امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )

#21
مرسی مث همیشه عالیییییییییییییییییییییییی
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه22 ، پری خانم
آگهی
#22
سلام سلام بچه ها خوبین؟؟
چه خبرا؟ خوش میگذره؟؟Big Grin
چیز زیادی نمونده که تموم شه....
فقط دوتا پست دیگه مونده...
خب میریم که داشته باشیم پست بعدیو...
=====

بوی الکل تا ته مغزم رسوب کرد چشمام داشت روی هم می افتاد که با نگاه تارم فرزامو دیدم ........کجا بودم ؟ چه اتفاقی افتاده بود ؟
فرزام ....یعنی چشمام درست دیده بود اون خود فرزام بود ؟ اما افراد دشمن کنارش...
خدایا یعنی فرزام جاسوس اونا بوده؟
حالا چرا منو دزدیدند؟ اخه واسه چی.
اخه من به چه دردشون میخوردم .
اه خدایا سرم چقدر درد میکرد .دستام و پاهام محکم بسته شده بود.
انگار تو یه ماشین در حال حرکتم .
چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود .
چشمام کم کم به تاریکی عادت کرد . تو یه ماشین محافظتی زندانی شده بودم .
سعی کردم بشینم . تقلا کردم یهو پام خورد به کسی انگار اونم مثل من بیهوش بود .
باید بیدارش میکردم. به سختی نشستم .
بازم اون درد لعنتی توی پام پیچید .
اروم با پاهای بسته ام طرفو تکون دادم.
_هی تو ، بیدار شو . بلند شو ما رو دزدیدند .
صدای ناله ای ازش بلند شد . پس یه مرد بود .
_ اقا ، بیدار شو . باید کمک کنی از اینجا فرار کنیم ...
مرد_ چی شده ؟
خدای من این که صدای هاکان بود .
_هاکان خودتی؟
هاکان_ ناتاشا؟اخ...گردنم ... داری چه غلطی میکنی؟ منو کجا داری میبری ؟ چرا دستو پاهامو بستی هان؟
_هاکان ما رو دزدیدند ...
هاکان_ کیا؟ تا اونجا که من یادمه تو با اون ثم هات چنان لگدی به من زدی که هنوز حس میکنم گردنم یه بریه...
با عصبانیت گفتم
_ثم؟ اونو که تو داری و هفت ...
هاکان_خوب حالا، درست بگو ببینم چی شده؟
_ هاکان ...فرزام ....
هاکان_ فرزام چی؟
_فرزام... جاسوسه
هاکان_ لعنتی، باید حدس میزدم....
حالا میفهمم چرا اسرار داشت همرامون بیاد .
پس خود نامردش اونا رو خبر کرده بود . کثافت....
با ترس گفتم_حالا باید چیکار کنیم؟
هاکان_ هیچی ؛فاتحه اتو بخون جوجو
_یعنی چی؟
هاکان_ میخوای با این دستو پاهای بسته تو این ماشین محافظتی چه غلطی کنیم؟
_خوب خودمونو ازاد میکنیم بعدم وقتی ماشین ایستاد و اومدن درو باز کردن فرار میکنیم..
هاکان_ افرین ، فکر نمیکردم این قدر باهوش باشی...خودت تنهایی این نقشه رو کشیدی؟
با عصبانیت گفتم
_جای اینکه منو مسخره کنی به فکر یه راه حل باش...
هاکان جدی شد
_چه راه حلی؟ اگه اون لگد خرکیتو جای من نثار اون فرزام کثافت کرده بودی الان وضعمون این نبود .
_اگه تو هم با اون حرفای احمقانت منو عصبی نمیکردی ،اون لگد قوی رو نوش جون نکرده بودی...حالام اینجا نبودیم...
هاکان_ خوبه تاریکی و وضعیت من بلبل زبونت کرده . اگه دستام بسته نبود ...
_مثلا دستات بسته نبود چی ؟ هان؟
به تو هم میگن فرمانده ؟ اگه همه مثل تو بودن که تا اسیر میشن تسلیم شن که فاتحه ارتش خونده بود .
.نمیدونم چطور پاشو بالا اورد و حلقه کرد دور گردنم و چنان فشار داد که گفتم الان گردنم دونصف میشه
وای گردنم ...آخ..
هاکان_حالا تو جوجه پنبه ای میخوای بهم یاد بدی چطور فرمانده ای کنم؟
بگو غلط زیادی کردی ...بگو تا خفه ات نکردم ...
فشارش هر لحظه بیشتر میشد میخواست به التماس بیفتم ..اما منم بیدی نبودم که با این بادا بلرزم...
_ اگه خیلی ادعای خر زوریت میشه جای خفه کردنم ،کمک کن نقشه فرارمونو عملی کنم .
وقتی دید از رو نمیرم فشار پاهاش کم شد و با لگدی منو پرت کرد یه گوشه وگفت
_فکر کردی الکیه اونجایی که دارن میبرنمون اخر خطه .
تا جم بخوری تیر خلاص و تو مغزت فرو کردن.
_پس باید قبل از اینکه به اونجا برسیم فرار کنیم .
هاکان_ بفرما اگه میتونی فرار کن ... گیرم دست وپامونو باز کردیم زرنگ ،از این ماشین فولادی که هیچ پنجره ای هم نداره چطور میخوای در بری؟
_تو کمکم کن تا دست و پامونو باز کنیم برای اونجاشم یه فکری میکنیم.
بیا اگه میتونی دست بکن تو جیب پشتی شلوارم، یه چاقو ضامن دار اونجاست که میتونیم باش طنابا رو ببریم.
هاکان _ اینجوری که نمیشه باید بخوابی رو زمین منم بچسبم بهت تا بتونم این کارو بکنم.
خوابیدم کنارش ،چسبید بهم ،تا دستش خورد به پشتم یه حال غریبی شدم . یادم افتاد به اتفاقای توی غار ...
_ زود باش دیگه
به سختی دستشو تو جیبم فرو کرده بود
.
هاکان_اااه پس کجاست... اینجا که نیست...
_یه کم دیگه دستتو بکن داخل ...پایین تره
هاکان_ ببین کجا هم گذاشته .. البته من که برام مهم نیست ولی .اخه کی چاقو رو میزاره پشتش، نمیگی یه دفعه ضامنش باز شه کار دستت میده؟
_بجای حرف کارتو کن ... لازم نکرده شما نگران این چیزا باشید
با شیطنت گفت
_ نگران؟ اونم من؟ فعلا که دارم کیف میکنم جوجو .
حرصم گرفت ،
خواستم خودمو بکشم کنار که نذاشت
هاکان_
صبر کن ..جوش نیارحالا ... اهان گرفتمش...
خوب دستتو بیار نزدیکتر ..اهان دارم میبرمش...مواظب دستت باش ...
طناب که پاره شد تازه درد تو دستم پیچید .. لامصبا اونقدر محکم بسته بودن که مچم زخم شده بود .
چاقو رو از هاکان گرفتم دست اونم باز کردم نوبت پاهامون بود به سرعت اونا رم باز کردیم ...
هاکان_ خوب نقشه بعدی چیه فرمانده؟
_اونقدر میزنم به بدنه تا یکیشون بیاد درو باز کنه ...
اونوقت تو حساب اونو میرسی بعدم دیگه ببینیم اوضاع چطوریه فرار میکنیم دیگه .
هاکان _من که میدونم وقت تلف کردنه اما دلتو نمیشکونم...
_ وقتمون تلف شه بهتره از اینه که دست رو دست بزاریم تا بمیریم.. اصلا معلوم نیست واسه چی دارن ما رو میبرن...
هاکان- خوب معلومه جوجو اونا منو میخوان ..تو رم اوردن که جلو من شکنجه کنن بلکه زبون من باز شه بهشون اطلاعات بدم...
از فکر اینکه شکنجم کنن تنم لرزید . چه بیخیال داشت این حرفا رو میزد .. انگار نه انگار که قراره این اتفاقا بیفته...
با لگد و مشت افتادم به جون ماشین. که باز پام درد گرفت...
_اخ ... لعنتی ...خوب تو هم پاشو یه کاری کن نمیبینی پام درد میکنه...انگار بدت نمیاد به دستشون بیفتیم...از شکنجه شدن نمیترسی؟
هاکان با خنده اومد کنارمو دستشو انداخت دور گردنم ...
_ترسیدی؟
_ به قول نیوشا پ ن پ دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم...
با این حرفم قهقه اش بلند شد
_ رو اب بخندی چته؟ نکنه مخت تکون خورده سردار ،الان وقت خندیدنه؟ بابا داریم هر لحظه به مقر اونا نزدیکتر میشیم ...
هنوز داشت میخندید . با عصبانیت دستشو از رو شونم کنار زدم و بلند شدم دوباره با مشت و لگد بکوبم به ماشین که دست انداخت دور کمرمو دوباره منو کنار خودش نشوند .
هاکان_ بیا اینجا جوجو ...
_ ولم کن از قدیم گفتن کس نخارد پشت من ...
هاکان_ زودتر میگفتی .. پشتت میخاره ؟.. بزار بخارونم ...
با مسخرگی شروع کرد کمرمو خاروندن...
دیگه داشتم از عصبانیت منفجر میشدم داد زدم
_هااااااااااکااان
هاکان با خنده _جاااانم
یهو بی اختیار زدم زیر گریه ...
_تو رو خدا دست از مسخره بازی بردارهاکان ... اگه گیرشون بیفتیم... من ..من میترسم ...
نمیخوام بی ابروم کنن ... نمیخوام بمیرم ..من ..من ...
با دستاش دو طرف صورتمو گرفت .
با جدیت زل زد تو چشمام
_هییییس ...گریه نکن .... یعنی تو فکر کردی من میزارم جوجوی کوچولوم بلایی سرش بیاد؟الکی به این مقام سرداری که نرسیدم...؟
با گریه گفتم_
چه ربطی داره .. هر چی میگم هی سرداریتو به رخم میکشی...
هاکان_ ربطش به اینه که من خودم این موقعیت و واسه فرزام ایجاد کردم تا منو بدزده که البته تو دخالت کردی و این شد که با یه تیر دو نشون زد هم منو گیر اورد هم اسباب بازی مورد علاقمو ...
خدا جون چی میشنیدم..
_یعنی تو میدونستی فرزام جاسوسه؟
هاکان_ البته ما الان ماهاست که منتظر یه فرصتیم تا از طریق اون بتونیم مخفیگاه اصلی ضمیره رو پیدا کنیم ...
_گیرم مخفیگاهشونو پیدا کردیم منو توکه نمیتونیم تنهایی از پسشون بر بیاییم ...؟
هاکان_ تو با این همه هوش چرا نشدی خرگوش جوجو ...
_ باز منو مسخره کردی. ولم کن ..
هاکان _اخه حرف خنده دار میزنی ...فکر کردی تنهایی میخواستم برم تو قلب دشمن ؟ سرهنگ امینی و بقیه دارن دنبالمون میان ...
منتظر علامت منن تا بریزن سرشون ...
فعلا باید اروم بشینیم سر جامون تا برسیم اونجا ... باید مطمئن شم باز از چنگمون فرار نمیکنه ...
_کی؟
هاکان با فک منقبض شده
_ضمیره ...
پس میخوای بزاری ببرنمون داخل؟
هاکان_ چاره ای نیست
_اما اگه بچه ها به موقع نرسن...
هاکان با لبخند شیطنت باری
_هیچی دیگه ..اون موقع من و تو به بهشت برین سفر میکنیم...
_منو شاید ببرن بهشت اما مطمئن باش تو رو خود شیطون رجیم میاد میبره خونش که همون جهنم باشه...
با این حرفم بلند خندید .
_مطمئن باش هر جا برم تو رو هم واسه سرگرم کردنم میبرم...
_مگه تو خواب ببینی...
هاکان_ فعلا که تو بیداری دارم میبینم همه جا با منی...
یهو ماشین ایستاد .
_رسیدیم؟
هاکان_ اره انگاره . ببین خودتو ترسیده نشون بده باید یکم گرد و خاک بلند کنیم ... زیاد نه ها که زخمیت کنن ....
در باز شد همون نقشه فرارتو اجرا میکنیم ،اما میزاریم دوباره بگیرنمون ...باشه؟
اب دهنمو قورت دارم
_باشه...
برای یه لحظه گرمی لباشورو لبم حس کردم...
درماشین با صدا باز شد .. نور خورشید چشمامونو زد ...





خودمونو زدیم به بیهوشی .. زیر چشمی دیدم ...
مردی با سر و کله ی پوشیده در پارچه ،تفنگ به دست اومد داخل .
تا بهمون نزدیک شد هاکان لگدی به پاش زد ،افتاد رو زمین سریع تفنگشو ازش گرفتیم خواستیم بلند شیم که فرزام تفنگ به دست با چند تای دیگه رو برو مون ایستادند...
هاکان_ فرزام....حدس میزدم تو جاسوس باشی...خائن پست>..
فرزام _میبینم که تونستین دست و پاتونو باز کنین... اما متاسفانه باید بگم راه فراری نیست پس مثل بچه ادم اون تفنگو بزارید زمین سردار دنبال من بیاید....
با خشم تفی جلوی باش انداختم ...
_کثافت خائن،چطور تونستی بهمون خیانت کنی؟ چطور تونستی؟
با خنده ای که دندونای سفید و ردیفش مشخص بود بهم نزدیک شد وگفت
_جان .. من عاشق زنای عصبانیم ...
خواست دستشو رو گونه ام بکشه که خودمو کشیدم عقب...
_دست خر کوتاه ...
اما جری تر اومد جلو چونمو گرفت که هاکان محکم زد زیر دستش ...
_دستت و بکش کنار عوضی ...
افرادفرزام تفنگاشونو به سمتومون نشونه رفتن ....
عقب رفت و با تحکم گفت
_ ببریدشون ...
از کنارش که رد میشدم گفت
_ بعدا به حسابت میرسم خوشگله .بالاخره که تنها میشیم ..
هاکان _خفه شو اشغال . تو خواب ببینی دستت بهش برسه...
بلند خندید .
_حالا میبینیم...
پیاده شدیم . محوطه کاملا کوهستانی بود ...
پایگاهی شبیه قلعه بود دژهای بلند با نگهبانای فراوون
یعنی بچه ها میتونستن به اینجا نفوذ کنن؟
فرزام_ خوب نگاه کنین این اخرین باره که دارین به اسمون ابی و خورشید خانم نگاه میکنید ....
با این حرف یکی از افرادش ما رو هل داد داخل یه راهرو زیر زمینی ...
ترس برم داشته بود اگه نقشه هاکان درست پیش نمیرفت اگه...
صدای زمزمه وار هاکان از پشت سرم اومد
_ نترس جوجوی کوچولو ...اونا به موقع میان...
اما بازم دلم شور میزد ...
داخل اتاقی شدیم اوه خدای من انواع وسائل برای شکنجه اونجا بود ...
تخت شکنجه با زنجیرهای کلفت وسط اتاق دلمو لرزوند .
یه چیزی بهم میگفت قراره من رو این تخت بخوابم ......از فکرشم تنم لرزید ...
فرزام با قهقه مستانه ای گفت
_میبینید سردار تمام وسائلو واسه پزیرایی از شما وعزیز کردتون محیاست..
البته ما مثل شما خشن نیستیم .مگه نه جبار ...
یا خدااین چی بود دیگه .
مردی با خنده کریه درست عین گوریل
زشت و درشت هیکل در چهارچوب در که تا گردنش میرسید ظاهر شد ....
حتی هاکانم در مقابلش کم میاورد ...
فرزام_ تا ضمیره بانو بیاد جبار ازتون پزیرایی میکنه . خوش بگذ ره...
با نفرت بهش نگاه کردم
_ اشغالای عوضی ، چی از جونمون میخواین ... جاسوس بی همه چیز .. تف به غیرتت ...
با این حرفم فرزام چنان لگد محکمی تو شکمم زد که پرت شدم گوشه دیوار ...
داغون شدم ... همونجا بی صدا مچاله شدم ...
رو به جبارگفت _ حواست باشه تو صورتش نزنی لباشو سالم میخوام ...
رفت طرف هاکان، افرادش اونو رو صندلی نشونده و با اسلحه به سمتش نشونه گرفته بودند ..
فرزام_سردار خودت که خوب میدونی چی میخوایم اگه بهمون دادی که هیچ وگرنه جبار جلوی چشمات ستوان عزیزتو تیکه تیکه میکنه ....
خود دانی ...
هاکان_ برو بگو بزرگترت بیاد بچه .
فرزام نگاهی خشمگین به هاکان کرد و رو به افرادش بریم نمیخواد ببندینشون . جبار از پسشون بر میاد ...
جبار، خوب تا امشب ازشون پزیرایی کن ...
رفت .
خدای من یعنی تا شب این ضمیره نمیومد ...
این یعنی قرار بود شکنجه شیم .
جبار با لبخند کریه به سمت من که گوشه دیوار چمباته زده بودم اومد خواست منو بگیره که هاکان صداش زد
_هی غول بیابونی خجالت بکش میخوای یه زنو بزنی؟
جبار بی حرف به سمت هاکان خیز برداشت که هاکانم فرزتر از اون جاخالی داد و لگد محکمی به پشت اون زد .
اما این ضربه برای اون مثل این میمونست که پشه ای فیلی رو لگد بزنه ...
اومد دوباره لگد بزنه که پای هاکانو گرفت و پرتش کرد طرف دیوار ...محکم خورد به دیواره و افتاد رو زمین ...
آخ که تنش خرد و خاکشیر شد .
جباردوباره هاکانو از زمین بلند کرد و کوفتش رو صندلی .. سرش شکافت . خون قرمزش اروم راهی صورت قشنگش شد ...
داشت عشقم جلوم پر پر میشد و من همینطور وایساده بودم .
باید کاری میکردم .
همونطور که داشت هاکانو زیر ضربه هاش له و لورده میکرد نگاهی به اطراف انداختم .
یه زنجیر کلفت که معلوم بود واسه شلاق زدنه برداشتم و با یه خیز عین ماده ببر زخمی پریدم رو بدن نیم خیز شده جبار، سریع زنجیر و دور گردنش انداختمو چند دور پیچیدم بعد با همه قدرتم به عقب کشیدم ...
یهو جبار با خشم بلند شد ازش اویزون بودم درست تا نیمه رون و زانوش میرسیدم ،
خواست منو از خودش بکنه . اما من سفت به پشتش چسبیده و زنجیرو محکم تر فشار میدادم .
هاکان داشت سعی میکرد روپاش بایسته
یهو جبار به شدت خودشو کوبوند به دیوار ...
آخ که دل و رودم تو هم شد بین تن گنده اونو دیوار پرس شدم ..
سست شدم اونم از فرصت استفاده کرد و با ارنجش کوبوند تو دنده هام که صدای خرد شدن چند تا از دنده هام تو مغزم پیچید ...
از شدت درد دستام ول شد و افتادم رو زمین ...
اومد با لگد دوباره بکوبه به دنده هام..چشمامو بستمو جیغ کشیدم...
اما خبری از لگد نشد ...اروم چشم باز کردم دیده جبار غرق خون داره رو زمین جون میکنه ...
هاکان رگ گردنشو با چاقوی ضامن دار من زده بود ...
هاکان با تن خرد شده و زخمی اومد کنارم ...
_چرا اون کارو کردی ؟ نباید دخالت میکردی ..
با حالتی از درد گفتم
_ خیلی نمک نشناسی .. من بخاطر تو چند تا از دنده هام شکسته اونوقت تو این حرفا رو میزنی ...
هاکان_د منم واسه همین میگم من که
گفتم نمیزارم اذیت کنن ...پس چرا عین نخود پریدی وسط اش
با گریه داد زدم
_ برو گمشو ...باید میذاشتم اونقدر با لگد بزنه تو دل و رودت تا جونت در بیاد ...پرووووو
داشتم با مشت می کوبیدم تو سینه اش یهو
کشیدم تو بغلش و سعی کرد ارومم کنه ..
_ آخ دنده هام ..آخخخ...خدا
هاکان _ ببینمت
منو از خودش دور کرد پیرهنمو زد بالا ..و دست گذاشت رو دنده ام ...
_ ااااااااااااااااااخخخخخخخ خخخخخ چیکار میکنی؟وای خدا
هاکان _ نشکسته ..مو برداشته
پیرهنشو در اورد ، زیر پیرهنی سفیدشو با یه حرکت از وسط جر داد . انداخت دور کمرم ...
_ ااااخخخخخ ،یواششش
تا اومد ببنده دور دنده هام که در باز شد
جباااااار.
فرزام بود ، بهت زده نگاهی به ما وبعد جسد غرق خون جبار انداخت ...


فرزام بود ، بهت زده نگاهی به ما وبعد جسد غرق خون جبار انداخت ...
_ چرا اینا رو نبسته بودین؟
زنی حدودا 60 ساله با چهره ای که هنوز رد زیبایی در اون هویدا بود ، چشمای میشی رنگ درست شبیه هاکان ،چهار شونه وقد بلند در استانه درکنار فرزام عصبانی ایستاده بود .
هاکان ازبین دندونای کلید شده اش نالید
_ضمیره
پس خودش بود مادر هاکان ...
صدای دادش تنمو لرزوند ...
ضمیره_ مگه با تو نیستم احمق میگم چرا اینا رو نبسته بودی ... ببین یکی از بهترین افرادمو کشتن ...
فرزام_ ضمیره بانو فکر نمیکردم جبار از پسشون ...
ضمیره _ خفه شو ،خوبه کلی تاکید کردم که این پسر خطرناکه ...
تا اونا داشتن بحث میکردن هاکان سریع دکمه ساعتشو فشار داد . فکر کنم به سرهنگ خبر داد ....
چند تا مرد داخل اومدن وجسد جبار و کشون کشون با خودشون بردن...
فرزام با عصبانیت تفنگ به دست به سمت من و هاکان که هنوز رو زمین نشسته بودیم اومد..
فرزام_ بلند شو یالا...بتمرگ رو این صندلی ...
هاکان با خشم رو صندلی نشست .
فرزام هم شروع کرد به بستن هاکان ...
ضمیره عین ماده سگ وحشی اومد و چنگ انداخت تو موهامو منو بلند کرد
درد تو تمام تن و بدنم پیچید .
ضمیره_ بیا این ج.. رو هم از مو اویزون کن ...
کثافت لقبی که لایق خودش بود به من نسبت میداد ...
فرزام با پوزخند به سمتم اومد .موهامو با یه حرکت به زنجیری که از سقف اویزون بود گره داد و زنجیرو کشید .
وای خدا جون تو عمرم همچین دردی رو تحمل نکرده بودم ...بین زمین و اسمون از مو اویزون بودم .
یاد حرفهای اخوند ارتشمون افتادم .. که میگفت تو جهنم زنایی که موهاشونو نامحرم دیده از یه نخ مو اویزون میکنن..
من بیچاره قبل از مردن داشتم عذاب جهنم و جلو چشمام میدیدم ...
ضمیره_ چطوری فرهان من ؟
هاکان_ خفه شو زنیکه اشغال اسم منو با اون دهن کثیفت نبر ...
ضمیره_ ااوووه یواشتر، پیاده شو باهم بریم پسرم ... من هنوز مادرتم...
هاکان تف گنده ای به صورت ضمیره انداخت
_ به خودت میگی مادر، سگ بهت شرف داره زنیکه هرزه ...
حتی یه حیوونم بچه اشو ول نمیکنه چه برسه به اینکه بکشه ...
ضمیره بلند خندید شروع کرد به دست زدن _ببین پسر کوچولوم چقدر بزرگ شده ..واسه خودش مردی شده ...
اونقدر مرد که جا پای پدر پدرسگش گذاشته ... ...
سیلی محکمی تو گوش هاکان زد که جای ناخن هاش رو صورت برنزه اون به خون نشست.
ضمیره_ ببین توله سگ من وقت زیادی ندارم
تا با تو خاطرات گند گذشتمو مرور کنم .
بگو رمز اون لیستا و تراشه ها چیه ؟ وگرنه جلو چشمات این عروسک مامانیتو تیکه تیکه میکنم...
سرم به دوران افتاده بود . حس میکردم دونه دونه موهام دارن کنده میشن ..
با عجز و ناله به چشمای هاکان چشم دوختم ...
هاکان با پوزخندنگاهی به من انداخت
_ اون به قول تو عروسک ارزشی برام نداره بکشش .. تیکه تیکش کن ...واسم مهم نیست .. من نه تنها برا این بلکه واسه هیچ زن دیگه ای هم تره خوردنمیکنم .. شما زنا همتون اشغالید .. یه وسیله واسه تفریح همین ... البته این طرز فکر و مدیون زن هرزه و اوباشی مثل تو هستم ...
ضمیره با خشم اومد سمت من زنجیر کلفتی برداشت
_ حالا میبینم چقدر برات بی ارزشه ..
با زنجیرا چنان به دنده ها و پاهام میکوبید که لباسام تیکه تیکه شد ... گره موهام باز شد و پرت شدم رو زمین ... صدام از بس جیغ کشیده بودم دورگه شده بود ...
خدایا پس بچه ها کجا بودند .. دیگه تحمل نداشتم .. کاش حداقل بیهوش میشدم تا دیگه دردی حس نکنم ...
فرزام بی خیال با لبخند داشت زجر کشیدن منو میدید ...
هاکان کاملا خونسرد رو صندلیش نشسته و منو نگاه میکرد ... انگار نه انگار که دارم جلوش جون میدم ... پست بیشرف...
اره خودش که بارها گفته بود من فقط براش یه سرگرمیمو بس ... حتی اگه الان این ضمیره عین سگ منو تیکه پاره میکرد ککشم نمیگزید ...
ضمیره وقتی دید هاکان عین خیالشم نیست ... با خشم زنجیرو به طرفی انداخت و خیز برداشت سمت هاکان . موهای اونو تو چنگ گرفت سرشو به عقب کشید
_رمزو بگو ... توله سگ ...اون پدر بی همه چیزتم عین تو بود اما به حرفش اوردم ...
تو هم توله همونی .. تورم به حرف میارم ..
سگ پدر ....
هاکان با شنیدن اسم پدرش فکش منقبض شد . خشم همه وجوشو به لرزه انداخت ..یهو دیدم دستاش ازاد شد و سریع انداخت دور گردن ضمیره و چاقوی ضامن دار منو گذاشت رو شاهرگ اون و رو به فرزام ..
_اگه میخوای این هرزه رو نکشم همین الان تفنگتو بنداز زمین ...
ضمیره که غافلگیر شده بود سعی داشت ترسشو پنهون کنه خونسرد گفت
_ نترس این توله سگ هیچ غلطی نمیتونه بکنه .. بزنش...
هاکان چاقو رو تو گوشت گردن ضمیره فرو کرد . صدای اخش بلند شد .. رد خون از گوشه تیز چاقو نمایان شد ...
فرزام با وحشت تفنگشو زمین گذاشت ...
هاکان_ ستوان نادری سریع تفنگشو بردار همراه من بیا ...
ببین چی میگفت .. من بدبخت حتی نمیتونستم از رو زمین بلند از بس کتک خورده بودم چه برسه به اون کار ...
هاکان عصبی_ با توام بلند شو دیگه .. زود باش خوابت برده ...
با درد نگاش کردم و تو دلم گفتم
ای تو روحت ،اگه جای من بودی و تنت با این زنجیر، اش و لاش شده بود ببینم میتونستی یه قدمم برداری که از من همچین توقعی داری ...
در همین حین چند تا مرد مسلح وارد اتاق شدند ...
هاکان همونطور که ضمیره رو گرفته بود اومد کنارم
_ به افرادت بگو ماس ماسکاشونو بندازن زمین .. وگرنه شاهرگتو زدم...
ضمیره که دیده بود هاکان شوخی نمیکنه .. با اشاره به اونا فهموند که اسلحه هاشونو رو زمین بزارن...
هاکان_ منو بگیر وبلند شو ستوان ...
نه بابا انگار یکم دلت به رحم اومد ...
هاکان_ زود باش به چی زل زدی . بلند شو دیگه ...
فرزام خیز برداشت سمت هاکان ،تو یه چشم به هم زدن هاکان کلت کمری ضمیره رو از بغلش در اورد پشت سر هم شلیک کرد ...
فرزام با چشمای گشاد شده جلوی پای هاکان رو زمین افتاد ...
ضمیره عصبی و خشمگین داد زد
_فرزااااااامممم، پسرم ... توله سگ به حسابت میرسم ... فرزام .. عزیزم بلند شو ... فرزام ..
من که بیحال رو زمین افتاده بودم با حرفای ضمیره سیخ نشستم ... خدای من چی میگفت ؟
فرزام پسرش بود ؟ یعنی فرزام برادر هاکان بود ؟
هاکان با خنده عصبی گفت
_میبینی کثافت ؟ چه حالی داره جلو چشمت پسرتو بکشن ؟ .. همین بلا روو سر بابام اوردی هرزه پست .. چطور دلت اومد .. ماهانم پسرت بود . منم پسرت بودم .. چرا ... اخه چراااااااااا؟ چرااااااااا
چطور وقتی ماهانو کشتی زجه نزدی ؟ چطور تونستی با دستای خودت پسرتو بکشی ؟ چطورررر؟
ضمیره نالید...
خفه شو ..خفه شو....من .... من مادر ...
هاکان با مشت کوبید تو دهنش و گفت حرف نزن ..اینجا نه . هر چی میخوای بگی باید سر قبر ماهان بگی تا اونم بشنوه .. پس خفه شو ...
دهن ضمیره پر خون بود ضجه میزد و فرزامشو صدا میکرد...
هاکان رو به من داد زد
_بلند شو دیگه لعنتی ... بلند شو دنبالم بیا .. اون اسلحه رو هم بردار....
با این حرفش عین ادمای مسخ بلند شدم اسلحه فرزامو برداشتم ...دنبالش راه افتادم .

ادمای ضمیره جرات نزدیک شدن نداشتن ...



سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 3


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، saba 3
#23
خوندم
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه22
#24
سلام سلام....
فقط یه پست دیگه موندهههههه!!
======
به سختی کنار هاکان قدم برمیداشتم ...از کنار ادمای ضمیره عبور کردیم و راهرو ها رو پشت سر گذاشتیم .. از بیرون صدای تیر اندازی میومد . معلوم بود با نیروهای ما درگیرن.. حالا چطور از وسط این رگبارا رد شیم... هاکان_ درو باز کن ... بی رمق در اهنی بزرگ و کنار زدم... چه خبر بود ... جسد بود که رو زمین ولو شده بود ... هاکان سریع ضمیره رو انداخت تو ماشینی که باهاش اورده بودنمون درم روش قفل کرد .. رو به من .. _خودت و برسون به بچه ها اوناهاشون ... مراقب خودتون باشید.. با حال طلبکارانه گفتم_ _کجا .. به همین خیال باش بزارم تنها بری ، اونم بعد اون همه کتکی که بخاطر تو خوردم ... هاکان سریع سوار ماشین شد و گفت _ برو جوجو من کارم بااین زنیکه تموم شه برمیگردم . مطمئن باش کتکاتو جبران میکنم . اومد حرکت کنه سریع درو باز کردم پریدم بالا ... هاکان عصبانی زد رو ترمز . _ گفتم برو پیش بچه ها ... پیاده شو ..زود .. اونجایی که میرم جای تو نیست... _منم گفتم نمیرم.. هاکان با خشم خم شد طرفم ترسیدم یه ان فکر کردم میخواد بزنه تو گوشم اما دیدم در سمت منو باز کرد _بپر پایین تا خودم با لگد نداختمت ... بغض راه گلومو بست اومدم بیام پایین که به سمتمون شلیک شد . درست از بغل گوشم یه فشنگ با صدای زوزه رد شد .. هاکان پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت از زیر رگبار مسلسل گذشت . در ماشینم تو دور زدن بسته شد ...منم مسخ شده سر جام نشسته بودم ..هنوز تو شک اون تیری بودم که از بغل گوشم رد شده بود ... هاکان – لعنتیا ... دارن دروازه رو میبندن ... یعنی بچه ها عقب کشیدن؟ قرار بود تا ما بیرون نرفتیم انفجار راه نندازن... با این حرف بیشتر گاز داد . با حرص گفتم _انفجار ؟.. اونوقت تو میخواستی منو با این حال و روز اونجا ول کنی ... البته من که فقط یه سرگرمیم ..ارزشیم ندارم .. هاکان با تمسخر _خوبه خودتم میدونی . پس دیگه چرا حرص میخوری؟ دلم میخواست تو اون لحظه فکشو بیارم پایین ... از اون دژقلعه ای بیرون اومدیم درست پشتن سر ما بچه ها اونجا رو منفجر کردند.. صدای انفجار اونقدر زیاد بود که شیشه های ماشین ترک برداشت و من با ترس بازوی هاکانو چنگ زدم .... نگاهی پر تمسخر به من انداخت ولی چیزی نگفت ... دلم شور میزد . نمیدونستم نیوشا الان در چه حاله، سالمه . ؟. زخمی نشده ؟ از جاده کوهستانی بیرون اومده بودیم .. فضا اطراف سر سبز و ارامش بخش بود . انگار نه انگار چند ساعت پیش از یه مهلکه خطر ناک جون سالم به در بردیم ... هر دو غرق در سکوت به جاده چشم دوخته بودیم ... نگاهی به نیم رخ اخموش انداختم _ داریم میریم پایگاه؟ هاکان_ نه _پس کجا داری میری مگه نباید ضمیره رو تحویل بدی؟ هاکان- به تو ربطی نداره . حالام ساکت شو و برا خودت بگیر بشین... _اما اخه هاکان_ گفتم حرف نزن ... سرخورده نگاهمو به بیرون دوختم .. یعنی میخواست بره؟ نکنه میخواد خودش اونو بکشه ..اره من چه خلم ..خوب معلومه که قصدش همینه ... با اکراه گفتم _تو که نمیخوای دستتو به خون مادرت الوده کنی....هان؟ با خشم به سمتم برگشت _ دیگه کلمه مادرو جلو من نبر فهمیدی . اون کثافت لایق همچین اسمی نیست... _بالاخره که چی . خون اون تو تو رگ ... هاکان_ خفه شو فقط یه کلمه دیگه بگی از ماشین پرتت میکنم بیرون ... باز بغض راه گلومو بست صورتمو ازش برگردوندم.. اصلا به من چه که اون میخواست ننه اشو بکشه .. اخه من سر پیاز بودم پا تهش؟ بزار بکشه .. اصلا این ضعیفه حقشه بمیره . کم ادم کشته .. حتی به بچه و شوهر خودشم رحم نکرده .... کم با اون زنجیرا زد تو تن و بدنم ... اخ که هنوز زخمتام میسوزه ... اما باز صدایی تو گوشم میپیچید نه هاکان نباید دستشو. به خون مادرش الوده کنه حتی اگه اون زن قاتل و ادم کش باشه .. تو این فکرا بودم که ماشین و نگه داشت... پیاده شد . منم اروم اومدم پایین درست بالای یه دره بلند بودیم ... دو تا تپه خاکی غرق گل و چمن زیر درخت بید مجنون تنومند به چشم میخورد ... حتما قبرپدر و برادر بود . صدای خشمگین هاکان به گوشم رسید... _کجا کثافت .. بیا اینجا... بیا اوردمت دیدن پدر و ماهان ...کسایی که با بیرحمی کشتیشون.... ضمیره با چشمای به خون نشسته اما سرد و بی روح تقلا میکرد خودشو از دست هاکان نجات بده .. اما هاکان محکم موهای اونو چنگ زدو به سمت قبرامیکشید ...پرتش کرد روی قبرا... هاکان_ ببین ...این قبر پسرته .. اینم شوهرت... حالا بگو .. جلو خودشون بگو چطور تونستی با دستای خودت اونا رو بکشی؟ ضمیره داد زد _مگه منو نیاوردی اینجا که بکشی ؟ پس بکش خلاصم کن ... هاکان خنده عصبی کرد _ فکر کردی به همین راحتی خلاصت میکنم؟ نه ،یه بار مردن برات خیلی کمه ... دوباره با خشم داد زد _ بگو که پشیمونی بهشون بگو ..ازشون طلب عفو کن ... از پدرم که این همه سال عاشقانه زندگیشو به پای زن پست و هرزه ای مثل تو حروم کرد ..طلب بخشش کن ضمیره_هرگز.....اون بود که زندگی منو تباه کرد...... کسی که باید طلب بخشش کنه اونه نه منننن.... هاکان سیلی محکمی تو دهن ضمیره کوبید... اون عاشقت بود کثافت ... ضمیره_ منم عاشق بودم ... منم واسه زندگیم ارزو ها داشتم ...اما پدرت به زور منو از عشقم جدا کرد .. جلوی چشمای من عشقمو، روحمو، همه زندگیمو کشت... بعدم مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم و شما توله سگا رو پس بندازم... ازششششششش متنفففرم ...قسم خوردم ..جلوی خودش قسم خوردم که یه روز میکشمش... خدا جون پس بگو این زنم زخم خورده بود ... هاکان با شنیدن این حرفها دیونه شد با مشت ولگد افتاد به جون ضمیره _ دروغ میگی کثافت...دروغ میگی... از پدرم بدت میومد پس ماهان چی چرا اونو کشتی پست فطرت ؟ ضمیره- نمیخواستم این کارو کنم یه اتفاق بود ...باور کن .... هاکان چنگ انداخت تو موهای اونوسرشو به شدت عقب کشید ... _مثه سگ دروغ میگی حرومزاده... ضمیره _اره .. دروغ میگم ..پس بکش خلاصم کن..منوبککککککششششش.... خستم از این زندگی .. هاکان کلت کمری و به سمت ضمیره نشونه رفت _ معلومه که میکشمت ... درست همونجور که اونا رو کشتی.... خواست شلیک کنه... پریدم روش نباید میذاشتم این کا رو کنه، تعادلش به هم خورد هر دو رو زمین افتادیم ...تیر شلیک شد اما به جای نامعلومی اثابت کرد ... هاکان منو با غضب هل داد عقب اما من عین کنه بهش چسبیده بودم .. _ چیکار میکنی احمق .. گمشو کنار ... گمشو تا یه گوله حرومت نکردم... _تو نباید مادرتو بکشی.. بذار ببریمش پایگاه ..اونجا به حسابش میرسن.. خواهش میکنم... همچنان با هاکان درگیر بودم ... نمیدونم این همه زور و از کجا اورده بودم ... یه لحظه چشمم افتاد به ضمیره که خودشو انداخته بود رویکی ازقبرا و بلند زار میزد .. _منو ببخش ماهان ...مادرتو ببخش پسرم... هاکان از حواس پرتی من استفاده کرد هولم داد کنار ایستاد به سمت ضمیره نشونه رفت.. با لگد زیر دستش زدم تفنگ از دستش افتاد با خشم و نفرت خیز برداشت سمتم یقعه امو گرفت و از زمین بلندم کرد چسبوندم به درخت و از بین دندونای کلید شده گفت _ دلت میخواد تو رم مثل اون ماده سگ سقط کنم ؟ هان ... صدای شلیک بلند شد . یه لحظه منو هاکان بهت زده سر جامون خشک شدیم .... نالیدم_ هاکان هاکان اروم دستاش از لباسم شل شد و کنارش افتاد ،سرشو اروم به سمت ضمیره گردوند ... نگاهشو وحشت زدشو دنبال کردم ... ضمیره با سر شکافته ،غرق خون روی قبر ماهان افتاده بود ... چشمای زیتونی رنگش با نگاهی گنگ و مبهم به سمت خورشید به خون نشسته در حال غروب بود ... هاکان با پاهای لرزون به سمتش رفت... اشک بیصدا از چشمای خوشرنگ زیتونیش به روی گونه های برجسته اش سرازیر شد ... جسد خون الود ضمیره رو تو اغوش گرفت با صدای خفته ای گفت _مادر.... انگار تازه از خواب بیدار شده بود .. چند دقیقه ای گذاشتم با مادرش وداع کنه .. اروم به سمتش رفتم .دستمو گذاشتم رو شونه اش.. _هاکان... هاکان... سرش و بلند کرد _ ممنونم ... میدونستم بخاطر اینکه نذاشتم دستش به خون مادرش الوده شه این حرف زد ... بی هیچ حرفی کمکش کردم بلند شه ... قبر ضمیره رو با دستای خالی کنار قبر ماهان کندیم و اونو تو خونه ابدیش گذاشتیم... خورشید کاملا غروب کرده بود که ما از اون جنگل و بیشه زار به سمت پایگاه رفتیم... هر دو ساکت غرق در افکار مبهم خود ....اونقدر درگیر اتفاقای جوروا جور شدیم که درد تن و بدن زخمی و کوفتم یادم رفته بود ..اما الان که تو ماشین اروم نشسته بودم کم کم دردام خودشونو نشون میدادن ... علاوه بر پای چلاغم ،دنده ها و پوست سفید تنم زیر ضربات اون ضمیره از خدا بیخبر ، ببخشید منظورم همون خدا بیامرزه کوفته و خراشیده شده بود . اروم دستمو روی خونای خشک شده زخمام کشیدم ،نه دیگه این پوست واسه ما پوست نمیشه... _ درد داری؟ هاکان بود بدون اینکه به من نگاه کنه مستقیم زل زده بود به جاده. _میگم درد داری؟ _ نه پس ازار دارم .. _ اونو که شکی توش نیست جوجو ، تازه میدونم مرضم داری ... با حرص گفتم _ بار اخرتون باشه منو با این لفظ مسخره صدا میزنین ... جوجو... انگار داره با دختر بچه حرف میزنه ... صدای خنده اش بلند شد _ وای چه جوجوی عصبانی هی ...میدونی جوجو وقتی عصبانی میشی خواستنی تر میشی.؟ کفرم در اومده بود داد زدم ... _ گفتم منو با این اسم مسخره صدا نزن ،من اسم دارم اونم ستوان ناتاشا نادریه ..نه جوجو .. یا هر کوفت و زهر مار دیگه ... خنده اش تبدیل به قهقه شد _دوست دارم ، دلم میخواد اسباب بازی خوشگلمو اینجوری صدا کنم ... جوجو ..جوجوی کوچولو... جوجه تیغی من ... باز هر هر خندید ... دیدی ناتاشای بدبخت ،این همه واسش سگ دو زدی تن و بدن چاک دادی اما باز بهت میگه اسباب بازی .. سرگرمی ... در حد انفجار بودم ..حالا نشونت میدم . داد زدم.... _ خرووووس ، بزغاله ، اردک ،کلاغ خوبه ؟حال میکنی از این به بعد منم اینجوری صداتون میکنم ... یکتای ابروشو داد بالا و سوتی کشید _ ای جوجوی بی ادب . من دارم بهت لطف میکنم ،ارزوی هر دختریه که لقب "جوجوی طلایی" رو از زبون من بشنوه .... _ لطفا ، لطف کنید ، ازاین لطفا به من نکنید . برید به همونا که محتاج لطفتونن ،از این لطفا بکنید ... بلند خندید _عجب جمله ای ... جان من 3 بار پشت سر هم اینو بگو .. خیلی با حال بود .. چپ چپ بهش نگاه کردم که باز گفت _باید از دوست دخترام بخوام این جمله رو پشت سر هم بگن ببینم کدومشون برنده میشه . اونوقت لقب تو رو میدم به همون جوجو... ولی تا اون موقع تو جوجوی من میمونی ... با نگاه غم زده ای صورتمو ازش برگردوندم به اسمون مهتابی چشم دوختم ... خسته بودم از این همه کل .. اخه منم ادمم، دلم محبت میخواست،یه حرف قشنگ که خستگی این تن له شدم در بره .. اما هاکان همش مسخرم میکرد و غرورمو جریه دار ... بی اختیار قطره اشکی از چشمام سرازیر شد ... _ جوجو ... جوجوی کوچولو... قهر نکن دیگه .. باشه لقبتو به کسی نمیدم . جوجو... جوجو منو نگاه ... حتی نگاهشم نکردم ... به پایگاه رسیده بودیم . تا ترمز کرد با عصبانیت خواستم از ماشین پیاده شم . بازومو گرفت . محکم پسش زدم و پریدم پایین و به سرعت به طرف خوابگاه رفتم .. صداش از پشت سرم میومد _ستوان ... ستوان نادری ... با تو هستم ستوان.. بی اعتنا بهش داشتم داخل میشدم که دستی دور کمرم پیچیده شدو از زمین بلندم کرد .. اخ که درد دنده هام، امونمو برید ... نفس حبس شدمو دادم بیرون _ چیکار میکنی احمق .. منو بزار پایین ... فشار دستشو زیاد کرد از درد ناله ای کردم _آآاااای .. آی خدا جونم ... ولم کن ... چی از جونم میخوای ...؟ هاکان_ باید زخماتو ببندم..پس الکی جیق جیق نکن .. این پاداش کتکایی که به خاطر من خوردی .. _من پاداش نخوام کیو باید ببینم ...لازم نکرده خودم از پسش بر میام .نیوشا هم هست .. بزار برم الان یکی میبینه... داشت منو با خودش به سمت ساختمون خودش میبرد .. هاکان_ عمرا ،همین نیوشا جونتون تهدیدم کرده اگه یه بار دیگه تو رو با سرو کله زخمی ببینه حسابمو میرسه.. _ تو رو خدا ؟ نه که تو هم ازش خیلی حساب میبری و میترسی هاکان _معلومه که میترسم ..نبودی که ببینی چطور چشاشو عین خودت خشن گرد کرده بود و انگشت خوشتراششو برام تکون میداد ... "اگه یه بار دیگه ناتای منوسالم بردی ماموریت و زخمی برش گردوندی میگم بابا تیمسارمون حالتو جا بیاره."..شیر فهم شد سردار؟ اینا رو با حالت زنونه درست مثل نیوشا گفت... خندم گرفته بود باورم نمیشد یعنی نیوشا واقعا همچین چیزی گفته بود قربونش برم... خندمو خوردم باز اخمامو تو هم کردم نباید میذاشتم باز منو به بازی بگیره _ قول میدم کاری بهتون نداشته باشه سردار ...حالا منو بزارین زمین . خیلی داغونم هاکان_ د نه دیگه مرد هو قولش .. عمرا زیر قولم بزنم جوجو ... باز گفت جوجو _جوجو و زهر مار ... بزغاله هاکان_ تکلیفتو با خودت معلوم کن جوجو _منظورتون چیه؟ هاکان_ همین دیگه یا بگو تو و بی ادب حرف بزن . یا بگو شما و با ادب باش _شرمنده ، این دیگه دست زبونمه که تو اون لحظه چی نثارتون کنه ... هاکان_ اا نمیدونستم زبونت عقل داره .. _ حالا که دونستی .. بزار پایین منو ... هر چی تقلا میکردم راه به جایی نداشت ...فقط خودمو خسته تر میکردم ... وارد ساختمون شدیم ... یه راست منو برد تو حمام ونشوند تو وان ، زیر دوش یهو شیر اب گرم و باز کرد ... _ وای ...چیکار میکنی دیوونه ... چرا منو با لباس گذاشتی این تو .. یهو از حرفی که زدم شکه شدم هاکان با خنده موزی گفت _ چشم ،الان اونم برات در میارم .. دست برد طرف لباسم.. دستشو پس زدم .. _غلط کردی ...دست به من زدین نزدینا... هاکان _ فکر کنم زبونت عقلش قات زده . بعدشم انگار یادت رفته که قبلا همه هیکل زیارت کردم ... _ خیلی پستی .. اصلا به تو ربطی نداره .. برو بیرون ..غلط کردی منو دید زدی .. بلند خندید _ بزار زبونتو معاینه کنم انگار واقعا سیماش قاطی کرده...آه کن ..افرین جوجو ... سرمو عقب کشیدم . تا چونمو از دستش بیرون بکشم که سرم محکم خورد به دیواره حمام. _ووواااااای سرم ... هاکان_ای جانم ... اینم جزای جوجوی بی ادب سرتق.... دیگه طاقتم تموم شده بود بلند شدم خواستم از وان بیام بیرون که سر خوردم افتادم تو وان و محکمتر از قبل سرم خورد به لبه وان .. اشکم در اومد .. هاکان عصبی دستمو از رو سرم پس زد _ د بگیر بشین ،این مسخره بازیاتم تموم کن تا بیشتر از این خودتو اش و لاش نکردی .. .. هرچی بهش هیچی نمیگم ... _مثلا چه غلطی میخوای بکنی .. هان؟ دستتو بکش .. برو دوست دختراتو که عقده دارن دست مالی کن . حالام برو بیرون یا من میرم... هاکان _نترس مطمئن باش نه من نه هیچ مردی دیگه ای الان دلش نمیخواد این هیکل پر خراش و کبود و ببینه با عصبانیت بلند شدم _گمشو کنار بزار برم ... عصبی داد زد _ بگیر بشین ، دنداتو که جا انداختم هر غلطی خواستی بکن ... عصبی بودم _دندم هیچیش نیست .. فقط یه کوفتگی سادست ... هاکان_ ببخشید نمیدونستم مدرک پزشکیتونو از هاروارد گرفتین .... _حالا بدون ... عصبی دستاشو رو شونه هام گذاشتو فشار داد پایین طوری که تا گردن تو اب فرو رفتم... اخ بازم درد تو تمام قفسه سینه ام پیچید ... نکنه واقعا راست میگفت؟ خوب مرض نداره دروغ بگه که ... حتما راست میگفت دست از لجبازی برداشتم گذاشتم زودتر کارشو انجام بده ... اخمالو بی حرکت تو وان خوابیدم... دستشو برد زیر پیرهنم . یه دستشم زیر کمرم گذاشت... از برخورد دستاش به بدنم یه حالی شدم .. چشمامو بستم وبا دستام سفت لبه وان نگه داشتم ... اروم اروم داشت پهلومو می مالید .. از درد لبمو گاز گرفتم... هاکان_ خودتو شل کن ... شل کن اینجوری نمیتونم جاش بندازم... هر چی میگفت فایده نداشت .. یه ذره خودمو شل میکردم اما تا میومد جاش بندازه از ترس درد زیاد دوباره عضله هامو سفت میکردم... دوباره سعی کرد، دوباره خودمو سفت گرفتم یهو لباشو رو لبم گذاشت ،محکم و پرحرارت بوسید .. از شک این بوسه تنم شل شد و وا رفتم که درد شدیدی تو دندهام پیچید، جیغ بلندی زدم که بخاطر لبای داغ هاکان صدام تو گلوم خفه شد ... چشام پر اشک شد . اروم لباشو برداشت .. و با اون نگاه زیتونیش زل زد به چشمام و با خنده مبهمی گفت _خوب تموم شد .. حالا راحت دوش بگیربیا بیرون تا زخمای دیگه اتم پانسمان کنم ... _به چه جراتی منو بوسیدی ؟ هاکان_کی گفته من تو رو بوسیدم؟ _پس الان این چی بود؟ هاکان همونطور که با خنده به سمت در حمام میرفت _این فقط یه تاکتیک خاص پزشکی درمورد افراد سرتق و لجباز بود ... با عصبانیت یه مشت اب به سمتش پاشیدم که به در بسته حمام خورد ... لعنتی ... مسخ شده توی وان خوابیده بودم که صدای در منو به خود اورد ... _ چیکار میکنی اون تو ؟ زنده ای ؟ حوله و لباسم واست گذاشتم پشت در ... اروم از وان اومدم بیرون جلوی ایینه قدری حمام ایستادم...بدنم پر خراش و کبودی بود .. راست میگفت کدوم مردی رغبت میکرد به این هیکل درب و داغون نگاه کنه؟ چشم از اینه گرفتم . .لای درو باز کردم حوله و لباس و برداشتم ... خوبه لباس ارتشی زنونه بود ..اصلا دلم نمیخواست لباسای گلگشاد اونو بپوشم... بی صدا از حمام اومدم بیرون و از ساختمون خارج شدم وبه سمت خوابگاه راه افتادم.... اونقدراز حرفاش افسرده بودم که دلم نمیخواست دیگه حتی یه بارم نگاهم بهش بیفته... هنوز به خوابگاه نرسیده بودم که صدای گریه و ناله ای از زیر درخت چنار به گوشم خورد .. کنجکاو به اون سمت کشیده شدم... _ کجایی قربونت بشم .. ، دلم واست یه ریزه شده ،نکنه بلایی سرت اومده باشه ،اخه جواب مامانو چی بدم،بابا که دیگه جای خود دارد نمیگه عرضه نداشتی مواظبش باشی ؟خدا قربون بزرگیت بشم صحیح و سالم برش گردون من قول میدم ادم شم ... اوس کریم تو رو به هرچی امامزاده و پیر و پیغمبره قسم میدم ... بخدا اگه یه مو از سرت کم شده باشه موهای اون یالغوز بیشرف و نخ نخ میکنم ، کچلش میکنم ... نیونیوی خودم بود . فداش بشم ببین چطور عکس منو گرفته داره واسم اشک میریزه... اروم پا ورچین رفتم کنارش از پشت دست گذاشتم رو چشاش یه بالا پرید تو هوا _یا جد بابا تیمسارم ... کیه؟ خندیدم اما جوابشو ندادم ... نیوشا با ترس _ بسم الله الرحمن الرحیم فوت کرد تو هوا ... دد کیه . برو دیگه مگه از بسم الله نمیترسی ..؟ _خاک تو گورم عجب جن نترسیه ها ...هی مامانم میگفت نصف شبی زیر درخت مرخت نتمرگا جنی میشی کو گوش شنوا ...غلط کردم خدا اینو گفت دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم بلند زدم زیر خنده ...صدامو شناخت _ای درد ، ای مرض ، ای حناق بگیری ، درد بی درمون بگیری تو که منو نصف عمر کردی .. ده سال پیرم کردی .. ای که خودکارت جوهرش تموم میشد و هیچ وقت زیر برگه اعزاممونو امضا نمیکردی ... ای که .. دیدم افتاده رو بند چرت و پرت گفتن زدم پس کلش _اوی چه خبرته همین الان داشتی واسه دیدنم بال بال میزدی ، چی شد پس؟ نیوچپ چپ نگام کرد نیو _ من به گور تو و اون عشق گور به گوریت خندیدم .. کدوم زیر گلی بود تا الان هان؟ نمیگی یه خواهر بدبخت تو این جهنم دره داری که چشم به راته؟ اوه چه توپش پر بود .. _ نه انگار توهم بلدی دل نگران بشی ... نیو دهنشو کج کرد _ پ ن پ فقط تو بلدی ...دماغشو نزدیک موهام کرد و بو کشید ... با نگاه مچ گیرانه بهم زل زد یهو با اهنگ شروع کرد به حرف زدن اومدم تو پادگان، به شوق تو به خوابگامون یه سر زدم اما نبودی... بگو بگو ... راستشو بگو با کی؟ کجا ؟ حموم رفته بودی ؟ اخ که چقدر دلم واسه این مسخره بازیاش تنگ شده بود محکم گرفتمش تو بغلم و تند تند لپاشو ماچ کردم ... نیوشا_ ااا بسه دیگه ... فکر نکن با این ماچای تف دارت میتونی خرم کنیا..زود بگو ببینم با کی ،کجا رفتی حموم ؟ چه شامپوی خوشبویی هم زده به سرش...اونوقت من بدبخت باید با یه قالب صابون گلنار سر کنم ....د بگو کجا رفتی... _ تو که باید خوب بدونی ... نیوشا_ نگو که خونه اون مادرش پدرش را کشته بودی _تو که میدونی ،پس چرا دیگه میپرسی نیوشا_ ای چشم سفید ،اب و هوای این افغانستان خیلی رو شرم و حیات اثر گذاشته .. حداقل یکم رنگ به رنگ شو بگم خجالت کشیدی... _واسه چی خجالت بکشم . در ضمن این دسته گلی بوده که خودت اب دادی ...
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 3


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، lord_amirreza ، saba 3
#25
ای خاک توسر فرزام وطن فروش کنم

سایه خیلی بیمعرفتیییییییییییییییییی
پاسخ
#26
پست اخرررررر!!=======
نیوشا_چرا دروغ میگی ،من یه شاخه گلم اینجا ندیدم چه برسه به یه دسته گل که بخوام ابش بدم ... _منظورم همون حرفایی که به هاکان زدی . نیوشا_ کدوم حرفا . بهتون بهم بسته به خدا .. _یعنی تو بهش نگفتی اگه یه بار دیگه منو زخم و زیلی از ماموریت برگردونه حسابشو میرسی؟ نیوشا_ اه اه پسره دهن لق .. بزار ببینمش ... بهش گفتم اگه به تو حرفی بزنه پوست از کلش میکنما ....الان حالیش میکنم ... راه گرفت سمت ساختمون هاکان .. دستشو گرفتم و گفتم _کجااااااااا؟ نیوشا_ فکر کرده الکی میگم . بزار میخوام برم حالشو بگیرم ... _ حالا تو کوتاه بیا گلم .. نیوشا_عمرا ، حرف مرد یکیه . _ نه که تو هم خیلی ریش و سیبل داری نیوشا_ دروره ریش و سیبیل گذشته خواهر الان اکثر مردا از من و تو هم ترگل ورگل ترن ... جدی شدم _نیوشا بسه دیگه حوصله ندارم .. خیلی خستم .. دلم نمیخواد دیگه حتی یه کلمه راجع به هاکان بشنوم .. باشه؟ نیوشا_ چی شده ؟ _گفتم که نمیخوام دربارش حرفی بشنوم .. .نیوشا_بهت خیانت کرده ؟ _... نیوشا_ انگشتت زده بعد زده زیرش؟ _ نیووووشششا نیوشا_ باشه بابا ، چرا میزنی ... به سمت خوابگاه رفتیم .. مدتها بود مثل ادم نخوابیده بودم ..تا سرم رو گذاشتم رو بالشت بیهوش شدم ... با صدای بیدار باش بلند شدیم . نیوشا_ خدا به خیر کنه . باز این خاتون گلی اومده پایگاه . خدا جون 10 تا صلوات نذرت این ترشیده امروز پاچه ما رو نگیره ... _ تو ادم باش اون کاریت نداره ... نیوشا _ میگی چیکار کنم خوب؟ ...خدا منو فرشته افرید .. _اره اما از نوع شیطونکاش ... نیوشا_ دلت میاد ناتاجونم... _پاشو تا بهونه دستش ندادیم .. واسه تنبیه .. سریع رفتیم تو صف صبگاهی .... خاتون مثل همیشه با ابهت رو سکو ایستاده بود داشت سخنرانی میکرد .. از بچه ها بخاطر موفقیتشون در ماموریتای پی در پی تشکر و قدر دانی .. یدفعه نمیدونم هاکان از کجا پیداش شد اومد کنارش در گوشش یه چیزی گفت .. خاتون نگاهی به من و نیوشا انداخت و گفت_ ستوانهای نادری بیایید جلو ... نیوشا_ یا اوس کریم این باز چشمم مارو گرفت .. معلوم نیست این مارموز چی تو گوشش خوند ... با اکراه به سمت پلکان رفتیم ... خاتون با اخم های در هم نگاهی به ما انداخت .. _خوشحال هستم که توانستیم شما را چنان تربیت نظامی بدهیم که بتوانید در چنین عملیات سخت و دشواری به سردار شجاع ما سردار هاکانی کم رسانی کنید ." به خاطر این کمک وهمراهیتان درجه شما را از "ستوان تمام "به " سروان" ارتقاع میدهیم و یک هفته مرخصی تشویقی برایتان در نظر گرفتیم ... اینو که گفت نیش هر دومون تا بنا گوش باز شد .. نیوشا زیر لب _ نوکرتیم خدا جون .. دمت گرم رو به ژنرال سلام نظامی داد و بلند گفت درور بر ژنرال .. .مرگ بر ... اروم زدم به پهلوش تا خفه خون بگیره باز دسته گل اب نده .. منم سلام نظامی رو به ژنرال انجام دادم و دست نیوشا رو گرفتم کشیدم بردم تو صف.. بخل و حسد تو چشم تک تک دخترا دیده میشد .. اما ما بی اعتنا سر جامون ایستادیم .. یه وز وزایی کنار گوشمون شنیدم .. نیوشا اومد باز با هاشون دهن به دهن شه نذاشتم .. دلم نمیخواست این مرخصی از دستمون بپره ... خیلی بهش احتیاج داشتم .. سنگینی نگاهی رو حس کردم . سرم و اوردم بالا هاکان با نگاهی عجیب به من خیره شده بود .. سریع و بیتفاوت نگاهمو ازش گرفتم .. دلم نمیخواست دوباره دلم به بازی گرفته شه ... صف که تموم شد . به سمت همون درخت دیشبی رفتیم... نیوشا_اخیش... یادم باشه هر وقت خواستیم این خاتونو ببینیم صلوات نذر کنم.. _واسه چی؟ نیوشا_ مگه ندیدی معجزه الهی امروزو سروان ناتاشا؟ ببین درجمونو، تو افتاب داره برق از کله این دخترا میپرونه .. .بیا بریم تو سایه که الانست تیکه تیکه امون کنن و این ستاره های خوشگلو ازمون بدزدن ... ... وای ناتاشا مرخصی رو که دیگه عشق است.// فکر کن یه هفته با علی چه صفاییی ... _نگاه چپکی بهش انداختم _ خیلی ولو شدی نیوشا _ اونو که بودم تو خبر نداشتی... _ خاک به سرت ... نیوشا_ خاک زیر این درخت و تمام کود و پهناشم تو سرتو .. خوب چیه میخوام با نامزدم برم نامزد بازی ... _ از کی تا حالا نامزد کردی که ما خبر نداریم.؟ نیوشا_ از وقتی که بابای علی از بابا تیمسارمون منو خواستگاری کرد. _ اونوقت بابا هم قبول کرد . به همین راحتی ،تو گفتی و منم باور کردم. نیوشا_ به همین راحتی که نه بدبخت علی ده بار خودش با بابا حرف زده ده بارم باباشو فرستاد، اما فایده نداشت تا اینکه مامان گلی که الهی من فداش بشم نمیدونم با چه ترفندی رفت رو مخ بابا تیمسار و سه سوت راضیش کرد ... با مشت زدم تو شونشو _خیلی نامردی اونوقت من باید اخرین نفر باشم که خبر دار میشم؟ نیوشا_ نامرد اون عشقته که هر بار که من خواستم دو کلوم بات حرف بزنم با هم گم وگور شدین .. _ گفتم اسمشو نیار . زبون ادمیزاد حالیت نیست؟ _ ااا چه مرگته تو؟ خیر سرم خبر نامزدیمو بهت دادما . مثلا الان باید خوشحال بشی منو بگیری تو بغل ماچم کنی بگی مبارکه نیو نیو جونم ... نه اینطور عین میر غضب واسم قیافه بگیری ... راست میگفت درسته حالم از دست هاکان گرفته بود اما نباید سر نیوشا خالی میکردم ... یه لبخند مهربون تحویلش دادم، ایشالله سالها با هم خوش و خرم زندگی کنید گرفتمش تو بغلم... تبریک میگم گلم . ... نیوشا_ اهان حالا شد .. حالا لپمو ببوس _بوسیدم نیوشا_ اینورم ببوس _بازم بوسیدم ... نیوشا_ پیشونیم _بوس یهو لبشو اورد جلو ،زدم تو سرش _ گمشو برو اونور اینجا رم بده همون علی جونت ببوسه ... نیوشا_ هان چیه دلتم بخواد لب به این قلبه ای ای و باحالی .... حالا اگه این لب هاکان جونت بود که از جا کنده بودیش ... تا اینو گفت پا گذاشت به فرار منم یه سنگ از مین برداشتم و پرت کردم سمتش که خورد تو کمرش ... نیوشا_ الهی دستت بره زیر تریلی ... کمرمو شیکوندی ... بزار علی بیاد ،حسابتو میرسم ... _برو تا دوباره نزدمت ....برو به نامزد بازیت برس که اصلا حوصلتو ندارم ... میخوام تنها باشم...شایدم یه چند روزی رفتم کنار ابشار ... نیوشا_ نه بابا پیاده شو با هم بریم .. چه غلطا ..میخوام تنها باشم ... اونم کجا ؟تک وتنها تو جنگل... بعدم یه شیرگاو پلنگی بیاد هاپولیت کنه منو بی خواهر و بابا تیمسارو بی ناتاشا ؟.... تو خواب ببینی بزارم تنها بری ... . تازه هنوز یه روزم نشده سرو کلت پیدا شده ...باز میخوای گم گور شی .. عمرا .. هر جا بری منم میام... _ برو به نامزد بازیت برس برو بچه... منم میخوام یه مدت واسه خودم خلوت کنم ...خیلی خستم...روح و روانم پاک ریخته به هم ... نیوشا_ روح و روانتم سر حال میارم عزیزم ... حالا بگو کی میخوای بریم؟. _ همین الان ... نیوشا_ خوب پس برو وسایلمونو جمع کن تا منم از علی ماشین بگیرم . پیش به سوی زندگی عصر حجر ... _نگی بش کجا میریما ... بفهمه نمیزاره بریم...ممکنه به هاکانم بگه... نیوشا_ این یه قلمو شرمنده من قول دادم ابم خواستم بخورم به علی جونم بگم ... _خاک بر سر مرد ذلیلت... هر غلطی میخوای بکن اما اگه به هاکان بگه من میدونم و تو .... راستش خودمم دلم نمیخواست تنها باشم .. فقط میخواستم یه مدت از این محیط و از هاکان دور باشم .. اینه که تا نیو گفت اونم میاد کلی قند تو دلم اب شد ولی به روم نیاوردم.. چند ساعت بعد تمام وسایل و تو ماشین گذاشتیم و به سمت ابشار حرکت کردیم ... تقریبا غروب بود که به ابشار رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم . دستامو از دو طرف باز کردمو با همه وجودم هوای پاک و مرطوب اونجا رو به ریه هام فرستادم ... زمین بوی خاک باران خورده میداد . درختان سرسبز تا خود اسمون قد کشیده و فضایی رویایی اطراف ابشاربه وجود اورده بودند . سکوت ارامش بخش جنگل را صدای اب ، چلچله گه گاه پرندگان همراه با دست نوازش گر باد که درختان را به ناز و کرشمه وا میداشت شکسته وانجا را به خیالی زیبا و رویایی مبدل میساخت ... بی اختیار شعر زیبای جنگل بر لبانم جاری شد .. سبز سبزم ریشه دارم من درختی استوارم . هر چه هستم هر چه باشم چشمه ام پاکم ،زلالم.... _ الووووووووووووو .هیییی ..با توام .. بابا بزار برسم بعد برو تو تب شعر و شاعری ... _ بر خرمگس معرکه لعنت . نیوشا_ بشمار ... _نیو همین الان بهت بگما اگه هی بخوای بری رو اعصابم و چرت و پرت بگی راتو بگیر برگرد ... نیوشا_ واه واه ..چه خشن ... حتما با این هاکان بخت برگشته هم همینجوری تا کردی که رفته پشت سرشم نگاه نکرده دیگه.... یه خیز برداشتم سمتش که در رفت ... _ بالاخره که میای اینجا ... نیوشا_ اگه قول بدی جیزم نکنی اره که میام ... _گمشو ... نیوشا_ راه خونمو بلدم گم نمیشم ... _از دست زبون تو، موندم این علی عاشق چی تو شده ؟ نیوشا_ عزیزم عاشق همین بلبل زبونیام شده دیگه ... _ نه بابا نیوشا_ اره بابا ... _ برو هیزم جمع کن که داره شب میشه باید اتیش باز کنیم... نیوشا_ خجالت نمیکشی به سرگرد مملکت میگی بره چوغ جمع کنه؟ _ چوغ و کوفت .. چوغ و مرض .. میخوامم نری .. ببینم میتونی این چند روزو قشنگ زهر مارم کنی .. نیوشا_ شک داری .. خوب من واسه همین اینجام ... با حرص گفتم _ حداقل تا برمیگردم این چادرو علم کن .. نیوشا_ ای به چشششششششم سرگرد . _ چشمت کور ... رفتم اطراف ابشار،کلی شاخ و برگ رو زمین ریخته بود ... یک ساعت نشده تل بزرگی از هیزوم درست کردم زدم پشت کمرم و رفتم سراغ نیوشا ... نه انگار جز مسخره بازی کارای دیگم بلد بود ... چادر و علم کرده و وسایل و مرتب چیده بود . اتیش کوچکی هم راه انداخته وکتری چای رو هم اماده گذاشته بود ،اما خبری از خودش نبود ... یعنی کجا رفته بود .. هیزما رو گذاشتم و خسته و کوفته نشستم رو سنگ کنار اتیش ... یه چایی دبش واسه خودم ریختم داشتم کوفت میکردم که یهو دستی محکم به کمرم خورد . _حالا دیگه تنها تنها جوجو ، میای عشق و صفا ... از شنیدن صداش چایی و حبه قند باهم ...جست تو گلوم ... افتادم به سرفه محکم کوبید تو کمرم که بدتر باعث سرفه ام شد ... نمیتونستم نفس بکشم داشتم خفه میشدم که سریع از پشت دستشو حلقه کرد دور کمرم و بغلم کرد و با فشارای محکم و منظمی که به سینه و شکمم میاورد حبه قند از تو دهنم افتاد بیرون و من تونستم نفس بکشم ... چشام پر اشک شده بود با اخرین حد عصبانیتم برگشتم سمتش و سیلی محکمی زدم تو گوشش _ اینجا چه غلطی میکنی ، چرا دست از سرم بر نمیداری ؟ من بازیچه ات نیستم . من جوجو و هیچ کوفت زهر مار دیگه ای نمیخوام باشم ... از زندگیم گمشو بیرون .... چشمامو بسته بودم داشتم بلند بلند این حرفا رو میزدم .. دیدم هیچ حرفی نمیزنه اروم چشم باز کردم ... هیچکی نبود ... نیوشا سراسیمه از پشت یه درخت اومد سمتم.. _ چته؟ چه مرگت شده اینجوری هوار میکشی؟ یقه نیو رو با عصبانیت چسبیدم .. _ چرا به هاکان خبر دادی . چرا بهش گفتی بیاد اینجا ؟ نیوشا متعجب دستامو گرفت _هاکان؟ هاکان کجا بود ؟ خل شدی؟ بزار ببینم نکنه باز تب مب کردی؟ یقه شو با خشم ول کردم _ گمشو .. واسه من نقش بازی نکن ...همین الان خودم با دو تا چشمام دیدمش و باهاش حرف زدم ... نیوشا عصبانی _ نقش کدومه ؟ توهم زدی بابا... شورشو در اوردی دیگه . اگه اینجا بود پس چرا من ندیدمش ؟. من همش 2 دیقه رفتم اون پشت گلاب پاشون که دادو هوارتو شنیدم کارمو نصفه نیمه ول کردم اومدم ... با تردید تو چشاش زل زدم یعنی داشت راست میگفت؟من توهم زدم..؟ پس این قندرو زمین چی بود؟ کلافه و گیج به سمت ابشار رفتم .. همونجا رو زمین نشستم و زانوهامو بغل گرفتم زل زدم به دریاچه مواج زیر ابشار ...... هوا تاریک بود اما سطح دریاچه نور ماه و ستارها رو به اطراف انعکاس میداد و تلالوئ خاص به محیط اطراف میبخشید ... گریه کردم .. اونقدر که دیگه اشکی برام نموند .. دستی اروم روی شونه هام نشست . برگشتم،نیوشا با چهره ای مهربون کنارم نشست . سرمو گذاشتم رو شونه اش دلم میخواست حرف بزنم . خودمو خالی کنم . اما جز سکوت صدایی از گلوم بلند نشد ... نمیدونم چند ساعت گذشت که یهو نیوشا سرمو هل داد کنار _اه بسه دیگه.... وای کتفم .. کتفشو مالید . _ ای بترکی تو دختر این سره یا سنگ . کتفمو شکوندی ...چقدر فکر و خیال ریخته بودی توش که اینقدر سنگین بود... هان؟ با لبخند گفتم _ اونقدر که مخ فسقلی تو حتی فکرشم ن میتونه بکنه .. اومد جوابمو بده که صدای خش خشی از سمت بوته های جنگل اومد ... نیوشا جیغ خفته ای زد و پرید تو بغلم . _بمیری ناتا نکنه شیر گاو پلنگی باشه اومده بخورتمون .؟ هلش دادم کنار _ شیر و پلنگ کجا بود دیوونه. _پ ن پ حتما مرغ و خروسه. اخه خره یکی به یکی میگه جنگل . تو جنگلم فقط گرگ و شیر و پلنگه دیگه ... _خجالت بکش سرگرد مملکت مثلا تو با قاتلا و دزدا جنگیدیا... باز همون صدا اما نزدیک تر ..دوباره نیو چسبید به من _ د بدبخت خودتم میگی قاتلاو دزدا یعنی ادما . اونا رو میشد با زبون خر کرد اما این حیوونه یعنی زبون ادم نوفهمه ... داره هی نزدیک تر میشه حالا چه خاکی تو سرت کنم؟ خودمم ترسیده بودم اما با خنده هلش دادم کنار و ایستادم _ خاک و توسر خودت کن خیر سرمون دوره های ویژه دیدیما... ...باهاش دست و پنجه نرم میکنیم دیگه .. بلند شو گارد بگیر .. _ای خدا این ناتا رو از رو زمین بردار که تا منو قبر نکنه دست بردار نیست ... اخه جنگلم شد جا .. میرفتیم زیر همون درخت چنار چادر میزدیم . بیخطر و امنم بود .. اگه یه مو از سرم کم شه میکشمت ناتا ... من هنوز ارزو دارم.. اینا رو میگفت و پشت سر من با ترس میومد .... یه گارد با حال گرفتم اومدم حمله کنم سمت بوته که یهو سرهنگ امینی ظاهر شد .. _سرهنگ شما نیوشا_ علیییی سرهنگ باخنده . _سلام به سروانای نترس ارتش...عجب جای دنجی خلوت کردین . بابا کجایین شما ،کلی گشتم تا پیداتون کنم ... چپکی به نیوشا نگاه کردم که یعنی این اینجا چیکار میکنه نیوشا_ علی اینجا اومدی چیکار؟ سرهنگ_ اومدم سوپرایزتون کنم ... غافلگیر شدید نه؟ نیوشا با عشوه گفت _معلومه عزیزم .اونقدر که این ناتاشا داشت از ترس پس می افتاد ... غضبی نگاش کردم و زیر لب گفتم _ من یا تو؟ نزار دهنمو باز کنم ... نیوشا_ ااا خوب تو هم.... بزار یکم جلو نامزدم خودی نشون بدم... ...با اینکه از اومدن علی دلخور شده بودم اما سعی کردم لبخند بزنم _ بهتون تبریک میگم سرهنگ .. امیدوارم با خواهرم خوشبخت بشید .. . سرهنگ_ ممنونم ناتاشا جان . راستش نیوشا همش از این ناراحت بود که شما تو جریان نامزدیش نبودید .. به خاطر همین من امشب مزاحم خلوتتون شدم تا جلوی شما و با اجازه شما تو این فضای رویایی حلقه ازدواج ودستش کنم و اونو به خونه رویاهام ببرم.. لبخندی زدم_فکر نمیکردم اینقدر رمانتیک باشید سرهنگ .. نیوشا_ چشم بابا تیمسارمون روشن . اگه بفهمه همینجوری مگه میزارههمینجوری دست دوردونشو بگیری ببری خونت ..... سرهنگ_ چشم بابا تیمسارتونم روشن کردم . ازش اجازه گرفتم . نیوشا_ شوخی میکنی .. تو گفتی و منم باور کردم .... سرهنگ _باور کنید ..قرار شد اینجا ازدواج کنیم رفتیم ایران اونجام با حضور خانواده هامون و دوستان یه جشن مفصل برگزار کنیم نیوشا با چشمای گرد شده _ اجازه داداول بریم ماه عسل بعد جشن بگیریم ؟.... به همین راحتی؟ سرهنگ با لبخند شیطنت امیز _ به همین راحتی هم که نه .اما رگ خوابش که دستم اومد همه چی حل شد. نیوشا_ ااا نه بابا ...خوب بگو ماهم بدونیم رگ خواب بابا تیمسارمونو . با خنده گفتم_ معلومه دیگه دست به دامن مامان گلمون شده.. مگه نه؟ سرهنگ بلند خندید _ پس خودتونم میدونید.. نیوشا چیل خند گنده ای زد _پس چی ... فکر کردی اینهمه سال با اخلاق خشک بابام چطوری دووم اوردیم... الهی که قربون مامان گلی خودم بشم .. . بزار بریم ایران اینقدر ماچش کنم .... اخ که دلم واسه کشیدن لپای گلیش یه ریزه شده ... _ خوب پس معطل چی هستید بیاین بریم کنار دریاچه مراسم باشکوه صیغه عقدتونو برگزار کنم ...دست به دستون بدم برید سر خونه زندگیتون بزارید منم یه نفس راحت بکشم .... نیوشا ذوق زده اول به من بعد به علی نگاه انداخت ... سرهنگ_ بهتره اول برید تو چادر بعد بیاید اونطرف دریاچه نیوشا_ بریم تو چادر ؟ سرهنگ _ اره . برید خودتون میفهمید ... نیوشا با شادی دست منو گرفت و با هم به سمت چادر دوییدیم .. چراغ شارژی باز بود . دو تا بسته بزرگ وسط چادر خود نمایی میکرد .. نیوشا سریع نشست رو زمین و بسته ای که اسمش روش بود باز کرد . درون جعبه لباس شب سفید رنگ از حریر و ساتن که سنگهای براقش، حتی دران نور کم چشما رو خیره میکرد قرار داشت . نیوشا_وای خدا جون . قربونش برم ببین چه کرده ... باز کن ببینم واسه تو چی گرفته... _خیلی خوش سلیقه است نیوشا_ یعنی تو نمیدونستی _نه از کجا باید میدونستم نیوشا_ از اونجا که جیگر نانازی مثل منو انتخاب کرد ه دیگه.. _ کم خودتو تحویل بگیر خودشیفته... نیوشا ریز خندید ... _باز کن ببینم واسه تو چی گرفته؟ خودمم کنجکاو بودم ... در جعبه رو که باز کردم .لباس حریر زیتونی خوشرنگ با سنگای مینا کاری شده چشمامو نوازش داد . نیوشا_ ببین شوهر گلم چه کرده زود بپوش ببینمت... با شوخی وخنده هر دومون دست به کار شدیم . وقتی کارمون تموم شد . ایستادیم رو بروی هم انگار داشتیم تو اینه نگاه میکردیم ... من خودمو تو لباس سفید میدیم نیوشا زیتونی . _عروس خانم حاضرید؟ نیوشا شوق زده دسته گل خوشگل از رزهای صورتیشو برداشت و رفت دم چادر منم پشت سرش... اوه ببین سرهنگ چه کرده بود با خودش . کت و شلوارو کراوات خوش دوخت سفید،با پیراهن براق طوسی ...موهای ژل خورده و خوش حالت ... عجب تیکه ای شده بود .. دست نیوشا رو گرفت و با خودش اروم به سمت دیگه دریاچه برد . وسط راه بودیم که دو تا مشعل بزرگ محیط کم نور اونجا رو روشن کرد .وموسیقی ملایمی در سکوت جنگل طنین انداز شد . از مشعلها تا الاچیقی از گلهای وحشی جاده ای از گلبرگ های سفید درست کرده و دوطرفشو با شمعهای حبابی به زیبایی زینت بخشیده بود ... با مشعلهایی کوچک دور تا دور الاچیق رو به شکل قلبهای در هم گره خورده روشن کرده و فضایی خیال انگیز ورویایی بوجود اورده بود . نیوشا از این همه زیبایی به وجد اومده و اشک شوق تو چشماش لونه کرده بود ... منم خوشحال از اینکه خواهر عزیزم این چنین رویایی و خیال انگیز داره به وصال عشقش میرسه ... واقعا علی براش سنگ تموم گذاشته بود .. یه لحظه بغض غریبی تو دلم نشست . چهره هاکان تو ذهنم نقش بست.. ای کاش الان اونم اینجا بود . کاش امشب شب وصال من و اونم بود ... اما یهو صداش تو گوشم پیچید .. "تو فقط برام یه سرگرمی هستی جوجو" نه من باید اونوفراموشکنم . دیگه تحقیر بسه ... _ناتاشا ما منتظریما ... نیوشا عاشقانه دست در دست علی وسط الاچیق ایستاده به چشمای عسلی و خوش حالت علی خیره شده بود .... بینشون ایستادم دستتونو بزارید رو این قران . _علی ....،نیوشا اینجا درپیشگاه خداوند بزرگ قسم بخورید که از الان تا زمانی که مرگ شما رو از هم جدا کنه . در غم ها و شادیها . در فقر و در ثروت،در بیماری و سلامت همیشه و همیشه یاری رسان هم باشید و باقی عمرتونو در کنار هم عاشقانه سپری کنید ... علی ، نیوشا_ قسم میخوریم . باقی مانده عمرمون رو عاشقانه در کنار هم سپری کنیم تا مرگ ما رو از هم جدا کند .... با خنده گفتم میخواین واسه محکم کاری عربیشم بگم؟ النکاح و سنتی .... نیوشا_ نه قربونت همین بس بود .بقیشو بگو ... با شیطنت گفتم بقیه نداره دیگه ... نیوشا _من شما را زن و شوهر ... _اهان _خوب من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم _ حالا میتونید حلقه هاتونو دست کنید ... علی دستای نیو شا رو گرفت و با لطافت انگشتر زیبا و ظریفی که روش پر از نگین های برلیان بود به انگشت حلقه اون انداخت .. . نیوشا هم حلقه ای از طلای سفید به دست علی کرد ... تا خواستن لبای همو ببوسن سریع چشمامو بستم ... تا اون صحنه رو نبینم ... همونطور که چشام بسته بود ...بوی عطر اشنایی تو مشامم پیچید . _نیوشا ...سرهنگ میخوام چشامو باز کنم .. کارتون تموم شد ..؟ صدایی نیومد . دوبار گفتم _دارم باز میکنما ... بازم خبری نشد اروم یکی از چشمامو باز کردم . دیدم ااا ناقلاها فلنگو بستن ... داد زدم _خاک بر سرا حداقل میذاشتین دو سه تا عکس واسه یادگاری ازتون بگیرم بعد میرفتین .... _نگران نباش من ازشون گرفتم . یدفعه دستای قوی و مردونه ای دور کمرم تنیده شد و سخت منو در اغوش گرفت، از ترس جیغ کشیدم .. ،بازم همون بوی اشنا .. بازم هاکان .. بازم اون ... _نترس جوجوی نازم منم ... اخ که چقدر اغوشش گرم بود ... دلم براش تنگ بود .. اما نه من نباید ... با حرص حلقه دستشو خواستم باز کنم که محکمتر منو به خودش فشرد ... _قبلانا مهربونتر بودی جوجو ... _قبلانا خر تشریف داشتم ...الان ادم شدم... _آ ی به جوجوی من توهین نکنا .. _ ولم کنید ..لطفا .. _ول نکنم چی کار میکنی ؟ جوجه تیغی میشی؟ بی هیچ حرفی خواستم با پاشنه کفشم انگشتاشو له کنم که سریع پاشو عقب کشید _ یه جوجوی باهوش هیچ وقت از یه راه واسه بار دوم استفاده نمیکنه ... خدا دلم میخواست فکشو بیارم پایین ... اما از پشت منو گرفته بود و نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم ... تقلا کردنم فایده نداشت ... _ولم میکنی یا نه ؟ _نه _چی از جونم میخوای هان؟ _ خودتو میخوام . _بهتره بری یه اسباب بازی تازه واسه خودت جور کنی .. _نچ...تا تو هستی چرا برم دنبال سرگرمی تازه .... پوزخندی زدم _متاسفانه سرگرمیت داره بر میگرده ایران ... دیگه هیچ وقت دستت بهم نمیرسه ... حالام دستتو بکش کنار میخوام برم ... سرشو ارووم گذاشت تو گودی گردنم . نفسای داغش به پوستم میخورد ... _تو هیچ جا نمیری جوجو ... بوسه ارومی رو گردنم نشوند .. از شدت عصبانینت گفتم _هر چی تو بگی عزیزمممم. پامو لای پاش گذاشتم ... سرشو گرفتم و ناغافل با تاکتیکی که خودش یادم داده بود محکم کوبوندمش زمین و لگد ناجوری به جای حساسش زدم _ آاااااااااااااخ نمیری دختر دلم رفت تو حال .... خودت بودی جوجو ؟ .... _ بزغاله ی احمق صد بار بهت گفتم به من نگو جوجو ... نگوووووووووو _ پس چی بهت بگم جوجو؟ باز گفت جوجو .. .. میکشمت بزغاله ... دوباره لگد محکمی بهش زدم که جاخالی داد وپامو تو هوا گرفت،یه تاب داد با یه کله ملاق جانانه پهنم کرد رو زمین وخودشو انداخت روم .. اخ که دل و رودم تو هم شد .. ،هر دومون نفس نفس میزدیم .. _گمشو کنار .. وگرنه میکشمت ...بخدا میکشمت هاکان ... _چطوری عشق من ؟ با چی ؟ یه لحظه مات نگاش کردم تو ذهنم جمله اشو زمزمه کردم... عشق من ؟ یدفعه بی اختیار زدم زیر گریه و با مشت کوبیدم به سینه اش... _ ازت متنفرم .. متنفر ... خیلی پستی .. دیگه خستم از این همه توهین و تحقیرت.. منم یه دخترمم .. منم احساس دارم... چرا با احساس من بازی میکنی ؟ هان؟ چرا ؟ اونقدر زدمش و سرش داد کشیدم که تمام عقده این چند وقته از دلم پاک شد وکمی اروم گرفتم .... وقتی دید اروم شدم مشتای گره کره منو با یه دستش گرفت . با دست دیگه اش پشت کمرمو ،بلندم کرد و به حالت نشسته در اومدیم... سرم پایین بود وهنوز گوله گوله اشکام رو گونه ام میریخت ... مشتامو ول کرد ..اروم با سر انگشتاش اشکامو پاک کرد .. چونمو گرفت و سرمو بالا اورد ... چشمام بسته بود .. حرم نفساش صورتمو میسوزوند با صدای بم و عاشقانه ای که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت... _ ناتاشا....چشای نازتو باز کن عشق من _... _باز کن اون چشایی که منو اسیرو اجیر خودشون کرد و به زانو درم اورد ... ..باز کن هاکانتو ببین ...ببین میخواد جلوت سر غرورشو به خاک بماله و بگه ببخشیش.. باورم نمیشد این هاکان بود ؟ نه بازم داشت باهام بازی میکرد .. خواستم پسش بزنم باز دستامو گرفت ... _ خواهش میکنم عزیزم چشاتو باز کن بگو هاکانتو میبخشی ... بگو عشقمو پس نمیزنی.. بگو .. بگو ... با خشم چشمامو باز کردم زل زدم به دشت زیتونی نگاش... _ بازی جدیدته؟ از کی تا حالا عشقت شدم ..من که فقط یه سرگرمی بودم واست ... _ اون مال وقتی بود که تازه دیده بودمت ..اما کم کم با چشمات اسیرم کردی کلی با خودم کلنجار رفتم ...اما با خودم میگفتم نه اونم یه دختره مثل تمام دخترای دیگه.. یه زن از جنس مادرم... .. بعد که دیدم جونتو واسه من که این همه اذیتت کردم به خطر انداختی فهمیدم نه تو از جنس دیگه ای ...از جنس پاک عشق که تا اون موقع لمسش نکرده بودم ... خدا تو رو واسه رهایی من از این خشم و نفرت فرستاده بود ... میدونم خیلی دلتو شیکوندم با حرفام با کارام .. اما میخواستم مطمئن شم .. از تو .. از خودم ... خواهش میکنم منو ببخش عشق من .. بگو تو هم منو میخوای .. بگو تو هم منو میخوای .. دوستت دارم ناتای من . عمر من .. خستم از اینکه کنارم باشی اما نتونم داشته باشمت ... پس اونم منو میخواست .. باور کنم خدا .. حقیقت داشت؟ گیج بودم .. یعنی باید میبخشیدمش ؟ اما اون کاراش.. اگه دروغ میگفت چی؟ نه چشاش زلال زلاله ،دروغی درش نیست ... ترید و تو نگام خوند . لباش لحظه به لحظه به لبام نزدیکتر میشد ... مسخ شدم .. داغی لباش رو لبای خستم نشست .. سرد بودم ... نرم و اهسته منو بوسید ..حرارت لباش گرمم کرد .. تواغوش پر مهرش ذوب شدم بند بند وجودم به لرزه در اومد ... میخواستمش . با همه وجودم ... اهسته زمزمه کردم ... _دوست دارم _من هزار برار عشق من . عمرم .جونم ... _کیلیلی لی لی لی لی لی لی.............. صدای سوت و کل و دست نیوشا و علی ما رو به خودمون اورد ... بلند شدیم ... خجالت زده سرمو پایین انداختم .. نیوشا دویید بغلم کرد ... علی هم هاکانو ... نیوشا_ خدا جون قربون بزرگیت برم ..به بالاخره منو به ارزوم رسوندییییییییی.......... _چه ارزویی ؟ نیوشا_ اینکه دوتا پیدا بشنبیان تو یه شب هر دومون وعروس کنن.... هاکان و علی زدند زیر خنده ... زدم تو پهلوش_ خاک تو سرت اینم ارزو بود ..حالا اینا فکر میکنن عقده شوهر داشتیم... نیوشا_ خوب مگه نداشتیم.... _ نیووووووووشاا نیوشا_ جاااااااانم _خفه _دست به یخه ... *8*8*8 درست یکسال از اون شب خیال انگیز و رویایی میگذره .. ما تا چند ماه دیگه تو افغانستان موندیم و خدمتمونو به پایان رسوندیم ... بعد هر چها رتایمون به ایران برگشتیم و تو خونه بابا تیمسارمون یه زندگی پدر سالاری راه انداختیم بیا و ببین ... پدرم عاشق داماداشه وبه اونا کلی افتخار میکنه ... دست از سر کچل من و نیوشا هم برداشته .. دیگه مارو به چشم پسر نمیبینه .. الان ازمون توقع داره یکی یه گل پسر ... براش بیاریم که اونو پدر بزرگ تیمسار صدا کنن... این بود زندگی من و نیو نیو .... نیوشا_ اااانگوی پایانا .... من تازه میخوام چند کلوم حرف بزنم ...... _ هر چقدر تو داستان چرت پرت گفتی بسه ... نیوشا_ بیچاره اگه چرت و پرتای من نبود که داستانت عین یخ سرد و بی روح میشد ... عوض تشکرته... _خیلی خوب تشکر... نیوشا_ نه خوشگل بگو تا ... _نیوششششششششششااااا 
نیوشا_ججججججججججانم ...
پایان 
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 3


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، saba 3
آگهی
#27
خب اینم از رمان ناتاشا.
بالاخره تموم شدش 
آخیش.
مرسی سایه جون به خاطر رمان قشنگی که گذاشته بودی.Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه22 ، saba 3
#28
(26-08-2014، 1:46)پری خانم نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خب اینم از رمان ناتاشا.
بالاخره تموم شدش 
آخیش.
مرسی سایه جون به خاطر رمان قشنگی که گذاشته بودی.Heart

چاکریمBig Grin
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 3


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، پری خانم
#29
واییییییییییی من تازه به این رمانه عادت کرده بودم .چه میشه کرد


سایه دستت طلا خسته نباشی . بازم از این مدل رمانا بذارررررررررررررررررر
رمان منم تو دو سه پست اینده تمومه اخرشو فکرشم نمیتونی بکنی
پاسخ
 سپاس شده توسط سایه22 ، پری خانم
#30
(26-08-2014، 21:14)saba 3 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
واییییییییییی من تازه به این رمانه عادت کرده بودم .چه میشه کرد


سایه دستت طلا خسته نباشی . بازم از این مدل رمانا بذارررررررررررررررررر
رمان منم تو دو سه پست اینده تمومه اخرشو فکرشم نمیتونی بکنی

باشه اجی جون سعی میکنم بذارم براتونBlush

اخی پس مال توام به این زودیا تموم میشه...
ببینیم چی میشه اخرشBig Grin
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! ) 3


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان