[sub]رُمــــــــآن می گُل :|
این رمـآن دو تـآ جلد دارهـ این جلد یکشه !
( تمومـ شُد )
××
پُست اول
وقتی در تاکسی و باز کرد و ازش پیاده شد صدای جیغ جیغ 2 تا دختر که ظاهرا پشت شمشادها داشتن دعوا میکرد توجهش رو جلب کرد...نگاهی به نگهبانی انداخت و از اینکه مش قاسم با این سر و صدا بیرون نیومده تعجب کرد سریع به سمت چمدونش که راننده اون و بیرون گذاشته بود رفت.پول ماشین و حساب کرد و به راننده که تلاش میکرد بفهمه چه خبر گفت که میتونه بره!
چمدون و برداشت و به سمت نگهبانی رفت...وقتی رسید تو پیاده رو دیگه میتونست اون 2 تا رو ببینه که یکیشون به زور قصد داشت اون یکی و با خودش ببره....به در نگهبانی زد...اما کسی نبود..در هم قفل بود..چمدون رو گذاشت کنار در و به سمت اون 2 تا رفت!
دختری رو که تلاش میکرد اون یکی و با خودش ببره پرت کرد اونور...هر دو شوک زده بهش نگاه کردن!
اما دختر کوچکتر که حسابی ترسیده بود پرید تو بغلش و گفت:آقا تورو خدا..توروخدا...نذارید من و ببره!اقا تورو خدا!
شهروز در حالی که نا خواسته دختر و تو بازوهاش گرفته بود رو به دختر بزرگتر گفت:چیکارش داری؟برای چی جلو در خونه من اومدی؟
ترگل که از دیدن شهروز جا خورده بود شالش و رو سرش کشید و گفت:برگشتی؟
با اخم همیشگیش و صدای سرد و بی روحش گفت:ازت پرسیدم چیکار داریش؟چرا جلو در خونه من جیغ و داد راه انداختید؟
در حالی که دست دختری که تو بغلش بود و گرفت رو به ترگل گفت:پاشید بریم تو خونه!اینجا درست نیست!
دختر کوچکتر کمی ترسید...اما یه حس درونی بهش میگفت پیش این مرد غریبه امنیتت بشتر هست تا پیش خواهرت!
وقتی به نگهبانی رسیدن مش قاسم اومده بود..اومد بیرون و با شهروز سلام و احوالپرسی کرد!
-مش قاسم چمون من و بیار!
-چشم آقا
شهروز دست دختر و رها کرده بود اما اون هم قدم باهاش راه میرفت..انگار میترسید ازش عقب بیافته و خواهرش ببرتش.
با اسانسور شیشه ای بالا رفتن تا آخرین طبقه....مش قاسم چمدون و گذاشت پشت در و گفت:امری نیست آقا؟
-نه مش قاسم دستت درد نکنه!
کارت و گذاشت تو در و در با صدای بوق و سبز شدن چراغ روی دستگیره باز شد!
ایستاد کنار در رو به اون دو تا گفت:برید تو!
ترگل که انگار 100 ساله داره اونجا زندگی میکنه رفت تو شالش و پرت کرد رو یکی از مبلها و در حالی که دکمه مانتوش و باز میکرد گفت:فکر نمیکردم دیگه تو این قصر پا بزارم!
شهروز دست اون یکی دختر و گرفت و کشید تو خونه و در و بست.
رفت سمت یخچال و در حالی که مخاطبش ترگل بود گفت:بار آخرته, خیالت راحت!این خواهرته؟
ترگل نشست رو یکی از صندلیهای بار کنار اپن و گفت:خوب یادته!!آره میگل!
شهروز 2 تا لیوان گذاشت رو اپن و به میگل که هنوز دم در ایستاده بود و با وحشت نگاهشون میکرد رو کرد و گفت:بشین!
و به کاناپه بزرگ صدری رنگ مخملی نزدیک به می گل اشاره کرد!
چنان تحکمی تو صداش بود که می گل بدون هیچ اعتراضی نشست و خیره شد به اونها!
شهروز کنترل سینما خانواده رو برداشت و پلی کرد..آهنگ ملایم فرانسوی شروع کرد به خوندن!
مقداری اب البالو ریخت تو لیوانها!
ترگل:تو هنوزم تو خوردن اون دسترنج زکریای رازی خسیسی؟
-چیکارش داری این و؟(با چشم به می گل اشاره کرد)مگه اونبار بهت نگفتم تا خودش نخواسته حق نداری دنبال خودت راش بندازی؟
کلا همیشه اینجوری بود.....همیشه سوال میپرسید! چیزی و جواب نمیداد..مخصوصا با دخترهایی که پیشش میومدن.اینطوری رفتار میکرد...در واقع با اون همه دختری که دور و برش بود اگر میخواست به سوالهاشون جواب بده زندگیش و باید لو میداد....اینقدر کلاس و شخصیت و پول هم داشت که با همین اخلاق گندش باز همه خواهانش باشن.!
ترگل کلافه دست هاش و تکون داد و با تحکم گفت:من نمیتونم خرجش و بدم...خودش باید بره در بیاره...به من چه؟؟؟من خودم ذلیل این پسر اون پسر کنم که خــــــــــــــانوم. خانومی کنه درس بخونه دکتر و مهندس و کوفت و زهرمار بشه؟؟به من چه؟
-این همه پول در میاری مگه این چقدر خرج داره؟
-کودوم همه پول؟همش خرج میشه!
-کمتر عیاشی کن...خرج نمیشه...بعدم...این همه جا باید در خونه من دعوا کنید؟
-خودمم نفهمیدم کجاییم .در رفت دویدم دنبالش. تورو دیدم تازه فهمیدم اینجاییم!
-ترگل...این دختر دلش نمیخواد این کارو بکنه...بزار درس بخونه....
یهو بلند شد و داد زد:من ندارم پول مدرسه و کتاب و دفتر و کوفت و زهرمار بدم!نصف اجاره خونه ای که توشه رو باید جور کنه بده...من حالیم نیست...نمیتونه..هری!
جمله اش که تموم شد صورتش سوخت...شهروز چنان کوبید تو صورتش که تا چند ثانیه نفهمید چه اتفاقی افتاده...بعد با صدای داد شهروز به خودش اومد!
-دفعه دیگه تو خونه من صدات و بندازی سرت من میدونم و تو...عوضی آشغال!خودت که شرافت نداری....نمیتونی یه کم غیرت و جمع و جور کنی بزاری خواهرت با شرافت زندگی کنه؟
ترگل به سمت مانتوش که کنار می گل افتاده بود رفت...برش داشت و روی تاپ دکلته ای که تنش بود تنش کرد...دست می گل و گرفت و گفت:بریم!
-کودوم قبرستون میخوای ببریش؟
-واسه این خوب پول میدن!
بغض می گل سر باز کرد..احساس کرد شکست!
-منم پول میدم..چقدر میفروشیش؟
برق از چشمهای ترگل رد شد!
-میدونستم خوش سلیقه ای!
-گفتم چند میفروشیش؟
ترگل در حالی که دکمه هاش و باز میکرد اومد و دوباره روی صندلی بار شست و گفت:تو رامش کن هر چقدر باهاش حال کردی همونقدر بده! [/sub]
-تازه اومدید این محل؟
لبخندی به روی دختری که نمیشناخت زد و گفت:بله!
-کودوم مدرسه بودی؟
-ما شهرستان بودیم!
دروغ گفت..برای اینکه بعدش میخواست بپرسه کجاس و اون چی باید میگفت یا اگر مدرسه رو میشناخت چی؟؟؟خیلی براش مهم نبود که بدونن کجا زندگی میکرده اما براش مهم بود که 2-3 سال همه با تمسخر بهش نگاه نکنن!
با ضربه دستی که محکم رو شونه بغل دستیش خورد توجهش به عقب جلب شد!
-دوست جدید پیدا کردی صفا!
-تا چشمهای تو در بیاد!
چشمهاش و گرد کرد و گفت بگیر داره در میاد!
لبخند می گل پررنگ شد .دختری که عقب نشسته بود دستش و اورد جلو گفت من اسمم سما !
-خوشبختم..منم می گلم!
-منم گلاره ام!
-خوشبختم....
سما-گلاره شرط میبندی؟
گلاره-برای چی؟
سما-میاد یا نمیاد؟
گلاره-نه بابا مثل هر سال علافیم ,براشون تجربه هم نمیشه خب از اول بگن از 23-24 بیاید دیگه!
همون موقع خانم ستاری ناظم مدرسه اومد تو..بچه ها استاداتون این هفته رو نمیتونن بیان...از هفته دیگه کلاسهاتون شروع میشه!
همه با همهمه بلند شدن و رفتن.
گلاره رو به می گل گفت:دیدی گفتم..کار هر سالشونه!مسیرت کودوم وره؟با هم بریم؟
-ما 2-3 تا کوچه بالاتر تو برج...میشینیم!
سما-بابا مایه دار..بابا پولدار!
همه با هم از در مدرسه اومدن بیرون..هر دو اولین کاری که کردن مبایلهاشون و روشن کردن!
سما-تو مبایل نداری؟
اول اومد بگه دارم ولی خونه است اما پشیمون شد ..اگر میگفتن شمارت و بده چی؟
-نه....فعلا ندارم....اینطوری راحت ترم...
حالا دیگه همه با هم همراه شده بودن....از هر دری حرف زدن و دوستهاش بهش گفتن کلاس خوبی دارن و دوستهای بهتری....خدا رو شکر میکرد که امسال سال خوبی خواهد داشت....از همکلاسیهاش راضی بود...بر عکس اون چیزی که فکر میکرد که باید از خود راضی باشن..اما نبودن...
اول می گل بود که رسید به خونه...از در نگهبانی وارد شد و رفت بالا..دیگه مش قاسم و حیدر میشناختنش....دست کرد تو کیفش و کلیدی رو که شهروز براش درست کرده بود و در اورد و در و باز کرد...همونطور که سرش پایین بود رفت تو اما با صداهایی که اومد سریع سرش و اورد بالا...شهروز در حالی که نیم تنه لختش معلوم بود سرش و اورد بالا ....
-تو خونه چیکار میکنی؟
-می گل که اون چیزی که میدید و نمیتونست هضم کنه اب دهنش و قورت داد!
-معلمهامون نیومدن!
شهروز در حالی که چشم میچرخوند ببینه میتونه چیزی پیدا کنه بپوشه یا نه گفت:برو تو اتاقت!
خودشم همین تصمیم و داشت اما چرا پاهاش قفل شد بودن نمیدونست...عزمش و جزم رد و به سمت اتاقش دوید!
کیانا –اه میزاشتی پاشم ببینمش این سوگلی رو!
-تو هم برو تو اتاق من تا بیام!
بعد بلند شد و شلوارکش و پیدا کرد...پوشید و رفت سمت اتاق می گل...اما نیمه های راه باز پشیمون شد..خونه خودش بود برای چی باید برای کسی چیزی و توضیح میداد؟
هنوز مانتو و مقنعه اش تنش بود...دستهاش و با حرص به هم میمالید و تند تند طول اتاق و قدم میزد..احساس میکرد دهنش خشک شده اما از ترس دیدن صحنه های بدتر جرات نمیکرد بره اب بخوره...
-احمق بی شعور...این چه کاریه...کثیف...کثافت!
به تو چه می گل...خونه خودشه...دلش میخواد تو که اخلاقش و میدونستی...فکر کردی خواهر تو برای چی میومد تو این خونه؟؟؟برای همین کثافت کاریا دیگه!!!تا الان هم صبر کرده و جلو تو کاری نکرده خیلی هنر کرده....امروزم میدونست تو نیستی مهمون دعوت کرده!
با این فکر لبخند زد..نا خود اگاه حس کرد باید برای شهروز مهم باشه که تا امروز بهش احترام گذاشته و جلوی اون کاری نکرده...اصلا همین که به خودش نظر نداشته کلی حرف بود!
لباسهاش و در اورد و نشست پشت میز تحریر تو اتاقش....به امروزش و دیروزش و فرداهاش فکر کرد....لبخند رضایت بخشی زد...خدارو شکر کرد که امسال رو هم تونست مدرسه بره....برای ترگل ارزوی خوشبختی کرد....ولی باز هم نتونست از پدر مادرش بگذره..
هنوز گلوش خشک بود اما جرات بیرون رفتن نداشت با اینکه دیگه تاریک شده بود و خیلی از وقتی که رسیده بود گذشته بود...نهارم نخورده بود...شهروز هم بعد از رفتن کیانا یعنی در واقع بیرون کردن کیانا خوابیده بود و هنوز بیدار نشده بود....می گل که دیگه حوصله اش سر رفت و گرسنگی و تشنگی هم بهش فشار اورده بود وقتی دید شهروز سراغی ازش نمیگیره رفت بیرون..چراغها همه خاموش بود به غیر از چند تا آباژوری که گوشه کنار خونه روشن بود...با وجود مجسمه های بزرگ فضای ترسناکی درست شده بود..سعی کرد جو نده و نترسه رفت سمت آشپزخونه اما صدای زنگ در از جا پروندش!به سمت در رفت و در و باز کرد...پسری که پشت در بود لبخند پر معنی زد و گفت:چه عجب....چشممون به جمال تو رو شن شد!!می گلی دیگه!!!
می گل با تعجب همراه با ترس گفت:بله!
پسر دستش و دراز کرد
-علی هستم!
می گل دستش که به دستگیره بود و برداشت و تو دست دیگه اش قفل کرد و برگشت سمت اتاق شهروز و نگه کرد...نا خودآگاه ترسیده بود.
-نترس عزیزم...لولو که نیستم....مطمئن باش با یه دست دادن شهروز ناراحت نمیشه...
این و گفت و بدون تعارف اومد تو!
-ش...ش...شهروز ..
-خوابه میدونم..از اوضاع خونه معلومه!تو همیشه با روسری تو خونه میگردی؟
-مگه چیه؟
علی که داشت به سمت آشپزخونه میرفت برگشت با تعجب و در عین حال همون لبخند معنی دارش نگاهی به می گل انداخت و گفت:چه جالب...مثل خود شهروز سوال و با سوال جواب میدی!!!
می گل نگاه عصبانیش و ازش گرفت و با قدمهای تند تری خودش و به آشپزخونه رسوند..گرسنه تر و تشنه تر از اون بود که بخواد بی خیال غذا و اب بشه...با حرص در یخچال و باز کرد از توش چند تا تیکه کالباس در اورد و یه تیکه نون برداشت ...دست برد خیار شور برداره که یکی از پشت دستش و گرفت
علی در حالی که سرش کنار گوشش بود گفت:کالباس نخور دهنت بو میگیره!بعد یه ادامس گرفت جلوش و گفت:بیا...این و بخور تا بهت بگم!
می گل که هنگ کرده بود سعی کرد به خودش بیاد!با ارنجش به شکم علی که چسبیده بود بهش ضربه ای زد اما علی بدون اینکه ولش کنه فقط کمی شکمش و داد عقب!
-تو خیلی خوشگلی...بی خود نیست شهروز قایمت کرده...مارو هم نسق کرده اینجا نیایم!فکر نمیکردم همین امروز تیرم به هدف بخوره خودت در و باز کنی!
حرفش که تموم شد قبل از اینکه می گل عکس العملی نشون بده صدای اونطرف اپن جفتشون و پروند!
-علی اقا لاس زدنتون تموم شد اجازه بدید منم اظهار نظر کنم!
علی صاف ایستاد..با صدایی که ترس توش موج میزد گفت:بیدار شدی؟
-نه هنوز خوابم!
در حالی که هنوز ترس داشت اما برای اینکه مثلا شهروز و اروم کنه گفت:پس داشتی خواب میدیدی!!!
نگاه عصبانی شهروز از روی علی به روی می گل چرخید
-برو تو اتاقت!
می گل که بنا به عادت همیشگیش گرسنه که میشد گریه میکرد بغض کرد...و با بغض گفت:گشنمه خب!
شهروز احساس کرد اب یخ ریختن روش...فکر کرد این جمله چقدر عاجزانه بیان شد!علی سرش و انداخت پایین و اومد بیرون شهروز که بر خلاف انتظار خودش دلش برای می گل سوخت...اما این احساس رو قیافه اش هیچ تاثیری نذاشت...با همون اخم گفت:پس غذا بخور..لاس نزن!
می گل در حالی که دوباره دستش رفت سمت یخچال که چیزی برداره زیر لب گفت:دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
یکدفعه یکی با شدت برش گردوند سمت دیگه طوری که شیشه خیار شور افتاد و شکست.
شهروز در حالی که دندونهاش و به هم فشار میداد گفت:چی گفتی؟
-چرا اینجوری میکنی؟
-سوال من و با سوال جواب نده...گفتم چی گفتی!
خواست بگه خودت شنفتی اما ترسید..مستعد کتک خوردن بود!
-هییچی!
گوشش و اورد جلو و گفت:چی؟؟؟تکرارش کن!
-گفتم دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
بعد از این جمله بازوش و که محکم گرفته بود ول کرد و گفت:بار آخرت باشه...!!!
می گل که قصد داشت تو اشپزخونه غذا بخوره...پشیمون شد...بشقاب کالباس و نون و سس و گذاشت تو سینی و رفت تو اتاقش!
شهروز با عصبانیت رفت کنار علی که داشت به شیشه اکواریوم میزد!
-بار آخرت باشه ...
علی-کاری نکردم که!
-گفته بودم اینکاره نیست..فقط یه همخونه است...
-کاری نکردم که!!!!!
-غلط کردی...عوضی اون هم ادمه احساس داره...نمیخوام وسوسه بشه!
-خب اگر ادمه چرا نباید حال کنه؟
-علی بار آخرت بود!اون دست من امانته...فکر کن نیست...!
-اخه هست...خیلی هم خوشگله بیشرف!
شهروز در حالی که با عصبانیت علی و که مثلا حواسش به اکواریوم بود نگاه میکرد گفت:علی....با هر کس دوست داشتی تا حالا خوابیدی!هر بار مکان خواستی اومدی اینجا بدون سر خر!هر کاری خواستی کردی..کلی از مامانت حرف شنیدم....هیچ کودوم مهم نیست...اما این یکی و نمیزارم دست بزنی...
-سوگلی خودته؟
-پاش و برو بیرون!
-باشه بابا باشه...غلط کردم...مال خودت...تقصیر مامانه از بس هی گفت این دختره کیه پیش شهروز؟از کجا اومده؟با شهروز چه رابطه ای داره؟تو هم که هی میگفتیم بیایم اونجا سر میدووندی..وسوسه شدم بیام ببینمش..که دیدم....
بعد سرش و به حالتی که داره گیج میره چرخوند!
-بزار درس بخونه بره دانشگاه...به سن قانونی برسه...بعد هر کاری میخوای بکن....البته اگر خودش خواست...الان باید درس بخونه!
علی با تعجب به شهروز که به سمت اشپزخونه میرفت نگاه کرد و در جواب سوالش که پرسید چای یا قهوه گفت:چای!
شهروز تو آشپزخونه که رسید با دیدن شیشه ها و خیارشورها کف آشپزخونه غر زد:بی بی لازم شد که اینجا...دختره ی احمق!
وقتی لیوانهای چای رو گذاشت رو میز علی همچنان داشت به حرفهای شهروز فکر میکرد!منظورش چی بود که بعد از اینکه رفت دانشگاه هر کاری میخوای بکن؟یعنی خودش نمیخوادتش؟یعنی خودشم بهش دست نمیزنه؟پس برای چی اوردتش؟نمیتونم باور کنم فقط برای رضای خدا باشه!
-بخور سرد نشه...اومده بودی فقط فضولی؟
-نه...خب هم فضولی..هم اینکه خبری ازت نبود....از وقتی اومدی یه مهمونی یه عشق و حالی...
-یه کار گرفتم باید تحویلش بدم سریع...دیر شده!خیلی سرم شلوغه...هفته دیگه تحویلش میدم..کارم سبک بشه یه مهمونی میگیرم!
-اینم هست؟
و با چشم به مسیر اتاق می گل اشاره کرد!
-چه گیری دادی به این....نه...نمیزارم از اتاق بیاد بیرون..نمیخوام تو این محیطها بیاد ذهنش مشغول بشه!
با باز شدن مدارس زندگی هردوشون نظم پیدا کرد...دیگه شهروز میدونست صبحها می گل خونه نیست و میتونه اون موقع با دوست دخترهاش تنها باشه....می گل هم کم کم دستش اومده بود چه روزهایی شهروز تا کی بیرونه!روز اول مدرسه وقتی میخواست از در بره بیرون یه کارت عابر بانک با یه یادداشت رو در چسبونده شده بود!که روش نوشته بود هر ماه تو این کارت پول میریزم!
-دیوونه انگار خودش لال !ولی زود پشیمون شد از این فکر, تو دلش ازش تشکر کرد....احساس کرد شهروز بهش شخصیت داده...درسته باهاش حرف نمیزد..اما همینقدر که به فکر این بود که باید بهش پول بده یعنی اهمیت دادن...یعنی شخصیت دادن...احساس زنده بودن میکرد..احساس استقلال...احساس انسانیت...!
اما پاش که به مدرسه رسید خانوم موحد حسابی حالش و گرفت...تا رسید تو حیاط از بلندگو صداش کردن..انگار کشیکش و میکشیدن!
-بله خانوم؟
-بیا تو درم ببند!
همون کاری که گفت و کرد و سر به زیر ایستاد!
-ببین خانوم ضیایی....من به امید داشتن یه شاگرد نمونه ثبت نامت کردم..امیدوارم پشیمون نشم....پس سعی کن از لحاظ درسی که نمونه بشی هیچ, از لحاظ اخلاقی هم مشکلی نداشته باشی...با اینکه انضباط سالهای قبلت همه 20 بوده اما لازمه تذکر بدم..چون میدونم پیش چه ادمی زندگی میکنی...من بچه خواهرم و خوب میشناسم...اون پسری نیست که دختر خوشگلی مثل تورو الکی تو خونه اش راه داده باشه!هدفش چیه نمیدونم....اما ازمونی که دادی وسوسه ام کرد ثبت نامت کنم....حالا خوب گوش کن..هر کس تو مدرسه من احیانا احیانا مورد انضباطی داشته بشه بار اول تعهد میگیریم بار دم 1 هفته اخراج و بار سوم کلا بیرونش میکنیم..اما تو بار اولت بار اخرت میشه...فهمیدی؟
-بله خانوم....
-از زندگیتم برای دوستات چیزی نمیگی...به همه میگی با برادرت تنها زندگی میکنی...هیچ توضیحی هم نمیدی...پای پسر من و شهروزم نمیخوام به مدرسه باز بشه...به هیچ عنوان!!!
-چشم خانوم!
-میتونی بری!
از در اومد بیرون نفس عمیقی کشید و با این کار بغضش و فرو داد...بالای پله ها که رسید گلاره و سما از تو حیاط براش دست تکون دادن...لبخند پهنی زد و دوید سمتشون!
یک هفته بود که مدرسه ها باز شده بود و اون روز اولین اخر هفته مدرسه ای بود...هنوز مهر نیومده بود..اما وقتی مدرسه رسمی شروع به کار کرده بود فضا فضای مهرماه شده بود...جلوی ساختمون از بچه ها جدا شد از در نگهبانی رفت تو و به مش قاسم که دیگه میدونستن می گل جزوی از این برج سلام کرد و با کلیدی که شهروز براش درست کرده بود در و باز کرد و رفت تو...در کمال تعجب شهروز دید که تو خونه است و داره راه میره و با تلفن صحبت میکنه...تا جایی که فهمیده بود شهروز پنج شنبه ها خونه نمیموند...بی توجه به حضور شهروز ,با یه سلام زیر لبی رفت تو اتاقش....چقدر بد بود اینکه حس سربار بودن داشت...حس احساس نشدن...اون حتی نمیتونست به خودش اجازه بده از همخونه اش اطلاعات داشته باشه...اینقدر بد اخلاق و مغرور بود که نمیتونست 2 تا سوال ازش بپرسه!خودشم مغرور بود..از اینکه چیزی بپرسه و جواب نگیره بدش میومد...احساس سرخورگی میکرد..همیشه سعی کرده بود غرور و شخصیتش و حفظ کنه و نزاره کسی بهش توهین کنه اصلا یکی از دلایلی که با کارهای خواهرش مخالف بود همین بود..فکر میکرد ادم باید خیلی پست و بی شخصیت باشه که برای لباس تنش ,تنش و بفروشه!اما وقتی این حرفهارو برای ترگل میزد جوابش این بود:برو به بقال سر کوچه هم اینهارو بگو ببینم چی بهت میده؟
با ناراحتی از یاداوری کارهای خواهرش سری تکون داد و مانتو مقنعه اش و در اورد!و اویزون کرد...چشمش و دور اتاق چرخوند...فردا جمعه بود و میتونست امروز کمی استراحت کنه ...نشست رو تختش....اتاق خوشگلی داشت....یه اتاق کرم صورتی....با پرده های کرم و گلهای صورتیو برگهای صدری...تخت فلزی کرم رنگ...دیوارهای صدری روشن....میز تحریر کرم با یه قاب پارچه ای صورتی و صدری که حالا به جای عکس فابریکی که توش بود یکی از عکسهای خودش و ترگل و گذاشته بود...دستی رو صورت ترگل کشید...
-دیوونه....تو ارزوی یه همچین اتاقی داشتی...تو دنبال این زندگی بودی...اما حالا من توشم...شاید اگر تو هم پاک زندگی میکردی الان اینجا بودی...یا یه جایی مثل اینجا...شاید نه به شیکی اینجا...ولی یه زندگی برای خودت....
صدای قار و قور شکمش اجازه فکر کردن بیشتر بهش نداد...صبح دیر بیدار شده بود و صبحانه نخورده بود..توی مدرسه هم به هوای اینکه پنجشنبه ها زودتر تعطیل میشن و زود میره خونه چیزی نخورده بود..حالا هم که اومده شهروز خونه بود!!!اما گرسنگی این حرفها حالیش نبود..شلوار جین و تی شرت استین کوتاهی پوشید...کمی فکر کرد و باز تصمیم گرفت شالش و سرش کنه...اینطوری خیال خودش راحت تر بود!رفت بیرون و اول تو دستشویی ابی به سر و صورتش زد..بعد رفت سمت آشپزخونه...کلا تو این چند وقت این مسیر بیشترین مسیری بود که رفته بود!
-چی میخوای؟
برگشت سمت صدا!
-من میتونم با شما صحبت کنم؟
شهروز که جا خورده بود با قیافه حق به جانب گفت:در چه مورد؟
-در مورد وجود من تو این خونه!
شهروز سر تا پای می گل و نگاه مغرورانه ای کرد و با دست به مبل اشاره کرد و گفت:بشین!
می گل هم نشست!فکر کرد باید اول تکلیفم و تو این خونه مشخص کنم بعد غذا بخورم..این مهمتره!
-اول میخواستم ازتون تشکر کنم!بابت عابر بانک!دوم میخواستم تشکر کنم..بابت امنیتی که تا الان داشتم..هر چند برای قضاوت در این مورد زوده...اما تا همینجاش هم برای من کلیه!
وقتی دید صدایی از شهروز نمیاد سرش و بلند کرد...چشمهای میشی رنگش داشت خیره نگاهش میکرد....از تو صورتش نمیشد هیچ چی فهمید...بی روح و بی حالت بود.......فقط داشت خیره می گل و نگاه میکرد...می گل برای اینکه رشته کلام و از دست نده لبخندی زد و باز نگاهش و از نگاهش گرفت
-ولی چیزی که هست اینه که...من نمیدونم جایگاهم تو این خونه چیه؟من حتی برای غذا خوردنم میام بیرون شما میپرسی چی میخوای؟خب یه وقتها شما خونه اید من گرسنه امه...تشنه امه...میدونم اینجا خونه شماست...اما منم یه موجود زنده ام....من تا جایی که بتونم تو اتاقم میمونم!از اتاقم بیرون نمیام که مزاحم شما نباشم.....اما یک وقتها هم....
صدای علی که از پشتش اومد باعث شد کمی از جاش بپره...فکر نمیکرد کس دیگه ای هم تو خونه باشه!
علی-به...خانوم خوشگله!
می گل سرش و گردوند سمت شهروز...پوزخندی رو لباش بود و وقتی دید می گل داره نگاهش میکنه یه ابروشم داد بالا!
شهروز:پاش و برو غذا بخور برو تو اتاقت...شب مهمون دارم...از اتاقت بیرون نیا....
می گل تقریبا به سمت آشپزخونه دوید...به نظرش علی خطر ناک تر از شهروز بود...در واقع شهروزم نمیخواست علی, می گل و ببینه...میدونست بالاخره یه کرمی میریزه!تمام مدتی که می گل سر میز غذا خورد شهروز دور و بر آشپزخونه بود....نمیخواست علی دم پر می گل بشه!با خودش میگفت:.اوردمش اینجا از کثافت نجاتش بدم..نمیتونم زندگی خودم و مختل کنم و هیچ کار نکنم که...ولی میتونم مراقبش باشم...!تو همین حین علی هم منتظر فرصت بود بره و به قول خودش مخ می گل و بزنه...از نظر اون خییلیی عجیب بود شهروز به می گل نظری نداره و این نهایت بی سلیقه گی شهروز و میرسوند...و با خودش فکر میکرد نباید بزارم مال کس دیگه ای بشه!اما شهروز اینقدر باهوش بود که همه فکرهای علی رو بخونه!
با صدای زنگ در رو به علی گفت:ببین کیه؟
علی :تو نزدک تری که!
-بهت میگم ببین کیه!
بعد بلند شد و رفت سمت می گل
-بقیه اش و ببر تو اتاقت بخور!
-تموم شد.
این گفت و بلند شد بشقابش و برداشت!
-پس برو تو اتاقت!
-این و بشورم!
با حرص بشقاب و از دستش قاپید و گفت:میگم برو تو اتاقت!
می گل هم در حالی که با حرص قدم بر میداشت با خودش فکر کرد معلوم نیست باز چه جور مهمونی داره که من نباید ببینمشون!
تازه با حرص نشسته بود رو تختش که در زدن..از ترس اینکه علی باشه پرید پشت در و گفت بله؟
شهروز بود با صدای محکم و با لحنی دستوری گفت:در اتاقت و قفل کن!
بدون اینکه چیزی بگه کارت و گذاشت رو در و دکمه قرمز رنگ و زد.
تمام تنش گوش شده بود ببینه مهمونشون کیه...با وجود فاصله از پذیرایی و در بسته سخت میشد فهمید اما متوجه این شد که بینشون هم خانوم هست هم آقا...تازه از گوش ایستادن فارغ شده بود که باز صدای زنگ بلند شد ...و این زنگها ادامه داشت
-پس مهمون نداره...مهمونی داره!
برای اینکه سرش و گرم کنه یکی از کتابهاش و برداشت و پرید رو تخت...چیزی درس نداده بودن که بخواد درس بخونه...الکی نگاهی بهشون انداخت....اما همه حواسش بیرون بود..پیش موزیکی که ملایم بود و صدای خنده های مستانه و لیوانهایی که به هم میخورد!کم کم موزیک تند تر و صداها بیشتر شد....گاهی میشد حس کرد مهمونها پشت در اتاق اون هم میان و میرن..شاید از دستشویی راهرو استفاده میکردن!تمام حواسش بیرون بود..میدونست این مهمونی یکی از همون مهمونیهاییه که ترگل اسرار داشت اون و با خودش ببره..حالا تو همون خونه است..اما تو مهمونی نیست!با خودش فکر کرد اگر دستشویی داشته باشم باید چیکار کنم؟با این فکر خودشم خنده اش گرفت...ساعت و نگاه کرد...تقریبا 8 شب بود...پاشد کمی از پنجره بزرگ اتاقش بیرون و نگاه کرد..چقدر از این بالا همه چی کوچیک بود....با خودش فکر کرد...یعنی خدا هم از اون بالا مارو اینقدر کوچیک میبینه؟شاید...شاید اصلا خیلیهارو نمیبینه!!!مثلا من..ترگل....مامان و بابام....خدایا دارم کفر میگم؟؟؟اما نه...اگر مارو میدید من الان تو خونه خودمون پیش مامان و بابام بودم...پیش ترگل....من که همیشه قانع بودم به یه خونه کوچیک اما با صفا...چرا بعضی وقتها خواسته های بزرگ دیگران و میبینی اما خواسته من به این کمی رو ندیدی؟شایدم چون کوچیک بود ندیدی..تو همیشه بزرگهارو میبینی شاید خیلی از ما دوری....مثل من که الان اینقدر از اون پایینیها دورم که فقط اثری ازشون و میبینم....انگشتش و رو شیشه کشید....و خواست جواب خودش و بده که تقه ای به در خورد.از جا پرید رفت سمت در اما هیچی نگفت .میترسید..بایدم میترسید...از همه هم که مطمئن باشه نمیتونست از علی مطمئن باشه!
باز تقه ای به در خورد با خودش فکر کرد...هر کی هست بالاخره صداش در میاد..!بعد از اینکه بار دیگه به در زد صداش کرد!
-می گل!
خودش بود...علی بود!بیشرف!
-می گل درو باز کن...برات شام اوردم..
می گل هیچی نگفت...با خودش فکر کرد بزار فکر کنه خوابم...مطمئنا اگر شهروز بود در و باز میکرد!
-می گل!شهروز گفت برات شام بیارم!
می گل رفت رو تخت دراز کشید..گرسنگی هم میمرد در و رو علی باز نمیکرد..معلوم نبود الان تو چه حالی هست!!!
چند دقیقه بعد صدای شهروز اومد!
-می گل...می گل!
از جا پرید رفت پشت در
-بله؟
-در و باز کن ببینم!
حتی تو این موقعیتم دستور میداد...خواهش نمیکرد.
می گل در و باز کرد...یادش رفته بود چیزی رو سرش بندازه...چند ثانیه نگاه شهروز روش ثابت شد بوی الکلی که خورده بود با دود سیگاری که تو دستش بود و عطر معرکه و خوش بویی که رو تنش بود قاطی شده بود...یه لحظه احساس کرد از این بو خوشش اومد...سیگاری که شهروز میکشید بوش 180 درجه با بوی سیگار تر گل فرق داشت....
-چرا در و باز نمیکنی؟بیا یه چیزی بخور!
بشقاب و گرفت و گفت:ممنون!آخه قبل شما علی اومده بود پشت در...شما فرستاده بودیدش؟؟؟
شهروز اخمهاش و کمی تو هم کرد و گفت:خیلی خب خودم باهاش حرف میزنم...در و رو کسی باز نکن
-چشم
داشت در و میبست که صدای شهروز و شنید!
-درو قفل کن...
این و گفت و رفت..
.با خودش فکر کرد به زندانی هم اینطوری غذا نمیدن!
بشقاب غذاش و دست نخورده گذاشت رو میز و رفت زیر پتوش....کم کم چشمهاش گرم شد!
-ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
چشمهاش و که باز کرد کیانارو دید که تو بغلش خوابیده..بازوش و با سر انگشتهاش نوازش کرد!کیانا کش و قوسی به بدنش داد و روش و به سمت شهروز چرخوند!شهروز نگاهی تو صورت برنزه اش انداخت و لبهاش و بوسید!
-شهروز بزار بخوابم!!!
-ساعت 10...الان بیدار میشه!
-اه...به من چه!!!اصلا به اون چه!!!خونته !!یعنی تو خونه خودتم نمیتونی راحت باشی؟
-من یه مسئولیتی قبول کردم باید پاش وایسم....دلم نمیخواد ذهنش درگیر این مسائل بشه!
-بزار بخوابم دیگه!!!
-پاش و بریم یه چیزی بخور...ضعف میکنیااا!!!
-چه عجب به منم فکر کردی!
یه ابروش و داد بالا و گفت:من به تو فکر نمیکنم؟؟؟
-شهروووووز!!!تو دیشب فکر کنم هر بار هوشیار شدی یه دور کار من و ساختی...تا میومد خوابم ببره باز بیدارم میکردی!
این جمله ها لحن اعتراض همراه با رضایت داشت....شهروز لبخند کجی زد و گفت:بدت اومد؟
-نههه!!!
این کلمه رو با کلی ناز و ادا گفت و روش و کرد اونور!
شهروز بلند شد و رفت سمت حمام تو اتاقش و گفت:خوشحال میشم همراهیم کنی!!!
کیانا چشمکی براش زد و بیشتر رفت زیر پتو..این هم از سیاستش بود..تا شهروز رفت تو حموم از زیر لحاف اومد بیرون دوید تو اشپزخونه چند تا پرتقال از تو یخچال در اورد و ابش و گرفت...کمی شکر بهش زد و دوید سمت اتاق...وسط راه می گل و دید که داشت میرفت سمت اشپزخونه...کیانا که لباس خواب خوشگلی هم تنش بود ایستاد تو چشمهای می گل زل زد و گفت:برای شهروز میبرم...تو حمومه!
می گل بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت:خب به من چه؟
کیانا که بی تفاوتی می گل بیشتر عصبانیش کرد با حرص رفت سمت اتاق شهروز و در و کوبید به هم...در حموم و باز کرد در حالی که خون خونش و میخورد سعی کرد اروم باشه با ناز گفت:بفرمایید عزیزم!
شهروز دستش و گرفت و کشیدش تو حموم!اب پرتقال بخورم یا خجالت؟اما کیانا همه فکر و ذکرش چشمهای زیبا و صورت جذاب می گل بود....حسودی تمام جونش و گرفته بود...نمیتونست قبول کنه شهروز در برابر اون عکس العملی نداشته باشه... و از اونجایی که تو خیال خودش خانوم این خونه بود ,دلش میخواست این دختر رو یه جوری دک کنه!
تو فکر بود که صدای داد شهروز در اومد!کجایی؟؟حواست به من نیست...حوصله نداری برو بیرون....در حالی که کیانارو از خودش جدا کرد شامپو رو برداشت و کمی رو سرش ریخت و شروع کرد سرش و شستن.
کیانا در حالی که خودش و چسبوند بهش گفت:نه عزیز....
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که شهروز دستش و گرفت و به سمت در هول داد و گفت:برو بیرون...
-چت شد؟
-بهت میگم برو بیرون...
-من حواسم به تو بود!
-نمیخوام اینجا باشی برو بیرون...
کیانا با ناراحتی اومد بیرون..میدونست وقتی شهروز عصبانی بشه اروم شدنش کار حضرت فیله....میدونست این دلخوری و قهر حد اقل 2-3 هفته ادامه داره!میدونست رابطه ی جنسی برای شهروز چقدر مهمه و اینکه حواس کسی که باهاشه باید شیش دنگ پیش اون باشه... حالا حواس کیانا پیش می گل بود و شهروز کار کشته تر از این بود که این موضوع رو متوجه نشه!
کیانا رفت بیرون و لباس پوشید...با این کار شهروز بیشتر از می گل کینه به دل گرفت.... تصمیم گرفت یه صبحانه مفصل بچینه..میدونست بعد از یه شب پر تلاش فقط یه صبحانه حسابیه که شهروز و میتونه راضی کنه!به آشپزخونه که رسید می گل و دید که داره صبحانه میخوره...وقتی دید می گل حتی بر نگشت نگاهش کنه با حرص از توی یخچال تخم مرغ در اورد و نیمرو کرد..با گوجه و خیار شور دور تخم مرغها رو تزیین کرد...پنیر و کره از تو یخچال در اورد و تو طرف چید..نون هارو تو تستر گرم کرد و پیچید لای سفره که داغ بمونه....می گل گاهی زیر چشمی نگاهش میکرد و با خودش میگفت:مگسانند گرد شیرینی!
با ورود شهروز می گل از جاش بلند شد که بره..لبخند پهن کیانا با جمله شهروز که گفت بشین صبحانه ات و بخور محو شد!
اخمهای شهروز تو هم بود صندلی و کشید بیرون و در حین نشستن رو به کیانا پرسید:صبحانه خوردی؟
-منتظر تو بودم!
-بشین بخور برو!
کیانا نگاهی به می گل انداخت تا عکس العملش و ببینه وقتی دید همچنان بی تفاوته گفت:نه من میرم...نمیخورم!
مثلا خواست دلخوریش و نشون بده اما عکس العمل شهروز دور از ذهن نبود که با بی تفاوتی گفت:به سلامت!
با این حرف کیانا به سمت اتاق رفت تا لباس بپوشه و می گل با چشمهای گرد شده به شهروز نگاه کرد!
اما تعجبش وقتی بیشتر شد که کیانا اومد و خواست لب شهروز و ببوسه و خدا حافظی کنه اما شهروز سرش و عقب کشید و کبانا بدون اینکه ناراحت بشه گونه اش و بوسید و گفت..بای عزیزم...خوش باشی!
-به چی نگاه میکنی ؟بخور!
-ممنون سیر شدم.
قبل از اینکه از جاش بلند بشه شهروز گفت:به حرفهای دیروزت خیلی فکر کردم!
-شما با اون مهمونی دیشب و مهمونی که همین الان از در رفت بیرون وقت فکر کردن هم داشتید؟
شهروز لقمه ای که سمت دهنش برده بود و همونجا نگه داشت یه ابروش و داد بالا و گفت:تو خیلی زبون درازیااا!!!!مراقب باش تصمیم نگیرم زبونت و کوتاه کنم!
-منظوری نداشتم!
پشت چشمی هم براش نازک کرد و با اجازه ای گفت و رفت.
شهروز رفتنش و نگاه کرد...لقمه اش و اروم تو دهنش گذاشت و با خودش فکر کرد...اون فقط یه مهمونه....احترام به مهمون هم واجبه!
می گل وقتی به اتاقش رسید فکر کرد تند رفتم...من تو خونه اون مهمونم...به من چه چیکار میکنه چیکار نمیکنه؟اصلا دلش میخواد مهمونی بگیره....من که میدونستم دختر بازه...باید انتظار اینجور مهمونهاشم داشته باشم...اون به من خیلی هم لطف کرده ..من تو خونه اش در امانم...پس نباید اینجوری میگفتم...اما خودشم نمیدونست چرا دیدن کیانا و حرفهاش اینقدر تندش کرده بود!
2-3 ماه از باز شدن مدارس میگذشت...هوا کم کم سرد شده بود...اون روز هم بارونی بود...وقتی زنگ خورد و از کلاس اومدن بیرون متوجه شدن نم نم بارون گرفته...تو این 3 ماه اوضاع خونه می گل اروم بود از کیانا خبری نبود...هر چند هفته یه بار شهروز پنجشنبه هارو دیر میومد خونه!می گل میدونست احتمالا مهمونی میره....برخوردشون با هم کم بود!جفتشون این رویه رو میپسندیدن...می گل حسابی گرم درس بود....مخصوصا وقتهایی که علی میومد خونشون خودش و حسابی تو اتاق حبس میکرد....به اون خونه عادت کرده بود به صدای ساز های شهروز عادت کرده بود!طبق خواسته خانوم موحد به دوستاش گفته بود که با برادرش زندگی میکنه و مادر پدر نداره... گه گاهی توجه میشد دوستاش به خاطر این موضوع رعایتش و میکنن از پدر مادرهاشون زیاد حرف نمیزنن..اما ناراحت نمیشد...شاید اگر خودشم بود همین کار رو میکرد!
از در که رفتن بیرون گلاره گفت:می گل!؟
-بله؟
-تو دوست پسر نداری؟
-نه!!!درد سر میخوام؟
-درد سر چیه؟من با سعید دوستم درد سره؟
-خب اره دیگه یه روز میای ناراحتی میگی محلم نذاشت..یه روز میای ناراحتی میگی بهش گیر دادم ناراحتش کردم...یه روز یه جور دیگه..این میشه درد سر دیگه...من ترجیح میدم درسم و بخونم...
گلاره با دلخوری گفت:درسته درس تو از همه بهتره...اما منم درسم بد نیست!
می گل با دستپاچگی گفت:نه به خدا منظورم این نبود....تو خیلی هم درست خوبه..من تو خودم یه همچین چیزی و نمیبینم.
سما که تا اون موقع فقط شنونده بود زد تو پهلوی گلاره و گفت:هوی....حلال زاده است...اوناهاش اونجا وایستاده!
هر سه به سمت پرشیا مشکی سعید برگشتن...می گل چند بار دیگه سعید و دیده بود و گهگاه میدید یکی از دوستهاشم باهاشه...چند بار هم دوست پسر سما رو دیده بود...اما اون چون با پسر خاله اش دوست بود...تو مهمونیا بیشتر میدیدش و کمتر میومد دم مدرسه دنبالش!
گلاره به سمت سما و می گل برگشت و گفت:بیاید بریم برسونیمتون!
سما:میدونی که..راستین بفهمه...
بعد با دست علامت سر بریدن و نشون داد!
رو به می گل کرد:تو بیا...
-نه عزیزم..ممنون...برو خوش باشید!
-بیا دیگه....داداشتم که میگی میره استودیو نیست...یه دور میزنیم بر میگردیم!
-نه عزیزم..مزاحم نمیشم!
سما خدا حافظی کرد و تندی رفت...گلاره دست می گل و کشید و گفت:بیا بابا ناز نکن..اون سر خر و نمیبینی تو ماشین نشسته؟
در حالی که دنیال گلاره کشیده میشد گفت:گلاره درست نیست...یهو داداشم زنگ میزنه میبینه نیستم شاکی میشه!
دیگه رسیده بودن به ماشین در و باز کرد و در حالی که می گل و هول میداد تو ماشین سلام کرد!
می گل هم که دید دیگه درست نیست چیزی بگه سلام کوتاهی کرد و معذب نشست!
وقتی دید مسیر, مسیر خونه نیست گفت:کجا داریم میریم؟
پسری که کنار سعید نشسته بود گفت:یه چیزی با هم بخوریم بعد میرسونمتون خونه!
باهوشتر از این بود که نفهمه این اسرار گلاره و این قرار و مدارها از پیش تعیین شده است....با اینکه راضی نبود اما چیزی نگفت....به نظرش سعید و دوستش اینقدر با شخصیت و با وقار بودن که ارزش یکی دو ساعت همنشینی و داشته باشن...با خودش گفت یکی دو ساعت تحمل میکنم بعد خیلی محترمانه میگم که اهلش نیستم!تنها نگرانیش از مدرسه بود..اگر کسی گزارش میداد اخراج بود میدونست خانم موحد رو حرفش وامیسته و منتظر یه اشاره است...هر چند تا اون روز همچین درس خونده بود که همه معلمها و حتی کادر انضباطی ازش راضی بودن!
گلاره:می گل...می گل...پیاده شو دیگه!
می گل متوجه شد همه پیاده شدن و منتظر اون هستن...از در کناریش پیاده شد و زیر لب طوری که فقط گلاره بشنوه گفت:با این لباسها آخه؟
-خیلی هم خوبه بیا بریم.
دستش و گرفت و با تعارف سعید و دوستش جلوتر از همه وارد کافی شاپ شدن!می گل که حسابی ترسیده بود سرش و پایین انداخت و سریع رویکی از صندلی های میزی که گلاره انتخاب کرده بود نشست!بعد از سفارش نسکافه نشستن و با هم صحبت کردن...دوست سعید که حالا فهمیده بودن اسمش اراد هست رو به می گل گفت:انگار خیلی معذبی...!!!
-نه اینطوری نییست..میترسم کسی ببینتمون!
-میخوای بری خونه؟
-اگر اجازه بدید من برم؟
گلاره:ااا...لوس نشو دیگه..میریم حالا!
با نگرانی شدیدی که تو دلش بود گفت:گلاره باشه برای یه وقت دیگه!
اراد:من میبرمتون...
قبل از اینکه می گل حرفی بزنه رو به سعید گفت:سوییچ ماشن و بده...
سعید هم بدون هیچ اعتراضی سوییچ و گفت طرفش و گفت..دیر نکنی...گلاره رو باید زود ببرم خونه!
-باشه زود میام!
بعد رو به می گل که شوکه شده بود گفت:بریم؟
-مزاحمتون نمیشم...
-چه مزاحمتی تا در خونه میرسونمتون!
-آخه.....
میخواست بگه درست نیست بیاد جلو در خونه اما بهتر دید این موضوع رو تو ماشین بگه و جایی کمی دور تر از خونه پیاده بشه!
بعد از خدا حافظی از سعید و گلاره به سمت ماشین رفتن...آراد در ماشین و برای می گل باز کرد و اون نشست..وقتی حرکت کردن آراد خیلی سریع سر صحبت رو باز کرد!
-میتونم یه سوال بپرسم؟
-بفرمایید.
-دوست پسر داری؟
می گل با تعجب برگشت سمتش و گفت:نه!!!چطور؟
-میترسی کی ببینتت؟؟
-بالاخره دوست و آشنا....
-میتونم ازت خواهش کنم به من زنگ بزنی؟من خیلی وقته از گلاره خواستم من و تورو با هم آشنا کنه..اما همش میگفت تو اهلش نیستی...من ازت چیز زیادی نمیخوام....یه هم صحبتی ساده!
-من موقعیتش و ندارم!
-موقعیت چی و؟؟؟من چیزی ازت نمیخوام..تلفنی با هم صحبت میکنیم..گاهی هم مثل امروز میریم بیرون..همین!اصلا الان نمیشه بحث کرد..این شماره من و داشته باش...بهم زنگ بزن..با هم صحبت کنیم..اگر به توافق رسیدیم رابطه رو جدی میکنیم.
-آخه...من تو خونه اصلا شرایطش و ندارم...
-تا اونجا که من شنیدیم برادرتون اکثرا خونه نیست..پس چرا شرایط ندارید؟؟مبایل نداری نه؟؟؟
-نه...
-خواهش میکنم...1 بار..فقط 1 بار..اگر فکر کردی به درد هم نمیخوریم قول میدم تمومش کنم!
-اصلا بحث این چیزا نیست...من نمیخوام درگیر اینجور رابطه ها بشم...
-چه رابطه ای؟فکر کن با گلاره دوستی...بهش زنگ نمیزنی؟؟؟حرف نمیزنی؟؟؟
به ابروش و انداخت بالا و با لبخند گفت:واقعا همونجوریه رابطه امون؟
-قبول دارم بیشتر از اون میشه..اما قول میدم زیاد درگیرت نکنم...
-من میترسم درسم لطمه بخوره!
-مگه چقدر قراره با هم باشیم؟
-میشه جلوتر نرید؟؟؟من همینجا پیاده میشم....
-آراد با بی میلی ایستاد و گفت:باشه...هر طور راحتی..اما من ازت خواهش کردم بهم زنگ بزنی...حتی اگر واقعا 1 درصد خدایی نکرده جوابت منفیه بهم زنگ بزن بگو...باشه؟؟؟
-آخه...
-خواهش کردم!!!
-قول نمیدم.....
-من ولت نمیکنم..باید یه بارم که شده با هم صحبت کنیم بعدش بهم جواب بدی!!!
-باشه...میتونم برم؟
-منتظرتم...
می گل لبخند پر استرسی زد و در و باز کرد...با قدمهای تند و سریع به سمت خونه که یک کوچه پایین تر بود حرکت کرد...متوجه شد که آراد داره اروم دنبالش میاد...میدونست برای پیدا کردن خونه اش نیست که دنبالش میره...ساعت 3 بعد از ظهر بود و خیابونها خلوت....از این کار آراد نه تنها ناراحت نشد بلکه راضی هم بود...خودشم میترسید..به خونه که رسید برگشت نیم نگاهی به ماشینش انداخت لبخندی برای قدردانی زد..نمیدونست از این فاصله تونست ببینه یا نه؟
تا آخر شب به این فکر کرد که بهش زنگ بزنه یا نه؟با خودش فکر کرد همین یه دیدار کوچیک یه روز فکرش و مشغول کرد اگر بخواد ادامه دار بشه از درس میافته...باید فردا بهش زنگ میزد....باید میگفت تا بعد از کنکور نمیخواد درگیر این ماجراها بشه...با اینکه از صبح بارها درسهای فرداش و مرور کرده بود اما راضی نبود ...فکر میکرد با حواس جمع درس نخونده!!
ساعت 9 بود که گرسنه اش شد..حتی نهار هم نخورده بود!رفت بیرون هنوز از شهروز خبری نبود...تو این چند وقت خودش غذا میپخت...گهگاه وقتی میومد خونه میفهمید بی بی اومده و خونه رو جمع کرده غذا پخته...اما ماشالله شهروز یه ذره دو ذره نمیخورد که..غذاهای بی بی مال یکی 2 وعده اشون بود.
وقت برای درست کردن غذای حسابی نبود....با دیدن گوجه های تو یخچال هوس املت کرد...گوجه ها سرخ شدن و با شکستن اولین تخم مرغ شهروز در و باز کرد و اومد تو....کمی بو کشید و قبل از اینکه بره تو اتاقش رفت سمت آشپزخونه
-اااووووممممم!!!چه بویی...2 تا تخم مرغ بیشتر بزن! [/sub]
این رمـآن دو تـآ جلد دارهـ این جلد یکشه !
( تمومـ شُد )
××
پُست اول
وقتی در تاکسی و باز کرد و ازش پیاده شد صدای جیغ جیغ 2 تا دختر که ظاهرا پشت شمشادها داشتن دعوا میکرد توجهش رو جلب کرد...نگاهی به نگهبانی انداخت و از اینکه مش قاسم با این سر و صدا بیرون نیومده تعجب کرد سریع به سمت چمدونش که راننده اون و بیرون گذاشته بود رفت.پول ماشین و حساب کرد و به راننده که تلاش میکرد بفهمه چه خبر گفت که میتونه بره!
چمدون و برداشت و به سمت نگهبانی رفت...وقتی رسید تو پیاده رو دیگه میتونست اون 2 تا رو ببینه که یکیشون به زور قصد داشت اون یکی و با خودش ببره....به در نگهبانی زد...اما کسی نبود..در هم قفل بود..چمدون رو گذاشت کنار در و به سمت اون 2 تا رفت!
دختری رو که تلاش میکرد اون یکی و با خودش ببره پرت کرد اونور...هر دو شوک زده بهش نگاه کردن!
اما دختر کوچکتر که حسابی ترسیده بود پرید تو بغلش و گفت:آقا تورو خدا..توروخدا...نذارید من و ببره!اقا تورو خدا!
شهروز در حالی که نا خواسته دختر و تو بازوهاش گرفته بود رو به دختر بزرگتر گفت:چیکارش داری؟برای چی جلو در خونه من اومدی؟
ترگل که از دیدن شهروز جا خورده بود شالش و رو سرش کشید و گفت:برگشتی؟
با اخم همیشگیش و صدای سرد و بی روحش گفت:ازت پرسیدم چیکار داریش؟چرا جلو در خونه من جیغ و داد راه انداختید؟
در حالی که دست دختری که تو بغلش بود و گرفت رو به ترگل گفت:پاشید بریم تو خونه!اینجا درست نیست!
دختر کوچکتر کمی ترسید...اما یه حس درونی بهش میگفت پیش این مرد غریبه امنیتت بشتر هست تا پیش خواهرت!
وقتی به نگهبانی رسیدن مش قاسم اومده بود..اومد بیرون و با شهروز سلام و احوالپرسی کرد!
-مش قاسم چمون من و بیار!
-چشم آقا
شهروز دست دختر و رها کرده بود اما اون هم قدم باهاش راه میرفت..انگار میترسید ازش عقب بیافته و خواهرش ببرتش.
با اسانسور شیشه ای بالا رفتن تا آخرین طبقه....مش قاسم چمدون و گذاشت پشت در و گفت:امری نیست آقا؟
-نه مش قاسم دستت درد نکنه!
کارت و گذاشت تو در و در با صدای بوق و سبز شدن چراغ روی دستگیره باز شد!
ایستاد کنار در رو به اون دو تا گفت:برید تو!
ترگل که انگار 100 ساله داره اونجا زندگی میکنه رفت تو شالش و پرت کرد رو یکی از مبلها و در حالی که دکمه مانتوش و باز میکرد گفت:فکر نمیکردم دیگه تو این قصر پا بزارم!
شهروز دست اون یکی دختر و گرفت و کشید تو خونه و در و بست.
رفت سمت یخچال و در حالی که مخاطبش ترگل بود گفت:بار آخرته, خیالت راحت!این خواهرته؟
ترگل نشست رو یکی از صندلیهای بار کنار اپن و گفت:خوب یادته!!آره میگل!
شهروز 2 تا لیوان گذاشت رو اپن و به میگل که هنوز دم در ایستاده بود و با وحشت نگاهشون میکرد رو کرد و گفت:بشین!
و به کاناپه بزرگ صدری رنگ مخملی نزدیک به می گل اشاره کرد!
چنان تحکمی تو صداش بود که می گل بدون هیچ اعتراضی نشست و خیره شد به اونها!
شهروز کنترل سینما خانواده رو برداشت و پلی کرد..آهنگ ملایم فرانسوی شروع کرد به خوندن!
مقداری اب البالو ریخت تو لیوانها!
ترگل:تو هنوزم تو خوردن اون دسترنج زکریای رازی خسیسی؟
-چیکارش داری این و؟(با چشم به می گل اشاره کرد)مگه اونبار بهت نگفتم تا خودش نخواسته حق نداری دنبال خودت راش بندازی؟
کلا همیشه اینجوری بود.....همیشه سوال میپرسید! چیزی و جواب نمیداد..مخصوصا با دخترهایی که پیشش میومدن.اینطوری رفتار میکرد...در واقع با اون همه دختری که دور و برش بود اگر میخواست به سوالهاشون جواب بده زندگیش و باید لو میداد....اینقدر کلاس و شخصیت و پول هم داشت که با همین اخلاق گندش باز همه خواهانش باشن.!
ترگل کلافه دست هاش و تکون داد و با تحکم گفت:من نمیتونم خرجش و بدم...خودش باید بره در بیاره...به من چه؟؟؟من خودم ذلیل این پسر اون پسر کنم که خــــــــــــــانوم. خانومی کنه درس بخونه دکتر و مهندس و کوفت و زهرمار بشه؟؟به من چه؟
-این همه پول در میاری مگه این چقدر خرج داره؟
-کودوم همه پول؟همش خرج میشه!
-کمتر عیاشی کن...خرج نمیشه...بعدم...این همه جا باید در خونه من دعوا کنید؟
-خودمم نفهمیدم کجاییم .در رفت دویدم دنبالش. تورو دیدم تازه فهمیدم اینجاییم!
-ترگل...این دختر دلش نمیخواد این کارو بکنه...بزار درس بخونه....
یهو بلند شد و داد زد:من ندارم پول مدرسه و کتاب و دفتر و کوفت و زهرمار بدم!نصف اجاره خونه ای که توشه رو باید جور کنه بده...من حالیم نیست...نمیتونه..هری!
جمله اش که تموم شد صورتش سوخت...شهروز چنان کوبید تو صورتش که تا چند ثانیه نفهمید چه اتفاقی افتاده...بعد با صدای داد شهروز به خودش اومد!
-دفعه دیگه تو خونه من صدات و بندازی سرت من میدونم و تو...عوضی آشغال!خودت که شرافت نداری....نمیتونی یه کم غیرت و جمع و جور کنی بزاری خواهرت با شرافت زندگی کنه؟
ترگل به سمت مانتوش که کنار می گل افتاده بود رفت...برش داشت و روی تاپ دکلته ای که تنش بود تنش کرد...دست می گل و گرفت و گفت:بریم!
-کودوم قبرستون میخوای ببریش؟
-واسه این خوب پول میدن!
بغض می گل سر باز کرد..احساس کرد شکست!
-منم پول میدم..چقدر میفروشیش؟
برق از چشمهای ترگل رد شد!
-میدونستم خوش سلیقه ای!
-گفتم چند میفروشیش؟
ترگل در حالی که دکمه هاش و باز میکرد اومد و دوباره روی صندلی بار شست و گفت:تو رامش کن هر چقدر باهاش حال کردی همونقدر بده! [/sub]
[sub]-نه!!!من اینطوری نمیخوامش...من همیشگی میخوامش!
خنده ی مستانه ای کرد و گفت:اگر پا نداد چی؟
-هنوز یاد نگرفتی از من سوال نپرسی؟
ترگل لبهاش و رو هم فشرد و صاف نشست..احساس کرد جلو خواهرش خیلی ضایع شد.
اب دهنش و قورت داد و گفت:بعد که ازش خسته شدی؟
اینبار نگاه غضبناک شهروز باعث شد سریع بگه:خب...خب...یه 206!
-اینطوری اجاره خونت در میاد؟
-حالااا!!!
-باشه!اما شرط داره!
از اونجایی که دلش نمیخواست سوالی رو جواب بده سریع ادامه داد:شناسنامه,کارت ملی,هر چی مدارک داره,به علاوه یه وکالت نامه محضری بهم میدی...هیچ وقتم دیگه سراغی ازش نمیگیری!
تر گل که جا خورده بود گفت:برای چی؟
-همین که گفتم....یا میری و پشت سرتم نگاه نمیکنی.....یا میدمت دست پلیس!خبر دارم تازه گیها چیکار میکنی!
-پس یه 206 اتومات سفارشی ماتیکی!
-هر چی دوست داری انتخاب کن من چکش و میدم...
-معلومه چشت و خیلی گرفته!
نگاه خیره و بی روح شهروز وادارش کرد از جاش بلند بشه...در حالی که دکمه هاش و میبست گفت باشه!قبوله!
-فردا مدارکش و بیار بده مش قاسم!
پس فردا هم وقت محضر میگیرم.....ادرسش و میدم مش قاسم بهت بده!اگر نیومدی همه چیز تمومه!
-یعنی معامله فسخه!
این و با ناز گفت و در حالی که تو کیفش دنبال چیزی میگشت گفت:خب شماره ات و بده باهات هماهنگ باشم!
-شمارم همونه!
-کسی جواب نمیده!
-چون تو لیست سیاهی...
باز نگاهش پر استرس و دلخور شد....پیش خودش گفت:چقدر خودخواه و سردی...بی احساس....!!
شهروز در و باز کرد و در حالی که یه دستش و تکیه داده بود به در با دست دیگه به بیرون از خونه اشاره کرد و گفت:یادت باشه...میری پشت سرتم نگاه نمیکنی,نه تو کوچه حق دارید هم و ببینید نه تو خونه..نه هیچ جای دیگه...بفهمم من میدونم و جفتتون!
هنوز ترگل پای دیگه اش و از در بیرون نذاشته بود که می گل بلند شد و اومد سمتش...با اینکه به شهروز پناه اورده بود اما احساس کرد تو خطره
-ترگل!!!!
ترگل به سمتش برگشت.پوزخندی زد و گفت:سپردمت دست آقا گربه هه!خوش باشی!
اومد دنبالش بدوهه که شهروز در و بست!
-پیش من جات امن تره خوشگله!
-مثل موشی که اسیر دست گربه شده باشه با مظلومیت تمام تو چشمهاش نگاه کرد...بغض داشت...همین الان خواهرش به یه 206 فروخته بودتش...دلش میخواست گریه کنه...اما گریه نکرد..محکم ایستاد..نباید سر خم میکرد...نمیخواست پیش مالکش ضعیف جلوه کنه...میخواست به این راه کشیده نشه اما افتاده بود وسط معرکه!با یه پسر..پسر نه! مرد...یه مرد 30 ساله!اب دهنش و قورت داد...دندونهاش و رو هم فشار داد!
شهروز نگاهش و ازش گرفت و رفت سمت آشپزخونه!
-شیشه اب و از تو یخچال در اورد و سر کشید...میخواست آروم بشه....از این معامله هم راضی بود هم ناراحت!هیچ وقت فکر نمیکرد یه روزی ادم بخره...اما اینبار ضرر نکرده بود...یعنی هیچ باری ضرر نکرده بود..از خریدش راضی بود..از این کلمه بدش اومد....مگه من کیم که ادم خرید و فروش کنم؟
رفت سمت میگل.دستش و دراز کرد تا دستش و بگیره...اما اون دستش و کشید...با اینکه رفتارش و با ترگل دیده بود و میدونست ممکنه اون هم کتک بخوره..اما پای همه چیش وایستاده بود.فکر کرد:باید پاک بمونم!
شهروز به سمت راهرویی راه افتاد و همونطور که میرفت گفت:اینجا اتاق تو هستش!
بعد برگشت پشتش و نگاه کرد..وقتی دید میگل حرکت نکرده گفت:من کاریت ندارم!اگر میخواستم کاری بکنم این معامله رو نمیکردم که الان خودم با خودم درگیر بشم.من از منجلاب نجاتت دادم..وگرنه اون عوضی بالاخره میکشوندتت تو بازی!با دست به جایی که میگل نمیدید اشاره کرد:اینجا اتاقته!تو پیش من زندگی میکنی.....اما به کار من کار نداری!منم سعی میکنم به کار تو کار نداشته باشم....ترگل یه زمانی به من گفته بود دختر درس خون و باهوشی هستی...و گفته بود میخواد بیارتت پیش من تا.....!!!
دستش و گذاشت جلو دهنش و چند بار بالا پایین کرد...این کار رو هر وقت عصبی میشد انجام میداد...جمله اش و تموم نکرد ولی ادامه داد:دلم میخواد درس بخونی!چون میدونم هم دوست داری هم استعداد داری!قول میدم اینجا در امنیت کامل باشی!بعد دستش و برد بالا و کف دستش و به سمت میگل گرفت و گفت:قول!
حرفهاش میگل و آروم کرد!یه صداقتی لا به لای کلماتش موج میزد.
میگل به سمتش رفت...با احتیاط دولا شد و دری رو که باز شهروز دستش و به سمتش دراز کرده بود و در واقع داشت نشون میگل میداد نگاه کرد.
-بیا!!!
در اتاق و باز کرد!
-اینجا مال تو!همه چی توش هست...اما اگر وسایلت و از خونتون میخوای بگو فردا که برای ترگل یادداشت میزارم بنویسم وسایلت رو هم بیاره محضر!
میگل اب دهنش و قورت داد و با ترسی که هنوز تو وجودش بود گفت:کتابهام و میخوام...با لباسهام!
-خیلی خب!
کارتی و از کنار در برداشت و گرفت سمت میگل
-این کلید اتاقته....میدونم دوست داری قفلش کنی!ولی در هر صورت مطمئن باش کسی بی اجازه وارد نمیشه!
بدون هیچ حرف دیگه ای رفت سمت هال...هنوز لباسهاش تنش بود....قهوه جوش و اماده کرد و روشن کرد...تا قهوه اماده بشه رفت تو اتاقش و شلوار راحتی پوشید و بدون بلوز اومد بیرون..حتی اگر میگل هم میومد بیرون براش مهم نبود!
در حالی که قهوه میریخت شماره وکیلش و گرفت.جریان و براش توضیح داد و گفت میخواد بره محضر و اون وکالت نامه بلا عزل رو بگیره
-تو چیکار میخوای بکنی شهروز؟
چنان تعجب کرده بود که انگار ازش خواسته بودن یه کوه و جابجا کنه!هر چند که کمتر از اون هم نبود.
-یه بار گفتم.اینقدر تعجب داشت؟
-مگه شهر هرته؟؟مگه الکیه؟؟؟فکر میکنی محضر این کار و میکنه؟
-خب به تو زنگ زدم که اینکار و بکنی دیگه!
-من وکیلم...جادو گر که نیستم!ببینم خواهره برگه حضانت داره؟
-چمیدونم من!
-ببین شهروز بزار برات توضیح بدم.این کار مراحل دادگاهی و قانونی داره..اول باید خواهر بزرگه برگه حضانت داشته باشه...تو بری درخواست حضانت بکنی و ادعا کنی خواهره عدم صلاحیت داره!بعد عدم صلاحیت اون تایید بشه..
-میشه...میدونم!
-خب!!!گیرم که شد...بعد باید صلاحیت تو تایید بشه!میشه؟به نظرت یه پسر مجرد صلاحیت نگهداری یه دختر 15-16 ساله رو داره؟قانون اسلامی این و قبول میکنه؟؟؟با اون مهمونیها و رفت و امد های خونه تو؟؟؟
-خب اگر عدم صلاحیت اون تایید بشه منم رد صلاحیت بشم تکلیف می گل چی میشه؟
-میره بهزیستی....اگر خانواده ای پیدا بشه حضانتش و قبول کنه که شده..پیدا نشه هم همونجا میمونه!
-یعنی راهی نداره؟
-قانونی نه!مگر اینکه همینجوری بمونه تو خونه ات..اون هم اگر خواهره بره به جرم ادم دزدی و ادم ربایی و خرید و فروش ادم ازت شکایت کنه کارت زاره!
-نمیکنه...جراتش و نداره!اما باید یه راهی باشه!
این و گفت و رفت تو فکر!
-من میتونم یه کاری برات بکنم....هر چند موقعیت خودم و به خطر میندازم...اما اگر فکر میکنی خواهره شکایت مکایت نمیکنه...میتونم بکشونمش دفتر یه چند تا ماده قانون سر هم کنم..یه وکالت سوری و الکی ازش بگیرم....فقط برای اینکه فکر کنه وکالت داده!
-آفرین خوبه!
-اگر رفت و شکایت کرد؟؟؟شهروز من به درک تو جرمت سنگین میشه هااا!!!
-هیچی نمیشه...کاری نداری؟؟ فردا ساعت 2 خوبه بیاد دفتر؟راستی یه چیزی....برای ازدواجش چی؟باید خواهره رو پیدا کنیم؟
-اگر بعد 18 سال ازدواج کنه میتونه بره دادگاه اعلام کنه کسی و نداره خود دادگاه اجازه میده بهش!
زیر 18 سال باز باید قیمش مشخص بشه!
-ok پس فردا ساعت 2 خوبه ؟
-تو دیوونه ای!
-bye!
گوشی و پرت کرد رو زمین و فنجون قهوه اش و که تموم شده بود گذاشت رو نعلبکی روی میز و دستش و گذاشت رو سرش و دراز کشید رو کاناپه!
میدونست داره کار خطرناکی میکنه...وقتی آرمان میگفت خطرناکه یعنی خطر ناکه...اما از طرفی خیالش راحت بود که ترگل جرات شکایت نداره...خودش پاش گیره اساسی![/sub]
خنده ی مستانه ای کرد و گفت:اگر پا نداد چی؟
-هنوز یاد نگرفتی از من سوال نپرسی؟
ترگل لبهاش و رو هم فشرد و صاف نشست..احساس کرد جلو خواهرش خیلی ضایع شد.
اب دهنش و قورت داد و گفت:بعد که ازش خسته شدی؟
اینبار نگاه غضبناک شهروز باعث شد سریع بگه:خب...خب...یه 206!
-اینطوری اجاره خونت در میاد؟
-حالااا!!!
-باشه!اما شرط داره!
از اونجایی که دلش نمیخواست سوالی رو جواب بده سریع ادامه داد:شناسنامه,کارت ملی,هر چی مدارک داره,به علاوه یه وکالت نامه محضری بهم میدی...هیچ وقتم دیگه سراغی ازش نمیگیری!
تر گل که جا خورده بود گفت:برای چی؟
-همین که گفتم....یا میری و پشت سرتم نگاه نمیکنی.....یا میدمت دست پلیس!خبر دارم تازه گیها چیکار میکنی!
-پس یه 206 اتومات سفارشی ماتیکی!
-هر چی دوست داری انتخاب کن من چکش و میدم...
-معلومه چشت و خیلی گرفته!
نگاه خیره و بی روح شهروز وادارش کرد از جاش بلند بشه...در حالی که دکمه هاش و میبست گفت باشه!قبوله!
-فردا مدارکش و بیار بده مش قاسم!
پس فردا هم وقت محضر میگیرم.....ادرسش و میدم مش قاسم بهت بده!اگر نیومدی همه چیز تمومه!
-یعنی معامله فسخه!
این و با ناز گفت و در حالی که تو کیفش دنبال چیزی میگشت گفت:خب شماره ات و بده باهات هماهنگ باشم!
-شمارم همونه!
-کسی جواب نمیده!
-چون تو لیست سیاهی...
باز نگاهش پر استرس و دلخور شد....پیش خودش گفت:چقدر خودخواه و سردی...بی احساس....!!
شهروز در و باز کرد و در حالی که یه دستش و تکیه داده بود به در با دست دیگه به بیرون از خونه اشاره کرد و گفت:یادت باشه...میری پشت سرتم نگاه نمیکنی,نه تو کوچه حق دارید هم و ببینید نه تو خونه..نه هیچ جای دیگه...بفهمم من میدونم و جفتتون!
هنوز ترگل پای دیگه اش و از در بیرون نذاشته بود که می گل بلند شد و اومد سمتش...با اینکه به شهروز پناه اورده بود اما احساس کرد تو خطره
-ترگل!!!!
ترگل به سمتش برگشت.پوزخندی زد و گفت:سپردمت دست آقا گربه هه!خوش باشی!
اومد دنبالش بدوهه که شهروز در و بست!
-پیش من جات امن تره خوشگله!
-مثل موشی که اسیر دست گربه شده باشه با مظلومیت تمام تو چشمهاش نگاه کرد...بغض داشت...همین الان خواهرش به یه 206 فروخته بودتش...دلش میخواست گریه کنه...اما گریه نکرد..محکم ایستاد..نباید سر خم میکرد...نمیخواست پیش مالکش ضعیف جلوه کنه...میخواست به این راه کشیده نشه اما افتاده بود وسط معرکه!با یه پسر..پسر نه! مرد...یه مرد 30 ساله!اب دهنش و قورت داد...دندونهاش و رو هم فشار داد!
شهروز نگاهش و ازش گرفت و رفت سمت آشپزخونه!
-شیشه اب و از تو یخچال در اورد و سر کشید...میخواست آروم بشه....از این معامله هم راضی بود هم ناراحت!هیچ وقت فکر نمیکرد یه روزی ادم بخره...اما اینبار ضرر نکرده بود...یعنی هیچ باری ضرر نکرده بود..از خریدش راضی بود..از این کلمه بدش اومد....مگه من کیم که ادم خرید و فروش کنم؟
رفت سمت میگل.دستش و دراز کرد تا دستش و بگیره...اما اون دستش و کشید...با اینکه رفتارش و با ترگل دیده بود و میدونست ممکنه اون هم کتک بخوره..اما پای همه چیش وایستاده بود.فکر کرد:باید پاک بمونم!
شهروز به سمت راهرویی راه افتاد و همونطور که میرفت گفت:اینجا اتاق تو هستش!
بعد برگشت پشتش و نگاه کرد..وقتی دید میگل حرکت نکرده گفت:من کاریت ندارم!اگر میخواستم کاری بکنم این معامله رو نمیکردم که الان خودم با خودم درگیر بشم.من از منجلاب نجاتت دادم..وگرنه اون عوضی بالاخره میکشوندتت تو بازی!با دست به جایی که میگل نمیدید اشاره کرد:اینجا اتاقته!تو پیش من زندگی میکنی.....اما به کار من کار نداری!منم سعی میکنم به کار تو کار نداشته باشم....ترگل یه زمانی به من گفته بود دختر درس خون و باهوشی هستی...و گفته بود میخواد بیارتت پیش من تا.....!!!
دستش و گذاشت جلو دهنش و چند بار بالا پایین کرد...این کار رو هر وقت عصبی میشد انجام میداد...جمله اش و تموم نکرد ولی ادامه داد:دلم میخواد درس بخونی!چون میدونم هم دوست داری هم استعداد داری!قول میدم اینجا در امنیت کامل باشی!بعد دستش و برد بالا و کف دستش و به سمت میگل گرفت و گفت:قول!
حرفهاش میگل و آروم کرد!یه صداقتی لا به لای کلماتش موج میزد.
میگل به سمتش رفت...با احتیاط دولا شد و دری رو که باز شهروز دستش و به سمتش دراز کرده بود و در واقع داشت نشون میگل میداد نگاه کرد.
-بیا!!!
در اتاق و باز کرد!
-اینجا مال تو!همه چی توش هست...اما اگر وسایلت و از خونتون میخوای بگو فردا که برای ترگل یادداشت میزارم بنویسم وسایلت رو هم بیاره محضر!
میگل اب دهنش و قورت داد و با ترسی که هنوز تو وجودش بود گفت:کتابهام و میخوام...با لباسهام!
-خیلی خب!
کارتی و از کنار در برداشت و گرفت سمت میگل
-این کلید اتاقته....میدونم دوست داری قفلش کنی!ولی در هر صورت مطمئن باش کسی بی اجازه وارد نمیشه!
بدون هیچ حرف دیگه ای رفت سمت هال...هنوز لباسهاش تنش بود....قهوه جوش و اماده کرد و روشن کرد...تا قهوه اماده بشه رفت تو اتاقش و شلوار راحتی پوشید و بدون بلوز اومد بیرون..حتی اگر میگل هم میومد بیرون براش مهم نبود!
در حالی که قهوه میریخت شماره وکیلش و گرفت.جریان و براش توضیح داد و گفت میخواد بره محضر و اون وکالت نامه بلا عزل رو بگیره
-تو چیکار میخوای بکنی شهروز؟
چنان تعجب کرده بود که انگار ازش خواسته بودن یه کوه و جابجا کنه!هر چند که کمتر از اون هم نبود.
-یه بار گفتم.اینقدر تعجب داشت؟
-مگه شهر هرته؟؟مگه الکیه؟؟؟فکر میکنی محضر این کار و میکنه؟
-خب به تو زنگ زدم که اینکار و بکنی دیگه!
-من وکیلم...جادو گر که نیستم!ببینم خواهره برگه حضانت داره؟
-چمیدونم من!
-ببین شهروز بزار برات توضیح بدم.این کار مراحل دادگاهی و قانونی داره..اول باید خواهر بزرگه برگه حضانت داشته باشه...تو بری درخواست حضانت بکنی و ادعا کنی خواهره عدم صلاحیت داره!بعد عدم صلاحیت اون تایید بشه..
-میشه...میدونم!
-خب!!!گیرم که شد...بعد باید صلاحیت تو تایید بشه!میشه؟به نظرت یه پسر مجرد صلاحیت نگهداری یه دختر 15-16 ساله رو داره؟قانون اسلامی این و قبول میکنه؟؟؟با اون مهمونیها و رفت و امد های خونه تو؟؟؟
-خب اگر عدم صلاحیت اون تایید بشه منم رد صلاحیت بشم تکلیف می گل چی میشه؟
-میره بهزیستی....اگر خانواده ای پیدا بشه حضانتش و قبول کنه که شده..پیدا نشه هم همونجا میمونه!
-یعنی راهی نداره؟
-قانونی نه!مگر اینکه همینجوری بمونه تو خونه ات..اون هم اگر خواهره بره به جرم ادم دزدی و ادم ربایی و خرید و فروش ادم ازت شکایت کنه کارت زاره!
-نمیکنه...جراتش و نداره!اما باید یه راهی باشه!
این و گفت و رفت تو فکر!
-من میتونم یه کاری برات بکنم....هر چند موقعیت خودم و به خطر میندازم...اما اگر فکر میکنی خواهره شکایت مکایت نمیکنه...میتونم بکشونمش دفتر یه چند تا ماده قانون سر هم کنم..یه وکالت سوری و الکی ازش بگیرم....فقط برای اینکه فکر کنه وکالت داده!
-آفرین خوبه!
-اگر رفت و شکایت کرد؟؟؟شهروز من به درک تو جرمت سنگین میشه هااا!!!
-هیچی نمیشه...کاری نداری؟؟ فردا ساعت 2 خوبه بیاد دفتر؟راستی یه چیزی....برای ازدواجش چی؟باید خواهره رو پیدا کنیم؟
-اگر بعد 18 سال ازدواج کنه میتونه بره دادگاه اعلام کنه کسی و نداره خود دادگاه اجازه میده بهش!
زیر 18 سال باز باید قیمش مشخص بشه!
-ok پس فردا ساعت 2 خوبه ؟
-تو دیوونه ای!
-bye!
گوشی و پرت کرد رو زمین و فنجون قهوه اش و که تموم شده بود گذاشت رو نعلبکی روی میز و دستش و گذاشت رو سرش و دراز کشید رو کاناپه!
میدونست داره کار خطرناکی میکنه...وقتی آرمان میگفت خطرناکه یعنی خطر ناکه...اما از طرفی خیالش راحت بود که ترگل جرات شکایت نداره...خودش پاش گیره اساسی![/sub]
[sub]فصل2
نشست روی تخت نرمی که تو اتاق بود....کمی به طراف نگاه کرد...بغضش و رها کرد..فکر نمیکرد هیچ وقت مثل یه برده خرید و فروش بشه....اون هم به این قیمت کم!اما گذشته از این موضوع احساس میکرد این پسر و یه جا دیده...قیافه اش براش اشنا بود!میدونست یه روزی دوست پسر خواهرش بوده...اما اون با دوست پسرهای ترگل معمولا جایی نمیرفت چون همشون یه جورایی....!!!
بی خیال...باید فکر میکرد تا بفهمه این و کجا دیده و کی؟؟؟چشمهاش و بست و فکر کرد....یهو یادش اومد با یاد آوریش از جاش پرید...آره...خودش بود...همون پسری که یه بار ترگل با ترفند اینکه میریم یه مهمونی دخترونه برده بودش یه مهمونی...پر از پسر و دخترهای....!!!از در که رفته بودن تو ...یه راست رفته بودن سمت شهروز که اصلا متوجه اونها نبود و در حالی که سیگار برگی تو دستش بود داشت با یه پسر دیگه صحبت میکرد!
-سلام عزیزم...
سرش و بلند کرد و به ترگل نگاه کرد..بدون اینکه جواب سلام بده برگشت و به می گل که با وحشت به اطرافش نگاه میکرد و از ترس اویزون ترگل شده بود نگاهی انداخت....
-می گله؟
ترگل در حالی که مانتوش و در اورد گفت آره....داشته باشش برم لباس در بیارم و می گل و به سمت شهروز هل داد!
اما می گل قبل از اینکه تعادلش و از دست بده دوباره صاف ایستاد و گفت:باهات میام! و دنبال تر گل که داشت به سمتی میرفت راه افتاد!
توی اتاقی که چند تا دختر داشتن ارایش تن زننده اشون و تند تر میکردن به سمتشون برگشتن...
-سلام ترگل....اومدی؟
بعد به می گل که وحشت از صورتش میبارید نگاه کردن و گفتن:بابا خیلی جیگره به خدا!اند دافه!
می گل خودش و بیشتر چسبود به ترگل!
یکی از دخترها-زیادی صفر کیلومتره هاااا!!!
ترگل با حرص می گل و هول داد اون طرف و مانتو روسریش و در اورد...یه تاپ سفید یقه شل که از پشت و جلو باز باز بود تنش بود....یه جین چسب هم پاش بود..قد متوسطش و با پوشیدن یه کفش پاشنه بلند سفید بلند کرده بود...دستی تو موهای لختش که دیگه رنگ طبیعیش با اون همه رنگی که روش گذاشته بود معلوم نبود کشید...در حالی که ارایشش و مثل بقیه پر رنگ تر میکرد از تو ایینه نگاهی به می گل که از نظر اون مثل یولا ایستاده بود کرد و گفت"بکن دیگه اونهارو...نکنه با اونها میخوای بشینی؟
-تو به من گفتی دخترونس!
با غیض برگشت سمتش:همه دخترن..شهروز و یکی دو تا دیگه هستن....بعد بهش نزدیک شد و گفت:ابرو من و نبر...لباسهات و در ار..وگرنه من میدونم و تو!
میدونست این من میدونم و تو یعنی کتک!یعنی بیگاری کشیدن به قصد اینکه به غلط کردن بندازتش
میدونست یعنی ازار دادن برای اینکه نتونه در س بخونه!همه اینهارو میدونست...اما کوتاه نیومد!
-نمیخوام...من میرم...این و گفت و دوید بیرون...اما قبل از اینکه ترگل بهش برسه پسری محکم گرفتتش:کجا؟
-به تو چه؟
-به من چه؟
پوزخندی زد و از جا بلندش کرد!قبل از اینکه بتونه داد بزنه دسش و گذاشت رو دهنش!
ترگل و دخترها اومدن بیرون..ترگل دوید سمتشون!
-نکن سجاد...با منه!
-از خونه در رفتن نداریم!
ترگل با نگرانی دست می گل و گرفت و از تو بغل سجاد کشیدش بیرون و رو به سجاد گفت:در نمیرفت....
و می گل و به سمت اتاق کشوند...دخترها دیگه بر نگشن...ترگل بهش گفت:یکی دو ساعت آروم بشین...میریم...آبرو ریزی نکن..نمیتونی در بری بیرون...چهار چشمی مراقبن مهمونیشون لو نره!
انگار راست میگفت...اصلا گیرم میرفت بیرون...بعدش کجا میرفت تو این شب تاریک...ساعت 10 شب...باز هم از یه جا مثل همینجا سر در میاورد!
با حرص با همون لباسها رفت نشست رو یه کاناپه که کسی ننشسته بود..از مهمونها و مهمونی بدش میومد...همه زننده و جلف....انگار اتاق خوابشون همین وسطه!کثیفها...کثافتها!!!
گرمی نگاه کسی توجهش و جلب کرد!شهروز بود...ترگل نشسته بود کنارش رو دسته مبل و تند تند بهش چیزی میگفت و اون هم با اخم و عصانیت نگاه میکرد و حرف میزد...خیره نگاهشون کرد..میدونست بحث سر اونه..وگرنه اورده بودش چیکار..چند وقتی بد زمزمه میکرد بیا مهمونی...خوش میگذره...باحاله و وقتی دیده بود راضی نمیشه از در ندارم و خودت باید کار کنی به من چه خرجت و بدم در اومده بود!و بعدم تهدید و دعوا و حالا هم که دروغ و کلک!!!
وقتی به خودش اومد شهروز جلوش ایستاده بود و با اخم خیره نگاهش میکرد..وقتی فهمید از فکر بیرون اومده گفت:سلام...خوبی؟
حتی دستش رو هم دراز نکرد...مغرور تر از این بود که کسی باهاش دست نده و میدونست این دختر تو این موقعیت این کار و میکنه....
می گل بدون اینکه جواب بده خیره نگاهش کرد!
کنار می گل نشست...قبل از اینکه می گل بلند بشه دستش و محکم گرفت و در گوشش گفت:خیلی خوشگلی...اما بیشتر از اون خانومی...تو مال این حرفها نیستی..خام خواهرت نشو!اولین و آخرین بارت باشه از این مهمونیا میری....الانم مثل بچه ادم بلند شو...میفرستمت بری....
این و گفت و از جاش بلند شد و رفت سمت مردی که دم در ایستاده بود بهش چیزی گفت...می گل بعد از حرفهای اون پاشده بود ایستاده بود...به سمت مرد رفت.......شهروز هنوز کنار مرد ایستاده بود وقتی می گل بهشون رسید...رو به میگل گفت..ادرس و بده میرسونتت!و رو به مرد گفت:تا نرفته تو خونه حرکت نکن....با رفتن شهروز به سمت بقیه ....اون مرد حرکت کرد و می گل نگاهش و از نگاه پر از نفرت و کینه خواهرش گرفت و با عجله از اونجا خارج شد...بماند که شب خواهر مستش با داد وهوار اومد خونه و کلی بد و بیراه بهش گفت .اما الان چیزی که براش مهم بود رفتار خواهرش نبود این بود که این یه نقشه بود..اون با نقشه اونجا کشونده شده بود...با این فکر از جا پرید و به سمت در دوید...در اتاق و باز کرد و مستقیم به سمت در خروج دوان شد....شهروز که تازه دراز کشیده بود با صدای گرمپ کرمپ پای می گل روی پارکتها پاشد نشست...کجا؟؟؟
اما می گل در و باز کرده بود و رفته بود بیرون..نگاهی به اطرافش کرد نتونست پله ها رو پیدا کنه رفت سمت اسانسور اما طبقه 3 کجا و پنت هاوس کجا؟دستهای قوی شهروز که دور بازوش حلقه شد مجال فکر کردن به راه فرار بهش نداد!
-کجا میری؟
صدای محکم و عصبانیش...اخمهای در همش...فشار دست قویش...و نفسهای از روی عصبانیتش باعث نشد می گل بترسه...مستقیم تو چشمهاش نگاه کرد و خیلی حق به جانب گفت:همش نقشه بود.اره؟از همون مهمونی نقشه کشیدی من و بخری؟ولی کور خوندی!من حاضرم بمیرم اما تن فروشی نکنم!
دستش و به آرومی گرفت و به سمت خونه کشید اما اون با شدت دستش و کشید.
شهروز عصبانی شد..اما داد نزد...فقط چون تو راهرو بودن..نمیخواست 1%کسی صداش و بشنوه!
دندونهاش و به هم فشر د اینبار دستش و محکم تر گرفت و به سمت خونه کشوند!مسلم بود که می گل به هیچ عنوان نمیتونست از بین دستهای قوی و ورزشکار شهروز فرار کنه!
وقتی رفتن تو خونه در و با پا کوبید به هم و می گل و پرت کرد رو مبل..بعد در حالی که انگشت اشاره اش و به نشونه تهدید رو بهش تکون میداد تقریبا داد زد!
-حیف که هدفم از اوردنت تو این خونه فقط پاک موندنته وگرنه کسی که با قهر از خونه من رفت بیرون دیگه اینجا جایی نداره!
بعد از کمی مکث قبل از اینکه می گل بتونه حرفی بزنه گفت:ببین خانوم خوشگله..من اگر تورو میخواستم اولا 1 سال و نیم صبر نمیکردم..همون شب کار و تموم میکردم...در ضمن این همه هم دردسر نمیکشیدم که به اون خواهر......سری تکون داد و لبش و گزید و ادامه داد...باج نمیدادم....من فقط و فقط تورو اینجا اوردم برای اینکه اون ترگل بی همه چیز تو منجلاب نکشونتت که میدونم بالاخره این کار و میکنه...مگر همینجا باشی...من شاید خیلی کارها بکنم..اما مردونگی و شرفم هنوز برای خودش حرف اول میزنه...تا این لحظه که جلوت وایستام....با 1000 تا دختر بودم اما با یکیشون به زور نبودم...اینقدر مرد هستم شخصیت طرفم برام مهم باشه ....اونی که میاد تو بغل من خودش خودش و بی شخصیت کرده....اما من به شعور و شخصیت کسی توهین نمیکنم....تو هم اگر اینجایی برای اینکه به شخصیتت توهین نشه...یه بار دستم و اوردم بالا قسم خوردم در امانی....لطف کن تو هم به شخصیت من احترام بزار ...ولی باز هم میل خودته....دوست داری اخرم بیافتی تو کثافت کاریای خواهرت راه بازه!....دوست نداری هم...میتونی بمونی....گفتم که تو اینجا زندگی میکنی....خیلی عادی...منم همینطور...به کار هم کار نداریم ....
می گل که مثل شهروز کمی اروم شده بود اومد بگه اگر خیلی میخواستی کمک کنی برام خونه میگرفتی چرا من و اوردی پیش خودت؟اما احساس کرد زیادی پررو میشه...در همین حد هم لطف کرده بود!
با چشم تعقیبش کرد که رفت و باز خودش و انداخت رو مبل...حالا دیگه نه روش میشد بمونه نه دلش میخواست بره....با خودش فکر کرد اینطوری حداقل با یکی میخوابم..اونجوری مجبورم با 10 نفر....با این فکر به خودش لرزید...چه فکر چندش اوری!بهتر دید خجالت و کنار بزاره و بره تو اتاقش...حالا که تو این جریان قرار گرفته بود!باید باهاش کنار میومد...باید بازی میکرد و برنده میشد... [/sub]
نشست روی تخت نرمی که تو اتاق بود....کمی به طراف نگاه کرد...بغضش و رها کرد..فکر نمیکرد هیچ وقت مثل یه برده خرید و فروش بشه....اون هم به این قیمت کم!اما گذشته از این موضوع احساس میکرد این پسر و یه جا دیده...قیافه اش براش اشنا بود!میدونست یه روزی دوست پسر خواهرش بوده...اما اون با دوست پسرهای ترگل معمولا جایی نمیرفت چون همشون یه جورایی....!!!
بی خیال...باید فکر میکرد تا بفهمه این و کجا دیده و کی؟؟؟چشمهاش و بست و فکر کرد....یهو یادش اومد با یاد آوریش از جاش پرید...آره...خودش بود...همون پسری که یه بار ترگل با ترفند اینکه میریم یه مهمونی دخترونه برده بودش یه مهمونی...پر از پسر و دخترهای....!!!از در که رفته بودن تو ...یه راست رفته بودن سمت شهروز که اصلا متوجه اونها نبود و در حالی که سیگار برگی تو دستش بود داشت با یه پسر دیگه صحبت میکرد!
-سلام عزیزم...
سرش و بلند کرد و به ترگل نگاه کرد..بدون اینکه جواب سلام بده برگشت و به می گل که با وحشت به اطرافش نگاه میکرد و از ترس اویزون ترگل شده بود نگاهی انداخت....
-می گله؟
ترگل در حالی که مانتوش و در اورد گفت آره....داشته باشش برم لباس در بیارم و می گل و به سمت شهروز هل داد!
اما می گل قبل از اینکه تعادلش و از دست بده دوباره صاف ایستاد و گفت:باهات میام! و دنبال تر گل که داشت به سمتی میرفت راه افتاد!
توی اتاقی که چند تا دختر داشتن ارایش تن زننده اشون و تند تر میکردن به سمتشون برگشتن...
-سلام ترگل....اومدی؟
بعد به می گل که وحشت از صورتش میبارید نگاه کردن و گفتن:بابا خیلی جیگره به خدا!اند دافه!
می گل خودش و بیشتر چسبود به ترگل!
یکی از دخترها-زیادی صفر کیلومتره هاااا!!!
ترگل با حرص می گل و هول داد اون طرف و مانتو روسریش و در اورد...یه تاپ سفید یقه شل که از پشت و جلو باز باز بود تنش بود....یه جین چسب هم پاش بود..قد متوسطش و با پوشیدن یه کفش پاشنه بلند سفید بلند کرده بود...دستی تو موهای لختش که دیگه رنگ طبیعیش با اون همه رنگی که روش گذاشته بود معلوم نبود کشید...در حالی که ارایشش و مثل بقیه پر رنگ تر میکرد از تو ایینه نگاهی به می گل که از نظر اون مثل یولا ایستاده بود کرد و گفت"بکن دیگه اونهارو...نکنه با اونها میخوای بشینی؟
-تو به من گفتی دخترونس!
با غیض برگشت سمتش:همه دخترن..شهروز و یکی دو تا دیگه هستن....بعد بهش نزدیک شد و گفت:ابرو من و نبر...لباسهات و در ار..وگرنه من میدونم و تو!
میدونست این من میدونم و تو یعنی کتک!یعنی بیگاری کشیدن به قصد اینکه به غلط کردن بندازتش
میدونست یعنی ازار دادن برای اینکه نتونه در س بخونه!همه اینهارو میدونست...اما کوتاه نیومد!
-نمیخوام...من میرم...این و گفت و دوید بیرون...اما قبل از اینکه ترگل بهش برسه پسری محکم گرفتتش:کجا؟
-به تو چه؟
-به من چه؟
پوزخندی زد و از جا بلندش کرد!قبل از اینکه بتونه داد بزنه دسش و گذاشت رو دهنش!
ترگل و دخترها اومدن بیرون..ترگل دوید سمتشون!
-نکن سجاد...با منه!
-از خونه در رفتن نداریم!
ترگل با نگرانی دست می گل و گرفت و از تو بغل سجاد کشیدش بیرون و رو به سجاد گفت:در نمیرفت....
و می گل و به سمت اتاق کشوند...دخترها دیگه بر نگشن...ترگل بهش گفت:یکی دو ساعت آروم بشین...میریم...آبرو ریزی نکن..نمیتونی در بری بیرون...چهار چشمی مراقبن مهمونیشون لو نره!
انگار راست میگفت...اصلا گیرم میرفت بیرون...بعدش کجا میرفت تو این شب تاریک...ساعت 10 شب...باز هم از یه جا مثل همینجا سر در میاورد!
با حرص با همون لباسها رفت نشست رو یه کاناپه که کسی ننشسته بود..از مهمونها و مهمونی بدش میومد...همه زننده و جلف....انگار اتاق خوابشون همین وسطه!کثیفها...کثافتها!!!
گرمی نگاه کسی توجهش و جلب کرد!شهروز بود...ترگل نشسته بود کنارش رو دسته مبل و تند تند بهش چیزی میگفت و اون هم با اخم و عصانیت نگاه میکرد و حرف میزد...خیره نگاهشون کرد..میدونست بحث سر اونه..وگرنه اورده بودش چیکار..چند وقتی بد زمزمه میکرد بیا مهمونی...خوش میگذره...باحاله و وقتی دیده بود راضی نمیشه از در ندارم و خودت باید کار کنی به من چه خرجت و بدم در اومده بود!و بعدم تهدید و دعوا و حالا هم که دروغ و کلک!!!
وقتی به خودش اومد شهروز جلوش ایستاده بود و با اخم خیره نگاهش میکرد..وقتی فهمید از فکر بیرون اومده گفت:سلام...خوبی؟
حتی دستش رو هم دراز نکرد...مغرور تر از این بود که کسی باهاش دست نده و میدونست این دختر تو این موقعیت این کار و میکنه....
می گل بدون اینکه جواب بده خیره نگاهش کرد!
کنار می گل نشست...قبل از اینکه می گل بلند بشه دستش و محکم گرفت و در گوشش گفت:خیلی خوشگلی...اما بیشتر از اون خانومی...تو مال این حرفها نیستی..خام خواهرت نشو!اولین و آخرین بارت باشه از این مهمونیا میری....الانم مثل بچه ادم بلند شو...میفرستمت بری....
این و گفت و از جاش بلند شد و رفت سمت مردی که دم در ایستاده بود بهش چیزی گفت...می گل بعد از حرفهای اون پاشده بود ایستاده بود...به سمت مرد رفت.......شهروز هنوز کنار مرد ایستاده بود وقتی می گل بهشون رسید...رو به میگل گفت..ادرس و بده میرسونتت!و رو به مرد گفت:تا نرفته تو خونه حرکت نکن....با رفتن شهروز به سمت بقیه ....اون مرد حرکت کرد و می گل نگاهش و از نگاه پر از نفرت و کینه خواهرش گرفت و با عجله از اونجا خارج شد...بماند که شب خواهر مستش با داد وهوار اومد خونه و کلی بد و بیراه بهش گفت .اما الان چیزی که براش مهم بود رفتار خواهرش نبود این بود که این یه نقشه بود..اون با نقشه اونجا کشونده شده بود...با این فکر از جا پرید و به سمت در دوید...در اتاق و باز کرد و مستقیم به سمت در خروج دوان شد....شهروز که تازه دراز کشیده بود با صدای گرمپ کرمپ پای می گل روی پارکتها پاشد نشست...کجا؟؟؟
اما می گل در و باز کرده بود و رفته بود بیرون..نگاهی به اطرافش کرد نتونست پله ها رو پیدا کنه رفت سمت اسانسور اما طبقه 3 کجا و پنت هاوس کجا؟دستهای قوی شهروز که دور بازوش حلقه شد مجال فکر کردن به راه فرار بهش نداد!
-کجا میری؟
صدای محکم و عصبانیش...اخمهای در همش...فشار دست قویش...و نفسهای از روی عصبانیتش باعث نشد می گل بترسه...مستقیم تو چشمهاش نگاه کرد و خیلی حق به جانب گفت:همش نقشه بود.اره؟از همون مهمونی نقشه کشیدی من و بخری؟ولی کور خوندی!من حاضرم بمیرم اما تن فروشی نکنم!
دستش و به آرومی گرفت و به سمت خونه کشید اما اون با شدت دستش و کشید.
شهروز عصبانی شد..اما داد نزد...فقط چون تو راهرو بودن..نمیخواست 1%کسی صداش و بشنوه!
دندونهاش و به هم فشر د اینبار دستش و محکم تر گرفت و به سمت خونه کشوند!مسلم بود که می گل به هیچ عنوان نمیتونست از بین دستهای قوی و ورزشکار شهروز فرار کنه!
وقتی رفتن تو خونه در و با پا کوبید به هم و می گل و پرت کرد رو مبل..بعد در حالی که انگشت اشاره اش و به نشونه تهدید رو بهش تکون میداد تقریبا داد زد!
-حیف که هدفم از اوردنت تو این خونه فقط پاک موندنته وگرنه کسی که با قهر از خونه من رفت بیرون دیگه اینجا جایی نداره!
بعد از کمی مکث قبل از اینکه می گل بتونه حرفی بزنه گفت:ببین خانوم خوشگله..من اگر تورو میخواستم اولا 1 سال و نیم صبر نمیکردم..همون شب کار و تموم میکردم...در ضمن این همه هم دردسر نمیکشیدم که به اون خواهر......سری تکون داد و لبش و گزید و ادامه داد...باج نمیدادم....من فقط و فقط تورو اینجا اوردم برای اینکه اون ترگل بی همه چیز تو منجلاب نکشونتت که میدونم بالاخره این کار و میکنه...مگر همینجا باشی...من شاید خیلی کارها بکنم..اما مردونگی و شرفم هنوز برای خودش حرف اول میزنه...تا این لحظه که جلوت وایستام....با 1000 تا دختر بودم اما با یکیشون به زور نبودم...اینقدر مرد هستم شخصیت طرفم برام مهم باشه ....اونی که میاد تو بغل من خودش خودش و بی شخصیت کرده....اما من به شعور و شخصیت کسی توهین نمیکنم....تو هم اگر اینجایی برای اینکه به شخصیتت توهین نشه...یه بار دستم و اوردم بالا قسم خوردم در امانی....لطف کن تو هم به شخصیت من احترام بزار ...ولی باز هم میل خودته....دوست داری اخرم بیافتی تو کثافت کاریای خواهرت راه بازه!....دوست نداری هم...میتونی بمونی....گفتم که تو اینجا زندگی میکنی....خیلی عادی...منم همینطور...به کار هم کار نداریم ....
می گل که مثل شهروز کمی اروم شده بود اومد بگه اگر خیلی میخواستی کمک کنی برام خونه میگرفتی چرا من و اوردی پیش خودت؟اما احساس کرد زیادی پررو میشه...در همین حد هم لطف کرده بود!
با چشم تعقیبش کرد که رفت و باز خودش و انداخت رو مبل...حالا دیگه نه روش میشد بمونه نه دلش میخواست بره....با خودش فکر کرد اینطوری حداقل با یکی میخوابم..اونجوری مجبورم با 10 نفر....با این فکر به خودش لرزید...چه فکر چندش اوری!بهتر دید خجالت و کنار بزاره و بره تو اتاقش...حالا که تو این جریان قرار گرفته بود!باید باهاش کنار میومد...باید بازی میکرد و برنده میشد... [/sub]
[sub]رفت تو اتاقش و در بست....باز نشست رو تخت و خیره اطرافش و نگاه کرد....یادش افتاد ماه دیگه مدارس شروع میشه...حالا چی میشد؟؟؟این پسری که ادعا میکرد میخواد بزاره این درس بخونه کجا میخواست ثبت نامش کنه؟؟؟با چه مدارکی؟؟؟همینطوری وقتی ترگل میرفت برای ثبت نامش هزار و یک سوال و جواب میکردن که مادرش کو و تو چیکارشی و؟مدرک و هزار کوفت و زهرمار میخواستن..اما حالا چی؟؟؟اون خواهرش بود این چیکارشه؟؟؟دلش گرفت...نکنه نزاره درس بخونم؟؟؟اما گریه نکرد...خیلی وقت بود یاد گرفته بود زود گریه نکنه..اینقدر از دست ترگل کتک خورده بود و گریه کرده بود انگار چشمه اشکش خشک شده بود...اما نمیدونست همون موقع که داره فکر میکنه باز شهروز در حالی که داشت خوابش میرد یاد یه چیزی افتاد..بلند شد و باز شماره آرمان(وکیلش ) رو گرفت!
-بله شهروز؟
-شماره ترگل و داری؟
-نه پاکش کردم ج...خانوم و!
-شمارش و میدم زنگ بزن بگو فردا میاد پیشت علاوه بر شناسنامه و مدارک می گل بره مدارکش و از مدرسه اش هم بگیره!
-شهروز میفهمی داری چیکار میکنی؟؟؟
-میشه تو خفه شی کاری که میگم و بکنی؟
-باشه من خفه میشم اما امیدوارم یه روزی بتونی به قانونم همین حرف و بزنی و اونها هم خفه بشن!
-امیدوار باش تو نا امیدی نمیری!فردا بعد از ظهر میاد پیشت...دفتر باش!
گوشی و قطع کرد و اینبار جدی تصمیم گرفت بخوابه...
وقتی چشمهاش و باز کرد هنوز هوا تاریک و روشن بود...کمی فکر کرد...احساس میکرد خیلی خوابیده...اما هوا هنوز همونطور بود که خوابیده بود..بلند شد و نگاهی به بیرون انداخت...ساعتش و نگاه کرد....6 و نیم بود....یادشه حول و حوش 8 بود خوابیده بود..تازه متوجه شد از دیشب خوابیده تا همین الان...به سمت آشپزخونه رفت....در یخچال و باز کرد دنبال چیزی برای خوردن گشت....روزی که داشت میرفت سفر به بی بی(زن مش قاسم)گفته بود هر چی تو یخچال هست و ببرن بخورن...برای همین یخچال تقریبا خالی بود....با خودش فکر کرد کاش دیروز زنگ میزدم به مش قاسم میگفتم یخچال و پر کنه..در یخچال و محکم کوبید به هم و گفت:حالا که نگفتم.
دکمه کتری برقی و زد و رفت تو حموم تو اتاقش و دوش گرفت!بعد اومد و باز دکمه کتری و فشار داد...نسکافه ای درست کرد و با یکی دو تا بیسکوییت خورد...رفت تو اتاقش...چمدونش هنوز باز نشده بود...فکر کرد از استودیو برمیگردم بازش میکنم...بین لباسهاش گشت.پیراهن مشکی که دور استین و یقه اش خط سفید داشت و پوشید...شلوار مشکی تنگی هم پاش کرد...کفش مشکی ورنی براقش رو هم پاش کرد ...موهاش و با کرم مو برق انداخت و کمی بهش حالت داد...یادش افتاد مسواک نزده...دورباره پیراهنش و در اورد و این کار رو هم انجام داد و باز اون و پوشید!کیف پول چرمش و با سوییچ و گوشی ای فونش رو گرفت تو دستش و رفت به سمت در...اما یهو یه چیزی یادش افتاد!!!
می گل!!!از دیشب بیرون نیومده؟؟؟چیزی خورده؟؟؟نکنه رفته باشه!...نگاهی به ساعت رولکس بند فلزیش انداخت!ساعت 8 بود...چند قدم به سمت اتاق برداشت...اما پشیمون شد..کی تا حالا سراغ دختری رفته بود که بار دومش باشه؟؟؟دوباره برگشت و قبل از اینکه دوباره به سرش بزنه بره و ازش خبری بگیره از خونه زد بیرون.
-به من چه...من خواستم کمکش کنم...نخواسته باشه و رفته باشه لیاقتش همون بوده...اگر هست که هست دیگه!!!بیسکوییتم که رو اپن موند...میاد بر میداره میخوره...نکنه روش نشه گرسنه بمونه؟ضعف نکنه؟...اه...به من چه اصلا؟؟رسیده بود به پارکینگ با اینکه برج امکان این و داشت که ماشین بره پشت در خونه اما ترجیح میداد این کار و نکنه....فکر میکرد اینطوری گاهی 4 تا همسایه رو میبینم میفهمم دورو برم کیا زندگی میکنن....سوار BMWکروکش شد و به سمت در رفت...وقتی رسید به در روی برگه برای ترگل یادداشت نوشت و تاکید کرد مدارک تحصیلی و لباسهاو کتابهای می گل و بیاره...شماره و ادرس سامان و داد و نوشت 2 بعد از ظهر اونجا باشه...به سامان اعتماد نداشت..اون گیج تر از این حرفها بود که به ترگل زنگ بزنه...برگه رو داد به مش قاسم و گفت یه خانومی میاد و باید این برگه رو به دست اون برسونه!
-چشم آقا خیالتون راحت!
نیش گازی به ماشین داد و باز انگار چیزی یادش افتاده باشه بلند مش قاسم و که به سمت دکه نگهبانی میرفت صدا زد.
-بله آقا؟
-من یه مهمون خونم دارم...اگر خواست بره به من خبر بده...تونستی نگهش دار تا خودم و برسونم..
-چشم آقا اطاعت امر!
وقتی ماشینش دور شد مش قاسم زیر لب گفت:آخر شر این کارها گردنت و میگیره پسر...
بعد بین انگشت شصت و اشاره اش و گاز گرفت و گفت:استغفرالله خدا نکنه..به ما که آزاری نداشته..خدا کنه توبه کنه و درست بشه!!!
فصل3
صدای در که اومد می گل که تمام شب و راه رفته بود و از پنجره اتاقش بیرون و نگاه کرده بود و گریه کرده بود توجهش جلب شد!اومد پشت در و گوشش چسبوند به در وقتی دید صدایی نمیاد...آروم در و باز کرد..هر چه باد آباد...یا بود یا نبود دیگه..بالاخره چی؟؟؟اگر قرار بود با هم زندگی کنن پس باید با این شرایط کنار می اومد...از گرسنگی دلش مالش میرفت...از دیروز صبح هیچی نخورده بود...شهروزم که انگار نه انگار....اومد بیرون انگار کسی تو خونه نبود!هنوز مانتو روسریش تنش بود...وقتی خودش و تو اینه قدی تو راهرو دید تعجب کرد که چرا لباسهاش و در نیاورده اما بعد خودش و قانع کرد که طبیعیه....هنوز شرایط و امن نمیبینه...کمی دور خونه گشت..یه راست رفت سراغ آشپزخونه...بیسکوییتی که رو اپن بود و دید....لیوان نسکافه نیم خورده هم کنارش بود....فکر کرد ظاهرا منم باید همین و بخورم....دکمه کتری و فشرد..کمی دنبال لیوان گشت اما بعد از گشتن چند تا کابینت چشمش افتاد به لیوانهایی که روی استند رو کابینت بود یکی از همونها رو برداشت و اب جوشیده رو ریخت توش نسکافه و شیر همون کنار کتری بود اونهارو هم اضافه کرد و با همون بیسکوییت روی اپن خورد....با خودش گفت:خوشمزه است...حتی اگه نباید میخوردمش و قراره داد و بیداد تحمل کنم ارزشش و داره!گشنگی 1 روزه اش و با خودن 3-4 تا بیسکوییت و یه لیوان نسکافه شیرین رفع کرد....بعد لیوانش و شست و گذاشت تو جا ظرفی..خواست برای شهروزم بشوره...اما پشیمون شد...به من چه...کارگر که نگرفته!!!
تصمیم گرفت گشتی تو خونه بزنه...همه جارو سرک کشید...رو پیانو سفید وسط خونه با احتیاط دست کشید...از صداش خوشش اومد...سیمهای گیتار و دونه دونه صداش و در اورد...براش جالب بود..یک بار دیگه این کارو تکرار کرد...اما بعد بی خیال شد...میدونست از کوک در میره...این و از یکی از دوستهاش شنیده بود!
گیتار برقی کنارش و دست زد..اما از صداش هم ترسید هم خوشش نیومد..بی خیالش شد......ویالونی که به دیوار بود و نگاه کرد..اما ترسید برش داره...احتمال افتادنش بود...پس به همون نگاه کردنش راضی شد.یه جاز کوچیک هم اونطرف تر بود...روی یکی از طبلهاش یه ضربه زد...با شنیدن صداش لبخند زد...جالب بود...به جای خونه اومده بود فروشگاه الات موسیقی!قبلا وصف این خونه رو زیاد از ترگل شنیده بود...میدونست ترگل یه روز سوگلی این خونه بوده!
رفت و ولو شد رو یکی از کاناپه های نرم تو خونه...روبروش یه عکس بود..عکس بزرگ شهروز رو دیوار....به صورت جذاب و مردونه اش و هیکل قشنگش نگاهی انداخت و گفت:ترگل حق داشت از این بشر این قدر تعریف کنه...اما فقط قیافه داره اخلاق صفر....کاش میشد با عکسش ازدواج کرد...به این فکرش بلند خندید...و بعد به خاطر این خنده قطره ای اشک ریخت.....چقدر یه ادم باید بی کس و تنها باشه که فردای روزی که فروخته شده بخنده!...بعد فکر کرد...خنده تلخ من از گزیه غم انگیز تر است...کارم از گریه گذشته است به آن میخندم....لبخند تلخی رو لباش نشست اما با شنیدن صدای در هول شد..اول روسریش و رو سرش درست کرد و اومد بره تو اتاقش اما کار از کار گذشته بود.....
------------------[/sub]
-بله شهروز؟
-شماره ترگل و داری؟
-نه پاکش کردم ج...خانوم و!
-شمارش و میدم زنگ بزن بگو فردا میاد پیشت علاوه بر شناسنامه و مدارک می گل بره مدارکش و از مدرسه اش هم بگیره!
-شهروز میفهمی داری چیکار میکنی؟؟؟
-میشه تو خفه شی کاری که میگم و بکنی؟
-باشه من خفه میشم اما امیدوارم یه روزی بتونی به قانونم همین حرف و بزنی و اونها هم خفه بشن!
-امیدوار باش تو نا امیدی نمیری!فردا بعد از ظهر میاد پیشت...دفتر باش!
گوشی و قطع کرد و اینبار جدی تصمیم گرفت بخوابه...
وقتی چشمهاش و باز کرد هنوز هوا تاریک و روشن بود...کمی فکر کرد...احساس میکرد خیلی خوابیده...اما هوا هنوز همونطور بود که خوابیده بود..بلند شد و نگاهی به بیرون انداخت...ساعتش و نگاه کرد....6 و نیم بود....یادشه حول و حوش 8 بود خوابیده بود..تازه متوجه شد از دیشب خوابیده تا همین الان...به سمت آشپزخونه رفت....در یخچال و باز کرد دنبال چیزی برای خوردن گشت....روزی که داشت میرفت سفر به بی بی(زن مش قاسم)گفته بود هر چی تو یخچال هست و ببرن بخورن...برای همین یخچال تقریبا خالی بود....با خودش فکر کرد کاش دیروز زنگ میزدم به مش قاسم میگفتم یخچال و پر کنه..در یخچال و محکم کوبید به هم و گفت:حالا که نگفتم.
دکمه کتری برقی و زد و رفت تو حموم تو اتاقش و دوش گرفت!بعد اومد و باز دکمه کتری و فشار داد...نسکافه ای درست کرد و با یکی دو تا بیسکوییت خورد...رفت تو اتاقش...چمدونش هنوز باز نشده بود...فکر کرد از استودیو برمیگردم بازش میکنم...بین لباسهاش گشت.پیراهن مشکی که دور استین و یقه اش خط سفید داشت و پوشید...شلوار مشکی تنگی هم پاش کرد...کفش مشکی ورنی براقش رو هم پاش کرد ...موهاش و با کرم مو برق انداخت و کمی بهش حالت داد...یادش افتاد مسواک نزده...دورباره پیراهنش و در اورد و این کار رو هم انجام داد و باز اون و پوشید!کیف پول چرمش و با سوییچ و گوشی ای فونش رو گرفت تو دستش و رفت به سمت در...اما یهو یه چیزی یادش افتاد!!!
می گل!!!از دیشب بیرون نیومده؟؟؟چیزی خورده؟؟؟نکنه رفته باشه!...نگاهی به ساعت رولکس بند فلزیش انداخت!ساعت 8 بود...چند قدم به سمت اتاق برداشت...اما پشیمون شد..کی تا حالا سراغ دختری رفته بود که بار دومش باشه؟؟؟دوباره برگشت و قبل از اینکه دوباره به سرش بزنه بره و ازش خبری بگیره از خونه زد بیرون.
-به من چه...من خواستم کمکش کنم...نخواسته باشه و رفته باشه لیاقتش همون بوده...اگر هست که هست دیگه!!!بیسکوییتم که رو اپن موند...میاد بر میداره میخوره...نکنه روش نشه گرسنه بمونه؟ضعف نکنه؟...اه...به من چه اصلا؟؟رسیده بود به پارکینگ با اینکه برج امکان این و داشت که ماشین بره پشت در خونه اما ترجیح میداد این کار و نکنه....فکر میکرد اینطوری گاهی 4 تا همسایه رو میبینم میفهمم دورو برم کیا زندگی میکنن....سوار BMWکروکش شد و به سمت در رفت...وقتی رسید به در روی برگه برای ترگل یادداشت نوشت و تاکید کرد مدارک تحصیلی و لباسهاو کتابهای می گل و بیاره...شماره و ادرس سامان و داد و نوشت 2 بعد از ظهر اونجا باشه...به سامان اعتماد نداشت..اون گیج تر از این حرفها بود که به ترگل زنگ بزنه...برگه رو داد به مش قاسم و گفت یه خانومی میاد و باید این برگه رو به دست اون برسونه!
-چشم آقا خیالتون راحت!
نیش گازی به ماشین داد و باز انگار چیزی یادش افتاده باشه بلند مش قاسم و که به سمت دکه نگهبانی میرفت صدا زد.
-بله آقا؟
-من یه مهمون خونم دارم...اگر خواست بره به من خبر بده...تونستی نگهش دار تا خودم و برسونم..
-چشم آقا اطاعت امر!
وقتی ماشینش دور شد مش قاسم زیر لب گفت:آخر شر این کارها گردنت و میگیره پسر...
بعد بین انگشت شصت و اشاره اش و گاز گرفت و گفت:استغفرالله خدا نکنه..به ما که آزاری نداشته..خدا کنه توبه کنه و درست بشه!!!
فصل3
صدای در که اومد می گل که تمام شب و راه رفته بود و از پنجره اتاقش بیرون و نگاه کرده بود و گریه کرده بود توجهش جلب شد!اومد پشت در و گوشش چسبوند به در وقتی دید صدایی نمیاد...آروم در و باز کرد..هر چه باد آباد...یا بود یا نبود دیگه..بالاخره چی؟؟؟اگر قرار بود با هم زندگی کنن پس باید با این شرایط کنار می اومد...از گرسنگی دلش مالش میرفت...از دیروز صبح هیچی نخورده بود...شهروزم که انگار نه انگار....اومد بیرون انگار کسی تو خونه نبود!هنوز مانتو روسریش تنش بود...وقتی خودش و تو اینه قدی تو راهرو دید تعجب کرد که چرا لباسهاش و در نیاورده اما بعد خودش و قانع کرد که طبیعیه....هنوز شرایط و امن نمیبینه...کمی دور خونه گشت..یه راست رفت سراغ آشپزخونه...بیسکوییتی که رو اپن بود و دید....لیوان نسکافه نیم خورده هم کنارش بود....فکر کرد ظاهرا منم باید همین و بخورم....دکمه کتری و فشرد..کمی دنبال لیوان گشت اما بعد از گشتن چند تا کابینت چشمش افتاد به لیوانهایی که روی استند رو کابینت بود یکی از همونها رو برداشت و اب جوشیده رو ریخت توش نسکافه و شیر همون کنار کتری بود اونهارو هم اضافه کرد و با همون بیسکوییت روی اپن خورد....با خودش گفت:خوشمزه است...حتی اگه نباید میخوردمش و قراره داد و بیداد تحمل کنم ارزشش و داره!گشنگی 1 روزه اش و با خودن 3-4 تا بیسکوییت و یه لیوان نسکافه شیرین رفع کرد....بعد لیوانش و شست و گذاشت تو جا ظرفی..خواست برای شهروزم بشوره...اما پشیمون شد...به من چه...کارگر که نگرفته!!!
تصمیم گرفت گشتی تو خونه بزنه...همه جارو سرک کشید...رو پیانو سفید وسط خونه با احتیاط دست کشید...از صداش خوشش اومد...سیمهای گیتار و دونه دونه صداش و در اورد...براش جالب بود..یک بار دیگه این کارو تکرار کرد...اما بعد بی خیال شد...میدونست از کوک در میره...این و از یکی از دوستهاش شنیده بود!
گیتار برقی کنارش و دست زد..اما از صداش هم ترسید هم خوشش نیومد..بی خیالش شد......ویالونی که به دیوار بود و نگاه کرد..اما ترسید برش داره...احتمال افتادنش بود...پس به همون نگاه کردنش راضی شد.یه جاز کوچیک هم اونطرف تر بود...روی یکی از طبلهاش یه ضربه زد...با شنیدن صداش لبخند زد...جالب بود...به جای خونه اومده بود فروشگاه الات موسیقی!قبلا وصف این خونه رو زیاد از ترگل شنیده بود...میدونست ترگل یه روز سوگلی این خونه بوده!
رفت و ولو شد رو یکی از کاناپه های نرم تو خونه...روبروش یه عکس بود..عکس بزرگ شهروز رو دیوار....به صورت جذاب و مردونه اش و هیکل قشنگش نگاهی انداخت و گفت:ترگل حق داشت از این بشر این قدر تعریف کنه...اما فقط قیافه داره اخلاق صفر....کاش میشد با عکسش ازدواج کرد...به این فکرش بلند خندید...و بعد به خاطر این خنده قطره ای اشک ریخت.....چقدر یه ادم باید بی کس و تنها باشه که فردای روزی که فروخته شده بخنده!...بعد فکر کرد...خنده تلخ من از گزیه غم انگیز تر است...کارم از گریه گذشته است به آن میخندم....لبخند تلخی رو لباش نشست اما با شنیدن صدای در هول شد..اول روسریش و رو سرش درست کرد و اومد بره تو اتاقش اما کار از کار گذشته بود.....
------------------[/sub]
[sub]رادیو داشت اخبار پخش میکرد و مش قاسم محو صحبتهای گوینده بود....با اینکه تو نگهبانی تلوزیون داشت اما طبق عادت قدیمیش رادیو رو ترجیح میداد...صدای زنگ تلفن که بلند شد غر غری کرد و گوشی و برداشت
-بله؟
-سلام مش قاسم...شرمنده ..امروز زیادی خورده فرمایش داشتم!
کلا مش قاسم و خانومش از معدود کسایی بودن که شهروز با احترام باهاشون برخورد میکرد!
-این چه حرفیه آقا..... جانم؟؟؟به گوشم!
-مش قاسم .حیدر بیدار شد بفرستش خرید کنه...یخچال و پر کن!
-چشم آقا...
-راستی...خودش نره بالا...بی بی رو بفرست!کسی تو خونست!
-به روی چشم!!!
-خدا نگهدار
-خدا حافظت پسرم!
گوشی و گذاشت و باز متوجه رادیو شد..اما اخبار تموم شده بود!باز غر زد!
معمولا شبها از حدود 10-11 حیدر پسر مش قاسم نگهبانی میداد تا اذان صبح از اون به بعدم مش قاسم نگهبانی میداد..حیدر میخوابید و بعد از اینکه بیدار میشد به کارهای اهالی ساختمون میرسید!
همه اهالی هم پول گذاشته بودن و یه 206 براشن خریده بودن تا هم وسیله ای باشه برای رفتن به خونه اقوام نداشته اشون...هم برای کارهای برج و خرید راحت باشن!
هنوز چند دقیقه ای از تماس شهروز نگذشته بود که حیدر به شیشه نگهبانی کوبید و با دست به باباش سلام کرد!
مش قاسم پنجره رو باز کرد و گفت:چقدر زود بیدار شدی بابا!!
-خوابم نمیبرد..از دست این مامان....حتما باید جارو بکشه...نمیبینه من خوابم...
-بسه بابا غر نزن...احتمالا باید بره خونه اقا شهروز و تمیز کنه...که داره اول خونه خودمون و میروبه....بی خبر از سفر برشته...باید بری براش خریدم بکنی.....!
-بعد از ظهر برم؟
-نه بابا...میاد یهو یه چیزی میگه...برو اول خرید کن بعد به کارای خودت برس!
1 ساعت بعد حیدر با کلی خرید برگشت...قبل از اینکه بره تو پارکینگ باباش از توی نگهبانی بهش گفت:خودت نبر بالا...بده بی بی بره...انگار کسی تو خونشه....تاکید کرده کسی تو خونه نره به غیر بی بی!
با دست علامت داد که فهمیدم و رفت تو پارکینگ....[/sub]
-بله؟
-سلام مش قاسم...شرمنده ..امروز زیادی خورده فرمایش داشتم!
کلا مش قاسم و خانومش از معدود کسایی بودن که شهروز با احترام باهاشون برخورد میکرد!
-این چه حرفیه آقا..... جانم؟؟؟به گوشم!
-مش قاسم .حیدر بیدار شد بفرستش خرید کنه...یخچال و پر کن!
-چشم آقا...
-راستی...خودش نره بالا...بی بی رو بفرست!کسی تو خونست!
-به روی چشم!!!
-خدا نگهدار
-خدا حافظت پسرم!
گوشی و گذاشت و باز متوجه رادیو شد..اما اخبار تموم شده بود!باز غر زد!
معمولا شبها از حدود 10-11 حیدر پسر مش قاسم نگهبانی میداد تا اذان صبح از اون به بعدم مش قاسم نگهبانی میداد..حیدر میخوابید و بعد از اینکه بیدار میشد به کارهای اهالی ساختمون میرسید!
همه اهالی هم پول گذاشته بودن و یه 206 براشن خریده بودن تا هم وسیله ای باشه برای رفتن به خونه اقوام نداشته اشون...هم برای کارهای برج و خرید راحت باشن!
هنوز چند دقیقه ای از تماس شهروز نگذشته بود که حیدر به شیشه نگهبانی کوبید و با دست به باباش سلام کرد!
مش قاسم پنجره رو باز کرد و گفت:چقدر زود بیدار شدی بابا!!
-خوابم نمیبرد..از دست این مامان....حتما باید جارو بکشه...نمیبینه من خوابم...
-بسه بابا غر نزن...احتمالا باید بره خونه اقا شهروز و تمیز کنه...که داره اول خونه خودمون و میروبه....بی خبر از سفر برشته...باید بری براش خریدم بکنی.....!
-بعد از ظهر برم؟
-نه بابا...میاد یهو یه چیزی میگه...برو اول خرید کن بعد به کارای خودت برس!
1 ساعت بعد حیدر با کلی خرید برگشت...قبل از اینکه بره تو پارکینگ باباش از توی نگهبانی بهش گفت:خودت نبر بالا...بده بی بی بره...انگار کسی تو خونشه....تاکید کرده کسی تو خونه نره به غیر بی بی!
با دست علامت داد که فهمیدم و رفت تو پارکینگ....[/sub]
[sub]------------------------------[/sub]
[sub]در خونه رو باز کرد...
-بی بی؟!بی بی؟!
-بله مادر؟
-خریدهای اقا شهروز و کردم بابا گفت شما باید ببریش بالا...
-دستت درد نکنه...تا بالا بیا ببریمشون..بعد تو برو!
بعد از اینکه خریدهارو از اسانسور خارج کردن حیدر رفت و بی بی طبق عادت با کلید خودش در و باز کرد!
وقتی می گل و با مانتو روسری وسط اتاق دید با تعجب و ترس و کمی شرمندگی گفت:وای ببخشید...یادم نبود کسی تو خونه است!
می گل لبخندی زد و با رضایت اینکه این شهروز نیست که برگشته گفت:خواهش میکنم..این چه حرفیه..؟
حتی نمیتونست حدس بزنه این زن کیه..فکر کرد شاید مادر شهروزه...ما فقط شاید!وقتی دید پیرزن بیچاره داره خریدهارو با زحمت میزاره تو خونه!رفت جلو گفت:بزارید کمکتون کنم.
-نه مادر...خودم میارم..شما برو بشین!
اما می گل مسرانه و با اصرار چند تا کیسه رو برداشت و اورد تو آشپزخونه و به حرفهای بی بی که میگفت:اقا شهروز بفهمه ناراحت میشه...این وظیفه منه!
توجهی نکرد.
-برای چی ناراحت بشه؟دارم کمک میکنم!
حالا دیگه همه کیسه ها رو اورده بودن تو!وقتی میگل اخرین کیسه رو گذاشت زمین برگشت و به بی بی که خیره نگاهش میکرد نگاه کرد و لبخند زد!
بی بی سری تکون داد و با خودش گفت:استغفرالله....لا الله الا الله.
بعد مشغول چیدن وسایل تو کابینتها و یخچال شد!
-ببخشید نمیتونم کمک کنم...جای چیزی و بلد نیستم!
-خواهش میکنم دخترم....
-شما مادر اقا شهروزید؟
-خدا نکنه..اگر من مادرش بودم که....
یهو حرفش و خورد...می گل فهمید اون هم مثل خیلیای دیگه از شهروز حساب میبره....میدونست دلیل سکوتش اینه که به گوش شهروز نرسه پشتش چیا گفته.....
-اما شما خیلی مثل مامانها میمونید..مهربونید!
-خب چون مامان هستم...اما مامان اقا نیستم!
لیوان و بشقاب صبحانه شهروز و از جلوی می گل برداشت و گذاشت تو ظرفشویی , یه دستمال نم دار کرد و رفت تا گردگیری کنه!
می گل هم از روی صندلی بلند شد و دنبالش رفت...با فاصله ازش ایستاد و گفت:کاش مامان من بودید.این ارزو رو از ته دل کرد...واقعا حس میکرد به مادر نیاز داره به یه همدم..یه همراه!
-اگر تو دختر من بودی و اینجا پیدات میکردم پوست به سرت نمیزاشتم!
اما زود از این حرفش پشیمون شد و مشغول کارش شد و سعی کرد چیزی دیگه ای نگه!
خیره به دستهای چروکش که دستمال و روی هر جا میکشید و ماهرانه تمیزشون میکرد گفت:چرا شما زحمت میکشید؟بدید من خودم تمیز میکنم...
بدون اینکه نگاهش کنه گفت:نه عزیزم..شما به کار خودت برس....
از همونجا که ایستاده بود کمی دیگه نگاهش کرد و گفت:شما هر روز میاید اینجا؟
-نه مادر..هر قت آقا بگه میام...
-با اینکه دلم میخواد بگم دیگه نیاید خودم خونه رو تمیز میکنم اما نمیگم..اینطوری حد اقل چند روز یه بار یه هم صحبت دارم.
بی بی که از این حرفش تعجب کرده بود گفت:تو عروسشی؟
می گل با تعجبی بیشتر از بی بی گفت:مگه پسر بزرگ داره؟
-کی؟
-اقا شهروز؟
بی بی خندید و گفت:نه مادر...منظورم اینه که خانومشی؟
-آهااا..نه بابا....مهمونشم!
بی بی باز اخمهاش رفت تو هم و در سکوت کارش و انجام داد....بعد از 2 ساعت کارش کاملا تموم شد...می گل نذاشت اتاقش و مرتب کنه....بقیه اتاقها هم به هم ریخته نبود...یشتر وقتش و غذا پختن گرفت و بعدم به می گل تاکید کرد ساعت 1 زیر غذا رو خاموش کنه و رفت.
با اینکه می گل غذا درست کردن و خوب بلد بود اما مانع بی بی نشد...احساس میکرد امنیت داره وقتی اون هست!
با رفتن بی بی باز تنها شد و هزار فکر و خیال به سرش اومد...به سرش زد به ترگل زنگ بزنه اما پشیمون شد....اون وقتها که پیش هم بودن چه خیری بهش رسونده بود که حالا بهش زنگ بزنه؟بی خبر از اینکه همون موقع خواهر نازنینش داره از نگهبانی نوشته ی شهروز و میگیره و لباسها و کتابهاش و تحویل میده ...و به ذوق به دست اوردن یه ماشین به سمت دفتر سامان میره!
ساعت یک و نیم بود که بالاخره ترگل نوبتش شد تا بره تو دفتر...وقتی رفت تو بدون سلام گفت:این شهروز مارو گیر اورده ها....خب تو که زنگ زدی همینایی که این تو این یادداشت نوشته گفتی...خب میگفتی من دیگه نرم تا خونه...چرا اذیت میکنه؟؟؟دیروز میگه بیا مدارک و بده نگهبانی بعد به تو میگه زنگ بزنی....
-اوووووووووووو....چته یه ریز حرف میزنی؟؟؟تو یه سره تو خیابونها ولی...این یه روزم روش!
ترگل کمی رو صندلی جابجا شد و گفت:مدارک و اوردم...
و مدارک و گذاشت رو میز....بعد ادامه داد:حالا چک!
-اول وکالت نامه!
-اون و که باید بریم محضر
-نخیر لازم نیست...همینجا تنظیم میکنی یه وکالت به من میدی خودم میبرمش محضر....
چنان با اطمینان حرف میزد که اگر قاضی هم جلوش نشسته بود باور میکرد این کار شدنیه...کاغذی رو که از قبل چیزهایی روش نوشته بود گذاشت جلوی ترگل...اون هم نگاهی بهش انداخت و همون چیزی بود که شهروز خواسته بود..حضانت می گل در ازای یه ماشین 206 در حالی که بعدا ترگل نمیتونه هیچ ادعایی داشته باشه...با رضایت کامل امضا کرد و سامان کپی شناسنامه و کارت ملیشم برای خالی نبودن عریضه گرفت و گفت میتونه بره!
-پس چک؟
-برو ماشین و بگیر میام چک میدم...
-الان بده خب.
-چقدر بنویسم..؟؟
-نمیدونم؟ماشین چنده؟
-من از کجا بدونم؟مگه من بنگاه دارم؟
-اگر زدی زیرش چی؟
-تو با شهروز طرفی...تا حالا شده حرفی بزنه بعد بزنه زیرش؟
-نکنه زنگ بزنم بپیچونیم؟
سامان از جاش بلند شد . در ورودی و نشونش داد و گفت:ماشین پیدا کردی زنگ بزن!
این یعنی هری!!!
از در که بیرون رفت سامان شماره شهروز و گرفت!
-بله؟
-سلام..این اورد!
-کی چی اورد؟
-همین دختره دیگه!!!
"صبر کن...صبر کن"این جمله رو با یه سوم شخص بود[/sub]
-بی بی؟!بی بی؟!
-بله مادر؟
-خریدهای اقا شهروز و کردم بابا گفت شما باید ببریش بالا...
-دستت درد نکنه...تا بالا بیا ببریمشون..بعد تو برو!
بعد از اینکه خریدهارو از اسانسور خارج کردن حیدر رفت و بی بی طبق عادت با کلید خودش در و باز کرد!
وقتی می گل و با مانتو روسری وسط اتاق دید با تعجب و ترس و کمی شرمندگی گفت:وای ببخشید...یادم نبود کسی تو خونه است!
می گل لبخندی زد و با رضایت اینکه این شهروز نیست که برگشته گفت:خواهش میکنم..این چه حرفیه..؟
حتی نمیتونست حدس بزنه این زن کیه..فکر کرد شاید مادر شهروزه...ما فقط شاید!وقتی دید پیرزن بیچاره داره خریدهارو با زحمت میزاره تو خونه!رفت جلو گفت:بزارید کمکتون کنم.
-نه مادر...خودم میارم..شما برو بشین!
اما می گل مسرانه و با اصرار چند تا کیسه رو برداشت و اورد تو آشپزخونه و به حرفهای بی بی که میگفت:اقا شهروز بفهمه ناراحت میشه...این وظیفه منه!
توجهی نکرد.
-برای چی ناراحت بشه؟دارم کمک میکنم!
حالا دیگه همه کیسه ها رو اورده بودن تو!وقتی میگل اخرین کیسه رو گذاشت زمین برگشت و به بی بی که خیره نگاهش میکرد نگاه کرد و لبخند زد!
بی بی سری تکون داد و با خودش گفت:استغفرالله....لا الله الا الله.
بعد مشغول چیدن وسایل تو کابینتها و یخچال شد!
-ببخشید نمیتونم کمک کنم...جای چیزی و بلد نیستم!
-خواهش میکنم دخترم....
-شما مادر اقا شهروزید؟
-خدا نکنه..اگر من مادرش بودم که....
یهو حرفش و خورد...می گل فهمید اون هم مثل خیلیای دیگه از شهروز حساب میبره....میدونست دلیل سکوتش اینه که به گوش شهروز نرسه پشتش چیا گفته.....
-اما شما خیلی مثل مامانها میمونید..مهربونید!
-خب چون مامان هستم...اما مامان اقا نیستم!
لیوان و بشقاب صبحانه شهروز و از جلوی می گل برداشت و گذاشت تو ظرفشویی , یه دستمال نم دار کرد و رفت تا گردگیری کنه!
می گل هم از روی صندلی بلند شد و دنبالش رفت...با فاصله ازش ایستاد و گفت:کاش مامان من بودید.این ارزو رو از ته دل کرد...واقعا حس میکرد به مادر نیاز داره به یه همدم..یه همراه!
-اگر تو دختر من بودی و اینجا پیدات میکردم پوست به سرت نمیزاشتم!
اما زود از این حرفش پشیمون شد و مشغول کارش شد و سعی کرد چیزی دیگه ای نگه!
خیره به دستهای چروکش که دستمال و روی هر جا میکشید و ماهرانه تمیزشون میکرد گفت:چرا شما زحمت میکشید؟بدید من خودم تمیز میکنم...
بدون اینکه نگاهش کنه گفت:نه عزیزم..شما به کار خودت برس....
از همونجا که ایستاده بود کمی دیگه نگاهش کرد و گفت:شما هر روز میاید اینجا؟
-نه مادر..هر قت آقا بگه میام...
-با اینکه دلم میخواد بگم دیگه نیاید خودم خونه رو تمیز میکنم اما نمیگم..اینطوری حد اقل چند روز یه بار یه هم صحبت دارم.
بی بی که از این حرفش تعجب کرده بود گفت:تو عروسشی؟
می گل با تعجبی بیشتر از بی بی گفت:مگه پسر بزرگ داره؟
-کی؟
-اقا شهروز؟
بی بی خندید و گفت:نه مادر...منظورم اینه که خانومشی؟
-آهااا..نه بابا....مهمونشم!
بی بی باز اخمهاش رفت تو هم و در سکوت کارش و انجام داد....بعد از 2 ساعت کارش کاملا تموم شد...می گل نذاشت اتاقش و مرتب کنه....بقیه اتاقها هم به هم ریخته نبود...یشتر وقتش و غذا پختن گرفت و بعدم به می گل تاکید کرد ساعت 1 زیر غذا رو خاموش کنه و رفت.
با اینکه می گل غذا درست کردن و خوب بلد بود اما مانع بی بی نشد...احساس میکرد امنیت داره وقتی اون هست!
با رفتن بی بی باز تنها شد و هزار فکر و خیال به سرش اومد...به سرش زد به ترگل زنگ بزنه اما پشیمون شد....اون وقتها که پیش هم بودن چه خیری بهش رسونده بود که حالا بهش زنگ بزنه؟بی خبر از اینکه همون موقع خواهر نازنینش داره از نگهبانی نوشته ی شهروز و میگیره و لباسها و کتابهاش و تحویل میده ...و به ذوق به دست اوردن یه ماشین به سمت دفتر سامان میره!
ساعت یک و نیم بود که بالاخره ترگل نوبتش شد تا بره تو دفتر...وقتی رفت تو بدون سلام گفت:این شهروز مارو گیر اورده ها....خب تو که زنگ زدی همینایی که این تو این یادداشت نوشته گفتی...خب میگفتی من دیگه نرم تا خونه...چرا اذیت میکنه؟؟؟دیروز میگه بیا مدارک و بده نگهبانی بعد به تو میگه زنگ بزنی....
-اوووووووووووو....چته یه ریز حرف میزنی؟؟؟تو یه سره تو خیابونها ولی...این یه روزم روش!
ترگل کمی رو صندلی جابجا شد و گفت:مدارک و اوردم...
و مدارک و گذاشت رو میز....بعد ادامه داد:حالا چک!
-اول وکالت نامه!
-اون و که باید بریم محضر
-نخیر لازم نیست...همینجا تنظیم میکنی یه وکالت به من میدی خودم میبرمش محضر....
چنان با اطمینان حرف میزد که اگر قاضی هم جلوش نشسته بود باور میکرد این کار شدنیه...کاغذی رو که از قبل چیزهایی روش نوشته بود گذاشت جلوی ترگل...اون هم نگاهی بهش انداخت و همون چیزی بود که شهروز خواسته بود..حضانت می گل در ازای یه ماشین 206 در حالی که بعدا ترگل نمیتونه هیچ ادعایی داشته باشه...با رضایت کامل امضا کرد و سامان کپی شناسنامه و کارت ملیشم برای خالی نبودن عریضه گرفت و گفت میتونه بره!
-پس چک؟
-برو ماشین و بگیر میام چک میدم...
-الان بده خب.
-چقدر بنویسم..؟؟
-نمیدونم؟ماشین چنده؟
-من از کجا بدونم؟مگه من بنگاه دارم؟
-اگر زدی زیرش چی؟
-تو با شهروز طرفی...تا حالا شده حرفی بزنه بعد بزنه زیرش؟
-نکنه زنگ بزنم بپیچونیم؟
سامان از جاش بلند شد . در ورودی و نشونش داد و گفت:ماشین پیدا کردی زنگ بزن!
این یعنی هری!!!
از در که بیرون رفت سامان شماره شهروز و گرفت!
-بله؟
-سلام..این اورد!
-کی چی اورد؟
-همین دختره دیگه!!!
"صبر کن...صبر کن"این جمله رو با یه سوم شخص بود[/sub]
[sub]-چی میگی تو؟
-استودیویی؟
-کری؟؟؟صدارو نمیشنیدی؟
-بابا این دختره مدارک خواهرش و اورد داد...این برگه رو امضا کرد قرار شد ماشین گرفت زنگ بزنه برم چک بدم!
-دختره؟؟؟؟...هاااااااااااا... ..می گل!(کلمه اخر و زمزمه کرد!)
-نه بابا ترگل...
-میدونم..میدونم....باشه نیم ساعت دیگه راه میافتم میام ازت میگیرم..مدارکش تکمیله؟؟؟
-چمیدونم والله....شناسنامه و کارت ملی....و مدارک دبیرستانش و...همیناس...
-خیلی خب...میام ازت میگیرم....هستی که؟
-آره فعلا هستم!
1 ساعت بعد ماشین شهروز جلوی دفتر سامان پارک کرد...با همون وقار همیشگی...در حالی که خیلی صاف و محکم قدم برمیداشت اومد تو!
منشی-سلام اقای ملک!
-تشریف دارن؟
منشی-بله بفرمایید!
بدون اینکه در بزنه در و باز کرد و رفت تو...سامان که داشت با تلفن حرف میزد یهو از جا پرید..با پشت خط خداحافظی کرد و گفت:یه در بزن حد اقل...یا یه کم این پا اون پا کن این مثلا منشی گیج من یه ندا به من بده!
-مدارک کو؟
ایناهاش...و یه پوشه رو به سمتش گرفت!
شهروز پوشه رو گرفت و سر سری نگاهی کرد..مدارک دبیرستانش بود....باید به زودی برای ثبت نامش اقدام میکرد..همینطوری هم دیر شده بود...
سرش و بلند کرد و از سامان تشکر کرد..اما قبل از اینکه از جاش بلند بشه سامان گفت:جدی تصمیمت و گرفتی؟؟عواقبش زیاده ها!!!
-خدانگهدار....بهت زنگ میزنم..
دستی به نشونه خدا حافظی تکون داد و از در بیرون رفت!وتا رسید به خونه مش قاسم جلوی ماشین و قبل از اینکه وارد پارکینگ بشه گرفت و گفت یه خانومی یه چمدون اورده..!
-بله بله...اگر زحمتی نیست بیارش بالا..ممنون میشم!
-خواهش میکنم اقا...چشم...میگم حیدر بیارتش...
ساعت 3 بعد از ظهر بود...بوی لوبیا پلو خونه رو برداشته بود..چقدر دلش هوای غذای وطنی کرده بود..رفت سمت آشپزخونه...زیر گاز خاموش بود..اما قابلمه هنوز گرم بود..خبر از می گل نبود!ترجیح میداد سراغی هم ازش نگیره...اما برای یه لحظه شک کرد..نکنه رفته باشه...صبحم ندیدمش...با این فکر به سمت اتاقش رفت که در زدن...در و باز کرد..حیدر بود با یه چمدون...با یه مرسی خشک و خالی چمدون و گرفت و اومد تو..این بهترین بهانه بود برای زدن در اتاقش!
در زد...می گل بلافاصله جواب داد..استرس تمام وجودش و گرفته بود...
شهروز بدون اینکه نشون بده نگران بودن یا نبودنش بوده گفت:ترگل لباسها و کتابهات و اورده...بیا بر دار ببر!
حتی به خودش زحمت نداد چمدون و از کنار در جابجا کنه!می گل باز روسری و مانتوش و که هنوزم از تنش در نیاورده بود مرتب کرد...با اینکه حجاب نداشت اما از اینکه جلوی شهروز بی حجاب بیاد میترسید...به هر حال از تعریفهای خواهرش خوب میدنست پسر دختر بازیه...درسته همیشه ترگل میگفت هیز و دله نیست...اما به هر حال....با همین فکرها یه لحظه خودش و وسط اتاق دید....صدای قاشق چنگال از تو آشپزخونه میومد..پس تو آشپزخونه بود و داشت غذا میخورد!چقدر دلش میخواست میپرسید تکلیفش چی شد؟؟؟با اینکه دلش نمیخواست با ترگل زندگی کنه اما ته دلش دوست داشت ترگل زده باشه زیر همه چیز...اینطوری حداقل فکر میکرد برای یکی تو این دنیا مهمه!نمیدونست برای همین شهروز از همه مهمتره!
کمی چشم چرخوند و چمدون و کنار در دید!..رفت سمتش و بلندش کرد...میدونست همه وزنش مال کتابهاشه....لباسی نداشت که براش فرستاده باشه!کلا ترگل بیشتر به سر و وضع خودش میرسید تا می گل!
چمدون کشید تو اتاق و بازش کرد...با دیدن وسایل توش باز اشک تو چشمهاش نشست...کاش پدر مادرش درست زندگی میکردن...تا اونها هم بتونن یه زندگی عادی داشته باشن!کاش پدرش معتاد نمیشد...کاش مادرش ازش نمیخواست که معتاد بشه...به افکار مادرش با تلخی خندید!با همه سن کمش تو ذهنش مونده بود که مادرش عقیده داشت کشیدن تریاک کلاس داره!و اون با خودش فکر میکرد اگر کلاس داره چرا میگن معتادها ادمهای بدین؟کاش حد اقل پدرش وقتی کشید واقعا با کلاس میکشید و زندگی رو به نکبت نمیکشید..کاش دوستهاش و خونه نمیاورد که مامانش عاشق یکیشون بشه....کاش طلاق نمیگرفتن...که یه روز خبر بیارن باباش گوشه خیابون مرده....که هر روز مامانش با یه عموی جدید بیاد خونه....که یه روز با یه عمو بره و دیگه نیاد خونه!بعد بیان بگن همون عموها مامانش و تیکه تیکه کردن!که تر گل بشه دنباله رو مامانش....که بخواد ثابت کنه مامانشون بی کلاس بود...این کار کلاس خودش و داره...باید بلد باشی با کی بپری!که حالا اون با همه عشقی که به درس خوندن و با سواد شدن و مهندس شدن داره تو خونه یه مردی باشه از قماش همون عموها!
با خودش فکر کرد..خدایی شهروز از قماش اونها نیست...کلاس داره..اونها کجا و این کجا؟اما زود به خودش نهیب زد...
-هووووش...می گل خانوم..کلاس کلاس نکناااا!!!همشون سر و ته یه کرباسن...بخوای مثل مامانت و تر گل دم از کلاس بزنی فردا شب تو اتاق خوابشی!
کتابهاش و در اورد و چید تو یه طبقه از طبقات کمد دیواری اتاقش....هر چند که بیشترش کتابهای درسی سال پیشش بود...اما چون تکلیف خودش و برای مدرسه رفتن نمیدونست....تصمیم گرفت نگهشون داره بلکه مرور کنه...این بهتر از عاطل و باطل گشتن بود!
غذاش که تموم شد گوشی و برداشت و شماره حمید و گرفت...بعد از 7-8 تا بوق یه صدای گرفته جواب داد![/sub]
-استودیویی؟
-کری؟؟؟صدارو نمیشنیدی؟
-بابا این دختره مدارک خواهرش و اورد داد...این برگه رو امضا کرد قرار شد ماشین گرفت زنگ بزنه برم چک بدم!
-دختره؟؟؟؟...هاااااااااااا... ..می گل!(کلمه اخر و زمزمه کرد!)
-نه بابا ترگل...
-میدونم..میدونم....باشه نیم ساعت دیگه راه میافتم میام ازت میگیرم..مدارکش تکمیله؟؟؟
-چمیدونم والله....شناسنامه و کارت ملی....و مدارک دبیرستانش و...همیناس...
-خیلی خب...میام ازت میگیرم....هستی که؟
-آره فعلا هستم!
1 ساعت بعد ماشین شهروز جلوی دفتر سامان پارک کرد...با همون وقار همیشگی...در حالی که خیلی صاف و محکم قدم برمیداشت اومد تو!
منشی-سلام اقای ملک!
-تشریف دارن؟
منشی-بله بفرمایید!
بدون اینکه در بزنه در و باز کرد و رفت تو...سامان که داشت با تلفن حرف میزد یهو از جا پرید..با پشت خط خداحافظی کرد و گفت:یه در بزن حد اقل...یا یه کم این پا اون پا کن این مثلا منشی گیج من یه ندا به من بده!
-مدارک کو؟
ایناهاش...و یه پوشه رو به سمتش گرفت!
شهروز پوشه رو گرفت و سر سری نگاهی کرد..مدارک دبیرستانش بود....باید به زودی برای ثبت نامش اقدام میکرد..همینطوری هم دیر شده بود...
سرش و بلند کرد و از سامان تشکر کرد..اما قبل از اینکه از جاش بلند بشه سامان گفت:جدی تصمیمت و گرفتی؟؟عواقبش زیاده ها!!!
-خدانگهدار....بهت زنگ میزنم..
دستی به نشونه خدا حافظی تکون داد و از در بیرون رفت!وتا رسید به خونه مش قاسم جلوی ماشین و قبل از اینکه وارد پارکینگ بشه گرفت و گفت یه خانومی یه چمدون اورده..!
-بله بله...اگر زحمتی نیست بیارش بالا..ممنون میشم!
-خواهش میکنم اقا...چشم...میگم حیدر بیارتش...
ساعت 3 بعد از ظهر بود...بوی لوبیا پلو خونه رو برداشته بود..چقدر دلش هوای غذای وطنی کرده بود..رفت سمت آشپزخونه...زیر گاز خاموش بود..اما قابلمه هنوز گرم بود..خبر از می گل نبود!ترجیح میداد سراغی هم ازش نگیره...اما برای یه لحظه شک کرد..نکنه رفته باشه...صبحم ندیدمش...با این فکر به سمت اتاقش رفت که در زدن...در و باز کرد..حیدر بود با یه چمدون...با یه مرسی خشک و خالی چمدون و گرفت و اومد تو..این بهترین بهانه بود برای زدن در اتاقش!
در زد...می گل بلافاصله جواب داد..استرس تمام وجودش و گرفته بود...
شهروز بدون اینکه نشون بده نگران بودن یا نبودنش بوده گفت:ترگل لباسها و کتابهات و اورده...بیا بر دار ببر!
حتی به خودش زحمت نداد چمدون و از کنار در جابجا کنه!می گل باز روسری و مانتوش و که هنوزم از تنش در نیاورده بود مرتب کرد...با اینکه حجاب نداشت اما از اینکه جلوی شهروز بی حجاب بیاد میترسید...به هر حال از تعریفهای خواهرش خوب میدنست پسر دختر بازیه...درسته همیشه ترگل میگفت هیز و دله نیست...اما به هر حال....با همین فکرها یه لحظه خودش و وسط اتاق دید....صدای قاشق چنگال از تو آشپزخونه میومد..پس تو آشپزخونه بود و داشت غذا میخورد!چقدر دلش میخواست میپرسید تکلیفش چی شد؟؟؟با اینکه دلش نمیخواست با ترگل زندگی کنه اما ته دلش دوست داشت ترگل زده باشه زیر همه چیز...اینطوری حداقل فکر میکرد برای یکی تو این دنیا مهمه!نمیدونست برای همین شهروز از همه مهمتره!
کمی چشم چرخوند و چمدون و کنار در دید!..رفت سمتش و بلندش کرد...میدونست همه وزنش مال کتابهاشه....لباسی نداشت که براش فرستاده باشه!کلا ترگل بیشتر به سر و وضع خودش میرسید تا می گل!
چمدون کشید تو اتاق و بازش کرد...با دیدن وسایل توش باز اشک تو چشمهاش نشست...کاش پدر مادرش درست زندگی میکردن...تا اونها هم بتونن یه زندگی عادی داشته باشن!کاش پدرش معتاد نمیشد...کاش مادرش ازش نمیخواست که معتاد بشه...به افکار مادرش با تلخی خندید!با همه سن کمش تو ذهنش مونده بود که مادرش عقیده داشت کشیدن تریاک کلاس داره!و اون با خودش فکر میکرد اگر کلاس داره چرا میگن معتادها ادمهای بدین؟کاش حد اقل پدرش وقتی کشید واقعا با کلاس میکشید و زندگی رو به نکبت نمیکشید..کاش دوستهاش و خونه نمیاورد که مامانش عاشق یکیشون بشه....کاش طلاق نمیگرفتن...که یه روز خبر بیارن باباش گوشه خیابون مرده....که هر روز مامانش با یه عموی جدید بیاد خونه....که یه روز با یه عمو بره و دیگه نیاد خونه!بعد بیان بگن همون عموها مامانش و تیکه تیکه کردن!که تر گل بشه دنباله رو مامانش....که بخواد ثابت کنه مامانشون بی کلاس بود...این کار کلاس خودش و داره...باید بلد باشی با کی بپری!که حالا اون با همه عشقی که به درس خوندن و با سواد شدن و مهندس شدن داره تو خونه یه مردی باشه از قماش همون عموها!
با خودش فکر کرد..خدایی شهروز از قماش اونها نیست...کلاس داره..اونها کجا و این کجا؟اما زود به خودش نهیب زد...
-هووووش...می گل خانوم..کلاس کلاس نکناااا!!!همشون سر و ته یه کرباسن...بخوای مثل مامانت و تر گل دم از کلاس بزنی فردا شب تو اتاق خوابشی!
کتابهاش و در اورد و چید تو یه طبقه از طبقات کمد دیواری اتاقش....هر چند که بیشترش کتابهای درسی سال پیشش بود...اما چون تکلیف خودش و برای مدرسه رفتن نمیدونست....تصمیم گرفت نگهشون داره بلکه مرور کنه...این بهتر از عاطل و باطل گشتن بود!
غذاش که تموم شد گوشی و برداشت و شماره حمید و گرفت...بعد از 7-8 تا بوق یه صدای گرفته جواب داد![/sub]
[sub]-بله؟
-زهر مار باز کجایی؟؟؟بعد مامانت میگه تو پسرم از راه به در کردی....الان که تو خونه من نیستی!!
-جایی نیستم!
-تو بیجا کردی که گفتی...مامانت کجاس؟
-نمیدونم...
-خونه نیستی مگه؟
-نه...ولی صبح داشتم از خونه میومدم بیرون رفته بود...فکر کنم اداره باشه!
-بعدش میره مدرسه؟
-نه...دوشبه ها و چهارشنبه ها مدرسه است!میخوای بگم بهت زنگ بزنه کارش داری؟
-لازم نکرده خودم بلدم بهش زنگ بزنم..چیزی بهش نگو که کارش داشتم.
..این و گفت و بدون خدا حافظی قطع کرد!
با خودش فکر کرد پس فردا میرم مدرسه..تو عمل انجام شده قرار بگیره بهتر از تلفنی حرف زدنه![/sub]
-زهر مار باز کجایی؟؟؟بعد مامانت میگه تو پسرم از راه به در کردی....الان که تو خونه من نیستی!!
-جایی نیستم!
-تو بیجا کردی که گفتی...مامانت کجاس؟
-نمیدونم...
-خونه نیستی مگه؟
-نه...ولی صبح داشتم از خونه میومدم بیرون رفته بود...فکر کنم اداره باشه!
-بعدش میره مدرسه؟
-نه...دوشبه ها و چهارشنبه ها مدرسه است!میخوای بگم بهت زنگ بزنه کارش داری؟
-لازم نکرده خودم بلدم بهش زنگ بزنم..چیزی بهش نگو که کارش داشتم.
..این و گفت و بدون خدا حافظی قطع کرد!
با خودش فکر کرد پس فردا میرم مدرسه..تو عمل انجام شده قرار بگیره بهتر از تلفنی حرف زدنه![/sub]
[sub]فصل4
-می گل...می گل!!!
می گل در و باز کرد و اومد بیرون....بله؟
-حاضر شو بریم مدرسه!
-کودوم مدرسه؟
میدونست شهروز سوالی جواب نمیده...اما از اینکه 2 روز از اتاقش بیرون نیومده بود و شهروزم ازش خبری نگرفته بود خییلیی شاکی بود...با خودش فکر کرد..برده اش که نیستم...مرتیکه نمیاد یه کلمه بگه زنده ای یا مرده؟
شهروز برگشت و چپ چپ نگاهش کرد . گفت:کاری که میگم و بکن!
با مدرسه نمیشد شوخی کرد...از اینکه یه دفعه بگه اصلا نمیخواد بری مدرسه ترسید...با حرص در و بست و مانتو شال ساده ای تنش کرد!
وقتی رفت بیرون شهروز داشت با تلفن حرف میزد چشمش که به می گل افتاد..با دست اشاره کرد دنبالش بره و خودش رفت بیرون...می گل کفشهاش و که بر عکس شهروز که همیشه کفشش و تو اتاقش میپوشید جلوی در در اورده بود پوشید و دنبالش راه افتاد...با اسانسور رفتن پایین...به ماشین که رسیدن یه لحظه می گل فک کرد بره عقب بشینه اما خیلی زود پشیمون شد..این کار علاوه بر اینکه شخصیت اون و خورد میکرد و عصبانیش میکرد بچه گانه بود و بی ادبی خودش رو هم نشون میداد...برای همین خیلی مودبانه رفت و نشست کنار شهروز....سوار ماشین با کلاس شدنم عالمی داشت!!!
شهروز همچنان داشت با تلفن حرف میزد..ظاهرا طرف خیلی هم خودمنی بود...چون گاهی شهروز با حرفهاش لبخند میزد و در کمال ناباوری از طرف می گل ,طرف رو عزیزم خطابش میکرد!
چند دقیقه نگذشته بود که جلوی در یه مجتمع آموزشی بزرگ پیاده شدن....می گل سر از پا نمیشناخت...برای اون تو دنیا درس خوندن از هر چیزی مهمتر بود....هر دو در که بسته شد شهروز گوشیش و قطع کرد و در حالی که مدارک تحصیلی می گل تو دستش بود جلو جلو حرکت کرد..می گل هم پشتت راه افتاد..تو راهرو و پشت دفتر که رسیدن شهروز رو به می گل گفت:وایسا همین جا.!
تقه ای به در زد و بدون منتظر اجازه موندن رفت تو
-سلام خاله!
خانومی که مانتو گشاد و مقنعه بلندی سرش بود سرش و اورد بالا..با دیدن شهروز در حینی که تعجب کرده بود گفت:فقط مونده بود پات به مدرسه من باز بشه!!اینجا چیکار داری؟
-اومدم ثبت نام!
پرونده رو گذاشت رو میز..
-ثبت نام کی؟
-این پرونده اشه!
خانوم موحد که در واقع خاله شهروز میشد از روی کنجکاوی پرونده رو باز کرد..نمره ها 20..انضباط بیست..دانش اموزی که باید تو مقطع دوم دبیرستان ثبت نام میشد!
-پدر مادرش چرا نیومدن؟
-پدر مادر نداره!
-با کی زندگی میکنه؟
این جمله اش خیلی خصمانه و مغرضانه بود!
شهروز که از جواب دادن بدش میومد دستی تو موهاش کشید و ولو شد روی یکی از مبلهای تو اتاق و نفسش و با صدا بیرون داد...نباید با خاله اش کل کل میکرد...اگر اینجا نمیتونست ثبت نامش کنه جای دیگه کارش سخت تر بود!
-چقدر سوال میپرسی خاله...با هر کی..مهم اینه که میخواد درس بخونه!
-قربونت سرنوشت و اینده 250 تا دختر دست منه..نمیتونم یدونه نخاله بیارم بینشون گند بزنه به اسم و رسم مدرسه!
شهروز نگاهی به در کرد...یه لحظه از اینکه می گل چیزی بشنوه دلش شور زد..اروم طوری که به خاله اش بفهمونه باید اروم حرف بزنه گفت:قول میدم از خیلی از دخترهایی که با پدر مادرشون اومدن ثبت نام کردن پاک تر باشه...اونها این و از راه به در نکنن این کاری نمیکنه!
-اگر اینقدر پاکه پیش تو چیکار میکنه؟
-ببین خاله اگر دوست داری یه نفر و از فساد و فلاکت نجات بدی ثبت نامش کن..من قول میدم پاک تر از اون چیزیه که فکر میکنی!
-وقت ثبت نام گذشته!
این و برای اینکه از سر خودش باز کنه گفت...اما شهروز با حرص از جاش بلند شد و گفت:باشه...اما از همین لحظه تا اخر عمرش هر گناهی کرد که عاملش بی سوادی و طرد شدن از جامعه بود پای شما نوشته میشه!
این بهترین سلاح بود...ترسوندنش از گناه !
-باید ازش امتحان ورودی بگیرم!
-خب بگیر...هر کاری دوست داری بکن...اما ثبت نامش کن..من قول میدم پشیمون نشی!
-بگو بیاد تو!
شهروز در و باز کرد و به می گل که روبرو در ایستاده بود گفت:بیا تو!
می گل همونطور که سرش پایین بود وارد شد!
-سلام
خانوم موحد کاملا شوکه شد..انتظار دیدن یه دختر با همون تیپهای عجق وجق و داشت..اما با یه دختر کاملا ساده روبرو شد
-سلام...سرت و بگیر بالا ببینم!
وقتی زیبایی صورتش و دید نگاه معنی داری به شهروز انداخت..اما شهروز قبل از اینکه خاله اش حرفی بزنه برای اینکه شخصیت و غرورش لکه دار نشه گفت:من میرم...کارش تموم شد براش آژانس بگیرید بفرستیدش خونه!
حتی می گل رو هم مخاطب قرار نداد...
-چند وقته باهاش دوستی؟
می گل که هنوز تو فکر این بود که چقدر مغروره که حاضر نشد مخاطب قرارش بده و از طرفی انتظار هر سوالی و داشت غیر از این با گیجی گفت:با کی؟
-شهروز!!!
-من...من....من با ایشون دوست نیستم!
-پس چی؟
می گل جوابی نداشت...چی باید میگفت؟میگفت شهروز من و خریده..وقتی خانم موحد دید می گل مستاصل نگاهش میکنه بی خیال شد و تصمیم گرفت ته و توش و از زیر زبون علی بکشه بیرون!
-با اینکه مهلت ثبت نام تموم شده اما ازت ازمون میگیرم...اگر عالی بشی ثبت نامت میکنم..کاری به نمره قبولی ندارم..چون ظرفیتمون تکمیله....
از منتی که سرش گذاشت خوشش نیومد...مدرسه خودشون 100%از رفتنش کلی ناراحت بوده....اما چاره ای نداشت...
-باشه...قبوله!
بردنش تو یه اتاق و برگه های سوالات و گذاشتن جلوش...مسلما نمره عالی می اورد...غیر از این تعجب داشت!
وقتی آزمونش و صحیح کردن خیلی تعجب کردن..همون موقع فهمیدن این میتونه یه نابغه باشه...خانوم موحد بدون اینکه حرفی از دلیل ثبت نام و موقعیتش به بقیه بزنه اون و ثبت نام کرد و ازش خواست تا هیچ وقت هیچ کس چیزی در این مورد ندونه...مخصوصا بچه های مدرسه![/sub]
-می گل...می گل!!!
می گل در و باز کرد و اومد بیرون....بله؟
-حاضر شو بریم مدرسه!
-کودوم مدرسه؟
میدونست شهروز سوالی جواب نمیده...اما از اینکه 2 روز از اتاقش بیرون نیومده بود و شهروزم ازش خبری نگرفته بود خییلیی شاکی بود...با خودش فکر کرد..برده اش که نیستم...مرتیکه نمیاد یه کلمه بگه زنده ای یا مرده؟
شهروز برگشت و چپ چپ نگاهش کرد . گفت:کاری که میگم و بکن!
با مدرسه نمیشد شوخی کرد...از اینکه یه دفعه بگه اصلا نمیخواد بری مدرسه ترسید...با حرص در و بست و مانتو شال ساده ای تنش کرد!
وقتی رفت بیرون شهروز داشت با تلفن حرف میزد چشمش که به می گل افتاد..با دست اشاره کرد دنبالش بره و خودش رفت بیرون...می گل کفشهاش و که بر عکس شهروز که همیشه کفشش و تو اتاقش میپوشید جلوی در در اورده بود پوشید و دنبالش راه افتاد...با اسانسور رفتن پایین...به ماشین که رسیدن یه لحظه می گل فک کرد بره عقب بشینه اما خیلی زود پشیمون شد..این کار علاوه بر اینکه شخصیت اون و خورد میکرد و عصبانیش میکرد بچه گانه بود و بی ادبی خودش رو هم نشون میداد...برای همین خیلی مودبانه رفت و نشست کنار شهروز....سوار ماشین با کلاس شدنم عالمی داشت!!!
شهروز همچنان داشت با تلفن حرف میزد..ظاهرا طرف خیلی هم خودمنی بود...چون گاهی شهروز با حرفهاش لبخند میزد و در کمال ناباوری از طرف می گل ,طرف رو عزیزم خطابش میکرد!
چند دقیقه نگذشته بود که جلوی در یه مجتمع آموزشی بزرگ پیاده شدن....می گل سر از پا نمیشناخت...برای اون تو دنیا درس خوندن از هر چیزی مهمتر بود....هر دو در که بسته شد شهروز گوشیش و قطع کرد و در حالی که مدارک تحصیلی می گل تو دستش بود جلو جلو حرکت کرد..می گل هم پشتت راه افتاد..تو راهرو و پشت دفتر که رسیدن شهروز رو به می گل گفت:وایسا همین جا.!
تقه ای به در زد و بدون منتظر اجازه موندن رفت تو
-سلام خاله!
خانومی که مانتو گشاد و مقنعه بلندی سرش بود سرش و اورد بالا..با دیدن شهروز در حینی که تعجب کرده بود گفت:فقط مونده بود پات به مدرسه من باز بشه!!اینجا چیکار داری؟
-اومدم ثبت نام!
پرونده رو گذاشت رو میز..
-ثبت نام کی؟
-این پرونده اشه!
خانوم موحد که در واقع خاله شهروز میشد از روی کنجکاوی پرونده رو باز کرد..نمره ها 20..انضباط بیست..دانش اموزی که باید تو مقطع دوم دبیرستان ثبت نام میشد!
-پدر مادرش چرا نیومدن؟
-پدر مادر نداره!
-با کی زندگی میکنه؟
این جمله اش خیلی خصمانه و مغرضانه بود!
شهروز که از جواب دادن بدش میومد دستی تو موهاش کشید و ولو شد روی یکی از مبلهای تو اتاق و نفسش و با صدا بیرون داد...نباید با خاله اش کل کل میکرد...اگر اینجا نمیتونست ثبت نامش کنه جای دیگه کارش سخت تر بود!
-چقدر سوال میپرسی خاله...با هر کی..مهم اینه که میخواد درس بخونه!
-قربونت سرنوشت و اینده 250 تا دختر دست منه..نمیتونم یدونه نخاله بیارم بینشون گند بزنه به اسم و رسم مدرسه!
شهروز نگاهی به در کرد...یه لحظه از اینکه می گل چیزی بشنوه دلش شور زد..اروم طوری که به خاله اش بفهمونه باید اروم حرف بزنه گفت:قول میدم از خیلی از دخترهایی که با پدر مادرشون اومدن ثبت نام کردن پاک تر باشه...اونها این و از راه به در نکنن این کاری نمیکنه!
-اگر اینقدر پاکه پیش تو چیکار میکنه؟
-ببین خاله اگر دوست داری یه نفر و از فساد و فلاکت نجات بدی ثبت نامش کن..من قول میدم پاک تر از اون چیزیه که فکر میکنی!
-وقت ثبت نام گذشته!
این و برای اینکه از سر خودش باز کنه گفت...اما شهروز با حرص از جاش بلند شد و گفت:باشه...اما از همین لحظه تا اخر عمرش هر گناهی کرد که عاملش بی سوادی و طرد شدن از جامعه بود پای شما نوشته میشه!
این بهترین سلاح بود...ترسوندنش از گناه !
-باید ازش امتحان ورودی بگیرم!
-خب بگیر...هر کاری دوست داری بکن...اما ثبت نامش کن..من قول میدم پشیمون نشی!
-بگو بیاد تو!
شهروز در و باز کرد و به می گل که روبرو در ایستاده بود گفت:بیا تو!
می گل همونطور که سرش پایین بود وارد شد!
-سلام
خانوم موحد کاملا شوکه شد..انتظار دیدن یه دختر با همون تیپهای عجق وجق و داشت..اما با یه دختر کاملا ساده روبرو شد
-سلام...سرت و بگیر بالا ببینم!
وقتی زیبایی صورتش و دید نگاه معنی داری به شهروز انداخت..اما شهروز قبل از اینکه خاله اش حرفی بزنه برای اینکه شخصیت و غرورش لکه دار نشه گفت:من میرم...کارش تموم شد براش آژانس بگیرید بفرستیدش خونه!
حتی می گل رو هم مخاطب قرار نداد...
-چند وقته باهاش دوستی؟
می گل که هنوز تو فکر این بود که چقدر مغروره که حاضر نشد مخاطب قرارش بده و از طرفی انتظار هر سوالی و داشت غیر از این با گیجی گفت:با کی؟
-شهروز!!!
-من...من....من با ایشون دوست نیستم!
-پس چی؟
می گل جوابی نداشت...چی باید میگفت؟میگفت شهروز من و خریده..وقتی خانم موحد دید می گل مستاصل نگاهش میکنه بی خیال شد و تصمیم گرفت ته و توش و از زیر زبون علی بکشه بیرون!
-با اینکه مهلت ثبت نام تموم شده اما ازت ازمون میگیرم...اگر عالی بشی ثبت نامت میکنم..کاری به نمره قبولی ندارم..چون ظرفیتمون تکمیله....
از منتی که سرش گذاشت خوشش نیومد...مدرسه خودشون 100%از رفتنش کلی ناراحت بوده....اما چاره ای نداشت...
-باشه...قبوله!
بردنش تو یه اتاق و برگه های سوالات و گذاشتن جلوش...مسلما نمره عالی می اورد...غیر از این تعجب داشت!
وقتی آزمونش و صحیح کردن خیلی تعجب کردن..همون موقع فهمیدن این میتونه یه نابغه باشه...خانوم موحد بدون اینکه حرفی از دلیل ثبت نام و موقعیتش به بقیه بزنه اون و ثبت نام کرد و ازش خواست تا هیچ وقت هیچ کس چیزی در این مورد ندونه...مخصوصا بچه های مدرسه![/sub]
[sub]اون روز طبق قرار خانوم موحد براش اژانس گرفت و فرستادش خونه....قرار شد هفته دیگه برای گرفتن لباس فرمش بره مدرسه...از خوشحالی سر از پا نمیشناخت!حتی نفهمید چطور رسیده خونه...اسم این مدرسه رو زیاد شنیده بود....میدونست هزینه اش سنگینه...اما به اون ربطی نداشت...خود شهروز برده بودتش اونجا..اون به یه مدرسه دولتی در پیت هم راضی بود!
وقتی رسید به برج یادش افتاد کلید نداره.....باید چیکار میکرد؟سرش و بلند کرد و به طبقه اخر یعنی پنت هاوس همونجایی که فقط چند روز بود شده بود خونه اش نگاه کرد...فکر کرد شاید شهروز خونه باشه...رفت جلو نگاهی به دکمه هایی که رو یه صفحه بود و ظاهرا نقش زنگ رو بازی میکرد نگاه کرد...باید چیکار میکرد؟
تو فکر بود که گرمی نگاهی توجهش و جلب کرد!به سمتش برگشت..حیدر بود که محو صورت ساده و جذابش شده بود!
با تغیر و اخم گفت:چیه؟نگاه میکنی؟
پسر کمی خودش و جمع و جور کرد و گفت:با کی کار دارید؟
-با....با...با آقا شهروز....کلید ندارم..زنگ و بلد نیستم...
حیدر عصبانی شد...چند تا نفس عمیق کشید و گفت:حیف تو نیست؟بیخیال شو..برو خونتون...
-یعنی چی آقا؟
-یعنی چی نداره....نمیخواد بری پیشش...تو حیفی!
بعد یهو مکث کرد و پرسید:کلید و داده بدم به تو؟
بعد با عصبانیت رفت سمت نگهبانی و زیر لب گفت:لعنتی!
کارت خونه رو اورد و با حرص گرفت جلو می گل!
می گل هم با حرص از دستش کشید و رفت سمت اسانسور...مرتیکه یه وری...فکر کرده کیه چشم در اومده!ولی بعد با خودش فکر کرد...خدایی نگاهش بد نبود...بیچاره ...!!!
تا اول مهر اتفاق خاصی نیافتاد....همچنان می گل مثل یه سایه بود تو خونه....شهروز حتی ازش نمیپرسید غذا خورده یا نه؟زنده است یا نه..گاهی می گل فکر میکرد شاید یادش رفته من تو خونه ام!تو این چند وقت بی بی 2 بار اومده بود خونه رو تمیز کرده بود...می گل با اینکه میتونست اما اینکار و نمیکرد با خودش گفته بود به من چه؟اتاق خودم و تمیز میکنم بسه..کارگر که نیاورده!رفته بود فرمش و خودش گرفته بود..اینقدر باهوش بود که با یه بار راه مدرسه رو یاد گرفته باشه..میدونست هزینه های این فرم و ثبت نام و...همه پای شهروزه و همه پرداخت شده یا بالاخره میشه...پس ترجیح میداد در این مورد هم با شهروز هم کلام نشه...مبادا اون فکر کنه می گل دنبال پولشه!
مدرسه زودتر از روال معمول شروع شد...از اون سال حسابی باید درس میخوند برای کنکور..و مدرسه اشون هم چون جزو مدارس نمونه بود کلاسهارو زودتر شروع کرده بودن....روزی که رفته بود فرم گرفته بود برنامه هم بهشون داد بودن....اواسط شهریور بود صبح با ذوق و شوق بلند شد...چند روز قبل شهروز کتابهاش و گرفته بود و گذاشته بود رو میز...کلا همدیگه رو نمیدیدن.....می گل هم این رویه رو دوست داشت...بهتر میدید از هم دور باشن تا به هم نزدیک بشن...میدونست کارش زیاده..گهگاه تا نیمه های شب بیرون بود....وقتی هم خونه بود میشنید که یا داره پیانو میزنه یا گیتار یا ویالون.....البته وقتی در اتاق می گل بسته بود صدا زیاد تو اتاق نمیومد..اما می گل از صدای ساز خوشش میومد..این جور موقع ها لای در و باز میذاشت...
...میدونست یه حموم تو راهرو هستش...یه حموم تو اتاق شهروز یه حموم هم تو هال...اول رفت تو حموم توی راهرو که همیشه ازش استفاده میکرد دوش گرفت...امیدوار بود شهروز بیدار نشه و بیرون نیاد...که خوشبختانه همونطور هم شد!موهاش و بست و لباسهاش و تنش کرد...کیف کوله ای که باز هم شهروز بدون نظر اون خریده بود و دستش گرفت و خودکار و دفتر و طبق برنامه کتابهاش و گذاشت تو کیفش و رفت بیرون...کفش های قدیمیش که خیلی هم کهنه نبودن و پاش کرد...در و باز کرد اما صدای شهروز میخ کوبش کرد...برگشت سمت صدا!
-داری میری؟
کمی رو نوک پنجه ایستاد..ای بابا این خونه چرا اینقدر بزرگه...این کجاس که نمیبینتش؟
دستش و اورد بالا و تکون داد..من اینجام!!رو یکی از مبلهای ته سالن خوابیده بود.
-خب چرا اونجا خوابیدی؟ادم میترسه!
شهروز که میدونست دیده نمیشه لبخند زد...اما بذون اینکه اجازه بده لبخندش رو لحنش تاثیر بزاره گفت:این وقت صبح تنها میری..مراقب باش!
می گل بدون اینکه جواب بده رفت بیرون و در و بست..بعد دهنش و کج کرد و ادای شهروز و در اورد!تنها میری مواظب باش!
خودش 2 هفته است نمیگه این تو اون اتاق زنده است یا مرده!
می گل که در و بست شهروز از جاش پرید...تمام این مدت منتظر همین لحظه بود مبایلش و برداشت شماره کیانارو گرفت.
-بله؟
-خواب بودی؟
-تویی؟اره...ساعت 7 شهروز!
-پاش و بیا بقیه خوابت و اینجا بکن!
-چی شد؟تنها شدی؟
-منتظرم..بای!
بلند شد و چای دم کرد.....با خودش فکر کرد..بدبختیه...ادم تو خونه خودشم نمیتونه راحت باشه!دوش گرفت و از فرق سر تا نوک پاش رو عطر زد![/sub]
[sub]یک ساعت بعد وقتی زنگ خونه شهروز به صدا در اومد می گل سر کلاس منتظر معلم نشسته بود!وقتی رسید به برج یادش افتاد کلید نداره.....باید چیکار میکرد؟سرش و بلند کرد و به طبقه اخر یعنی پنت هاوس همونجایی که فقط چند روز بود شده بود خونه اش نگاه کرد...فکر کرد شاید شهروز خونه باشه...رفت جلو نگاهی به دکمه هایی که رو یه صفحه بود و ظاهرا نقش زنگ رو بازی میکرد نگاه کرد...باید چیکار میکرد؟
تو فکر بود که گرمی نگاهی توجهش و جلب کرد!به سمتش برگشت..حیدر بود که محو صورت ساده و جذابش شده بود!
با تغیر و اخم گفت:چیه؟نگاه میکنی؟
پسر کمی خودش و جمع و جور کرد و گفت:با کی کار دارید؟
-با....با...با آقا شهروز....کلید ندارم..زنگ و بلد نیستم...
حیدر عصبانی شد...چند تا نفس عمیق کشید و گفت:حیف تو نیست؟بیخیال شو..برو خونتون...
-یعنی چی آقا؟
-یعنی چی نداره....نمیخواد بری پیشش...تو حیفی!
بعد یهو مکث کرد و پرسید:کلید و داده بدم به تو؟
بعد با عصبانیت رفت سمت نگهبانی و زیر لب گفت:لعنتی!
کارت خونه رو اورد و با حرص گرفت جلو می گل!
می گل هم با حرص از دستش کشید و رفت سمت اسانسور...مرتیکه یه وری...فکر کرده کیه چشم در اومده!ولی بعد با خودش فکر کرد...خدایی نگاهش بد نبود...بیچاره ...!!!
تا اول مهر اتفاق خاصی نیافتاد....همچنان می گل مثل یه سایه بود تو خونه....شهروز حتی ازش نمیپرسید غذا خورده یا نه؟زنده است یا نه..گاهی می گل فکر میکرد شاید یادش رفته من تو خونه ام!تو این چند وقت بی بی 2 بار اومده بود خونه رو تمیز کرده بود...می گل با اینکه میتونست اما اینکار و نمیکرد با خودش گفته بود به من چه؟اتاق خودم و تمیز میکنم بسه..کارگر که نیاورده!رفته بود فرمش و خودش گرفته بود..اینقدر باهوش بود که با یه بار راه مدرسه رو یاد گرفته باشه..میدونست هزینه های این فرم و ثبت نام و...همه پای شهروزه و همه پرداخت شده یا بالاخره میشه...پس ترجیح میداد در این مورد هم با شهروز هم کلام نشه...مبادا اون فکر کنه می گل دنبال پولشه!
مدرسه زودتر از روال معمول شروع شد...از اون سال حسابی باید درس میخوند برای کنکور..و مدرسه اشون هم چون جزو مدارس نمونه بود کلاسهارو زودتر شروع کرده بودن....روزی که رفته بود فرم گرفته بود برنامه هم بهشون داد بودن....اواسط شهریور بود صبح با ذوق و شوق بلند شد...چند روز قبل شهروز کتابهاش و گرفته بود و گذاشته بود رو میز...کلا همدیگه رو نمیدیدن.....می گل هم این رویه رو دوست داشت...بهتر میدید از هم دور باشن تا به هم نزدیک بشن...میدونست کارش زیاده..گهگاه تا نیمه های شب بیرون بود....وقتی هم خونه بود میشنید که یا داره پیانو میزنه یا گیتار یا ویالون.....البته وقتی در اتاق می گل بسته بود صدا زیاد تو اتاق نمیومد..اما می گل از صدای ساز خوشش میومد..این جور موقع ها لای در و باز میذاشت...
...میدونست یه حموم تو راهرو هستش...یه حموم تو اتاق شهروز یه حموم هم تو هال...اول رفت تو حموم توی راهرو که همیشه ازش استفاده میکرد دوش گرفت...امیدوار بود شهروز بیدار نشه و بیرون نیاد...که خوشبختانه همونطور هم شد!موهاش و بست و لباسهاش و تنش کرد...کیف کوله ای که باز هم شهروز بدون نظر اون خریده بود و دستش گرفت و خودکار و دفتر و طبق برنامه کتابهاش و گذاشت تو کیفش و رفت بیرون...کفش های قدیمیش که خیلی هم کهنه نبودن و پاش کرد...در و باز کرد اما صدای شهروز میخ کوبش کرد...برگشت سمت صدا!
-داری میری؟
کمی رو نوک پنجه ایستاد..ای بابا این خونه چرا اینقدر بزرگه...این کجاس که نمیبینتش؟
دستش و اورد بالا و تکون داد..من اینجام!!رو یکی از مبلهای ته سالن خوابیده بود.
-خب چرا اونجا خوابیدی؟ادم میترسه!
شهروز که میدونست دیده نمیشه لبخند زد...اما بذون اینکه اجازه بده لبخندش رو لحنش تاثیر بزاره گفت:این وقت صبح تنها میری..مراقب باش!
می گل بدون اینکه جواب بده رفت بیرون و در و بست..بعد دهنش و کج کرد و ادای شهروز و در اورد!تنها میری مواظب باش!
خودش 2 هفته است نمیگه این تو اون اتاق زنده است یا مرده!
می گل که در و بست شهروز از جاش پرید...تمام این مدت منتظر همین لحظه بود مبایلش و برداشت شماره کیانارو گرفت.
-بله؟
-خواب بودی؟
-تویی؟اره...ساعت 7 شهروز!
-پاش و بیا بقیه خوابت و اینجا بکن!
-چی شد؟تنها شدی؟
-منتظرم..بای!
بلند شد و چای دم کرد.....با خودش فکر کرد..بدبختیه...ادم تو خونه خودشم نمیتونه راحت باشه!دوش گرفت و از فرق سر تا نوک پاش رو عطر زد![/sub]
-تازه اومدید این محل؟
لبخندی به روی دختری که نمیشناخت زد و گفت:بله!
-کودوم مدرسه بودی؟
-ما شهرستان بودیم!
دروغ گفت..برای اینکه بعدش میخواست بپرسه کجاس و اون چی باید میگفت یا اگر مدرسه رو میشناخت چی؟؟؟خیلی براش مهم نبود که بدونن کجا زندگی میکرده اما براش مهم بود که 2-3 سال همه با تمسخر بهش نگاه نکنن!
با ضربه دستی که محکم رو شونه بغل دستیش خورد توجهش به عقب جلب شد!
-دوست جدید پیدا کردی صفا!
-تا چشمهای تو در بیاد!
چشمهاش و گرد کرد و گفت بگیر داره در میاد!
لبخند می گل پررنگ شد .دختری که عقب نشسته بود دستش و اورد جلو گفت من اسمم سما !
-خوشبختم..منم می گلم!
-منم گلاره ام!
-خوشبختم....
سما-گلاره شرط میبندی؟
گلاره-برای چی؟
سما-میاد یا نمیاد؟
گلاره-نه بابا مثل هر سال علافیم ,براشون تجربه هم نمیشه خب از اول بگن از 23-24 بیاید دیگه!
همون موقع خانم ستاری ناظم مدرسه اومد تو..بچه ها استاداتون این هفته رو نمیتونن بیان...از هفته دیگه کلاسهاتون شروع میشه!
همه با همهمه بلند شدن و رفتن.
گلاره رو به می گل گفت:دیدی گفتم..کار هر سالشونه!مسیرت کودوم وره؟با هم بریم؟
-ما 2-3 تا کوچه بالاتر تو برج...میشینیم!
سما-بابا مایه دار..بابا پولدار!
همه با هم از در مدرسه اومدن بیرون..هر دو اولین کاری که کردن مبایلهاشون و روشن کردن!
سما-تو مبایل نداری؟
اول اومد بگه دارم ولی خونه است اما پشیمون شد ..اگر میگفتن شمارت و بده چی؟
-نه....فعلا ندارم....اینطوری راحت ترم...
حالا دیگه همه با هم همراه شده بودن....از هر دری حرف زدن و دوستهاش بهش گفتن کلاس خوبی دارن و دوستهای بهتری....خدا رو شکر میکرد که امسال سال خوبی خواهد داشت....از همکلاسیهاش راضی بود...بر عکس اون چیزی که فکر میکرد که باید از خود راضی باشن..اما نبودن...
اول می گل بود که رسید به خونه...از در نگهبانی وارد شد و رفت بالا..دیگه مش قاسم و حیدر میشناختنش....دست کرد تو کیفش و کلیدی رو که شهروز براش درست کرده بود و در اورد و در و باز کرد...همونطور که سرش پایین بود رفت تو اما با صداهایی که اومد سریع سرش و اورد بالا...شهروز در حالی که نیم تنه لختش معلوم بود سرش و اورد بالا ....
-تو خونه چیکار میکنی؟
-می گل که اون چیزی که میدید و نمیتونست هضم کنه اب دهنش و قورت داد!
-معلمهامون نیومدن!
شهروز در حالی که چشم میچرخوند ببینه میتونه چیزی پیدا کنه بپوشه یا نه گفت:برو تو اتاقت!
خودشم همین تصمیم و داشت اما چرا پاهاش قفل شد بودن نمیدونست...عزمش و جزم رد و به سمت اتاقش دوید!
کیانا –اه میزاشتی پاشم ببینمش این سوگلی رو!
-تو هم برو تو اتاق من تا بیام!
بعد بلند شد و شلوارکش و پیدا کرد...پوشید و رفت سمت اتاق می گل...اما نیمه های راه باز پشیمون شد..خونه خودش بود برای چی باید برای کسی چیزی و توضیح میداد؟
هنوز مانتو و مقنعه اش تنش بود...دستهاش و با حرص به هم میمالید و تند تند طول اتاق و قدم میزد..احساس میکرد دهنش خشک شده اما از ترس دیدن صحنه های بدتر جرات نمیکرد بره اب بخوره...
-احمق بی شعور...این چه کاریه...کثیف...کثافت!
به تو چه می گل...خونه خودشه...دلش میخواد تو که اخلاقش و میدونستی...فکر کردی خواهر تو برای چی میومد تو این خونه؟؟؟برای همین کثافت کاریا دیگه!!!تا الان هم صبر کرده و جلو تو کاری نکرده خیلی هنر کرده....امروزم میدونست تو نیستی مهمون دعوت کرده!
با این فکر لبخند زد..نا خود اگاه حس کرد باید برای شهروز مهم باشه که تا امروز بهش احترام گذاشته و جلوی اون کاری نکرده...اصلا همین که به خودش نظر نداشته کلی حرف بود!
لباسهاش و در اورد و نشست پشت میز تحریر تو اتاقش....به امروزش و دیروزش و فرداهاش فکر کرد....لبخند رضایت بخشی زد...خدارو شکر کرد که امسال رو هم تونست مدرسه بره....برای ترگل ارزوی خوشبختی کرد....ولی باز هم نتونست از پدر مادرش بگذره..
هنوز گلوش خشک بود اما جرات بیرون رفتن نداشت با اینکه دیگه تاریک شده بود و خیلی از وقتی که رسیده بود گذشته بود...نهارم نخورده بود...شهروز هم بعد از رفتن کیانا یعنی در واقع بیرون کردن کیانا خوابیده بود و هنوز بیدار نشده بود....می گل که دیگه حوصله اش سر رفت و گرسنگی و تشنگی هم بهش فشار اورده بود وقتی دید شهروز سراغی ازش نمیگیره رفت بیرون..چراغها همه خاموش بود به غیر از چند تا آباژوری که گوشه کنار خونه روشن بود...با وجود مجسمه های بزرگ فضای ترسناکی درست شده بود..سعی کرد جو نده و نترسه رفت سمت آشپزخونه اما صدای زنگ در از جا پروندش!به سمت در رفت و در و باز کرد...پسری که پشت در بود لبخند پر معنی زد و گفت:چه عجب....چشممون به جمال تو رو شن شد!!می گلی دیگه!!!
می گل با تعجب همراه با ترس گفت:بله!
پسر دستش و دراز کرد
-علی هستم!
می گل دستش که به دستگیره بود و برداشت و تو دست دیگه اش قفل کرد و برگشت سمت اتاق شهروز و نگه کرد...نا خودآگاه ترسیده بود.
-نترس عزیزم...لولو که نیستم....مطمئن باش با یه دست دادن شهروز ناراحت نمیشه...
این و گفت و بدون تعارف اومد تو!
-ش...ش...شهروز ..
-خوابه میدونم..از اوضاع خونه معلومه!تو همیشه با روسری تو خونه میگردی؟
-مگه چیه؟
علی که داشت به سمت آشپزخونه میرفت برگشت با تعجب و در عین حال همون لبخند معنی دارش نگاهی به می گل انداخت و گفت:چه جالب...مثل خود شهروز سوال و با سوال جواب میدی!!!
می گل نگاه عصبانیش و ازش گرفت و با قدمهای تند تری خودش و به آشپزخونه رسوند..گرسنه تر و تشنه تر از اون بود که بخواد بی خیال غذا و اب بشه...با حرص در یخچال و باز کرد از توش چند تا تیکه کالباس در اورد و یه تیکه نون برداشت ...دست برد خیار شور برداره که یکی از پشت دستش و گرفت
علی در حالی که سرش کنار گوشش بود گفت:کالباس نخور دهنت بو میگیره!بعد یه ادامس گرفت جلوش و گفت:بیا...این و بخور تا بهت بگم!
می گل که هنگ کرده بود سعی کرد به خودش بیاد!با ارنجش به شکم علی که چسبیده بود بهش ضربه ای زد اما علی بدون اینکه ولش کنه فقط کمی شکمش و داد عقب!
-تو خیلی خوشگلی...بی خود نیست شهروز قایمت کرده...مارو هم نسق کرده اینجا نیایم!فکر نمیکردم همین امروز تیرم به هدف بخوره خودت در و باز کنی!
حرفش که تموم شد قبل از اینکه می گل عکس العملی نشون بده صدای اونطرف اپن جفتشون و پروند!
-علی اقا لاس زدنتون تموم شد اجازه بدید منم اظهار نظر کنم!
علی صاف ایستاد..با صدایی که ترس توش موج میزد گفت:بیدار شدی؟
-نه هنوز خوابم!
در حالی که هنوز ترس داشت اما برای اینکه مثلا شهروز و اروم کنه گفت:پس داشتی خواب میدیدی!!!
نگاه عصبانی شهروز از روی علی به روی می گل چرخید
-برو تو اتاقت!
می گل که بنا به عادت همیشگیش گرسنه که میشد گریه میکرد بغض کرد...و با بغض گفت:گشنمه خب!
شهروز احساس کرد اب یخ ریختن روش...فکر کرد این جمله چقدر عاجزانه بیان شد!علی سرش و انداخت پایین و اومد بیرون شهروز که بر خلاف انتظار خودش دلش برای می گل سوخت...اما این احساس رو قیافه اش هیچ تاثیری نذاشت...با همون اخم گفت:پس غذا بخور..لاس نزن!
می گل در حالی که دوباره دستش رفت سمت یخچال که چیزی برداره زیر لب گفت:دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
یکدفعه یکی با شدت برش گردوند سمت دیگه طوری که شیشه خیار شور افتاد و شکست.
شهروز در حالی که دندونهاش و به هم فشار میداد گفت:چی گفتی؟
-چرا اینجوری میکنی؟
-سوال من و با سوال جواب نده...گفتم چی گفتی!
خواست بگه خودت شنفتی اما ترسید..مستعد کتک خوردن بود!
-هییچی!
گوشش و اورد جلو و گفت:چی؟؟؟تکرارش کن!
-گفتم دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
بعد از این جمله بازوش و که محکم گرفته بود ول کرد و گفت:بار آخرت باشه...!!!
می گل که قصد داشت تو اشپزخونه غذا بخوره...پشیمون شد...بشقاب کالباس و نون و سس و گذاشت تو سینی و رفت تو اتاقش!
شهروز با عصبانیت رفت کنار علی که داشت به شیشه اکواریوم میزد!
-بار آخرت باشه ...
علی-کاری نکردم که!
-گفته بودم اینکاره نیست..فقط یه همخونه است...
-کاری نکردم که!!!!!
-غلط کردی...عوضی اون هم ادمه احساس داره...نمیخوام وسوسه بشه!
-خب اگر ادمه چرا نباید حال کنه؟
-علی بار آخرت بود!اون دست من امانته...فکر کن نیست...!
-اخه هست...خیلی هم خوشگله بیشرف!
شهروز در حالی که با عصبانیت علی و که مثلا حواسش به اکواریوم بود نگاه میکرد گفت:علی....با هر کس دوست داشتی تا حالا خوابیدی!هر بار مکان خواستی اومدی اینجا بدون سر خر!هر کاری خواستی کردی..کلی از مامانت حرف شنیدم....هیچ کودوم مهم نیست...اما این یکی و نمیزارم دست بزنی...
-سوگلی خودته؟
-پاش و برو بیرون!
-باشه بابا باشه...غلط کردم...مال خودت...تقصیر مامانه از بس هی گفت این دختره کیه پیش شهروز؟از کجا اومده؟با شهروز چه رابطه ای داره؟تو هم که هی میگفتیم بیایم اونجا سر میدووندی..وسوسه شدم بیام ببینمش..که دیدم....
بعد سرش و به حالتی که داره گیج میره چرخوند!
-بزار درس بخونه بره دانشگاه...به سن قانونی برسه...بعد هر کاری میخوای بکن....البته اگر خودش خواست...الان باید درس بخونه!
علی با تعجب به شهروز که به سمت اشپزخونه میرفت نگاه کرد و در جواب سوالش که پرسید چای یا قهوه گفت:چای!
شهروز تو آشپزخونه که رسید با دیدن شیشه ها و خیارشورها کف آشپزخونه غر زد:بی بی لازم شد که اینجا...دختره ی احمق!
وقتی لیوانهای چای رو گذاشت رو میز علی همچنان داشت به حرفهای شهروز فکر میکرد!منظورش چی بود که بعد از اینکه رفت دانشگاه هر کاری میخوای بکن؟یعنی خودش نمیخوادتش؟یعنی خودشم بهش دست نمیزنه؟پس برای چی اوردتش؟نمیتونم باور کنم فقط برای رضای خدا باشه!
-بخور سرد نشه...اومده بودی فقط فضولی؟
-نه...خب هم فضولی..هم اینکه خبری ازت نبود....از وقتی اومدی یه مهمونی یه عشق و حالی...
-یه کار گرفتم باید تحویلش بدم سریع...دیر شده!خیلی سرم شلوغه...هفته دیگه تحویلش میدم..کارم سبک بشه یه مهمونی میگیرم!
-اینم هست؟
و با چشم به مسیر اتاق می گل اشاره کرد!
-چه گیری دادی به این....نه...نمیزارم از اتاق بیاد بیرون..نمیخوام تو این محیطها بیاد ذهنش مشغول بشه!
با باز شدن مدارس زندگی هردوشون نظم پیدا کرد...دیگه شهروز میدونست صبحها می گل خونه نیست و میتونه اون موقع با دوست دخترهاش تنها باشه....می گل هم کم کم دستش اومده بود چه روزهایی شهروز تا کی بیرونه!روز اول مدرسه وقتی میخواست از در بره بیرون یه کارت عابر بانک با یه یادداشت رو در چسبونده شده بود!که روش نوشته بود هر ماه تو این کارت پول میریزم!
-دیوونه انگار خودش لال !ولی زود پشیمون شد از این فکر, تو دلش ازش تشکر کرد....احساس کرد شهروز بهش شخصیت داده...درسته باهاش حرف نمیزد..اما همینقدر که به فکر این بود که باید بهش پول بده یعنی اهمیت دادن...یعنی شخصیت دادن...احساس زنده بودن میکرد..احساس استقلال...احساس انسانیت...!
اما پاش که به مدرسه رسید خانوم موحد حسابی حالش و گرفت...تا رسید تو حیاط از بلندگو صداش کردن..انگار کشیکش و میکشیدن!
-بله خانوم؟
-بیا تو درم ببند!
همون کاری که گفت و کرد و سر به زیر ایستاد!
-ببین خانوم ضیایی....من به امید داشتن یه شاگرد نمونه ثبت نامت کردم..امیدوارم پشیمون نشم....پس سعی کن از لحاظ درسی که نمونه بشی هیچ, از لحاظ اخلاقی هم مشکلی نداشته باشی...با اینکه انضباط سالهای قبلت همه 20 بوده اما لازمه تذکر بدم..چون میدونم پیش چه ادمی زندگی میکنی...من بچه خواهرم و خوب میشناسم...اون پسری نیست که دختر خوشگلی مثل تورو الکی تو خونه اش راه داده باشه!هدفش چیه نمیدونم....اما ازمونی که دادی وسوسه ام کرد ثبت نامت کنم....حالا خوب گوش کن..هر کس تو مدرسه من احیانا احیانا مورد انضباطی داشته بشه بار اول تعهد میگیریم بار دم 1 هفته اخراج و بار سوم کلا بیرونش میکنیم..اما تو بار اولت بار اخرت میشه...فهمیدی؟
-بله خانوم....
-از زندگیتم برای دوستات چیزی نمیگی...به همه میگی با برادرت تنها زندگی میکنی...هیچ توضیحی هم نمیدی...پای پسر من و شهروزم نمیخوام به مدرسه باز بشه...به هیچ عنوان!!!
-چشم خانوم!
-میتونی بری!
از در اومد بیرون نفس عمیقی کشید و با این کار بغضش و فرو داد...بالای پله ها که رسید گلاره و سما از تو حیاط براش دست تکون دادن...لبخند پهنی زد و دوید سمتشون!
یک هفته بود که مدرسه ها باز شده بود و اون روز اولین اخر هفته مدرسه ای بود...هنوز مهر نیومده بود..اما وقتی مدرسه رسمی شروع به کار کرده بود فضا فضای مهرماه شده بود...جلوی ساختمون از بچه ها جدا شد از در نگهبانی رفت تو و به مش قاسم که دیگه میدونستن می گل جزوی از این برج سلام کرد و با کلیدی که شهروز براش درست کرده بود در و باز کرد و رفت تو...در کمال تعجب شهروز دید که تو خونه است و داره راه میره و با تلفن صحبت میکنه...تا جایی که فهمیده بود شهروز پنج شنبه ها خونه نمیموند...بی توجه به حضور شهروز ,با یه سلام زیر لبی رفت تو اتاقش....چقدر بد بود اینکه حس سربار بودن داشت...حس احساس نشدن...اون حتی نمیتونست به خودش اجازه بده از همخونه اش اطلاعات داشته باشه...اینقدر بد اخلاق و مغرور بود که نمیتونست 2 تا سوال ازش بپرسه!خودشم مغرور بود..از اینکه چیزی بپرسه و جواب نگیره بدش میومد...احساس سرخورگی میکرد..همیشه سعی کرده بود غرور و شخصیتش و حفظ کنه و نزاره کسی بهش توهین کنه اصلا یکی از دلایلی که با کارهای خواهرش مخالف بود همین بود..فکر میکرد ادم باید خیلی پست و بی شخصیت باشه که برای لباس تنش ,تنش و بفروشه!اما وقتی این حرفهارو برای ترگل میزد جوابش این بود:برو به بقال سر کوچه هم اینهارو بگو ببینم چی بهت میده؟
با ناراحتی از یاداوری کارهای خواهرش سری تکون داد و مانتو مقنعه اش و در اورد!و اویزون کرد...چشمش و دور اتاق چرخوند...فردا جمعه بود و میتونست امروز کمی استراحت کنه ...نشست رو تختش....اتاق خوشگلی داشت....یه اتاق کرم صورتی....با پرده های کرم و گلهای صورتیو برگهای صدری...تخت فلزی کرم رنگ...دیوارهای صدری روشن....میز تحریر کرم با یه قاب پارچه ای صورتی و صدری که حالا به جای عکس فابریکی که توش بود یکی از عکسهای خودش و ترگل و گذاشته بود...دستی رو صورت ترگل کشید...
-دیوونه....تو ارزوی یه همچین اتاقی داشتی...تو دنبال این زندگی بودی...اما حالا من توشم...شاید اگر تو هم پاک زندگی میکردی الان اینجا بودی...یا یه جایی مثل اینجا...شاید نه به شیکی اینجا...ولی یه زندگی برای خودت....
صدای قار و قور شکمش اجازه فکر کردن بیشتر بهش نداد...صبح دیر بیدار شده بود و صبحانه نخورده بود..توی مدرسه هم به هوای اینکه پنجشنبه ها زودتر تعطیل میشن و زود میره خونه چیزی نخورده بود..حالا هم که اومده شهروز خونه بود!!!اما گرسنگی این حرفها حالیش نبود..شلوار جین و تی شرت استین کوتاهی پوشید...کمی فکر کرد و باز تصمیم گرفت شالش و سرش کنه...اینطوری خیال خودش راحت تر بود!رفت بیرون و اول تو دستشویی ابی به سر و صورتش زد..بعد رفت سمت آشپزخونه...کلا تو این چند وقت این مسیر بیشترین مسیری بود که رفته بود!
-چی میخوای؟
برگشت سمت صدا!
-من میتونم با شما صحبت کنم؟
شهروز که جا خورده بود با قیافه حق به جانب گفت:در چه مورد؟
-در مورد وجود من تو این خونه!
شهروز سر تا پای می گل و نگاه مغرورانه ای کرد و با دست به مبل اشاره کرد و گفت:بشین!
می گل هم نشست!فکر کرد باید اول تکلیفم و تو این خونه مشخص کنم بعد غذا بخورم..این مهمتره!
-اول میخواستم ازتون تشکر کنم!بابت عابر بانک!دوم میخواستم تشکر کنم..بابت امنیتی که تا الان داشتم..هر چند برای قضاوت در این مورد زوده...اما تا همینجاش هم برای من کلیه!
وقتی دید صدایی از شهروز نمیاد سرش و بلند کرد...چشمهای میشی رنگش داشت خیره نگاهش میکرد....از تو صورتش نمیشد هیچ چی فهمید...بی روح و بی حالت بود.......فقط داشت خیره می گل و نگاه میکرد...می گل برای اینکه رشته کلام و از دست نده لبخندی زد و باز نگاهش و از نگاهش گرفت
-ولی چیزی که هست اینه که...من نمیدونم جایگاهم تو این خونه چیه؟من حتی برای غذا خوردنم میام بیرون شما میپرسی چی میخوای؟خب یه وقتها شما خونه اید من گرسنه امه...تشنه امه...میدونم اینجا خونه شماست...اما منم یه موجود زنده ام....من تا جایی که بتونم تو اتاقم میمونم!از اتاقم بیرون نمیام که مزاحم شما نباشم.....اما یک وقتها هم....
صدای علی که از پشتش اومد باعث شد کمی از جاش بپره...فکر نمیکرد کس دیگه ای هم تو خونه باشه!
علی-به...خانوم خوشگله!
می گل سرش و گردوند سمت شهروز...پوزخندی رو لباش بود و وقتی دید می گل داره نگاهش میکنه یه ابروشم داد بالا!
شهروز:پاش و برو غذا بخور برو تو اتاقت...شب مهمون دارم...از اتاقت بیرون نیا....
می گل تقریبا به سمت آشپزخونه دوید...به نظرش علی خطر ناک تر از شهروز بود...در واقع شهروزم نمیخواست علی, می گل و ببینه...میدونست بالاخره یه کرمی میریزه!تمام مدتی که می گل سر میز غذا خورد شهروز دور و بر آشپزخونه بود....نمیخواست علی دم پر می گل بشه!با خودش میگفت:.اوردمش اینجا از کثافت نجاتش بدم..نمیتونم زندگی خودم و مختل کنم و هیچ کار نکنم که...ولی میتونم مراقبش باشم...!تو همین حین علی هم منتظر فرصت بود بره و به قول خودش مخ می گل و بزنه...از نظر اون خییلیی عجیب بود شهروز به می گل نظری نداره و این نهایت بی سلیقه گی شهروز و میرسوند...و با خودش فکر میکرد نباید بزارم مال کس دیگه ای بشه!اما شهروز اینقدر باهوش بود که همه فکرهای علی رو بخونه!
با صدای زنگ در رو به علی گفت:ببین کیه؟
علی :تو نزدک تری که!
-بهت میگم ببین کیه!
بعد بلند شد و رفت سمت می گل
-بقیه اش و ببر تو اتاقت بخور!
-تموم شد.
این گفت و بلند شد بشقابش و برداشت!
-پس برو تو اتاقت!
-این و بشورم!
با حرص بشقاب و از دستش قاپید و گفت:میگم برو تو اتاقت!
می گل هم در حالی که با حرص قدم بر میداشت با خودش فکر کرد معلوم نیست باز چه جور مهمونی داره که من نباید ببینمشون!
تازه با حرص نشسته بود رو تختش که در زدن..از ترس اینکه علی باشه پرید پشت در و گفت بله؟
شهروز بود با صدای محکم و با لحنی دستوری گفت:در اتاقت و قفل کن!
بدون اینکه چیزی بگه کارت و گذاشت رو در و دکمه قرمز رنگ و زد.
تمام تنش گوش شده بود ببینه مهمونشون کیه...با وجود فاصله از پذیرایی و در بسته سخت میشد فهمید اما متوجه این شد که بینشون هم خانوم هست هم آقا...تازه از گوش ایستادن فارغ شده بود که باز صدای زنگ بلند شد ...و این زنگها ادامه داشت
-پس مهمون نداره...مهمونی داره!
برای اینکه سرش و گرم کنه یکی از کتابهاش و برداشت و پرید رو تخت...چیزی درس نداده بودن که بخواد درس بخونه...الکی نگاهی بهشون انداخت....اما همه حواسش بیرون بود..پیش موزیکی که ملایم بود و صدای خنده های مستانه و لیوانهایی که به هم میخورد!کم کم موزیک تند تر و صداها بیشتر شد....گاهی میشد حس کرد مهمونها پشت در اتاق اون هم میان و میرن..شاید از دستشویی راهرو استفاده میکردن!تمام حواسش بیرون بود..میدونست این مهمونی یکی از همون مهمونیهاییه که ترگل اسرار داشت اون و با خودش ببره..حالا تو همون خونه است..اما تو مهمونی نیست!با خودش فکر کرد اگر دستشویی داشته باشم باید چیکار کنم؟با این فکر خودشم خنده اش گرفت...ساعت و نگاه کرد...تقریبا 8 شب بود...پاشد کمی از پنجره بزرگ اتاقش بیرون و نگاه کرد..چقدر از این بالا همه چی کوچیک بود....با خودش فکر کرد...یعنی خدا هم از اون بالا مارو اینقدر کوچیک میبینه؟شاید...شاید اصلا خیلیهارو نمیبینه!!!مثلا من..ترگل....مامان و بابام....خدایا دارم کفر میگم؟؟؟اما نه...اگر مارو میدید من الان تو خونه خودمون پیش مامان و بابام بودم...پیش ترگل....من که همیشه قانع بودم به یه خونه کوچیک اما با صفا...چرا بعضی وقتها خواسته های بزرگ دیگران و میبینی اما خواسته من به این کمی رو ندیدی؟شایدم چون کوچیک بود ندیدی..تو همیشه بزرگهارو میبینی شاید خیلی از ما دوری....مثل من که الان اینقدر از اون پایینیها دورم که فقط اثری ازشون و میبینم....انگشتش و رو شیشه کشید....و خواست جواب خودش و بده که تقه ای به در خورد.از جا پرید رفت سمت در اما هیچی نگفت .میترسید..بایدم میترسید...از همه هم که مطمئن باشه نمیتونست از علی مطمئن باشه!
باز تقه ای به در خورد با خودش فکر کرد...هر کی هست بالاخره صداش در میاد..!بعد از اینکه بار دیگه به در زد صداش کرد!
-می گل!
خودش بود...علی بود!بیشرف!
-می گل درو باز کن...برات شام اوردم..
می گل هیچی نگفت...با خودش فکر کرد بزار فکر کنه خوابم...مطمئنا اگر شهروز بود در و باز میکرد!
-می گل!شهروز گفت برات شام بیارم!
می گل رفت رو تخت دراز کشید..گرسنگی هم میمرد در و رو علی باز نمیکرد..معلوم نبود الان تو چه حالی هست!!!
چند دقیقه بعد صدای شهروز اومد!
-می گل...می گل!
از جا پرید رفت پشت در
-بله؟
-در و باز کن ببینم!
حتی تو این موقعیتم دستور میداد...خواهش نمیکرد.
می گل در و باز کرد...یادش رفته بود چیزی رو سرش بندازه...چند ثانیه نگاه شهروز روش ثابت شد بوی الکلی که خورده بود با دود سیگاری که تو دستش بود و عطر معرکه و خوش بویی که رو تنش بود قاطی شده بود...یه لحظه احساس کرد از این بو خوشش اومد...سیگاری که شهروز میکشید بوش 180 درجه با بوی سیگار تر گل فرق داشت....
-چرا در و باز نمیکنی؟بیا یه چیزی بخور!
بشقاب و گرفت و گفت:ممنون!آخه قبل شما علی اومده بود پشت در...شما فرستاده بودیدش؟؟؟
شهروز اخمهاش و کمی تو هم کرد و گفت:خیلی خب خودم باهاش حرف میزنم...در و رو کسی باز نکن
-چشم
داشت در و میبست که صدای شهروز و شنید!
-درو قفل کن...
این و گفت و رفت..
.با خودش فکر کرد به زندانی هم اینطوری غذا نمیدن!
بشقاب غذاش و دست نخورده گذاشت رو میز و رفت زیر پتوش....کم کم چشمهاش گرم شد!
-ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
چشمهاش و که باز کرد کیانارو دید که تو بغلش خوابیده..بازوش و با سر انگشتهاش نوازش کرد!کیانا کش و قوسی به بدنش داد و روش و به سمت شهروز چرخوند!شهروز نگاهی تو صورت برنزه اش انداخت و لبهاش و بوسید!
-شهروز بزار بخوابم!!!
-ساعت 10...الان بیدار میشه!
-اه...به من چه!!!اصلا به اون چه!!!خونته !!یعنی تو خونه خودتم نمیتونی راحت باشی؟
-من یه مسئولیتی قبول کردم باید پاش وایسم....دلم نمیخواد ذهنش درگیر این مسائل بشه!
-بزار بخوابم دیگه!!!
-پاش و بریم یه چیزی بخور...ضعف میکنیااا!!!
-چه عجب به منم فکر کردی!
یه ابروش و داد بالا و گفت:من به تو فکر نمیکنم؟؟؟
-شهروووووز!!!تو دیشب فکر کنم هر بار هوشیار شدی یه دور کار من و ساختی...تا میومد خوابم ببره باز بیدارم میکردی!
این جمله ها لحن اعتراض همراه با رضایت داشت....شهروز لبخند کجی زد و گفت:بدت اومد؟
-نههه!!!
این کلمه رو با کلی ناز و ادا گفت و روش و کرد اونور!
شهروز بلند شد و رفت سمت حمام تو اتاقش و گفت:خوشحال میشم همراهیم کنی!!!
کیانا چشمکی براش زد و بیشتر رفت زیر پتو..این هم از سیاستش بود..تا شهروز رفت تو حموم از زیر لحاف اومد بیرون دوید تو اشپزخونه چند تا پرتقال از تو یخچال در اورد و ابش و گرفت...کمی شکر بهش زد و دوید سمت اتاق...وسط راه می گل و دید که داشت میرفت سمت اشپزخونه...کیانا که لباس خواب خوشگلی هم تنش بود ایستاد تو چشمهای می گل زل زد و گفت:برای شهروز میبرم...تو حمومه!
می گل بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت:خب به من چه؟
کیانا که بی تفاوتی می گل بیشتر عصبانیش کرد با حرص رفت سمت اتاق شهروز و در و کوبید به هم...در حموم و باز کرد در حالی که خون خونش و میخورد سعی کرد اروم باشه با ناز گفت:بفرمایید عزیزم!
شهروز دستش و گرفت و کشیدش تو حموم!اب پرتقال بخورم یا خجالت؟اما کیانا همه فکر و ذکرش چشمهای زیبا و صورت جذاب می گل بود....حسودی تمام جونش و گرفته بود...نمیتونست قبول کنه شهروز در برابر اون عکس العملی نداشته باشه... و از اونجایی که تو خیال خودش خانوم این خونه بود ,دلش میخواست این دختر رو یه جوری دک کنه!
تو فکر بود که صدای داد شهروز در اومد!کجایی؟؟حواست به من نیست...حوصله نداری برو بیرون....در حالی که کیانارو از خودش جدا کرد شامپو رو برداشت و کمی رو سرش ریخت و شروع کرد سرش و شستن.
کیانا در حالی که خودش و چسبوند بهش گفت:نه عزیز....
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که شهروز دستش و گرفت و به سمت در هول داد و گفت:برو بیرون...
-چت شد؟
-بهت میگم برو بیرون...
-من حواسم به تو بود!
-نمیخوام اینجا باشی برو بیرون...
کیانا با ناراحتی اومد بیرون..میدونست وقتی شهروز عصبانی بشه اروم شدنش کار حضرت فیله....میدونست این دلخوری و قهر حد اقل 2-3 هفته ادامه داره!میدونست رابطه ی جنسی برای شهروز چقدر مهمه و اینکه حواس کسی که باهاشه باید شیش دنگ پیش اون باشه... حالا حواس کیانا پیش می گل بود و شهروز کار کشته تر از این بود که این موضوع رو متوجه نشه!
کیانا رفت بیرون و لباس پوشید...با این کار شهروز بیشتر از می گل کینه به دل گرفت.... تصمیم گرفت یه صبحانه مفصل بچینه..میدونست بعد از یه شب پر تلاش فقط یه صبحانه حسابیه که شهروز و میتونه راضی کنه!به آشپزخونه که رسید می گل و دید که داره صبحانه میخوره...وقتی دید می گل حتی بر نگشت نگاهش کنه با حرص از توی یخچال تخم مرغ در اورد و نیمرو کرد..با گوجه و خیار شور دور تخم مرغها رو تزیین کرد...پنیر و کره از تو یخچال در اورد و تو طرف چید..نون هارو تو تستر گرم کرد و پیچید لای سفره که داغ بمونه....می گل گاهی زیر چشمی نگاهش میکرد و با خودش میگفت:مگسانند گرد شیرینی!
با ورود شهروز می گل از جاش بلند شد که بره..لبخند پهن کیانا با جمله شهروز که گفت بشین صبحانه ات و بخور محو شد!
اخمهای شهروز تو هم بود صندلی و کشید بیرون و در حین نشستن رو به کیانا پرسید:صبحانه خوردی؟
-منتظر تو بودم!
-بشین بخور برو!
کیانا نگاهی به می گل انداخت تا عکس العملش و ببینه وقتی دید همچنان بی تفاوته گفت:نه من میرم...نمیخورم!
مثلا خواست دلخوریش و نشون بده اما عکس العمل شهروز دور از ذهن نبود که با بی تفاوتی گفت:به سلامت!
با این حرف کیانا به سمت اتاق رفت تا لباس بپوشه و می گل با چشمهای گرد شده به شهروز نگاه کرد!
اما تعجبش وقتی بیشتر شد که کیانا اومد و خواست لب شهروز و ببوسه و خدا حافظی کنه اما شهروز سرش و عقب کشید و کبانا بدون اینکه ناراحت بشه گونه اش و بوسید و گفت..بای عزیزم...خوش باشی!
-به چی نگاه میکنی ؟بخور!
-ممنون سیر شدم.
قبل از اینکه از جاش بلند بشه شهروز گفت:به حرفهای دیروزت خیلی فکر کردم!
-شما با اون مهمونی دیشب و مهمونی که همین الان از در رفت بیرون وقت فکر کردن هم داشتید؟
شهروز لقمه ای که سمت دهنش برده بود و همونجا نگه داشت یه ابروش و داد بالا و گفت:تو خیلی زبون درازیااا!!!!مراقب باش تصمیم نگیرم زبونت و کوتاه کنم!
-منظوری نداشتم!
پشت چشمی هم براش نازک کرد و با اجازه ای گفت و رفت.
شهروز رفتنش و نگاه کرد...لقمه اش و اروم تو دهنش گذاشت و با خودش فکر کرد...اون فقط یه مهمونه....احترام به مهمون هم واجبه!
می گل وقتی به اتاقش رسید فکر کرد تند رفتم...من تو خونه اون مهمونم...به من چه چیکار میکنه چیکار نمیکنه؟اصلا دلش میخواد مهمونی بگیره....من که میدونستم دختر بازه...باید انتظار اینجور مهمونهاشم داشته باشم...اون به من خیلی هم لطف کرده ..من تو خونه اش در امانم...پس نباید اینجوری میگفتم...اما خودشم نمیدونست چرا دیدن کیانا و حرفهاش اینقدر تندش کرده بود!
2-3 ماه از باز شدن مدارس میگذشت...هوا کم کم سرد شده بود...اون روز هم بارونی بود...وقتی زنگ خورد و از کلاس اومدن بیرون متوجه شدن نم نم بارون گرفته...تو این 3 ماه اوضاع خونه می گل اروم بود از کیانا خبری نبود...هر چند هفته یه بار شهروز پنجشنبه هارو دیر میومد خونه!می گل میدونست احتمالا مهمونی میره....برخوردشون با هم کم بود!جفتشون این رویه رو میپسندیدن...می گل حسابی گرم درس بود....مخصوصا وقتهایی که علی میومد خونشون خودش و حسابی تو اتاق حبس میکرد....به اون خونه عادت کرده بود به صدای ساز های شهروز عادت کرده بود!طبق خواسته خانوم موحد به دوستاش گفته بود که با برادرش زندگی میکنه و مادر پدر نداره... گه گاهی توجه میشد دوستاش به خاطر این موضوع رعایتش و میکنن از پدر مادرهاشون زیاد حرف نمیزنن..اما ناراحت نمیشد...شاید اگر خودشم بود همین کار رو میکرد!
از در که رفتن بیرون گلاره گفت:می گل!؟
-بله؟
-تو دوست پسر نداری؟
-نه!!!درد سر میخوام؟
-درد سر چیه؟من با سعید دوستم درد سره؟
-خب اره دیگه یه روز میای ناراحتی میگی محلم نذاشت..یه روز میای ناراحتی میگی بهش گیر دادم ناراحتش کردم...یه روز یه جور دیگه..این میشه درد سر دیگه...من ترجیح میدم درسم و بخونم...
گلاره با دلخوری گفت:درسته درس تو از همه بهتره...اما منم درسم بد نیست!
می گل با دستپاچگی گفت:نه به خدا منظورم این نبود....تو خیلی هم درست خوبه..من تو خودم یه همچین چیزی و نمیبینم.
سما که تا اون موقع فقط شنونده بود زد تو پهلوی گلاره و گفت:هوی....حلال زاده است...اوناهاش اونجا وایستاده!
هر سه به سمت پرشیا مشکی سعید برگشتن...می گل چند بار دیگه سعید و دیده بود و گهگاه میدید یکی از دوستهاشم باهاشه...چند بار هم دوست پسر سما رو دیده بود...اما اون چون با پسر خاله اش دوست بود...تو مهمونیا بیشتر میدیدش و کمتر میومد دم مدرسه دنبالش!
گلاره به سمت سما و می گل برگشت و گفت:بیاید بریم برسونیمتون!
سما:میدونی که..راستین بفهمه...
بعد با دست علامت سر بریدن و نشون داد!
رو به می گل کرد:تو بیا...
-نه عزیزم..ممنون...برو خوش باشید!
-بیا دیگه....داداشتم که میگی میره استودیو نیست...یه دور میزنیم بر میگردیم!
-نه عزیزم..مزاحم نمیشم!
سما خدا حافظی کرد و تندی رفت...گلاره دست می گل و کشید و گفت:بیا بابا ناز نکن..اون سر خر و نمیبینی تو ماشین نشسته؟
در حالی که دنیال گلاره کشیده میشد گفت:گلاره درست نیست...یهو داداشم زنگ میزنه میبینه نیستم شاکی میشه!
دیگه رسیده بودن به ماشین در و باز کرد و در حالی که می گل و هول میداد تو ماشین سلام کرد!
می گل هم که دید دیگه درست نیست چیزی بگه سلام کوتاهی کرد و معذب نشست!
وقتی دید مسیر, مسیر خونه نیست گفت:کجا داریم میریم؟
پسری که کنار سعید نشسته بود گفت:یه چیزی با هم بخوریم بعد میرسونمتون خونه!
باهوشتر از این بود که نفهمه این اسرار گلاره و این قرار و مدارها از پیش تعیین شده است....با اینکه راضی نبود اما چیزی نگفت....به نظرش سعید و دوستش اینقدر با شخصیت و با وقار بودن که ارزش یکی دو ساعت همنشینی و داشته باشن...با خودش گفت یکی دو ساعت تحمل میکنم بعد خیلی محترمانه میگم که اهلش نیستم!تنها نگرانیش از مدرسه بود..اگر کسی گزارش میداد اخراج بود میدونست خانم موحد رو حرفش وامیسته و منتظر یه اشاره است...هر چند تا اون روز همچین درس خونده بود که همه معلمها و حتی کادر انضباطی ازش راضی بودن!
گلاره:می گل...می گل...پیاده شو دیگه!
می گل متوجه شد همه پیاده شدن و منتظر اون هستن...از در کناریش پیاده شد و زیر لب طوری که فقط گلاره بشنوه گفت:با این لباسها آخه؟
-خیلی هم خوبه بیا بریم.
دستش و گرفت و با تعارف سعید و دوستش جلوتر از همه وارد کافی شاپ شدن!می گل که حسابی ترسیده بود سرش و پایین انداخت و سریع رویکی از صندلی های میزی که گلاره انتخاب کرده بود نشست!بعد از سفارش نسکافه نشستن و با هم صحبت کردن...دوست سعید که حالا فهمیده بودن اسمش اراد هست رو به می گل گفت:انگار خیلی معذبی...!!!
-نه اینطوری نییست..میترسم کسی ببینتمون!
-میخوای بری خونه؟
-اگر اجازه بدید من برم؟
گلاره:ااا...لوس نشو دیگه..میریم حالا!
با نگرانی شدیدی که تو دلش بود گفت:گلاره باشه برای یه وقت دیگه!
اراد:من میبرمتون...
قبل از اینکه می گل حرفی بزنه رو به سعید گفت:سوییچ ماشن و بده...
سعید هم بدون هیچ اعتراضی سوییچ و گفت طرفش و گفت..دیر نکنی...گلاره رو باید زود ببرم خونه!
-باشه زود میام!
بعد رو به می گل که شوکه شده بود گفت:بریم؟
-مزاحمتون نمیشم...
-چه مزاحمتی تا در خونه میرسونمتون!
-آخه.....
میخواست بگه درست نیست بیاد جلو در خونه اما بهتر دید این موضوع رو تو ماشین بگه و جایی کمی دور تر از خونه پیاده بشه!
بعد از خدا حافظی از سعید و گلاره به سمت ماشین رفتن...آراد در ماشین و برای می گل باز کرد و اون نشست..وقتی حرکت کردن آراد خیلی سریع سر صحبت رو باز کرد!
-میتونم یه سوال بپرسم؟
-بفرمایید.
-دوست پسر داری؟
می گل با تعجب برگشت سمتش و گفت:نه!!!چطور؟
-میترسی کی ببینتت؟؟
-بالاخره دوست و آشنا....
-میتونم ازت خواهش کنم به من زنگ بزنی؟من خیلی وقته از گلاره خواستم من و تورو با هم آشنا کنه..اما همش میگفت تو اهلش نیستی...من ازت چیز زیادی نمیخوام....یه هم صحبتی ساده!
-من موقعیتش و ندارم!
-موقعیت چی و؟؟؟من چیزی ازت نمیخوام..تلفنی با هم صحبت میکنیم..گاهی هم مثل امروز میریم بیرون..همین!اصلا الان نمیشه بحث کرد..این شماره من و داشته باش...بهم زنگ بزن..با هم صحبت کنیم..اگر به توافق رسیدیم رابطه رو جدی میکنیم.
-آخه...من تو خونه اصلا شرایطش و ندارم...
-تا اونجا که من شنیدیم برادرتون اکثرا خونه نیست..پس چرا شرایط ندارید؟؟مبایل نداری نه؟؟؟
-نه...
-خواهش میکنم...1 بار..فقط 1 بار..اگر فکر کردی به درد هم نمیخوریم قول میدم تمومش کنم!
-اصلا بحث این چیزا نیست...من نمیخوام درگیر اینجور رابطه ها بشم...
-چه رابطه ای؟فکر کن با گلاره دوستی...بهش زنگ نمیزنی؟؟؟حرف نمیزنی؟؟؟
به ابروش و انداخت بالا و با لبخند گفت:واقعا همونجوریه رابطه امون؟
-قبول دارم بیشتر از اون میشه..اما قول میدم زیاد درگیرت نکنم...
-من میترسم درسم لطمه بخوره!
-مگه چقدر قراره با هم باشیم؟
-میشه جلوتر نرید؟؟؟من همینجا پیاده میشم....
-آراد با بی میلی ایستاد و گفت:باشه...هر طور راحتی..اما من ازت خواهش کردم بهم زنگ بزنی...حتی اگر واقعا 1 درصد خدایی نکرده جوابت منفیه بهم زنگ بزن بگو...باشه؟؟؟
-آخه...
-خواهش کردم!!!
-قول نمیدم.....
-من ولت نمیکنم..باید یه بارم که شده با هم صحبت کنیم بعدش بهم جواب بدی!!!
-باشه...میتونم برم؟
-منتظرتم...
می گل لبخند پر استرسی زد و در و باز کرد...با قدمهای تند و سریع به سمت خونه که یک کوچه پایین تر بود حرکت کرد...متوجه شد که آراد داره اروم دنبالش میاد...میدونست برای پیدا کردن خونه اش نیست که دنبالش میره...ساعت 3 بعد از ظهر بود و خیابونها خلوت....از این کار آراد نه تنها ناراحت نشد بلکه راضی هم بود...خودشم میترسید..به خونه که رسید برگشت نیم نگاهی به ماشینش انداخت لبخندی برای قدردانی زد..نمیدونست از این فاصله تونست ببینه یا نه؟
تا آخر شب به این فکر کرد که بهش زنگ بزنه یا نه؟با خودش فکر کرد همین یه دیدار کوچیک یه روز فکرش و مشغول کرد اگر بخواد ادامه دار بشه از درس میافته...باید فردا بهش زنگ میزد....باید میگفت تا بعد از کنکور نمیخواد درگیر این ماجراها بشه...با اینکه از صبح بارها درسهای فرداش و مرور کرده بود اما راضی نبود ...فکر میکرد با حواس جمع درس نخونده!!
ساعت 9 بود که گرسنه اش شد..حتی نهار هم نخورده بود!رفت بیرون هنوز از شهروز خبری نبود...تو این چند وقت خودش غذا میپخت...گهگاه وقتی میومد خونه میفهمید بی بی اومده و خونه رو جمع کرده غذا پخته...اما ماشالله شهروز یه ذره دو ذره نمیخورد که..غذاهای بی بی مال یکی 2 وعده اشون بود.
وقت برای درست کردن غذای حسابی نبود....با دیدن گوجه های تو یخچال هوس املت کرد...گوجه ها سرخ شدن و با شکستن اولین تخم مرغ شهروز در و باز کرد و اومد تو....کمی بو کشید و قبل از اینکه بره تو اتاقش رفت سمت آشپزخونه
-اااووووممممم!!!چه بویی...2 تا تخم مرغ بیشتر بزن! [/sub]