امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه)

#11
[rtl]پست یازدهم[/rtl]

[rtl]-مگه نمیگم از این یارو خوشم نمیاد ؟ [/rtl]
[rtl]-من داشتم فقط سالاد درست میکردم ،اصلاًگوش نمیدادم چی دارهمیگه به لطف تو اونقدر مشغله ذهنی دارم که حتی از کارهای روزمره خودمم ساقط شدم .[/rtl]
[rtl]آرمین – برای چی دیروز منو کاشتی ؟ مگه من با تو شوخی دارم میگم بیا خونه ؟ [/rtl]
[rtl]-نگین حالش بد شد ... [/rtl]
[rtl]آرمین – دیگه نمیخواد به من دروغهایی که به مامانت تحویل میدی و تحویلم بدی [/rtl]
[rtl]-به خدا نگین یهو حالت تهوع گرفت و هی بالا آورد بعد هم بیحال شد ،مامانم همکه رفته بود خیاطی نبود ترسیدم نگینو تنها بزارم . آرمین با اخم نگام کرد و گفت : [/rtl]
[rtl]-چرا زنگ نزدی ؟ چرا موبایلت خاموش بود ؟ تو «اشاره کرد بهم و در حالی که می اومد جلو و من به عقب میرفتم با هرقدمی که او به      
جلومی اومد من به عقب گفت : »
[/rtl]
[rtl]-هر کار و بهونه ای جور میکنی که از دست من قِصِر در بری؟ بعد هم فکر میکنی منخرم و نمفهمم چی تو سرت میگذره ، نگین مریض بود ، مامانم نذاشت بیام ، رفته بودم دکتر بخیه هامو بکشم .... ولی باید بهت بگم که کور خوندی من با این حرفا و بهونه های تو خر نمیشم من خودم تو رو استاد کردم می خواهی منو بپیچونی ؟ [/rtl]
[rtl]-ارمین برو عقب الان مامانم مثل اون دفعه یهو میاد تو اتاق ، تو رو اینطوری ببینهقشقرق به پا میکنه ها آرمین .... [/rtl]
[rtl]آرمین دستموپس زد و گفت : [/rtl]
[rtl]فکر کردی اون خواهر سلیطه ات هر کاری که با اون کامیار بدبخت میکنه تو هممیتونی با من بکنی؟ نه عزیزم من فقط منافع خودم برام مهمه روی سگمو که بلند کنی تو یه چشم بهم زدن زندگیتونو میترکونم .... «منو کشید تو بغلش ،شالمو باز ،نمیدونم چرا این کار رو میکرد سرشو به گردنم فرو می بردو بو میکشید و با هر دم کمرمو بیشتر می فشرد و به خودش نزدیک ترم میکرد تا اومدم یه چیزی بگم گفت:[/rtl]
[rtl]-سیس،سیس...«لبشو زیر چونم گذاشت ونرم بوسید و کمی سرشو عقب کشیدو بدون اینکهسرشو بلند کنه چشماشو به طرف چشمام بلند کرد و با شصتش چونه امو کشید پایین تا لبم به لبش نزدیک بشه[/rtl]
[rtl]هول شده بودم میترسیدم مامانم بیاد ،میترسیدم یکی متوجه بشه که جفتمون تو جمعنیستیم ، از همه بدتر اینکه نمیتونستم جلوی آرمینو بگیرم ، صورتمو کنار کشیدمو عصبی چشماشو رو هم گذاشتو گفت : نفس ! صد بار گفتم این کار رو نکن بیزارم ازش.[/rtl]
[rtl]با استرس و التماس گفتم : آرمین اینجا نه ، یکی میبنتمون الان شک میکنن میامخونت  به خدا میام [/rtl]
[rtl]آرمین به من نگاه کرد و گوشه لبشو جویید و گفت : [/rtl]
[rtl]-تو منو اذیت میکنی نفس ، نفس گیرم میکنی و من از این کارت متنفرم ، یک هفتههست که عین موش  خودتو غایم کردی ، زنگ همکه نمیزنی ، زنگ هم که میزنم میگی یکی اومد و قطع میکنی ،منو سگ نکن که همه رو بذارم رو داریه خیال تو یکی رو راحت کنم[/rtl]
[rtl]-چرا شرایطمو درک نمیکنی ؟ کسی نمیدونه که من با توام [/rtl]
[rtl]آرمین با هیجانی ناخوشایند نگاهم کرد و گفت : وقتی هم که میکشونمت تو اتاق ازدستم در میری که یکی الان در اتاقو باز میکنه تو رو با من میبینه [/rtl]
[rtl]دستشو دور کمرم پیچوند وبا اون یکی دستش سرمو نزدیک صورتش کردو آهسته در حالیکه خودشو آماده هدفش میکرد گفت : [/rtl]
[rtl]-و من دوست ندارم که تو منو مدام به ساز خودت برقصونی ،چون همینطور داره بهچوب خطهات اضافه میشه «کار خودشو کرد لبشو رو لبم گذاشت و شروع به بوسیدن کرد دلم داشت از دهنم در میومد تمام جونم گوش بود که صدای پای مامان یا دیگرونو بشنوم ...بسه دیگه لعنتی جونمو گرفتی هر وقت میومد بوسه اشو به اتمام برسونه و نفس راحت بکشم لبشو سریع از یه گوشه ی دیگه ی لبم رو لبم میذاشت ...گریه ام از خونسردیشو دل هره ام داشت در میومد ... بالاخره راضی شد تمومش کنه تا اومدم هولش بدم عقب شاکی نگام کردو نگهم داشتو بعد نگاهشو ازم گرفتو دستشو رو سرشونه ام،بازوم،ساعدم....تا اینکه به اینجا رسید[/rtl]
[rtl]پنجه های دستشو میون انگشتای دستم فرو برد و به دستم نگاه کرد ، وای حلقه ام....نفسکشته  شدی رفت... [/rtl]
[rtl]بعد منو با حرص  پنهانی نگاه کرد وآهسته دست رو سرم کشید و گفت : [/rtl]
[rtl]-می خواهی حلقه رو به انگشتت جوش بدم ؟! [/rtl]
[rtl]-وای آرمین به خدا همین الان در آوردم.... [/rtl]
[rtl]آرمین – از وقتی اومدم تو دستت نبود عزیزم [/rtl]
[rtl]-به خدا ظهر وضو گرفتم از تو انگشتم در آوردم الان دستم میکنم . آرمین  و کنار زد م و رفتم تو دستشویی اتاقم تا حلقهامو از روی قفسه های دستشویی بر دارم که صدای باز شدن در اتاق اومد خیال کردم که آرمین رفت بیرون ولی بلافاصله صدای بابا اومد : [/rtl]
[rtl]-اِ مهندس جان اینجایی ، فکر کردم رفتی تو حیاط سیگار بکشی ... [/rtl]
[rtl]آرمین – نه طبق عادت اومدم اینجا مشکلی هست برم؟ ... [/rtl]
[rtl]بابا – نه راحت باش نمیدونم نگین و نفس کجان ، راستش مهندس جان ... ازت یهخواهش بزرگ داشتم ... اصلاً نمیدونم با چه رویی باید بگم ... می دونم که قبولش سخته ولی من برات جبران میکنم [/rtl]
[rtl]« آرمین مثل همیشه سرد و بی روح گفت» : 
[/rtl]
[rtl]آرمین – چی شده ؟ [/rtl]
[rtl]بابا – راستش الان هم دست من خالیِ هم نعیم ، میدونی که خانواده ملیکا چقدرزیاده خواه هستند با اینکه خرید عروسی رو چهار ماه پیش انجام دادیم ولی کلی رو دستمون خرج گذاشتند ، فقط دو میلیون پول طلاهاش شده ، تمام پس انداز پسره تموم شد ، منم هر چی داشتم بابت رهن خونه اشون دادم برای تالار عروسی واقعاً موندیم . [/rtl]
[rtl]آرمین – چقدر میخوایید ؟ [/rtl]
[rtl]بابا – نه نه مهندس جان پول نمیخوام ... راستش اِم ... چطوری بگم ... میتونیم... میتونیم عروسی رو تو باغ کرج شما بگیریم ؟ [/rtl]
[rtl]نه صدای بابا می آمد نه آرمین ، یه چیزی بگید دیگه ، آرمین یعنی قبول میکنه ؟منتظر شنیدن صدای آرمین بودم،خودمم از ترس اینکه بابا نفهمه من تو دستشویی اتاقم نفسامم آروم می کشیدم که بابا گفت : [/rtl]
[rtl]-خوب میدونم که شما رو باغ کرج خیلی حساسی ولی من خودم همه جوره حواسم هست کهآسیبی به باغ نزنند اصلاً من خودم یکی دو نفر رو میزارم که مراقب باشند طرف درختها و گلها نرند ، اصلا یه نفر هم مراقب اون باغ پشتیه میذارم، نمیزارم کسی هم وارد ویلای باغ بشه فقط ... [/rtl]
[rtl]آرمین – یه سیگار بکشم؛ جوابشو میدم . [/rtl]
[rtl]بابا با لحن شرمنده گفت : [/rtl]
[rtl]-من واقعاً تو هچل افتادم مهندس جان ایشاالله خودت پدر میشی میفهمی چقدر سختهکه آدم ببینه بچه اش نه راه پس داره نه پیش ، زیاده خواهی های این خانواده کمر نعیمو شکونده ... من میرم بیرون تا سیگارتون رو بکشید ولی تمام امیدم اینه که به من خبر خوش بدید ، برات جبران میکنم [/rtl]
[rtl]بابا رفت بیرون و از دستشویی اومدم بیرون و به آرمین گفتم : [/rtl]
[rtl]-چی می خواهی بگی ؟ [/rtl]
[rtl]آرمین منو موزیانه نگاه کرد وحلقه ام رو از دستم گرفت و تو انگشتم کرد و بعدنگاهی کرد و  گفت :[/rtl]
[rtl]-من از تکرار حرفام بیزارم ولی تقریباً هر دفعه تو رو دیدیم این جمله رو گفتم: ((این حلقه رو از دستت در نیار)) نمیدونم چطوری اینو تو سرت فرو کنم ! [/rtl]
[rtl]مضطرب گفتم : آرمین میخوای چی بگی ؟ آرمین با شیطنت و موذی نگام کرد و موهامواز روی شونم ام کنار زد و گفت : [/rtl]
[rtl]-خوب به تو بستگی داره عزیزم ! [/rtl]
[rtl]-آرمین واقعاً الان وضعیت اقتصادیمون بده ... [/rtl]
[rtl]آرمین بهم با شوری خاصی نگاه کرد و دستشو دور کمرم گرفت وکمرمو از زیر لباسملمس کرد هنوزم گرمای دستش که بهم میخورد مور مورم میشد منو به خودش نزدیک کرد و گفت : نظر منو جلب کن . [/rtl]
[rtl]بی تاب و مضطرب گفتم : آرمین ! [/rtl]
[rtl]آرمین – کافی که تو بخوای تا من باغ رو در اختیار خانوادت بزارم ... هوومزودباش تصمیمتو بگیر بابات اومد دنبالم میدونی که مادر عروستوت آدم رو دیوانه میکنه ... ناامید و با غم زیاد گفتم : [/rtl]
[rtl]-تو از هر فرصتی سوء استفاده میکنی [/rtl]
[rtl]آهسته به عقب هولش دادم و گفتم : باشه [/rtl]
[rtl]شالمو و از رو زمین برداشتم و لباسم رو درست کردم و روسریم و سر کردم و آرمیندر حالی که صورتش رو با دستمال پاک میکرد گفت : [/rtl]
[rtl]-بهتره که اول من از اتاق خارج بشم چون چشمها همه به درِ اتاقِ که من بیامبیرون و اگر تو از اتاق بری بیرون همه میفهمن که از اول هم تو ، توی اتاق بودی برگشتم و روی تختم نشستم و ساکت درست عین یه کنیزی که گوش به فرمان اربابشه به آرمین نگاه کردم و آرمین گفت : [/rtl]
[rtl]-اگر تو عین نگین بودی میکشتمت یعنی من شیفته این اخلاقتم [/rtl]
[rtl]-که بدبختم ؟که ترسوام ؟اگر مثل نگین بودم شاید اوضاعم بهتر بود .[/rtl]
[rtl]آرمین – نه عزیزم حتی اگر تو هم مثل نگین بودی با من کارت تغییر نمیکرد شایدبدتر هم میشد چون اگر من جای کامیار احمق بودم نگین جرات این سرتق بازیها رو نداشت ، کامیار چون عاشقِ نگینه ، نگین هم اینو میدونه واسه همین داره زبون درازی میکنه .... آخرش هم نتونستم سیگار بکشم به خاطر این لوس بازیهای جنابعالی اونقدر چونه زدم فرصت سیگار کشیدن رو هم از دست دادم آرمین رفت بیرون و با بغض به بالا سرم نگاه کردم و گفتم : [/rtl]
[rtl]-آره حقمه ، حق اعتراض ندارم کسی که دروغ میگه و پی خواسته های نفسِش میره ،عاقبتش خجسته نیست . [/rtl]
[rtl]-در به ضرب باز شد قلبم ریخت ، نگین با گریه و عصبی گفت : [/rtl]
[rtl]اون شوهر بیشرفت یادش میده ... «هول زده گفتم» : [/rtl]
[rtl]-نگین هیس . [/rtl]
[rtl]نگین – منو تهدید میکنه ، خط و نشون میکشه وادارم میکنه گزینه ای رو که توانتخاب کردی رو انتخاب کنم چون اون آرمین نمک نشناسِ از خدا بی خبر با این کارش به نیت پلیدش رسیده ، اون میریزه این یکی جمع میکنه ، مثل احمقهاست عقل خودشو داده دست اون مرتیکه« ..... »داده ،میگه عقد موقت میکنیم تا آب ها از آسیاب بیفته منو میخواد مثل تو که اسیر امیال نفسانی آرمینی ،اسیر کنه....[/rtl]
[rtl]دستشو گذاشت روی دلش و گفت : اونقدر حرصم داده که همش دل درد و حال تهوعدارم....مجبورم میکنه... [/rtl]
[rtl]صدای دست زدن آمد و نگین گفت : [/rtl]
[rtl]-اره خوشحال باشید ، منو این نفس بدبخت داریم از گریه میمیریم از بدبختی وزوری که بالاسرمونه داریم دق میکنیم اونوقت اونا خوشحالند و دست میزنن [/rtl]
[rtl]نگین در حالی که وسط اتاق وایساده بود به من نگاه کرد و گفت : [/rtl]
[rtl]-چی گفته بهت که داری گریه میکنی ؟ [/rtl]
[rtl]-میدونی نگین تو داری ناشکری میکنی کاش آرمین هم مثل کامیار بود اونوقت اوضاعمن خیلی بهتر بود ، کامیار اونقدر دوستت داره که بالاخره یه کار عاقلانه به خاطر منفعت تو بکنه هر چند که الان رو دنده لج و کینه است و اگر به فرض تو رو هم رها کنه تو چیزی جز اونچه که خودت خبر داری و یه احساس له شده  رو از دست ندادی ولی من علاوه بر این جسم سالممواز دست دادم و گیر کسی افتام که من براش حکمی رو که تو برای کامیار داری رو ندارم ، به خاطر تمایلات نفسانیش حاضرِ از همه چیز بگذره و از همه چیز نهایت سوءاستفاده رو بکنه میدونی علت دست زدن اونا چیه ؟ اینه که آرمین الان گفت : که برای عروسی میتونند تو باغش جشنشونو بگیرن و من برای اینکه آرمین این حرف رو بزنه باید بهش باج بدم ، من شدم یه سرگرمیه بیرحمانه و در عین حال برای آرمین خواستنی ، من قربانی چند نفر بشم ؟ گناه بابا ؟ زندگی برادرم ؟ اینکه مادرم هنوز میتونه راحت زندگی کنه و آرمین بهش نگه زندگیش شونزده سال پیش جهنم شده ، چوب چند نفر رو بخورم ، دیگه  دارم میبرم و این اولشه ، اولِتمام خواسته های آرمین  و من وحشتم از روزیکه آرمین دلش خنک بشه و از من سیر بشه اونوقت من چی هستم ؟ دختری که همه به اون به چشم زنی نگاه میکنن که سالم نیست و من برای اثبات اینکه گناهم گول خوردنم و یه دوستی ای که خیلی ها زیر سقف این شهر ، این کشور ، این دنیا تو زندگیشون دارند ، داشتم همین با فرق اینکه دوست من یه اهریمن در لباس انسان بود [/rtl]
[rtl]نگین اومد منو تو آغوش کشید و گفت : [/rtl]
[rtl]-الهی برات بمیرم آبجی کوچولوی من ، چرا باید تو اوج جوونیت اینطوری کمر شکستهباشی ؟ آره من ناشکرم ، من وضعیتم بهترِ ، من پشتتم ، حتی اگربه قیمت از دست دادن لحظه های بهترم باشه . [/rtl]
[rtl]********************[/rtl]
[rtl]عروسی نعیم بالاخره فرا رسید ، قرار بود پنجشنبه عروسی توی باغ آرمین برگزاربشه و از چهارشنبه شب خونواده من به همراه آرمین و کامیار به طرف کرج حرکت کردیم . [/rtl]
[rtl]-خوبی ؟ [/rtl]
[rtl]نگین سرشو به معنی نه تکون داد و زیر لب گفت : [/rtl]
[rtl]-خدا نبخشتت ، خدا نبخشتت من از حقم نمیگذرم ،یادم میوفت چطوری مجبورم کردمیخوام از ضعف خودم خودمو خلاص کنم،من بانی وباعثشو نمی بخشم...ازش متنفرم[/rtl]
[rtl]گیج بودم کی رو میگه؟آرمین؟کامیار؟بابا؟[/rtl]
[rtl]-کامیار ؟ [/rtl]
[rtl]نگین – اگر بابام گناه کار نبود که کامیار زبونش روم دراز نبود ،جرات اینکارها رو نداشت . [/rtl]
[rtl]-نگین جواب آزمایشو گرفتی ؟ [/rtl]
[rtl]نگین – دستِ کامیارِ نمیدونم جوابش چیه [/rtl]
[rtl]- باهم باز دعواتون شده [/rtl]
[rtl]نگین – نترس کامیار مثل آرمین نیست و البته تویی که ارمین و تحمل میکنی من حتیکامیار رو هم نمیتونم تحمل کنم ، دارم از استرس میمیرم ، اگر حامله باشم چی ؟ [/rtl]
[rtl]-ایشاالله که نیستی [/rtl]
[rtl]نگین – دلم براتِ که هستم ، واضح که هستم ، حالت تهوع دارم ، عادت ماهیانه امعقب افتاده ، از بوی تخت خودم بدم میاد و میام رو تخت تو میخوابم ... وای من حامله ام ...کثافت عقدم کرد که این بلا رو سرم بیاره[/rtl]
[rtl]-هیس مامان میشنوه [/rtl]
[rtl]نگین زد پشت دستشو گفت : بدبخت شدم [/rtl]
[rtl]-نگران نباش ایشاالله که نیستی [/rtl]
[rtl]نگین – داری منو گول میزنی ؟ باید یه جا رو پیدا کنم[/rtl]
[rtl]- برای سقط ؟!!![/rtl]
[rtl]نگین – پس با این اوضاع بچه رو نگه دارم ؟ دیوانه ام ؟ [/rtl]
[rtl]-کامیار چی ؟ اونو چیکار میکنی ؟ جواب ازمایش دستِ اونه چرا بی عقلی کردی وگفتی که آزمایش دادی ؟ [/rtl]
[rtl]نگین – خودش منو برد آزمایشگاه تا آزمایش بدم [/rtl]
[rtl]-اگر نذاره چی ؟[/rtl]
[rtl] _یه کاری میکنم که بچه بیفته میگن بچهاول راحت میفته . نگین سرشو رو رو پای من گذاشت و آهسته گریه کرد ، موهاشو ناز دادم و با غم گفتم : [/rtl]
[rtl]-کامیار چطوری بود خوشحال بود یا ناراحت ؟ [/rtl]
[rtl]نگین – اصلاً بهش توجه نکردم ، کامیار هر حسی که داشته باشه به آرمین نگاهمیکنه ، آرمین شده زبون کامیار [/rtl]
[rtl]-میدونستی مادرشون از بابا حامله بوده ؟ [/rtl]
[rtl]نگین با حرص گفت : آره خدا نبخشتش هر چی میکشیم از دستِ این زنو مردِ[/rtl]
[rtl] به بابا نگاه کردم حسی به نام دوستداشتن تو دلم نداشتم ، عین یه مرد غریبه شده بود رابطه من و نگین با بابا اونقدر سرد بود که بابا رو هم نسبت به ما سرد کرده بود و البته داشتن یه رابطه پنهانی ، دل مشغوله داشتنو زندگی هم اجازه نمیداد که به ما بیشتر از اینا توجه کنند علی الخصوص که تازگی ها  به مشکل اقتصادی بدیهم گرفتار شدیم و عروسی نعیم به همه این جریان ما می افزود . [/rtl]
[rtl]نگین آروم اول گفت : حالم داره بهم میخوره ،بگو نگه داره [/rtl]
[rtl]-نگه دار حال نگین بدِ [/rtl]
[rtl]بابا – حال نگین؟ چرا بدِ ؟ [/rtl]
[rtl]مامان برگشت و گفت : نگین ؟ چته مادر ؟ [/rtl]
[rtl]نگین جلوی دهنشو گرفت و هول زده گفتم : [/rtl]
[rtl]-بابا نگه دار [/rtl]
[rtl]مامان – اِوا تو که خوب بودی ! ماشین گرفتت ؟ [/rtl]
[rtl]بابا کنار زد و نگین پیاده شد کنار اتوبان شروع کرد به عق زدم مامان پشت نگینرو ماساژ میداد و گفت : [/rtl]
[rtl]-حسین تو ماشین آب داری ؟ [/rtl]
[rtl]صدای هول زده کامیار اومد : چی شده ؟ نگین ؟ ... [/rtl]
[rtl]مامان – دکتر جان بیا ببین بچم چش شده ؟ [/rtl]
[rtl]کامیار اومد طرف نگین و مامان رفت عقب و کامیار دستشو رو شکم نگین گذاشت ونگین با همون حال بد یه نگاه با حرص به کامیار کرد و کامیار گفت : نفس یه شیشه آب توی ماشینه برو از آرمین بگیر ... [/rtl]
[rtl]نگین دوباره عق زد و آرمین بی حوصله شیشه اب رو قبلاً تو دست گرفته بود و بهمن داد و گفت : [/rtl]
[rtl]-حسودیم شد آه کاش تو  الان جای نگینبودی و من جای کامیار ببین به هوای دکتر بودنو مریض بودن چه تو بغلش جا گرفته[/rtl]
[rtl]با حرص آبو از دستش گرفتم و باحرص گفتم:[/rtl]
[rtl]-جای کمکته ؟ [/rtl]
[rtl]آرمین – چکار کنم همه رو کنار بزنم بیام پشت نگین رو ماساژ بدم و بگم قوی باشهمه مادرها باید این دوره رو رد میکنند [/rtl]
[rtl]-حامله است ؟!!! [/rtl]
[rtl]آرمین با یه حالت مسخره ای گفت : [/rtl]
[rtl]آرمین – اَه لو دادم [/rtl]
[rtl]با حرص گفتم : [/rtl]
[rtl]-واقعاً که من و خواهرم واسه تو و برادرت شدیم بازیچه ؟ به همین راحتی ؟ حالاتکلیف چیه ؟ نگین باید چیکار کنه ؟ [/rtl]
[rtl]آرمین شونه رو بالا داد و گفت : [/rtl]
[rtl]-خب عزیزم اگر تو حامله بودی من میتونستم بهت جواب بدم ولی متاسفانه خواهرتحامله است و و من از قدرت جواب دادن ساقطم . با حرص آرمین رو نگاه کردم و کامیار گفت : [/rtl]
[rtl]نفس آب رو بیار دیگه . [/rtl]
[rtl]شیشه آب رو برای کامیار بردم و کامیار تا اومد یه چنگ اب به صورت نگین بزنهمامان گفت :[/rtl]
[rtl]- بدین من دکتر ماشین گرفتتش نه ؟ من قرص همراهم نیست همراه شما هست ؟ [/rtl]
[rtl]نعیم هم به ما رسید و اومد گفت : چی شده ؟ [/rtl]
[rtl]کامیار – نه قرص ندارم ، اگه تو ماشین شما جا نیست بهتره بیاد تو ماشین ما ،بزرگتر هم هست عقب دراز بکشه ، اینطوری براش بهتره [/rtl]
[rtl]مامان – اخه اینطوری مزاحم شما میشه بعدشم من دلم شور میزنه آرمین – نفس بیادتو ماشین ما .... [/rtl]
[rtl]نعیم – من یه جا دارم وسایل همه پشت ماشینه نفس بیاد تو ماشن من  جا باشه که اون دراز بکشه ؛آرمین شاکی به نعیمنگاه کرد و کامیار گفت : [/rtl]
[rtl]-حالش بد شد سریع به من اطلاع بدید[/rtl]
[rtl]نگین – خوبم مشکلی نیست ، الان حالم خوبه .... [/rtl]
[rtl]کامیار – خانم پناهی اگر چیزی دارید بدید بخوره طعم دهنش عوض بشه ، اینطوری یهکم جلوی تهوع بعدی رو میگیره [/rtl]
[rtl]مامان –نه چیزی برنداشتم [/rtl]
[rtl]آرمین با شیطنت آهسته پشت سر من گفت : [/rtl]
[rtl]-من تو ماشین مشروب به انواع تکمیل دارما ، میخواد بخوره اصلاً شارژ بشه ؟! [/rtl]
[rtl]برگشتم با حرص آرمین و نگاه کردم و ارمین گفت : چیه ؟ [/rtl]
[rtl]به نگین کمک کردم که بلند بشه و رو صندلی عقب ماشین دراز بکشه که آروم گفت : [/rtl]
[rtl]-نفس میتونی از کامیار یه چیزی بگیری که بوی کامیار رو بده ؟ [/rtl]
[rtl]با تعجب گفتم : چی بگیرم ؟ [/rtl]
[rtl]مامان – چی میخوایی ؟ [/rtl]
[rtl]-هیچی شما بشین ... [/rtl]
[rtl]نعیم – نفس بیا بشین دیگه دیر شد بابا اَه ... [/rtl]
[rtl]کامیار که هنوز نگران ایستاده بود به نگین نگاه میکرد رفتم نزدیک و گفتم : [/rtl]
[rtl]-نگین یه چیزی رو میخواد که ..... به آرمین نگاه کردم که دست به جیب شد و داشتمنو نگاه میکرد گفتم : که بوی تورو بده !!!!!!!!![/rtl]
[rtl]آرمین پوزخندی زد و کامیار به آرمین یه کم شاکی نگاه کرد و بهم گفت : [/rtl]
[rtl]-بلوزمو بدم ؟! [/rtl]
[rtl]-نه مامانم میفهمه که .... دستمالی ..... [/rtl]
[rtl]آرمین – جورابی «آرمین زد زیر خنده و من وکامیار شاکی نگاهش کردیم »و مامانگفت : [/rtl]
[rtl]-نفس برو بشین چرا ایستادی ؟ [/rtl]
[rtl]کامیار دستمالی دست دوزی شده  از جیبشدر آورد و بهم داد و بردم برای نگین و مامان با تعجب گفت : دستمال میخواستی ؟ [/rtl]
[rtl]من و نگین هول شده به مامان نگاه کردیم و گفتم :[/rtl]
[rtl]- دیگه گرفتم ، بهتره که حرکت کنیم . [/rtl]
[rtl]رفتم تو ماشین نعیم نشستم ، تمام ماشینش پراز وسایل بود منم به زور تو ماشینشجا شدم .... [/rtl]
[rtl]بالاخره رسیدیم باغ ، آب و هوای محشری داشت ، اونم توی اواخر خردادماه درستعین بهشت بود صدای پرنده ها بوی گل و سبزه ... [/rtl]
[rtl]نگهبان و باغبون باغ آرمین که آقا میکائیل نام داشت و خیلی پیرمرد مهربون و بامزه ای بود تا توی ماشین آرمین رو دید با شور و شعف گفت : [/rtl]
[rtl]-ها سلام آقای دکتر ، رسیدن بخیر ، بالاخره به وطن برگشتین ؟ [/rtl]
[rtl]آقای مهندس چشمتون روشن اخوی تشریف آوردن . [/rtl]
[rtl]نعیم – اخوی ؟ مگه کامیار برادر مهندس شوکته ؟ [/rtl]
[rtl]سریع گفتم : نه بابا لابد تعارفی این حرف رو زده ! [/rtl]
[rtl]نعیم – تو از کجا میدونی ؟ [/rtl]
[rtl]-خوب اگر بود میگفت دیگه چه مشکلی داره که نگه ؟ [/rtl]
[rtl]نعیم یه کم من و نگاه کرد و بعد به دنبال دو ماشین دیگه به داخل باغ حرکت کرد. [/rtl]
[rtl] بابا از ماشین پیاده شد و نفسی کشید وگفت : [/rtl]
[rtl]-به به چه هوایی ،آدم توی این باغ با این هوا دوباره جوون میشه [/rtl]
[rtl]آرمین که ماشینش کنار ماشین نعیم تو پارکینگ پارک کرده بود ودرست پشت سر منایستاده بود، آهسته گفت : [/rtl]
[rtl]-اگر بابات یه بار دیگه جوون بشه ، باید هشدار بزرگ توی روزنامه ها بزنیم کهمردا زنهاشونو تو خونه ببندند و خودشونم از خونه بیرون نیان چون حسین پناهی دوباره جوون شده !!!!!!!!!!! [/rtl]
[rtl]برگشتم با حرص آرمین رو نگاه کردم و نعیم گفت : [/rtl]
[rtl]-نفس !چیکار میکنی ؟ بیا اثاثا رو ببر «رفتم جلو تا کمک کنم که نعیم آرومگفت:»[/rtl]
[rtl]-چرا وایسادی بِر و بِر اونو نگاه میکنی ؟ [/rtl]
[rtl]-چون باز مزخرف گفته بود . [/rtl]
[rtl]به طرف ویلای باغ رفتیم و دیدم کامیار داره در ویلا رو باز میکنه ، نگین هم بهمامان تکیه زده و همونطور دستمال رو روی بینیش نگه داشته ، مامان نگین رو برد داخل و به کامیار گفتم : [/rtl]
[rtl]-همینو میخواستی ؟ که خواهرم به این روز بیفته ؟ حامله است آره ؟ [/rtl]
[rtl]کامیار – یادم رفت قبلش کسب اجازه کنم ! [/rtl]
[rtl]-تو و داداشتم قبل از این ها ،بی اجازه دست درازی هم کرده بودید ... [/rtl]
[rtl]نعیم – نفس !دو ساعته رفتی اثاث بذاری برگردی ؟ زود باش ... [/rtl]
[rtl]انگار با خودش کنیز آورده بود ، اگر بدونی به خاطر تو چه بلایی سرم اومدهحداقل احتراممو نگه میداشتی نمک نشناس [/rtl]
[rtl]رفتم بیرون ویلا و آرمین گفت : بیام کمک ؟ [/rtl]
[rtl]با عصبانیت لبخندی سریع و تصنعی و مسخره زدم و گفتم : [/rtl]
[rtl]-نه ممنون شما کار دست ما ندید کمک نمی خواییم [/rtl]
[rtl]آرمین – آخه میترسم سنگین بلند کنی . [/rtl]
[rtl]پوزخندی زدمو گفتم : دلت میسوزه ؟ [/rtl]
[rtl]آرمین – میترسم تو هم حامله باشی ، خب سنگین بلند کردن برات ضرر داره [/rtl]
[rtl]با حرص و عصبانیت آرمینو نگاه کردم و یه سیگار آتیش زد و گفت : [/rtl]
[rtl]-چرا به من اینطوری نگاه میکنی نکنه جواب حامله بودن خواهرت رو هم من باید بدم؟ باور کن توی این قضیه من کلاً بی تقصیرم![/rtl]
[rtl]با حرص بیشتر نگاش کردم و خواستم چمدون لباس های نعیم و ملیکا رو از صندوق دربیارم که زورم نمیرسید ، آرمین اومد جلو و با یه دست چمدون و رو از تو صندوق دراورد و گفت : من میارم [/rtl]
[rtl]-نمیخواد بده خودم میبرمش [/rtl]
[rtl]آرمین–نه شب حوصله بهونه جدید ندارم فکر کردی من آتو میدم دستت ؟ [/rtl]
[rtl]با حرص نگاش کردم  و زیر لب گفتم :[/rtl]
[rtl]- پس الکی میو میو نمیکنی ، لعنتی [/rtl]
[rtl]نعیم – اِ مهندس چرا شما ، نفس ... [/rtl]
[rtl]آرمین مثل همیشه که با لحن سرد و جدی و رک حرف می زد گفت : [/rtl]
[rtl]آرمین – گذاشتی سنگینا رو نفس بلند کنه ؟ زورش نرسید از تو ماشین بکشه بیرونبرو بقیه اش رو هم خودت بیار [/rtl]
[rtl]نعیم خندید ولی از روی اجبار ، رسید به من و با حرص گفت : [/rtl]
[rtl]-اینجا هم ادای رئیسها رو در میاره ، لابد آه و ناله کردی ها ؟ [/rtl]
[rtl]-       
نه کور که نبود الحمدالله دید که سنگینه ... [/rtl]
[rtl]نعیم – برو لازم نکرده بایستی و منت سرم بزاری . [/rtl]
[rtl]با حرص نگاش کردم و تو دلم گفتم : خاک بر سر بی لیاقتتعروسیت بهم می خورد حالت جا می آمد ، راهمو کشیدم و رفتم به طرف ویلا و هر چی که نعیم صدام کرد برنگشتم . مامان تا منو دید گفت : چرا دستِ خالی ای ؟[/rtl]
[rtl]-سنگین بودند نتونستم بلند کنم ، کمرم درد می گرفت .[/rtl]
[rtl]مامان – مگه چی بود ؟ برو کمک برادرت .
[/rtl]


[rtl]ادامه دارد....
[/rtl]

پست دوازدهم


-بیادبه بی  لیاقته خودش به تنهایی لوازمشوبیاره «به اطراف نگاه کردمو گفتم»:
-بابا کو؟
مامان پشت چشمی نازککردو گفت:
-چه میدونم یهو غیبمی شه وقت کار کردن بابات همیشه غیب می شه
لابد رفته یه چرخی بهاطراف بزنه
-نگین بهتر؟ِ  
مامان- رو تخت درازکشیده توی این همه کار و آشفته بازار حال اونم بد شده ،دکتر میگه مسموم شده
-مسموم شده؟«غلط کردیمسموم شده اما مسمومِ تو خدایا حالا تکلیف چیه؟اگر مامان بو ببره،وای خدا نکنه خب به هر حال مامان خودش این دوره ها رو گذرونده ...»
مامان-آره میگه مسمومشده آخه الان دوباره بالا آورد،یه آمپول هم بهتش زده ،من برم به نعیم کمک کنم از شما دوتا خواهر که خیری به بچه ام نمیرسه
مامان رفتو من شاکیمامانو نگاه کردم و گفتم:
-چقدر دستای من بینمکه !آخ که چه پشیمونم به خاطر اینا جونمو دادم دست آرمین
یهو یکی از پشت بغلمکرد وسرشو زیر گوشم بردو نجوا کرد:
-پشیمونی سودی نداره، عزیزم
-ییه آرمین ،الان یکیمیاد«دستشو خواستم از دور کمرم بکشم کنار ولی آرمین زور هالک و داشت«هالک یه هیولاست با توجه به فیلم خود هالک»زورم بهش نمیرسید محکم تر نگهم داشت و شالمو از رو سرم پایین کشیدو موهامو باز کرد سرمو از زیر دستش کشیدم بیرون و سرمو کج کردم تا ببینمشو با اخم و عصبی و کلافه گفتم:
-آرمین!الان مامانممیاد
آرمین خونسرد منوکشید بیشتر تو بغلشو گفت:
-مامانتو نعیم که توپارگینگند،از اینجا هم میشه دیدشون ...«باید بگم که مدل ویلای آرمین اینطوری بود که کل ویلا دور تا دور علاوه بر اون دیوارای تزیین شده با سنگ های گوناگون تزیینی،متشکل از پنجره های خیلی بزرگی بود که طوری طراحی شده بود که فقط افراد حاضر در خونه میتونستن بیرونو ببینن ،بیرونیا هیچ تایم از شبانه روز قادر به دیدن داخل خونه نبودن»
با حرص دندونامو روهم گذاشتمو گفتم:خدایییییااااااااااا
آرمین-باباتم که رفتهبه هوای بنزین و خرید برای شام ؛آتل هاشو باطل کنه ،کامیارو نگین هم که غریبه نیستن«لبشو به گوشم ،سپس به گردنم کشید در حالی که کف دستاشو رو شکمم می کشوند»
باز تو گوشم گفت:
-با خدا چیکار داری؟خدایا چی؟شکرت؟ منو به آرمین رسوندی؟
سرشو تو موهام فروبردو بویید و پشت گردنمو بوسید و گفت:
-میدونی که اتاقمکجای ویلاست ،اون بالا، همون اتاق تکه ...
کامیار اومد ویه نگاهبه ما کرد معلوم بود اعصابش خرده ولی خودشو کنترل میکرد،سرمو کنار کشیدمو شالمو سرم کردموبا نگرانی پرسیدم:
-نگین چطوره؟
کامیار دستی به موهاشکشیدو گفت:
-بهش(بِ شیش)زدم یهکم تهوعش بهتره بشه
-مامانم بفهمه چی؟کامیارعصبی بهم گفت:
-بفهمه آخرش می فهمهکه،پس چه الان چه بعد
-معلومه دارید چیکارمیکنید؟«دست آرمینو از دور کمرم عصبی پایین کشیدمو از بغلش اومدم بیرون و آرمین هم که اصلا ککش هم نمیگزید که من عصبی أمو دارم در مورد برنامه ی اونو کامیار حرف میزنم و کامیار هم از شرایط عصبی آرمین بی خیال جفتمون رفت یه لیوان از اون مارتینی ِلعنتیش برای خودش بریزه...من ادامه دادم در حالی که حواسم به آرمین هم بود گفتم:»
-کامیار اون حاملهاست از تو،بچه ی تو رو ،تکلیف خواهر بدبخت من چیه؟همه فکر میکنن اون مجرده،نکنه فکر کرد این جا هم وقتی یه دختر مجرد حامله میشه همه بهش میگن:«اِ!!مبارک»اینجا میگن :«پس اینم زیر آبی میرفت که پاشو کرد توی یه کفش که طلاق بگیره»؛همه به چشم یه زن خراب نگاش میکنن
کامیار عصبی دادزد:
-همه غلط میکنن
نگام به آرمین افتادکه اول یه لیوان که سر کشید هیچ ،دوباره یکی دیگه برای خودش ریخت و جیغ زدم:
-آرمین!
آرمین خونسرد انگارنه انگار که من جیغ زدم برگشت نگام کردو گفت:
-جان؟
-وای خدا وای از دستشما دوتا نخور آرمین نخور مست می شی گاف میدی مامانم می فهمه لامصب
 به کامیار دوباره نگاه کردمو گفتم:
-شما دوتا همینومیخواستید نه؟که به کی بفهمونید به بابام ؟که معنی نگاه مردم به مادرتون چی بود؟ آره؟ شما همینو می خوایید ولی منو خواهرم چه گناهی کردیم؟
آرمین اومد و رو دستهی مبلی که من کنارش ایستاده بودم نشستو گفتم:
-مگه ما مقصر بودیمکه دارید از ما تقاص میگیرید؟
آرمین کسل وار سریتکون دادو گفت:
-آه بازم شروع شد
-به خدا که شما دوتاانسان نیستید
آرمین منو با اونقیافه مسخره ای که به خودش گرفته بود وابروهاشو بالا داده بود و لباشو به حالت متعجب جمع کرده بود پلک میزد نگام میکردو گفت:
-نچ نچ نچ ،چه پسرایخطر ناکی نفس مراقب خودتو خواهرت باش
-خیلی مسخره ای آرمین
ازشون دور شدم ورفتمبه یکی از اتاقا و رو تخت دراز کشیدم؛ مامان اومدو گفت:
-دکتر جان نگینمچطوره؟
کامیار-خوابیده
مامان- خوبه شمااینجایی وگرنه توی این هیرو ویری کی میخواست نگینو ببره دکتر؟نفس...نفس...آه نفس بیا ...این کجا رفته کلی کار داریم
آرمین-الان میگم زن وبچه ی میکائیل بیاد کمک بذارید نفس پیش نگین بمونِ
مامان-به خدا آقایمهندس ما نمیدونیم چطوری باید جواب محبت های شما رو بدیم خدا شما رو برای ما از آسمون فرستاد اصلا فکرشو نمی کردم که شما بیایید خودتون این پیشنهادو بدید که باغتونوبرای جشن نعیم در اختیار ما میذارید ،من از حسین خواسته بودم که به شما پیشنهاد بده که آقای شمس و زنش جلوی شما تو رو در وایسی بیفتن حرف ما رو قبول کنن که عروسی رو تو خونه ی خودمون بگیریم «وا!!!!مامان چرا خالی میبندی مگه خونه ی ما چندین متره؟که عروسی بگیریم حالا خوبه از اول میخواستن باغ آرمینو بگیرنا،انگار ما کارمون بی دروغ نمیشه!!!ارثیه؟!!!»
آرمین طبق معمول بایه صدای سردو خشک گفت:
-خواهش میکن«همین!»
مامان-نعیم بیا میوهها رو آوردن
-نعیم-نفس...نفس...ایبابا این کجاست؟
مامان-ولش کن یبا باهم بریم میوه ها رو تحویل بگیریمو...
در اتاق باز شد فکرکردم نعیمه بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم:
-برو من منت سرتمیذارم ،بی لیاقت ،خلایق هر چی لایق
-عین باباته،همونطورکه بابات لیاقت مامانتو نداره ،نعیم هم لیاقت تورو نداره  چشمامو با ترس باز کردمو از رو تخت بلند شدمنشستمو شاکی گفتم:
-آرمین! تو کاری جززیراب زدن بلد نیستی؟
آرمین رو تخت نشست و دستشورو قفسه ی سینه ام گذاشت تا بخوابونتم دستشو نگه داشتمو گفت:
-چرا،کار دیگه ایمبلدم بذار نشونت بدم
با حرص گفتم:
-لازم نکرده آرمین بسکن،فرق تو با بابام چیه؟اونم همین بلا رو سر مامانت آورد«آرمین با عصبانیت نگام کردو گفتم:»
-فکر کردی اگر بچه اتبه دنیا بیاد و بدونه باباش چرا خواسته اون به دنیا بیاد
میخواد باهات چهرفتاری کنه؟
آرمین مثل همیشه شروعکرد به مسخره حرف زدن
آرمین-واااای ،تاحالا فکر شو نکرده بودم عجب شجره نامه ای میشه بیشتر شبیه انتقام نامه است با حرص آرمینو نگاه کردم و دستمو از روی قفسه سینه اش برداشتم وبه انگشتام نگاه کرد و حلقه امو تو دستم صاف کرد وجدی گفت:
-فرقش  اینه که منو کامیار حداقل بعد از ازدواج با شماوارد زندگیتون شدیم و فرقش اینه که هردومون شوهرای شرعی شما خواهرا هستیم ،فرقش اینه که شما دونفردوتا بچه ی نره خر ندارید که مثل کامیار ضجر بکشند،که مادرشون با یه مرد غریبه است و بابامون از این رابطه بی خبرِ،فرقش اینه که....
-بسه
آرمین –پس میبینیهنوز به اندازه ی بابات بی شرف نیستم
-کی تموممشمیکنی؟تمومش کن خسته شد
آرمین بهم نگاه کردوموهامو از روی شونه ام کنار زدو سرمو نوازش کردوگفت:
-تازه شروع شده عزیزم
با گریه گفتم: دیگهتحمل ندارم ،تمومش کن «سرمو به سینه اش چسبوند و موهامو نوازش کردو گفت:»
-بی تابی نکن،هنوزبازی رو شروع نکردم
-خدایا....آرمین...
آرمین- کامیار زودتراز من رفته تو گود بذار اول بازیِ کامیار رو ببینیم
سرمو از سینه اش عقبکشیدمو ونگاش کردمو گفت:
-بازیه کامیار زیادطول نمی کشه چون هم بازیش نگینو ،نگین هم هم بازیه گوش به فرمانی نیست
اشکام فرو ریخت وآرمین اشکاموپاک کردو گفت:
-تو قبلا بیشتر براممیخندیدولی الان فقط گریه میکنی
-می خوای بعد گرفتنزندگیم،جسمم،آینده ام ،هدف هام ،حالا مادرمم از بگیری ؟تورو خد آرمین تو که بابامو با تموم قدرتت ازم گرفتی احساسمونسبت به عشقی که به بابام داشتم و پوچ کردی ؛بذار حداقل مامانم برام بمونه
ارمین من و نگاه کردوخودمو از روی تخت سر دادم رو زمین نشستمو اون پای آرمین که رو زمین بودو تو بغلم گرفتمو با گریه گفتم:
-آرمین خواهش می کنممامان من جز بچه هاش کسی رو نداره تو میخوای بابامو خراب کنی و انتقام تو بگیری ولی مامانم پاسوز همه ی ماست
آرمین تنها نگاهممیکرد باید از حالم لذت می برد ولی انگاراونطوری که باید حال خوشی نسبت  بهم نداشت تنها نگاه کردن بود بدون هیچ احساسبد یا خوب
باید ترحمشو بدستمیاوردم باید منصرفش کنم بیشترباید اصرار کنم تا کوتاه بیاد پس نالیدم :
-آرمین،عزیزم منونگین که داریم تقاص پس میدیم حداقل یه کم مراعات مامانمو بکن
آرمین  که با سردی محضو حرص نگام میکرد،عصبی گفت:
-چیکار کنم به خاطرمامانت دور همه چیزو خط بکشم ؟یا مامانتو بفرستم خارج بعد دوسال که اومد آبا از آسیاب افتاده باشه؟
مأیوس ازش روبرگردوندم و به تخت تکیه دادم و در اتاق باز شد قلبم ریخت گفتم:مامانه...خونم تو تنم یخ کرد تا چشمام ببینه و پیام بده به مغزم که مامانم نیست کامیاره
شالمو رو سرم کشیدموکامیار گفت:
-آرمین سویچو بده
آرمین-کجا؟
کامیار با حال گرفتهگفت:
-نگین ویار گوجه سبزکرده ،برم بگیرم «کامیار به من نگاه کردو شاکی وعصبی گفت:»
-چیه نفس منو اینطورینگاه نکنا
رومو از کامیاربرگردوندم خودشم خوب میدونست چرا شاکی نگاش میکنم آرمین سویچو داد به کامیار رو با شیطنت گفت:
-خب عزیزم ویار کردهدیگه باید بره براش بخره دیگه ...
به آرمین نگاه کردموگفتم:
-در هر حالتی تواناییمسخره بازی داری آره؟
از جا تا بلند شدمصدای عق زدن نگینو شنیدم به کامیار که هنوز ایستاده بود نگاه کردم که زود تر از من از اتاق زد بیرون به طرف اتاقی که نگین اونجاست ...رفتم تو اتاقو دیدم کامیار نگینواز پشت سرش در بر گرفته و موهاشو کنار نگه داشته و پشتشو ماساژ میده و شیر آبو باز کرد و می گه:
-نفس بکش ...نفسعمیق...
-مگه نگفتی آمپولزده؟
نگین با همون حالشبریده بریده گفت:
-خدا...خدا...لع...لعنت...لعنتت...کنه...کام...کامیار...خدالعنتت کنه
و دوباره  با تموم قدرت عق زد ومن با دیدن این صحنه جلویدهنمو گرفتم چون دل خودم بهم خورد ،بد دل بودمو تحمل نداشتم یه قدم اومدم عقب خوردم به یکی برگشتم دیدم آرمینه کمرمو گرفتو نگهم داشتم گفت:
-چیه ...«با شیطنت درحالی که قیافه اشو خیلی با نمک کرده بود دست کشید رو شکمم و گفت:»
-نکنه تو هم...«یهچشمشو بستو سری تکون دادو گفت:»
-هوووم بگو عزیزم منذوق مرگ نمیشم
با حرص زدم به شونهاشو نگین جای من گفت:
-اون فقط بد دله
کامیار نگینو به تخترسوندو گفت:
-نفس پیش نگین باش تابیام
نگین رفت و من رویتخت کنار نگین نشستم و نگین بلوز کامیار رو جلوی بینیش گرفت و چشماشو بست و آرمین با خنده و شیطنت ومسخره ای گفت:
-ویارت بوی کامیاره؟
نمیدونم چرا از لحنآرمین خنده ام گرفت و نگین با عصبانیت به جفتمون نگاه کردورو به آرمین گفت:
-آره بخند باید همبخندی ،تو نخندی کی بخنده؟می فهمی معنیِ ویار چیه؟ نه چون تو هرگز یه زن نمیشی،حامله نمی شی ،منم آرزو داشتم یه روزی این روزامو به امید یه بچه از وجود خودم ببینم ولی تو و اون کامیار ِ بی شرف این آرزوی منو به لجن کشیدید ،حالا با هر بار که حالم بهم میخوره ،ویار دارم جا اینکه به خودم تسلی بدم که همه اش به خاطر دیدن بچه ام تحمل میکنم و...به خودم لعنت می فرستم و از خدا می خوام بلایی که سرمنونفس آوردیدرو بدتر خدا سرتون بیاره
آرمین خونسرد گفت:
-من قبلا طعمشو چشیدمنوش جان شما بکشیدید به زودی اونی هم که باید بکشه از جام این مصیبت خواهد چشید
نگین-آرمین تو ناروازندگی دونفر رو که هیچ ربطی به هدف تو نداشتنو به گند کشیدی وباید جواب این ناحقی رو بدی تا لحظه ای که زنده ام،نفس میکشم اینو از خدا میخوام و به جونت آه میکشم
آرمین پوزخند زدوگفت:
-من 16سال آه کشیدمهیچ اتفاقی نیوفتاد که هیچ، گردن بابات کلفتر شد ، واسه منم هیچ اتفاقی نمی افتی
نگین- خواهر منمظلومه آهش دنیاتو میگیره
آرمین  به من متفکر نگاه کردو گوشه ی لبشو جویید دراتاق باز شدو بابا اومد داخل اتاقو گفت:
-نگین باباجونم بهترشدی؟مامانت گفت« دکتر جان گفتن مسموم شدی»!مگه چی خوردی؟
به آرمین نگاه کردمکه دقیق بهم نگاه میکرد به نگین نگاه کردم که جواب بابا رو نمیدادو بابا گفت:
-هان؟!!!!چرا جوابنمیدی؟!!!!
-لواشک خورده
بابا- دخترم ،چقدر میگم از این آتا آشغالا نخورید مگه گوش میدید ؟بیا عروسی داداشت ببین افتادی تو رخت خواب
ایشالله تا فردا خوبمیشی میخوای برم برات عرق نعنا بخرم؟
-آقای دکتر بهش آمپولزده یه کم بهتره 
بابا-خب الحمدالله«بابا رو کرد به آرمینو گفت:»
-راستی مهندس جاننگفتی دکتر چه نسبتی باهاتون داره ؟
آرمین به من نگاهکردو گفت:
-برادرمه
بابا با تعجب خیلیزیادی گفت:
-برادر؟!!!!!!!!!!!!!ولی شما که ...
آرمین بدون اینکهنگاه از من برداره به همون سردی جواب داد:
-از مادر یکی واز پدرجداییم
بابا دستی به چونهکشیدو گفت:
-نمیدونستم !!!«بعدخندیدو به پشت آرمین زدو گفت:»
-نگفته بودید،داشتیم؟ولی خدایی خیلی شبیه همید البته این تشابه و با برخورد مکرر آدم متوجه میشه نه نفس؟
آرمین با همون نگاهسردش که بهم چشم دوخته بود گفت:
-نفسم همینو میگه
با نگاه عاصی شده بهآرمین نگاه کردم بمیری چرا انقدر نگام میکنی؟!
به بابا نگاه کردانقدر سرد ،انقدر جدی،انقدرخشک که حتی ازدور هم سرمای نگاشو حس میکردی وبا سری متمایل به بالا گفت:
-هر دو شبیه مادرمهستیم من چشمای مامانمو به ارث بردم و کامیار رنگ موهاشو ،مادرم چشماش آبی«به نگین با تردید نگاه کردم به آرمین با خیرگی نگاه میکرد تمام سر تا پاش شده بود گوش و چشم ،به بابا خیره شد از نگاهش به بابا نگاه کردم چشم دوخت به حلقه ی من نگاهیی سرتا سر تأمل حتی میشد دیگه از تو چشماش فیلم گذشته ای که تو سرش میگذشتو دید ما آخر هم جریان این حلقه رو نفهمیدیم !!!حتما بازم به نقشه ی آرمین ربط داره...سر بلند کردم و به آرمین نگاه کردم به من چشم دوخته بود ادامه داد:
-مادرم چشمای منوداشت به همین آبیی،با همین نگاه،موهای کامیار رو به همین تیرگی با همین حالت کامیار بیشتر شبیه مادرمه همون لب ودهن گاهی وقتی می بینمش فکر میکنم مادرم داره باهام حرف میزنه همون طور وقتی که تو آینه به خودم نگاه میکنم  چشمای مامانو می بینم ،مامانم هم مثل من یهتاجر بود«به بابا نگاه کردم رنگش عوض شدو روی چشماش سایه ای از غم نشست...»دوتا شرکت داشت ،حرفه اش تو صنف چرم بود ...من حیطه ی شغلی اونو انتخاب کردم برعکس تحصیلاتم که در رشته کامپیوتره ،انگار من و کامیار خصلت های  مادرمو با هم تقسیم کردیم ما رو که کنار همبذاری میشیم مادرم
«به بابا سریع نگاهکردم دیدم دیگه غرق در افکارش شده بود ...»
رنگش زرد شده بود غصهاز چشماش می ریخت چته بابا ؟این طوری نکن 16سال گذشته!!!!هنوزم؟!!!!!این چه جور عشقیه؟!!!خیانت تا حد عشق؟!!!!
به آرمین نگاه کردمبا همون فیگور قبلیش +اینکه دستشو تو جیب شلوارش کرده بود به بابا با کینه و دشمنی نگاه میکرد ...
در اتاق باز شدومامان بود گفت:
-حسین...حسین...ایوای ،حسیییییین؟!!!!!..خوابت برده؟بچه ام هلاک شد بیا مرد یه کمکی بکن اومدی ور دل دخترات چند منه ؟بیا بیا...
بابا برگشت مامانونگاه کردو بعد هم بدون هیچ
حرفی از اتاق به دنبال مامان رفت بیرون....

ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، -Demoniac- ، نرسا ، SOGOL.NM
آگهی
#12
HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
هر کی دیده میـــــــــگه نـــــــــــــــــــابیـــــم:cool:Wink
پاسخ
#13
پست سیزدهم


رفتم پیش مامان تامیوه ها رو بشورم ،همینطور ذهنم درگیر بابا بود و نگاه و حرکاتشو، اون حلقه...و آرمین هم اونطرف تر روی مبل های حصیری چوبی حیاط نشسته بودو ما رو نگاه میکردو اون نوشیدنی مزخرفشو می خورد که گفت:
-خانم پناهی
مامان سر بلندکردو...خدایا این مامان من دیگه کیه ؟تو خلقتش خودتم موندی استغفرالله تا دیروز با آرمین لج بودا حالا که باغشو داده تا عروسی بگیریم بهش میگه:
-بله پسرم؟!!!
آرمین-میشه ازتونخواهش کنم شنبه بعد از ظهر به شرکت تجاری میردامادم بیایید ؟
مامان-شرکتی که نعیمتوش کار می کنه؟!!اتفاقی افتاده؟!!!
آرمین –میخواستم درمورد یه موضوعی،شخصا با شما صحبت کنم
مامان به من با تردیدنگاه کرد و من بدتر از مامان تو دهن آرمینو نگاه میکردم :
چی میگه؟!!!با مامانچیکار داره وای این کمر همتشو بسته که منو دق بده این همه میگم بی خیال مامانم باش ،دور مامانمو خط بکش ...کو گوش شنوا؟
نگاه تخس سرتق؛ به منیه نگاهم نمی کنه که براش چشمو ابرو بیام اه...آرمین ِ ناجنس...
مامان –خب همین جابگید
آرمین با چشم اشارهبه زنو بچه ی میکاییل که به ما کمک میکردن کردو گفت:
- اینجا،جاش نیست،لطفاهم بین خودمون بمونه
 از رو مبل بلند شد وبا سردی و خشکی و غرور گفت :
-تو نفس «زهر مارلحنشو تو رو خدا انگار پدر کشتگی داره »تو هم از این قرار به کسی حرف نمی زنی و اگر خواستی می تونی با مادرت بیای
آخ من تو رو تنها گیربیارم پررو معلوم نیست باز تو سرش چی داره میگذره مغزش عین مغز چرچیله پر از توطئه و مکره...
رفتو مامان هم باتعجب گفت :
-وا!!!!منو چیکارداره؟!!!!یعنی در مورد چی میخواد حرف بزنه؟«چند کیلویی از میوه ها مونده بود تا بشوریم که من دیگه بلند شدم برم،رفتم دیدم بابا یه گوشه ی حیاط در کنار ساختمونِ ِ ویلای باغو همین طور سیگار و با سیگار روشن میکنه و امان نمیده قبلی خاموش بشه تا بعدی رو روشن کنه ،غرق در فکر و سیر در عالمی دیگه است بابا، شاید اگر میدونستی که تب داغ هوست دختراتو می سوزونه و وقتی هوست خاکستر شده دختراتو با حرارت خودش جزغاله میکنه ،خودتو می سوزوندی تا با آتیش خودت هوست بسوزه
نمیدونم تا حالا شدهیکی رو بی نهایت دوست داشته باشی ولی بی نهایت ازش متنفر هم باشید؟دلت میخواد بکشیش چون هر روز تو رو می کشه ولی یه چیزی تو وجودت حتی نمیخواد خار به پاش بره ؛ من درست همین حالو نسبت به بابام داشتم و این حس داشت منو می کشت
وارد ویلا شدم دیدمآرمین جلوی اون ال ای دی بزرگ نشسته و داره تلویزیون نگاه میکنه و اون لیوان لعنتیش هنوز تو دستشه چرا سیر نمی شه؟ وقتی تو جمع نیست کمتر می خوره ولی خدا نکنه بابا رو ببینه اون روز دیگه یه  شیشه رو کمکم تموم میکنه ..من می شناختمش ،تلویزون نمیدید اون داره نقشه اشو زیر رو میکنه وقتی اینطوری چشماشو ریز کرده و گوشه ی 
لبشو میجوءِ،تا منو دید،نگاهشو بهم دوخت و نفسی کشید و پوزخندی پیروزمندانه زد معلوم بود تو سرش داره در موردم فکر میکنه که اون طوری نفس عمیقی کشیدو بعد پوز خند زد ،نعیم از تو آشپز خونه که با میکاییل داشتن جعبه های شیرینی رو که تازه از سرویس شیرینی فروشی تحویل گرفته بودن  جابه جا میکردن منو دیدو گفت:
نعیم-نفس بیااینجا...
انگشت اشاره امو بالابه طرفش گرفتمو گفتم:
-نعیم پر رو نشو روتوکم کن، نگاه دستامو از سردی ِ آب یخ زده تموم میوه هاتو شستم
نعیم حق به جانب گفت:
-وظیفه اته
-وظیفه ی زنتوخونواده اشه ،من کنیزه تو نیستم ،بی لیاقت ،نمک نشناس
نعیم-نخواستم کار کنیشده تا حالاشده یه کار کنی سرم منت نذاری؟نوبت توأم می شه
-اون روز تو جنی و منبسم الله «نعیم دنبال میکاییل از ویلا رفتن بیرون
برگشتم دیدم آرمین هنوزداره نگام میکنه اومدم که از کنارش رد بشم با حرص زیر لب گفتم:»
-کاردو چنگال میخوای؟
آرمین-نه راحتالحلقومه فقط یه کم لیزه از دستم سُر میخوره کلافه ام کرده
به طرف اتاقی که نگینتوش بود رفتم درست پایین اون سه تا پله ای که به راهروی اول اتاقا منتهی میشد ،بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم ...
یکی نبود بگه احمق خبوقتی کامیار تو خونه و تو حیاط نیست خب معلومه پیش کیه در بزن؛ واییییی تا حالا فکر میکردم من احمقم و به آرمین اجازه میدم هر کاری دلش میخواد با تهدیدو ،قانونی بودن رابطه امونو،نهایتا گاهی هم آقا یاد این می افتاد که شناسنامه ای مسلمونه و منو به باد انتقاد مذهبی میگرفتو و نتیجه اش خر کردن منو رسیدن به مقصودش بود حالا با دیدن نگین دیدم انگار نگین بدتر از منه،بدتر از کامیار ِ چته بابا پسره رو خفه کردی همچین به گردنش آویزون شده ، اون کامیار دیگه تو حال خودش انگار نبود که متوجه نشد در باز شده نگینم که بدتر از اون...به سرعت نور در رو بستمو حالا عین مسخ شده ها به در نگاه میکنم خدایا چیکار کنم الانه که مامان بیاد تو، اول هم می ره سراغ نگین تا حالشو بپرسه ...آرمین از رومبل بلند داشت میشد که همونطور نیم خیز به من نگاه کردو سر تکون دادیعنی:
-چیه؟!!!
بی صدا لب زدم واشاره کردم:
-کامیار این جاستاونم با چه وضعی ،مامانم الان میاد می بینتشون سکته میکنه
آرمین کمرشو صاف کردوبعد اون لبخند شیطونشو پهن لباش کردو خونسرد نگام کرد هر وقت من لنگشم ادا بازیش شروع می شه با همون حالت قبلی گفتم:
-تورو خدا آرمین
ابرو هاشو داد بالا وگفتم:
-زنگ بزن
اومد جلو و گفت:
-می یای بالا یانه؟
-آرمین ،باز داری ازهر فرصتی سوءاستفاده میکنی؟
آرمین شونه بالا دادوپاشو گذاشت رو پله که بره بالا که آرنجشو گرفتم و گفتم:
-آرمین!
جدی گفت :میای بالازنگ بزنم
-میام، می یام بدوزنگ بزن الان مامانم میاد تو
گوشیشو از جیبش درآوردو کامیار رو گرفتو گفت:
-الان مادرش میاد
بعد هم سریع قطع کردوگفت:
-جبران کن زود باش
-چی؟!!!گفتم میامدیگه
-اون حسابش جداست
با حرص گفتم:
-خدا سازنده ی اونمشروب لعنتی رو لعنت کنه که تو...«آرمین اومد جلو کمرمو گرفتو بی پروا بوسیدتم و با وحشت نگاه به درخونه کردمو به عقب هولش دادمو گفتم:»
-مامانم داره میادمگه نمی بینیش؟
آرمین نگاه به صورتم میکردوتشدید وار میگفت:
-وای نفّس،ّّنفس وای...«جلویدهنشو گرفتمو گفتم:»
-چندتا خوردی هان؟الان باید انقدر بخوری که نمی تونی جلوی خودتو بگیری؟
کف دستمو بوسیدوگفتم:
-آرمین !مست شدی میفهمی؟
دستمو از رو دهنشآورد پایین و سرشو تا خواست دوباره بهم نزدیک کنه کامیار در رو باز کردو سریع گفت:
-کامیار جلوی اینوبگیر مست کرده
آرمین جدی با اخموشاکی گفت:
-کی گفته من مستم
-پس حتما دیوونه ایکه...
مامان وبابا اومدن وسریع دستشو از کمرم پس زدم و یه قدم ازش فاصله گرفتم و کامیار گفت:
-آرمین !بیرون دهمتراونور تر نعیم ایستاده و....
آرمین-تو رو خدا ببینکی داره منو نصیحت میکنه خوبه موبایل ساختن که تو رو از تو اتاق بکشیم بیرون
آرمین از پله ها رفتبالا وکامیار هم پشت سرش راهی یه اتاق دیگه شد....
سر شام که نگین نیومدهمه سر میز نشسته بودیم و مامان و نعیم که یک دم از فردا حرف میزدن ،کامیار هم که چشمش به در اتاق نگین بود و بابا هم بدجوری دمغ بودو اما اصل کاری...که هوا زده بود به سرشو چشم از من بر نمی داشت منم راه به راه لقمه تو گلوم گیر میکرد هر چی به شب نزدیکتر می شدیم من استرس بیشتری میگرفتم چه غلطی کرده بودم قبول کردم شب برم پیشش حالا اگر یکی می فهمید چی؟!!!فکر کن همه چیز شب عروسیه نعیم رو بشه وااااییی فکرشم تنمو می لرزوند ،به مامان نگاه کردم انقدر خوشحاله که خدا می دونه آخه چطوری این خوشحالی این آرامش و آسودگی خیالش با واقعیت بهم بریزه ؟...روز شنبه رو بگو معلوم نیست چی میخواد به مامانم بگه خدا ازت نگذره آرمین که نقشه هات تمومی نداره...
مامان-پاشید پاشیدزودتر بخوابید که فردا کلی کار داریم ،باید صبح بریم آرایشگاه نعیم هم که کله سحر باید بره تهران دنبال ملیکا و آرایشگاه و....اوه ...حسین؟!!!
بابا عاصی شده گفت:
-من که نباید برمآرایشگاه ،که برم زود بخوابم شما برید بخوابید
آرمین یه لیوان برایخودش از شیشه ی ویسکیش ریخت ویه لیوان برای بابا و بعد هم رو به کامیار گفت:
-می خوری؟
کامیار-نه دهنم بومیگیره
آرمین پوزخندی ازخنده زدو بعد هم به من نگاه کرد حداقل که کامیار به فکر نگینِ ِ این آرمین همین طور فقط میخوره تا جون منو بگیره ...
مامان زیر لب غرید:
-این پسره باز رودنده ی خوردن افتاده پای باباتم کشید وسط حالا یه باغ به ما داده یه شب عروسی بگیریم دیگه باید لال مونی بگیریم ...وای وای دارم از خستگی میمیرم .من که رفتم بخوابم دیگه نمیتونم بیدار بمونم
مامان به طرف اتاقخودشون رفت ولی قبل رفتن یه سر به نگین هم زد و رفت منم بعد چند دقیقه از دست اون نگاهای آرمین به طرف اتاق ی که با نگین توش ساکن بودم ،رفتم دیدم نگین خوابه انگار بارداری روش تاثیر گذاشته بود خیلی می خوابید ؛تی شرتی که صبح کامیارتنش بود هم همینطوری تو بغلش گرفته بود یاد آرمین افتادم که با چه لحن خنده داری گفت:
-«ویارت بویکامیاره؟»نگین کار عقل و نکرد باید از اول قرص میخورد من بعد از فردای شب مهمونی دیگه همیشه قرص خوردم البته دور از چشم آرمین اگر میفهمید که واویلا میشد ...
رفتم لباس خوابموپوشیدم اونم چه لباس خوابی خب باغ سرد بود برای همینم یه لباس خواب بلوزو شلوار آورده بودم ،من که سرمایی بودم تو ویلا باغ همیشه لباس پوشیده می پوشیدم....
تازه چشمم گرم شدهبودو اون خواب باحاله اومده بود سراغم وکلی هم عمیق شده بود که...یکی زد به شونه ام به سختی تونستم فقط بگم:
-هوووم
-پاشو نفس ،بسه هرچیقِصِر در رفتی پاشو کارت دارم ...«صدای خنده ی دونفر اومد گفتم:»
-آه مامان من نمیامآرایشگاه ولم کن خوابم میاد
-کی گفت بری آرایشگاهمن همینطوری هم قبولت دارم نمی خواد خودتو برام خوشگل کنی..«بازم صدای خنده ی همون دوتا چقدر صدا آشناس....یییههه...»
چشمامو با تعجب تا تهباز کردم و گفتم:
-ییه آرمین؟!!!
آرمین با تمسخر گفت:
-ییه نفس تویی؟تواینجا چیکار میکنی مگه تو شوهر نداری که با خیال راحت اومدی اینجا خوابیدی؟
کامیار-نگین،عزیزم
خوبی؟
نگین-خیلی گرمه...
کامیار-الان پنجره روباز میکنم ...پاشید برید دیگه
آرمین باز با همونلحن مسخره وشیطونش گفت:
-هیس نفس دارهاستخاره می گیره...
به کامیار با تعجبنگاه کردمو گفتم:
-میخوای اینجابخوابی؟
کامیار-نه فقط آرمیندل داره پیش زنش بخوابه،نگین پاشو لباست زیاده ،بلوز روییتو در بیارم ...«رو کرد باز به ما که من رو تخت نشسته بودمو ،آرمین هم بالا سر من منتظر ایستاده بودو شاکی گفت:»
-آرمین.
آرمین با خنده وشیطونی گفت:
-من که روم اینوره..خب پاشو دیگه نفس..«دستمو گرفتواز رو تخت بلندم کردو وگفتم:»
-اگر مامانم...
کامیار رو آرمین باهمگفتن :«اَهَهَ»
آرمین –مامانت عمراامشب بیدار بشه انقدر خسته بود که از ساعت یازده شب به همه اعلام خاموشی داد«نگین بلند شدو تا دید دستم تو دست آرمینه و داره منو میبره با هول پرسید:»
نگین-نفس کجا میری؟
آرمین-سیزده بدر، توبخواب زیاد بیدار بمونی بچه ات از کمبود خواب چشماش شبیه ژاپنیا میشها
آرمین منو با خودش بههمون اتاق تکی که تو راهروی دوم اتاق خوابا قرار داشت برد و من سریع رفتم چپیدم ته تخت ،آرمین دست به کمر نگاهم کردو گفت:
-فکر کردی نگران جایخوابت بودم که گفتم«بیای اینجا روی تشک آبی بخوابی که یه وقت بد خواب نشی؟»
-سرم درد میکنه
آرمین اومد رو تختوگفت:
منم با سرت کاریندارم یالا اینور «اشاره کرد به بغلش و گفتم:»
-آرمین من...
آرمین-چیزی نمیخوامبشنوم نفس گفتم:«اینجا»باز اشاره کرد به بغلش و دید که مردد نگاش میکنم دستشو دراز کرد منو کشید تو بغلشو گفت:
-با زبون خوش کارتراه نمیوفته نه؟من باید هر دفعه همین طوری با تو چونه بزنم ؟شد کوفتم نکنی یه بار؟
شاکی نگام کرد و گفت:
-این چیه پوشیدی؟دَمنمیای؟!!خب یه روزنه رو حداقل نمی پوشوندی الان فرق من با کامیار چیه؟می خوای روسریتم سرت کن خیالت بابت حجابت راحت باشه که اسلام به خطر نمی افته
همونطور شاکی بهلباسم نگاه میکردکه دستشو پس زدم بلند شدم چهار زانو نشستم رو تخت  و گفتم:
-آرمین میخوای بهمامانم چی بگی؟
آرمین- قبل هرچیزی بایدبهش بگم که اصلا تو تربیت تو کوشا نبوده رسم شوهر داری بلد نیستی تو رو خدا لباسشو انگار آوردنش اردوگاه پسرا از ترسش چی پوشیده اه اه اه
-میخوای بگی بابام بامادرت رابطه داشته؟
عصبانی و عاصی گفت:
 -ا َهَه میشه انقدر در مورد این موضوعو مسائلمربوط به این موضوعو مامانتو نگینو کامیار حرف نزنی؟
-هیس اِِ!همه روبیدار کردی
با اخم نگام کردوگفت:
-من به خاطر سرکارخانم باید هر کاری بکنم،باغو در اختیار خونواده ات بذارم،زنگ بزنم داداشم از اتاق خواهرت بیاد بیرون مامانت نرسه ببینتشون،از تو در برابراون داداش زور گوت پشتیبانی کنم که کار ازت نکشه بعد تازه منتتو هم بکشم بلند بشی بیای تو اتاقم بعد بیای روبرو ی من با این لباس بیریختت بشینی داداگاه راه بندازی و حرف همه ،دیده و شناخته رو بزنی وعذابو مصیبت های منم یادم بیاری؟ من تو چی شانس داشتم از تو شانس داشته باشم ؟پاشو برو تو اتاقت لازم نکردی اینجا بمونی آینه دق من بشی ا َه خیر سرم عقدت کردم که ناز کردنت کم بشه ولی اداهای تو تمومی نداره حداقل نگین وحشیه ولی زود هم راه میاد تو رامی ولی انقدر خامی که نپذا شدی
اه مرده شور شانس منوببرن .. خودشو سُر داد رو تختو پشت کرد بهم خوابید باید بگم آخیششش ولم کرد ولی نگفتم چون دلم میخواست پیشش باشم نمیدونم چی منو پیشش نگه میداشت؟من ازش متنفر بودم مگه این نبود؟پس چرا حالا که میگه برو نمی رم همون جا نشستم ؟دارم نگاش میکنم ؟!!!من چرا انقدر احمقم که دلم میخواد بغلم کنه چون با وجود این که آزارم میده آرومم میکنه چون مثل خودمه اونم قربانی بوده میدونم طعمه اشم تا بابا رو به دام خودش بندازه ...ولی یه جاذبه ای این جا هست که منو روی اون تخت نگه میداره دستمو به طرف شونه اش میکشونم تا به طرف خودم برش گردونم
آرمین برگشت وجدی وباجذب و سرد نگام کرد و گفت:
-چرا نمی ری؟
چشمام پر از اشک شد،تار میدیدم لبمو زیر دندون کشیدم نگاهش از چشمم با همون تن جدی بودن به لبم کشیده شد و رنگ جذبه اشو باخت و تبدیل به توجه ی خاص شد
-میخوام که برم...«روهوا تردیدمو زد معطل نکرد که عقلم جای دلم تصمیممو اصلاح کنه...»
دستمو از رو شونه اشگرفت و تو دستش نگه داشتو گفت:
-چرا نرفتی؟ من کهامشب حکم آزادی دادم
اشکم فرو ریخت
انگار منتظره همینبود تا بهش ثابت بشه که من هم حالم خوب نیست ..
بلندشد و شونه هاموگرفتو به عقب هولم داد و اومد روم و موهام و از کنار صورتم کنار زدوتپش قلبم شروع شد همینو میخواستم تا قلبم به کار بیفته صداش تو گوشم بپیچه...بوم بوم...بوم بوم بوم...همین حرارت دستاشو که میدونه چطوری گرماشو به جونم تزریق کنه، گفت:
-چیه جوجه عاشق ببرشده؟
اشکام از گوشه ی چشممسُر خورد و فروریخت نفسش به هیجان افتادو گفت:
-واسه چی گریه میکنی؟ ببر جوجه اشو نمیخوره دلش برای جوجه اش انقدر می سوزه که حتی چنگال های تیزشو پنهان کرده ،که وقتی نوازشش میکنی زخمیش نکنه ،سرمو ناز کردوبه چشمای خیسم نگاه کرد سرشو به گردنم فرو برد مثل همیشه بو میکشید و وقتی مشامشو چاق میکرد لبشو رو گردنم میکشید نفس گیرم کرده بود همه کینه ام رنگ باخت...سر بلند کردو گفت:
-اگر نری ولت نمی کنمنفس
دستمو دور گردنشپیچوندم چونه ام از بغض می لرزید همین چند ساعت قبل نگینو محکوم میکردم ما چِمون شده مگه مقتول به قاتل میتونه حسی داشته باشه ؟!!!یادمه یه جا خوندم هیچ وقت کسی رو سر زنش نکنید چون محاله که گرفتار درد اون نشدید
سرشو از گودی گردنمبلند کردو گفت:
-باهام بازی نکن،خودتو سرد نشون نده من اینو میخوام مثل امشب این طوری آروم میگیرم
-سوال دارم
-بعدا
-نه الان سرم پر ازاین سواله
-صد بار میگم انقدرحرف نزن که حرف زدن تو چیزی جز خاموش کردن آتیش من نیست ،تو سر به زنگا کلیدتو میزنن اَه
-آرمین!
سرشو بلند کردو توچشمام با یه مَن اخم نگاه کرد و گفت:
-چیه بپرس راحتم کنکه هی دق نیام همین یکی روجواب میدما زود باش
-پام خواب رفت پاشو
عصبی گفت:
-سوال داری یا نقزدن؟
-بابا جای این بخیههنوز درد میکنه نمی فهمی؟
بلند شد نشست و گفت:
-چیه سوالت؟ما که تویاین شانزده سال با افکارمون آرامش نداشتیم حالا فکره ولمو کرده گیر یاداوری های تو افتادیم
بلند شدمو ملافحه رودور شونه هام گرفتمو همون طور که پشت کرده بهم نشسته بودو سیگار شو روشن میکرد گفتم:
-جریان حلقه چیه؟چراتو کامیار اون حلقه های یه شکلو دادید؟چرا بابا وقتی می بینتشون می ره تو فکر
آرمین سرشو به طرفشونه ی راستش متمایل کرد ولی بر نگشت نیمرخشو میدیدم ،پک عمیقی به سیکار زدوبعد تو جاسیگاری کنار پا تختی لهش کردو از جا بلند شد ،یه شلوار راسته ی نخی سفید پاش بود که به اون تن برنزه اش جلوه میداد چقدر هیکلشو دوست داشتم ،فیت نس با عضلاتش چه کرده بود درست مثل یه مدل شده بود عضلات برجسته ی سرشونه ،سینه،بازو،سیکس بک شکمش...اون شوهر منه دلم فرو ریخت لعنتی تورو به بدترین شکل آزار داده ،تمام هستو نیستتو گرفته ...دلت براش فرو میریزه این چه حماقتیه؟!!!خاک برسرت ...نمی دونم فقط باید جای من بود تا این حالو حس کرد راست میگه خوب تشبیهمون کرده من همون جوجه ایم که تو بغل ببرم میدونم یه لقمه اشم میدونم ببر گوشت خواره گرسنه که بشه بهم حمله میکنه ولی اون در حین خوی وحشی داشتن منو تو بغلش میگیره تا حمایتم کنه وقتی نوازشم میکنه یادم میره توی این جنگل تاریک من طعمه اشم تا شکار بزرگتر ی بکنه ...حال خودمو درک نمیکنم ازش بیزارم به خدا هرگز نمی بخشمش ولی قلبم...قلب لعنتیم...آه بهش...آه...
آرمین- براش یه حلقهخریده بود ،یه حلقه ی تک نگین ،طلا سفید،درست عین حلقه ی تو ،حلقه ی پدرمو در آورده بود اون حلقه ی خیانتو انداخته بود چون عشق کثیفش براش خریده بود چون قاتل بابام تو دستش کرده بود چون بابای بی شرفت اون حلقه رو جای شرافت پدرم بهش هدیه کرده بود ...«عصبی با نفس های بلند و نامنظم نگام کرد سرش متمایل به زیر بود و چشماش به طرف من بلند شده بود ،سینه اش با هر نفس چقدر بالا می اومدو با هر بازدم فرو می رفت،گردنش شد رنگ خون مشتاشو کنار پاش نگه داشته بود دستش از فشار گره ی مشتش می لرزید نفهمیدم کی بلند شدم و خودمو رسوندم بهش صورتشو به احاطه ی دستم در آوردم و تو چشماش نگرانیمو ریختم ودیگه هیچی مهم نبود نمی خواستم تو اون حال باشه آهسته گفتم:
-آروم باش«با هموننگاه عصبی و سینه ای برافروخته نگاهم میکرد آرامشو نگرانیمو تو چشماش پخش کردم با انگشتام آروم صورتشو لمس کردم زیر لب گفتم:
-باشه ،باشه عزیزمآروم باش،آروم
هنوز عصبی بود ولینگاهش تو چشمام سرگردون شد تو قرنیه ی چشمم به راست و چپ حرکت میکرد ،نفسش آهسته از شدتش کاسته شد فک منقبضشو از انقباض آزاد کرد ،سرشو به طرف کف دست چپم که رو گونه اش بود متمایل کرد وکف دستمو بوسید چشماشو بسته بود ،دستاش دورم پیچید و چشماشو باز کردو به گردنم چشم دوخت و آروم گفت:
-منو آروم نکن وقتیتو اوج خشمم،داغونم میکنی...
«بی اختیار بود انگارلبمو بوسید ولی عصبی سرشو عقب کشوند ولم نکرد فقط سرشو عقب کشوند نگاه به لبم کرد و بعد به چشمام و دوباره به لبم و زیر لب گفت:»
-عادت به محبت ندارم،با من این کار رو نکن
دوباره منو بیشتر بهخودش نزدیک کردو همون بوسه همون عقب نشینی ،نفساش تو سینه اش نیمه کاره  بالا وپایین میکردن کمی دور حصار دور کمرمو شلکرد و نگاهشوبه دستاش دوخت وزیر لب گفت:
-نمی تونم
حصار رو بست و به تختهدایتم کرد....
نه این قاتل آینده امنیست ...مگه قاتلا این طوری رفتار میکنن ؟ داره منو دیوونه میکنه ،انگار با هر بوسه اش افسون میشدم من به بدبختیم توی اون حال گریه می کردم ولی آرمین چرا چشماش خیس؟!!!
صبح از سر و صدابیدار شدم ، یادم افتاد تو اتاق آرمینم ...هول شدم تا خواستم بلند بشم،دستشو دورم پیچوند و جدی گفت:
-بخواب
-وای آرمین مهمونااومدن الان مامانم میاد تو اتاق نگین تا بیدارم کنه بریم آرایشگاه،کامیار هم اونجاست معلو.م نیست بیدار شده یا نه مامانم اگر ببینتشون چی؟
-گفتم :بخواب
اصلا محل به حرفمنذاشت و گفتم«بذار چند دقیقه بگذره خوابش برد بلند میشم ولی تا زمانی که مامانم صدا نزده بود «نفس» همینطور دورم می پیچید و نمیذاشت من جنب بخورم تا هم حرف میزدم میگفت:
-سیس نمیخوام چیزیبشنوم
نمیدونستم از هولمچطوری آماده بشم و برم بیرون
آرمین دست چپشو جکزده بود زیر سرشو منو نگاه میکردو گفت:
-دور وبر اون پسرهنمیریا ،بعد هم برای تو بد میشه هم اون نذار که عروسی رو به عزا تبدیل کنم
روسریمو سرم کردموگفت:
-حلقه اتم از دستت درنمیاری فهمیدی یا نه؟
-در اتاقو آروم بازکردمو گفتم:
-یعنی کامیار...«دیدمکامیار پله ها رو سلانه سلانه اومد بالا تا منو دید گفتم:»
-مامانم دیدتون؟
-کامیار عاصی شدهگفت:
-نه نه نه
آرمین –اون فقط بلدهبگه مامانم دیشب تا صبح خواب مامانشو دیدم
کامیار –من دیشب تاصبح از بس که هول مامانشو داشت که بیدار نشه بیاد تو اتاقمون ،نخوابیدم
به کامیار و آرمیننگاه کردم و گفتم:
-میدونید چیه ،اگر لوهم نمیدادید که برادرید از این اخلاقای گندتون معلوم میشد که هم خونید
رفتم به طرف اتاقنگین و دیدم نگین با سرو صورت خیس از دستشویی اومد بیرونو گفت:
-برسیم تهران تمومشمیکنم جونم اومد بالا توی این دوهفته
در اتاق باز شدومامان منو نگاه کردو گفت:
-چرا هرچی صدات میکنمجواب نمیدی گفتم :
-هنوز خوابی ،نگینبهتر شدی؟
نگین-نه زیاد خوبنیستم
مامان- این مسمومیتهدیگه کجا بود گیر تو افتاد
رو کرد به منو گفت:
-بپوش بریم خاله ات منتظره،نگین مامان تو هم میای؟
-نه نمی تونم
مامان-پس برو صبحونهاتنو بخور
-مامان من سریع دوشبگیرم الان میام
مامان-الان ؟همهمنتظرند نمیخواد دوش بگیری مگه تازه حموم نبودی؟چرا انقدر حموم میری؟
-دیشب گرمم بود عرقکردم
مامان- خب لباس نازکتر میاوردی،زود بیاییا
مامان که رفت نگین یهپوزخند تلخ زدو گفت:
-میگه چرا انقدر حموممیری،برای اینکه جواب گناه شوهرتو از رو تنمون پاک کنیم
رفتم سریع دوش گرفتمو...و لباس عوض پوشیدمو با مامان اینا راهی آرایشگاه شدیم من تمام مدت زیر دست آرایشگر خواب بودم
مامان زد به دستمو باحرص گفت:
-دیشب تا صبح بچه شیرمیدادی؟
با تعجب مامانو خاله هامونگاه کردم که می خندیدو مامان باحرص گفت:
-عین معتادا چرتمیزنی زشته بیدار باش یه دقیقه،تو نگین مرگ خواب دارید انگار
موبایلم زنگ خورد،کیفم پیش مامان بود گوشیمو برداشتو یه نگاه به صفحه اش کردو با تعجب گفت:
-اسم نیوفتاده!!!
-بده من بنفشه است
یعنی آرمینه،مامانگفت:مگه دعوتش کردی؟
-آره دیگه ...گوشی روگرفتمو گفتم:
-الو..
آرمین- چهار ساعتهرفتی آرایشگاه؟
-خب من که تنها نیستم،نگین خوبه؟
آرمین با غیض گفت:
-آره تو فقط بلدی حالمامانتو نگینو بپرسی؟
-وا!!!تو خوبی؟
آرمین عصبی گفت:
-نه با این فامیلایوحشیتون باغ من با خاک یکسان کردن تا تونستن بچه زاییدن انقدر داد زدم صدام دو رگه شده مثلا بابات میخواست دونفر رو بذاره که طرف درختا و گل ها نرن ،بابات این زنه رو دیده باز رم کرده به قوت الهی توانایی غیب شدن آموخته و غیبش زده حالا نمیتونم پیداش کنم اُلتی مالتوم و بهش بدم ؛حالا که دخترای فامیلتو نو دیدم به این نتیجه رسیدم که تو خونواده ی شما شیوه ی بابات رسمه...و...
نمیدونم چرا ولیهمچین که حرف دخترا رو کشید وسط اونم دخترای فامیل ما که همه دنبال پسرایی مثل آرمین هستن انقدر حرصم گرفت که با عصبانیت گفتم:
-خبله خب دارم میام
آرمین خونسرد گفت:کی؟
با حرص جای اینکهجواب سوالشو بدم گفتم:
-تو آروم بشین سر جاتاونا جرئت ندارن بهت نزدیک بشن ماشاءالله تو قیافه گرفتن که استادی؟یکی از اون نگاهایی که به من میندازی  زهره ترکم میکنی،بهشون بنداز ،اونا غلط میکنن که بیان سمتت
 آرمین- خب عزیزم من اگر یکی از اون نگاهایی کهبه تو میندازم به اینا بندازم که برای تو دیگه شوهر نمی مونه صدتا هوو پیدا میکنی...
با حرص گفتم:
-گفتم دارم میام
گوشی رو قطع کردمدیدم مامانو خاله هامو و آرایشگره همینطوری شوکه منو نگاه میکنن
مامان-بنفشه بود؟!!!
-آره
مامان-وا!!!!پس چرااینطوری باهاش حرف زدی؟
خاله با خنده گفت:
-تو که کم مونده بوداز پشت تلفن اون بد بختو یه فس بزنی
-چون داشت حرف مفتمیزد
مامان- چی میگفت؟کسیاذیتش کرده بود مزاحمش شده بود؟
-نه کرم از خود درخته،خانم تموم نشد عروس یکی دیگه استا
آرایشگر-نه این کهبیدار بودی تونستم کارمو انجام بدم برای همین غر میزنی آره؟
وای ،اعصابم بهمریخته بود آرمینو میکشتم اگر طرف یکی از دخترای فامیل میرفت،عین خوره این فکر داشت منو میخورد قیافه یکی یکی دخترا می اومد جلوی چشمم
نره طرف کیمیا اونبوره خوشگله ظریفه...
سوگل...سوگلوبگوانقدر غر و قمزه داره که همه ی مردا رو طرف خودش میکشونه...وای وای وای اینا هیچی دختر عموی ملیکا نرسیده باشه شیده رو بگو از اون هایی که مخ پسر میزنه تو هنگ میکنی تو کارش ...وای من باید برم خونه این آرمین هم که هیچی سرش نیست نره سراغ یه دختر دیگه بعد تکلیف من چی میشه ؟نه دین و ایمان داره نه عشقی بهم داره ...الانِ که چشمش به از من بهترون بیفته و من ....من.... من چیکار کنم ؟...


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط nEw$hA***sH ، هستی0611 ، saba 3 ، -Demoniac- ، نرسا
#14
پست چهاردهم


موبایلمو در آوردموسریع به موبایل نگین زنگ زدم بعد چند تا بوق آزاد جای نگین کامیار جواب داد:
بله نفس؟-
-کامیار ؟نگین کجاست؟
-تو دستشویی
-اَه گوشی رو بده بهشزود باش
کامیار-صبر کن تابیاد ...«مامانو خاله هام همین طوری با تعجب نگام میکردن ...نگین جواب دادو گفتم:»
-نگین ،بنفشه کجاست؟
نگین-بنفشه
کیه؟دوستت؟
-بابا بنفشه ،بنفشه یخودمون
نگین-اهان آرمینومیگی؟اینا روبروی من ایستاده میخوای گوشی رو بدم بهش ؟
-نه فقط همونطور تواتاق نگهش دار
نگین- چرا؟!!!
-گفتم،نگهش دار تا سرو گوش بعضی ها براش نجنبه
مامان منو با چشماییکه ریز کرده بود تا دقیق تر و موشکافانه تر مشکوکانه بهم چشم بدوزه نگام میکرد
دیگه آرومو قرارنداشتم ؛آرایشگرا رو مامان اینا رو کلافه کردم بس که گفتم:
-بریم دیگه،تمومنشد؟بسه خانم شماها مارو با عروس  اشتباهگرفتید اصلا ندیدم ریختم چه شکلی شده فقط یادمه موهامو مدل جمع و باز درست کرده بودن...
وای تا برسیم خونه مندلم عین سیر و سرکه میجوشید ؛به باغ که رسیدیم اول یکی یکی دخترای تو باغو حضور غیاب کردم بعد سریع دوییدم رفتم تو اتاق نگین داشت لباس می پوشید با تعجب به من که چه هراسان وارد اتاق شدم نگاه کردو گفتم:
-کجاست؟
-با کامیار رفتنبیرون
-مگه من نگفتم نگهشدار
-دارم لباس عوض میکنمنگهش دارم تو اتاق؟ رفتن بیرون دیگه از ویلا باغ که بیرون نرفته...چیکار کرده؟اصلا چه اهمیتی داره نفس...
کامیار اومد تو اتاقبا یه ظرف گوجه سبز و تا دیدمش گفتم:
-آرمین کو؟
کامیار-آرمین؟چی شدهتو افتادی دنبال آرمین؟!
«ظرف گوجه سبزو دادبه نگینو خندیدو با حرص گفتم:»
-کامیار داداشتکجاست؟
کامیار- اوه اوه خیلهخب بابا طبقه بالا تو اتاقش
سریع به طرف اتاقآرمین رفتم و در شو یکهویی باز کردم که خدای نکرده مچشو بگیرم که دیدم رو تخت نشسته داره با لپ تاپش کار میکنه منو اول با تعجب نگاه کردو بعد یه خنده ی شیطون رو لبش نشست و سوتی زد و گفت:
-خوشگله رو
با اخم وخشم و شاکیگفتم:
-کجا بودی؟
آرمین-اُه،چه غیرتیجایی نبودم که رفتم تو باغ یه دوری زدم «از رو تخت بلند شد اومد جلو و با شور و هیجان نگام کردو شونه هامو در بر گرفت و گفت:»
-دست آرایشگره دردنکنه چی ساخته
دستشو پس زدمو عصبیگفتم:
-تو باغ دور زدی کهچی؟
-من کاری نداشتم ،ایندخترای فامیلتون ...
محکم زدم به شونه اشوگفتم:
-تو اگر محل نذاریغلط میکنند بیان جلو
آرمین با همون قیافهی شیطونش نگام کردو باز دستموگرفت و گفت:
-خب عزیزم پسری مثلمن کم خاطر خواه نداره
داشتم از حرص می مردمتو چشمش نگاه کردمو گفتم:
-واقعا؟ خیله خباینجا رو داشته باش بذار ببینیم کی خاطر خواه داره تو یا من؟
روسریمو برداشتمو پرتکردم اونور اخماش داشت کم کم می رفت تو هم ،مانتو هم در آوردم و پرت کردم رو تخت، یه تاپ دکلته ی فیروزه ای تنم بود که یقه ارتفاع پایینی داشت و خیلی تاپ بازی محسوب می شد ،تاپو که تو تنم دید با اون شلوار جین جذبو موهای و آرایش ...به سرعت نور رنگش شد عین لبو قرمز ،نفساش نامنظم و عصبی شد با اون فک منقبض شده از میون دندونای قفل شده اش گفت:
-نفسسسسس.
-با حرص گفتم:
-منم همین طوری میرم،بیا ببینیم کی طرفدار داره تو یا من
بازو هامو میون پنچههای قویش گرفت و با اون چشمای به خون نشسته نگام کردو نعره زد :
-تو غلط میکنی اینطوری بری
خوبه صدای آهنگ انقدرزیاد بود که کسی صدامونو نشنوه
خواستم دستشو پس بزنمزورم نمی رسید جیغ زدم:
-ولم کن تو که به منپای بند نیستی چرا من باشم؟
منو هول داد به طرفدیوار رو چسبوندتم به دیوار رو  خودشم مماسبا من شد در حالی که یه دستش محکم دور بازوم بودو اون یکی دور کمرم داد زد:
-داری روی سگمو بلندمیکنیا
-جدا؟ بلند کن ببینماین روی سگی که این همه تهدیدم میکنی بهش چیه؟تا سرمو دور می بینی می پری آره ؟من برای تو چیم؟هان ؟یه عروسک که هر وقت دلت خواست باهاش بازی کنی؟
دیگه از شدت عصبانیتمیلرزید تا حالا به قدر اون روز عصبی ندیده بودمش ترسیده بودم ولی نمی خواستم کوتاه بیام برام خیلی سنگین تموم شده بود تموم زندگی من در گروع آرمینه اجازه نمیدم دیگه حداقل تا زمانی که من هستم کسی جامو بگیره این خوی یه زنه
مانتومو از رو تختبرداشت بدون این که رهام کنه و مانتو رو میخواست بازور تنم کنه ،با حرص ازش گرفتمو پرت کردم یه طرف دیگه و جیغ زدم:
-نمی پوشم
اونم دادزد :
-تو بیجا میکنی کهاینطوری بری میزنمت نفس...به خدا میزنمت تا سلیطه بازی یادت بره فکر کردی من بابای بی غیرتتم بذارم این طوری بری با این لباس تنگ ؟با این تن سفید؟ که اون پسره ی عوضی رو بکشونی سمت خودت مادر کسی رو که به تو نظری بندازه رو به عذاش می شونم
« مانتومو از رو زمینبرداشت و چسبوند به قفسه ی سینه ام و گفت» :
-بپوش
مانتومو گرفتمو پرتکردم تو صورتش با حرص پرت کرد تو صورت خودم و دوباره که گرفتمو پرت کردم به طرف صورتش یه جوری نعره زد«نفس»که گفتم:
«مهمونا که سهله کلمحل صداشو شنیدن »
اومد جلو گرفتتم پرتمکرد رو تخت کمرم درد گرفت ..خیمه زد روم از عصبانیت و اون نفس های بلند وخشم آلودش سینه اش داشت از جا در میومد از ترس تنم یخ کرده بود جفت دستامو کنار گوشم تو دستاش گرفته بود با صدای دو رگه گفت:
-داری تو  قلمروی من هرز می پری؟«با حرص گفتم»
-اون که می پره تویی
داد زد :من که خبرمرگم از وقتی رفتی پامو از ویلا بیرون نذاشتم از این اتاق یه بار بیرون رفتم تو اتاق نگین چون با کامیار کار داشتم کسی رنگو ریش منو ندیده نفسم بالا اومد تازه درد مچمو احساس کردم صورتم از درد جمع شدو گفتم:
-آی...دستموول کن...آرمین...دستم...
هنوز عصبی نگام میکردتغییری نکرده بود دستمو ول نکرد گفتم:
-تو وادارم میکنیبه..
دادزد:
-تو غلط میکنی کهواسه من سلیطه بازی در میاری پوستتو میکنم نفس من دیوونه ام میدونی که بابات چه به روز روان من آورده میدونی که اگر خلاف جهت من حرکت کنی اون که آسیب می بینه تویی نه من
-دستم آی آرمین
به تنم چشم دوختنفسای بلند و عصبیش کوتاه تر شد و آرومتر با صدای آروم ولی همچنان دورگه گفت:
-مگه نگفتم:این رنگونپوش چرا منو عذاب میدی؟
-آرمین پاشو وایدستمو شکوندی، پات رو زخم بخیه امه
بلند شد ولی تاخواستم خودم بلند شم ،دستشو رو قفسه ی سینه ام گذاشتو هولم دادو تهدیدی گفت:
-کسی دور برت بگردهاین عروسی برای اونو تو میشه عذا ،از کنار من جنب نمی خوری نفس،وگرنه رویی از من بلند میشه که به اصطلاح بچه ها بهش میگن لولو
-من که نمیتونم پسرایمردمو بپام که طرفم ...
با همون حال گفت:
-صداتو نشنوم ...صداتنیاد...
بلند شد ،وای قفسهسینه ام درد گرفته بود رو تموم تنم جای دستاش بود بلند شدم پشت کرده بهم رو تخت نشسته بود با بغض گفتم:
-ببین تنمو چیکارکردی
برگشت نگام کرد خشمجاشو به غم تو نگاهش داد و آروم گفت:
-وقتی دست میذاری رونقطه ضعف من چه انتظاری داری؟
-تو آزارم میدی
شاکی گفت:
-تو چی؟نگاه چه بهروزم آوردی ؟
نگاهش باز به تن قرمزشدم افتاد اومد بیاد طرفم با بغض گفتم:
-نیا جلو
از رو تخت بلند شدمهمینطوری نگام میکرد و مانتومو پوشیدمو گفت:
-الان چی می پوشی؟
-لباسم پایین
-میاری اینجا ،منببینم چی می پوشی
با چونه لرزون نگاشکردمو عصبی گفت:
-گریه نمی کنیا اعصابندارم
-تو فقط بلدی دادبزنی،تهدیدم کنی با جکوب بهتر از من رفتار میکنی من همه چیزو باید تحمل کنم این اخلاق سگ تو هم باید تحمل کنم ؟
رومو برگردوندم کهبرم بلند شد از پشت منو تو بغلش گرفت و گفت:
-تو هم عذابم میدیببین چطوری زخمامو به التهاب میندازی
سرمو کمی متمایل بهشکردم اولین اشکم که فرو ریخت با بوسه اش جلوی ریزش اشکمو گرفت و گفت:
-من نمیدونستم توانقدر روم حساسی که نگینو پاسبونم میکنی
پوزخند تلخی زدموسرشو به گردنم فرو برد و زیر لاله ی گوشمو بوسید و گفت:
-عذابم نده نفس حالمودرک کن غیرت منو تحریک نکن ...
پشت گردنمو بوسید وآروم تو گوشم گفت:
-عاشقم شدی که با یهحرف انقدرزیررو شدی؟
-مگه آدم عاشق قاتلجونش میشه؟پس حتما تو هم عاتشقم شدی که اینطوری میکنی میزنی ،می بوسی،داد میزنی ،تهدید میکنی...
آرمین رهام کردو درحالی که پوزخند میزد، پوزخندی که حس کردم به من نمیزنه انگار بیشتر به خودش بود وبعد نگاهشو به طرفم بلند کرد و گوشه ی لبشو جویید و گفت:
-بدو برو،جلویمانتوتم ببند یقه ات خیلی پایینِ
....
کنار نگین نشسته بودمهر دو کسل و بی حال بودیم انگار نه انگار که این عروسیه داد شمونه ،مثل دوتا مهمون غریبه که به اجبار اوردنشون روی صندلی نشسته بودیمو مهمونا رو نگاه میکردیم که چه هیاهویی میکنن و چقدر خوشحالند ولی چرا خنده نه به لب من می اومد نه به لب نگین؟...
-نگین من خیلی بدبختم،من هرگز این روزو نمی بینم
نگین با ترحم نگاهمکردو دستمو گرفت و بهش نگاه کردمو گفتم:
-وبدبخت ترم چونامروز فهمیدم که رو آرمین چقدر حساسم!!!نگین من یه احمقم اون کاری نیست ،بلایی نیست که سرم نیاورده باشه و من دلم فرو میریزه وقتی سر به سرم میذاره و میگه« دخترای فامیلتون دور و برم میپلکن و آمار میدن» نمی دونی چطوری بهم ریختم ،نمیدونی چه دعوایی راه انداختم که چرا رفتی تو باغ که دختری دور از چششم من بیاد سراغت ،نگین از این دل میترسم ،دیشب جر وبحثمون شدو بهم گفت:
-«اصلا نمیخوام پیشمباشی برو تو اتاق خودت »
نگین منو رها کردمیتونستم برگردم راحت بخوابم میتونستم یه شب بگم آخیش امشب خودش ولم کرده با آسودگی کپه مرگمو بذارم ولی من همون جا رو تخت نشستم چون دلم آرمینو میخواست!!!!باورت میشه من خودم اونو به طرفم کشوندم دیشب تا کی مغزم تو هنگ بود که آخه لامصب چه مرگته؟ اون که قاتلته بدترین ها رو سرت آورد دیگه چی میخوای؟
نگین بزن تو سرم دادبکشه فحشم بده شاید یه تکونی بخورم شایدیادم بیفته من یه انسانم نه یه اسکل که تا این حد احمق هست...از خودم حساب نمی برم کافیه که منو با اون شگردش به بزم معاشقه اش بکشونه همه چیز از سرم می افته آرمین آرمین،آرمین،میشه تموم چیزی که تو  سرمه.
نگین با همون ترحمهنوز نگام میکرد آروم گفت:
-چی بگم بهت وقتیخودم بدتر از تو أم؟
سری تکون دادم وگفتم:
-یادمه یه معلم داشتمکه میگفت گناه های کبیره فقط روی فاعل تاثیر نداره رو تموم هم نسلاش هم خوناش تاثیر میذاره مثل مال حروم خوردن تا زمانی که اون مال حرومه و خونواده ازش میخوره تقاص از همه گرفته می شه
نگین بابا گناه کبیرهکرده و ما هم پا گیرشیم این حال و هوامون هم قسمتی از همون تقاصِ
نگین سرمو نوازشیکردو ...
-نفس
سر بلند کردم دیدم شروینِگفت:
-بیا برقصیم
-نه حوصله ندارم
دستمو گرفت و کشید تااز جا بلندم کنه وگفت:
-اِ!!عروسیه داداشتامیخوای نرقصی که ملیکا پس فردا فیلموکه دید موهاتو بکنه بگه«تو فیلمم نبودی،تو عروسیم نرقصیدی»
به اطراف نگاه کردمآرمین نبود اگر ببینه شروین ازم میخواد که با هم برقصیم دیوونه میشه ...
خانم شمس-نفَََََس!!!!چرا نشستییییی؟واااااا!!!!بلند شو تو باید جای نگین هم برقصیییییی، زودباش شروین ببرش باید مجلسو گرم کنید
به زور رفتیم وسط دلو دماغ رقص نداشتم ولی مجبوری باید می رقصیدم شروین گفت:
-چه باغ خوشگلیه اونباغ تهیه چیه که نگهبان باغ اون جا نشسته کشیک می کشه؟
-برای مهندس اون باغمثل یه معبد مقدسه فقط خودش میره اونجا حتی برادرشم حق نداره بره
شروین-برادر؟!!!!منشنیده بودم....
-آره کامیار برادرناتنیشه یعنی ناتنیی اونطوری هم نه ولی از مادر یکی از پدر جدان همه تازه فهمیدن
شروین-چه جالب چرا رونکرده بود؟کامیار همون دکتره نه؟
-                                                                                    
-آره نمیدونم میدونیکه خیلی مرموزه
شروین- شنیدم این جایه باغی که بهش ارث رسیده خوش به حالش ما چرا کسی رو نداریم بمیره ازین چیزا بهمون به ارث برسه«خندیدو اخم کردمو گفتم:»
-این چه حرفیه؟شما کهخودتون کم از این مهندسه ندارید
شروین-شوخیمیکنی؟پسره یه پا امپراطوره واسه خودش ...
-هر چی نگاه کن اینهمه مال ومنال ولی تنهاست چه فایده؟
شروین خندیدوبهم چشمدوختو گفت:
آره ...نفس میخواستمیه چیزی بگم..
-چی؟!!!
-راستش باید همونپارسال بهت میگفتم ولی همیشه تا اومدم بگم یه اتفاقی افتاد که نشد بیام جلو ،حتی قبل از این که اون روز بریم دنبال ملیکاو اون جریان تصادفو دعوای نعیم با منو دیدن ملیکا و بعد هم خواستگاری و عروسی پیش بیاد میخواستم اینو بهت بگم ...ولی گفتم بذار نعیم با ملیکا ازدواج کنه بعد ...انقدر گفتم بعد که دیگه امروز کلافه شدم باید همین امروز بگم بهت همین الان که کسی حواسش نیست مزاحمی دورت نیست ...
-چی شده؟!!!
-نفس من ازت خیلیخوشم میاد از اول هم خوشم میومد همون اولین جلسه ای که تو کلاس ردیف دخترا جا نبودو مجبور شدی بیای تو ردیف پسرا کنار من بشینی از همون روزم این حسو داشتم...
یهو آهنگ عوض شدو تندشدو یه همهمه ای برپا شد ودورمون شلوغ و پر از دختر پسرا شد که اومدن تو پیست تا برقصند که یه دستی دورم پیچید اول فکر کردم شروینه نگاش کردم دیدم سرش به طرف یکی از پسرای فامیلشونه داره حرف میزنه پس کیه؟!!!
-من میکشمت نفس...
یییه وااااای حتماشنید که شروین چی گفته...
-بیا بالا یالا راهبیفت...
کمرمو ول کرد برگشتمدیدم نیست قلبم ،غیب شد؟قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون تنم یخ کرده بود اگر شنیده باشه چی؟آرمین تعصبیه برعکس تصور من .و ظاهرش که اصلا بهش نمیاد اهل این حرفا باشه ...
شروین- نفس خوبی؟چرایهو بهم ریختی؟!!!!
-شروین میخوام برم توویلا ببخشید...
شروین-بذار منم بیام
-نه نه تو بمون برقص،منم الان میام
لبخندی زد گفت:
-خیله خب
راه افتادم به طرفویلا اطرافو نگاه کردم دیدم داره عصبی پشت سرم میاد قلبم هری ریخت ؛نگین کجاست؟مگه الان رو صندلی ننشسته بود؟!!!
پامو گذاشتم تو ویلاصدای جیغ و هوار ِنگین و کامیار میومد ،کسی تو ویلا نبود در جا دوییدم سمت صدا چی شده که نگین اونطوری از ته دل جیغ میزنه؟
[rtl]سریع دویدم به طرفاتاق نگین اونجا نبود صدا از کجا بود ؟ [/rtl]
[rtl]به طرف طبقه بالارفتم دیدم از سرویس بالا صداشون میاد کامیار به قدری عصبانی بود که من با دیدن قیافه اش داشتم سکته میکردم ،چنان داد میزد که صد رحمت به آرمین، صورتش عین لبو سرخ شده بود و داد میزد : [/rtl]
[rtl]-نگین به خدا یه مو ازسر بچه ام کم بشه یا بلایی به سرش بیاری میکشمت .نگین به خدا قسم ...[/rtl]
[rtl]«نگین هم با اینکهحالش مساعد نبود ولی همینطور جواب میداد»: [/rtl]
[rtl]-کورخوندی آقا ، فکرکردی نفهمیدم ؟ میخوای بچه رو نگه دارم آبروم 
ببری که تو و اون داداشت انتقام بگیرید؟ من و سنَنَه ؟، هان ؟منو سَ نَ نه،میتونید برید بابام رو حامله کنید من این بچه رو میندازم .
[/rtl]
[rtl]کامیار –تو غلط میکنی. [/rtl]
[rtl]نگین – تو غلط کردیکه حالا من باید جور تو رو بکشم [/rtl]
[rtl]کامیار – جرات داریبرو سقطش کن ببین من چه بلایی  سر تو و اوندکترِ بیارم ، ببین اصلاً پات میرسه به دکتر یا نه . [/rtl]
[rtl]نگین با حرص وعصبانیت گفت : دکتر نمیخواد که ..... [/rtl]
[rtl]رفت بالای پله هایسکویی که وان اونجا نصب بود که از بالای پله ها بپره که کامیار عین دیوونه ها داد زد :[/rtl]
[rtl]- نگین سرمو میکوبمبه دیوارها نکن لامصب بیا پایین،بیا پایین نگینِ سلیطه نکن ، اینطوری نکن من و داری دیوونه میکنی ها . [/rtl]
[rtl]وای من از دعوامیترسیدم کامیار هم که دیوونه شده بود و نگین هم بدتر از اون زده بود به سیم آخر ، کامیار با تمام وجود داد میزد که نگین رو از خر شیطون پیاده کنه تا میومد قدم برداره نگین میگفت : [/rtl]
[rtl]-برو عقب میپرما ،کامیار کافیه از این بلندی بپرم اونوقت بچه بی بچه برو عقب ، کامیار با کف دستش کوبوند تو آینه ی کنارش و اینه خورد شد ، دستش زخمی شده بود و خون میامد من داشتم از ترس سکته میکردم هول افتادم و رفتم جلو گفتم : [/rtl]
[rtl]-نگین ، نگینجون،آبجی الهی قربونت برم، بیا پایین تو رو خدا [/rtl]
[rtl]نگین جیغ زد:[/rtl]
[rtl] – دهنتو ببند احمق ، چرا تو اینقدر کودنی فکرشوکردی من با این طوله سگ چیکار کنم ؟ (به شکمش اشاره کرد)[/rtl]
[rtl] کامیار عربده زد: [/rtl]
[rtl]-چرا نمیفهمی ؟ میگمباهات ازدواج میکنم [/rtl]
[rtl]نگین – کی ؟ وقتی شدمانگشت نما ، همه من و به چشم یه زن ناسالم دیدن ؟ وقتی خوب آبروم رفت ؟ اون موقع میخوام صد سال سیاه نیایی بالا سرم ،برو خودتو سیاه کن ....[/rtl]
[rtl]کامیارکه سعی میکردصداشو کنتل کنه با همون صدایی که از عصبانیت می لرزید ولی تنو آورده بود پاییین گفت:[/rtl]
[rtl]- بیا پایین ، میبرمعقدت میکنم بیا پایین ،داری منو سکته میدی الان قلبم از عصبانیت می ایسته بیا پایین نگین ِپتیاره ...[/rtl]
[rtl]نگین – فکر کردی باوعده وعیدهای تو خامت میشم ؟ نه من این دوره ها رو پیش تو پاس کردم .[/rtl]
[rtl]کامیار عصبی با صدایاروم گفت : [/rtl]
[rtl]-   اونو بیار پایین نفس ،من دارم قاطی میکنم ها «از دستشهمینطور خون میچکید وتنشم از خشم می لرزید رگ گردنش هر کدوم اندازه ی نیم انت باد کرده بود واقعا داشت سکته میکرد...»[/rtl]
[rtl]آرمین هم به کامیاراضافه شد و گفت :[/rtl]
[rtl]-بیا پایین ، مگه بچهتوِ که واسه مرگ و زندگیش تصمیم میگیری ؟[/rtl]
[rtl]نگین – تو لطفاً ساکتشو ، این (اشاره به کامیار) تو دهن تو رو نگاه میکنه وگرنه کامیار اهل نامردی نبود تو میریزی اونم جمع میکنه [/rtl]
[rtl]آرمین– نه اگه تو دهنمنو نگاه میکرد که تو الان جرات نداشتی شیر بشی بری بالای بلندی که این بدبخت، این پایین پرپر بزنه . [/rtl]
[rtl]-تو رو خدا دعوانکنید ، نگین بیا پایین کار دستمون نده [/rtl]
[rtl]آرمین تا اومد طرفنگین، نگین جیغ زد :[/rtl]
[rtl]- کامیار بگو ... [/rtl]
[rtl]آرمین دست نگین روگرفت آوردش پایین ، نگین چنان جیغی میزد و خودشو میکشوند و این وسط هم صدای کامیار و آرمین هم قاطی شده بود که وای چه واقعه ای شده بود .... [/rtl]
[rtl]یهو نگین زیر دلش روگرفت و ناله وار گفت : [/rtl]
[rtl]-آی ... آی کام ....آی کامیار ..... [/rtl]
[rtl]کامیار – وای ....وای ولش کن آرمین .... به خونریزی افتاد ... [/rtl]
[rtl]نگین با گریه گفت :وای درد دارم کامیار .... [/rtl]
[rtl]من که عین مسخ شده هاچشم به نگین دوخته بودم ، کامیار نگین رو تو بغلش گرفت وگفت:[/rtl]
[rtl]-هی میگم بیا پاییننگاه چیکار کردی ای خدا،جااان الان می برمت بیمارستا آرمین بدو«کامیار نگینو رو دستاش بلند کرد و آرمین هم دنبالشون دویید منم دنبالشون راه افتادم همین که داشتیم سوار ماشین میشدیم مامان رسید و گفت :»[/rtl]
[rtl]- اِوا ! نگین ....نگین چی شده ؟!!! آقای دکتر نگینم چی شده ؟ !!!!خاک به سرم مادرت بمیره چت شد؟!!![/rtl]
[rtl]نگین فقط گریه میکرد، منم لال شده بودم و کامیار هم از هولش نمیدونست چیکار کنه ، مامان با همون کت و دامن و شالی که سرش بود مثل من سوار ماشین شد و و گفت :[/rtl]
[rtl]- مامان جون چی شده ؟این خون چیه ؟ !!!! خاک به سرم کنن خونِ چیه؟!![/rtl]
[rtl]«لباس نگین خونی شدهبود و مامانبا وحشت برای چندمین بار گفت: [/rtl]
[rtl]- این خون چیه ؟[/rtl]
[rtl] آرمین عصبانی شد و گفت :[/rtl]
[rtl]- خانم پناهی میشه یهلحظه ساکت باشید ؟[/rtl]
[rtl] مامان – بچه ام خونریزی کرده ، اونوقت ساکت باشم؟
کامیار –آرمین گاز بده .
[/rtl]
[rtl]آرمین عین دیوونه هارانندگی میکرد تا سریعتر برسیم بیمارستان [/rtl]
[rtl]کامیار دو مرتبه نگینرو روی دستاش بلند کردو  برد داخلبیمارستان و گفت : [/rtl]
[rtl]-دکتر اورژانس ... [/rtl]
[rtl]داد زد : مسئول ایناورژانس بی صاحب کیه ؟ یه برانکارد بیارید...زود باشید[/rtl]
[rtl]یه برانکارد آوردند وکامیار رو به پرستاری که اومده بود تا از ماجرا مطلع بشه وگزارش بده، شروع کرد به اطلاعات دادن ، همین که رسید به اینجا که پنج هفته است که بارداره .... [/rtl]
[rtl]مامان یکه خورده وگفت : [/rtl]
[rtl]-چیه ؟؟؟؟؟؟ اون چیگفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ [/rtl]
[rtl]من با تردید به آرمیننگاه کردم و مامان به من تکیه داد وانگار از درون فروریخت با صدای لرزون گفت : [/rtl]
[rtl]-نگین حامله است؟!!!!!!! [/rtl]
[rtl]من فقط به آرمین نگاهکردم و مامان یهوبرگشتو به من نگاه کردو  
داد زد :
[/rtl]
[rtl]-حامله است ؟ بچه کیه؟ نفس با توام .... [/rtl]
[rtl]-بچه منه ..... [/rtl]
[rtl]مامان برگشت و کامیاررو که دید بدون معطلی زد تو گوش کامیار ، من بازوی مامان رو گرفتم و مامان با حرص گفت : [/rtl]
[rtl]-بچه توِ ؟ تو کیدختر من و دیدی که حالا از تو حامله است ؟خیال کردی اینجا همون خراب شده ای که توش زندگی میکردی ؟ دیدی بیوه است گفتی چی از این بهتر ... [/rtl]
[rtl]-مامان ! مامان !کامیار و نگین .... [/rtl]
[rtl]مامان برگشت و به مننگاه کرد وچشماشو گرد کرده بود و آتیش ازش می بارید صورتش شده بود رنگ خون دلهره گرفتم مامانم فشار خون داشت ؛با تشر گفت  :
[/rtl]
[rtl]-تو میدونستی ؟ بیشرف، کامیار و نگین ؟ ... [/rtl]
[rtl]آرمین– خانم پناهی ! [/rtl]
[rtl]مامان با عصبانیت روبه آرمین گفت : [/rtl]
[rtl]-آقای مهندس هر چیآتیشِ از تو بلند میشه این (اشاره به کامیار) برادرِ توِ ،این فتنه رو تو روشن کردی ، دختر مجردِ من حامله است .... تقصیر تو این برادر نانجیبته ...«رو کرد به کامیار رو شروع کرد کامیار رو زدن منو آرمین جلوی دستای مامانو گرفتیم ،کامیار همین طور سرش به زیر بودو هیچ عکس العملی نشون نمیداد...گفتم:»[/rtl]
[rtl]-وای مامان تو رو خداآروم باش الان سکته میکنی ،خاک برسرم مامان جون تو ...[/rtl]
[rtl]مامان – بذار سکتهکنم بمیرم بی آبروییی نبینم « مامان وارفته روی 
صندلی سالن بیمارستان نشستو از ته دل چنان گریه میکرد و جیغ میزد که نه مننه پرستارها ... حریفش نبودیم »
[/rtl]
[rtl]مامان-با چه رویی توصورت مردم نگاه کنم ، دخترم حامله است ، ای خدا این چه مصیبتی بود که گرفتار شدم ، آبروم رفت .مُردَم اینقدر حواسم پیش شماها بود ، آخر اینه جوابم؟ بیارینم بیمارستان و بگید دخترم پنج هفته است که حامله است ؟! [/rtl]
[rtl]مامان زد تو سرش وگفت : [/rtl]
[rtl]-وای وای خدایا من وبکش ، این آبروریزی رو چطور جمع کنم ... [/rtl]
[rtl]-مامان به خدا کامیارو نگین محرمند به خدا .... [/rtl]
[rtl]مامان شوکه با اونحالش به دهن من چشم دوخت ونگاه از دهنم بر نمیداشت لبمو گزیدم نباید میگفتم؟خب محرمن که بهتره !به آرمین نگاه کردم با یه مَن اخم دست به جیب در حالی که کتش به پشت دستش رفته بود به من نگاه میکرد ...[/rtl]


[rtl]ادامه دارد....
[/rtl]
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، نرسا
#15
پست پانزدهم



همین طور چشم دوختهبود به دهن من که دیدم رفته رفته رنگ مامان، قرمزو قرمز تر شدو چشماش به طرف بالارفت و از حال رفت وای سنگ کوب کردم مامانو در بر گرفتم و جیغ زدم : -مامان وای مامان جونم چی شد؟ آرمین، آرمین... آرمینو کامیار که اونور تر داشتن باهم حرف میزدن با صدای جیغ من دوییدن این ور وکامیار سریع مامانو ماینه کردو به پرستاری که کنارمون ایستاده بود واولش غر میزد که کامیار بره عقب ولی وقتی همه امون گفتم: -پزشکه،داره ماینه اش میکنه همونطور کنار ایستادوتا کامیار خودش فشار مامانو گرفت ،تشخیصشودادو دستور دوتا آمپولوداد ولی پرستاره گفت: -ما اجازه نداریم دستور عمل کسی جز دکترای خودمونو اجرا کنیم کامیار هم با پرستار همینطور بحث میکردو...پرستار هم هی میگفت :این که یه تشخیص ساده است و مشخص چه دارویی باید به بیمار زد و وگرنه باید صبر میکردم تا دکتر بیادو چون جون مریض در خطره دارم این آمپولو میزنمو خودمم تشخیص این دارو رو دادمو....وای مغز ما رو خورد ،حالا خوبه بهش ثابت شد که کامیار پزشکه... بالاخره با اون همه جر و بحث و اومدن دکتر اوژانس و...مامانو بردن تو یکی از اتاقای بیمارستانم تا استراحت کنه دیگه یه پام تو اتاق نگین بود که هر از گاهی یه عده دکتر و پرستار و رزیدنت...دورش جمع می شدن ...ویه پام تو اتاق مامان بود با حالی مستأصلو داغون روی صندلیه راهروی انتظار بیمارستان نشستم یه طرفم کامیار نشسته بودو یه طرف هم آرمین حتی نمیتونستم تصور کنم یه دقیقه دیگه چه اتفاقی می افته نمیدونستم برای مامانم دعا کنم یا نگین الان همه تو عروسی چه حالی دارن ما چه حالی داریم ! دکتر نگین از اتاق اومد بیرون و منو کامیار سریع از جا بلند شدیم ،کامیار امان نداد من بگم: «دکتر،خواهرم چه طوره؟» یه لیست از اصطلاحات پزشکی اماده کرده بود که همینطوری پست سر هم از دکتره می پرسید سر آخر هم یه تشکر کردو دکتر رفت با تعجب گفتم: -امان میدادی من یه سوال بپرسم آرمین کنارم ایستاده بود یه پوزخندی از خنده زدو گفتم: -چی گفت؟ کامیار-خوبه فقط باید تحت مراقبت های ویژه باشه فعلا استراحت مطلق تجویز کرده -بچه چی؟ آرمین-استراحت مطلق برای نگین ِکه بچه در خطر نباشه دیگه ،یعنی بچه هم زنده است کامیار سری تکون دادو به آرمین نگاه کردمو گفتم: -حیف شدی باید توهم پزشک می شدی آرمین-اون موقعه کی شریک بابات می شده ؟نقشه از کجا شروع می شد؟ -واقعا که!توی این اوضاع بازم فکرت تو نقشه اته تو مریضی آرمین آرمین پوزخندی زدو گوشه ی لبشو جوییدو بعد هم گفت: -مونده به حال من برسی تا درک کنی من روصندلی نشستم و آرمین رفت به طرف خروجی؛ کامیار هم که بالاسر نگین رفته بود اگر آرمین دست نگینو نمی گرفت بیاره پایین این طوری نمیشد کَکِشم نمی گزه که مادر و خواهر منو انداخته تو بیمارستان یه لیوان آب مقابلم گرفتو گفت: -بخور،آروم بشی همین طوری شاکی نگاش کردمو گفت: -چیه لابد اینم تقصیر من؟ -پس تقصیر کیه تو دستشو کشیدی آوردی پایین... آرمین- دست کشیدن چه ربطی به خونریزی داره حرف می زنی؟خانم رفته بالای وان دوساعته داره گلوشو پاره میکنه، بپر بالا بپر پایین ،دعوا ،جیغ اعصاب کشی آخرش من آوردمش پایین،من باعث شدم به خونریزی بیفته ؟کمتر سرتق بازی در میاورد خودشو بچه اش سالم می موندن ،انگار هر اتفاقی می افته من باید جواب گوی تو باشم -مامانم چی آخر انداختیش گوشه ی بیمارستان آرمین- به زودی عادت میکنه هنوز نفهمیده شوهرش چیکارست داماد دیگه اش کیه... باحرص گفتم: -آرمین !میخوای رسما مامانمو بکشی؟ آرمین- نترس به مرور دیگه نه فشارش میره بالا ،نه غش میکنه ...مثل تو نگاه آستانه ی تحملتو بردی بالا -من پوستم کلفت شد چون باتو سر کردم آرمین خیلی عادی نگام کردو بعد هم خونسرد گفت: -به زودی زن حسین پناهی هم مثل دختراش ازش میگیرم«نشست کنارمو گفت:» -میدونی چیه نفس این همه سال ،این همه خیانت ولی پدرت هنوزم با مادرت هست این یعنی یه تعلق خاطرِ... با حرص گفتم: -بسه آرمین !خدایا تو سر تو چی میگذره ؟ کامیار اومدو سویچو از آرمین گرفتو گفت: -برم دارو های نگینو بگیرم دارو خونه ی اینجا میگن نداره ... کم کم ساعت به تایم عصر نزدیک میشد،آرمین کنارم خوابش برده بود کامیار هم همین طور عصبی طرف دیگه ام نشسته بودو با استرس پاشو تکون میداد و هر ده دقیقه به اتاق نگین می رفت ما هم فعلا اجازه ورود نداشتیم ! اومدم یه جرعه ای از آب تو لیوانم بخورم که دیدم مامان از تو اتاقش اومد بیرون ،آب پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن ،آرمین چشماشو باز کردو اصلا اولش مامانو که ندید همین طوری زد پشتم ،دستشو پس زدمو مثل کامیار از جا بلند شدم و بعد هم رفتم طرف مامانو گفتم: -مامان جون.. مامان سرد و جدی گفت: -تو بمون تا خواهرت مرخص بشه وقتی هم مرخص شد اشاره به کامیار که هنوز سر جاش ایستاده بود گفت:» -می ره همون جایی که این بچه رو تو دامنش گذاشتن ،دیگه خونه ی باباش جایی نداره -اما مامان ،نگین... مامان راهشو کشید که بره دنبالش راه افتادمو گفتم: -مامان دکتر که هنوز... آرمین- خانم پناهی من می رسونمتون چشمامو برای آرمین درشت کردم اون هم اصلا محل بهم نذاشت و مامان گفت: -لازم نکرده مامان جلو تر بود ما چند قدم عقب تر از مامان آرنج آرمینو گرفتمو کشیدمو گفتم: -آرمین ،اگر یه تار مو از سر مامانم کم بشه من میدونمو تو اون وقت از نفس چیزی رو میبینی که تو مخیله ی معیوبت عمرا  داشته باشی آرمین-آرنجشو از تو دستم کشید بیرونو گفت: -مگه نشنیدی مامانت گفت«تو بمون»،تو بمون تا من بیام دوییدم دنبال مامانو گفتم: -مامان تو باید بدونی چرا نگین توی این وضعیته،...نگین... مامان ایستادو شاکی گفت: -نگین اولین بارش نیست به خاطر خواسته هاش تن به کارای خلاف عرف و شرع میده ،اون دفعه یه دختر بود ،مجرد بود ،مجبور شدم هر سازی میزنی برقصم ...دیگه تموم شد خربزه خورد پای لرزشم بشینه ،دیگه تموم شد از خونه میندازمش بیرون که بره تو همون قبرستونی که این طوله رو تو دامنش گذاشتن ،بره با هر کی که دلش خواست که به خاطرش تن به این خفت داده -مامان ،تو نمیدونی داری الکی قضاوت میکنی،نگین شاید در مورد ،ازدواج اولش خطا کرده باشه تا به اون مردک برسه ولی خطا ی دوباره محاله تو که نگینو میشناسی اهل این حرفا نیست مامان با عصبانیت گفت: -پس اون که حامله است و افتاده رو تخت کیه؟ با عصبانیت گفتم: -تو نمیدونی جریان چیه ،جای حمایت ،مارو داری بالای چوبه ی دارت میذاری؟ مامان- نفس،من دختر بنام نگین دیگه ندارم،فهمیدی؟دیگه ندارم شوکه به مامان نگاه کردمو مامان گذاشتو رفت آرمین که تا حالا ایستاده بودو نگاهمون میکرد اومد جلو و آروم دوتا به پشتم زدو گفت: -خوب تونستی قانعش کنی با خشم نگاش کردمو گفت: -همینو میخواستی ؟گفتم تو بمون من خودم حرف میزن -که سکته اش بدی خیالت راحت بشه؟ آرمین- من راهشو بلدم تویی که ناشیی راه افتاد دنبال مامانو گفت: -خانم پناهی صبر کنید من میرسونمتون مامان-خودم میرم، بهتره شما کنار برادرتون باشید آرمین-باید باهاتون صحبت کنم میخواستم بدوأم دنبال مامان ولی آرمین نمیدونم چی به مامان گفت که مامان سریع راضی شدو سوار ماشینش شد ساعت یازده بود دلم عین سیر وسرکه میجوشید آرمین مامانمو کجا برده مردم انقدر رفتم تو حیاط برگشتم تو سالن ،سرم به شدت گیج میرفت و درد میکرد ،وارد سالن شدم ولی تا برسم به صندلی ،سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین ،دیوار رو گرفتم،کامیار سریع اومد طرفمو آرنجمو گرفتو گفت: -نفس؟چی شد؟ -سرم گیج رفت -رنگت پریده ،حتما قند خون و فشارت افتاده ،چیزی نخوردی ،همش هم استرس کشیدی،تو بشین برم برات یه چیزی بخرم -کامیار«ایستادو گفتم:» -با نگین چیکار میکنی؟ کامیار- می برمش خونه ی خودم کامیار رفت و من پرآشوب بودم ،آرمین به مامانم چی گفته تاحالا ؟زیر لب بی اختیار آیة الکرسی خوندم ساعتها میگذشت آرمین بازم نیومد وای داشتم دیوونه میشدم حتما یه بلایی سر مامانم اومده که آرمین تا حالا نیومده،گوشیشم که خاموش کرده بود ،کامیار که حال منو میدید طفلک سعی میکرد آرومم کنه ولی دلداریهاش جواب نمیداد گوشی کامیار رو گرفتمو گفتم: -میخوام یه زنگ به بابا بزنم کامیار سری تکون دادو شماره ی بابا رو گرفتم ولی نمیدونم چراجواب نداد یعنی تا الان نگران زن و دختراش نشده که اونا کجان؟!!! شماره ی نعیمو گرفتم بعد کلی بوق جواب داد: -الو؟!!!!«چقدر سرو صدا میومد هنوز تو مجلس عروسی بود» -نعیم سلام من نفسم نعیم-نفسسسسس!!!این شماره ی کیه ؟شما کجایید؟ -نعیم مامان اومده باغ؟ نعیم-من از صبح قبل اینکه برم دنبال ملیکا مامانو دیدم ،دیگه ندیدمش،تو مجلس هم که نبودید کجایید شما ها؟من نگرانم.. -ییه هنوز نیومده ؟آرمین چطور؟ نعیم شاکی گفت: -کی؟!!! -اَه منظور مهندس دیگه نعیم –نه اونم ندیدم ،شما کجایید؟ تماسو قطع کردم به کامیار گفتم: -شماره ی نعیمو محدود کن هی زنگ نزنه من الان حوصله ی اون یکی رو ندارم که ازم توضیح بخواد کامیار سری تکون دادو گفت: -آرمین هم نرفته بود باغ؟ -نه وای کامیار دلم داره از دهنم در میاد حتما یه اتفاقی برای مامانم افتاده که تا الان نه خبری از مامانمه نه آرمین کامیار –نگران نباش آرمین به همون اندازه که از بابات متنفره نسبت به مادرت ،آرامش داره وگرنه همه چیز این ماجرا بدتر از این اوضاع می شد، آرمین ،بابا یوسفو(پدر آرمین)در ناهید خانم می بینه ،پس خیالت راحت هوای مامانتو داره رفتم به نگین سر زدم خوابیده بود حد اقل خیالم بابات اون راحت بود کم کم صبح شد از استرس زیاد گریه ام گرفته بود تو نماز خونه نشسته بودم های های از اون احساس دل آشوبه گری میکردم بیچاره کامیار هم یه پاش تو اتاق نگین بود یه پاش اطراف من که حال من بد نشه همین طور لیوان آب به دست دم فرش نماز خونه ی زنونه چنپاتمه زده بود کنارمو می گفت: -نفس گریه نکن مامانت خوبه وگرنه آرمین به من زنگ میزد،شاید برده تهران -تهران برده چیکار باید می بردتش باغ اگر نبرده پس حال مامانم بد شده آخر مامانمو به کشتن داد ،ییه نکنه تصادف کردن ای واااایییی کامیاردست رو شونه ام گذاشت گفت: -نفس تو چرا این طوریی ؟چرا الکی به خودت نگرانی تزریق میکنی؟ -مامانمو با اون حال کجا برده ؟کامیار مامانم فشار خون داره اگر عصبی بشه فشارش بره بالا سکته میکنه دیگه مگه نه؟و.اییی.. کامیار با غم نگام کردو گفتم: -خودش که بی کسه منم داره بی کس میکنه می بینیش کینه ی آرمین تمومی نداره ....وای خدا دلم داره از دهنم در میاد ...حال نگین بهتر شده بود و یه کم خیالم بابتش آسوده شد رفتم تو حیاط بس نشستم و چشم به در حیاط بیمارستان دوختم تا آرمین بیاد همین طوری هم زیر لب فقط صلوات می فرستادم چشممم به در بیمارستان سیاه شد تا شش غروب که آرمین سلانه سلانه تشریف فرما شدن و از در بیمارستان اومد تو عین مرغ سرکنده پر پر زنان گفتم: -وای آرمین خدا منو بکشه که تو فقط بلدی منو ذله کنی آرمین-باز رنگو ریش منو دید -ساعت شش غروبه، دیروز پنج بعد از ظهر رفتی الان اومدی ،پدر منو تو درآوردی بی انصاف نه رو زمین بند بودم نه رو هوا ...گوشیتو چرا خاموش کردی ؟من دیوونه شدم از نگرانی.. آرمین-حال مامانت خوش نبود مجبور شدم وسط راه... زدم رو گونه امو جیغ زدم : -وای خاک بر سرم مامانم و چیکار کردی ؟چه بلایی سرش آوردی... آرمین با اخم گفت: -اِ!شلوغش نکن ،مامانمو چیکار کردی؟با مامانت چیکار دارم؟نگفتم که مُرد گفتم حالش خوش نبود زدم به شونه اشو گفتم: -خدا نکنه زبونتو گاز بگیر آرمین –حالش بد شد رسوندم بیمارستان -وای یا علی چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟ ارمین شاکی و عاصی شده گفت: -میذاری زر بزنم یا نه؟گفتم رسوندمش بیمارستان ،موندم تا مرخص بشه همون شب هم مرخص بود ولی گفتم :«بمونه حالش کاملا جا بیاد »این طوری شد که دیر شد گوشیم هم شارژش تموم شده خاموش شده -مامانم الان کجاست؟ -تهران -چی گفتی بهش؟ -گفتم بابات خیانت میکنه فقط همین جیغ زدم :همین؟مامان منو فرستاده بیمارستان میگه« فقط همین» آرمینو با مشتای بی جونم میزدمو میگفتم: -تو داداشت چرا انقدر با کارتون پای مامان بیچاره ی منو به بیمارستان می کشونید چی از جونش میخوایید ؟خدا ازتون نگذره «آرمین یه کم خونسرد نگام کردو بعد عاصی شده با یه حرکت جفت دستامو گرفت وگفت:» -باید بهت بگم که من مثل تو نیستم یه بار تجربه ی نگفتن خیانتو به بابام دارم  اگر روزی که فهمیدم مادرم خیانت میکنه به بابام میگفتم شاید همه چیز با یه طلاق تموم می شد و الان هم مادرمو داشتم هم پدرمو به مامانت گفتم ،چون مادرت دقیقا نقش پدر منو داره من نمی تونستم از این حقیقت بگذرم با حرص گفتم: -الان؟الان که فهمید نگین حامله است و حالش بد شد؟ آرمین-الان بهترین موقعه بود ،وقتی داشت موضوع نگینو هظم میکرد این موضوع هم هظم میکنه با حرص در حالی که دندونام رو هم بود تو دستاش تقلا کردمو گفتم: -ایه ،ولم کن مامانمو به کشتن دادی خیالت راحت شد؟ -مامانت خوبه الکی حرف نزن صریحو سالم -کجا بردیش؟ آرمین- گفت برام آژانس بگیر ،گفتم :خودم می برمتون اتفاقا مامانت از اینکه از زندگی نکبتیش باخبرش کردم ازم ممنون هم بود انقدرکه تموم راهو تا تهران برام دردو دل کرد و از کارا و صبوری هایی که برای بابای بی لیاقتت کرده گفت تا سبک بشه ،بعد هم رسوندمش خونه ی بابات تا لوازمشو جمع کنه... -لوازمشو جمع کنه؟!!!!کجا بره؟!!!آرمین بهت گفتم «مامانم جایی نداره که بره ازت خواهش کردم توی این سن و سال آواره ی خونه ی فکو فامیلش نکن...که منت خاله و داییم رو سرش بمونه ذلت خونه ی شوهرش بهتر از منت و ذلت خونه ی مردمه یه عمر مامانم با عزت زندگی کرده ولی انداختیش به ذلت ،حد اقل اونطوری بی خبر راحت  بود ،تو چرا اینطوری میکنی؟ای خدا «همون جا  دم باغچه ی حیاط بیمارستان ،که ایستاده بودیم نشستم در حالی که هنوز جفت مچ دستام تو دستای آرمین بود ،دستموول کردو همونطور بالا سرم ایستادو سیگار کشید چندین دقیقه گذشت حدوداً نیم ساعت که من همون طوری زار میزدم و گریه میکردم که خونسرد  گفت: -واسه همین نذاشتم مامانت بره خونه ی فک وفامیلش سر بلند کردمو یکه خورده نگاش کردمو گفتم: -پس کجا بردیش؟!!! -در مورد من چه فکری کردی؟من میخوام باباتو بد بخت کنم ولی در عوض نمیخوام صدمه ای به مامانت وارد بشه -آره معلومه دیروز که دوبار فرستادیش بیمارستان -زبون تشکر بلد نیستی؟ -کجا بردی آرمین، تو کاری نمیکنی که بر خلاف نقشه ات باشه ،این گوشه ای از نقشه اته لبخندی پر رنگ زدو سرمو نوازشی کردو گفت: -کلید یه خونه رو دادم بهشو گفتم تا طلاق اونجا باشه  تا حق و حقوقشو از بابات بگیرم گفتم براش وکیل هم میگیرم ،می بینی عزیزم من هوای مامانتو چقدر دارم با حرص زدم به ساق پاشو اخم کردو گفتم: -آرمین!تو فقط هوای کینه ی خودتو داری و بس آرمین از بالا سرم با تکبر نگام کردو با جذب گفت: -میدونی کلید کجا رو دادم؟کلید خونه ی مادرمو -تو دیوونه ای آرمین- که وقتی بابات میره دنبالش یادش بیاد که تو چه خونه ای اسب هوس سوار بوده و ببینه پایان مسابقه کجاست...داره بازی کم کم تموم میشه نفس پناهی سرمو مأیوس رو زانوم گذاشتمو گفتم: -خودکشی حلال منه میدونم با صدای خش دار گفت: -تو بی جا میکنی سر بلند کردم دوباره زدم به پاشو با حرص گفتم: -راحت شدی؟ آرمین نفسی کشیدو گفت: -آره یه باری از رو شونه ام برداشته شد با حرص نگاش کردمو گفتم: -شماره ی خونه اشو بگیر باهاش حرف بزنم ببینم حالش چطوره -حالش خوبه خدمتکاری که همیشه میاد خونه امو تمیز میکنه هم فرستادم پیشش می بینی نفس من چقدر به فکر مامانتم بگو که حال کردی جلوی روم چنپاتمه زد و چونه امو بین انگشتاش گرفتو گفت: -بگو عزیزم که حال کردی فکر نمی کردی من انقدر مهربون باشم ،نه؟ دستشو با حرص پس زدمو گفتم: -دستتو بکش -خیلی بی تربیتی نفس«با حالت مسخره ای گفتم:» -دستت درد نکنه فدات شم و«بعد با حرص گفتم» -پدر صاحب منو در آوردی انتظار تربیتم ازم داری ؟ از لبه ی باغچه بلند شدمو اونم بلند شدوخونسردو آسوده خاطر  گفت: -خیلی بی لیاقتی نفس حیف من که پاسوز تو شدم برگشتم با حرص نگاش کردمو با لبخند پر رنگو شیطونش نگام کردو گفت: -بگو که عاشقمی...«اومد نزدیکمو کمرمو گرفت ومنو از پهلو به خودش نزدیک کردو گفت:» -خجالت نکش بگو،من به مامانت جای امن دادم حتی یه خدمتکار دادم بهش که آب تو دلش تکون نخوره می بینی نفس من چقدر به نفع تو به خاطر تو کار میکنم دستشو با حرص از رو کمرم پایین کشیدمو گفتم: -دستتو بکش جلوی مردم زشته حیا که الحمدالله نداری ،گربه الکی میو میو نمیکنه من اگر تو رو نشناسم که باید سرمو بذارم زمین بمیرم باز کمرمو گرفتو لبشو گزیدو گفت: -نگووو جوونی حیفی.. -بهت میگم... چشمام سیاهی رفتو قبل اینکه تعادلمو از دست بدم منو تو بغلش گرفتو نگران گفت: -نفس!چی شد یهو؟ -چشمام سیاهی میره کامیار داشت تازه از ورودی اوژانس میومد بیرون تا ما رو دید دویید طرفمونو گفت: -چی شد؟ آرمین-چشم هاش سیاهی رفت... کامیار- کجایی تو معلومه؟مرد دختر بدبخت انقدراز استرس سر و ته این بیمارستانو بالا پایین کردو گریه کرد....هیچی هم که نخورده جز استرس و اضطراب ...همین می شه دیگه آرمین –تو اینجا چیکاره بودی؟پاسبون نگین؟ -آرمین؟!کامیار برام غذا گرفت منم از گلوم پایین نرفت روی نیمکت حیاط نشستیم و آرمین رو به کامیار گفت: -برو یه چیز بخر بیار بدم بخوره حالش جا بیاد کامیار رفتو آرمین رو بهم گفت: -سرتو بذار رو شونه ام اینطوری تعادلت بیشتر حفظ میشه ... سرمو رو شونه اش گذاشتمو چند ثانیه بعد شونه امو در بر گرفت ،به آغوشش نیاز داشتم ولی معذب بودم : -شونه امو ول کن -دوست دارم بگیرم -تو چرا انقدر خود رایی؟جلوی مردم زشته -بگم برات یه سرم بزنن؟ -نه -نگین کی مرخص میشه؟ -فردا -پس میبرمت ویلا -کی ویلا مونده؟ آرمین –نعیمو زنش که همون شب مهمونا رو قال گذاشتنو رفتن ماه عسل،مهمونا هم تا نیمه شب رفتن ،موند بود بابای تو که هیچ کسو پیدا نکرد تو و نگین  و مادرتم که گوشیتونو جا گذاشته بودید به من زنگ زد ،منم گفتم:«برای منو کامیار یه کاری پیش اومده برگشتیم تهران »بعد تماس بامن ،باباتم رفته تهران -باید برم تهران حتما بابام خیلی نگرانه -تو جایی میری که من بگم -بابام چی؟ -برام مهم نیست -برای من مهمه اون الان نگرانه آرمین با عصبانیت گفت: -ای احمق،بعد  این همه بلا ومصیبت از سر صدقه ی بابات بازم میگی بابام،بابام؟بابات چی؟نگرانه؟ به آرمین نگاه کردم و گفتم: -آرمین گوشت از ناخن جدا نمی شه آرمین- جداش میکنم ،میای ویلا باغ کامیار اومدو کیکو آبمیوه رو داد دست آرمینو گفت: -برم به نگین سر بزنم آرمین- ما میریم ویلا کامیار سری تکون دادو گفت:فردا نگینو می برم خونه ام آرمین هم سری تکون دادو کامیار تا اومد بره گفتم: -کامیار،مراقب نگین هستی؟ کامیار لبخندی کمرنگ و با غمی پنهان زدو سری تکون داد و رفت آرمین در آب میوه رو باز کردو با پوز خند گفت: -خوب شد کامیار به مرادش رسید به آرمین نگاه کردمو گفتم: -تو چرا همه ی عالمو آدمو مسخره میکنی؟به برادرتم رحم نمیکنی؟همه ایراد دارن الا تو؟ تو داری تو این اوضاع منو به اجبار می بری ویلا بعد پوز خند می زنی کامیار رو مسخره می کنی؟ آرمین نگام کردو شیشه ی آبمیوه رو مقابلم گرفتو گفت: -بخور -به بابام باید زنگ بزنم با خشم گفت:چی بگی ؟بگی با بنفشه ای؟ با غم به آرمین نگاه کردم و گفتم:مامانم فکر میکنه هنوز بیمارستانم؟ آرمین سری تکون داد و گفت: -بخور رنگت پریده جرعه ای از آب میوه خوردمو گفتم: -بیا توهم بخور -نمیخورم تو بخور غش نکنی -این طوری از گلوم پایین نمی ره بهم نگاه کردو بعد هم شیشه رو گرفتو جرعه ای ازش خورد و داد دستمو گفت: -حالا بخور -مرسی که به مامانم جا دادی آرمین تو چشمام خیره شد و سرمو برگردوندم... وقتی رفتیم ویلا باغ میکائیل چنان با تعجب ما رو نگاه کرد که آب شدم از خجالتو گفتم: -وای آرمین ،الان چه فکری میکنه؟الان میگه دختر مهندس پناهی چرا با آقا برگشته ویلا ؟!!! آرمین بی حوصله نگام کردو گفت: -چقدر مردم برات مهمند،من تو زندگیم یاد گرفتم ،شرایط بهم یاد داد که هیچ وقت مردمو نظراشون برام مهم نباشه -تو یه دختر نیستی که نظر مردم برات مهم باشه باشیطنت نگام کردو گفت: -توهم دختر نیستی من خودم شاهدم زدم به بازوشو خندیدو گفتم: -خیلی بی حیایی میدونستی؟ -چرا چون حقیقتو میگم؟«شونه هامو در بر یه دستش گرفتو وارد ساختمون ویلا شدیمو آرمین به فضا نگاه کردکه بدجور همه جا بهم ریخته بود عصبی گفت:» نگاه مهمونای وحشیتون ویلاموچیکار کردن رو مبل وارفته نشستم و گفتم: -ببخشید جناب مهندس،مگه اینجا خدمتکار نداره برو یقه ی اونا رو بگیر نه منو آرمین اومد رو برومومحسوس و منظور دار گفت: -به خاطر تو ویلا و باغم و داغون کردم بی حوصله نگاش کردمو گفتم: -منم هزینه اشو دادم یادت که نرفته ؟ لبخند شیطون زدو گفت: -مگه میشه اون شبو فراموش کرد؟«دستشو دراز کردو زیر چونه امو میون انگشتاش گرفتو مشمئز کننده نگام کرد،چونه امو از زیر انگشتاش کشیدم بیرونو گفتم:» -آرمین خسته ام دو روز بیمارستان بودم به لطفت انقدر هول و تکون خوردم دارم پس میوفتم آرمین  -خیله خب عزیزم منم میخوام خستگی جفتمونو تو از تنمون بیرون کنی با حالت گریه گفتم: -آرمین !ترو خدا عذابم نده ...دستمو گرفتو با زور بلندم کردو گفت: -نق نزن ،قراره چند روز نبینمت کمرمو در بر گرفتو گفتم: -میگم خسته ام نمیفهمی ؟دارم میمیرم با شیطنت گفت: -من حالتو جا میارم هولش دادم عقبو گفتم:آرمین ولم کن وایییی با خشم و جدیت منو تو بغلش کشوندو گفت: -این همه ماه از رابطه امون میگذره دوزاریت کجه یا مشکل فنی از یو اس پیته؟چطوری میخوای جلومو بگیری که کاری که میخوامو نکنم هان؟چطوری مشتاق اون لحظه ام که منصرف شدم و حرف تو پیش رفته انقدر بهم نزدیک بودو تو چشمم نگاه میکردو این حرفو میزد ،چشمم چپ شده بود هولش دادم عقبو گفتم: -توی این موقعیت نفس پناهی نیستم نه؟فقط وقتی کمر همتتو می بندی که بدبختم کنی میشم نفس پناهی ،دختر معشوقه ی مادرت دختر رقیب بابات ... منو باز تو بغلش میون حصار محکم دستاش گرفت و با خشم ولی صدای آروم گفت:میخوای عصبیم کنی؟که ازت دست بکشم؟نه عزیزم منو مصمم تر میکنی تا بهت عارض بشم ،خشممو بیشتر کن نفس پناهی چون بعد حکومتم به تو، آرامش ل*ذ*ت بخشی عایدم میشه که برای تو اصلا خوشایند نبوده برعکس من...بیشتر عصبیم کن چون میخوام با تو آروم بشم با آرنجم خواستم بدمش عقب زورم نمیرسید با همون لحن گفت: -آخر زورت اینه؟ با حرص تقلا کردم ،بلندم کرد تو دستش درست عین لقبم بودم یه جوجه ،پرتم کرد رو کاناپه و خیمه زد رو م تو چشمام با اون چشمای وحشیش نگاه کردو گفت: -فرار کن تا بیشتر ت*ح*ر*ی*ک بشم ،میخوام بدونم یه جوجه جز نوک زدن به یه ببر چی داره که بتونه به من صدمه بزنه ...هیچی هیچی...اینم به داشته هام اضافه کن...مادرت بابغض نگاش کردمو گفتم: -ظالم موهامو از کنار صورتم کنار زد و بی تاب به صورتم نگاه کرد ،منتظر بود ولی نمیدونستم منتظر چیه که اونطوری بی تابی میکنه و عکس العمل نشون نمیده ،اشکم فرو ریخت و انگار آرمین از خواب بیدار شد سرشو به گردنم فرو برد وگردنم به آتیش بوسه های گناهکارش کشوند ،برام آرامش نداشت دردو رنج وعذاب بود بوسه هاش، زیر گوشم گفت: -ببین ،نفس پناهی دیگه الان زن من نفس نیستی ،الان نفس پناهیی ،گریه که میکنی شارژ میشم«دیگه نمیگم گریه نکن اعصابم خرد میشه»،وقتی بدبختی و بهت جز خودم توجهی نمیکنم از نو جون میگیرم چون الان نفس پناهی زیر دستمه نه نفس زن خودم ...هق هق کن مثل شب مهمونی التماس کن تا پر از تو بشم یادم بیفته که تو زنم نیستی دختر قاتل بابامی ومنم قاتل جون عزیز دوردونه ی حسین پناهی ،من میشم کسی که تو به خاطرش همه چیزو از دست دادی ،تموم زندگیت میشه اونچه که من بخوام چون مجبوری ،چون اگر بخوام میتونم همین الان زندگیتو نابود تر کنم ،مادرتو آواره کنم،خواهر تو تو بیمارستانم آواره کنم ،میدونی که کامیار تو دهن منو نگاه میکنه چون حتی اونم اختیارش مثل تو تو دستای منه ،نفس پناهی ،میخوای اول زندگی برادرتو از نون خوردن بندازم؟میخوای داراییتون بکشم بالا؟...«سربلند کردو تو چشمام نگاه کردو گفت:»میخوای بی مادرت کنم تا درکم کنی که چی کشیدم وآرامش منو با خودت ازم نگیری ؟آرامشی که بعد اومدن بابای بی همه چیزت ازم دریغ شدو وحالا فقط از تو میتونم بگیرم ...هان؟«سری تکون دادم و اشکام بیشتر فرو ریخت چشمای خشم آلودو وحشیشو ازم گرفتو به لبم نگاه کرد و سرشو آورد پایین ولی نزدیک لبم که شد نگاهشو به چشمام دوخت پر از کینه بود پر از نفرت چشمامو بستم نمیخواستم اینطوری چشماشو ببینم ،قلبم بدجور می تپید ...تموم جونم شد رنج چقدر ظالمه چقدر؛من تقاص خودمو ازش میخوام خدا... -آرومم کن ...آرومم کن تا بشی نفس ِآرمین...یالا نفس چشمامو باز کردم با هق هق نگاش کردم جدی گفت: -فهمیدی چقدر فاصله بین نفس پناهی و نفس ِآرمین هست؟میخوای بازم نفس پناهی باشی؟ تو چشماش نگاه کردم ،رنگ خشمش کمرنگ شده بود ،کینه ی چند ثانیه قبل هم تو نگاهش نبود ،آروم لبشو رو لبم گذاشت و بوسه ای نرم بهش زدو سر بلند کردو گفت: -بهت گفتم با من بازی نکن خودتو سردنشون نده ...بهت گفتم :بابات با روان من کاری کرده که تو تو خطری ...بامن درست رفتار کن ... «هق هق میکردم از روم بلند شدو گفت» -تو برو بالا تامن بیام ، برم به میکاییل بگم شام حاضرکنه و یه گردو خاکی کنم که اینجا رو تمیز نکردن هنوز... با نا امیدی و همون حال رفتم بالا حالم کارش بهم زده بود یه کم رو تخت نشستم گریه کردم تا آروم بشم همیشه کارم با آرمین همینه بعد تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم، چقدر دلم یه دوش آب گرم میخواست رفتم حموم اتاقش که بهشتی بود برای خودش یه دکوراسیون بی نظیر با اون وان بزرگ و جکوزیشو...عالی بود از حموم که در اومدم دیدم هنوز بالا نیومده داشتم از خواب می مردم ،رو تخت نشستم چشمام از خواب می سوخت ،به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود ،نگینو مامان حالشون چطوره ؟ وای فردا چی میخواد بشه؟حالا مامان طلاق میخواد؟من باید برم پیش بابا یا مامان یا شاید آرمین هم این وسط ازم بخواد که به مامانم بگم [خونه ی بابام به بابا بگم خونه ی مامانم تا برم پیش اون حتما همینه ،تموم هدفشو به نفع خودش می چینه...]چقدر یه ساعت قبل بد بود حاضر نیستم هیچ وقت منو نفس پناهی ببینه حداقل به قول خوش وقتی نفسِ ِآرمینم باهام مسالمت آمیز رفتار میکنه نفهمیدم چطوری خوابم برد ...نفسای گرمش پشت گردنم میخورد نور آفتاب تو چشمم میخورد برگشتم نگاهش کردم وقتی خوابه چه بی آزارِ قیافه اش ،کاش خودشم بی آزار بود دستمو رو گونه اش گذاشتم ،توبغلش بودم باید داغونم کنه این آغوش پر از کینه پس چرا آرومم؟چرا از این که دیشب بیدارم نکرده ته دلم ازش ممنونم که تهدیداشو عملی نکرده ،با تموم زخمایی که بهم زده ولی چرا  از این که مامانمو پناه داده و داره ازش حمایت میکنه انقدر ازش راضیم؟ دارم از این تضاد احساس دق میکنم ،از اینکه خونواده ام از هم پاشیده غصه دارم ولی ...ته دلم سنگین نیست!!!از این که مادرم دیگه فریب نمیخوره خوشحالم ...حال منو کسی درک نمیکنه حتی خودم -بهت میگم «قراره چند روز نبینمت ،میای بالا میگیری میخوابی که بیدارت نکنم ؟»میخوای حرف تو باشه ؟اگر صدای هق هقت تو گوشم نبود نمیگذشتم ،پس خیال نکن که حرف تو شده و از حرف خودم برگشتم نگاش کردم ،مغرور ورئوف؟چطور ممکنه -با این حوله تو تختم خوابیدی که عذابم بدی؟ چشماشو باز کرد و نگام کردو بدون اینکه چشم ازم برداره کف دستم که رو گونه اش بودو بوسیدوبا لحن دلخور و خشکی گفت: -من همه رو عذاب میدم تو منو ؟«با بغض گفتم:» -ازت دلگیرم سرشو آورد جلو و لبمو بوسیدو گفت:» -من آروم بودم تو عصبیم کردی...«یه کم نگام کرد بغضمو که دید گفت:» -بغض نکن می ری رو اعصابم  «منو تو بغلش بیشتر کشیدو پشتمو نوازشی کردو گفتم:» -منو میبری خونه ی بابام؟ -آره -امروز شرکت نمی ری؟ -بعد از ظهر که رسوندمت میرم

ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط nEw$hA***sH ، -Demoniac- ، نرسا
#16
پست شانزدهم


موبایلمو در آوردموسریع به موبایل نگین زنگ زدم بعد چند تا بوق آزاد جای نگین کامیار جواب داد:
بله نفس؟-
-کامیار ؟نگین کجاست؟
-تو دستشویی
-اَه گوشی رو بده بهشزود باش
کامیار-صبر کن تابیاد ...«مامانو خاله هام همین طوری با تعجب نگام میکردن ...نگین جواب دادو گفتم:»
-نگین ،بنفشه کجاست؟
نگین-بنفشه
کیه؟دوستت؟
-بابا بنفشه ،بنفشه یخودمون
نگین-اهان آرمینومیگی؟اینا روبروی من ایستاده میخوای گوشی رو بدم بهش ؟
-نه فقط همونطور تواتاق نگهش دار
نگین- چرا؟!!!
-گفتم،نگهش دار تا سرو گوش بعضی ها براش نجنبه
مامان منو با چشماییکه ریز کرده بود تا دقیق تر و موشکافانه تر مشکوکانه بهم چشم بدوزه نگام میکرد
دیگه آرومو قرارنداشتم ؛آرایشگرا رو مامان اینا رو کلافه کردم بس که گفتم:
-بریم دیگه،تمومنشد؟بسه خانم شماها مارو با عروس  اشتباهگرفتید اصلا ندیدم ریختم چه شکلی شده فقط یادمه موهامو مدل جمع و باز درست کرده بودن...
وای تا برسیم خونه مندلم عین سیر و سرکه میجوشید ؛به باغ که رسیدیم اول یکی یکی دخترای تو باغو حضور غیاب کردم بعد سریع دوییدم رفتم تو اتاق نگین داشت لباس می پوشید با تعجب به من که چه هراسان وارد اتاق شدم نگاه کردو گفتم:
-کجاست؟
-با کامیار رفتنبیرون
-مگه من نگفتم نگهشدار
-دارم لباس عوض میکنمنگهش دارم تو اتاق؟ رفتن بیرون دیگه از ویلا باغ که بیرون نرفته...چیکار کرده؟اصلا چه اهمیتی داره نفس...
کامیار اومد تو اتاقبا یه ظرف گوجه سبز و تا دیدمش گفتم:
-آرمین کو؟
کامیار-آرمین؟چی شدهتو افتادی دنبال آرمین؟!
«ظرف گوجه سبزو دادبه نگینو خندیدو با حرص گفتم:»
-کامیار داداشتکجاست؟
کامیار- اوه اوه خیلهخب بابا طبقه بالا تو اتاقش
سریع به طرف اتاقآرمین رفتم و در شو یکهویی باز کردم که خدای نکرده مچشو بگیرم که دیدم رو تخت نشسته داره با لپ تاپش کار میکنه منو اول با تعجب نگاه کردو بعد یه خنده ی شیطون رو لبش نشست و سوتی زد و گفت:
-خوشگله رو
با اخم وخشم و شاکیگفتم:
-کجا بودی؟
آرمین-اُه،چه غیرتیجایی نبودم که رفتم تو باغ یه دوری زدم «از رو تخت بلند شد اومد جلو و با شور و هیجان نگام کردو شونه هامو در بر گرفت و گفت:»
-دست آرایشگره دردنکنه چی ساخته
دستشو پس زدمو عصبیگفتم:
-تو باغ دور زدی کهچی؟
-من کاری نداشتم ،ایندخترای فامیلتون ...
محکم زدم به شونه اشوگفتم:
-تو اگر محل نذاریغلط میکنند بیان جلو
آرمین با همون قیافهی شیطونش نگام کردو باز دستموگرفت و گفت:
-خب عزیزم پسری مثلمن کم خاطر خواه نداره
داشتم از حرص می مردمتو چشمش نگاه کردمو گفتم:
-واقعا؟ خیله خباینجا رو داشته باش بذار ببینیم کی خاطر خواه داره تو یا من؟
روسریمو برداشتمو پرتکردم اونور اخماش داشت کم کم می رفت تو هم ،مانتو هم در آوردم و پرت کردم رو تخت، یه تاپ دکلته ی فیروزه ای تنم بود که یقه ارتفاع پایینی داشت و خیلی تاپ بازی محسوب می شد ،تاپو که تو تنم دید با اون شلوار جین جذبو موهای و آرایش ...به سرعت نور رنگش شد عین لبو قرمز ،نفساش نامنظم و عصبی شد با اون فک منقبض شده از میون دندونای قفل شده اش گفت:
-نفسسسسس.
-با حرص گفتم:
-منم همین طوری میرم،بیا ببینیم کی طرفدار داره تو یا من
بازو هامو میون پنچههای قویش گرفت و با اون چشمای به خون نشسته نگام کردو نعره زد :
-تو غلط میکنی اینطوری بری
خوبه صدای آهنگ انقدرزیاد بود که کسی صدامونو نشنوه
خواستم دستشو پس بزنمزورم نمی رسید جیغ زدم:
-ولم کن تو که به منپای بند نیستی چرا من باشم؟
منو هول داد به طرفدیوار رو چسبوندتم به دیوار رو  خودشم مماسبا من شد در حالی که یه دستش محکم دور بازوم بودو اون یکی دور کمرم داد زد:
-داری روی سگمو بلندمیکنیا
-جدا؟ بلند کن ببینماین روی سگی که این همه تهدیدم میکنی بهش چیه؟تا سرمو دور می بینی می پری آره ؟من برای تو چیم؟هان ؟یه عروسک که هر وقت دلت خواست باهاش بازی کنی؟
دیگه از شدت عصبانیتمیلرزید تا حالا به قدر اون روز عصبی ندیده بودمش ترسیده بودم ولی نمی خواستم کوتاه بیام برام خیلی سنگین تموم شده بود تموم زندگی من در گروع آرمینه اجازه نمیدم دیگه حداقل تا زمانی که من هستم کسی جامو بگیره این خوی یه زنه
مانتومو از رو تختبرداشت بدون این که رهام کنه و مانتو رو میخواست بازور تنم کنه ،با حرص ازش گرفتمو پرت کردم یه طرف دیگه و جیغ زدم:
-نمی پوشم
اونم دادزد :
-تو بیجا میکنی کهاینطوری بری میزنمت نفس...به خدا میزنمت تا سلیطه بازی یادت بره فکر کردی من بابای بی غیرتتم بذارم این طوری بری با این لباس تنگ ؟با این تن سفید؟ که اون پسره ی عوضی رو بکشونی سمت خودت مادر کسی رو که به تو نظری بندازه رو به عذاش می شونم
« مانتومو از رو زمینبرداشت و چسبوند به قفسه ی سینه ام و گفت» :
-بپوش
مانتومو گرفتمو پرتکردم تو صورتش با حرص پرت کرد تو صورت خودم و دوباره که گرفتمو پرت کردم به طرف صورتش یه جوری نعره زد«نفس»که گفتم:
«مهمونا که سهله کلمحل صداشو شنیدن »
اومد جلو گرفتتم پرتمکرد رو تخت کمرم درد گرفت ..خیمه زد روم از عصبانیت و اون نفس های بلند وخشم آلودش سینه اش داشت از جا در میومد از ترس تنم یخ کرده بود جفت دستامو کنار گوشم تو دستاش گرفته بود با صدای دو رگه گفت:
-داری تو  قلمروی من هرز می پری؟«با حرص گفتم»
-اون که می پره تویی
داد زد :من که خبرمرگم از وقتی رفتی پامو از ویلا بیرون نذاشتم از این اتاق یه بار بیرون رفتم تو اتاق نگین چون با کامیار کار داشتم کسی رنگو ریش منو ندیده نفسم بالا اومد تازه درد مچمو احساس کردم صورتم از درد جمع شدو گفتم:
-آی...دستموول کن...آرمین...دستم...
هنوز عصبی نگام میکردتغییری نکرده بود دستمو ول نکرد گفتم:
-تو وادارم میکنیبه..
دادزد:
-تو غلط میکنی کهواسه من سلیطه بازی در میاری پوستتو میکنم نفس من دیوونه ام میدونی که بابات چه به روز روان من آورده میدونی که اگر خلاف جهت من حرکت کنی اون که آسیب می بینه تویی نه من
-دستم آی آرمین
به تنم چشم دوختنفسای بلند و عصبیش کوتاه تر شد و آرومتر با صدای آروم ولی همچنان دورگه گفت:
-مگه نگفتم:این رنگونپوش چرا منو عذاب میدی؟
-آرمین پاشو وایدستمو شکوندی، پات رو زخم بخیه امه
بلند شد ولی تاخواستم خودم بلند شم ،دستشو رو قفسه ی سینه ام گذاشتو هولم دادو تهدیدی گفت:
-کسی دور برت بگردهاین عروسی برای اونو تو میشه عذا ،از کنار من جنب نمی خوری نفس،وگرنه رویی از من بلند میشه که به اصطلاح بچه ها بهش میگن لولو
-من که نمیتونم پسرایمردمو بپام که طرفم ...
با همون حال گفت:
-صداتو نشنوم ...صداتنیاد...
بلند شد ،وای قفسهسینه ام درد گرفته بود رو تموم تنم جای دستاش بود بلند شدم پشت کرده بهم رو تخت نشسته بود با بغض گفتم:
-ببین تنمو چیکارکردی
برگشت نگام کرد خشمجاشو به غم تو نگاهش داد و آروم گفت:
-وقتی دست میذاری رونقطه ضعف من چه انتظاری داری؟
-تو آزارم میدی
شاکی گفت:
-تو چی؟نگاه چه بهروزم آوردی ؟
نگاهش باز به تن قرمزشدم افتاد اومد بیاد طرفم با بغض گفتم:
-نیا جلو
از رو تخت بلند شدمهمینطوری نگام میکرد و مانتومو پوشیدمو گفت:
-الان چی می پوشی؟
-لباسم پایین
-میاری اینجا ،منببینم چی می پوشی
با چونه لرزون نگاشکردمو عصبی گفت:
-گریه نمی کنیا اعصابندارم
-تو فقط بلدی دادبزنی،تهدیدم کنی با جکوب بهتر از من رفتار میکنی من همه چیزو باید تحمل کنم این اخلاق سگ تو هم باید تحمل کنم ؟
رومو برگردوندم کهبرم بلند شد از پشت منو تو بغلش گرفت و گفت:
-تو هم عذابم میدیببین چطوری زخمامو به التهاب میندازی
سرمو کمی متمایل بهشکردم اولین اشکم که فرو ریخت با بوسه اش جلوی ریزش اشکمو گرفت و گفت:
-من نمیدونستم توانقدر روم حساسی که نگینو پاسبونم میکنی
پوزخند تلخی زدموسرشو به گردنم فرو برد و زیر لاله ی گوشمو بوسید و گفت:
-عذابم نده نفس حالمودرک کن غیرت منو تحریک نکن ...
پشت گردنمو بوسید وآروم تو گوشم گفت:
-عاشقم شدی که با یهحرف انقدرزیررو شدی؟
-مگه آدم عاشق قاتلجونش میشه؟پس حتما تو هم عاتشقم شدی که اینطوری میکنی میزنی ،می بوسی،داد میزنی ،تهدید میکنی...
آرمین رهام کردو درحالی که پوزخند میزد، پوزخندی که حس کردم به من نمیزنه انگار بیشتر به خودش بود وبعد نگاهشو به طرفم بلند کرد و گوشه ی لبشو جویید و گفت:
-بدو برو،جلویمانتوتم ببند یقه ات خیلی پایینِ
....
کنار نگین نشسته بودمهر دو کسل و بی حال بودیم انگار نه انگار که این عروسیه داد شمونه ،مثل دوتا مهمون غریبه که به اجبار اوردنشون روی صندلی نشسته بودیمو مهمونا رو نگاه میکردیم که چه هیاهویی میکنن و چقدر خوشحالند ولی چرا خنده نه به لب من می اومد نه به لب نگین؟...
-نگین من خیلی بدبختم،من هرگز این روزو نمی بینم
نگین با ترحم نگاهمکردو دستمو گرفت و بهش نگاه کردمو گفتم:
-وبدبخت ترم چونامروز فهمیدم که رو آرمین چقدر حساسم!!!نگین من یه احمقم اون کاری نیست ،بلایی نیست که سرم نیاورده باشه و من دلم فرو میریزه وقتی سر به سرم میذاره و میگه« دخترای فامیلتون دور و برم میپلکن و آمار میدن» نمی دونی چطوری بهم ریختم ،نمیدونی چه دعوایی راه انداختم که چرا رفتی تو باغ که دختری دور از چششم من بیاد سراغت ،نگین از این دل میترسم ،دیشب جر وبحثمون شدو بهم گفت:
-«اصلا نمیخوام پیشمباشی برو تو اتاق خودت »
نگین منو رها کردمیتونستم برگردم راحت بخوابم میتونستم یه شب بگم آخیش امشب خودش ولم کرده با آسودگی کپه مرگمو بذارم ولی من همون جا رو تخت نشستم چون دلم آرمینو میخواست!!!!باورت میشه من خودم اونو به طرفم کشوندم دیشب تا کی مغزم تو هنگ بود که آخه لامصب چه مرگته؟ اون که قاتلته بدترین ها رو سرت آورد دیگه چی میخوای؟
نگین بزن تو سرم دادبکشه فحشم بده شاید یه تکونی بخورم شایدیادم بیفته من یه انسانم نه یه اسکل که تا این حد احمق هست...از خودم حساب نمی برم کافیه که منو با اون شگردش به بزم معاشقه اش بکشونه همه چیز از سرم می افته آرمین آرمین،آرمین،میشه تموم چیزی که تو  سرمه.
نگین با همون ترحمهنوز نگام میکرد آروم گفت:
-چی بگم بهت وقتیخودم بدتر از تو أم؟
سری تکون دادم وگفتم:
-یادمه یه معلم داشتمکه میگفت گناه های کبیره فقط روی فاعل تاثیر نداره رو تموم هم نسلاش هم خوناش تاثیر میذاره مثل مال حروم خوردن تا زمانی که اون مال حرومه و خونواده ازش میخوره تقاص از همه گرفته می شه
نگین بابا گناه کبیرهکرده و ما هم پا گیرشیم این حال و هوامون هم قسمتی از همون تقاصِ
نگین سرمو نوازشیکردو ...
-نفس
سر بلند کردم دیدم شروینِگفت:
-بیا برقصیم
-نه حوصله ندارم
دستمو گرفت و کشید تااز جا بلندم کنه وگفت:
-اِ!!عروسیه داداشتامیخوای نرقصی که ملیکا پس فردا فیلموکه دید موهاتو بکنه بگه«تو فیلمم نبودی،تو عروسیم نرقصیدی»
به اطراف نگاه کردمآرمین نبود اگر ببینه شروین ازم میخواد که با هم برقصیم دیوونه میشه ...
خانم شمس-نفَََََس!!!!چرا نشستییییی؟واااااا!!!!بلند شو تو باید جای نگین هم برقصیییییی، زودباش شروین ببرش باید مجلسو گرم کنید
به زور رفتیم وسط دلو دماغ رقص نداشتم ولی مجبوری باید می رقصیدم شروین گفت:
-چه باغ خوشگلیه اونباغ تهیه چیه که نگهبان باغ اون جا نشسته کشیک می کشه؟
-برای مهندس اون باغمثل یه معبد مقدسه فقط خودش میره اونجا حتی برادرشم حق نداره بره
شروین-برادر؟!!!!منشنیده بودم....
-آره کامیار برادرناتنیشه یعنی ناتنیی اونطوری هم نه ولی از مادر یکی از پدر جدان همه تازه فهمیدن
شروین-چه جالب چرا رونکرده بود؟کامیار همون دکتره نه؟
-                                                                                    
-آره نمیدونم میدونیکه خیلی مرموزه
شروین- شنیدم این جایه باغی که بهش ارث رسیده خوش به حالش ما چرا کسی رو نداریم بمیره ازین چیزا بهمون به ارث برسه«خندیدو اخم کردمو گفتم:»
-این چه حرفیه؟شما کهخودتون کم از این مهندسه ندارید
شروین-شوخیمیکنی؟پسره یه پا امپراطوره واسه خودش ...
-هر چی نگاه کن اینهمه مال ومنال ولی تنهاست چه فایده؟
شروین خندیدوبهم چشمدوختو گفت:
آره ...نفس میخواستمیه چیزی بگم..
-چی؟!!!
-راستش باید همونپارسال بهت میگفتم ولی همیشه تا اومدم بگم یه اتفاقی افتاد که نشد بیام جلو ،حتی قبل از این که اون روز بریم دنبال ملیکاو اون جریان تصادفو دعوای نعیم با منو دیدن ملیکا و بعد هم خواستگاری و عروسی پیش بیاد میخواستم اینو بهت بگم ...ولی گفتم بذار نعیم با ملیکا ازدواج کنه بعد ...انقدر گفتم بعد که دیگه امروز کلافه شدم باید همین امروز بگم بهت همین الان که کسی حواسش نیست مزاحمی دورت نیست ...
-چی شده؟!!!
-نفس من ازت خیلیخوشم میاد از اول هم خوشم میومد همون اولین جلسه ای که تو کلاس ردیف دخترا جا نبودو مجبور شدی بیای تو ردیف پسرا کنار من بشینی از همون روزم این حسو داشتم...
یهو آهنگ عوض شدو تندشدو یه همهمه ای برپا شد ودورمون شلوغ و پر از دختر پسرا شد که اومدن تو پیست تا برقصند که یه دستی دورم پیچید اول فکر کردم شروینه نگاش کردم دیدم سرش به طرف یکی از پسرای فامیلشونه داره حرف میزنه پس کیه؟!!!
-من میکشمت نفس...
یییه وااااای حتماشنید که شروین چی گفته...
-بیا بالا یالا راهبیفت...
کمرمو ول کرد برگشتمدیدم نیست قلبم ،غیب شد؟قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون تنم یخ کرده بود اگر شنیده باشه چی؟آرمین تعصبیه برعکس تصور من .و ظاهرش که اصلا بهش نمیاد اهل این حرفا باشه ...
شروین- نفس خوبی؟چرایهو بهم ریختی؟!!!!
-شروین میخوام برم توویلا ببخشید...
شروین-بذار منم بیام
-نه نه تو بمون برقص،منم الان میام
لبخندی زد گفت:
-خیله خب
راه افتادم به طرفویلا اطرافو نگاه کردم دیدم داره عصبی پشت سرم میاد قلبم هری ریخت ؛نگین کجاست؟مگه الان رو صندلی ننشسته بود؟!!!
پامو گذاشتم تو ویلاصدای جیغ و هوار ِنگین و کامیار میومد ،کسی تو ویلا نبود در جا دوییدم سمت صدا چی شده که نگین اونطوری از ته دل جیغ میزنه؟
[rtl]سریع دویدم به طرفاتاق نگین اونجا نبود صدا از کجا بود ؟ [/rtl]
[rtl]به طرف طبقه بالارفتم دیدم از سرویس بالا صداشون میاد کامیار به قدری عصبانی بود که من با دیدن قیافه اش داشتم سکته میکردم ،چنان داد میزد که صد رحمت به آرمین، صورتش عین لبو سرخ شده بود و داد میزد : [/rtl]
[rtl]-نگین به خدا یه مو ازسر بچه ام کم بشه یا بلایی به سرش بیاری میکشمت .نگین به خدا قسم ...[/rtl]
[rtl]«نگین هم با اینکهحالش مساعد نبود ولی همینطور جواب میداد»: [/rtl]
[rtl]-کورخوندی آقا ، فکرکردی نفهمیدم ؟ میخوای بچه رو نگه دارم آبروم 
ببری که تو و اون داداشت انتقام بگیرید؟ من و سنَنَه ؟، هان ؟منو سَ نَ نه،میتونید برید بابام رو حامله کنید من این بچه رو میندازم .
[/rtl]
[rtl]کامیار –تو غلط میکنی. [/rtl]
[rtl]نگین – تو غلط کردیکه حالا من باید جور تو رو بکشم [/rtl]
[rtl]کامیار – جرات داریبرو سقطش کن ببین من چه بلایی  سر تو و اوندکترِ بیارم ، ببین اصلاً پات میرسه به دکتر یا نه . [/rtl]
[rtl]نگین با حرص وعصبانیت گفت : دکتر نمیخواد که ..... [/rtl]
[rtl]رفت بالای پله هایسکویی که وان اونجا نصب بود که از بالای پله ها بپره که کامیار عین دیوونه ها داد زد :[/rtl]
[rtl]- نگین سرمو میکوبمبه دیوارها نکن لامصب بیا پایین،بیا پایین نگینِ سلیطه نکن ، اینطوری نکن من و داری دیوونه میکنی ها . [/rtl]
[rtl]وای من از دعوامیترسیدم کامیار هم که دیوونه شده بود و نگین هم بدتر از اون زده بود به سیم آخر ، کامیار با تمام وجود داد میزد که نگین رو از خر شیطون پیاده کنه تا میومد قدم برداره نگین میگفت : [/rtl]
[rtl]-برو عقب میپرما ،کامیار کافیه از این بلندی بپرم اونوقت بچه بی بچه برو عقب ، کامیار با کف دستش کوبوند تو آینه ی کنارش و اینه خورد شد ، دستش زخمی شده بود و خون میامد من داشتم از ترس سکته میکردم هول افتادم و رفتم جلو گفتم : [/rtl]
[rtl]-نگین ، نگینجون،آبجی الهی قربونت برم، بیا پایین تو رو خدا [/rtl]
[rtl]نگین جیغ زد:[/rtl]
[rtl] – دهنتو ببند احمق ، چرا تو اینقدر کودنی فکرشوکردی من با این طوله سگ چیکار کنم ؟ (به شکمش اشاره کرد)[/rtl]
[rtl] کامیار عربده زد: [/rtl]
[rtl]-چرا نمیفهمی ؟ میگمباهات ازدواج میکنم [/rtl]
[rtl]نگین – کی ؟ وقتی شدمانگشت نما ، همه من و به چشم یه زن ناسالم دیدن ؟ وقتی خوب آبروم رفت ؟ اون موقع میخوام صد سال سیاه نیایی بالا سرم ،برو خودتو سیاه کن ....[/rtl]
[rtl]کامیارکه سعی میکردصداشو کنتل کنه با همون صدایی که از عصبانیت می لرزید ولی تنو آورده بود پاییین گفت:[/rtl]
[rtl]- بیا پایین ، میبرمعقدت میکنم بیا پایین ،داری منو سکته میدی الان قلبم از عصبانیت می ایسته بیا پایین نگین ِپتیاره ...[/rtl]
[rtl]نگین – فکر کردی باوعده وعیدهای تو خامت میشم ؟ نه من این دوره ها رو پیش تو پاس کردم .[/rtl]
[rtl]کامیار عصبی با صدایاروم گفت : [/rtl]
[rtl]-   اونو بیار پایین نفس ،من دارم قاطی میکنم ها «از دستشهمینطور خون میچکید وتنشم از خشم می لرزید رگ گردنش هر کدوم اندازه ی نیم انت باد کرده بود واقعا داشت سکته میکرد...»[/rtl]
[rtl]آرمین هم به کامیاراضافه شد و گفت :[/rtl]
[rtl]-بیا پایین ، مگه بچهتوِ که واسه مرگ و زندگیش تصمیم میگیری ؟[/rtl]
[rtl]نگین – تو لطفاً ساکتشو ، این (اشاره به کامیار) تو دهن تو رو نگاه میکنه وگرنه کامیار اهل نامردی نبود تو میریزی اونم جمع میکنه [/rtl]
[rtl]آرمین– نه اگه تو دهنمنو نگاه میکرد که تو الان جرات نداشتی شیر بشی بری بالای بلندی که این بدبخت، این پایین پرپر بزنه . [/rtl]
[rtl]-تو رو خدا دعوانکنید ، نگین بیا پایین کار دستمون نده [/rtl]
[rtl]آرمین تا اومد طرفنگین، نگین جیغ زد :[/rtl]
[rtl]- کامیار بگو ... [/rtl]
[rtl]آرمین دست نگین روگرفت آوردش پایین ، نگین چنان جیغی میزد و خودشو میکشوند و این وسط هم صدای کامیار و آرمین هم قاطی شده بود که وای چه واقعه ای شده بود .... [/rtl]
[rtl]یهو نگین زیر دلش روگرفت و ناله وار گفت : [/rtl]
[rtl]-آی ... آی کام ....آی کامیار ..... [/rtl]
[rtl]کامیار – وای ....وای ولش کن آرمین .... به خونریزی افتاد ... [/rtl]
[rtl]نگین با گریه گفت :وای درد دارم کامیار .... [/rtl]
[rtl]من که عین مسخ شده هاچشم به نگین دوخته بودم ، کامیار نگین رو تو بغلش گرفت وگفت:[/rtl]
[rtl]-هی میگم بیا پاییننگاه چیکار کردی ای خدا،جااان الان می برمت بیمارستا آرمین بدو«کامیار نگینو رو دستاش بلند کرد و آرمین هم دنبالشون دویید منم دنبالشون راه افتادم همین که داشتیم سوار ماشین میشدیم مامان رسید و گفت :»[/rtl]
[rtl]- اِوا ! نگین ....نگین چی شده ؟!!! آقای دکتر نگینم چی شده ؟ !!!!خاک به سرم مادرت بمیره چت شد؟!!![/rtl]
[rtl]نگین فقط گریه میکرد، منم لال شده بودم و کامیار هم از هولش نمیدونست چیکار کنه ، مامان با همون کت و دامن و شالی که سرش بود مثل من سوار ماشین شد و و گفت :[/rtl]
[rtl]- مامان جون چی شده ؟این خون چیه ؟ !!!! خاک به سرم کنن خونِ چیه؟!![/rtl]
[rtl]«لباس نگین خونی شدهبود و مامانبا وحشت برای چندمین بار گفت: [/rtl]
[rtl]- این خون چیه ؟[/rtl]
[rtl] آرمین عصبانی شد و گفت :[/rtl]
[rtl]- خانم پناهی میشه یهلحظه ساکت باشید ؟[/rtl]
[rtl] مامان – بچه ام خونریزی کرده ، اونوقت ساکت باشم؟
کامیار –آرمین گاز بده .
[/rtl]
[rtl]آرمین عین دیوونه هارانندگی میکرد تا سریعتر برسیم بیمارستان [/rtl]
[rtl]کامیار دو مرتبه نگینرو روی دستاش بلند کردو  برد داخلبیمارستان و گفت : [/rtl]
[rtl]-دکتر اورژانس ... [/rtl]
[rtl]داد زد : مسئول ایناورژانس بی صاحب کیه ؟ یه برانکارد بیارید...زود باشید[/rtl]
[rtl]یه برانکارد آوردند وکامیار رو به پرستاری که اومده بود تا از ماجرا مطلع بشه وگزارش بده، شروع کرد به اطلاعات دادن ، همین که رسید به اینجا که پنج هفته است که بارداره .... [/rtl]
[rtl]مامان یکه خورده وگفت : [/rtl]
[rtl]-چیه ؟؟؟؟؟؟ اون چیگفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ [/rtl]
[rtl]من با تردید به آرمیننگاه کردم و مامان به من تکیه داد وانگار از درون فروریخت با صدای لرزون گفت : [/rtl]
[rtl]-نگین حامله است؟!!!!!!! [/rtl]
[rtl]من فقط به آرمین نگاهکردم و مامان یهوبرگشتو به من نگاه کردو  
داد زد :
[/rtl]
[rtl]-حامله است ؟ بچه کیه؟ نفس با توام .... [/rtl]
[rtl]-بچه منه ..... [/rtl]
[rtl]مامان برگشت و کامیاررو که دید بدون معطلی زد تو گوش کامیار ، من بازوی مامان رو گرفتم و مامان با حرص گفت : [/rtl]
[rtl]-بچه توِ ؟ تو کیدختر من و دیدی که حالا از تو حامله است ؟خیال کردی اینجا همون خراب شده ای که توش زندگی میکردی ؟ دیدی بیوه است گفتی چی از این بهتر ... [/rtl]
[rtl]-مامان ! مامان !کامیار و نگین .... [/rtl]
[rtl]مامان برگشت و به مننگاه کرد وچشماشو گرد کرده بود و آتیش ازش می بارید صورتش شده بود رنگ خون دلهره گرفتم مامانم فشار خون داشت ؛با تشر گفت  :
[/rtl]
[rtl]-تو میدونستی ؟ بیشرف، کامیار و نگین ؟ ... [/rtl]
[rtl]آرمین– خانم پناهی ! [/rtl]
[rtl]مامان با عصبانیت روبه آرمین گفت : [/rtl]
[rtl]-آقای مهندس هر چیآتیشِ از تو بلند میشه این (اشاره به کامیار) برادرِ توِ ،این فتنه رو تو روشن کردی ، دختر مجردِ من حامله است .... تقصیر تو این برادر نانجیبته ...«رو کرد به کامیار رو شروع کرد کامیار رو زدن منو آرمین جلوی دستای مامانو گرفتیم ،کامیار همین طور سرش به زیر بودو هیچ عکس العملی نشون نمیداد...گفتم:»[/rtl]
[rtl]-وای مامان تو رو خداآروم باش الان سکته میکنی ،خاک برسرم مامان جون تو ...[/rtl]
[rtl]مامان – بذار سکتهکنم بمیرم بی آبروییی نبینم « مامان وارفته روی 
صندلی سالن بیمارستان نشستو از ته دل چنان گریه میکرد و جیغ میزد که نه مننه پرستارها ... حریفش نبودیم »
[/rtl]
[rtl]مامان-با چه رویی توصورت مردم نگاه کنم ، دخترم حامله است ، ای خدا این چه مصیبتی بود که گرفتار شدم ، آبروم رفت .مُردَم اینقدر حواسم پیش شماها بود ، آخر اینه جوابم؟ بیارینم بیمارستان و بگید دخترم پنج هفته است که حامله است ؟! [/rtl]
[rtl]مامان زد تو سرش وگفت : [/rtl]
[rtl]-وای وای خدایا من وبکش ، این آبروریزی رو چطور جمع کنم ... [/rtl]
[rtl]-مامان به خدا کامیارو نگین محرمند به خدا .... [/rtl]
[rtl]مامان شوکه با اونحالش به دهن من چشم دوخت ونگاه از دهنم بر نمیداشت لبمو گزیدم نباید میگفتم؟خب محرمن که بهتره !به آرمین نگاه کردم با یه مَن اخم دست به جیب در حالی که کتش به پشت دستش رفته بود به من نگاه میکرد ...[/rtl]


[rtl]ادامه دارد....
[/rtl]
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
آگهی
#17
پست هفدهم



همین طور چشم دوختهبود به دهن من که دیدم رفتهرفته رنگ مامان، قرمزو قرمز تر شدو چشماش به طرف بالارفت و از حال رفت وای سنگ کوب کردم مامانو در بر گرفتم و جیغ زدم : -مامان وای مامان جونم چی شد؟ آرمین، آرمین... آرمینو کامیار که اونور تر داشتن باهم حرف میزدن با صدای جیغ من دوییدن این ور وکامیار سریع مامانو ماینه کردو به پرستاری که کنارمون ایستاده بود واولش غر میزد که کامیار بره عقب ولی وقتی همه امون گفتم: -پزشکه،داره ماینه اش میکنه همونطور کنار ایستادوتا کامیار خودش فشار مامانو گرفت ،تشخیصشودادو دستور دوتا آمپولوداد ولی پرستاره گفت: -ما اجازه نداریم دستور عمل کسی جز دکترای خودمونو اجرا کنیم کامیار هم با پرستار همینطور بحث میکردو...پرستار هم هی میگفت :این که یه تشخیص ساده است و مشخص چه دارویی باید به بیمار زد و وگرنه باید صبر میکردم تا دکتر بیادو چون جون مریض در خطره دارم این آمپولو میزنمو خودمم تشخیص این دارو رو دادمو....وای مغز ما رو خورد ،حالا خوبه بهش ثابت شد که کامیار پزشکه... بالاخره با اون همه جر و بحث و اومدن دکتر اوژانس و...مامانو بردن تو یکی از اتاقای بیمارستانم تا استراحت کنه دیگه یه پام تو اتاق نگین بود که هر از گاهی یه عده دکتر و پرستار و رزیدنت...دورش جمع می شدن ...ویه پام تو اتاق مامان بود با حالی مستأصلو داغون روی صندلیه راهروی انتظار بیمارستان نشستم یه طرفم کامیار نشسته بودو یه طرف هم آرمین حتی نمیتونستم تصور کنم یه دقیقه دیگه چه اتفاقی می افته نمیدونستم برای مامانم دعا کنم یا نگین الان همه تو عروسی چه حالی دارن ما چه حالی داریم ! دکتر نگین از اتاق اومد بیرون و منو کامیار سریع از جا بلند شدیم ،کامیار امان نداد من بگم: «دکتر،خواهرم چه طوره؟» یه لیست از اصطلاحات پزشکی اماده کرده بود که همینطوری پست سر هم از دکتره می پرسید سر آخر هم یه تشکر کردو دکتر رفت با تعجب گفتم: -امان میدادی من یه سوال بپرسم آرمین کنارم ایستاده بود یه پوزخندی از خنده زدو گفتم: -چی گفت؟ کامیار-خوبه فقط باید تحت مراقبت های ویژه باشه فعلا استراحت مطلق تجویز کرده -بچه چی؟ آرمین-استراحت مطلق برای نگین ِکه بچه در خطر نباشه دیگه ،یعنی بچه هم زنده است کامیار سری تکون دادو به آرمین نگاه کردمو گفتم: -حیف شدی باید توهم پزشک می شدی آرمین-اون موقعه کی شریک بابات می شده ؟نقشه از کجا شروع می شد؟ -واقعا که!توی این اوضاع بازم فکرت تو نقشه اته تو مریضی آرمین آرمین پوزخندی زدو گوشه ی لبشو جوییدو بعد هم گفت: -مونده به حال من برسی تا درک کنی من روصندلی نشستم و آرمین رفت به طرف خروجی؛ کامیار هم که بالاسر نگین رفته بود اگر آرمین دست نگینو نمی گرفت بیاره پایین این طوری نمیشد کَکِشم نمی گزه که مادر و خواهر منو انداخته تو بیمارستان یه لیوان آب مقابلم گرفتو گفت: -بخور،آروم بشی همین طوری شاکی نگاش کردمو گفت: -چیه لابد اینم تقصیر من؟ -پس تقصیر کیه تو دستشو کشیدی آوردی پایین... آرمین- دست کشیدن چه ربطی به خونریزی داره حرف می زنی؟خانم رفته بالای وان دوساعته داره گلوشو پاره میکنه، بپر بالا بپر پایین ،دعوا ،جیغ اعصاب کشی آخرش من آوردمش پایین،من باعث شدم به خونریزی بیفته ؟کمتر سرتق بازی در میاورد خودشو بچه اش سالم می موندن ،انگار هر اتفاقی می افته من باید جواب گوی تو باشم -مامانم چی آخر انداختیش گوشه ی بیمارستان آرمین- به زودی عادت میکنه هنوز نفهمیده شوهرش چیکارست داماد دیگه اش کیه... باحرص گفتم: -آرمین !میخوای رسما مامانمو بکشی؟ آرمین- نترس به مرور دیگه نه فشارش میره بالا ،نه غش میکنه ...مثل تو نگاه آستانه ی تحملتو بردی بالا -من پوستم کلفت شد چون باتو سر کردم آرمین خیلی عادی نگام کردو بعد هم خونسرد گفت: -به زودی زن حسین پناهی هم مثل دختراش ازش میگیرم«نشست کنارمو گفت:» -میدونی چیه نفس این همه سال ،این همه خیانت ولی پدرت هنوزم با مادرت هست این یعنی یه تعلق خاطرِ... با حرص گفتم: -بسه آرمین !خدایا تو سر تو چی میگذره ؟ کامیار اومدو سویچو از آرمین گرفتو گفت: -برم دارو های نگینو بگیرم دارو خونه ی اینجا میگن نداره ... کم کم ساعت به تایم عصر نزدیک میشد،آرمین کنارم خوابش برده بود کامیار هم همین طور عصبی طرف دیگه ام نشسته بودو با استرس پاشو تکون میداد و هر ده دقیقه به اتاق نگین می رفت ما هم فعلا اجازه ورود نداشتیم ! اومدم یه جرعه ای از آب تو لیوانم بخورم که دیدم مامان از تو اتاقش اومد بیرون ،آب پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن ،آرمین چشماشو باز کردو اصلا اولش مامانو که ندید همین طوری زد پشتم ،دستشو پس زدمو مثل کامیار از جا بلند شدم و بعد هم رفتم طرف مامانو گفتم: -مامان جون.. مامان سرد و جدی گفت: -تو بمون تا خواهرت مرخص بشه وقتی هم مرخص شد اشاره به کامیار که هنوز سر جاش ایستاده بود گفت:» -می ره همون جایی که این بچه رو تو دامنش گذاشتن ،دیگه خونه ی باباش جایی نداره -اما مامان ،نگین... مامان راهشو کشید که بره دنبالش راه افتادمو گفتم: -مامان دکتر که هنوز... آرمین- خانم پناهی من می رسونمتون چشمامو برای آرمین درشت کردم اون هم اصلا محل بهم نذاشت و مامان گفت: -لازم نکرده مامان جلو تر بود ما چند قدم عقب تر از مامان آرنج آرمینو گرفتمو کشیدمو گفتم: -آرمین ،اگر یه تار مو از سر مامانم کم بشه من میدونمو تو اون وقت از نفس چیزی رو میبینی که تو مخیله ی معیوبت عمرا  داشته باشی آرمین-آرنجشو از تو دستم کشید بیرونو گفت: -مگه نشنیدی مامانت گفت«تو بمون»،تو بمون تا من بیام دوییدم دنبال مامانو گفتم: -مامان تو باید بدونی چرا نگین توی این وضعیته،...نگین... مامان ایستادو شاکی گفت: -نگین اولین بارش نیست به خاطر خواسته هاش تن به کارای خلاف عرف و شرع میده ،اون دفعه یه دختر بود ،مجرد بود ،مجبور شدم هر سازی میزنی برقصم ...دیگه تموم شد خربزه خورد پای لرزشم بشینه ،دیگه تموم شد از خونه میندازمش بیرون که بره تو همون قبرستونی که این طوله رو تو دامنش گذاشتن ،بره با هر کی که دلش خواست که به خاطرش تن به این خفت داده -مامان ،تو نمیدونی داری الکی قضاوت میکنی،نگین شاید در مورد ،ازدواج اولش خطا کرده باشه تا به اون مردک برسه ولی خطا ی دوباره محاله تو که نگینو میشناسی اهل این حرفا نیست مامان با عصبانیت گفت: -پس اون که حامله است و افتاده رو تخت کیه؟ با عصبانیت گفتم: -تو نمیدونی جریان چیه ،جای حمایت ،مارو داری بالای چوبه ی دارت میذاری؟ مامان- نفس،من دختر بنام نگین دیگه ندارم،فهمیدی؟دیگه ندارم شوکه به مامان نگاه کردمو مامان گذاشتو رفت آرمین که تا حالا ایستاده بودو نگاهمون میکرد اومد جلو و آروم دوتا به پشتم زدو گفت: -خوب تونستی قانعش کنی با خشم نگاش کردمو گفت: -همینو میخواستی ؟گفتم تو بمون من خودم حرف میزن -که سکته اش بدی خیالت راحت بشه؟ آرمین- من راهشو بلدم تویی که ناشیی راه افتاد دنبال مامانو گفت: -خانم پناهی صبر کنید من میرسونمتون مامان-خودم میرم، بهتره شما کنار برادرتون باشید آرمین-باید باهاتون صحبت کنم میخواستم بدوأم دنبال مامان ولی آرمین نمیدونم چی به مامان گفت که مامان سریع راضی شدو سوار ماشینش شد ساعت یازده بود دلم عین سیر وسرکه میجوشید آرمین مامانمو کجا برده مردم انقدر رفتم تو حیاط برگشتم تو سالن ،سرم به شدت گیج میرفت و درد میکرد ،وارد سالن شدم ولی تا برسم به صندلی ،سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین ،دیوار رو گرفتم،کامیار سریع اومد طرفمو آرنجمو گرفتو گفت: -نفس؟چی شد؟ -سرم گیج رفت -رنگت پریده ،حتما قند خون و فشارت افتاده ،چیزی نخوردی ،همش هم استرس کشیدی،تو بشین برم برات یه چیزی بخرم -کامیار«ایستادو گفتم:» -با نگین چیکار میکنی؟ کامیار- می برمش خونه ی خودم کامیار رفت و من پرآشوب بودم ،آرمین به مامانم چی گفته تاحالا ؟زیر لب بی اختیار آیة الکرسی خوندم ساعتها میگذشت آرمین بازم نیومد وای داشتم دیوونه میشدم حتما یه بلایی سر مامانم اومده که آرمین تا حالا نیومده،گوشیشم که خاموش کرده بود ،کامیار که حال منو میدید طفلک سعی میکرد آرومم کنه ولی دلداریهاش جواب نمیداد گوشی کامیار رو گرفتمو گفتم: -میخوام یه زنگ به بابا بزنم کامیار سری تکون دادو شماره ی بابا رو گرفتم ولی نمیدونم چراجواب نداد یعنی تا الان نگران زن و دختراش نشده که اونا کجان؟!!! شماره ی نعیمو گرفتم بعد کلی بوق جواب داد: -الو؟!!!!«چقدر سرو صدا میومد هنوز تو مجلس عروسی بود» -نعیم سلام من نفسم نعیم-نفسسسسس!!!این شماره ی کیه ؟شما کجایید؟ -نعیم مامان اومده باغ؟ نعیم-من از صبح قبل اینکه برم دنبال ملیکا مامانو دیدم ،دیگه ندیدمش،تو مجلس هم که نبودید کجایید شما ها؟من نگرانم.. -ییه هنوز نیومده ؟آرمین چطور؟ نعیم شاکی گفت: -کی؟!!! -اَه منظور مهندس دیگه نعیم –نه اونم ندیدم ،شما کجایید؟ تماسو قطع کردم به کامیار گفتم: -شماره ی نعیمو محدود کن هی زنگ نزنه من الان حوصله ی اون یکی رو ندارم که ازم توضیح بخواد کامیار سری تکون دادو گفت: -آرمین هم نرفته بود باغ؟ -نه وای کامیار دلم داره از دهنم در میاد حتما یه اتفاقی برای مامانم افتاده که تا الان نه خبری از مامانمه نه آرمین کامیار –نگران نباش آرمین به همون اندازه که از بابات متنفره نسبت به مادرت ،آرامش داره وگرنه همه چیز این ماجرا بدتر از این اوضاع می شد، آرمین ،بابا یوسفو(پدر آرمین)در ناهید خانم می بینه ،پس خیالت راحت هوای مامانتو داره رفتم به نگین سر زدم خوابیده بود حد اقل خیالم بابات اون راحت بود کم کم صبح شد از استرس زیاد گریه ام گرفته بود تو نماز خونه نشسته بودم های های از اون احساس دل آشوبه گری میکردم بیچاره کامیار هم یه پاش تو اتاق نگین بود یه پاش اطراف من که حال من بد نشه همین طور لیوان آب به دست دم فرش نماز خونه ی زنونه چنپاتمه زده بود کنارمو می گفت: -نفس گریه نکن مامانت خوبه وگرنه آرمین به من زنگ میزد،شاید برده تهران -تهران برده چیکار باید می بردتش باغ اگر نبرده پس حال مامانم بد شده آخر مامانمو به کشتن داد ،ییه نکنه تصادف کردن ای واااایییی کامیاردست رو شونه ام گذاشت گفت: -نفس تو چرا این طوریی ؟چرا الکی به خودت نگرانی تزریق میکنی؟ -مامانمو با اون حال کجا برده ؟کامیار مامانم فشار خون داره اگر عصبی بشه فشارش بره بالا سکته میکنه دیگه مگه نه؟و.اییی.. کامیار با غم نگام کردو گفتم: -خودش که بی کسه منم داره بی کس میکنه می بینیش کینه ی آرمین تمومی نداره ....وای خدا دلم داره از دهنم در میاد ...حال نگین بهتر شده بود و یه کم خیالم بابتش آسوده شد رفتم تو حیاط بس نشستم و چشم به در حیاط بیمارستان دوختم تا آرمین بیاد همین طوری هم زیر لب فقط صلوات می فرستادم چشممم به در بیمارستان سیاه شد تا شش غروب که آرمین سلانه سلانه تشریف فرما شدن و از در بیمارستان اومد تو عین مرغ سرکنده پر پر زنان گفتم: -وای آرمین خدا منو بکشه که تو فقط بلدی منو ذله کنی آرمین-باز رنگو ریش منو دید -ساعت شش غروبه، دیروز پنج بعد از ظهر رفتی الان اومدی ،پدر منو تو درآوردی بی انصاف نه رو زمین بند بودم نه رو هوا ...گوشیتو چرا خاموش کردی ؟من دیوونه شدم از نگرانی.. آرمین-حال مامانت خوش نبود مجبور شدم وسط راه... زدم رو گونه امو جیغ زدم : -وای خاک بر سرم مامانم و چیکار کردی ؟چه بلایی سرش آوردی... آرمین با اخم گفت: -اِ!شلوغش نکن ،مامانمو چیکار کردی؟با مامانت چیکار دارم؟نگفتم که مُرد گفتم حالش خوش نبود زدم به شونه اشو گفتم: -خدا نکنه زبونتو گاز بگیر آرمین –حالش بد شد رسوندم بیمارستان -وای یا علی چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟ ارمین شاکی و عاصی شده گفت: -میذاری زر بزنم یا نه؟گفتم رسوندمش بیمارستان ،موندم تا مرخص بشه همون شب هم مرخص بود ولی گفتم :«بمونه حالش کاملا جا بیاد »این طوری شد که دیر شد گوشیم هم شارژش تموم شده خاموش شده -مامانم الان کجاست؟ -تهران -چی گفتی بهش؟ -گفتم بابات خیانت میکنه فقط همین جیغ زدم :همین؟مامان منو فرستاده بیمارستان میگه« فقط همین» آرمینو با مشتای بی جونم میزدمو میگفتم: -تو داداشت چرا انقدر با کارتون پای مامان بیچاره ی منو به بیمارستان می کشونید چی از جونش میخوایید ؟خدا ازتون نگذره «آرمین یه کم خونسرد نگام کردو بعد عاصی شده با یه حرکت جفت دستامو گرفت وگفت:» -باید بهت بگم که من مثل تو نیستم یه بار تجربه ی نگفتن خیانتو به بابام دارم  اگر روزی که فهمیدم مادرم خیانت میکنه به بابام میگفتم شاید همه چیز با یه طلاق تموم می شد و الان هم مادرمو داشتم هم پدرمو به مامانت گفتم ،چون مادرت دقیقا نقش پدر منو داره من نمی تونستم از این حقیقت بگذرم با حرص گفتم: -الان؟الان که فهمید نگین حامله است و حالش بد شد؟ آرمین-الان بهترین موقعه بود ،وقتی داشت موضوع نگینو هظم میکرد این موضوع هم هظم میکنه با حرص در حالی که دندونام رو هم بود تو دستاش تقلا کردمو گفتم: -ایه ،ولم کن مامانمو به کشتن دادی خیالت راحت شد؟ -مامانت خوبه الکی حرف نزن صریحو سالم -کجا بردیش؟ آرمین- گفت برام آژانس بگیر ،گفتم :خودم می برمتون اتفاقا مامانت از اینکه از زندگی نکبتیش باخبرش کردم ازم ممنون هم بود انقدرکه تموم راهو تا تهران برام دردو دل کرد و از کارا و صبوری هایی که برای بابای بی لیاقتت کرده گفت تا سبک بشه ،بعد هم رسوندمش خونه ی بابات تا لوازمشو جمع کنه... -لوازمشو جمع کنه؟!!!!کجا بره؟!!!آرمین بهت گفتم «مامانم جایی نداره که بره ازت خواهش کردم توی این سن و سال آواره ی خونه ی فکو فامیلش نکن...که منت خاله و داییم رو سرش بمونه ذلت خونه ی شوهرش بهتر از منت و ذلت خونه ی مردمه یه عمر مامانم با عزت زندگی کرده ولی انداختیش به ذلت ،حد اقل اونطوری بی خبر راحت  بود ،تو چرا اینطوری میکنی؟ای خدا «همون جا  دم باغچه ی حیاط بیمارستان ،که ایستاده بودیم نشستم در حالی که هنوز جفت مچ دستام تو دستای آرمین بود ،دستموول کردو همونطور بالا سرم ایستادو سیگار کشید چندین دقیقه گذشت حدوداً نیم ساعت که من همون طوری زار میزدم و گریه میکردم که خونسرد  گفت: -واسه همین نذاشتم مامانت بره خونه ی فک وفامیلش سر بلند کردمو یکه خورده نگاش کردمو گفتم: -پس کجا بردیش؟!!! -در مورد من چه فکری کردی؟من میخوام باباتو بد بخت کنم ولی در عوض نمیخوام صدمه ای به مامانت وارد بشه -آره معلومه دیروز که دوبار فرستادیش بیمارستان -زبون تشکر بلد نیستی؟ -کجا بردی آرمین، تو کاری نمیکنی که بر خلاف نقشه ات باشه ،این گوشه ای از نقشه اته لبخندی پر رنگ زدو سرمو نوازشی کردو گفت: -کلید یه خونه رو دادم بهشو گفتم تا طلاق اونجا باشه  تا حق و حقوقشو از بابات بگیرم گفتم براش وکیل هم میگیرم ،می بینی عزیزم من هوای مامانتو چقدر دارم با حرص زدم به ساق پاشو اخم کردو گفتم: -آرمین!تو فقط هوای کینه ی خودتو داری و بس آرمین از بالا سرم با تکبر نگام کردو با جذب گفت: -میدونی کلید کجا رو دادم؟کلید خونه ی مادرمو -تو دیوونه ای آرمین- که وقتی بابات میره دنبالش یادش بیاد که تو چه خونه ای اسب هوس سوار بوده و ببینه پایان مسابقه کجاست...داره بازی کم کم تموم میشه نفس پناهی سرمو مأیوس رو زانوم گذاشتمو گفتم: -خودکشی حلال منه میدونم با صدای خش دار گفت: -تو بی جا میکنی سر بلند کردم دوباره زدم به پاشو با حرص گفتم: -راحت شدی؟ آرمین نفسی کشیدو گفت: -آره یه باری از رو شونه ام برداشته شد با حرص نگاش کردمو گفتم: -شماره ی خونه اشو بگیر باهاش حرف بزنم ببینم حالش چطوره -حالش خوبه خدمتکاری که همیشه میاد خونه امو تمیز میکنه هم فرستادم پیشش می بینی نفس من چقدر به فکر مامانتم بگو که حال کردی جلوی روم چنپاتمه زد و چونه امو بین انگشتاش گرفتو گفت: -بگو عزیزم که حال کردی فکر نمی کردی من انقدر مهربون باشم ،نه؟ دستشو با حرص پس زدمو گفتم: -دستتو بکش -خیلی بی تربیتی نفس«با حالت مسخره ای گفتم:» -دستت درد نکنه فدات شم و«بعد با حرص گفتم» -پدر صاحب منو در آوردی انتظار تربیتم ازم داری ؟ از لبه ی باغچه بلند شدمو اونم بلند شدوخونسردو آسوده خاطر  گفت: -خیلی بی لیاقتی نفس حیف من که پاسوز تو شدم برگشتم با حرص نگاش کردمو با لبخند پر رنگو شیطونش نگام کردو گفت: -بگو که عاشقمی...«اومد نزدیکمو کمرمو گرفت ومنو از پهلو به خودش نزدیک کردو گفت:» -خجالت نکش بگو،من به مامانت جای امن دادم حتی یه خدمتکار دادم بهش که آب تو دلش تکون نخوره می بینی نفس من چقدر به نفع تو به خاطر تو کار میکنم دستشو با حرص از رو کمرم پایین کشیدمو گفتم: -دستتو بکش جلوی مردم زشته حیا که الحمدالله نداری ،گربه الکی میو میو نمیکنه من اگر تو رو نشناسم که باید سرمو بذارم زمین بمیرم باز کمرمو گرفتو لبشو گزیدو گفت: -نگووو جوونی حیفی.. -بهت میگم... چشمام سیاهی رفتو قبل اینکه تعادلمو از دست بدم منو تو بغلش گرفتو نگران گفت: -نفس!چی شد یهو؟ -چشمام سیاهی میره کامیار داشت تازه از ورودی اوژانس میومد بیرون تا ما رو دید دویید طرفمونو گفت: -چی شد؟ آرمین-چشم هاش سیاهی رفت... کامیار- کجایی تو معلومه؟مرد دختر بدبخت انقدراز استرس سر و ته این بیمارستانو بالا پایین کردو گریه کرد....هیچی هم که نخورده جز استرس و اضطراب ...همین می شه دیگه آرمین –تو اینجا چیکاره بودی؟پاسبون نگین؟ -آرمین؟!کامیار برام غذا گرفت منم از گلوم پایین نرفت روی نیمکت حیاط نشستیم و آرمین رو به کامیار گفت: -برو یه چیز بخر بیار بدم بخوره حالش جا بیاد کامیار رفتو آرمین رو بهم گفت: -سرتو بذار رو شونه ام اینطوری تعادلت بیشتر حفظ میشه ... سرمو رو شونه اش گذاشتمو چند ثانیه بعد شونه امو در بر گرفت ،به آغوشش نیاز داشتم ولی معذب بودم : -شونه امو ول کن -دوست دارم بگیرم -تو چرا انقدر خود رایی؟جلوی مردم زشته -بگم برات یه سرم بزنن؟ -نه -نگین کی مرخص میشه؟ -فردا -پس میبرمت ویلا -کی ویلا مونده؟ آرمین –نعیمو زنش که همون شب مهمونا رو قال گذاشتنو رفتن ماه عسل،مهمونا هم تا نیمه شب رفتن ،موند بود بابای تو که هیچ کسو پیدا نکرد تو و نگین  و مادرتم که گوشیتونو جا گذاشته بودید به من زنگ زد ،منم گفتم:«برای منو کامیار یه کاری پیش اومده برگشتیم تهران »بعد تماس بامن ،باباتم رفته تهران -باید برم تهران حتما بابام خیلی نگرانه -تو جایی میری که من بگم -بابام چی؟ -برام مهم نیست -برای من مهمه اون الان نگرانه آرمین با عصبانیت گفت: -ای احمق،بعد  این همه بلا ومصیبت از سر صدقه ی بابات بازم میگی بابام،بابام؟بابات چی؟نگرانه؟ به آرمین نگاه کردم و گفتم: -آرمین گوشت از ناخن جدا نمی شه آرمین- جداش میکنم ،میای ویلا باغ کامیار اومدو کیکو آبمیوه رو داد دست آرمینو گفت: -برم به نگین سر بزنم آرمین- ما میریم ویلا کامیار سری تکون دادو گفت:فردا نگینو می برم خونه ام آرمین هم سری تکون دادو کامیار تا اومد بره گفتم: -کامیار،مراقب نگین هستی؟ کامیار لبخندی کمرنگ و با غمی پنهان زدو سری تکون داد و رفت آرمین در آب میوه رو باز کردو با پوز خند گفت: -خوب شد کامیار به مرادش رسید به آرمین نگاه کردمو گفتم: -تو چرا همه ی عالمو آدمو مسخره میکنی؟به برادرتم رحم نمیکنی؟همه ایراد دارن الا تو؟ تو داری تو این اوضاع منو به اجبار می بری ویلا بعد پوز خند می زنی کامیار رو مسخره می کنی؟ آرمین نگام کردو شیشه ی آبمیوه رو مقابلم گرفتو گفت: -بخور -به بابام باید زنگ بزنم با خشم گفت:چی بگی ؟بگی با بنفشه ای؟ با غم به آرمین نگاه کردم و گفتم:مامانم فکر میکنه هنوز بیمارستانم؟ آرمین سری تکون داد و گفت: -بخور رنگت پریده جرعه ای از آب میوه خوردمو گفتم: -بیا توهم بخور -نمیخورم تو بخور غش نکنی -این طوری از گلوم پایین نمی ره بهم نگاه کردو بعد هم شیشه رو گرفتو جرعه ای ازش خورد و داد دستمو گفت: -حالا بخور -مرسی که به مامانم جا دادی آرمین تو چشمام خیره شد و سرمو برگردوندم... وقتی رفتیم ویلا باغ میکائیل چنان با تعجب ما رو نگاه کرد که آب شدم از خجالتو گفتم: -وای آرمین ،الان چه فکری میکنه؟الان میگه دختر مهندس پناهی چرا با آقا برگشته ویلا ؟!!! آرمین بی حوصله نگام کردو گفت: -چقدر مردم برات مهمند،من تو زندگیم یاد گرفتم ،شرایط بهم یاد داد که هیچ وقت مردمو نظراشون برام مهم نباشه -تو یه دختر نیستی که نظر مردم برات مهم باشه باشیطنت نگام کردو گفت: -توهم دختر نیستی من خودم شاهدم زدم به بازوشو خندیدو گفتم: -خیلی بی حیایی میدونستی؟ -چرا چون حقیقتو میگم؟«شونه هامو در بر یه دستش گرفتو وارد ساختمون ویلا شدیمو آرمین به فضا نگاه کردکه بدجور همه جا بهم ریخته بود عصبی گفت:» نگاه مهمونای وحشیتون ویلاموچیکار کردن رو مبل وارفته نشستم و گفتم: -ببخشید جناب مهندس،مگه اینجا خدمتکار نداره برو یقه ی اونا رو بگیر نه منو آرمین اومد رو برومومحسوس و منظور دار گفت: -به خاطر تو ویلا و باغم و داغون کردم بی حوصله نگاش کردمو گفتم: -منم هزینه اشو دادم یادت که نرفته ؟ لبخند شیطون زدو گفت: -مگه میشه اون شبو فراموش کرد؟«دستشو دراز کردو زیر چونه امو میون انگشتاش گرفتو مشمئز کننده نگام کرد،چونه امو از زیر انگشتاش کشیدم بیرونو گفتم:» -آرمین خسته ام دو روز بیمارستان بودم به لطفت انقدر هول و تکون خوردم دارم پس میوفتم آرمین  -خیله خب عزیزم منم میخوام خستگی جفتمونو تو از تنمون بیرون کنی با حالت گریه گفتم: -آرمین !ترو خدا عذابم نده ...دستمو گرفتو با زور بلندم کردو گفت: -نق نزن ،قراره چند روز نبینمت کمرمو در بر گرفتو گفتم: -میگم خسته ام نمیفهمی ؟دارم میمیرم با شیطنت گفت: -من حالتو جا میارم هولش دادم عقبو گفتم:آرمین ولم کن وایییی با خشم و جدیت منو تو بغلش کشوندو گفت: -این همه ماه از رابطه امون میگذره دوزاریت کجه یا مشکل فنی از یو اس پیته؟چطوری میخوای جلومو بگیری که کاری که میخوامو نکنم هان؟چطوری مشتاق اون لحظه ام که منصرف شدم و حرف تو پیش رفته انقدر بهم نزدیک بودو تو چشمم نگاه میکردو این حرفو میزد ،چشمم چپ شده بود هولش دادم عقبو گفتم: -توی این موقعیت نفس پناهی نیستم نه؟فقط وقتی کمر همتتو می بندی که بدبختم کنی میشم نفس پناهی ،دختر معشوقه ی مادرت دختر رقیب بابات ... منو باز تو بغلش میون حصار محکم دستاش گرفت و با خشم ولی صدای آروم گفت:میخوای عصبیم کنی؟که ازت دست بکشم؟نه عزیزم منو مصمم تر میکنی تا بهت عارض بشم ،خشممو بیشتر کن نفس پناهی چون بعد حکومتم به تو، آرامش ل*ذ*ت بخشی عایدم میشه که برای تو اصلا خوشایند نبوده برعکس من...بیشتر عصبیم کن چون میخوام با تو آروم بشم با آرنجم خواستم بدمش عقب زورم نمیرسید با همون لحن گفت: -آخر زورت اینه؟ با حرص تقلا کردم ،بلندم کرد تو دستش درست عین لقبم بودم یه جوجه ،پرتم کرد رو کاناپه و خیمه زد رو م تو چشمام با اون چشمای وحشیش نگاه کردو گفت: -فرار کن تا بیشتر ت*ح*ر*ی*ک بشم ،میخوام بدونم یه جوجه جز نوک زدن به یه ببر چی داره که بتونه به من صدمه بزنه ...هیچی هیچی...اینم به داشته هام اضافه کن...مادرت بابغض نگاش کردمو گفتم: -ظالم موهامو از کنار صورتم کنار زد و بی تاب به صورتم نگاه کرد ،منتظر بود ولی نمیدونستم منتظر چیه که اونطوری بی تابی میکنه و عکس العمل نشون نمیده ،اشکم فرو ریخت و انگار آرمین از خواب بیدار شد سرشو به گردنم فرو برد وگردنم به آتیش بوسه های گناهکارش کشوند ،برام آرامش نداشت دردو رنج وعذاب بود بوسه هاش، زیر گوشم گفت: -ببین ،نفس پناهی دیگه الان زن من نفس نیستی ،الان نفس پناهیی ،گریه که میکنی شارژ میشم«دیگه نمیگم گریه نکن اعصابم خرد میشه»،وقتی بدبختی و بهت جز خودم توجهی نمیکنم از نو جون میگیرم چون الان نفس پناهی زیر دستمه نه نفس زن خودم ...هق هق کن مثل شب مهمونی التماس کن تا پر از تو بشم یادم بیفته که تو زنم نیستی دختر قاتل بابامی ومنم قاتل جون عزیز دوردونه ی حسین پناهی ،من میشم کسی که تو به خاطرش همه چیزو از دست دادی ،تموم زندگیت میشه اونچه که من بخوام چون مجبوری ،چون اگر بخوام میتونم همین الان زندگیتو نابود تر کنم ،مادرتو آواره کنم،خواهر تو تو بیمارستانم آواره کنم ،میدونی که کامیار تو دهن منو نگاه میکنه چون حتی اونم اختیارش مثل تو تو دستای منه ،نفس پناهی ،میخوای اول زندگی برادرتو از نون خوردن بندازم؟میخوای داراییتون بکشم بالا؟...«سربلند کردو تو چشمام نگاه کردو گفت:»میخوای بی مادرت کنم تا درکم کنی که چی کشیدم وآرامش منو با خودت ازم نگیری ؟آرامشی که بعد اومدن بابای بی همه چیزت ازم دریغ شدو وحالا فقط از تو میتونم بگیرم ...هان؟«سری تکون دادم و اشکام بیشتر فرو ریخت چشمای خشم آلودو وحشیشو ازم گرفتو به لبم نگاه کرد و سرشو آورد پایین ولی نزدیک لبم که شد نگاهشو به چشمام دوخت پر از کینه بود پر از نفرت چشمامو بستم نمیخواستم اینطوری چشماشو ببینم ،قلبم بدجور می تپید ...تموم جونم شد رنج چقدر ظالمه چقدر؛من تقاص خودمو ازش میخوام خدا... -آرومم کن ...آرومم کن تا بشی نفس ِآرمین...یالا نفس چشمامو باز کردم با هق هق نگاش کردم جدی گفت: -فهمیدی چقدر فاصله بین نفس پناهی و نفس ِآرمین هست؟میخوای بازم نفس پناهی باشی؟ تو چشماش نگاه کردم ،رنگ خشمش کمرنگ شده بود ،کینه ی چند ثانیه قبل هم تو نگاهش نبود ،آروم لبشو رو لبم گذاشت و بوسه ای نرم بهش زدو سر بلند کردو گفت: -بهت گفتم با من بازی نکن خودتو سردنشون نده ...بهت گفتم :بابات با روان من کاری کرده که تو تو خطری ...بامن درست رفتار کن ... «هق هق میکردم از روم بلند شدو گفت» -تو برو بالا تامن بیام ، برم به میکاییل بگم شام حاضرکنه و یه گردو خاکی کنم که اینجا رو تمیز نکردن هنوز... با نا امیدی و همون حال رفتم بالا حالم کارش بهم زده بود یه کم رو تخت نشستم گریه کردم تا آروم بشم همیشه کارم با آرمین همینه بعد تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم، چقدر دلم یه دوش آب گرم میخواست رفتم حموم اتاقش که بهشتی بود برای خودش یه دکوراسیون بی نظیر با اون وان بزرگ و جکوزیشو...عالی بود از حموم که در اومدم دیدم هنوز بالا نیومده داشتم از خواب می مردم ،رو تخت نشستم چشمام از خواب می سوخت ،به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود ،نگینو مامان حالشون چطوره ؟ وای فردا چی میخواد بشه؟حالا مامان طلاق میخواد؟من باید برم پیش بابا یا مامان یا شاید آرمین هم این وسط ازم بخواد که به مامانم بگم [خونه ی بابام به بابا بگم خونه ی مامانم تا برم پیش اون حتما همینه ،تموم هدفشو به نفع خودش می چینه...]چقدر یه ساعت قبل بد بود حاضر نیستم هیچ وقت منو نفس پناهی ببینه حداقل به قول خوش وقتی نفسِ ِآرمینم باهام مسالمت آمیز رفتار میکنه نفهمیدم چطوری خوابم برد ...نفسای گرمش پشت گردنم میخورد نور آفتاب تو چشمم میخورد برگشتم نگاهش کردم وقتی خوابه چه بی آزارِ قیافه اش ،کاش خودشم بی آزار بود دستمو رو گونه اش گذاشتم ،توبغلش بودم باید داغونم کنه این آغوش پر از کینه پس چرا آرومم؟چرا از این که دیشب بیدارم نکرده ته دلم ازش ممنونم که تهدیداشو عملی نکرده ،با تموم زخمایی که بهم زده ولی چرا  از این که مامانمو پناه داده و داره ازش حمایت میکنه انقدر ازش راضیم؟ دارم از این تضاد احساس دق میکنم ،از اینکه خونواده ام از هم پاشیده غصه دارم ولی ...ته دلم سنگین نیست!!!از این که مادرم دیگه فریب نمیخوره خوشحالم ...حال منو کسی درک نمیکنه حتی خودم -بهت میگم «قراره چند روز نبینمت ،میای بالا میگیری میخوابی که بیدارت نکنم ؟»میخوای حرف تو باشه ؟اگر صدای هق هقت تو گوشم نبود نمیگذشتم ،پس خیال نکن که حرف تو شده و از حرف خودم برگشتم نگاش کردم ،مغرور ورئوف؟چطور ممکنه -با این حوله تو تختم خوابیدی که عذابم بدی؟ چشماشو باز کرد و نگام کردو بدون اینکه چشم ازم برداره کف دستم که رو گونه اش بودو بوسیدوبا لحن دلخور و خشکی گفت: -من همه رو عذاب میدم تو منو ؟«با بغض گفتم:» -ازت دلگیرم سرشو آورد جلو و لبمو بوسیدو گفت:» -من آروم بودم تو عصبیم کردی...«یه کم نگام کرد بغضمو که دید گفت:» -بغض نکن می ری رو اعصابم  «منو تو بغلش بیشتر کشیدو پشتمو نوازشی کردو گفتم:» -منو میبری خونه ی بابام؟ -آره -امروز شرکت نمی ری؟ -بعد از ظهر که رسوندمت میرم

ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط nEw$hA***sH
#18
chera post nemizari?
هر کی دیده میـــــــــگه نـــــــــــــــــــابیـــــم:cool:Wink
پاسخ
#19
من قبلا خوندمش هر کی نخونه خفن ضرر کرده
مقسسسسسسسسی گلمHeartHeartHeart
رمان تب داغ گناه(خیلییییی قشنگه) 2
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-
#20
پست هجدهم



فردا حوالی ساعت پنجشش غروب بود که آرمین منو رسوند به خونه اموناول فکر میکردم خونه امون کسی نیستولی با کمال تعجب دیدم بابا تو خونه است تا منو دید با یه حال عصبی و داغون گفت: -معلوم کجایید؟!!مادرتو خواهرت کجان؟!!!میدونید توی این دو شب به من چی گذشت؟«یه ورقه دستش بود اونو مقابل من گرفتو گفت:» -این چرندیات چیه مادرت نوشته؟جنی شده ؟ سر به زیر انداختمو آروم سلامی کردم و در رو بستمو بابا گفت: -نفس یه حرفی بزن این ادا بازیا چیه؟مامانت لباساشم برده،مگه چی شده؟چه اتفاقی افتاده که این نامه رو نوشته وبعد هم اسباب و ثاثیه اشو جمع کرده رفته؟مگه دختر چهارده ساله است که بهش بر خورده و گذاشته رفته؟اصلا کجا رفته که فامیل هم ازش خبر ندارند؟ ، ببینم شما هم پیش اون بودید یا شما هم خبر ندارید؟نگین کو؟«با سکوت بابا رو نگاه میکردم سرمو به زیر انداختم، باید راستشو بگم؟بابا عصبانی گفت:» -نفس حرف بزن چرا سرتو انداختی پایین هیچی نمیگی من دارم از نگرانی دیووونه می شم بابا برگه رو به من نشون دادو گفت: -این چیه ؟این یعنی چی؟ سر بلند کردمو بهش نگاه کردمو گفتم: -یعنی مامان ترکت کرده بابا با حرص گفت: -خیلی بی جا کرده مگه بچه است که قهر کرده اصلا سر چه به تیریش قبای خانم بر خورده و با اجازه ی کی گذاشته رفته؟ به قیافه ی عصبی بابا نگاه کردم یعنی مامانم هم براش مهم بود یا از سر حرص اینا رو می گی؟ -مامانم که بی دلیل این کار رو نکرده بابا- حتما دلیلش دیوونگیشه از کوره در رفتم دیگه کنترلی رو خودم نداشتم بابا یه ذره هم خودشو نمی باخت ،تا چه حد میخواد خودشو بی گناه جلوه بده؟از این مظلوم نماییش حالم بد شد از این که خودشو به کوچه ی علی چپ زده بود که یعنی من بی خبرم یعنی یه اپسیلوم هم شک نداره که نکنه دستش رو شده باشه؟نه معلومه که نداره بیست وچند سال دستش رو نشد پس میگه از این به بعد هم رو نمی شه ...با حرص و بغض وکینه با صدایی که کم و کم با می رفت و تنی که عین کوره ی آتیش بود گفتم:» -بابا بسه،چقدر دیگه می خوای ما رو گول بزنی؟چقدر دیگه می خوای خیانت کنی ما چندوقت دیگه باید سکوت کنیم تا تو از خیانت به زنو بچه ات خسته بشی و به ما اهمیت بدی به شخصیتی که هر روز با خیانتت اونو به آتیش می کشی چقدر تو تب خیانت تو ما بسوزیم... بابا داد زد: -چی میگی تو؟صداتو بیار پایین،شما دخترا ومادرتون خل شدید؟ -خل شدیم آره از کارای شما خل شدیم تو یه پدری چطور تونستی با ما این کار رو بکنی تو همیشه یه جوری با ما رفتار کردی که من میگفتم «تو زندگیت عشقی بالا تر از من،بالا تر از خواهر و برادر و مادرم نداری»چطور میتونستی گولمون بزنی؟ بابا با یکه خوردگی و خشم گفت: -نفس تو چی میگی معلومه که تو هنوزم نور چشمیه منی معلومه که تموم زندگی من خلاصه میشه در خونواده ام و عشقی که بهشون... جیغ زدم : -بابا دروغ نگو من تو رو با شهلا دیدم بابا یه لحظه رنگش شد عین گچ دیوار ولی خیلی سریع خودشو جمع و جور کردو با اخم گفت: -این دیگه کیه ؟شهلا کیه؟این حرفا چیه؟این وصله ها رو به من نچسبون کی شما ها رو پر کرده؟ با عصبانیتو گریه گفتم: -انکار نکن بابا،به خاطر چی؟به خاطر کی ؟شریک چند ساله اتو مادر بچه هاتو فروختی؟تو فقط به مامان خیانت نکردی به من و نگین به آینده امو به آرزو هامونم خیانت کردی چرا بابا جونم تو همیشه قهرمان زندگی من نگین بودی ولی حالا شدی کابوسمون ،چرا با تموم پشت و پناهمون این کار رو کردی مگه یه دختر جز اینکه باباش پشتش باشه کی رو داره ،تو تموم قدرت من تو زندگی بودی هر وقت یه جا خوردم زمین گفتم :نفس نباز بابا هست الان از رو زمین بلندت میکنه،ولی این بار خود بابام بود که منو هول داد تا بخورم رو زمین...من از همه چیز خبر دارم ،تو رو با شهلا دیدم ،زمستون که رفتید ویلای مهندس ،دیدم که با یه زن غریبه یه هفته به اسم سفر کاری رفتی سفر تفریحی ،اونو تو بغلت دیدم میدونی به من چی گذشت؟میدونی به مامانم چی گذشت وقتی فهمید تو خیانت می کنی ؟مادرمو فرستادی بیمارستان چطوری میتونستی به چشمای ما نگاه کنی و این همه دروغ بگی مگه بابا تو سینه ات دل نداری چطوری دلت میومد که ما رو گول بزنی دلت نمی سوخت که وقتی می رفتی سفر مامان چقدر نگرانت بود من چقدر گریه میکردم که قرار بابامو یه هفته نبینم ده روز نبینم بعد تو با زنای دیگه می رفتی صفا؟تمام آرزو های منو نگینو با این آتیش هوست سوزوندی... بابا دادزد: -بسه نفس انقدر آهو ناله نکن؛منم انسانم من  هم خطا می کنم ... پوزخند زدم«خطا؟بابام داره چی میگه رابطه با یه زن شوهر دار با دوتا بچه ی بزرگ میشه خطا؟» بابا با غم گفت: -باباجون ،شهلا یه زن بیوه ی بی سر پناه... جیغ زدم:این داستا های قدیمی رو تحویل من نده بابا رو مبل نشستو اندوهگین من نگاه کردو گفت: -آره بهونه میارم تا خطا مو توجیه کنم ولی مادرت باید به حرمت زندگیمون یه فرصت جبران  به من میداد ،نه این که بی خبر بذاره بره اونم شب عروسیه پسرش که با آبرومون بازی بشه«آبرو؟بابا داره دم از آبرو میزنه کسی که بانی آبرو ریزی منو نگین شده...» بابا-نگین کجاست پیش مادرت؟ -نگین بیمارستانِ بابا با هول و ولا از جا بلند شد رنگش پرید و گفت: -بیمارستان؟چرا؟چی شده؟چیکار کرده؟ به بابا با بغض نگاه کردم و بابا اومد جلو شونه هامو تو دستاش گرفت و گفت : -نفس جان ،گریه نکن بابائی ،بگو کدوم بیمارستانِ -مرخص شد -خیله خب آدرس خونه ی مادرتو بده برم ببینم بچه ام چش شده؟ -نگین،پیش مامان نیست بابا با تعجب و یکه خوردگی گفت: -نیست؟!!!!!پس کجاست؟ -خونه ی شوهرش بابا یه لحظه هنگ کرده نگام کردو بعد گفت: -شوهرش؟ برگشته خونه ی اون مرتیکه ی  عوضی به اجازه ی کی؟.... -نه ،خونه ی ...شوهر خودش... بابا انگار خون به مغزش نمی رسید پلکی زدو گفت: -منظورت کیه؟ -من...منظورم«لبمو با زبونم تر کردم همیشه جاهای مشکل قضیه رو من باید بگم...»منظورم شوهر فعلیشه....نگین با کامیار، برادر مهندس شوکت صیغه شده بابا یهو چنان سرخ شد که قلبم هری ریخت تو صورتم دادزد: -شوهر کرده؟غلط کرده به اجازه ی کی؟کی گفته میتونه شوهر کنه؟کی بهش این اجازه رو داده ،گه خورده که رفته صیغه شده،معلومه چیکار میکنید ؟کی گفته میتونه این طوری ازدواج کنه ؟ مگه بی کس و کاره که میره صیغه ی اینو اون میشه ؟بی آبرو بی همه چیز،...توی این دو روز چه بلایی سر زندگی من آوردید؟مادرتو رفته ،خواهرت صیغه ی اون پسره ی بی همه چیز شده... با گریه وضجه گفتم: -شما چه کار کردید با زندگی ما؟ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم همه اش تقصیر تو اِبابا... بابا دادزد: -گند کاری خواهرتو پشت کار من غایم نکن کار من یه عمل کاملا شرعی بوده -برای نگینم کاملا شرعیه بابا با خشم گفت: -من یه نگینی بسازم ،من می کشمش شوهر کرده هان؟شوهری براش بسازم اون سرش نا پیدا حالا دیگه کارش به جایی رسیده که میره واسه خودش صیغه ی یکی میشه؟دیگه بیوه شده هر غلطی دلش بخواد میکنه ،مگه دختره تو خیابونه که هر کی سر راهش میاد می ره زنش میشه اون از شوهر اولش اینم از این ...من آدمش میکنم ،کپونش میزنم آدرس خونه ی داداشش مهندس کجاست؟ -من بلد نیستم بابا اومد و برای اولین بار دست بلند کردو با اون چشمای خشم آلودش گفت: -نفس میزنم، آدرس خونه ی اون مرتیکه رو بده -زنگ بزن از مهندس بگیر بابا با تموم قواش داد زد: -نفس ،آدرسشو بده -من بلد نیستم بابا شونه هامو گرفتو تکونم دادو گفت:اگر نگی نفس به خدا میزنمت تا ازت آدرسو بگیرم ،نفس آدرس.. -طبقه پایین ساختمون مهندس -بابا ولم کردو سویچشو برداشتو گفت: -طوله سگ بی آبرو ،شوهر میکنه ، صیغه می شه پدر سگ ،کی خبر داره؟ -هیچ کی فقط من بابا انگشت اشاره اشو بالا به طرفم گرفتو گفت: -من میام تکلیف تو رو هم روشن میکنم ،پدر تو رو هم در میارم شدی هم دست خواهر بی آبروت که آبروی منو ببرید ؟اول بذار تکلیف این نمک نشناسو روشن کنم ... بابا با عصبانیت از در خونه زد بیرون سریع شماره ی کامیار رو گرفتم ولی گوشیش در دسترس نبود ،زنگ زدم به گوشیه آرمین دست منشیش بود گفت«تو جلسه است»شماره ی خونه ی کامیار رو گرفتم ولی هنوز خونه نرسیده بودن که تلفنو بردارند پیغام گذاشتم که« بابا داره میاد ،نمیخواستم بگم ،ببخشید، نگین در رو باز نکن بابا خیلی عصبانیه بذارید آرمین بیاد حرف بزنه کامیار، تو با بابام رو برو نشو.....» ساعت میگذشت هر پنج دقیقه به موبایل آرمینو کامیار و خونه ی کامیار زنگ میزدم ولی دیگه هیچ کدوم جواب نمیدادن موبایل آرمین هم از تماس سومم دیگه خاموش بود...دلم شده بود دریای پر تلاطم ،از استرس حال تهوع داشتم حتی دوبار هم حالم بهم خود داشتم از اون همه نگرانی دیوونه میشدم یعنی بابا با نگین چیکار کرده ،ای کاش کتک می خوردم ولی نمی گفتم،از دهنم پرید نباید میگفتم تقصیر من تقصیر من...خدا منو نبخشه اگر بلایی سر خواهرم بیاد چی؟...بالاخره ساعت نه تلفن به صدا در اومد با استرس و دستای لرزون تلفنو برداشتم: -الو؟ -نفس -وای آرمین ...آرمین کجایی من مردم ،مگه منشیت نگفت که... -من کلانتریم...«بند دلم پاره شد،با لکنت و دل واپسی گفتم:» -کلانتری چرا؟   -بابات رفته خونه ی کامیار نگینو زده بچه اش سقط شده ،دنده ی نگین هم مو برداشته ،کامیار بیرون بوده اومده بابات اونم هول داده سرش خورده به سنگ اپن شکسته بابات الان باز داشته -ییه خدا منو بکشه آرمین ،نگین چطوره؟کامیار خوبه؟ -بیمارستان بستریند زدم زیر گریه وگفتم: -آرمین تقصیر منه بابا با زور ازم ادرس خونه ی کامیار رو گرفت ... -بابات زنجیر پاره کرده کی بچه اشو این طوری میزنه؟هر چقدر هم خلاف جهت رفته باشه؟خوبه خودش اهل همه جور گناه هست،غیر شرع غیر عرف غیراخلاقی؛ حالا رفته واسه ی من غیرت بازی در آورده ،نفس من پدر باباتو در میارم راه افتاده رفته ی خونه ی مردم زنشو زده ،بچه اشو کشته ...آخ که من یه پناهیی بسازم اون سرش نا پیدا .. -کدوم بیمارستانن؟ -بمون خودم میام دنبالت با بی قراری گفتم: -دلم داره میاد تو دهنم می خوام برم بیمارستان ،نگرانم آرمین-ماشین فرستادم دنبال مادرت بردتش بیمارستان مامانت اونجاست ،تو بمون تا من بیام -الان صیغه نامه ندارید که، چطوری ثابت کنید محرم بودن؟ -وکیل دارم ماهی خدادتومن حقوق میدمم واسه چی؟راست راست راه بره یا وردلم بشینه؟ -الان بابام چطوره آرمین یه دونه از اون نعره خوشگلاش زد که من اینور خط سکته کردم: -با من در مورد اون بابای وحشیت حرف نزن گوشی رو قطع کرد ،وای دل شوره ام دو برابر شد الان نگین تو چه وضعیتیه؟ کامیار هم که سرش شکسته بابا چیکار کرده الهی بمیرم برای نگین تازه از بیمارستان اومد دوباره با تن زخمی افتاد رو تخت بیمارستان،مامانم هم تلفنشو جواب نمیداد که حد اقل حال نگینو از اون بپرسم ...تا آرمین بیاد من ده بار حالم بهم خورد استرس رو معده ام بد جور تاثیر گذاشته بود ... ساعت دوازده و نیم بود که اومد دنبالم  تا در رو باز کردم و دید دارم گریه میکنم عصبانی که بود عصبانی تر شدو گفت: -گریه نکنیا ،گریه نکن که به اندازه ی کافی بهونه دارم که کار دست خودمو خودت بدم با گریه گفتم: -منو ببر بیمارستانم،مردم از استرس مامانم هم بدتر از شماها گوشیشو جواب نمیده با همون حال عصبی گفت: -ببرمت بیمارستان؟اونم دوازده ونیم شب بگم کی ِمریضه ؟بچه اشی ؟آوردم شیرش بده ببرمش بی تابی ِمادرشو میکرد؟ -بهت گفتم  آدرسو بده خودم برم -ادرسو بدم بری اونجا چیکار کنی ؟تو گریه کنی بدی به مامانت، مامانت گریه کنه بده به تو ؟مامانت به ائازه ی کافی داره با گریه هاش فضا رو معنوی میکنه جرئت نداشتم از بابام بپرسم نگران بابام هم بودم الان تو باز داشتگاهه یعنی حالو روزش چطوریه؟.... به آرمین نگاه کردم پشت رول نشسته بود،همیشه وقتی عصبانی میشد چند دقیقه بعد آرامششو به دست میاورد ولی الان هر چی میگذره عصبی تر میشه ولی آرومتر نمیشه رگ کنار شقیقه هاش  متورم شده بود،دست چپش که روی فرمون بودو انقدر محکم گرفته بود که استخون بالای انگشتاش میخواستن پوست روی استخون ِخودشونو بدرند ،دست دیگه اش روی رون پاش بود دستمو رو دستش گذاشتم و با همون صدای نگران که کمی میلرزید گفتم: -آرمین!«نگام کرد پر از خشم بود ؛پر از غم سنگینی که دل من هزار تیکه میکرد آتیش از چشماش می ریخت »نگاهشو به بزرگراه دوخت ولی انگشتامو میون انگشتاش گرفت ؛انگار به حمایتم نیاز داشت آروم گفتم: -آروم باش دلم براش می سوخت ،نمی خواستم توی این حال باشه  حالو روزش درون منو کنفیکُن میکرد، وقتی میدیدم که به خاطر بابای من انقدر بهم ریخته حاضر بودم به هر قیمتی آرومش کنم آرمین عصبی ولی با صدای آروم  گفت: -میخواد تنها کسی رو هم که دارم ازم بگیره ؛چرا بابات کمر به کشتن خونواده ی من داره نفس؟ یاد شب مهمونی افتادم که میگفت: «تعلق خاطری به کامیار نداره ولی حالا به وضوح میشه اون محبت برادرانه ای که به کامیار داره رو حس کرد» آرمین-حتی به نوه اشم رحم نکرد ،حتی به دخترش ،این غیرته؟«دادزد»که نگینو بزنه چون خونه ی شوهرش بوده؟ پس کار تو چی بود؟وقتی با یه زن شوهر دار بودی نگین خونه ی شوهر خودش بوده نه شوهر یکی دیگه... یه جوری از خشم میلرزید و غمش بر خشمش تسلط پیدا میکرد که دلم براش آب میشد دستشو که قفل کرده بودتو دستم و بوسیدم نگام کرد موج غم هاشو به چشمم دوخت و سری تکون دادو گفت: نفس دلم میخواست می زدمش یه بار به خاطر تموم زخمایی که بهم این همه سال زده حداقل یه مشت حواله اش میکردم دلم میخواست داد بزنم «تو غلط میکنی که بابای منو بزنی» ولی بابام کاری کرده بود که من لال بشم و سرمو به زیر بندازمو حرفای آرمینو در موردش تحمل کنم حتی جرئت نداشتم که بگم«بسه انقدر این موضوعو کش نده »چون حق داشت که بخواد انقد بد گویی کنه ؛بابا تموم پُِلای پشت سرشوبا گناه کبیره اش خراب کرده بود نفرتم از اعمالی که تو زندگیمون انجام داده بود جلوی تعلق و محبتمو گرفته بود ولی با تموم اینا هنوز دوسش داشتم ،هنوز دلواپسش بودم ،بابام تا حالا زندان نبود الان بین چند تا متهمه ... رسیدیم به خونه ی آرمین ،با همون کت و شلوارسرمه ای خیلی تیره اش که جذبو فیت تنش بود با اون پیرهن سرمه ای جذب که سینه ی ستبرش داشت لباسو از هم میدرید ، روی مبل نشسته بود و لیوان ،لیوان از بطری ویسکی برای خودش میریختو می خورد اومدم کنارش نشستم اصلا متوجه ی حضورم نشد از بس که تو فکر بود ،دستمو رو زانوش گذاشتم نگاهم کردو گفتم: -با خوردن اینا دردی درمون نمیشه آرمین -اعصاب من که آروم می شه -مگه معده ات خالی نیست ؟ویسکی مشروب  قوییه الان معده درد میگیری ،خونریزی معده میکنی لیوانو ازش گرفتم و گفتم: -بذار برم برات یه چیزی بیارم اول بخوری آرمین دستمو گرفتو نذاشت بلند بشم تو چشمام خیره نگاه کردو گفت: -چرا نگران منی؟بابات زندگی منو به آتیش می کشونه و دخترش نگران جون منه؟ با بغض با سر انگشتام موهای کنار شقیقه اشو نوازشی دادمو گفتم: -من ازت معذرت میخوام ،بلد نیستم چیزی بگم تا تو رو آروم کنم فقط می تونم بگم از کار بابام پیشت خجالت می کشم آرمین کف دستمو که کنار صورتش بود و بوسید و با همون لحن عصبی ولی آروم گفت: -به من محبت نکن به من کسی محبت نکرده من دیوونه می شم،بهم انقدر محبت نکن دلم انقدر براش سوخت که تو آغوشم کشیدمش و انگار منتظر همین لحظه بود تا غماشو سبک کنه باورم نمی شد که آرمین این طوری بتونه آزادانه گریه کنه دور از شخصیتی که ازش می شناختم بود ولی مهم این بود که منو انقدر محرم خودش دیده بو که تو آغوش من گریه میکرد ،آغوشی برای تخلیه گریه و غم شانزده ساله اش فشار عصبیش انقدر زیاد بود که از سر، تموم گلایه هاشو از بابام گرفت واینبار با لحن گلایه آلود ازش حرف میزد ...انقدر گفتو گفت تا سبک شد ...رفتم براش یه چیزی درست کردم و خورد وبالاخره آروم گرفتو خوابید... صبح با صدای خود آرمین بیدار شدم -الو مشرقی....تموم جلسات امروزو کنسل کن...نه ...امروز نه من میام نه پناهی...فعلا تا زمانی که خودم زنگ بزنم ....تا اطلاع ثانویه هیچ کدوم نمیاییم ولی مشرقی گوشتو باز کن نیومد ِمن یا پناهی به معنی این نیست که من شرکتو زیر نظر ندارم تو هر روز نتایجو بهم ایمیل میکنی کوچکترین ایراد تو کار رو از چشم تو می بینم ....مراقب اوضاع باش ...خداحافظ... دوباره شماره گرفتو همین حرفا رو به یه نفر دیگه گفت به نظرم شرکت نعیم اینا بود...بعد هم تلفن بیسیمو پرت کرد رو مبل و دوباره خوابید ،بهش نگاه کردم انگار از خشمش کم نشده بود ،از جا بلند شدمو صبحونه حاضرمی کردم که آرمین صدام کرد صداش می لرزید مشکوکانه به اتاق رفتم دیدم رو تخت نشسته صورتش خیس عرقه قلب هری ریخت شتافتم طرفشو گفتم: -چی شد؟ آرمین با همون لحن لرزون گفت: -ماهیچه ی پشت پام گرفته داره نفسمو می بره به پاش نگاه کردم دیدم ماهیچه اش منقبض شده از درد عرق کرده بود ،ماهیچه ی پاشو ماساژ دادم ،از شدت درد نمیدونست چیکار کنه از یکی شنیده بودم از اعصابه که این اتفاق میوفته یه جور اسپاسم عضلانیه... نفسشوفوت کرد «هووو»و گفت: -ول کرد این چی بود؟!! -بهتره زیر آب گرم بگیری وگرنه از درد نمیتونی راه بری ،میخوای بهت یه دیکنو فناک بدم؟شل کننده ی عضلاته -نه بابا به خاطر یه بار گرفتگی که نباید قرص خورد ...بعد صبحونه رفتیم بیمارستان ،مامان تا منو دید زد زیر گریه ،آرمین هر دومونو از اتاق بیرون کردو گفت: -بالاسرش گریه نکنید،من برم به کامیار سر بزنم آرمین که رفت مامان گفت: -دیدی بابای بی شرفت چه بلایی سر بچه ام آورد؟باورم نمیشه نفس این حسین همون حسینی باشه که من عاشقش بودم این همه سال باهاش زندگی کردم ،اگر کامیار نمیرسید بچه امومی کشت...یکی نیست بگه... مامان هی گفتو گریه کرد و منم که پا به پای مامان گریه میکردم مامان بابا رو به زمینو آسمون حواله میداد و حرص میخورد،با اضطراب گفتم: -مامان تو رو خدا بس کن الان فشارت باز میره بالا تو رو خدا من دیگه تحمل بیماری تو رو ندارما آرمین اومدو گفت: -شما که هنوز بیرونید مامان-مهندس جان دکتر نگینو دیدی ؟از صبح نیومده آرمین-آره الان پایین بودم گفت:حالا حالاها بستریه مامان باز با گریه گفت: -الهی دستش بشکنه  بچه امو انداخته گوشه ی بیمارستان انگار خودش ققدیس ِ -من نگینو هنوز ندیدم ،برم تو اتاق ...مامان میخوای تو برو من میمونم آرمین-کی گفت بیای؟«برگشتم به پشت سرم دیدم کامیار بیچاره با سر باند پیچی و چونه ای کبود و لب پاره داره میاد زیادم تعادل نداره آرمین رفت طرفشو آرنجشو گرفت وگفت:» -مگه نمی گی سر گیجه داری چرا بلند میشی؟ کامیار- نگران نگینم مامان تا کامیار رو دید گریه رو از سر گرفت رفتم جلو وگفتم: -وای وای ،نمیدونم به خدا چی بگم کامیار دستشو تکون داد یعنی بی خیال  وارد اتاق نگین شدیم مامان رو صندلی راهرو نشست و تو نیومد؛نگین بی جون رو تخت خوابیده بودو ناله میکرد ،کلی سرم ودمو دستگاهم یا بهش وصل بود یا دور و برش بود،صورتش کبود بود و رنگش عین زرد چوبه زرد شده بود کامیار به کمک آرمین رو صندلی نشست و دست نگینو گرفت و گفت: -نگین جان نگین نالید: -هااان کامیار-کجات درد میکنه قربونش برم؟ نگین- همه جام.... آرمین برگشت نگام کرد با دیدن حالو روز نگین گریه ام گرفته بود پشت سر آرمین غایم شدم تا نگین اشکامو نبینه ،آرمین آرنجمو آروم گرفتو گفت: -میخوای گریه کنی برو بیرون نگین-نفسسس با بغض گفتم:جونم؟ رفتم جلو و بوسیدمشو گفت: -ببین بابا چه بلایی سرم آورده...منو به قصد کشت زد...اگر کامیار نیومده بود منو میکشت....چرا؟!!! کامیار-نگین،الان موقعه گریه نیست ،آروم باش نگین با همون چشمای سرخ متورمش گفت: -نفس من میخواستم ...می خواستم بچه امو بندازم ....ولی نه اینطوری...دیروز از کارِسه روز قبلم پشیمون شده بودم که میخواستم بچه امو بکشم ...نمیخواستم بمیره من پشیمون بودم ...ولی بابا کشتش...مامان اومد و نگینو که دید گفت: -نگین ،مامان گریه نکن توی این اوضاعت آرمین –من میرم کلانتری... -منم میام آرمین بُراق شدو گفت: -تو کجا؟ -می خوام...«عصبانی نگام کردو گفتم:»بابامو ببینم آرمین-لازم نکرده -باید بهش بگم چرا با خواهرم ای کار رو کرد ،حداقل باید فقط دعواش میکرد نه ای... مامان- نه ،من با شما میام مهندس جان،تا دو تا درشت بارش کنم ،دوتا سیلی محکم بزنم تو گوشش جگرم خنک بشه ،نگین هر چند هم کار اشتباه کرده باشه نباید این بلا رو سرش می آورد به چه حقی دست رو نگین بلند کرده و به قصد کشت زدتش ،من یه خرده حساب باهاش دارم .... آرمین-الان موقعش نیست خانم پناهی... آرمین به من نگاه کردو گفت: -تو هم بیا برسونمت خونه مامان- با آژانس میره آرمین –سر راهمه مشکلی نیست -نه من میخوام بمونم بااخم و جذبه گفت: -مگه هتله صد نفر بمونند،کامیار پاشو تو هم ببرم تو اتاقت ،هی هم بلند نشو راه نیوفت بیا اینجا کامیار از رو صندلی بلند شد و گفت: -اول بذار پرونده اشو بخونم ببینم چی نوشته چی تجویز کردن چی تشخیص دادن نگین با همون حال گفت: -کامیار ،برو ،انقدر نایست سرت گیج می ره کامیار-میرم فدات شم بذار اول پرونده اتو بخونم ... خلاصه منو آرمین برگشتیم خونه وآرمین رفت کلانتری دنبال کار شکایتو دادگاهو...خیلی دلم میخواست بابا رو ببینم ولی مگه میشد اینو به آرمین بگم ؟جرئت هم نداشتم خودم راه بیفتم برم اگر اونجا منو میدید چی؟المشنگه به پا میکرد به ناچار موندم خونه و ناهار درست کردم و یه کم هم غذا گذاشتم که فردا برای مامان اینا ببرم هر چی باشه غذای خونه نسبت به بیمارستان بهتره آرمین بازم شب دیر برگشت خونه بازم عصبی و داغون بود -آرمین دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو خاموش میکنی؟ آرمین- بابات پس فردا دادگاه داره با غم آرمینو نگاه کردم نفسی مأیوسانه کشیدمو گفت: -برم این بچه رو بیارم -بچه کیه؟!!!! -جکوبو خونه ی کامیاره تنهاست شاکی و باحرص گفتم: -آرمین یا جای من تو این خونه است یا اون ،سگتو میخوای بیاری اینجا منو ببر خونه امون ،اصلا منو ببر خونه امون مامانم الان زنگ بزنه اونجا من نباشم جواب بدم نگران می شه -خب تند تند زنگ بزن قبل که اون بخواد زنگ بزنه ،به هر حال من که نمی برمت تو اون  خونه فردا کامیار هم مرخص می شه مطمئناًاون خونه نمیاد بیمارستان می مونه ،مامانتم برمیگرده خونه ی خودش اونوقت از تو میخواد که تو بری اونجا یه کم همون طوری که رو مبل میشست فکر کردو گفت: -باباتو که می فرستم زندان قشنگ آب خنکه رو بخوره میمونه مامانت ...به مامانت جریانو بگو... جیغ زدم و دست به کمر مقابلش ایستادمو گفتم : -ارمین باز شروع شد؟بذار خواهرم از بیمارستان بیاد بعد دوباره مامانمو بفرست بیمارستان -آخر که میفهمه -سکته میکنه -مامانت دیگه ضد ضربه شده، طی این سه روز آب بندی شد،به هر حال تو که اینجا می مونی میخوای بگو می خوای نگو با حرص گفتم: -اگر بگم که باید شب مهمونی هم بگم بعد اونوقت مامانم هم میزنه سر تو رو می شکونه آرمین کمرمو گرفتو طرف خودش کشوندو منو رو پاش نشوند و گفت: -من میدونم چیکار کنم که سرم نشکنه ...بطری من زیر ِبار این میز بود کو؟ -نمیدونم آرمین منو خونسرد نگاه کردو موهامو نوازشی کردو گفت: -نفس بطری های من کو؟ -گفتم من نمیدونم من به بطری های تو چیکار دارم؟ کمرمو با سر انگشتتای داغش لمس  کردو با لبخند زدو گفت: -نفس من سگ بشم گاز میگیرما بطری های من کو؟این زیر حداقل ده تا بطری پر بود چیکارشون کردی؟ اومدم بلند بشم کمرمو گرفت و بازم خونسرد موهامو به پشت شونه ام دادو گفت: -من اصلا رو فرم نیستما با من شوخی نکن دختر خوبی باش -الان شام میارم ،بعدشم بهت چای میدم مطمئن باش بهتر از مشروب ِ آرمین نفسی کشیدو آروم نگام کردو گفت: -دوست داری همیشه روی مهربونمو ببینی تا کاری که میگمو انجام بدی؟ -ریختم دور -تو جرئت این کار رو نداری بگو کجا گذاشتیشون -آرمین من ازت می ترسم وقتی مشروب میخوری،نمیارم زیر بازومو محکم گرفت دردم اومد ولی کمرمو آروم نوازش کردو گفت: -عزیزم من هزارتا بهونه دارم که تو راه عشقمون شهیدت کنم پس بهونه ی اضافه نده دستم لبمو زیر دندونم کشیدم نگاهشو به لبم دوختو گفتم: -قول بده یه لیوان بخوری -باشه جوجه ی خوشگل من از رو پاش بلند شدم دنبالم راه افتاد از تو کابینت آشپز خونه با اکراه درآوردمشو دادم دستش ،گونه امو بوسیدو گفت: -دیگه این کار رو نکن خب؟چون من حوصله ی چون زنی با تو یکی رو ندارم برگشتم تا یه گیلاس بهش بدم که دیدم شیشه رو رو هوا گرفته قلوپ قلوپ تلخ زهرماری مشروبو عین آب داره میخوره همین طوری هاج و واج موندم نگاهش کردم هنگ کرده بودم که چطوری داره اون بی صاحبو راحت میخوره...بد بختی امشب نفس.. شیشه رو آورد پایینو گفت: -هنوز یه لیوان نشده ،اندازش دستمه آره اروح ننه ات تو تا اون شیشه رو امشب تموم نکنی محاله بذاریش کنار ؛نا امید به اتاق رفتم تا قرص ضد بارداریمو بخورم ،کیفمو از تو کمد برداشتمو روی تخت نشستم و بسته اشو آوردم بیرون و یکی برداشتم همین که خواستم دوباره بسته اشو بذارم تو کیفم سر رسید؛الحمدالله انقدر تیز بود رو هوا همه چیزو می گرفت،شیشه شو رو پاتختی گذاشتو گفت: -اون چی بود؟ -آرامبخش -خودتی ،اون چی بود؟ با قیافه ی عاصی شده گفتم: -آرمین آرمین جدی گفت:من میکشمت نفس ،کی بهت گفت میتونی قرص بخوری؟هان؟ -من نمیخوام بشم نگین دوم آرمین کیفمو با زور ازم گرفتو بسته ی قرصو از تو کیفم برداشتو کیفمو پرت کرد رو مبل اتاق وگفت: اونی هم که تو دستته بده به من -آرمین اذیت نکن -گفتم بده به من نفس،نفس صدای منو بلند نکن الان دارم داغ میکنما میدونی بعدش چی میشه ها مثل بچه ی آدم قرصو بده به من ...«مشتمو محکم کردم سرمو به زیر انداختم نمیخواستم تسلیم بشم ،مچمو گرفت ،دستمو عقب کشیدمو گفتم:» -نمیدم ،نمیخوام حامله بشم «با جذبه ،محکم گفت:» آرمین- زبون آدم نمی فهمی نه؟بدش به من -میخوای منم جای نگین،تو بیمارستان بخوابم؟ آرمین-آخ که اگر من جای کامیار بودم که امشب شب سوم بابات بود مچمو محکم گرفتو عقب رفتم و زانوشو گذاشت رو تخت اومد نزدکتر که مچمو راحت تر هدایت کنه که افتا روم جیغ زدم: - آرمین مشتمو به زور باز کردو قرصو ازم گرفتو با حرص گفت: -من میگم چیکار باید بکنی جرئت داری یه بار دیگه از این غلطا بکن -من ،ن ِ،می،خوام با اخم و جذبه تو چشمم نگاه کردو گفت: - بی جا میکنی که نمیخوای،من تعیین میکنم باید بخوای یا نه،مّنّ، شیر فهم شد؟«با بغض گفتم:» -پاشو از روم «تا اومد بلند بشه ادامه ی حرفمو زدم »: -من میرم«برگشت روم و دستاشو اینور اونور سرم جک زدو تو چشمام عصبی نگاه کردو آروم گفت: -نفهمیدم چی گفتی؟دوباره بگو جیغ زدم در حالی که هولش میدادم: -گفتم میرم خونه امون با همون لحن پر از جذبه و خشمش گفت: -شما تشریف دارید هر جا که من باشم ،من برم ،من بخوام -من برده ی تو نیستم ،بابام هم انداختی زندان حالا ولم کن خون توی صورتش با چنان دوری جهید که حتی چشماشم قرمز شد رگای گردنش متورم شد و تو صورتم با اون فاصله ی چند سانتی عین شیر نعره زد: -خفه شو تو مال منی تا زمانی که من بخوام ،نمیذارم حتی یه اینچ ازم دور بشی «با انگشت به پیشونیم زدو گفت»: -اینو تو سرت فرو کن ،کار من هنوز تموم نشده پس هنوز تو مال منی کسی حکم آزادی بهت نداده «زدم زیر گریه بلند بلند گریه کردمو جیغ زدم »: -روانی،چی از جونم میخوای؟میخوای بیش از اینا رسوام کنی؟ -آره «با حرص نفس نفس میزد و با خوی وحشیش نگام میکرد ولی چرا ته اون نگاهش نفرتو نمیدیدم ؟!!!فقط پر خشم بود ، پر عصبانیت با صدای دورگه گفت:» -تو خون بهای پدر و مادرمی خون بهای تموم نوجوونمیم که تو تنهاییو غم گذشت من همه اونچه که در توستو میخوام ... تو چشماش نگاه کردم چرا نترسیدم؟فقط نگاش کردم ...فقط نگاه..تو چشمام نگاه کرد ...آروم نفساش فرو کش کرد و انقباض عضلات فکشو باز کرد و نگاه به خون نشسته اش آروم تر شد ولی از بین نرفت آهسته و با جذبه گفت: -اگر بفهمم یه دونه ،فقط یه دونه دیگه ازینا خوردی وای به حالت وای به حالت با چونه لرزون نگاش کردم نوع عصبانیتش تغییر کرد از یه جنس دیگه عصبی شدو دادزد: -بغض نکن اینطوری لعنتی ،چرا بغض میکنی؟ -بلند شو ...«نفسمو کشیدم تو سینه امو بی صدا و خفه گفتم :»بلند شو ... با غم نگام کردو سرشو تا آورد پایین هولش دادمو جیغ زدم : -بلند شو میگم بلند شو عوضی نمیخوام عذابم نده نمیخوام ،منو نبوس نمیخوامت «حرص گرفتو دستشو بلند کردو با صدای دورگه و خش دارگفت:» -میزنم نفس،با من اینطوری رفتار نکن ،منو پس نزن می زنمت به خدا قسم ناکارت میکنم...«چند تا نفس کشید و دید دارم گریه میکنم آروم تر شدو پاشو از دوطرف پام برداشتو زیر بازومو گرفت همراه خودش بلندم کرد،من و کشید تو بغلشو عاصی شده گفت: -وای نفس وای که سر به زنگا دیوونه بازی تو گل میکنه با هق هق گفتم: -بچه نمی خوام نمیخوام نمی خوام نمیفهمی چرا؟ همه منو مجرد میدونن ،میخوای حامله بشم که دلت خنک بشه چون مادرت حامله بوده؟ من چه گناهی کردم خدا ؟...چرا نمیمیرم از دست تو راحت بشم؟میخوام برم خونه امون ... منو محکم تر تو بغلش گرفتو گفت: -باشه آروم باش ...یه کاری نکن جکوبو برم بیارم مثل اون شب مهمونی تو همین اتاق نگهت دارم ...آخه تو چرا انقدر زندگی رو برای من زهرتر میکنی؟گریه نکن نفس ِآرمین ...گریه نکن ،عصبی میشم ...«روی شقیقه امو بوسید...انقدر همونطور تو بغلش نگهم داشت و نوازشم کرد تا آروم شدم» آخر هم نگهم داشت چطوری فرار میکردم؟راست میگفت که درست عین یه جوجه ام که فقط بلدم نوک بزنم اونم به یه ببر ... بعد شام داشتم ظرفا رو می شستم و فکرم بد مشغول راه حل بود که یادم افتاد قرصا رو انداخت تو سطل زباله ی حموم اتاقش، خب تو جلدشون بود برم بردارم بخورم کثیف که نشده خود قرصه ..دستکشامو در آوردم اومدم از تو نشیمن رد بشم برم تو اتاق گفت: -کجا؟ -دستشویی اجازه هست؟ لبخندی زدو گفت: -آره یادت نره که اینجا طبقه ی چهاردهم یه وقت از پنجره نپری؛منم الان میام تو اتاق«با حرص نگاش کردم یه بوس برام فرستادو پیروز مندانه نگام کرد» با کینه نگاش کردم و رفتم تو اتاق سریع در حمومو باز کردمکو سطل آشغالو کشیدم جلو و درشو باز کردم دیدم جلدش خالیه قرصاش کو؟!!!!خوردشون؟!!!! -آخ اگر من تو رو نشناسم که باید برم بمیرم سر بلند کردم دیدم بالا سرمه با پوزخند گفت: -خیال کردی میندازم اینجا که بیای بخوری؟انداختمشون تو فاضلاب از در حموم اومدم بیرون آرنجمو گرفتو گفتم: -ولم بابا اَه مرده شور زندگیمو ببرن که عین بختمک سیاهه آرنجمو از دستش کشیدم بیرونو به یه اتاق دیگه رفتم و روی زمین دراز کشیدم پنجره ی قدی بزرگ روبروم بود و آسمون دود آلود تهرانو میشد خیلی خوب دید به ماه نگاه کردم حتی اونم کدر شده....این آسمونم مثل اقبال من یه ستاره هم توش نیست .... نور تو چشمم میخورد چشممو به زور باز کردم خورشید طلوع کرده بود برگشتم دیدم رو بازوی آرمین خوابیدم دلم براش سوخت دیشب خودشو کشت آخرم ناکام خوابید حقشه بیشعور...چقدر مظلوم میشه وقتی میخوابه جونش به تختش وصله چی شده که اومده رو فرش اتاق کنار من خوابیده ؟زیر سر خودش چیزی نیست ولی بازوشو زیر سرمن گذاشته !بازم دیشب بیدارم نکرد !نمیدونم چه احساسی بینمونه چرا در برابر هم کوتاه میاییم ؟به خاطر ترحمه؟عشقه؟عادته؟چون به هم نیاز داریم؟این همه آزار و اذیت این همه نفرتی که از پدر م داره ...چرا من کنارش آروم گرفتم؟!!!!تو آغوشش خوابیدم و منو اینطوری تو بغلش گرفته؟!!!مگه دیشب دعوا نکردیم؟چرا هرشب بعد دعوا اینه کارمون آخر هم تو بغلشم آخر هم منو می بوسه آخر هم .. آرمین چشمای آبیشو باز کردو ونگام کردو گفت: -ظالم ودوباره چشماشو بست اومدم بلند بشم ،دستشو دورم بیشتر پیچوندو نگهم داشتو گفت: -حداقل بیشتر پیشم باش سرمو رو سینه اش گذاشتمو پشتمو نوازشی کردو گفت: -همه همه ی اونایی که ماجرای ما رو میدونن و میفهمند فکر میکنند من آزارت میدم ،من اذیتت میکنم،ظالم منم و تموم لحظه ها تو مظلوم واقع شدی ولی من فقط خودم میدونم که تو با تموم مظلومیتت  چطوری به من سخت میگیری و ستم میکنی سرمو از رو سینه اش بلند کردمو نگاش کردم «وای خدایا من دوستش دارم نمیتونم انکارش کنم اینو احساس می کنم ،اروم موهاشو نوازش کردمو گفت:» -داری هر شب پیرم میکنی نمی فهمی -آرمین ! -بهت میگم آزارم نده من با تو آروم می شم نمی فهمی چرا انقدر خودتو به نفهمی میزنی نفس؟چرا انقدر خنگی؟ خنده ام گرفته بود تو هر وضعیتی مسخره بازیشو داره لبمو زیر دندونم کشیدمو که خندمو جمع کنم ،آهسته به طرف صورتش متمایلم کرد ،خودم رفتم به سمتش... لبشو بوسیدم و سرمو خواستم عقب بکشم گفت: -نه ،بد جنسی نکن ،صبر کن ....«موهامو کنار زدو گفت:» -تو هوای انتقام اینطوری دیوونه ام نکن نفس ...نمیتونم بگذرم ...نه .... -به مامانم میخوای بگی؟ -باید بدونه -میخوای دعوا راه بیفته؟دیگه توانشو ندارم -خودم بهش میگم -می کشتت --میخوام وقتی بابات از زندان آزاد شد برگرده ببینه تموم زندگیش مال منه ،مامانت تو خونه ای که من بهش دادم ،تو زن منی خواهرت هم که زن برادر من میخوام پوچ باشه ،میخواستم بره دنبال مادرت تا اونو تو خونه ی مادرم ببینه ولی این دعوا سر نگین همه چیزو بهم زد ،اینطوری بهتر هم شد چون تا بیاد تو حامله ای ...«با بغض نگاش کردم لبمو بوسیدو گفت:» -از بغضای تو متنفرم نفس ،دیوونه ام میکنه ... -تمومش کن خسته ام دیگه تمومش کن... -بعد ترخیص نگین همه چیزو به مادرت میگم ....

ادامه دارد....


پست نوزدهم


آرمین- گفتم تو بروتو اتاق هر وقت گفتم ،بیا بیرون
-الان نه آرمین
آرمین-مامانت الان کهپایین بودم میگفت «حاضر بشم برم دنبال نفس خونه ی باباش تنها ست»کدوم نفس؟تو که اینجایی باید همین امروز تکلیف یه سره بشه
میمونی تو اتاق حتیاگر صدای دعوا اومد هم بیرون نمی یای تا من مامانتو قانع کنم
با غصه گفتم:
-آرمین ،تازه نگیندوروزه مرخص شده و رنگو روی مامانم باز شده من می ترسم ...
آرمین با حرص گفت:
-آره دو روزه هم هستکه جنابعالی پیش مامانت تشریف دارید
صدای زنگ در اومدوآرمین به اتاق اشاره کردو گفت:
-اتاق بدو
-تو آخر مامان منو میکشی با خبرای بدی که بهش میدی
بلند شدم رفتم تواتاق رو تخت نشستم و آرمین در رو باز کرد ،کامیار هم با مامان اومده بود بالا اصلا صداشونو نمی شنیدم که چی میگن انقدر آروم حرف میزد که حتی گوشمو به در هم چسبونده بودم نمی شنیدم فقط زیر لب صلوات می فرستادم مامانم طوریش نشه
دل تو دلم نبود اینآرامش قبل طوفانه ،فشار مامانم اگر بالا میرفتو منجر به سکته اش می شد چی؟
انگشتامو از روی درجمع کردم و پیشونیمو به در چسبوندم قلبم تپششو روی دور تند گذاشته بود...
صدای جیغ مامان بلندشد قلبم هری ریخت ،گفت بهش تموم شد خدایا مراقب مامانم باش مامانمو به تو می سپارم ...
مامانم داد می زد بههر دو شون فحش و ناسزا میگفت ؛گریه میکردو آرمینو کامیار هم همش می گفتن:
-ناهید خانم ...آرومباش ،ناهید خانم یه لحظه گوش بده...
دلم عین سیر و سرکهمی جوشید هی سرو ته اتاقو بالا وپایین کردم ...نه نمی شه دارم دیووونه می شم مامانم یه وقت بلایی سرش نیاد ؛شالمو سر کردمو در رو باز کردم رفتم بیرون ،مامانم پشت به ورودی راهروی اتاقها،نشسته بود و گریه میکردو ضجه می زد آرمین تامنو دید اخم کردو با سر اشاره کرد برگردم ،پوست زیر گردنمو به
(معنی التماس )نیشگونگرفتم ؛دومرتبه اشاره به اتاق کرد ،اومدم برگردم تو اتاق که مامان از حال رفت ،یه جوری هول شدم که کامیار قبل اینکه به داد مامانم برسه اول گفت:
-نفس نترس هیچی نیستالان به حال میاد
اومدم بدوأم طرفمامانم آرمین منو تو بغلش گرفت ،جیغ می زدمو دستو پا میزدم تو بغلش؛ کامیار مامانمو ماینه کردوبعد سعی کرد مامانو به هوش بیاره هی زد به گونه اشو آب آورد ریخت رو صورتشو بلند شد رفت از بار آرمین اتانول آورد زیر بینیش گرفت تا بالاخره مامانو کمی بهوش آوردو  سریع یه زیر زبونی تودهنش گذاشت چه تکمیل اومده بود بالا ...
حالا منم این میون توبغل آرمین بودمو تقلا میکردم و آرمینم نمی ذاشت طرف مامانم برم تا کامیار کارشو بکنه مامانم که حالش یه کم جا اومد ولم کرد و دوییدم طرف مامان با گریه صورتشو به احاطه ی دستم در آوردمو گفتم:
-مامانم ،مامان جونمالهی من قربونت برم چت شد؟الهی من بمیرم برات...
آرمین زیر آرنجموگرفتو گفت:
-چرا اونطوری صورتشوتو بغلت گرفتی خب الان که به زور نفسش بالا پایین میشه تو هم خفه اش کن ..پاشو برو یه لیوان آب قند درست کن جای آبغوره گرفتن «بلندم کردو صدای مکرردر زدن وپشت سر هم زنگه در رو صدای نگین اومد:»
-باز کن در رو کامیار...نفس...
آرمین-بیا گروه تکمیلشد
کامیار در رو باز کردوگفت:
-مگه نگفتم نمیا بالا
نگین –وای خاک به سرممامان ،مامان چت شده؟«نگین بغل دست مامان نشستو خم شد طرف مامان»
کامیار –اونطوری نشینبه دنده ات فشار میاد
آرنج نگینو گرفتونگین با گریه گفت:
-الهی قربونت برممامان جونم ،کامیار چیکارش کردید چرا مامانم اینطوریه؟
کامیار- الان حالش جامیاد زیر زبونی دادم بهش
با لیوان آب قنداومدم بالا سر مامان آرمین آرنجمو کشیدو گفت:
-ترو خدا این عقل کلونگاه کن ،بذار زیر زبونیه آب بشه بعد اینو بده بخوره
-هی میگم الان نهالان نه مگه گوش میدی؟
مامان نالید-ای خداچرا منو انقدر زنده گذاشتی که این لحظه رو ببینم؟
منو نگین باهم باگریه گفتیم:
-مامان
آرمین-بیا باز شروعشد
نگین با حرص گفت:
-همش تقصیر تو إآرمین
آرمین- از نظر تو کههمه ی مشکلای دنیا تقصیر منه
-بالاسر مامانم دعوانکنید ؛نگین به سختی اون طرف مامان رو کاناپه نشستو کامیار هم بالاسرش ایستاد ،این طرف هم آرمین بالاسر من ایستاده بود
مامان با حال نامساعد نالید با وحشت گفتم:
-کامیار یه کاری کن
کامیار –تو و نگینامان بدید حالش جا  میاد پشتشو ماساژ بدید...نگین تا اومد تکون بخوره کامیار گفت:
-تو نمی خواد با اونپهلوی شکسته ات این کار رو بکنی «اومدم من پشت مامانمو ماساژبدم که آرمین منو پس زدو اومد از پشت کاناپه پشت مامانو ماساژ داد و به من که فقط گریه میکردم و نگاه کرد:»
-بسه انقدر فضا روتشویش وار نکن
مامان-وای نفس....واینفس از دست تو ....نفس ذلیل مرده ...اینه دست مزدم پدر سگ...
با گریه گفتم:
-مامان جونم ببخشید«مامان با دستای بی جونش میزد به بازوم ،سرمو به زیر انداخته بودم  تموم آب قند تو لیوان دستم ریخت رو پام لیوانورو میز گذاشتمو ،مامان دست آرمینو از پشتش پس زدو به من گفت:»
-کوفت ببخشید ؛دردببخشید ،من با تو چیکار کنم ؟تو رو دیگه کجای دلم بذارم دختره ی بی شعور بی عقل کی گفت:حق داری با یه مرد دوست بشی که کارت به اینجا بکشه؟بی شرف؟...وای من از دست شما دوتا چیکار کنم کاش پسر بودید این همه غصه اتونو نمی خوردم خدا منو بکش از دست شما راحت بشم
منو نگین-مامان نگوخدا نکنه
تا آرمین اومد حرفبزنه مامان آرمین و شروع کرد به زدن و نا سزا گفت ولی خدا وکیلی آرمین حتی یه بار هم نه جواب مامانو داد نه حتی دست مامانو پس زد ،دست مامانو گرفتمو گفتم:
-مامان بسه نزنش ...
مامان جیغ زد :
-پاشو از جلوی چشممگمشید کاش وقتی بچه بودید جفتتونو خفه میکردم که امروز داغتون رو دلم نمی موند
رو کرد به پسرا کهحالا کنار هم ایستاده بودن و گفت:
-آخه بی شرفا بادخترای حسین چیکار داشتین؟می رفتید خود نامردشو می زدید ،می کشتید داغ اونو به دل من میذاشتید بچه های من چه گناهی داشتن؟
-مامانم سکتهمیکنیا...
مامان جیغ زد:
-ایشالله که سکته کنماز این بی آبرویی نجات پیدا کنم اگر نعیم بفهمه که می کشتت ....
آرمین بی مقدمه جدیگفت:
-نعیم غلط میکنه ،اونومی فرستم دبی جاشو با کارمند شرکت دبی عوض کردم نمیذارم ایران باشه که بویی ببره و واسه من شاخ بشه ،دو سه روزدیگه که از سفرش بیاد انتقالیش میدم
نگین به من نگاه کردوهر دو به مامان نگاه کردیم...انگار نفسش یه کم بالا اومد ،مگه آرمین تو دبی هم شرکت داشت؟چرا تا حالا رو نکرده بود ؟چرا ما هیچ کدوم نمی دونستیم؟بابا هم تا حالا در موردش حرفی نزده بود ؟!!!!آخ که این یه موذ ماریه که دومی نداره معلوم نیست لامصب چقدر دارایی داره!!!
مامان همونطوری گریهمیکردو می نالید و منو نگین هم پا به پاش ،کامیار و آرمین هم مقابلمون نشسته بودن و هر کدوم به ما چپ چپ نگاه میکردن ...که مامان گفت:
-اونچه خواستید روبدست آوردید ،دیگه با نفسو و نگین کاری نداشته باشید ،من دخترامومی برم
آرمین به من نگاهکردم و اخماشو کشید تو همو گردنش به سرعت نور قرمز شدواز تیکه مبل خارج شدو به جلو متمایل شد و با جذبه گفت:
-بله؟ ببرید؟ کجا؟«مامانبا صدای بغض آلود و لرزون گفت»:
مامان- میریم خونه یخواهرم ،ما از شما شکایت نمی کنیم شما هم فیلمو بدید به ما،بذارید بی سر و صدا همه چیز تموم بشه..
کامیار با قیافه ایمشابه ی آرمین گفت:
-نگین پاشو بریم ،پاشو،خیالکردید...
آرمین-کامیار .
کامیار که نیم خیزشده بود بلند بشه دو مرتبه نشستو آرمین گفت:
-نگینو نفس جایی کهباید باشن می مونن ،حساب منم با حسین پناهی هنوز تموم نشده ...
مامان با عصبانیتگفت:
-اگر حسابی باهاشداری ،با خودش تسویه کن تو که آینده ی نفسو ازش گرفتی دیگه چی میخوای؟جونشو؟
کامیار از جاش بلندشدو گفت:
-نگین پاشو
نگین به مامان نگاهکردو مامان گفت:
-برید لباس بپوشیدمیریم
آرمین جدی و عصبی بااون قیافه برزخی و قرمزش گفت:
-کامیار میدونو نگینکه بره یا بمونه ولی تکلیف نفس اینه ،می مونه.
 عقدش نکردم که شما از راه نرسیده دستشو بگیری وببریش ،زن جایی می مونه که شوهرش هست
مامان هم با عصبانیتو حرص گفت:
-کدوم زن؟زنی که بهزور می بری زیر لحافت؟با گریه صیغه اش میکنی ؟ با این مدل محرمیتو رابطه ،زن و شوهر محسوب نمی شن
آرمین هم با حرص ودندون قروچه گفت:
-ناهید خانم منو زدیگفتم «اشکال نداره حقمه طرف حسابم نفس نبوده و پاشو کشیدم تو ماجرا باید کتک مادرشم بخورم »فحشم دادید گفتم:«منم بودم قاطی میکردم بذار سبک بشه»ولی اگر بخوایید برای منو زندگیم تعیین تکلیف کنید چنین اجازه ای رو بهتون نمیدم ،همه جوره با هاتون راه میام ؛نعیمو می فرستم دبی،جا بهتون میدم ،وکیل گرفتم تا طلاقتونو وبگیری،اینجا هم که نمیذارم آب تو دل این«به من اشاره کرد »تکون بخوره دیگه چی میخوایید؟برگردید خونه اتون ،نفس زن منه تموم قانون این مملکت هم پشت خواسته ی منه چون نفس زن قانونی و شرعیمه
مامان-کار تو چیانگاری میخوای کارت به دادگاه برسه؟
-کدوم مدرکو دارید؟روکنید مشتاقم فیلمی که ازش حرف میزنیدو ببینم ،اون فیلم یه نسخه داره اونم دست من هیچ کسم نمیدونه کجاستو نمی تونه پیداش کنه ،بعدشم زنم بوده ، دوست داشتم ازش فیلم بگیرم،صیغه نامه دارم، چی ؟حالا چی؟
مامان با حرص منونگاه کردو گفت:
-لال شدی،بی شرف؟ یهحرفی بزن اون موقعه که باید حرف میزدی نزدی الان هم که باید یه چیزی بگی بازم لالی؟
با غم مامانو نگاهکردمو گفتم:
-مامان،بس کن ،منقبلا زورامو زدم ازهر راهی وارد شدم، تو نمیتونی از پس آرمین بر بیای ،من یه مهره ی سوخته ام از این بیشتر هم داغ بشم ،سوخته تر نمیشم
مامان –من نمیذارمدخترام زیر دست شما دوتا بمونن ؛شما میدونیدو حسین ،بازی با دخترای من بسه ،چشممو تا این جا می بندم ولی ...
آرمین خونسرد و جدیاومد جلو مقابل مامان ایستاد ،مامان هم اینجا سر پا ایستاده بودو منو نگینم اینور اونورش ایستاده بودیم آرمین با آرامش گفت:
-نفس تا وقتی که منبخوام زنِ منه ،مالِ منه،حقِ منه و اجازه نمیدم، اجازه ندارید حتی یه اینچ از من جداش کنید ،وقتی شوهرتون زندگی منو میگرفت من یه پسر بچه ی سیزده ساله بودم که هیچ قدرت دفاعی در برابر خونواده امو حقم نداشتم ؛جلوی چشمام همه چیز دود شد ولی حالا یه مرد سی ساله ام حالا منم که به زندگی دستور میدم ،میخوایید چیکار کنید ؟یه زن بی سر پرستِ بی پول ِمسن از پس من ِجوون سی ساله با چَنتِه ی پر ،که اشاره کنم همه چیز با پولم به وقف مرادم میشه ،انقدر هستم که آرزوی دیدن نفسو به دلتون بذارم و هیییچ کاری نتونید بکنید چطور میخوایید از پسم بر بیایید ؟تموم دارای شوهرتون هنوزم تو دستای من ،خیلی راحت میتونم بکشمش بالا کَکَم هم نگزه ،انقدر ازش کینه دارم که وجدانم بیدار نشه دخترتم تو دستای من ِ میخوای چیکار کنی ناهید خانم؟ برام جالبه که راه کارتو بدونم ...
با گریه به شونه یآرمین زدمو گفتم:
-بسه،مامانمو انقدرتحقیر نکن ؛فکر کردی خدایی؟تو هیچی نیستی ؟آرمین ،،خدا فقط داره بهت فرصت میده که دست برداری وگرنه آینده ات جز سیاهی و آهو ناله نیست ،مامانم شاید به قدرت مندی تو نباشه اما کسی رو پشتش داره که تو انگشت کوچیکشم نمی شی مامانم خدا رو پشت سرش داره «نگاه آرمین با یه اخم خاصی شد یه وحشتی ته نگاهش نشست که منو آروم میکرد و خودشو نا ارام»
نگین مامانو در برگرفتو گفت:
-شده نمرود کم موندهادعای خدایی کنه اگر مردی واسه ی یه زن بی سرپناه شاخو شونه نکش،به اندازه ی کافی منو خواهرم تقاص کینه ی تو و برادرتو دادیم از مادرم صرف نظر کن
دست مامانمو کهبیچاره وار رو زمین نشسته بودو گریه میکردو بوسیدم و گفتم:
-مامان جونم ،من تورو به هیچ کس نمی فروشم ،حتی به آبروی خودم ،گریه نکن عزیزم من هر جا که تو بگی میام
نگین با حرص و سرتقبازیه همیشه اش  گفت:
-آره برید هر غلطی کهمیخوایید بکنید ،پاشو مامان جونم هر جا که تو بخوای میاییم
آرمین و کامیار هر دوبا حرص و عصبانیت نگاهمون کردنو کامیار دادزد:
-نگین یعنی چی؟ناهیدخانم من که میگم با نگین ازدواج میکنم ،نگین تو چرا تعادل اخلاق نداری؟
آرمین آرنجمو گرفتوکشیدو گفت:
-پاشو ببینم،افتادیتنگ مادر و خواهرت بلبل شدی؟
با حرص دستمو از دستشکشیدمو گفتم:
-ولم کن ،مگه تهدیدنکردین که فیلمو میذاری تا آبرومون بره برو هر غلطی میخوای بکن برام دیگه مهم نیست ولی آرمین اینو بدون که تو بنده ای و اون بالایی ِ رئیسه حالا اگر جرئت داری آبرو مو ببری
آرمین قاطی کردونعرهزد:
-می زنمت به خدا
-غلط میکنی ولم کن
آرمین داد زد :
-نفس می زنمت به خداقسم انقدر میزنمت که زمین گیر همین خونه بشی تو حق نداری از من بدون خواست من جدا بشی
هولش دادمو گفتم:
-کسی که مادرمو تحقیرمی کنه واسه من وجود نداره
آرمین-چرا تو انقدراحمقی ؟کی به مادرت خیانت کرد و تحقیرش کرد من؟یا بابای نامردت؟من که به مادرت کمک کردم ...
-کمکتو نمی خواییم کهمنت سرمون بذاری ،پاشید ...
آرمین منو بیشتر کشیدتو بغلش تو چشمام عصبی نگاه کردو با حرص گفت:
-جرئت داری راه بیفت
کامیار با لحن آرمیندر حالی که مثل آرمین ،آرنج نگینو گرفته بود گفت:
-می ریم خونه خودمون،تو بدون من جایی نمی ری
نگین- ولم کن اَه
کامیار با لحن خشمالود گفت:
-چرا این طوری میکنی؟ مگه من حرفی زدم چرا آرمین هر چی میگه به پای منم میذاری...
نگین- چون مغز تووآرمین به هم اتصال داره تو ،تو دهن اونو نگاه میکنی و تصمیم میگیری ،اگر منو نفس تا حالا حرفی نزدیم به خاطر مامانم بود ولی حالا که مامانم فهمید دیگه ادامه ای در کار نیست
مچ دستم و میخواستماز تو دست آرمین بکشم بیرون که زورم نمیرسید اونم با من کلنجار میرفت که مامان گفت:
-بس کنید
آرمین منو به زور نگهداشتو گفت:
-ناهید خانم من همیشهبا شما متفاوت رفتار کردم چون هر وقت شما رو میدیدم یاد بابام می افتادم ،میدونید که با بقیه چطوری رفتار میکردم ولی همیشه عزت و احترام شما رو داشتم ولی اگر بخوایید نفسو از من بگیری چشمامو به همه چیز می بندم به هر چیزی که باعث این احترام می شد
منو به زور رو کاناپهنشوندو با همون لحن متحرصش گفت:
-به مادرت گفتم کهشیر بشی برم برم راه بندازی ؟گفتم که بتمرگی سر زندگیت، زندگیتو بکنی اون دمی که در آوردی و اون زبونی که دراز شده رو یا قایم کن یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی
رو کرد به نگینو گفت:
ناز زنو زیاد بکشیمیشه تو که هیچی سرت نیست این بدبخت«به کامیار اشاره کرد »که میگه عقدت میکنه چی میخوای دیگه اون موقعه ها ای خواسته آرزوت بود چی شده که کرم افتاده تو جونت تو جلد این «اشاره به من »ساده لوح دهن بینم میری که آتیش بندازه تو زندگی من
رو کرد به کامیار روگفت:
-فقط وایستا بِرو بِرزنتو نگاه کن یه کم جر بزه داشته باش ،ببرش خونه ات که نشینه اینجا واسه ی من خط و نشون بکشه
کامیار اومد دستنگینو گرفتو گفت:
-همینو میخوای؟با جونوجان من کارت راه نمی افته باید دوتا بارت کنه؟
نگین با همون سرتقیشدستشو از دست کامیار کشید بیرونو رو به آرمین گفت :
-خیال کردی منم نفسم...
مامان-برو خونه ات...
نگین-مامان!!!!!
مامان به کامیار نگاهکردو گفت:
-ببرش خونه ات آرمینراست میگه «به آرمین نگاه کردو گفت»:
-میگی من بدبختم راستمیگی اینا همه به خاطر بی عرضگی خودمه جای شوهر کردن اگر حرف مادر خدا بیامرزمو گوش داده بودم ؛ درس میخوندم،الان تو واسه ام خط و نشون نمی کشیدی که منم از قانون سر در نیارمو سکوت کنم تا به بد بخت کردن دخترای من ادامه بدید ،اگر درس میخوندمو واسه خودم کسی میشدم الان زیر بار منت تو نبودم و دخترامو ازتون میگرفتم نه اینکه خودمم زیر دین تو باشم اگر دخترامم مثل خودم بار نیاورده بودم الان اینا هم بدبخت شما دوتا برادر نبودن ،آدم همیشه چوب بی عقلی و بیچاره بودنشو میخوره آره من مدرک ندارم که ثابت کنم تو به دخترم ت*ج*ا*و*ز کردی جیب پر پول ندارم تا همه عالم و آدم تا کمر برام خم بشنو رئیس با شم صد تا وکیل و کاردان زیر دستم باشه که حقو ناحقو باهم بگیرم ،نفس راست میگه مهره ی سوخته است ،اصلا سه تامون مهره ی سوخته ایم شما مردا تصمیم میگیرید و هر کاری می کنید نمیدونم چرا همیشه هم قانون پشت شماست !هر کاری هم که عقلتون می رسه میکنید و فکر زن بدبختم نیستید حسین این همه سال به من خیانت کردو من وبا سه تا بچه سرگرم کرد تا سرمو بلند کردم دیدم سرم تا کجا رفته تو کلاه،من قربانی خیانت شوهرمم و نفس و نگین هم قربانی خیانت باباشون ،شما هم تصمیم گرفتید انتقام بگیرید ولی نمیدونم چرا انتقامو از دخترا شروع کردید که از منفعتتون کم نشه ؟اصلا ما زنها چه نقشی تو زندگی شما مردا داریم جز اینکه سر هر اقدامی که پای یه زن در میونه ،سرو کله ی ه*و*س یه مرد هم پیدا میشه؟
کامیار –ناهید خانمچرا همه رو داری با یه چوب می زنی؟این ه*و*سِ«اشاره به نگین»کدوم ه*و*س آتیش غیرتو تعصبو خاموش میکنه که آتیش خشم من نسبت به دختر قاتل مادرم خاموش کرده ؟؟
شما زن ها فقط بلدیدما مردا رو اذیت و آزار بدید بعد برید یه گوشه بایستیدو ادعای قربانی بودن بکنید
آره اولش انتقام بودبه همین هدف نزدیک نگین شدم ولی وسط راه همه چیز تغییر کرد این نگین هم خوب میدونه چه احساسی نسبت بهش دارم که این ادا ها رو در میاره
نمیدونه که شانزدهسال از این درد پوست انداختم ولی موقع انتقام که رسید عشق افتاد به جونم ،درک نمی کنه که به اندازه ی کافی دارم با خودم کلنجار میرم تا یادم بره دختره کیه ،باباش چه به روزم آورده ...با این احساس لعنتی در گیرم ...بازم نمک رو زخمم میشه تا بیشتر عذابم بده ،همیشه ی خدا مرض اذیت کردن داره کامیار با عصبانیتی که درست اونو شبیه آرمین میکرد و در همون حد ترس به جون آدم مینداخت  گفت:
-پاشوم بریم که بیشتراز این آتیش درونم گُر نگرفته که فقط بلدی منو حرص بدی
نگین به مامان نگاهکردو مامان اشاره کرد که بلند بشه بره ؛نگین اومد و صورت مامانو بوسیدو گفت:
-الان کجا می ری ؟
مامان-بر میگردم خونهی...
آرمین- خودتون اونخونه ای که من بهتون دادم
مامان-برمیگردم خونهی خودم
آرمین-خونه ی شماهمون خونه ای هست  که من بهتون دادم،برایچی برمیگردید به عذابگاهتون؟به زودی طلاقتونو می گیرم میخوایید برگردید خونه ی حسین پناهی؟
مامان- انتظار داریبرگردم خونه ی معشوقه ی شوهرم که هر طرفشو نگاه میکنم زنی رو ببینم که شوهرم این همه سال جای من عاشق اون بوده ؟اگر منم مثل شما فکر میکردم باید الان میکشتمتون چون شما پسر زنی هستید که هم شوهر مو از من گرفته هم دخترامو از من گرفتید
 «لحظاتی سکوت فضا رو گرفت هر کسی فکر فردایخودشو میکرد ،کامیار ازجا بلند شدو دومرتبه دست نگینو گرفتو با خودش برد و.... ما سه نفر موندیم»
آرمین-ولی همه ی اونازنده اند ،همه ی اونایی که منو خونواده ام ازتون گرفتیم ،هیچ کس پدر و مادر آدم نمیشه نه شوهر نه بچه
مامان –وقتی پدر شدیمنو درک میکنی درست مثل موشی شدم که عقاب بچه امو به چنگال گرفتو پرواز کرد و من نه بال دارم که پی اون پرواز کنم نه اینکه می تونم تا قله ی قاف که لونه ی عقابه بدوأم تا هم برسم بچه امو یه لقمه کرده 
حتی استخووناشم خوردهو آرمین تو همون عقابی
مامان بلند شد آرمینجلوی مامانو گرفتو گفت:
-الان نرید حالتونخوش نیست رو پا بند نیستید بمونید فردا برید
مامان –من نمیتونم توخونه ی پسر معشوقه ی شوهرم بمونم،تو خونه ی قاتل آینده و آبروی دخترم ،تو خونه ی تو که شدی خوره و افتادی تو زندگی منو پاره های تنم
آرمین-ولی اینجا خونهی نفس هم هست
مامان-نفس توی اینخونه زندگی نمیکنه ؛زندانیه
آرمین چشماشو رو همگذاشت تا تسلطشو به دست بیاره و خودشو کنترل کنه ،به آرومی گفت:
ناهید خانم چرا با من...با من...
«به آرمین نگاه کردمصورتش قرمز شدو انگار داره درد می کشه رگ های گردنش متورم شد ،انگار از درد نمی تونست نفس بکشه به سختی گفت:»
-نفس ،پام..
بند دلم پاره شدشتافتم به طرفش تا بگیرمش تا برسم بهش تعادلشو از دست داد انگار از درد یه لحظه فلج شد،افتاد رو زمین با نگرانی زیادو دلواپس به مامان نگاه کردم که فقط به آرمین نگاه میکرد با وحشت گفتم:
-آرمین چت شد باز وایخدا...چرا پات اینطوری میشه؟...
میخواستم بلند بشمبرم کامیار رو صدا بزنم ولی قیافه ی آرمینو که میدیدم پشیمون میشدم کنارش بشینم وپاشو ماساژ بدم نفسش بالا نمی اومد
بعد چند دقیقه که هیپاشو ماساژدادم کمی عضلاتش نرم شد به مامان نگاه کردم که هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد فقط آرمینو نگاه میکرد،که از درد می لرزیدو دو طرف بازو های من که جلوی روش نشسته بودمو پاشو ماساژ میدادم گرفته و فقط میگه:
-نفس...اخ...نفس...
درست  برعکس من که خیلی هول کرده بودم؛ خواستم بلندبشم که برم کامیار روصدا کنم که آرمین گفت:
- نمیخواد صداش کنیول کرد برو یه لیوان آب بیار
عرق رو پیشونیشو پاککردم بلند شدم برم یه لیوان آب براش بیارم دیدم مامان داره مو شکافانه نگام میکنه حتما رنگو روم پریده،رفتم لیوان آبو آوردمو دادم بهش وگفت:
-ناهید خانم میدونماز من بدتون میاد به همون اندازه که من از شوهر سابقتون متنفرم شما هم از من متنفرید ولی من نمی تونم مثل شما با هات رفتار کنم تمام این سال ها پدرمو تو وجود شما دیدم حتی قبل این چهار پنج سال که ببینمتون ،هم همین حسو بهتون داشتم شاید به همین خاطر ه که نسبت بهتون حس مسئولیت دارم ،من می فرستمتون یه خونه ی دیگه یه ساختمون حوالی همین جا دارم خالیه می برمتون اونجا که اذیت نشید نزدیک نگینو نفس هم باشید ...
همیشه دوست داشتممادری مثل شما داشتم که این همه هوای بچه هاشو داشته باشه همیشه با رسیدگی شما به نعیمو نگین ونفس پر از حسرت میشد که مادرم هیچ وقت نسبت به منو کامیار اینطوری نبوده ،من و کامیار با حسرت بزرگ شدیم حسرت داشتن یه خونواده که دور هم جمع بشن باهم غذا بخورند با هم مهمونی برن، سفر برن باهم تصمیم بگیرند ما هرگز چنین روزایی رو تجربه نکردیم چه زمانی که مادر و پدرم زنده بودن چه زمانی که حسین پناهی اونا رو ازمون گرفت ،همیشه تو زندگی ما کار و پول مادرم حرف اولو میزد بعد شوهر و پسراش ،بعدهم همیشه عشقش حرف اولو میزد بعد پول شرکتش بعد بازم عشقو حالش وبعد بازم شرکتو پول وشاید نهایتا مهر مادری باعث میشد یادش بیفته دوتا پسر داره ...
با این حال من وکامیار پدر و مادر داشتیم با این حال اسم خونواده رو یدک می کشیدیم ولی حسین پناهی این هم از ما گرفت ...«باحرصی جان سوز گفت:»
-تموم خونواده ی اونقاتلو میخوام همه ی اعضای خونواده اشو خونواده ی خودم میکنم ،زنشو دختراشو ...حسرت های زندگیمو بهش میدم ...برای این هدف نه شما رو رها میکنم نه دختراتو ...بهش معنی خیانت و تنهایی رو می چشونم..
.مامان با بغض و گریهبه آرمین نگاه کرد رفتم مامانو بوسیدمو مامان نگام کردو گفت:
-میخوای به خاطر سربه هوا بودنم ،به خاطر اینکه حواسم به شوهرم نبود 
به اینکه چشمامو باز نکردم تا درست انتخاب کنم و با آدم سالم و صالحیازدواج کنم تا تو و خواهرت پدر وفا داری داشته باشی نفرینم کنی؟
-مامان این چهحرفیه؟!!
اون شب و چند شب دیگهمامان به اصرار منو نگینو آرمین خونه امون موند آرمین سریع همون خونه ای که گفته بودو برای مامان آماده کرد ولی مامان نمیخواست بره اونجا ترجیح میداد بره خونه ی خاله ام اینا ولی آرمین طبق معمول بالاجبار و اصرار منو نگین مامانو راضی کردیم تا به خونه ای که آرمین آماده کرده بره که به قول معروف منت فامیل رو سرش نباش و آواره ی خونه ی اینو اون نشه ،به قول نگین که میگفت:
«اصلا حق مامانه کهآرمین براش خونه بگیره همین آرمین بود که با نقشه هاش همه ی ما رو آواره کردو از زندگی طبیعیمون انداخت»
نعیم اینا که از ماهعسل اومدن یه شب منو مامانو نگین برگشتیم خونه ی بابا تا اونا از ماجرا های پیش اومده بویی نبرن تا فرداش برسه و آرمین نعیمو ملیکا رو بفرسته دبی قرار بود به نعیم هم بگیم بابا سفر کاریه ،موبایلشم جا گذاشته ...


ادامه دارد....
هوی...!
تویی ک پشتم میگی خیلی لاشیه!
داداشم سلام رسوند گفت بت بگم ابجیت خیلی ناشیه...!
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، نیلوفر 2000 ، هــاانـا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان