امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقونه

#1
در خونه رو باز کردم و وارد شدم.....مثل هميشه سوت و کور.....اما پر از آرامش......
با بي حالي کيفم رو انداختم رو کاناپه ي سه نفره ي وسط سالن و رفتم سمت آشپزخونه ..... در يخچال رو باز کردم و شيشه ي آب رو يه سره رفتم بالا ........ به شدت گرسنه بودم .....
يه بسته سوپ آماده از داخل کابينت برداشتم و تو يه قابلمه خالي کردم ...... چهارتا ليوان آب هم بهش اضافه کردم و گذاشتمش روي گاز ..... زيرشو که روشن کردم رفتم تا لباسام رو عوض کنم....
اگه مامان مي فهميد غذام سوپ آمادست حتماً وادارم مي کرد برم بالا غذا بخورم....خدا رو شکر کردم که نيست ببينه.....اگه اين شکم گرسنه نبود هيچي نمي خوردم و يه راست شيرجه مي رفتم تو تختم و مي خوابيدم......ولي حيف که حريف شکمم نمي شدم......
لباسام رو که عوض کردم رفتم سر وقت سوپ....داشت مي جوشيد...ولي چون به هم نزده بودمش گوله گوله شده بود......يه قاشق برداشتم و شروع کردم به هم زدن تا صاف و يه دست بشه....و قابل خوردن......
وقتي آماده شد ريختمش تو يه ظرف و يه تيکه نون هم گذاشتم کنارش...........رفتم نشستم روي کاناپه که رو به روي تلويزيون بود......هنوز اولين قاشق رو نخورده صداي زنگ تلفن بلند شد........رفتم سراغ تلفن و نگاهي به شماره انداختم.....مامان بود.....جواب دادم........
من - سلام مامان...
مامان - سلام مادر....رسيدي؟....خوبي؟
مي خواستم بگم خوب اگه نرسيده بودم پس عمه ي نداشتم داره جواب تلفن رو ميده؟....ولي به حرمت مادر بودنش چيزي نگفتم....
من - بله رسيدم....نگران نباشين....
مامان - بيا بالا غذا بخور......
من - نه...مرسي....غذا دارم...الانم مي خواستم بخورم.....
مامان - ديدم چه بوي خوبي از پايين مياد!!!!....خوب دختر چرا دروغ مي گي؟..بيا بالا غذا بخور...مي دونم غذا نداري.....
من - به خدا مامان خيلي خستم......نگران نباشين سوپ درست کردم...دارم مي خورم....
مامان - خيله خوب....من نمي دونم اينجا جن داره...روح داره...از اين نمي دونم آدم خوارا داره که نمياي؟
بعد هم با دلخوري خداحافظي کرد و گوشي رو گذاشت....
نمي دونستم چرا نمي خواستن بفهمن اونجا راحت نيستم؟...شايد هم مي دونستن و به روي خودشون نمي آوردن.....هر چي که بود هميشه سر اين موضوع بحث داشتيم......البته نه بحث بد......يه بحث تکراري و خسته کننده که هيچ وقت هم به نتيجه نمي رسيد....
چيزي نگذشت که صداي زنگ در تو خونه پيچيد.....در رو باز کردم......ارشيا بود با يه سيني پر از غذا و ميوه تو دستش....سلامي کرد و سيني رو داد دستم.....
ارشيا - بيا بگير...مامان داد...اگه اين دو تا پله رو بياي بالا که من نيام پايين بد نيستا؟
من - آخي....همين دوتا پله براي شما سخت بود؟
ارشيا - نه خير....سختيش اينه که بايد مثل نوکرا براي شما غذا بيارم...
من - من به مامان گفتم غذا دارم....
ارشيا - حالا نمي خواد خودتو لوس کني....به خدا اگه دو سال بزرگتر نبودي....
حرفشو خورد.....تهديد آميز نگاش کردم...
من - مثلاً چيکار مي کردي؟....
ارشيا - هيچي...همون بهتر که بزرگتري....
بعد هم لبخندي زد که يه چشم غره بهش رفتم....
من - نمي خواي بري؟
ارشيا - هان؟..چرا چرا....راستي....
با بدجنسي نگام کرد....و ادامه داد.....
ارشيا - ما لولوخرخره نيستيما......مي توني بياي بالا....
من - بله مي دونم شما سه تا وامپير (خون آشام) هستين....پام که بالا برسه خونم رو تو شيشه مي کنين.....
ارشيا - تقصير خودته جيگر...که انقدر بدعنقي....اگه به جاي اخم بهمون لبخند بزني ما هم کاريت نداريم.....
دوباره بهش چشم غره رفتم....
من - اوي...حواست باشه چي ميگيا....مگه صد بار نگفتم به من نگين جيگر....اين دفعه به بابا مي گم....
شونه اي بالا انداخت و گفت....
ارشيا - هر کاري دلت مي خواد بکن....خودت که خوب مي دوني....ازت خوشمون مياد ....
رفت سمت پله ها.....
ترجيح دادم زياد باهاش بحث نکنم.....چون تو اين بحث اونا برنده بودن.......
از پشت سر نگاش کردم....يه تي شرت سفيد با جين بي رنگ و رويي پوشيده بود....مانکني بود برا خودش.....البته هر سه تاشون همينجوري بودن......خوش قد و بالا....خوش تيپ....از اونايي که وقتي از کنارت رد مي شن دوست داري با يه نفس عميق همه ي ريه ات رو پر کني از بوي ادکلنشون......پوست سبزه شون هارموني خوبي با چشم و ابرو و موهاي خرماييشون داشت.......شبيه به هم بودن......شايد اگه سعي نمي کردن مدل موهاشون و لباساشون شبيه به هم انتخاب نکنن هيچکس تشخيص نمي داد کدوم بردياست و کدوم ارشيا يا ايليا.....
خيره بودم به بالا رفتنش از پله ها....کي بزرگ شدن؟....کي آقا شدن؟......کي درسشون تموم شد؟......کي به عنوان يه خواهر از چشمشون افتادم؟.......کي تو چشماشون چيزي غير از برادري ديدم؟..........چي توي من ديدن که هر سه تاشون ادعا کردن از من خوششون مياد؟.....ولي نه به عنوان خواهر.......
اولين بار کي برام غيرتي شدن؟.....سر چه موضوعي بود؟.........چرا من نتونستم ديدي مثل خودشون داشته باشم؟.....چرا هميشه چيزي جز برادر برام نبودن؟........چرا نتونستم قبول کنم طرز نگاهشون رو؟......
تا کي مي خواستن ادامه بدن؟.......چرا تمومش نمي کردن؟.....مي دونستن از احساسشون خوشم نمياد..........چرا سعي مي کردن کنار همه ي کاراشون ...همه ي دل مشغولي هاشون يه جايي هم براي من داشته باشن؟........
چرا من رو مثل خواهر نمي ديدن؟......چرا؟....چرا؟...چرا؟... ...
ارشيا رفته بود ولي من جلوي در ايستاده بودم.......با يه کوه چرا تو سرم.............
نفس عميقي کشيدم تا شايد با بازدمم همه ي اون چرا هارو بريزم بيرون.........چراهايي که هيچ جوابي براشون نداشتم......بايد از خودشون مي پرسيدم؟......جواب مي دادن؟......سري تکون دادم و درو بستم......
نشستم روي کاناپه و شروع کردم به بازي با غذايي که مامان فرستاده بود.....فسنجون....عاشق فسنجون بودم.......ولي خيلي اشتها نداشتم.....شايدم بيشتر اشتهام به خاطر حرف آخر ارشيا از بين رفته بود.......
بلند شدم رفتم سمت اتاق تا به قول خودم شيرجه بزنم تو تختم......شايد با خوابيدن ذهن آشفته ام آرامش پيدا کنه......
با صداي زنگ تلفن چشم باز کردم.....
يه نگاهي به دور و برم کردم....همه جا تاريک بود.....از رو پا تختي موبايلم رو برداشتم و نگاهي به ساعتش کردم........هفت بعد از ظهر.....زياد خوابيده بودم.....
تلفن دست بردار نبود......با صداي زنگش يادآوري مي کرد يکي پشت خط منتظره جواب منه....گوشي رو برداشتم بدون اينکه به شماره نگاه کنم.......
من - بله؟
سارا - بله و کوفت.......چرا گوشي رو بر نمي داري؟....
من - باز تويي؟...هر روز بايد زنگ بزني من رو از خواب بيدار کني؟...همه دوست دارن ما هم دوست داريم....
سارا - خيلي هم دلت بخواد....آخه علافي....زنگ مي زنم وقتت رو پر کنم....
من - مرسي....وقت من پر هست......تو نمي خواد برا من دل بسوزوني...
سارا - باز شاگرد داشتي؟....دست بردار از اين کارا....
من - من بايد ناراحت باشم که نيستم.....تو چرا ناراحتي؟.....تازه شاگرد داشتن بهتر از بيکار گشتنه....حداقل سرم گرمه.....
سارا مکثي کرد.....بعد گفت....
سارا - انقدر حرف مي زني يادم رفت چرا زنگ زدم....آهان...يادم اومد....زنگ زدم بگم استاد بهادري کارت داره.....دو سه روز پيش به نسيم گفته بود اگه ديدت بگه يه سر بري پيشش....
من - نفهميدي چيکارم داره؟
سارا - نه....حتماً برات کار پيدا کرده....وگرنه چه کاري مي تونه باهات داشته باشه؟....ولي نه.....شايدم يه پير پسر پيدا کرده مي خواد تو رو بهش قالب کنه....
من - اي دهنتو گِل بگيرن سارا....تو آدم نمي شي..
سارا - نيست تو آدم مي شي....يه سال داداش بدبخت منو گذاشتي سر کار....
من - داداشت خودش دوست داره بمونه سر کار....من که جواب منفي دادم.....
سارا - به خدا ديوونه اي شکوفا....سروش دلش پيش توئه....ولي تو هنوز تو فکر کوروشي....
من - مطمئن باش من به کوروش فکر نمي کنم....در ضمن ديگه اسمش رو نبر....تنش تو گور مي لرزه.....
سارا - کشتي منو....چشم.....نور به قبرش بباره.....خدا رحمتش کنه.....انشاالله همنشين اوليا و انبيا باشه.....خوبه؟....به فکر داداش ما هم باش......پيش بهادري هم رفتي به من خبرش رو بده ببينم چيکارت داشته......
باشه اي گفتم و خداحافظي کردم.....رفتم تو فکر که خانوم بهادري چيکارم داره......سه سالي بود که درسم رو تموم کرده بودم ...ولي برام کار پيدا نشده بود.....براي اينکه بيکار نباشم شاگرد مي گرفتم....من کارشناس کتابداري بودم.....و دوست نداشتم هيچ کاري غير از کار مرتبط با رشته م انجام بدم.....عاشق کتابا بودم.....

کار کتابداري رو دوست داشتم....
برعکس اينکه اين رشته رو هيچکس قبول نداشت و يه کتابدار هيچ وجهه خوبي بين مردم نداشت...ولي من به کتابدار بودنم افتخار مي کردم....
اکثر مردم اطلاعي درباره ي کار کتابدار ندارن و کتابدار رو کسي فرض مي کنن که تو کتابخونه پشت يه ميز مي شينه و هر کس کتاب بخواد بهش مي ده.....بدون اينکه فکر کنن همون کتابخونه نياز به يه خط مش و ساماندهي داره....و کار کتابدار فراتر از اين چيزاست.....
اکثر مردم اطلاع دقيقي از وضعيت کار کتابخونه ها ندارن و حتي در کمال تأسف هستن آدمايي که طرز درخواست کتاب رو هم بلد نيستن......ولي به خودشون اين اجازه رو مي دن که درباره ي اين رشته و کار کتابدار اظهار نظر کنن و بعضاً تمسخر....با اين حال من به رشته ام....به کار کتابداري عشق مي ورزيدم.....
شايد کسي ندونه که يه کتابدار بايد در طول تحصيل از هر علمي به طور کلي مطلب بخونه.....چه واحدايي که راجع به اقتصاد.... روانشناسي..... جامعه شناسي.... حقوق.... رياضي...... جغرافيا..... فلسفه.... تاريخ........ زبان انگليسي و فرانسه مي گذرونديم......
با اينکه تعداد کتابخونه ها محدود و کار براي کتابدارا کم بود...باز هم تلاشم رو مي کردم تا کار دلخواهم رو پيدا کنم.....براي همين هر ماه مي رفتم پيش استادم.....خانوم بهادري .....که هم رييس کتابخونه ي دانشگاه بود و با بيشتر کتابخونه ها در ارتباط بود تا اگه نياز به کتابدار داشتن بهشون معرفي کنه....و هم تو دانشگاه بيشتر واحدهاي تخصصي رو تدريس مي کرد......و قرار بود اگه برام کار مناسبي پيدا کرد خبرم کنه....
بارها تو کتابخونه ي دانشگاه به صورت افتخاري کار کرده بودم و اين کار در کنار کارآموزي هايي که داشتيم باعث شده بود تجربه ي کافي براي کار داشته باشم......به خصوص که خانوم بهادري گفته بود در صورت پيدا شدن کار دلخواهم يه معرفي نامه برام مي نويسه و سابقه ي کارم رو براي رييس کتابخونه شرح مي ده......و اين امتياز بزرگي برام بود......

به خواست بابا که خودش زنگ زده بود رفتم بالا تا شام رو در کنار خونواده باشم.....به قول خودشون...دلشون زود به زود برام تنگ مي شد.....به خصوص سه قلوهاي افسانه اي که من اسمشون رو گذاشته بودم سه تفنگدار...........
در خونه رو که باز کردم بوي خوش کتلت و سوپ جو لبخند رو روي لبام آورد....عاشق سوپ جو بودم.....کسي توي هال نبود....بلند صدا کردم.....
من - سلام صابخونه.....چه استقبال گرمي!!!
با اين حرفم صداي همه پشت سر هم از آشپزخونه شنيده شد....
بابا - سلام بابا جان....بيا آشپزخونه....
مامان - سلام به روي ماهت مادر....
ايليا - باز اين عزيز دردونه ي مامان اومد.....
ارشيا - عزيز دردونه که نه...خانوم پرنسس....
بعد بلند داد زد....
ارشيا - مي خواي بيام بغلت کنم؟....يه وقت پاهات درد نگيره اين دوتا پله رو اومدي بالا.....
مي خواستم جوابش رو بدم که با حرفي که کنار گوشم زمزمه وار گفته شد پريدم بالا.....
- به به خانوم خانوما....چه عجب از اين طرفا....سايتون سنگين شده...
سريع برگشتم و پشت سرم برديا رو ديدم...که داشت موزيانه نگام مي کرد....
من - ترسيدم برديا....چرا يه دفعه اي ظاهر مي شي؟
برديا - نترس....مگه غير از ما کي تو خونه هست؟...منتظر شما بودم تا با هم بريم سر ميز غذا.....راستي ارشيا اسم خوبي برات گذاشته...پرنسس....بهت مياد....
براش پشت چشمي نازک کردم و راه افتادم سمت آشپزخونه که دستش رو گذاشت پشت کمرم و کمي خم شد و کنار گوشم گفت...
برديا - مي دوني نازت خريدار داره ....هي ناز مي کني....حواست به دل ما هم باشه ها...
موندم تو اين حرفش....دلخوري من از حرفش رو گذاشته بود پاي ناز کردنم...دلم يم خواست يه چيزي بهش بگم....به خصوص که از حضور دستش روي کمرم معذب بودم.....سري به حالت تأسف تکون دادم.....کي از دست اينا خلاص مي شدم معلوم نبود.....کي مي خواستن بفهمن من فقط خواهرشونم؟....با فشار خفيفي که به کمرم آورد به سمت آشپزخونه رفتيم....شام رو در فضاي شادي که سه تفنگدار ايجاد کرده بودن خورديم...گاهي از حرفاشون خنده اي روي لبم مي نشست و يادم مي رفت وقتي مامان و بابا نبودن اون سه تا حسابي سواستفاده مي کنن و حرفاشون هيچ حس برادرانه اي نداره.....ولي به همون اندازه برادرانه بودنشون جلوي مامان و بابا راضي بودم.............

***

چقدر اين ثانيه هاي عاشقي تند مي گذرن شايد هم کند.....چه کند مي گذرن و خيلي دير من رو به لحظه ي ديدارت نزديک مي کنن....و چه تند مي گذرن و روزهاي بي تو بودن رو به رخم مي کشن......ثانيه هاي عاشقي براي همه قشنگ و زيباست......پر از خاطرات با هم بودن.....پس چرا ثانيه هاي عاشقي من انقدر خاليست از وجودت.....از نگاه ها و حرفات.....چي شد که عاشقت شدم؟.....از کي؟...کجا؟....تو هم فهميدي درگير تپش هاي قلبت شدم يا اين حس رو فقط من و خدا مي دونيم؟....پشت شيشه برف مياد....روي زمين.....درختا.....پشت بوم خونه ها برف نشسته.....شهر سفيد پوش شده .....و نور چراغ هاي خونه ها که از پنجره هاشون به بيرون مي تابه منظره قشنگي ايجاد کرده ......و من اينجا اين طرف شيشه نشستم....و در تاريکي خونه به شادي مردم نگاه مي کنم....به دختر پسرايي که دارن با اشتياق برف بازي مي کنن.....بي دغدغه.....چقدر دلشون شاده.....راستي تو هم شاد هستي؟ يه لحظه دلم خنده مي خواد ....از ته دل.....دلم اشتياق مي خواد.....دلم نگاه مادر رو مي خواد....دلم براش تنگ شده....براي نگاه هاي مادرانش....براي دعاهاي مادرانش...که هيچ وقت تموم نمي شد......براي درد دل هاي زنانش.....براي انسان بودنش.....اين روزها کي بيشتر از مادر انسانه و براي آدم انسانست خرج مي کنه؟...پشت شيشه برف مياد و من اين طرف تو گرماي ناشي از آتش شومينه يخ بسته نظاره مي کنم خوشي مردم رو......

***

نگام به دستاي مامان بود.....تند تند بي وقفه حرکت مي کردن....دم کردن برنج.....سرخ کردن مرغ....سيب زميني.....گوجه فرنگي....کار مرغا که تموم شد رفت سراغ سالاد......تند تند چاقو رو فرو مي بد داخل خيار......با اينکه با سرعت کار مي کرد ولي تکه هاي خيار يکدست و يه اندازه بود.....بازم به دستاش نگاه کردم......خستگي ناپذير کار مي کردن.....در همون حين رفت سراغ ظرفاي توي کابينت.....من کنارش ايستاده بودم...ولي کاري به من نمي گفت.....انگار حضور نداشتم....مي دونستم تو فکره.....روتن وار کارهاشو انجام مي داد.....دست دراز کردم و بشقاب ها رو از دستش گرفتم.....نگام کرد......دلخور....ناراحت....نارا ضي......
مامان - من نمي دونم چرا اين همه سال صبر کردي؟....برو دنبالشون....تو روزنامه آگهي بده....به تلويزيون درخواست بده....نمي دونم ...هرکاري که فکر مي کني باعث مي شه يه سر نخ پيدا کني انجام بده.....
آروم بشقاب ها رو روي مي چيدم.....يک...دو....سه....چاهار.... .پنج....شش.....آخرين بشقاب براي من بود.....جوابي براي حرفاي مامان نداشتم.....مي ترسيدم.....مثل تموم سال هايي که مي دونستم بچه ي اين خونواده نيستم مي ترسيدم از پيدا کردن آدمايي که باعث به وجود اومدن من بودن.....مي ترسيدم از شنيدن واقعيت هايي که ممکن بود باعث ناراحتيم بشه.....مي ترسيدم از اينکه نتيجه ي يه رابطه ي نامشروع باشم....يا وقتي پيداشون کردم رو به رو بشم با يه مادر دزد ....يا پدر قاتل....معتاد......چه دليلي بهتر از اينا مي تونست باعث بشه يه مادر بچشو بذاره سر راه........به يه نقطه خيره بودم......که دسته ي قاشق و چنگال ها رو داد دستم.....
مامان - به جاي فکر کردن و پرسيدن صدباره ي گذشته برو دنبالشون......حتماً براي کارشون دليل داشتن....هيچ مادري بي دليل بچشو.....جيگر گوششو نمي ذاره سر راه......
بغض کرد....اين رو از صداي گرفتش فهميدم.....و نم اشکي که تو چشماش برق مي زد....
مامان - من مادرم... مي دونم اين کار سخته.....مطمئنم مادر تو هم نمي خواسته اين کار رو بکنه.....يادش به خير.....رفته بوديم بچه انتخاب کنيم.....مجيد بالاخره راضي شده بود بريم بچه از شيرخوارگاه بياريم....هرچي دوا درمون کرده بوديم نتيجه نداده بود......خدا نمي خواست....مجيد هم مي گفت فقط بچه ي خودمون.....بزرگترا پا پيش گذاشتن و با مجيد حرف زدن.....تا قبول کرد.....وقتي رفتيم شيرخوارگاه مي خواستيم يه پسر رو به فرزندي قبول کنيم.....با مدير اونجا حرف زديم و قرار شد بريم براي ديدن بچه هاي زير يک سال......تعداد بچه ها زياد نبود.....هشت يا نه تا بچه....که چهارتاشون پسر بودن......کنار تخت پسرا چند دقيقه مي ايستادم و خوب نگاشون مي کردم....داشتم از کنار تختت مي گذشتم که نگام افتاد به چشمات....از کنار تخت دخترا زود رد مي شدم...ولي.....يه لحظه نگاهي به چشماي تو کردم.....داشتي نگام مي کردي.....دست و پات رو تکون دادي......مي خواستم بي توجه رد بشم....نگاه ازت گرفتم که يه دفعه زدي زير گريه.....ايستادم و نگات کردم.....گريه ات بند اومد.....دوباره دست و پا زدي......ديدم ديگه گريه نمي کني ....خواستم دوباره رد بشم که باز گريه کردي.....ايستادم و دستم رو به سمتت دراز کردم......باز ساکت شدي...دوباره شروع کردي دست و پا زدن.....وقتي بلندت کردم به صورتم خنديدي......و باعث شدي منم بخندم.....مهرت به دلم نشست.....شروع کردم باهات بازي کردن......از خنده هاي من و تو ....مجيد هم خنديد......اينجوري تو شدي دختر ما.....عزيز ما......پا قدمت برامون خيلي خوب بود شکوفا....اومدي و با خودت کلي خير و برکت برامون آوردي.......
نگاه پر مهري بهم انداخت.....
مامان - اينا رو صد دفعه برات گفتم.....هر بار هم مثل الان همچين گوش مي دي که انگار دفعه ي اولته......
مامان راست مي گفت....هر بار دقيق گوش مي کردم ....شايد از بين حرفاش به نکته ي جديدي برسم....ولي.....آروم پرسيدم...
من - تو اون نامه چي بود؟...
مامان سري تکون داد ....دستش رو زير شير آب شست....
مامان - بازم مي خواي بشنوي؟...
آهي کشيد و شروع کرد به خشک کردن دستاش با حوله.....
مامان - مدير شيرخوارگاه....خانوم جلالي....مي گفت يه شب تو رو گذاشته بودن جلوي درب شيرخوارگاه.....يه شب بهاري....نگهبان شب پيدات کرده بود......کنارت هم يه نامه بود....که تاريخ تولدت رو توش نوشته بودن....و خواسته بودن اگه امکانش هست اسمت رو بذارن شکوفا.....خانوم جلالي هم همين کار رو کرد.....اون موقع يه جورايي مطمئن بود مادرت دلش نمي خواسته تو رو اونجا بذاره و مجبور شده.....مي گفت احتمالاً براي اين خواسته اسم بچه رو بذاريم شکوفا که بعدها بتونه پيداش کنه......نمي دونم....منم دلم نيومد اسمت رو عوض کنم......
اين حرف ها رو صد دفعه از مامان شنيده بودم....دلم يه چيز جديد مي خواست.....يه حرف جديد....که بهم جرأت بده برم دنبال هويت اصليم....ولي نبود.....تنها کسي که ممکن بود بتونه چيز بيشتري براي گفتن داشته باشه خانوم جلالي بود که اون بنده خدا هم چند سالي مي شد که بازنشسته شده بود و رفته بود شهرستان پيش دخترش و دامادش زندگي کنه....

با صداي زنگ به طرف آيفون رفتم.....برديا بود.....در رو براش باز کردم......تو مونيتور آيفون تصويري هم خوش تيپ بودنش معلوم بود.....از ديدن تيپش لبخندي روي لبام اومد........
در خونه رو هم براش باز کردم....با ديدنم ابرويي بالا انداخت....با حالت نيمه سر خوش گفت....
برديا - سلام....نمي دونم امروز چه کار خيري انجام دادم که پاداشش شده اين که يه خانوم خوشگل در رو برام باز کنه....
اخمي کردم...
من - سلام ....باز شروع کردي ؟
اومد جلو و خم شد.....نزديک به گوشم .... سرش رو به موهام نزدیک کرد و نفس کشید.....يه لحظه احساس کردم تموم تنم به لرزه افتاده.... کارش برادرانه نبود.....يه جوري بود....همراه با لذت....بدم اومد...من ازش حس برادرانه مي خواستم...نه اون حسي که برديا بهم داشت....به حالت ناراضي سرم رو کشيدم عقب.....خدارو شکر کردم که از آشپزخونه به در ورودي ديد نداشت....وگرنه مامان مي ديد و من شرمنده مي شدم.......نه از اينکه پسرش منو بوسيده....به اين خاطر که نمي خواستم فکر کنه با عمل پسرش موافقم.....حالم خراب شد.....با ورود ايليا و ارشيا به فاصله چند دقيقه ي بعد از هم حالم خرابتر هم شد......به خصوص زماني که ايليا دستم رو نوازشگرانه بالا برد و لبهاش رو گذاشت روش ...... و ارشيا دستش رو دورم حلقه کرد و من رو با خودش همراه کرد به طرف اتاقش ..... وسط راه از حلقه ي دستش فرار کردم و اين باعث شد هر سه تا بهم بخندن......خودم کم فکر رو خيال داشتم کاراي اون سه تا هم شده بود نمک رو زخمم......اخم غليظي به هر سه تاشون کردم و با تشر گفتم....
من - چيه ؟ به چي مي خندين ؟
اخم و لحن صحبتم هيچ تأثيري روي خندشون نداشت......ايليا با همون حالت جوابم رو داد....
ايليا - به اينکه هنوز عادت نکردي....باز کن اون اخما رو.....
دلم مي خواست يه جواب درست و حسابي به خنده هاشون بدم.....ولي هيچوقت نمي تونستم چيزي بگم.....مونده بودم چه جوري اونا هر چي دلشون مي خواست مي گفتن ولي من نمي تونستم جوابي بهشون بدم.....به قدري حرصم گرفته بود که نتونستم عکس العملي نشون ندم....با حالت موذيانه اي گفتم....
من - حالا يه وقت به خاطر من با هم دعواتون نشه !...
ايليا با خنده چشمکي زد و گفت...
ايليا - نترس.....ما يه جوري با هم کنار ميايم....
نه ....واقعاً حريفشون نمي شدم....هرچي مي گفتم..يه جوابي داشتن که بهم بدن.....بحث بي فايده بود.....با اومدن بابا از دستشون راحت شدم.....چپ مي رفتن ....راست مي اومدن يه چيزي مي گفتن.....ولي جلوي بابا و مامان مي شدن برادران دلسوز....گرچه که محبتاشون بيش از محبت برادري بود.....بيش از اندازه هوامو داشتن....با اينکه هميشه از دست حرکات و رفتارشون حرص مي خوردم....و از حرفاشون ناراحت مي شدم ....ولي گرم بود پشتم از حضورشون.......کافي بود خاري به پام بره ...زمين و زمان رو به هم مي دوختن......

***

دلم گرفته.....دلم عجيب گرفته...تنهاييم رو با سنگ فرش خيابون تقسيم مي کنم.....نمي دونم آسمون چشماي من بارونيه يا آسمون خدا.......هر چي که هست صورت من خيسِ خيسِ....دارم دق مي کنم از اين تنهايي......از اين سردرگمي......از اين حسيي که چند وقته مهمون دلم شده.....که گاهي براي به رخ کشيدن حضورش تا گلوم بالا مياد و همونجا خونه مي کنه....و وقتي که ديگه تحمل ندارم مثل اشک از چشمام بيرون مي اد....با حسرت نگاه مي کنم به مردي که چتري رو بالاي سر دختر کنار دستش نگه داشته......زنشه ؟.... نامزدشه ؟..... دوست دخترشه ؟....نمي دونم......ولي خنده ي روي لباشون خيلي ارزش داره....و نگاه هاي عاشقونشون.......خوشبختن؟.... حتماً هستن که حاضرن تو اين هواي سرد کنار هم قدم بزنن.....من خيلي بدبختم يا اونا خيلي خوشبختن ؟.... نمي دونم.....نمي دونم....اين روزا هيچي نمي دونم...... اين روزا فقط کار مي کنم...... کار و کار .......تا شايد بگذرن اين روزاي تلخ و شکنجه دهنده.......

***

منو رو بستم و گذاشتم رو ميز..... رو کردم به برديا.....
من - حالا که مهمون شما هستم از رژيم مي گذرم.....من ميگو مي خورم......
برديا به گارسون سفارش داد ..... همگي غذاي دريايي سفارش داديم.....
ارشيا - کي مي شه تو ما رو مهمون کني ....
نگاش کردم ....
من - وقت گل ني .... من که هنوز سر کار نرفتم مهندس ...
ارشيا - براي اينکه حرف گوش نمي دي ..... صد بار گفتم بيا تو شرکت خودمون برات کار درست کنم ..... هي مي گي ...
يه قري به سر و گردنش داد و اداي منو در آورد ...
ارشيا - من کتابدارم ... هيچ کاري غير از کتابداري نمي کنم .....کار دفتري به درد من نمي خوره ...
از ادايي که در آورد خندم گرفت ... ولي يه دفعه با چيزي که تو ذهنم جرقه زد خندم رو قورت دادم ....ياد تلفن سارا افتادم و اينکه گفته بود استاد بهادري باهام کار داره ... انقدر سرم گرم شده بود که يادم رفته بود برم پيش استاد ... تغيير ناگهاني صورتم از نگاه تيزبين برديا دور نموند ...
برديا - چيزي شده ؟ ...
ابرويي بالا انداختم ....
من - نه ... يعني ياد چيزي افتادم ....
برديا - چي ؟ ...
من - استادم پيغام داده بود باهام کار داره ... به کل يادم رفته بود .....
برديا - برات کار پيدا کرده ؟..
من - نمي دونم .....فقط گفته باهام کار داره ... چيز ديگه اي نگفته ... شايد ! ....
ايليا - حتماً يه کار خوب برات پيدا کرده ....فقط از الان بگم .... اگه محيطش مناسب نباشه نمي ذارم بري ....
اومدم جوابش رو بدم که برديا زودتر گفت ...
برديا - اميدوارم محيط خوبي داشته باشه .... نمي تونيم دائم نگرانت باشيم ... مي دوني که ! ...
دوباره کفري شدم ... با حرص جواب دادم ....
من - بله مي دونم ... اينم مي دونم که شماها دو سال از من کوچيکترين اما مثل مادر شوهراي قديمي هي به من دستور مي دين ...
ارشيا - اَه ... باز تو اخم کردي ؟ ... يه امشب رو تو رو خدا بخند ....
برديا به پشتي صندليش تکيه داد و پوفي کرد ...
برديا - اين دو تا رو نمي دونم ... ولي من يکي نمي تونم دائم نگرانت باشم ... همين الانشم هر روز کلي اعصابم خرد مي شه وقتي مي ري بيرون بايد از جلوي کلي پسر علاف که سر کوچه هستن رد بشي .... بعد هم لج مي کني ... هرچي بابا مي گه مي خواد برات ماشين بخره مي گي نمي خواي ...
قبل از اينکه چيزي بگم ايليا کمي به جلو خم شد و نگاهي تو صورتم انداخت ...
ايليا - منم نمي تونم ...
ارشيا با مشت آروم کوبيد رو ميز ...
ارشيا - اَه .... جهنم ضرر .. منم نمي تونم ....
از لحن بامزه اي که داشت خندم گرفت .... و به جاي جواب دادن به برديا و ايليا ... خنديدم ... سرم رو انداختم پايين و با يه لبخند ... آروم پرسيدم ...
من - کي مي خواين تمومش کنين ؟
ايليا هم آروم جواب داد ...
ايليا - چي رو ؟
من - همين ادعاي عشق و عاشقي رو ....
ايليا - چرا فکر مي کني ادعاست ؟
من - چون ما خواهر برادريم ... چون از بچگي با هم بزرگ شديم ... چون از اول تو گوشمون گفته شده به چشم خواهر برادري به هم نگاه کنيم ... چون من از شما دو سال بزرگترم ... چون من به شما فقط حس خواهرانه دارم ... چون مي خوام فقط برادرم باشين ...
به جاي ايليا ... برديا جواب داد ...
برديا - ادعا نيست .... چون از بچگي مي شناسيمت ... چون مهربوني ... چون پاکي ... چون نجيبي ... چون خواستني هستي ... چون خوش قيافه اي ... چون اگه پدر و مادرت رو پيدا کني ديگه خواهرمون نيستي ... چون براي هر مردي يه کيس ايده آلي ...
دستم رو بردم بالا به معني اينکه ديگه ادامه نده ...
من - براي ازدواج عشق بايد دو طرفه باشه ... من عاشق هيچکدومتون نيستم ... البته اگه ادعاي عاشقي شما واقعي باشه ....
برديا زل زد تو چشمام ...
برديا - من از طرف خودم مي گم ... کاري هم به اين دوتا ندارم ... من به عشق قبل از ازدواج اعتقادي ندارم ... همين که همديگه رو مي شناسيم کافيه ... اون عشقي که مي گي هم بعد از ازدواج به وجود مياد ...
غذاها رو آوردن ... از دست برديا کفري بودم ....انگار منطق حاليش نمي شد ... حرفاشو قبول نداشتم ... من عشق قبل از ازدواج رو دوست داشتم ... و اينکه واقعاً به اونا به چشم برادر نگاه مي کردم ... براي اينکه بدونه من هنوز سر موضع خودم هستم و حرفاش در من تأثيري نداشته گفتم ...
من - منم به اين عشقي که مي گي اعتقاد ندارم ....
و شروع کردم به خوردن ....



***


سخته ... سخته بي تو بودن ... سخته چشم انتظاري ... سخته به يه اميد واهي بيدار بشي ... که شايد امروز روزي باشه که خط چين هاي انتظار تموم مي شه و من تو رو مي بينم ..... تو هم انتظار مي کشي ؟ .... کنار تو بودن رو دوست دارم ... کنار تو نفس کشيدن ... براي يک روز زندگي کردن با تو ....براي با تو بودن ...

براي زندگي با تو ببين من تا کجا مي رم
واسه يک روز اين رويا دارم هر روز مي ميرم .......

مدت هاست که چشمام رو مي بندم و خودم رو هل مي دم تو خاطرات گذشته .... همون روزايي که من بودم .... تو بودي .... و يه دنيا قشنگي ... زندگي زيبا ... دغدغه اي نبود ... روزايي که گرچه دلم براي تو نمي تپيد ... ولي در عوض دوري نبود ... چشم انتظاري نبود .... اين همه تاريکي تو زندگيم نبود ... کجايي تو ؟ ...بي قرار ديدنتم ....بي قرار چشمات ... بي قرار طرز راه رفتنت ... بي قرار لحن کلامت ... بي قرار فريادهايي که مي زدي ... بي قرار لبخندت ... بي قرار عطر بدنت ....


دلم مي خواد بيام پيشت
بزارم سر روي دوشت
بگم مي ميرم از عشقت
برم گم شم تو آغوشت .......

چه خوب مي شد بياي پيشم
بياي عطري شه آغوشم
تو جون و زندگيم هستي
من از عشق تو مي نوشم .....


***

مامان براي بار چندم پرسيد ....
مامان - مطمئني نمياي ؟ .......
سري تکون دادم .... مطمئن بودم نمي رم ... نمي تونستم ....خيلي وقت بود نمي تونستم .... نمي تونستم جاي خالي کوروش رو تحمل کنم ... همون پسر چشم آبي و مهربوني که زود تر از بقيه وجودم رو به رسميت شناخت ... همون همبازي روزاي کودکيم ... همون کسي که من رو بيشتر از خودم مي شناخت ... همون کسي که خيلي برام قابل احترام بود ... مامان نگاهي بهم انداخت ...
مامان - اگه بود شايد الان بچه هم داشتين ...
نگاهش غصه دار بود ... نمي دونم براي نبود کوروش ... يا براي تنهايي من ... کوروش فقط همبازي بچگيم نبود ... دوست بود ... يار بود .... معلم بود .... سنگ صبور بود ... مشاور بود ... دلسوز بود .... در کل همه چي بود ... درسته عاشقش نبودم .... ولي به قدري برام ارزش داشت که وقتي اومد خواستگاريم همون لحظه ي اول جواب مثبت دادم ... از اون دسته مردايي بود که مي تونستم با اطمينان بگم .... با اينکه عاشقش نبودم ولي بعد از ازدواج به قدري تو درياي محبت و عشقش غرق مي شم که تصور نبودنش هم نفسم رو بند بياره ....
کوروش پسر خاله ي سه تفنگدار بود ... به قول مامان اگه بود شايد بچه هم داشتيم ... آخه کوروش عاشق بچه بود ... هميشه مي گفت دلش مي خواد وقتي مياد خونه سه چهارتا بچه از سرو کولش برن بالا ... و بعد با زيرکي اضافه مي کرد ... به شرطي که اسم مامان اون سه چهارتا شکوفا باشه ... و من مي خنديدم و در عين حال پشت چشمي براش نازک مي کردم ...که باعث مي شد با صداي بلن بخنده ....
بعد از کوروش نتونستم اجازه بدم مردي به راحتي تو دلم نفوذ کنه ... بيشتر مردا رو با کوروش مقايسه مي کردم ... و اکثراً تو اين مقايسه کفه ي ترازو به طرف کوروش سنگيني مي کرد .... اين بود که دلم نمي خواست حتي بهشون فکر کنم ...
با مرگ کوروش من يه حامي بزرگ رو از دست دادم .. يه حامي که همه جوره بهش اعتماد داشتم ... کسي که قابل تکيه کردن بود ... از اون موقع بود که بيش از قبل به نبود حس برادرانه در برديا و ارشيا و ايليا پي بردم ... چون وجود کوروش باعث شده بود کمتر به برخورداشون اهميت بدم ... يا تو احوالشون دقيق بشم ... البته اونا هم اون موقع خيلي مراعات مي کردن ...


***

هنوزم دوست دارم ... مهم نيست چند سال و چند ماه و چند روز از رفتنت گذشته ... مهم اينه که فاصله ها هيچ تأثيري روي طرز تپش قلب من نداشته ... مهم اينه که يادت لحظه به لحظه ي زندگيم رو پر کرده ... کاش بودي و من در چشمانت زل مي زدم و مي گفتم ... دوست دارم ... مي گفتم اين قلب وا مونده به خاطر تو ... به هواي تو ... به عشق تو .. مي زنه ... مي گفتم که خواب شبهام پر شده از تو ... انگار تو مولکول هاي هوا اسم تو طنين انداز شده ... احساس مي کنم عقربه هاي ساعت به جاي آواي هميشگي تيک تاک با هر حرکت اسم تو رو فرياد مي زنن ... حتي وقتي رو به روي آينه مي ايستم ... به جاي تصوير خودم ... طرح اندام تو رو مي بينم .... که جون گرفتهه و با لبخند نگام مي کنه ... مجنون ( اينجا به منظور واله و شيداست ) شدم ؟!!! يا فکر و خيالت من رو به مرز ديوونگي رسونده ؟ ... اصلاً تو هم به من فکر مي کني ؟


دنيا رو بي تو نمي خوام يه لحظه
دنيا بي چشمات يه دروغ محضه


***

رو به روي خانوم بهادري نشستم و منتظر شدم تا حرف زدنش با کسي که پشت تلفن بود تموم شه ....
هميشه سرش شلوغ بود ... با ديدنش ياد دوران دانشجويي افتادم .. همون روزايي که با نسيم و سارا پر کاريش رو مسخره مي کرديم ... همون روزايي که طرز لباس پوشيدنش ... که گرچه ساده بود ... سوژه اي بود براي خنديدن ما .... گوشي رو گذاشت و زير لب غرغري کرد و برگشت سمت من ...
بهادري - حاضر نيستن کسي رو استخدام کنن که بخوان يه عمر بهش حقوق بدن ... بعد از کمبود نيرو مي نالن ... تازه وقتي هم راضي مي شن يکي رو بفرستيم که بهشون کمک کنه ... مي گن ترجيحاً ديپلم باشه که حقوق بالا نخواد ... آخه من نمي دونم يه آدم ديپلمه چيزي از کار کتابداري مي دونه ؟ ... چرا عقلشون رو به کار نمي اندازن که آدم بي تجربه سه ماه طول مي کشه تا آموزش ببينه و کار ياد بگيره ... خوب به جاي اين که سه ماه رو تلف کني يه کتابدار استخدام کن .... به خدا زبونم مو در آورد از بس با اين مديرا سر و کله زدم ..... آخرش باز حرف خودشونو مي زنن ....
بعد هم با دلخوري ادامه داد ..
بهادري - تو چرا دير اومدي .... دو هفته پيش برات پيغام دادم ....
من - باور کنين استاد به قدري سرم شلوغ بود که يادم رفت ....
سري تکون داد ... از حرف خودم خندم گرفت ... سرم شلوغ بود ... اگه از شلوغي به سر و کله زدن با اون سه تفنگدار تعبير بشه .. آره سرم شلوغ بود .... ولي خوب يه جورايي فکرم درگير بود ديگه ... پس مي شد به شلوغي تعبيرش کرد ....
بازم منتظر چشم دوختم به خانوم بهادري ... که داشت چند تا برگه رو دسته مي کرد .... و با آرامش روي ميزش قرار مي داد .... هميشه همينجوري بود ... براي اينکه حرفش رو بزنه جونمون در مي اومد .... همچين با آرامش کترش رو انجام مي داد ... انگار نه انگار من اونجا نشستم و منتظرم تا خانوم نطق کنه .... خوشبختانه زودتر از چيزي که فکر مي کردم شروع کرد به صحبت ....
بهادري - تو کار ما دوهفته تأخير يعني از دست دادن يه موقعيت شغلي ... خودت که خوب مي دوني انقدر کتابدار بي کار هست که وقتي قراره براي کار کسي رو انتخاب کنيم خودمون مي مونيم به کدوم بگيم ... ولي مثل اينکه اين دفعه شانس با تو يار بوده ....
نگاه دقيقي بهم انداخت ...
بهادري - کتابخونه ي دانشگاه ( ... ) نياز به کتابدار داره ... دکتر شايگان ... رئيس اون کتابخونه ... سه هفته ي پيش سه تا کتابدار مي خواست که دوتا از دانشجوهاي خودش رو به دانشگاه معرفي کرد .... براي نفر سوم از من کمک خواست .... منم ياد تو افتادم ... اون کتابخونه از کتابخونه ي ما بزرگتره ... چون هم رشته هاي تحصيلي اون دانشگاه بيشتره ... هم تعداد دانشجوهاي ارشد و دکتراش زياده ... اينه که يه کتابدار خوب و با تجربه مي خواستن ... تو هم که کار بلدي .... البته اونجا سه تا کتابدار داره که کاراي اصلي رو انجام مي دن ... وقتي رفتي خودت بهتر متوجه مي شي بايد چه کار کني ...
يه برگه گذاشت جلوش و شروع کرد به نوشتن ... وقتي کارش تموم شد ... تاش کرد و گذاشتش تو يه پاکت ... و گرفت سمت من ...
بهادري - اينم معرفي نامه ... بده دکتر شايگان .... شايگان قبلاً دانشجوي خودم بوده ... توي کارش خيلي جدي و سخت گيره ... اينو بهت گفتم تا بدوني چرا تو رو بهش معرفي کردم .... مي خوام مثل هميشه رو سفيدم کني ...
تشکري کردم و بلند شدم و نامه رو گرفتم ....نمي تونستم لبخند گل و گشادم رو جمع کنم ... بالاخره با آرزوم رسيدم ... کار کردن ... تو رشته اي که دوسش داشتم ... اونم تو يه دانشگاه عالي ... به جرأت مي تونستم بگم ... اين موقعيت يکي از بهترين شانساي زندگيم بود ....
سر راه شيريني گرفتم و رفتن خونه .... مامان و بابا خيلي خوشحال شدن .... مامان يه جوري با افتخار بهم گاه مي کرد انگار قرار بود بشم رييس کتابخونه ... مادر بود ديگه ... مثل اکثر مادرا يه موفقيت کوچيک رو چند برابر مي ديد .... و من اين موفقيت رو بعد از دعاي مادرم مديون پشتکار خودم بودم .... مديون زمان هايي که تو گرما و سرما سعي مي کردم تو کتابخونه ي دانشگاهمون به صورت افتخاري ( بدون حقوق ) کار کنم تا کار ياد بگيرم ... بيشتر و بهتر ياد بگيرم .....
يک سال ... يک ساله بدون تو هواي اين شهر رو داخل ريه هام مي کشم .... يک ساله انتظار رو مشق مي کنم ... با مداد سياه خط مي کشم روي روزهاي نبودنت ... نبودن تو از نبودن کوروش هم دردناک تر و سخت تره ... با هر هجوم خاطراتت به ذهنم .. قلبم تير مي کشه ... به طوري که ناچارم دستم رو روش بذارم و بهش التماس کنم ... التماس کنم که آروم باشه ... که آروم بتپه ... که به تپيدن ادامه بده ... آخه مي خوام زنده بمونم ... زنده بمونم شايد يه روزي ... يه جايي ...ببينمت ... يه اميد واهي دارم نه ؟ .... چيکار کنم ... من به همين اميد واهي دلخوشم .... اين روزا حالم خرابه ... خيلي خراب .....


نقاش خوبي نبودم .... اما ... اين روزا .... به لطف تو ..... انتظار رو .... ديدني مي کشم ....



***

وارد کتابخونه شدم .... يه محيط بزرگ که از همون بدو ورود بزرگ بودنش رو به رخ مي کشيد .... نگاهي انداختم ... پشت ميز امانات يه دختر جوون نشسته بود ..... رفتم جلو و سراغ دکتر شايگان رو گرفتم .... لبخندي زد و خواست دنبالش برم ....
معرفي نامه رو از کيفم در آوردم و بر حسب قانون همه ي کتابخونه ها .. کيفم رو داخل يکي از قفسه هاي جلوي درب ورودي گذاشتم و بدون کيف دنبال دختر راه افتادم .... خيلي دلم مي خواست کتابخونه رو ديد بزنم ... اما ترجيح دادم تمرکز کنم رو ملاقاتم با دکتر شايگان ... نمي خواستم با پراکنده شدن تمرکزم آدم سر به هوايي به نظر برسم ... به اتاقي رسيديم که روي ديوار کنارش نوشته شده بود ... رئيس کتابخونه ...
دختر در زد و با بفرماييدي که شنيده شد درب اتاق رو باز کرد ... اول اون دختر وارد شد و پشت سرش من ...
دختر - ببخشيد دکتر ... با شما کار دارن ...
و خودش رو کنار کشيد ... دکتر سري تکون داد ... جلو رفتم و خودم رو معرفي کردم ...
من - سلام ... به کيش هستم ... از طرف دکتر بهادري اومدم ....
و نامه رو گرفتم به سمتش ... جواب سلامم رو به آرومي داد و نامه رو گرفت .... با دست به يه صندلي اشاره کرد ...
- بفرماييد بشينيد ...
زير لب تشکري کردم و نشستم ... شايگان نامه رو مي خوند و من داشتم زير چشمي اتاقش رو مي کاويدم .... يه ميز بزرگ که يه قسمتش رو به کامپيوتر و قطعاتش اختصاص داده بود .... کنارش اسکنر ... پرينتر و يه مودم کوچيک ... روي ميز پر بود از برگه ... و قسمت انتهاييش يه اتيکت کوچيک آبي رنگ که با سفيد روش نوشته شده بود ....... راستين شايگان .... و زيرش با حروف کوچيکتر نوشته شده بود ... رييس کتابخونه .... طرف ديگه ي اتاق هم يه قفسه ي کتاب بود که چند جلد کتاب فارسي و چند جلد کتاب لاتين توش قرار داشت .... با شنيدن صداش نگاهم رو دوختم بهش ...
شايگان - خوب خانوم به کيش ... به کتابخونه ي ما خوش اومدين ... دکتر بهادري خيلي از شما تعريف کردن ... اميدوارم اينجا هم شايستگي هاتون رو به ما نشون بدين .... حالا هم دنبال من بياين تا با همکاراتون آشنا بشين ...
سري تکون دادم و دنبالش راه افتادم ... وارد اتاق ديگه اي شديم .... سه تا خانوم که هر کدوم پشت يه ميز نشسته بودن و مشغول انجام کاراشون بودن ... با ديدن دکتر شايگان دست از کار کشيدن و ايستادن ... دکتر با دست من رو نشون داد ....
شايگان - خانوم به کيش همکار جديد هستن ....
و بعد رو کرد سمت من ... و شروع کرد به معرفي ...
شايگان - خانوم دادفر ... مسئول نشريات .... خانوم سرابي .. و خانوم مختاري ... هر دو مسئول سازماندهي و ليلبل گذاري کتاب ها ...
براي هر سه سري تکون دادم ... سعي کردم لبخند بزنم تا خيلي خشک به نظر نيام ...
شايگان - خوب خانوم سرابي بقيه ي کارا بر عهده ي شما ...
بعد رو کرد سمت من ...
شايگان - معرفي بقيه ي چيزا با خانوم سرابي ....
تشکري کردم و شايگان رفت ..... سرابي لبخندي زد و اومد طرفم ... دستش رو طرفم دراز کرد ...
سرابي - فاطمه هستم ... به کتابخونه خوش اومدين ...
باهاش دست دادم و لبخندم رو غليظ تر کردم ....
من - خوشبختم .... منم شکوفا به کيش هستم ....

فاطمه - خوب شکوفا جان اينجا که معلومه ... اتاق کار ما سه تاست ... که از صبح تا عصر توش زنداني هستيم ... که از فرط خستگي گاهي به جاي کار .. شروع مي کنيم به حرف زدن و خنديدن که صداي شايگان در مياد ... و ما از ترس عصباني شدنش ساکت مي شيم ....
دادفر - البته اينجوري نگاه نکن به جاي دکتر مي گه شايگان .... فاطمه دختر خاله ي دکتره .... وگرنه اينجا کسي جرأت نداره اسم ايشون رو بدون پيشوند دکتر به زبون بياره ...
فاطمه - واي مژگان شروع نکن ... مي دوني که من خودم ازش حساب مي برم ... درسته پسر خالمه ولي ازش مي ترسم ... وقتي عصباني مي شه بايد بري خودتو قايم کني ...
بعد هم رو کرد به من ...
فاطمه - بيا بريم که ممکنه داد جناب پسر خاله در بياد ...
از اتاق خارج شد و منم پشت سرش ... رفتيم پيش دختري که پشت ميز امانات نشسته بود ...
فاطمه - نوشين جان ....
دختر که نوشين صداش کرده بود از روي صندليش بلند شد ... فاطمه رو کرد به من ...
فاطمه - نوشين ترابي .... جوون ترين کتابدار اينجا ...
بعد رو کرد به نوشين ...
فاطمه - ايشون هم شکوفا به کيش .... همکار جديد ...
نوشين لبخندي زد ...
نوشين - واي خدا رو شکر که اومدين ... ديگه نمي کشيدم هم اينجا باشم هم بخش مَرجَع ....
فاطمه - پس مهرداد کجاست ؟ ... مگه امروز تنهايي ؟ ....
نوشين - نه ... تنها نيستم ... مهرداد تو بخش مرجع لاتينه ... من هم بايد اينجا باشم هم بخش مرجع فارسي ... امروز هم حسابي شلوغه ...
فاطمه - ديگه ناراحت نباش ... نيروي کمکي رسيد ... خوب ديگه من تنهاتون مي ذارم .... خودتون مشخص کنيد هر کدوم امروز جه کاري انجام بدين ...
از فاطمه تشکري کردم و رو کردم به نوشين ...
من - خوب نوشين جان از کجا شروع کنم ؟
نوشين - راستش من و شما و مهرداد بايد به صورت چرخشي ميز امانات و دو تا بخش مرجع رو اداره کنيم ... مهرداد که الان تو اتاق مرجع لاتينه .... حالا شما هر جا راحت هستي بگو ....
من - براي من فرقي نمي کنه ... مي خواي من پشت ميز امانات وايسم ؟
نوشين - واي لطف مي کني ... چون امروز حسابي خسته شدم ... پس من برم بخش مرجع فارسي يه کم استراحت کنم ...
به نگاه متعجب من لبخندي زد ...
نوشين - آخه بخش مرجع فارسي قفسه بازه .... بچه هاي کارشناسي کتابداري هم دارن اونجا کاراي درسيشون رو انجام مي دن ... تقريباً تنها بخشي که کمتر کار داره اونجاست ... حالا خودت که رفتي اونجا مي فهمي چي مي گم ....
خنديدم و براش سري تکون دادم .... و من با الهي به اميد تو گفتن شروع کردم به کار .... کاري که عاشقش بودم .... من عاشق ميز امانات ... عاشق کتاب ... عاشق بوي کتابخونه بودم ...
تا عصر مشغول جواب دادن به مراجعه کننده ها بودم ... حسابي خسته شدم ... به خصوص که بعضي از مراجعه کننده ها طرز درخواست کتاب رو بلد نبودن ..... بعضي هم درخواست چند جلد کتاب داشتن که وقتي کتاب ها رو براشون مي اوردم ... مي گفتن به دردشون نمي خوره ... فقط تعداد کمي بودن که به راحتي سرچ مي کردن و درخواست کتاب مي دادن .. و آخر سر هم کتاب رو به امانت مي بردن ...
تا عصر با مهرداد هم آشنا شدم .... مهرداد سعيدي ... يه پسر خوش برخورد و مؤدب ...


***

نزديک عيده .... بوي بهار همه جا رو گرفته ... قراره دوباره سال نو بشه .... طبق يک قانون نا نوشته همه در تلاشن تا به بهترين وجه ممکن سال رو تحويل کنن ... تو هم تلاش مي کني ؟ ... چه سوالي ؟ .. اونجايي که تو هستي سال نوي ايراني کم رنگه ... به جاش تو هم مثل مردم اون ديار سال نوي مسيحي رو جشن گرفتي ... دو ماه پيش ... ميلاد مسيح .... کريسمس ... مي گن اونجا مردم جمع مي شن تو خيابونا تا لحظه اي که سال عوض مي شه کنا هم باشن ... مي گن تو اون لحظه هر کس نفر کناريش رو مي بوسه ! ! ! ! ! .... کنا تو هم کسي ايستاده بود ؟ ... يه بغضي چند وقته تو گلومه ... که انگار هوس کرده همونجا بمونه و نذاره روز و شب راحتي داشته باشم .... يه جورايي راه نفس کشيدنم رو بسته ... بغضي که اشک نمي شه تا وجودم از حسش خالي شه .... بغض ناشي از يه تفکر ... فکر اينکه اون قسمتي از قلبت که خاليه تقديم به شخص ديگه اي کرده باشي ... دارم مي سوزم از حسادت ... حسادت به اونايي که اونجا کنارتن ... تو رو مي بينن .... چشمات رو ... خنده هات رو .... دارم دق مي کنم از نبودنت ... آخه بي انصاف ... کجاي دنيا ... يکي مياد ... آدم رو درگير خودش مي کنه ... عاشق مي کنه ... بعد مي ذاره مي ره .... سخته ... به خدا سخته ... سخته فراموش کردن کسي که با او همه چيز و همه کس رو فراموش مي کردم ...........


***

يه هفته از شروع کارم تو کتابخونه مي گذشت ....
کار تو قسمت مرجع فارسي به قول نوشين بهترين و کم کارترين قسمت بود ... اون بخش قفسه باز بود ... يعني خود دانشجو ها مي تونستن بين قفسه ها بگردن و کتاب مورد نظرشون رو پيدا کنن ...
هم قسمت مرجع فارسي هم لاتين .. نصف اتاق مختص به قفسه هاي کتاب بود و تو قسمت ديگه ي اتاق ميز و صندلي قرار داشت تا مراجعه کننده ها راحت بتونن از کتابا همونجا استفاده کنن ... کتاباي بخش مرجع هيچ وقت امانت داده نمي شه ...
کتاب هاي اين بخش شامل دايرة المعارف ها .. لغت نامه ها .. اطلس هاي جغرافيايي ... راهنماها و کلاً هر کتابي که به دليل ارزش بالايي که داره قابل امانت دادن نيست مي شه ... بيشتر مراجعان بخش مرجع دانشجوهاي ارشد و دکترا بودن و البته کارشناسي کتابداري ...
يکي از روزهايي بود که بچه هاي کارشناسي کتابداري تو بخش مرجع فارسي بودن و کل اتاق رو گذاشته بودن رو سرشون ...
نصف بيشتر کتاباي بخش هم روي ميزا پخش بود ... اتاق کاملاً نا مرتب بود ... سرگرم ثبت چندتا کتاب تازه خريداري شده تو دفتر ثبت بودم ... خسته کننده ترين قسمت کار کتابداري .... هم بايد اسم کتابا و کل مشخصاتشون رو تو دفتر مي نوشتم ... هم اينکه پاکت مخصوص قرار دادن کارت مشخصات کتاب که به وقت امانت دادن کتاب مورد نياز بود تا اسم امانت گيرنده روش ثبت بشه رو بايد به جلد آخر مي چسبوندم .... هم روي برگه هاي کتاب به فاصله ي معيني مهر کتابخونه رو مي زدم ... و هم شماره ي ثبت کتاب رو تو بعضي صفحه هاي کتاب مي نوشتم ...
واقعاً کار خسته کننده اي بود به خصوص که هيچ فرقي نداشت از اون جلد کتاب چند نسخه تو کتاب خونه باشه يا چند نسخه خريداري شده باشه .... براي همه بدون توجه به تکراري بودن بايد پروسه ي ثبت انجام مي شد ....
داشتم کارم رو انجام مي دادم که يه دفعه دکتر شايگان وارد اتاق شد ... سريع به حالت احترام بلند شدم ايستادم ... سري برام تکون داد ... هياهوي بچه ها با ديدن دکتر خاموش شد ... يه لحظه از ورودش واقعاً خوشحال شدم ... سرم داشت از دست صداي بلند بچه ها منفجر مي شد ...
شايگان نگاهي به کتاباي روي ميز انداخت ... برگشت سمت من ...
شايگان - شما تشريف بياريد اتاق من ...
و از اتاق خارج شد ... دفتر ثبت رو بستم و وسايل روي ميز رو مرتب کردم و سريع رفتم سمت اتاقش ...
پشت ميز نشسته بود ... با ديدنم سري تکون داد و با اشاره ي دستش منو دعوت کرد به نشستن .... روي اولين صندلي نشستم ... چند ثانيه نگاهم کرد ... بعد گفت ..
شايگان - خانوم به کيش .... اصل اول براي يه کتابدار نگهداري صحيح از کتاباست ... هميشه از يه کتابدار توقع داريم قبل از هر چيز حواسش به کتابا باشه ...
منظورش رو نمي فهميدم ... فکرم رو آوردم رو زبونم ..
من - اشتباهي از من سر زده دکتر ؟ ...
شايگان - اشتباه ؟...
ابرويي بالا انداخت ...
شايگان - نمي دونم شما اسمش رو چي مي ذارين ... ولي بايد گوشزد کنم وقتي مراجعه کننده کتابي رو از داخل قفسه خارج مي کنه بايد بعد از استفاده دوباره اونو به جاي اصليش برگردونه .... به خصوص دانشجوهاي رشته ي کتابداري که با نحوه ي قرار دادن کتاب تو قفسه ها بر اساس شماره ي ليبل آشنايي دارن ...
اصلاً منظورشو نمي فهميدم ... نمي فهميدم حرفاش چه ربطي به من داره .... سعي مي کردم تو ذهنم بين حرفاش و خودم ارتباطي پيدا کنم ... اينکه چه کار اشتباهي انجام دادم که باعث شده به من تذکر بده ...
با شنيدن صداش نگاهم رو دوختم به چشماي طوسيش ..
شايگان - خانوم به کيش .. وضع اتاق مرجع به شدت اسفباره ... نا مرتبه ... کتاب ها روي ميز مرجع مونده .... دانشجو هاي رشته ي کتابداري بايد ياد بگيرن که در مقابل کتاب مسئولن ... مسئولن که بعد از استفاده از کتاب ... اون رو بذارن سر جاش ... اين جزئي از کارشونه ... فرقي نمي کنه شما تو بخش مرجع باشين يا همکاراي ديگه ..الان شما مسئول بخش هستين ... پس به شما گوشزد مي کنم ... دانشجو هاي ما چيزي ياد نمي گيرن اگر با قاطعيت باهاشون برخورد نشه ... چون تازه اينجا شروع به کار کردين اين دفعه گذشت مي کنم .. ولي دفعه ي بعد .. توبيخ مي شين ......
اصلاً دلم نمي خواست فکر کنه که يه کتابدار دست و پا چلفتي هستم که به لطف بي مسئوليتي دانشجو ها همچين تفکري رو پيدا کرد ... سري تکون دادم و با اجازه اي گفتم .... و از اتاقش خارج شدم ... رفتم که به قول شايگان برخورد قاطع داشته باشم با دانشجوهاي بي نظم ....
وارد بخش مرجع شدم .... ديدم به جاي اينکه حواسشون به کتابا و کارشون باشه دارن با هم مي گن و مي خندن ... تموم جذبم رو جمع کردم تو صدام ... و خيلي محکم گفتم ...
من - يک ربع بهتون وقت مي دم اتاق رو مثل ساعتي که وارد شدين و همه چيز سر جاش بود تميز و مرتب کنين ...
با اين حرفم همه ساکت شدن و زل زدن به من ...
يه لحظه ترسيدم از اينکه نکنه جذبه ي کافي نداشتم ... و به جاي اينکه به حرفم گوش کنن .. سر به سرم بذارن و مسخرم کنن ... اونوقت ديگه شايگان به دست و پا چلفتي بودنم ايمان مي آورد ... ولي خوشبختانه اينطوري نشد و بچه ها بلند شدن و شروع کردن به مرتب کردن کتابا ....
لبخندي روي لبام نشست ... حس رضايت از برخودم ... انگار به حد کافي جذبه داشتم ... در همون حال نگام افتاد به شايگان .... که کمي دورتر از چهارچوب درب ورودي اتاق مرجع ايستاده بود و نگاهمون مي کرد .... با حرکت سرش قاطعيتم رو تأييد کرد و رفت ... و من نگاهم موند به برق حلقه ي توي دستش ...
هميشه از مردايي که بعد از ازدواج حلقه دست مي کردن خوشم ميومد ... انگار با اون حلقه مي خواستن به جنس مؤنث بگن .. ( ورود به حيطه ي من ممنوع ... من قلبم و احساسم در گرو شخص ديگست ) ... هميشه نظرم اين بود مردايي که حلقه دست نمي کنن يه جورايي به ديگران اجازه مي دن که سعي کنن به خلوتشون نفوذ کنن ... حتي اگر واقعاً به همسرانشون وفادار باشن .. بازم دست نکردن حلقه مي تونه يه جور چراغ سبز نشون دادن باشه ... و شايگان جزو گروه اول بود .... همون مردايي که من براشون احترام خاصي قائل بودم.........
به بعضیـــــــا باســــ گفت: عزیزم

توکه به یکی دست میدی
                      
                                      به یکی پا
           
               به یکی هم دل

کلا  کارت اهداء عضو داری

هــــــــع







پاسخ
 سپاس شده توسط _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، ش ش ش شیطونک 16 ، ຖēŞค๑໓ ، #marya#
آگهی
#2
خوب بود.
رمان عاشقونه 1
پاسخ
 سپاس شده توسط روناز
#3
اینم ادامشه




بوي بهار هرکسي رو ديوونه مي کنه ... چه برسه به من عاشق ... ديوونه شدم ... گاهي لا به لاي سطر کتاب ها اسم تو رو مي بينم ... اون وقته که چشمام پر مي شه از اشک .... خيلي وقته سرماي زمستون تموم شده .... ولي وجود من هنوز سرده ... سرد و منتظر ... منتظر گرماي آغوش تو ...هيچ کس غير از تو نمي تونه وجود منو گرم کنه ... راستي براي لحظه ي تحويل سال هفت سين نچيدم .... باور مي کني ؟ ... چرا باور نکني ... فکر نمي کنم انقدر خوب منو بشناسي که بدوني من عاشق سفره ي هفت سين هستم ... عاشق ماهي قرمز تو تنگ بلور ... عاشق سمنوي سفره و ناخنک زدن بهش ... عاشق بوي سرکه و سبزه ي خيس ... عاشق بوي عطر سنبل و رنگ بنفش گل هاي سينره .... و بهاري آغاز شده بدون حضور تو .... و به قول شهريار .....

خورشيد و درخت و سبزه و گل اينجاست
الحق و النصاف که فصلي زيباست
عيد است و من و بي تويي و تنهايي
سالي که نکوست از بهارش پيداست......


***

فاطمه براي بار چندم اومد و پرسيد ....
فاطمه - نرفت ؟ ....
و باعث شد من و مهرداد بزنيم زير خنده .... مهرداد با خنده گفت ...
مهرداد - هر وقت رفت خبرت مي کنم ... برو سر کارت ...
فاطمه - اَه ... بابا خسته شدم ... از بس زل زدم به کامپيوتر .. من نمي دونم اين چرا انقدر سخت گيري مي کنه ؟ .. همه ي کتابا رو بايد با سايت کتابخونه ي مرکزي مطابقت بدم ...
مهرداد - پسر خاله ي توئه ديگه ...
فاطمه - استاد تو بوده ديگه ....
من - دعوا نکنين بابا ... رئيس منه ديگه .... خوبه ؟ ..
با اين حرفم زدن زير خنده .... و فاطمه برگشت سر کارش .... بخش مرجع خلوت بود ... اين بود که مهرداد اومده بود پشت ميز امانات کمک من ... يه ساعت مونده به وقت ناهار شايگان رفت .... يه جلسه ي مهم با رييس دانشگاه و معاونش داشتن .... وقتي داشت از درب کتابخونه خارج مي شد نگاهش کردم ... مثل هميشه خوش لباس و مرتب ... آراسته و شيک .... با اون قد بلند و هيکل چهارشونه ... و قدم هاي راسخ .. چشماي هر کسي رو به زانو در مي آورد در مقابل خودداري از نگاه کردنش ...
نيم ساعت مونده به وقت ناهار هم بچه ها کار رو تعطيل کردن .... البته هر وقت مراجعه کننده ميومد يکي جوابگو بود ... ولي در اصل نشستيم دور هم و شروع کرديم به حرف زدن ...
فاطمه - آخيش ! .. خوبه رفت .... ديگه داشت تحملم تموم مي شد .... تا ميايم يه کلمه حرف بزنيم يا استراحت کنيم .... صداش رو کلفت مي کنه و مي گه ... خانوم سرابي يادتون باشه شما در قبال اين کتابخونه مسئول هستين ...
از ادايي که در آورد همگي زديم زير خنده ....
نوشين - خداييش فاطمه تو خونه هم همينجوره ؟ ... با اين اخلاقش زنش چيکار مي کنه ؟ ...
فاطمه پاي چپش رو انداخت روي پاي راستش وگفت ...
فاطمه - تو خونه و جمع فاميل فقط يه کم ابهت داره .... ولي برا لاله جونش ... آخ ... زن ذليل تر از راستين نديدم ... مي ميره براي لاله ....شوهر من بايد جلوش لنگ بندازه ...
مژگان - کاش شوهر من يه کم ياد بگيره ....
بعد رو کرد به نوشين و مهرداد ...
مژگان - سر کلاساش هم همينطوريه ؟
نوشين نفس عميقي کشيد و بازدمش رو فوت کرد بيرون ...
نوشين - مگه تو کلاسش مي شد نفس کشيد ؟ .. جرأت نداشتيم جيک بزنيم ....
فاطمه - براي تو و مهرداد که استاد بدي نبوده ... وقتي قرار شد دانشگاه سه تا کتابدار جديد بگيره سريع اسم شما دو تا رو داد ... مي گفت کارتون رو خيلي قبول داره ...
مهرداد - خوب خداييش ما زمان دانشجويي خيلي فعال بوديم ... البته بچه هاي ديگه هم بودن ... ولي خوب قرعه به اسم ما افتاد ...
مريم مختاري که تا اون موقع ساکت بود رو کرد سمت بچه ها ..
مريم - البته خدا خيرش يده ... که شماها رو انتخاب کرد ... و براي نفر سوم هم از استادش کمک خواست ... من غصه ام گرفته بود وقتي کتابداراي جديد بيان چقدر طول مي کشه کار ياد بگيرن ... آخه بيشتر بچه ها زمان دانشجويي از زير کار در مي رن ... ما که خودمون اينجوري بوديم ... من تو زمينه ي کار شايگان رو خيلي قبول دارم ... بي خود به کسي کار نمي ده ... حتماً بايد طرف يه چيزي حاليش باشه ....
فاطمه - آره ... کلاً راستين از اون آدمايي که رو درس و شغلش تعصب داره ... مثل راستين کم پيدا مي شه ... اگه تو رشته ي ما چهار تا آدم مثل راستين باشن ديگه هيچکس جرأت نمي کنه به کتابدارا چپ نگاه کنه ... به خدا خسته شدم از بس مي گن شما کتابدارا الکي حقوق مي گيرين ... ديگه يه کتاب آوردن .. بردن که حقوق نمي خواد ... ديگه نمي دونن چقدر بايد کار انجام بديم .... از کت و کول مي افتيم و هميشه هم دست درد داريم ...
مژگان با حالت دلخوري گفت ...
مژگان - آره ديگه ... هيچ اطلاعي ندارن بعد به خودشون اجازه مي دن اظهار فضل کنن ... کلاً بعضي آدما شعورشون به چشمشونه ... آن کس که نداند و نداند که نداند .... حقشه که ... در جهل مرکب ابد الدهر بماند ....
از استدلال مژگان خندم گرفت ... با لبخند رو کردم بهش ..
من - حالا چرا حرص مي خوري ؟ ... بعضيا دوست دارن تو جهل خودشون باقي بمونن ... ما بايد سعي کنيم مثل اونا نباشيم ...
مهرداد سري تکون داد ..
مهرداد - شکوفا راست مي گه ... مهم اينه که خودمون .. خودمون رو قبول داريم ... کارمون رو دوست داريم ... بذار بقيه هرچي مي خوان بگن ..
بعد از حرف مهرداد .. فاطمه سريع گفت ...
فاطمه - واي نيم ساعت بيشتر نمونده .... بدويين غذا ها رو بياريم .. بخوريم .. ضمن خوردن هم من به کار دوست داشتني فضولي در احوالات ديگران مي پردازم ....

مشغول خوردن که شديم فاطمه باز شروع کرد ...
فاطمه - ببين شکوفا جان .. ما يانجا درباره ي همديگه خيلي چيزا مي دونيم ... ولي درباره ي تو نه ... يه تاريخچه ي اساسي از زندگيت رو کن ...
من - خوب چي بگم ؟..
مريم - واي فاطمه .. بذار اين بنده ي خدا يه ماه اينجا کار کنه .. بعد شروع کن ...
فاطمه - به خدا اگه نپرسم امشب خوابم نمي بره ... زود باش شکوفا ...
من - خوب .. من .. شکوفا به کيش ... فرزند اول خانواده ي به کيش ... مادر خانه دار .... شغل پدر .. آزاد ... سه تا برادر دارم که سه قلو هستن ...
فاطمه باز سريع پرسيد ..
فاطمه - چند سالشونه ؟
من - بيست و سه سال ... دو سال از من کوچيکترن ...
مهرداد - چه خوب ... هم سن من هستن ... ما رو با هم آشنا کن ...
سري تکون دادم و ادامه دادم ...
من - خوب ديگه چي بايد بگم ....
مريم - نامزد ؟ ..
من ندارم ...
مکثي کردم و ادامه دادم ...
من - يعني قرار بود با کسي ازدواج کنم که خوب .. قسمت نشد ...
مريم - چرا ؟
با اعتراض گفتم ...
من - من راجع به شما چيزي نمي دونم .... تا شما نگين ديگه چيزي نمي گم ....
بهار من عاشق رو هم به وجد آورده ... دلم مي خواد داد بزنم .... بگم عاشقشم .... بگم دلم به هواي اون مي زنه ..... تو خيابون خلوت قدم هام رو سريع مي کنم و هماهنگ .. با آهنگي که از موبايلم پخش مي شه و منم باهاش مي خونم....

دل که يه ويرونه بود
بخت که وارونه بود
هرکي به من گفت که منو دوست داره
مثل تو ديوونه ي ديوونه بود

دستم رو حرکت مي دم .. با اين کارم کيفم که تو دستمه به پرواز در مياد .....

من که دل و به خاک و خون مي زدم
دل و به صحراي جنون مي زدم
واي که تو ديوونه تر از من شدي
با من و دل دشمنِ دشمن شدي

برام مهم نيست کسي من رو تو اين حال ببينه .... به خصوص دو تا پسر جووني که اون طرف خيابون با بهت نگام مي کنم .... و حالا لبخندي روي لباشون نشسته .... احتمالاً فهميدن ديوونه شدم .... مگه نه اينکه آدم عاشق .. مجنونه ... و مجنون يعني ديوونه ؟ ... بذار مردم هم روي ديوونگيم مهر تأييد بزنن ....

من که واست دست به دعا مي شدم
گداي درگاه خدا مي شدم
تا تو بياي مثل يه شمع عاشق
عاشق تو .. عاشق تو .. عاشق تو .... واست فدا مي شدم

چرخي دور خودم مي زنم .... تکرار مي کنم ... واست فدا مي شدم ... واست فدا مي شدم ... انگار جلوم ايستاده و من با هر کلمه عشقم رو تقديمش مي کنم ...


فکر من اين بود که تو اين روزگار
ما دو تا ديوونه يه رنگيم با هم
نمي دونستم من و تو بي وفا
حکايت شيشه و سنگيم با هم

و يادم ميفته که نيست ... که رفته ... که فرسنگ ها از هم دوريم .... که دلم بي تابه براش ... که بي قرار طرز نگاهشم .... بي قرار نگاه طوسيش ..... که دلم پر مي کشه براي شنيدن زنگ صداش .... دلم مي خواد جيغ بکشم .... قلبم به درد اومده ... نفسم بريده بريده شده ..... خم مي شم و دستام رو مي ذارم رو زانو هام ... مي زنم زير گريه .... خدايا ... ديگه نمي توم ... ديگه تحمل ندارم .... خدايا بسته ...
نمي دونم کي اون دو تا پسر خودشون رو رسوندن به من ... ولي با صداي اونا به خودم ميام .... با همون اشکايي که روي صورتم روونه نگاشون مي کنم ...
پسر - خانوم حالتون خوبه ؟ چيزي شده ؟
زل مي زنم تو سياهي چشماش ... مهربون نگام مي کنه ... يعني دلش برام سوخته ؟... دلم مي خواد ازش بپرسم تا حالا عاشق شدي ؟ ... مي دوني درد دوري چه جوريه ؟ .... مي دوني دوري آدم رو زجر کُش مي کنه ؟ ... مي دوني يا نه که از من مي پرسي حالم خوبه ؟ ... ولي فقط سري تکون مي دم ...
من - خوبم ...
پسر - کمکي از دست ما برمياد ؟..
کمک ؟ ... چه کمکي ؟ ... کي مي تونه کمک کنه .... بازم سري تکون مي دم که يعني نه .... ولي بازم دست بردار نيست ...
پسر - مي خواين برسونيمتون خونه ؟ ...
اين اصرار هاش کلافم مي کنه ... دلم مي خواد تنها باشم ... ولي نمي شه ... براي اينکه از دستشون راحت بشم ميگم ...
من - زنگ مي زنم برادرم بياد ...
بازم راضي به رفتن نيستن ...
پسر - پس ما صبر مي کنيم ايشون بيان ... بهتره با اين حالتون تنها نباشين .....
زنگ مي زنم برديا .... کسي که اين روزا حالم رو بهتر از ديگران درک مي کنه ... سه تا خيابون بيشتر با محل کارش فاصله ندارم .... صدام رو که مي شنوه مي فهمه حالم خرابه ... مثل هميشه زود خودش رو مي رسونه .... با ديدن ماشينش از اون دو تا پسر تشکر مي کنم و سوار مي شم .... بر مي گرده و زل مي زنه به چشمام ... نگاش مي کنم ...
من - راه بيفت برديا .... حالم خوب نيست ...
بدون اينکه چيزي بگه پاش رو روي پدال گاز فشار مي ده ... چشمام رو مي بندم ... سعي مي کنم با چند تا نفس عميق آرامشم رو به دست بيارم .... ولي به جاش فقط آه مي کشم ...
برديا - نمي خواي تمومش کني ؟..
تموم کنم ؟ ... چي رو ؟ .. چيزي رو که شروعش دست من نبوده چه جوري بايد تموم کنم ... کاش مي تونستم اين دوري رو تموم کنم ... به جاي اين حرفا فقط مي گم ...
من - تموم کردنش دست من نيست ....
روم رو بر مي گردونم و خيره مي شم به بيرون .... شايد بفهمه دلم نمي خواد در اين مورد حرف بزنم ....
کاش بودي و همه چيز رو تموم مي کردي ... حداقل اون موقع با دلم کنار مي اومدم که من رو نمي خواي .... ديگه طاقت اين همه دلتنگي رو ندارم ....


نمیدانم از دلتنگی عاشقترم یا از عاشقی دلتنگ تر
فقط میدانم در آغوش منی ، بی آنکه باشی
و رفتی ، بی آنکه نباشی . . .


***
فاطمه – خوب من مي گم ... من رو که مي شناسي ... بيست و هشت سالمه .... شوهر دارم .... يه پسر سه ساله دارم .... دختر خاله ي راستين ... آخ نه ... جناب دکتر شايگان هستم ... همسر دکتر ... لاله ... دوست صميمي من بوده ... براي همين خيلي باهاشون رفت و آمد دارم و يه جورايي زياد خونه ي همديگه ولوييم ... ولي اينجا براي راستين مثل بقيه همکار هستم ...
با دست اشاره کرد به مريم ...
فاطمه – مريم مختاري ... بيست و هفت ساله ... نيمه متأهل ... نامزدشون دکتر هستن ... خيلي آقا و متشخص ... بنده چندين بار ايشون رو زيارت کردم .... مريم تک دختره ... ..
اين خانوم هم که ميشناسي ... مژگان دادفر ... دوست داشته رشته ي حقوق بخونه .... ولي خوب قبول نشده و رفته رشته ي کتابداري ...بيست و هشت ساله و متأهل ... همسرشون شغل آزاد دارن ....
ايشون هم نوشين ترابي .... جوجه کارشناس .... تازه درسش رو تموم کرده .... مجرد .. فرزند دوم خونواده ....
اين آقا هم که مهرداد سعيدي ... کتابدار صبور اينجا ... هر وقت ما عصباني مي شيم ايشون ما رو آروم مي کنه ... مجرد ... فرزند آخر ... و چيزي که خيلي مهمه اينه که دائم مي گه قصد ازدواج نداره ... که اين بر مي گرده به اينکه ايشون هنوز عاشق نشده ....
مهرداد با خنده اضافه کرد ...
مهرداد – هنوز وقتش نرسيده ....
فاطمه – عشق وقت نمي شناسه که ... هر وقت دلش بخواد مياد و بيچارت مي کنه ...
بعد رو کرد سمت من ...
فاطمه – حالا تو بگو ... اون آقاي خوشبخت کي بودن ... و چي شد که نشد ...
از نوع حرف زدنش خندم گرفت ... زير لب زمزمه کردم ... آقاي خوشبخت .... يه لحظه از خودم پرسيدم ... يعني کوروش از کنار من بودن احساس خوشبختي مي کرد ؟ ... کاش بود و جوابم رو مي داد .... نگاهي به چشماي منتظر بچه ها انداختم ... دلم نمي خواست بهشون بگم يه بچه ي سر راهي هستم .... از اينکه يه جور ديگه نگاهم کنن مي ترسيدم ... ولي از دروغ هم بدم ميومد .... سر يه دو راهي مونده بودم ... مردد از گفتن و نگفتن ... نمي دونستم اگر رازم رو بر ملا کنم چه اتفاقي ميفته .... همون موقع دستي رو دستم قرار گرفت .... نگاهي به دست کردم و بعد بع شخصي که دستش روي دستم بود ... فاطمه ...
با حالت نگراني گفت ...
فاطمه – اگه ناراحتت مي کنه نگو .... به خدا نمي خواستيم ناراحت بشي ...
به زور لبخندي زدم .... نه .... آدمي نبودم که بتونم چيزي رو پنهون کنم ..... انقدر تو اين کار ناشي بودم که طرفم زود مي فهميد دارم چيزي رو پنهون مي کنم ..... سرم رو انداختم پايين و آروم شروع کردم به صحبت ...
من – راستش شايد چيزايي که مي گم خيلي جالب نباشه ... ولي خوب ... بلد نيستم چيزي رو پنهون کنم ... راستش پدر و مادرم بچه دار نمي شدن ... اين بود که من رو به فرزندي قبول کردن .... يعني در اصل پدر و مادر واقعي من نيستن ... بعد از اينکه من وارد زندگيشون شدم .. خدا بهشون بچه داد که خوب سه قلو بودن ... کوروش .. نامزدم ... خواهرزاده ي مادرم بود ... يه پسر مؤدب و متين و مهربون ... هم بازي بچگيم .... سه سالي از من بزرگ تر بود .... همه جوره حمايتم مي کرد ... يه دوست واقعي بود ... اومد خواستگاريم و خيلي زود نامزد شديم ... مي شه گفت يکي از خوشبخت ترين زناي روي زمين بودم .... چون نامزدم درکم مي کرد .... خيلي خوب رو من شناخت داشت .... ولي خوب .. قبل از اينکه رسماً زن و شوهر بشيم فوت شد ...
سرم رو آوردم بالا تا تأثير حرفام رو تو صورتشون ببينم ... همه خيره بودن به من .............
سرم رو آوردم بالا تا تأثير حرفام رو تو صورتشون ببينم ... همه خيره بودن به من .............
هيچ حرکت يا حرفي که نشون دهنده ي طرز فکرشون باشه نمي ديدم ... از نگاهشون هم چيزي نمي خوندم ... دستي روي دستم قرار گرفت ... فاطمه بود ... با نگراني گفت ...
فطمه – مي شه بپرسم چه جوري فوت شدن ....
سري تکون دادم و نفس عميقي کشيدم که بازدمش مثل آه از دهنم خارج شد ....
من – سه هفته مونده به تاريخي که قرار بود عقد کنيم .... ازم اجازه خواست براي آخرين بار با دوستاش مجردي بره سفر .... خيلي بهش اعتماد داشتم .... مي دونستم مسافرت مجردي اونا خيلي پاکه ... مي رفتن که حال و هواشون عوض شه .... قول داد بعد از اون مسافرت ديگه بدون من سفر نره ... منم قبول کردم ... رفتن شمال ... روز دومي که اونجا بودن يکي از دوستاش مي ره تو آب .... دريا هم طوفاني بوده ... دوستش داشته غرق مي شده که مي ره کمکش .... هيچکدوم زنده بر نگشتن ...
بازم سرم رو انداختم پايين ... يادآوري کوروش برام سخت بود ... هر وقت بهش فکر مي کردم تنهايي بيشتر بهم فشار مي اورد ... بيشتر جاي خاليش رو حس مي کردم .... نبود کسي که درد دل هام رو بهش مي گفتم .... و اون فقط گوش مي کرد .... مشکلاتم رو بهش مي گفتم و اون بهترين راهي رو که فکر مي کرد درسته بهم پيشنهاد مي داد .... و اگر مي دونست به تنهايي از پس مشکلي بر نميام .. همپا و همراهم مي شد ....
با صداي مهرداد به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم ....
مهرداد – مي فهمم چقدر برات سخته .... آدم وقتي يه دوست خوب رو از دست مي ده خيلي براش سخت و طاقت فرساست ... چه برسه به آدمي که تو برامون ازش گفتي و رابطه اي که با هم داشتين ...
فاطمه دستم رو که هنوز زير دستش قرار داشت فشاري داد ... بهش نگاه کردم ...
فاطمه – ببخشيد شکوفا جان ... نمي خواستم ناراحتت کنم ...
لبخندي زدم تا احساس عذاب وجداني که به سراغش اومده بود کم رنگ بشه ...
من – اين چه حرفيه .... من خيلي وقته دارم سعي مي کنم با اين مسائل کنار بيام ... سخت بود ... ولي شد .... فقط گاهي وقتا يادم ميوفته چقدر حامي خوبي بود و اين باعث مي شه جاي خاليش رو بيشتر حس کنم .... الانم باور کن حالم خوبه فاطمه ...
لبخندي زد و بعد نگاهي به ساعتش کرد ...
فاطمه – واي بچه ها .. الاناست که جناب پسر خاله پيداش شه ... بلند شين بريم سر کارمون ... وگرنه همگي با هم توبيخ مي شيم ....
با اين حرفش همه بلند شديم و خودمون رو مشغول کرديم ....
***
ارديبهشت .... با همه ي زيباييش ... درختاي سبز و گل هاي رنگارنگ .... بوي خوش عطر چمن ... از تنهايي فرار کردم به پارک .... جايي که فکر مي کنم بتونه روح خستم رو جلا بده .... وزش نسيم و رقص درختا .... صداي آواز گنجشکا و هياهوي بچه هايي که دارن بازي مي کنن .... روي يکي از نيمکت ها مي شينم .... نيمکت هايي که معلومه تازه رنگ شده .... سبز يشمي ... هماهنگ با رنگ سبز درختا ... و شايد ارديبهشت .... نگاهم مي لغزه روي دختر و پسر جووني که چند تا نيمکت اون طرف تر نشستن و دارن با هم حرف مي زنن .... لبخند دلنشين دختر و نگاه مشتاق پسر .... بازم حسودي مي کنم ... بازم حسرت بار آه مي کشم ....

باعث این همه تنهایی تویی تو باید برگردی
باعث هر چی سرم میاد تویی تو باید برگردی
واسه این حال دلم مدیونی تو به من بد کردی
تو به من بد کردی .... تو باید برگردی

نمي تونم بشينم و به با هم بودنشون نگاه کنم .... نمي تونم جلوي هجوم فکر اين که ممکنه اون هم با کسي وقت مي گذرونه رو بگيرم .... حالم خرابتر مي شه .... دل زده مي شم از پارک .... از ديدن آدم ها ... از ديدن دو تا پرنده اي با هم اوج مي گيرن ... از ديدن گل ها سبزه هايي که به حال خراب من دهن کجي مي کنن ....

این روزا هیچی برام جالب نیست
شدم از تموم دنیا دل زده
همه دارن راجبه من میگن
میگن افسرده به دنیا اومده

این روزا تموم قلبم پیره
حال و احوال دلم ناجوره
نفسم میگیره تو دلتنگی
این روزا خوشحالی از من دوره

باعث این همه تنهایی تویی من میخوام برگردی
باعث هر چی سرم میاد تویی من میخوام برگردی
واسه این حال دلم مدیونی تو به من بد کردی
تو به من بد کردی ... تو باید برگردی

کاش برگردي .... تحملم داره تموم مي شه .... ديگه هيچ دلخوشي تو اين دنيا ندارم .......
***
جلوي تلويزيون نشسته بودم ..... در حين خوردن چايي .. سريال مورد علاقم رو هم تماشا مي کردم ... که صداي زنگ تلفن تو خونه پيچيد ... به ساعت نگاه کردم .... نه شب بود ... مي دونستم مامانه ... عادت داشت تو اين ساعت من رو چک بکنه ببنه شام خوردم يا نه ... گوشي رو برداشتم ....
من – سلام مامان ...
مامان – سلام مادر ... بيا بالا شام بخور ...
صداش گرفته بود .... نمي دونم چرا احساس کردم گريه کرده ....
من – مرسي مامان ... من يه چيزي خوردم .. سيرم ...
سکوت کرد .... معلوم بود از حرفم ناراضيه .... مادر بود و دل نازک ... ترسيدم از اينکه دلش بشکنه ... مي تونستم يه ساعت پسرا رو تحمل کنم .. اما تحمل دل شکسته ي مامان يک دقيقه هم امکان نداشت ....
دوسش داشتم .. با اينکه مي دونستم من رو به دنيا نياورده ... ولي مگه مي شد فراموش کنم تموم لحظات خوش زندگيم در کنارم بوده ... اون بوده که راه و رسم زندگي رو بهم ياد داده ... با گريه هام گريه کرده و با خنده هام خنديده .... مگه مي شد از خودگذشتگي هاش رو فراموش کرد ؟ .... اونم براي مني که فرزند واقعيش نبودم ....
من – الان ميام ....
مامان – منتظريم ...
پيامد زندگي تو يه آپارتمان همين مسائل بود ... اگه بابا راضي مي شد يه جاي ديگه برام خونه اجاره کنه اوضاع بهتر مي شد .... ولي نه بابا و نه مامان راضي نبودن ازشون دور بشم .... و اينجوري شدم همسايه ي طبقه ي پايين خونشون .... يه آپارتمان هفتاد متري .... که شايد براي من خيلي بزرگ بود ....
مي دونستم اينجوري خيالشون راحت تره .... براي همين سعي مي کردم نشون ندم اين همسايگي گاهي باعث آزارم مي شه ....
درب خونه رو برديا برام باز کرد .... جواب سلامم رو داد ... و نگاه دقيقي به سر تا پام انداخت ...
برديا – آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟ ...
من – از پشت اتاق شما .....
لبخندي زد و گفت ...
برديا – صبر کن اين مسابقه تموم بشه .... از خجالتت در ميام ....
با اين حرفش نگام افتاد به تلويزيون و سه مردي که رو به روش نشسته بودن ... و با هيجان داد مي زدن ... و کم مونده بود برن تو صفحه ي تلويزيون ....
من – مسابقه ي چيه ؟
برديا – جام جهاني کشتي آزاد ...
نگاهي به ميز شيشه اي جلوشون انداختم .... استکان هاي چاي ... قندون .... يه ظرف پر از آجيل ... و پوست هايي که به جاي بودن تو بشقاب .. دور ميز و روي زمين ريخته شده بود ....
سري تکون دادم ... هيچ وقت اين مردا بزرگ نمي شدن .... فرقي نمي کرد چند ساله باشن ... پنجاه و سه ساله ... يا بيست و سه ساله .... در هر صورت مثل بچه هاي کوچيک رفتار مي کردن ...
برديا رفت و کنارشون جاي گرفت .... منم رفتم سمت آشپزخونه .... کنار چهارچوب در ايستادم و نگاهي به مامان کردم .... پشتش به من بود و داشت سالاد درست مي کرد .... متوجه حضورم نشد .... از لرزش شونه هاش فهميدم داره گريه مي کنه ... اميدوار بودم باز هم پسرا عامل گريه هاش نباشن .... ناخودآگاه رفتم و از پشت بغلش کردم .... و کنار گوشش آروم گفتم ...
من – به سلامتي همه ي مادرايي که وقتي دلشون از همه ي دنيا گرفته ... وقتي چشماشون از گريه هاي يواشکي تو آشپزخونه خيسه ... وقتي هيشکي قدرشونو نمي دونه ... بازم با تموم وجود درداشونو پنهون مي کنن و با لبخند ميان صدات مي کنن براي شام .. تا مبادا اشتهات کور شه .... دوباره کي باعث شده اين چشماي قشنگ گريون بشه ؟ ... اگه تقصير منه که خدا منو بکشه ...
اشکاش رو پاک کرد و رو کرد بهم ....
مامان – خدا نکنه .... مي دوني که چقدر برام عزيزي .... ديگه اين حرف رو نزن ...
دستش رو بوسيدم و گفتم ...
من – نمي گين چي شده ؟ ....
مامان – مي ترسم بميرم و آرزوي عروسي شما چهارتا رو به دلم بمونه .... اون از اون سه تا که هر وقت اسم ازدواج ميارم شروع مي کنن به لوس بازي و مسخره بازي در آوردن .... اينم از تو که بعد از کوروش نذاشتي کسي به عنوان خواستگار پاش به اين خونه برسه ....
من – چيزي شده مامان ؟ ... کسي چيزي گفته ؟ ...
مامان – خانوم عامري امروز اومده بود اينجا .... اچازه خواست خونواده ي خواهرش بيان خواستگاري .... منم موندم چي بگم ... گفتم بايد با پدرش صحبت کنم ...
خانوم عامري يکي از همسايه ها بود .... هم خودش زن خوبي بود هم شوهرش مرد محترمي .... مامان ادامه داد ....
مامان – مثل اينکه چند وقت پيش که خونواده ي خواهرش خونشون مهمون بودن پسرش تو رو مي بينه .... و خوشش مياد ...
اگه مثل هميشه مي گفتم قصد ازدواج ندارم و نمي خوام برام خواستگار بياد دوباره شروع مي کرد به گريه کردن .... براي دلخوشي مامان گفتم ...
من – بگين بيان .... قدمشون رو چشم ....
با خوشحالي گفت ...
مامان – پس مي گم همين پنج شنبه بيان .... خوبه ؟ ....
همين پنج شنبه .. يعني سه روز ديگه ... با اينکه اصلاً دلم به اين خواستگاري راضي نبود .. لبخند زدم ...
من – خوبه ....
****
شيشه ي گلاب رو خالي مي کنم رو سنگ سياه و سرد ...
شيشه ي گلاب رو خالي مي کنم رو سنگ سياه و سرد ... سنگي که حالا با شماره هايي که روش نوشتن .. شده تنها آدرس مادر و پدرم .... زير سنگ يه قبر دو طبقه ست ... اينجا هم مثل تموم سال هايي که به يادم مونده پشت هم هستن ... در آغوش هم .... اول بابا ... بعد مامان .... دست مي کشم رو سنگ و پاک مي کنم غبار اين دو هفته رو که نيومدم بهشون سر بزنم .... مثل هميشه نوشته هاي روي سنگ رو مي خونم ... مجيد به کيش ..... نفيسه خالقي .... دستي مي کشم رو اسمشون و سلام مي کنم ....
من – سلام مامان ... روزت مبارک .... خوبي ؟ ... ببخشيد دو هفته نيومدم ... يه کم سرم شلوغ بود ... شلوغِ شلوغ نه ها ...
بغض مي کنم ...
من – مي دونين ديگه ... فکرم مشغوله .... چيکار کنم ...به قول خواجه ي شيراز ... که عشق آسان نمود اول ... ولي افتاد مشکل ها ....آخ ببخشيد بابا ... يادم رفت به شما سلام کنم ....يه وقت دلگير نشين بابا ... مي دونين که من غير از شما کسي رو ندارم ... بچه ها سرگرم زندگيشون هستن .... يه وقت فکر نکنين چون کم بهم سر مي زنن ناراحتم ... نه .... خوشحالم که انقدر سرشون گرمه .... که انقدر خوشبختن .... وقتي خنده هاي از ته دلشون رو مي بينم خيلي خوشحال مي شم .... فقط برديا .... براش دعا کنين ... دعا کنين اونم سر و سامون بگيره .... اينجوري منم آروم ترم .... ديگه عذاب وجدان نمي گيرم که يه عمر پا سوز من شده ..... خودتون که خوب مي دونين ... دلم رو به کس ديگه اي دادم ... مي دونم اگه بودين سرزنشم مي کردين .... که اين چه عشقيه ... ولي خوب ... اينم يه جورشه ...
با دستي که روي سنگ قرار مي گيره سر بلند مي کنم .... برديا کنارم نشسته ... کي اومد نفهميدم ... سرش پايينه .... شونه هاش مي لرزه ... مثل هميشه داره گريه مي کنه ... نمي دونم چي باعث مي شه هر وقت مياد اينجا مي شه مثل بچه هايي که موقع بازي زمين مي خورن و گريون مي رن طرف مادرشون ... سرم رو مي اندازم پايين تا راحت باشه .... تا اونم راحت درد دل کنه .. با اون فرشته هايي که زير اين سنگ خوابيدن .... و من مطمئنم دارن با لبخند نگامون مي کنن ....
خيلي نمي گذره که به تعداد انگشت هاي روي سنگ اضافه مي شه .... ايليا و آرزو ... ارشيا و مليکا ... تو دستشون هم گلاي شب بو ....خوبه که يادشون بوده بيان اينجا ... بلند که مي شيم يادمون ميفته به هم سلام نکرديم ... با لبخند آرزو و مليکا رو بغل مي کنم ... و روز زن رو تبريک مي گم ... به خصوص مليکا که تا مادر شدنش سه ماهي بيشتر باقي نمونده ....
از هم جدا مي شيم ....اونا رو نمي دونم ... ولي من مي خوام برم خونه تا تو تنهايي خودم دست بکشم به صندوقچه ي خاطراتم .... شابد با به ياد آوردن اون روزا بگذرن اين ثانيه هاي درد آور عاشقي ...
دستم رو که روي دستگيره ي در ماشين مي ذارم کنارم قرار مي گيره .... نگاش مي کنم ... مي پرسه ...
برديا – خوبي ؟ ..
سري تکون مي دم ...
من - خوبم ...
برديا – مي ري خونه ؟ ..
من – آره ... جاي ديگه اي ندارم ....
برديا – اونجا نمي ري ؟ ...
پرسشي نگاش مي کنم .... که يه دفعه يادم ميوفته داره درباره ي چي حرف مي زنه ...
من – نمي دونم ... شايد رفتم ...
آروم مي گه ...
برديا – اونا هم پدر و مادرتن .... چشم انتظارتن ... دستشون از اين دنيا کوتاهه ... خوبيت نداره .... مي خواي خودم ببرمت ؟ ...
نگاش مي کنم ... نمي دونم چرا سعي نمي کنه زندگيش رو از من جدا کنه .... اونم مي تونست الان زن و زندگي داشته باشه .... سري تکون مي دم .... مي ريم خونه ي من تا ماشينم رو بذارم تو پارکينگ ... با ماشين برديا راهي مي شيم ... خيلي دور نيست بهشت معصومه ...

حالم خوب است .... اما ........ دلم تنگ آن روز هاييست که مي توانستم از ته دل بخندم .................


***
روز پنج شنبه رسيد .... خونواده ي خواهر خانوم عامري مثل خود خانوم و اقاي عامري خوب و خوش برخورد بودن .... از همون بدو ورود راحت و صميمي برخورد کردن ..... پسرشون هم برعکس اکثر پسرايي که وقتي براي خواستگاري مي رن خجالت مي کشن و به تته پته مي افتن .. خيلي مسلط و راحت بود .... به راحتي حرف مي زد و سعي مي کرد حرفاش رو با بهترين کلمات ادا کنه ... رو تک تک کلماتش مسلط بود ... وقتي شروع کرد به صحبت .. برق تحسين رو تو چشماي بابا ديدم .... مامان هم خوشحال بود .... معلوم بود حسابي مورد پسندشون قرار گرفته .... اما بر عکس مامان و بابا ... سه تفنگدار چندان راضي به نظر نمي رسيدن .... فرهود .... خواهر زاده ي خانوم عامري ..... هرچي بيشتر از کارش و چيزايي که داشت مي گفت .. اخماي برديا بيشتر تو هم گره مي خورد .... معلوم بود از حضور اين رقيب اصلاً خوشحال نيست .... احتمالاً رقيب رو قدرتمند مي ديد .....
به خواست بزرگترا و مثل اکثر خواستگارياي معمول ... من و فرهود يه گوشه نشستيم تا با هم حرف بزنيم ... چشم غره هاي ارشيا و ايليا و برديا باعث شده بود نا خواسته لبخندي روي لبام بشينه ....
موقع صحبت ... فرهود نه سرخ شد .. و نه صورتش خيس عرق شرم .... راحت زل زد تو صورتم و شروع کرد به صحبت کردن ... با بعضي از حرفا و نظراتش موافق نبودم .... ولي مي شد با نا ديده گرفتن بعضياشون هم يه زندگي راحت داشت ... اما زماني که گفت بعد از ازدواج مي خواد با پدر و مادرش زندگي کنه .... نتونستم ساکت بمونم ....
من – ببخشيد ... ولي من تو اين مورد باهاتون توافق ندارم ....
فرهود – يعني چي ؟ ... مي شه منظورتون رو واضح بگين ...
من – بله ... منظورم اينه که من ترجيح مي دم بعد از ازدواج مستقل باشم ....
فرهود – مي شه دليلش رو بدونم ... خداي نکرده دليلش حرف و حديث هاي قديمي ها درباره ي روابط مادر شوهر و عروست که نيست ؟ ...
من – نه ... من ترجيح مي دم جدا زندگي کنم ... همون مَثَل معروف دوري و دوستي .... همسايه بودن مسائل و مشکلاتي در پيش داره که مي تونه به رابطه ها خدشه وارد کنه ... دوست دارم يه رابطه ي نزديک همراه با احترام با مادر شوهرم داشته باشم .... ديدار هر روزه مي تونه باعث ايجاد چيزهاي نا خوشايندي تو اين رابطه بشه ....
فرهود – ولي من مي خوام با خونوادم يه جا زندگي کنم ...
يه لحظه مکث کردم ... نه .. نمي تونستم هر روز زير ذره بين مادر شوهر زندگي کنم ... نمي تونستم ساعت هاي رفت و آمدم رو با مادر شوهر تنظيم کنم ... نمي تونستم تسلط و دخالت مادر شوهر رو تو زندگيم تحمل کنم ... به قول قديمي ها .. جنگ اول به از صلح آخر ....
من – نه ... من نمي تونم با اين زندگي کنار بيام ...
فرهود هم چند لحظه مکث کرد ... راضي نبود ....اين رو از حالت چهرش فهميدم ...
فرهود – من از شما خوشم اومده .... و نمي خوام شما رو از دست بدم ... شايد با گذشت زمان ....
حرفش رو قطع کردم ...
من – باور کنيد نمي تونم اينجور زندگي کردن رو تحمل کنم ....
سري تکون داد و بلند شد .... برگشتيم کنار بقيه ... رفت کنار مادرش نشست و چيزي در گوش مادرش زمزمه کرد ...به ثانيه نکشيد که خداحافظي کردن و رفتن ... بعد از رفتنشون مامان سريع پرسيد ...
مامان – چي شد شکوفا ؟ ...
من – به تفاهم نرسيديم ...
مامان – يعني چي ؟ ...
من – مي خواست برم با پدر و مادرش يه جا زندگي کنم ... منم قبول نکردم ...
مامان متفکر نگام کرد ....
مامان – ولي پسر خوبي بود ....معلوم بود تو جامعه گشته ....
همونطور که به سمت ظروف کثيف روي ميز مي رفتم تا جمعشون کنم گفتم ...
من – خوب بودنش ضامن خوشبختي نيست ... اگه قرار باشه تا آخر عمرم گوش به فرمان مادرش باشم ترجيح مي دم اصلاً زنش نشم ...
همون لحظه نگاهي به بابا انداختم ... با تکون دادن سرش کارم رو تأييد کرد ... و شايد راضي تر از بابا .. پسرا بودن که بعد از شنيدن حرفام شروع کردن به خنده و شوخي ... و کمک کردن به من و مامان .....

يک ربع به هشت صبح بود که مثل هر روز وارد کتابخونه شديم ....................
تازه پشت ميز امانات جا گرفته بودم که دکتر شايگان وارد شد .... به احترامش ايستادم و سلام کردم .... سري تکون داد و جواب سلامم رو داد .... چند قدم بيشتر نرفته بود که برگشت و رو کرد به من ...
شايگان – خانوم به کيش ... لطفاً بهه همه خبر بدين .. امروز بعد از پايان ساعت کاري جلسه داريم ... همه بايد حضور داشته باشن ....
چشمي گفتم و شايگان رفت سمت اتاقش ....
به بچه ها ساعت جلسه رو خبر دادم ..... خودم هم با خونه تماس گرفتم که کارم طول مي کشه و نگران نشن ..... اگه بدون اطلاع دير مي رفتم پسرا روزگارم رو سياه مي کردن .... تعصبشون شده بود بلاي جونم .....
ساعت کاري کتابخونه که تموم شد .. در ها رو قفل کرديم و همگي جمع شديم تو بخش مرجع ..... ده دقيقه ي بعد شايگان هم وارد شد ..... با پيراهن مردونه ي سفيد و شلوار مشکي .... بهش ميومد .... شايدم من اينطور احساس مي کردم .... روي صندلي در رأس ميز نشست ..... نگاهي اجمالي به همه انداخت ....
شايگان – خوب اول اينکه عذرخواهي مي کنم بابت اينکه اين جلسه با تأخير و در ساعت غير کاري انجام مي شه .... اين روزا سرم شلوغه .. و واقعاً وقت آزاد ندارم .... دوم اينکه همه مي دونين من چند روز پيش با رييس دانشگاه و معاونش جلسه داشتم ..... و قرار بود تو اون جلسه درباره ي بودجه ي خريد کتاب صحبت بشه ... که خوب مثل هميشه کمترين بودجه ي ممکنه رو برامون در نظر گرفتن ....
نگاه طوسيش رو بين نگاه هامون به چرخش در آورد .....
شايگان – بايد با همين بودجه ي کم ... نياز هاي کتابخونه رفع بشه .... و بيشترين کار روي دوش شماست .... اول مي خوام بدونم با توجه به خط مشي کتابخونه چه کمبود هايي داريم ؟....
نگاه طوسيش رو متوجه من و نوشين و مهرداد کرد ....
شايگان – و چه کتاب هايي مورد درخواست دانشجو ها بوده که در کتابخونه موجود نيست .....
زودتر از من و نوشين ... مهرداد جواب داد ...
مهرداد – با توجه به اضافه شدن چند تا گرايش جديد براي بعضي رشته ها ... بايد اولويت با کتاب هاي تخصصي اون رشته ها باشه ....
دکتر سري تکون داد ....
شايگان – درسته .... پس يه آمار مي خوايم از اسامي اين جور کتابا .... که زحمتش پاي خودت ....
بعد رو کرد به من ....
شايگان – خانوم به کيش .... شما هم يه آمار بگيرين از کتابايي که تو کتابخونه داريم ولي تعداد متقاضيشون بيشتر از نسخه هاي ماست .....
***
چشمام رو مي بندم و باز هم طوسي نگاهت رو آرزو مي کنم ..... کجايي راستين ؟ .... کجايي تا حال خراب منو ببيني ؟ .... کجايي ببيني نفس کشيدن هم بدون تو برام سخت و طاقت فرساست .... کجايي ببيني بدون تو روز ها رو مي گذرونم ، زندگي نمي کنم .... نمي دونم کي اين سفر ... اين جدايي .. تموم مي شه ....... اينجا ... اين گوشه ي دنيا ... تنها .... بي کس ... به اومدنت دل خوش کردم .... به ديدنت ..... دلم بدجور هواي اون روز ها رو کرده .... اون روز هايي که گاهي براي مطمئن بودن از حالت .. يواشکي به اتاقت سرک مي کشيدم .... و تو نمي ديدي نگاه عاشقونم رو که با سر سختي روي تک تک حرکاتت زوم مي شد .... چقدر با نگاهم مي جنگيدم ... که مبادا با شنيدن صداي پات عنان از کف بده و خيره بشه به چشمات .... تو يکي از بهترين اتفاق هاي زندگيم بودي ..... اتفاقي که نا خواسته دلم رو زير و رو کرد ....
دلم تنگ اون روز هاييه که مي تونستم راحت نگات کنم .... يا گوش تيز مي کردم براي شنيدن زنگ صدات ... روز هايي که چشم مي دوختم به سرو قامتت .... به ابروهاي به هم پيوستت ... به زيبايي خنده هات .... دلم شيريني لبخند هاي نشسته رو لبات رو تمنا مي کنه .... دلم آرامشي رو مي خواد که از حضورت بهم تزريق مي شد .... اصلاً بذار ساده بگم .... دوست دارم لعنتي ... کجايي ..............
عاشقانه هايم تمامي ندارند ....
وقتي تو ....
بهترين ...
اتفاق زندگيم هستي ............
***
يه هفته اي مي شد که داشتيم کارهايي که دکتر شايگان گفته بود رو انجام مي داديم .... بيشتر کارا رو دوش من و مهرداد و نوشين بود ..... يه پام پشت ميز امانات بود و يه پام بين قفسه هاي کتاب .... دايم داشتم کتابايي رو چک مي کردم که بيشتر از بقيه ي کتابا براي امانت بردن رزرو مي شد ..... ديگه سر سام گرفته بودم .... چشمم هيچ جايي رو نمي ديد الا کتابا رو ....
رفتم پشت ميز امانات تا چک کنم کتاب ديگه اي براي امانت بردن رزرو شده که از قلم انداخته باشم يا نه .... سرم تو ليست کتابايي بود که نوشته بودم ... که با صداي نوشين سر بلند کردم ....
نوشين – شکوفا مي ري اين کتابا رو بياري .... به خدا ديگه نا ندارم از جام بلند شم ...امروز اندازه ي يه سال مراجعه کننده داشتيم ....
مي دونستم خسته شده .... تو کل هفته هر چي توان داشتيم گذاشته بوديم پاي نوشتن ليست کتاباي مورد نياز کتابخونه .... با اينکه خسته بودم سري تکون دادم ...
من – باشه ... تو بشين يه کم استراحت کن ....
با بي حالي برگه اي که روي ميز بود رو برداشتم .... که با صداي پسري که اون طرف ميز ايستاده بود قدم بر نداشته سر چرخوندم ...
پسر – چه نازي مي کنه ... مي خواد دو تا کتاب بياره ها ....
جا خوردم ... نگاهي بهش انداختم .... با چشماش زوم شده بود رو من .... باور نمي کردم با من باشه ... نمي دونستم کي ناز کردم يا عشوه اومدم که اين حرف رو زد ....
ناخودآگاه اخمي رو پيشونيم نشست ..... اهل عشوه اومدن نبودم که بگم شايد بي هوا اين کار رو انجام داده باشم ... به خصوص اينکه هميشه سعي مي کردم رفتارم جوري باشه که همچين استنباطي رو ازش نداشته باشن .... من که يه عمر تو يه خونه با پسرايي زندگي مي کردم که مي دونستم برادراي واقعيم نيستن .. ياد گرفته بودم مواظب حرکات و رفتارم باشم ....
از حرف اون پسر به شدت عصباني شدم .... اگه کسي از حرفش برداشت بدي مي کرد چي ؟ .... اگه فکر مي کردن واقعاً داشتم ناز مي کردم چي ؟ .... تو محيط کاري اين حرفا شوخي بردار نبود .... با تندي گفتم ...
من – با من بودين ؟ ...
در کمال پر رويي جواب داد ...
پسر – آره ... مگه مي خواي چيکار کني که انقدر ادا و اطوار مياي ؟ ..
عصبي گفتم ...
من – من نيازي ندارم براي کسي ادا اطوار بيام ... مواظب حرف زدنتون باشين ...
پسر – اگه زورت مياد اين دو تا کتاب رو بياري بگو .. خودم مي تونم برم بيارم .... همچين کلاس مي ذارين انگار قراره قله اورست رو فتح کنين .... من نمي دونم به چيه شما حقوق مي دن ... براي راه رفتن به شما پول مي دن ....
خستگي طول هفته و حرفاي بي سر و ته اون پسر که کار و رشته م رو به سخره گرفته بود باعث شد نتونم خودداري کنم .... خودم رو به پسر رسونمدم و گوشه ي لباسش رو گرفتم و کشيدم .....
پشت سرم کشيدمش و بردمش سمت قفسه هاي کتاب .... اصلاً حواسم نبود اين کار ... اونجا .. تو کتابخونه ... جلوي چشم اون همه آدم .. درست نيست ....
به قفسه ها که رسيديم ... بلند گفتم ...
من – بيا ... برو خودت پيدا کن ... ببينم مي توني غير از اين کتابا چند تا کتاب با همين موضوع پيدا کني ؟ ...
پسره با ابروي بالا رفته نگام مي کرد .... دلم مي خواست بزنمش ... حق نداشت من و رشته م رو مسخره کنه .... هنوز آروم نشده بودم .... براي همين دوباره گوشه ي لباسش رو گرفتم و دنبال خودم کشيدم ..... نوشين با چشماي گشاد شده نگاهمون مي کرد .... مي دونستم هيچوقت در مقابل توهين ديگران به رشته ش چيزي نمي گه و سکوت مي کنه ... و حالا با ديدن کار من حسابي متعجب بود ...
پسر رو بردم سمت اتاق فاطمه اينا .... بردمش بالاي سر فاطمه و مريم ...... و رو به اون پسر باز هم بلند و عصبي گفتم ....
من – بيا برو کار فهرست نويسي کن .... برو براي کتاباي تازه خريداري شده شماره بذار و با کتابخونه ي مرکزي و شماره اي که اونا به اين کتاب دادن مقايسه کن .... هرجاش ايراد داشت بايد به کتابخونه ي مرکزي ايميل بدي ..... بايد باهاشون مشورت کني ....
بي توجه به نگاه متعجب بچه ها ... نگاهي به نگاه متعجب پسر کردم ....
من – چيه ؟ ... نمي فهمي چي مي گم ؟ .... بلد نيستي ؟ ... احساس مي کني اين کار نياز داره به تخصص ؟ .... باشه ....
کشيدمش بالاي سر مژگان ...
من – بيا جاي ايشون بشين و تو اينترنت سرچ کن .. ببين کدوم نشريه ها به درد رشته هاي اين دانشگاه مي خوره .... بايد اونايي رو انتخاب کني که از هر نظر جوابگوي دانشجو ها باشه ... نه اينکه سر خود از هرچي خوشت اومد انتخاب کني .... در ضمن بايد براي هر رشته دوتا نشريه سفارش بدي ... چون کتابخونه بيشتر از اين بودجه نداره .... راستي طريقه ي سفارش دادن بلدي ؟ .... اون هيچي ... از همه ي رشته ها سر در مياري ؟ .... رشته ت چي بود ....
با تعجب و شايد ناباوري جوابم رو داد ...
پسر – اقتصاد ....
من – آهان خوبه .... پس با اين حساب از رشته هاي مهندسي سر در نمياري ؟ ... خوب به من مربوط نيست ... چون اينجا کتابدارا از همه چي به اندازه ي نياز سر در ميارن ... حالا بيا جاي يکي از ماها بشين کار کن ببين به چي ما حقوق مي دن .... دِ بشين ديگه ...
پسر – ببخشيد ... به خدا نمي دونستم اين کارا رو بايد انجام بدين ...
انگشت اشارم رو گرفتم سمتش .....
من – پس دهنتو ببند و به کسي توهين نکن .... جوجه کارشناس ... من از رشته ي تو تا اونجايي که بتونم بهت کمک کنم تا کتاباي خوبي به امانت ببري سر در ميارم .... من هم اقتصاد خرد خوندم هم اقتصاد کلان ... به خودم هم اجازه نمي دم به کسي با هر رشته اي توهين کنم .... ولي تو نشون دادي از چيزي هم که به نظر مياد بي سواد تري ....
چرخيدم که برم از اتاق بيرون ... که با دکتر شايگان رو به رو شدم .... شماتت بار نگاهم مي کرد .... سرم رو انداختم پايين ...
من – متأسفم دکتر ....
چيزي نگفت .... سکوتش باعث شد سرم رو بالا بگيرم ..... نگاهش رو از من گرفت و رو کرد به پسر ...
شايگان – شما بيا اتاق من ....
بعد هم رفت .... پسر هم پشت سرش رفت .... مي دونستم بايد منتظر يه توبيخ باشم .... کارم درست نبود .... ولي نتونستم توهين به رشته م رو تحمل کنم ..
پسر که از دفتر دکتر شايگان خارج شد اومد به سمتم ...
پسر – گفتن شما برين دفتر ....
قلبم تند مي زد .... نوبت من بود ... بايد مي رفتم و توبيخ مي شدم .... نفس هام از ترس به شماره افتاده بود ..... مي ترسيدم از توبيخش .... از اينکه سرم داد بکشه ... مني که تو خونه نازک تر از گل بهم نگفته بودن ..... مني که هميشه نازکش داشتم .... و حالا قرار بود برم تا توبيخ بشم ... انگار مي خواستن من رو به قربانگاه ببرن .... پاهام ياراي رفتن نداشت ..... اگر شخص ديگه اي توبيخم مي کرد برام قابل قبول تر بود تا دکتر شايگان .... کسي که من براس احترام زيادي قائل بودم و نمي خواستم توبيخ گرم اون باشه .....
به دفترش رسيدم و در زدم ... با بفرماييدي که گفت در رو باز کردم و وارد شدم .... سرش پايين بود و چيزي يادداشت مي کرد .... همونجا کنار در ايستادم تا کارش تموم شه .... همونجور که سرش پايين بود اشاره اي به صندلي کرد ...
شايگان – بشينيد ..........
با دلهره رفتم و نشستم روي صندلي ..... دل تو دلم نبود .... مي خواست با چه کلماتي توبيخم کنه ؟ ... يعني بهم بي احترامي مي کرد ؟ ... يا فقط سرم داد مي کشيد ؟ .... شايد از کتابخونه بيرونم مي کرد ... يعني شخصيتم رو لگد مال مي کرد ؟ ...... هنوز سرگرم نوشتن بود .... و اين سکوتش بيشتر بهم فشار عصبي مي آورد ....
بعد از چند دقيقه دست از نوشتن برداشت .... سرش رو بلند کرد و چشم دوخت به چشماي نگرانم .... نگاهش کمي شماتت بار بود ....
شايگان – خوب ؟ ...
سوالي گفت .... بايد چي مي گفتم .... شايد بهم فرصت داده بود از خوم دفاع کنم .... براي همين سريع گفتم ...
من – اون آقا هم به خودم توهين کرد .. هم به رشته م .. و هم به کارم ..... اگه توهين نکرده بود چيزي نمي گفتم ... ولي حرفاش عصبيم کرد .... نتونستم جلوي خودم رو بگيرم ....
همچنان نگاهم مي کرد .... از طرز نگاهش سکوت کردم .... سري تکون داد ...
شايگان – از شما توقع نداشتم خانوم به کيش .... من نمي گم نبايد از حق خودتون دفاع مي کردين يا در برابر توهينش سکوت مي کردين ... ولي ....... اين رفتارتون هم غير منطقي بود .... هيچ فکر کردين حالا پشت سر کتابدارا چي مي گن ؟ ..... يه کتابدار بايد هميشه خونسرديش رو حفظ کنه ... شما مي تونستين با آرامش جواب توهينش رو بدين ..... يا به من مي گفتين تا باهاش برخورد کنم .... ولي حالا .....
سريع گفتم ....
من – متأسفم دکتر ... کارم اشتباه بود ... حالا بايد چيکار کنم ؟ ...
سرش رو پايين انداخت ... منتظر بودم بگه ما ديگه به همچين کتابداري احتياج نداريم ... يا يه توبيخ تو پرونده م درج کنه ... ولي در عوض خيلي کوتاه گفت ...
شايگان – برگردين سر کارتون ... ديگه هم تکرار نشه .......
ماتم برد .... نه تنها بيرونم نکرد ... حتي صداش رو هم روم بلند نکرد .... با شرمندگي بلند شدم .... سرم رو پايين انداختم و گفتم ...
من – ممنون دکتر ... قول مي دم تکرار نشه ...
زير چشمي نگاهش کردم ... سري تکون داد و با بفرماييد سر کارتون بهم اجازه ي خروج داد ... باورش مشکل بود ... چه توبيخ شيريني ... باور نمي کردم انقدر با ملايمت باهام برخورد کنه .... يه چيز تو سرم زنگ مي زد ... يعني با زنش هم همينقدر با عطوفت رفتار مي کرد ؟ ..... خوش به حال زنش .......

***

خونه خالي ... خونه غمگين ... خونه سوت و کور بي تو ................
رنگ خوشبختي ..... عزيزم ......... ديگه از من دوره بي تو ...........

بازم کنار پنجره مي شينم ..... تو سکوت وهم آور خونه نگاه مي کنم به منظره ي پيش روم .... از اينجا ... از اين بالا .. همه چي کوچيکتر به نظر مياد ... ساختمون هاي بلند و کوتاه شهر هيچ تناسبي با هم ندارن ....
نگاه مي کنم به برج رو به رو ... فاصلمون زياده ... ولي نه اونقدري که نتونم پنجره هاي واحد هاش رو تشخيص بدم .... شايد اگه کمي نزديک تر بود مي تونستم فضاي داخل هر خونه رو به راحتي ببينم .... يه برج بيست طبقه که هر طبقه دو واحده ... و فقط واحد هاي جنوبيش رو مي تونم ببينم ..... برجي که من توش زندگي مي کنم فقط دوازده طبقه است .... و من طبقه ي آخر ... از اين بالا ... ديد خوبي به همه جا دارم ... و البته به برج مقابل ....
اين روزا از تنهايي ... از دوري راستين ... پناه ميارم به پشت پنجره .... تو تاريکي و سکوت اين طرف پنجره خط مي زنم خاطراتم رو .....
کجايي راستين ؟ .................
به بعضیـــــــا باســــ گفت: عزیزم

توکه به یکی دست میدی
                      
                                      به یکی پا
           
               به یکی هم دل

کلا  کارت اهداء عضو داری

هــــــــع







پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓
#4
لایککککککک
پاسخ
 سپاس شده توسط روناز
#5
فصل 3


مثل همیشه یه تاکسی می گیرم و می رم سمت کتابخونه ..... می دونم مثل همیشه روزی دارم تکراری ... غرق شدن تو کارم تا کمتر فکر کنم .... فکر راستین و خاطراتم ... روزایی که برام شدن خاطره ... روزایی که برای من تکرارشون آرزو شده .....
وارد کتابخونه می شم .... مثل این یکسال سلام می کنم به خانوم ترابی .... جواب سلامم رو با لبخند می ده .... اینجا همه عادت کردن به صورت غمگینم ..... درست از روزی که قرار شد به عنوان کتابدار به این واحد بیام .... کتابخونه ی یکی از دانشکده های وابسته به دانشگاهی که تو کتابخونه ش کار می کردم ....
اینجا نه دیگه فاطمه هست .. نه مریم و مژگان .... نه مهرداد و نوشین .... تنها تر از قبل شدم .... ولی مهم نیست ... وقتی راستین نیست ... وقتی قلب بی قرارم تنهاست .... وقتی قراره از زندگیم لذت نبرم چه فرقی می کنه اینجا کار کنم یا تو همون کتابخونه ی قبلی .... اینجا بودن بهتره ... حداقل جای خالی راستین رو نیاز نیست تحمل کنم .....
می رم پشت میز امانات .... باز هم یه روز دیگه ... یه روز بی راستین شروع شده ... و من غمگین .. فقط کار می کنم ... کار .........
فکر نکردن به راستین تنها کاریه که از پسش بر نمیام .....

برای زندگی با تو ببین من تا کجا می رم ...
واسه یک روز ِ این رویا دارم هر روز می میرم .....

نمی تونم فراموش کنم همون چند روزی رو که محرمش بودم .... من بودم و راستین ...........

دوست دارم دوست دارم هنوز عشق منی
می دونم منو از یاد می بری
بهونه ی نفس کشیدنم تویی
دوست دارم تو قلب من فقط تویی .........

***
یه مدت بود احساس می کردم سه تفنگدار یه جوری شدن ..... وقتی می رفتم تو اون خونه ... یه جورایی معذب بودم ..... نگاه بردیا بیشتر از همیشه خیره بود به صورتم .... انگار تو صورتم دنبال چیزی می گشت .... کلاً مشکوک می زد ....
فقط بردیا نبود .... ایلیا و ارشیا هم یه جوری بودن .....
ایلیا سعی می کرد خودش رو به کاری مشغول کنه .... ولی هر بار بعد از چند دقیقه نگاهی بهم می انداخت .... ولی زود دوباره خودش رو سرگرم کارش می کرد ....
ارشیا هم که شده بود یه آدم بی اعصاب ... انگار آرامش نداشت .... عصبی بود .... این رو از رفتارش و کاراش می فهمیدم ....
مامان و بابا هم چندان راحت نبودن ..... از بودنم استقبال می کردن ... ولی یه جورایی نگران بودن ..... نمی فهیدم چرا اینجوری شده بودن .....
به خاطر همین چیزا کمتر می رفتم خونه شون ...
تو خونه ی خودم رو کاناپه نشسته بودم و داشتم جدول حل می کردم ..... یه جورایی جدول شده بود همدم لحظه های تنهاییم .... لحظه هایی که تو خونه تنها می موندم ....
غرق بودم تو حل جدول که صدای زنگ در تمرکزم رو به هم زد .... با اکراه بلند شدم .... نیازی نبود فکر کنم کی پشت دره ..... غر از مامان اینا کسی رو نداشتم ....
از چشمی در نگاه کردم .... ارشیا .... اینجا چیکار داشت ؟ ... شونه ای بالا انداختم .....
در رو باز کردم .... نگاهش گره خور به نگاهم .... بدون اینکه سلام کنه گفت ...
ارشیا – می شه بیام تو ؟ ...
مودب شده بود ... اجازه ی ورود می گرفت .... سری تکون دادم و از جلوی در رفتم کنار تا بتونه بیاد داخل خونه ..............
وارد شد و اومد رو کاناپه نشست .... رفتم رو به روش نشستم .... نگاهش کردم .... از صورتش چیزی نمی فهمیدم .... از سکوتی که کرده بود فهمیدم که برای گفتن چیزی اومده که انگار براش راحت نیست ... سرش پایین بود و خیره بود به گلای فرش زیر پاش ..... تو فکر بود یا داشت دنبال کلمه ی مناسب می گشت تا شروع کنه ..... دو سه بار دستاش مشت شد و دوباره باز شد .... پس براش سخت بود گفتنش ....
بی صبرانه منتظر بودم تا لب باز کنه .... اما وقتی سکوتش طولانی شد آروم پرسیدم ...
من – اومدی به فرش نگاه کنی ؟ ...
سرش رو بلند کرد .... زل زد تو چشمام ...... تعجب نکرده بود از حرفم .... طعنه ی کلامم رو گرفت .. چون سریع گفت ....
ارشیا – نمی دونم باید چه جوری بگم ....
لبخند کجی زدم ....
من – واقعاً ؟ .... از تو بعیده همچین حرفی ..... بگو ... هر جور راحتی بگو ....
نگاهش رو انداخت پایین .. و سری تکون داد ..... لب هاش رو کمی رو هم فشار داد ....
ارشیا – نظرت در مورد من چیه ؟ ....
متعجب نگاش کردم ..... منظورش چی بود ؟ .... به نظر من چیکار داشت .... چشمام رو کمی تنگ کردم ...
من – یعنی چی ؟ ....
دستی به پیشونیش کشید .... بعد صاف نشست ...
ارشیا – یعنی هنوز سر حرف قبلیت هستی ؟ .... اینکه ما فقط برادراتیم ...
بازم همون بحث خسته کننده ی همیشگی ... پوفی کردم ....
من – مگه به حرفم شک داری ؟ ....
کمی خم شد به سمت جلو ... آرنج دستاش رو گذاشت رو پاش .... و دستاش رو رو به جلو تو هم گره کرد ....
ارشیا – بیا جدی حرف بزنیم ... احساست به من چیه شکوفا ؟ ....
اخمی کردم ...
من – من همیشه در این مورد جدی حرف می زنم .... شماها هستین که دائم با مسخره بازی خودتون رو می زنین به کوچه ی علی چپ ....
آروم و شمرده شمره .. دوباره پرسید ...
ارشیا – احساست ... به .... من .... چیه .... شکوفا ؟ ... واقعاً برات مثل برادر هستم ؟ ....
سرم رو کمی کج کردم ..........
من – شک نکن ....
صاف نشست و تکیه داد .... سرش رو انداخت پایین ...
ارشیا – می خوام برم دنبال زندگی خودم ...
لبخندی زدم و با ذوق گفتم ...
من – پس بالاخره مامان ....
نذاشت ادامه بدم ... پرید وسط حرفم ...
ارشیا – تو شرکتمون کار می کنه .... دختر خوبیه .... خیلی متین و با وقاره ....
چشماش رو بست و دستی به گردنش ...
ارشیا – نمی خوام به خاطر یه امید واهی همه ی موقعیت های خوب زندگیم رو از دست بدم ...
با یه لبخند کج ابرویی بالا انداختم ...
من – مثل اینکه تو عاقل تر از اون دو تایی ...

چشماش رو باز کرد ...
ارشیا - من فارغ ترم ....
پوفی کرد ...
ارشیا – مطمئنی در آینده نمی تونی دوسم داشته باشی ؟ ...
سری به نشونه ی تأیید تکون دادم ...
من – مطمئنم ...
ارشیا دوباره پوفی کشید ... دستی به صورتش کشید و گفت ...
ارشیا – به بردیا فکر کن ....
اخمی کردم ...
من – چرا ؟ ...
ارشیا – برای اینکه واقعاً دوست داره ... می دونم به پات می شینه .... با تموم مخالفت هایی که مامان می کنه ...
نذاشتم ادامه بده .... با تعجب رسیدم ....
من – مامان مخالفت می کنه ؟ ... مگه چیزی می دونه ؟ ....
سری تکون داد ...
ارشیا – آره می دونن .... هفته ی پیش که دوباره مامان شروع کرد به بحث کردن .. بردیا عصبانی شد و گفت به تنها دختری که فکر می کنه تو هستی .....
رسماً بدبخت شدم .... تازه فهمیدم چرا مامان و بابا انقدر رفتارشون تغییر کرده بود .... پس فهمیده بودن ... دیگه من با چه رویی می رفتم بالا .... چه جوری تو چشماشون نگاه می کردم ... خجالت می کشیدم ... درسته که من مقصر نبودم ... ولی چه جوری بهشون ثابت می کردم ؟ ... عجب گیری افتاده بودم ...
سری تکون دادم ...
من – حالا چیکار کنم ؟ ... چرا شماها یه ذره به فکر من نیستین ؟ ... من با چه رویی دیگه تو چشماشون نگاه کنم ؟ ...
شونه ای بالا انداخت ...
ارشیا – بالاخره که چی ؟ .... باید می فهمیدن ....
نفس عمیقی کشید ...
ارشیا – ازت می خوام که به بردیا فکر کنی .... همه جوره حواسش به توست ..... می دونم که باهاش خوشبخت می شی ..... من و ایلیا داریم کنار می کشیم ... فقط به خاطر بردیا .... نمی خوایم به خاطر ما تو رو از دست بده ....
آروم گفت ...
ارشیا – عشق ما در مقابل عشق بردیا هیچه ... می فهمی .. هیچ ....
بلند شد و ایستاد ...
ارشیا – اگه دلت پیش کسی نیست ... به بردیا فکر کن ... بهش زمان بده ... بذار هر دوتون از این تنهایی در بیاین ...
بیاید بهش چی می گفتم ؟ .... بردیا برای من فقط برادر بود .... چه جوری به برادرم به عنوان شوهر فکر می کردم ... غیر ممکن بود بتونم یه لحظه هم خودم رو کنار بردیا تصور کنم ..... فکر اینکه بذارم دستش بخوره به بدنم ..... نه .... فکرش هم آزار دهنده بود .....
ارشیا رفت و من رو با دریایی از فکر و خیال تنها گذاشت .....

***

جمعه ست و من خونه ی ارشیا هستم ... کنار پنجره ایستادم و به باغچه ی پز از گل نگاه می کنم ....

پی حس همون روزام پی احساس آرامش
همون حسی که این روزا به حد مرگ می خوامش

ارشیا رفته از رستوران غذا بگیره ..... ملیکا پا به ماهه .... دو سه هفته ی دیگه وقت زایمانشه ..... داره مامان می شه ... و ارشیا ........
برق شادی تو نگاهش خیلی برام ارزش داره ... کاش بردیا هم مثل ارشیا و ایلیا رفته بود دنبال زندگی خودش .... اینجوری دیگه عذاب وجدان نداشتم ....
با صدای ملیکا بر می گردم به سمتش .... لیوان شربت رو می گیره طرفم ...
ملیکا – داری خودت رو نابود می کنی ... یه نگاه به خودت بنداز .... این ابروها چیه .. این صورت .... چرا به خودت نمی رسی ؟ ...

بعد تو من از همه دنیا بُریدم
باورم کن من به بد جایی رسیدم
لحظه لحظه زندگیمون با عذابه
باورم کن حال من خیلی خرابه

نفسم رو مثل آه می دم بیرون ...
من – چیکار کنم ؟ ....
ملیکا سری به حالت تأسف تکون داد .....
ملیکا – زندگی کن .... تموم کن این دلتنگی رو .... به خدا این سه تا برادر کارشون شده شب و روز به خاطرت حرص خوردن .... نگرانتن ... به خدا نه اینکه فکر کنی چون ارشیا شوهرمه و خیلی هوات رو داره ناراحتم .... نه .... یه کم به اونا هم فکر کن .... ببین بردیا رو ... تموم زندگیش رو گذاشته پای تو .... یه ذره به اونم فکر کن .....

اگه این زندگیم باشه
من از مردن هراسم نیست ........
یه حسی دارم این روزا
شاید مردم حواسم نیست ......

اشک بی اختیار می شینه رو گونه هام .... چی بگم ... من وجودم با راستین گره خورده .... راستین رو می خوام .... فقط چند روز با هم بودیم .... چند روز با محرمیت کنار هم بودیم ... ولی من به اندازه ی چند قرن بهش وابسته شدم .....
هنوز هم وقتی یادش میوفتم ... یاد اون مرد بلند قامت چهار شونه .. که موزون گام بر می داشت .... یاد چهره ی دلنشینش .... یاد لبخندش ... یاد نگاهش که میوفتم ... تموم دلم زیر رو می شه ..... با رفتنش نابود شدم .....
کجایی راستین ... کجایی ببینی من .... دارم جون می دم از دوریت ....
حالا که بیش از گذشته دلم گرمای دستاش رو می خواد .... حالا که می خوام بهش تکیه کنم ..... نیست .... خدا ... خدا ..... دارم از دوریش دق می کنم ..... مردی رو که خیلی وقته که دیگه محرمش نیستم می خوامش .... گناهه ؟ ... گناهه خواستنش ؟ .... من می خوامش و خیلی وقته یادم رفته گناه رو با کدوم ه می نویسن ..........

اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاست
من از مردن هراسم نیست .........
یه حسی دارم این روزا که گاهی با خودم می گم
شاید مُردم حواسم نیست ..............

***
میز مرجع لاتین رو مرتب کردم .... و نگاهی به کتاب هایی که تو قفسه ها کنار هم چیده شده بود کردم .... وقتی از چیدمان درستشون مطمئن شدم ... در اتاق مرجع رو بستم و راه افتادم به طرف اتاق دکتر شایگان ....
قرار بود با هم روی لیستی که از کتابایی که تعداد نسخه هاش کمه تهیه کرده بودم .. کار کنیم ....
در زدم و بعد از اجازه ای که دکتر صادر کرد .. وارد شدم ...
سلامی کردم و روی یکی از صندلی های اتاق نشستم .... شایگان سرش پایین بود و داشت روی برگه ای چیزی می نوشت ...
بعد از چند ثانیه سرش رو بلند کرد و گفت ...
شایگان – لیست رو آوردین ؟ ...
سری تکون دادم ..
من – بله دکتر ...
بلند شد و میز رو دور زد ... و اومد کنارم ... روی صندلی کنارم نشست ... و لیست رو از دستم گرفت ....
یه پیرهن مردونه ی آبی روشن پوشیده بود با شلوار پارچه ای مشکی .... بیشتر روز ها همینجور لباس می پوشید .... یه شلوار پارچه ای مشکی ... و پیرهن مردونه ای که فقط رنگش عوض می شد ...
ولی با این حال .. همیشه تمیز و اتو کشیده بود .. معلوم بود همسرش خیلی به لباساش رسیدگی می کنه ....
همیشه اول بوی ادکلنش می اومد .. بعد خودش جلو آدم ظاهر می شد .....
به قول فاطمه ... بو می کشیدی می فهمیدی شایگان هست یا نه ......
بعد از نگاهی که به لیست کرد رو به من گفت ...
شایگان – کدومشون بیشتر نیازه ....
با انگشت اشاره م یکی یکی اسم کتابا رو نشون دادم ....
من – این کتابای رشته ی مدیریت هست .... این کتابا زیاد به امانت می ره ... گاهی دانشجوهایی که کتاب رو برای امانت رزرو می کنن باید برن تو نوبت .... وقتی کتاب رو برای یه زمان به خصوص می خوان ممکنه نتونن به موقع کتاب رو به امانت ببرن ....
سری تکون داد و دور اسم کتابا خط کشید .... باز ادامه دادم ...
من – اینم کتابای رشته ی شیمی .... دانشجوها زیاد امانت می برن .... تعداد نسخه هاش کمه .... از هر کدوم فقط ی نسخه داریم ....
باز هم دور اسم اون کتابا هم خط کشید .....
من – برای بعضی از رشته ها هم یه کتاب یا دوتا کتاب هست که نیازه تعداد نسخه هاش اضافه بشه ... مثلاً رشته ی خودمون .... کتابایی که بچه ها برای نوشتن مقاله هاشون نیاز دارن ... از هر کدوم دوتا نسخه داریم ... ولی جوابگوی این همه دانشجو نیست ... به خصوص که در طول نوشتن مقاله نیازه که دائم ازش استفاده کنن ....
سری به نشونه ی تأیید تکون داد ....
من – اگه بتونیم از اون کتابا هم چند نسخه اضافه کنیم خیلی بهتره ....
چند ثانیه مکث کرد .... و کلافه دستی به پیشونیش کشید ....
شایگان – با این بودجه ای که می دن به هیچ جا نمی رسیم ...
بعد هم بلند شد و رفت پشت میزش نشست ... و روی لیستی که هنوز تو دستش بود .. چیزی یادداشت کرد ...
همونجور که سرش پایین بود گفت ....
شایگان – معلومه برای این لیست خیلی وقت گذاشتین ...
لبخندی رد لبم نشست .... خداروشکر که فهمیده بود ... یه هفته آسایش نداشتم .... یه پام پشت میز امانات بود و یه پام بین قفسه های کتاب ... دیگه توان ایستادن نداشتم .... وقتی می رفتم خونه از خستگی بیهوش می شدم .....
سرش رو بلند کرد و مستقیم نگاهم کرد ...
شایگان – باید از دکتر بهادری ممنون باشم که شما رو بهم معرفی کرد ... اصلاً دوست نداشتم افرادی تو کتابخونه ی من کار کنن که ارزش کارشون رو ندونن ....
حس خوبی از حرفش پیدا کردم .... حس کسی که به خاطر کارش ازش تقدیر شده بود ...
یه حس رضایت و آرامش ... آرامش بابت اینکه تلاشم دیده می شه ...
اینکه برای تلاشم ارزش قائل می شن .... و بهتر از همه اینکه دیده می شم ... نه به عنوان یه تازه کار یا تازه وارد ... بلکه به عنوان یه آدم کاربلد که می شه بهش اطمینان کرد ....
همین حرف دکتر شایگان باعث شد تا از همون روز تلاشم بیشتر بشه ... و عشقی هم که تو کارم خرج می کردم بیشتر بشه ....
و جدا از این موارد ... به یه خودباوری رسیدم .... یه خودباوری همراه با اعتماد به نفسی که تأثیرش تو کارم کاملاً مشهود بود .... به طوری که دکتر شایگان بارها کمک به دانشجوهای کتابداری که کارآموزی داشتن رو به من سپرد ....
من استاد نبودم که دکتر شایگان کمک و آموزش به دانشجوها رو به من بسپره .... این کارش بر می گشت به اعتمادی که به من داشت ....

اوضاع خونه کمی آروم شده بود .... مامان و بابا رفتن خواستگاری .... دختری که ارشیا خوشش اومده بود ... ملیکا .... یه دختر شاد و خوش برخورد و خوش خنده ... چشم و ابرو مشکی و کمی سبزه ..... هم قد من و یک سال کوچیکتر از ارشیا ..... خیلی زود جواب بله رو گرفتن ....
سرمون شلوغ شده بود ... همه تو تدارک جشن ازدواج ارشیا بودیم .... خونواده ی ملیکا با نامزد یا عقد کرده موندنشون موافق نبودن .... برای همین همون روز بله برون یه انگشتر به عنوان نشون برای ملیکا بردیم .... و قرار شد جشن عروسیشون سه ماه بعد باشه ...
از همون روز ناچاراً با مامان همراه شدم .... هم برای خرید کادوهایی که می خواستیم بهشون بدیم ... و هم خرید لباس و چیزهایی که احتیاج داشتیم ...
دیگه عملاً داشتم نابود می شدم ..... روز ها تو کتابخونه کلی کار سرم ریخته می شد .... و عصر ها باید همراه مامان بیشتر پاساژها رو گز می کردیم ..... دیگه نه پا داشتم و نه دست .....
هر شب با کلی خرید بر می گشتیم خونه .... و باز مامان از یه چیزی راضی نبود .....
تو همون گیر و ویر ... ایلیا هم دختر مورد نظرش رو به مامان معرفی کرد .... و ازشون خواست تا تو اولین وقت ممکن براش برن خواستگاری ....
اینجوری باز هم کلی کار ریخت سرمون .... باید خودمون رو برای مراسم خواستگاری و صد البته بله برون ایلیا هم آماده می کردیم ....
آرزو ... دختری که جاش رو تو قلب ایلیا باز کرده بود .... یه دختر چشم سبز .. با پوست گندمی .... همسن ملیکا ... و کمی بلند تر از من ..... آروم و کمی تا قسمتی خلق و خوی من رو داشت ....
به گفته ی ایلیا همون خلق و خویی که داشت ایلیا رو جذبش کرده بود ..... می فهمیدم دلیل اینکه ایلیا .. آرزو رو انتخاب کرده بود همین شباهت رفتاری من و آرزو بود .......
هرچی ایلیا و ارشیا از من دورتر می شدن .... بیشتر از من کناره می گرفتن .... بردیا به من نزدیک تر می شد ... دائم بهم گیر می داد و ازم می خواست تا به پیشنهاد ازدواجش بیشتر فکر کنم .....
و من همچنان سر حرف خودم بودم که بردیا رو مثل برادر دوست دارم نه یه همسر ....
با این حال بیشتر سعی می کرد کنارم باشه و مثل یه همسر حمایتم کنه .... و همین رفتارش باعث می شد گاهی نگاه نگران مامان و بابا رو روی خودمون ببینم .... و این بران زجرآور بود .......
مسائل خونه و رفتار بردیا به کنار ... تو محیط کتابخونه هم ... کمی اوضاع ناجور بود ....
چند وقتی بود که دکتر شایگان به طور مداوم کلافه و عصبی بود .... به طوری که گاهی برای یه اشتباه سهوی .... با تندی باهامون برخورد می کرد ..... حتی با فاطمه .....
و گاهی می دیدم که نگاه نگران فاطمه بهش دوخته می شد ...............
مشغول مرتب کردن کتابای بخش مرجع بودم ..... قرار بود به خاطر نزدیکی عید نوروز ... تو روزای آخر سال یک هفته ای رو به وجین کتابخونه اختصاص بدیم ...
وجین کردن یعنی اینکه همه ی کتابای کتابخونه رو دونه به دونه بررسی کنیم .. و اون کتابایی که قدیمی هستن و به درد استفاده نمی خوره .... یا کتابایی که نسخه ی جدیدشون که تو کتابخونه بود تغییرات زیادی نسبت به چاپ قدیم داشت .. رو باید از مجموعه ی کتابخونه خارج کرد ...
مجموعه بزرگ بود و بالطبع کار ما زیاد .... به خصوص که تو همون ماه آخر باید به کارهای معمولی و ورتین وار کتابخونه هم رسیدگی می کردیم ....
از طرفی خرید چند جلد کتاب جدید هم کارمون رو بیشتر کرده بود ... چون سازماندهی اون کتابا رو هم باید انجام می دادیم .... بیشتر از همه کار فاطمه و مریم و مژگان بیشتر شده بود ....
از طرفی چون روزای پایانی سال بودیم باید به اشتراک نشریات هم سر و سامونی داده می شد ....
همه ی این کارا باعث شده بود روزهای سخت و پر کاری رو بگذرونیم .....
چون فاطمه و مریم و مژگان به اندازه ی کافی سرشون شلوغ بود ... بیشتر کارای وجین گردن من و نوشین و مهرداد بود ....
منم داشتم کتابای بخش مرجع رو وارسی می کردم .... از جایی که ایستاده بودم اتاق دکتر شایگان کاملاً مشخص بود ...
درب اتاقش باز بود و خودش هم که پشت میز نشسته بود تو تیررس نگاهم .... البته جوری ایستاده بودم که دکتر نمی تونست من رو کامل ببینه ... ولی من داشتم به راحتی نگاش می کردم ...
تو فکر بود ... این رو از سر زیر انداخته ش و نگاه ثابتش به روی میز فهمیدم .... به یه نقطه خیره بود و حتی پلک هم نمی زد ... اخماش طبق معمول اون چند روز تو هم بود ....
معلوم بود از چیزی ناراحته .... این رو همه فهمیده بودن .... حتی دانشجوهاش .....
کلاسای مرجعش رو گاهی ما اداره می کردیم .... البته با صلاحدید خودش ... که توسط فاطمه به ما ابلاغ می شد ....
عصبی بودن تو تک تک رفتاراش معلوم بود .... به حدی که گاهی که مسئله ای پیش میومد و ناچار بودیم بهش مراجعه کنیم .. از ترس پناهنده می شدیم به فاطمه ....
معلوم بود مسئله ی نگران کننده ای برای دکتر پیش اومده ... اون حالتاش رو هیچوقت ندیده بودیم ... هر چی بود فاطمه از موضوع خبر داشت ... این رو از پچ پچی که گهگاه با دکتر راه می انداخت فهمیدیم ...
تو دستم صفحات کتاب مرجع رو از یه سمت به سمت دیگه ورق می زدم ... ولی به جای اینکه حواسم به کتاب باشه خیره شده بودم به دکتر شایگان .... که به حالت عصبی آرنج دستهاش رو گذاشته بود رو میز .. و سرش رو خم کرده بود و انگشتاش رو روی سرش به هم قلاب کرده بود ....
یه دفعه سرش رو بلند کرد ... و یکی از دست هاش رو مشت کرد و با حرص کوبید رو میزش .... شدت ضربه ش به قدری بود که بیشتر وسایل رو میز چند سانتی بالا پریدن ... درست مثل فیلما که وقتی یکی ضربه می زد احساس می کردی کل چیز هایی که تو اون صحنه می بینی داره می پره رو هوا .... منم همین حس رو داشتم ....
خودم هم ناخودآگاه با کوبیده شدن دستش روی میز کمی ترسیدم و با گفتن هین کوتاهی یه قدم به عقب رفتم ....
نمی دونستم چشه ... ولی هر چی بود خوب نبود .... کلافه و سردرگم بود .... عصبی و ناراحت بود ....
معلوم بود به بن بستی رسیده که هیچ راهی برای فرار ازش پیدا نمی کنه .... حال کسی رو داشت که مجبوره قبول کنه سوختن و ساختن رو ......
یه لحظه دلم براش سوخت .... چی به سرش اومده بود که از اون مرد ساکت تبدیل شده بود به اینی که رو به روم بود ... کسی که موقع توبیخ کردن ما سعی می کرد منطقی رفتار کنه و حرفش مؤدبانه باشه .. حالا با کوچکترین خطایی تند می شد و صداش رو بالا می برد ......
از رو صندلیش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن .... برای اینکه دیده نشم و نفهمه داشتم نگاهش می کردم ... خودم رو لا به لای قفسه های کتاب پنهون کردم ... و مشغول کارم شدم ......

چند روزی بود که فاطمه رنگ به صورت نداشت .... خستگی از سر و روش می بارید .... نگران و مضطرب بود ... درست از روزی که دیده بودم دکتر شایگان تو اتاقش عصبی بود و ناراحت ...
هر دو حال بدی بودن .... گاهی با هم یه گوشه حرف می زدن ... و بعد از چند ثانیه از هم جدا می شدن .... اونوقت بود که با دیدن چشماشون می شد فهمید هر دو گریه کردن ....
با دیدن این چیزا ... بچه ها به فاطمه فشار اوردن برای دونستن موضوع ...... گرچه که فاطمه لب باز نکرد و گفتن همه چیز رو موکول کرد به یه زمان بهتر ........
سه روز مونده بود به عید نوروز .... و روز آخری بود که می رفتیم کتابخونه .... دکتر شایگان بعد از یک ساعت حضور تو کتابخونه ... از همه خداحافظی کرد ... به قدری چهره ش گرفته بود که ناخودآگاه غم به دل آدم سرازیر می شد ........
بعد از رفتنش برای بار چندم رو کردیم سمت فاطمه که با ناراحتی رفتنش رو نگاه می کرد ....
مهرداد زودتر از بقیه به حرف اومد ........
مهرداد – هنوز هم نمی خوای بگی چی شده ؟ ... چرا دکتر اینجوری شده ؟ ...
فاطمه همونجور که به جای خالی دکتر شایگان خیره بود .. آهی کشید ......
فاطمه – بچه ها دعا کنین ....
با این حرفش فهمیدیم می خواد بگه ... می خواد حرف بزنه ... برای همین رفتیم به سمتش .... مریم و مژگان هم از اتاقشون اومدن بیرون ...
مژگان – بگو فاطمه ... به خدا جون به لب شدیم .... چی شده ...
فاطمه چشماش رو گذاشت روی هم .... با نگرانی زل زده بودیم به دهن فاطمه ....
چشماش رو باز کرد ....... بعد از چند ثانیه مکث گفت ....
فاطمه – لاله مریضه .......
همه ساکت نگاش می کردیم ... یه مریضی دکتر رو مرز جنون کشونده بود ... که اون رو تبدیل کرده بود به کوه غصه ؟ ....
نوشین طاقت نیورد .... و پرسید ...
نوشین – چه مریضی ای ؟ ...
فاطمه با بغض نگاهمون کرد .....
فاطمه – سرطان ... سرطان پیشرفته ... دکترا می گن وضعش وخیمه .... باید شیمی درمانی بشه ... ولی خودش راضی نیست .... می گه وقتی قراره بمیرم دیگه چرا شیمی درمانی کنم .... همش نگرانه ... می گه نمی خوام قیافم عوض بشه ... می گه می خوام راستین تا ساعتی که زنده م همینجوری منو ببینه .. نه بدون مو و ابرو .....
باز هم سکوت کردیم .... اینبار مریم سکوت رو شکست .....
مریم – نمی شه عملش کنن ؟ ... شاید با عمل و یه شیمی درمانی کم خوب بشه ...
فاطمه سری تکون داد ....
فاطمه – دو هفته پیش عملش کردن ... می گن جای امیدی نیست ... سرطان به همه ی بدنش نفوذ کرده ..... دکترش گفته شاید با شیمی درمانی بهتر بشه .... می گه فقط یه معجزه می تونه نجاتش بده ....
سرش انداخت زیر ...
فاطمه – براشون دعا کنین ... راستین داغون شده .... راستین عاشق لاله ست ... داره دیوونه می شه ... شبا خواب نداره ....
عيد از راه رسيد ... در تمام مدت با فاطمه در تماس بوديم و حال همسر دکتر شايگان رو مي پرسيديم ... انگار نگراني فاطمه و دکتر شايگان به ما هم سرايت کرده بود .... هيچکدوم دلمون نمي خواست براي همسر دکتر اتفاق بدي بيفته ...
دکتر بيش از يه رييس براي همه ي ما ارزش داشت .... مرد محترمي که حتي شماتت کردنش مؤدبانه بود و پر از احترام .... همه دوسش داشتيم ... و برامون مثل يه برادر بزرگتر مهم بود ...
اگر به اندازه ي فاطمه نه .. ولي کمتر از فاطمه هم نگران حال و روز دکتر و همسرش نبوديم ....
خود من تقريباً يه روز در ميون با فاطمه در تماس بودم ... به قدري بهش زنگ مي زديم که خسته شده بود ... طوري که يه بار گفت ..
فاطمه – چرا انقدر زنگ مي زنين از من حالش رو مي پرسين ... خودتون بياين ديدنش ...
و اينجوري شد که با بچه ها قرار گذاشتيم و يه روز رفتيم ديدن لاله ... خونه ي دکتر شايگان ....
با ديدن لاله همگي به دکتر حق داديم که عاشقانه دوسش داشته باشه .... دختر قد بلند و خوش اندامي که پوست مهتابيش با لب هاي خوش فرمش ... و همچنين چشماي مشکيش به اندازه اي از آدم دلبري مي کرد که نمي شد چشم ازش برداشت ....
رفتارش با وقار و متين ... خونگرم و دوستانه بود .... به قدري خوش برخورد بود که آدم احساس مي کرد مدت زيادي هست که باهاشون رفت و آمد داره ....
از همون اول همگي شيفته ي اخلاق و رفتارش شديم ..... به طوري که خيلي زود باهاش دوست شديم ...
رفتار دکتر شايگان هم تو خونه بهتر از کتابخونه بود ... دوستانه و برادرانه .... پذيرايي از ما رو خودش به عهده گرفته بود ... و لاله در تموم مدت کنار ما نشسته بود و با ما حرف مي زد ....
همون روز فاطمه از همه خواست تا با لاله صحبت کنيم که رضايت بده به شيمي درماني .... گرچه که اون روز اصلاً قبول نکرد ... اما بعد از چندين بار رفت و آمد .. و چندين ساعت حرف زدن .... و شنيدن دلايل همه ي ما و به خصوص فاطمه ... رضايت داد ....
رضايت داد به خاطر شوهرش ... به خاطر عشقي که بينشون بود ... براي اينکه بتونه زنده بمونه و هميشه کنار شوهرش باشه ... شيمي درماني بشه ...
روز چهاردهم فروردين .. لاله تو بيمارستان بستري شد تا اولين سري شيمي درماني روي بدنش انجام بشه .......

***

باز هم پشت پنجره ي بزرگ خونه ايستادم و نگاه مي کنم ... به برج رو به رو ... به پنجره هاش .... چقدر دلم مي خواد يکي از اين پنجره ها باز بشه و صورت راستين تو قاب شيشه ي رو به رو م پيدا بشه ....
چقدر براي ديدنش لحظه شماري مي کنم ... چشم رو هم مي ذارم و نگاه طوسيش رو به تصوير مي کشم ....
آخ کخ چقدر دلتنگتم راستين ... کجايي ؟ ... کجايي که ببيني دلم ديوونه وار براي تو مي زنه ... من کجاي زندگيت بودم ؟ ... که انقدر راحت رفتي ...
نمي دونم نفسم ياري مي کنه به ديدن دوباره ت ؟ ..........
داره کم کم نفسم مي گيره برگرد
داره عطرت از تو خونه مي ره برگرد
تو که چشمات مهتاب رو ديوونه مي کرد
تا ستاره هاتو گم نکردي برگرد .......

دارم ديوونه مي شم از دوريت .... دلم براي ثانيه به ثانيه ي با هم بودنمون تنگ شده .... دلم نگاهت رو مي خواد ... دلم نمياد بهت بگم بي وفايي ... ولي انصاف داشته باش .... کاري که کردي اسمش چيه ؟ ... اگه بي وفايي نيست پس چيه ؟ ..
خدايا خسته شدم از انتظار ... خدايا چقدر التماست کنم تا برش گردوني ؟ ... خدايا اين حق منه ؟ .. مني که عاشقم ...
کاش جرأت داشتم و مي گشتم دنبال يه شماره يا خبري ازش ... ولي مي ترسم ... مي ترسم که از اون احساسي که بهم پيدا کرده بود چيزي باقي نمونده باشه ..
مي ترسم از پس زده شدن ... مي ترسم که احساسم يه طرفه شده باشه ... مي ترسم بشنوم چيزي رو که نمي خوام ... اينکه دلش با دل کسي يکي شده باشه ....
مي ترسم از اينکه ديگه تو زندگيش جايي نداشته باشم ... مي ترسم ... مي ترسم ...

من هوش و حواسم پي چشماشه
اي کاش که عاشق نشده باشه
اي کاش بدونه خيلي مي خوامش
از وقتي که رفته ، رفته آرامش

نمي دونم دقيقاً کي نگاهم گره خورد به نگاهت ... دلم به دلت ... و نفسم به وجودت ؟ ....
نمي دونم چرا نتونستم از عشقت بگذرم ... چرا نتونستم با بي وفاييت .. فراموشت کنم ... چرا نتونستم خودم رو جدا از تو بدونم .... چرا نتونستم تو اين مدت دل به دل يکي ديگه بدم ........

شب تا صبح بيدارم خيلي دوسش دارم
غير ممکنه از اين عاشقي دست بردارم .....
نه روز آرامش دارم و نه شب مي تونم بخوابم .... کاش حداقل حالم رو مي فهميدي و ... خودت ... از من يه خبري مي گرفتي ....
کاش مي تونستم اين روزاي دلتنگي رو از کتاب زندگيم حذف کنم ... دوست دارم خط به خط کتاب زندگيم پر از تو باشه ... پر از با تو بودن ... پر از لبخنداي تو ... پر از عشق تو .......
باز کنار پنجره هستم و نظاره مي کنم عاشقايي رو که با هم تو پياده رو قدم مي زنن ... زير نور خورشيدي که در حال غروبه ...
و من باز حسودي مي کنم به با هم بودنشون .... به آرامش قلب هاشون ....
کي مياي راستين تا قلب من هم آرامش بگيره ؟ ...


نگاهم به چشماشه ... بچه ي خوشگليه ... يه دختر .... يه دختر شبيه به خود ارشيا ... شايد هم ايليا ... يا برديا ..... يا بهتر بگم شبيه به مامان .....
صبح زود به دنيا اومد ....
نگاه مي کنم به چهره هاي خندانشون .... زير لب زمزمه مي کنم .. سه تفنگدار ... و لبخندي مي شينه رو لبام ....
بعد از مدت ها .. شاد مي بينمشون .... مطمئناً اين از پا قدم دختريه که تازه به دنيا اومده .... اولين نوه ي خونواده ي به کيش ........
کاش مامان و بابا هم بودن ... چقدر آرزو به دل از دنيا رفتن ....
پسرا سر به سر هم مي ذارن ... درست مثل اون وقتا ... همون وقتايي که مامان بود ... بابا بود ... و من عاشق نبودم .... همون روزايي که تنها دغدغه شون اين بود که من رو تسليم کنن در مقابل عشقشون ...
نگاه مي کنم به لبخند روي لباي مليکا و آرزو ...... دلم مي گيره ... از اينکه شاد نيستم ... از اينکه اينجا هم دلم هواي راستين رو کرده .... از اينکه حواسم نيست يکي از مردايي که تو اين اتاق ايستاده دلش رو به من داده ... و زندگيش رو گذاشته پاي من تا ازم جواب بله بگيره ...
خودخواهم که به فکرش نيستم .... من به مامان و بابا مديونم ... من زندگي و خوشبختي برديا رو بهشون مديونم .... ولي کاري از دستم بر نمياد .....
همراه برديا از بيمارستان خارج مي شيم ... خودش بهم زنگ زد و خبر به دنيا اومدن بچه ي ارشيا رو داد ... خودش هم اومد دنبالم تا بيايم بيمارستان ديدن بچه و مليکا ...
مثل هميشه حواسش هست که چقدر از زندگي پرت شدم ... خودش همه ي کارها رو بهم يادآوري کرد ... همين ديدن بچه و کادو خريدن رو ........
خوبه که هست ... خوبه که انقدر هوام رو داره ... وگرنه معلوم نبود چي به سرم ميومد ... واقعاً رفتن راستين نابودم کرد ...
با يه قدم فاصله ازش راه مي رم ... سرش پايينه ... تو فکره ...
با دقت نگاهش مي کنم ... دلم مي خواد بدونم به چي فکر مي کنه ... آه مي کشه ..... نمي دونم چرا احساس مي کنم دلش بچه مي خواد ... شايدم اشتباه مي کنم ...
ناخودآگاه آروم .... ولي طوري که بشنوه مي گم ...
من – تو دلت بچه نمي خواد ؟ ...
همونجور که سرش پايينه نيم نگاهي بهم مي ندازه ...
برديا – نود در صدر مردا بچه دوست دارن ...
با اين حرفش مي خواد بگه که اونم بچه دوست داره .... مي رسيم به ماشين ... سوار مي شيم ... نمي دونم چرا ... ولي مي پرسم ..
من – چرا ازدواج نمي کني ؟ ...
بر مي گرده و شماتت بار نگاهم مي کنه ... ماشين رو روشن مي کنه ... راه مي افته ... ولي چواب من رو نمي ده ....
نمي دونم چرا سماجت مي کنم ... انگار مي خوام بهش بفهمونم که بايد راهش رو از من جدا کنه ...
من – چرا جواب نمي دي ؟ ....
اخماش مي ره تو هم ... همونجور که حواسش به جلوست جواب مي ده ...
برديا – تو .. نمي دوني ؟ ..
مي دونم ... خوب هم مي دونم .. ولي نمي خوام به خاطر من از چيزهايي که دوست داره محروم بمونه ... اون هميشه براي من برادره ...
من – نه نمي دونم ....
عصباني مي شه ...
برديا – چون منتظر جوابت هستم ... منتظرم دست از اين عشق مسخره ت برداري ... منتظرم تمومش کني .. دلم بچه مي خواد .... اگه اين مسخره بازيا رو تموم کرده بودي الان ما هم بچه داشتيم ...
از حرفاش عصبي مي شم .... چرا نمي خواد درکم کنه ....
من – عشق من مسخره نيست ... جوابت هم قبلاً دادم ... من ... زن ... تو ... نمي شم ...
صداش رو مي بره بالا ..
برديا – تا الان هم نبايد منتظرت مي شدم تا خودت راضي بشي .... بايد وادارت مي کردم زنم بشي ... همون موقع که مامان و بابا رفتن بايد تکليفمون رو مشخص مي کردم ... ولي الانم دير نيست ... خيلي زود وقت محضر مي گيرم ...
صداي منم مي ره بالا ...
من – من زن تو نمي شم ... چرا نمي خواي بفهمي ... من يکي ديگه رو دوست دارم ....
برديا – آره مي دونم .. هموني رو دوست داري که گذاشته رفته .. دلت رو به چي خوش کردي ؟ .. به اينکه بر مي گرده ؟ ..
من – آره .. بر مي گرده ...
هردو با فرياد حرف مي زنيم .... هر دو عصباني هستيم ...
برديا – فکر کردي اونم عاشقته ؟ ... فکر کردي مي خوادت ؟ ... اگه عاشقت بود نمي رفت ...
من – براي رفتنش حتماً دليل داره .. وگرنه دوسم داشت ...
برديا – از کجا انقدر مطمئني ؟ ...
فرياد مي زنم ..
من – چون زنش بودم .......
ترمز مي کنه .... انگار زمان داره مي ايسته ... نبايد مي گفتم ... نبايد حقيقتي رو مي گفتم که ازش خبر نداشت ... هيچ کس نمي دونست ... هيچ کس ....
ماشين روي آسفالت کشيده مي شه .... صداي جيغ لاستيکا فضاي ماشين رو پر کرده .....
ولي برديا بي توجه به اون صدا .. نگاهم مي کنه .... زل زده به صورتم .... منم با وحشت نگاهش مي کنم .....
وحشت از عکس العملي که مي تونه بعد از اين چهره ي خشک و خشمگين نشون بده ... ترس از فهميدن چيزي که ازش خبر نداشت ....
ترس از غيرتي که نه برادرانه .. بلکه عاشقانه بهم داره ..... ترسي ناشناخته از رفتاري ناشناخته تر ... تا حالا تو اين موقعيت باهاش نبودم ....
نمي دونم چيکار مي کنه باهام ... ولي از چشماي عصبانيش .. که بيش از اندازه ترسناک شده مي تونم بفهمم بايد فرار رو بر قرار ترجيح بدم ...
آروم دست مي برم سمت قفل کمربند ايمنيم .... و بازش مي کنم ....
ماشين مي ايسته .... و همزمان صداي نعره مانند برديا بلند مي شه ...
برديا – با اجازه ي کي زنش شدي ؟ ... هان ؟ .... مي کشمت شکوفا ...
نمي تونم بمونم .... سريع در ماشين رو باز مي کنم و مي پرم بيرون .... فرار مي کنم .. فرار مي کنم از اتفاق ناخوشايندي که انتظارم رو مي کشه .... مي دوم .. سريع ... تند ....
صداي در ماشين رو مي شنوم .... و بعد صداي قدم هايي که شبيه به دويدنه ..... بر مي گردم و پشت سرم رو نگاه مي کنم ... داره دنبالم مياد ... سرعتم رو بيشتر مي کنم ....
نفس هام به شماره افتاده .... گرماي هواي آخراي مرداد طاقت فرساست ...
وسط ظهره .... ساعتي که همه خوابيدن زير خنکاي کولر ... و استراحت مي کنن ....
اتوبان خلوته ... و من بي وقفه مي دوم تا اسير خشم برادري نشم که حسش بهم هنوز هم برادرانه نيست ....
به بعضیـــــــا باســــ گفت: عزیزم

توکه به یکی دست میدی
                      
                                      به یکی پا
           
               به یکی هم دل

کلا  کارت اهداء عضو داری

هــــــــع







پاسخ
 سپاس شده توسط #marya#
#6
فصل 4


صداي موتور ماشيني تو اتوبان مي پيچه ... يه حس اميد تو دلم زنده مي شه ... شايد اون ماشين بتونه نجاتم بده ...
صدا نزديک و نزديک تر مي شه .... سرم رو مي چرخونم سمت اتوبان ... ماشين رد مي شه .. ولي کمي جلوتر مي ايسته ...
مي رم سمتش ... راننده يه زنه .... در رو برام باز مي کنه ... سريع سوار مي شم و اون زن پا مي ذاره رو گاز .... با سرعت مي ره ....
بر مي گردم و به برديا که ايستاده و دور شدن ماشين رو نگاه مي کنه ... خيره مي شم ..... از اين فاصله هم مي تونم خشم نشسته رو چهره ش رو تشخيص بدم ....
خدا بهم رحم کرد که تونستم از دستش فرار کنم .... اين فرار خوبه ... حداقل با گذشت زمان آروم تر مي شه .... شايد به يه نتيجه ي منطقي برسه ...
شايد درک کنه چرا اون کار رو کردم ... مگه نه اينکه خودش ادعاي عاشقي مي کنه ... پس بايد بفهمه حالم رو ... کارم رو ....
با صداي زن ... از فکر و خيال بيرون ميام ...
زن – مزاحمت شده بود ؟ ...
بايد چه جوابي بهش بدم ؟ .... کل زندگيم رو تعريف کنم ؟ .... بگم صيغه ي يه مرد شدم بدون اينکه خونواده م چيزي بدونن ؟ .... بگم نتونستم جلوي دل عاشقم رو بگيرم ؟ ...
بگم برادرم ... برادر ناتنيم .... عاشقمه ... و نتونسته با واقعيت اينکه يه مدت زن يکي ديگه بودم کنار بياد .. و نمي دونم مي خواست چه بلايي سرم بياره ....
بدون گفتن اين چيزا فقط يه حرف به دهنم مياد ...
من – آره ...
زن – کجا برم ؟ ... آدرس بده ...
و من نمي دونم از ترس برديا بايد به کجا پناه ببرم ...پدر و مادر که ندارم تا بهشون پناه ببرم .... ارشيا که خونه نيست ... پيش ايليا هم نمي تونم برم ... رفتنم برابره با توضيح درباره موضوع ... و نمي دونم بعد از دونستن واقعيت چه برخوردي باهام مي کنن ....

وقتي محکوم به فراري ... تموم شهر بن بست مي شود ......

پس ناچارم برم خونه ي خودم و دعا کنم برديا براي چند ساعت ... فقط چند ساعت بي خيال من بشه .... آدرس خونه رو به زن مي دم ...
جلوي در وردي خونه با لادن برخورد مي کنم ... دختري که با پدر و مادر و خواهر کوچکترش درست تو واحد کناري من زندگي مي کنن ... و درست از روزي که از کتابخونه ي دانشگاه به کتابخونه اي که الان توش کار مي کنم منتقل شدم ... و ديگه فاطمه رو نديدم .. شد دوستم .. و همرازم ....
با ديدنم .. با اون حالت پريشونم ... سريع با نگراني مي پرسه ..
لادن – چي شده شکوفا ؟ ... چرا انقدر به هم ريخته اي ؟ ...
با دلهره مي گم ...
من – برديا فهميد لادن ... همه چي رو فهميد ... از دستش فرار کردم .... مطمئناً من رو مي کشه ...
لادن – مي خواي بياي خونه ي ما .... اگه بياد اينجا چي ؟ ...
جلو چشماي نگرانش سري تکون مي دم ...
من – در رو قفل مي کنم .... اميدوارم اينجا نياد ..
و ازش جدا مي شم ....

***

خستگي از صورت دکتر شايگان و فاطمه پيدا بود ... براي اينکه بتونن کنار لاله تو بيمارستان باشن .. برنامه ريزي کرده بودن ... لاله يه خواهر بيشتر نداشت که اونم تازه زايمان کرده بود ... و يه بچه ي يک ماهه داشت ....
مادر لاله هم يه پاش بيمارستان بود و يه پاش خونه ي اون يکي دخترش ... دکتر شايگان هم خواهري نداشت ... براي همين فقط مادرش .... مادر لاله ... خود دکتر ... و گاهي فاطمه .. به نوبت کنار لاله مي موندن ...
فاطمه چون بچه ي کوچيک داشت نمي تونست خيلي بهشون کمک کنه .... و اين رفت و آمد و بچه داري تواماً .. باعث شده بود گاهي سر کار خواب آلود و کسل باشه ..
دکتر شايگان هم دست کمي از فاطمه نداشت ..............

كم كم بين خودمون تصميم گرفتيم به دكتر شايگان پيشنهاد بديم كه من و نوشين هم بعضي موقع ها كنار لاله بيمارستان بمونيم ... حداقل به بقيه فرصت استراحت بديم كه بتونن با نيروي بيشتري از لاله پرستاري كنن ....
اول با فاطمه حرف زديم و قرار شد فاطمه خودش اين پيشنهاد رو به دكتر بده .... فاطمه تونست بعد از يه ساعت حرف زدن و دليل آوردن كه اين كار به همه كمك مي كنه و از طرفي لاله هم مي فهمه تنها نيست؛ دكتر رو راضي كنه ... گرچه كه معلوم بود دكتر از سر اجبار قبول كرد ....
ديگه روز ها كارمون شده بود بعد از تعطيلي كتابخونه .. به نوبت رفتن به بيمارستان پيش لاله ...
خيلي زود با لاله صميمي شدم ... نمي دونستم لاله با نوشين هم همينطور بود يا فقط با من اونجور صميمي شده بود ... هر چي كه بود همين صميميت باعث شد كه بتونم شناخت بيشتري نسبت به دكتر پيدا كنم ...
دكتر هر روز تموم وقت ملاقات رو كنار لاله مي گذرون ... و سعي مي كرد تو همون مدت كم به عشقش اميد به زندگي رو تزريق كنه ...
من بارها و بارها شاهد اون بازي عاشقانه ي نگاه ها و حرف ها بودم ...كه باعث مي شد براي چند دقيقه اي با لبخند نگاهشون كنم ...
دكتر تو بيمارستان مرد ديگه اي مي شد ... آدمي كه با دكتر شايگان داخل كتابخونه زمين تا آسمون فرق مي كرد ...
گاهي از عاشقانه هاش ياد برديا مي افتادم ... و خسته از عاشقانه هاي راه گرفته به ذهنم چشمام رو مي بستم و دعا مي كردم كه برديا سر عقل بياد ....
همون روز ها بود كه برديا با خبر داغي همه مون رو شوكه كرد ..
پيدا كردن سر نخي از پدر و مادر واقعيم ...........
برديا با اين كارش مي خواست راه رو براي خواستگاريش باز كنه ... مي خواست كارش قانوني باشه .. مي خواست با پيدا كردن پدر و مادر واقعيم .. با تغيير فاميليم بهم بفهمونه كه برادرم نيست ... كه مي خواد همسرم باشه ..
تو اون اوضاعي كه به خاطر لاله داشتيم اين اتفاق يه جورايي سردر گمم كرده بود ...
با پيگيري هاي برديا .. و آزمايش دي ان اي ... معلوم شد پدر و مادر واقعيم چه كساني هستن ...
فريده بشري ... و حسن صادقي .... هر دو هم به فاصله ي دو سال فوت شده بودن .... مزارشون تو بهشت معصومه .. تو قم بود ....
از طرف پدري كسي رو نداشتم ... پدرم بچه پرورشگاهي بود ...
با فهميدن اين موضوع لبخند تلخي زدم ... چه سرنوشت يكساني داشتم با پدرم ...
از طرف مادري يه دايي داشتم ... برديا داييم رو پيدا كرد ...
هيچوقت فراموش نمي كنم روزي كه داييم رو ديدم ... چشماش درست شبيه به چشماي من بود ... وقتي من رو ديد چنان با عشق بغلم كرد و من رو به خودش فشار داد كه يه لحظه فراموش كردم اون مرد فقط داييمه ... حس پدي رو به آدم منتقل مي كرد كه بچه ش رو بعد از چند سال دوري دوباره ديده ...
اون روز فهميديم قبل از به دنيا اومدن من پدرم فوت مي كنه .. پدري كه اون زمان كارش نقاشي ساختمون بوده ... مادرم دو ماهه بوده كه شوهرش رو از دست مي ده ....
مطمئن بودم روزاي سختي رو گذرونه ... زن بارداري كه قبل از بارداري نا خواسته ش فهميده بوده كه سرطان داره .... مي خواسته من رو از بين ببره .. اما دلش نمياد ...
وقتي به دنيا ميام .. مادرم كه مي دونسته سرطانش هيچوقت خوب نمي شه يه روز پنهوني از داييم و پدرش كه اون زمان زنده بود .. مي ره تهران و من رو مي ذاره پشت در يه پرورشگاه ... چون به گفته ي دكتر ها وقت چنداني نداشته ....
به گفته ي داييم .. مادرم فكر مي كرده اونجوري بهتره .. چون يا صاحب پدر و مادر مي شدم و يا در كنار بچه هايي رشد مي كردم كه مثل خودم بودن ...
مادرم فكر مي كرده كه من با موندن كنار پدر بزرگم و داييم نمي تونم خوشبخت بشم ... چون پدر بزرگم سن بالا و قلب مريضي داشت و نمي تونست بزرگم كنه .. و داييم كه اون زمان هنوز ازدواج نكرده بود نمي تونست مورد خوبي براي بزرگ كردنم باشه ...
به خواست خودم ... و صلاحديد مامان و بابا .. چند روزي رو قم موندم .. خونه ي دايي و زن داييم ... به فاطمه هم موضوع رو گفته بودم ... تا بتونن چند روزي كه نيستم كسي رو جايگزينم تو بيمارستان و كنار لاله بكنن ...
داييم تموم مدت كنارم بود .. از مادرم مي گفت و از پدرم ... از خاطراتي كه باهاشون داشت ...
و من سراپا گوش بودم تا از لا به لاي حرفاش بشناسم پدري رو كه هيچ وقت نديده بودم ... و مادري رو كه فقط يك هفته گرماي آغوشش رو داشتم .. و بعد ازش بي نصيب شدم ....
بعد از چهار روز برگشتم تهران ... به دايي قول دادم كه زود به زود بهش سر بزنم ...
داشتم آماده مي شدم برم كتابخونه كه گوشيم زنگ خورد .. فاطمه بود ....
لبخندي زدم ... كه حتماً دلش برام تنگ شده و مي خواد ببينه كي بر مي گردم ... گوشي رو گذاشتم كنار گوشم و جواب دادم ...
من – سلام فاطمه جان .. دارم ميام كتابخونه ...
صداي ناراحتش تو گوشي پيچيد ...
فاطمه – سلام شكوفا ... تهراني ؟ ...
نگران از نوع صداش گفتم ..
من – آره تهرانم .. چيزي شده ؟ .. لاله خوبه ؟ ...
صداش بي رمق تر از قبل شد ...
فاطمه – نمي دونم ... آزمايشاش كه خوب نيست .. امروز از بعد از اذان صبح داره سراغت رو مي گيره ... گفته حتماً بري ديدنش ... مياي ؟ ...
سريع جواب دادم ..
من – آره ميام ... نيم ساعت ديگه اونجام ...
قطع كردم و سريع مقنعه م رو سرم كردم ... كيفم رو برداشتم و راهي شدم ... نمي دونستم چي شده كه لاله خواسته من رو ببينه ... دلم هزار راه رفت تا به بيمارستان رسيدم ....

***

صداي زنگ تلفن تو خونه مي پيچه ...
نيم ساعتي هست كه رو مبل نشستم و منتظرم تا سر و كله ي برديا پيدا بشه ... ولي خداروشكر هنوز نيومده ... نگرانشم ... نگران اينكه با اون حجم عصبانيت بلايي سر خودش نيورده باشه ...
هر چي باشه يه عمر كنار هم زندگي كرديم و من واقعاً برادرانه دوسش دارم ... اميدوارم رفته باشه پيش ارشيا يا ايليا ... مطمئنم اونا مي تونن آرومش كنن ...
خيره مي شم به تلفني كه داره پشت سر هم زنگ مي خوره ... حوصله ندارم جواب بدم ... مي دونم خودش بعد از چندتا بوق مي ره روي پيغامگير .. و اگه كسي كار مهمي داشته باشه برام پيغام مي ذاره ..
با زنگ ششم مي ره روي پيغام گير .... و صداي برديا تو خونه مي پيچه .................
آروم حرف مي زنه ... ولي جدي ....
دلخوري تو صداش پيداست ... و مي دونم چقدر داره به خودش فشار مياره كه عصبانيتش رو كنترل كنه ...
برديا – باورم نمي شه شكوفا ... جواب من اينه ؟ .. مني كه اين همه مدت برات صبر كردم ؟ .... حالا بايد بشنوم چيكار كردي ؟ ....
صداي تقه ي آرومي به در خونه باعث مي شه همينجور كه گوشم به حرفاي بردياست ؛ برم سمت در ... مطمئناً لادن اومده ببينه خوبم يا نه ! ....
برديا – هيچوقت فكر نمي كردم اين كار رو با من بكني ... كجا برات كم گذاشتم شكوفا ؟ ... كم به پات وايسادم ؟ ...
با اين حرف نگاهي به تلفن مي ندازم .... دلم براش مي سوزه ... كاش زودتر مي فهميد براي من فقط برادره .. برادر ..
در رو باز مي كنم ... با چشم مي گردم دنبال لادن ... اما نگاهم قفل مي شه به چشماي عصباني برديا ... شوك زده نگاهش مي كنم ...
مي خوام تو ذهنم حلاجي كنم حضورش رو ... كه با ضربه اي به در خونه ... بازش مي كنه ... و داخل مي شه ...
از ترس عقب عقب مي رم ....
گوشي كنار گوشش رو مياره پايين ...
مياد به سمتم ...
مي ترسم ... وحشت دارم از اون نگاهش كه عصبانيتش رو به رخ مي كشه ... عصبانيتش رو زياد ديدم .. اما نه در مورد خودم .... و همين باعث مي شه قدرت انجام كاري نداشته باشم ... سكوت كنم ... و همونجا بمونم ...
مچ دست هام رو مي گيره و فشار مي ده ... اما نه اونقدري كه دردش قابل تحمل نباشه ...
با خشم مي گه ...
برديا – دوسِت داشتم ... نداشتم ؟ ....
سري تكون مي دم به معناي آره ...
برديا – مي خواستمت ... نمي خواستم ؟ ...
باز هم سر تكون مي دم ...
لب هاش رو از حرص روي هم فشار مي ده ..
برديا – بهت التماس كردم زنم بشي .. نكردم ؟ ...
بغض مي كنم .... اشك تو چشمام حلقه مي زنه .... راست مي گه ... التماس كرد ..
همه جوره باهام كنار اومده اين چند سال ... شايد به واقع حقش نباشه كه الان اين موضوع رو بفهمه .. كاش زودتر بهش گفته بودم ....
با چشماي پر از اشك نگاهش مي كنم ...
كلافه مي شه ... عصباني تر مي شه ... بيشتر حرص مي خوره ...
صداش مي ره بالا ...
برديا – پس خوب دردت چي بود كه رفتي زنش شدي ؟ ...
كنترل اشك هام رو ندارم ... جاري مي شن ...

آروم آروم مي گم ...
من – دوسش داشتم ... اون موقع يه جورايي ناچار بوديم ... نمي خواست نا محرم باشيم ...
پوفي مي كنه ... بلند و كشيده ... انگار مي خواد با اين كار عصبانيتش رو خالي كنه ...
مي ره سمت در خونه ..
مي ايسته و نيم نگاهي بهم مي ندازه ...
برديا – الانم زنشي ؟ ...
چقدر درد داره تو صداش ... يه حس بد ... درمونده ست تو اداي اين جمله ... انگار تازه يادش افتاده ممكنه دستش خورده باشه به دستاي زن يه مرد ديگه ..
دلم نمي خواد عذاب وجدان داشته باشه ... هيچوقت ...
خيالش رو راحت مي كنم ...
من – نه .. يه صيغه ي يه ماهه بينمون خونده شده بود ...
انگار خيالش راحت مي شه كه فقط سري تكون مي ده و ميره ....

يه صبح ديگه ... يه روز ديگه ... يه روز كه مثل هميشه با دلتنگي شروع مي شه .... و اينبار ... يه حس جديدي هم همراهش هست ... ناراحتي ... عذاب وجدان ... نگراني ... براي مردي كه هميشه برام حكم برادر رو داشته ....
راه ميوفتم ... بايد مثل هميشه برم سر كار ... كتابخونه .. تا با غرق كردن خودم و افكارم تو كتاب ها جايي براي فكر و دلتنگي نذارم ...
خسته و دلزده م از اين همه حس بد .... كي مي خواد تموم بشه نمي دونم ! .... كي مي تونه به دادم برسه ؟ ....

منـــو به حال من رهــــا نکن
تو که برای من همه کسی
اگه هنــــــوزم عاشـق منی
چرا به داد من نمی رسی

سرم رو به سمت آسمون بالا مي برم ...
آروم زمزمه مي كنم ..
من – خدايا ... يه اتفاق خوب مي خوام .. يه چيزي كه تسكين بده اين همه دلتنگيم رو ... اين همه درد رو ... به دادم برس ....
راه مي افتم ... به افكارم پوزخند مي زنم ... اتفاق خوب ... چي مي تونه غير از حضور راستين برام خوب باشه ؟ ...
سري به حالت تأسف براي خودم تكون مي دم ...
وارد كتابخونه مي شم ... كتابخونه اي كه نصف كتابخونه ي قبليم هم نيست ... سه تا كتابداريم و يه مدير كتابخونه ...
با ورودم .. خانوم رحماني سريع مي گه ..
رحماني – برو پيش دكتر توكل ... كارت داره ...
باشه اي مي گم .... و تو دلم زمزمه مي كنم كه " يهني چيكارم داره ؟ " ....
راهم رو كج مي كنم به سمت اتاق مدير كتابخونه ... دكتر توكل ....
با تقه اي به در ... وارد مي شم ...
با ديدنم لبخندي مي زنه ....
سلام مي كنم .. با خوشرويي جواب مي ده ...
بدون اينكه حرفي بزنم .. خودش پيش قدم مي شه ...
توكل – خوب خانوم كتابدار ... كتابخونه ي قبليت تقاضا داده برگردي ....
نمي تونم جلوي تعجبم رو بگيرم ... برگردم ؟ .... كجا ؟ ... به كتابخونه اي كه براي نديدن جاي خالي راستين .. براي دوره ي هر لحظه ي خاطرات عاشقيم ازش فرار كردم ؟ ....

دكتر توكل انگار تعجبم رو مي فهمه ...
در حالي كه نامه اي به سمتم مي گيره .. مي گه ...
توكل – مثل اينكه كمبود نيرو دارن ... همين امروز برو ...
سري تكون مي ده ..
توكل – اينجا با همون دوتا كتابدار هم كاراش پيش مي ره ... براي همينه كه من سريع قبول كردم كه برگردي ...
باز هم سري تكون ميدم اينبار به تأييد حرفش .. راست مي گه ... دانشكده ي تك رشته اي كه به لطف تعداد زياد دانشجوهاش كتابخونه ي جدايي داره كجا و كتابخونه ي دانشگاهي كه توش كار مي كردم كجا ؟ ...
نامه رو مي گيرم ... باهاش خداحافظي مي كنم ... مدير خوبي بود ... اينجا يه جمع زنونه بود ... سه تا كتابدار بوديم با يه مدير .... همه زن ...
از كارم .. از شخصيتم تعريف مي كنه و تشكر .. كه اين مدت بدون مشكل كنارشون بودم ... منم همين كار رو مي كنم .. تشكر بابت اين همكاري ...
بيرون ميام و مي رم به طرف دو كتابدار ديگه ... باهاشون خداحافظي مي كنم ...
نگاهي مي ندازم به كل كتابخونه .. براي خداحافظي ... كتابخونه ي كوچيكي كه تعداد رديف قفسه هاي كتابش به ده عدد هم نمي رسه ...
نگاهم رو مي چرخونم روي جلدهاي رنگي رنگي كتاب ها ...
لبخند تلخي مي زنم .. يه اتفاق مي خواستم ... چقدر زود خدا جوابم رو داد .... حالا خوب يا بدش بماند ! ...
دوباره صداي پاشنه ي كفشام رو سنگ فرش خيابون ...
به كتابخونه فكر مي كنم .. با اينكه چرا كمبود نيرو دارن ؟ ... مگه نوشين و مريم و مژگان و فاطمه نيستن ؟ ... مهرداد چي ؟ ... چي شده ..
يه لحظه به ذهنم خطور مي كنه ... نكنه راستين برگشته ؟ .. برگشته و با اين كار مي خواد من رو دوباره ببينه ؟ ...
دلم به پيچ و تاب مي افته ... كه خدا ممكنه ؟ ... دلم مي خواد به خودم اميد بدم ... نمي دونم چرا مي ترسم ...
به قدم هام سرعت مي دم .. بايد برم و بفهمم جريان چيه ! ...

دستم رو مي گيرم به دستگيره ي در كتابخونه ... چقدر دلم مي خواد اين در يه در جادويي باشه .... كه وقتي بازش مي كنم ببينم برگشتم به قبل .. به روزهايي كه تازه عاشق راستين شده بودم ...
يا حداقل با باز كردنش ببينم راستين ايستاده و منتظرمه ... چه خوش خيالم ...
نفس مي گيرم .. تا تپش هاي قلبم منظم بشه .. استرس دارم ... يعني راستين برگشته ؟ ...
وارد مي شم ... اولين نگاهم به ميز اماناته ... كسي پشتش نيست .. ولي اين طرفش دو تا دختر و يه پسر ايستادن منتظر كتاب ...
از جايي كه هستم نه اتاق رييس كتابخونه ... و نه اتاق كار فاطمه اينا .. هيچكدوم معلوم نيست ..
نمي دونم چرا به جاي پيش رفتن .. مي ايستم .. و منتظرم تا يك آشنا بياد و من رو ببينه ...
چيزي طول نمي كشه كه قامت مهرداد پديدار مي شه .. سرش پايينه و نگاهش به كتاب تو دستش ...
سرش رو بلند مي كنه .. با ديدنم مي ايسته ... با تعجب نگاهم مي كنه ... سريع مياد و كتاب رو مي ده دست يكي از دختر ها .. و بعد مياد سمت من ...
فقط نگاهم مي كنه .. دلخور ... ناراحت .. انگار حجم عظيمي از حرف رو روونه مي كنه سمتم ...
نگاهش مي كنم .. با شرمندگي ... دوست و همكار بدي بودم ... اين رو مي دونم ... خونه م رو عوض كردم و آدرس به كسي ندادم ... سيم كارتم رو عوض كردم و شماره به كسي ندادم ...
وقتي كتابخونه ي دانشكده تقاضاي نيرو كرد .. داوطلبانه رفتم ... رفتم و پشت سرم رو تا امروز نگاه نكردم ....
لبخند محوي مي زنه .. با دست به سمت فضاي پشت سرش اشاره مي كنه ...
مهرداد – خوش اومدي ... منتظرت بوديم ...
لبخند مي زنم به لحن دلگيرش .... احساس مي كنم با اينكه چهره ش تفاوتي نكرده ولي يه جورايي با مهرداد قبلي فرق داره ... انگار قيافه ش جا افتاده شده .. يا شايد من اينجوري تصور مي كنم ...
سري تكون مي دم و راه مي افتم ...
زودتر از من مي ره سمت اتاق فاطمه اينا .. سرش رو داخل اتاق مي كنه .. و بلند مي گه ...
مهرداد – خانوم بي معرفت رو تحويل بگيرين ... هر بلايي مي خواين سرش بيارين كه شديداً پشتتونم ...
متعجب نگاش مي كنم ... منظورش من بودم ؟ ...
صداي چند جفت كفش ... و فاطمه و مريم و مژگاني كه خودشون رو مي رسونن به من ... هر سه اخم كرده ميان به سمتم ...
لبخندي به اخم هاشون مي زنم .. چه استقبال گرمي ...
مي مونم زير رگبار گِله كردنشون .... هر كدوم يه جوري ازم دلخوره .. مي خندم ... در جواب همه ي حرفاشون مي خندم .. و اونا بيشتر حرص مي خورن ....
صداي فاطمه باعث مي شه كمي ساكت بشن ...
فاطمه – شكوفا برو دفتر رييس و بگو اومدي ! .. دكتر افروز منتظرته ...
و اينجوري بهم مي فهمونه كه راستيني در كار نيست ..
زير نگاه هاي دلداري دهنده ش راه مي افتم به سمت اتاق دكتر افروز ...........
***

وارد اتاق لاله شدم ... مادرش كنار تختش نشسته بود .... و خستگي از سر روش مي باريد ...
لاله با ديدنم لبخندي زد .. گرچه كه بي جون بود و انگار كمي بغض داشت ....
لبخندي زدم و رفتم طرفش .... سلامي به هر دو كردم ...
كنار لاله نشستم ... و آروم گفتم ...
من – كارم داشتي لاله جان ....
سري تكون داد ...
لاله – آره شكوفا جان ... مي خواستم يه كاري برام انجام بدي ...
متعجب نگاهش كردم ... وقتي اون همه آدم كنارش بودن چرا از من مي خواست ؟ ....
با شك نسبت به خواسته اي كه نمي دونستم چيه سري تكون دادم ...
من – بگو عزيزم ...
كمي مكث كرد .. بعد گفت ...
لاله – تو بلدي كشك بادمجون درست كني ؟ ... خيلي هوس كردم ...
كمي جا خوردم ... براي اين كار من رو تا بيمارستان كشونده بود ؟ ... كاري كه مادرش .. يا مادرشوهرش .. حتي فاطمه مي تونستن براش انجام بدن ....
مونده بودم كه واقعاً هوس كرده يا موضوع چيز ديگه ايه ... از طرفي هم نمي دونستم اجازه داره همچين غذايي بخوره يا نه ! ...
با شكي كه از قبل بيشتر شده بود جواب دادم ...
من – بلدم ... فقط ... اجازه داري بخوري ؟ ...
لبخندي زد ...
لاله – كم مي خورم ... مي شه همين امروز برام درست كني بياري ؟ ...
مي خواستم سريع قبول كنم .. ولي تا ياد كتابخونه و چند روز نبودنم افتادم گفتم ...
من – راستش نمي دونم بهم مرخصي مي دن يا نه .. مي دوني كه چند روز نبودم ...
سري تكون داد ..
لاله – خودم با راستين حرف مي زنم ... تو به داد شكم من برس ... راستي .. نعنا داغش زياد باشه ...
از لحنش لبخندي زدم ...
و با يه خداحافظي سريع .. رفتم كه كاري كه خواسته بود رو انجام بدم ...
وقت ملاقات بود كه با يه ظرف پر از كشك بادمجون به بيمارستان رسيدم ... يه ظرف كوچيك و چندتا قاشق هم همراهم برده بودم ...
در اتاقش رو كه باز كردم رو به رو شدم با دكتر شايگان و فاطمه و شوهرش ... و مادر لاله ....
بعد از سلام و احوال پرسي .. ظرف رو بردم طرف لاله و گفتم .
من – بفرماييد .. اينم امر شما ..
لاله با ديدن ظرف لبخندي زد .. و ذوق زده گفت ..
لاله – واي مرسي ..
بعد رو كرد به بقيه ...
لاله – انقدر راستين اين چند روز گفت كه هوس كشك بادمجون كرده كه منم هوس كردم ... براي همين شكوفا رو انداختم تو زحمت ..
دكتر شايگان و فاطمه تشكر كردن .... " خواهش مي كنمي " گفتم ... و لبخندي زدم ...
دكتر شايگان .. با جديت همراه با مهربوني رو به لاله گفت ...
شايگان – لاله جان ... فكر نمي كنم برات خوب باشه ...
لاله لبخند عاشقانه اي بهش زد ...
لاله – فقط يه قاشق ! ...
دكتر مردد نگاهش كرد ... و انگار تاب مخالفت نداشته باشه گفت ...
شايگان – كمتر ..
و لاله با تكون دادن سر .. حرفش رو قبول كرد ...
از اون كشك بادمجون .. هم فاطمه و شوهرش كمي خوردن .. و هم دكتر شايگان ... و هر سه با گفتن خوشمزه ست خيالم رو راحت كردن كه خرابكاري نكردم ...
چند روز بعد بود كه به خواست لاله .. من و فاطمه رفتيم تا به خونه ش سر و سامون بديم ...
نمي فهميدم چرا لاله انقدر اصرار داشت كه تو همه ي كارا من هم حضور داشته باشم ... به خصوص كه خواسته بود لباس هاي دكتر رو بشوريم و چند تايي رو هم براش اتو كنيم ... و آماده تو كمدش بذاريم ..
اصرارش تو حضور من همراه فاطمه اي كه هم دوستش بود و هم فاميل دكتر كمي شك بر انگيز بود ...
اما براي اينكه ناراحت نشه هر چي مي گفت قبول مي كردم ....

تقريباً يك روز در ميون من و فاطمه خونه ي دكتر بوديم به اصرار لاله ... يه روز براي تميز كاري و شستن ظرفاي كثيف .. كه دكتر دائم مي گفت نياز نيست به انجامش ... و يه روز براي شستن و اتو كردن لباس هاش ...
يه روز لاله اصرار مي كرد براي دكتر غذا درست كنيم تا بي غذا نمونه و دائم مزاحم مادرش نشه .. و يه روز من رو به تنهايي مي فرستاد خونه ش تا چيزي كه مي خواست رو بردارم و ببرم براش بيمارستان ... و من گاهي مي موندم اون چيزايي كه مي خواد به چه دردش مي خوره .. و از همه مهم تر چرا اين كار ها رو به مادرشوهر يا شخص ديگه اي كه از من بهشون نزديك تر بود نمي سپرد ....
ديگه با همه چيز خونه شون آشنا شده بودم ... با جاي تك تك وسائل خونه ... ظرف و ظروف ... لباس ها .. و به خصوص رفتارها و عادات دكتر شايگان ... كه لاله گاه و بي گاه برام تعريف مي كرد ....
روز به روز حال لاله بدتر مي شد ... كم رمق تر و نا توان تر ... نا اميد تر و ساكت تر ....
انگار يه جورايي قبول كرده بود رفتن رو ... و براش روز شماري مي كرد ....
وقتي لاله به كما رفت ... دمتر معالجش خيلي واضح گفت كه بستگانش خودشون رو آماده كنن براي نبودنش ...
و من هيچوقت فراموش نمي كنم چشماي سرخ از اشك دكتر رو ...
هر روز كارمون بود چند دقيقه اي رفتن به بيمارستان ... و ديدن لاله اي كه تو كما بود از پشت شيشه ....

پشت ميز امانات بودم ... در حال چك كردن كتاب هاي رزرو شده ... امتحانات دانشجو ها شروع شده بود و سرمون خلوت بود ....
با شنيدن صداي پاي كسي كه انگار عجله داشت سر بلند كردم ..
دكتر شايگان بود .. كه سراسيمه خودش رو به اتاق فاطمه رسوند .. سرش رو برد داخل و گفت ..
شايگان – فاطمه بلند شو بريم ... لاله به هوش اومده ...
براي اولين بار تو محيط كار فاطمه رو با اسم صدا كرده بود .. و اين نشون مي داد چقدر آشفته ست كه نمي تونه تمركز كنه ...
و دوباره با همون قدم ها خودش رو به در كتابخونه رسوند ... مي خواست بره بيرون كه يك دفعه ايستاد ...
روي پا چرخي زد ... و رو به من گفت ..
شايگان – شما هم بيايد ... لاله گفته باهاتون كار داره ...
مبهوت نگاهش كردم .. اون زمان وقتي نبود كه لاله با من كار داشته باشه وقتي بيشتر از من غريبه حق نزديكانش بود كنارش باشن ..
با اين حال .. به خاطر لاله سريع بلند شدم و كيفم رو برداشتم ...
همراه فاطمه از كتابخونه خارج شديم ... مسافت بين كتابخونه تا بيمارستان رو تو ماشين دكتر .. هر سه ساكت بوديم ... انگار استرس ناشي از به هوش اومدنش هر سه نفرمون رو به سكوت برده بود ...
وارد راهروي بيمارستان كه شديم ... مادر لاله با ديدنمون سريع اومد به سمتمون ... نگاهي به هر سه مون انداخت ...
روي دكتر مكثي كرد ... و بعد برگشت به سمت من ... چشماش پر از اشك شد ...
- شكوفا جان اول شما برو ... مدام سراغت رو مي گيره ...
نگاهي به دكتر و فاطمه انداختم .... چرا اول من ؟ ... واجب تر از همه دكتر بود ...
قبل از اينكه تصميم بگيرم به طرف اتاقش برم دكتر مادر لاله رو مخاطب قرار داد ...
شايگان – دكترش گفت جاي اميدواري هست ؟ ...
مادر لاله چشماي پر از اشكش رو روي هم گذاشت ... لب هاي لرزونش رو روي هم فشار داد و سرش رو به علامت نه برد بالا ...
معطل نكردم ... رفتم به سمت اتاقش ...
در باز كردم و رفتم بالاي سرش .... چشماش بسته بود ....
رنگ پوستش به زردي مي زد ... دستي كشيدم به سرش كه به جز چند تار موي نازك چيزي روش باقي نمونده بود ...
چشماش رو باز كرد ...
بي حال و كم رمق گفت ..
لاله – اومدي شكوفا ؟ ...
بغض كردم از اونچه كه مي ديدم ... لاله اي كه پر شر و شور بود .. لاله اي كه حاضر نبود شيمي درماني بشه تا شوهرش هميشه اون رو با چهره ي زيبا و دلنشينش ببينه ... تبديل شده بود به آدمي كه هر كس با ديدنش مي فهميد كه چيزي نمونده به پروازش ...

با همون بغض جواب دادم ...
من – آره عزيزم ...
مكثي كرد ... چشماش رو بست و دوباره باز كرد ...
لاله – وقت چنداني ندارم شكوفا ...
لبم رو به دندون گرفتم ...
من – نگو اين حرف رو ... اميد داشته باش لاله ... به خاطر دكتر ...
لبخند تلخي زد ...
لاله – مي دونم وقت زيادي ندارم .. مي خوام برام يه كاري بكني .... آخرين خواسته ي منه ازت ... انجام مي دي ؟ ...
با اشك حلقه زده تو چشمام گفتم ..
من – بگو ... انجام مي دم ... هر چي كه باشه ...
دستش رو با سختي بالا آورد ... دستش رو گرفتم ...
چشماش پر از اشك شد ....
لاله – قول مي دي ؟ .. هر چي كه باشه ؟ ....
مطمئن گفتم ..
من – هر چي كه باشه ....
اشك تو چشماش روون شد ... قطره به قطره ....
لاله – بعد از من حواست به راستين باشه ... مي دونم همه دورش رو مي گيرن ... ولي خوب مي دونم كه از همه كناره مي گيره ... تنهاش نذار ... مراقبش باش ... بذار اون دنيا منم خيالم راحت باشه ... قول مي دي ؟ ...
مبهوت نگاهش كردم ... چه عشقي داشت ؟ ... تو آخرين لحظه هاش هم نگران شوهرش بود ... چقدر دلم سوخت براي عشقي كه ادامه اي نداشت ... و بارها تو دلم گفتم .. خدا اين عشق مقدس بود و روحاني ... چرا ؟ ...
نتونستم در مقابل اون همه عشق جلوي خودم رو بگيرم ... اشكاي من هم جاري شد ...
سري تكون دادم ..
من – با اينكه سخته .. قول مي دم .....
چقدر سخت بود بهش قول بدم .. اينكه شوهرش رو تنها نمي ذارم ... و مي دونستم چقدر براش سخته كه اين قول رو ازم بگيره .... عاشق بود ...
لحظه هاي بدي بود ... دقيقه هايي كه لاله از همه خداحافظي كرد ... تك به تك رو صدا كرد .. هر كس دقايقي تو اتاقش مي موند و وقتي مي اومد بيرون چشماش پر از اشك بود ...
حتي خواهرش هم اومده بود ... همه آروم و بي صدا .. گوشه اي گريه مي كردن ...
لحظه هاي نفس گير با رفتن دكتر شايگان به اتاقش سخت تر شد .... همه مي دونستن چه ثانيه هاي بديه براي هر دو عاشق ... ثانيه هاي عاشقي همراه با غزل خداحافظي ...
حق اون همه عشق .. خداحافظي بي بازگشت نبود ....
صداي گريه مون با فرياد دكتر شايگان بلند شد ...
فريادي كه با درد لاله ش رو صدا مي زد ...
ضجه مي زد ...
انگار فرو مي ريخت پايه هاي استوار وجود كسي ....
همه مي دونستن با پرواز لاله ... دكتر نابود مي شه .....
يك هفته مراسم ....
يك هفته هق هق هايي كه خاموش نمي شد ...
يك هفته شنيدن ضجه هايي كه مو رو بر تن آدم سيخ مي كرد ...
يك هفته صداي صوت قرآن .. و بوي حلوا ... و سيني هاي پر براي خيرات ... خيرات براي روحي كه مطمئناً به خاطر حال خراب عشقش آرامش نداشت ....
بعد از اون يك هفته .. دكتر با همون حال خراب ... با صورتي شكسته و داغون برگشت سر كار ...
همون روز اول فاطمه اومد كنارم و آروم گفت ...
فاطمه – شكوفا ... من از يه چيزي خبر دارم ...
با ترديد گفتم ..
من – از چي ؟ ...
نگاه خيسش رو به چشمام دوخت ...


فاطمه – قولي كه به لاله دادي ! ....
ناخودآگاه نگاهي به در بسته ي اتاق دكتر شايگان انداختم .... بايد چيكار مي كردم .. من قول دادم مراقبش باشم ... كه تنهاش نذارم ... ولي اين كار بدون رضايت خود دكتر ممكن نبود ..
من .. يه دختر مجرد ... چه جوري مي تونستم يه مرد تازه همسر از دست داده رو تنها نذارم ؟ ....
نگاهي به فاطمه انداختم ... و گفتم ..
من – چه جوري ؟ ... بايد چيكار كنم ؟ ....
آروم گفت ..
فاطمه – هر كاري .........

***

يك ماهي مي گذره از شروع دوباره ي كارم تو كتابخونه اي كه برام پره از خاطرات راستين .... تو اين يك هفته كه خيلي زود گذشته .. در كنار لحظاتي كه بچه ها سعي مي كنن با بگو بخند ، من رو از فكر و خيال در بيارن ... هم من سكوت كردم و هم فاطمه ...
نه اون حرفي درباره ي راستين مي زنه .. و نه من سوالي مي كنم ...
مي ترسم بپرسم و چيزي كه دلم نمي خواد بشنوم ... مي ترسم كه برگشتي نباشه تو رفتنش ...
نمي دونم بچه ها چيزي مي دونن يا حرفاي هرازگاهي شون كه براي دلداري منه از سر دلسوزي و يه دلداري معموليه ....
مهرداد بيشتر از قبل هوام رو داره .... گاهي كه خيره مي شم به دفتر دكتر افروز و حواسم نيست به جاي تذكر به من ... سكوت مي كنه و همه ي كار ها رو به تنهايي انجام مي ده ...
واقعاً كه مرد شده ... كي فكرش رو مي كرد مهردادي كه از عاشقي و ازدواج فراري بود ... دل بده به دل نوشين ... و بشه همسرش ... و حالا در انتظار به دنيا اومدن بچه شون روز ها رو شب كنن ...
نوشيني كه حالا استراحت مطلقه .. و نمي تونه بياد سر كار .. و به همين خاطر تقاضاي برگشت من رو كردن ....
خسته از يه روز كار ... بر مي گردم خونه ...
كليد مي ندازم تو در ... كه در خونه ي بغل باز مي شه ...
با اينكه فاصله ي بين درها زياده ... با اينكه سعي مي كنم تو سكوت كارم رو انجام بدم .. باز هم صداي دسته كليدم تو فضا مي پيچه ... و همين باعث مي شه لادن بفهمه برگشتم خونه ...
با لبخندي تو چهارچوب در خونه شون ظاهر مي شه .... شال حريري روي سرش انداخته .. مي دونم كه اگر فضاي باز راهرو هاي برج نبود اين كار رو انجام نمي داد ...
برج دوازده طبقه ي ما ... چهر واحديه ... دور تا دور راهرو واحد ها قرار داره .. و وسط راهرو دوتا آسانسور ... كه از كنارش پله هاي اضطراري مي گذره ....
تو فاصله ي بين واحد ها نه ديوار هست و نه پنجره اي .... از اون فاصله تموم شهر پيداست ... و من چقدر اين قسمت رو دوست دارم ... به خصوص وقتي نسيم خنكي از اون فاصله ها خودش رو به صورت آدم مي رسونه ....
صداي لادن بلند مي شه ...
لادن – حواست كجاست خانوم كتابدار ؟ ...
لبخندي مي زنم به خانوم كتابدار گفتنش .. غرق لذت مي شم وقتي شغلم رو بهم يادآوري مي كنن ...
من – همينجام .. شما سلامت كو ؟ ...
مي خنده ..
لادن – سلام .. اومدم يادت بندازم فردا جمعه ست ...
شونه اي بالا انداختم ..
من – خوب باشه ... در ضمن نمي گفتي هم مي دونستم كه فردا تعطيله ...
خنده ي پر صدايي مي كنه ...
لادن – الحق كه عاشقي ... فردا مامانم مي خواد آش درست كنه ... نذري ... اومدم يادآوري كنم كه از صبح بياي اينجا ...
تازه يادم ميوفته كه دو روز پيش هم گفته بود ... و من يادم رفته بود .. شرمنده از فراموشيم مي گم ..
من – چشم .. فردا از صبح علي الطلوع اونجام ...
دستي تكون مي ده ... و بر مي گرده بره داخل خونه شون ...
مكثي مي كنه ..
لادن – راستي يه خبر جديد ...
مي مونم تو پر شوري اين دختر ...
من – چي شده ؟ ..
لبخندي مي زنه و با آب و تاب مي گه ...
لادن – همسايه ي جديد اومده ... طبقه ي پايين ... واحد رو به روي ما ....
سري تكون مي دم ...
من – مباركشون باشه .. چه خبر مهمي ! ..
لادن – مهمش اينه كه يه مرد جوونه .. و مجرد ...
چشمكي مي زنه ... و دستي تكون ميده ...
شونه اي بالا مي ندازم ... و جواب خداحافظي دستيش رو مي دم .... و وارد خونه مي شم ....
***

چهار روز بود كه دكتر برگشته بود سر كار ... و من تموم مدت تو فكر بودم ... كه چطوري مي تونم مراقبش باشم ؟ ... بچه كه نبود ... نمي تونستم كه تموم مدت مثل مادراي هميشه نگران بالاي سرش باشم تا اتفاقي براش نيفته ! ...
گيج بودم ... قولي كه لاله ي خدابيامرز ازم گرفته بود به ظاهر ساده بود ... ولي پشتش دنيايي از حرف بود و هدف ....
خسته از فكرهايي كه نتيجه اي برام نداشت ... پوفي كردم ... و كتاب هاي گذاشته شده روي ميز امانات توسط يكي از دانشجو ها رو برداشتم ....
اصلاً حوصله ي كاري رو نداشتم ... كتاب ها رو كناري گذاشتم تا نوشين يا مهرداد وقتي از بخش مرجع بيرون اومدن برگردونن به قفسه ها ...
بي حوصله از پشت ميز بلند شدم ... و به طرف بخش مرجع فارسي رفتم ...
امتحانات تازه تموم شده بود و كتابخونه خلوت ... هرازگاهي چندتا دانشجو مي اومدن كتابخونه ... اما تعدادشون كم بود ...
وارد بخش شدم .. سه چهارتا دانشجو در حال سوال از نوشين بودن ... امتحان كارآموزي بچه هاي كتابداري هنوز مونده بود ... و همين طور امتحان عملي مرجع كه استادش دكتر شايگان بود ....
بچه ها گاهي ميومدن و اشكالاتشون رو رفع مي كردن ...
و ما به خاطر مراعات ذهن آشفته ي دكتر اشكالاتشون رو رفع مي كرديم و نمي ذاشتيم كسي مزاحم دكتر بشه ...
كفري از حوصله اي كه سر رفته بود نگاهي به قفسه ها مي نداختم و از كنارشون رد مي شدم ...
نوشين كه انگار فهميده بود حال خوشي ندارم .. اومد كنارم ...
نوشين – چي شده شكوفا ؟ ... خوب به نظر نمياي ! ...
سري تكون دادم ..
من – هيچي ... حوصله ندارم .. نه به اون روزايي كه اينجا انقدر شلوغ بود كه مدام بايد به دانشجوها تذكر مي داديم آروم باشن .. نه الان كه انقدر ساكته اعصاب آدم به هم مي ريزه ...
لبخندي زد ...
نوشين – نگران نباش ... هفته ي ديگه بچه ها امتحان عملي دارن ... از دو روز ديگه دوباره سر و كله شون پيدا مي شه و اينجا رو مي ذارن رو سرشون ...
سري تكون دادم ...
دردم نبود بچه ها نبود ... حال خودم رو نمي فهميدم ... انگار دلم مي خواست از همه چي ايراد بگيرم ...
با رفتن نوشين كنار دانشجوها .. راه بيرون اتاق رو در پيش گرفتم ..
از اتاق كه خارج شدم چشمم افتاد به اتاق دكتر شايگان كه درش باز بود ...
پشت ميز نشسته بود ... و يكي از دستاش رو گذاشته بود روي معده ش ... و دست ديگه ش رو مشت كرده تكيه داد بود به ميزش ...
سرش پايين بود ... و چهره ي جمع شده ش نشون مي داد كه درد داره ...
احساس مي كردم با دستي كه روي معده ش بود چنگ مي زنه به بدنش ....
چند لحظه خيره خيره نگاهش كردم ...
و بعد انگار كسي من رو از بهت خارج كرده باشه .. به خودم اومدم و با سرعت رفتم سمت اتاقش ..
بدون در زدن وارد شدم ...
انقدر درد داشت كه متوجهم نشد ... رفتم كنارش .. كمي خم شدم و آروم گفتم ..
من – دكتر حالتون خوب نيست ؟ ...
سرش رو آهسته بالا آورد ...
از نگاهش .. و حالت صورتش معلوم بود كه درد زيادي داره ...
به جاي جواب ، نگاهم كرد ... احساس كردم نمي تونه جوابم رو بده ... براي همين دوباره پرسيدم ...
من – معده تون درد مي كنه ؟ ...
براي يه لحظه چشماش رو بست و انگار درد بدي تو بدنش پيچيده باشه .. بيشتر تو خودش مچاله شد ...
درد داشت و نمي تونست حتي جوابم رو بده ... درنگ نكردم ...
اولين چيزي كه تو ذهنم زنگ زد .. پيدا كردن قرص بود ... براي آروم كردن درد معده ش ....
راه افتادم برم دنبال قرص ... هنوز از اتاقش بيرون نرفته .. انگار كسي بهم القا كرد كه شايد معده ش خالي باشه ... و دردش به اين خاطر باشه ..
براي همين برگشتم كنارش و پرسيدم ..
من – دكتر ! .. شما صبح چيزي خوردين ؟ ...
نگاهم كرد ... و سرش رو به علامت نه تكون داد ...
يه لحظه موندم .... چهار روز بود كه ميومد سركار ... و صبحانه ؟ ... يعني چيزي نخورده بود ؟ ...
مي دونستم خونه ي مادرش نمونده و برگشته خونه ي خودش ... و خوب كسي نبود كه براش صبحانه آماده كنه ...
چقدر اون لحظه دلم سوخت براش ... انگار با رفتن لاله ديگه براش مهم نبود چيكار مي كنه و چي مي خوره .. اون لحظه حتي حدس زدم كه شايد تو خونه ... با ديدن جاي خالي لاله ... غذاي درست و حسابي هم نخورده باشه ....
نمي تونستم نسبت بهش بي تفاوت باشم ... من به لاله قول داده بودم ...
سريع از اتاق خارج شدم ... رفتم و يواش فاطمه رو صدا كردم ... نمي خواستم كسي چيزي بفهمه .. چون مطمئناً همون تعداد اندك دانشجوها متوجه مي شدن ... و از اونجايي كه يه زماني خودم هم دانشجو بودم و مي دونستم دانشجوها حرف تو دهنشون نمي مونه و ممكنه اين موضوع به گوش همه برسه ... و زندگي خصوصي دكتر دهن به دهن بچرخه ... سعي كردم با آروم ترين صوت با فاطمه حرف بزنم ...
فاطمه كه از اتاقش خارج شد و اومد كنارم گفتم ...
من – فاطمه حال دكتر خوب نيست .. معده ش درد مي كنه ... مثل اينكه صبح هم چيزي نخورده ..
نگران شد ..
فاطمه – كجاست ؟ ..
آروم تر از قبل گفتم ...
من – اتاقش .. تو برو پيشش تا من برم براش يه چيزي بگيرم بخوره ... فقط حواست باشه دانشجوها تو بخش مرجع هستن ...
فاطمه سري تكون داد و سعي كرد آروم ... بدون جلب توجه بره به سمت اتاق دكتر ...
من هم كيفم رو برداشتم و رفتم سمت بوفه ي دانشگاه ...

همون اتفاق باعث شد تا من حواسم رو بيشتر بدم به دكتر ...
حاضر نبود بره خونه ي مادرش ... خونه ي خودش كه پر بود از خاطرات لاله رو ترجيح مي داد ... از طرفي فهميديم اهميتي به خورد و خوراكش نمي ده ... و به غذاهايي كه مادرش براش درست مي كنه دست نمي زنه ...
انگار با خودش و روزگار لج كرده بود ...
من به لاله قول داده بودم و نمي تونستم بذارم دكتر اينجوري خودش رو از بين ببره ... از اون درد معده ش انقدر احساس عذاب وجدان داشتم ... و فكر مي كردم لاله به خاطر سهل انگاريم ازم ناراحته .. كه تصميم گرفتم كمي تو زندگي دكتر دخالت كنم ....
به بعضیـــــــا باســــ گفت: عزیزم

توکه به یکی دست میدی
                      
                                      به یکی پا
           
               به یکی هم دل

کلا  کارت اهداء عضو داری

هــــــــع







پاسخ
 سپاس شده توسط #marya# ، mohammad31
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان