امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )

#1
سیلام سیلام!!


خو فعلا یه پست میذارم تا ببینم خوشتون میاد یا نه..


خودم که خیلی عاشقشم خیلی جالبه...


خیلی خوشگله از دستش ندین


مث اینکه زیاد حرف زدم!!
خو دیه 
بریم که داشته باشیم پست اولوBig Grin
 


++++++++++++++


نیوشا_ ای جز جیگر بگیری ناتاشا .. داره دل و رودم از تو حلقم میاد بیرون ... ای خدا .. مردم..

_لال میشی یا نه ..؟ همه دارن نگامون میکنن ..

نیوشا _نگاه کنن ..بزار همه ببین چطور داری خواهر دوقلوتو میکشی...
ای که اون زبونتو مار میزد تا به بابا نگی دارن نیرو اعزام میکنن .
ابت نبود نونت نبود ..افغانستان رفتنت چی بود ..

_ای بمیری نیوشا ..اینجام دست از لودگی برنمیداری .. ببین سرهنگ داره نگامون میکنه ...

نیوشا_کو... کجاست؟ ..الهی من فدای اون چشای عسلیش بشم .. قربون قد بلندش ..نمیدونم مامانش و باباش چی خوردند که همیچن نانازی رو پس انداختن.. جیگره به خدا ... ...

_ خاک بر سرت نیوشا ..این چه طرز حرف زدنه ؟ عین این لاتای چاله میدون شدی .. خیر سرت نظامی هستیا ؟

نیوشا_خاک به گور تو .. اگه توو اون بابای تیمسارمون نبودین که من صد سال سیاهم نظامی نمیشدم ...
اخه یکی نبود به این بابای ما بگه مرد حسابی کی دوتا دختر دسته گلشو میفرسته ارتش ... ؟ عقده پسر داشتی؟
حالا ارتشی شدیم به درک ..چرا دیگه فرستادیمون افغانستتان ..؟ نمیگی جنگه ؟.. یهو یه خمپاره می ا فته رو این ناتاشای عزیز کردت ... خدا بخواد تیکه تیکه میشه ؟

_اااا گمشو یه زبونم لالی ..چیزی .. بعدشم جنگ کجا بود .. الان مدتهاست که اونجا اروم شده ...

نیوشا_اره ارواح پدرت ... وقتی مردای طالبان با اون ریشای دوازه متریشون اومدن گرفتن بردندت ..بلا ملا سرت اوردن میفهمی...

_خیلی بی ادب شدیا نیوشا ... تو که دلت نمیخواست بیای اصلا چرا اومدی هان ؟...اومدی رو اعصاب من راه بری ؟ خوب یه کلام به بابا میگفتی نمیای ...

نیوشا _اهکی ... نیام که همه افتخاراتو مدالا رو خودت تنها تنها کوفت کنی .. نه جونم ..تک خوری تو مرام ما نیست ... بعدشم تا عمر داشتم بابا تو رو پوتک میکرد میکوبید تو این سر کچل من .. فکر کردی کم پز تو رو میده؟

صداشو مثل پدرم کلفت کرد
_ ناتاشا رو ببین ..عین یه مرد میمونه ..صد تا پسر و حریفه ... یکم از ناتاشا یاد بگیر ... ناتاشا اله ..ناتاشا بله ... نه خواهر من .. عمرا بزارم ...شده تو این افغانستان شل وپل بشم پا به پات میام ...


از حرفاش خندم گرفته بود .. وقتی خندمو دید دستشو انداخت دور گردنم
نیوشا _ای قربون اون خنده هات برم .. ولی لباتو ببند و بخند تا دندونات معلوم نشه...

_چرا؟

صداشو اروم کرد
نیوشا_اخه ممکنه واسه کرمای دندونات خواستگار پیدا بشه...
با مشت زدم تو بازوش
_گمشو تو هم ..من یه دندون پر کرده هم ندارم ...

نیوشا_اا معلومه ..کدوم بقالی میگه ماست من ترش ...

_ نیوشا یه چیزی بهت میگما ..... صد بار بت گفتم از این شوخیا با من نکن ...
نیوشا_اا چته مرگته؟ عین سگ پاچه میگیری .. نمیشه دو کلوم باش حرف زد ..
حرفم نمیومد . فقط چپ چپ بش نگاه کردم ...
نیوشا_نکن قربونت برم چشات فل میشه ..دیگه طالبانم رقبت نمیکن بیا ن ببرنتا . و ریز خندید...
انگشت شستشو گرفتمو پیچوندم ...
_زهر مار ...
نیوشا _آی آی ولم کن ناتا ..جون خودت میخواستم یکم بخندی .. آی ..ولم کن...انگشتم.. واییییی
_بگو غلط کردم تا ولت کنم...
_عمرا ..تو مرام یه نظامی نیست ..
فشار دستمو بیشر کردم
_آی ..غلط کردم .. آی چیز خوردم .. .. آی ...
از خنده مرده بودم ..
یهو صدای سرهنگ امینی رو شنیدم
_باز شما دوقلو ها گیر دادین به هم ..ولش کن شستشو شکوندیش ...
با خنده شستشو ول کردم .
نیوشا با لحن مسخره ای گفت:
_ای خدا عمرتون بده .. خیر از جونیتون ببینین .. که همیشه منو از دست این شمر زل جوشن نجات میدین ...
سرهنگ خنده ای کرد و گفت
_از دست شما دو تا تیمسار چی میکشه ؟.. حتما تو خونه هم مدام به هم میپرین ..
نیوشا _اا بگو ما از دست بابا تیمسارمون چی نمیکشیم ..
صبح الطلوع ساعت 4 بیدا باش ..
ورزش صبح گاهی .. 200 تا شنا ..200 تا کوفت ... 200 تا زهر مار ...
بعدم یه تیکه نون خشک میده واسه صبحونه سق بزنیم ... وبعدشم

یهو زدم تو پهلوش و چشم غره ای بهش رفتم...
نیوشا پهلوشو گرفت
_ چته خوب مگه دروغ میگم ؟...

سرهنگ سعی میکرد جلو خودشو بگیره .. اما صورت خوش استیلش از فشاری که به خودش میاورد قرمز شده بود ...
_خوب ..بسه ..کمربندتونو ببندین که کم کم داریم میرسم به پایگاه ...

نیوشا _ما که کمرشلوارمونو خیلی وقته بستیم ..
زیر لب گفتم :نیوششششاااااا اااا ااااااا


نیوشا_جججاااااااااا اااا ااااااا اااااانننن ننننن
سرهنگ دیگه نتونست خودشو بگیره پقی زد زیر خنده واز کنارمون گذشت و نشست سر جاش ...
_خاک تو سرت ...این چه چرت و پرتی بود به سرهنگ گفتی ..؟

نیوشا_بخدا دروغ نگفتم ؟...مگه میشه کمر بندمون باز باشه ... اگه این کمرای صاب مرده رو نزنیم که این تنبونای ارتشی گلوگشاد . سه سوته از پامون افتاده ...
_خره ..منظورش این کمر بنده که به هواپیما وصله .. نه کمر تنبونت ...
با دست زد تو سر خودش و گفت
_وای خاک تو گورم... ابروم رفت ... دیدی چی شد؟ حتما با خودش میگه این دختره تو عمرش طیاره سوار نشده ...

داشتم از خنده مترکیدم .. عاشق همین خل بازیاش بودم .
دوقلوهای هم سان بودیم اما از لحاظ اخلاقی شباهتی به هم نداشتیم ...
نیوشا همیشه سعی میکرد یخ اخلاق خشک و جدی منو با لودگی و مسخره بازی اب کنه .. و موفق هم میشد ...

نیوشا _میگم ولی این ارتش افغانستان یه حسنی داره ها بگو چی؟
_چی؟
نیوشا_ دمشون گرم از چادرو چاغچول خبری نیست ... جون خودت فکر کردم زنای ارتشی شون هم مثل زنای عادیشون علاوه بر چادری که ما داریم روبنده هم میزنن اما انگار ازاد تر از ما هستن .. اونیفرمشون مثل مال مرداست .. اگه این مقنعه هم بیخیال میشدن دیگه عالی بود ... میشدیم عینهو این خارجکیا .....
_دیگه چی ؟ امر دیگه ای نداری؟
نیوشا_نه ..فقط میخواستم از تمامی ژنرالا و ارتشیای افغانستان به خصوص ژنرال .... ااا ژنرال ...چی بود اسم ضعفه ای که قراره بریم زیر دستش ؟

_ژنرال خاتول محمد زای،
نیوشا_اها ن بخصوص خاتون جون که ما رو دعوت کردند که در رکابشون در جبهه های نبرد حق علیه باطل طالبان خودی نشون بدیم کمال تشکر رو دارم ...و
_بس دیگه ..
نیوشا_نه جون من بزار ببینمش حسابی از خجالتش در میام ...
_بدبخت جلوش لودگی در نیاریا .. مگن خیلی زن خشنیه ..همه ازش میترسن ..
نیوشا_ضیفه کی باشه .. دعوتش میکنم به دوئل روشو کم میکنم ...

_نیوشا بهت گفته باشما ..خر بازی درنیاریا .. اینجا دیگه ایران نیست .. کسی بابامونو نمیشناسه که به حرمتش مسخره بازیای تو رو ببخشه ها ...

بادی به غبغب انداخت و فیگور خنده داری گرفت و گفت
_ قربونت برم... عزتمونو نیار پایین دیگه ... همه از ترس این هیکل و عضله جرئت جیک زدن ندارند نه اسم و رسم پاپامون ...
از قیافه ای که به خودش گرفته بود خندم گرفت...
نیوشا_هر هرهر .. رو اب بخندی ..مگه دروغ میگم؟
نگاهی به هیکل خوشتراشش کردمو گفتم
_نه ...اما فکر کنم بیشتر از اونکه ازین هیکل بترسن واسش غشو ضعف میرن ...
نیوشا نیشخند گنده ای زد و گفت
_قربونت برم خواهر .. نظر لطفته .. خودمم همین فکر و میکردم...
ایشالله اگه از این ماموریت خلاص شدیم میخوام برم تو کار شولباس .. حیف این اندامه حرووم بشه اخه..
_خوبه خوبه ...رو که نیست سنگه پای قزوینه .. چه خودشو تحویل گرفت ..
نیوشا_دیوونه من اگه از خودم تعریف میکنم در واقع دارم تورم تحویل میگیرم دیگه ..انگار یادت رفته هم سلولی منی ...جدی حیف این اندام نیست .. بیا بریم مانکن شیم ..بخدا هم پولش خوبه ..هم معروف میشیم ..

_دیگه چی .. میخوای بابا سر از تنمون جدا کنه .. تو که میدونی چقدر از این چیزا بدش میاد ..

نیوشا_ د همین کاراشه که منو عقده ای کرده ....من و تو رو آواره افغانستان کرده ... .. تو رو خدا به این سن رسیدیم و نذاشت یه بار دامن چین چینی از اون گل درشتای مامانی بپوشیم .. به دلم موند یه بار از این چیزا بپوشم و واسه خودم بخونم
دامن میپوشم چین دار چین دار
از این جا قر میدم تا دم ایستگاه
مامانجون بغلم کن
سوار تاکسی ام کن
اگه تاکسی گرونه
اتوبوس یه قرونه ..

_این چرت و پرتا دیگه چیه میخونی دیوونه ...ببین خانم جهادی داره چپ چپ نگات میکنه ...
نیوشا_ بزار اینقدر چپکی نگام کنه که چشاش چپ شه .. این که نمیفهمه عقده دامن نپوشیدن یعنی چی ..
اون روز خودم دیدم داشت واسه خودش یکی از همین دامن هندیا
میخرید .. همینا که وقتی باش قر میدی کامل میره بالا تا فی خالدونت مشخص میشه ...
_یواش بی تربیت .. میفهمه .. بزاربرسیم خودم برات یه خوشگلشو میخرم ..
نیوشا _راست میگی .. تو رو خدا .... بگو مرگ ناتاشا ...
_ برو گمشو ...مرگ خودت .. اصلا حرفم پس گرفتم ...
نیوشا محکم دستامو چسبید ...
_غلط کردم .. مرگ خودم ایشالله ..تو رو خدا یکی از اون چین چینی یاشو برام بخر .. گلای درشتم توش باشه ... خواهش .
داشتم کمر بند مونو میبستیم
که صدای وحشتناکی اومدو هواپیما به شدت تکون خورد طوری که نیوشا و من افتادیم کف اون ......دم هواپیما کنده شده بود و همه چیز به سرعت به بیرون پرت میشد ... پایه صندلی رو گرفتم ...
سرهنگ داد زد داریم سقوط میکنیم .. بپرید بیرون .. چتراتونو باز کنین .. سریع ....
نیوشا که پای منو گرفته بود با داد گفت
_ ای بمیری ناتاشا که جوون مرگم کردی .. خدایاهنوز ارزو داشتم ..
_خفه شو نیوشا .. با شماره سه دستمو ول میکنم .. با هم کشیده میشیم بیرون .. بعد چترتو باز کن ...
نیوشا _چترم کجا بود .... گفتم هوا افتابیه خونه ولش کردم ...
_نیو الان وقت مسخره بازی نیست ..
نیوشا _بخدا ناتاشا الکی نمیگم ..من چتر نجات ندارم ..
با بدبختی سرمو برگردوندم دیدم راست میگه کوله پشتی چتر نجات همراش نیست ...

بچه ها یکی یکی خودشونو رها میکردند و از سوارخ ایجاد شده در هواپیما پرت میشدند تو اسمون .. مونده بودیم منو نیوشا وسرهنگ ...


هواپیما با سر داشت سقوط میکرد.... فشار بدی روتن و بدنمون بود ...
سرهنگ با چالاکی خودشو به ما رسوند ...یه دستشو گرفت به بدنه هواپیما خم شد... با یه دست دیگه اش دستای نیوشا رو محکم گرفت و با قدرت نیوشا رو به سمت خودش کشید .. انگار فهمیده بود نیوشا چتر نداره ...
سرهنگ_محکم منو بگیر .. با شماره سه میپریم بیرون .. ناتاشا .. تو هم سریع بپر دیگه فاصله ای با زمین نمونده ... 1...2...3...

نیوشا در حالی که دستاشو دور گردن سرهنگ امینی حلقه کرده و محکم به بدن خوش هیکل اون چسبیده بود به سمت بیرون پرتاب شد ..

منم دستامو رها کردم . و تو چشم بر هم زدنی تو اسمون معلق شدم ... دکمه چترم و زدم ....چتر باز شد از سرعتم کم شد و به ارومی به سمت زمین پایین اومدم ...
چشمم افتاد به نیوشا که پاهاشودور بدن سرهنگ حلقه کرده بود و سرشو رو شونه های پهن اون گذاشته بود .. تا منو دید چشمکی برام زد و بوسه ای تو هوا برام فرستاد که منظورشو خوب گرفتم ..

میدونستم پامون برسه به زمین جاسوسای تو گروه حتما لاپرتمونو میدن و یه تنبیه سخت واسه سرهنگ بدبخت و.نیوشای شیطون من در نظر میگیرن ...

تو همین فکرا بودم که یهو گلوله ای از بغل صورتم رد شد .. یا خدا داشتن از پایین بهمون شلیک میکردند ...
سرهنگ داد زد
_چتراتونوحرکت بدین .. نزارید هدفتون بگیرن ...
همون موقع یکی از تیرا به سر یکی از ستوانای گروه خورد و جا به جا کشته شد ...
یکی دیگه تیر به پاش خورد .. هر چه پایین تر میرفتیم هدف گیری اونا دقیق تر میشد ...
من مثل سرهنگ چترموبه اینطرف و اونطرف هدایت میکردم ...

نزدیکای زمین نیوشا کمی از بدن سرهنگ فاصله گرفت و بندای چتر واز بدن سرهنگ جدا کرد و هر دو با یه خیز رو زمین خوابیدند ...

منم با یه حرکت مارپیچی به زمین رسیدم .. کولمو از بدنم جدا کردمو و رو زمین نیم خیز شدم ...
خدا رو شکر فقط یکی از بچه ها کشته شده بود چهار نفر دیگه هم زخمی شده بودند اما زخمشون طوری نبود که نتونن ادامه بدند ...

سرهنگ داد زد .. برید سمت اون تپه ها سنگر بگیرید الان نیروی کمکی میرسه ...
همگی سینه خیز یه سمت دو تا تپه رفتیم ...
نیوشا خودشو به من رسوند و ادای منو در اورد ...
_که از جنگ خبری نیست نه؟ .. اوظاع ارومه خیر سرت ...
_نیو سر به سرم نزار میزنمتا .. تو که برات بد نشد .. خوب با سرهنگ چتر بازی کردین ...
نیوشا _وای جیگرشو نمیدونی چه حالی داد خدا نصیبت کنه ایشالله خواهر ...یه بارم تو باش بری چتر بازی ...
_خفه ..بدبخت بزار برسیم پادگان .. این خواهرا لاپورتتو که دادند .. اون وقت میفهمی چتر بازی چه حالی داره ...
نیوشا _ سرمم ببرن دیگه برام مهم نیست .. نمیدونی ناتا چه اغوش گرمی داشت .. وای داغ داغ .. بوی ادکلونش داشت دیوونم میکرد ...

_احمق از رویا بیا بیرون ..نمیبینی زیر رگباریم .. حواستو جمع کن ...

کنار تپه رسیدیم .. با کلتای کمریمون شروع کردیم به تیر اندازی ...
تو این کار دو تامون حرف اول و میزدیم .. نشونه گرفتیم .. با دقت .. چند نفرشونو که حسابی هم سر و صورتشونو پوشونده بودند به درک فرستادیم ...
سرهنگ و بقیه هم از اونطرف ....دیگه فشنگی واسمون نمونده بود که سر وکله چند تا ماشین صحرایی نظامی پیدا شد ... نشستیم رو زمین و بقیه رو سپردیم به اونا ... چند ساعتی نگذشت که صدای تیراندازی قطع شد ...
 
````````````` 
نیوشا دزدکی سرکی کشید و یهو پرید تو هواوبشکن زدن
_
ای ول ای ولهخاتون جون ...
تاج سره خاتون جون ..
شیر زن خاتون جون ...
گل بهسره..
دیدم باز داره ابرو ریزی میکنه .. با یه حرکت دست گذاشتم رو دهنشو نشوندمش ..
_
بتمرگ ..مگه نگفتم اینجا از این مسخره بازیا در نیار .. نگفتم اینجا ایراننیست ...
کف دستمو گاز گرفت و راه دهنشوباز کرد و نفس عمیقی کشید ..
نیوشا _بابا ولم کن .. دارم خاتون و تشویق میکنم .. تا میام یکم جلو این سرهنگ خودی نشونبدم زرتی میزنی تو پر و بالم ...
_
اخه دیوونه با این لودگیا فقط خودتو مضحکه دستاینا میکنی .. ببین انصاری چطور داره نگات میکنه و با جهادی پچ پچ ...یکم جدی باش ...
_
بزار هر چی میخوان زر بزنن . اصلا برام مهم نیست ... ااا خاتون جون اومد ...
خبر دار ایستادیم ...
سرهنگ امینی محکم و استوار جلوی ژنرال خاتون ایستادو سلام نظامی داد .. ما هم پشت بند اون ...
خاتون ازاد باش داد و با لهجه بامزهافغانیش به ما خوشامد گفت ...
نیوشا_عجب قد و هیکلی لامصب .. فکر کنم تا شوهرشجیک بزنه عینهو اعلامیه میچسبونتش به دیوار ...
_
زر نزن میفهمه ها ...
نیوشا_بگو اخه ضیفه این بدبختا دارن از خونریزی میمیرن تو واستادی واسه مانطق خوشامد گویی میگی...
تو همین لحظه خاتون انگار متوجه پچ پچ ما شده باشه باقدمای محکم به سمت ما اومد و جلوی نیوشا ایستاد ..
خاتون_اسمفامیل
نیوشا_شهر.. کشور.. غذا.. اشیاء

چیکار کنم؟؟!!
بزارم بقیشو یا نه؟؟
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 1


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط azary ، saba 3 ، ☆รคђคг★ ، rezaak ، Adl!g+ ، ըoφsիīkα ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، "♥sadaf♥" ، پری خانم ، mahru ، ЯèŽvÀń ، [ Aνяιℓ ] ، 1_ Reihane
آگهی
#2
تعدادتون کمه!
ولی باش بقیشم میزارمBig GrinAngel

سری 2


خاتون با عصبانیت به نیوشا نگاهکرد
_منو دست انداختیه؟سرهنگ قرار بود افراد زبدیتان به ما بدهید نه برایماندلقک بیاورید ...
سرهنگ _ایشون ستوان نیوشا نادری از کارامد ترین افراد ما هستند ...
خاتون _اما به نظر نمی اید .. ستوان شما حتی نمیداند در وقتی که یک ژنرالدارد صحبت میکند بایست حواسش به او باشد ...
نیوشا _به خدا همه حرفاتون و گوشمیکردم .. از ناتاشا بپرسید ...
سرهنگ _ستوان نادری .. به ژنرال ادای احترامکنید ...
نیوشا_بله ..قربان ...
نیوشا جلو رفت و احترام گذاشت
_ستواننیوشا نادری در خدمت شماست ژنرال ...
خاتون که انگار کمی از خشمش کم شده بودازاد باش به نیوشا داد و گفت: دیگر از این دلقک بازی ها در نیاور .. اینجا ارتش است .. در ارتش جایی برای مسخره بازی نیست ..
از فردا باید دوره اموزشی را ببینید ..
نیوشا _خاتون جون .. اا ژنرال ما که دوره دیدیم ..
خاتون_دوره ای که دیدهای به درد اینجا نمیخورد ..شما بایست این دوره را بگذرانید تا بتوانید در مقابلگروهکهای طالبان و از طرفی نظامیان امریکایی طاقت بیاورید ..
نیوشا باز خواستچیزی بگه که اروم نیشگونی از بغل پاش گرفتم ...
یهو جیغی کشید
_مگه ازار دارینکبت ...
با این حرفش باز خاتون که داشت میرفت به سمت ما برگشت
_تو... ..بهپادگان که رسیدیم خودتو به قسمت نظافت خانه معرفی کن .. تا یک هفته باید تمام توالتها را تمیز کنی ....
سرهنگ _ژنرال .. این تنبیه در شان یک ستوان نیست.. لطفاتجدید نظر کنید
نیوشا_ای قربونش برم .. مرد به این میگن ..
خاتون _ستوان شمااداب نظامی رو یاد نگرفته اند سرهنگ ...اما من اینجا یادش میدهم .. ارتش جای مسخرهبازی نیست ...
سرهنگ _ژنرال لطفا اینبار رو ندیده بگیرید ..من به شما قول میدمستوان دیگه از این اشتباهات نکنه ..
نیوشا _راست میگه ژنرال دیگه تکرار نمیشه ...
خاتون _برویم .. افراد زخمی رو سوار کنید .. به درمانگاه پایگاه برسونید ...

بی هیچ حرف دیگه ای سوار ماشین شد و رفت .. ما هم همراه سرهنگ و بقیهسوار کامیون شدیم و به سمت پایگاه رفتیم ..
توی راه کلی به نیوشا خندیدم ...
_چقد بهت گفتم جلو ژنرال مسخره بازی در نیار .. حالا برو بکش .. وای تا یههفته ...خاک تو سرت باید تمام توالتا رو بشوری ...
نیوشا_ خفه .. نیشتو ببند .. همش تقصر تو بود .. اگه نیشگونم نگرفته بودی این جوری نمیشد .... نکبت حالا بخاطرتو من باید برم گه شویی ....

_دلم خنک شد ... اگه یکی بتونه حال تو روبگیرهو ادمت کنه همین ژنراله ...
نیوشا_جز جیگر بگیره اون دلت ..که هر چی می کشم ازتوه...
از مادر زاییده نشده کسی که بتونه حال منو بگیره دارم براش .. هنوز نیوشارو نشناخته ...
_نیو خر بازی در نیار لطفا .. بزار این یکسالی که اینجاییم باارامش بگذره ...
نیوشا_به ارامش .. ازسقوط هواپیما مون معلومه چه ارامشی درانتظارمونه...
_بس کن غر غراتو میخواستی نیای .. کسی مجبورت نکرده بود ..

نیوشا_ یهو دیدم از چشمای خوشرنگ زیتونیش گله گوله داره اشک میاد پایین ...
صورتشو با دو تا دستام گرفتم و برش گردوندم رو به خودم
_ نیوشا؟ داریگریه میکنی؟ زشته ... دیوونه اخه چرا داری گریه میکنی؟
نیوشا... اروم اشکاشو پاککردم اما انگار تازه بغضش سر باز کرده بود ...
_قربونت برم عزیز دلم .. نیوشا .. گریه نکن .. تو رو خدا .. ببین سرهنگ داره نگات میکنه .. خجالت بکش مگه بچه شدی ..
نیوشا در حالی که بینیشو میکشید بالا گفت:
مگه فقط بچه ها گریه میکنن ... دلم میخواد .. اصلا به تو چه .. توکه دلت خنک میشه من ناراحت بشم ..
_دیوونه منشوخی کردم ... باورت شد؟
نیوشا _اره .. چطور دلت میاد من تنهایی تا یه هفته گهشویی کنم و تو لم بدی استراحت کنی..؟
_مشکلت اینه ؟
نیوشا_اره
_پاک کن ایناشکای تمساحتو .. لازم نبود فیلم بازی کنی .. تا حالا شده تنبیه بشی و من کمکتنکنم؟
تو این 5 سالی که رفتیم ارتش همیشه با هم بودیم ..چه تو تنبیه چه تشویق ..
نیوشا نیشخندی زد و گونه هامو بوسید ..
_فدات بشم ...خواهر خودمی ...گلیتو..سنبلی تو .. عشق منی تو...
_اااا برو اونور ..خودتو لوس نکن دیگه ..
نیوشا_ چشم قربان ...
تا رسیدن به پادگان اروم و ساکت سر جامون نشستیم ...
ماشینا از حرکت ایستادن .. از ماشین بیرون اومدم ...تمام وسایلای شخصیمون توسقوط هواپیما از بین رفته بود ... باز خوب بو پولا مونو تو جیب شلوارمونگذاشتیم...
سرگرد افغانی جلو اومد و ما رو به سمت خوابگاه برد تا هم وسایلبرامون بیارن هم تختامونو نشونمون بده.....
نیوشا _چه فینگلیه ...چشاشو ..قدتخمک خربزه ست ... نگاه ...نگاه...
_ نیو بس کن...خیلی زشته این طوری دیگرانومسخره میکنی ....کی میخوای دست از این عادت زشتت برداری؟
نیوشا _منو عفو کنخواهر روحانی .. یه لحظه شیطان روح پاکمو تسخیر کرد ..
_اره جون خودت .. شیطونبدبخت روزی چند ساعت میاد پیشت شاگردی ..
نیوشا _اااا خودش بهت گفت ... اگهببینمش .. کلی بش سفارش کردم به کسی نگه من استادشم ..... اخه حوصله شاگرد اضافیندارم ... میدونی که مردم همش دنبال بهترین استادن...
باحرص گفتم:
_ رو کهنیست سنگ پای قزوینه ...
بی هوا زد تو سرمو وفرارکرد و گفت:
_ سنگ پا بودنبهتره از چلمنگ بودنه خواهر من .....
دنبالش دوییدم تا بگیرمش
_یه چلمنگینشونت بدم .. وایسا ... اگه مردی واستا ...
نیوشا_مرد کدومه خواهر من .. انگارپاک فراموش کردی مونثی ... مونث....
زنی گفتن ..مردی گفتن ..
شرمی و حیاییگفتن چقده تو بی حیایی .....

اینا رو بلند با اهنگ میخوندو میدویید ...
پیچید تو یه راهرو ... دنبالش رفتم ... که یهو محکم خوردم به یه چیز سخت وپهن شدم رو زمین ... کمرم حسابی درد گرفت ..
صدای خاتون تو گوشم پیچید
_ سردار هاکان چیزیتون نشد؟
سردار_نه ژنرال
ژنرال_ .... بازهم شما ستوان نیوشا ... بازهم یه مسخره بازی دیگه ... مگر اینجا سالن ورزشیست که دارید بیخیال در انمیدویید ؟
سرمو بلند کردم... به خاتون که کنار مرد ورزیده و هیکل داری ایستادهبود با گیجی نگاه کردم ...
چهره ای محکم و کمی خشن ... خدای من چه چشمایی داشت .تو عمرم مردی به این جذابی ندیده بودم ... چشمای درشتش رنگ عجیبی بود انگار هرلحظه به رنگی در میومد .. عسلی.. سبز ...
نمیدونم هر چی که بود با اون برق برندهنگاهش به ادم اخطار میداد که به من نزدیک نشو ...
صورت برنزشو انگار تازه سهتیغه کرده بود ..صاف و براق چشم ادمو نوازش میداد ...
لباش که اونقدر برجستهوخوش حالت بود که بی اختیار دلت میخواست ببوسیش ...
وای خدای من ... معذرت ... چرا اینطوری شدم .. من که هیچ وقت به چهره هیچ مردی اهمیت نمیدادم .. پس چم شده .؟
ژنرال_ چرا جواب نمی دهی؟ بلند شو ... هنوز چند ساعت از تنبیه ای که برات درنظر گرفته بودم نگذشته است ... بلند شو ...
نیوشا رو دیدم که به سرعت از پشتژنرال به سمت من میومد ...
نیوشا_ژنرال ... من نیوشا هستم . این خواهر دوقلومناتاشاست ...
ببخشید شکه شده . اخه تو عمرش سرداربه این خوشتیپی ندیده ...
باارنج کوبوندم تو پهلوش ..و سعی کردم از رو زمین بلند شم ...
ژنرال _جالب است . اینم مثل تو ادب نظامی رو یاد نگرفته است .. پس مجبورم هر دوتون رو تنبیهکنم.
به جای یک هفته ..یک ماه هر روز دستشویی ها رو تمیز میکنید ...
نیوشا_نهتو رو خدا ...
ژنرال _دو ماه
نیوشا_چشم .. هر چی شما بگید ... فقط نکنیدش سهماه
ژنرال _همین الان خودتونو به قسمت نظافت معرفی کنید .
هر دو با هم احترامگذاشتیمو
_چشم
وقتی داشند میرفتند هاکان برگشت و گذرا به من نگاهیانداخت.
با همون نگاه قلبم هری ریخت پایین ...چه مرگم شده بود ...تو ایین 25سالی که از خدا عمر گرفته بودم هیچ وقت دست و دلم واسه مردی نلرزیده بود اما حالا ...

نیوشا_هههه هه ووووویییی یییی ..چته ؟مثل گرگی گرسنه که به بره چشممیدوزه نگاش میکنی ...بابا حتما صاحاب داره .. زشته ... خوبیت نداره ناموس مردومودید بزنی ... تو که قبلا واسه من موعظه میکردی خواهر حالا چی شده ...
_اا گمشونیوشا .. همش تقصیر تو بود .. اگه مجبورم نکرده بودی دنبالت بدووم نمیخوردم به اینا ...
نیوشا_ روتو برم .. مثل اینکه بخاطر جناب عالی تنبیه یه هفته من شد دوماها... یه چیزم طلب کاری ..
_چیه باز شما دوتا گیر دادین به هم ....
سرهنگامینی بود ...
_چیزی نیست سرهنگ ...
نیوشا_اره واسه تو چیزی نیست ... واسهخاطر خانم به جای یه هفته باید تا دو ماه گلاب به روتون توالت طی بکشم ...
سرهنگ _اخه واسه چی؟
نیوشا_خانم محکم خودشو مالونده به این سردارتون ...بعدم بدون عذرخواهی زل زد تو چشمای درشتشو بروبرمحو تماشاش شده .
با حرفای نیوشا اینقدرعصبانی شدم که یه لحظه حضور سرهنگ و از یاد بردم خیز برداشتم طرف نیو که بگیرمشخودشو پشت سرهنگ قایم کرد ...
نیوشا_یا عمر بنی امیه ... غلط کردم ناتا شوخیکردم ..خواستم سرهنگم یکم بخنده ... سرهنگ نذار منو بگیره ...
_خیلی بی شعوری ... ادم خواهری مثل تو داشته باشه دشمن میخواد چیکار ...
سرهنگ_بس کنید .... باهر دوتونم ... خجالت داره .. ... شما الان نمونه های ممتاز ایرانید .. جلوی اینامیخواید ابروی کشورمونو ببرید ...
هنوز یه روز از اومدنمون نگذشته این همهبرنامه درست کردید ...
نیوشا از ناتاشا عذر خواهی کن....
وای به حال جفتتوناگه ببینم باز دارید کل کل میکنید .. برتون میگردونم ایران....
نیوشا_ما که ازخدامونه برگردیم ...
با نگاه پر جذبه سرهنگ نیوشا بقیه حرفشو خورد ...
نیوشا_چشم ...
سرهنگ_ تو که میدونی نیوشا فقط قصد خندوندن تو رو داره ..پس چرا هی بیخودی عصبانی میشی...
_اما اون با این حرفاش ابروی منو جلو شما برد ...
سرهنگ _ من سالهاست با خانواده شما اشنا هستم ... اونقدر شناخت روتون دارمکه من میدونم چه موقعه نیوشا داره جدی حرف میزنه چه موقع شوخی میکنه ... اینو توباید بهتر بدونی....
نگران تنبیه تونم نباشید .. یه هفته کا رتونو انجام بدید . جلوی ژنرالم مسخره بازی در نیارید .. خودم تنبیه تونو لغو میکنم ...
نیوشا_خیلیجلتنمنی سرهنگ ...
سرهنگ خندشو پشت سرفه ای پنهان کرد و رفت ...
نیوشا_ناتاشاجونم
_زهر مار ...
نیوشا_ناتا خوشگلم .. قربونت برم ...معذرت میخوام ...
_خوب گند کاری میکنی بعد توقع داری با یه عذر خواهی ببخشمت ...
نیوشا _توگلی میدونم نیوشاتو زود میبخشی ... بگو بخشیدی..بگو ..
_.....


نیوشا_بگو دیگه .. معذرت...تو رو خدا نکنه منو نبخشی و اون دامن خوشگله رو که قول دادی واسمنخری....
از حرفش خندم گرفت..
_ای روباه مکار پس بگو بخاطر دامن داری خوتوموش میکنی ...
نیوشا_اااهان خندیدی ... پس منو بخشیدی دیگه ؟
_اره .. نبخشمتچی کار میتونم بکنم... بیا زود بریم خوابگاه که خیلی خستم ... راستی از کدوم طرفبود ...


نیوشا_ قربون تو خواهر گلم .. الان از این خانم زیبای افغانی میپرسم ...
به سمت سربازی که داشت رد میشد رفت و با لحن خنده داری گفت:
_خوابگاهمانکدام بر است ...؟ از این بر است یا ان بر است ؟
زن با دست انتهای سالن رو نشونداد ..


نیوشا_خواهر میگویند از این بر است .. خیلی تشکر میکنیم .....
_ بازداری مسخره بازی در میاری؟
نیوشا_نه به جان خودم ..دارم افغانی حرف میزنمدیگه... فقط کافیه یه کم رسمی حرف بزنی وجای... آ ا او .....رو عوضش کنی ..همین ...
_بیا بریم ..خیلی خستم..

نیوشا_ای به چشم .. پیش به سوی خوابگاه

به سمت خوابگاه رفتیم .
در بزرگ اهنی رو باز کردیم . سالن بزرگ پراز تخت های دوطبقه به چشم میخورد . گروهی از سربازان دختر افغانی در حال گپ زدن ومرتب کردن تخت هاشون بودند. با ورود ما همهمه قطع شد همه با حیرت و تعجب به منونیوشا نگاه میکردند .
حقم داشتند . هر وقت ما کنار هم وارد مجلسی میشدیم به خاطرشباهت بی اندازمون دهن همه از حیرت باز میموند ..
نیوشا_یا خدا ناتاشا الانمیخورنمون . ببین داره اب از لب و لوچشون میریزه.نکنه ادم خورن ...من میترسم شباینجا بخوابم ...
_نیوشا ... باز شروع کردی ...؟؟
نیوشا_ ااا گند اخلاق ...خوب یکم بخند . من این مسخره بازیا رو در میارم بلکه لب صاب مردت به خنده وا بشهاما تو هی میزنی تو ذوقم ...
_مزه هاتو بزار واسه سرهنگ بریز نه من .. از بس ازاین مسخره بازیا در اوردی دیگه واسم تکراری شده...
نیوشا_اااا اینطوریه؟ .. بخدای احد و واحد اگه یه بار دیگه سعی کردم بخندونمت نیوشا نیستم.
اینقدر نخندتا دهنت بو گند بگیره ...
اینو گفت و به حالت قهر رفت سمت یکی از تختا ...
سرم بد جوری درد میکرد .خسته و کوفته رفتم رو تخت کناری نیوشاخوابیدم...

چشمامو بستم . به اتفاقایی که از بدو ورودمون افتاده بود فکرکردم. یهو یادم اومد که به مادر قول دادم وقتی رسیدیم بهشون زنگ بزنیم.
بیهوابلند شدم که به نیوشا بگم باید با مادر تماس بگیریم که سرم محکم خورد به تختبالایی...

نیوشا_اخ جون دلم خنک شد . ای خدا چقدر تو بزرگی . میگن ادم جزایدل شکوندنو تو همین دنیا پس میده ...
_ آی سرم ... ای بگم خدا چیکارت کنه نیوشا .. بلند شو بریم یه تلفن پیدا کنیم به مادر زنگ بزنیم .
نیوشا_ مگه الکیه . تاازم عذر خواهی نکنی محاله قدم از قدم بردارم...عمرا...
_گمشو . من که چیزی بهتنگفتم که حالا بخوام عذر خواهی کنم .
نیوشا_هیچی نگفتی .تو قلب شیشه ای منوشکستی خوووووااااههههرررر.

اصلا حوصله لودگیاشو نداشتم.
_معذرت میخوامحالا خوب شد . بلند شو بریم .
نیوشا_کجا؟
_سر قبر من .

نیوشا_باشه منامادم بریم . بزار اول از این خواهر افغان یه چیزی بپرسم.
_چیبپرسی؟
نیوشا_میخواستم ببینم کجا خرما میفروشن
_خرما؟ واسه چی؟
نیووشا_خوبواسه سر قبر تو دیگه مگه نگفتی میخوایبری....

_ننیووووشش ششاااا
نیوشا_ججج جااا ااااااننن مم ممم خخ خوااهر

_به خدا سرم داره منفجر میشه نیوشا خواهش میکنم اذیتم نکن . باشه دختر خوب.بیا بریم به مامان یه زنگ بزنیم .
نیوشا _باشه اینو از اول میگفتیخواهرم.
اما باید به عرضت برسونم که نمیتونیم با مادر تماس بگیریم چون خطایارتباطی قطع شدن .معلوم نیست تا کی درست میشن.
_وای . چرا؟ حالا مامان دلش هزارراه میزه.
نیوشا_نه دیگه دل مامانمون تا خواست از هزار راه عبور کنه .توسط پدربزرگوارمون متوقف شد .

_ااا چرا چرت و پرت میگی ...یعنی چی؟
نیوشا_تو الاندچار خنگی مضمن شدی به من چرا گیر میدی .؟
دارم میگم سرهنگ با پایگاهمون توایران تماس گرفته... بابا هم خبر رسیدنمونو به مادر داده . نمیخواد نگران باشی.. فهمیدی حالا .
؟
با این حرفاش کمی اروم شدم دوباره رو تختم خوابیدم . چشماماز درد سر باز نمیشد .
کم کم صداهای اطراف برام نا مفهوم شد و دیگه چیزی نفهمیدم ..
درد ی تو دستم احساس کردم .
بی رمق چشمامو باز کردم.روشنی اتاق چشممو زد . دوباره بستمشون که صدای بم و نااشنایی گفت
_ستوان نادری... ناتاشانادری...
اروم چشمامو باز کردم. با دیدن اون چشماعسلی دوباره قلبم به شدتتپید.
اون اینجا چیکار میکرد . ؟ هر سمتی هم داشت حق ورود به خوابگاه زنا رونداشت. حتما دچار توهم شده بودم.
_صدای منو میشنوی ستوان؟
نه انگارواقعی بود .
_ناتاشا ؟ خواهرت برات بمیره...چشات که بازه پس چرا جواب نمیدی؟ یه چند تاازاون فحشای بد بد تو نثارمون کن بدونیم به هوشی...
_ چی میگی مسخره ؟ چیشده؟
نیوشا_الهی . الهی که من دور اون نوک امپولتون بگردم که معجره میکنه ...الهی که خدا عمر با عزت به خودتو خانوادت بده سردار . ای که من دست اون پدر ومادرتونو ببوسم که هم فرستادنتون دکتری بخونید هم سر دار بشید ...میدونستم که باپارتی بازی این درجه رو نگرفتید .

خدایا این نیوشا چی میگفت .. اعصابم داشتمیریخت به هم نیم خیز شده که بپرسم اینجا چه خبره ..چشمام سیاهی رفت .
حس کردمزیر دستم خالی شد انگار داشتم از تخت می افتادم که کسی از پشت یقمو گرفت و کشیدعقب.
.گلوم درد گرفت یقمو خیلی محکم کشیده بود تقریبا مثل این بود که از طنابدار اورده باشنم پایین .
هنوزم یقعه لباسم تو دستش بودکه نیوشا گفت
_سرداردکتر خیلی ببخشیدا . اول خیلی ممنون که نذاشتی خواهرم با مخ بیفته زمین...اما اگهدفعه بعد خواستی جلو افتادن کسی رو بگیری بهتره بازوشو یا کمرشو بگیری نه اینطورخرقه کشش کنی. گناه داره خواهرم ببین هنوز نفسش جا نیومده...

سردار_خواهرتالان خوبه ورشدار ببر . الان چون در حال انجاموظیفه نیستیم میذارم راحت صحبت کنیداما اگه حین خدمت اینجوری بخوای حرف بزنید باید انتظار تنبیه بدتر از مال ژنرالباشید .
نیوشاهمونطور که به من کمک میکرد از تخت بیام پایین گفت:چشم اصلا شماسردارید هر جور میخواید طرفو بگیرید نخوره زمین ...مهم نیست .گوششو بگیرید .موهاشوبکشید ...گرنشو بچسبید هر جور راحتید فقط منو تنبیه نکنید فعلا تا دو ماه شغل شریفخلا روبی بهمون واگذار شده.دیگه قوه تنبیه بدتر و ندارم ...با اجازه سردار دکتر .مارفتیم.
از حرفاشون گیج شده بودم . اطرافمو که نگاه کردم دیدم تو درمونگاه پایگاههستیم.
هاکان داشت روپوش سفید و از تنش بیرون میاورد و سریع از اونجا خارج شد .جلو تر از ما با قدمهای محکم به سمت خروجی پایگاه میرفت .بازم گذرا نگاهی به منانداخت و ازدر بیرون رفت . برق چشماش تنمو لرزوند .
نیوشا_نبینم دست و دلت واسهیه جوجه فوکلی بلررزه که خودم از تو سینه ات میکشمش بیرونو
خام خام میخورمش... تو فقط عشق منی و بس ...
"صداشو عین مردا کلفت کرده بودو این چرندیاتومیگفت..
_شیر فهم شد ضیفه یا نه ؟

_جذبه ات منو کشته ..گمشو اونورببینم.
حالاتعریف کن قضیه چی بود ؟ من اینجا چی کار میکردم...
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 1


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، rezaak ، ըoφsիīkα ، "♥sadaf♥" ، ЯèŽvÀń
#3
نیوشا ریز خندید
_خرج داره سر کیستو شل کن تا بگم...
_فردامیریم شهر اون دامن خوشگله رو میخرم واست .
نیوشا_اا میخوای خرم کنی . عمرابزارن ما بریم شهر این یکساله رو تو همین پایگاه مهمونیم عزیزم ..
_ چی میخوایازم ؟
نیوشا_اون گل سرو یادت هست که خاله فخری بهت داد اونو میخوام ...
_واقعا عقده ای هستی نیوشا . تو که موهات اونقدر بلند نیست بشه با اونکلیبسا بستش.
نیوشا_تو چی کار داری بده من میزارم موهام اندازه مال تو شه ...
دست کردم زیر مقنعه ام و کلیبسی که خیلی دوستش داشتم در اوردم دادم بهنیوشا
_بیا کوفتت بشه . زود تعریف کن ببینم چی شده بود.
نیوشا ذوق زده انگاردنیا رو بهش دادند اونو ازم گرفت
نیوشا_حالا این شد یه چیزی ..جونم برات بگه کهوقتی چشات رفت کله سرت و ولوشدی رو تختت هر چی صدات زدم جوب ندادی . از ترس اینکهتو این کشور غریب بی یارو یاور نشم دست گذاشتم هوار کشیدن."آی خواهرم از دستمرفت..آی یکی به دادم برسه .وووووو
خلاصه همه ریختن دور و برم . یکی از همینخواهرای افغان با دیدن وضعیت سریع ژنرال و خبر کرد اونم به سردا که گویا قبلا پزشکیمیخونده خبر میده . چون دکتر پایگاه مریض بوده و اونشب کیشیک هم رفته بوده مرخصی . این شد که شانست زدو این گل پسر خوشتیپ اومد بالا سرت . وای نمیدونی ناتاشا با اونبازوهای عضله ایش چطور دست انداخت زیر بدنتو بلندت کرد ... وای کوفتت بشه کاش منجای تو غش کرده بودم ..
_اااا بزار سرهنگ و ببینم . حالا دیگه از سرهنگ سیر شدیافتادی دنبال سردار . ؟
نیوشا_نه خیرم من سرهنگمو با صد تا مثل سردار جون تو عوضنمیکنم . خوب ادمی دیگه دلش هوس میکنه ...
_دلت خیلی بی جا کرده . خوب بقیشو بگو ..
نیوشا_هیچی دیگه تو رو در اغوش اسلام گرفت و بردت تو قسمت درمونگاه . پرسیدقبلانم اینطوری میشدی. ؟
گفتم نه وادا دکتر سردار ..اولین باره میبینم خواهرماینطور ولو میشه .
وای دستای خوش تراششو گذاشت رو پیشونیتو جفت چشاتو معاینه کرد . خلاصه نمیدونم از کجا فهمید مرضت چیه سریع دو سه تا امپول تو هم کرد و اروم برتگردوند تمبون مبارکتو کشید پایین وپشت تپل مپولتو گرفت تو دست و سوزنوتا ته حوالشکرد .
_وای خاک تو سرم باسنمو دید ؟
نیوشا_خاک تو سرت اره چه جورم تازه کلیهم ماساژش داد ..
_باچی؟
با انگشتای مبارکش که پنبه الکلی رو نگه داشته بود ...
از فکر این صحنه سرخی شرم رو گونه هام نشست ...
نیوشا_قربونت برم حالاخجالت نکش ... این تحفه ای که من دیدم چشم و دلش از این چیزا سیره حتما روزی چندبار دخترا خودشونو به مریضی میزنن تا این دکتر سردارمون با اون امپولاوپنبه الکلیشدمبشونو نوازش کنه ...
نمیدونم چرا از این حرف نیوشا حس بدی بهم دستداد...
_خوب بریم دیگه خیلی گشنمه ... هنوز غذا ندادند؟
نیوشا_ساعت خواب الانساعت 2 بعد از نصف شبه ها ... غذا که دادند هیچ دیگ و بشقاباشونم شستن خواهر .
_پس کو غذامون؟
نیوشا_ تو شکم اشبز باشی..
_مسخره در نیارنیوشا
نیوشا_مسخره کدومه خواهر من ..خوب میگم تو که نیودی ..منم خیر سرم تودرمونگاه بالا سر تو نشسته بودم اشپزم دیده ااا چه خوب دو تا نون خور کم سهم ما روبرداشته هاپولی کرده یه وجب ابم روش .. حالا باید سر گشنه زمین بزاریمدیگه..
_وای دلم خیلی ضعف میره . چیکار کنیم؟
نیوشا_ خوب این بستگی به توداره اینکه بخوای با شرافت بمونی یا نه
_گشنگی من چه ربطی به شرافتمداره؟
نیوشا_ربط داره عزیزم ..یا باید مثل یه سرباز با شرافت بری تو تختخوابتوکپه مرگتو بزاری یا مثل یه دزد بی شرف بریم تو اشپزخونه و شکمای گرسنمونو سیر کنیم . حالا میخوای با شرافت بمونی یا قید اونو میزنی؟
بد جوری دلم ضعف میرفت سردوراهی بدی مونده بودم ...
_بریم
نیوشا_با شرف یا بی شرف؟
_بی شرف
هردو زدیم زیر خنده و یواشکی به سمت اشپز خونه پایگاه راه افتادیم
از چند تا راهرو گذشتیم .
_ببینم حالا واقعا مطمئنی همینسالنه؟
نیوشا_اره بابا خودم وقتی داشتم همراه سردار دکتر میاوردمت دیدم از اینجااومدن بیرون..
_میگم نیو بیا قیدشو بزنیم . ببین چند تا سربازم دارن نگهبانیمیدن...

نیوشا_نه دیگه شرفتتو از دست دادی راه برگشتی تو کار نیست ...
_بیا برگردیم شاید بچهها واسمون غذا نگه داشته باشن..
نیوشا_اونا واسه ماغذا نگه دارن.. ساده ایا...بدبخت اونا حالا تو دلشون عروسی گرفتن که ما امشب سرگرسنه میزاریم زمین..
اونا از خداشونه ما بیفتیم بمیریم از شرمون راحت شن . مخصوصا اون انصاریه ..آی دلم میخواد وقتی خودشو واسه سرهنگ شیرین میکنه گیساشوبگیرم تو دستمو دور تا دور میدون ازادی بگردونم ...
_خوب بسه دیگه همین یه کارتمونده یه گیس کشی بیفتی...
نیوشا_حالا من یه چیزی فتم تو چرا باور میکنی خواهرمگه دیوونم ..
خوب اماده ای ؟ الان یه سنگ میندازم اونطرف تا سربازا رفتن سمتصدا میدوییم پشت بوته کنار در ساختمون .اونجام یه فکری میکنیم ...

_نیوشااگه بگیرنمون
نیوشا_اا تو که این همه ترسو نبودی اصلا یه کاری..اصلا میخوایدوستانه بریم با سربازه صحبت کنیم شاید گذاشت بریم تو دو سه تا لقمه کوفتکنیم؟
_اگه نزاشت چی؟
نیوشااگه نذاشت هیچی مثل رابین هود عمل میکنیم .میزنیمتو سرش تا چشاش البالو گیلاس بچینه ما هم تو این فرصت میریم غذا می دزدیمو جیممیشیم.
اینطوری که بعدا شناسایمون میکنه.
نیوشا نگاه چپکی به منانداخت
-ببینم نکنه سردار امپول اشتباهی بهت زده خنگ شدی هان؟ خوب ایکیومقنعمونو در میاریم مثل نقاب میبندیم رو صورتمون موهامونم تو صورتمون محاله تو اینتاریکی شب بتونه شناساییمون کنه ..
_ااا مگه تو نمگی میخوای بری باهاش رف بزنی . با نقاب میخوای بری . اگه با این شکل بری که هنوز طرفش نرفتی تیر بارونت میکنه .. اونجوری بی نقابم بری شناسایت میکنه .
نیوشا_راست میگییا پس فقط یه راهمیمونه
_چه راهی؟
نیوشا_ طرفو میکشیم بعد راحت میریم تو اینجوری نه میخوادنقاب بزنیم نه اون دیگه مار و شناسایی میکنه ....
_دیگه چی واسه یه تیکه نون ادمبکشیم ...
داشتم با نیوشا جرو بحث میکردم که صدایی گفت
_کیو میخواین بکشیندخترا ...
از ترس هردومون چسبیدیم سینه دیوار ...سرهنگ بود با دیدنش هر دو هولکردیم و یکصدا گفتیم
_هیچکی
سرهنگ با لبخند گفت جریانو از سردار هاکان شنیدم . اومدم درمانگاه ببینمتون دیدم نیستید داشتم برمیگشتم که دیدم اینجا کمین کردین ودارین نقشه ی قتل میکشین..
نیوشا_نه به خدا سرهنگ فقط در حد حرف بود .
سرهنگ_اینجا چیکار میکنید . چرا نرفتین خوابگاه . اگه گشتای پایگاه بگیرنتونمکافات داریما . ما هنوز درست حسابی تو پایگاه مستقر نشدیدم خواهش میکنم اتو دستژنرال ندید.
_ راستش ما گرسنمون بود میخواستیم بریم یکم غذا از اشپز خونهبرداریم ..
سرهنگ _پس خدا رو شکر به موقع رسیدم .. اگه چند قدم دیگه جلو میرفتینبی هیچ حرفی کشته میشدید..
نیوشا_چراااااا؟
سرهنگ_
غذا اینجا حکم طلا رودارهالانم غذا به صورت چیره بندی شده ست ....سربازایی که اونجا هستن حکم تیر دارند . این موقع شب فقط دزدای غذا ممکنه به سمت این سالن بیان که بی چون و چرا کشته میشن ...
_نه
سرهنگ _اره . خدا بهتون رحم کرد ..
نیوشا_پس ما با این شکمگرسنمون چیکار کنیم ...
سرهنگ_هیچی باید تا صبح صبر کنید . چون ژنرال رفته .اوناهم فقط از ژنرال اطاعت میکنن..
فعلا برید بخوابید تا صبح
تو همین لحظه صدایقار و قوری از شکمم به گوش رسید.
نیوشا_سرهنگ دلتون میاد ما رو با این صدا ها تاصبح تنها بزارید ...
سرهنگ که خنده اش گرفته بود گفت اما ن از دست شما دوقلوهاینادری ... باشه بزارید ببینم سردار میتونه کاری کنه .
_مگه نرفته؟
سرهنگ_نهاون شبا به جای ژنرال اینجا میمونه.
بیاید بریم ...نیوشا لطفا جلویسردار
نیوشا_چشم خیالتون راحت . من لب از لب باز نمیکنم .
سرهنگ_خوبه . منوخانوادم کاملا تو رو مبیشناسیم میدونم شوخیات فقط جهت مزاحه اما یکی مثل سردارممکنه برداشت اشتباه بکنه .
چون اینطور که خودش میگه اصلا از زنای شوخ و شادخوشش نمیاد ..نمیدونم تو چذشته اش چه اتفاقی افتاده هر چی که هست کلا با زن جماعتمیونه خوبی نداره ...

نیوشا_پس واسه چی اومده تو قسمت ارتش زنان؟
سرهنگبا لحن مرموزی گفت_ واسه زجر دادن اونا.



منو نیوشا نگاهی به هم اننداختیمو ساکت شدیم .
سرهنگ_همینجا وایسیدتا من برم تو ببینم چی کار میتونم بکنم .
در زد و با کسب اجازه وارد شد .
نیوشا _میبینی تو رو خدا واسه یه تیکه نون چقدر باید التماس کنیم .
د اخهاگه این طالبان بی همه چیز هواپیما مونو نترکونده بود حالا با خوراکی ها و تنقلاتیکه مامانمون واسمون گذاشته بود یه ارتشو سورمیدادیم .
راستی ناتاشا میگم عجیبنیست
_چی عجیبه؟
نیوشا_این سرداره . بهش میاد هم سن سرهنگ باشه .
_خوب اینکجاش عجیبه؟
نیوشا_ایکیو منظورم اینه که تو این سن و سال درجه سرداری گرفته . تازه پزشک عمومی هم که هست .
_نه کجاش عجیبه . حتما هم زمان تو ارتش پزشکی همخونده . از طرفی اینا با هر چند تا ماموریت سختی که میرن یه درجه میگیرن . مثل مابدبختا که چندین سال تو یه درجه میمونیم نیستن که .
نیوشا_ااا کاش بابامونوفرستاده بودیم اینجا فکر کنم تو این همه سال خدمت درجه سپهبدی و سرلشکر ی رو میگرفت .
_اره ولی فکرکن اگه اینطوری پیش میرفت در عرض چد سال کلی سپه سالار داشتیم ...
نیوشا_اره با اینحساب ما هم الان باید تیمساری چیزی واسه خودمون میشدیم ...
از تجسم خودمون تو لباس تیمساری خندمون گرفت ..
در همین لحظه در باز شد .
سرهنگ به سمت ما اومد
نیوشا_چی شد سرهنگ ؟ گشنه میمونیم؟
سرهنگ _اگه بچههای خوبی باشید نه
نیوشا_ ای خدایا شکرت .شکرت که صدای قارو قور شکم این سربازایبدبخت و خاک بر سر و نادیده نگرفتی ...بارالها سایه پر برکت سرهنگ و از سر ما برمدار ...خدایا ...
دیدم باز چفت دهن نیو باز شده زدم تو پهلوش و زیر لبگفتم
_بسه دیگه...زیپ دهنتو بکش .. سرهنگ رفت ...
نیوشا_ااا کجا داره میره ..دعام تازه داشت به جاهای خوب خوبش میرسید...
بیا بریم تا همین یه لقمه هم ازکفمون نرفته ...
قدمهامونو سریع کردیم و به سرهنگ رسیدیم.
_سرهنگ ... سردارچیزی نگفت؟
سرهنگ_نه وقتی فهمید واسه شما غذا میخوام سریع زنگ زد نگهبانی اونجاو گفت اجازه بدن هر چی میخوایم برداریم...

نیوشا_ ای خدا این سردار دکترمونمحفظ کنه که نذاشت امشب سر گشنه زمین بزاریم...
_نیوشا...
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 1


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط ☆รคђคг★ ، rezaak ، ըoφsիīkα ، "♥sadaf♥" ، saba 3 ، پری خانم ، ЯèŽvÀń
#4
نیوشا_چیه ؟ مگه حرفبدی زدم .؟ هان سرهنگ چیز بدی گفتم؟
سرهنگ با لبخند محوی به نیوشا نگاهکرد
_نه..بزار جلوی من راحت باشه .. اما گفتم که فقط جلوی من ..
نیوشا گردنشوبه حال خنده داری کج کرد و صداشو کمی ناز..
_چچچچچچچشششششششششمم
سرهنگ بازبخندی به اون زد ...
یه وقتا با خودم میگم کاش منم میتونستم مثل نیوشا راحت حرفدلمو بزنم .. اما

با راهنمایی نگهبان رسیدیم به کارتن های بسته بندی شدهغذا...
سرهنگ _بچه ها من دیگه میرم شما هم سریع غذاتونو بردارین و بیاینبیرون.
تا سرهنگ همراه نگهبان رفت نیوشا به سمت کارتونا حمله ور شد
_ ناتاشابیا بیا زود تا نگهبانه نیومده چند تا ازاین خوراکای مرغ بزار توو لباست .. زود باش ..
_نیوشا قرار بود فقط یه بسته واسه شام امشب برداریم ...
نیوشا_خواهرروحانی تا فرصت هست باید واسه روز مبادا جمع کرد . بدبخت مگه نفهمیدی غذا چیرهبندیه؟ اصلا به درک بر ندار خودم لباس دارم به چه گشادی ..
تند تند چند تا بستهکنسرو مرغ و ماهی کرد تو لباسش بند شلوارشو باز کرد چند ت هم انداخت تو شلوارش کهیه راست رفت تو پاچه اش...
_احمق داری تند تند اینا رومکنی تو لباست فکر رد شدناز جلوی نگبانو هم کردی .؟ را که بری ظرفا میخوره به هم و صدا میده ...
با اینحرفم یه لحظه دست از کار کشید کمرشو بست چند قدم برداش دید من راست میگم . دو تا ازکنسروا رو از تو شلوارش بیرون اورد
نیوشا _یالا کمرتو یاز کن
_چرا؟
نیوشابدون معطلی دست برد سمت کمر شلوارمو اونو باز کرد سریع دوتا کنسرویکی تو این پاچهام یکی تو اون پاچه ام انداخت .اومد کمر شلوارمو ببنده که دیدم یهو مات سر جاشایستاد و شلوار من از دستش رها شد .
نیوشا_ سس..سسس..سس

شلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین
_چه مرگته ..سکسکت گرفته هی سه سهمیکنی؟

..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا که از وسط پام دو تا پای پوتینپوش دیدم. یعنی سرهنگ بود وای خدا چه ابرو ریزی همه زندگیمو دید ....از ترس تندیشلوارمو کشیدم بالاو سیخ واستادم.
نیوشام چیزی نمیگفت.
_ فکر کنم قرار بود یهبسته غذا بردارید نه صد تا
حالا که به سهمتون قانع نبودید از اون یه بسته همخبری نیست امشب باید سر گشنه زمین بذارید .
_اوه خدای من نه ...این صدای هاکانبود ....
_دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو میز ...سریع
نیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود در اورد گذاشت رو میز . امامن از خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت به اون ایستاده بودم . بادادی که زد قلبم انگار از حرکت ایستاد ..
_مگه با تو نیستم سریع کنسوای تویشلوارتو بزار رو میز .
بازم حرکتی نکردم .
تو یه حرکت باومو گرفتو به سمتخودش چرخوند رخ به رخ چشم تو چشم هم ایستاده بودیم .
نیوشا_ناتاشا ...
هاکان _مگه کر شدی ؟ میگم کنسروای توی شلوارتو بیار بیرون وگرنه.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم
_وگرنه چی؟ خودت دست میکنی تو شلوارم ؟ بیا اگه میتونی بیا خودت برش دار .. اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش.
چشاش برقی زد دندوناشو محکم بههم فشرد یهو خم شد و مچ پای منو گرفت ..تعدلمو از دست دادم محکم از پشت افتادم زمین ...
از درد به خودم پیچیدم تو همینلحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا وکنسرواروبرداشت ...
لبخند پیر وز مندانه ای زد
_ اینجا من حق همه کاری دارمحتی خیلی کارا که فکرشو هم نمیکنید ... این بار و ندید میگیرم چون مهمون ما هستیدفقط از شام محروم میشید وگرنه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه تا تصمیمم عوض نشده ...
حرفم نمیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش میکردم ...
نیوشا _ لطفتون کم نشه سردار دکتر نهایت مهموننوازیتونه...
خاک تو سر ما که مهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم که رفتیم افغانستانرفتیم...
هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همین فردا برگردیدکشورتون...
_ فکر نکنم به خواست تو اومده باشیم که به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی میخواد ما رو مجبور کنه برگردیم ...
هاکان_جوجه رو اخر پاییز میشمارن . خواستم با پیشنهادم لطفی بهتون کرده باشم ...
نیوشا_ لطفتون کم نشه .. ناتاشا بریم...

با کمک نیوشا از زمین بلندشدم . به سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش به ما نگاه میکرد .
به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم ..
نیوشا_ نکبت ازاریانگار موشو اتیش زدند عینهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا در میاوردیم...
با این حرفش یادمافتاد به لظحه ای که شلوارم از پام افتا و داشتم میکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمی از بازوی نیوشا گرفتم
یوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونه شدی ؟چرا منو نیشگون میگیری؟
_د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیادی برنمیداشتیاینطوری نمیشد.
نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یه چیزی گفتیم یه چیزیشنفتیم .. زر زیادی زد خالی بندی بود میخواست ما رو بترسونه این سرداره ...
_ بایدم عین خیالت نباشه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو که از پات جلو دیگرون نیفتاده ... واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم میخواد بمیرم..
نیوشا_ چیزی نشده که .
_چیزی نشده؟ هان؟
نیوشا_نه که نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیارت و نوازش کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار که لباس زیرمامان دوزت
مانع از دید کامل شد پس غصه چیو میخوری ؟
_گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی.
نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. به من چه ...
_ خوب باشه کولی بازی در نیار .. بریمبخوابیم که سرم داره منفجر میشه . حتما فردا کله سحر بیدار باشه ...
نیوشا _کجا؟ بزار اول یه چیزی کوفت کنیم بعد ..
_کو چیز که کوفت کنیم ؟
لبخند موذیانهای زد
_هنوز خوارتو نشناختی ؟
سریع دست کرد تو یقعه اشو دو تا بسته کنسروکشید بیرون ..
نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیا کوفت کن عزیزم..
_ای کلک توکه همشو گذاشتی رو میز خودم دیدم..
نیوشا_همشو نه .. دوتاشو روسینه هام گذاشتهبودم ...
_ میگم شیطونودرس میدی
نیوشا_خواهش میکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت میکشم .. کاری نکردم ...
_خوب دیگه بسه .زیادی جو زده نشو ..
درشو باز کن که دیگه دارم ضعفمیکنم...
با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیا با دست افتادیم به جون کنسرو...
سیر که شدیم سری دستامونو تمیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت که دیدم یکی چسبید بهم ..
نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم ..
شبایی که بی خواب میشد میومد توتخت منو تو بغل هم میخوابیدیم...
لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم....

صبح با سوت بيدار باش از خواب پريدم و رو تختم نيم خيز شدم که باعث شد نيوشا از تخت بيفته پايين.
نيوشا_آي کمرم. چه مرگته چه را اينجوري ميکني؟
_ مگه نشنيدي سوت بيدار باشه ... زود باش اماده شو که الان باز خاتون مياد بهمون گير ميده ..
لباستو بپوش ..چکمتو...
نيوشا_ههههيي خواهر چرا اينقدر مضطربي؟ ما که ديشب اصلا لباسامونو در نياورديم .
بلند شد ايستاد
نيوشا_ببين حتي اين مقنعه کوفتي رو در نياورديم ..
انصاري_هي عجله کنين..نکنه ميخواي باز ابروي گروهمونو ببيرين؟
نيوشا خواست جوابشو بده که با نگاهي ارومش کردم ..
_ولش کن بيا زودتر بريم ..
نيوشا_جون من بزار يه تيکه بهش بندازم ..
_نيوشا..بيخيال عزيزم ...بريم..

باعجله به سمت محوطه پادگاه رفتيم ...
همه افراد مرتب و منظم تو رديفاي چند تايي ايستاده بودند ...اروم پشت سر بچه هاي گروهمون ايستاديم...
چند دقيقه نگذشته بود که خاتون همراه با هاکان و يه زن درشت هيکل ديگه اومدند ...

همه يکصدا سلام واحترام نظامي داديم ..
ژنرال ازاد باش داد
_از امروز ديگر حالت زنانگي در وجود شما معنايي نخواهد داشت ...بايد فراموش کنيد که يک زن هستيد ... شما فقط داوطلباني هستيد که زير نظر سردارهاکان و سرهنگ عبدالمجد اموزش هاي تاکتيکي کاماندويي را مي گذرانيد...با کسب اين مهارتها هر کدام از شما ميتوانيد در مقابل ده مرد طالبان مقابله کنيد . ده مرد ...
در ارتش ما جايي براي داوطلب ضعيف وجود نخواهد داشت . يا ميکشيد يا کشته ميشويد ..
اين شعار ارتش ماست ...
فهميديد؟
همه يکصدا گفتند:بله ژنرال ...
ژنرال_شعار ما چيست؟
_يا ميکشيم يا کشيته ميشويم....
ژنرال _ سردار الان شما رو گروه گروه ميکنه تا به منطقه اموزشي ببره. هر اتفاقي که در اين دوره بيافتد مسئولش خودتان هستيد .نه کس ديگري فهميديد؟
_بله ژنرال ...
نيوشا _دعا کن زنده از اينجا بيام بيرون...الهي ناتاشا بگم خدا چيکارت کنه ... تو ميدوني اموزشاي کاماندويي يعني چي؟ يعني مرگ ..خودکشي...اي خدا
_ ما تو ايرانم تعليم ديديم از چي ميترسي؟

نيوشا_بدبخت اونجا ازمون نميخواستن زن بودنمونو فراموش کنيم . اونجا شعارشون اين نبود که بکشيم وگرنه کشته ميشيم ...
_اينا فقط شعاره ..ميخوان بترسوننمون تا تمريناتو الکي نگيريم ..
نيوشا_دعا کن اينجوري باشه ..وگرنه خفه ات ميکنم ...

_فعلا خفه شو هاکان دااره مياد سمتمون ..
نيوشا_ااهمه رو تقسيم کرده ...انگار فقط منو تو مونديم ..

هاکان_تو و تو همراهم بيايد ...

نيوشا اروم طوري که من بشنوم گفت: خدا رحم کنه ...ميخواد تلافي ديشبو سرمون خالي کنه ناتاشاااااااا
_ زبن به دهن بگير ببينم ميخواد چه خاکي تو سرمون کنه ...

دنبالش راه افتاديم همه بچه ها گروه بندي شده بودند و تو دسته هاي ده تايي کناري ايستاده بودند .
جلوي گروهي ايستاد.

نيوشا_يا خدا اينا ديگه چي هستند؟
تا حالا تو عمرم زنايي با اين قد و هيکل نديده بودم . همشون حدود يه سرو گردن از ما بلند تر و هيکلدار تر بودند .
نيوشا_معلومه از اون خر زورانا ..
هاکان با لبخند موذيانه اي گفت:
_گروه داوطلبان لبنان دونفر کم داره . شما بايد کمبودو جبران کنيد . حرفي اعتراضي نيست؟
نيوشا خواست چيزي بگه که سريع پريدم تو حرفش...
_ نه
هاکان_نه چي؟
_نه قربان

هاکان_نشنيدم بلند تر
_نه قربان ...
هاکان_ خوبه .. گروها پشت سر ما حرکت کنيد .. سوار ماشين ها بشيد .. سر بند شمارتونو دور بازو هاتون ببنديد . اماده ايد؟
همه_بله قربان
هاکان_حرکت ميکنيم.

پشت سر زناي غول پيکر به راه افتاديم . سوار ماشين شديم و از منطقه هاي بيابوني گذشتيم و به محوطه کوهستاني رسيديم .

توي راه نيوشا مدام غر ميزد .
حقم داشت من خودم فکر نميکردم قراره همچين اتفاقايي برامون بيفته .
با خودم فکر ميکردم اينجام مثل خدمت تو ايرانه ساکت و اروم .با کمي هيجان .اما اينجا فقط ااسترس بود و بس .
............................
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 1


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط ըoφsիīkα ، "♥sadaf♥" ، saba 3 ، پری خانم ، ЯèŽvÀń
#5
رمان رادی گودزیلا خیلی قشنگ بود خخخخ
دمتون گرم رمان هایی که میزاری خیلی قشنگن
از رمان های خنده دار خوشم میاد اگه بیشتر بزاری ممنونتون میشیم
رمان های خنده دارو معرفی کن بی زحمت
رمانی هم که دارم میخونم خوبه سایه دو
پاسخ
 سپاس شده توسط "♥sadaf♥" ، سایه22
#6
سلام بروبچ! ببخشید یه مدت نبودم اخه نت نداشتم

خب....
بریم که داشته باشیم پست بعدیوBig Grin

===================

[/size]نیوشا_نگاه نگاه ناتاشا ببین دیواره کوه داره عین تو کارتون علی بابا حرکت میکنه ..واووو
راست میگفت دیواره کنار رفت و ما به تونل بزرگی که توسط چراغ های رشته ای توی سقف روشن شده بود واردشدیم .
همه هیجان زده به انتهای تونل بزرگ چشم دوخته بودیم ..
نیوشا_واااوووو.. دوربین مخفیه یا ما واقعا امدیم تو بهشت ؟؟؟ ناتا یه نیشگون از بغل رونم بگیر ببینم خواب نیستم ...
ناتا این دریاچه و دارو درختی که من میبینم تو هم میبینی؟؟
ناتااااااااااااااا
از زیبایی اونجا زبونم بند اومده بود...
زمین اطراف جاده خاکی پوشیده از مخمل سبز رنگی که گلهای سرخابی و بنفش به زیبایی در اون پراکنده شده بود .
درختان سر به فلک کشیده.. که گویی نقاشی چیره دست با وسواس و دقت زیاد تک تک برگهای قرمز و نارنجی .. زرد و طلایی رادر کنار هم قرار داده ...
دریاچه ای که اطرافشو نیزار وسیعی در بر گرفته بود ..
کنار دریاچه ساختمون بزرگی دیده میشد .. ماشین ها از جاده خاکی که منتهی به اونجا میشد به ارومی در حرکت بود .
نیوشا _ ناتا شا ... هی.. ناتا ... الو ... نکنه سکته کردی .. یه چیزی بگو ..
نیوشا منو تکون میداد و این حرفا رو میزد .. اما هر کاری میکردم جوابشو بدم انگاردستی نامرئی راه گلومو بسته بود ....
کم کم صدا ها برام نامفهوم شد ...
چشمام جز نورعجیب و رنگا رنگ روی دریاچه چیزی نمیدید ..انگار هیپتونیزم شده بودم ...
بدنم داغ شده بود دونه های ریز عرق از سر و صورتم سرازیر شده بود ...
قدرت هیچ کاری نداشتم ...
انگار تو بیداری خواب میدیم ... کنار دریاچه با شادی دنبال پروانه ها میدوییدم ... نیوشا برام دست تکون میداد ... منم با لبخند براش دست تکون دادم ..........
حس کردم بین زمین و اسمون معلقم ...
وای داشتم تو اسمون بالای دریاچه پرواز میکردم ... از اون بالا همه چیز جذابتر به نظر میرسید ...
خدا جون چه حس زیبایی... کاش منم پرنده بودم و تا اخر عمرم تو این اسمون ابی پرواز میکردم....
یدفعه همه جا ابری شد ...
سوزشی تو دستم حس کردم طوفان شد اوه خدا داشتم سقوط میکردم وسط دریاچه..... بی اختیار جیغ کشیدم ... ننننننننننننننننننننننننه ههههههههههههههههه.....
همه چی از جلو چشمام محو شد .
صدای گنگ و مبهمی اسممو صدا میکرد سعی کردم چشمامو باز کنم ..
همه جا رو تار میدیدم
ناتاشا؟ ناتاشا ...چشماتو باز کن ..
چشمای زیتونی با خشم و نگرانی خیره به چشمام صدام میزد ..
چشاتو باز کن لعنتی ....باز کن ... سیلی محکمی که به گوشم خورد ... به حالت شک از جام نیم خیز شدم ...
کسی منو در اغوشش سخت فشرد ..
تو که منو نصف جون کردی ناتا ..فدات بشه نیوشا .. اخه چرا هرچی بلاست سر تو میاد گلم .. .
خدایا شکرت .. دکتر سردار ممنون نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم ...
_نیوشا من داشتم تو اسمون پرواز میکردم یهو سقوط کردم .. نمیدونم چی شد یهو...اخ سرم خیلی درد میکنه نیو...
نیوشا_ حقته این مال اینه که میخواستی تک خوری کنی خداهم حالتو گرفت ..
هاکان_ بهتره زود بارو بندیلتونو جمع کنید برگردید اینجا به درد بچه ننه هایی مثل شما نمیخوره ...

_نیوشا چی شده چی داره میگه این ؟
نیوشا_ببین دکتر سردار اینکه این بلا سر خواهر من اومده هیچ ربطی به نازک نارنجی بودنش نداره تازشم چند تا از بچه های دیگه هم همین جوری شدن .. پس ناتای من تقصیری نداره ..
_چی میگی ناتاشا به منم بگید بدونم در باره چی دارید حرف میزنید ..
هاکان_ این اتفاق فقط واسه اونایی که مثل احمقا احساساتی میشن میفته ..تب دریاچه فقط اونایی رو میگیره که با همه وجود دارن نگاش میکنن و احساستی میشن و میرن تو رویا .. زود بارو بندیلتو جمع ن با اون احمقای دیگه برگرد پایگاه من با سربازای احمق کاری ندارم ...
نیوشا- اگه خواهرم برم منم باید همراش برم . ما بدون هم جایی نمیریم ...یا باهم میمونیم یا میریم...
سرهنگ عبدالمجد-سردار ...ما نیرو کم داریم نمیشود که... هر سال ما این مشکلات را داریم.
هاکان با خشم نگاهی به ما کرد وبه سرعت از اتاق بیرون رفت...
عبدالمجد-کمک کن خواهرتو ببر توخوابگاه .
از فردا تمریناتو شروع میکنیم ...



نیوشا با خشم نگاهی به من کرد ...منو از تخت اورد پایین و به سمت خروجی رفتیم ...
_نیوشا نمیخوای بگی بهم ؟
نیوشا_بعدا...
اصرار فایده ای نداشت...
وارد سالنی شددیم پر از تخت ... منو دوباره روی تختی نشوند ...
نیوشا_همینجا بشین تا برات یکم اب و غذا بیارم ...
_اما نیوشا...
نیوشا_بعد بهت میگم . نمیخوای که باز مجبور بشم واسه یه تکه نون نقشه بکشیمو کنف بشیم...دیگه سرهنگی هم نیست کمکون کنه .
به سرعت رفت .. من هنوز گیج و منگ از اتفاقاتی که افتاده بود ...
با سینی غذا برگشت...
نیوشا- بیا کوفت کن باز غش نکنی ...
-غش ... من کی غش کردم؟
نیوشا- تا تو ایران بودیم که عین گرز رستم سرپا بودی چی شده از وقتی اومدیم تو این بیابونه زرتی غش میکنی و من بدبخت باید هی منت این سردار گند دماغو بکشم...
نکنه واسه جلب محبت این ایکبری داری نقش بازی میکنی هان؟
-درست صحبت کن ...مثل ادم حرف بزن ببینم چی شده ؟
نیوشا- هیچی داشتی با چشای گشاد شده ونیش باز دریاچه رو نگاه میکردی ..هر چی صدات زدم انگارنه انگار...
بعدم تا ماشین وایساد عین الاغ رم کرده پریدی پایین دددبدو سمت دریاچه حالا بدود کی ندو ...هی از این بر میپریدی اونبر و سه پلنگ مینداختی...البته چند تا از بچه های دیگه هم عین تو خر شده بودنا...
هر چی میگفتم ناتاشا ..خواهر؟ چه مرگت شده تو که از این کارا نمیکردی ...انگار نه انگار ...گفتم یا خدا... نکنه جنی شدی حالا تو این گیر و دار از کجا جن گیر بیارم .
.تو همین فکرا بودم که سردار با چند تا از این سربازای غول بیابونی عین چوپونی که گله شو جمع میکنه افتادن دنبالتون ...زدنتون پشت کول و رفتن تو ساختمون ... یکی یه امپول حوالتون کردن تا دوباره ادم شدین... تو راه اینقدر سردار بدبختو لنگ و لگد کردی دلم به حالش سوخت ....بیچاره...

-دهنم ازحرفای نیوشا باز مونده بود باورم نمیشد ...
-دروغ میگی...چرا این جوری شدم؟
نیوشا-دروغ. استغفار کن من و دروغ ..
به جان پنج تا بچه ام خدا منو بزنه اگه دروغ بگم...سردار که گفت تب دریاچه گرفته بودی ...
من موندم تو چطور با این روح لطیفو رمانتیکت که با دیدن یه دریاچه این طور فوران میکنه تو این ارتش دوم اوردی ...
-حالا چیکار کنم نیوشا؟
نیوشا-هیچی عزیزم...غذاتو کوفت کن تا سرد تر نشده..
-چاره ای جز باور حرفای نیوشا نداشتم ...اخه چطور یه دریاچه میتونست این بلا رو سر ادم بیاره؟مثل تو داستانا بود ..شایدم واقعا ما به سرزمین افسانه ای اومده بودیم...
ازفردای اون روز تمرینات ما شروع شد...



تمریناتی که حتی سربازای لبنانی قوی هیکل رو از پا در اورده بود چه برسه به من و نیوشای بیچاره....
سه ماهی میشد که داشتیم بصورت فشرده اموزش میدیدیم ...اندامهای بی جونمون حالا عضله ای ونیرومند شده بود طوری که هر کدوم از ما ده تا مرد وحریف میشدیم ...
هر روز هاکان و چند تا از فرماندها تاکتیک های رزمی جدیدی به ما اموزش میدادند ..
هاکان خیلی کم با من رو در رو میشد ...نمیدونم چرا احساس میکردم از من دوری میکنه ...
امروزاخرین حرکت رزمی رو بهمون یاد دادند...
هاکان_خوب اینم از اخرین فن..حالا گروه های ده تایی بشین ...شما باید با هم مبارزه کنید اونایی که میمونن با فرمانده های ارشد و من مبارزه میکنند ...خوب با شماره سه به صف بشید...یک...دو..سه...

_همه اماده باش ایستادیم...
نیوشا_اماده ای ناتا ؟
_اره نیو
نیوشا_ بزن بریم
با این حرف به سمت گروه روبرو حمله ور شد ..من و بقیه هم دنبالش...
غوغایی بود ...نیوشا داشت با زن لبنانی که یه سرو گردن ازخودش بلنددتر بود مبارزه میکرد ..خیلی قوی بود وتمام ضربات نیوشا رو خنثی میکرد ...

من و نیو با سه نفر از همین لبنانی ها مونده بودیم...یهو زنه دست انداخت دور گردن نیو وفشار محکمی به گردنش اورد ..
نیو میخواست خودشو خلاص کنه اما زورش نمیرسید... با صدای گرفته ای گفت:
ناتاااااا کجایی که نیوشاتو دارن میکشن...
با بدبختی حریفمو پیچوندم و به طرف نیویه نگاه انداختم ...فکر کردم باز داره بازی در میاره اما دیدم نه ...زنک بد جوری داشت گلوی نیو شا رو فشار میداد طوری که
راه نفس نیو بسته بود و هر لحظه صورتش کبود تر میشد ..خدای من داشت خواهرمو میکشت ...خیز برداشتم سمتشون که یکی از پشت بازومو گرفت با غضب برگشتم سمتش..هاکان با صورتی سرد... وبی تفاوت ایستاده بود ...
خواستم بازومو از دستش خلاص کنم ولی محکمتر منو نگه داشت...
_ولم کنید .. داره خواهرمو میکشه...خواهش میکنم...
هاکان_خودش باید از پسش بر بیاد ...
نیوشا داشت زیر دستای زنک لبنانی جون میداد و تقلاهای من واسه خلاصی از پنجه های فولادی هاکان بیفایده....

با دیدن صورت کبود شده نیوشا از ترس تو دلم خالی شد ...
ناغافل برگشتم سمت هاکان وبا همه وجودم دندونامو تو گوشت بازوش فرو کردم ...چنان دردش گرفت که نتونست جلوی فریادشو بگیره و دستاش از بازوم شل شد ...بی درنگ به سمت زن خیز برداشتم ..اینجا دیگه تاکتیک بدردم نمیخورد ...
با ناخن های بلندم که هر روز سوهانش میکردم چنگ محکمی تو صورت چاق و پهنش کشیدم...از پشت مقنعه و موهاشو با هم گرفتموبا همه قدرتم به عقب کشیدم زن جیغ بلندی کشید خواست خودشو خلاص کنه که با یه ضربه وسط گلوش صداشو بریدمواز رو نیوشا پرتش کردم کنار ...
نیوشا رو گرفتم تو بغلم ...
رمقی واسش نمونده بود .
_نفس بکش نیو .....عزیزم...نفس بکش...
نیوشابه سرفه افتادو خس خس کنان سعی کرد نفس بکشه...با اولین نفس اون خیالم راحت شد و تازه متوجه اطرافم شدم...
زن لبنانی با کمک دوستاش داشت بلند میشد ..هاکان با چشمای تنگ شده از خشم داشت به سمتمون میومد در حالی که قسمتی از استینش خونی شده بود..خدای من یعنی اینقدردندونام تیز و برنده بود ...همه این اتفاقا شاید در کمتر از چند ثانیه افتاده بود ...
هاکان_فکر کنم قرار بود از تاکتیکایی که اموزش دیده بودید استفاده کنید نه عین یه ماده سگ وحشی رفتار کنید ...
_اون داشت خواهرمو..
هاکان_خفه شو ...اگرم میخواستی اونونجات بدی باید با فن هایی که یاد گرفتی اونو ازاد میکردی ... این رفتار تو یعنی تمام اموزش های ما بی ثمر بوده...
شما رو چه به اموزش های ویژه ؟ همون غلطی رو میکنید که ذاتتون میگه...

با خشم سرمو بالا گرفتم خواستم چیزی بگم که نیوشا بد جوری به سرفه افتاد ...انگار اونم میخواست چیزی بگه اما نفس کم اورد...
کمرشو مالیدم
_
اروم نفس بکش...به خودت فشار نیار
با دیدن این صحنه انگار یه کمی دل سنگیش به رحم اومد.
هاکان_زود خودتونو جمع و جور کنید ...اگه یه بار دیگه همچین حرکتایی ازتون ببینم ...
سرهنگ عبدالمجد_ قربان فکر کنم واسه امروز کافی باشه ...هوا داره تاریک میشه...
سربازا هم خسته هستند
بی هیچ حرفی برگشت...

بغض بدی راه گلومو بسته بود ..سرم پایین بود نیوشا کنارم بی رمق افتاده بودو توان هیچ کاری رو نداشت ...کمکش کردم...با هم به سمت خوابگاه رفتیم...
تو رختخوابم اروم دراز کشیده بودم که نیوشا اروم سرش و گذاشت رو سینه ام وبا لحن بغض داری گفت:ناتاشا منو ببخش همش تقصیر من بود .
اروم موهای خوشرنگشو ناز کردم
_ نه عزیزم ...حتی اگه امروز تو مبارزه اول میشدیم این عوضی یه بهونه واسه چزوندنمون پیدا میکرد ...نمیدونم چه هیزوم تری بهش فروختیم که باهامون این جوری میکنه..
نیوشا_بیخیال عقده داره ... من بات شرط میبندم تو عشق شکست خورده ...شایدم زیدش بهش خیانت کرده وگرنه ادم نرمال از این عقده بازیا در نمیاره...
_اره راست میگی .
نیوشا_وای ناتاشا امروز مرگو جلو چشام دیدم ..تو لحظه های اخر گفتم دیدی نیوشای بیچاره چه مفتی مفتی مردی وتو کف شب زفاف با سرهنگ موندی ...ای داد بیداد ...
_خاک تو سرت نیو ..چی داری میگی؟
نیوشا_خاک تو گور تو امروز داشتم جوون مرگ میشدما ... اگه مرده بودم چی؟
فردا اولین کاری که میکنم زنگ میزنم به سرهنگ وبهش میگم تو رو خدا بیا عقدم کن...من دیگه طاقت ندارم ...
_دیوونه ، یه جوری حرف میزنی که انگار ترشیدی رو دست بابا مامانمون موندی.
نیوشا_پ ن پ نیست قشون قشون خواستگار دم خونمون صف کشیدن.
بیچاره خبر نداری کارمون از ترشیدن گذشته داریم کپک میزنیم .
_ گمشو تو هم هنوز 25 سالمونم نشدها.
نیوشا_بدبخت دخترای کوچکتر از ما شوهر که کردن هیچ ، هفت ،هشتا توله هم پس انداختن.اصلا من یه درد دیگه دارم با چه زبون بگم دلم
شووووووهر میخواد یه سایه بالا سر میخواد ...
همه که مثل تو خواهر روحانی ،سرد مزاج تشریف ندارن..
بابا رگای سرم مسدود شد از بس رفتم زیر اب یخ تا این شیطان رجیم دست از سر کچلم برداره ...
سنگای کافور و که دیگه نگو تو شیکمم شده مرده شور خونه ...لیمو عمونی که دیگه جای خود دارد ... لامصب دیگه نمیدونم چه خاکی تو گورم کنم ...
خنده ام گرفته بود... اخه خودمم همین مشکلو داشتم اما سعی میکردم زیاد بهش توجه نکنم.
_ خوب بابا تسلیم .فردا خودم واست میرم خواستگاری
نیو گونموبا شیطنت بوسید وگفت:جون نیوشا ؟راست میگی؟
_اره اگه دختر خوبی باشی .

نیوشا_وای...وای... دلم قیلی بیلی میره واسه یه بوسه از اون لباش ..
بی هوا لبای درشت و خواستنی هاکان جلو چشمام جون گرفت .
نیوشا_اخ که دلم میخواست الان تو بغلش بودم و ...
اینقدر گفت و گفت کهبا حرفاش تنم داغ شد ... خودمو تو اغوش گرم و عضلانی هاکان دیدم ...لبای داغش که رو گردنم اروم میلغزید وبه سمت سینه هام میرفت ...اه
داشتم از خود بیخود میشدم ...نه ..نه...
به سرعت از جام بلند شدم طوری که نیوشا پهن شد رو زمین ..
نیوشا_اوووی ...باز مثل خر رم کردی ...کجااا؟
باید میرفتم .. کجا ..نمیدونم ..یه جا که تن گر گرفتم و اروم کنم...بی هوا به سمت خروجی خوابگاه دویدم.
همه جا تاریک بود ،تنها نورنقره فام ماه زینت بخش دریاچه و اطراف بود .
باید میپریدم تو اب اره باید شنا میکردم ،مثل دیوونه ها لباسامو از خودم کندم و شیرجه رفتم تو اب ، ااااااه ه
سردی اب ،تن گر گرفتمو در اغوش کشید ...

ارامش وسردی دریاچه منو به خلسه لذت بخشی برد.
نمیدونم چند ساعت گذشت اما با صدای خش خشی در نیزار ترسیدم ،سریع از اب اومدم بیرون اما هرچی به اطراف نگاه کردم خبری از لباسام نبود، باز خوب شد لباس زیرامو در نیاوردم .

دوزاریم افتاد ، این نیوشای ورپریده میخواست باز سر به سرم بزاره.
_نیو زود لباسامو بده ، میدونم خودتی پس لطفا لوس بازی در نیار،خیلی سرده .
بازم صدای خش خش، یکم ترس برم داشت نکنه گرگی، سگی، چیزی باشه ،عجب غلطی کردم .
بازبا نا امیدی داد زدم :
کی اونجاست؟ نیوشا تویی؟
صدایی از پشت سرم اومد تا برگشتم مردی بادستای بزرگ محکم جلوی دهنمو گرفت ،
منو به شدت کوبوند زمین وخوابید روم.

تن سنگینشوبا شهوت وحشیانه ای مالید بهم چشماش تو تاریکی برق میزد ... صدای خس خس نفساش مثل له له زدن سگ میمونست .
....شوکه شده بودم ،سنگای تیز زمین با فشارای اون عوضی داشت بدن لختم روسوراخ وزخمی میکرد .
مغزم از کار افتاده بود .باید کاری میکردم تقلا کردن فایده نداشت .با دستام به دنبال سنگی چیزی رو زمین گشتم
اون کثافت با دست ازادش یکی از سینه هامو تو چنگ گرفت و اومد سینه دیگمو به دهن بگیره که دستم خورد به سنگ تیز ونسبتا درشت .
با همه قدرتم زدم تو سرش با دستاش سرشو گرفت و ناله کرد اما هنوزم به حالت نشسته رو بدنم بود .

فرصتی نداشتم با یه حرکت خودمو از زیر بدنش کشیدم بیرون و لگد محکمی تو شکمش زدم وسریع فرارکردم . میدونستم داره پشت سرم میاد.
نفسم بالا نمیومد اما دیگه چیزی نمونده بود به ساختمون خوابگاه برسم .
یهو پام به سنگی گیر کرد، افتادم .

سینه هام بد جوری درد گرفت ،تا بلند شدم و خواستم بدوم دستای قوی دور بدنم تنیده شد از وحشت جیغ زدم ،چشمامو بستمو با مشت به سینه پهن و عضله ای مرد کوبیدم .
با قدرت دستاموگرفت.
_بهت گفتم از تاکتیکایی که یاد گرفتی استفاده کن .
چشمامو باز کردم.
خدای من چی میدیدم ؟هاکان؟
یعنی اون عوضی هاکان بود؟نه
_تو؟ تو بودی؟ خدای من…
هاکان_این موقع شب اونم لخت و عور داری چه غلطی میکنی هان؟
_یعنی اون نبوده ؟
دیگه رمقی برام نمونده بود ...از یه طرف خوشحال بودم که نجات پیدا کردم از یه طرفم از موقعیتی که توش بودم خجالت میکشیدم .لرزم گرفته بود سست و بی رمق شده بودم لبای اونو میدیدم که تکون میخورد اما صدایی نمشنیدم .
چشمام سیاهی رفت ونزیک بود با مخ پهن شم رو زمین که با دستاش محکمتر منونگه داشت.


هاکان_ با توام،
میگم چرا موهات خیسه؟ فکر کردی اینجا کجاست ؟خونه بابات ، دریاچه ام استخر خونتون که لخت شدی؟
وای خدا چقدر حرف میزد دلم میخواست خفه اش کنم.
با ته مونده قدرتم داد زدم
_میشه خفه شی؟ به جای اینکه ازم بپرسی چه اتفاقی برام افتاده ،وایسادی واسم نطق میکنی؟
یه عوضی لباسامو برداشت وتا به خودم بیام بهم حمله کرد ،داشتم فرار میکردم که گیر تو افتادم. حالم ازهمتون بهم میخوره ،مرده شور هر چی مرده ببرن ،کثافتای اشغال، از همه تون متنفرم...از همتونننننننننن....
این حرفا رو در حالی که گریه ی ارومم تبدیل به هق هق شده بود میگفتموبا مشت تو سینه پهنش میکوبیدم.اصلا حال طبیعی نداشتم.
فشار روحی بدی رو تو این مدت تحمل کرده بودم.
عین لیوان ابی که سر پر شده خودمو خالی میکردم...
گفتم الانه که با یه مشت محکم دهنمو سرویس کنه اما دیدم نه با نیش خندی دوطرف کمرمو گرفت واز زمین بلندم کرد و انداختم رو شونش وبه سمت ساختمون مخصوص خودش رفت.
هنوزم داشتم با مشت و لگد به سرو کله اش میکوبیدم
_ولم کن عوضی ،بزار برم، داری منو کجا میبری؟ بزارم زمین...
با عصبانیت ضربه محکمی به پشتم زد و گفت:
خفه میشی یا خودم صداتو ببرم .
با چنان خشمی این حرف و زد که از ترس صدام تو گلوخفه شد و اروم گرفتم اما انگار اشکام تازه راه خودشونو پیدا کردن.
وارد ساختمون شدیم از چند تا پله بالا رفت در اتاقی رو باز کرد و یهو منو پرت کرد
جیغی کشیدم و گفتم الانه که استخونام بشکنه اما روی یه تخت با دشک نرم و فنری افتادم.
با صدا نفسمو بیرن دادم که دیدم با تمسخر جلوم وایساده در حالی که جعبه کمک های اولیه دستشه.
بی اختیاربا دست پاچگی ملافه رو تختو دورم پیچیدم که باعث شد نیشخندش تبدیل به قهقهه بشه.
دندونای ردیف و سفیدش عین مروارید تو نور مهتابی میدرخشید .
کمی که اروم گرفت کنارم نشست و زل زد تو چشمام ؛همینطور که ملافه رو محکم دورم نگه داشته بودم خودمو عقب کشیدم.
هاکان _کاریت ندارم نترس .فقط تا بیشتر از این تختمو به گند نکشیدی بزار تمیزت کنم.
از لحن حرف زدنش لجم گرفت انگار کثافت سرتاپامو گرفته که اینجوری میگفت.
با عصبانیت تو چشماش زل زدمو گفتم :
فکر کنم تازه از شنا برگشتم پاک پاکم،لازم به تمیزکاری نیست.
هاکان با همون لبخند تمسخر امیز گوشه لبش نگام کرد.
_مطمئنی.، بهتره یه نگاه به سر تا پات بندازی.
نگاهی به خودم انداختم،وای خدای من جا به جای ملافه خونی شده .این خونا کجا بود، بی اختیار ملافه رو کنار زدم ،تمام بدنم خراشیده وزخم شده بود .
با یه حرکت بلند شد ملافه رو از دورم کنار زد وپشت سرم نشست ،خواستم بلند شم که موهای بلندموتودست گرفت وکشید پایین با ناله افتادم کنارش.

_چیکار میکنی وحشی؟
هاکان_بگیر بتمرگ به اندازه کافی تحملت کردم.
نترس اینقدرتن و بدن خوش هیکل ولخت دیدم کهتو پیششون هیچی.
خیلی بهم برخورده بود اون حق نداشت با من اینجوری حرف بزنه.عوضی...
داشت بند سوتینمو باز میکرد که سریع از تخت پریدم پایین
_ خودم میتونم زخمامو تمیز کنم احتیاجی به شما ندارم.
فکش از عصبانیت منقبض شد بانداژتوی دستشو با خشم پرت کرد تو بغلم و از تخت بلند شد.


هاکان_نکنه فکر کردی خوشم میاد بهت دست بزنم .
از تو خوش هیکلتراش منتظر یه اشاره منن .

_خدا رو شکر من از این ارزو ها ندارم.
هنوز اونقدر بدبخت نشدم که عقده همچین چیزایی داشته باشم.
(تو دلم گفتم : اره جون خودم، تا همین یه ساعت پیش داشتم تو حسرت اغوشش میسوختم)

هاکان_خواهیم دید.
بی هیچ حرفی به سمت در اشپزخونه ر فت.
تازه داشتم اطراف و میدیدم
یه سوییت نسبتا بزرگ با پنجره ای رو به دریاچه.، طرف دیگه حمامی با دیواره شیشه ای خودنمایی میکرد.
وارد اتاقک شیشه ای شدم .خودمو تو ایینه سرپایی حمام نگاه کردم . تمام بدنم خونین و کثیف بود .
زیر اب گرم تمام اتفاقات مرور کردم. عین یه خواب پریشون میمونست.
ساعتها زیر اب بودم تا اینکه سردی اب منو از اون حال بیرون اورد .
ای داد بیداد حالا باید چی کار میکردم نه لباسی، نه حوله ای اروم در حمامو باز کردم اروم سرمو کردم بیرون،
چراغا رو خاموش کرده بودو صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید . انگار یادش رفته بود من اونجام ...شایدم نه از قصد این کارو کرده بود .خاک تو سرم نکنه قصد و منظوری داشت؟

پاورچین به سمت تخت رفتم .عین این کورا دست کشیدم روش تا ملافه ای چیزی پیدا کنم بپیچم دورم.
از لای دردیگه ای نور کمی به چشم میخورد .
با ترس و لرز به سمت نور رفتم.
هاکان روی صندلی نشسته بود، لیوانی در دست ،داشت به قاب عکسی نگاه میکرد و جرعه جرعه از لیوان مینوشید . انگار تو عالم دیگه ای بود .
هاکان_دیگه چیزی نمونده ماهان قسم میخورم بلایی سرش بیارم که صد هزار بار ارزوی مرگ کنه.... تن کثیفشو میندازم جلوی سگا ...

_خدای من از کی میخواست انتقام بگیره؟ این عکس کی بود؟
خواستم عکس توی دستشوببینم اما با قدمی که به جلو برداشتم ملافه توی پام پیچید وبا صدا نقش زمین شدم .وای سینه هام له شدند.
صدای دورگه شده از خشمشو شنیدم
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟ کی گفته بیای تو اتاقم؟
ترسیده بودم خیلی عصبانی بود زود ملافه رو رو سرم کشیدمو از زمین بلند شدم
_من....من ...اومدم....
باچشمای سرخ شده در حالی که کمر شلوارشو شل میکرد به سمتم اومد
_اومدی چی؟هان؟ اومدی تا کار ناتموم اون مرتیکه رو من تموم کنم؟
عصبی داد زدم
_خفه شو عوضی ،فکر کردی کی هستی ، که اینطوری با من حرف میزنی ؟ خیلی تحفه ای ؟ زیادی خیال برت داشته فقط
اومده بودم ازت لباس بگیرم همین ....[size=medium]

(09-07-2014، 14:20)احمدss نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمان رادی گودزیلا خیلی قشنگ بود خخخخ
دمتون گرم رمان هایی که میزاری خیلی قشنگن
از رمان های خنده دار خوشم میاد اگه بیشتر بزاری ممنونتون میشیم
رمان های خنده دارو معرفی کن بی زحمت
رمانی هم که دارم میخونم خوبه سایه دو

اره منم خیلی طرفدار اون رمانم!
چاکر شوماییمBig Grin

رمان زیاد میخونم ولی باحال تریناشون اینان

بادیگارد
قرارنبود
باورم کن
ناتاشا
خانوم بادیگارد
نیما
جدال پر تمنا
دختر فوتبالیست
همسایه ی من
و....................Tongue
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 1


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، "♥sadaf♥" ، پری خانم ، ЯèŽvÀń
آگهی
#7
ملافه رو که عین چادر سرم کرده بودمو سفت تربه خودم پیچیرمو به طرف در رفتم که یهو ملافه رو از سرم کشید وموهای خیسمو تودستش پیچوند طوری که سرم به شدت به عقب کشیده شد 
_ تا حالا هیچ ننه قمری جرات نکرده بود جلوی من زبون درازی کنه الا تو ، اونم الان خودم درستش میکنم ، وقتی اون زبونتو از تو حلقومت کشیدم بیرون میفهمی کجا باید دهن باز کنی. نفس تو صورتم میخورد بوی تند الکل تو دماغم پیچید
لباشو وحشیانه رو لبم گذاشت با دندوناش گازی از لبم گرفت که شوری خون رو تو دهنم حس کردم .
از درد و ترس شوکه شده بودم موهام محکم تو دستش بود، سرم به عقب کشیده شده بود ،قدرت انجام هر کاری از من سلب شده بود .
نباید میزاشتم بیشتر از این اذیتم کنه...
هاکان خیالی من کجا و این وحشی مست کرده کجا..
با همه قدرتم ارنجمو کوبوندم زیر دلش تنها جایی که هر مردی رو از پا میندازه..
با اخی منو رها کرد وزیر دلشو گرفت 
دوییدم با همه وجودم این اون هاکانی نبود که من میخواستم نه..
نفهمیدم چطور خودموبه راهروی خوابگاه رسوندم فقط دیدم نیوشا با چهره ترسیده و نگران روبرومه مرتب میگه
_چی شده ؟این چه ریختیه ناتاشا ؟کجا بودی؟
خودمو انداختم بغلشو های های زدم زیر گریه وبا نفسهای بریده بریده ماجرا رو براش تعریف کردم .
اونقدر گفتمو گریه کردم تا اروم شدم.

نیوشا_ خواهر به فدات ، عزیزم تقصیر خودته ، این وقت شب ، تو کشور غریب بایدم همچین اتفاقایی برات بیفته ،افرین دخمل خوب بینیتو پاک کن حالا ، قول بده از این به بعد تنهایی شیطونی نکنی .
_گمشو تو هم جای دلداری دادنته ،بجای اینکه بگی الان میرم حق اون نامردو کف دستش میزارم نشستی واسه من لودگی میکنی.
یهو عین جن زده ها ایستاد در حالی که اخماشو تو هم کشیده بود ،

خم شد پشت کفش راحتی صورتیشو خوابوند ویقه لباسشو کشید بالا و انگشتشو با زبونش خیس کرد و کشید پشت لبشو عین این گنده لاتا رفت سمت در خروجی 

با صدای کلفتی گفت 
_ دددد پاشو دختره چشم سفید، بلند شو نشونم بده اون لامصبو که چیشای نازتو بارونی کرده ،نشونم بده تا با همین دندونام خر خرشو بوجووم....
اینقدر با مزه ادا در اورد که همه تلخیا یادم رفت و از ته دلم زذم زیر خنده ...
نیوشا_ضیفه به چی میخندی ،مگه نگفتی من بی غیرتم ،پاشو بریم یه غیرتی نشونت بدم که هفتا هاکان از این بر و اونبرش بزنه بیرون .

این بار از خنده اشک تو چشمام جمع شده بود .
در حالی که هنوز ملافه دورم بود بلند شدم و دست انداختم دور گردنشو گونه هاشو بوسیدم
_ قربونت برم نیو نیو من اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم؟
نیو بادی به غب غب انداخت
_باید میرفتی خودتو میکردی زیر گل.
زدم پس کلش 
_تا باز بهت خندیدم پرو شدی ؟
نیوشا ریز خندید
_فدات بشم توفقط بخند من قول میدم کاری کنم که اون نره خر به چیز خوردن بیفته...

_بیخیال نیو از فردا میدونم چطور رفتار کنم 
باید جسابی تاکتیکا رو تمرین کنیم تا بتونیم تو شرایط اینطوری از پس یه مرد قوی هیکلم بر بیاییم . 
خیلی داغونم بیا بریم بخوابیم .فردا بهش فکر میکنیم .



بی هیچ حرفی داخل سالن شدیم .همه در خواب ناز فرو رفته بودند .بیصدا لباسی تنم کردمو خوابیدم
با تکون های ارومی بیدار شدم 
نیوشا_پاشو ابجی ، پاشو که کارمون ساختست.
_نیو به جان خودت دارم میمرم از خواب بزار بخوابم .
نیوشا_اگه به من بود میذاشتم خواب به خواب بری ، د پاشووگرنه این نره خر خودش میاد .
_نره خر کیه دیگه؟
نیوشا_ هاکی جونو میگم ، همه تو صفن الا تو و من 
با این حرفش مثل برق گرفته ها بلند شدم وتو یه چشم به هم زدن اماده وزودتر از نیوشا زدم بیرون.
همه به صف شده و سرهنگ عبد المجد داشت سخنرانی میکرد اما خبری از هاکان نبود .
نیوشا_ گشتم نبود نگرد نیست.
_یعنی چی؟
نیوشا_یعنی معشوقتم خواب مونده مثل خودت .
شایدم سرش جای دیگه گرمه.
_زبون به دهن میگیری ببینم سرهنگ چی میگه؟
نیوشا_خبری نیست فقط میخوان بفرستنمون سفر اخرت .هر کی زنده موند که خدا عمرشو زیاد تر کنه هر کی هم سقط کرد شیطان رجیم دم جهنم منتظرشه
_ چی میگی تو؟

نیوشا_ میگم دارن میفرستنمون اونجا که عرب نی انداخت 
_مثل ادم حرف میزنی یا نه؟
نیوشا _ایکیو دارن میبرنمون ازمون دوره رنجری که از دوره چریکی بالاتره میفهمی یعنی چی؟ یعنی خود کشی 
_تو هم دیگه یه جوری میگه که گفتم کجا میخوان ببرنمون .
نیوشا_ اااا نه بابا ، شجاع شدی
_من شجاع بودم 
نیوشا _ای شیر پاستوریزه ، ای همولیزه،ای ...
_یه چیزی بهت میگما نیو ، اون موقع که تو با دوستات رفتین قشم خوش گذرونی من داشتم همین دوره رو میگذروندم .
نیوشا_مرگ تو؟
_مرگ خودت
نیوشا_ ای قربونت برم پس خیالم راحت حالا حالا شیطان رجیم ونمیبینیم؟
خنده ام گرفته بود 
_نه خیالت راحت
نیوشا_ ای نفس کش برین کنار که دوقلو های افسانه ای دارن میان ...
با این حرفش چند تا از زنا برگشتن و با تاسف برامون سر بکون دادند ..
دیگه برام مهم نبود دیگران چطور دربارمون قضاوت کنن .
دلم میخواست مثل نیوشا بی خیال و ازاد باشم 




نیوشا –ناتاشا به خدای احد و واحد من دیگگه نمیتونم ... آآب ب ..میخوام ...اب... گشنمه ...اخه این پودرای زهر ماری جای غذا رو واسه ما میگیرن؟
خدا ازسرت نگذره ناتا که اینطور منو اواره بیابون کردی ... 
-بسه دیگه منم مثل تو دارم هلاک میشم ..
به جای حرف زدن راه بیا تا زودتر برسیم فقط دو شب وقت داریم خودمونو به پایگاه برسونیم...
این ماموریتی بود که باید واسه پایان دوره میدادیم...ما رو با هلیکوپتربه دشت وسیعی بردند که خیلی از پایگاه دور بود ...
با وسایلی که در اختیار داشتیم باید خودمونو در عرض سه روز به پایگاه میرسوندیم وگرنه تنبیه سختی در انتظارمون بود ... 
نیوشا-اخه یکی نیست بگه نامردا سه تا بسته شکلات و يک قمقمه آب هم شد اذوقه... 
این چترنجات به این سنگینی تو بر بيابان وبال گردنمون کردین که چی؟به چه کارممون میاد ؟


-یکی به یکی میگه دوره رنجری ...بازم شکر کن همینا رو هم دادن ...باید هر طور شده زودتر خودمونو به قرارگاه برسونیم...
ما که سخت تر از اینم گذروندیم ... یادته شبی که دست خالی فرستادنمون تو اون بیشه زار؟

نیوشا-اخ یادم نیار که تمام تنم مور مور میشه ...
بیچاره اون افغانیه که تو باتلاق خفه شد ...
وای خدایا توبه ..توبه .. یادم نیار ...
-باشه بابا...
بیا حالا یه گودال بکنیم ...
نیوشا-میخوای قبرمونو بکنی؟ من که نا ندارم بزار همیجا جون بکنیم فوقش جسدمونو این شغال موغالا میان میبرن...
-خنگ خدا مگه تشنه نیستی؟ 
نیوشا-چرا اما تا کی میخوای زمینو بکنی تا به اب برسی زرنگ؟ 
-احمق جون چاه نمیکنیم که فقط یه گودال بعد روش این چترو میکشیم تا صبح کلی اب این تو جمع میشه....

نیوشا-تا صبح؟ من الان دارم جون میکنم..تا صبح که دیگه خدا رحمتم کنه... نور به قبرم بباره...

_حقته ...چقدر گفتم کم اب بخور ... 

نیوشا_ااا با ادم رو به موت که اینجوری حرف نمیزنن ...
خودشو مثل جسد انداخت تو بغلمو با صدایی که از ته گلو خر خر میکرد گفت:
ناتا ...جگر گوشه من ...حلالم کن ... 
لبخندی روی لبای خشک شده اش نشوند و به ارومی دستشو بلند کرد و تو هوا تکون داد ...

ـواسه کی دست تکون میدی دیوونه؟
نیوشا-واسه فرشته مرگ...وداع کن با خواهر که عزائیل اومده خواهرتو ببره ...

از تو بغلم هلش دادم کنار 

-برو گمشو اون بر ،حنات دیگه واسه من رنگی نداره .....میدونم چشمت دنبال اون یه ذره اب تو قمقمه منه ..اما کور خوندی ..دیگه گولتو نمیخورم .. علاوه بر اب خودت نصف مال منم تو خوردی....
چشماشو ملتمسانه به من دوخت ...
نیوشا-خواهش میکنم فقط یه ذره...

خواهش .. تو رو به لب تشنه امام حسین... 
اینقدر مظلومانه التماس میکرد که دلم اتیش گرفت ..قمقمه رو پرت کردم طرفش و مشغول کندن زمین شدم...
تو هوا قمقه رو قاپید و نیشش تا بنا گوش باز شد ..
نیوشا- خودمونیما خوب خرت میکنم و سوارت میشم 
یه خیز به سمتش برداشتم که با خنده ازم دور شد .

_زود کوفت کن بیا کمکم کن این گودالو بکنیم...

نیوشا-ای به چشم...

دلم میخواست بدونم الان هاکان کجاست؟
از اون شب کذایی دیگه ندیده بودمش .
یعنی اتفاقی براش افتاده بود ؟
بی اختیار گوشه لبم رو که زخم شده بود ولمس کردم .

نیوشا_ااااوووی باز که هوشت رفت تو کفتر بازی ، وایسادی بالا سر من فاتحه میخونی ،خوب بکن این گودال لامصب دیگه 

به خودم اومدم 

سریع گودالو کندیم و چتر روش پهن کردیم..

دورش رو با خاک و سنگ پوشوندیم.. بایدتا صبح صبر میکردیم..
نیوشا_ خوب اینم از گودال حالا یه فکری واسه این روده بزرگه کنیم که داره کوچیکرو هاپولی میکنه.
_ حالا باید دنبال چند تا شکاف بگردیم 

نیوشا_جانم !؟ این شکافت ایهام داره . از چه نوعش میخوای عزیزم شکاف گوشتی باسن؟ 

_خیلی خری نیو منظورم شکاف صخرست
نیوشا _ اون که لقب توه عزیزم ، بعدشم تا بوده نبوده شکاف گوشتی خریدار داشته نه سنگیش.
_ خیلی بی تربیتی نیوشا ، دارم دنبال مار میگردم اونم فقط تو شکاف صخره ها گیر میاد 

با لودگی جیغی کشید و پشت من قایم شد
نیوشا_ خاک تو گورت مار میخوای واسه چی ؟
_واسه شام امشب.
نیوشا_دیگه چی موشی ،مارمولکی ، خجالت نکش ...عمرا لب بزنم ...اوق
_بیچاره اگه همین مارم گیر بیاریم کلاتو بنداز هوا 

نیوشا_ترجیح میدم از گشنگی بمیرم 

_باشه هر جور راحتی گفته باشم بعد نیای التماس کنی ، ناتا ، ناتا کنی که خبری نیستا

نیوشا_بر بینیم بابا



به دنبال شکاف گشتم تا بالاخره چند تا گیر اوردم 
...بااتیش و دودی که دم ،خونه هاشون راه انداختم اونارو از تو لونه اشون کشیدم بیرون... تو چشم بر هم زدنی گردن اونا رو میگرفتم ، با یه حرکت چاقو سرشونو از تن جدا میکردم.
_خوب اینم از شام امشب
نیو بر و بر منو نگاه میکرد 
با خارو خاشاک اتیشی درست کردم . مارا رو یکی یکی سر چوب کشیدم 
عجب دود و دمی راه انداخته بودم 

نیوشا همچین با چشمای براق به مار بیچاره زل زده بود و اب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود که انگار داره بوقلمون سرخ شده میبینه ، اما غرورش اجازه نمیداد بیاد جلو .

با ولع شروع کردم به خوردن 
اینقدر سرو صدا راه انداختم که دیدم نیوشا عین گربه خزید کنارمو مارو از دستم قاپید به دندون کشید ...

_آی سوختم .. وای.. چه داغه...
عجب حالی میده به خدا ...
فکر نمیکردم گوشتش به این خوشمزگی باشه.

_چی شد قرار بود از گشنگی بمیری 
نیوشا _راستش دلم نیومد تو این برهوت بی خواهر شی.
_رو تو برم سنگ پا 
نیشخندی بامزه تحویلم داد و مشغول خوردن شد.

صبح با خورشید و در شب با ستاره بادکنکی و دب اکبر و غیره جهت یابی میکردیم ...

تا اینکه از اون بیابون برهوت گذشتیم و به منطقه ی کوهستانی که پوشیده از درخت بود رسیدیم..

فقط یه شب دیگه باقی مونده بود ... نمدونم بقیه تا الان رسیده بودند یا نه؟
این منطقه درست بالای اردوگاهمون بود ...
کافی بود ابشار تو ی جنگل و پیدا کنیم واز اون بالا با چتر بپریم بعدش تا پایگاه فقط نصف روز فاصله داشتیم ...

نیوشا_ اخیش ،فس مخم داشت در میرفت از بس افتاب خورد بهش ، عجب جنگلی ، اینجاست که باید گفت چی؟
فتبارک الله و احسن و الخالقین
_ نه بابا از این حرفام بلد بودی و ما نمیدونستیم
نیوشا_ خاک به سر بی احساست یه عمر جونیمو پات حروم کردم ،
رخت چرکاتو شستم ،تازه میگی منو هنوز نشناختی ، حلالت نمیکنم 

اینارو با عشوه و صدای زیر میگفت و میزد به سینه اش 
_خوب مسخره بازی بسه باید حواسمون جمع باشه همیشه تو اخرین مرحله تله گذاری میکنن 
نیوشا _ مگه میخوان موش کره بگیرن؟
_نه میخوان نیوشای ناز نازی رو بگیرن 
نیوشا_ اوا غلطت کردن گور به گوریا . 

_نیو شوخی نمیکنم ، یکم جدی باش 
نیوشا_بله قربان ، امر امر شماست.
_تو ادم بشو نیستی 


نیوشا_فرشته به این نازی دلت میاد ادمش کنی؟
حرف زدن بی فایده بود با یه بسم الله وارد جنگل شدیم، هنوز چند کیلومتر جلو نرفته بودیم که بدن نیمه جون یکی از سربازا رو دیدیم که از درخت اویزون شده و به شدت ازش خون میرفت
نیوشا_یا دوازده امام ، اینو چه به روزش اومده 
_نگفتم بهت 
نیوشا_کمکش کنیم؟
_ صبر کن یه چوب بلند پیدا کنم 
نیوشا_ چوب میخوای چیکار؟
_باید مطمئن شم دورش تله ئ دیگه ای نیست 

اروم با چوب روی زمین پر از برگ کشیدم
انگار فقط همین یه تله بود .به سمت دختر رفتیم با کمک نیوشا اوردیمش پایین خیلی ازش خون رفته بود .
نیوشا_جالا چیکارش کنیم؟
_باید با خودمون ببریمش
نیوشا_ولی یکم عجیبه من 
_چی عجیبه؟
نیوشا_قیافش اشنا نیست ، تا حالا ندیده بودمش.
تا نیوشا اینو گفت دختر چشماش باز شدو با چالاکی خنجر کمریشو کشید وبازوی منو که کنارش بودم زخمی کرد
سوزش بدی تو دستم پیچید نیو شا اما فرز تر از دختر با یه حرکت پا خنجر رو از تو دست دختر انداخت و با لگدای پی در پی اونو نقش زمین کرد .
نیوشا_ای تف به ذاتت پدر بد ذاتت چشم سفید .
جالت خوبه ناتا؟
_اره بیا ببندش به دختر تا بیدار نشده .اینم یه تله بود.
نیوشا_عجب دنیایی شده ها ،اینو پند گوشت کن خواهر، اگه دیدی یکی داره جلوت جون میکنه
محل سگم بهش نزار یهو دیدی مثل این گربه صفت پنجول کشید .
سریع دختر و به تنه درختی بست و بهمن کمک کرد تا بقیه راه و ادامه بدم .
خدا رو شکر زخمم سطحی بود .

_نیوشا گوشاتو تیز کن ببین صدای اب میشنوی؟
نیوشا_خودت که یه جفت درازشو داری 
مال من میخوای چیکار؟
_ ااااااااا باز بی ادب شدی ؟
نیوشا_خوب بابا حالا قهر نکن .

با حالت بامزه ای گوشاشو از مقنعه اورد بیرون، برگ پهنی از درختی چید و کنار گوشش گرفت.
از حرکاتش خندم گرفته بود 
_چیکار میکنی خله؟
نیوشا_هیییییییییسس ، رادارمو به هم نزن.

بیا دارم از این طرف یه صدایی میشنوم.
بیا دیگه ...
دنبالش راه افتادم راست میگفت هر چی جلو تر میرفتیم صدا واضح تر میشد 
بعد از چند کیلومتر پیاده روی زیباترین منظره ای که یه ادم ممکنه تو زندگیش ببینه جلو روی ما بود .
درختای سر سبز پوشیده در حصارهوای مه الود با رنگین کمون خوشرنگی که از این سر تا اون سر ابشار رو در بر گرفته بود .
همیشه دلم میخواست یه کلبه درختی تو همچین فضای رمانتیکی داشتم وبا عشق زندگیم عمرمو سپری میکردم یعنی میشد؟
من، هاکان ،با یه پسر کوچولوی ناز ،.........

نیوشا_آی ،باز تب مب نکنی که اینجا از سردار جون و امپولاش خبری نیستا.
با لبخند مشت کم جونی به بازوش زدم
نیوشا_چرا میزنی؟ یتیم گیر اوردی ؟بزار بزار سرهنگ جونمو ببینم 
لبخندم با قیافه مظلومی که به خودش گرفته بود به قهقه تبدیل شد 
نیوشا_ازار ، کوفت ،باز تب گرفتی؟
_گمشو تو هم ، ولی راست راستی تو سرهنگ و دوست داری؟
نیوشا _وای ناتا عاشقشم ؛ میمیرم براش 

البته از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون من عاشق تمام مردای خوش هیکل ونانازم.
هرکی خوشتراشتر عشق منم بیشتر 
_دیوونه ، یه بار مثل ادم حرف نزنیا..
نیوشا_ااا خوب گفتی راستشو بگو منم گفتم.
_خوب بیخیال، چترت و چک کن باید بپریم ،داره بادم میاد میتونیم با کمکش تا نزدیک اوردوگاه پرواز کنیم .
نیوشا_ ای جانم،می ونی من فقط بخاطر این چتربازیا وارد ارتش شدم 
_چیه یادت افتاد به اخرین چتر بازیت؟
نیوشا_ اره، کاشکی حالا اینجا بود ، قزبونش برم ...
_کاشکی رو کاشتن سبز نشد ، پایین میبینمت
نیوشا_ااا صبر کن منم بیام ناخواهر 
ارتفاع ابشار اونقدر زیاد بود که به راحتی چترمونو باز کنیم 
نیوشا_یوهههو، چه حالی میده ناتا 
اگه میدونستم همچین بهشتی در انتظارمونه زودتر از اینا با کله میومدم...
اینقدر حرف زد و لودگی کرد که به پایگاه رسیدیم.
ازتفاعمون با زمین هر لحظه کمتر میشد.
نیوشا_ناتاشا تو هم سرهنگو کنار هاکان میبینی یا من از خوشی توهم زدم؟

چشمامو کمی ریز کردم اره انگار خود سرهنگ امینی کنار هاکان نظاره گر فرود ما بود .

نیوشا _ ای خدا مرامتو عشق است ، کاش یه چیز دیگه ازت خواسته بودم .
من و ببین یاد بگیر ناتاشا
دیدم داره چترشو هی به اینطرف و اونطرف هدایت میکنه و صاف میره سمت سرهنگ بدبخت،
الکی جیغی کشیدوخودشو انداخت تو بغل سرهنگ .
شدت برخورد اونقدر زیاد بود که سرهنگ بیچاره نتونست خودشو کنترل کنه با نیوشا نقش زمین شدند وچترنجات افتاد روشون.
هاکان با پوز خندی نگاهی به اون وبعد به من انداخت حتما فکر میکرد الانه که منم همین کارو کنم اما کور خونده بود با مهارت چترو کنترل کردم و داشتم فرود میومدیم که یهو باد تندی وزید و منو به سمت هاکان کشید.
اوه نه خدای من بمیرمم نباید این اتفاق بیفته.
ارتفاعم با زمین کمتر میشد چیزی نمونده بود بهش برخورد کنم همینطور با پوزخند نظاره گرم بود ،
نه نمیزارم بیشتر از این تحقیرم کنی ، تو چند قدمیش 
،طناب چترمو باز کردمو خودمو رها کردم .
افتادم یه لحظه تعادلم به هم خوردرو شونه زخمیم فرود اومدم درست تو دو قدمیش.
_اخ دستم ..وای
هاکان_انگار نشونه گیریه خواهرت خیلی بهتره .
خدای من ببین چی میگفت باخشم سرمو بالا گرفتم
_ هنوز اونقدر بدبخت نشدم که خودمو تو بغل شما وامسال شما بندازم .
هاکان_پس قلت خیلی بدبخته که هنوز از رو امینی پا نشده.؟
از کار نیوشا که منو جلو این چلغوز از خود راضی کنف کرده بود عصبانی شدم
به سمتشون رفتم چادورو با حرص از روشون کنار زدم .
نیوشاتا منو با اون چشای عصبی دید با یه لبخند ملوس از رو سرهنگ که صورتش حسابی گل انداخته بود سریع خودشو کشید کنار و بلند شد .
نیوشا_بازم معذرت میخوام ،شرمنده نمیدونم یهو این باد بی ادب از کجا پیداش شد .
سرهنگ_ اشکالی نداره ، پیش میاد دیگه ستوان نادری
سرهنگ بلند شد وبه سمت هاکان رفت.
نیوشا زیر لبی با همون لبخند 
_ای بر خرمگس معرکه لعنت ، خر جفت پا پریدی وسط فاز عشقیم . تازه دو تامون داغ شده بودیم ،داشتم میرفتم تو فاز لباش 
_د بیشعور ،همین غلطا رو کردی که یه کثافتی مثل این چلغوز به خودش اجازه هر توهینی میده؟
نیوشا_کدوم چلغوز؟ کدوم اشغالی؟ نشونم بده تا جفت پا چاک دهنشو جر بدم . غلط کرده

سرهنگ_بچه ها بیاید دونبالمون کارتون داریم.
نیوشا _قربونش برم ،حتما میخواد فاز لب گیریونو کامل کنه ، اومدیم.، عسسسسیززززززم
چنان چشم غره ای بهش رفتم که صدا تو گلو خفه شد .
_به خدا اگه جلو اینا یه حرکت اشتباه بکنی ، حرمت خواهری رو میزارم کنار جلوشون چنان میزنم تو دهنت که 
نیوشا کمی عصبانی_که چی؟هان؟ به گربه بگم عبوالقاسوم؟
فکر نکن دو دقیقه زودتر دنیا اومدی بزرگتریاااا.
تنه ای بهم زد و جلو تر از من خودشو به اونا رسوند .
خدای من ببین این اشغال چقدر منو تحریک کرده بود که با نیو گلم اینجوری حرف زدم .میدونستم تمام حرفاش فقط شوخیه و از گلم پاکتره ،اما...

سرهنگ_ستوان نادری با شمام ؟موافقید؟
_چی؟
نفهمیدم کی بهشون رسیده بودمو اونا از ماموریت حرف زدند .
هاکان_سه ساعته واسه در و دیوار نطق میکنم
سرهنگ_ماموریتو میگم حاضرید همکاری کنید .
بدون اینکه بدون چه ماموریتیه 
_بله ، بله حتما 
هاکان_مامواری کار امد تر از شمام هستند اما
هدف از اومدن شما سرگرم کردن اوناست وبس اونم به خاطر همسان بودن شما ....

_لطفتون کم نشه یه بارگی بگین انتر میخواین تا انتر بازیش حواس همه رو پرت کنه.

هاکان با لبخندی که به زور جمش کرد
_افرین خوب فهمیدی یه چیزی تو همین مایه ها ،اما دلقک بیشتر بهتون میاد .

_ فکر نمیکنید زیادی با ادب تشریف دارید؟

هاکان _وقتی خودتون به شخصیتتون لقب انتر میدید دیگه چه توقع ای از بقیه دارید .
نگاهی به نیوشا کردم بلکه اون یه جواب دندون شکن بهش بده ،اما اون به حالت قهر صورتشو ازم برگردوند ..

سرهنگ_ بچه ها خواهش میکنم ،
ببینید شما باید عین هم لباس بپوشیدو ارایش کنید ...طوری که وقتی وارد مجلس شدید دهن همه باز بمونه .

نیوشا_حالا ما تو این برهوت لباسو سرخاب سفیداب از کجا گیر بیاریم ..؟

هاکان_ اونا رو خودم جور کردم فقط سریع بجنبید که وقت تنگه بیاید بریم تو ساختمون ؛طبقه بالا تو اتاق رو تخت همه چیز محیاست.
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 1


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط "♥sadaf♥" ، saba 3 ، پری خانم ، ЯèŽvÀń
#8
سلام دوستای گلم....
واقعا معذرت میخوام مخصوصا از صبا جان که خیلی برام زحمت کشید....Blush
من یه مدت نت نداشتم بخاطر همین بود که نتونستم ادامه بدم...Sad
همین الان نتم وصل شد! با کله اومدم که بقیشو بذارمBig Grin
امیدوارم که منو ببخشین و بازم رمانمو بخونینShy
دوستون دارم.....Heart
=======










وارد اتاق شدیم،نیوشا هنوز باهام قهر بود
_نیو نیو ، گلی من ،معذرت، یه لبخند بزن 
خواهش میکنم ، نمیدونم چرا هی پاچه میگیرم ،این سردار بد جور رو اعصابم رفته...
نیوشا نیم نگاهی بهم انداخت
_خوبه خودت میدونی سگ اخلاق شدی.
_اره من سگ اخلاق تو منو ببخش 
نیوشا_انتر؟ حیوون بهتر از این گیر نیاوردی بچسبونی بهمون؟
مثلا میخواستی ادای منو دراری بگی اره منم بلدم تکه بپرونم؟ خاک تو سرت
_هوی باز بهت خندیدم
نیوشا _کو خنده ؟موندم تو چرا چشات چپ نمیشه اینهمه چشم غره میری باش.
تقه ای به در خورد 
سرهنگ_دخترا اماده شدید؟ 
نیوشا_ ااا ما که دو دقیقه نیست اومدیم تو اتاق تا 1 ساعت دیگه حاضر میشیم...
سرهنگ _ببخشید ، فقط زودتر بچه ها هیلی کوپتر اومده منتظره...

نیوشا همین طور که به سمت تخت میرفت 
_این بارو میبخشمت اجی اما فقط همین یه بارو حالا بیا زود حاضر شیم 
_لطفت کم نشه عزیزم ....
نیوشا _اوه ببین سردار جونمون چه کرده 
لباس شب دنباله دار قرمزرنگ با یه کت حریر به همون رنگ 
کلاه گیسو باش ؛شرابیه بیا کمکم کن اینو بپوشم.
_تو ایینه به خودت نگاه کردی؟ 
نیوشا_نه واسه چی؟
_چرک و چپل داره از سر و رومون میباره 
نیو یه نگاه به خودش و من انداخت
_وای خاک تو گورم صبح تا حالا با این سرو ریخت چه عشوه ها که واسه این سرهنگ نیومدم ... گفتم تحویل نمیگیره 
_ بیا زود لخت شیم، تو منو بشور من تو رو 

نیوشا _وا خدا مرگم بده دیگه چی؟ من با توی هیز تو یه اتاقم نمیخوابم حالا بیام حمام... 
_گمشو تو هم ، منظورم لیف کشی کمرمون بود ،اصلا دلتم بخواد با من بیای برو اونور ببینم ... 
سریع لخت شدم و رفتم زیر دوش ،اخ چه حالی میداد بعد از سه روز زیر اب گرم 
انگار تازه میفهمیدم چقدر تن و بدنم خسته است. تو حال خودم بودم که نیوشا با یه قمبل منو هل داد اونور 
نیوشا_بکش کنار ضعیفه ، تا همه ابا رو نفله نکردی ، ای جانم ،چه اب گرمیه ،وای چه ارامشی ...

بعد از کلی مسخره بازی از حمووم دل کندیم اومدیم بیرون 
لباسا رو پوشیدیم و کلاه گیسا رو سر گذاشتیم و ارایش خفن خلیجی که البته کاردست نیوبود .

نیوشا_ببخشید شما کی هستید؟
_خودت کی هستی؟
زدیم زیر خنده ،
نیوشا_جیگر بودیم جیگرتر شدیم نخورنمون...
_واقعا ناز شده بودیم 

با اون لباسا وکلاه گیس ولبای قرمز شدمون انگار کس دیگه ای شده بودیم 

،قرمزی لباس با پوست سفیدمون میجنگید 
داشتیم کفشای پاشنه ده سانتی اتیشیمونوومیپوشیدم که تقه ای به در خورد 

هاکان_خوبه گفتم وقت تنگه چه غلطی میکنید اون تو ؟
نیوشا با خنده_ غلطای خوب خوب 
یهو در به شدت باز شد هاکان عصبی پوشیده در کت وشلوار خوشدوخت سفید رنگ ظاهر شد در حالی که دو تا پالتوی سفیدهم تودستش بود .

تا ما رو دید مات و مبهوت نگامون کرد توئ نگاهش حال غریبی بود ،کاش میدونستم تو فکرش چی می گذشت 
نیوشا_ الو ، الو جناب سردار ،خوبید؟سکته نکنید یهو، نترسید بخدا خودمونیم ، د تقصیر خودتونه ،عین شمر زلجوشن سر تا پا قرمزمون کردین.
انگار از خواب پرید دوباره اخماشو تو هم کرد 
پالتو ها رو پرت کرد طرفمون تو هوا گرفتیمشون .

هاکان_ مزه پرونی بسه، بجنبید که خیلی کار داریم.
زودتر از ما رفت ما هم به دنبالش.
_ااا نیو شا روسری، شال
نیوشا_ناتا قربونت برم ،از کی اینقدر چلمنگ شدی؟ 
_گمشو بی ادب، 
نیوشا_ عزیزم اگه قرار به شال وروسری بود که این هاکان بدبخت پول ارتشو حروم این کلاه گیس نمیکرد.

_راست میگیا اصلا حواسم نبود 
نیوشا_من همیشه راست میگم اما کیه قدر بدونه.
نزدیک هیلیکوپتر شدیم با یه دست کلاه گیسمونو با دست دیگه دنباله لباسو گرفته بودیم تا باد هیلیکوپتر خرابشون نکنه .

مونده بودیم با این پایین تنه تنگ چطور سوار شیم که سرهنگ دست دراز کرد 
نیوشا سریع دستشو تو هوا قاپید ،موندم من بدبخت که یهو حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و منو نشوند رو صندلی ،برگشتم هاکان بود 
با همون نگاه غریب... 
هیلیکوپتر بلند شد .
یهو حال نگاش عوض شد 
هاکان_تشکر کردن بلد نیستی؟
_مگه من ازتون کمک خواستم که حالا توقع تشکر دارید .
هاکان زیر لب_بالاخره یه روز این زبونتو کوتاه میکنم .
_ شتر در خواب بیند پنبه دانه ...
(این تکه های نیوشام بعضی وقتا خیلی به درد میخوردا)

هاکان_سر فرصت شتری نشونت بدم که دیگه جرات نکنی اسمشم به زبون بیاری 
_وای چقدر ترسیدم 
هاکان _ اونم به وقتش عزیزم
اونقدر نرم و لطیف گفت عزیزم،که یه حالی شدم ..



سریع صورتمو به سمت دیگه کردم نیوشا کنار سرهنگ که اونم کت وشلوار 

سفید رنگ به تن کرده بود نشسته و با لبخند واسم چشم و ابرو میومد .



از پنجره هیلیکوپتر داشتم بیرونو نگاه میکردم داشتیم از روی جنگل رد میشدیم ،هنوز منظره زیبا و به یاد موندنی چند ساعت قبل پا برجا بود ...
راستی من هنوز نمیدونستم هدف اصلی ماموریتمون چیه.
_سرهنگ میشه بگید ماموریتمون واسه چیه؟
هاکان با پوزخند_هه خانمو تازه میگه لیلی مرد بود یا زن؟
_من از شما سوال کردم اقا؟
هاکان_اقا؟ انگار یادت رفته من کی هستم وچند درجه از تو بالاترم 
_نخیر جناب سردار خوب میدونم شماکی هستید. یه ادمی که عقده احترام داره و دوست داره شخصیت زیر دستاشو مخصوصا از جنس مونث لگد مال کنه، مطمئنم همجنسام بد حالتونو گرفتن که حالا دارید عقدتونوسر ما خالی میکنید و....
سرهنگ با عصبانیت _ستوان نادری ، از شما توقع نداشتم ؛
این چه طرز برخورد با یه ارشده؟

هاکان اما با لبخندی مزموز_سرهنگ بزار بچه خودشو خالی کنه حتما یکی حالشو بد گرفته که داره اینطور جلز و ولز میکنه...

دلم میخواست با دستام خفه اش کنم، 
نیوشا_وقتی شما اینجوری ادمو تحریک میکنید هر کس دیگه ای هم جای خواهرم بود جوابتونو میداد ...سرهنگ بهتره شما هم یه طرفه به قاضی نرید .

درسته شما درجه اتون از ما بالاتره اما دلیل نمیشه به خودتون اجازه هر توهینی رو بدید . 
سرهنگ میشه جاتونو با ناتاشا عوض کنید .
سرهنگ ناراحت بلند شد..

هاکان _ خوبه علاوه بر قیافه زبون تند و تیزتونم یکیه..
_یکی به یکی میگه دوقلوی همسان 

سرهنگ _ بچه ها ، خواهش میکنم ، مثلا داریم میریم ماموریت باید با هم متحد باشیم 
نه متفق...
کنار نیو نشستم .
نیوشا_ ما چه تقصیری داریم ،سردار انگار سر دعوا داره ، تا ناتاشا زبون باز میکنه ایشون یه درشت بارش میکنن...
سرهنگ _بچه ها ، خواهش کردم... 
هاکان در حالی فکش منقبض شده شده بود_سرهنگ یه بار دیگه ماموریت روشرح بدید .نمیخوام با ندونم کاری ادمای بی حواس مشکلی پیش بیاد . 

خواستم جوابشو بدم که نیو دستشو گذاشت رو دستم یعنی بیخیال...
سرهنگ_خوب ماموریت ما نجات دختر یکی از سردارای بزرگ افغانستانه ،که جدیدا رییس بزرگ یکی از باندای قاچاق دختر و مواد مخدر رودستگیر کرده 
اونام مقابله به مثل کردن و دختر ایشونو گروگان گرفتن .
_خوب حالا این مهمونی چه ربطی به این جریان داره؟ 
هاکان پوزخندی زد اما چیزی نگفت.
نیوشا زیر لب _ناتاشا خدا وکیلی تو جلسه چیزی از حرفای این سردار بیچاره حالیت نشده ؟
سرهنگ_ ناتاشا جان ربطش اینه که ما فهمیدیم دارن تو این مهمونی دختر سردارو با بقیه دخترای دزدیده شده واسه فروش میزارن ما هم مثلا خریداریم .
در ضمن کله گنده های مواد مخدرم اونجا هستند ما باید تمامشونو دستگیررکنیم ...
_فقط ما چهار تا؟
نیوشا_ناتااااااااااااااا
_ااا چیه خوب ، اره من اصلا تو جلسه حواسم نبود، چیزی هم متوجه نشدم ، خوب شد حالا؟
هاکان_خوبه باز اعتراف کردی
تا خواستم زبون باز کنم 
سرهنگ _علاوه بر ما افراد دیگه به صورت گارسون وخدمتکار تو مجلسن و بقیه دورا دور اونجا رو محاصره کردند . 
وظیفه ما اینه که نزاریم اسیبی به اون دختر برسه .
_اوکی که اینطور 
هاکان_سوال دیگه ای ندارین؟ خجالت نکشید

_ ببخشید سرهنگ اگه من و نیوشا حکم دلقک ونداریم ، میشه به ما هم اسلحه بدید؟

هاکان_اگه قرار به اسلحه بود دیگه چه احتیاج به شما بود ، دو تا از افرادای معمولیمونو میاوردیم تا به قول خودتون انتر بازی در بیارن و بقیه رو سرگرم کنند ، مثلا دوره رنجری تونم دیدید شما دست خالی باید ده نفر و حریف باشید 


نیوشا_هندوونه زیر بغلمون میزارید؟ با این کفشا بتونیم درست راه بریم باید کلامونو بندازیم هوا ...
هاکان_ فکر نمیکنم دخترایی مثل شما با این چیزا مشکلی داشته باشن ...
نیوشا که باز رگ لودگیش گل کرده بود 
_هی جناب سردار دست رو دلم نزارید که خونه ، باورتون میشه اولین باره از این کفشا میپوشیم؟
سرهنگ و هاکان با چشمای متعجب با هم گفتن
_واقعاااااااااااا
_ نیوشاااااااااااا
نیوشا_ مرگ ،د بزار بگم این بابا تیمسارمون جزپوتین حق پوشیدن هیچ نوع کفشی رو بهمون نمیداد ...

اینو گفت و یهو زد زیر گریه 
هاج واج داشتم نگاش میکردم 
که همونطور با هق هق ادامه داد:
هیچ وقت یادم نمیره چقدر بچه های مدرسه پوتینامونو مسخره میکردند . 
چقدر بعد از مدرسه عین این بچه یتیما با حسرت به کفشای دخترونه صورتی پشت ویترین مغازه ها نگاه میکردیم .
ای خدا 
چرا اخه به این بشر پسر ندادی که اینقدر ما رو نچزونه ...
یادته ناتا حتی تو مهمونیا باید کت و شلوارمیپوشیدم عین پسرا رفتار میکردیم وگرنه خداباید به دادمون میرسید .

_تک تک صحنه هایی که میگفت از جلو چشمام
رد میشدند ، واقعا پدرم خیلی در حق ما ظلم کرده بود ، اما چیکار میشد کرد . 
_بسه دیگه نیو ابرومونوبه اندازه کافی بردی 
هاکان_بزار راحت باشه 
نیوشا_ بزاراین دل ننه مردمو خالی کنم تازه یادم اومده چه ها که از دست این بابا تیمسار نکشیدیم .
سرهنگ _ نیوشا جان از دست تیمسار ناراحت نباش اونم گناهی نداره . 
نیوشا_پ ن پ ،ما گناه کردیم دختر شدیم ؟ 
نیوشا_به خدا اگه دستش میومد میفرستادمون بریم عمل کنیم بشیم پسر ...
_ نیوشااااا ، عزیزم بسه دیگه بیخیال گذشته ها گذشته 

هاکان _ زیاد ناراحت نباش ،
حالاکه ما رو قابل درد دل دونستی یه رازی رو بهت میگم 
نیوشا که هنوز داشت اشک میریخت_
چه رازی؟
هاکان_خدا به پدر تو پسر نداد به مادر من دختر . 
منمو برادربیچارم مثل شما ....تا چند سالگی مجبور بودیم نقش دختر و واسه مامانمون ایفا کنیم باورت میشه موهامونو بلند گذاشته بودو گیسش میکرد ، 
سرهنگ ونیوشا_نه ه ه ....دروغ میگی
نیوشا_ میخواین منو دلداری بدین؟
هاکان _نه به جان خودم،دارم راستشو میگم 
تا زه 
النگو دستمون ، دامن چین دار و کفش تق تقی پامون میکرد ، میبردمون خرید .


یهو نیوشا وسط گریه زد زیر خنده ..
سرهنگ و هاکانم همراهیش کردند ..
باورم نمیشد این همون هاکان اخمو وپر جذبه باشه 
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 1


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، saba 3 ، ЯèŽvÀń
#9
سیلام سیلامممممممم
ما باز اومدییییییییییییمBig Grin
==========





نیوشا در حالی که از خنده داشت چشماش اشک میومد با مشت زد به بازوی منو گفت
_ناتا میشنوی.... سردار ....چی میگه.؟..
وای خدا ..دلم .. فکرشو کن... سردار و دامن ..وای خدا جون دلم ...النگو ...این بیچاره هم ...مثل ...من و تو ...چی کشیده...وای 
چقدر اروم شدم .... پس فقط ما نیستیم...
اخ دلم 
مدتها میشد ندیده بودم نیوشا از ته دل بخنده.
با نگاهی قدر شناس به هاکان نگاه کردم 
اما اون اخماش رو در هم کشید و به سمت پنجره برگشت ..

دیوونه انگار حالش خوش نیست باید خودشو به راوان پزشک معرفی کنه ..عوضی 


میدونستم واسه اروم کردن نیوشا همچین دروغی گفته اما چرا ؟ واقعا شخصیت عجیب و پیچیده ای داشت ...
ربع ساعت گذشت ،هلیکوپتر تو محوطه چمن کاری شده بزرگی نشست. 
نیوشا سوتی کشید 
_خدا بده برکت ببین چه ویلایی ، همش مال این سردارست که میگید؟
سرهنگ_ اره ،برامون لیموزین هم گرفته تا باهاش بریم ماموریت..

نیوشا _ اخ جان تازه داریم میشیم عین ارتیستای فیلم اکشن نه ناتاشا؟
_ اره 

هاکان زودتر از ما با یه جهش پرید ،
نیوشا هم با کمک سرهنگ رفت پایین ،خواستند به من کمک کنن که پیرمردی پوشیده در لباس ارتش با کلی درجه به سمتشون اومد و مشغول صحبت شد ، دیگه هیچکس حواسش به من بدبخت نبود ،راست گفتن "کس نخوارد پشت من جز ناخن انگشت من "

با یه جهش ولبخندی از سر غرور پریدم اما دنباله لباسم زیر کفشم موندو تعادلمو از دست دادم و داشتم با مخ میومدم رو زمین بی اختیار چشامو بستمو با دستام چنگ انداختم بلکه یه چیزی گیر بیارم مانع افتادنم شه ،اهان گرفتم ، اخ اما صورتم خورد به یه چیز نسبتا نرم و گوشتی
یهو همه ساکت شدن 
اروم چشمامو باز کردم ، سرمو کشیدم عقب ببینم چی شده؛ که دیدم جای لبم با اون رژ قرمز رو پارچه ی سفید رنگ روبرومه 
،واییییییییییییی بدبخت شدم ببین کجا رو گرفته بودم ...

نیوشا _ناتاااا خاک تو گورت ول کن دیگه داره از پاش میوفته ....

عین برق گرفته ها یه جیغ بیصدا زدم ودستامو از کمر شلوار هاکان کشیدم کنار و افتادم رو چمنا....

با این کارم قهقهه ی مرد غریبه و بقیه بلند شد .
با چشمای بسته از شرم رو چمنا دراز به دراز افتاده بودم دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو بخوره ...

یهو فشار دستشو رو بازوهام حس کردم
همزمان که با خشم منو به حالت نشسته دراورد ،
صدای عصبیش تو گوشم پیچید
_ من موندم چطورتو با این چلمنگ بازیات دوره هاتو گذروندی ، باز کن چشماتو ، باز کن ببین چه گندی به شلوارم زدی ...
یالا بلند شو تمیزش کن .
منو بگو کیو واسه ماموریت اوردم ااا ه.

جرات نداشتم چشمامو باز کنم ، عصبی منو هل داد وبلند شد رو به اونا که هنوز داشتند میخندیدن

_خندشم مال شماها ، ااا سردار شما هم ، دارم برات امینی ....بجای خنده بگین 
حالاتو این موقعیت با این آرم قرمز چیکار کنم ؟ پاکم نمیشه ،اااااااه ه ه 
زیر چشمی نگاش کردم

پیرمرده خنده کنان با دست پشت کمرش زد واونو به سمت ساختمان ویلاییش برد سرهنگم به دنبالشون ...
_ناراحتی ندارد سردار جان ، بیا یید برویم به خانه تا زرتاش برایت تمیزکاریش کند .


با رفتنش نفسمو که حبس کرده بودم دادم بیرون 

نیوشا با صدایی که هنوزم خنده توش موج میزد_ پاشو دیگه گندی که نباید زدی، خیلی تابلو بازی دراوردی. چرا یکم احساساتتو کنترل نمیکنی خره میدونم خیلی خواستنی شده ،اما د اخه بزغاله چرا جلو ما دست تو تنبونش کردی 
.حالا تنبونشو گرفتی چرا دیگه اونجاشو ماچ کردی، اوق گندت بزنه حالم بد شد ناتا.. 

در حالی که نفسم تند شده بود با چشمای ریز شده از خشم نگاش کردم 
نیوشا_ااا نکن این کارو با خودت ، مثل این سگ هارا شدی فقط دهنت کفی نیست..
خیز برداشتم سمتش
_خففففففففففه شوو نیو ، بخدا میکشمت..میکششششممتت

با یه جست ازم دور شد منم دنبالش 
تو اون چمنا من بدو اون بدو ، هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم .
رفت تو ساختمونو زبونشو تا ته برام در اورد 
از حرص لنگه کفشمو در اوردم پرت کردم سمتش جا خالی داد 
خدای من ننننننننننننننننننههههههه هههه این کجا بود .
کفش محکم خورد پس کله هاکان که با شرت پاچه بلند وسط سالن کنار سرهنگ وایساده بود 
هاکان_ اااخ ، سرم ، چی بود این ؟ کفش و از زمین برداشت 
با چشمای گشاد شده از خشم برگشت، 
هاکان_ بازم تتتتتووو... 
خیز برداشت سمتم
_ وای خدا به دادم برس

.پایین لباسمو دادم بالا و الفرار... 
حالا من بودم که فرار میکردم و او با کت و شرت پاچه دار دنبالم ، داشت داد میزد 
_ جرات داری وایساااااااااا 

_عمرا مگه دیوونم ...

یه لحظه نیوشا و سرهنگ و دیدم که دستشون رو دلشون واز خنده رو پا بند نبودن، دلم میخواست نیوشا رو خفه کنم ،اگه این بیشعور یکم حواسش به من بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد ...
دیگه نا نداشتم چشمم خورد به لیموزین سیاهرنگ سریع درشو باز کردم پریدم تو تا خواستم قفلش کنم در به شدت باز شد ،
هاکان با چهره عرق کرده و عصبی ظاهر شد 
جیغ زدم خواستم از در دیگه بپرم بیرون که از پشت گرفتمو محکم پشت و روم کرد و کوفتم کف ماشین و روم نشست و دوتا دستامو بالا سرم قلاب کرد .
سینه ها از شدت تند تند نفس زدنام پالا و پایین میرفت ..

_اخ آاای دستم ..ول کن شکست ..اخ 

هاکان_ به درک خودم میشکونمش ، چه مرگته تو امروز ؟ داری تلافی اون شبو در میاری مثلا؟ 
بیشتر دستمو فشار داد 
_آی ... نه به خدا ، باور کن اتفاقی بود میخواستم بزنم تو سر نیوشا ،خورد به تو ..
هاکان _ اره جون خودت 
_باور کن راست میگم..

هاکان _ خر خودتی ،کافیه یه کلمه بگی عاشق این هیکل و عضله ای لازم نیست این همه نقشه بکشی و خودتو به زحمت بندازی

_ گم شو اشغال عوضی، از روم بلند شو ،زیادی توهم برت داشته که خوش هیکلی 
؛ هنوز اونقدر بدبخت نشدم که بخاطر این هیکل غول پشنگت داغ کنم و نقشه بکشم ... 

خداجون همه وزنشو انداخته بود روم داشتم له میشدم .
هاکان _ اره جون خودت ، اگه اینطوره پس چرا خودتواز زیرم ازاد نمیکنی،
معلومه از خداته حالم از شما زنا بهم میخوره همتون هرزه این با دست پس میزنین با. ...
چنان تفی تو صورتش انداختم که بقه حرفشو یادش رفت 
_منم حالم از تو و امسال تو بهم میخوره ..کثافت عین گوریل روم نشستی چیکار میتونم بکنم؟
بادست ازادش دستمال جیبیشو کشید رو صورتش 

تقلا کردم خودمو خلاص کنم اما عین کوه سنگین بود دلم درد گرفته بود و داشت اشکم در میومد ... 
بی خبر یه چک زد تو صورتم 

شکه شدم اصلا انتظارشو نداشتم 
هاکان _اینو زدم تا یادت باشه که ... 

یهو در باز شد 
نیوشا_ای وا خاک عالم ...سردار خواهرمو له کردین پاشید از روش ... ببین نفسش داره پس میره...

سرهنگ_ هاکان چیکار میکنی ، ولش کن بیخیال پسر عمدی که این کارو نکرده 
بیا اینم شلوارت سه سوتهدتمیزه و اتو کشیده...

با یه حرکت شلوار رو از دست سرهنگ گرفتو از روم بلند شد پوشیدش...
هاکان_ این بارو میبخشمت اما وای به حالت اگه توماموریت اشتباه کنی...
بیا بریم علی با سردار کار دارم ..
سرهنگ _الان میایم بچه ها 

هنوزم کف ماشین بودم انگار تریلی از روم رد شده بود بغض گلوم داشت خفه ام میکرد اما غرورم اجازه نمیداد رهاش کنم ...

دستی زیر بازومو گرفت نیوشا بود 
پاشو گلی ببین چطور دکوراسیونتو بهم زدی 
_گم شو نیو هر چی میکشم از توه نکبته ...

نیوشا_ااا خودت گم شو به من چه ،خواستی ناحق منو بزنی خدا زدت حالام پاشو یکم مرتبت کنم از حال جیگر له شده درت بیارم و به یه جیگر خواستنی تبدیلت کنم .
نای هیچ کاری رو نداشتم...
همونطور که داشت قیافه داغونمو درست میکرد گفت
_ولی خودمونیم ناتاشا از قصد زدی پس کله اش نه؟
_وقتی توی نفهم که خواهرمی اینو میگی چه انتظاری از اون بیشرف باید داشته باشم ؟

نیوشا یکتای ابرو شو داد بالا
_تو همون خواهر روحانی با ادب منی که تا یه حرف چیز دار میگفتم دعوام میکرد ؟نه فکر نکنم ...تو کی هستی ؟یالا ، پیشته زود از جسم خواهرم برو بیرون تا جیزت نکردم ،
اینا رو میگفت و با اداهای بامزه هی اروم میزد به بازوم ..
بازم با کاراش لبخندو به لبم اورد 
نیوشا_ ای که این هاکان گور به گوریه غول پشنگ قربون خندهات بشه ، 
الهی دستش افلیج شه که دیگه نتونه تو صورت هیچ دختری بزنه ..الهی که باز عقده دختر داشتن مامانش سر باز کنه اینو بکنه عین دختر ببره تو خیابون ابروش بره..
تا اینو گفت قیافه هاکان با هیکل گندش که دامن پوشیده و کفش پاشنه دار و چارقد گل گلی اومد تو نظرم 
چنان قهقه ای زدم که نیوشا هم خنده اش گرفت
نیوشا _ ای فدای خندهات ،نبینم دیگه اعصابتو واسه خاطر اون چلغوز خط خطی کنیا .
داشتیم با صدا میخندیدم که در ماشین باز شد و هاکان با اون قیافه تخسش اومد داخل سرهنگم دنبالش ...
با اخم نگاهی بهمون انداخت منم با نفرت صورتمو ازش برگردوندم ...
چند دقیقه ای گذشت داشتیم جو ماشین سنگین بود داشتیم به محل نزدیک میشدیم 
سرهنگ_ بچه ها این گوشواره ها رو به گوشتون اویز کنید .
نیوشا_ وای چه نازه اصله؟
سرهنگ با لبخند_نه بابا بدله ...میکروفون توش کار گذاشتیم .
نیوشا_ اهان که اینطور ، بیا ناتاشا روتو کن اینبر تا اویز کنم برات...
تا برگشتم سمت نیو نگاهم با نگاه مات و خیراش برخورد کرد اینبار خبری از خشم و عصبانیت تو چشمای زیتونیش نبود .

واقعا شکم داشت به یقین مبدل میشد طرف روانی بود بابا،


نه به چند دقیقه پیش که زد تو صورتم نه به الان که با اونچشای خمارش محو تماشام بود ....
یه لحظه یاد اتفاقاتی که برام پیش اومده بود افتادم حرفای زننده و حرکاتم جلوی هاکان که مافوق ارشدم حساب میشد ، مسخره بود هر کی اون رفتا را رو میدید فکر میکرد دو تا نوجون تخسیم .
خیلی بی ادب شده بودم، من که همیشه نیوشا رو دعوا میکردم داشتم کارای بدتر از اون انجام میدادم.

نمیدونم چرااما اصلا هاکانو به چشم مافوقم نمیدیدم ،
انگار اونم نسبت به من همین حس و داشت وگرنه راحت میتونست با یه اشاره از ستوانی که سهله از ارتشم پرتم کنه بیرون .

خدایش من تو عمرم حتی نسبت به زیر دستام توهین و رفتار ناشایست نداشتم اما نمیدونم چی باعث میشد جلوی هاکان سرکشی کنم ،خوب رفتار اومنم مزید بر علته ،همش منو تحریک میکنه .
اما نه باید دوباره همون ناتاشای فرمانبردار و با ادب بشم
دلم نمیخواست دیگه با سرکشی باعث اتفاقی بشم هر چی گفت باید بگم چشم. اره ...

با این فکر یهو لبخند محوی رو لبم نشست ...
یهو درد تیزی تو بازم حس کردم 
_ااااااااااااخخ
نیوشا زیر لب _اخ و درد ،اخ و مرض ، بسه دیگه داری درسته قورتش میدی .
_کیو؟ چی داری میگی 
نیوشا _کرم خاکیو ،خوب معلومه، روبروت کی نشسته؟ 
تازه فهمیدم وقتی غرق فکر بودم به هاکان زل زدم .
نگاهش باز سرد و بیتفاوت شده بود . ای درت بزنه که معلوم نیست چی تو مغزت میگذره .
سریع نگاهمو ازش گرفتم .

سرهنگ_بچه ها داریم میرسیم .حواستون باشه ها ، میکروفونتونو چک کنید ؟

نیوشا اروم گوشوارشو فشار داد 
_1،2،3 امتحان میکنیم ،امتحان میکنیم ،دارین منو ؟ 
صداش تو گوشمون پیچید . 
منم مثل اون امتحان کردم اما انگار مال من مشکل داشت صدام نمیرفت.


سرهنگ_درش بیار ببینمم
درش اوردم
ازم گرفتش یکم باش ور رفت اما انگار فایده نداشت ..
هاکان ازش گرفتش اما اونم نتونست درستش کنه . اینم از شانس من بود .
هاکان رو به سرهنگ_ بدون اینم مشکلی نیست 
مال من هست.
ماشین ایستاد .
سرهنگ _رسیدیم بچه ها ،همین الان بگم معلوم نیست چی پیش بیاد ما باید احتمال هر اتفاقی رو بدیم .
فقط هر کاری خواستین انجام بدین بهمون میگین . فهمیدید؟
منو ناتا هم زمان _بله قربان 
خوب بریم 
پیاده شدیم . 

نیوشا_اووووه مای گاد از شیخ و عجم اینجا جمع اند .
ادم باورش نمیشد عین تو فیلمامی مونست .

یه ساختمون ویلایی بزرگ که ورودیش رو ستون های تراش کاری شده رو به استخر لوزی شکل با فواره های رنگی قرار گرفته + ،محوته چمن کاری شده ، مملو از مرد و زن، همه نژاد توش بود ...

_اینا همه واسه خرید مواد و دخترای دزدیده شده اومدن. 
سرهنگ_نه اینا فقط رد گم کنیه معامله تو ساختمونه شایدم زیر زمین.
منو نیوشا جزء خریداراییم ،شما هم که با سردار باید تا قبل از زمان حراج سعی کنید دختر سردار و پیدا کنید . 

سرهنگ بازوشو به سمت نیوشا گرفت و رو به هاکان _ موفق باشید قربان 
هاکان_شما هم سرهنگ . 
هاج واج به نیو و سرهنگ که دست تو بازوی هم رفتن خیره شدم.
هاکان_نکنه تا فردا میخوای همینجا وایسی و زل بزنی به مردم.
بعد یهو بیخبر دستمو گرفت و دور بازوش انداخت و به راه افتاد منم گیج و مات دنبالش کشیده شدم.
کم کم به خودم اومدم ،با هاش همگام شدم.

یه لحظه ایستاد و نگام کرد اما دوباره بی هیچ کلامی حرکت کرد .
انگار تعجب کرده بود مطیع و اروم نبالش میرم. 
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 1


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، ЯèŽvÀń ، پری خانم ، [ Aνяιℓ ] ، BIG-DARK
#10
سلاممممممBig Grin
نظر و سپاس یادتون نره!
ببخشید که وختتونو گرفتمBig Grin
==========






جلوی ورودی دو تا مرد تنومند با اسلحه ایستاده بودند .
هاکان کارتی از جیبش بیرون اورد به اونا نشون داد و گفت 
_اهرام به ثلاثه 
مرد با لبخند چندش اوری به من نگاه کرد 
_ثلاثه به اهرام 

کثافت داشت با چشماش قورتم میداد . سرمو انداختم پایین که همراه هاکان سریع وارد شم ،تو هین عبور حس کردم دستی اروم مالیده شد به پشتم سرمو با نفرت بر گردوندم یه چیزی بهش بگم ،پاشنه کفشم تو سنگفرش زمین گیر کرد و نزدیک بود پهن شم رو زمین ، هاکان محکم بازومو گرفت 
_یادم باشه بعد از ماموریت اگه جون سالم به در بردیم حتما ببرمت چشم پزشکی

خون خونمو میخورد باز داشت تحریکم میکرد ،یه نفس عمیق کشیدم 
_مرسی از لطفتون سردار ، اتفاقا خودمم همین فکرو داشتم . 

دوباره هاکان ایستاد و تو چشمام خیره شد .
انگار با نگاهش میگفت 
_خودتی ناتاشا؟
_اره خودمم هاکان جون ، حالا فهمیدم به جای کل باید مطیع باشم تا حالتو بگیرم .
داشتیم از کنار عده ای زن و مرد که مشغول صحبت بودند میگذشتیم . 
هاکان _چشماتو باز کن ببین میتونی محوطه گل کاری شده که توش یه مجسمه است پیدا کنی؟ اگه پیدا کردی ، بیا کنار همین استخر منتظر باش تا بیام.
_بله قربان

اروم بازوشو از دستم بیرون کشید 

هاکان _بهت نمیاد این همه مطیع باشی ، 
ناتاشای قبلی قابل تحمل تر بود .
بی هیچ حرفی به پشت ساختمون ویلا رفت.

میگن کرم از خود درخته ها ،حالا هی من میخوام ادم باشم مگه میذاره .

ببین چطور منو ول کرد رفت ،بیغیرت .
اااناتاشا یه جوری میگی انگار شوهرته. 
اخه من حتی میکروفن نم ندارم اگه بلایی سرم بیاد چی.
دوباره به خودم نهیب زدم ،تو همون ناتاشای جسور و نترسی که کلی ماموریت ضربتی تو ایران میرفت و همه جلوش خم و راست میشدند ؟
نفس عمیقی کشیدم وخلاف جهت هاکان حرکت کردم . 
از لابلای زن و مردای مست و مشغول رقص عبور کردم.
اطراف و زیر نظر گرفتم . باید ببینم کجا مامور گذاشتن مطمئنا همونجا محل مورد نظر بود .

گارسونی به سمتم اومد واسه رد گم کنی یه گیلاس برداشتم .

اطراف زیر نظر داشتم که چشمم خورد به گوشه سمت چپ ویلا .
سه تا از اون مامورای هیکلی با اسلحه ایستاده بودند ،خودشه ،پیداش کردم . 

بی اختیار گیلاس شراب و دادم بالا تا به خودم اومدم دیدم همشو خوردم ،اما عجیبه طعمش اصلا تلخ و بد مزه نبود 
تازه خیلی هم شیرین و خوش مزه بود . 
خدا رو شکر پس غیر شراب شربتم میدن اینا یادم باشه باز ازش بخورم . 

از پشت پرچینا اروم و بیصدا رفتم به طرفشون 
،اگه منو میدیدن؟
باید چیکار کنم ؟ فکری عین برق از ذهنم گذشت . 
باید ادای این مستا رو در می اوردم.
یکم بدنمو سست کردم ،گیلاس تو دستمو که خالی بود هی میوردم بالا و وبی رمق به سمتشون رفتم و شروع کردم به اواز خوندن و چرت وپرت گفتن ...

_مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه 
مرد میخوام یه مرد تا دردمو دوا کنه ....

یکی از محافظا_اینجا را باشید بچه ها ،انگاری زیادی خورده است 
محافظ 2_ اری ، با پای خودش دارد میاید در اغوشمان .
محافظ3_ بیا ،که خوب امده ای . ببریمش به سرداب؟

محافظ 1_ اری فکر خوبی است . ببرش نیم ساعت دیگر منو جمعه میاییم . 

مرد به سمتم اومد و دستش و انداخت دور کمرم 
_بیا عزیزم ، بیا که خوب امده ای...
بدنمو شل تر کردم و صدای اوازمو بلند تر 
_من تو رو میخوام ،تو رو میخوام 
محافظ_ من هم تو را میخواهم ، نازنین زیبا 
الان میرسیم .
زیر چشمی به اطراف نگاه کردم و هی چرت و پرت گفتم ،از بین پرچینای بلند گذشتیم تا به محوطه ای که هاکان گفته بود رسیدیم . 
وای چه گلایی ، بوش واقعا ادمو مست میکرد .
مرد به سمت مجسمه بزرگ پری دریایی که وسط یه حوضچه کوچیک بود رفت ،
دست مجسمه رو گرفت و یهو کف حوضچه باز شد و پله هایی درون زمین نمایان.
محافظ _ بیا زن زیبا بیا ...
الان بهترین موقع بود باید کارشو میساختم .
اما نه شاید بازم محافظ تو زیر زمین باشه .

با همون مسخره بازی تا پایین پله ها رفتیم در بالا سرمون بسته شد .
اونجا یه راهرو درازبود که با نور ضعیف لامپ رشته ای توی سقف روشن شده بود .

باید میفهمیدم کس دیگه ای هم اونجا هست .

_جمعه جوووووونممم
جمعه_جانم زن زیبا
_من فقط تووو رو میییخخخخخخخخواماا ،نکنه منو با کس دیگه اییی قسمت کننننننیااا
جمعه_ نه ،قربان تو من بشوم ،فقط من و تو هستیم 
تا اینو گفت با یه حرکت گردنشو گرفتم،یه چپ و راست و خلاص باید هیکل نحسشو یه جا قایم میکردم .
زیر پله ها تاریک بود با بدبختی هیکل گندشو کشیدم اون زیرو پاورچین رفتم به سمت ته راهرو ...
اوه کفشام صدا میداد ،باید درشون میاوردم . 
اروم گذاشتمشون گوشه دیوار .
باز اومدم برم که دیدم با این دامن تنگ نمیتونم لگد پرونی کنم .
از پایین دامنو گرفتم و محکم کشیدم یه چاک تا بالای زانوم درست شد . دو سر چاک و اوردم بالا رو کمرم گره زدم . حالا شد . میریم که داشته باشیم عملیات نجات ....

ته راهرو رسیدم که دیدم دوتا دالون نسبتا تاریک وپیچ در پیچ جلومه حالا باید چیکار کنم؟ 
یعنی کدومشه؟
داشتم میرفتم سمت دالونا که یکی دستش و
گذاشت رو شونم بی معطلی با تکنیک یه خم تو هوا دستو پیچوندموبلندش کردم زدمش زمین 

_اآآخخخ
اومدم با مشت بکوبم تو صورتش که دیدم ای وای هاکانه ....
اون اینجا چی کار میکرد . چطوری اومده بود ؟
تا خواستم بگم تو اینجا چیکار میکنی با یه خیز بلند شد دستشو گذاشت رو دهنمو، منو گرفت تو بغلشو قایم شد تو درز دیوار.
شکه شدم . 
هاکان _ههییییسسسسسسسسس
دو تا مرد اسلحه به دست از دالون سمت راست اومدن بیرون 
مرد اولی_مطمئنم هستم یک صدایی شنیدم 
مرد دومی_خیالاتی شده ای .
اولی_بگذار نگاهی بیندازیم.
دومی _اااه میگویم کسی نیست بیا برویم خیلی خسته شده ام.

حرم نفساش به صورتم میخورد ،داغ داغ بود بوی عطرش که دیگه نگفتنی بود ،فشار عضله هاش به سینه ام.....
وای داشتم ذوب میشدم ،نفسم به شماره افتاده بود انگار اونم متوجه شد حالم یه جوری شده 
تو چشمام زل زد دستشو از رو دهنم برداشت . 
برق چشماش حتی تو اون تاریکی دلمو لرزوند، نگاهم از چشماش به سمت لبای قلبه ایش سر خورد 
دلم میخواست نرمی لباشو رو لبام حس کنم .
سرشو اورد نزدیک ،نزدیک و نزدیکتر تا جایی که دیگه لبلش با لبام مماس شده بود .

_با شماره سه مثل اون اولی دخل سمت راستی رو بیار منم اون یکی رو .

با این حرفش انگار یه سطل اب ریختن رو سرم وا دادم... منو باش تو چه فکری بودم ...
هاکان _ 1،2،3
سریع پشت سرشون رفتیم و تو یه حرکت به درک فرستادیمشون ،انداختیمشون گوشه دیوار 
بی معطلی به سمت دالون رفت .
با صدای اروم رو به من گفت 
_ تو اینجا چی کار میکنی؟ فکر میکردم هنوز داری اون بالا دور خودت میچرخی 
_ اینو من باید از شما بپرسم . 
هاکان _فکر نمیکردم عرضه پیدا کردن اینجا رو داشته باشی

پس بگو منو دنبال نخود سیاه فرستاده بود با حرص گفتم 
_فعلا که دیدید تونستم ...
هاکان _خوب همینجا باش تا من برم داخل دختر رو پیدا کنم .
_ ممنم میام شاید کمک خواستین .
هاکان پوزخندی زد و رفت داخل.
منم بی توجه بهش دنبالش رفتم.

خبری نبود اما بازم احتیاط شرط عقله . اخر دالون نور کم رنگی دیده میشد . 

سرکی کشیدیم انگار فقط همون دونفر بودن . 
خدای منن چی میدیدم...
چند تا سلول پر بود از دختر همه بچه و نابالغ.
هاکان_ اوضاع اونجا روبراهه سرهنگ؟ 
یه لحظه فکر کردم با منه .اما نه داشت با میکروفون حرف میزد .
ما دخترا رو پیدا کردیم اما دختر سردار اینجا نیست . دارم میگردم . تا پیداش کردم بهت علامت میدم تا موقعیت 05 و اجرا کنی
من همینطور محو این بچه های بیچاره بودم که با صدای هاکان به خودم اومدم .

_ من میرم راهرو بغلی تو هم اینا رو ازاد کن بی سرو صدا ببرشون بیرون .تا منم بیام.
_ چی ؟ اخه من چطور این همه بچه رو از تو مهمونی رد کنم؟
هاکان عصبی_ گفتم ببرشون تا دم ورودی سرداب منم الان میام.
رفت . منم سریع دست به کار شدم ،
هر ان ممکن بود اون دوتا محافظ که بالا بودن سر برسن .

رو به دخترا که ترسیده بودند کردم
_بچه ها نترسید من اومدم نجاتتون بدم فقط سرو صدا نکنید الان بر میگردم .

رفتم سراغ محافظایی که خلاص کرده بودیم کلید سلولها تو جیب یکیشون بود سریع برداشتم قفلا رو باز کردم 
_بیاید بیرون ، زود ...

همشونو به صف کردم خودم جلوتر از همشون ،حرکت کردیم . نمیدونم هاکان دختره رو پیدا کرده بود یا نه؟

نزدیک ورودی شدیم .منتظر هاکان بودیم که یهو در زیر زمین باز شد خودمو تو تاریکی انداختم...
دو تا محافظ پریدن داخل .دخترا جیغ کشیدن و چسبیدند به دیوار . 

یکی از محافظا_این ها اینجا چه میکنند؟
دومی_ نمیدانم 

خواستم گردن یکیشونو بگیرم و بشکنم که اون یکی فهمید و با ته تفنگش محکم کوبید تو قفسه سینم.
درد بدی تو وجودم پیچید .
محافظ_ اینجا را نگاه ، زن مست ؟

دست کرد موهامو بگیره ومثلا با مو بلندم کنه که کلاه گیس از سرم کنده شد و موهای بلند خودم ریخت رو شونه ههام .
مرد با چندش کلاه رو پرت کرد یه گوشه .
بچه ها همینطور بی وقفه جیغ میزدند . 
تا مرده اومد نزدیکم با یه خیز دست انداختم دور گردنش، با هم گلاویز شدیم ... 
کتمو گرفت و کشید با یه حرکت نشستم رو زمینو دستامو به پشت بردم و کت حریررو از تنم در اوردم پیچوندم دور دستش 
با یه لگد محکم زدم تو دستش که اسلحه اش پرت شد یه گوشه . 

و رفتم پشت سرش رو به اون یکی گفتم
_زود اسلحه تو بنداز وگرنه گردنشو خورد میکنم .
فکر کرد الکی میگم فشار محکمی به گردن دوستش اوردم که صداش در اومد . 
محافظ_ نه خواهش میکنم مرا نکش . شنبه اسلحه را بینداز .

شنبه_ اما ، اخر...
_ میندازی یا بشکنم ؟
محافظ_ شششنبه

شنبه سرد گم اسلحه رو انداخت . 
محافظ و هل دادم سمت رفیقش افتاد تو بغل اون، منم سریع اسلحه رو برداشتم گرفتم سمتشون برید سمت سلولا زووود ...
بچه ها ترسیده گوشه ای از راهرو کز کرده بودند .
_ بچه ها همین جا باشید الان بر میگردم . نترسید ...
راه افتادیم سمت دالونا ...
یهو شنبه برگشت سمتم و مثلا خواست غافل گیرم کنه اسلحه رو بگیره ، محکم کوبوندم تو سرش که بیهوش افتاد . 
رو به دوستش گفتم_ بلندش کن ، سریع برید تو سلول ،د یالا ...
از ترس زود اونو بلند کرد کشون کشون با خودش برد تو سلول . تا رفتن تو چفت درو زدم . خیالم راحت شد .
صدایی ازپشت سرم اومد، سریع برگشتم اسلحه رو گرفتم سمت صدا
_کی اونجاست ؟ 

هاکان با لبخندی گوشه لب در حالی که دستاش رو بالا گرفته بود نمایان شد 
هاکان _منم مافوقت ...
نفسمو با صدا دادم بیرون و اسلحه رو اوردم پایین . 
_شمایین.
هاکان با خنده _اره بانوی کاماندو 
نگاهی بهش انداختم تازه متوجه 
دختر تقریبا20ساله ی مو بورزیبایی، پشت سر هاکان شدم .قد بلندی داشت ،کت سفید هاکان رو دوشش بود ...
چشمای درشت ابیش برق میزد . خیره نگاش میکردم که باز صدای جیغ دخترا بلند شد 
سریع با هاکان به سمتشون دوییدیم . 
صدا قطع شده بود صدایی تو راهرو پیچید
_ناتاشااااااااااا . ناتااااااااا 
نیوشا بود ، از کنار هاکان با شوق رد شدم و دوییدم سمت راهرو ...
_من اینجام نیوشا...
با شوق همدیگه رو بغل کردیم . چند تا از سربازا همراش بودند که داشتند دخترا رو میبردند بیرون .
_ماموریت تموم شد؟ 

نیوشا_ اره ، سالمی ؟ 
_اره تو چی؟ 
نیوشا_منم ،اما دکوراسیون صورت و لباس خوشکلمو این ایکبیری ها بهم زدند 
باخنده گفتم منم ..
_ سرهنگ کجاست؟
نیوشا_ بالا داره این اشغالا رو تحویل زباله دونی میده .
_ خدارو شکر باورم نمیشه به این سرعت دخلشونو اوردیم...
نیوشا_ منم اما گویا سرهنگ و سردار مدتها اینا رو زیر نظر داشتن ...

صدای سرفه ای ما رو به خودمون اورد .
هاکان بود
_اگه خبر گذاریتون تموم شده بریم...
نیوشا_ ااا شمام اینجایید سردار . خوبید شما ؟ خانم والده ، بچه ها ، همه خوب هستن؟ 
_نیوشا 
هاکان لبخندی زد بدون اینکه جواب شوخی نیوشا رو بده ،دستشو دور دختر حلقه کرد به همراه اون از در خارج شد .
از کنارم که رد شدند حس بدی بهم دست داد . طوری دختره رو بغل زده بود انگار معشوقشه ، عوضی...
نیوشا_ های باز کجایی بیا بریم الانست که ولمون کنن برن ...
اخمالو دنبالش راه افتادم از زیر زمین اومدم بیرون .
از پرچینا گذشتیم...وای ببین چی شده انگار سونامی اومده . جسد زن و مرد رو زمین تلنبار شده بود 
میزا واژگون خلاصه همه چیز داغون شده بود . 
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 1


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، ЯèŽvÀń ، پری خانم


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان