امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان طولانی غیبت !

#1
Heart 
اصلا باورم نمیشه که توی ماه اخر سال هستیم و قراره کمتر از ۲۸ روز دیگه سال جدید دیگه ایی رو توی خونه مشترکمون اغاز کنیم . خونه مشترکی که برای ساختنش خیلی سختی ها کشیدیم . و حال از داشتن این خونه مشترک به خودمون میبالیم .

هنوز کارای خونه رو شروع نکردم ولی یه لیست بلند بالا نوشتم از کارای خونه که همگی رو گذاشتم برای همون هفته اخر . آخه من یه اخلاق بدی که دارم اینه که دقیقا روز سال تحویل باید توی خونم بوی تمیزی و وایتکس و رافو*نه و از این چیزا بیاد دیگه .... ( مدیونین اگه فک کنین که وسواس دارم )

یه لیست دیگه هم از مایحتاج مورد نیاز نوشتم که انشاا... تو هفته دیگه اونا تهیه میشن .

و اما من و این همه مدت و نبودنم . از اون سرما خوردگیه بگم که تا چند وقت ادامه داشت شاید باورتون نشه ولی من هنوزم دارم سرفه میکنم . اواسط همون سرما خوردگیه بود که دیدم روی قفسه سی -*نم یه چیزی مثل جوش در اومده اولش گفتم شاد جوشه با اینکه سابقه نداشته تا حالا من توی تنم جوش بزنم . یکمی ضدعفونیش کردم و گفتم خوب میشه دیگه . چند روزی گذشتو یکی از دوستای دبیرستانم اومد خونمون و بعد از ناهار رفت . قرار بود بابایی بره سفر و مامی بهم خبر داد و منم وسیله هامو جمع کردم و برایاینکه شوشو چند روزی تنها باشه با دوستاش رفتم خونه مامی اینا . البته داداشی اومد دنبالم . روز اربعین هم خواب دیده بودم که دارم شیرکاکائو میدم بنابراین روز اربعین هم شیرکاکائو نذری دادم ..... دوباره حواسم معطوف همون جوشه شد و دیدم شده مثل یه تیکه سنگ بزرگ و سفت . و هراز گاهی که سمت چپم درد میگرفت من میزاشتم به حساب قلبم و قرصای قلب میخوردم ولی نگو از اون بوده . خلاصه با دوست مامی که کتره مشورت کردم و رفتم مطبش و معاینه و از این حرفا . کلی هم داره داده بهم تا یکماهی بگذره انشاا.. که خوب بشه و اگه نشه دوباره یه درمان دیگه .... و فکر کنین که چقدر اینا روحیه منو ریخته بود بهم . همون روزایی که خونه مامی اینا بودم زنگیدم به مامی شوشو که دیدم تا جایی که تونست گله و شکایت کرد بعدشم کلی حرف و اینا که چرا رفتی اونقدر که من بعد از تلفنشون دگرگون شده بودم و افسرده شدم . با شوشو هم حرفیدم و طبق قراری که از قبلش با شوشو داشتیم من فرداش برگشتم خونمون . راستی اینو یادم رفت بگم که یه هفته ایی رو هم رفتم برای یه تیم چی*نی مترجم همراه شدم و باهاشون بودم . خلاصه بابایی زنگید و گفت که داری با دایی اینا میایم شما هم بیایین خونه ما . من از خونه مامی اینا که برگشتم کلی سرما خورده بودم در اون حد که صدام در نمیاومد . چهارشنبه شب بعد از اینکه شوشو اومد رفتیم خونه مامی اینا و اون چند روز تعطیلی رو هم اونجا بودیم به جز یه شبش که من داداشی رو پا گشا کردم و تقریبا همه بودن تو مهمونی . برای شام زرشک پلو با مرف . فسنجون . قورمه سبزی و پلو رعفرونی و کشک بادمجون و سالادهای شیرازی و فصل و یه نوع دیگه سالاد و ژله دریایی و ژله بستی مخلوط و کیک مرغ درستیدم .

دخی دایی بابام موند خونه ما و فرداش شوشو رفت سرکار یعنی یکشنبه و من و داداشی و دخی دایی بابایی رفتیم خرید . منم برای تولد ناناز کادو نخریده بودم که اون روز براش خریدم و همه کلی از پالتویی که برااش خریدم خوششون اومده بود .

اینم از مهمونی داداشی اینا .

* شبا وقتی میبینم شوشو اونقدر خستهاست که حال حرف زدن نداره کلی افسرده میشم . امیدوارم زودتر بتونم برم سرکار تا کمتر حرص بخوم .

* یلدا جون تو هنوزم یکی از بهترین دوستای منی خانومی . در این شک نکن عزیزم .

* عسلی جون از دعوتت و همچنین از تلفن هات و احوالپرسی هات خیلی ممنونم خانومی . امیدوارم لایق اینهمه مهربونی هات باشم .

* از همه شما دوستای گلم هم معذرت میخوام که نگرانم شده بودین . برام دعا کنین که این مریضی چیزی نباشه . روحیه ام یکمی ضعیف شده .....

* دوستان راستی برنامه هفت سین امسال چیه ؟ چه رنگی بیشتر مده ؟ رنگ مو چی ؟ من کلا عقب موندم چند وقتی . راهنمایی هاتون رو با جون دل میخرم .

هوا هم که حال میده واسه بیرون رفتن ولی حیف که من پایه ندارم .

مهربانی را گر قسمت کنیم یقین دارم که به ما هم میرسد . ادمی گر ایستد بربام عشق دستهایش تا خدا هم میرسد.

برای ولن هم برای شوشو یه سری کامل لباس گرفتم چون شدیدا نیاز داشت .
داستان طولانی غیبت ! 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان