امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

(«.دو »داستان كوتاه)

#1
 («.دو »داستان كوتاه)






شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد 


زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسله 


را كه روي تخته نوشته شده بود باداست كرد 


و با اين" باور" كه استاد ان را به عنوان تكليف منزل داده است به منزل برد 


و تمام ان روز و ان شب براي حل انها فكر كرد اما ..
هيچ يك را نتوانست حل كند  يك هفته ديت از كوشش بر نداشت سرانجام يكي از انها را حل كرد و به كلاس اورد استاد مات و مبهوت  شد زيرا ان را به عنوان دو مسايل 
غير قابل حل رياضي داده بود


هرلحظه از زندگي ميتواني تصميم بگيري 


كه از قبل بهتر باشي ولي اينكه كدام لحظه را انتخاب ميكني ، خيلي مهم است


اشلي بريليان *
هميشه سعي كن خودت باشي اگر خودت


را انطور كه هستي قبول داشه باشي 


مشكلاتت هر چقدر هم بزرگ باشند از بين 


خواهد رفت و زندگي شادي خواهي 


داشت. انگار در جشني عظيم غرق در نور هستي 
-
-
-
-
-


 ×××.زنداني و هيزم فروش.×××




فقيري را به زندان بردند او بسيار پر خور بود 
و غذا هاي همه ي زنداني ها را ميدزديد 
و ميخورد زنداني ها از اون ميترسيدند و رنج ميبردند و غذاي خود را پنهاني ميخوردند روزي انها به زندان بان گفتند :"
به قاضي بگو اين مرد خيلي مارا ازار ميدهد 
غذاي ده نفر را مبخورد گلوي او مثل تنور اتش است سير نميشود همه از او ميترسند 
يا او را از زندان بيرون كنيد يا غذا را زياد تر كنيد "
قاضي پس از تحقيق و برسي فهميد كه مرد پر خور و فقير است به او گفت تو ازاد هستي برو به خانه ات "
زنداني گفت اي قاضي من كس و كاري ندارم فقيرم و زندان براي من بهشت است
اگر از زندان بيرون بروم از گرسنگي ميميرم


قاضي گفت چه شاهد و دليلي داري؟؟
مرد گفت همه مردم ميدانند كه من فقيرم و همه حاضران در دادگاه و زندان گواهي دادند كه او فقير است قاضي گفت او را دور شهر بگردانيد و به همه اعلام كنيد كه او فقير است
هيچكس به او نسيه ندهد وام ندهد املنت ندهد پس از اين هركس از اين مرد شكايت كند دادگاه نميپذيرد 
انگاه ان مرد شكمو و فقير را بر شتر يك مرد هيزم فروش سوار كردند مرد هيزم فروش از صبح تا شب فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند در بازار و جلوي حمام و مسجد فرياد ميزد اي مردم اين مرد را خوب بشناسيد او فقير است به او وام ندهيد نسيه به او نفروشيد با او داد و ستت نكنيد او دزد پرخور و بي كَس و كار است خوب اورا نگاه كنيد 
شبانگاه هيزم فروش زنداني را از شتر پايين اورد و گفت :"مزد من و كرايه شترم را بده من از صبح براي تو كار كرده ام زنداني خنديد و گفت تو نميداني از صبح تا به حال چه ميگويي؟ به همه مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟
سنگ و كلوخ شهر ميدانند كه من فقيرم 
تو نميداني؟!
دانش تو عاريه است"




نكته :طمع و غرض برگوش و هوش ما قفل ميزند بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن ميگويند ولي خودشان چيزي نميدانند مثل همين مرد هيزم فروش
پاسخ
 سپاس شده توسط sama00
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان