نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

#1
Bug 
سلام.
بیاین داستان هامون رو share کنیم...
پاسخ
 سپاس شده توسط امیر ، خانوم گل ، Armina ، night vampire ، عارفه ، frozen✘girl ، Amir BF ، mohammadreza... ، ارمين2012 ، sanaz_jojo ، Snow-Girl ، shahzade ، The Light ، Mehrzad Zzz ، ^BaR○○n^ ، B I N A M ، فرشته ي كوچولو ، eri 5 ، maryana20 ، FrOzen あHeArt ، SANY ، lady snow white ، mazii ، ss.mu ، ღSηow Princessღ ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، saye641 ، دختر شاعر ، m love f ، ♥bahar♥ ، لی مین هو3 ، Ƒαкє ѕмιƖє ، MOHSENEBRAHIMI ، First Star ، "تنها"
آگهی
#2
روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: ....

این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، mo@mmad ، ali1996 ، M.K.N ، Mahdi m.g ، niloofar joon ، hossein. ، katty ، marry ، persian lion ، mohamad66 ، night vampire ، jam ، مبینا شمس ، palang ، frozen✘girl ، Amir BF ، گرگ سیاه ، soheyla ، ارمين2012 ، Kamila❤ ، Mehrzad Zzz ، W O L F ، B I N A M ، فرشته ي كوچولو ، eri 5 ، sohail ff ، lady snow white ، parmidaa ، mazii ، محمد2000 ، عارفه ، نازگل12 ، saye641 ، شاه سلطان ، یاسی@_@ ، aynaz_j ، دختر شاعر ، ♥bahar♥ ، Mr.Robot ، zolale qasemi ، Tɪɢʜᴛ ، پری خانم
#3
قدر همین شاه را باید دانست...
پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت.مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت. بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود،موفق نمی شد.لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند.هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت:مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند،اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم.وزیر گفت:...

من دستور شما را اجرا خواهم کرد،فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید.شاه گفت:نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی.سرباز برای چه می خواهی؟ وزیر گفت:من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم.شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد.شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید.روی کاغذ چنین نوشته شده بود:هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است.سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند.مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند.
نفر اول گفت: درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم،اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند..این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند،وای به روزی که به حاکمیت دست یابند.نفر دوم نیز گفت:درست است،قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم.و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند.
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، mo@mmad ، امیر ، nina jigar ، M.K.N ، Mahdi m.g ، niloofar joon ، katty ، ململ جوجو ، persian lion ، night vampire ، palang ، Amir BF ، گرگ سیاه ، ارمين2012 ، Mehrzad Zzz ، فرشته ي كوچولو ، eri 5 ، lady snow white ، parmidaa ، darya1 ، عارفه ، saye641 ، یاسی@_@ ، ♥bahar♥ ، Mr.Robot ، پری خانم
#4
مرد کور
روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر انروز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:

امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!



نامه پيرزن به خدا



يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد متوجه

نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا !


با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:

خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي

مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد...

اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو

نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم. هيچ

کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من


کمک کن …

کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد.

نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز

گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند …


همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد

به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره

پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه اي به خدا!

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :

خداي عزيزم، چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم

شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که

چه هديه خوبي برايم فرستادي …

البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!…


گرگ و ميش
در ايام صدارت ميرزاتقي خان اميرکبير روزي احتشام الدوله (خانلر ميرزا) عموي ناصرالدين شاه که والي بروجرد بود به تهران آمد و به حضور ميرزاتقي خان رسيد. امير از احتشام الدوله پرسيد: خانلر ميرزا وضع بروجرد چطور است؟

حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدري امن و امان است که گرگ و ميش از يک جوي آب ميخورند.

امير برآشفت و گفت: من ميخواهم مملکتي که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگي وجود نداشته باشد که در کنار ميش آب بخورد. تو ميگويي گرگ و ميش از يک جوي آب ميخورند؟

خانلر ميرزا که در قبال اين منطق اميرکبير جوابي نداشت بدهد سرش را پائين انداخت و چيزي نگفت.
با تشكر\mo@mmad
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، مسعود ، امیر ، M.K.N ، Mahdi m.g ، niloofar joon ، hossein. ، katty ، ململ جوجو ، *mahya* ، persian lion ، night vampire ، RedSparrow ، مبینا شمس ، palang ، گرگ سیاه ، ارمين2012 ، Mehrzad Zzz ، فرشته ي كوچولو ، ...asall... ، parmidaa ، mazii ، عارفه ، saye641 ، یاسی@_@ ، دختر شاعر ، Mr.Robot ، پری خانم
#5
الاغ مرده
چاک از يک مزرعه‌دار در تکزاس يک الاغ خريد به قيمت 100 دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحويل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد.»

چاک جواب داد: «ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده.»

مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»

چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»

مزرعه‌دار گفت: «مي‌خواي باهاش چي کار کني؟»

چاک گفت: «مي‌خوام باهاش قرعه‌کشي برگزار کنم.»

مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه که يه الاغ مرده رو به قرعه‌کشي گذاشت!»

چاک گفت: «معلومه که مي‌تونم. حالا ببين. فقط به کسي نمي‌گم که الاغ مرده است.»

يک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو ديد و پرسيد: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»

چاک گفت: «به قرعه‌کشي گذاشتمش. 100 تا بليت 5 دلاري فروختم150 دلار سود کردم..»

مزرعه‌دار پرسيد: «هيچ کس هم شکايتي نکرد؟»

چاک گفت: «فقط هموني که الاغ رو برده بود. من هم ? دلارش رو پس دادم.»
با تشكر\mo@mmad.
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، amin ، مسعود ، امیر ، Mahdi m.g ، niloofar joon ، hossein. ، katty ، ململ جوجو ، persian lion ، night vampire ، ♥j.a.m♥ ، RedSparrow ، palang ، ارمين2012 ، Mehrzad Zzz ، دختر شاعر ، sastin ، parmidaa ، mazii ، darya1 ، saye641 ، یاسی@_@ ، ♥bahar♥
#6
عالی...
نشانه ها
تنها بازمانده ی یک کستی غرق شده، در جزیره ای بدون سکنه گرفتار آمده بود.
هر روز با بی تابی به اقیانوس خیره می شد تا شاید نجات دهنده ای از راه برسد.
از چوب های جنگلی برای خود سرپناهی ساخت تا هم او را از گزند باد و باران در امان نگه دارد و هم بتواند ذخیره های غذایی خود را درئنتنن آن انبار کند.
شب ها به درگاه خدا زاری می کرد که او را از این مصیبت رها کند.
یک غروب که از جمع آوری غذا باز می گشت متوجه شد که کلبه اش آتش گرفته
و همه ی آن چه را که ذخیره کرده، در حال سوختن است.هیچ کاری از دستش بر نمی آمد، فقط نشست و به سوختن کلبه اش نگاه کرد.
اشک از چشمانش سرازیر و کاملا درمانده شده بود. فریاد زد: خدایا آیا این انصاف است که در شرایطی پنین سخت، کلبه و اندوخته ام از بین برود؟
صبح روز بعد با صدای سوت یک کشتی که در حال نزدیک شدن به جزیره بود از خواب پرید و با ناباوری دید که قایقی از کشتی به سوی ساحل می آید، با تعجب از ملوان ها پرسید:«شما چگونه متوجه حضور من در این جزیره شدید؟»
ملوان ها جواب دادند:«دود و آتشی که شما دیشب روشن کرده بودید ما را به
این جا راهنمایی کرد.»
پاسخ
 سپاس شده توسط mo@mmad ، SABER ، امیر ، katty ، ململ جوجو ، عاطفه ، night vampire ، مبینا شمس ، palang ، گرگ سیاه ، ارمين2012 ، Mehrzad Zzz ، parmidaa ، یاسی@_@ ، دختر شاعر ، ♥bahar♥ ، پری خانم
آگهی
#7
فروش سيب
در تاريخ مشرق زمين شيوانا را استاد عشق و معرفت و دانايي مي دانند، اما او در عين حال کشاورز ماهري هم بود و باغ سيب بزرگي را اداره مي کرد و درآمد حاصل از اين باغ صرف مخارج مدرسه و هزينه زندگي شاگردان و مردم فقير و درمانده مي شد.

درختان سيب باغ شيوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر مي شدند و مردم براي خريد سراغ او مي آمدند. يک سال تعداد سيب هاي برداشت شده بسيار زيادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن ميوه هاي بودند. در دهکده اي دور هم کاهن يک معبد بود که به دليل محبوبيت بيش از حد شيوانا، دائم پشت سر او بد مي گفت و مردم را از خريد سيب هاي او بر حذر مي داشت.

چندين بار شاگردان از شيوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالي دهند و او را جلوي معبد رسوا کنند، اما شيوانا دائم آنها را به صبر و تحمل دعوت مي کرد و از شاگردان مي خواست تا صبور باشند و از دشمني کاهن به نفع خود استفاده کنند !!!

وقتي به شيوانا گفتند که تعداد سيب هاي برداشت شده امسال بيشتر از قبل است و بيم خراب شدن ميواه هاي ميرود? شيوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشي از سيب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قيمت بالا بفروشند، در عين حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسيدند درسهاي رايگان شيوانا را براي مردم ده بازگو کنند و در مورد مسير تفکر و روش معرفتي شيوانا نيز صحبت کنند…

هفته بعد وقتي شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سيب هاي برده شده را خريدند بلکه سيب هاي اضافي را نيز پيش خريد کردند.

يکي از شاگردان با حيرت پرسيد: اما استاد سوالي که براي ما پيش آمده اين است که چرا مردم آن ده با وجود اينکه سال ها از زبان امين معبدشان بدگويي شيوانا را شنيده بودند ولي تا اين حد براي خريد سيب هاي شيوانا سر و دست مي شکستند؟

شيوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شيوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتي درباره مطالب معرفتي و درسهاي شيوانا براي مردم ده صحبت کرديد، آنها چيزي خلاف آنچه از زبان کاهن شنيده بودند را مشاهده کردند، به همين خاطر اين تفاوت را به سيب ها هم عموميت دادند و روي کيفت سيب هاي شما هم دقيق شدند و عالي بودن آنها را هم تشخيص دادند. ما سود امسال را مديون بدگويي هاي آن کاهن بد زبان هستيم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوي بيشتري به درس هاي معرفت روي آودند و در عين حال کاهن خود را بهتر بشناسند!

پيشنهاد مي کنم به او ميدان دهيد و بگذاريد باز هم بدگويي و بد زباني اش را بيشتر کند! به همين ترتيب هميشه مي توان روي مردم اين ده به عنوان خريدار هاي تضميني ميوه هاي خود حساب کنيد.

هر وقت فردي مقابل شما قد علم کرد و روي دشمني با شما اصرار ورزيد. اصلا مقابلش نايستيد، به او اجازه دهيد تا يکطرفه در ميدان دشمني يکه تازي کند… زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمني او باعث شکست خودش مي شود.

در اين حالت هميشه به خود بگوييد، قدرت من بيشتر است چرا که او هيچ تاثيري روي من ندارد و من هرگز به او فکر نمي کنم و بر عکس من باعث مي شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمايم، اين جور مواقع سکوت نشانه قدرت است … .
با تشكر\mo@mmad
دختر زيبا و خواستگار پير
روزگاري يک کشاورز در روستايي زندگي مي کرد که بايد پول زيادي را که از يک پيرمرد قرض گرفته بود، پس مي داد.

کشاورز دختر زيبايي داشت که خيلي ها آرزوي ازدواج با او را داشتند. وقتي پيرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمي تواند پول او را پس بدهد، پيشهاد يک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهي او را مي بخشد و دخترش از شنيدن اين حرف به وحشت افتاد و پيرمرد کلاه بردار براي اينکه حسن نيت خود را نشان بدهد گفت : اصلا يک کاري مي کنيم، من يک سنگريزه
سفيد و يک سنگريزه سياه در کيسه اي خالي مي اندازم، دختر تو بايد با چشمان بسته يکي از اين دو را بيرون بياورد. اگر سنگريزه سياه را بيرون آورد بايد همسر من بشود و بدهي بخشيده مي شود و اگر سنگريزه سفيد را بيرون آورد لازم نيست که با من ازدواج کند و بدهي نيز بخشيده مي شود، اما
اگر او حاضر به انجام اين کار نشود بايد پدر به زندان برود.

اين گفت و گو در جلوي خانه کشاورز انجام شد و زمين آنجا پر از سنگريزه بود. در همين حين پيرمرد خم شد و دو سنگريزه برداشت. دختر که چشمان تيزبيني داشت متوجه شد او دو سنگريزه سياه از زمين برداشت و داخل کيسه انداخت. ولي چيزي نگفت !

سپس پيرمرد از دخترک خواست که يکي از آنها را از کيسه بيرون بياورد.

تصور کنيد اگر شما آنجا بوديد چه کار مي کرديد ؟ چه توصيه اي براي آن دختر داشتيد ؟

اگر خوب موقعيت را تجزيه و تحليل کنيد مي بينيد که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان بايد آن پيشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگريزه را در بياورد و نشان دهد که پيرمرد تقلب کرده است.

3ـ يکي از آن سنگريزه هاي سياه را بيرون بياورد و با پيرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نيفتد.

لحظه اي به اين شرايط فکر کنيد. هدف اين حکايت ارزيابي تفاوت بين تفکر منطقي و تفکري است که اصطلاحا جنبي ناميده مي شود. معضل اين دختر جوان را نمي توان با تفکر منطقي حل کرد.

به نتايج هر يک از اين سه گزينه فکر کنيد، اگر شما بوديد چه کار مي کرديد ؟!

و اين کاري است که آن دختر زيرک انجام داد :

دست خود را به داخل کيسه برد و يکي از آن دو سنگريزه را برداشت و به سرعت و با ناشي بازي، بدون اينکه سنگريزه ديده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزيده و به زمين افتاده. پيدا کردن آن سنگريزه در بين انبوه سنگريزه هاي ديگر غير ممکن بود.

در همين لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتي هستم ! اما مهم نيست. اگر سنگريزه اي را که داخل کيسه است دربياوريم معلوم مي شود سنگريزه اي که از دست من افتاد چه رنگي بوده است... .

و چون سنگريزه اي که در کيسه بود سياه بود، پس بايد طبق قرار، آن سنگريزه سفيد باشد. آن پيرمرد هم نتوانست به حيله گري خود اعتراف کند و شرطي را که گذاشته بود به اجبار پذيرفت و دختر نيز تظاهر کرد که از اين نتيجه حيرت کرده است.
نتيجه اي که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ هميشه يک راه حل براي مشکلات پيچيده وجود دارد.

2ـ اين حقيقت دارد که ما هميشه از زاويه خوب به مسايل نگاه نمي کنيم.

3ـ زندگي شما مي تواند سرشار از افکار و ايده هاي مثبت و تصميم هاي عاقلانه باشد.
زن و مرد جواني به محله جديدي اسبا‌ب‌ کشي کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسايه‌اش در حال آويزان کردن رخت‌هاي شسته است و گفت: «لباسها چندان تميز نيست. انگار نمي داند چه طور لباس بشويد. احتمالا بايد پودر لباس‌ شويي بهتري بخرد.»
همسرش نگاهي کرد اما چيزي نگفت.
هربار که زن همسايه لباس‌هاي شسته‌اش را براي خشک شدن آويزان مي‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار مي‌کرد تا اينکه حدود يک ماه بعد، روزي از ديدن لباس‌هاي تميز روي بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «ياد گرفته چطور لباس بشويد. مانده‌ام که چه کسي درست لباس شستن را يادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجره‌هايمان را تميز کردم!»

با تشكر \mo@mmad
ترس از امتحان

شخصي از ناپلئون پرسيد: اعلي حضرت شما که بيشتر اروپا و شايد بتوان گفت قسمت بزرگي از دنيا را گرفته ايد و در شجاعت ضرب المثل دنيا هستيد، آيا چيزي هست که از آن هراس داشته باشيد؟
گفت: بلي، امتحان، فقط از امتحان هميشه ترسيده ام!
 ڪاش یادمان بماند۰ ۰
 باشڪستن دلـ❤️ـ دیگران                ماخوشبخت ترنمےشویم !!!
 ڪاش بدانیم۰ ۰ ۰                             اگردلیل اشڪ ڪسے شویم 
دیگربا اوطرف نیستیم با خداے او طرفیم۰ ۰
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، sepehr ، amin ، مسعود ، امیر ، nina jigar ، hossein. ، katty ، ململ جوجو ، houman ، mohammadreza... ، RedSparrow ، مبینا شمس ، palang ، گرگ سیاه ، ارمين2012 ، Mehrzad Zzz ، sastin ، parmidaa ، شاه سلطان ، یاسی@_@ ، دختر شاعر ، ♥bahar♥ ، پری خانم
#8
این ها رو از کجا میاری؟
پاسخ
 سپاس شده توسط امیر ، ارمين2012 ، Mehrzad Zzz ، darya1 ، شاه سلطان
#9
برادر....
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری "بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید"به شما داده است؟ اخ جون " ای کاش...؟
...


البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند" او می خواست ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت" اما انچه که پسر گفت:سر تا پای وجود پل را به لرزه در اورد:ای کاش من هم یک همچو برادری بودم"

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟

"اوه بله دوست دارم"

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت:"اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید: او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود... پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید.

پسر از پله ها بالا دوید" چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت"او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: "اوناهاش جیمی"می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم "برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد...

اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی"

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند" برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
اثر

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته

رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :...


عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست
اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!


پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، mehrani ، امیر ، nina jigar ، niloofar joon ، hossein. ، katty ، persian lion ، عارفه ، mohammadreza... ، RedSparrow ، مبینا شمس ، palang ، گرگ سیاه ، ارمين2012 ، Mehrzad Zzz ، ...asall... ، parmidaa ، حانی ، شاه سلطان ، یاسی@_@ ، ♥bahar♥
#10
عالی...
پاسخ
 سپاس شده توسط امیر ، nasermeshkat ، ارمين2012 ، W O L F ، شاه سلطان


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان