امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )

#11
دمت گرمو دلت شادBig GrinفداتHeart

(09-07-2014، 14:20)احمدss نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمان رادی گودزیلا خیلی قشنگ بود خخخخ
دمتون گرم رمان هایی که میزاری خیلی قشنگن
از رمان های خنده دار خوشم میاد اگه بیشتر بزاری ممنونتون میشیم
رمان های خنده دارو معرفی کن بی زحمت
رمانی هم که دارم میخونم خوبه سایه دو


اره منم خیلی طرفدار اون رمانم!
چاکر شوماییمBig Grin

رمان زیاد میخونم ولی باحال تریناشون اینان

بادیگارد
قرارنبود
باورم کن
ناتاشا
خانوم بادیگارد
نیما
جدال پر تمنا
دختر فوتبالیست
همسایه ی من
و....................Tongue
[/quote]
گرگینه...
شروع از پایان...
هیچکی مثل تو نبود...
اینا خیلی قشنگن
بازم هس ولی الان یادم نیس
♪♫♬هـ ـ ـر جآیـ ـ ـ ـہ בنیـ ـ ـآیے בلـ ــ ـم اونجـ ـ ـآس♬♫♪
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، [ Aνяιℓ ]
آگهی
#12
مرسی از دوستان عزیزی که هوامونو دارنHeart
مخلص همه تونم!
ببخشید که منتظر موندیدBlush




خب بریم که داشته باشیم پست بعدیو....
========
داشتیم از کنار استخر رد میشدیمکه چشمم افتاد به هاکان که داشت دختر سردارو سوار لیموزین میکرد . 
یهو درد بدی کف پام پیچید . 
_آی ی ی ی پام
نیوشا_ چی شد؟ 
_فکر کنم لیوان شکسته رفت تو پام .
نیوشا منو نشوند لب استخر 
نیوشا _اخه دیوونه چرا کفشاتو در اوردی 
با عصبانیت گفتم_ به همون دلیلی که تو در اوردی 
یهو یه نگاه به من انداخت یه نگاه به خودش پقی زد زیر خنده
_ددد مرگ چته میخندی دیوونه شدی من دارم از درد میمیرم اونوقت تو داری هر هر میخندی...در بیار این شیشه رو از پام...
همونطور که میخندید و شیشه رو بیرون میکشید گفت 
_ناتا خوشم میاد تا اخرین لحظه همسان بودنمونو حفظ کردیم ..ببین 
بلند شد وایساد ...
نگاهی به سر تا پاش انداختم ،اونم عین من نه کلاگیس داشت نه کت و نه کفش ، دامنشم مثل مال من بسته بود دور کمرش ... 
نیوشا_شدیم عین زن تارزان یه نیم چه لباس ، موهای پریشون ، ناخن داراز وای وای وای ،اگه بابا تیمسارمون با این سر و وضع ببینتمون باید کلاشو بزاره بالاتر ...دوباره هرهر زد زیر خنده ...
منم خندم گرفت . 

صدایی خندمونو قطع کرد
به ما هم بگین بخندیم . 
سرهنگ بود که با لبخند ایستاده بود .

نیوواسه اولین بار با دست پاچگی گفت
_ ااا نه چیز مهمی نبود ..
بعد سرشو انداخت پایین و سریع گره دامنشو باز کرد دنباله لباس افتاد رو پاهای سفید و خوشکلش . 
جانم نیوشا و خجالت ؟ داشتم شاخ در میاوردم . 

سرهنگ_اگه چیز مهمی نیست پس بریم .
نیو هم عین خر سرشو انداخت پایین و همراش رفت . 
داشتم دور شدنشونو نگاه میکردم که یهو یاد پای زخمیم افتادم .
_ااا نیو وایسا ..با تو ام ... وایسا کمکم کن ..نیوشا 

نه خیر انگار گوشش کر شده بود
_ ای بگم خدا چیکارت کنه حالا من با این پا چطوری بیا تا ماشین ؟

گره دامنو با عصبانیت باز کردم اروم بلند شدم وایسادم تا اولین قدمو برداشتم از درد دلم تو هم شد 
_وای ...ای توف به ذاتت نیوشا ...حالا چیکار کنم.
یهو یکی از پشت گرفتم تو بغلم و از زمین بلندم کرد ...
جیغ بلندی کشیدم 
_ بهت نمیاد ادای دخترای ترسو رو در بیاری 
خدای من هاکان بود . 
یهو ضربان قلبم رفت رو هزار،عطر تنش ،گرمی اغوشش داشت دوباره دیوونم میکرد . اما نباید خودمو میباختم .
با عصبانیت گفتم به شمام نمیاد این قدر مهربون باشید .
یکتای ابروشو انداخت بالا
_خوبه باز جسور شدی. از این ناتاشا بیشتر خوشم میاد .
داشتم بیقرار میشدم تقلا کردم و با خشم گفتم 
_بزارینم زمین خودم میام ..
اما اون توجهی به من نکرد . 
با داد _مگه نمیگم بزارم زمین .
یهو دستاشو از زیرم برداشت بین زمین و اسمون معلق شدم ، الانه بود که استخونام خرد بشن ،از ترس چشامو بستمو جیغ زدم.
اما چند ثانیه گذشت، نیفتادم.
هنوزم معلق بودم،گوشه چشممو باز کردم هاکان داشت با پوزخند نگام میکرد . 
هاکان_یه بار دیگه داد بزنی ستوان از همین بالا ولت میکنم بخوری زمین .
اونقدر جدی این حرف و زد که جرات نکردم چیز دیگه ای بگم .اروم تو بغل گرمش موندم تا منو ببره تو ماشین.

در ماشین باز بود منو گذاشت روهمون صندلی کنار درو خودش رفت داخل . ماشینم حرکت کرد .
دختر سردار کنار 
نیوشا و سرهنگ اونطرف نشسته بود . 
هاکان از زیر یکی از صندلی ها جعبه کمک های اولیه رو در اورد چند بسته گاز استریل و بتادین از توش در اورد 
باز رفته بود تو فاز هاکان مهربون.
به این میگن یه مافوق جلتنمن ...
داشتم با لبخند ژیکوندم نگاش میکردم که یهو جعبه رو به سمتم پرت کرد 
_بیا زخمتو پانسمان کن تا بیشتر از این ازت خون نرفته .
غافل گیر شدم اما گرفتمش .

رفت کنار دختر سردار نشست و با گاز استریل و بتادین شروع کرد زخماشو شستشو داد ن.
به قول نیوشا در حد المپیک خیط شدم ...


خاک تو سر روانی،نه به اینکه به زور بغلم میکنه نه به الان که اینجوری حالمو میگیره ...

با حرص و عصبانیت پای زخمیمو اوردم بالا و خواستم تمیزش کنم که دستی بتادین و گاز و ازم گرفت .نیوشا بود ، پسش زدم 
_برو گم شو همونجا ، 
نیوشابا خنده_ باز سگ شدی عزیزم ، پاچه اونی که حالتو گرفته بگیر نه من که خواهرتم 

_خواهر ؟ اون موقع که صدات میکرم کجا بودی خواهر ، عین الاغ سرتو انداختی پایین و دنبال سرهنگ جونت راه افتادی....

نیوشا_خاک تو سر نفهمت کنن الاغ جون،خواستم بهت لطف کنم با سردار جون تنها بزارم ...

_ غلطت کردی دیگه از این لطفا به من نکن لطفا ...
نیوشا _برو خواهر من ،ما عمریه زغال فروشیم ، حداقل به یکی بگو که همسانت نباشه 

_اگه تو ول نمیکردی بری الان منم مجبور نبودم قیافه نحسشو تحمل کنم .
نیوشا_پس اون عمه ام بود تو بغل سردار جون که از خر کیفی نیشش تا بنا گوش باز بودو لپاش گل انداخته بود هان؟ ...
آی ی ی ی یواشتر هاکان جون ،دردم اومد .
صدای دختر سردار بود که هاکان جلوش زانو زده بود داشت زخم روی پاهای کشیده و خوشتراشش رو پانسمان میکرد .
هاکان _ببخش ونوس جون ،الان تموم میشه 

نیوشا _ بیا خاک تو سرت، ببین یاد بگیر اینجوری پسر طور میکنن ، نه با سه پلنگ انداختن (لگد پرونی)... 
داشتم ازحرص میترکیدم . 
پس اسمش ونوس بود ...
نفسام تند شده بود ببن چه نازی واسش میومد دختره الدنگ .
نیوشا_ خاک تو گورت اینجوری نگاشون نکن ، الان میفهمن داری عقده میکنی...

_خفه شو نیو حوصلتو ندارم . 

نیوشا_اصلا به من چه ،اینقدر نگاشون کن تا بترکی....
دل مرده سرمو انداختم پایین ،و مشغول پانسمان پام شدم 
اصلا من چه حقی داشتم عصبانی بشم .
اخه شوهرم بود یا نامزدم ؟ حالا اگه یه پیشنهادم داده بود یه چیزی ...

اما اخه رفتاراش؟
ناتاشا اون یه زن بازه با همه همینجوره ببین،حالا خوبه از زنا خوشش نمیاد و این کارا رو میکنه اگه خوشش میومد دیگه چی؟؟؟

نیوشا_د وا کن اون سگرمه هاتو وگرنه میرم گیسای گلابتونشو میگیرم دور ویلاشون دورش میدما ...
یهو از فکر کار نیوشا لبخند ی رو لبم نشست ... 
نیوشا_ انگار خوشت اومد اره ؟ خوب زوتر میگفتی ناتا جونم بزار پامون برسه ویلاشون یه حال اساسی ازش بگیرم که دیگه هوس نکنه عشق ناتای منو دودره کنه.
نگاهی به چهره اش که شیطنت ازش میبارید انداختم ،
واقعا چه خوب بود که یه خواهرشر و شیطون داشتم اونم درست مثل خودم...
نیوشا_آی چشمای هیزتو درویش کن بی صاحاب من صاحاب دارم ؟ 

خنده بلندی کردم که همشون برگشتن سمت ما و خیره نگامون کردن
سرهنگ _باز تنها تنها واسه خودتون جوک گفتین و خندید به ما هم بگین خوب...

نیوشا_شرمنده کم پهنا بود به شما نرسید ایشالله سری بعد ...

رو به من گفت
_افرین ناتا جونم بخند که فکر نکنه تونسته حالتو بگیره . ببین چطور نگات کرد . 
بزار بریم خونه سردار اونجا یه حال اساسی ازش میگیریم.

_خونه سردار؟
نیوشا_اره بابا ،مگه خبر نداری بخاطرتشکر از ما واسه نجات ونوس جون تحفه اش یه جشن گرفته به چه بزرگی .
_ با این سرو وضع؟ 
نیوشا_ خودش واسمون لباس و این چیزا تدارک دیده نمیخواد نگران باشی...

_ وای نه ،دارم از خستگی میمیرم .دلم میخواد یه هفته تخت بگیرم بخوابم .. 
چهار شبه که درست نخوابیدم 
نیوشا_ امشبو تخت میخوابیم فردا شبم واسه خودمون حال میکنیم . میدونی چند ساله حتی یه جشنم نرفتیم؟ دلم لک زده واسه یه رقص باحال ،
این زن زولا که امشب داشتن میرقصیدن و دیدم ،میخواستم دق کنم . آی قرم گرفته بود ...

_نه بابا رقصم بلدی تو؟ کی یاد گرفتی که ما نفهمیدیم؟
نیوشا_همون شباایی که جناب عالی هفت و پادشا رو خواب میدیدن من و عشقم تانگو میرقصیدیم کلی حال میکردیم..
_تو با عشقت؟ عشقت کدوم خریه؟ 
نیوشا_ بی ادب، باز چشاتو چپ کردی 
مگه من چند تا عشق خیالی دارم خوب علی جونو میگم دیگه ...
_ حالا دیگه سرهنگ شد علی جون؟ 
مثل دختر خجالتیا گفت
_ با اجازتون تو خلوتم میکنم علی جووون.

از لحنش خندم گرفت 
_نیوشا ؟
نیوشا_ هان؟ 
_هان ومرض ، میگم اونم تو رو میخواد؟ 
نیوشا اهی کشید _ ای تف به ذات هر چی مرد بد ذاته ..اونم عین این سردار هی با دست پس میزنه با پا پیش . 
نمیدونی تو ماموریت از بس از خدا خواستم ، اوس کریمم یه فاز رمانتیک واسمون جور کرد ، تا چشاش خمار شد خواست منو ببوسه واز خودش احساست در کنه ، هاکان عین خر جفتک انداخت تو روحمون...
اونم رفت که رفت..
حالا بزار فردا شب میخوام یه حال اساسی ازش بگیرم که کیف کنه ....

_چیکارش میخوای بکنی؟
نیوشا لبخند مرموزی زد 

_فردا شب میبینی
ماشین ایستاد انگار به ویلا رسیده بودیم .
هاکان زودتر پیاده شد ،دست ونوسم گرفت و با احتیاط پیادش کرد .
منم با تکیه به نیوشا اومدم پایین. سرهنگم پشت سرمون .
سردار با چشمای اشکالود اغوششو واسه دخترش باز کرده بود .
ونوسم با عشووه ای خاص خودشو تو بغل پدرش جا داد 
ونوس_بابایی 
_دخترکم ، اگر یک تار از مویت کم میشد فقط یک تار........
ونوس_بابا جونم

نیوشا زیر لب _ بیا مردم بابا دارن من و تو هم بابا .
_نیوشا باز شروع نکن.
نیوشا_ بابا؟ واقعا واسم یه واژه عجیب و غریبه... بابا ...
نگاش کردم انگار ذهنش اینجا نبود ،حق داشت پدرم هیچ وقت اجازه نداد بغلش کنیم یا بابا صداش کنیم فقط تیمسار ... بله تیمسار ، نه قربان ،درست مثل تو پادگان نظامی 
،موندم مادر بیچارم چطور با این اخلاق خشک شوهرش کنار اومده خدا میدونست...

سردار که تازه انگار ما رو میدید
_بچه ها نمیدانم با چه زبانی از شما تشکر نمایم .
هاکان _اختیار دارید سردار کاری نکردیم همش وظیفه بود . 
سرهنگ _ بله سردار هاکان درست میگن.
سردار _به هر حال من از شما و این دو بانوی زیبا بسیار سپاس گذارم (سلام نظامی بهمون داد ).
ما هم به نشان قدردانی سلام نظامیشو جواب دادیم .
همونطور که ونوسشو در اغوش داشت 
ما رو به داخل ویلا راهنمایی کرد.

عجب جایی سرامیکای سالنش از تمیزی با ادم حرف میزد . پله های مارپیچ ،مجسمه های عجیب غریب وای که ادم از زیبایی اونجا سرش گیج میرفت.
نیوشا_ اوس کریم به ما که تو این دنیاش ندادی حداقل یه این مدلیشو اون دنیا بهمون عطا کن ... 
_دیوونه یه جور میگی انگار تو خرابه زندگی میکردیم.
نیوشا_ والا قصر بابا تیمسارمون در مقابل اینجا خرابه ای بیش نیست ..
_ خیلی ناشکری بخدا 
نیوشا_بابا باز شروع نکن ، غلط کردم..
_اا باشه بابا چرا میزنی من که چیزی نگفتم..

نیوشا_ ببخشید سردار میشه به خدمتکارتون بگید به ما یه جفت دمپایی بدن اخه کفش پامون نبوده حسابی کف پامون چرک و چپله میترسم سالن به این تمیزی لک بیفته ...

سردار با لبخند_من افتخار میکنم جای پای پای شما روی سرامیک سالن خانه ام بنشیند .

نیوشا زیر لب گفت _اره جون خودت ببینم اگه قرار بود خودت اینجا رو بساوی تا اینجوری برق بزنه همین قدر افتخار میکردی
سردار _چیزی گفتید؟
نیوشا_میگم شرمنده میکنید .ولی اگه زحمتی نیست با دمپایی راحت تریم .

سردار _ حتما الان میگویم برایتان بیاورند .
ونوس وهاکان دست تو دست بدون توجه به ما همراه سردار به سمت سالن دیگه رفتند.
سرهنگ _ ما میریم تو سالن بغلی اگه خواستید بیاید اگه نه برید استراحت کنید .
_ممنون سرهنگ من که خیلی خستم میرم استراحت کنم ، نیوشا رو نمیدونم .
نیوشا در حالی که سعی میکرد به سرهنگ نگاه نکنه گفت
_منم خستم ،فقط بگید کجا میتونیم استراحت کنیم.

سرهنگ_الان به سردار میگم خدمتکارشوبفرسته راهنماییتون کنه .
_ممنون 
سرهنگ_پس فعلا.

بعد از چند دقیقه دختری ریز نقش برامون دمپایی اورد و ما رو برد طبقه بالا و در اتاقی رو باز کر . 
_بفرمایید اسراحت کنید .اگر به چیزی احتیاج
پیدا کردید بالای تخت زنگی هست بزنید من سریع می ایم...

نیوشا_ممنون .

_عجب اتاقی نیوشا، پنجره اش رو به باغه ،خوبه تختشم دو نفراست 
سرویس بهداشتیشم که کامل ...
نیوشا پکر گفت_ اره اتاق باحالیه.
_ نبینم نیو نیو بی حال باشه.چته گلم؟
نیوشا _میخوام برم حمام میای؟ بیا یکم ماساژم بده تنم له و لوردست.
نمیدونم چش شده، بد حالش گرفته بود 
_اره بریم منم عضله هام حسابی گرفته

بعد از دو سه ساعت از حموم اومدیم بیرون .
نیوشا_اخی روحمون تازه شد،حالا اگه گفتی چی میچسبه.
_چی؟
نیوشا_یه سینی پر غذا 
_اره منم دارم ضعف میکنم بزار زنگ بزنم این دختره بیاد .

دختره اومد ،وقتی بهش گفتیم 
گفت میز شام امادست تازه میخواسته بیاد صدامون کنه.
_وای نه من اصلا حوصله پایین رفتن ندارم .
نیوشا_منم .
_میشه یه لطفی کنی ،از طرف ما از بقیه عذر خواهی کن و غذامونو بیار همینجا بخوریم. 
دختر کمی من من کرد 
نیوشا_خواهش ببین ما تازه از حمام اومدیم لباسم نداریم توقع که نداری با این حوله ها بریم سر میز ...
دختر _چه دوست دارید برایتان بیاورم .
نیوشا_ هر چی میخواد باشه فقط سیر بشیم.
دختر رفت ربع ساعت بعد با سینی پر از مرغ و ماهی و خلاصه چند مدل خوراک دیگه برگشت.

دختر _چیز دیگری نمیخواهید ؟
_نه عزیزم
در اتاق باز شد دختر دیگه ای اومد داخل همراش یه چوب لباسی ریلی پر از لباس راحتی و مجلسی بود .
دختر _اینها را سردار فرستادند . 
نیوشا_دست شون درد نکنه از طرف ما تشکر کنید . 

با رفتن دخترا عین قحطی زده ها شروع کردیم به خوردن تا اونجا که دیگه نفسمون بالا نمیومد . 
_وای دیگه نا ندارم ،نیو جون من یه لباس بده بپوشم ،بخوابم
نیوشا _زرنگی ،منم مثل تو نا ندارم . تو برو
_نیو 
نیوشا _ناتا 

_نیو ،نیو
نیوشا _ناتا،ناتا 
اخر خودم مجبور شدم بلند شم . 
اوه ببین چه لباسایی هم واسمون فرستاده .
لباس خوابا روو،

یه لباس خواب توری به رنگ سرخابی پوشیدم
واسه نیوشام یه ابی زنگاریشو پرت کردم.
نیوشا_چه خوش سلیقه هم هست این سردارا ..خاک تو سرت ناتاشا میگم بیا قید این هاکان وعلی بیخاصیتو بزنیم صیغه این سردار شیم. 
هم جای شوهرمون میشه هم بابای بی عاطفمون...
بالشت رو تخت باخنده پرت کردم سمتش
_گم شو دیوونه ..
نیوشا_خاک تو گورت لیاقت نداری 
_ارزونی خودت 
نیوشا _
باشه خودم تنها صیغه اش میشم ،ولی بعد پشیمون نشی ...

_بگیر بکپ که دارم از خواب میمیرم ...

اینقدر خسته بودیم که تا سرمون گذاشتیم رو بالشت خوابمون برد .
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 2


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، پری خانم
#13
_ناتاشا، ناتا، ااااا بلند شودیگه چقدر میخوابی غروب شد .
_هان، چته ، بابا بزار بخوابم ،خستم به خدا 
نیوشا_بابا الان مهمونی شروع میشه بلند شو کلی کار داریم . دددپاشو دیگه 
پتو رو از سرم کشید ،سرمو کردم زیر بالشتم ، یهو شروع کرد به قلقلک دادن...
نیوشا_پامیشی یا نه؟

_وای نه ،نیو ،وللم کن ، خواهش ، الان پا میشم ،ببین بلند شدم .

دستمو کشید برد تو حمام وبی هوا انداختم تو وان 
_وااااااااااااییییییییییی ، چیکار میکنی دیوونه
نیوشا_خواب از سرت پرید؟ حالا زود دوش بگیر بیا یه چیزی کوفت کن ،تا بیام موهاتو درست کنم. وقت نداریم 

خیلی خوابم میومد ،اما با هر جون کندنی بود دوش گرفتم و اومدم بیرون .از بس دیشب پر خوری کرده بودیم ،هنوزم سیر بودم .

نیوشا جلو اینه نشسته بود ،خانم نسبتا پیری داشت موهاشو درست میکرد .
خدای من خیلی ناز شده بود . موهای خرمایشو فر کرده به صورت کج از بغل صورت ابشار گون ،رها کرده بود . غنچه های گل مریم طرف دیگه موهاش مانند تاجی جلوه ای خاص به اون بخشیده ، 
ارایش صورتشم خیلی ملیح خواستنی بود .

نیوشا_ قربون دستت زلیخا خانم خواهرمم عین خودم درست کن .کپی ، کپی .. 
زلیخا_روی دو تا تخم چشمانم خانم جان.
نیوشا_ناتا بجب که کلی کار داریم . رفت سمت لباسا.منم زیر دست زلیخا.
معلوم بود ارایشگر ماهریه . 

از تو اینه دیدم نیوشا لباس شبی به رنگ زمرد به تن کرد .
یکم لباسش باز بود، روی شونه های ظریف و سفیدش دو بند نازک لباس خود نمایی میکرد.
یقه لباس با سگک نگین دار بزرگی روی سینه اش جمع شده بود 
لباس از زیر سینه نیمه کلوش میشد و تا رو زمین ادامه داشت . 
باورم نمیشد این فرشته خواستنی نیوشای من باشه.

کارم که تموم شد نیوشا عین همون لباس و داد دستم گفت بپوش.
_اا نیو باز مثل هم بپوشیم.
نیوشا_ امشب و حتما باید عین هم بپوشیم. باید همه نظرا به سمتمون جلب بشه ..اون شب تو ماموریت که اصلا کسی ما رو ندید . امشب باید تلافی کنیم..

تو ایینه به خودمون نگاهی انداختیم اصلا نمیشد از هم تشخیصمون داد . 
نیوشا_خیلی خواستنی شدی عزیزم 
_تو هم گلم.
صندلای پاشنه بلند زمردی رو به پا کردیم و شالای حریر رو انداختیم رو شونه هامون ودست تو دست هم از اتاق بیرون اومدیم.
_نیوشا من میترسم ..اگه یکی ما رو با این سر و وضع بشناسه چی؟
اگه به بابامون بگن دختراتونو فلان جا با وضع فلان جور دیدیم چی؟
نیوشا _اخه کی ما رو میشناسه اینجا بعدم برن بگن . مثلا بابا میخواد چیکارمون کنه . فعلا که دستش از ما کوتاهه...
فکر الکی نکن بیا بریم ، الان میبینی اینقدر دختر لختی پختی اینجا هست که ما باحجابش حساب میایم ...
_اوه ببین چه خبره ، کی وقت کردن این همه ادمو دعوت کنن.
نیوشا_ عزیزم ، عصر تکنولوژیه با فشار یه دکمه دنیا رو میتونی منفجر کنی ،دعوت گیری که سهله.
_اوکی خانم فیلسوف . حالا نگفتی بالاخره نقشه ات واسه امشب چیه؟
نیوشا باز لبخند مرموزی زد 
_اولین قدم رو برداشتیم
_کی برداشتیم؟ 
نیوشا چپکی نگام کرد
_گاگول همین سر و وضع خوشگلمون اولین قدم بود .
_اهان، حالا گرفتم ،خوب قدم بعدی چیه؟
نیوشا_ وقتی دیدیشون ،وانمود میکنی چی ؟ندیدیشون.
_واسه چی؟
نیوشا _ ناتا واقعا اسکل شدی یا بودی من خبر نداشتم .
_ خفه باز پرو شدی؟ اصلا برو گمشو نمیخواد نقشه مسخرتو بگی...

نیوشا_ خوب خره سوال الکی میپرسی .تو هنوز نمیدونی وقتی میخوای مردی رو جذب خودت کنی باید نسبت بهش بیتفاوت باشی؟

_خوب اینو از اول بگو . 
نیوشا_ خوب پس خدا رو شکر گرفتی چی شد ؟
_اره ،بریم

تا اومدیم از پله ها بیایم پایین ،کنار عده ای ونوسو دیدم که دست انداخته بود دور بازوی هاکان و با صدای بلند قهقه میزد . 

لباس نیم وجبی از حریر سفید پوشیده بود که 

حتی خط شرتشم توش معلوم بود . اما صورتش با اون چشمای ابی و موی بور و بلند دل هر مردی رو میلرزوند .

چندتا پله که اومدیم پایین تمام نگاه ها به سمتمون جلب شد .


داشتم همینطور نگاشون میکردم و همراه نیو پایین میومدم که نگاه هاکان غافلگیرم کرد . 
سرم و به نشونه سلام کمی پایین اوردم اما هاکان بی تفاوت صورتش و ازم برگردوند .

نیوشا_ مثلا قرار شد محل سگ بهش نزاری، 
خاک تو سرت کنف شدی؟
از عصبانیت اخمام رفت تو هم .

نیوشا_ بازکن اون سگرمه هاتو نذار بفهمه حالتو گرفته . سرتو بگیر بالا محکم بیتفاوت همرام بیا.

سعی کردم حرف نیو شا رو گوش کنم . 

سرهنگم کنار دختر دیگه ای ایستاده و خوش و بش میگرد . اصلا حواسش به ما نبود .
_اینو ، از سرهنگ دیگه توقع نداشتم .

نیوشا_ اونم اب گیرش نیومده بود وگرنه شنا گر قهاریه عزیزم .

نیوشا دستمو کشید و با خودش به سمت یه عده از پسرا که الحق چیزی از هاکان و سرهنگ کم نداشتند برد . 

یکی از پسرا تا ما رو دست یکی دیگه رو گرفت با لبخند به سمتمون اومد رو به بقیه گفت 
_ به به ببینید کیا دارن میان؛ دوقلوهای افسانه ای تیمسار نادری.
اینو گفت من چشام چهار تا شد .
رو به نیوشا گفتم این دیگه کیه ؟ از کجا ما رو میشناسه.
نیوشا_نمیدونم ،اما هر کی هست خوب موقعی اومده. ببین هاکان چطور زوم کرده رومون.

پسرا دستاشو به نشانه ادب جلو اوردند 
سر هنگ فرزام بهاری هستم .
منم سرهنگ پرهام بهاری هستم
فرزام _ ما پسر عمو هستیم مدت 5 ساله از ایران اومدیم اینجا واسه عملیاتای چریکی...
دستاشونو با اکراه فشردیم 
_ ناتاشا هستم
نیوشا_ منم نیوشا

فرزام _ خیلی خوشحالم از نزدیک میبینیمتون.
نیوشا_ از کجا اینقدر مطمئن گفتید ما دخترای تیمسار نادری هستیم؟

پرهام _از اونجا که ارتش ایران فقط یه جفت دوقلو اعزام کرده افغانستان اونم شمایید. 
_مگه تو ا فغانستان دو قلو پیدا نمیشه؟شاید ما کسای دیگه بودیم.
فرزام لبخندی زد_ چرا پیدا میشه اما نه از نوع ستوانش و نه اینقدر زیبا و شبیه به هم ...
نیوشا با لبخند_ نظر لطفتونه 
چه زبونی میریخت این فرزام . 

پرهام _در ظمن ما تو عملیات نجات بودیم و شما رو دیدم ،واقعا افتخار میکنیم که در رکاب افراد زبده وماهری مثل شما داریم انجام وظیفه میکنیم.
_ اا چه جالب کجا ما رو دیدید؟
فرزام _من همون گارسونی بودم که بهتون مشروب تعارف کرد. ...البته نمیدونم کدومتون بودید 
ولی خیلی باحال خودتونو به مستی زدید . باید بگم الحق تو بازیگری هم استادید...

_اااا اون شما بودید . دیگه دارید با تعریفاتون خجالت زدمون میکنید .
فرزام _پس شما بودید ناتاشا خانم .من اهل تعارف نیستم حقیقت و میگم .
اهنگ ملایمی فضای سالن و در بر گرفت چراغا کم نور شدند . 
سردار و زنش و هاکان و ونوس ...وچند تای دیگه دو به دو شروع به رقص کردند .
پرهام رو به نیوشا_ به بنده افتخار یه دور رقص میدید؟ 
نیوشاهمونطور که دست پرهامو میگرفت نگاهی به سمت سرهنگ انداخت که هنوز مشغول صحبت بود و گفت
_فکر نمیکردم مردای ارتشی ما هم از این کارا بلد باشند .

فرزام_اختیار دارید ما از نسلای متعادل امروزیم نه خشک مذهبای دیروز 
ناتاشا خانم شمام به بنده افتخار میدید. 

_والا چی بگم من اصلا از این جور رقصا بلد نیستم. برعکس نیوشا.
نگاهم به سمت نیوشا وپرهام که خیلی هماهنگ و زیبا میرقصیدن کشیده شد .
فرزام _ کاری نداره که دستتونو بدید به من هر کاری گفتم انجام بدید . 
نگاهم به نگاه هاکان که داشت با ونوس میچرخید گره خورد. 

یکی از دستامو به دستش دادم ، دست دیگه اشو پشت کمرم گذاشت .
فرزام_ حاضرید
_ بهتره از خیرش بگذرید میترسم اشتباه کنم ابروتون بره.
فرزام لبخندی زد طوری که دندونای ردیف و سفیدش نمایان شد .
_ ابروی من فدای سرتون شما رقص یاد بگیر 


چه راحت و خودمونی شده بود این فرزام 
نگاه دقیق تری بهش انداختم .پسر جذابی بود چشم و ابروی مشکی ،پوست افتاب سوخته که جذابترش کرده بود ،موهای لختشم با هر حرکت روی پیشونی کشیده اش میریخت ..
فرزام_ حاضرید ؟
با سر جواب دادم
فرزام_ هر کدوم از پاهامو بردم عقب شما همون پا رو بیار جلو خوب ببینید ریتمش اینجوریه 
یک ،دو، سه.... یک ،دو، سه....
اهان ،افرین معلومه استعداد رقصم دارید 
حالا همراه من بچرخید .. 
اومد بچرخه یهو پاشو لگد کردم .
_ وای ببخشید .
فرزام_ اشکالی نداره دوباره امتحان کن ..نترس ...
خلاصه بعد از چند تا دور و لگد کردن پای فرزام بدبخت ریتم رقص اومد تو دستم ...
فرزام_ دیدی کاری نداشت؟
بالبخند گفتم
_ استاد ماهری داشتم .وگرنه زیادم اسون نبود ...
فرزام _ اختیار دارید 

نیوشا از دور چشمکی برام فرستاد و به سمتی اشاره کرد 
تو چرخ زدن بودیم که چشمم افتاد به هاکان که گوشه ای ایستاده ،لیوانی تو دستش بود و با حال عجیبی نگام میکرد ... 

از هولم باز پای فرزامو له کردم 
_وای معذرت 
فرزام_ اشکالی نداره ناتاشا جان ...
فرزام_میشه یه سوال بپرسم؟
_ البته خواهش میکنم
فرزام_ چند سالتونه؟ البته اگه دوست ندارید جوابمو ندید.میدونم خانوما رو سن حساسن . 
_نه مشکلی نیست ، من 25 سالمه ،شما چی؟
فرزام _منم 32 سال . نامزد یا دوست پسری چیزی ؟...
_نه اصلا، آخه کدوم پسر عاقلی میاد سمت دخترای ارتشی...
فرزام_ دلشونم بخواد ...ولی خوشم میاد خیلی رک و راست صحبت میکند من واقعا از دخترایی که طاقچه بالا میزارن بدم میاد 

همونطور که میچرخیدیم یهو خوردم به یکی برگشتم ، هاکان با چشمای عصبی ایستاده بود .
هاکان_ خوبید سرهنگ بهاری ؟ 
فرزام _ بله شما چی سردار هاکان؟

هاکان_ منم خوبم ،اگه اجازه بدید میخواستم ستوانمو ازتون قرض بگیرم .
فرزام ناراضی دستمو ول میکرد گفت_ بله ،حتما .
ستوان نادری خیلی از اشناییتون خوشحال شدم 
_ منم سرهنگ فرزام .
سرخورده به سمت بیرون ویلا رفت .

سریع نگاهی به اطراف انداختم ؛ بلکه نیوشا رو ببینم .
هاکان_ ستوان نادری میشه مارو هم از این تن و بدن مستفیض کنید .
کثافت باز میخواست منو عصبانی کنه .
با ارامش گفتم
_ فکر کنم به اندازه کافی از تن و بدن ونوس جون مستفیض شدید .
هاکان _نترس من مثل اون فرزام نیستم اونقدرظرفیتم بالاست که صد تا جوجه پنبه ای مثل تو رو یه جا قورت میدم . 
_ مواظب باشید شاید بعضی از این جوجه ها تیغ داشته باشندو تو گلوتون گیر کنن.

نیوشا رو دیدم که کنار سرهنگ و پرهام بود اما با قیافه بیتفاوت دست تو دست پرهام رفت بیرون ویلا ، اومدم برم سمشون که یهو هاکان دستمو گرفت و طوری کشید که یه دور ،دور خودم چرخیدمو افتادم تو بغلش،

هاکان _ مواظب تیغ هاتم هستم جوجه تیغی. 
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 2


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، پری خانم ، روناز
#14
(07-08-2014، 17:04)روناز نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عزیزم دوتا  دوتا بزارSleepy بزار کشتیم بخاطر همین رمان نمیخونم اخه هی دیر میزاریدSad

چرا سپاسم نمیدی خو؟؟؟؟

بی معطلی شروع کرد به چرخ زدن ، منو به سمت خلوت سالن کشوند ...
_ ولم کنید . دلم نمیخواد با ادمی مثل شما همکلام بشم چه برسه به رقصیدن... 

چنان منو به خودش چسبوند و به دستم فشار اورد که صدای خرد شدن استخونام تو گوشم پیچید ...
_آیییییی
هاکان_ چطور دوست داشتی با اون مردک زبون باز قر بدی،چی میگفت در گوشت که یه لحظه هم نیشت بسته نمیشد؟
با صدایی که از درد میلرزید گفتم

_به شما هیچ ربطی نداره.شما چیکاره من میشید؟ به چه حقی از من باز خواست میکنید ؟
هاکان_ من مافوقتم وهمه کاره
_فکر نکنم اینجا پادگان باشه، پس الانم زیر دستتون نیستم که هر جور دوست دارید باهام رفتار کنید.
دستمو ول کنید بزارید برم.
هاکان_ همه جا واسه من مثل پادگان میمونه الانم من مافوقتم تو هم ستوان زیر دستم پس هر چی میگم بی چون وچرا باید اجرا کنی.
_ توهم زدی، ولم کن وگرنه ..وگرنه....
_ ولت نکنم چیکار میکنی جوجه ؟ با تیغای نداشتت جیزم میکنی؟ 
نفسم داشت بند میومد دستش رو کمرم عین کوره داشت تنمو ذوب میکرد ،گرمی نفساش رو صورت و گردنم کلافم کرده بود ...
نه ناتاشا نباید تسلیم شی . هرگز . ...
وگرنه براش میشی مثل بقیه ...
پاشنه کفشمو گذاشتم روانگشتای پاشو با همه قدرتم فشار دادم . خودت خواستی ...
_ اینم از تیغ یه جوجه تیغی نوش جونتون ...
صورتش از درد فشرده و دستش از کمرم شل شد سریع از تو بغلش اومدم بیرون اما هنوز دستم تو دستش بود 
هاکان _ زورت همین قدر بود جوجه . 
چنگ انداختم رو دستش طوری که کنده شدن پوستش رو زیر ناخنام حس کردم با خشم دستمو پس زد و گفت
_ وحشییییی 

از چشاش اتیش میبارید 
_ اخی دردت گرفت سردار جون؟ نوش جونت . 
هاکان _ خودم یکی یکی تیغاتو میکنم ...
_ واییی ترسیدم ...
تو این هین و وین صدای ونوس و شنیدم
_ااا هاکان جون اینجایی؟ همه جا رو دنبالت گشتم ... بیا بریم به دوستم معرفیت کنم اومده ،همونی که دربارش ازم پرسیدی عزیزم ...

موندن دیگه جایز نیود با پوزخند نگاهی بهش انداختم وسریع به سمت بیرون رفتم تا نیوشا رو پیدا کنم ...

هوای خنک بیرون کمی از التهاب و خشمم کم کرد . 
دختر باز عوضی . حالا دیگه مطمئن شدم 
خاک تو سر من که عاشق همچین مردی شدم...

نیوشا رو گوشه ای خلوت در کنار پرهام دیدم.
وای خاک به گورت نیو نگاه نگاه...گذاشت پرهام گونه اشو ببوسه ...

رفتم طرفش که یه چیزی بهش بگم .نمیدونم یهو سرهنگ از کجا پیداش شد با خشم و غضب پرهامو هل داد عقب و دست نیوشا رو گرفت و کشون کشون همراه خودش برد سمت پشت ویلا ..

پرهام عین ماست وایساده بود بقیه هم انگار نه انگار ،دوییدم پشت سرشون ،ترسیده بودم ،تا حالا هیچ وقت سرهنگ و اینطورعصبانی ندیده بودم ... نکنه بلایی سر نیوشا بیاره...


اااااه با این صندلا هم که نمیشد مثل ادم دویید ...
وایسادم ببینم کدوم طرفی رفتن
اهان اوناهاشون...
داشت نیو شا رو به سمت درختای بلند ته ویلا میبرد ،یهو تو تاریکی محو شدند ...کجا داشت میبردش صندل واز پام در اوردم و به سرعت 
دوییدم ...

خدای من سرهنگ چنان کشیده ای زد تو صورت نیو که صداش تو سکوت اونجا پیچید .
کثافت دست رو خواهر من بلند میکنی الان به حسابت میرسم..
تا اومدم برم سمتشون یهو 
نیوشارو که به حالت قهر داشت برمیگشت و محکم تو اغوشش گرفت و چنان لباشوگذاشت رو لبای نیوشا ومحکم ازش لب گرفت که دلم ضعف رفت و پاهام سست شد همونجا نشستم رو زمین ...
اونقدر لبها و گردن اونو بوسید که نیو هم تنش داغ شد و اروم اروم اونو همراهی کرد .
همونطور که عاشقانه همو میبوسیدن سرهنگ کتشو در اورد ،نیوشا شالش رو زمین افتاد ....
خدای من تمام تنم داشت اتیش میگرفت چشمامو بستم و سریع از اونجا دور شدم ...
سرم پایین بود و با قدمای تند رو چمنای مرطوب راه میرفتم که محکم خوردم به چیزی وافتادم رو زمین ...

_ اخ سرم این چی بود دیگه .؟
سرمو بلند کردم دیدم تیر چراغ برق وسط چمناست .
اااه تا این تیرکم میخواد حال منو بگیره .
بلند شدم باید یه جوری عطشمو خاموش میکردم...
چشمم افتاد به میز وسط محوطه که روش پر از نوشیدنی بود .
رفتم سمتش دیدم گارسون از همون نوشیدنی که من تو ماموریت خوردم داره میریزه تو گیلاسا.

بی توجه بهش بطری نوشیدنی و گیلاسی برداشتم و به سمت حوضچه پر اب اونطرف ویلا رفتم .
لبه حوض نشستم ،دامنم رو زدم بالا و پاهای گر گرفتمو به دست اب خنک حوضچه سپردم .بطری رو برداشتمو جرعه جرعه شربتو دادم بالا اونقدر شیرین وگوارا بود که نفهمیدم چطور نصفشو خالی کردم 
یه حال عجیبی شده بودم سرم سنگین بود ، اروم نوشیدنیمو میخوردم دیدم اشکام خود به خود از چشمام سرازیر شدن .
نمیدونم چه مرگم شده بود دلم میخواست از ته دل زار بزنم .

_ ناتاشا خانم، حالتون خوبه؟ چرا گریه میکنید ؟
سرمو بالا اوردم فرزام بود . چه قیافش خواستنی شده بود .بی اختیار لبخند رو لبام نشست .
_ به سس لا م سرهههنگ ، دوستت کججججاست؟
فرزام_ پرهامو میگید؟
_اره دیییگه ،ازززززززز طرففف منننن ،بهششش بگگووو خیلیییی بی غییرتتی.
خواااههرمممموو بببوووسس میکنننیییی بعد که بباایید اازشش دفاااععع کنی ،ععییین ماااستتت وااا میدییییییی.
_ پرهام همه چیو برام گفت. نیوشا خانم حالش خوبه ؟ کجاست؟ سرهنگ که ...؟
_ ااره ه خوبه اازززززززز منن بههتره.

اروم کنارم اومد و بطری نوشیدنی رو از دستم گرفت.


فرزام _ چیکار کردی با خودت ؟ این همه مشروب و خودت تنهایی خوردی؟
_ مشششررووب؟ بابا ایییین شرببته.بخوور ببییین شیرییییینننه.

فرزام_ عزیزم اینم یه نوع مشروبه بهش میگن شامپاین. 
_حالا ههرچی امااااا خخخییللییی خوش ططععم. بده مییخوام باااززم.

بازومو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.
فرزام_ بلند شو دختر خوب بیا بیریم یه اب به سرو روت بزن تا مستی از سرت بپره...
بازومو از دستش کشیدم
_وللللمممم کننن .منننن ممسسست نیستم. 

فرزام _ باشه حالا بلند شو سرما میخوریا .
_ دلم میخخخخخخخواد سرررررما بخخورم . راحتتم بزار .

_ چی شده ؟ 
فرزام_ سردار هاکان، راستش انگار ستوان نادری یکم مست کردن.

_ااا هاکان ججججججججون ،سردااااار بزرررگ خااانم بااازی. تو که الان باید 
پییش ونووووس ججوووون و دوستتش باشششی .
هاکان _ شما میتونید برید سرهنگ ،ما هم دیگه باید برگردیم پایگاه.
فرزام_ میخواین کمک کنم ببرینش ؟
_منننن ههههههههییییج جا نممممییام .
هاکان _ شما برید من خودم میبرمش.
فرزام_ پس خدا نگهدار . مراقبش باشید.
هاکان _ حتما ،خدا نگهدار .

چشمام چند تایی میدید . بلند شدم وایسادم لبه حوض و واسه فرزام بای بای کردم اما نمیدونم چی شد افتادم تو اب.
_ وای خیس اب شدم.
هاکان با خنده _ بهت نمیومد بلد باشی از این غلطا بکنی اخه جوجه تو رو چه به مشروب خوردن؟
سعی کرد دستم بگیره بلندم کنه .
با عصبانیت دستم و پس کشیدم 
_به سرداااار بزرررگ ارررتشم نمیووومد خاااانم باز باشه اما هست. زن ن ن باز عوضضی
هاکان خندشو خورد و با غضب گفت
_ چه غلطی کردی؟ جرات داری یه بار دیگه بگو
_ههممین که شنیدی ، خااانم باز عوو.....

سیلی محکمی که به صورتم خورد مات و مبهوتم کرد .
با یه حرکت دستشو انداخت دور کمرمو از حوض بیرونم اورد . انگار فلج شده بودم . 
همونطور رو دستاش منو به سمت ماشینای پارک شده گوشه ویلا برد در ماشین شاسی بلندی رو باز کرد و منو پرت کرد رو صندلی.
سریع ماشین و روشن کرد و از ویلا خارج شد.
گرمی اشک روی گونه هام تازه منو به خودم اورد . اما خسته تر از اونی بودم که بخوام حتی کلمه ای به زبون بیارم...

فضای بیرون تاریک بود نمیدونستم داره منو کجا میبره . 
به زور چشمامو باز نگه داشته بودم . اما بعد از چند ساعت با حرکت اروم ماشین پلکام سنگین شد و روی هم افتاد .
بین خواب و بیداری بودم که حس کردم ماشین ایستاد . 
بوی عطر تنش هرلحظه بهم نزدیکتر میشد، اروم و با احتیاط طوری که از خواب بیدار نشم بغلم کرد و راه افتاد .
بازم اغوش گرمش بند بند وجودمو لرزوند،کاش این لحظه تا ابد ادامه داشت ،کاش هیچ وقت منو از خودش جدا نمیکرد . میخواستمش حتی اگه پست ترین وکثیف ترین ادم روی زمین باشه.
حس کردم درهایی رو پشت سر هم باز و بسته کرد .
اروم منو روی تخت گذاشت ،طره ای از موهام که روی صورتم افتاده بود ،نوازش وار کنار زد . گرمی انگشتاش رو گونه ام شیرین و خواستنی بود .
میخواست بره ،نه نباید میذاشتم بره ،باید تا ابد مال من میشد ، با همون چشمای بسته دستشو گرفتم 
_نرو خواهش میکنم ،نرو 
گرمی تنشو کنارم حس کردم. دستای قوی و مردونش اروم دور کمر باریکم پیچید و منو به خلسه شیرینی فرو برد 
کنار گوشم صدای بم و مردونش طنین انداخت 
_اروم بخواب جوجوی کوچولو من پیشتم ... 
با بوسه ی نرم لباش رو شونه هام ، رو گونه هام رو گردنم ،اروم گرفتم و راحت خودمو به دست خواب سپردم. 
خواب شیرینی که پر از بوسه ها و نجواهای عاشقانه هاکان بود . میدونم که فقط یه خوابه اما دلم میخواست هیچ وقت از این توهم شیرین بیدار نشم .... 
_ ناتاشااااا ،ناتا، خوابی عزیزکم، ملوسکم بیدار شو 
اهسته پلکامو باز کردم نور خورشید از لای پنجره مستقیم به چشمام خورد و باعث شد دوباره چشمامو ببندم.
کجا بودم ؟ من ،هاکان، یعنی همش یه خواب بود . نه خیلی واقعی تر از یه رویا میمونست .
پس الان کجا بود .
_بزغاله بلند شو دیگه بزار ببینم دیشب که مست و پاتیل تو تخت این هاکان ولو بودی بلا ملا سرت نیاورده باشه؟ 
با این حرف نیو عین برق گرفته ها سیخ نشستم رو تخت . 
_ تو چی گفتی؟
نیو_ گفتم بزار معاینت..
_نه ..گفتی تخت کی؟
نیوشا_ تخته مردشور خونه ،خاک تو سر مستت یعنی نفهمیدی که اوردتت خونش . 
خوابوندتت رو تخت سلطنتیش. وووو؟

به خودم یه نگاه انداختم ،همون لباسای شب قبل تنم بود ،رو تخت چوبی تراش خورده دو نفره 
نشسته بودم .
اطراف و با ناباوری نگاه کردم .منو اورده بود خونش؟
_هوووویییییییی کجایی تو ؟ اره اینجا اتاقشه . 
الانم رو تخت مبارکشی خودشم پایین عین برج زهر مار تمرگیده دارهبا علی جون من نهار کوفت میکنه . 
با چشمای گرد شده به اطراف نگاهی انداختم .قاب عکس بزرگی از هاکان وخانوادش زینت
بخش دیوار سفید روبروم بود . 
توی عکس پسری کنار هاکان ایستاده بود ،که شباهت عجیبی به اون داشت اما کم سن و سال تر از او به نظر میرسی. 
مادر و پدرش...
نیوشا_ دامنتو بزن بالا یه معاینه فنیت کنم ببینم ناخنکت نزده باشه این یالغوز.
دست کرد طرف دامنم.
_ااا گمشو اونور نیو یه چیزی بهت میگما .
نیوشا_ خاک تو گورت بخاطر خودت میگم،میخوام ببینم اگه بلا ملا سرت اورده زود یه عاقد بیارم همینجا ببندمت به ریش نداشتش. 
تا بیشتر از این نترشیدی.
_نمیخواد به فکر ترشیدگی من باشی .
نیوشا_ این یعنی چی؟ درست بگو تکلیفمو بدونم .
_خجالت بکش نیوشا .
نیوشا_ د چلمنگ تو که اون موقع مست و پاتیل بودی چیزی یادت نیست. 
_خفه...اونقدرام دیگه مست نبودم که ندونم دارم چه غلطی میکنم .حالا از کجا فهمیدی من اینجام؟
.
نیوشا_جونم برات بگه که دیشب من بودمو و علی جونم ، تو یه جای رومانتیک مشغول لاو ترکوندن 
که یهوباز این خرمگس پرید وسط معاشقه ما در واقع زنگ زد رو موبایل علی و گفت چه نشستین بیاید ببینید که ستوان ارتشتون مست و ویلون داره میچرخه منم واسه اینکه بیشتر ابرو ریزی نکنه دارم میبرمش خونم . هر موقع تونستین بیاین جمعش کنین ببرینش. 
هیچی دیگه من بدبختم از زور نگرانی اولین شب عاشقانم زهر مارم شد . همش تو فکر این بودم این یالغوز انگشتت نکنه.
_ مرض تو هم با این حرف زدنت ،یعنی همینجوری با همین لحن این حرفا رو زد یا از خودت در اوردی؟
_ نه به مرگ تو عین گفتهاشو واست نقل کردم .خیر سرش مثلا زنگ زده بود من نگرانت نشم.
بمیرین شما دو تا ،که نمیزارین این علی درست و حسابی حرف دلشو بهم بزنه.
حالم بد جور گرفته شد با حرص گفتم 
_اره جون خودت خوبه خودم دیدم داشتین لب همو جر میدادین از زور عشق....
نیوشا _ ای هیز بی ادب تعقیبمون کردی؟ 
تا کجا دیدی؟ نکنه....؟
_گمشو مگه من مثل تو هم. تا دیدم دارین وسط درختا لخت میشین ول کردم رفتم.
نیوشا_بگو به جان خودت؟
_به مرگ تو، حالا اگه راست میگی تو دامنتو بزن بالا من معاینت کنم یهو این سرهنگ انگشتت نکرده باشه
نیوشا_ نه جونم هنوز نیوشاتو خوب نشناختی بردمش لب چشمه اما تشنه برش گردوندم . حالا حالاها باید دنبالم بدوه تا دستش به عسل برسه...
_ااا گمشو حالمو به هم زدی .. 
نیوشا_ جون من ناتا ، این تن بمیره دیشب چیکارا کردین؟ بگو دیگه ...بگو تا منم واست بگما...
_خفه ...
با باز شدن در اتاق حرفم نصفه موند ...
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 2


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط روناز ، پری خانم ، saba 3
#15
قسمت بعدیییییییییییییییی!!
=========
هاکان با قیافه سرد وبیتفاوت همیشگی وارد شد ،نیم نگاهی به من انداخت لباس ارتشی که دستش بود رو پرت کرد رو تخت و رو به نیوشا گفت
_ ستوان نادری ببین اگه مستی از سرقلت پریده این لباسا رو تنش کن بیاید پایین سرهنگ امینی منتظره.
باید سریع بریم پایگاه 
بغض راه گلومو بسته بود .چرا با من اینجوری میکرد . دیشب اینقدر عاشقانه اما الان ...
باورم نمیشد این همون هاکان دیشبی باشه . پس اتفاقای دیشب همش یه توهم بوده و بس .
یوشا_ بابا به این خر و الاغام که بار میبرن یه مدت استراحت میدن خستگیشون در بره . هنوز از این عملیان نیومدیم باید بریم یکی دیگه . تازه میگن این طرفی که باید بریم دنبالش از اوناشه ها ،یه کارایی میکنه عتیغه .
میگن واسه خنده و سرگرمی دینامیت میکنه تو سوراخ مقعد این شترای بدبخت و اونا رو منفجر میکنه . 
بنظرت طرف روانی نیست؟ 
با حرف نیو به خودم اومدم هاکان رفته بود .
_ هان اره حق با توه..
نیوشا_ چی چی رو حق با منه اصلا فهمیدی من چی گفتم؟
باز رفته بودی تو عالم هپروت . پاشو زود عوض کن بریم حوصله نیش و کنایه ندارم.
بی درنگ لباس عوض کردم 
_بریم. من امادم.
دلم نمیخواست لحظه ای دیگه تو اون خونه بمونم حتی سرمو بالا نکردم ببینم خونش چه شکلیه. پشت سر نیوشا راه افتادم.
سرهنگ_سلام ستوان نادری.
خواستم جواب سلام سرهنگ و بدم که دیدم هاکانم کنارشه.
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد _سلام سرهنگ
سرهنگ_ ناتاشا خانم حالت خوبه مشکلی نداری؟میتونیم بریم؟
_ بریم.
نیوشا_حالش خوبه بریم 
سوار ماشین شدیم .خودکثافتش ماشینو میروند. 
تو ماشین مدام نیوشا زر میزد مخم داشت میترکید . 
هر از گاهی سنگینی نگاهشو حس میکردم اما با خودم عهد کرده بودم نه نگاش کنم نه همکلامش بشم. 
از کوچه وبازار گذشیم تا به پایگاه شهری رسیدیم.
سرهنگ _بچه ها برید سوار کامییون بشین تا منو سردارم بیایم.
نیوشا_چشم قربان.
بی توجه به اونا پیاده شدم و سوار کامیون ارتشی که چند تا از دخترای گروهمونم توش بودن شدم.
اااا ناتاشا خانم شما یید؟ 
به سمت صدا برگشتم .سرهنگ فرزام بود .
بی اختیار لبخندی به لبم نشست
_سلام سرهنگ بهاری 
فرزام_ چه سعادتی انگار باز قرااره در رکاب شما بریم به نبرد تن به تن.
_ اختیار دارید شما...
نیوشا_ اا سرهنگ بهاری نمیدونستم شما هم تو این عملیات شرکت دارین.
فرزام_ راستش قرار نبود من بیام اما سرهنگ قله قانی مشکلی براش پیش اومد این شد که منو اعزام کردند. 
نیوشا_ خوبه ،میگن عملیات سختیه راست میگن؟
فرزام_ اره ،این چهل و دومین عملیاتیه که واسه دستگیری این ادم انجام میدیم اما هر بار با کلی تلفات دوجانبه شکست میخوریم. 
_ یعنی اینقدر این ادم قدرتمنده؟
فرزام_ از لحاظ تجهیزات نظامی باید بگم حرف اول و میزنه اخه پشتیبانشون یه اسراییلیه . هر سلاحی که فکر کنی اینا دارند . 
نیوشا _ اوه پس فاتحه مون خوندست بابا من هنوز ارزو دارما نمیخوان ناکام از این دنیا برم . 
_ حالا میدونن ما داریم میریم طرفشون؟
نیوشا_ ناتا عزیزم باز میخوای ضریب هوشی پایینتو نشون بدی؟
د اخه اگه میدونستن ما داریم میریم بگیریمشون مثل ماست سر جاشون وا میستند ؟
فرزام_ خبر دادن طرف کوپایه جنگلی با یه عده گروگان اطراق کردن و بخاطر پیروزی دو شب پیششون تو یه بمب گذاری جشن گرفتند 
قراره بشون شبیه خون بزنیم. 
_ سرهنگ فرزام 
هاکان بود که با صدای خشک و سرد اونو صدا زد.
فرزام_ بله قربان؟
هاکان_این عملیات به عهده من گذاشته شده شما میتونید پستتونو تحویل بدید . گفتن نقشه کوهپایه دست شماست بدید به من .
فرزام _ بله قربان اینجاست بفرمایید .
ممکنه اجازه بدید منم همراهیتون کنم . 
سرهنگ هم بالا اومد با یه اشاره اون کامیون حرکت کرد. 
هاکان _ اگه خیلی مایلی خودتو به کشتن بدی چرا که نه ..
فرزام_ ممنون از لطفتون . 
کامیونها پشت سر هم به راه افتادند.
هاکان و سرهنگ ها درست روبروی ما نشسته بودند و داشتند نقشه رو بررسی میکردند . 
نیوشا در گوشم اروم گفت
_ چه حالی میده با سه تا جیگر بری ماموریتا نه؟
_ نه 
نیوشا_ خاک تو مول بی ذوقت. 

_زر زیادی نزن نیو حوصله ندارم.

نیوشا_ چه مرگته ،تو از وقتی هاکان اومد تو اتاق اینجوری شدی. ببینم دیشب اتفاقی بینتون افتاده امروز اصلا تیکه ننداختین به هم . مشکوک میزنین .
_ ننننننننننننننههههههههه چند بار بگم . ولم کن 
نیوشا_ خوب بابا سگ نشو حالا.
فرزام _ افراد این اسلحه ها رو بگیرید . 
الانم سردار براتون نقشه رو توضیح میدند .
اصلا دلم نمیخواست حتی صداشو بشنوم . 
هاکان_ اونجا هیچ کس تا من نگفتم شلیک نمیکنه ، کار سر از خود انجام نمیده . با علامت من با تاکتیک 9 از 6 غافلگیرانه به سمتشون یورش میبریم ...
حتی صداش با این لحن محکم و خشن 
خواستنی بود . 
هوووو ناتاشا باز که خر شدی.
هاکان_ همه متوجه شدید . دیگه تکرار نکنم.
با این حرف مستقیم به من چشم دوخت .
همه به جز من یک صدا _ بله قربان. 
هاکان_ ستوان نادری
نیوشا_بله قربان
هاکان_با اون قلت بودم، ستوان نادری 
هنوزم سرم پایین بود و محلش نمیذاشتم نیوشا اروم با ارنج زد به پهلوم.
با چشمایی که خشم توش موج میزد سرمو اوردم بالاو زل زدم تو چشای زیتونیش و زیر لب گفتم
_بله 
هاکان یکتای ابروشو داد بالا
-بله چی؟ 
_.....
هاکان اینبار با فریاد
_بله چی ستوان؟
با بیتفاوتی نگاهی بهش انداختم 
_ بله قققققققققر بان
هاکان با خشمی که سعی میکرد مهارش کنه
_اهان حالا شد. کاملا متوجه نقشه شدید؟
_ بله ...قربان
بلا فاصله سرمو به سمت بیرون کج کردم تا قیافه نحسشو نبیم . گردنم داشت میشکست که کامیون ایستاد . 
سرهنگ_ بچه ها از اینجا باید پیاده بریم . 
منطقه جنگلیه مراقب باشید.
بچه ها یکی یکی پیاده شدند فرزام جلوی من بود و هاکان پشت سرم.
حرم نفساشو پشت سرم حس میکردم بی توجه بهش پریدم پایین و دنبال فرزام راه افتادم.
فرزام_ ستوان مراقب باشید.
_ شما هم قربان.
فرزام_ پشت سرم حرکت کنید .
هاکان_ سرهنگ فرزام 
فرزام_ بله قربان.
هاکان _برو قسمت میانی رو پوشش بده.
فرزام با دلخوری نگاهی به من و بعد به هاکان انداخت
_بله قربان
رفت.
قدمهامو تند کردم تا فاصلمو ازش زیاد کنم که دستمو گرفت و کشید. فاصله مون با بقیه زیاد شد.
_ اگه بخوای باز واسه این مردک عشوه خرکی بیای همینجا گردنتو خورد میکنم فهمیدی .
بازومو با غیض از تو دستش کشیدم بیرون و با نفرت تف گنده ای رو پوتینش انداختم.
خیز برداشت بازومو بگیره جاخالی دادمو با دو خودمو رسوندم به گروه فرزام.
فرزام تا منو دید لبش به خنده باز شد. 
_ از کنارم جم نخور ستوان.
منم واسه اینکه حرص هاکانو بیشتر در بیارم چسبیده به فرزام حرکت کردم...
نیوشا وسرهنگ گروه اول بودند ما هم پشت سر اونا . 
ازچند ساعتی بود که از لابلای درختا رد میشدیم . تقربیا غروب بود و هوا تاریک شده بود که اطراق کردیم.
هرکس ازخستگی گوشه ای نشسته و مشغول باز کردن کنسروش بود .
منم کنار فرزام رو کنده ای نشسته بودم .هاکان طرف چپ من با فاصله به درختی تکیه داده بود و با عصبانیت منو نگاه میکرد.. نیوشا هم قربونش برم انگار نه انگار خواهری هم داره چسبیده بود ور دل سرهنگ .
فرزام_ ستوان کنسروتونو بدید اینو بگیرید براتون باز کردم.
_ ممنون سرهنگ خودم باز میکردم. 
فرزام رفت طرف سرهنگ و نیوشا.
هاکان با داد
_زود غذاتونو بخورید باید سریع حرکت کنیم. وقت نداریم 
صدای پچ پچ دختری پشت سرم میومد
_خدا بده شانس دیدی واسش کنسرو باز کرد. دوتا خواهری خوب قاپ این سرهنگا رو دزدیدن. نمیدونم چی تو این دوتا خواهر دیدن .
_ نمیبینی چه پیشونی بلندی دارن عزیزم تا فرق سرشون میرسه.
یهو صدای نیوشا اومد
_شما سربازای آش خورداشتین چه گهی میخوردید؟ 
دخترا_آی.. آییییی .. ستوان گوشممون ...دارید گوشمونو میکنید. تو رو خدا غلط کردیم ستوان ...
نیوشا_ خفه ، یه بار دیگه بشنوم از این غلطای زیادی کردین گوشتونو از جا میکنم میندازم جلو سگا ،فهمیدین؟
دخترا که حسابی ترسیده بودند یک صدا گفتن _بله قربان.
نیوشا_ حالا برید جای زر زیادی کنسروتونو کوفت کنید . گم شید ...
دخترا دوتا پا داشتن دوتای دیگه قرض کردن الفرار.
داشتم با خنده کنسرومو میخوردم.
نیوشا_ حال کردی جذبه رو .
_اره . ...
یهو صدای شلیک از همه طرف به گوش رسید .
نیوشا سریع منو گرفت و با هم خوابیدیم رو زمین.
هاکان_ پناه بگیرید لو رفتیم ...نقشه 2از 5 ....
نقشه 2از 5.
فرزام_ بخوابید رو زمین . 
گلوله ای از کنار صورتم رد شد .
بد جور غافلگیر شده بودیم.
نیوشا_ اشهدتو بخون ناتا دیدی اخر فرستادیمون سینه قبرستون.
شرایط خیلی بدی بود خودم کمی ترسیده بودم .
سرهنگ وهاکان ،با چند تا از بچه ها پشت صخره ای سنگر گرفته و شلیک میکردند.
صدای داد هاکان اومد_
فرزام بچه ها رو ببر سمت دره اونجا میبینیمتون.
بعد از پشت صخره پرید سمت یه گودال اونجا کمین کرد .
یهو دیدم چند تا مرد دارن میرن همون سمتی که هاکان بود . 
انگار چیزی تو دلم فرو ریخت .
فرزام _افراد سینه خیز به سمت بالای جنگل حرکت کنید . اونجا یه دره ست...زود .
بی اختیار از جام بلند شدمو دوییدم سمت هاکان.و شروع کردم به تیر اندازی. 
نزدیکش بودم...
نیوشا_ بخواب دیییوونه . بخواب ...
با داد نیوشا هاکان به سمتم برگشت .
یهو تفنگشو به سمتم نشونه گرفت ، چشام گرد شد . یعنی میخواست منو بزنه ؟
نیوشا_ناتا ببببخخخخخخخخوابببب
یهو لگدی به پام زد که افتادم کنارش تو گودال اونم پشت سر هم شلیک کرد .
نفس نفس میزد
هاکان_احمق گفتم برید سمت دره .اینجا چه غلطی میکنی . اصلا حواست هست. نزدیک بود دوتامونو به گشتن بدی...

_احمق خودتی و هفت جد و ابادت عوض تشکرته ؟ نزدیک بود اون چندتا از پشت بزننت.... 
بد جور کفری شده بودم . بجای تشکر داشت فحش میداد ...
داشتم از عصبانیت منفجر میشدم . نفس عمیقی کشیدم بدون جواب بهش مشغول کله پا کردن اون اشغالا شدم. 
نیوشا هم رفته بود کمک سرهنگ .
هاکان _سرهنگ من شما رو پوشش میدیم دخترا رو بردار برید سمت دره ..
سرهنگ _اما شما تنها ...
هاکان _ برید دیگه.
هاکان_ناتاشا ،سینه خیز برو اونطرف با خواهرت و سرهنگ برید عقب.
دلم یه حالی شد واسه اولین بار بود منو به اسمم صدا میزد ... 
هاکان- با توام برو دیگه...
با عصبانیت گفتم
_ فکر کردی چون زنم از تو کمترم . نخیر .من همینجا میمونم.
هاکان _کله شقی رو بزار کنار الان وقتش نیست.
بی توجه بهش نیم خیز شدم چند تا ازمردایی که داشتن به سمتمون میودن به درک فرستادم .
نیوشا_ناتا بیاااااااااا دیگه . 
_شما برید من با سردار میام.
نیوشا_کله خر بیا . سردارم میاد ...
_گفتم بریییییییییید
با این حرفم هاکان با عصبانیت بازوهامو گرفت و زل زد تو چشمام.
_احمق بیشعور، میگم الان وقت لجبازی با من نیست ، گمشو برو تا خودم نکشتمت. 
دیگه طاقت توهیناشو نداشتم ،با غیض خودمو عقب کشیدم .
_ولم کن 
هاکان _ اینا اگه بگیرنت نمیکشنت اونقدر بهت تجاوز میکنن که روزی صد بار ارزوی مرگ کنی ....همینو میخوای هان؟؟؟
با این حرفش یهو تنم مور مور شد ..
اما نمیدونم چرا دلم نمیخواست به حرفش گوش کنم.
_ الکی این دوره ها رو نگذروندم بهتره به جای حرف مفت حواستو جمع کنی دارن میان.
هاکان با غیض منو رها کرد وگفت 
_به درررررک ، هر غلطی میخوای بکن.
از کنارم بلند شد و رفت پشت صخره ها . 
خوشحال از اینکه حرفمو به کرسی نشونده بودم خشابمو پر کردم .و شروع کردم به نشونه گیری . 
کم کم داشت جام لو میرفت هوا هم تاریک شده بود به سختی چشمام میدید . 
یهو دیدم یه گلوله اتیش مستقیم داره میاد سمتم قدرت حرکت نداشتم ....
همزمان دستی منو کشید به سمت صخره ها...هاکان بود منو تو بغلش گرفت و خوابید رو زمین.
. صدای وحشتناک خمپاره زمین و لرزوند . 
حرم نفساش تو صورتم میخورد سریع از
روم بلند شد .
هاکان_ زود باش تا نیومدن باید بریم. 
گودالی که توش بودم بر اثر انفجار عمیق تر شده بود . وای نزدیک بود برم اون دنیا.
کنارهاکان با سرعت از لابه لای درختا عبور میکردم که یهو سوزشو درد بدی تو رون پام حس کردم طوری که از درد رو زمین افتادم.
_آخ ... لعنتی . 
هاکان که صدامو شنید برگشت دید نشستم رو زمین.
هاکان_ بلند شو الان چه وقت زمین خوردنه 
زود باش دارن میرسن...
به سختی بلند شدم نمیخواستم جلوش ضعف نشون بدم . 
لنگ لنگون دنبالش رفتم و هر قدم که برمیداشتم جونم به لبم میرسید ...
نصفه راه دیگه نتونستم نشستم رو زمین و تکیه دادم به یه درخت.
هاکان تا دید نشستم
_ به این زودی جا زدی گفتم که جوجه ای ...دیدی همش خالی بندی بود . 
داشتم از درد به خودم میپیچیدم اینم هی تیکه بارم میکرد . باز بلند شدم نباید اتو دستش میدادم....
پشت سرش لنگ لنگون حرکت کردم که یهو برگشت سمتم و دست زد به پام که تیر خورده بود 
_آخخخخخخخ
هاکان_ تیر خوردی ؟
_اره
هاکان_ پس چرا چیزی نمیگی احمق. 
دستتو بنداز رو کولم زود باش دارن میرسن.
_خودم میتونم...
هاکان_ خفه شو ....یه کلمه دیگه حرف زدی خودت میدونی...
با این حرفش حرصم گرفت دستشو با خشم پس زدم و لنگون از کنارش گذشتم....
هاکان با عصبانیت از پشت بغلم کرد و انداختم رو شونه هاشو با سرعت شروع کرد به دوییدن...
هاکان_ الکی واسه من ناز نکن من اهل ناز کشی نیستم جوجه...
_ولم کن بیشعور ... خودم پا دارم میتونم بیام.
هاکان_ منظورت همین پای چلاغته دیگه....
با این پا تا فردا هم به دره نمیرسیم....
از درد داشتم میمردم . پس ترجیح دادم ساکت باشم...
اونقدر قوی بود که من براش مثل پر کاه میموندم...
خیلی طول نکشید که رسیدیم به دره. 
هاکان_ شلیک نکنید ما هستیم . 
بچه ها سنگردفاعی محکمی اونطرف دره ساخته بودند.
نیوشا_ بچه ها سردار وستوان اومدن ... 
شلیک نکنید ....
داشتیم از پل میگذشتیم که باز خمپاره ای به سمتمون شلیک شد . منو خودشو خوابوند رو پل . 
فشاری که به پام اورد باعث شد جیغ بلندی بکشم....
یهو زیر پامون خالی شد.
صدای جیغ نیوشا تو گوشم پیچید
_ناتاشااااااا اااااااااا ااااااااا اااااااا.
تو هوا معلق شدیم...
پل خراب شده بود ...
همونطور که تو بغل هاکان بودم پرت شدیم تو رودخونه پرفشارته دره....


هاکان محکم دستشو دور کمرم حلقه کرده بود 
مرتب با داد میگفت
مننننننو محککککککم بگگگگیییر .
ول نکنیااااا....
، فشار اب اونقدر زیاد بود که ما رو با خودش به سنگا و صخره های اطراف میکوبید . 
با هر ضربه درد تو تمام تن و بدنم مخصوصا زخم پام که هنوز گلوله داخلش بود میپیچید و منو به جیغ کشیدن وا میداشت ، جیغی که در اون اب خروشان بیشتر شبیه ناله میمونست.... 
. تاریکی هوا ،سردی اب ، ضربات پی در پی سنگا و صخره ها هر لحظه تن و بدنمو بیشتر خرد و خمیر میکرد . طوری که دیگه نای داد زدنم نداشتم. 
حس میکردم دیگه خونی تو بدنم نمونده ... 
جریان اب کمی ارومتر شده بود اما هنوزم داشت ما رو با خودش میبرد .. 
هاکان_ باااااااید خووودمممونو به کننناره برررسووونیم. دارم یه غااااار مییببینمم .
من رمقی برام نمونده بود تا جوابشو بدم. دستام دور گردنش شل شده بود اما اون همچنان دستاش دور کمرم سفت و محکم بود . 
_ناتااششاااا ... محححککم منو بگگیییر . مییخوام اون شاااخه رو بگییرم. 
مییففهههمییی؟
کنار گوشش با صدای ضعیفی گفتم
_ اااارررررررره
کمی چشمامو باز کردم .
اسمون مهتابی و پرستاره کمی اطراف و روشن کرده بود . 
درختی تنومندی تو شکافه دره کنار سوراخی بزرگ رشد کرده ونیمی از اون روی رودخونه افتاده بود . 
داشتیم بهش نزدیک میشدیم. 
هاکان یکی از دستاشو بلند کرد وبا قدرت شاخه ای از درخت و گرفت. 
اما فشار اب مانع از بیرون اومدنمون میشد . همونجور تو اب کنار درخت شناور بودیم.
هاکان_ اینجوری نمیشه .من با یه دست نمیتونم هر دومونو بکشم بالا . 
دستاتو از دور گردنم بنداز دور کمرم تا بتونم خودمونو بکشم بالا.... . فهمیدی؟
میفهمیدم اما دستام از سردی اب کرخ شده بود ، تا تکونشون میدادم تا مغز استخونم تیر میکشید . 
_ من نمیتونم. ...
هاکان _سعی کن . تو میتونی... زود باش، دستم دیگه قدرت نداره ....
دستامو به سختی با ناله از دور گردنش اوردم دور کمرش. 
هاکان_ اماده ای؟
_ اره
دستشو از دور کمرم برداشت ،شاخه درختو گرفت با فریادی منو خودشو از اب کشید بیرون. 
بخاطر خیسی لباسامون وزنمون دو برابر شده بود . 
شاخه به شاخه بالا رفت تا رسیدیم به دهانه غار . 
هاکان_ خودتو بکش بالا، برو تو غار ...
بدنم بی حس بیحس بود ... 
با درد و بدبختی وارد غار شدیم. 
همونجا تو دهانه غار هر دو دراز به دارز افتادیم . 
صدای نفسهای بلندشو میشنیدم . 
چند دقیقه گذشت 
هاکان خودشو کنارم رسوند 
_خوبی؟
_.....
هاکان_ ناتاشااااا ...ناتاشاااا .با توام
لرزم گرفته بود .
_ سس...سسرر ددمه.
هاکان_ طاقت بیار الان اتیش باز میکنم .گرم شی. 
سریع بلند شد ، صدای شکسته شدن شاخه های درخت به گوشم رسید .
خیلی طول نکشید که حرارت اتیش جسم یخ زدمو کمی گرم کرد . 
اما با اون لباسای خیس و باد سردی که از ته غار میومد بازم لرزم گرفت. 
هاکان_ زود این لباسای خیسو در بیار تا سینه پهلو نکردی. 
بعدم رو شکم بخواب تا گلوله رو از رونت دربیارم.
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 2


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، saba 3
#16
عالیییییییییییییییی بودBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin
پاسخ
آگهی
#17
سلام سلاممممم
خب خب یه دختر خجالت زده اومده که بقیه رمانو بزاره...
ببخشید که دیر کردم از همتون معذرت میخوام دوستانBlush
========
اینو، بهم میگفت جلوش لخت بشم . عمرا ،
بیرمم محاله بزارم تن و بدنمو یه بار دیگه ببینه.
هاکان که دید هنوز بی توجه به حرف اون دراز کشیدمو میلرزم با عصبانیت گفت
_ مگه با تو نیستم؟ در میاری یا خودم برات درش بیارم.
با صدای کم جونی گفتم
_لازم نیست الان با حرارت اتیش خشک میشه.
هاکان_اره خشک میشه اما تا به اون مرحله برسه از تو فقط یه جنازه مونده و بس . 
زود باش تازه باید اون گلوله رو هم فورا در بیارم وگرنه از خونریزی میمیری...
_ همینطور که لباس تنمه گلوله رو بیرون بیار.
یدفعه با غیض به سمت یقه لباسم خیز برداشت و با یه حرکت بازش کرد ،طوری که لباسم جر خورد و تمام دکمه هاش کنده شد.
_ چیکار میکنی عوضی ... دیوونه شدی ...
ولم کن اشغال ... ولم کن وگرنه میکشمت ...
با دستام به سر و صورتش میزدم و فحش میدادم ،
هاکان _تو زبون ادمیزاد سرت نمیشه حتما باید با زور کتک مجبورت کنن حالام خفه شو .
با خشم کمربندمو هم باز کردو شلوارمواز پام وحشیانه کشید پایین طوری که باعث شد درد تو تمام پام بپیچه ..
_ آااااااااااااااااایی کثافت پام .... اخ ...یواش...درد میکنه ....
هاکان _ صداتو ببر ، به اندازه کافی از دستت کشیدم . اگه همون موقع با خواهرت گورتو گم کرده بودی الان تو این وضع گرفتار نبودیم...
از خشم چنان کشیده ای به گوشش زدم که صورتش به سمت دیگه ای برگشت. 
یه لحظه هر دومون ساکت و بی حرکت موندیم .تنها صدایی که شنیده میشد، صدای نفس زنهامون بود . 
بی هیچ کلامی از روم بلند شد .
تا رفت خواستم شلوارمو بپوشم که شلوارو به شدت از دستم کشید و به گوشه ای انداخت. 
با چوبی در دست بالای سرم ایستاد ،ترسیدم یعنی میخواست با اون چوب کتکم بزنه؟ 
اب دهنمو قورت دادمو رو زمین خودمو عقب کشیدم. 
بازوهای لختمو گرفتو با یه حرکت منو رو شکم خوابوند و نشست رو کمرم .
_ آااااااای وحششششییی ، ولم کن . خدایااااا 
اااااااااااییی پام..... ایییییی
پاهامو از هم باز کرد ، چوب و بین ساق پاهام گذاشت و با بندهای پوتینم سفت بست . 
دیگه از درد اشکم در اومده بود و به التماس افتاده بودم. اما فایده ای نداشت .
وقتی کارش تموم شد سنگ بزرگی برداشت و روی چوب قرار داد . با این سنگ حتی یه ذره هم نمیتونستم پامو تکون بدم . 
_ چه بلایی میخوای سرم بیاری کثافت؟
تو رو خدا هاکان ....تو رو خدا ولم کن ...
از پشت چنگ انداخت تو موهای اشفته ام وسرم و کشید عقب و تکه ای چوب بین دهنم قرار داد .
چوب رو تف کردم اما دوباره به زور چپوندش تو دهنم .
هاکان_ یه دقیقه خفه خون بگیر میخوام گلوله رو بیرون بیارم ...الان تموم میشه 
با این حرفش کمی اروم گرفتم اما اشکام همچنان راهی گونه ام بودند . 
خنجر تیزشو رو اتش داغ کرد، میدونستم الانه که از درد بی هوش بشم .
اما هی به خودم دلداری میدادم که چیزی نیست و میتونم تحمل کنم .
خنجرو از رو اتیش برداشت ، از ترس عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود . 
هاکان_ اماده ای ؟
منتظر جوابم نشد خنجرو تو زخمم فرو کرد 
وای خدا سوختم ، آتیش گرفتم ... داغون شدم...
اما سعی کردم صدای جیغمو تو گلو خفه کنم 
و دردمو با فشار دندونام روی چوب داخل دهنم تخلیه کنم ...
هاکان_ سعی نکن ادای قهرمانا و در بیاری ...
جیغ بکش داد بزن . کسی صداتو نمیشنوه ...
یهو خنجرو تو زخمم پیچوند که دلم از درد ریش شد و دیگه نتونستم تحمل کنم . فریاد دلخراشم تو فضای غار پیچید ... و از حال رفتم ....
با قرار گرفتم پارچه نمناکی روی پیشونیم اروم چشمامو باز کردم. 
گیج ومنگ به اطراف نگاه کردم .
هاکان بدون لباس خیره به اتش زانو هاشو تو بغل گرفته و در کنار اتش چمباته زده بود . .موهای نمناکش به طرز زیبایی روی پیشونیش افتاده بود و اون خواستنی تر از هر زمانی به نظر میرسید ....
عضله هاش زیرشعله های لرزون اتیش پهن تر و جذاب تر به چشم میومد ...
نگاهی به خودم انداختم ، شاخه های برگ دار سر تا سر بدن لختمو پوشونده بودند .
حس حوا رو داشتم که همراه ادم از بهشت رونده شده بود ....
اونقدر بی صدا به نیم رخ جذاب هاکان چشم دوختم که پلک هام سنگین شد و دوباره به خواب رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت که از صدای ناله ای 
بیدار شدم.
اتش نیم سوخته وفضای غار تاریک شده بود . 
توی اون تاریکی درست هاکانو نمیدیدم .
انگار که دراز کشیده و خواب بد میدید . 
باید بیدارش میکردم 
به سختی بلند شدم بدنم روی اون زمین مرطوب خواب رفته و مور مور میشد. 
هنوز کمی از بوی سوختگی گوشتم در فضای نمناک غار به مشام میرسید . 
چند تا از شاخه های روی بدنم روروی زغالها ریختم با فوت های پی در پی دوباره اتش جون گرفت، فضا ی اطراف کمی روشن و گرم شد. 
هاکان گوشه ای در خود جمع شده وحرفهای نامفهمومی میزد .انگار هذیون میگفت. 
خودمو کشوندم کنارش ، عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود . چهره جذابش در هم فرو رفته و انگار عصبانی بود . 
_ میکشمت هرزه ... با همین دستام ...
اروم دستمو گذاشتم رو پیشونیش _ خدای ممن داشت تو تب میسوخت . باید یه کاری میکردم.
یدفعه با خشم غلتی زد و به کمر خوابید ،
_ماهانمو برگردون . ماهاننننن
کثافت ،اشغال ،نه.... نه..... تو نباید ...
وای خدا جون این دیگه چیه...،چشمامو از شرم بستم و صورتمو برگردوندم.
گونه هام گر گرفته و قلبم تند تند میزد ، حس یه مجرمو داشتم که حین ارتکاب جرم دستگیر شده...
نمیدونم حوای بیچاره هم مثل من وقتی ادمو دید به این حال و روز افتاد ...
هاکان_ تو یه پست بی ارزشیییی. 
تو ما رو ول کردی کثافت .
تو یه هرزه ای که بچه هاتو، شوهرتو فروختی ...
داشت چی میگفت خدایا.
انگار داره درباره مادرش حرف میزنه؟
یهو داد بلندی زد که بی اختیار برگشتم سمتش دیدم تمام تنش داره میلرزه .
وای خدا حالا چه خاکی تو سرم بریزم تب و لرز کرده بود ... باید گرمش میکردم ...اینجوری نمیشد . باید یه چیزی روش مینداختم .
سریع خیز برداشتم سمت لباسا که با این کار درد تو تمام پام پیچید ...
اااه این لباسا هم که هنوز خیس بودن ...حالا چیکار کنم؟
بازم صدای ناله ...وای ببین چطور داره میلرزه . 
باید میکشیدمش کنار اتش .اما زورم بهش نمیرسید ..
فکری عین برق از ذهنم گذشت . 
لنگ لنگون بلند شدم، دور تا دورشو هیزوم گذاشتم و به اتیش کشیدم اما کافی نبود .... 
ناتاشا الان وقت فکر کردن به گناه و جهنم و این حرفا نیست ...تو مجبوری ناتاشا ...هاکان بهت احتیاج داره...حالا نوبت توه اونو نجات بدی...اااه ه ه دارم دیوونه میشم....
قبل از اینکه از کارم پشیمون بشم سریع خوابیدم کنارش هنوزم داشت مثل بید میلرزید . 
دست انداختم زیر گردنشو برشگردوندم سمت خودم ،از سردی بدنش ترسیدم عین یه قالب یخ شده بود ...
برعکس تن گر گرفته من .
شروع کردم با پای سالمم پاهاش و مالیدن، محکم بغلش کردم با دستام شونه هاو کمرشو از بالا تا پایین ماساژ دادم 
با لبا و گونه هام رو صورتش میکشیدم . 
نمیدونم چقدر طول کشید ، اما تنش گرم شده و دیگه نمیلرزید ،اتیش رو به خاموشی بود 
ماساژای محکم من به نوازش های عاشقانه تبدیل شده بود . 
بین وجدان و ابلیس خفته ی وجودم که بیدار شده بود و منو وسوسه میکرد از اون لبهای شیرین کامی بگیرم و اونو سیراب کنم جدالی سختی در گرفته بود ...
اما در اخر این فرشته رانده شده از بهشت بود که منو وادار کرد اروم لبام روروی لبهاش بزارم و به نرمی ببوسم .
چندی بیش طول نکشید که حس کردم هاکانم داره اروم منو میبوسه ...
ترسیدم نکنه به هوش اومده باشه، اون نباید میفهمید که من ...
با وحشت دستمو از زیر گردنش کشیدمو اومدم بلند شم که پاهاشو انداخت رو پاهام و با دستاش محکم منواسیراغوشش کرد.
با صدای بم و ارومی گفت
_ کجا... وایسا جواب بوسه هاتو بگیر . 
_ ولم کن ... زده به سرت ؟،خیالاتی شدی ؟کدوم بوسه .؟
هاکان_ پس اون ابلیس کوچولویی که داشت لبای منو از جا میکند تو نبودی هان؟
_ بیچاره تب و لرز کرده بودی وداشتی اه و ناله میکردی منم اومدم ببینم چی بلغور میکنی

_ کوچولو خجالت نداره که هر چی باشه تو هم یه نیازهایی داری.باید زود تر بهم میگفتی خودم ...

با ارنجم محکم زدم تو پهلوش
خودمو از اسارت دستاش نجات دادم با داد گفتم
_ خفه شو .... خفه شو...
من فقط اومدم تا از کابوس کشتن مادرت که تو و داداشتو ول کردبود نجات بدم .همییییین.
به سرعت لباسای نم دارمو برداشتم وبه سمت تاریک غار فرار کردم . صدای عصبانیشو از پشت سرم شنیدم
_ وایسا ببینم چه غلطی کردی .. کی همچین گهی خورده هان ...؟ از کجااا این حرفای مفتو شنیدی....برگرد بیا اینجا وگرنه بد میبینی ... 
گفتم کی همچین حرفای مفتی به خوردت داده؟ 
از دادش چهار ستون بدنم لرزید خیلی عصبانی بود اما نباید میذاشتم بفهمه که ترسیدم ...
منم مثل خودش داد زدم
_ از خودت شنیدم . خوووووددددددددتتتتتتتت
یهو دیدم روبرومه گلومو گرفت و چسبوندم به دیواره غار ...
_ دروغ میگی کثافت .. دروغ میگی...بگو کی اینا رو بهت گفته ...بگو تا نکشتمت .
داشت راست راستی خفم میکرد .اشک تو چشمام جمع شده بود ..
با ته مونده صدام گفتم
_ از خود اشغالت شنیدم موقعی که تب و لرز کرده بودی داشتی هذیون میگفتی ...
که مامانت شوهرشو بچه هاش که شما باشید و فروخته ...ولتون کرده... خودتتتتت گفتییی کثافت .. خودت ...
با مشت اومد تو صورتم ، چشامو بستمو جیغ بلندی کشیدم....
خشم مشتش رو روی دیواره غار کنار صورتم خالی کرده بود .
هاکان_ لعنتییییییییی... لعنتیییییییییی...
اگه بفهمم جایی این حرفا رو زدی زیر سنگم شده پیدات میکنم تیکه تیکه ات میکنم . فهمیدیییییییی؟ 
پرتم کرد یه گوشه و رفت سمت دهانه غار .
بغض فرو خوردم سر باز کرد ، اشکام بی صدا راهی گونه هام شدند.
بی توجه به من لباساشو پوشید ،رفت رو تنه درخت و خودشو به سمت بالای کشید و از جلوی چشمام ناپدید شد ....
با رفتنش صدای هق هقم تو سکوت سرد غار پیچید ...
از خودم از هاکان از همه چی متنفر شده بودم ... 
_ازت متنفررررممممممم کثافت . متنفففررررر. 
یه روز به عمرم مونده باشه . جواب کارتو میدم کثافت عوضییییی....
از خودمم بیشتر متنفرم این چه غلطی بود من کردم ؟
چرااین حرفا رو تو روش نزدم چراااااا.... حالا که رفته ....دارم اینا رو میگم؟؟؟
اون چه حقی داشت با من اینطوری رفتار کنه ؟ تقصیر خود خاک بر سرم بود روی زیادی بهش دادم . 
اصلا باید میزاشتم تو تب و لرزش سقط کنه بمیره. 
اونقدر گریه کردمو واسه دل بی صاحابم حرف زدم که نفهمیدم کی خوابم برد ...

حس کردم یه چیزی روی صورتم داره راه میره، با وحشت دستی تو صورتم کشیدمو چشماموتا اخر باز کردم. هوا روشن شده بود .

صدای قهقه هاکان تنمو لرزوند . 
_ نترس منم ،بلند شو بیا یه چیزی بخور تا جون بگیری بتونیم زودتر از اینجا خلاص شیم 

پس برگشته بود ، پسره روانی ،انگار نه انگار چند ساعت قبل داشت منو خفه میکرد حالا با نیش باز اومده میگه بیا غذا بخور.

هاکان _ بلند شو دیگه جوجه تیغی کوچولو ،ببین چه خرگوشی شکار کردم وپختم بوش تا ته جنگل میره.
گرسنه بودم ،دلم داشت ضعف میرفت اما غرورخورد شدم این اجازه رو بهم نمیداد از غذایی که اون برام اورده بود بخورم. 

بی توجه به اون صورتمو برگردونم وخوابیدم.

هاکان_ قهر نکن دیگه خوب تو هم بی تقصیر نبودی . نباید اون حرفا رو به من میزیدی . 
حالا بلند شو مثل یه دختر خوب بیا صبحونه و ظهرونتو با هم بخور.تا برات یه قصه تعریف کنم . 

خیلی پرو بود بخدا هی میخواستم دهن باز کنم ببندمش به فحش اما ،
میدونستم هیچی به اندازه کم محلی اعصابشو داغون نمیکنه پس ساکت موندم ...
هاکان_ نمیای بخوری؟ 
_ ......هم چنان ساکت بودم ...
صدای عصبیشو شنیدم
_به درک ، میخوامم نخوری . 
شروع کرد با صدای ملچ و ملوچ خرگوشه رو خوردن . 
اخ که چه بویی میداد .کوفتت بشه ،ایشالله تو گلوت گیر کنه ،حناق بگیری . 

چند دقیقه گذشت . صدای پاشو شنیدم که بالا سرم اومد خم شد یه چیزی گذاشت کنارم ورفت سمت دهانه غار
هاکان_ببین من اهل ناز کشی نیستم اومدم دیدم مثل بچه ادم غذاتو کوفت نکردی بزور میچپونم تو حلقت . میدونی که شوخی نمیکنم. 

تو دلم گفتم
_ برو بینیم بابا . بچه میترسونه. الدنگ .

انگار دوباره رفته بود . چون صدایی نمیومد .
اخ که شکمم از بوی این خرگوشه به قارو قور افتاده بود . 

برگشتم تا چشمم به خرگوشه افتاد اب تو دهنم جمع شد و دلم قیلی بیلی رفت.
اگه حالا نیوشا اینجا بود میگفت]:
خاک با شکمت این کارو نکن که ظلم نا بخشودنی در حق خودت میکنی . با هر چی میخوای قهر کن اما با غذا و شکمت عمرا .....
دست بردم خرگوشه رو برداشتم تا خواستم یه گاز بزنم 
یه صدایی تو سرم پیچید 
ناتاشاااا تو نباید غرورتو بیشتر از این خورد کنی . تو نباید از این خرگوشه بخوری...

_تو رو خدا بزار فقط یه گاز . همشو نمیخورم 
اون صدا_خاک تو سر شکموت کنن این بود اون غروری که ازش دم میزدی ؟

_ ولم کن بابا ...اگه تو هم جای من بودی با این همه خونی که ازت رفته بود از غرور که سهله ، از شرف و حیثیتتم میگذشتی 

با ولع شروع کردم به خوردن ...
تند تند میخوردم که یهو صدای هاکان و شنیدم...
_ خفه نشی... اروم ترالان میره پس ملاجتا... نترس خرگوشه فرار نمیکنه 
چنان به سرفه افتادم که نزدیک بود بمیرم ...


خونسرد اومد بالا سرم چند تا ضربه زد تو کمرم که حس کردم ستون فقراتم جابجا شد ...بعدم قمقمه ابی دستم داد 
_بخور تا خفه نشدی ....

اشک از چشام سرازیر شده بود،اب و گرفتم یه نفس دادم بالا یکم حالم بهتر شد . اما هنوزم تک سرفه ای میکردم .

ای بمیری که خرگوشه کوفتم شد .
دیکه حس خوردن نداشتم...
تکیه دادم به دیوار و بیرون و نگاه کردم. 
دیدم پیچکای پهنی همراشه یه مقدارشو انداخت جلو من و رفت گوشه ای نشستو مشغول بافتن اونا به هم شد. 

هاکان_اگه دیگه نمیخوای بخوری اینا رو اینجوری بباف به هم تا بشه یه طناب محکم واسه بردنت از اینجا لازمش داریم. 
نمیتونیم منتظر شیم تا پیدامون کنن.

هنوزم ساکت بودم و چیزی نمیگفتم. 

بی توجه به دستورش بیرونو نگاه میکردم . صدای رودخونه همراه با اواز پرنده ها، نسیم خنکی که از روی رودخونه وزیدن گرفته بود . 
همه و همه به خلسه ارامش میبرد .

اما خیلی این ارامش طول نکشید .
بازم صدای هاکان اما اینباربا لحنی غمگین و غریب بگوشم خورد.

_ گفتم اگه بچه خوبی باشی برات یه قصه میگم 
حالا گوش کن .
یکی بود یکی نبود . 
توی این دنیای بزرگ یه سردار ایرانی بنام محمد خان هاکانی زندگی میکرد.
یه روز این سردار برای ماموریتی اعزام میشه به افغانستان، تو اون ماموریت بود که "ضمیره " زیبا ترین زن زندگیشو میبینه که از قضا جاسوس حزب مخالف اونا بوده . 
قرار بود سردار اونو به درک بفرسته اما یه دل نه صد دل عاشقش شد .

قرار شد زن از حزبش دست بکشه سردارم عقدش کنه و با هم به ایران برن اما 
اون زن از عشق سردارنهایت استفاده رو کرد نه تنها حزبشو رها نکرد بلکه سردارم مجبور کرد تو اون دیار غربت موندگار شه.

سردار بی خبر از ماهیت واقعی زن سالها عاشق و دلباخته به زندگیش ادامه داد و اون زن دو پسر به اسم فرهان و ماهان براش بدنیا اورد که شیرینی زندگیشو صد چندان کرد ...


اما این شیرینی زیاد دووم نیاورد ...
یه روز سردارهمراه پسر بزرگش فرهان از ماموریت برگشت و دید زنش و پسرش ماهان که تازه 15 سالش شده بود دزدیدن . 

تنها یه پیغام رو ایینه براش گذاشته بودند.
اگه اونا رو سالم میخوای باید فلان ژنرال رو بکشی و سرشو واسه ما بیاری به این ادرس...

اینجای داستان که رسید بغض راه گلوشو بست. نفسی کشید 

سرداربدون اینکه بزاره فرهان چیزی متوجه شه با کمک دوستاش سر شبیه سازی شده ای رو درست کرد و واسه اونا برد . 

اونجا بود که سردار دید چه به روزش اومده رییس اون گروه کسی نبود جز زن عزیزش ...
ضمیره وقتی فهمید سردار بهش کلک زده واسه گرفتن زهر چشم از اون جلوی چشماش ثمره زندگی مشترکشون رو با یه گلوله فرستاد اون دنیا ...
سردار که از این همه قصاوت به خشم اومده بود به سمت اون عفریته حمله ور میشه ... دست میندازه دور گردن ضمیره سعی میکنه اونو خفه کنه کاری که باید سالها قبل انجام میداده ...
اما معشوق ضمیره از پشت بهش حمله میکنه و با ضربات پی در پی خنجر سردار و از پا میندازه....

فرهان بعدها تمام حقیقت این ماجرا رو از دوست صمیمی پدرش میشنوه ...
قسم میخوره تا اون 
عفریته رو پیدا کنه و انتقام خون پدر و برادر بیگناهشو بگیره ...الان سالها از اون ماجرا میگذره ....
از اون زمان فرهان دیگه به هیچ زنی اعتماد نکرد و به قلبش راه نداد . 

دهنم از داستان زندگیش باز مونده بود من عاشق مردی بودم که جز فامیلش هیچ چیز دیگه ای ازش نمیدونستم....اما حالا اون...
اصلا چرا اینا روواسه من تعریف کرد نکنه میخواد بگه عاشقم شده؟


هاکان_از اون زمان هر زنی به سمت فرهان میومد فقط براش یه سرگرمی زود گذر بوده و البته خواهد بود ... چون تا حالا هیچ زنی رو ندیده که قابل اعتماد باشه . 
با جمله اخرش دنیا رو سرم خراب شد.
_بیشرم پست داشت با زبون بی زبونی به من میگفت فقط براش یه سرگرمیم ....

هاکان_خوب اینم از قصه زندگی من حالا چیزهایی از من میدونی که هیچ بنی بشری نمیدونه...بهتره به خودت ببالی...

دیگه طاقت نیاوردم برگشتم زل زدم تو چشماش
_ فکر نکنم چیز با ارزشی ازت شنیده باشم که قابل بالیدن باشه جناب سردار فرهان هاکان ....


با این حرفم فکش از عصبانیت منقبض شد . 
_گفتم که شما زنا همتون مثل همید درست عین گربه میمونید اولش خوب خودتونو ملوس و مظلوم میکنید تا طرف جذب شه تا اعتمادشو جلب کردید پنجولتونو رو میکنید ....

_ اااا فکر کنم گفتید از اون زمان دیگه به زنی اعتماد نکردین....حالا این حرفتون چیه؟ 

نگاهی گیج به من انداخت انگار نمیدونست چی باید بگه ...
نگاهی گیج و عصبی به من انداخت انگار نمیدونست چی باید بگه ... 
طناب درست شده از پیچک و جلوی پام انداخت و با خشم فرو خورده ای گفت
_ اینو ببند دور کمر و پات . من میرم بالای دره ، طناب و نگه میدارم خودتو بکش بالا . فهمیدی؟
_ چی شد جواب تو استین نداشتین . موضوع رو عوض کردین؟
نیش خندی زد و گفت
_ جواب ابلهان خاموشیست. 
منم مثل خودش پوز خندی زدم
_خوبه خدا بابای اون بیچاره ای که این ضرب المثلا رو گفت بیامرزه . موقع طفره رفتن از جواب خوب به داد ادم میرسه...
دیدم که باز فکش منقبض شد، بی حرف تنه ای به من زد و از کناارم گذشت،از درخت بالا رفت و ناپدید شد ...
چیل خند گنده ای زدم 
_افرین ناتاشا بالاخره تونستی یه بار حال این فرهان و بگیری...
یعنی باید از حالا فرهان صداش میکردم؟ 
نه اصلا از این اسم خوشم نمیاد هاکان خیلی بیشتر به این قیافه و جذبه میخوره.....
باید بهش بگم بره اسمشو عوض کنه بزاره هاکان هاکانی اره این بیشتر بهش میاد ...
اااا ناتاشا باز که رفتی تو رویا ؟ اصلا به من چه که اسمش چیه و چی صداش میکنن....
سریع طناب و دور کمر وپاهام بستم .
احساس کردم طناب داره کشیده میشه . 
هاکان_ بیا دیگه . 
هنوز جای زخمم درد میکرد . اروم رفتم رو تنه درخت . چسبیدم به صخره و اروم اروم جا پامو سفت کردمو خودمو کشوندم بالا...
وسطای راه بودم که سنگ زیر پام در رفت و تعادلم بهم ریخت . جیغ بلندی زدم و بین زمین و اسمون معلق موندم... 
هاکان_ چی شد ؟ عرضه بالا اومدنم نداری جوجه؟ خوبه حالا بستمت وگرنه باز موش اب کشیده میشدی....
_ مطمئن باش اگه پام سالم بود بهت نشون میدادم کی عرضه نداره ...
هاکان_ هههههه اون وقتتم دیدم. من نمیدونم شما زنا چه اصراری دارید جا پای مردا بزارید،
بابا بشینید تو خونتون پخت و پزتونو بکنید . 
شما رو چه به ارتش و رزمایش...
باز زبون نیش دارش کار افتاده بود .
هاکان _چی شد کم اوردی؟
_ جواب ابلهان خاموشیست ...
هاکان_ تو که میگفتی ضرب المثل مال ادماییه که کم میارن...؟
_منو بکش بالا تا بیام جوابتو بدم.
هاکان_ نچ...اول یه معذرت خواهی کن تا بعد شاید بکشمت بالا....
ای تو روحت هاکان سرم داشت گیج میرفت از بس عین پاندول ساعت این بر و اونبر شدم ...
_ بابت چی باید عذر خواهی کنم . اون تویی که باید بخاطر کارای مسخرت توضیح بدی و ازم طلب عفو کنی.
هاکان قهقه ای زد 
_ به همین خیال باش کدوم سرداری به زیردستش جواب پس داده که من دومیش باشم .میل خودته یا عذر خواهی کن تا بکشمت بالا یا اونقدر اویزون بمون تا جونت بالا بیاد ...
_عمرا ،ترجیح میدم جونم در بیاد تا به ادمی مثل تو التماس کنم.
هاکان _باشه ببینم چند ساعت دووم میاری 
بیخیال شروع کرد به سوت زدن .
من بدبختم بین زمین و اسمون هی تقلا میکردم تا بالاخره تونستم دوباره جا پای محکمی پیدا کنم ... 
چند ساعت طول کشید 
_هاکان_ هنوز زنده ای ؟ جوجه کوچولو یه عذرخواهی بکن تا سه سوت بکشمت بالا ...
با بدبختی و نفس زنون بالاخره رسیدم بالا. 
دیدم زیر درختی نشسته وپاهاشو رو هم انداخته و واسه خودش تمشک میلومبونه و هی زر میزنه. ...
تا منو دید تمشکه رفت پشت ملاجشو افتاد به سرفه.... 
حقته منو اذیت میکنی . 
_ ای وای سردار جون ،چی شد؟ میبینی این عاقبت تک خوریه ها ...
همچنان سرفه میکرد با نیشخندی رفتم طرفشواز ته دلم چنان مشتایی زدم تو کمرش که دادش در اومد ....
هاکان _ هی چیکاار میکنی ؟ این کمرها 
_اااانه بابا فکر کردم شاه فنره. 
هاکان_ خیلی سگ جونی 
_ اختیار دارید سردار همچین القاب برازنده ای فقط در شان شماست.
یهو خیز برداشت سمتم که جا خالی دادموفرار کردم ، رفتم پشت یه درخت و براش انگشت شستمو وارونه کردم....
هاکان تا این حرکت منو دید چنان از کوره در رفت که نگو ونپرس وحشیانه به سمتم هجوم اورد 
وای هوا پسه . با پای لنگم تا اونجا که میتونستم ونفس داشتم دوییدم اونم پشت سرم...
_ وایسا ببینم چه گهی خوردی با اون شستت ؟
_ نمیدونستم افغانی ها هم میدونن شست وارونه یعنی چی .
بلند زدم زیر خنده تا بیشتر حرصشو در بیارم. 
_اخ پام عین چلمنگا باز خوردم زمین تا اومدم بلند شم چنگ انداخت تو موهامو از زمین بلندم کرد شستمو گرفت و چنان پیچوند که دلم رفت تو حال ...
هاکان_ بزنم دستتم مثل پات چلاغ کنم ؟هان؟ 
_ولم کن ...آااای ولم کن تا نشونت بدم..کی کیو چلاغ میکنه. 
هاکان_ نه بابا خیلی شجاع شدی ؟ 
هلم داد و گفت نشونم بده ببینم چطور میخوای چلاغم کنی 
تا دیدم ولم کرده دوباره پا گذاشتم به فرار ...
اونم جری تر از اینکه سرش شیره مالیدم...

تندتر پشت سرم میدویید . دوباره نزدیک بود منو بگیره که صدایی شنیدم

_ناتاششششااااااااااااااا
ناتا ..ناتاشا جونم ....قربونت برم...
برگشتم سمت صدا ،خدا جونم نیوشا بود ...
سرهنگ امینی و فرزام و چند نفر دیگه هم پشت سرش بودند ...
چنان پریدیم همیدگه رو تو بغل گرفتیم و غرق بوسه کردیم که یادمون رفت کجاییم... 
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 2


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3
#18
مرسی عالییییییییییییییییییییییی

این هاکانم چه کثافتیه ها عوضییییییی

راستی دو تا پست جدید گذاشتم بدو بیا سشر بزن
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه22
#19
سلام میگم این رمان ماله شماست؟ پس چرا کاملشو تو انجمن یکی گذاشته؟http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=156956
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه22
#20
(13-08-2014، 16:22)lord_amirreza نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام میگم این رمان ماله شماست؟ پس چرا کاملشو تو انجمن یکی گذاشته؟http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=156956

هعییییی خدا...
نه مال من نی از یجا کپی کردم....

با صدای سرفه سرهنگ به خودمون اومدیم...
فرزام_ خدا رو شکر که سالمید . خیلی نگرانتون بودم ناتاشاخانم
وجب به وجب کنار دره رو گشتیم. 
سرهنگ امینی_ سردار خوشحالم که صحیح و سالمید ...همش از این میترسیدم که اب شما رو با خودش ببره تا مرداب . 
هاکان_ ممنون ،خوشبختانه یه درخت وسط راهمون سبز شد و ما به کمک اون خودمونو کشیدیم بالا. 
عملیات چه طور پیش رفت؟ 
سرهنگ _ متاسفانه مثل دفعات قبل با کلی تلفات مجبور به عقب نشینی شدیم . 
نمیدونم کی ما رو لو داده این سری ترین عملیاتی بود که طرح ریزی کرده بودیم...
هاکان_ مطمئننا جاسوسی تو سازمان دارن .خوب از کدوم طرف بریم؟ 
سرهنگ _از این طرف تا ماشینا یک روز فاصله داریم. 
هاکان_ بریم ...
توی راه من و نیو دست تو دست پشت سر بقیه میرفتیم.
نیوشا_خواهر به قربونت این چه ریختیه واسه خودت ساختی؟
کوچارقدت ؟ یقعه ات چرا جر خورده ؟چرا لنگ میزنی؟هان؟ نکنه این یالغوز این ریختیت کرده؟ 
_ ااا بابا یکی یکی چه خبرته. 
چارقدمو که اب برد لنگ زدنمم بخاطر تیریه که به رون پام خورده. واما یقعه امو هاکان جر داده.
نیوشا_ گه خورده بیشرف مگه خودش خوار مادر نداره بزار برم فکشو بیارم پایین؟
_ خوبه نمیخواد غیرتی شی حالا .
نیوشا یکتای ابروشو انداخت بالا
_نه انگار خودتم بدت نیومده یقعه اتو چاک داده هان؟ راست بگو ببینم دیگه چی وجر داده؟
_ گمشو بی شرف ، باز حرف مفت زدی ..
گفتم اون این کارو کرده اما نگفتم واسه چی؟

نیوشا_ خر که نیستم خوب معلومه واسه چی؟ منو باش! !
یه روزه خوراکم شده اشک و اه و ناله که چی ؟خواهرم حالا تو چه وضعیه. 
نگو ایشون دروضعیت خر کیفی به سر میبردن. اینجاست که این بیته مصداقه

اگه تو رو دوست دارم خیلی زیاد ،خاک بر سرم !
اگه تو اونی که دلم میخواد ، حتماً خرم
_زبون به دهن بگیر تا برات بگم چی کشف کردم
نیوشا چشاش برق زدو گفت ای ناقلا بالاخره کشف کردی ؟ 
با تعجب گفتم
_چیو؟
نیوشا اشاره ای به پایین تنه هاکان کرد و چشمکی زد
_ اینو دیگه بابا. مگه همینوکشف نکردی 
محکم زدم پس کله اش
_خاک تو سر منحرفت ،تو کی میخوای ادم شی .
نیوشا_آی چرا میزنی ، حواست باشه ها من دیگه صاحاب دارم یه بار دیگه انگشتت به من خورد ، میدمت دست علی جون چپ و چولت کنه...
_علی جونتم نمیتونه هیچ غلطی کنه . 
نیوشا_ آی آی درباره عشق من درست صحبت کنا وگرنه..
_ خفه میشی حرفمو بزنم یا نه؟ 
نیوشا _ بنال ببینم چه کفش مهمی از خودت در کردی اینقدر خوشحالی...
_راز تنفر هاکان از زنا روفهمیدم
نیوشا_خاک تو گور بی استعدادت ، مردم میرن اکتشاف طلا ملا میکنن تو رفتی ...واقعا برات متاسفام.
_ برو گم شو اصلا تو ادمی من برات حرف بزنم دلقک
نیوشا_ ااا قربونت برم قهر نکن دیگه، دلم واسه کل کلامون تنگ شده بود گفتم یه کم تجدید خاطره کنیم،بگو فدات شم ..بگوچیه این راز مخوف...
خلاصه تما م ماجرا رو براش گفتم.
نیوشا_ ننننننههههه 
جون نیو راست میگی؟
پس این چی میگفت ؟که مامانش عین دخترا درستشون میکرده و...
_ ساده ای این حرفا رو واسه اروم کردن تو زد ...
نیوشا_ غلط ...
فرزام_ناتاشا خانم 
_بله؟
فرزام_میشه این کلاه و بگیرین بزارین سرتون البته واسه راحتی خودتون میگم . داره باد میاد موهاتون و باد میبره اذیت میشین.
یه لحظه به اون و کلاه تو دستش خیره شدم
خوب بود واسه حال گیری هاکانم که شده یکم با این فرزام صمیمی شم....
چشم انداختم دیدم بله داره زیر چشمی ما رو میپاد . 
با لبخند گنده ای موهامو جمع کردم ، کلاه و از فرزام گرفتم وگذاشتم سرم.
_وای خیلی ممنونم فرزام واقعا داشتم اذیت میشدم.
فرزام با خوشحالی نگام کرد و بلافاصله پیراهنشو هم در اورد و گرفت جلوم.
_اینم بپوش اخه ممکنه با این لباس پاره سرما بخوری . 
_ممنونم اما خودت چی؟ هوا سرده 
فرزام_ من بدنم مقاومه زیاد تو این شرایط بودم. خواهش میکنم بگیر.
با تشکری ازش گرفتم و جلوی چشمای غضبناک هاکان با عشوه پوشیدم .
نیوشا_ سرهنگ احتمالا چیز دیگه ای نمیخواید به ناتاشا بدید؟
فرزام گیج به نیوشا نگاه کرد 
_چی مثلا؟
نیوشا_ هیچی گفتم شاید بخواید شلوارتونم بهش بدید اخه نیست گلوله خوده شلوارشم سوراخ شده .
_نیوشششااااا
فرزام با لبخند سری تکون داد و بی جواب از ما دور شد .
_نیوشا این چه حرفی بود زدی دیوونه ناراحت شد.
نیوشا_ به درک مردک چایی نخورده پسر خاله شده برام . رگ غیرتش برام قلنبه شده . 
"میشه این کلاهو بگیری ؟ این پیرهنم بگیر نچایی."
میدونم چه دردش بود چون زیرپیرنیت معلوم بود این کارو کرد .
_حالا تو چرا جوش میزنی؟
نیوشا صداشو کلفت کرد 
_ خوش ندارم کسی واسه ابجیم رگش قلنیه کنه ،شیرفهم شد ؟ یه بار دیگه هم بینم واسه این نره خر چیل خند زدی گیساتو میبرم ...

گوشش و گرفتم و پیچوندم
_تو هم یه بار دیگه حال فرزام و بگیری خودت میدونی . این تنها وسیله ایه که من میتونم باش حال هاکانو بگیرم.
نیوشا_آی قربونت ول کن این گوشو که کندیش ،از اول میگفتی بابا من مخلص فرزام جونم هستم .
ولی ناتاشا این هاکان مثل علی جون من نیستا . میترسم غیرتی شه یه جا تنها گیرت بیاره و...
_ سگ کی باشه . یه حالی ازش بگیرم که دیگه به من نگه برام یه سرگرمی هستی.
نیوشا_ افرین میبینم تو این مدت خوب راه افتادی ، گنده لاتی حرف میزنی ...
خوب حال این بدبختو گرفتی رفت این فرزام بیچاره چه گناهی کرده ؟
_ بهش میگم تا دچار سوئ تفاهم نشه .
نیوشا_ اونم چلمنگ میگه باشه ناتا جون تو فقط جون بخواه کیه که بده .
گاگول نری بهش این حرفو بزنیا . کمکت که نمیکنه هیچ باهاتم چپ میشه. نمیبینی طرف رگش باد میکنه برات ؟
_خوب اینطوری هم که نمیشه گناه داره.
نیوشا_ فعلا کارتو بکن با هر دوشون بازی کن شاید زدو از فرزام خوشت اومد خدا رو چه دیدی ...
_برو بابا
نیوشا_ به جان تو
_جون خودت ..کم کم داشت شب میشد ، باید چادر میزدیم
سربازا مسئول این کار شدند.
کنار درختی نشسته بودم به اسمون نگاه میکردم .
به برگ درختان که با وزش نیسم در برابر مهتاب نقره فام به ارومی میرقصیدند .
نمیدونم چی شد بی اختیار شروع کردم به زمزمه شعر مهتاب .
مهتاب!
ای مونس عــــــــــاشقـــــــــــ ـــان
روشنـــایی آسمـانهــــــــــــــــــ ـــا
مهتــــــــــــــــاب!ای چراغ آسمـان
روشنی بخش جهــــــــــــــــــــــا ن
کو ماهم؟
نزدت چه شبها،با اودرآنجا بودیــم
فارغ زدنیا ،لبها به لبها بودیــــــــم
با یکدگر ما،پیش تو تنها بودیــــــم
مفتون و شیدا،غرق تماشا بودیـم
مهتاب!امشب که پیش تـــــــــو ام
اورفتـه و من مانــــــــــــــــــــــ ده ام
آه.....افسوس!
_فکر نکنم جایی رفته باشه اونطرف روبروت نشسته داره با چشماش قورتت میده .
از ترس جا خوردم هاکان بود ،درست پشت سرم.
روبروم فرزام با زیر پیرهنی نازک کنار اتش نشسته و به من نگاه میکرد .
تا دید دارم نگاش میکنم گفت
_ستوان سرده بیاید کنار اتیش گرم شید .
خواستم بلند شم که دستمو گرفت،
پشت درخت بود کسی اونو نمیدید
_کجااااااااااا، بشین
_ ولم کن سردمه میخوام برم کنار اتش.
هاکان_ تو که خوب بلدی بدون اتش خودتو دیگرون و گرم کنی .
با این حرفش کفرم در اومد به سرعت دستمو از دستش کشیدم و رفتم کنار فرزام نشستم.
فرزام_ کسی پیشت بود؟
_نه چطور؟
فرزام _اخه فکر کردم داری با کسی حرف میزنی.
_نه داشتم زیر لب واسه خودم اواز میخوندم.
فرزام_ ااا میشه بلند تر بخونی ما هم فیض ببریم؟
لبخند گنده ای تحویلش دادم که از چشم هاکان دور نموند .
_راستش تا حالا جلو کسی نخوندم .روم نمیشه.
تو همین موقعه نیوشا و سرهنگ با صورتای گل انداخته اومدن کنارمون .
فرزام_علی جون رفتی چوب بیاری واسه اتیشا...
سرهنگ با خنده _ والا گشتیم نبود ،گفتن نگردین که نیست.
نیوشا_ شما همیشه زاغ سیاه همه رو چوب میزنین سرهنگ بهاری؟
فرزام چشمکی به سرهنگ زد و گفت_ همه رو که نه فقط زاغ سیاه کبوترای عاشقو
و بلند خندید .
نیوشا که همیشه جواب داشت این بار کم اورد و با عصبانیت کنارم نشست.
زیر گوشش گفتم
_کجا بودی نیو؟
نیوشا_ رفتیم چوب جمع کنیم واسه اتش .
_پس کو چوبات؟
نیوشا_ فضول و بردن جهنم گفتن هیزمت تره....
_چیه نتونستی جواب اونو بدی داری دق دلیتو سر من خالی میکنی.؟
نیوشا_ د همش تقصیر توه که این الدنگ پرو شده . ببینم باز چیکار کردی که این هاکان جفت پا پرید وسط حال و حول ما؟
کلی عصبانی بود
از شنیدن ای حرف کلی سر کیف اومدم خوبه پس داشت واکنش نشون میداد .
فرزام_ ناتاشا نمیخوای واسمون بخونی . غریبه که تو جمعمون نیست.
نیوشا_ جان؟ چه خودمونی شده این . اه که دلم میخواد فکشو بیارم پایین.
_ گفتم که تا حالا تو جمع..
فرزام_ خوب ادم همیشه از یه جایی شروع میکنه دیگه . حالام افتخار بدین و بزارین ما اولین تماشا چیتون باشیم...
_چی بخونم اخه ؟
فرزام _اهنگ "منو با یه بوسه ببر تا ستاره" رو بلدی؟
نیوشا با حرص_ نخیر ناتاشا از این اهنگای صحنه دار بلد نیست. مگه نه ناتا
تا دیدم هاکان داره بهمون نزدیک میشه
.زل زدم تو چشمای فرزام ،.نیوشا داشت چپ چپ نگام میکرد .
شروع کردم به خوندن...
منو با یه بوسه ببر تا ستاره
بمون و یه لحظه نگام کن دوباره
تو چشمای نازت یه دنیا امیده
منو با یه بوسه ببر تا سپیده

تو بودی که عشقو به قلبم سپردی
منو تا به جشن شب و آینه بردی
تو که باشی دنیا قشنگه همیشه
دیگه حتا پرواز برام ساده میشه

تا دیدم که هاکان با مشتای کره کرده به سمت تاریک جنگل رفت ساکت شدم و گفتم
_ ببخشید بقیه اش یادم نیست .
یدفعه صدای فرزام و شنیدم که خیلی گرم و گیرا ادامه داد :

منو با یه بوسه ببر تا ستاره
یک شب زیر بارون صدام کن دوباره
بذار جون بگیرم از حرم نفسهات
طلوعی به پا کن با آتیش دستات

هنوز عطر موهات توی خونه مونده
نگاهت منو تا به ابرها رسونده
تو همزاد نوری، یه نور مقدس
به تو دل سپردن چه آسون و سادست

کمک کن که از عشق ترانه بسازم
هزار بار دیگه به تو دل ببازم
غمت رو به دست فراموشی بسپر
بگو نازنینم که خوابی یا بیدار
واو عجب صدایی داشت . حتی نیوشا هم محو خوندنش شده بود . براش کف زدیم
_خیلی عالی بود.
فرزام_ به پای شما که نمیرسم ناتاشا جان.
_دیگه مسخرم نکنید . صدای من در برابر شما عین قار قار کلاغ میمونست.
_خوبه خودتم اعتراف کردی .
هاکان بود که باز اومده بود بزنه تو پر و بالم.
فرزام_ دلتون میاد سردار صدای ناتاشا منو یاد هایده خدا بیامرز انداخت .
هاکان پوزخندی زد و گفت_بیشتر به جیق جیقای حمیرا میمونست ...
با عصبانیت گفتم_ کسی از شما نظر نخواست سردار . اگه راست میگید و خیلی بلدین یه دهن بخونین ببینیم شما چند مرده ...
هاکان نیشخندی زد
_خواهشا منو وارد بچه بازیاتون نکنید . زودم برید بخوابید که باید کله سحر بلندشیم بریم...
قبل از اینکه چیزی بهش بگم راهشو کشید و رفت داخل یه چادر......***
نیمه های شب بود هر کاری میکردم خوابم نمیبرد .
نیوشا که همون سر شب خوابید .
بلند شدم اروم از چادر اومدم بیرون .
اتش رو به خاموشی بود .سرباز نگهبانم غرق خواب ...
نمیدونم هاکان در چه حالی بود حتما تا الان هفت پادشاه هو خواب دیده بود .
پاورچین رفتم سمت چادری که هاکان خوابیده بود .
چادرو کمی کنار زدم خواستم سرک بکشم که دستی روی دهنم و گرفت ،کشون کشون منو با خودش برد.
ترسیده بودم یعنی کی میتونست باشه ...تقلا میکردم خودمو از دستای قوی و مردونش نجات بدم .اما فایده نداشت ...
کمی که از چادرها دور شدیم برم گردوند .
چشام گرد شد هاکان بود ،اما نه هاکانی که من میشناختم ،یه حال عجیبی بود .
_سلام جوجوی ناز و خوشگله من،اومده بودی منو ببینی جیگرم؟ اومدی منو با بوسه هات ببری تا اون بالا بالاها،تا ستاره ها؟
حالش اصلا طبیعی نبود ،چشاش خمار و خوابالود بود اما جذاب تر از همیشه.
یهو محکم بغلم کرد ولباشو گذاشت رو لبام . ..طمع تلخ لباش حالمو به هم زد...
من اعتراف عشقشو میخواستم نه این کثافت کاریاشو ...هلش دادم عقب و سیلی محکمی خوابوندم در گوشش.
_ولم کن احمق بیشعور ،تو مستی . حالم از ادمای مست به هم میخوره ...
برگشتم سمت چادرها که
قهقه خنده اش بلند شد
_یعنی اگه مست نبودم منم مثل اون فرزام کثافت با بوسه هات تا ستاره ها میبردی؟
برگشتم سمتشوگفتم
_فکر کنم گفتی اهل اعتماد وعشق به زنا نیستی
یهو با خشم خیز برداشت سمتمو موهامو گرفت تو چنگش و با دندونای بهم فشرده گفت
_الانم میگم اما از اینکه یه بچه ریقو بازیچه و سرگرمیمو ازم بدزده متنفرم. تو هم اگه میخوای بلایی سرت نیارم، دور اون اشغالو خط بکش...وگرنه خونت پای خودته جوجو...
تفی تو صورتش انداختمو گفتم هیچ غلطی نمیتونی بکنی .
با غیض هلم داد عقب ،طوری که پهن شدم رو زمین.
_فعلا گم شو حوصله ندارم بعد به حسابت میرسم ...
پشتشو کرد به من و رفت ...


غرورم با هر قدم که ازم دور میشد شکسته تر و داغون تر میشد ...
با خشم بلند شدم ، با همه قدرتم پریدم چنان لگدی به پشت گردنش زدم که اخی گفت و نقش زمین شد.


با درد بدی که تو پام پیچید تازه فهمیدم چه غلطی کردم .
جای زخمم شکافته وشلوارم غرق خون شده بود.
افتادم رو زمین نمیتونستم از درد جم بخورم...


داشتم ناله میدادمو پامو میمالیدم ،هاکانم همچنان رو زمین ولو بود که حس کردم کسی پشت سرمه ،
تا برگشتم دستمالی روی دهنم گذاشته شد





.........
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 2


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان