امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

برگی از خاطرات یک نوزاد!

#1
سلام!
بدون هر گونه مقدمه چینی باید بگم که اصولاً من نوزاد بدشانسی هستم. یه چیزی تو مایه های دالتون ها توی کارتون لوک خوش شانس. البته باید بگم که اونا در مقابل من برای خودشون یه پا لوک خوش شانسن.
شاید فکر کنید که من از اون دسته نوزادانی ام که چون دختر خاله ام مای بی بی چیک چیک خریده و من فقط ساده شو دارم احساس بدشانسی مفرط می کنم، ولی باید بگم که سابقه بدشانسی من به دوران جنینی و حتی قبل از اون برمی گرده.
اصلاً بذارید از اول شروع کنم: از ماجراهای جنینی و حلق آویز شدن توسط طناب دار( منظور بند ناف مشترک میان بنده و والده محترمه) که بگذریم، می رسیم به لحظه تاریخی تولد که با شور و شوق در حال گذراندن دوران نقاهت در داخل شکم والده محترمه بودیم که یهو بدون هیچ مقدمه چینی قبلی پا به عرصه وجود نهادیم!( فعل جمع که به کار بردم فقط به خاطر احترامه نه این که فکر کنید من دو قلو بودم!)
پا به عرصه وجود نهادن همانا و قطع شدن برق همانا. همین که به دنیا اومدم به علت خاموش شدن وسایل گرمازای برقی، اون هم توی اوج زمستون به شدت مثل بستنی قیفی یخ زدم. برای این که یخ تنم آب بشه و به قول غیر معروف اظهار وجودی بکنم، تصمیم گرفتم که بزنم زیر گریه. ( ولی مثل این که گریه زد زیر ما!) همین که دهن مبارکم رو باز کردم که یه اوه اوه حسابی سر بدم، جناب شخص شخیص پرستار به شدت با کف گرگی کوبید توی دهن مبارکم و تمام دندونای نداشته ام ریختن توی دهنم، جوری که حتی نمی شد با خاک انداز جمعشون کرد. بعداً فهمیدم که خانم پرستار می خواسته بزنه به پشتم که چون برق نبوده محکم کوبیده توی دهنم. خلاصه بعد از این که با هزار دنگ و فنگ از بیمارستان مرخص شدیم به خانه مادربزرگ رفتیم. این که می گم دنگ و فنگ، ماجراش اینه که رئیس بیمارستان می خواست از من به خاطر قدم شومی که داشتم شکایت کنه چون با به دنیا آمدن من، برق که قطع شده بود هیچ، موتور برق اضطراریشون هم خراب شده بود. برای همین بیشتر بیماراشون فلنگو بسته و رفته بودن اون دنیا. این که چه طوری از دستشون خلاص شدیم دیگه بماند.
به هر حال شب اول چون هیچ گونه شیری در کار نبود، بستگان محترمه لطف کردند و این قدر آب قند به خوردم دادند که احساس می کردم یه کله قند هستم و همه رو به شکل قند شکن می دیدم. تازه مگه بدشانسی من به همین جاها ختم می شد؟ نصف شب چون هوا به شدت ابری بود و توی جام حسابی سیل اومده بود بنای گریه کردن رو گذاشتم که از صدای گریه های من مادربزرگم بیدار شد. اون هم چه بیدار شدنی! چون فکر می کرد که من گرسنمه با چشمهای خواب آلود و در حالی که داشت خواب هفت پادشاه رو می دید قاشق قاشق آب قند رو توی صورت مبارکم خالی می کرد و صبح وقتی همه از خواب ناز بیدار شدن تا نوزاد خوشگل و خوش قدم رو نگاه کنن و صورت ماهشو ببوسن، چیزی جز یه توپ سیاه لرزان، که همانا یک کوه مورچه بودند که داشتند روی صورت بنده موج مکزیکی می رفتند، ندیدند. مورچه ها هم از این که صبحانه ای به این خوشمزگی گیرشان آمده بود در پوست خودشان نمی گنجیدند و کم مونده بود که مثل ذرت بو داده از خوشحالی بترکند.( مورچه بو داده رو تصور کنید!)
روز بعد به خانه خودمان نقل مکان کردیم چون مادرم فکر می کرد که من دیگه اونجا امنیت جانی ندارم. بعد خودش رفت تا یخ حوض رو بشکنه و لباس چرکای من رو توش بشوره. من هم که هی فرت و فرت اظهار وجود می کردم یهو گریه ام گرفت. همین که شروع کردم به گریه، مادرم به خواهرم که تنها دو سال قبل از من قدم مبارکش رو به این دنیا گذاشته بود گفت: این بچه رو ساکت کن! و آخرین چیزی که دیدم این بود که یه بالش گنده به طرف دهن مبارکم فرود اومد و بعد فریاد پیروزمندانه خواهرم در گوشم پیچید که می گفت: مامان ساکتش کردم! در حال حاضر هم در بیمارستان سوانح و خفگی(!) در حالت کما به سر می برم.
دیروز مادر و پدرم اومدن و گفتن که حاضرن اعضای بدن نوزاد سه روزه شونو اهدا کنن ولی دکتر گفت: مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه؟ راستی امروز پنجمین روز از تولدمه، دیروز از کما خارج شدم. تا چند دقیقه پیش هم داشتم خواب می دیدم که دارم روی پوشکم اسکیت سواری می کنم. در حال حاضر هم دارم به بخت بدم فکر می کنم که سه روز از عمرم بی خودی تلف شد!( این هم یه جور بد شانسیه دیگه!)
کــوه بـا نـخـسـتـیـن سـنـگ هـا آغـاز مـی شـود...
انـسـان بـا نـخـسـتـیـن درد...
مـن بـا نـخـسـتـیـن نـگـاه تـو آغـاز شـدم...
پاسخ
 سپاس شده توسط A love J ، ~SoLTaN~ ، .ali. ، pink devil ، love 2012 ، cute flower ، ململ جوجو ، deymon1 ، AmItiSe ، mohsenniceboy ، ps3000 ، سپیده1 ، سینا2000 ، mersede ، *setare* ، ♫♪M.J.X♪♫ ، ρяіηcεss~Αιοηε ، eagle2 ، elnaz-s ، هیوا1 ، ×ارسلان × ، شکوفه2 ، هما جون
آگهی
#2
وااااقعا قشنگ بود ایییول!Winkآخی ی ی ی ی چه قد نی نیه نازه!WinkSmileTongue
بدترین شکل دلتنگی اونه که کنار یکی باشی و بدونی هرگز بهش نخواهی رسید...
:Laie_23:
پاسخ
 سپاس شده توسط *setare*
#3
Smileچه با مزه
بعد از رفتنت ، جای خالیت در دلم مثل کفش های سیندرلا ، اندازه ی هیچ یک از مردم شهر نشد
حتی به زور !!!
پاسخ
 سپاس شده توسط *setare*
#4
وای دل ادم میسوزهcrying
cof cof
پاسخ
 سپاس شده توسط M.K.N ، *setare*
#5
اِه . آخرش رفتیم سرکار . من فکر کردم نی نی نازه مورچه ه خودتی میخواستم تیکه بندازم !
دیوار کعبه رو بشکن
ولی دل کسی رو نشکن
دیوار رو خلیل ساخت
ولی دل رو خدای خلیل
پاسخ
 سپاس شده توسط M.K.N ، *setare*
#6
سپاس فراوان
پاسخ
 سپاس شده توسط *setare*
آگهی
#7
عزیزمHeart
4xv[ هر وقت به یک مشکل بزرگ برخورد کردی نگو چه مشکل بزرگیدارم بگو مشکل من خدایی بزرگدارم Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط *setare*
#8
بچه سواد داشتهBig GrinBig Grin
لعنت بر این انسان ها که باید التماس کنی تا با اخم یه سپاس بدن مگه چیزی از شون کم می شه
حسوداااااااااااااااcryingcrying
پاسخ
 سپاس شده توسط *setare* ، آنیکا....... ، ثنا عشق................ ، سمرعشق مهند
#9
25r3025r3025r3025r3025r3025r3025r30
وسعت عشق پسرا اونقدر زیاده که دوست دوست دخترشونوهم دوست دارنExclamationExclamation
پاسخ
 سپاس شده توسط آنیکا.......
#10
خییییییییییییییییییییییییلی بااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااحاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا​اااااااااااااااااااااااااااااااااال بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووودUndecidedHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHuh
برگی از خاطرات یک نوزاد!  1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  زیبا ترین اسم برای نوزاد چیه؟؟؟
  تولد نوزاد 660 گرمی در قزوین (+ عکس)
Big Grin خاطرات امروز من = طنز و باحال
  (دفترچه خاطرات چهارم ابتداییم برادرم را يدا كردم !!!)
  خاطرات یک مداد (قابل توجه کسانی که مداداشنو گاز میگیرن)(به ترتیب هفته بخوانید)
  قاتل بی رحمی که نوزاد 10 روزه را برشته کرد (عکس)
  خاطرات یک خون آشام
  خاطرات روز های مدرسه
  خاطرات یه دکتر باحال...
  راهنمای خرید لباس نوزاد

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان