امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرگذشت واقعي".." بهترين دوست دنيا{داستان}

#1
Rainbow 
سرگذشت واقعي".." بهترين دوست دنيا




دخترکم آرام و راحت روی تختش خوابیده بود. کنارش دراز کشیدم و دست کوچکش را در دستانم فشردم. حرفهای «مهدیه» در ذهنم جولان می داد. همین نیم ساعت قبل با هم صحبت کرده بودیم. می گفت: « رفته بودم خونه خاله م. بیچاره دیگه از دست «یاسر» به ستوه اومده. هاج و واج مونده بود و نمی دونست باید چیکار کنه؟همش خودش رو فحش می داد و می گفت: لعنت به من با این پسر تربیت کردنم! کجای کارم ایراد داشت که پسرم، تنها پسرم که با بدبختی بزرگش کردم اینطوری از آب دراومد؟ بعد از فوت شوهر خدا بیامرزم ازدواج نکردم و یاسر رو مثل بچه گربه به دندون گرفتم و بزرگش کردم. خودت می دونی که زندگی برای یه زن تنها اونم با یه بچه کوچیک چقدر سخته؟ هر روز یاسر رو می بردم خونه مادرم و می رفتم سرکار و عصر که برمی گشتم می رفتم دنبالش. شوهر بیچاره م سرطان گرفت. دکترا نتونستن براش کاری بکنن. جوون مرگ شد بدبخت. من خودم تو یه اداره دولتی کار می کردم. بعد از فوت شوهرم برنگشتم خونه بابام. تو خونه خودمون که پر از خاطره بود موندم. خواستم مستقل باشم. چرخوندن زندگی برام سخت بود اما فقط به امید یاسر تحمل می کردم. قد کشیدنش رو می دیدم و ذوق می کردم. بچه با استعدادی بود. درسش رو خوند و رفت دانشگاه اما شد بلای جونم! دیگه نمی دونم از دستش چه خاکی تو سرم بریزم؟ شب و روز ندارم. مطمئنم که نفرین دخترایی که بیچاره شون کرده زندگی مون رو نابود می کنه. «شیما»ی بیچاره رو هم دو سه روز قبل طلاق داد. بچه هفت ماهه رو هم داد به شیما اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! با نیش باز اومد خونه و گفت مامان برام یه لیوان چای بیار! محلش نذاشتم. گفتم نفرینت می کنم یاسر. شیرم رو حلالت نمی کنم. با خنده گفت خب مامان جون با هم تفاهم نداشتیم! تازه خوشحال بود از اینکه شیما قبل از ازدواج اونقدر عاشقش شده که بی مهریه به عقدش در اومده!» مهدیه در حالیکه صدایش بغض آلود بود ادامه داد: « می دونی، دلم برای خاله م خیلی می سوزه. همین طور برای دخترایی که قراره بعد از این آقا یاسر بدبخت شون کنه و با یه بچه طلاقشون بده و بفرسته خونه پدرشون! این مرد روانیه، مشکل داره. آخه آدم هم انقدر حیوون، انقدر هرزه؟!» حرفهای مهدیه ذهنم را مشغول کرده بود. تصویر چهره شیما مدام جلوی چشمانم بود. به چهره معصوم دخترکم خیره شدم و در دل خدا را شکر کردم که در آن زندگی نماندم. زندگی یک زن مطلقه آن هم با دختر بچه ای کوچک خیلی دشوار است اما سختی اش هرچقدر هم زیاد باشد به زندگی با یک مرد به قول مهدیه «هرزه» می ارزد!
                                ***********************


زندگی اولم شش ماه بیشتر دوام نیاورد. شوهرم پسر یکی از دوستان نزدیک پدرم بود و ازدواج مان به اصرار پدرهایمان انجام شد. من تازه از دانشگاه فارغ التحصیل و در شرکتی مشغول به کار شده بودم. از اول هم راضی به ازدواج با کسی که پدر برایم درنظر گرفته بود نبودم اما مگر پدر دست بردار بود؟ مدام از خوبی های پسر دوستش تعریف می کرد و می گفت: « به بخت خودت لگد نزن. دیگه کسی بهتر از این پسر رو پیدا نمی کنی!» با نارضایتی سر سفره عقد نشستم و وقتی چهره درهم و اخم آلود نامزدم را دیدم یک حسی ته دلم نهیب زد که او هم از روی اجبار راضی به ازدواج با من شده! زندگی مشترکمان را با اخم و اوقات تلخی آغاز کردیم. هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. جز سلام و احوالپرسی حرف دیگری بین مان رد و بدل نمی شد. همسرم دیر وقت به خانه می آمد. از رفتارش پیدا بود که دوستم ندارد. خب من هم همین حس را به او داشتم. من هم نمی توانستم مهر او را در دلم بپذیرم. بالاخره از هم جدا شدیم. شوهرم یک شب اعتراف کرد که به اجبار پدرش مجبور به ازدواج با من شده و از ترس اینکه پدرش او را از ارث محروم نکند پای سفره عقد نشسته. گفت دیگر نمی تواند این زندگی سرد و بی روح را تحمل کند و به این ترتیب بود که ما از هم جدا شدیم. تلاش های اطرافیان برای پیوند دوباره ما بی فایده بود. پدر که خودش را در ازدواج ناموفق من مقصر می دانست مدام خودش را سرزنش می کرد و رابطه اش را با دوست چند ساله اش قطع کرد. جدایی من از نظر پدر فاجعه بزرگی بود. پدر نتوانست  این به قول خودش مصیبت را تحمل کند و آنقدر شب و روز غصه خورد که یک شب در راه بازگشت به خانه پشت فرمان قلبش گرفت و ما را برای همیشه تنها گذاشت. تا مدتها افسرده بودم. مثل آدم آهنی هر روز می رفتم سرکار و به خانه باز می گشتم. دیگر امیدم را به زندگی از دست داده بودم که با یاسر آشنا شدم. او دوست و همکار برادرم بود. در یکی از میهمانی های دوستانه آنها که من هم شرکت کرده بودم همدیگر را دیدیم و با هم چند ساعتی از هر دری حرف زدیم. او برایم گفت که از همسرش- مهدیه- بعد از پنج سال زندگی مشترک و با وجود داشتن پسری یک سال و نیمه جدا شده و حضانت فرزندش را هم به مهدیه سپرده است. یاسر مرد خوش قیافه و جذابی بود و وقتی شنیدم بعد از اولین دیدار مرا از برادرم خواستگاری کرده، قند در دلم آب شد. تصور زندگی با او برام شیرین و رویایی بود. یکی، دو جلسه با یاسر صحبت کردم. می خواستم علت جدایی اش را بدانم. او با چرب زبانی گفت: « چشمت به خودت نره که چقدر مهربون و خانمی. هیچ وقت خودت رو با مهدیه مقایسه نکن. اون زن زندگی نبود. لیاقتش همین بود که ازش جدا بشم. من از اول هم علاقه ای به مهدیه که زن خودخواه و مغروری بود نداشتم و فقط به خاطر اصرارهای مادر و خاله م باهاش ازدواج کردم. دوست نداشتم زود بچه دار بشیم اما مهدیه باردار شد. هر چی ازش خواستم بچه رو از بین ببره به حرفم گوش نکرد. من به این زودی بچه نمی خواستم اما اون می خواست بچه دار بشه تا منو به زندگی با خودش پایبند کنه! البته من بچه مو دوست دارم و ازش حمایت می کنم. بالاخره هر چی باشه اون پسر منه و خون من تو رگ هاش جریان داره. ازدواج من و مهدیه از همون اول اشتباه بود. من نباید تسلیم خواست مادر و خاله م می شدم!» حرف های یاسر را درک می کردم. من هم ازدواج ناموفقی را پشت سر گذاشته بودم و می توانستم به خوبی درک کنم که زندگی و ازدواج عاری از عشق می توانست تا چه حد دردآور و عذاب دهنده باشد. من و یاسر دو ماه بعد از آشنایی مان با هم ازدواج و زندگی مشترکمان را شروع کردیم.


اولین باری که مهدیه را دیدم، احساس کردم آن قدر از دستم عصبانی است که می خواهد مرا بکشد. آن روز عصر به همراه یاسر به خانه مادرش رفتیم. از ماشین که پیاده شدیم یاسر با دیدن زن جوانی که پسرکی در بغل داشت و از در خانه مادرش بیرون آمد، اخم هایش را درهم کشید. حدس زدم که آن زن مهدیه باشد. می دانستم با وجود جدایی اش از یاسر رابطه اش را با مادر یاسر- خاله اش- قطع نکرده و به خانه او رفت و آمد می کند. مادر یاسر هم که از حرف ها و حرکاتش معلوم بود مهدیه را تا چه حد دوست دارد بارها نزد من با طعنه و کنایه از خوبیهای مهدیه تعریف کرده بود. در چنین مواقعی بود که یاسر چشم غره ای به مادرش می رفت و می گفت: « بس کن دیگه. چرا همش از اون زن تعریف می کنی؟ چند بار بگم نمی خوام حتی اسمش رو بشنوم!» من تا به حال مهدیه را ندیده بودم. آن روز عصر وقتی جلوی در خانه مادر یاسر رسیدیم او را دیدیم که داشت با پسرش از آنجا می رفت. یاسر با عصبانیت خطاب به مهدیه گفت: « باز که سر و کله ات این طرفا پیدا شد! از جون ما چی می خوای؟ چرا دست از سرمون برنمی داری؟ چرا پاتو از این خونه نمی بری؟!» مهدیه طوری نگاهم می کرد که انگار به خونم تشنه است! هر گز حالت تنفر و انزجار محض را که در چهره اش نقش بسته بود، فراموش خواهم کرد. با رنگ و رویی پریده، خشمگین و غضبناک روبروی یاسر ایستاد و گفت: « منو نمی تونی از دیدن خاله م محروم کنی! او ن پیر زن بیچاره از دست تو وکارات دلش خونه. میام پیشش تا باهاش درددل کنم. اون بهتر از هر کسی می فهمه که من چه خنجری از نامردی پسرش تو قلبم دارم!» و سپس با ناراحتی و خشم به من زل زد و گفت: « دلم برات می سوزه. تو هم فریب  دروغها و زبون چرب یاسر رو خوردی و به عقدش دراومدی. نمی دونم درباره من چی بهت گفته اما بد نیست بدونی اونقدر ادای عاشق ها رو دراورد که راضی شدم باهاش ازدواج کنم. بعد هم که بهم نارو زد. با دخترای زیادی رابطه داشت. فکر می کردم بچه می تونه به زندگی دلگرمش کنه اما نشد. یاسر بی معرفت تر از این حرفاست. دیگه نمی تونستم با مردی زندگی کنم که هر روز و هر لحظه بهم خیانت می کرد. بچه م یک سال و نیمه بود که ازش جدا شدم. نمی خواستم سایه یه پدر نامرد بالای سرش باشه. دلم برای تو می سوزه خانم، چون از من جوون تر و خوشگل تری یاسر راه افتاده دنبالت. حتما کلی هم برات فیلم بازی کرده اما بد نیست بدونی مرد رویاهات که عاشق پیشه و رمانتیک جلو می کنه یه دورغگو بیشتر نیست! یه مدت بعد که دلشو بزنی رهات می کنه و میره سراغ یکی جوون تر و زیباتر!» با شنیدن حرفهای مهدیه ماتم برد. نمی توانستم حرف هایش را باور کنم. صدای یاسر را می شنیدم که چند ناسزا نثار مهدیه کرد. مهدیه هم در حالیکه  نگاه نفرت انگیزش را به یاسر دوخته بود از ما دور شد. آن روز بی آنکه به خانه مادر یاسر برویم به سمت خانه مان راه افتادیم. سردرد بدی گرفته بودم و به حرفهای مهدیه فکر می کردم. چند قرص مسکن خوردم و وقتی بهتر شدم به یاسر گفتم: « مهدیه چی می گفت یاسر؟ جریان زن ها و دخترایی که باهاشون ارتباط داشتی چیه؟ چرا با وجود اینکه از مهدیه جدا شدی اما مادرت هنوز هم که هنوز سنگ مهدیه رو به سینه ش می زنه و اونو به خونه ش راه می ده؟!» یاسر نگاهم کرد و گفت: « برخورد تند و زننده مهدیه رو که دیدی ترس برت داشت؟ حتما با خودت می گی نکنه یاسر اونقدر نامرد باشه که همون بلایی که سر مهدیه اورده بخواد سر من هم بیاره! اصلا منصفانه نیست که بخوای اینطور فکر کنی عزیزم. فکر می کنی مهدیه با دیدن تو که رقیب عشقیش هستی چی باید بگه؟ اون عاشق من بود اما من دوستش نداشتم. حتم دارم دیدن من و تو کنار هم اونم با حالتی عاشقانه و صمیمانه براش زجر اورده بوده و واسه همینم اون چرندیات رو به زبون اورد. در مورد مادرم هم می گی من چی کار کنم؟ مگه اختیار خونه ش با منه؟ مادرم مهدیه رو دوست داره!» و سپس دستش را روی دستانم گذاشت و گفت: « دلم می خواد بدونی که من عاشق توام و تا دنیا دنیاست می خوام با تو زندگی کنم و کنارت باشم!» و بعد با آنچنان حالت عاشقانه ای نگاهش را به نگاهم دوخت که دوباره مقاومتم در هم شکسته شد و آرام گرفتم. یاسر همیشه می توانست با زبان چرب و نرمش مرا خام کند. روزهای شیرین زندگی مان می گذشت و من تصور می کردم همه حقایق زندگی یاسر را می دانم. تازه عشق واقعی ام را در رندگی پیدا کرده بودم و از لحظه لحظه زندگی ام با یاسر لذت می بردم در حالی که پس از جدایی از همسر سابقم هرگز تصور نمی کردم شانس درخانه ام را بزند و عشق را برایم به ارمغان بیاورد. باردار که شدم دلهره های عجیبی به سراغم آمد. با خودم می گفتم آیا ممکن است یاسر مثل زمانی که از بارداری مهدیه با خبر شده بود، بعد از شنیدن خبر بچه دار شدنمان، ناراحت شود و از من بخواهد که بچه را از بین ببرم؟! با اضطراب و دلهره، به یاسر خبر دادم که قرار است پدر شود و او بر خلاف تصورم خوشحال شد و بعد از اینکه دقایقی مثل بچه ها از شادی بالا و پائین پرید، سرش را روی شکم گذاشت و شروع به صحبت کردن با بچه مان کرد! حالا دیگر خیالم آسوده و راحت بود. یاسر واقعا عاشقم بود. دیگر روی ابرها پرواز می کردم و حرفهای آن روز مهدیه از خاطرم پاک شد. دیگر از بی محلی های مادر یاسر هم نارحت نمی شدم. مهم این بود که من و یاسر با هم خوشبخت بودیم و به زودی فرزندمان به دنیا می آمد. دخترمان که متولد شد خوشبختی من تکمیل شد. زندگی مان در نظرم آنقدر شیرین و رویای یبود که دلم نمی خواست هیچ چیزی آن را بهم بریزد. بی حوصلگی و کلافه گی یاسر را به حساب گریه های بچه و اینکه نمی گذاشت او شبها بخوابد می گذاشتم. دیرآمدن هایش و به هر بهانه ازخانه جیم زدن هایش را به حساب این می گذاشتم که با بچه دار شدنمان باید کار و تلاشش را بیشتر کند. دلم نمی خواست هیچ فکرمنفی به ذهنم راه بیابد. بچه داری سخت بود و از طرفی بی توجهی های یاسر حسابی خسته اولین باری که مهدیه را دیدم، احساس کردم آن قدر از دستم عصبانی است که می خواهد مرا بکشد. آن روز عصر به همراه یاسر به خانه مادرش رفتیم. از ماشین که پیاده شدیم یاسر با دیدن زن جوانی که پسرکی در بغل داشت و از در خانه مادرش بیرون آمد، اخم هایش را درهم کشید. حدس زدم که آن زن مهدیه باشد. می دانستم با وجود جدایی اش از یاسر رابطه اش را با مادر یاسر- خاله اش- قطع نکرده و به خانه او رفت و آمد می کند. مادر یاسر هم که از حرف ها و حرکاتش معلوم بود مهدیه را تا چه حد دوست دارد بارها نزد من با طعنه و کنایه از خوبیهای مهدیه تعریف کرده بود. در چنین مواقعی بود که یاسر چشم غره ای به مادرش می رفت و می گفت: « بس کن دیگه. چرا همش از اون زن تعریف می کنی؟ چند بار بگم نمی خوام حتی اسمش رو بشنوم!» من تا به حال مهدیه را ندیده بودم. آن روز عصر وقتی جلوی در خانه مادر یاسر رسیدیم او را دیدیم که داشت با پسرش از آنجا می رفت. یاسر با عصبانیت خطاب به مهدیه گفت: « باز که سر و کله ات این طرفا پیدا شد! از جون ما چی می خوای؟ چرا دست از سرمون برنمی داری؟ چرا پاتو از این خونه نمی بری؟!» مهدیه طوری نگاهم می کرد که انگار به خونم تشنه است! هر گز حالت تنفر و انزجار محض را که در چهره اش نقش بسته بود، فراموش خواهم کرد. با رنگ و رویی پریده، خشمگین و غضبناک روبروی یاسر ایستاد و گفت: « منو نمی تونی از دیدن خاله م محروم کنی! او ن پیر زن بیچاره از دست تو وکارات دلش خونه. میام پیشش تا باهاش درددل کنم. اون بهتر از هر کسی می فهمه که من چه خنجری از نامردی پسرش تو قلبم دارم!» و سپس با ناراحتی و خشم به من زل زد و گفت: « دلم برات می سوزه. تو هم فریب  دروغها و زبون چرب یاسر رو خوردی و به عقدش دراومدی. نمی دونم درباره من چی بهت گفته اما بد نیست بدونی اونقدر ادای عاشق ها رو دراورد که راضی شدم باهاش ازدواج کنم. بعد هم که بهم نارو زد. با دخترای زیادی رابطه داشت. فکر می کردم بچه می تونه به زندگی دلگرمش کنه اما نشد. یاسر بی معرفت تر از این حرفاست. دیگه نمی تونستم با مردی زندگی کنم که هر روز و هر لحظه بهم خیانت می کرد. بچه م یک سال و نیمه بود که ازش جدا شدم. نمی خواستم سایه یه پدر نامرد بالای سرش باشه. دلم برای تو می سوزه خانم، چون از من جوون تر و خوشگل تری یاسر راه افتاده دنبالت. حتما کلی هم برات فیلم بازی کرده اما بد نیست بدونی مرد رویاهات که عاشق پیشه و رمانتیک جلو می کنه یه دورغگو بیشتر نیست! یه مدت بعد که دلشو بزنی رهات می کنه و میره سراغ یکی جوون تر و زیباتر!» با شنیدن حرفهای مهدیه ماتم برد. نمی توانستم حرف هایش را باور کنم. صدای یاسر را می شنیدم که چند ناسزا نثار مهدیه کرد. مهدیه هم در حالیکه  نگاه نفرت انگیزش را به یاسر دوخته بود از ما دور شد. آن روز بی آنکه به خانه مادر یاسر برویم به سمت خانه مان راه افتادیم. سردرد بدی گرفته بودم و به حرفهای مهدیه فکر می کردم. چند قرص مسکن خوردم و وقتی بهتر شدم به یاسر گفتم: « مهدیه چی می گفت یاسر؟ جریان زن ها و دخترایی که باهاشون ارتباط داشتی چیه؟ چرا با وجود اینکه از مهدیه جدا شدی اما مادرت هنوز هم که هنوز سنگ مهدیه رو به سینه ش می زنه و اونو به خونه ش راه می ده؟!» یاسر نگاهم کرد و گفت: « برخورد تند و زننده مهدیه رو که دیدی ترس برت داشت؟ حتما با خودت می گی نکنه یاسر اونقدر نامرد باشه که همون بلایی که سر مهدیه اورده بخواد سر من هم بیاره! اصلا منصفانه نیست که بخوای اینطور فکر کنی عزیزم. فکر می کنی مهدیه با دیدن تو که رقیب عشقیش هستی چی باید بگه؟ اون عاشق من بود اما من دوستش نداشتم. حتم دارم دیدن من و تو کنار هم اونم با حالتی عاشقانه و صمیمانه براش زجر اورده بوده و واسه همینم اون چرندیات رو به زبون اورد. در مورد مادرم هم می گی من چی کار کنم؟ مگه اختیار خونه ش با منه؟ مادرم مهدیه رو دوست داره!» و سپس دستش را روی دستانم گذاشت و گفت: « دلم می خواد بدونی که من عاشق توام و تا دنیا دنیاست می خوام با تو زندگی کنم و کنارت باشم!» و بعد با آنچنان حالت عاشقانه ای نگاهش را به نگاهم دوخت که دوباره مقاومتم در هم شکسته شد و آرام گرفتم. یاسر همیشه می توانست با زبان چرب و نرمش مرا خام کند. روزهای شیرین زندگی مان می گذشت و من تصور می کردم همه حقایق زندگی یاسر را می دانم. تازه عشق واقعی ام را در رندگی پیدا کرده بودم و از لحظه لحظه زندگی ام با یاسر لذت می بردم در حالی که پس از جدایی از همسر سابقم هرگز تصور نمی کردم شانس درخانه ام را بزند و عشق را برایم به ارمغان بیاورد. باردار که شدم دلهره های عجیبی به سراغم آمد. با خودم می گفتم آیا ممکن است یاسر مثل زمانی که از بارداری مهدیه با خبر شده بود، بعد از شنیدن خبر بچه دار شدنمان، ناراحت شود و از من بخواهد که بچه را از بین ببرم؟! با اضطراب و دلهره، به یاسر خبر دادم که قرار است پدر شود و او بر خلاف تصورم خوشحال شد و بعد از اینکه دقایقی مثل بچه ها از شادی بالا و پائین پرید، سرش را روی شکم گذاشت و شروع به صحبت کردن با بچه مان کرد! حالا دیگر خیالم آسوده و راحت بود. یاسر واقعا عاشقم بود. دیگر روی ابرها پرواز می کردم و حرفهای آن روز مهدیه از خاطرم پاک شد. دیگر از بی محلی های مادر یاسر هم نارحت نمی شدم. مهم این بود که من و یاسر با هم خوشبخت بودیم و به زودی فرزندمان به دنیا می آمد. دخترمان که متولد شد خوشبختی من تکمیل شد. زندگی مان در نظرم آنقدر شیرین و رویای یبود که دلم نمی خواست هیچ چیزی آن را بهم بریزد. بی حوصلگی و کلافه گی یاسر را به حساب گریه های بچه و اینکه نمی گذاشت او شبها بخوابد می گذاشتم. دیرآمدن هایش و به هر بهانه ازخانه جیم زدن هایش را به حساب این می گذاشتم که با بچه دار شدنمان باید کار و تلاشش را بیشتر کند. دلم نمی خواست هیچ فکرمنفی به ذهنم راه بیابد. بچه داری سخت بود و از طرفی بی توجهی های یاسر حسابی خسته ام می کرد. چند ماهی از متولد شدن دخترم می گذشت و من به خانه مادر یاسر رفته بودم که مهدیه و پسرش اتفاقی به آنجا آمدند. کفرم درآمده بود. این بار در حالت نگاه من خشم و عصبانیت موج می زد ولی مهدیه آرام آرم بود. بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی با خاله ش به سمت من آمد و نوزدام را بوسید و قدم نورسیده ام را تبریک گفت. دست و پایم را گم کرده بودم. مهدیه انگار با زندگی اش کنارآمده بود و چهره اش مثل بار اول که دیدمش افسرده و غمگین نبود. از جایم بلند و آماده رفتن شدم اما مهدیه با لبخند گفت: « من که لولو خرخره نیستم. بمون تا چند ساعتی دور هم باشیم!» نمی دانم چرا، افسردگی که به سراغم آمده بود؟ بی محلی های یاسر؟ نمی دانم چرا؟ اما به هر دلیلی که بود ماندم و همان روز بود که سرنوشت دوستی من و مهدیه رقم خورد. او آرام و با طمانینه حرف می زد و سعی می کرد تجربیاتش در بچه داری را به من هم بیاموزد. آن روز ما ساعت ها با هم از همه چیز به جز یاسر حرف زدیم و وقتی من آماده رفتن شدم مهدیه صورتم را بوسیدم و گفت: « من از تو دلخور نیستم عزیزم. مطمئن باش نفرین من پشت سر زندگی ت نیست. از صمیم قلب دعا می کنم خوشبخت باشی و بچه ت زیر سایه پدر بزرگ بشه!» آن روز وقتی به خانه برگشتم احساس سبکی می کردم. داشتم با خودم فکر می کردم که مهدیه چه روح بزرگی دارد! مهدیه زن خونگرم و مهربانی بود. آشنایی با او و زوایای شخصیتی اش  برایم جالب بود. بعد از آن، من و مهدیه چند باری تلفنی حرف زدیم و طولی نکشید که تبدیل به دو دوست شدیم. حالا دیگر برای دیدنش به خانه مادر یاسر می رفتم. مهدیه و پسرک شیرین زبانش در خانه پدری و با مادرش زندگی می کردند و مهدیه با وجود اینکه از نظر مالی مشکلی نداشت سر کار می رفت. او مرا که به درخواست یاسر بعد از متولد شدن فرزندمان از کارم استعفا داده بودم سرزنش می کرد و می گفت: « زن باید دستش تو جیب خودش بره. کاش بشه دوباره برگردی سرکارت!» هر چه بیشتر می گذشت از مهدیه بیشتر خوشم می آمد و نمی توانستم بفهمم که یاسر چرا او را طلاق داده و از او متنفر است؟!


وقتی یاسر از رابطه من و مهدیه با خبر شد قشقرق به پا کرد. با فریاد می گفت: « مار از پونه بدش میاد دم لونه ش سبز می شه! این همه آدم برای دوستی و رفاقت، انگ رفتی سراغ کسی که من ازش متنفرم؟! دیگه حق نداری با اون عفریته در ارتباط باشی!» از نظر من اما مهدیه عفریته نبود. او زن با محبتی بود و از هیچ کمکی در حق من فرو گذار نمی کرد. من و مهدیه بدون آنکه یاسر با خبر شود رابطه مان را ادامه دادیم. روزها پشت سرهم می گذشتند و رفتار یاسر روزبه روز سردتر می شد. دیگر به من و دخترمان توجه نمی کرد. از ابراز  عشق هایش خبری نبود. شب ها تا دیر وقت بیرون بود و وقتی به خانه می آمد از همه چیز ایراد می گرفت. وقتی این چیزها را برای مهدیه تعریف می کردم خنده تلخی می کرد و می گفت: « دست روی دلم نذار که خونه. یاسر فقط چند ماه اول با من خوب بود. بعدش دیگه بدرفتاری هاش شروع شد. اون یه مرد خودخواه و خوش گذرونه. اوایل خیلی شاکی بودم ازش که منو با یه بچه طلاق داد اما حالا  که فکر می کنم می بینم یه تشکر هم بهش بدهکارم. یاسر مرد زندگی نبود که!» به اصرار مهدیه و با وجود مخالفت های یاسر توانستم کاری متناسب با رشته تحصیلی ام پیدا کنم. من و مهدیه بچه هایمان را هر روز به یک مهدکودک می بردیم و مراقب بودیم که یاسر از رفاقت مان بوی نبرد.
همان روزها بود که با دختر جوان و زیبایی در کلاس ورزش آشنا شدم. «شیما» دختر خوب و سرو زبان داری بود و مدتی بعد از آشنایی مان به خانه مان رفت و آمد پیدا کرد. من که از طرف یاسر مورد بی مهری قرار گرفته بودم و به شدت احساس تنهایی می کردم، می خواستم با پر کردن اوقات بیکاری ام با کلاس ها و دوستان مختلفم خلا زندگی ام را پر کنم. شیما هم جز دوستانی بود که اوقات فراغتم را با او می گذراندم. رفتار یاسر روزبه روز بدتر و غیرقابل تحمل تر می شد. او بی هیچ شرمی جلوی من با دوست دخترهایش تلفنی حرف می زد و با آنها قرار می گذاشت. تا اعتراض می کردم دعوا و مرافعه راه می اندخت و مرا به باد کتک می گرفت و از خانه بیرون می رفت. تحمل آن وضع دیگر برایم دشوار بود. یک شب یاسر مچم را در حالیکه بدون اجازه موبایلش را برداشته و داشتم پیام هایش را چک می کردم، گرفت. قیامت به پا کرد و با عصبانتی دخترمان را که گریه می کرد روی دست بلند و به سمت اتاقش پرت کرد. یک آن که نفس دخترکم رفت با خودم گفتم مرده اما یاسر بی تفاوت کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. من آن شب تا صبح اشک ریختم. فرای آن شب که یک روز تعطیل هم بود شیما به دیدنم آمد. او حرف هایم را که شنید با لحنی خونسرد گفت: « ازش طلاق بگیر. من اگه جای تو بودم این کارو می کردم!» اما من نمی توانستم، حتی نمی توانستم به طلاق فکر کنم. من هنوز دیوانه وار یاسر را دوست داشتم. بعد از دعوای آن شب یاسر با کلی التماس  و به غلط کردن افتادن های من حاضر شد بعد از سه شبانه روز به خانه بیاید. من مثل پروانه دورش می چرخیدم و مدام از او بابت کارم عذرخواهی می کردم تا مرا ببخشد. تلاش می کردم تا او را به زندگی امیدوار کنم و چقدر احمق بودم که مثل کبک سرم رازیر برف کرده بودم و از آنچه اطرافم می گذشت خبر نداشتم. یک روز وقتی داشتم با مهدیه دردرل می کردم و از بی مهری های یاسر می گفتم، با دقت به حرف هایم گوش کرد و گفت: « برات جای سوال نداشته تا حالا که یاسر از همه دوستات ایراد می گیره و دلش نمی خواد تو با هیچ کدومشون رفت و آمد داشته باشی چرا نسبت به شیما اعتراض نمی کنه؟!» به حرفهای مهدیه که خوب فکر کردم دیدم حق با اوست. گفتم: « ذهنم رو مشغول کردی مهدیه. رفتار یاسر با شیما خیلی دوستانه و صمیمانه ست. هر وقت شیما میاد خونه مون گل از گل یاسر می شکفه و از خونه بیرون نمی ره و غر هم نمی زنه! شیما رو که دیدی، خیلی شیک پوش و خوش قیافه ست. پد رو مادرش از هم جدا شدن و هر کدوم یه گوشه دنیا زندگی می کنن. پدر شیما هر ماه کلی پول براش از خارج می فرسته. شیما با وجود سن کم وضع مالی خوبی داره. یه بار هم که عقد کرده و تو همون دوران عقد از نامزدش جدا شده که دلیلش رو هیچ وقت به من نگفت. پول اصلا براش اهمیت نداره و هر بار هم که میاد خونه مون برای دخترم یه کادوی گرون قیمت می خره!» سکوت مهدیه  را که دیدم با دنیایی از شک و تردید پرسیدم: «فکر می کنی کاسه ای زیر نیم کاسه باشه؟» مهدیه خنده تلخی کرد و گفت:  «چرا که نه؟ یادت رفته یاسر چه بلایی سر من اورد؟!» ذهنم حسابی بهم ریخته بود. همان شب سر شیما دعوای سختی بین من و یاسر در گرفت و او باز هم با عصبانیت از خانه بیرون رفت. ده روز از یاسر بی خبر بودم. موبایلش خاموش بود و کارهای مغازه اش را به شاگردش سپرده بود. شیما هم درست از شبی که یاسر رفت، غیبش زد. لازم نبود کارآگاه باشم تا بتوانم حقیقت را بفهمم! یاسر همان کاری را با من کرد که چند سال قبل با مهدیه بیچاره کرده بود. همه عشق و علاقه ام نسبت به یاسر دود شد و به هوا رفت و خشم و انزجار جای آن را گرفت. روزهای بدی را پشت سر می گذاشتم و در تمام آن لحظات سخت، مهدیه مرا دلداری می داد. زنی که می بایست با خرد و تحقیر شدنم، به من پوزخند می زد و در دل خوشحال می شد، حالا بهترین پشتیبان و حامی من شده بود و تنهایم نمی گذاشت. چه روزها که سر بر شانه هایش گذاشتم و های های گریستم و او در حالیکه دلش از یاسر خون بود دلداری ام می داد  و می گفت: « یاسر لیاقت عشق پاک تو رو نداشت. برای چی غصه می خوری؟» مهدیه بهتر از هر کس دیگری می توانست درکم کند. او درد مرا تجربه کرده بود. دیگر حاضر نبودم نام یاسر را به عنوان شوهر و پدر فرزندم یدک بکشم. یاسر و شیما در مسافرت بودند و خوش می گذراندند که من به دادگاه رفتم و تقاضای طلاق دادم و وسایلم را جمع کردم و همراه فرزندم به خانه برادرم رفتم. یاسر از خدا خواسته به جدایی راضی بود و طلاق مان به سرعت و به راحتی انجام شد. او سرپرستی دخترمان را هم به من واگذار کرد و مهریه اندکم را هم داد. یاسر آنقدر غرق در خوشگذرانی  با شیما بود که فقط می خواست هرچه زودتر از شر من خلاص شود تا بتواند با چرب زبانی هایش، شیما را خام کند. من و مهدیه حتم داشتیم که شیما هم سرنوشتی چون ما دارد و قربانی هوی و هوس یاسر خواهد شد.
حالا سه سال از جدایی من و یاسر می گذرد. امروز مهدیه برایم گفت که یاسر شیما را هم طلاق داده و سرپرستی نوزاد هفت ماهه شان را به او سپرده. دلم برای شیما می سوزد. تمام خشم و عصبانیتی که نسبت به شیما در خود احساس می کردم جای خود را به ترحم و دلسوزی داده است. روزهای خوشی او هم خیلی زود به پایان رسید و برای یاسر کهنه شد. یاسر آنقدر تنوع طلب و اسیر هوس است که نمی تواند بیش از چند سال هیچ زنی را برای خود نگه دارد. دلم برای شیما می سوزد. می دانم شرایط بدی را می گذراند. او مثل من آغوشی باز برای گریستن ندارد. من مهدیه را داشتم اما او چه کسی را دارد؟ من یک تشکر به یاسر بدهکارم؛ او بهترین دوست دنیا را به من هدیه داد...
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان