امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تورو نمیخوام-ادامه فصل 3

#1
به آوید نگاه کردم.. اخماش یه کوچولو هم از هم باز نمیشدن.. حقش بود... اینهمه به من بی احترامی کرد... بعد از چند دقیقه همون دختره لباسو آورد برام و داد دستم..منم سریع رفتم توی پررو .. با هزار بدبختی لباسو پوشیدم.. بدیِ این لباس این بود که زیپش پشتش بود.. و خودم نمیتونستم ببندمش.. با کلافگی چند بار امتحانش کردم..اما نه..نمیشد.. یعنی باید آوید رو صدا کنم ؟! عمرا ... 




درِ پررو رو یکمی باز کردم و رو به یکی از دخترایی که اونجا ایستاده بود گفتم :




-ببخشید میشه چند لحظه بیاید اینجا ؟!




اومد سمتم و گفت :




--بفرمایید .. لباس مشکلی داره ؟!




ای بابا اینا هم که فقط دنبال پیدا کردن مشکلن توی این لباس ... 




-نه خیر .. اگه زیپ لباسو برام ببندید ممنون میشم...




با تعجب نگام کرد و گفت :




--بذار بگم شوهرت بیاد ..




خواست بره که سریع جلوشو گرفتم...




-نه نه..کجا میری ؟




--برم بگم شوهرت بیاد دیگه..




-نه صداش نکنیا..




--چرا ؟!..




-خب..خب...خب نمیخوام ببینه فعلا .. میخوام سوپرایزش کنم..




خندید و گفت :




--ای شیطون..




بدون اینکه بخندم یا حتی لبخند بزنم گفتم :




-میشه اینو ببندید ؟!




--بله حتما..




میمردی ازاول همینو میگفتی ؟! من غلط بکنم بخوام آویدو سوپرایز کنم..




زیپشو برام بست و رفت ...منم درِ پررو رو بستم و خودمو توی آیینه نگاه کردم.. 




لباس فیتِ فیتِ تنم بود..با شوق به خودم نگاه کردم..نه بابا خوبه ... چه هیکلی دارم..چند تا ژست گرفتم و قربون صدقه ی خودم رفتم.. خداروشکر راحت تونستم زیپشو باز کنم.. درش آوردم و لباسای خودمو پوشیدم و از پررو زدم بیرون.. آوید هم ایستاده بود و منتظر من بود.. لباسو دادم دست همون دختره و گفتم :




-عالی بود..همینو میبریم..




--اندازه بود ؟!




-بله که اندازه بود..




--آهان.. مبارکتون باشه..




آوید : چقدره قیمتش؟!




--قابلتونو نداره ..خریدش یک و هفتصد .. کرایه یک میلیون..




-خیلی مناسبه..میخریمش..آوید جان ..عزیزم..حساب کن من بیرون منتظرتم..




به اوید نگاه کردم..کارد میزدی خونش در نمیومد ..با حرص گفت :




آوید : برو عزیزدلم..منم میام..


لبخند حرص دراری بهش زدم و رفتم سمت درب خروجی مغازه.. تکیه دادم به دیوار و ریز ریز خندیدم.. حقشه پسره پررو... فک کرده با یه آدم پپه رو به رو شده ؟! باید بفهمه که به من میگن ماتینا نه برگ چغندر.. بعد از ده دقیقه با ساک لباسم از مغازه اومد بیرون.. بدون اینکه پلاستیک رو ازش بگیرم راه افتادم..
-خب.. دیگه باید چی بگیریم ؟!
--زهر..
بهش نگاه کردم و گفتم :
-از کجا باید بگیریم ؟!
با حرص و از بین دندونای بهم فشرده اش گفت :
--از تو سرِ من..
سعی کردم خنده مو قورت بدم ..
-خب بریم بگیریم..
با حرص لباسو پرت کرد سمتم و گفت :
--نمیخوام صداتو بشنوم..
-کم آوردی ؟!
--برو گمشو ماتینا
-ماشین نیاوردم..باید با هم بریم..
--بریم..
و خودش جلوتر از من راه افتاد و رفت طبقه ی سوم..
برای خرید بقیه ی چیزها همون بساط بود .. اون هیچ حرفی نمیزد و منم دست میذاشتم روی گرون ترین چیزها و میگفتم الا و بلا من همینو میخوام..اونم مجبور میشد بخره..اخرش پول نقدمون تموم شد و مجبور شدیم کارت بکشیم..ولی برای من مهم نبود..آوید چیز زیادی که داره تو زندگیش پوله... این خرجای کوچولو که براش چیزی نیست .. تموم خرید ها رو دادم دستِ اوید و خودمم جلوش راه افتادم..دیگه چیزی نبود که بخوایم بخریم... برای همین یه راست رفتیم از پاساژ بیرون...با دزدگیرش در ماشینو باز کرد.. همونطور که ساکا دستش بود رفت سمت ماشین و در صندق رو باز کرد و وسایل رو گذاشت توش.. درِ صندوق رو بست و گفت :
--سوار شو
بیشعور انگار داره با سگش حرف میرنه.. اون زودتر نشست و ماشینو روشن کرد.. منم نشستم و جوری درو بهم کوبوندم که خودمم تو جام لرزیدم..
با چشای درشت شده نگام کرد و گفت :
--روانی درِ ماشینو کندی..
ریلکس نگاهش کردم و گفتم :
-کامل کنده نشده..
درو باز کردم و همونطور که زل زده بودم توی چشمای مشکیش محکم تر از قبل درو بهم کوبوندم..اینبار دیگه مطمئن بودم در کنده شد..دل برای آوین هم سوخت.. زدم ماشینشو داغون کردم..
صورتش قرمز شده بود.. نگام خیره موند روی دستای مشت شده اش..چشاشو بست و باز کرد.. مشتاشم همزمان باز شدن ..یه دفعه ترسیدم ولی سعی کردم خودمو نبازم.. پاشو محکم گذاشت روی گاز و ماشین از جا کنده شد..
با سرعت زیادی میروند و من هر بار بیشتر توی صندلی فرو میرفتم.. بر خلاف همیشه پخش خاموش بود.. چشمامو بستم...از سرعت میترسیدم.. از سگ و سرعت و ارتفاع و تاریکی میترسیدم.. همین چهار تا ..
جیغ لاستیکا باعث شد با دستم گوشمو بگیرم.. چشمامو باز کردم و صاف نشستم جلوی خونه مون بودیم.. سریع پیاده شدم.. خواستم درو محکم ببندم اما نظرم عوض شد و آروم درو بستم..در صندوقو برام باز کرد.. به سختی خودم تنهایی همه وسایل رو به جز کت اونو درآوردم و در صندوق رو با آرنجم کوبوندم ...
بدون اینکه منتظر بمونه تا برم تو گاز داد و رفت ...
-بی شعور عقده ای..
رفتم سمت خونه...چند بار با آرنجم زنگو فشار دادم.. شراره درو باز کرد و رفتم تو .. با پام درو بستم و رفتم سمت خونه.. تا وارد شدم وسایلا رو انداختم جفت در و خواستم از پذیرایی رد بشم که صدایی منو میخ کرد سرِ جام..
--سلام دختر خاله..
رومو گرفتم سمتش.. دهنم باز موند.. از دیدنِ سرِ کچلش خنده ام گرفت..
-به به.. سلــــام...چه عجب از اینورا؟!
اومد سمتم و گفت :
--داری به چی میخندی ؟!
-به سرت..
دستی به سرِ بی موش کشید و گفت :
--تا اینا دربیان من بدبخت شدم از دست تو..
خندیدم و گفتم :
-مهبد خدایی خیلی ناز شدی..
و ایندفعه به قهقهه خندیدم..
--ماتینا دلم واسه دیوونه بازیات تنگ شده بود..
-تو که نبودی اصلا حس و حال دیوونه بازیم نبود..اما از امروز دوباره شروع شد..
خندید..
-خب..تو برو بشین تا منم برم لباسامو عوض کنم و بیام.. راستی شراره کو ؟!
با دستش به اتاقشون اشاره کرد و گفت :
--میدونی که زن بابات از من خوشش نمیاد..
-به درک..ولش کن.. تو برو بشین تا منم بیام..
لبخند زد و رفت سمت مبلا..
منم رفتم سمت اتاقم..حسابی دلم واسه مهبد تنگ شده بود.. با دیدنش شارژ شده بودم.. نفهمیدم لباس چی پوشیدم..سریع از اتاق پریدم بیرون و رفتم تو پذیرایی پیشش.. نشستم کنارش و گفتم :
-خاله چرا نیومد ؟!
--خودم میخواستم تنها بیام..
لبخند زدم و گفتم :
-دلم خیلی برات تنگ شده بود مهبد..
--من بیشتر..
-چرا موهاتو زدی..؟
--نمیدونم..
-دیوونه ای دیگه..
خندید و گفت :
--ما دیوونه ایم ماتینا..مگه نه ؟!
-بلی..
بعدم یه چشمک زدم بهش.. چشماش دقیقا همرنگ چشمای خودم بود.. من رنگ چشمامو از مامانم به ارث برده بودم و مهبد ازخاله..

یه دفعه یادم افتاد که وسایل همونطور پخشن توی هال ...
-من یادم رفت این وسیله ها رو بردارم از اونجا..
از جام بلند شدم..بهم نگاه کرد و گفت :
--چی شده ؟!
-بذار اینا رو ببرم توی اتاقم ..برمیگردم پیشت..
--خودم میبرم..
اونم بلند شد و با هم رفتیم سمتِ هال.. یکی یکی وسیله ها رو برداشتیم و رفتیم سمت اتاق.. درو باز کرد و رفتیم تو .. وسایلامو همونجا وسط اتاق پرت کردم ...اومدم حرفی بزنم که صدای متعجب مهبد این اجازه رو بهم نداد..
--اینا چین ماتینا ؟!
-کدوما ؟
با دستش به لباس عروسم اشاره کرد..
--مال دوستته ؟
-نه..
بهم نگاه کرد و گفت :
--پس مال کیه ؟!
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم :
-مال خودم..
--ماتینااااا..
نگاهش کردم..دهنش از تعجب باز مونده بود .. سعی کردم بخندم.. رفتم جلو و با دستم دهنشو بستم و گفتم :
-فکت افتاد..
و خودم خندیدم..اما اون هنوز توی شوک بود ..
-مهبد ؟!
لبخند زد و آروم گفت :
--داری عروس میشی ؟!
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم..
--با کی ؟!
-باور میکنی خودمم هنوز کامل نمیشناسمش ؟
با انگشتش زد زیر چونه ام و سرمو آورد بالا و گفت :
--نمیدونی کیه ؟!
حداقل با مهبد که راحت بودم..میتونستم راحت باهاش حرف بزنم...
-نه..هنوز کامل نمیشناسمش.. فقط میدونم اسمش آویده...فامیلیش جاویده... 29 سالشه..همین..حتی نمیدونم کجا کار میکنه..
--ماتینا ؟! دوسش داری ؟
با صدای لرزونی گفتم :
-نه..این ازدواج اجباریه.. مهبد من اونو نمیخوام..شراره و بابا..اونا دارن مجبورم میکنن ..
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اشکام از چشمام ریختن بیرون.. مثل همیشه که توی آغوشش آروم میشدم خودمو انداختم توی آغوشش و یه دل سیر گریه کردم..
-مهبد چکار کنم ؟! هیچ چاره ای ندارم جز موافقت..
با دستاش دو طرف صورتمو گرفت و گفت :
--عزیزم..شاید سرنوشت برات اینطوری میخواد.. شاید حکمتی توشه... از کجا معلوم ؟! شاید تو هم عاشقش شدی..
-مهبد تو فراموش کردی که اینقدر راحت دربیاره ی عشق و عاشقی حرف میزنی ؟! حتما فراموش کردی که میگی تو عاشق اوید میشی..
چشماشو بست..صورتمو ول کرد و گفت :
--به نظرت میشه فراموش کرد ؟!
-منم همین سوالو ازت پرسیدم..به نظرت میشه فراموش کرد ؟ که اینقدر راحت داری میگی سرنوشت برات میخواد و ممکنه تو هم عاشق آوید بشی..
رفتم جلو تر ...سرمو بالا گرفتم و زل زدم توی چشماش و با صدای ارومی گفتم :
-اگه فراموش نکردی پس چطوری این حرفو میزنی ؟!
--تو چی ؟! اگه فراموش نکردی پس چطور راضی به این ازدواج شدی ؟!
مثل همیشه رک گفتم :
-فکر نمیکردم تو برگردی ..
لبخندی نشست روی لباش و گفت :
--حالا که برگشتم چی ؟!
-نچ...
لبخندش از بین رفت.. با بهت بهم نگاه میکرد..
--واقعا ؟!
-اوهوم..
--چرا ؟!
-چون مو نداری..من از مردای کچل خوشم نمیاد..بارها قبل هم بهت گفته بودم..
--پس بذار منم یه چیزی بهت بگم.. دستاشو حلقه کرد دور کمرم و سرشو آوردجلو و لباشو گذاشت روی گوشم..لرزیدم..
--من به خاطر تو موهامو زدم..به خاطر اینکه بتونم فراموشت کنم..برای اینکه تو موهامو دوست داشتی زدمشون..برای اینکه با دیدنِ موهام هم یاده تو میوفتادم.. نمیدونی توی این ده ماه من چی کشیدم ماتینا..
-ببین..
--هیـــــس.. بالاخره بعد از ده ماه تصمیم گرفتم برگردم تهران.. توی این ده ماه خیلی فکر کردم..سرشو کشید عقب و گفت :
--من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ماتینا... میفهمی ؟!
بعض سنگینی توی گلوم نشسته بود...تلاش میکردم تا بشکنمش اما نمیتونستم..
-مهبد...
--ساکت...حالا هم که برگشتم...فهمیدم عشقم داره عروسی میکنه..اونم به اجبار..
-من نمیتونم نفس بکشم مهبد...
سریع سرشو آورد عقب و گفت :
--ماتینا ؟! چت شده ؟!
حس میکردم که چند بار داره میزنه به صورتم..اما بی حالِ بیحال شده بودم.حس کردم که دراز شدم روی زمین .. دستاشو ضربدری روی قفسه سینه ام گذاشت و چند بار فشار داد.. احساس کردم تازه اکسیژن بهم رسیده..چند بار پشت سر هم نفس کشیدم...اشکامم از چشمام ریختن بیرون... نشستم توی جام و خودمو انداختم توی بغلش و زار زدم..خدایا چکار کنم ؟!

منو از خودش جدا کرد و با مهربونی نگاهم کرد.. سعی کردم بهش لبخند بزنم... هر چند که میدونستم لبخندی که زدم به همه چی شبیه جز لبخند.. با لبخند مهربونی نگام کرد و گفت :
--دیگه نبینم داری گریه میکنی ها..باشه ؟!
-تو که جای من نیستی مهبد...متوجه نمیشی...من دارم با اجبار با یکی که حتی باهم سه ساعت درست و حسابی حرف نزدیم ازدواج میکنم...
--ما با هم ازدواج میکنیم متینا..
--چطوری ؟! من لباس عروسمم خریدم مهبد..دیگه وقت نداریم..خیلی دیر اومدی..
سرشو انداخت پایین و گفت :
--از همون اول هم گفته بودم بهت که دارم میرم با خودم کنار بیام..من میخواستم تورو فراموش کنم..
-ده ماه گذشت..چرا فراموش نکردی مهبد ؟!
--نتونستم ماتینا...فراموش کردن تو غیر ممکنه...
-دیر اومدی..
آب دهنمو قورت دادم...نگام کرد..
--برو بگو من این پسرو نمیخوام..
-تو متوجه حرف من نشدی مهبد ؟ دارم میگم من با اجبار دارم عروسی میکنم.. نظر من برای هیچکس مهم نیست...
--نمیدونم باید چکار کنم..اگه زودتر از اینا از موضوع خبر داشتم اجازه نمیدادم که...
-اصلا ربطی به اینا نداره مهبد...
دستشو به صورتش کشید و توی صورتم دقیق شد...
-مهبد بابای من کلا با ازدواج ما مخالفه...
خودشو کشید جلوتر و گفت :
--ما راضیش میکنیم..
به سر کچلش نگاه کردم..اینطوری خوشگلتر هم میشد ..
-بابا باید منو بده به آوید.. اون از تو بدش میاد..
چشاشو بست...از اینکه داشت حرص میخورد ناراحت شدم...
-مهبد ...
چند تا نفس عمیق کشید..
--جانم ؟
شنیدن این کلمه از زبون مهبد ارامش رو بهم تزریق کرد...اگه یه روزی این کلمه رو از آوید بشنوم چی ؟!
نفسمو بیرون دادم و گفتم :
-هیچی..
صدای زنگ در اومد.. سریع از جام بلند شدم..با مهبد از اتاق رفتیم بیرون..تا نشستیم روی مبل بابا اومد توی خونه..مهبد رفت جلو تا با بابا دست بده...
--سلام آقا بهادر...
و دستشو دراز کرد..با به دست اون نگاه کرد و بعدم به من... باهاش دست داد و رفت سمت اتاقشون.. رفتم جلو...
-مهبد؟ ما وقت نداریم..اگه الان دست بکار نشی دیگه تمومه..
با لبخند مهربونش نگاهم کرد..
--نگران نباش..
-من اوید رو نمیخوام..
همزمان با این حرفم بابا هم از اتاق اومد بیرون..شراره هم دنبالش...
شراره : سلام اقا مهبد..
مهبد : سلام..
مهبد نشست روی اولین مبل در دسترسش ..منم رفتم و نشستم روی یکی از مبلا..بابا هم نشست جفت شراره...هیچکس حرف نمیزد..همه توی سکوت بهم نگاه میکردیم..
مهبد به ساعتش نگاه کرد و گفت :
--خب من دیگه باید برم مامان منتظره..
از جا پاشد..همه باهاش بلند شدیم..اینا منتظر بودن مهبد بره ؟؟!!
رفت جلو و رو به بابا و شراره گفت :
مهبد : ما شب با مامان و بابا میایم خدمتتون..
و فرصت هیچگونه صحبتی رو به بابا و شراره نداد و سریع از خونه زد بیرون...
با رفتن اون منم که حوصله ی جر و بحث نداشتم رفتم طرف اتاقم..
بابا : ماتینا..
توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم...صداش کمی بلند تر شد..
بابا : ماتینا وایسا..
ایستادم و برگشتم سمتشون...منتظر نگاهشون کردم..
بابا : خرید کردید ؟!
-شما که امار دقیق تر از من دارید ..دیگه چرا میپرسید؟!
بابا : ازت میخوام جواب درست بدی ...
-خرید کردیم..
و سریع رفتم طرف اتاقم و درو محکم بهم کوبیدم..
***
ساعت نه بود که زنگ خونه رو زدن...رفتم از اتاق بیرون..از ظهر تا الان از اتاقم نرفته بودم بیرون... شراره و بابا کنار هم نشسته بودن و چایی میخوردن..هیچکدومشون بلند نشد درو باز کنه.. واقعا این بابای من بود ؟! چطور تونست تک دخترشو به این راحتی فراموش کنه ؟! چرا تا وقتی که مامان زنده بود من گل دخترش بودم ؟! و بعد از مرگش...
صدای زنگ منو از افکارم کشید بیرون.. سریع درو باز کردم..چند دقیقه ای گذشت تا خاله اینا بیان تو .. بابا بلند شد و اومد پشت سرم ایستاد.. اول از همه خاله اومد تو ... بغلم کرد.. با تمام وجودم بوئیدمش.. بوی مامانو میداد...بوسیدم و رفت تو ... مهبد بعد از باباش اومد تو... از همون اول کهنگاهش به نگاهم افتاد لبخند زد ... خدایا...این پسر چه جواهریه ؟!
حداقلش خوبه که بابا خاله اینا رو تحویل گرفت و من استرسم یکمی کم شد...
من رفتم تو و مهبد هم پشت سرم..گل رو خودش گذاشت روی میز و اومد توی پذیرایی.. کت و شلوار نپوشیده بود..یه پیراهن مردونهی چهار خونه ی مشکی و آبی نفتی تنش بود بایه شلوار لی..
منم یه تونیک طوسی و مشکی..
نشستم روی صندلی و با لبخند به خاله و مهبد نگاه کردم..نگام بین این دو نفر در گردش بود

بابا به شراره گفت که بره و شربت بیاره...خودشم نشست روی مبل و پا رو پا انداخت و رو به باجناقش کرد و گفت :
بابا : آقا رشید چه عجب هیچ خبری از ما نمیگیریا...به کل ما رو فراموش کردی..
آقا رشید که من بهش میگفتم عمو رشید لبخندی زد و گفت :
--نه که شما خیلی از ما خبر میگیری؟آخرین باری که اومدی سر زدی بهمون وقتی بود که مهبد میخواست بره شهرستان..
خاله حرفشو تکمیل کرد..
--دقیقا ده ماه پیش...
به مهبد نگاه کردم.. به من نگاه میکرد.. لبخندش بهم جون بخشید..لبخند پر مهری بهش زدم و نگاهمو ازش گرفتم و به شراره که از آشپزخونه اومده بود بیرون و داشت شربت تعارف میکرد نگاه کردم..قرمزیه شربت های آلبالو نظرمو جلب کرد..یه لیوانشو برداشتم و نصفشو یه نفس خوردم..لیوانو گذاشتم کنارم و به خاله خیره شدم..
شراره هم نشست کنار بابا..
خاله لیوان شربتشو گذاشت روی میز و گفت :
--امروزم مهبد اومده بود گفت که شب بریم خونه خاله اینا .. ماهم گفتیم چه خوب.. حداقل بعد از چند وقت میتونیم بازم همدیگه رو ببینیم..
نگاه من کرد و خندید ..من لبخند زدم..
بابا و عمو رشید مشغول حرف زدن بودن و خاله هم بعضی اقات باهاشون حرف میزد..
شراره بلند شد..لیوانا رو جمع کرد و برد توی آشپزخونه...
با برگشتن شراره خاله شروع کرد..
--خب.. آقا بهادر غرض از مزاحمت ما امرو اومدیم اینجا که یکمی در مورد این دو تا حرف بزنیم..
قلبم توی دهنم بود.. به بابا نگاه کردم...توی بهت بود..
بابا : کدوم دو تا ؟
عمو رشید : مگه غیر از این دو تا جوون کس دیگه ای هم دم بخت توی این جمع هست؟
بابا سریع گفت :
بابا : ماتینا داره ازدواج میکنه..
خاله و عمو رشید هر دو چرخیدن سمت من و بهم خیره شدن..
خاله زودتر به خودش اومد و رو به بابا کرد و گفت :
--معلومه چی داری میگی بهادر ؟
شراره جای بابا گفت :
--ماتینا امروز رفته بود لباس عروس بخره..آخرِ همین هفته عروسیشه..
خاله اینبار ترسناک به مهبد نگاه کرد..
عمو رشید گفت :
--ماتینا جان پدرت درست میگه..
-بله اما...
با این حرفم عمو رشید سریع از جاش بلند شد و گفت :
--خانم پاشو بریم..
خاله هم پشت سرش بلند شد..مهبد بلند شد و گفت :
--کجا بابا ؟ بشینید..
عمو رشید رفت طرف مهبد و گفت :
--بفهم پسر این دختر داره ازدواج میکنه..امروز تا گفتی ماتینا رو میخوای انگار دنیا رو بهم دادن.. بدون هیچ حرفی اومدم..خودت که شاهدی.. اما این دختر نامزد داره.. سریع برمیگردیم خونه.. خانم شما بریم..
رو کرد سمتِ بابا و گفت :
--شرمنده مزاحم شدیم..خدانگهدار..خوشبخت شی دخترم..
سریع با خاله رفتن بیرون و مهبد رو هم دنبال خودشون کشیدن.. تا رفتن و درو بستن اشکام ریختن روی گونه م.. توجهی به حرفای شراره و بابا نکردم..سریع رفتم توی اتاق و درو محکم کوبیدم بهم...خودمو انداختم روی تخت و اشکام بالشتمو خیس کردن..
نالیدم :
-مامان کجایی..؟ بیا و منو نجات بده..مـــامـــان...
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان