امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه)

#1
سلام
این ی رمان خیلیییییی قشنگه
پس حتما بخونیدش
سپاس و نظر یادتون نره
امیدوارم خوشتون بیاد
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
پست اول

لا حول ولا قوة الا بللّه علی العظیم    دلم به شدت شور میزد تو وجودم غوغایی به پا بود آخه تا حالا از این کارا نکرده بودم داشتم خط قرمز هایی که در فرا خودم بودو زیر پا میذاشتم حس های متفاوت با وجدانم در افتاده بودن یکی در وجودم میگفت:«چرا اومدی احمق اگر یه آشنا ببینتت چی؟برگرد تا دیر نشده» اگر مامان و بابا بفهمند؟...وای اونا هیچی نعیمو بگو مامور عذاب وای اون قیافه ای که در تصور فانتیزیم شبیه یکی از هیولا های موذی کارتون هیولاها بود اومد تو ذهنم اگر بفهمه خون به پا میکنه کلا برای نعیم همیشه همه کارای من عیب بود ولی وقتی همون کارا رو خودش انجام میداد خیر بود اه بره گمشه اصلادوست داشتم بیام –آینده ات چی؟ اگر این پسره اونی نباشه که خودشو معرفی کرده و آینده اتو خراب کنه چی؟وااااااااییی مصیبت ها _باز شروع شد آیه یأس خوندن تو تمومی نداره  ...بلند شو نفس تا دیر نشده برو هنوز نیومده آینده اتو با این دوستی های نا پایدار خراب نکن ،میتونی خط موبایلتو عوض کنی اون که جز یه شماره ازت چیزی نداره خطتو که عوض کنی دیگه نمیتونه پیدات کنه قضیه فیصله پیدا میکنه تمام؛ هنوز همو ندیدید هنوز فیس تو فیس نشدید بلند شو نفس...اه وجدان لعنتی میخوام بشینم –بهت میگم پاشو»تا بلند شدم یکی تو سرم گفت «خب اگر همونی باشه که خودشو معرفی کرده چی؟چرا لگد به بختت میزنی اصلا شاید زدو عاشقت شدبه یه ازدواج تموم عیار تبدیل شدم هوووم چرا که نه؟ تو چی کم از بقیه داری زمانه تغییر کرده دیگه نباید تو خونه نشست منتظر خواستگار موند این تفکرات واسه قبل از میلاد مسیح(ع)بوده نفسسسسس طرف این طور که گفته بود خیلی پول داره خیلی آدم حسابیه خره بشین تا بیاد» سریع نشستم- اگر دروغ باشه چی اگر یه آدم عوضی باشه سرتو شیره بماله تو ساده ای و زود باور تا حالا کسی تو زندگیت نبوده مسلماً زود وابسته میشی بعد اگر خاک بر سرت کنه چی پاشوپاشو برو تا نیومده»بلند شدم- بشین شعبون بی مخ شاید مال باشه آخ که نمونه اسکل در انسان هستی تو این سن هنوزم از نعیم و حرف مردم میترسی از خداته که ببینیش ولی به خاطر حرف مردم که یه وقت نبیننت و بگن بیا اینم راه افتاد میخوای میدون خالی کنی بیست و یک سالته رنگ پسر ندیدی همه مسخره ات میکنن_به درک اونا که دیدن به کجا رسیدن که تو برسی؟افتخارش اینه که سالم هست دوست پسر داشتن که افتخار نیست برو- بتمرگ مگه جز کودکان استثنایی هستی که انقدر ساده باشی که ببینی داره ازت سوء استفاده میکنه و ادامه بدی؟- آخه اگر بیریخت و بد قواره بود چی ؟اگر برعکس اونچه گفت یه آس و پاس باشه چی؟خب یه بهونه جور میکنیم و خلاص – اگر با حرف من سر خورده بشه چی؟ ای وای الحق که شعبون بی مخی آخه مغز فندوقی پسرای ایران هم مگه سر خورده میشن؟ خدای اعتماد به نفس، خدای خود شیفتگی ِ محض، تو مراقب خودت باش نگران طوله مردم نباش بشین »نشستم نگران به اطراف نگاه کردم توی پارک لاله پرنده هم توی این سرما پر نمیزد چه برسه به انسان حتما ً اسکلم کرده الانم یه گوشه ایستاده داره به ریشم میخنده  کاش نمیومدم اگر همه چیز اونی بشه که وجدانم میگه بعد همه میگن خوبه نگینو دید که بعد یه عشقو عاشقیه خیابونی چطور سرش به سنگ خوردو نرفته با یه شناسنامه سیاه شده برگشتو توی بیست و سه سالگی مطلقه شدو حالا شده پیت حلبی هی میرن میان می کبونن تو سرش که آخر عاقبت دوست پسر بازی همینه تا زمانی که دوستی همه چیز گل و بلبله همین که میری زیر یه سقف میفهمی همه اش تَوَهم شیرین بود که باهم خوشبخت میشید بلند شم به دردسرش نمیارزه من اهلش نیستم تا بلند شدم یکی پشت سرم گفت: _پس بالاخره بلند شدی؟ زانو درد گرفتی انقدر پاشدی نشستی! چشمامو رو هم گذاشتم وای نه نه نه ایشالله که تَوَهم ایشالله _هوووم؟ نه انگار نیست خاک خاک خاک بر سرت نفس گفتم برو یکی میبینتت آخه چرا من انقدر خوش شانسم خدا؟ باید ازم یه تندیس بسازن بذارن تو میدون انقلاب تا همه حسرتمو بخورند ترو خدا ببین کی اومده ای کاش نعیم می اومد، بابا می اومد ولی این نه نه نه(لبمو گزیدم و زیر دندون کشیدم در حالی که به پشت سرم بر میگشتم و چشمامو آهسته باز میکردم و بازم دعا میکردم که توهم زده باشم اونم از سرمای هوا!)ولی وقتی چشمام باز شد فهمیدم که آرزویی محال بیش نبود اون قد تقریبا 182-3 _چهارشونه_سینه ستبر_موهای زیتونی دودی تیره که مدل دیزل زده بود_ابرو های مرتب ِکشیده ولی نه زیاد پهن و پرپشت عین چشم ابرو مشکیا_چشمای دریده ی آبی که کشیدگیو درشتیش همراه اون پف پشت پلکش واقعا عضوی جذاب واسه صورتش بود لعنتی انگار چشمش دهن داره داره من و می بلعه_بینی ای ایتالیایی کلا ً میمیک صورتش یا بهتره بگم بدگراند صورتش شبیه ایتالیاییها بود اصلا در مورد لبو دهنش حرف نزن نکنه پیش خدا پارتی داشته چرا یه پسر باید چنین لب و لوچه ای داشته باشه اه حرصم میگیره.... این قیافه مغرور _جسور_تخس_دریده_با مخلوطی از جذبه ای بی انتها_اعتماد به نفس عظیم وفقط و فقط«آرمین شوکت» داره لعنت بهت که این جا منو دیدی... _تموم شد؟ با چشمایی جا خورده و گرد نگاش کردم و گفتم :چی؟!! _وارسی من؟ چشمام گردتر شد ای خاک بر سرت نفس لب پاینمو زیر دندونم کشیدم و سر به زیر انداختم وگفت : _سلامتو خوردی؟ با هول زدگی آشکاری سر بلند کردمو با پته مته گفتم:س َ سلام. سر شو متمایل به بالا گرفته بود فقط در حدی که مغرور بودنشو کامل کنه و از افق بهم نگاه کنه نمیدونم چرا به همه دیده ای متحقر داشت حس خدایی میکرد؟ استغفرالله ؛پولدار از دماغ فیل افتاده  امروز زیاد به خودش نرسیده فقط یه تیپ رسمی زده یه شلوار جذب خوش دوخت پارچه ای جای اینکه تیپشو مردونه کنه بازم به مد روز بودن یا .. اصطلاحا فشن بودن افزوده بود یه پیرهن جذب نوک مدادی که عضلات سینه اش گویا میخواستن جلوی لباسو بدرند با یه پالتوی کوتاه خوش دوخت_هووووم یه با دیگه هووووم دمی کشیدم بس بلند ولی بی صدا تا نفهمه از ادکلن خوش بوی تلخ و خنکش دارم استشمام میکنم واقعا محشر بود حتی توی این هوای سرد هم اون ادکلن جواب میداد انگار تلخیش خنکیشو میپوشوند و اونو مناسب تموم فصول میکرد با همون لحنی که من ازش متنفر بودم به علاوه پوزخندی که لحن مستخمرشو پررنگ تر میکرد گفت:بوش چطوره؟ تنم یخ کرد از کجا فهمید ؟!!!! وااای آبروم رفت دیگه کارم تمومه از این به بعد دست انداختنمو پیشه هر برخوردمون میکنه برو تا ضایع تر نشدی سر بلند کردم و گفتم :جناب مهندس با اجازه.... نذاشت ادامه بدم با همون لحن پر جذبه و صدای محکمش ولی تن صدای آروم گفت:نمیخوای منتظرش بمونی ؟ چشمام گرد شد و با تعجب نگاش کردم و اخمی از گنگی کردم وای دلم داشت از دهنم در میومد خودمو با این حال حفظ کردم و گفتم : _متوجه منظورتون نمیشم!! من فقط اومده بود هوا خوری یه تا ابروشو داد بالا و با شیطنتی که زمینه صورتش بود گفت: یعنی میخوای بگی با کسی قرار نداشتی؟ اول که از هولم دهنم باز مونده بود و نگاش میکردم بعد از چند ثانیه به خودم اومدم وسریع خودمو جمع و جور کردم و با صدایی که نمیدونم چرا حالا میلرزید گفتم:نَ..نه..یعنی ..نع...وای منو قرار؟! خیلی خونسرد پوز خندی زد و ریلکس در حالی که موبایلشو در آورده بود و باهاش ور میرفت گفت:به نظر میومد اومدی سر قرار ..«یه تا ابروشو بالا دادو سرشو متمایل به چپ کرد... به اطراف نگاه کردم پسره الان نیاد اون جلوی آرمین!بی اختیار لب گزیدم و نگران تر اطرافو از نظر مثلا ً نا محسوس گذروندم ولی مثثثثلاًاًاً...» _نه اشتباه میکنید بدون اینکه سرشو بلند کنه نگاهشو بلند کرد و پوزخندی زدو گفت: _اشتباه می کنم؟«تأکید ورانه تر گفت»:اشتباه سریع و بی معطلی و تندتند گفتم: خب دیگه من برم... منو در حالی که براندازانه نگاه میکرد با همون ژست قبلیش ،گوشه ی لبشو جوییدوگفت: عوض شدی نفس«با اتمام حرفش سرشو بلند کرد و از افق نگام کرد» از حرفش و نگاه تیزش هیز نه تیز بود نگاهش انگار تا تک تک سلول های بدنتو با نگاش لمس میکرد... شالمو کشیدم جلو تا با چشماش منو نخورده،نگام کردو محکم تر گفتم:با اجازه _برسونم نه ممنون خودم میرم _امروز دانشگاه نداشتی؟ _دیگه دانشگاه ندارم دارم خودمو برای کنکور کارشناسی آماده میکنم _رشته ات چی بود؟ _نقاشی«با دقت اطراف از نظر گذروندم خدایا پسره سر نرسه آبروم برهچه غلطی کردما». _پس هنرمندی؟ «ترو جدّت انقدر سوال نپرس الان میاد آبروم پیشت میره» _نه درحدی که بشه اسممو گذاشت هنرمند   -ولی هارمونی رنگ لباست میگه که خیلی هنرمندی «چشمام گرد شد در حالی که نگامو به دستش که هنوز گوشی تو دستش بود دوخته بود؛فکرکردم که عجب پسردختر بازیه چه زبونی می ریزه موذ مار خان1به اطراف دو مرتبه یه نگاه سرسری انداختم نه کسی اطراف نبود آخه این وقت بعد ازظهر کی میاد پارک؟!اونم ساعت 2 یه روز زمستونی؟! _به نعیم از طرف من تبریک بگو شنیدم که نامزد کرده لبخندی سر سری و تصنعی زدم و گفتم :چشم حتماً...با اجازه... با لبخند مرموزی گفت:عجله داری نفس پناهی. از لحنش قلبم فرو ریخت و گفتم : آخه خیلی وقته بیرونم باید برگردم به درسام برسم... باز یه تا ابرو شو بالا داد و گفت :خیلی وقته؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم:نیم ساعت واسه هوا خوری کافیه«به اطراف نگاه کردم دو تا پسر از دور میومدن نکنه این باشه یعنی طرف با دوستش اومده؟وای نه چه واویلایی بشه جلوی این آرمین از کجا معلوم که اینا باشن؟اگر باشن چی؟نه به ریسکش نمی ارزه خدا حافظی کن بریم با با خر ما از کره گی دم نداشت _چرا اطرافو انقدر نگاه میکنی منتظر کسی هستی ؟ _وا!نه «چه سریع هم حرف تو دهن آد م میذاره»خداحافظ _خدا حافظ مواظب باش زمین نخوری زمین سره با تعجب برگشتم نگاش کردم و کمی هم اخم کردم تو نگران من بشی؟! مار خوش خط و خال تا نگامو دید سریع گفت: _بابات میگه وقتی برف میاد خیلی زمین میخوری «نگامو آروم ترکردم و سری تکون دادم و بعد به راهم ادامه دادم هنوز 10قدم دور ترنشده بودم که«خشایار» همون پسری که باهاش قرار داشتم همون که 3ماه تموم فقط به هم مسیج میدادیم بدون اینکه نه من بدونم اون واقعا کیه نه اون بدونه هر چیزی که در مورد همدیگه میدونستیم همون چیزایی بود که از خودمون بهم گفته بودیم و حالا مثلا ً خیر سرمون قرار بود برای اولین بار همیدیگه رو ببینیم که البته جناب خشایار خان تشریف فرما نشدن،دیدم شماره اش روی گوشیمه همون شماره رند با کد یک با حرص جواب دادم: _سلام معلومه کجایی ؟ توی این سرما دوساعت منتظر جنابعالی بودم مردم از سرما... _سلام. قلب هری ریخت سریع گوشی رو از رو گوشم برداشتم و دو مرتبه به شماره نگاه کردم نکنه اشتباهی تشخیص دادم شماره ی خشایاره ...ولی نه شماره خودش بود با تردید گفتم:خشا ...ی...یار؟!!!! _آره خودمم _نه تو خشایار نیستی صدای اون نیست!! _چرا خودشم  من سر قرارم تو نیستی انقدر عصبانی شدم که یادم رفت مخاطبم تن صدای خشایاررو نداشت با عصبانیت گفتم :_ _چرا الکی حرف میزنی من همین الان از سر جام بلند شدم خالی نبند _من سر قرارم میتونی برگردی و من ببینی _نمیتونم _چرا؟ _بابا انقدر دیر کردی که آخر شریک بابام منو دید دوساعت هم مخ منو با سوال و جوابش خورد یه گیری هم داده بود که من الا و بلا اومدم سر قرار اگر برگردم و منو ببینه که برگشتم ... خب آبروم میره _خب یه کلمه میگفتی آره خودتو راحت میکردی _تو انگارشرایط منو هنوز درک نکردی طرف شریک بابامه میره میذاره کف دست بابام و بعد هم هیهات بابام سر منو پخ پخ خندید و گفت :اینجا که جز من کسی نیست رفته بابا، برگرد _خشایار به خدا خالی بسته باشی دیگه نه من نه تو ها جدی گفت: میگم کسی نیست _خیله خب چطوری بشناسمت؟ _اینجا جز منو تو کسی نیست وقتی برگردی منو میشناسی تمام سرم پر از تردید شد یه خوفی ته دلم افتاد  گوشه ی لبمو گزیدم و آهسته بدون اینکه گوشی رو از روی گوشم بردارم برگشتم نگاهم از زمین شروع شد درست 20قدم عقب تر از من یه جنس مذکر ایستاده بود کفش های مردونه _شلوار جذب مشکی پارچه ای...تپش قلب بالا رفت روی کمرم عرق سردی نشست نفسمو حبس کردم و نگاهم و بالا ترکشیدم _یه پالتوی کوتاه ...قدم به قدم نزدیکم میشد نه نه نه اون نیست دیده ایستادم میخواد بیاد جلو یه چیزی بگه ... اونم گوشی دستشه !!! نه خدایا لبمو زیر دندون چنان گزیدم که حس کردم سوراخش کردم صدا از داخل گوشی به گوشم رسید _دیدی چه راحت تونستی منو بشناسی؟«لمس شدم پوزخندش پررنگو پررنگ تر میشد ...گوشیم از دستم سُر خورد افتاد زمین روی برفا ولی دستم همون طور بالا کنار گوشم با فیگورتلفن جواب دادن بالا مونده بود یکی تو سرم زمزمه میکرد «رو دست خوردی »...دهنم باز مونده بود و خشک خشک شده بود چشمام هم از خیرگی میسوخت ... به فاصله ی نیم متر کمتر از من ایستادو گوشیمو از روی زمین برداشت و در حالی که برفا رو از روش پاک میکرد گفت : _تو که گفتی:«نیم ساعته اومدی»چرا خالی میبندی که دوساعته منتظرمی؟ از شک یه بار دیگه با هول زدگی سلام کردم بلندزد زیر خنده و گفت: چند بار سلام میکنی؟«باطری گوشیمو جا انداخت وروشنش کردو یه نیم نگاه به من کرد »و سری با زاویه کم به طرفین تکون داد و بعد نفسی کشیدو چشماشو یه کم درشت کرد و بعد به حالت اول برگردون(درست حالتی که دیمون تو سریال ونپایردایریز میکنه)و گفت : _اه نفس بسته آرمینم دیگه ...گوشی رو به طرفم گرفت و گفت: _بیا بگیر ناگهونی از جا پریدم مغزم قفل کرده بود سریع اولین چیزی که به ذهنم رسیدو گفتم: _فکر کنم من باید برم خونه _خونه ؟ توبا من قرار داری _نَ..من ..نه ..من اومده بودم هوا خوری... _بسته نفس تو با من قرار گذا شتی _من قرار گذاشتم ؟!!!!کی؟!!!! آرمین گوشیشو در آورد و شماره گرفت و موبایلم زنگ خورد نگاه وارفته امو از صورت خونسرد و ریلکس آرمین گرفتم و به گوشیم نگه کردم شماره خشایار بود همون شماره رند کد یک....نگاه یخ زده و ویلونمو به طرف صورت آرمین بلند کردم و گفتم :آقای مهندس!!!! اصلا کار خوبی نکردید شوخی بدی بود آرمین لبخند زد پررنگو پررنگ تر شد بعد به خنده تبدیلش کردو نهایتاً به قهقهه و بعد دوباره چشماشو اونطوری کمی درشت ودر حین حرف زدن کمکم به حالت عادی بر میگردوند کرد و گفت : _ترو خدا دعوام نکن نفس با اخم نگاش کردم به چه حقی منو سرکار میذاره؟با سردی و خشکی گفتم :خداحافظ تا رومو برگردوندم که برم جلوم عین جن ظاهر شد ازظاهر شدن اونطوریش قلبم هری ریخت و نفسی با لا کشیدم :«ییه»...ترسیدم چشماشو ریز کرد و گفت :میخواستم موضوعو یه کم هیجان انگیز کنم...اِم م م ...هیجان انگیز که نه «باز سرشو یه کم اینور اونور کرد و گفت»:جذاب اخم کردم و با حرص گفتم : واقعاً که . _ناراحت شدی؟ _معلوم نیست ؟ یه کم صورتشو آورد جلو دقیق تو صورتم نگاه کرد وگوشه های لب برگردون و گفت:نه تنها چیزی که معلومه اینکه رنگ پوستت تیره تر شده «سریع و بی مهاباد گفت»:برنزه بهت میاد«لبخندی مکش مرگ ما تحویلم داد که خیلی حرصیم کرد پسره پرو خیال کرده منم دخترای بد بخت مردومم که منو هم دست میندازه احمق  نکبت پولداره رذل با اون چشمای دریده اش با لحن محکم و جدی گفتم :» _خدافظ _چشماشو دیمونی کرد و گفت :آه نفس چرا آنقدر خدا حافظی میکنی؟ دنبالم راه افتاد و دوباره جلوی راهم سبز شد و با اون قیافه ای که میشد فهمید تو دلش داره مسخره ام میکنه که اون لبخند مزخرف ژیگول رو لبشه گفت:اولین روز قراررو این همه ترش رویی؟ قاطعانه و محکم گفتم :من با شما قرار نذاشتم جناب مهندس _من و خشایار هردو یه نفریم دندونامو از حرص رو هم گذاشتم و،استخون فکم منقبض شده بود از میون دندونای قفل شده گفتم: _آدم که احمق باشه آخر عاقبتش میشه این «به خودم اشاره کردم » لبشو با یه قیافه با مزه ای گاز گرفت و گفت:دور از جون نفس ،نچ دور از جون بابا دخترای عاقل با پسری مثل من قرار میذارن تأکیدی و شمرده گفتم: من، باشما،قرار ، نذاشتم _باز گفتی که ؛ای بابا من دیدم اگر بگم «آرمین هستم»تو با من قرار نمیذاری خودمو خشایار معرفی کردم با حرص گفتم : خشایار ، بیست و سه ساله،مغازه لوازم خونگی،چشم ابرو مشکیه...اینا همه شمایید دیگه؟ _خب اگر میگفتم «خشایار ،بیستو نه ساله ، رئیس شرکت تجاریِ ِ صادرات و واردات چرم ،قد بلند چهار شونه چشمام آبیه ..»حتما می بایستی عقب مونده باشی که نفهمی منم از حرص داشتم منفجر میشدم گوشام داغ کرده بود و گونه هام داشت آتیش میگرفت آرمین لبخندی زد و گفت ـ _تا حالا دقت نکرده بودم وقتی حرص میخوری چقدر جذاب میشی،ولی زیاد حرص نخور همه اش یه شوخی بود با صدای لرزون از بغض و کینه و حرص گفتم : شوخی جالبی نبود ،خداحافظ جدی تر از هر لحظه  گفت :ا َه ،باز میگه خدا حافظ _مگه نمیگید شوخی بود خیله خب شوخی کردید خندیدید دیگه تموم شد. با کمی اخم که چاشنی جذبه همیشگیش بود گفت: _اسم و نشونم شوخی بود بقیه اش که شوخی نیست _یعنی چی؟!!!! _خ ُُُ ُ ُ ُ ب «لبخندی زد که گویا پشت اون لبخند دنیایی پوشده و پنهان وجود داره ،کلی نقشه که من ازش بی خبر بودم حس بدی نسبت به لبخندش داشتم »من از تو خوشم میاد با تعجب نگاهش کردم هنگ کرده بودم آرمین از من خوشش اومده ؟ از من ؟ مضحک ترین موضوع دنیا میتونست همین یه قضیه باشه اخمی کردم و جدی در حالی که سرمو زیر  انداخته بودم چون طرز نگاهش نوعی خجالت بهم تزریق میکرد ...گفتم:همه ی دخترای دنیا رو ویزیت کردید حالا رسیدید به من ؟ چنان محکم و با جذبه گفت : _این چه طرز حرف زدن با منه ؟«که به جد قالب تهی کردم و یه قدم از ترس به عقب رفتم و سرمو انقدر پایین آورده بودم که چونه ام چسبیده بود به قفسه ی سینه ام و با تن صدای آرومی گفتم: _ببخشید ولی من اهلش نیستم شاکی و طلب کارانه گفت: _ا ِ،جالبه وقتی خشایار بودم اهلش بودی حالا نیستی؟ _میگم که اشتباه کردم اصلا بلند شده بودم که برم ... _تو اگر اهلش نبودی سه ماه قبل باید این مقوله رو ختم به خیر میکردی می بینی نفس تو... قبل اینکه محکومم کنه سر بلند کردم گلایه گونه گفتم : _اصلا برا ی چی به من زنگ زدید؟ _تو چرا جواب دادی ؟الان موضوع تویی نه من تو که ادعا میکنی اهلش نیستی «بهم نزدیک شد انقدر که فقط چند سانتی متر با صورتم صورتش فاصله داشت به عقب رفتم به جلو می اومد و ادامه میداد:چرا جواب یه اس ام اس ناشناسو دادی پس تو هم تنت میخارید هان کرم از خوده درخته ...«اخم کردمو در حالی که به عقب میرفتم و به جلوتر میومد و دریده تر به چشمام چشم دوخته بود خوردم به نیمکت از ضربه ای که لبه نیمکت به پشت زانوم وارد کرد نشستم روی نیمکت و سر بلند کردم و با یه خوفی آشکار نگاش کردم با پوزخندی پیروز صورتشو جلو آوردو گفت :هووووم؟ _شما نگفتید...نگفتید ...کی ...کی هستید«تو جز جز صورتم دقیق نگاه کرد به چشم راستم ،چشم چپم، انقدر دقیق به چشمم نگاه کرد که گفتم تک تک مژه هامو حساب کرد بینیم و آهسته نگاهشو پایین تر آورد روی لبم زوم کرد قلبم ایستاد ترسیدم چی تو سر خرابش میگذره ؟ این مغزش مشکل داره خیال نکنه من از این دخترام و کاری کنه ناشیانه سرمو عقب تر کشیدم بدون اینکه نگاه از لبم برداره پوزخندی زد ...یه چیزی دور مچ دست چپم حلقه شد سریع به دستم نگاه کردم نذاشت آنالیز کنم  که چیه دوردستم پیچیده، دستموکشید وبا یه حرکت از جا بلندم کردو گفت:بریم خودمو کشیدم عقب زورش بهم میچربید میکشیدتم امتناع میکردم و فایده نداشت با درد گفتم:ای وای خداااا آقای مهندس ولم کنید این چه کاریه؟!!آخ آخ دستم وااای خدا جون دستم درد گرفت ولم کن ..یییههه بدون تغییر در رفتارش گفت: میریم یه فنجون قهوه میخوریم با تموم قوام دستمو کشیدم و با صدای بلند گفتم: ولم کن ببینم اه ایستاد برگشت نگام کرد بدون هیج احساسی حالا چه بد چه خوب چشماشو کمی ریز کرد و دقیق نگام کرد و نفس زنان از تقلایی که میکردم انگشت اشاره امو مقابلش گرفتمو گفتم :نه آقای شوکت گفتم که من اصلا .... وسط حرفمو بااون صدای باز و تن محکم و کوبندش گفت : _چرا نه؟ _چونکه شما شریک پدر من هستید _سن بابا تو که ندارم شریکش هستم دلیل دیگه بیار _من اصلا تا حالا با پسری دوست نبودم نمیخوام... _خب این چه ربطی داره ؟نبودی حالا هستی اونم با مّنّ. _اگر بابام بفهمه منو میکشه سرشو بالا گرفت باز از افق نگام کرد و گفت: بابات زیر دست من کار میکنه میدونی که بدون اجازه من آب  هم نمیخوره ،بدون هماهنگی با من هیچ کاری نمیتونه بکنه ولی مّنّ«مغرورانه تر گفت»:نیازی به هماهنگی با بابات ندارم «با اخم و گیجی گفتم»: یعنی چی؟ _یعنی اینکه اگر بابات بو ببره اولین نفر به خود من میگه بعدشم «پوزخندی زد و گفت» گیرم که بفهمه میخواد چیکارکنه ؟ تموم دار و ندار بابات دست منه اونم بدون سند و مدرک «یه تا ابروشو بالا دادو گفت»: واسه بقا ی مال و اموالشم که شده نمیتونه به مّنّ حرفی بزنه «اه اه چه منم منمی میکنه پسره ی پولدار نکبت به چه حقی بابای منو جلوی روی من کوچیک  میکنه فکر کرده کیه ؟تو هیچی نیستی هیچی فقط یه خر شانس که ننه بابای پولدارش براش ارث کلون گذاشتن با حرص نگاش کردم و دندونامو روی هم فشار دادم تا بهش توهینی نکنم حرفی از دهنم نپره از میون دندونای قفل شده ام گفتم : به هر حال من اهل دوستی با پسرا نیستم «نگاهی جاه طلبانه بهم انداخت ودر حالی که آهسته دورم میچرخید گفت»:   _تو خیال کردی من علاف تو یه الف بچه میشم که بگی نه و منم برم ؟«لبه ی شالمو گرفت و لمس کرد و خیره شد تو چشمام و گفت:» _من هر چی بخوام به دست میارم و حالا ترو میخوام «از نگاه درنده اش ترسیدم گوشه  شال که دستش بودو رو هوا ول کرد و نزدیک تر بهم شد و بو کشیدو نگاهشو بلند کرد و به چشمام خیره شد از این نگاه دریده اش نفرت داشتم » _212-هووووم سلیقه مردا رو میدونی ققدیسه خانوم  خوشم اومد سرشو عقب کشید و و در عوض با یه حرکت شال پشمین سفیدمو از قسمت جلو تو چنگ گرفت ومن به جلو کشید و چشم تو چشمم شد و گفت : اگر با من نباشی تموم رابطه سه ماهت با من کف دست باباته همه اس ام اسایی که برام فرستادی رو دارم نمیخوای که برعکس تحریکش کنم ؛اونم علیه تو؟ تنم یخ کرد حس کردم فشارم افت کرد که پشتم اون طوری می لرزید با وحشت نگاهش کردم گیرم انداخته بود درست عین یه عنکبوت که حشرات دیگه رو در تارهای نا مرئیش اسیر میکنه،اگر بابا بفهمه آبروم میره پیشش ،اعتمادمو از دست میدم منو میکشه به خاطر اینکه با مهندس دوست شدم تا حالا از گل نازک تر بهم نگفته خیلی بهم ایمان دارن اگر میفهمیدن دیدشونو نسبت به خودم خراب میکردم _من با آبروی بابام بازی نمیکنم _خب بازی نکن،اگر«شالمو رها کرد و رو شونه هام مرتبشون میکرد که کلافه یه قدم به عقب رفتم و منتظر نگاش کردم پوز خندی از کارم زد و گقت: _اگر تو با من نباشی مطمئن باش که روزای خوبی در پیش واسه تو و بابات نیست خب به هر حال ماجرا رو جوری باید جلوه بدم که تو مزاحمم شدی پس رو شراکتم با پدرت هم تاثیر خواهد داشت و اون موقعه است که نفس حسین پناهی(پدرمو میگفت )بی نفس میشه ولللللللییییی عزیزم «دوباره شروع کرد به دورم چرخیدن و پشت سرم ایستاد و دهنشو نزدیک گوشم کرد و گفت :»با من باشی بابات هیچی از قضیه نمیفهمه به روبرو نگاه کردم ازش میترسیدم دیگه نه راه پس داشتم نه پیش دومرتبه اروم تو گوشم گفت :می خوای تصمیم بگیری اینم در نظر بگیر عزیزم که خوشی خونواده ی پناهی در دست توا ِمیدونی چرا؟ چون من ترو میخوام واگر تو پسم بزنی مجبورم حرصموسر سرمایه اتون توی شرکتم خالی کنم تموم دارای پنجاه و خرده ای ساله ی  بابات تو شرکت من خوابیده میدونی که؟ با وحشت برگشتم نگاش کردم چرا انقدر پس فطرته؟چطور انقدر راحت از مال خوری حرف میزنه؟داره تهدیدم میکنه ؟یه قدم به عقب رفتم و گفتم : _تهدیدم میکنید؟ شونه بالا انداخت وگفت: تو اسمشو میذاری تهدید؟من اسمشو میذارم راهنمایی برای اینکه تصمیم درستو بگیری بهش نگاهمو دوختم دل چرکین بودم و پر از حرص و ترس دل آشوبه ای داشتم که خدا میدونست چقدر وسعت داشت تموم دار و ندارمون تو دستاش بود اونم بی مدرکو سند؛ اسمش این بود که بابا شریک یک چهارم شرکته ولی ما هیچ وقت هیچ سندی رو ندیدیم نمیدونستیم قضیه این اعتماد بابا چیه ولی همین که سود سرمایه اش ماه به ماه به حسابش میومد و مدیر اجرائی بود انگار براش کافی بود همیشه یه دل شوره بزرگ نسبت به این کوتاهی بابا داشتیم ولی هیچ وقت فکر نمیکردم حماقت من باعث بهم خوردن این شراکت و دستمون تو حنا موندن بشه اصلا نیازی به فکر نیست ارمین زده بود به هدف بی رد خور نقشه میکشید؛ بابا گفته بود که با وجود سن کمش ولی تجارت اونو یه گرگ کرده که یه تنه صد نفررو حریفه حالا دارم با تک تک سلول های بدنم این حرف بابا رو درک میکنم  اون یه گرگه یه گرگ چشم آبی . چیکار باید بکنم ای کاش مامان یا نگین این جا بودن هیچ وقت عرضه نداشتم خودم به تنهایی تصمیم بگیرم همیشه مامان یا نگین برام تصمیم میگرفتن ،تصمیم کبری ی من برای زندگی انتخاب لباسم بود نه این تصمیمی که هم رو آینده خودم تاثیر میذاره هم رو آینده هفت نسل بعد از خودم... باید چیکار کنم؟ تصمیم درست چیه؟ با ید بیشتر فکر کنم ناگهونی گفتم: _به من وقت ..... _نع «اومد جلو تو صورتم چشم گردوند و» گفت: همین الان بغض کردم خیلی ازش میترسم داره مجبورم میکنه نه اینکه انتخاب کنم چرچیل آره درست عین چرچیل موذیه ... نفس نفس قبول کن آرمین یه دختر بازه نترس قانون های تو خسته اش میکنه و وقتی به مراد دلش نرسه ولت میکنه اینطوری هم حرف  اونو گوش دادی هم از خونواده حمایت کردی... آرنجمو گرفت و کشید به طرف خودش تقلا کردم ولی باعث شد اون یکی آرنجمم میون چنگش بگیره و منو به جلو تر بکشونه کف دستامو رو قفسه سینه اش گذاشتم و خواستم هولش بدم ولی زورم نمیرسید حتی یه اینچم تکون نمیخورد لبخندی پیروز مندانه زد و گفت:بیشتر بیشتر تقلاکن اینطور جذاب تر میشی بی مهاباد زدم زیر گریه و با التماس گفتم: ولم کن تروخدا من به دردت نمی خورم من املم هیچی بلد نیستم اهل هیچی نیستم حوصله اتو سر میبرم ،کلافه ات میکنم خودم میگردم یه دختر اهلش برات پیدا میکنم فتو کپی خودم با لحنی آمیخته از حرص و شعف گفت: _من اصلو میخوام نه کپی انقدر هم از خود گذشتگی نکن بعدشم «لبخندی پهن لبش کردو خواهانه نگاه توی صورتم گردوند و باز زوم کرد رو لبام از میترسیدم وقتی این کارو میکرد و،آروم با صدای خفه گفت:» _خودم بهت یاد میدم عزیزم غصه نخور  حس خطرم انقدر زیاد بود که قدرتمو زیاد کنه با تمو قدر هولش دادم و جیغ کشیدم ولی...عین کوه می بود لامصب چرا قدرت من در برابرش ضعیفم؟ ...نا امید با ترس و گریه نگاش کردم و گفتم :خواهش میکنم ...آقای شوکت...«یهو رهام کرد از حرکتش جا خوردم جدی شد باز و سرشو بالا گرفت و پر جذبه با اون صدای باز و کمی بم که وقتی محکم حرف میزد ته قلب آدم از صداش میلرزید گفت:» _نمیخوای به من پا بدی نه؟ با همون گریه و نفس زنان از ترس و تقلا نگاش کردم و گفت : _خیله خب«گوشیشو در آورد و شماره ای رو گرفت با تعجب نگاش کردم و جدی تر نگام کرد و گفت:» _جناب پناهی...سلام ... شوکه نگاش کردم مغزم از کارش سوت کشید لال شده بودم انقدر شوکه بودم که نفس کشیدن هم یادم رفته بود ولی در عوضش تپش قلبم انقدر بالا رفته بود انقدر بالا که انگار قلبم تو سرم میزد انگار تو تنم برف ریخته بودن ولی از درون از کاری که داشت میکرد میسوختم ... باخشم و جدیت گفت : آقای محترم این چه وضعش؟ اصلا خبر دار... این صدای من بود؟!!!که با هول وولا و التماس گفتم: _باشه باشه هر چی تو بگی اون همه خشم تبدیل شد به یه لبخند پیروز مندانه ؛بدون اینکه تلفن و قطع کنه گوشی رو آورد پایین به دستش خیره شدم همون طور هنگ کرده نگاش میکردم و با همون قیافه که فریاد میزد :«من استاد شیطانم»نگاهی بهم کرد وگفت: _دفعه ی دیگه واقعا زنگ میزنم خواستم حالو روزتو یه بار تجربه کنی که رو حرف من «نه » نیاری با حرص و نفرت نگاش کردم و با شیطنت و هیجان سرشو تکون داد و گفت: _چی ؟چی میخوای بگی؟ _با حرص و دندون قروچه گفتم : پس فطرت (این یعنی نهایت شجاعتم) با شیطنت اخمی کرد و گفت : بی ادبی ممنوع _تو از قدرتت سوء استفاده میکنی یه کم تصنعی فکر کرد و سری بازاویه ی کم به طرفین تکون داد و گفت: _اوووم ،خب آره چیز شاقی کشف نکردی _به چی میخوای برسی؟«اشکامو با حرص پس زدم وادامه دادم:»چرا برات مهمه که من با هات دوست بشم؟ اومد نزدیک انقدر نزدیک که فقط 2-3 سانتی با صورتم فاصله داشت نفساش به صورتم میخوردبوی ادکلنش تا توی مغزم فرو رفت قلبم به تپش افتاده بود تو چشمام نگاه کرد برق شیطنت گذر کردو لبامو حریصانه نگاه کرد هر آن ممکن بود ببوستم!! اونم آرمین تو مخیله کی میگنجید که تو مغز من بگنجه؟ از ترس داشتم قالب تهی میکردم ... لبخندی از اون ذات خرابش روی لبش نشست ... خوب که ترسودتم سرشو کنار گوشم اورد و گفت : چون ازت خوشم اومده به عقب رفتم و با تعجب گفتم : بعد سه سال یهویی خوشت اومده؟!!! سرمو به زیر انداختم آهسته گفتم : _با من نمیتونید به اهدافی که در سر دارید برسید فاصله رو پر کرد و اومد جلو با لبخندی از شیطنت گفت: _چه اهدافی «تو قرنیه چشمام از چپ به راست و از راست به چپ مانور تند رو میرفت»هوووم؟ _همون هدفی که پشت این قیافه غایم کردید با هیجان بیشتر و شیطنت پررنگ تر آروم تر گفت:متوجه نشدم ،چه هدفی عزیزم؟«قلبم فرو ریخت لعنتی چرا لحنت اینطوریه ؟ اه خاک بر سرم کنن چرا بلد نیستم من از پا بندازمش... تلخی ادکلنشو ته گلوم حس میکردم نگاهش با گناه داشتم حس میکردم ،عذابم میداد به عقب رفتم و گفتم :من  باید برگردم عادی نگام کردو گفت":میرسونمت _نه ممنون خودم میرم تر جیح میدم با تاکسی برم _گفتم : میرسونمت «از لحن محکمش جا خوردم و با تعجب نگاش کردم وگفت» _عادت کن که رو حرف من حرف نزنی چون منو طوفانی میکنی خدایا ،خدایا غلط کردم ترو قران منو از شر این دیوان جانی نجات بده... _ماشین مو اون دست خیابون پارک کردم «اشاره کرد به یه آئودی مشکی رنگ لامصب چی ماشینی داره بازم به این اعتقادم که دنیا برای پولداراست رو آوردم بذار یه بار دیگه تلاشمو بکنم گوشه آسین پالتو شو گرفتم تا از حرکت بایسته و وقتی ایستاد یه نگاه پرسشگرا بهم کرد به زور آب دهنمو قورت دادمو گفتم : _ببین من مطمئنم که از من خوشت نیومده چون اگر خوشت اومده بود چرا توی این سه سال به من بی توجه بودی پس معلومه که.... پرید وسط حرفمو خیلی جدی با تن صدای محکمشو چاشنی صورتش که اخم بود سر شو آورد نزدیکو گفت: _چون سه سال پیش غیر قابل تحمل بودی ولی الان فرق کردی _من اصلا شبیه اونایی نیستم که انتخاب میکردید نگاه (به خودم اشاره کرد ) نگاهم کرد از همون فاصله نزدیک چشمای فیروزه رنگشو ریز کرد حالا دقیق تر مویی تر جز به جز صورتمو از نظر گذروند و گوشه ی لبشو جویید و بعد خونسرد سرشو به عقب کشید و گفت: _آره این مدل ابرو بیشتر بهت میاد ،خب نگات کردم چی؟. نفسی مأیوس از دهن خارج کردم و با شونه های افکنده گفتم :وااای اخمی از گنگی کرد و گفت: وای ؟!وای... یعنی چی؟!متوجه نمیشم! _من یه دختر آفتاب مهتاب ندیدم(با لحن مسخره اش و چشمایی که مدل دیمون میکرد)«وقتی میگم دیمون یعنی همون درشت میکنه چشماشو بعد کم کم به حالت عادی برمیگرده قابل توجه » گفت: _واااای ، سور پرایز ،«جدی سر شو جلو آورد و گفت»: _خب منم واسه همین تو رو میخوام با حرص پامو زمین کوبیدمو گفتم : _من ترو نمیخوام خونسر شونه بالا انداخت گفت _مشکلی نیست عزیزم کافی دو هفته با من باشی اون موقعه این تویی که مشتاق منی. نفسی آه وار کشیدم و دنبالش به راه افتادم قدم تا شونه هاش بود با این که لاغر مردنی نبودم بلکه جز دخترای شاسی بلند محسوب میشدم ولی بازم از من درشت تر بود درست هیکل یه ورزشکارکه فیت نس کار میکردو داشت خببببب...یه اعتراف که هیکلش بی نظیره همین طور که تو فکر بودم ازش جلو افتادم و اون افتاد پشت سرم سنگینی نگاش اینو بهم فهموند که پشت سرمه انقدر نگاهش قوی بود که ایستادمو در جا برگشتم و بهش نگاه کردم تا دیدمش گفت: _بهتر یه کم لاغر بشی وای انگار بد ترین فحش دنیا رو بهم داد یه جور داغ کردم که مشتمو کنار پام گره کردمو از میون دندونای قفل شده گفتم : _تا حالا نشنیدی نباید در مورد دو تا موضوع با یه خانم صحبت کرد اولی سنشه و دومی هیکلش؟ لبخندی پهن و با شیطنت و موذ ماری روی لباش نقش بست و گفت : ا ُ! به خانم بر خورد ؟«سرشو کمی کج کرد طرف راست و چشماشو ریز کرد و خیره تر نگام کرد و گفت :» _ولی عزیزم من هرکسی نیستم «با چنان حرصی نگاش کردم که باعث شد قهقهه ای سر بده  که منو در مرز آتیش گرفتن برد حس میکردم هر آن از چشمام آتیش بیرون میزنه از خنده ایستاد و بهم نزدیک شد و صورتشو جلو آورد و گفت : _به نظر من که این روزا سوگلیم شدی هر جوری که باشی خواستنی ای داف شاسی بلند من!«دلم میخواست بزنم تو دهنش ولی توان تا این حد جسارتو در وجودم نداشتم ؛آرنجمو گرفت و گفت» :بریم آرنجمو از تو دستش کشیدم بیرون و خودم به راهم ادامه دادم که باعث شد یه پوز خند بلند بزنه انقدر که من صدای پوز خندشو بشنوم فکرمو نظری که در مورد هیکلم داده بود بهم ریخته بود اه لعنتی من که چاق نیستم چرا ازم ایراد گرفته ؟حتما باید شبیه اسکلت تو آزمایشگاه باشی که از نظر این پسرا خوش هیکل بیای ...دندونامو رو هم فشار دادم و زیر لب گفتم دیگه شام نمیخورم...باید ورزش کنم ،شاید بهتره یه قرص لاغری بخرم ؟ معتادنشم شنیدم تو قرص لاغری ها شیشه میریزن... نه ولش کن همون ورزش میکنم ... اه سخته ...نه ولش کن شامو حذف میکن... _اینور، اینور... الو...اینجا از حرکت ایستادم دیدم ماشین خوشگل دو درشو رد کردم ببین چه عروسکی زیر پاشه یعنی مایه اش چقدره ؟ از نعیم شنیده بودم یه پورشه شاستی بلند داره !!! آرزوی خیلی از دخترا ست که سوار یه همچین ماشینی و کنار همچین پسر خوشگل و خوشتیپی بشینن ولی من... اصلا حس خوبی که ندارم هیچ بلکه درست مثل یه اسیرم که دارن مدرن باهام برخوردمیکنن سوار ماشین شیک میکننم و بهم میگن «عزیزم» و احتمالن چندین جای شیک هم میبرنم ولی ماهیت این رابطه همون اسارت... چقدر ازش میترسم غیر قابل پیش بینی تا حد زیادی خود خواه انقدر که همه رو به خاطر خودش نادیده میگیره ،قدرتی که پول به اون داده اونو تبدیل به آدمی کرده که با همه چیز تجاری برخورد کنه (یا باهام دوست میشی یا سرمایه اتون پر)یا به (حرفم گوش میدی یا اس ام اسات تحویل بابات میدم )لعنت به تو هیچی از انسانیت سرش نمیشه یادمه یه بار یه جلسه کاری تو خونه ی ما برپا شد آرمین،بابا ،چند تن از کارمندایی که پست مهمی توشرکت داشتن حضار این جلسه بودن جلسه تو پذیراییمون بود ؛منو نگین هم توی هال نشسته بودیمو تلویزیون نگاه میکردیم که یهویی اون عربده ای که آرمین سر اون کارمند بی نوا زد نصیب هیچ بنی بشری نکنه رو شنیدیم، من جای کارمنده قالب تهی کردم و از ترس چسبیده بودم به نگین ،الهی بمیرم بیچاره کارمنده سرشو انداخته بود پایین و فقط میگفت:چشم درستش می کنم جناب مهندس «از اون به بعد بود که هر وقت آرمینو میدیدم انقدر مراقب رفتارم بودم که یه وقت یه کاری نکنم که به مزاج مبارک آقا بد بیادو به تیریش قباش بر بخوره و از اون داد قشنگا سر منم بزنه الحمدالله هم که نه از ننه جانم ابایی داره نه از پدر جان  و شیرین منو جلوی همه خرد بکنه اصلا انگار جای دل تو سینه اش سنگه همه رو به چشمه نوکر وکنیز می بینه چقدر دوست داشتم از پا افتادنشو نسبت به یکی ببینم ،هیچ وقت یادم نمیره یه سال خونواده من و به باغش دعوت کرد ،یه باغ خوشگل و بهشت مانند تو کردان کرج داره وای فردوسی برا خودش بود، شنیده بودم که باغ پدریش بود خیلی هم این باغ براش مهمه و با ارزش چه عجب یه چیزی واسه اش ارزشمند بود! خلاصه پشت این باغ یه حیاط پشتی بود که بکر و دست نخورده تو تموم این حیاط پر از گلای نرگس خودرو بود عطر نرگسا تو فضا پیچیده بود کنار اون آبی که از صخره های کوه کنار باغ به حیاط جاری بود محوطه ای ساخته بود که نا خدا گاه تورو جذب خودش میکرد دقیقاً بلایی که سر من اومد و وارد اون منطقه ممنوعه شدم که آرمین در قانونش تأکید داشت که به اون قسمت باغ کسی نره... من رفتم...و جای بهشت آرمین جهنمی برام ساخت که تاعمر دارم یادم نره که وقتی مکانی ممنوعه غلط بکنم پامو بذارم توش... همین که منو توی اون مکان پشت حفاظ دید خون تو چشمش نشستو عین شیر نعره زد«کی به تو اجازه داد بیای اینجا؟کی بهت گفت که میتونی هر کجا که دلت خواست بری؟من؟صاحب خونه منم یادمم نمیاد که بهت همچین اجازه ای داده باشم ،بیرون همین الان بیرون...»یعنی مردم از خجالت انقدر شرمنده شده بودم که دلم میخواست بمیرم اون روز از اون لحظه که صبح بود تا خود شب یه جا نشستم و از جام جُم نخوردم ،انقدر خودمو سرزنش کردم،فحش دادم و نفرین کردم که آخر هم روی همون کاناپه ای که نشسته بودم خوابم برد وااااییییی که خدای من، تموم خاطرات من از این پسر، بده  من چطوری الان نشستم کنارش ؟!!! موبایل آرمین به صدا در اومد ،گوشیشو از جیبش در آورد و نگاهی به صفحه گوشییش کرد و گفت:باباته قلبم هری ریخت با ترس نگاش کردم و خونسرد و خشک جواب داد: _الو..سلام....چی شده؟...الان جاییم نمیتونم بیام...کی گفت شما جلسه رو بندازید جلو؟..«جدی تر و بلند تر گفت»:جواب منو بده جناب پناهی...«بیشعور چرا با  بابام اینطوری حرف میزنه ؟»..رئیسه اون شرکت کیه ؟من یا شما؟...اگر منم پس چرا شما تصمیم میگیرید؟...«با حرص نگاش کردم گستاخ ببین چه منم منمی میکنه،هر چی نباشه بابای من جای باباشه حق نداره انقدر گستاخانه باهاش حرف بزنه »به من نگاه کرد و با لحنی آروم تر ولی در عین حال همون طور جدی گفت:جناب پناهی من الان یه قرار شخصی دارم نمیتونم بیام ، «تأکیدی گفت»:اون جلسه ای هم که به اختیار خودتون به جلو انداختیدو موکول میکنید به همون زمانی که من تعیین کرده بودم«ببین چه دستوری به بابا میده انگار بابا نوکرشه بیشعوووور» تلفنو قطع کرد و نگاهمو ازش گرفتم بهم نیم نگاهی انداخت که از گوشه چشم دیدم و گفت: _میدونستی بابات خیلی حس ریاست داره ؟«با حرص و نفسایی سخت که از بینیم دم و باز دم میشد نگاش کردم و خونسرد به روبرو نگاه کردو گفت:» _نمیدونه جاش کجاش؟ _لطفا در مورد بابام این طوری صحبت نکنید به طرف پنجره ام نگاه کردم به فضای سفید پوش شهر ... با شیطنت گفت: _چیه بهت بر خورد؟ _بله _خب اخلاقمه چیکار کنم خوشم نمیاد کسی جای من تصمیم بگیره یا کاری بکنه ،حالا بابات یا هر کس دیگه ای پنجه های دستموآهسته به معنی تمومش کن بالاگرفتم و نفسی کشیدم تا تسلط خودمو به دست بیارم ،آهسته گفت: _حس خوبی نداری؟ برگشتم نگاش کردم و با تعجب گفتم :چی؟!!!! آرمین مغرورانه سر بالا گرفت وگفت: _این که با منی؟ دهنمو باز کردم که بگم«وای معلوم نیست دارم بال در میارم تو نهایت آمال و آرزو هام بودی فدات شم ..که لبمو گزیدم و نفس فوت کردم تا خودمو کنترل کنم و بعد رو مو برگردوندم به طرف پنجره و گفتم : خواهشاً به داخل کوچه نرید من پشت کوچه پیاده میشم «با شیطنت گفت»: _چرا میترسی کسی تو رو با من ببینه ققدیسه خانم؟ _بله دقیقاً«با همون لحن مملو از شیطونی گفت » _آخه هوا سرده میترسم سرما بخوری نگاش کردم یه نگاه عاقل اندر سفیر لبخندی پهن لباش کرد و کش دار گفت: _باااااشه« و سریع ترمز کرد اومدم پیاده بشم که قفل در های ماشینو زد و برگشتم با گنگی اخمی کردمو پرسش گرا نگاش کردم و جدی گفت»: من تاکسیت نبودم«با تردید از جمله ای که گفت، گفتم:» _خیلی ممنون  که نگه داشتید آقای شوکت و به حرفم اهمیت دادید لبخندی با شیطنت زد و با هیجانی مشعوف لب پایینشو زیر اون دندون های ردیفش کشید و نگاهی عمیق و تیز به چشمام دوخت و گفت: _آرمین گنگوارانه نگاهش کردم و سری به طرفین تکون دادمو گفت: _دیگه برای تو آرمینم سری تکون دادم و گفتم : باشه خدا حافظ «تا اومدم نگامو ازش بگیرم گفت »: _میدونی نفس من یه حساسیت دارم که اگر اُد کنه بد جور گرد و خاک میکنم با وحشت نگاش کردم و در جاش جا به جایی شد و گوشه شالمو میون انگشتاش گرفت.... دوباره اون خال کوبی رو روی پشت دستشو دیدم !..._ _چون تو در حال حاضر صنم جدیدی با من پیدا کردی من باید این قانونو بهت بگم ..«بدون اینکه گوشه شالمو رها کنه نگاهی برانداز کننده به سر تا پام انداخت و بعدچشم به چشمم دوخت و گوشه لبشو جوییدو با لحن محکم وتن صدای آروم گفت: _اگر تا زمانی که بامنی حتی اگر «انگشت دست آزادشو بالا آورد و گفت:»حتی اگر یه اس ام اس به پسری ،مردی  بزنی یا جواب اس ام اسشو نو بدی چه برسه به اینکه با هاشون قرار بذاری یا احیاناً دوست بشی یا هر غلط بیجای دیگه ای دور از چشم من انجام بدی ...«لبخندی پهن لبش کرد و نفسی کشید وبا مهربونی تصنعی به صورتم نگاه کرد و گفت:»من سر اون کسی رو که جرئت کرده به قلمروی من نزدیک بشه و با تو قرار بذاره  و جرئت کرده با تو باشه رو ، تویی که به من خیانت کردی رو «چشماشو رو هم گذاشتوباز کرد و گفت :» بلایی میارم که مرغای آسمون براش ختم قران بگیرند آهسته دستشو از رو شالم کشید روی بازوم خودمو کمی جمع کردم دوست نداشتم لمسم کنه حتی از روی لباس ولی اون حتی با این عکس العملم هم از کارش منصرف نشد و بالاخره رسید به انگشتای دستم و با اون دست گرم و تب دارش دست سرد و یخ زده امو گرفت و در حالی که به انگشتام نگاه میکرد و دستمو میون انگشتاش با ظرافتی ماهرانه لمس میکرد و تپش قلب منو بالا وبالا تر میبرد و تنمو مور مور میکرد گفت: _من متنفرم از این که نفر دوم زندگی کسی باشم «چشمای وحشی دریده اشمو به طرفم بلند کرد بدون اینکه سرشو بلند کنه؛ فیگوری ترسناک وجذاب بود »ادامه داد: _و کسی بهم دروغ بگه «سرشو آهسته بلند کرد و بلند تر و بم تر گفت»: منو بازی بده «نگاهشو از چشمام سر داد و به لبم رسید و خیره با همون حس قبلیش نگاه کرد چند ثانیه گذشت هول کرده بودم که اینطوری نگاهم میکرد یهو چشماشو بلند کرد و گفت:کسی که بهم خیانت بکنه زاده نشده نفس با وحشتی نگاهش کردم که فهمید حسابمو به کرامت الکاتبین سپردم پشت دستمو با شصتش نوازشی کرد و بعد به دستم نگاه کرد انگار عصبی بود گردنش داشت سرخ میشد سکوت کرده بود و فقط به دستای یخ زدم نگاه میکرد دلم میخواست بگم «ارواح خاک مرده هات بیخیال من شو من اصلا آدم نیستم بذار برم میخوام فرار کنم و تا ته دنیا هم تاریکِ دنیا بمونم» _تو تاحالا با پسری نبودی «بهم نگاه کرد آروم تر شده بود ادامه داد»: _این یعنی یه پوأن مثبت برای تو من نمیذارم کسی به قلمروی من نزدیک بشه، دست دراز ی و تجاوز کنه و تو الان تو قلمروی منی«دَدَم یاندی، بشکنه دستی که 3ماه قبل جواب اون اس ام اس ناشناس لعنتی رو دادم ای کاش میتونستم دادبزنم بگم «برو بابا مگه اسیر گرفتی...»با اون حرفایی که من تو اس ام اسام زدم ؛اگر به بابا نشون بده فاتحه ام خونده است ...» _باید برم خداحافظ دستمو ول کردو قفل در رو زد و گفت : _گوشیتو خاموش نمیکنی ،از این کار خوشم نمیاد چون اونوقت میام جلوی در خون اتون سری تکون دادم و پیاده شدم ...


ادامه دارد...............
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، saba 3 ، پارمیداجوووووووون ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، nEw$hA***sH ، هستی0611 ، shawkila ، -Demoniac- ، نیلوفر 2000 ، نرسا ، SOGOL.NM
آگهی
#2
بچه ها......خیلی نامردین......من که هرروز ی پست میذارم و مث بچه های دیگه که رمان میذارن دیر دیر نمیذارم.شماها هم که میاید میخونید حداقل نظر نمیدین ی سپاس بدین که من بدونم خوشتون میاد.....مرسی
**************************************************************
پست دوم
همه جای کوچه پر برف بودو بعضی از قسمت های برف نشسته شده روی زمین هم یخ زده بود با احتیاط قدم بر میداشتم که نخورم زمین و سوژه خنده آقا بشم بالاخره به دم در خونه رسیدمو زنگ زدم بر گشتم ببینم ماشین آرمین تو راستای دوربین آیفن نیست که تا برگشتم آرمین و دیدم که چقدر مرموزانه و دقیق داره نگاهم میکنه انقدر دقیق که متوجه نشد که من هم دارم نگاش میکنم نمیدونم چرا یه حسی از نگاش پیدا کردم یه جور استرس و اضطرابی خاص که ته دلمو خالی میکرد
_نفس ؟!یخ زدی؟ بیا تو دیگه دوساعته به کجا نگاه میکنی؟
«صدای نگین بود که از آیفن میومدو منو به خودم آورد در رو به عقب هول دادم وارد حیاط خونه ی ویلاییمون شدم یه ویلای 200 متری که سه سال بود در اونجا مستاجر بودیم درست از وقتی که بابا دارو ندارمونو فروختو سرمایه کرد و سپرد به دست آرمین و نمیدونم چی شد سر چی انقدر اعتماد به آرمین کردو حتی یه دست نوشته هم ازش نگرفت خب الحق هم آرمین تا حالاحق بابا رو نخورده بود و سود سهمشو هر ماه تموم وکمال به بابا علاوه بر حقوقش پرداخت میکرد ،حتی یه کار خوب هم تو شرکت دومش که  تو لواسون بود برای نعیم جور کرد ...نعیمو به کارمندی بخش حساب داری استخدام کرد...شاید همین چیزا باعث اعتماد بابا شده بود  دو تا پله مرمری حد فاصل بین حیاط و تراس بود تراسمون زیاد بزرگ نبود با سه قدم به در خونه میرسیدیم در رو باز کردم و وارد راهرو شدم چشمم به آیفن خورد کنجکاو شدم که ببینم آرمین رفته یا نه که پشیمون شدم آخه ماشینش که تو زاویه ی دید نبود تا اومدم قدم بردارم صدای جیغ لاستیکای یه ماشینی که از مازاد گاز روی سطح لیز زمین تولید میشد از تو کوچه ،همراه صدای موتور ماشین به گوش رسید نفسی کشیدمو گفتم «رفت»
_کی ؟شاهزاده با اسب سفیدش؟
سر بلند کردم نگینو ته راهرو دیدم «قد متوسط،هیکلی ظریف ،پوست سفید ،موهای مصری فانتیزی ِ شرابی تیره ، ابرو های هشت کوتاه ،چشمای درشت قهوه ای ِ مایل به کهربایی، بینیی عمل شده که مدل مزخرف عروسکی بود ،که هر چند مزخرف ولی بهش میومد،گونه های برجسته ،لبای قلوه ای ،چونه ای گرد ،یه تونیک بنفش بلند با آسین پفی با ساپرت پوشیده بود» سری تکون داد و گفت:
_کجا بودی ؟
نمیدونم چرا یاد بنفشه دوست دانشگاهم افتادم که از قزوین اومده بود و تو تهران تا پایان دوران کاردانی خونه گرفته بود و من بیشتر وقتمو با اون میگذروندم چون تنها بود و چون خونواده ام شناخته بودنش و اونم دختر بدی نبود به رابطه دوستیم و گذروند ِ وقتم با اون حساسیتی نداشتن ولی الان دو هفته بود که بنفشه خونه رو پس داده بودو برگشته بود قزوین و مامان اینا نمیدونستن پس نا خدا آگاه برای این که سوال و جواب نشم گفتم :خونه بنفشه بودم  
نگین بیخیال سری تکون داد و به طرف اتاق مون رفت
بعد راهرو هال بود که دکوراسیونش با مبل راحتی مخملی قهوه ای شکلاتی بود و یه میز مستطیلی در وسط سالن هال و یه بوفه قهوه ای که مامان تا تونسته بود کریستال چیده بود و یه ال سی دی دیوار کوب به دیوار رو به روی مبلها نصب بودکنار هال آشپز خونه در سمت چپ بود یه آشپز خونه اپن بزرگ و کنار آشپز خونه راهروی اتاقا بود که متشکل شده بود از سه اتاق ،اتاق منو نگین ،اتاق نعیم در کنار اتاق ما و اتاق مامان اینا روبروی اتاق ما ...
سمت چپ سالن هال هم پذیرایی بود که متشکل شده بود از یه پنجره بزرگ که بهش پرده مدل دار اطلسی آویخته شده بود ودر محوطه پذیرایی مبل های استیل طلایی رنگ و تابلو هایی از کار دست نگین که مثل من رشته ی نقاشی خونده بود که تصاویری از منظره ،اشخاص رومی ... بود به دیوارای سالن پذیرایی آویخته شده بود
به طرف اتاقم حرکت کردم در حالی که از نگین میپر سیدم:
_نگین مامان کجاست؟
_نگین که داشت رو پوش سفید مخصوص نقاشی کردنشو میپوشید با چشمو ابرو نازک کردن و بالحن پر از حرص گفت:
_رفته خرید  واسه عروس خانووووومش که پاگشاش کنه
_امشب ؟!!!
_آره مگه خبر نداری امشب با خونواده اش میاد
_وااای من که اصلا حوصله اشونو ندارم
نگین که انگار منتظر یه جمله بود تا سر دلش باز بشه در جاش جهشی زد و با هیجان و حرص شروع کرد :
_آخ ،گفتی آخه من موندم نعیم از چیه این دختره افاده ای خوشش اومده به همه میگه دنبال من نیایید بو میده البته صد رحمت به ملیکا اون مادرش ... مادر فولاد زره است... اصلا ً این مادر و دختر حس زیبایی کاذب دارن تا مادره میشینه شروع میکنه :«آره رفته بودیم فلان جا به من گفتن خانم شمس خواهرتونه ؟ گفتم : ا ِ،وا نه دخترمه گفتن : وااااییی اصلا ً بهتون نمیخوره ماشالله چه  جووونیدا !!! بهم گفتن شما مادر و دختر بینی هاتونو عمل کردید ؟ من میبینید با تعجب گفتم : نع!!!! گفتن : واییییی مثل عمل کرده ها می مونه ....
نگین همین طوری از دل پُریاش حرف میزد و من هم روی تختم وارفته بودمو به مأمور وحشتم وشایدم بهتر بود بهش میگفتم مأمور عذابم ،فکر میکردم و از اینکه آدم بزدل وترسویی بودم و جرئت ندکردم مقابل خواسته اش بایستم خودمو سرزنش میکردم با اینکه میدونستم چاره ای نداشتم هر کی بود همین کار رو میکرد؛یکی نبود بگه آخه پدر من شریک آدم قحط بود که با آرمین شریک شدی؟نفسی کشیدم یاد حرف بابا اُفتادم که میگفت«این پسر مخش آفریده شده برای تجارت یکی از نمونه های موفق سب و کار تجاریه »ولی مامان همیشه میگه«این پسره دل منو آشوب میکنه »فکر کنم آشوب دل مامان من بودم که قرار بود این آرمین ملعون با نقشه وارد زندگیم بشه...
نگین_معلومه چته؟
-چی؟!!
نگین_دو ساعته دارم صدات میکنم
_یه کم سرم درد میکنه
صدای باز شدن در ورودی خونه اومد بعد هم صدا ی مامان که صدامون میکرد هر دو به طرف بیرون رفتیم و مامانو با کلی هدیه های بسته بندی شده دیدیم نگین سری به تأسف تکون داد شاید هم از حرص !مامان رو کرد به منو گفت :
 علیک سلام نفس خانم
_اِوا مامی جون ببخشید محو کوه هدایایی بودم که برای زن سوگلیت خریدی یادم رفت سلام کنم،سلام
مامان چشم غره ای رفت و گفتم :
-خدا شانس بده «تا خواستم دست بزنم به بسته های کادو زد پشت دستم و شاکی گفتم »
مامان جان !نمیخوام که بخورم ببینم چیه؟
مامان-مگه نمیبینی کادو شده چی رو ببینی ؟ کی اومدی خونه
-دو ساعته
نگین از تو اتاق گفت:
-غلط کردی مامان یه ربعه
با حرص به طرف اتاق نگاه کردم و گفتم :
-از تو پرسید فضول خانم ؟خود شیرین ...
مامان- خیله خب بسته پاشو که کلی کار داریم
-پاشو؟ پس نگین چی؟ موقعه کار من فقط دخترتم؟...
نگین باز از اتاق داد زد :تا چشمت دَراد
-خفه بابا
نگین –خفه شدی
مامان عاصی شده جیغ زد :ساکت میشید یا اون جارو خوشکله امو بیارم نوازشتون بدم ؟«منو نگین که حالا دیگه دم راهروی اتاقا ایستاده بود ساکت شدیم و مامان با همون جذبه اش گفت: زود زود برید تو آشپز خونه هر کدوم یه طرف کاررو بگیرید
ما رفتیم تو آشپز خونه و مامان هم بیسیم تلفنو برداشتو شماره گرفت در حالی که نگاش میکردم پیاز هم از سبدش بر میداشتم که پوست بکنم مامان هم آنالیزم میکردم:
قدو هیکل متوسط،پوست سفید ،موهای عنابی ،ابرو های هلالی ،چشمای کهربایی رنگ،بینی مدل ایتالیایی که به صورتش میومد و لبایی بسیار زیبا و خدادادی با رنگ صورتی پررنگ!
مامان- الو حسین(بابارو میگفت)...سلام کی میای؟...«مامان یه جیغ بنفش زد که شونه های من پرید و بشقاب هم از دست نگین افتاد رو میز...»حسین یعنی چی دیر میام جلسه است؟بهش بگو امشب پاگشای نعیمه نمیشه مهمونا بیان تو بعد مهمونا بیایی میخوای بچه امو سکه یه پول کنی ؟.... من نمیدونم ساعت 7 خونه ای ... حسسییییییین 7... «مامان یهو ساکت شدو گذرا به روبروش که آشپزخونه بود تند تند نگاه میکرد انگار داشت فکر میکرد بعد چندی گفت:»
-باشه...نه ...خداحافظ
منو نگین کنجکاو به مامان نگاه کردیم مامان با حرص گفت:
-میگه مهندس جلسه گذاشته، میگم بگو پاگشای نعمیه، میگه اون رئیسمه زن پاگشا سرش نمیشه ...
اختیار ما افتاده دست یه الف بچه میبینی ترو خدا من نمیدونم...
دلم میخواست برم به آرمین زنگ بزنم بگم «ترو جدّت بذار بابام بیاد خونه وگرنه مامانم تا دو هفته این مراسمو دیر اومدن بابارو ... انقدر میگه و مرور ِجریان میکنه تا ما رسماً دیوونه بشیم... مامان-میخوام یه فسنجون درست کنم ،یه باقالی پلو،یه زرشک پلو،یه...
نگین-چه خبره؟شاهزاده که پاگشا نمیکنی همین نعیمه دیگه «از لحنش خنده ام گرفت مامان لبشو گزیدو گفت:»
-نه مادر آبرو بچه امه این پاگشا ،من نمیذارم برامون حرف در بیارن یه سفره میندازم دهن مادر زنش قفل بشه
_مگه دهن ادعای اونا بسته بشواِمادر من؟اصلا خود شیفتگی تو این خونواده بیداد میکنه«نگین ادای چشمو ابرو اومدن مادر زن نعیمو درآورد و منو مامان خندیدیم و مامان یه نگاه به ساعت آشپز خونه کرد و گفت:»
-وای بدوییید بدوییید دیر شد ساعت چهاره
مامان تا رفت که لباسشو عوض کنه گوشیم که رو سایلنت بود تو جیب شلوار جینم لرزید برداشتم دیدم شماره خشایار... نه بهتره بگم آرمین ِو اس داده:
-امشب پاگشای نعیمه؟نه؟
وای نه؟
نگین- چی شد دستتو بریدی؟
-نه هیچی مامان اومدو گفت: امشب این پسره هم میاد
نگین- شروین؟
مامان- شروین که میاد پاگشای خواهرشه ها، نه بابا مهندسه رو میگم
-وای نه
مامان- باباتونم مارو کشته باشراکتش چشم دنیا رو کور کرده شریک پیدا کرد شد ما یه جا بریم اینو دنبال ما راه نندازه ؟شده سر جاهازی باباتون...
نگین-اشکال نداره آرمین حال بگیره آخ حال ملیکا و ننجونشو بگیره من حال کنم
مامان- چی میگی نگین این مهمونی خصوصیه یه غریبه نباید بیاد
نگین- آرمین که غریبه نیست !
مامان_این پسره یه چیزی داره که...
منو نگین-که دلتو آشوب میکنه
مامان-آخه دینو ایمون که نداره همه رو هم از راه به در میکنه
نگین- ما چیکار به دین و ایمانش داریم؟ موسی به دین خود عیسی به دین خود
مامان- یه شب میاد اینجا تا سه روز خونه بوی سیگار میده،گوشتمون لای دندونشه باید با آقا راه بیاییم خاک بر سر باباتون...
-اِ! مامان با شروع کردی ؟
مامان- آخه کدوم عاقلی خونه و زمینو دم و دستگاهو میفروشه پول میکنه بعد بی مدرکو سند میده دست یه آدم غریبه؟ توی این دوره زمونه آدم به خواهر برادر خودش شک داره چه برسه به غریبه حالا به خاطر اینکه نمک گیرش کنه همه جا دنبال خودش میکشونتش تو همه کار مهندس ،همه چیز با اجازه مهندس ،آخ خدا شوهر احمق داشتنم نعمتیه...
-مامااان!
مامان با اخم گفت: کوف باز در مورد بابات حرف زدیم؟
نگین- خب مامان راست میگه دیگه بدبخت مهندس که سه سال بیشتر حقمونو داده کمتر نداده
مامان- چه میدونم واللهمن که دلم همش آویزونه،این خونه که استجاریه ،تا اومدیم خودمونو جمع وجور کنیم آقا نعیم عاشق شد حالا هم خرج عروسی و خونه و... اوهَه کجاشودیدین؟
نگین محکمو سنگدلو مغرور گفت:نکنید ، خرج نکنید بگید خانم بشینه تا آقازاده پولاشو جمع کنه،کم ولخرجی میکرد مگه کم حقوق میگیره؟کمتر خرج عیاشیاش میکرد جمع میکرد واسه امروز
مامان- خاک بر سرم عیاشی چیه ؟خب پسره باید تفریح کنه یا نه؟بعدشم خب مادرجون خرج عروسی رو پدر داماد میده
نگین- کی گفت؟ کجا نوشته؟ عاشق شده؟ زن میخواد؟ خیله خب هر کی خربزه خورده پای لرزشم بشینه
مامان باحرص گفت: از کجا؟ سر قبر... الله و اکبر
نگین هم با حرص گفت:پس نقشو سر ما نزنید«چاقو گذاشت زمین و گذاشتو رفت ... مامان چپ چپ نگاش کرد و گفت»
-چه پاشنه دم ساوییده سه سال پیش چند برابر همین خرجو واسه خانووم کردم اشکال نداشت حالا چه شعار میده «نکنید ،خرج نکنید»...ای ماییی نفس برنج وارفت
- آخ مامان ببخشید حواسم رفت به حرف شما...
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-آره تو که راست میگی معلوم نیست چیکار کردی که انقدر مضطربی
خلاصه بابا ساعت6:30اومد خونه دلم داشت از جا در میومدیعنی آرمین هم همین الان اومده؟


ادامه دارد........
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، saba 3 ، amir ali 7914 ، nEw$hA***sH ، مدار بی قراری ، -Demoniac- ، نیلوفر 2000 ، نرسا ، SOGOL.NM
#3
پست سوم
-سلام باباجون«قامت متوسطی داشت ،موهای جوگندمی با زمینه قهوهای روشن ،ابرو های بلند ولی نه زیاد پر پشت ،چشمای مشکی ،بینی گوشتی ای که به صورتش میومد ،سیبیل های جوگندمی... ولی چرا انقدر جذابه؟ یه جاذبه خواست داره با این که تک تک اعضای صورتش به تنهایی خوشگل نیستن ولی کنار هم از اون یه مرد جذاب میسازند والبته بسیار خوش تیپ...
لبخندی با شعف به طرفم زد و رفتم جلو طبق عادت همیشه بوسیدمشو گفت:
-سلام باباجان،نیومدن که؟
-نه هنوز خیالتون راحت از غر مامان نجات پیدا کردی
لبخندی از خنده زدو گفت: خدا پدر مهندسو بیامرزه حداقل منو درک میکنه
-جلسه نموندید؟
-نه منو فرستاد گفت :«خودم هستم»
چه باشعور ازامروز انقدر فهمیده شده ؟! تأثیر دوستیه؟! خب.. حداقل واسه من شره واسه خونواده ام خیّر شد
بابا- وقتی شعورش میرسه میگه برو خودم هستم خب منم باید دعوتش کنم دیگه درسته ؟ به هر حال مهندس که غریبه نیست ،شریکمه.
مامان- حسین؟
بابا عاصی شده گفت :بله خانم ؟بلللله ؟
مامان- زود باش برو حموم هفت میانا
بابا- بذار برسم
صدای زنگ اومد بند دلم پاره شدمانیتور آیفنونگاه کردم نفس راحت کشیدم نعیم بود در رو باز کردم صدای دوییدنش از تو حیاط اومدتا زودتر به خونه برسه در ورودی رو تا باز کرد گفت:نیومدن؟
-نه
-تو چرا این ریختیی؟
با اخم گفتم: چه ریختیم؟
-چرا لباس نپوشیدی؟ میخوای اینطوری جلوی ملیکا اینا ظاهر بشی؟
- وای دیدی چی شد؟ ملیکا داره میاد خونه امون من هنوز حاضر نیستم این یعنی فاجعه!!!
نگین از تو اتاق اومدو گفت:
-ملیکا نه ملیکا خانووووم
نعیم-دهنتونو ببندید، حرف نزنید میگن لالید؟
بابا-شد یه بار بیام تو این خونه ، آرامش داشته باشیم؟
نعیم-مامان ،بلوزمو اتو کردی؟
مامان- آره مامان جان رو تختته
نگین با حرص نگاهی به نعیم کرد و گفت: همه چیزو حاضر رو آماده میخواد
نعیم –تا چشت دراد
مامان با ذوق و شعف نگاهی به نعیم کرد و گفت :
-ای قربونش برم که داماد شده
منو نگین با هم ادای عق زدنو دراوردیم : اُع
 مامان به هر دومون چشم غره رفت و بابا از تو حموم گفت:
-ناهید حوله من کو؟
مامان- باز رفت حموم هیچی با خودش نبرد همش باید دنبالش بود...
رفتم تو اتاقم یاد آرمین افتادم وای امشب میاد منم دق میده میدونم بهم وحی شده نگین هم اومد تو اتاقو گفت چرا آماده نمیشی؟
-چی بپوشم؟
نگین – من که یه تیپ اسپرت میزنم حالا« پشت چشمی نازک کردو گفت:» مگه کی هستن ؟
-     -ملیکااااا خانوووم
موهامو جمع کردم و یه ساپرت مشکی و یه پیرهن کوتاه مخملیه قرمز جیگری با آسین سه ربع و کفش عروسکی قرمز پوشیدم که دیدم آرمین اس داد:
«عزیزم نگرانم نشو جلسه ام یه کم طول میکشه ولی خودمو میرسونم خودتو آماده کردی؟؟»با حرص به گوشیم نگاه کردمو گفتم : خبیثِ رذل
نگین از تو آینه نگاهم کرد و گفت:کی بود ؟!
-دوستم
-پس چرا قیافه ات اون شکلی شد؟!
-چرتو پرت زده بود
نگین- خیله خب بیا یه کم به خودت برس
در یهو چار طاق باز شد منو نگین از ترس یه جیغ بنفش زدیم دیدیم نعیمه شاکی دادزد:
-نگین!
نگین با اخم گفت: شاید ما لباس تنمون نیست که این در بی صاحابو میبندیم که یهو میپری باز میکنی
نعیم – انقدر آرایش نکن داداششم داره میاد
نگین با ذوق تصنعی و مسخره ای گفت:
-وای آخ جون شروین هم میاد«جدّی گفت»:به تو ربطی نداره که چقدر آرایش میکنم
نعیم- پاک کن اون سایه اتو
نگین-تو برو زنتو جمع کن من بابا دارم تو نمیخواد آقا بالا سر من باشی  مامان، مامان بیا این تفحه اتو ببر
من که بین دعوای اونا داشتم آرایش میکردم ؛چشم نعیم به من افتادو گفت :
_تو چرا انقدر مالیدی؟
-نگین که گفت تو برو ملیکااا خانوومو جمع کن ما در برابر اون ساده ایم
نعیم- مامان ، مامان
«نگین با لحن مسخره ای گفت:»
- وای نفس، نعیم مامانو صدازد زود باش آرایشامونو پاک کنیم
« با لحن نگین گفتم: »
-وای دارم از ترس میمیرم نعیم ترو خدا مامانو صدا نکن
مامان اومد و گفت: چیه؟
نعیم – مامان این چه وضعشه؟ «به منو نگین اشاره کرد»
مامان _نگین؟چرا بلوز شلوار پوشیدی؟مگه داری میری پیک نیک؟
نعیم- مامان !آرایشاشونو میگم
مامان گنگ دو تا مونو نگاه کرد و گفت:
-کدومشون؟
نعیم عاصی شده گفت:
-اِی بابا، مامان توأم که ، اَه «نعیم رفت و مامان رو به نگین گفت»:نگین انقدر نمال برات حرف در میارن ،تو حاضری نفس؟
صدای زنگ اومد و مامان هول شدو گفت:
-بدویید ،بدویید شالاتونو سر کنیدو بیایید ، اومدن
نگین دوباره با شادی مصنوعی برای مسخره کردن گفت:
-آخ جون اومدن «محکمو جدّی گفت:»برن بمیرن
مامان لب گزیدو رفت ؛شال مشکیموسرم کردم ورفتم بیرون و به جمع استقبال کنندها اضافه شدم خونواده شمس وارد خونه امون شده بودن اولین کسی رو که دیدم« آقای شمس» پدر ملیکا بود که توی این خونواده از همه قابل تحمل تر بود،قدی متوسط سری نیمه طاس ،چشمای سبز عسلی،بینی پهن و ریش پروفسوری ِجو گندمی یه پیرهن مردونه زیتونی و کت و شلوار دودی پوشیده بود و ادکلن گرم و شیرینی زده بود، با روی باز و مهربونی با هام دست داد و سلام علیکی کردیمو رفت
نفر دوم
«خانم ِشمس » بود قدی کوتاه که با واسطه ی  اون پاشنه ی ده سانتی شده بود قدی متوسط موهای بلوند آفتابی ،پوستی گندمی ِ تیره ،ابرو های نازک هلالی ،چشمای مشکی ،بینی ای زیبا !(خب خوبو باید گفت خوب دیگه)و لبایی که گویا با دمپایی ابری خیس ده بیست بار زده بودن تا اون طوری باد کنه «پرتزی»و البته کوله باری از فیس، افاده،خود شیفتگی ِحاد...
نگین اومد نزدیکمو زیر لب گفت :
-خدای من ،یه عطر خریدن همه اشون از همون عطره زدن
-نزدن دوش گرفتن ،ته حلقم از بوش میسوزه
خانم شمس-نفسسسسس!چقدر این رنگ بهت میاد !عزیزم!
-ممنون ،سلام خوش اومدید
خانم شمس-نگییییین!
نگینم با همون لحن کش دار خانم شمس گفت:
-خانم شَََ َ َ َ َمسسسس!
نعیم چشم غره غره ای به نگین رفت و نگین هم رو هوا خانم شمسو بوسید ...
نفر بعد ملیکا ملکه زیبایی بود ، اوه ،اوه قند تو دل نعیم آب شد
نگین آروم زیر لب کنارگوشم گفت:یعنی میخوام یه روز که از حموم اومد یه عکس ازش بگیرم بذارم رو فیس بوک
ملیکا ترکیبی از مادرش بود ولی جوون تر دیگه هیچ تفاوتی نداشتن حتی رنگ موهاشون !
ملیکا اومد جلو با من دست داد و رو هوا بوسم کرد و با مهربونی تصنعی گفت:
-نفس جان ،خیلی وقت بود ندیده بودمت خوبی؟
لبخندی زدمو گفتم:ممنون خوش اومدی
با نگین هم رو بوسی ای کرد و گفت:
-دختر تو چرا جواب اس ام اسای منو نمیدی ؟... راستش مسابقه رو کم کنی نگین و ملیکا استارت خورده بود ...
-سلام
نگاش کردم «شروین» بود با همون قد تقریبا ً بلند و بدن تو پر و موهای مشکی ،چشم و ابروی مشکی،تیپ اسپرت که قیافه اشو شیطون تر میکردبا همون شیطونی گفت:
-فرق کردی نفس!!
نگین که کنارم ایستاده بود وسط حرفش با ملیکا برگشت شروینو نگاه کردو و شروین با لحن با نمکی گفت :
-نگین !سلام
نگین پشت چشمی نازک کردو گفت :
-نگین خانم «بعد به طرف پذیرایی اشاره کرد و گفت»:
 
- بفرمایید
شروین هم با لحن قبلیش دستشو دراز کردو گفت:
First lady-
نگینم بی محل به مسیر پذیرایی که شروین اشاره کرده بود به طرف آشپز خونه رفت و شروین با تعجب و خنده گفت :
-نفس خواهر عاشق من «همیشه وقتی نگین باهش بی محلی میکرد به خاطر رفتار نگین این حرفو به مسخره میگفت»
من هم برای اینکه بهش رو ندم بدون اینکه دیگه تعارفش کنم به طرف آشپز خونه رفتم
نگین- تو چای ببر
-نگین ترو خدا...
نگین-منو که میدونی از ریختشون خوشم نمیاد
ناچار سینی چای رو بردم و شروع کردم به تعارف کردن خانم شمس یه فنجون چای برداشتو گفت:
-یاد خواستگاری ملیکا افتادم
نگین که تازه وارد پذیرایی شده بود گفت:
-ولی خانم شمس ملیکا جون که چای نیاورد شما آوردید
ملیکا غر و قمزه ای اومدو پشت چشمی نازک کردو گفت:
-الان که دخترا چای نمی برن ،مادرا چای می یارن ؛تو توی خواستگاری ازدواج سابقت خودت چای بردی؟
نگین شاکی ملیکا رو نگاه کردو شاکی تر به نعیم چشم دوخت که باز ملیکا رو دیده بودو دیگه تو باغ نبود نگین به من نگاه کرد و اشاره کردم ولش کنه ارزش حرص خوردن نداره
دیگه کم کم داشتیم سفره مینداختیم که بابا گفت:
-صبرکنید مهندسم بیاد
مامان-کی میخواد بیاد ساعت نه همه گرسنه اند
آقای شمس_مهندس همون جوونی ِکه با شما شریکه؟ورئیس نعیم جانه؟
-بله این آقا مهندس ما توی ایران تنهان گفتم ما که دور همیم این بنده خدا هم دعوت کنیم که دور از خونواده است گناه داره
آقای شمس- کار بسیار خوبی کردید مساعدت با چنین جوونایی مثل مهندس شما سعادته
خانم شمس- ظاهراًمجردند نه؟
نگین آروم گفت: از کدوم ظاهر حرف میزنه ؟
آرومتر گفتم :از ظاهر فضولی
نگین با همون تن صدا گفت:
-آخه حیف دیر شده دیگه ملیکاو نعیم عقد کردن
خانم شمس-  خوش به حال اون دختری که باآقای مهندس ِ ،شنیدم پسر با کمالاتیه
مامان با قرو قمزه گفت:بله،البته اگر کمالات به پول و ماله که بله با کمالاتن خوبه آدم کنار اینطور کمالات اخلاق مناسبی هم داشته باشه
بابا- ناهیییید!!!
خانم شمس-یعنی میگید از نظر اخلاقی مشکل دارن؟!!!
بابا- نه خانم کی میگه ؟!!جوون مردم «بابا چشم غره ای به مامان رفت و سری به طرفین تکون داد»
مامان شونه بالا انداخت و گفت:
-من که چیزی نگفتم فقط گفتم اخلاق مهم تره
بابا عاصی شده مامانو نگاه کردو صدای ملودی وار آیفن فضا رو در برگرفتو تپش قلب منم تنمو می لرزوند
بابا- فکر کنم جناب مهندسن ،نفس جان چرا خشکت زده بابائی پاشو دختر خوشگلم در رو باز کن
از جا بلند شدم تا به آیفن برسم انگار هزار متر راهو با پاهایی که بهشون آجر وصل بود طی کرده بودم با دستای لرزون آیفنو برداشتم:
-کیه؟
-شوکت هستم
-بفرمایید «جرئت نکردم از تو آیفن نگاه کنم میترسیدم !!! نمیدونم چرا انقدر ازش هولو ولا داشتم»
در باز کردم ومنتظر شدم تا بیاد و این انتظار چند ثانیه ای داشت قلبمو تو دهنم میاورد،تموم خاطرات صبح اومد تو ذهنم یاد حرفاش ،نگاهاش،تهدیداش...یعنی الان عکس و العملش چیه؟نکنه یه حرفی بزنه یه چیزی بگه یکی بو ببره ،مخصوصاًنگین که خیلی تیزه اونم تو اینطور مسائل،منو یه جور نگاه نکنه که مامان بفهمه،یعنی الان مثل همیشه سرد و جدی و تلخه که نمیشه با یه من عسل هم خوردش؟دستام یخ کرده بود به جلوی در رسید...
یه شلوار جین سرمه ای تیره پوشیده بود با یه بلوزسفید جذب مشکی و روی بلوز یه ژاکت فیت تنش از جنس شمیر یقه هفت بزرگ که همه دگمه های ریزشو بسته بود با یه پاتوی کوتاه تر ازپالتوی صبحی که تنش بود ... خداوکیلی که خوشتیپ بود یه دسته گل خیلی خوشگل گل شیپوری سفید که شامل 5 شاخه گل بود و با رمان ساتنیه صورتیه سیکلَمه هم تو دستش بود ؛عاشق گل شیپوریم با اون شکل شیپور شکل سفیدشو زبونه ی زرد بلندش
با استرس نگاش کردم و گفتم:سَ...سلام
منو بی احساس نگاه کرد !!اصلاًنمیشد تشخیص داد که چه مدل نگاهی تو چشماشه و چه احساسی داره مثل قدیم شده بود ...حالا سر تا پامو نگاه کرد رفتم کنار ،اومد داخلو گفتم:
-کفش...هاتون...«اشاره کردم به کفشاش همیشه یادش میرفت تو خونه ما باید کفشاشو در بیاره»
بدون اینکه به حرفم اهمیتی بده دسته گلو طرفم گرفت و گفت:
-بهم بگو منظورم از اینکه گوشیتو نباید خاموش کنی چی بود؟
-چی؟!«برگشتم طرف پذیرایی راهروی ورودی در راستای دید پذیرایی نبودو مکالمات افراد حاضر در پذیرایی اعلام میکرد که کسی حواسش به ما نیست و متوجه حضور آرمین هنوز نشدن»
-گوشیمو خاموش نکردم!
-ولی جواب تماسای منم ندادی چه فرقی با خاموش کردن داره؟
-گوشیم تو اتاقم بود نشنیدم
کفششو در آورد و دسته گلو گرفتم و اشاره کرد به راه و گفت:
-برو «از جذبه اش هول شده بودم یه تماس جواب ندادن که انقدر عصبانیت نمی خواد چرا اینطوریه دیوونه»
آرمین-خوشگل شدی ،قرمز بهت میاد
جوابشو ندادم و گفت:
-ادب حکم میکنه حداقل برگردی با نگات ازم تشکر کنی
 با استرس به طرف پذیرایی نگاه کردم و بعد به طرفش برگشتمو گفتم : ترو خدا، امروز کلی آدم...
-جناب مهندس...«قلبم هری ریخت و چشمامو رو هم گذاشتم و آهسته گفتم: وای,چشمامو که باز کردم دیدم آرمین همون طور خیره،مغرور،جدی و با سری که زاویه اش به طرف با لا متمایل بود داره نگام میکنه سریع رو برگردوندم و بابا به طرفش رفت نخیر کمر همتو بسته بود که منو سکته بده
رفتم گلدون آوردم و توش آب ریختمو گلهای قشنگو سفیدو توش گذاشتم و مامان اومدو گفت :
-نفس برای مهندس چای بیار ،این گلا رو مهندس آورده؟
-آره خیلی قشنگند
دنبال مامان راه افتادمو گلو رو میز گذاشتم و مامان گفت:
-نعیم ,ملیکا جون جناب مهندس براتون چه گلهای قشنگی آوردن
ملیکا باز صداشو تو دماغی کردو با عشوه گفت:
-وئوو،بسیار زیباست ،سپاسگذارممن که سور پرایز شدم سلیقه اتون بی نظیره «به آرمین نگاه کردم که انگار نه انگار با اون داشتن حرف میزدن یه جوری سرد به ملیکا نگاه میکرد که هر بیننده ای میفهمید که از ملیکا خوشش نمیاد البته که آرمین به همه اینطوری نگاه میکنه»
نعیم-ممنون خیلی زیباست
رفتم چای ریختمو سینی چای رو مقابلش گرفتم روی مبل تک نفره نشسته بود روی مبل کناریشم باباو آقای شمس بودن؛ در حالی که فنجون چای رو برمیداشت آروم گفت:
-گل ها برا نعیمو زنش نبود برای تو آوردم
به آرمین با نمیدونم چه حسی نگاه کردم اسمشو بلد نبودم یه حس لطف بود آخه قبلاً هیچ پسری بهم گل نداده بوداونم گل  مورد علاقه ام و این اولین بارم بود
-خیلی ممنون «لبخندتو جمع کن نفس ِ نفهم خوب فهمید ندید بدیدی»
آرمین –در واقعه نعیمو زنش برام اهمیتی ندارن که به خاطرشون گل بیارم «ییه یعنی من اهمیت دارم ؟»
-مرسی «به طرف هال رفتم گل رو میز اونجا بود آهسته لبه های گلو لمس کردم و خندیدم خُُُُ ُ ُ ُ ُب اینا گلهای منند لبمو زیر دندونم کشیدم ته دلم ذوق کردم آخه اولین بار بود که از طرف یه جنس مخالف در مرکز توجه بودم برگشتم آرمینو نگاه کردم زیر چشمی منو نگاه میکرد،انگشتاموآهسته جمع کردم و راهمو کشیدم و رفتم به اتاقم و گوشیمو برداشتمو دیدم 7تا میسکال از آرمین رو گوشیمه براش بزنم ممنون؟نه ولش کن پررو میشه گفتی دیگه،نه بذار بزنم تشویق بشه بازم از این کارا بکنه –ندید بدید – خب آره ندید بدیدم چیه؟
براش زدم:«ممنون من عاشق گل شیپوریم، وَ...،ممنون»و..
    Send
سریع زد :وَ...،چی؟
زدم:هیچی خواستم تشکر کنم همین
Send
برام زد:صبح بهت گفتم حس خوبی نداری؟ جوابمو ندادی خواستم کاری کنم اعتراف کنی که حس خوبی داری،داری؟»
زدم :گلایی که آوردی رو دوست دارم
زذ: پس حس خوبی داری و از اینکه از من گل گرفتی خوشحالی
خود شیفتگی در این حد؟ پررو گوشی رو  روی تختم گذاشتمو از اتاق بیرون رفتم و شروع کردم به نگین و مامان کمک کردن تا سفره چیده بشه ولی تموم حواسم به آرمین بود یعنی از من واقعاًخوشش اومده یا همش یه سرگرمیه چند روزه است؟از کجا میدونست من این گل ها رو دوست دارم ؟!!! اگر دارم گول میخورم پس چرا از این حال و هوا بدم نمیاد؟!!!به آرمین یه نیم نگاهی کردم حواسش نبود صدای خانم شمس توگوشم پیچید:«خوش به حال...»الان من اون دختره ام –آره نفس جون خیال بافی کن بدبخت الان داره به ریش سادگیت میخنده-خدایا کمکم کن نیوفتم تو چاه
شروین-خانم پناهی کمک نمیخوایین؟
مامان خندیدو گفت: نه پسرم
شروین-آخه دیدم الان ملیکا تو یه حالو هوای دیگه است بلند نمیشه من جاش یه کمکی بکنم
نگین-بازم تو
شروین خندیدو گفت:دله پره ها
مامان- نگین!
شروین سینی لیوانو برداشتو اومد طرف منوگفت: چیکار میکنی؟
سربلند کردمو تک تک لیوانا رو روی میز چیدمو گفتم :
-معلوم نیست ؟
خندیدو گفت:درسو میگم
-خودمو برای کارشناسی آماده میکنم
شروین-میخوای بیای شرکت ما؟
مامان از تو آشپز خونه گفت:
-نه اول باید درسشو تموم نکنه
چشمامو عاصی شده رو هم گذاشتمو نفسمو پوفی کردم انقدر بدم میومد مامان جای من جواب میدادهمیشه هم همین کاررو میکرد
شروین-من که ادامه نمیدم کارمو که دارم
-خب از اول هم کارداشتی
شرووین-خب یه کم اطلاعات درسی لازمه،البته دفترچه کارشناسی گرفتم ولی قبول نشدنش مهم نیست ،میگم ما تو شرکت یکی رو جای ملیکا میخواییم کی از تو بهتر فکرا تو بکن، بیا
-فکر نکنم مامانم بذاره درس مهم تره حالا حالا ها...«سربلند کردم دیدم آرمین داره نگام می کنه دقیقو موشکافانه  گفتم حرفمو باشروین تموم نکنم الان همه بو میبرند که یه چیزی بین منو آرمین هست که داره اون طوری نگام میکنه...
نگین-بفرمایید غذایخ میکنه
همه دور میز نشستن
آقای شمس-جناب مهندس پدر رو مادر کجا تشریف دارن؟
آرمین خشک وسرد جواب داد:پدرم که در قید حیات نیستن ،مادرم کلمبیاست
خانم شمس چشماشو درشت و هیجان انگیز کردو گفت:
_کلمبیا؟ چرا اونجا؟
آرمین- اگر یه زمانی دیدمشون ازشون میپرسم«چرا اونجا؟»
منو نگین از لحن آرمین خندمون گرفتو آقای شمس گفت:
-حتما شما حرفه پدر رو دنبال کردید؟
آرمین-کاملابرعکس
آقای شمس با تعجب گفت:
-نه؟!!!
آرمین- کار ما تجارته کسی تاجر میشه که مورو از ماست بکشه بیرون ،دوتا چشم رو صورتش داره دوتا هم پشت سرش باید داشته باشه به کسی نباید اعتماد کنه حتی به همخونش چون تجارت وکسب نامرده باید به موقعه ر ِند باشه وباید عین میگو باشه«سرشو بلند کرد به جمعی که همه سرتا پا گوش بودن و محو اون تن صدای بمو گیراش بودن نگاهی سرسری کردو ادامه داد:»
میگو قلبش تو سرشه یعنی احساسو بذاره کنار،تجارت بی رحمِ بی انصافه، اصلاًمعامله ایجاب میکنه که اینطور باشی که سرتو عین کبک زیر برف نکنی و بگی اعتماد«به بابا چشم دوخت و گفت:»با اسم اعتماد هیچ اعتمادی به بار نمی یاد متأسفانه پدر من درست انسانی برعکس این صفات بود و من طریقه ی مادرمو پیشه گرفتم
خانم شمس باز قیافه اشو هیجان زده کردو گفت:
-پس از همچون مادرزبلو زیرکی چنین پسری بار میاد؟«ارمین انقدر مسخره خانم شمسو نگاه کرد که منو نگین سرامونو انداختیم پایینو خندیدیم»
سربلند کردم دیدم آرمین چشم دوخته به بابا وبابا هم سرش پایینو با فکرش درگیره و با غذا بازی میکنه یعنی چه؟!!!!!!!!!
آرمین درحالی که نگاهشو آهسته از طرف بابا به من متمایل میکرد میگفت:
-البته من کاملاًبه مادرم نرفتم وگرنه منم الان تو کلمبیا بودم منو نگین متعجب همدیگررو نگاه کردیم این دیگه واقعاً یعنی چی؟!!!!!
خانم شمس-الان پس تنها زندگی میکنید؟ یا شایدم با خواهرو برادری؟
آرمین-تنها «به من با شیطنت نگاه کرد و گفت»:فعلاًتنها
یعنی چی؟!!!منظورش چیه؟چرا منو نگاه کردو گفت؟J
شروین-نفس این کتلت ها رو تو درست کردی؟
مامان خندیدو گفت:از کجا فهمیدی؟!!
شروین –یه بار درست کرده بود آورده بود دانشگاه هنوز مزه اش زیر دندونمه الان خوردم یادم افتاد خیلی خوشمزه است
اومدم بگم :نوش ِجا...«شروین کنار آرمین نشسته بود و آرمین با چهره ای بسیار آروم ولی،چشمایی که به بشقاب شروین دوخته شده بود چشمای آدمی بود که گویا حرص یا عصبانیتی در سر داره که من علتشو نمی فهمیدم انگار از شروین خوشش نمی اومد » کلمه امو کامل کردم:
-نوش جان
سر بلند کرد دقیقا همون نگاهو به من دوخت نگاهی با جذبه و جدّت تمام بدون ذره ای لطافت و رئوف بودن ولی همواره با آرامشی عمیق در چهره اش که هر بیننده ای در نگاه اول به این آرامش ِدر او پی می برد
سرمو به زیر انداختمو آرمین گفت:
-نفس دیس کتلتو بده
دیس بیشتر جلوی شروین بود که روبروی من و کنار آرمین نشسته بود ؛به آرمین نگاه کردم هنوز همون طوری نگاهم میکرد به اطرافیام سرسری نگاه کردم نه کسی حواسش نیست ،دیسو دادم بهش در حالی که دست دراز میکرد می تونست از رو میز برش داره ...ما سه سال بود که آرمینو میشناختیم اصلاً از این اخلاقا نداشت و برای من این مدل جدید اخلاقش خیلییییی عجیب بود...


ادامه دارد.......
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، saba 3 ، amir ali 7914 ، پارمیداجوووووووون ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، nEw$hA***sH ، هستی0611 ، -Demoniac- ، نیلوفر 2000 ، مدار بی قراری ، نرسا ، SOGOL.NM
#4
پست چهارم

آرمین-ظاهراًنفس با...،اسمتو نمیدونم(منظورش شروین بود)خانم شمس با ذوق گفت: «شروین» مهندس جاننگین زیر لب آروم گفت :-نفس این زنه تنش میخاره انگار، نگاه چشم پسره رو از کاسه دراورد «نگاه کردم به خانم شمس ،نگین راست میگفت کاردو چنگال کم داشت»آرمین – با شروین همکلاس بودن؟خانم شمس با حالت نه چندان خوشایندی گفت:-بله علت آشنایی ملیکاو نعیمم هم کلاس بودن شروین و نفس بودهآرمین به من نگاه کرد و قاشقو چنگالشو تو بشقابش گذاشت و دست به سینه شد و تکیه داد به پشتیه صندلی و گفت: موضوع جالب شد ،خُب؟به شروین نگاه کردم همیشه نیشش باز بود از جرز دیوار هم خنده اش میگرفت ؛با خنده گفت:-خیلی هم جالبه آرمین از گوشه چشم با همون فیگورش نگاش کرد البته به علاوه ی سردی وجذبه ای که تو نگاش هویدا بودو بعد به من نگاه کرد بی احساس !بدون منظور !بعد هم چشماشو دیمونی کرد ومحکم تر گفت :خُُــــــــب نفس؟نگین آروم گفت:اگر میدونستم با دانشگاه رفتنت بانی این ازدواج میشی کاری میکردم که دانشگاه قبول نشی شروین جای من به آرمین جواب داد:خونه ما همین دو سه تا چهارراه بالا تره خب بیشتر اوقات من نفسو میرسوندم ...«آرمین به من نگاه کرد ...وا!!! عین قصاب که به بُزش نگاه میکنه ،نگام کرد حالا خوبه خودش با دخترا کوری میذاره نوری برمیداره ها» شروین ادامه میداد:-یه روز ملیکا به من زنگ زد و گفت :«سر راه بیا دنبالم »منم رفتم دنبالشو سه تایی تو ماشین بودیم که از قضا تو بزرگراه با نعیم تصادف کردم همین که پیاده شدو دید نفس همراه ماست، آقا ،ماشینو ول کردو یقه مارو چسبیدبه قول معروف غیرت تروکوند اگر ملیکا پیاده نمیشد و میانجه گری نمیکردو چشمه نعیم بهش نمیخورد الان من بین حور و پریا بودم ..«جمع جز منو آرمین که چشم دوخته بود به منو جدی نگام میکرد ،خنده ی کوتاهی کردن و شروین گفت:»-الانم که دیگه پاگشاشونه نگین آهسته گفت:-پاش میشکست پیاده نمیشد آرمین مسخره خندیدو گفت :-چه جالب و«جدّی باز منو نگاه کردوبدون اینکه نگاه از من بگیره به شروین گفت:»-نعیم، فکر میکرد تو دوست پسر نفسی؟شروین با خنده گفت:آره آرمین چشماشو کمی ریز کردو به نعیم نگاه کردو گفت:نعیم اگر واقعیت داشت چیکار میکردی؟غذا پرید تو گلوم آرمین آخ که چقدر دلم میخواد نخو سوزن بیارم لباتو بدوزم ،آخه این چه سوالیه آدم حسابی ؟نگین زد پشتم و بعد هم یه لیوان آب برام ریخت به اعضای حاضر نگاه کردم مامانم که از چشمش خون می بارید ،بابا که سکوت کرده بود با یه من اخم سرش به زیر بود... خب چی بگن آقا رئیسه نمیشه حرف زد بهش ...ولی بالاخره بابا سر بلند کردو با خنده گفت:-چه سوا...لیه مهندس جان؟آرمین –اگر میخوای جواب بده همین طوری پرسیدم «پس مرض داری که میپرسی؟»نعیم سینه ای صاف کردو گفت:-نفسو که میکشتم آرمین هم نه گذاشت نه برداشت با تمسخر گفت:-مگه با شروین فرار کرده بود ؟«با چشمای گرد به آرمین نگاه کردم و نعیم گفت:»-ما این چیزارو نمی پذیریم جناب مهندس«تأکید به شیوه زندگی آرمین داشت»ارمین خونسرد پوز خندی زدو گفت: عجب!پس تو و ملیکا بدون هیچ شناختی با هم ازدواج کردید ؟ اره ؟شروین که خوب منظور آرمینو فهمید خندیدو گفت:-نخیر ،یه هفت هشت ماهی...(سرشو تکون دادو گفت): آره آرمین از افق به نعیم نگاه کردو با لحن محکمو قاطعیی گفت:-پس تو از اون دست آدمایی که کاری رو نهی میکنه و دقیقاًاون کاررو خودش میکنه سریع به مامان نگاه کردم واییی به سوگلیش حرف گنده زدن الانه که مامان آمپر بترکونه سریع برای عوض کردن جوّ گفتم :-کی دسر میخواد؟آقای شمس- من.آرمین با نگاهی پیروزمندانه به من چشم دوخت و گفتم:-شما هم میخوایید جناب شوکت؟آرمین –نه ممنون بعد صرف شام آرمین بلند شدو گفت:-جناب پناهی ،من میخوام سیگار بکشم بابا- نفس جان ،آقای مهندس و به بالکن راهنمایی کن بالکن واقع در اتاق من بود واینو آرمین خوب می دونست با شیطنت منو نگاه کرد ومن از آشپز خونه به طرف اتاقم رفتم و آرمین هم پشت سر من اومدو گفت:-به این پسره قبل شام چی میگفتی؟انگار نیشش وقتی با تو حرف میزنه باز تر میشه برگشتم آرمینو نگاه کردم و گفتم:-برای روز اول خیلی سخت نمیگیری؟ آرمین-من روز اولی نیست که تورو میبینم -در جای صنم جدیدی که وادارم کردین با هاتون داشته باشم چرا روز اوله.آرمین-اونم سه ماهه و تو الان تو قلمروی منی اینو قبلاًهم گفته بودم .-حرف خاصی نبود «در اتاقو باز کردم و اول خودم داخل شدم بعد اون اومدو در هم طبق معمول که هر کی تو میومد در خودبه خود پیش میشد،پیش شد» آرمین جدّی تر پرسید :چی؟با تعجب نگاش کردم و گفتم:-در مورد ادامه تحصیل بودآرمین -خب؟-پیشنهاد کار دادو مامانم هم گفت :درسش واجب تره آرمین با لحن خشکی گفت:-ازش خوشم نمیاد ،سبکه،خیلی هم بهت میچسبه -بله متوجه شدم اصلاًخوشتون نمیاد ,ولی اون، هم فامیلمونه هم همکلاسیم بوده ...«تأکیدوارانه تر و با نگاهی دقیق تر بهم نگاه کردو گفت:»-ازش ،خوشم،نمیادبی عُرضه یه چیزی بگو مگه اسیر گرفته یعنی چی ؟ اول راهو انقدر باید نباید ...میخواد تموم روابط اجتماعیتو محدود کنه؟-اِم....«لبامو زیر دندون کشیدم و آرمین مشتاقو شیطون نگام کردو گفت:»-هووم؟چی؟«با نگاش محاصره ام کرد آخه در مقابل این نگاه چه حرفی میتونم بزنم؟ انگار با اون چشمای فیروزه ای دریده اش داره تا اعماق وجودمو می بینه یه قدم اومد جلو ،یه قدم رفتم عقب،گوشه ی لبشو جویید و چشماشو دِیمنی کردو دوباره گفت :» چی میخواستی بهم بگی عزیزم؟«یه قدم دیگه اومد جلو یه قدم به عقب رفتم، ییــــه خدایا چیکار میکنه؟ بلد نیستم در برابر این کاراش عکس العمل نشون بدم رومم نمیشه بزنم تو پرش، یه چیزی بگو ...»-فکر ،فکر کنم باید یه چیزی رو یاداوری کنم ..«حالا دیگه چسبیده بودم به در بالکن و اونم تو یه وجبی من ایستاده بود و نگاهشو مجدداًبه طور مسخره آمیزی مشتاق تر کردو گفت»:-چی؟!«اصلاًحواسش به من نیست نگاه پسره ی پررو رو داره با چشماش یه لقمه ام میکنه ..آهسته نگاهشو از چشمام حرکت داد میل به میل به پایین میرفت ... انگار یهو منو به برق زدن عین رادیو شروع به صحبت کردم و سریع گفتم»:-فکر نمیکنم انقدر رابطه امون نزدیک شده باشه که منو از رابطه های دیگه ام سلب کنید«اول یه کم دقیق بهم نگاه کرد که ببینه این جمله ی سریعی که گفتم چی بود وبعد سرشو کمی ازم دور کرد و از جیبش یه جعبه ی فلزی کنده کاری شده نقره ای در آوردو یه سیگار نازک قهوه ای سوخته در آورد و بین دو لبش گذاشت ومنو با پوزخندو آرامش نگام کرد و فندک اَتمیشو که سِت همون جا سیگاری بود وهم در آوردو سیگارشو آتیش زد و جاسیگاری و فندکو رو میز کامپیوترم گذاشت وکامی گرفتو فوت کرد تو صورت من، بوی سیگارشو دوست داشتم بوی بقیه سیگارارو نمیداد مطبوع بود بنظرم! چشمامو بستمو دمی از بوی دود کشیدم بالا و چشممو باز کردم باشیطنت نگام کردباز اومد جلو تر تپش قلب گرفتم ودستم یخ کرد اگر جلوتر بیاد مماس ِ با صورتم نگاهشو از چشمم گرفت و بهم نگاه کرد وبا آرامشی خاص گفت:-نفس،تو برام با تموم دخترایی که تو زندگیم بودن فرق داری واسه همینم خوشم نمیاد کسی دورو برت بپلکه ،پرم به پر کسی گیر کنه واویلا نفس واویلا «با تردید نگاش کردم ترسیدم ازش و با استرس گفتم»:-آرمین داری با این کارات اذیتم میکنی خواهش میکنم...« ناگهونی ،کمرمو بین پنجه های دست چپش که آزاد بود گرفت وای قلبم هری ریخت جفت دستام تو قفسه ی سینه اش جمع شد از کارش انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم عکس العملی نشون بدم جز اینکه با وحشت نگاش کنم بوی ادکلن گس تلخو کولش تا عمق ریه هام فرورفت سرشو زیر گوشم برد شالمو با اون یکی دستش کمی عقب کشید،نفس داغش تو گوشم میخورد آروم با صدای بَمو گیراش گفت: -نفس ، نمیذارم کسی به دختری که من دست روش گذاشتم نزدیک بشه و تو اونی هستی که تو دست منی ببین «کمرمو میون دستش فشار داد آب دهنمو بلعیدم پنجه های دستمو روی قفسه سینه اش جمع کردمو گفتم:»-آرمین«دلم میخواست به عقب هولش بدم ولی نمیدونستم چرا توانشو نداشتم اونم تکون نمیخورد به جنب نفس الان یکی میاد چرا انقدر سست شدی ؟بابا روز اوله چه خبره خودتو گم کردی؟به اون پنجه های لعنتیت یه فشاری بده ...یالا»به عقب هولش دادم ولی تکون نخورد هول کردم چرا تکون نمیخوره شروع کردم به تقلا کردن این چه کاریه که میکنه ؟!سرشو آورد عقب بدون اینکه دور کمرمو رها کنه دیدم داره میخنده با تعجب نگاش کردمو از حرکت ایستادم پنجه هاشو از دور کمرم رها کردو گفت : خیله خب بابا نترس ، الان سکته میکنیا میدونی که خطر سکته برای جوونا زیاده «با حرص نگاش کردم وبا شیطنت به خنده اش ادامه داد و گفتم ؟:»-وای خدا پنجره ی کنار بالکنو باز کردو با خنده گفت :-با خدا چیکار داری وای خدا عجب تجربه ای؟«به سیگارش با خنده پکی زدو با حرص نگاش کردم و سرشو تکون دادو با ادا و اصول گفت:»-خب عزیزم اینطوری نگام میکنی فقط ،من که نمی فهمم چی میگی بعد برداشت میکنم که دلت برای چند ثانیه ی قبل تنگ شده با حرص گفتم: شما آدمِ...در یهو چارطاق باز شدو مامان تو چهار چوب در ظاهر شد وای خدا رحم کرد که الان اومد و چند ثانیه قبل نیومد عجب بی مخیم که از همون اول که نزدیکم شد ازش دور نشدم اگر مامان میدید؟مامان_اینجایی؟!!!«مامان اومد تو ودوباره در بسته شد»آرمین با خونسردی محض گفت:-اره میخواستم تو بالکن یه سیگار بکشم ولی نفس منو به حرف کشوند و چون هوا سرد بود همین جا کشیدم «چه سریع هم انداخت گردن من؟»مامان –بیا کادوتو به ملیکا بده من از طرفت خریدم تو کمدته، از تو کمد بردار بیار در دومرتبه به ضرب باز شد این بار نگین بود که سخت هم عصبانی بود تا مارو دید گفت:-چرا همه اینجایی؟مامان –اومدم بگم کادویی که از طرف نفس خریدمو کجا گذاشتم بیاد به ملیکا بده ،تو کادو تو دادی ؟نگین با حرص گفت:-از طرف همسایه ها چی کادو نخریدی؟ مامان- خوبه مزه نریز پاگشا که میکنن باید کادو دادنگین –خدا شانس بده ..مامان چشم غره ای رفت و بعد هم از اتاق رفت بیرون نگین در حالی که گوشیشو بر میداشت تا چک کنه گفت: معلوم نیست چندتا امامزاده شمع روشن کرده که نعیم دیلاق به دنیا بیاد مامانِ پسر دوست «دقیق تر به گوشیش نگاه کرد و اخمی کردو چیزی زیر لب گفتو گوشی رو پرت کردو عصبانی تر رفت بیرون ؛با تعجب نگاش کردم و آرمین گفت»:-خوبه روحیشو بعد طلاقش نباخته-کی؟ نگین؟ چطور؟!!!!آرمین –هنوز مهر طلاقش خشک نشده شروع کرده مدافعه گرایانه گفتم:-نه نه نگین با کسی نیست آرمین با یه هیجان زیاد تصنعی وواسه مسخره کردن گفت:-واقعاًًن ن ن؟!!!«جدی شدو گفت:»واسه همین هر ده دقیقه میاد تو اتاقو گوشی چک میکنه؟-حالا از کجا میدونی گوشی چک میکنه؟آرمین پوزخندی زد و گفت:-میدونی نفس موندم تو چرا اخلاقو رفتارت شبیه هیچ کدوم از اعضای خونواده ات نیست؟«دوباره با شیطنت و هیجان گفت:»-نکنه سر راهی هستی ؟مثل کر ولالا گنگ نگاش کردم لب باز میکردم یه چیزی بگم ولی دومرتبه دهنمو میبستم و آرمینم با هیجان مسخره ای هر دفعه با این کارم سرشو به طرفین تکون میدادو میگفت:-چی؟چی ؟بگو.تصمیم گرفتم چیزی بگم و خیلی محکم گفتم:-آره فرق دارم چون من یه احمقم که 3ماه قبل جواب اس ام اس کسی رو که نمیشناختمو دادم و دوباره یه احمقم که از تهدیدای تو میترسم و برای بار سوم یه احمقم که راه حلی به ذهنم نمیرسه و نمیدونم راه در رو کجاست؟آرمین تموم مدت حرفم با لبخند بسیاربسیار و بازم بسیار مهربونی نگام میکرد و سرآخر سیگارشو تو جاسیگاریه روی میز آباژور ِکنار تختم له کردو نزدیکم شدو گفت:_نفس،کدوم احمقی با پسری مثل من دوست میشه ؟ نگاه کن تو سوگلی آرمین شوکتی «اسم خود شیفتگی تو روان شناسی به اسم یه افسانه نام گذاری شده که پسره عاشق خودش میشه و از عشق خودشم میمیره می بایستی اسمشو عوض کردو از نارسیوس گذاشت آرمین شوکت ،پست فطرت»دستشو پس زدم و کادو رو از تو کمد برداشتمو شالمو درست کردمو رفتم بیرون تا در رو باز کردم دیدم مامان عصبانی پشت درِ ییه یعنی شنید منو آرمین چی گفتیم کارم تمومه... -ییه مامان !؟!مامان-دوساعته میخوای کادو رو بیاری؟-پشت در ایستاده بودی؟ مامان با حرص گفت: آره بیکارم مهمونامو ول کنم بیام پشت در بایستم نفسی به بیرون فوت کردم آخیش خدارو شکر خطر از بیخ گوشم گذشت دنبال مامان به طرف پذیرایی راه افتادم و بعد به سمت ملیکا رفتم و کادوشو بهش دادم و با ذوق تصنعی گفت: نفس جان من که از تو دیگه انتظار نداشتَم.«روی هوا بوسیدتم وبعد هم شروع کرد کاغذ کادو رو باز کردن سر بلند کردم دیدم آرمین تازه از اتاق اومد بیرون و دقیقاً روبرو ی من نشست ولی اصلاً نگام نکرد خب این کاراش خوب بود؛ ملیکا رو نگاه کردم که پس از کلی قر و قمزه وکش و قوس بالاخره اون کاغذو باز کردو پارچه گرون قیمتی که ظاهراً بانی و باعث برشکستگی بابا بودو بیرون کشید و یه لبخند تصنعی رو لبش آوردو گفت :-دستت درد نکنه نگین که کنار من بود زیر لب گفت: -قیافه اشو ترو خدا تو عمرش تاحالا چنین پارچه ای ندیده ها همچین کش میاد که یعنی خوشم نیومده میمون.به آرمین نگاه کردم عین خیالش نیست که تو جمعیم و نباید منو نگاه کنه یکی می فهمه یه چیزی بینمونه راحت،بی خیال عالم داره هر کاری که دلش میخوادو میکنه...مثلا چشم منو با نگاش از کاسه در بیاره.. اخم کمرنگ کردم با شیطنت لبخندی کمرنگ تحویلم داد که نگام به بابا که مبل کناری آرمین بود افتاد ،داشت به آرمین نگاه میکرد تا اومد رد نگاه آرمینو بگیره سریع از جا بلند شدم که نفهمه به من نگاه میکرد و لبخند میزد.. رفتم تو آشپز خونه نشستمو رویداد روز پر ماجرامو زیر ورو کردم...که بعد چندی صدای خداحافظی ها بلند شد رفتم دم در ایستادم که مهمونا رو بدرقه کنم ولی گویا این ضرب المثلو برای من ساخته بودن «کرم از خود درخته»اول از همه به آرمین نگاه کردم که داشت با نعیم دست میدادو خداحافظی میکردوبعد هم اومد مقابل منو بدون لحظه ای نگاه کردن بهم اون پوت های چرمی که محصول شرکت خودشون بودو شروع کرد به پوشیدن هر آن منتظر یه عکس العمل از طرفش بودم ..سر بلندکرد و جدی وسرد نگام کرد و آهسته گفت: بیا تا جلوی در بدرقه ام کن من با بقیه مهمونا برای تو فرق دارم نمیدونم این لحن دستوری و فیگور ریاستشِ که باعث میشد ازش فرمان برداری کنم یا ترس از ابهتی که داشت شایدم ضعفو عجز من بود هر چی که بود منو وادار به اطاعت امر میکرد که علتشو خودم نمیدونستم ...نمیدونم اون لحظه چه حسی داشتم شاید وجود توجه پسری مثل آرمین در اعماق ضمیر ناخودآگاهم برام رضایت بخش بود که متقابلا میخواستم برای اونم رضایت بخش باشم ...جلوی در ایستادم و برگشت طرفمو گفت: شب بخیر عزیزم «یه چشمک با یه لبخند مکش مرگ ما زد که لامصب دلم آب شد »لبمو زیر دندون کشیدمو آهسته گفتم : -شب بخیر آرمین به من با شیطنت نگاه کرد و با همون لبخند شیطونش گفت: وقتی لبتو زیر دندونت میکشی خیلی خوشم میاد «سرمو با تعجب بلند کردم نگاش کردم به خنده شیطونش بهاء داد و گفت:»-از امشب حق داری فقط خواب منو ببینی چون اگر بدونم حتی تو خوابت با کسی دیگه ای هستی ،چشماشو دیمونی کردو گفت»:وا...ایی.صدای بقیه حضار خونه اومدو آرمین دزدگیر ماشینشو زد درشو باز کردو قبل این که سوار بشه یه بوس فرستادو گفت :-فعلاًاز دور، تو رو باید آماده کرد میترسم سکته مکته کنی «سرمو زیر انداختم چه پرواِ پسره ی نفهم ...صدای جیغ چرخش تو کوچه پیچید دیوونه فکر کرده پیست رالیه»... خلاصه همه رفتن ...مگه شب خوابم میبرد آرمین طی یه روز بلایی به سر افکارم آورده بود که تا خود نماز صبح فکرش دست از سرم برنداشت که نداشت حالا که خودش نبود که آزارم بده و سر به سرم بذاره فکرش بیخیال من ِ بی جنبه نمی شد بالاخره هم صبح نماز که خوندم آرامش گرفتمو خوابم برد...صبح با صدای زنگ گوشیم سرمو از زیر لحاف بیرون کشیدم نگین خواب آلود گفت:-خفه کن اون بی صاحابو سرم رفتبه زور چشم باز کردم بدون اینکه نگاه به شماره کنم گوشی رو بردم زیر لحاف و سرمم بردم همون زیر و خواب آلود گفتم:بله؟-خواب بودی؟!!-شما؟!!-یعنی منو نمیشناسی؟ حتماسرتو تو خواب به جایی زدی؟-فکر کنم اشتباه گرفتید «در جا قطع کردم و دوباره خوابیدم یه بار دیگه زنگ زدو نگین خواب آلود گفت:-اَه -الو گفتم که اشتباه گرفتید«محکم وشاکی گفت»-نفس!«در جا پریدمو چارزانو نشستم وسط تختم و به صفحه گوشیم نگاه کردم «آرمینِ»سریع گفتم :-سلام شاکی تر گفت:ساعت یازده ونیم از صبح ده بار زنگ زدم جواب ندادی حالا هم که جواب دادی منو نمیشناسی؟-خواب آلود بودم -انقدر میخوابن؟-دیشب خوابم نمیبرد-نخوابیده بودی بیشتر شبیه کسایی بودی که تو کما هستن...آقای پناهی پرونده شرکت وانیا و قرار بود دو روز قبل تحویلم بدید ولی هنوز دستم نرسیده این چه وضعش آقا ؟«اِوا با ،بابای من!باز داره اون طوری حرف میزنه بی ادب بی شعور فرق بزرگ تر کوچیک تر رو نمیدونه »-الو نفس -ییه میشه اسممو نگی؟«ارومتر برا اینکه نگین نشنوه گفتم :»بابام میفهمه آرمین- من تو اتاق خودمم از اتاق بابات اومدم بیرون -چرا اینطری حرف میزنی ؟آرمین- با کی؟!-با پدرم .-بازم بهت برخورد ؟ چرا انقدر رو بابات حساسی؟ چرا انقدر دوسش داری؟-به همون علتی که تو باباتو دوست داشتیباحرص و جدیتو جذبه گفت:-بابای من با بابای تو زمین تا آسمون فرق داشت -وا!! خوب همون طور پدر شما برات عزیزه بابای منم برای من عزیزه آرمین سکوت کرد منم سکوت کردم قلبم به شدت میکوبید چقدر محکم وصریح باهام حرف زد از لحنی که نسبت به باباازش استفاده میکرد خوشم نمیومد انگار دشمنی داره بعد چندی گفت:بهتره بری صبحونه بخوری ...نگین-کیه؟-دوستم نگین-کدوم دوستت؟-تو نمیشناسینگین- من همه ی دوستاتو میشناسم کدومشون؟آرمین – نگینه؟-آره آرمین – بگو تو دیگه نمیخواد منو بپایی مگه من تلفن های تو رو چک میکنم که تو در مورد تماسام ازم می پرسی «عین همین حرفا رو تحویل نگین دادم و نگین با چشمای گرد شده گفت:»چی ؟!!!من از تو بزرگترم اگر میپرسم وظیفه ام-توخواهشاً وظیفه خواهریتو تا همین جایی که همیشه به جا می آوردی ادامه بده فرا تر پیش کشنگین-مگه داشتی با کی حرف میزدی که یه سوال انقدر زبون درازت کرده؟-مسلماً مثل تو دوست پنهونی ندارمنگین باششو طرف پرت کردو گفت:-دهنتو ببند از چی صحبت میکنی؟-چیه چرا هول شدی ؟نگین با حرص گفت :-چون دروغ و افتراست-طلا که پاکه چه منتی به خاکه ؟لابد ریگی به کفش داری که اسفند رو آتیش شدی میذاشتی مهر طلاقت خشک بشه بعد میرفتی سراغ یه آسمون جل دیگه...نگین باحرص از رو تخت بلند شد اومد موهامو کشید و من جیغ میزدم چه جیغی نگینم میگفت: به تو این فضولیا نیومده با همون حال میگفتم:- -توهم پس تو کار من دخالت نکن ،آ...آیــــــــــی مامان،مامان - مامان اومد و جیغ زد :- -نگین!ذلیل مرده موهاشو کندی نکن سلیطه ولش کن «مامان موها مو از دست نگین در آوردو نگینو بیرون کرد و رو به من گفت»:- -سر چی دعواتون شد؟واقعا چقدر مسخره دعوامون شد ما که هیچ وقت دعوا نمیکردیم!!!! همش تقصیر آرمینه ،آه عوضش دیگه به تماسام گیر نمیده این آرمینم خوب تیزه ها از رفتار نگین معلوم بود که کسی تو زندگیشه زده بودم تو خال ولی دوست ندارشتم با هم دعوا کنیم مأیوس به مامان گفتم :-سر یه چیز مسخره مامان- خیله خب پاشو دست و صورت بشور بیا صبحونه بخورمامان که رفت گوشیمو برداشتم و آروم گفتم:-الو آرمین؟آرمین-دعواتون شد؟-آره هیچ وقت دعووا نکرده بودیم در این حد ...آرمین –حقش بود ،(دستوری گفتSmileبرای ناهار بریم بیرون.-نه یه وقت یکی میبینتمونآرمین-مثلا؟ً-مثلا نعیمآرمین-نعیم که شرکته و بدون اجازه من حق ترخیص نداره ،ساعت 2 میام دنبالت-نه من نمیا...باز با همون لحن محکمو دستوریش گفت:-نفس!اصلا خوشم نمیاد وقتی بهت حرفی میزنم تورو حرفم حرف بزنی ،یاد بگیر که من از حرفم برنمیگردم دو میام دنبالت چرا شرایط مو درک نمیکنه که نمیتون هر وقت دلم خواست بیام بیرون مأیوس گفتم:-دم خونه امون میای؟ دم خونه نه همون جایی که دیروز پیاده ام کردی، بیا آرمین- خیله خب -خداحافظ «گوشیمو قطع کردم نگین برگشت تو اتاق عذاب وجدان داشتم دوست نداشتم با خواهرم قهر باشم برای همین دل جویانه صداش کردم :»-نگیــــــــن جو...ون -زهرمار-نگین قهر نکن دیگه اجی جونم خب توهم اشتباه کردی نباید منو بپای همون طور که من تو رو نمی پام -به درک با هر کی که میخوای حرف بزنی حرف بزن فقط خودتو عین من که تو هچل اون نامرد افتاده بودم نندازیمامان اومدو گفت:بلند شدید یا هنوز تو تختتونید ...خلاصه بعد صبحونه مامانو صدا کردم که بگم میرم انقلاب دنبال کتابای منابع کنکور که دیدم مامان زیر لب داره غر میزنه باتعجب گفتم :-مامان با خودت حرف میزنی؟!!!مامان چپ چپ نگام کردو بعد گفت:-از دست بابات بایدم خل بشم -بازم بابا؟!مامان- دیشب اومده تو اتاق میگه «ناهید فکر کنم این مهندس داره یه کارایی میکنه »میگم :یعنی کلاه برداری؟میگه«نه بابا امشب دیدم هوش و حواسش می پره»بند دلم پاره شد یا ابوالفضل فهمیدن ان لله و ان علیه راجعون نفس از دنیا مرخص شدی بابا فهمید به مامانم گفت.-کُ ،کُج...کجا می پریده مامان؟!!!مامان- میگه «یه بار حواسش نبودرفتم تو کوکش دیدم تو نخ نگین ِ»با تعجب دادزدم :نگیــــــــــن؟!!!!!مامان-اِِِه چته پرده گوشم پاره شد-نگینو می پاییدش ؟!!!«قلبم به تپش افتاده بود بیا دیدی رو دست خوردی بدبخت با تو هست به نگین خط میده بغض گلومو گرفت نه از اینکه با نگین هم هست به خاطر اینکه منو مسخره کرده حس میکردم منو یه کودن ِاحمق فرض کرده...مامان-غلط میکنه دختر منو میپادبا عَره و اوره و شمسی کوره بوده حالا رسیده به نگین؟ناباورانه گفتم:-نه بابا،مامان حتما بابا اشتباه کردهآرمین انقدر هاهم رذل نیست یعنی هست؟من خوش خیالم ؟نفس، باید روبه رو کنی باهاش نمیشه بیگداربه آب زد ...مامان-من که ندیدم اگر میدیدم اون چشمای دریده اشو از کاسه در میاوردم-مامان مطمئنی که به نگین نگاه میکرد؟مامان-من؟نه بابات میگفت که البته آقا اصلاً هم بدش نیومده بود ایش دیگه داره همه چیزو به چشم تجارت میبینه من که جسد نگینم رو دوش این شوکت دله نمیذارم بابای خجسته ات که تا ته قضیه رو واسه خودش رفته میگه اگر نگین با مهندس ازدواج کنه جا پای منم محکم میشه بی عقلی کرده سندی واسه سرمایه گذاریش نگرفته حالا میخواد بچه ی منو قربانی حماقتش بکنه خوابشو ببینه که من بذارم ؛نفس من دیگه از دست بی فکریای بابات خسته شدم کی دست از این همه خراب کاری بر میداره خدا میدونه منو پیر کرد این مرد ،پیر....من دیگه چیزی نمیشنیدم تمام فکرم شدآرمین ،ِکی ِکی نداشتم ببینمشو بهش بگم من خر نیستم فهمیدم بازیم دادی و این رابطه رو تمومش کنم،چطور میتونه با دو خواهر هم زمان باشه؟تازه صبح هم که بین منو نگینو بهم زد وا..ایــــــی آرمین تو شیطونو درس میدی منو بگو که حرفاشو داشتم باور میکردم خدایا من یه احمق زود باورم...مامان-چیکار میکنی آبو ببند دوساعته زل زدی به سینگ و آبم الکی بازه !!!«دستکش ظرف شویی رو دراوردم و به طرف اتاق رفتم نگین داشت با موبایلش حرف میزد تامنو دید گفت:بعداًبهت زنگ میزنم خدافظ با کمی حرص گفتم :مزاحم شدم نگین خونسرد گفت:نه حرفم تموم شده بود یعنی داشت با آرمین حرف میزد دلم میخواد جیغ بزنم و بگم «نگین اون هر دومونو به بازی گرفته» حتما با نگین زودتر از من دوست شده، نگین از پسرای خوشتیپو خوشگل خوشش میاد قاب نگینو دزدیده ای خدا... گوشیمو برداشتم برای آرمین اس زدم:-من تا یه ساعت دیگه میخوام برم میدون انقلاب کتاب بخرم اگر میخوای با من بیای تا یه ساعت دیگه وقتتو تنظیم کنسریع زد :هر جور راحتی عزیزمپوزخندی زدم ؛پسره زبون باز حتما به نگین هم میگه عزیزم ؛نعیم راست می گفت:«که اون یه دختر بازه و وجود دخترا اصلا براش مهم نیست»تا آماده بشم حدود یه ساعت شد یه شلوار جین جذب مشکی پوشیدم بامانتوی مشکی و کت پشمی طوسی و شال مشکی طوسی ،از جا کفشی اون بوت جیرطوسیِ مدل اسکیموهامو باکیفمو برداشتموو نگین که تا حالا نظاره گر بود گفت:کجا به سلامتی؟-میرم انقلاب کتاب بگیرم نگین با موذی گری گفت:واسه میدون انقلاب انقدر تیپ زدی؟!!!-من؟تو تاحالا دیدی بودی من انقدر ساده برم ؟نگین گیر نده ها حوصله ندارمنگین-باز که هاپو شدی!-خداحافظرفتم با مامان هم خداحافظی کردم وزدم بیرون تا پامو تو کوچه گذاشتم یه ماشین با سرعت 50-60 تا اومد تو کوچه!به سمتم یعنی خشک شدم گفتم مردم تموم شد فقط چشمامو بستموصدای جیغ ترمزتو کوچه پیچید خودم آماده ی دیدن جناب عزرائیل کردم..-نفس «غش غش میخندید بیا همین مونده بود حضرت عزاییل منو مسخره کنه جون گرفتنم انقدر خنده داره ؟چقدر هم صداش شبیه آرمین!» بیب،بیب بیب...بوق ماشینه؟-اَی بابا نفس باز کن چشاتو دیگه بی جنبه نترس نزدم بهت،الو جون؛ عزیز...چشمامو باز کردم دیدم واقعا آرمینِ !سرشو از شیشه طرف خودش از همون پورشه شاستی بلندی که تعریفشو از نعیم شنیده بودم ،بیرون آورده و نیشش تابنا گوشش بازه و دندونای ردیفشو به نمایش گذاشته با حرص زدم رو کاپوت ماشینشو قهقهه ای سر دادو گفت:خیله خب ببخشید -فکر کردین خیلی با مزه اید؟راهمو گرفتم رفتم پیاده شد اینو از صدای باز و بسته شدن در ماشین فهمیدم دنبالم راه افتاد و گفت:نفس بیا بریم اه بی جنبه نباش دیگه ،ببخشید ... نفس ...اکسیژن..«باز خندیدبا عصبانیت برگشتمو تا نگاهمو دید با خنده گفت:»-اوه اوه اخمارو برم-انگار شما از شوخیای خودتون خیلی لذت می برید جناب مهندس ؟با همون لحن مسخره و شیطونش گفت:-وای نفس ترو خدا اینطوری رفتار نکن من می ترسم «باز زد زیر خنده و با همون حال گفت:»-حالا چرا انقدر رسمی حرف میزنی؟-من با کسایی که صنمی با هاشون ندارم رسمی حرف میزنمبه سرعت نور رنگ خشم تو چشماش دویید وتبدیل به همون آرمین جدی و خشک شد ،تا عصبی میشد گوشاش سرخ میشد !!!و رگ کنار گردنش متورم میشد و گردنشم مثل گوشش قرمز میشد!!!الان دقیقا همون نشونه ها رو داره یعنی خیلی سگ سگی شده از قیافه ای که در حین عصبی بودن به خودش گرفت یه لحظه هول کردم و پشیمون شدم که چرا گفتم ولی مگه میشد به روش نیارم پس خودمو جمع وجور کردم ؛آرمین آرنجمو گرفت با خشونت و محکم کشیدتم به طرف خودش و صورتشو آورد جلو و زل زد تو چشمامو گفت:پس حافظه کوتاه مدت تو پس از یه خواب طولانی پاک میشه؟-حافظه ام پاک نشده چشمو گوشم باز شده باحرص و صدایی با تن آروم و بطنی محکم گفت:-چه جالب! کی چشمو گوشِ سوگلی منو باز کرده؟باحرص خواستم پسش بزنم دستمو رو قفسه ی سینه ی عضلانی ِعین سنگ سفتش گذاشتمو هولش دادمو گفتم:-ایه،ولم کن محکم تر نگه ام داشت دست راستشو دور کمرم پیچوند و گفت: حالا تقلا کن شاید جواب بده با حرص نگاش کردم با تخسی و حرص بیشتر نگاهم کرد وبا دندونایی که رو هم می ساووند گفت:-چی شد نفس پناهی دست از تقلا کشیدی فهمیدی که هر چی تقلا بیشتر،فاصله کمتر هان؟آروم تر گفتم :-آرمین ولم کن زشته تو کوچه ایمسریع بدون اینکه نگاه دریده اش از چشمام دور بشه گفت :-یک بعد از ظهر زمستون کسی از خونه اش در نمیاد ؛کی پُرت کرده؟-ولم کن تا بگم «جسور نگام کرد محکمتر کمرمو دربر گرفت در هیچ حالتی دست از اخلاقش برنمیداشت با شیطنت ولی جدی گفت:»-خوبه؟حالا میگی؟ با حرص و دندونای قفل شده رو هم گفتم:-آرمیـــــــنآرمین –انگار بازم باید موقعیتو تغییر بدم -بس کن -تو بس کن میدونی که اصرار تو بی فایده است و عرصه برای تو تنگتر و برای من بهتر میشه «مرده شور اون ذهن منحرفتو ببرن نه انگار باید زودتر حرفمو بزنمو خلاصم کنه»-کی؟-بابام چشمو گوشمو باز کرده بدونم توبازیم دادی رهام کرد و پوزخندی مسخره زدو دستاشو تو جیب شلوار پارچه ای دودی رنگش که کاملا فیت تنش بود و ست کتش بود ،فرو کردو گفت: -بابات ؟تا اونجایی که من میدونم خب این کار باباته ولی برای دخترای خودش فکر نکنم جرئت داشته باشه آخه مامانت میکشتش-منظورت چیه؟!!!!!!!-به زودی میفهمیرومو برگردوندم تا برم دوباره آرنجمو کشید و جدی و سرد و محکم گفت:-چی؟-چی؟!!!معلومه نگینصورتشو جمع کردو گفت:چی؟!!! نگین؟!!! این دیگه چی بود؟اینو از کجا آوردی ؟-از اونجایی که سوتی دادی حواست نبوده داشتی به نگین نخ میدادی بابا دیدتتپوزخندی زد و گفت:-نگین؟-فکر نمیکنی زیادیت بشه همزمان با دو تا خواهر باشی؟با لحن بسیار گزنده و خشک گفت: این اراجیفو بابات گفته؟آرنجمو بی هوا با ضرب و حرص از دستش کشیدم بیرونو انگشت اشاره امو بالا گرفتم و گفتم:-آقای مهندس مواظب حرف زدنتون باشیدا-خیله خب این مزخرفاتو «خودشم خنده اش گرفت اراجیف و مزخرف چه قدربا هم فرق دارن؟ وقتی دید عصبی نگاش میکنم گفت:»بابات حتما دیشب زیاد خورده چون من حتی یادم نمیادنگین دیشب چه شکلی بود من تموم حواسم دیشب به تو بود آدم قحطه برم سراغ نگین؟باحرص و خشم گفتم :-واقعا که آدم به تربیتتون شک میکنه دوباره آرنج بدبختم کشید و تو چشمام زل زدو گفت:-تو نمیتونی در مورد من قضاوت کنی نفس پناهی چون منو نمیشناسی، من با هرکی که دلم بخواد میتونم باشم وتو در حدی نیستی که برای من تعیینو تکلیف کنی بابا تم دیشب زیاده روی کرده بود مست بوده تو رو جای نگین دیده از جمله قبلیش انقدر جری شدم که جسورانه گفتم:-پس منم با هر کی باشم به شما ربطی ندارهآرمین با حرص آرنجمو میون پنجه های قویش فشار دادو با صدای بسیار آروم وبسیار متحرص وگرفته گفت:-تو بی جا میکنی -من همون رفتاری رو دارم که تو در مقابلم داری نفهمیدم چرا رنگ حرص تو چشماش ازبین رفت و جاشو یه آرامش و موذی گری گرفت و صورتشو نزدیک صورتم کردو با اون چشای جسورش شروع به مانور روی تک تک اعضای صورتم کرد در حالی که آهسته با صدای گیراش میگفت:-من فقط با توأم و کاری به نگین ندارم بابات اشتباه کرده فشار دستش رو دستم عاصیم کرد درد مند گفتم:-آخ دستم دردم گرفت «به آرنجم نگاه کردم»فشار پنجه هاشو کمتر کرد ولی نه دستمو ول کرد نه فاصله رو زیاد کردنگامو از آرنجم گرفتم چشمم افتاد به سینه اش که انگار نفساش بلند تر شده بود!!! نه این از هیجان خوب نبود انگار از خشم ِ با ترس سربلند کردم نگاش کردم اشتباه نکرده بودم با جدیت گفت:-گوشتو باز کن نفس «لحن دستوری و فرمانروایانه حس رئیس بودنش منو کشته»:-یک-خوشم نمیاد هرکی هر چی به من میچسبونه تو هم باورت بشه دو-خوشم نمیاد منو با خیانت تهدید کنی ، اون کسی که بد میبینه تویی سه- من انقدر عوضی نیستم که از یه خونه دوتا دخترانتخاب کنم چهار- من از نگین انقدر خوشم نمیاد که دوکلوم باهاش حرف بزنم چه برسه که به عنوان پارتنرم انتخابش کنم پنج-«صورتشو نزدیک آورد و به قرنیه ی چشمام از راست به چپ از چپ به راست نگاه کرد و باز ملموسانه نگاهشو آروم تر کردو گفت: توانقدر سوگلی هستی که فعلا جذب کسی نشمبا حرص با همون زاویه ی کمی که دستم به عقب میرفت و میتونستم مشتمو رو سینه اش فرو بیارم زدمش و تقلا کردم:-ولم کن بی ادبزد زیر خنده و چشماشو دیمونی کردوسعی کرد نگهم داره و گفت :-میخوای که فقط تو باشی آره؟«تقلا کنان گفتم :ولم کن؛ گفتم»آرمین-حسودی میکنی ؟خب عزیزم هنوز که سراغ کسی نرفتم تو اگر دخمل خوبی باشی و حرفامو گوش بدی و منو راضی کنی ...-آرمین ولم کن اَه غلطی کردم خدایا توبه توبه آرمین باز خندیدو جای اینکه ولم کنه منو برگردوند و د ور کمرمو گرفتو به طرف ماشین هدایتم کردو گفت:-باشه شیطونی و دعوا بسته بریم ناهار بخوریم -من ناهار نمیخوام انقدر حرصم دادی سیر شدم میخوام برم کتابمو بخرم -اول ناهار بعد خرید حالا چه کتابی میخوای ؟با آرنجم خواستم از پهلو از خودم دورش کنم ولی بدتر میشد شکست خوردو با شونه های آویزون بیخیال شدم امروز ادکلنشو عوض کرده چه بوی تلخ و گسی میده ولی چرا انقدر خوش بواِ؟!!الان که آروم شدم متوجه بوش شدم یه جاذبه ای داره دوباره بوکشیدم -دوساعته تو بغلمی بوش نکرده بودی؟نظرت چیه؟ ای خاک خاک خاک برسرت نفس همیشه باید این کار رو بکنی اونم بفهمه ؟بحثو عوض کن تا گیر نداده ...-من باید تا 4 برگردماخلاصه راهیه رستوران مد نظر آرمین شدیم... واردمحوطه رستوران شدیم یه رستوران حوالی ولنجک بود شیک و مدرن جلوی رستوران ماشینی کمتر از سانتافه و بی ام و ،کمری و...نبود خب ظاهراً گرون قیمت هم هست وارد خود رستوران شدیم بیش از اینکه بوی غذا بیاد بوی ادکلن های مشمئز کننده و عطر هایی با برند های معروف تو فضا پیچیده بود ترو خدا ببین چه لباسایی تن مردمه بعد من چرا انقدر ساده اومدم خجالت کشیدم برگشتم طرف آرمینو گفتم:-آرمین بیا بریم-چی؟!!-من خیلی لباسم ساده است خجالت می کشم بشینم اینجا غذا بخورم نگاه مردمو با چه تیپایی اومدن ،بریم یه رستوران دیگه-مگه اومدی سالن مد که لباست ساده است خجالت می کشی؟بیا بریم ببینم «دستمو گرفتو با خودش برد به طرف یکی از میزایی که یه طرفش به سمت دیوار بود و یه طرف به سمت جمعیت حضار سالن تا اومدم رو صندلی ای که به سمت جمعیته بشینم منو به طرف اون یکی صندلی که پشت به جمعیت بود هدایت کرد نشستمو ناراضی گفتم:-من این طوری ناراحتم هیچ کسو نمی بینم آرمین - چی دیدنی تر از من میخوای ببینی؟«یکه خورده نگاش کردم یعنی با این اعتماد به نفسش انقدر پسر موفقی شده؟»خودشم خنده اش گرفته بود ولی سعی کرد نخنده و گفت:-اون موقعه که بابات فکر میکردمن از نگین خوشم اومده خوشحال بود یا عصبانی؟به آرمین دقیق نگاه کردم و چشمامو ریز کردمو گفتم :-برای چی می پرسی؟خونسرد و عادی گفت:-همین طوری برام سوال پیش اومدنمیدونستم چه جوابی بدم اگر راستشو می گفتم به خودش مغرور تر میشد واگر برعکسشو می گفتم ممکن بود با بابا لج بیفته و حرصش در بیاد -مامانم از احساس پدرم نگفت-مامانت چی اون چه احساسی داشت؟مشکوکانه گفتم:برای چی میپرسی؟!!!آرمین –مامانت از من خوشش نمیاد،اگر بدونه که تو با منی «لبخندی شیطون زد و گفت:»میکشتت نفس؟با حرص گفتم :آره ولی قبلش تو رو میکشهآرمین با همون لبخندش گفت :-نفس نمیدونی وقتی حرص میخوری چقدر قیافه ات دوست داشتنی میشهآرمین در حالی که به من خیره شده بود گوشه ی لبشو می جویید نگاهش انقدر سنگینو معنادار بود که ترجیح دادم سرمو به زیر بندازم ولی هرقدر من نجابت می کردم آرمین بی حیایی میکرد داشت با اون چشمای درنده اش منو جای ناهارش می خورد هرچی خواستم سر بلند نکنم نشد انرژی نگاهش انقدر زیاد بود که تاب بی خیالی رو نداشتم ولی ترجیح دادم کمی خودمو خونسرد نشون بدم که از ظاهرمو چشمام نفهمه چه غوغایی تو وجودمه پس جای اینکه به اون نگاه کنم به میزی که در نزدیکیمون سمت راست قرار داشت نگاه کردم یه خانم و آقای بسیار شیک پوشو موّقر سر میز نشسته بودن از رسمی بودن لباساشون،صحبت هایی که خیلی با دقت با دوم شخص جمع هردو طرف برای خطاب هم استفاده میکردن، هویدا بود که یه ناهار کاریه.سرمو برگردوندم نگام افتاد به آرمین هنوز داشت موشکافانه و دقیق ولی عاری از هر احساسی تو چشماش نگام می کرد من نمیدونم این که علاقه ای به من نداره منم که از اون دخترایی نیستم که یه پسرو با حرکاتو ل*و*ن*د*یام جذب خودم کنم، این آرمین چرا اصرار به دوستی داره؟!!حاضرم شرط ببندم سر ماه از اینکه از من چیزی بهش نمی رسه ولم میکنهبه میز سمت چپ نگاه کردم یه دختر پسر جوون بودن ؛یکیشون یه چیزی میگفت و اون یکی به حرفش یه چیزی اضافه میکردو بعد هردو میخندیدن چقدر خوشن، چه به هم میان !چه راحتن با هم حتما هم لحظه های پر از خوشی و دور از استرس دارن ولی من چی همین الان هم دارم از شدت اضطراب حال تهوع میگیرم تمام سرم پر از نگرانی از یه طرف خونواده ام از یه طرف این آرمین هفت خط از یه طرف این کنکور لامصب که از همه کمتر بهش اهمیت میدم ...سرمو به طرف آرمین بلند کردم...اََََه چشمت دراد هنوز داری نگاه میکنی؟طلبکارانه گفتم:چیه؟-چی چیه؟-چرا انقدر نگاه می کنی ؟-پس چیکار کنم ؟تو چرا اینطوریی؟نگاه نکن،زنگ نزن،در مورد بابام حرف نزن،دنبالم نیا،رستوران شیک نبر...معلومه چی میخوای؟اَََه این همه اطلاعات اخلاقی از من بدست آورده بود توی این دوروز؟چقدر دستور داده بودم !!!با یه نگاه عاقل اندر سفیر و حق به جانب گفت:-از دید من تو از نظر روابط اجتماعی صفری با چشمای گردو تعجب نگاش کردم تنم از حرف تند و صریحش یخ کرد چه بی ملاحظه است دهنمو باز کردم یه چیزی بگم ولی نمیدونم چی باعث میشد جلوی آرمین کم بیارم من که نعیمو درسته قورت میدم شاید میترسیدم یه گنده بارم کنه غرورمو بشکنه که ترجیح میدادم سکوت کنم به قولی جواب ابلهان خاموشیست یه لبخند مسخره زدمو خیلی سریع هم جمعش کردم که منظورمو یه جوری هم برسونم اونم با شیطنت لبخندی زدو دستمو که رو میز بودو میون دست چپش گرفت تموم تنم مور مور شد قلبم هری ریخت اثابت گرمای کف دستش به دستی که از هیجان سرد بود حالمو منقلب میکرد اون انگشتای کشیده و برنزه اون خالکوبی...یادمه اوایل که آرمینو دیده بودم خالکوبیِ دستش خیلی حواسمو معطوف خودش کرده بود حتی یه بار به نعیم گفتم :«ازش بپرس اون تاریخ و نوشته ای که انگار به زبون هندی یا چیزی مشابه اونه رو دستش چیه ؟»نعیمم گفت :ولم کن بابا حالا برگرده بگه تو به کار خودت برس اونم که رُک گو اصلا بگه به تو چه منو سکه یه پول کنه تو به دست اون چیکار داری؟»باشصتش آهسته و ملموس پشت دستمو نوازش میکرد وموشکافانه نگام میکرد تا عکس العملمو بفهمه با هربار کشیده شدن شصتش روی دستم یه حال لطیفی تو دلم به وجود میومد!وای چه بی جنبه ام ! خوب کارشو بلد بود حس میکردم اگر از دام دستش خلاص نشم منو رام حیله اش میکنه همه چیز از همین نوازش اول شروع میشه اگر این اجازه رو بدم یعنی اجازه پیشرفت هم داره دستمو آروم اومدم که از زیر دستش بکشم بیرون که دستمو نگه داشتو سرمو با تردید بلند کردم نگاش کردم اخم کمرنگی کردو با خجالت از اینکه مسخره ام کنه گفتم :دستمو نگیر خوشم نمیادبا اخم پررنگ تر گفت:-اینم جز امرو نهی هاته ؟چرا حکومت نظامی راه انداختی؟«چشماشو ریز کردو گفت:»-انگار یه ساعت قبل یادت رفته کجا بودی؟با دست راستش زد به سینه اش یعنی «تو بغلم» با کمی حرص گفتم:-من نیومدم با زور وادارم کردییه تا ابروشو داد بالا و با شیطنت گفت:-هان؟پس تو از اون مدل دخترایی که پسررو وادار میکنن کاری رو که خودشون دلشون میخواد بکنن بعد که پسره میگه «اگر نهِ جوابت پس اون کارت چی بود؟» میگید:« من که نخواستم تو وادارم کردی »آره-چــــــی؟منظورت چیه؟-منظورم و خوب فهمیدی اول تقلا میکنی بعد دماغتو میچسبونی به سینه ام بوم میکنی-ییه «لبمو چنان گزیدم که حس کردم سوراخ شدوبا چشمای گرد نگاش کردمو گفتم:»-من این...من...خنده اش گرفته بودو با لحن آروم تر گفت :-بهت که گفتم اشکالی نداره «دلم میخواست بگم آرمین میشه خفه بشی؟ من به یکی از آرزو های محالم برسم بچه پروی بی حیا اشکالی نداره...»-آی دستم وای آرمین دستم درد گرفتخونسرد نگام کردو گفت:-خدایا من یه دوست دختر نازنازی دارم اشکال نداره عزیزم به زودی به این دست گرفتنا عادت میکنی با حرص گفتم :نامحرمی ولم کنچنان زد زیر خنده که فکر کردم جک گفتم خودم نفهمید باتعجب نگاش کردمو گفت:خیله خب ققدسه خانم «با تمسخر و ادا اصول گفت»:-گناهش گردن من «جدی ولی با لحن مسالمت آمیز گفت»:ملت چه کارا نمیکنن بعد من یه دستتو میگیرم جیغ وهوار میکنی-میتونی بری با همون ملتی که میگی و همین جا همه چیزو تموم کنیمآرمین چشماشو ریز کردو گفت:-تو همینو می خوای آره ؟قاطعانه گفتم :آره سرشو آورد جلو و جدی گفت:-ولی من نمی خوام تمومش کنم وقتی تموم میشه که من بخوام من.با تردید نگاش کردم و گارسون غذا رو آورد و آرمین لبخندی مکش مرگ ما زد و گفت:مشغول شو عزیزم «به غذا اشاره کرد»...بعد غذا خوردن آرمین روی میز چندین تا اسکناس ده هزار تومنی گذاشت وبعد با هم شونه به شونه از رستوران خارج شدیم ودر ماشینو باز کرد و گفت:-بفرمایید سرورمنگاش کردم و گفتم :آرمین میشه خواهش کنم اینطوری باهام رفتار نکنی با شیطنت ابرو بالا انداخت و باسر اشاره کرد که بشینم خوب میدونستم با این زبون بازی یه بلا سر منه زود باوری که تاحالا پسری تو زندگیم نبوده میاره...بایه فرمون ماشینو از تو پارک در آورد و حرکت کرد یاد نمازم افتادم تا برم خونه قضا میشه رو کردم به طرفشوبهش گفتم :-میشه سر راه اگر مسجد دیدی نگه داری نمازمو بخونم آخه تا برسم خونه قضا میشه منو با تعجب نگاه کرد و گفت:-تو نماز میخونی؟!!!!-آره !!!چطور؟!!!آرمین با یه تعجب آمیخته با تمسخر و یه حس دیگه که من نمتونستم تشخیص بدم لبخندی که زده و رو لبش نشونده برای چیه؟گفت:-پس اون همه معذب بودن به خاطر اعتقاداتتِ؟-خب معلومهآرمین –کی تورو اینطوری بار آورده؟مادرتو اصلا نمیشناسم-چرا...چرا..وق..وقتی حرف میزنی یه طرف حرفت کنایه ...«لبهامو رو هم فشردم و بعد ادامه دادم»کنایه به پدرم میزنی ؟آرمین حتی نگامم نکرد فقط با اخم به روبه رو چشم دوخته بودو من جرئت نکردم دوباره بپرسم و بعد چند دقیقه نگه داشت و با لحن جدی گفت:-برو نمازتو بخون سریع بیا پایین منتظرتم کیفتو بذار برو «با کیفم چیکار داشت ؟گروگان گرفته بود ؟!!کیفمو گرفت از دستم، نگام باز به خالکوبیِ دست چپش افتاد و گفتم:»-این خالکوبی پشت دستت چیه؟-بدون اینکه نگاه از چشمم بگیره گفت:-تاریخ وقتیه که نباید از یادم بره چی شده؟-چی شده؟!!!!-بعداً میفهمه برو از ماشین پیاده شدم و رفتم نمازمو خوندم ولی چه نمازی ... کل نمازو به فکر اون خا لکوبی بودم که تاریخی مربوط به 16سال قبل بود چی بود که منم میفهمم چقدر کنجکاو اون لحظه بودم... * * * درست دو ماه و نیم از آشنایی جدیدم با آرمین میگذشت و دیگه به چک کردن هر دو سه ساعت یک بار آرمین ،به اینکه هرکی میاد خونه امون ما خونه هر کی میریم هر اتفاقی که تو زندگیم می افته رو باید به آرمین بگم ،و البته که می گفتم، عادت کرده بودم ؛ فکر میکردم که تو همچین روابطی خب این یه امر طبیعیِ و همه این کارا رو می کنناون روز کنکور داشتم و قرار بود شب هم بریم خونه ی ملیکا اینا گویا آقای شمس میخواست مخ آرمینو بزنه که اسپانسر محصولات جدیدشون بشه و به طبع به خاطر فامیل بودن با ما و اینکه بابا شریک آرمینه، هم ما دعوت بودیم هم آرمین.؛ از نعیم شنیده بودم علاوه برما یه عده دیگه هم که ظاهراًشرکای کاریه آقای شمسند هم میان. از بابا پول گرفته بودم که بعد کنکور با بنفشه البته نه با اون بنفشه ای که اونا فکر میکردن با بنفشه ای که دو ماهو نیم بود دوست شده بودم برم لباس برای اون شب بخرم دانشگاهی که می خواستم کنکور بدم علمی کاربردی بود و کنکورش توی زمستون بود ...قرار بود صبح آرمین بیاد دنبالم منو ببره البته بماند که هرچی سروکله زدم که نمیخواد بیای بابام میخواد ببرتم یه وقت میبینتت ؛خودم گفتم خودم شنیدم آخر هم حرف اون شدو قرار شد صبح بیاد منم با هزار نقشه، شب گذشته با بابا قرار گذاشته بودم بیدارش کنم که بابا منو ببره سرجلسه کنکورم ولی در اصل می خواستم باباجونمو قال بذارمو با آرمین جون !!برم صبح ساعت 7که بیدار شدم چنان بی سر وصدا حاضر شدم که در رزمه زندگیم بعید بود حتی صبحونه هم نخوردم که مبادا کسی بیدار بشه البته انقدر هم استرس داشتم که از شدت حال تهوع هم نمیتونستم چیزی بخورم ...یه شلوار جین سفید و مانتوی مشکی عروسکی و ژاکت سفید و مغنه مشکی و کتونی مشکی پوشیدم پاورچین پاورچین از در خونه زدم بیرون ....ییه آرمین نیومده بند دلم پاره شد کجاست؟روز جمعه که ترافیک نیست نکنه خواب مونده عجب اشتباهی کردم به حرفش گوش دادما ساعت 8کنکورم شروع میشه هنوز نیومده الانم برم بابارو صدا کنم تا خود 9 صبح فقط تو دستشوییِ کی منو ببره سرجلسه ؟کم مونده بود گریه کنم با حرص بلند گفتم:-آرمین میکشمت تموم هدفت اینه من به کنکور نرسم آخ من چقدر خرم که قبول کردم تو بیای دنبالم...برم یه دربست بگیرم.... -کجا؟-ییه«برگشتم دیدم آرمین با اون موهایی که تازه بلند شده بودو حالا هم اصلا درست نکرده و ژولیده است، پشت سرم ایستاده دستمو گرفتو به طرف ماشینش برد در حالی که با تمسخر می گفت:دانشمند با این هوشت که نفر اول کنکور میشی بعد هم بورسیه میدن میری خارج از من جدات میکنن ،تروخدا یه کم کمتر از اون آی کیوت کار بکش از در خونه که میای بیرون فقط یه طرف کوچه رو نگاه میکنن؟دوساعته وایستادم نگات میکنم که چرا برنمیگردی نگو خانم انقدر فسفر سوزونده مغزش بی بنیه شده «در رو باز کردو گفتم»:-کنکور دارم حواسم پرتهآرمین سری تکون داد وبا شیطنت گفت:-باشه ما هم که تو رو نمیشناسیم باز افتاده بود رو دنده اذیت کردن با اخم نگاش میکردم از جلوی ماشین دور زد فهمید دارم نگاش میکنم که خنده اش گرفته بود باشیطنت گفت :خیله خب خنگ نیستی «زدم به بازوشو گفتم »:آرمین!«لپموکشید و گفت »:-ولی من نفسِ خنگو دوست دارم «صورتمو عقب کشیدموبا همون اخم تصنعی واسترس زیادم گفتم»-دیرم شد -خیله خب بابا کشتی مارو باکنکورت انقدر لیسانسه ریخته تو خیابون تو هم میشی یکی مثل اونا پس فردا میخوای لیسانس بگیری بشینی کنج خونه دیگه-نه کی گفته؟می رم سرکار-من که نمیذارم بری سرکار-چی؟!!!ببخشید؟بابام باید اجازه بده که میده «پرو اِدیگه داره پاشو از گلیم خودش دراز تر میکنه (من نمیذارم )»-زود باش دیگه استارت بزن داری استخاره میبینی ؟یه شونه به موهات میزدی -خوابم می پره -حالا تصادف نکنیم-نترس من تو خوابم میتونم رانندگی کنم-وای حال تهوع دارم دل بدجور شور میزنه -حالا کجا بود امتحانت؟-کجا بود؟ هست اگر تو راه بیفتی خندیدو استارت زدو گفتم:-افتاده تو نیاوران باشیطنت گفت:-اِ،خب دیشب می اومدی خونه ی خودم صبح هم من و تا اینجا نمیکشیدی انقدر از این شوخی مسخره کرده بود که برام عادی شده بود با مستأصلی گفتم:-خدا کنه قبول بشم آرمین پوزخند زدو گفتم:-آرمین ،گفتم از پوزخند زدنت خوشم نمیاد چرا همیشه این کاررو میکنی... وای حالم داره بهم میخوره-نگه دارم؟ -نه تروخدا سریع تر فقط برو «آهسته رو سینه ام زدم تا خودمو کنترل کنم وای خدا جون چرا اینطوری میشم؟! »-حال گیرم نرسی ،قبول نشی...-جای دلداریته؟-من خوشم نمیاد بری دانشگاه -چرا؟پس چرا خودت تا این حد درس خوندی هان ؟به لیسانسم رضایت ندادی پدر مدرک تحصیلی رو در آوردی-من مردم فرق داره -زنو مرد هیچ فرقی باهم ندارن -تو دانشگاه پر از آدم عوضیه -وا!!!آرمین از تو بعیده تو خودت یه آدم تحصیل کرده ای دانشگاهو همین ما ها هستیم که پر میکنیم «وای دلم چه همی میخورد »-من فرق داشتم اصلا من ایران درس نخوندم آلمان خوندم –دیگه بدتر که -خیلی ها سالم میرن دانشگاه...-بسته آرمین من خودم قبلا دانشگاه درس خوندم همه چیز برمیگرد به خود آدم محیطو اطرافیان و...همش حرفه تو یی که محیط دانشگاهو نمیشناسی دانشگاه ایران خیلی هم سالم...وای«جلودهنمو گرفتم وآرمین گفت»:-صبحونه خوردی؟سرمو به معنی نه تکون دادم آرمین با عصبانیت گفت:-مرده شور این دانشگاهتو ببرن که...-وای نگه دار...«کنار بزرگ راه با عصبانیت نگه داشتو کلی عق زدم؛ روی صندلی ماشین نشستم ولی پاهام بیرون بود ،سرم به شدت گیج میرفت انگار فضای مقابلم وارونه شده بودآرمین در حالی که پشت سرم نشسته بود پشت فرمون گفت»:-آب بیارم؟ سرمو به معنی نه تکون دادمو به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه به 8بود تا اومدم برگردم دوباره حالم بهم خورد آرمین با عصبانیت گفت:-می شینی یه دقیقه یا نه ؟-دیر شده -به درک از ماشین پیاده شدو اومد زیر بازومو گرفت و گفت :کامل بیا بیرون هوابخوری ...سرت گیج میره ؟گارد ریلو گرفتم و گفت :-مسموم نشدی؟چرا می لرزی ؟چنپاتمه زدم اصلا حالم خوب نبود چشمام سیاهی می رفت و یه لحظه حال تهوعم قطع نمیشد ،دستام می لرزید آرمین رفت یه شیشه آب آورد و گفت:آب بزن به صورتت حالت جا بیاد شیشه رو پس زدم و لباسشو گرفتم بلند شدم گفتم :-بریم آرمین دادزد:داری میمیری باز به فکر کنکور لعنتیتی؟میخوام ببرمت دکتر رنگت شده عین مرده-نمیام منو نبری تاکسی میگیرم «شیشه آبو عصبی پرت کرد اون ور گارد ریلو اومد جلو آرنجمو گرفت و گفت:»-می ریم بیمارستان آرنجموکشیدم پایین که از دستش در بیارمو گفتم:شلوغش نکن من خوبم می بریم یا تاکسی بگیرم ؟باحرصی که نگام میکرد گفت:-انقدر لج بازی که با جونتم شوخی داری،بشین کی به کی میگه لج باز تا خود جلسه کنکور عین بخت النصر شد منم از ترسم که باز حالم بهم نخوره لبامو محکم بهم میفشردم که خودمو نگه دارم ...لحظه ای رسیدیم که داشتن در حوزه رو میبستن پیاده شدمو دوییدم طرف در رو گفتم :-آقا ترو خدا بذار منم برم تو-خانم یه ربع قبل باید دررو میبستیم،الان ساعت 8 امتحان شروع شده -ترو خدا آقا ترو قرآن «برگشتم آرمینو نگاه کردم که داشت منو با چهره نه چندان خوب نگاه میکرد و تکیه زده بود به ماشین بهش گفتم:»-آرمین بیـــــــا راه افتاد اومد جلو دیگه گریه ام گرفته بود با اخم نگام کرد که داشتم گریه میکردم و رو کرد به مرده و گفت:-آقا بذار بره جای بیمارستان رفتن آوردمش کنکور بده حالش خوب نبوده که دیر رسیده بذار بره مرده در رو با غرغر باز کردو کیفمو دادم به آرمینو دوییدم تو رفتم بالاخره تو جلسه و سر جام نشستم...تا برگه ها رو بیارن از سرگیجه و حال تهوع مردم انگار هم صبحونه نخوردن حالمو بدتر کرده بود زمان امتحان چیزی حدوده سه ساعتو نیم بود نگاهم به برگه افتاد کل برگه رو دوتایی میدیدم هی چشمامو بستمو باز کردم صلوات فرستادم ...کی این کیکو آبمیوه رو میارن شاید حالم جابیاد نکنهسهمیه اینم برداشن؟خدانکنه من حالم خوب نیست...این سوالو از کجا آوردن؟ کنکور هنره؟اشتباه نیاوردن ؟«بالای برگه رو نگاه کردم »نه خودهنره سوال بعدی...ییه چقدر سخته...دهمی وای ...استرسم با دیدن سوالا دوبرابر شد اگر این آرمین ملعون وارد زندگیم نمیشد میشستم درس میخوندم که الان عین خر تو گل گیر نکنم اصلا اون یه ذره ای هم که بلد بودم از ذهنم پاک شد سر بلند کردم وای ساختمون دور سرم می گرده انگار سرم شده یه کوه ،سنگینو بزرگ؛ گوشام داغ کرده و دیگه هیچی نمیشنوم چشمام سیاهو سیاهو سیاه تر شد و....بله ودر نتیجه باعث شد غش کنم ..وقتی چشمامو باز کردم انگار از یه خواب سنگین و طولانی بیدار شده بودم ؛اینجا کجاست؟یه اتاق سفید وناآشنا !!رومو برگردوندم دیدم آرمین داره شاکی نگام میکنه باتعجب گفتم:-کجام؟-درمونگاه -درمونگاه؟!!!آرمین-سرجلسه غش کردی اول شوکه شدم و بعد زدم زیر گریه وگفتم:_ پس امتحانم چی؟!آرمین –نفس بس کن وگرنه یه کاری میکنم از گریه پشیمون بشی ها وقتی زبون آدم نمی فهمی میشی این ،میشه غش کرده اتو بیارن اینجا،میشه زدن تو حال من،خراب کردن جمعه امون...با همون گریه گفتم:-من نتونستم امتحانمو بدم بعد تو نگران خراب شدن جمعه اتی؟آرمین شاکی تر گفت:-بسته میگم بستهیه پرستار اومد تو اتاقو گفت :-اِاِاِ!چرا گریه میکنی؟آرمین با حرص وعصبانیت گفت:-به خاطر سیم کشی تو سرشه اتصالی داره ...با گریه نگاش کردمو گفتم:-آرمین!آرمین –مرده شور اون دانشگاهتو ببرن ،الان باید اینجا باشیم؟-میتونی بریآرمین-آره دیگه کارت تموم شد می تونی بری-من که گفتم با بابام میرم تو اصرار کردی که منو ببری که حالا داری منت می ذاری-گفتم بسته ،به درک که خراب شد اصلا آه من گرفتشاکی نگاش کردمو گفت:-چیه؟پرستار –آقا ایشون حالشون خوب نیستا اصلا ببینم شما چه نسبتی با بیمار داریدکه تو اتاق خانم هستید؟آرمین حق به جانب گفت:-چی؟لابد کَس وکارشم که آوردمش دیگه ،عابر تو خیابون که نیستم ...پرستار-ورود افراد نامحرم به اتاق بیمارای خانم ممنوعآرمین با عصبانیت گفت:خب ،خوبه «نامحرم»تو پرستاری یا منکرات ؟اصلا رئیس این خراب شده کیه ...-وا...ایـــی!آرمین ترو خدا بسته،اصلا پاشو بریم خانم این سرمو در بیار آرمین دستوری و محکم گفت:-تا قطره آخر اون سرم تو بدنت میره بعد میریم، بخواب «رو کرد به پرستاررو گفت:»-رئیس این جا کیه؟پرستار سری تکون دادو رفت آرمین بلند شد که دنبالش بره ول کن ماجرا نبود تا طرفو به« غلط کردم» نمینداخت بی خیال نمیشد ؛دستشو گرفتم و گفتم:-آرمین بشین ترو خدا ،اون که رفت بی خیال شو دیگهآرمین – نه آخه پررو بازی در آورد باید جلوی این طور آدما در اومد تا تو کار کس دیگه این فضولیارونکنه.بالاخره نشست وبه شاکی نگاه کردن من چون داشتم همچنان گریه میکردم ادامه داد؛چقدر برای قبولی تو دانشگاهم نقشه کشیده بودم آخه این چه بختو اقبالیه که من دارم جواب مامانو چی بدم؟کاش صبحونه خورده بودم شاید اینطوری نمیشدم ..آخ ،مامانو بگو...-آرمین مامانم به اون چی بگم؟من ناامیدشون کردم «آرمین مسخره نگام کردو پوزخندی زدو خودشو رو صندلی سُر دادو دست به سینه شد و چشماشو بست به آرمین نگاه کردم ،نگرانم شده بود،همه حواسش پیش من بود ،یعنی واقعا دوستم داره یا داره فیلم بازی میکنه ؟خوبه آرمین بود که منو بیاره درمونگاه بااین موهای ژولیده اشم خوش تیپه چقدر قبلاازش بدم میومد ولی حالا چقدر آرومم نمیدونم احساسم چیه !انقدر که وجودشو کنارم اعلام میکنه که بهش عادت کردم ؛همش آدمو می پاد با اینکه پاییدن آدمو کلافه میکنه پس چرا من کلافه نمیشم؟!من کنکورمو از دست دادم پس چرا گریه زاریم تموم شد؟ هرچی میگذره نسبت بهش بی خیال تر میشم من که عادت به سرزنش خودم دارم پس چرا خودمو سرزنش نمیکنم؟!!!!دکتر اومد تو اتاق یه نگاه به آرمین کرد که خوابش برده بودبه دکتر نگاه کردم یه مرد خیلی جوون بود به آرومی پرسید:_ آدم استرسی هستی؟-بله قبلا غش نکرده بودم نمیدونم این غش کردنم چی بود؟دکتر- چون از حال رفتنت به خاطر افت شدید قند خونت بوده بذار یه معاینه کنم...«دستمو از رو قفسه سینه ام برداشتم و دکتر دگمه مانتوخودش باز کرد تا گوشیشو بذاره روقلبم و صداشو بهتر بشنوه که آرمین یهو پرید مچ دست دکتررو گرفت و شاکی وعصبی با نگاه به خون نشسته گفت:»-چیکار میکنی ؟دکتر بیچاره رنگش پرید و سریع گفت:-معاینه میکنم!!یکه خورده و با تعجب گفتم:-آرمین!!!آرمین به من نگاه کردو بعدبه اون دکمه مانتوم که بازشده بود وبعد هم به گوشی پزشکی دکتر که تو دستش رو هوا مونده بود یه کم خودشو عقب کشیدو بعد دستشو رو هوا گرفت و گفت: -یه لحظه...«خودشو جمع و جور کرد شد همون آرمین سرسختو دستوری به دکتر گفت:» -ماینه کن دکتر باتردید آرمینو نگاه کردو باسکوت معاینه کرد شاید اونم به خاطر همون لحن و تن صدایی که همه ازش حساب می بردن ؛اونم حساب کار خودشو کرد که در جواب کار آرمین حرفی نزد دکتر-بعد اتمام سرمت مرخصی مشکل خاصی نداری -ممنون وقتی داشت از اتاق می رفت بیرون یه لحظه به آرمین نگاه کردو بعد رفت هنوز بیچاره تو شک همون مچ گری ِ آرمین بود بهش نگاه کردمو گفتم: -خواب دیدی؟ جدی و سردو محکم گفت: -نه -پس چرا یهو پریدی مچ دست دکتره رو گرفتی دلو زهره اش وآب کردی آرمین جوابمو نداد فقط با همون سردیو اخمی که به در گیر بودن ذهنش رو صورتش نقش بسته بود منو نگاه میکردبرای اینکه جوّ عوض بشه گفتم: -صبحونه خوردی؟ -نه -برو یه چیزی بخور رنگت پریده -نگران من نباش سرمت که تموم شد میریم یه چیزی می خوریم -بخواب چشمات قرمزه سرمم که تموم شد صدامیکنم تأکیدی و محکم گفت: -گفتم نگران من نباش -خیله خب چرا عصبانی میشی؟ -دگمه روپوشتو ببند وا!!!خوبه زیرش لباس تنمه حالا یه دگمه بسته ونبستش مهمه ؟چرا انقدر حساسه؟به دگمه من چیکار داره؟!! رومو برگردوندم ودگمه اموبستم ؛کم کم بیمارا تعدادشون بیشتر میشد ورفت وآمدها در راهرو وسالن انتظار هم بیشتر میشد ،نمیدونم پیش اومده به یه چیزی حساس بشید بدتر اون اتفاق هی بیفته؟همراه یکی از بیمارا هی اومد از جلوی اتاقی که من توش بودم رد شد،رفت صندلی سالن انتظار نشست ولی هر از گاهی به داخل اتاق چشم می گردوند به آرمین نگاه کردم دیدم وای نه عین یه ببر زخمی داره به یارو نگاه میکنه و هر آنه که یه لقمه چپش کنه،آخه به من یکی بگه آرمینو غیرت؟!!! عجایب 7گانه 8گانه شد به واسطه این امر!!!«یهو از جا بلند شدسریع مچ دستشو گرفتم و گفتم:»آرمین جان... باخشمو صدای خفه گفت: -ول کن دستمو برم فک مرتیکه ه*ی*ز*و بیارم پایین -وای آرمین تو انقدر به من استرس وارد می کنی من به این حال و روز در میام میخوای چیکار کنی؟«عصبی گفت»: -چشم دوخته به تو -به من؟!!!به من چشم ندوخته اینو که من باید بیشتر درک کنم ،هر از گاهی تو اتاقو نگاه میکنه -هر ازگاهی؟«پوزخندی زدو گفت:» ولم کن باحرص گفتم: -تو چرا اینطوریی؟ -یه گاو هم وقتی یکی به گاو ماده کنارش نگاه میکنه سم میساوه زمینو شاخ وشونه میکشه ولم کن -ترو خدا خون به پانکن،آخ آرزو به دلم موند یه جا دعوا راه نندازی باحرص گفت: -بذارم هرکی هر غلطی خواست بکنه ؟من بابات نیستم «شاکی گفتم:» -یعنی چی؟چرا هر چی میشه میچسبونی به بابای بدبخت من بیچاره چه هیزم تری به تو فروخته؟ آرمین دقیق و عصبی تو چشمام نگاه کردو نفسای بلندو خش دارش وبا اون سینه ی متحرک از این خشم،چشم به چشمام دوخته بود بدون اینکه نگاهشو تغییر بده و از چشمم بگیره گفت: -ول کن دستمو تا در بی صاحابو ببندم دستشو ول کردم رفت در رو بست ولی مطمئنم قبل بستن در با نگاش یارو رو تهدید کرد اومد نشست حالا منو میگی هول برم داشت ایکاش میرفت یارورو میزد دررو نمیبست یاد دینی دوران مدرسه افتادم وقتی دوتا نا محرم زیر یه سقف تنهان نفر سوم شیطانه وای استغفرالله...به آرمین نگاه کردم با اون چشمای آبیه به خون نشسته و صورت برافروخته عجب فیس ترسناکی به خود گرفته آرمین-چیه؟ -ازت می ترسم آرمین-چرا؟ -تو عصبیی،همش دادمیزنی ،دل وزهره ام همش درحال آب شدنه -خوشم نمیاد کسی هیز نگات کنه -کسی ه*ی*ز نگا... عصبیو باحرص گفت: -نگات کرد من اینو میفهمم من رنگ نگاه یه عوضی رو میدونم .. وارفته نگاش کردمو گفتم: -آرمیـــــــن؟!!!فکر نمیکردم تعصبی باشی؟ -پس چی؟اون که رگ نداره سیب زمینیه«آروم تر ولی همچنان عصبی گفت»: -یکی یه بلایی سرم آورده که هرکی به زنی که همراهمه نگاه چپ بندازه حس قتل بهم دست میده -خاک برسرم؛ قتل ؟!!!آرمین تروخدا اینطوری حرف نزن من سکته میکنما باشیطنت گفت: -وشاید اگر گناه از اون زنه هم باشه زنه رو هم بکشم با اخم وترس گفتم: -آرمین! آرمین خندیدو گفت: -شوخی کردم بابا بااخم گفتم:من از شوخیای تو متنفرم....اِم...گفتی«یکی یه بلایی سرت آورده...»....جدی در حدی جدی که تا حالا طی این دوماهو نیم که هیچ این سه سال هم ندیده بودم گفت:ادامه نده«باشه بابا نمیگفتی هم با اون نگاه آدمکشت دیگه ادامه نمیدادم» رومو برگردوندمو بی حوصله گفتم: -سرمم کی تموم میشه خسته شدم -ده دقیقه دیگه ؛زنگ بزن به خونه اتون بگو ناهار می ری خونه بنفشه شب هم از همون طرف می ری خونه شمس اینا -دروغ بگم؟ -مگه هر وقت با من میای بیرون نمی گی با بنفشه ای؟ -اگر مامانم اینا بفهمند که بنفشه بعد اتمام درسش برگشته شهرستان منو به صلیب می کشن -پس دعا کن که نفهمندچون بعد ش میفهمن که«با شیطنت کفت»:پای یه بنفشه دیگه در میون بوده«به خودش اشاره کرد» باسکوت جدی نگاش کردمو گفتم: -بعد اگر بفهمند بنفشه تو بودی چی؟ -از خداشونم باشهـ «وای وای این آدم چقدر به خودش مطئنه و مغرور» گوشیمو از کیفم در آورد و گفت: -بیا زنگ بزن -نه باید برم خونه بگم حالم بد شده -شب میبینیشون میگی امروز باید با من باشی -شب بگم :«آره حالم بد شد منو بردن درمونگاه بعد هم ناهار رو با بنفشه رفتیم بیرون بعدشم خرید الانم اومدم مهمونی؟» -خب نگو حالت بد شد موقعه جواب کنکور هم بگو قبول نشدم -دروغ بگم؟ -آ!نفس !اینا که دروغ نیست به کسی ضرری نمیرسونه اینطوری مادرتم نگران نمیشه از سوالو جواب هم آزادی تازه اونطوری میخوان کلی سرزنشت کنن که چرا بابابات نرفتی اگر با اون میرفتی بیشتر هواتو داشتو...نمیدونن که از بابات بهتر کنارت بوده آرمینو چپ چپ نگاه کردمو گوشیمو ازم گرفتو گفت: -صبر کن هنوز امتحان تموم نشده انگار افسون آرمین شده بودم هر چی میگفت انجام میدادم سرمم که تموم شد با آرمین همراه مسیری شدم که نمیدونستم کجاست توراه گفت: -برات یه سورپرایز دارم ولی به شرط اینکه لوس بازیاتو بذاری کنار -کجا میریم؟!! -سورپرایز همینه آرمین پیچید تو یه کوچه و جلوی یه پارکینگِ مربوط به یه برجی که ظاهراً خیلی هم مجهز بود نگهداشت و ریموتو زد -آرمین!!!آوردی خونه ات؟!!! آرمین با تمسخر ودیمونی کردن چشماش گفت: -وااای آره ! -خونه نه نه آرمین -می خوام یه ناهار با هم بخوریم ،آه،نفس انقدر ترسو نباش جدّی گفتم:بهت گفتم خونه نه آرمین-نترس کاری باهات ندارم و من آدم خوار نیستم در پارکینگ تا ته باز شد و ماشینو تو پارکینگ برد وایی یه استرسی گرفتم که نگو ونپرس تو یه خونه با آرمیــــــن؟تو اتاق اون درمونگاه ترسیده بودم حالا آورده تو خونه اش...اَی ددم هی الفرار -من برمیگردم آرمین سگ میشود:یعنی چی؟گفتم می خواییم یه ناهار با هم بخوریم خسته شدم انقدر رفتیم بیرون از خودت مطمئن نیستی که میترسی؟ «چی؟؟؟؟پررو من به خودم مطمئنم به تو مطمئن نیستم حالا جرئت ندارم اینو بهش بگم آخه باز سگ شده اونم از نوع شکاری میترسم ازش و از یه طرفم حرصم گرفته هی میگه می ترسی ،تازه بدترشم گفت که از خودم مطمئن نیستم ...پیاده شدم دیدید چه زود خر میشم کافیه دوتا داد بزن تامن بِگُرخم و بشم اونی که آرمین خواسته بود خاک خاک خاک بر سرت احمق...گفته کاری نداره دیگه – تو هم باورت شد؟رفتی ولی دیگه بر نمیگردی – نه بابا نمیاد وجهیه خودشو خراب کنه –وجهیه خودشو نه چون خراب ناپذیره تو پلمپ شده ای بدبخت...کنارش دم آسانسورایستاده بودم لبامو رو هم فشردم میخواستم دربرم تا تکون خوردم که بگم –نه آرمین من میرم ... زیربازومو گرفت وبعدهم دستاشو باهم جابه جا کردو دورکمرمو گرفت وگفت: -شیطونی ممنوع -آخه... -نمیخوام بشنوم میریم خونه ی من منو برد تو آسانسور و دگمه طبقه آخررو زد از تو آینه آسانسور به خودمون نگاه کردم نگاه آرمین به شماره طبقات بودو باز اخم کرده بود درست فیگور بابایی رو داشت که داره بچه اشو به زور از تو کوچه واز سر بازی می بره خونه خنده ام گرفته بود فکر کن آرمین پدر بشه عجایب 8 گانه شد 9تا -نه به غرت نه به ذوقت نیشمو جمع کردم و گفتم از فکرم خنده ام گرفت ذوق نکردم باشیطنت گفت:از این که با من تنها میشی ذوق کردی؟ با آرنجم که کنار پهلوش بود زدم بهش و با حرص گفتم :نخیّر اون فکر منحرف تواِ خندیدو گفت:آره نه اینکه پا میدی و لارژی واسه همین بایدم ذوق کنم تورو میبینم یاد نکیر ومنکر می افتم «با اخم نگاش کردم بااون دستش که بازومو گرفته بودو ول کردولپمو کشید وگفت»: -اخم هم ممنوع داریم میریم خونه ی آرمین جونت «عاصی شده نگاش کردمو خندیدو در آسانسور باز شد و رفتیم به تنها واحد اون طبقه و گفتم :»اینجاتک واحده است؟ -همه طبقه ها نه دو طبقه آخر، یه جورایی پنت هوسِ« درش ضد سرقت بود و رمزی بود تا رمزو وارد کردمتوجه شدم همون تاریخ مربوط به 16 سال قبل که پشت دستش خالکوبی بود » در باز شداول یه پاگرد بود که فقط توش یه جا کفشیِ خیلی بزرگ بود و این پاگرد با یه در نیمه شیشه ای و نیمه چوبی از بقیه خونه جدا میشد ؛ منو فرستاد تو گفت:» -میخوای با کفش برو تو به خودش نگاه کردم که کفشاشو در آوردو صندل های چرم قهوی اش رو پوشید منم متقابلا کتونیمو در آوردم دمپایی های رو فرشی رو پوشیدم ودر ورودی دومو باز کرد تا پامو گذاشتم تو دیدم یه سگ گرگی ای که نژادشو نمیدونستم ولی درست شبی گرگ بود سفید طوسی با چشمای آبی !که واقعا واقعا یه سگ خوشگل بود ؛از رو کاناپه پرید پایین و دویید به طرفمون یعنی منومیگید ،سکته تموم شد نمیدونم با چه سرعتی خودمو به پشت آرمین رسوندم و کابشنشو تو چنگم گرفتم و جیغ میزدم :آرمین آرمین اول شوکه بود وبعد گفت :میترسی؟ -پَ نَ پَ از ذوقم دارم سکته میکنم دورش کن دورش کن آرمین الان سنگ کوب میکنم من زو فوبیا دارم ازحیوونا ترس ِروانی دارم دورش کن «من جیغ سگه پارس» آرمین-جکوب برو عقب سر جات«سگه یه صدایی از خودش در میاوردانگار داشت ناز میکرد آرمین مجدد گفت:»زود باش پسر خوبی شو سرجات بدو ببینم بیا رفت اونور -رفت اونور؟من میرم یا جای من تو این خونه است یا سگت آرمین- گاز نمیگیره -من فوبیا دارم میفهمه یعنی چی یعنی ترس روانی آرمین- بی خیال نفس دراکولا که نیست نگاش کن «به سگش آهسته از پشت آرمین نگاه کردم تا نگامو دید از روی اون زیر انداز نرم پُز بلندش که کرم بود نیم خیز شد پارس کرد آرمین خندیدو با حرص آروم با مشت زدم پشت آرمین و گفتم: -من می رم میترسم آرمین نگهم داشتو گفت: - وای من چقدر باتو فیلم دارم -می،تَر،سم جکوب پارس –من جیغ_پارس _جیغ.... آرمین دادزد :بسته -خدافظ آرمین بازومو گرفت و به طرف خودش کشوندو گفت:میبرمش، تو بیا عین کنه چنان چسبیده بودم به آرمین اول که بازوی چپم تو دستش بود دستشو کنار زدم از شدت ترسم بادست چپم چنگ زده بود به پشت لباسش با دست راستم به جلوی لباسش که با بلند شدن جکوب بتونم به دو طرف آرمین بدواَم و زل زده بودم به جکوب که نیاد طرفم، آرمینم دستشو رو پشتمو کمرم گذاشت و با شیطنت گفت: -ولش کن نمیبرم تو الان جات خیلی خوبه یه جیغ بنفش از حرص+عصبانیت+ترس کشیدم که جکوب بلند شدو همون سرجاش شروع کرد به پارس کردن منم از ترسم دوباره پناه بردم به پشت آرمین ؛اون ملعونم که فقط میخندید -آرمین به خدا میرم؛ تموم کن مسخره بازیتو«دیگه از ترس گریه ام گرفته بود » -ای بابا تواَم که کلاًضد حالی جکوب پاشو برو جلوی در پشو پسرم -پسرم؟ آرمین-بچه امه دیگه. -ایش جکوب دویید جلوی در منم که کم مونده بود با آرمین یک جسم در دوروح بشیم!!! خلاصه سگشو برد تا بیاد هم من خونه رو نگاه کردم اول یه نشیمن بود با مبل های راحتیه چرم مشکی غول پیکر نشیمنش بوی چرم میداد ،با یه ال سی دی که قیافه اش یه کم با ال سی دیای دیگه فرق داشت شاید چون زیادی بزرگ بود قدر یه سینما صفحه اش بود !!!چه افراطی اثاث میخرید!!! سمت راست آشپز خونه مدرن و شیکش بود که دو تا ورودی داشت همین طورم دوتا اپن یکی از پذیرایی وارد میشد یکی از دم نشیمن! بعد آشپز خونه وروبروی نشیمن هال و پذیرایی بود که کنار هم و متصل به هم بودن همراه چند دست مبل با ترکیبای قهوه ای سوخته وکرمِ شکلاتی و مدل مبلاشم همه مبل استیل بود با روکش های مرغوب پارچه ای که ست پرده هم بود رو زمین هم فقط یه قالیچه کوچیک ابریشم وسط هال یکی هم وسط پذیرایی بود و البته یه میز ناهار خوری 12 نفره هم توی هال بود سمت چپِ نشیمن سه تا اتاق بود اتاق اول یعنی شکم گاو ترکیده بود بیشتر شبیه انباری بود تا اتاق اتو پرس با یه خروار لباس روش،تردمیل با یه خروار لباس روش ،تخت با یه چمدون در باز که بازم توش لباس بود البته بهم ریخته میز کامپیوتر نگو بگو میز کتاب یه عالمه کتاب روش تلمبار بود روی مانیتور هم لباس انداخته بود مرض لباس کندن داشت انگار!! به اتاق بعدی رفتم درش قفل بود با تعجبو رومو به اتاق آخر برگردوندم آها...ان اتاق آرمین : اونچه اول از همه نظرمو جلب کرد رنگ سیاه اتاق خوابش بود دیوارا سیاه ،رو تختی سیاه ،پرده سیاه...چرا؟!!!!تخت دونفره اش بهم ریخته بود ،لباساش بهم ریخته رو زمین پایین کمد ریخته بود لباسایی که دیروز تو تنش دیده بودم روی اون مبل تکنفره راحتی انداخته بود حوله سرمه ای رنگ حمومش هم روی پشتی مبل انداخته بود روبروی تخت یه ال سی دی 50 اینچ نصب بود و پایین ال سی دی روی زمین هم دو سه تا دستگاه بود ماهواره و دی وی دی و چه شلخته ای آرمین ! -چطوره خوشت اومد؟ -ییه قلبم ریخت؛ بردیش؟«با خنده اول گفت:» -پَ نَ پَ،این دیلیوریم که اومده خودمو سگم هنوز پایینیم«لبخندی کجکی تحویلش دادمو مأیوس گفت»:آره تا حالا جایی نفرستاده بودم باغیض گفتم:ممنون -چیکارت کنم؟سوگلیمی دیگه -چرا انقدر اتاقت تاریکه ؟!! باز اخم کرد وجدی با صدای آروم گفت: -از اتاق خواب خوشم نمیاد -یعنی چی؟!!! آرمین –بیا بقیه جاها رو نشونت بدم -دیدم چرا در اون اتاق بسته است؟ باز اون اخمی که یه ثانیه پیش باز کرده بود رفت تو همو گفت: -اونجا وسایل پدرمه -نمیخوایی نشونم بدی؟ «سرشو بلند کرد یا علی ببخشید غلط کردم چشماش به خون نشست و گردنشو گوشش قرمز شده بود رگ کنار شقیقه اش متورم شده بود چی انقدر عصبیش کرد؟سوال من؟» با همون حال و تن صدای گرفته گفت : -نه سری تکون دادمو با آرامش گفتم: -آب بیارم برات؟ -نه«با همون حال در صورتی که نفساش بلند تر میشدو سینه اش بیشتر بالا و پایین میکرد زل زده بود تو چشمام انگار حس خوبی نداشت مشتشو کنار پاش نگه داشته بود آروم صداش کردم:» -آرمین -هووم «وا شبیه ببر زخمی میشه وقتی تا این حد عصبانیه» -سُ..«لبمو زیر دندون کشیدم حتی حاضر نبود پلک بزنه تا خشمش تو چشماش تکونی بخوره ترسیده بودم تنم یخ کرد چی تو سرشه؟!!»: -سُ...ُرخ شدی دوباره لبمو زیر دندونم کشیدم نگاش به سرعت رو لبم زم شد حرکت سینه اش آهسته تر شد حالا جای خشم زل زده به لبم قلبم به تپش افتاد دیدی شدیم سه نفر شیطونه اومد لعنت خدا به شیطان لعنت خدابه شیطان ...الهم صلی علی محمد... دستش کمرمو لمس کرد در جا پریدم و دستشو پس زدم خنده شیطونش اومد رو لبش بمیری یا عین ببر میشه یا عین شیطون مدل آدمیزاد نداره که دلم خوش بشه -سوگلی من ترسید؟ -بروکنار با خنده ای پر از شیطونی گفت: -اگر نرم ؟ -بهت گفتم از این شوخیا خوشم نمیاد باز لبخندی زد و گفت: -کی گفته شوخیه؟ با حرص جیغ زدم: -آرمین! -اَی بابا خیله خب بیا برو اَه از جلوی روم که راهمو بسته بود رفت کنار و تا اومدم از کنارش رد بشم دستشو آهسته روی شکمم کشید برگشتم با حرص نگاش کردم نیم رخشو دیدم که شیطون میخندید گفتم: -نمیتونی آروم باشی نه ؟ -آخه آدم سو گلیشو بیاره خونه اش آرومو قرار داشته باشه میشه؟ -آرمین!می خوای اذیت کنی... -باز شروع شد؟میذاری امروزو خوش باشیم یا نه؟ -تو میذاری؟ سری با همون خنده مذکورش زد و گفت: -مغنه اتو در بیار ابرو هامو بالا دادم و اومد جلو و گفت : -در میاری یا در بیارم ؟«نمیدونم چرا خنده ام گرفت یه قدم به عقب رفتم و اومد جلو با لبخندش گفت:»زور دوست داری آره ؟ باز عقب رفتمو ابرو مو بالا دادمو گفتم: -نامحرمی -اِ!!!پس چرا اومدی تو خونه نامحرم مگه نشنیدی میگن دوتا نامحرم نباید زیر یه سقف باشن که نفر سومشون میشه شیطان -تو مجبورم کردی -باز داری از ترفندت استفاده میکنی جوجه ی من ؟«پرید با یه حرکت دستمو گرفتو کشید به طرف خودش جیغ کوتاهی زدم ،تو بغلش اینطوری بودم که پشت بهش بودم و دست راستِ اون که رودست راستم قفل شده بود دور تا دور روی شکمم بود با اون یکی دستم که آزاد بود خواستم تقلا کنم که اون دستمم با دست راستش گرفت یعنی هر دو دستم تویه دستش بود خندم میگرفت بی صاحاب ،نمیدونستم علتشم چیه حتما بی عرضگیم. -حالا تقلا کن جوجه ی من -من جوجه نیستم -پس چی هستی نگاه با یه حرکت تو دست منی - ولم کن -ول نکنم؟ -جیغ میزنم -جیغ بزن ببینم کک کی می گزه نصف ساختمون مستأجرامند از ترس خودشونو میزنن به نشنیدن بقیه هم از ترس اخلاقم میدونی که...«تو گوشم گفت:» -من فقط با سوگلیم مهربونم لبمو زیر دندونم کشیدم قلبم هی هری می ریخت نمیدونستم چرا استرس نگرفته بودم ؟اصلاً هم نمی ترسیدم !!!وا؟چرا واقعا! -این کاررو نکن خوشم میاد ، زیردندون نکش عاقبت خوبی نداره -آرمین -وقتی صدام میکنی با یه لهجه خاصی اداش میکنی که فقط جوجه ام میتونه اینطوری با ناز صدام کنه «از تعریفش خوشم اومد لبمو زیر دندون کشیدم و لبخند زدم:»با یه حرکت مغنه امو از سرم برداشتو پرت کرد اون ور و زیرگوشم گفت: -مگه نگفتم عاقبت نداره جوجه من خودت شیطونی میکنی ....به سختی گفتم: -بسته -میخوام ولی نمیشه تو توبغلمی خواستم خودمو به جلو بکشم ولی باز به عقب منو کشید موهام روی شونه ی چپم برد گفت: -چرا موهای قشنگتو بهم نشون نداده بودی؟ با شیطنت گفتم: -آخه بی جنبه ای خندیدو گفت:از جنبه بالامه که هنوز تو بغلمی و جایی که دلم میخواد نبردمت تو گوشم گفت: -سوال دوماه ونیم قبلو دوباره می پرسم ،از اینکه با منی خوشحالی؟ با شیطنت خندیدمو گفتم :تو چی؟ -تو چه فکری میکنی ؟ -من فکر میکنم توعاشقمی -قبل من چند نفر دیگرو آوردی اینجا؟ آرمین خندیدو گفت: عزیزمی جوجه ی حسود من ؛من این حستو دوست دارم چون اعلام میکنه که عاشقمی -پس تو هم عاشقمی که هر کی نگام میکنه خیز جنگ بر میداری خندیدو چونه اشو رو شونه ام گذاشتو گفت: -خدارو چه دیدی؟ -نچ تو اهلش نیستی سرشو بلند کردو منو متمایل کرد به سمت خودشو گفت:اهل چی؟«تو چشماش نگاه کردم خنده ای از شیطنت زد به عقب هولش دادم باز منو به جلو کشید نمیدونم چرا نیشم بسته نمیشد انگار کنترل خنده امو نداشتم:» -نکن ولم کن -نه که توهم بدت میاد «خندید خندیدم آروم زدم به شونه اش»و گفت: -نگفتی اهل چی نیستم؟ -عاشق شدن آرمین نگاهشو دقیق تر کردو گفت: تومنو نمی شناسی -چرا می شناسم -کیه ام؟ با خنده گفتم:آرمین شوکت خندیدو موهام که روشونه ام بودو دست کشید و گفت : دیگه؟ -شکاک و حسود -عین تو -نه من عین تو نیستم چون که حس حسادت من در برابرحس تو ناچیزه آره من باید اول وآخر زندگیت باشم - -چرا ؟خوشگلی یا تار خوب میزنی؟ -چون که تو عاشق منی و داری حاشا میکنی«کمرمو کشید طرف خودش و گفت»: -بگو عزیزم دستمو روی سینه ی عضلانیش گذاشتم و خواستم هولش بدم ولی سرشو که آورد پایین و به دستم نگاه کرد نتونستم فشار بدم به عقب تا از خودم جداش کنم با شیطنت سرشو بلند کردو یه لبخند موذیانه زد و گفت: -دیدی ،حتی وقتی تو چشمتم نگاه نمی کنم بازم افسارتو دربرابر من از دست میدی پوزخندی ا ز خنده زدم و با پنجه ی دستم آروم زدم به سینه اش خندیدو موهامو از رو شونه ام کنار زد و کلیبس موهامو باز کرد با نگاه خیره ای به مو هام چشم دوخت لبشو با زبونش تر کرد آهسته پایین موهامو که کنار کمرم افتاده بود و میون انگشتاش لمس کرد و گفت: -جوجه من چه موهایی داره و من خبر ندارم موهامو از پشت سرم جمع کردم و کلیبسمو از تو دستش گرفتم و موهامو بستم و برگشتم که برم اومد جلو و کمرمو گرفت و گفت: -من گفتم میتونی از بغلم دربیای؟که داری میری؟«چی؟!!!یعنی چی به این آرمین تا رو میدی دنبال آستری میاد تا اومدم جوابشو بدم با لحنی متفاوت با همیشه، آروم و با یه هیجان متعادل گفت:» -موهاتو جلوی هیچ کس باز نکن برگشتم ولی نتونستم بیشتر از نیم رخشو ببینم چشماشوبسته بود و حس کردم داره گردنمو بو میکنه داشت منو ذوب میکرد به سختی از احساسی که داشتم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم گفت: -تو چه فرقی با بقیه داری ؟ چشماشو باز کرد و منو کمی از خودش دور کرد ولی ولم نکرد و جدی گفت : -تو بگو چه فرقی دارم با لحن شوخی گفتم: -تو فقط دوستمی جدی و با محکمی گفت: -اگر ،فقط اگر جز من به کسی فکر کنی ،به این فکر کنی که من یه جاست فرندم و به فکر یه رابطه جدی باشی... -چیکار میکنی؟ آرمین با حرص ولی خیلی خونسرد سرشو بهم نزدیک کردو چشم تو چشمم شد و گفت: -می درّمت -واگر تو این کاررو کردی؟ -تو مهمی جوجه ی من _دریدنو ازت یاد میگیرم آرمین لبخندی زد ودر حالی که چشماشو دیمونی می کردگفت: -نمیتونی سوگلیم چون که یه جوجه ی کوچولویی ومن یه ببری که بهم سال های قبل زخمی زدن که از درد دریدنو یاد گرفتم با تردید نگاش کردم ترسم و که دید رنگ نگاش عوض شد لبخندی آروم زد و گفت: -میخوام برام غذا درست کنی دستشو پس زدمو رو مبل نشستمو گفتم: -من مریضما خندید دستمو کشید و بلندم کرد و گفت: -تا حالا که حالت خوب بود ،نکنه جات خوب بود حالت خوب شده بود زدمشو خندیدو گفت: -من غذا میخوام اونم با دست پخت جوجه ام -تو که دست پخت منو خوردی -اون و برای همه درست کرده بودی الان برای من فقط درست کن منو برد به طرف آشپز خونه وگفت: -چی میخوای واسه عشقت درست کنی؟ پوزخندی زدمو گفتم: -بیخود دلتو لیفو صابون نزن من احساسی بهت ندارم -جدّاً؟!خب عزیزم راستشو بخوای قبل از تو یادم نمیاد چند نفررو آوردم اینجا و... چاقویی که برداشته بودم تا پیاز پوست بکنم گذاشتم رو میز آشپز خونه و خواستم با همون حرص از آشپز خونه دربیام که جلوی راهمو گرفت وبا شیطنت گفت: -کجا؟ -خونه امون -چی شد ؟تو که احساسی نسبت بهم نداشتی

ادامه دارد............
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، saba 3 ، amir ali 7914 ، معصومه ستاری ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، nEw$hA***sH ، -Demoniac- ، نرسا ، SOGOL.NM
#5
سلام بقیه ا ین رمان کوش؟ دلم میخوادبدونم چی شد؟ رمان قشنگیه من که خیلی خوشم اومد
پاسخ
#6
چند قسمته؟؟؟
ترانه"خونه مادربزرگه"2014

خونه ی مادر بزرگه ، الان آپارتمانه
خونه ی مادر بزرگه استخر و لابی داره
خونه ی مادر بزرگه ، wifi ی مفتی داره
خونه ی مادر بزرگه ، دیش و LNB داره
کنار خونه ی اون ، همیشه پارتی برپاست
پارتیهای محله ، پر شور و شوق و غوغاست
مادر بزرگه الان ، مازراتی سواره
رنگ موهاشم هر روز ، جورواجور و باحاله
مادر بزرگه الان ، شلوار جین میپوشه
کفش کالج و کیفش ، همیشه روبه روشه
مادر بزرگه هرشب ، Gem tvرو میبینه
خرم سلطان و سنبل ، کوزی گونی میبینه
خونه ی مادر بزرگه ، هنوز خیلی باحاله
پاسخ
 سپاس شده توسط nEw$hA***sH
آگهی
#7
سلام واااااااای بچها ببخشید چن ماه وقت نکردم بیام سایت
واقعاااا معذرت میخوام اما اومدم رمانو کامل کنم
ببخشید اگه ناراحت شدید
امیدوارم منو ببخشیدBig Grin


 به جاش میخوام براتون چن تا پست پشت سرهم بذارم


پست پنجم


با حرص گفتم :برو بده هموناییکه میاوردی اینجا ،برات غذادرست کنن
-وای وای خدای من خب اگر روم حساسی خب بگو
-برو کنار
«کش داررو منت کشانه گفت»:
-نََََفََس
-برو کنار آرمین میخوام برم
-بری؟«با لحن جدی ای گفت:»
-خیله خب ،نونرِمن ،درو گفتم که حس حسادت تورو تحریک کنم منهیچ کسو تا این حد به حریمم نزدیک نکردم «با پشت انگشتای دست راستش روی شونه و بازوم کشیدو گفت:»
-هر کسی سوگلی من نمی شه نفس
باتردید نگاش کردم و ناباور گفتم:
-دروغ نگو آرمین
تو چشمام زل زدو گفت:
-برای چی باید بهت دروغ بگم حتی اگر عکس این قضیه هم بود توباید با من ادامه میدادی چون من میخواستم وتو میدونی چیزی که من بخوام تو مجبوری که انجام بدی «موهامونوازشی کردو گفت »
-اینطور نیست عزیزم؟
با بغض نگاش کردم شخصیتمو خرد می کرد از این که وادارممیکرد حس ضعفو نقص میکردم ،با تک تک سلول های بدنم احساس میکردم که منو برای بازیچه شدن میخواد تمام من میشد غصه ای جبران ناپذیر همه حرفاشو کاراش دروغ بوده دروغ منو برای سوءاستفاده میخواد
آرمین دستشو به احاطه صورتم در آوردو گفت:
-چیه؟
-دروغ میگی،منو برای سوءاستفاده میخوای آره؟ میدونم کهدخترای زیادی تو زندگیت بودن...
آرمین-باشه درست ولی هیچ کس مثل تو برای من نبودن
-لابد هم این جمله رو به همه میگفتی «هیچ کس مثل تو نیست»
-قسم میخورم هیچ دختری مثل تو برام نبوده
-از چه لحاظ از لحاظ اینکه دخترشریکتم؟
همون طور جدی تو چشمام دقیق نگاه میکرد اشکامو با شصتش پاککرد و با لحن عصبیی ه سعی میکرد خودشو کنترل کنه گفت:
-چرا گریه میکنی ؟
-نمیخوام اینجا باشم تو هیچ ارزشی برام قائل نیستی «با اخمنگام کرد ولی نه این اخم از سر غم بودموهامونوازشی کردو گفت:»
-بهم بگو جز تو با کی میگم و می خندم؟
سری تکون دادم
دوباره گفت:من با کی جز تو اینطوری رفتار میکنم ؟نازشومیخرم همه جا دنبالش میام؟از کارم میزنم؟
سری تکون دادم
-گفتم جز تو کسی رو به حریمم نیاوردم اینا چه معنی داره؟
-منفعت برای تو
این بار با اخمی از خشم نگام کردو گفت:
- اگر برام ارزش نداشتی هنوزم نفس شش ماهه قبل بودی هنوزمنادیده میگرفتم ،مثل اون موقعه ها حتی جواب سلامتم به زور میدادم ، من نمی تونم الکی کسی رو بیارم تو حریمم...
صدای تلفن تو فضای خونه پیچید به طرف تلفن که پشت آرمین بودنگاه کردم وبعد پرسشگرا به آرمین نگاه کردم وگفت:منشی داره ،الان کار واجب تری دارم
گنگ نگاش کردم لبخندی مهربون زد و گفت:
-یه جوجه بد اخلاق دارم که قضاوت اشتباه در موردم کرده واخمو شده میخوام اخمای جوجه امو باز کنم «در حالی که با لبخند شصتشو رو ابرو هام میکشید تا اخمامو باز کنه صدای کسی که زنگ زده بود تو فضا پیچید..»
-آرمین...آرمین عزیزم خونه ای ؟اگر خونه ای تلفن بردارعزیزم ...
اول با شوک به آرمین نگاه کردم وبعد با حرص وبغض دستشو عصبیپس زدم و سریع جلوی راهمو گرفت وگفت:
-نفس ...نفس ...باور کن ...«با جیغ گفتم:»
-برو کنار نمیخوام بشنوم
آرمین-من با هیچ دختری نیستم نمیدونم این کیه که زنگ زدهبرای گذشته است ...
-تو نمیدونی کیه؟تو؟توی دختر باز؟تو عادت داری به این کارمگه میشه فقط با من باشی؟منه احمق زودباور ...
آرمین داد زد:
-نمیدونم کیه
-یادت رفته فکر کن یادت میاد
آرمین-من از وقتی با تو شدم  دیگه با کسی نیستم
باگریه گفتم:دروغ میگی منو دست انداختی...
دوباره داد زد:نکن اینطوری دروغ بهت نمیگم
-از جلوی راهم برو کنار
با حرص گفت:نمیرم میخوای چیکار کنی؟
رفتم طرف اپن که از رو اپن بپرم، روی اپن منو گرفت دستاشودو طرف کمرم قلاب کرد و سرشو آورد جلو گفت:
-گفتم:مال ِقبلِ
-آره قبلا بوده ولی انگار ادامه داره
عصبی گفت:میگم با کسی نیستم چرا نمی فهمی ؟چرا اعتمادنمیکنی ؟ یه کم بهم اعتماد کن خب
اشکامو عصبی با کف دستم پس زدمو گفتم:
-اگر یکی به گوشیم زنگ بزنه بگه..نفس جان عزیزم...
عصبی تر با صدای دو رگه گفت:
-غلط میکنه
-چیکارمیکنی؟
-زنگ میزنم به دختره میگم ازدواج کردم
بلندتر محکم تر گفتم:
-چیکار میکنی؟
-میگم من ازدواج کردم مزاحم زندگیم نشوو...
باحرص گفتم: ولم کن آب منو تو توی یه جوب نمیره
توصورتم نعره زددرست عین یه شیر نعره زد:
-نفََََس!
شوکه وبا ترس نگاش کردم چشمای آبیشو خون گرفته بود از خشمزیاد زیر چشماشم سرخ شده بود رگ گردنش به پهنای یه انگشت متورم شده بود از خیلی ترسیدم قلب داشت می ایستاد با صدای گرفته و خش دار با تن بم گفت:
-نرو رو اعصابم ،اذیتم نکن
 با ترس نگاش کردم و با همون بغض سنگینم گفت:تومنو تهدید میکنی به خاطر کاری که هنوز نکردم ؛ولی خودت هر اشتباهی رو مرتکب میشی،ازت بدم میاد آرمین ولم کن
محکم تر نگام کرد از اون چشمای عصبیش می ترسیدم از این کهانقدر با صداقت داره این حرفو می زنه و رو حرفشم می مونه از این که حماقت کردم می ترسیدم تمام جونم و ترسی مهلک گرفته بود با همون تن صدا گفت:
-تو تو خونه ی منی وکسی هم خبر نداره
با نگرانی و وحشت با نفسای بلندی که از هیجان ترسم بود وسینه امو بالا پایین میکرد نگاش کردم بی صدا وآهسته اشکم از گوشه چشمم سر خوردو روی گونه ام کشیده شد با صدای لرزون گفتم:
-پس فطرت
چونه ام لرزید دومین اشکم که از گوشه چشمم سر خورد آرمینچنان عصبی دادزدو گفت:«گریه نکن ،گریه نکن کله امو می کبونم به دیوارا گریه نکن لعنتی»که حس کردم قلبم از دادش تیکه پاره شد به خاطر دادش گریه ام بیشتر شد منو کشید تو بغلش قلبش می کوبید و سینه اش بالاو پایین میکرد فشار دستاش دورم مثل یه حصار محکم بود آروم تر شده بود  ،آروم ترشده بودم آهسته گفت:
-کاریت ندارم نفس ...کاریت ندارم ...آروم باش گریه نکندیوونه می شم...سیسسس «منو به عقب کشیدو اشکامو پاک کردو گفت :
-من به تو صدمه نمیزنم عزیزم
-زنگ بزن
آروم دستشو از دورم رها کردو گفت:
-همین جا بشین تا برم زنگ بزنم
باتردید نگام میکرد چشم ازم بر نمیداشت گوشیه بیسیم تلفنوبرداشت و دگمه بکو زدو بعد چندی گفت:
-الو ...«گوشی رو گذاشت رو بلند گو و دختره گفت:»
-الو ...سلااااام عزیزم ...
آرمین با لحن جدّی و سرد گفت:
-گوش کن،من ازدواج کردم خیالم ندارم بعد ازدواجم با کسی جززنم رابطه داشته باشم پس پا تو...«از روی اپن خودمو سر دادم پایین ،آرمین دستشو به معنی صبر کن بالا گرفت
من میخواستم برم اون منو به تنها بودنمون تهدید کرد اگرتهدید کرده پس یه روزی عملی  میکرد من توخطر بودم باید می رفتم من نمیمونم به آرمین نگاه کردم نگاش به من بود تا عکس العمل بعدیموببینه باید بدوأم قبل اینکه بهم بتونه برسه فرار کنم و دیگه فکر هیچ چیزو نکردم و دوییدم آرمین از اون نعره ها زد:نفس
آرمین خطرناکه چطوری پام رسید به خونه اش ؟ به قول ماماناون چیزی از شرعو اخلاقو حلالو حروم سرش نمیشه فکر رو اعتقادش به دردکسی مثل من نمیخوره تا رسیدم به راهرو خواستم در شیشه ای رو باز کنم کمرمو گرفت و رو هوا بل دم کرد با تموم قوام جیغ زدم منو تو حصار دستای قویش محکم گرفته بود و با صدای گرفته و خشن ولی با تن کوتاه گفت:
-کجا؟چرا اینطوری میکنی؟
-می خوام برم ولم کن گه خوردم اومدم
-من که زنگ زدم لعنتی چرا رم کردی ؟
جیغ زدم :می خوام برم ولم کن
-اگر میخواستم بلایی سرت بیارم تاحالا آورده بودم اونطوریگفتم تا بترسی آروم بشی
-آروم بشم ؟کی رو با تهدید آروم میکنن که من آروم بشم؟ولمکن
-از سر حرص گفتم به خدا...«تقلا میکردم دادزد»: میگم به خدا
-تو خدا می شناسی که داری قسم می خوری؟«با لحن آرومی توگوشم گفت:»
-تو رو که میشناسم به خودت قسم
سکوت کردم زبون باز داره گولم می زنه می دونم داره زبونمیریزه خامش نشو نفس چرا کوتاه میای؟نمیدونم نمیدونم چرا؟می ترسم تهدیدشو عملی کنه ،تقلا کن لعنتی تو چه مرگته؟
-فرشته منی تو رو که میشناسم به خودت قسم  که کاریت ندارم حرصم گرفت آروم باش روزمونوخراب نکن
-ولم کن
-قول بده فرار نکنی
-ولم کن آرمین
-باشه عزیزم باشه «آهسته رهام کردو یه قدم به عقب رفت و درشیشه ای رو قفل کرد با تردید نگاش کردمو گفتم:»
-باز کن چرا قفل میکنی؟!
-کاریت ندارم عزیزم نترس فقط میخوام از پیشم نری «دستشوطرفم دراز کردو گفت:»
-بیا عزیزم بیا بریم خدا لعنت کنه دختره رو که این بلوا روراه انداخت هرکی زنگ زد میگم که ازدواج کردم
-دروغ میگی تو این کاررو نمی کنی
-هرکاری تو بخوای میکنم بیا عزیزم
بالاخره با هم رفتیم داخل آشپزخونه یه چیزی ته وجودم بود کهنمیخواستم آرمینو ترک کنم شاید برای همینم بود که نمیخواستم بیش از این مقابله کنم و کوتاه اومدم یه کشش نا محسوس بهش داشتم با اینکه می دونستم نسبت بهش احساس خطر هم می کردم
تو آشپز خونه انقدر شوخی کردو سر به سرم گذاشت تا خنده امودر آورد ساعت دوازده هم زنگ زدم به مامانم و حرفای آرمینو تحویل مامانم دادم و اونم طبق معمول با اعتمادی که بهم داشتو شناختی که نسبت به بنفشه داشت خیلی زود قبول کرد
آرمین با شیطنت گفت:
       -ازتبا چی پذیرایی کنم من معمولا با دیرینک از مهمونام پذیرایی میکنم ...
با اخم نگاش کردمو با خنده گفت:
-اوه اوه باز قیافه اشو خوشگل کرد «لپمو کشیدو گفت»
-جوجه ی بد اخلاق من
-با من تنهایی؛ نخور
-نترس
-با تو باشمو ترسی از هر چی مربوط به تو هست نداشته باشم؟
-شراب می خورم ملایم منم ظرفیتم بالاست جوجه ی ترسو من...باشه فقط یکی میخورم
-غذا بدون این از گلوت پایین نمیره ؟
-اذیت نکن دیگه یه تعطیلی رو کوفتم نکن
یه گیلاس برای خودش از شراب سفید ریخت و من با اخم نگاشکردم چشمکی زد و همون طور در حالی که به کابینت کناری گاز تکیه زده بود ومن هم ماکارانی براش درست می کردم و آرمین هم در سکوت نگام میکرد می دونستم داره نگام میکنه ولی سر بلند نمیکردم دوست داشتم نگام کنه حس خوبی بهم دست میداد حی اینکه براش مهمم !
 غذا رو که درستکردم غذارو برداشتیم بردیم تو هال جلوی تلویزیون غذا بخوریم ؛ نشستیمو گفت:
-چه فیلمی دوست داری با هم ببینیم؟
-فرقی نداره «به گیلاس تو دستش نگاه کردم رد نگاهمو گرفتوگفت:»
-چیه؟
-هیچی،اگر یه سوالی ازت بپرسم جواب میدی؟
-چی؟
-در مورد باباته
اخمی کردو گفت :چی؟
-چند سال قبل فوت کرد؟
-16سال پیش
-تاریخ پشت دستت مربوط به اینه؟
آرمین درست مثل همون ببر زخمی ای که خودشم بهم گفته بودنگام کرد گردنش سرخ شد نمیدونم چرا این طوری نگام می کرد انگار فیلمی تو چشمام می دید که من خودم ازش بی خبر بودم
خیلی آهسته و آروم گفتم:
-آرمین
آرمین-نه این تاریخ فرق داره به موقعه اش بهت میگم
گیلاسشو سر کشید و دوباره از شیشه برای خودش ریخت با نگرانیگفتم:
-گفتی یکی میخوری
با حرص گفت:
-وقتی عصبیم میکنی این بی صاحاب اعصابمو چطوری آروم کنم
با ترس گفتم:
-ضرر داره
-با حرص و دندون قروچه گفت:
-به درک «گیلاسشو سر کشید خواست سومی رو بریزه که گفتم:»
-آرمین جون..
نگام کرد خواهشمندانه و ملتمسانه گفتم :
-خواهش میکنم
آرمین به زمین نگاه کردو گفت:
-مست نمیشم
-من اینجام
بهم نگاه کرد و بعد گیلاسو گذاشت روی میزو به مبل تکیه دادو گفتم :
-غذاتو بخور
-تو بخور
-صبحونه که نخوردی معده خالی هم که مشروب خوردی غذا بخور تااذیت نشی
-چرا انقدر نگرانمی ؟
نگاهش کردم و جدی و آروم گفت:
-چرا؟
اومدم جلو ظرف غذامو برداشتم واقعا چرا نگرانشم چرا بیشترتلاش نکردم تا از پیشش برم ؟چرا ...چرا... بهش نگاه کردم برام مهم بود  هنوزم گردنش قرمز بودیعنی همچنان عصبیه یهلیوان آب ریختم و دادم دستش و گفتم»:
-آب بخور
نگام کرد، گفتم:هنوزم عصبانی هستی؟
سری تکون داد و گفت:نه
-گردنت هنوز قرمزه تو هر وقت عصبانی باشی این طوری میشی
به چشمام چشم دوخت توی قرنیه چشمام با اون قرنیه خوشرنگچشماش مانوور تو چشمام دادو گفت :
-تا حالا کسی انقدر بهم توجه نکرده بود
به ظرف غذا اشاره کردم و گفتم: غذاتو بخور
لیوانو ازم گرفتو آبو خورد...
ظرفا رو شستم برگشتم به هال دیدم جلوی تلویزیون خوابش بردههمون طور ایستادم نگاش کردم ،شریک بابام کسی که ازش خوشم نمی اومد از کاراش و حرفاش می ترسیدم،از عکسالعمل و برخوردش با زیر دستاش متنفر بودم هر فکری در موردش میکردم الا اینکه یه روز باهاش دوست بشم ...حالا هرمون آدم الان جلوی تلویزیون خوابیده من هم تو خونه اشم با هم ناهار خوردیم به خاطر بودن با اون خطر به جون میخرم ،به خونواده ام دروغ میگم و از همه بدتر اینکه به خاطر دروغی که گفتم پشیمون نیستم رفتم از تو اتاقش یه رو انداز آوردم و انداختم روش و تلویزیونو خاموش کردم و کنارش نشستمو نگاش کردم چرا دیگه حس تلخ از دست دادن امتحانمو ندارم ؟!! انگار یکی از امتحان های مدرسه امو خراب کردم نمیگم بی خیالم ناراحتم ولی نه انقدر که خودمو سرزنش کنم ؛چقدر آروم خوابیده!چقدر خوش قیافه و خوش تیپه حس غرور دارم که منو انتخاب کرده از ظاهر هیچ کمبودی نداره در برابر من که بسیار قیافه عادی دارم خونواده و تحصیلات و ...هر چی که در زندگیم وجود داره عادی و معمولی چطور جذب من شد؟!!!خوب شد که شد
یهو از خواب پرید بدون اینکه کنارشو نگاه کنه هول زده صدازد:
-نفس
-اینجام،چیه؟
برگشت نگام کرد خیالش راحت شد ونفسی آروم کشیدو دقیق نگامکردو جدی پرسید:
-کجا بودی؟
-هیچ جا!!!همین جا نشسته بودم
-خوابم برد ؟نفهمیدم
-بخواب زود بیدار شدی
-تو چیکار میکنی ؟
-فکر میکنم
خودشو سر داد به طرف چپ کاناپه و دراز شد و سرشو رو پامگذاشت اول از این کارش یه خورده نگاش میکردم که باشیطنت  گفت:
-به من فکر می کنی؟
خنده ام گرفتو سرشو هول دادم محکم سرشو نگه داشتو گفتم:
-پاشو باز خود شیفته شد
-سرمو رو پای جوجه ام گذاشتم تو چیکار داری؟
-پای منه نمیخوام سرت رو پام باشه
-چه تفاهمی خانم اتفاقا پای جوجه منم هست پس بیا و با منکنار بیا
-تو چرا کنار نمیای؟
-چون تو از خداته که من سرمو رو پات بذارم
اهسته زدم به شونه اشو گفت:حالم خوبه خرابش نکن چشماشو بستو با ناراحتی گفتم:
-اینطوری خیالت راحته نه؟« بدون اینکه چشماشو باز کنه اخمکردو گفتم»:
-که فرار نمیکنم اگر خوابتم برد خواستم برم می فهمی
جدی گفت:حالا که فهمیدی پس آروم باش
چقدر بی رحم بود حد اقل می تونست بگه نمیخوام از پیشم بریدستمو گرفت و گذاشت رو سرش با شیطنت خندید و گفتم:
-خیلی حرف خوب زذی نازت کنم
-اووهووم
-پررو
خلاصه عصر رفتیم خرید آرمین منو برد به همون پاساژی که خودشاحیانا اگر میخواست ایران لباس بخره از اون جا خرید میکرد تو یه مغازه ی خیلی بزرگ وشیک رفتیم آرمین با گوشیش ور میرفتومنم تو رگال لباسا به دنبال لباس مناسب بودم که یه پیرهن فیروزه ای نظرمو جلب کردو باذوق گفت:
-آقا من این لباسو میخوام میشه برام سایز ...
آرمین اومد کنارمو گفت:
-کدومه؟
باذوق گفتم:این فیروزه ایه
اول خیره به لباس نگاه کرد بعد انگار یاد یه چیزی افتادرنگش تغییر کردو لباسو با دست هول ذاذ و گفت:
-یکی دیگه رو انتخاب کن
-من از این خوشم اومده
محکمتر گفت:یکی دیگه
با حرص نگاش کردمو گفتم:برای لباسم هم تو میخوای تعیینتکلیف کنی؟
-من تعیین تکلیف نکردم گفتم اینو انتخاب نکن
-چرا؟!!
-من از فیروزه ای متنفرم
-من دوست دارم تو حق نداری علایقتو به من دیکته کنی
-من نمیذارم اینو بخری
-تو نباید بذاری خودم ...
عصبی لباسو از دستم گرفت و داد به اون پسر فروشنده که هاجوواج وایستاده بود وما رو نگاه میکرد و رو به پسره گفت:
-یه لباس دیگه برای خانم بیارید
-من همونو میخوام
تشدیدوار گفت:گّفتمّ نه
-پس منم لباس نمیخوام
-میریم یه جا دیگه
-همونو میخوام
بی توجه به من گفت :
-آقا اون...
راهمو گرفتم که برم آرنجمو گرفت و گفتم :
-منم گفتم :یا اون یا هیچی
-لابد میخوای با اون تی شرت زیر مانتوت بری آره
-آره
-جواب مامانتو چی میدی؟
-میگم لباس پیدا نکردم
-من برات انتخاب میکنم
-تموم هدفت اینه که همه جوره منو زیر سلطه ات بگیری
عاصی شده گفت:
-من که گفتم خودت انتخاب کن یه رنگی جز فیروزه ای دوستندارم تو رو...
-بسته دیکه نمیخوام بشنوم
به رگال نگاه کردم وبالاخره بی میل یه دامن مشکی کوتاه بایه کت کوتاه آسین سه ربع که که دور جیب نماشو آسینش چرم مشکی بود ترکیبی بد نمیشد
آرمین –میری پرو؟
-نخیر
آرمین- باز جوجه بذاخلاق شدی؟
-اندازه امه
-جوجه من اخماش اتو میخواد تا باز بشه ؟
لباسو گذاشتم رو میزو گفتم:
-اینا رو میبرم«چشمم خورد به اون لباس فیروزه ای افتاد وایچقدر خوشگله پسره ی زورگو»
کیف پولمو تا در آوردم آرمین اخم کرد و گفت:
-با منی دست به کیف پولت نمیزنی بهم برمیخوره «لبخندی زدوکارت عابرشو تو دستگاه کشید»
وقتی رسیدیم جلوی در خونه ی آقای شمس به آرمین گفتم:
-تو یه ربع بعد بیا
-چرا؟
-خب نفهمند من با تو اومدم
-خب سر راه دیدمت سوارت کردم
-نه نه مامان ملیکا برامون حرف در میاره میگه سرو سری با همدارن
با شیطنت گفت:
-مگه نداریم ؟
با حرص گفتم:
-آرمین
از ماشین پیاده شدمو به طرف خونه رفتم
زنگ زدم بعد اینکه در رو باز کرد ن متوجه شدم علاوه برما دهبیست نفر دیگه که من نمیشناختم هم اونجا هستن که به طبع باعث میشد که ملیکا خواهر شوهر کوچیکشو بخواد به جمع ناشناس معرفی کنه یکی رو بهم معرفی میکرد به نفر دهم نرسیده صدای زنگ اومد خوبه گفتم :یه ربع
بعد چندی خانم شمس از جلوی در با همون صدای کش دار تیز گفت:
-جناب مهندس
وبعد صدای سرد و خشک آرمین در واب سلام علیک بقیه
ملیکا-نفس جان می خوای لباس عوض کنی برو تو اتاق من عوض کن
      
ای وای پاکت لباسم تو ماشین جا موند برگشتم دیدم تو دستآرمین ِای خدا این دیگه کیه چه خجسته خجسته برداشته با خودش آورده عین خیالشم نیست کسی بو ببره من چه جوابی باید بهش بدم رفتم نشستم تو اتاق ملیکا حالا با   چه بهانه ای برم به هال خونه و پاکتو از آرمینبگیرم؟خدایا چه غلطی کردم امروزو با آرمین گذروندم که شنیدم ملیکا از پشت در میگفت:
-بفرمایید کتتونو بذارید تو اتاق من بفرمایید
اون عقل کلو ببین مگه منو نفرستادی تو اتاقت که لباس عوضکنم پس کی رو داری می فرستی تو اتاق کتشو آویزون کنه؟!
خانم شمس کش دار صدا کرد :ملیکاااااا بیا مادررررر
ملیکا –بفرمایید شما جناب شوکت کسی تو اتاقم نیست
-پس من کیم؟
آرمین از پشت در در حالی که در رو با غر باز میکرد گفت:
-این کجا رفت؟
برق اتاق خاموش بود برای همین تا برقو روشن کرد منو تو اتاقدید اول جا خورد و یکه خورده نگام کرد
-وااای آرمین چرا آوردیش؟
-خب لباست توشه
-خب الان مامان ملیکا میگه...
صدای پاشنه های کفش اومد دوییدم پشت در رو در اتاق باز شدآرمین رفت جلوی دررو گفت::
-اِجناب مهندس شمایید؟ من فکر کردم نفس اینجاست !
آرمین با خنده گفت:
-نه من تنهام
آروم طوری که دیده نشه زدم پشتش و دررو بستو با همون خندهگفت :
-خب گفتم تنهام دیگه
-هیس صداتو بیار پایین خدایا  چیکار کنم هم تو توی اتاقی هم من چطوری بریمبیرون؟


ادامه دارد....

پست ششم


آرمین با خنده گفت:اصلا میخوای با هم بریم بیرون خیال همهرو راحت کنیم؟
-وای به تو آرمین که همه چیزو به مسخره میگیری تو برو بیرون
-لباستو عوض نمیکنی؟
-جلوی تو؟!
خندیدو با شیطنت گفت:
-من که مشکلی ندارم
با چشم غره یکی زدم به بازوشو گفتم:
-بسته پرو خجالتم نمیکشه
آرمین کت کتان اسپرت کرم رنگشو در اورد و داد به منو رفتبیرون
کتشو رو چوب لباسی آویزون کردم ؛لباس خودمو پوشیدم با فکریمشغول اگر الان از در این اتاق بیام بیرون وببینن هم آرمین از این اتاق اومد بیرون هم من که میفهمند هر دو توی یه اتاق بودیم وای خدایا چیکار کنم ؟یه کم به خودم رسیدم و موهای جلوی سرمو مرتب کردم وشالمو سرم کردمو رفتم آهسته لای دررو باز کردم ؛صدتا صلوات نذر کردم که حواس کسی نباشه ؛اتاقا توی یه راهروی باریک بود از لای در که نگاه کردم پذیرایی دید به راهرو نداشت همه ی مهمونا هم توی پذیرایی نشسته بود سریع از لای در اومدم بیرون و دررو بستم تا به سر راهرو رسیدم به جمعیت نگاه کردم همه سخت مشغول حرف زدن و خوردن بودن هیچ کس حواسش نبود الا آرمین که زل زده بود ومنو نگاه میکرد این بشر از هیچ چیز واهمه ای نداشت اخم کردم که اونطوری نگام نکنه آروم با شیطنت لبخند زد و به کارش ادامه داد که یهو ملیکا اومد جلوی روم سبز شدو گفت:
-اُ!چه لباس شیکی تازه خریدی؟
-ممنون
-نمیدونم چرا نگین نیومد
«چون عزیزم ازت بیزاره کی خونه ی مخلص اعصابش میره که نگینبره »
ملیکا – به نگین زنگ زدم گفتم :حتما بیاد میخواستم یکی روبهش معرفی کنم
-کیو ؟
-اون آقایی که کنار بابام نشسته
به طرف آقای شمس نگاه کردم دوتا آقا کنارش نشسته بودن سمتراست یه پسر تقریبا 26-7 ساله سمت چپ یه مرد 35-6 ساله برگشتم به ملیکا نگاه کردم و گفتم: ملیکا جون اونجا دو تا آقا نشسته سمت راسته رو میگی؟
ملیکا باز مثل مادرش کش دار گفت:
-واااااا!نفس جوووون اون که ایمان پسر خاله ی خودمه اونمجرده
-مگه نگین متاهله ؟بعدشم نگین تازه بیستو دوسه سالشه اگرمنظورت اون آقا لاغر کچل عینکیست که به نگین نگی بهتره
ملیکا کشی اومد و یه تا ابرو شو بالادادو گفت:  
-اون وقت چرا؟
-چون نگین «زنده ات نمیذاره نعیمو بیوه میکنه اخه من چی بگمبهت ؟» به نگین نگو قربون شکل ماهت
ملیکا چشمو ابرویی اومدو گفت:
-خیلی دلشم بخواد دندون پزشکه
-تو بگو پرفسور ،به نگین نگو به صلاحته
به جمع حضار رسیدم جای خالیی نبود من کجا بشینم؟ازیه طرفسالن یکی گفت:
-اینجا یه جا هست
سرمو به طرف صدا برگردوندم دیدم شروینِ وای آرمینو بگو خبنمیتونم بگم که نه اونجا نمی یام یا یه چیزی مشابه این ...مجبوری رفتم کنار شروین نشستم ولی سنگینی نگاه آرمینو به وضوح حس میکردم شروین گفت:
-امتحان دادی؟
-امتحان؟آره بابا«آره ارواح مرده هات »تو چی؟
خندیدو گفت:خواب موندم
-خسته نباشی
-سخت بود
-اوف نگووو«نگام به آرمین افتاد اوه اوه اوه خدا بهم رحمکنه قیافه اشو الحق که به خودش خوب صفتی داد (ببرزخمی)به بابا نگاه کردم نبینه این زل زده اونطوری به من با استرس بیشتر به مامان نگاه کردم اووووه مامانو آرایشگاه رفته یه کم به خودش میرسید سر عقد نعیم ساده تر اومده بود !نه بابا حواس هیچ کدوم نیست بابا که داره از شاهکارای سربازیش میگه ؛من موندم این آقایون دو سال میرن سربازی به اندازه ی200 سال چرا خاطره دارن؟!مامان هم که داره از گل سرسبدش تعریف میکنه آخه نعیم هم تعریف داره؟!»شروین گفت:
-لباست خیلی قشنگه
-ممنون
-ولی حالا چرا «با خنده گفت»:
-اتکتشو نکندی؟
-به لباسم نگاه کردم دیدم ای وای راست میگه به آرمین نگاهکردم همین طوری داشت با اخم نگام میکرد جون مادرت الان میفهمند چرا اینطوری نگاه میکنی...اَه اتکتشم انقدر سفت بود کنده نمیشد شروین یه چاقو برداشتو اتکتو برام برید وگفتم:
-مرسی«وای باید از اینجا بلند بشم وگرنه آرمین خودش میادبلندم میکنه تا اومدم بلندشم ملیکا با سینی نسکافه اومد و گفت:»
-بفرمایید این نگین مثلا چه انتظاری داره تازه خاله مامانمبرای فرزام دنبال یه دختر مجرد میگرده نه بیوه
اول یکه خورده نگاش کردم که ببینم تندتند داره در مورد کیحرف میزنه بعد متوجه شدم  گفتم:
-ملیکا جون خودت میدونی میخوای بگو ولی عواقب کار گردن خودت«شروین خندیدو گفت»:
-اوه اوه
ملیکا با قر و قمزه گفت:
-زهرمار،مرض خنده داره
خب منم خنده ام گرفت خندیدم سرمو بلند کردم قیافه آرمینو دیدمخنده رو لبم ماسید آقای شمس بلند گفت:
-خب جناب مندس بریم سر اصل مطلب
آرمین شاکی نگاهشو ازم گرفتو به طرف آقای شمس نگاه کرد خداپدرتو بیامرزه جناب شمس.
شروین هم بلند شد تا به جمعشون ملحق بشه و منم یه نفس راحتکشیدم  مامان اومد به طرفمو گفت:
-چرا انقدر دیر اومدی؟
-وای سلام مامان جون بالاخره منو دیدی؟
مامان چشم غره ای رفتو گفت:
-چرا دیر اومدی
مدل سوال عوض شد؟
-تا اومدم لباس انتخاب کنم وماشین گیر بیاد طول کشید ،لباسمقشنگه؟
مامان-آره ولی چرا تیره خریدی؟
نگین چرا نیومد؟
-بهش بر خورده که چرا ملیکا برای من شوهر پیدا کرده مگه منبهش سپرده بودم بی شوهر مونده ام ؟تو میدونی کیه؟
-آره نشونم داد
مامان با هیجان گفت:
-خب مادر کو به منم نشون بده روم نشد از ملیکا بپرسم
به طرف پسره نامحسوس اشاره کردمو مامان چهره اشو جمع کردوگفت :
-ایش مگه ته دنیا رسیده که بچه ی دست گلمو بدم به
این؟
-چرا چون لاغر و کم مواِ نباید شماو دخترتون جز آدم حسابشکنید؟
مامان اخم کردو گفت:
-این چه حرفیه تا ریخته آدم این طوری که شخصیتشون بهدصدتایمردایی مثل این مهندسه می ارزه«باز گیر داد به آرمین بدبخت دِ،اگر بدونی دخترت تموم امروزو خونه آقا بوده که...خدا نکنه بدونی»
مامان ادامه داد:
این بد بخت بنده خدا اصلا ریخت نداره نگینم که می شناسی«مامان یه بار دیگه بهش نیم نگاهی کردو دوباره صورتشو جمع کردو گفت»:
-وایییی!انگار از قبر کشیدنش بیرون...ببینم تورو از امتحانحرفی نمیزنی
-شما امون می دی؟از وقتی دیدی منو داری از کیس مورد نظر سخنمی گی مادر من
-خوبه خوبه حالا تو نمیخواد منو ارشاد کنی امتحانتو چیکارکردی؟
-خیلی سخت بود انگار اصلا کنکور هنر نبود همین که ده تاسوال اولو دیدم حالم بدشد مغزم هنگ کرد اصلا مغزم پاک شد وای مامان اگر بدونی چه حالی داشتم ...
-یعنی قبول نمیشی ؟
-فکر نکنم
مامان دلجویانه و امیدوار کننده گفت:
-نه من آش نذر می کنم قبولی
«امتحان نداده هم آشت قبولم میکنه ؟هِ مامان بیچاره ام چهخوش خیاله ،دلم برای مامانم سوخت عذاب وجدان گرفتم..» مامان ادامه داد:
-بنفشه چی اون امتحانو چیکار کرد؟
-کنکور نه امتحان ،اونم گند زد مامان نفسی آه وار کشیدورفت....
موقع شام رسید غذا سلف سرویس صرف میشد یه بشقاب برداشتم تابرم برای خودم غذا بریزم که تا رسیدم به میز آرمین اومد پشت سرمو گفت:
-خوشو بش کردن تموم شد؟
به جمع نگاه کردمو گفتم :حرف زدن که قدغن نیست هست؟
-از این یارو خوشم نمی یاد متوجه نمیشی؟
-جا نبود مجبور شدم برم کنارش بشینم
-الان میای پیش خودم می شینی فهمیدی؟
-میرم پیش مامانم می شینم الان بیام یهو پیش تو بشینممامانم میگه جا....
-نَََََفََََس«ییه از ترس اون صدای تیزو برنده اش قاشقم ازدستم افتاد زمین ،شروین پق خنده رو زدو آرمین هم که درست رو بروی شروین بود اول جدّی و شاکی نگاش کرد و بعد هم خم شد قاشق منو از رو زمین برداشتو دادبهمو گفت:»
-ببر بشور
خانم شمس- اِوا ترسیدی عزیزم؟
لبحخندی تصنعی زدمو گفتم:
-اشکالی نداره
بشقابمو رو میز گذاشتمو نعیم یه قاشق دیگه بهم دادوگفت:
-بیا نمیخواد بشوری یه کم حواستو جمع کن
زیر لب با حرص در حالی که شاکی نعیمو نگاه میکردم گفتم:خببا صدای اون هر کسی میترسه دیگه انقدر از این اخلاقش بدم میاد زن ذلیل
خانم شمس دوباره از اون ور میز گفت:
-میخواستم بگم این لورت ها رو به خاطر تو درست کردم اوندفعه خیلی خوشت اومده بود
-ممنون«خب بمیر آروم نمیتونی بگی باید با اون صدای نکره اتبگی نََََ َ َ َ َف ََ  َ َ َ َ سسسس.اَه»
شروین باز اومد نزدیکمو گفت:
-نفس شنیدم یکی از دخترا سر کنکور غش کرده بود
«خبر نداری که اون دختره خوده منم»
شروین با خنده گفت:اول که دوستم گفت یاد تو افتادم گفتمنکنه نفس بوده «نگاش کردمو خندیدوگفت»
-آخه توهم خیلی استرسیی؛ سر امتحانا یادمه چیکار میکردی»
یه لبخند مسخره زدمو سریع جمعش کردمو یه نوشابه برداشتمورفتم و تا اومدم بشینم رو ی مبل نعیم اومدو گفت:
-این چه دامنیه خریدی چرا انقدر کوتاهه؟
-نمیبینی با ساپورت پوشیدم؟از اون شلوار ملیکا خانوووممت کهبهتره
نعیم –باز گیر داد به ملیکا
-برو بابا زن ذلیل بد بخت
نشستم تا غذامو بخورم که باز شروین اومد کنارم نشست و هیحرف زدو خندیدو آرمین هم چشم غره میرفت دل وزهره ی من هم در حد آب کردن...انقدر منو می پایید که نمی فهمیدم شروین چی میگه،غذا چی میخورم  ...آخر غذامونیمه خوردمو ظرفمو بردم آشپز خونهوتشکر کردمو بعد هم به بهونه ی تجدید آرایشم به اتاق رفتم تا رفتم تو اتاقو در رو بستم درباز شد دیدم آرمین اومد تو بند دلم پاره شد زیر لب به شروین بدو بیراه گفتم،سیگارشو از تو جیبش در آوردو گفت:
-حرف تو گوشت نمیره نه؟
-میخواست در مورد ...
-مگه بهت نگفتم بیا کنارم بشین
-مثل آدم ندیده ها تا اومد کنارم نشست بپرم بیام کنار توبشینم که  هر نفهمی  بفمهمه اره خبریه؟
آرمین با حرص و عصبانیت گفت:
-چراهمش باهاش میگیو میخندی ؟چی می گفت که نیشت  تا بناگوشت باز بود؟
اومد جلو انقدر جلو که من چسبیدم به دیواررو اون هم مقابلمقرار گرفت و کف دستشو کنار گوشم به دیوار تکیه داد و جدی و خشن گفت:
-مگه بهت نگفتم :
-وقتی با منی وای به حالت با کسی بپری 
-من با کسی نپریدم چرا قضاوت الکی میکنی ؟اون اصلا با منکاری نداره اخلاقش این طوریه«باز نگاهشو کشوند به لبمو گفت:»
-وقتی نگات میکنه عصبیم میکنه نگاهش با حیله است اینو تونمی فهمی ولی من هم جنسمو می فهمم که چی توسرشه کمرمو کرفت با همون دستی که سیگار بین انگشتاش بودو منو به خودش نزدیک کرد وتو گوشم گفت:»
-فکر کردی با کی طرفی؟بین این همه دختر چرا میاد به تو میچسبه ؟
هولش دادم عقبو گفتم:
-چون هم کلاسیم بوده هم فامیله ...«کف دستشو که به دیوارتکیه داده بود کبوند به دیواررو با صدای خفه و عصبی گفت:»
-بسته ؛تو چشمم زل زدو گفت:
-میای کنار من میشنی دیگه تکرار نمیکنم بدون اینکه دستشوبرداره سیگارو تو دهنش گذاشت و فندکشو در آوردو روشنش کردو پک عمیقی بهش زد و فوت کرد تو صورتم گفت:
-متوجه شدی یا لازم یه جور دیگه بیارمت کنار خودم؟
با حرص دستشو پس زدمو گفتم:
-خیله خب اَه
از اتاق زدم بیرون وگفتم پیش مامان اینا می مونم نمیشه هرچی میگه رو گوش بدم پیش شروین نباشم براش کافیه ...وای مامان اینا در مورد چی حرف نمیزنن از رنگ موی مادر ملیکا گرفته تا.... امروز صبح سبزی فروش محل چه حرفایی به مامانم سر گرون شدن سبزی خوردن که نزده ومامانم چطوری دمشو چیده و.... حرف میزدن خدایا حوصله ام سر رفت...باز مامان داره از نعیم تعریف میکنه و خانم شمس هم از ملیکا خانمشش اَی موضوع دیگه ای نیست؟
صدای تک سرفه اومد برگشتم دیدم آرمین نا محسوس دستشو رویدسته ی مبل کنارش گذاشته بود وآروم اشاره میکنه
ملیکا- نفس بیا چای بردار
یه فنجون چای برداشتم و از سرناچاری و بی حوصلگی به پذیراییرفتم تا کنار آرمین بشینم  نشستم کنارشو یهنیم نگاه بهم کردو فنجون چای رو روی دسته ی مبلم که چسبیده بود به دسته ی مبل آرمین گذاشتم و به بحثشون گوش دادم ....آه همش در مورد کالاو تجارتو ...است ...چه حوصله سر بر...اومدم بلند شم قند بردارم که آرمین سریع به طرفم برگشت و بی هوا دستش خورد به فنجون چای و برگشت رو پام از سوزش یه جیغ کوتاهی زدم و بین اون همه آدم که دارن بِروبِر منو نگاه میکنن آرمین با دست پاچگی گفت:
-سوختی؟آره؟پات سوخت؟«اومد جلو که دست به لباسم بزنه کهمحکم گفتم:»نه دستمو بالاگرفتم و آرمین یه لحظه شوکه نگام کرد و آرومتر گفتم:اشکال نداره
آرمین عصبی گفت:
-چای رو ریختم روت سوختی
-اشکال نداره «با چشمم خواستم آرومش کنم ولی آروم نمیشدچرا؟!!!»مامان اومدو نگران گفت:
-نفس چی شد؟
-چیزی نیست
بابا- باباجان خیلی میسوزه؟زود باش برو تو حموم آب خنک بگیرروش
آرمین- میخوای ببرمت بیمارستان؟
شروین خندیدو گفت:
-مگه آتیش گرفته؟
آرمین در جا برگشت عصبی نگاش کردو تا اومد جوابشو بده زیرلب گفتم:نه؛ شروین هم خنده اشو جمع کردو خانم شمس گفت:
-الان برات یه پماد می یارم
نعیم – از بس که سر به هوایی
آرمین با یه حرصی که خودشو کنترل میکرد گفت:
-من چایی رو روش ریختم نفس که...
-گفتم اشکال نداره ...به طرف اتاق
خانم شمس با یه پماد اومدو داد بهمو رفتم تو اتاق و لباسمودر آوردمو تو حموم اتاق رفتم اب سرد رو پام گرفتم ومامان برام پماد زد که صدای در اومد و بعد صدای آرمین :
-خانم پناهی پای نفس خیلی سوخت؟
مامان-نه فقط یه کم سرخ شده
آرمین-بذارین ببرم دکتر
مامان منو مشکوک نگاه کرد بند دلم پاره شدوآروم گفت:
-حالاچه عذاب وجدانی گرفته «بعد هم بلند گفتم:»
-نه ممنون خوبم چیز مهمی نیست 
لباسمو پوشیدم وهمراه مامان از اتاق اومدم بیرون آرمین هنوزپشت درکنار بابا ایستاده بود بابا با نگرانی پرسید:
-خوبی بابا جون؟
-آره به خدا چای بود دیگه مواد مذاب که نبود
به آرمین نگاه کردم حالو هوای عجیب و بسیار نگرانی داشت کهبرعکس حال منئ خیلی این حالش خوب میکرد چون اعلام میکرد که براش مهمم آهسته گفت:
-می سوزه ؟
با لحن محکم گفتم: نه بعد آهسته گفتم»:بسته
-خانم شمس- خوبی نفس جان؟
ملیکا-خیلی سوختی؟
-نه بابا من نازک نارنجی نیستم
نعیم-نفس عادت داره به سربه هوا بودن و آسیب دیدم نگراننباش
شاکی نعیمو نگاه کردم چقدر برادر بی شعوری داشتم وقتی دوروورش شلوغ می شد خودشو گم میکرد  به مامانشاکی تر نگاه کردم تا یه چیزی به سوگلیش بگه به مامان  آروم گفتم»:
-چرا فکر میکنه اگر حرف نزنه همه فکر میکنن لالِ
مامان لب گزیدو گفت:خوبه حالا توأم ،بهتره کم کم بریم نگینمخونه تنهاست «نگین؟!!!میشه نگین فرصت گیرش بیاد و خونه بمونه اونم نگین دَدَری؟!!حاضرم شرط ببندم مامان اینا رو پیچونده با دوستاش رفته بیرون»
ملیکا- ناهید خانم شما که غریبه نیستیدو خونه اتونم کهنزدیکه
مامان-نه مامان جان به اندازه کافی بهتون زحمت دادیم
صدای اس ام اس گوشیم اومد از جیب دامنم گوشیمو برداشتم فکرکردم آرمین باید باشه ولی دیدم اسم نگین حلال زاده اس زده
-نزدیک اومدنتون شد اس بزن
زدم –مگه کجایی پیچوندی؟
زد-قرار شد تو کار هم دخالت نکنیم
زدم –آهان پس با دوست جون بیرون رفتی؟
زد –اَه کی میایید؟یه سو.ال پرسیدما فضول چه
زدم – داریم میاییم
زد-بمیری ایشالله نمی تونی زودتر خبر بدی ؟
زدم –چیه راهت دوره؟
زد –به به تو ربطی نداره
زدم-بی شعور امیدوارم نرسی مامان بفهمه
زد- خفه شو لطفا
نعیم-ملیکا بیا امشب بریم خونه ما
خانم شمس –نعییییمممم جاااان!ما یه قراری با هم گذاشتهبودیم
مامان –یه شب که هزار شب نمیشه
آروم به مامان گفتم:
-همون یه شب هزار شب قصه سر دراز میشه نقل مجلسه میشهدوماهه عروس شش ماهه داره خاله چرا نمیزاِ؟
مامان یه چشم غره به من رفت و من یه لب خند بدجنس زدم وگفت:
-برو مانتوتو بپوش انقدر حرف نزن
-باز به نور چشمیت حرف زدم ؟پسر دوست
رفتم تواتاق مانتومو رو همون لباسام پوشیدم حوصله تعویضنداشتم اومدم بیرون دیدم آرمین داره با تشویش نگام میکنه به اطراف نگاهی کردمو بی صداگفتم:
-خوبم
بی مهاباد اومد جلو من به اطراف نگاه کردم مامان پشتش بهآرمین بود و بابا...بابا کو؟!!بابا کجا رفته؟!!!
آرمین –نفس من واقعا...
-بابام کو؟
آرمین-ببخشید نمیدونم...
-آرمین بابام نیست همین دودقیقه قبل دیدم داشت اونجا وسطهال با پسر خاله ملیکا حرف میزد
آرمین-رفت بیرون
-بیرون؟!
!!کجا سیگار بکشه؟
آرمین با همون حالش گفت:
-نه با این زنه...
-زنه؟!!!زنه کیه؟!!برگشتم به جمع نگاه کردم منظور آرمینکدوم زنه بابا با کدوم زن رفته بیرون؟
در ورودی باز شد بابا اومد داخل بعد هم کتشو از ملیکا خواستو یکی یکی با مردا خدا حافظی کرد ودست دادو....برای بار دوم در ورودی باز شد این بار یه زن مو شکلاتی که چتری های لختشو روی پیشونیش ریخته بود موهااشو دم اسبی کرده بود و یه بلوز مشی یقه قایقی باز پوشیده بود با یه شلوار جین جذب سرمه ایفشای پاشنه بلندی اونو کشیده و لاغر نشون میداد چشمای بادومی کشیده که دور تادور چشمشو خط چشم ککشیده بود ابرو های تاتوی هشت
بینیه قلمی لبای قیتونی که خط لب تاتو کرده بود اونم زرشکیهمه ی این اعضا رو پوستی سبزه بود ...
بابا با این زن بیرون بود؟!بابا اومد داخل دقیقا دو دقیقهبعد اون اومد آرمین هم گفت بابات با اون زنه رفت بیرون ؛با این زنه رفت بیرون که چی بشه؟چیکارش داشت ؟چرا داخل کارشو نگفت؟چرا رفتن تو حیاط ....وای وای چی دارم متوجه میشم؟...


ادامه دارد....

پست هفتم


آرمین اومد جلوی دیدمو گرفت و کنجاو تر سرمو کج کردمو زنونگاه کردم که به طرف یکی از اتاق های خونه ی آقای شمس رفت ،با شک و تردید به آرمین نگاه کردم در حالیکه دقیق وموشکافانه بهم چشم دوخته بود و نگام می کرد به مامان نگاه کردم داشت با ملیکا حرف می زد و اصلاً حواسش به هیچ چیز نبود
روکردم به آرمین با ناباوری گفتم:
-اون زن هم بیرون بود.
بابا-بریم نفس جان
با تردید به بابا نگاه کردم مردی که با وجود چهلو نه وپنجاه سال ولی حسابی مرد جذابیه من عاشق بابامم پس چرا بهش شک کردم؟ولی اون بیرون بود با اون زن..!
-باباجونم،«رفتم جلو تر و آروم گفتم:»
-بیرون بودی ؟!چیکار میکردی؟
بابا خونسرد و عادی گفت:
-گفتم تا تو مادرت حاضر بشید یه سیگار بکشم بابا جان
-سیگار ؟!با اون خانمه که موهاش شکلاتی ِ ؟
آرمین یه تک سرفه کردو بابا عادی تر گفت:
-باباجان من که موهاشوندیدم ولی یکی از مهمونای ملیکا اینااومد گفت ماشینامونو با هم جا به جا کنیم منم ماشینو از تو حیاطشون بردم بیرون اون آورد داخل حیاط
لبخند رو لبم اومد می دونستم بابام این کارا رو نمی کنه اونبابای منه هرکسی نیست با دلی آسوده گفتم :
-آهااان
بابا از روبروم رد شدو رفت و من آرمینو دیدم که درست پشت سربابا ایستاده بود و جفت دستاش تو جیب شلوارش بود و اون کت کرم کتان اسپرتش که دور تا دورش لب دوزی با چرم قهوه ای شده بود به پشت دستش رفته بود و در حالی که سرش متمایل به زیر بود اون چشمای فیروزه ای برافروخته اش به طرف بالا بود و بابا رو با یه نفرت کاملا مشخص و شاکیو با حرص نگاه میکرد
چرا به بابا اینطوری نگاه میکنه؟!!انگاه آتیش داره از اونچشماش می باره هرگز ندیده بودم کسی رو با این قیافه و احساس نگاه کنه حتی شروینی که انقدر روش حساسه
مامان-نفس با ملیکا خداحافظی کردی؟
به طرف ملیکا رفتمو رو هوا بوسیدمشو خداحافظی کردم وبعد هماز بقیه خدا حافظی کردم وبه بیرون رفتم ،آرمینو یه عده ی دیگه هم با ما از خونه ی ویلایی شمس اومدن بیرون اما آرمینو بگم که خیلی سرسری وسرد با ما خدا حافظی کردو رفت!!!وا این چه مدلشه چرا یهو انقد ربهم ریخت!!!تموم فکرم تو ماشین شده بود آرمین دلم میخواست باهاش حرف بزنم ...تا رسیدیم دم در خونه دیدیم نگینم با لباسای بیرون جلوی درِ ِ مامان با تعجب گفت:
-نگین!!!کجا بودی تا این موقع شب؟!!
نگین با حرص یه نیم نگاه به من کردو بعد خودشو سریع جمع وجور کردو گفت:خونه الهام اینا«دختتر خاله امو میگفت»
مامان- شوهرش نبود؟
نگین –نه مأموریت بود
مامان-آهان خوب کردی با آژانس اومدی یا خودت این موقع شباومدی؟
نگین-با آژانس دیگه مامان...سلام باباجون
بابا- سلام بابایی؟مهمونی بودی ؟«انقدر مالیده بود که بابامیگه مهمونی بود بابای ما چه لارژه خب مهمونی باشه مشکلی نیست؟!»
نگین-نه خونه الهام اینا بودم
بابا-خوش گذشت؟
نگین- بد نبود شوهرش که نبود دوتایی تنها بودیم
بابا با خنده گفت:
-ملیکا نباشه خوش میگذره آره؟
منو ملیکا خندیدیم مامان شاکی گفت:
-حسین!تو اینطوری میگی وای به حال دخترات
در حیاط باز شد و نعیمو دیدیم که میخواست ماشینشو بیاره تونگین کنایه وار گفت:
-حالا حتما توهم باید ماشینتو می بردی؟
نعیم- من از سر کار رفتم اونجا وقت نکردم بیام خونه امروزاضافه کار بودم هر وقت یه جا من کار دارم دعوتم اون مهندس عوضی کرمش میگیره اضافه کار میخواد
اخمام رفت تو هم بی شعور چرا به آرمین توهین میکنه آخ اگرمیشد همچین حالتو میگرفتم حجقت بود ای کاش تا صبح مجبورت میکرد اضافه کار وایستی دمش گرم
بابا- باباجان سر کاره خونه ی خاله نیست که هر وقت دلتخواست بری
نعیم –نه باباجان من این مهندس شما که امروز میدونست مااونجا دعوتیم برای چی به من گفت جمعه بی حساب کتاب ؟
-چون آخرین هفته ماهه
آرمین- جسد خودش کجا بود؟رئیس باید تو جلسه آخر ماه باشه،وردل دوست دخترش«منو میگه ها وای نعیم اگر بدونی امروز خواهرت ور دلش بوده که سنگ کوب میکنی بد بخت» بعد اوون معاون عوضی تراز خودشو فرستاده تا اعصاب منو خط خطی کنه
نگین-تا حالا که نیشت باز بود الان اومدی خونه اعصاب ما روخرد کنی که دقه دلی قانون های مادر زنتو که نذاشت ملیکااااا خانم بیاد باهات یا تو بمونی اونجا رو سر ما خالی کنی؟
نعیم باحرص گفت:
-تو اونجا بودیکه حرف میزنی من خودم اومدمغلط کردی بیرونشکردن شک نکن
بابا –بسته بسته مردم خوابن
نعیم- بیا ببینم نگین خانم تو کجا بودی؟چرا خونه ملیکا اینانیومدی؟
نگین-نه این که خیلی ازش خوشم میاد حالا بیام اعصاب خودموبا ریخت زن افاده اید خرد کنم ؟
نعیم-کجا بودی که انقدر مالیدی؟
نگین- بابا
بابا- گفتم بسته نعیم جا حرف زدن ماشینتو بیار تو
مامان از در ورودی خونه سرشو آورد بیرونو گفت:
-چرا نمیایید تو
رفتیم داخل تا وارد اتاق شدیم نگین به الهام زنگ زدو گفت:
«اگر مامانم یه وقت ازت پرسید نگین امشب اون جا بوده بگوآره ...با دوستام بیرون بودم....خب گیر میدن حوصله ندارم...ممنون خداحافظ»
-با دوستات نه با دوستم متمم اشتباه انتخاب نکن
نگین-خفه شو لطفا
پامو دراز کردم از رو تختم یه لگد به نگین که داشت لباس عوضمیکرد زدم نگینم جیغ زد :
-هووو
-باید بهت میگفتم یه ساعت دیگه میاییم تا دیر برسی حالتوبگیرند
نگین- بعد منم تیکه تیکه ات میکردم
مامان اومد تو اتاقو گفت:
-چتونه نصف شبی ؟جای سه تا بچه؟سگو گربه زاییدم همش به جونهم بیفتید ،اون صدای مردم آزارتونو میبرید یا نخو سوزن بیارم هناتونو بدوزم؟
نگین- می بُره صداشومامان
باز با لگد زدم بهشو داد زد:
-مامان نگاه عین الاغ جفتک میندازه
-الاغ تویی
نگین- یونجه اش زیاد شده
مامان یه دونه از اون جیغ خوشکلاشو زد هر دو لال شدیمو شروعکردیم به عوض کردن لباسمون انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
خلاصه جفتمون با همون حالت مثلا قهر به رخت خواب رفتیم نیمساعت نشده بود که گوشیم زنگ خورد من که خواب نبودم ولی نگین که خواب بود خواب آلود گفت:اَه
سریع گوشیمو برداشتم آرمین بود :
-سلام ،چی شده آرمین؟
-هیچی نگرانت بودم خوبی؟
واییی نگران من شده به خاطر یه چای روم ریخته اونم چایی کهزیاد داغ نبود یه ذووقی تو دلم نشستو گفت:
-پات خوبه نمی سوزه؟
-نه بابا نگران نشو لوس میشما
- سوگلی ها باید لوس باشن دیگه اشکال نداره تو ناز کش داریخودم ناز جوجه امو میکشم  
واییییی لبمو زیر دندون کشیدم ونگین گفت:
-اَه نفس میخوابی یا نه وراج
-بخواب دیگه بیام برات لالایی بخونم یا پشتتو بزنم بخوابی؟
-پاشو برو بیرون
بلند شدم یه ژاکت برداشتمو رفتم تو بالکن اتاقم آرمین گفت:
-چی شده؟
-با نگین جر وبحثم شده
-خونه اتون دعوا شد؟
-دعوا؟ نه بابا کل کل خواهر برادریه
-خواهر و برادرتو نمیکم من از دست بابات عصبانیم
-دیدم خیلی عصبی شدی و سریع خداحافظی کردی و رفتی چی شدیهو؟
-از اینکه یکی تو چشمای کسی زل بزنه و دروغ بگه منو آتیشمیزنه ،بابات تو چشم تو نگاه کردو دروغ گفت
باحرص گفتم:
-بابای من دروغ نمیگه
باعصبانیت گفت:
-دقیقا دروغ می گه اون با زنه بود
باحرص بیشتر گفتم:
-در مورد بابام اینطور حرف نزن ، بابای من اهلش نیست
بالحن قبلیش گفت:
-داره همه اتونو بازی میده
با عصبانیت زیاد ولی تن صدای پایین که کسی صدامونشنوه گفتم:
-تو از بابای من بیزاری این هزار بار به من ثابت شده توباحرص نسبت بهش حرف میزنی ،با کینه نگاش می کنی ،ولی میدونی بابای من برام خیلی عزیزه،نیمی از زندگیم بابامه ونیمی دیگه اش مامانم وتو نمی تونی زندگیمو که بهش ایمان دارمو بعد خدا می پرستمشو جلوی چشمای من بد کنی ،بابام از تو برام بیشتر ارزش داره نمی تونی کینه اتو که نمیدونم برای چی از بابام داری و با این بلوف هات به من انتقال بدی
آرمین با حرص زیاد گفت:
-من ،بهت ثابت میکنم
-انقدر به بابام اطمینان دارم که به راحتی قبول میکنم کهبهم ثابت کنی چون میدونم که می بازی می دونم که کم می یاری ولی میدونی به خاطر تهمتی که به بابام میزنی باید این وسط یه شرطی باشه که اگر دروغ تو در بیاد این وسط چیزی رو از دست بدی
آرمین با همون حال قبلی گفت:
-چی؟
-این رابطه قطع می شه
عصبی دادزد:
-منتظر هر بهونه ای تا این رابطه رو قطع کنی چرا؟ مگه من جزمحبت کردن به تو کاری باهات دارم ؟
آره به بابام سوءظن داری
آرمین با همون لحن متحرص و صدای بم گیراش گفت:
-اگر من بردم چی؟
-چی؟
-تو اونی میشی که من میخوام
-چون میدونم می بازی قبوله
آرمین با صدایی آرومتر گفت:خودت قبول کردی کوتاه نمیام نفس
-منم کوتاه نمیام
-فردا حتی بهت میگم کجا قرار دارن
-قرار دارن؟«با حرص گفتم:»واقعا که .
آرمین با خیالی آسوده گفت:
-حالا می بینی
با لحن خش دار و پر از کینه ام گفتم:
-کاری نداری؟
مهربونانه گفتم:شب بخیر جوجه زود باور من
-شب بخیر
اومدم تو اتاق به آرمین هر حس خوبی که داشتم با این تهمت ازبین بردش به چه حقی به بابای من تهمت میزنه چرا سعی داره اونو جلوی من خراب کنه آخه تو نون و نمک بابامو خوردی حد اقل حرمت نونو نمکشو نگه دار نمی فهمم این کینه آرمین از کجا شروع شده !چطوری میتونه به مرد خوبی مثل بابای من شک کنه عذاب وجدان نمیگیره «نفسی کشیدمو »دلیل نمیشه چون خودت بابا نداری بابای منم بخوای با این دروغات برام بکشی وقتی این کارو میکنه ازش بدم میاد من عاشق بابامم هر وقت میخوام عشقو برای خودم ترجمه کنم به احساسی که بابا بهم داره به اون نگاه گرمی که بهم میکنه فکر میکنم
آخه این مرد مهربون و اهل زندگی و قرار با اون زن؟یه کارهنصف شبی زنگ زده خیال بافی های ذهن معیوبشو نسبت به بابا تو سر من بندازه ساتیسمی از قدیم گفتن«از قدیم گفتن هر چی تو کلاه طرف باشه خیال میکنه تو کلاه دیگرون هم هست»خوبه همین امروز مچش جلوم باز شد فردا که ضایع شدی مجبور شدی ولم کنی....ولم کنه؟از آرمین جدا بشم؟یاد امروز و آغوش گرمش افتادم با تموم خطری که داشت چقدر برام گرم بود!!خودمو درک نمیکنم؛یاد نگرانی امروزش بعد چای روی پام ریختن افتادم،اینکه نسبت به من حساسه ،یاد این جوجه گفتناش وای چقدر خوشم میاد بهم میگه (جوجه ی من) حس میکنم تعلق دارم به اون .یاد چند دقیقه قبل افتادم که شرط ترک گذاشتم داغ کرد و داد زد  روی تخت درازکشیدم یاد صلواتام افتادم و شروع کردم به ادای نذرم ...صبح با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم نگین تو اتاق نبود دیدم آرمینِ با سردی جواب دادم:
-بله؟
-بابات برای ساعت یک ونیم میخواد به بهونه کارای شرکت برهبیرون به احتمال زیاد با اون زنه قرار گذاشته
-بابا با هیچ زنی نیست
-بیا تا بهت ثابت کنم
نفسی با حرص کشیدمو گفتم :
-کجا بیام
-بیا شرکت
-الان میام
-فقط زیر قولت نزنی
-تو هم همین طور
رفتم صورتمو شستم و شروع کردم به لباس پوشیدن ساعت دوازدهپنج دقیق بود مامان اومد تو اتاقمو گفت:
-اِ !بیداری؟کجا ؟!!
-میرم پیاده روی دیشب تا صبح خواب کنکور دیدم اعصابم خردهمیرم هوا به سرم بخوره
مامان- باشه کی میای؟
-یه ساعت دیگه
مامان-پس بیا یه چیز بخور بعد برو
-نمی خورم گرسنه نیستم اگر گرسنه ام شد یه چیزی میخرم ،نگینکو؟
مامان- رفته بوم و رنگ بخره
«غلط کرده یه خروار بومو رنگ از بازار خریده بود تموم شد؟قرار داره موذ مار »
تاکسی گرفتم ورفتم دم شرکت بابا زنگ زدم به آرمین گفت :
-بابات هنوز بالاست میام پایین منتظر باشیم
اومد پایینو اون ماشین دو در خوشگلشو از تو پارکینگ آوردبیرونو و جلوی پام نگه داشت وباشیطنت گفت:
-چطوری بازنده؟
چپ چپ نگاش کردمو گفت:
-صورتت چرا انقدر پف کرده؟
-خواب بودم
-پس روز تو از ظهر شروع میشه؟ شاهانه زندگی میکنی !
بهش سرد نگاه کردمو گفت:
-چیه هنوز که شرطو نبردی اینطوری نگام میکنی
-به زودی میبازی
-زیاد خوش خیال نباش دوست دارم اون لحظه ای که می بازی قیافهتسلیمتو ببینم
باحرص پوز خند زدم و تو جاش جا به جایی شد و به در تکیهدادو گفت:
-تو از من بدت نمیاد پس چرا دوست داری ازم جدا بشی؟«چونه امبه آرومی تو دست گرفتو گفت»:چرا؟
سرمو عقب کشییدم وگفتم:
-میدونی خیلی بابامو دوست دارم
بهم دقیق و بدون کوچک ترین احساس و متفکرانه نگام کردو گفت:
-میدونم که انقدر بابات دوستت داره که اسمتو گذاشت«نفس»یعنی تو نفسشی ،نفس پناهی
-اینطوری نگاه نکن انگار غریبه ای
بدون تغییر در نگاش ادامه داد:
-ته تغاریشو یه جور دیگه دوست داره بچه بابایشه...
چشماشو ریز کردو گفت:اگر حرفام راست باشه از چشمت می افته؟
-بابام هرگز این اشتباهو نمیکنه و از چشمم هم نمی افته
آرمین دستشو زیر چونه ام گرفت و آروم گفت:
-نفس وقتی کنارمی من آرومم ومن توی این 16سال این آرامشویادم رفته بود ولی  با اینکه نباید اینآرامشو از تو می گرفتم ولی منو آروم میکنی من نمیخوام این رابطه تموم بشه...ناخود آگاه به خالگوبی دستش نگاه کذدم تاریخ 6 سال پیش...
داره اعتراف میکنه دوستم داره دوستم داره؟ داره الکی میگه؟نه این حالت آدمی نیست که الکی بگه از آدمی مث آرمین انتظار ندارم که بگه دوستت دارم باید از لا به لای حرفاش فهمیدو بوی حسشو شنید...
-من اشتباه کردم هزار بار هم گفتم که اشتباه کردم به خاطراین دروغ میگم مادر مو گول میزنم با خواهرم دعوا میکنم ... من از این رابطه ای که جوانبش پر از دروغه میترسم از عاقبت این بازی...دل شوره دارم ..
آرمین دستشو رو ی شونه ام کشید و روی بازوهام ورسید به پنجهدستم انگشتاشو فرو کرد میون انگشتام به دستم نگاه کردو بازم اون گرمای کف دستش که حرارتشو به کف دست سردم انتقال میداد و مور مورم میشد و گویا با این حرارت تموم ذهن منو معطوف خودش می کرد به چشمام نگاه کرد ،عمیق محسوس و گرم ...
-دیشب یه چیزی فهمیدم
پرسشگرا نگاش کردمو گفت:
-وقتی چای روی پات ریختم «چشماشو بست و سرشو برگردوند بهروبرو نگاه کرد و نفسی کشید وگفت:»
-چم شده ؟!
-چی رو فهمیدی؟
آرمین-که یه حالی دارم میشم «تو چشمام دوباره نگاه کردوگفت»:
-حالی که هرگز نداشتم ولی حالا دارم وقتی تو کنارمی حالم قویتر میشه .
آرمینو نگاه کردم «یعنی عاشقم شده؟!بگو زود باش حست چیه؟وای ته دلم قلقلک میاد یعنی آرمین عاشقم شده ؟آرمین؟ نگاش کن همون پسر اکتیو خوشگل خوش تیپه که آرزوی هزارتا دختره داره به من اعتراف میکنه که به من بی احساس نیست»
-بابات اومد
-ما رو نبینه!
-شیشه ها دودیه نمیبینه
بابا حرکت کردو ما هم دنبالش جلوی یه گل فروشی نگه داشت ورفت یه دسته گل شیپوری خرید آرمین پوزخندی زدو گفت:
-رفته واسه عشق تازه اش گل بخره
-گفتم در مورد بابام اینطوری حرف نزن
آرمین زیر لب گفت:
-طرف سلیقه اشم مثل تواِ
-برو دنبالش
-داری عصبی میشی
-من خوبم فقط برو دنبالش نم خوام که ت.و الکی در موردبابام  قضاوت کنی،چون قضاوت کر انسان نیسکار خداست
-خیله خب با کمال میل می بینم آخرش چی می شه
بابا رفت طرف یکی از کوچه های خحیابون ولیعصر و جلوی یهخونه ویلایی با در مشکی نگه داشت و پیاده شدو با نگرانی گفتم:
-خونه ی کدوم یکی از مشتریها اینجاست
آرمین نگام کردو آهسته گفت:
-هیچ کدوم عزیزم بسته نفس بز حاضر دزد حاضر
-نه اینجا خونه ی اون زنه نیست
-تو از کجا می دونی مگه زنه رو میشناسی؟اصلا باشه خونه یمشتری گل برای مشتری می خره؟
-شاید رفته عیادت یکی از دوستاش
آرمین تصنعی فکر کردو سرشو به طرفین تکون دادو گفت:
-اینم میشه ولی زیاد باور نکن اینا همش یه مشت حرف مفتِ
با حرص و عصبانیت گفتم:
-حرف مفتو تو می زنی
اومدم پیاده بشم که آرمین قفل در رو زود تر زد وگفت:
-کجا وایستا باباتو بشناس
-من به بابام مطمئنم بابام دوستای زیادی داره اومده خونه ییکی از اونان
-باشه من می رم زنگ خونه ی اون زنه رو میزنم بیاد جلوی در،تا توی خونه اش هم میبرمت تا بهت ثابت کنم «دستمو گرفت و خواست پیاده ام  کنه با یه ترسی آمیخته از بهم ریختن باور هامدستمو کشیدم وگفتم:»
-نه
منو جدی نگاه کردو گفت:
-چی شد؟ چرا نمیایی؟ترسیدی حقیقت داشته باشه؟
زدم زیر گریه نمی دونم چرا ولی حسم داغون شده بود قلبم رفتهبود تو فشار شاید هم اتفاقی که آرمین می گفت نیوفتاده بود ولی من اعصابم بهم ریخته بود
 -نداره
-داره
جیغ زدم با گریه و با دستایی که عاصی شده از بالابه پایینمی اوردم  گفتم : نداره نداره نداره لعنتینداره
آرمین زیر بازومو گرفتو به طرف خودش کشوندو منو تو بغلشگرفت و آروم گفت:
-باشه عزیزم باشه گریه نکن« دستمو گرفت وپشت دستموبوسیدوگفتم:»
-برگردیم
سری تکون داد و من از خودش جدا کرد اگر واقعیت داشته باشهچی؟چطوری با این قضیه برخورد کنم باید به نگینو مامان بگم؟مامانو بگو نه نه درست نیست
زنه ،زنه قیافه اش شبیه بی بندو بارا بود معلومه اهل هیچ خطقرمزی نیست از قیافه که نمیشه تشخیص داد ...مامانم خیلی خوشگل تر از اونه با اینکه چهل پنج شش سالشه ولی هنوز خوشگلِو جذابه نباید کسی رو به مامانم ترجیح بده نه نه اگر واقعا با اون زن قرار گذاشته بود نباید دیشب انقدر خونسرد برخورد میکرد دیشب مثل همیشه عادی بود
-زنگ میزنم از ملیکا می پرسم اون زن شوهر داره یا نه
آرمین-شوهر داشته باشه حلِ؟
-آره دیگه شوهر داره
آرمین-زن شوهر دار خیانت نمیکنه؟
-نه
آرمین پوزخندی زدو با حرص گفت:خیانت میکنه
-با شوهر؟!!!
آرمین با حرص زیاد وعصبی کفت:
-با وجود شوهر با داشتن بچه های بزرگ  یه خائن همیشه تو هر شرایطی خیانت میکنه
-نه یه زن این کاررو نمیکنه یه مادر نمیتونه خیانت کنه...
آرمین عصبی زد رو فرمون وداد زد:
-میکنه ،میکنه من شاهد بودم خیانت کرد
با ترس آرمینو نگاه کردم ؛لبمو گزیدم سری تکون دادوگفتم:باشه
چرا اینطوری میکنه ؟!!!انگار خودش قربانیه همچین خیانتیهاگر قبلا ازدواج کرده و زنش بهش خیانت کرده چرا تا حالا نگفته؟!!!!
نه تا حالا نشدیم ازدواج کرده با شه یعنی ازدواج کردهبود؟!!!
یه کم آروم شدو گفتم:
-ببخشید ...من یه کم بهم ریختم ...
-زنگ میزنم ملیکا..
سری تکون دادو موبایلمودر آوردمو زنگ زدم   به ملیکا:
-الو ملیکا جون
-سلام نفس جون خوبی چه خبر؟
-ممنون ملیکا جون یه سوالی داشتم،دیروز خونه اتون یه خانمیبود که موهاش لخت و بلندو شکلاتی بود که یه بلوز یقه قایقی...
-چیه نکنه مخ مهندسه رو زده
-چی؟!!!
ملیکا- گفتم لابد باباحسین دیشب حرفی زده ولی وایستا ببینماصلا اینطور باشه چه ربطی به تو داره؟!!!
-چی میگی واسه خودت این زنه برام آشنا بود خیال کردم یکی ازمعلم های دوران مدرسه ام باشه ...
ملیکا-شهلا؟!!!نه عزیزم شهلا معلم بشه؟
-چرا مگه چیه؟
-این شهلا خواهر شوهر خاله امه که دیشب خونه خاله ام اینامهمون بود دیگه اونا هم مجبور شدن با خودشون بیارنش بیچاره خاله ام مار از پونه بدش میاد دم خونه اش سبز میشه
-چطور؟!
ملیکا- زن جالبی نیست خاله می گی انگار می لنگه
-می لنگه ؟پاش می لنگه
ملیکا- ای بابا تو چه خنگی !
آرمین –اخلاقشو میگه
ملیکا با هیجان گفت:
-اون کی بودذ هان هان ؟!
زدم به بازوی آرمین و اخم کردم و آرمین لبخندی زدو گفتم:
-تو تاکسیم بابا این «آروم گفتم:این پسره است که مسافره»
ملیکا- وا چه پررو !
-شوهر داره؟
ملیکا-شوهرشو دق داد خونه اشو بالا کشید شوهرش کجا بود
-آهان باشه ممنون سلام برسون ....
-برای چی رفتی بیرون ؟
به توچه شاکی گفتم:
-بله؟ متوجه نشدم ؟بهتر نیست به سوالاتت دقت کنی عزیزم؟ کارنداری؟
ملیکا باز کش اومدو گفت:
-نخیر سوالات شما تموم شد ؟
-بله خداحافظ
-خداحافظ
-دختره فضول نعیم ریخته اینم جمع کرده ...
آرمین یه پوزخند زدو گفت:چی شد؟
-میشه در موردش صحبت نکنیم ؟...
 آرمین –باشه باشه
خلاصه رفتیم خونه ولی از وقتی پام رسید خونه انگار تو اتاقفکر رفتم نه میتونستم چیزی بخورم نه بخوابم نه با کسی حرف بزنم افکار تکراری تو سرم دور می زد و منو به احتمالی که آرمین میداد نزدیک میکرد تا بابا بیاد هزار سال گذشت وقتی هم که اومد و رفتم مثل همیشه ببوسمش تمام حواس 5گانه من شد بوییایی تا بفهمم بوی عطر زنونه میاد یا نه ولی بابا از اون دسته مردایی بود که ادکلنو رو خودش خالی میکرد و جز بوی ادکلنش بوی دیگه نمیو مد تا منو دید گفت:
-دختر بابا چرا اخماش تو همه؟
-باباجونم امروز شرکت خیلی کار داشتید ؟
رو مبل نشست و گفت:
-آخ آخ آره یه کم ماساژم بده که کَتو کولم افتاد
در حالی که ماساژش میدادم گفتم:
-امروز دلم یهو شور افتاد ...
بابا- قربون دل دخترم بشم چرا بابائی؟
-نمیدونم ...زنگ زدم شرکت جواب ندادی از ساعت یک تا پنج یهسره زنگ میزدم گوشیتمک که خاموش بود به بخشای دیگه زنگ زدم گفتن: مرخصی ساعتی گرفتی رفتی بیرون کجا رفته بودی>؟
بابا- بیرون نرفته بودم اشتباه کردن انقدر کار داشتم کهنتونستم از اتاقم خارج بشم«بند دلم پاره شد داره پنهان میکنه چرا ؟ شاید یادش نیست برای همین دوباره گفتم:»
-طرفای شرکت یه کتاب خونه زدن دیدی؟اومدم امروز عضو شدم
بابا- اوهووم خوب کاری کردی
-بعدش اومدم شرکت؟
بابا یه نیم نگاهی بهم کردو گفت:
-شرکت ما؟کی؟
پروندم :
-ساعت 3ونیم
بابا- آهان آره اون موقعه یه کار قرار دادی با شرکت ماهان چرمداشتیم رفتم برای مشاوره قرار داد
دلم فرو ریخت باباجونم داری دروغ میگی اونم به من؟انگار سطلآب داغ رو سرم ریخته بودن تا اعماق وجودم میسوخت بغض گلومو گرفته بود یعنی حقیقت داره من هر چی میگم جوابشو تغییر میده این حتما یه کابوس محض من میخوام از اینکابوس بیدذار بشم شام نخورده به اتاقم رفتم و خودمو زیر پتوم با افکار کشنده پنهان کردم
اون زن کیه ؟زن صیغه ای یا یه رابطه نامشروع نه این بابایمن نیست بابای من هرگز این کار رو نمیکرد پس این کیه؟...خدایا یعنی چی ؟بابا؟اینو هزار بار از خودم پرسیدم ...داشتم دیونه می شدم موبایلمو برداشتم به آرمین زنگ زدم میخواستم با یکی حرف بزنم نمیدونم تا حالا شده شرایطی رو داشته باشید که پر از فریاد باشید وپر از دادو بیداد پر از اعتراض و نیاز داشته باشید بایکی حرف بزنید؟یکی که به فریاد شما جواب بده محرمتون بشه بیاد بهتون قوت قلب بده  حمایت عاطفیتون کنه...
اون لحظه به آرمین خیلی نیاز داشتم ولی آرمین کجا بود؟!
به گوشیش زنگ زدم یه بار دوبار بیست بار صدبار اشغال بودبعد هم خاموش بود به خونه اش زنگ زدم کسی گوشی رو بر نمیداشت براش پیغام گذاشتم:
-آرمین «بابغض گفتم :»باید باهات ...زدم زیر گریه به من زنگبزن باید با یکی حرف بزنم حالم خوب نیست تو کجایی؟
تا خود صبح زیر اون پتو بی صدا اشک ریختم نگین یکی دوبار هیپاپیچم شد ولی وقتی دید جواب نمی دم بی خیالم شد صبح که بیدار شدم دوتا چشم برای خودم ساخته بودم قد نارنگی ،سرخ و متورم اون روز اتفاقا نه صبح بیدار شدم مامان تا منو دید گفت:
-چشمت چی شده بسم الله تو که دیشب خوب بودی!
-فکر کنم چشمم آلوده شده الان باچای میشورم
مامان-آره آره بیا چای تتازه دمه«خدایا بابام چطور به اینزن خیانت کرد خوشگل ،مهربون،با کلی ویژگی مثبت ...میگن برای مردا اول از همه خوشگلی مهمه اگر من شبیه مامان بودم آرمین بدون شک منو تو خونه زندانی میکرد ...این آرمین لعنتی کجاست ؟
مامان همیشه میگفت:بابا عاشق چشماش شده الان این چشمایکهربایی رو به کی فروخته به چه چشمی که از این چشما خوشگل تره؟
مامان-نفس!وا مامان چته؟
-بابا رفت سر کار؟
مامان-من از دست بابات به ستوه اومدم دیشب گفته قراره یکیدوروز بره یه سفر کاری به یکی از شهرستانا تا یه قراردادعقد کنه باید الان کلی لباس براش جمع کنم
لباساشو تو جمع کنی که با معشوقه جدیدش بره صفا؟!!بی اختیاراشکم فرو ریخت بابای ظالم
مامان-وا!!!چیه مامان؟
-سریع اشکمو پاک کردمو گفتم :هیچی به خاطر این آلوده شدنچشممه
مامان- نخیر چون باز بابات داره میره سفر نترس به هفتهنرسیده میاد ؛وای چقدر کار دارم دیشب میگه« ناهید میدونی که معده ام به غذا های بیرون سازگار نیست برام چند نوع غذا درست کن با خودم ببرم»،باید کلی غذا درست کنم ...
دلم میخواست داد بزنم بگم:
مامان دروغ میگه داره با عشق جدید میره سفر مامان داریتدارک سفر دونفره رو می بینی...ولی بغض لالم کرده بود میخواست تو عیش نوش کامل باشند حتی زحمت غذا هم بهش نده ،مامان عزیزم هنوز مثل بیست و پنج سال قبل برای بابا با جون و دل با عشق داره کار میکنه با عشق این کم نیست بعد 25سال لعنت به اون زن
یاد تموم سفراش افتادم یعنی همه دروغ بوده مگه یه شرکت درسال چقدر قرار داد میبنده؟! چرا ما باورمون می شد؟ ای کاش نعیم تو شرکت بابا بود ولی شرکتی که نعیم کار میکنه کلا متفاوته با شرکت بابا ...انگار عشقم جلوی چشمم آتیش گرفت داره می سوزه قلبم یه طوریه دارم خفه میشم چرا نمیتونم عشقمو از آتیش بکشم بیرون اگر اون شب آرمین نمی گفت...من با حماقتم خوش بخت بودم حماقت خوبه یا حقیقت نمیدونم نمیدونم...
آرمین تو کجایی؟چقدر بهش نیاز دارم دلم میخواد برم تو بغلشفقط گریه کنم و به خاطر این بیداری نمیدونم ازش تشکر کنم یا سرزنشش کنم ...آرمین ...آرمین...به تراس رفتم تا هوا بخورم تا نفسم بالا بیاد به آسمون ابری نگاه کردم انگار آسمون هم داشت برامون گریه میکرد
مامان از تو خونه صدازد:
-نفس نفس بیا بنفشه پشت خطه
-بنفشه؟«یا علی فقط در حین سلام علیک کردن نگفته باشه ازپایان دوران کاردانی تا حالا به شهرشون برگشته که من رسماًکشته میشم اونم با این روحیه ی داغون»..مامان تلفنو آورد تو تراس و گفت:
-سرمانخوری بیا تو
نه انگار لو نداده وای بنفشه جونم الهی قربونت برم ...
با تردید گفتم:
-الو؟


ادامه دارد....

پست هشتم



-الو؟!! -نفس؟ -ییه آرمین؟!!! ای خدا تو با این صدات گفتی که بنفشه ای؟ -گوشی رو دادم به منشیم حرف زد -چرا به گوشیم زنگ نزدی ؟ -نه این که جواب میدی -آخ گوشیم تو اتاقه یادم رفته از رو سایلنت در بیارم ..«یهو زدم زیر گریه و با ترس گفت:» چیه؟!!! -آرمین ،آخ آرمین... -جان؟«حالا توی اون حال بد قلبم هری ریخت چقدر بهش بهش نیاز داشتم با هق هق گفتم: بابام به همه ی ما خیانت کرده ،باورم نمیشه این بابای من باشه دارم آتیش میگیرم،یه چیزی عین گلوله داغ تو سینه امه تا صبح بیدار بودمو گریه میکردم تازه فهمیدم چقدر از شناخت بابام دور بودم... -آروم باش -صبح خبررو شنیدم -اینکه یه هفته مرخصی گرفته؟ -گرفت؟!!!!! -اره از امروز صبح«افسرده حالو شوکه گفتم :» -وای...وای...خدا...از امروز؟ -مگه نگفته بود؟ -گفته فردا میخوام از طرف شرکت برم شهرستان وای آرمین دلم میخواد برم زنه رو بکشم -نفس زود باور اگر بخوای این زن ها رو بکشی باید یه قتل زنجیره ای راه بندازی -دروغ نگوووو!!! -فقط دو تاشون جز کارمندای همین شرکتن وارفته روی پله های سرد ایوون نشستم و گفتم: -آرمین...بگو که شوخی میکنی -بیا شرکت تا بهت نشونشون بدم بسته ...وای بسته ممکن نیست یه آدم اینطوری باشه اونم بابای خوب و مهربون من تو کینه داری وکینه اتو توی دل من میندازی چرا آنقدر از بابام بدت میاد؟!!! -باشه خودتو با این توجیه ها گول بزن ولی من مدرک دارم میتونم خیلی راحت بهت بگم که بابات حتی با اون زن داره کجا میره چون کلید ویلای شمال منو گرفته دستمو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم: -چرا کلیدو دادی؟ -انتظار داشتی به بابات بگم دخترت گفته(به بابام کلید نده تا با معشوقه هاش بره تو ویلات)و منم چون به دخترت تعلق خاطر دارم و دوستش دارم حرف رو حرفش نمیزنم؟ لبمو گزیدمو دندونمو روی لبم کشیدمو گفتم: -میخوام برم ویلات -تو هر کاری بخوای برات میکنم -به مامانم چی بگم؟ -بگو خونواده بنفشه چند روزی دارن میان تهران من هم برای شام دعوت کرده ولی برای کمکش از صبح میرم اونجا که مادرش اینا شب میرسن همه چیز مرتب و آماده باشه سری تکون دادم الحق که شیطونو درس میده تو کسری از ثانیه سناریو نوشت! -باشه -الانم شماره اینجارواز رو تلفن پاک کن...«عصبی گفت:» -برای چی آنقدر گریه میکنی هان؟ -دارم دیوونه میشم باورم نمی شه انگار به من خیانت شده بیچاره مامانم اگر بفهمه سکته میکنه مامانم این درد و چطور تحمل کنه؟شریک بیست و خرده ای ساله اشه نباید بهش بگم -یعنی اجازه میدی نفهمه تا بیشتر بهش خیانت بشه؟ -تو حالمو نمیفهمی مادرم حتما حال بدتر از منو خواهد داشت آرمین با یه صدای گرفته ولحنی که صد برابر بدتر از من به غم نشسته گفت: -می فهمم حتی بدتر از تو کشیدم -چی؟!!!چی شده؟!!!! باهمون حال گفت: -الان وقتش نیست به زودی می فهمی مامان صدام کردو به آرمین گفتم: -مامانم صدام میکنه -میخوای بیام دنبالت بریم بیرون هوای بخوری حالت جابیاد؟ -نه میخوام پیش مامانم بمونم هر وقت میبینمش این غم از نو تازه میشه -پس جوجه من قول بده گریه نکن -چطوری آرمین؟اگر درد منو قبلا کشیدی میدونی که گریه تمومی نداره خداحافظ -خداحافظ رفتم تو مامان گفت: -چقدر دردو دل داشتید نفس!!!حالت خوبه چرا آنقدر رنگو روت پریده مریضی مامان؟ -نه مامان جون «رفتم بوسیدمش مامان مظلوم من؛بعد هم ماجرای دعوت بنفشه رو گفتم ومامان هم کلی از مهمون نوازی شهرستانی ها تعریف کردو...منم همینطور زل زده بودم به مامان که داشت غذاهای بابای خائن و معشوقه اشو درست میکرد، نگاش میکردم به این فکر میکردم که باید با چشم خودم ببینم تا بیش از این مطمئن بشم نباید اجازه بدم حق مامانم پای مال بشه آرمین راست میگه مامان باید بفهمه اگر منم جای مامان بودم دوست داشتم اینو بدونم که شوهرم بهم داره خیانت میکنه واااایییی چقدر سخته این یه همسر آزاریِ محضِ... رفتم به اتاق نگین تازه بیدار شده بود منو نگاه کردو گفت: -بیداری شلمان؟ بیچاره نگین قبلا هم قربانی خیانت یه مرد بوده وحالا دختر یه زنیه که بهش خیانت شده بابا با وجود سه تا بچه بزرگ چطور این کار رو میکنه؟ شب که بابا اومد خونه مثل همیشه بود حتی یه کم هم اخلاقش تغییر نکرده بود نمیخواستم مث همیشه بوسش کنم ولی خودش اومد جلو بوسیدمشو گفت: -نفس من چرا اخماش تو همه؟کی به دختر بابا حرف زده؟ مامان- از صبح که شنیده میخوای بری سفر همین طوریه بیا لبخندی زد ودستی رو سرم کشیدو به طرف اتاقش رفت نکنه همش یه سوء تفاهمه ؟تو نخ بابا بودم ولی هیچ سوتی ای نمیداد آخه اگر اهل سوتی بود که تاحالا صدبار مچش گرفته شده بود باید چند تا سوال بپرسم شاید یه جایی گاف بده رفتم دم اتاقو در حالی که مامان چمدون بابا رو جمع میکردو بابا هم جلوی کمد لباساشون ایستاده بود گفتم: -باباکجا می ری حالا؟ بابا-این بار میخوایم با یه شرکت تولیدی کفش وکیف تو یزد قرار داد ببندیم -یزد؟ با هواپیما می رید؟ بابا- نه بابا جان تو که می دونی من از هواپیما خوشم نمیاد -برای من شرینی مخصوص یزدو بیار بابا برگشت نگام کرد و پرسید : شیرینی مخصوص یزد چیه؟! -اونجا از هرکی بپرسی بهت میگه دوستم میگفت یزد خونه های خیلی قدیمی و سنتی ای داره برام چندتا عکس میگیری؟ بابا یکه خورده نگام کردو وبعد گفت : -باباجان من که وقت گشتو گذارو ندارم ...ناهید اون کت منم بذار چشمم به بابا دوختم از حرص گوشه لبمو می جوییدم داشتم از تو می سوختم چه راحت منو می پیچونه این همه سال همین طوری گول خوردیما لبهامو روی هم گذاشتم تا بغضی که از خیانت بابا داشت گلومو پاره میکردو تحمل کنم ... بابا- نفس جان بابائی اون پلیور منم از روی چوب لباسی توی راهرو بده رفتم پلیورشو برداشتم بوی ادکلن بابا تو بینیم پیچید چقدر این بو رو دوست داشتم نگام به یقه ی پلیور افتاد یقه اشو به چشمم نزدیک کردم انگار نگام منگنه شد به یقه لباس نفسم تو سینه ام موند آنقدر که حس کردم اگر بازدم این نفسو از سینه ام خارج نکنم می میرم صورتم خیس از اشک شد و قیافه اون زن، رنگ رژِلبی که اون شب رو لبش بود و الان به کناره یقه باباست از پیش چشمم رد نمیشد واژه بابا تو سرم خط خود اعتماد،وفاداری،عشق،اطمینان،معرفت...هر چیزی از این قبیل نسبت به بابا تو سرم از هم پاشید حس کردم نه به مامان حتی به ما هم خیانت کرده هرگز تا اونروز معنی «پشتم لرزید»و نفهمیده بودم تمام احساس مثبتم به بابا منفی شد...ولی چرا باز ته دلم امید دارم که همه چیز یه سوء تفاهمه؟!!! نگینو صدا کردم  اشکامو پاک کردم ،نگین اومد پلیور رو دادم بهشو خودم به دستشویی رفتم تا اونجا ادامه اشکامو بریزم.... بابا قرار بود ساعت 8 راه بیفته به آرمین اس داده بودم بیاد دنبالم همراه بابا صبح از خواب بیدار شدم بابا تا منو دید گفت: -بابائی چرا زود بیدار شدی نفسم؟ -میخوام شما رو بدرقه کنم منو بوسیدو گفت: -زود میام دخمل بابا بد عنقی نکن دیگه ،چشمات چرا آنقدر قرمزه؟ مامان- از دیروز تا حالا آلوده شده -نه دیشب بد خوابیدم بابا-چرا خوشگل بابا؟ لبامو رو هم فشردمو بغضمو قورت دادمو گفتم: -مراقب باش تو جاده خوابت نگیره -نه باباجونم نگران نباش دختر مهربون من «بابا سرمو بوسید و عد رو به مامان گفت:» -ناهید تو حسابت پول ریختم برای این هفته کافیه کم آوردی زنگ بزن بازم بریزم به این نعیم هم بگو بلند نشه بره خونه ی ملیکا ایننا تنهاتون بذاره مامان- خیله خب تو نگران نباش رفتم لباس پوشیدم هنوز عینا بهم ثابت نشده سر تا پامو مشکی پوشیدم عذا رو زودتر گرفتم دیگه چطوری میخواستم ثابت بشه این نور لعنته ته دلم خاموش بشه مامان- وا!!!چرا سیاه پوشیدی داری میری مهمونیا بابا- خونه بنفشه؟ -بله ،از زیر لباس روشن تنمه بابا- میخوای برسونمت؟ -نه خودم میرم بابا دوباره بوسیدتمو گفت:دختر بابا اخماشو باز کنه تا من برم. من که محتاط رانندگی میکنم لبخندی زورکی و تلخ زدم و مامان گفت: -حسین رسیدی زنگ بزن یادت نره من دلواپس بمونم مامان بیچاره ی منو... بابا- چشم چشم چشم خداحافظ بابا تا رفت از مامان خداحافظی کردمو از در زدم بیرون و دوییدم تو کوچه فرعی آرمین قرار بود اونجا بیاد دنبالم کنار کوچه پارک کرده بود چراغ زد تا بفهمم آرمینه ماشینشو عوض کرده بود یه تویوتای شاستی بلند مشکی بود که مدلشو نفهمیدم فقط از رو آرمش فهمیدم تویوتاست رفتم سوار شدمو گفتم: -بدو آرمین گم نکنیم آرمین –داره میره دنبال زنه بعدشم ویلای من آدرس هر دو جا رو بلدیم -میخوام با چشم خودم ببینم «با صدای لرزون و بغض وار گفتم:»که میرن تو اون ویلا -میخوای گریه کنی نمی برمت نفس -آرمین -من تحمل گریه ندارم -آخه من دارم از این بغض منفجر میشم تو خونه امون که نتونستم گریه کنم اینجاهم گریه نکن؟ آرمین با دل سوزی گفت: -باشه..باشه...گریه کن سبک بشی -دروغ میگه، همش دروغ میگه ، داره میره یزد... به آرمین نگاه کردم گردنش سرخ شده بود استخون فکش منقبض و محکم فرمونو گرفته بود دیدم که اون چشمای روشنش سرخ شد گفتم: آرمین ،گریه میکنی؟ با صدای گرفته و خش دار گفت:نه -چشمات سرخ... عصبی گفت: -نه من طاقت ندارم این درد لعنتی و تحمل کنم -بابات؟ آرمین عصبی داد زد: -بابام نه «شونه هام از دادش پرید ترسیدم خودمو عقب کشیدم نیم نگاهی بهم کرد وآروم گفت:» -نفس،متأسفم، من هیچ وقت نسبت به این موضوع آروم نمیگیرم -پس کی ؟ دوستت؟ نامزد سابقت؟ زنت؟ کی به تو خیانت کرده؟ آرمین با یه رنجی که خون به جگرم کرد تا کلمه اشو ادا کرد گفت: -مادرم شوکه به آرمین نگاه کردم ؛زن خائن؟مادر باشه و خیانت کنه؟شوهر داشت و خیانت کرد؟یاد حرف آرمین افتادم که وقتی گفتم:«یه مادر خیانت نمیکنه گفت:»من شاهد بودم خیانت کرد آرمین یه پسره وای این حال من چطوری نسبت به مادرش تحمل کرده؟اشکش از گوشه چشمش سُر خورد روی گونه اش و سریع پاکش کرد دلم براش سوخت دستمو رو دست عضلانی برنزه اش گذاشتم به دستم نگاه کردو دستمو گرفت و بوسید دستمو روی زانوش گذاشت و گازو پر کردو دنده عوض کردو با همون صدای گرفته گفت: -قبل تو از زن ها متنفر بودم چون همه شبیه مادرم بودن -از مادرت متنفری -آنقدر که هرگز از خیر یادش نمیکنم -آرمین!!! -حتی هنوزم بوی تن خائنش تو سرمه -بچه بودی؟ سری به طرفین تکون دادو گفت: -سیزده سالم بود آنقدر بچه نبودم که نفهمم خیانت یعنی چی؟ شاهد صحنه های زجر آور بودن یعنی چی؟یکی جای بابام مادرمو بغل کنه ببوسه با هاش...«عصبی دو تا سه تا زد رو فرمون داد زد :»لعنتی من شاهد تک تک اون لحظه های نفرت انگیز بودم هرگز از جلوی چشمم دور نمیشه همه جا دنبال من جلوی چشمامه هر طرف می بینمش ایکاش خودم کشته بودمش ...«با ترس آرمینو نگاه کردم عصبی گریه میکرد کل صورتش سرخ شد زیر چشماش متورم شده بود از چشماش خون میبارید فرمونو آنقدر محکم گرفته بود که استخون بالای انگشتاش داشتن از پوست دستشو می دریدن تا بیرون بزنن» داد زد با تموم قواش داد زد: -ف*ا*ح*ش*ه...ه*ر*ز*ه...هرزه لعنتی چطور تونست؟ -آرمین . با حرص نگام کردو گفت: -اون از من اینو ساخت  همیشه از این که بچه بابام نباشم واهمه دارم می ترسم بچه اون نیستم با دل سوزی دستمو رو شونه اش گذاشتمو گفت: چطور میتونست به بابای من خیانت کنه ؟مگه از بابای من مهربون ترم بود؟عاشقترم بود؟اگر دوستش نداشت چرا وارد زندگی بابام شد ؟چرا کاری کرد تا عاشقش بشه؟ نامزدشو به خاطر این زن بیوه ی ل*و*ن*د ِ ه*ر*ز*ه رها کنه که با اون باشه با اون مار صفت که با این همه عشق بهش خیانت کنه چطور نفهمید که بُتش یه خائنه ؟چرا؟چرا تقاص اونم از خودش گرفت؟من انتقام بابامو میگیرم  هیچ چیز هیچ چیز نمیتونه مانعه این امر بشه انتقام میگیرم -آرمین ،عزیزم .آروم باش آرمین با همون حال عصبی گفت: -بابام یه معلم خصوصی بود که میومد خونه مادر بزرگم که به خاله ام درس بده مادر اون موقعه یه زن بیوه بیست و شش ساله بود که شوهرشو تازه از دست داده بود یه شوهر پولداری که ثروت مادر مو دو برابر کرده بود مادرم رئیس شرکت بود که همزمان خودش مدیریت میکرد بسیار زیرک بسیار مدبر ،از یه زن 26 ساله انتظار مدیریت 705 نفر اعم از کارمندو کاگر رو نباید داشت ولی اون می تونست هر چی میخواد و به دست بیاره چه برسه به یه پسر سر به زیر معلم که برای کسب درآمد بیشتر شاگرد خصوصی میگیره آنقدر رفت و اومد و ل*و*ن*د*ی کرد عشوه ریخت  ناز کرد ...لعنتی میشناسمش حتی راه رفتنشم دیوونه ات میکرد مثل سرطان آروم تو وجودت رخنه میکرد وقتی میفهمیدی بیمارش شدی که باید تسلیمش می شدی راهی نبود راهی نداشتی آنقدر رفت و اومد تا بابام عاشقش شد بابارو تحریک کرد که نامزدشو پس بده و با اون ازدواج کنه آنقدر توقلب بابا بود که مثل موم تو دستاش باشه و هر چی بگه بابا بگه چشم نامزدیشو بهم زد ،خونواده اش طردش کردن،شد شوهر زنی که  به خاطر اون همه ی آرزو هاشو به پاش سوزوند پدرم سه شیفت تو مدرسه و خونه های مردم تدریس میکرد که درآمدش بشه یک ششم در آمد یکی از شرکت های مادرم که نذاره پول اون وارد زندگیش بشه که خودش نوناوره خونه باشه بعدمادرم جای زندگی با این مردی که همه چیزو به خاطرش ترک کرد پی هوا و هوسش رفت پی کثافت کاریاش...لعنت به تو مادر لعنت به تو هیچ وقت زن سالمی نبود ... ای کاش قبل این که من بزرگ بشم بابا می فهمید نه پس از چهارده سال...زندگی مشترک... -بابات فهمید؟! آرمین سری تکون دادو گفت: -من میدونستم و حرف نمیزدم از بابا می ترسیدم ،می ترسیدم اگر بفهمه بره نمیدونستم غیرت یعنی چی؟نمیدونستم جای رفتن ریشه خیانتو می سوزونه ؛اون از جنس مامانم نبود اونایی که تعصب دارن غیرت دارن لکه ننگو با خون پاک میکنن -ییه یعنی چی؟!!! آرمین به روبرو چشم دوخته بود با همون صدای بم گرفته از بغض و خشم گفت:» -مچ اونی که خیانت میکنه یه روزی باز میشه یه روز یکی بازش میکنه تو خونه بود با اون مرده وقتی من مدرسه بودم ،بابا سر کار بود ،نمیدونم اون روز چی میشه که بابا زود میره خونه خیلی زودتر از همیشه ومامانو میبینه...با همون لباس فیروزه ای ...«یاد روز کنکور و خرید لباسم افتادم...دوباره سخت عصبی شد و ادامه داد»:همون که همرنگ چشماش بود وقتی میپوشید انگار زنی به زیبایی اون وجود نداشت انگار تمام دنیای بابا تو چشمای اون خلاصه میشد و جز اون از این دنیا چیزی نمیخواد همون لباسی که بابا عاشقش بودو برای اون نامرد پوشیده بود... آرمین چند متر عقب تر از خونه شهلا نگه داشت بابا پیاده شدو رفت طرف خونه شهلاو زنگ زدو شهلا در رو براش باز کردو رفت داخل حس کردم چیزی از درونم خالی شد با بغض گفت: -برگردیم آرمین دیگه مطمئن شدم -نه میریم -که من زجر بکشم؟ -نه،تو به اندازه کافی زجر میکشی ،میبرمت که ببینی و یه روز بهش بگی چون اگر نگی مثل امروز من، خودتو نفرین میکنی ،اگر به بابام گفته بودم شاید بابام الان زنده بود -سکته کرد؟ ارمین بهم نگاه کردو دندوناشو محکم رو هم گذاشتو گفت: -خودکشی دستمو با وحشت جلوی دهنم گرفتمو گفتم:یییییه خودکشی؟ آرمین توی چشمام نگاه کرد و گفت: -اول مامانم....«تو چشماش مستأصل نگاه کردم یعنی چی میخواد بگه؟» ادامه داد: -اونو کشت و با همون چاقو خودشم کشت عین مرده یخ کرده بودم قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم حتی نفس کشیدن به سختی گفتم: -قَ....قَت....قتل؟خودکشی؟!!!بگو که شوخی میکنی آرمین با جدیتو خشونت گفت: -جزای خائن همینه -اون مرده چی؟ -فرار کرد -بابات مامانتو کشت؟!!!!واییی!!!! آرمین با همون لحن گفت: -باید می کشت -تو که گفتی مادرت کلمبیاست -دوروز بعد بلیط داشت میخواست با همون مرد برن کلمبیا «دوباره اشکش از گوشه چشمش سُر خورد و عصبی پاکش کرد»و گفت: -عوضی حقش بود بمیره -آرمین اون مادرته اینطوری نگو دادزد: -بود ؛ای کاش که نبود ای کاش چشمای لعنتیم همرنگ چشمای اون نبود که همیشه اونو تو خودم ببینم وقتی به این فکر میکنم که از اونم از خودم بدم میاد از تو داشبرد یه بطری مربع شکل باریک در آورد و سرکشید با دهن باز نگاش کردمو گفتم: -این چیه؟ -وتکا -آرمین؟!!!! -اگر میخوای جفتمونو تو راه به کشتن ندم باید بخورم الان آنقدر عصبانی هستم که خودمم از خودم میترسم -نباید رانندگی کنی -آنقدر نمیخورم بطری رو سر کشید ونگران نگاش کردم نگاهش به پشت سرم افتادو گفت :برنگرد -چرا؟!! اومدم سرمو برگردونم به طرف خونه شهلا که آرمین سرمو برگردوند طرف خودش و صورتم میون دستش نگه داشت و گفت: -نگاه نکن نمیخوام ببینیشون که مثل من تمام روزاتو با جلوی چشم بودن این صحنه ها بگذرونی اشکم فرو ریختو گفتم: -بااونه؟ نگاه آرمین عوض شد و پر ترحم شد و منو به آغوشش کشید و و گفت:عزیزم. -داغم کرده تمام تعلقاتم بهم ریخته اون بابای من نیست مگه نه؟ سرمو از رو سینه اش بلند کردم و برگشتم دیدم بابا دست انداخته دور کمر شهلا و هدایتش میکنه به طرف در ماشین دررو براش باز کرد و اون نشست و بابا درو براش بست هر دو میخندن هر دو شادن... -اون جای مامان منه ...خیلی وقته که بابام مامانمو اینطوری تو بغلش نگرفت... آرمین با فاصله کنترل شده دنبال بابا رفت تموم مدت تو ماشین هر دو ساکت بودیم اون هم مث من در گیر این حس لعنتیه تب داغ هوس والدینمون بودیم بارون نم نم میبارید آرمین بخاری رو زیاد کرد.گفت: -نفس اشتباه کردم برگردیم -نه بریم میخوام تا تهشو ببینم -حالت خوب نیست رنگت پریده -آرمین صیغه اشه؟ آرمین نگام کرد نگاهی که انگار بازم بهم میگفت: -چرا آنقدر تو خوش خیالو سالم فکر میکنی؟ یعنی تا کی باهمن برای یه هفته؟یه ماه؟ آرمین تو این روزا رو تجربه کردی تو چطوری کنار اومدی؟ آرمین نفسی کشیدو گفت: -نمیدونستم باید گریه کنم یا کینه امو دوره کنم؟ توی این شانزده سال هرروزمو به امید انتقام گذروندم مثل یه پروژه 16سال روش فکر کردم 16سال حسرت خوردم که ایکاش اون لحظه بودم تا اون مردو میگرفتیمو می کشتیم من یه پسر 13 ساله بودم با یه تیتر بزرگ روزنامه با مضمونی که همه جا اعلام میکرد «مادر پولدار و ه*ر*ز*ه  ام به پدرم خیانت کرده ،مردی که نتونست خیانتو تحمل کنه و اول همسر خائن خودو بعد هم خود را کشت» تازمانی که ایران بودم پدر بزرگم همیشه بهم خیره میشدو میگفت تو شبیه مادرتی پس پسر بچه من نیستی مادر بزرگم منو تو بغل میگرفتو اشکامو پاک میکرد ومیگفت:«ساکت باش مرد این بچه کم درد میکشه توهم شده نمک رو زخمش؟» پدر مادرم خیلی زود کارامو کرد و فرستادنم آلمان حتی آب تموم دریا ها اقیانوس ها هم نمیتونه کینه ی منو بشوره حتی دوازده سال دوری از اینجا هم منو آروم نکرد -چیکار کنم آرمین؟ -انتقام بگیر پوز خندی زدمو گفتم: -انتقام؟من تو نیستم آرمین منو نگاه من فقط بلدم  گریه کنم جای اینکه برم جلو جیغ بکشم که «بابا من ترو دیدم با یه زنه دیگه دیدمت »من باید این کاررو میکردم ولی نشستم تو ماشینت و یه ریز گریه میکنم و بابامو تعقیب میکنیم تا من آخرین نور تو دلمو خاموش کنم من مثل تو نیستم آرمین آرمین نگام کردو گفت: -ولی هیزم آتیشی هستی که من توش سوختم نگاش کردم ولی نفهمیدم منظورش چی بود... بابا کنار یه رستوران نگه داشت با شهلا رفتن غذا بخورن با چشمام دیدم که چطوری برای اون زن غذا لقمه میگرفت چطوری از ته دل باهاش می گفت و میخندید بابا هرگز با مامان اینطوری رفتار نمیکرد مامان همیشه حسرت چنین رفتاری رو از بابا داشت.... حوالی ساعت سه به ویلای آرمین رسیدن وبا هم وارد ویلا شدن با بغض و لرزه گفتم: -تموم شد... عجب تیر تیزی بود آرمین قلبم داره می ایسته... آرمین منو تو آغوشش گرفتو دست پشتم کشیدو گفتم: -دلم میخواد فرار کنم برم جایی که هیچ کس نباشه ومن تنها باشم هیچ کس نباشه تا مثل بابام بی معرفتی کنه،بریم آرمین فهمیدم پشتم یه تپه غبار بود نه یه کوه که بشه بهش تکیه کرد آرمین سرمو بوسیدو تو گوشم گفت: -من کنارتم -من بابامو میخواستم ،کاش نمیدونست چه حال بدی دارم ای کاش اونم حال منو داشت «با حرص و کینه گفتم:»کاش اونم طعم تلخ این کارشو می چشید ،کاش فقط یه بار دلش می سوخت که آنقدر با این دل سختی ما رو سوزوند ،قرار مامانم هم بسوزه همه چیز خراب شد همه چیز آرمین موهامو کنار زدو گفت: -بسته دیگه گوشیمو از جیب پالتوم در آوردم وآرمین گفت: -چیکار میخوای بکنی؟ -میخوام به بابام زنگ بزنم ببینم وقتی معشوقه اش پیششه بازم مثل امروز صبح قربون صدقه ام مبیره؟ روی اسم بابا رو گوشیمو لمس کردم شماره اشو گرفت ،بوق آزاد زد یکی دوتا سه تا رد تماس ردتماس؟!!! پوزخند زدم وآرمین گفت: -چی شد شوکه با همون پوزخند آرمینو نگاه کردمو با چشمای پر اشک گفتم: -آرمین رد تماس زد!!اون بابامه اسم منو رو گوشیش دیده میدونه چقدر دوستش دارم الان باید فکر کنه که من نگرانش شدم که زنگ زدم نباید این کار رو با من میکرد آرمین گوشیمو ازم گرفت پرت کرد رو داشبردو صورتمو به احاطه دستش دراوردو گفت: -نفس ،نفس به من گوش بده بسته دیگه تموم شد از حالابه بعد با من اومدی سفر دیگه فکر هیچ چیزو نمی کنی جز همین لحظه که بامنی باشه ؟نفس منو نگاه کن نگاش کردمو گفتم: -حالم خوب نیست -الان حالتو جا میارم ،جوجه امو میبرم به یه رستوران خوب براش یه غذای خوشمزه می گیرم ،خودم براش لقمه میگیرم اونم من که کسی ازم لقمه نگرفته لقمه های آرمین جونتو که بخوری حالت جا میاد باشه جوجه زر زروی من؟ آنقدر کلمات آخرش خنده دار بود که با غصه یه لبخند تلخ زدمو اشکامو با شصت هاش پاک کردو گفت: -تازه شدی عین خودم ،میسازمت ،«باز چشماشو دیمونی کردو گفت:» -آه نفس بسته با غصه خوردن که چیزی درست نمیشه -تو منو درک نمیکنی زخم تو کهنه شده ولی برای من تازه است درد میکنه جِز جِز میکنه داره آتیشم می زنه میسوزونه با شیطنت نگام کردو چونه امو گرفت و گفت: -پماد سوختگی «اشاره کرد به خودشو گفت»:کنارت داری چرا استفاده نمیکنی؟ باز اون طوری که موشکافانه به صورتم جُز به جُز نگاه میکنه و سر آخر زوم میکنه رو لبم نگام کرد و زدم به شونه اشو گفتم: -به خاطر خدا اونطوری نگاه نکن که افکارت مثل چشمات شیطون می شن خندیدو در جاش جا به جایی شدو کف دستا شو بهم مالیدو گفت: -خب میریم سر اصل ماجرا اخمی از گنگی کردم و گفتم: -چی؟!!! آرمین سرشو آورد جلو دقیق نگام کردو گفت: -تو شرطو باختی -آرمین بسه اخمی با شیطنت و لبخند زدو گفت: -آ.آ.آ نفس نزن زیرش، شرط گذاشتیم -کدوم شرط؟ -که من هر چی بگم تو باید گوش بدی -من الان روحیم داغونه چی میگی؟ باشیطنت گفت:یالا اول جوجه خانم اخماشو باز کنه«بازومو گرفت ومن کشید جلو نق زنان گفتم:» -اه آرمین حوصله نداااااارم منو کشید تو بغلش و گفت: -اخماتو باز میکنی یا باز کنم؟«در حالی که تقلا میکردم که ولم کنه گفتم:» -ولم کن میگم حالم خوب نیست آه آرمین مراعات کن امروز و -باشه فقط امروزا آرمین منو برد یه رستوران سنتی توی همون حوالی که خیلی باصفا و خوب بود آرمین غذا سفارش داد دوتا دیزی همون طور که خودش گفته بود برام غذا لقمه می کرد با اینکه نمیتونستم از شدت ناراحتی بخورم ولی به خاطر آرمین و لقمه هایی که برام می گرفت یه کم خوردم   یه لقمه درست کردو گفت:بگیر ...میگیری یا بذارم تو دهنت ؟نمیگیری؟ لقمه رو تودهنم گذاشتو چشماشو دیمونی کردو گفت: -لقمه آبگوشت بود یا باقلوا؟ لبخندی غمگین زدمو گفت: -بعدی ؟هان؟«سری تکون دادو گفت:»آره ؟جوجه ی لوس من ،لوسی دیگه سوگلی باشی ناز کش داشته باشی«اشاره به خودش»دوست آرمین باشی دیگه همینه دیگه خانم میشینی من باید برات لقمه بگیرم خندیدم ولی یهو وسط خنده زدم زیر گریه آرمین اول شوکه نگاهم کردو بعد سریع بلند شد اومد کنارم نشستو منو تو آغوشش گرفتو گفت: -نفس نفس عزیزم هیس مردم دارن نگاه میکنن بسه -میخوام....نمیشه...سرمو به سینه اش چسبوند و رو سرمو بوسید و آروم گفت:باشه باشه برام یه لیوان آب ریختو داد دستمو گفت: -بیا بخور -ممنون اگر تو نبودی نمی دونستم چی میشد چطور آروم می شدم «موهامو کنار زد از رو پیشونیمو بهم لبخند زد:»                                       *      *          *                                              مامان-یعنی چی؟نه تو میای نه نگین ناسلامتی خرید عروسی برادرتونه ها -مامان حالم خوب نیست نمی تونم بیام بابارو کرد به نگینو گفت: -خب بابا جان تو با مادرت برو نگین-بابا من خرید عروسی اون دوتا ایکبیری نمیام نعیم از تو اتاقش دادزد: -به درک نمی برمت بابا- نگین جان بابا این چه رفتاریه با برادر بزرگت داری؟ نگین- نه اینکه اون رفتارش با من خوبه مامان- حسین اصلا تو بیا این دوتا دختر، بدرد لای جرز دیوار می خورن به مامان نگاه کردم عزیزم تو نمیدونی که ما دوتا دختریم که به دردت می خوریم بابا-باید برم شرکت مامان- امروز ؟!تو مثلا سهام دار اون شرکتی نمیتونی یه روز نری اون مهندس زپرتی بدون تو نمیتونه اون شرکتو بگردونه؟ برای آرمین اس ام اس زدم : -بابام امروز مرخصی داره زد-آره مگه نمیخوایید برید خرید عروسی نعیم؟ جواب آرمینو ندادم و به بابا نگاه کردم به مامان گفت: -مهندس که تو شرکت بند نمیشه همه کارای شرکت رو دوش منه با حرص بابا رو نگاه کردم ونفسی فوت کردمو زیر لب «لا اله الا الله »یی گفتم چرا دروغ میگی اون که همش مرخصی میگیره تویی پدر من نه اون. مامان-حسین تو که نمیایی ،این دوتا هم نمیان بچه من مگه بی کسو کاره؟ بابا-تو که هستی بسه دیگه مامان به بابا چپ چپ نگاه کرد و گفت: -هر وقت به تو نیازی دارم تو قبلا یه جا جلو تر برای خودت  چاله کندی بابا- خب زن من که نمیرم دختر بازی میرم دنبال یه لقمه نون برای...«نگاش به من افتادو با تعجب گفت:» -نفس؟!!!چیه باباجان؟!!!چرا اینطوری نگاه میکنی؟!!! مامان- نفس چند وقته زده به سرش دیوونه شده لال مونی گرفته ،یا می چپه تو اتاقش و بایغوش میشه یا میاد اینجا مثل جغد زل میزنه منو نگاه میکنه تو میایی تو رو نگاه میکنه اینم از این دخترمون نعیم از تو اتاقش دادزد: -با اون دیوونه تو یه اتاقه خب دیوونه می شه دیگه نگین هم در جوابش گفت: -دهنتو می بندی یا بیام گل بگیرم؟ نعیم اومد و گفت:غلطا بیا ببینم چطور میخوای گل بگیری؟ مامان جیغ زد :ساکت میشید یا نه؟ نگین رفت به اتاقمون و به نعیم نگاه کردمو گفتم: -نعیم خوشحالی؟ نعیم –آره دیوونه معلوم نیست ؟ -بدبختی، چون نمیدونی زندگی زناشویی خیانتِ چای پرید تو گلوی بابا و شروع کرد به سرفه کردن مامان از تو آشپزخونه گفت: -نفس!!!!این چه حرفیه ؟!این حرفا شگون نداره از جا بلند شدمو گفتم:البته تو مَردی   نعیم-از دست رفت محیط خونه امون وقتی بابا توش بودو دوست نداشتم پر تشویش بود  دلم میخواست از خونه فرار کنم رفتم تو اتاقو دیدم نگین داره لباس می پوشه رو تخت دراز کشیدمو گفتم: -کجا میری؟ -جایی که به تو ربط نداره چی شده بود دم از خیانت میزدی؟چی شده؟ -دلیلی داره که به تو ربطی نداره نگین منو نگاه کردو گفت: -دارم میرم برای ولینتاین خرید کنم تو نمیخوای خرید کنی؟ -داری از زیر زبونم حرف میکشی ؟ -من که میدونم یکی تو زندگیته ؛مامانو شاید ولی منو نمیتونی گول بزنی -آفرین ،تو با این هوشت حیف دشدی -نمیایی؟«از رو تخت بلند شدم» رو همون شلوار جین تو خونه ام که یخی رنگ بود یه پالتوی سفید پوشیدمو شال ابی اسمونیم هم سر کردم و نگین با تعجب گفت: -همین؟!!! -حوصله ندارم از اتاق اومدیم بیرون نعیم تا مارو دید گفت: -کجا؟  منو نگین باهم جوابشو دادیم: -به تو ربطی نداره مامان-نفس مگه نگفتی حالت خوب نیست ؟ -میریم هوا خوری حالم یه کم جا بیاد بابا- مواظب باشید نخورید زمین برف اومده زمین یخ زده -نمیخوریم خداحافظ بابا با تعجب گفت: -اتفاقی افتاده بابا جان؟ -نه خداحافظ وقتی رفتیم بیرون نگین گفت: -خب تعریف نمیکنی؟ جواب نگینو ندادم بابا حتی به پسرشم اهمیت نمیده فقط به اسم ما جون وجان میبنده و حساب مامانو پر پول میکنه تا نفهمیم داره بهمون خیانت میکنه نگین- کجا باهم آشنا شدید؟ -میشه آنقدر سوال نکنی وگرنه قید کادو رو میزنمو بر میگردم خونه -یعنی میخوای بهش کادو ندی؟ -اون چشمش به کادوی من نیست -یعنی آنقدر لارژه؟!! -هرکی هست به تو تازمانی که رابطه ات به من ربطی نداره ،ربطی نداره -تو عوض شدی پوز خندی زدمو گفتم: -نگین از خواب زیبات بیدار نشو بیداری جز حقیقت تلخ چیزی نیست نگین ایستادو آرنجمو گرفت و گفت: -موضوع چیه نفس؟ به چشمای نگین نگاه کردم و گفتم: -هیچی «نفسی فوت کردمو به راهم ادامه دادم» نگین- من خواهرتم بهم بگو -یکی داغم کرده که انتظاری ازش جز محبت،معرفت،وفاداری  نداشتم -کی؟!!! -بهت میگم ولی الان نه بیخیال ،خواهش میکنم نگین سری تکون دادو وارد یه پاساژ شدیم نگین گفت: -چی میخری؟ -یه گردنبند که نگینش یه سنگی باشه که از چشم زخم دورش کنه نگین با تعجب نگام کردو گفت: -نفس بیخیال طرف دوستته،برای چی همچین چیزی در نظر گرفتی؟ - چون خیلی خوشگله ،همه بهش نگاه میکنن،حتی گاهی اوقات خودمم نمیتونم نگاش نکنم نگین با تعجب گفت: -واقعا؟!!!چرا عکسشو نشونم نمیدی؟ -ندارم نگین- اسمش چیه؟ -چرا آنقدر کنجکاوی؟! -چون اون اولین نفر تو زندگیه تواِ،من میترسم تو عاشقش شده باشی همون طور که من عاشق اولین پسری که وارد زندگیم شد ،شدم و ازدواج کردم به نگین نگاه کردمو جوابشو ندادم چون نمیدونستم جوابش چیه؟!!!من عاشقشم؟!!نه نمیدونم نه نیستم ،شاید هم...نمیدونم ...آرمین... نگین کنجکاو گفت: -می بینیش قلبت فرو میریزه؟ هول میشی؟تپش قلب میگیری؟ -فقط وقتی بعضی کارا یا یه حرفایی میزنه اینطوری میشم نگین-چند سالشه؟ -29 -چیکارست؟ -فضولی بسه تو چرا در مورد بوی فرندت حرف نمیزنی ؟چندسالشه؟چیکارست؟کجا آشنا شدید؟ -اسمش کامیاره،سی و یک سالشه،پزشکه، دنبالم اومد همیشه می دیدمش «لبخندی زدو گفت:»ازش خوشم میومد اونم خوش قیافه است خوش تیپه ،بهش نمیاد پزشک باشه ...ولی من مثل تو لی لی به لالاش نمیذارم -چه شکلیه ؟ -چشماش خاصِ نمیدونم انگار رنگ تموم چشم رنگی هارو داره سبز گاهی عسلی گاهی ترکیب هر دو رنگ...با موهای تیره که اونو جذاب تر میکنه -عاشقش شدی؟«خندیدو با یه شوری گفت:» -آره ،شیطونه و من از کاراش خیلی خوشم میاد خوب منو جذب به خودش میکنه،میدونه یه زن چی میخواد چی دوست داره قابل قیاس با اون عوضی نیست«شوهرشو میگفت» -چند وقته دوستید؟ -شش ماهه  ولی فکر میکنم 60 ساله که میشناسمش به نظرت منم همین کادو رو بخرم؟ اونجا رو یه مغازه سنگ زینتی فروشیه بیا بریم -حالاتو بگو کیه؟ -آرمین شوکت نگین ایستاد با چشمای از حدقه بیرون زده هاج و واج منو نگاه کردو گفت: -آ...آ...آرمین؟!!!!!!!!!!!!!!!!تو چطوری با اون دوست شدی؟!!!!!! -درست عین تو نگین-اون یه دختر بازه -به همه دخترای دور وبرش گفته ازدواج کرده -چطوری با اون برج زهرماری؟ -اون اصلا اونی نیست که با بقیه رفتار میکنه شیطونه،لارژه ،تو بدترین شرایط هوامو داشته ...کاملا متفاوت از آرمینی که میشناختیم نگین- کم مونده شاخ در بیارم آرمین؟آرمین؟خدای من!!!! خلاصه یه گردنبد نقره با یه آویز استوانه ای که شامل چند سنگ که روی هم قرار داشتن بود خریدیم با یه خرس به سایز متوسط قرمز با یه بسته شکلات به شکل قلب که البته شکلات تلخ بود   نگین- تلخ دوست داره؟چه جالب کامیار هم تلخ دوست داره ! -امشب کجا میرید؟ -نمیدونم آرمین هنوز نگفته،میاد دنبالم نگین –دوستت داره؟ -نمیدونم کاراش که میگه دوستم داره نگین – خدایا من باورم نمیشه نفسو آرمین؟!!!!

ادامه دارد....


اگه رمانو بخونید و سپاس و نظر بذارید قول میدم اخررمان عکساشونو واستون بذارمBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin



پست نهم



کادو ها رو که گرفتیمبرگشتیم خونه تا آماده بشیم که موبایلامون با هم زنگ خورد به نگین نگاه کردمو نگین گفت: -چه تفاهمی! -الو؟ آرمین-ولنتاینت مبارک -ولنتاین تو هم مبارک آرمین- حاضری؟ -دارم آماد ه میشم نگین-خیله خب کامیار فیروزه ای نمی پوشم ،خدایا تو چرا روی این رنگ حساسی؟ این درست رنگیه که به من میاد به نگین با تعجب نگاه کردمو آرمین گفت: -آروم تر -با منی؟یا نگین؟ آرمین-با هیچ کدوم -کسی خونه اته؟ آرمین-دوستم،من یه ساعت دیگه میام دنبالت راستی بابات رفت؟ -نمیدونم با نگین قبل ِ رفتنشون رفتیم بیرون آرمین-آخه امروز ولنتاین وبالاخره شب عشاقو... -بسه آرمین... آرمین-ببخشید عزیزم ،تو کی به این قضیه عادت میکنی؟ -هیچ وقت خداحافظ آرمین –هفت میام دنبالت خداحافظ من تلفنو قطع کردمو ولی نگین هنوز داشت باموبایلش حرف میزد: -گفتم:نه میخوای مامانم بیاد منو بکشه؟یه بار قِصِر در رفتم بسه.... تو از کجا میدونی مامانمو داداشم اینا رفتن خرید عروسی؟!!!....خودم گفتم؟!!!واقعا؟آخه یادم نمیاد گفته باشم!!!بیا دنبالم....خجالت نمی کشی دوست خواهرم داره تا جلوی در خونه امون میاد دنبالش بعد تو میگی آژانس بگیر...لازم نکرده تو حساب کنی مگه به خاطر پولشه؟!....دیگه نمی خوام بیای ... -نگین!!!کوتاه بیا بابا!! نگین اخمی به من کردو گفت: خودت باید این پیشنهادو می دادی...کی؟....نیم ساعت دیگه؟....من همین الانم بلندشم حاضر شم تا هفت حاضر نمیشم ...خیله خب همون هفت و ربع ...باشه خداحافظ -چرا انقدر لج میکنی؟ -حقشه پررو -خونه اش کجاست؟ -نیاوران -جداًیعنی با آرمین  توی یه منطقه اند ؟!!! چه جالب !!!! نگین- اِ!!!!راست میگی تا حالا به این توجه نکرده بودم آرمین شوکت هم تو نیاوران زندگی میکنه! -میدونستی آرمین هم از رنگ فیروزه ای بدش میاد؟ نگین-واقعا؟!!!!اگر نمیشناختم میگفتم هردو یکین علایقشون شبیه همه خندیدمو گفتم:نه آرمین موهاش تیره نیست تو گفتی موهای کامیار تیره است. هر دو یه رنگ پوشیدیم شلوار جین سرمه تیره پالتو ی قهوهای شال قهوه ای و بوت های بلند جیر پاشنه بلند قهوه ای اول من از خونه زدم بیرون همین که در رو باز کردم  آرمینو تو ماشینش دیدم پام سُر خورد جیغ زدم ولی قبل افتادن دررو گرفتم و خودمو نگه داشتم آرمین سریع پیاده شدو غر زنان اومد طرفم: -برف میاد ما باید عذای افتادن تو رو بگیریم آخه چرا پاشنه بلند می پوشی هان؟ -تیپم بهم میخوره «خودم زودتر از آرمین خندیدم»نگین از تو آیفن گفت: -چی شدنفس؟ -هیچی داشتم میخوردم زمین آرمین یه کم گنگ منو نگاه کردو چون بدون شک نگین مارو از تو آیفن میدید و آرمینو شناسایی میکرد و من هم از این اتفاق برعکس همیشه هیچ واکنشی نشون ندادم و این باعث تعجبش شده بود -نگین میدونه نگین- سلام جناب مهندس آرمین با همون لحن جدی گفت: -سلام نگین- مراقب خواهرم باشیدا آرمین جواب نگینو نداد و دور کمر منو گرفت و تا ماشین همراهیم کرد وقتی خودشم سوار شد برگشتو از روی صندلیه عقب یه دسته گل شیپوری بر داشت و داد بهمو گفت: -این هم گل برای جوجه ام -وای گل شیپوری!خیلی ممنون تو علایق منو خوب میدونی -دوسشون داری؟ -عاشقشونم  -عاشق من چی؟«توی چشمام دقیق شد سرمو انداختم پایینو به گل های تو دستم نگاه کردم و آرمین گفت: -میتونی راحت ازم بگذری؟ -الان وقت این سوالا نیست چونه امو میون انگشتاش به آرومی گرفت و به طرف خودش صورتمو برگردوندو گفت: -پس کی بپرسم امشب ولنتاینِ امشب باید بپرسم عاشقمی یا نه؟ -تو چی تو عاشقمی؟نگاهشو عمیق تر به چشمامو دوخت و بعد کار همیشه اشو کرد و آهسته نگاشو به لب هام کشوند و گفت: -دوستت دارم -من تو زندگیم خیلی ها رو دوست دارم -ولی من تو زندگیم کسی جز تو رو ندارم و فقط  تو رو دوست دارم قلب می کوبید نگاهش انگار دست به قلبم میزد دستشو از زیر چونه ام برداشت و رو شونه ام رو بازومو...تا رسید به انگشتام،انگشتاشو میون انگشتام قفل کرد و به دستم نگاه کردو گفتم: -منم تو رو در حدی دوست دارم که تو منو دوست داری نگاهشو با همون سری که متمایل به زیر بود یهو بلند کرد چشماش منو میترسوند یه حالتی نگاش شده بود -منو بیشتر دوست داشته باش بیشتر، من نیاز دارم که عاشقم باشی دوست داشتن برای من کمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفتم: -تو کی عاشقم میشی ؟ -نگاهشو زوم کرده بود رو لبم وبا صدای آرومی کلماتو آهسته ادا کرد : - اگر از این حد فرا تر برم دیوونه میشم -از تو بیشتر من محتاج عشقم میدونی که روزگارم سخته آرمین انگشت اشاره اشو آهسته روی کناره ی گونه ام کشید تا به چونه ام رسید و چونه امو میون انگشتاش گرفتو صورتمو به طرف خودش هدایت کرد در حالی که صورت خودشم به جلو میاورد و میگفت: -کافیه عاشقم بشی تا بفهمی کی این وسط عاشق تره سرشو آورد جلو ترسیده بودم می فهمیدم داره چیکار میکنه چی ازم میخواد ولی قادر به عقب نشینی نبودم بوی ادکلنش و عوض کرده بود دلم میخواست بینیمو بچسبونم به سینه اشو بوشو تا ابد استشمام کنم یه کلافه گیه ل*ذ*ت بخش بهم میداد انگار افسون اون بوی مست کننده شده بودم و منو مجذوب آرمین میکرد کشش خاصی بهش داشتم حرارت صورتشو توی یک سانتی متری صورتم حس میکردم نفساش داغ بود و به پشت لبم میخورد دستش پشت کمرم چرخید؛ قلبم میخواست سینه امو بشکافه و بیاد بیرون تا به آرمین ثابت کنه چقدر اونو به هیجان میاره کف دستمو روی سینه ی عضلانیش رو همون پیرهن جذب سرمه ای تیره گذاشتم قلب اونم میزد تند تر از حد معمول آرومتر از سرعت قلب من چشمامو بستم لبش رو لبم که قرار گر فت انگار تموم افکار منو روحمو تعلقاتمو خاطراتمو...هر چی که وجود درونی یه انسانو میسازه شد آرمینو بوسه اش تنم داغ کرده بود ،گرُ گرفتم دستش دورم بیشتر میپیچید پنجه دست آزادمو رو کنار صورتش گذاشتم چقدر داغ بود انگار تب کرده بود از حرکتمون دسته گل از رو پام افتاد کف ماشین اما فرصت برداشتنشو نداشتم... فشار لبهاش بیشتر شد نفسمو کمتر میتونستم تو سینه ام بکشم از این حس خواستم خودم عقب بکشونم ولی نتیجه اش تنگ شدن حصار دستش و فشار بیشتر لبهاش شد انگار میخواست شیره ی جونمو از لبهام بکشه بیرون واقعا دیگه نفس میخواستم ،به سینه اش فشار آوردمو به عقب هولش دادم چشماشو باز کرد و آهسته عقب نشینی کرد حتی لحظه ی عقب نشینی هم دست خالی نرفت بوسه ای کوتاه رو لبم و بالای لبم زد و بد سرشو عقب کشید ولی رهام نکرد تو چشمام نگاه کرد انگار میخواست عکس العملمو بفهمه نفس بلندی کشیدمو بدون اینکه نگاه از اون چشمای افسون گرش بردارم نفسمو دم دادم، در حالی که دستش درست رو پشت قلبم بودو گفت: -قلبت میزنه ،بگو واسه من دستم هنوز رو سینه اش بودو گفتم: -قلب تو هم میزنه -از این بیشتر میتونه برات بزنه«سرشو آورد جلو بی تاب و ملتمسانه گفتم:»آرمین اعتنایی نکردو سرشو به گردنم فرو برد شالمو از سرم به عقب کشیدو لبشو رو گردنم کشید نفسمو کاراش میگرفت آروم تو گوشم گفت: -با تو حالی دارم که میخوام تمام لحظه های زندگیم پر این حال باشه لاله گوشمو بوسید وگفت: -این حالو با تو دارم گردنم بوسید نفسام با تمنا از سینه ام خارج میشدن قلبم به سرعت چندین اسب بخار میکوبید با هر بوسه اش چشمامو می بستم و با اتمامش به سختی باز میکردم تو گوشم دوباره گفت: -بگو نفس منی،بگو مال من ،نفس ِآرمینی ... یه تویوتای ساشتی بلند جلوی خونه امون نگه  داشت حتما کامیاره با عجله آرمینو پس زدمو گفتم: -دوست نگینه بریم بریم آرمین آرمین از شیشه دودی پنجره به طرف ماشینی که متوجه شدم لندکروزه  نگاه کرد و زیر لب غری زد که نفهمیدمو ماشینو روشن کردو با سرعت حرکت کرد شالمو سرم کردمودسته گلو برداشتم رو صندلی عقب گذاشتم واز آینه جیبیم به خودم نگاه کردم رژم پخش شده بود به آرمین نگاه کردم رو صورت اونم پخش شده بود خنده ام گرفت و گفتم: -آرمین صورتتو پاک کن آینه امو گرفت یه نگاه به خودش کردو گفت: -نگاه شبیه دلقک شدم  «خندیدمو هر دو صورتامونو پاک کردیم و خواستم دوباره رژ بزنم که گفت»: -نزن دیگه -چرا؟!!! - ریختمونو این رژ تو به گند می کشه اخم کردمو گفتم : -خب شیطونی نکن باشیطنت گفت: -میشه؟حتما باید مریض باشم که تو کنارم باشی و من کاری نکن زدم به بازوشو خندیدو گفت: -ولی خیالت راحت سِنسورای من عالیند محکم تر زدمشو گفتم: -تو چرا انقدر بی حیایی؟ -حرف بدی نزدم خیال تو رو راحت کردم رومو برگردوندمو گفتم : -این طوری حرف نزن من خجالت میکشم -من عاشق اینم که روتو باز کنم با خودم میخوای از همین امروز شروع کنیم«آرمینوشاکی نگاه کردم و گفتم:» -آرمین!! آرمین شیطون خندیدو بعد آروم گفت: --دست نیافتنی بودن تو منو مصمم میکنه نمیخوام برام انقدر دست نیافتنی باشی -میتونی به دستم بیاری آرمین پیروز مندانه نگام کردو گفت: -به زودی تموم زندگیت در با من بودن خلاصه میشه با تردید نگاش کردمو گفتم: -تا نُه برگردیما آرمین سری تکون داد.... جلوی یه رستوران شیک نگه داشت که جلوی رستوران یه فرش قرمز پهن بود و جلوی در دوتا مرد با لباس های فرم این ور اونور در ایستاده بودن جلوی فرش قرمز هم دوتا مشعل بزرگ گذاشته بودن.... از ماشین که  خواستم پیاده بشم آرمین گفت: -صبر کن بیام الان لیز میخوری -چه سابقه ام خرابه ها آرمین پیاده شدو اومد طرف در منو در رو باز کردو آرنجشو گرفتم و پیاده شدم وگفتم: -فکر نکنی همیشه اینطوریما الان چون پاشنه بلند پوشیدم سُر می خورم آرمین با یه لحن با مزه ای گفت: -آهان رسیدیم به اون فرش قرمزه و اصلا حواسم به اطرافم نبود داشتم به آرمین میخندیدم که خوردم به یه نفر برگشتم که عذر خواهی کنم دیدم نگینه -نگین؟!!!! -نگین- نفس؟!!!!شما هم اینجایید؟ سر بلند کردم کامیاررو ببینم چه شکلیه که درست پشت سر نگین ایستاده بود که دیدم با یه حال هول شدن آرمین و نگاه میکنه سریع برگشتم آرمینو دیدم که عصبی به کامیار نگاه میکرد چقدر ...چقدر ...ته چهره ی همو دارند ؟!!!کامیار دستشو آورد جلو تا نگینو بگیره در حالی که میگفت: -نگین بهتره ...«خالکوبی دست آرمین رو دست کامیاره...سریع ماشین کامیار که اومده بود دنبال نگینو چهل وپنج دقیق قبل جلوی خونه دیدم یادم افتاد همون ماشینی بود که با آرمین رفتیم شمال ...قیافه هاشون...» -صبر کن ببینم... آرمین سریع گفت: -ما میریم یه جای دیگه تا دستمو کشید دستمو با ضرب از دستش کشیدم بیرونو گفتم: -نسبت شما دوتا چیه؟ آرمین عصبی باز به کامیار نگاه کردو نگین گفت: -چی؟!!!کامیار تو مهندس و میشناسی؟ کامیار-نه -دروغ نگید نگین تو چطور متوجه این قضیه نشدی... آرمین با لحن جدی و پر جذبه ای گفت: -نفس واسه خودت داستان نساز بیا بریم باز دستمو گرفتو کشید طرف خودش دستمو به زور از دستش کشیدم بیرونو گفتم: -ولم کن اول حقیقتو میگید اون خالکوبی،این شباهت ظاهری،محل زندگی جفتتون یه جاست ...«شاکی به آرمین نگاه کردمو گفتم:» -آرمین آرمین عصبی رو به کامیار گفت: -بهت گفتم اینجا نیار کامیار- قرار بود نگین رستوران رزرو کنه نمیدونستم اسم رستورانی که گفتی همون جاییه که نگین داره آدرس میده با حرص گفتم: -آرمین نسبتتون چیه؟ نگین-برادرند آره برادرند...کامیار گفت یه برادر داره که مهندس ،گفت که برادرش شبیه مادرشه تو آرمین تو دقیقا شبیه عکس مادرتی من چطور اینو نفهمیدم؟!!! آرمین با حرص وخشم  رو به کامیار گفت: -احمق،دیگه چی مونده ه رو نکردی؟ نگین جا خورده گفت: -تو یه موضوع به این سادگیو از من پنهون کردی کامیار؟«رو کرد به آرمینو گفت:» -چی رو نباید رو میکرد هان؟!!!» اومدم برگردم برم که آرمین جلوی راهمو گرفتو گفت: -میگم -نمیخوام دیگه بگی -تو گفتی تک فرزندی؟گفتی کسی رو نداری،کی از یه برادر حرف زدی الانم که فهمیدیم شاکیی که چرا کامیار سوتی داده!!! آرمین با همون لحن حرصی و تن صدای آروم گفت: -تک فرزندهستم دروغ نگفتم چون منو کامیار برادر ناتنی هستیم -جدا پس این شباهت چیه؟!منو نگین بیشتر به ناتنیا می خوریم تا شما دوتا«از کنارش اومدم رد بشم زیر بازومو گرفت و با قدر ت منو کشید تو بغلش و با حرص و خشم گفت: -جایی نمیری با مشت زدم به سینه اش و گفتم: -ولم کن دروغ گو نگین اون یکی بازومو گرفت و گفت: -ولش کن کامیار بازوی نگینو گرفتو گفت: -نگین به تو ربطی نداره بیا اینور ولش کن درست عین یه زنجیره شده بودیم آرمین با همون عصبانیت مچ نگینو گرفتو از بازوم جداش کرد نگین از درد جیغ کشید و کامیاررو صدا زدو کامیار شاکی گفت: -آرمین آرمین-میریم تو رستوران -من نمیام آرمین منو بیشتر کشید به طرف خودش، اینبار انقدر که جفت دستام تو. بغلش جمع شد و تو چشمام با اون چشمای آبیه دریده اش زل زد و با صدای بم و جری شده اش گفت: -جایی می ری که مّن میخوام سریع هولش دادم  و در حالی که عقب عقب میرفتم با حرص گفتم: -این قضیه بو میده چرا نگفتی؟چرا اون به نگین نگفت تو به همه گفتی  تک فرزندی پس این...پام روی برف سطح خیابون لیز خوردو چنان جیغی زدم و نهایتا خوردم زمین که نفسم از درد بالا نمیومد  ... نگین هول زده طرفم دوییدو گفت: -وای نفس وای نفس چی شد؟ آرمین کمرمو گرفتو گفت: -پاشو -آیییی نمیتونم خیلی کمرم درد گرفته نگین کنارم چنپاتمه زدو کمرمو ماساژ دادو آرمین اومد زیر بغلمو از پشت گرفتو با یه حرکت بلندم کرد و ناله وار گفتم: -آخ آخ خدا جون کمرم  ولم کن من باتو جایی نمیام آرمین با عصبانیت گفت: -برات انقدر مهمه برادر داشتن من؟ -نه مهم نیست صداقتت مهمه حتما یه دلیلی داشته که نگفتی کامیار –من ایران نبودم -جدا پس هر کی بره خارج از کشورش مرده محسوب میش؟ نگین- تو خارج از کشور بودی آرمین چی اون که ایران بود آرمین-وای از دست شما دوتا خواهر ،نفس نفس عزیزم امشبو خراب نکن بذار برات توضیح بدم «تو چشمام مظلوم نگاه کرد مرده شور اون چشمای افسون گرتو ببرن که منو خام خودش میکنه» کامیار-آره دروغ گفتیم ولی حداقل بذارید براتون توضیح بدیم چرا؟«همه به همدیگه چند ثانیه نگاه کردیم وتأمل کردیمو... کامیار دست نگینو گرفت ونگینم باهاش خیلی راحت همراه شد با تعجب به نگین نگاه کردم انگار انقدر هاهم براش مهم نبود ...آرمین آروم دستمو گرفت سریع دستمو کشیدمو دستشو به معنی تسلیم بالا گرفتو با حرص گفتم:» -من نگین نیستم آرمین با حرص خفته ای به طرف خیابون نگاه کردو گفت: -آره میدونم اگر بودی که الان ما هم تو رستوران بودیم ،تو مأمور عذاب من هستی دلم براش سوختو و نفسی کشیدمو گفتم: -میبخشمت ولی فقط همین یکباررو چشماشو دیمونی کردو گفت: -واییی ممنون زدم به بازوشو بی احساس دستشو دور کمرم حلقه کرد و نگاش کردمو گفتم: -تو هم کامیار نیستی میدونی چرا چون اون خوب بلده چطوری نرم با یه خانم رفتار کنه آرمین- چون نگین شیوه اش اینه کلیدش اینه ولی حرفه ی تو دق دادن منه سرمو برگردوندمو نگاش کردم لبمو زیر دندون کشیدم و با همون اخم کمرنگ نگام کرد و سریع گوشه لبمو بوسید با آرنجم زدم به شکم عضلانی سفتشو گفتم: -بی ادب با شیطنت گفت: -مگه بهت نگفتم این کاررو نکن خوشم میاد بعد برات عاقبت نداره ؟خودت میخوای که ببوسمت...کیه که نخواد آرمین ببوستش«با اخم نگاش کردمو گفتم:» -تو خیابون این کاررو میکنن؟ با همون شیطنت گفت: -کسی حواسش نبود تازه هم امشب این کارا عادیه واسه همه وارد خود رستوران شدیم نگین دستش کمی بلند کرد تا ببینیمشون که آرمین گفت: _سر میز خودمون میشینیم خوشم نمیاد تو شبم کسی شریک لحظه هامون باشه سر اون میز دنج گوشه ی رستوران نشستیمو گفتم: -میدونستی کامیار با نگینه؟ -آره -میدونه نگین قبلا ازدواج کرده؟ -آره -کامیار هم قبلا ازدواج کرده؟ -نه میشه بس کنی و در مورد اونا حرف نزنی؟ به آرمین نگاه کردم هنوزم رگه های عصبانیت چند دقیقه پیش رو چهره اشه؛به کامیار نگاه کردم یه دم میخنده موهاشو مدل آرمین کوتاه کرده مدل اون درست کرده انگار از آرمین الگو برداری میکنه حتی سبک لباس پوشیدنشونم مثل همه!هردو یه بلوز جذب سرمه ای تیره کوتاه پوشیدن کت های اسپرت مشکی و شلوار جین با فرق اینکه آرمین مشکیشو پوشیده کامیار سرمه ایشو.؟ -توچرا موهاتو مثل کامیار کوتاه کردی؟ آرمین موذیانه خندید و گفت: -چون گیر شما دوتا خواهر افتادیم و خوب میدونستیم چه عجوبه هایی هستید ،ترسیدیم موهامونو بکنید گفتیم قبل اومدن بریم کوتاهش کنیم -مخصوصا تو که خیلی از من میترسدی نه؟ آرمین مثل همیشه که موذیانه نگاهم میکرد،نگام کردو پوزخندی کنج لبش نشوندو گفت: -یه حسی تو وجودمه که به همه ی حس های دیگه ام نسبت به تو غلبه میکنه که داره عین یه ویروس تمام جونمو میگیره میترسم یه روزی به مغزم بزنه و دیوونه بشم نگاش کردمو گفت: -دارم یه حس عجیبو تجربه میکنم ،حس مالکیت به تو ،حس دلدادگیی  که نمیخوام حتی دور و برت کسی جز من باشه،نمیخوام صدا ی کسی رو جزتو بشنوم ،تو منو تشنه انقدر که هیچ کسو هیچ چیز نمیتونه این عطشو از من دور کنه جز خودت از تو جیبش یه جعبه کوچیک دراورد و مقابلم گرفتو گفت: -نمیخوام حتی یه لحظه از خودت دورش کنی ،چون اون موقعه منو تو حالی می بینی که توبه میکنی اخمی کردمو گفتم: -نمیتونی لطیف صحبت کنی؟ خندیدو گفت: -عادت ندارم ،اولین بارمه که عاشق میشم ،زبونم میگیره «قلبم هری ریختو از ذوق لبمو زیر دندون کشیدم و نگاش کردم چشماشو دیمونی ردو به لبم چشم دوخت... خندیدمو کادو رو گرفتمو بازش کردم یه جعبه مخملی مشکی بود با گنگی آرمینو نگاه کردم و گفتم:» -چی؟!!! آرمین –بازش کن در جعبه رو باز کردم یه حلقه سفید و با یه نگین درشت  تک بود؛با تعجب به آرمین نگاه کردمو گفتم : -حلقه؟!!!! آرمین-نمیخوام وقتی کنارت نیستم کسی بهت نظر داشته باشه این خیالمو راحت میکنه با تعجب گفتم: -آرمین ،حلقه واسه من نیست اشتباه.... آرمین- اشتباه نیست ،واسه تو اِ صدای خنده ی نگین اومد برگشتم نگینو نگاه کردم دیدم نگین مشابه همون حلقه رو از یه جا حلقه ی زرشکی رنگ در اوردو با شور رو شعف دستش کرد و آرمین گفت: -چی میشد تو هم مثل نگین بودی؟ -واسه اونم حلقه خریده؟ حلقه رو از جاش در آوردو دستمو گرفتو تو دستم کردو گفت: -هیچ وقت در نمیاریش با حرص پنهان گفتم : -در میارم چون من مجردم و حلقه یعنی تاهل با جدیت و جذبه گفت: -من همینو میخوام میخوام که همه بدونن تو صاحب داری -ببخشید ،آرمین تو دوستمی آرمین-از حالا به بعد تنها این نیست -میخوای این حلقه تو دستم باشه؟باید از راه درستش درحضورکسایی که صاحب اختیار منن این حلقه رو بهم بدی این حلقه الان معنیی نداره آرمین تو چشمام نگاه کردو گفت: -میام ولی با یه حلقه ی دیگه این کادوی ولنتاین و تو نباید از دستت درش بیاری چون من می خوام ،که بدونی عاشقت هستم تا روزی که جای این حلقه،یه حلقه ی دیگه ای برات بگیرم نباید از دستت درش بیاری ...«دستمو بوسیدو گفت»: -نفس من بی قرارمیشم وقتی کنارم نیستی بذار این طوری آروم بشم که به چشم غریبه ها تو برای من محسوب می شی به نگین نگاه کردم از همیشه خوشحال تر بود... شامی که آرمین سفارش داده بودو آوردن در هنگام غذا خوردن پرسیدم: -چرا وجود کامیاررو پنهان کردی؟ آرمین بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت: -منو کامیار ناتنی هستیم ،من تعلق خاطری بهش ندارم ولی برعکس کامیار به من وابسته است بعد مرگ مادر مون با اینکه اون بزرگ تر از من بود اون بود که به من می چسبید هر چی ازش فرار میکردم بیشتر به من نزدیک میشد وقتی پدرم و مادرمون کشته شدن من به خونه ی مادرو پدر ِبابام رفتم وکامیار خونه ی والدین مادرم ولی کامیار هر روز از اونجا فرار میکردو میو مد خونه ی مادر بزرگم که پیش من باشه پدر بزرگم از کامیار متنفر بود و همیشه بیرونش میکرد ولی مادر بزرگم اونو اندازه من دوست داشت و پدر بزرگمو دعوا میکردو کامیاررو میاورد تو آخر هم پدر ِ مادرم تصمیم گرفت جفتمو نو بفرسته آلمان غربت،تنهایی،غم یکسان داشتن اونو بیشتر به من وابسته کرد من قوی و خشمگین بودم ولی کامیار همسان سازو خشمگین توی این چهار سال که من ایران بودمو اون آلمان دیوونه ام کرد انقدر رفتو اومد همش بین ایرانو آلمان تو راه بود درسش مونده بود نه میتونست اونجا باشه نه اینجا بالاخره هم درسش تموم شد اومد ایران هر کاری کردم بره یه جای دیگه خونه بگیره کوتاه نیومد، اون واحد بزرگه ی طبقه پایین خونه ام واسه کامیاره ولی بهش گفتم: -وارد شرکت بشی من میدونمو تو اونم رفت مطب زد -چرا برادرت نمیدونی ؟شما برادر همید هم خون همدیگه اید -از وجهه اشتراکمون متنفرم از اینکه هر دو از یه مادریم لبخندی تلخ بهش زدمو کادوی رو بهش دادم و گفت: -واییییی!جوجه ام برای من کادو خریده ؟ کادوشو باز کردو به گردنبندش نگاه دقیقی کردو گفت: -اینا سنگ چیه؟! -اولیش سنگ چشم نظره تا چشم نخوری؟ خندیدم وآرمین با خنده گفت: -خب پس نگرانمی؟ -دومی ،تو همیشه عصبانی هستی این سنگ آرومت میکنه -وقتی عصبانیم می ترسی؟ -آره خیلی؛وسومیش سنگ فیروزه است برای اینکه هر دعایی کردی برآورده بشه آرمین-پس دعا میکنم برای من بشی -آرمین!!!«نگام کرد از همون نگاه های جزئیش که به لبهام منتهی میشدو دستمو میون دستاش گرفتو گفت: -وانقدر عاشقم بشی که هرگز نتونی ازم جدابشی اخم شیرینی کردمو با خنده گفتم: -الان اگر مرغ آمین از دوشت بپره چی؟ آرمین-ای کاش که بپره خندیدمو بلند شدمو گردنبندو تو گردنش انداختم و گفتم: -تو هم در نمیاریش وگرنه حلقه اتو در میارم آرمین به گونه اش اشاره کردو گفت: -زود باش «همین طور که بالا سرش ایستاده بودم انگشتمو بوسیدمو رو گونه اش گذاشتمو اخم کردو گفت :» -این چه مدلشه؟ -مدل سانسور شده ،بریم دیگه پاشو ما بلند شدیم ونگین اینا رو هم دیدم که بلند شدن... وقتی مارو رسوندن خونه دقیقا ده دقیقه بعد مامانونعیم او.مدن و این یعنی نهایت شانس باباهم دیر وقت اومد خونه ولی اونچه که هم من هم نگینو بعد اون شب تو شک انداخت وقتی بود که بابا حلقه هامونو دید همین طور شوکه وسکوت به دست جفتمون نگاه میکرد وحتی پلک هم نمیزد انگار تصویری رو میدید که ما نمیدیم نگین هی بابا رو صدا زد -بابا...باباجان...بابائی... نه بابا توی این دنیا نبود نگین از رومبل رو بروی بابا بلند شدو رفت تکونش دادو بابا یکه خورده نگینو نگاه کردو گفت: -این حلقه رو از کجا آوردید؟ نگین باتعجب و گنگ منو نگاه کردو گفت: -خب ...خب... -امروز خریدیم چطور؟ بابا- طلاست؟ -چطور؟ بابا به من چشم دوختو جوابی نداد بعد هم دوباره به حلقه چشم دوخت و نفس ها رو آه وار میکشید و باز هم غرق دنیایی میشد که هیچ کدوم نمیدونستیم اون چه دنیایی که بابا رو درگیر خودش کرده ... نه اون شب بلکه شبهای دیگه هر وقت ما نزدیک بابا بودیم بابا اون حلقه ها رو میدید همین حال میشد ولی چرا؟!!!!!!!!!!!!!!

ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، -Demoniac- ، نرسا ، SOGOL.NM
#8
پست دهم



نگین من عذاب وجدان دارم نگین عاصی شده گفت: -آهتوهم ،عذاب وجدان چیه؟ -ما دیگه داریم بیش از اندازه دروغ میگیم به خدا چوبشو می خوریما -باز رفتی سر نماز یاد گناهات افتادی -گناهام نه ،گناهامون الان چند ماهه با هم همدستیم فراموشت شده بادروغ غیبت هامونو تو خونه می پوشونیم این عاقبت نداره نگین- میخوای بگیم «مامان با اجازه ات ما دوست دختر برادران شوکتیم آره ؟و امروزم خونه آرمین پارتیه و ما داریم میریم اونجا؟»مامان هم مارو ببوسه و بگه «ای قربون دخترام برم که دست گذاشتن رو نقطه ضعف من درست با پسرایی دوست شدن که من عاشقشونم»تو نمیدونی مامان در مورد آرمین چه نظری داره کامیاررو که نمی شناسه هیچی ولی آرمینو چی؟پاشو پاشو دیر شد نماز جعفر طیاره؟ از جا بلند شدمو چادرمو تا کردم و جانمازمو جمع کردم نشستم رو تخت نگینو نگاه کردم موهاش چه زود بلند شد رنگشو عوض کرده بود مشکی شده بوداین بهش بیشتر میاد داشت موهاشو سشوار میکشید از تو آینه نگام کردو گفت: -نفس!الان آرمین بلند میشه خودش میادا خوبه میشناسیش که چه دیوونه ای ،خوش به حالش مامان اینا هم نیستن قشنگ میاد خِرکِشت میکنه میبرها، پاشو مثل آدم حاضر شو با پای خودمون بریم -اگر مامان زنگ بزنه خونه بفهمه خونه نیستیم چی؟ نگین- زنگ میزنه موبایلمون یه چیز سر ِهم میکنیم -بازم دروغ نگین دادزدو گفت: -آخه نکبت پس چی؟مجبور شدیم به خاطر مهمونیه دوست پسر جنابعالی خودمو بزنم به مریضی که نریم وگرنه کی از سفر به کیش میگذره که من گذشتم گرچه که سفر مسخره ای بود «ادای نعیمو ملیکا رو در آورد»: (یه تدارکِ6نفره برای تشکر از پدر مادرامون ،یه سفر دو روزه به سواحل جنوبی کشور) با حرص گفت:مسخره بازی« تدارک تشکر» پول مفت گیر آورده نعیم، جون میکنه ملیکا خانوووم نقشه های فانتیزی میکشه ... بیچاره بابا دلم برای بابا سوخت که رفت بلیط گرفت که نعیم پولش نرسیده برای ما دوتا بلیط بگیره، بابا باخرج خودش مارو همراه خودشون ببره من نسبت به بابا فقط عذاب وجدان دارم نفس،که با این نقشه ما مجبور شد بره بلیطو پس بده -بیچاره بابا که مجبور شد بلیطو به نصف قیمت پس بده  «برگشت منو  عاصی شده نگاه کردو گفت:»پاشو دیگه ...چه شانسی دختر !البته کامیار بود که وقتی فهمید مامان اینا دوروز خارج از تهران میرن این مهمونی رو با آرمین تدارک دید وای من که خیلی ذوق زدم خیلی خوش میگذره -ما تا حالا این طور مهمونیا نرفتیم اهلش نیستیم نگین- یه روزم همرنگ اونا میشیم -الهی بمیرم مامان فکر میکرد تو واقعا مریضی خیلی نگران بود نگین- میخواستی همراهشو.ن بری بابا که بلیط برات گرفته بود و خدا میدونست بعدش آرمین چیکارت میکرد«در کمدو باز کردو یه پیرهن کوتاه کرم دکلته که جلوی پیرهن با نگینو ملیله و...تزیین شده بودو از کمد در آوردو گفت:» -این خوبه؟ -این خیلی کوتاهو بازه!!! نگین عاصی شده و شاکی نگام کردو گفت: -میخوای بارو سری و مانتو اونجا بشینیم هان؟جای غصه خوردن بیا حاضر شو نگران مامان نباش همین که با نعیمو عروسشه تو بهشته -یعنی الان رسیدن ؟ به ساعت نگاه کردو گفت:نه برسن زنگ میزنن تو چی میپوشی؟ -ترجیح میدم یه لباس اسپرت بپوشم نگین- آدم دوست آرمین شوکت باشه و یه لباس اسپرت بپوشه؟ میخوای مسخره ات کنن؟ -من مثل تو نیستم نگین-به قول آمین که میگه«اگر نگین بودی که نیش منم مثل کامیار تا بنا گوشم باز بود» رفتم جلوی آینه یه کمی به خودم رسیدم،پایین موهامو یه کم بابلیس کشیدم با اینکه میدونستم شالمو بر نمیدارم آخر هم همون تیپ اسپرتو زدم یه شلوار جین ِجذب ِ مشکی با یه بلوز آسین میدی سفید که تموم جلوی لباس پولک دوزیه پرس شده بود با یه جفت کفش پاشنه بلند همین؛ عروسی که نبود لباس شب بپوشم گرچه میدونستم کسی هم این طوری لباس نمی پوشه ولی.... صبر کردیم تا مامان زنگ زدو بهش اطمینان دادم مراقب نگین هستمو حال نگین بهتر شده و نگران نباشه وبعد حوالیه ساعت 8راهیه خونه آرمین شدیم ... وقتی از آسانسور پیاده شدیم صدای موزیک تا بیرون راهروی اصلی هم تجاوز میکردو شنیده میشد زنگ در رو زدیم نمیدونم با اون صدای بلند آهنگ چطوری صدای زنگو شنیدن و در باز شد یه پسر ناشناس دررو باز کردو باتعجب بهش نگاه کردیمو کامیار سریع تر از آرمین خودشو به ما رسوند و گفت: -سلام معلومه کجایید؟شما باید اول از همه میرسیدید نه آخر -مگه نگین حاضر میشه ؟ کامیار باشیطنت نگینو نگاه کردو گفت: -خانم من شمارو جاییی ندیدم؟نکنه مردم دارم حوری می بینم! نگین خندیدو یه مشت آروم به بازوی کامیار زدو گفت: -بسه شیطون آرمین اومدو گفت:دیگه داشتم خودم میومدم دنبالت کجایید؟ -تقصیر نگی.... دیدم سگ آرمین دویید به طرفمون یه جیغ بنفش زدمو رفتم پشت آرمین از پشت اون تی شرت جذب سبزشو گرفتمو گفتم: -اینو بنداز بیرون... آرمین-جکوب عقب عقب برو جکوب پارس کردو جیغ زدم و آرمین رو به کامیار گفت: -اینو ببرخونه خودت کامیار جکوبو صدازد و جکوب اومد طرف کامیار و من هم آرمینو به طرف دیگه ای چرخوندم تا جکوب از کنارمون رد بشه ولی انگار سگشم مثل خودش تربیت کرده بود به شک افتاده بود همین طور آروم دور آرمین میگشت ومنم جیغ میکشیدمو دور آرمین میگشتم جکوبم بازیش گرفته بود آرمین هم میخندیدو میگفت: -خوبه جکوب آفرین «جیغ زدمو (آرمین) منو تو بغلش گرفتو جکوبم کنار پای آرمین ایستاد از ترس نمی تونستم سرمو از رو سینه آرمین بلند کنم عین بید میلرزیدم آرمین با همون شیطنت همیشگیش گفت: -جکوب کارت عالی بود در حالی که جفت دستام تو بغل آرمین جمع کرده بودم مشتمو به سینه اش زدمو جیغ زدم «آرمین»کامیارو آرمین خندیدنو نگین گفت: -آرمین اذیتش نکن فوبیا زو داره الان غش میکنها آرمین –خیله خب کامیار ببرش گرچه دلم نمیخواد ببرتش... -آرمین به خدا میرم اخم تصنعی کردو گفت:من این مهمونی رو برای تو گرفتم ،حالابری؟ -مگه نمیدونی از حیوون میترسم برای چی قبلا نبردیش؟ به عقب هولش دادمو کمرمو محکم تر گرفتو گفت: -بگم جکوبو بیاره؟ اونطوری میدونی کجا جاته«به بغلش اشاره کرد» -آرمین من از این شوخیات متنفرم با شیطنت گفت: -شوخی نبود...«زدم به سینه اشو سرشو تکون دادو گفت»: -بااااااشهههه جوجه ی ققدیسه من...«از بغلش اومدم بیرون ولی کمرمو ول نکردبرگشتم نگاش کردمو دیدم نگین از پشت سرش داره میخنده گفتم: -نگین کوفت نگین-همین آرمین به دردت میخوره کامیار اومدو دور کمر نگینو گرفتو باهم رفتن تو اتاق تا نگین لباسشو عوض کنه باتعجب نگینو نگاه کردمو آرمین از پشت سرم دو طرف کمرمو گرفتو تو گوشم گفت: -چی میشد تو هم مثل نگین راحت بودی تا منو معذب نمیکردی؟ -این  الان نمونه ی معذبته؟ -تو فقط وقتی راحتی که جو بگیرتت بعدش میشی یه حاج خانم که حتی نمیتونم دستتو بگیرم -چقدر هم تو مراعاتمو میکنی -چون میدونم تو هم دوست داری وقتی رو که من نوازشت میکنم می بوسمت ...«دگمه های مانتومو در حالی که پشت سرم ایستاده بود ،باز میکردو تو گوشم نجوا میکرد» -بهم بگو دوست نداری میدونم که تو هم مثل منی ثانیه شماری میکنی تا بیای تو بغلم«دستشو آهسته رو شکمم کشیدو ل*م*س*م کرد تموم تنم مور مور شد زیر لب آهسته گفتم:آرمین سرشو به زیر چونه ام برد و گردنمو بوسیدو گفت: -دلت نمیخواد «سرمو کمی کنار کشیدمو گفتم:»  –نه این طور نیست دستشو دورم قلاب کردو گفت: پس چرا وقتی میام جلو چشماتو میبندی ؟ این یعنی آماده ی بوسیده شدنی،قلبت شروع میکنه به تپیدن؟ چرا تنت داغ میشه وقتی می بوسمت...تو عاشقمی بگو «منو میخوای ...»شالمو باز کردو شالمو نگه داشتمو گفتم: -نه آرمین،من به خاطر تو اومدم اینجا ولی دیگه به خاطر تو دست از باور هام برنمیدارم تو که میدونی آرمین –ولی همیشه موهای جلوی سرت از شال بیرون! -میدونم ولی دوست ندارم شالمو جلوی هرکسی بردارم میدونی که فقط با تو راحتم من قبل تو نذاشتم هیچ مرد نامحرمی بهم نزدیک بشه دست خودم نیست وگرنه نمیذاشتم تو هم بهم نزدیک بشی آرمین صورتشو از پشت سرم آورد جلوو به صورتم چسبوند و آهسته سرشو به گردنم نزدیک کردو نمی بوسید فقط بوم میکردو دستشو رو شکمم ملوس تر میکشید سرشو کمی آورد بالا لاله گوشمو بوسید آهسته وبی میل از حرفم گفتم: -بسه«لبشو رو گردنم فرو برد سرمو به عقب بردمو رو شونه اش گذاشتم خندیدو تو گوشم  گفت:» -کی دلش نمیخواست ؟ خنده ام گرفتو گفتم:من «لبمو زیر دندون کشیدم دست راستشو رو گونه یچپم کشید ...تا رو چونه امو منو برگردوند طرف خودش و کمرمو به طرف خودش کشیدو به لبم چشم دوخت و با شیطنت گفت:» -رژت چه طعمیه؟ خندیدمو لبمو زیر دندون گرفتم ولی نکشیدمش کمرمو بیشتر به طرف خودش کشوند و سرشو نزدیک صورتم کرد سرمو عقب کشیدم خندیدم و گفتم: -نامحرمی آخه سرشو آورد جلو تر و خنده ای رو لبش نشست و آروم جمعش کردو با دست آزادش با شصتش آروم رو لبم کشید و نگام کرد و دوباره به لبم چشم دوختو با پنجه هاش چونه امو به جلو کشیدو لبامو تو دهنم دادم دیمونی نگام کرد و گفت: -شیطونی ممنوع -گفتم نامحرمی خنده رو لبش شکل گرفت و منو به عقب هدایت کردو به دیوار چسبوندو گفت: -کی از من به جوجه ام محرم تره؟«شالمو عقب کشید و رو گردنمو آروم نوازش کردو گفت : - این عشقه تو وجودت که نمیتونی کنترلش کنی که من ازت دور باشم کی از من بهت محرم تر؟ دستمو رو شونه اش گذاشتم نزدیک تر بهم شد و سرشو کج کرد تا لبمو ببوسه سرمو بالا دادم چونه ام بوسید سرشو عقب آوردو با زدیمونی نگام کردو خندیدمو گفت:نکن،مهمون پشت این در نشسته کار میدم دستتا سرشو آورد جلو دستمو دو گردنش قلاب کردم نیشش تا بنا گوش باز شدو گفت: -دلت برام تنگ شده بود؟ -نچ خندیدودستشو پشتم کشیدو گفت: قلبت که باز میزن جوجه ی من «صورتشو نزدیکم کردو تا لبشو آورد جلو خواستم صورتمو برگردونم چونه امو گرفتو گفت:» -میخوام ببوسمت -من نمیخوام -پس چرا دستت دور گردنمه؟ خندیدمو گفتم :میخوام استقامت تو رو امتحان کنم -شرطو یادت رفته هر کاری که من بخوام -مدرک داری که شرط بستیم رو کن سریع یه بوسه کوتاه رو لبم زد و گفت: -می دونی که به شرط بستن نیازی نیست تو کاری میکنی که من بخوام اون فاصله ی دو سانتی هم پر کردو لبشو رو لبم گذاشت و و آروم دستشو از زیر چونه ام برداشت و رو پشتم گذاشت و به جلو متمایلم کرد و فشار لبشو رو لبم بیشتر کرد ...ولی یهو سرشو عقب کشیدو با اخم گفت: -نفس!چرا همیشه این کاررو میکنی ؟خوشم نمیاد من فقط می بوسمت دستمو از دور گردنش تا خواستم بردارم کمرمو فشار دادو گفت: -نه -بسه بریم -باز حاج خانم شد،چرا اینطوری میکنی این کارت منو دیوونه میکنه «با اخم گفتم:» - این کار تو هم منو اذیت میکنه بریم اینجا نایستیم «برگشتم تو بغلش که برم از پشت سر گرفتتم ،شالمو سرم کردمو رژمو از تو آیینه جیبیم کنترل کردم آینه ام با دست آزادش گرفتو خودشو نگاه کردو ...بعد هم پسم دادو گونه ام بوسید و دستمو گرفتو به جلو حرکت کردیم توجمعیت همه بهمون نگاه میکردن انگار میخواستن دختری رو که کنار آرمین قرار میگیره رو آنالیزم کنن آرمین وسط راه دستمو ول کردو دوباره کمرمو گرفت و گفت: -همه به سوگلی آرمین نگاه میکنن چه حسی داری ؟ -این طور جاها رو دوست ندارم -آ!نفس بد عنق نشو جوجه ی من این مهمونی به خاطر تو و نگینه البته نگین در حاشیه است «خندیدو گفتم» -مهمونی تا کیه ؟ آرمین با شیطنت گفت: -امشب خیلی طلانیه نگاش کردمو در اتاقشو باز کردو رفتیم تو اتاقشو گفتم: -چرا نگین و کامیار نیومدن خیلی وقته تو اتاقن -نفس!داری جای مامانتو پر میکنی!؟! مانتومو در آوردمو بهش دادمو گفت: -بابات حلقه اتو دیده؟ به آرمین با تعجب نگاش کردم و گفتم: -چطور؟!!!! -همین طوری میخوام ببینم فهمید؟ -چرا این همه مدت تازه یادت افتاد بپرسی؟!!! -که توی این مدت عکس العمل هاشو دیده باشی -ممنظورت چیه؟!!!!! آرمین-تو چرا برای هر حرف من دنبال منظوری؟یه سوال کردما اگر جواب دادی -گفتم با نگین خودمون خریدیم -از حسن سلیقه اتون خوشش اومد؟ -راستش مدام به حلقه ها خیره میشه و میره تو فکر انقدر که گاهی هر چی صداش میزنیم غرق در فکرو نمیشنوه نمیدونم چیه این حلقه انقدر قابل تأمله هر چیم ازش میپرسیم میزنه زیرش میگه تو فکر شرکت بوده ...نمیدونم آرمین با یه حالتی گفت: -حتما به یکی از معشوقه هاش عین یکی مثل اینو داده بوده اخم کردمو گفتم:چرا همه چیزو به این ربط میدی؟! آرمین- خیله خب عزیزم ،جالبه که با این کارای بابات تو هنوزم رو بابات حساسی -ببخشید که بابامه ازش عصبانیم ولی قرار نیست که حس قلبیمو بکشم درسته که بی معرفتی کرده ولی هرگز به من بد نکرده آرمین دقیق نگام کرد اومد جلو با دست راستش کمرمو به طرف خودش کشیدو گفت: -نسبت به همه اینطوریی؟بدی هاشونو ازخوبی هاشون تفکیک میکنی -فقط اونایی که عاشقشونم صورتشو آورد جلو تر سرمو عقب تر کشیدمو با شیطنت گفت: -مگه جز من عاشق کس دیگه ای هم هستی؟ -تو دومین نفری کمرمو کشید طرف خودش و سرشو به صورتم نزدیک تر کردو گفت: -کی؟اولین نفر کیه؟ -چرا انقدر با آرامش میپرسی؟دادنزدی شاید رقیبت باشه لبخندی کج روی لبش نشوندو گفت: -چون اول آخرین مرد زندگی تو من خواهم شد نفر اول مادرته ...میبینی عزیزم من تورو بهتر از خودت میشناسم هولش دادم عقبوگفتم: -اشتباه کردم «اخم کردو گفتم:»تو سومین نفری هیچ کس پدر مادر آدم نمی شه آرمین به فکر فرو رفت و مانتومو به صورتش نزدیک کردو به بینیش چسبوند من با تعجب نگاش کردم اما آرمین همینطوری خیره به یه گوشه ای نگاه می کرد و ابرو هاشو در هم کشیده بود انقدر در فکر بود که بار اولی که صداش زدم متوجه نشد بار دوم که بلند صداش زدم چشماشو به طرف من بلند کرد و گفتم : -به چی فکر می کنی چرا مانتو مو بو می کنی!!؟ آرمین مانتومو از صورتش آورد پایینو خودشم با تعجب به مانتوم نگاه کرد و گفت: -بهتره بریم مانتومو تو چوب لباسی گذاشتو بعد هم گذاشت تو کمدش و گفت :بریم وای چه خبر بود عین دیسکو بود یکی یه طرف خونه فقط مسئول بار شده بود و پشت اون میز بار بزرگ ایستاده بود که قبلا خونه آرمین ندیده بودم یه عده هم مشغول بیلیارد بود که اونم تو خونه اش ندیده بودم از زمستون تا حالا چقدر خونه اش عوض شده!!! چشمم به نگین افتاد که تو بغل کامیار میرقصید و هر دو هم طبق همیشه مشغول خندیدن بودن متوجه نگاه متعجب خیلی ها رو خودم شدم حتما دارن فکر میکنن اون شال چیه رو سرش؟آدم بیاد اینطور مهمونی شال سرش کنه؟!!!بی شک کلی هم مسخره میکنن...چقدر جوّش معذبم میکنه صدای خنده ،جیغ ،مشروب خوری، این رقص های افتضاح که حال آدم از حرکاتشون بهم میخوره ... تو رو خدا لباسا رو نگاه کن !چه فکری کردن اینا رو پوشیدن نمیترسن ؟این همه پسر اینجاست!همون فکری که این نگین بی حیا کرده نگاه کن چه پا به پای کامیار داره مشروب میخوره!!!!ای کاش نمی یومدم با مامان اینا میرفتم وای پشیمونم ،پشیمون ،برگشتم نور کم بود ندیدم آرمین پشتم ایستاده محکم خوردم به قفسه سینه اش کمرمو گرفت تا نگهم داره تعادلمو که به دست آوردم دستشو از کمرم جدا کردم به ولبمو با زبونم تر کردمو آرمین گفتم: -اِم...آرمین... من میخوام برگردم «چشماشو ریز کردو گفت:» -چی؟!!!یعنی چی؟!!! -من از اینطور مهمونیا خوشم نمی یاد -مگه قراره چه اتفاقی بیفته که به روحیات مقدس شما بر می خوره؟ -با اینایی که اینجان زمین تا آسمون فرق دارم عاصی شده گفت: -بسه نفس منو کشتی با فرقی که داری نگینو ببین خواهرت مگه نیست؟دلیل محکم تر بیار خب؟ -نگین نگینِ ِمن، نفسم گلوم درد گرفته بود انقدر داد زده بودم تا توی اون صدا، صدامو بشنوه... آرمین-گفتی به خاطر من اومدی،منم نمیذارم بری شرط چند ماه قبل که یادت نرفته هر کاری بخوام باید بکنی -آرمین ترو خدا امشب قانون هاتو نقض کن میخوام برم -میخوان شام بیارن شام میخوری بعد خودم می برمت -نه تو میزبانی بمون خودم میرم -من انقدر ها بی غیرت نیستم که تو رو ول کنم این موقعه شب خودت بری گفتم شام میخوری بعد می برمت مجبوری قبول کردمو رو همون مبل اول نشستم آرمین رفتو دو تا نوشیدنی آوردو گفتم: -چیه؟! -برای تو بدون الکل گرفتم ،دوست داشتم امشب کنارم میموندی امشب که پاسبون نداری اخم کردمو گفتم:خوشم نمیاد در مورد خونواده ام این طوری حرف بزنی دستشو به معنی تسلیم بلند کردو گفت: -بخور گرم میشه جرعه جرعه از گیلاس خوردم چشمم هم به ساعت بود که کی شامو میارن بخوریم بریم من نجات پیدا کنم دلم به شدت شور میزد میخواستم نگینو صدا کنم بلند شدم ولی یهو انگار زمین و سقف جاشونو با هم عوض کردن آرمین که رو دسته مبل راحتیی که نشسته بودم ،نشسته بود کمرمو گرفتو بلند شدو گفت: -چی شد؟ -سرم گیج رفت حتما به خاطر این رقص نور رو دودو...است ساعد آرمینو گرفتم حالم واقعا داشت بد میشد انگار یکی روی سرم نشسته بود مغزم درست عین دست و پا که خواب میره گز گز میکنه،اون طوری شده بود به آرمین نگاه کردم میدونستم کیه ولی مغزم هر ثانیه تحلیل میرفت و هنگ کرده نگاش میکردم لبخندی زدو گفت: -جان؟ -منو ببر حالم بده -چَ َ َ َشم ،شما امر بفرمایید پرنسس من بدنم داشت لمس میشد زیر زانوم خالی شد ،آرمین زیر جفت بغلامو گرفت و با نگرانی گفتم: -نگین...بلند صدا میزدم ولی صدام خفیف بیرون میومد...نگین.. آرمین-من اینجام عزیزم نگینو میخوای چیکار اون با کامیار سر گرمه حتی یادش رفته با تو اومده مهمونی به آرمین نگاه کردم لبخندی پررنگ و حیله گرانه زدو گفتم: -حالم بده آرمین –من حالتو جا میارم ایستادم آهسته دستمو بلند کردمو گفتم: -آ...آر...آرمین...کُج....جا ...«نفسام بلندو نا ممتد شده بود رو دستش بلندم کرد حتی نمیتونستم کتف یا لباسشو بگیرم تا تو بغلش رو دستاش تعادل داشته باشم چه برسه تقلا کنم منو زمین بذاره آرمین-نترس نفس پناهی دارم میبرمت یه کم لا لا کنی ... -نَ نَ...نه...آه... . .... ... ..... چشمام هنوز بسته بود ولی خواب نبودم بیدار شده بودم واییی سرم درد میکرد ،انگار تریلی از روم رد شده ،انگار از خواب اصحاب کهف بیدار شدم چقدر سرم سنگینه دلم درد میکرد زیر دلم هم ذوق ذوق میکرد چم شده؟!!!آهسته خواستم پامو جا به جا کنم از درد لگن مردم ناله وار آه کشیدم :آه.. این چیه؟چرا لگنم انقدر درد میکنه ؟چیکار کردم مگه؟نور کمی هر از گاهی به پشت پلکم میخورد آهسته چشم باز کردم ولی باز بستم ...دیشب مهمونی خونه آرمین بود کی اومدیم خونه ؟کی اومدم رو تخت خوابیدم ؟چرا یادم نمیاد؟!!!یعنی مارو آرمین آورده ؟حتما وقتی خوابم بپره یادم میاد حس ضعف میکنم ،چشما مو باز کردم و دوباره بستم چرا اتاقم انقدر تاریکه؟رنگ دیوارای اتاق من گلبهیه چرا الان سیاه شده؟!!! نکنه خوابم میاد سیاه میبینم!پرده با نسیم صبح کنار رفت و نور خورشید مستقیم تو چشمم خورد ...پنجره من که همیشه بالا سرم بود چرا الان روبرومه؟!!! یه چیزی دور کمرم پیچید چقدر دستاش گرمه!دست کیه نگینِ؟چرا اومده رو تخت من خوابیده؟ترسیده؟حالش بد بوده نکنه دیروز مشروب زیاد خورده حالش بده ؟چقدر دستاش بزرگ شده!!!چشمامو باز کردم دیدم ...دستای نگین ظریفه ،سفید تره ... خالکوبی...خالکوبی....خالکوبی....مغزم هنگ کرد ..یه تاریخ ...سطل آب یخ رو سرم خالی کردن ،قلبم داشت می ایستاد ،تپش قلبمو میشنیدم که کمو کمو کمتر شد و نفسم تو سینه ام خارج نمیشد  تو کسری از ثانیه جنون گرفتم شدم نفسی که حتی خودمم نمیشناختمش،جنونی که که حس قدرت بی اندازه بهم داد دستشو گرفتمو با حرص و عصبانیت پرت کردم اونور و از جا با درد بلند شدم تازه وقتی بلند شدم دیدم همش این نیست که من تنها تو تخت آرمین باشم...جریان بدتر از فکر منِِ ِ....همین که خودمو توی اون وضعیتو سر و وضع دیدم خوی حیوونیم بیدارشد و رو سر آرمین افتادم زدمش با تموم قدرت میزدمشو جیغ میکشیدم از جیغ بلندم صدام دورگه میشد هق هق میکردم ضجه میزدم ناله میکردم فحشش میدادم و آرمین سعی میکرد مهارم کنه چنگ مینداختم به گردنش به سینه ی عضلانیش به اون شکمی که سیکس بک داشت و مثل سنگ عضلاتش سفت بود تموم گردنشو تنش جای چنگام بود اول فقط جفت مچامو تو دستش گرفته بود و با اخمو صورت جمع کرده نگام میکرد ولی وقتی دید نمیتونه این طوری کنترلم کنه ،دستمو دورم پیچوند طوری که دستام دور شکمم جمع شدو آرمین پشت سرم قرار گرفت تقلا میکردم با صدای دو رگه و گریه گفتم: -چیکار کردی با من کثافت؟چیکار کردی؟ آرمین کنار گوشم گفت: -آروم باش نفس آروم -آروم باشم بی همه چیز تو زندگیمو ازم گرفتی چطوری آروم باشم ولم کن کثافت ولم کن آشغال ..«با ضجه گفتم»:همینو میخواستی؟ منو گول زدی با حرفات با کارات ...تو رذلی پستی ...ولم کن ...آه خدا...ولم کن .... انقدر تقلا کرده بودم و بدنم درد میکرد که بی جون توی دستاش شدم و نفس نفس میزدم درست مثل یه پرنده ای که تو چنگال یه ببر با چشمای آبی بودم ... آهسته رهام کرد و ملافحه رو دور تنم پیچوند زانوهامو تو بغلم جمع کردم از درد ناله ام بلند شد: -آخ ...آه ...دستمو به شکمم گرفتم دستشو رو کمرم گذاشت جیغ زدمو دستشو پس زدمو گفتم : -به من دست نزن بی شرف« تو چشمایی که پر از خشم بود ولی نه خشم از عصبانیت، یه خشم خاص که اونو به سکوت وامیداشت وابرو هاشو درهم فرو می بردو به چشمای من نگاهشو میدوخت  با نفس های بریده بریده از هق هق نگاش کردم و رومو برگردوندم نگاهم به جلوی در حموم افتاد یه ملافحه مچاله شده خونی بود انگار با خنجر قلبمو شکافتن دیگه کاملا مطمئن شدم آرمین دارو ندارمو ازم گرفته و به غارت برده ناله وار و با آه ودرد .ورنج گریه کردم: -آآآآیییی،خداااا چیکار کنم آآخ...خدایا غلط کردم اومدم گه خوردم ...چیکار کنم؟چیکار کنم ؟«نگام به لباسام افتاد هر کدومو یه جا پرت کرده بود ،لباسای دیشبشو روی لباسم دیدم بلند شد از تو کشوش یه شلوار مشکی راسته نخی ساده برداشتو پوشیدو رو تخت روبروم نشست، خودمو آروم تکون میدادم تنم یخ کرده بودو می لرزیدم ...به من دست درازی شده به من ت*ج*ا*و*ز کرده باید چیکار کنم ؟ جواب خونواده امو چی بدم ؟یه ماه مونده به عروسی نعیم باید خون به پا کنم؟چیکار کنم خدا؟ آه...آه به من لعنت ، من گفتم:دروغام گردنمو میگیرن...آروم با پنجه هام زدم تو سرم و زیر لب گفتم: -خاک بر سرم خاک برسرم شد...محکم محکم محکمتر و جیغ میزدم خاک بر سرم خاک بر سرم...آرمین دستامو گرفت و نگهم داشتو تو صورتم داد زد:نفس ضجه زدم-زهرمار نفس کثافت من با این بی آبرویی چیکار کنم عوضی من یه دختر بودم چطور تونستی؟ حداقل آبرومو نمیریختی ...آآآآخخخ خدا سرمو بلند کردمو گفتم: -خداااا گه خوردم با این کثافت دوست شدم بیا کمکم کن بیا خدایی کن نجاتم بده من بندگی نکردم تو، ولی خدایی کن خداااا خدااا چیکار کنم خاک بر سرم شد سرمو آوردم پایین ضجه زدم با جیغ در حالی که دستمو میکشیدم از تو دستش وتقلا میکردم گفتم: -خاک بر سرم کردی دیگه چی از جونم میخوای؟ولم کن ولم کن میخوام برم بمیرم من خودمو می کشم ...میکشم خودمو آرمین تو صورتم داد زد: -تو غلط میکنی دستم میخواستم از تو دستاش بکشم بیرون زورم نمیرسیداز کش مکشمون باعث شد دلم که درد میکردبیشتر درد بگیره با درد ورنج نالیدم: -آخ آ خ دلم وای خدا... دستمو اروم رها کرد به دستم که رو شکمم بود نگاه کرد جیغ زدم: -نگام نکن «با دستای لرزون ملافحه رو دورم گرفتم تا دست به ملافحه زد تا کمکم کنه مجددا جیغ زدم:دست نزن برو عقب برو عقب ...آخ چشمام از شدت اشک تار میدید با همون نگاه سابقش نگام کرد و خواستم از رو تخت بلند بشم با زحمتو درد پامو زمین گذاشتم پام خورد به یه شیشه و خورد زمین و غلت زدو گوشه دیوار ایستاد ؛فکرش عین برق از سرم عبور کرد لبه ی ملافحه ای که دورم پیچیده بودم و تو مشتم گرفتم فقط کافیه عزت نفس نداشته باشی،مثل من اعتماد به نفس هم نداشته باشی،حالا اگر این طور شخصیت تا اون حد ترسیده باشه و عصبی باشه و حس باخت کنه نتیجه اش میشه این: شیشه رو برداشتم و محکم کبوندم به لبه ی میز آرمین سریع فکرمو خوندو پرید پایین تخت و قبل این که لبه ی تیز شیشه رو به شاهرگ گردنم نزدیک کنم دستمو گرفتو چنان پیچوند که از درد دستم شل شدو شیشه از دستم افتاد و دادزد: -احمق ،احمق دیوونه جیغ زدم –آره من احمقم انقدر احمق که نفهمیدم حرفات برای اینه که منو به اینجا برسونی به خاطر این که بشم همبستر هوست،منو واسه یه شب میخواستی نامرد ،نامرد«نعره زد تو صورتم انقدر بلند که روح از تنم پریدو دوباره بهم برگشت»: -من، نامرد ،نیستم«با ضجه و جان سوزی گفتم:» -انقدر به خاطرت دروغ گفتم، انقدر خونواده امو گول زدم تا رسیدم به این اتاق لعنتی به این که تو این بلا رو سرم بیاری...«با زور دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و با جفت کف دستام هولش دادم عقب و با خشم و صدای گرفته گفتم:» -مگه اینو نمیخواستی ؟دیدی ؟دیدی ؟به مقصدت رسیدی ؟ولی من نمیخوام بی آبرو زندگی کنم نمیتونم تحمل کنم که بی آبرو بمونم مثل اون دخترایی که دورو برت بودن ...من خودمو میکشم آرمین با چهره ی جدی و عصبی و صدایی آروم گفت: -پات هستم -خفه شو عوضی پام هستی؟ منو ببین تو گفتی میایی منو از خونواده ام خواستگاری میکنی بهم گفتی جای این حلقه یه حلقه دیگه میندازی تو دستم «جیغ زدم :»کی گفتی«میام از تو رختخوابم تو رو خواستگاری میکنم؟کی گفتی من انقدر نامردم که اول آبرو تو می برم بعد همه ی آبروت می شم اونم اگر عشقم بکشه؟کی؟کی نامرد نالوتی؟تو دقیقا نامردی» آرمین بازو هامو گرفتو گفت: -به پات هستم فقط به خاطر تو به همون خدایی که الان قسمش میدادی تمام هدفم این بود که به اینجا برسونمت به این اتاق به این تخت و به این روز و ولت کنم بذارم برمو هیچ مسئولیتی هم قبول نکنم قبل این که بفهمی چی به سرت اومده برم تا از بابات انتقام بگیرم تا از اون بابای بیشرفت که تمام زندگی منو ازم گرفت همونطور که اوون آبروی بابای منو برد مرده و زنده  اش و بی آبرو کرد بی آبروش کنم بفهمه وقتی با مادر من بود....«قلبم هری ریخت شوکه به دهن آرمین نگاه میکردم این جمله آخر هزار بار از پرده گوشم عبور کرد(وقتی با مادرمن بود).... و به هیچ چیز فکر نمیکرد حتی به فکر بچه های مادرم هم نبود من چه حالی داشتم اون روز لعنتی که بابام دیدشون چه حالی داشت وقتی باعث شد پدر و مادرمو تو یه روز از دست بدم و بی آبرو بشیم ما چه حالی داشتیم نفس میخواستم به همین نقطه برسونمت که خودتو بکشی «اشکم داغ از ته قلبم رو گونه ام چکید من چه فکری میکردم آرمین تو چه فکری بود» آرمین-تو عزیز دوردونه ی حسین پناهی بودی ،ته تغاریش ،نفسش،باید نفسشو می بریدم پس تو رو گرفتم برام اهمیتی نداشتی مرده و زنده ات برام یکی بود میتونستم خیلی راحت اثری از خودم نذارم بدون این که کسی بفهمه که من باعث مرگت شدم ...میخواستم بابات از اینکه یکی به عزیزش ت*ج*ا*و*ز کرده وباعث خودکشیه تو شده دق کنه بپوسه از غمت دیوونه بشه...خونواده ات از هم بپاشه یه ماه مونده به عروسیه داداشت عذادارتون بشه مادرت از مرگ تون روانی بشه«چرا داره از جمع استفاده میکنه؟!!!خدا نکنه ...خدا نکنه نگین...» ....بعد هم تمام خیانت های پدرتو کف دست مادرت بذارم تا با دستای خودش پدرتو بکشه ...تمام این روزارو با این هدف کنارت بودم با این هدف تو رو عاشق خودم کردم بهت محبت کردم «با صدای گرفته تر مثل یه صدای آمیخته با بغض و کینه گفت:» -می بوسیدمت ،تو بغلم میگرفتمت...تا اعتمادتو جلب کنم و بتونم بکشمت اینجا اون روز کنکورت اومدی ولی زود بود باید بیشتر تو رو به خودم جذب میکرد «با کینه وحرص با صورتی سرخ وبر افروخته گفت:» -باید عین بابات می بودم با عشق بازی میکشتمت ،وقتی فکر میکردی عاشقتم باید دارایتو تسلیمم میکردی...من تن و روحو جونتو میخواستم همون طور که مادرم خودشو تسلیم پدرت کرده بود انقدر که فکر هیچ کسو هیچ چیزو جز به اون مهندس جوون شرکت که عاشقش شده بودو نمیکرد... کامیار رو هم وارد بازی کردم تو کم بودی من دونفررو از دست داده بودم باید دونفر رو از بابات میگرفتم «از حرص فکش منقبض میشدو با دندون قروچه کردن کلماتو ادا میکرد »: -اون با نگین شروع کرد،من باتو اون وارد عمل شدو من زمینه سازی کردم با اون اس ام اس ها با نام مستعاره«خشایار» تو ساده بودی،بی تجربه،بی فکر ،آروم ،مظلوم ...دین و ایمان داشتی ،پایبند به اصول بودی فقط وقتی بامن راه میومدی که جوّ زده میشدی از دایره جوّکه میومدی بیرون میشدی همون نفس روز اول که با تهدید دوست شدی با تهدید ادامه دادی...نگین سریع وادادو کامیار از ماه اول هم میتونست کارشو بکنه ولی قرار بود باهم انجامش بدیم سر سختیه تو راه نیومدنت زمانو کش داد و دوستی ها ادامه دار شد تا یه زمان خوب بدست بیاد ...تا سه روز قبل که نگین به کامیار ماجرای سفر مادرت اینا رو گفت،بهترین زمان بود تا انتقاممونو شروع کنیم ....«وارفتم ...باورم نمیشد همه اش یه بازیه شوم باشه منو نگین بازیچه بودیم؟!!!اون حرفا ،اون کارا،تمام کارای ارمین اومد جلوی چشمم ...بد گفتناش از بابا،رو کردن دست بابا،زیرابشو زدن ...نفرتش،وای بابا با مادرش بوده اون مردی که آرمین میگفت میخوام انتقامشو بگیرم بابا بوده، منو نگین اسباب انتقام بودیم ،اون حرفش«تو هیزم آتیشی هستی که من توش سوختم»... «اگر من هم تو ی اون روز لعنتی بودم اون مرده رو میگرفتم تا  اونم بکشیم».... «نفس وقتی کنارمی آرومم یه حسی دارم که میخوام تا ابد همراهم باشه»...اون حس انتقام بود که آرومش میکرد عصبی مشت کردم با مشتای دست راستم که آزاد بود کوبیدم به سینه اش با گریه جیغ زدم وضجه کنان گفتم: -لعنت به تو لعنت به اون داداشت که بدتر از توا ،ِشما انسان نیستید حیوونید حتی حیوونم نیستیدچون حیوونا این کاررو باهم نمیکنن؛...آرمین با یه حرکت جفت دستامو توی یه دستش گرفتو با دست دیگه ام کمرمو گرفت تقلا کردم جیغ زدم ولم کن از سر تقلا کردن یکی از دستام آزاد شدو کشیده ای بهش زدم وای ..صورتش که از سیلیم به طرف راست برگشته بود و برگردوند عصبی ولی آروم نگام کرد رگ کنار گردنش متورم شد فهمیدم عصبیش کردم دستمو کشید و جفت آرنجام تو بغلش جمع شد کمرمو محکم گرفت  تنم مماس تن گداخته شده اش کرد خواستم به عقب هولش بدم زورم نمیرسید جیغ زدم : -ولم کن حیوون ...پرتم کرد رو تخت و عین صفتش خیمه زد رو سرم از ترس تنم یخ کرد از عصبانیت نفس نفس میزد از چشماش خون میبارید ، نفسای پر از خشمو حرصش از میون دندونای قفل شده اش بیرون میومد حس کردم توی یه چشم بر هم زدن ببر منو میدره پر از وحشت بودم میلرزیدم کف دستاشو جک زده بود دو طرف سرم و زانو هاشم دقیقا دو طرف رون پام قفل کرده بود انقدر که حتی جرئت جنب خوردنو نداشتم حرارت داغ تن عصبیش و حتی با اون فاصله احساس میکردم با صدای دورگه گفت: -میخوای حیوون بودنو نشونت بدم؟ با هق هق و ترس نگاش کردم دادا زد: -میخوای حیوون بشم تا بفهمی حیوون کیه؟«با همون لرزه تنم نگاه به سینه اش که ازشدت خشم نفسای بلند بلند می کشید کردم ،دست ِ سردم راستمو با لرزش رو سینه ی داغش گذاشتم فقط گذاشتم چون جرئت هول دادنشو نداشتم با وحشتم  و بغضم نگاش کردم چقدر ترسیده بودم انقدر که داشتم قالب تهی میکردم توی چشمای خیسم با اون چشمای به خون نشسته اش نگاه کرد و بدون اینکه نگاهو از چشمم برداره ملافحه رو روی تنم کشیدو از روم بلند شد و لبه تخت پشت کرده بهم نشست ودستی پشت سرش کشیدو  گفت: -تو دختر قاتل پدر مادرمی ...دختر مردی که 16سال نقشه ی له کردنشو کشیدم سه سال پی ریزی کردم تا اعتمادشو جلب کنم بهش باج دادم چند برابر حقشو ماه به ماه تو حسابش ریختم هر کاری گفت قبول کردم تا دارایششو با اعتماد بی جا به من بده نیازی به پولش نداشتم میخواستم با خاک یکسان بشه وگرنه کل دارایی اون پول دوتا ماشینای منم نمیشه یک بیستم حساب بانکیمم نیست ...بهم نیم نگاهی کردو همونطور سرش به طرفم موند ولی به من نگاه نمیکرد به پاهای جمع شده ام نگاه میکرد آرومتر گفت: -بهت گفتم: به پات هستم چون منو کامیار هر دو باختیم اینو خیلی دیر فهمیدیم این دوستی لعنتی کش اومدو ما باختیم کامیار عاشق شد ومن ...«تمام جونم شد گوش حتی توی اون لحظه ،حتی با ظلمی که بهم کرده بود...تمام من شد گوش تا بفهمم چی بوده که خواسته به پام باشه:»بهم نگاه کرد برگشت تا راحت تر حرف بزنه لبشو با زبونش تر کردو گفت: -من عذاب وجدان گرفتم ،نمیدونم حتی معنی این کلمه ی لعنتی یعنی چی ولی نمیتونم همین طوری رهات کنم «اشکم از گوشه چشمم فرو ریخت» آرمین-کاش توحداقل نگین بودی اون وقت راحت میذاشتم می رفتم ،الان جلوی چشمام جون میدادی،نقشه 16ساله امو با این«دادزد»حس لعنتی به گند نمیکشیدم لعنت به پاک بودنت نفس لعنت به حجب و حیات لعننتی حتی تو اوج بد حالی از تنت محافظت میکردی دیوونه ام میکردی پسم میزدی منو کسی پس نزده بود ولی تو زدی تا دیوونه ام بکنی ، تا تشنه ام بکنی،که نتونم ازت دست بکشم لعنت به تو نفس لعنت به تو ، قسمم میدادی «مجددا دادزد:»لعنت به تواِ لعنتی چرا مادرم مثل تو نبود«اشکاش می باریدو عصبی پسشون میزد»چرا تو حتی نگین نشدی حتی اگر مثل اونم بودی راحت میگذشتم ...نمیتونم نمیتونم ...اگر تو رو بسوزونم ناحق سوزوندم ولی اگر هم بیخیالت بشم باباتم بیخیال شدم ....نمیگذرم نفس من پر دردو کینه ام ؛آره بی اجازه بهت دست زدم بی اجازه تموم داراییتو دزدیدم تا آبروتو بگیرم تا جونتو بگیرم تا اتقاممو بگیرم ولی پای تو هستم چون« نفسی » چون هرگز دختری مثل تو توی زندگیم نبوده هیچ وقت اولین مرد زندگی کسی نبودم دیشب حس غرور کردم که من تنها کسیم که تو رو دیدم مردی تا این حد به تو نزدیک نشده«تو چشمام با همون رنجو کینه و غرور نگاه کردو لبشو باز با زبونش تر کردو گفت:»هیچ مردی تو رو ندیده جز من انقدر زود نمیذارم بری ...پر از عطشم پر از کینه ای که عذاب وجدانم به تو نذاشت تخلیه بشم زدم زیر گریه و بلند بلند گریه کردم دستمو روی صورتم گرفتم و شنیدم که گفت: -پدرت مدیر اجرائی شرکت مادر م بود تازه استخدامش کرده بود یه مردی که چندسال از مادرم جوون تر بود ،خوش تیپ و شیکو موقر...با قیافه ای زن پسندانه ...مادر منم زنی سی و هفت هشت ساله و زیبا و پولدار ولی متاهل درست عین پدرت مردی که عاشقش بودو بهش اعتماد داشت خیلی زود فهمید که یه ارتباطی بین پدرتو مادرم هست ،وقتایی که بابا خونه نبود مامان یواشکی با پدرت تلفنی صحبت میکرد همه حرفاشونو می شنیدم ،مادرم دیوونه وار عاشق پدرت شده بود ومن این برق عشقو در اعماق چشمای پدرت شعله ور تر  میدیدم چند بار بی خبر رفتم شرکت مادرمو به منشی گفتم «به مادرم اطلاع نده »تا مثلا سورپرازش کنم هر بار پدرتو توی اتاقش دیدم ...یه بار که تو یه وضع ناجور دیدم که خدا میدونه چی به سرم اومد اما مادرم تو چشمای من نگاه کردو دروغی سر هم کردکه مغزم سوت کشید«یاد این حرف آرمین افتادم که وقتی از خونه آقای شمس اومده بودیم به موبایلم زنگ زدو میگفت عصبانیه چون ازینکه یک نفر تو چشمای کسی نگاه کنه و دروغ بگه آتیشش میزنه» آرمین مضطرب نگام کردو  همچنان گریه میکردم، گفت: -کم کم فهمیدم ما مدرسه ایم پدرم سرکاره مادر مو پدرت میان خونه امون تا باهم باشن ،مادرم به خاطر پدرت دیگه بابامو دوست نداشت ،محلش نمیذاشت «دوباره گردنش سینه اش سرخ شد زیر چشماش از بغض و حرص قرمزو متورم شده بود با لحن بغض آلودو دورگه گفت:» -باهاش متراکه کرده بود هرچی به پدرت نزدیک میشد از پدرم دور میشدو اونو عذاب میداد،مادرم دیگه پیش پدرم نمیخوابید ،نمیذاشت هم اون پیشش باشه ،بابام مجبور بود شبا رو کاناپه بخوابه ،عذابش میداد «دستی عصبی رو موهاش کشیدو گفت:» -بابا عشقش بود چطور تحمل میکرد؟چطور؟!!! من ،من لعنتی از همه چیز باخبر بودم ولی میترسیدم بگم روی حرف زدن در این موردو نداشتم ،یه حسی مثل خوره داشت منو میخورد  وقتی می دیدم که مادر به خاطر بابا ی تو داره غیرت،آبرو،عشق به حراج میذاشت به چه قیمتی می فروخت ؟ دلم میخواست هر دو شونو بکشم ،یه روز که برای خیانت میان جهنمو براشون مهیا کنم هیزم های درکو توی اون اتاق خواب لعنتی آتیش بزنم تا با هم بسوزن «واسه همین از اتاق خواب متنفره؟» مادرم یه زن خائن بود با وجود دو تا پسر بزرگ 15-13 ساله یه زندگی مشترکِ14 ساله رو با خیانتش به آتیش کشید و ککشم نگزید «یاد شمال افتادم ،وقتی گفتم اگر شهلا شوهر داشته باشه خیانت نمی کنه اون خیلی عصبی بود گفتSadخیانت میکنه ،من شاهد بودم)پس منظورش مادرش بود آرمین اشکاشو پس زدو گفت: -یه روز با کامیار تصمیم گرفتیم از مدرسه فرار کنیم به قیمت فهمیدن حقیقت ،آروم واردخونه شدیم صدای مامانو بابات میومد«میلرزید از خشم سرعت ریزش اشکش زیاد شده بودو حرصی تر پسشو ن میزد با بغض میگفت:» -صدای خنده هاشون ،آهو ناله ی مامان هنوزم تو گوشمه ...پشت در اتاق ایستادیم ،همه ی اون حرفارو میشنیدیم و عذاب میکشیدیم انگار نه انگاراین دونفر به کسای دیگه تعهد دارن ؛منو کامیار شاهد همه چیز بودیم دو تا شاهد که اون صحنه های خیانت تا ابد جلوی چشمامونه مامان یه پیرهن فیروزه ای تنش بود،چشمای مامان با اون لباس خیلی قشنگ میشد بابا نمیذاشت اون لباسو جایی بپوشه فقط باید برای بابا می پوشید فقط برای اون ولی مامان اون لباسو برای بابات پوشیده بود ...دیگه نمیتونستیم تحمل کنیم از خونه زدیم بیرون قسم خوردم برگشتیم به بابا بگم...وقتی رسیدیم خونه جسد هر دوشون غرق در خون بود چاقو تو قلب ِ بابا بود در حالی که تن مادرم پر از ضربات چاقو بودو چاقو تو قلب پدرم بود...«بهم با حرص و کینه نگاه کردوعصبی دادزد:» -بابات قاتل پدر رو مادر منه ؛بابای بی شرفت هم پدرمو ازم گرفت هم مادرمو ؛تموم این سال هاا نفسامو با انتقام از پدرت کشیدم تموم شبام با کابوس جنازه ی پدر ومادر م،خیانت مادرم گذشت...از همه ی فامیل بریدیم چون همه منو کامیاررو به چشم بچه های حروم زاده میدیدن میگفتن:« از کجا معلوم ما بچه های شوهراش باشیم» مگه ما چه گناهی داشتیم ؟نتونستیم مدرسه بریم چون خبر تو محل پیچیده بود،نمیتونستیم با بچه های محل بازی کنیم ،با دوستامون بیرون بریم چون ما مادر ه*ر*ز*ه داشتیم گناه ما چی بود که باید تو نوجوونی بی کس میشدیم ؟چون پدرت یه زن باز بودو عاشق مادرم شد؟عاشق یه زن شوهر دار؟کافر این کاررو میکنه؟حیوون این کاررو میکنه ؟ بلند شدمو نشستم ملافحه رو محکم تو بغلم گرفتمو گفتم: -گناه من و نگین چی بود ؟ من اون موقع فقط 6 سال داشتم منو نگین دوتا بچه بودیم بی خبر از همه جا طبق چه عدالتی انتقام میگیری؟ صدای جیغ نگین تا بالا اومد با وحشت به طرف در نگاه کردم و در جا خواستم بلند شم آرمین جست زدو منو گرفتو گفت: -کامیار هست عصبی جیغ زدم: -شما پست فطرتیت عین بابام می مونید حداقل مادرتونم گناهکار بود ولی ما چی؟ولم کن کثافت ،من از دستت شکایت میکنم من به پلیس میگم...هولش دادم اومدم پایین تخت ،گرفتتم و کبوندتم به دیوار رو با خشمو حرص تو صورتم باتن صدای آروم دو رگه گفت:فکر کردی من جایی میخوابم که آب زیرم بره؟فکر کردی بیگدار به آب میزنم ؟ اونجا رو ببین«به گوشه اتاق اشاره کرد یه دوربین بودو گفت : -میدونی دیشب کجا بود؟اون بالای ال سی دی ،میدونی از کی فیلم میگرف؟از تو «انگار آتیشم زدن تموم تنم از این حرفش میسوخت ضجه وار شروع کردم به گریه کردن پاهام سست شد داشتم می افتادم گرفتتم و تو گوشم گفت: -منو گوش بده ،میخوای آبروت همه جا بره؟ میخوای همه فیلم تو ببینن ؟میخوای اول از همه به مامانت نشونش بد؟ سرمو بلند کردمو جیغ زدم:خفه شو آرمین به مامانم چیکار داری؟ با حرص گفت: -پس گوشتو باز کن اگر بمیری بمونی ،آب بشی ، زیر زمین بری پیدات میکنم و نفس وای نفس که وای به روزت که پدر ِپدر سگتو در میارم ،اگر به کسی جز اونایی که من میخوام بدونن که چی شده حرفی بزنی شیر فهم شد؟..«.تکونم دادو گفت»:با توام؟ پاهامو سُر دادم و رو زمین نشستم پام سوخت ولی سوزش دلم بیشتر بود نمیدونم چی بود رفت تو پام و اونطور میسوخت...و اعتنا  نمیکردم بس که گیجو شوکه و بازنده بودم... آرمین جلوی پام چون پاتمه زدو گفت: -اگر میخوای به پات بمونم تا زمانی که اعمال دیشب هویدا نشده باید دست از پا خطا نکنی اگر جریم کنی نفس گوشتو باز کن کاری که دلم میخوادو باهات میکنم ،بذار با تو همچنان جدا از حساب بابات رفتار کنم با گریه نگاش کردم و نگاش افتاد به پامو با حرص گفت: -ای خدا نفس!وایستا ببینم شیشه تو پاته پاشو رو تخت بشین پاشو «زیر بازو هامو گرفتوبلندم کردو نالیدم: -آخ آخ پام.. باحرص گفت: -لمسی مگه؟که شیشه رفته تو پات نفهمیدی بشین ببینم ،بذار لباساتو بیارم تنت کن بگم کامیار بیاد بالا یه نگاه به پات بندازه....

ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، نرسا ، SOGOL.NM
#9
[rtl]پست یازدهم
[/rtl]


[rtl]گوشی رو برداشت در حالی که همین طور با اخم بهکنار رون پای زخمیم نگاه میکرد گفت:[/rtl]
[rtl]الو...سلام...چی شده؟!...آهان...بیا بالا...نهشیشه رفته تو پاش...خوابیده؟آره بیا می ترسم خودم در بیارم ...یه تیکه بزرگه...کنار رون پاشه...نمیدونم کامیار عمیقه یا نه انقدر من سوال پیچ نکن..تا گوشی رو قطع کنه بره لباسامو بیاره خودم اون تیکه مثلث شکل شیشه رو کشیدم بیرون و از درد جیغ کشیدم سریع اومد بالا سرمو تا دید شیشه رو بیرون کشیدم دادزد:[/rtl]
[rtl]-دیووونه چرا کشیدی بیرون ؟مگه نگفتم صبر کنکامیار بیاد ؟وای از دست تو تی شرتشو که رو زمین افتاده بود همون که دیشب تنش بودو از رو زمین برداشت و رو زخم پام فشار دادو جیغ کشیدمو با حرص گفت:[/rtl]
[rtl]-زهر مار ،حرف گوش نمیدی لج میکنی اه[/rtl]
[rtl]با گریه گفتم:[/rtl]
[rtl]-فشار نده دردم میاد[/rtl]
[rtl]-دستتو بگیر روش برم لباستو بیارم ،فقط بلدیآدمو حرص بدی [/rtl]
[rtl]رفت لباسمو آوردو گفت:[/rtl]
[rtl]_من نگه میدارم لباستو بپوش[/rtl]
[rtl]-نمیخواد ،تو برو بیرون به اندازه کافی گناهکردی [/rtl]
[rtl]آرمین عصبانی نگاهم کردو گفت:[/rtl]
[rtl]-می زنمتا...بپوش ببینم[/rtl]
[rtl]با همون گریه لباسامو گرفتمو پوشیدم و اونم همونطور عصبی و با اخم نگام میکرد و چشم از چشمم بر نمیداشت تا کامیار اومد و آرمین رفت در رو براش باز کنه صداشون میومد[/rtl]
[rtl]کامیار-اوه اوه سر وگردنتو چیکار کرده[/rtl]
[rtl]آرمین- بدو پاش خونریزی داره ،نگین چیکار کرد؟[/rtl]
[rtl]کامیار-دیوونه شده بود انقدر جیغ و هوار کرد کهصداش دورگه شده بود با زور ساکتش کردم ،مجبور شدم آرامبخش بهش بزنم الان خوابیده،صدای جیغ نفس خیلی میومد گفتم:کار دست خودش میده از نگین خیلی بدتر بود نگین زودتر آروم شد[/rtl]
[rtl]آرمین- اون نفس ِبا همه فرق داره هنوزم دارهگریه میکنه شیشه رو شکوند تا شاهرگشو بزنه دیر رسیده بودم زده بود،اون یه دخترسالم بود ،کاش نبود تا من آروم میگرفتم[/rtl]
[rtl]کامیار-کجاست؟[/rtl]
[rtl]آرمین- تو اتاقه [/rtl]
[rtl]کامیار اومد تو اتاقو با گریه نگاش کردم وکامیار نگام کردو آرمین تی شرتشو از رو پام بداشت و کامیار اومد جلو به زخم پام نگاه کردو گفت:[/rtl]
[rtl]-آرمین،عمیقه بخیه میخواد[/rtl]
[rtl]آرمین-میتونی اینجا بخیه بزنی ؟یا ببرمشبیمارستان؟[/rtl]
[rtl]کامیار –نه وسایل آوردم فقط باید بی حس کنم[/rtl]
[rtl]با ترس و هق هق گفتم:[/rtl]
[rtl]-تحمل میکنم[/rtl]
[rtl]آرمین-بیهوش که نمیکنه بی حس میکنه[/rtl]
[rtl]با اون نفسای بریده بریده و گریه گفتم:[/rtl]
[rtl]-نِ..نمی ...خوام[/rtl]
[rtl]آرمین هم با حرص گفت:[/rtl]
[rtl]-به درک درد بکش جونت در بیاد [/rtl]
[rtl]کامیار به آرمین نگاه کردو آروم به من گفت:[/rtl]
[rtl]-نفس موضعی بی حس میکنم الن که عصبی هستی بیشتردرد میکشی حالتم مساعد نیست ،موضعی  بی حسمیکنم باشه؟[/rtl]
[rtl]با تردید نگاش کردم میترسیدم اعتماد کنم ولیچاره ای نداشتم ؛کامیار یه آمیول بهم زدو بعد هم با یه اسپره ای فضا رو استریل کردو بعد هم زخموبررسی کرد که شیشه توش نمونده باشه و شست و بخیه زدو پانسمان کردو بعد رو به آرمین گفت:[/rtl]
[rtl]-باید چرک خشک کن بخوره تا چرک نکنه [/rtl]
[rtl]آرمین-بنویس برم بگیرم[/rtl]
[rtl]کامیار-پایین یه بسته دارم میارم فعلا اونوبخوره بعد براش بگیر[/rtl]
[rtl]با نگرانی گفتم – نگین...[/rtl]
[rtl]کامیار- خوابیده نگرانش نباش [/rtl]
[rtl]-باید ...باید ..بریم«دوباره گریه رو از سرگرفتمو آرمین رو به کامیار گفت:»[/rtl]
[rtl]-تو برو [/rtl]
[rtl]کامیار- یه آرام بخش بهش بزنم آروم بشه؟[/rtl]
[rtl]آرمین-نه آرومش میکنم[/rtl]
[rtl]کامیار- مراقب باش به پاش آب نزنه ،بهش یه چیزمقوی بده بخوره به خاطر دیشب و این خونریزیو درد هایی که داشته و گریه زاریش ضعف آورده [/rtl]
[rtl]آرمین- چی بدم؟![/rtl]
[rtl]کامیار- شیر و عسل و زرده تخم مرغ و با هم قاطیکن بده بخوره ،قبل اینکه چرک خشک کنشو بخوره بده [/rtl]
[rtl]آرمین سری تکون دادو برگشت طرف منو گفت:[/rtl]
[rtl]-دراز بکش تا بیام ،راه نیوفتی با اون پاتا[/rtl]
[rtl]دنبال کامیار تا رفت بیرون شروع کردم بقیهلباسمو به سختی پوشیدن...با نگین چیکار کنم؟اون که الان خونه کامیار خوابه ،هر چند که اوضاع اون بهتر از من حداقل اینکه اون یه دختر نبوده تازه آرمین گفت:[/rtl]
[rtl]«کامیار عاشقش شده »شاید باهاش ازدواج کنه ؛خدایاباید چیکار کنم جواب مامانو چی بدم؟همه ی اینا تقصیر باباست ،چرا ما باید تقاص پس بدیم؟تقاص گناهای خودمم هستوقتی خونواده امو گول میزدمو به هوای بنفشه روزامو با آرمین پر میکردم آخرش میشه این وقتی باورهامو به خاطر آغوشش کنار میذاشتم...[/rtl]
[rtl]-کجا؟[/rtl]
[rtl]-میخوام برم به دردخودم بمیرم [/rtl]
[rtl]لیوان شیر رو، روی میز توالت گذاشتو اومد بازوموگرفتو با زور رو تخت نشوندتمگفت:[/rtl]
[rtl]-مادرت اینا فردا می رسند[/rtl]
[rtl]با حرص گفتم:[/rtl]
[rtl]-خوبه همه جوره آمار منو داری ،حالا چی؟کارتباهام تموم نشده ؟دیگه چی میخوای ؟جونمو؟من که داشتم جونمو خودم میگرفتم مگه اینو نمیخواستی؟حالا بذار برم آنقدر غصه بخورم دق کنم بمیرم ،شاید هم تا اون موقعه مامانم و بابام بفهمندو خودشون یه بلایی سرم بیارن ؛حالا دیگه کابوسای شبونت قطع میشن؟تو که به راحتی زندگی منی که به ماجرا ربطی نداشتمو خراب کردی حالابرو به گوش بابام برسون که تموم زندگیمو از هم بپاشونی ولی اگر میخوای یه لطفی بکنی بذار یه ماه دیگه عروسیِنعیم اون بگذره [/rtl]
[rtl]اومدم بلند شم بازومو گرفتو بازومو کشیدم ازدستش بیرونو گفتم:[/rtl]
[rtl]-من باورت داشتم ،تو رو جای خونواده ام پشت خودممیدیدم ،گذاشتم بهم نزدیک بشی چون دوستت داشتم عاشقت شدم «حلقه امو در آوردمو پرتش کردم و با گریه گفتم:»ولی تو همه رو دروغ گفتی ،میخوام برم گم گور بشم..[/rtl]
[rtl]آرمین با تحکم گفت:[/rtl]
[rtl]-کجا بدبخت ؟کجا رو داری که بری؟ تموم زندگیتون،زندگیت تو دستای منه یادت رفته که دار رو ندارتون تو شرکت من خوابیده ؟هنوز قائله ختم نشده این بازی ادامه داره وتو تا تهش باید با من بمونی وگرنه می زنم به سیم آخر اون فیلمو اون سرمایه و این راز خیانت بابای بی همه چیزتو ...همه رو رو میکنم ...منو ببین ،من اون کامیار احمق نیستم ، بابای اون بابای من نبود اون انتقام مادرشو می خواست بگیره ،باباشم اون طوری که من بابامو از دست دادم از دست نداده اون که با خفت زندگیشو باخته منم و میتونم خفت بار تر زندگی اعضای خونواده ی پناهی رو به باد بدم ولی دو چیز سد راهم شده اول مادرت که همیشه منو یاد پدرم مینداخت چون همون جایگاهی قرار داره که بابام قرار داشت و من نمیتونم اینو نادیده بگیرم و دوم  خود تویی نفس نذار چشممو به این یه خرده رحمببندم ،واسه من این دیگ نجوشه نمیذارم سر سگ هم توش بجوشه ؛خداحافظ؟ به همین راحتی؟«بازوهامو گرفت و من و طرف خودش کشوندو گفت:»[/rtl]
[rtl]-با من میمونی چون من میخوام ،چون تمام زندگیتخلاصه میشه در با من بودن ،میخوای مامانت به دور از واقعیت با آرامش همیشگی زندگی کنه؟میخوای سالم باشه؟میخوای نندازمش گوشه بیمارستان؟میخوای عروسی ِنعیم..[/rtl]
[rtl]با کف دستام زدم تخت سینه اشو با گریه وجیغگفتم:[/rtl]
[rtl]-به مامانم کاری نداشته باش [/rtl]
[rtl]اومد نزدیک ترم کمرمو گرفت خواستم پسش بزنم تنمبه شدت درد میکرد پام هم که هنوز بی حس بود ولی بازم میترسدم تکونش بدم ؛محکم تر من گرفت تو گوشم گفت:[/rtl]
[rtl]-تا وقتی که من دلم بخواد تو با من می مونی[/rtl]
[rtl]نگاش کردم فقط 4-5سانتی متر با صورتم فاصله داشتاشکام فرو ریختو گفتم:[/rtl]
[rtl]-حتی یه لحظه ی دیگه طاقت این گناهو ندارم [/rtl]
[rtl]نگاهشو از رو چشمای خیسم سُر داد روی لبم و لبخودشو با زبونش تر کرد و گفتم:[/rtl]
[rtl]-دنیامو گرفتی ...میخوای همه یآخرتمم بگیری؟[/rtl]
[rtl]سرشو نزدیک تر کرد و کمرمو گرفت با بغض و گریه والتماس ،سرمو برگردوندم و گفتم:[/rtl]
[rtl]-نه ترو خدا...[/rtl]
[rtl]همون جا ایستاد نگام میکردو هق هق میکردم آرومولی عصبی گفت:[/rtl]
[rtl]-بسه تو دستای من هق هق نکن[/rtl]
[rtl]-بذار برم[/rtl]
[rtl]-کارم باهات تموم نشده[/rtl]
[rtl]نگاش کردم،پلکزدم تا اشکم فرو بریزه و تاری چشممبره ،تو چشمام سرگردون نگاه میکرد با صدای لرزون گفتم:[/rtl]
[rtl]-اگر باز هم بهم دست بزنی کار ناتموم امروزموتموم میکنم [/rtl]
[rtl]اشکامو با دست راستش پاک کردو گفت:[/rtl]
[rtl]-مگه خودکشی گناه نیست که منو تهدید بهش میکنی؟[/rtl]
[rtl]-حاضرم اون دنیا مث یه سگ پا سوخته باشم وتوبیابونهای برزخ سرگردون باشم و زوزه بکشم تا تو منو اینجا به خاطر انتقاموه*و*س*ت هر شب به گناه نکشونی، نمیذارم آرمین.......[/rtl]
[rtl]تو چشمام اشک پر شد  و آهسته رهام کردو بلند شد یه سیگار از جاسیگاریش برداشت و دم پنجره سیگار کشید، یکی دوتا سه تا...  سیگار کشیدنش تمومی نداشت ،دقایق زیادی میگذشت واون سیگار دود میکردو من به آینده ینا معلومم گریه میکردم، نمی تونستم بلند بشم ،نمی ذاشت برم زورم بهش نمی رسید نمیخواستم دوباره از سر خشم بهم دست درازی کنه نمیخواستم تهدیداشوعملی کنه من دوتا نقطه ضعف داشتم اولی اون فیلم لعنتی دومی مامانم که می ترسیدم اگر از راز دیشبو خیانت بابا بو ببره بلایی سرش بیاد [/rtl]
[rtl]آرمین دیوونه بود من از هر کاری که ممکن بود ازشسر بزنه وحشت داشتم بی نهایت می ترسیدم بی نهایت خودمو باخته بودم وقتی همه چیز زندگیت تو دستای یک نفر باشه دیگه نمیتونی هیچ ریسکی بکنی شاید خیلی کارا میشد بکنم ولی من جرأت ریسک نداشتم[/rtl]
[rtl]خیلی نگران مامانم بودم اگر میفهمید چه بلایی سرمنو نگین اومده سکته میکرد حس میکردم از هواپیما پرتم کردن پایین چتر نجات داری ولی باز نمیشهزیر پام هم دریاچه ای نیست به هر حال میخورم زمین ولی وقتی هنوز رو هوا معلقم دارم از ترس مرگ پس می افتم و تموم امیدمو از دست دادم میدونستم آرمین زندگیمو خراب کرده ولی از ترس بیشترخراب نشدن داشتم سکته میکردم[/rtl]
[rtl]-فعلا به خاطر تو عقدِ موقت میکنیم.[/rtl]
[rtl]با یه حالت تعجب و شاکی گفتم :[/rtl]
[rtl]-چی؟!!!!!!![/rtl]
[rtl]آرمین با عصبانیت گفت:[/rtl]
[rtl]-من که مشکلی ندارم تویی که داری پس می افتی منمنمی تونم بذارم که بری من این نقشه رو 16سال نکشیدم که به خاطر دین وایمان تو بذارمش کنار[/rtl]
[rtl]-می خوای چیکار کنی؟!!!!!!!!!!!![/rtl]
[rtl]-زندگی باباتو بگیرم هر چی که به اسم اونه هرچیکه اسم اون روشه به اون مربوطه میشه و بهشون تعلق خاطر داره ...[/rtl]
[rtl]با بغض و چونه ی لرزون سرمو کج کردم گفتم:[/rtl]
[rtl]-آرمین...[/rtl]
[rtl]با خشم دادزد؟[/rtl]
[rtl]-دل بی صاحبتو می کَنی میندازی اون ور ، باباتوبه عذای خودش میشونم و تا اون موقعه تو مال منی ....[/rtl]
[rtl]-تو دیوونه ای[/rtl]
[rtl]-آره دیوونه ام واسه همین وقتی پیشنهادی میدم کهبیشتر به نفعته سریع قبول کن که ممکن هر آنی دوباره بزنه به سرمو بزنم زیر همه چی.[/rtl]
[rtl]-تکلیف من چیه؟[/rtl]
[rtl]-فعلا همین که گفتم.[/rtl]
[rtl]شیر رو بهم دادو گفت:بخور الان ضعف میاری کامیارقرص داده قویه ...[/rtl]
[rtl]-نگین چی؟[/rtl]
[rtl]-تو نگران خودت باش نترس کامیار احمقِتر از اونیکه تصمیمی بگیره که به نفع نگین نباشه تا اینجای ماجرا ما با هم بودیم ولی از اینجا به بعد هر کی برای خودش تصمیم میگیره [/rtl]
[rtl]ازش خیلی می ترسیدم دیگه نگاش که میکردم ته دلمخالی میشد پشتم می لرزید هیچ چیز براش مهم نبود فقط به فکر انتقامش بود درست عین یه طعمه برای ببری بودم که از دشمنش زخم خورده حالا به واسطه یمن داره دشمنشو به خودش نزدیک میکنه [/rtl]
[rtl]حلقه امو از رو زمین برداشت و گفت:[/rtl]
[rtl]-مگه نگفتم از دستت درش نیار؟«دستمو گرفت و حلقهروتو انگشتم کرد»و گفت:[/rtl]
[rtl]-مانتوتو در بیارمن نمیذارم یه قدم از این خونهدور بشی تا وقتی که مادرت اینا بیان تو همین جا هستی[/rtl]
[rtl]گوشی رو برداشتو غذا  سفارش داد و بعد یه نگاه به سر تا پام کردوگفت:[/rtl]
[rtl]-مثل آینه دق بشین اینجا هی فرت وفرت اشک بریزتا منو دیوونه کنی [/rtl]
[rtl]موبایلم زنگ خوردو بلند شد از تو کمد کیفموبرداشتو موبایلمو در آوردو نگاه به صفحه اش کردو گفت:[/rtl]
[rtl]-مامانته، این طوری با گریه جوابشو نده[/rtl]
[rtl]اشکامو پاک کردمو جواب دادم: الو؟[/rtl]
[rtl]مامان- نفس؟؟سلام!هنوزم خواب بودید؟[/rtl]
[rtl]-سلام نه[/rtl]
[rtl]مامان-دیگه کسی خونه نیست شما ها رو از خواببیدار کنه، شما دوتا خواهر تا یک نیم دو خوابیدید آره ؟صدات گرفته خواب بودی دیگه تلفنم که جواب نمیدید.[/rtl]
[rtl]-از صبح دارن کابل کشی میکنن تلفن کار نمیکنه[/rtl]
[rtl]«لبهامو رو هم فشردم تا گریه نکنم مامان گفت:[/rtl]
[rtl]-نگین بهتر شد؟[/rtl]
[rtl]-آره خوابیده نگران نباش خوبه خوبه [/rtl]
[rtl]مامان-دکتر رفتید؟[/rtl]
[rtl]-آره مامان جون گفتم که خوبه[/rtl]
[rtl]مامان-از دیشب تا حالا از استرس مردم شما هم کهتلفنو جواب نمیدید هر چی به گوشیه نگین و تو زنگ زدم هم جواب نمیدادید دلم هزار راه رفت ،دکتر چی گفت؟ [/rtl]
[rtl]-یه مسمومیت ساده  بود چند تا دارو داد الانم خوبه[/rtl]
[rtl]مامان- خدا روشکر؛ جاتون خالی هر طرف بر میگردمتو و نگینو می بینم به خدا دل و دماغ ندارم تو این سفر، ای کاش نمی اومدم، پیشتون می موندم.[/rtl]
[rtl]اشکم فرو ریخت آرمین اخم کردو لبهامو رو همفشردمو مامان گفت: [/rtl]
[rtl]- کار نداری مامان؟[/rtl]
[rtl]-نه خوش بگذره[/rtl]
[rtl]-سلامت باشی باباتم سلام می رسونه خداحافظ[/rtl]
[rtl]-خداحافظ[/rtl]
[rtl]تا تماسو قطع کردم زدم زیر گریه واقعا به مامانمنیاز داشتم ای کاش نمی رفت اگر بود ما این مهمونیه لعنتی نمی اومدیم دلم میخواست سرمو رو سینه اش میذاشتم گریه میکردمو منو آروم میکرد [/rtl]
[rtl]آرمین رفت برام آب آوردو گفت:[/rtl]
[rtl]-بیا بخور ،آروم میشی[/rtl]
[rtl]-نمیخورم[/rtl]
[rtl]محکم تر گفت:بخور نفست میاد بالا[/rtl]
[rtl]دستشو پس زدم با حرص گفت:به درک اونقدر گریه کنتا بمیری[/rtl]
[rtl]از اتاق که رفت بیرون دیگه بلند بلند عر میزدم بیستدقیقه ای گذشت و برگشت تو اتاقو منو نگاه کردوگفت:[/rtl]
[rtl]-بسه نرو رو اعصاب من[/rtl]
[rtl]اومد جلو زیر بازومو گرفت،بازومو کشیدمو گفتم:[/rtl]
[rtl]-ولم کن[/rtl]
[rtl]-چیه نامحرمم؟[/rtl]
[rtl]با حرص و بغض نگاش کردمو وگفت:[/rtl]
-پاشو صورتتو آب بزن اعصاب خرد کردنتو تموم کن
[rtl]به زور وادارم کرد به روشویی برمو صورتمو بشورم ،خدا میدونه یه آدم بازنده مثل من چطورگریه اش بند نمیاد وتا خودشو تو آینه می بینه یادش میوفته این منم که زندگیشو راحتو مفت باخته دستمو به دو طرف روشویی گرفتمو از گریه چونپاتمه زدم جلوی روشویی درحالی که دستام هنوز رو لبه ی روشویی بود پام میسوخت بی حسیش داشت میرفت آرمین اومدو با عصبانیت گفت:[/rtl]
[rtl]-چرا نشستی ؟ای خدااا ؛خون منو سیاه کردی روانی،پات بخیه داره الان بخیه ات باز میشه پات به خون ریزی می افته ،تو چرا همش مصیبت برای من میسازی؟[/rtl]
[rtl]زیر بغلمو گرفتو بلندم کرد و برگشتم و دوبارهشروع کردم به زدنش با مشتای بی جونم به شونه و سینه اش مشت میزدمو با ضجه میگفتم:[/rtl]
[rtl]-چرا با من این کار رو کردی؟من بهت اعتماد داشتم،بیشرف...من گناهی نداشتم ،من زندگیمو میخوام زندگیمو بهم بده...[/rtl]
[rtl]اینبار برعکس دفعات قبل سعی کرد آرومم کنه منوتو بغلش گرفت و گفت:[/rtl]
[rtl]-دیگه تموم شد نفس بسه...بیا یه کم آب بخور آبروشویی رو باز کردو گفت :بیا جلو...[/rtl]
[rtl]-من باید بمیرم ..من احمقم...نباید با تو دوستمیشدم،من ِکودن همیشه ازت ترسیدم انقدر ترسیدم تا برسونیم به اینجا...[/rtl]
[rtl]آرمین من آورد تو اتاقوتلفن برداشت ...صدای جیغنگین میومدو منو بدتر به گریه مینداخت آرمینگفت:[/rtl]
[rtl]-الو کامیار...کامیار ...اَهَه این دوتا هم کهدیوونه اند ...«گوشی رو قطع کردو پرت کرد رو مبل و رو به من گفت:»[/rtl]
[rtl]– بیا یه چیزی بخور الان از حال میری[/rtl]
[rtl]-نمی...خو...رم...[/rtl]
[rtl]روی تخت دراز کشیدمو پامو جمع کردم منو نگاهمیکرد ،پامو آروم کشید و صاف کردو گفت:[/rtl]
[rtl]-پات بخیه داره جمع نکن[/rtl]
[rtl]جعبه ی پیتزا رو روی تخت گذاشت و گفت:[/rtl]
[rtl]-نفس ،من حوصله غش کردن تو رو ندارما ،پاشو بیاغذا بخور اون لیوان شیرم که تا ته نخوردی همش باید زور بالا سرت باشه؟«یه تیکه پیتزا بر داشتو جلوی دهنم گرفت و با حرص گفتم:»[/rtl]
[rtl]-گفتم نمیخورم ،نمی شنوی؟[/rtl]
[rtl]عاصی شده گفت:[/rtl]
[rtl]-الان برای چی آبغوره میگیری؟[/rtl]
[rtl]-تو که نمی فهمی تو که چیزی رو از دست ندادی [/rtl]
[rtl]بازومو گرفتو بلند کردو جیغ زدم :[/rtl]
[rtl]-ولم کن نمی خورم نمیخوام...[/rtl]
[rtl]آرمین به آرومی ولی جدی گفت:[/rtl]
[rtl]-داره روی سگم بالا میادا میدونی که بعدش انقدرمهربون نیستمو تو رو مجبور میکنم که بخوری پس الان با زبون خوش غذاتو بخور [/rtl]
[rtl]با چونه ی لرزون و چشمای خیس نگاش کردم ،صدایجیغ نگین بازم اومد تا صداشو شنیدم بلند بلند گریه کردم ،تکه مثلثی پیتزا روپرت کرد تو جعبه و گفت:چه گرفتار شدیما...[/rtl]
[rtl]کم کم شب میشد نگین هنوز خونه ی کامیار بودو منهمچنان پیش آرمین بودم[/rtl]
[rtl]آرمین هم از کنارم جنب نمیخورد همونطور کنارم ،نیمهنشسته و نیمه خوابیده به چوب بالای تخت تکیه داده بود و لب تاپش رو پاش بودو نمیدونم دنبال چی میگشت منم همونجا رو تخت پشت کرده به آرمین دراز کشیده بودمو به بد بختیام فکرمیکردم رفته بود جکوبو آورده بود بالا ،جکوب هم جلوی در خوابیده بودو منو نگاه میکرد درست روبروی من بود، میترسیدم چشمامو ببندم و بیاد رو تخت  ،تا منم نگاش میکردم سرشو بلند می کرد و پارسمیکرد درست انگار اسیر این آرمین بی شعور بودم [/rtl]
[rtl]آرمین-پیدا کردم بیا ،اینو بخون [/rtl]
[rtl]برگشتم دیدم لپ تاپشو رو برگردونده طرف منو رویصفحه متن صیغه است نگاش کردمو وکمی گوشه های لبم آویزون شدو گفت:[/rtl]
[rtl]-چرا نگاه میکنی؟[/rtl]
[rtl]-من نمیخوام صیغه ی تو بشم [/rtl]
[rtl]آرمین با حرص نگام کردو گفت:[/rtl]
[rtl]-به درک من که مشکلی ندارم تویی که هی میگیگناهه و فلانه وبساره،ولی فکر هم نکن دست از سرت بر میدارم [/rtl]
[rtl]لپ تاپو گذاشت کنار رو کمر مو گرفت اومد روم باوحشت دستمو رو سینه اش گذاشتمو با صدای لرزون گفتم:[/rtl]
[rtl]-آرمین![/rtl]
[rtl]آرمینبا اخم گفت:[/rtl]
[rtl]-هان؟چیه؟[/rtl]
[rtl]-من نمیخوام گناه کنم...[/rtl]
[rtl]آرمین- منم نمیخوام دست ازت بکشم «شصتشو رو لبمکشیدو سرشو اورد پایین و بالای لبمو بوسید ،سرمو به طرف راست بر گردوندم ،به قفسه ی سینه اش فشار آوردم که به عقب بره جفت دستامو تو یه دستش گرفتو برد با لا سرم و گفت:[/rtl]
[rtl]-حالا تقلا کن با این دستای بسته و پای زخمیت،میدونی که من عاشق اینم که تو تقلا کنی اینطوری ت*ح*ر*ی*ک میشم ،تقلا کن جوجه ی من [/rtl]
[rtl]زدم زیر گریه و گفت:[/rtl]
[rtl]-واسه من آبغوره نگیر من دلم با اشک ریختن کسینمی سوزه«دگمه بلوزمو باز کردو با وحشت بیشتر گریه کردمو گفتم:»[/rtl]
[rtl]-آرمین...[/rtl]
[rtl]دادزد:[/rtl]
[rtl]-زهر مار پس چی؟صیغه می خوای یا نه؟[/rtl]
[rtl]بهش نگاه کردم وسری تکون داد«نمیخواستم زن صیغهای بشم ،من همش بیست ودوساله ام بود ،آرمین منو ول میکرد چه یه ماه دیگه چه یه سال دیگه وقتی ازم سیر بشه ولم میکنه اون وقت چیکار کنم؟مگه بی صیغه و با صیغه فرقی به حالت داره اون به هر حال تو رو مجبور به رابطه میکنه ولی حداقل با صیغه گناهی نیست ،زنش بشم که هر لحظه اراده کرد منو مجبور کنه؟پس چیکار میخوای بکنی فکر کردی اونطوری مجبور نیستی مگه نشنیدی چه تهدیدایی کرد باید به خاطر مامان ،عروسیه نعیمکه بهم نخوره،خونه و زندگیو کار بابا و نعیم که هر دو زیر دست آرمینن حتی بخاطر نگین که باوجود اینکه آرمین میگه کامیار دوسش داره ولی کامیار تو دهن آرمینو نگاه میکنه اگر اینم نقشه باشه چی نه نه نمی شه بیگدار به آب زد اون از من فیلم داره حتما از نگینم فیلم داره مجبورم لعنت بهش من مجبورم...[/rtl]
[rtl]آرمین-تو انگار خوبی بهت نیومده« دگمه دومو بازکردو دستمو رو لباسم گرفتمو گفتم:»[/rtl]
[rtl]-باشه«باشه؟!!احمق تقلا کن ،نمیتونم سگ جلوی درنشسته می ترسم ،از آرمین که بدتر از اون سگه می ترسم اگر آبرومو به بازی بگیره چی؟از یه آدم معمولی بشم یه انگشت نما؟از کجا معلوم واقعا فیلم گرفته؟»[/rtl]
[rtl]از روم بلند شدو لپ تاپو آورد روبروم به سختیبلند شدمو گفتم:[/rtl]
[rtl]-آرمین«سر بلند کردو جدی نگام کردو گفتم:»[/rtl]
[rtl]-واقعا فیلم گرفتی؟[/rtl]
[rtl]آرمین پوز خندی زدو گفت:[/rtl]
[rtl]-خیال کردی بلوف زدم بترسونمت برای ترسوندن تودو تا داد کافیه[/rtl]
[rtl]بیچاره وار تر بغض کردمو نگاش کردمو گفت:[/rtl]
[rtl]-می خوای ببینی؟[/rtl]
[rtl]با دلهره نگاه به لپ تاپ کردمو بعد به آرمینوبعد هم لپ تاپو برگر دوند یه فایلو باز کرد تنم میلرزید تو دلم دعا کردم من تو فیلم نباشم اول صدای موزیک و همهمه یمهمونی دیشب اومد...لپ تاپو به روم برگردوند [/rtl]
[rtl]رو تخت بودم داشت لباسامو از تنم در میاورد همینلباسا تنم بود خودم بودم،دستاشو بی جون پس میزدمو قسمش میدادم معلوم بود گیجو داغون بودم، هر دگمه ای که باز میکرد جرعه ای از اون مشروب لعنتیش میخورد و سرشو با ریتم آهنگ تکون میداد و لبخندی رضایت مندانه رو لبش بود میگفت:[/rtl]
[rtl]-بالاخره داره تموم زندگیت در من خلاصه میشه نفسپناهی دختر عزیز دوردونه ی حسین پناهی ...نفسِ حسین ...جااااان ....[/rtl]
[rtl] بهم باشور و ه*و*س نگاه میکرد سرشو تو گردنم فرو برد نالیدم :[/rtl]
[rtl]-ترو خدا...آرمیییین ... ترو خدا نکن ...وایی[/rtl]
[rtl]آرمین-عزیزم نترس من خیلی عاشقانه باهات رفتارمیکنم یه جوری که تو هم خوشت بیاد و در حد من از امشب ل*ذ*ت ببری[/rtl]
[rtl]--نمیخ....خوا...م...مامان...مامان...جون....[/rtl]
[rtl]آرمین –آخ آخ تو بزرگ شدی مامانتو میخوای چیکار؟«تیشرت سبز شو در آورد وگفت:[/rtl]
[rtl]-امشب حق داری فقط منو صدا کنی[/rtl]
[rtl]-تو 
....تو....رو....قر...آ....ن ...آه...خداااااا...
[/rtl]
[rtl]دگمه شلوار جینشو باز کرد،چشمامو بستم تا ادامهفیلمو نبینم، اشکام چشمامو تار کرده بودو سینه ام از درد می سوخت دردی که نمی دونستم واسه تسکینش چیکار کنم؟چی مرهم دلی که سوخته ی کسی که تا دیروز فکر میکردم عشقمه ولی از امروز صبح فهمیدم دشمن تر از اون برای من نیست[/rtl]
[rtl]دیشب توانایی تکون خوردن نداشتم...چرا هیچی ازدیشب یادم نمیاد ؟فهمیده بودم که آرمین داره آزارم میده ...چشمامو یه لحظه باز کردمو به مانیتور نگاه کردم،[/rtl]
[rtl]آرمین اومد روم...«زدم زیر گریه و آرمین لپ تاپوبرگردوندطرف خودش و فایل مورد نظر ویدوئی رو بست و گفت:»[/rtl]
[rtl]-چرا نگاه نکردی؟نقش اصلیش من تو بودیم[/rtl]
[rtl]-خفه شو تو دل نداری تو بچه ی شیطونی چطور بااون همه قسم بازم به کارت ادامه دادی؟[/rtl]
[rtl]خندیدو گفت:[/rtl]
[rtl]-آدم که شب زفافش قسم نمیفهمه وگرنه نسل انسانور افتاده بود شگرد شما زنهاست دیگه ،ما مردا رو میکشونید به طرف خودتون بعد قسم به ریشمون می بندید؟[/rtl]
[rtl]-من تو رو طرف خودم نکشوندم [/rtl]
[rtl]آرمین آهسته رو پشتمو نوازش کردو گفت:[/rtl]
[rtl]-تو منو نسبت به همه ی دخترایی که تو زندگیمبودن بیشتر به طرف خودت کشوندی ،انقدر منو از خودت روندی تا تشنه ترم کردی ...[/rtl]
[rtl]با گریه نگاش کردمو گفت:[/rtl]
[rtl]-منوعلاف خودت کردی؟یه خط میخوای عربی بخونی چراانقدر فیلم در میاری سرد شدم«با کرخی گفتم:»[/rtl]
[rtl]-بی شعور دست بردار نیستی نه؟[/rtl]
[rtl]آرمین دست رو شکمم کشیدو گفت:[/rtl]
[rtl]-مگه میشه تو اینجا باشیو من دست بردارم؟بهتگفته بودم که در این حالت باید مریض باشم که کاری نکنم ولی خوشبختتانه من از هر لحاظ سالمم[/rtl]
[rtl]-آره از قدیم گفتن:«ظالم سالم»[/rtl]
[rtl]با سکوت منو نگاه کردو گفت:[/rtl]
[rtl]-در این لپ تاپو ببندم دیگه صیغه خبری نیست ومنمفارغ از این جنگولک بازیا کاری که دلم میخوادو میکنم[/rtl]
[rtl]-با حرف خدا هم کَل داری؟ هیچ کسو قبول نداریخدا رو هم نداری؟مامانم راست میگفت تو خطر ناکی چون از دین وایمانو شرع هیچی سرت نمی شه  [/rtl]
[rtl]آرمین همین طور فقط نگام میکرد و آروم گفت:[/rtl]
[rtl]-پس چرا حرف مامانتو گوش نمیدی؟و این متنونمیخونی میدونی که من دین وایمان ندارم و هر آنی از اونی که میترسی سرت میارم [/rtl]
[rtl]با بغض و چونه ی لرزون خوندم:«زَوّجتُکَنَفُسی...»[/rtl]
[rtl]تا صیغه تمام شدگفت:[/rtl]
[rtl]-حالا اون شال واموند اتو بردار[/rtl]
[rtl]-همین طوری داری از سر کولم بالا میری،فقط لنگهمین بودی؟[/rtl]
[rtl]-تو لنگ دو خط عربی بودی [/rtl]
[rtl]-دوخط عربی نیست دستور خداست می فهمی؟[/rtl]
[rtl]-نه آخه علامه دهر تویی[/rtl]
[rtl]-جکوبو ببر پایین [/rtl]
[rtl]-جاش خوبه چون اون وقت تو اونجایی میمونی که منمیخوام« به بغلش اشاره کرد»[/rtl]
[rtl]رو تخت دراز کشیدم افسرده حالو ساکتو پشت کردهبه آرمین به جکوب چشم دوخته بودم به اون نگاه میکردم بهتر بود تا به صاحبش که یهو جکوب بلند شدو پارس کردو یه قدم اومد جلو از ترس با درد پام در جا پریدم پشت آرمینو محکم به بازوش چسبیدو گفتم:[/rtl]
[rtl]-بگو بگرده[/rtl]
[rtl]جکوب اومد رو تخت وپارس کرد جیغ زدم :[/rtl]
[rtl]-آرمین،«داشت میخندید محکم زدم به کتفشو با حرصگفتم:»[/rtl]
[rtl]-تو گفتی بیاد؟[/rtl]
[rtl]-نه عزیزم جکوب هوشمنده ،هر کی با من بد تاکنه گازشمیگیره [/rtl]
[rtl]جکوب یه پارس بلند کردو با زهره ترکی گفتم:[/rtl]
[rtl]-آرمین....پام درد میکنه نکن[/rtl]
[rtl]آرمین- تا تو باشی به من پشت نکنی[/rtl]
[rtl]دوباره زدمشو جکوب پارس کردو عاصی و بدبخت وارگفتم:[/rtl]
[rtl]-ای خدا چه بدبختیه گیر من افتاده  ؟همین طور چسبیده بودم به آرمین اونم با خیالراحت دستشو دور کمرم انداخته بودو خونسرد در حالی که پیشونیمو به دستم گرفته بودم نگام میکرد بدون اینکه از اون حالت بیام بیرون گفتم:[/rtl]
[rtl]-آرمییین ترو خدا اذیت نکن من دارم غش میکنم ازترس بگو بره پایین[/rtl]
[rtl]آرمین پشتمو دستی کشیدو گفت:[/rtl]
[rtl]-جکوب که کاریت نداره رو تخت خوابیده[/rtl]
[rtl]-پام درد میکنه نمیتونم بپرم این دل درد لعنتیهم دست از سرم بر نمیداره زدی ناکارم کردی حالا این سگتم آوردی تا سکته بدی؟[/rtl]
[rtl]- دردت طبیعیه زود خوب میشی [/rtl]
[rtl]باحرص گفتم:[/rtl]
[rtl]-آرمین فتوی نده بگو بره پایین به قران حالم خوبنیست[/rtl]
[rtl]ولی آرمین همین طوری منو نگاه میکردو آروم پشتمو نوازش میکردو چشمامو رو هم گذاشتمو خدا رو صدا زدم واقعا داشتم از هول سگش سکته میکردم تنم یخ کرده بودو کم کم تنم داشت میلرزید وآروم گفت:[/rtl]
[rtl]-تنت می لرزه،یخ کردی...«نگاش کردم تموم چشمم شدالتماس...»[/rtl]
[rtl]آرمین-جکوب برو بیرون [/rtl]
[rtl]جکوب سریع بلند شد و دویید بیرون نفسم بالا اومدداشتم سنگ کوب میکردم هنوز نفس راحت نکشیده بودم که منو کشید رو خودش ،از هول یه لحظه جیغ زدم ولی از جیغم بیشتر خودم ترسیدم که جکوب بیاد به جلوی در با واهمه نگاه کردمو آرمین گفت:[/rtl]
[rtl]-نمیاد تا من صداش نکنم نمی یاد «پشت کمرمونوازش دادو بهم خونسرد نگاه میکرد ...نمیدونستم به چی داره فکر میکنه که انقدر رضایت داره ولی من[/rtl]
[rtl]با دلهره نگاش کردمو خواستم بلند بشم که محکمنگهم داشتو با لحن حرصی گفت:»[/rtl]
[rtl]-بیرونش کردم تا بیارمت تو بغلم ... بمون[/rtl]
[rtl]-میخوام برم حموم ،میخوام نمازمو بخونم[/rtl]
[rtl]-بعدا [/rtl]
[rtl]-صبح وظهرمم نخوندم[/rtl]
[rtl]-قضاشو بخون[/rtl]
[rtl]با حرص گفتم :آرمییییین![/rtl]
[rtl]گیلاسشو از روی پاتختی برداشتو و جرعه ای خورد وگفتم:[/rtl]
[rtl]-آرمین نخور ،نخور ای خدا «مضطرب نگاش کردمو گفتم:»بذار نمازمو بخونم خواهش میکنم[/rtl]
[rtl]دستشو از دور کمرم برداشتو گفت:[/rtl]
[rtl]_برو [/rtl]
[rtl]-ممنون [/rtl]
[rtl]ازجا بلند شدمو گفت:[/rtl]
[rtl]-به پات آب نزنی«بعد دوباره باشیطنت گفت:»[/rtl]
[rtl]-بیام کمکت کنم؟[/rtl]
[rtl]با حرص گفتم:[/rtl]
[rtl]-لازم نکرده[/rtl]
[rtl]-چرا خجالت میکشی؟[/rtl]
[rtl]چپ چپ نگاش کردمو گفت:[/rtl]
[rtl]-من دیگه شوهرتم [/rtl]
[rtl]جوابی ندادم و رفتم حموم بماند چقدر زیرر دوشگریه کردم ،هر یه دقیقه آرمین میومد تا ببینه بلایی سر خودم نیاورده باشم[/rtl]
[rtl]از حموم که اومدم یکی از پیرهن های آرمینوپوشیدم برام بزرگ بود و گفتم:[/rtl]
[rtl]-یه چیز تمیز بده بندازم زیر پام نماز بخونم یهچیزی که سگت روش نرفته نباشه[/rtl]
[rtl]-سگم تمیزه [/rtl]
[rtl]-آرمین !من باید باتو همش چونه بزنم؟...[/rtl]
[rtl]-از تو کمد یه ملافحه بردار ملافحه رو برداشتموزیر پام پهن کردمو از تو کیفم جانمازمو بر داشتمو شلوار و مانتومو پوشیدمو شالمو سرم کردم و نمازمو خوندم ... آرمین همین طور منو نگاه میکردو از اون مشروب لعنتیش میخورد اومدم قامت ببندم نماز قضای ظهر مو بخونم آرمین باعصبانیت گفت:[/rtl]
[rtl]-حالا تموم نماز قضاهاتو الان بخوون جمع می کنییا نه؟[/rtl]
[rtl]به آرمین نگاه کردمو دستمو از قامت بستن آوردمپایین و جانمازمو جمع کردم و اومدم رو مبل بشینم که آرمین گفت:[/rtl]
[rtl]-اینجا«نگاش کردم به کنار خودش اشاره کرد وایچقدر حس مهیبی نسبت به آرمین داشتم لبه تخت نشستمو گفت:[/rtl]
[rtl]-نمی شنوی چی میگم؟[/rtl]
[rtl]نگاش کردمو گفت:[/rtl]
[rtl]-صیغه ات نکرده بودم بهتر بودی انگاری...[/rtl]


[rtl]ادامه دارد....
[/rtl]
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط nEw$hA***sH ، -Demoniac- ، نرسا ، SOGOL.NM
#10
پست دوازدهم



روسریمو با اکراه برداشتم و مانتو مو در آوردمو گفتم :نگران نگینم ، میخوام ببینمش -گفتم که تو نگران خودت باش ، حال نگین بهتر از تو اِ -کامیار هم نگینو صیغه میکنه ؟ آرمین – از اینجا به بعد کامیار میدونه و نگین ، دیگه زندگی من و کامیار به همدیگه ربطی نداره «آرمین  جرعه آخر رو هم خورد و گیلاسشو گذاشت کنار وبهم نگاه کردو موهامو به پشت شونه ام فرستادو دستشو رو شونه ام بعد هم آهسته کشید رو بازوم،ساعد دستم کشید،رسید به پنجه ی دست چپم انگشتاشو میون انگشتام فرو کرد با انگشتش حلقه ام تکون میداد تو دستمو ونگاهشو دوخته بود به حرکات خودشو دست سرد من، وقتی لمسم می کرد با اینکه دیگه محرمم بود ولی انگار ناخون رو تنم میکشیدن تموم تنم ضجر میکشید بدون اینکه سرشو بلند کنه پلک زدو چشماشو به طرفم بلند کردو گفت :-میدونستی مادرم از پدرت حامله بوده ؟؟؟؟ چشمامو رو هم گذاشتمو و با حرص به بابا فکر کردم .تو وجود بابای من چیه ؟ اهریمن ؟ قلبم هری ریخت ، با ترس چشمام رو باز کردم و گفتم : آرمین  . آرمین دستمو از حصار انگشتاش رها کردو منو کشید رو خودش ،دستم رو سینه اش گذاشتمو هولش دادمو با وحشت گفتم : - پای منو از این قضیه بکش بیرون .«دستمو رو زخم پام گذاشتم چقدر ذوق ذوق میکرد نبض رو زخمم میزد نگاهش به دستم افتاد ،نمیدونستم زخم پامو بگیرم،دردلگنمو تحمل کنم ،زیر دلمو بگیرم که دردش کلافه ام کرده بود «با گریه گفتم:» -بیبین ،یه شب زیر دستت بودم تموم جون منو داغون کردی ...«بی توجه به حرف من ادامه داد:» آرمین – باباتم حتما میدونسته ، چون مامانم سه ماهش بوده آرمین و آهستهبه عقب ،بیشتر هول دادم که شاید کمی عقب تر بره و بی خیال من بشه ،ولی یه اینچم تکون نمی خورد کلافه و  با حرص و عصبانیت گفتم : ----آرمین  ! آرمین  منو دومرتبه به طرف خودش کشیدو عصبی گفتم: -لامصب پام درد میکنه نمی فهمی؟منو انقدر نکش اینور اونور ولی آرمین انگار کَر بود بدون تغییر در رفتار رو صداش ونگاهش  گفت : -همه فکر میکردن که او بچه مال پدرمه ،ولی من خوب میدونستم که مادرم و پدرم تو خونه متارکه کرده بودن  به چشمای آبیه آرمین  نگاه کردمو کمرمو ول کرد تا اومدم نفس راحت بکشم خودش اومد روم وگفت: -حالا چی به پات فشار نمیاد(با حرص گفتSmile میذار بگم بابات چه غلطی کرده؟ با تردید و ترس نگاش کردم و گفتم : -آرمین  اگه میخواهی عذاب وجدان یه عمر گردنتو نگیره و جای کابوسهای قبلیت کابوس منو نبینی و بعد مرگم روح سرگردون نشم و عذابت ندم دست از سرم بردار . آرمین  موهامو از رو پیشونیم پس زد و بوی الکل داشت کلافه ام میکرد از صبح جرعه جرعه خورده بود حتما تا حالا مست می شد دیشب نفهمیدم چیکار کرده ولی حالا که به هوشم ...انگشت اشاره اشو از روی وسط پیشونیم کشید تا روی بینیم ...رسید به لبم با همون انگشتش روی لبم کشید لب خودشو با زبونش تر کرد دستمو رو قفسه ی سینه اش گذاشتم قلبش محکم میزد منو بیشتر ترسوند هرگز انقدر به هیجان نیومده بود لبشو نزدیک لبم کرد توی چشمام نگاه کرد و گفت: -دیشب بیهوش بودی میدونی که بدم میاد که خودم تنها نقش محرک بوسیدن باشم ولی امشب باید جبران کنی لبشو گذاشت رو لبم ولی نمی بوسید منم نمی بوسیدمش ،بازومو میون انگشتاش فشرد برعکس قبلا چشممو به خاطر حالی که بوسه هاش بهم میداد نبسته بودم به خاطر زجری که بوسه اش بهم میداد بسته بودم تکونم داد بدون اینکه لبشو از لبم برداره فشار لبش بیشتر شد و بازومو محکم تر فشرد انقدر که نالیدم بی انصاف ولم نکرد برای این که از درد خلاص بشم بوسیدمش ،جای فشار پنجه هاش ،دستشو دورم نرم پیچوند هر چی صبر کردم تمومش کنه با شور بیشتر شروع میکرد دیگه براش مهم نبود من فقط اولش بوسیدمش ...مهم باز هم خودش بود عصبی سرمو کنار میخواستم بکشم فکمو محکم گرفت تا بوسه اش به اتمام نرسه با دست مشت کردم که رو شونه اش بود به شونه اش فشار آوردم و با دست راستم هم مچ دست چپشو که فکمو گرفته بود و گرفتم که فکمو ول کنه تا صورتمو عقب بکشم ولی زورم بهش نمی رسید انقدر با مشتم زدم که عصبی یه نعره زد: -نفس                با بغض و گریه  گفتم : -آخه آرمین  از بلایی که سرم آوردی  بدتر چی میخوای ؟ دوباره آروم شد نگام وسرشو آروم آورد پایینو گردنمو بوسید،حالم ازش بهم میخورد، عقب هولش دادم آرمین  عصبی نگام کرد و منو کشید به طرف خودش و گفت : -دیگه چه مرگته ؟دیگه گناه نداره که از این اداها برام در آوردی ، در نیآوردی ها ،نمازتم که خوندی ،پس مثل بچه آدم رفتار کن . -من آدم نیستم ولم کن . آرمین –آدمت میکنم غصه نخور ناامید نگاش کردم هرگز تصور نمیکردم زندگیم اینطوری شروع بشه ،سخت و دردناک ، انگار برای آرمین  مهم نبود که من دختر کی هستم ، یا برای چی این بازیه شومو با من شروع کرده برای اون مهم اون لحظه ای بود که دلش میخواست ایجاد  کنه و احساسات و نظر و فکر و اعتقاد و.... طرف مقابلش ابداً اهمیتی نداشت دلم میخواست فرار کنم ولی در چنگالهای ببر زخمی ((آرمین )) اسیر شده بودم درست عین یه حیوون بی دفاع که وقتی طعمه یه حیوون وحشی قرار میگیره فقط نفسهارو با ترس بیرون میده و دعا میکنه که دریده نشه و در نهایت وعده ی ببر قرار میگیره . آرمین  به راحتی خوابیده بود ولی من همچنان گریه میکردم مامان حتماً فکر میکرد من و نگین راحت و در محیط امن ِخانه هستیم ،سرجامون خوابیدیم بدون کوچکترین تهدیدی ، اگر فکر اینو میکرد که الان  دستای آرمین  شوکت به دورم پیچیده شده و نفسهاش به پشت گردنم میخوره و با اون روی یک تخت هستم چه حالی میشد و از اون بدتر که من زن آرمین  هستم ؟ -بسه -تو بدجنسی ، منو اذیت کردی چطور راحت میخوابی ؟ آرمین  پشت گردنمو بوسید و گفت : -اونقدر راحت که تا حالا اینطور نخوابیده بودم . دارم به اینکه چه خوب شد که تو رو به عقد موقت خودم درآوردم  فکر میکنم ، اینطوری تهمونده عذاب وجدانم هم از بین رفت . -تو مستی آرمین – مست نبودم ، منو برگردوند به سمت خودش و گفت : ولی انگار تو ماده مست کننده ای اصلاً به آرمین  نگاه میکردم گریه ام میگرفت ، سرمو به قفسه سینش چسبوند و گفت : دیگه گریه فایده ای نداره از این لحظه ها مثل من لذت بِبَر و خوشحال باش آرمین  به آرومی گفت : هر چی دلت میخواد بگو ،چون میخوام آروم بشی ،من از گریه های تو متنفرم ، چون میره رو مغزم .... نفسِ حسین پناهی ... نفسِ آرمین شوکت...«با گریه ، جیغ زدم »: -بسه آرمین  ... آرمین – من به اینجای داستان یه جوره دیگه نگاه میکردم ولی وجود تو داستانو متفاوت کرد آره اینطوری خیلی بهتر شد که تو مال من شدی .... با همون حال زار گفتم : میخوای عذابم بدی ؟ سرمو بوسید و گفت : نه عزیزم من که دارم طوافت میدم ، کدوم عذابی اینقدر رمانتیکه ؟ به سختی خوابم برد . صبح که چشمامو باز کردم اولین چیزی که به ذهنم رسید      گرمای تن و بوی آرمین  بود ، بوی ادکلن خوش بوش، که از همیشه بیشتر و نزدیکتر به مشامم میرسید ،دستمو که از روی سینه اش برداشتم جای انگشتام روی تنش جا انداخته بود مگه چند وقت بود که تو آغوشش بودم ؟ سرمو از زیر نبض گردنش بلند کردم و نگاهش کردم هنوز خواب بود ، شریک بابام بود ،همون که حتی میترسیدم باهاش حرف بزنم و حالا اون تمام وجود منو در اختیار گرفته ، کاش دل و جرات داشتم تا حرکتی بکنم که خودمو رها کنم ولی حتی از یه قدم کوچیک برداشتن هم بر ضد آرمین میترسیدم  ، ای کاش هیچوقت با من انتقام نمیگرفت اون موقع میتونستم دوستش داشته باشم ،میتونستم اونقدر بهش اهمیت بدم که بیشتر از قبل عاشقش بشم ؛ گردنبندی رو که بهش داده بودم هنوز تو گردنش مبود درست عین حلقه ای که بهم داده بود و تو دستم بود . دلم میخواست یه جور دیگه ای تو این شرایط بودم ، کاش میشد روزهای گذشته رو پاک کرد و از نو با قلمی بهتر نوشت ، حس بازنده ای رو داشتم که منو تَرَکه میزنند ، از میون دستاش خارج شدم و نشستم  وای پام هنوز درد میکرد ، زیر دلم هم دردش بیشتر شده بود بی انصاف بهم امان نداد تا بهتر بشم ،جراحتهایی که آرمین  طی روزهای گذشته بهم زده بود خیلی دردناکتر از این زخم بود ، به ساعت نگاه کردم ساعت ده صبح بود مامان اینا درست دوازده ساعت دیگه میرسیدن تهران و من نمیدونستم باید چطوری با این وضعیت جدید با خونوادم روبرو بشم با این حس جدیدی که به بابام دارم چطوری باید با بابا رفتار کنم ؟ پای راستمو تو بغلم گرفتمو پیشونیم و به زانوهام چسبوندم و نفسی کشید راهمو گم کردم کاش میرفتم تو کما دو سال دیگه با شرایط جدید بیدار میشدم.آرمین  بیدار شد دستشو دراز کرد و روپشتم آهسته کشیدو گفت: -جوجه ی من بیدار شد؟تو که عادت داری تا یازده ،دوازده بخوابی بلند شد نشست تا خواست بیاد جلو تر تا منو تو بغلش بکشه؛  قبل از اینکه خودشو بهم برسونه از رو تخت بلند شدم نسبت به تمام مردا متنفر شده بودم ، بابام ، آرمین  و ... انگار هر مردی که کنار من بود بهم ثابت کرده بود که زن بازیچه افکار و خواسته هاشونن حالا هر نسبی که با اون زنها داشته باشن ، حس بی ارزشی و بی قدرتی تموم جونمو عین سرطان احاطه کرده بود به خود باختگی شدیدی رسیده بودم .  دلم میخواست منم از آرمین  سوء استفاده کنم ولی هیچ راهی جز قربانی بودن بلد نبودم ، صورتمو شستم و تو آینه به رنگ و روی پریدم نگاه کردم انگار چشمام ، چشمای من نبود توی حدقه اش جا نگرفته بود ، ورم کرده و قرمز، موهامو بستم و گفتم : اگه میدونستم کی کلاف زندگیه منو بافته میگفتم همه رو بشکافه آرمین  در دستشویی رد باز کرد و اومد پشت سرم دست انداخت دور کمرو و صورتم و بوسید برگشتم نگاش کردم گفتم : -من دختر قاتل خونوادتم . «آرمین  تو چشمام به آرومی نگام کرد و گفت :» - میدونم . -چطور میتونی ببوسیم یا کنارم باشی ؟ «آرمین  ابروهامو مرتب کرد و گفت» : -اون حسابش جداست با حرص نگاش کردم . دلم میخواست بکشمش وقتی منو به چشم یه وسیله میدید با حس تنفر و بیزاری دستش رو از دور کمرم جدا کردم با حرص منو کشید به طرف خودشو گفت : -یادت نره که تمام زندگیت و آبروت و حتی خونوادت تو دستای منه پس باهام راه بیا «با حرص و دندون قروچه گفتم» : - ازت متنفرم «آرمین  خیلی خونسرد نگام کرد و گفت »: - جوجه کوچولوی من سعی نکن وقتی میون چنگالهای تیز یه ببری زبون درازی کنی صدای زنگ اومد و سپس پارس جکوب و آرمین  تو چشمام نگاه عمیقی کرد و گفت : فقط یه لقمه ی منی ... برو در و باز کن  -جکوب اونجاست آرمین  از در دستشویی که قدر یه اتاق خواب بود رفت بیرون و من دنبالش اومدم اومد یه تیشرت آبی از تو کشو برداشت  پوشید و از اتاق رفت بیرون راه افتادم دنبالش و گفتم : بگو جکوب بره سر جاش آرمین – کامیاره برو یه چیزی بپوش .... جکوب رفتم همون پیرهنشو که دیشب بعد حموم تنم بود و روی تاپم پوشیدم و شالم رو سرم کردم صدای نگین اومد که عصبی گفت : -ولم کن، نفس کو ؟ از اتاق اومدم بیرون تا نگین رو دیدم با هم زدیم زیر گریه و همدیگه رو بغل کردیم نگین منو بوسید و نگران به من نگاه کرد و گفت : -طوریت نشده ؟ آرمین  چشماش رو دیمونی کرد و گفت : -آه بسه تو رو خدا مگه پیش کی بود ؟ اونقدر که اون منو زده من یه اشاره هم بهش نکردم نگین با حرص و عصبانیت گفت : -پیش یه حیوون پست فطرت آرمین به سرعت نور چنان عصبی شد و اومد بیاد جلو ، به طرف نگین که کامیار گرفتشو آرمین  عصبی گفت : -ببین نگین من کامیار نیستم ها ، حرف گنده تر از دهن کسی بشنوم زبونش رو از حلقومش میکشم بیرون کامیار – نگین -نگین جونم تو رو خدا بس کن نگین – مرد بودی میرفتی جلوی کسی که با مادرت بوده رو میگرفتی نه اینکه پای دختراشو بکشی وسط ، تو این (اشآره به کامیار) یه مرد ه*ر*ز*ه اید که به خاطر خودتون نقشه رو اینطوری چیدید وگر نه .... آرمین  یه جست زد و که بیاد به طرف نگین در حالی که میگفت : -نه تو، تو دهنی میخوای«کامیار ،آرمین و محکم گرفته بود از اون قیافه ی عصبی آرمین  و چهره بر افروخته ی نگین هول کرده بودمو با ترس گفتم:» -آرمین ،نگین بسه کامیار-نگین  گفتم: بسه نگین-خوب میدونم با شما دوتا «....»،دوتا عوضی چیکار کنم آرمین ، کامیار رو به عقب هدایت کردوآروم  رو به کامیار گفت: -ولم کن کاریش ندارم ...ولم کن...« کامیار ،بازوی آرمین و ول کردو ویهو آرمین  دویید طرف نگین ،سریع اومدم جلوی روی نگینو نگینو فرستادم پشت سرم وآرمین  که رسیده بود بهمون ومن دقیقاً حالا بین آرمین و نگین بودم دستمو رو سینه ی آرمین  گذاشتمو به عقب فشار دادمو با وحشت گفتم: -آرمین  ،آرمین ولش کن -آرمین  آرنجمو گرفت و من می کشوند کنار و عصبی میگفت: -برو کنار برو ببینم این چی میگه چه غلطی میخوای بکنی؟هان ؟ کامیار بازوی آرمین و گرفته بودو میکشیدش و نگین هم با تخسی گفت: -پدرتونو در میارم ... کامیار داد زدو گفت: -نگین زبون به دهن بگیر نگین منو کنار زدو جیغ زد: -زبون به دهن بگیرم؟زبون؟خواهر من دوشب زیر دست این آقا بوده به خواهر من دست درازی کرده، ت*ج*ا*و*ز کرده این جنایته ،گناهه،شما دونفر رو باید کشت «با حرص گفت:»از تخم و ترکه ی همون مادرید ... کامیار عصبی به نگین نگاه کردو تا اومد یه حرفی بزنه آرمین  با یه حرکت کامیاررو کنار زدو و چنان جست زد به طرف نگین که گفتم «الان نگینو میکشه »دوییدمو نگینو عقب کشیدمو پشت سرم بردمش و از هول اینکه آرمین  به خواهرم صدمه نزنه آرمین و تو بغلم گرفتم و ملتمسانه گفتم: -آرمین  ،آرمین  «صورت بر افروخته اشو به احاطه دستم در آوردمو وتو چشمای آبیش که خون ازش میبارید نگاه کردمو با التماس گفتم : آرمین  عزیزم منو نگاه کن ... آرمین آروم  باش آرمین  به من نگاه کرد و غضبناک  نفس کشید و گفتم : - ببخشید ، من از جفتتون معذرت میخوام کامیار ... دستمو به طرف کامیار گرفتمو گفتم : آروم  باش نگین با عصبانیت گفت : -نه بذار ببینم میخوان چکار کنن بدتر از بلای این دو شب لعنتی که نیست کامیار عصبی گفت : -نگین چشممو میبندمو روی سگمو بلند میکنما نگین –بلند کن ببینم تو دوشبه که هاری از این بدتر هم میشه ؟ کامیار تا اومد بره طرف نگین با التماس گفتم : -کامیار ، کامیار، نگین عصبانیه، درکمون کنید ، تو رو خدا بس کنید ... دستم تو دست آرمین  بود ، کامیار روی یکی از مبلها نشست و به آرمین  نگاه کردم که با اخم به من نگاه میکرد ولی آروم  بود گفتم : -بشین ... خواستم دستشو ول کنم ولی آرمین  دستمو کشید به طرف مبلی که نشست و منو کنار خودش نشوند و نگین عصبانی گفت : -ولش کن . آرمین  دستمو ول کرد ولی دستشو انداخت دور کمرم منو به خودش نزدیک کرد تا اومدم یه حرفی بزنم نگین بلند شد اومد دستمو گرفت و آرمین  هم بزور نگهم داشت و نگین گفت : -ولش کن آرمین آرمین – من اختیارشو دارم نگین – تو غلط کردی که اختیارشو داری دیگه تموم شد خیال ... آرمین به نگین اشاره کردو عصبی ولی با تن صدای آروم گفت: – من اینو له میکنما .... – نگین صبر کن ، دیشب ، دیشب من و آرمین  .... نگین –آره میدونم چه غلطی کردند ولی من نمیذارم ... -نگین ما محرمیم نگین با شوک و یکه خوردگی گفت : چی ؟ -صیغه محرمیت ... نگین جیغ زد: -  تو دیوونه ای ؟ آره دیوونه ای ! کی بهت چنین اجازه ای داد ؟ کی گفت که حق داری با این آشغال عوضی ،عقد کنی ؟.... آرمین  عصبی داد زد : -تو کتک میخوای آره ؟ انگار دهنت گشاده و کسی تا حالا تو دهنی بهت نزده ؟ ....«سریع آرنج آرمینو گرفتم ونگهش داشتمو کامیار هم نگینو کشید عقب» آرمین با حرص گفت: -ولم کن ببینم ، دختره سلیطه هر چی از دهنش در میاد به آدم میگه . نگین – آدم ؟آدم؟!!!!  من اینجا آدم نمیبینم ، دو تا حیوون درنده و یه گوسفند (به من اشاره کرد) آخه احمق چرا این کار رو کردی ؟ آرمین – از خونه من برو بیرون چون الان که از کوره در برم ... کامیار اینو بلند کن از اینجا ببر نگین – من بدون خواهرم هیچ جا نمیرم ، نفس پاشو ..... آرمین – نفس پاشو ؟! نفس با اجازه من از این خونه میره انگار متوجه نشدی ما دیشب عقد کردیم !!! نگین – از نظر من این عقد فسخه آرمین  به منو کامیار نگاه کرد ودستاشو رو هوا گرفتو با شونه هایی که بالا میداد  گفت : - کی نظر تو رو خواست ؟ -نگین ،نگین تورو خدا آروم  بگیر ... نگین – تو میفهمی چیکار کردی ؟ نگین – صیغه رو فسخ می کنید . آرمین با تندی گفت: - تو سر پیازی یا ته پیاز ؟ نگین – اگه این کار رو نکنی .... آرمین – چیکار میکنی هان ؟ نه میخوام بدونم چیکار میکنی ؟ به خونوادت میگی ؟بگو منم همینو میخوام که مادرت سکته کنه باباتم هی شاید یه تکونی به خودش بده عروسی برادرت هم که بهم میخوره هر چی باشه دو تا خواهرش مورد آزار و اذیت قرار گرفتن ،بعد به کی میگی ؟پلیس ؟ آره راه خوبیه ولی میدونستی اول وقت فیلم جفتتونو توی اینترنت و موبایل و CD پخش شده ؟ هان ؟ نگین شوکه به آرمین  و بعد به کامیار نگاه کرد و به طرف کامیار رفت و با حرص و غضب زیادی جیغ زد : توی کثافت از من فیلم گرفتی ، آره ؟ کامیار رو شروع به زدن کرد و من بلند شدم به طرف نگین برم ولی به خودم گفتم : «چرا ؟ حقشه باید کتک بخوره»دومرتبه سر جام نشستم و آرمینم با اخم به اون دوتا نگاه میکرد  کامیارعصبانی شد و پس از چند دقیقه یه داد مثل آرمین  زد و جفت دستای نگین و گرفت توییه دستشو،نگین با لگد افتاد به جون کامیار آرمین – این دیگه چقدر وحشیه ؟ آرمین  بلند شد و نگین و گرفت و کامیار داد زد : -آره فیلم گرفتم چون اگه به نفس اعتباری باشه به تو نیست ، هیچی سرت نمیشه ، وقتی روت برمیگرده خودتم نمیشناسی ...  نگین با صدای دو رگه جیغ زد و همراه صدای نگین ،صدای پارس سگ هم می اومد .... نگین-آخه میخواستی چه اعتمادی یه تو داشته باشم به تو «...» که از من از اعتمادی که بهت داشتم از عشقی که بهت داشتم سوءاستفاده کردی ، به خاطر نقشه های شومتون (عصبی جیغ زد طرف آرمین ) ولم کن بیشرف .وسط اتاق نشست و گریه کرد منم همونطور بالا سرش ایستاده گریه میکردم آرمین  و کامیار مدتی منو نگین رو نگاه کردند و آرمین  گفت : -اَه بسه بابا حوصله امو سر بردین فقط بلدند آبغوره بگیرند آرمین  به طرف آشپزخانه رفت و کامیار گفت : -نگین بسه .... نگین – خفه شو ، حقمه ، حق کسی که حد و حدود رو رعایت نمیکنه اینه ، حقه کسی که پا به سمت غیر شرع میذاره همینه ، باید الان مثل سگ زوزه بکشم ، منِ خاک بر سر هیچی نفهمیدم .... کامیار – اگه تو دست از پا خطا نکنی او فیلم همیشه پیش من میمونه نگین با خشم سرشو بلند کرد و با کینه به کامیار که بالا سرش کنار من ایستاده بود نگاش کرد و گفت : -کامیار دلم میخواد بکشمت کامیار – من بهت دروغ نگفتم نگین با حرص جیغ زد در حالی که مشتشو به پای کامیار می زد گفت : - تو پستی ،رزلی ،نامردی ازت متنفرم . نگینو تو آغوشم گرفتمو آهستهبهش گفتم : - آروم  باش حداقلش اینه که تو مثل من نیستی مثل من آبروتو از دست ندادی نگین با شنیدن حرف من انگار کمی آروم  گرفت ، انگار به خودش تسلی داد تا منو آروم  نگه دآره.... . بالاخره شب قبل از اومدن مامان اینا،آرمین  و کامیار منو نگین رو برگردوندند ، کامیار برعکس آرمین  آروم حرف میزد و سعی میکرد اعتماد نگینو جلب کنه تا نگین همچنان با اون باشه ولی نگین تمام مدت جیغ میزد و فحشش میداد و این درست عکس قضیه ما بود . آرمین – گوشیتو خاموش نمیکنی، بدون اطلاع من هم حرف اضافه به کسی نمیزنی ،حرف خواهر وحشیت رو هم گوش نمی دی ، دستمو از دست آرمین  کشیدم بیرون و نگین با حرص و صدای بلند گفت : -دهنتو ببند نمیخوام دیگه ریختتو ببینم عوضی آشغال . نگین آرنجشو به زور از دست کامیار کشید بیرون و به طرف در رفت و گفت : -نفس بیا آرمین – میاد تو برو (آرمین  رو کرد به کامیار و گفت ) -خاک بر سر بی عرضت کنن وایسا بِروبِر نگاهش کن کامیار به آرمین  نگاه کرد و رفت تو ماشین نشست و گفتم : -باید برم ...«آرمین  منو به طرف خودش کشوند وبا تردید نگاهش کردم کمرمو لمس کردو تو چشمام با جدیت و جذبه نگاه کردو گفت : دوست دارم که تو کاری کنی که به مزاج من سازگار نباشه بعد اونوقت منم چشمم رو میبندم و روزگارتو سیاه میکنم» آرمین  و با وحشت نگاه کردمو موهامو از کنار شالم مرتب کردو گفت: -آفرین جوجه ی حرف گوش کن من، تو به صلاحته که مثل خواهرِ سلیطه ات نباشی اومدم ازش جدا بشم منو محکم تر گرفتو منو به جلو کشیدوبا پشت انگشتای دست راستش گونه امو نوازش کردو خواستم صورتمو عقب بکشم که چونه اموبه آرومی میون انگشتاش گرفتو صورتمو به جلو کشید تا لبشو به یه سانتیه لبم رسوند تند تند گفتم: -تو کوچه ایم ...تو کوچه ایم   ...بهم از همون فاصله نگاه کرد و بدون اینکه اول صورتشو بکشه کنار دستشو از دورم رها کرد و بعد نگاهشو از لبم با یه پلک محکم به چشمم دوخت و جدی و محکم گفت: -برو سریع عقب کشیدمو  به طرف خونه رفتم ... در رو که بستم گفتم: -کاش قلم پام میشکست ولی پامواز این خونه بیرون نمیذاشتم  وبرم تو این مهمونی اون شب مامان اینا ساعت یازده رسیدن خونه و تا اومدن مامان اینا منو نگین چشمامونو با آب گرم کمپرس کردیم تا ورم چشمامون بخوابه نگین که صداش کاملا دو رگه شده بود انقدر که جیغ کشیده بود یادمه اون شب اول مامان اینا پر از شادی و سر زندگی بودن و منو نگین پژمرده و افسرده ولی مامان تا ما رو دید گفت: -چیه؟چتونه؟مریض شدید ؟نگین تو مگه خوب نشدی؟نکنه نفس تو هم از نگین واگیر کردی چرا صداتون گرفته ؟ مگه مسموم نشده بودی؟ چرا حالا صدات گرفته ؟ چشماتون قرمزه ؟ نگین – واسه آلرژیه مامان– آخه شما که خوب بودین !!!!!!!!!! بابا – آلرژی که معلوم نمیکنه کی میاد ناهید (رو کرد به نگین و گفت ): تو خوب شدی بابا جون ؟ نگین بابا رو عصبی نگاه کرد و گفت : آره بابا با تعجب پرسید : -چرا اینطوری حرف میزنی ؟ نگین – سرم درد میکنه شب بخیر مامان – شب بخیر ، نفس تلفنها وصل شد ؟ -آره اومدن وصل کردن مامان – چیه مامان جان مریضی ؟ پات درد میکنه ؟ چرا میلنگی ؟ کمرته ؟ شما دو تا چرا اینطوری شدین ؟ بابا با خنده گفت : -نکنه از دوری ما اینطوری شدین ؟ خوبه همش دو روز نبودیم به بابا نگاه کردم «بغض داشت خفم میکرد قربانی تب داغ هوس بابا ،من و نگین بودیم » اشکم ناخواسته از چشمام ریخت و بابا یهو از جا پرید و اومد طرف منو با ترس گفت : -چیه بابایی ؟ مامان – نفس ! نفس چیه مامان ؟! «زدم زیر گریه ، اصلاً گریه ام بند نمیامد» نعیم با وحشت از اتاق اومد و گفت : -چی شده؟  چرا گریه میکنی ؟ مامان هول شده پرسید : - حالا چرا گریه میکنی نفس ؟ جلوی دهنم و گرفتم و بابا تا اومد بهم  دست بزنه با وحشت دستم و به معنی توقف نگه داشتم و بغضمو قورت دادمو نعیم رفت یه لیوان اب آورد و گفت : - بیا بخور چرا اینطوری میکنی ؟ از اونجایی که دستم مدام رو دلم بود همه فکر میکردند دلم درد میکنه برای همین بابا پرسید : - جاییت درد میکنه نفس جان ؟ به بابا نگاه کردم و صدای آرمین  تو گوشم پیچید «به خاطر انتقام از پدرت این نقشه رو کشیدم تا ببینه داغ عزیز ته داغهاست » بابا- نفس یه چیزی بگو چرا اینطوری نگام میکنی ؟ نگین عصبی با چشمای خیس از اتاق اومد بیرون و گفت : -می خوای بدونی ، میخوای بدونی .... «اگه نگین حرف میزد عروسی نعیم بهم میخورد ، مامانم ، مامانم اون اگر میفهمید اون چی ....حتماً سکته میکرد باید جلوی حرف زدن نگین رو میگرفتم بی اختیار یه جیغ زدم :» -نگین ،نگین بسه مامان – چی رو باید بابات بدونه ؟ چی شده ؟ -منو نگین دعوامون شد تقصیر من بود مامان- سر همین داری گریه میکنی ؟ حالا سر چی بود ؟ نگین با حرص و کینه بابا رو نگاه میکرد و گفتم : -آره ازم نپرسید فقط نگین رو راضی کنید منو ببخشه نعیم-آشتی با این«اشاره به نگین»هم آبغوره گرفتن دآره؟برو بابا مامان-آخه سر چی؟.... نگین رفت تو اتاقو در رو بست و گفتم: -ای کاش نمی رفتید «از جا بلند شدمو رفتم تو اتاق و دیدم نگین با همون حال دآره تو اتاق رژه میره تا منو دید گفت:» -باید میگفتم «عروسیه نعیم بهم میخوره اون به درک ،مامان، نگین من فقط نگران مامانم ما کسی رو جز اون نداریم تموم من شده مامان که مثل منو تو قربانیه خیانت باباست نباید بذاریم اون بفهمه اگر از ماجرا خبردار بشه نگین مامانو میفرستیم بیمارستان» نگین سری تکون داد و گفت: -از بابا متنفرم اون ما رو بدبخت کرد...                             *                 *                     *   مامان سینی چای رو داد دستمو گفت: -خدا کنه این مهندسه قبول کنه وگرنه آبروی بچه ام میره به مامان نگاه کردم و نگین وارد آشپزخونه شد تا مامانو دید راه اومده رو برگشتو دنبالش راه افتادمو زیر لب با حرص گفت: -مگه نگفتم به آرمین  بگو اگر خود پُرروش میاد این داداش نامردش و نیاره ؟ -آرمین ؟اون جز به حرفو فکر خراب خودش به کسی گوش نمیده مامان-نگین ،نگین...بیا شیرینی رو ببر نگین-الان نفس میاد می بره مامان با حرص گفت: -نگین !با توأم نگین به طرف آشپزخونه رفتو و سینی چای رو جلوی آقای شمس گرفتم و آقای شمس گفت: -من که تالار معرفی کردم... نعیم-آقای شمس من رفتم تالار رو دیدم ولی وسع من به پول تالار نمی رسه اگر این همه پول تالار بدم باید از ماه عسل بگذرم ملیکا – وای نه اصلاً روی پول ماه عسل حساب باز نکن سینی چای را جلوی خانم شمس گرفتم و خانم شمس با قر و قمزه گفت : -باید فکر خرج تالار رو میکردی آدم که با جیب خالی که زن نمیگیره نعیم – من فکر تالار رو کرده بودم ولی ملیکا یهو فکر اون سفر شش نفره رو کرد و کلی برای من خرج تراشیده شد خانم شمس چشم و ابرویی نازک کرد و گفت : -خوب نداشتی قبول نمیکردی نگین که تازه از آشپزخونه اومده بود پوزخندی زد و گفت : - جلل الخالق ، نفرمایید قرآن خدا غلط میشه نعیم – نگین ! چای رو جلوی کامیار گرفتمو کامیارآهسته گفت : -نفس با نگین حرف بزن به کامیار نگاه کردم و گفتم : - جای حرفی نذاشتی چای را مقابل شروین گرفتم و شروین گفت : - برات پیام گذاشته بودم که بیایی برای مصاحبه شرکت مگه قبلاً نگفته بودی که اگه دانشگاه قبول نشدی میایی شرکت ما ؟ بخاطر تو صد تا داوطلب مناسب رو رد کردم -ببخشید میدونم تو لطف داری ولی اصلاً شرلیط فکر کردن به کار رو نداشتم بهتره که کس دیگه ای رو برای کار انتخاب کنی شروین – موقعیت مناسبیه ، بیا اگر مشکل وقت یا حقوقه من همه رو متناسب با خواسته تو تعیین میکنم خلاصه فامیلی به چه دردی میخوره لبخند کمرنگی زدمو گفتم : ممنون ولی .... «آرمین  سرفه کرد و به طرف آرمین  نگاه کردم شاکی نگام کرد و رو به نگین گفتم :» - فکر میکنم جواب نهایی رو بهت میگم چایی رو جلوی آرمین  گرفتم و بهم شاکی نگاه کرد و گفت : نمیخورم بابا – نگین ،  نگین جان ، به آقای مهندس و آقای دکتر فراموش کردی شیرینی تعارف کنی  نگین با حرص و کینه بابا رو نگاه کرد سینی چایی رو از من گرفت و ظرف شیرینی رو تو بغلم گذاشت و با حرص و آروم گفت : -تو به آقای مهندس و آقای دکتر تعارف کن نا سلامتی فک و فامیل تو اند خدایا من چه گیری افتادم شیرینی رو به طرف کامیار تعارف کردم با حرص به طرف نگین نگاه کرد و گفت : نمی خورم به طرف آرمین  گرفتم و اونم همین جواب رو داد و گفت : -بیا بشین پسره دآره با چشمش میخوردت ، تا چشمشو در نیاوردم بیا بشین -تو به من تعصب داری آرمین -اونکه بی غیرت باباته به آرمین  با حرص نگاه کردم و دیدم کامیار موبایل به دست بلند شد و به طرف حیاط رفت به اتاق که رسیدم دیدیم نگین پشت تلفن با کامیار دعوا میکنه ، مامان در اتاق رو باز کرد و با عصبانیت گفت : -نگین سلیطه صداتو بیار پایین با کی داری دعوا میکنی ؟ صدات تا هفتا خونه اونورتر رفت ، آبروریزی نکن مامان به من نگاه کرد و گفت : تو چرا اینجایی پاشو بیا سالاد درست کن ، اون قیافتم درست کن که مادر فولاد زره (خانم شمس) نگه «با قر و قمزه خانم شمس گفت : » ناهید جون فکر کنم نفس افسردگی گرفته ، نگینم خیلی عصبیه ببرشون پیش روان پزشک من فکر کرده خودش دیوانه هست شما هم دیوونه اید «با حرص بیشتر گفت :» زنیکه مادیگرای ، پول پرستِ بی حیا «پول نداشتی زن نمیگرفتی » به مامان نگاه کردم و مامان با حرص گفت : -کوفت یه حرفی بزن مثل دیوونه ها فقط آدم رو نگاه میکنی لال مونی گرفتی -مگه پیت حلبی هم حرف میزنه ، فقط لگد میخوره ، منم شدم پیت حلبی که هر کی از دست دیگری حرصی ،دعوایی چیزی دآره سر من خالی میکنه مامان یه کم منو دلسوزانه نگاه کرد و نگین شال سر کرد و رفت بیرون و مامان گفت : کجا رفت ؟ شونه بالا دادم و منم به طرف آشپزخونه حرکت کردم و مشغول سالاد درست کردن شدم تمام فکرم درگیر این بود که آرمین  مهره بازیشو تا کی میخواد به نفع خودش حرکت بده اینقدر فکر میکردم که نای حرف زدن برام نمیموند سرم شده بود ترازو هی موقعیتها رو سبک و سنگین میکردم دلم هم شده بود غم سرا که هی غم دنیام رو توش بریزم و ناله سر بدم -نفس ؟ «سر بلند کردم شروین بود امروز چه گیری به من داده؟» شروین-به نظر مریض میای ! -نه خوبم شروین-شنیدم تو هم به کیش نرفتی سری تکون دادمو گفت: -این دکتره کیه مهندسه؟ -چطور؟ -خیلی شبیه همند اون خالکوبیه هم پشت دست هر دوشونه یکی از فامیلای نزدیکشه -هر دوشون هم که مشکل دارن -چه مشکلی؟!! شروین-این مهندسه که با خودشم قهره این دکتره هم که انگار از سر دعوا اومده انگار مجبور بودن بیان مهمونی ،اصلاً چرا این مهندسه همیشه این جاست توی مهمونی خونوادگی اینا چرا اومدن؟ -بابا و مامان دعوت کردن شروین – من به این مامانم و ملیکا میگم جای این همه خرج کردن که بدیم  مردم بخورن که آخر هم....وای باز شروین افتاده بود رو دنده ی حرف زدن منم که اعصابم بهم ریخته بود ...اصلاً حواسم به حرفاش نبود ...دیدم نگین عصبی از حیاط اومد و به طرف اتاق رفت نگران شدم یعنی چی شد؟دعوا کردن باز؟کامیار چرا نمیاد ؟یعنی رفته خونه ؟ اگر آرمین  همه چیزو رو کنه و مامان از بابا جدا بشه مامان کجا بره؟ ما تکلیفمو چی میشه؟مامانم توی این سن و سال بیاد بشه وبال گردن خاله و دائی؟اونم چه خاله و دائی نداشتنشون سنگین تره بابا هنوز با شهلاست یا شاید رفته سراغ یکی دیگه... اگر مامانو بابا جدا بشن منونگین که عنراً پیش بابا بمونیم یعنی بعدش آرمین  دست از سم بر میدآره؟ فردا باید برم بخیه ام بکشم وای قرصمو یادم رفت بخورم دارو خونه ای گفت : باید روزی یه دونه سر ساعت بخورم تاخطا نده آخ آخ ... کامیار اومد اومد ...اوه اوه ریختشو به قول شروین از سر دعوا اومده معلوم نیست دوبآره چی شده شروین-گوش میدی به حرفم ؟ کامیار اومدو گفت: -نفس ،یه لحظه بیا کامیار با اخم به شروین نگاه کرد چرا این دوبرادر با این بنده خدا لجند رفتم جلوی ورودیه آشپز خونه و کامیار گفت: بیا بیرون «آرنجمو گرفتو یه کم از آشپز خونه دورم کردو گفت:» -حواست به نگین هست؟حالش زیاد خوب نیست -اگر حرصش ندی خوبه کامیار –من حرصش میدم خوبه نگینو می شناسی با  نگین باید ... -نفس! سر برگردوندم دیدم آرمین  ِکه دآره میاد ، وای نفس قیافه ی آرمین و «به آشپز خونه نگاهی کردو صورتش قرمز تر شد با صدای جدی گفت»: -میخوام سیگار بکشم «یعنی بیا تو اتاق پدر تو در بیارم » اومدیم از جلوی آشپز خونه رد بشیم که آرمین  ایستادو رو به شروین که همچنان منتظر بود تا من برگردمو ادامه ی حرفاشو بزنه گفت: -بهتر نیست شما برید تو جمع تا مادرتونو کنترل کنید تا عروسیه خواهرتو بهم نزنه؟ بعد اون نگاه شاکیشو از شروین گرفتو به طرف اتاقم رفتمو شروین گفت: -این هر دفعه که میخواد سیگار بکشه باید تو همراهیش کنی لبخندی تلخ و تصنعی و مسخره زدمو به اتاقم رفتم نگین تازه از دستشویی اتاق اومده بود بیرون صورتش خیس بودو رنگش پریده بود با حرص آرمین و نگاه کردو شالشو از رو تخت برداشتو زیر لب غر ی زدو آرمین  بلند گفت: -جرات داری بلند بگو جوابتو بدم نگین-برو بابا از اتاق رفت بیرون وآرمین  نگاهشو به طرفم برگردوندو در رو بست ....

ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، محمد قاسمي ، نرسا ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان