امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نازنین

#1
[/color]ذوق وشوق مامان وصف نشدنی بود.سر از پا نمیشناخت.یکی نمیدونست فکر میکرد چند ساله که پسرشو ندیده.انگار نه انگار که ما هم آدمیم ومثلا خسته ایم.باز خوبه بهش گفته بودم سرم درد میکنه ویه ساعت بذاره بخوابم اگه نمیگفتم میخواست چیکار کنه.دم به دقیقه به بهونه های مختلف میومد تو اتاق ولامپ رو روشن میکرد:الان وقته خوابه؟نمیبینی کلی کار ریخته سرم؟



عادتشه شلوغ کنه اصلا هم کار خاصی نداشت.





*تیرماه بود،آریا فارغ التحصیل شده بود وبه خونه برمیگشت.چون دیر به دیر میومد وکارش تو بیمارستان شهر خودمون جور شده بود وقرار بود اینجا بمونه مامان یه مهمانی کوچیک ترتیب داده بود.خونواده ما تشکیل شده ازدوتادختر(من وخواهرم سیما)وسه تاپسر(امیدوبرادران دوقلو آریا وآرش)امید از همه بزرگتر ومدت کمی بود که توی یک دبیرستان دولتی به عنوان مسئول کامپیوتر مشغول به کار شده بود.آرش تازه درسشو تموم کرده بود(فوق لیسانس مدیریت بازرگانی)واسمشو به چند تادانشگاه داده بودوقول تدریس در ترم مهر روگرفته بود.سیما هم که 4سال ازم بزرگتره زود تر از همه ازدواج کرده ویه دختر2ساله داشت وهمسرش بازاری بود .پدرم بازنشسته آموزش وپرورش ومغازه دار ومادرم هم خونه دار*





خب بر میگردیم سر موضوع اصلی:





به زور از جام بلند شدم درسته سرم درد میکرد وهمچنان خسته بودم اما لذت اینکه از فردا تا آخر تابستون درس تعطیله،خستگیمو از یادم میبرد.لباسامو عوض کردم واز اتاقم اومدم بیرون.هنوز آریا نیومده بود.آرش وبابا رفته بودن فرودگاه دنبالش.





به همه سلام کردم وبه ستون اول راه پله ها تکیه دادم ونظاره گر کارهای مامانم شدم.اونقد مشغول خودش بود که اصلا منو ندید وهمچنان بلند صدا میکرد:سارا.. سارا...





به زور صدامو در آوردم:اینجام.چیه؟





وبعلت اینکه بی هدف صدام میکرد دوباره مشغول کار شد.من هم خودم رو مشغول کمک کردم.مامانم از اون دسته زنهایی نیست که پاروپا بندازه ودستور بده.کدبانوییه واسه خودش.بابام هم بهش افتخار میکنه،اونروز هم مثل بقیه مراسمها ازخدمتکار خبری نبود وخودمون با همکاری فامیل مراسمو روبراه کردیم.ساعت حدودا 8 شب بود که بابا زنگ زد گفت یه ربع دیگه خونه ان.





*البته لازم بذکره که مراسم فقط واسه آریا نبود یه جورایی سور سرکار رفتن هر سه اونها بود *





زنگ در بصدا دراومد مامان ظرف اسفند رو کنار راه پله گذاشت ودر رو باز کرد آریا زیبا تر از همیشه شده بود با متانت به طرف مامان اومد واونو در آغوش گرفت نازی دختر خاله ام سرشو آورد کنار گوشم:کاش من الان جای مامانت بودم.ودوتایی باهم زدیم زیر خنده من عقب تر از همه ایستاده بودم آریا با همه سلام واحوالپرسی کردو روبروی من قرار گرفت.دستهاشو باز کرد،انصافا خیلی دلم واسش تنگ شده بود آخه یکسالی میشد که ندیده بودمش،خودمو انداختم تو بغلش اونم چندتا بوس محکم ازپیشونیم کرد:آبجی کوچولوی خودم خوبی؟





یه خورده ازش فاصله گرفتم:مرسی داداشی..





هنوز حرفموکامل نزده بودم که دستی دور کمرم حلقه شد واز روزی زمین بلندم کرد وآرش شروع کرد به چرخوندنم توی هوا:سارا تو چقدبزرگ شدی! میدونی چند وقته ندیدمت؟





ومن مدام داد میزدم:بذارتم زمین دیوونه... وهمه بلند میخندیدن.حقی آریا وآرش تا حدی شبیه به هم بودن ولی آریا هم قشنگ تر بود هم سنگین وبا وقارتر،با همه این حرفها آرش تو دل بروتر بود مخصوصا که عادت داشت بشه نقل هر مجلسو...





آخر شب بود ومهمونها یکی یکی خداحافظی میکردن آریا روی مبل نشسته بود وبه زور چشمهاشو باز نگه میداشت.آرش همچنان چونه اش گرم بود حتی حالا که همه رفته بودن با امید صحبت میکرد آخه امید هم از دست کمی از اون نداشت.در حالی که از پله ها بالا میرفتم تا برم اتاقم،رو به پایین ایستادم ومامانم روصدازدم:مامان من میرم بخوابم کاری نداری؟





-نه دخترم.برو.دستت درد نکنه





بعد رو به پسرا گفتم شب بخیر.امید وآرش هم جوابمو دادن





رو به آریا:شب بخیر داداشم.راحت بخوابی





چشماشو تنگ کرد:تو هم همینطور آبجی خوشکلم. ونگاهی سر تاپا بهم انداخت.حس بدی بهم منتقل شد.بنظرم نگاه قشنگی نبود.خدای من چی فکر میکردم به خودم گفتم:فکر کنم به خاطر خستگیه که حساس شدم وبه طرف اتاقم رفتم.بقدری خسته بودم که سرم به بالش نرسیده خوابم برد.





تقریبا ساعت 10 از خواب بیدار شدم وقبل از هر کاری طبق معمول رفتم تو سایت دانشگاه تا ببین نمره جدید چی زدن*من دانشجوی ترم 6 رشته مدیریت بازرگانی دانشگاه پیام نور بودم*نمره درس حسابرسی رو زده بودن از 14 نمره شده بودم 9.33 .جرات نکردم به بابا بگم وصداشو در نیاوردم آخه به نظر اون نمره کمی بود.بعد از خوردن صبحانه ،کمک مامانم شروع به جمع کردن ظرفهای دیشب کردم.وبعدش با سیما به چند جا سر زدیم برای کار توی تابستون واسه من، البته کلی زحمت کشیده بودم که خونواده محترم رو راضی کنم.که دست آخر هم موفق شدم توی عکاسی سرکوچه به عنوان نیروی کمکی کار بگیرم.آخه تا حدی توی فتوشاپ و اسکن کردن به لطف امید وسیما(که اونم دانشجوی کامپیوتر بود)مهارت پیدا کرده بودم.وقرار شد از فردا مشغول بکار شم.ودستمزدم هم به اندازه کاری که انجام میدادم تعیین شد.اولین باری بود که میخواستم جایی کار کنم کلی ذوق داشتم.روی تختم دراز کشیده بودم وداشتم به فردا صبح فکر میکردم.که صدای در اتاقم منو از فکر بیرون آورد:بله؟





-منم،آرش،بیام تو؟





-بفرما





عادتش بود که همیشه اجازه بگیره (برعکس امید).اومدتو وکنار تختم نشست.من هم نشستم.بهم زل زد:خوشحالی؟!





-با اینکه کار ثابتی نیس ولی،آره.خیلی





با دستهاش موهامو کنار زد:خوشحالم که خوشحالی.





واز پیشونیم بوسید ومنو در آغوش کشید:از همه نظر ازت مطمئنم ولی مواظب باش.با هرآدمی ممکنه روبرو بشی.بپا اتفاقی نیفته که از اجازه ای که بهت دادیم پشیمون بشیم.باشه؟





سرمو از روی سینه اش برداشتم وبه چشمهای براق ومشکیش زل زدم:چشم





دوباره پیشونیمو بوسید وشب بخیرگفت ورفت.آرامش خاصی پیدا کرده بودم چشمهمامو بستم:آخه چقدر بین دوتا برادر دوقلو میتونه فرق باشه؟بیشتر منظورم اخلاقیه.آرش یک آدم متنوع وپر فراز ونشیب ودوست داشتنی وآریا یک آدم خشک ویکنواخت که به خیلی از اتفاقهایی که برای بقیه شاد وخنده آوره حتی کوچکترین توجهی نمیکنه.چقدر هم بنظرم نگاهش سنگین وعذاب آور بود.درسته سعی میکردم این افکار منفی رو از خودم دور کنم اما هربار که باهم مواجه میشدیم بانگاهش مورمورم میشد.شاید سن ازدواجش رسیده بود.شیطونو لعنت کردم وخوابیدم.





صبح زود تر از همیشه از خواب بیدار شدم.یه آرایش مختصر کردم وآماده شدم.وقتی جلوی اینه ایستادم تا چادرم رودرست کنم.آرش در زد ووارد اتاق شد.به محض دیدنم سوت کشداری کشید:چی شدی!





ومن در حالی که یه ابرومو داده بودم بالا:آرش من مثل همیشه ام!





-همون.چون توقع نداشتم مثل همیشه باشی تعجب کردم





لبخند روی لبام آومد:بی مزه..





یه خورده سربسرم گذاشت ورو به مامان گفت خودم سارا رو میبرم.





وبا هم از خونه خارج شدیم.نهایتا مسیرمون پنج دقیقه میشد .همین زمان کوتاه هم کافی بود که بازم سفارش بشم.





آقای طاهری در حال راه انداختن مشتریهایی بود که اکثرا دانشجو بودن وکار کپی داشتن.سلام کردیم وگوشه ای ایستادیم*آقای طاهری یه مرد حدودا سی و هفت-هشت ساله بود که از آشنایانمون هم بودند وبیشتر هم به همین دلیل با کارم موافقت شد* بعد از چند دقیقه مغازه خالی شد آقای طاهری با آرش دست داد وبعد از یه خورده صحبت آرش خداحافظی کرد ورفت. صابر (آقای طاهری) کار با دستگاه کپی رو یادم دادوالبته گفت تاموقعی که خوب یاد بگیرم فقط در حضور خودش با دستگاه کار کنم.





صبح ها از ساعت 7 تاظهر ساعت2 عکاسی بودم وبعد از ظهرها هم یه روز در میان به کلاس زبان میرفتم وکسی دیگه بجای من به عکاسی میرفت.آتلیه صابر درست کنارعکاسی بود وکار عکسهای مربوط به آتلیه رو بیشتر خودش ویا شاگرد بعد از ظهر انجام میداد ومن فقط عکسهای معمولی رو فتو میکردم.





کارم کم بود ودوست داشتنی وآقا صابر هم ازم راضی بود.اواخر تیر بود وهمه نمرات اعلام شده بود وهمه 20 واحدم رو بامعدل 15 وخورده پاس کرده بودم. ساعت یک ظهر بود وهوا بشدت گرم حتی کولر هم جواب نمیداد.تک وتوک مشتری میومد.آقا صابر در حال ظاهر کردن عکسها بود به خاطر همین من تنها پشت میز نشسته بودم وبه خیابون نگاه میکردم.توی حال وهوای خودم بودم که با صدای صابر به خودم اومدم.در حالتی متعجب عکسها رو توی دستش گرفته بود:این عکسها مال کیه؟





-کدوم عکسها؟





خودشو جمع کرد:تو بهم ندادی سفارشو مجید گرفته(شاگرد بعد از ظهر)





وعکسها رو روی میز گذاشت.قصد فضولی نداشتم ولی عکس اولی به نظرم آشنا اومد.اونها رو برداشتم وشروع کردم به نگاه کردن ،همه ی عکسها از من گرفته شده بود توی مسیر زبانکده،توی مسیر دانشگاه ،حتی توی عکاسی ودر حین کار. با اینکه توی عکسها حجاب داشتم وزیاد واضح نبودن(چون کیفیت پایینی داشتن )وبظاهر مسئله چندان مهمی نبود.اما فکر اینکه چه کسی اینکارو کرده استرس بدی بهم وارد کرد.رو به صابر در حالی که صدام میلرزید:کی اینا رو ازم گرفته؟





قبل از اینکه جواب بده دوباره گفتم:اگه بابام بفهمه دیگه نمیذاره بیام





صابر در حالی که عکسهارو از دستم میگرفت:سارا جان اشکالی نداره.چیزی نیس که بالاخره دختر جوونی اینطور مسائل ممکنه پیش بیاد.غصه نخور به مجیدهم میسپارم.هرکی داده میاد پس بگیرتش دیگه، میفهمیم کیه...





خیلی حفظ ظاهر کردم که کسی متوجه موضوع نشه وخداروشکر موفق هم شدم.تمام بعد از ظهر به اینکه کار کی میتونه باشه فکر میکردم.خدا میدونه،پسری توی فامیل ودانشگاه نموند که گناهشو گردن نگیرم حتی شکم به مجید وآقا صابر رفت.این قضیه همین یکبار اتفاق افتاد و اون شخص محترم هم هیچوقت برای گرفتن عکسها به عکاسی نیومد.هرکی بود معلو.م بود خیلی فیلم "من ترانه 15 سال دارم" روش تاثیر گذاشته بوده.



فصل 2



غروب اواخر مرداد ماه بود .کلاس تموم شده بود وتوی حیاط زبانکده منتظر بودم که بیان دنبالم.چادرم رو توی کیفم گذاشته بودم ومانتوم هم نسبتا کوتاه بود.بقدری گرمم بود که اگه جا داشت مانتوم رو هم در میاوردم.گوشیم زنگ خورد.یه شماره ناشناس که تقریبا یک ماهی بود تماس بیصدا می گرفت(یعنی صحبت نمیکرد) وپیام میداد.رد تماس دادم.دوباره زنگ خورد میدونستم لج کردن باهاش بیفایدس چون تا وقتی برندارم بیخیال نمیشه.گوشی رو خاموش کردم گذاشتم توی جیبم.





چند دقیقه بعد آرش با ماشین جلوی زبانکده بود.بوق ویکسره کرده بود ابروهاشو توی هم کشید:چرا گوشیت خاموشه؟





-باتریش تموم شد





بعد نگاهی به مانتوم کرد:چادرت کو؟





-گرم بود





-چون گرمه باید بذاریش کنار؟





با کلافگی سرم رو بطرف بیرون برگردوندم:توروبخدا گیر نده.خسته ام





انگار اونم حوصله جروبحث نداشت.صدای موزیک وبلند کردوبدون حرف باسرعت بسمت خونه حرکت کرد





بین smsهایی که اون ناشناس میفرستاد ازهمه مهم تر این یکی بود:از عکسها راضی بودی؟





که باعث شد بفهمم هردوش یکیه.سعی می کردم بیتفاوت باشم ولی با سیما این موضوع رو در میان گذاشتم واونهم از چند سیم مختلف به این شماره زنگ زد اما کسی جواب نمیداد. دیگه واسم عادی شده بود.









فصل3





صدای زنگ گوشیم به نظرم وحشتناک می اومد.فکر کنم هیچ چیز بد تر از این نباشه که تو اوج خواب گوشیت زنگ بخوره.بدون اینکه چشمامو باز کنم دستمو به دنبال صدا چرخوندم.نتونستم پیداش کنم.صدا قطع شد.نفس راحتی کشیدمودوباره چشمام گرم شد.بازم صداش در اومد.نخیر انگار ول کن نبود.





بزور تو تختم نشستم.به هر زحمتی بود چشمامو باز کردم به محض باز کردن چشمام صدا قطع شد.اتاق تاریک بود وگوشیم کنار بالشم بود.وهیچ تماسی در کار نبود اصلا گوشیم رو silent بود.





اولین بار نبود که احساس میکردم صدای گوشیمو میشنوم واز خواب بیدار میشم.





باخودم گفتم:آخه دختر چته؟منتظر تلفن کی هستی؟





ساعت حدود 2-2.30 بود.اتاق نسبتا از باد کولر خنک بود ،گلوم خشک شده بود.از اتاق بیرون اومدم. لامپ قرمز کمرنگ راهرو رو روشن کرده بود.یاد سریال اویک فرشته بود میافتادم.صد دفعه به بابا اینا گفته بودم یه رنگ ملایم بذارید.لامپوخاموش کردمو توی تاریکی بطرف آشپزخونه براه افتادم.





اونقد تشنه ام بود که زورم اومد لیوان بردارم آب رو با پارچ سر کشیدم.صدای بسته شدن در اتاق از بالا اومد.از ترس اینکه کسی منو در اون حالت ببینه وبه مامان بگه پارچ رو که همونطور خم بود ازدهنم فاصله دادموآب زیادی ریخت روی تی شرتم وکاملا به بدنم چسبید.پارچو گذاشتم توی ظرفشویی ودر حالی که سعی میکردم لباسم به بدنم نچسبه به طرف اتاقها از پله ها بالا اومدم.پشت در اتاقم ایستاده بودم وبه صدایی گوش میدادم که از داخل اتاقم می اومد.انگار کسی داشت دنبال چیزی میگشت.ناخداگاه سردم شد نمیدونم بابت لباس خیسم بود یا از ترس!





یه خورده که ایستادم یقین کردم کسی داخل اتاقمه.با سرعت دستگیره رو چرخوندمو وارد اتاق شدم.مثل کسی که میخواد مچ بگیره.اماکسی اونجا نبود.دیگه صدایی هم نمی اومد.لامپ رو روشن کردم با دقت به اطراف اتاقم نگاه کردم.انگار خیالاتی شده بودم.





لامپو خاموش کردمو توی تختم دراز کشیدم.نگاهم به کمد لباسام(کمد دیواری نسبتا بزرگ) بود.به نظرم خیلی وحشتناک می اومد.چشمامو بستم.دوباره صدا شروع شد از داخل کمد بود.صدای خش خش که یهو شدت گرفت وباز آروم شد.ایندفعه با سرعت از جام بلند شدم به طرف بیرون دویدم.





ازتنها کسی که میشد اون موقع کمک گرفت آرش بود.آخه امید عصبی میشد کسی از خواب بیدارش کنه.آریا هم که هنوز اخلاقش دستم نیومده بود.مامان وبابا هم که رفتن به اتاقشون اون موقع شب گناهی کمتر از قتل نبود.بدون اینکه در بزنم وارد اتاق شدم.کسی تو اتاق نبود.ترسم بیشتر شد.در حالی که به پشت از اتاق خارج میشدم احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده جیغ کوتاهی کشیدم که آرش دستشو گذاشت روی دهنم وبه داخل اتاقش آورد:چته دختر؟





ودستشو برداشت:مگه روح دیدی جیغ میزنی؟





طفلک از واکنش من ترسیده بود.انگار اصلا توقع نداشت که بترسم.اشک توی چشام جمع شده بود.به وضوح میلرزیدم:دیوونه منو ترسوندی... وزدم زیر گریه.





سعی میکرد منو آروم کنه دستشو روی موهام میکشید پشت سر هم سرمو بوس میکرد.متوجه خیسی لباسم شد وبهش اشاره کرد.تازه یادم اومد که هنوز عوضش نکردم.واسش تعریف کردم که از چی ترسیدم واون هم به دنبالم اومد توی اتاقم.تمام اتاقو وارسی کرد.زیر تخت.پشت پرده.ودست آخر هم کمد لباسها.بعد در حالی که با حرفهاش سعی میکرد همه چیو عادی نشون بده وربط بده به خیالاتم یکی از کشو های پایین کمد رو بازکردویه تی شرت به من داد:عوضش کن.





وبه طرف بیرون براه افتاد.با دستپاچگی گفتم:نرو.بمون





با تعجب به لباسم نگاهم کرد ؟!!





- تقریبا خشک شده.بمون میترسم.





لبخندی زدولامپو خاموش کردوروی صندلی پشت میز کامپیوتر نشست،دستشو تکیه گاه چونه اش کردوزل زد بهم.یه لبخند سرشار از آرامش تحویلم داد .منم واسه تشکر گفتم:تو بهترین داداش دنیایی.




سرشو به نشونه تایید تکون داد.چشامو بستم یادم نمیاد کی خوابم برد . وقتی صبح بیدار شدم توی اتاقم نبود





اگه خوشتون اومد بگین فصلای دگشو هم بزارمHeartHeart
رمان نازنین 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان