امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 4.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

... ✘رمان ميِ گل .[1]✘ ...'

#1
[sub]رُمــــــــآن می گُل :|

این رمـآن دو تـآ جلد دارهـ این جلد یکشه !

(  تمومـ شُد  )

... ✘رمان ميِ گل .[1]✘ ...' 1

××

پُست اول

وقتی در تاکسی و باز کرد و ازش پیاده شد صدای جیغ جیغ 2 تا دختر که ظاهرا پشت شمشادها داشتن دعوا میکرد توجهش رو جلب کرد...نگاهی به نگهبانی انداخت و از اینکه مش قاسم با این سر و صدا بیرون نیومده تعجب کرد سریع به سمت چمدونش که راننده اون و بیرون گذاشته بود رفت.پول ماشین و حساب کرد و به راننده که تلاش میکرد بفهمه چه خبر گفت که میتونه بره!
چمدون و برداشت و به سمت نگهبانی رفت...وقتی رسید تو پیاده رو دیگه میتونست اون 2 تا رو ببینه که یکیشون به زور قصد داشت اون یکی و با خودش ببره....به در نگهبانی زد...اما کسی نبود..در هم قفل بود..چمدون رو گذاشت کنار در و به سمت اون 2 تا رفت!
دختری رو که تلاش میکرد اون یکی و با خودش ببره پرت کرد اونور...هر دو شوک زده بهش نگاه کردن!
اما دختر کوچکتر که حسابی ترسیده بود پرید تو بغلش و گفت:آقا تورو خدا..توروخدا...نذارید من و ببره!اقا تورو خدا!
شهروز در حالی که نا خواسته دختر و تو بازوهاش گرفته بود رو به دختر بزرگتر گفت:چیکارش داری؟برای چی جلو در خونه من اومدی؟
ترگل که از دیدن شهروز جا خورده بود شالش و رو سرش کشید و گفت:برگشتی؟
با اخم همیشگیش و صدای سرد و بی روحش گفت:ازت پرسیدم چیکار داریش؟چرا جلو در خونه من جیغ و داد راه انداختید؟
در حالی که دست دختری که تو بغلش بود و گرفت رو به ترگل گفت:پاشید بریم تو خونه!اینجا درست نیست!
دختر کوچکتر کمی ترسید...اما یه حس درونی بهش میگفت پیش این مرد غریبه امنیتت بشتر هست تا پیش خواهرت!
وقتی به نگهبانی رسیدن مش قاسم اومده بود..اومد بیرون و با شهروز سلام و احوالپرسی کرد!
-مش قاسم چمون من و بیار!
-چشم آقا
شهروز دست دختر و رها کرده بود اما اون هم قدم باهاش راه میرفت..انگار میترسید ازش عقب بیافته و خواهرش ببرتش.
با اسانسور شیشه ای بالا رفتن تا آخرین طبقه....مش قاسم چمدون و گذاشت پشت در و گفت:امری نیست آقا؟
-نه مش قاسم دستت درد نکنه!
کارت و گذاشت تو در و در با صدای بوق و سبز شدن چراغ روی دستگیره باز شد!
ایستاد کنار در رو به اون دو تا گفت:برید تو!
ترگل که انگار 100 ساله داره اونجا زندگی میکنه رفت تو شالش و پرت کرد رو یکی از مبلها و در حالی که دکمه مانتوش و باز میکرد گفت:فکر نمیکردم دیگه تو این قصر پا بزارم!
شهروز دست اون یکی دختر و گرفت و کشید تو خونه و در و بست.
رفت سمت یخچال و در حالی که مخاطبش ترگل بود گفت:بار آخرته, خیالت راحت!این خواهرته؟
ترگل نشست رو یکی از صندلیهای بار کنار اپن و گفت:خوب یادته!!آره میگل!
شهروز 2 تا لیوان گذاشت رو اپن و به میگل که هنوز دم در ایستاده بود و با وحشت نگاهشون میکرد رو کرد و گفت:بشین!
و به کاناپه بزرگ صدری رنگ مخملی نزدیک به می گل اشاره کرد!
چنان تحکمی تو صداش بود که می گل بدون هیچ اعتراضی نشست و خیره شد به اونها!
شهروز کنترل سینما خانواده رو برداشت و پلی کرد..آهنگ ملایم فرانسوی شروع کرد به خوندن!
مقداری اب البالو ریخت تو لیوانها!
ترگل:تو هنوزم تو خوردن اون دسترنج زکریای رازی خسیسی؟
-چیکارش داری این و؟(با چشم به می گل اشاره کرد)مگه اونبار بهت نگفتم تا خودش نخواسته حق نداری دنبال خودت راش بندازی؟
کلا همیشه اینجوری بود.....همیشه سوال میپرسید! چیزی و جواب نمیداد..مخصوصا با دخترهایی که پیشش میومدن.اینطوری رفتار میکرد...در واقع با اون همه دختری که دور و برش بود اگر میخواست به سوالهاشون جواب بده زندگیش و باید لو میداد....اینقدر کلاس و شخصیت و پول هم داشت که با همین اخلاق گندش باز همه خواهانش باشن.!
ترگل کلافه دست هاش و تکون داد و با تحکم گفت:من نمیتونم خرجش و بدم...خودش باید بره در بیاره...به من چه؟؟؟من خودم ذلیل این پسر اون پسر کنم که خــــــــــــــانوم. خانومی کنه درس بخونه دکتر و مهندس و کوفت و زهرمار بشه؟؟به من چه؟
-این همه پول در میاری مگه این چقدر خرج داره؟
-کودوم همه پول؟همش خرج میشه!
-کمتر عیاشی کن...خرج نمیشه...بعدم...این همه جا باید در خونه من دعوا کنید؟
-خودمم نفهمیدم کجاییم .در رفت دویدم دنبالش. تورو دیدم تازه فهمیدم اینجاییم!
-ترگل...این دختر دلش نمیخواد این کارو بکنه...بزار درس بخونه....
یهو بلند شد و داد زد:من ندارم پول مدرسه و کتاب و دفتر و کوفت و زهرمار بدم!نصف اجاره خونه ای که توشه رو باید جور کنه بده...من حالیم نیست...نمیتونه..هری!
جمله اش که تموم شد صورتش سوخت...شهروز چنان کوبید تو صورتش که تا چند ثانیه نفهمید چه اتفاقی افتاده...بعد با صدای داد شهروز به خودش اومد!
-دفعه دیگه تو خونه من صدات و بندازی سرت من میدونم و تو...عوضی آشغال!خودت که شرافت نداری....نمیتونی یه کم غیرت و جمع و جور کنی بزاری خواهرت با شرافت زندگی کنه؟
ترگل به سمت مانتوش که کنار می گل افتاده بود رفت...برش داشت و روی تاپ دکلته ای که تنش بود تنش کرد...دست می گل و گرفت و گفت:بریم!
-کودوم قبرستون میخوای ببریش؟
-واسه این خوب پول میدن!
بغض می گل سر باز کرد..احساس کرد شکست!
-منم پول میدم..چقدر میفروشیش؟
برق از چشمهای ترگل رد شد!
-میدونستم خوش سلیقه ای!
-گفتم چند میفروشیش؟
ترگل در حالی که دکمه هاش و باز میکرد اومد و دوباره روی صندلی بار شست و گفت:تو رامش کن هر چقدر باهاش حال کردی همونقدر بده!
[/sub]

[sub]-نه!!!من اینطوری نمیخوامش...من همیشگی میخوامش!
خنده ی مستانه ای کرد و گفت:اگر پا نداد چی؟
-هنوز یاد نگرفتی از من سوال نپرسی؟
ترگل لبهاش و رو هم فشرد و صاف نشست..احساس کرد جلو خواهرش خیلی ضایع شد.
اب دهنش و قورت داد و گفت:بعد که ازش خسته شدی؟
اینبار نگاه غضبناک شهروز باعث شد سریع بگه:خب...خب...یه 206!
-اینطوری اجاره خونت در میاد؟
-حالااا!!!
-باشه!اما شرط داره!
از اونجایی که دلش نمیخواست سوالی رو جواب بده سریع ادامه داد:شناسنامه,کارت ملی,هر چی مدارک داره,به علاوه یه وکالت نامه محضری بهم میدی...هیچ وقتم دیگه سراغی ازش نمیگیری!
تر گل که جا خورده بود گفت:برای چی؟
-همین که گفتم....یا میری و پشت سرتم نگاه نمیکنی.....یا میدمت دست پلیس!خبر دارم تازه گیها چیکار میکنی!
-پس یه 206 اتومات سفارشی ماتیکی!
-هر چی دوست داری انتخاب کن من چکش و میدم...
-معلومه چشت و خیلی گرفته!
نگاه خیره و بی روح شهروز وادارش کرد از جاش بلند بشه...در حالی که دکمه هاش و میبست گفت باشه!قبوله!
-فردا مدارکش و بیار بده مش قاسم!
پس فردا هم وقت محضر میگیرم.....ادرسش و میدم مش قاسم بهت بده!اگر نیومدی همه چیز تمومه!
-یعنی معامله فسخه!
این و با ناز گفت و در حالی که تو کیفش دنبال چیزی میگشت گفت:خب شماره ات و بده باهات هماهنگ باشم!
-شمارم همونه!
-کسی جواب نمیده!
-چون تو لیست سیاهی...
باز نگاهش پر استرس و دلخور شد....پیش خودش گفت:چقدر خودخواه و سردی...بی احساس....!!
شهروز در و باز کرد و در حالی که یه دستش و تکیه داده بود به در با دست دیگه به بیرون از خونه اشاره کرد و گفت:یادت باشه...میری پشت سرتم نگاه نمیکنی,نه تو کوچه حق دارید هم و ببینید نه تو خونه..نه هیچ جای دیگه...بفهمم من میدونم و جفتتون!
هنوز ترگل پای دیگه اش و از در بیرون نذاشته بود که می گل بلند شد و اومد سمتش...با اینکه به شهروز پناه اورده بود اما احساس کرد تو خطره
-ترگل!!!!
ترگل به سمتش برگشت.پوزخندی زد و گفت:سپردمت دست آقا گربه هه!خوش باشی!
اومد دنبالش بدوهه که شهروز در و بست!
-پیش من جات امن تره خوشگله!
-مثل موشی که اسیر دست گربه شده باشه با مظلومیت تمام تو چشمهاش نگاه کرد...بغض داشت...همین الان خواهرش به یه 206 فروخته بودتش...دلش میخواست گریه کنه...اما گریه نکرد..محکم ایستاد..نباید سر خم میکرد...نمیخواست پیش مالکش ضعیف جلوه کنه...میخواست به این راه کشیده نشه اما افتاده بود وسط معرکه!با یه پسر..پسر نه! مرد...یه مرد 30 ساله!اب دهنش و قورت داد...دندونهاش و رو هم فشار داد!
شهروز نگاهش و ازش گرفت و رفت سمت آشپزخونه!
-شیشه اب و از تو یخچال در اورد و سر کشید...میخواست آروم بشه....از این معامله هم راضی بود هم ناراحت!هیچ وقت فکر نمیکرد یه روزی ادم بخره...اما اینبار ضرر نکرده بود...یعنی هیچ باری ضرر نکرده بود..از خریدش راضی بود..از این کلمه بدش اومد....مگه من کیم که ادم خرید و فروش کنم؟
رفت سمت میگل.دستش و دراز کرد تا دستش و بگیره...اما اون دستش و کشید...با اینکه رفتارش و با ترگل دیده بود و میدونست ممکنه اون هم کتک بخوره..اما پای همه چیش وایستاده بود.فکر کرد:باید پاک بمونم!
شهروز به سمت راهرویی راه افتاد و همونطور که میرفت گفت:اینجا اتاق تو هستش!
بعد برگشت پشتش و نگاه کرد..وقتی دید میگل حرکت نکرده گفت:من کاریت ندارم!اگر میخواستم کاری بکنم این معامله رو نمیکردم که الان خودم با خودم درگیر بشم.من از منجلاب نجاتت دادم..وگرنه اون عوضی بالاخره میکشوندتت تو بازی!با دست به جایی که میگل نمیدید اشاره کرد:اینجا اتاقته!تو پیش من زندگی میکنی.....اما به کار من کار نداری!منم سعی میکنم به کار تو کار نداشته باشم....ترگل یه زمانی به من گفته بود دختر درس خون و باهوشی هستی...و گفته بود میخواد بیارتت پیش من تا.....!!!
دستش و گذاشت جلو دهنش و چند بار بالا پایین کرد...این کار رو هر وقت عصبی میشد انجام میداد...جمله اش و تموم نکرد ولی ادامه داد:دلم میخواد درس بخونی!چون میدونم هم دوست داری هم استعداد داری!قول میدم اینجا در امنیت کامل باشی!بعد دستش و برد بالا و کف دستش و به سمت میگل گرفت و گفت:قول!
حرفهاش میگل و آروم کرد!یه صداقتی لا به لای کلماتش موج میزد.
میگل به سمتش رفت...با احتیاط دولا شد و دری رو که باز شهروز دستش و به سمتش دراز کرده بود و در واقع داشت نشون میگل میداد نگاه کرد.
-بیا!!!
در اتاق و باز کرد!
-اینجا مال تو!همه چی توش هست...اما اگر وسایلت و از خونتون میخوای بگو فردا که برای ترگل یادداشت میزارم بنویسم وسایلت رو هم بیاره محضر!
میگل اب دهنش و قورت داد و با ترسی که هنوز تو وجودش بود گفت:کتابهام و میخوام...با لباسهام!
-خیلی خب!
کارتی و از کنار در برداشت و گرفت سمت میگل
-این کلید اتاقته....میدونم دوست داری قفلش کنی!ولی در هر صورت مطمئن باش کسی بی اجازه وارد نمیشه!
بدون هیچ حرف دیگه ای رفت سمت هال...هنوز لباسهاش تنش بود....قهوه جوش و اماده کرد و روشن کرد...تا قهوه اماده بشه رفت تو اتاقش و شلوار راحتی پوشید و بدون بلوز اومد بیرون..حتی اگر میگل هم میومد بیرون براش مهم نبود!
در حالی که قهوه میریخت شماره وکیلش و گرفت.جریان و براش توضیح داد و گفت میخواد بره محضر و اون وکالت نامه بلا عزل رو بگیره
-تو چیکار میخوای بکنی شهروز؟
چنان تعجب کرده بود که انگار ازش خواسته بودن یه کوه و جابجا کنه!هر چند که کمتر از اون هم نبود.
-یه بار گفتم.اینقدر تعجب داشت؟
-مگه شهر هرته؟؟مگه الکیه؟؟؟فکر میکنی محضر این کار و میکنه؟
-خب به تو زنگ زدم که اینکار و بکنی دیگه!
-من وکیلم...جادو گر که نیستم!ببینم خواهره برگه حضانت داره؟
-چمیدونم من!
-ببین شهروز بزار برات توضیح بدم.این کار مراحل دادگاهی و قانونی داره..اول باید خواهر بزرگه برگه حضانت داشته باشه...تو بری درخواست حضانت بکنی و ادعا کنی خواهره عدم صلاحیت داره!بعد عدم صلاحیت اون تایید بشه..
-میشه...میدونم!
-خب!!!گیرم که شد...بعد باید صلاحیت تو تایید بشه!میشه؟به نظرت یه پسر مجرد صلاحیت نگهداری یه دختر 15-16 ساله رو داره؟قانون اسلامی این و قبول میکنه؟؟؟با اون مهمونیها و رفت و امد های خونه تو؟؟؟
-خب اگر عدم صلاحیت اون تایید بشه منم رد صلاحیت بشم تکلیف می گل چی میشه؟
-میره بهزیستی....اگر خانواده ای پیدا بشه حضانتش و قبول کنه که شده..پیدا نشه هم همونجا میمونه!
-یعنی راهی نداره؟
-قانونی نه!مگر اینکه همینجوری بمونه تو خونه ات..اون هم اگر خواهره بره به جرم ادم دزدی و ادم ربایی و خرید و فروش ادم ازت شکایت کنه کارت زاره!
-نمیکنه...جراتش و نداره!اما باید یه راهی باشه!
این و گفت و رفت تو فکر!
-من میتونم یه کاری برات بکنم....هر چند موقعیت خودم و به خطر میندازم...اما اگر فکر میکنی خواهره شکایت مکایت نمیکنه...میتونم بکشونمش دفتر یه چند تا ماده قانون سر هم کنم..یه وکالت سوری و الکی ازش بگیرم....فقط برای اینکه فکر کنه وکالت داده!
-آفرین خوبه!
-اگر رفت و شکایت کرد؟؟؟شهروز من به درک تو جرمت سنگین میشه هااا!!!
-هیچی نمیشه...کاری نداری؟؟ فردا ساعت 2 خوبه بیاد دفتر؟راستی یه چیزی....برای ازدواجش چی؟باید خواهره رو پیدا کنیم؟
-اگر بعد 18 سال ازدواج کنه میتونه بره دادگاه اعلام کنه کسی و نداره خود دادگاه اجازه میده بهش!
زیر 18 سال باز باید قیمش مشخص بشه!
-ok پس فردا ساعت 2 خوبه ؟
-تو دیوونه ای!
-bye!
گوشی و پرت کرد رو زمین و فنجون قهوه اش و که تموم شده بود گذاشت رو نعلبکی روی میز و دستش و گذاشت رو سرش و دراز کشید رو کاناپه!
میدونست داره کار خطرناکی میکنه...وقتی آرمان میگفت خطرناکه یعنی خطر ناکه...اما از طرفی خیالش راحت بود که ترگل جرات شکایت نداره...خودش پاش گیره اساسی!
[/sub]
[sub]فصل2
نشست روی تخت نرمی که تو اتاق بود....کمی به طراف نگاه کرد...بغضش و رها کرد..فکر نمیکرد هیچ وقت مثل یه برده خرید و فروش بشه....اون هم به این قیمت کم!اما گذشته از این موضوع احساس میکرد این پسر و یه جا دیده...قیافه اش براش اشنا بود!میدونست یه روزی دوست پسر خواهرش بوده...اما اون با دوست پسرهای ترگل معمولا جایی نمیرفت چون همشون یه جورایی....!!!
بی خیال...باید فکر میکرد تا بفهمه این و کجا دیده و کی؟؟؟چشمهاش و بست و فکر کرد....یهو یادش اومد با یاد آوریش از جاش پرید...آره...خودش بود...همون پسری که یه بار ترگل با ترفند اینکه میریم یه مهمونی دخترونه برده بودش یه مهمونی...پر از پسر و دخترهای....!!!از در که رفته بودن تو ...یه راست رفته بودن سمت شهروز که اصلا متوجه اونها نبود و در حالی که سیگار برگی تو دستش بود داشت با یه پسر دیگه صحبت میکرد!
-سلام عزیزم...
سرش و بلند کرد و به ترگل نگاه کرد..بدون اینکه جواب سلام بده برگشت و به می گل که با وحشت به اطرافش نگاه میکرد و از ترس اویزون ترگل شده بود نگاهی انداخت....
-می گله؟
ترگل در حالی که مانتوش و در اورد گفت آره....داشته باشش برم لباس در بیارم و می گل و به سمت شهروز هل داد!
اما می گل قبل از اینکه تعادلش و از دست بده دوباره صاف ایستاد و گفت:باهات میام! و دنبال تر گل که داشت به سمتی میرفت راه افتاد!
توی اتاقی که چند تا دختر داشتن ارایش تن زننده اشون و تند تر میکردن به سمتشون برگشتن...
-سلام ترگل....اومدی؟
بعد به می گل که وحشت از صورتش میبارید نگاه کردن و گفتن:بابا خیلی جیگره به خدا!اند دافه!
می گل خودش و بیشتر چسبود به ترگل!
یکی از دخترها-زیادی صفر کیلومتره هاااا!!!
ترگل با حرص می گل و هول داد اون طرف و مانتو روسریش و در اورد...یه تاپ سفید یقه شل که از پشت و جلو باز باز بود تنش بود....یه جین چسب هم پاش بود..قد متوسطش و با پوشیدن یه کفش پاشنه بلند سفید بلند کرده بود...دستی تو موهای لختش که دیگه رنگ طبیعیش با اون همه رنگی که روش گذاشته بود معلوم نبود کشید...در حالی که ارایشش و مثل بقیه پر رنگ تر میکرد از تو ایینه نگاهی به می گل که از نظر اون مثل یولا ایستاده بود کرد و گفت"بکن دیگه اونهارو...نکنه با اونها میخوای بشینی؟
-تو به من گفتی دخترونس!
با غیض برگشت سمتش:همه دخترن..شهروز و یکی دو تا دیگه هستن....بعد بهش نزدیک شد و گفت:ابرو من و نبر...لباسهات و در ار..وگرنه من میدونم و تو!
میدونست این من میدونم و تو یعنی کتک!یعنی بیگاری کشیدن به قصد اینکه به غلط کردن بندازتش
میدونست یعنی ازار دادن برای اینکه نتونه در س بخونه!همه اینهارو میدونست...اما کوتاه نیومد!
-نمیخوام...من میرم...این و گفت و دوید بیرون...اما قبل از اینکه ترگل بهش برسه پسری محکم گرفتتش:کجا؟
-به تو چه؟
-به من چه؟
پوزخندی زد و از جا بلندش کرد!قبل از اینکه بتونه داد بزنه دسش و گذاشت رو دهنش!
ترگل و دخترها اومدن بیرون..ترگل دوید سمتشون!
-نکن سجاد...با منه!
-از خونه در رفتن نداریم!
ترگل با نگرانی دست می گل و گرفت و از تو بغل سجاد کشیدش بیرون و رو به سجاد گفت:در نمیرفت....
و می گل و به سمت اتاق کشوند...دخترها دیگه بر نگشن...ترگل بهش گفت:یکی دو ساعت آروم بشین...میریم...آبرو ریزی نکن..نمیتونی در بری بیرون...چهار چشمی مراقبن مهمونیشون لو نره!
انگار راست میگفت...اصلا گیرم میرفت بیرون...بعدش کجا میرفت تو این شب تاریک...ساعت 10 شب...باز هم از یه جا مثل همینجا سر در میاورد!
با حرص با همون لباسها رفت نشست رو یه کاناپه که کسی ننشسته بود..از مهمونها و مهمونی بدش میومد...همه زننده و جلف....انگار اتاق خوابشون همین وسطه!کثیفها...کثافتها!!!
گرمی نگاه کسی توجهش و جلب کرد!شهروز بود...ترگل نشسته بود کنارش رو دسته مبل و تند تند بهش چیزی میگفت و اون هم با اخم و عصانیت نگاه میکرد و حرف میزد...خیره نگاهشون کرد..میدونست بحث سر اونه..وگرنه اورده بودش چیکار..چند وقتی بد زمزمه میکرد بیا مهمونی...خوش میگذره...باحاله و وقتی دیده بود راضی نمیشه از در ندارم و خودت باید کار کنی به من چه خرجت و بدم در اومده بود!و بعدم تهدید و دعوا و حالا هم که دروغ و کلک!!!
وقتی به خودش اومد شهروز جلوش ایستاده بود و با اخم خیره نگاهش میکرد..وقتی فهمید از فکر بیرون اومده گفت:سلام...خوبی؟
حتی دستش رو هم دراز نکرد...مغرور تر از این بود که کسی باهاش دست نده و میدونست این دختر تو این موقعیت این کار و میکنه....
می گل بدون اینکه جواب بده خیره نگاهش کرد!
کنار می گل نشست...قبل از اینکه می گل بلند بشه دستش و محکم گرفت و در گوشش گفت:خیلی خوشگلی...اما بیشتر از اون خانومی...تو مال این حرفها نیستی..خام خواهرت نشو!اولین و آخرین بارت باشه از این مهمونیا میری....الانم مثل بچه ادم بلند شو...میفرستمت بری....
این و گفت و از جاش بلند شد و رفت سمت مردی که دم در ایستاده بود بهش چیزی گفت...می گل بعد از حرفهای اون پاشده بود ایستاده بود...به سمت مرد رفت.......شهروز هنوز کنار مرد ایستاده بود وقتی می گل بهشون رسید...رو به میگل گفت..ادرس و بده میرسونتت!و رو به مرد گفت:تا نرفته تو خونه حرکت نکن....با رفتن شهروز به سمت بقیه ....اون مرد حرکت کرد و می گل نگاهش و از نگاه پر از نفرت و کینه خواهرش گرفت و با عجله از اونجا خارج شد...بماند که شب خواهر مستش با داد وهوار اومد خونه و کلی بد و بیراه بهش گفت .اما الان چیزی که براش مهم بود رفتار خواهرش نبود این بود که این یه نقشه بود..اون با نقشه اونجا کشونده شده بود...با این فکر از جا پرید و به سمت در دوید...در اتاق و باز کرد و مستقیم به سمت در خروج دوان شد....شهروز که تازه دراز کشیده بود با صدای گرمپ کرمپ پای می گل روی پارکتها پاشد نشست...کجا؟؟؟
اما می گل در و باز کرده بود و رفته بود بیرون..نگاهی به اطرافش کرد نتونست پله ها رو پیدا کنه رفت سمت اسانسور اما طبقه 3 کجا و پنت هاوس کجا؟دستهای قوی شهروز که دور بازوش حلقه شد مجال فکر کردن به راه فرار بهش نداد!
-کجا میری؟
صدای محکم و عصبانیش...اخمهای در همش...فشار دست قویش...و نفسهای از روی عصبانیتش باعث نشد می گل بترسه...مستقیم تو چشمهاش نگاه کرد و خیلی حق به جانب گفت:همش نقشه بود.اره؟از همون مهمونی نقشه کشیدی من و بخری؟ولی کور خوندی!من حاضرم بمیرم اما تن فروشی نکنم!
دستش و به آرومی گرفت و به سمت خونه کشید اما اون با شدت دستش و کشید.
شهروز عصبانی شد..اما داد نزد...فقط چون تو راهرو بودن..نمیخواست 1%کسی صداش و بشنوه!
دندونهاش و به هم فشر د اینبار دستش و محکم تر گرفت و به سمت خونه کشوند!مسلم بود که می گل به هیچ عنوان نمیتونست از بین دستهای قوی و ورزشکار شهروز فرار کنه!
وقتی رفتن تو خونه در و با پا کوبید به هم و می گل و پرت کرد رو مبل..بعد در حالی که انگشت اشاره اش و به نشونه تهدید رو بهش تکون میداد تقریبا داد زد!
-حیف که هدفم از اوردنت تو این خونه فقط پاک موندنته وگرنه کسی که با قهر از خونه من رفت بیرون دیگه اینجا جایی نداره!
بعد از کمی مکث قبل از اینکه می گل بتونه حرفی بزنه گفت:ببین خانوم خوشگله..من اگر تورو میخواستم اولا 1 سال و نیم صبر نمیکردم..همون شب کار و تموم میکردم...در ضمن این همه هم دردسر نمیکشیدم که به اون خواهر......سری تکون داد و لبش و گزید و ادامه داد...باج نمیدادم....من فقط و فقط تورو اینجا اوردم برای اینکه اون ترگل بی همه چیز تو منجلاب نکشونتت که میدونم بالاخره این کار و میکنه...مگر همینجا باشی...من شاید خیلی کارها بکنم..اما مردونگی و شرفم هنوز برای خودش حرف اول میزنه...تا این لحظه که جلوت وایستام....با 1000 تا دختر بودم اما با یکیشون به زور نبودم...اینقدر مرد هستم شخصیت طرفم برام مهم باشه ....اونی که میاد تو بغل من خودش خودش و بی شخصیت کرده....اما من به شعور و شخصیت کسی توهین نمیکنم....تو هم اگر اینجایی برای اینکه به شخصیتت توهین نشه...یه بار دستم و اوردم بالا قسم خوردم در امانی....لطف کن تو هم به شخصیت من احترام بزار ...ولی باز هم میل خودته....دوست داری اخرم بیافتی تو کثافت کاریای خواهرت راه بازه!....دوست نداری هم...میتونی بمونی....گفتم که تو اینجا زندگی میکنی....خیلی عادی...منم همینطور...به کار هم کار نداریم ....
می گل که مثل شهروز کمی اروم شده بود اومد بگه اگر خیلی میخواستی کمک کنی برام خونه میگرفتی چرا من و اوردی پیش خودت؟اما احساس کرد زیادی پررو میشه...در همین حد هم لطف کرده بود!
با چشم تعقیبش کرد که رفت و باز خودش و انداخت رو مبل...حالا دیگه نه روش میشد بمونه نه دلش میخواست بره....با خودش فکر کرد اینطوری حداقل با یکی میخوابم..اونجوری مجبورم با 10 نفر....با این فکر به خودش لرزید...چه فکر چندش اوری!بهتر دید خجالت و کنار بزاره و بره تو اتاقش...حالا که تو این جریان قرار گرفته بود!باید باهاش کنار میومد...باید بازی میکرد و برنده میشد...
[/sub]
[sub]رفت تو اتاقش و در بست....باز نشست رو تخت و خیره اطرافش و نگاه کرد....یادش افتاد ماه دیگه مدارس شروع میشه...حالا چی میشد؟؟؟این پسری که ادعا میکرد میخواد بزاره این درس بخونه کجا میخواست ثبت نامش کنه؟؟؟با چه مدارکی؟؟؟همینطوری وقتی ترگل میرفت برای ثبت نامش هزار و یک سوال و جواب میکردن که مادرش کو و تو چیکارشی و؟مدرک و هزار کوفت و زهرمار میخواستن..اما حالا چی؟؟؟اون خواهرش بود این چیکارشه؟؟؟دلش گرفت...نکنه نزاره درس بخونم؟؟؟اما گریه نکرد...خیلی وقت بود یاد گرفته بود زود گریه نکنه..اینقدر از دست ترگل کتک خورده بود و گریه کرده بود انگار چشمه اشکش خشک شده بود...اما نمیدونست همون موقع که داره فکر میکنه باز شهروز در حالی که داشت خوابش میرد یاد یه چیزی افتاد..بلند شد و باز شماره آرمان(وکیلش ) رو گرفت!
-بله شهروز؟
-شماره ترگل و داری؟
-نه پاکش کردم ج...خانوم و!
-شمارش و میدم زنگ بزن بگو فردا میاد پیشت علاوه بر شناسنامه و مدارک می گل بره مدارکش و از مدرسه اش هم بگیره!
-شهروز میفهمی داری چیکار میکنی؟؟؟
-میشه تو خفه شی کاری که میگم و بکنی؟
-باشه من خفه میشم اما امیدوارم یه روزی بتونی به قانونم همین حرف و بزنی و اونها هم خفه بشن!
-امیدوار باش تو نا امیدی نمیری!فردا بعد از ظهر میاد پیشت...دفتر باش!
گوشی و قطع کرد و اینبار جدی تصمیم گرفت بخوابه...
وقتی چشمهاش و باز کرد هنوز هوا تاریک و روشن بود...کمی فکر کرد...احساس میکرد خیلی خوابیده...اما هوا هنوز همونطور بود که خوابیده بود..بلند شد و نگاهی به بیرون انداخت...ساعتش و نگاه کرد....6 و نیم بود....یادشه حول و حوش 8 بود خوابیده بود..تازه متوجه شد از دیشب خوابیده تا همین الان...به سمت آشپزخونه رفت....در یخچال و باز کرد دنبال چیزی برای خوردن گشت....روزی که داشت میرفت سفر به بی بی(زن مش قاسم)گفته بود هر چی تو یخچال هست و ببرن بخورن...برای همین یخچال تقریبا خالی بود....با خودش فکر کرد کاش دیروز زنگ میزدم به مش قاسم میگفتم یخچال و پر کنه..در یخچال و محکم کوبید به هم و گفت:حالا که نگفتم.
دکمه کتری برقی و زد و رفت تو حموم تو اتاقش و دوش گرفت!بعد اومد و باز دکمه کتری و فشار داد...نسکافه ای درست کرد و با یکی دو تا بیسکوییت خورد...رفت تو اتاقش...چمدونش هنوز باز نشده بود...فکر کرد از استودیو برمیگردم بازش میکنم...بین لباسهاش گشت.پیراهن مشکی که دور استین و یقه اش خط سفید داشت و پوشید...شلوار مشکی تنگی هم پاش کرد...کفش مشکی ورنی براقش رو هم پاش کرد ...موهاش و با کرم مو برق انداخت و کمی بهش حالت داد...یادش افتاد مسواک نزده...دورباره پیراهنش و در اورد و این کار رو هم انجام داد و باز اون و پوشید!کیف پول چرمش و با سوییچ و گوشی ای فونش رو گرفت تو دستش و رفت به سمت در...اما یهو یه چیزی یادش افتاد!!!
می گل!!!از دیشب بیرون نیومده؟؟؟چیزی خورده؟؟؟نکنه رفته باشه!...نگاهی به ساعت رولکس بند فلزیش انداخت!ساعت 8 بود...چند قدم به سمت اتاق برداشت...اما پشیمون شد..کی تا حالا سراغ دختری رفته بود که بار دومش باشه؟؟؟دوباره برگشت و قبل از اینکه دوباره به سرش بزنه بره و ازش خبری بگیره از خونه زد بیرون.
-به من چه...من خواستم کمکش کنم...نخواسته باشه و رفته باشه لیاقتش همون بوده...اگر هست که هست دیگه!!!بیسکوییتم که رو اپن موند...میاد بر میداره میخوره...نکنه روش نشه گرسنه بمونه؟ضعف نکنه؟...اه...به من چه اصلا؟؟رسیده بود به پارکینگ با اینکه برج امکان این و داشت که ماشین بره پشت در خونه اما ترجیح میداد این کار و نکنه....فکر میکرد اینطوری گاهی 4 تا همسایه رو میبینم میفهمم دورو برم کیا زندگی میکنن....سوار BMWکروکش شد و به سمت در رفت...وقتی رسید به در روی برگه برای ترگل یادداشت نوشت و تاکید کرد مدارک تحصیلی و لباسهاو کتابهای می گل و بیاره...شماره و ادرس سامان و داد و نوشت 2 بعد از ظهر اونجا باشه...به سامان اعتماد نداشت..اون گیج تر از این حرفها بود که به ترگل زنگ بزنه...برگه رو داد به مش قاسم و گفت یه خانومی میاد و باید این برگه رو به دست اون برسونه!
-چشم آقا خیالتون راحت!
نیش گازی به ماشین داد و باز انگار چیزی یادش افتاده باشه بلند مش قاسم و که به سمت دکه نگهبانی میرفت صدا زد.
-بله آقا؟
-من یه مهمون خونم دارم...اگر خواست بره به من خبر بده...تونستی نگهش دار تا خودم و برسونم..
-چشم آقا اطاعت امر!
وقتی ماشینش دور شد مش قاسم زیر لب گفت:آخر شر این کارها گردنت و میگیره پسر...
بعد بین انگشت شصت و اشاره اش و گاز گرفت و گفت:استغفرالله خدا نکنه..به ما که آزاری نداشته..خدا کنه توبه کنه و درست بشه!!!
فصل3
صدای در که اومد می گل که تمام شب و راه رفته بود و از پنجره اتاقش بیرون و نگاه کرده بود و گریه کرده بود توجهش جلب شد!اومد پشت در و گوشش چسبوند به در وقتی دید صدایی نمیاد...آروم در و باز کرد..هر چه باد آباد...یا بود یا نبود دیگه..بالاخره چی؟؟؟اگر قرار بود با هم زندگی کنن پس باید با این شرایط کنار می اومد...از گرسنگی دلش مالش میرفت...از دیروز صبح هیچی نخورده بود...شهروزم که انگار نه انگار....اومد بیرون انگار کسی تو خونه نبود!هنوز مانتو روسریش تنش بود...وقتی خودش و تو اینه قدی تو راهرو دید تعجب کرد که چرا لباسهاش و در نیاورده اما بعد خودش و قانع کرد که طبیعیه....هنوز شرایط و امن نمیبینه...کمی دور خونه گشت..یه راست رفت سراغ آشپزخونه...بیسکوییتی که رو اپن بود و دید....لیوان نسکافه نیم خورده هم کنارش بود....فکر کرد ظاهرا منم باید همین و بخورم....دکمه کتری و فشرد..کمی دنبال لیوان گشت اما بعد از گشتن چند تا کابینت چشمش افتاد به لیوانهایی که روی استند رو کابینت بود یکی از همونها رو برداشت و اب جوشیده رو ریخت توش نسکافه و شیر همون کنار کتری بود اونهارو هم اضافه کرد و با همون بیسکوییت روی اپن خورد....با خودش گفت:خوشمزه است...حتی اگه نباید میخوردمش و قراره داد و بیداد تحمل کنم ارزشش و داره!گشنگی 1 روزه اش و با خودن 3-4 تا بیسکوییت و یه لیوان نسکافه شیرین رفع کرد....بعد لیوانش و شست و گذاشت تو جا ظرفی..خواست برای شهروزم بشوره...اما پشیمون شد...به من چه...کارگر که نگرفته!!!
تصمیم گرفت گشتی تو خونه بزنه...همه جارو سرک کشید...رو پیانو سفید وسط خونه با احتیاط دست کشید...از صداش خوشش اومد...سیمهای گیتار و دونه دونه صداش و در اورد...براش جالب بود..یک بار دیگه این کارو تکرار کرد...اما بعد بی خیال شد...میدونست از کوک در میره...این و از یکی از دوستهاش شنیده بود!
گیتار برقی کنارش و دست زد..اما از صداش هم ترسید هم خوشش نیومد..بی خیالش شد......ویالونی که به دیوار بود و نگاه کرد..اما ترسید برش داره...احتمال افتادنش بود...پس به همون نگاه کردنش راضی شد.یه جاز کوچیک هم اونطرف تر بود...روی یکی از طبلهاش یه ضربه زد...با شنیدن صداش لبخند زد...جالب بود...به جای خونه اومده بود فروشگاه الات موسیقی!قبلا وصف این خونه رو زیاد از ترگل شنیده بود...میدونست ترگل یه روز سوگلی این خونه بوده!
رفت و ولو شد رو یکی از کاناپه های نرم تو خونه...روبروش یه عکس بود..عکس بزرگ شهروز رو دیوار....به صورت جذاب و مردونه اش و هیکل قشنگش نگاهی انداخت و گفت:ترگل حق داشت از این بشر این قدر تعریف کنه...اما فقط قیافه داره اخلاق صفر....کاش میشد با عکسش ازدواج کرد...به این فکرش بلند خندید...و بعد به خاطر این خنده قطره ای اشک ریخت.....چقدر یه ادم باید بی کس و تنها باشه که فردای روزی که فروخته شده بخنده!...بعد فکر کرد...خنده تلخ من از گزیه غم انگیز تر است...کارم از گریه گذشته است به آن میخندم....لبخند تلخی رو لباش نشست اما با شنیدن صدای در هول شد..اول روسریش و رو سرش درست کرد و اومد بره تو اتاقش اما کار از کار گذشته بود.....
------------------
[/sub]
[sub]رادیو داشت اخبار پخش میکرد و مش قاسم محو صحبتهای گوینده بود....با اینکه تو نگهبانی تلوزیون داشت اما طبق عادت قدیمیش رادیو رو ترجیح میداد...صدای زنگ تلفن که بلند شد غر غری کرد و گوشی و برداشت
-بله؟
-سلام مش قاسم...شرمنده ..امروز زیادی خورده فرمایش داشتم!
کلا مش قاسم و خانومش از معدود کسایی بودن که شهروز با احترام باهاشون برخورد میکرد!
-این چه حرفیه آقا..... جانم؟؟؟به گوشم!
-مش قاسم .حیدر بیدار شد بفرستش خرید کنه...یخچال و پر کن!
-چشم آقا...
-راستی...خودش نره بالا...بی بی رو بفرست!کسی تو خونست!
-به روی چشم!!!
-خدا نگهدار
-خدا حافظت پسرم!
گوشی و گذاشت و باز متوجه رادیو شد..اما اخبار تموم شده بود!باز غر زد!
معمولا شبها از حدود 10-11 حیدر پسر مش قاسم نگهبانی میداد تا اذان صبح از اون به بعدم مش قاسم نگهبانی میداد..حیدر میخوابید و بعد از اینکه بیدار میشد به کارهای اهالی ساختمون میرسید!
همه اهالی هم پول گذاشته بودن و یه 206 براشن خریده بودن تا هم وسیله ای باشه برای رفتن به خونه اقوام نداشته اشون...هم برای کارهای برج و خرید راحت باشن!
هنوز چند دقیقه ای از تماس شهروز نگذشته بود که حیدر به شیشه نگهبانی کوبید و با دست به باباش سلام کرد!
مش قاسم پنجره رو باز کرد و گفت:چقدر زود بیدار شدی بابا!!
-خوابم نمیبرد..از دست این مامان....حتما باید جارو بکشه...نمیبینه من خوابم...
-بسه بابا غر نزن...احتمالا باید بره خونه اقا شهروز و تمیز کنه...که داره اول خونه خودمون و میروبه....بی خبر از سفر برشته...باید بری براش خریدم بکنی.....!
-بعد از ظهر برم؟
-نه بابا...میاد یهو یه چیزی میگه...برو اول خرید کن بعد به کارای خودت برس!
1 ساعت بعد حیدر با کلی خرید برگشت...قبل از اینکه بره تو پارکینگ باباش از توی نگهبانی بهش گفت:خودت نبر بالا...بده بی بی بره...انگار کسی تو خونشه....تاکید کرده کسی تو خونه نره به غیر بی بی!
با دست علامت داد که فهمیدم و رفت تو پارکینگ....
[/sub]
[sub]------------------------------[/sub]
[sub]در خونه رو باز کرد...
-بی بی؟!بی بی؟!
-بله مادر؟
-خریدهای اقا شهروز و کردم بابا گفت شما باید ببریش بالا...
-دستت درد نکنه...تا بالا بیا ببریمشون..بعد تو برو!
بعد از اینکه خریدهارو از اسانسور خارج کردن حیدر رفت و بی بی طبق عادت با کلید خودش در و باز کرد!
وقتی می گل و با مانتو روسری وسط اتاق دید با تعجب و ترس و کمی شرمندگی گفت:وای ببخشید...یادم نبود کسی تو خونه است!
می گل لبخندی زد و با رضایت اینکه این شهروز نیست که برگشته گفت:خواهش میکنم..این چه حرفیه..؟
حتی نمیتونست حدس بزنه این زن کیه..فکر کرد شاید مادر شهروزه...ما فقط شاید!وقتی دید پیرزن بیچاره داره خریدهارو با زحمت میزاره تو خونه!رفت جلو گفت:بزارید کمکتون کنم.
-نه مادر...خودم میارم..شما برو بشین!
اما می گل مسرانه و با اصرار چند تا کیسه رو برداشت و اورد تو آشپزخونه و به حرفهای بی بی که میگفت:اقا شهروز بفهمه ناراحت میشه...این وظیفه منه!
توجهی نکرد.
-برای چی ناراحت بشه؟دارم کمک میکنم!
حالا دیگه همه کیسه ها رو اورده بودن تو!وقتی میگل اخرین کیسه رو گذاشت زمین برگشت و به بی بی که خیره نگاهش میکرد نگاه کرد و لبخند زد!
بی بی سری تکون داد و با خودش گفت:استغفرالله....لا الله الا الله.
بعد مشغول چیدن وسایل تو کابینتها و یخچال شد!
-ببخشید نمیتونم کمک کنم...جای چیزی و بلد نیستم!
-خواهش میکنم دخترم....
-شما مادر اقا شهروزید؟
-خدا نکنه..اگر من مادرش بودم که....
یهو حرفش و خورد...می گل فهمید اون هم مثل خیلیای دیگه از شهروز حساب میبره....میدونست دلیل سکوتش اینه که به گوش شهروز نرسه پشتش چیا گفته.....
-اما شما خیلی مثل مامانها میمونید..مهربونید!
-خب چون مامان هستم...اما مامان اقا نیستم!
لیوان و بشقاب صبحانه شهروز و از جلوی می گل برداشت و گذاشت تو ظرفشویی , یه دستمال نم دار کرد و رفت تا گردگیری کنه!
می گل هم از روی صندلی بلند شد و دنبالش رفت...با فاصله ازش ایستاد و گفت:کاش مامان من بودید.این ارزو رو از ته دل کرد...واقعا حس میکرد به مادر نیاز داره به یه همدم..یه همراه!
-اگر تو دختر من بودی و اینجا پیدات میکردم پوست به سرت نمیزاشتم!
اما زود از این حرفش پشیمون شد و مشغول کارش شد و سعی کرد چیزی دیگه ای نگه!
خیره به دستهای چروکش که دستمال و روی هر جا میکشید و ماهرانه تمیزشون میکرد گفت:چرا شما زحمت میکشید؟بدید من خودم تمیز میکنم...
بدون اینکه نگاهش کنه گفت:نه عزیزم..شما به کار خودت برس....
از همونجا که ایستاده بود کمی دیگه نگاهش کرد و گفت:شما هر روز میاید اینجا؟
-نه مادر..هر قت آقا بگه میام...
-با اینکه دلم میخواد بگم دیگه نیاید خودم خونه رو تمیز میکنم اما نمیگم..اینطوری حد اقل چند روز یه بار یه هم صحبت دارم.
بی بی که از این حرفش تعجب کرده بود گفت:تو عروسشی؟
می گل با تعجبی بیشتر از بی بی گفت:مگه پسر بزرگ داره؟
-کی؟
-اقا شهروز؟
بی بی خندید و گفت:نه مادر...منظورم اینه که خانومشی؟
-آهااا..نه بابا....مهمونشم!
بی بی باز اخمهاش رفت تو هم و در سکوت کارش و انجام داد....بعد از 2 ساعت کارش کاملا تموم شد...می گل نذاشت اتاقش و مرتب کنه....بقیه اتاقها هم به هم ریخته نبود...یشتر وقتش و غذا پختن گرفت و بعدم به می گل تاکید کرد ساعت 1 زیر غذا رو خاموش کنه و رفت.
با اینکه می گل غذا درست کردن و خوب بلد بود اما مانع بی بی نشد...احساس میکرد امنیت داره وقتی اون هست!
با رفتن بی بی باز تنها شد و هزار فکر و خیال به سرش اومد...به سرش زد به ترگل زنگ بزنه اما پشیمون شد....اون وقتها که پیش هم بودن چه خیری بهش رسونده بود که حالا بهش زنگ بزنه؟بی خبر از اینکه همون موقع خواهر نازنینش داره از نگهبانی نوشته ی شهروز و میگیره و لباسها و کتابهاش و تحویل میده ...و به ذوق به دست اوردن یه ماشین به سمت دفتر سامان میره!
ساعت یک و نیم بود که بالاخره ترگل نوبتش شد تا بره تو دفتر...وقتی رفت تو بدون سلام گفت:این شهروز مارو گیر اورده ها....خب تو که زنگ زدی همینایی که این تو این یادداشت نوشته گفتی...خب میگفتی من دیگه نرم تا خونه...چرا اذیت میکنه؟؟؟دیروز میگه بیا مدارک و بده نگهبانی بعد به تو میگه زنگ بزنی....
-اوووووووووووو....چته یه ریز حرف میزنی؟؟؟تو یه سره تو خیابونها ولی...این یه روزم روش!
ترگل کمی رو صندلی جابجا شد و گفت:مدارک و اوردم...
و مدارک و گذاشت رو میز....بعد ادامه داد:حالا چک!
-اول وکالت نامه!
-اون و که باید بریم محضر
-نخیر لازم نیست...همینجا تنظیم میکنی یه وکالت به من میدی خودم میبرمش محضر....
چنان با اطمینان حرف میزد که اگر قاضی هم جلوش نشسته بود باور میکرد این کار شدنیه...کاغذی رو که از قبل چیزهایی روش نوشته بود گذاشت جلوی ترگل...اون هم نگاهی بهش انداخت و همون چیزی بود که شهروز خواسته بود..حضانت می گل در ازای یه ماشین 206 در حالی که بعدا ترگل نمیتونه هیچ ادعایی داشته باشه...با رضایت کامل امضا کرد و سامان کپی شناسنامه و کارت ملیشم برای خالی نبودن عریضه گرفت و گفت میتونه بره!
-پس چک؟
-برو ماشین و بگیر میام چک میدم...
-الان بده خب.
-چقدر بنویسم..؟؟
-نمیدونم؟ماشین چنده؟
-من از کجا بدونم؟مگه من بنگاه دارم؟
-اگر زدی زیرش چی؟
-تو با شهروز طرفی...تا حالا شده حرفی بزنه بعد بزنه زیرش؟
-نکنه زنگ بزنم بپیچونیم؟
سامان از جاش بلند شد . در ورودی و نشونش داد و گفت:ماشین پیدا کردی زنگ بزن!
این یعنی هری!!!
از در که بیرون رفت سامان شماره شهروز و گرفت!
-بله؟
-سلام..این اورد!
-کی چی اورد؟
-همین دختره دیگه!!!
"صبر کن...صبر کن"این جمله رو با یه سوم شخص بود
[/sub]
[sub]-چی میگی تو؟
-استودیویی؟
-کری؟؟؟صدارو نمیشنیدی؟
-بابا این دختره مدارک خواهرش و اورد داد...این برگه رو امضا کرد قرار شد ماشین گرفت زنگ بزنه برم چک بدم!
-دختره؟؟؟؟...هاااااااااااا... ..می گل!(کلمه اخر و زمزمه کرد!)
-نه بابا ترگل...
-میدونم..میدونم....باشه نیم ساعت دیگه راه میافتم میام ازت میگیرم..مدارکش تکمیله؟؟؟
-چمیدونم والله....شناسنامه و کارت ملی....و مدارک دبیرستانش و...همیناس...
-خیلی خب...میام ازت میگیرم....هستی که؟
-آره فعلا هستم!
1 ساعت بعد ماشین شهروز جلوی دفتر سامان پارک کرد...با همون وقار همیشگی...در حالی که خیلی صاف و محکم قدم برمیداشت اومد تو!
منشی-سلام اقای ملک!
-تشریف دارن؟
منشی-بله بفرمایید!
بدون اینکه در بزنه در و باز کرد و رفت تو...سامان که داشت با تلفن حرف میزد یهو از جا پرید..با پشت خط خداحافظی کرد و گفت:یه در بزن حد اقل...یا یه کم این پا اون پا کن این مثلا منشی گیج من یه ندا به من بده!
-مدارک کو؟
ایناهاش...و یه پوشه رو به سمتش گرفت!
شهروز پوشه رو گرفت و سر سری نگاهی کرد..مدارک دبیرستانش بود....باید به زودی برای ثبت نامش اقدام میکرد..همینطوری هم دیر شده بود...
سرش و بلند کرد و از سامان تشکر کرد..اما قبل از اینکه از جاش بلند بشه سامان گفت:جدی تصمیمت و گرفتی؟؟عواقبش زیاده ها!!!
-خدانگهدار....بهت زنگ میزنم..
دستی به نشونه خدا حافظی تکون داد و از در بیرون رفت!وتا رسید به خونه مش قاسم جلوی ماشین و قبل از اینکه وارد پارکینگ بشه گرفت و گفت یه خانومی یه چمدون اورده..!
-بله بله...اگر زحمتی نیست بیارش بالا..ممنون میشم!
-خواهش میکنم اقا...چشم...میگم حیدر بیارتش...
ساعت 3 بعد از ظهر بود...بوی لوبیا پلو خونه رو برداشته بود..چقدر دلش هوای غذای وطنی کرده بود..رفت سمت آشپزخونه...زیر گاز خاموش بود..اما قابلمه هنوز گرم بود..خبر از می گل نبود!ترجیح میداد سراغی هم ازش نگیره...اما برای یه لحظه شک کرد..نکنه رفته باشه...صبحم ندیدمش...با این فکر به سمت اتاقش رفت که در زدن...در و باز کرد..حیدر بود با یه چمدون...با یه مرسی خشک و خالی چمدون و گرفت و اومد تو..این بهترین بهانه بود برای زدن در اتاقش!
در زد...می گل بلافاصله جواب داد..استرس تمام وجودش و گرفته بود...
شهروز بدون اینکه نشون بده نگران بودن یا نبودنش بوده گفت:ترگل لباسها و کتابهات و اورده...بیا بر دار ببر!
حتی به خودش زحمت نداد چمدون و از کنار در جابجا کنه!می گل باز روسری و مانتوش و که هنوزم از تنش در نیاورده بود مرتب کرد...با اینکه حجاب نداشت اما از اینکه جلوی شهروز بی حجاب بیاد میترسید...به هر حال از تعریفهای خواهرش خوب میدنست پسر دختر بازیه...درسته همیشه ترگل میگفت هیز و دله نیست...اما به هر حال....با همین فکرها یه لحظه خودش و وسط اتاق دید....صدای قاشق چنگال از تو آشپزخونه میومد..پس تو آشپزخونه بود و داشت غذا میخورد!چقدر دلش میخواست میپرسید تکلیفش چی شد؟؟؟با اینکه دلش نمیخواست با ترگل زندگی کنه اما ته دلش دوست داشت ترگل زده باشه زیر همه چیز...اینطوری حداقل فکر میکرد برای یکی تو این دنیا مهمه!نمیدونست برای همین شهروز از همه مهمتره!
کمی چشم چرخوند و چمدون و کنار در دید!..رفت سمتش و بلندش کرد...میدونست همه وزنش مال کتابهاشه....لباسی نداشت که براش فرستاده باشه!کلا ترگل بیشتر به سر و وضع خودش میرسید تا می گل!
چمدون کشید تو اتاق و بازش کرد...با دیدن وسایل توش باز اشک تو چشمهاش نشست...کاش پدر مادرش درست زندگی میکردن...تا اونها هم بتونن یه زندگی عادی داشته باشن!کاش پدرش معتاد نمیشد...کاش مادرش ازش نمیخواست که معتاد بشه...به افکار مادرش با تلخی خندید!با همه سن کمش تو ذهنش مونده بود که مادرش عقیده داشت کشیدن تریاک کلاس داره!و اون با خودش فکر میکرد اگر کلاس داره چرا میگن معتادها ادمهای بدین؟کاش حد اقل پدرش وقتی کشید واقعا با کلاس میکشید و زندگی رو به نکبت نمیکشید..کاش دوستهاش و خونه نمیاورد که مامانش عاشق یکیشون بشه....کاش طلاق نمیگرفتن...که یه روز خبر بیارن باباش گوشه خیابون مرده....که هر روز مامانش با یه عموی جدید بیاد خونه....که یه روز با یه عمو بره و دیگه نیاد خونه!بعد بیان بگن همون عموها مامانش و تیکه تیکه کردن!که تر گل بشه دنباله رو مامانش....که بخواد ثابت کنه مامانشون بی کلاس بود...این کار کلاس خودش و داره...باید بلد باشی با کی بپری!که حالا اون با همه عشقی که به درس خوندن و با سواد شدن و مهندس شدن داره تو خونه یه مردی باشه از قماش همون عموها!
با خودش فکر کرد..خدایی شهروز از قماش اونها نیست...کلاس داره..اونها کجا و این کجا؟اما زود به خودش نهیب زد...
-هووووش...می گل خانوم..کلاس کلاس نکناااا!!!همشون سر و ته یه کرباسن...بخوای مثل مامانت و تر گل دم از کلاس بزنی فردا شب تو اتاق خوابشی!
کتابهاش و در اورد و چید تو یه طبقه از طبقات کمد دیواری اتاقش....هر چند که بیشترش کتابهای درسی سال پیشش بود...اما چون تکلیف خودش و برای مدرسه رفتن نمیدونست....تصمیم گرفت نگهشون داره بلکه مرور کنه...این بهتر از عاطل و باطل گشتن بود!
غذاش که تموم شد گوشی و برداشت و شماره حمید و گرفت...بعد از 7-8 تا بوق یه صدای گرفته جواب داد!
[/sub]
[sub]-بله؟
-زهر مار باز کجایی؟؟؟بعد مامانت میگه تو پسرم از راه به در کردی....الان که تو خونه من نیستی!!
-جایی نیستم!
-تو بیجا کردی که گفتی...مامانت کجاس؟
-نمیدونم...
-خونه نیستی مگه؟
-نه...ولی صبح داشتم از خونه میومدم بیرون رفته بود...فکر کنم اداره باشه!
-بعدش میره مدرسه؟
-نه...دوشبه ها و چهارشنبه ها مدرسه است!میخوای بگم بهت زنگ بزنه کارش داری؟
-لازم نکرده خودم بلدم بهش زنگ بزنم..چیزی بهش نگو که کارش داشتم.
..این و گفت و بدون خدا حافظی قطع کرد!
با خودش فکر کرد پس فردا میرم مدرسه..تو عمل انجام شده قرار بگیره بهتر از تلفنی حرف زدنه!
[/sub]
[sub]فصل4
-می گل...می گل!!!
می گل در و باز کرد و اومد بیرون....بله؟
-حاضر شو بریم مدرسه!
-کودوم مدرسه؟
میدونست شهروز سوالی جواب نمیده...اما از اینکه 2 روز از اتاقش بیرون نیومده بود و شهروزم ازش خبری نگرفته بود خییلیی شاکی بود...با خودش فکر کرد..برده اش که نیستم...مرتیکه نمیاد یه کلمه بگه زنده ای یا مرده؟
شهروز برگشت و چپ چپ نگاهش کرد . گفت:کاری که میگم و بکن!
با مدرسه نمیشد شوخی کرد...از اینکه یه دفعه بگه اصلا نمیخواد بری مدرسه ترسید...با حرص در و بست و مانتو شال ساده ای تنش کرد!
وقتی رفت بیرون شهروز داشت با تلفن حرف میزد چشمش که به می گل افتاد..با دست اشاره کرد دنبالش بره و خودش رفت بیرون...می گل کفشهاش و که بر عکس شهروز که همیشه کفشش و تو اتاقش میپوشید جلوی در در اورده بود پوشید و دنبالش راه افتاد...با اسانسور رفتن پایین...به ماشین که رسیدن یه لحظه می گل فک کرد بره عقب بشینه اما خیلی زود پشیمون شد..این کار علاوه بر اینکه شخصیت اون و خورد میکرد و عصبانیش میکرد بچه گانه بود و بی ادبی خودش رو هم نشون میداد...برای همین خیلی مودبانه رفت و نشست کنار شهروز....سوار ماشین با کلاس شدنم عالمی داشت!!!
شهروز همچنان داشت با تلفن حرف میزد..ظاهرا طرف خیلی هم خودمنی بود...چون گاهی شهروز با حرفهاش لبخند میزد و در کمال ناباوری از طرف می گل ,طرف رو عزیزم خطابش میکرد!
چند دقیقه نگذشته بود که جلوی در یه مجتمع آموزشی بزرگ پیاده شدن....می گل سر از پا نمیشناخت...برای اون تو دنیا درس خوندن از هر چیزی مهمتر بود....هر دو در که بسته شد شهروز گوشیش و قطع کرد و در حالی که مدارک تحصیلی می گل تو دستش بود جلو جلو حرکت کرد..می گل هم پشتت راه افتاد..تو راهرو و پشت دفتر که رسیدن شهروز رو به می گل گفت:وایسا همین جا.!
تقه ای به در زد و بدون منتظر اجازه موندن رفت تو
-سلام خاله!
خانومی که مانتو گشاد و مقنعه بلندی سرش بود سرش و اورد بالا..با دیدن شهروز در حینی که تعجب کرده بود گفت:فقط مونده بود پات به مدرسه من باز بشه!!اینجا چیکار داری؟
-اومدم ثبت نام!
پرونده رو گذاشت رو میز..
-ثبت نام کی؟
-این پرونده اشه!
خانوم موحد که در واقع خاله شهروز میشد از روی کنجکاوی پرونده رو باز کرد..نمره ها 20..انضباط بیست..دانش اموزی که باید تو مقطع دوم دبیرستان ثبت نام میشد!
-پدر مادرش چرا نیومدن؟
-پدر مادر نداره!
-با کی زندگی میکنه؟
این جمله اش خیلی خصمانه و مغرضانه بود!
شهروز که از جواب دادن بدش میومد دستی تو موهاش کشید و ولو شد روی یکی از مبلهای تو اتاق و نفسش و با صدا بیرون داد...نباید با خاله اش کل کل میکرد...اگر اینجا نمیتونست ثبت نامش کنه جای دیگه کارش سخت تر بود!
-چقدر سوال میپرسی خاله...با هر کی..مهم اینه که میخواد درس بخونه!
-قربونت سرنوشت و اینده 250 تا دختر دست منه..نمیتونم یدونه نخاله بیارم بینشون گند بزنه به اسم و رسم مدرسه!
شهروز نگاهی به در کرد...یه لحظه از اینکه می گل چیزی بشنوه دلش شور زد..اروم طوری که به خاله اش بفهمونه باید اروم حرف بزنه گفت:قول میدم از خیلی از دخترهایی که با پدر مادرشون اومدن ثبت نام کردن پاک تر باشه...اونها این و از راه به در نکنن این کاری نمیکنه!
-اگر اینقدر پاکه پیش تو چیکار میکنه؟
-ببین خاله اگر دوست داری یه نفر و از فساد و فلاکت نجات بدی ثبت نامش کن..من قول میدم پاک تر از اون چیزیه که فکر میکنی!
-وقت ثبت نام گذشته!
این و برای اینکه از سر خودش باز کنه گفت...اما شهروز با حرص از جاش بلند شد و گفت:باشه...اما از همین لحظه تا اخر عمرش هر گناهی کرد که عاملش بی سوادی و طرد شدن از جامعه بود پای شما نوشته میشه!
این بهترین سلاح بود...ترسوندنش از گناه !
-باید ازش امتحان ورودی بگیرم!
-خب بگیر...هر کاری دوست داری بکن...اما ثبت نامش کن..من قول میدم پشیمون نشی!
-بگو بیاد تو!
شهروز در و باز کرد و به می گل که روبرو در ایستاده بود گفت:بیا تو!
می گل همونطور که سرش پایین بود وارد شد!
-سلام
خانوم موحد کاملا شوکه شد..انتظار دیدن یه دختر با همون تیپهای عجق وجق و داشت..اما با یه دختر کاملا ساده روبرو شد
-سلام...سرت و بگیر بالا ببینم!
وقتی زیبایی صورتش و دید نگاه معنی داری به شهروز انداخت..اما شهروز قبل از اینکه خاله اش حرفی بزنه برای اینکه شخصیت و غرورش لکه دار نشه گفت:من میرم...کارش تموم شد براش آژانس بگیرید بفرستیدش خونه!
حتی می گل رو هم مخاطب قرار نداد...
-چند وقته باهاش دوستی؟
می گل که هنوز تو فکر این بود که چقدر مغروره که حاضر نشد مخاطب قرارش بده و از طرفی انتظار هر سوالی و داشت غیر از این با گیجی گفت:با کی؟
-شهروز!!!
-من...من....من با ایشون دوست نیستم!
-پس چی؟
می گل جوابی نداشت...چی باید میگفت؟میگفت شهروز من و خریده..وقتی خانم موحد دید می گل مستاصل نگاهش میکنه بی خیال شد و تصمیم گرفت ته و توش و از زیر زبون علی بکشه بیرون!
-با اینکه مهلت ثبت نام تموم شده اما ازت ازمون میگیرم...اگر عالی بشی ثبت نامت میکنم..کاری به نمره قبولی ندارم..چون ظرفیتمون تکمیله....
از منتی که سرش گذاشت خوشش نیومد...مدرسه خودشون 100%از رفتنش کلی ناراحت بوده....اما چاره ای نداشت...
-باشه...قبوله!
بردنش تو یه اتاق و برگه های سوالات و گذاشتن جلوش...مسلما نمره عالی می اورد...غیر از این تعجب داشت!
وقتی آزمونش و صحیح کردن خیلی تعجب کردن..همون موقع فهمیدن این میتونه یه نابغه باشه...خانوم موحد بدون اینکه حرفی از دلیل ثبت نام و موقعیتش به بقیه بزنه اون و ثبت نام کرد و ازش خواست تا هیچ وقت هیچ کس چیزی در این مورد ندونه...مخصوصا بچه های مدرسه!
[/sub]
[sub]اون روز طبق قرار خانوم موحد براش اژانس گرفت و فرستادش خونه....قرار شد هفته دیگه برای گرفتن لباس فرمش بره مدرسه...از خوشحالی سر از پا نمیشناخت!حتی نفهمید چطور رسیده خونه...اسم این مدرسه رو زیاد شنیده بود....میدونست هزینه اش سنگینه...اما به اون ربطی نداشت...خود شهروز برده بودتش اونجا..اون به یه مدرسه دولتی در پیت هم راضی بود!
وقتی رسید به برج یادش افتاد کلید نداره.....باید چیکار میکرد؟سرش و بلند کرد و به طبقه اخر یعنی پنت هاوس همونجایی که فقط چند روز بود شده بود خونه اش نگاه کرد...فکر کرد شاید شهروز خونه باشه...رفت جلو نگاهی به دکمه هایی که رو یه صفحه بود و ظاهرا نقش زنگ رو بازی میکرد نگاه کرد...باید چیکار میکرد؟
تو فکر بود که گرمی نگاهی توجهش و جلب کرد!به سمتش برگشت..حیدر بود که محو صورت ساده و جذابش شده بود!
با تغیر و اخم گفت:چیه؟نگاه میکنی؟
پسر کمی خودش و جمع و جور کرد و گفت:با کی کار دارید؟
-با....با...با آقا شهروز....کلید ندارم..زنگ و بلد نیستم...
حیدر عصبانی شد...چند تا نفس عمیق کشید و گفت:حیف تو نیست؟بیخیال شو..برو خونتون...
-یعنی چی آقا؟
-یعنی چی نداره....نمیخواد بری پیشش...تو حیفی!
بعد یهو مکث کرد و پرسید:کلید و داده بدم به تو؟
بعد با عصبانیت رفت سمت نگهبانی و زیر لب گفت:لعنتی!
کارت خونه رو اورد و با حرص گرفت جلو می گل!
می گل هم با حرص از دستش کشید و رفت سمت اسانسور...مرتیکه یه وری...فکر کرده کیه چشم در اومده!ولی بعد با خودش فکر کرد...خدایی نگاهش بد نبود...بیچاره ...!!!
تا اول مهر اتفاق خاصی نیافتاد....همچنان می گل مثل یه سایه بود تو خونه....شهروز حتی ازش نمیپرسید غذا خورده یا نه؟زنده است یا نه..گاهی می گل فکر میکرد شاید یادش رفته من تو خونه ام!تو این چند وقت بی بی 2 بار اومده بود خونه رو تمیز کرده بود...می گل با اینکه میتونست اما اینکار و نمیکرد با خودش گفته بود به من چه؟اتاق خودم و تمیز میکنم بسه..کارگر که نیاورده!رفته بود فرمش و خودش گرفته بود..اینقدر باهوش بود که با یه بار راه مدرسه رو یاد گرفته باشه..میدونست هزینه های این فرم و ثبت نام و...همه پای شهروزه و همه پرداخت شده یا بالاخره میشه...پس ترجیح میداد در این مورد هم با شهروز هم کلام نشه...مبادا اون فکر کنه می گل دنبال پولشه!
مدرسه زودتر از روال معمول شروع شد...از اون سال حسابی باید درس میخوند برای کنکور..و مدرسه اشون هم چون جزو مدارس نمونه بود کلاسهارو زودتر شروع کرده بودن....روزی که رفته بود فرم گرفته بود برنامه هم بهشون داد بودن....اواسط شهریور بود صبح با ذوق و شوق بلند شد...چند روز قبل شهروز کتابهاش و گرفته بود و گذاشته بود رو میز...کلا همدیگه رو نمیدیدن.....می گل هم این رویه رو دوست داشت...بهتر میدید از هم دور باشن تا به هم نزدیک بشن...میدونست کارش زیاده..گهگاه تا نیمه های شب بیرون بود....وقتی هم خونه بود میشنید که یا داره پیانو میزنه یا گیتار یا ویالون.....البته وقتی در اتاق می گل بسته بود صدا زیاد تو اتاق نمیومد..اما می گل از صدای ساز خوشش میومد..این جور موقع ها لای در و باز میذاشت...
...میدونست یه حموم تو راهرو هستش...یه حموم تو اتاق شهروز یه حموم هم تو هال...اول رفت تو حموم توی راهرو که همیشه ازش استفاده میکرد دوش گرفت...امیدوار بود شهروز بیدار نشه و بیرون نیاد...که خوشبختانه همونطور هم شد!موهاش و بست و لباسهاش و تنش کرد...کیف کوله ای که باز هم شهروز بدون نظر اون خریده بود و دستش گرفت و خودکار و دفتر و طبق برنامه کتابهاش و گذاشت تو کیفش و رفت بیرون...کفش های قدیمیش که خیلی هم کهنه نبودن و پاش کرد...در و باز کرد اما صدای شهروز میخ کوبش کرد...برگشت سمت صدا!
-داری میری؟
کمی رو نوک پنجه ایستاد..ای بابا این خونه چرا اینقدر بزرگه...این کجاس که نمیبینتش؟
دستش و اورد بالا و تکون داد..من اینجام!!رو یکی از مبلهای ته سالن خوابیده بود.
-خب چرا اونجا خوابیدی؟ادم میترسه!
شهروز که میدونست دیده نمیشه لبخند زد...اما بذون اینکه اجازه بده لبخندش رو لحنش تاثیر بزاره گفت:این وقت صبح تنها میری..مراقب باش!
می گل بدون اینکه جواب بده رفت بیرون و در و بست..بعد دهنش و کج کرد و ادای شهروز و در اورد!تنها میری مواظب باش!
خودش 2 هفته است نمیگه این تو اون اتاق زنده است یا مرده!
می گل که در و بست شهروز از جاش پرید...تمام این مدت منتظر همین لحظه بود مبایلش و برداشت شماره کیانارو گرفت.
-بله؟
-خواب بودی؟
-تویی؟اره...ساعت 7 شهروز!
-پاش و بیا بقیه خوابت و اینجا بکن!
-چی شد؟تنها شدی؟
-منتظرم..بای!
بلند شد و چای دم کرد.....با خودش فکر کرد..بدبختیه...ادم تو خونه خودشم نمیتونه راحت باشه!دوش گرفت و از فرق سر تا نوک پاش رو عطر زد!
[/sub]
[sub]یک ساعت بعد وقتی زنگ خونه شهروز به صدا در اومد می گل سر کلاس منتظر معلم نشسته بود!
-تازه اومدید این محل؟
لبخندی به روی دختری که نمیشناخت زد و گفت:بله!
-کودوم مدرسه بودی؟
-ما شهرستان بودیم!
دروغ گفت..برای اینکه بعدش میخواست بپرسه کجاس و اون چی باید میگفت یا اگر مدرسه رو میشناخت چی؟؟؟خیلی براش مهم نبود که بدونن کجا زندگی میکرده اما براش مهم بود که 2-3 سال همه با تمسخر بهش نگاه نکنن!
با ضربه دستی که محکم رو شونه بغل دستیش خورد توجهش به عقب جلب شد!
-دوست جدید پیدا کردی صفا!
-تا چشمهای تو در بیاد!
چشمهاش و گرد کرد و گفت بگیر داره در میاد!
لبخند می گل پررنگ شد .دختری که عقب نشسته بود دستش و اورد جلو گفت من اسمم سما !
-خوشبختم..منم می گلم!
-منم گلاره ام!
-خوشبختم....
سما-گلاره شرط میبندی؟
گلاره-برای چی؟
سما-میاد یا نمیاد؟
گلاره-نه بابا مثل هر سال علافیم ,براشون تجربه هم نمیشه خب از اول بگن از 23-24 بیاید دیگه!
همون موقع خانم ستاری ناظم مدرسه اومد تو..بچه ها استاداتون این هفته رو نمیتونن بیان...از هفته دیگه کلاسهاتون شروع میشه!
همه با همهمه بلند شدن و رفتن.
گلاره رو به می گل گفت:دیدی گفتم..کار هر سالشونه!مسیرت کودوم وره؟با هم بریم؟
-ما 2-3 تا کوچه بالاتر تو برج...میشینیم!
سما-بابا مایه دار..بابا پولدار!
همه با هم از در مدرسه اومدن بیرون..هر دو اولین کاری که کردن مبایلهاشون و روشن کردن!
سما-تو مبایل نداری؟
اول اومد بگه دارم ولی خونه است اما پشیمون شد ..اگر میگفتن شمارت و بده چی؟
-نه....فعلا ندارم....اینطوری راحت ترم...
حالا دیگه همه با هم همراه شده بودن....از هر دری حرف زدن و دوستهاش بهش گفتن کلاس خوبی دارن و دوستهای بهتری....خدا رو شکر میکرد که امسال سال خوبی خواهد داشت....از همکلاسیهاش راضی بود...بر عکس اون چیزی که فکر میکرد که باید از خود راضی باشن..اما نبودن...
اول می گل بود که رسید به خونه...از در نگهبانی وارد شد و رفت بالا..دیگه مش قاسم و حیدر میشناختنش....دست کرد تو کیفش و کلیدی رو که شهروز براش درست کرده بود و در اورد و در و باز کرد...همونطور که سرش پایین بود رفت تو اما با صداهایی که اومد سریع سرش و اورد بالا...شهروز در حالی که نیم تنه لختش معلوم بود سرش و اورد بالا ....
-تو خونه چیکار میکنی؟
-می گل که اون چیزی که میدید و نمیتونست هضم کنه اب دهنش و قورت داد!
-معلمهامون نیومدن!
شهروز در حالی که چشم میچرخوند ببینه میتونه چیزی پیدا کنه بپوشه یا نه گفت:برو تو اتاقت!
خودشم همین تصمیم و داشت اما چرا پاهاش قفل شد بودن نمیدونست...عزمش و جزم رد و به سمت اتاقش دوید!
کیانا –اه میزاشتی پاشم ببینمش این سوگلی رو!
-تو هم برو تو اتاق من تا بیام!
بعد بلند شد و شلوارکش و پیدا کرد...پوشید و رفت سمت اتاق می گل...اما نیمه های راه باز پشیمون شد..خونه خودش بود برای چی باید برای کسی چیزی و توضیح میداد؟
هنوز مانتو و مقنعه اش تنش بود...دستهاش و با حرص به هم میمالید و تند تند طول اتاق و قدم میزد..احساس میکرد دهنش خشک شده اما از ترس دیدن صحنه های بدتر جرات نمیکرد بره اب بخوره...
-احمق بی شعور...این چه کاریه...کثیف...کثافت!
به تو چه می گل...خونه خودشه...دلش میخواد تو که اخلاقش و میدونستی...فکر کردی خواهر تو برای چی میومد تو این خونه؟؟؟برای همین کثافت کاریا دیگه!!!تا الان هم صبر کرده و جلو تو کاری نکرده خیلی هنر کرده....امروزم میدونست تو نیستی مهمون دعوت کرده!
با این فکر لبخند زد..نا خود اگاه حس کرد باید برای شهروز مهم باشه که تا امروز بهش احترام گذاشته و جلوی اون کاری نکرده...اصلا همین که به خودش نظر نداشته کلی حرف بود!
لباسهاش و در اورد و نشست پشت میز تحریر تو اتاقش....به امروزش و دیروزش و فرداهاش فکر کرد....لبخند رضایت بخشی زد...خدارو شکر کرد که امسال رو هم تونست مدرسه بره....برای ترگل ارزوی خوشبختی کرد....ولی باز هم نتونست از پدر مادرش بگذره..
هنوز گلوش خشک بود اما جرات بیرون رفتن نداشت با اینکه دیگه تاریک شده بود و خیلی از وقتی که رسیده بود گذشته بود...نهارم نخورده بود...شهروز هم بعد از رفتن کیانا یعنی در واقع بیرون کردن کیانا خوابیده بود و هنوز بیدار نشده بود....می گل که دیگه حوصله اش سر رفت و گرسنگی و تشنگی هم بهش فشار اورده بود وقتی دید شهروز سراغی ازش نمیگیره رفت بیرون..چراغها همه خاموش بود به غیر از چند تا آباژوری که گوشه کنار خونه روشن بود...با وجود مجسمه های بزرگ فضای ترسناکی درست شده بود..سعی کرد جو نده و نترسه رفت سمت آشپزخونه اما صدای زنگ در از جا پروندش!به سمت در رفت و در و باز کرد...پسری که پشت در بود لبخند پر معنی زد و گفت:چه عجب....چشممون به جمال تو رو شن شد!!می گلی دیگه!!!
می گل با تعجب همراه با ترس گفت:بله!
پسر دستش و دراز کرد
-علی هستم!
می گل دستش که به دستگیره بود و برداشت و تو دست دیگه اش قفل کرد و برگشت سمت اتاق شهروز و نگه کرد...نا خودآگاه ترسیده بود.
-نترس عزیزم...لولو که نیستم....مطمئن باش با یه دست دادن شهروز ناراحت نمیشه...
این و گفت و بدون تعارف اومد تو!
-ش...ش...شهروز ..
-خوابه میدونم..از اوضاع خونه معلومه!تو همیشه با روسری تو خونه میگردی؟
-مگه چیه؟
علی که داشت به سمت آشپزخونه میرفت برگشت با تعجب و در عین حال همون لبخند معنی دارش نگاهی به می گل انداخت و گفت:چه جالب...مثل خود شهروز سوال و با سوال جواب میدی!!!
می گل نگاه عصبانیش و ازش گرفت و با قدمهای تند تری خودش و به آشپزخونه رسوند..گرسنه تر و تشنه تر از اون بود که بخواد بی خیال غذا و اب بشه...با حرص در یخچال و باز کرد از توش چند تا تیکه کالباس در اورد و یه تیکه نون برداشت ...دست برد خیار شور برداره که یکی از پشت دستش و گرفت
علی در حالی که سرش کنار گوشش بود گفت:کالباس نخور دهنت بو میگیره!بعد یه ادامس گرفت جلوش و گفت:بیا...این و بخور تا بهت بگم!
می گل که هنگ کرده بود سعی کرد به خودش بیاد!با ارنجش به شکم علی که چسبیده بود بهش ضربه ای زد اما علی بدون اینکه ولش کنه فقط کمی شکمش و داد عقب!
-تو خیلی خوشگلی...بی خود نیست شهروز قایمت کرده...مارو هم نسق کرده اینجا نیایم!فکر نمیکردم همین امروز تیرم به هدف بخوره خودت در و باز کنی!
حرفش که تموم شد قبل از اینکه می گل عکس العملی نشون بده صدای اونطرف اپن جفتشون و پروند!
-علی اقا لاس زدنتون تموم شد اجازه بدید منم اظهار نظر کنم!
علی صاف ایستاد..با صدایی که ترس توش موج میزد گفت:بیدار شدی؟
-نه هنوز خوابم!
در حالی که هنوز ترس داشت اما برای اینکه مثلا شهروز و اروم کنه گفت:پس داشتی خواب میدیدی!!!
نگاه عصبانی شهروز از روی علی به روی می گل چرخید
-برو تو اتاقت!
می گل که بنا به عادت همیشگیش گرسنه که میشد گریه میکرد بغض کرد...و با بغض گفت:گشنمه خب!
شهروز احساس کرد اب یخ ریختن روش...فکر کرد این جمله چقدر عاجزانه بیان شد!علی سرش و انداخت پایین و اومد بیرون شهروز که بر خلاف انتظار خودش دلش برای می گل سوخت...اما این احساس رو قیافه اش هیچ تاثیری نذاشت...با همون اخم گفت:پس غذا بخور..لاس نزن!
می گل در حالی که دوباره دستش رفت سمت یخچال که چیزی برداره زیر لب گفت:دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
یکدفعه یکی با شدت برش گردوند سمت دیگه طوری که شیشه خیار شور افتاد و شکست.
شهروز در حالی که دندونهاش و به هم فشار میداد گفت:چی گفتی؟
-چرا اینجوری میکنی؟
-سوال من و با سوال جواب نده...گفتم چی گفتی!
خواست بگه خودت شنفتی اما ترسید..مستعد کتک خوردن بود!
-هییچی!
گوشش و اورد جلو و گفت:چی؟؟؟تکرارش کن!
-گفتم دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
بعد از این جمله بازوش و که محکم گرفته بود ول کرد و گفت:بار آخرت باشه...!!!
می گل که قصد داشت تو اشپزخونه غذا بخوره...پشیمون شد...بشقاب کالباس و نون و سس و گذاشت تو سینی و رفت تو اتاقش!
شهروز با عصبانیت رفت کنار علی که داشت به شیشه اکواریوم میزد!
-بار آخرت باشه ...
علی-کاری نکردم که!
-گفته بودم اینکاره نیست..فقط یه همخونه است...
-کاری نکردم که!!!!!
-غلط کردی...عوضی اون هم ادمه احساس داره...نمیخوام وسوسه بشه!
-خب اگر ادمه چرا نباید حال کنه؟
-علی بار آخرت بود!اون دست من امانته...فکر کن نیست...!
-اخه هست...خیلی هم خوشگله بیشرف!
شهروز در حالی که با عصبانیت علی و که مثلا حواسش به اکواریوم بود نگاه میکرد گفت:علی....با هر کس دوست داشتی تا حالا خوابیدی!هر بار مکان خواستی اومدی اینجا بدون سر خر!هر کاری خواستی کردی..کلی از مامانت حرف شنیدم....هیچ کودوم مهم نیست...اما این یکی و نمیزارم دست بزنی...
-سوگلی خودته؟
-پاش و برو بیرون!
-باشه بابا باشه...غلط کردم...مال خودت...تقصیر مامانه از بس هی گفت این دختره کیه پیش شهروز؟از کجا اومده؟با شهروز چه رابطه ای داره؟تو هم که هی میگفتیم بیایم اونجا سر میدووندی..وسوسه شدم بیام ببینمش..که دیدم....
بعد سرش و به حالتی که داره گیج میره چرخوند!
-بزار درس بخونه بره دانشگاه...به سن قانونی برسه...بعد هر کاری میخوای بکن....البته اگر خودش خواست...الان باید درس بخونه!
علی با تعجب به شهروز که به سمت اشپزخونه میرفت نگاه کرد و در جواب سوالش که پرسید چای یا قهوه گفت:چای!
شهروز تو آشپزخونه که رسید با دیدن شیشه ها و خیارشورها کف آشپزخونه غر زد:بی بی لازم شد که اینجا...دختره ی احمق!
وقتی لیوانهای چای رو گذاشت رو میز علی همچنان داشت به حرفهای شهروز فکر میکرد!منظورش چی بود که بعد از اینکه رفت دانشگاه هر کاری میخوای بکن؟یعنی خودش نمیخوادتش؟یعنی خودشم بهش دست نمیزنه؟پس برای چی اوردتش؟نمیتونم باور کنم فقط برای رضای خدا باشه!
-بخور سرد نشه...اومده بودی فقط فضولی؟
-نه...خب هم فضولی..هم اینکه خبری ازت نبود....از وقتی اومدی یه مهمونی یه عشق و حالی...
-یه کار گرفتم باید تحویلش بدم سریع...دیر شده!خیلی سرم شلوغه...هفته دیگه تحویلش میدم..کارم سبک بشه یه مهمونی میگیرم!
-اینم هست؟
و با چشم به مسیر اتاق می گل اشاره کرد!
-چه گیری دادی به این....نه...نمیزارم از اتاق بیاد بیرون..نمیخوام تو این محیطها بیاد ذهنش مشغول بشه!
با باز شدن مدارس زندگی هردوشون نظم پیدا کرد...دیگه شهروز میدونست صبحها می گل خونه نیست و میتونه اون موقع با دوست دخترهاش تنها باشه....می گل هم کم کم دستش اومده بود چه روزهایی شهروز تا کی بیرونه!روز اول مدرسه وقتی میخواست از در بره بیرون یه کارت عابر بانک با یه یادداشت رو در چسبونده شده بود!که روش نوشته بود هر ماه تو این کارت پول میریزم!
-دیوونه انگار خودش لال !ولی زود پشیمون شد از این فکر, تو دلش ازش تشکر کرد....احساس کرد شهروز بهش شخصیت داده...درسته باهاش حرف نمیزد..اما همینقدر که به فکر این بود که باید بهش پول بده یعنی اهمیت دادن...یعنی شخصیت دادن...احساس زنده بودن میکرد..احساس استقلال...احساس انسانیت...!
اما پاش که به مدرسه رسید خانوم موحد حسابی حالش و گرفت...تا رسید تو حیاط از بلندگو صداش کردن..انگار کشیکش و میکشیدن!
-بله خانوم؟
-بیا تو درم ببند!
همون کاری که گفت و کرد و سر به زیر ایستاد!
-ببین خانوم ضیایی....من به امید داشتن یه شاگرد نمونه ثبت نامت کردم..امیدوارم پشیمون نشم....پس سعی کن از لحاظ درسی که نمونه بشی هیچ, از لحاظ اخلاقی هم مشکلی نداشته باشی...با اینکه انضباط سالهای قبلت همه 20 بوده اما لازمه تذکر بدم..چون میدونم پیش چه ادمی زندگی میکنی...من بچه خواهرم و خوب میشناسم...اون پسری نیست که دختر خوشگلی مثل تورو الکی تو خونه اش راه داده باشه!هدفش چیه نمیدونم....اما ازمونی که دادی وسوسه ام کرد ثبت نامت کنم....حالا خوب گوش کن..هر کس تو مدرسه من احیانا احیانا مورد انضباطی داشته بشه بار اول تعهد میگیریم بار دم 1 هفته اخراج و بار سوم کلا بیرونش میکنیم..اما تو بار اولت بار اخرت میشه...فهمیدی؟
-بله خانوم....
-از زندگیتم برای دوستات چیزی نمیگی...به همه میگی با برادرت تنها زندگی میکنی...هیچ توضیحی هم نمیدی...پای پسر من و شهروزم نمیخوام به مدرسه باز بشه...به هیچ عنوان!!!
-چشم خانوم!
-میتونی بری!
از در اومد بیرون نفس عمیقی کشید و با این کار بغضش و فرو داد...بالای پله ها که رسید گلاره و سما از تو حیاط براش دست تکون دادن...لبخند پهنی زد و دوید سمتشون!
یک هفته بود که مدرسه ها باز شده بود و اون روز اولین اخر هفته مدرسه ای بود...هنوز مهر نیومده بود..اما وقتی مدرسه رسمی شروع به کار کرده بود فضا فضای مهرماه شده بود...جلوی ساختمون از بچه ها جدا شد از در نگهبانی رفت تو و به مش قاسم که دیگه میدونستن می گل جزوی از این برج سلام کرد و با کلیدی که شهروز براش درست کرده بود در و باز کرد و رفت تو...در کمال تعجب شهروز دید که تو خونه است و داره راه میره و با تلفن صحبت میکنه...تا جایی که فهمیده بود شهروز پنج شنبه ها خونه نمیموند...بی توجه به حضور شهروز ,با یه سلام زیر لبی رفت تو اتاقش....چقدر بد بود اینکه حس سربار بودن داشت...حس احساس نشدن...اون حتی نمیتونست به خودش اجازه بده از همخونه اش اطلاعات داشته باشه...اینقدر بد اخلاق و مغرور بود که نمیتونست 2 تا سوال ازش بپرسه!خودشم مغرور بود..از اینکه چیزی بپرسه و جواب نگیره بدش میومد...احساس سرخورگی میکرد..همیشه سعی کرده بود غرور و شخصیتش و حفظ کنه و نزاره کسی بهش توهین کنه اصلا یکی از دلایلی که با کارهای خواهرش مخالف بود همین بود..فکر میکرد ادم باید خیلی پست و بی شخصیت باشه که برای لباس تنش ,تنش و بفروشه!اما وقتی این حرفهارو برای ترگل میزد جوابش این بود:برو به بقال سر کوچه هم اینهارو بگو ببینم چی بهت میده؟
با ناراحتی از یاداوری کارهای خواهرش سری تکون داد و مانتو مقنعه اش و در اورد!و اویزون کرد...چشمش و دور اتاق چرخوند...فردا جمعه بود و میتونست امروز کمی استراحت کنه ...نشست رو تختش....اتاق خوشگلی داشت....یه اتاق کرم صورتی....با پرده های کرم و گلهای صورتیو برگهای صدری...تخت فلزی کرم رنگ...دیوارهای صدری روشن....میز تحریر کرم با یه قاب پارچه ای صورتی و صدری که حالا به جای عکس فابریکی که توش بود یکی از عکسهای خودش و ترگل و گذاشته بود...دستی رو صورت ترگل کشید...
-دیوونه....تو ارزوی یه همچین اتاقی داشتی...تو دنبال این زندگی بودی...اما حالا من توشم...شاید اگر تو هم پاک زندگی میکردی الان اینجا بودی...یا یه جایی مثل اینجا...شاید نه به شیکی اینجا...ولی یه زندگی برای خودت....
صدای قار و قور شکمش اجازه فکر کردن بیشتر بهش نداد...صبح دیر بیدار شده بود و صبحانه نخورده بود..توی مدرسه هم به هوای اینکه پنجشنبه ها زودتر تعطیل میشن و زود میره خونه چیزی نخورده بود..حالا هم که اومده شهروز خونه بود!!!اما گرسنگی این حرفها حالیش نبود..شلوار جین و تی شرت استین کوتاهی پوشید...کمی فکر کرد و باز تصمیم گرفت شالش و سرش کنه...اینطوری خیال خودش راحت تر بود!رفت بیرون و اول تو دستشویی ابی به سر و صورتش زد..بعد رفت سمت آشپزخونه...کلا تو این چند وقت این مسیر بیشترین مسیری بود که رفته بود!
-چی میخوای؟
برگشت سمت صدا!
-من میتونم با شما صحبت کنم؟
شهروز که جا خورده بود با قیافه حق به جانب گفت:در چه مورد؟
-در مورد وجود من تو این خونه!
شهروز سر تا پای می گل و نگاه مغرورانه ای کرد و با دست به مبل اشاره کرد و گفت:بشین!
می گل هم نشست!فکر کرد باید اول تکلیفم و تو این خونه مشخص کنم بعد غذا بخورم..این مهمتره!
-اول میخواستم ازتون تشکر کنم!بابت عابر بانک!دوم میخواستم تشکر کنم..بابت امنیتی که تا الان داشتم..هر چند برای قضاوت در این مورد زوده...اما تا همینجاش هم برای من کلیه!
وقتی دید صدایی از شهروز نمیاد سرش و بلند کرد...چشمهای میشی رنگش داشت خیره نگاهش میکرد....از تو صورتش نمیشد هیچ چی فهمید...بی روح و بی حالت بود.......فقط داشت خیره می گل و نگاه میکرد...می گل برای اینکه رشته کلام و از دست نده لبخندی زد و باز نگاهش و از نگاهش گرفت
-ولی چیزی که هست اینه که...من نمیدونم جایگاهم تو این خونه چیه؟من حتی برای غذا خوردنم میام بیرون شما میپرسی چی میخوای؟خب یه وقتها شما خونه اید من گرسنه امه...تشنه امه...میدونم اینجا خونه شماست...اما منم یه موجود زنده ام....من تا جایی که بتونم تو اتاقم میمونم!از اتاقم بیرون نمیام که مزاحم شما نباشم.....اما یک وقتها هم....
صدای علی که از پشتش اومد باعث شد کمی از جاش بپره...فکر نمیکرد کس دیگه ای هم تو خونه باشه!
علی-به...خانوم خوشگله!
می گل سرش و گردوند سمت شهروز...پوزخندی رو لباش بود و وقتی دید می گل داره نگاهش میکنه یه ابروشم داد بالا!
شهروز:پاش و برو غذا بخور برو تو اتاقت...شب مهمون دارم...از اتاقت بیرون نیا....
می گل تقریبا به سمت آشپزخونه دوید...به نظرش علی خطر ناک تر از شهروز بود...در واقع شهروزم نمیخواست علی, می گل و ببینه...میدونست بالاخره یه کرمی میریزه!تمام مدتی که می گل سر میز غذا خورد شهروز دور و بر آشپزخونه بود....نمیخواست علی دم پر می گل بشه!با خودش میگفت:.اوردمش اینجا از کثافت نجاتش بدم..نمیتونم زندگی خودم و مختل کنم و هیچ کار نکنم که...ولی میتونم مراقبش باشم...!تو همین حین علی هم منتظر فرصت بود بره و به قول خودش مخ می گل و بزنه...از نظر اون خییلیی عجیب بود شهروز به می گل نظری نداره و این نهایت بی سلیقه گی شهروز و میرسوند...و با خودش فکر میکرد نباید بزارم مال کس دیگه ای بشه!اما شهروز اینقدر باهوش بود که همه فکرهای علی رو بخونه!
با صدای زنگ در رو به علی گفت:ببین کیه؟
علی :تو نزدک تری که!
-بهت میگم ببین کیه!
بعد بلند شد و رفت سمت می گل
-بقیه اش و ببر تو اتاقت بخور!
-تموم شد.
این گفت و بلند شد بشقابش و برداشت!
-پس برو تو اتاقت!
-این و بشورم!
با حرص بشقاب و از دستش قاپید و گفت:میگم برو تو اتاقت!
می گل هم در حالی که با حرص قدم بر میداشت با خودش فکر کرد معلوم نیست باز چه جور مهمونی داره که من نباید ببینمشون!
تازه با حرص نشسته بود رو تختش که در زدن..از ترس اینکه علی باشه پرید پشت در و گفت بله؟
شهروز بود با صدای محکم و با لحنی دستوری گفت:در اتاقت و قفل کن!
بدون اینکه چیزی بگه کارت و گذاشت رو در و دکمه قرمز رنگ و زد.
تمام تنش گوش شده بود ببینه مهمونشون کیه...با وجود فاصله از پذیرایی و در بسته سخت میشد فهمید اما متوجه این شد که بینشون هم خانوم هست هم آقا...تازه از گوش ایستادن فارغ شده بود که باز صدای زنگ بلند شد ...و این زنگها ادامه داشت
-پس مهمون نداره...مهمونی داره!
برای اینکه سرش و گرم کنه یکی از کتابهاش و برداشت و پرید رو تخت...چیزی درس نداده بودن که بخواد درس بخونه...الکی نگاهی بهشون انداخت....اما همه حواسش بیرون بود..پیش موزیکی که ملایم بود و صدای خنده های مستانه و لیوانهایی که به هم میخورد!کم کم موزیک تند تر و صداها بیشتر شد....گاهی میشد حس کرد مهمونها پشت در اتاق اون هم میان و میرن..شاید از دستشویی راهرو استفاده میکردن!تمام حواسش بیرون بود..میدونست این مهمونی یکی از همون مهمونیهاییه که ترگل اسرار داشت اون و با خودش ببره..حالا تو همون خونه است..اما تو مهمونی نیست!با خودش فکر کرد اگر دستشویی داشته باشم باید چیکار کنم؟با این فکر خودشم خنده اش گرفت...ساعت و نگاه کرد...تقریبا 8 شب بود...پاشد کمی از پنجره بزرگ اتاقش بیرون و نگاه کرد..چقدر از این بالا همه چی کوچیک بود....با خودش فکر کرد...یعنی خدا هم از اون بالا مارو اینقدر کوچیک میبینه؟شاید...شاید اصلا خیلیهارو نمیبینه!!!مثلا من..ترگل....مامان و بابام....خدایا دارم کفر میگم؟؟؟اما نه...اگر مارو میدید من الان تو خونه خودمون پیش مامان و بابام بودم...پیش ترگل....من که همیشه قانع بودم به یه خونه کوچیک اما با صفا...چرا بعضی وقتها خواسته های بزرگ دیگران و میبینی اما خواسته من به این کمی رو ندیدی؟شایدم چون کوچیک بود ندیدی..تو همیشه بزرگهارو میبینی شاید خیلی از ما دوری....مثل من که الان اینقدر از اون پایینیها دورم که فقط اثری ازشون و میبینم....انگشتش و رو شیشه کشید....و خواست جواب خودش و بده که تقه ای به در خورد.از جا پرید رفت سمت در اما هیچی نگفت .میترسید..بایدم میترسید...از همه هم که مطمئن باشه نمیتونست از علی مطمئن باشه!
باز تقه ای به در خورد با خودش فکر کرد...هر کی هست بالاخره صداش در میاد..!بعد از اینکه بار دیگه به در زد صداش کرد!
-می گل!
خودش بود...علی بود!بیشرف!
-می گل درو باز کن...برات شام اوردم..
می گل هیچی نگفت...با خودش فکر کرد بزار فکر کنه خوابم...مطمئنا اگر شهروز بود در و باز میکرد!
-می گل!شهروز گفت برات شام بیارم!
می گل رفت رو تخت دراز کشید..گرسنگی هم میمرد در و رو علی باز نمیکرد..معلوم نبود الان تو چه حالی هست!!!
چند دقیقه بعد صدای شهروز اومد!
-می گل...می گل!
از جا پرید رفت پشت در
-بله؟
-در و باز کن ببینم!
حتی تو این موقعیتم دستور میداد...خواهش نمیکرد.
می گل در و باز کرد...یادش رفته بود چیزی رو سرش بندازه...چند ثانیه نگاه شهروز روش ثابت شد بوی الکلی که خورده بود با دود سیگاری که تو دستش بود و عطر معرکه و خوش بویی که رو تنش بود قاطی شده بود...یه لحظه احساس کرد از این بو خوشش اومد...سیگاری که شهروز میکشید بوش 180 درجه با بوی سیگار تر گل فرق داشت....
-چرا در و باز نمیکنی؟بیا یه چیزی بخور!
بشقاب و گرفت و گفت:ممنون!آخه قبل شما علی اومده بود پشت در...شما فرستاده بودیدش؟؟؟
شهروز اخمهاش و کمی تو هم کرد و گفت:خیلی خب خودم باهاش حرف میزنم...در و رو کسی باز نکن
-چشم
داشت در و میبست که صدای شهروز و شنید!
-درو قفل کن...
این و گفت و رفت..
.با خودش فکر کرد به زندانی هم اینطوری غذا نمیدن!
بشقاب غذاش و دست نخورده گذاشت رو میز و رفت زیر پتوش....کم کم چشمهاش گرم شد!
-ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
چشمهاش و که باز کرد کیانارو دید که تو بغلش خوابیده..بازوش و با سر انگشتهاش نوازش کرد!کیانا کش و قوسی به بدنش داد و روش و به سمت شهروز چرخوند!شهروز نگاهی تو صورت برنزه اش انداخت و لبهاش و بوسید!
-شهروز بزار بخوابم!!!
-ساعت 10...الان بیدار میشه!
-اه...به من چه!!!اصلا به اون چه!!!خونته !!یعنی تو خونه خودتم نمیتونی راحت باشی؟
-من یه مسئولیتی قبول کردم باید پاش وایسم....دلم نمیخواد ذهنش درگیر این مسائل بشه!
-بزار بخوابم دیگه!!!
-پاش و بریم یه چیزی بخور...ضعف میکنیااا!!!
-چه عجب به منم فکر کردی!
یه ابروش و داد بالا و گفت:من به تو فکر نمیکنم؟؟؟
-شهروووووز!!!تو دیشب فکر کنم هر بار هوشیار شدی یه دور کار من و ساختی...تا میومد خوابم ببره باز بیدارم میکردی!
این جمله ها لحن اعتراض همراه با رضایت داشت....شهروز لبخند کجی زد و گفت:بدت اومد؟
-نههه!!!
این کلمه رو با کلی ناز و ادا گفت و روش و کرد اونور!
شهروز بلند شد و رفت سمت حمام تو اتاقش و گفت:خوشحال میشم همراهیم کنی!!!
کیانا چشمکی براش زد و بیشتر رفت زیر پتو..این هم از سیاستش بود..تا شهروز رفت تو حموم از زیر لحاف اومد بیرون دوید تو اشپزخونه چند تا پرتقال از تو یخچال در اورد و ابش و گرفت...کمی شکر بهش زد و دوید سمت اتاق...وسط راه می گل و دید که داشت میرفت سمت اشپزخونه...کیانا که لباس خواب خوشگلی هم تنش بود ایستاد تو چشمهای می گل زل زد و گفت:برای شهروز میبرم...تو حمومه!
می گل بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت:خب به من چه؟
کیانا که بی تفاوتی می گل بیشتر عصبانیش کرد با حرص رفت سمت اتاق شهروز و در و کوبید به هم...در حموم و باز کرد در حالی که خون خونش و میخورد سعی کرد اروم باشه با ناز گفت:بفرمایید عزیزم!
شهروز دستش و گرفت و کشیدش تو حموم!اب پرتقال بخورم یا خجالت؟اما کیانا همه فکر و ذکرش چشمهای زیبا و صورت جذاب می گل بود....حسودی تمام جونش و گرفته بود...نمیتونست قبول کنه شهروز در برابر اون عکس العملی نداشته باشه... و از اونجایی که تو خیال خودش خانوم این خونه بود ,دلش میخواست این دختر رو یه جوری دک کنه!
تو فکر بود که صدای داد شهروز در اومد!کجایی؟؟حواست به من نیست...حوصله نداری برو بیرون....در حالی که کیانارو از خودش جدا کرد شامپو رو برداشت و کمی رو سرش ریخت و شروع کرد سرش و شستن.
کیانا در حالی که خودش و چسبوند بهش گفت:نه عزیز....
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که شهروز دستش و گرفت و به سمت در هول داد و گفت:برو بیرون...
-چت شد؟
-بهت میگم برو بیرون...
-من حواسم به تو بود!
-نمیخوام اینجا باشی برو بیرون...
کیانا با ناراحتی اومد بیرون..میدونست وقتی شهروز عصبانی بشه اروم شدنش کار حضرت فیله....میدونست این دلخوری و قهر حد اقل 2-3 هفته ادامه داره!میدونست رابطه ی جنسی برای شهروز چقدر مهمه و اینکه حواس کسی که باهاشه باید شیش دنگ پیش اون باشه... حالا حواس کیانا پیش می گل بود و شهروز کار کشته تر از این بود که این موضوع رو متوجه نشه!
کیانا رفت بیرون و لباس پوشید...با این کار شهروز بیشتر از می گل کینه به دل گرفت.... تصمیم گرفت یه صبحانه مفصل بچینه..میدونست بعد از یه شب پر تلاش فقط یه صبحانه حسابیه که شهروز و میتونه راضی کنه!به آشپزخونه که رسید می گل و دید که داره صبحانه میخوره...وقتی دید می گل حتی بر نگشت نگاهش کنه با حرص از توی یخچال تخم مرغ در اورد و نیمرو کرد..با گوجه و خیار شور دور تخم مرغها رو تزیین کرد...پنیر و کره از تو یخچال در اورد و تو طرف چید..نون هارو تو تستر گرم کرد و پیچید لای سفره که داغ بمونه....می گل گاهی زیر چشمی نگاهش میکرد و با خودش میگفت:مگسانند گرد شیرینی!
با ورود شهروز می گل از جاش بلند شد که بره..لبخند پهن کیانا با جمله شهروز که گفت بشین صبحانه ات و بخور محو شد!
اخمهای شهروز تو هم بود صندلی و کشید بیرون و در حین نشستن رو به کیانا پرسید:صبحانه خوردی؟
-منتظر تو بودم!
-بشین بخور برو!
کیانا نگاهی به می گل انداخت تا عکس العملش و ببینه وقتی دید همچنان بی تفاوته گفت:نه من میرم...نمیخورم!
مثلا خواست دلخوریش و نشون بده اما عکس العمل شهروز دور از ذهن نبود که با بی تفاوتی گفت:به سلامت!
با این حرف کیانا به سمت اتاق رفت تا لباس بپوشه و می گل با چشمهای گرد شده به شهروز نگاه کرد!
اما تعجبش وقتی بیشتر شد که کیانا اومد و خواست لب شهروز و ببوسه و خدا حافظی کنه اما شهروز سرش و عقب کشید و کبانا بدون اینکه ناراحت بشه گونه اش و بوسید و گفت..بای عزیزم...خوش باشی!
-به چی نگاه میکنی ؟بخور!
-ممنون سیر شدم.
قبل از اینکه از جاش بلند بشه شهروز گفت:به حرفهای دیروزت خیلی فکر کردم!
-شما با اون مهمونی دیشب و مهمونی که همین الان از در رفت بیرون وقت فکر کردن هم داشتید؟
شهروز لقمه ای که سمت دهنش برده بود و همونجا نگه داشت یه ابروش و داد بالا و گفت:تو خیلی زبون درازیااا!!!!مراقب باش تصمیم نگیرم زبونت و کوتاه کنم!
-منظوری نداشتم!
پشت چشمی هم براش نازک کرد و با اجازه ای گفت و رفت.
شهروز رفتنش و نگاه کرد...لقمه اش و اروم تو دهنش گذاشت و با خودش فکر کرد...اون فقط یه مهمونه....احترام به مهمون هم واجبه!
می گل وقتی به اتاقش رسید فکر کرد تند رفتم...من تو خونه اون مهمونم...به من چه چیکار میکنه چیکار نمیکنه؟اصلا دلش میخواد مهمونی بگیره....من که میدونستم دختر بازه...باید انتظار اینجور مهمونهاشم داشته باشم...اون به من خیلی هم لطف کرده ..من تو خونه اش در امانم...پس نباید اینجوری میگفتم...اما خودشم نمیدونست چرا دیدن کیانا و حرفهاش اینقدر تندش کرده بود!
2-3 ماه از باز شدن مدارس میگذشت...هوا کم کم سرد شده بود...اون روز هم بارونی بود...وقتی زنگ خورد و از کلاس اومدن بیرون متوجه شدن نم نم بارون گرفته...تو این 3 ماه اوضاع خونه می گل اروم بود از کیانا خبری نبود...هر چند هفته یه بار شهروز پنجشنبه هارو دیر میومد خونه!می گل میدونست احتمالا مهمونی میره....برخوردشون با هم کم بود!جفتشون این رویه رو میپسندیدن...می گل حسابی گرم درس بود....مخصوصا وقتهایی که علی میومد خونشون خودش و حسابی تو اتاق حبس میکرد....به اون خونه عادت کرده بود به صدای ساز های شهروز عادت کرده بود!طبق خواسته خانوم موحد به دوستاش گفته بود که با برادرش زندگی میکنه و مادر پدر نداره... گه گاهی توجه میشد دوستاش به خاطر این موضوع رعایتش و میکنن از پدر مادرهاشون زیاد حرف نمیزنن..اما ناراحت نمیشد...شاید اگر خودشم بود همین کار رو میکرد!
از در که رفتن بیرون گلاره گفت:می گل!؟
-بله؟
-تو دوست پسر نداری؟
-نه!!!درد سر میخوام؟
-درد سر چیه؟من با سعید دوستم درد سره؟
-خب اره دیگه یه روز میای ناراحتی میگی محلم نذاشت..یه روز میای ناراحتی میگی بهش گیر دادم ناراحتش کردم...یه روز یه جور دیگه..این میشه درد سر دیگه...من ترجیح میدم درسم و بخونم...
گلاره با دلخوری گفت:درسته درس تو از همه بهتره...اما منم درسم بد نیست!
می گل با دستپاچگی گفت:نه به خدا منظورم این نبود....تو خیلی هم درست خوبه..من تو خودم یه همچین چیزی و نمیبینم.
سما که تا اون موقع فقط شنونده بود زد تو پهلوی گلاره و گفت:هوی....حلال زاده است...اوناهاش اونجا وایستاده!
هر سه به سمت پرشیا مشکی سعید برگشتن...می گل چند بار دیگه سعید و دیده بود و گهگاه میدید یکی از دوستهاشم باهاشه...چند بار هم دوست پسر سما رو دیده بود...اما اون چون با پسر خاله اش دوست بود...تو مهمونیا بیشتر میدیدش و کمتر میومد دم مدرسه دنبالش!
گلاره به سمت سما و می گل برگشت و گفت:بیاید بریم برسونیمتون!
سما:میدونی که..راستین بفهمه...
بعد با دست علامت سر بریدن و نشون داد!
رو به می گل کرد:تو بیا...
-نه عزیزم..ممنون...برو خوش باشید!
-بیا دیگه....داداشتم که میگی میره استودیو نیست...یه دور میزنیم بر میگردیم!
-نه عزیزم..مزاحم نمیشم!
سما خدا حافظی کرد و تندی رفت...گلاره دست می گل و کشید و گفت:بیا بابا ناز نکن..اون سر خر و نمیبینی تو ماشین نشسته؟
در حالی که دنیال گلاره کشیده میشد گفت:گلاره درست نیست...یهو داداشم زنگ میزنه میبینه نیستم شاکی میشه!
دیگه رسیده بودن به ماشین در و باز کرد و در حالی که می گل و هول میداد تو ماشین سلام کرد!
می گل هم که دید دیگه درست نیست چیزی بگه سلام کوتاهی کرد و معذب نشست!
وقتی دید مسیر, مسیر خونه نیست گفت:کجا داریم میریم؟
پسری که کنار سعید نشسته بود گفت:یه چیزی با هم بخوریم بعد میرسونمتون خونه!
باهوشتر از این بود که نفهمه این اسرار گلاره و این قرار و مدارها از پیش تعیین شده است....با اینکه راضی نبود اما چیزی نگفت....به نظرش سعید و دوستش اینقدر با شخصیت و با وقار بودن که ارزش یکی دو ساعت همنشینی و داشته باشن...با خودش گفت یکی دو ساعت تحمل میکنم بعد خیلی محترمانه میگم که اهلش نیستم!تنها نگرانیش از مدرسه بود..اگر کسی گزارش میداد اخراج بود میدونست خانم موحد رو حرفش وامیسته و منتظر یه اشاره است...هر چند تا اون روز همچین درس خونده بود که همه معلمها و حتی کادر انضباطی ازش راضی بودن!
گلاره:می گل...می گل...پیاده شو دیگه!
می گل متوجه شد همه پیاده شدن و منتظر اون هستن...از در کناریش پیاده شد و زیر لب طوری که فقط گلاره بشنوه گفت:با این لباسها آخه؟
-خیلی هم خوبه بیا بریم.
دستش و گرفت و با تعارف سعید و دوستش جلوتر از همه وارد کافی شاپ شدن!می گل که حسابی ترسیده بود سرش و پایین انداخت و سریع رویکی از صندلی های میزی که گلاره انتخاب کرده بود نشست!بعد از سفارش نسکافه نشستن و با هم صحبت کردن...دوست سعید که حالا فهمیده بودن اسمش اراد هست رو به می گل گفت:انگار خیلی معذبی...!!!
-نه اینطوری نییست..میترسم کسی ببینتمون!
-میخوای بری خونه؟
-اگر اجازه بدید من برم؟
گلاره:ااا...لوس نشو دیگه..میریم حالا!
با نگرانی شدیدی که تو دلش بود گفت:گلاره باشه برای یه وقت دیگه!
اراد:من میبرمتون...
قبل از اینکه می گل حرفی بزنه رو به سعید گفت:سوییچ ماشن و بده...
سعید هم بدون هیچ اعتراضی سوییچ و گفت طرفش و گفت..دیر نکنی...گلاره رو باید زود ببرم خونه!
-باشه زود میام!
بعد رو به می گل که شوکه شده بود گفت:بریم؟
-مزاحمتون نمیشم...
-چه مزاحمتی تا در خونه میرسونمتون!
-آخه.....
میخواست بگه درست نیست بیاد جلو در خونه اما بهتر دید این موضوع رو تو ماشین بگه و جایی کمی دور تر از خونه پیاده بشه!
بعد از خدا حافظی از سعید و گلاره به سمت ماشین رفتن...آراد در ماشین و برای می گل باز کرد و اون نشست..وقتی حرکت کردن آراد خیلی سریع سر صحبت رو باز کرد!
-میتونم یه سوال بپرسم؟
-بفرمایید.
-دوست پسر داری؟
می گل با تعجب برگشت سمتش و گفت:نه!!!چطور؟
-میترسی کی ببینتت؟؟
-بالاخره دوست و آشنا....
-میتونم ازت خواهش کنم به من زنگ بزنی؟من خیلی وقته از گلاره خواستم من و تورو با هم آشنا کنه..اما همش میگفت تو اهلش نیستی...من ازت چیز زیادی نمیخوام....یه هم صحبتی ساده!
-من موقعیتش و ندارم!
-موقعیت چی و؟؟؟من چیزی ازت نمیخوام..تلفنی با هم صحبت میکنیم..گاهی هم مثل امروز میریم بیرون..همین!اصلا الان نمیشه بحث کرد..این شماره من و داشته باش...بهم زنگ بزن..با هم صحبت کنیم..اگر به توافق رسیدیم رابطه رو جدی میکنیم.
-آخه...من تو خونه اصلا شرایطش و ندارم...
-تا اونجا که من شنیدیم برادرتون اکثرا خونه نیست..پس چرا شرایط ندارید؟؟مبایل نداری نه؟؟؟
-نه...
-خواهش میکنم...1 بار..فقط 1 بار..اگر فکر کردی به درد هم نمیخوریم قول میدم تمومش کنم!
-اصلا بحث این چیزا نیست...من نمیخوام درگیر اینجور رابطه ها بشم...
-چه رابطه ای؟فکر کن با گلاره دوستی...بهش زنگ نمیزنی؟؟؟حرف نمیزنی؟؟؟
به ابروش و انداخت بالا و با لبخند گفت:واقعا همونجوریه رابطه امون؟
-قبول دارم بیشتر از اون میشه..اما قول میدم زیاد درگیرت نکنم...
-من میترسم درسم لطمه بخوره!
-مگه چقدر قراره با هم باشیم؟
-میشه جلوتر نرید؟؟؟من همینجا پیاده میشم....
-آراد با بی میلی ایستاد و گفت:باشه...هر طور راحتی..اما من ازت خواهش کردم بهم زنگ بزنی...حتی اگر واقعا 1 درصد خدایی نکرده جوابت منفیه بهم زنگ بزن بگو...باشه؟؟؟
-آخه...
-خواهش کردم!!!
-قول نمیدم.....
-من ولت نمیکنم..باید یه بارم که شده با هم صحبت کنیم بعدش بهم جواب بدی!!!
-باشه...میتونم برم؟
-منتظرتم...
می گل لبخند پر استرسی زد و در و باز کرد...با قدمهای تند و سریع به سمت خونه که یک کوچه پایین تر بود حرکت کرد...متوجه شد که آراد داره اروم دنبالش میاد...میدونست برای پیدا کردن خونه اش نیست که دنبالش میره...ساعت 3 بعد از ظهر بود و خیابونها خلوت....از این کار آراد نه تنها ناراحت نشد بلکه راضی هم بود...خودشم میترسید..به خونه که رسید برگشت نیم نگاهی به ماشینش انداخت لبخندی برای قدردانی زد..نمیدونست از این فاصله تونست ببینه یا نه؟
تا آخر شب به این فکر کرد که بهش زنگ بزنه یا نه؟با خودش فکر کرد همین یه دیدار کوچیک یه روز فکرش و مشغول کرد اگر بخواد ادامه دار بشه از درس میافته...باید فردا بهش زنگ میزد....باید میگفت تا بعد از کنکور نمیخواد درگیر این ماجراها بشه...با اینکه از صبح بارها درسهای فرداش و مرور کرده بود اما راضی نبود ...فکر میکرد با حواس جمع درس نخونده!!
ساعت 9 بود که گرسنه اش شد..حتی نهار هم نخورده بود!رفت بیرون هنوز از شهروز خبری نبود...تو این چند وقت خودش غذا میپخت...گهگاه وقتی میومد خونه میفهمید بی بی اومده و خونه رو جمع کرده غذا پخته...اما ماشالله شهروز یه ذره دو ذره نمیخورد که..غذاهای بی بی مال یکی 2 وعده اشون بود.
وقت برای درست کردن غذای حسابی نبود....با دیدن گوجه های تو یخچال هوس املت کرد...گوجه ها سرخ شدن و با شکستن اولین تخم مرغ شهروز در و باز کرد و اومد تو....کمی بو کشید و قبل از اینکه بره تو اتاقش رفت سمت آشپزخونه
-اااووووممممم!!!چه بویی...2 تا تخم مرغ بیشتر بزن!
[/sub]
پاسخ
 سپاس شده توسط 975 ، جوجو خوشگله ، Nυмв ، maede khanoom ، ✔✘ζoΘdY✘✔
آگهی
#2
 پُست دُومـ !

( ویرایش شُد)

××

[sub]می گل برگشت و به شهروز که یه شلوار گرمکن سبز با یه تیشرت سه دکمه سفید که سر استین و دور یقه اش خط سبز داشت و ماهیچه های بازوش و بیشتر جلوه میداد و گرمکنی که دور کمرش بسته بود نگاه کرد!
-سلام
یه ابروش و داد بالا و گفت:علیک سلام خانوم خوشگله!
می گل که توقع این جواب و نداشت با شرم سرش و انداخت پایین و گفت:باشه بیشتر میزنم.
-میرم دوش بگیرم زود میام...پیاز یادت نره....
با رفتنش می گل تند تند 1 پیاز پوست کند...مقداری سبزی خوردن که هر 2 روز یه بار بی بی براشون میاورد تو بشقاب گذاشت و کمی ماست ریخت و یه میز خوشگل چید....غذا که اماده شد شهروز در حالی که موهاش هنوز خیس بود و حوله اش رو دوشش بود و یه شلوارک تا زیر زانو و یه تیشرت استین حلقه ای تنگ که تمام برجستگیهای تنش نشون میداد پوشیده بود اومد و نشست سر میز!
-به به!!!زرده هاش به ادم چشمک میزنه!
-من میرم تو اتاقم!
-مگه نمیخوری؟
-میرم تو اتاقم میخورم!
-چرا؟اینجا مگه چشه؟
-نمیخوام مزاحم باشم!
اخمهاش و کرد تو هم و گفت:اگر مزاحم بودی اصلا نمیومدی تو این خونه!
تحکم تو صداش باعث شد می گل یکی از صندلیهارو بکشه و بشینه...کمی غذا کشید شروع کرد به خوردن..هرچقدر اون معذب بود شهروز تند تند و با اشتها و بدون رو دربایستی غذا میخورد...می گل خنده اش گرفت...همیشه فکر میکرد شهروز از این ادمهای عصا قورت داده است که فقط با چاقو چنگال غذا میخورن!
-چیه؟بد نگاه میکنی؟
می گل که تازه متوجه شده بود به شهروز خیره شده دوباره شروع کرد به غذا خورد و گفت:هیچی!
-نری تعریف کنی...تو اولین دختری هستی من جلوش اینطوری غذا میخورم.
می گل با تعجب نگاهش کرد...این شهروز بود یه همچین اعترافی میکرد ؟
-باز چی شد؟
-هیچی؟
شهروز در حالی که بلند شد و یه دلستر باز کرد گفت:قیافه ات هزار حرف میزنه اما هی میگی هیچی!خوب شد رفتی مدرسه و گرنه تو خونه حرف زدن یادت میرفت!
می گل لبخند زد...پس شهروز متوجه بود می گل زیاد حرف نمیزنه و بیرون نمیاد...گاهی فکر میکرد اون و یادش رفته!
شهروز هم به کابینت تکیه داده بود و خیره نگاهش میکرد...بعد از 3-4 ماه اینطوری نگاهش میکرد..تازه داشت کشف میکرد می گل چقدر زیباست...چشمهای کشیده ابی....بینی کوچیک قلمی...لبهای گوشتی و برجسته....گونه های استخوانی....موهای لخت و بلند!که خیلی کم میدیدشون!
می گل که حس کرد نگاه شهروز داره سنگین میشه از جاش بلند شد و گفت:با اجازه...تموم شد صدام کنید جمع میکنم!
-مگه تو کارگری؟
-نه...ولی بالاخره که یکی باید جمعشون کنه!
-میگم فردا بی بی بیاد...تو بشین سر درست.
صبح تو مدرسه توقع داشت گلاره وقتی میبینتش از ش دلخور باشه یا اینکه تمام مدت از آراد حرف بزنه اما اینطور نبود.....تنها حرفی که از دیروز توسط گلاره گفته شد این بود که آراد به گلاره هم تاکید کرده بود , شده یک بار می گل بهش زنگ بزنه و گلاره هم گفته بود که من موافق این رابطه ام اما تصمیم نهایی رو خودت بگیر من هیچ دخالتی نمیکنم....
می گل هم تصمیم گرفت همون روز باهاش تماس بگیره و به قول معروف سنگ هاش و باهاش وا بکنه!
از در مدرسه که اومدند بیرون گلاره به پهلوی می گل زد و گفت:ماشین آراده!
می گل برگشت و به 206 مشکی رنگی که اون سمت خیابون ایستاده بود نگاه کرد..همون موقع اراد براش چراغ زد...روش و برگردوند و همونطور که همراه سما و گلاره قدم برمیداشت گفت:مگه کار و زندگی نداره؟
گلاره:دیوونه شده دیگه....تا بهش زنگ نزنی کار هر روزش میشه همین!
بحث در مورد رابطه ی پسر دخترها و واقعی بودن و نبودنش بالا گرفته بود که می گل متوجه شد یکی بعد از چند بوق صداش زد! با خیال اینکه آراده روش برگردوند اما در کمال نا باوری علی و دید که تو یه آزارا سفید نشسته و صداش میزنه...نا خودآگاه برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...ماشین آراد کمی دور تر ایستاده بود...میدونست آراد شاهد این صحنه است اما قیافه اش و نمیدید.به سمت ماشین علی رفت و گفت بله؟
-سوار شو کارت دارم.
-باید برم خونه!
-مثل دیروز که یه راست رفتی خونه؟
استرس و ترس تو چشمهاش خونه کرد ...میدونست این دست بردار نیست...برای اینکه تو خیابون زیاد دیده نشه و جلب توجه نکنه خدا حافظی سرسری از سما و گلاره کرد و در برابر چشمهای حیرت زده اون دو تا و البته چشمهای به اشک نشسته آراد سوار ماشین علی شد و علی هم پاش و گذاشت رو گاز و ماشین و از جا کند!
-کارتون درست نبود....خانم موحد شرط کرده اگر مورد اخلاقی ازم ببینه اخراجم میکنه!
-پس واجب شد برم گزارش دیروزت و بهش بدم!
-مگه دیروز چی شده؟
-چی نشده؟؟؟تو فقط واسه من و شهروز جا نماز اب میکشی؟
-این چه حرفیه؟دوست پسر دوستم اومد دنبالش از من خواستن برسوننم خونه!تازه باز هم راضی نبودم....اما بی احترامی بود اگر سوار نمیشدم.رادآراد
[/sub]

[sub]-آهااااا!کافی شاپم نمیرفتی بد بود نه؟
می گل که جا خورده بود گفت:شما من و تعقیب میکنید؟شهروز گفته آره؟
-نخیر من بیکار نیستم تورو تعقیب کنم....من تو کافی شاپ بودم شما اومدید دیدمتون!
-پس محض اطلاعتون عرض کنم هیچ چیزی بین ما نبوده...اگر خوب میدید میفهمیدید زود هم برگشتم خونه!
-آره!!!اقا زحمت کشیدن رسوندتون!
-من و بزارید دم خونه لطفا!
-میریم با هم یه چیزی میخوریم بعد!
-من با شما هیچ جا نمیام!
-شهروز میدونه دیروز کجا بودی؟یا باید بهش بگم؟
-لازم نیست من و تهدید کنی...لازم بدونم خودم میگم..در ضمن من و شهروز قراره زندگی خودمون و داشته باشیم...به کسی ربط نداره من دارم چیکار میکنم!
-ااا؟؟؟؟!!!اینطوریه؟شهروز میگفت میخوای درس بخونی نباید گرفتار این جور روابط بشی...پس اگر بدت نمیاد چرا بیافتی دست غریبه ها؟
-خفه شو....فکر نکن چون پسر خانوم موحدی و پسر خاله شهروز هیچی بهت نمیگم....من ادمم...انسانم..میفهمی؟؟کاش یه کم ادب داشتی...کاش با ادمها مثل یه جنس رفتار نمیکردی...
-مگه من چی گفتم؟
-معمولا این جنس و کالا و اشیاء هستن که دست کسی میافتن!
-خیلی خب بابا...منظوری نداشتم....
-پس لطف کن بی منظور من و برسون خونه!
-بریم یه چیزی بخوریم بعد!
-من کوفتم با تو نمیخورم!
-خیلی زبون درازیاااا!!!
-دوست دارم...همینه که هست....
-درستت میکنم....
-تو کی هستی که بخوای من و درست کنی؟
-من به شهروز میگم دیروز کجا بودی!
-زود تر از تو خودم میگم...خیالت راحت!هر چند که به اون هم ربطی نداره!حالا نگه دار پیاده بشم.
-نگه دارم که آقا سوارت کنه؟
وقتی می گل رد نگاه علی و که از تو اینه به عقب نگاه میکرد دنبال کرد نا خوآگاه برگشت و ماشین آراد و دید که پشتشون داره میاد....
صاف نشست رو صندلی و گفت:اه!!!لعنتی...من و برسون خونه!
علی هم مسیر و کج کرد و می گل و جلوی خونه پیاده کرد...تا وقتی بره تو خونه ایستاد...فکر میکرد اگر قراره می گل رابطه ای داشته باشه اون منم که باهاش این رابطه رو ایجاد میکنم!
با صدای گاز ماشین آراد که از بغل ماشینش رد شد به خودش اومد..می گل رفته بود اون هم ماشین و به حرکت در اورد و به سمت شرکت پدرش حرکت کرد!
می گل بعد از وارد شدن تو خونه...اولین کاری که کرد رفت سراغ شماره آراد...از لای یکی از کتابهاش پیداش کرد و گرفت.
وقتی گوشی اراد زنگ خورد با بی حوصلگی اون و در اورد و نگاهی بهش انداخت...شماره براش نا اشنا بود پرتش کرد روی صندلی کناریش اما یهو با فکر اینکه احتمال داره می گل باشه برش داشت!
-بله؟
-سلام.
آراد لحظه ای مکث کرد عصبانی بود باید اروم میشد و باهاش حرف میزد..به هر حال هنوز تعهدی بهش نداشت!....هر چند این علاقه خودش تعهد بود!
-سلام...خوبی؟؟؟چه عجب!
-زنگ زدم بگم.....
-بگی چی؟بگی دوست پسر داری؟کاش دیروز بهم میگفتی!!!
-نه!!نه!!!دوست پسر کودومه؟
-پس این کی بود امروز؟
-جریان داره...این...این پسر خاله امه !
-خب؟
-خب نداره...دیروز تو کافی شاپ دیده بودمون اومده بود باج گیری!
-خب چی میخواست بابت حق السکوت؟
-بی خیال....حرف خودمون و بزنیم...
-چی میخواست؟؟
حالا دیگه عصبانیتش تو صداش مشخص بود!
-من تعهدی ندارم به شما جواب پس بدم پس خواهشا چیزی نپرسید!
بخش اول جمله اش و با حرص و اخرش و اروم گفت.برای یه لحظه احساس کرد چقدر بی کسه که هر کسی براش تعیین تکلیف میکنه!
-من منظوری نداشتم عزیزم!
با شنیدن کلمه اخر یه جوری شد..اما زود به خودش نهیب زد...باید درس بخونی...همین الان تمومش کن!
-ببینید اقا اراد...من میخوام درس بخونم....شما خیلی پسر خوب و با وقار و با شخصیتی هستید...اصلا شکی توش نیست...اما من اصلا قصد انجام یه همچین رابطه ای و ندارم...
-میشه یه سوالی بپرسم؟
-البته!
-راستش و میگی؟
-بله!
-به پسر خالتون که ربط نداره؟
-نه!!!نه!!!اصلا!
-پس چی؟
-خواهش میکنم...من کلی براتون توضیح دادم....به من فرصت بدید...شایدم تا کنکور صبر نکردم...اما فعلا اصلا نمیخوام درگیر بشم..در ضمت من شرایطش رو هم ندارم...همین الان یه گوشم به درکه داداشم نیاد تو!
-حتی روزی یه زنگ کوچولو؟با یه دیدار کوچولو بعد مدرسه؟
-خواهش میکنم اصرار نکنید....
[/sub]
[sub]-باشه....اصرار نمیکنم...اما این و بدون هر وقت دوست داشتی بهم زنگ بزن....به ساعت و وقتشم کاری نداشته باش!
-ممنون....باشه...!
-میخوای قطع کنی؟؟هیچی نمیخوای از من بدونی؟
-دونستن بیشتر وابستگی میاره!
-من ,من دلم میخواد از تو بدونم!
-خواهش میکنم.....بزار زمان بخوره بهش....شاید منم پشیمون شدم...قول میدم اگر اینطوری شد حتما بهت بگم!
-باشه...اما یه چیزی و میگم فقط برای اینکه دوست ندارم حتی تو فکرم بهت خیانت کنم!
-میشنوم!
-من تورو یه طرفه دوست دارم...اجازه میدی؟
-یعنی چی؟
-یعنی من تو رویاهام به تو عشق میورزم...کاری هم به تو ندارم!
-این بچه بازیا چیه؟
-باشه تو فکر کن بچه بازیه..هر چند گفتنش اصلا درست نبود و یا شاید بی دلیل...فقط نخواستم هیچ مدلی بهت خیانت کرده باشم...
-شما نزدیک 25 سالتونه بچه نیستید...این حرف و من میزدم جای تعجب نداشت اما شما!!!
-باشه..هر طور دوست داری فکر کن.....اما این و بدون شبانه روز منتظر تلفنت هستم!
می گل سری تکون داد و خدا حافظی کرد!
پسره ی دیوونه!خل شده...من که اصلا نمیخوام درگیر این روابط بشم..کافیه موحد ببینتم...جلو شهروز خیلی بد میشه!
همون موقع یکی کوبید به در اتاقش...چنان صدایی داد که 2 متر پرید هوا....تلفن و گذاشت رو میز و در و باز کرد!
بله؟
-زهر مار!!!
می گل که توقع این برخورد و از شهروز نداشت با تتعجب و کمی ترس گفت:چیزی شده؟
-چیزی شده؟؟؟نه...اصلا چیزی نشده...تو دیروز بعد از مدرسه کجا بودی؟
-آها...پس علی گزارش کار داده!
انگشت اشاره اش و به نشونه تهدید جلوی صورت می گل برد و گفت:بار آخرت باشه سوال درست جواب نمیدی!
-با دوستم و دوست پسرش رفته بودیم بیرون!
لحنش آروم شد و گفت:بیا بیرون بشین کارت دارم!
می گل هم رفت و نشست
-زندگی تو به خودت ربط داره....من نمیتونم تورو محدود کنم...اگر دلت میخواد رابطه ای و شروع کنی...میل خودته...اما این روابط مانع درس خوندنت میشه!
-من رابطه ای و قرار نیست شروع کنم....اون پسر خاله محترمتون که اومده گزارش داده گزارش امروز رو هم داده؟
وقتی دید قیافه اش مثل علامت سوال شد ادامه داد!
-امروز آقا تشریف اوردن جلو در مدرسه دستشون و گذاشتن رو بوق....بنده رو سوار کردن. که چی؟؟بیا بریم یه چیزی بخوریم...چون دیروز با اونها رفتی باید با منم بیای....خواهشا بهش بگید دیگه این کارو تکرار نکنه....خانوم موحد شرط کرده اولین مورد انبضباطی مساوی با اخراجمه...!!!
شهروز دستش و دراز کرد و گوشی مبایلی و گرفت جلوش...
-این چیه؟
-یه گوشی مبایل...از فردا از مدرسه اومدی بیرون روشنش میکنی به من زنگ میزنی میگی کجایی!...بعدم رسیدی خونه همین کارو میکنی!
-تو داری من و محدود میکنی...
-نه...من نگفتم جایی نمیری..گفتم هر جا میخوای بری بهم بگو..همین!دلم نمیخواد علی دور و برت باشه....یه بار دیگه هم گفتم...اگر میخوای با کسی دوست بشی...با اینکه رو درست تاثیر میزاره باز میل خودته!اما با علی هرگز....!!!از فردا علی و جلو مدرسه دیدی به من میگی...خودم میدونم باهاش چیکار کنم.
لبخند رضایت آمیز رو لبهای می گل برای شهروز از هر تشکری بهتر بود....احساس کرد بهش امنیت داده...و این دقیقا همون حسی بود که می گل با تمام وجود حس کرد!
شهروز که اون روز تنها به خاطر حرفهای علی زود برگشته بود خونه رفت و دوش گرفت تا عصبانیتش و تخلیه کنه.....نمیدونست چرا دلش نمیخواست حداقل علی یا یکی از دوستای خودش با می گل رابطه داشته باشه....یه جورایی احساس مسئولیت بهش میکرد...فکر میکرد اگر یکی از خودشون باهاش دوست بشه نتونسته خوب از می گل مراقبت کنه!
چند وقتی بود با کیانا رابطه نداشت...روز آخر بهانه بود..دلیل اصلی تاریخ انقضای کیانا بود...معمولا 1 سال بیشتر با دختری نمیموند....چون از همون حدودا دخترا میخواستن همه چیز و صاحب بشن..و این اون چیزی نبود که شهروز میخواست.کیانا هم از این قائده مستثنی نبود....با اینکه چند باری بهش زنگ زده بود...اما جواب نگرفته بود هنوز از رو نمیرفت....اما شهروز مقاوم تر از این حرفها بود با اینکه هنوز نتونسته بود دختری و جایگزین کیانا کنه...اما به کیانا هم رو نمیداد...با خودش میگفت من رابطه ی جنسی و دوست دارم...اینقدری که بدون اون نمیتونم زندگی کنم...اما بنده ی سکس نیستم که بخوام با هر جک و جونوری بخوابم.بعد اط دوش موهاش و کرم زد...شلوارک و پیراهن نخی پوشید و اومد بیرون....قهوه ای دم کرد و نشست پشت پیانوش...باید یه اهنگ میساخت....این روزها بیشتر وقتش و با سازهاش میگذروند تا کمتر کمبود یه دختر و تو زندگیش حس کنه!همون موقع که در حال نواختن پیانو بود...نمیدونست می گل در اتاقش و نیمه باز گذاشته تا صدای سازش و بشنوه....چند تا نت و که در اورد دست از ساز کشید و قهوه اش و خورد...با صدای زنگ تلفن از جاش بلند شد به شماره نگاهی انداخت کیانا بود...خواست گوشی تلفن و پرت کنه رو مبل که تلفن قطع شد..با خوش فکر کرد زودتر از اون چیزی که انتظار داشت تلفن و قطع کرد...یهو به فکرش رسید اون یکی گوشی تو اتاق می گله...اروم رفت سمت راهرو و گوش ایستاد..بله خود می گل گوشی و جواب داده بود!با اینکه یه لحظه عصبانی شد و فکر کرد می گل اجازه برداشت تلفن و نداره اما بعد اروم شد...
-بهتر..اینطوری کیانا فکر میکنه من با می گل رابطه دارم..خودش کم کم سرد میشه!
مکالمه اشون واضح نمیشنید....اما متوجه شد که خیلی کوتاه بود..این بود که سریع به سمت اتاق حرکت کرد...چند دقیقه بعد می گل روبروش ایستاد...چند روزی بود دیگه می گل روسری سرش نمیکرد..انگار یه جورایی به شهروز اعتماد پیدا کرده بود!
-تلفن تو اتاقم بود!
شهروز در حالی که چشم از چشمهای می گل برنداشت تلفن و ازش گرفت....
می گل خجالت کشید....با اینکه میخواست بگه کیانا بود...و میخواست بهش بگه چقدر صدای سازش و دوست داره اما پشیمون شد...نگاه شهروز براش عجیب بود..از همون نگاههایی که دلش و میلرزوند...و دلش نمیخواست اون دل شهروز و بلرزونه...چون میدونست شهروز با هوس نگاهش میکنه...سریع به سمت اتاقش دوید و در و بست و سعی کرد با درس خودش و مشغول کنه!
2-3 روز بعد وقتی می گل رسید خونه نیم ساعت بعد زنگ زدن....از تو ایفن کیانارو دید که با قیافه ای عصبی اینور و اونور میره....اول تصمیم گرفت زنگ بزنه به شهروز...اما بعد پشیمون شد..اف اف و برداشت
-بله؟
-در و باز کن...
برای اینکه حرصش و در بیاره گفت:شما؟
-یعنی نشناختی؟؟در باز کن کارت دارم!
-من تمیتونم در و باز کنم...اجازه ندارم....
-میخوام باهات صحبت کنم.....
-گفتم که نمیتونم در و باز کنم..
-پس بیا پایین چند دقیقه!
-متاسفم نمیتونم....
این و گفت و اف اف و گذاشت..اما چند دقیقه بعد زنگ در ورودی به صدا در اومد...مطمئن بود کیاناس..از چشمی نگاه کرد...وقتی مطمئن شد خودشه, رفت و گوشی و برداشت و شماره شهروز و گرفت اما هنوز بوق نخورده بود که صدای داد و بیداد کیانا بلند شد!
-باز کن در و عوضی...تو کی هستی که در و رو من باز نمیکنی؟
صدای شهروز نذاشت بقیه حرفهاش و بشنوه
-بله؟
-سلام
-سلام
-شهروز کیانا اینجاس
-کیانا کیه؟
معلوم بود کاملا حواسش جای دیگه است!
-دوستت دیگه!
-اونجا چیکار میکنه؟؟
-نمیدونم داره داد و بیداد میکنه
حالا دیگه حواسش کاملا پیش می گل بود!
-تو راهرو؟
-بله!
در و باز کن بیاد تو..بهش نگو به من زنگ زدی...الان میام!
می گل در و باز کرد...کیانا با عصبانیت اومد تو گفت:تو چی از جون شهروز میخوای؟
-هیچی....
-پس برای چی چتر شدی اینجا؟؟؟
-من؟؟؟خود شهروز من و اورده اینجا!
-د همین دیگه....تو اگر بدت میومد نمیموندی...
-چه دلیلی داره من به تو جواب پس بدم؟؟
-مار خوش خط و خالی هستی...رنگ و بوت خوبه...اما خیلی لاش خوری!
-لاش خور تویی و هفت جد و ابادت عوضی...من لاش خورم یا تو؟
-تو..عوضی...من 1 سال با شهروزم..تو 2-3 ماهه اومدی همه چیز و صاحب شدی...از وقتی تو اومدی کلا شهروز تغییر کرده!هی میگه می گل هست..نمیشه..می گل نیست میشه...می گل...می گل....می گل...پاش و وسایلت و جمع کن برو...
-من به خواسته تو نیومدم که به خواسته تو برم....
-معلوم نیست چطوری لوندی کردی دل شهروز و بردی!
-من از این عشوه خرکیها بلد نیستم....نیازی هم ندارم برای کسی لوندی کنم...اونم برای....
همون موقع در باز شد و شهروز با اخم و قیافه جدی با قدمهای محکم اومد تو.....بدون اینکه در و ببنده به سمت میز نهار خوری تو هال رفت مبایل اپل و کیف پول چرمش و پرت کرد رو میز....چنان با اخم میومد جلو که می گل عقب عقب رفت و افتاد رو مبل....اما هدف شهروز می گل نبود...اومد و روبروی کیانا ایستاد!
کیانا:س...س...سلام...خوبی؟؟؟
اما جواب شهروز یه چیز بود خیره شدن تو چشمهاش با عصبانیت در حالی که زبونش رو روی دندونهای اسیاش میکشید!
کیانا:من..اومده بودم.....
اینقدر نگاه شهروز با غیض و سنگین بود که کیانا حتی نمیتونست جمله هاش و تموم کنه..اصلا نمیدونست چی باید بگه!
کم کم نگاهش داشت از اون حالت بی تفاوت در میومد رنگ عصبانیت به خودش میگرفت...کیانا از جاش بلند شد و به سمت در رفت و گفت:من میرم..اما یادت باشه...
اما نعره ی شهروز نذاشت حرفش و تموم کنه....
-گفته بودم دیگه نبینمت.....برای من خط و نشون نکش...یک بار دیگه دم در خونم پیدات بشه..یا سر راه می گل سبز بشی من میدونم و تو...فهمیدی؟؟؟
کیانا که با دادهای شهروز قدمهاش و تند کرده بود و رسیده بود بیرون..با صدای لرزون گفت بله..خدا حافظ!
شهروز هم در و پشتش کوبید به هم!
برگشت رو به می گل و گفت:اذیتت کرد؟
-نه!
شهروز لبخندی زد و گفت:تو چرا بغض کردی؟؟؟من که با تو نبودم.
-میشه برم تو اتاقم؟
-برو...
می گل رفت تو اتاقش و در و بست...چقدر شهروز ترسناک میشد وقتی عصبانی میشد.....از ابهتش هم ترسید...هم خوشش اومد...اینقدر جذبه داشت که کیانا حتی نتوست یه کلمه حرف بزنه!!!
[/sub]
[sub]اواخر اسفند بود...تو این مدت اتفاقات خاص کم افتاده بود...آراد هر روز یا یه روز در میون دم مدرسه میومد بدون هیچ حرفی می گل و تا دم خونه اسکورت میکرد و میرفت....شهروز هنوز با دختر جدیدی رابطه بر قرار نکرده بود....و این برای می گل خیلی عجیب بود..البته عجیب بود چون نمیدونست انتخاب کردن دختر از طرف شهروز مراحلی دارد بس پیچیده!
می گل رابطه اش با شهروز صمیمی تر شده بود..حد اقل در حد 2 تا همکار...که گاهی با هم چای میخورن...یا سر یه میز غذا میخورن...اما شهروز هنوز تو اون لاک غرورش بود!می گل سخت مشغول درس بود....علی همچنان در تلاش برای به دست اوردن می گل بود و می گل به شدت ازش بدش میومد!
اون روز می گل تو مدرسه سخت در گیر یه مسئله ریاضی بود..شب پیش تو یه کتاب تست پیداش کرده بود و حسابی باهاش درگیر شده بود....سما از در اومد تو زد پشتش...
-ااا...سما دیوونه ایاا..ترسیدم خب....
-باز که تو تا کمر تو کتابی...
-این مسئله خیلی مشغولم کرده!
-بی خیال بابا..داره عید میشه...همه بی خیال درس شدن....تو هنوز فکر درسی؟
-چه فرقی داره عید با روزهای دیگه؟؟؟
واقعا احساس میکرد هیچ فرقی نداره...چرا باید فرق میداشت؟؟نه پدر مادری؟؟؟نه خانواده ای...به چه ذوقی منتظر سال جدید میبود؟؟؟اصلا بیشتر دلش میخواست عید نیاد...تعطیلات عید و باید چیکار میکرد؟یعنی باید با شهروز تو خونه میموند؟؟؟خب نه...کار شهروز تعطیلی نداشت...شاید اون میرفت سر کار....
-سما:کجا رفتی؟؟؟؟
-هیچی....یاد پدر مادرم افتادم!
-خدا بیامرزتشون!
تو دلش گفت...فکر نکنم...اما به زبون اورد:ممنون!
-می گل هفته دیگه تولدمه...میای که؟؟؟
کمی فکر کرد...بعد گفت:فکر نکنم!!
-چرا؟؟؟
-نمیتونم...
-آخه چرا؟؟؟با داداشت بیا....
-نه!!نه!!!..
سما با حالت قهر گفت:من دوست دارم بیای!
-حالا بزار..تا هفته دیگه...
-چی چی تا هفته دیگه؟؟؟باید بیای!!!
همون موقع زنگ به صدا در اومد..
سما-پاش و بریم..
-گلاره چرا نیومد؟؟
-نمیاد امروز...مگه دیروز بهت اس نداد؟؟؟
-نمیدونم..نگاه نکردم.
-..تو گوشیت و بزار جا گوشت کوب ازش استفاده کن!چرا هیچوقت جواب نمیدی؟؟
-حالا چرا نمیاد؟؟؟
-رفتن کرج باغشون....خاله اش اینا از امریکا اومدن....گفت یه پنجشنبه نیام هیچی نمیشه!
هر دو به سمت کلاس راه افتادن..تا زنگ آخر سما 1000 بار یاد اوری مهمونیش و کرد و هر بار می گل جواب سر بالا داد...علاوه بر اینکه واقعا نمیدونست عکس العمل شهروز در برابر این دعوت چیه لباس هم نداشت....پولهایی که شهروز بهش میداد و جمع میکرد...با خودش فکر میکرد این امدن یه رفتنی داره...پس باید پشتوانه داشته باشم!حساب مال خودش و با شناسنامه خودش باز شده بود...پس میتونست همش مال خودش باشه...مبلغی هم که شهروز براش میریخت قابل توجه بود...ترجیح میداد اینده نگر باشه تا مثل خواهرش خوش گذرون!البته اگر قرار به رفتن بود خریدن یه لباس خیلی مهم نبود....
بعد از ظهر باز آراد با ماشینش دم در بود.
سما-باز که عاشق خسته اومده!
-وای سما..تورو خدا بسه...نمیدونم چیکارش کنم؟
-گلاره میگه خیلی دوستت داره!
-بی خیال...باور میکنی؟؟؟آخه چرا باید من و دوست داشته باشه؟؟؟نه شناختی نه هیچی؟
-خوشگل که هستی..
پشت چشمی نازک کرد و با دلخوری گفت:دوست ندارم به خاطر قیافه ام دوست داشته بشم..
-خب فقط قیافه ات نیست!خانومم هستی!
لبهاش و کج کرد و گفت:خبه تو هم....خانومم هستی!!!حالا تو با من دوستی مثلا این و فهمیدی..اون از کجا فهمیده؟
-از اونجایی که تو این 6 ماه این همه پسر تو راه مدرسه سر راهت سبز شدن اما تو نیم نگاهم بهشون نکردی...
-من از این دوستیای خیابونی بدم میاد!
-منم خوشم نمیاد...ولی تو خوب همه رو با غرورت دک میکنی...
دیگه رسیده بودن به خونه می گل...
-برو دیگه....زیادی ازم تعریف کردی....برم هندونه هارو بزارم بالا دستم خسته شد!
-هفته دیگه پینجشنبه....
-مگه نمیای مدرسه دیگه؟؟؟
-چرا اما از امروز تکرار میکنم یادت نره!
-قول نمیدم...
-بی خود..اگر مشکل داداشته خودم میام ازش اجازه میگیرم...
-نه!!!نه!!!خودم بهش میگم...
با هم بای بای کردن و می گل قبل از اینکه بره تو نیم نگاهی به ماشیت آراد انداخت..اون هم براش جراغ زد...می گل سری تکون داد و رفت تو...
هفته بعد آخرین هفته مدارس قبل از عید بود..تا دو شنبه بچه ها رفتن مدرسه اما وقتی دیدن معلمها هم یکی بود یکی نبود میان سر کلاس تصمیم گرفتن رسما مدرسه رو تعطیل کنن...روز آخر از آراد خبری نبود...طبق معمول هر روز سما باز برای تولد به گلاره و می گل تاکید کرد و باز هم می گل گفت قول نمیدم...
-تو غلط میکنی...نیای میام دنبالت...گفته باشم....
-خیلی خب حالا برو تا پنجشنبه ببینم اصلا زنده هستم یا نه....
-اگرم مردی بگو داداشت جنازه ات و بفرسته...
این جمله رو تقریبا داد زد...چون از هم دور شده بودن...
رفت بالا...در و که باز کرد متوجه صدا از توی هال شد...فکر کرد نکنه باز مهمون داشته باشه؟؟؟با این فکر در و دوباره بست...
-میرم پایین تو حیاط میشینم....خودش ببینه نیومدم زنگ میزنه...نزدم 1-2 ساعت دیگه میام بالا!دیگه تا اون موقع کارشون تموم شده...به سمت اسانسور رفت...رفته بود پایین...ایشی گفت و دکمه رو زد و منتظر شد...اما هنوز اسانسور شروع به بالا اومدنم نکرده بود که در خونه باز شد...شهروز با شلوارک و بدون بلوز نصفه از در اومد بیرون و نگاهی به می گل انداخت.
-کجا میری؟پشیمون شدی؟
-گفتم مهمون دارید برم یکی دو ساعت دیگه بیام!
-مهمونم کیه؟
-نمیدونم!
-بیا تو بابا دلت خوشه....
بعد از این جمله رفت تو و در و باز گذاشت...
می گل با اعتماد به حرفش رفت تو خونه..هیچ کس غیر از شهروز خونه نبود!ناخود آگاه با تعجب پرسید..پس چرا خونه اید؟
شهروز برگشت سمتش...نگاهی تو صورت ساده و خسته و در عین حال زیباش انداخت و گفت:فردا میرم سفر اومدم وسایلم و اماده کنم! 
-به سلامتی....با اجازه!
-ناراحت شدی؟
می گل با تعجب و بی تفاوتی گفت:نه!چرا باید ناراحت بشم؟
شهروز شونه ای بالا انداخت و گفت:نمیدونم....همینجوری...گفت م شاید باید تا اخر عید تنها بمونی ناراحت بشی...
اینبار می گل شوکه شد!
-تا آخر عید؟
-آره...
-خوش بگذره!
به سمت اتاقش حرکت کرد...اما باز صدای شهروز باعث شد بایسته
-نهار نمیخوری؟
-برم دست و صورتم و بشورم بعد میام...فعلا.
شهروز دست به سینه ایستاد و رفتنش و نگاه کرد!وقتی از دیدش محو شد به خودش نهیب زد...اون فقط یه مهمونه...یه مهمونه محترم...چپ بهش نگاه کنی من میدونم و تو!
رفت تو آشپزخونه و غذاش و کشید...اون روز بی بی براشون غذا درست کرده بود...منتظر مونده بود با می گل بخوره...اما پشیمون شده بود....نباید برخورد درست میکرد....با اینکه عادت نداشت تند تند غذا بخوره اما تند تند قاشقهارو پر و خالی میکرد!هر جند دقیقه یا بار هم با خوش میگفت...فقط یه هوسه...درگیرش نکن...!!!
دست برد کاسه ماست و بکشه جلو که متوجه می گل شد که روبروش ایستاده!سرش و بلند کرد..می گل و که این اواخر به خاطر اعتمادی که به شهروز کرده بود دیگه روسری سرش نمیکرد دید که داره با خنده نگاهش میکنه!
می گل:دل درد نگیری!
شهروز که شوکه شده بود برنج پرید تو گلوش و شروع کرد به شدت سرفه کردن!
می گل با ترس گفت:چی شد؟؟؟ترسوندمتون؟؟؟ببخشید.. ..
کمی اب ریخت تو لیوان و گذاشت جلوش...شهروزم دست برد و برش داشت ولی در اثر سرفه همش داشت میریخت...میگل چند بار خواست بزنه پشتش اما اینکار و نکرد...لخت بود..از تماس دستش با بدن شهروز احساس شرم میکرد...اما وقتی دید واقعا شهروز داره خفه میشه اینکار و کرد...اول اروم زد...اما این ضربه ها جوابگوی اون هیکل نبود!به خاطر همین محکم تر کوبید پشتش!خود شهروزم با مشت میکوبید تو قفسه سینه اش...بعد از کمی تلاش بالاخره دونه برنج پرید بیرون...شهروز نفس عمیقی کشید و سرش و برگردوند و به می گل که همچنان داشت میزد پشتش نگاه کرد!اروم دستش و گرفت و گفت بسه!
می گل که حسابی ترسیده بود و از طرفی گرسنه هم بود زد زیر گریه...شهروز بلند شد و جلوش ایستاد و گفت:چته؟؟؟چی شد؟؟
وقتی دید می گل همچنان گریه میکنه دستش و گرفت اما می گل که از تماس با بدن شهروزم شرمزده بود دستش و با شدت کشید و داد زد بهم دست نزن!
-خیلی خب...چته؟؟؟
خواست بره تو اتاقش اما خودشم نمیدونست چرا دلش نیمود...یه لیوان اب ریخت و داد دستش...
-بیا بخور ترسیدی....!!!
لیوان و از شهروز گرفته و یه نفس خورد..کمی اروم شدو بشقاب تمیزی برداشت و بدون توجه یه شهروز برای خودش غذا کشید!
شهروز تا وقتی می گل بشینه چشم ازش برنداشت...اما بعد از اینکه نشست سریع رفت تو اتاقش...می گل که حسابی ترسیده بود اصلا متوجه نگاه شهروز نشد.
تو اتاق که رسید خودش و پرت کرد رو تخت دو نفره سفید رنگش...دستهاش و گذاشت زیر سرش و فکر کرد...این هوسه...به خاطر این مدتیه که تنهایی!یکی بیاد تو زندگیت درست میشه...تو همین مسافرت...دوست زیبا...باید دختر باحالی باشه!
20 روز عشق و حال حتما حال و هوای می گل و از سرم میپرونه...تنها دلیلش تنهاییه!با اینکه خوابش نمیومد خودش و تو اتاق حبس کرد...نمیخواست با می گل برخوردی داشته باشه...
بلند شد و ساکش و بست....لباسهاش مرتب چید تو چمدون چرمش....کمی خودش و با این کار سرگرم کرد...دیگه تو اتاق طاقت نیاورد...رفت بیرون....می گل نبود..احتمالا تو اتاقش بود!
چای درست کرد و نشست پای پیانوش...شروع کرد به نواختن یکی از آهنگهای بتهون....و غرق شد تو افکارش...با خودش گفت:من تو این سالها با دخترهای زیادی رابطه داشتم...اما هیچ وقت حس عشق و تجربه نکردم پس این حسی هم که دارم به می گل پیدا میکنم فقط یه احساس مسئولیت...نه چیز دیگه...اما این حرف نتونست قانعش کنه!اگر فقط احساس مسئولیته پس چرا میخوای تنهاش بزاری و بری؟؟؟
-برای اینکه قرار بوده کاری به کار هم نداشته باشم..نمیتونم اسیرش بشم که...
-پس چرا دل دل میکنی؟؟؟برو دیگه!!!
-کاش تو هم فک داشتی یه بار میزدم تو فکت....
بی خبر از می گل که پشت دیوار گوش ایستاده بود و صدای سازش و گوش میکرد دست از نواختن کشید و رفت و برای خودش چای ریخت...دلش میخواست می گل و هم صدا کنه با هم چای بخورن...اما اول به خاطر غرورش بعد هم برای مقابله با احساسش این کار و نکرد!
چایی ریخت یکی از فیلمهاش و گذاشت تو سینما خانواده و ولو شد رو کاناپه!
می گل هم برگشت تو اتاقش....با خودش فکر کرد چقدر تنهام...این عید و تنها تر از عیدهای دیگه میگذرونم..باز سالهای قبل چند روز یه بار تر گل میومد خونه.....یادش اومد که یه سال با همین شهروز عید و رفته بود شمال و اون و تنها گذاشته بود...اون موقع خیلی بچه بود....چقدر تو خونه ترسیده بود...یادشه تر گل بهش گفته بود بیا تو هم بریم...و اون حسابی جیغ و داد کرده بود تر گل مخصوصا برای اینکه یه کاری کنه می گل باهاش همراه بشه چند روزی تنهاش گذاشته بود!
حالا امسال احتمالا کل عید و تنها بود...خودشم نمیدونست چرا به شهروز دل خوش کرده بود!سعی کرد فکر نکنه ...این سرنوشتش بود..تنهایی براش رقم خورده بود...نمیتونست که بجنگه!
وقتی چشمهاش و باز کرد تاریک شده بود...غلتی زد و با خودش فکر کرد بهتره فکری برای شام بکنه...از تخت بیرون اومد و رفت بیرون...تلوزیون روشن بود دود سیگار شهروز از زیر نور اپاژور کنار اتاق تاریک بیشتر از تلوزیونی که هیچی نشون نمیداد توجه جلب میکرد!
برای اینکه مزاحم شهروز نشه پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفت.در فریزر و باز کرد ...با دیدن لوبیاها تصمیم گرفت لوبیا پلو درست کنه!دیگه صدای خش خش پلاستیک و کاری نمیتونست بکنه...
شهروز از صدای توی آشپزخونه فهمیده بود می گل از اتاقش اومده بیرون...اما ترجیح داد از جاش تکون نخوره..اینطوری هم می گل راحت تر بود هم خودش....داشت از خودش بدش میومد...اون می گل و اورده بود تو خونه تا به خودش ثابت کنه هرزه نیست...اورده بود تا شاید خدا به خاطر این کار خوب گناههاش و ببخشه...تا وجدانش شاید از بابت اون همه دلی که شکسته با به دست اوردن دل یه نفر اروم بشه!
اما هنوز از این فکرها چند دقیقه هم نگذشته بود که از جاش بلند شد و رفت سمت آشپزخونه...سیگار برگش هنوز تو دستش بود....ارنجش و گذاشت رو اپن و خیره شد به می گل...می گل که همه حواسش به این بود ببینه شهروز چیکار میکنه متوجه حضورش شده بود....
-داشتم فکر میکردم تو نبودی من چی میخوردم؟
اما دروغ گفت...داشت فکر میکرد کاش میشد تو این سفر می گل باهاش باشه...بدجور هوایی این دختر شده بود...
می گل که متوجه حضورش شده بود بدون اینکه عکس العملی نشون بده با توجه به اعتمادی که تو این چند وقت به شهروز پیدا کرده بود خیلی صمیمانه گفت:خب چی میخوردی؟
شهروز خیره نگاهش کرد...پک محکمی به سیگارش زد و با قدمهای محکم بدون اینکه جوابی بده به سمت اتاقش رفت....به خودش نهیب زد.:آوردیش از کثافت نجاتش بدی...به کثافت نکشونش...میدونی بخوای همین امشب تو بغلت خوابیده!!!اما نخواه.....بزار پاک بمونه...نه برای اون..برای خودت...برای شخصیتت...بزار باور کنی ادمی...
سیگارش و تو جا سیگاری کنار تختش خاموش کرد...با لگد کوبید به دیوار...
-لعنتیییی!
می گل با صدای داد شهروز پرید....
-دیوونه.....سوال میپرسی جواب نمیده...یه دقیقه خوبه باز قاط میزنه ناراحتی روحی روانی داره....بیچاره دوست دخترهاش!برنج و دم کرد و رفت نشست تو هال....حالا که شهروز تو اتاقش بود میتونست یه کم بیرون از اتاقش باشه....تلوزیون و روشن کرد و نشست جلوش...چند تا کانال و اینور اونور کرد و رسید به کانال موزیک...آهنگی که داشت پخش میکرد و دوست داشت...روی مبل ال دراز کشید...دیده بود شهروز بارها این کارو میکنه!پس میدونست ممنوعیتی نداره...البته اگر اخلاق شهروز سرجاش بود و یهو نمیومد بگه تو حق نداری این کار و بکنی...
نگاهی به ساعت انداخت....ساعت 9 بود..بوی غذا خونه رو برداشته بود رفت میز و چید و شهروز و بلند صدا کرد...خیلی وقت بود دیگه بهش آقا شهروز نمیگفت....وقتی دید جواب نمیده رفت در اتاقش و زد..
-شهروز..
شهروز در و با عصبانیت باز کرد و گفت:از این به بعد به من میگی اقا شهروز!
می گل یه قدم به عقب برداشت!با ترس گفت:چشم!!غذا حاضره!
-نمیخورم
و در و کوبید به هم...
-به درک....روانییی
این و بلند گفت...براش مهم نبود که بشنوه..و شهروزم شنید...اما تنها کاری که کرد این بود که با دست چند بار روی لبهاش کشید....
-اگر از اول بهم شهروز نمیگفت هوایی نمیشدم...
-بس کن بابا....باز دلت لرزیده میندازی تقصیر اون؟؟؟یه کم مرد باش...بگو نمیتونم خودم و کنترل کنم
صبح زود باید راه میافتادن...خوابش نمیومد...کمی غلت زد..وقتی دید خوابش نمیبره تصمیم گرفت کمی مشروب بخوره..میدونست اینطوری خوابش میگیره...رفت بیرون ساعت 11 بود..چراغها خاموش بود...رفت سمت میز بار گوشه هال...به مبل که رسید در کمال تعجب می گل و دید که گوشه کاناپه خودش و جمع کرده و در حالی که موهاش از مبل پایین ریخته خوابش برده...بدون اینکه ازش چشم برداره یه گیلاس برداشت و کمی ویسکی توش ریخت....براش جالب بود که مثل اولین باری که رابطه جنسی داشت بدنش میلرزید...نزدیک می گل شد...تو دلش گفت..خدایا بیدار نشه فقط...دو زانو نشست کنار مبل...کمی از گیلاسش خورد....صورتش و اورد پایین موهاش و بو کرد....چنان عمیق نفس کشید که انگار آخرین نفس زندگیش و میکشه..کمی دیگه از گیلاسش خورد....دستش و برد زیر موهاش...می گل کمی جابجا شد...شهروز خودش و کشید پشت مبل وقتی مطمئن شد بیدار نشد همونطور تکیه زد به مبل و با موهای می گل بازی کرد..اینقدر بلند بود که می گل متوجه نشه کسی داره به موهاش دست میزنه!
گیلاسش و تا ته سر کشید و با عجله رفت تو اتاقش....شهروز...این هوسه...تمومش کن...
دراز کشید رو تخت و چشمهاش و محکم بهم فشرد...فکر میکرد اینطوری زودتر خوابش میبره!
_________________________________________-
می گل با شنیدن صدای زنگ از خواب پرید و وسط اتاق مات و مبهوت مونده بود ...شهروز هم با عجله از تو اتاقش اومد بیرون و با قیافه می گل که هنوز خواب الود بود مواجه شد..هر دو یاد دیشب کردن...می گل یاد دادی که شهروز سرش زده بود و شهروز یاد موها و بوی می گل...شهروز با یاد اوری اون موضوع مهربون شد گفت..سلام...خوب خوابیدی؟
اما می گل دقیقا حسش بر عکس بود خشمش رو خورد ولی تو صداش عصبانیت موج میزد
-خیلی ممنون آقا شهروز!
با شنیدن اقا کنار شهروز تازه یادش اومد دیشب با چه لحنی باهاش حرف زده.....اومد چیزی بگه اما پشیمون شد...اون و چه به عذر خواهی؟؟؟
می گل رفت تو اتاقش...شهروز در و زد تا علی بیاد بالا...به سمت اتاقش رفت گرمکن سرمه ای و تیشرت سفیدش و پوشید...ادیداسهای سفیدش و پاش کرد...گرمکنش و بست دور گردنش و چمدونش و برداشت اومد بیرون...علی وسط اتاق ایستاده بود!
شهروز-بریم؟
-نمیاد؟
شهروز در حالی که دنبال مبایلش میگشت گفت :کی؟
-این خوشگله!
با غضب نگاهش کرد:یه بار دیگه اینطوری در موردش حرف بزنی من میدونم و تو..اسم داره !
-ببخشید...می گل!!!
-بریم..دیر شد....
علی از در رفت بیرون و شهروز قبل از اینکه از در بره بیرون مکث کرد...ولی باز پشیمون شد...باید دندون این حس و میکند....می گل مثل بقیه نبود!
در حالی که چمدونش و انداخت رو صندلی عقب و سقف ماشین و میزد کنار علی گفت:تنهاش میزاری؟؟؟
-به تو ربطی نداره...تو چرا اینقدر این برات مهمه؟فکر کن نیست!
علی سری تکون داد و بدون اینکه در ماشین و باز کنه پرید رو صندلی نشست...
دم در نگهبانی شهروز به مش قاسم گفت که تا آخر عید نمیاد و هیچ کس به جز میگل حق نداره تو خونش رفت و امد داشته باشه حتی آشناها...
-چشم آقا به روی چشم...
دستش و به نشونه خدا حافظی بلند کرد و زیر لب گفت:در پناه حق!
-چرا اینجوری رانندگی میکنی؟
-چطوری؟
-عصبی....چته؟؟؟
-هیچی...درواقع چیزیش بود....تمام هوش و حواسش مونده بود خونه پیش می گل.....تو این 35 سالی که از خدا عمر گرفته بود یک بار هم نشده بود پیش خودش به خاطر رفتاری که با دیگران مخصوصا جنس مخالف داشت عذاب وجدان بگیره!اما حالا...فقط دلش میخواست بدونه می گل از دستش ناراحته یا نه؟...هر چی به خودش نهیب میزد که حالا باشه یا نباشه...به تو چه !!!راضی نمیشد...تو فکر بود که گوشیش زنگ خورد..عکس نیمه برهنه کیانا رو مانیتور بزرگ جلو ماشین ظاهر شد!نگاهش و از مانیتور گرفت و در حالی که ارنجش روز لبه پنجره بود و انگشت اشاره اش تو دهنش به روبرو خیره شد.
کیاناس!!!
-دارم میبینم....
-چرا جواب نمیدی؟
-علی اینقدر فضولی نکن...خسته ام کردی...
-ای بابا...تو چته؟؟؟با بچه ها که همراه نمیشی لا اقل یه چیزی بگو دلمون باز بشه..دختر به اون ترگلی و ول کردم اومدم پیش این اخمهاش دم نافشه!
-میخوای وایسم منتظرشون بمونی؟
همون موقع فرمونشم به نشونه اینکه میخواد وایسه به سمت شونه خاکی گردوند!
-نه بابا..دیوونه شدی؟؟؟فقط کاش میزاشتی همه با هم باشیم...
-علی میفهمی؟؟؟من نمیخوام سوژه بشم...اونها با خودشون مشروب دارن دختر دارن...حوصله دردسر ندارم....بی دردسر داریم میریم دیگه...اصلا کی میگه تو با من بیای هر سال هم میای و غر میزنی؟
-تو امروز یه چیزیت هست...هی....
میخواست بگه پاچه میگیری اما ترسید....با این حرف عصبانی ترش میکرد!
علی در کوله اش باز کرد و یه شیشه کوچیک در اورد
-علی خاک بر سرت....
شیشه رو از دستش قاپید و پرت کرد بیرون
-بابا..میخوردمش تموم میشد....
-دهنت بوو میگره..نمیدونی هر بار پلیس راه نگهمون میداره؟؟؟
-اونها که بالاخره پولشون و میگیرن...
-تو ادم نمیشی....نمیمیری که !صبر کن چند ساعت...
علی مثل بچه ها صاف و دست به سینه نشست و گفت:برو بابا...هوای شماله و می و مستیش!
شهروز جوابش و نداد...با خودش گفت این بزرگ نمیشه....!!!
رسیدن به ویلای بزرگشون...سرایدار اب پاشی کرده بود و همه چیز مرتب بود...تا اومدن بقیه 1-2 ساعتی فرصت استراحت داشتن...تو ویلای شهروز هم یه پیانو بود...کلا ویلا سفید و ابی بود....شهروز بعد از اینکه وسایلش و گذاشت تو اتاقش اومد و روی صندلی راک جلو پنجره شیشه ای بزرگ که نمای جنگل داشت نشست...خودشم نمیدونست چرا همه فکرش پیش می گل....سری تکون داد و با خودش گفت:الان این دختره بیاد حواسم میره پیش اون...یه دختر بیاد تو زندگیم می گل و فراموش میکنم..مطمئنم!!
چشمهاش و بست...صدای تق و توق علی اذیتش میکرد اما هیچی نگفت...با خودش گفت:برده ام که نیست...اونم اومد سفر و خوش گذرونی...همین که از دوست دخترش دل کنده و با من همراه شده خیلیه...تا دوست دخترش برسه بزار راحت باشه...چون میدونم بیاد یه سره اویزونشه!اینم احمقه...ادم با یه دختر این همه مدت نمیمونه که بعد نتونه دکش کنه!
با سر و صدای بیرون متوجه شد بچه ها اومدن..از جاش بلند شد و رفت پشت پنجره ایستاد....زیبا اویزون گردن علی بود...سهراب احتمالا باز با ترانه قهر بود..اخمهای جفتشون تو هم بود....کیا و شبنم هم داشتن چمدونهاشون و از پشت بنز کیا در میاوردن...اون دختر تنها هم احتمالا مینا بود....قد و هیکلش که بد نبود.....به خودش پوزخند زد...35 سالته به جز جذابیت جنسی هیچی نمیبینی...دخترها غیر از این مورد احساس هم دارن....
اما اینبار وجدانش به جای اینکه سرش داد بزنه گفت:آره مثلا می گل.....
-سرش و محکم تکون داد و به سلام سهراب جواب داد.
سهراب...چیه؟؟؟تو فکری رفیق؟؟؟اوردیمش بابا...خماری؟؟؟
جواب قهقهه ی سهراب و با پوزخند داد...و در ادامه با ترانه دست داد...کیا و شبنم هم همراه مینا اومدن تو . سلام کردن و دست دادن...با برخورد اول ,شهروز فهمید مینا اینکاره نیست....خیلی خجول و اروم دست داد و سلام کرد..با اینکه میدونست بهش گفتن برای چی همراهشون شده...شهروز از دخترهای شر و شیطون بیشتر خوشش میومد..چون خودش اروم و مغرور بود....هنوز نرسیده شروع کردن به می زدن و شوخی و خنده...شهروز که زیاد با شلوغی حال نمیکرد رفت تو اتاقش...مایوش رو پوشید و حوله و مبایلش و برداشت و در برابر سوال بچه ها که پرسیدن کجا؟گفت:میرم استخر...
سهراب با تعجب گفت:سرده هاااا!!!!!
نگاه عاقل اندر سفیه شهروز ساکتش کرد....میدونستن شهروز تو سرما هم شنا میکنه....البته که اب استخر گرم بود کلا استخر سیستم گرمایی داشت...فقط موضوع این بود که هنوز کله اشون خوب گرم نشده بود که بپرن تو استخر!
حوله و مبایلش و گذاشت رو میز و پرید تو اب...طول استخر بزرگ و پروانه رفت و برگشت....وقتی به سرش و از اب بیرون اورد مینارو دید...
-گفتن این و براتون بیارم!
لیوان مشروب و از دستش گرفت و گفت ممنون!
وقتی دید ایستاده و مستاصل نگاهش میکنه به تخت استخر اشاره کرد و گفت بشین!
مینا هم نشست
-تو همیشه اینقدر ارومی؟
-تقریبا...
-.مشروب؟؟؟
و لیوانش و به سمتش گرفت...
-میخورم حالا...
-چند سالته؟
-22
شهروز مقداری از لیوانش خورد.....خودشم نمیدونست از این دختره خوشش نیومده یا فکرش مشغول می گله که اینطوری شده؟؟فکرش که مشغول بود...با خودش فکر کرد به خاطر تعهدیه که بهش دارم...نباید ولش میکردم و میومدم!
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه لیوانش و گذاشت لب استخر و شروع کرد به شنا کردن!...وقتی برگشت مینا نبود...با خودش گفت این و چیکارش کنم این چند وقت؟؟؟
کمی بعد بقیه هم بهش ملحق شدن..دیگه جای اون نبود..رفت تو اتاق و لباس عوض کرد...در واقع کسی و نداشت مثل بقیه باهاش شنا کنه و تو سرو کله اش بزنه!
[/sub]
 
[sub]فصل6
می گل از دیروز که شهروز رفته بود تو خونه بود و حوصله اش سر رفته بود تنها سرگرمیش دیدن فیلم بود و خوندن اس ام اسهای سما که فقط یه موضوع داشت اینکه مهمونی یادت نره..تصمیم گرفت به این مهمونی بره!برای چی باید خودش و حبس میکرد..مهمونی هم که خانوادگی بود..تمام عید و میتونست تنها باشه...سما و خانوادش عید میخواستن برن ترکیه...گلاره هم که با خاله اش اینها میخواستن برن ایران گردی...پس چه دلیلی داشت یه روز خوش نگذرونه؟...بلند شد و لباسهاش و پوشید تا بره لباس بخره..لباس مناسب مهمونی نداشت....چند تا پاساژ که تر گل ازش خرید میکرد و بلد بود و نزدیکترینش و انتخاب کرد و...داشت تو پاساژ قدم میزد که مبایلش زنگ خورد...نوشته بود شهروز...
-باید درستش کنم...آقا شهروز...با این فکر خندید و گوشی و جواب داد
-بله؟
-کجایی؟
-بیرون..
-کجا؟
-من باید به شما جواب بدم؟/؟
-با کی هستی؟
می گل با اینکه دوست نداشت جواب بده اما دلش نخواست باهاش بحث کنه...وقتی ریگی به کفشش نبود برای چی باید حساسش میکرد؟؟
-تنهام..اومدم لباس بخرم...
-برای عید؟
لحن شهروز مهربون شد...همون موقع هم نشست رو مبل و پاش و گذاشت رو میز و انداختشون رو هم...
-نخیر..برای مهمونی!
-مهمونی؟
-مگه قرار نبود هر کس زندگی خودش و داشته باشه؟؟من اصلا از شما پرسیدم کجا میرید و چیکار میکنید؟؟؟
-خب بپرس!
می گل با تعجب گفت:بپرسم؟
-آره..میخوای بدونی کجام؟
-نه!!!به من ربطی نداره....
-ولی من میخوام بدونم تو کجایی و برای چی میخوای لباس بخری!!
می گل با عصبانیت گفت:برای مهمونی دوستم!
شهروز حواسش و بیشتر جمع کرد و از اون فاز مهربونی اومد بیرون
-مهمونی کی؟
-مگه میشناسیدش؟؟؟اصلا برای چی میپرسی؟؟
-برای اینکه الان من مسئول تو هستم...پس وقتی سوال میپرسم جواب میدی...فهمیدی؟
-پنجشنبه تولد دوستمه ...اومدم لباس بخرم....کافیه؟
-با کی میخوای بری؟؟
-با عمه ام!
-چرا اینجوری جواب میدی؟؟؟
خودشم نمیدونست چرا....احساس تنهایی میکرد با اینکه با شهروز زیاد برخورد نداشت اما اینکه میدونست هر روز یکی تو این خونه میاد و میره بهش دلگرمی میداد....
-ببخشید...میشه برم؟؟؟
-زود برگرد خونه...زنگ میزنم...
بدون منتظر جواب موندن گوشی و قطع کرد...بالای گوشیش و گذاشت رو لبش و رفت تو فکر!
می گل یه لباس مناسب خرید و برگشت خونه...خواست به شهروز زنگ بزنه بگه رسیده...اما پشیمون شد...
-الان معلوم نیست تو بغل کی هست...زنگ بزنم یه چیزی هم بهم بگه!
لباسهاش و دوباره پوشید...یه سارافن فیروزه ای بود با کت سفید....تو بافت پارچه کتش گلهایی رنگ سارافنش داشت..یه صندل سفید هم گرفته بود...خیلی بهش میومد...مخصوصا به رنگ چشمهاش....با این فکر خنده ی تلخی کرد...فروشنده که پسر جوونی بود تا آخرین لحظه که از مغازه بیاد بیرون یه سره میگفت به چشماتون میاد...حتی اگر می گل بهش رو میداد تو اتاق پروم میرفت...چون وقتی لباس و داد دست می گل بهش گفت:اگر همراه نداری میتونم نظر بدم...صدام کن!!!
با تاسف سر تکون داد...چرا همه به یه چیز فکر میکنن؟؟؟
لباسهاش و در اورد...هنوز لباس تو خونه ای نپوشیده بود که تلفن خونه زنگ خورد...گوشی و برداشت..شماره شهروز بود...
-بله؟
-خونه ای؟
-نه..تو کوچه ام....
شهروز لبخند پهنی زد..از این حاضر جوابیش خوشش میومد!!!
-تورو باید یه گوشمالی بدم من!
-نظر لطفتونه...حاضریم و زدم میشه برم؟؟
شهروز از جاش بلند شد و یه شیرینی از رو میز برداشت و در حالی که سعی میکرد از جلو چشم دیگران دور بشه سمت ته اتاق رفت و گفت:از اینکه اومدم مسافرت ناراحتی؟
-نه!
-چرا هستی!
-چه اسراری داری؟؟؟؟نه نیستم...
شهروز عصبانی گوشی و قطع کرد.....از اینکه با یکی نرم حرف بزنه و باهاش بد حرف بزنن بدش میومد..این عادتش نبود هیچ...دقیقا برعکس این و عادت داشت..همیشه با بقیه خشک حرف میزد و همه باهاش نرم بودن!!!
برگشت و به مینا که کنار بقیه نشسته بود و گاهی به حرفهای دیگران میخندید نگاهی انداخت....به ساعت نگاه کرد...ساعت 9 بود....
-بچه ها شام و میخواهید چیکار کنید؟
علی-جوجه داریم....
-پاش و درست کن...
-گرسنه ای؟؟؟
شهروز که حوصله هیچی نداشت گفت:نه...شبتون بخیر!!
سهراب-واسا بابا الان درس میکنم بعد یکی زد تو سر علی و گفت:خب پاش و درست کن دیگه!
اما شهروز مانع ادامه این بحث شد
-نمیخورم....شب بخیر
بدون اینکه کسی چیزی بگه رفت سمت اتاقش...وقتی از دید همه ناپدید شد زیبا رو به مینا که دوست صمیمیش بود کرد و گفت:برو پیشش!
مینا به بقیه که همه داشتن نگاهش میکرد نگاهی انداخت و سرش و انداخت پایین...از این حرف صریح زیبا خجالت کشید...توقع نداشت تو جمع اینقدر بلند یه همچین چیزی و ازش بخوان....سرش و پایین انداخت و گفت..میرم....
زیبا اومد دستش و گرفت و از جمع بیرون کشید...
زیبا-اون طرف تو نمیاد..باید یخش و باز کنی...بعد اکی میشه!
-بابا این انگار اصلا احساس نداره!
-درست میشه...باید درستش بکنی..اولش همینطوره...اما کافیه یخش وا بره!
-زیبا تو میدونی من احساساتیم....میدونی من دختری نیستم که قربون صدقه برم....من یکی باید یخ خودم و باز کنه!
-مینا موقعیت خوبیه....یه کم خودت و باهاش وفق بدی نونت تو روغنه!
مینا سری تکون داد!
-برو پیشش....خوابید بیا بیرون...
-اگر بیرونم کرد چی؟؟؟
-نمیکنه..اما اگرم کرد اشکال نداره...همه اخلاقش و میدونن چیزی از تو کم نیمشه...دوست دختر قبلیاش و 4-5 ماه باهاشون بود یهو یه شب حال نداشت پرتشون میکرد بیرون!
-زیبا بی خیال..
-ااا!!!!من به تو همه این چیزهارو گفته بودم...قبول کردی...
-فکر نمیکردم به این شدت باشه!
-بابا یه شب که چیزی نمیشه..تو این مسافرت و بگذرون...بعدش به هم بزن...الان میخوای برگردی تهران؟؟؟اگراصلا نری پیشش یه چیزی به علی میگه!!!
مینا با بی میلی به سمت اتاق شهروز رفت!تقه ای به در زد و با اجازه شهروز وارد شد!
مینا-مزاحم شدم؟
-بیا تو!
مینا رفت تو اتاق تاریک و در و بست..دست برد که چراغ و روشن کنه
شهروز-روشن نکن...
مینا رفت و لبه ی تخت نشست....
شهروز-چند تا دوست پسر داشتی تا حالا؟
-2-3 تا!
-چند بار رابطه جنسی داشتی؟
مینا سرش و پایین انداخت و گفت:3-4 بار!
-بیا بخواب ااینجا و کنار خودش و نشون داد!
صبح وقتی چشم باز کرد بعد از اینکه به مینا که اونطرف تخت خوابیده بود نگاه کرد مبایلش و برداشت و به مانیتورش نگاهی انداخت ...چرا منتظر زنگ می گل بود؟؟؟چرا می گل باید بهش زنگ میزد؟از جاش بلند شد و دوش گرفت وقتی اومد بیرون مینا هنوز خواب بود!لباس پوشید و رفت پایین...علی با نیش باز اومد جلو
-:چطور بود؟
-ریدی!!!!
لحن خشک و جدی شهروز نشون داد هیچ از انتخاب علی خوشش نیومده!علی که میدونست الانه که ترکشهای عصبانیتش بهش اصابت کنه تصمیم گرفت یه چند روزی دم پر شهروز نشه!
روز مهمونی از صبح می گل کلی هیجان داشت..تا ساعت 8 که بخواد بره صدبار همه چیز و چک کرد که درست باشه..از لباس و کفش و عطر و.....هر چی بود تقریا 1 سالی بود با هیچ کسی غیر از شهروز و دوستای مدرسه اش رابطه ای نداشت....این مهمونی براش حکم یه جور ازادی داشت!بی خبر از اینکه یه جایی تو شمال ایران یه نفر دل تو دلش نیست که امشب می گل قراره با کی بره مهمونی؟؟...چجور مهمونی هست...؟؟اون پسره هم هست؟؟؟چی میپوشه؟؟؟لباس باز میپوشه؟؟؟
-به تو چه شهروز...اینقدر دختر مستقل و فهمیده ای هست که خودش بدونه چی بده و چی خوب....اصلا تو چرا برات مهمه؟؟؟
با این فکر با تاسف سرش و تکون داد....دوباره فکر کرد...کاش اینقدر پاک نبود!!!
اما باز پشیمون شد..اگر پاک نبود تو خونه تو نبود!!!!
نگاهی به ساعت انداخت.....فکری و که از صبح تو سرش بود و بالاخره پیاده کرد...قبل از اینکه تلفن بوق بخوره به خودش تو ایینه پوزخند زد....کی تا حالا بی تاب دختری بود غیر از برای س/ک/س؟عاشق شدی؟
-خفه شو!
با شنیدن صدای می گل که گفت :بله؟!
اول خدا خدا کرد جمله اخرشو که بلند گفته بود نشنیده باشه بعد گفت:سلام!
-سلام..خوبید؟
-مرسی...هنوز نرفتی؟
می گل کمی تعجب کرد...براش جالب بود که شهروز تو مسافرت اون هم احتمالا مسافرتی که به قول تر گل عشق و حال به راهه یادش مونده اصلا امروز چه روزیه!
می گل وقتی لحن اروم شهروز و دید ترجیح داد اروم صحبت کنه این شب و نه به خودش زهر کنه نه به اون!
-نه...میخواستم زنگ بزنم آژانس!
-آزانس؟؟؟مگه نمیاد دنبالت؟
-کی؟
-همونی که باهاش رفتی کافی شاپ!
می گل کمی فکر کرد و یهو دوزاریش افتاد!!!
-اون؟؟؟نه بابا...اصلا فکر نکنم اون باشه تو مهمونی!
-صداقت تو صداش شهروز قانع کرد!
-شب رسیدی خونه زنگ بزن...
-شاید دیر برسم!
-مهم نیست!
-اخه چرا باید زنگ بزنم؟؟؟
-اینقدر سوال نکن کاری که میگم و بکن!
-من دیر میرسم خونه!
-مثلا کی؟؟3؟؟4؟؟.بزن...من بیدارم!
-باشه...میزنم...
-خوش بگذره...
-به شما هم همینطور!
گوشی گذاشت و بلافاصله شماره آژانس و گرفت...1 ساعت بعد تو مهمونی کنار گلاره نشسته بود..گلاره همش ساعتش و نگاه میکرد و منتظر سعید بود!
-اه گلاره بسه دیگه...میاد !
-نمیدونم چرا دیر کرده!!!ادم بد قولی نبود!!!
-ااااووووووقققق!!!
-چته؟؟؟
-حالم بد شد..زنم اینقدر شوهری؟؟؟
-شوهریم نیست که دوست پسرمه...
-فرقی نداره!!!!همشون یکی ان!
گلاره با شوق از جاش بلند شد...می گل رد نگاهش و دنبال کرد...با دیدن آراد کنار سعید برگشت با عصبانیت به گلاره که اونم معلوم بود تعجب کرده نگاه کرد!
زد تو پهلو گلاره و گفت:این اینجا چیکار میکنه...
گلاره با لبخندی که رو لبش بود گفت:نمیدونم..خبر نداشتم!!!
حالا دیگه بهشون رسیده بودن....با هم دست دادن...می گل نگاهی به سر تا پای آراد کرد...شلوار جین و یه تیشرت یقه باز سرخابی با راههای سرمه ای!یه کالج سرخابی هم پاش بود...معلوم بود برای مهمونی لباس نپوشیده!!!
وقتی نگاه می گل دوباره رو صورتش برگشت متوجه شد آراد داره با لبخند نگاهش میکنه....
می گل نا خودآگاه اخم کرد!!و رفت سمت صندلیش نشست!گلاره و سعید یه راست رفتن وسط پیست رقص!
آراد هم صندلی کنار می گل و انتخاب کرد و نشست!
-من دعوت نداشتم!
میگل نیم نگاهی بهش کرد و لبخند محوی زد!
-دلم برات تنگ شده بود...اگر میدونستم اون روز روز اخریه که میرید مدرسه حتما میومدم!
-خواهش میکنم دیگه نیاید دم مدرسه....اگر مدیرمون بو ببره من و اخراج میکنه!
-من دلم فقط به این دم مدرسه اومدن خوشه...اونم نیام؟؟؟
لحنش اینقدر ملتماسانه بود که یه لحظه دل می گل لرزید...اما زود خودش و جمع و جور کرد!
-من خواهش کردم...اینطوری ممکنه برام دردسر بشه!
-هر طور راحتی...اگر اذیت میشی باشه...نمیام!!!
سکوت می گل نشون از مثبت بودن جوابش بود...بعد از حدود 1 ساعت باز هم آراد بود که سکوت و شکست!
-نمیرقصی؟
--نه!
لحن خشکش باعث شد اراد دیگه هیچی نگه!!!..اما باز سکوت و شکست
-چی از من دیدی که اینطوری میکنی؟؟
-هیچی...خواهش میکنم ادامه ندید!من تا قبولی دانشگاهم نمیخواد درگیر این روبط بشم..خواهش میکنم!
اون مهمونی برای می گل بر خلاف چیزی که فکر میکرد خیلی دیر و سخت گذشت...کمی با گلاره و سما رقصید...اما حضور اراد غذابش میداد....نه برای اینکه پسر بدی بود..بلکه برای اینکه پسر خیلی خوبی بود...خالصانه و صادقانه عشق میورزید...اما می گل هیچ مدله نمیتونست خودش و راضی به این رابطه کنه!!!مطمئن بود این جور روابط رو درس خوندنش تاثیر میزاره...حالا که شرایطی براش پیش اومده بود که بتونه راحت و با شرایط عالی درس بخونه نباید با دست خودش همه چیز و خراب میکرد!!!حالا این پسر بدون اینکه بهش بر بخوره و خسته بشه تمام مدت در کنارش بود....
شب با اصرار خواست برسونتش...اما می گل مخالفت کرد و با آژانس برگشت خونه!به محض اینکه رسید به ساعت نگاه کرد 2 و نیم بود....اول خواست زنگ نزنه به شهروز...فکر کرد دیر وقته...اما بعد پشیمون شد..اون گفت بزن...نزنم هم عصبانی میشه هم فکر میکنه ریگی به کفشم بوده....
تلفن و برداشت و شماره گرفت!
شهروز که 1 ساعتی بود از جمع بزن و برقص بقیه که کنار استخر راه انداخته بودن بیرون اومده بود و رو تختش دراز کشیده بود....با شنیدن صدای زنگ مبایلش که تو این سه ساعت بیشتر از 100 بار نگاهش کرده بود که مبادا تو سر و صدا زنگ خورده باشه و اون نشنیده باشه از جا پرید و به محض دیدن شماره خونه تماس و برقرار کرد
-بلهه؟؟؟
خیلی دلش میخواست بگه جانم..اما نگفت...تنها دلیلشم خود می گل بود...اون نباید فعلا چیزی میفهمید...
می گل با شنیدن صدای بشاش شهروز خیالش راحت شد که شهروز خواب نبوده!
-من رسیدم!
این یعنی مکالمه باید تموم میشد...اما این چیزی نبود که شهروز میخواست
-خوش گذشت؟
-بله!
می گل بی ادبانه جواب نمیداد..در کمال ادب و احترام جوابهای کوتاه میداد!
-با کی برگشتی؟
-آژانس!
-انگار خیلی خسته ای!!!برو بخواب
این و گفت و گوشی و قطع کرد!
عصبانی بود...از دست خودش....نه از دست می گل...
-خب دیوونه اون که با تو صنمی نداره..چرا باید مثل بقیه باهات حرف بزنه؟؟؟توقع داشتی بشینه سیر تا پیازه مهمونی و برات تعریف کنه؟اصلا به تو چه, کی رسیده, کی خوابیده کی رفته کی اومده؟
با عصبانیت پنجره اتاقش و باز کرد رفت رو ایوون و داد زد...علی!!!!علی!!!
وقتی دید علی نمیشنوه بلند تر داد زد...علییی!!!
اما اون صدای موزیک و جیغ و داد نمیزاشت صدا به علی برسه...گوشیش و برداشت و شمارش و گرفت به امید اینکه گوشیش همراهش باشه...که خدارو شکر بود....علی شماره رو که دید سرش و اورد بالا ببینه شهروز رو ایوونه؟؟!!!وقتی شهروز و دید گوشی و جواب داد...بله؟؟
-مینارو بفرست بالا!!!
علی با تعجب دنبال مینا گشت...تو این 2 روز شهروز دیگه با مینا حتی هم کلام نشده بود...!
مینا رو در حالی که با یه پسری گرم گرفته بود پیدا کرد!
کشیدش کنار...برو پیش شهروز..
-برای چی؟؟؟؟
-نمیدونم گفت بگو مینا بیاد...
-علی من نمیرم...مگه من بازیچه ام اون من و فقط برای شبهاش میخواد؟
-حالا گفته بیا برو...درست میشه..گفتم که باید یخش باز بشه!
-نمیرم!!!
-بی خیال مینا...یه چیزی بهمون میگه!!!
-آخه!!!
دستش و گرفت و به سمت ساختمون کشوندتش...
-برو دیگهه!!!مینا با بی میلی رفت سمت اتاق شهروز...یا باید از اونجا میرفت...یا باید تا اخر این مسافر ت تحمل میکرد...
شهروز مبالش و خاموش کرد و پرت کرد رو مبل گوشه اتاقش...دستش تو موهاش کشید و گفت...از فکر کردن به می گل بهتره!!!!
[/sub]
[sub]فردای سال تحویل می گل روزنامه ای رو که روز پنجشنبه وقتی رفته بود برای سما کادو بخره خریده بود و باز کرد و شروع کرد نگاه کردن که چشمش افتاد به یه اگهی...تور 3 روزه کویر!
با خودش فکر کرد..چه اشکالی داره 3 روز برم مسافرت؟...با تور هم که خطر نداره!اومد شماره تلفن اگهی و بگیره که یاد شهروز افتاد...با اینکه فکر میکرد به اون ربطی نداره اما بهتر دید بهش زنگ بزنه..به هر حال پول..پول اون بود...خونه هم فعلا دست می گل بود..باید بهش اطلاع میداد...فقط اطلاع میداد..اجازه نمیگرفت!
با دیدن شماره می گل روی گوشیش نیشش باز شد...دیگه به خودش که نمیتونست دروغ بگه...از اخرین باری که با می گل حرف زده بود روزی 100 بار این گوشی و نگاه میکرد که شاید می گل زنگ زده باشه یا یه اس ام اس داده باشه کاری که تا به حال نکرده بود!
باز هم نگفت جانم...نمیخواست اون و وارد بازی کنه...بهتر دیده بود بزاره حداقل بعد از امتحان کنکور ابراز علاقه کنه...و از ته دل دعا میکرد این حس علاقه باشه نه هوس!
-بله؟
اما این بله خیلی نرم بود..خیییلییی!!!
-سلام
-علیک سلام....
-سال نو مبارک !
-همچنین!!!
لیوان مشروبش و از رو میز برداشت برای اینکه از زیر نگاههای پرسشگرانه بقیه فرار کنه رفت و تو ایوون نشست...احتمال زیاد میداد این مکالمه زیاد طول نکشه...اما دلش میخواست از همون مقدار هم لذت ببره!
-آقا شهروز؟؟؟!!!!
لحن ملتمسانه و پر از خواهش می گل توجهش و جلب کرد!
-ج...بله؟؟؟
ج اول حرف اول جانم بود که خورده شد!
-من میخوام با تور برم سفر!!!
لیوان مشروبش و محکم کوبید رو میز و گفت:چی؟؟؟
-یه تور سه روزه کویر هست..میخوام باهاش برم...
-اگر تصمیم گرفتی چرا به من زنگ زدی؟؟؟؟
-پول شماس..خونه شما هستم...باید بهتون اطلاع میدادم!!!
-نمیخواد بری!!!
-چرا؟؟؟
-چون نمیخوام بری...یه دختر تنها 3 روز با یه عده غریبه!!
-توره !!!!
-باشه...همون مسئول تور مشکل سازه....فکر میکنی یه دختر تنها تو یه تور چی براش پیش میاد؟همون کسی که مسئولشه برات هزار نقشه میکشه وقتی ببینه تنهایی!
می گل که هم قانع شده بود هم ناراحت...گفت:پس چیکار کنم؟؟؟
اما با پیشنهاد شهروز که اون هم خیلی عجولانه فکرش و بیان کرده بود و بلافاصله پشیمون شده بود, می گل هم از لحنش پشیمون شد!
[/sub]
[sub]-پاش و یه آژانس بگیر بیا اینجا!
هر دو بعد از این پیشنهاد کمی عقب نشینی کردن.....
-نه ممنون..باشه نمیرم..کاری ندارید؟
-نه ...موفق باشی
می گل گوشی و که گذاشت با حسرت شروع کرد ادامه روزنامه رو خوندن!یهو چشمش به یه تور ا روزه افتاد!!!
بدون فکر باز شماره شهروز و گرفت!
شهروز که لیوانش دستش بود و به دور دستها خیره شده بود با دیدن دوباره شماره خونه کمی جابجا شد...مثل پسر بچه هایی شده بود که برای اولین بار یه رابطه رو شروع میکنن!!!!
اینبار بی اختیار گفت:جانم؟
-تور یه روزه چی؟
-حوصبله ات سر رفته؟؟؟
-نه!!!یعنی!!!هیچی....باشه نمیرم!!!
بدون اینکه منتظر حرفی از طرف شهروز باشه گوشی و گذاشت!
با خودش فکر کرد...دانشگاه قبول بشم راحت میشم..حداقل با دانشگاه میتونم اینور انور برم....روزنامه رو پرت کرد و بلند شد....ساعت 8 شب بود...کمی از غذای ظهر و خورد و رفت سر کتابهاش...به ما نیومده تعطیلات عید داشته باشیم..همون درس بخونیم بهتره!!!
شهروز لیوانش و یه جا سر کشید...سیگاری اتیش زد و پاش و گذاشت رو میز.....تمام حواسش پیش می گل بود...برای خودشم تعجب داشت...اما ترجیح داد به این چیزا فکر نکنه...فکر کردن به میگل و غرق شدن تو این حس براش لذت بخش بود!!!!با اینکه هر چند وقت یه بار به خودش نهیب میزد یه هوسه..به محض اینکه ازش سیر اب بشی همه چیز تموم میشه..اما ترجیح میداد تا سیراب شدن از حسش لذت ببره....!!!
یه لحظه یه تصمیمی گرفت...با خودش فکر کرد رو مستی این تصمیم و گرفتم..اما ترجیح داد فقط عملیش کنه.....
[/sub]
[sub]ساعت 2 شب بود....میگل که در حال درس خوندن خوابش برده بود و بعد از 1 ساعت از خواب پریده بود..دیگه خوابش نبرده بود...کانال موزیک زده بود در حالی که از نبود شهروز استفاده کرده بود و یه تاپ و شلوارک کوتاه پوشیده بود در حال خالی کردن انرژیش بود!
اما وقتی در حال چرخیدن بود شهروز و دید ,در حالی که سرش پایین بود داشت در خونه رو میبست!!!
ناخودآگاه یه نگاه به خودش انداخت...لباسش خیییلییی ناجور بود..باز به شهروز نگاه کرد...بدون اینکه نگاهش کنه همونطور که سرش پایین بود رفت تو اتاقش...نه اینکه خجالت کشیده باشه احساس کرد می گل براش مقدسه..دلش نخواست نگاه هرزه بهش بندازه...حسی که براش خیییلیی عجیب بود..شایدم همون احساس مسئولیته بود!!!
می گل وقتی دید شهروز رفت تو اتاقش دوید تو اتاقش و لباسش و عوض کرد..بعد برگشت بیرون و تی وی رو خاموش کرد..خواست بره و از شهروز بپرسه چرا برگشته اما اینکار و نکرد...حتما با دوست دخترش دعواش شده که فردای سال تحویل هنوز این همه از تعطیلات باقی مونده برگشته...در اینصورت الان حسابی عصبانیه...منم دیگه تحمل تحقیر شدن ندارم!!!
رفت تو اتاقش و خوابید رو تخت....با همون لباسها...مست مست بود....بر عکس همیشه که تو جاده نمیخورد اینبار تا جایی که تونسته بود خورده بود....فکر کرد بزار این و بهانه کنم تا به سرابم برسم....اما چرا نتونست...چرا بدتر شد؟؟؟چرا حتی نگاهشم نکرد..وقتی دید لباسش خیلی بازه سرش و انداخت پایین...شهروز پسری بود که خیلی خودش و کنترل میکرد...تا خودش نمیخواست نسبت به هیچ دختری حتی اگر کاملا جلوش برهنه بود کشش پیدا نمیکرد...و حتی تحریک نمیشد...این موضوع کاملا در اختیارش بود..اما حتی دلش نخواست می گل و نگاه کنه...با همون یه نیم نگاه دلش لرزیده بود و فکر کرده بود این حسی که من پیدا کردم پاک تر از شهوته!!!
سرگیجه مستی داشت دیوونه اش میکرد..بلند شد و با لباس رفت زیر دوش.....از این حال بدش میومد...شاید این دومین بار بود این حس و داشت..یه بار به خاطر مرگ پدر مادرش و غم از دست دادنشون اینقدر خورده بود و حالا!!!......
وقتی چشم باز کرد نفهمیده بود کی از حموم بیرون اومده و خوابیده...هوا روشن شده بود!!!ساعتش و نگاه کرد 11 بود...بایدم هوا روشن بود...از جاش بلند شد و رفت بیرون!نگاهی به اطرافش انداخت...می گل نبود...رفت تو آشپزخونه.روی میز صبحانه مفصلی چیده شده بود...معلوم بود می گل بیدار شده و صبحانه اش و خورده!با اینکه خیلی دلش میخواست می گل هم همراهیش کنه اما تنها بدون اینکه می گل و صدا کنه نشست و شروع کرد به خوردن....همینکه تو خونه ای که می گل هست داره صبحانه میخوره براش کافی بود...به این فکرش پوزخند زد...برو بابا !!!تورو چه به این حرفها؟؟؟
هنوز چند لقمه نخورده بود که صدای مبایلش و شنید..کمی فکر کرد ببینه کجا میتونه باشه..به دنبال صدا دور خونه گشت..دیشب اینقدر مست بود که اصلا یادش نمیومد چی و کجا گذاشته؟روی میز نهارخوری پیداش کرد...برش داشت...برعکس تصورش که فکر میکرد علی هستش مامان علی بود...گوشی و برداشت
-بله؟
-سلام خاله...سال نو مبارک!!
با خودش فکر کرد...این ارامش قبل از طوفانه..هر چی هست به می گل ربط داره...از بعد از فوت مامان و بابام این اولین ساله که خاله زنگ زده و عید و تبریک میگه...هر بار شمارش رو گوشیم افتاده پشتش ناله و نفرین شنیدم!!
-مرسی خاله...همچنین!
-کجایی؟
-چطور؟
-گفتم اگر برگشتی تهران میخوای می گل و بیار پیش من راحت باشی!
-می گل خودش خونه داره...!!!
-نمیگم نداره...میگم تو خونه ای...اونم خونه است درست نیست..بیارش اینجا؟؟
-مگه تو این 1 سال من کجا بودم اون کجا بوده؟؟؟
-به هر حال هر روز مدرسه بوده بعدم مشغول درس بوده..الان دو تایی بیکارید و تو خونه!
-می گل هیچ جا نمیره!!!
دیگه لحن خاله عصبانی شده بود:همون دیگه به هوای می گل اومدی...من که دارم به اینکه سال دیگه هم ثبت نامش کنم یا نه شک میکنم!!!
-مهم نیست...عقدش میکنم میفرستمش مدرسه شبانه روزی بعدم کنکور میده!!!
با شنیدن این حرف انگار زیر خاله اش آتیش روشن کردن
-دیگه چی؟؟؟میدونی دختره چند سالشه؟؟؟دختر پاک و دست نخورده رو عقد کنی؟؟؟چقدر تو رو داری!!!
-پس چیکار کنم؟؟؟نزارم درس بخونه؟؟؟وقتی شما که آشنایی ناز میکنی چطوری برم به غریبه ها بگم ثبت نامش کنن؟
-خیلی خب...من کاریش ندارم..میزارم درس بخونه!!
-نزارید هم گفتم که راه چاره داره...به هر حال فکر کردید مناسب مدرسه اتون نیست بگید بیام پرونده اش و بگیرم!
-نمیخواد...فقط خواستم تو اون کثافت خونه نباشه!!!
-من که میدونم این حرفها از گور اون علی در به در بلند میشه...من که میدونم پای می گل برسه خونه شما علی تهرانه....پس خواهش میکنم من و بهانه نکنید...که خودتون یکیش و دارید بدتر از من..
گوشی و قطع کرد و باز پرتش کرد رو میز!
خاله شهلا که درواقع مادر علی بود همونطور که شهروز با اون زیرکیش فهمیده بود برای می گل نقشه کشیده بود...فکر میکرد این یه کیس مناسب برای علی...وقتی درسش تموم بشه میگیرمش برای علی...و از اونجا که خود علی هم دائم می گل می گل میکرد...حسابی دلش و صابون زده بود که با وجود این همه کثافت کاریهای پسرش یه دختر خوب و نجیب و پاک و براش میگیره!یادشه وقتی خواهرش خواست زن پدر شهروز بشه همه خانواده مخالف بودن..چون اونها یه خانواده مذهبی بودن و پدر شهروز یه خانواده کاملا بی حجاب و مخالف فرهنگ اونها....پدر شهروز پسری بود که پدر مادرش امریکا زندگی میکردن و خودش برای سرکشی به املاک پدرش گهگاه ایران میومد و تو این رفت و امدها مادر شهروز که با عقاید خانواده اش مخالف بود و تو مسیر مدرسه میبینه و اینقدر میره و میاد تا بالاخره مادر شهروز و عقد میکنه و...اما به شرطه ها وشروطه ها..اینکه مادر شهروز دیگه برنگرده سمت خانواده اش...با یه دست لباس تنش فرستادنش رفت...ولی مادر علی که به خاطر چادری که سر میکرد و عقایدش که کاملا باب میل خانواده اش بود دختر آزادی بود...تماسش و با مادر شهروز قطع نکرد..هرچند همیشه با نفرت از پدر شهروز یاد میکرد ...اما خواهرش و تنها نذاشت...حتی بعد از به دنیا اومدن شهروز بارها بهش گفت بیا طلاق بگیر و برگرد...من با مامان اینها صحبت میکنم راضیشون میکنم....اما شهرزاد...بر نگشت....حتی به خواهرشم گفت اگر بخواد زندگیش و خراب کنه میره امریکا میمونه....تا دیگه دستشم بهش نرسه....!!!شهروز تقریبا 20 ساله بود که مادر پدرش فوت کردن.....تو یه صانحه ی هوایی....و شهلا مرگ خواهرش و کثافتکاریهای شهروز و از چشم پدر شهروز میدید....بعدم که پسر خودش با شهروز مچ شد و اون نفرتش از پدر شهروز و صد البته خود شهروز بیشتر شد....و حالا....با خودش فکر کرد..سیب سرخ اسیر دست شغال بشه؟؟؟هرگز....باید زن پسر خودم..بشه...
میدونست با این کثافتکاریهای علی دختر خانواده دار زنش نمیشه...اما این دختر خانواده نداشت...و خانوم بود....هر چند که شاید به ظاهر شهروز کثیف تر از علی بود...اما شهروز برای کثافت کاریهاش یه خط و مشی داشت و علی نه...علی اصلا براش مهم نبود این دختری که الان روبروی منه کیه؟؟؟از چه قماشیه؟؟؟اصلا اینکاره هست یا نه...اما شهروز نه....شهروز رو کسایی دست میذاشت که خودشونم اینکاره بودن....و طالب اینجور روابط!!!
-سلام
صدای خجول می گل از فکر درش اورد!سرش و بالا اورد و خنده مهربونانه ای به روش زد!
-سلام...خوبی؟؟
-ممنون....شما خوبید؟
شهروز از پشت میز بلند شد و به سمت می گل رفت..اما می گل سریع به سمت آشپزخونه رفت....شهروز بی توجه به این دوری دنبالش راه افتاد....
می گل در حالی که سرش با جستجو در یخچال گرم کرده بود پرسید!
-چرا برگشتید؟؟؟
-چرا برنگردم؟؟
-من منظورم این بود که...مگه نگفتید تا اخر عید نمیام؟؟؟
-ناراحتی برگردم؟
-این چه حرفیه؟؟؟خونه مال شماس...هر وقت دوست دارید میتونید بیاید و برید!
-فردا بریم سفر؟
می گل با تعجب برگشت..
-سفر؟کجا؟
-فرقی نمیکنه...هر جا تو بگی...
می گل پوزخندی زد...
-من؟من تا این سن تنها سفری که رفتم با مدرسه رفتم مشهد....هیچ جا رو ندیدم نه میشناسم...
-تو جغرافی که خوندی...از دوستات که شنیدی...کویر دوست داری بریم؟
-شما به خاطر من که برنگشتید؟
-حالا اگر برگشته باشم چی میشه؟
می گل با استرس نگاهش کرد و گفت:اگر اینطوره بهتره برگردید....
بی توجه به کاری که میخواست بکنه قابلمه ای رو که از تو کابینت برداشته بود و گذاشت رو میز و با عجله رفت تو اتاقش!
شهروز رفت و قابلمه رو گذاشت تو کابینت...ساعت و نگاه کرد 12 و نیم بود!
نشست جلوی تلوزیون.....اما تمام حواسش تو اتاق می گل بود...چرا بیرون نمیومد؟؟؟یعنی ناراحتش کرده بود؟؟؟خیلی عجولانه پیشنهاد سفر و داده بود؟؟؟؟آره خیلی عجولانه و بی مقدمه بود...کار و خراب کرده بود...بند و اب داده بود...!!!سرش و تکون داد و از خودش پرسید...واقعا سوتی دادم؟؟؟من؟؟؟با این تجربه؟؟؟تو این سن؟؟؟
بلند شد رفت پای پیانوش....همون کاری که همیشه خودش و باهاش آروم میکرد....اول آروم دستی رو دکمه هاش کشید...و بعد شروع کرد به نواختن....
می گل داشت فکر میکرد...از ترحم بدش میاد..از دلسوزی...از اینکه کسی به حالش دل بسوزونه...چرا باید شهروز اون جمع دوستانه ای که هر سال باهاشون بود و ول کنه و برگرده؟کاش نگفته بودم برم سفر...آخه دختر تو این همه سال عیدها تو خونه بودی...امسالم میموندی خبرت....معلومه از اون بی جنبه هایی....تا یه کم مستقل شدی میخواستی ول بشی....ببین...حالا شهروز به خودش گرفت...فکر کرد به قول ترگل پا دادی....با این فکرها بغض کرد....تابستون میرم واحد میگیرم..جهشی میخونم..من میتونم..بعدم یه جوری کنکور میدم شهرستان قبول بشم....برم از این خونه......اومدم جای این بدبختم تنگ کردم!!!خب معلومه با وجود یه دختر تنها وسوسه میشه.......حالا خوب شد؟؟دیگه تو خونه هم راحت نیستی...تمام این مدت اون صدایی که میگفت دوستت داره رو سرکوب میکرد....باشنیدن صدای شهروز از جا پرید!
-می گل!!!می گل!!
در و باز کرد...تو صورت شهروز دنبال شهوت گشت...اما جاش مهربونی دید...
-بیا نهار بخور!!!
-الان میام..
شهروز در حالی که پشتش و کرد و به سمت اتاق رفت گفت:منتظرتم!!!
دیدی گفتم دوستت داره...از شهروز بعیده بیاد دنبال کسی برای غذا!!!مثل این چند وقت...چرا امروز اومد؟؟
-داره در باغ سبز نشون میده!!!!
برای اینکه این حس قشنگ دوست داشته شدن و خودش با فکرهای خودش بیشتر از این خراب نکنه با قدمهای سریع بیرون رفت...با خودش گفت:تا چیزی کاملا مشخص نشده بهتره از این اخلاقش لذت ببرم....2 دقیقه دیگه اش معلوم نیست!!!!
داشت میرفت سمت آشپزخونه که صدای شهروز و از سمت دیگه شنید..به سمت صدا برگشت..شهروز روی میز نهارخوری بزرگ تو پذیرایی نشسته بود...یه میز خوشگلم چیده بود..
یعنی کار خودشه؟؟؟
اروم رفت و یکی از صندلیهارو انتخاب کرد و نشست!
-دستتون درد نکنه!!!زحمت کشیدید....
-دست رستوران درد نکنه...من کاری نکردم که!!!
می گل لبخندی پر از تشکر زد...و در جواب لبخندی پر از محبت دریافت کرد!
-چرا نمیخوری؟
-شما بفرمایید اول!
شهروز بدون تعارف چنگال توی ظرف ژیگو رو برداشت و تیکه ای گوشت برای خودش گذاشت....
یکی دو تا تیکه خورد رو به می گل گفت...
-پس چرا نمیخوری؟؟؟دوست نداری؟
می گل لبخندی زد و گفت:من دوست ندارم شما به خاطر من اومده باشید!!
برخلاف انتظار می گل که توقع داشت شهروز دادی...تشری چیزی بزنه شهروز چنگالش و اروم گذاشت زمین...اول تو چشمهای می گل نگاه کرد...بعد نگاهش و ازش گرفت و گفت:من به خاطر تو نیومدم!
می گل در حال گفتن:خب...خیالم راحت شد دست برد و کمی غذا کشید!
شهروز فکر کرد..آره من به خاطر تو نیومدم..من به خاطر خودم اومدم..به خاطر دلم....که دیگه اختیارش دستم نیست....چقدر زود دل باختی شهروز...دلی که دیگه همه مطمئن بودن از سنگ شده...که فکر میکردن هیچ احساسی توش نیست!
شهروز سعی کرد می گل و نگاه نکنه..نمیخواست معذبش کنه..میدونست دختر تیزیه...در حال خوردن یا بهتر بگم بازی کردن با غذاش گفت:فردا بریم تنگه واشی؟
می گل بارها اسم این مکان و شنیده بود...بارها دوستاش این تنگه رو براش وصف کرده بودن و هر بار تعجب کرده بودن از اینکه چطور می گل تا به حال نرفته و می گل مشغله زیاد شهروز و بهانه کرده بود..حالا شهروز
پیشنهاد این سفر و بهش داد!!!
-من همسفر خوبی برای شما نیستم!!
-داری بد من و میگی یا بد خودت و؟
می گل دست از خوردن کشید و متعجب شهروز و نگاه کرد...
-هیچکودوم...فقط...فقط...به هم نمیخوریم....
-کودوممون بهتریم حالا؟
-من مقایسه نمیکنم...دارم از تفاوتها میگم...
-من اونقدر که تو فکر میکنی بد نیستم!!!
-نه!!!نه!!!اصلا منظورم این نبود!!!
-من از جمعی که باهاشون رفته بودم سفر راضی نبودم....ترجیح دادم خونه باشم تا اونجا....فکر کردم تو هم تنها بودی.... یه مدت همش درس خوندی...خب چه اشکال داره یه گردش یه روزه بریم....؟؟؟
در ادامه حقیقتی که تو دلش بود و بیان کرد.....با خودش گفت یا میفهمه...یا نمیفهمه...اگر نفهمید که هیچ...من کار خودم و میکنم تا بفهمه...اگرم فهمید یا وا میده همین امشب تو اتاقمه...یا باز به الهه بودنش ادامه میده...و چقدر دلش خواست می گل به الهه بودنش ادامه بده!!!
-میخوام یه بار به حرف دلم گوش بدم!!
این جمله می گل و تکون داد...
[/sub]
پاسخ
 سپاس شده توسط maede khanoom ، Nυмв ، saharsa ، ✔✘ζoΘdY✘✔
#3
خیلی از رمان می گل  تعریف کردن 

راستش خیلی دوست دارم بخونم 


واقعا عالیه ؟...............نخونم ضرر می کنم ؟


دستت درد نکنه که گذاشتیش واقعا مرسی :p318:
ماه به این بزرگی هم گـــــــــــــــــــاهی میگیرد!!!



چه برسد به



Heart دل کوچک من Heart

نِویسَندِه رُمآن هآیِ:


دِلِ بی قَرآر،حِسِ مآدَری،فُرصَتی بَرآیِ زِندگی






پاسخ
 سپاس شده توسط eɴιɢмαтιc
#4
 پُست سومـ !

( ویرایش شُد )

××

[sub]شهروز میدونست این حرف با اینکه کاملا تو لفافه گفته شد اما ممکن بود می گل به شدت عقب نشینی کنه...مگر اینکه نمیفهمیدن یا خودش و میزد به اون راه...و می گل راه دوم و ترجیح داد...اون داشت با شهروز زندگی میکرد...اگر عکس العمل نشون میداد یا باید تارک دنیا میشد...یا تو دام شهروز میافتاد!
اما می گل با بی تفاوتی گفت:وقتی با اونها حال نکردید...با من اصلا حال نمیکنید....
-چرا اینطوری فکر میکنی؟؟؟تو دختر خوبی هستی.....اصرار نمیکنم که معذب نشی...اما دوست داشتم امسال عید برات متفاوت باشه...همونطور که طرز زندگی کردنت متفاوت شده...
با بی حوصلگی قاشق چنگالش و گذاشت کنار بشقابش و بلند شد و رفت پای پیانوش نشست!!!
می گل که پشت به پیانو نشسته بود صدای پیانو علاوه بر گوشش روحشم نوازش داد...تا به حال اینقدر از نزدیک صدای پیانو شهروز و نشنیده بود!....دست از خوردن کشید و سرش و برگردوند...با اینکه صورت شهروز و نمیدید...اما میتونست بفهمه چقدر تو حس رفته....بی اختیار از جاش بلند شد و رفت کنار شهروز ایستاد....به انگشتهای شهروز که با مهارت روی دکمه های پیانو حرکت میکرد خیره شد....شهروز که بوی می گل و حس کرده بود و کلا این حسی که تازه گیها درگیرش شده بود پای پیانو کشونده بودتش چشمهاش و بست و تا آخر اهنگ چشم بسته پیانو زد!وقتی تموم شد می گل بی اختیار براش دست زد....شهروز با شنیدن صدای دست می گل چشم باز کرد..نگاهش کرد اما زود نگاهش و دزدید..چقدر دلش میخواست می گل و بغل کنه...به خودش نهیب زد...حس پاکت و درگیر شهوت نکن...
-چقدر قشنگ میزنید!
شهروز فکر کرد همین سوم شخص حرف زدنش من و دیوننه کرده....همین ادبش...همین رعایت حریمش....
-میخوای یاد بگیری؟
می گل با چشمهای گرد شده گفت:من؟؟؟
-مگه غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟
-آخه!!!!
شهروز سرش و تکون داد و گفت:آخه؟؟؟؟!!!!
یعنی ادامه بده!!!
-هیچی....!!!
رفت سمت میز....
-دست نزن...میگم بی بی بیاد جمع کنه!!!
-خودم جمع میکنم خب!!!
-تو برو ساکت و ببند!!!
-برای چی؟؟؟
-شهروز تو صداش رگه ی عصبانیت نشست...من فردا میرم تنگه واشی...دوست داری ساکت و ببند بریم...
بعد سیگارش و روشن کرد و رفت جلو پنجره قدی تمام شیشه که نمای شهر داشت ایستاد!!!
تا شب هم می گل با خودش درگیر بود...هم شهروز...می گل فکر میکرد چیکار کردم که این هوایی شده و برگشته و با من اینقدر مهربون رفتار میکنه؟؟؟....حسابی ترسیده بود اما نمیخواست خودش و تو اتاق حبس کنه...با خودش تکرار کرد ترس برادر مرگ...بترسی کارت تمومه...خیلی عادی رفتار کن..انگار اصلا متوجه پیام نهفته تو حرفهاش نشدی...اینطوری بهتره...حتی درخواست مسافرتش و قبول کن...اینطوری هم به اون ثابت میکنی داره اشتباه میکنه هم به خودت ثابت میکنی در برابر کوچکترین محبتی کوتاه نمیای!!!هرچند در مورد آراد ثابت کردی....اما این فرق میکنه...این همیشه در کنارته...روز و شب...پس بزار تکلیفش مشخص بشه...اگر خیالهایی هم داره خودش پشیمون بشه...کناره گیری کنی فکر میکنه داری براش ناز میکنی...
با این فکر از جاش بلند شد و رفت بیرون حالا شهروز بود که سیگار میکشید و در حالی که به دود سیگارش خیره بود فکر میکرد!کاش اینقدر کثافت کاری نمیکردم تا الان با اعتماد به نفس و خیال راحت میرفتم و مستقیم بهش پیشنهاد دوستی میدادم....به خودش پوزخند زد...بازم دوستی؟؟؟نمیخوای ادم بشی؟؟؟
-زر نزن...تو گلوم گیر میکنه بخوام باهاش ازدواج کنم....
-احمق..اگر پاک بودی چرا گیر کنه؟؟پاک بودی دیگه....
-با این اختلاف سنی؟؟؟
-خفه شو..ساکت شو....بسه....!!
درواقع این واقعیت و نمیخواست قبول کنه....براش مهم نبود و امیدوار بود برای می گلم مهم نباشه!
با صدای می گل به خودش اومد
-چای میخورید؟؟؟
-نه!!ممنون..من ریختم برای خودم!!!
-می گل چای ریخت و برگشت نشست رو یکی از مبلها...
-فردا میرید واشی؟
-اره...میای؟؟؟
درواقع تصمیم داشت اگر می گل همراهیش نکنه نره.....اما طوری وانمود کرد که اومدن و نیومدن می گل براش مهم نیست....میدونست اینطوری می گل زودتر راضی به همراهیش میشه!!!
-با کی میرید؟
-خودم...تنها!!!
-چرا تنها؟؟؟مسافرت تنهایی حال نمیده!!!
-خب از تو خواستم بیای گفتی نه دیگه...بعدم...چطور تو میخواستی تنهایی بری کویر؟
-خب من با تور میرفتم کلی ادم باهام بود...
-اونجا هم ادم زیاده...تنها نیستم...
سکوت به وجود اومده ناشی از سبک سنگین کردن می گل و باز شهروز شکست!
-نمیای؟خوش میگذره ها...خیلی قشنگه!!!
-باشه میام....
شهروز در حالی که سعی کرد خوشحالیش و پنهان کنه گفت:پس ساک ببند....
-مگه چند روز میریم؟؟؟
تعجب و وحشت تو صدای می گل باعث شد شهروز بخنده
-صبح میریم شب برمیگردیم....اما اونجا خییلیی سرده...لباس گرم بردار..به هر حال تو کوه و دشتیم..چیزی اونجا نیست..باید مجهز باشی!
می گل سری تکون داد یعنی فهمیدم...چاییش رو خورد و با اجازه ای گفت و رفت...کیف کوله اش و برداشت...اما چی باید توش میذاشت؟؟؟به کلمه مجهز فکر کرد...من غیر از این کاپشن کهنه و کتونی قدیمی چی دارم که باهاش مجهز بشم؟؟یکی دو تا بلوز بافتنی و گرم چپوند تو کوله اش!دستمال کلینکس و اسپری و.....اصلا چی باید برمیداشت؟؟؟اون تا حالا مسافرت نرفته بود بدونه چی باید برداره...با هر بدبختی بود یه چیزایی برداشت....لباسهای صبحشم اماده کرد..رفت برای شام چیزی درست کنه!!!
تو یخچال و نگاه کرد از غذای ظهر کمی مونده بود..با خودش فکر کرد بقیه اش کو؟؟اون همه غذا همینقدر مونده؟
غذاهارو در اورد..فکر کرد فردا هم که نیستیم..اینها خراب میشه...اما نکنه شهروز غذای مونده نخوره؟؟بعد به خودش نهیب زد..به تو چه..میخواد بخوره..میخواد نخوره...از این فردین بازیا در بیاری یهو میبینی افتادی تو دام!!!میز و چید سرش و بلند کرد که شهروز و صدا کنه...اما شهروز کنار در اشپزخونه تکیه زده بود و نگاهش میکرد!!!
دستش و گذاشت رو سینه اش و هییییی...بلندی گفت معترضانه گفت:ترسوندینم!!!
-ببخشید!!!
می گل دهنش از تعجب 2 متر باز شد...شهروز از من عذر خواهی کرد؟؟؟سرش و با دستپاچگی پایین انداخت و بدون هدف در یخچال و باز کرد و توش و نگاه کرد...
شهروز که متوجه حال می گل شد گفت:همه چیز هست بیا بشین...این و گفت و یکی از صندلیهارو کشید بیرون و نشست!و ادامه داد...یه خودذش و دادم بی بی برد...زیاد بود گفتم میمونه خراب میشه!
می گل هم با استرس نشست ....اما میل به هیچی نداشت...سرش پایین بود...دلش نمیخواست این حس و حداقل جلوی شهروز از خودش نشون بده...اما دست خودش نبود....ناخودآگاه احساس خطر کرده بود!
شهروز که کاملا متوجه شده بود خیلی خونسردانه برای اینکه می گل و اروم کنه گفت:نهار که نخوردیم...لا اقل شام بخوریم....
وقتی دید می گل داره بازی بازی میکنه گفت:چی شد؟؟؟چرا اینجوری شدی؟از حضورم اینقدر ترسیدی؟؟؟
می گل که خیلی ساده لوحانه باور کرد شهروز متوجه دلیل اضطرابش نشده گفت:تو فکر بودم..یهو دیدمتون ترسیدم!
شهروز دست برد یه لیوان اب ریخت...خواست بگیره سمتش و منتظر بمونه تا می گل از دستش بگیره...اما دید این خودش بیشتر باعث میشه می گل ازش دوری کنه..لیوان و گذاشت سمت می گل و گفت:این و بخور اروم میشی...بعد هم بی تفاوت شروع کرد به غذا خوردن..داشت زیادی تند میرفت...باید کمی برمیگشت تو لاک شهروز بودنش.
می گل صدای تقه های در و میشنید...ولی اینقدر دیشب فکر کرده بود و دیر خوابش برده بود که فکر میکرد داره خواب میبینه!....
-می گل...می گل..بیدار شو دیگه..دیر شد....
چشمهاش و باز کرد....سریع از زیر پتو اومد بیرون...در و نگاه کرد...اما بسته بود نفس راحتی کشید...باز صدای شهروز و شنید:می گل...دیر میشه هاا...
-اومدم....
شهروز با شنیدن صدای می گل وقتی مطمئن شد بیداره رفت تا چیزی برای صبحانه اماده کنه!می گل تند تند لباس پوشید...یه شلوار گرمکن سرمه ای...مانتو کوتاه سرمه ای...شال سفید..کوله اش و برداشت و رفت بیرون...کتونیش جلوی در بود...هنوز مثل شهروز تو خونه با کفش نمیومد!
شهروز-بیا چای بیشکوییت بخور...حالت بد نشه تا بین راه وایسیم چیزی بخوریم!می گل لبخندی از روی قدر شناسی زد و رفت سمت دیگه اپن ایستاد و با شهروز همراه شد!
یک ساعت بعد می گل کنار شهروز توی بی او و کروک شهروز نشسته بود و در سکوت کامل داشتن مسیر و طی میکردن!
-نگفتی دوست داری پیانو یاد بگیری یا نه؟
می گل به سمتش برگشت...نیم رخ شهروز و نگاهی انداخت...پیش خودش فکر کرد:چقدر جذابه بیشرف!
از این حرفش شرمزده شد...می گل بی خیال...درگیر نشو...
-آخه.....
بعد از چند ثانیه سکوت باز شهروز به حرفش کشید
-آخه؟؟؟؟!!!
ظاهرا این اصطلاحی بود برای وادار کردن طرف مقابل به حرف زدن!
می گل-یادمه یه بار ترگل گفت ازتون خواسته بهش ساز زدن یاد بدید..اما شما گفتید که حال آموزش ندارید!
شهروز برگشت و با عصبانیت نگاهی به می گل انداخت و گفت:میشه دیگه اسم ترگل و نیاری؟؟؟تو خودت و با اون مقایسه میکنی؟؟؟مطمئن باش تو هم اگر مثل ترگل بودی هیچ وقت این پیشنهاد و بهت نمیدادم...تو هوشش و داری...مطمئن باش شروع کنم ببینم دیر میگیری خودم ادامه اش نمیدم....چون همونطور که بهت گفتن حوصله سر و کله زدن ندارم!حالا نظرت چیه؟
-نمیدونم...راستش شما که ساز میزنید من خیلی خوشم میاد..اما نمیدونم بتونم یاد بگیرم یا نه شنیدم پیانو ساز سختیه!
-شروع میکنیم....سخت بود ادامه نده...!!!
[/sub]

[sub]می گل ترجیح داد به یه لبخند ساده موافقتش و اعلام کنه...اما حقیقت چیز دیگه ای بود..اینکه اینقدر خوشحال بود که دلش میخواست داد بزنه!!!
تو رویا غرق شده بود و خودش و پشت پیانو میدید در حالی که با مهارت مثل شهروز داره ساز میزنه!!!
اما صدای شهروز اجازه نداد بیشتر توی این رویا غرق بشه..
-با املت موافقی؟
می گل نگاهی به اطرافش کرد...جلوی یه قهوه خونه بین راهی ایستاده بودن..با تعجب گفت»اینجا بخوریم؟؟؟
شهروز نگاهی به قهوه خونه ی قدیمی انداخت و گفت:مگه چشه؟؟؟اینقدر املتهای خوبی داره!!!دوست نداری بریم جای دیگه!!!
-نه....برای من که فرقی نداره...فقط من فکر میکردم شما همیشه تو رستورانهای باا کلاس غذا بخورید!!!
در ماشین و باز کرد و اومد پایین اینقدر ناراحت بود که این ناراحتی از حرکاتش هم معلوم بود...اما ناراحتی که به خاطر تنهایی بود...به خاطر
اینکه حتی خواهرش یکی دو بار با خودش رستوران نبرده بود...اینکه ...اینکه....نه اینها بهانه بود...خودشم نمیدونست از چی دلش گرفت....شاید از تفاوت طبقاتی...یا از فکر اشتباهی که در مورد شهروز کرده بود...اما با جمله ی شهروز که در حین پیاده شدن از ماشین گفت...ناراحتی و دلخوریش رنگ ثابتی گرفت!
-آره...شاید اکثر اوقات تو رستورانهای شیک غذا بخورم...اما تو فرق میکنی...!!!
حالا می گل احساس حقارت کرد...یعنی من ارزش رستوران خوب رفتن ندارم؟؟؟چقدر بیشعوره که اینجوری به شخصیت ادم توهین میکنه....اصلا قصدش از این مسافرت همین بود...میخواست بهم بفهمونه پام و از گلیمم درازتر نکنم.....با دلخوری بدون اینکه منتظر شهروز باشه سرش و انداخت پایین و رفت تو رستوران...یکی از تختها همون جلوی در و انتخاب کرد و نشست!شهروز که در واقع منظورش از این حرف این بود که با تو اینقدر صمیمیم و تورو از خودم میدونم که مهم نیست با رستورانهای آنچنانی سرت و گرم کنم و گولت بزنم...بعد از عکس العمل می گل متوجه شد که سوتی بزرگی داده...در ماشین و بست و کمی بعد از می گل داخل رستوران شد...با جدیت رو به می گل گفت...بیا بشین اینجا و راهش و به سمت ته رستوران پیش گرفت....می گل از جاش بلند شد و زیر لب گفت:برده تو ام دیگه...!!!!تا به تخت برسن صدای شهروز و شنید که بلند بلند به صفر نامی سلام کرد و سفارش دوتا املت با مخلفات داد!
در واقع عصبانیت شهروز از خودش بود نه از می گل...به همین خاطرم تو لاک خودش رفته بود....دائم فکر میکرد چطوری این سوء تفاهم و برطرف کنه!!!می گل لبه تختی که شهروز انتخاب کرده بود بدون اینکه کفشهاش و در بیاره و در واقع پشت به شهروز که کفشهاش و در اورده بود و خیلی خودمونی پریده بود بالای تخت ,نشست!پاهاش و تاب میداد و به تفاوت کفشهای کهنه خودش با کفشهای شهروز که تقریبا کنار پاش بود و از بهترین مارک و جدیدترین مدل بود فکر میکرد!
-افتخار میدادید تشریف میاوردید بالا میشستید!!!!
لحن شهروز نرم شده بود...میخواست از ترفند کوچه علی چپ استفاده کنه....
می گل:ممنون...راحتم.
لحن سرد و خشک و پر از دلخوری می گل باز احساساتش و قلقلک داد!
پوزخند زد...میدونست پوزخندش و شهروز نمیبینه...فارق از اینکه شهروز با وجود اگاهی از گندی که زده میتونه حرکات می گل و پیش بینی کنه!
شهروز وقتی سکوت می گل و دید ادامه داد!
دوست دارم وقتی سوال میپرسم جواب بگیرم....
با وجود علاقه ای که به می گل داشت...به خاطر عصبانیتی که حالا نمیدونست از دست خودشه یا می گل...باز لحنش شده بود همون شهروز سابق...شهروزی که یکدنده و لجبازه و حرف حرف خودشه!
-نه از چیزی ناراحت نیستم!
-خب حرفم و تصحیح میکنم..دوست دارم وقتی سوال میپرسم حقیقت و بشنوم!
می گل با عصبانیت به سمتش برگشت و با همون کفشها چهار زانو نشست رو تخت و تو چشمهاش زل زد و گفت:آره ناراحتم....
لحن پر از دلخوری و عصبانیت می گل شهروز و بر خلاف تصور خودش و البته می گل که فکر میکرد الان میشنوه :به جهنم!
آروم کرد....قبل از اینکه شهروز حرفی بزنه می گل سرش و پایین انداخت و با شرم گفت:ببخشید...بد حرف زدم!
-از چی ناراحتی؟؟؟
می گل سرش و بالا نیاورد...با خودش گفت احمق جون..اوردتت مسافرت...چیزی که تو خوابم نمیدید...اونم با ماشین مدل بالا...بدون منت...با پیشنهاد خودش...چه فرقی میکنه کجا داره بهت غذا میده...همین که گرسنه ات نمیزاره خیلیه!!!
با مکثی طولانی گفت:هیچی!
-بعید میدونم این لحن تند به خاطر عصبانیت از هیچی باشه!
-من که معذرت خواهی کردم....لحنم بد بود!!!
-من معذرت خواهی نخواستم...دلیل عصبانیتت و دلخوریت و خواستم!
-چیز مهمی نیست!
-می گل!!!..... می گل!!!!
وقتی نه تنها جوابی از سمت می گل نیومد بلکه حتی سرشم بلند نکرد .باز شهروز با لحن مهربونی گفت!
-میگل!!!وقتی صدات میکنم حد اقل اگر جواب نمیدی , نگاهم کن!!!
این جمله پر از حرف و معنی بود...شاید برای می گل چشم و گوش بسته, فهمیدن و درکش کمی زود بود.....و حکم یه دستور همراه با مهربونی داشت...اما شاید ...شاید اگر برای یه دختر کارکشته تر و به قول معروف گرگ تر زده میشد رو هوا مطلب و میگرفت!!!
می گل پیرو حرف شهروز سرش و اورد بالا و تو چشمهای شهروز نگاه کرد!
-منظور من از اینکه گفتم تو فرق میکنی...
مکث کرد...چرا باید براش توضیح میداد؟؟؟به جهن.....نه...واژه جهنم شایسته می گل نیست....چیکارش کنم که ناراحت شده؟؟؟کی تا حالا برای کسی کاری و توجیه کردم که بار دومم باشه؟؟؟
-اما می گل فرق داره....
-آره...فرق داره....
-این بود که....احتیاج ندارم گولت بزنم....
می گل دلخورانه و با غیض گفت:آره خب...من همینطوری هم تو دامت هستم!
شهروز که از ظرف املت خودش لقمه ای گرفته بود و قصد داشت به می گل بده لقمه رو پرت کرد تو ظرف و گفت:خیلی بچه ای....از جاش بلند شد و در حالی که پول غذا رو گذاشت کنار ظرفها و بدون اینکه می گل و نگاه کنه گفت:بریم...کوفت بخورم بهتر از املته!!!
با قدمهای تند به سمت در رفت و در بین راه با صدای بلند از صفر تشکر کرد...می گل هم بلند شد و تقریبا دنبالش دوید...فکر کرد اینقدر کله خراب هست که بزارتش و بره....غافل از اینکه عزیز تر از اینه که شهروز یه همچین کاری و باهاش بکنه!
وقتی شهروز و تو ماشین منتظر دید...اروم شد...در و باز کرد و نشست...توقع داشت شهروز دور بزنه و برگرده...اما همچنان به مسیر ادامه داد....احساس بدی داشت...فکر میکرد به شهروز توهین کرده....در حالی که به خودشم حق میداد....واقعا بین یه دوراهی گیر کرده بود...گاهی احساس میکرد شهروز بهش علاقه داره...گاهی حس میکرد علاقه نیست و شهوته...گاهی خودش و با کیانا و امثال ترگل مقایسه میکرد....اما واقعا نمیدونست تکلیفش چیه؟؟؟با خودش فکر کرد..هر چی که هست...تا الان دست درازی بهم نکرده...پس باید قدردان باشم...نه بی چشم و رو!!!
-من منظ.....!
-منظور داشتی یا نداشتی مهم نیست...هیچی نگو..چون خیلی عصبانیتم...دلم نمیخواد بهت چیزی بگم!!!!
لحن تند شهروز می گل رو از صرافت عذر خواهی انداخت...با خودش فکر کرد...
-جهنم..لیاقت نداری...همیشه شعبون یه بارم رمضون..همیشه تو دخترهارو میچزونی یه بارم من تورو بچزونم...
اما از فکرش هم شرمزده شد....!!!
-نمک نشناس!!!
این جمله رو به خودش گفت.
[/sub]
[sub]هنوز 1 ربع راه نرفته بودن که رسید به پلیس راه...می گل برگشت و با استرس به شهروز نگاه کرد...وقتی دید شهروز بی تفاوت به سمت پلیس راه میره گفت:چی بهشون میگی؟؟؟
-لازم نیست چیزی بگم...فقط تو هیچی نگو...
وقتی بعد از چند تا ماشین نوبتشون شد...یکی از پلیسها سرش و اورد جلو...نگاهی به دوتاشون کرد و گفت:چه نسبتی با هم دارید؟
می گل که از همین میترسید اومد چیزی بگه که شهروز زودتر گفت:دوستیم!
پلیس:ااا...دوستید؟؟بزن کنار ببینم چجور دوستی هستید؟؟؟
-چشم!!!
شهروز خیلی ریلکس فرمون و به سمت شونه خاکی چرخوند!
می گل:چرا گفتی دوستیم؟الان میبرنمون!!
[/sub]
[sub]باز شهروز خونسردانه گفت:تو حرص نخور درستش میکنم..کیف پول من و از تو داشبورد بده!
می گل خم شد و کیف پول و داد دستش...شهروز درش و باز کرد و چند تا تراول از توش در اورد و تا کرد تو دستش...کمربندش و باز کرد و از ماشین رفت پایین.... دستش و به سمت پلیسی که به سمتش میومد دراز کرد و پولهارو گذاشت کف دست پلیس!و با لبخند گفت:سال نوتون مبارک!!!
پلیسه نگاهی به مبلغ چشمگیری که کف دستش بود کرد و لبخند رضایت امیزی زد و گفت:صندوقت و بزن....
شهروز صندوق و زد...پلیس نگاه سرسری تو صندوق انداخت و گفت:با این ماشین زیاد تو خیابونها پرسه نزنید..برید یه جای دنج!!!
شهروز:چشم!!
پلیسه رفت و شهروز سوار ماشین شد...سری به نشونه تاسف تکون داد!!!
می گل.:..داشتم سکته میکردم...
شهروز لبخندی زد و گفت:تا من و داری غم نداشته باش...!!!
-آره یادم نبود دیگه تو این کارها ماهر شدی!!!
شهروز با غیض نگاهش کرد:کودوم کارها؟؟
-اینکه با دختری بگیرنت و راحت با پول بیخیالتون بشن!
شهروز با عصبانیت گفت:هر چند احتیاجی ندارم برات چیزی و توضیح بدم...اما خدمتتون بگم من تا به حال با هیچ دختری تو جاده و خیابون نبودم که بخوام بلد باشم باید چیکار کنم..اگرم این اتفاق میافتاد مطمئن باش فقط خودم و از معرکه به در میبردم حوصله دردسر نداشتم بخوام یکی دیگه رو هم با خودم همراه کنم...
جواب سوالی که تو سر می گل شکل گرفت مشخص بود...
-پس می گل خانوم دوستت داره!!!
می گل از برخورد خودش خجالت زده شد و تا مقصد حرفی نزد!
[/sub]
[sub]نفهمید چقدر گذشت که پیچیدن تو یه فرعی و حدود 10-12 کیلومتر هم تو جاده ی فرعی رفتن..می گل ناخودآگاه ترس برش داشت....با اینکه میدید ماشینهای دیگه ای هم در امد و رفتن اما ترسیده بود..
-حدایا چه کاری کردم..اگر اونجا خلوت باشه و....
-چقدر خنگی از خونه خلوت تره؟؟؟
به فکر خودش خندید....برگشت به شهروز نگاه کرد..همچنان اخمهاش تو هم بود...شونه ای بالا انداخت...
-چیکارت کنم؟؟اصلا با تو کاری ندارم..نمیزارم مسافرت و بهم زهر کنی...خودم خوش میگذرونم!!!
وقتی رسیدن می گل دست برد در و باز کنه...شهروز هم همینکار و کرد و در همین حین گفت...یه چیزی بپوش...می گل توی ساکش دست کرد و یکی از لباسهای بافتش و در اورد...اما نمیشد روی کاپشنش بپوشه....کاپشنش و در اورد و انداخت رو صندلی ماشین و پلیورش و پوشید و باز کاپشن و تنش کرد...هوا خیلی سرد بود...شهروز 2 تا کاپشن رو هم پوشیده بود..در صندوق و زد و از توش یه کاپشن دیگه هم در اورد و اومد سمت می گل...
-باز هم لباست کمه..این و هم بپوش!
-نمیخواد خوبه..این و گفت و به سمت جایی که باید میرفتن راه افتاد...شهروز کاپشن و بست به کمرش...کوله اش و انداخت و در ماشین و قفل کرد و با قدمهای بلند خودش و به می گل رسوند!
-اینقدر رو اشتباهت اصرار و پا فشاری نکن..خودتم میدونی منظور من اون چیزی نبود که تو بیانش کردی.....پس نذار این مسافرت زهر مارمون بشه!
[/sub]
[sub]می گل که فضای قشنگ و هوای خوب اونجا احساسات دخترونش و قلقلک داده بود اروم شد و گفت:من دختر نمک نشناسی نیستم!!!نمیدونم چرا یه وقتها یهو.....هیچی بی خیال
شهروز کاملا می گل و درک میکرد....میفهمید گاهی می گل خودش و با دخترهایی که همیشه در اطراف شهروز بودن مقایسه میکنه...شاید از بین اونها فقط ترگل و کیانارو میشناخت...اما همین کافی بود تا بتونه حدس بزنه چه جور دخترهایی در اطرافش بودن!!!ولی شهروز اصلا این و دوست نداشت...می گل از نظر اون اصلا با اون دخترها قابل مقایسه نبود...اما ترجیح داد فعلا این عقیده رو به زبون نیاره...تا همینجاش می گل حساس شده بود!
بعد از مدتی پیاده روی در سکوت کامل رسیدن به رودخونه...رودخونه پر از اب بود و با سرعت در حرکت...می گل با شوق پرید بالا و گفت:اینجاروووو..
بعد رو کرد به شهروز و گفت:بریم تو اب؟
شهروز اروم اومد کنارش نگاهش و از روی چشمهای پر از شوق میگل سوق داد روی رودخونه و گفت:باید ازش رد بشیم بریم اونور...ولی ظاهرا نمیشه...خیلی پر اب ...میبینی که همه همینجاها فرش پهن کردن و نشستن...
-خب ما که فرش نداریم...
-میشینیم رو یکی از تخته سنگهای کنار رودخونه....بعد بر میگردیم....
-اما من نمیخوام برگردم...من تنها برم اونور و بیام؟؟
-نه...تنها؟؟؟میدونی چقدر راهه...اصلا تو سردت نیست؟؟؟
-جرا سردم هست..اما دلم نمیاد تا اینجا اومدم نرم اونور و ببینم
-تابستون باز میایم...
-کو تا تابستون؟؟؟
شهروز بدون هیچ حرفی دست می گل و کشید و دنبال خودش به سمت تخته سنگی کنار رودخونه برد....
-بهانه نگیر...بشین اینجا از طبیعت لذت ببر...من برم دو تا چایی بگیرم...میدونستم اینقدر سرده اصلا نمیومدم!!!
[/sub]
[sub]هنوز چند قدم دور نشده بود که برگشت و کاپشنی که دور کمرش بسته بود و گرفت سمت می گل..بگیر بپوش...سرما میخوری!!!
می گل کاپشن و گرفت و با چشم دور شدنش و دنبال کرد!!!داشت به این بشر علاقه پیدا میکرد...اما ایا درست بود؟؟؟شهروز یه پسر خوش گذرون بود...پسری که جدا از تعریفهایی که یه زمانی ترگل کرده بود تو همین مدت هم میشد فهمید هیچ دختری و غیر از برای س/ک/س برای چیز دیگه ای نمیخواد...حالا این رفتارها...آیا فقط یه دام نبود؟؟؟در باغ سبز نبود برای فریب می گل؟اینها چیزهایی بود که می گل بهش فکر میکرد....و به خودش جواب داد!
-عاشق نشو...دوست نداشته باش..چون بعدش دردسر داره...اون هم یه همچین کسی...آراد به اون آقایی و چشم بسته رد کردی...چرا داری به کسی فکر میکنی که جلوی چشمهات با کس دیگه ای بوده؟؟؟کسی که از خودت 17-18 سال بزرگتره.....از این دلیل اخر خوشش نیومد...خودشم نمیدونست چش شده.....شده بود حکایت مثل با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه!دروغ چرا شهروز و دوست داشت...اما خودشم نمیدونست دلیل این دوست داشتن چیه...و خودش قانع کرده بود که دلیلش حمایتیه که شهروز داره ازش میکنه...دوباره فکر کرد....اصلا دلیلش هر چی میخواد باشه باشه.مهم اینه که این رابطه درست نیست....چرا شهروز در برابر تو کوتاه اومده و اینقدر مهربون شده مهم نیست...مهم اینه که ذاتش عوض بشو نیست...پس بهش فکر هم نکن!
-یخ نکردی؟؟؟؟
می گل از فکر بیرون اومد...شهروز با دو تا چایی و 3-4 تا کیک جلوش ایستاده بود!
می گل با این لحنی که شهروز باهاش حرف زد دلش ریخت.....شاید اگر پیشینه شهروز و نمیدونست میپرید و بغلش میکرد....دستش و دراز کرد یعنی چایی بده!!!
شهروز یه ابروش و بالا انداخت و در حالی که چایی رو به سمتش دراز کرد گفت:بفرمایید.....
در حالی که داشتن چای و کیک با ولع میخوردن...می گل گفت:چقدر دلم میخواست برم اونور رودخونه!!
-اب خیلی زیاده...خطر داره!!!
همه دارن میرن!
-اولا همه نیستن و یه عده ان...در ثانی اونها احتمالا بار اولشون نیست...و دیگه اینکه مثل تو پر وزن نیستن!!
نگاه حسرت باری که می گل به رودخونه انداخت دل شهروز و نرم کرد....سری تکون داد و تو دلش گفت از دست رفتی پسر!!!
-پاش و بریم از این چکمه پلاستیکیا بگیرم بپوشیم بریم ببینیم میشه رد شد...
می گل از روی صخره پرید پایین و با هیجان تو چشمهای شهروز خیره شد و گفت:جدی میگی؟
شهروز پشتش و کرد بهش و رو به پیرمردی که داشت چکمه میفروخت رفت و گفت:آره... جدی میگم!!!
بعد از پوشیدن چکمه ها به سمت رودخونه راه افتادن
می گل:این برام بزرگه....
شهروز کمی قدمهاش و کند کرد در جوابش گفت:دیدی که دو سایز بیشتر نداشت!!!اگر فکر میکنی باهاش راحت نیستی نریم!!!
-نه!!نه!!!راحتم....
لب رودخونه که رسیدن شهروز نگاهی با تردید به چکمه های می گل انداخت و گفت:دستت و بده من. و دستش و دراز کرد...می گل نا خودآگاه دستش و جمع کرد و گفت...خودم میام!!!
شهروز کلافه از این دوریهای می گل دستی تو موهاش کشید و گفت...پس محکم قدم بردار...کفشتم که بزرگه پات پیچ میخوره....
-باشه!!
شهروز در حالی که از خودش عصبانی بود به خودش غر میزد که اینقدر اعتبار نداری که دختره دستش و تو دستات بزاره جلوتر از می گل راه افتاد...اما هنوز چند قدم تو اون رودخونه پر اب نرفته بود که صدای جیغ می گل و شنید!!!
[/sub]
[sub]سریع برگشت...میگل و در حالی افتاده بود و یک دستش و به تخته سنگی گرفته بود و سعی داشت خودش و نگه داره دید...به سمتش دوید چند نفر دیگه هم دویدن....وقتی بهش رسید صورت می گل یک دست سفید بود...چنان رنگش پریده بود که رنگ لبش با رنگ صورتش یکی شده بود....شهروز زیر بغلش و گرفت و خواست بلندش کنه که می گل از ته دل نالید:پــــــــــام!!!
-3تا مرد دیگه ای که اونجا بودن کمک شهروز کردن و می گل و در حالی که مدام مینالید و از درد پا شکایت میکرد از توی اون رودخونه پر اب بیرون کشیدن!!!
وقتی به خشکی رسیدن شهروز اولین کاری که کرد خواست چکمه می گل و در بیاره...اما می گل چنان جیغی زد که شهروز نا خودآگاه دستش و کشید!
غریبه1:شاید شکسته باشه...نکش اینجوری!!!
شهروز:چیکار کنم پس؟؟؟
غریبه2-بیا این چاقو رو بگیر چکمه رو پاره کن..اگر شکسته یا در رفته باشه خطرداره!!!
شهروز چاقو رو گرفت و بدون توجه به اشکهای می گل که بی صدا پایین میومد چکمه رو پاره کرد...دیدن اون پا با اون ورم کافی بود تا مطمئن بشه این پا شکسته......از جاش بلند شد کوله می گل و از رو دوشش برداشت...و یه ور انداخت رو دوش خودش...خواست می گل و بلند کنه..این کار و کرد اما جیغ می گل بلند شد....با یه حرکت از روی زمین بلندش کرد و چسبوندش به خودش.....هیچ شهوتی تو این کار نبود....یعنی اگر بود میشد بهش لقب حیوون داد....تنها حسی که داشت حس ترس و عذاب وجدان بود...اینقدر عصبانی بود که افکارش و زیر لب زمزمه میکرد
-بهت میگم دستت و بده به من...میترسه بخورمش....تقصیر خودمه.....نباید جلو جلو میرفتم....برگشت تو صورت می گل که فقط ناله میکرد نگاه کرد..عرقی که رو پیشونیش بود نشون از درد داشت....لبهاش سفید بود...ترسید...تازه رسیده بود به پارکینگ رو به یه نفر گفت:این خراب شده امداد نداره؟؟؟
-مرد بی تفاوت شونه بالا انداخت...چمیدونم!!!
نمیدونست در و چطوری باز کنه...
-می گل...می گل....خانومی..چشمات و باز کن!!!این چند کلمه اخر و داد زد..می گل چشمهاش و باز کرد...
-چند لحظه باید بزارمت زمین...
شهروز می گل و اروم گذاشت روی زمین...سوییچ و در اورد در ماشین و باز کرد...کمک کرد و می گل و با همون لباسهای خیس نشوند رو صندلی ماشینش...همین کار میتونست عمق عشق به می گل و نشون بده....چون یک بار که با اکیپشون رفته بودن شمال و برای تنوع بساط کباب و برداشته بودن و رفته بودن تو جنگل.....شهروز دوست دخترش و برداشته بود و برده بود کنار رودخونه....به هر حال شهروز بود و عشق تنوع و هیجان....تمام لباسهای دختره گلی شده بود...و موقع برگشت شهروز بی رو دربایستی گفته بود تو ماشین من نشین...با یکی دیگه بیا....و حالا میگل و با همون لباسهای خیس و گلی در کمال رضایت که هیچ...با عشق نشوند رو صندلی ماشینش!!!.
بخاری ماشین و تا اخرین درجه روشن کرد..میدونست می گل نه تنها به خاطر خیس بودن بلکه به خاطر فشار پایینش الان خیلی سردشه...و همینطور هم بود....
-می گل...صبر کن برسیم تهران...من نمیخوام بریم بیمارستانهای اینجا.....
اما می گل چشمهاش بسته بود
داد زد:می گل!!!!
نالید:هووووم؟
-میتونی صبر کنی؟؟؟
-اااااره!!!!
-شهروز پاش و با تمام قدرت رو پدال گاز فشار میداد...پلیس راه براش ایست داد..تصمیم گرفت نایسته اما بعد فکر کرد به دردسرش نمیارزه...به اندازه کافی تابلو هست...
زد کنار...پلیس دوید کنارش....
شهروز-مریض دارم..و می گل و نشون داد!!!
دولا شد و کیف پولش و از تو داشبورد در اورد...
پلیس-اینجوری که هیچکودومتون سالم نمیرسید!!!
باز دسته ای تراول در اورد....
-برو فقط چون حالش خوب نیست...اما سرعتت زیاده...خطرناکه..اروم تر برو....پانچت میکننا....
-در حینی که حرکت کرد دستی تکون داد و گفت:چشم....
چنان با سرعت اومد که خودشم نفهمید چند ساعته رسید تهران....نه تنها عشق به می گل بلکه احساس مسئولیت هم دلیل این تعجیلش بود....اولین بیمارستانی رو که قبول داشت و نزدیک بود انتخاب کرد..دم در ایستاد و بدون اینکه منتظر ویلچر بشه باز می گل و بغل کرد و دوید تو اورژانس...
-چی شده آقا؟
-پاش!!!
-پرستارها در حالی که می گل و خوابوندن رو تخت گفتند:پاش چی شده؟؟؟
-نمیدونم فکر کنم شکسته!!!
دکتر و خبر کردن...می گل بی حال روی تخت افتاده بود دیگه جونی برای ناله و گریه نداشت...شهروز به دیوار تکیه زده بود و رفت و امدهای پرستارهارو نگاه میکرد!!
دکتر اومد نگاهی به پای می گل انداخت!!!به محض اینکه مچ پای می گل و تو دستش گرفت می گل با تمام وجود داد زد!!!
دکتر:ببریدش رادیو لوژی!!!
[/sub]
[sub]شهروز دنبال تخت راه افتاد...می گل سرش از درد تکون میداد....تو درد خیلی صبور بود..اما دیگه طاقت نداشت....پشت رادیولوژی شهروز و که سرش و پایین انداخته بود و اصلا متوجه موقعیت نبود نگه داشتن و میگل و بردن...موقعی که میخواستن فیلم رادیولوژی و زیر پای می گل بزارن باز صدای دادش در اومد...شهروز دستی تو موهاش کشید....
-لعنت به من...برای یه همسفر شدن یه روزه چه بلایی سرش اوردم!!
وقتی شهروز شنید که پاش عمل میخواد یخ کرد!!!
شهروز:اقای دکتر یعنی چی شده؟؟؟
-چیز مهمی نیست....در اثر جابجا کردن غیر اصولی ,استخونها از روی هم کمی جابجا شده...دردش زیاده و تحمل این خانوم کم....یه بیهوشی کوچیک میدیم..اینطوری مطمئن تر هم هست!!!
-پاش کج نشه!!!
دکتر با اعتماد به نفس دستی به پشت شهروز کشید و گفت:نگران نباش عزیزم...میبریمش اتاق عمل که این اتفاق نیافته دیگه!!!فقط برو پذیرشش کن....
شهروز تند تند کارهای پذیرشش و انجام داد...شناسنامه می گل همراهش بود..کلا عادت داشت مسافرت که میرفت همیشه مدارک شناساییش همراهش بود و اینبار این عادت رو برای می گل هم پیاده کرده بود!!!....برای می گل که گفته بودن حداقل یک شب باید بمونه اتاق خصوصی گرفت تا بتونه خودش کنارش باشه!!!عمل چیزی حدود 1 ساعت طول کشید و تو این 1 ساعت شهروز مدام مسیر اتاق عمل و حیاط و طی میکرد ...میرفت بیرون سیگار میکشید و باز مثل یه رباط برمیگشت پشت در اتاق عمل!!!
با دیدن دکتر که از اتاق عمل بیرون اومد به سمتش رفت...قبل از سوال کلیشه ایه حالش چطوره خود دکتر جواب داد!!
-خوبه...عمل هم خوب بود...یه قسمت از استخوان خورد شده بود..پلاتین گذاشتیم...یکی دو روز درد داره...اما با مسکن ارومش میکینم...در حالی که اصلا هم بهش نمیگیم باید درد داشته باشه!!!این و برای تذکر به شهروز گفت.بعد از ظهر میام ویزیتش میکنم..نگران نباش...
-مرسی اقای دکتر...
با باز شدن در و دیدن تختی که میگل روش بود به سمتش دوید...می گل بیهوش رو تخت بود...
-می گل!!!می گل!!!
می گل چشمهاش و برای لحظه ای باز کرد...ولی توان باز نگه داشتنش و نداشت!!
پرستار:هنوز منگه...زیاد باهاش حرف نزنید..کلافه میشه!!!تر گل کیه؟؟؟
شهروز نگاهی سرسری به پرستار ریز نقش و خوش پوش کرد و گفت:خواهرش چطور؟؟؟
اسم و اون و صدا کرد و به هوش اومد!!!
شهروز خودشم نفهمید چرا حسودیش شد....چقدر دلش میخواست اسم شهروز و صدا میکرد و به هوش میومد...اما به خودش پوزخند زد..آخه تو کی هستی؟؟؟یه پسری که تو همون روزهای اول یه بار همین می گل در حال ل/ا/س زدن با کیانا اون هم وسط خونه دیدتت...به عشق چی صدات بزنه؟؟؟!!!
نفهمید کی رسیدن به اتاق می گل....وقتی می گل و جابجا کردن ناله خفیفی کرد...
پرستار:براش مرفین زدیم..فعلا بی حاله و درد نداره..کاری داشتید صدام کنید!
لحن لوند و قیافه جذاب پرستار باعث شد شهروز برای لحظه ای یادش بره کجاست و برای چی اومده؟؟با چشم تعقیبش کرد ولی وقتی از دید شهروز پنهان شد دوباره برگشت تو حال و هوای خودش...برگشت کنار تخت می گل!!!دستش و گرفت...سرد بود..پتورو کشید روش...به سرمی که قطره قطره میرفت نگاه کرد..آهی کشید و ولو شد رو صندلی...
-چی میخواستم و چی شد؟
چند دقیقه نگذشته بود که می گل همراه با نفسهای عمیق گفت::حالم.....حالم بده....
شهروز از جاش بلند شد
-چی شده؟؟؟
-دستش و جلو دهنش چند بار تکون داد...اما شهروز متوجه نشد که میگه حالت تهوع داره به سمت در دوید و پرستار و با صدای بلند صدا کرد...ولی تا پرستار برسه می گل نتونسته بود خودش و کنترل کنه....
پرستار که رسید جلو رفت..با دستمال صورت می گل و که دوباره خوابیده بود پاک کرد
شهروز:چی شده؟؟حالش بده؟؟
-اثرات دارو بیهوشیه!!چیزی نیست..الان میگم بیان اینجارو تمیز کنن...!!!
با رفتن پرستار شهروز نفس عمیقی کشید...به می گل خیره شد....از ته دل ارزو کرد هر چه زودتر خوب بشه!!!
خودش و تو این اتفاق مقصر میدونست......با صدای می گل که ترگل و صدا میکرد به سمتش برگشت...کنارش ایستاد و دستش و گرفت!با همه عشقش...میدونست الان می گل دنبال کمی محبت میگرده...وگرنه چرا باید خواهری و که به یه ماشین فروختتش و صدا کنه!
[/sub]
می گل که گرمی دستهای شهروز حس کرد دوباره یه صدای گنگی تو سرش پیچید...حالا که به هوش تر شده بود بهتر میتونست فکر کنه...این صدا براش اشنا بود...و چه رابطه ای با این دستها داشت...سعی کرد چشمهاش و باز کنه...از لای چشمهاش تونست شهروز و ببینه!
دوباره چشمهاش و بست و فکر کرد....صدای قلب شهروز...اره این صدای گنگ صدای قلب شهروز بود وقتی میگل و به خودش چسبونده بود و به سمت ماشین میدوید!!!چرا اینقدر تو ذهنش مونده بود؟؟؟می گل نمیدونست صدای قلبی که برای ادم میتپه همیشه به یاد ادم میمونه....
شهروز:میخوای زنگ بزنم ترگل بیاد؟؟؟
-مگه نگفتی اسمش و جلوت نیارم؟؟؟
-ادم وقتی مریضه احتیاج به محبت داره....یه همدم...تو بیهوشی همش می گل و صدا میکردی...اگر دوست داری پیشت باشه بهش زنگ بزنم....من میدونم باهاش چطوری برخورد کنم...مهم تویی که دوست داری خواهرت کنارت باشه!!!
می گل قطره اشک محبوس شده تو قاب اسمونی چشمهاش و رها کرد.....دست شهروز و فشار داد و گفت:محبت یه غریبه رو به محبت یه خواهر بی معرفت ترجیح میدم!!!
شهروز لبخند تلخی زد و فشار کوچیکی به دستهای یخ کره می گل داد!!!!دلش میخواست با صدای بلند میگفت این محبت قابل تورو نداره...هرچند که این ذره ی کوچیکی از عشق منم نیست!!!سرش و انداخت پایین...از خودش خجالت کشید....شهروز خاک بر سرت...میدونی دختره چند سالشه؟؟؟میدونی چقدر پاکه؟؟؟
به صورت رنگ پریده می گل نگاه کرد...زیر لب زمزمه کرد...فقط دوستش دارم..همین...!!شب و تا صبح بالا سر می گل بیدار موند...می گل درد داشت اما فقط یه بار که اونم دیگه واقعا تحملش براش غیر ممکن بود شکایت کرد...و در اثر مورفینی که براش زدن تا صبح خوابید...صبح بعد از اینکه دکتر ویزیتش کرد گفت به شرط استراحت کامل و راه نرفتن روی پاش میتونه مرخص بشه!!!
شهروز قول داد نزاره راه بره و دکتر هم برگه مرخصی رو امضا کرد....می گل هم خوشحال بود هم ناراحت....خوشحال برای اینکه محیط بیمارستان خسته اش میکرد و ناراحت چون احساس میکرد روزهای سختی و در پیش داره...با وجود این پا و محدودیتش در کنار شهروز بهش سخت میگذشت...اما چاره ای نداشت!!
ساعت مرخصیش 5 بعد از ظهر بود دکتر معتقد بود تا 5 باید بمونه تا اگر مشکلی داشت رفع بشه...ساعت 5 با کلی دارو در حالی که می گل و روی ویلچر نشونده بودن تا دم ماشین رفتن...پرستار و یکی از خدمه با کمک شهروز می گل و روی صندلی گذاشتن و شهروز خسته و خواب الود پشت فرمون نشست!!!
شهروز بر خلاف همیشه ماشین و تا پشت در خونه با اسانسور مخصوص برد...این کارش پیش می گل ارزش خاصی داشت!!!در ماشین و باز کرد و سمت می گل که در و باز کرده بود و سعی میکرد بیاد پایین اومد...
-دستت و بده به من
می گل دستش و کنار کشید و گفت:میتونم خودم!
اما شهروز عصبانی با صدای بلند گفت:بده به من..اونبارم همین و گفتی...نترس نمیخورمت!!!
می گل اب دهنش و قورت داد و سریع دستش و گذاشت تو دست شهروز...شهروز چوب دستی هایی که براش خریده بود و داد دستش و در حالی که حمایتش میکرد تا مبادا بیافته تا اولین مبل همراهیش کرد!
داروهاش و برد تو اشپزخونه...همه رو مرتب چید تو سینی و برد گذاشت تو اتاقش....
-دستت درد نکنه...باعث زحمت شدم!!!
شهروز لبخند خسته ای زد و گفت...پاش و برو بخواب....دیشب تا صبح نخوابیدی....
می گل که خودشم واقعا خسته بود با کمک عصا از جاش بلند شد...شهروز اومد سمتش و بازوش و گرفت....می گل تو چشمهاش نگاه کرد و لبخند قدر شناسانه ای زد...اما شهروز نگاهش و دزدید...می گل هم نگاهش و به روبرو دوخت و سعی کرد بیشتر به عصا تکیه بزنه....وقتی کاملا رو تخت جا گیر شد از شهروز تشکر کرد!
-میخوای لباس بهت بدم؟؟؟با این لباسها راحتی؟؟؟
-نه ممنون!!!خوبه!!!
شهروز سرش تکون داد و رفت بیرون....

[sub]می گل فکر کرد:داره فریبم میده...نه!!فریب نمیده داره عاشقم میکنه!!!نه عشق هم نیست...وابستگی...؟؟؟دوست داشتن؟؟اعتماد؟؟؟الهی بمیری تر گل....ببین من و تو چه مخمصه ای انداختی...یه بلایی سرم اوردی که حتی کسی نیست ازش بخوام کمکم کنه لباس عوض کنم...بغضش ترکید...نگاهی به کشو لباسهاش کرد...با همه منگی که هنوز به خاطر دارو بیهوشی تو سرش بود سعی کرد از جاش بلند بشه....کاش شماره بی بی و داشت و ازش میخواست بیاد و کمکش کنه....به کشوش رسید...یه دامن داشت...اما تا زیر زانوش بود..کوتاه میشد..بقیه شلواراش تنگ بود..پاش نمیرفت....از این لباس بیمارستان بدش میومد...اما چاره ای نبود...بر گشت رو تختش...پاش در اثر جرکت درد گرفته بود یه مسکن همراه با ابی که شهروز تو سینی گذاشته بود خورد و خوابش برد!
وقتی چشمهاش و باز کرد باز زمان و گم کرده بود...ساعت مچیش و نگاهی انداخت..7 و نیم بود..ساعت دیواری روبرو تختش رو هم نگاه کرد..همون ساعت و نشون میداد..
7 و نیم یعنی 7 و نیم کی؟؟؟
از روی تخت بلند شد دستی به صورتش کشید و تو سرویس اتاقش دست و صورتش و شست...حوله اش و انداخت رو دوشش و اومد بیرون..با دیدن اتاق می گل تازه یاد موقعیتش افتاد!
-وای خدا....از دیروز بعد از ظهر می گل چیکار کرده؟؟؟!!!
به سمت اتاقش رفت....
پشت در مکث کرد و چند تقه به در زد....صدایی نشنید...ساعت 7 و نیم صبح بود...احتمالا خواب بود در و باز کرد...می گل روی تخت اروم خوابیده بود...جلوتر رفت...هنوز لباسهای بیمارستان تنش بود....صدای زنگ مبایلش و از بیرون شنید.....از اتاق بیرون رفت و گوشیش و جواب داد!
-سلام پسر!
-سلام ارمان...چطوری؟؟؟
-شنیدم ترک دوستان کردی کنج ازلت گزیدی رفتی تعطیلات و تهران!!!
-خب...علی فضول دیگه چی گفته؟
-گفته بی خودی بر نشتی !!!!
-گه خورده گفته!!!دیگه؟؟؟ساعت 7 صبح زنگ زدی که چی؟
-مگه هفته؟نمیخوای بگی که خواب بودی...صدات به خواب الودا نمیخوره...!!!
-آرمان بنال!!!
-چته تو؟؟؟خماری؟؟؟؟
-الهی گل بگیرن دهن علی و که هیچی تو اون دل وامونده اش نمیمونه....
-ببین...دوست ستایش و یادته؟؟؟
-کودوم؟؟؟
-نیکی!
شهروز طبق عادت همیشه که فکر میکرد یا عصبانی میشد با زبونش دندونهای اسیاش و لمس میکرد کمی فکر کرد و گفت:آهااا..همون دهن گشاده؟؟؟
-آره آره....اون که گفتی صورت لوندی داره...موهاش بلند و فر بود!!!
-خب؟؟همون که گفتی رفیق فاب داره پا نمیده؟
-آره..آره..
-.خب؟
-پنجشنبه میاد مهمونی...2-3 ماهی هست با رفیقش کات کرده....میای که؟
-آره....میام....نباشه من میدونم و تو!!!
-به جون شهروز هست..خل شدی؟؟؟اصلا برای همین بهت زنگ زدم!!!
میبینمت...
گوشی و گذاشت و به سمت اتاق می گل نگاه کرد!!!شونه ای بالا انداخت!هنوز که تعهدی ندارم...
[/sub]

[sub]فصل8
می گل به ساعتش نگاه کرد...با خودش گفت...الان باید رسیده باشه!دلش گرفت...روز قبل شهروز بهش گفته بود فردا میره شمال و یکی دو روز بعد بر میگرده...با اینکه دلیل رفتنش و نگفته بود اما می گل مطمئن بود هیچ چیز غیر از یه دختر نمیتونه اینطوری بکشونتش شمال....دلش گرفت....با اینکه خودش به خودش گفته بود نباید این رابطه شروع بشه اما از بودن شهروز با کس دیگه هم راضی نبود!!!
یاد یه ضرب المثل افتاد:نه خود خورم..نه کس دهم..گنده کنم به سگ دهم!!!
برای خودش چشم و ابرویی اومد و گفت:کوفتم خورد...عوضی....لیاقت نداره!!!
چشمش افتاد به عکس شهروز روی دیوار...براش پشت چشم نازک کرد و در حالی که شماره گلاره رو میگرفت با تکه ای از موهای خیسش که ظهر بی بی ظاهرا به دستور شهروز اومده بود و تو حموم شسته بود باز ی کرد!
-چه عجببببب....تو دستت به این تلفن رفت!!
-برو بی معرفت....رفتی دور ایران و میگردی یه زنگ نمیزنی؟؟؟
-بابا زدم..یکی دو بار خاموش بودی...
-دروغ نگو...من اصلا خاموش نبودم...
-به جان سعید میگفت می گل دیوونه گوشیش و خاموش کرده!!!
-گوشیتم مثل خودت چاخانه....کجایی؟؟
-ما الان کردستانیم...
-چه خوب...خوش بگذره...
-تو کجایی؟جایی نرفتید؟؟؟
-نه بابا...2-3 روز پیش شهروز یه وقت خالی داشت گفت بریم تنگه واشی رفتیم پام شکست برگشتیم!!!
-چی؟؟؟
-چی چی؟پام شکست!!!
-جدی میگی؟؟؟الان چطوری؟؟
-به لطف احوال پرسیای شما خوبم!!
-می گل داری اذیت میکنی!!!!
-واااا...گلاره.دیوونه شدی؟؟مگه پای ادم بشکنه اینقدر تعجب داره؟؟؟
-الان بهتری؟؟؟درد نداری؟؟؟
-نه بابا هیچیم نیست...خوبم....اصلا نمیخواستم بهت بگمااا...خودت و ناراحت نکن...سعی کن بهت خوش بگذره...
-مراقب خودت باش...برسم تهران میام میبینمت!
-قربونت برم....خداحافظ!
فکر کرد کاش لا اقل پام سالم بود میرفتم یه گشتی بیرون میزدم...اصلا بیرون چیه..تو همین خونه یه کم قدم میزدم!!!
داشت به تنهاییش فکر میکرد که مبایلش زنگ زد....صداش و از تو اتاقش شنید....به کمک عصاش بلند شد...تا برسه تلفن قطع شد..اما فکر کرد برم بیارم بزارمش کنارم...
[/sub]
[sub]گوشیش و گذاشت تو جیب شلوار گشادی که شهروز بهش داده بود و پاچه هاش و کلی تا زده بود تا قدش اندازه بشه و داشت میرفت سمت مبل که باز زنگ خورد...اینبار تونست خودش و به موقع به مبل برسونه و گوشی و بدون اینکه شماره روش و نگاه کنه برداشت!
بله؟؟!!!
-سلام...
صدا اشنا بود ولی نتونست تشخیص بده کیه؟
-شما؟
-آرادم!!!
می گل نفس عمیقی کشید!!!
-سلام!!!
-خوبی؟؟؟
-ممنون!!!
-شنیدم پات شکسته!!
-واااااا!!!من همین الان به گلاره گفتم...چقدر فضوله!!!
-قبل از شما داشت با سعید حرف میزد .سعید و گذاشت پشت خط...بعد که دوباره تلفن و وصل کرد صداش گرفته بود...سعید ازش پرسید چی شده اون هم گفت...منم فهمیدم!!!
-ممنون که زنگ زدید...من خوبم!
-مطمئنی؟چیزی احتیاج نداری؟
-نه...ممنون...داداشم هست!!!
و چه حسرتی خورد!!!که تنهاست و هیچ کس نیست!
-میشه بیام ببینمت؟؟؟دلم برات تنگ شده!!!
-ما مگه تو مهمونی با هم صحبت نکردیم؟؟مگه قرار نشد همه چیز تموم بشه؟؟؟اصلا به داداشم چی بگم؟؟؟بگم کی میخواد بیاد من و ببینه؟
-داداش؟!
لحنش سرد و پر از ابهام بود....
می گل سعی کرد این فرضیه که یه چیزهایی از زندگیش میدونه رو رد کنه!
-به هر حال اقا آراد لطف کنید دیگه زنگ نزنید...من خوبم!!!
-باشه....موفق باشی...
-ممنون..خدا حافظ..
باز ساعت و نگاه کرد..ساعت 7 شب بود...چرا شهروز زنگ نزد؟؟؟
تمام طول راه رو به این فکر کرد که آیا کار درستی کرد می گل و تنها گذاشت؟؟؟میدونست کارش اشتباه بود اما با سپردن می گل به بی بی خودش و اروم میکرد.....دختری رو که آرمان بهش پیشنهاد داده بود قبلا دیده بود و حسابی هم به قول خودشون تو نخش بود...اما وقتی فهمید رفیق فاب داره بی خیالش شده بود...اصولا ادم نامردی نبود...از اینکه رابطه ای و به هم بزنه تا خودش وارد رابطه ای بشه خوشش نمیومد..اینکار و نامردی میدونست!حالا همون دختر بهش پیشنهاد شده بود....سعی میکرد به می گل فکر نکنه که عذاب وجدان نگیره.....!
-تو که رابطه ای باهاش نداری...بهشم که ابراز احساسات نکردی از سمت اونم که چراغ سبز نگرفتی پس دیگه چه مرگته؟
-فکر میکنم همین که دوستش داری کافیه تا بهش خیانت نکنی....!!!
برای فرار از فکر کردن صدای ضبطش و زیاد کرد و تا رسیدن به ویلا سعی کرد به هیچ چیز جز امشب که بعد از مدتها یه شب به یاد موندنی میشد فکر نکنه!
اولین پنجشنبه هر سال ارمان تو ویلاش مهمونی میگرفت...مگر اینکه مسافرت خارجی میرفت که اون هم سعی میکرد یه جوری تنظیم کنه یا قبل از اون روز برگرده یا بعد از مهمونی میرفت سفر....
ساعت 4 بود که رسید ویلای خودش....صدایی نمیومد...یا بچه ها رفته بودن جنگل...یا خواب بودن..آروم رفت تو...از دیدن ویلا برق ازش پرید...انگار بمب منفجر شده بود...میدونست اگر خودش بود کسی جرات نداشت یه همچین بلایی سر این ویلای بیچاره بیاره!به سمت اتاقش رفت....از توی یکی از اتاقها صدای علی و زیبا میومد.
قدمهاش و تند تر کرد و رفت تو اتاقش...خدارو شکر اتاقش از دست این وحشیا در امان مونده بود!!!چمدونش و گوشه ای گذاشت و لباسهاش و اویزون کرد تو کمد....سیگار برگش و در اورد و روشن کرد و رفت پشت پنجره ایستاد....چقدر دلش برای می گل تنگ شد....آخرین بار تو همین اتاق تصمیم گرفت شبونه برگرده تا در کنار می گل باشه...فکر کرد یعنی اگر می گل مطلب و گرفته بود و پا داده بود بازم من اینجا بودم؟؟؟
-البته که نبودم....کی بهتر از می گل؟؟؟
سرش و تکون داد:اما اگر می گل پا میداد دیگه اینطوری دلتنگش نمیشدم....پنجره قدی رو باز کرد و رفت بیرون...دستش و گذاشت لبه نرده و دولا شد..اما با دیدن سهراب و ترانه که کنار استخر لخت بودن..خودش و کشید عقب!!!زیر لب گفت:ای بابا!!!اون دوتای دیگه کجان؟خدا میدونه!!!
[/sub]
[sub]خودش و انداخت رو تخت....چشمهاش و بست و ترجیح داد برای شب تجدید قوا کنه!!!
میون دود و نور و لیزر دنبال چهره آشنای نیکی میگشت...دولا شد پیکش رو برداره که صدای جذاب دخترونه ای به اسم صداش کرد!سرش و بلند کرد و هیکل باریک و ظریف نیکی و تو اون لباس اسپرت و شیک دکلته ی سفید سرمه ای دید...نیکی وقتی دید شهروز متوجهش شده دستش و دراز کرد و گفت:پارسال دوست امسال آشنا!
شهروز بدون اینکه از جاش بلند بشه دستش و دراز کرد و دستهای کشیده نیکی و تو دستش گرفت و گفت:مشتاق دیدار...!!
نیکی نشست کنار شهروز و پاش و انداخت رو پاش و گفت:همچنین...!تنهایی!!!
شهروز نگاهش و انداخت رو جمعیت در حال رقص و گفت:من که خیلی وقته تنهام...تو رفیق جینگت کوش؟!
-رفت به درک!
شهروز یه ابروش و انداخت بالا و گفت:به درک؟عاشق معشوق بودید که!!!
-یهو گفت مامانم فلان میگه...بابام بیسار میگه...آخرم فهمیدم با دختر خاله اش ریختن رو هم!!!
شهروز لبی تر کرد و گفت:آها!!!
-تعارف نمیکنی؟
-چرا نداری خودت؟
-تنها حال نمیده...دوست دارم با یکی بخورم!
-خوردن با من عوارض داره!
با عشوه گفت:میدونم!!!
-منم موندنی نیستما....میدونی که؟
-آره بابا شنیدم دوست دخترات تاریخ انقضا دارن!
شهروز پوزخندی زد از این رابطه هم خوشحال بود هم...هم شرمزده...از خودش از می گل...خجالت میکشید!
برای فرار از فکر کردن به می گل جرعه ای از لیوانش و خورد!از خجالتش حتی جرات نکرده بود به می گل زنگ بزنه و حالش و بپرسه!
آرمان و صدا کرد و ازش خواست برای نیکی پیک بیاره!وقتی لیوان و داد دست نیکی گفت:هر چند که خوابیدن با من مراحل داره!!!اما نوش!!!
نیکی لیوانش و ازش گرفت و پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت:حالا این وقت شب آزمایشگاه از کجا بیاریم؟
-تو نگران نباش من خودم بلدم چطوری خوش بگذرونم!
لیوانش و کوبید به لیوان نیکی و ادامه داد:دیگه چی از من برات گفتن!
-گفتن یه سوگلی تو خونت داری!
شهروز باز با یادآوری ناخواسته یا شاید هم از رو قصد و غرض نیکی سری از روی تاسف تکون داد!
[/sub]
 
[sub]شب نیکی مهمون اتاق شهروز بود...بعد از مدتها به لذت دلخواهش رسیده بود!خرسند از این لذت نیکی و تو آغوش کشید و خوابید...صبح با نوازشهای دستی چشم باز کرد...با فاصله کمی از صورتش نیکی و دید که با اون چشمهای کشیده و مشکی رنگش داره نگاهش میکنه!وقتی دید شهروز بیداره لبخند لوندی زد و گفت:ساعت 11 خواب الو...تو گشنه ات نیست من دلم داره برای یه ذره شیرینی ضعف میره!
شهروز چشمهاش و بست و نیکی و کشید تو بغلش و گفت:بخواب شیکمو...نیم ساعت دیگه بخوابم..
نیکی ماهرانه خزید تو بغلش و سرش و گذاشت رو سینه شهروز و گفت:گوشیت سایلنته؟
-اوهوم....
-فکر کنم داره زنگ میخوره!
شهروز از جا پرید و گوشیش و نگاه کرد با دیدن اسم میگل از زیر پتو اومد بیرون و با همون لباس زیر لخت جلو پنجره ایستاد و دکمه سبز رنگ و فشرد!
-جانم؟
-سلام....خوبید؟
-صدای نگران و پر از دلخوری می گل باز دلش و لرزوند!
-مرسی...تو خوبی؟
-ممنون....دیدم از دیروز که رفتید زنگ نزدید نگران شدم....الان زدم اخبار دیدم داره از یه سانحه رانندگی تو جاده چالوس گزارش میده...دلم شور زد!!!
دروغ میگفت..اصلا یه همچین گزارشی پخش نشده بود...ولی واقعا دلش شور زده بود....فکر کرد یعنی شهروز یادش رفته دکتر گفت باید مراقبش باشه و راه نره؟؟؟حالا مراقبت پیشکش...یعنی چیزی شده که حتی یه زنگم نزده؟؟
-نه...من سالمم..چیزی نشده...فقط نشد بهت زنگ بزنم...
دستی توی موهاش کشید و دندوناش رو روهم فشرد...فکر کرد:به جای اینکه من زنگ بزنم حال اون و بپرسم اون زنگ زده!!!بی معرفت!!!
-باشه...خوش بگذره..خدا حافظ!
[/sub]
[sub]قبل از اینکه شهروز خداحافظی کنه می گل قطع کرده بود اما شهروز زمزمه کرد:خداحافظ عزیزم!
برگشت...نیکی در حالی که زیر پتو بود با چشمهایی که برق خاصی داشت نگاهش میکرد.
-پاشو دیگه...مگه گرسنه نیستی؟؟؟
-خوب بود؟
خیلی جدی در حالی که به سمت حموم میرفت گفت:فضولی نکن....!!!
نیم ساعت بعد هر دو به جمع بچه ها که دور استخر مشغول خوردن صبحانه بودن و تو سر و کله هم میزدن پیوستن.
علی:به!!به!!شاه داماد....خوش گذشت....مگر اینکه از ما بهترون تورو بکشونن اینجا!
شهروز نگاه بی تفاوتش و از روی علی گرفت و سلام بلندی کرد و یه صندلی برای نیکی بیرون کشید و خودشم نشست روی صندلی کناریش!
بعد از صبحانه نیکی با گذاشتن لبش روی لبهای شهروز ازش تشکر کرد...بعد از جمع شدن میز...نیکی کنار شهروز که روی مبل نشسته بود و مشغول نوشتن چند تا نت بود ولو شد...یک دست شهروز و بلند کرد و دور گردنش انداخت روی سینه اش خوابید و پاهاش و گذاشت بالای مبل.
-بریم استخخخررر!!!!
-سرده!
-نیست...خواهش میکنم..خیلی استخره وسوسه بر انگیز!!!
-پاش و با بچه ها برو!
نیکی دست به سینه سر خورد پایین و روی پای شهروز خوابید و چشمهاش و بست و گفت:نمیخوام...جام خوبه!
-دارم نت مینویسم نیکی....پاشو حواسم و پرت نکن!
نیکی از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت...جایی که بقیه داشتن بساط نهار درست میکردن!
2-3 روز بعد وقتی شهروز چند ماه بدون دوست دختر بودنش و جبران کرد همراه بقیه قصد برگشتن کرد...طبق معمول همیشه که هیچ دختری نباید تو ماشینش میشست تنها برگشت..اینبار علی هم با ماشین سام همراه زیبا برگشت...و البته نیکی خودش ماشین داشت و چه شهروز میخواست و چه نه با انها همراه نمیشد!
می گل با شنیدن صدای زنگ از جاش بلند شد . لنگان لنگان به سمت اف اف رفت با دیدن سما و گلاره که تو سر کله هم میزدن دکمه رو فشرد و به سمت در ورودی رفت و در و باز کرد و منتظرشون شد!
در اسانسور که باز شد می گل با دیدن گلاره و سما به وجد اومد 3-4 روز تنهایی با این پای به قول خودش چلاق خیلی کسلش کرده بود!اما با دیدن آراد که پشت سرشون از اسانسور بیرون اومد وا رفت!
گلاره به سمت می گل اومد و با چشم به پشت سرش اشاره کرد و گفت:تحویل بگیر!
سما و گلاره رفتن و تو نشستن...
آراد:سلام...بچه ها گفتن داداشتون نیست...گفتم بیام ببینمت...!
-تورو خداا...این چه کاریه؟و شاخه گلی رو که دست آراد بود گرفت.مگه نگفتم..
-چرا گفتی نیام...اما دلم تنگ شده بود!
-این دلتنگیها یه طرفه است!
-میدونم...مهم نیست...مهم اینه که رفع بشه!
-اما.....
با باز شدن در اسانسور حرفش نیمه کاره موند...می گل با دیدن شهروز و علی و اون دو تا با دیدن می گل و اراد که در حال صحبت بودن خشک شدن!
می گل:س....س....سلام!!!
با دست به آراد اشاره کرد و گفت:آراد دوست گلاره!
علی:دوست گلاره یا دوست دوست پسرش؟
شهروز:برو تو علی به تو ربطی نداره!!!
علی و به سمت داخل خونه هول داد!
علی چشم غره ای به می گل رفت و وارد خونه شد.آراد که ترسیده بود البته نه از شهروز از اینکه برای می گل دردسری درست کرده باشه دستش و به سمت شهروز دراز کرد و گفت:خوشبختم..!
شهروز دستش و دراز کرد و خیلی کوتاه باهاش دست داد..نگاه خیره اش و از روی آراد گرفت و در حالی که خودشم نمیدونست چرا بغض داشت به می گل نگاه کرد و گفت:زود بیا تو!
توی خونه با گلاره و سما سلام و احوال پرسی خشک و کوتاهی کرد و علی و که توی آشپزخونه مشغول ریختن ابمیوه بود و نگاهش و از روی گلاره بر نمیداشت صدا زد و ازش خواست بره تو اتاقش!
می گل بعد از خداحافظی با آراد که کلی ازش بابت این اتفاق عذر خواهی کرده بود در و بست و از همونجا از بچه ها خواست تا برن تو اتاقش!
وقتی رفتن تو اتاق...گلاره در و بست و گفت:وااااای!می گل داداشت و کارد میزدی خونش در نمیومد!!!
سما:داداشش کودوم بود؟
این سوال و با تمسخر پرسید یعنی تو که نمیدونی چرا حرف میزنی؟
می گل که از ترس فشارش هم افتاده بود گفت:اشکال نداره درستش میکنم!
گلاره:همونی بود که رفت تو آشپزخونه دیگه!
می گل:نخیر....اون پسر خاله امه!!!
گلاره:آهااااا..آره یادم اومد...او روز تو خیابون دیدمش...گفتم چقدر قیافه اش آشناس!!!
سما:پس چرا اون اینقدر عصبانی بود؟
گلاره:برای اینکه دوستش داره دیگه...خره...مگه یادت نیست اومده بود دم مدرسه دنبالش؟
می گل:غلط کرده دوستم داره..عوضی آشغال!!!
صدای شهروز می گل و از جا کند!
شهروز:می گل...بیا کارت دارم!
گلاره:فااااتحه!!!
بعد دستش و گذاشت رو بدن می گل و شروع کرد فاتحه خوندن!
می گل دستش و زد کنار و به کمک چوب دستیاش از جاش بلند شد و گفت:گمشو...بدتر استرس میدی به ادم!
رفت و در و باز کرد....شهروز با یه سینی شربت پشت در بود....می گل تو چشمهاش نگاه کرد..میخواست از توش حال درونش و بفهمه..اما هنوز زود بود تا می گل بتونه درک کنه شهروز هیچی رو تو صورتش بروز نمیده!
-مهمونات تازه رسیدن...گفتم یه چیزی بخورن!
می گل هم زرنگ تر از این بود که فکر کنه واقعیت موضوع همینه!!!شهروز ادمی نبود که به این چیزا فکر کنه.....در واقع این اعلام حضور یه نوع خط و نشون بود...و البته می گل امیدوار بود مثل دفعه قبل ارامش قبل از طوفان نباشه!
-دستش و دراز کرد و گفت:ممنون...
-میتونی با یه دست ببری؟
بدون هیچ حرفی باز تو چشمهاش نگاه کرد!
خواست بگه نه....فکر کرد باید کوتاه بیام تا مواخذه نشم...اما دق و دلی این 4-5 روز تنهایی رو با نیشی که تو جوابش بود خالی کرد!
-این چند روز با یه دست همه کار کردم...الانم میکنم!
شهروز تو چشمهاش خیره شد و سینی رو ول کرد و گفت:پس بیا ببر!!!
با صدای شکستن لیوانها گلاره و سما که منتظر صدای داد شهروز بودن از جا پریدن....می گل شوکه شد خواست دولا بشه لیوانهارو جمع کنه اما نمیتونست....بی خیالشون شد با چشمهای به اشک نشسته رفت تو اتاق و در و بست و تکیه داد به در!
گلاره رفت کنارش و دستش و گرفت و گفت:ببخشید...نباید میزاشتم بیاد بالا!!!
می گل گریه کرد و گفت:مهم نیست!!!تقصیر خودمه...جوابش و دادم ....باید حداقل یه مدت در برابرش کوتاه میومدم تا آروم بشه!
ولی پیش خودش فکر کرد...هیچوقت این کار و نمیکنم..بی معرفت....خوبه دکتر گفت باید مراقبش باشی تا رو پاش فشار نیاره...هنوز 1 روز نگذشته بلند شد رفت پی الواتیش!
لبخند مصنوعی زد و گفت:برم یه چیزی بیارم بخورید...
سما:از رو شیشه شکسته ها میخوای رد بشی؟؟؟بگیر بشین بابا کوفتم خوردیم!!!
می گل سعی کرد گریه نکنه اما با بغض گفت:ببخشید بچه ها...این هم از اولین باری که اومدید پیشم!
گلاره:بشین بینیم بابا..حالا گریه نکنی پذیراییت کامل بشه....!!!
بعد برای اینکه حواس می گل و پرت کنه عکس می گل و ترگل و که کنار تختش بود برداشت گفت:این کیه؟
می گل شوکه از این سوال بی مقدمه کمی من من کرد و بعد گفت:این خواهرمه!
گلاره:حدس زدم شبیه همید...ولی نگفته بودی خواهر داری!!!
-آره...آخه شوهر کرده رفته خارج...با ما هم قطع رابطه کرده...
و قبل از اینکه ازش سوالی بپرسن ادامه داد:آخه داداشم با ازدواجش مخالف بود!
صدای تقه هایی که به در خورد هر سه شون و از جا پروند...قبل از اینکه می گل دوباره با کمک اون عصا ها از جاش بلند بشه سما رفت و شجاعانه در و باز کرد و با چهره بی بی مواجه شد که ظرف پر از میوه دستش بود!
بی بی به دنبال می گل سرکی داخل اتاق کشید.
می گل:سلام بی بی دستت درد نکنه..زحمت کشیدی!
-چه زحمتی دخترم؟
ظرف میوه رو به دست سما داد و گفت:الان بشقابم میارم!
وقتی رفت سما گفت:کارگرتونه؟
-ایی...یه وقتها میاد کارامون و میکنه..
گلاره:فکر کنم داداشت کوتاه اومده....که این و صدا کرده...
با اومدن بی بی و دادن بشقابها حرفشون رو قطع کردن
یکی دو ساعتی که کنار هم بودن سعی کردن اتفاقات بدو ورود و فراموش کنن...اما با رفتن اونها باز یه ترسی تو وجود می گل افتاد....خودش میدونست کار بدی نکرده....اما پیش خودش فکر میکرد اینجا خونه شهروز اون اجازه نداشت حتی دوستهاش و دعوت کنه چه برسه یه پسر غریبه بیاد بایسته جلو در و باهاش صحبت کنه!
با صدای تقه هایی که به در خورد به خودش اومد...فکر کرد شاید بی بی که اومده اتاق و جمع کنه با این جال با صدای لرزوان از ترس گفت:بفرمایید!
شهروز در و باز کرد و می گل غافلگیر شد!فکر نمیکرد شهروز بیاد...توقع داشت شهروز صبر کنه تا بالاخره با هم روبرو بشن!
-بیام تو؟
-بفرمایید!
روی صندلی میز تحریر می گل نشست.
-خب؟
-خب چی؟
-کی بود؟
-من متاسفم....میدونم حتی دعوت کردن دوستهامم به اینجا اشتباه بود..باید اول با شما هماهنگ میکردم.
-من از دوستات حرف نمیزنم!
-میدونم از چی حرف میزنید!
سکوت معنی دار شهروز مجبورش کرد ادامه بده!
-همون پسری بود که یه بار علی من و باهاشون تو کافی شاپ دیده بود!
-پس بینتون چیزی هست!
می گل تو چشمهای شهروز شتابزده نگاه کرد و گفت:نه!!! نه به خدا...هیچی....
[/sub]
[sub]کمی سکوت کرد و باز ادامه داد:.....از گلاره شنیده بود پام شکسته اومده بود عیادت!!!
وقتی دید شهروز هیچی نمیگه سرش و بلند کرد شهروز در حالی که سرش خم بود داشت نگاهش میکرد.
-همین دیگه!!! -تو این رابطه رو نمیخوای بعد اون اومده بود عیادت؟بعد دم در وایستاده بودید گپ میزدید؟
-گپ نمیزدیم....داشتم قانعش میکردم که کار درستی نکرده!!!
-باز هم میگم....روابط تو به خودت مربوطه...اما.....اگر قراره این روابط به خونه کشیده بشه...
می گل که باقی حرفش و میدونست وسط حرفش پرید نه از ترس اینکه از خونه بیرونش کنه...از ترس اینکه در موردش فکر بد کرده باشه!
بلند شد رو پاش ایستاد و گفت:به خدا نه....اصلا هیچ رابطه ای نیست...برید پرینت مبایلم و بگیرید...ببینید ما چقدر با هم تماس داشتیم به خدا...به قران...
شهروز با عجله اومد سمتش...شونه اش و گرفت و نشوندش رو تخت و گفت:خیلی خب....چرا رو پات وایمیستی؟
-برای اینکه دوست ندارم کسی در موردم فکر بد بکنه!
-من در موردت فکر بد نکردم!
[/sub]
[sub]بدون هیچ حرف دیگه ای رفت بیرون و سوال می گل و که پرسید پس این فکری که کردید چی بود و بی جواب گذاشت!
بی جواب گذاشت چون نمیدونست باید چه جوابی بده...آیا باید میگفت من حسودیم شد؟
[/sub]
[sub]تا شب چند بار بچه ها بهش زنگ زدن تا حالش و بپرسن...گلاره هر بار از قول آراد ازش عذر خواهی میکرد و میگفت آراد گفته موقعیت داشتی بهش زنگ بزنی...اما می گل هر بار جوابش یکی بود...
شب شهروز برای شام اومد دنبال می گل...ازش خواست کمکش کنه و ببرتش سر میز...اما می گل گفت که خودش میره...با وجود اتفاقی که بعد از ظهر افتاده بود هنوز شهروز و مقصر میدونست و قصد داشت بهش بفهمونه کار اشتباهی کرده...اون کار خودش و توضیح داده بود..پس شهروزم باید توضیح میداد...فکر کرد وقتی مسئولیتم و قبول کرده باید پاش وامیستاد!!!درسته هر کس زندگی خودش و داره...اما من شرایط متفاوتی برام پیش اومده بود...باید بهش میفهمون بی مسئولیتی کرده...!!!
سر میز شامی که بی بی درست کرده بود بدون هیچ حرفی نشست و مقداری غذا کشید و شروع کرد به خوردن....از علی خبری نبود...همون بهتر که خبری نبود....کاسه داغ تر از آش!!!
-گل و چیکار میکنی؟
می گل گیج و منگ به شهروز نگاهی انداخت و گفت:گل؟؟؟
-شاخه گلی که برات اورده!
می گل اطرافش و به دنبال شاخه گل چشم چرخوند و گفت:آها!!!کوش راستی؟
-رو میز ناهارخوری پرتش کردی!
-میزارمش تو گلدون...چیکارش کنم.؟
لحنش به اندازه ای بی تفاوت بود که خیال شهروز راحت بشه...شاید اگر ابراز احساساتهاش بیشتر شده بود و می گل عشقش و باور کرده بود و بعد شهروز به این مسافرت رفته بود...می گی اذیتش میکرد و حرصش و در میاورد...اما این مسافرت اون هم تو شرایط می گل باعث شده بود می گل باور کنه همه اون فکرها توهمی بیش نبوده!
بقیه غذا در سکوت کامل خورده شد...روز بعد سیزده به در بود....می گل با خودش عهد کرده بود شده تا جلوی در بره و برگرده....تقریبا 1 هفته ای میشد خونه نشین شده بود!
ساعت 11 بود که می گل لباس پوشید...یه دست گرمکن و یه شال...عصاش و برداشت و رفت پایین...حیاطشون اینقدر بزرگ و با صفا بود که بشه توش سیزده رو به در کرد.اومد بیرون به اتاق شهروز نگاهی انداخت...تا به حال توی اتاق نرفته بود..هیچ وقت هم هیچ حسی اونجا نکشونده بودش...با خودش فکر کرد کاش شهروز بیدار میشد یه جا میبردتش...اما زود پشیمون شد..همون یه بار بس بود زد پامون و شکست..اینبار کلا میکشتمون خیالش راحت میشه!.با خودش فکر کرد..این تنهایی هم نحسی سیزده است...اشکال نداره...میگذره!!!
با کمک عصاهاش که دیگه به راه رفتن باهاشون عادت کرده بود رفت پایین..توی حیاط خانواده خانواده مش قاسم یعنی بی بی و مش قاسم و حیدر فرش پهن کرده بودن وسط چمنها و داشتن سیزده رو در میکردن!
با دیدن این صحنه لبخند پهنی زد...احساس کرد چقدر خوشبختن!بی بی که متوجه می گل شده بود دست از بریدن هندونه دست کشید و از جاش بلند شد و اومد سمت می گل!
-ای خانوم جان...خوبی؟؟؟با این پا اومدی پایین چیکار؟؟؟
-اومدم سیزده به در!
-اگر قابل میدونی بیا بشین پیش ما!هیچکس تو برج نیست...همه رفتن هر سال به ما اجازه میدن سیزده رو تو باغچه در کنیم که ساختمون تنها نمونه...امسال فقط شما و آقا شهروز تو ساختمونید!
می گل با کمک بی بی به سمت بقیه رفت
بی بی:حیدر مادربلند شو برو یه صندلی بیار برای می گل !
-نمیخواد بی بی میشینم رو زمین...
ولی دیگه حیدر رفته بود دنبال صندلی!
بی بی:فکر نمیکردم قبول کنی پیش ما بشینی!
-چرا بی بی؟مگه چیه؟دوست نداری نشینم...
-این چه حرفیه دخترم...گفتم شاید کلاست به ما نگیره!!!
-بی بی این حرفها چیه؟؟کلاس کودومه؟؟؟همه از یه جنسیم دیگه!!!
و واقعیت هم برای می گل همین بود...از این جمع صمیمی دوستانه بیشتر لذت میبرد تا بودن با اون شهروز فیس و افاده ای بد عنق با کلاس!
و البته بی بی هم که از این ور اونور..مخصوصا از علی فهمیده بود می گل چرا تو خونه شهروزه و خودش هم رفتار خانومانه و ساده می گل و میدید به خودش این اجازه رو داده بود تا می گل و به جمعشون دعوت کنه..
بعد از خوردن هندونه و کمی آجیل دیگه می گل باهاشون صمیمیتر شده بود...گاهی به حرفهاشون میخندید...گاهی براشون حرف میزد و اونهارو میخندوند!
وقتی خانواده مش قاسم تصمیم گرفتن نهار بخورن می گل از جاش بلند شد و گفت:من دیگه میرم!
حیدر عجولانه گفت:کجا؟؟؟
می گل متعجبانه نگاهش کرد :میرم خونه!
بی بی چشم غره ای به حیدر رفت و رو به می گل کرد و گفت:اگر تنهایی بمون نهارو با ما بخور....می گل خواست مخالفتش و اعلام کنه که مبایلش زنگ خورد..با دیدن شماره خونه نا خودآگاه بالا رو نگاه کرد...و بعد دکمه رو فشرد:بله؟
-کجایی؟
لحن حق به جانب و سرد شهروز نا خودآگاه ترسوندش!
-تو حیاط....
-بیا بالا!!
[/sub]
[sub]وقتی می گل متوجه شد شهروز گوشی قطع کرده بلند شد و گفت:ببخشید..باید برم...خیلی خوش گذشت...دستتون درد نکنه..ایشالله جبران میکنم.. [/sub]

[sub]در برابر چشمان پر حسرت هر سه نفر اعضای خانواده رفت بالا!
در و که باز کرد شهروز که داشت به سمت آشپزخونه میرفت...ایستاد..نگاهش کرد و پرسید:با کی تو حیاط بودی؟
-پیش مش قاسم و بی بی و حیدر نشسته بودم!
-حاضر شو بریم بیرون!
-نمیام!
در واقع شاید اگر با لحن اروم و مهربونی گفته بود با کله میرفت...اما از لحن خشک و خشن و دستورانه ی شهروز خوشش نیومد!
-چرا نمیای؟
می گل که پشتش و کرده بود و داشت میرفت تو اتاقش از کوره در رفت و تقریبا با داد گفت:چرا نداره...چون دلم نمیخواد...مگه من برده تو ام؟هر جا بخوای بیام؟هر جا بخوای نیام؟؟؟یه بار گفتم بازم میگم تا آخر عمرم هم میگم..من زندگیم و مدیون تو هستم...اما این دلیل نمیشه تمام طول زندگیم و بردگی کنم!هر وقت دلت میخواد من و میزاری میری...هر وقت دوست داری میای...هر وقت عشقت بکشه من باید باهات همراه بشم..اما نه..اگر قرار بر زود شنیدن بود از خواهرم میشنیدم..نیومدم اینجا اسیر دست تو بشم..من به خودم مطمئنم کاری نمیکنم...فقط هدفم درس خوندن ساختن اینده امه...اما انگار تو هم یه جور دیگه داری مانع پیشرفتم میشی...با خورد کردن اعصابم...با خورد کردن خودم!!!
بعد با عصاش تند تند رفت تو اتاقش....هنوز چند دقیقه نبود رسیده بود تو اتاقش که شهروز در زد و زود هم وارد شد..میدونست ممکنه می گل اجازه ورود بهش نده!
اخمهاش و مصنوعی کرد تو هم و در حالی که لبهاش میخندید گفت:قهری؟
شهروز اومد و کنارش رو تخت نشست.می گل خودش و کشید کنار...شهروز دستش و دراز کرد تا دست می گل و بگیره....می گل دستش و کشید و گفت:هر چی هوس بازی کردی بسه....با من کاری نداشته باش!
شهروز ناراحت نشد...خودش هم تعجب کرد اما جواب داد:من هوس بازی رو با ادم هوس باز میکنم...نه با تو!
-پس بهم دست نزن!
شهروز دستش و کشید
-پاش و بریم بیرون...حوصله ام سر رفته نا سلامتی سیزده به دره...نزار نحسی سیزده بگیرتمون!
-با همونایی برید که به خاطرشون رفتید شمال.
لحنش دلخور و پر از خجالت شد....چرا در برابر می گل اینقدر کوتاه میومد؟
-من از بیست و سه چهار سالگی با هیچ ختری تو کوچه خیابون دیده نشدم...مخصوصا با امسال کسایی که به خاطرشون رفتم شمال.
-پس با منم دیده نشید بهتره!
-می گل....خواهش میکنم!
چنان این کلمه رو سنگین گفت که می گل با تموم وجود حس کرد چقدر براش گفتنش سنگین بود!
-چرا ....
-هیییییسسسس....خواهش کردم دیگه...بلند شو...مردم گرسنگی!
می گل بلند شد...فکر کرد تو ماشین باهاش صحبت میکنه!
شهروز رفته بود...رفت و دم کمدش ایستاد و غر زد..چی بپوشم با این پام آخه؟؟؟
-همین که تنته خوبه!
بر گشت و با عصبانیت گفت:یه بار دیگه بی اجازه بیای تو اتاقم من میدونم و تو..نمیگی یهو لختم؟
-لخت باشی که در و باز نمیزاری خب!!!عصبیییییی!!!!
با همون لباسها رفت بیرون و به سمت در جایی که شهروز منتظرش بود رفت.با هم رفتن پایین...شهروز کمکش کرد نشست تو ماشین و عصاش و ازش گرفت و گذاشت پشت...در برابر چشمهای حسرت بار حیدر از در پارکینگ رفتن بیرون.
-حالا میریم کجام بشکنه؟
-شهروز با این طعنه خندید!
-خدا نکنه جاییت بشکنه
[/sub]
[sub]-چقدرم شما ناراحت میشی من جاییم بشکنه!
شهروز برگشت با دلخوری نگاهش کرد و گفت:نمیشم؟
می گل خیلی مطمئن گفت:نه نمیشی...اگر میشدی نمیرفتی شمال!
شهروز بدون اینکه می گل و نگاه کنه شرمزده گفت:اینم یه بدبختیه دیگه....
-چی؟؟؟اینکه هوس بازی؟
شهروز برگشت نگاهش کرد و لبخند تلخی زد و گفت:هر کس دیگه غیر از تو این حرف و میزد بدون معطلی میزدم تو دهنش!
می گل روش و به سمت شهروز برگردوند و گفت بزن!!!این عادت بالا نشیناس به خاطر حرف حق ضیعف تر از خودشون و بزنن و له کنن!
[/sub]
[sub]شهروز دستش و برد سمت دست میگل ...اما با اولین تماس می گل دستش و کشید...شهروز بی توجه گفت:من غلط بکنم بزنمت!
تا مقصد هر دو سکوت کردن!می گل باز داشت نسبت به حس شهروز مشکوک میشد....چون خودش فکر میکرد اگر روزی کسی و دوست داشته باشم به هیچ کس دیگه فکر نمیکنم .نمیتونست باور کنه شهروز اون و دوست داره...اما خیلی راحت با کس دیگه هم باشه و از طرفی حرفها و رفتارهای شهروز دچار تردیدش میکرد!آخر با خودش تصمیم گرفت تا مستقیم و واضح ابراز علاقه نکرده اصلا بهش فکر هم نمیکنم!این حرفها و رفتارهاشم جدی نمیگیرم!
بعد از مدتی ماشین سواری به یه باشگاه سواری رسیدن.
شهروز در حالی که یکی از کارگرها داشت در و براشون باز میکرد و برای اون دست تکون میداد گفت:تو که با این پات جایی نمیتونی بری و کاری نمیتونی بکنی...اینجا هم دنجه هم خلوته...مخصوصا تو یه همچین روزی که همه جا شلوغه..
-یعنی هیچ کس اینجا نیست؟
قهقهه ای زد و گفت:دیوونه!!!اولا که چرا باید باشن.....بعید میدونم هیچ کس هیچ کس نباشه....اما گیرم نباشه...تو از من میترسی؟
-می گل شونه بالا انداخت!
-اگر بترسی خیلی خنگی...چون من و تو شب و روز با هم تنهاییم!!
با این فکر و ترس مسخره ای که از خودش بروز داده بود خنده اش گرفت...تا شهروز ماشین و پارک کنه هیچی نگفت با کمک شهروز از ماشین پیاده شد و تا اسطبل اسبها پیاده روی کردن...
می گل با دیدن اسبها کلی سر ذوق اومد...بهشون دست میزد از اینکه ازش فرار نمیکردن و اروم بودن مثل بچه ها شادی میکرد....شهروز چند قدم دور تر طوری که بتونه قشنگ ببینتش راه میرفت...وقتی شوق می گل و دید دست کرد تو جیبش و کمی قند در اورد و گفت می گل بیا اینجا...و جلوی یه اسب مشکی زیبا ایستاد...
می گل:واااای...چقدر خوشگله....چقدر بلندههه..
شهروز:بزن به تخته بابا...
می گل زد به در اسطبل و گفت واقعا ماشالله!!!
شهروز قندهار و ریخت کف دست می گل و گفت بهش بده بخوره...
می گل یکی از قندهارو گرفت بین دو تا انگشتش و به سمت اسب گرفت و گفت:بیا!
اسب بیچاره هم دهنش و باز کرد داشت انگشتهای می گل و گاز میگرفت که می گل قند و رها کرد و اون یکی عصاش رو هم ول کرد قبل از اینکه جیغ بکشه و رو زمین ولو بشه شهروز دستش و رو دهنش گذاشت و از پشت بغلش کرد!
-هییییسسس...میترسن رم میکنن!!!
-داشت انگشتم و میخورد!!!
شهروز خنده ای کرد و گفت:آخه دختر خوب اینجوری به حیوون قند میدن؟؟؟ببین اینجوری باید بهش بدی!
قندهارو ریخت کف دستش و گرفت جلوی حیوون اون هم همه رو خورد و اخرش هم کف دست شهروز و لیس زد!
-اااااییییییییییی!!!!
-د!!!ای چیه؟؟؟حیوون به این تمیزی!!
-امتحان کنم؟؟؟
شهروز مقداری دیگه قند ریخت کف دست می گل...از پشت بغلش کرد و دست میگل و تو دستش گرفت و در حالی که مچ دستش و ول نکرده بود دستش و برد به سمت اسب...می گل تلاش میکرد دستش و بکشه اما شهروز اجازه نمیداد....وقتی دهن اسب با دستش تماس پیدا کرد می گل چشمهاش و بست نا خواسته سرش و تو سینه شهروز که پشتش ایستاده بود و در واقع حمایتش میکرد فرو برد.....وقتی از تماس دهان اسب با دستش خبری نبود چشمهاش و باز کرد...سرش و گرفت بالا...شهروز عاشقانه نگاهش میکرد....همچنان دست می گل تو دستش بود و همونطور به سمت اسب دراز نگهش داشته بود!می گل با دیدن برق نگاه شهروز از کارش پشیمون شد..اما خب نا خواسته بود.برای اینکه عکس العملی نشون نده که اوضاع بدتر بشه گفت:چقدر زبونش نرمه!
و در این حال تکیه اش و از روی شهروز بر روی عصاش منتقل کرد!
شهروز که انگار از تو بهت در اومده بود گفت:آره...زبونش نرمه!خوشت اومد؟
می گل شوکه از حال شهروز کلافه و سر درگم گفت:بریم!
شهروز دنبالش راه افتاد و ترجیح داد کمی سکوت کنه تا از اون حال و هوا در بیاد....خودشم تعجب کرده بود.....فقط با خودش تکرار کرد..فقط دوستش دارم همین!
می گل و کنار مانژ نشوند و گفت:زود بر میگردم..باشه؟
می گل راضی از اینکه شهروز ازش دور میشه لبخند زد و گفت:باشه!
[/sub]
[sub]با رفتن شهروز می گل نفس عمیقی کشید....
*این چش شد یهو؟؟؟چقدر شل که با یه تماس کوتاه اینقدر منقلب شد!اما با یادآوری صدای قلبش باز لبخند زد....خودشم نمیدونست چرا آغوش شهروز براش احساس امنیت میاورد!
-حیف که پات شکسته....وگرنه سواری میکردی....ولی قول میدم یه بار وقتی پات خوب شد بیارمت!
می گل سرش و بلند کرد و با قامت بلند و ورزیده شهروز و بعد اسب بلندی که کنارش بود نگاه کرد!با خودش فکر کرد خوش تیپ بود تو این لباسهای سواری خوش تیپ ترم شده!
شهروز کلاهش و گذاشت سرش و اندازه اش کرد و با یه حرکت پرید رو اسب...همون اسبی که بهش قند داده بودن!
-جایی نریا....بشین همینجا...یکی دو دور سواری کنم میام!!
می گل با لبخند رضایتش و اعلام کرد...شهروز وارد مانژ شد و با ابهت و مهارت شروع کرد به سواری...
-بفرمایید!
برگشت سمت صدا .آقایی که معلوم بود از کارکنان اونجاس یه لیوان چای با کیک براش اورده بود..سینی رو گرفت و تشکرکرد....برگشت سمت شهروز..درحالی که روی اسب یک دو میکرد براش دست تکون داد.....می گل هم جوابش و داد....شهروز چند باری از روی موانع پرید و حدود نیم ساعت بعد در حالی که اسبش و کس دیگه ای با خودش برد اومد و کنار می گل نشست!
-چقدر خوبه...فکر کنم ارتباط با یه حیوون باید خیلی جالب باشه!
شهروز تکیه داد به پشتی صندلی دستشهاش و از هم باز کرد و روی پشتی صندلی و البته پشت می گل گذاشت و در حالی که چشمهاش و بست زمزمه کرد:
من نمیدانم
که چرا میگویند اسب حیوان نجیبی است و کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
واژه ها را بیاد شست
واژه باید خود باد
واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید شست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست
شعر که تموم شد قطره بارونی چکید رو دستش...بلند شد در حالی که دور خودش میچرخید قهقهه زد و گفت:آخر جواب بود...ایولل!!!
عشق را زیر باران باید جست!
بعد بر گشت به می گل که با حالت خاصی مخلوط از محبت تعجب و پرسش نگاهش میکر نگاه کرد و گفت:چیه؟؟؟بد نگام میکنی؟
-بد نگاه نمیکنم....
-اما تو سرت پر سواله!
میگل سر ش و تکون داد و گفت:آره...خیلی سوال تو سرمه!
-خب چرا نمیپرسی؟
حالا شهروز روبروش ایستاده بود و دستش و دراز کرده بود یعنی بلند شو!
می گل دستش و گذاشت تو دست شهروز و از جاش بلند شد!عصاش و زد زیر بغلش و بدون اینکه بدونه کجا میره همراهش شد.
-چون میدونم سوالی و جواب نمیدی...
-اینها حرفهای ترگله!
-خب حرفهای هر کی...فقط اون نه خودمم تو این چند وقت متوجه شدم....
-.آره من سوال جواب نمیدم...اما بستگی به طرفم داره...کسی و که باهاش تو قهوه خونه املت میزنم..جواب سوالهاشم میدم!
این حرف برای می گل هزار تا معنی داشت..اما باز به خودش نهیب زد...فردا یهو دیدی یکی و اورد خونه ها..این تعادل نداره....
[/sub]
[sub]رسیده بودن به یه رستوران که وسطش یه ساختمون گرد بود و دور تا دورش درختهای بید مجنون و زیر هر درخت هم تخت زده بودن. کمی اونورتر یه دریاچه بزرگ پر از مرغابی بود...شهروز به می گل کمک کرد تا بشینه روی تخت!خودش رفت دست و صورتش و شست و اومد نشست کنار می گل. [/sub]
پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв ، maede khanoom ، ✔✘ζoΘdY✘✔
#5
 پُست چهآرمـ !

(ویرآیش شُد )

××

[sub]-خب؟؟؟بپرس...!!!
-هیچی بی خیال!
شهروز منو رو از دست گارسون گرفت و گفت:دلم میخواد بدونم در موردم چه فکری میکنی!
بعد نگاهی به منو کرد و و گرفتتش سمت می گل:چی میخوری؟
-فرقی نداره!
-من از این جواب متنفرم...مگه میشه فرقی نداشته باشه یه نگاه بکن یه چیزی انتخاب کن!
می گل نگاه کرد و گفت:من نمیدونم اینجا چیش خوبه!
-همه چیش خوبه...تو انتخاب کن.
-من میگو میخورم...
منو رو بست و گذاشت کنار و گفت:خب؟بپرس!
-فکر میکنی در موردت چه فکری میکنم؟
-یه روز از اینکه سوال و با سوال جواب بدی خسته میشی...ولی اشکال نداره...قراره من جواب بدم..من فکر میکنم تو فکر میکنی من یه ادم عیاش خوش گذرون خانوم باز...بی مسئولیتم!
-می گل لبخند پهنی زد و گفت:تو که همه اینهارو میدونی چرا خودت و درست نمیکنی؟
گارسون:سفارش میدید اقا شهروز؟
-2 تا میگو با مخلفات همیشگی!
-چشم!
-چون هیچ کودوم از اینها نیستم!
-جدی فکر میکنی نیستی؟
-نه نیستم...تو تعریفت از این صفات چیه؟
-همین کارایی که تو میکنی...
-اما من تعریفم فرق میکنه..من تعریف خودم و میگم بعد قضاوت کن!
من عیاش نیستم...ادم عیاش روز و شب و وقت و بی وقت پی خوشگذرونیشه...اگر اهل مشروب باشه همیشه مسته اگر معتاد باشه همیشه نئشه است..قمار باز باشه همیشه پای میز...خلاصه کار نمیکنه....اما من نه...من تفریحم خلاصه شدس به شبهای جمعه.....همین...همیشه مست نیستم...حتی تو مهمونیها هم به اندازه میخورم
خوش گذرون هستم...یعنی سعی میکنم تو همه شرایطی خوش بگذرونم..دوست دارم از لحظات زندگیم لذت ببرم!اما زندگی و کارم و فدای عشق و حال و خوش گذرونی نمیکنم!خانوم باز نیستم..ادم خانوم باز چشمش دنبال هر زنی میره....براش مهم نیست طرفش چیکاره است شوهر داره؟نداره؟ در آن واحد با چند نفر میپره و..... اما من نه من یکی و دارم تا مدتها باهاش هستم تا وقتی هم که باهاشم به کس دیگه فکرم نمیکنم!بی مسئولیتم...(مکث کر)د....هستم....نباید تنهات میذاشتم!ا
-نه!!!نه!!!من اصلا منظورم خودم نبودم...کلی گفتم.
-اما من خودم ....بی خیال...چرا غذا رو نمیاره!
عزم رفتن کرد که گارسون از در رستوران بیرون اومد
-خب...اورد!!!
شروع کردن به خوردن..
می گل:از کی شروع میکنیم به پیانو زدن؟
-از وقتی پات خوب بشه!
-من با دستم قراره پیانو بزنم...به پام چه ربطی داره!
شهروز لبخندی به می گل زد و مثل پدری که با بچه اش حرف میزنه بینیش و گرفت و کمی تکون داد و گفت:اینقدر خوشمزه نباش...میخورمتااا!!!
می گل که با این حرف جواب نگرفته بود گفت:جدی گفتم!
-منم جدی گفتم...دختر خوب با پات باید پدال بگیری...
-آهاااا...خب نمیدونستم!!!
-خب؟؟؟دیگه؟؟
-دیگه چی؟
-سوال؟
-حالا میپرسم!..میترسم یه چیزی بگم نحسی سیزده دامن گیرمون بشه!
-من یه سوال بپرسم؟
-بپرسید!
-میتونم بپرسم چه حسی نسبت به من..نسبت به زندگی با من داری؟
می گل بی خبر از انقلاب درونی شهروز برای دونستن جواب این سوال گفت:حس یه حامی...یه مردی که میتونه مثل یه پدر تکیه گاهم باشه!از همه لحاظ حمایتم کنه!
با شنیدن کلمه پدر اب یخ و ریختن رو شهروز....زیر لب واژه پدر رو زمزمه کرد!دل و زد به دریا و پرسید:چرا پدر؟
-می گل شوک زده از این سوال گفت:خب؟؟؟پس مثل چی؟به نظر من یه پدر میتونه بدون چشم داشت به دخترش کمک کنه....حتی یه دوست خوب نمیتونه همه جوانب و رعایت کنه!
[/sub]

[sub]در واقع با این حرف یکی به نعل زد یکی به میخ...هم از شهروز تعریف کرد هم بهش فهموند که پاش و از گلیمش دراز تر نکنه...اما از اونطرف شهروز خوشحال از این حس امنیتی که تو می گل بوجود اورده و ناراحت از تعبیر نسبتش حال خوبی نداشت....با خودش گفت:درستش میکنم....حست و تغییر میدم!
به آقا شهروز گل....این طرفا؟؟؟
شهروز سرش و بلند کرد و با مردی که روبروش بود دست داد و تعارف کرد بشینه..مرد نگاه متعجبی به می گل کرد..اما چیزی نپرسید...
-نمیومدی؟؟؟
-به پام استراحت دادم..بعد از عمل نه اسکی رفتم نه سواری....امروز یه کوچولو سوار شدم.. دلم برای کادیلاک تنگ شده بود!البته میومدم بهش سر میزدم!!!
-پس دیگه میبینیمت...
-ایشالله...
با هم دست دادن و مرد رفت...
-ماشینت و گذاشتی اینجا؟
-ماشینم و؟؟؟آره دیگه گذاشتم تو پارکینگ!
-نه!!!منظورم کادیلاکه!!
شهروز قهقهه زد...طوری که نمیتونست جلوی خنده اش و بگیره...می گل لیوان نوشابه رو گرفت طرفش...اما شهروز پسش زد...بعد از اینکه خوب خندید اروم شد...دستش و دراز کرد تا دست می گل و بگیره اما می گل ناخواسته دستش و کشید...شهروز گفت:کادیلاک اسبمه عزیزم...همون که دیدیش!
-آها!!!
-در ضمن...ادم وقتی باباش میخواد دستش و بگیره مانع نمیشه!
می گل پوزخند زد..
*.کاش یه قدرتی داشتم میتونستم ذهنش و بخونم...این هوسه یا عشق؟
-هر چی که هست...به تو چه؟
-پات و عمل کردی؟
-اوهوم...2-3 سال پیش تو اسکی پام پیچ خورد رباط صلیبیش پاره شد....عمل کردم...
-پس تو هم این درد و کشیدی!
[/sub]
[sub]صدای مرد دیگه ای که مثل قبلی شکایت از کم پیدا بودن شهروز میکرد به شهروز اجازه ی جواب دادن نداد.و باز هم نگاههای متعجبانه به می گل!!!
وقتی رفت می گل پرسید:چرا من و این شکلی نگاه میکنن؟
چون تا حالا من و با دختری ندیده بودن!
متعجب گفت:ندیده بودن؟
-نه...ندیده بودن..چرا اینقدر تعجب کردی؟
-آخه تو....
شهروز در حالی که سرش و تکون میداد و یه جوری حرف میزد که انگار داره از زبون می گل میگه گفت:آخه تو هر روز با یکی هستی..چطور اینها تا حالا با کسی ندیدنت؟
می گل به حالت قهر دست به سینه نشست و گفت:لوس...ادای من و در میاری؟؟؟
کارگری که اومد تا بشقابهار و ببره صحبتشون و قطع کرد.
شهروز:مراد یه قلیون میاری؟
-به چشم آقا...الان میارم خدمتتون!!!
-مگه نمیخواستی همین و بگی؟
نگاه خیره می گل جواب مثبتش بود!
شهروز:نه...من گفتم بهت...من با هیچ کودوم از دخترهایی که باهاشون بودم تو کوچه خیابون نبودم...همشون رفیق تخت خوابم بودن!!
برای این اعتراف شرمزده بود...اما چیزی بود که می گل با چشمهای خودش دیده بود...پس پنهانکاری دلیلی نداشت.
می گل هم تیز تر از اونی بود که نفهمه این اعترافات برای چیه؟دقیقا مخالف چیزی که شهروز فکر میکرد..اون فکر میکرد می گل دوزاریش کجه و هنوز مطلب و نگرفته...به خاطر همین بی پروا به خیلی چیزها اعتراف میکرد....درواقع بدش نمیومد ذهن می گل و درگیر کنه تا بعد از کنکور علنا ابراز علاقه کنه!
قلیون و اورد و گذاشت جلو شهروز
-کوک کوک آقا...
-دستت درد نکنه....
انعامی کف دستش گذاشت و شروع کرد به قلیون کشیدن...اما بعد از 2-3 تا پک گرفتش سمت می گل..:.نمیکشی؟
-نه....
-تا حالا کشیدی؟
-نه!!!
بعد از یکی دو تا پک دیگه گذاشتش کنار و سیگار برگش و در اورد
-پس چی شد؟
-سیگار یه چیز دیگه است!
-شنیده بودم کسایی که سیگارین قلیون نمیکشن..تعجب کردم گفتی قلیون بیاره...
-گفتم شاید تو بکشی...سیزده به دره دیگه!!!
بعد تو چشمهای می گل نگاه کرد و گفت:ناراحت میشی دراز بکشم؟
-نه!!!اتفاقا میچسبه!!!
شهروز دراز کشید و گفت خب تو هم دراز بکش!
-دیگه چی؟؟؟؟
-بیا من و بزن!!!!مگه چیه؟؟؟تخت به این بزرگی...یه ورش میخوابی دیگه...اصلا به من چه؟
[/sub]
[sub]سیگارش و گذاشت کنار تخت و چشمهاش و بست...بعد از چند دقیقه چشمهای می گل هم گرم شد و همونطور نشسته خوابش برد.
وقتی چشم باز کرد شهروز و دید که روبروش نشسته و خیره نگاهش میکنه!
-بیدارت کردم؟
-نه!!!خودم بیدار شدم...
اما این گرمی نگاه شهروز بود که بیدارش کرد!
-بریم؟؟؟
بریم...باز با کمک شهروز از تخت پایین اومد و تا دم ماشین سکوت کردن...تو پارکینگ صدای زنونه ای جفتشون و متوجه خودش کرد!
-به...پسر گلم!!!
شهروز:سلام خانوم جیرانی!!!
زن نسبتا مسن جلو اومد باهاش دست داد و با می گل هم سلام و احوال پرسی گرمی کرد و گفت:به به آقا شهروز...شیرینیش کو؟
-هنوز خبری نیست که....
-وقتی پسر من با یه خانوم دیده بشه یعنی کار تمومه!
لبخند از روی ادب می گل محو شد...شهروز جواب داد:چشم...شیرینی هم میدم....
-برو پسر برو..بنده خدا رو با این پا سرپا نگه ندار....هنوز هیچی نشده زدی پاش و داغون کردی؟
شهروز در حالی که در و باز کرد و چوب دستی می گل و گرفت و کمکش کرد تا بشینه تو ماشین با خنده گفت:نه بابا...خودش شیطونی کرده!!!
-خدا حفظش کنه..به هم میاید...بعد دولا شد و برای می گل دست تکون داد و گفت:خدا نگهدارتون!
میگل لبخندی زد و گفت خدا نگهدار!!
وقتی از در باشگاه اومدن بیرون شهروز گفت:خانوم جیرانی بچه نداره....خیلی مهربونه...خیلی با هم رفیقیم....یه مدت گیر داده بود برم پیشش زندگی کنم....آقای جیرانی هم مرد خوبیه....از اسب دارای بزرگه...!!!
می گل گیج شهروز و نگاه کرد و با لبخند ابهام امیزی گفت:آها!!!
با خودش فکر کرد..چه چیزا امروز دیدم..شهروز دقیقا 2 تا شخصیت داره...نه به این لوطی بازیا..نه به اون عصا قورت داده رفتار کردنا....
------------------------------------------------------------------
چهارده فروردین شهروز صبح خودش می گل و تا دم مدرسه برد...از ترس اینکه آراد دنبالش نیاد تاکید کرد خودش میاد دنبالش....می گل هم قبول کرد...اما تمام طول کلاسها رو به این فکر کرد که نکنه خانوم موحد ببینتشون و یه بامبولی درست که!
هر چند اون روز این اتفاق نیافتاد اما روز سوم که این برنامه تکرار شد خانوم موحد می گل و صدا کرد تو دفتر!
می گل با پای لنگان وارد دفتر شد.
-سلام خانوم!
-مگه نگفته بودم پای شهروز به مدرسه باز نشه؟
-به خاطر پام میاد...وگرنه تا الان نمیومد که!
به خاطر هر چی...آژانس و که ازتون نگرفتن ماشین به اون تابلویی رو راه میندازید تو خیابون!ضیایی گفته بودم بار اولت بار آخرته..
-چشم خانوم...قول میدم بار اخر باشه!
برو سر کلاس....
می گل لنگان لنگان به سمت کلاس رفت ...
زنگ که خورد با کمک سما و گلاره رفت بیرون..باز شهروز دم در ایستاده بود...به محض اینکه می گل و دید از ماشین پیاده شد و امد و کمکش کرد تا بشینه تو ماشین..
بعد از جابجا کردن عصای می گل نشست تو ماشین و راه افتاد.
-میشه از فردا با آزانس بیام و برگردم؟
-چرا؟؟؟
-خانوم موحد گفت دیگه با شهروز نیا جلو در مدرسه.
-مگه خانوم موحد نگفته به همه بگی داداشتم؟
-چرا!
-گفتی یا نه؟
-بله!
-پس چه ایرادی داره یه برادر دنبال خواهرش بیاد؟
می گل شونه بالا انداخت...
شهروز کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:باشه...از فردا با آژانس بیا!
بعد از تموم شدن امتحانات خرداد...می گل تصمیمی رو که گرفته بود عملی کرد...با پیگیریهای فراوون تعدادی از واحدهای سال آخر و گرفت...تو فکر خودش بیشتر از این نمیتونست مزاحم شهروز باشه!
شهروز وقتی فهمید بعد از اینکه شوکه شد پرسید:پس پیانو چی میشه؟؟؟الان دیگه پات هم خوب شده...نمیخوای یاد بگیری؟!
-چرا...خیلی دوست دارم....
-میتونی هم درس بخونی هم پیانو یاد بگیری؟
-سعی میکنم....اگر دیدم نمیتونم ادامه نمیدم!
در واقع این اصرار شهروز برای این نبود که به می گل پیانو یاد بده...میخواست ساعات بیشتری و در کنارش باشه...مخصوصا این یکی دو ماه اخیر که می گل به خاطر فشرده بودن امتحاناتش همیشه تو اتاقش بود و خیلی کم می گل و دیده بود!ارتباطش با نیکی در حد همون رابطه های همیشگی محدود شده بود طوری که کلا می گل فکر میکرد شهروز با هیچ کس در ارتباط نیست!
-کی دوباره کلاسهات شروع میشه؟
-کلاس نداریم..خودم میخونم هفته ای 2 روز رفع اشکال داریم...
-میتونی؟
-چرا نتونم؟؟؟خواستن توانستن است!
شهروز با شنیدن این حرف بلند شد و صندلی پیانو رو نشون داد گفت:پس بیا ببینم واقعا خواستن توانستن است یا نه؟
از اون روز کلاسهای پیانو شروع شد.....کلاسهایی که هر لحظه اش برای شهروز خواستنی بود...گاهی کنار می گل روی صندلی مینشست...و این براش یه دنیا لذت داشت...برای شهروزی که با دخترهای زیادی بود این حس عجیب بود..حسی که به دختری پیدا کرده بود که دست نیافتنی بود...یا حداقل دست یافتن بهش سخت بود!
تابستون شروع شده بود...اما نه برای می گل...می گل سخت مشغول درس بود....به شهروز نگفته بود میخواد بعد از قبولی دانشگاه از پیشش بره..اما تصمیمش برای این کار قطعی بود...کلاسهای پیانوش همچنان ادامه داشت و الحق که به خوبی هم یاد میگرفت...مثل بقیه دروسش....سما و گلاره ازش شاکی بودن چون با این تصمیم از سال بعد نمیتونستن با هم تو یه کلاس باشن.....
اون روز پرسش و پاسخ و رفع اشکال بود....گلاره تو کلاس و سخت مشغول رفع ایراد و آراد کمی جلوتر از مدرسه منتظر می گل....سخت بیتاب و دلتنگ....هر کاری میکرد نمیتونست از این دختر دل بکنه...برای خودشم عجیب بود...با وجودی که شناخت چندانی ازش نداشت اما نا خودآگاه به سمتش کشیده میشد...میدونست روزی روزگاری اگر می گل راضی به این رابطه بشه با خانواده اش مشکل پیدا میکنه....خانواده ای که رو ازدواجش حساسن و هر دختری که براش در نظر میگیرن اولین حسنی که به زبون میارن خانواده اشه!!!اما می گل...دختری که خانواده ای نداره از نظر آراد از هر دختر خانواده داری که هزار و یک کثافت کاری میکنه و آخرم به اسم یه دختر خانواده دار خودش و جا میزنه با ارزش تر بود....دختری که در کنار پسری غریبه با اون اخلاق زندگی میکرد و پاک مونده بود بود!
[/sub]
[sub]چند ضربه به شیشه ماشین خورد سرش و بر گردوند با دیدن شهروز خشک شد...این اینجا چیکار میکرد؟
شیشه رو داد پایین...
-سلام
و دستش و برای دست دادن برد بیرون...شهروز اینقدر نزدیک در ایستاده بود که نتونست در و باز کنه و بیرون بره.
شهروز-سلام....
-بفرمایید بشینید..و صندلی کنارش و نشون داد.
شهروز ماشین و دور زد و نشست کنار اراد!
-میتونیم یه جای دیگه صحبت کنیم.
لحنش پرسشی نبود...بلکه دستوری بود!
اراد حرکت کرد و جلوی یه کافی شاپ همون نزدیکی نگه داشت....
بعد از سفارش 2 تا قهوه شهروز پرسید:من و میشناسی که؟
-بله!
-من کیم؟
-شما یکی از بهترین آهنگسازهای ایرانید!
-شهروز همچنان نگاه عجیبش و رو صورت اراد نگه داشته بود و گفت:دیگه؟
شهروز میدونست علی همه چیز و برای اراد گفته...مدتی پیش علی زمزمه دوستی با می گل و کرده بود و یه روز هم اومده بود به شهروز گفته بود رفتم همه چیز و گذاشتم کف دست این پسره آراد تا جل و پلاسش و جمع کنه و بره...شهروز یادش نمیره اون روز چه به روز علی اورد با داد و فریادهاش و حالا اراد هم میدونست شهروز میدونه که اون از همه چیز خبر داره...اما باید چی میگفت.... شهروز کارش و راحت کرد:میدونم علی بی همه چیز همه چیز و برات گفته....می گل روزی که وارد خونه من شد به عنوان یه دختر بی پناه وارد شد که قرار بود پناهش بدم..همین...اما الان همه چیز منه....!!!
-آراد که با شنیدن این اعتراف عصبانی شده بود گفت:به سن و سالتون و پیشینه اتون فکر کردید؟
-شهروز پوزخندی زد و در حینی که از گوشزد این حقیقت عصبانی بود خیلی آروم گفت:بله فکر کردم!
-پس می گل و حروم نکنید!
-می گل حق انتخاب داره!
-پس بگرد تا بگردیم!
-ما نیومدیم با هم دعوا کنیم....اومدیم صحبت کنیم...خودتم خوب میدونی با این شرایط پیروز میدون منم...من بیشتر از تو با می گل رابطه و تماس دارم...تجربم هم بیشتره....
-واقعا می گل و حق خودت میدونی؟
-گفتم...می گل حق انتخاب داره...اون از گذشته من با خبره!
-باشه....اجازه بده منم باهاش حرف بزنم....اینجوری عادلانه تره...
-من کاری ندارم...میخواد باهات حرف بزنه بزنه....من مانعش نشدم و نمیشم...باز هم میگم...انتخاب با خودشه!
-پس بگو با من حرف بزنه!
شهروز پوزخندی زد و گفت:تو بودی اینکار و میکردی؟
-این بی انصافیه...اما من کم نمیارم...
بدون توجه به فنجون قهوه ای که چند لحظه پیش گارسون جلوش گذاشته بود بلند شد و رفت....شهروز همونطور که پاش رو پاش بود و به صندلی لم داده بود فنجونش و برداشت و همونطور تلخ خورد....پول میز و گذاشت رو میز و رفت!
آراد با دیدن می گل که از در مدرسه بیرون اومد پیاده شد و به سمتش رفت
-سلام
می گل که حواسش هنوز تو کتبهاش بود سرش و بالا کرد و با دیدن آراد گفت:علیک سلام...باز که....
-میخوام باهات حرف بزنم.
-ما حرفهامون و زدیم.
-نزدیم..من نزدم..یک بار...فقط یک بار بیا بشین گوش بده چی میگم...نه هول هولی....اروم و با حوصله!
می گل طبق معمول برای اینکه جلو مدرسه با پسری دیده نشه نشست تو ماشین و حرکت کردن.
-مگه نمیگم جلو مدرسه دنبالم نیاید؟
-پس کجا بیام؟؟جلو مدرسه نیام...جلو خونه نیام..تو خیابونم که نمیری...!!!
لحن عصبانی اراد می گل و متعجب کرد.
-چیزی شده؟
-آره چیزی شده...
جلوی در کافی شاپی ایستاد و گفت...بیا بهت بگم!
-تورو خدا باز حوصله ندارم یکی ببینتم!!
-برام مهم نیست کسی ببینتمون یا نه..
-اما برای من مهمه....
-می گل اگر نیای شب میام در خونتون!
-تو چته آراد؟؟؟مگه نگفتی به عشق یه طرفه راضی هستی؟
-چرا گفتم..اما حرفهام و میزنم..باز هم جوابت منفی موند اونوقت میرم با درد خودم میسوزم و میسازم.
میگل پیاده شد و مطیعانه دنبالش راه افتاد....امیدوار بود اینبار قال این قضیه کنده بشه!نه برای اینکه آراد پسر بدی بود...چون یه احساسی نسبت به شهروز داشت تو وجودش شکل میگرفت!
وقتی نشستن می گل گفت:خب؟؟؟
-چی میخوری؟
-چای!
این و گفت برای جلوگیری از یه بحث بیخودی در مورد اینکه باید یه چیزی بخوری و.....
بعد از سفارش چای اراد بی مقدمه گفت:تو شهروز و دوست داری؟
می گل متعجب گفت:شهروز؟اون برادرمه!
-بسه می گل...من همه چیز و میدونم!
[/sub]
[sub]می گل جا خورد...کمی جابجا شد..حالا باید چی میگفت؟؟؟اصلا این دیدار برای چی بود؟؟؟یعنی اراد اومده بود ازش شکایت کنه که چرا این موضوع رو ازش پنهان کرده بود؟؟؟اما نه...بین اونها چیزی نبود که اراد بخواد از این پنهان کاری گله مند باشه!
-نه بین من و شهروز هیچی نیست!
-پس دلیلت برای دوری از من چیه؟
-من دلیلم و بارها گفتم..میخوام درس بخونم....
-خب بخون..من خودم فوق لیسانس دارم...دوست دارم زنم هم تحصیل کرده باشه...من از خدامه تو درس بخونی...ادم اگر بخواد درس بخونه با وجود یکی تو زندگیش باز هم میخونه!
-اجازه بده کنکور بدم....از خونه شهروز بیام بیرون بعد بهش فکر میکنم....اون سرپرستی من و قبول کرده که من با این پسر اون پسر نباشم.....
-مگه قراره با این پسر اون پسر باشی؟؟؟من یه نفرم.
-آراد ولی...
-صبر کن...بزار من حرف یزنم....بین می گل...تو با شهروز زندگی میکنی برای اینکه سالم زندگی کنی.....خب بیا با من زندگی کن...
-اما....
-هیییسسسس...بزار من حرف بزنم.....من میام خواستگاری...با مامانم...خیلی رسمی...با هم ازدواج میکنیم...ولی قول میدم تا بعد از کنکور مثل یه هم خونه...مثل یه خواهر برادر باشیم....این بهتره یا اینکه با یه پسر غریبه زندگی کنی؟
-مسلما این بهتره....اما من نمیتونم.....به خانواده ات چی میگی؟؟؟قبول میکنن؟؟گیرم که کردن...من قبول نمیکنم....من حوصله دردسر و زخم زبونهای بعد و ندارم...
-منظورت زخم زبون از طرف منه؟یا خانوادم...
-خودت...خانوادت....
-نه..
-صبر کن....نگو نه...همیشه همه چیز خوب و مرتب و عاشقانه نیست...زندگی دعوا و بحث و جدل داره...دلم نمیخواد یه روز جلو بچه ام گذشته و زندگی و بی خانواده بودنم و تو سرم بزنی!!!
-نه...
-صبر کن....این یه واقعیت...تو رویا زندگی نکن....اگر میگم نه...دلیل دارم...
تو هیچ برخوردی با من نداشتی...من نمیتونم این رفتار و عشق و درک کنم.
-چون عاشق نیستی!
-تب تند زود عرق میکنه!
-تب من تند نیست....من نمیدونم این چه حسیه...باور کن خودمم نمیدونم چه حسی من و به سمت تو میکشونه...خانوم بودنت؟؟متانتت؟؟؟سنگین بودنت؟؟؟ولی هر چی که هست اینقدر قوی هست که پات وایسم!
-خیالت راحت باشه...من اونجا در امانم...بزار کنکور بدم....بعد در موردش صحبت کنیم...
-من میام خواستگاری....همین امشب با خانواده ام صحبت میکنم...
[/sub]
[sub]می گل رفتنش و نگاه کرد...شونه ای بالا انداخت و گفت:بیا...نیا...ادمی که بزرگتر نداره هر کی از در برسه براش تصمیم میگیره دیگه...تو هم روش...بیا...شایدم زنت شدم....یه خورده هم اونطوری زندگی کنم..ببینم کی تو ازم خسته میشی و ولم میکنی؟
اون شب بر خلاف خونه شهروز که همه چیز اروم بود تو خونه اراد غوغایی به پا بود....اراد موضوع رو با خانوادش مطرح کرده بود و خانواده اش مخصوصا مادرش مسرانه ازش میخواستن تا از اصل و نسب می گل بگه...و آراد در برابر این سوال سکوت میکرد و این جواب که خودش مهمه یا خانوادش باعث میشد اونها با این انتخاب مخالفت کنن!
خب حق داشتن...همون یه پسر بود بعد از 3 تا دختر...با مادری که ارزوی پسر داشت....و ارزوی اینکه زنش بده و براش عروسی بگیره...تا اون روز هر دختری براش در نظر گرفته بودن یه پیشینه خوب و اصیل داشت...که ااراد هر کوروم و به نحوی رد کرده بود...و حالا دست رو دختری گذاشته بود که اولین پوینت مثبت از نظر خانواده اش و نداشت!
-آقای سلطانی:خب بگو پدرش چکاره است...مادرش کیه؟؟؟تحصیلاتش چیه؟؟
-اگر پدر مادر نداشته باشه و تحصیلات نداشته باشه نمیرید خواستگاری؟
-خانوم سلطانی:معلومه که نه....این همه دختر خوب و با خانواده بهت معرفی کردم گفتی نه...حالا معلوم نیست این مار خوش خط و خال چی در گوشت گفته که خام شدی!
-مامان خواهشا درست صحبت کنید...
-میگی کیه یا نه؟
-مادر پدرش فوت کردن...با برادرش زندگی میکنه!
-تحصیلاتش چیه؟
-هنوز دیپلم نگرفته...
-چند سالشه که هنوز دیپلم نگرفته؟
-17....
-دخترها گرگ شدن....
-مامان!!!
-بسه دیگه....
ساعت 12 شب. بعد ااز کلی جر و بحث بی نتیجه رفت تو اتاقش فارق از افکار مادرش که قصد داشت می گل و پیدا کنه و ببینه چه جور دختریه و چیکاره است ....
فصل9
بی توجه به زمان در حالی که نگاهش همچنان روی کتاب بود دست برد و تلفن و برداشت!
-بله؟
-سلام خانوم!
صدای زنی که معلوم بود سن داره توجهش و جلب کرد!
-سلام!
-ببخشید میتونم با میگل خانوم صحبت کنم؟
-خودم هستم...بفرمایید!
-من میتونم حضورا با شما صحبت کنم؟
-با من؟؟؟ببخشید شما؟
-آشنا میشیم حالا...!!!
-ببخشید من نمیتونم اینکار و بکنم..من باید بدونم قراره با کی صحبت کنم....
-من مادر اراد هستم!
می گل متعجبانه گفت:آراد؟
و زیر لب زمزمه کرد:خدای من!!!
-بله...آراد....حالا میتونیم حضوری هم و ببینیم.؟
لحن مودبانه و پر از احترام زن باعث شد جوابش مثبت باشه...قرارشون شد برای بعد از ظهر تو یه کافی شاپ همون حول و هوش!!!
وقتی می گل رفت توی کافی شاپ خیلی سریع تونست مادر اراد و بشناسه یه زن تنها....تقریبا 60 ساله...شیک پوش...رفت جلو و خودش و معرفی کرد...خانوم سلطانی از جاش بلند شد و با هم دست دادن
-بفرمایید خواهش میکنم...
-مرسی دخترم!
هر دو نشستن..
-تو خیلی خوشگلی!
-ممنون خانوم....
-سلطانی هستم.
می گل لبخند زد..لبخندی پر از استرس!
-پسر من بدجور عاشق تو شده....اما هر چی از شما و خانواده ات میپرسم جواب سربالا میده...فقط میگه بریم خواستگاری....من دوست دارم بدونم کجا دارم میرم....میخواستم اول با برادرت صحبت کنم....وقتی فهمیدم مادر پدرت از دنیا رفتن ناراحت شدم..اما خدارو شکر یه برادر داری...اما بعد تصمیم گرفتم اول با خودت صحبت کنم...نظر خودت و بدونم تا بعد موضوع رو به برادرت منتقل کنم.
ببینم برادرت از رابطه شما خبر داره؟
-برادرم؟خود آراد به شما گفته با برادرم زندگی میکنم؟
-بله...چطور؟؟؟
-دروغ گفته...واقعیت اینه که.....
بعد از تموم شدن صحبتهاش احساس کرد گلوش از درد داره میترکه..درد نگه داشتن بغض سنگینی بود که از اول صحبتهاش نگهش داشته بود...فکر نمیکرد اعتراف به یه همچین حقیقتی اینقدر سخت باشه....همونجا فهمید زندگیش با زندگی امثال خودش خیلی تفاوت خواهد داشت....فکر کرد هیچ وقت نمیتونه زندگی عادی داشته باشه...برای هر کس این داستان و میگفت جا میزد..کودوم پسری کودوم خانواده ای قبول میکنه با دختری وصلت کنن که پیشینه پدر و مادر و خواهرش اون بوده و با یه پسری زندگی کرده که تمام زندگیش دختر بازی کرده و.......
سرش و بلند کرد و به خانم سلطانی که خیره و تقریبا با نفرت بهش نگاه میکرد نگاه کرد و گفت:من و اینطوری نگاه نکنید...همه اینهارو پسرتون میدونست...در حالی که من و پسرتون هیچ چیزی بینمون نیست...من بارها به پسرتون گفتم قصد ایجاد این رابطه رو ندارم....بارها تلفنی... حضوری...این پسر شما بود که دست بردار نبود...من بهتون قول میدم هیچ تماسی از طرف من نه با پسر شما بوده نه از این به بعد خواهد بود... !
-من از شنیدن این داستان خیلی متاثر شدم....این نمیتونه دلیل بر بد بودن شما باشه....اما خب میدونی کبوتر با کبوتر...باز با باز....
می گل خنده تلخی کرد و گفت:این داستان نبود خانوم..این زندگی من بود....اجازه هست؟
[/sub]
[sub]هر دو از جا بلند شدن...با هم دست دادن....می گل تمام مسیر خونه رو بی صدا اشک ریخت...نه برای اینکه مادر آراد خواسته یا ناخواسته بهش توهین کرد...نه برای اینکه اراد و از دست داده بود.....برای خودش که اینطور دنیا بی رحمانه باهاش رفتار کرده...که بازیچه دست خانوادش شده که یه تنه داره تقاص کارهای خانواده اش و پس میده!
وقتی رسید خونه سرش از درد داشت میترکید...ابی به صورتش زد و قرص خورد...اول خواست به اراد زنگ بزنه...اما زنگ میزد چی میگفت؟؟؟میدونست اراد روحشم از این قرار خبر نداره....باید با واقعیت کنار میومد...واقعیتی تلخ اما حقیقتی محض!
بالشتش و از روی تختش برداشت و اومد جلو تلوزیون دراز کشید...پنجشنبه بود و احتمالا شهروز طبق عادت پی عیش و نوش.....
با افتادن چیزی روی تنش چشم باز کرد...شهروز بود...پتوی تخت خودش و اورده بود و انداخته بود رو می گل....
-اومدی؟
-قرار بود نیام؟
-گفتم شاید مهمونی باشی!
-گریه کردی؟
-نه!
-چشمات چقدر قرمزه!!!
-چیزی نیست....
-می گل....
-بله؟؟؟
-چیزی شده؟
سوالش و دوباره و با تاکید تکرار کرد..این یعنی من فهمیدم که چیزی هست!
-نه...یاد گذشته ها افتادم.
حالا دیگه می گل در حالی که بالشتش دستش بود پشت دیوار راهرو گم شد...هوا تاریک شده بود...طبق عادت مبایلش و برداشت تا ساعت و ببینه..با سیل میس کالها و اس ام اس ها روبرو شد....همه از طرف آراد!
اس ام اس هارو باز کرد...چندتای اول حاکی از عصبانیت اراد داشت که چرا همه چیز و به مامانم گفتی؟؟؟چرا نگفتی با مامانم قرار داری و از این دست اس ام اسها...اما تا به اخر برسه اروم شده بود و خواهش کرده بود بهش زنگ بزنه و گفته بود خانواده ام مهم نیستن...مهم من و تو هستیم و ....سری تکون داد و گوشی و پرت کرد رو تختش..زیر لب زمزمه کرد..کبوتر با کبوتر.
صدای تقه های در و صدای شهروز که صداش میکرد از جاش بلندش کرد و رفت سمت در و بازش کرد!
-بله؟
شهروز به چشمهای قرمز و پر از غصه می گل نگاه کرد و گفت:با آراد دعوات شده؟
-آراد دیگه کودوم خریه؟
-اوووو...خب...چرا دعوا میکنی؟؟؟فردا شب ارمان تولدشه...دعوتمون کرده رستوران!
می گل بی حوصله رفت سمت تختش و گفت:من نمیام!
[/sub]
[sub]-چرا؟؟؟اما من و با تو دعوت کرده!
-شهروز من حوصله ندارم....
-اما میای....باشه؟؟؟
برگشت و به لحن شهروز لبخند زد....این شهروزه؟؟؟اینطوری ازم درخواست میکنه؟؟پوزخندی زد و با خودش گفت:من باید با امثال همین شهروز ازدواج کنم..یکی مثل خودم که کسی و نداره!
شهروز نشست کنار می گل رو تخت و دولا شد رو زانوهاش و در حالی که به زمین نگاه میکرد گفت:چی شده می گل؟؟میشه بهم بگی؟؟خیلی تو فکری....چشمهات..خنده هات...پوزخندهات..همه حرف داره....تو با کی درد دل میکنی وقتی دلت پره؟
-تو با کی درد دل میکنی؟منم با همون.
شهروز ارنجش و گذاشت رو زانوش و دستش و کرد تو موهاش و گفت:با هیچ کس....اما دوست داشتم یکی بود براش حرف میزدم!
می گل دلش خواست شهروز و بغل کنه...خودشم نفهمید چرا...حس کرد این اعتراف برای یه مرد اون هم شهروز باید خیلی سخت باشه...دلش خواست بره تو بغلش...مثل همون وقتی که پاش شکسته بود...مثل وقتی داشت به کادیلاک قند میداد...اما اینبار با میل و اراده و آگاهانه!چقدر دلش یه تکیه گاه...یه مامن میخواست....
-فردا میای..باشه؟
لحن محکم و همراه با مهربونی شهروز نرمش کرد.
[/sub]
[sub]-باشه...میام..
شب تا دیروقت با افکار در هم برهمش مشغول بود..آراد چند بار دیگه زنگ زده بود اما می گل جواب نداده بود هیچ...مبایلش رو هم خاموش کرده بود.صبح ساعت 10 و نیم بود که بیدار شد....بعد از پوشیدن لباس مناسب و شستن دست و صورت بیرون رفت..میز صبحانه چیده شده بود اما خبری از شهروز نبود..معلوم بود خودش صبحانه خورده و رفته....می گل با خودش گفت:دیشب که خونه بود امشبم که قراره با هم بریم تولد...حتما رفته پیش دوست دخترش دیگه...بیچاره از خونه خودشم بیرون کردم....
بعد از خوردن صبحانه مرتب کردن آشپزخونه تصمیم گرفت بره مانتو بخره...حتما ستورانی که دعوت شده بودت باید با کلاس باشه..این مانتوهای کهنه به در د اونجا نمیخورد...
یک ساعتی بود دنبال یه مانتو مناسب میگشت...خودشم نمیدونست چرا دلش میخواست به بهترین نحو ظاهر بشه....فکر میکرد وقتی شهروز با هیچ دختری تو کوچه خیابون نرفته...حالا که قراره بره باید یه جوری برم که خجالت نکشه...مثل همه زنها و دخترها دوست داشت نسبت به تمام دخترهایی که تا اون موقع با شهروز بودن خوشگل تر و خوش پوش تر جلوه کنه...بعد از کلی گشتن یه مانتو زرد رنگ چشمش و گرفت...از این مانتو جلو باز و گشادها که مد شده بود...دور کمرش ما مونجوقهای سرمه ای کار شده بود...خیلی هم بهش میومد...خانوم فروشنده بهش پیشنهاد داد با یه ساق سرمه ای و یه بلوز بلند سرمه ای تنگ زیرش بپوشه و سعی کنه تقریبا جلوش و باز بزاره...و واقعا هم اونجوری خیلی خوشگل شد..روسری حریر بزرگ سرمه ای و زردی هم بهش داد و براش خیلی شل بست دور گردنش...
-فقط یه کفش پاشنه بلند سرمه ای کم داره....
می گل لبخندی بهش زد و ازش تشکر کرد....اینطوری خوب بود..امروزی و شیک....هر چند خیلی گرون شد..اما براش مهم نبود...این طبیعی بود که بخواد خیلی خوب ظاهر بشه....بعد از خرید مانتو و روسری به دنبال کفش سرمه ای چند تا مغازه دیگه رو سر زد..و بالاخره کفش پاشنه دار سرمه ای با یه سگک کوچک طلای نظرش و جلب کرد..اون رو هم خرید و البته کیف ستش رو...ساعت 3 بود که هلاک برگشت خونه...از خریدش راضی بود..هر چند مقدار زیادی از پس اندازش و خرج کرد..اما اصلا ناراحت نبود...شهروز هنوز خونه نیومده بود..حتی زنگ هم نزده بود...اما این موضوع که امروز میتونه با شهروز باشه..اون هم پیش دوستهاش راضیش میکرد...تو دلش به دخترهای دیگه فخر میفروخت که میتونه تو ماشین شهروز و در کنارش دیده بشه...اما چرا؟؟؟مگه شهروز کی بود؟؟؟خودشم نمیدونست جوابش چیه...فقط امیدوار بود درگیری احساسی باهاش پیدا نکرده باشه!
بعد از خوردن یه نهار مختصر خوابید..باید برای شب سر حال میشد...ساعت 5 بیدار شد...دوش گرفت...موهای لختش و خشک کرد...با اینکه همونجوری هم خوب بود اما باز اتو کشید بهش...یه آرایش ملایم کرد...قبل از اینکه لباس بپوشه رفت بیرون....هنوز شهروز نیومده بود...حتی یه زنگم نزده بود..نکنه فراموش کرده؟....برگشت تو اتاقش ساعت 6 و نیم بود....ساقش و پوشید..بلوز بلند چسب هم رنگ ساقشم تنش کرد یه کمر طلایی روی بلوزش بست که کمر ظریفش و بیشتر نشون میداد...هنوز برای پوشیدن مانتو زود بود..فکر کرد چرا شهروز نمیاد؟؟یعنی نمیخواد دوش بگیره؟؟مگه میشه شهروز روزی 3-4 بار دوش میگرفت...حالا...با صدای زنگ تلفن خیز برداشت!شماره شهروز بود..
-سلام...
-سلام....خوبی؟؟
-شما کجایی؟مگه نمیریم؟
-من نمیتونم بیام خونه...یه راننده میفرستم دنبالت بیارتت..خودمم از اینور میام...
انگار اب یخ و ریختن رو می گل....فکر کرد دیدی با تو هم تو خیابون نمیره...کلا این ادم همه رو میخواد برای عشق و حال و عیاشی...حالا چرا من و اینبار وارد بازی کرده خدا میدونه!
دلخور گفت:میخواید نمیام اصلا...
-نه!!!نه!!!من کاری برام پیش اومده نمیتونم تا خونه بیام و برگردم...من از همینجا میام...تو هم با راننده بیا...نیم ساعت دیگه جلو دره...آماده ای که؟
-بله..
و با حرص گوشی و گذاشت...
سعی کرد اروم باشه....نباید میزاشت شهروز بفهمه از این کار ناراحت شده....احتمالا شهروز میخواست بازیش بده....
مانتوش و پوشید کفشهاش و پاش کرد و روسریش و همونطور که فروشنده براش بست سرش کرد...تو ایینه قدی نگاهی به خودش کرد....با دیدن تیپش لبخند زد...زمین تا آسمون با اون می گل قبل فرق کرده بود..یه می گل امروزی شده بود...با خودشیفتگی گفت:از همه ی دخترهایی که باهاش بودن خوشگل ترم...با صدای زنگ به سمت اف اف رفت..یه مرد میان سال بود...
-بله؟
-خانوم تقوایی؟
با خودش فکر کرد تقوای؟؟چقدر آشناس...یهو یادش اومد فامیلی شهروزه..
-بله!اومدم.
رفت پایین..یه بنز مشکی خوشگل جلو در بود...مرد در و براش باز کرد...نشست قبل از اینکه مرد سوار بشه کمی دیگه عطر زد...خودشم نفهمید چرا....
مسیر خیلی طولانی شد...کمی ترسید....از شهر هم خارج شد...خدای من...کجا داره میره؟نخواست از راننده بپرسه به تنها پناهش متوصل شد.....گوشیش و در اورد و به شهروز اس ام اس داد...
-شهروز من نمیدونم این داره من و کجا میبره...از شهر خارج شد....من میترسم!
اما جوابی نیومد.....زیر لب زمزمه کرد...بی معرفت....نکنه نقشه باشه...خواست بگه بر گردیم یا پیاده ام کن که باز پیچید تو یه جاده خاکی...دل و زد به دریا و با بغض گفت:میشه بپرسم کجا میریم؟
-میریم باغ...
-باغ؟؟؟باغ کی؟
مرد با تعجب نگاهی به می گل از توی ایینه انداخت و گفت:باغ آقا دیگه...
_آقا کیه؟
مرد نگاه متعجب دیگه ای به می گل انداخت و گفت:آقا شهروز!
[/sub]
[sub]می گل بغض کرد....نکنه من و بفروشه به عربها...شنیدم پارتی میگرن عربهارو دعوت میکنن میان دختر انتخاب میکنن!!نه!!!خدایا نه!!!
با از حرکت ایستادن ماشین متوجه اطرافش شد....روبروش یه در بزرگ فرفورژه بود که داشت باز میشد...بالای در از روی دیوار شاخه های بید مجنون اویزون بود...چراغای سر در روشن بود...مثل چراغهای توی محوطه بیرون...
-میشه ضبط و خاموش کنید؟
راننده دست برد و ضبط و خاموش کرد...
می گل گوش داد....صدای آهنگ نمیومد...یا شروع نشده بود...یا دیوارهای ویلا یه جوری بود صدا ازش بیرون نمیومد...باغ خلوت بود..هیچ کس نبود...
-بفرمایید خانوم...
حالا می گل متوجه شد مسیر طولانی رو تو باغ طی کرده بودن و جلو یه ویلای شیک ایستاده بودن...با دیدن شهروز بالای پله ها ...در حالی که کت و شلوار شیکی پوشیده بود و دستش و کرده بود تو جیبش و با لبخند به ماشین نگاه میکرد...نا خودآگاه با عجله در و باز کرد و پیاده شد...کمی بهت زده نگاهش کرد...با اینکه میدونست اگر همه حدسیاتش درست باشه مسببش همین شهروزه ,اما نمیدونست چرا احساس کرد یه ناجی پیدا کرده به سمتش دوید...در حالی که اشکش سرازیر شد و چند بار به خاطر پاشنه بلند کفشش پاش پیچید .خودش و رسوند به شهروز ...شهروز که تا قبل از دویدن می گل با لبخند بالای پله ها ایستاده بود هراسون از پله ها پایین اومد و رو پله آخر می گل و که خودش و تو بغلش پرت کرد تو آغوش گرفت.
-عزیزم!!!!چته؟؟؟چی شده؟؟؟نگاه گذرایی به راننده که بیچاره هاج و واج مونده بود کرد و گفت:راننده اذیتت کرد؟
-نه!!!!نه!!!
-پس چی شده؟؟؟...
سر می گل و از رو ی شونه اش جدا کرد و گرفت بین دو تا دستش...با ترس گفت:چی شده؟؟؟بگو دیگه!!!
-هیچی...هیچی...
-اگر اذیتت کرده بگو می گل...
-نه!!!نه به خدا...به اون ربطی نداره!!!
شهروز می گل و تو بغلش گرفت و کمکش کرد بایسته...خودشم ایستاد و رو به راننده گفت:چیزی شد بین راه؟
-نه آقا!!!
بیچاره راننده برق ازش پریده بود...
-برو.....مرسی...
-خواهش میکنم..با اجازه...
شهروز دست می گل و گرفت و با هم رفتن تو...می گل قبل از ورود با شک نگاهی به داخل انداخت...هیچ کس نبود...چقدر احمق بود که فکر میکرد شهروز اون و به کس دیگه ای میده...خودش خوش سلیقه تر از این حرفها بود...چرا باید خودش از من بگذره و من بده به کس دیگه؟؟؟
خب شاید پول بیشتری بابت دست نخورده بودنم میدن!
-فکر کردنت تموم شد مانتوت و در بیار!
و دست برد تا مانتو می گل و در بیاره!
-دست به من بزنی خودم و میکشم!
[/sub]
[sub]این جمله رو در حالی گفت که کیفش و تو دستش فشار میداد و یه قدم به عقب برگشت و اون یکی دستش و به نشونه تهدید جلو شهروز گرفته بود!
-می گل؟؟؟!!!خوبی؟
-من و برای چی اوردی اینجا؟کوشن بقیه؟؟؟مگه نگفتی تولده...
-می گل....بس کن...میفهمی چرا اومدی...کیفت و بده من!
-نمیدم...
-چیه؟؟؟توش چاقو گذاشتی؟؟؟یا با کیفت میخوای من و بزنی و منم در برم؟؟آخه کوچولو من که بخوام تورو به دست بیارم احتیاج به این کارها ندارم!!!
این و گفت و با یه حرکت خودش و رسوند به می گل و گرفتتش تو بغلش....خونسردانه می گل و که تلاش میکرد از دستش در بره نگاه میکرد!
-تلاش نکن نمیتونی در بری!!!
-ولم کن!!!!
شهروز ولش کرد....
-عوضی آشغال....
[/sub]
[sub]شهروز لبخند زد..روش و برگردوند و سری تکون داد
-هر وقت اروم شدی بیا بشین...این و گفت و رفت سمت مبلهای ته سالن و ضبط و روشن کرد...مثل همیشه موسیقی فرانسوی پخش شد....
می گل نگاهی به اطراف انداخت...گلدانها پر از گلهای رز بود...تمام خونه پر از شمع بود!!!چقدر همه چیز رمانتیک و شاعرانه بود..همونجوری که تو فیلمها بود....باید اروم میشد....اگر قرار بود اتفاقی بیافته میافتاد...اگرم نه که هیچی...اون نمیتونست از دست شهروز فرار کنه!رفت سمت شهروز که گیلاس مشروب تو دستش بود
شهروز که متوجه می گل شد گفت:حالا میگی چته؟؟؟چرا اینطوری میکنی؟کسی که با تو کاری نداره!نمیخوای مانتوت رو در بیاری..نیار..مبلی و نشون داد و گفت:بشین عزیزم!
می گل نشست و همچنان کیفش محکم تو بغلش بود!
شهروز کلافه گیلاسش و گذاشت رو میز و گفت:یه بار گفتم...باز هم میگم..من اگر میخواستم کاری کنم تو همون خونم میکردم...به این کارها احتیاجی ندارم....
بعد تو صورت می گل نگاه کرد...لبخندی زد و سری تکون داد و گفت:نگاش کن...صورت خوشگلش و چیکار کرد...پاش و برو دست و صورتت و اب بزن....انگار یه فس کتکت زدن!
می گل کیفش و گذاشت رو مبل...در حالی که روسریش دور گردنش افتاده بود رفت تو دستشویی چشمهاش پف کرده بود...کمی اب پاشید تو صورتش سعی کرد آرایشش پاک نشه هرچند اینقدر کم آرایش کرده بود که چیزی مشخص نبود.توی موهاشم دست کشید و مرتبشون کرد..اومد بیرون....شهروز کنار پنجره داشت سیگار میکشید!
با شنیدن صدای در بر گشت.لبخندی به می گل زد و رفت سمتش!
-میشه دیگه به من اعتماد داشته باشی؟؟؟من هیچ وقت نه به خودم نه به هیچ کس دیگه اجازه نمیدم به تو اسیبی بزنه...قول میدم... .پس دیگه هیچ وقت از من نترس...
می گل لبخند زد...لحنش امنیت کافی رو بهش منتقل کرد!
شهروز دست برد و مانتو می گل و از تنش در اورد....اینبار دیگه می گل روش نشد مانع بشه..هر چند لباسش بد هم نبود...اما خیلی تنگ بود....یه بلوز ساده سرمه ای...با ساق سرمه ای..با یه زنجیر طلایی...اگر میدونست قراره مانتوش و در بیاره یه فکری میکرد...هیکل ظریفش تو اون لباس جلوه بیشتری پیدا کرده بود!
متوجه شهروز شد...نگاهش از روی صورت می گل سر خورد رو پاهاش دوباره اومد بالا...وقتی دید می گل داره نگاهش میکنه لبخند زد..با شرم سرش پایین انداخت و رفت سمت جا لباسی و مانتو می گل و اویزون کرد...بر گشت و گفت:بریم بشینیم...می گل پشتش و کرد به شهروز و رفت سمت مبل اما صدای پای شهروز که میدوید توجهش و جلب کرد..شهروز دو 3 قدمی و که به سمت می گل اومده بود و با قدمهای بلند و تند به سمت جا لباسی برگشت....مانتو می گل و برداشت و با عجله اومد سمتش و گفت:مانتوت و بپوش!
از دیدن هیکل می گل حالش عوض شد....دلش نمیخواست شبش و با هوس همراه کنه....میدونست بیشتر از این حرفها رو خودش کنترل داره...اما این فرق میکرد ....حسی که به می گل داشت فرق میکرد...
[/sub]
[sub]می گل بهت زده مانتو رو گرفت و پوشید!
شهروز دستش و دراز کرد و گفت...حالا بیا بریم...
-کجا؟
-یه امشب به من اعتماد کن...بیا بریم...!!
می گل در حالی که دستش تو دستهای شهروز بود دنبالش راه افتاد....
-شهروز یواش تر....میافتم الان!!!
شهروز برگشت نگاهش کرد...اما می گل سرش پایین بود و فقط جلو پاش و میدید....
همونطور که حرکت میکردن شهروز گفت:میخوای بغلت کنم؟و قبل از اینکه می گل چیزی بگه برگشت و می گل و رو هوا بلند کرد!با همون پوزیشنی که وقتی پاش شکست بغلش کرده بود....می گل نا خود آگاه دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد و جیغ زد!!!
-میافتم...بزارم زمین...دیوونه!!!
-نمیافتی.....مگه من میزارم بیافتی؟
-شهروز..دیوونه شدی؟؟؟این چه کاریه؟؟؟
می گل نگاهی به اطرافش کرد....
-وااااییییی..اینجا چقدر خوشگله!!!!!
شهروز یکی از صندلیهای کنار...میز غذا خوری و بیرون کشید و گفت:قابل شمارو نداره!
می گل برگشت و با تعجب شهروز و نگاه کرد...انگار تازه دوزاریش افتاده بود...
-این کارها برای چیه شهروز؟
شهروز که متوجه شد می گل دوزاریش افتاده گفت:برای شما عزیزم!!!
می گل از جاش به نشونه اعتراض بلند شد و گفت:اما قرار بود...
شهروز دستش و گذاشت رو شونه اش و نشوندتش....خودش هم نشست روبروش...
-چرا شاکی میشی؟؟دلم خواست شب آخری که ایرانم همخونه ام و سوپرایز کنم!
-شب آخر؟؟؟
[/sub]
[sub]ترسی که تو دل می گل افتاد لبخند پیروزمندانه رو رو لبهای شهروز نشوند.شهروز همین و میخواست..نه ترس می گل و بلکه یه عکس العمل از طرف می گل که بتونه احتمال مثبت بودن نظر می گل و زیاد کنه!
فردا صبح باید برم ....هر سال این موقع میرم...امسال یه موضوع کاری هم پیش اومده...
-چقدر طول میکشه....
قبل از اینکه شهروز جواب بده چند نفر با چند ظرف غذا اومدن و غذاهارو چیدن...الحق که میز زیبا و شاعرانه ای بود...تمام مدت شهروز نگاهش روی می گل بود که متعجب به میز و ادمها نگاه میکرد....تو دلش خدا خدا کرد تحت تاثیر قرار بگیره...این مسافرت خیلی کارش و خراب میکرد...باید قبل از رفتن می گل و خوب تحت تاثیر قرار میداد...باید این نفوذ اینقدر عمیق میبود که تا یکی دو ماه دیگه می گل تحت تاثیرش بمونه!
بعد از اینکه خدمتکارها رفتن شهروز دست برد و چاقو چنگالش و برداشت و گفت:یکی دو ماه...تا آخر تابستون..زود میام...
می گل زیر لب گفت:یکی دو ماه زوده؟؟؟
حالا دیگه میفهمید چرا ناراحته....احساس کرد ناخواسته تو دام افتاده....هر چند این براش یه اصطلاح بودو خودش فکر میکرد این دام نبوده و خودش ناخواسته وارد بازی شده
-اخمهات و باز کن دیگه!!!اون از در که وارد شدی زدی زیر گریه..اون از بعدش که عصبانی بودی و میخواستی بری...اینم از حالا ....چته؟؟؟
-هیچی...
.-دلت برام تنگ میشه؟
لحن شوخ شهروز می گل و خندوند اما اون هم با زرنگی گفت:اصلا....تازه فکرمم راحته....
-میشه بپرسم فکرت چرا مشغوله وقتی من هستم؟؟؟
-آره میشه!بپرس!
شهروز نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کرد....خنده ی کجی کرد ...وگفت:عزیزم...چرا فکرت مشغوله وقتی من هستم؟
اینقدر با احساس و عاشقانه این سوال و پرسید که می گل از کرده ی خودش که میخواست حرص شهروز و در بیاره پشیمون شد....
دستپاچه تکه ای گوشت گذاشت تو بشقابش و گفت:خب به هر حال ...شما....خب...به هر حال دو تا غریبه ایم دیگه....احساس میکنم تو خونه مزاحمم.....فکر میکنم به خاطر من زندگیتون به هم ریخته..اینطوری خیالم راحته یه مدت راحت زندگی میکنید....
سکوت شهروز توجه می گل و جلب کرد و سرش و بالا اورد.نگاه خیره و عاشقانه شهروز داغش کرد...سریع سرش و انداخت پایین و با غذاش بازی کرد...
-اما من دلم برات تنگ میشه!
می گل ترجیح داد نشنیده بگیره....اما فقط ترجیح داد...احساس میکرد لحن و تن صدای شهروز تو خونش نفوذ میکنه....
گرمای دست شهروز که روی دستاش اومد دلیلی شد تا تو چشمهای شهروز نگاه کنه...حس عشق گرفت...و به همون اندازه یا شاید بیشتر حس عشق داد...گرمی این دستها تنها براش گرمی دستهای یه پسر غریبه نبود....گرمی و محبت دستهای پدری بود که خاطره ای محو ازش مونده بود...آغوش گرم مادری بود که ازش یه تصویر با انواع لباسها و آرایشهای رنگ و وارنگ ثبت شده بود و گرمی صدای خواهری که گاهی وقتی مست میومد خونه و از شبش راضی بود براش اهنگ زمزمه میکرد...و موهاش و نوازش میکرد......
قطره اشک محبوس تو چشمهای اسمونیش که سرازیر شد...شهروز با محبت با دست دیگه اش اجازه نداد رو زمین بریزه...
-گریه نکن اسمونی!!!چی شد؟؟؟باز چی ناراحتت کرد؟
شهروز دستش و فشرد و از جا بلندش کرد...
-پاش و بریم تو....سرما میخوری....
بی هدف دنبال شهروز کشیده شد...اما شهروز نذاشت به این لختی و سستی ادامه بده کشیدتش تو بغلش و بازوهای ستبرش و حلقه کرد دور بازوهای نحیفش و در حالی که سعی میکرد...با تمام وجود سعی میکرد از هوس خالی باشه بدون هیچ حرفی وارد ساختمون شد!
ناخودآگاه با یاداوری شب قبل خجالت کشید...از کی؟؟از خودش...از این موجود بی پناه و پاکی که تو بغلش بود...شب قبل وقتی مطمئن شد می گل خوابیده زنگ زد و از نیکی خواست بیاد پیشش...یواشکی مثل دخترای 16-17 ساله که یواشکی تلفن و میبرن تو اتاقشون تا با دوست پسرشون حرف بزنن برده بودتش تو اتاق و.....حتی از یاد اوریش مشمئز شد.....سر خودش داد زد:عوضی آشغال.....عشقت بغل گوشت بود...بهش خیانت کردی....!
-شب اینجا میمونیم؟
به می گل که رو کاناپه نشسته بود و نگاهش میکرد نگاه کرد...کی از بغلش ااومده بود بیرون؟؟؟
-نه عزیزم...باید برم خونه چمدونهام خونه است...البته دوست داری بمونیم!!
-نه!!!نه...برام فرقی نمیکنه....
شهروز لبخندی زد....بریم!!بریم خونه یه درس پیانو پس بده با خیال راحت برم...
می گل لبخند تلخی زد...به سمت کیفش و روسریش رفت..برشون داشت . همراه شهروز بیرون رفت.
-شمعهارو خاموش نمیکنی؟؟؟
-خاموش میکنن...بیا بریم...!!!
تا خونه هر دو فقط فکر کردن....شهروز به اینکه نکنه تو این مدت آراد پیروز بشه...و می گل به همه چیز...به تفاوت زندگی خودش و شهروز...اینکه یه شب با شهروز چقدر خرج برداشته بود؟؟؟ایا این یه شب نمیتونست حداقل یک ماه زندگی اونهارو تامین میکرد...طوری که خانوادش از هم نمیپاشیدن؟؟.نمیتونست...همه چیز پول نیست....افکار خانوادش مسموم بود....اینکه آیا این رابطه درسته؟؟؟آره درسته....نه شهروز کسی و داره نه من....پس به در دهم میخوریم...بی خیال تفاوت سنی...شهروز به اندازه کافی خوش تیپ و با کلاس هست...ظاهرش به سنش نمیخوره....بعدم پیری و جوونی به دل!!!!
این هوس نیست؟؟؟نه نیست...شایدم باشه...ولی تا وقتی رنگ عشق داره خوشاینده...چرا باید خودم و تا آخر عمر از لذت محبت کردن و مورد محبت قرار گرفتن محروم کنم....دستای شهروز عشق کافی و داره....
ناخودآگاه به دستهای شهروز نگاه کرد...که روی دنده اتومات ماشین با ضرب آهنگی که پخش میشد ریتم گرفته بود!
[/sub]
[sub]نگاهش و روی صورتش سر داد...تو دلش گفت:دلم برات تنگ میشه!
توی خونه شهروز تو دلش غوغایی بود از این رفتن...اما وقتی دید می گل حسابی پکره تصمیم گرفت اذیتش نکنه...به قول معروف تیرش و زده بود و به هدفم خورده بود..دیگه ازار دادنش کم لطفی بود!
کتش و که قبل از رانندگی در اورده بود پرت کرد رو مبل و گفت:بشین ببینم چه میکنی؟
-الان؟؟؟این وقت شب؟؟؟
-پیانو زدن وقت نداره که...من نصف شبم شده ساز زدم...
-آخه!!!
شهروز جلو رفت...روسریش و از رو دوشش برداشت و پرت کرد روی کتش مانتوش و در اورد و گفت:بشین بزن دیگه!!!چه نازی داره...!!!
می گل خیلی سنگین پشت پیانو نشست...دفتر نتش و باز کرد و شروع کرد به نواختن...شهروز هیچ کودوم از ایرادهاش و نگرفت..گذاشت کارش تموم بشه....بعد براش دست زد و گفت:خوب بود....
-اما ایراد زیاد داشتم..تو معلم بدی هستی...تشویق الکی باعث میشه چیزی یاد نگیرم...نمیخوای یادم بدی یاد نده چرا دروغ میگی!!!؟؟؟
این و گفت و با قهر رفت تو اتاقش....شهروز میدونست این رفتار بهانه بود برای تنها شدن....دلش میخواست میرفت و بغلش میکرد...حقیقتش این بود که میخواست در ادامه بگه ایراد داشته و خواسته ایرادهاش و اخرش بگه و هی وسط اهنگ اون و قطع نکنه...اما می گل مثل پوکه باروت منفجر شد و نذاشت...این رفتار می گل هم خوشحالش کرد هم ناراحت...ناراحت از ناراحتیش...و خوش حال از اینکه یه اتفاقاتی داشت میافتاد!!!
نشست پشت پیانو و شروع کرد به نواختن....و برای اولین بار..جلوی کسی خوند...
[/sub]
[sub]من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم
الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم
من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری
دو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
انقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم
من فقط عاشق اینم روزایی که با تو تنهام
کار و بار زندگیمو بذارم برای فردا
من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافه ام
بشینم یه گوشه ی دنج موهای تورو ببافم
عاشق اون لحظه ام که پشت پنجره بشینم
حواست به من نباشه دزدکی تورو ببینم
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
انقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم
[/sub]

[sub].
می گل که سکوت خونه باعث شده بود از تو اتاقش صدای شهروز و بشنوه بغضش و رها کرد...با همون لباسها تا صبح بدون پتو رو تخت خوابید!
شهروز سیگارش و توی زیر سیگاری کنار تختش خاموش کرد....سرش و که درد میکرد فشرد....نگاهی به ساعت انداخت...هر چند بدون نگاه کردن به ساعت از روی روشن شدن هوا هم میتونست بفهمه دیگه صبح شده...از جاش بلند شد...شلوار جین و پیراهن سفیدنخیش رو پوشید..استینهاش و تا زد و بندش و بست...سعی کرد خط چهارخونه قرمز و سفید ش مرتب بیرون بمونه یقه پیراهنش رو هم مرتب کرد...ال استار قرمزش و پوشید و بندهای سفیدش و بست....جلوی اینه دستی به صورتش که اکثر اوقات ته ریش داشت کشید...طبق عادت همیشه با عطرش دوش گرفت...چمدونش و برداشت و اومد بیرون...قبل از اینکه از راهرو خارج بشه چمدون و گذاشت کنار دیوار...رفت سمت اتاق می گل...تقه ای به در زد...اما خیلی منتظر نموند...زود در و باز کرد...می گل پاهاش و توی بغلش جمع کرده بود و خوابیده بود..رفت جلو...صورتش گرفته بود....به خودش این اجازه رو داد که دولا بشه و گونه اش و ببوسه...وقتی دید می گل حتی تکونم نخورد خیالش راحت شد خوابش سنگینه....دوباره به قصد بوسیدن لبهاش دولا شد...اما زود پشیمون شد....دلیل اولش این بود که بوسه اول بوسه عشق بود احساس کرد دومی رنگ هوس گرفته...دلیل دومش هم دلتنگی بود..میدونست اولین بار آخرین بار نخواهد بود و اگر بخواد تکرار کنه خودش اذیت میشه!!!رفت و مانتو می گل و اورد و کشید روش....با اینکه خیلی دوست داشت می گل بیدار بشه...اما بیدارش نکرد.....میدونست اگر... اگر..حسی به وجود اومده باشه که حتما اومده این ندیدن اذیتش میکنه...اما صورت گرفته و خواب ارومی که می گل توش بود باعث شد دلش نیاد بیدارش کنه....از اتاق بیرون رفت و تصمیم گرفت براش نامه بنویسه!
سلام عزیزم...
وقتت بخیر....
دلم نیومد بدون خداحافظی برم....اومدم تو اتاقت اما خواب بودی..دلم نیومد بیدارت کنم....این مدت که نیستم فرصت خوبی داری تنهایی درس بخونی..بدون دردسر....ازت خواهش میکنم هیچ کس و غیر از دوستهای دخترت و بی بی تو خونه راه نده..حتی علی....من کلید خونه رو از علی گرفتم...باهاشم قهرم...پس هیچ بهونه ای برای اینکه توی خونه بیاد نداره....کاری داشتی با این شماره تماس بگیر0912.....شماره وکیلمه....هر کاری داشتی بهش بگو..پسر خوبیه..اما گفتم..توی خونه هیچ کس و راه نمیدی.....درسهای پیانوت و تمرین کن...دلم میخواد وقتی بر میگردم اون درسهایی که گرفتی و ماهرانه برام بزنی....شمارم و اخر نامه برات مینویسم..کار داشتی با اون شماره تماس بگیر....به بی بی میسپرم هفته ای 2 روز بیاد خونه رو مرتب کنه....
راستی...یادت نره...بهم قول دادی تا بعد از کنکور به هیچ پسری فکر نکنی....نرم بیام ببینم از دست رفتیا!!!
دوستدار تو
شهروز
[/sub]
[sub]شمارش و نوشت و نامه رو چسبوند روی در یخچال...
چمدونش و برداشت و قبل از اینکه آژانس بیاد و زنگ بزنه رفت پایین...تمام طول راه و فکر کرد اشتباه کردم...نباید درگیرش میکردم..مخصوصا حالا که مجبور بودم تنهاش بزارم و بیام...خودخواهی بود...این تنهایی براش سخت میگذره.......اما کاری بود که کرده بود...جبران نمیشد...فقط امیدوار بود حداقل به اون هدفی که میخواست یعنی دور کردن ذهن میگل نسبت به آراد برسه!
می گل که از خواب بیدار شد...با عجله از اتاق اومد بیرون..شهروز گفته بود فردا صبح پرواز داره...صبح یعنی چه ساعتی؟؟؟به ساعتش نگاه کرد..10 و نیم بود.....با حسرت سر تکون داد...حتما رفته....بی اختیار به سمت اتاق شهروز حرکت کرد...درش نیمه باز بود
*اگر تو اتاقش باشه با دیدن من چه فکری میکنه؟؟؟ولی مهم نیست...با این فکر در و باز کرد....خودشم نفهمید از نبودن شهروز تو اتاقش خوشحال شد یا ناراحت...اما دیدن اتاقش براش جالب بود...خیلی کلاسیک و شیک....همیشه فکر میکرد اتاق شهروز یه اتاق اسپرت و پسرونه است...اما بر عکس تصورش با یه اتاق کاملا کلاسیک روبرو شد...قبل از اینکه وسوسه بشه و تو اتاق بره به سمت تلفن رفت...اما از تماس با شهروز پشیمون شد....شاید پیش دوست دخترش باشه....با این فکر عصبانی شد...اما باید باور میکرد...اصلا خودش دیشب گفت...میخواست همخونه شو سوپرایز کنه....من یه همخونه ام براش....
با این فکر تلفن و کوبید رو مبل و گفت:به درک....
تو آشپزخونه که رسید چشمش به نامه شهروز افتاد....چند بار خوندتش...نمیدونست چرا اینجوری شده....خیلی با خودش کلنجار میرفت که درگیر احساسات نشه...اما انگار شهروز به خوبی احساساتش و انتقال داده بود!و می گل و تحت تاثیر...!!!
تا فردا شب از شهروز خبری نشد...همونطور که تلفنها و اس ام اسهای آراد هم قطع شده بود....می گل سرش و با درس خوندن و پیانو زدن گرم میکرد....گهگاهی با سما گلاره در رابطه بود...بهشون گفته بود برادرش رفته مسافرت کاری و امیدوار بود آراد به گلاره نگفته باشه جریان زندگیش چی بوده و چی هست!
می گل با شنیدن صدای تلفن سریع نگاهش و از تلوزیون گرفت و پرید رو تلفن..همونطور که شیرجه رفته بود رو کاناپه ولو شد و گفت:بله؟
-سلام خوشگله!
می گل در حالی که تو دلش قند اب کردن و لبخند به لب داشت...لحن بی تفاوت و دلخوری به خودش گرفت و گفت:سلام!
-چطوری خوشگله؟
-خوبم!
-چته خوشگله؟
-اه...چقدر این کلمه رو تکرار میکنی؟
-چی و؟؟؟خوشگله؟
-بله..همین و!!!
-خب وقتی ادم با یه خانم خوشگل صحبت میکنه باید بهش چی بگه؟
-هیچی!!
-چته؟؟؟نگو ناراحتی .دارم میبینم..لبهات داره میخنده...
می گل بی اختیار شوکه شد و لبخندش و خورد...صدای قهقهه شهروز به خودش اوردتش...باور کردی؟؟؟بخند اشکال نداره!!!
-لوسسسس!!!
-حالم و نمیپرسی؟؟؟
-معلومه خیلی خوبی....سرحالی!
-خواب بودی گلم...نخواستم بیدارت کنم!!!ازم دلگیر نباش دیگه!!!
-نه...اشکال نداره....
-مشکلی نداری؟؟خوبی؟؟؟چیزی لازم نداری؟؟؟
-نه..همه چیز خوبه..
-مراقب خودت باش...کارم تموم بشه بر میگردم...
-تو هم مراقب خودت باش....
بعد از خدا حافظی شهروز حسرت خورد و می گل دلتنگ شد....باورش نمیشد برای شهروز دل تنگ بشه....!!!
برای رفع دلتنگیش کاری و کرد که شهروز اون سر دنیا کرد...می گل پشت پیانو نشست و شهروز هم با گیتاری که تو استودیو بود خودش و اروم کرد!
[/sub]
[sub]2-3 روز بعد وقتی می گل کلاسش تموم شد..خانوم موحد صداش زد...زیر لب غر زد..باز چی شده؟؟؟دیگه شهروز که نیست....کسی هم که نیومده دم مدرسه....وقتی رسید تو دفتر سلام کرد
-سلام دخترم...خوبی؟!
می گل متعجب از لحن مهربون خانوم موحد گفت:ممنون..مرسی...
-می گل جان...من شب منتظرتم...!!!
-شب؟؟؟برای چی؟؟؟
-برای شام...مگه شهروز نرفته سفر؟
-چرا...اما!!
-اما نداره...تنهایی بیا پیش ما....
-نه...ممنون...من خونه راحتم....
-دعوت من و رد میکنی؟؟؟1 شب که هزار شب نمیشه....تنها هم هستی....من منتظرتم...علی و میفرستم دنبالت...
با شنیدن اسم علی می گل به خودش لرزید.....
-آخه شهروز...
-شهروز چی؟؟؟اون که نیست...تو هم که برده اون نیستی...هستی؟؟
-نه....
-پس بهونه نیار...
-پس خودم میام....کسی و دنبالم نفرستید!!!
-چرا؟؟؟خب علی بیکاره میاد دنبالت دیگه!!!
-شما خودتون میگید از این روابط نداشته باش بعد...
-الانم نگفتم داشته باش.....من از علی مطمئنم...ولی باشه دوست نداری خودت بیا...ادرس رو تکه ای کاغذ نوشت و داد دستش....
می گل تشکر کرد و رفت بیرون..
*جون خودت....ازش مطمئنی؟؟؟آشغال تر از پسر تو خودشه....!!!از همون روز اول حالم و به هم زد...عوضی آشغال!!!
اصلا از رفتن به این مهمونی راضی نبود...اما میترسید...از این میترسید که دعوتش و رد کنه و سال دیگه اجازه نده تو مدرسه درس بخونه!!!
پوشیده ترین و ساده ترین لباسی و که ممکن بود پوشید....نمیخواست خیلی خوب به نظر بیاد....بعد به شبی فکر کرد که قرار بود با شهروز بره مثلا تولد آرمان...چقدر دوست داشت بی نقص باشه و حالا چقدر دوست داشت اصلا به چشم نیاد....و بعد فکر کرد...این یعنی من شهروز و دوست دارم....
ساعت 8 و نیم بود تازه زنگ زد آژانس اینطوری بهتر بود کمتر پیش اونها میموند....تا خونشون دل تو دلش نبود...همش دعا کرد علی نباشه حد اقل...وقتی رسید دلش شور میزد...خدا کنه شهروز نفهمه...گفته بود با علی قهره...بفهمه فکرای بد میکنه...با شنیدن صدای خانوم موحد که با خشرویی ..صد البته خوشرویی همراه با تظاهر بهش خوش امد میگفت به خودش اومد...با اکراه پله های آپارتمان قدیمی رو بالا رفت و وارد شد....یه آپارتمان قدیمی 150 متری... تمیز و نسبتا شیک....با صدای علی از جا پرید..
-سلام...خانوم خانوما.....چطوری تو؟
یه طوری حرف مزد که انگار 100 سال همدیگه رو میشناسن....اگر خانوم موحد نبود محال بود جوابش و بده...اما بر حسب ادب و احترام گفت:
-سلام...ممنون...
خانوم موحد:بیا بشین عزیزم....
می گل معذب رفت و روی مبل نشست...
خانوم موحد:برم براتون شربت بیارم....چقدر دیر اومدی؟؟؟جمله آخرش و تقریبا تو آشپزخونه داد زد!
علی نشست روبروی می گل..پاش و انداخت رو پاش و خیره نگاهش کرد.حتی اومدن خانوم موحد هم باعث نشد نگاه کثیفش و از روی می گل برداره!!
خانوم موحد لیوانهارو تعارف کرد و گفت:در بیار لباسهات و عزیزم!!!
علی...زوده مامان...در میاره حالا و بعد خنده ی چندش آوری کرد...
خانوم موحد چشم غره ای بهش رفت و گفت:پاش و می گل جان...مانتو روسریت و در بیار...
.در واقع میخواست ببینه می گل این کار و میکنه یا نه!!!
-نه ممنون..راحتم...
-ای بابا اینجوری که نمیشه...پدر علی نیست ماموریته..راحت باش..
-خیلی ممنون..راحتم...تعارف نمیکنم...
-باشه...پس من برم غذا رو آماده کنم....اینقدر دیر اومدی وقت به میوه نمیرسه..ایشالله بعد از شام میوه میخوریم....
با رفتنش علی کمی روی مبل جابجا شد و گفت:توقع نداری باور کنم جلو شهروز هم با این تیپ میگردی که!!!
و دستش چند بار رو به می گل بالا پایین برد و در واقع تیپ می گل و نشون داد!!!
می گل پوزخندی بهش زد و روش ازش برگردوند..حتی اون و لایق همصحبت شدن نمیدونست!!!
-شهروز میدونه اینجایی؟
می گل اصلا نگاهشم نکرد چه برسه بخواد جوابش و بده!!!
با شنیدن صدای خانوم موحد که صداشون کرد سر میز...می گل از خدا خواسته بلند شد و رفت...هم از نگاههای خیره علی راحت میشد...هم زودتر این شب کذایی تموم میشد....
تقه ای به در آشپزخونه زد ..اما قبل از اینکه خانوم موحد جواب بده...علی خودش و از پشت جسبوند بهش و زیر گوشش گفت برو تو دیگه!!!!
می گل ناخواسته برگشت و در حلی که دستش و گذاشت رو سینه علی و هولش داد گفت:گمشو ....
[/sub]
[sub]دوباره به سرعت به سمت خانوم موحد برگشت و با ترس و شرمندگی نگاهش کرد!
نگاه خیره و عصبانی خانوم موحد روی علی مونده بود اما علی خیلی خونسردانه رفت سمت میز و گفت:دم در وایستاده بود گفتم برو کنار..اعصاب نداره به من چه؟
خانوم موحد که میدونست علی یه کاری کرده چشم غره ای بهش رفت و رو به می گل گفت:بیا بشین عزیزم....
می گل با اکراه سمت میز رفت در حالی که صندلی رو انتخاب کرد که روبروی علی نباشه زیر لب گفت:کوفت بخورم از این غذا بهتره!!!
خانوم موحد:کاش مانتو روسریت و در میاوردی...اینطوری راحت نیستی!!!
می گل با خودش فکر کرد...نه یه اینکه اینقدر تو مدرسه سخت گیره نه به حالا...
اما صدای زنگ مبایلش نذاشت بیشتر فکر کنه...از جاش بلند شد و با یه با اجازه به سمت کیفش تو اتاق رفت...با دیدن شماره شهروز ترس برش داشت...اما چاره ای نبود..اگر جواب نمیداد بدتر میشد...با ترس گوشی و برداشت.
-بله؟
-سلام گلی....کجایی ؟؟؟خونه زنگ زدم بر نداشتی!!!
-من...!!!!من...چیزه..
با این تته پته افتادن می گل شهروز جدی و خشن شد...احساس ترس کرد.....
-چی شده؟؟کجایی؟؟؟
-من خونه خانوم موحدم!!!
-خانوم موحد؟؟؟منظورت خاله بنده مادر علی دیگه؟
-بله...
-می گل همین الان خداحافظی کن برو خونه!!!
-من سر میز شامم...
-برو خونه زنگ بزن برات غذا بیارن...
-داد نزن شهروز....بحث غذا نیست زشته...
-میگم همین الان که گوشی دستت به خاله بگو برات یه ماشین بگیره بری خونه!
شمرده شمرده بیان کردن کلماتش نشون از عصبانیت شدیدش داشت!
-بزار شام بخوریم زود میرم.....
-نمیری خونه؟؟؟
-چرا اما...
[/sub]
[sub]شهروز نذاشت حرف می گل تموم بشه و گوشی و قطع کرد!!!
علی:مجنون دعوات کرد؟؟؟
می گل بدون هیچ حرفی براش چشم غره ای رفت و به سمت آشپزخونه رفت...
علی لبخند بدجنسانه ای کرد و دنبالش برگشت تو اشپزخونه!!!
نیم ساعت بعد وقتی می گل داشت با بشقاب غذاش بازی میکرد و زیر نگاههای هیز علی خورد میشد زنگ در ورودی و زدن..می گل از جاش پرید
-فکر کنم شوهرتون اومدن!!!
-نه عزیزم...تازه امروز رفته به این زودی بر نمیگرده....
علی که از جاش بلند شده بود و رسیده بود دم در آشپزخونه گفت:الان میفهمیم بحث نکنید...
با دیدن کسی که پشت در بود علی جا خورد...اما با لبخند تظاهری گفت:به!!سلام آقا ارمان..خوبی؟؟
-ممنون..تو خوبی؟؟؟میگل اینجاس؟
علی از حرص دندونهاش و رو هم سایید...نمیتونست انکار کنه!!! میدونست شهروز بهش گفته.
-بله اینجاس!
-میشه صداش کنید؟
-داره غذا میخوره!
-باشه...منتظرش میمونم....
علی که میدونست آرمان کوتاه بیا نیست بعد از اینکه در جواب مادرش که از تو آشپزخونه پرسید کیه؟گفت:آرمان...
رو به ارمان گفت:صبر کن الان میگم بیاد!
توی آشپزخونه رفت و به می گل گفت:وکیلش دم در....کارت داره...
می گل که انگار دو تا بال بهش داده بودن به سمت در دوید.
-سلام
-سلام می گل...خوبی؟؟؟
می گل که تا به حال آرمان و ندیده بود..به چهره جوون و با کلاس و قد کوتاهش نگاهی انداخت و گفت:ممنون!!
-اماده شو برسونمت خونه....
علی که پشت می گل ایستاده بود و شاهد گفتگوشون بود گفت:خودم میرسوندمش...چرا شهروز مزاحم شما شده؟
آرمان نگاه عاقل اندر سفیهی به علی کرد و گفت:لازم نکرده.....خودم میبرمش...
می گل از ذوقش حتی نایستاده بود ببینه اونها به هم چی میگن..چند دقیقه بعد در حالی که تند تند از خانم موحد تشکر میکرد و از اینکه مزاحمشون شده بود عذر خواهی میکرد به سمت در رفت و رو به آرمان گفت:من آماده ام!
علی نگاه عصبانیش و به می گل انداخت و از جلو در کنار رفت...می گل رفت بیرون..همون موقع خانوم موحد در حالی که چادر نمازی رو سرش بود و روش و گرفته بود اومد و بعد از سلام و احوال پرسی با آرمان گله مندانه گفت:نمیخوردیمش که...به شهروز بگو ادم به خاله اش اعتماد نکنه به کی اعتماد کنه؟
-چشم میگم خدمتشون...با اجازه!!!
بعد دستش و پشت می گل اما با فاصله از تنش نگه داشت و گفت:بریم!!
بعد از رفتن اونها علی در و محکم کوبید به هم و گفت:عوضی...آشغال....
بعد رو به مادرش گفت:تو باور میکنی این کنار شهروز نخوابیده باشه؟؟؟این هم پاک و مقدس باشه شهروز از این نمیگذره...دیدی چطوری تا شهروز زنگ زد حالش عوض شد؟؟؟
-بس کن....حتی اگر با شهروزم خوابیده باشه خیلی بهتر از اون دخترایی که تو باهاشون میگردی....یه کم خودت و جمع و جور کنی و از این دله بازیا در نیاری میتونی به دستش بیاری...من قول میدم این با شهروز هیچ صنمی نداره...فقط خودش و مدیون اون میدونه.....!
گوشی علی زنگ خورد...به شماره نگاه کرد...زیبا بود
-جانم؟؟؟
در برابر نگاه پر از غیض مادرش تو اتاقش رفت و در و بست!
[/sub]
 
[sub]ارمان در جلو رو برای می گل باز کرد و بعد از اینکه می گل نشست در و بست و خودش نشست پشت فرمون....بعد از مدتی سکوت آرمان سکوت و شکست
-من نمیدونم تو اینجا چیکار داشتی و چرا اینجا بودی؟؟شهروز زنگ زد و عصبانی ازم خواست بیام دنبالت و هر طور شده با خودم ببرمت.....اما یه چیزی میگم بین خودمون باشه!!!تا حالا 2-3 بار این علی با دوست دخترهای شهروز رو هم ریخته...شهروز دل خوشی ازش نداره...خواهر خودت یکی از اون دخترها بود....هر بار شهروز بی تفاوت از این موضوع میگذشت...چون دخترهایی که باهاش بودن ارزش حرص خوردن نداشتن...اما انگار تو براش فرق میکنی....از من گفتن بود....سر غیضش نیار....نمیخوام تهدیدت کنم که از خونه بیرونت میکنه!!!چون بعید میدونم اینکار و بکنه وقتی اینقدر عصبانی شده!!!اما طلافیش و بد سرت در میاره...
-من با علی چیکار دارم؟؟؟؟
-نمیدونم کار داری یا نه؟؟؟فقط دور و بر علی نپلک.....شهروز خودش با علی میونه اش شکر ابه!!!علی پسر خطرناکیه....
می گل زیر لب زمزمه کرد:میدونم!!!
دیگه رسیده بودن در خونه...هر دو پیاده شدن...می گل وقتی دید ارمان داره همراهش میاد گفت:خودم میرم....زحمت نکشید...
-تا بالا باهات میام...شهروز گفته تا جلو در برسونمت...
سرش و پایین انداخت و مخالفت نکرد..توی اسانسور طاقت نیاورد و گفت:یعنی شهروز به من شک داره؟؟
-نه...به علی شک داره!!!
[/sub]
[sub]پشت در از هم خداحافظی کردن و می گل نفس راحتی کشید...گوشی و برداشت تا به شهروز زنگ بزنه و بگه رسیده خونه..اما شهروز جواب نداد!!!
آرمان به محض اینکه از اسانسور اومد بیرون شماره شهروز و گرفت
-الو سلام
-رسوندیش؟؟؟
-آره...همین الان رفت تو...خیالت راحت...انگار خودشم معذب بود...تا گفتم بریم لباس پوشیده اومد جلو در!!
-نمیدونی اونجا چیکار داشت؟
-نه...فقط گفت من با علی کاری ندارم...
-مرسی آرمان...لطف کردی...
-باریکالا...چه حرفها...
-بس کن بابا...باید اماده بشم الان کنسرت شروع میشه!!!
بعد از قطع تماس به شماره ای که پشت خطی بود نگاه کرد...می گل بود..اما حتی اگر پشت خطی هم نبود جواب نمیداد...باید ادبش میکرد...یا به عبارتی زهر چشم ازش میگرفت.
با اینکه لباسهاش و پوشیده بود که بره اما باز لخت شد و دوش گرفت...باید آروم میشد...اگر ایران بود حتما یه حالی از علی میگرفت...اما اگر ایران بود که این اتفاق نمیافتاد...باید میفهمید چرا می گل رفته بود اونجا!
2-3 روز نه شهروز بهش زنگ زد نه جواب تلفنهاش و میداد.....شهروز تمام حواسش پیش می گل بود...دلش حسابی تنگ شده بود.از طرفی هم از دستش ناراحت بود...بهش گفته بود با علی قهره...این کارش و توهین میدونست!جدا از این این اتفاق و یه تهدید میدونست...تهدید برای خودش و از دست دادن می گل!
تو این 2-3 روز می گل کلافه از بیخبری. سعی میکرد درس بخونه.....همزمان پیانو هم تمرین میکرد تا اینکه یه جا به مشکل خورد...یه تیکه از یه نت و هر کاری میکرد نمیتونست در بیاره...همین بهترین بهانه بود تا باز به شهروز زنگ بزنه گوشی و برداشت اما قبل از اینکه شماره بگیره تلفن زنگ خورد...شماره آشنا نبود..گوشی و برداشت...صدای زنی که پشت خط بود آشنا بود...اما نه اینقدری که می گل سریع بشناستش...
-سلام...ببخشید شما؟
-من مادر ارادم....
صدای گرفته و پر از استرس خانوم سلطانی استرس و به می گل هم منتقل کرد
-چیزی شده؟؟؟
-من یه خواهش ازت دارم....میدونم شاید از ما ناراحت باشی اما به کمکت احتیاج دارم....
-خواهش میکنم..من چه کمکی میتونم بکنم؟
-راستش مدتی بود میخواستیم اراد و بفرستیم المان...پدرش یه شرکت زده بود گفتیم آراد بره هم توی شرکت باشه هم درسش و ادامه بده....اما قبول نمیکرد...الان باز باباش بهش میگه دیگه شرکت داره شروع به کار میکنه باید بری بالا سر کار باشی..میگه یا با می گل میرم یا نمیرم.....البته به این واضحی نمیگه..اما از حرفهاش متوجه شدیم حرفش شمایی...ازت میخوام شما ازش بخوای به حرف پدرش گوش بده...شاید شما بگی قبول کنه...
می گل پوزخند زد و تو دلش گفت:چه شما شمایی میکنه...یادش رفته من بازم و اونها کبوتر...خواست بگه نمیتونم..اما اینجوری متهم میشد...اونها فکر میکردن پس این می گل که مانع پسرشون شده....
-باشه...اما فقط یک بار صحبت میکنم...خواهش میکنم یشتر از این .این رابطه ادامه پیدا نکنه...من اصلا این موضوع رو فراموش کرده بودم خانوم سلطانی!!
-مرسی دختر خوب....اگر بتونی راضیش کنی هر چی بخوای بهت میدم....
-من چیزی نمیخوام خانوم..من فقط کمی آرامش میخوام که امیدوارم با رفتن پسرتون به دست بیارم....
خانم سلطانی با اینکه متوجه لحن تند و پر کینه می گل شد اما چون کارش گیر می گل بود خیلی اروم گفت:ایشالله دخترم...فقط ببینم از چه ترفندی استفاده میکنی...
-باشه...هر کاری بتونم میکنم!
این آخر مکالمه اشون بود...بلافاصله بعد از قطع تماس با حرص شماره آراد و گرفت..اما سعی کرد اروم باشه...نمیخواست با حرص حرف بزنه که آراد سر لج بیافته!
-الو.....
صدای آراد متعجب بود...طوری که انگار اصلا توقع نداشته شماره می گل رو روی صفحه مبایلش ببینه!
-سلام.
-عزیزم.....خوبی؟؟؟
-ممنون...شما خوبی؟
-مرسی...چه عجب....وقتی دیدم جواب اس ام اسها و تلفنهام و نمیدی گفتم شاید دارم اذیتت میکنم...دیگه تماس نگرفتم تا اذیت نشی عزیزم.....چیزی شده؟
-میخوام باهاتون صحبت کنم....
-کی؟؟؟کجا؟؟هر وقت بگی من اماده ام
-همین الان...
-کجا بیام؟؟؟
-جایی نمیخواد بیاید...همین پای تلفن میگم...!!!
-هر طور راحتی...اما دلم میخواد ببینمت...خسته شدم بسکه از دور نگاهت کردم.
-تو هنوز این عادت زشت و ترک نکردی؟
تا اون موقع سعی کرده بود لفظ قلم حرف بزنه تا سوء تفاهمی پیش نیاد..اما این حرکت آراد از کوره درش برد!
-من که اذیتت نمیکنم....اصلا خودتم متوجه نشده بودی...چرا ناراحت میشی؟؟؟
-خواهش میکنم..تا کی میخوای ادامه بدی؟؟؟
-تا هر وقت ازت نا امید بشم....
-پس بشو....
-وقتش بزار خودم تعیین کنم...حالا چیکار داشتی که افتخار دادی و شماره من و گرفتی؟
-میخواستم بگم من با شهروز نامزد کردم...دیگه دم مدرسه نیا....فکر میکنی من نفهمیدم..من خوب میفهمم فقط به روی خودم نمیارم....شهروزم بفهمه کار جفتمون تمومه....
سکوت اونور خط نگرانش کرد.....خواست گوشی و بزاره اما دلش نیومد...خیلی اروم گفت:آراد!!!خوبی؟؟؟
-شوخی میکنی؟؟؟؟
-نه...
-می گل این دروغ و برای چی میگی؟؟؟اینقدر از من بدت میاد که میخوای با این دروغ دکم کنی؟؟؟
-من دروغ نمیگم....
صدای کسی اونور خط که رو به اراد میگفت:آقای سلطانی....آقای سلطانی...حالتون خوبه؟؟؟اب بیارم براتون؟؟؟اتفاقی افتاده؟؟؟
-برید بیرون...!!!
می گل که خیالش راحت شد آراد کسی پیشش هست گوشی و قطع کرد....قبل از درگیری احساسی با شهروز همیشه فکر میکرد بعد از قبولی دانشگاه اگر آراد هنوزم پایه دوستی باشه اولین گزینه آراده...بعد از صحبتهای مادرش 2 دل شد و حالا....حالا اصلا بهش فکر هم نمیکرد...الان همه فکرش شهروز بود....با توجه به مخالفتهای خانواده آراد...100%انتخابش شهروز بود.....دیگه هیچ احساسی به آراد نداشت.
بعد از قطع کردن تلفن لباسهاش و در اورد و رفت تو حموم..اب سرد و باز کرد و رفت زیرش....باید آروم میشد.....دروغ گفت...نامزد نکرده بود یه حس بود..حسی که نمیدونست ایا دو طرفه است...میدونست شهروز هم تو سرش چیزایی میگذره..اما هنوزم نمیتونست باور کنه عشق باشه و نه هوس!
اومد بیرون لباس پوشید نشست پای پیانوش..با دیدن تکست رو استند یاد ایرادش افتاد...گوشی و برداشت و شماره شهروز و گرفت....اما باز جواب نداد..اینبار نگران شد...خواست گوشی قطع کنه که صدای خواب الود شهروز تو گوشی پیچید!
-جانم؟؟؟
صدای شهروز توی گلوش بغض نشوند...خودشم نفهمید چرا!!!دلش تنگ شده بود..آره دلش تنگ شده بود.....نمیتونست این انکار کنه..
-سلام....
-به روی ماهت گلی...
-چرا جواب تلفنهام و نمیدادی؟؟؟چرا زنگ نمیزدی؟؟؟
-چون از دستت ناراحت بودم...
-حالا نیستی...چرا هستم....اما داشتم خوابت و میدیدم...دلم برات تنگ شده بود..دلم نیومد صدای خوشگلت و نشنوم!!!
می گل که نزده میرقصید...حالا شهروزم داشت براش میزد...فقط یکی دو تا کلمه دیگه کافی بود تا بغضش بترکه....
-از خواب بیدارت کردم؟؟؟
-ادم تو خواب خواب میبینه دیگه....چیزی شده گلم؟
-حالا بخواب...بعدا...
-بگو دیگه....حالا که زنگ زدی...چی بهتر از صدای تو که از خواب بیدارم کنه؟
-داشتم پیانو تمرین میکردم یه جاش و نمیتونم بزنم...خواستم ازتو...ازت بپرسم.
شهروز که متوجه شد می گل تحت تاثیر قرار گرفته برای اینکه بیشتر از این اذیت نشه خیلی جدی و اینبار با احساسات کمتر گفت:چه مشکلی عزیزم؟
یادم نیست آئولین از گام مدال از چه نتی شروع میشه.!
- از نت لا .این گام مثل گام دو ماژور بر اساس نت های طبیعی شکل گرفته و روی شستی های سفید پیانو قابل اجراست!متوجه شدی؟
[/sub]
[sub]-تقریبا....
-نتونستی در بیاری زنگ بزن بفرستمت پیش یکی از دوستام برات توضیح بده!
-نه...فکر کنم بتونم در بیارمش...متوجه شدم ایرادم کجا بود!
هر دو بر خلاف میلشون خدا حافظی کردن...شهروز با خودش فکر کرد..این منم؟؟منی که مکالمه ام با دخترها همه کوتاه بود و اگر طولانی میشد بیشتر برای مخ زدن...حالا دلم میخواد فقط به بهانه ای صدای می گل و بشنوم...؟؟؟
1 ماه دیگه از سفرش مونده بود هر سال باید یه سفر به امریکا میرفت...خانواده پدریش اونجا بودن و خودش هم برای اینکه بحث اقامت و سیتی زنیش مشکل دار نشه مجبور بود هر سال یه بار مهر ورود و خروج بخوره....زندگی اونجا رو دوست نداشت..با اینکه آزادی بیشتر بود اما خودشم نمیدونست چرا اونجا حال نمیکنه....ولی با خودش فکر کرده بود اگر می گل راضی به ازدواج بشه دیگه ایران نمیمونه..میخواست از همه خاطرات دوران جاهلیتش فاصله بگیره....اما این تصمیم اون بود میدونست باید می گل هم راضی باشه...که اگر نباشه محال بود مجبور به کاری بکنتش!
به فکرهای خودش پوزخند زد...هنوز معلوم نیست بهت بله بگه اونوقت تو به محل زندگیت فکر میکنی؟؟؟
2-3 هفته با دلتنگی گذشت...کم کم امتحانات می گل شروع میشد...هر بار از شهروز میپرسید کی برمیگرده جواب سربالا میگرفت...اونشب خودشم نمیدونست چرا سخت دلتنگ شهروزه...تقریبا 1 سال از اقامتش تو این خونه میگذشت...1 سالی که خیلی چیزها ازش یاد گرفته بود...خیلی چیزها دیده بود و خیلی اتفاقها افتاده بود...بی اختیار به سمت نامه ای رفت که هنوز روی در یخچال بود...یکبار دیگه کلماتش و خوند دستی روش کشید و بوش کرد...بوی عطر شهروز مستش کرد...فردا آخرین امتحانش بود....فکر کرد کاش زودتر بیاد....هر چند میدونست بیاد هم اولین کاری که میکنه قرار با دوست دخترشه...شایدم نه..بالاخره اونجا اینقدر از این جور دخترها هست که شاید اصلا یاد دوست دخترهاشم نکنه....
[/sub]
[sub]امتحان آخر و داد...میدونست این نمره هاش مثل قبل عالی نمیش...طبیعی بود...خودش باور داشت اگر رابطه ای شروع بشه درسش افت میکنه..فقط امیدوار بود خیییلییی افتضاح نباشه...تو راه سرش پایین بود و فکر میکرد که صدای گرفته زنی توجهش و جلب کرد که به اسم صداش میکرد. [/sub]

[sub]-می گل...می گل!!!
سرش و بالا اورد...چیزی رو که میدید باور نمیکرد...
-خدای من....تویی؟؟؟
-می گل....من غلط کردم بیا بریم با هم زندگی کنیم...
-چی میگی؟؟؟تو چرا اینجوری شدی؟؟؟این چه سر و وضعیه؟؟
-می گل.....من و میبخشی؟؟؟
-ترگل...بلند شو از رو زمین..این چه وضعیه؟؟؟تو با خودت چیکار کردی؟بیا بریم تو این پارک...وسط خیابون درست نیست..
ترگل رو کشوند سمت پارک و بعد از اینکه کمک کرد روی صندلی بشینه گفت:ترگل چه به روز خودت آوردی؟؟؟ماشینت کو؟؟؟کوش اون دک و پز و قر و فر؟
-می گل...می گل....از شهروز پول بگیر بریم یه جارو بگیریم..با هم زندگی کنیم..من قول میدم دیگه کارای قبل و نکنم
-نمیشه ترگل....اون هم این کار و بکنه من روم نمیشه بهش بگم...
-بدبخت چند وقت دیگه تاریخ انقضات تمومه..شد 1 سال که باهاشی...بیشتر از 1 سال نگهت نمیداره...این قانونشه....ازش بکن تا میتونی!
-بس کن ترگل...خجالت بکش...درست حرف بزن...چه به روز خودت اوردی؟؟؟دیگه برای چی معتاد شدی؟؟؟ماشینت کو؟؟
--ماشینم و فروختم باهاش کار کنم..کارم نگرفت.... می گل....می گل...از شهروز پول میگیری؟
-یادته که گفت اصلا نباید هم و ببینیم..الانم بفهمه ناراحت میشه....
-من که دارم بهت میگم..بگی نگی همین روزها بیرونت میکنه.....بیا قبل از اینکه اینکار و بکنه یه چیزی ازش بکنیم
-بس کن ترگل...من...
با صدای عده ای که داد میزدن فرار کنید فرار کنید...تر گل به زور از جاش بلند شد و شروع کرد به دویدن...می گل هم که ترسیده بود ناخودآگاه بلند شد و دوید...وقتی دید ترگل جا مونده ایستاد..چند تا پسر از کنارش رد شدن و یکی دو تا تنه هم بهش زدن...می گل که دید ترگل رو زمین افتاده و نمیتونه از جاش بلند بشه برگشت و گفت:دستت و بده به من...
-تو برو...برو می گل الان گیر میافتیم....
-دستت و بده به من..اصلا چرا باید فرار کنیم؟؟
دست تر گل و گرفت و کشید و اما هنوز یکی دو قدم ندویده بودن که دو تا از پلیسها دستشون و انداختن رو یقه اشون و گرفتنشون.
تر گل:ولم کنید...عوضیااا...من کاری نکردم..ولم کنید....
می گل که حسابی ترسیده بود...در حالی که سعی میکرد از دست پلیس بیرون بیاد میگفت:من کاری نکردم به خدا...اصلا نمیدونم چرا باید در بریم..
-خفه شید...همتون همین و میگید...عوضیا!!!راه بیافتید...
توی ون می گل در حالی که به پهنای صورت اشک میریخت التماس میکرد.تورو خدا بزارید من برم...من کاری نکردم به خدا...
تر گل مانتوش و کشید...اما می گل دستش و پرت کرد اونور...باز تر گل کارش و پشت هم تکرار کرد
-چته ترگل؟؟؟بیچارم کردی..
-پول داری؟؟؟
می گل با همون هق هق در عین حال متعجب گفت:پول میخوای چیکار؟
-یه کم پول به من بده...تورو خدا!!!
-وقت گیر اوردی دیوونه....میفهمی دارن کجا میبرنمون.؟؟؟
[/sub]
[sub]صدای مردی که بهشون دستور میداد بیان پایین بحثشون و نا تموم گذاشت...چندتاشون که معلوم بود بار اولشون نیست خیلی عادی پایین رفتن..ترگل هم با حال نزارش رفت پایین و مدام در گوش می گل بیچاره که همه ی فکرش این بود که شهروز بفهمه چی میشه ویز ویز میکرد.
توی کلانتری همه رو به صف کردن و بعد از کلی قلمبه سلمبه که بارشون کردن گفتن بندازیدشون بازداشتگاه...آخرین نفر می گل بود که همچنان به پهنای صورت اشک میریخت...قبل از اینکه از در بیرون بره رو به سرهنگی که پشت میز بود گفت:من میخوام وکیلم بیاد اینجا...تورو خدا!!!
سرهنگ نگاه معنی داری بهش انداخت و به سربازی که ایستاده بود گفت:ببرش!توی بازداشتگاه همه نشسته بودن یه گوشه و یا با هم حرف میزدن یا چرت میزدن...اما می گل پشت در بازداشتگاه ایستاده بود و التماس میکرد بزارن وکیلش بیاد..میدونست آرمان از اونجا نجاتش میده....هر چند اینطوری شهروز با خبر میشد...اما در غیر این صورت هم شهروز میفهمید فقط وقتی که شاید می گل کارش به زندان هم کشیده باشه!
تر گل:اینقدر زجه موره نزن بابا...اون اگر هنوز ازت سیر نشده باشه میکشتت بیرون....اگرم تاریخت سر اومده باشه محال حتی آشنایی بده.....بگیر بشن...!!!
می گل به سمتش برگشت خواست چیزی بهش بگه که در باز شد و سربازی که نگهبانی میداد رو به می گل گفت:بیا بیرون!
می گل با عجله پرید بیرون..سرباز دستبدش و در اورد.
-من خودم میام..تورو خدا دستبند نزن!!!
سرباز که این جزو وظایفش بود بی توجه به می گل کار خودش و کرد و جلوتر از می گل حرکت کرد...می گل صدای تر گل و شنید که داد زد...یه فکری هم برای من بکن توروخدا!!!
توی اتاق سرهنگ دستهای می گل و باز کردن.
سرهنگ:تو توی پارک چیکار میکردی؟؟؟
-اقا به خدا من هیچ کاره ام...خواهرم 1 سال ولم کرده رفته...امروز یهو جلو در مدرسه سبز شد...تازه فهمیدم معتاد شده....دیدم وسط خیابون نمیشه باهاش حرف بزنم خیلی تابلوهه...گفتم بیا بریم تو این پارکه..که یهو....
آقا به خدا من به عمرم با این جور ادمها برخورد نداشتم....آقا به خدا من از این کارا نمیکنم....
-خیلی خب...بسه... ؟؟؟خانوادت کجان؟
-مادر پدرم من و به این روز کشوندن....من تنها زندگی میکنم....حتی حاضر نیستم با خواهرم زندگی کنم....آقا به خدا من فقط فکرم درسمه....
-بسه...گفتی وکیل داری؟
-بله...بله.....
-شماره اش و بگو....
می گل که به خاطر هوش بالاش شماره رو حفظ بود شماره رو به سرهنگ داد...
-الو...آقای عظیمی؟
-بفرمایید
-من از کلانتری...مزاحمتون میشم....
-اتفاقی افتاده؟
-..یه خانومی اینجا هستن با نام...می گل..
-می گل ضیایی؟
-بله...میشناسیدشون؟؟؟
-چی شده آقا؟؟اتفاقی براش افتاده؟؟؟
-لطف میکنید تشریف بیارید اینجا؟
-همین الان.....
سرهنگ رو به سرباز گفت:ببرش بازداشتگاه.
اما می گل مثل برق گرفته ها پرید..
-آقا تورو خدا من و اونجا نبرید..من قول میدم لام تا کام حرف نزنم...اصلا روم و میکنم به دیوار شما من و نبینید..اما اون تو نه..تورو خدا....!!!
سرهنگ که از می گل هیچ چیز مشکوکی هم نگرفته بود و نه دیده بود گفت:باشه...بمون تا وکیلت بیاد ببینم چی میشه!
اومدن آرمان 1 ساعت طول کشید...1 ساعتی که برای می گل 1 قرن گذشت....در که باز شد و آرمان توی چهارچوب پیدا شد..می گل از جا پرید..
-سلام...
و دوباره اشکش سرازیر شد.
آرمان نگاه شماتت باری به می گل کرد و بعد از کلی گفتگو با سرهنگ و دلیل و برهان و مدرک...سرهنگ هم که چیزی از می گل ندیده بود و طبق تجربه از اولم فهمیده بود این دختر نمیتونه جزو اون دار و دسته باشه..با گرفتن یه تعهد آزادش کرد.
توی ماشین اینبار می گل بود که سکوت و شکست:به شهروز میگید؟
-شک نکن!
-چرا؟؟؟شهروز بفهمه من با ترگل بودم...
-تو که میدونی چرا با اون بودی؟؟؟
-به خدا اومد جلو مدرسه...اینقدر سر و وضعش بد بود خجالت میکشیدم کسی ببینمتمون....گفتم بریم تو پارک حداقل جلو دید نباشیم...
-اصلا نباید باهاش هم کلام میشدی!
-دنبالم میومد..بدم میومد باهام هم قدم بشه!!!میشه به شهروز نگید!
-اصلا یه همچین چیزی از من نخواه....زندگی شهروز دست منه....اگر از جای دیگه بفهمه و بفهمه من بهش نگفتم فکرهای دیگه ای میکنه....
-پس بزار اومد ایران بهش بگو!!!اصلا خودم میگم.....
-خیلی خب...باشه..
[/sub]
اما دروغ گفت...یه دروغ مصلحتی...اگر شهروز از دهن هر کس غیر از آرمان این موضوع رو میشنید حتما به آرمان شک میکرد..
پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв ، maede khanoom
#6
 پُست پَنجمـ !

(ویرآیش شُد )

××


جلو در خونه که رسیدن آرمان قبل از اینکه می گل پیاده بشه گفت:امتحاناتت تموم شد؟
-بله-میتونم یه خواهش ازت بکنم؟؟؟این خواهش از طرف خودمه نه شهروز.-البته!! این چه حرفیه؟-میشه خواهش کنم هر جا خواستی بری....حتی اینکه تو خیابون قدم بزنی...با من تماس بگیری تا همراهیت کنم؟؟می گل که فکر کرد این هم براش خواب دیده عصبانی گفت:چرا باید اینکار و بکنم؟؟؟؟این پیشنهاد رو هم به شهروز انتقال میدید با فقط چیزایی که به نفعتون رو براش تعریف میکنید؟آرمان خونسردانه از تو ایینه نگاهی به عقب انداخت و گفت:چرا عصبانی میشی؟؟؟علی داره کشیکت و میکشه.....دلم میخواد سالم تحویل شهروز بدمت!!!می گل یکباره به عقب برگشت..راست میگفت ماشین علی کمی دور تر پارک بود.-یعنی فهمیده چی شده؟؟؟آرمان به چشمهای گشاد شده و پر از ترس می گل نگاه کرد و گفت:نه....بعید میدونم..پیچیدم تو کوچه همینجا پارک کرده بود...فقط اگر فردا شنیدی پشت سرمون میگن این 2 تا با هم سر و سر دارن ناراحت نشو...کار علی...خودم الان زنگ میزنم به شهروزم میگم.....-کلانتری و هم میگید؟؟؟آرمان دلسوزانه نگاهش کرد...-بالاخره باید بفهمه....یه کم دعوات میکنه آروم میشه....-اگر میزاشتید خودم میگفتم بهتر بود..ولی باز هم هر جور صلاحه...از اینکه به فکرمم هستید ممنون...سعی میکنم از خونه بیرون نرنم....اما اگر مجبور شدم مزاحمتون میشم.آرمان باز تا جلوی در همراهیش کرد....وقتی اومد پایین به سمت ماشین علی رفت و تقه ای به شیشه زد..علی که خودش زده بود به کوچه علی چپ سر بلند کرد و شیشه روکشید پایین..-سلام...چشم شهروز روشن...هر روز هر روز گشت و گزارید با هم!!!-اتفاقا همین الان داشتم بهش میگفتم اگر فردا دیدی شایعه درست شده می گل و آرمان با هم ریختن رو هم زیاد توجه نکن..کار بعضیاس....-دست پیش و میگیری پس نیافتی؟؟-نه....پیشگو شدم.....!!!با اجازه!!بعد از رفتن آرمان علی هم که3-4 ساعتی جلو در خونه منتظر بود می گل از مدرسه بیاد ..با حال گیری آرمان دست از پا دراز تر به سمت خونه حرکت کرد.آرمان تو اتاقش بی توجه به صدای مادرش که ازش میخواست بره شام بخوره با خودش درگیر بود که چطوری این موضوع رو برای شهروز بگه که خیلی عصبانی نشه...؟؟؟میدونست باید هر چه زودتر قبل از اینکه علی خرابکاری کنه این موضوع رو بهش بگه...اما نمیخواست شهروز زیادعصبانی بشه و با می گل دعوا کنه..هر چند میدونست این ناراحتی و دعوا مدتش کوتاهه...چون از عشق شهروز به می گل خبر داشت...اما میدونست یکی دو روز شهروز حسابی به می گل میتوپه..و چون حال می گل و دیده بود نمیخواست بیشتر از این ناراحت بشه!-مادر مگه با تو نیستم؟؟؟-مامان نمیخورم...-باز تو پرونده جدید گرفتی؟؟؟-نه قربونت برم من....میل ندارم...میشه تنها باشم؟؟؟؟خواهش میکنم...حالا دیگه به مادرش رسیده بود..دولا شد و صورتش و بوسید....-باشه...نخور...-مامان.. و بازوی مامانش و گرفت.ولی مامانش دلخور بود و نگاهشم نکرد..فقط ایستاد..-یه کاری و انجام بدم میام...شما بخور....بچه که نیستم....گرسنه نمیمونم!-باشه...موفق باشی...دیگه فکر نکرد..کاری بود که باید میکرد...گوشی و برداشت و شماره شهروز و گرفت.-بله آرمان؟-سلام-علیک...خوبی؟؟چیزی شده؟-مگه تو به تر گل نگفته بودی دور بر می گل نپلکه؟سکوت شهروز یعنی ادامه بده!-امروز رفته جلو در مدرسه می گل....به پر و پاش پیچیده..همون موقع پلیس ریخته گرفتتشون.-می گل و؟؟؟-یواش...چرا داد میزنی؟؟-گفتم می گل الان کجاس؟-خونه است بابا...رفتم کلانتری به قید تعهد آزاد شد!-تعهد؟؟؟مگه چیکار کرده بود؟؟؟-هیچی بابا...ولی وقتی گرفتنش نمیتونن بگن ببخشید اشتباه کردیم که!!!-آرمان وای به حالت اگر دروغ بگی!-شهروز...گوش بده...می گل خیلییی...خیلییی...خیلییی خانوم...خیلییی...خواهشا حتی در موردش فکر بد هم نکن...اشتباهی گرفته بودنش...کلی هم نگران بود که تو نفهمی...-آرمان....آرمان....-چته شهروز...می گل خوبه...هیچی نشده...من دارم میگم هیچی نشده....-مرسی خبر دادی...کاری نداری؟؟؟-شهروز...اذیتش نکنیا....خودش خیلی ناراحت بود. اما شهروز گوشی و قطع کرده بود صدای زنگ تلفن می گل و که منتظر این زنگ بود از جا پروند...با دیدن شماره سرعت ضربان قلبش 2 برابر شد.-بیام ایران من میدونم و تو...مگه نگفته بودم حق نداری تر گل و ببینی؟-اون اومده بود...-بی خود کرده بود اومده بود..تو بیخود کردی که باهاش هم کلام شدی....تو رو چه به کلانتری...جمله آخر و چنان دادی زد که می گل حس کرد گوشش کر شد.چشمهاش که تازه خشک شده بودن باز نم دار شدن...-هیچی نمیتونم بگم جز ببخشید.معصومیت تو صدای می گل شهروز و اروم کرد....نفس عمیقی کشید و گفت:وقتی شنیدم تو بازداشتگاه بودی دلم میخواست همونجا بمیرم می گل....اگر چاره داشتم تو خونه زندانیت میکردم....خواهش میکنم دیگه با ترگل حتی حرف هم نزن...خواهش میکنم...-باشه...قول میدم...قول....تو کی میای؟-میام....میام..زود میام....کاری نداری؟-نه...تماس بدون خداحافظی قطع شد....اما می گل دل تنگ تر شد....تو این مدت باقی مونده می گل همه وقتش و یا پیانو زد...یا با دوستاش حرف زد...یا دوستاش اومدن خونشون...هر بار هم دعوت اونها رو رد میکرد و بهانه میاورد و سعی میکرد از خونه بیرون نره تا مجبور نشه به آرمان زنگ بزنه....خیلی دلش میخواست وقتی شهروز از مسافرت میاد بره فرودگاه استقبالش..اما احساس میکرد شهروز با جواب سربالا به این سوال که کی میای نمیخواد اون بره فرودگاه...برای همین رو دلش پا گذاشت و به دیدن شهروز توی خونه بسنده کرد.بعد از اون اتفاق شهروز تا مدتی سرسنگین بود اما باز درست شده بود....اواخر مرداد بود نمره هاش و رفته بود با اسکورت آرمان گرفته بود و برگشته بود..خدا رو شکر اونقدری که فکر میکرد بد نشده بود..اما عالی هم نبود...تصمیم گرفت این سال آخر و بیشتر درس بخونه اون باید بهترین رشته رو قبول میشد....احساس میکرد کم کم داره نبود شهروز براش عادی میشه...این اتفاق باعث شده بود به اینکه واقعا شهروز و دوست داره شک کنه....روزی که رفته بود کارنامه بگیره خانوم موحد کشیده بودتش کنار و وقیهانه ازش خواستگاری کرده بود...بهش گفته بود تو با شهروز و کارایی که میکنه به هیچ جا نمیرسی...شاید علی هم مثل شهروز باشه اما حداقل یه مادر پدر بالا سرش هست که هی گوشش و بپیچونه...اما شهروز چی؟؟از هیچ چیزی ترسی نداره....یه روز ولت میکنه و میره....اما می گل جوابش و اینطوری داد:من با شهروز هیچ رابطه ای ندارم که بخوام فکر کنم یه روز ولم میکنه یا نمیکنه...من تا همینجا هم زندگیم و مدیون شهروزم با تمام بدیهاش...اما خانوم موحد من 1 سال تو خونه شهروزم..تا به حال 1 بار هم دست هرزه به من نزده...اما با پسر شما شاید 2-3 تا برخورد داشتم تو این 3 تا برخورد 2 بارش و با چندش اورترین راه ممکن ازم سو استفاده کرده....ببخشید این حرف و زدم..اما خواستم بدونید مهم نیست ادم پدر مادر داشته باشه یا نه...مهم ذات ادمهاس....تا به خونه برسه یه این فکر کرد که فاتحه درس خوندن امسالش و باید بخونه...با این حرفهایی که به خانوم موحد زد امسال اخراج میشه.*********************** در خونه رو باز کرد و اومد تو...خونه تاریک بود...بایدم تاریک میبود....ساعت 3 نیمه شب بود....به می گل نگفته بود کی میاد نه برای اینکه سورپرایزش کنه برای اینکه ببینه تو خونه چه خبره وقتی نیست...هر چند از این شکی که کرده بود ناراحت بود..اما دست خودش نبود..نمیدونست چرا فکر میکرد علی و می گل با هم سر و سری دارن.چمدانهارو همونجا گذاشت کنار در و مستقیم به سمت اتاق می گل رفت....در و آروم باز کرد..زیر نور مهتابی که از پنجره میتاپید تخت می گل و دید که دست نخورده و مرتب بود..مثل برق گرفته ها چراغ و روشن کرد...زیر لب گفت:عوضی...دلم میخواد برگردی خونه..حالی ازت بگیرم اسمتم یادت بره....به سمت هال رفت...عصبانی خودش و پرت کرد رو کاناپه ....چند نفس عمیق کشید....کمی اب خورد...گور باباش...میگیرم تخت میخوابم..هر گورستونی میخواد باشه...لیاقت نداره که...!در حالی که دکمه های پیراهنش و باز میکرد به سمت اتاقش رفت...پیراهن و از تنش در اورد و وارد اتاق شد...بدون اینکه چراغ و روشن کنه پیراهنش وپرتش کرد رو کاناپه گوشه اتاقش!داشت کمر بندش و باز میکرد که یهو حس کرد چیزی دیده...برای مطمئن شدن از اینکه آیا درست دیده یا نه سریع برگشت... می گل روی تختش خوابیده بود در حالی که بالشت شهروز تو بغلش بود....رفت جلو....موهاش روی تخت پخش بود...شونه های لختش از زیر پتو بیرون بود...شهروز خوب نگاهش کرد..عصبانیتش فروکش که کرده بود هیچ..جاش و حس عشق گرفته بود...دولا شد و آروم موهاش و نوازش کرد...می گل تکون خفیفی خورد..اماخوابش سنگین تر از این بود که با این تماسها بیدار بشه! -از ترس اینکه گرمای نگاهش بیدارش نکنه روش و ازش گرفت....شلوارش و عوض کرد...رفت اون سمت تخت...نشست لبه تخت و خزید زیر پتویی که اون سمتش هنوز صاف و دست نخورده بود.به سمت می گل برگشت...دستهاش و دراز کرد تا تو بغلش بگیرتش....********************* صبح با گرمی نگاهی چشم باز کرد.می گل تکیه داده بود به دیوار و خیره نگاهش میکرد.چشمهاش و دوباره بست و گفت:خوابم میاد هنوز!-جای دیگه نبود بخوابی؟؟همونطور که چشمهاش بسته بود گفت:چرا...جای خودم بود یه خانوم خوشگل توش خوابیده بود!می گل زیر لب گفت:بوی تنت تا مدتها دیوونم میکنه!!!-بلند تر بگو...نشنیدم..-با شما نبودم...بیدارم میکردی میومدم تو اتاقم....چرا شما اومدی تو تختم خوابیدی؟وقتی دید شهروز سکوت کرد رفت و نشست لبه تخت....خوابی؟شهروز بدجنسانه و البته ماهرانه خودش و زد به خواب.-اذیت نکن..میدونم به این سرعت نخوابیدی!اما شهروز باز هیچی نگفت.خم شد روی نیمرخش و گفت:نمیخوای بیدار بشی؟؟؟-نوچ!صورتش و به صورت شهروز نزدیک تر کرد در کمال شرم و خجالت زیر لب زمزمه کرد:دلم برات تنگ شده بود.اما عکس العمل شهروز غافلگیرش کرد...شهروز به یکباره برگشت و گرفتتش تو بغلش و در حالی که تو چشمهاش زل زده بود گفت:منم همینطور عروسک!می گل با وجود خجالتی که کشید هیچ ممناعتی نکرد....دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد و مثل بچه ای که بعد از چند وقت به مادرش رسیده باشه سرش و روی شونه شهروز گذاشت و اجازه داد قطره اشکش پایین بیاد.و الحق که شهروزهم کم نذاشت...تا وقتی می گل از جاش بلند نشد...عاشقانه سرش و نوازش کرد و بهش عشق ورزید...وقتی می گل از عشق سیراب شد بلند شد..اشکهاش و پاک کرد و سرش و پایین انداخت و گفت:میرم صبحانه درست کنم. با رفتن می گل شهروز غلتی زد و یاد دیشب افتاد...با وجود اینکه با تمام وجود می گل و طلب میکرد اما نتونست اذیتش کنه...فکر اینکه اگر بیدار بشه و ببینه کنار شهروز خوابیده چقدر ناراحت میشه و خجالت میکشه باعث شد بیخیال این لذت بشه و بیاد تو اتاق می گل و رو تختش بخوابه...این هم راضیش میکرد...بوی تن می گل رو بالشتش لذتی داشت که شاید با هیچ دختری تجربه اش نکرده بود......و حالا حسی که سرشار از عشق بود....احساسات ناب و دست نخورده می گل..تن پاکش و ابراز علاقه بی ریاش دیوونه اش کرد....سرش و بالا گرفت و گقت:خدایا شکرت...این همون چیزیه که میخواستم.....از جاش بلند شد و رفت بیرون..می گل داشت میز صبحانه رو میچید....-اووووووووووووووووووم...چه کردی!!!صبحانه بخوریم یا خجالت؟؟؟-تو که عادت داری به اینجور صبحانه ها.شهروز مثل یه علامت سوال نگاهش کرد و گفت:عادت دارم؟؟؟من صبحانه ام نسکافه است و بیسکوییت...کی به این جور صبحانه ها عادت دارم؟-کیانا که خوب برات میز میچید.شهروز کمی خیره و با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:منظورت چی بود از این حال گیری؟؟چه وقت یادآوری یه همچین موضوعی بود؟؟؟دیوونه ای خوشی ادم و از ادم میگیری؟-من منظوری نداشتم!-لطف کن از این به بعد بی منظور حال ادم و نگیر...بلند شد از کتری برقی که ابش جوش بود توی لیوان اب جوش ریخت..نسکافه درست کرد..توی کابینت دنبال بیسکوییت گشت و یکی پیدا کرد و رفت نشست جلوی تلوزیون!می گل که از کار خودش پشیمون بود اون هم از نوع سگیش....کلافه میز و کامل کرد...بعد شهروز و صدا کرد-میز و چیدم!طوری حرف زد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده.ولی شهروز بی توجه در حالی که دندونهاش و رو هم فشار میداد به تلوزیون که یه برنامه مسخره پخش میکرد خیره شده بود...با گرمی دستهای می گل به سمتش برگشت...می گل به خودش این جرات و داده بود تا دستهای شهروز و تو دستش بگیره...-ببخشید...منظوری نداشتم!شهروز نگاه شوکه شده اش و از روی صورت می گل گرفت و باز عصبانی گفت:من دارم سعی میکنم یه چیزایی رو فراموش کنم..دلیلش هم تویی....اما تو دقیقا همون ها رو یادم میاری...!مطمئنا صبحانه ای که تو چیدی با همه اونهایی که اونها برام چیدن فرق داره!می گل فشاری به دست شهروز داد و گفت:میدونم... لحن لوندش شهروز منقلب کرد...دست می گل و فشرد و در حالی که بلند شد می گل رو هم از جاش بلند کرد.... شهروز دوباره به خودش این اجازه رو داد تا می گل و تو بغلش بگیره...کنار میز که رسیدن بوسه ای روی موهاش زد و نشست....می گل هم همینطور...!!! شهروز ترجیح داد سوالهاش رو در مورد ترگل و اتفاقاتی که افتاد و دلیل رفتنش به خونه علی بعدا بپرسه..دوست نداشت لذت این هم غذا شدن و از خودشون بگیره.بعد از صبحانه وقتی با کمک هم میز و جمع کردن به سمت هال رفتن...حالا دیگه می گل این اجازه رو به خودش میداد که در کنار شهروز تو یه اتاق بشینه ...و باهاش گپ بزنه..شهروز که روی کاناپه ولو شده بود به می گل که به سمت مبل تکی میرفت گفت:میشه خواهش کنم کنار من بشینی؟و بدون اینکه منتظر عکس العمل می گل بشه بلند شد و دست می گل و گرفت و نشوند کنار خودش!می گل معذب کنارش نشست.....درسته صبح حتی از در آغوش کشیده شدنش توسط شهروز ممانعت نکرد.....اما اون حس دلتنگی برای صبح بود...برای یه دوره دوری بعد از یه سفر طولانی...حالا دوباره به واقعیت برگشته بود شاید خیلی سریع این اتفاق افتاده بود اما عقلش ناخودآگاه بهش این هشدار و میداد.....قبل از اینکه این فکرها تموم بشه دست شهروز دور شونه اش بود...چرا رفتی خونه خاله؟-خاله ازم خواست...روم نشد بگم نه...ترسیدم دیگه ثبت نامم نکنه!بعد برگشت تو چشمهای شهروز که ازش خیلی فاصله نداشت نگاه کرد...شهروز قبل از اینکه وسوسه بشه لبهای می گل و ببوسه کمی ازش فاصله گرفت و گفت:بی خود کرده...هر چند خودم دیگه نمیزارم بری مدرسه!می گل صاف نشست با ترس تو صورت شهروز که سیگارش و در اورده بود و میخواست روشن کنه نگاه کرد و گفت:چرا؟؟؟چیزی شده؟اگر به خاطر خاله است خودم جوابش و دادم!-چه جوابی دادی؟-آخه.....یه چیزی بگم...ناراحت نمیشی؟؟؟شهروز نگاهش با ترس همراه شد و گفت:بگو!-قول بده عصبانی نشی!-بگو می گل....-روزی که رفتم کارنامه بگیرم خالت...ازم....شرم دخترانه نمیزاشت راحت حرفش و بزنه...مثل دختری شده بود که میخواست به باباش بگه براش خواستگار اومده...اما نه...این فرق داشت...اینبار دختری که میخواست به کسی که دوستش داره این خبر و بده..-می گل جونم و به لبم رسوندی بگو دیگه!-خالت ازم خواست با علی....تو چشمهای شهروز نگاه کرد...اما از برقشون ترسید...سرش و انداخت پایین و تند تند گفت:ازم خواست با علی ازدواج کنم....بعدش هم نفس عمیقی کشید...انگار باری از رو شونه هاش برداشته شد.-تو چی گفتی؟؟؟-آخه میگفت شهروز یه روز از خونه میندازتت بیرون و.....یه سری حرفهای دیگه در موردت زد...اما من گفتم من شهروز و با همه این کارهاش ترجیح میدم به پسر دله ی شما...گفتم شهروز هر کاری هم میکنه اینقدر مرد هست که به من که حکم امانت دارم چپ نگاه نکنه.....اما پسر شما......آخه شهروز...روزی که رفتم خونشون باز همون کاری و که اون روز تو اشپزخونه کرد و باهام کرد....چقدر ساده لوحانه این موضوع رو باز گو کرد....و چقدر کودکانه از عکس العمل شهروز ترسید-چیکار کرد؟؟؟می گل با ترس به شهروز که مثل برق گرفته ها روبروش ایستاده بود و اخم کرده بود نگاه کرد و گفت:-من خودم سرش داد زدم....-بی خود کرده عوضی اشغال!می گل به شهروز که به سمت اتاقش میرفت نگاه کرد و گفت:کجا میری؟؟؟اما جوابی نشنید..خواست بره تو اتاق اما ترسید یه چیزی بهش بگه....هنوز تو کش مکش رفتن و نرفتن بود که شهروز لباس پوشیده و آماده از در بیرون رفت و در و کوبید به هم...تا دم شرکت علی مثل دیوونه ها رانندگی کرد....از فکر اینکه می گل با کسی تماس بدنی داشته داشت دیوونه میشد...فکر کرد اون روز چرا اینقدر عصبانی نشدم؟؟؟اگر همون روز زده بودم لت و پارش کرده بودم غلط میکرد باز دست بزنه بهش.....تماسهای پی در پی می گل و پشت هم رد میکرد.... می گل که دید شهروز جواب تلفنهاش و نمیده به آرمان متوسل شد -بله؟-سلام...-سلام می گل جان...چشمت روشن...شهروز و دیدی؟-بلهچیزی شده؟؟چرا صدات میلرزه؟؟--فکر کنم شهروز رفت با علی دعوا کنه!-چرا؟؟؟؟چی شده باز؟؟؟-هیچی...فقط من براش تعریف کردم اونشب رفتم خونه علی چی شد!-مگه چی شد؟؟؟؟اما منتظر جواب نموند و گفت:الان باهاش تماس میگیرم..-قبل از اینکه شهروز شماره علی و بگیره مبایلش زنگ خورد اینبار شماره ارمان بود...اون رو هم رد کرد و شماره علی و گرفت -hello..how are you?-لودگی بسه عوضی بیا پایین کارت دارم.-چته؟؟؟نیکی ...-خفه شو...میگم بیا پایین!!!علی گوشی قطع کرد از اتاقش امد بیرون و به منشی گفت:میرم پایین زود بر میگردم...تا علی برسه جلوی در آرمان یکی دو بار دیگه زنگ زد که بار آخر شهروز جواب داد-چیه؟-کجایی؟-جایی کار دارم.فقط مونده بود به تو جواب پس بدم.-دیوونگی نکنی..دعوا نکنی با علی..-کی به تو خبر داد؟-شهروز بیا دفتر من آروم میشی...اما شهروز با دیدن علی گوشی و پرت کرد رو زمین و قبل از هر حرف و عکسل العملی با مشت گذاشت پای چشم علی.-چیکار میکنی؟دیوونه؟-گفته بودم دوستش دارم..نگفته بودم؟و مشت دوم و نثار صورت علی کرد!-به من چه...میخوای دوست داشته باش...میخوای نداشته باش...-اینبار یقه اش و گرفت و چسبوندش به ماشین...-گه خوردی تن کثیفت و مالیدی به تنش...این جملات و آروم و از بین دو تا دندونش که روهم فشار میداد گفت.دلش نمیخواست مردمی که اونجا جمع شده بودن بشنون چی میگه.-ای بچه ننه...اومده برات گفته...حقا که خیلی بچه استشهروز بی توجه به مردی که دستش و گرفته بود دعوتش میکرد به آرامش به علی گفت:آره خیلی بچه است...و خیلی پاک...لطف کن با خودت تو لجن نبرش.-فعلا که تو خونه تو!!!-1 سال تو خونه من بود نگاه چپ بهش نکردم...1 ساعت تو خونتون بود آزارش دادی.علی دستهای شهروز گرفت و به سمت عقب هول داد و گفت:کاریش نکردم بابا...شلوغش میکینی.شهروز باز سمت علی حمله ور شد ولی اینبار علی به لطف کسایی که شهروز و گرفتن تا دعوارو شروع نکنه رفت تو شرکت...از پله ها بالا رفت و از پنجره طبقه اول سرش و بیرون کرد و داد زد:میترسم ترش کنی!!!شهروز باز به سمت در شرکت رفت و گفت:خفه شو....اما باز جمعیت گرفتنش و نذاشتن جلو برهمرد ناشناس1-چی شه آقا چرا خونت و کثیف میکنی بی خیال!مرد2-صلوات بفرست آقا...شهروز دستش و با عصبانیت از بین دستهاشون کشید بیرون و برگشت به سمت ماشین که ماشین آرمان و دید که ترمز کرد و آرمان ازش پیاده شد..با همون عصبانیت به سمت آرمان رفت و گفت:برای چی اومدی؟-سوار شو...بیا بریم دفتر کارت دارم...شهروز کلافه روی زمین و نگاه کرد و گفت:مبایلم کوش؟-کجا گذاشتیش؟؟؟و آرمان هم به طبعیت از شهروز رو زمین و نگاه کرد.-نمیدونم پرتش کردم.....-فکر میکنی اون گوشی و پیدا میکنی؟؟بردنش...قیدش و بزن....-فدای سرش....در حالی که دستهاش میلرزید نشست تو ماشین...ارمان اومد کنار ماشین کروکش ایستاد و گفت:میای دفتر؟-نه....میرم خونه.!-باشه برو..اما نه اینجوری..اول آروم بشو...-آرومم!-من نمیدونم چی شنیدی که از کوره در رفتی....اما برای خودت دردسر نخر...علی ارزش نداره...-می گل که داره!!!-آها....پس موضوع ناموسی بوده!-بعدا میبینمت.... دستی براش تکون داد و به سمت خونه حرکت کرد. در و که باز کرد با چهره نگران می گل روبرو شد که دستهاش و به هم میمالید و راه میرفت...برای اینکه آرومش کنه بهش لبخند زد و سلام کرد.می گل که با دیدن شهروز خیالش راحت شد سلام کوتاهی گفت و به سمت اتاقش حرکت کرد-کجا میری؟-تو اتاقم!-بیا بشین...باهات کار دارم..بعدش برو!می گل مطیعانه اومد و نشست رو مبل...شهروز هم روبروش نشست ...کمی خیره می گل و نگاه کرد و بعد گفت:میدونم مثل خیلی دخترهای دیگه دلت میخواد با پسری ازدواج کنی که خانواده داره...مادر داره...پدر داره....دوست داری بیان خواستگاریت و.....اما باید بگم علی اون چیزی نیست که تو فکر میکنی...علی پدر داره...مادر داره...و اگر یه اشاره کنی با سر میان خواستگاریت...اما موضوع اینه که هر مادری مادر نیست....به نظر من یه مادر باید برای همه بچه ها مادر باشه ....به خاطر علاقه ی که به مادرم داشتم...و به خاطر عشق مادرم به ایران تصمیم گرفتم اینجا زندگی کنم...بعد از فوت اونها خاله ام اومد و گفت بیا پیش ما زندگی کن و من مثل مادرتم و...منم قبول کردم....چی بهتر از یه خانواده....اما از همون وقتی که رفتم پیششون شروع شد...که تو داری به بچه امون چیزای بد یاد میدی...داری منحرفش میکنی..از امریکا حرف نزن...در مورد دخترها حرف نزن...در صورتی که علی خودش خدای این کارها بود.....درسته من ازش بزرگتر بودم..اما دلیلی نداشت من بهش چیزی یاد بدم...تا اینکه یه بار...وقتی هیچکس خونه نبود حوصله ام سر رفت و یکی از فیلمهایی که از امریکا اورده بودم گذاشتم و داشتم نگاه میکردم.....از شانس خوبم سر صحنه اش خاله رسید.....می گل!من و چنان از خونه پرت کرد بیرون که انگار داشتم از خونشون دزدی میکردم....باور میکنی اون صحنه ها ی توی فیلم برای من هیچی نبود...من اصلا نفهمیدم خاله چرا عصبانی شد...اون موقع جوون بودم و سرشار از غرور...همون شد که رفتم خونه دریم....یعنی همینجا...البته قبلا یه خونه ویلایی بزرگ بود..اما خب الان تبدیلش کردم به یه برج .دیگه به خونشون برنگشتم...بعده ها از علی شنیدم که خاله داشته به پدر علی میگفته داشته فیلم بد نگاه میکرده...هر چند چند وقت بعد وقتی خاله دید علی یه سره میاد خونه ما باز برای از دست ندادن پسرش به تکاپو افتاد که من باز پیش اونها زندگی کنم....اما من دیگه راضی نشدم....انگار بعد از اون عکس العمل تازه توجهم به روابط بین دختر پسر بیشتر هم شد و......بعد از چند بار هم که حسابی از دخترها ضربه خوردم..تصمیم گرفتم دخترها فقط بشن یه وسیله برای ارضای نیازهای جنسیم....به هیچ دختری دل نبستم..هیچ دختری و دوست نداشتم....سرش و بالا اورد و به می گل که با صورتی بی روح و غمگین نگاهش میکرد نگاه کرد و گفت:اینهارو گفتم تا بدونی بعضیها فقط برای منافع خودشون دست به هر کاری میزنن....خاله منم داره از اب گل الود ماهی میگیره...من تورو به اراده خودم اینجا اوردم..منتی سرت نیست...وظیفه ام بوده...وظیفه انسانیم....اما اجبارت نمیکنم اینجا بمونی....تو آزادی هر وقت دوست داری میتونی بری...فقط یه چیزی رو بدون...به خاطر کسی برو که ارزش داشته باشه...-اما من اصلا با علی هیچ....-میدونم....فقط خواستم بهت هشدار بدم....یه وقت با اون زبون چربش خامت نکنه...دیگه هم لازم نیست بری مدرسه!می گل از جاش پرید:چرا؟؟چیزی شده؟؟؟اخراجم کردن؟ -نه....فقط دیگه نمیخوام تو اون مدرسه درس بخونی...دلش نیومد بیشتر از این اذیتش کنه..ادامه داد....نزدیک استودیو یه آموزشگاه کنکور هست...هم میتونی برای کنکور بخونی هم واحدهای سال آخر و پاس کنی...یه سریشم که تو تابستون پاس کردی....اینطوری برای کنکور هم آماده میشی...منت کسی هم سرت نیست..!!!می گل اینقدر ذوق زده شد که به سختی خودش و کنترل کرد تا شهروز و نبوسه...به جاش هیجانش و با به هوا پریدن نشون داد.-آخ جون...راست میگی؟شهروز دود سیگارش و به سمت می گل فوت کرد و گفت:مگه تا حالا دروغم گفتم؟میگل تحت تاثیر کاری که کرد .طوری که شهروز بشنوه زمزمه کرد:دوستت دارم.شهروز با شنیدن این اعتراف لبخندش محو شد و به می گل نگاه کرد...یه لحظه ترسید...شهروز چه کردی؟؟؟این دختر گرفتار شد...حالا میتونی پاش وایسی؟؟؟میتونی وفادار بمونی؟؟؟میتونی خیانت نکنی؟؟؟سراسیمه مبایلش قدیمیش و که دوباره دست گرفته بود برداشت...کمی به مغزش فشار اورد تا شماره نیکی و یادش بیاد...تو این گوشی و با این خط شماره نیکی و نداشت...هر چند ارمان رفته بود و خطش و سوزونده بود و براش سیم کارت جدید گرفته بود...اما هنوز به دستش نرسیده بود!...در حالی که می گل با نگاه پرسشگرانه دنبالش میکرد همونطور ایستاده به نیکی اس ام اس زد:برنامه امشب کنسله!چند دقیقه بعد صدای زنگ اس ام شهروز بلند شد...زیر لب گفت:لعنتی...امیدوارم شماره رو اشتباه نزده باشماس ام اس و خوند...شما؟جواب داد شهروزم! می گل از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.با خودش گفت:جون به جونت کنن اونهارو به من ترجیح میدی...حیف احساساتی که برات به خرج دادم. -کجا میری؟-غذا بپزم...-مگه تو آشپزی؟باز صدای زنگ اس ام اس اومد...نمیشناسم فکر کنم اشتباه شده.شهروز لبخند زد...بهتر...بزار بمونه تو خماری....یه شب خونه تنها بمونه براش بد نیست! -بالاخره نهار میخوایم....شهروز که حواسش به مبایلش بود سرش و بالا اورد و به می گل نگاه کرد! -فکر کن من تنهام..چی میخوردم؟؟-چمیدونم...-بیا بشین پشت پیانو...درست و پس بده...الانم همون چمیدونم و میخوریم...می گل لبخند بی روحی زد و اومد کنار پیانو نشست...با مهارت درسهاش و پس داد...هر چند که شهروز محو می گل شده بود و چیزی ازش نفهمید....البته بی نقص میزد که توجه شهروز جلب نشده بود....بعد از تموم شدن شهروز براش دست زد....میگل سرش و کج کرد و لبخند زنان با لحن بچه گانه ای گفت:میسی!با فرا رسیدن فصل مدارس می گل و شهروز خواه نا خواه از هم فاصله گرفتن....شهروز ترجیح داد اجازه بده می گل درس بخونه و می گل سعی کرد تمام تمرکزش رو درسش باشه....پرونده اش و بر خلاف اصرار های بیش از حد خانوم موحد از مدرسه گرفتن و توی یه آموزشگاه خصوصی ثبت نام کردن...برای ثبت نام می گل تنها رفته بود و متوجه شده بود آموزشگاه مختلط...اما براش مهم نبود..مهم این بود که تضمین میکردن با رتبه عالی تو بهترین دانشگاهها قبول بشن!و اینکه خودشم نمیدونست چرا این موضوع رو به شهروز نگفت...انگار یه حسی میگفت شهروز بفهمه نمیزاره تو اون آموزشگاه درس بخونه..پیانو هم شده بود تفریح اوقات استراحتش...شهروز هم سرش و با آهنگ سازی گرم کرده بود....این روزها می گل همش سرش تو کتاب بود..حتی پیانو هم زیاد تمرین نمیکرد...این دوری شهروز و اذیت میکرد...چون می گل ناخواسته از شهروز دور شده بود و دلیلش درسش بود..اما شهروز همون برنامه قبل و داشت منهای دختر بازیاش....همه عشقش می گل بود...می گلی که دیگه بهش توجهی نداشت....چند بار خواسته بود از درجا زدنش تو پیانو شکایت کنه اما خودشم میدونست این بهانه است و درسش واجب تر از پیانو هستش!اما اتفاق اون روز بهانه ای شد برای شکایت و عصبانی شدن خالی کردن عقده ی بی توجهی ای اخیرش....بر خلاف عقیده و اخلاقش اون روز از سر دلتنگی تصمیم گرفت بره دنبال می گل تا با هم نهار بخورن ....کار استودیو رو زود تموم کرد و رفت جلوی در آموزشگاه ایستاد!اما با دیدن می گل که همراه پسری هم سن و سال خودش از در آموزشگاه بیرون اومدن اون هم در حالی که دو تایی میخندیدن خشکش زد...در ماشین و باز کرد..خواست بره جلو و یه چیزی به می گل بگه..اما نه...این راهش نبود..حد اقل برای سن و سالش مناسب نبود..گوشیش و در اورد و اس ام اس داد.-گپ زدنتون تموم شد خبرم کن.بعد از چند دقیقه می گل بعد از خوندن اس ام اس سرش و بلند کرد و دور و برش و نگاه کرد....با اینکه از ماشین شهروز خیلی فاصله گرفته بود اما از همون فاصله هم تونست ماشین و بشناسه....کسری که از ایستادن ناگهانی می گل تعجب کرد پرسید:چیزی شده؟-هیچی...تو برو...من اومدن دنبالم...کسری رد نگاه می گل و دنبال کرد و گفت:کی؟؟؟می گل لبخند مصنوعی زد و گفت:برادرم....خودشم نفهمید چرا باز هم شهروز و برادرش معرفی کرد...شاید این عادتش شده بود.بعد با قدمهای بلند به سمت ماشین شهروز رفت....هنوز 3-4 قدم مونده بود به ماشین برسه که شهروز ماشین و از جا کند و از کنار می گل رد شد!می گل متعجب ماشین شهروز و که حالا به یه نقطه تبدیل شده بود نگاه کرد و بعد متوجه کسری شد که هنوز ایستاده بود و نگاهش میکرد.حالا دیگه حتی روش نمیشد پیش اون هم بره...اما کسری کارش و راحت کرد....با قدمهای بلند اومد پیشش و گفت:مطمئنی برادرته؟رفتارش رفتار یه برادر نبودا!!!می گل دستپاچه گفت:نه....چیزی نیست....-با من دیدت عصبانی شد؟-آره فکر کنم....-حالا چیکار میکنی؟؟؟میای بریم کتابخونه یا نه؟-نه تو برو...من برم خونه ببینم اوضاع چطوره....-باشه خداحافظ!قبل از اینکه بره بالا رفت تو پارکینگ...ماشین شهروز نبود...نفس راحتی کشید و رفت بالا..اما با دیدن شهروز توی خونه شوکه شد!شهروز که داشت از توی اتاقش میرفت سمت تلوزیون با باز شدن در نگاه گذرایی به می گل انداخت و جواب سلام و سرسری داد و مسیر و ادامه داد..می گل از این برخورد بیشتر از اینکه شهروز باهاش دعوا کنه ترسید....میدونست آرامش قبل از طوفان!!!رفت توی اتاقش لباسش و عوض کرد و اومد بیرون...روی مبلی تقریبا روبروی شهروز نشست...اما شهروز حتی نیم نگاهی هم بهش نکرد.-شهروز از دستم ناراحتی؟-نه!!!می گل بعد از این جواب کوتاه کمی سکوت کرد اما طاقت نیاورد دوباره گفت:پس چرا اینطوری شدی؟-چطوری شدم؟-رفتارت میگه ازم ناراحتی...اون یکی از هم کلاسیهام بود!شهروز برگشت نگاه شماتت باری به می گل کرد و گفت:من از تو توضیح نخواستم.-اما من توضیح میدم چون دوست ندارم سوء تفاهم بشه!-تو مگه آموزشگاهتون مختلطه؟-اوهوم.شهروز باز با عصبانیت نگاهش کرد.-چرا بهم نگفته بودی؟-الان گفتم دیگه!!!-الان؟؟؟میزاشتی وقتی دانشگاه قبول شدی میگفتی!-اگر میگفتم میزاشتی بازم برم اونجا درس بخونم؟-معلومه که میزاشتم....الانم از مختلط بودن اونجا ناراحت نیستم..از این پنهان کاری بیجا و بی دلیلت ناراحتم.-ببخشید.....حالا مگه چی شده؟؟؟خب همکلاسیم بود داشتیم میرفتیم کتابخونه... -میدونی چیه می گل؟؟؟؟من فکر میکنم این رابطه ی هر چند کوتاه و با احتیاط ما اشتباهه!می گل با شنیدن این حرف اون هم با لحن آروم و خونسرد که البته ساختگی بود عصبانی از جاش بلند شد حرصش گرفته بود...پس باید حرص در میاورد...-رابطه؟کودوم رابطه؟شهروز خیره نگاهش کرد...جوابی نداد خوب میدونست می گل میدونه از کودوم رابطه حرف میزنه...می گل که سکوت شهروز و دید گفت:رابطه ای بین ما نبوده....اگرم حرفی زده شده دلیلش احترام و قدر دانی بوده...یعنی از طرف من اینطوری بوده...پس بیخود خیال باطل نکن...شهروز در حالی که چونه اش و با حرص میخاروند رفتن می گل و نگاه کرد...به همین راحتی همه چیز و خراب کرد....باید میدونست می گل مثل بقیه دخترها نیست که تو سرش بزنه باز هم دور و برش بپلکه فقط به خاطر پولش و پز دادن با شهرت و ثروت و تیپ و هیکلش....می گل دختر بود...خانوم بود....حالا باید چیکار میکرد؟؟هیچی باید دوباره از اول شروع میکرد....!همه چیز و با چهار تا کلمه خراب کرده بود...البته حرفی که زد بخشی حقیقتی بود که بهش فکر کرد..فکر کرد می گل احتیاج داره با هم سنهای خودش بره و بیاد ....اما دلش این و نمیگفت...دلش این و نمیخواست!!! اون روز بارونی می گل تمام طول مسیر خونه رو دوید تا خیس نشه...دعوت یکی از استادهاشون و برای اینکه برسونتش رد کرد...با اینکه تو این مدت با شهروز مثل همون اوایل 2 تا غریبه شده بودن اما دوست نداشت آتو دست شهروز بده....به خودش که نمیتونست دروغ بگه هنوز شهروز و دوست داشت!وقتی رسید به خونه خیس خیس بود...با خودش فکر کرد..احمق جون آژانس و برای اینجور وقتها گذاشتن دیگه!حیف این بارون نیست ازش فرار کنی؟اما وقتی دنبال کلیدش کشت و پیداش نکرد از عصبانیت میخواست منفجر بشه...یادش اومد صبح کیفش و عوض کرده و کلیدش که تو یکی از زیپهای اون کیفش بوده رو یادش رفته بر داره....کمی توی راه پله پشت در نشست.....اما سرمای ناشی از خیسی لباسهاش طاقتش و طاق کرد....باید چیکار میکرد؟؟؟چرا شهروز نمیومد...یادش افتا د امروز پنجشنبه است...نکنه بره مهمونی و نیاد خونه...یخ میزنم...ناچار بعد از 1 ماه دوباره شماره شهروز و گرفت....بعد از 2-3 تا بوق صدای شهروز دلش و لرزوند.-جانم ؟!به خودش نهیب زد.....وا نده...بزار یه کم دنبالت بدوهه...فکر کرده کیه....اما حقیقتش این نبود که فکر کرد....دوستش داشت با تمام وجود....-سلام...-سلام به روی ماهت....چی شده خانوم خانوما افتخار دادن شماره مارو گرفتن؟-مستی؟-نه!!!چرا فکر میکنی مستم؟-آخه رمانتیک حرف میزنی....گفتم شاید مستی...شایدم با کسی اشتباهم گرفتی!-مگه میشه من می گلم و با کس دیگه اشتباه بگیرم///؟-زبون نریز...کی میای خونه؟-چطور مگه؟-من کلیدم و جا گذاشتم..موندم پشت در!-ااا....الان کجایی؟-تو راهرو...-یه آژانس بگیر بیا استودیو...من یه قرار دارم..میترسم بیام طرف بیاد ..من نباشم زشته...همون موقع خواننده ای که برای قرارداد قرار بود بیاد از در وارد شد..شهروز گوشی و گرفت پایین و بعد از سلام و احوالپرسی دوباره به می گل گفت:زنگ میزنم مش قاسم برات آژانس بگیره بیا اینجامی گل که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:آها...برم پیش بی بی؟؟؟-نخیر...هیچ جا نمیری...آژانس میگیری یه راست میای اینجا!!!!!قبل از اینکه اعتراض کنه شهروز گوشی و قطع کرده بود*عادت داره بی خداحافظی قطع کنه....مسخره.....جنیه...یه روز خوبه یه روز نمیشه با ده من عسل خوردش....شدم برده ی اون میگه بیا اینجا باید برم...حالا دیگه رسیده بود تو لابی....در و باز کرد و به سمت نگهبانی رفت...همون موقع حیدر و دید که با ماشین از پارکینگ اومد بیرون....مش قاسم از تو کابینش بیرون اومد و به سمت می گل دوید.-دخترم...زنگ زدم آژانس ماشین نداشت...حیدر میرسونتت...بدو تا بیشتر از این خیس نشدی!می گل با عجله به سمت ماشین حیدر رفت و در عقب و باز کرد و نشست-سلامحیدر از تو ایینه نگاهی به می گل کرد و زیر لب سلام کرد.چند دقیقه که رفتن به خودش جراتی داد و پرسید:شما و آقای تقوایی نامزدید؟می گل همینطور که منظره بارونی بیرون و تماشا میکرد گفت:نه!شاید اگر حواسش به حیدر بود میتونست برق چشمهاش و ببینه.حیدر با شنیدن این جواب جراتی پیدا کرد و گفت:از روز اولی که دیدمتون احساس کردم با دخترهایی که با آقا شهروز رابطه دارن فرق میکنید.می گل باز هم خیلی ساده لوحانه بدون اینکه از منظره بیرون چشم بگیره گفت:نظر لطفتونه.-بی بی گفته در این مورد با شما صحبت نکنم.-در چه موردی؟؟؟اینکه من با بقیه فرق دارم؟-نه!!!نه!!!اینکه..اینکه...راستش و بخواید بی بی تا الان خیلی اصرار داشت من ازدواج کنم....همین کافی بود تا می گل خیلی سریع دوزاریش بیافته....چشمش و از منظره بیرون به ارومی برداشت و به ایینه نگاه کرد....چشمهای درشت و مشکی حیدر که سایه بون بلندی به اسم مژه روش و پوشونده بود به جلو خیره بود....و لبهای قلوه ای و سرخش برای گفتن کلمات مناسب باز و بسته میشد...کلماتی که می گل هیچی ازشون نفهمید.....منتظر بود حرفهاش تموم بشه تا جوابش و بده...اما قبل از اون قطره های اشک پایین ریختن...نه برای اینکه حیدر پسر سرایدار خونه بود...نه برای اینکه پدر متمولی نداشت...نه برای اینکه بی بی کارهای خونشون و میکرد و این پسر همون مادر بود..برای اینکه اینقدر بی کس بود که هر کسی به خودش اجازه میداد در موردش فکر کنه و اون و برای خودش بدونه....تنفر از خانواده اش کم بود!!!تنفر از علی و مادرش هم اضافه شده بود...و حالا از شهروز بدش اومد....فکر کرد همش تقصیر اونه....فکر کرد این شهروزه که حمایت درستی ازش نداشته....شاید...شاید اگر رفتار بهتری باهاش داشت الان هر ی سر و پایی به خودش اجازه نمیداد ازش خواستگاری کنه!بعد پوزخند زد...بدبخت...خیلی دلت میخواست مثلا الان زن شهروز بودی؟؟؟-نه زن چیه؟؟؟کی گفت زنش باشم؟-پس دیگه چطوری حمایتت کنه؟؟؟بدبخت از اون سر دنیا هم تورو حمایت میکرد که!حالا یه مدت کم محلی کرد.....این حرف بعنی دوست داری محرمش باشی....وگرنه از این بیشتر نمیتونه حمایتت کنه! با صدای حیدر برگشت تو حال و هوای ماشین.-خانوم...ناراحتتون کردم!-مهم نیست..گوشم از این حرفها پره!حیدر صداش رگه عصبانیت گرفت و گفت:کی دیگه غیر از من این حرفهارو به شما زده؟-آقا حیدر...شما و خانوادتون برای من خیلی محترمید...اما میدونید چیه؟؟؟؟من الان به ازدواج فکر نمیکنم....از اینکه همه اطرافیانم هم بهم چشم داشته باشن بدم میاد....لطف کنید کلا به من یکی فکر نکنید....-ولی می گل ...خانوم !اینطوری نمیشه که.....من از اینکه شما پیش شهروز هستید...اما می گل نذاشت حرفش تموم بشه...عقده این چند وقت شهروزم سرش در اورد و با داد گفت:از اینکه پیش شهروزم چی؟؟؟من یه موی شهروز و به صد تا پسر چشم و گوش بسته تو خیابون نمیدم که بخواد بهم نظر داشته باشه....من 1 سال با شهروز زندگی میکنم یک بار....حالا رسیده بودن دم در استودیو..حیدر ماشین و پارک کرد و سراسیمه به سمت می گل که به پهنای صورت اشک میریخت برگشت...دستمال کاغذی به می گل داد و گفت:تورو خدا گریه نکن..خیلی خب باشه...من به تو نظر ندارم به خدا....می گل دستمال و از دستش قاپید...کیفش و برداشت و در ماشین و باز کرد....حیدر هم در و باز کرد و گفت:تورو خدا آروم بشو بعد برو تو....آقا یه چیزی بهم میگه...می گل با هق هق گفت:استودیو کودومه؟حیدر ساختمونی و نشون داد و گفت...همین ساختمون طبقه پنجم...تا می گل خواست به سمت ساختمون بره دستش و گرفت و گفت:نمیزارم بری...همینجوری چشمهات قرمزه...حداقل با گریه نرو تو!!!می گل اشکهاش و پاک کرد و گفت خیلی خب بزار برم...دستش و از تو دست حیدر کشید و رفت تو ساختمون....شهروز از پشت پنجره شاهد همه اتفاقها بود....عصبانی حیدر و که با استرس سوار ماشین شد و رفت با نگاهش دنبال کرد و صدای زنگ در باز اون رو متوجه مهمانش کرد که در حال پرکردن قرارداد بود!منشی شهروز که پسر جوونی بود در و باز کرد...به دختر زیبایی که چشمهای اسمونیش مثل آسمون شهرشون بارونی بود نگاه کرد و با تعجب گفت:بله؟قبل از می گل شهروز در اتاقش و باز کرد و گفت:متین با من کار دارن...بعد بلند تر گفت:می گل بشین الان میام و باز در و بست و رفت تو اتاق!می گل بعد از اینکه اومد تو و کیفش و روی مبل گذاشت رو به منشی گفت:ببخشید سرویش بهداشتی کجاس؟متین با دست به دری اشاره کرد..می گل رفت و صورتش و شست...دوست نداشت شهروز چیزی بفهمه و نمیدونست شهروز همه چیز و از اون بالا دید و به زودی بازخواست و شروع میکنه!نیم ساعت بعد از اومدن می گل کار شهروز تموم شد....وقتی با مهمونش اومدن بیرون می گل متوجه شد خواننده رو میشناسه...با لبخندی که نشون از آشنایی و طرفدار خواننده بودن میداد باهاش سلام و احوالپرسی کرد...و بلافاصله هم خدا حافظی...شهروز بعد از رفتن مهمانش به سمت می گل اومد و دستش و دراز کرد و گفت:سلام....خوش اومدی!می گل خیلی سرد دست داد و گفت:ممنون...ببخشید دست خالی اومدم.!!شهروز نگاه مهربونش و به چهره سرد و گرفته می گل دوخت و گفت:کی اذیتت کرده؟-هیچکس...میای بریم یا کلید و میدی برم؟یه لحظه دورش و نگاه کرد...فکر کرد شهروز با این دبدبه کبکبه...الان جلو منشیش اینجوری باهاش حرف زدم یه چیزی هم میگه..اما خوشبختانه متین نبود.-اگر میخواستم کلید و بدم که میفرستادم با آژانس بیاد.گفتم بیای با هم بریم بیرون.-من با این لباسها هیچ جا نمیام...-منم با این چشمها هیچ جا نمیبرمت!-مگه چشه؟؟؟-هیچی فقط اینقدر گریه کردی شده اندازه 2 تا خط!می گل مستاصل نگاهش کرد این یعنی بجمب!-خیلی خب... اما قبل از اینکه چیزی بگه گوشیش زنگ خورد...می گل همه وجودش شد گوش تا ببینه کی به شهروز زنگ زده....به هر حال حس زنانه بود...اینجوری بود که میتونست بفهمه هنوز شهروز و دوست داره!این دوریها و قهرها چیزی و عوض نمیکنه!! شهروز با تجربه ای که داشت متوجه کنجکاوی می گل شده بود بدجنسانه لبخندی زد و گوشیش و جواب داد!-جانم؟....نه فدات شم سر کارم......امشب؟نمیتونم!!میبین ی چه بارونیه؟؟...ای بابا واجبه؟؟؟.....جدی؟؟؟باشه میبینمت....قربانت خدانگهدار!بعد از قطع مکالمه با لبخند موذیانه اش به می گل خیره شد...می گل برای اینکه شهروز به خواسته اش نرسه قیافه و لحن بی تفاوتی گرفت و گفت:جایی میخوای بری مزاحمت نمیشم...کلید و بده من برم!-با هم میریم سر قرار خب!می گل عصبانی گفت:من نمیام...شهروز گوشیش و گذاشت تو کیفش به سمت کتش رفت و متین و مخاطب قرار داد.-متین جان من دارم میرم...درهارو قفل کن...شب خوبی داشته باشی...خدا حافظمتین هم متعاقبا جوابش و داد و شهروز بازوی میگل و گرفت و گفت :بریم!-اگر با کسی قرار داری من نیام....-خب با کسی قرار دارم دیگه...تو خیابون که نمیخوام ول بگردم!-شهروز...من نمیام....حالا دیگه تو ماشین نشسته بودن!-میخوام برم خارج از شهر....تنها برم تو این بارون؟رفیق نیمه راه میشی؟-با کی قرار داری؟؟-میریم میبینی!!!-دختره؟شهروز بعد از اینکه پیچ کوچه رو پیچید به می گل نگاه کرد و گفت:نه عزیزم...دختر دیگه چیه؟؟بیا بریم میفهمی!می گل روش و به سمت خیابون بارونی گردوند اما دقیقه ای نگذشت که شهروز دستش و زیر چونه اش گذاشت و به سمت خودش برگردوند...-حیدر چی بهت گفت که اینطوری شده بودی؟می گل چونه اش و از دست شهروز کشید و گفت:هیچی!شهروز دستش و کشید و با خودش گفت حال حیدرم میگیرم.....بی خود کرده اشکت و در اورده!تا نیمه های راه می گل همراه اسمون ریز ریز اشک ریخت...و شهروز دندونهاش و از حرص رو هم سایید...وقتی بارون تبدیل به دونه های برف شد می گل ذوق زده غمش و فراموش کرد و گفت:آخ جون برف!!!-برف دوست داری؟-عاشقشم....وقتی برف میاد دوست دارم بشینم و نگاهش کنم...عاشق شنیدن برخورد دونه های برف روی زمینم...شهروز بعد از شنیدن این حرف ضبط و تا آخر کم کرد...حالا میشد صدای برخورد آروم دونه های برف و روی سقف ماشین شنید....می گل به سمت شهروز برگشت و با لبخند زیبایی نگاهش کرد و گفت:تو خیلی خوبی!شهروز بدون اینکه نگاهش و از جاده بگیره دستش رو دست می گل گذاشت و گفت:نه بیشتر از تو گلم!تا مقصد دست تو دست هم بدون هیچ حرفی به منظره برفی چشم دوختن...با پیچیدن شهروز تو فرعی می گل گفت:باز دوباره کجا داری میری؟؟؟-میفهمی!!!می گل سراسیمه و با ناراحتی گفت:باز میخوای بری سفر؟شهروز فشاری به دستش که هنوز توی دستش بود داد و گفت:نه عزیزم....نمیخوام جایی برم...بعد جلوی یه ویلا نگه داشت و گفت...یه چک بدم به این باغبونه زود میریم....-منم پیاده بشم؟-بشو.... هر دو در و باز کردن و اومدن پایین...شهروز در زد و مرد جوونی در و باز کرد...بعد از سلام و احوال پرسی گرمی با شهروز دعوتشون کرد برن تو...اما شهروز مخالفت کرد....همونجا چکی نوشت و داد دستش ....بعد از کمی صجبت در مورد باغ و اتفاقات اخیر به سمت می گل که به ویلای کوچک ته باغ نگاه میکرد برگشت. -میخوای بریم توش و ببینی؟-اوهوم...-هیچی نداره...خالیه....اما بریم ببین!دست می گل و گرفت و از راه باریک بین باغ به سمت ویلا رفتن....در ویلا رو باز کرد و وارد شدن..همونطور که گفته بود ویلا هیچی نداشت...یه ویلای اماده اما مبله نشده!-چه حیف هیچی نداره....خیلی نقلی و باحاله!-میخوای براش وسایل بخریم؟می گل ذوق زده به سمتش برگشت مثل بچه هایی که بهشون قول عروسک دادن گفت:آره...من عاشق خرید وسایل خونه ام!!!یه مغازه مبل فروشی هست...نزدیک آموزشگاه!همیشه وایمیستم مبلهاش و نگاه میکنم..خیلی خوشگلن....ادم دلش میره...هیجانی که تو صداش بود شهروز و ترغیب میکرد برای مبله کردن ویلا....شاید این ویلا از معدود مکانهایی بود که تا به حال تجربه ی جنسی توش نداشت...با اینکه کوچیک بود اما با خودش عهد کرد این جا جایی بشه برای خودش و عشقش...نگاهش از روی می گل که همچنان داشت توضیح میداد چی میخره و کجا میزاره گرفت و دور ویلا چرخوند....به روزهای دونفریشون تو ویلا فکر کرد....دستش و دور بازوهای می گل حلقه کرد و گفت:همین فردا با هم میریم وسایل میخریم!کمی بعد هر دو از ویلا خارج شدن..در و قفل کردن و بعد از خدا حافظی با احمد آقا عزم رفتن کردن...اما هنوز به سر کوچه نرسیده بودن که کامیون بزرگی که راه و بند اورده بود توجه شهروز و جلب کرد نزدیک که شدن متوجه شدن عبور از خیابون غیر ممکنه..شهروز پیاده شد...کف خیابون که خاکی بود حالا گل شده بود...توی برف شدیدی که میومد جلو رفت و به مردی که گوشه دیوار اتش روشن کرده بود گفت:چه خبره؟؟؟چرا اینجا ایستادی؟-گیر کردم...شهروز نگاهی به چرخهای کامیون که تا نصفه تو گل بود کرد و گفت:ای بابا...حالا میخوای چیکار کنی؟-فرستادم دنبال کمک.....-کی درست میشه؟؟؟؟-نمیدونم....شهروز دستی رو صورتش کشید و در حالی که به سمت ماشین برمیگشت شماره احمد آقا رو گرفت-جانم آقا؟-اجمد آقا سر کوچه یه کامیون گیر کرده نمیشه رد بشیم..راه دیگه نیست؟؟؟-چرا آقا بر گرد از کوچه پایینی هم راه داره...-مرسی..-البته خونه ما میتونید بمونید تا فردا شاید باز بشه...-نه دستت درد نکنه...از کوچه پایینی میریم...سوار ماشین شد و دور زد.-چی شده؟-کامیون رفته تو گل...از کوچه پایینی میریم....دم در احمد آقا رو دید که ایستاده بود...ترمز زد . شیشه رو داد پایین.-برو تو..ما میریم...-آقا خونه ما کلبه درویشیه...اما گرم و خوبه...-نه دستت درد نکنه برو سرما میخوری...احمد آقا دستی تکون داد و شهروز براش بوق زد....پیچیدن تو کوچه دیگه و مسیر طولانی رو طی کردن...اما شهروز باز هم با صحنه دیگه ای مواجه شد...ایستاد و باز دستگیره در و گرفت اما قبل از اینکه باز کنه می گل گفت:باز چی شد؟؟؟اینجا که ماشین گیر نکرده..-صبر کن...!!!از ماشین پیاده شد و کمی جلو رفت...گودال بزرگی و برای گاز کشی کنده بودن..-لعنتی...چله زمستون چه وقت گاز دادنه آخه؟برگشت تو ماشین....باز شماره احمد و گرفت-جانم آقا-احمد جان اینجارو هم کندن که-ای وای....-ر اه دیگه کجاس؟-دیگه راه نداری آقا....بیاید خونه ما....-نه بابا...یعنی هیچ راه دیگه ای نیست؟-نه آقا....شما برگردید...-خیلی خب.. گوشی و گذاشت و در جواب می گل که پرسید باز چی شده؟گفت:کندن....نمیشه رد شد.. -حالا چیکار میکنیم؟-نمیدونم می گل اینقدر سوال نپرس !به باغ رسیدن احمد باز دم در بود...شیشه رو کشید پایین و گفت:هیچ راهی نیست؟؟-نه آقا....به خدا خونه ما تمیز...-این چه حرفیه احمد...نمیخوام مزاحمت بشیم....-مزاحم چیه؟؟؟مراحمید...احمد آقا در باغ و برای شهروز باز کرد و شهروز ماشین و برد تو بعد از اینکه پیاده شد گفت:خونه نمیایم...فقط یه کاری کن..یه دست بالشت پتو بده با یه پیک نیکی اگر داری...تو ویلا میخوابیم...شایدم راه باز شد.-نه آقا شهروز...با گاز پیک نیکی تو ویلا خطر داره...بعد رو به می گل کرد و گفت:خانوم به خدا کلبه درویشیه...میدونم کوچیکه اما گرمه به خدا!می گل که شوکه شده بود گفت:این چه حرفیه...؟؟بعد به شهروز گفت:یعنی باید بمونیم؟-فعلا که اینطوریه...میریم تو ویلا راه باز شد میریم...نشدم مجبوریم بخوابیم دیگه!!احمد:خب تا وقته تشریف بیارید خونه ما....راه باز شد میرید..نشدم من و خانوم بچه ها میریم خونه مادرشون..شما اینجا راحت باشید...-چطوی میبری؟؟؟مگه راه بازه؟؟-راست میگیدا.....همون موقع خانوم احمد آقا با چادر نمازش بیرون اومد... -سلام حکیمه خانوم!!!-آقا ما رو لایق نمیدونید؟؟؟2 تا اتاقه...یکیش مال شما...قول میدیم بد نگذره....بعد رو به می گل کرد و گفت:سلام خانوم...تبریک میگم....بفرمایید تو...یه نون و پنیر پیدا میشه !می گل:نه خانوم ممنون...باید بریم!اما لرزش فکش باعث شد شهروز به تکاپو بیافته!شهروز:بریم تو...شاید باز بشه راه تا یکی دو ساعت دیگه...حکیمه:بله...بله...بفرمایید...گرمای خونه خون رو دوباره تو رگهای می گل جریان انداخت...دلیل لرزشش فقط سرمای هوا نبود...ترس از اینکه شب چیکار کنن هم مزید بر علت شده بود.تا ساعت 12 شب احمد و شهروز هی رفتن سر زدن...اما هنوز کمک هم نیومده بود تا ماشین و در بیارن!ساعت 12 حکیمه خانوم که زن خوشرو و مهمون نوازی هم بود توی اتاق پشتی جا انداخت و بعد از اومدن شهروز و احمد گفت:جاتون و انداختم...دیگه راه باز هم بشه میشه 3-4 صبح...بخوابید...به خدا رختخوابها تمیز تمیز!شهروز هم که میدونست راه دیگه ای ندارن گفت:دستت درد نکنه حکیمه خانوم...اما ما میرفتیم تو ویلا میخوابیدیم.احمد:تو ویلا؟تو این سرما؟-یه پیک نیکی اتاق خواب و گرم میکنه-میدونی چه خطری داره؟یعنی این جا از اتاق خواب خالی بدتره؟-نه احمد جان...نمیخوام مزاحم بشیم...-نه آقا مزاحم نیستید منت میزارید اینجا بمونید.بعد از تغارفات زیاد هم از طرف شهروز و هم میگل شهروز دست می گل و گرفت و گفت بیا بریم..این بنده خدا ها هم بخوابن....تشکری کردن و وارد اتاق شدن...اما با دیدن اتاق رنگ از روی می گل پرید...اتاق اینقدر کوچیک بود که به اندازه اینکه دو نفر بخوابن جا داشت...یعنی رختخوابی که پهن کرده بودن کل اتاق و گرفته بود...اون هم یه تشک دو نفره...دو تا بالشت و یه پتوی دو نفره. شهروز با دیدن این صحنه یاد فیلم بهروز و گوگوش افتاد و لبخند پهنی زد...می گل که چشم از شهروز برنمیداشت و با تعجب نگاهش میکرد این خنده رو به حساب خنده ی شیطانی گذاشت. -من اینجا نمیخوابم..خواست از در بیرون بره که شهروز دستش و گرفت آروم گفت:هیسسس..میشنون فکر میکنن از رختخوابشون خوشت نیومده...چمیدونن من و تو چه نسبتی با هم داریم.-خب بهشون میگفتیحالا دیگه می گل هم آروم صحبت میکرد.-خی گیرم که گفتم.اینجا جا داره برای من و تو جدا جا بندازن؟-خب احمد آقا میومد پیش تو منم پیش خانومش و پسرش میخوابیدم!-من و احمدآقا اینجا کنار هم بخوابیم؟-مگه چی میشه؟؟؟شهروز کتش و گذاشت کنار دیوار..در حالی که میخواست پلیورش و در بیاره گفت:بگیر بخواب لوس نشو...می گل لجبازانه نشست کنار دیوار و گفت:من تا صبح میشینم.شهروز به قصد در اوردن دستش و گرفت به پایین تیشرتش و گفت:بشین خب...!!!-اون و در بیاری میرم بیرون!-هیسسسس....بابا ابرومون رفت...با این سر و وضع نمیشه خوابید که!بعد با خودش که شلوار جین و بلوز استین بلندی تنش بود اشاره کرد!-نخوابیم چی میشه؟شهروز با همون لباسها نشست تو رختخواب...یعنی جای دیگه نبود که بشینه و گفت:من از صبح رو پا ایستادم...دارم میمیرم...لج نکن..بگیر بخواب...-تو بخواب به من چیکار داری؟شهروز پشت چشمی برای می گل نازک کرد بلوزش و در اورد و رفت زیر لحاف...همون زیر شلوارش رو هم در اورد...همون موقع در زدن...می گل برای اینکه شهروز با اون وضع از زیر پتو بیرون نیاد از جاش بلند شد و در و باز کرد...حکیمه خانوم با دو دست لباس تا شده تمیز پشت در بود-بفرمایید خانوم...نو هستن....راحت باشید...شبتون بخیر!می گل تشکر کرد و در و بست...بعد رو به شهروز گفت:بیا بپوش!شهروز نگاه خیره ای بهش کرد و گفت:نمیپوشم....من دوست ندارم لباس دیگران و بپوشم!-گفت نو!-اذیت نکن می گل.....می گل لباسهارو گذاشت گوشه اتاق و باز نشست کنار دیوار و زانوهاش و تو بغل گرفت-نمیخوابی؟-نه!!!میخوام تا صبح بیدار باشم.-از من میترسی؟حرف دل می گل و زد!اما می گل فقط نگاهش کرد.شهروز از زیر پتو خودش و کمی بیرون کشید...فاصله زیادی با می گل نداشت دستش و دراز کرد و دستش و گفت..در حالی که به سمت خودش میکشیدتش گفت:بیا یه چیزی بهت بگم!می گل سراسیمه و با ترس دستش و کشید:نمیخوام!همون موقع چراغها هم خاموش شد...حالا تنها نوری که تو اتاق بود نور مهتاب درخشانی بود که بعد از یه بارندگی تو آسمون خود نمایی میکرد و حالا تو تاریکی اتاق چشمهای می گل و درخشانتر کرده بود!-یه چیزی بهت بگم...بعد برو بشین سر جات!-لباست و بپوش!تا بیام-بیا یه دقیقه...بعد لباسم و میپوشم...-نه!!!-داری عصبانیم میکنی می گل...میگم یه دقیقه بیا اینجا!لحن و صدا و چشمهاش این باور و به می گل داد که واقعا عصبانی شده-میام اما دست بهم نزن!-خیلی خب بیا!می گل رفت جلو....شهروز پتو رو زد کنار و گفت بیا این زیر...می گل خواست برگرده کنار دیوار که شهروز دستش و گرفت با یه فشار خوابوندش!قبل از اینکه می گل چیزی بگه گفت:هییییسسس..گوش کن ببین چی میگم! -می گل با بغض گفت:خب بگو! -اولا من با تو اینجا هیچ کار ندارم....حتی اگر خودتم میخواستی من کاری نمیکردم...اون هم با فاصله یه در با یه زن و مرد غریبه...غریبه که هیچ آشنا هم بودن کاری نمیکردم.....اینقدر لاشی نیستم که این و نفهمم!در ثانی....آدم با عشقش برای بار اول اینطوری همخواب نمیشه...حد اقل من نمیشم...مطمئن باش اگر قرار باشه بین ما رابطه ای پیش بیاد اینجا و تو این وضعیت نیست.....!می گل فقط نگاهش کرد...یه نگاه با شک...دوست داشت حرفهاش و باور کنه...اما وقتی یاد گذشته شهروز میافتاد باز میترسید...نگاهش به دستهاش که تو دستهای گرم شهروز بود نگاه کرد....حس بدی نداشت....نگاهش و برگردونت رو چشمهای شهروز...با عشق داشت نگاهش میکرد!چه ایرادی داره یه بارم من از این همه احساسات لذت ببرم؟؟؟هیچی فقط اون موقع میشی ترگل...نخیر...نمیشم...من مثل اون نیستم...با حرکت دست شهروز که داشت شالش و از دور گردنش باز میکرد به خودش اومد...-چیکار میکنی؟-هیسسسس!!!در بیار بخواب دیگه!ساعت 1 شد!-نه..همینجوری میخوابم..تو هم لباس بپوش....شهروز کلافه دستش و دراز کرد و بلوزش و برداشت و کشید تنش....بع با حرص گفت:بیا...تو هم اون مانتو رو در بیار بخواب....-نه...-نه و.....عصبانیم نکن...مگه زیرش بلوز تنت نیست...؟؟-چرا!-پس لوس نشو..تو که با لباس تو خونه جلو من میچرخی...حالا چرا لوس شدی؟؟؟بعد با عصبانیت شروع کرد دکمه های مانتو می گل و باز کرد...مانتو بافتش و با حرص از تنش در اورد و به لباس استین بلندی که تنش بود نگاهی انداخت و گفت:چنان مخالفت میکنی ادم فکر میکنه این زیر لختی...بگیر بخواب دیگه...و دستش و گرفت و به سمت خودش کشید!می گل کودکانه تو بغلش جا گرفت...دستهای شهروز که دورش حلقه شده بود و تو دستش گرفت...اما به محض تماس نفس گرم شهروز با گردنش از جا پرید!-من نمیخوابم!شهروز بدون هچ حرفی عصبانی نگاهش کرد.....تو چشمهای می گل نگاه کرد و بلوزش و با منظور از تنش در اورد.....پشتش کرد به می گل و خوابید....شاید هنوز نمیدونست این دختر با دخترهایی که باهاشون بوده فرق میکنن....شاید میدونست و مخصوصا نمیخواست به سمتش بره...ولی حقیقتش این بود که هیچ کودوم از اینها نبود....موضوع این بود که حرص میخورد از اینکه چرا نمیتونه به راحتی با دختری که دوستتش داره...یا بهتر بگم عاشقشه همخواب بشه....دلش میخواست بی دردسر می گل و به دست بیاره....شایدم دلیلش این بود که چند وقتی بود رابطه ای نداشت....هر چی بود این یه نیازی بود که زیاد بهش پاسخ داده میشد...حالا به اصطلاح رفته بود تو ترک....بعد از کلی فکر کردن به سمت می گل برگشت!نشسته در حالی که دستهاش و رو زانوش و سرش و رو دستهاش گذاشته بود و خوابیده بود...از زیر پتو اومد بیرون..دست می گل و گرفت و دست دیگرش و زیر بدنش حائل کرد و خوابودش رو بالشت....دستش و که زیرش مونده بود تکون نداد...دست دیگرش رو هم انداخت روی بدنش و دولا شد..بوسه ای رو گونه اش.البته نه دقیقا گونه اش...نزدیکترین جا به لبش زد و موهاش و از روی صورتش کنار زد و زمزمه کرد...شب بخیر گل من!صبح وقتی می گل چشمهاش و باز کرد و خودش و توبغل شهروز دید اول ترسید...اما خیلی زود لبخند زد...چه آرامشی داشت....دلش خواست خودش و بیشتر به شهروز بچسبونه...احساس میکرد هر چی بهش بیشتر بچسبه بیشتر امنیت داره...اما باز شدن چشمهای شهروز نه تنها از تصمیمش منصرفش کرد بلکه یک شرمی تو چشمهاش نشوند.-صبح بخر عزیزم...خوب خوابیدی؟خود می گل هم نفهمید چرا یاد حرفهای شهروز افتاد همون حرفها که گفته بود رابطه ما اشتباهه....دلخور از تو بغلش بیرون اومد و در حالی که مانتوش و میپوشید گفت:ممنون...-چت شد؟؟؟خواب نما شدی؟؟تو که مهربون بیدار شدی.بدجنسانه گفت:این رابطه درست نیست!شهروز نگاه معنی داره بهش کرد و گفت:حرفهای خودم و به خودم پس میدی؟؟؟جدا فکر میکنی درست نیست یا میخوای لج من و در بیاری!می گل با شنیدن این سوال یکه خورد...فکر نمیکرد شهروز به روش بیاره که داره حرصش و در میاره! -دلم نمیخواد بازی بخورم..تو با احساسات من بازی میکنی...بعد یهو میزنی زیر همه چیز...من که بازیچه دست تو نیستم.شهروز نشست...می گل سعی کرد به نیم تنه لختش که یک شب تمام تو نزدیک ترین موقعیت بهش خوابیده بود نگاه نکنه!-اجازه بده بعدا در موردش حرف بزنیم..دلم نمیخواد لذت شب قبل و خراب کنم! قبل از اینکه کاملا از زیر پتو بیاد بیرون می گل با عجله رفت بیرون....توی اتاق کسی نبود...به خودش این اجازه رو داد که بره تو باغ.... حکیمه خانوم از افتاب بعد از یه شب برفی و بارونی استفاده کرده بود و داشت رختهایی که شسته بود و پهن میکرد!-سلام-سلام خانوم...بیدار شدید؟؟؟رختهارو نصفه نیمه رها کرد و به سمت می گل اومد!-بیاید بریم صبحانه بخورید...چای تازه دمه!شهروز از در بیرون اومد و گفت:ممنون حکیمه خانوم...ما باید بریم...-بدون ناشتایی؟شهروز دستش و گذاشت پشت کمر می گل و گفت:یه چیزی میخوریم بعدا...احمد آقا نیست؟-چرا...بیرونه...بچه رو برده سر و صدا نکنه شما خوابید!-این چه کاریه...باید زودتر از اینها بیدار میشدیم...احمد آقا که صدای شهروز و شنیده بود اومد تو و بعد از سلام و صبح بخیر و تعارف برای صرف صبحانه شهروز و می گل عزم رفتن کردن....تو ماشین نشسته بودن که احمد آقا گفت:شرمنده آقا اگر بد گذشت...بدون صبحانه هم که رفتید!-این چه حرفیه احمد آقا من هیچ وقت دیشب و فراموش نمیکنم..بهترین شب زندگیم بود.می گل کنایه تو حرفش و سریع گرفت...اما احمد اقا گذاشت پای تعارفت معمول.خیابون خاکی و که رد کردن شهروز دست می گل و گرفت و تکرار کرد:من دیشب و فراموش نمیکنم.می گل به جای اینکه احساسات شهروز و جواب بده با ترس گفت:مگه چیکار کردی؟؟؟داری من و میترسونی!اما شهروز که حال می گل و درک میکرد گفت:هیچی..فقط تو آغوشم کشیدمت!بوت کردم...همون بویی که رو بالشتم مونده رو میدی!برگشت به چهره گلگونش که نشون از شرم میداد نگاه کرد و گفت:دوستت دارم می گل...بابت دیشب ممنونم....!می گل سرش انداخت پایین و هیچی نگفت.فقط لذت برد...دلش میخواست دستهای شهروز و بگیره و بگه منم دوستت دارم..اما اینکار و نکرد..ترسید..از اینکه بعدش وا بده...بعدش نتونه خودش و کنترل کنه اینکه دیگه آغوش شهروز براش بشه عادت....نخواست اینجوری بشه....حداقل الان نخواست اینجوری بشه!همونطور که شهروز قول داده بود یه راست رفتن بازار مبل و برای ویلا خرید کردن..همه چیز با سلیقه می گل..دست رو هر چی میذاشت شهروز نه نمیگفت و خدایی سلیقه اش هم خوب بود...بعد از یه روز پر هیجان ..هر دو خسته برگشتن خونه....شهروز ولو شد روی مبل و گفت:آخر هفته توپی بود....می گل به طبعیت از اون ولو شد رو همون مبل دو نفره و گفت:واقعا!اما وقتی تو آغوش شهروز قرار گرفت شوکه شد....خواست از جاش بلند بشه که شهروز محکم تو بغلش گرفتتش و قهقه زد و سرش و تو گردنش فرو برد...گردنش و بوسید و گفت:کی بهم مبگی دوستت دارم؟-چه خوش خیال!بدجنس نشو....میدونم داری...بگو دیگه!!!-خود شیفته شدی شهروز!شهروز سرش و بیشتر تو گردن می گل فر برد با این کار داد مید گل در اومد-ااا.شهروز بو گند میدم تو هم!!!شهروز رهاش کرد..می گل بلند شد و قبل از اینکه بره سمت حمام نگاهش کرد..چشماش برق میزد..می گل:چه فکر شیطانی تو سرته؟-هیچی...اینکه کی این جمله رو قراره ازت بشنوم! اما دروغ گفت...وقتی می گل بوی بد تنش و بهانه میکنه برای بیرون اومدن از آغوش شهروز یعنی دوست داره به بهترین نحو تو این موقعیت باشه....این یعنی یه چراغ سبز... اما همین هم شهروز و راضی میکرد..اینها لجبازیای یه دختر 17-18 ساله بود...شهروز اگر می گل و میخواست باید با اینها کنار میومد..هرچند اینقدر براش شیرین بود که با جون و دل قبولشون میکرد!می گل بعد از در اوردن مانتو و روسریش حوله اش و برداشت و رفت حمام.....احساس میکرد داره اتیش میگیره..رفتارها و حرفهای شهروز براش سنگین بود...مخصوصا حرکت آخر شهروز روی کاناپه....چند بار محکم روی گردنش دست کشید...انگار میخواست جایی رو که نفس شهروز باهاش برخورد داشت و پاک کنه...کم کم داشت میترسید..باید یه فکری میکرد....شهروز باز براش غیر قابل اعتماد شده بود..فکر کرد بیش از اندازه دارن به هم نزدیک میشن!احساس کرد داره دیوونه میشه....بین دو تا حس مونده بود..با اینکه این اواخر باور کرده بود حسش به شهروز دوست داشتنه...اما با وجود اتفاقات دیشب و امروز باز دچار دوگانگی شده بود!همونطور که فکر میکرد صابون و از جاش برداشت...اما صابون از دستش لیز خورد...دولا شد برش داره که صابون رفت زیر پاش و مچ پاش پیچید!   با رفتن می گل شهروز هم تو اتاقش رفت و لباسهاش و در اورد...از روزی که یا بهتر بگم شب و روزی که گذرونده بود حسابی سرخوش بود..فکر کرد یه دوش بگیره و برای درست کردن یه عصرونه از اتاق بیرون رفت...اما هنوز با انتهای راهرو نسیده بود که صدای فریاد می گل و شنید به سمت حمامی که همیشه می گل ازش استفاده میکرد دوید...صدای دوش میگفت می گل تو حمامه...بی محابا در و باز کرد...می گل در حالی که نشسته بود روی توالت فرنگی و پاش و گرفته بود با دیدن شهروز پاش و رها کرد و روی سینه هاش گرفت و داد زد!-برو بیرون....!!شهروز خودش و پشت در پنهان کرد و گفت:چی شد؟؟/-پااام!!!شهروز باز رفت تو و در حالی که به پای می گل نگاه میکرد گفت:پات چی شد؟-برو بیرون..بهت میگم!!-ااا...تو هم هی برو بیرون..برو بیرون!و با گفتن این جمله باز اومد بیرون....می گل از جاش بلند شد..لنگان لنگان به سمت حوله اش که پشت در اویزون کرده بود رفت و اون و پیچید به خودش....اما همچنان اشک میریخت!شهروز کلافه گفت:می گل خوبی؟؟؟بیام تو؟می گل لای در و باز کرد و گفت:برو کنار برم تو اتاقم...شهروز در و کمی بازتر کرد...چیزی تنته؟؟بزار ببینم پات چی شد؟می گل در حالی که سفت خوله اش و چسبیده بود در حالی که با دست دیگه اش چهارچوب در و گرفته بود لی لی کنان اومد بیرون..قبل از اینکه به سمت اتاقش بره شهروز راهش و صد کرد..جلوی پاش زانو زد و گفت: -کودوم پاته؟؟؟-همون پام.که شکسته بود....مچش پیچید!شهروز نگاهی بهش انداخت...کمی ورم کرده بود اما بعید میدونست شکسته باشه!دستش و برد جلو کمی لمسش کرد...وقتی دید می گل عکس العملی نشون نداد کمی بیشتر فشارش داد...اما اینبار می گل دردش اومد و ناخودآگاه حوله اش و رها کرد و دستش و جلوی دهنش گذاشت و جیغ زد.اما قبل از اینکه می گل سراسیمه دولا بشه حوله اش و برداره و دورش بپیچه!شهروز روی زانو چرخید و پشتش و به می گل کرد و چشمهاش و روی هم فشرد! ممی گل که حسابی از شب قبل شوک بهش وارد شده بود حوله رو محکم تر از قبل به خودش پیچید و روی همون پای متورم فاصله اتاقش که خیلی هم نبود و دوید.چند قیه بعد شهروز که نگران پای می گل بود تمام تلاشش و کرد تا چیزی رو که دیده بود فراموش کنه!!!البته این فقط در حد یه تلاش بود...پشت در اتاق می گل رفت و در زد-می گل!!!میخوای بریم دکتر؟-می گل با شنیدن صدای شهروز نفس عمیقی کشید و داد زد:نه!!!راحتم بزار....شب موقع خواب به می گل فکر کرد...اول خدارو شکر کرد که پاش طوری نشده بود و با یه بانداژکوچیک درست میشد...اما این همه اون چیزی نبود که بهش فکر کرد....شهروز می گل و لخت دیده بود....شاید به روی می گل نیاورد...شاید تجربه های زیادش باعث خودداریش شد...اما لحظه لحظه و صحنه صحنه اش مثل فیلم تو ذهنش میومد و میرفت!هر چی سرش و تکون میداد تا این صحنه ها از ذهنش دور بشن نمیشد....بیشتر میشد که کمتر نمیشد!از جاش بلند شد...سیگاری روشن کرد و پشت پنجره ایستاد و به دونه های ریز برف که دوباره شروع به باریدن کرده بودن نگاه کرد...سیگارش که تموم شد ناخودآگاه به سمت اتاق می گل کشیده شد!در اتاق که نیمه باز بود و کمی هول داد....می گل خواب بود...اروم قدم برداشت تو اتاقش...چقدر اروم و مهربون خوابیده بود....فردا باید خودش تا دم آموزشگاه میرسوندش...مثل روزهای اول مدرسه که وقتی سرویسشون زنگ میزد که نمیاد دنبالش و قرار بود با مامانش بره مدرسه ذوق می کرد.....روی صورت میگل که طاق باز خوابیده بود دولا شد....آروم لبش و روی لبهاش گذاشت....اما فقط چند لحظه...چند لحظه کافی بود برای اینکه داغ بشه....برای اینکه حس جدیدی رو تجربه کنه....برای اینکه عاشق تر بشه....دستی روی پیشونیش کشید....صبح می گل درخواست شهروز و برای رسوندنش به آموزشگاه رد کرد...تمام مدت بدون اینکه نگاهش کنه باهاش صحبت میکرد....ازش خجالت میکشید...میترسید....شرم میکرد...هر چی بود نگاهش نکرد!ترجیح داد آژانس بگیره!وقتی می گل لنگان وارد کلاس شد همه همکلاسیهاش که 3 تا پسر بودن و 4 تا دختر دورش جمع شدن و ازش دلیلش و پرسیدن و براش آرزوی بهبودی کردن...بعد از سما و گلاره که هنوزم گاه گاهی باهاشون در تماس بود با کس دیگه ای صمیمی نشده بود..فکر کرده بود زندگیم زندگی عادی نیست که بخوام با هر کسی رابطه برقرار کنم..دلش نمیخواست کسی از زندگیش سر دربیاره...بعد فکر کرد..اصطلاح قاچاقی زنده بودن حکایت منه!اون روز بعد از مدرسه شهروز اومد دنبالش.....می گل با اینکه راضی نبود اما نمیدونست باید برای همکلاسیهاش چه بهونه ای بیاره برای همراه نشدن با برادرش...به همین خاطر بالاجبار سوار ماشین شد!..شهروز هم بیشتر برای حساس نشدن می گل و اینکه بگه اتفاق خاصی نیافتاده اینکار رو کرد...کلا هر چی تا این سن از این کارها نکرده بود داشت تلافی در میاورد..نیکی بعد از اون ماجرا ی قال گذاشتنش قهر کرده بود و شهروز هم از خدا خواسته بی خیالش شده بود....تا اون موقع عشق می گل نذاشته بود کمبود هیچ چیزی رو حس کنه!توی ماشین بودن که تلفن می گل زنگ خورد...با دیدن شماره گلاره با ذوق گوشی و برداشت!-سلام..-سلام بی معرفت...کجایی تو؟؟خر میزنی حسابی آره؟؟؟آخر سر اینقدر عجله کردی تا یه سال افتادی جلو!-شما تنبلید به من چه؟؟؟-حالا خانوم زرنگ کجایی؟؟؟مهمون نمیخوای؟-کجایید شما؟؟؟-تعطیل شدیم..داشتیم میرفتیم خونه یاد تو کردیم..گفتیم بیایم پیشت...مهمون میخوای یا نه؟!-چرا که نه...منم الان میرسم خونه!!!جلو در همه با هم رسیدن....می گل با دیدن دوستان قدیمیش ذوق زده از ماشین لنگان پیاده شد!گلاره:تو که باز چلاقی!بعد سرش و بالا کرد و به شهروز که از ماشین پیاده شده بود سلام کرد...سما هم سلام کرد.-سلام آقای ضیایی!شهروز کمی نگاهش کرد....کمی فکر کرد تا بفهمه چرا به این اسم صداش کردن...بعد یهو متوجه شد..لبخندی زد و سلام کرد...-می گل جان کاری نداری؟؟؟اما با ایستادن ماشین حیدر پشت در پارکینگ خشک شد.....تا وقتی رفت تو پارکینگ چشم ازش بر نداشت....بعد از ماجرای اونشب یه گوشمالی حسابی بهش داده بود....همونم باعث شده بود حیدر حتی به اونها نگاهم نکنه!می گل که متوجه این خیره نگاه کردن شهروز شده بود به سمت نگاهش برگشت..با دیدن ماشین حیدر اون هم یاد اون شب افتاد.....آروم نزدیک شهروز شد و گفت:دعوا نکنیا...!!!-دعوا کردم تموم شده....این مهر تمدید بود!!!برید تو...بیام باهات؟-نه برو.... با بچه ها میرم! تا بالا سه تایی تو سر و کله هم زدن. توی خونه سما و گلاره خودشون و ول کردن رو مبل.سما:چرا باز چلاقی؟؟انگار هر بار ما میایم خونتون تو باید چلاق باشی!-دیروز تو حموم ولو شدم کف زمین...پام پیچ خورد!-چلمن....-خودتی...پاشید برید برای خودتون یه چیزی بیارید بخورید..توقع ندارید با این پام ازتون پذیرایی کنم که!!!گلاره در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت گفت:پس بی بی کجاس؟-چقدر تو پررویی!سما هم دنبال گلاره رفت و بعد از کلی وارسی کردن یخچال گفتن..هیچی که این تو نیست....چی کوفت کنیم؟-درد کوفت کنید...نیمرو بزنید خب.سما-عمرا..زنگ بزن غذا بیارن برامون!-بترکید شما دو تا..تلفن و بده زنگ بزنم...تلفن و برداشت و شماره فست فود نزدیک خونه رو گرفت.-الو..سلام..اشتراک 561 هستم...تقوایی!!!بله...3 تا پیتزا لطف کنید!وقتی گوشی گذاشت..سما گفت:تو فامیلیت چیه؟می گل اب دهنش و قورت داد...رنگش به وضوح پرید...لبخند پر استرسی زد و گفت:ضیایی!!!گلاره:ولی گفتی تقوایی هستم!-آره...من و شهروز خواهر و برادر نا تنی هستیم...معمولا به اسم اون اشتراک میگیریم.!سما و گلاره نگاه معنی داری به هم انداختن....می گل:ناراحتید از اینکه ازتون پنهان کردم؟سما:نه!!!به ما چه ربطی داره...مهم اینه که دختر خوبی هستی!می گل که شک کرده بود که شاید آراد به گلاره چیزی گفته باشه گفت:از دوست پسرت چه خبر؟؟؟-خوبه..فعلا که فرستادیشون پی نخود سیاه!-من؟؟_آره دیگه...به آراد گفتی نامزد کردی که بره آلمان...اون هم با سعید دو تایی رفتن...-پس آلمانن!!!-بله!!!-چیکار میکنن؟؟؟-هم درس میخونن هم کار میکنن...بابای آراد یه شرکت زده...هر دوشون اونجا کار میکنن...-به سلامتی باشه...موفق بشن-حالا چرا به آراد بیچاره گفتی نامزد کردی؟بیچاره داشت دق میکرد..اگر حالش و میدیدی...-بهش نگی دروغ گفتما!!!-لازم به گفتن من نیست..خودش فهمید پیچوندیش....گفت میرم بهش زمان میدم اما باز برمیگردم!!!-بی خود کرده بر گرده...-تو چه پدر کشتگی با این بدبخت داری؟آراد که خیلی دوستت داره.-بس کن گلاره...این موضوع برای من تموم شده است..-بیچاره آراد....به تور چه ادم سنگدلی خورده!.بعد از خوردن غذا بچه ها ازش خواستن براشون پیانو بزنه اما می گل به پاش اشاره ای کرد و گفت که نمیتونه...گلاره:میخوای من بزنم؟-مگه بلدی؟؟؟-آره...فکر کردی فقط خودت بلدی؟-جدی؟؟من نمیدونستم...بزن...اما گلاره هنوز به پیانو نرسیده بود که شهروز در و باز کرد و اومد تو...اومدنش اون وقت روز به خونه عجیب بود....می گل از جاش بلند شد و سلام کرد...شهروز هم سلام کرد..البته جواب سلام بقیه رو هم داد...گلاره نگاهی به می گل انداخت یعنی چیکار کنم؟؟میگل با سر اشاره کرد که بزن کاری به این نداشته باش!گلاره هم پشت پیانو نشست و شروع کرد به نواختن...و واقعا زیبا و بی نقص میزد..طوری که شهروز از توی اشپزخونه اومد و کنار پیانو ایستاد و دستهای گلاره که با مهارت روی دکمه های پیانو حرکت میکردن نگاه کرد.بعد از تموم شدن کارش براش دست زد و بی توجه به می گل که با حرص نگاهش میکرد گفت:عالی بود..چند وقته پیانو میزنی؟؟؟-از بچگی...شاید 9 یا 10 سالگی...-خیلی عالی بود...دوئت هم میزنی؟-گاهی با استادم میزنم...اما نه همیشه...خیلی مهارت ندارم!شهروز رفت کنار گلاره نشست..گلاره کمی خودش و کنار کشید تا شهروز جا بشه-یه تست بزنیم ببینیم....و بعد دوتایی شروع کردن به نواختن...زیبا میزدن اما می گل هیچی نمیشنید...این حسادت براش عجیب بود....اینقدر دندونهاش و روی هم فشرده بود احساس میکرد فکش داره میشکنه...بعد از اینکه نواختنشون تموم شد تشویق سما مجبورش کرد برای ظاهر سازی هم شده دست بزنه...به چشمهای شهروز که میخندید با حرص نگاه کرد..اونجا بود که شهروز دوزاریش افتاد چه کرده...برانگیختن حسادت دخترونه ی می گل....برای اینکه از دلش در بیاره به سمتش اومد و گفت:حالا نوبت تو! می گل پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:من پام درد میکنه! کاری نداره...تو با پای سالمت پدال بگیر منم اون یکی پدال و میگیرم...گلاره و سما که به لطف هیکل ورزیده شهروز پشت چشم نازک کردن می گل و ندیده بودن گفتن:راست میگه!!!پاش و...!!لوس نشو..-من حوصله ندارم بچه ها...میاید بریم تو اتاق؟و بدون اینکه منتظر اظهار نظر اونها باشه از جاش بلند شد و لنگان به سمت اتاقش رفت.سما و گلاره هم از شهروز تشکر کردن و دنبالش راه افتادن.گلاره:تو از اون خواهر شوهرا میشیا...!!-برای چی؟-ناراحت شدی با داداشت پیانو زدم؟-نه بابا...پام درد گرفت...میخوام قرص بخورم..و مسکنی و بی دلیل با اب فرو داد.گلاره:میگم می گل...این سعید که گذاشت رفت تو هم که با آراد حال نمیکنی..بیا من و بگیر برای داداشت..خیلی خوشگل و خوش تیپه..اخلاقشم فکر کنم راست کار خودمه...هم اون عذب نمیمونهه هم من نمیترشم!می گل خنده مصنوعی کرد و گفت:این هم حرفیه!-چقدر رو داداشت غیرت داری....دو تا فحش میدادی بهتر از این خنده بود.-می گل لبخند دیگه ای زد..اینبار یه لبخند تلخ و گفت:میدونی چیه؟؟؟من همه زندگیم داداشمه...همیشه از فکر زن گرفتنش ناراحت میشم...احساس میکنم زن بگیره من خیلی تنها میشم...-خب منم همین و میگم...من و بگیری دوستتم هستم تنها نمیشی.سما که تا اون موقع ساکت نشسته بود گفت:تو از صدتا غریبه بدتری...بعد رو به می گل کرد و گفت:به نظر من دشمنت و برای داداشت بگیر..این و نگیر..یک فزه ایه که نگو...گلاره:قربونت تو روز خواستگاری من نیای احیانا خونمونا..وگرنه رو دست مامانم میمونم حسابی!هر سه خندیدن...می گل سعی کرد فراموش کنه...گلاره بیچاره که از چیزی خبر نداشت...این شهروز بود که باید یه حالی ازش میگرفت....یکی دو ساعت بعد گلاره و سما رفتن...می گل هنوز در و نبسته بود که شهروز صداش کرد-بله؟-بیا اینجا.می گل از روی صداش تشخیص داد روی مبلهای ته سالن نشسته اما بی توجه به سمت اتاقش رفت و گفت:حوصله ندارم.-میگم یه دقیقه بیا اینجا کارت دارم.-خب بگو..پام درد میکنه نمیتونم بیام.شهروز از جاش بلند شد و به سمت می گل اومد!-پات درد میکنه یا قهری؟-چه فرقی میکنه؟-فرقش اینه که تو حالت اول کدورتی بینمون نیست...تو حالت دوم نه!-میخوام برم درس بخونم.شهروز بازوی می گل و که قصد رفتن کرده بود گرفت:چت شد؟خوب دوست خودت بود..چرا اینقدر شاکی شدی؟-تو خوشت میاد من و اذیت کنی.-من؟؟؟من بیجا بکنم...من فقط باهاش پیانو زدم..همین..جلوی خودت...-افرین خیلی هم قشنگ زدی این گفت و براش دست زد-داری کفریم میکنی....بهت گفتم بیا با هم بزنیم..خودت نیومدی-کی گفتی؟؟؟وقتی که دیدی من ناراحت شدم.-می گل بچه بازی داری در میاری!-چون بچه ام...فکر کردی چند سالمه؟-کسی که اعتراف میکنه به بچه بودنش بچه نیست...خودش و زده به بچگی!-همینه که هست!-چی شده؟؟؟باز از آراد برات خبر اورده اینجوری شدی؟؟؟پیانو زدن مارو بهونه میکنی؟؟؟-به من تهمت نزن.-چطور تو به من تهمت میزنی؟-من چیزی و که دیدم گفتم.-منم چیزی و که دیدم گفتم...گلاره اینجا بود دوست دختر دوست آراد...حتما برات خبر اورده بود دیگه!-چی میگی تو؟؟؟چرت و پرت میگی؟-میگم اینقدر لوس نباش..با منم لج نکن..من بیشتر از تو میتونم لجبازی کنم...-من لج نمیکنم...-داری لج میکنی..داری اعصابم و به هم میریزی!!!-با داد زدن کارت پیش نمیره..اشتباهتم پوشیده نمیشه!-اشتباه؟؟؟کودوم اشتباه؟؟؟این بچه بازیه...من اگر ریگی به کفشم بود جلو تو این کار و نمیکردم..حالا که اینقدر بچه ای همون بهتر به حال خودت باشی....یه کم بزرگ بشو...!!!رفت تو اتاقش لباس پوشید و از خونه زد بیرون.!!!می گل با بغض نشست رو مبل...این روزها بیش از اندازه گریه میکرد...میدونست بهونه بیخود گرفته....به خاطر چی بود؟؟؟از اینکه شهروز بدنش و دیده بود راضی نبود....با یاد اوری اون لحظات دلش میخواست داد بزنه!!!...اما این حسش هم دست خودش نبود...حسادت کرد...چرا تا الان از می گل نخواسته بود با هم پیانو بزنن...!از جاش بلند شد...گور....دلش نیومد بگه گور باباش...باباش چیکار کرده....بره به جهنم!!سعی کرد سرش و با درس گرم کنه...اما همه گوشش به در بود ببینه کی شهروز میاد....اما تا وقتی خوابید خبری از شهروز نشد.صبح برای رفتن به آموزشگاه بیدار شد....لباس پوشید و رفت بیرون..خبری از شهروز نبود....کمی با خودش کلنجار رفت اما بالاخره تصمیم گرفت بره تو اتاقش..در اتاق نیمه باز بود..شهروز نبود...تختش هم مرتب بود*یعنی دیشب نیومده خونه؟؟؟همون بهتر که نیاد...پسری که با یه حرف یاد گذشته هاش کنه اصلا به درد من نمیخوره که...از در که خواست بره بیرون یادداشتی رو روی در دیدبا آژانس بروچشم..امر دیگه؟ولی خب راست میگه....گوشی و برداشت و به آژانس زنگ زد...یکی دو روز کارش این بود....و فکر میکرد شبها هم شهروز خونه نمیاد..بی خبر از اینکه هر شب شهروز میاد تو اتاقش و میبوستش و بهش شب بخیر میگه..روی کاناپه میخوابه و صبح زود میره استودیو!خود شهروزم نمیدونست چرا...اما دلش میخواست عکس العمل می گل و بدونه!دوست داشت ببینه ایا اومدن و نیومدنش به خونه برای می گل تفاوتی داره؟روز دوم زنگ زدن می گل به خواسته اش رسوندش...گوشی و برداشت و بخاطر سردردی که داشت خیلی سرد گفت:جانم؟-کجایی شهروز؟-استودیو!-چرا شبها نمیای خونه؟-این یعنی چی؟-چی یعنی چی؟؟؟میگم چرا نمیای خونه؟؟؟اینقدر از دستم ناراحتی؟-من میام خونه!-کی؟-هر شب! –-پس چرا تختت هر روز مرتبه؟-وروجک تو هر روز تخت من و چک میکنی؟-اذیت نکن شهروز.....-به خدا من هر شب میام خونه..شما خوابی متوجه نمیشی!-از دست من ناراحتی که دیر میای زود هم میری؟-نمیدونم...از این ناراحتم که اینقدر پیشت اعتبار ندارم که وقتی جلوی خودت با دوست خودت پیانو میزنم ناراحت نشی....می گل من تمام دخترهایی که باهاشون رابطه دارم دخترهای بدی نیستن...من برای کارم با دخترای زیادی در رابطه ام...بعضیهاشون نوازنده ان..بعضیهاشون شاعرن....بعضیهاشون طراحی میکنن....تو میخوای من با هر کودوم حرف زدم اینطوری کنی؟؟؟اگر یه چیزایی از گذشته ام میدونی دلیل نمیشه با همه دخترها همون رابطه رو داشته باشیم..حیوون که نیستم..ادمم!!!-دور از جون!!!-قربونت برم....میام خونه...امشب میام...!!!!زود میام...می گل لبخند زد...منتظرتم...بای!به کل موضوع پاش و حمام و فراموش کرده بود...از شوق دیدن شهروز حسابی شنگول بود رفت دوش گرفت..پاش بهتر شده بود...کمی با احتیاط روش راه میرفت اما خوب بود...باید یه غذای خوب درست میکرد..چند وقتی بود یا بی بی براشون غذا میپخت یا از بیرون میگرفتن......فکر کرد بیف استراگانف درست کنم..خب چه جوریه؟؟سریع زنگ زد به سما.سمای بیچاره که خواب بود با صدای گرفته جواب داد.-بله؟-خوابی؟-اره تو خواب دارم حرف میزنم.-خب پس یه دقیقه بیدار شو کارت دارم.-گم شو..دیوونه..ها ؟؟؟بگو؟؟؟-ببین بیف استراگانف و چطوری درست میکنن؟؟-چی چیه گالوف و؟-لوس نشو سما...عجله دارم!!!-دیوانه من و از خواب بیدار کردی دستور آشپزی میپرسی؟خب برو از تو نت سرچ کن پیدا کن!می گل یه لحظه هنگ کرد...اما زود جواب و پیدا کرد.-اینترنتمون قطعه!-بمیری....الان برات نگاه میکنم..حالا چه خبره؟؟؟مهمون داری؟؟-نه!!!-کارد بخوره به شیکمت برای خودت حالا بیف درست نکنی نمیشه!!!من و از خواب بیدار کردی...-اینقدر که تو غر زدی والله کوفت بخورم بهتره!!!قطع کن پیدا کردم بهت زنگ میزنم...-باشه...منتظرتما!!!تا سما زنگ بزنه سراغ لباسهاش رفت....با وسواس زیادی شلوار جین تنگی که تا بالای قوزک پاش بود و کنارش زیپ کوچیکی میخورد و انتخاب کرد...تاپ هاش و زیر و رو کرد...خیلی باز بودن..یکیشون و که از بقیه پوشیده تر بود انتخاب کرد...یه تاپ یا بهتر بگم بلوز راه راه سبز و کرم و قهوه ای که پایینش با یه بند جمع میشد و تنگ میشد یقه هفت و استین پروانه ای داشت...صندلهاش و نگاه کرد..فکر کرد مشکی بیشتر از همه بهش میاد...لباسهاش و مرتب گذاشت روی تخت!پس چرا سما زنگ نزد..با صدای زنگ تلفن از جا پرید-بله؟-مشکوک میزنیاا..برای خودت یه نفر اینقدر هیجان داری...نکنه داداشت نیست با دوست پسرت قرار داری؟-دوست پسر کیه بابا؟؟؟دلت خوشه...دستور و بده میخوام داداشم و سپرایز کنم!!!-چه خبره مگه؟؟؟-یه قرار داد خوب بسته میخوام دوتایی جشن بگیریم!خودشم تعجب کرده بود چطوری اینقدر پشت هم دروغ میگه؟ سما دستور غذا رو داد و قطع کرد...می گل به سرعت شروع کرد به غذا پختن .بعد از درست کردن غذا باز دوش گرفت...نمیخواست بوی پیاز داغ بده....بعد لباس پوشید و آرایش کرد...کمی بیشتر از همیشه!عطر زد...موهاش و با سشوار خشک کرد و بهش حالت داد...هد همرنگ لباسش به سرش زد....خودش که راضی بود....به ساعت نگاه کرد..هنوز ساعت 6 بود..یعنی به این زودی میومد؟؟؟اصلا میومد؟؟؟نکنه برای از سر باز کردن گفته زود میام...رفت نشست پای پیانو....امروز و بی خیال درس شده بود...چه اشکالی داره یه بار هم اون بگه بلد نیستم؟؟؟بگه من نمیدونم...اولین نفری نباشه که دست بلند میکنه؟با این فکر لبخند زد و شروع کرد به زدن...یکی از قطعه هایی که توش مهارت داشت و انتخاب کرد....حسابی تو حس فرو رفته بود یاد روزی افتاد که داشت این درس و از شهروز میگرفت.....اون روز اینقدر این قطعه براش سخت بود که شهروز و کلافه کرده بود....آخر سر هم شهروز کنارش نشست تا جای درسته پدال گرفتنهارو یادش بده...اینقدر گیج شده بود که دستهاشم درست روی دکمه های پیانو نمیذاشت...برای همین شهروز دستهاش و گرفته بود و مثل یه شاگرد مبتدی درست روی دکمه ها قرار میداد...همون شد که می گل تصمیم گرفت این قطعه رو خیلی کار کنه..اینقدر که حالا با مهارت میزدش...بدون هیچ ایرادی...قطعه رو که تموم کرد صدای دست زدن شهروز توجهش و جلب کرد..سرش و بلند کرد تا شهروز و ببینه...بهش لبخند زد..شهروز هم همینطور اما این تنها جوابی نبود که به استعداد و لبخند می گل داد...خم شد و لبهاش و رو چند ثانیه روی لبهای می گل نگه داشت...چند ثانیه ای که مثل یک عمر گذشت...همونقدر بلند...اما وقتی به پایان رسید حس کردن چقدر کوتاه بود!می گل شوکه از این تماس از جاش بلند شد...چشم از چشمهای شهروز بر نداشت...کمی نگاهش کرد و به سمت اتاقش دوید...در و کوبید به هم و پشت در نشست....دستهاش رو آروم روی لبهاش کشید...انگار نمیخواست جای بوسه ی شهروز پاک بشه...انگار میخواست لبهای شهروز و لمس کنه!احساس میکرد خون تو بدنش با چنان سرعتی جریان داره که الان رگهاش پاره میشه....بدنش داغ داغ بود...اما صدای ساز و اواز شهروز ارومش کردعاشقم مـن ، عاشقی بیقـرارم کس ندارد ، خبر از دل زارمآرزویی جز تو در دل ندارممن بـه لبخندی ، از تـو خـرسندم مِهـر تو ای مه ، آرزومندم بـــــر تـــــو پــابـنـــدم از تـو وفــا خواهم من زخدا خواهم تا بهرهت بازم ، جانتـا بـهتـو پیـوستم از همه بگسستم برتو فدا سازم ، جاناین صدای شهروز بود که عشقش و با سازش و اوازش داد میزد....شهروزی که این بوسه اولین بوسه اش نبود...اما حالش مثل می گل منقلب بود...با وجود عشقی که به می گل داشت هیچ وقت فکر نمیکرد بوسه از لبهای می گل با بقیه فرق داشته باشه...هیچ وقت این تفاوت و حس نکرده بود اما حالا!!!!می گل دلش میخواست اینبار اون بود که لبش و رو لبهای شهروز میذاشت....یادشه یه بار به این فکر میکرد که چه فرقی داره ؟؟بوسیدن بوسیدنه دیگه...چه گونه ادمهارو ببوسی چه لبشون و چه جای دیگه...هیچ وقت فکر نمیکرد...یه بوسه اینقدر حرارت داشته باشه!دستش و دوباره کشید روی لبهاش...اما با صدای تقه هایی که به در خورد پاشد ایستاد!!کی آهنگش تموم شده بود؟-می گل...عزیزم!!!وقتی از سمت می گل جوابی نیومد در و باز کرد...-می گل!!!چته؟؟خوبی؟؟؟-می گل با سر جواب داد. شهروز که تا اون موقع فقط تا نیمه تو اتاق خم شده بود کامل اومد تو...شونه های می گل و گرفت و نشوندتش رو تخت! خوبی می گل؟؟چرا اینقدر قرمز شدی؟؟؟-چیزی نیست!-مطمئنی؟می گل نفس عمیقی کشید و با سر گفت:آره!-شام چیکار میکنیم..اینی که رو گاز مال ماس؟یا زنگ بزنم غذا بیاره!!!؟؟-نه درست کردم.-پس پاش و بیا سروش کن دیگه...تنهایی که حال نمیده!در واقع شهروز میخواست می گل و آروم کنه حتی قبل از دیدن چهره گلگون تب کرده از شرمش هم تونسته بود بفهمه می گل چه حالی داره...وقتی خودش که با این همه تجربه این بار براش فرق داشت پس وای به حال می گل!-باشه الان میام!با رفتن شهروز می گل از جاش بلند شد.چند تا نفس عمیق کشید و رفت تو دستشویی و اب پاشید به صورتش..بی توجه به آرایشش این صورت آرایش داشتن و نداشتنش فرق نداره وقتی اینقدر بر افروخته است.به سمت آشپزخونه رفت...شهروز روبروی تلوزیون در حالی که پیک مشروبش دستش بود نشسته بود.....خیلی کم مشروب میخورد...ولی احساس میکرد امشب بهش نیاز داره...برای اروم شدن...برای ریلکس شدن...زیر چشمی می گل و که معلوم بود دستپاچه است رو زیر نظر داشت..نخواست بره تو آشپزخونه مبادا معذبش کنه....بعد از نیم ساعت می گل صداش زد...در حالی که همچنان لیوانی که تا نصفه پر شده بود و هنوز نصف بیشترش مونده بود تو دستش بود رفت و نشست پشت میز!میگل ایستاده نگاهش میکرد.سرش و بالا اورد و گفت:چرا نمیشینی؟-میشینماما از جاش تکون نخورد!شهروز بلند شد و دستش و گرفت و نشوندش رو صندلی!-چقدر خوب این قطعه رو میزدی...یادته روزی که داشتم بهت یادش میدادم؟؟؟می گل که خودشم اون زمان و مرور کرده بود فقط با سر تایید کرد.-چته می گل؟؟؟ -چیزیم نیست....شهروز نخواست می گل و حساس تر کنه پس تصمیم گرفت خودش و بزنه به اون راه-چه خوشمزه شده...دستپختت خوبه ها!!-مرسی!!اما شهروز دلش طاقت نیاورد..-می گل!!!وقتی دید می گل نگاهش کرد گفت:ناراحت شدی بوسیدمت؟می گل ناخودآگاه گفت:نه!!!نه!!!اصلا.شهروز سعی کرد لبخند نزنه و گفت:پس چرا اینجوری شدی؟احساس میکنم از دستم ناراحتی!می گل که به خاطر انکار صریح و سریعش شرم زده بود سرش و پایین انداخت و گفت:چیزی نیست...میشه برم تو اتاقم؟-شهروز جرعه ای از لیوانش و خورد و گفت:برو عزیزم...شبت بخیر!شهروز خوب میدونست می گل چشه...اما واقعا نمیدونست باید چیکار کنه...تا به حال با این مورد برخورد نداشت...همیشه دخترها پیشقدم بودن تو این موضوع...اینبار هم کاری و به زور انجام نداده بود این و از شکایت نکردنش فهمید...اما حالش و درک نمیکرد!تمام شب می گل کابوس دید...خودشم نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده...اون از اون بوسه لذت برد...اما دلیل این حالش و نمیفهمید..بدنش داغ داغ بود...در واقع میشد گفت تب داره!صبح با صدای آلارم مبایل از خواب پرید...هنوز حالش خوب نبود اما ترجیح داد برای فرار از فضای خونه بره آموزشگاه! تند تند لباس پوشید .از توی اتاقش با مبایل به آژانس زنگ زد ..نمیخواست با شهروز بره...خجالت میکشید با شهروز روبرو بشه! زنگ در و که زدن از اتاقش بیرون رفت....کفشهاش و پوشید و زد بیرون..حتی دور و برش رو هم نگاه نکرد مبادا شهروز و ببینه...ولی نمیدونست چند ساعت دیگه مجبوره در کنارش باشه!!!دو-سه ساعت بعد از اینکه رسید آموزشگاه نه تنها هیچی از درس یادش نبود و نمیتونست جواب بده...بلکه اینقدر حالش بد بود که هیچی هم از درس و کلاسش نمیفهمید تا اینکه استاد ازش خواست بره بیرون ابی به صورتش بزنه و دوباره برگرده....اما بیرون رفتن همان و روی صندلی بی هوش شدن همان....****************** صدای زنگ مبایلش باعث شد برای خواننده از پشت شیشه علامت بده که صبر کنه...شاید اگر شماره شماره ی می گل نبود این کار رو نمیکرد...-جانم؟-سلام آقای ضیایی!شهروز سراسیمه از اینکه کیه که با گوشی می گل زنگ زده فکرش و به زبون اورد:چیزی شده؟؟؟برای می گل اتفاقی افتاده؟-نگران نشید..راستش امروز ایشون حالشون اصلا خوش نبود....الانم از کلاس اومد بیرون اما روی صندلی بیهوش شد!-من الان میام...گوشی و قطع کرد...دکمه ی میکروفن و فشرد و گفت:من کار واجب برام پیش اومد شرمنده...باشه برای یه روز دیگه...قول میدم برسونمت!!!گوشیش و از روی میز برداشت و با سرعت به سمت آموزشگاه رفت....پله هارو دو تا یکی کرد و خودش و رسوند بالا...می گل روی صندلیهای توی دفتر دراز کشیده بود یعنی در واقع خوابونده بودنش!سلامی کرد و رفت بالا سر می گل-عزیزم...می گل!!!دستهاش و گرفت تو دستش...می گل....!!!وقتی دید می گل جواب نمیده تقریبا با داد گفت:یه لیوان اب بیارید خب!!!این و گفت و لیوان اب روی میز و برداشت و دستش و کرد توش پاشید به صورت می گل!می گل چشمهاش و کمی باز کرد....شهروز عصبانی داد کشید.حالت خوب نیست برای چی میای مدرسه؟!فریاد شهروز می گل و کاملا به هوش اورد..بلند شد نشست و گفت:ببخشید!در واقع یه کلمه غیر ارادی بود!شهروز دستی به صورتش کشید و گفت:پاش و بریم دکتر....بعد رو به مدیر اموزشگاه گفت:ببخشید داد زدم!-خواهش میکنم...استرس داشتید متوجه شدم!شهروز دست می گل و گرفت و به اون هم طوری که مدیر اموزشگاه و یکی دو تا از اساتیدی که تازه اومده بودن بشنون گفت:معذرت میخوام...دست خودم نبود!می گل لبخندی زد...کیفش و که دوستاش براش اورده بودن برداشت و خدا حافظی کرد و با تکیه به شهروز اومد بیرون....با خودش فکر کرد...من یه شب تا صبح کنار شهروز خوابیدم...درسته هیچ اتفاقی نیافتاد...اما شهروز اون شب برهنه بود...چرا بعد از اون اینطوری نشدم؟؟؟حالا با یه بوسه کوچولو؟؟!!!شهروز در و براش باز کرد...به ارومی نشست رو صندلی و خودش جواب خودش و داد:چون اون شب تو با میل خودت پیشش نخوابیدی..چون اون شب اجبار بود برای اون نزدیکی...اما دیشب تو هم خواستی...تو هم عشق ورزیدی....تو هم لذت بردی....این هم تب عشق...سعی کن خوب بشی...داری شهروز و اذیت میکنی!با این فکر برگشت به شهروز که عصبانی ماشین رو میروند نگاه کرد.-خب کار داشتی نمیومدی..چرا اخمهات تو همه؟شهروز برگشت چشم غره ای به می گل رفت و گفت:امروز نباید میومدی کلاس...شب اومدم تو اتاقت دیدم تب داری....هر چی صدات کردم دارو بخوری بیدار نشدی...تا صبح چند بار اومدم بهت سر زدم....بهتر شده بودی....اخرین بار ساعت 6 اومدم....دیدم بهتری...اما هنوز داغ بودی...نشستم رو مبل که خواستی بری نذارم...اما خوابم برد..با صدای زنگ در بیدار شدم اما تو مثل فشفشه رفتی...میخواستم بیام دنبالت...گفتم شاید اینطوری راحت تری!!اون استادهای مثلا تحصیل کردت نمیفهمیدن باید اب به صورت بپاشن؟؟؟یا یه کاری بکنن؟؟نشستن مثل بز نگات کردن؟؟و دوباره حالت همیشگی وقت عصبانیتش و تکرار کرد...دوباره برگشت به می گل که قدرشناسانه نگاهش میکرد نگاه کرد و ارومتر و مهربون تر گفت:چته عزیزم؟؟؟چرا اینطوری شدی؟؟؟می گل دست شهروز و تو دستش گرفت..فشاری بهش داد و گفت:چیزی نیست ....خوب میشم!!! فردای اون روز می گل خوب شد...نه به ضرب قرص و دارو..چون دکتر اصلا بهش دارو نداد...همونطور که هر دوشون هم میدونستن و دکتر هم گفت..تب عصبی بود...با مهربونیها و رفتار عادی شهروز می گل خوب شد و تونست بره سر کلاس!سعی کرد با این موضوع کنار بیاد هر چند هر بار یادش میافتاد نا خوآگاه دستش و روی لبهاش میکشید...اما اتفاقی بود که افتاده بود..یه اتفاق خوش ایند یه اتفاق لذت بخش! از اون به بعد شهروز تصمیم گرفت کمی از می گل فاصله بگیره..هرچند این بار اول نبود این تصمیم و میگرفت اما اینبار جدا میخواست عملیش کنه..احساس میکرد داره می گل و از درس دور میکنه...اما نامزدی بی موقع آرمان البته از نظر شهروز به خاطر تصمیمش کار رو خراب کرد.اون روز وقتی توی استودیو مشغول تنظیم یه اهنگ بود ارمان از در اومد تو...بعد از سلام و احوال پرسی ارمان ولو شد روی مبل .-از خر افتادی ارمان؟-کاش از خر افتاده بودم!-چته؟؟؟-بالاخره مامانه دست مارو بند کرد!-ایول مامان!ارمان چپ چپ نگاهی به شهروز کرد و گفت:میخوای بگم دست تورو هم بند کنه؟-با اونی که خودت میدونی بدم نمیاد!-کاری نداره ..دست کرد تو کیفش کارتی و در اورد و گذاشت رو میز و گفت:تشریف بیارید....به مامان ندا میدم تو مهمونی کارو تموم کنه!شهروز دولاشد و کارت و برداشت...پشتش و خوند.دکتر شهروز تقوای و بانوشهروز:تو که خودت کار و تموم کردی!به نوشته پشت کارت اشاره کرد!-هرچی فکر کردم نمیدونستم باید چی بنویسمدکتر شهروز تقوایی و عشقش؟دکتر شهروز تقوایی و می گل؟دکتر شهروز تقوایی و همخونه اش؟شهروز قهقهه ای زد و گفت:بسه بابا....هر چی رابطه است و بردی زیر سوال....خب سوا سوا کارت میدادی...ارمان انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:چرا به ذهن خودم نرسید؟این و بده فردا برات میارم! -نه نمیدم....نوشته پشتش و دوست دارم...--جدی میاریش؟--دعوت کردی نیارمش؟-ارمان خنده ای کرد و گفت:نه بابا دعوت کردم بیاریش...اخه هیچوقت با هیچ دختری تو این جور مهمونیا نمیای!-شهروز یه ابروش و بالا انداخت...نگاهی به آرمان کرد و گفت:می گل و دعوت کردی دیگه؟-این یعنی می گل با بقیه فرق میکنه!-ارمان هم به تبعیت از شهروز یه ابروش و بالا انداخت و گفت:مگه با کس دیگه ای هم غیر از می گل رابطه داری؟؟؟بگو تا برم بزارم کف دستش!!!--تو که میدونی چرا میپرسی؟؟؟حالا بگو ببینم کی هست این دختر خوشبخت؟-بعد از جاش بلند شد تا به جای منشیش که مرخصی بود. نسکافه درست کنه..--بیا بشین نمیخورم...همون دخترس که مامان در نظر گرفته بود....دختر بدی نیست!ظاهرش خوبه..اما من بیشتر باطنش برام مهمه...اون هم بد نیست...بالاخره یه تفاوتهایی هست که درست میشه..در کل دوست نبودیم که شناختی ازش داشته باشم..یه مدت رابطه معمولی داشتیم برای شناخت...خوب بوده!!!--ارمان تو با 28 سال سن زن گرفتی من هنوز اندر خم یک کوچه ام!--تقصیر خودته....میخواستی اینقدر اینور اونور نپری!--بس کن آرمان تو دیگه نصیحت نکن!!!--کی تورو تا حالا نصیحت کرده؟-شهروز برگشت به چهره جدی ارمان نگاه کرد و گفت:خودم...مگه حتما باید دیگران ادم و نصیحت کنن؟--تو هم زن میگیری بالاخره....چند ماه دیگه مونده!-شهروز در حالی که لیوانهارو از اب جوش پر میکرد گفت:یعنی می گل قبول میکنه؟--چرا نکنه؟؟؟اون دوستت داره!--آره...اما --فکر نمیکنم دوست داشتنش عشق باشه...اون حتی ابراز علاقه های منم میزاره پای اخلاقم و کارهایی که قبلا کردم.باور نمیکنی ارمان من مستقیم بهش گفتم دوستش دارم..اما انگار نه انگار...احساس میکنم فکر میکنه شوخی میکنم..یا فکر میکنه این جمله برای من عادیه...من و جدی نمیگیره...--فکر میکنی...خیلی هم جدی میگیره....یعنی تا حالا هیچ چراغ سبزی ازش نگرفتی؟--چرا یه کارایی میکنه اما من که میرم سمتش باز من و پس میزنه!--شهروز.می گل و با دخترهایی که باهاشون بودی مقایسه نکن....هنوز خیلی پاکه!-شهروز کلافه لیوانش و که حالا نسکافه توش و هم میزد برداشت و گفت:نمیدونم...واقعا نمیدونم..دیگه تصمیم گرفتم هیچ برخوردی باهاش نداشته باشم تا بعد از کنکورش!--حالا شانس منه....نامزدی که میاید؟--آره بابا...البته من میام...می گل و نمیدونم..راستش این روزها خیلی مشغول درسشه...واقعا نمیدونم بیاد یا نه!!!--به هر حال نمیدونم این بهانه ات برای نیاوردنش هستش یا واقعا نمیتونه بیاد...اگر فکر میکنی باید کارت جدا بدم برای من مشکلی نیست فردا براتون میارم..اما دوست دارم با هم بیاید...دوست دارم اولین مهمونی که با هم میرید مهمونی من باشه!--نه بابا...من اصلا کارت رو به می گل نشون نمیدم...ولی میگم دعوتمون کردی!اگر قبول کنه بیاد..مطمئن باش با می گل میام!!!-تا روز نامزدی فقط 3 روز باقی بود....شهروز شب وقتی رفت خونه باز هم خونه رو سوت و کور و می گل و تو اتاق خودش مشغول درس خوندن دید... می گل هر شب نزدیکای اومدن شهروز که میشد تمام وجودش گوش بود تا ببینه شهروز میاد یا نه!!!ولی خب این موضوع رو شهروز نمیدونست!-بعد از اینکه از توی یخچال ششه اب و برداشت و سر کشید به سمت اتاق می گل رفت..تقه ای به در زد...از نور خفیفی که از توی اتاق میومد میشد فهمید می گل خیلی وقته روی صندلی پشت میز تحریرش نشسته..چون فقط چراغ مطالعه اش روشن بود!
پاسخ
 سپاس شده توسط Nυмв ، saharsa ، maede khanoom ، ✔✘ζoΘdY✘✔
آگهی
#7
 پُست ششمـ !

(ویرآیش شُد )

××


[sub]-بله؟
--میتونم بیام تو؟
-- از بعد از اون ماجرا هر دو عقب نشینی کرده بودن هر کدوم به دلایل خودشون..شهروز به خاطر درس می گل و می گل به خاطر همون ترس همیشگی از شهروز!
--بفرمایید!
--می گل سرش و از روی جزوه ها تستهاش گرفت و به شهروز که هنوز لباس بیرونش تنش بود نگاه کرد!
-لبخند خسته ای زد و گفت:چیزی شده؟
-شهروز فکر کرد چقدر سرد شده این بشر...نه به شام درست کردن و لباس پوشیدن اون شبش...نه به سردی امشبش!
-افکارش و متمرکز کرد روی موضوعی که میخواست مطرح کنه و سعی کرد فعلا به رابطه اشون فکر نکنه!
--پنجشنبه شب نامزدی آرمان دعوتیم!
-می گل لبخند پررنگ تری زد و گفت:مبارکه...به سلامتی....
-اما شهروز موضوع اصلی فراموش کرد و گفت:تو چته می گل؟
-می گل شوکه و با تعجب گفت:هیچی!!!
---هیچی؟؟؟توقع داری باور کنم؟؟؟
--نمیدونم...شهروز من درس دارم!
-شهروز بلند شد و با عصبانیت جزوه های جلوی می گل و بست و گفت:امشب تکلیف این رابطه مشخص میشه بعد درس میخونی!
-می گل که از این کار شهروز ناراحت شد با صدای نسبتا بلندی گفت:کودوم رابطه؟؟؟من نیومدم اینجا که رابطه ای داشته باشم...یعنی اصلا من نیومدم..تو من و اوردی که زندگی عادی داشته باشم..حالا از چه رابطه ای حرف میزنی؟؟؟
--می گل تو تعادل روحی نداری....تو به من حس داری...فکر کردی من نفهمیدم؟؟؟
--آره...من به تو حس دارم.....تو هم به من حس داری....اما این حسها فرق میکنه....من دوستت دارم و تو فقط به فکر همخواب شدن با منی!
--شهروز با حرص از روی تخت بلند شد ایستاد...خواست چیزی بگه اما خودش و کنترل کرد.دوباره نشست سر جاش و گفت:یه چیزی بپرسم؟
--شهروز من دارم درس میخونم!
--شهروز با وجود عصبانیتی که داشت سعی کرد به خودش مسلط باشه...دستش و روی جزوه می گل گذاشت و نذاشت بازش کنه و گفت:یه سوال ازت بپرسم بعد میرم.
-می گل برگشت به چشمهای پر از خواهش شهروز نگاه کرد..این چشمهارو هیچ وقت اینطوری ندیده بود....چشمهاش یه برق خاصی داشت...نا امیدی توش موج میزد...وقتی دید اون هم داره خیره به چشمهاش نگاه میکنه گفت:بپرس!
--تو فکر میکنی بوسه ی اون شب من از روی هوس بود؟
-می گل نگاهش و از شهروز گرفت و گفت:اوهوم!
-شهروز دستش و زیر چونه می گل گذاشت و گفت:تو چشمهام نگاه کن جواب بده!
-بعد دوباره تکرار کرد:فکر میکنی از روی هوس بود؟
-می گل تو چشمهای شهروز نگاه کرد و با سختی تونست بگه:آره!
--پس تو هم حست دوست داشتن نیست و هوسه!!!چون تو هم بی میل نبودی..مطمئن باش اگر بودی مقاومت میکردی..اما تو هم خواستی....ولی باشه....اگر فکر میکنی احساس من هوس و مال تو نه!!!من دیگه کاری نمیکنم که تو بزاریش پای هوس...
-در حالی که از جاش بلند شد و به سمت در رفت انگشت اشاره اش و رو به می گل گرفت و گفت:فقط امیدوارم فرق بین هوس و عشق و بدونی!!!
-از اتاق بیرون رفت و در و کوبید به هم!باز می گل افکارش پراکنده شد..زیر لب غر زد..داشتم درسم و میخوندم...اومد حواسم و پرت کرد!!!
-شهروز با همون لباسها رفت و روی کاناپه دراز کشید..دستش و گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد!چرا نمیتونست به می گل ثابت کنه این هوس نیست؟؟؟یا شاید هم می گل خودش و زده بود به اون راه!!!!کلافه بود...این همه رابطه...حالا تو رابطه با یه الف بچه مونده بود!
-فردای اون روز توی استودیو بود که مبایلش زنگ خورد...آرمان بود.فکر کرد زنگ زده ببینه می گل میاد یا نه اما وقتی صدای پر استرسش و شنید سراسیمه گفت:چیزی شده ارمان؟
--شهروز ترگل خودکشی کرده!
--کرده که کرده...کی به تو خبر داد؟
--تو زندان بود بابا...هر چند وقت یه بار میرفتم ازش خبر میگرفتم.....ا مروز رفته بودم زندان برای یکی از موکلهام...گفتم یه خبری هم از اون بگیرم..گفتن خود کشی کرده بردنش بیمارستان!
--خب باید چیکار کنیم؟
--نمیخوای به خواهرش بگی؟؟؟
--نه!!!نه!!!می گل نباید بفهمه...اون داره درس میخونه روش تاثیر میزاره!
--بفهمه بهش نگفتیم ناراحت نمیشه؟؟؟
--بهش میگیم ما هم نمیدونستیم..چه دلیلی داره بگیم ما خبر داشتیم؟
--خودت میدونی....
--حالا حالش چطوره؟؟؟
--بیهوشه...ولی زنده است....
--حالا چرا زندانه؟؟؟
--از اون موقع که با می گل گرفتنشون زندانه...مواد ازش گرفتن هم تو خونه اش هم تو کیفش...کم هم نبوده!!!
--به می گل چیزی نگو....خودشم فعلا سراغی از خواهرش نمیگیره!!
--نامزدی که میاید؟
--من آره!!!
--می گل؟
--نمیدونم...گفتم دعوت داره...نمیدونم بیاد یا نه!!!
--یعنی چی؟؟ازش نپرسیدی؟
--نه!!!
--با هم قهرید؟
--فکر کنم!!!
--فکر کنی؟؟یعنی نمیدونی؟
--یه بحثی با هم داشتیم...فعلا با هم صحبت نمیکنیم...نمیدونم قهریم یا فقط با هم حرف نمیزنیم!!!
--تو نوبری به خدا!!!خودم بهش زنگ میزنم..لوس نشید دیگه..پاشید بیاید!
--من نمیدونم...ولی زنگ میزنی از ترگل چیزی نگو..
--اوکی!!!
[/sub]

[sub]آرمان گوشی و گذاشت و بی توجه به زمان شماره می گل و گرفت...می گل که توی کلاس نشسته بود گوشیش زنگ خورد...استادشون که رشته کلام از دستش در رفته بود نگاهی به می گل کرد و گفت:خانوم ضیایی گفتیم گوشی میتونید بیارید...اما خواهشا سر کلاس خاموشش کنید!
بخشید..
-بدون نگاه کردن به شماره رد تماس کرد و بعد هم گوشیش و سایلنت کرد...
-بعد از کلاس اولین کاری که کرد نگاه کردن به گوشیش بود...دلش میخواست این شهروز باشه که بهش زنگ زده...خودشم نمیدونست چرا نسبت به شهروز دو دله...از ته دل دوستش داشت تو این موضوع شکی نداشت....اما نمیتونست عشق شهروز و باور کنه!!!کلا دلش میخواست فقط محبت زبونی بگیره...از اینکه مورد تماس شهروز باشه راضی نبود...!!
-با دیدن شماره آرمان کمی نگران شد..سریع شماره اش و گرفت.بعد از یکی دو تا بوق ارمان جواب داد.
--سلام می گل
--سلام...چیزی شده؟
--نه...چیزی مگه باید بشه؟
--گفتم زنگ زدید شاید برای شهروز اتفاقی افتاده!
--نه...زنگ زدم ببینم این شهروز چی میگه؟؟؟میگم میای نامزدی ما؟؟میگه من میام می گل و نمیدونم...!!!
--من خیلی درس دارم...من و معاف کنید...
--بابا به خدا منم کنکور دادم...منم با رتبه خوب قبول شدم...این کارها چیه؟؟؟یه شب هیچ اشکالی نداره...بعدم فکر کردی شهروز از اولش میاد اون وسط میرقصه تا وقتی چراغها خاموش بشه؟؟؟شهروز سر شام میاد شام میخوره بعدم بر میگرده....ناراحت میشم اگر نیای!
--قول نمیدم..
--اتفاقا زنگ زدم قول بگیرم...میخوام با خانومم آشنا بشید
-اصرار بیش از حد آرمان باعث شد می گل کوتاه بیاد.....فکر کرد من که کم کاری کردم یه شب دیگه هم روش....تازه از اینکه باز با شهروز همراه بشه ته دلش قنج میرفت...
-تا شب که شهروز بیاد درس خوند..ناخودآگاه میخواست جبران پنجشنبه رو هم بکنه!با شنیدن صدای در جزوه هاش و بست و از جاش بلند شد...سرسری نگاهی تو ایینه بی خودش انداخت و از در رفت بیرون..توی راهرو با شهروز برخوردکرد
--سلام
--سلام.
-همین دو کلمه حاصل برخوردشون بود...میگل بی توجه به رفتار سرد شهروز رفت و جلوی تلوزیون نشست و اون و روشن کرد!
-شهروز با یه گرمکن سبز و تیشرت سفید جذبی وارد اشپزخونه شد که تقریبا تو دید می گل بود..از وقتی از حسش به می گل با خبر شده بود دیگه تو خونه لخت نمیگشت!در قابلمه غذایی که می گل درست کرده بود و باز کرد..با دیدن لوبیا پلو بشقابی برداشت و کشید و نشست پشت میز نهار خوری توی آشپزخونه.....چند قاشقی خورد و بعد بلند گفت:بی بی اینجا بوده؟
-می گل که متوجه منظور شهروز شده بود گفت:نخیر..دستپخت منه!!!
--خب چرا ناراحت میشی؟دلتم بخواد دستپختت مثل دسیپخت بی بی باشه....خیلی غذاهاش خوشمزه است.
-می گل بدون هیچ حرفی باز به تلوزیون خیره شد...اما تصمیم گرفت موضوعی رو که به خاطرش از اتاق بیرون اومده بود و مطرح کنه!
--امروز آرمان زنگ زد!
-شهروز مقداری سالاد دهنش گذاشت و گفت:خب؟؟؟دعوتت کرد؟
--اوهوم!
--خب به سلامتی!!!
-می گل که توقع داشت شهروز بپرسه میای یا نه..سکوت شهروز مجبورش کرد خودش باز به حرف بیاد!
--اگر تو میری منم میام!!
--خیلی خوبه....فردا ساعت 8 آماده باش!
-می گل با خودش فکر کرد. 8 زود نیست؟؟؟آرمان که گفته بود شهروز دیر میره مهمونی...اما چیزی نگفت...بالاخره هر چی بود باید با شهروز میرفت تنها که نمیشد بره...
--لباس داری؟
--هان؟
--هان نه!!بله...
-می گل لبخندی زد و به شهروز که روبروش ایستاده بود نگاهی انداخت و گفت:بله؟
--میگم لباس داری؟
--بله!
-فکر کرد لباسی که برای تولد سما خریده بودم و میپوشم!
-شهروز روی مبل کنار می گل نشست..پاش و گذاشت روی میز و گفت:این فیلمهایچرت و پرت چیه میبینی؟
[/sub]
[sub]-می گل که اصلا حواسش به تلوزیون نبود..کنترل به سمت شهروز گرفت و گفت:من نمیبینم...همینطوری زدم این کانال...میرم درس بخونم...شب بخیر!![/sub]
[sub]شهروز کنترل و از می گل گرفت و بدون اینکه نگاهش کنه تشکر کرد.
شهروز که تازه چشمهاش گرم شده بود با صدای جیغ می گل از جا پرید....با همون لباسی که تنش بود یعنی یه شلوارک به سمت اتاقش دوید..پشت در که رسید...مونده بود در و باز کنه یا نه؟؟وقتی دید دیگه صدای جیغ می گل نمیاد گوشش و به در چسبوند صدای گریه ی می گل ترغیبش کرد تا در بزنه...وقتی دید می گل جوابی نمیده صداش زد..:.می گل!!!می گل!!!
-می گل با بغض و گریه اجازه داد بره تو!
-شهروز در و باز کرد و متعاقب اون چراغ و روشن کرد..با دیدن صورت رنگ پریده و چشمهای سرخ می گل ترسید...جلو رفت و با چشمهای از حدقه در اومده به می گل خیره شد
--چیزی شده می گل؟
-اما جواب می گل یه چیز بود...هق هق و گریه !
--می گل...خواب بد دیدی؟
-با شنیدن این جمله هق هق می گل شدید تر د و بین گریه تر گل و صدا زد!
-شهروز با استرس و ترس گفت:خواب ترگل و دیدی؟؟؟
--شهروز...شهروز!!!
-شهروز دستهای می گل و که میلرزید و از شدت ترس و اضطراب محکم به هم میمالیدشون و تو دستش گرفت و گفت:جان شهروز؟بگو عزیزم!!!
--شهروز ترگل مرد!!!
-شهروز که میدونست تر گل تو بیمارستان با شک گفت:کی گفته؟؟
--خودم دیدم....خواب دیدم مرد...خواب دیدم یه موجود وحشتناک دنبالش کرده....ترگل از دستش فرار میکنه هی میخوره زمین و به خاطر همین اون موجود بیشتر بهش نزدیک میشه....وقتی هم میدوید من و صدا میزد...اما تو من و گرفته بودی نمیذاشتی برم کمکش...میگفتی اگر بری خودتم میکشه....ولی ترگل یهو مسیر حرکتش و به سمت اون موجود وحشتناکه تغییر داد...من هی داد زدم فرار کن..نرو طرفش...اما ترگل گوش نداد...دوید سمتش و خودش و انداخت تو بغل اون موجوده..اون هم خفه اش کرد!
-به اینجا که رسید باز گریه اش شدت گرفت..دستش جلوی دهانش گرفت تا صداش بیش از اندازه بلند نشه!
-شهروز فشار ارومی به دست دیگه اش داد و گفت:چیزی نیست عزیزم....شاید زیاد بهش فکر کردی!
-می گل نگاهش کرد و گفت:راست میگی؟اره راست میگی...سر شبی با عکسش کلی حرف زدم..احتمالا به خاطر اون بود...ولی...ولی...میزاری فردا ازش خبر بگیرم؟قول میدم بار آخر باشه!!!
--باشه...اما از کی و از کجا میخوای ازش خبر بگیری؟
--نمیدونم!!
-بزار فردا شب تموم بشه خودم از آرمان میخوام برات پیداش کنه!!!بزار نامزدی آرمان تموم بشه!!!
--باشه!
-شهروز شونه های می گل و گرفت و آروم خوابوندش!
-چقدر دلش میخواست پیشونی می گل و ببوسه...فکر میکرد اگر قضاوت بد می گل نبود این کار آرومش میکرد!!
-بعد از دادن یه قرص ارامبخش به می گل به اتاقش رفت...بی توجه به ساعت به آرمان زنگ زد...آرمان خواب الود گوشی و جواب داد!
--بله؟
--آرمان ترگل کودوم بیمارستان بستریه؟
--شما؟
--شهروزم!
-لحنش با حرص و عصبی بود!
--دیوونه میدونی ساعت چنده؟
--آرمان...ترگل کودوم بیمارستان بستریه؟
--بیمارستان...!
-شهروز بدون خداحافظی گوشی و قطع کرد و از 118 شماره بیمارستان و گرفت و زنگ زد...
--بعد از گوش دادن به صحبتهای طولانی اپراتور منتظر وصل شدن به اطلاعات شد.
-بله؟
--سلام آقا...ببخشید میخواستم بدونم بیماری به نام تر گل ضیایی اونجا بستری هستن؟
--گوشی!!!
-باز باید با شنیدن موزیکی که پخش مبشد منتظر میموند!
--بله؟
-باز سوالش و تکرار کرد!
--اجازه بدید !
-.-شما از اقوامشون هستید؟
--بله!
--ما نمیتونیم از ایشون اطلاعی به بیرون بدیم!
--فقط بگید زنده است یا نه؟
--گفتم آقا...
--گفتید...منم شنیدم.....میگم زنده است یا نه!!!!یه کلمه هیچی ازتون کم نمیکنه خیالتون راحت هیچ مشکلی هم برای شما پیش نمیاد!
--نه!!!فقط خواهشا نگید من به شما این موضوع رو گفتم.
-شهروز که گوشی داشت از دستش میافتاد فقط تونست بگه:باشه!
-گوشی و قطع کرد...حالا خودشم به آرامبخش احتیاج داشت...نه به خاطر فوت ترگل...برای اینکه نمیدونست با می گل و این مصیبت چیکار باید بکنه....فکر کرد امروز بهش نمیگم..امشب و خراب نمیکنم...اون هم تا بره پزشک قانونی و نتایج پزشک قانونیش بیاد طول میکشه....آره اینطوری بهتره....یه روز دیرتر بفهمه هیچی نمیشه...میدونست می گل با همه بلاهایی که ترگل سرش اورده باز هم دوستش داره!
-
-روز پنجشنبه می گل خیلی هیجان داشت....چند ساعت اول صبح حالش از بابت خوابی که دیده بود خوب نبود....اما کم کم فکر به شب خواب و از یادش برد.....این اولین مهمونی بود که قرار بود همراه شهروز باشه....بعد از کلاسش به سما زنگ زد و ادرس یه آرایشگاه خوب و ازش گرفت...البته قصد آرایش کردن نداشت فقط میخواست موهاش و درست کنه...رفت خونه دوش گرفت و لباس پوشید و رفت آرایشگاه...ارایشگر که معلوم بود هم خوش سلیقه است و هم مهارت زیادی داره ترجیح داد موهای می گل و فقط سشوار کنه و اون و حالت بده...فکر کرد اینطوری به سن می گل بیشتر میاد...بعد از اتمام کارش می گل فکر کرد این کارو که خودمم بلد بودم..اما بدون هیچ اعتراضی پولش و حساب کرد و رفت خونه!
[/sub]
[sub]-بین راه مبایلش زنگ خورد..شهروز بود..حالش و پرسید ...می گل خوب فهمید دلیل زنگ زدنش خواب دیشبه...اما گذاشت رو حساب اینکه طبیعیه دیشب حالم خیلی بد بود بایدم نگران بشه!!!
وقتی رسید خونه ساعت 4بود..هنوز خیلی مونده بود تا شب...سرش و با درس گرم کرد باید جبران عقب افتادگیهاش و میکرد....ساعت... 6بودکه شهروز اومد خونه.می گل از اتاق بیرون نرفت..با خودش گفت صبر میکنم تا بیاد صدام کنه..با این فکر بلند شد لباس پوشید...باید آماده باشم صدام کرد معطلش نکنم!!حدود ساعت 7 و نیم بود که صدای شهروز می گل و که با همون سر و وضع آماده پای کتاباش نشسته بود به خودش اورد.
--می گل!!!می گل!!
--بله؟؟؟
--آماده ای؟
--بله...الان میام!!!
-پالتوش مشکیش و تنش کرد و رفت بیرون....شهروز نگاهی بهش انداخت..اما از ترس اینکه باز سوء برداشت نشه خیلی سریع نگاهش و دزدید اما نتونست توی دلش زیباییش و تحسین نکنه...
--توی مسیر غیر از صدای آهنگ هیچ صحبت و صدای دیگه ای نبود...می گل با اینکه فکر میکرد خیلی زود راه افتادن اما با مسیر طولانی که گذروندن قبول کرد که خیلی هم به
موقع راه افتادن...ساعت 9 بود که با ترافیک زیادی که تو خیابونها بود رسیدن!
-نامزدی تو یه باغ بزرگ بود...البته تو یه ساختمون که وسط یه باغ بزرگ قرار داشت!
-مسیر ماشین تا ساختمون مسیری بود که با شنهای درشت پوشیده شده بود....شهروز چند قدم جلوتر از می گل حرکت کرد.....اما بعد از چند قدم می گل التماس گونه گفت:شهروز!!
-شهروز که لبه کتش و تو دستش گرفته بود دست دیگرش تو جیب شلوارش بود و با ژست سنگین و خاصی قدم برمیداشت به سمت می گل برگشت:جانم؟
--دستم و میگیری؟؟؟الان میافتم!
-شهروز چند قدم فاصله رو برگشت دستش و به سمت می گل دراز کرد..می گل هم دستش و گرفت...احساس کرد اینطوری مطمئن تر میتونه قدم برداره...بعد از اینکه کمی روی راه رفتنش تمرکز پیدا کرد تازه متوجه ژستی شد که شهروز دستش و گرفته بود...به دستش نگاه کرد..شهروز دستش رو مثل یه پرنسس تو دستش گرفته بود ....دست دیگه اش همچنان به لبه کتش بود....دستی که دست می گل توش بودبالاتر از کمرش با ژست خاصی نگهش داشته بود...البته اینقدر محکم گرفته بود که می گل رو زمین نیافته...و خوب شد محکم گرفته بود چون می گل که محو ژست شهروز شده بود پاش به تکه سنگی گیر کرد و سکندری خورد...شهروز دولا شد و می گل و تو بغلش گرفت و گفت:می گل...حواست کجاس؟
--ببخشید...!!
-بعد از این کلمه بلند شد و روی پاهای خودش ایستاد..کمی لباسش و با دستپاچگی مرتب کرد و دوباره همون ژست و ادامه راه!!!
--بعد میگی تو به من نظر داری....خب اگر الان نگرفته بودمت که پخش زمین شده بودی!!!!حالا دو روز دیگه یه چیزی و بهانه میکنی میگی اون روز تو من و از رو هوس گرفتی!
-می گل به نیمرخ شهروز نگاه کرد...نمیدونست چرا اینقدر گرفته است...فکر کرد حتما از حرفهای من ناراحت شده دیگه که اینجوری میگه...اما نمیدونست شهروز تمام روز به این فکر کرده که موضوع مرگ ترگل و چطوری به می گل بگه؟؟؟اصلا بگه یا نه؟؟؟بالاخره یه روز میفهمه دیگه...اما فکر کرد این نامردیه....اون همین یه خواهر و تو دنیا داره...هرچقدر هم بد اینقدر براش عزیز هست که عکسش تو اتاقشه....این جور مواقع با ارمان مشورت میکرد..اما امروز ارمان هم سرش شلوغ بود...فقط صبح یه زنگ به شهروز زده بود که دیشب چه اتفاقی افتاده؟با اینکه شهروز نخواسته بود اذیتش کنه و اون روز و فکرش و مشغول نکنه با اصرارهای آرمان و اینکه گفته بود اگر نگی خودم زنگ میزنم بیمارستان موضوع رو بهش گفته بود و قرار شده بود بعدا با هم صحبت کنن!!و آرمان هم گفته بود تا جواب پزشک قانونی نیاد دفن نمیکنن تا اون موقع یه جوری بهش میگیم!
-حالا دیگه رسیده بودن توی سالن...
--میخوای برو اونجا لباسهات و عوض کن...من همینجا میشینم..و به میزی که خالی بود اشاره کرد!
-می گل مستاصل نگاهی به رختکن که ته سالن بود انداخت...احساس کرد روش نمیشه بین این جمعیت تنها قدم بزنه
--نمیشه همینجا پالتوم و در بیارم؟؟؟
-شهروز در حالی که دستش و به نشونه اینکه پالتو رو از میگل بگیره دراز کرد گفت:چرا که نه عزیزم..بدش به من!
-می گل روسریش و در اورد و دگمه های پالتوش و باز کرد..قبل از اینکه پالتوش و در بیاره شهروز اینکار و براش کرد....می گل یاد فیلمهای خارجی افتاد با خودش گفت:این دیگه هوس نیست خره...احترامه...این وسط چه هوسی میتونه داشته باشه بیچاره!
-هر دو روی صندلی تقریبا کنار هم نشستن....ارمان و عروس داشتن اون وسط تانگو میرقصیدن....می گل محو تماشاشون شده بود و لبخند زیبایی رو لبش بود...اما شهروز به می گل خیره شده بود... درواقع می گل و نگاه نمیکرد .داشت فکر میکرد چطوری به می گل بگم؟؟این موضوع خیلی فکرش و مشغول کرده بود...فکر کرد چرا باید این اتفاق الان بیافته؟؟حالا که می گل میخواد کنکور بده...فقط خدا خدا میکرد می گل زیاد ناراحت نشه....یا حداقل رو درسش تاثیر بد نذاره!!
--به چی نگاه میکنی؟؟؟از من ناراحتی شهروز؟
--از چی باید ناراحت باشم؟
--از حرفهایی که زدم ناراحت شدی؟من قصد بدی نداشتم!
-شهروز که در واقع اصلا به این موضوع فکر نمیکرد موقعیت و مناسب دید تا فکرهایی که این چند روز تو سرش بود و با می گل در میون بزاره....
--می گل میتونیم با هم منطقی و بدون در نظر گرفتن هیچ احساسی حرف بزنیم؟
-می گل با استرس و ترس گفت:چیزی شده؟
-شهروز از جاش بلند شد و دستش و دراز کرد به سمت می گل و گفت پاش و بریم اونور تو این صدا نمیشه!
-بعد از اینکه می گل از جاش بلند شد دستش و رها کرد و باز دو سه قدم جلوتر حرکت کرد...می گل خوب میتونست درک کنه این کار اعتراضی هستش به حرفهای اون شبش!
[/sub]
[sub]بدون اعتراض دنبال شهروز رفت...به در خروجی که رسیدن شهروز ایستاد...باید دوباره روی شن ریزه ها راه میرفتن...دستش و به سمت می گل دراز کرد و می گل هم بی چون و چرا دستش و تو دست شهروز گذاشت...مسیر کوتاهی رو تا چای خونه سنتی رفتن...روی تختی که جای دنجی بود نشستن...شهروز سفارش چای و قلیون داد و رو به می گل گفت:میدونی چیه می گل؟من یه فکری داره مثل خوره میخوره...توی این مدت من اول از تو خوشم اومد....کم کم احساسم عمیق تر شد و حالا!!...حالا از ته قلبم دوستت دارم...منتی سرت نیست...اما من خیلی تغییر کردم..از خیلی چیزها سعی کردم بگذرم...به خیلی چیزها سعی کردم فکر نکنم....ولی چیزی که انکارش نمیکنم اینه که من توی باورهام عشق و دوست داشتن و جدا از رابطه جنسی نمیدونم.... [/sub]
[sub]-اما...
-شهروز دستش و به نشونه اینکه چیزی نگو جلوی صورت می گل گرفت و گفت:من نمیگم من و تو اگر همدیگه رو دوست داریم پس حتما باید با هم رابطه داشته باشیم...اما رابطه تا یه حدودیش عشق و دوست داشتن و محکم میکنه...بوسه ی اون شب من از روی هوس نبود....از روی عشق بود....
-باز می گل خواست چیزی بگه که شهروز گفت:هیییسسس...صبر کن!!!فقط میدونی مشکل چیه؟؟؟مشکل اختلاف عقیده و تفاوت دید ما نسبت به دوست داشتنه!!!این چند روزه من خیلی فکر کردم به این که مشکل کار کجاست؟چرا باید رابطه ما اینطوری باشه....تو تا یه حدی جلو میای...یهو میزنی همه چیز و خراب میکنی!!!و به یه نتیجه رسیدم...تو عشق نمیخوای...تو پدر میخوای می گل!!تو تا حدی میزاری من بهت نزدیک بشم که یه پدر به دخترش نزدیک میشه...از اون حد به بعد برات قابل درک نیست...!!!اون روز وقتی توی باشگاه گفتی جای پدرمی حرفت و به شوخی گرفتم...اما باید درک میکردم تو اینقدر پاک و ساده هستی که تو هر کلمه ات یه صداقتی باشه!!!حالا الان...من موندم و یه عشق پاک به دختری که عشق و مهر پدری میخواد....ولی باشه....من حاضرم ترو در کنارم داشته باشم...اما نقش پدرت و بازی کنم!!فقط ازت یه خواهش دارم...باور کن..از ته دلت باور کن و قسم میخورم..به مرگ....
-.کمی مکث کرد دستش و چند بار روی لبهاش کشید..همون کاری که هر وقت عصبی بود میکرد ...کمی اروم شد و باز ادامه داد!
--دوست ندارم مرگ تورو قسم میخورم..اما میخورم که باور کنی....به مرگ خودت به مرگ خودم هیچ کودوم از تماسهایی که من با تو داشتم چه بوسه بوده چه دستت و گرفتم چه تو بغلم کشیدمت...هیچ کودوم از روی هوس نبود...هیچ کودوم می گل...همشون سرشار از عشقی بوده که از جوونی جمع شده بود...بکر بکر بود...و هست....!!!
-حلقه اشک تو چشمهای می گل خیلی دووم نیاوردن که پایین نیان...وقتی روی گونه های برجسته می گل چکیدن شهروز چشم ازش گرفت...اخم کرد و گفت:گریه ات برای چیه؟؟؟
-و می گل تو دلش گفت:برای حقیقتی که خودمم دنبالش میگشتم...راست میگی من ازت مهر پدری میخواستم!!!
-شهروز بعد از پک محکمی که به قلیون زد دوباره گفت:میخوای گریه کنی بریم بیرون...زشته نگاهمون میکنن!!!!
-می گل با احتیاط برای اینکه آرایشش خراب نشه اشکهاش و پاک کرد و گفت:نه...گریه نمیکنم!!!
--میکشی؟؟؟
--نه!!!
--میخوای بریم؟؟
--اوهوم!!!
-با هم از جا بلند شدن..شهروز مقداری پول بابت انعام گذاشت و با همون ژست همیشگی مسیر شنی رو طی کردن..هنوز کاملا روی صندلیشون جابجا نشده بودن که صدای زنونه ای می گل و شهروز رو متوجه کرد
-
--سلام شهروز جان!
-شهروز:سلام خاله...خوبی؟مبارک باشه...بالاخره این بیچاره رو دستش و بند کردی؟؟؟
-خاله که در واقع مادر آرمان بود صندلی و کشید کنار و نشست کنار می گل و گفت:پس چی؟؟؟تازه تصمیم گرفت دست تورو هم بند کنم.
-بعد از این جمله دستش و روی دست می گل که روی میز بود گذاشت و فشاری بهش داد!
-می گل که فشار دست مادر آرمان نگاهش و روی دستش چرخونده بود باز متوجه چهره خوشرو و بدون آرایش و قرار گرفته در قاب روسری که محکم بسته شده بود و حتی ذره ای از موهاش هم معلوم نبود شد!
-لبخند زد...اما لبخندی که هیچ معنی نداشت...
-شهروز شرمش و با برداشتن یک انگور فرو داد و لبخندی زد و در حالی که با انگور تو دستش بازی میکرد گفت:دستت درد نکنه خاله...بنگاه شادمانی باز کردی؟
--آره!!مگه بده؟؟کار خیر هم هست!
--حالا کودوم بیچاره ای رو برام زیر سر داری؟
-درواقع میدونست منظور خاله چیه اما خودش و زده بود به همون کوچه معروف!
-مادر آرمان با چشم خریدار می گل و نگاهی کرد و گفت:اب در کوزه و ما گرد جهان میگردیم؟
-شهروز:بسه خاله بی خیال.....دختر مردم و بیچاره نکن!!!
-خاله:من جدی گفتم!در مورد ازدواجتون الان نمیدونم چه تصمیمی دارید...اما باید به هم محرم بشید!
-شهروز نذاشت خاله ادامه بده و معترضانه گفت:خاله!!!!!
--خاله نداره...وقتی تو یه خونه اید باید محرم باشید....عروسی و میگن یه شبه..اشکال نداره...نامزدی و میگن یه شبه اشکال نداره...حنابندون میشه میگن یه شبه اشکال نداره...شماها چی؟؟چند شبه؟!
-شهروز:خاله محرمیت چیه؟؟؟من و می گل مثل یه خواهر برادریم!!
--خودت و گول نزن پسرم...شما نا محرمید....دستتون تا حالا به هم نخورده؟
-می گل و شهروز با این سوال برگشتن همدیگه رو نگاه کردن...هر دو به یه چیز فکر کردن!!دست که هیچی لبهامونم به هم خورده!!!
--دیدید گفتم؟؟؟سکوت علامت مثبته!!!هیچ حرفی توش نیست!!
-اومد ادامه بده که خانومی کمی از خودش جوونتر رشته کلام و از دستش گرفت
--ایران جان....میگن مادر داماد بیاد!
[/sub]
[sub]ایران خانوم از جاش بلند شد عذرخواهی کوتاهی کرد و غر زد: من و چیکار دارن؟من اون وسط نمیرم شو اجرا کنما!!!اصلا نمیخوان تمومش کنن؟؟؟
می گل هر دو خواهر رو در حالی که با کت و دامنهای پوشیده و با حجاب کامل ازشون دور میشدن با نگاهش بدرقه کرد ...بعد برگشت سمت شهروز...با شرم سرش و بالا آورد..شهروز داشت به سمتی که همه میرقصیدن نگاه میکرد...می گل فکر کرد حواسش نیست...خواست اون هم برگرده و همون جارو ببینه که شهروز گفت:نظرت در مورد نظر خاله چیه؟!
-می گل برگشت و صورتش و نگاه کرد!همچنان جای دیگه ای رو نگاه میکرد...شاید برای اینکه نخواست می گل شرمزده و خجول تصمیم بگیره و نظر بده!
--نظر خودت چیه؟
--به نظر من صیغه بهانه است...وقتی دو تا ادم دلشون میخواد با هم باشن خوندن یه ایه چه تاثیری میتونه داشته باشه؟
--یعنی عقد هم قبول نداری؟
--نه!!خب!!!عقد فرق میکنه!!
--هیچ فرقی نمیکنه....اون دائم این موقت...به نظر من تو خیلی دیگه بی دین و ایمون شدی!!!استغفرالله فقط کم مونده خدایی کنی!
-شهروز سرش و به سمت می گل چرخوند و گفت:نه اینطوری نیست...
--پس چطوریه؟؟؟
--خب اگر تو قبول داری من حرفی ندارم
--عمرا....صیغه تو بشم؟؟؟محاله.....فکر کردی عقلم و از دست دادم؟؟؟
--آره خب ادم صیغه باباش نمیشه که!
--بس کن شهروز!!!
-اما با لبخندی که شهروز روی لبهاش نشست به سمت مسیر نگاهش برگشت...آرمان و نامزدش یلدا بودن!
-هر دو از جا بلند شدن و با عروس و داماد دست دادن....ارمان و یلدا کنارشون نشستن
-آرمان:آخیش....پدر این پای بیچاره در اومد...
-یلدا:از بس پشت میز نشستی یه دقیقه تحرک داشتی خسته شدی!!
-آرمان:خدا پدرت و بیامرزه باطری ساعتت و یه نشون بده...از 8 صبح رو پام!!!
-بعد بدون اینکه منتظر جواب یلدا بمونه رو به شهروز و می گل گفت:خوش اومدید..خیلی خوب کردید اومدید..و بعد با دست می گل و نشون داد و گفت:می گل از دوستهای خوبمون و شهروز از دوستهای قدیمی!!!
-یلدا دوباره با هر دو دست داد و ابراز خوشبختی کرد!
-آرمان:شهروز زن بگیری خری!!!
-یلدا با اعتراض گفت:اووووو...هنوز مهر عقدمون خشک نشده ها!!!
-آرمان:ببین چقدر سخته من به این زودی فهمیدم.
-شهروز_فرشته بگیرم چی؟
-یلدا با مشت به بازوی آرمان کوبید و گفت:ببین....چه رمانتیکه!!!
-آرمان:بابا هنوز خرش از پل نگذشته...بزار بگذره...رمانتیک بودن و نشونت میدم!
-شهروز:بابا دعوا نکنید...!!!حالا من یه چیزی پروندم...
-بحث با خنده یلدا که یعنی شوخی میکنم تموم شد.آرمان رو به شهروز گفت:یه دقیقه بیا...
-شهروز که میدونست قراره سر چه موضوعی صحبت کنن از جاش بلند شد و کنار آرمان کمی دورتر از میز ایستاد
-آرمان:چه خبر؟
--هیچی!!!نمیدونم چطوری بهش بگم...اصلا نمیدونم بگم یا نه!!!
--امروز به من زنگ زدن....گفتم امروز نامزدیمه..تبریک گفتن و گوشی و گذاشتن..فکر کنم زنگ بزنن خونتون!
--خونه ما؟؟؟شماره اونجارو از کجا دارن؟
--از تو پرونده می گل...اون بار که گرفته بودنش برداشتن احتمالا...شماره منم از همونجا برداشتن!!!
--آرمان دارم دیوونه میشم....اگر بفهمه باید باهاش چیکار کنم؟؟
--حالا کو تا بفهمه...بیا بریم پیششون!!!
-به سمت می گل و یلدا که گرم صحبت بودن و و البته بیشتر یلدا بود که از رابطه می گل و شهروز میخواست بدونه و البته چیز زیادی هم دستگیرش نشد....کلا می گل عادت نداشت زودی همه چیز و برای هر کسی توضیح بده...فکر کرد چیزی رو که باید بدونه حتما آرمان بهش میگه!!!

-
[/sub]
[sub]اون شب بدون هیچ حاثه ی دیگه ای گذشت!!شهروز و می گل دعوت عروس و داماد و برای رقص رد کردن...شهروز که کلا اهل رقص نبود...اگر آرمان براش اینقدر عزیز نبود اصلا به این مهمونی هم نمیومد!!!می گل هم تنهایی رقصش نمیومد...و کلا وقتی از سمت شهروز درخواستی نداشت ترجیح داد سنگین سر جاش بشینه!!![/sub]
[sub]بعد از خداحافظی از عروس و داماد و البته ایران خانوم یا به قول شهروز خاله که در آخرین لحظات هم به شهروز گفت:من باهات کار دارم حالا!!!
هر دو به سمت ماشین حرکت کردن!!!
می گل با دیدن منظره بیرون با هیجان
[/sub]
[sub]گفت:ووواااییییی!!!چه برفی!!!
شهروز دستش و دراز کرد و گفت:بیا تا دم ماشین زیرش قدم بزن...
می گل دستش و تو دست شهروز گذاشت و با قدمهای آروم به سمت ماشین رفتن...انگار دوست داشت این مسیر تموم نشه!!!از گرمی دست شهروز لذت میرد و تضادش با سردی برفی که گهگاه روی صورتش میخورد!با خودش فکر کرد....چقدر خوب شهروز احساسش و فهمیده و چقدر خوب شرحش داد...واقعا من شهروز و جای پدرم میخوام؟؟؟ایا اینطوری عذابش نمیدم؟؟؟ایا اگر منم مثل اون ابراز عشق کنم خودم عذاب نمیکشم؟باید تکلیفم و با خودم روشن کنم..اینطوری نمیشه..!!!بعد نا خودآگاه یاد حرفهای ایران خانوم افتاد!!!اگر این اتفاق قرار باشه بیافته ایا من راضی هستم؟؟؟اصلا این کار درسته یا نه؟؟؟
بی خیال می گل...هنوز نه به دار نه به بار...اصلا مگه ندیدی شهروز کلا قبول نداشت!!!
شهروز در و برای می گل باز کرد کمکش کرد تا بشینه توی ماشین در و بست از اون سمت سوار شد!به محض اینکه ماشین و روشن کرد دست برد و ضبط و تا ته صداش کم کرد...برگشت و می گل و نگاه کرد...قبل از اون می گل نگاه قدرشناسانه اش و بهش انداخته بود...خوب متوجه شد دلیل کاری که کرده بود چیه...شهروز میدونست می گل صدای برف و دوست داره و این فرصت و بهش داد تا با این صدا حال کنه!!!و خودش تمام راه و به این فکر کرد که موضوع ترگل و چطوری بیان کنه؟
تا خونه هیچ حرفی نزدن...حتی شهروز متوجه این نشده بود که از نیمه های راه برف قطع شده !!!می گل هم ناخودآگاه تو خودش رفته بود و فکر میکرد..بی اختیار فکرش به سمت ترگل کشیده میشد...چقدر هواش و کرده بود...نزدیک خونه بودن که گفت:فردا با آرمان صحبت میکنی ترگل و پیدا کنه؟
-تو چرا اینقدر این روزها به ترگل گیر دادی؟
می گل با دلخوری نگاهش کرد و گفت:دلم براش تنگ شده!خیلی بی معرفته!!
-بس کن دیگه...نمیخوام چیزی بشنوم!!!
لحنش عصبانی نبود اما عصبی بود!!!هر دو خسته بالا رفتن اول می گل بود که وارد خونه شد...به محض ورود چراغ چشمک زن پیغام گیر تلفن توجهش و جلب کرد...به سمت تلفن رفت و گفت:ااااا پیغام داریم!!
شهروز که داشت مبایلش و از تو جیب کتش در میاورد نگاهی به سمت بیس تلفن کرد و یه لحظه فکر کرد نکنه از پزشک قانونی باشه!!!
ولی تا خواست بگه گوش نده می گل دکمه رو فشرده بود!
سلام....از پزشکی قانونی مزاحمتون میشم...با خانوم می گل ضیایی کار داشتم..ایشون برای شناسایی باید فردا تشریف بیارن اینجا...!!!
می گل قبل از اتمام پیغام روی مبل ولو شد!!!شهروز اومد کنارش و گفت:چیه؟؟؟چرا وا رفتی؟
-شهروز ترگل!!!!
-چیزی نیست....نگران نشو!
می گل سریع بلند شد...همین الان بریم!!!
-الان؟؟
-اگر خسته ای خودم میرم!!!
-می گل....صبر کن فردا به آرمان زنگ بزنم....با اون بریم اون میدونه باید چیکار کنیم..
می گل سراسیمه بلند شد و گفت:الان زنگ بزن خب!!!!
شهروز ساعتش و فرمالیته نگاه کرد و گفت:ساعت 12 فکر میکنی مجلسشون تموم شده؟
-من نمیدونم..شده یا نشده مهم نیست...من میرم..این و گفت و به سمت در رفت...شهروز بلند شد و بین راه دستش و گرفت و گفت:می گل...تنها؟؟؟صبر کن..فقط یک شب دیگه!!!
می گل گریه کرد و التماس گونه گفت:توروخدا!!!
-چرا گریه میکنی؟؟؟مگه چی شده؟اصلا میدونی برای چی خواستنت؟؟؟
-شهروز!!! ترگل...من میدونم..اون مرده!!!
صورتش و بین دستهاش پنهان کرد و هق هق گریه کرد!شهروز اومد جلو سرش و تو بغلش گرفت و گفت:از کجا میدونی؟؟؟برای خودت میبری و میدوزی؟
-شهروز من میخوام برم....تا صبح طاقت نمیارم!
این و گفت و به سمت در رفت.
حداقل لباسهامون و عوض کنیم..اینطوری که نمیشه بریم...!!!
می گل به سمت اتاقش رفت...همون کاری که شهروز هم کرد...می گل لباسهاش و در اورد و پرت کرد روی تختش..از توی کمد اولین شلواری که دم دستش بود کشید بیرون..مانتو مشکی ساده و روسری چروکی که بدون نگاه کردن بهش از تو کشو کشیده بود بیرون سرش کرد و دوید بیرون....شهروز هم کت و شلوارش و سریع در اورد..گرمکن سبز رنگی تنش کرد و در همین حین شماره آرمان و گرفت:
-سلام شهروز جان
-سلام.....خوبی شاه داماد؟؟؟؟زنگ زدم ازت تشکر کنم!
آرمان که تازه به خونه رسیده بود خودش و با همون لباسهای دامادی روی تختش پرت کرد و گفت:این چه حرفیه؟؟؟من که شرمنده ام نتونستم درست پذیرایی کنم!
-خونه ای؟؟تموم شد؟
-آره بابا...دارم میمیرم...
-خلی خب...خسته نباشی....کاری نداری؟
-شهروز چیزی شده؟
-نه...هیچی...کاری نداری؟
-می گل فهمید؟؟؟آره؟؟؟
-فردا برات میگم..الان خسته ای!!!
-شهروز بگو...من خسته نیستم!!
-ما داریم میریم پزشکی قانونی!!!
[/sub]
[sub]آرمان از جا پرید در حالی که سعی میکرد خیلی سریع لباسهاش و در بیاره گفت:برای چی؟؟؟ [/sub]
[sub]-زنگ زده بودن رو پیغام گیر پیغام گذاشته بودن که می گل بره برای شناسایی!!!
-ای وای....حالا داری میری؟می گل چطوره؟؟؟
-افتضاح....نمیدونم باید باهاش چیکار کنم؟
-منم میام
-نه آرمان تو...
-من میام شهروز...من بهتر از شماها واردم....بودنم بهتر از نبودنمه!!!
حالا شهروز رسیده بود جلوی در . می گل داشت کتونی رو بدون جوراب پاش میکرد...وقت اعتراض به این کار نبود!!!خودش هم کالجی پاش کرد...با دیدن می گل که با یه مانتو بود دولا شد و از توی کمد کنار در کاپشن خودش و برداشت و جلوی آسانسور انداخت رو شونه می گل..این و بپوش...می گل برگشت نگاهش کرد...بهش لبخند زد..اما لبخندی که پر از غم بود...اما شهروز سعی کرد لبخندش پر از انرژی باشه...ولی اصلا موفق نبود....تا جلوی در پزشکی قانونی هیچ کودوم حرفی نزدن...حتی می گل گریه نکرد!جلوی در پزشکی قانونی آرمان تو سوز و سرمای بعد از برف در حالی که یقه کتش و بالا اورده بود سرش و توش پنهان کرده بود جلوی در ایستاده بود!
می گل به محض ایستادن ماشین در و باز کرد و پایین پرید!قبل از اینکه شهروز بهش برسه آرمان بازوش و گرفت و به آرامش دعوتش کرد.اما می گل فقط نفسهای عمیق میکشید...با راهنمایی آرمان اونجایی رفتن که باید میرفتن....جلوی درب یک راهرو بزرگ...اقایی با توجه به برگه ای که طی مراحل اداری گرفته بودن رو به می گل گفت:با من بیاید!
می گل برگشت و با استرس به شهرز و ارمان نگاه کرد.
ارمان رو به مرد گفت:میشه من به جاش برم؟
-شما چه نسبتی با متوفی دارید؟
می گل به سمت مرد برگشت و بعد به سمت شهروز...با اینکه میدونست یعنی ته دلش احساس میکرد تر گل مرده اما انگار این خبر صریح که خیلی راحت از زبون اون مرد بیان شده بود شوکه اش کرد.
آرمان:من وکیل خواهرشم!
-نخیر نمیتونید...فقط بستگان نزدیک....در غیر این صورت هم نمیتونستید..خانومها رو فقط خانوم میتونه شناسایی کنه!
بعد رو به می گل کرد و گفت:دنبالم بیاید و به سمت انتهای راهرو حرکت کرد!
می گل یک دستش و روی سینه اش گذاشت ...احساس میکرد نمیتونه خوب تنفس کنه...دستش دیگه اش و تو دست شهروز گذاشت....میگم گذاشت چون شهروز دستش و نگرفته بود...دستش و برد سمت دست شهروز و اون و به زور توی دست شهروز جا داد..شهروز فشار آرومی به دست می گل اورد و بهش لبخند اطمینان بخشی زد!
آرمان:برو دیگه...ازش جا نمونی...
می گل لرزی کرد...مثل همون وقتها که میگن انگار عزراییل از پشتمون رد میشه و بعد با قدمهای بلند سعی کرد فاصله اش رو با اون مرد کم کنه!!!..مردی که حالا روبروی دری ایستاده و منتظر می گل بود!
می گل به در رسید..مرد در و باز کرد...می گل احساس کرد چیزی تو بدنش فرو ریخت...از رفتن به اون اتاق خوف داشت...برگشت و به آرمان و شهروز که خیلی ازشون دور شده بود نگاه کرد..از همونجا هم میتونست نگاه اطمینان بخش ارمان شهروز و حس کنه...
-چرا ایستادید؟
می گل دنبال مردی که قد کوتاهی داشت و لاغر اندام بود حرکت کرد....از جلو یخچالهای فلزی که میگذشت حالش بدتر میشد..از فکر اینکه تو هر کودوم از اینها یه مرده است به خودش لرزید...قدمهاش و تند تر کرد و به مرد نزدیکتر شد...شاید اگر چاره داشت دستش رو هم میگرفت...با ایستادن مرد جلوی یکی از این قبرهای یخی ایستاد...نفسش تو سینه حبس شد!خدایا....کمک کن...فقط کمک کن تا به شهروز میرسم به هوش باشم....
مرد لاغر اندام دست برد و قفل یخچال و باز کرد...می گل نا خودآگاه دستش و روی دهانش گذاشت و فشار داد...نمیدونست برای چی؟؟؟برای اینکه جیغ نزنه یا اینکه بالا نیاره؟با کشیده شدن تخت روی ریل می گل یه قدم به عقب برداشت!با برداشته شدن پارچه از روی صورت ترگل !می گل صداش و تو گلو خفه کرد و همین باعث شد صدای ضعیفی از تو گلوش در بیاد!
چشم از ترگل برنداشت به صورت ورم کرده و کبودش نگاه کرد...پس کوش اون زیبایی همیشگی؟پس کوش اون جذابیتی که تر گل و به کثافت کشوند؟؟؟پس کوش اون لوندی که ترگل بهش غره شده بود و ادعا داشت هیچ پسری ازش نمیتونه بگذره؟حالا کوشن اون پسرها؟
-خانوم...خانوم.!!!
می گل همونطور که هنوز دستش جلوی دهانش بود سرش و بلند کرد و به مرد نگاه کرد.
-خودشه؟؟؟میشناسیدش؟؟
می گل فقط سر تکون داد.... و دوباره نگاهش و به صورت بی جون ترگل دوخت...اما این نگاه آخر بود..مرد دوباره صورتش و پوشوند و با یک حرکت تخت و هول داد سر جاش و در و بست و به سمت بیرون حرکت کرد!
می گل که احساس میکرد روی هوا راه میره با عجله دنبالش حرکت کرد..فکر میکرد اگر دیر کنه در و روش میبنده و مجبور اونجا بمونه!قبل از اینکه بیرون بره برگشت و به جایی که تر گل خوابیده بود نگاه کرد...زیر لب زمزمه کرد...دلم برات تنگ شده بود ترگل!
اما با صدای مرد نتونست ادامه بده..
-بیاید بیرون لطفا!!
[/sub]
[sub]می گل به بیرون قدم گذاشت...احساس میکرد از کمر به پایینش و حس نمیکنه..اما چطوری حرکت میکرد خودشم نمیدونست....قدمهاش ناموزون بود...شهروز و ارمان و انتهای سالن تار میدید....اشکش بالاخره سرازیر شد.....
حالا دیگه واقعا تنها شدم.....می گل دیگه تویی و هیچکس و خدا....دیگه ترگلم نسیت...حتی جسمش تو این دنیا..همون چیزی که بهت دلگرمی میداد....دیگه فکر اینکه یه روز سرش به سنگ میخوره و بر میگرده هم مسخره است...اون دیگه بر نمیگرده!
حالا رسیده بودن به شهروز و آرمان....آرمان وقتی می گل و دید که از اتاق بیرون اومد به شهروز گفته بود...حالش خوب نیست...اگر بیهوش شد نترسیا!!
-از کجا میدونی؟؟؟
-از راه رفتنش...از تجربه ام....!!!
پس شهروز آماده بود...اما وقتی می گل بهشون رسید شهروز ترسید...می گل سیاهی چشمهاش نبود....و یک قدم مونده به شهروز بیهوش شد و افتاد! قبل از اینکه به زمین برخورد کنه شهروز گرفتتش....آرمان به سمت اب سرد کن رفت مقداری اب تو لیوان ریخت و همرو روی صورت می گل خالی کرد....می گل تکون نخورد...شهروز داد زد:آرمان چش شد؟
-مگه من دکترم...اون آقایی که کنارشن بود گفت:بیاریدش بالا..فشار عصبیه...بیارید پزشک ببینتش!
شهروز دست برد و می گل و تو آغوش کشید..مثل همون روزی که تو تنگه واشی پاش شکست اما اینبار یه تفاوت داشت...اینبار می گل برخلاف دفعه قبل که خودش هم دستش و دور گردن شهروز حلقه کرده بود..سرش و بالا گرفته بود . مقداری از وزنش و نگه داشته بود اینبار بیهوش کامل..در حالی که سرش از پشت به سمت زمین خم شده بود و شالش از سرش افتاده بود و موهای بلندش روی هوا تاب میخورد!دست هاش از دو طرف اویزون بود و در اثر قدمهای سریع و بلند شهروز بالا و پایین میشد...هروز پله هارو دو تا یکی کرد...مرد به سمت اتاقی راهنماییشون کرد..بدون اینکه در بزنن وارد شدن..پرستاری با رپوش سفید از جاش بلند شد و قبل از هز حرفی گفت:چیزی نیست...عادیه..!!!
شهروز می گل و روی تخت نشوند... پرستاری که اونجا بود اکسیژنی به می گل وصل کرد..فشارش و گرفت..هرچند کار عبثی بود چون بدون این کار هم میشد فهمید فشارش پایین...انژوکتی توی دستش زد سرم و بهش وصل کرد و چند تا امپول پی در پی توی سرمش تزریق کرد...سرعت حرکت قطره هارو زیاد کرد....چند دقیقه بعد می گل چشمهاش و باز کرد!شهروز از جاش بلند شد و دستش و گرفت.آرمان که بیرون اتاق قدم میزد سرکی داخل اتاق کشید و وقتی دید شهروز بالاسر می گل تونست حدس بزنه می گل به هوش اومده!
رفت داخل....
-می گل:من کجام؟
شهروز برگشت و به ارمان نگاه کرد..یعنی چه جوابی بدم؟؟میترسید بگه کجاس و با یاد آوریش باز حالش بد بشه....اما با اومدن پرستار این سوال بی جواب موند
پرستار:دورش و خلوت کنید....سرعت سرم و کم کرد...
می گل:سردمه!!!
پرستار که انگار ارث باباش و ازشون میخواست رو به شهروز گفت:یه چیزی بکش روش!
و قبل از اینکه شهروز چیزی بگه باز دستگاه فشار و برداشت و فشار می گل و گرفت
-خب فشارت بهتره...الان خوب میشی..!!!
رو به آرمان و شهروز کرد و گفت:
بعد از این سرم ببریدش درمانگاه...شاید احتیاج به آرامبخش داشته باشه!
البته این جملات و آروم میگفت طوری که می گل نشنوه و همبن سکوت باعث شد می گل دوباره موقعیتش و به یاد بیاره!!!وقتی خوب هوشیار شد اشک از گوشه چشمش سرازیر شد...
شهروز به سمت می گل برگشت....با دیدن اشکهاش به سمتش رفت و گفت:گریه کن عزیزم...گریه کن آروم بشی!!!
-شهروز میدونی چی دیدیم؟میدونی؟
-نه عزیزم..نمیخواد بگی..نمیخوام یادت بیاد!
-پس برم به کی بگم چی دیدیم؟
شهروز نشست روی صندلی کنار تخت...آرمان دنبال یه سری کار اداری رفته بود..
-دوست داری بگی بگو...میشنوم!
-آرمان ترگل و یادته؟؟؟آره؟؟یادته چقدر خوشگل بود؟
شهروز نفس عمیقی کشید...دلش نمیخواست تر گل و یادش باشه...دوست داشت همه ذهنش برای می گل باشه اما گفت:آره...یادمه!!!
-شهروز...ببینی نمیشناسیش....شهروز....ترگل دیگه نیست....شهروز من تنها شدم.....میدونی اون کی بود؟؟خواهرم بود...خواهری که من و فروخت...اما من باز هم دوستش داشتم....شهروز من حالا چیکار کنم؟؟؟کاش اون خواب و نمیدیدم...شهروز کاش خدا یه بار...فقط یه بار دیگه یهش فرصت میداد..شاید درست میشد...من میدونم اون الان پشیمونه...مگه نه؟
بعد تو چشمهای غمگین شهروز نگاه کرد و منتظر تایید موند!
[/sub]
[sub]شهروز لبخند مهربونی زد و گفت:حتما اینطوریه!
می گل نفس عمیقی کشید و گفت:دارم خفه میشم شهروز...شهروز دیگه چشمهای تر گل خوشگل نبود...چرا اینجوری بود؟؟چی شده اصلا؟؟چرا کسی به من چیزی نمیگه؟؟
-ما هم نمیدونیم چی شده...بعدا میفهمیم...
شهروز میخوان خاکش کنن؟
-می گل...اینقدر فکر نکن....
-فکر نکنم؟؟پس چکار کنم؟؟خواهرم بود...میفهمی؟؟؟
شهروز شونه های می گل و که نیم خیز شده بود و با عصبانیت این جملات و میگفت گرفت و خوابوند و گفت:خیلی خب...باشه....میدونم خواهرت بود...اما...اما...
میخواست بگه مرگ حقه...اما ترسید..این جمله تسلی بخش می گل نبود..اون الان هیچ توجیهی و نمیتونست قبول کنه!
می گل گریه کرد....زیر لب زمزم کرد...خیلی بی معرفتی تر گل!!!چی میشد مثل ادم زندگی میکردی؟
دوباره برگشت رو به شهروز و گفت:میگی چطوری...چطوری؟؟؟چطوری این اتفاق افتاده؟
-منم درست نمیدونم گلم...فکر کنم خود کشی کرده!
می گل به سقف خیره شد و چشمهاش و بست..شهروز ترسید! آروم صداش زد!
-حتی با گناه مرد!!!!تا آخرین لحظه هم از گناه دست بر نداشت!
آرمان وارد اتاق شد...شهروز با سر ازش پرسید چه خبر؟
-خوابه؟
این و خیلی آروم پرسید!
شهروز با سر جواب منفی داد!
-هیچی....
شهروز بلند شد که برن بیرون و با هم صحبت کنن..اما می گل با همون چشمهای بسته گفت:چیزی هست که من نباید بدونم؟
آرمان:نه چیزی نیست!
-پس چرا دارید میرید بیرون؟
شهروز:خواستیم اذیت نشی...گفتم شاید خواب باشی!
می گل که دیگه گریه هم نمیکرد چشمهاش و باز کرد و گفت:نیستم..به منم بگید چی شده..مگه من بچه ام از من پنهان میکنید؟
آرمان:چیزی نشده...رفتم یه سری کار اداری بکنم..اما نصف شبی هیچ کس نیست که بشه کاری کرد...فردا صبح میام کارهارو ردیف میکنم!هر چند فردا هم جمعه است ولی میشه یه کارایی کرد!
چند دقیقه بعد سرمش تموم شد...شهروز کاپشنش و که از تو خونه به می گل داده بود تن می گل کرد...دستهاش و دور بازوهاش حائل کرد و در حالی که آرمان هم پشت سرشون حرکت میکرد به سمت ماشین رفتن...اگر فردا آرمان میتونست با پارتی بازی کارهای اداری و درست کنه...روز سحتی در پیش داشتند
توی ماشین می گل و خوابوندن رو صندلی عقب...
شهروز:آرمان تو ماشین داری؟
-نه!!!ماشین روش گل بود وقت نبود بکنمش با آژانس اومدم!
-پس بیا با هم بریم.
بعد از اینکه می گل و سر راه به بیمارستانی بردن و به دکتر نشون دادن و آمپولهای تقویتی و یک آرامبخش براش زدن و مقداری آمپول تقویتی و آرامبخش هم گرفتن به سمت خونه آرمان حرکت کردن...می گل بی تابی نمیکرد..اما از نظر شهروز این بد بود...شهروز ترجیح میداد می گل بیتابی و گریه کنه تا اینطوری گوشه گیر و ساکت بشه..از این حالش میترسید....البته اون موقع در اثر دارو آرامبخش خوابیده بود.
آرمان:یه چیزی بگم نه نمیگی؟
-چی؟
-امشب بزار می گل بیاد خونه ما....از خودم نمیگم مامانم گفت...راست میگه 2 تا خانوم همدیگه رو بهتر درک میکنن...
-نه!!!یهو حالش بد میشه!
-مثل اینکه یادت رفته مامانم پرستار بوده!
شهروز برگشت نگاهی به می گل کرد...با اینکه فکر میکرد اونجا جاش امن تره و بهتر ممکنه بهش برسن اما دلش نمیومد ازش جدا بشه!
-نه آرمان....نمیتونم تنهاش بزارم...کاش مامان تو بیاد بریم اونجا....
ارمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و گفت...خب تو بیا خونه ما!!!
-نه بابا من نمیتونم جای دیگه بمونم میدونی که!!!
-آره میدونم....اما میل خودته.....به نظر من بهتره مامان از می گل نگهداری کنه!!!حداقل امشب و....
شهروز کلافه دستی روی لبهاش کشید و گفت:خیلی خب باشه!!!
[/sub]
[sub]جلوی در خونشون نگه داشت...می گل بر اثر داروهای آرامبخش خواب بود..همینجوری که خوابش سنگین بود وای به حال اینکه دارو هم استفاده کرده بود...شهروز بغلش کرد و بردش تو!!
خاله ایران متظرشون بود....با چشمهای نگران گفت:خوبید؟؟؟چی شد؟؟؟
آرمان:میگم برات مامان....
خاله ایران توی اتاقی رفت و تختی و برای می گل آماده کرد..اون و خوابوند از دم کرده ی گل گاو زبون برای شهروز و آرمان اورد و ازشون خواست تا بخورن....
ا
شب تا صبح شهروز در اثر خستگی و خوردن اون دم کرده خوب خوابید...می گل هم تحت تاثیر داروها خوابید...هرچند تا صبح چندین بار با جیغ از خواب پرید..اما خیلی سریع خاله ایران آرومش کرد ...
صبح وقتی شهروز چشم باز کرد آرمان روی رختخوابی که دیشب پایین تختش انداخته بود ندید....قبل از اینکه بیرون بره به مبایلش زنگ زد..
-بله؟
-کجایی؟
-پزشک قانونی...کارهاش و درست کردم..میخواین امروز دفنش کنید؟
-نمیدونم
-یعنی چی نمیدونم؟؟؟
-آرمان من چی بگم؟؟؟من اصلا نمیدونم باید چیکار کنم...
-نگه داشتنش هم گناه داره هم کار بیهوده ایه...به مامان زنگ میزنم می گل و آماده کنه!!!
آرمان که از صداش معلوم بود خیلی عجله داره گوشی و قطع کرد...شهروز هم شوکه همین کار و کرد!با صدای تقه ای به در گفت:بله؟
خاله ایران:پسرم بیا صبحانه بخور...
-چشم خاله!!
از خدا خواسته لباس پوشید و پرید بیرون...اولین چیزی که با چشم دنبالش گشت می گل بود...می گلی که روی مبلی نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود...با وارد شدن شهروز سرش و به سمت شهروز برگردوند..لبخندی از روی رضایت زد.....صبح وقتی بیدار شده بود و دیده بود شهروز نیست و تو خونه ای غریبه است فکر کرده بود شهروز هم تنهاش گذاشته....البته بعد از دیدن خاله ایران کمی آروم شده بود ولی همه وجودش شهروز و میطلبید...با دیدن شهروز از جاش بلند شد ...
شهروز جلو رفت و می گل و که خودش و تو آغوش شهروز انداخت با عشق در آغوش کشید...سرش و بوسید و گفت:خوبی عزیزم؟
-شهروز باید بریم بهشت زهرا!!!
-میدونم عزیزم...
-شهروز تنها شدم!
-این چه حرفیه...به من بر میخوره ها!!!
-تو فرق میکنی.....ترگل هر چقدر هم بد بود از خونم بود!
-قول میدم جای خالیش و برات پر کنم!
-پر کردی...اگر پر نکرده بودی نمیتونستم کنارت دووم بیارم!
با صدای خاله ایران می گل خودش و از تو آغوش شهروز بیرون کشید و به سمت آشپزخونه رفتن....
صبحانه ی مفصلی و که خاله چیده بود با بی میلی کمی خوردن....
با وجودی که خاله دائم میگفت بخورید وگرنه حالتون بد میشه..اما واقعا میلی به خوردن نداشتن!
بعد از اون شهروز عزم رفتن کرد
خاله:کجا...مگه نمیریم بهشت زهرا؟
-میرم لباس عوض کنم خاله...با اینها که نمیشه بیام!
می گل:منم میام!
شهروز:تو کجا؟؟؟تو لباسهات خوبه!
-شالم سفیده!
خاله ایران:خب باشه...کی گفته همش باید مشکی پوشید؟؟؟اینطوری بهتر هم هست....
شهروز:خاله راست میگه....همینطوری بهتره...منم میرم یه لباس رسمی تر بپوشم..همین!
می گل بالاجبار قبول کرد...دلش میخواست در کنار شهروز باشه...هر چند خاله یران مادرانه بهش محبت میکرد...اما خودشم نمیدونست چرا دلش میخواست همراه شهروز باشه!
شهروز مسیر خونه رو با سرعت پیمود...آرمان زنگ زده بود و گفته بود زودتر حرکت کنن...چون جنازه رو منتقل کرده بودن بهشت زهرا!
کت و شلوار مشکی پوشید..برای اینکه می گل معذب نشه پیراهن سفید تنش کرد و البته کروات مشکیش یادش نرفت...سریع تو اتاق می گل رفت و کاپشنش و برداشت...کاپشن خودش زیادی برای می گل بزرگ بود!
دوباره مسیر و با عجله برگشت...می گل و خاله ایران دم در ایستاده بودن...آرمان باهاشون تماس گرفته و گفته بود سریع آماده بشن!
همه سوار شدن و حرکت کردن!توی ماشین می گل فقط بیرون و نگاه میکرد...از بعد از اینکه فهمیده بود ترگل خودکشی کرده گریه نمیکرد!احساس میکرد خیلی ضعیف بوده....اولش فکر میکرد اگر من در کنارش بودم درست میشد اما بعد فکر کرد...مگه اون موقع نبودم؟؟به جای اینکه خودش درست بشه داشت من و خراب میکرد....دختری که اینقدر اراده زندگی کردن نداره...چه فرقی داره من براش اشک بریزم یا نه؟من تا الان با عکسش خوش بودم حالا هم همین کار رو میکنم.....حداقل اینجوری میدونم کجاس...هروقت دلم براش تنگ بشه میام و بهش سر میزنم......
سکوتش شهروز و نگران کرده بود اما خاله ایران که خودش این افکار و به می گل منتقل کرده بود از ثمره ی حرفهاش راضی بود....!
وقتی رسیدن همه کارهای ترگل انجام شده بود....آرمان منتطرشون روبروی غسال خونه ایستاده بود....می گل با دیدن جنازه کفن شده و خوابیده زیر طاق شال ترمه ی ترگل اشک تو چشمهاش جمع شد...هر چند داروهای آرامبخش هم مزید بر علت این آرامش شده بود...اما فکر به این موضوع که ترگل خودش این سرنوشت و برای خودش رقم زده بود هم آرومش میکرد!
بعد از خوندن نماز به سمت قبرستان رفتند...زمانی که ترگل و توی قبر گذاشتند خاله ایران مشغول نماز خوندن بود!می گل کودکانه خودش و تو آغوش شهروز پنهان کرده بود و آروم آروم میگریست و شهروز فقط به اون صحنه ها نگاه میکرد!و به این فکر میکرد که دختری که روزی زیباییش زبان زد تمامی دوستان شهروز بود و به خاطر همین زیبایی بهش خیانت کرد حالا چه بی کس و چه غریبانه زیر خاک مدفون میشه!
مرد غریبه ای که از اون حوالی میگذشت به سمت شهروز اومد و گفت:آقا...قرآن بخونم براش؟
-شهروز دست کرد و تراولی توی دستش گذاشت و گفت:هر روز بیا بخون....
مرد که با دیدن پول زیادی که کف دستش بود حسابی خوشحال شده بود....اول شروع کرد کمی روضه خوندن.....گریه می گل که در حد اشک ریختن بود کمی شدیدتر شد!چقدر سوزناک در وصف خواهر میخوند!
شهروز اون رو بیشتر تو آغوشش فشرد...سعی کرد با این کار تسلی بخشش باشه!!!
وقتی نماز و دعای خاله ایران تموم شد به سمت شهروز و می گل اومد و گفت:بریم دیگه.....می گل با این تصمیمی که گرفته شد به سمت تپه خاک درست شده بر بروی بدن بی جان ترگل رفت....خودش و روی ترمه انداخت و در حالی که میگریست ناله زد:ترگل...خواهری...حلالم کن...شاید اگر تنهات نمیذاشتم اینطوری نمیشد...شاید اگر ازت خبر میگرفتم اینطوری نمیشد....شاید...شاید....شاید....! تر گل من دوستت داشتم...کاش تو هم دوستم داشتی...اونوقت همیشه همدیگه رو داشتیم....همیشه به یادتم خواهری...خیالم راحته الان دیگه گناه نمیکنی....دیگه تو بغل یه نامحرم نیستی...حالا تو آغوش خاکی...خاکی که ازش درست شدیم....برات دعا میکنم ...از خدا میخوام ببخشتت...خواهری دوستت دارم!!!!
از جاش بلند شد...قطره اشکی که از گوشه چشمم اومده بود و پاک کرد...تو آغوش پرصلابت و امن شهروز جا گرفته و با حمایت اون به سمت ماشین حرکت کردن!
به ماشینها که رسیدن متوجه شدن خاله هنوز کنار قبر نشسته گاهی بلند میشد و باز برمگشت سمت قبر و بالاخره دل کند و برگشت....
شهروز همچنان می گل و عاشقانه تو بغلش گرفته بود....خاله برگشت دست می گل و گرفت با این کار شهروز می گل و رها کرد...خاله پیشونی می گل و بوسید و گفت:خدا بهت صبر بده....به جای هر نوع بیتابی براش دعا بخون..این بهترین کاره!!!
می گل صورت خاله رو با عشق بوسید...حسی که به این زن پیدا کرده بود براش خوشایند بود!
-چشم خاله...ببخشید دیشب خیلی اذیتتون کردم!
-اصلا هم اذیت نکردی...همش خواب بودی...خوشحال میشم یکی دو روز بیای پیش من...
-نه خاله...باید برم خونه...اگر اجازه بدید...
-این چه حرفیه؟؟هر طور راحتی...اما هر وقت دوست داشتی بیا پیشم..تعارفم نکن باشه؟!
اینبار می گل دستش و دور گردن خاله انداخت و و بدون هیچ حرفی سعی کرد با عملش ازش قدر دانی کنه!
خاله رو به آرمان که در حال صحبت با یلدا بود کرد و گفت:بریم!
شهروز از هر دو تشکر کرد...از آرمان به خاطر اینکه تو اولین روز بعد از نامزدی اینطوری مزاحمش شده عذر خواهی کرد و از خاله به خاطر زحمتی که شب قبل بهشون داده بودن....تمام طول مسیر تا خونه بدون هیچ حرفی طی شد....نزدیک خونه شهروز جلوی درمانگاه نگه داشت!
می گل با استرس گفت:چرا ایستادی؟
-بریم یه امپول بزن!
-بسه شهروز..تورو خدا بسه...خسته شدم از این لختی و بی حالی ..من خوبم..هیچیم نیست...تازه خیلی هم خوشحالم..از اینکه امشب خواهرم به جای اینکه تو بغل هر کثافت دیگه ای بخوابه یه جای مطمئن خوابیده...!!!
شهروز لبخندی زد و در ماشین و که باز کرده بود باز بست و سوار شد و به سمت خونه حرکت کرد...می گل وقتی رسید تو اتاقش بادیدن عکس خودش و ترگل اشک توی چشمهاش جمع شد...عکسی که هر دو از ته دل خندیده بودن...این عکس آخرین عکس قبل از به قول خود ترگلشطنتهای تر گل بود...عکسی که دوست ترگل ازشون گرفته بود!!!
لباسهاش و در اورد...حوله اش و برداشت و به سمت حمام رفت...زیر دوش خوب گریه کرد....وقتی حسابی خالی شد اومد بیرون..لباس پوشید و دراز کشید روی تخت!!!نفهمید چند دقیقه گذشته که در زدن....سرش و به سمت در چرخوند و گفت بله؟
شهروز در و نیمه باز کرد دولا شد توی اتاق...کلا انگار عادتش بود هیچ وقت یهو نمیومد تو اتاق.
-خوبی می گل؟
-اوهوم!
[/sub]
[sub]شهروز کامل اومد تو...اون هم دوش گرفته بود....موهای نمناکش و بوسیله یه هد کشی باریک مهار کرده بود تا توی صورتش نیادمی گل با خودش فکر کرد مثل فوتبالیستها شده!
شهروز لبه تخت نشست...
-یه آرامبخش میخوری بخوابی؟
-چرا همش میخوای من قرص بخورم؟من که خوبم
-نمیخوام به چیزی فکر کنی!!!
-آخرش چی؟؟؟تا کی فکر نکنم؟
-نمیدونم....فقط میدونم دوست ندارم ناراحت باشی!
می گل مظلومانه نگاهش کرد و با لحنی پر از خواهش و ترس گفت:قول میدی تنهام نذاری؟
شهروز به سمتش برگشت..برقی توی چشمهاش درخشید...هرچقدر عشق توی وجودش بود تو کلامش ریخت و گفت:بله که قول میدم عزیزم....!
می گل لبخند خسته ای زد...شهروز از جاش بلند شد و گفت:میرم بیرون..استراحت کن!
-شهروز!!!
شهروز در حالی که دستش به دستگیره در بود برگشت و گفت:جانم؟
-قول مردونه بده !!!
[/sub]
[sub]شهروز لبخند اطمینان بخشی زد و گف:گفتم که قول میدم عزیزم!!!!
فصل12
مراسم سوم و هفت و چهلی وجود نداشت..توی اون روزها فقط می گل و شهروز و خاله ایران و آرمان و یلدا میرفتن بهشت زهرا...بعد نهاری بیرون میخوردن و برمیگشتن خونه...البته می گل با اجازه شهروز مقداری از پس اندازش و برای بی بضاعتها گوشت و مرغ خریده بود و برای ترگل خیرات کرده بود...هرچند 2-3 روز بعد از اون ماجرا آموزشگاه نرفت اما بعد با صحبتهای شهروز و واقع بینانه نگاه کردن خودش به موضوع درس خوندن و دوباره شروع کرد!
به هیچ کس نگفت چه اتفاقی افتاده بیماری و بهونه کرد و نرفتنش و توجیه کرد...سما و گلاره رو هم نذاشت مطلع بشن!اگر میفهمیدن احتمال اینکه از زندگیش سر در بیارن زیاد بود!
نزدیکهای عید بود و باز حال و هوای عید....فکر اینکه باز شهروز تنهاش میزاره از همون موقع دلتنگش میکرد..اما ترجیح میداد خود دار باشه....تو این مدت محبتهای شهروز کاملا حساب شده بود. گهگاه فکر پیشنهاد خاله ایران قلقلکش میداد اما هر بار سعی میکرد بهش فکر نکنه..وقتی شهروز مخالف بود صحبت در موردش باعث کوچک شدنش میشد!غافل از اینکه چندین بار خاله ایران موضوع رو با آرمان در میون گذاشته و آرمان هم به شهروز گفته...اما هر بار شهروز جوابش یکی بوده...بعد از کنکور!!!
آخرهای سال بود هر روز می گل منتظر بود شهروز بیاد و اعلام کنه داره میره...اما انگار شهروز قصد رفتن نداشت ...می گل دوباره روال درس خوندنش رو غلطک افتاده بود و دوباره داشت به اوج میرسید...برای عید آموزشگاه 5 روز اول تعطیل بود اما باید از روز پنجم همه سر کلاس حاضر میشدن...برای این 5 روز هم تاکید کرده بودن روزی 1 ساعت همه تست بزنن...و البته مشاور می گل ازش خواسته بود تا بیشتر درس بخونه چون احساس میکرد به خاطر اون مدتی که افت داشته از درسها عقب مونده!
هفته آخر سال بود...می گل باز پکر گوشه کاناپه کز کرده بود و به دیوار زل زده بود....همیشه اینجوری نبود اما گاهی که یاد بی کسیش میافتاد اینجوری میشد....با صدای زنگ مبایلش از هپروت بیرون اومد
-بله؟
-بلا...کوفت...درد...تو چته این چند وقته؟؟؟نه جواب تل میدی نه درست و حسابی جواب اس ام اس!
می گل لبخندی زد و گفت:بلا نگیری...هر چی از دهنت در اومد که به من گفتی...
-پس چی که میگم؟؟از بس بی معرفتی!
-چه خبرا؟؟؟از اون گلاره بی معرفت چه خبر؟
-اون هم سرش با سعید گرمه!!!
می گل سیخ نشست رو مبل و گفت:مگه اومده؟
-آره...ولی نترس تنها اومده آراد مونده اونجا...کار داشته!
می گل نفس عمیقی کشید و گفت:ترسوندیم بابا!
-نترس...به جاش پاش و آماده شو که پنجشنبه خونه مایی!
-چه خبره؟
-تولدم یادت رفته مگه؟؟؟هر سال آخرین پنجشنبه سال میگیرم دیگه!!!
می گل با بی میلی گفت:نه...من نمیام!!
-د غلط میکنی...باز شروع کردی؟
-باز شروع کردی چیه؟؟؟حوصله ندارم!!!
-پشیمون میشیا...این مهمونی با مهمونیای دیگه فرق میکنه!!!
-چه فرقی؟؟؟پارسالم اومدم دیگه..درسته خیلی خوش گذشت...
[/sub]
[sub]البته این و با کنایه گفت.
اولا که امسال آراد نیست..در ثانی اینبار فقط تولد نیست!
-پس چیه؟؟؟
-نامزدی!!!
-نامزدی کی؟؟؟
-نامزدی خواهرم!
خواهرش 10 سالش بود می گل خوب متوجه شد که سما مسخره اش کرد!
-گمشو لوس....نکنه خودت نامزد کردی؟؟؟
-پ ن پ !مامان بابام دوباره هوس کردن برای خودشون نامزدی بگیرن!
-گمشو...دلقک!!!تو که هنوز دیپلمم نگرفتی...مثل دخترای عهد هجر نشوندنت پای سفره عقد؟
-چیه؟؟حسودیت میشه؟؟؟مثل تو خوبه یدونه خواستگارم نداری؟؟؟اصلا می گل تو عیب و ایرادی چزی نداری؟
-خفه شو...هر چی دلت بخواد داری میگیا!!!!
-نه جدی میگم....نکنه عیب و ایرادی داری کسی سراغت نمیاد!!!
-خوبه آراد جلو چشمت بود!!
-بود!!!!اونم دمش و گذاشت رو کولش و در رفت!
می گل خوب میدونست همه این حرفها شوخیه!
-جدی میگی سما با همون پسر داییت؟
-بله!!!پس چی؟؟؟
چنان با ناز و ادا این کلمات رو بیان کرد که انگار پسر پادشاه انگلیس اومده گرفتتش!
--مبارک باشه.....ولی درست چی؟؟؟
-آخه اون بورسیه داره برای کانادا...گفت قبل از رفتنم عقد کنیم با هم بریم تو هم همونجا درس بخون...منم دیدم اینطوری بهتره اسیر این کنکور مسخره هم نمیشم!
-خوبه.....به سلامتی....
-اینهارو بی خیال...میای یا نه؟
-راستش نمیدونم....داداشم هر سال میره مسافرت..امسال نرفته نمیدونمم بره یا نه!
-مگه با هم میرید؟
-نه...تنها میره!
-خب پس دیگه دردت چیه...بیا دیگه!!!
-آخه اگر نره...
-اگر نرفت با هم بیاید خب...
-با هم؟
-آره...اینقدر تعجب داشت.....ببین ما کلا رسم نداریم کارت بدیم..اما اگر فکر میکنی باید بهتون کارت بدم برم براتون کارت بگیرم
-گمشو...مسخره...کی از تو کارت خواست؟
با ورود زود هنگام شهروز می گل از جا پرید..در حالی که چشمش به چشمهای شهروز بود که کنجکاوانه نگاهش میکرد با سما خدا حافظی کرد و به زور بهش قول داد که میره نامزدی..البته اگر تولدش بود قبول نمیکرد..چون حوصله نداش...اما چون نامزدیش بود دلش نمیومد نره!!!
-سلام!زود اومدی!
-سلام....میخوای برم دیر بیام؟
-نه...منظورم این نبود....تعجب کردم از اینکه زود اومدی!
-اومدم با هم بریم بیرون!
-بیرون؟
-بله!!! بیرون!!!حوصله ات سر نرفته تو خونه؟؟بسه اینقدر درس خوندی!یه کم استراحت کنی هیچی نمیشه!!!
-نه....میشه نیام..آخه پنجشنبه هم نامزدی سماس...اگر بزاری میخوام برم اونجا....هم امروز درس نخونم هم پنجشنبه عقب میمونم!!!
-سما؟؟همون دوست گلاره؟
-دوست جفتمونه!!!
شهروز مشکوکانه پرسید!
-گلاره با دوست پسرش میاد؟
می گل که حالا فهمیده بود دلیل سوال شهروز چیه گفت:نمیدونم..فکر کنم...اما تو هم دعوتی..سما گفت تو هم با برادرت بیا!
[/sub]
[sub]شهروز لبخند رضایتمندی زد و با بدجنسی در حالی که کیفش و که تا اون موقع از روی استرس بودن و نبودن دوست پسر گلاره تو دستش نگه داشته بود و روی میز گذاشت گفت:مگه تو میخوای بری؟
می گل نگاه ناامیدی به شهروز کرد و گفت:نامزدی دوستمه!!!نرم؟
-آگر آراد باشه نمیخوام بری!
-خب تو هم که هستی..بیا با هم بریم...
بعد یهو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:نکنه میخوای بری سفر؟
-سفر که میخوایم بریم.....
می گل ناراحت از جاش بلند شد و با حرص گفت:باشه نمیرم!
و با قدمهای محکم اعتراض گونه به سمت اتاقش رفت..اما بین راه شهروز بازوش و گرفت و گفت:قرار بود بریم بیرون..حاضر شو..باشه؟
-نمیام!
-می گل بس کن این بچه بازیا و قهر کردنارو.....
-من قهر نکردم....
-پس حاضر شو بریم بیرون!
می گل معترضانه رفت تو اتاقش...لباس پوشید ..آرایش ملامی کرد و رفت بیرون...شهروز هم منتظرش بود...لبخند نرمی زد . گفت:بریم؟
-بریم!
-خوبه قهر نیستی اینطوری برای من چشم و ابرو میای....قهر باشی چه میکنی؟
[/sub]
[sub]تا آسانسور بالا بیاد شهروز گفت:دوست دارم وقتی با هم حرف میزنیم و جای ابهامی برات میمونه سوال کنی...نه اینکه قضاوت کنی و اخمهات و بکنی تو هم!
-مثلا چی و سوال کنم؟
-اینکه با کی میری مسافرت؟؟؟چرا تنهام میزاری؟؟؟یا اینکه چرا نباید برم مهمونی؟
-خب چرا؟
-چی چرا؟
-اذیتم نکن دیگه!!!!
این جمله رو در حالی که تو اسانسور بودن و پاش و رو زمین کوبید و با خنده گفت
-شهروز دوباره دستش و دور بازی می گل حلقه کرد و گفت:عزیزم...اذیت چیه؟؟قراره با هم بریم شمال!
می گل انگار بهش برق وصل کردن خودش و از تو بغل شهروز بیرون کشید و گفت:چی؟؟
-شمال!!با هم!!!
-من و تو؟
-من و تو.....با آرمان و یلدا!!!
می گل نفس عمیقی کشید...با اینکه از این خبر تو پوست خودش نمیگنجید اما از اینکه یه مدت تنها با شهروز بره مسافرت حقیقتا میترسید!از بعد از اینکه شهروز حسش و براش شرح داده بود سعی کرده بود این احساس دوست داشتن پدرانه رو تغییر بده....ولی با این حال ترسی که از اول تو وجودش بود هنوز کاملا از بین نرفته بود!
وقتی توی ماشین نشستن تازه می گل پرسید:حالا کجا قراره بریم؟
-بریم برات لباس بخریم....
-لباس؟؟برای چی؟؟؟
-خسته شدم از بس لباس مشکی تنت بود...گفتم شاید لباس نداری...گفتم بریم برات لباس بخریم...کنایه حرف شهروز و که در لفافه شوخی پنهان بود و می گل سریع گرفت.
-من لباس دارم....
-حالا یکی هم من بخرم....راستی برای نامزدی لباس داری؟
-تو که گفتی نامزدی نرم!
-هنوزم میگم...چون با هم میریم!
می گل از جا پرید و با خوشحالی گفت:راست میگی؟
-من تا حالا دروغم گفتم؟حالا ببینم لباس داری یا نه؟
می گل سرش و انداخت پایین و گفت:نه!
-ایول...من عاشق لباس خریدنم...بریم بخریم؟
می گل برگشت سمت شهروز لبخند قدر شناسانه ای بهش زد...شهروز هم لبخند زد...اما لبخندی پر از عشق!
بعد به روبرو خیره شد....چند بار حرکت برف پاک کن روی شیشه رو دنبال کرد و بعد گفت:کی میشه بابات نباشم؟
می گل سرش و پایین انداخت....دستش و برد سمت دست شهروز که روی دنده اتومات ماشین بود...دستش و تو دستش گرفت و فشاری بهش داد....این شروعی بود برای کنار گذاشتن حس پدر دختری!
شهروز هم شصتش و گذاشت رو انگشتهای می گل و نذاشت این تماس قطع بشه!
جلوی در بوتیکی ایستادن...بوتیکی که شهروز همیشه از اونجا خرید میکرد....هر دو پیاده شدن!
ویترین آنچنانی نداشت یه ویترین کوچک داشت با یه دست کت و شلوار و یه سه پی اس زنونه توش...شهروز در زد...خانوم مسنی در و باز کرد و با دیدن شهروز با روی کشاده ازش دعوت کرد که داخل بره...شهروز دستش پشت می گل گذاشت و اجازه داد اول اون وارد بشه!
اون خانوم با خوشرویی از می گل هم استقبال کرد...بعد از کمی تعارفات و احوال پرسی...رو به شهروز پرسید!
-آقای تقوایی چه کمکی میتونم بکنم؟
-خانوم لباس میخوان.
و به می گل که با تعجب نگاهش میکرد لبخند زد!به همراه اون زن به سمت طبقه بالا حرکت کردن...نیمه های پله ها برگشت و به شهروز نگاه کرد..چقدر دلش میخواست شهروز همراهش میومد...کلا از بعد از مرگ ترگل احساس میکرد وابستگیش به شهروز بیشتر شده.
-چه جور لباسی میخواید خانوم تقوایی؟
می گل کمی فکر کرد..چی باید میگفت..تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود.
-یه لباس شیک میخوام!
-برای چه مجلسی؟
-نامزدی دوستمه!
زن مسن نگاه خریدارانه ای به می گل انداخت و به سمت کمدی رفت و درش باز کرد...توش پر بود از لباسهای رنگ و وارنگ...در حالی که لباسهارو نگاه میکرد پرسید...رنگ خاصی مد نظرته؟
-نه!!!
[/sub]
[sub]لباس ابی رو در اورد و گفت:این به چشمهاتم میاد..مدلشم خیلی شیکه...یکی از جدیدترین کارهامونه!!!
می گل نگاه سرسری بهش انداخت...نمیدونست چرا همیشه از پوشیدن لباسهای همرنگ چشمش خودداری میکرد...شاید به این خاطر بود که جلب توجه میکرد!گذشته از اون لباس دکلته بود...پشتش هم تا کمرش باز بود و کوتاه!!
-نه!!!
زن با لبخند لباس و سر جاش گذاشت کمی دیگه گشت و لباس شیری رنگی و در اورد و گفت:این چطوره؟؟؟
می گل نگاهی بهش انداخت....اون هم دکلته بود با دو تا بند ظریف...بالا تنه اش روبان دوزی شیری و طلایی داشت و دامن توری که کمی پف داشت و اکلیلهای طلایی داشت.و تا روی زانو بود!
-رنگ دیگه نداره؟
-رنگش که خیلی خوشگله!!
-آره...خیلی خوشگله...اما خیلی عروسه...
زن با ناراحتی ساختگی گفت:شرمنده...این کمد لباسهای سایز شماست...ما از هر لباسی فقط یدونه با یه رنگ داریم....از این همین یه رنگ...بزار ببینم دیگه چی میتونم بهت پیشنهاد بدم!
چند دست لباس دیگه رو ورق زد...تا رسید به لباس قرمز رنگ...با هیجان درش اورد و گفت:آهاااا...این به نظرم مناسبه......لباسی بود ساده....دکلته و تا روی زانو...تنگ....دور کمرش یه برش خورده بود که با دو تا نوار خیلی باریک ساتن خودش و بیشتر نشون میداد...دور تا دور بالا تنه اش هم مثل کمرش نوار باریک مشکی داشت...روش هم یه کت استین شمشیری که تا آرنجش بود میخورد..کتی که یقه ی ایستاده داشت و کوتاه بود و دور تا دورش هم همانند کمرش و بالا تنه اش نوار باریک مشکی میخورد...خیلی ساده...اما فوق العاده شیک بود....
می گل خریدارانه نگاهش کرد..از همه بیشتر از کتش خوشش اومد...پوشیده اش کرده بود..معذب بود بخواد اونطور لخت بگرده!
-دوستش داری؟
می گل لبخند زد...بله..
بیا بپوشش...
میگل توی اتاق رفت...لباس و پوشید...اینقدر اندازه اش بود که انگار برای اون دوخته شده بود!توی اینه نگاهی به خودش انداخت...
خانوم ستاری تقه ای به در زد..پوشیدیش عزیزم؟
-بله!
میتونم ببینم؟
می گل در و باز کرد...خانوم ستاری لبخند پهنی زد..این یعنی واقعا این لباس مناسب بود...
-صبر کن!
این و گفت و در حالی که کت لباس هنوز دستش بود رفت و دقیقه ای بعد از پشت دیواری بلند گفت:سایز پات چنده؟
-38!
بعد با خودش فکر کرد...سایز پام و میخواد چیکار؟
ولی وقتی خانوم ستاری با یه کفش قرمز اومد و گفت این و بپوش جوابش و گرفت...کفشی که یه بند باریک قرمز روی پاش و یه بند ظریف قرمز دور مچ پاش بسته میشد...و پاشنه مشکی داشت!
خانوم ستاری:با وجود تفاوت قدی که با دکتر دارید مناسبه...
می گل بدون هیچ حرفی دولا شد تا کفش و پاش کنه!
-تو دولا نشو..من پات میکنم!
بعد دولا شد و کفش و پای می گل کرد....حالا لباسش تکمیل بود...لبخند رضایتش با صدای خانوم ستاری محو شد
-دکتر تقوایی!!!تشریف بیارید بالا!!!
می گل فکر کرد..میخواد چیکار کنه؟؟؟نکنه بگه بیاد من و ببینه...من اینطوری روم نمیشه..کاش حد اقل کت و داده بود پوشیده بودم!
اما رشته افکارش و نگاه خریدارانه شهروز برید!
-میبینید دکتر...ملکه ای شده برای خودش....
شهروز لبخند کجی زد و گفت:عالیه...با این کفشها میتونی راه بری؟؟بعد دستش و دراز کرد سمت می گل ...این یعنی دستت و بده به من و راه برو...می گل نیم نگاهی به خانوم ستاری که خیره نگاهشون میکرد کرد...دستش و تو دست شهروز گذاشت و راه رفت..خیلی هم سخت نبود....بعد فکر کرد..با شهروز باشم که اصلا قرار هم نیست برقصم...یه گوشه میشینم دیگه....بعد از اینکه از اتاق پرو بیرون اومد خانوم ستاری گفت...میخوای کتش رو هم بپوش ببین چطوری میشه...و بعد کت و آماده نگه داشت تا می گل بپوشتش...لباس با کت شکل دیگه ای به خودش گرفت با اینکه کت خیلی ساده بود اما کاملا شکل دیگه ای به لباس داد یه شکل پوشیده و شیک..و متفاوت با قبلی...که هر کدوم سنگینی خودش و داشت..
خانوم ستاری با گفتن:الان بر میگردم!
به طبقه پایین رفت.
شهروز با این کار جلو اومد دو تا دستهای می گل و تو دستش گرفت و سرش و به گوشش نزدیک کرد و گفت:میدونی الان بزرگترین آرزوم چیه؟
می گل که کمی ترسیده بود سعی کرد به خودش مسلط بشه...در حالی که فکر میکرد الان میگه داشتن تو یا بوسیدنت یا هر چیزی از این دست پرسید:چیه؟
-اینکه اون شب آراد هم باشه!
می گل لب و لوچه ای کج و کوله کرد و گفت:یه وقتها مثل بچه ها میشی....!
-تو هم یه وقتها بیش از اندازه خوشگل میشی!
-بحث و عوض نکن!
میکنم!
آراد که دیگه ایران نیست تو چرا هنوز حرص اون و داری؟اصلا اون موقع که ایران بود چیزی بین من و تو نبود که من نخوام با اون رابطه ای داشته باشم!
-مگه الان چیزی بین ما هست؟
این سوال و با شیطنت پرسید!
-می گل پشت چشمی براش نازک کرد و خواست بره تو اتاق پرو که شهروز دستش و گرفت و گفت:من دوستت دارم...میفهمی؟
[/sub]
[sub]می گل که تحت تاثیر لحن محکم و با صلابت شهروز که با اخم کوچیکی این جمله رو گفته بود قرار گرفت کمی به خودش لرزید تو چشمهای شهروز نگاه کرد و گفت:منم دوستت دارم!!!
با این اعتراف شهروز بازوی می گل که محکم تو دستش بود و رها کرد...می گل رفت توی پرو و شهروز هم رفت پایین اما با یه فکر بکر.....اون هم پیراهن مشکی ماتی خرید که دور یقه و استینش مثل لباس میگل نوار باریک مشکی ساتن براق داشت..کروات رنگ لباس میگل هم خرید و بعد از حساب کردن لباسها راهی شدن.....شام و توی رستوران شیکی خوردن و برگشتن خونه!
می گل که حسابی خسته شده بود بعد از عوض کردن لباسهاش روی تخت دراز کشید و خیلی زود خواب چشمهاش و ربود...اما شهروز حال دیگه ای داشت...سیگارش و روشن کرد و چند پک بهش زد و بعد شماره آرمان و گرفت!
-جانم؟
-خواب بودی؟
-نه.....من مگه خوابم دارم؟
-مزاحم که نشدم؟؟؟با یلدا که نیستی؟
-نه!بگو...چیزی شده؟
ببین اون پیشنهادی که مامانت چند وقت پیشها میداد؟؟؟!!!!
-اوه!!!خب...جالب شد!!!
-اذیت نکن آرمان!
-خب؟؟؟
-میشه بگی با می گل در موردش صحبت کنه؟؟؟من نمیخوام سر بحث و باز کنم...اینطوری فکر بد میکنه!!!
-یعنی تو راضی؟
-آره....فقط می گل و یه جوری راضی کنه...میخوام همین امروز و فردا درست بشه!!!
-امروز فردا؟؟توقع نداری الان زنگ بزنه به می گل که؟
-نه...ولی پنجشنبه نامزدی دوستش دعوتیم میخوام تا اون روز انجام بشه!
-شهروز میدونی این محرمیت محدودیت داره؟
-مثلا؟
-مثلا فقط برای اینکه شما تو خونه با همید..حالا می گل روسری سرش نمیکنه!!!یه وقت دستتون به هم میخوره!!..برای همین چیزا!!!
-یعنی اینایی که نامزد میکنن برای همین چیزا صیغه میخونن؟؟؟
-خودت میگی نامزد میکنن...شما که نامزد نمیکنید!!!
-آرمان...تو کار خودت و بکن!!!
-باشه کار خودم و میکنم...اما میدونی صیغه خوندن شما اگر میخوای با سند و مدرک بشه مراحل قانونی داره!!!
-آرمان!!!!
فریاد شهروز باعث شد آرمان جدی تر بگه!!!
-دیوونه اگر قانونی نباشه و اتفاقی بینتون بیافته و می گل ازت شکایت کنه بیچاره میشیم!!!
-تو چرا همش از بیچارگی حرف میزنی...سر تر گل و خریدین می گل هم میگفتی دردسر داره...اما دیدی نداشت!!!
-باشه...به مامان میگم بهش زنگ بزنه!
-مرسی...من منتظر نتیجه ام!!!
-شب بخیر..
-.شب خوش!!!
[/sub]
 
[sub]با صدای زنگ تلفن از جا پرید...با دیدن شماره خاله ایران..یعنی خونه خاله ایران کمی سر حال شد...از بعد از فوت ترگل هر چند وقت یک بار زنگ میزد و حالش و میپرسید...
-سلام خاله!
-سلام به روی ماه دختر خوشگلم..خوبی؟؟
-مرسی خاله....به لطف شما...
-خواب بودی آره؟
-چرت میزدم....خسته شدم از درس خوندن!
-الهی...میدونم سخته اما نتیجه اش خستگی و از تنت در میاره!!!
-واقعا..تورو خدا برام دعا کنید..هر چند با این کم کاریای من بعید میدونم نتیجه خوبی بگیرم!!!
-حتما میگیری...من قول میدم!!!
-قربونتون برم که همیشه انرژی مثبتید!!!
خدا نکنه!!!حالا یه خواهشی ازت بکنم.
می گل سراپاگوش شد و پرسید
-چی؟؟؟
-ببین دخترم...تو و شهروز الان به هم نا محرمید....میدونی چقدر گناه میکنید وقتی کنار همید؟
می گل که کنار هم بودن و بد برداشت کرد گفت:نه خاله...من و شهروز با هم نیستیم..یعنی...یعنی!!!شرمش میشد بگه اما برای رفع ابهام گفت
-یعنی ما اتاقهامون سواس!!!
-این و که میدونم...اگر غیر از این بود اصلا باهات حرف نمیزدم
-پس چی؟؟؟
-یعنی شما هیچ برخورد دیگه ای با هم ندارید؟
-نه!!!
-ولی من خودم دیدم اون روز توی بهشت زهرا شهروز تورو بغل میکرد!!!
-خب اون!!!...
خاله حرفش و قطع کرد.
-خب اون نداره عزیزم!!!اون هم تماسه دیگه...شاید تو اون لحظه حس خاصی نبوده...اما تاثیر داره...به خدا اینها همه تو روح و روانتون تاثیر میزاره....چی میشه محرم باشید؟؟؟من که نمیگم برای اتفاق خاصی محرم بشید..همین رابطه رو داشته باشید...اما محرم باشید!!!
-اگر محرم شدیم و اتفاق دیگه ای افتاد چی؟
-من با شهروز صحبت میکنم...اما قبل از اینها من یه سوال دارم...قول میدی راستش و بگی؟
-تا چی باشه!!!
-نه!!اگر نمیخوای راستش و بگی اصلا نپرسم!!!
-باشه میگم!
-تو شهروز و دوست داری؟
-برای چی میپرسید؟
-عزیزم...جواب بده دیگه!!!همینجوری برای کنجکاوی!!!
-خب...خب...آره!!!
-خوبه...
-خوبه؟؟؟ولی من فکر میکنم بده...با وجود این علاقه فکر نمیکنید ممکنه اتفاقی بیافته؟
-نه!!!اتفاق اگر قرار باشه بیافته بدون محرمیت هم میافته...من این و برای این پرسیدم که خیالم راحت باشه من درگیری عاطفی درست نمیکنم....چون من شدیدا به این موضوع اعتقاد دارم که محرمیت علاقه رو بیشتر میکنه!!!
-دارید من و میترسونید...
-نترس....اگر این علاقه پاک و واقعی باش چه ایرادی داره بیشتر بشه...
-و اگر نباشه!
-اگر نبود تا الان تو سالم و باکره و خانوم نبودی!!!
می گل خجالت کشید..سرش و پایین انداخت و به ادامه صحبتهای خاله گوش داد!!!
-پنجشنبه صیغه رو میخونیم...موافقی؟؟؟
-اما خاله شهروز چی؟
-شهروز چی؟
-اون راضی نیست...یادتونه که تو نامزدی چی میگفت؟
-اون با من...کاریت نباشه...پنجشنبه آماده باش!!!
-من مدرسه دارم!!
-بعد از مدرسه آماده باش...
-ولی خاله!!!
-واااییی....ولی نداره...اصلا قرار نیست اتفاقی بیافته...این محرمیت فقط و فقط و فقط برای اینه که گناه نکنید..همین!!!
-باشه....
-برو به درست برس...بهشم فکر نکن...پنجشنبه میبینمت!!!
[/sub]
[sub]بعد از قطع تماس می گل خیلی فکر کرد...هم میترسید..هم خوشحال بود!!!....فکر کرد نکنه این محرمیت مانع درس خوندنم بشه اما بعد با خدش گفت:مردم با بچه کنکور میدن قبول مشن...من باید خودم قوی باشم!!!
تا اومدن شهروز درس خوند...آخر شب بود که شهروز رسید!!!حسابی خسته بود....چشمهاش سرخ سرخ بود...بدون اینکه اطرافش و نگاه کنه یه راست رفت توی اتاقش...موضوع راضی شدن می گل و آرمان بهش خبر داده بود...از این بابت خیلی خوشحال بود هرچند هنوز سر حرفش بود که محرم بودن و نبودن هیچ فرقی نداره...اما فکر کرد وقتی می گل به این موضوع اعتقاد داره پس اینطوری راحت تر میشه ابراز علاقه کرد!
لباسهاش و در اورد و پرت کرد روی تخت...دوش حموم و باز کرد تا حمام گرم بشه...نشست لب تخت و به پنجشنبه فکر کرد...کاش میشد همون روز نامزدی بگیره...کاش می گل عشقش و باور داشت...کاش الان عشقش ثابت شده بود و می گل هم بهش همون حس و داشت...اگر اینطوری شده بود 1 روز هم معطلش نمیکرد....امروز خواسته بود بره برای می گل حلقه بخره که آرمان نذاشته بود!
بلند شد در حمام و باز کرد بخاری که از در بیرون زد احساس کرد روحش و تازه کرد...رفت زیر دوش و باز فکر کرد...با اینکار فصل جدیدی از زندگیم شروع میشه....یعنی پایبند میشم؟؟؟یعنی گرفتار میشم؟؟؟یعنی متعهد میشم؟
حالا بشم یا نشم...برای من چه فرقی میکنه...من که همه گذشته ام و بوسیدم و گذاشتم کنار!حالا چه فرقی میکنه می گل صیغه ام باشه یا نباشه!
بعد از بیرون اومدن خوب خودش و خشک کرد...گرمکنی پوشید وزیپ گرمکنش و تا نیمه باز گذاشت...زنجیر طلاش روی سینه ستبر و ورزشکاریش نمای خاصی داشت.با اینکه توی استودیو ساندویچ خورده بود اما باز گرسنه اش بود...به دنبال یه غذای خوب با دستپخت می گل راهی آشپزخونه شد!
می گل که فکر کرده بود شهروز دیگه از اتاقش بیرون نمیاد رفت بیرون تا قابلمه رو بزار تو یخچال...فکر کرد..حتما غذا نمیخوره که رفت تو اتاقش و بیرون نیومد دیگه!!
قابلمه رو توی یخچال گذاشت اما با شنیدن صدای در اتاق شهروز به سمت اتاقش دوید...خجالت میکشد از اینکه باهاش روبرو بشه...فکر کرد اگر خاله بهش گفته باشه الان چه فکری میکنه؟؟؟از روبرو شدن باهاش شرم داشت...اما با برخورد به چیزی افکارش متوقف شد...چند ثانیه همونطور موند....شهروز هم در حالی که می گل و با عشق تو بغلش گرفته بود به اون که حالاصورتش رو سینه لخت شهروز بود و شوکه شده و تکون نمیخورد نگاه کرد...بعد از چند ثانیه می گل سرش و بلند کرد و تو چشمهای شهروز نگاه کرد..فاصله قدیشون زیاد بود شهروز عاشق این فاصله قدی بود..نمیدونست چرا همیشه دوست داره تو چشمهای می گل از بالا نگاه کنه!
-کجا با این عجله؟
-میرفتم تو اتاقم!
-چه خبره؟
کجا؟-
-تو اتاقت!؟
-هیچی!
شهروز رهاش کرد خیلی دلش میخواست ببوستش اما خودش و کنترل کرد...با خودش گفت:فقط 2 روز دیگه...تازه دو روز هم کمتر!!!!
-غذا چی داریم؟
این و گفت و به سمت آشپزخونه رفت...می گل هم دنبالش حرکت کرد در حالی که از درون دگرگون این تماس بود و گفت:مگه غذا نخوردی؟؟؟من فکر کردم تا این وقت شب بیرونی حتما غذا هم خوردی..
-خوردم..اما این ساندویچها کفاف شکم من و نمیده.....من عاشق برنجم...اصلا برنج نخورم انگار هیچی نخوردم!!!
می گل در حالی که برای شهروز غذا گرم میکرد گفت:ولی من بارها دیدم شبها برنج هم نمیخوری!!!
-اون برای وقتهاییه که زیاد کار نکردم....تازه هیجان هم ندارم....
-هیجان چی داری؟
-برای پنجشنبه!!!
می گل فکر کرد نامزدی و میگه خیلی کودکانه فکر کرد و گفت:مگه تا حالا نامزدی نرفتی؟
-برای نامزدی نیست....
می گل بشقاب غذا رو گذاشت جلوی شهروز و گفت :پس برای چیه؟
شهروز نگاهی به بشقاب انداخت با اینکه جواب سوالش و میدونست اما در حالی که صورتش جمع شده بود گفت:این چیه؟
-عدس پلو!
-برش دار...برش دار....!!!
می گل بشقاب و برداشت و گفت:چرا؟؟؟
-اصلا اسم این غذا رو هم دیگه جلوی من نیاریا....
می گل بشقاب و گذاشت تو یخچال و گفت:میدونستم دوست نداری یه چیز دیگه درست میکردم!!!
-مگه تو آشپزی آخه؟؟؟؟نمیخواد..کمتر بخورمم بهتره..مربیم گفته دارم چاق میشم....اون روز میگفت تو ازدواج کردی؟گفتم:نه!!چطور...گفت داری چاق میشی...معمولا مردها زن میگیرن چاق میشن!!!
می گل لبخند همراه باشرمی زد و گفت:شب بخیر!!!
شهروز که متوجه این شرم شد گفت:می گل!!!
می گل ایستاد...
-بله؟
-پنجشنبه ساعت 4 باید دفتر آرمان باشیم...میام دنبالت!!!
[/sub]
[sub]می گل شرمزده نگاهش کرد...خجالت کشید..سرش و پایین انداخت و گفت:باشه و دوید تو اتاقش!
روز پنجشنبه ساعت 12 می گل تعطیل شد....تصمیم داشت بره و برای ساعت 4 لباس بخره...خودش خسته شده بود از اینکه همش همون پالتو رو پوشیده بود...تا ساعت 3 درگیر خرید یه دست لباس خوب بود..یه پالتو قرمز گرفت با ساپورت مشکی....روسری کوچیک قرمز و مشکی هم خرید....اول فکر کرد همون کفشی که برای نامزدی خریدم میپوشم..اما بعد پشیمون شد..هوا سرد بود و اسمون هم ابری...فکر کرد اگر برف و بارون بگیره اون کفش اصلا مناسب نیست...پس گشت و یه بوت پاشنه بلند مشکی هم خرید...
با یه دربست خودش و رسوند خونه...دوش گرفت...موهاش و با سشوار خشک کرد..آرایش کرد و لباسهاش و پوشید....از تیپش خوشش امد...کیف کوچک مشکی رو هم دستش گرفت...با صدای زنگ مبایلش از جا پرید...شماره شهروز بود اول نفس عمیقی کشید بعد گوشی و جواب داد!
-بله؟
-از یکی دو ساعت دیگه گوشی و که بر میداری وقتی من پشت خطم چی میگی؟
میگل که اصلا منتظر یه همچین سوالی نبود متعجب کمی فکر کرد و گفت:چی میگم؟
-میگی....جانم؟
می گل خنده مستانه ای کرد....تو دلش گفت خبر نداری الانم همین و میگم..فقط تو دلم!اما به زبون اورد:او !او!او!این محرمیت برای اینجور کارها نیستا!!!
-محرمیت محرمیته..برای این اینجور کارها و اونجور کارها هم نداره...من دم درم..اگر با همه اتفاقات این محرمیت کنار میای بدو بیا پایین!
با شنیدن صدای بوق ممتد...کمی به تلفن نگاه کرد...با اشتیاق و عشق گوشی و تلفنش و بوسید....و به سمت در رفت و گفت:حالا میبینی میزارم کاری بکنی یا نه!!!!....برای اولین بار کفشش و تو اتاقش پوشیده بود...کلیدش و برداشت دوید پایین....
وقتی شهروز و با پیراهن سفیداستین کوتاه و یه پلیور استین حلقه ای مدل اساچ سفید و قرمز پشت فرمون ماشین شاستی بلندش دید...دلش میخواست بپره بغلش کنه...این شادی برای خودش هم عجیب بود...احساس میکرد این اتفاق تو زندگیش اون و از بی کسی در میاره...فکر میکرد داره صاحب با ارزش ترین موجود روی زمین میشه....بی خبر از اینکه شهروز این حس و هزار برابر داره...در و باز کرد و نشست تو ماشین.
-سلام!
-سلام!!خانوم من چطوره؟
دستش و اورد جلو...می گل هم باهاش دست داد و با شیطنت گفت:هنوز خانومت نیستم!!!
-خبر نداری...از روزی که فهمیدم چه حسی بهت دارم خانوممی....!!!
می گل با تعجب نگاهش کرد و گفت:دارم پشیمون میشما!!!!
شهروز با سرعت حرکت کرد و گفت:پشیمون بشو ببینم چیکار میخوای بکنی!!!
می گل فقط لبخند زد....تا مقصد هیچکودوم حرفی نزدن....جلوی در دفتر آرمان ایستادن...حالا دیگه بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود!
شهروز پیاده شد...شلوار جین تنگش هیکل ورزیده اش و بیشتر نشون میداد...نیم بوت مشکی براقی هم پاش بود....قبل از اینکه می گل پاش و بیرون بزاره به سمت می گل اومد و دستش و گرفت...و کمکش کرد تا پیاده بشه.
می گل به محض اینکه رو زمین ثابت شد...(با اون پاشنه ها راه رفتن براش سخت بود)رو به شهروز گفت:سرما میخوری...
-گرممه!
[/sub]
پاسخ
#8
 پست هفتمـ !

(ویرآیش شُد )

××

 
[sub]اما این تنها چیزی نبود که مسافرتش و خراب کرد...موضوع بعدی و مهمتر خبری بود که شهروز بین راه بهش داد!!!
-خوش گذشت؟
-خیلیییی...عالی بود..دستت درد نکنه شهروز!!!
-مخصوصا؟؟؟
-مخصوصا چی؟
-مخصوصا کودوم قسمتش!!!؟؟
می گل سرش و پایین انداخت...چرا باید خجالت میکشید؟؟کار خلاف شرع نکرده بود..شهروز محرمش بود...اون هم لذت برده بود...خجالت و کنار گذاشت و گفت:مخصوصا تو استخر!!!
-ایول!!!
کف دستش و به سمت می گل گرفت و می گل هم زد رو دستش....اما شهروز دستش و شکار کرد...تو دستش گرفت و بوسید و گفت:اما من دیوونه میشم که!!!
-برای چی؟؟
-فکر کن...برم امریکا برم استخر...خانومها همه با بیکینی بعد من یاد می گلم بیافتم..با اینکه بیکینی نپوشیدی....اما من همینجوری هم دلم برات تنگ میشه!!!.
می گل یه ابروش و بالا انداخت و گفت:بله بله؟؟؟بری استخر با خانومها؟
-مگه چیه؟؟؟همیشه میرم...
-بی خود...دیگه نمیری...
-چرا اونوقت؟؟
-برای اینکه اون موقع فرق میکرد....تو زن نداشتی...آزاد بودی هر کاری بکنی...الان داری!!
شهروز یه ابروش و بالا انداخت و گفت:زن؟؟؟کو زن؟؟؟
-شهرووووووز؟؟؟
-چیه؟؟؟خودت و میگی؟؟؟؟
می گل که تا اون موقع شوخی میکرد اینبار واقعا ناراحت شد ..روش و برگردوند سمت جنگلهای زیبای کنار جاده که با سرعت ازشون میگذشت و گفت:اصلا حیف این منظره که من نشستم تورو نگاه میکنم و باهات حرف میزنم...
-آخه تو میگی زن داری...زن جاش شبها تو بغل ادمه...نه تو یه اتاق دیگه!!!
می گل با عصبانیت برگشت سمتش و گفت:تو اصلا این کارها تو ذاتت...دست خودتم نیست!!!
-مگه تو تو ذاتت نیست؟؟؟
-نه!!!
-یعنی باید آموزش ببینی؟؟؟همه تو ذاتشونه دیگه!!!
می گل باز روش و به نشونه قهر برگردوند سمت جنگلها!!!
-باشه...قهر کن..نگام نکن..فردا شب که رفتم دلت تنگ شد میفهمی!!!
می گل سریع به سمتش چرخید
-کجا؟
-آمریکا!!!
-برای چی؟؟؟
-هر سال میرم دیگه!!!
-ولی تو تابستون میرفتی!!!
-اینبار زودتر میرم.....تو این مدت تو هم درس بخون....اگر باشم نمیتونم بزارم درس بخونی....میشناسیم که!!!
بعد لبخند تلخی رو قیافه جدی شده اش نشوند!!!
-یعنی از فردا تنهام؟؟؟
-بغض نکن....من دارم میرم تو درس بخونی...باید رتبه 1 بیاری!
می گل غش غش خندید
-رتبه 1؟؟؟من رتبه زیر 4 هزار بیارم کلاهم و میندازم بالا!!!
-4 هزار؟؟؟بالای 1000 بیاری شوتت میکنم تو خیابون.
وقتی سکوت می گل و دید برگشت...با ترس داشت نگاهش میکرد....
خندید...اون هم بلند بلند....شوخی کردم....کی دلش میاد خانوم خوشگلی مثل تورو از خونه بندازه بیرون؟؟؟
-اما من ناراحت شدم...
-من قربون ناراحتید!!!اما من شرط میبندم تو رتبه ات زیر 1000 میشه!!!
-عمرا....با این درس خوندن من؟؟؟
-بابا تو توی مسافرتم که همش درس خوندی...این یلدای بیچاره یه سره یا اویزون آرمان بود یا به گوشیش ور میرفت...
با یاد اوری یلدا و کارایی که میکرد چندشش شد...صورتش و کمی جمع کرد و بعد گفت:نه..این کافی نیست...من باید همش درس بخونم...
-اینطوری که خل میشی....یه کم استراحتم لازمه!!!
-نه....من اونجوری که دلم میخواست درس نخوندم...!!
-بیا شرط ببندیم !
-که چی؟؟؟
-که تو رتبه ات زیر 1000 میشه!!
-نمیشه...
دستش و اورد جلو و گفت:شرط ببند!!!
می گل دستش و تو دست شهروز گذاشت و گفت شرط میبندم..زیر 1000 نمیشه!!!
-سر چی؟؟؟
می گل کمی فکر کرد.
-اااوووومممم!!!سر یه شام!!!
شهروز دستش و رها کرد و معترضانه گفت:نه بابا...شام چیه؟؟؟هفته ای 7 شب داریم شام میخوریم دیگه!!!
[/sub]
 
[sub]حالا داشتن به سمت دفتر حرکت میکردن!
-کرمته؟؟؟تو این سرما؟؟من دارم میلرزم!
-حق داری...تو هم اگر تب عشق داشتی الان گرمت بود!
می گل با ارنج تو پهلوی شهروز کوبید و معترضانه گفت:لوس!!!!
شهروز هم الکی پهلوش و گرفت و گفت:آخ...داماد مرد!
می گل که بر اثر آخ گفتن بلند و جدی شهروز ایستاده بود وقتی فهمید داره شوخی میکنه..با حرص قدمهاش و تند تر کرد و رفت تو!!!
خاله ایران .یلدا و آرمان منتظرشون بودن...با دیدن می گل که تنها اومد تو همه از جا بلند شدن و سلام و احوال پرسی کردن!
آرمان:پس داماد کو؟
در ادامه ی نگاه عصبانی و پر از حرف خاله ایران می گل معترضانه گفت:اااا...آقا ارمان...داماد چیه؟؟؟
آرمان بیچاره سرش و انداخت پایین و گفت:خب داماده دیگه!!!حالا بر حسب مصلحت اسمش فرق کرده شده حامی!
با صدای خاله ایران که معترضانه گفت:آرمان!
شهروز وارد شد...سلامی کرد و نشست و گفت:پس این یارو کو؟
آرمان:یارو چیه؟؟؟همه زن میگیرن با ادب میشن تو چرا اینطوری حرف میزنی؟
خاله ایران:آرمااااان!
و بعد از این اعتراض عاقد هم وارد شد..بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه با آرمان سلام و احوال پرسی گرمی کرد و گفت:خب...عروس و داماد کودومن؟
آرمان نگاه معنی دار ی همراه با لبخند به مادرش کرد و می گل و شهروز و که کنار هم ایستاده بودن با دست نشون داد!
مرد مسن نگاهی به آرمان کرد و گفت:همه چیش پای خودتا....
آرمان:حاج اقا خیالت راحت...من دارم میگم دیگه..خیالت راحت راحت!
مرد نگاهی به می گل کرد..فکر کرد سنش کمه...اما به قیافه اش نمیخوره به زور پای این محرمیت نشسته باشه!
بعد از خوندن یه سری مقدمات رو به شهروز کرد و گفت:پسرم برای صیغه یه مهری باید معین بشه....میشه خواهش کنم مهر و مشخص کنی؟
شهروز که انگار آماده بود خیلی محکم و با همون جذبه ی همیشگیش گفت:بله حاج آقا...یه قطعه زمین!
همه برگشتن با تعجب به شهروز نگاه کردن..و عاقد کلمه ی چی رو هم با تعجب بهش اضافه کرد!
شهروز:یه قطعه زمین حاج اقا!!
عاقد:عقد موقته ها پسرم!!!عقد دائم نیست!!!
-میدونم حاج آقا!!!
می گل زیر لب گفت:شهروز مسخره بازی در نیار...
شهروز برگشت و با اخم نگاهش کرد...یعنی هیچی نگو!!!
عاقد:پسرم باید بتونی از پسش بر بیای...بعد برای عقد میخوای چی مهر کنی؟
شهروز تو دلش گفت جونم رو اما هیچی به لب نیاورد و فقط با حرص عاقد و نگاه کرد....آرمان خوب میفهمید شهروز الان عصبانی میشه..وقتی حرفی میزد روش نباید حرفی زده مبشد..آرمان مطمئن بود تصمیمی که گرفته با فکر بوده!!!
آرمان:بخون حاج اقا...خیالتون راحت!
عاقد سری تکون داد و جملاتی رو خوند و بعد از اتمامش تبریک گفت.
-همه دست زدن..یلدا و خاله.میگل و بوسیدن و آرمان به هر دوشون تبریک گفت!
خاله:فکر کنم امروز جایی دعوتید..بلند بشید برید تا دیر نشده و این بارون ترافیک درت نکرده!!!بعد از اینکه می گل خدا حافظی کرد و رفت بیرون..خاله خودش و به شهروز رسوند و گفت:من مادر می گلم....دست از پا خطا کنی من میدونم و تو!!!
-خاله!!!شما که مامان من بودی!!!
-حالا دیگه نیستم!!!گفته باشم..نبینم دختر طفل معصوم و اذیت کنیا!!!
[/sub]
[sub]شهروز سرش و پایین انداخت...چشم گفت...هرچند خودشم قصد بدی نداشت...اما حرف خاله مسئولیتش و بالا برد!
توی ماشین هر دو ساکت بودن...می گل فکر کرد تموم شد...همین چند دقیقه کافی بود تا من و شهروز نسبت دیگه ای با هم پیدا کنیم...حالا ما محرمیم...این خوبه یا بد؟امشب چی میشه؟نکنه شهروز بهم نزدیک بشه....با این فکر برگشت و با ترس شهروز و نگاه کرد...بلافاصله شهروز با نگاهش غافلگیرش کرد....بعد دستش و گذاشت روی دنده و گفت:دستت و بده به من!
می گل خجول دستش و جمع کرد و گفت:این مهر زیاد بود!
-گفتم دستت و بزار توی دست من عزیزم!
می گل با شرم دستش و برد سمت دست شهروز که شهروز با یه حرکت شکارش کرد!
-مهر زیاد نبود...من هر چی مهر تو میکردم کم بود!
-شهروز من میترسم...
-از چی؟
-من فکر میکنم تو احساساتی عمل کردی!
-احساسات نیمی از وجود منه می گل....من کارم با احساساتمه...
بعد جعبه ای رو از کنسول وسط در اورد و گفت:خواستم تو دفتر آرمان بهت بدم ترسیدم ردش کنی...ولی دوست دارم تو دستت باشه!
می گل دستش و دراز کرد سمت جعبه...به ارومی بازش کرد با دیدن حلقه ظریفی که زینت بخشش یه نگین برجسته تک بود سرش و بلند کرد و به شهروز نگاه کرد و گفت:شهروز....این کارها برای چیه؟؟؟ما محرم شدیم برای اینکه تو خونه راحت باشیم!!!
-نه!!!ما محرم شدیم...همین....هیچ قانون و تبصره ای هم نداره!!!این انگشتر هم هدیه است...دوست داری دستش کن...دوست نداری هم.....
-اصلا اینطوری نیست!!!
دست برد حلقه رو در بیاره که شهروز مانعش شد....
-میخوام خودم دستت کنم...اگر دوست داری دستت کنی بزار خودم اینکار و بکنم!!!
می گل سرخوش از این حرف...تو پوست خودش نمیگنجید...در جعبه رو بست و جعبه رو گرفت سمت شهروز...باشه...خودت دستم کن!
بعد یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت:راستی شهروز...من و میزاری آرایشگاه؟؟میخوام برای شب موهام و درست کنم!!!
شهروز نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت البته....کودوم آرایشگاه؟
آدرس و داد و چند دقیقه بعد جلودی درش پیاده اش کرد...
-میگل!!!خودم میام دنبالت...بهم زنگ بزن!!!
-با آژانس میام...
-نه...زنگ بزن..خودم میخوام بیام دنبالت!
-باشه....
با وجود شلوغی آرایشگاه 2-3 ساعتی طول کشید تا می گل اماده بشه...حسابی دیر شده بود!!!اما الحق آرایشگر کم نذاشت...موهاش و با دستگاه مخصوصی فر کرد و کمی هم اورد بالا طوری که بالای سرش کمی پف کرد...و ادامه ی موهای بلندش تا زیر شونه اش اومد....از بس همیشه موهاش صاف بود موی فر کاملا عوضش کرده بود.بعد از اینکه کارش تموم شد زنگ زد به شهروز
-بله؟
صدای عصبانی شهروز ترسوندتش
-ببخشید بد موقع زنگ زدم؟
-کجایی؟
-آرایشگاه !!!کارم تموم شد میای؟
-دم درم!
بدون خداحافظی گوشی و گذاشت!
می گل پولش و حساب کرد..دوید پایین...شهروز توی ماشین نشسته بود...در ماشین باز کرد و به قیافه عبوس شهروز نگاه کرد و گفت:سلام..چیزی شده؟
-ساعتت و نگاه کردی؟
-خب شلوغ بود.
-یه زنگ بزن عزیز من..مبایلت در دسترس نیست....اومدم دم در آرایشگاه میگن کسی با این نام اینجا نیست....دلم شور زد خب...!!!
می گل قدر شناسانه نگاه کرد و گفت:جدی؟
شهروز که عصبانی بود نفس عمیقی کشید و گفت:کی دیگه میخوای آماده بشی؟... تازه نگاهش به می گل افتاد....موهای فر شده اش از زیر روسری کوچکش بیرون ریخته بود و همین زیباییش و دو چندان کرده بود!!!خواست چیزی بگه..اما حرفش و خورد ترسید هر حرفی از طرف می گل بد برداشت بشه و از طرفی خودش هم نتونه خودش و کنترل کنه...تا خونه هیچکودوم حرفی نزدن...
به محض اینکه رسیدن می گل رفت تو اتاق فرصتی نداشت....آرایش کرد...لباس پوشید...رژ ژله ای قرمزش هارمونی زیبایی رو با لباسش بوجود اورده بود...با دیدن خودش لبخند پهنی زد...توی ایینه برای خودش بوس فرستاد!
با صدای شهروز هول شد و بدون اینکه پالتو بپوشه پرید بیرون..
-بریم من آماده ام!!!
شهروز که اون هم کت و شلوار مشکی همراه با نیم بوت مشکی و پیراهن مشکی و کروات قرمزش و پوشیده بود با دیدن می گل بهت زده وسط اتاق ایستاد....چند قدم به سمتش اومد...!!!
-عروسک!!!!
می گل قدمی به عقب برداشت...ترسیده بود..نگاه شهروز برق خاصی داشت برقی که خیلی آشنا بود اما حالا قوی تر از قبل بود!
شهروز دستش و روی لبش گذاشت...گوشه ی لبش به طور محسوسی میپرید..میخواست این پرش عصبی و مهار کنه...اتفاقی که برای خودشم عجیب بود....
وقتی رسید به می گل دستهاش و تو دستش گرفت...با یک حرکت اون به سمت خودش پرت کرد ...حالا می گل تو بغل شهروز بود و از پایین تو چشمهای شهروز نگاه میکرد...البته این فاصله به لطف کفشهای پاشنه دار می گل کمتر شده بود!
-رژت و گرون خریدی؟
می گل با اینکه جواب سوالش و میدونست اما پرسید:برای چی میپرسی؟
-خریدی یا نخریدی؟
-آره...25 تومیان!!!
-1000 برابرش و میدم بزاری پاکش کنم!
-می گل تلاش کرد از تو بغلش بیرون بیاد و در همین حین گفت:شهروز بی حیا نشو!!!
اما جواب شهروز چیز دیگه ای بود!!!
لباش رو روی لبهای می گل گذاشت ...اما نه مثل بار قبل..با هیجان و لذت بیشتر!چنان لبهاشون رو هم قفل شده بود که انگار جدا شدنی در کار نبود!شهروز انگار واقعا قصد داشت رژی رو لبهای می گل باقی نمونه....بعد از اینکه دیگه طعم رژ و حس نکرد با همون حال می گل و از جا بلند کرد و به سمت کاناپه رفت...می گل که کمی با این رابطه کنار اومده بود با این حرکت دست و پایی زد...شهروز لبش و از روی لبهای می گل برداشت..در حالی که روی کاناپه پرتش کرد و خودش هم طوری نشست که پاش حائل پایمی گل باشه تا نتونه بلند بشه گفت:اینقدر دست و پا نزن...خوردنی شدی...پس میخورمت!!!
-شهر...
اما شهروز نذاشت حرفش تموم بشه!دوباره به سمت لبهاش شیرجه رفت...چند دقیقه بعد لبهاش رو که دیگه از روی لبهاش روی گردن می گل سر خورده بود از بدن ظریف و سفید می گل جدا کرد..
-سیر نشدم....اما دیر شده!
می گل شهروز و هول داد..از جاش بلند شد..لباسش و کمی مرتب کرد و با اخم به سمت اتاقش رفت!رژش و باز از توی کیفش در اورد...اینبار بیشتر رژ زد...انگار میخواست با شهروز لج کنه...دستی تو موهاش کشید....در اثر کشیده شدن دست شهروز لابلای موهاش فرمش به هم ریخته بود..کاریش هم نمیشد کرد!اشک تو چشمهاش جمع شد....نمیدونست برای موهاشه؟؟؟یا برای کاریه که شهروز کرد...با اینکه تمام مدتی که شهروز میبوسیدتش با دست سر شهروز و به سمت عقب هول میداد اما نتونسته بود اون و از خودش جدا کنه!!!این موضوع ترسونده بودنتش...نه این بوسه..اگر کمی واقع بینانه به این موضوع نگاه میکرد از بعد از اون بوسه ی کنار پیانو کمی هم دلش تنگ شده بود...از این میترسید که این موضوع به همین جا ختم نشه.....سرش و بالا گرفت و گفت:خدایا کمکم کن!!!
نگاه دیگه ای تو اینه به خودش کرد...لکه های قرمزی روی گردنش خود نمایی میکرد...
-لعنتی...همیشه باید ته ریش داشته باشی؟؟؟
کرم پودرش و برداشت کمی روش مالید....خوب پوشیده نشد...فقط خدا خدا کرد تا برسن از بین بره....لبش هم کمی ورم کردم بود...چند بار روی هم فشارشون داشت..اما میدونست فایده نداره!
پالتوش و پوشید و روسریش و سرش کرد و از در با اخم بیرون رفت...شهروز جلوی اینه قدی تو هال داشت موهاش و مرتب میکرد!با ورود می گل لبخندی زد گفت:باز که رژ خوشگله رو زدی!
می گل همونطور با اخم از در رفت بیرون.....شهروز با زبون دندونهای اسیاش رو لمس کرد...این یعنی عصبانیه...جلوی در آسانسور کنار می گل ایستاد و گفت:از این به بعد .بعد از این رابطه عصبانی بشی من میدونم و تو!!!
-بدهکارم شدم؟
لحن عصبانی می گل اخمهای شهروز و در هم کشید و گفت:زنمی...محرممی...کار غیر قانونی نکردم...1 سال و نیم خودم وکنترل کردم بس نبود؟
-آها...بگو....هدفت فقط به من رسیدن بود!!!
بعد از این حرف در اسانسور باز شد..می گل رفت توش..شهروز هم همنطور!!
-به تو رسیدن؟؟؟آره...هدفم به تو رسیدن بود....اما نه اون رسیدنی که تو فکر میکنی...
-کور خوندی..بار اخری بود که این کار و کردی!
شهروز که با شنیدن این حرف و خط و نشون می گل عصبانی شده بود...کف دستش و روی دیوار اسانسوور کنار می گل گذاشت...دولا شد و باز لبهای می گل و بوسید!وقتی دید می گل میخواد فرار کنه..دست دیگه اش رو هم طرف دیگرش گذاشت و به کارش ادامه داد....هنوز به طبقه اول نرسیده بودن که سرش و بلند کرد...لبهاش و با پشت دستش پاک کرد و گفت:هیچ لذتی نداشت...محض زهر چشم بود!
ولی دروغ گفت...خیلی هم لذت برده بود!
می گل اشک تو چشمهاش جمع شد....
-بی انصاف....
-گریه نکنیا...آرایشت به هم میریزه!
-مگه تو دیگه آرایشی هم گذاشتی؟
-رژت همرات نیست؟
-چرا...اما من نمیام دیگه!!!
شهروز دستش و گرفت...از آسانسور پیاده شد و گفت:بچه نشو....یه چیزایی و قبول کن...
-چه چیزهایی رو؟؟؟تا کجارو؟؟؟
-بهم اطمینان کن میگل....تا الان صبر کردم..از الانم صبر میکنم....اما در حد نامزدی و صیغه محرمیت که میتونیم با هم باشیم...چرا هم اوقات خودت و تلخ میکنی هم من و؟؟؟
می گل نشست تو ماشین....تا شهروز بشینه رژش و در اورد و باز تو اینه تمدیدش کرد!
شهروز نشست و نیم نگاهی بهش کرد و لبخند شیطانی زد.
-تورو خدا بزار تا مهمونی بمونه!!!
شهروز ماشین و از توی پارک در اورد و گفت:یعنی تو مهمونی دیگه میتونم؟
می گل سرش و با قهر برگردوند!!!
دم در حیدر توی نگهبانی نشسته بود....سرش اینقدر تو مسابقه فوتبال بود که متوجه شهروز نشد که در و بزنه!!!
شهروز دو تا بوق براش زد و با اخم نگاهش کرد....حیدر با دیدن می گل اون هم با اون سر وضع در کنار شهروز دندون قروچه ای کرد و دکمه در و با حرص فشار داد و زیر لب گفت:اینم به گند کشوند...عوضی!!!
تا مقصد که راه طولانی هم نبود شهروز دستهای میگل و تو دستش گرفته بود!وقتی دم در خونه پارک کردن شهروز دست کرد و از جیبش حلقه رو در اورد...و گفت:دلم میخواست تو یه شرایط رمانتیک دستت کنم..اما تو این مهمونی احساس خطر میکنم...فعلا دستت کن...تا صحنه رمانتیکش و بعدا خلق کنم!
می گل لبخند کمرنگی زد و دستش و به سمت دست شهروز گرفت و در این حین گفت:اما به بقیه بگم حلقه برای چیه؟؟؟
-مثلا به کی؟
-گلاره و سما!!!
-سما که امشب متوجه نمیشه...گلاره هم فهمید بگو همینطوری دستم کردم...مگه همه دخترهایی که حلقه دستشونه واقعا نامزد دارن؟
بعد به آرومی حلقه رو دست می گل کرد و بعد دستش و بوسید...
-دوستت دارم می گل...
می گل لبخندش پررنگ تر شد و گفت:منم همینطور!!!
با ورود به مجلس صدای کوبنده موزیک گوشهاشون و آزرد....اولین کسی که براشون دست تکون داد گلاره بود....می گل هم با هیجان براش دست تکون داد....اما می گل با دیدن آراد و گلاره و آراد و سعید با دیدن شهروز لبخند روی لبهاشون خشک شد..تنها کسی که لبخند پیروزمندانه ای روی لبهاش بود شهروز بود...چقدر دوست داشت امشب اراد اون و با می گل ببینه.....چقدردلش میخواست بهش بگه که پیروز شده!!
می گل در حالی که روسریش دور گردنش افتاده بود جلو رفت و با همشون دست داد..شهروز هم همین کار رو کرد...آراد و که کارد میزدی خونش در نمیومد!!!
گلاره دستش و پشت کمرش گذاشت و گفت:بیا بریم لباست و عوض کن و اون و با خودش به سمت رختکن برد!!!
-تو که گفتی آراد نیست!!!
-بابا این روانیه دیوانه است...سعید بهش گفته نامزدی سماس فرداش پاشد اومد ایران که چی؟؟؟منم باهاتون میام...می گلم هست میخوام ببینمش دلم تنگ شده!!!
-میگل در حالی که پالتوش و در میاورد گفت:گند زدی...حالا شهروز یه چیزی میگه!!!
گلاره سوتی برای می گل زد و بدون اینکه جوابی به این حرف می گل بده گفت:آراد میخورتت امشب!
*خبر نداری یکی قبلش خوردتم!!!
-میترسم دعواشون بشه!
-بابا این داداش تو نمیخواد تورو شوهر بده...حالا فکر کنه آراد خواستگاره!!!
[/sub]
[sub]می گل مستاصل نگاهش کرد...اخه چی بگم بهت؟؟؟
-بیا بریم بابا مثل خر وامونده نگام نکن...هیچی نمیشه قول میدم!!!
دست می گل و گرفت و در اولین تماس متوجه حلقه برجسته تو دستش شد...مثل برق گرفته ها دستش و بالا اورد و گفت:این چیه؟
می گل دستش کشید و به مسیر ادامه داد... درواقع همه حواسش پیش اون دو تا بود که دعوا نکنن!!!
-انگشتره!!!..چیه؟؟؟
-چرا دست چپته؟
-اصول دین میپرسی؟؟
-نه جدی میگم!!!مشکوک میزنی!!!
-بیا بریم گلاره....دلم خواسته بکنم دست چپم..این هم سوال جواب داره.؟؟...با رسیدن به پسرها هر دو لبخند زدن...شهروز از جا بلند شد و دست می گل و گرفت و نشوند رو صندلی و خودش بعد از اون روی صندلی نشست...می گل از این احترام قند تو دلش لب شد و اینقدر غرق در احساسات بود که نگاه خصمانه آراد از نگاهش دور موند!
با شروع شدن آهنگ شادی گلاره باز از خود بیخود شد و دست سعید و گرفت و پرید وسط...چند دقیقه بعد شهروز دولا شد و در گوش می گل گفت:تو که گفتی نیست!
می گل نخواست دلیل اصلی حضور آراد و بگه برای همین گفت:نمیدونم...انگار کاری براش پیش اومده برگشته ایران....
-چرا گلاره بهت خبر نداد؟؟؟
می گل برگشت نگاه متعجب همراه با دلخوری به شهروز کرد...از پشت سر شهروز متونست نگاه خیره آراد رو هم ببینه!
-اون چمیدونه جریان از چه قراره؟فکر کرده یه شب و با هم بگذرونیم اتفاقی نمیافته!!
شهروز که از نگاههای گذرای می گل به پشت سرش متوجه شده بود آراد داره می گل و نگاه میکنه با برگشتن سریعش آراد و غافل گیر کرد...اما آراد پرروتر از این حرفها بود تو چشمهای شهروز زل زد و لبخند پر کینه ای تحویلش داد!!!
شهروز برگشت و به می گل گفت:نمیخوای برقصی؟
-می گل چشمش و به سمت جمعیت چرخوند و گفت:تنهایی حال نمیده!!!
-پس من چیکاره ام؟
می گل متعجب گفت:تو؟؟
-آره...مگه چمه؟؟؟
می گل میدونست...یعنی شنیده بود شهروز توی هیچ مهمونی نمیرقصه....برای همین پرسید:تو مگه میرقصی تو مهمونیا؟
-برای دور کردن تو از جلو چشم این آشغال این وسط ملق هم میزنم!!!
می گل با تصور این صحنه خندید و تا خواست بگه پس بلند شو بریم برقصیم گلاره دستش و کشید و گفت:پاش و بریم برقصیم و روبه شهروز گفت:با اجازه داداش بزرگه!!!
این و گفت و می گل و به وسط پیست رقص کشوند...شهروز محو تماشای هیکل طریف و زیبای می گل به این فکر میکرد که این دختر الان مال منه..مال خود خودم...اینقدر به من تعلق داره که حتی کس دیگه نباید بهش فکر کنه....با این فکر یاد آراد افتاد..برگشت و بهش نگاه کرد...چنان می گل و بر انداز میکرد که انگار میخواد بخرتش....
-خوش سلیقه ایا!!!!
آراد سراسیمه برگشت و گفت:فعلا که اسیر دست توهه....
-من کسی و اسیر نکردم..خودش خواسته پیش من باشه!!
-بهش حق انتخاب دادی؟؟
-آره...میگفت تورو میخواد مانعش نمیشدم!!!
-شاهنامه آخرش خوشه!
شهروز مکالمه رو با یه پوزخند تموم کرد و برگشت سمت جمعیت....سعید و دید که به سمت می گل و گلاره میاد...با اومدن سعید می گل تنها شد....شهروز تو شیش و بش رفتن و نرفتن بود که آراد از جاش بلند شد....شهروز بدون اینکه نگاهش کنه دستش و گذاشت رو دستش که روی میز بود و گفت:صاحب داره...بگیر بشن!!
-مگه نمیگی حق انتخاب داره؟...
-نه الان که حلقه دستشه!!!
می گل که از دور متوجه جو متشنج بین شهروز و آراد شده بود سریع جمعیت و ترک کرد و به سمتشون امد!!!بدون اینکه به روی خودش بیاره چیزی دیده کنار شهروز نشست و گفت:خسته شدم!!
شهروز دستش رو پشت صندلی می گل گذاشت و گفت:قربونت برم...خودم خستگیت و در میکنم!!!
می گل برگشت و یه ابروش و بالا انداخت...باز نگاه خیره آراد از پشت سر شهروز توجهش و جلب کرد.
نگاهش و دزدید و عصبی روش و برگردوند...حتی حرفی رو هم که قرار بود به شهروز بزنه یادش رفت...شهروز که متوجه این موضوع شد در گوشش زمزمه کرد:میخوای بریم؟؟؟
-نه!!!سما ناراحت میشه....
شهروز بوسه نرمی رو گونه می گل نشوند و گفت:هر چی تو بگی عزیزم!!!
بعد بر گشت و با خنده بدجنسانه ای آراد و که لحظه لحظه با هم بودن شهروز و می گل و با حسرت زیر نظر داشت نگاه کرد
[/sub]
[sub]بعد از خوردن شام....می گل پیش سما رفت بهش تبریک گفت و ازش خواست تا اجازه بده که برن...اما سما دلگیرانه گفت باید برای مراسم کیک و حلقه صبر کنه....می گل نگاهی به شهروز کرد و شهروز هم با لبخندش موافقتش و اعلام کرد..هرچند خیلی مایل نبود بمونن اما به خاطر می گل اینکار رو کرد.....[/sub]
[sub]قبل از هر مراسمی مراسم تانگو بود...اول عروس و داماد رقصیدن بعد از اولین آهنگ خواننده از زوجهایی که مایلن دعوت کرد برن وسط....
شهروز از جاش بلند شد....کاری که تا اون موقع انجام نداده بود حالا میخواست انجام بده...هم برای حرص در اوردن از آراد...هم اینکه میشد از این فرصت استفاده کرد تا این روز خاص رو جشن بگیرن!
می گل که در اثر شوکه شدن دستش و تو دست شهروز گذاشته بود و ایستاده بود کمی به خودش مسلط شد و گفت:چیکار میخوای بکنی؟؟؟
-برقصیم...
-شهروز...همه میفهمن
-برام مهم نیست!
-من بلد نیستم!
-اینقدر جلو این مقاوت نکن...
بعد از این مله انگار پاهای می گل از زمین جدا شد
-بلد نیستم شهروز!!
-یادت میدم عزیزم!!!کاری نداره!!!
موزیک ملایم داشت پخش میشد...می گل و شهروز در برابر چشمهاش از حدقه در اومده گلاره و همینطور سما که داشت با نامزدش میرقصی روبروی هم قرار گرفتن...شهروز دستش و آروم دور کمر می گل پیچید...اینقدر اروم لمسش میکرد که انگار شی شکستنی رو تو بغلش داره...دولا شد زیر گوشش گفت دستهات و بزار رو شونه ام!!!
می گل که خودش با نگاه کردن به دیگران فهمیده بود باید چیکار کنه....دستش و آروم دور گردن شهروز پیچید....چشم تو چشم هم شدن...این نگاه ورای هر نگاه دیگه ای بود...حرکت موزون پاهاشون که با هم عقب و جلو میزاشتن انگار روی اعصاب آراد حرکت میکرد
بعد از پخش موزیک خواننده شروع کرد به خوندن
[/sub]
[sub]تو نگاهت عشقو دیدم , تپش قلبو شنیدم
توی جاده های احساس , من به عشق تو رسیدم
تو کتابا عشقو خوندم , عکس خورشیدو سوزوندم
جای خورشید تو کتابا , نقش چشماتو نشوندم
توی شبهای من و تو , لب عاشق بی صدا نیست
توی دنیای من و تو , واسه غم ها دیگه جا نیست
تو همون عشقی که با تو , غض کینه ها می میره
از تو دستای لطیفت , مرغ شادی پر میگیره
تو نگاهت عشقو دیدم , تپش قلبو شنیدم
توی جاده های احساس , من به عشق تو رسیدم
تو کتابا عشقو خوندم , عکس خورشیدو سوزوندم
جای خورشید تو کتابا , نقش چشماتو نشوندم
این نه شعری بی نشونه ,نه تب داغ شبونه
خون عشقه توی رگهام , که از عاشقی می خونه
ای تو تنها خواهش من , گرمی نوازش من
سر رو سینه هات می ذارم ,ای همه ارامش من
تو نگاهت عشقو دیدم , تپش قلبو شنیدم
توی جاده های احساس , من به عشق تو رسیدم
[/sub]
[sub]می گل ناخودآگاه سرش و روی سینه شهروز گذاشت صدای تپش قلبش این مصرع رو (تو نگاهت عشقو دیدم , تپش قلبو شنیدم)دائم تو سرش تداعی میکرد...سرش و بالا گرفت نگاه شهروز پر از عشق بود...لب زد...دوستت دارم!!!
همینجا اهنگ تموم شد....شهروز دولا شد لبش و ببوسه...اما می گل خودش و عقب کشید. و گفت:..بچه ها
!!!...
شهروزم در جوابش گفت:آراد!!!
و بی معطلی بوسه کوتاهی رو لبهای می گل نشوند....
همه پراکنده شدن...اما گلاره و سما بهت زده بودن....
می گل لبخند پر استرسی بهشون زد و در حالی که شهروز دستش و میکشید به سمت میز رفتن...آراد نبود...نبایدم میبود...اگر می ایستاد و میدید باید با اطمینان میگفت خود آزاری داره..
گلاره همراه سعی اومد کنار می گل نشست و گفت:برادرته؟
-توضیح میدم بعدا!!!
همون موقع آراد اومد....رو به سعید و گلاره گفت :من میرم...فردا میبینمتون...بدون خدا حافظی با می گل و شهروز رفت....صورتش خیس بود معلوم بود اب زده...بعد از رفتنش شهروز روش و به جمعیت داد و زیر لب گفت:اب زدن فایده نداره...تو اب یخم بشینی خنک نمیشی!!!
[/sub]
[sub]بالاخره ساعت 12 بود که برگشتن خونه...آراد که تمام طول مهمونی در تلاش بود جایی با می گل خلوت کنه به لطف نگاه تیز و حواس جمع شهروز این فرصت براش به دست نیومد!!!آخرشم که اونطوری راهی خونه شد!!!
اما......با تمام اینکه به می گل خیلی خوش گذشته بود...مخصوصا که در کنار شهروز بود..اما تمام طول مسیر دلشوره و دلهره داشت!!!واقعا نمیتونست پیش بینی کنه از این به بعد چی میشه؟؟شهروز بیشتر از اون چیزی که فکر میکرد هات بود!!!
وقتی رسیدن تو خونه می گل خیلی تابلو و سراسیمه گفت:شب بخیر!!!
-می گل!!
می گل خشک شد....اگر ازش میخواست تو اتاقش بخوابه باید چیکار میکرد؟
-بله؟
-برگرد تو چشمهام نگاه کن...از صداش متوجه شد بهش نزدیک شده!به سمت شهروز برگشت
-بله؟
دستهای می گل و تو دستش گرفت و گفت:هنوزم باباتم؟
می گل لبخند زد....سری تکون داد و گفت:نه....
-پس اینقدر خشک و سرد نباش....الان که دیگه محرمیم...
-مگه چیکار کردم؟
-شب بخیر خشک و خالی که مزه نمیده!!
-پس چی مزه میده؟
شهروز دولا شد و دوباره لبش و روی لبهای می گل گذاشت...می گل چشمهاش و بست و خودش و به دست این عشق سپرد...بعد از چند ثانیه شهروز سرش و بلند کرد و گفت:بلدیا!!!!!
-می گل شرمزده سرش و پایین انداخت...
شهروز صورت میگل و بین دستهاش گرفت گفت:میشه هر شب همینطوری بهم شب بخیر بگی؟
می گل بدجنسانه یه ابروش و بالا انداخت و گفت:میترسم پررو بشی!!!
-من پررو هستم..خیالت راحت...از این پرروتر نمیشم....
می گل احساس کرد الان احساساتش از سرش میزنه بیرون..خودشم نمیدونست این همه عشق کجا بود؟؟چطوری تا الان مهر شده بود؟؟آیا واقعا چند تا آیه میتونه اینطوری معجزه کنه....پاهاش و کمی از روی زمین بلند کرد...لبهاش و گذاشت روی لبهای شهروز و بوسه کوتاهی روی لبهاش نشوند وگفت: شبت بخیر
و پرید تو اتاقش!
شهروز هم با همون لباسها رفت و خودش رها کرد رو ی کاناپه...فکر کرد چقدر فرق داره بوسه با عشق با بوسه با هوس!!!
صبح می گل وقتی چشم باز کرد احساس کرد اینقدر خوابیده که دیگه حتی دلش نمیخواد پلک بزنه تا مبادا پلکهاش به هم برسه...کش و قوسی به بدنش داد و از جاش بلند شد...جلوی اینه قدی توی اتاقش ایستاد...موهاش و که فرش کمی باز شده بود و بالای سرش بست...دور چشمش و با پنبه کمی پاک کرد...برق لبی زد و شلوار برمودا مشکی و تیشرت سرخابی تنگی پوشید و رفت بیرون...هیچ وقت اینطوری لباس نپوشیده بود...ولی حالا مجاز بود... به هر حال هر چی بود دختر بود..دختری که محرم شهروز بود..اون هم مثل هر دختر دیگه ای بدش نمیومد در برابر شهروز خوشگل جلوه کنه....
برای درست کردن یه صبحانه مفصل راهی آشپزخونه شد...هر چند ساعت 11 بود اما فکر کرد بعید میدونم شهروز هم بیدار شده باشه...با عجله رفت تو آشپزخونه اما با دیدن میز چیده شده ایستاد...نیمرو..تخم مرغ آب پز اب پرتقال.سوسیس.کالباس...کره...پ نیر......
با حلقه شدن دستهای شهروز دور کمرش از جا پرید..
-صبح خانوم خوشگله بخیر!!!
می گل سرش و به سمت عقب برگردوند.....
شهروز-نگاهت اینطوریم س.ک.سیه!
-شهرووووووز!
اما تلاشش برای از آغوش شهروز در اومدن بی نتیجه بود!
-صبح بخیرم و بگو تا ولت کنم!
-نمیگم!!!!
-میگیرم ازت!!!!
و دولا شد روی گردن می گل...به محض اینکه می گل چونه اش و به گردنش نزدیک کرد تا از تماس لبهای شهروز با گردنش جلوگیری کنه شهروز لبهاش و شکار کرد!
با قهقهه ای رهاش کرد و صندلی بیرون کشید و گفت...بشین که گشنگی دارم میمیرم....
می گل نشست...خنده روی لبش نشون از قندی بود که تو دلش اب میشد اما به ظاهر معترض گفت:تو از این کارها خسته نمیشی؟
شهروز هر دوتا ابروش و داد بالا و گفت:
-جدی که نگفتی؟
-چرا..خیلی هم جدی گفتم!!!
-بی خیال...یعنی تو خسته شدی؟؟؟بابا تازه اولشه...هنوز 24 ساعتم نشده!!!
-شاید برای من 24 ساعتم نشده باشه...اما برای تو نزدیک13-14 ساله!!!
شهروز لقمه ای که سمت دهانش برده بود و انداخت و دستی روی دهانش کشید و گفت:میدونی از خدا چی میخوام؟
-چی؟؟؟بگو....تو که هر چی بخوای خدا بهت میده.اون روز گفتی میخوام آراد باشه بود..حالا هم حتما هر چی بخوای خدا بهت میده!!!
-آخ که اونشب حال کردم..داشت میترکید...خدایی خیلی دلم میخواست بود.....
-حالا چی میخوای از خدا؟
-اینکه یه بار مغز هم من و هم تورو رفرش کنه...اون گذشته لعنتی من .از ذهن جفتمون پاک بشه...بعد فکر کنیم از اول من بودم و تو!!!
-من منظوری نداشتم!!!
-پس دوباره بی منظور حال گیری کردی؟
می گل برای اینکه بحث و عوض کنه نگاهی به میز پر و پیمون انداخت و گفت:چی بخوریم حالا؟
-تورو نمیدونم اما من میدونم چی باید بخورم!
می گل که متوجه منظور شهروز نشده بود گفت:چی؟؟؟
-تو چیکار داری؟
-خب هر کودوم خوشمزه تره بگو منم همون و بخورم!
شهروز خنده ای کرد با دستش موهاش و به هم ریخت و همونطور که سرش پایین بود گفت:اونی که من میخوام بخورم و تو نمیتونی بخوری!
می گل که تازه دوزاریش افتاد تکه نونی به سمت شهروز پرت کرد و گفت:خیلی بی حیایی!!!
بعد بلند شد و رفت...شهروزم داد زد...عادت میکنی!!!نگران نباش!!!
وقتی دید می گل بر نگشت بلند تر داد زد!بیا صبحانه بخور...بدم میاد قهر میکنی!!!!اون هم سر چیزای مسخره!!!
می گل چند لحظه بعد پیداش شد...نباید امروز و خراب میکرد...اما چرا؟؟مگه امروز چه روزی بود؟؟؟خودش هم نمیدونست...فقط میدونست خیلی متفاوت با بقیه روزهاس...حسش حس همیشگیش نبود...
در سکوت البته زیر نگاههای گاه و بی گاه شهروز صبحانه خوردن....بعد از اون شهروز پرسید
-کی کلاسات تموم میشه؟
-پس فردا!!
-اوکی...بعد از ظهرش حرکت میکنیم...اماده باش!
تا بعد از ظهر می گل درس خوند....حتی نهار هم نخورد...وقتی شهروز ازش پرسیده بود چی میخوره گفته بود صبحانه دیر خوردم زیاد هم خوردم...سیرم....و ترجیح داده بود درس بخونه....اما حدود ساعت 6 بود که احساس کرد از بیرون سر و صدا میاد....لای در و باز کرد...صدای چند تا مرد میومد..
*یعنی شهروز مهمون داره؟؟؟
یواشی از در رفت بیرون....صدا از تو هال بود...رفت پشت دیوار و سرکی به بیرون کشید...وای خدای من..چی میدید؟؟؟چرا تخت شهروز و دارن میبرن...با چشم دنبال شهروز گشت...دست به سینه کمی عقب تر ایستاده بود..خودش و از پشت دیوار بیشتر بیرون کشید.شهروز دیدتش..با سر از شهروز پرسید :چه خبره؟
شهروز با دست اشاره کرد بیا!!!!
می گل نگاهی به لباسش کرد....یه شلوار گرمکن تنش بود با یه تیشرت...وقتی دید کارگرها رفتن بیرون رفت سمت شهروز....مثل یه گربه خودش لوس کرد و خزید و بغل شهروز در حالی که سرش و به سینه شهروز میمالید گفت:چرا تختت و بردن؟
-میخوایم بریم تخت بخریم!!!
-برای چی؟؟اون که خیلی خوشگل بود!!!!من دوستش داشتم!!!
-اما من ازش متنفر بودم!!!
می گل با تعجب سرش و بلند کرد و گفت:چرا؟؟؟
شهروز با دست سر می گل و برگردوند سر جاش و گفت:چون کثیف بود....چون بوی لجن میداد....چون ازش بیحیایی میبارید....اما....اما...اما حالا قرار بود کسی روش بخوابه که خیلی پاکه.....کسی که لیاقتش یه تخت که هیچ خیانتی و ندیده باشه!!!
اشک تو چشمهای می گل جمع شد.....فکر کرد این کار با ارزش ترین کاریه که شهروز کرد..!....سرش و بلند کرد...شهروز هم نگاهش و از در بازی که هیچ رفت و امدی نداشت گرفت و به چشمهای می گل دوخت ...می گل پاش و بلند کرد و لبش و رو لبهای شهروز گذاشت...ما هنوز به ثانیه نکشیده بود که کارگری از در اومد تو در حالی که گفت :خب آقا..
با دیدن شهروز و میگل حرفش و خورد و از در رفت بیرون و لا اله اللهی گفت...شهروز هم می گل و رها کرد و زیر لب گفت:برخر مگس معرکه لعنت!!!
بعد از اینکه پول کارگرهارو حساب کرد برگشت تو...می گل روی صندلی میز نهارخوری روبروی در منتظر شهروز نشسته بود...
[/sub]
[sub]-خب...خانوم خوشگله....آماده شو بریم تخت بخریم!!!
با این حرف می گل یه حسی پیدا کرد....چرا تا الان بهش فکر نکرده بود..اینقدر از این کار شهروز خوشش اومده بود که اصلا به این فکر نکرد که مگه قراره من تو اتاق شهروز بخوابم؟
-شهروز....این کارت برای من خیلی ارزش داشت!!!!
-از اون بوسه خوشگلت معلوم بود!!!!
-اما ما که قرار نیست تو یه اتاق بخوابیم....پس چه فرقی میکرد؟
-چرا قرار نیست؟
با تاکید و عصبی گقت:قرار نیست!
-قرار میشه...شاید الان قرار نباشه..اما بالاخره میشه!
-داری میترسونیم...
-تو هم با این ترست که همش دم دستته!!!از چی میترسی؟؟؟من همینم می گل...تا آخرشم همین میمونم..اینقدر اراده ام قوی هست که تا وقتش دست از پا خطا نکنم....
-ولی....
-هههیییییسسسس!!!حاضر بشو بریم برای من تخت بخریم!!!
روی من تاکید کرد...با این کار میخواست کمی می گل و آروم کنه...!!!
ساعت 3 بود که شهروز رفت دنبال می گل و اوردش خونه!!!
می گل:چقدر زود میای خونه!!!
-زنگ زدن تخت و بیارن....نمیخواستم تو تنها باشی!!!
رسیدن خونه....شهروز با عجله دوید تو اتاقش و گفت:میرم دوش بگیرم!!!می گل هم همین کار و کرد..احساس کرد به یه دوش اب گرم احتیاج داره..!!!بعد از یه دوش کوتاه دوید تو اتاقش در حال لباس پوشیدن بود که متوجه شد تخت و اوردن....با طمانینه آماده شد...ساپورتی تا زیر زانو پاش کرد...بلوز بافت بلندی تنش کرد...استین کوتاه داشت اما یقه اش باز بود..از این مدلها که اینور اونور شونه اش قرار میگیره..اما می گل اونطوری تنش نکرد...یقه اش و بست تا بند لباس زیرش که البته زشت هم نبود معلوم نباشه!!!
بعد از رفتن کارگرها رفت بیرون.....شهروز نبود....فکر کرد حتی اگر تو اتاقش هم نباشه مهم نیست...میخواست بره تخت و ببینه!اول تقه ای به در زد...وقتی دید کسی جواب نمیده فکر کرد حتما تو اتاقش نیست!!!در نیمه باز و تا اخر باز کرد و رفت تو..
وای.....چقدر قشنگ شده!!!لبخند رضایتش با حلقه شدن دستهای شهروز دور کمرش محو شد.
-ااا...تو کجا بودی؟
شهروز سرش و تو گردن می گل فرو برد...پشت در...در کمین !!!
-بدجنس نشو...
-شد یه بار من بغلت کنم تو ضد حال نشی؟؟؟با میل خودت و در اختیار من بزاری؟
-دیگه؟؟؟
-همین...چیز دیگه نمیخوام!!!
می گل برگشت سمت شهروز...حالا روبروی هم ایستاده بودن..خودش و چسبوند به شهروز پاش و بلند کرد و لبش و رو لبهای شهروز گذاشت.....اما باید میدونست خیال باطله اگر فکر کنه این تماس پایان زودهنگام داره...وقتی شهروز از روی زمین بلندش کرد و اون و بیشتر به خودش فشار داد...صدای جیغ مانندی از ته گلوش خارج کرد....پاهاش بین زمین و هوا معلق مونده بود....همین موضوع باعث میشد شهروز تعادل نداشه باشه...با عصبانیت لبش و از روی لبهای می گل جدا کرد و داد زد...پات و دور کمرم حلقه کن!
می گل که با این داد همه حسش از بین رفته بود با یه حرکت از بغل شهروز پایین پرید و گفت:چرا داد میزنی؟؟
-اینم من باید بهت یاد بدم؟خب پات و حلقه کن دور کمرم دیگه!!!
-برو بابا...با این محبت کردنت....اصلا تقصیر منه که به تو رو میدم....
-شهروز بازوی می گل و که داشت میرفت گرفت و گفت:وقتی داریم با هم عشق بازی میکنیم در حینی که لذت میبری باید لذت بدی!!!
-تو اینقدر از این لذتها بردی که هیچ لذتی ارضات نمیکنه بدبخت....منم تا حالا از این گهای زیادی نخوردم که بدونم باید چیکار کنم..بار آخرتم باشه سرم داد زدی!!!
شهروز با چشمهای خمار شده و ناکامش رفتن می گل و نگاه کرد!دستی تو موهاش کشید...
-لعنتی...خب بلد نیست راست میگه!!!
*یعنی تو فیلمها هم ندیده؟
*حتما ندیده که اینکار و نکرد دیگه...خب بهش یاد بده...از بس هر چی خواستی فراهم بوده بلد نیستی با مهربونی یه کاری و از کسی بخوای؟
رفت بیرون...پشت در اتاق می گل کمی مکث کرد...می گل سرش و تو بالشت فرو برده بود و گریه میکرد....
در زد...اما بلافاصله می گل فریاد زد!
-راحتم بزار....نمیخوام ببینمت...
شهروز بی توجه به این حرف در و باز کرد و رفت تو...
-گریه میکنی؟
-به تو ربطی نداره!!!
-داره...خوبم داره..چون از دست من ناراحتی!!!
-برو از اتاقم بیرون...از این به بعد بین من و تو هیچی نیست...فهمیدی؟
-چرا عزیزم...هست...تا آخر شهریور هست!!!
-نخیر...نمیدونی بدون...صیغه محرمیت وقتی یکی از طرفین ناراضی باشه خود به خود فسخه!!!
-صیغه کیلو چنده؟؟؟من چیکار دارم به صیغه....اینها همش کلاه شرعیه...!!
-برای تو شاید...اما برای من نه!!!!
-می گل عصبانیم نکن..میکنم کاری و که نمیخوام بکنما!!!
می گل از جاش بلند شد و روبروی شهروز ایستاد و گفت:چیکار میخوای بکنی؟؟؟بکن...اول اخرش میکنی....پس بهانه نیار....بکن خیال خودت و من و راحت کن....خسته شدم از این استرس لعنتی!!!
شهروز نفسش و از بینی بیرون داد....دستش و روی لبهاش کشید...محکم تر از همیشه....دست دیگه اش و مشت کرده بود و فشار میداد...
*شیطونه میگه یه زهر چشم ازش بگیرم...اما نه....باید باهاش مدارا کنم..درست میشه!!!
-چیه؟؟؟به چی فکر میکنی؟؟؟محرمیت و بهانه کردی تا به خواستت برسی؟؟؟
-حیف که دوستت دارم...وگرنه نشونت میدادم بهانه یعنی چی؟
با رفتن شهروز می گل خودش و روی تخت پرت کرد و دوباره گریه کرد....
*باهاش بد حرف زدم....چرا؟؟؟چرا باید اینطوری بشه؟؟؟چرا بعد از هر بار لذت باید این شیرینی و زهر کنم؟؟؟تقصیر منه...؟؟؟اره...تقصیر منه!!!هنوز نمیدونم کجای این رابطه ام....اه...می گل خیلی احمقی.....هی شهروز این طناب و وصل میکنه تو میزنی پاره اش میکنی!!!
تا 10 شب هر کاری کرد نتونست تمرکز کنه و درس بخونه....بالاخره تصمیمش و گرفت...بلند شد و رفت بیرون...خونه تاریک بود..اما دود سیگار شهروز علامت میداد که شهروز کجا نشسته!!!
به سمت دود رفت....دستش و از پشت دور گردن شهروز حلقه کرد...بوسه ای رو گونه اش نشوند و گفت:ببخشید!!!
شهروز با عصبانیت دست می گل و از دور گردنش باز کرد و دولا شد رو میز و لیوان مشروبش و برداشت و همونطور که دلا شده بود دستهاش و روی پاش گذاشت و به میز خیره شد...
می گل بغض کرد...حس کرد باز تنها شده....در حالی که چشمهاش پر از اشک بود مبل ال رو دور زد..رفت و درست جلوی پای شهروز زانو زد......قطره اشکی از گوشه چشمش پایین اومد ...شهروز نگاهشم نمیکرد....
-باهام قهری؟
صدای لرزون می گل سر شهروز و به سمت صورت غم گرفته اش گردوند!
اشک می گل و از روی صورتش پاک کرد و گفت:د...گریه نکنیا!!!
-مگه نگفتی از هم ناراحت شدیم رک و راست به هم بگیم؟؟پس چرا تو قهر میکنی؟
-من قهر نکردم..مگه من بچه ام؟
-پس چرا دستم و از دور گردنت برداشتی؟
-یه وقتها یه کارایی میکنی و یه حرفهایی میزنی که ادم فکر میکنه با یه زن 40 ساله طرفه...یه وقتها اینقدر بچه میشی که فکر میکنم امیدی به بزرگ شدنت نیست!
می گل احساس کرد شهروز آروم شده...نشست کنارش و سرش و گذاشت روی شونه اش و گفت:تو تنها حامی منی شهروز.....تنهام نذار!!!!
بعد با انگشت به آرومی روی زنجیر شهروز و که روی سینه اش افتاده بود و از زیر پیراهنش که دکمه هاش باز بود برق میزد دست کشید....می گل به این فکر کرد که چقدر این حامی و دوست داره...غافل از اینکه سر شهروز بی اختیار به عقب برگشت و روی پشتی مبل افتاد...و.نفسش و بی صدا فوت کرد بیرون.....وقتی دید می گل دست از لمس گردنبندش که البته در اثر این تماس نا خواسته سینه شهروز رو هم لمس میکرد برنمیداره...مچ دست می گل و گرفت...اینقدر محکم که می گل یادش رفت داشته به چی فکر میکرده!
-پاش و برو تو اتاقت....
می گل برگشت نگاهش کرد...تازه فهمید چکار کرده...یعنی نفسهای عمیق و چشمهای خمار شهروز بهش فهموند!
از جاش بلند شد و گفت:میرم درس بخونم!!!
ساعت 12 شهروز وقتی کمی آروم شد بلند شد...پشت پیانوش نشست و یکی از سنفونی های بتهون و ماهرانه نواخت!!! ....قبل از اینکه بره تو اتاق خودش رفت تو اتاق میگل....از نور کم اتاق معلوم بود بیداره..تقه ای به در زد و وارد شد!
می گل که از اون جو در اومده بود لبخند مهربونی زد و گفت:جانم؟چیزی میخوای؟
-آره...شب بخیرم و!!!
می گل لبخند پهن تری زد..از جاش بلند شد و اومد جلو...شهروز بغلش کرد و به خودش چسبوندتش....با یه دست کمرش و گرفت و با دست دیگه یک طرف یقه لباسش و باز کرد..همونجوری که باید میبود....بر خلاف تصور می گل بوسه کوتاهی رو لبش زد و در عوض دولا شد و بوسه طولانی روی شونه می گل زد....می گل هم دستش و دور شونه اش حلقه کرد و گونه اش و بوسید!!!
می گل:شبت بخیر عزیزم!
-شب تو هم بخیر عشقم!!!
بالاخره اون بعد از ظهر رسید...می گل اینبار با مهارت بیشتری چمدون بسته بود....البته شب قبل وقتی خواست ساکش و ببنده متوجه شد که چمدونش زیادی برای مسافرت 5-6 روزه بزرگه...از شهروز خواسته بود برن چمدون بخرن که شهروز یکی از چمدونهای خودش و به می گل داده بود.لباسهایی که برداشته بود اکثرا پوشیده بود..میدونست آرمان و یلدا هم باهاشون همسفرن پس نمیتونست به محرمیت خودشون اکتفا کنه.....البته روز قبل رفته بود خرید..یکی دو تا تیشرت و یدونه مایو خریده بود...میدونست شماله و دریاش .دلش میخواست تنی به اب بزنه و بفهمه این چه حسیه؟از ترگل در مورد دریا زیاد شنیده بود....اما تا به حال ندیده بود....
با شنیدن صدای زنگ مبایل فکر کرد شهروزه که میخواد ببینه آماده است یا نه!...بدون اینکه شماره رو نگاه کنه مانتو بافت کوتاهش و برداشت و در حالی که تنش میکرد گوشیش و جواب داد!
-جانم؟
-جانم و زهر مار من زنگ نزنم زنگ نمیزنی توضیح بدی نه؟
-تویی گلاره؟؟؟چه خبر؟
-والله خبرا پیش شماس....
-بیخیال گلاره!!!
-بی خیال؟؟؟بگو ببینم شهروز کی تو هستش؟نگو داداشمه ...وگرنه همین الان قطع میکنم..چون بدم میاد از کسایی که با داداششون رابطه دارن!!!
می گل از تصور این کار حالش بد شد و گفت:اه...حالم بد شد گلاره!!!
-پس چی؟؟؟
می گل خیلی کلی براش شرح داد که جریان از چه قراره!!!البته دلیل همخونه شدنشون و گفت از فامیلای دورشونم و چون کسی و نداشتم بهم پناه داده...نخواست بگه چرا و به چه دلیل اینجاس و شهروز چه گذشته ای داره!
-آرادم میدونه؟
-آره...اون خیلی وقته میدونه!
-پس این سعید بی همه چیزم میدونه که دیشب خیلی تعجب نکرده بود..ولی خدایی چه اتیشی زدی به جون آراد
-چطور؟؟؟
-بابا اونشب تو خیلی جیگر شده بودی...خدایی من که دختر بودم دلم میخواست هی نگاهت کنم...تمام مدت رقصم چشم ازت بر نداشتم..آخر سعید به صدا در اومد که حواست پیش منه یا می گل؟
-نه بابا اینطوری هم نبود!!!
-آره جون خودت نبود...ببینم سالمی؟؟؟اونشب شهروز کاری نکرد؟؟؟
-کمشو گلاره...چی فکر کردی؟؟
-اگر نکرده مریضی پریضی چیزی داره!!!
می گل خنده ای کرد و گفت...گمشو!!!
-همون اون روز باهاش پیانو زدم ناراحت شدی..
-نه بابا اون موقع اصلا چیزی بین ما نبود..
-جون عمه ات!!!!
می گل فکر کرد..من عمه دارم؟؟؟؟کمی به مغزش فشار اورد....با باز شدن در اتاقش از فکر بیرون اومد....
شهروز اخمی کرد و سرش و تکون داد..یعنی کیه؟
-گلاره!!!
گلاره:اومد؟؟؟برو..برو...مزاح مت نمیشم...
-قربونت برم..سال خوبی داشته باشی...
-راستی می گل به سما بگم؟؟
-آره بگو.....اشکال نداره....
-بهت زنگ میزنم..قربونت برم..مراقب خودتم باش زیادی شیطونی نکنی کار دست خودت بدی...
می گل به شهروز که حالا اومده بود تو تکیه داده بود به دیوار و دستهاش و پشتش گذاشته بود و خیره می گل و نگاه میکرد نگاه کرد و گفت:خیلی خب.....سلام برسون!!!
-اوه..انگار نمیتونی حرف بزنی...بای.
می گل تلفن و قطع کرد....به شهروز لبخند زد و گفت:من آماده ام!!!
-چی میگفت؟
-هیچی....داشت از اون شب و حلقه و بوسه و رابطمون میپرسید!!
-میگفت آراد براش توضیح میداد!!
می گل از جاش بلند شد...مانتوش و که نصفه تنش کرده بود پوشید و گفت:گیری دادی به این آراد..ولش کن بابا...!!!
-میرم پایین...چمدونها رو حیدر برده...زود بیا..نمیخوام به شب بخوریم!!
بلافاصله پشت شهروز رفت بیرون...شهروز تازه داشت از در بیرون میرفت...با قدمهای بلند خودش و رسوند بهش....
توی پارکینگ وقتی دوباره بی ام و کروک دو در شهروز و دید با تعجب پرسید..باز ماشینت و عوض کردی؟
-نه..
-آخه اون
-اون ماشین زمستونهاس...با این شمال رفتن یه حال دیگه ای داره!!!
-چه شیک!!!!
شهروز برگشت و بهش لبخندی زد و گفت:قابل نداره خانوم!!!
کمی جلوتر که رفتن می گل گفت:پس آرمان اینها کجان؟
-اونها روز دوم عید میان....گفت باید یکی دو جا عید دیدنی برن!!!
-من باید 6 فروردین سر کلاس باشما...
-چشم خانوم...من شمارو 6 فروردین میرسونم به کلاستون...!!!
باز می گل با لبخند ازش تشکر کرد.
تا مقصد بیشتر آهنگ گوش دادن...وقتی رسیدن به ویلا ساعت 12 شب بود.....پرژکتورهایی که رو نمای ساختمون تابیده بود ابهتش و چند برابر کرده بود....
شهروز دست می گل و که محو زیبایی ساختمو شده بود کشید و گفت:بیا بریم..وقت داری نگاهش کنی!
رفتن تو...رنگ ابی و سفید توی ساختمون هم همون تاثیر رو روی می گل گذاشت...
-خیلی خوشگله اینجا!!!
-مال تو عزیزم!!!
-لوس نشو....اینطوری بگی دیگه از هیچی تعریف نمیکنم!!!
-چرا؟؟؟من تعارف نمیکنم....
می گل پشت چشمی باش نازک کرد و گفت:کجا باید بخوابم؟
سرایدار ویلا چمدونهارو گذاشت تو گفت:امری ندارید اقا؟؟
-نه حاجی دستت درد نکنه..ببخشید نصف شبی بیدارت کردم...
-این حرفها چیه؟؟؟بقیه تو راهن؟؟؟
-بقیه نداریم..بقیه امون 2 نفرن روز دوم عید میان....
حاجی با تعجب باشه ای گفت و رفت!
شهروز دست می گل و گرفت و گفت بیا بالا..
-چه خبره؟
-مگه نمیخوای ببینی کجا باید بخوابی؟
-آها....
می گل خسته دنبال شهروز راه افتاد....
شهروز وسط راهرو گرد طبقه بالا ایستاد و به دو تا در اشاره کرد و گفت:این یا این؟
-چه فرقی داره؟؟
-حالا.....
-اذیت نکن!!!
-انتخاب کن دیگه!!!
می گل نگاهی به درها انداخت هر دو یه اندازه و یک شکل بود....
انگشت اشاره اش و به سمت یکیش گرفت و به شهروز خیره شد...میخواست ببینه عکس العملش چیه...اما شهروز حرفه ای تر از اون بود که بشه از صورتش چیزی خوند....
می گل چشمهاش و بست و ده بیست سی چهل انداخت!!!
و به دری که اخرین حرکت دستش روش مونده بود اشاره کرد و گفت این!!!
-نه دیگه...این رفت بیرون...اون یکی...
-نه!!!همین!!!
-مطمئنی؟؟؟
-اوهوم!!!
شهروز لبهاش و ورچید و گفت:باشه!!!
و در هر دو اتاق و باز کرد....می گل لبخندی زد...از اون لبخندها که تا اخرین دندون ادم معلوم میشه...یکی از اتاقها تختش دو نفره بود و اون یکی تک نفره...و می گل اتاق تک نفره رو انتخاب کرده بود!!!
[/sub]
[sub]شهروز بدجنسی گفت و به سمت پله ها حرکت کرد و گفت:میرم چمدونت و بیارم!!! [/sub]
[sub]-پاش و تنبل......آخه زنم اینقدر تنبل میشه...واه واه واه.....یه چایی دم نکرده من بخورم!!!
وقتی پرده رو زد کنار نور مستقیم تو چشمهای می گل خورد!!!لای چشمهاش و باز کرد با دیدن جنگل روبروش بی توجه به تاپی که بدون لباس زیر تنش کرده بود پتورو زد کنار و بلند شد نشست و گفت:واااایییی....چقدر قشنگه!!!!
-واقعا!!!!
می گل برگشت به شهروز نگاه کرد و گفت:میبینی؟؟؟
اما وقتی نگاه شهروز خیره به خودش دید...بالشتش و پرت کرد سمت شهروز گفت:مرتیکه هیز عوضی!!!
شهروز خندید...از ته دل...حقیقتش این بود که هیزی نکرد...فقط برای اینکه می گل و بخندونه این کار و کرد....در واقع دنیا دیده تر از این بود که پو شیدن یه تاپ بخواد از خود بی خودش کنه!!!!
شهروز در حالی که میرفت بیرون گفت:بدو بیا صبحانه بخور بریم یه دوری بزنیم!!!
با رفتن شهروز می گل از جاش بلند شد...شلوارک کوتاه پوشیده بود با یه تاپ....این مدل لباسهاس رو برای شب خوابیدنش برداشته بود...
-در ایوون اتاقش و باز کرد و قبل از اینکه بیرون بره پتو روی تختش و برداشت و پیچید دور خودش....هم برای اینکه پوشیده بشه...هم کمی از سرمای هوا کم کنه!!!..در حالی که پتورو به خودش پیچیده بود وسط ایوون بزرگ ایستاد!!!به کوههای مخملی سبز نگاه کرد..خدایا این همه زیبایی بود و من ازش بی خبر بودم؟؟؟چقدر اینجا قشنگه....خدا بیامرزتت تر گل...همیشه میومدی میگفتی ویلای شهروز خیلی باحاله ها...اما شنیدن کی بود مانند دیدن....چشم چرخوند...اون دور تر ها تله کابینهای قرمز رنگ از وسط درختها حرکت میکردن....
*اون هم باید جالب باشه...ترگل سوار شده بود...البته گفته بود شهروز باهاشون نرفته و با علی سوار شدن....علی!!!!حتما از همون جا شروع کرده به خیانت به شهروز!!!
با یاد تر گل فکر کرد...یعنی اون وقتها هم همین اتاق و میداده به ترگل؟؟؟؟با این فکر برگشت تا نگاهی تو اتاق بندازه..این کارش غیر ارادی بود....اما با دیدن شهروز که یه پاش و به دیوار زده بود و دست به سینه نگاهش میکرد جا خورد....لبخند ملیح شهروز اوج عشقش و بیان میکرد.
-قشنگه نه؟
با این حرف از دیوار کنده شد و به سمت می گل اومد!!-
-خیلی....شهروز؟؟؟
شهروز که حالا دستش و دور کمر می گل حلقه کرده بود و چونه اش و روی شونه ی اون گذاشته بود گفت:جان دلم؟
-این اتاق قبلا مال تر گل بوده!!
وقتی دید شهروز رهاش کرد به سمتش بگشت...شهروز نگاه غضبناکی بهش کرد و گفت:اصلا ضد حال زدن تو خونته!!!بیا بریم صبحانه بخور
-من جدی پرسیدم!!
شهروز که از ایوون خارج شده بود با عصبانیت برگشت تو ایوون و گفت:تر گل پیش من میخوابید نه جدا!!!!
منتظر عکس العمل می گل نموند و رفت پایین اما نیمه های راه پشیمون شد...
*نباید به این صراحت میگفتم...تو روحیه اش تاثیر میزاره!تو رابطه اش با من تاثیر میزاره...خدایا چرا اینقدر این دختر ساده است...آخه این چه سوالیه؟...
*اون ساده است تو چرا اعصاب نداری...میمردی راهت و میکشیدی میرفتی جواب نمیدادی؟
پشت میز با حرص لقمه میگرفت و میخورد که می گل وارد آشپزخونه شد....شهروز سعی کرد آروم جلوه کنه
-بیا بشین
اما می گل خیلی پکر و گرفته و تو فکر بود....
-می گل!!!
می گل سرش و اورد بالا و نگاهش و کرد.
شهروز لبخند زد و گفت:یه خواهشی ازت بکنم؟
می گل با نگاه خیره اش و سکوتش گفت بگو.
-خواهش میکنم..خواهش میکنم...از ته دل ازت میخوام دیگه هیچ سوالی در مورد گذشته من نپرسی...مخصوصا در مورد خواهرت....بابا بی انصاف من تورو دوست دارم...الان همه فکر و ذهنم تو هستی..بعد میای در مورد خواهرت میپرسی...
بعد سری تکون داد و گفت:خدا بیامرزتش....اما رابطه من با تو و من با اون تفاوت داره!!!اینقدرم ضد حال نزن به من بیچاره...
-باشه...
این تنها جوابش بود و شروع کرد به صبحانه خوردن...شهروزم چیزی نگفت..نشست و نگاهش کرد...بعد از اینکه صبحانه اش تموم شد...تشکری کرد و خواست بلند بشه که شهروز گفت:بدو بیا صبح بخیر من و بگو...نذاشتی تو بالکن بگیرمش که!!!
می گل لبخند زد....
-تو توی هیچ شرایطی ول کن نیستی!!!
شهروز سرش و بالا انداخت و گفت:نه...نیستم!!!
-من دلم نمیخواد امروز بهت صبح بخیر بگم..این و گفت و رفت بیرون...
-باشه می گل خانوم!!!دارم برات!!!ببین کی گفتم!!!
می گل بلافاصله بعد از صبحانه برگشت تو اتاقش و روی بالکن.....هر چقدر این منظره رو میدید سیر نمیشد....فکر میکرد یه تکه از بهشته...مخصوصا که هوا ابر شده بود و مه داشت کوههارو میپوشوند!...
-میخوای بریم تله کابین؟
می گل با سرعت برگشت سمت شهروز....
-آره!!!میریم؟؟؟
-میریم..حاضر شو...زود ..تند...سریع!!!
[/sub]
[sub]نیم ساعت بعد می گل کنار شهروز که تو ماشین روشن منتظر بود نشست....
-کاپشن برداشتی؟؟
می گل نگاهش کرد...روش نشد بگه کاپشن ندارم...یعنی با خودش نیاورده بود چون خیلی کهنه بود..برای امسال یه پالتو فقط خریده بود..بعد به خودش لعنت فرستاد...که اینقدر خسیس بازی در میاره...خب شهروز پول میده برای خرج کردن دیگه!!!!
شهروز دوید پایین...رفت و یه کاپشن اورد...
نشست تو ماشین و کاپشن و گذاشت صندلی عقب و گفت:هوا سرده اون بالا...با این یخ میکنی!!!
و به مانتو بافتش اشاره کرد!!!
می گل نگاهی بهش کرد...قطره های ریز بارون نشسته روی موهاش براش جالب بود....یه جلوه خاصی به چهره اش داده بود...دستش و برد و کشید توی موهاش....
شهروز زد رو ترمز...چشمهاش و بست و لذت برد....
-چقدر موهات خوشگله شهروز!!!
-موهات و تو ایینه دیدی؟؟؟ادم و روانی میکنه!!!
-ولی الان که این قطره های اب روی موهات نشسته بود خیلی خوشگل شده بود!!!
شهروز دستش و برد بالا و دست می گل و از لابلای موهاش برداشت و حرکت کرد...همچنان که دست می گل تو دستش بود.
[/sub]
[sub]تا خود تلکابین می گل محو زیبایی های طیعیت بود...وقتی رسیدن شهروز سریع بلیط گرفت و سوار شدن...هنوزم دوست نداشت زیاد تو جمع دیده بشه....درسته چهره مطرحی نبود..اما 1 نفرم میشناختتش کافی بود تا خوشی تنهایی و راحتیش ازش گفته بشه....
توی تله کابین می گل با اینکه خیلی سعی میکرد احساساتش و کنترل کنه اما باز نمیتونست و دائم از زیبایی طبیعت میگفت...
-تو تا حالا سوار شده بودی؟؟؟
شهروز لبخندی زد و گفت:آره....یکی دو بار!!!اون بالارو ندیدی...خیلی خوشگله....مخصوصا الان که مه هم هست!!!
می گل که پشت به مسیر نشسته بود با این حرف برگشت و پشت سرش و نگاه کرد....چیزی دیگه نمونده بود تا برن توی ابرها....تا وقتی وارد مه نشدن برنگشت...فکر میکرد نباید این لذت و از دست بدم!!!!وقتی کابین تو مه فرو رفت با هیجان برگشت و به شهروز که ولو شده بود رو صندلی با این ژست که پاهاش از هم باز بود دست به سینه می گل و نگاه میکرد و از انرژیش انرژی میگرفت نگاه کرد.
-خیلی باحال بود!!!
شهروز بدون هیچ حرفی دستش و دراز کرد سمت می گل...می گل هم دستش و دراز کرد و دست شهروز و گرفت...شهروز با یه حرکت می گل و از جا بلند کرد و با این کار می گل افتاد تو بغلش!!!
-صبح بخیرم و میدی یا نه؟
می گل به لبهای شهروز نگاه کرد...دستش و کشید روش و گفت:بدجنس!!!
شهروز انگشتهاش و بین انگشتهای می گل قفل کرد..دستهاشون و با هم اورد بالا بوسه ای روی دستهای ظریف و کشیده می گل زد و گفت:دوستت دارم....به زیبایی همین ابرها...به زیبایی همین مناظر....دوستت دارم..اینقدری که نمیدونی دوست داشتن یعنی چی...می گل...تو نمیدونی دوست داشتن یعنی چی!!!!
-چرا میدونم....منم دوستت دارم!!!
-نه....نمیدونی....چون از اول دوست داشتی...از اول با کسی بودی که دوستش داشتی...حالا به چه عنوانی مهم نیست....ولی من....من تازه دارم میفهمم چند سال از عمرم و چقدر پوچ و بیهوده گذروندم....
می گل لحن بچه گانه به خودش گرفت و گفت:خوبم میفهمم یعنی چی...یعنی این....اومد لبش و رو لبهای شهروز بزاره که کابین به ایستگاه رسید!!!شهروز می گل و با عجله از روی پاش بلند کرد ولی زهی خیال باطل که مامور ایستگاه ندیده باشتشون!
بیرون که رفتن می گل مثل بچه ها بالا پایین میپرید و جیغ میزد...
-یوهووو..چقدر قشنگه....خیلی باحاله
-هیییسسس میگل...همه نگاهمون میکنن..بیا این و بپوش سرما نخوری حالا!!!
-کی نگامون میکنه؟؟؟من و تو هم با این فاصله همدیگه رو نمیبینیم!!!شهروز در حالی که کاپشنش و تن می گل میکرد گفت:صدات و که میشنون!!!
بعد دست می گل و گرفت و گفت:دستمون و ول کنیم گم میکنم همدیگه رو...بیا بریم یه کیک و چایی خوشمزه بهت بدم بخوری!!!
از راه سنگ فرشی به سمت کلبه ی چوبی رفتن....البته اینهارو نمیدیدن....شهروز حدسی مسیر و انتخاب کرده بود....نزدیک کلبه چوبی در اثر ازدحام دید کمی بهتر بود...شهروز می گل و روی تکه سنگی نشوند و گفت:بشین اینجا جایی نرو...شیطونی هم نکن...هوس تو اب رفتنم نکن که بلایی سرت بیاد عمرا نمیتونم تا پایین بدو ام..با این صف طولانی هم بعید میدونم مردم اجازه بدن ما بدون نوبت بریم پایین!!!!
می گل لبخند پهنی زد و گفت:چشم...
میدونست منظورش اون روز تنگه واشیه!وقتی قد بلند و هیکل ورزیده شهروز کمی دور تر با یه سینی به دست ظاهر شد نیش می گل هم باز شد...میدید دخترهایی رو که با همون دید کم و تو مه سعی میکنن شهروز و بر انداز کنن...اما شهروز داشت مستقیم میومد طرف اون....دخترهایی که شاید زرق و برقشون 10 برابر می گل بود...اما توجه شهروز بهشون نبود...
-به حق کارهای نکرده!!!
-چیکار؟؟؟
-همین چایی و کیک خریدن دیگه!!!
-یعنی تو تا حالا نرفتی چای و کیک بخری...
-نه...من همیشه نشستم دیگران رفتن گرفتن...
-خب میشستی من میرفتم میگرفتم!!!
-یعنی اینقدر؟؟؟؟
-چی اینقدر؟؟
-بی غیرتم؟
می گل که بعد از رفتن شهروز تخته سنگ و رفته بود بالا و حالا تقریبا بالا ترین نقطه اش نشسته بود با پاش ضربه ای به شهروز زد و گفت:مسخره...اصلا هم اینطوری نیست!....اما به جای اینکه ضربه به شکم شهروز بخوره کمی پایین تر خورد!
شهروز کمی دولا شد و گفت:اووووخ!!
بعد سرش و بالا گرفته و در حالی که چهره اش از درد تو هم رفته بود به می گل نگاه کرد...می گل که اصلا نفهمید چی شد گفت:چی شد؟؟؟
[/sub]
[sub]-شهروز با همون قیافه سری تکون داد و گفت:بچه مچه تعطیله!!!
می گل باز هم نفهمید یعنی چی...نگاهی به شکم شهروز کرد...چون شهروز اصلا محلی که درد گرفته بود و نگرفته بود...می گل متوجه نمیشد ضربه جای دیگه خورده!!!
-من که محکم نزدم..تازه مگه تو قراره بچه دار بشی؟
شهروز که اونقدری هم دردش نیومده بود و داشت می گل و اذیت میکرد صاف ایستاد و گفت:تو خیلی صفر کیلومتری بابا....میگم بیا تا پایین بدوییم اب بندی بشی...
اما می گل گیج تر نگاهش کرد!!!
-چرا اینطوری نگاهم میکنی؟؟؟بیا چاییت و بخور سرد نشه!!!
بعد از خوردن چایی و کیک شهروز گفت:میخوای بریم بالا...
-آره...خیلی خوبه...
هر دو راه افتادن....شهروز دستش و دور می گل حلقه کرده بود و کاملا مراقبش بود تا نیافته...اما می گل همچنان داشت فکر میکرد چرا شهروز گفت بچه مچه تعطیله!!!
-به چی فکر میکنی خوشگله؟
-به بچه!!!
شهروز قهقهه زد...میگل برگشت اما مه اینقدر غلیظ بود که نتونست شهروز و ببینه!!!
-تو میدونی اصلا خانومها چطوری بچه دار میشن؟
-خب آره!!!
-می گل....
شهروز این و با اعتراض گفت چون آره می گل یعنی باز هم ربطش و نفهمیده!!!
-چیه خب؟؟؟من زدم تو دلت تو میگی بچه؟
شهروز سرش و تو گردن می گل فرو برد و گفت:عروسککک...نزدی تو دلم زدی پایین ترش...
می گل که تازه فهمید چی شده با ارنج زد تو پهلوی شهروز و گفت...مسخره...من و باش چه جدی گرفتم!!!!بهش فکرم میکنم....
شهروز که در اثر ضربه می گل ازش جدا شده بود باز می گل و تو آغوش کشید..و گفت:ظهر شد...هنوز صبح بخیرت و نگفتی!!!
می گل یهو بی مقدمه برگشت و روی پنجه پا ایستاد و دستش و دو طرف صورت شهروز گذاشت و لبهاش و روی لبهاش فشرد و بعد از چند ثانیه سرش و بلند کرد و گفت:بگو من و ببوس...چرا هی صبح بخیر صبح بخیر میکنی؟
شهروز که شوکه شده بود گفت:صبح بخیر از این بی احساس تر تا حالا نشنیده بودم!!!
می گل سرش و گذاشت رو سینه شهروز و گفت:شهروز....دارم بهت وابسته میشم!!!
شهروز شال می گل و از سرش کشید...دستش و انداخت زیر موهاش و موهاش و ریخت بیرون...با انگشتهاش زیر موهای می گل و لمس کرد و گفت:وابسته میشی یا عاشق میشی؟
-نمدونم اسمش چیه!!!هر چی هست ازش خوشم میاد!!!
اما جواب شهروز با تماس دستی روی شونه اش تو گلوش خفه شد!به سمتی که رو شونه اش زده بودن برگشت....چیزی دیده نمیشد..مه خیلی غلیظ بود...
-بله؟
-بیاید پایین ببینم!!!
شهروز دستی رو صورتش کشید....پلیس بود!!!
در حالی که میرفتن پایین گوشیش و در اورد
پلیس:به کی زنگ میزنی؟
-اقا من شمارو وقتی زدی رو شونم نتونستم تشخیص بدم کجایی ..شما چطوری مارو دیدی؟
-حرف نزن بیا پایین موبایلتم بده به من!!!
-دارم زنگ میزنم وکیلم صیغه ناممون و بفرسته!!!
پلیسه ایستاد...محرمید؟؟
-بله!!!
-خانواده هاتون کجان؟؟؟
-کسی و نداریم!!
پلیسه که انگار بهش برق وصل کردن با عصبانیت گفت.:من و مسخره میکنی؟.بیاید ببینم!!!
میگل در حالی که دست شهروز و رها نمیکرد با بغض گفت:حالا چی میشه؟
-هیچی...زنگ میزنم آرمان صیغه نامه رو فکس کنه....
اینقدر بلند گفت که پلیسه صداش و بشنوه...بعد در گوش می گل خییلیی آروم گفت کاپشنت و یواشی در بیار بده به من!!!
-چرا؟؟
-هیسسس...بده....
[/sub]
[sub]می گل کاپشنش و در اورد و داد به شهروز...شهروز اون و تنش کرد و کلاه مشکی بافتنی از تو جیب شلوار گرمکنش در اورد و گذاشت سرش....بعد رو به می گل گفت:شالت و بنداز سرت مومنی ببندش!!!
چرا؟؟؟
-ببند دیگه!!!
می گل هم شالش و لبنانی بست...
-حالا رسیدن به جمعیت
[/sub]
[sub]رسیدیم خیلی آروم برو سمت کلبه چوبیه..همونجا بمون تا بیام!!!
می گل ضربان قلبش رفت بالا!!!
چند دقیقه بعد رسیدن به جمعیت...پلیسه همچنان به راهش ادامه میداد...می گل با فشار دست شهروز که به سمت کلبه هولش میداد آروم رفت سمت کلبه...شهروز هم قدمهاش و ارومتر کرد و زیر یه درخت چهار زانو نشست و سرش و انداخت پایین و خودش و با مبایلش سر گرم کرد....به می گل هم اس ام اس داد که یه جوری بشین زیاد صورتت معلوم نباشه......پلیس بیچاره کمی که رفت احساس کرد کسی پشت سرش نیست...شروع کرد بین جمعیت گشتن..بارها از جلوی شهروز رد شد اما چون کاپشن قرمزش زیر کاپشن مشکی پنهان شده بود و می گل هم مانتو بافت سفیدش بیشتر از کاپشن مشکیش خود نمایی میکرد نتونست پیداشون کنه....وقتی شهروز احساس کرد جو اروم و امن شده به سمت کلبه رفت.....با دیدن پسری که روبروی می گل ایستاده بود و با وجود ناراحتی می گل که از چرخوندن سرش به سمت دیگه ای کاملا مشخص بود سعی میکرد باهاش صحبت کنه...عصبانی شد...مشتش و فشرد و رفت سمتشون...زد پشت پسره...پسری 20-22 ساله بود
-کاری داشتید با خانوم؟
-تو چی میگی از راه نرسیده؟
می گل با دیدن شهروز از روی صندلی بلندی که روش نشسته بود پرید پایین و گفت:شهروز....دعوا نکن تورو خدا!!!
-کی خواست دعوا کنه عزیزم؟بریم...
با چشم غره ای به پسره دست می گل و گرفت و رفتن بیرون!
تا خونه کلی به پلیس بیچاره خندیدن!!!اونشب می گل باز درس خوند...نمیخواست عقب بمونه باید در حالی که تعطیلاتش و میگذروند درس هم میخوند...شب طبق معمول همیشه شب بخیرش و گفت و خوابید....صبح سر صبحانه گفت:
-شهروز...امروز بریم دریا؟
-آره حتما...بعد از صبحانه میریم....
می گل از ذوقش تند تند صبحانه خورد و گفت میرم وسایلم و بر دارم....
-وسایل چیت و؟
-مایو و حوله و اینها دیگه!!
-مگه میخوای بری تو اب؟
-آره دیگه...
-اصلا حرفش رو هم نزن...
-چرا؟؟؟؟
-میبرمت دریا رو ببینی اما توی اب نمیزارم بری...
-آخه چرا؟؟؟من به عشق اب تنی اومدم..
-اب تنی کن...اما نه تو دریا....
[/sub]
[sub]-پس کجا؟؟؟
-تو استخر!!!
-استخر؟؟؟استخر کجاس؟
شهروز سری تکون داد و گفت:این همه رفتی رو ایوون اتاقت پایین و نگاه نکردی؟
-جدی میگی؟؟؟
-دختره ی بی دقت....
می گل از جاش بلند شد و گفت برم ببینم....
از ایوون اتاقش میتونست استخر بزرگ و خوشگلی و ببینه که حالت منحنی داشت...با منظره جنگل به نظرش عالی بود...با خودش گفت...حیف که شنا بلد نیستم....
-هوا برعکس هر سال خیلی خوبه...اب استخر هم گرمه...میخوای بری تو اب؟
می گل برگشت و انگشت اشاره اش و به سمت شهروز گرفت و گفت:یه بار دیگه بی اجازه بیای تو اتاق من من میدونم تو ها!!!!
-اوووو..اتاقم اتاقم نکن...میبرمت تو اتاقم دیگه نتونی احساس مالکیت کنیا!!!
-ولی دریا یه چیز دیگه است!
-دریا میبرمت اما تو اب نمیشه بری...خیلی کثیفه...اگر میخوای اب تنی کنی تو استخر....دریا هم اگر دوست داری صبر کن آرمان و یلدا بیان با هم بریم...
[/sub]
[sub]-باشه....پس من یه کمی درس میخونم!!!
این جمله رو مایوسانه گفت...این یعنی تو استخر نمیرم!!!
اون روز شهروز کمی نت نوشت و می گل درس خوند..غذا رو حاج خانوم میپخت.....فرداش می گل که بار ها استخر و از بالا نگاه کرده بود وسوسه شد بره تو اب....رفت پایین و به شهروز که داشت تلوزیون میدید گفت:شهروز...
-جان دل شهروز!!!
-استخره خیلی گوده؟
-نه..یه سمتش عمیق نیست...
-جدی میگی؟؟
شهروز که تا اون موقع روش سمت تلوزیون بود برگشت سمت می گل و گفت:آره عزیزم...جدی میگم...
-کسی نمیاد اونور؟؟؟
-میخوای بری استخر؟
-آره...نرم؟؟
-چرا عزیزم..برو...به حاجی میگم نیاد اونور...
-خودت چی؟؟؟
شهروز برگشت سمت تلوزیون و گفت:به من کار نداشته باش...
می گل حرص خورد...این و از فشار لبهاش رو هم میشد فهمید اما چیزی نگفت..خب راست میگه ویلای خودشه...
رفت بالا و مایو پوشید...اما شلوارکش و با یه تی شرت روش پوشید....بعد پشیمون شد...روی شلوارک یه گرمکن هم پوشید...بعد فکر کرد..اونجا اگر شهروز نیومد شلوارم و در میارم...با شلوارک میشینم..حالا میخوام از جلوی شهروز رد بشم اینجوی نباشم بهتره... من که شنا هم بلد نیستم...حوله اش و برداشت و رفت پایین..
-به حاج اقا گفتی؟
شهروز به سمتش برگشت و گفت:بله گفتم...بعد ابروهاش و داد بالا و با تعجب پرسید...داری میری استخر؟
-آره...نرم؟؟؟
-نه برو...فکر کردم داری میری باشگاه بدنسازی...
می گل کنایه شهروز و متوجه شد و پشت چشمی براش نازک کرد و رفت بیرون.
کنار استخر 1 تخت افتاب دو نفره و دو تا 1 تفره بود که کنار تخت دونفره یه میز بود که روش شیشه های م.ش.ر.و.ب و 2 تا گیلاس بود....
می گل نشست کنار استخر..اول دستش و زد تو اب..اب گرم گرم بود...البته هوا هم به طرز عجیبی گرم شده بود!!
یه کم گذشت..کمی دور و اطرافش و نگاه کرد...از اینکه شهروز نیومده بود راضی بود...حداقل میتونست گرمکنش و در بیاره...و اینکار و کرد...حالا پاهاش و کرد تو اب ...مثل بچه ها کمی تکون داد ...خیلی لذت داشت..بلند شد رو پله اول ایستاد..اب تا زیر زانوش بود...رفت پایین تر...حالا اب تا روی رونش بود!!!
-برو تو دیگه!!!
سرش و اورد بالا...شهروز با یه مایو کوتاه لبه ی ایوون ایستاده بود!!
-تو اون بالا چیکار میکنی؟
-میخوام بیام پیشت..
-از اون بالا؟
-آره...1....2...
-نهههه!!!شهروز میمیری...
-دور از جون!!!!
-اره خب...دور از جون...اما سرت میخوره کف استخر...
-نمیخوره...
-شهروز تورو خدا...
-اینورش عمیقه...
-میخوره!!!
-بار اولم نیست...اینجا دایو منه!!!
این و گفت و شیرجه زد تو استخر!!!
می گل نفسش و حبس کرد تا وقتی که شهروز جلوی پاهاش از اب اومد بیرون...نفس و بیرون داد و گفت:خانوم من چطوره؟
-دیوونه...ترسیدم..
-گفتم که نترس بار اولم نیست!!چرا نمیای تو اب؟
می گل خیره به بدن ورزیده و لخت شهروز گفت:شنا بلد نیستم...
-خب یادت میدم...
می گل از ترسش از توی اب بیرون رفت و گفت:نه...میترسم...
-لوس!!!بدو بیا تو اب ببینم...
-نه
-بابا اینجا پات میرسه ببین...
بعد از این حرفش بلند شد ایستاد...اب تا زیر شکم شهروز بود!!
-تو قدت بلنده!!!
-بابا دیگه هرچقدرم بلند باشه اینقدری نیست تو بری زیر اب بیا...
[/sub]
[sub]می گل با اعتماد به حرف شهروز به سمت استخر رفت....
-لباسهات و در بیار!!!
-نه...با لباس میام...
-اصلا حرفشم نزنا...من اینقدر بدم میاد بالباس برن تو استخر..هر کاری یه لباسی داره...مثل این میمونه با لباس فضانوردی بری غواصی!!!
می گل با شنیدن این تعبیر خندید و گفت...نه...من اصلا نمیام تو آب....
-پس یه لیوان از اون برام بریز من بخورم!!!
-چقدر تو مشروب میخوری....
-زیاد میخورم؟؟
-نمیخوری؟؟
تو دلش گفت:خواهرت که نظر دیگه ای داشت...
-باشه...تو بریز..من کمش و میخورم!!!
می گل لبخند زد...رفت و کمی مشروب توی گیلاس ریخت و اورد لب استخر داد دست شهروز که منتظرش بود...
-آخ که این خوردن داره...وقتی ساقی عشق ادم باشه...تا صبحم بخوری مست نمیشی!!!
-دیگه پررو نشو....گفتی کم میخورم...!!!
شهروز بینیش و جمع کرد و با ژست مسخره ای گفت:بی احساس...کمی از لیوانش خورد و دوباره اون و داد دست می گل و شروع به شنا کردن کرد.
[/sub]
[sub]وقتی شنا کردن مثل ماهی شهروز زیر اون اب زلال و دید..هوس کرد بره تو اب..رفت سمت قسمت کم عمق!!!تا پله دوم رفت تو اب....پله بعد رو هم رفت...حالا اب تا کمرش بود...شهروز از وسط استخر داد زد
-بیا دیگه...دیگه اومدی...بیا تو اب!!!
-غرق نمیشم؟؟؟
شهروز در حالی که به سمت می گل شنا کرد گفت:نه عزیزم..کم عمقه..بیا تو....
می گل پله آخرم رفت پایین....پاش لیز خورد ..اما شهروز بهش رسیده بود و دستش و گرفت...
از ترش دستش و دور گردن شهروز حلقه کرد
-کار خودت و کردی وروجک....با لباس اومدی تو اب...!!!
-شهروز نرو اونور...گوده!!!
-من باهاتم...
می گل که از ترس اویزون گردن شهروز شده بود...وقتی دید دیگه پاش نمیرسه پاش و دور کمر شهروز حلقه کرد!!!
شهروز لبخند کجی زد و گفت:آهاااا...این شد!!!!
اینبار این می گل بود که داشت از بالا به صورت شهروز نگاه میکرد...تازه فهمید وقتی شهروز میگه اینطوری نگاهت س.ک.سیه یعنی چی....بی اختیار چشمهاش و بست و لبهاش وروی لبهای شهروز قفل کرد....شهروز که دستش دور کمر میگل بود آروم دستش و سر داد زیر تیشرت می گل...می گل چنان غرق لذت بود که نتونست...یا شایدم نخواست از این کار ممانعت کنه...حرکت انگشتهای شهروز رو روی تنش دوست داشت...خودشونم نفهمیدن چقدر طول کشید.....می گل در حالی که نفسهای عمیق میکشید سرش و بلند کرد ...تو چشمهای شهروز نگاه کرد ....خودشم نمیدونست چرا...اما بغض کرد و گفت:هیچ وقت تنهام نذار باشه؟؟؟
شهروز هم موافقتش و با بوسه ی دیگه ی روی لبهای می گل اعلام کرد....
می گل:وقتی مشروب میخوری از بوی دهنت خوشم میاد...بوسه هات مزه دیگه ای میده!!!
-ای شیطون....میخوری تو هم؟؟
-نه!!!نمیخوام..
شهروزم اصرار نکرد...چون نمیخواست می گل مست بشه...میدونست اگر تو اون حال ازش چیزی بخواد خودشم تو شرایطیه که دست رد نمیزنه.....
*********
[/sub]
[sub]با اومدن آرمان و یلدا فضا از اون جو آروم و عاشقانه در اومد...یلدا دختر شلوغ و پر سر و صدایی بود...اما اتفاقی افتاد که می گل ازش خوشش نیومد!!!و اون اتفاقی نبود جز خیانت....تو این 2-3 روزی که با هم بودن می گل متوجه شد یلدا دوست پسر داره....وقتی دلیل این کارش و پرسیده بود جوابی گرفته بود که براش قابل قبول نبود!!!
-این چه کاریه یلدا؟؟؟تو نامزد به این خوبی داری...تازه نامزدتم نیست..شوهرته شما عقدید با هم!!!
-خودت میگی شوهر...شوهر با دوست فرق داره...
-من منظورت و نمیفهمم....اگر هدف عشق خب شوهر ادمم میتونه عشق ادم باشه...
-میدونی چیه می گل جون...تو با دوست پسرت داری یه جا زندگی میکنی...قبل ازدواجت میتونی هر کاری بکنی...برای همین نمیفهمی من چی میگم!!!
-یعنی چی؟؟؟
-ببین من تو یه خانواده خیلی مذهبی بزرگ شدم که اجازه نمیدادن من هیچ کار بکنم...حتی شب به شب موبایلم و داداشم چک میکرد...تنها راه خلاصی من ازدواج بود...من ازدواج کردم...آرمان خیلی مرد خوبیه...مرد ایده ال برای زندگی....من دوستش دارم...اما به عنوان شوهر...چرا شیطونیایی که تو خونه مامانم نکردم حالا نکنم؟؟
می گل با شنیدن این حرفها چیزی که گفت این بود:بیچاره آرمان!
بلند شد بره که یلدا گفت:توروخدا نری بزاری کف دستش...مرگ شهروز چیزی به کسی نگیا...میدونستم مخالفی بهت نمیگفتم...گفتم شاید روشن فکری که داری با دوست پسرت یه جا زندگی میکنی!!!
[/sub]
اما می گل فقط با نفرت نگاهش کرد و تا آخر مسافرت سعی کرد باهاش هم کلام نشه!
پاسخ
 سپاس شده توسط 975
#9
 پُست هشتمـ !

(ویرآیش شُد )

××


[sub]-نه...بریم یه رستوران شیک و...[/sub]
[sub]-اون هم نه....مگه تا حالا نرفتیم...؟؟؟[/sub]
 
[sub]-خب نه من حساب میکنم..[/sub]
[sub]-پس میدونی زیر 1000 میشی...[/sub]
[sub]-نه!!!اونی که باخته حساب میکنه!!![/sub]
[sub]-نه!!!!اگر تو بردی من بهت یه شام میدم.....ولی اگر باختی....باید یه مهمونی 2 نفره بگیریم..تو خونه..با شرایطی که من میزارم...[/sub]
[sub]-چه شرایطی؟؟؟[/sub]
[sub]-حالا هر چی!!![/sub]
[sub]-نه دیگه...اومدیم و یه چیز بد خواستی!!! [/sub]
[sub]-خب قبول نکن.....[/sub]
[sub]-قبول نکنم چیکار میکنی؟؟؟؟[/sub]
[sub]-یه شرط دیگه میزارم؟؟؟[/sub]
[sub]-چی؟؟؟[/sub]
[sub]-اووووممم!!!اینکه یه شب تا صبح کنارم بخوابی!!![/sub]
[sub]-نه!!!همون اولی قبوله....احتمال اینکه چیز بد نخوای زیاده.[/sub]
[sub]نگاهش و بدجنش و شیطانی کرد و گفت:از کجا میدونی؟؟؟[/sub]
[sub]می گل خندید و گفت:اذیتم نکن....چون اصلا تو نمیبری...این منم که میبرم!!![/sub]
[sub]-میبینیم....!!![/sub]
[sub]بعد از چند ثانیه سکوت می گل که از لحنش معلوم بود نا مطمئن و با استرس حرف میزنه گفت:[/sub]
[sub]-شوخی کردی میخوای بری؟؟؟[/sub]
[sub]-نه عزیزم....باید برم..الان نه یکی دو ماه دیگه..پس الان میرم که تو هم به درست برسی...وقتی کنکور دادی میام که با خیال راحت خوش بگذرونیم...[/sub]
[sub]-زودی میای دیگه؟؟؟[/sub]
[sub]-سعی میکنم...[/sub]
[sub]-اگر بعد ازکنکور بیای که خیلی دیره!!![/sub]
[sub]-می گل...درس بخون...باشه؟؟فکر کن تنها زندگی میکنی...میخوام فقط درس بخونی!!![/sub]
[sub]-باشه!!![/sub]
[sub]این باشه از صد تا فحش برای شهروز بدتر بود....دستش و گرفت و گفت:زود میگذره...اگر حواست و بدی به درس و کنکور زود میگذره....این منم که اونور برام سخته!!![/sub]
[sub]-یه چیزی بپرسم؟؟[/sub]
[sub]-بپرس گلم!!![/sub]
[sub]-عصبانی نمیشی؟؟؟[/sub]
[sub]-از گذشته نباشه ...نه!!![/sub]
[sub]-نه...از گذشته نیست..[/sub]
[sub]-بپرس...[/sub]
[sub]-تو اونجا دوست دختر داری؟؟[/sub]
[sub]شهروز برگشت نگاه عاقل اندر سفیهی به می گل کرد و گفت:من اون موقع ها هم اونجا دوست دختر نداشتم....چه برسه به حالا...که زن دارم!!![/sub]
[sub]می گل لبخند زد....لبخندی که حاکی از لذت بردن از این حرف شهروز بود...!!![/sub]
 
[sub]*****************************[/sub]
[sub]صبح با صدای شهروز بیدار شد[/sub]
[sub]-می گل بلند شو باید بری اموزشگاه دیرت میشه...!!![/sub]
[sub]می گل کش و قوسی به بدنش داد و گفت...نمیرم.... [/sub]
[sub]اما شهروز که بعد از بیدار کردن می گل رفته بود متوجه نشد می گل نمیخواد امروز و بره....وقتی دید می گل بیرون نیومد باز رفت در اتاقش و باز کرد و گفت:میگل...دیرت شد عزیزم....[/sub]
[sub]اینبار می گل بلند تر داد زد....من نمیرم!!![/sub]
[sub]شهروز که باز داشت میرفت برگشت و گفت:چی؟؟؟نمیری؟؟مگه نگفتی باید سر کلاس باشی...[/sub]
[sub]می گل بلند شد تو جاش نشست و گفت:تو امروز میخوای بری...من میخوام پیشت باشم!!![/sub]
[sub]شهروز اومد تو اتاق ..کنار تخت می گل نشست و گفت:پاشو برو...تو باید زیر 1000 بشی تا من شرط و ببرم!!![/sub]
[sub]-ساعت چند میری؟؟؟[/sub]
[sub]-چرا گریه میکنی خب؟؟؟ساعت 2 میرم فرودگاه!!![/sub]
[sub]-من نمیرم...میخوام بمونم پیشت...!!![/sub]
[sub]مثل بچه هایی که بهانه مادرشون و میگیرن شده بود!!![/sub]
[sub]شهروز دستش و گرفت و کشیدش از تو رختخواب بیرون...خودش خیلی دلش میخواست می گل و بگیر و بو کنه و ببوسه...اما فکر کرد اینکارها فقط فکرش و مشغول میکنه!!!نباید کاری کنم از درس دور بیافته!!!
-لباس بپوش ببرمت آموزشگاه...ساعت 2 میام دنبالت با هم بریم فرودگاه!!!
[/sub]
 
[sub]می گل با قهر رفت سمت کمدش و گفت:باشه وقتی دوست نداری پیشت باشم میرم...و بی توجه به شهروز بلوزش و از تنش در اورد...البته فکر میکرد پشت در کمد پنهان شده...ولی کاملا تو دیدرس شهروز بود!!![/sub]
 
[sub]شهروز بی اختیار به سمتش رفت...قبل از اینکه می گل بلوز مناسبی برای زیر مانتوش پیدا کنه دستش و دور کمر لخت می گل حلقه کرد....می گل از جا پرید...تازه یادش افتاد چه کرده!!![/sub]
 
[sub]-شهروز....[/sub]
 
[sub]-هیییسسسس....هیچی نگو تا ضد حال نزدی!!![/sub]
 
[sub]حالا لبهای شهروز رو گردن میگل بازی میکرد!!![/sub]
 
[sub]می گل دستهاش و روی دستهای شهروز گذاشت و خواست اونهارو از دور خودش باز کنه...اما دستهای شهروز یکی به سمت بالا حرکت کرد و دیگری به سمت پایین!!![/sub]
 
[sub]-نه!!![/sub]
 
[sub]-پس میخواستی پیشم بمونی برای چی؟؟؟[/sub]
 
[sub]می گل دستی که به سمت پایین رفته بود و محکم گرفت و گفت:نه!!!شهروز نه!!![/sub]
 
[sub]شهروز می گل و سمت خودش برگردوند...پیشونیش و روی پیشونی می گل گذاشت...دستش و دو طرف صورتش قفل کرد و گفت:من دارم دیوونه میشم..میفهمی؟؟؟1 ساله...1 ساله اون چیزی و که شده بود نیاز روزانه ام و گذاشتم کنار در حالی که یکیش و تو خونه دارم....حالا دارم میرم....نخواستم درگیر احساسات بشی تا درس بخونی...اما خودت نذاشتی...!!!دیوونه ام میکنی...میدونی من عاشق اینم یه دختر جلوم لباسهاش و در بیاره؟؟از حرکت دست و کش و قوس بدنت وقتی داشتی تیشرتت و در میاوردی دیوونه شدم...حالا میگی نه؟؟؟[/sub]
 
[sub]صحبتهاش با تماس لبهای می گل که داشت از هیجان منفجر میشد قطع شد...شهروز باورش نمیشد این می گل باشه که اینطوری ماهرانه میبوستش...دستهاش تو موهای بلند و حالت دار می گل قفل شد و اون و به خودش فشرد....با یه دست از جا کندش و روی تخت انداختش...[/sub]
 
[sub]وقتی به خودشون اومدن...میگل غیر از شلوارکش چیزی تنش نبود...به چشمهای خمار شهروز که از فاصله ای نزدیک در حالی که خوابیده روی می گل خم شده بود نگاه کرد...[/sub]
 
[sub]-دوستت دارم شهروز!!![/sub]
 
[sub]-اما جواب شهروز بستن چشمهاش بود!!![/sub]
 
[sub]می گل-خوبی عزیزم؟؟[/sub]
 
[sub]شهروز-نه!!![/sub]
 
[sub]می گل-چرا؟؟؟خوشت نیومد؟؟[/sub]
 
[sub]شهروز-عالی بود...[/sub]
 
[sub]می گل-پس چی؟؟؟[/sub]
 
[sub]شهروز-کامل نبود!!![/sub]
 
[sub]-ولی شهروز...[/sub]
 
[sub]-من که اعتراضی نکردم...چرا ناراحت میشی؟؟؟تو خوبی؟؟؟[/sub]
 
[sub]-نمیدونم!!![/sub]
 
[sub]-نه نیستی!!![/sub]
 
[sub]-ار کجا میدونی؟[/sub]
 
[sub]-از نمیدونمت...برا تو هم کامل نبوده!!!اگر اون دستت و که مثل پاسبان کنار شلوارت گذاشتی و بر میداشتی الان دوتایی خوب بودیم!!![/sub]
 
[sub]-دیگه چی؟؟؟[/sub]
 
[sub]شهروز خواست چیزی بگه..اما بیخیال شد..فکر کرد توضیح این موضوع باشه برای یه وقت دیگه...نمیخواست ذهن می گل بیشتر از این درگیر بشه!!![/sub]
 
[sub]شهروز از کنارش بلند شد...در حالی که موهاش و مرتب میکرد گفت:باید برات یه دوره کلاس بزارم...زیادی صفر کیلومتری!!!![/sub]
 
[sub]می گل فکر کرد...من که دیگه همه کار کردم..فقط...[/sub]
 
[sub]-پاشو دیگه...به بقیه کلاست برسی حد اقل....میام دنبالت با هم بریم فرودگاه!!![/sub]
 
[sub]-بی احساس....[/sub]
 
[sub]این و داد زد و رفت لباس بپوشه!!![/sub]
 
[sub]-یه دوش بگیر...ارومت میکنه!!![/sub]
[sub]-به خودم ربط داره...
شهروز با عصبانیت اومد سمتش بازوش و گرفت و فشار داد گفت:تو نصفه نیمه لذت دادی...نصفه نیمه لذت بردی عصبی شدنش و داد زدنش برای منه...اونی که باید الان سگ باشه...منم نه تو....دارم میترکم..میخوابونمت ....لا اله الل الله.....بابا لا مصب چقدر خودم رو کنترل کنم؟؟؟من س.ک.س.م یه کم اینور اونور میشد زمین و زمان و به هم میدوختم...حالا با یه عشق بازی نصفه نیمه سر من داد هم میزنی؟
[/sub]
 
[sub]می گل دستش و از تو دست شهروز بیرون کشید و گفت:برو بابا...اصلا تقصیر منه که پاکیم و به یه شهوت فروختم!!!![/sub]
 
[sub]با حرص در برابر نگاههای عصبانی شهروز لباس پوشید...کیف و کتابش و برداشت و در جواب شهروز که گفت...وایسا برسونمت در و کوبید به هم و رفت!!![/sub]
 
[sub]ظهر با شوق اینکه شهروز اومده دنبالش تا برن فرودگاه از در اومد بیرون...اصلا انگار نه انگار با اون حال از خونه زده بیرون.اما بادیدن آراد جلوی در کپ کرد!!![/sub]
 
[sub]اطراف و نگاه کرد...خبری از شهروز نبود!!![/sub]
 
[sub]-حقته نیومدی به جاش آراد اومده!!![/sub]
 
[sub]وقتی دید آراد داره به سمتش میاد اخمهاش و محکمتر گره زد و در جواب سلام آراد گفت:اینجا چیکار داری؟[/sub]
 
[sub]-فکر میکنی چیکار دارم؟؟؟کار من تویی دیگه!!![/sub]
 
[sub]-بسه آراد...من نامزد کردم...[/sub]
 
[sub]-اون بار که گفتی نامزد کردم دروغ گفتی..اما اینبار باور کردم نامزد کردی.[/sub]
 
[sub]-پس چرا باز اینجایی؟[/sub]
 
[sub]-اومدم بگم داری راه و عوضی میری...با یه ادم عوضی میری[/sub]
 
[sub]-درست صحبت کن!!![/sub]
 
[sub]-می گل...تو لیاقتت اون نیست...[/sub]
 
[sub]-پس کیه؟؟حتما تو!!![/sub]
 
[sub]-نه..منم نه..هر کس غیر از اون...توروخدا گذشته اون رو هم در نظر بگیر...[/sub]
 
[sub]-من نمیخوام به گذشته اش فکر کنم...[/sub]
 
[sub]-این حرفهارو اون تو سرت کرده...که به گذشته ام فکر نکن و همه چیز گذشته و....اما یه روز ولت میکنه..مثل بقیه...[/sub]
 
[sub]-بس کن!!![/sub]
 
[sub]این و گفت و به قصد ماشین گرفتن به سمت خیابون اصلی حرکت کرد![/sub]
 
[sub]-بیا برسونمت...[/sub]
 
[sub]-ممنون...خودم بلدم برم..[/sub]
 
[sub]-میدونم بلدی...[/sub]
 
[sub]وقتی دید می گل نمی ایسته دستش و گرفت و گفت:لا اقل وایسا حرفهامون تموم بشه...[/sub]
 
[sub]-من حرفی ندارم...[/sub]
 
[sub]-من که دارم...می گل روح و جسمت و استفاده میکنه بعد پرتت میکنه یه گوشه...باور کن این کار و میکنه...[/sub]
 
[sub]-نمیخوام بشنوم....[/sub]
 
[sub]-چرا؟؟چون حقیقته؟؟؟اما اشکال نداره...دیگه نمیگم...اما تو مال منی...ببین کی این و بهت گفتم...!!![/sub]
 
[sub]-من مال شهروزم...[/sub]
 
[sub]-نه.....شاید موقت باشی...اما دائمی نمیشی....[/sub]
 
[sub]-تو از مامانت اجازه گرفتی اومدی اینجا؟؟؟[/sub]
 
[sub]این و برای اینکه حرص آراد و در بیاره گفت.[/sub]
 
[sub]-ببین مامانم که سهله...خدا هم مخالف باشه من به تو میرسم..حالا ببین!!![/sub]
 
[sub]-برو بابا!!![/sub]
 
[sub]اعصابش که از نیومدن شهروز خورد بود..این هم شد قوز بالا قوز!!![/sub]
 
[sub]وقتی رسید خونه جای خالی شهروز و با تمام وجود حس کرد....بغض کرد...مستقیم رفت تو اتاقش...تختش هنوز به هم ریخته بود!با همون لباسها خودش و پرت کرد رو تخت...تختش بوی شهروز و میداد...بوی عطرش و دود سیگارش...ولی چرا دود سیگارش؟؟؟اون هم اینقدر شدید....نمیدونست شهروز بعد از رفتنش خوابید روی تختش وسیگار کشید و فکر کرد.. به با هم بودنشون...به لذتی که میتونست از می گل ببره و چقدر ناباورانه خودش و کنترل میکرد...به بداخلاقی های می گل و کوتاه اومدنهای خودش در صورتی که این اصلا جزو اخلاقش نبود!!![/sub]
 
[sub]می گل از جاش بلند شد....صدای خش خش کاغذی از زیرش توجهش و جلب کرد...کاغذ و برداشت[/sub]
 
[sub]نمیام دنبالت تا بفهمی اینطوری حال ادم و نگیری[/sub]
 
[sub]دوستت دارم عزیزم[/sub]
 
[sub]نه به دوست داشتنت...نه به دنبالم نیومدنت...عشقت به درد خودت میخوره....آراد راست میگه!!![/sub]
 
[sub]-آراد غلط کرده راست میگه...عوضی آشغال!!!!
به صدای درونش لبخند زد...این تشر لازم بود!!!
بلند شد مانتوش و در اورد...بعد تیشرتش و در اورد..نا خودآگاه به جایی که اونبار شهروز ایستاده بود نگاه کرد....بعد لبخند زد....لباسش و عوض کرد و شماره شهروز و گرفت.
تماس وصل شد...اما کسی چیزی نگفت.
-الو....شهروز!!!
-بله؟
-از دست من ناراحتی؟
-بله...
-بوس...بوس...آشتی؟
-نه!!!!
-چرا؟؟؟
-چون عادتت شده این کار...
-من...
منظوری نداشتی...میدونم!!!
-نمیخوام با ناراحتی بری....چرا نیومدی دنبالم...
-برات نوشتم چرا نیومدم!!!
باشه...اشکال نداره....
-خوب درس بخون باشه؟؟؟
-باشه...ساعت چند پرواز داری؟
-6 بعد از ظهر...
-خدا حافظ!!!
*کور خوندی فکر کردی ندیده میزارم بری!!
تند تند لباس پوشید آرایش کرد قبل همه اینها به آژانس زنگ زد.....تا فرودگاه دل تو دلش نبود که شهروز نره....با دیدن تاکسیهای جلوی در فرودگاه به آژانس که قبلا تصمیم داشت نگهش داره گفت بره..رفت تو سالن
-اووووو..چقدر بزرگه...من کجا پیداش کنم..شمارش و گرفت.
-بله؟
-هنوز عصبانی؟؟؟
-حالا حالاها عصبانیم..
-.خب یه دقیقه بیا دم در فرودگاه عصبانیتت بخوابه!!!
-کجا؟
-جلوی در اصلی..
-جلو در فرودگاه؟؟؟
-اوهوم...
صدای نفسهای شهروز نشون میداد داره میدوهه!!!
-تو کجایی؟؟؟اومدی فرودگاه؟...ببخشید آقا باید برم بیرون...چیزی جا گذاشتم....
-زود برگردید...
-چشم
شهروز باز دوید....-
-نمیتونستم بدون اینکه ببینمت بزارم بری!!!
حالا شهروز و از دور میدید که به سمتش میدوه براش دست تکون داد...اون هم دستش که گوشی دستش بود و رو هوا تکون داد!!!
می گل گوشی و قطع کرد..دلش ضعف رفت برای شهروز..یاد صبح افتاد..حس کرد بدنش کرخت شد...چند قدم باقی مونده رو به سمتش رفت...همدیگه رو بغل کردن...
شهروز:عزیزم...با چی اومدی؟
-با آژانس...
شهروز کمی دور و برش و نگاه کرد...
-چشم از ادم بر نمیدارن ادم یه کم ابراز احساسات کنه!!!
-تو که قهر بودی.....
-ببین درست نمیشی...باز ضد حال؟؟؟
می گل که احساساتش فوران کرده بود رو پنجه بلند شد و بوسه کوتاهی رو لب شهروز زد و گفت:ببخشید..
شهروز سراسیمه سرش و بلند کرد و دور وبرش و نگاه کرد..
-دیوونه اینجا ایرانه...میگیرن میبرنمونا!!!
-دوستت دارم...
-منم همینطور....
-نه...من بیشتر از تو دوستت دارم....
-خیلی خب...باشه...فقط گریه نکن...
با صدای خانومی که چیزی رو اعلام میکرد شهروز سرش و بلند کرد و گوش داد
-باید برم خانومی....کاش این همه راه و نمیومدی...هرچند خیلی دلم میخواست ببینمت...اما به همین زودی باید برگردی...
-مهم نیست...همین که دیدمت کافی بود..
شهروز دست می گل و گرفت و گفت:بیا....
بردتش بیرون در تاکسی رو باز کرد..می گل و نشوند توش و به راننده پول داد و گفت...برسونیدش لطفا...!!!
[/sub]
[sub]برای هم بوس فرستادن و هر کودوم به سمت مقصدشون راهی شدن!!!
 ماه پر التهاب گذشت.....التهاب از مزاحمتهای وقت و بی وقت آراد جلو در آموزشگاه و خونه و...تا اینکه می گل تصمیم گرفت هر روز با آژانس بره و با آژانس برگرده به آژانس گفته بود هر روز سر ساعت دقیقا جلو در خونه منتظرش باشه و سر ساعت هم دقیقا جلو در کلاس بره دنبالش..حتی نمیخواست فاصله در تا ماشین هم آراد باهاش هم کلام بشه....مخصوصا از بعد از جریان یلدا فکر میکرد نباید کوچکترین خیانتی به شهروز بکنه...هر چند بعد از مدتی ازش خبری نشد و گلاره خبر داد برگشته المان...اما باز هم می گل اعتماد نمیکرد.. تو این مدت..شهروز در تب دیدار دوباره می گل و میگل علاوه بر دلتنگی شهروز تب تند کنکور و درس رو هم داشت...پیانو رو به کل رها کرده بود..شبانه روز درس میخوند...گاهی فکر میکرد..بد هم نشد شهروز رفت...بیشتر به درسم رسیدم..هر بار از شهروز میپرسید کی بر میگردی ؟جوابش معلوم نیست و نمیدونم بود....دلش میخواست یه سوپرایز حسابی برای شهروز داشته باشه..برنامه اش هم چیده بود..اما باید میدونست کی قراره بیاد..حتی آرمان هم میگفت نمیدونه شهروز کی بر میگرده....صبح کنکور آرمان اومد دنبالش...باز هم مثل همیشه در نبود شهروز حامی خوبی بود...
[/sub]
 
[sub]می گل که سعی کرده بود تمام شب و بخوابه اما باز ساعت 4 صبح بیدار شده بود و دیگه نخوابیده بود..اینقدر خوابهای رنگ و وارنگ و جور و واجور دیده بود از هر چی خوابه بدش امده بود!!!خواب که چه عرض کنم کابوس بود...یه بار دید سر جله نشسته...اما خودکار و مداد نداره..[/sub]
 
[sub]یه بار دید همه سوالهارو جواب داده تازه فهمیده برگه مال خودش نیست[/sub]
 
[sub]یه بار خواب دید یه سوال و بلد نیست از عصبانیت برگه اش و پاره کرد .....خلاصه اینقدر خواب دید تا پشیمون شد از خوابیدن..شب قبل شهروز بهش زنگ زده بود و گفته بود رتبه زیر 1000 یادت نره و می گل حسابی بهش خندیده بود..بعدم گفته بود صبح آرمان میاد دنبالت[/sub]
 
[sub]چند بار مدادها و پاک کنهاش و چک کرد....لباس پوشید مقنعه اش رو شب قبل اتو کرده بود..مانتو گشاد و راحتی پوشید....کفش کالج راحت هم پاش کرد...باید خیلی راحت میبود تا بتونه تمرکز کنه....ساعت 6 جلوی در بود...آرمان هنوز نیومده بود...هوا خوب بود...کمی آرومش کرد...درسهارو تو ذهنش مرور کرد..چیزی یادش نبود..[/sub]
 
[sub]-جهنم....بالا1000 میشم فوقش یه شام میگیرم دیگه!!![/sub]
 
[sub]-چی؟؟؟چی بشه من باید شام بدم؟؟؟چی بشه شهروز مهمونی میگره؟؟؟[/sub]
 
[sub]مهمونی میده!!!!چیکار قرار بود بکنیم؟؟؟[/sub]
 
[sub]با صدای بوق ماشین برگشت...[/sub]
 
[sub]-سلام آرمان...[/sub]
 
[sub]-سلام....بدو بریم...[/sub]
 
[sub]نشست تو ماشین با هم دست دادن...[/sub]
 
[sub]-یلدا خوبه؟[/sub]
 
[sub]چهره آرمان کمی تو هم رفت...خوبه!![/sub]
 
[sub]اما می گل متوجه نشد...داشت درسهاش و مرور میکرد...[/sub]
 
[sub]آرمان کیسه شیر کاکائو و کیک و جلوی می گل گرفت...بخور که آقاتون دستور دادن بدون صبحانه نرید سر جلسه!!![/sub]
 
[sub]-مرسی....[/sub]
 
[sub]راست میگفت مشاورشون هم تاکید کرده بود صبح کنکور حتما صبحانه بخورید...اما کسی نبود برای می گل صبحانه درست کنه!!![/sub]
 
[sub]-گفتم شب بیا خونه ما مامان برات صبحانه درست کنه...تعارف کردی...[/sub]
 
[sub]انگار فکرش و خونده بود...[/sub]
 
[sub]-ممنون....خودم یه چیزایی خوردم...[/sub]
 
[sub]-خیلی خب...این رو هم بخور تا شهروز کله من و نکنده!!![/sub]
 
[sub]-کی میاد؟؟؟[/sub]
 
[sub]-نمیدونم..[/sub]
 
[sub]-میدونی نمیگی...[/sub]
 
[sub]آرمان خندید...نه به جان خودم...نمیدونم![/sub]
 
[sub]یهو می گل انگار که چیزی کشف کرده باشه به سمت آرمان چرخید گفت:ارمان!!!!؟؟؟[/sub]
 
[sub]-بله؟؟؟[/sub]
 
[sub]-شهروز دیگه نمیخواد برگرده؟[/sub]
 
[sub]-چی؟؟[/sub]
 
[sub]-شهروز؟؟؟دیگه نمیخواد برگرده ایران؟[/sub]
 
[sub]-چرا برنگرده؟؟؟[/sub]
 
[sub]-نمیدونم..فکر میکنم دیگه نمیخواد بیاد که هر وقت ازش میپرسم کی میای میگه معلوم نیست...[/sub]
 
[sub]آرمان دوباره به روبروش خیره شد و گفت:اون موقع که هیچ وابستگی اینجا نداشت...نرفت بمونه...حالا برای چی بره بمونه؟[/sub]
 
[sub]-یعنی میاد؟؟؟[/sub]
 
[sub]حالا دیگه رسیده بودن جلو در حوزه.....[/sub]
 
[sub]-حتما میاد من قول میدم...[/sub]
 
[sub]-می گل انگار جون دوباره گرفت....انگار فکری که تو ذهنش نشسته بود نا خودآگاه انرژیش و گرفته بود.[/sub]
 
[sub]در و باز کرد بره پایین که آرمان گفت:می گل...همین دور و بر پارک میکنم تا برگردی!!![/sub]
 
[sub]-یه جوری بر میگردم..شما برید!!![/sub]
 
[sub]-نه...صبر میکنم...اما عجله نکن..[/sub]
 
[sub]رفت و با استرس زیاد صندلیش و پیدا کرد...عکسش و که روی صندلی دید تو پوست خودش نمیگنجید...فکر کرد یعنی میشه عکسم تو روزنامه هم چاپ بشه؟؟
استرسش زیاد بود پاش و شدیدا تکون میداد...
[/sub]
[sub]-بسه دیگه...چقدر پات و تکون میدی اعصابم خورد شد!!![/sub]
[sub]برگشت و به دختری که موهای رنگ شده داشت و آرایش کامل هم کرده بود نگاه کرد...اما اینقدر که اون دختر از زیبایی می گل جا خورد می گل از آرایش و تیپ و قیافه اون جا نخورد...یعنی اینقدر حواسش به کنکور بود که شاید اصلا نفهمید اون چه قیافه ای داره!![/sub]
[sub]نا خودآگاه حرکت پاش رو متوقف کرد...ولی آروم نشد....یاد قرانی افتاد که گذاشته بود تو جیبش..درش اورد و کمی خوند...کمی آروم شد...بعد از خوندن یه سوره نسبتا کوتاه...شروع کرد دعاهایی که بلد بود و خوند....همینها آرومش کرد...با دیدن برگه جواب روی میز فهمید رقابت بزرگ کنکور در حال شروع شدنه!!![/sub]
 
[sub]وقتی سرش و از روی برگه بلند کرد احساس کرد چشمهاش جایی رو نمیبینه...با دست دنبال شیر کاکائوی اضافی که آرمان براش گرفته بود گشت و بازش کرد و خورد...یه کمی حالش جا اومد....دور وببرش و نگاه کرد...کسی نبود...برگشت عقب...3-4 نفری تو سالن دیده میشدن....نگاه دیگه ای رو برگه اش انداخت....اما دیگه از نگاه کردن بهش حالش بد میشد...بلند شد...برگه رو تحویل مراقب داد و زد بیرون..ساعتش و نگاه کرد....ساعت 12 و نیم بود....یعنی چند ساعت؟؟؟بی خیال...دیگه حوصله حساب کردن زمانی که سر جلسه رو نشستم ندارم..[/sub]
[sub]از در رفت بیرون با چشم دنبال آرمان یا ماشینش گشت...یه لحظه احساس کرد ماشین شهروز و دیده...برگشت همون سمت...اما یه نگاه گذرا کرد...نه فقط شبیه ماشین شهروزه و باز سرش و به سمت دیگه ای که ارمان پیاده اش کرده بود برگردوند...اما آرمان نبود..باز سمت مخالف و نگاه کرد...و باز حس کرد ماشین شهروزه...اون هم خود شهروزه......شهروز در حالی که عینک آفتابیش به چشمش بود..شلوار کتون تنگی پاش بود و پیراهن نخی استین کوتاه که سر استینهاش با بندینکها و دکمه ای تا خورده بودموهاش و تا تونسته بود چرب کرده بود و با همون هدهای کشی بالا نگهش داشته بود!چشمهای میشی رنگش از پشت عینک سر تا پای می گل و برانداز که چه عرض کنم...داشت میخورد....[/sub]
[sub]می گل چند لحظه مات شد بهش....شهروز که تکیه داده بود به ماشین و یه پاش و خم کرده بود و به بدنه ماشینش چسبونده بود و دست به سینه ایستاده بود...خودش و از ماشین کند...همون موقع تازه انگار می گل هم باور کرد چی میبینه!!به سمت شهروز دوید...تعداد زیادی آدم اون دور و اطراف نبود...اما یکی دوتا دختری که انگار منتظر کسی بودن با تعجب می گل و نگاه کردن که پرید بغل شهروز و پاهاش و دور کمرش حلقه کرد و صورتش و غرق بوسه کرد!!![/sub]
[sub]شهروز اون و از خودش جدا کرد...صورتش و بین دستهاش گرفت و گفت:دلم برات یه ذره شده بود بیشرف!!![/sub]
[sub]می گل باز رو پنجه بلند شد...اما شهروز صورتش و عقب کشید و گفت:جاش نیست گلم....بدو بریم...!!![/sub]
[sub]در ماشین و برای می گل باز کرد و خودش هم سوار شد....[/sub]
[sub]-خیلی بدی شهروز!!![/sub]
[sub]-شهروز با تعجب برگشت سمتش و گفت:چرا؟؟؟بد کردم اومدم دنبالت؟؟؟[/sub]
[sub]-نخیر...من میخواستم سورپرایزت کنم وقتی میای!!![/sub]
[sub]-عمرا...کسی نمیتونه رو دست من بزنه تو سوپرایز کردن![/sub]
[sub]-بد.!!![/sub]
[sub]شهروز برگشت نگاهش کرد....:چطور دادی؟؟؟[/sub]
[sub]می گل دوباره یاد کنکورش افتاد...[/sub]
[sub]-نمیدونم..فکر نکنم خوب داده باشم....همون 3-4 هزار میشم....[/sub]
[sub]-یعنی باید یه شام بدم؟؟؟[/sub]
[sub]-فکر کنم!!![/sub]
[sub]-شده برم برگه ات و با کلید جوابها پیدا کنم...همه جوابهارو درست کنم..میکنم که یه مهمونی دو نفره بگیریم!!![/sub]
[sub]-تو مشکوک میزنی با مهمونیتا...اصلا قبول نیست!!![/sub]
[sub]-زیرش نزن...ما شرطش و خیلی وقت پیش بستیم!!![/sub]
[sub]-باشه بابا....من که زیر 1000 نمیشم!!!حالا کجا داریم میریم؟؟[/sub]
[sub]-یه جای باحال...[/sub]
[sub]-کجا؟؟؟[/sub]
[sub]هیچی نپرس...[/sub]
[sub]-باز سوپرایز؟؟؟[/sub]
[sub]-پس چی!!!!؟؟[/sub]
[sub]می گل اینبار خریدارانه تر شهروز و نگاه کرد...پیش خودش فکر کرد کاش میشد بریم خونه...از این فکر خودش خجالت کشید..چه بی حیا شدم....[/sub]
[sub]-چقدر خوش تیپ شدی..از این هدی که میزنی به سرت خیلی خوشم میاد قیافه ات و یه جوری میکنه؟؟؟[/sub]
[sub]-چجوری میکنه؟؟؟[/sub]
[sub]-یه جوری!!![/sub]
[sub]-از اون جوریا که ادم دلش شیطونی میخواد؟؟؟[/sub]
[sub]می گل چشمهاش و گرد کرد و سرش و انداخت پاششن و گفت:شهروووز!!![/sub]
[sub]البته منظور خودشم همین بود...فقط روش نمیشد بگه!!![/sub]
[sub]-یعنی منظورت این نبود..؟؟؟[/sub]
[sub]-خب چرا اما تو خیلی رک میگی!!![/sub]
[sub]-به نظر من ادم باید تو این مورد رک باشه....رودربایستی که با هم نداریم!!![/sub]
[sub]-تو نداری..من دارم...[/sub]
[sub]-نداشته باش..من دوست دارم زن تو این مورد بی حیا باشه!!![/sub]
[sub]-دیگه چی؟؟؟[/sub]
[sub]-دیگه همین...لپ کلام و گفتم....!!![/sub]
[sub]شهروز خیلی جدی حرف میزد...شاید اگر مثل همیشه ذره ای شوخی چاشنی لحن کلامش میکرد می گل اینقدر جدی بهش فکر نمیکرد...
-شهروز...یه سوال بپرسم؟؟؟
-بپرس..
-قول میدی ناراحت نشی؟
-مگه چیه؟؟؟
-یه سوال..
-خب بپرس...
-تو اونجا با کسی بودی؟؟؟
-چرا این فکر و میکنی؟؟؟؟
-آخه یه جوری حرف میزنی....انگار یه رابطه ای داشتی دوست داری باز هم...
-بسه می گل...من اون موقع که زن نداشتم خیانت نمیکردم..اونم با اونور ابیها...حالا که با یه تعهد رفتم اونور!!!این اخلاق منه...تو ذاتم..من دوست دارم زنم تو رابطه جنسی بی حیا باشه...این و مستقیم بهت نگفته بودم چون نمیخواستم درگیری فکری داشته باشی...اما الان دیگه کنکور دادی...بهتره کمی از فاز مدرسه و درس بیای بیرون!!!!
-تو خیلی بدی شهروز...
-چرا؟؟؟
-من دلم برای تو تنگ شده بود..برای خودت..برای وجودت...برای شهروز...اما تو فقط رابطه جنسی و میبینی...
-می گل شروع نکن....من که چیزی نگفتم..گفتم با این کش کوفتی رو سرم جذاب میشم؟ ؟تو کشش دادی...!!!
-تو همه چیز و تو رابطه ی جنسی میبینی!!!
شهروز زد رو ترمز....نفس عمیقی کشید....سرش و گذاشت رو فرمون...میخواست آروم بشه...نمیخواست باز سر این موضوع مسخره دعواشون بشه...
بعد از اینکه سرش و بلند کرد گفت:بعدا در این مورد مفصلا صحبت میکنیم...بعد برای اینکه جو و عوض کنه سعی کرد اروم و با مهربونی بگه:اگه گفتی داریم کجا میریم؟
می گل که متوجه شد باز شهروز رو عصبانی کرده برای اینکه بحث تموم بشه گفت:نمیدونم...میریم نهار بخوریم.
-مگه گرسنه ای؟
-نه...گفتم شاید!!!
-یه جای خوب..پیش یه نفر!
-بهشت زهرا؟؟؟
شهروز برگشت و با حالت بدی می گل و نگاه کرد....
می گل از نگاه شهروز خنده اش گرفت و گفت:خیلی گیج میزنم؟؟؟
-اثرات درس خوندن زیاده..کلا من رفتم انگار همون یه ذره ای هم که اب بندی شده بودی ریخته به هم!!!
وقتی پشت در باشگاه سوارکاری ایستادن می گل گفت:وای...کادیلاک!!!
-اصلا تو این 1 سال حالش و پرسیدی؟
-آخی...خوبه؟؟؟
-الان میریم میبینیش.
..شهروز برای دربونی که در و باز کرد دستی تکون داد و وارد پارکینگ شد از ماشین پیاده شد
می گل-کاش قند میاوردیم...
-هویج خریدم براشون!!!
.می گل هنوز در و باز نکرده بود که دختر خوشگل و خوش تیپی اومد سمت شهروز...کت کوتاه مشکی با دو تا دکمه طلایی که عکس کله اسب روش بود با شلوار سواری و چکمه پوشیده بود و شالی که فقط رو سرش انداخته بود
-سلام شهروز...
شهروز برگشت سمتش
-سلام...چطوری؟؟؟
با هم دست دادن
-مرسی..تو چطوری؟؟؟
دختره دولا شد و توی ماشن و دیدی زد و گفت:مهمون داری؟؟؟
سوالش پر از حسادت بود...اما شهروز خیلی عادی گفت:اوهوم...نامزدمه!!!
می گل چشماش شد اندازه نعلبکی...
*نامزدشم؟؟؟خب اره هستم..اما اعلام کرد؟؟؟به این دختره؟؟؟
دختره سر و گردنی تکون داد و گفت:مبارکه...مارو دعوت نکردی چرا؟؟؟
-خبری نبوده...دعوتتون میکنم..مامان بابا چطورن؟؟؟هستن؟؟؟
قبل از اینکه دختره جواب بده رو به پسر قد بلند و لاغری که داشت کمی دور تر میرفت کرد و داد زد
-رشید!!!!رشید!!!بیا این و ببر تو اسطبل!!
و در ادامه در صندوق و باز کرد...
دختر:شهروز من باید باهات حرف بزنم!!!
-حرفی بین ما نیست خاطره!!!
-من صادقانه به تو ابراز علاقه کردم!!!
شهروز برگشت و به می گل نگاه کرد..فکر کرد یعنی شنید؟؟
بله که شنید!!اخمهاشم رفت تو هم...روش رو هم به سمت دیگه ای چرخوند!
شهروز برگشت و خاطره رو با دلخوری نگاه کرد.
خاطره شونه ای بالا انداخت و گفت:نمیخواستم بشنوه خیلی بلند گفتم؟
-به مامان اینها سلام برسون!!!
خاطره صداش و آروم کرد..خیلی آروم!
-فقط یه بار....یه بار با هم صحبت کنیم!
شهروز با انگشت شصتش پشتش و نشون داد...یعنی نامزد دارم!!
خاطره دستش و اورد جلو گفت:میبینمت...فعلا!!!
[/sub]
[sub]-خدا حافظ!!
بلافاصله برگشت و گفت:نمیای پایین گلم؟
[/sub]
 
[sub]-نه!!![/sub]
 
[sub]-چرا؟؟؟[/sub]
 
[sub]-لباسم بده!!![/sub]
 
[sub]-خیلی هم خوبی!!![/sub]
 
[sub]-میشه یه روزی بیایم که من لباس خوب تنم باشه؟؟؟[/sub]
 
[sub]شهروز سریع قضیه رو گرفت..حسادت و خود نمایی...کاری که می گل ذاتی و غریزی میخواست انجام بده...[/sub]
 
[sub]-زیر مانتوت چی تنته؟[/sub]
 
[sub]-تیشرت..[/sub]
 
[sub]-در بیار ببینم[/sub]
 
[sub]می گل بدون هیچ اعتراضی دکمه های مانتوش و باز کرد..یه تیشرت سفید چسب با یه ارم نایک تنش بود!!![/sub]
 
[sub]-مانتوت و در بیار....[/sub]
 
[sub]می گل پرسشگرانه نگاهش کرد..اما سوال نپرسید..نمیخواست عصبانی بشه..نمیخواست خاطره کوچکترین تنشی بینشون ببینه حالا انگار خاطره کشیکشون و میکشید!!![/sub]
 
[sub]مانتوش رو در اورد...شلوار کشی تنگ ولی کاملا راحت پاش بود!!![/sub]
 
[sub]-خب حالا بیا پایین.[/sub]
 
[sub]-با مقنعه؟[/sub]
 
[sub]شهروز مقنعه اش و در اورد اون و از پشت سرش کرد..طوری که دور گردنش هیچی نبود و مثل راهبه ها همه مقنعه پشت سرش بود [/sub]
 
[sub]-برگرد!!![/sub]
 
[sub]می گل بی چون و چرا برگشت....چقدر جالبه ادمها وقتی موقعیت خودشون و تو خطر میبینن در برابر همه چیز کوتاه میان...برای اینکه به هدفشون برسن!!![/sub]
 
[sub]شهروز در حالی که موهای می گل و میبافت زیر لب زمزمه کرد..[/sub]
 
[sub]-[/sub]
[sub]من فقط عاشق اینم روزایی که با تو تنهام
کار و بار زندگیمو بذارم برای فردا
من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافه ام
[/sub]
[sub]بشینم یه گوشه ی دنج موهای تورو ببافم[/sub]
 
[sub]به اینجا که رسید دست برد کشش رو از روی سرش برداشت و پایین موهای می گل و باهاش بست...[/sub]
 
[sub]بلافاصله که کارش تموم شد برش گردوند به سمت خودش و گفت:عاشقتم...[/sub]
 
[sub]می گل هم دستش و تو موهای شهروز که حالا به خاطر نبودن کش به هم ریخته بود کرد و تکونی بهش داد و گفت:من بیشتر!!![/sub]
 
[sub]-بدو بریم[/sub]
 
[sub]رشید کیسه هویج و گذاشته بود کنار اسطبل اسبها....شهروز درش و باز کرد و شروع کردن به اسبها هویج دادن...[/sub]
 
[sub]-به کادیلاک بیشتر بده....دخترم گناه داره!!![/sub]
 
[sub]-مگه دختره؟؟؟[/sub]
 
[sub]-دختره؟؟؟نمیدونم معاینه اش نکردم!!![/sub]
 
[sub]می گل هویجی به سمت شهروز پرت کرد و گفت:بی ادب!!![/sub]
 
[sub]-د خب دختره یا زنه به من چه برای من دخترمه...!!![/sub]
 
[sub]-خیلی دوستش داری.؟؟؟..[/sub]
 
[sub]شهروز در حالی که داشت به یه اسب دیگه هویج میداد گفت:خیلییی...کادیلاک خیلی وقتها مونس من بوده!![/sub]
 
[sub]-بیشتر از من؟؟؟[/sub]
 
[sub]شهروز برگشت با غیض می گل و نگاه کرد...خودت و با اسب مقایسه میکنی؟؟؟[/sub]
 
[sub]می گل به سمتش رفت..هویجهایی که دستش بود و انداخت و خودش و جا داد تو بغل شهروز...[/sub]
 
[sub]-شهروز...من تورو از همه دنیا بیشتر دوست دارم....هیچ چیزی نیست من بیشتر از تو دوست داشته باشم...اصلا چیز دیگه ای نیست من دوست داشته باشم...!!![/sub]
 
[sub]شهروز موهای بافته می گل و لمس کرد و گفت:منم همینطور...منم به جز تو کسی و ندارم عزیزم...اگر میبینی میگم کادیلاک و دوست دارم چون وابستگی به حیوون مخصوصا اسب یه حس خاصی داره...حالا خودت کم کم متوجه میشی!![/sub]
[sub]بعد تو چشمهای می گل که از پایین نگاهش میکرد نگاه کرد و دولا شد و لبش و روی لبهاش گذاشت....اما صدای پایی از تو حال در اوردشون...
-شهروز جلو سالار؟؟نمیگی کادیلاک کنارشه بعد یهویی...!!!
[/sub]
 
[sub]-این و گفت و اومد جلوی بچه ها ایستاد در اسطبل اسبش و باز کرد...همون اسبی که شهروز داشت بهش هویج میداد!!و شروع کرد دهنه اسب زدن!!![/sub]
 
[sub]در همین حین رو به می گل گفت:خوبی شما؟[/sub]
 
[sub]-ممنون...خوبم...[/sub]
 
[sub]و خودش و بیشتر به شهروز چسبوند![/sub]
 
[sub]-سوار نمیشی شهروز؟[/sub]
 
[sub]-نه...می گل قراره سوار بشه!!![/sub]
 
[sub]-خوبه....کادیلاک بهش سواری میده؟؟؟[/sub]
 
[sub]-تا الان که با هم مشکلی نداشتن..اما امروز کادیلاک و سوار نمیشه...[/sub]
 
[sub]این پایان مکالمه اشون بود...مخاطب بعدی شهروز. می گل بود[/sub]
 
[sub]-بیا بریم بگم برات اسب زین کنن!!![/sub]
 
[sub]و بعد می گل و با حمایت بازوهای خوش تراشش به سمت بیرون هدایت کرد!!![/sub]
 
[sub]-دیگه حق نداری به اسبش هویج بدی!!![/sub]
 
[sub]-بس کن بچه بازی و....من به همه اسبها هویج دادم!!!نمیشه اون حیوون نگاه کنه که!!![/sub]
 
[sub]به فضای بازی رسیدن....شهروز باز با فریاد به کارگری گفت:اسلام...اسلام...[/sub]
 
[sub]-اسلام داد زد:بله آقا شهروز؟؟؟[/sub]
 
[sub]-یکی از اسبهای کلاس و زین کن....[/sub]
 
[sub]می گل کودکانه و با التماس گفت:سفید باشه...[/sub]
 
[sub]شهروز خنده ای کرد و باز داد زد:اسلام....آیس و زین کن!!![/sub]
 
[sub]-چشم اقا!!![/sub]
 
[sub]بعد می گل و به سمت مانژی برد که وسطش خالی بود و دورش یه راه باریک با نرده درست شده بود و حالت بیضی داشت!!![/sub]
 
[sub]-اینجا رو بهش میگن مانژ بیضی...برای اموزش اولیه ازش استفاده میکنن![/sub]
 
[sub]می گل سری تکون داد یعنی متوجه شدم!!!چند مورد دیگه هم توضیح داد تا اسب و اوردن...[/sub]
 
[sub]-مرسی اسلام...[/sub]
 
[sub]اسلام رفت...شهروز کمی دور تا دور اسب راه رفت و به زین و رکاب ور رفت و درستشون کرد و بعد یهو یادش افتاد می گل کلاه نداره...اسلام و که پشت بهشون داشت میرفت صدا زد[/sub]
 
[sub]-بله اقا؟؟؟[/sub]
 
[sub]-یه کلاه براش بیار..[/sub]
 
[sub]-زنونه اقا؟؟[/sub]
 
[sub]-بله!![/sub]
 
[sub]بعد زیر لب گفت نه پس مردونه !گیجه پسره....[/sub]
 
[sub]بعد رو به می گل گفت...مقنعه ات و در بیار اینجا کسی نیست...تا کلاهت و بیاره راحت باشی...می گل هم مقنعه اش و در اورد بعد شهروز براش توضیح داد چطوری سوار اسب بشه.. چند بار تلاش کرد و نتونست و آخر هم شهروز کمکش کرد اما بهش گفت به زودی میتونی...نگران نباش...می گل که حالا روی اسب نشسته بود و قاچ زین و دو دستی گرفته بود به شهروز که داشت رکابهاش و تنظیم میکرد نگاه کرد و گفت:آخه خیلی تکون میخوره...ولی سفید سفیدم نیستا...خالهای طوسی داره!!![/sub]
 
[sub]شهروز پاش و گرفت و گذاشت تو رکاب و همون موقع سفیدی پای می گل و که به خاطر بالا رفتن شلوارش مشخص شده بود بوسه ای زد و گفت..عوضش تن تو سفید سفید...بدون هیچ خالی!!![/sub]
 
[sub]می گل احساس کرد چیزی تو بدنش خالی شد..یه حس جالب...حس دوست داشته شدن...احساس میکرد داغی لبهای شهروز روی پاش جا انداخته....[/sub]
 
[sub]وقتی شهروز رکابهارو اندازه کرد برگشت و به سمتی که اسلام باید براشون کلاه میاورد نگاه کرد وقتی دید هنوز نمیاد گفت:تو برو یه دور بزن تا کلاه بیارن برات...و بعد کمی توضیح داد که اسب چطور حرکت میکنه و چطور می ایسته.....[/sub]
 
[sub]-روی اسب باید 1.2 کنی...یعنی با حرکت 1 از روی زین کمی بلند میشی با 2 میشینی...[/sub]
 
[sub]می گل فشاری روی رکاب اورد و کاملا ایستاد و گفت اینطوری؟؟[/sub]
 
[sub]-نه!!!یه کم خودت و بلند میکینی و میشنی..این برای اینه که حرکتت با اسب هماهنگ بشه و کمر درد نگیری!!![/sub]
 
[sub]می گل حرکت کرد..شهروز هم از زیر میله ها رفت و وسط مانژ ایستاد....[/sub]
 
[sub]-آفرین...1...2....1....2...[/sub]
 
[sub]اما می گل هنوز به نیمه راه نرسیده بود که احساس کرد سرش گیج میره روی زیر کج شد[/sub]
 
[sub]شهروز داد زد:صاف بشین...کمرتم صاف...آروم ترم برو...[/sub]
 
[sub]اما هنوز حرفش تموم نشده بود که می گل از بالای اسب خورد زمین!!![/sub]
 
[sub]شهروز داد زد:می گل!!!!![/sub]

و به سمتش دوید و در همین حین بلند بلند داد میزد...دکتر...دکتر!!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط 975
#10
پُست نهمـ !

(ویرایش شُد )

××

ا صدای فریاد شهروز. خاطره که در حال تمرین تو مانژ کناری بود حرکت اسب و کم کرد و به سمت صدا برگشت..با دیدن اسب بدون سوار یقین کرد اتفاقی افتاده...از اسب پایین پرید و به سمت مانژ بیضی دوید
خاطره در حالی که از زیر میله رد شد به شهروز که بالاسر می گل نشسته بود و تو صورتش میزد نگاه کرد و گفت:چی شده شهروز؟؟؟
شهروز وقتی دید خاطره که دانشجوی پزشکی هم بود رسیده بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت سمت شیر اب!!!دستش و از اب پر کرد و اورد ریخت روی صورت بی رنگ و روی می گل....خاطره هم داشت نبضش و میگرفت و در همین حین گفت:نگران نباش..فشارش افتاده!!!
به محض تماس اب با صورتش چشمهاش و باز کرد!!
خاطره شهروز رو که برای اوردن کمی دیگه اب رفته بود با خنده صدا کرد :بیا اقای دکتر با این روش درمانی تو دیگه من برای چی باید درس بخونم؟
شهروز اومد و با خنده به می گل نگاه کرد..اما می گل که در اثر بی حسی چیزی نشنیده بود فقط خنده های روی لب اون دوتا توجهش و جلب کرد!
-خوبی خانومی؟؟چرا اینجوری شدی؟
خاطره:من میرم جعبه کمکهای اولیه بیارم..فشارش و بگیرم...
می گل خواست بگه نمیخوام..نه اینکه حالش خوب باشه..دلش نمیخواست دیگه خاطره برگرده کنار شهروز!!اما توانایی حرف زدن نداشت!!!
شهروز که متوجه شد می گل میخواد چیزی بگه گفت:هیچی نگو..خوب میشی...بعد پای می گل و بلند کرد و همونطور بالا نگه داشت!!
می گل که احساس کرد با اینکار خون تو سرش جریان پیدا کرد کمی جون گرفت و گفت:خوبم....بگو دیگه نیاد!!!
-بزار بیاد فشارت و بگیره...ارتفاع گرفتت...از صبحم سر جلسه امتحان بودی..نباید امروز میاوردمت اینجا..تو به استراحت احتیاج داشتی!!!
می گل با دستهای یخ کرده اش دستهای گرم و داغ از عشق شهروز و گرفت و گفت:نه...خوبم....
خاطره در حالی که از زیر میله ها رد میشد گفت:چرا کلاه نداشتی دختر؟؟اگر سرت زمین خورده بود چی؟؟
می گل پیش خودش گفت..انگار بدتم نمیومد؟؟!!!
بعد از توی جعبه اش دستگاه فشار و در اورد و فشارش و گرفت...تمام حواس می گل به شهروز بود...منتظر کوچکترین نگاهی بین خاطره و شهروز ....اما نگاه شهروز فقط رو صورت بی رنگ می گل ثابت شده بود !!!
-خیلی هم پایین نیست...
از تو جیبش شکلاتی در اورد و به سمت می گل گرفت و گفت: این و بخور یه کم قندت بیاد بالا!!!
بعد رو به شهروز کرد و گفت:چیزیش نیست...خودش و برات لوس کرده!!!با من کار نداری؟
-نه مرسی خاطره جان...خیلی لطف کردی!!!
با رفتن خاطره می گل از جاش بلند شد و گفت:دکتر تو این خراب شده نیست این باید بیاد فشار من و بگیره؟؟؟
شهروز شکلات و از دست می گل گرفت در حالی که خنده ای از سر شوق این حسادت رو لبش بود اون و باز کرد و به سمت می گل گرفت و گفت:بخور بزار قندت بالا بیاد باید باز سوار بشی!!
می گل سرش و بر گردوند
-نمیخوام.....نمیخورم...
-شهروز نگاه شیطنت باری بهش کرد و گفت:خودم میخورما...از جیب خاطره بیرون اومده!!!
بعد دهنش و باز کرد و شکلات و برد نزدیک دهنش!!!
می گل برگشت و شکلات و ازدستش قاپید و گذاشت دهنش...در حالی که از روی زمین بلند میشد گفت:اما دیگه سوار نمیشم!!!
شهروز قهقهه زد...می گل و تو بازوهاش مهار کرد و گفت:من قربون حسودیت!!!اما باید سوار بشی
-نه شهروز میرسم!!!
-شهروز دستش و گرفت و به سمت اسب کشید و گفت:سوار نشی دیگه سوار نمیشی...باید سوار بشی تا ترست بریزه....
-آقا کلاه و اوردم!!!
از صدای لرزونش معلوم بود فهمیده می گل زمین خورده...و از برخورد شهروز به خاطر این تاخیر میترسید!!!
شهروز به سمت صدا برگشت...اسلام و دید که کلاه و به سمت شهروز گرفته!
شهروز کلاه و از دستش قاپید و با عصبانیت گفت:ایس و ببر...یه اسب دیگه زین کن بیار...!
-زدشون زمین؟
-بله...اگر سرش خورده بود زمین که میدونستم باهات چیکار کنم...همیشه دیلی داری تو....
می گل مظلومانه نالید:دیگه سوار نمیشم شهروز..میترسم..
-الان سوار شو دیگه نشو...نمیخوام از سوارکاری بترسی!!!
-پس بزار لا اقل کادیلاک و سوار بشم!!
-اون خیلی بد قلقه عزیزم....!!!در ثانی خیلی هم بلنده...بدتر میشی!!!
-همون موقع اسلام با یه اسب قهوه ای تند تند اومد..انگار میخواست جبران تاخیر کلاه و بکنه!!!
شهروز دست می گل و گرفت و رفت سمت اسب!
با حرص دهنه اسب و از اسلام قاپید و گفت:مرسی!
می گل_شهروز میترسم!
شهروز دستش و قلاب کرد زیر پای می گل...
-بار آخر برات قلاب میگیرم..باید یاد بگیری تنهایی سوار اسب بشی!!
می گل پای چپش و کف دست شهروز گذاشت و خودش و کشید بالا...اینبار با مهارت بیشتر...
-نخورم زمین!!!
-نه....فقط خودت و سفت نگه دار!!!
بعد از یکی دو دور که با ترس زد باز ترسش ریخت و نیم ساعتی سواری کرد....وقتی شهروز اعلام کرد بهتره تمومش کنن...به سمتش رفت و بهش یاد داد چطوری بیاد پایین...در اخرین لحظه که می گل دست شهروز و گرفت و اومد پایین خاطره رو دید که داره با لبخند به سمتشون میاد!!!
اخمهاش نا خودآگاه تو هم رفت....
خاطره:خوب بود؟خوش گذشت؟
شهروز دهنه اسب و گرفت و گفت:به من که خیلی خوش گذشت!!خانوم و نمیدونم!!!
خاطره:همچین میگی خانوم انگار چند سالشه....؟؟
می گل از گوشزد کردن این مساله خوشش نیومد..دست شهروز و که تو دستش بود فشار داد..این عمل غیر ارادی و از روی حرص بود...شهروزم فشاری به دست می گل داد و در جواب خاطره که گفت بابا دعوتتون کرد برای نهار گفت:میرسم خدمتشون..فعلا!!!
و در برابر چشمهای حسرت بار خاطره دست می گل به سمت اسطبل اسب کشید!!!
شهروز:اینقدر عکس العمل نشون نده....اگر قرار بود بین من و خاطره چیزی باشه تا الان تموم شده بود..وقتی تا الان اتفاقی نیافتاده از این به بعدم نمیفته!!!
-میخوای نهار و باهاشون بخوری؟؟؟
-نه!!دلم برای خانوم خوشگلم تنگ شده!!!میخوام نهار و باهاش تنها بخورم!!
همین یه جمله کافی بود تا می گل به کل شخصی به نام خاطره رو فراموش کنه!!!
موقع بازگشت شهروز مسیرش و به سمت کافی شاپ تغییر داد..دور از ادب بود بدون عذر خواهی از خانواده خاطره باشگاه رو ترک کنه!
در حالی که دست می گل توی دستهاش بود وارد ساختمون کافی شاپ شد میدونست روی کدوم میز باید دنبالشون بگرده...مستقیم به سمتشون رفت!
مادر پدر خاطره با حسرت قدم برداشتن اون دو رو در کنار هم نظاره میکردن!!!
شهروز:سلام
همه از جا بلند شدن و در حین سلام و احوال پرسی با شهروز و می گل دست دادن.خاطره نبود...ظاهرا هنوز در حال سواری بود!
شهروز:آقای شکور خاطره جون گفت نهار و با هم باشیم..باید بگم متاسفانه نمیتونم...من صبح از سفر رسیدم..می گل هم از کنکور اومده..هر دو خسته ایم...اگر اجازه بدید این سعادت در یه فرصت دیگه نسیب ما بشه!!!
-اشکال نداره پسرم.....کم سعادتیه ماست دیگه..نمیتونیم با خانوم اشنا بشیم!
و لبخند پر معنی به سمت می گل روانه کرد!
می گل قبل از اینکه شهروز چیزی بگه گفت:خواهش میکنم کم سعادتی از ماست.
شهروز لبخندی زد و هر دو بعد از خداحافظی باشگاه رو بدون اینکه خاطره رو ببینن و خدا حافظی کنن ترک کردن!!!
وقتی دوتایی وارد خونه شدن....می گل سر از پا نمیشناخت!خودشم نمیدونست چش شده....اتفاقاتی که روز آخر افتاد جلوی چشمهاش مثل یه فیلم رژه میرفت....هر چند این وسط گه گداری خاطره هم خودی نشون میداد اما می گل سعی میکرد زود از ذهنش محوش کنه و لذت برخوردهای آخر و بیشتر احساس کنه!!!
اما یه حسی تو وجودش بود..شاید این دوری 2-3 ماهه باعث شده بود باز اون خجالت و حیا قبل تو وجودش ریشه کنه...دلش میخواست بپره و شهروز و بغل کنه اما خجالت کشید..شایدم نه!!!شاید دلش میخواست شهروز پیش قدم بشه....و این همون چیزی بود که شهروز میخواست..انگار شهروز هم فراموش کرده بود می گل مثل دخترهای قبلی نیست....این شهروزه که باید ناز بکشه!!!
هر دو بعد از یک کش مکش درونی تصمیم گرفتن برن استراحت کنن.
شهروز:تا فردا میخوابی یا بیدار میشی؟
-نه!!!!بیدار میشم..فقط یه چرت کوچولو یزنم...
شهروز دلش میخواست بگه خب بیا پیش من..اما نتونست...روش نشد...نمیدونست چش شده بود!!
بعد از یه استراحت نسبتا طولانی می گل با شنیدن صدای پیانو شهروز از خواب بیدار شد...نمیدونست چرا در اتاقش بازه...البته میتونست حدس بزنه...از جاش بلند شد...تاپ سفیدی که یقه اش کار شده بود پوشید...شلوار جین تنگ تا سر زانو پاش کرد...صندل پاشنه بلند سفید هم پاش کرد...موهاش و دستی کشید..به لطف مهربونی خدا موهاش حالتی داشت که همیشه انگار سشوار شده و حالت دار بود....آرایش ملایمی کرد...نگاهی از تو اینه به خودش انداخت و خرامان بیرون رفت...شهروز با یه حلقه ای تنگ و یه شلوارک تا زیر زانو پشت پیانو نشسته بود و با حس پیانو میزد...
می گل به سمتش رفت صدای پاشه کفشش شهروز متوجه حضورش کرد..اما دست از پیانو زدن برنداشت...وقتی دید صدا داره بهش نزدیک میشه ترجیح داد اجازه بده می گل به سمتش بیاد!
با حلقه شدن دستهای می گل دور گردنش دست از پیانو زدن کشید...دستهای می گل و گرفت و سرش و اورد بالا...لبهاش و غنچه کرد این یعنی می گل باید همون کاری و بکنه که خودش هم ارزوش و داشت!!!
وقتی لبهاشون روی هم قرار گرفت شهروز نفس عمیقی کشید...مثل تشنه ای که به اب رسیده باشه!!!
بعد از چند لحظه می گل سرش و بلند کرد و با بدجنسی گفت:بسه دیگه...پررو میشی...حالا یه کم دیگه برام پیانو بزن!!!
-بیا بشین کنارم تا بزنم....
می گل نشست کنار شهروز ..شهروز باز سرش و دولا کرد و برای لحظه ای لبهای می گل و شکار کرد و گفت:چی بزنم؟؟؟
-هر چی...مهم اینه که رقص انگشتهات و رو کلاویه ها ببینم!!!
-عزیزم!!!رمانتیک شدی؟؟؟
-یه وقتها فاصله چشم ادمهارو رو خیلی چیزها باز میکنه!!!
-تمام طول سفر حسرت خوردم که چرا اومدم..کاش میموندم کنارت...اما با این حرف همه اون حسرتهارو فراموش کردم..اگر این سفر تورو رمانتیک کرده من درد این دوری و با تمام وجودم میخرم!!!حالا چی بزنم؟؟
-گفتم که...
-میخوام یه چیزی بزنم تو بخونی...
-من؟؟؟
بعد از این کلمه از جاش بلند شد و گفت:عمرا..من اصلا بلد نیستم بخونم!!!
-من نگفتم بلدی....ولی میخوام بخونی...یه آهنگی و که بیشتر از همه دوست داری و حفظی بگو بزنم...!!!
-آخه!!!
شهروز دستش و گرفت و دوباره نشوند کنار خودش و گفت:بگو دیگه!!!
-اخه نمیدونم.....چی بگم؟؟
-بگو دیگه.....
-خب..خب...خواب یا بیدارم گوگوش...
شهروز کف دستش و رو به می گل گرفت و برای تایید و تحسین انتخابش گفت:بزن قدش!
خوابم یا بیدارم تو با منی با من
همراه و همسایه نزدیک تر از پیرهن
باور کنم یا نه هرم نفسهاتو
ایثار تن سوز نجیب دستاتو


[sub]خوابم یا بیدارم
لمس تنت خواب نیست
این روشنی از توست
بگو از آفتاب نیست
بگو که بیدارم
بگو که رویا نیست
بگو که بعد از این
جدایی با ما نیست
[/sub]
[sub]اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم
بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم
بذار اون پرنده باشم که با تنزخمی اسیره
عاشق مرگه که شاید توی دست تو بمیره
[/sub]
[sub]خوابم یا بیدارم ای اومده از خواب
آغوشتو وا کن قلب منو در یاب
برای خواب من ای بهترین تعبیر
با من مدارا کن ای عشق دامنگیر
[/sub]
[sub]من بی تو اندوه سرد زمستونم
پرنده ای زخمی اسیر بارونم
ای مثل من عاشق همتای من محجوب
بمون ، بمون با من ای بهترین ای خوب
-صدات قشنگه ها!!!!
می گل خجالت زده از کنار شهروز بلند شد و رفت سمت تلوزیون...شهروز هم بلند شد رفت و از توی اتاقش سوغاتی می گل و اورد و از پشت گرفت جلوی صورتش و گفت:خدمت خانوم خودم!!!
می گل با ذوق برگشت سمتش و گفت:عزیزم..مرسی...این کارا چیه؟؟
شهروز اومد و روی کاناپه کنارش نشست و گفت:لازمت میشه تو چند وقت دیگه میشی دانشجو..
این دقیقا همون موضوعی بود که توی این 2-3 ماه بهش فکر کرده بود..شهروز. می گل رو برای این پیش خودش اورده بود که به خواسته اش که همون درس خوندنه برسه..حالا دقیقا همون خواسته براش شده بود یه زنگ خطر!!!فکر میکرد توی دانشگاه پسرهایی هستن صد البته از من بهتر...حد اقل کم سن تر و نزدیک تر با اخلاقیت و سن می گل.....شهروز با تمام وجود می گل و میخواست پس نباید اجازه این و میداد که رقیب پیدا بشه..همون آراد برای هفت پشتش بس بود...میدونست در جدال با رقبا پیروز میشه ...اما وقت و حوصله این جور دردسرهارو نداشت...یه تصمیم گرفته بود....همون شب...همون شب شرط بندی هر جا که بود چه مهمونی 2 نفره چه رستوران...همون موقع ازش خواستگاری میکنم!!!
-می گل در حالی که لب تابش تو دستش بود زیر و روش میکرد گفت:شهروز...
-جون دلم؟
می گل لب تاب و زمین گذاشت و تو چشمهای شهروز نگاه کرد و گفت:روزی که اوردیم تو خونه ات...با وجود اینکه قول دادی در امان باشم و درس بخونم اما فکر کردم به زودی یکی میشم مثل خواهرم...هر روز که میگذشت با وجودی که میدیدم کاری به کارم نداری اما هر روز خودم و از یه همچین روزی دور تر میدیدم!!!حتی فکر نمیکردم بشینم سر جلسه کنکور...اما...اما امروز...من به بزرگترین آرزوم رسیدم....من با ترگل فکر نکنم حتی خواب کنکور رو هم میتونستم ببینم....تو به من هویت دادی شهروز...تو به من شخصیت دادی...
شهروز می گل و تو بغلش کشید و گفت:بس کن می گل....این چه حرفیه؟؟کنکور حق قانونی تو بود...نه لطف من!!!
-نه شهروز...من ادم بی چشم و رویی نیستم...من میفهمم چه لطفی در حقم کردی...من حتی آسایش و از تو گرفتم...تو به خاطر من تمام گذشته ات و کنار گذاشتی...هر چی هست من یه غریبه ام تو خونه تو...همیشه حضور یه غریبه تو خونه برای ادم عذاب اوره!!!
-می گل....تو برای من غریبه نیستی!!!
-الان نیستم..اوایلش که بودم!!!
-می گل؟؟!!!
-هوم؟؟؟
-یه قول بهم میدی؟؟؟
-هر چی باشه....
-قول میدی اگر یه روزی قرار شد برای همیشه با هم باشیم دلیل انتخابت و بله گفتنت رو دربایستی حس دین نباشه؟
می گل فکر کرد الان دلیل با شهروز بودنش چیه؟؟؟چرا دلش برای شهروز میتپه؟؟....دلیلش خود شهروز بود...نه هیچ چیز دیگه ای!!!...با این فکر دستش و گرفت و گفت:مطمئن باش اگر قرار باشه اینطوری باشه..همین الان هم با این حس در کنارت نمیمونم....اینطوری زندگی جفتمون تباه میشه!!!
شهروز بوسه ی نرمی روی موهای می گل زد و گفت:عاشقتم..که بعضی وقتها اینقدر بزرگونه فکر میکنی گل من!!!حالا بگو ببینم برای تابستون چه برنامه ای داری؟؟؟
-هیچی..میخوام استرحت کنم....خسته شدم بس که درس خوندم!!!
-یعنی پیانو هم هیچی؟؟؟
-چرا پیانورو ادامه میدم!!!
-به نظر من سواری و شنا رو هم از دست نده!!!
-سواری؟؟؟حتما تو همون باشگاه؟؟
-مگه چشه؟؟؟
-من از خاطره خوشم نمیاد!!!
-می گل....بس کن...خاطره فقط یه دوست ساده است...غیر از این بود نه تورو نشون اون میدادم نه اون و نشون تو!!!
می گل بلند شد و یه ابروش و بالا انداخت و گفت:اگر چیزی بفهمم من میدونم و تو!!!
-اگر چیزی فهمیدی باشه!!!
بعد از خوردن شام و کمی گپ و گفت و اینکه شهروز طرز کار با لب تاب و به می گل یاد داد...البته می گل کمی تو آموزشگاه کار کرده بود و بلد بود..اما خب شهروز اون و بیشتر اشنا کرد ...ساعت 11 و نیم 12 بود که هر دو شب بخیری گفتن و خوابیدن...اون روز اینقدری خسته بودن که همین قدر بیدار موندنشون هم انرژیشون رو گرفته بود!
صبح وقتی می گل بیدار شد شهروز نبود..میدونست رفته سر کار...تا جایی که میدونست پسری نبود که تو خونه بمونه..مگر اینکه واقعا کاری داشته باشه!!به پیشنهادهای دیشب شهروز فکر کرد...فکر کلاس شنا خوب بود..روحیه اش و تغییر میداد....با این تصمیم رفت و تو یکی از استخرهای رو باز منطقه اشون ثبت نام کرد....فرداش کلاسهاش شروع میشد...به قصد خرید مایو راهی خیابون شد و مایو دو تکه خوشگلی هم خرید...بعد از اون برگشت خونه و کمی خوابید...بعد از ظهر بعد ازکمی تمرین پیانو منتظر شهروز شد....فارغ از اینکه شهروز تو یکی از شیکترین رستورانهای شهر پذیرای خاطره است!!!
شهروز با دیدن خاطره که با لباسهای فوق العاده شیک وارد رستوران شد از جا بلند شد..با هم دست دادن و خیلی بااحترام ازش خواست که بشینه!
-خوبی شهروز؟؟؟
-مرسی..تو خوبی؟؟؟
-شهروز من فکر نمیکردم اون حرفهایی که پارسال بهم زدی حقیقت داشته باشه!!!
-من هیچ وقت حرفی رو الکی نمیزنم خاطره...من چند سال پیش بهت گفتم رابطه امون اشتباهه و همه چیز و تموم کردم!
-ولی دلیلش و نگفتی!!!
-من حرفی و بی دلیل نمیزنم...در ضمن من عادت ندارم چیزی و توضیح بدم...!!!
-اما شهروز من دوستت دارم!
-خواهش میکنم !من نامزد دارم خاطره!!!
-یعنی اینقدر دوستش داری؟؟؟شهروز اون خیلی بچه است!!!
-خاطره...در مورد خودمون صحبت کن!!!
-چرا ناراحت میشی؟؟؟اون هم جزوی از رابطه ی ماست...الان اونه که بین من و تو هستش!!
-اون اسم داره...می گل!!!
-تو احساس نداری.....از سنگی!!!
-اگر نشستم و توهینهات و گوش میدم فقط به خاطر می گل...برای اینکه نمیخوام جلوی می گل اس ام اس بدی و حساسش کنی!!!
خاطره نگاه حسرت باری به شهروز کرد و گفت:فکر میکردم یه روز دلت و به دست بیارم...!!!
-من اختیار دلم دست خودم و..به دست کسی میافته که خودم بخوام!!!
-از اینکه با من تو رستوران نشستی ناراحتی؟
-نه!!!تو دختر یکی از بهترین دوستان منی!!!
-همین؟
-خاطره!!!خودتم میدونی همین...دوست ندارم وقتی به کسی تعهد دارم حتی به رابطه های قبلیم فکر کنم.....اگر اینجا هستم به احترام مدت کوتاه رابطه ایه که با هم داشتیم!!!
-من دوست دارم دلیل به هم خوردن اون رابطه رو بدونم!!!
-اما من دوست ندارم توضیح بدم!!!
-اما من باز هم میگم دوستت دارم!
-ببین خاطره من قراره هر هفته می گل و بیارم باشگاه...اگر میخوای دور و برم بپلکی کلاهمون میره تو هم!!!نمیخوام فکرش خراب بشه!!!
خاطره که هنوز نیمه های غذاش بود چاقو چنگالش و زمین گذاشت به پشتی مبلی که روش نشسته بود تکیه داد و گفت:بهش حسودیم میشه!
اما شهروز خیلی ریلکس تکه ای گوشت دهانش گذاشت و گفت:حسودی سلولهای خاکستری مغز و از بین میبره!!!
-میخوام برم خونه...ماشین نیاوردم..فکر کردم من و میرسونی...!!
شهروز بدون هیچ حرفی درخواست صورتحساب کرد...صورتحساب و پرداخت کرد و رو به خاطره گفت:بلند ش بریم!!
خاطره سرخوش از این همراهی با ژست خاصی در کنار شهروز قدم برداشت..اما وقتی دید شهروز براش دربستی گرفت و کرایه رو حساب کرد و راهیش کرد تنها حرفی که زد این بود:خوشبخت بشید!!!
شهروز دستی براش بلند کرد و با لبخند مصنوعی بدرقه اش کرد!!!
با صدای مردی برگشت
-آقا موبایلتون و جا گذاشتید!!!
به سمت گارسون رفت اما چیزی که دید شوکه اش کرد..یلدا...با یه پسر دیگه..دست تو دست هم...در حالی که مستانه میخندیدن!!!
گرمی نگاهش باعث شد یلدا به سمتش نگاه کنه...با دیدن نگاه خیره و پر از کینه شهروز سرش و پایین انداخت و در حالی که قدمهاش و تند تر میکرد به پسری که همراهش بود گفت:بدو بریم!!!
تا خونه سیگار کشید و فکر کرد...مطمئن بود همین امشب به می گل میگه کجا بوده و با کی..اما حقیقتش از عکس العمل می گل میترسید....ولی باید می گل و آماده میکرد...اگر اخر هفته خاطره حرفی میزد بدتر میشد..هر چند میدونست خاطره دختری نیست که رابطه ای رو به هم بزنه..اما به هر حال با تجربه ای که داشت میدونست باید از حسادت زنانه ترسید!!!
از طرفی دیدن یلدا با پسر دیگه ای...نامزد بهترین دوستش...بهترین و سالم ترین دوستش...پسری که تا به حال هیچ خطایی نکرده بود...بی اختیار شماره ارمان و گرفت صدای خواب آلود آرمان دلش و ریش کرد...
-خواب بودی؟؟؟
-بودم..حالا نیستم..
-چرا خوابی؟؟یلدا کجاست؟
آرمان پوزخند زد..پوزخندی که شهروز ندید!!!
-یلدا؟باید خونه باشه!!
-یعنی ازش خبر نداری؟؟؟
-کجایی تو؟تو کدوم رستوران؟
-این یعنی آرمان یه چیزایی بو برده!!!
شهروز دستی توی موهاش کشید...:با خاطره بودم دارم میرم خونه!!!
-تو هم خیانت میکنی؟؟
-من هم؟؟؟مگه دیگه کی خیانت میکنه؟
-همونی که دیدیش و به خاطرش این وقت شب به من زنگ زدی!!!
-نه!!!من خیانت نمیکنم...فردا در این مورد برات توضیح میدم..اما تو که میدونی برای چی پای این رابطه وایستادی؟
-شهروز حالم خوب نیست...میشه فردا در موردش حرف بزنیم؟
-ببخشید..نمیخواستم اذیتت کنم...
-نه...اذیت نکردی...بار اول نبود این اتفاق میافتاد.....شبها با یه مشت قرص خواب کپه مرگم و میزارم...
-خاله میدونه؟
-نه...دلم نمیاد بهش بگم.....وقتی رفتیم خواستگاری یلدا فکر میکرد نجیب ترین دختر شهر و برام گرفته!!!
-باید بهش بگی..
-نه شهروز....مامان یه طرفه قضیه است...خود یلدا یه طرف...خانواده سخت گیری داره...
شهروز نذاشت ادامه بده با فریاد گفت:احمق...یه عمر عذاب بکشی که اون یه مدت عذاب نکشه؟
-نمیشه شهروز...
-چرا؟؟
-من و یلدا عقد بودیم!!!
-بودید که بودید....چه ربطی داره؟
-خب به هر حال رابطه پیش میاد!!!
-برو بابا...خیلی صفر کیلومتری!!!تو دوستیش از این رابطه ها پیش میاد بی خیال هم میشن!!!
-آخه از یه رابطه معمولی بیشتر بوده!!!
شهروز که تازه فهمید منظور ارمان چیه کمی اروم شد و گفت:خب مهرش و میدی!!!
-شاید درست بشه شهروز!!!
-از تو بعیده!!!
-تو چی دیدی؟؟؟
-هیچی...مهم نیست چی دیدیم...مهم اینه که خیانت دیدم....در حد اس ام اس هم خیانته آرمان...از من به تو نصیحت کسی که از اولش این راه و پیش گرفته تا آخرش این کار و میکنه...تو تجربه ات بیشتر از منه تو این دادگاهها...پس احمق نشو..پای مرام و معرفت و مردونگی و دلسوزی خودت و یه عمر بدبخت نکن..من خودم با خاله حرف میزنم!!!
-نه شهروز...فعلا نه!!!صبر کن!!
-خیلی خب...من رسیدم خونه...فردا با هم صحبت میکنیم...!!!
-مراقب خودت باش!!!شبت خوش!!
-شب خوش..ببخشید بیدارت کردم...
حالا دیگه شهروز رسیده بود تو خونه...در و اروم بست..مستقیم رفت سمت کاناپه...همونطور که انتظار داشت می گل در حالی که پاش و تو بغلش جمع کرده بود همونجا خوابیده بود...قبل از هر کاری به سمت اتاق می گل رفت پتوی تختش و کنار زد و تخت و برای خوابوندن می گل اماده کرد..بعد برگشت و می گل و تو بغلش گرفت...1 لحظه فکر کرد واقعا شدم باباش....باهاش رفتاری و میکنم که یه پدر با دخترش...به این فکرش لبخندی زد و به سمت اتاقش حرکت کرد...به آرومی توی تختش خوابوندتش...صندلهاش و از پاش در اورد..خیلی براش جالب بود که می گل انقدر خوابش سنگینه..بوسه ای روی گونه اش نشوند و رفت!بعد از عوض کردن لباسهاش به سمت آشپزخونه رفت...کتری برقی و روشن کرد و متوجه غذای دست نخورده روی گاز شد!!!
*پس منتظرم بوده...باید یاد بگیرم از این به بعد بهش اطلاع بدم دیر میام...اون که مثل بقیه نیست...بعد سری تکون داد چرا خودش زنگ نمیزنه بپرسه کجا هستم؟؟کی بر میگردم؟؟صدای تق کتری برقی سوالهاش و بی جواب گذاشت نسکافه ای درست کرد روی صندلی بار نشست و در حال سیگار کشیدن فکر کرد...به صحنه ای که دیده بود..یلدا در حال قهقهه زدن دست تو دست پسر دیگه....فکر کرد نکنه می گل بره دانشگاه من از این صحنه ها ببینم؟؟؟بعد عکس العمل خودش و با عکس العمل آرمان مقایسه کرد...100%من با داد و بیداد شایدم یکی دو تا مشت و لگد می گل و از خونه بیرون میکنم...با این فکر نا خودآگاه دست مشت شده اش و باز کرد و گفت:نه...نمیزنمش...گناه داره...اما باهاش شدیدا برخورد میکنم...یعنی خیلی جدی ازش میخوام این کار و تکرار نکنه.
*یعنی باز هم باهاش میمونی؟
*خب...بهش فرصت میدم...
*همون کاری که ارمان میخواد بکنه!!!
*خب...خب ...آره...حق داره...نمیشه که یه رابطه رو همینطوری خراب کرد
*چی شد آقا شهروز؟؟؟تا دیروز اولین خطا رابطه تموم میشد؟؟؟
*می گل با بقیه فرق داره...هنوز نفهمیدی؟
سیگارش و در اورد با حرص دستش و روی صورتش کشید...خوابش نمیبرد....فکر یلدا...فکر اینکه آیا می گل جواب بله رو بهش میده.؟..میدونست میده اما فکر میکرد از روی تنهایی نباشه...دو روز دیگه خسته و پشیمون نشه؟انقدر فکر کرد که سفیدی صبح از زیر پرده توجهش و جلب کرد....چشمهاش و مالید و به سمت اتاقش رفت...دوش گرفت لباس پوشید...توی اتاق می گل رفت...گونه اش بوسید و رفت استودیو....خیلی کار داشت..خوابشم که نمیبرد..پس موندنش هیچ فایده ای نداشت!!
صبح می گل وقتی بیدار شد اولین کاری که کرد سراغ اتاق شهروز رفت....بادیدن تخت دست نخورده اش اشکش روی گونه اش غلطید..
*پس دیشب نیومده خونه!!!
با حرص رفت تو آشپزخونه با دیدن لیوان نسکافه نیم خورده شک کرد..یعنی اومده؟؟با شک به سمت کاناپه رفت..اما اونجا نبود..یهو یادش افتاد خودش دیشب اینجا خوابیده بود...
لبخند رضایتی زد و گفت:پس اومده..زود رفته...!!!
تند تند صبحانه خورد..اماده شد..باید میرفت کلاس شنا....توی راه چند بار خواست به شهروز زنگ بزنه..اما روش نشد..فکر کرد حتما کار داشته که زود رفته...نمیدونست چرا نمیتونه رابطه راحتی باهاش برقرار کنه...مثل بقیه دخترها که هر ساعتی به خودشون اجازه میدن به دوست پسرهاشون زنگ بزنن...ازشون بپرسن کجان؟چیکار میکنن یا اعتراض کنن به دیر اومدن و زود رفتنشون...چرا؟؟؟چرا اینطوری بود؟؟؟یعنی من همیشه باید کوتاه بیام؟؟؟نه...از این به بعد منم مثل بقیه رفتار میکنم...چرا همیشه باید مفعول واقع بشم؟؟؟؟
با رسیدن به استخر فصل جدیدی از تفریحاتش شروع شد...واقعا به یه همچین ورزش مفرحی احتیاج داشت...خیلی هم خوب و سریع یاد میگرفت....بعد از کلاس اومد و سریع لباس پوشید....در حالی که از در استخر بیرون میرفت مبایلش و در اورد...12 تا میس کال و 7 تا مسیج...همه هم از طرف شهروز....همون موقع دوباره اس ام اس اومد..بازش کرد....نوشته بود :بدم میاد وقتی ناراحتی و قهر میکنی حتی جواب تلفن و ندی ادم نگران میشه..همین الان گوشیت و جواب بده ...
هنوز کامل مسیج و نخونده بود که تلفنش زنگ خورد
-الو سلام!!!!
-سلام...چرا جواب نمیدی؟؟بچه شدی؟؟؟؟
-خب تو اب بودم
-تو اب؟
-آره کلاس شنا بودم!!!
لحن شهروز 180 درجه تغییر کرد..یه دفعه از اوج عصبانیت به اوج مهربونی رسید!
-عزیزم.....من و ترسوندی!!!نگرانت شدم...کاش خبر میدادی.
-مگه تو دیشب نیومدی خونه خبر دادی؟
-آهاااا...پس موضوع از دیشب اب میخوره!!
-به هر حال منم از اطرافیانم یاد میگیرم چطوری رفتار کنم..اطراف منم غیر از تو که کسی نیست!!!
-زبون در اوردی هنوز دانشگاه نرفته وروجک!!!
-خب دیگه!!!
-در مورد دیشب توضیح میدم!!
-من توضیح نمیخوام...وقتی غذا درست کردم و اماده شدم و نیومدی توضیحت و دادی....!!!
-می گل خودتی؟
-آره خودمم.....فکر میکردم حد اقل یک هفته بعد از این همه جدایی خونه بمونی!!!
-من امشب زود میام خونه!!!
-هر طور راحتی خونه خودته!!!
-می گل...!!!!
-بله؟
-تلخ نباش دیگه!!
-تلخ نیستم..اما از دستت ناراحتم...
-شب میام از دلت در میارم عزیزم!!!
-باشه...تا شب.
-بای!
بعد از قطع تلفن می گل غش غش خندید...
*آها...حالا یه کم تو استرس داشته باش...البته اگر استرس بگیری...اگر قراره با هم باشیم نمیزارم هر کاری بخوای بکنی و منم تو خودم بریزم...!!!
بعد مهربون شد و گفت:بمیرم...دارم اذیتش میکنم!!!
*اوووووق...حالم بد شد می گل....حالا شدی یکی مثل گلاره...!!!
تا شب که شهروز بیاد باز غذا درست کرد و کمی هم خوابید...اب خیلی خسته اش کرده بود....وقتی شهروز رسید مشغول دیدن فیلم بود...از جاش بلند شد و به سمت شهروز رفت
-سلام....
-سلام به روی ماهت....
از صبح خیلی فکر کرده بود جریان دیشب و به می گل بگه...با وجود حرفهایی که امروز زده بود....براش جالب بود که از برخورد دختری در مورد رابطه هاش و رفتارهاش میترسه!!!تا جایی که یادش میومد همیشه بی پرده هر کاری میکرد و اعتراف میکرد و از انکار چیزی در برابر کسی واهمه ای نداشت...اما الان تمام بند بند تنش از عکس العمل می گل میترسید!!
-خسته نباشی!!!
-نیستم!!!وقتی فکر میکنم کسی تو خونه منتظرمه خستگی برام معنا نداره!!!
می گل روبروی شهروز که روی مبل ولو شده بود ایستاد...لیوان اب هویج خنکی رو جلوش گرفت و گفت:خب؟؟؟توضیح بده...دیشب کجا بودی؟
شهروز در حالی که چشم از چشمهای می گل برنمیداشت لیوان و از تو سینی برداشت و گفت:تو چقدر عوض شدی؟؟؟باید توضیح بدم؟؟
-نه!!!نمیخواد توضیح بدی..اما توقع نداشته باش از این به بعد منم اینکه کجا میرم و چیکار میکنم و برات توضیح بدم!!!
-اما تو زن منی!!!
-دقیقا منم برای همین ازت توضیح میخوام....چون تو شوهر منی!!!
شهروز ابروهاش و بالا انداخت و گفت:کنکور دادی زبونتم باز شده!!!
می گل خنده اش گرفت سعی کرد خنده اش و مهار کنه اما خیلی موفق نبود!!
-لوس نشو شهروز....من دیشب خیلی منتظرت موندم!!
-میدونم گلی...اما...اما...بزار نگم چی شده بود...باشه؟
-با کسی بودی؟
چنان این سوال و با حسرت پرسید که شهروز از کرده خودش 1000 بار پشیمون شد!!!حالا چطوری باید توضیح میداد؟دستش و محکم روی لبهاش کشید..دیگه دستش برای می گل رو شده بد..انگار خود می گل هم بعد از کنکور دیدش باز تر شده بود..هنوز دانشگاه نرفته بزرگ شده بود...با این حرکت شهروز فهمید چیزی هست که شهروز و عصبی کرده!!!
-خب ..فهمیدم با کسی بودی!!!
شهروز نگاه عاقل اندر سفیهی به می گل کرد و گفت:تورو تو حوزه امتحانی عوضت نکردن؟؟؟زبون دراز شدی!!!
-نه زبون دراز نشدم...فقط فکرهایی که توسرم هست و به زبون میارم..دارم میترکم اینقدر با خودم حرف زدم!!!
این و گفت برای درست کردن غذا رفت تو آشپزخونه!!!
شهروز ازجاش بلند شد دست می گل و گرفت و نشوند رو مبل!!
-از بیرون غذا میگیریم..بدم میاد همش تو آشپزخونه باشی!
می گل نشست روی مبل...
-باشه....
سکوتش معنی دار بود..دوست داشت بدونه شهروز با کی بوده..اما میدونست هر چی بیشتر بپرسه کمتر جواب میگیره!!!
-پنجشنبه بریم باشگاه؟
-بریم!!!اما من کادیلاک و سوار میشم...
-اذیتت میکنه....من میدونم..تو سالار و سوار بشو.
-اسب اون دختره؟؟؟
شهروز در حالی که داشت سیگارش و روشن میکرد گفت:اون دختره اسم داره...خاطره!!!
-ببخشید ...توهین شد بهشون..خاطره خانوم!!!
شهروز دود سیگارش و بیرون داد و با دلخوری می گل و نگاه کرد و گفت:می گل....بین من و خاطره هیچی نیست..چند بار بگم؟؟؟همه چیز تموم شده!
-مگه چیزی بوده؟
شهروز تازه فهمید چه سوتی داده!!!
-یکی دو ماه...فقط یکی دو ماه یه دوستی معمولی با هم داشتیم...
نگاه خیره می گل نشون از این بود که منتظر ادامه اشه!
-ولی من دیدم نمیتونم از زندگی گذشته ام دست بکشم..این بود که همه چیز و تموم کردم...
-ولی اون هنوز تورو دوست داره!!
-مهم منم نه اون!!!
-ولی شما اونجا با هم روبرو میشید..
-خب بشیم..وقتی ببینه من کس دیگه ای رو میخوام خودش میفهمه همه چیز تموم شده است!!!
-دلم نمیخواد باهاش روبرو بشی...چه برسه به اینکه اسبش رو هم ازش قرض بگیری...
-من اصلا بهش نمیگم اسبش و برداشتیم..
-نع!!!
-خیلی خب....همون اسب کلاس و سوار بشو...
-باشه...به همون راضیم!!
-حالا پاشو با هم پیانو تمرین کنیم..داری تنبلی میکنی!!!
می گل که هنوز تو کف جواب سوالش مونده بود بالاجبار پشت پیانو نشست. و پیانو تمرین کرد!!!
اون روز برای می گل و روز بزرگی بود...روزی که جواب کنکور میومد!!!جالب بود می گل خودشم نمیدونست دلش میخواد رتبه اش زیر هزار بشه یا دلش نمیخواد....از اون مهمونی که تو سر شهروز بود میترسید....از طرفی کی بدش میومد یه رتبه خوب داشته باشه؟؟؟تمام شب و تلاش کرد از توی اینترنت رتبه اش و ببینه اما اینقدر سرور شلوغ بود که نمیتونست !!ساعت 4 صبح دیگه نتونست به خواب غلبه کنه....اما ساعت 8 و نیم بود که با صدای زنگ تلفن از جا پرید!
تلفن بالا سرش و نگاه انداخت...شهروز بود!!!
-جانم؟؟؟
-قربون جونت...آماده ای برای مهونی دو نفره!!!
می گل دقیقا چند سانتی از روی تخت پرید بالا و نشست!!!
هول هولی لبتاب و روشن کرد...روی کاغذهای روی میز دنبال کد رهگیریش گشت!!!
-هی خانوم خوشگله....از زیرش نمیتونی در بری.!!!
-شهروز.....شهروز...!!!
-ها؟؟؟؟چرا هول شدی؟؟؟دروغ ندارم بگم که...!!!
-چند شدم؟؟؟
-فکر کن 999!!!چه فرقی میکنه؟
-شهروز.....!!!
-822...چرا اینطوری شدی؟؟؟حالت خوبه؟؟؟
-دروغ میگی؟؟؟
-نه عزیزم..برای چی باید دروغ بگم؟؟؟ببینم تو از رتبه ات شوکه ای یا از مهمونی...
-شهروز الان وقت شوخی نیست!!!
-ای بابا...خیلی خب...برو تو اینترنت ببین...!!!!
-کد رهگیریم نیست شهروز...اینجا بود
زد زیر گریه....
-اااا...گریه نکن..کد رهگیریت دست منه....میخواستم اول خودم بفهمم دیدم تا صبح بیدار بودی بعید میدونستم زود بیدار بشی رتبه ات و ببینی...من طاقت نداشتم!!!
-بدجنس...کد و بخون من بنویسم خودم برم ببینم
بعد از اینکه شهروز کد و خوند می گل بدون خدا حافظی گوشی و قطع کرد!!
..دستهاش میلرزید چندین بار شماره رو اشتباه وارد کرد و باز تصحیحش کرد...بالاخره باز شد...دروغ نمیگفت...راست میگفت...دستش و گذاشت روی سینه اش...نفسش بالا نمیومد......سعی کرد نفس عمیق بکشه.....یعنی میشد؟؟؟هر چند تلاش کرده بود...هر چند اون مدتی که شهروز نبود شبانه روز درس خونده بود.....اما باز هم توقع رتبه به این خوبی و نداشت!!!
چند بار پلک زد اما چشمهاش داشت درست میدید...اسم خودش شماره شناسنامه خودش....رتبه خودش....دستش رو روی قلبش گذاشت..انگار میخواست حرکتش و آروم کنه...اما نشد...لباسهاش و در اورد...حوله اش و برداشت و پرید تو حموم...با اینکه از اب سرد متنفر بود اما باید آروم میشد...اب سرد و باز کرد و رفت زیرش.....نفس عمیق کشید..تازه آروم شد!!
*خدایا شکرت....خدایا شکرت...خدایا شکرت!!!!
با این چند تا دادی که زد اروم تر شد....حوله اش و پیچید دورش و رفت بیرون..در اتاق و باز کرد...اما بادیدن کسی که یه دسته گل رز قرمز جلوی صورتش گرفته بود و روی تختش نشسته بود جیغ کوتاهی زد....مسخره بود که بترسه...شهروز بود....دیگه باید به سوپرایزهاش عادت میکرد!!!!
-برو برون میخوام لباس بپوشم..
- بی احساس.....من با این همه گل نشستم اینه جوابم؟؟؟
-خب لباس بپوشم بعد ابراز احساسات میکنم....
-من جای تو بودم حوله رو ول میکردم میپریدم بغلت میکردم بوست میکردم...تشکر میکردم!!!
-می گل به شهروز که هنوز پشت گلها پنهان بود نگاه کرد...در واقع به دسته گل رزها نگاه کر و گفت:بدنگذره؟؟؟
-اووووومممم!!!بعید میدونم بد بگذره!!!
-شهروز برو بیرون...لباس بپوشم میام...
-فکر کردی چرا گلهارو گرفتم جلو صورتم؟؟؟خب بپوش دیگه!!!
می گل به سمت کشو لباسهاش رفت....در حالی که حوله اش و محکم نگه داشته بود لباس برداشت..گهگداری هم بر میگشت ببینه شهروز نگاه میکنه یا نه..اما شهروز هنوز با همون حالت نشسته بود...
*بعید نیست از لای شاخه ها نگاه کنه
البته که اینطوری نبود..شهروز حتی چشمهاش بسته بود...کلا از دید زدن بدش میومد!!!
می گل لباسهاش و برداشت و رفت بیرون....اولین جایی که به ذهنش رسید اتاق خود شهروز بود...رفت تو اتاق و در و بست و قفل کرد!!!با دیدن تخت لبخند زد....وقتی دلیل تعویضش یادش میومد ته دلش قنج میرفت!!!
تند تند لباس عوض کرد....موهاش رو هم با حوله کمی خشک کرد..در و باز کرد بره بیرون که شهروز رو با دسته گل تکیه داده به دیوار روبروی در دید!!!
رفت جلو....لخندی از ته دل زد و گفت:دستت درد نکنه عزیزم..!!!
گلهارو از دست شهروز گرفت...!!
شهروز نگاهش تغییر کرده بود..از اون حالت شوخ به همون حالت شهروز خمار تبدیل شده بود...اما خیلی سریع حسش و تغییر داد!!!
-وروجک بی احساس!!!
می گل که گلهارو تو دستش گرفته بود و به سمت آشپزخونه میرفت تا توی گلدون بزارتشون برگشت و نگاه پرسشگرانه اش و بهش دوخت.
-بله؟؟؟
-خودتم میدونی بی احساسی؟
-نخیر نیستم!!!
-هستی...در ثانی تشریف ببرید بیرون بنده شب مهمون دارم!!!
گلها از دست می گل افتاد..برگشت...تمام شوق و خوشی جواب کنکور جاش و به یه بغض بزرگ داد!!!
-کیه؟؟؟
شهروز سریع متوجه سوء برداشت می گل شد...قهقهه ای زد و به سمت می گل رفت در حالی که گلها رو از روی زمین جمع میکرد گفت:تویی دیگه!!!مگه قرار نبود مهمونی 2 نفره بگیریم؟
می گل متوجه اشتباهش شد..اما اینقدر این جمله بهش شوک داده بود که فقط تونست یه لبخند مصنوعی بزنه و بگه: آها!!!
شهروز گلهارو دوبارو جلوی می گل گرفت و گفت:حالا برو بیرون من مهمون دارم باید آماده بشم.
-کجا برم بیرون؟؟؟تو این گرما؟؟؟خب مهمونی و میگیریم دیگه..
-نه!!!!برو بیرون شب مثل مهمون ساعت 7-8 بیا!!!
-تو خلی شهروز
-آره خلم...میتونی با این اخلاق بسازی؟
-لوس نشو...من جایی ندارم برم...
-هتل عزیزم..برات جا رزرو کنم؟؟؟
می گل سر و گردنی اومد..در حالی که از این کارهای شهروز لذت میبرد طوری وانمود کرد که ناراحت شده و گفت:میرم پیش گلاره!!
شهروز و انگار بهش برق وصل کردن....در حالی که به سمت اتاقش میرفت برگشت و گفت:اونجا نمیخواد بری...
-چرا؟؟؟
-از چشمهات بدجنسی میباره.....حرص من و میخوای در بیاری؟؟؟دیگه جا نیست؟؟؟برو هتل خب!!!
-جدی جدی میگی برم؟؟
-آره...من شوخی ندارم..مهمون از صبح تو خونه نمیمونه که!!!
-این چه شرط بندیه؟؟؟در هر دو صورت که تو داری شام میدی...
-این و باید اون وقتی که شرط و بستی بهش فکر میکردی!!!
-خب میرم پیش خاله ایران...
-این هم بد نیست...هر جا میری برو به غیر از خونه گلاره!!!
می گل باشه کش داری گفت و به سمت اتاقش رفت..لباس پوشید و اومد بیرون..شهروز روی صندلی راک کنار پنجره نشسته بود و سیگار میکشید.
-کسی که شب مهمون داره نمیشینه تاب بخوره!!
-بزار مهمون از خونه بره بیرون...!!!
-خیلی بدی!!!
خواست بره بیرون که شهروز گفت:وایستا...زنگ زدم آژانس!!
توی راه به خاله ایران زنگ زد...
-بله؟
-سلام خاله!!!
-به...به...به!!!خوش خبر باشی خانوم مهندس!!!
-خوبی خاله؟؟؟
-وقتی خوبم که خبر خوب بشنوم!!!
-خونه اید؟؟
-کجا زنگ زدی دختر؟؟؟
می گل خنده ای کرد و گفت:یه مهمون چند ساعته نمیخواید؟
-چرا نمیخوام؟؟؟بدو بیا ببینم..چی شده؟؟؟خیر باشه!!!
-میام براتون میگم!!
-منتظرتم عزیزم.
وقتی رسید با استقبال گرم خاله مواجه شد...خاله سفت بغلش کرد...آخ که چقدر این آغوش پر محبت براش امنیت میاورد!
-خاله جایی نمیخواستی بری؟
-بیا تووو..از این تعارفها خوشم نمیادا!!!
بد از حال و احوالهای معمول خاله پرسید:زود بگو جواب دانشگاه چی شد؟
-822
-نهههههه!!!!
چنان جیغی زد که می گل توقع نداشت!!!
خاله:آفرین.....آفرین....خیلی خوشحال شدم..امروز از صبح که پاشدم فکرت بودم..دل به دل راه داره!!!!چون داشتم فکر میکردم بهت زنگ بزنم یا نه که خودت زنگ زدی!!!
-خاله نمیدونی چقدر ذوق دارم....من یه همچین روزی رو تو رویاهام میدیدم!!!!
-چرا تو رویاهات؟؟؟تو دختر باهوشی هستی...من این روز و این خبر و خیلی هم نزدیک میدیدم!!!حالا بگو ببینم چی شده از این طرفها؟؟؟
می گل سرش و پایین انداخت...روش نمیشد بگه این شهروز چه کارها که نمیکنه...چون خودش ذهنش کمی منحرف بود فکر میکرد نکنه خاله هم همین فکر و بکنه....
-راستش از دست این شهروز!!!!
-چطور؟
-گفته زیر 1000 بشم باید مهمونی 2 نفره بگیریم...حالا من و بیرون کرده که مهمون باید بره شب بیاد!!!
خاله خنده ی مستانه ای کرد و گفت:امان از دست این جوونها....خب اشکال نداره...بمون پیش خودم شب برو...
-اگر اجازه بدید برم لباس بگیرم....
-برو گلم...ولی زود بیا که نهار و با هم باشیم!!
-شما نمیاید؟؟؟
-نه عزیزم..من میمونم نهارو درست میکنم تو برو برگرد...اشکالی که نداره؟؟؟
-نه...راستی یلدا هم برای نهار میاد؟؟
می گل حس کرد شاید چون جمعشون زنونه است یلدا رو هم بگن بیاد...اما خاله با یه غم پنهانی که از نگاه تیز بین می گل دور نموند گفت:نه عزیزم....یلدا نمیتونه بیاد!!!
-باشه...پس من میرم...سعی میکنم زود بیام...
-سعی نه!!زود بیا!!
-چشم...
به محض بسته شدن در .تلفن زنگ خورد..خاله گوشی و برداشت.
-سلام پسرم..خوبی؟؟؟
-ممنون...مامان می گل اومده اونجا؟؟؟
-بله....اومد ولی رفت بیرون کار داشت باز برمیگرده...چطور؟؟
-همینطوری...شهروز زنگ زد گفت ببینم رسیده یا نه!!!
-چرا باز بی حالی؟
-کاری نداری مامان؟؟؟
-آرمان...پسرم!!!!اشکال نداره اتفاق میافته!!!درست میشه!!
-بسه مامان...من و چه به زن گرفتن آخه؟
-ای بابا....ادم نباید با اولین مشکل جا بزنه که!!!
-مامان این مشکل کوچیک نیست..اگر من تو زندگیم بودم یه حرفی..میگفتیم براش عادی شدم و...خیلی توجیهات غیر قابل قبول دیگه...آخه برای چی؟؟؟چرا باید خیانت کنه؟؟؟منی که به خیانت فکر هم نمیکنم چرا باید درگیر یه همچین موضوعی بشم؟؟؟
-یعنی نمیخوای بهش فرصت بدی؟
-نمیدونم..نمیدونم مامان ...کاش عقد نکرده بودیم!!!
-بابا مردم سر سفره عقد همه چی رو به هم میزنن!!
-اونها یا وجدان ندارن....یا کارشون از کار نگذشته!!
-مگه تو؟؟؟؟
-مامان من کار دارم!!!!
-آرمان تو چیکار کردی؟
-مامان...بس کن..همون کاری و که تو تمام طول دوران کاریم همه موکلهام و ازشون منع میکردم...حالا خودم همون کار و کردم....چیکارش کنم؟؟ولش کنم به امان خدا؟؟؟بگم جهنم؟؟؟حالش و بردم حالا برو گمشو؟
بعد از لحظه ای سکوت گفت:ببخشید مامان...عصبانی شدم..میبینمتون!!!
خاله تمام مدت و اشپزی کرد و غصه خورد....چرا باید زندگی پسرش اینطوری میشد؟؟؟آرمان پسری بود که تمام مدت سرش تو کار بود...راز دار و مونس شهروز..طوری که حتی به مادرش نگفته بود شهروز چه کارهایی میکنه و هیچ وقت هم در عین اینکه بهترین دوست شهروز بود تو مهمونیها و کارهاش شریک نمیشد!!!...دنبال دختر بازی نمیرفت چون احساس میکرد کارش اینقدر سنگین و وقت گیره که برای دخترها از لحاظ عاطفی کم میزاره....اما وقتی نامزد کرد هر چی احساس داشت و به یلدا بخشید...خالصانه و ناب...یلدا هم دختر پر شر و شوری بود..طوری که زندگی راکد و سرد آرمان و کاملا متحول کرد و همین موضوع باعث شد آرمان چنان بهش دل ببنده که دقیقا همون اتفاقی که همه دختر و پسرهای که با هم نامزد بودن و ازش منع میکرد یعنی عروسی قبل از رفتن زیر یک سقف رو خودش انجام بده!!!
سلام..دخترم..خسته نباشی!!
-سلام خاله...سلامت باشید....چقدر بیرون گرمه!!!
-بیا بهت شربت بم..
-نمیخوام خاله..دستت درد نکنه...نهار میخوریم..همینجوری هم دیر رسیدم!!!
-اشکال نداره...خریدی؟؟؟
-بله..بالاخره!!
خاله در حالی که سفره رو میچید گفت:امان از دست شما جوونها...که اینقدر سخت پسندید!!!
می گل به سمتش رفت و کمک کرد تا میز و بچینن!!!
خاله ادامه داد:البته ما هم همینطوری بودیما...من الانم یه کم مشکل پسندم...
بعد سری تکون داد و افسوس خوران یاد مثل قدیمی افتاد!!!
-خاله طوری شده؟؟؟
-نه عزیزم..!!!
- احساس میکنم از چیزی ناراحتید!!
-نه..بیا بشین...باقالی پلو که دوست داری؟
-عاشقشم...
بعد از خوردن غذا...خاله چای ریخت و از می گل خواست لباسش و بپوشه تا ببینه!!!
وقتی می گل با اون لباس شیری رنگ حریر و کفش پاشنه بلند اومد بیرون خاله یه لحظه دلش خالی شد!!!تضاد رنگ پوست می گل که در اثر رفتن به کلاس شنا بود با لباس روشنش.چشمهای ابیش و موهای زیباش..همه دست به دست هم داد تا یک لحظه خاله ایران از مطرح کردن موضوع محرمیت پشیمون بشه....
*اگر برای این دختر همه اتفاقی بیافته چی؟؟؟با این همه زیبایی یعنی شهروز میتونه خودش رو کنترل کنه؟
-زشته خاله؟
-نه عزیزم..عالیه!!!!
-انگار خوشتون نیومد....
خاله بلند شد و باز مادرانه می گل و تو آغوشش کشید و گفت:نه گلم...خیلی خوشگله..از زیبایی زیادش مات شدم....البته نه زیبایی لباس...زیبایی خودت!!!
-خاله!!!خجالتم میدید؟؟؟اینقدم که شما مات شدید خوشگل نیستم!
-وای...چرا نیستی؟؟؟تو خیلی خوشگل و خواستنی هستی...داشتم به این فکر میکردم که کاش با هم تو یه خونه نبودید...میترسم..از اینکه اتفاقی بینتون بیافته!!!
می گل سریع فهمید خاله در چه موردی حرف میزنه!!!
-نه خاله!!!
-ببین دخترم...شهروز خیلی پسر خوبیه..خیلی آقاس....اما مرده...مردها دلشون مریضه!!!نه اینکه بد باشنها..ذاتشون اینجوریه..در برابر جنس لطیف ناتوانن....نمیخوام این محرمیتی که من باعثش بودم باعث تفاقی بشه که روحت و آزار بده!!!
اینها همون چیزهایی بود که می گل هم بهش فکر کرده بود..و باز با این تلنگر تو ذهنش پررنگ شد!!!
-چشم خاله...قول میدم...چیزی بین ما نیست!!!این هم مسخره بازیای شهروزه دیگه..میخواید اصلا امشب نرم؟؟
-نه عزیزم...چرا نری؟؟؟فقط خیلی مراقب پاکی خودت باش....خودت و راحت نفروشیا!!!
بعد از ظهر می گل کمی خوابید...ساعت 5 رفت آرایشگاه و قرار شد از همونجا لباس بپوشه و با آژانس بره خونه!!!
ساعت 8 شب بود که می گل رسید پشت در خونه....اول نفس عمیقی کشید و بعد زنگ زد..قبل از اینکه شهروز جواب بده مش قاسم سرش و از نگهبانی بیرون اورد و گفت:خانوم کلیدتون و گم کردید؟
می گل در و که شهروز زده بود هول داد و گفت :نه!!
در واقع نمیخواست خیلی با مش قاسم هم صحبت بشه و دلیل اصلیش قیافه ارایش کرده و سر و وضع غیر عادیش بود!!!
پشت در باز نفس عمیق کشید هنوز دستش و برای فشردن زنگ نبرده بود که در باز شد!!!
شهروز با یه کت و شلوار شیک با لبخندی روی لب با دست می گل و به داخل خونه دعوت کرد!!!
می گل وارد شد دسته گلی که از رزهای سفید تشکیل شده بود و همخونی خاصی با لباسش که حالا از زیر مانتو سفیدش معلوم بود داشت و به سمت شهروز گرفت با شهروز دست داد و سلام کرد....خنده اش گرفته بود اما شهروز چنان جدی رل بازی میکرد که می گل به خودش اجازه خندیدن نمیداد.
شهروز گلهارو از می گل گرفت....تو خودت گلی گلم...گل برای چی؟؟؟میخوای برو تو اتاق لباست و عوض کن!
می گل وارد خونه شد ...وای...چی میدید؟خونه غرق گل بود!!!گلهای رز قرمز...هر جارو نگاه میکردی گل بود....ترجیح داد اول بره مانتوش رو در بیاره!!!
توی اتاقش دستی به سر و صورتش کشید..همه چیز خوب بود..اصلا چرا اینقدر استرس داشت..شهروز همون شهروز بود..مهمونی هم که 2 نفره بود!!!
از در رفت بیرون.....شهروز توی سالن منتظرش ایستاده بود..دستش و از تو جیب شلوارش در اورد و اومد به سمتش.....
-خوش اومدی خوشگلم!!!
-چقدر خونه خوشگل شده....این همه گل به ادم انرژی میده!!!
-قابل خانوم مهندس گل مارو نداره!!!
می گل و روی یکی از مبل استیلهای توی پذیرایی نشست و براش شربت اورد...
-میدونی چرا امشب این مهمونی و گرفتم؟
-خب برای اینکه شرط بسته بودیم دیگه!!!
-خب آره جرقه اصلیش از اونجا خورده...اما بعدا تصمیم دیگه ای هم توش گرفته شد!
-چی؟؟؟باز میخوای سوپرایزم کنی؟؟
-پس چی؟؟؟روز بدون سوپرای شب نمیشه!!!
-شهروز اذیت نکن!!!زود بگو چیه...من طاقت ندارم!!
-اول پیانو.....
-شهروز.....!!!!
-امشب شب منه...شرط و بردم هر چی من بگمهمونه!!!
-شاید تو خیلی چیزها بگی...
-نه...قول میدم از حدم نگذرم!!!
بعد از یه دوئت نوازی زیبا شام و اوردن...شهروز می گل و نشوند رو یکی از مبلهای پشت بلند تا دیده نشه...جالب بود این اولین بار بود این حسهارو تجربه میکد...اینکه دلش نخواد کسی عشقش و ببینه..همیشه تا جایی که یادش بود در مورد دخترهایی که باهاش بودن هیچ تعصب خاصی نشون نمیداد!!!
بعد از چیده شدن میز شهروز می گل و دعوت کرد به صرف یک شام رویایی!!!
می گل از جاش بلند شد با دیدن میز غرق گل یک بار دیگه سوپرایز شد...غافل از اینکه شوپرایز اصلی سر میز شامه!!!
-وای شهروز....تو چرا همیشه اینطوری ادم و غافلگیر میکنی؟؟؟
-دوست نداری؟؟؟
-چرا...اما میتر سم بد عادت بشم!!!
-خب بشی...همیشه برات از این کارها میکنم!!!
می گل چهره اش کمی تو هم رفت....فکر کرد...همیشه...یعنی میشه من و تو همیشه با هم باشیم؟؟بدون اینکه تو از من خسته بشی؟
-چی شد؟؟؟چرا رفتی تو فکر؟؟؟
-دارم فکر میکنم یه روزی از این کارها خسته میشی...!!
نخواست بگه از من..چون دوست نداشت این اتفاق بیافته!!!
-نه عزیزم...من از این کارها خسته نمیشم...
می گل لبخند قدرشناسانه و صد البته عاشقانه ای زد!!
-حالا میشه شروع کنیم؟
-البته!!!
هر دو شروع کردن به غذا خوردن!!
کم کم غذا رو به اتمام بود که شهروز از جاش بلند شد و ظرف در دار دیگه ای اورد....
-شهروز بسه دیگه ترکیدیم..من لباسم بهم تنگ شد!!!!
-این به لباست کاری نداره!!!
می گل خودش و باز برای یک سوپرایز دیگه آماده کرد!!!
شهروز ظرف و روی میز گذاشت و نشست!!!
روزی که احساس کردم بهت حس دیگه ای دارم..فکر کردم یه حسی مثل بقیه رابطه هام که با یه رابطه جنسی فروکش میکنه!!!اما این حس اینقدر قوی و متفاوت بود که من حتی جرات اینکه ازت یه همچین رابطه ای بخوام هم نداشتم!!!ولی هر روز بیشتر بهت علاقه مند میشدم...طوری که دیگه حتی نتونستم به کس دیگه ای حتی برای یه شب رابطه فکر کنم.....تا اینکه تصمیمم رو گرفتم!!!تو این سفر خیلی فکر کردم.میدونم درخواست زیادیه...میدونم لیاقتت بیشتر از اینهاس...میدونم شاید دوست داشته باشی تمام عمرت رو با کسی زندگی کنی که سنش به سنت نزدیک باشه...اما من نمیتونستم این حسرت و تا آخر عمرم بخورم و این ریسک و نکنم.....من دوستت دارم می گل....دلم نمیخواد گذشته ام و مرور کنم...مخصوصا جلوی تو...اما گذشته من چیزی نیست که نشه ازش گذشت..خودم این و میدونم....من تو گذشته ام خیلی کارها کردم...با خیلیا بودم....درسته همشون و رو حساب و کتاب انتخاب میکردم...اما هدف یک چیز بود...خیلی وقتها با ناراضایتی اونها در کنارشون بودم..برام مهم نبود.....اما تو...تو برام فرق داری...میدونم میتونم راضیت کنم....اما نمیخوام..لیاقتت این نیست...تختم و عوض کردم اما باز راضی نشدم..می گل تو لیاقتت این نیست...تو باید خانوم یه خونه باشی...من امشب ازت میخوام خانوم خونه من باشی...من دلم میخواد در حالی به تو نزدیک بشم که تماما مال من باشی..دلم میخواد اسمت تو شناسنامه ام باشه.....میدونم الان یه تاییدیه میخوای...دلت میخواد بدونی چقدر حقیقت و میگم...دوست داری بدونی چقدر میتونی بهم اعتماد کنی اما خنده داره اگر بگم خودمم نمیدونم باید تضمین کنم یا نه...!!!من اینده رو ندیدم...الان میتونم قول بدم تمام سعیم میکنم تا خوشبختت کنم.....اما یه چیزی رو صادقانه بگم.....تو این تصمیم هوس بی تاثر نیست....من دوست دارم با تو باشم..اما نه اینطوری...تو لیاقتت یه جشن پرشکوهه و بعد.....
اینجا حرفش و قطع کرد..شرم...شرم در مورد موضوعی که مدتها بود ازش دور بود...اما خودش هم میدونست این شرم فقط در برابر پاکی می گل...میدونست اگر باز هم یکی مثل نیکی جلوش بشینه از این شرم خبری نیست!!!
از جاش بلند شد...قبل از اینکه می گل که مات بهش نگاه میکرد حرفی بزنه..در ظرف و باز کرد!!!میون گلهای رز پر پر شده یه کلید بود
-این مهرته عزیزم!!!گفتم قبل از اینکه جوابت و بدی دینم رو ادا کنم!!!
می گل نگاه خیره و ماتش از روی چشمهای شهروز روی کلید سر داد!!!
اما شهروز!!!
-جانم؟؟؟
من ....من اصلا نمیدونم باید چی بگم!!!اصلا...
-ببین می گل...دلم نمیخواد حتی 1 روز مال من نباشی...دلم میخواد قبل از موعد صیغه امون عقد کنیم!!!
-نه!!!
-نه؟؟
نه ای که می گل گفت از روی شک بود و نه شهروز از روی تعجب و ترس!
-یعنی الان نمیدونم چه جوابی بدم!!...آخه...آخه خیلی
-میدونم..خیلی غیر منتظره بود....باشه...هر طور دوست داری.. من منتظر جوابت میمونم..
-این کلید مال کجاس؟
-خودت حدس بزن!!
می گل اولین جایی که به ذهنش رسید همون ویلا نقلیه بود..اما اینقدر شهروز سوپرایزش کرده بود فکر کرد شاید اشتباه کنه..پس چیزی نگفت..نخواست شهروز فکر کنه می گل چشمش دنبال اونه...فکر کرد گفته یه تیکه زمین...حالا حتما نباید ویلا توش باشه که!!!
-نمیدونم!!!
-منم نمیگم....
-خب این کلید کجاس به من دادی؟؟
-بعدا میگم!!!
می گل کلید و جلوی شهروز گذاشت و گفت:من مهرم و میبخشم...از اولم همین قصد و داشتم!!!
-شهروز دستش و رو کلید گذاشت و اون رو باز به سمت می گل سر داد!!!مهر حلال ترین مالیه که به دست میاد.....در ضمن این فقط مهر نیست یه یادگاریه!!!
-من وقتی تورو داشته باشم یادگاریت و میخوام چیکار؟؟؟؟
شهروز خنده بدجنسانه ای کرد و گفت:پس بله رو گفتی!!
-نخیر...خود شیفته!!
این و گفت و از جاش بلند شد.
-د بدجنس نشو...گفتی تورو داشته باشم یادگاری نمیخوام...یعنی جوابت مثبته!!
می گل برگشت و با حرص کلید و از روی میز برداشت و گفت:شوخی کردم..میخوام!!!
شهروز باز مستانه خندید.....البته خب کمی هم مست بود...!!!
از پشت می گل و بغل کرد و گفت:تشکر یادت رفت!!!
-تشکر نمیکنم!!!!
میکنی!!!
و با یه حرکت می گل و به سمت خودش برگردوند...توی چشمهاش خیره شد..می گل هم که مست نگاه کردن تو چشمهای شهروز!!!
قبول نیست!
شهروز:چی قبول نیست؟
-تو خوب بلدی با چشمهات ادم و مسخ کنی!!!
-اینم یه هنره دیگه!!!
می گل خواست از تو بغلش بیرون بیاد...البته بیشتر خواست ناز کنه...اما شهروز بیشتر به خودش فشردش
می گل-عجب دلت میخواد بعد از یه عروسی با شکوه به هم نزدیک بشیم و...
شهروز حرفش و نیمه کاره گذاشت!!!الان نامزدیم دیگه!!!تا یه حدیش مجازه!!
-چه برای خودش میبره و میدوزه!!!!
شهروز امونش نداد...لبهاش و شکار کرد و گفت:آخر شهریور عروسی میگیریم...
-مگه من جواب دادم؟؟؟
شهروز خنده ی تلخی کرد و گفت:ایشالله تا اون موقع جواب میدی..اون هم جواب مثبت!!!حالا میخوای برات یه آهنگ بزنم؟؟؟یه اهنگی که خیلی به امشبمون میاد؟؟؟
می گل با پهن تر کردن لبخندش موافقتش و اعلام کرد...اما برخلاف انتظارش شهروز اینبار به سمت گیتار سفید رنگش رفت!!!
بعد از نواختن ملودی آهنگ....شروع به خوندن کرد....خوندنی که از هر کلمه اش بوی عشق میومد....می گل احساس کرد میتونه از توی هر ملودی رنگ صداقت و بخونه....چرا که نه؟؟؟چرا تا آخر عمرش با شهروز نباشه؟؟؟
*درسته سنش زیاده اما میتونه مرد زندگی باشه...مثل جوون شنگلای الان دو روز دیگه نمیره با کس دیگه ای....قبلا هر کاری میخواسته کرده..میشه عشقش و باور کرد....میشه روش حساب کرد!!!
ترجیح داد به آهنگ گوش بده.....که میتونست در حین سادگی کلی مفهوم داشته باشه!!!
شب منو شب تو تب منو تب تو
[/sub]
[sub]اسم تو رو لب من اسم من رو لب تو[/sub]
[sub]پُرم از عشق چشات مهربوني تو نگات[/sub]
[sub]جون ميگيره نفسام با اون عطر نفسات[/sub]
[sub]منو تو هر دو عاشق حالا به هم رسيديم[/sub]
[sub]تو سختيهاي دنيا دو تايي نبُريديم[/sub]
[sub]براي هم ميميرم كنار هم ميخنديم[/sub]
[sub]توي تنهايي و غم چشامونو ميبنديم[/sub]
[sub]خدا براي اين عشق به تو مديونم[/sub]
[sub]تا جون دارم بدون چقدرشو ميدونم[/sub]
[sub]ميخام دعا كنم تموم عشقا رو[/sub]
[sub]خدا براي امشب از تو ممنونم[/sub]
[sub]خيلي دلم روشنه نبضم برات ميزنه[/sub]
[sub]تو كه براي مني دنيا براي منه[/sub]
[sub]يه حسي داره ميگه شروع عاشقيه[/sub]
[sub]دلم ميخاد ببيني ديونه تو كيه
بعد از تموم شدن آهنگ می گل براش دست زد....از نظر می گل شهروز یه نابغه بود...به این تعریف خودش خندید...اما براش مهم نبود...حتی اگر غیر از این بود هم می گل دوست داشت اینطور فکر کنه!!!
بعد از خوردن یه قهوه می گل ساعتش و نگاهی کرد...با دیدن عقربه ها که به صورت عمودی روی هم قرار گرفته بودن کش و قوصی به بدنش داد و گفت:بریم بخوابیم دیگه!!!
بلافاصله از جاش بلند شد...
-می گل!!!
می گل با چشمهای خمار از خواب به سمتش برگشت
-جانم؟
-یه خواهش بکنم؟؟؟
-بگو!!!
شهروز پایی رو که روی پای دیگه اش انداخت بود و خیلی سریع و عصبی تکون میداد..این از نگاه می گل دور نموند..میدونست خواسته ی شهروز باید خیلی غیر معمول باشه!!!
-امشب ...پیش من میخوابی؟
می گل اخم کوچیکی ناخودآگاه بین ابروهاش افتاد!!!
-یه وقتها یه چیزایی میگی ادم فکر میکنه آخر ادم صادق و با مرامی...اما یهو میزنی همه چیز و خراب میکنی....تو همین چند ساعت پیش داشتی میگفتی دوست ندارم قبل از ازدواج......
شهروز با عصبانیت از جاش بلند شد و در حالی که سعی میکرد خودش و کنترل کنه گفت:مگه کنار هم خوابیدن یعنی اون چیزی که تو کله توه؟؟؟فقط میخوام کنارم باشی...همین....حتی قول میدم نبوسمت!!!
جالب بود می گل که از پیشنهاد شهروز هم شوکه شده بود هم ناراحت با این حرف شهروز تو دلش گفت:پس چه فایده ای داره؟؟؟بعد به خودش خندید..تکلیف این بیچاره رو مشخص کن!!!
سعی کرد خنده اش و با فشار دادن لبهاش روی هم کنترل کنه!!!
برای اینکه ضایع نشه پشتش و به شهروز کرد و گفت:شب بخیر!!!
توقع داشت شهروز مانعش بشه...اما این اتفاق جلوی در اتاقش افتاد...شهروز دستش و گرفت:می گل!!
-بله؟
-منتظرتم...باشه؟؟؟خواهش میکنم!!!
این و گفت و دوید سمت اتاقش!!!
می گل رفت تو اتاق....با اینکه میدونست روش نمیشه بره پیش شهروز اما ناخودآگاه یه لباس خواب خوب پوشید...یه شلوارک ساتن بنفش که پایینش پاپیون صورتی داشت...با یه شومیز از همون جنس...با استین کوتاه و از همون پاپیونها روش!!!
این لباس خواب جزو لباسهایی بود که از روز اول تو اون اتاق بود...وقتی می گل دیده بود هنوز مارکهاشون بهشه فهمیده بود استفاده نشده و مال کسی نیست به خودش اجازه داده بود بپوشتشون...داشت تو ایینه به صورت برنزه شده اش و هماهنگیش با رژ صورتی که تازه تمدید کرده بود نگاه میکرد که شهروز و پشت سرش دید!!!!فقط یه شلوارک پاش بود....از پشت دست انداختد دور کمر می گل سرش و تو گردنش فرو کرد و گفت:نیومدی...اومدم دنبالت!!!
-شهروز!!!
اما شهروز فرصت ادامه صحبت بهش نداد!!!از جا کندش و به سمت اتاقش برد!!
-شهروز لوس نشو!!!
-یه شب بخواب پیشم..ببین هیچی نمیشه...قول میدم!!!
وقتی می گل رو تخت خوشگل و نو شهروز فرود اومد....از دیدن خنده پیروزمندانه شهروز که روی لبش بود خندید..
-بدجنس...تو ادم و دستگیر میکنی!!!!
-هنوز دستگیر شدن و ندیدی!!!
می گل از این حرف ترسید..اومد بلند بشه. که شهروز خودش و ول کرد روی تخت و دست می گل و گرفت
-بخواب...شوخی کردم....
صبح وقتی چشمهاش و باز کرد و می گل و تو بغلش دید داشت بال در میاورد...فکر کرد این همه مدت در کنار دخترهای زیادی خوابیدم...تازه تا صبح چندین بار لذت میبردم...اما لذتی که از خوابیدن...فقط یه خوابیدن ساده در کنار می گل بردم از هیچ کودومشون نبردم!!!با حرکت می گل که غلتی زد و به پهلو خوابید دولا شد و موهای پخش شده روی تختش و بوسید!!!خودش هم به پهلو شد و دستش روی بدن می گل انداخت....براش جالب بود این حرکات..اینها حرکاتی بود که همیشه دخترها با اون انجام میداد...یاد نداشت هیچ وقت به سمت دختری رفته باشه....و حالا...یهو انگار چیزی یادش اومد..از جاش بلند شد..لباس پوشید ...به سمت می گل نگاهی انداخت!!!از راه دور براش بوس فرستاد و از خونه زد بیرون!!!
چند روزی بود می گل پیش مشاور میرفت برای انتخاب رشته!!!شهروز هم تا جایی که میتونست راهنماییش میکرد....اما خیلی پکر بود....اونشب وقتی می گل داشت پیانو میزد و شهروز تلوزیون نگاه میکرد یکدفعه می گل از جا پرید...جلوی شهروز زانو زد و گفت:فهمیدم؟
-چی رو؟؟؟
می گل باز هم از سردی کلام شهروز که چند وقتی بود بیش از حد خود نمایی میکرد پکر شد..اما سعی کرد زود به خودش بیاد و با همون هیجان ادامه داد:میرم رشته موسیقی!!!
شهروز نگاه عاقل اندر سفیهی به می گل کرد و گفت:همون وقت که نفهمیده بودی خیلی بهتر بود
-جدی میگم....تو هم میتونی کمکم باشی!
-تو برای چی میخوای بری دانشگاه؟؟؟وقت بگذرونی یا اینده داشته باشی؟
-خب مگه موسیقی اینده نداره؟؟الان خود تو...
-بسه می گل...من یه پسرم..با تو که یه دختری فرق میکنه..محیط کاریه موسیقی محیطی نیست که تو توش بتونی کار کنی....موسیقی رو در همون حد تفریح بزنی کافیه!!
میگل همونطور که جلو پای شهروز زانو زده بود خودش و رو زمین ول کرد و گفت:تو چته شهروز؟
-شهروز کنترل و برداشت کانال و عوض کرد و بدون اینکه به می گل نگاه کنه گفت:هیچی!
می گل بلند شد و نشست کنار شهروز...چند وقته حوصله نداری...طوری شده؟؟
شهروز کلافه از جاش بلند شد و کنار پنجره ایستاد
-نه..چیزی نشده...!!!
این جوابهای کوتاه یعنی دیگه چیزی نپرس....می گل هم بیحال تو اتاقش رفت و سرش و با لب تابش گرم کرد..کاری که این چند وقته میکرد!
[/sub]
[sub]روز انتخاب رشته باز شهروز مثل همیشه بدون خدا حافظی صبح زود رفته بود...می گل بعد از انتخاب رشته به شهروز زنگ زد..باز مثل همیشه با شور و هیجان..تصمیم گرفت یه کم اذیتش کنه...
-سلام عزیزم.
-سلام...بگو کار دارم!!
*کاش این چیزی که میخواستم بهت بگم واقعیت داشت....کاش واقعا این کار و میکردم...این اخلاقت غیر قابل تحمله
تمام انرژی و هیجانش از بین رفت...با حرص گفت:من همه انتخابهام و زدم شهرستان تا از دست اخلاق گند تو راحت بشم..
این و گفت و گوشی و گذاشت....چند لحظه بعد تلفن زنگ خورد..کسی جز شهروز نمیتونست باشه!!
-مهم نیست پس از همین الان بشین دوباره بخون برای کنکور سال دیگه..چون تو از خونه من تکون نمیخوری تا وقتی ازدواج کنی و بری!!!
*ازدواج؟؟؟پس خواستگاری خودش چی شد؟؟؟
-ازدواج؟؟؟با کی؟؟
اما نمیدونست شهروز تلفن و قطع کرده!!!
تا شب هزار و یک فکر کرد...اما نباید زود وا میداد....شهروز 1 سال و نیم با همه اخلاقها و مشکلات می گل ساخت....حالا نوبت می گل بود که این رابطه رو وصل کنه!!!!
لباس خوب پوشید...شام خوب درست کرد و منتظر شد...مثل تمام شبهای اخیر ساعت 12 و نیم بود که شهروز در و باز کرد و اومد تو..اما برخلاف شبهای دیگه می گل و با لباسهای خوشگل و آرایش و لب خندون دید....چقدر دلش براش پر میکشید..اما نباید باز وا میداد...باید همینجا تمومش میکرد...
-سلام...خسته نباشی!!!
-مرسی...
نگاهش و از روی می گل دزدید!!!
-برو بگیر بخواب!!!
-یعنی چی شهروز؟؟؟تو چت شده؟؟چند روزه خیلی پکر و گرفته ای..دوست دارم اگر چیزی هست بدونم.....تو از این رو به اون رو شدی...تو حتی جواب خواستگاریت رو هم نگرفتی!!!
-دیگه مهم نیست....چون من پشیمون شدم...
این و گفت و با قدمهای بلند و سریع خودش و به اتاقش رسوند و در و کوبید به هم!!!1
می گل هم متعاقبا همین کار رو کرد!!!
اون روز پنجشنبه بود...تو این چند روز هرچقدر می گل تلاش کرده بود به شهروز نزدیک بشه کمتر موفق شده بود...از همون شب هم شهروز با می گل حرف نزده بود..می گل واقعا گیج شده بود....یعنی دلیل این همه دوری اون هم یکباره چی میتونست باشه!!
ساعت 1 بود که شهروز اومد...می گل فکر کرد پس قرار باشگاه سرجاشه....اما از اتاق بیرون نرفت...فکر کرد کاش واقعا شهرستان زده بود.. اینطوری هم اون مستقل زندگی میکرد هم شهروز!!!اما باز فکر کرد..نه اینطوری یعنی پاک کردن صورت مسئله...من باید بفهمم چرا اینطوری شده....یعنی یه شب در کنار هم خوابیدن راضیش کرد؟؟یعنی همینقدر من و میخواست؟
با صدای تقه ای به در سرش و به سمت در بلند کرد...اما هیچی نگفت...از دست شهروز ناراحت بود..نمیخواست جوابش و بده
-می گل..!!!می گل!!!
*چرا دیگه نمیگه عزیزم؟؟؟دلم برای این محبتهاش تنگ شده..دلم برای لبهاش تنگ شده..دلم برای بازوهای محکم و قویش تنگ شده...چرا دیگه حتی باهام دست نمیده؟؟؟میخواد چی و ثابت کنه؟
با باز شدن در افکارش نیمه کاره موند
-بیداری ؟؟؟چرا در و باز نمیکنی؟
می گل به حالت قهر روش و به سمت پنجره برگردوند!!
-شهروز بسته بزرگ روبان پیچی شده ای رو روی میز گذاشت و گفت:بابت بد رفتاریهام معذرت میخوام...حالا پاش و بریم باشگاه که دیر شد!!!
-من نمیام!!
صدای شهروز و شنید که در حالی که دور میشد گفت:میای...زود باش!!!
با حرص از جاش بلند شد..راست میگی...میام..اما تکلیفم و همین امروز مشخص میکنم..شدم بازیچه دست اقا!!!
با دیدن لباسهای سواری توی جعبه عصبانیت لحظه ای و کاذبش جاش و داد به همون عشق پاکی که تو قلبش لونه کرده بود!!!لباسهارو پوشید..خدایی شهروز چطوری سایز من و میدونه....
-اندازه اته؟
با صدای شهروز برگشت..شهروز هم لباسهاش تنش بود..
-مرسی عزیزم....
به سمتش رفت و خواست دستش و دور گردنش حلقه کنه که شهروز مسیرش و به سمت در پیش گرفت و گفت:چکمه هات و همونجا پات کن...!!!
می گل دستهاش و که رو هوا مونده بود پایین انداخت..
-بی احساس!!!
بغض تو گلوش و فرو داد....!!!
جلوی در آسانسور به شهروز ملحق شد...به محض رسیدنش اسانسور هم اومد...هر دو سوار شدن!!!می گل دستش و آروم اورد جلو تا دست شهروز و بگیره..اما شهروز به محض تماس سر انگشتهای می گل به بهانه در اوردن گوشیش دستش و کشید!!!
تا توی ماشین می گل عصبانیتش و با قدمهای محکمی که برمیداشت فرو نشوند..این از نگاه تیز بین شهروز دور نموند....اما با خودش فکر کرد...برات لازمه...کم کم باید دل بکنی...!!!
شهروز ماشین و با صدای مهیبی از جا کند و این صدا با خارج شدن از پارکینگ کمتر شد...
-شهروز!!!!من کاری کردم؟؟؟چیزی گفتم؟؟؟تو از من دلخوری؟
-نه...نه...نه!!!
-پس چته؟؟چرا اینطوری شدی؟؟؟تو 180 درجه با اون شهروز فرق داری...
شهروز ماشین و که برای باز شدن درب پارکینگ ایستاده بود به حرکت در اورد اما نه می گل فرصت ادامه دادن حرفها براش پیش اومد نه شهروز تونست حرکت ش و ادامه بده..چون یلدا دست به سینه جلوشون ایستاده بود!!!
شهروز:برو کنار!!!
-برم کنار؟؟؟زندگی من و به گند کشیدی به همین راحتی برم کنار؟
-برو گمشو کنار بهت گفتم!!!
اما اینبار یلدا می گل و مورد خطاب قرار داد و گفت:شما که دم از وفا و معرفت و وفاداری و خیانت نکردن میزنی....میدونی این گل پسرت با کی رابطه داره؟؟؟تو رستوران شیک باهاش قرار میزاره و دل میده و قلوه میگیره؟
قبل از اینکه شهروز حرفی بزنه می گل خیلی خونسردانه جواب داد:شهروز زندگیت و به هم زد؟چون راپورتت و داد؟؟؟کار اشتباهی کرد؟؟اگر کارش اشتباه بود تو چرا تکرارش کردی؟؟میدونی چیه؟؟؟تو نه همسر خوبی برای شوهرت میشی..نه دوست خوبی برای دوستهات...تو ادم نمک نشناس و بی چم و رویی هستی.....اگر شهروز کاری هم کرده به حرمت رازداری که من برات کردم حق نداشتی بیای ابروش و ببری...البته که من میدونم با کی بود...با یه دختر قد بلند چشم و ابرو مشکی ...میشناسمش...اما خوب شد حد اقل تورو هم شناختم!!!
یلدا که از لحن خونسردانه و البته پر از زخم زبون می گل جا خورده بود و توقع یه دعوای حسابی بین می گل و شهروز رو داشت خیلی اروم از جلوی ماشین کنار رفت شهروز پاش و رو پدال گاز فشرد و سریع از اونجا دور شدن!!!
چند تا کوچه رو که رد کردن دستش و به سمت دست می گل دراز کرد!!!
-دست بهم نزن!!!دنبال دلیل رفتارهای اخیرت بودم...پیداش کردم!!!
شهروز باز دستش و سمت می گل برد و اینبار محکم دستش و گرفت تو دستش
شهروز-دلیلش چیه؟
می گل چند بار دستش و کشید اما نتونست دستش و از تو دست شهروز آزاد کنه!
-کاش میومدی مستقیم میگفتی خاطره رو میخوای!
-از کجا میدونی با خاطره بودم؟
-از اونجایی که تو با هر کسی تو رستوران شیک نمیری...با کسی میری که سرش به تنش بیاارزه..در حال حاضر تا جایی که میدونم خاطره این خصوصیات و داره....
-من فقط رفته بودم ته مونده ی هر چی که تو ذهنش هست و بشورم بره!!!
-من توضیح نخواستم!!!
-باور کن میخواستم همون شب بهت بگم...اما ترسیدم..اگر میدونستم اینقدر منطقی بر خورد میکنی حتما میگفتم!!!خیلی خوب حال یلدا رو گرفتی!!!
می گل برگشت به چهره شهروز که بعد از مدتها لبخند روش نشسته بود نگاه کرد و گفت:قابل نداشت...اما من هنوز جواب سوالم و نگرفتم...من به خاطر خاطره دارم این رفتارهای تورو تحمل میکنم؟
شهروز عصبانی روی فرمون کوبید و گفت:گور بابای خاطره و هفت جد و ابادش...می گل تموم کن این بازخواستهارو..بزار به درد خودم بمیرم راحت بشم.!!!
اینبار می گل نتونست اشکش رو مهار کنه...در حالی که صورت برافروخته شهروز و از پشت دیواری از اشک نگاه میکرد گفت:تو چته شهروز؟؟؟چرا اینجوری میکنی؟؟؟دارم ازت میترسم!!!
-هیچی...فقط گریه نکن..هیچی هم نپرس....من از اول اشتباه کردم این رابطه رو شروع کردم..بیا بشیم همون می گل و شهروز 2 سال پیش!!!باشه؟
می گل ناباورانه نگاهش کرد....
-چی داری میگی شهروز؟؟؟؟میفهمی؟
اما جواب شهروز سکوت بود...دست برد صدای ضبط رو هم زیاد کرد...نمیخواست حتی صدای باد رو بشنوه!!!!
منو حالا نوازش کن که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق موند
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگرچه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم ِ آخر تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم میدونم قسمتم اینه
تو از چشمای من خوندی
که از این زندگی خستم
کنارت، اونقدر آرومم،که از مرگ هم نمیترسم
تنم سرده ولی انگار ،تو دستای تو آتیشه
خودت پلکامو میبندی
و این قصه تموم میشه
هنوزم میشه عاشق موند
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگرچه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم ِ آخر تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو میبوسم میدونم قسمتم اینه.......!!!!!!!!
جلوی در باشگاه صدای ضبط و کم کرد..بدون هیچ حرفی پیاده شد..می گل هم پیاده شد..بدون اینکه منتظر شهروز بمونه چکمه هاش و پوشید شلاقش و برداشت..مانتوش و در اورد و پرت کرد تو ماشین و به سمت اسطبل رفت...صدای شهروز و شنید که رشید و صدا کرد تا کیسه هویجهارو براشون ببره...با قدمهای بلند خودش و به اسطبل رسوند...می گل روبروی کادیلاک ایستاده بود و عاشقانه نوازشش میکرد و زیر لب چیزهایی میگفت.
شهروز کیسه هویج و باز کرد و چند تایی برداشت و به سمتشون رفت...بدون هیچ حرفی هویجهارو کف دستش گذاشت و به سمت کادیلاک گرفت...می گل وقتی حضور شهروز و حس کرد مسیرش و عوض کرد..انگار نمیخواست حتی هرم گرمای بدنش به شهروز بخوره.....نه تنها از حرفهای شهروز که از بودن مخفیانه اش با خاطره هم دلخور بود!!!
با شنیدن صدای پایی هر دو به سمت در برگشتن..شهروز با دیده خاطره به سمت می گل اومد و دستش و دور کمر می گل حلقه کرد!!!لبخندی روی لبش نشوند...خاطره با دیدنشون لبخند زد..می گل هم نا خودآگاه خودش و به شهروز چسبودند....
*اصلا شهروز و نمیخوام..اما نمیزارم این دختره فکر کنه پیروز شده!!
خاطره:سلام..خوبید؟؟
هر دو باهاش دست دادن و سلام کردن!!!
خاطره بدون هیچ حرفی وارد باکس سالار شد و شروع کرد به زین کردنش....
می گل سرش و بلند کرد تا ببینه نگاه شهروز کجاست...اما نگاه شهروز لبریز از غم روی می گل بود...
می گل پاش و بلند کرد...
اما شهروز باز هم اجازه این بوسه رو بهش نداد!!!
می گل فکر کرد...به دستت میارم....میفهمم چته و بعد همه چیز و درست میکنم!!!!
با صدای کیارش هر دو به سمت در اسطبل برگشتن
کیارش:خاطره...خاطره!!!
خاطره سرش و بیرون اورد
-چیه؟؟داد میزنی اسبها میترسن!!!
-زین نکن..بدو بیا اب بازی!!!
بعد رو به می گل که همچنان تو بغل شهروز بود کرد و گفت:بدو تو هم بیا....
این و گفت و نا پدید شد!!!
تو این مدتی که میومدن باشگاه می گل با همه آشنا شده بود..کیارش هم یکی از پسرهای شر و شیطون باشگاه بود.
صدای خاطره می گل و از بهت در اورد
-بیا بریم دیگه
-کجا؟
-اب بازی!!!
می گل بی اختیار سرش و بلند کرد و به شهروز نگاه کرد
خاطره:بابا اول زندگی اختیارت و نده دستش....به اون باشه میگه نرو چون خودشم نمیاد!!!
بعد دست می گل و گرفت و گفت بدو بریم اسلام و پیدا کنیم بگیم زین سالار و ببره...بعد بریم اب بازی خوش میگذره!!
می گل با فشار دست خاطره از شهروز جدا شد..برگشت پشتش و نگاه کرد..شهروز لبخندی زد و گفت:شما برید..من به اسلام میگم!!!
در حالی که در کنار خاطره با قدمهای بلند حرکت میکرد نگاهی بهش انداخت....نمیدونست از این بشر خوشش بیاد یا نه؟؟حس حسادتش سر جاش بود..اما چیز بدی ازش نمیدید..در واقع حس میکرد انرژیش مثبته!!!
-تو و شهروز زیاد با هم رستوران میرید؟
خاطره ایستاد..با تعجب می گل و نگاه کرد و گفت:من و شهروز؟؟؟نه!!!
نگاه پرسشگرانه می گل باعث شد ادامه بده:اون یه بار هم تقصیر من بود..باور کن فکر نمیکردم موضوع بینتون جدی باشه...شهروز خیلی دوستت داره...تو هم اون و دوست داری..من ادم بی خانواده ای نیستم...خیالت راحت...بین من و شهروز هیچی نیست...قسم میخورم!!!
بعد به می گل که همچنان در سکوت نگاهش میکرد گفت:بیا بریم بابا..این موضوع مال یکی دو ماه پیش بود..الان یادت افتاده؟
می گل ترجیح داد دیگه موضوع رو کش نده....حرفهای خاطره اینقدر صداقت داشت که باور پذیر بشه..اما موضوعی که فکرش و همچنان مشغول کرده بود این بود که پس دلیل سردی رفتار شهروز چیه؟؟؟اگر کسی تو زندگیش نیست؟؟؟
*خب شاید اون شخص خاطره نباشه!!!!
با رسیدن به بچه ها که همه یه جا جمع شده بودن فکر کردن به این موضوعهای اعصاب خورد کنی و تموم کرد!
می گل بلند خطاب به گروه گفت:جریان اب بازی چیه؟
کیارش:دو گروه میشیم اب بازی میکنیم....هرگروه بیشتر خیس بشه باخته باید شام بده!!!
-خب گروهها چطوری مشخص میشن؟
خاطره:پسرها یه گروه...دخترها یه گروه!!!
می گل:نهههه!!!اینطوری که عادلانه نیست...پسرها قوین!!!
رویا:عوضش دخترها زبل ترن...پسرها تا تن لششون و بجنبونن ما خیسشون کردیم!!!
-شهروزم بازی میکنه؟
همه جمع به هم نگاه کردن....
بهادر:فکر نکنم..هیچ سالی بازی نمیکنن...
می گل شونه ای بالا انداخت..فکر کرد الان که اخلاقشم سگیه...عمرا بازی کنه
-باشه...بریم بازی!!
کیارش:بزار قوانین بازی و بگیم..شوخی جیم نداریم
می گل:شوخی جیم چیه؟؟؟
رویا:شوخی جسمی..یعنی نمیتونیم همدیگه رو بگیریم یا بغل کنیم یا بزنیم..کلا دست به هم نمیتونیم بزنیم...فقط اب روی هم میپاشیم.آخه اونطوری اسلام به خطر میافته!!!
همه زدن زیر خنده!!!
کیارش-هر گروهی بیشتر خیس بشه باخته باید شام بده!!!سمت دریاچه نرو....فقط در یه صورت میتونی به حریف دست بزنی که هولش بدی تو دریاچه...هر کی بتونه یار گروه مقابل و تو دریاچه بندازه گروهش برده!!!پس سعی کن کسی نکشونتت تو دریاچه!!!
می گل در حالی که لبخند پهنی از این بازی مفرح رو لبش بود موافقت کرد و با کلی کل کل و بکش و مکش بازی شروع شد...پسرها از زور بازوشون استفاده میکردن و دخترها از قدرت جیغشون....در حین بازی می گل شهروز و دید که در حال صحبت با یه اقای نسبتا مسنی به سمت ساختمون کافی شاپ که اونها جلوش مشغول بازی بودن میره...شهروز وقتی می گل و متوجه خودش دید براش لبخند زد و دست تکون داد...می گل هم با دست تکون دادن جوابش و داد اما همون موقع پارچ ابی رو سرش خالی شد...بعد از اینکه به خودش اومدشهروز و دید که دست به سینه نگاهش میکرد و سر تکون میداد و میخندید!!!
بعد از اون رفت داخل سالن!!!
چند دقیقه از بازی گذشته بود که می گل فکری به ذهنش رسید!!
-بچه ها...بچه ها!!!
کیارش پارچ ابی رو سرش خالی کرد و گفت:استپ نداریم..باید خیس بشی!!!
-بابا یه دقیقه وایستا یه کاری دارم!!
همه ساکت شدن....یه دور همه رو نگاه کرد..بعد پقی زد زیر خنده
شقایق:چرا میخندی؟؟؟
-همتون مثل موش ابکشیده شدید!!!
کاوه:خودت و دیدی تو ایینه خواست با پارچ اب بهش حمله کنه که می گل دستهاش و اورد بالا و گفت:صبر کن..صبر کن!!!بیاید شهروز و خیس کنیم!!
باز همه با شک به هم نگاه کردن
رویا:آخه اقا شهروز...
-آخه نداره....ببینید من با یه سطل اب این کنار در وایمیستم...شما ها دور من و شلوغ کنید و من الکی جیغ و داد میکنم که کمک..کمک..شهروز..نکن و...از این حرفها...بعد شهروز میاد بیرون من خیسش میکنم...
خاطره:یه چیزی بهت میگه ها!!
-نه نمیگه..اصلا ببین میاد نجاتم بده؟
خاطره:آره میاد...اما دعوات نکنه یه وقت ...خیسش میکنی!!!
-نه دعوام نمیکنه...قبوله؟
همه به هم نگاه کردن
-بابا من خیسش میکنم...نترسید هیچی نمیگه!!!
همه دو به شک موافقت کردن....اجرای نقشه شروع شد...
شهروز که در حال صحبت با پدر خاطره بود با شنیدن صدای کمک می گل از جا پرید..از پنجره نگاه کرد..چیزی ندید...
-کمک...نه!!!!توروخدا..تورو خدا نه!!!شهروز...شهروووززز...جان من....نریز...شهرووووز!!!!
شهروز رفت بیرون اما هنوز نتونسته بود موقعیتش و پیدا کنه که سطل اب رو سرش خالی شد!!!
همه یکباره ساکت شدن....شهروز برگشت و می گل و که خودشم مبهوت به قیافه سرتا پا خیس شهروز نگاه میکرد نگاه کرد...یک لحظه می گل صحنه ای رو که روز اول شهروز زد تو گوش تر گل یادش اومد..نکنه بیاد بزنه تو گوشم؟؟؟نه خدایا لا اقل جلو خاطره نه!!!
-اب ریختی رو من؟
می گل با سر تایید کرد!!!
اما شهروز بدون هیچ حرفی برگشت تو کافی شاپ..همه با هم نفسهاشون و بیرون دادن...کلا شهروز کسی بود که تو باشگاه هیچ کس باهاش شوخی نمیکرد..یه کلاس خاصی داشت..همه یه احترامی براش قائل بودن....حتی خاطره هم خیلی محتاطانه باهاش برخورد میکرد..حالا یه دختر 17-18 ساله یه سطل اب خالی کرد رو سر این پسر متشخص...اون همه جلو همه دختر پسرهای باشگاه!!!
می گل به بچه ها که همه شوکه هم و نگاه میکردن نگاه کرد...سطل ابی که هنوز تهش مقداری مونده بود و بلند کرد و کرد تو سر کیارش و در رفت.....با این کار باز همه با جیغ و داد دنبال هم کردن!!!.اما می گل هنوز خیلی دور نشده بود که صدای پر صلابت و محکم شهروز همه رو میخکوب کرد
-می گل!!!
-بله؟؟
-بیا اینجا!!!
می گل نگاهی به بچه ها که همه نگاهش میکردن کرد و رفت جلو......باید چک رو میخورد....رفت و جلوی شهروز ایستاد!!!
-بله؟؟؟
-واسه من نقشه کشیدی اب ریختی روم؟
-بازیه دیگه!!!
-جدی؟؟
لحن جدی و به ظاهر عصبی شهروز دل می گل و خالی کرده بود!!!
شهروز اجازه جواب دادن به میگل نداد ...دولا شد و با یه حرکت می گل و رو کولش گرفت.....
-حالا نشونت میدم!!!!
[/sub]
پاسخ
 سپاس شده توسط 975


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان