امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

▓ داستان ترسناك اخرين بي خوابي ▓

#1
 صبح به آرامي بيدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آيينه نگاهيبه خودم انداختم ، تلويزيون رو روشن کردم در يک دستم کنترل و در دست
ديگرم ليوان چايي ام گرفته بودم که يکدفعه صداي جيغ زنانه و بلندي از
اتاقم بلند شد از شدت شوک تکاني خوردم و چايي روي پام ريخت
صداي داد من و جيغ باهم قاطي شده بود
بدو بدو به داخل اتاق دويدم اما کسي آنجا نبود
نگاهي به موبايلم انداختم که صدا از داخلش مي امد
آرام قدم برداشتم اسم فرشيد روي گوشي افتاده بود
نفس راحتي کشيدم و فوشي نثارش کردم و برداشتم:
الو…سلام سهيل جون…نترسيدي که …
سريعا گفتم: نکبت اين صداي مزخرف چي بود؟
خنده اي کرد و گفت: ديروز بلوتوث کردم بعد گذاشتم
رو زنگت تا يه شوکه باحال بهت بدم!!
همين که امدم يه فوش نون و آبدار بهش بدم
گفت: راستي…يه سوپرايز برات دارم
يادته گفتم مينا چند وقته خواب يه کلبه رو ميبينه
گفتم: آره .. چطور؟
فرشيد با هيجان بيشتر ادامه داد: ديشب هم باز اون خوابو ديد
تا اينکه اتفاقي فهميدم اون کلبه واقعا وجود داره
توي دهکده مادربزرگش تو حاشيه کرج هستش
با کنجکاوي گفتم : خوب…
ادامه داد: اهالي روستا ميگن جن زدس
هر ماه يکروز صداي جيغ و داد از کلبه مي آيد


هرکي هم واردش شده ديگه برنگشته!!
مادربزرگش ميگفت همين ديشب يکي از اهالي
که خوابگرد بوده بطور اتفاقي بسمت کلبه ميرفته
که يک هيزم شکن که داشته از اونجا رد ميشه
بيدارش ميکنه…اونم يادش نمي اومده که چه خوابي ميديده
ميگن هرکيو ميخواد بگيره به خوابش مياد و ميکشونش اونجا
گفتم: خوب … حالا ميخواي چيکار کني!؟؟؟
فرشيد بلافاصله گفت: خوب اين که سئوال نداره
چه سوژه اي بهتر از اين …خيلي وقته تجسس نکرديم
لبم رو پيچوندم و گفتم : خيلي خوب باشه
از جا بلند شدم لباسم رو پوشيدم
از راه پله داشتم پايين مي رفتم که خانم
ملکي پيرزن همسايه گفت: مادر ميشه کمکم کني
اين زنبيلو برام بياري بالا …بعد بدون اينکه منتظر جواب شه
زنبيل و گذاشت زمين و راه افتاد
سري از تاسف تکان دادم و زنبيلو برداشتم
بقدري سنگين بود که انگار يه کاميون بار توشه
وقتي رسيدم جلو در خانه از شدت نفس نفس زدن
داشتم خفه ميشدم …


دوباره برگشتم پايين و سوار ماشين شدم
از پارکينگ بيرون زدم يکدفعه يک گربه
پريد جلوي ماشين ترمز کردم
گربه چپ چپ نگاهم کرد ورد شد
پوزخندي زدم و به راهم ادامه دادم
بلاخره رسيدم
هنوز زنگو نزده فرشيد خندان درو باز کرد
با پيژامه گل گلي که پاش کرده بود شبيه
دلقکهاي سيرک شده بود
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:‌از صداي ترمزت فهميدم خودتي
وارد خانه شدم مينا با دوتا چايي وارد خانه شد
سلامي بهش کردم …فرشيد گفت: پنجشنبه خوبه ؟
گفتم: چطور؟؟؟ مينا گفت: براي رفتن به کلبه ديگه!!!
سريع گفتم: مگه تو هم ميخواي بياي؟
مينا اخماشو در هم کشيد و گفت: ما هميشه ۳ تايي تجسس ميکرديم
گفتم: آره…ولي…ايندفعه تورو هدف قرار دادند
فرشيد گفت: بيخيال اينا همش خوابه ..شرط ميبندم
مثل اوندفعه که تو شمال يه خونه ويلايي بود ميگفتن جن داره
بعدا فهميديم يکي يواشکي اونجا ميخوابيده و سرصدا مال اون بوده
مينا گفت:‌اميدوارم…..ولي….
پنجشنبه زودتر از اينکه فکر کنم فرا رسيد
کوله بارم رو بستم: چراغ قوه و ضبط صوت و طناب
شمع و وسايل ديگر…قرآن جيبي ام را بوسيدم و داخل جيبم گذاشتم
همين که از در خانه بيرون زدم ملوک خانم رو ديدم که از سرکوچه
با يه زنبيل بزرگ داشت مي آمد …چون پنجشنبه ها بچه هاش


مي آمدند خانه اش کلي خريد ميکرد..بدو بدو سوار ماشين شدم
و گازشو گرفتم و از پارکينگ بيرون زدم
ملوک خانم تا ماشينو ديد دست تکان داد
خودمو زدم به کوچه علي چپ و سريع دور شدم
همين که داخل خيابان پيچيدم دوباره اون گربه پريد جلو ماشين
اما قبل از اينکه ترمز کنم بشکل فجيحي بهش تصادف کردم
خونش جلو ماشينو قرمز کرد
بدون اينکه پياده شم لعنت فرستادم و به راهم ادامه دادم
چند دقيقه بعد دم يک جوي پرآب ايستادم
از ماشين پياده شدم و دستمال را در جوي آب خيس کردم
جلو ماشين قسمت خونين رو پاک کردم
يکدفعه دستمال از دستم افتاد
دولا شدم زير ماشين که دستمال رو بردارم
يکدفعه لاشه گربه با شکلي وحشتناک از زير ماشين
افتاد جلو چشام و يک ناله خفيف کرد
از ترس از جا پريدم سوار ماشين شدم و تا دم خونه فرشيد اينا
تخت گاز رفتم…جلو خانه از ماشين پياده شدم
زنگو زدم .. فرشيد و مينا هر کدام با يک کوله مثل
کساني که ميخواهند کوه نوردي بروند آمدند و سوار شدند
در طول راه مناظري جز اتوبان و چند تپه خاک بيشتر نيديدم
به دهکده که نزديک شديم کمي سرسبزتر شد
جاده فرعي و خاک آلود بود
خانه ها بافت سنتي تر و کاهگلي مانندي داشت
معلوم بود که دهکده محرومي هست
از کنار يک رودخانه کوچک هم که آب گل آلودي داشت عبور کرديم
به جايي رسيديم که قبرستان روستا بود
جلوتر جايي براي رفتن ماشين نبود
ماشين رو پارک کردم هوا داشت رو به تاريکي ميرفت
از ماشين پياده شديم
نگاهي به قبرستان سوت و کور انداختيم
و نگاهي معني دار به هم کرديم
مينا جلوتر از من و فرشيد راه افتاد


از قبرستان عبور کرديم
در طول راه نگاهي به موبايلم کردم که آنتن نداشت
مينا با ديدن من بدون اينکه منتظر سئوال شه
گفت: اينجا فقط روي کوه آنتن ميده!!!
نگران نباشيد خانه مادربزرگم بالاي تپه است
آنجا بزور ولي يکم آنتن ميده
خانه مادربزرگ مينا خانه اي قديمي و بزرگ بود
حياط زيبايي داشت که با انواع گلها و درختچه ها تزيين شده بود
مادربزرگش خاتون خانم نام داشت
با مهرباني در چهارچوپ در نمايان شد
مينا زيرلب به من و فرشيد گفت: يادتون باشه چيزي
راجب اينکه ميخوايم به اون کلبه بريم نگيم جلوش
خاتون خانم سلامي کرد و مينا رو در آغوش کشيد
سپس مرا به داخل دعوت کرد
خانه بزرگ اما قديمي بود
سقفش چوبي اما ديوارهايش گچي بود
ديوار ها خالي بودند بجز چند عکس قديمي
و از همه عکسها جالبتر عکسي بزرگ از مردي
عبوس بود که مشخص بود پدربزرگ مينا هستش
خاتون خانم چايي و هندوانه برايمان آورد
و کنار مينا نشست
چند ساعتي گذشت صداي جيرجيرکها بلند شد
نگاهي به فرشيد کردم فرشيد هم ابرو بالا انداخت
خاتون خانم با کمک مينا شام را آماده کرد و سفره انداخت
بعد از شام نيم ساعت با فرشيد گپ زديم
تا اينکه بالاخره خاتون خانوم دشک ها را انداخت
ساعت نزديک ۱۲ شب بود چراغها را خاموش کرد
و به اتاقش رفت و خوابيد
پچ پچ کنان به فرشيد گفتم:‌حالا چيکار کنيم


فرشيد هم آرام گفت: پاشو بريم وقتشه
با دلهره از جا بلند شدم آرام کوله را برداشتم
و يواش از در بيرون زدم هوا ختک بود
و نور ماه پرتوهاي کوچک سفيدي به تاريکي شب داده بود
پشت سرم فرشيد و سپس مينا بيرون آمد
چراغ قوه اما رو از کيف بيرون آوردم اما يکدفعه از دستم
لغزيد سريعا رو هوا قاپيدم بنظرم صداي
افتادن چيزي به گوشم خورد اما تو تاريکي چيزي معلوم نبود
به راهمون ادامه داديم اينبار مينا و فرشيد شونه به شونه هم
جلو ميرفتن از تپه پايين آمديم…قبرستان از دور مشخص بود
که وهم عجيبي داشت…
به رودخانه کوچک رسيديم
بايد ازش عبور ميکرديم
پاچه هايمان را بالا زديم آب خيلي سرد بود
با هر سختي بود عبور کرديم
چند دقيقه اي به راهمان ادامه داديم
حدود ۱۰ دقيقه گذشت تا به نزديکي آن کلبه رسيديم
کلبه اي چوبي وسط درختان آن بيشه
جاي پرتي بود که هرکسي ازش عبور نميکرد
نزديکتر که شديم ديديم درهايش را با چوب بسته اند
يکدفعه صداي يک سگ مارو به خود اؤرد
سگي سياه که از پوزه اش آب ميچکيد
پشت سرمان خرناس ميکشيد
سگ آرام نزديک شد
تا اينکه پوزه اش را باز کرد
دندانهايش برق ميزد
يک پرش کرد مينا جيغي زد و شروع به دويدن کرد
من و فرشيد هم دنبالش دويديم
به يک بلندي رسيديم
سگ به فرشيد نزديک شد
و پايش رو گرفت فرشيد دادي زد
و از آن بلندي با سگ به پايين افتاد
منم پايم به يک ريشه درخت گير کرد و زمين خوردم
صداي شلپ آب آمد فهميدم که فرشيد و سگ به داخل رودخانه افتاده اند
مينا دوان دوان کمک ميخواست برگشت به سمت کلبه که يکدفعه صدايش قطع شد
احساس کردم پايم زخمي شده سکوت حکمفرما شده بود
از جا بلند شدم از بلندي پايين رو نگاه کردم
نه اثري از سگ بود و نه از فرشيد
لنگان لنگان به سمت کلبه برگشتم
پايم خوني شده بود و ميسوخت
صداي هو هو جغد با صداي جيرجيرکها قاطي شده بود
به کلبه رسيدم از شدت تعجب خشکم زد
چوبهاي تخته شده به در کلبه همه از بين رفته بودن
در کلبه نيمه باز و داخلش روشن بود انگار شمعي
روشن کرده بودن نور ضعيفي از لاي در بشکل مرموزي


به بيرون از کلبه افتاده بود
آرام در را باز کردم
قلبم تند تند ميزد
کلبه خالي بود و تنها فرشي کهنه و پوسيده
زينت بخش کلبه شده بود
مينا را ديدم که پشتش رو بمن کرده
و داشت هق هق ميکرد
آرام دستم رو روي شونه اش گذاشتم
يکدفعه برگشت و با صداي وحشتناکي
ناله ميکرد چشماش سفيد شده بود
و صورتش مثل شياطين شده بود
از شدت ترس ميلرزيدم
با دستش ضربه اي بهم زد
که باعث شد به ديوار کلبه برخورد کنم
و بيهوش همانجا بي افتم…
چشمانم سياهي رفت..نورهايي جلوي چشمم رو گرفته
بود تصاوير تاري رو ميديدم
يک مرد جوان و چهارشونه را ديدم که از رودخانه درحال گذر بود
چهره اش برايم خيلي آشنا بود اما يادم نمي آمد کجا ديده بودمش
پشت سرهم اطرافش را نگاه ميکرد انگار ميترسيد کسي تعقيبش کند
بعد که خيالش جمع شد لبه کلاهش را بالا داد
در همان لحظه شناختمش او همان پدربزرگ مينا بود
که البته جوانتر از آن عکسي بود که ديده بودم
احتمالا ميان سالي اش بوده اما ….
مرد از ميان درختها گذشت و به کلبه رسيد
کلبه تازه تر و سرزنده تر بود
پنجره هايش پرده هاي تميزي داشتند
و دوربرش سرسبزتر از الان بود
مرد در زد…صداي زنانه اي به آرامي پرسيد کيه؟
مرد با غرور گفت: منم
در باز شد و مرد داخل کلبه رفت
فرش رنگ نويي به خودش داشت و داخل کلبه مملو
از وسايل زندگي بود زن جوان و زيبايي آنجا قرار داشت


مرد به پشتي تکيه زد و ليوان چايي را يک نفس نوشيد
سپس با آستينش دهانش رو پاک کرد و آرام صحبت کرد:
ببين مليحه جان …من بايد يه چند وقتي برم مسافرت
نميتونم ديگه بهت سر بزنم اما..
مليحه با عصبانيت ادامه داد: چي شده ..تو که گفتي بهش ميگم
ازم خسته شدي نه فکر بچه ات هم نيستي که قراره چند وقت ديگه بياد
مرد با اين حرف اخماشو در هم کشيد و گفت: بس کن زن
بزار برم مسافرت بيام بعد به خاتون ميگم قضيه رو
مليحه پوزخندي زد و گفت: اينقدر دروغ نگو
تو قبلا هم قول دادي که بگي اما نگفتي
اصلا ميدوني چيه خودم ميرم بهش ميگم
مرد با عصبانيت مثل برق گرفته ها ازجايش
پريد و يک سيلي محکم به صورت مليحه زد
مليحه به ديوار برخورد کرد و از دماغش خون سرازير شد
مرد بلند گفت: خيلي زر زر ميکني ها
مليحه دستي به صورت خونينش زد
بعد در صورت مرد تفي انداخت و
چادرش رو سر کرد و از در کلبه بيرون زد
مرد دستي به صورت و ريش کم پشتش کشيد
سپس در حالي که دستانش ميلرزيد
نگاهي به تبر روي ديوار انداخت
آن را برداشت و از در کلبه بيرون زد
مليحه با ديدن مرد و تبر جيغ کوتاهي زد و
شروع به دويدن کرد مرد بهش نزديک شد
اول با لگد او را به درخت کوبيد
مليحه شکمش رو گرفت بطوري
که ميخواست از طفل داخل شکمش دفاع کنه
مرد تبر را بالا برد و با آخرين زورش
آن را بر پيشاني مليحه فرود آورد
خونش درخت را سرخ کرد
مثل فواره از سرش خون بيرون ميزد
مرد تند تند نفس ميکشيد


براي بار دوم تبرش رو بالا برد و تبر
را به شکم مليحه زد
دقايقي بعد جسد بيجان مليحه را کشان کشان
داخل کلبه برد از کف کلبه
به زير پله اي که راه داشت کشوند
و آنجا رو کند و خاکش کرد
دستي به پيشانيش که از عرق
خيس شده بود کشيد
و از پله ها بالا امد
در را پوشاند و
و نفت کف کلبه ريخت
کبريتي کشيد و کلبه را آتش زد
سريعا از آنجا دور شد
دود ها کمي بيشتر نگذشت تا متوقف شدن
بدنه کلبه بدون اينکه بسوزه پا برجا ماند
آتش داخل کلبه به سمت زير زمين شعله ور
شد و داخل گور گل آلود مليحه رفت
از داخل شکم پاره شده مليحه که با خون و خاک
آجين شده بود آتش به از دهان به بدن طفل کوچک
منتقل شد و آن طفل بشکلي آتشوار از گور برخواست
و جاي گريه خنده وحشتناکي سرداد
سپس آتش اورا سوزاند و سياه شد
بعد شکل ديگري بخود گرفت
به شکل همان سگي که فرشيد را گاز گرفته بود در آمد….
از صداي خنده بهوش آمدم
چشمانم هنوز تار ميديد همه جارو
مينا کف کلبه کنارم افتاده بود
صداي قه قه طفل توي سرم ميپيچيد
يکدفعه از کف کلبه بشکل وحشتناکي
آتش بيرون زد و تمام در و ديوار کلبه را گرفت
اينبار بشکل فجيحي ميسوخت
چوبها گداخته شده بودن و حرارت عجيبي ميدادند
مينا رو بلند کردم و کشان کشان به سمت در کلبه رساندم
که بسته شده بود با لگد بهش کوبيدم
چند لگد ديگه زدم تا بالاخره شکسته شد
آـنقدر دود تو گلوم بود که بشدت سرفه ميکردم
مينا رو بيرون کشيدم و خودم هم کنارش روي زمين افتادم
کلبه گر گرفت و داشت تبديل به خاکستر ميشد
که يکدفعه آن سگ سياه بالاي سرمان برگشت
دهانش رو باز کرد و صداي خنده کودک ازش بلند شد
از جا بلند شدم پرشي کرد و منو خودش رو به داخل کلبه پرت کرد
چشمانش مثل آتيش سرخ شده بود
همين که آمدم بلند شم زوزه اي کشيد
و با يک پرش روي من دريچه کف کلبه شکست
و کف زير زمين افتادم
کنارم همان تبر که حالا کهنه شده بود رو برداشتم
سگ با ديدن آن تبر وحشتزده زوزه کشيد
و خودش را به ديوار کلبه ميکوبيد
تبر را بلند کردم و ديوانه بار چندين دفعه به سگ زدم


جاي خون آتش از داخلش بيرون زد
سپس تبديل به خون شد و روي خاک جاري شد
چوبي از سقف روي دريچه افتاد
دود همه جا رو گرفته بود
از شدت دود بيهوش شدم
وقتي چشمانم رو باز کردم
فرشيد رو کنارم ديدم که با پاهاي پانسمان
شده کنارم نشسته و نگران من رو نگاه ميکرد
مينا هم مثل ديوانه ها گردن کج کرده بود
داخل همان بيشه بوديم بوي سوختگي مي آمد
روبروم کلبه رو ديدم که سوخته و سياه شده بود
دور و ورمان يک ماشين اورژانس و دو ماشين پليس محلي بود
پليس در حال بازجويي از مينا بود: مينا هم در حالي که بهت زده بود
ميگفت: چيزي يادم نمياد…فقط وقتي که بسمت کلبه آمدم
درش باز بود وارد شدم يکدفعه بيهوش شدم ديگه هيچ چيز يادم نيست
وقتي هم چشم باز کردم شمارو ديدم
سربازي که کنار افسر پليس بود
گفت: جناب سروان …اين پسره (فرشيد)
رو داخل رودخانه پيداش کرديم گويا
از درد بيهوش شده بود
سپس رو به من گفت: تو اون زير چکار ميکردي؟
منم قضيه رو از سير تا پياز بهشون گفتم…
بعد از آن قضيه ديگه هيچوقت دست به تجسس نزديم
هنوز هم نميتوانم با فرشيد و مينا درست راجب آن شب صحبت کنم
تنها يکبار راجب حضور يکدفعه پليسها آنجا پرسيدم..که فهميدم
آن موقع که داشتيم از حياط عبور ميکرديم..گوشي موبايلم از جيبم مي افتد
چند دقيقه بعد يکي از دوستانم بهم زنگ ميزنه و آن صداي جيغي
که فرشيد روي موبايلم گذاشته بود باعث ميشه خاتون توجه
خاتون خانم جم شه و درجا به پليس زنگ بزنه و در نهايت…
از بعد آن قضيه ديگه هيچوقت مينا کابوس نديد
و توانست طعم خواب راحت روبچشه
روح شيطاني که ناخواسته وارد بدن کودک قرباني هم شده
بود و باعث شده بود داخل جسم سگ بره هم بوسيله من از بين رفت…
و بالاخره اين کابوس پايان يافت..
پاسخ
 سپاس شده توسط ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، سایه22 ، Interstellar ، شکوفه2 ، m love f
آگهی
#2
خییییییییلی باحال بود Big Grin
حال کردم ممنونBig Grin
خدایا غم خوردم به مقدار کافی… ممنون… میل ندارم دیگر…
میشود یک استکان مـرگ برایم بریزی ؟Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=89604
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=90235

▓ داستان ترسناك اخرين بي خوابي ▓ 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان