امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

.. ×× رمان عشق دردناك ××..

#1
     
       عشق دردناك..

خلاصه و اينا نداره قشنگ و شيك ميرم سر اصل مطلب4fvf
فقط اينو بگم خييييلي قشنگه و  پر از هيجان pill
-
-
-
-
-
-
-


هندز فری رو از تو گوشام دراوردم...صدای دادوفریاد جوادو بابا فک کنم تا ده کوچه اونور ترم می رفت...دیگه تو این خونه داشتم جون به لب می شدم...همه چی شده بود پول...همه چی شده بود طلبکارای بابا...همه جا شده بود دعوا و فحش و فحش کاری...اینبارم مثل همیشه یکی از دعواهای بین جوادو بابا بود سر نمی دونم چند هزار پول....دیگه واسم عادی شده بود...تنها دلخوشیم مامان بود و رامین...بقیه ی داداشام که همه مثل بابا شده بودن که تموم زندگیشون خلاصه شده بود تو پول...وای چه کلمه ی نفرت انگیزی ...وقتی اسمشو می شنیدم یاد تموم بدبختیام می افتادم...یاد تموم طلبکارایی که وجود نحسشونو توی تموم لحظات حس می کردم....کاش بابا زمین دورودشو می فروخت و آخرین طلبکارمونو هم دس به سر می کرد...البته اون زمینش خیلی هم قیمتی نداره به هر حال یه کوچولو که می تونست دهنشونو ببنده...
دیگه واسمون فقط همین خونه مونده و این چارتا دیوارو چهارتا داداش بیکارو بی عار...حداقل صدرحمت به خودم که می تونم خرج خودمو در بیارم اونم دربرابر ضعیف شدن چشامو کمر دردو هزارتا کوفتو زهرمار دیگه...واقعا دیگه حالم از کی برد به هم می خوره روزی پنجاه تا صفحه تایپ کردن کم نیست!
وای...کاش اصلا به دنیا نمی اومدم.....
_سیما تو پول نداری؟
به جواد نگاه کردم که توی چارچوب در ایستاده بود.
_+چه قدر می خوای؟
_چه قدر داری؟
_بیست،بیست و پنج تومنی دارم....
جواد نفس بلندی کشید وگفت:خب بدش...تا آخر هفته پسش می دم!
ازروی زمین بلند شدمو رفتم سمت کوله ی سفیدم و هرچی داشتمو مثل همیشه تقدیم کردم بهش....
وقتی می خواست بره بیرون گفتم:داداش؟!
_چیه؟
هنوز پشتش بهم بود.
_می گم...چیز...بابا هنوز می گه زمین دورودشو نمی....
حرفمو با حرص قطع کرد:تو هم بیکاریا...اون جونش بره زمین دورودشو نمی فروشه...حاضره ما از بدبختی بریم اما اون یه تیکه آشغالو داشته باشه....واسه چی؟واسه این که یادگاره بابا جونشه....و ددی جونش بهش گفته این زمینو هیچ وقت نفروشه...مسخره ست....

درحال غرزدن از اتاق رفت بیرون...بی حوصله دوباره برگشتم سرجام....فردا امتحان فارماکولوژی داشتمو هنوز دو فصلم مونده بود....کاش اصلا ادامه نمی دادم...اصلا فکرشم نمی کردم داروسازی قبول شم....مخصوصا توی اون موقعیت که نازه زلبکارا پیداشون شده بود....سورپرایز بود...اما خودمو هیچ خوش حال نکرده بود...توی این یه ترم گذشته هم هیچ اتفاقی توی دانشگاه واسم رخ نداده بود...نه عشق در یک نگاهی نه هیچ زهرمار دیگه...فقط روزمرگی....کاش قبول نمی شدم در اون صورت با رامین می رفتم مالزی...اما وقتی رامین فهمید کنکور قبول شدم نزاشت باهاش برم....کاش رامین الان خونه بود و مثل همیشه می شستیم باهم دیگه شلوغ بازی می کردیم....


یک فصلشو به هر زحمتی تموم کردم تا اومدم فصل جدیدو بخونم صدای مامانو ازتوی آشپزخونه شنیدم:سیما بیا شام بخور...
تازه فهمیدم چه قدر گرسنمه و چه قدر خسته هستم....و چه قدر احمقم که هنوز یه فصل درست و حسابیم مونده...فایده نداشته باید بی خیال این امتحان می شدم...رفتم آشپزخونه مامان ماکارونی درست کرده بود با سوسیس....
باشوق سر سفره نشستمو گفتم:ایول...بدو غذای منو بده...دارم از گشنگی می میرم....
_چه خبرته ...از قحطی که نیومدی....
صدای جاوید بود که داشت میومد تو آشپزخونه...مثل همیشه رفت سر یخچال و قبل غذا یه لیوان بزرگ دوغ سرد خورد...عادتش بود....
جوابشو ندادمو بشقابو کشیدم جلو مامان چه فکرایی کرده بود که بشقابمو پر پر کرده بود...یک سوم غذامو خوردمو اومدم بیرون چون به شدت حوصله ی بابا و سهرابو نداشتم...جاویدو جوادو می شد تحمل کرد...حتی سعیدو هم تحمل می کردم اما سهراب و بابا رو نمی تونستم تحمل کنم...اتفاقا بابا و سهراب خیلی هم با هم مچ بودن...کپی برابر اصل هم بودن دیگه....
با اعصاب خوردی در خونه رو باز کردم...می دونستم قراره چه گندی بزنم .و چه گندی هم زده بودم به امتحانم...شاید سیزده،شاید چهارده....

هیچ کس خونه نبود دوش گرفتمو رفتم آشپزخونه...از غذای دیشب توی قابلمه مونده بود غدارو گرم کردم توی آشپزخونه در رفت وآمد بودم که زنگ تلفن کشوندم به هال.

_الو....

_بابات خونه س؟

دیگه کارمو یاد گرفته بودم.معلوم نبود این یکی کدوم طلبکار بود:اشتباه گرفتین...احتمالا با صاحب خونه قبلی کار دارین که مدتیه از اینجا رفتن...

_می گم گوشیو بده بابات...

صدای فریادی که اومد موی تنمو سیخ کرد....پوشیو از گوشم فاصله دادم...هول شده بودم...صدام می لرزید...

_آقا می گم...می گم اشتباه گرفتین....

_حالیت می کنم...

گوشیو تقی گذاشتم سرجاش....صدای فریادش هنوز تو گوشم بود...

سلانه سلانه رفتم آشپزخونه و غذامو خوردم...خیلی زودم قضیه ی تلفن فراموشم شد...چون دیگه واسم این تلفنا عادی شده بود...

****************

با دوستم سوما قرار استخر داشتم....جعبه لوازم آرایشمو با حوله و یه تاپ و لباس زیرو سشوار مسافرتیم گذاشتم توی کوله م.

روسریو رو سرم مرتب کردم.روی یه برگه هم واسه مامان پیغام گذاشتم.توی حیاط داشتم کفشمو می پوشیدم که صدای زنگ در اومد.

از همونجا داد زدم:کیه؟

جوابی نیومد.سریع بندای کفشمو بستمو کوله رو انداختم پشتمو رفتم درو باز کردم...

_باباتو صدا بزن؟

به مرد نگاه کردم.یه کت اسپرت مشکی با شلوار کتان مشکی و تی شرت مشکی زیرشو کفشای واکس زده ی مشکیو و عینک آفتابی مشکیو موهای کوتاه مشکی...

چیز ترسناکی شده بود....اما چشم گیر....سه تیغه بودو پوستش سبزه ی خیلی روشن بود....

صداش به شدت آشنا میومد...همونی بود که ظهر زنگ زده بود:پدرم شهرستانه...من اینجا دانشجو هستم....شما؟

لبخند ترسناکی نشست روی لبش...._خر خودتی!

قبل از اینکه بتونم اعتراضی کنم به شدت هولم داد عقبو در تا آخر باز کرد...بعد از اینکه از شک بیرون اومدم داد زدوم:هوییییییی.........چی کار می کنی آقا...برو بیرون....داد زد:خفه شو...توهم یه کلاه بردار بدبختی مثل اون بابای بی همه چیزت....

با کفش رفت داخل خونه....از ترس نمی دونستم چیکار کنم دویدم طرفشو داد زدم:کجا...برو بیرون وگرنه زنگ می زنم به...به...

_آهان...حتما به پلیس...

و قهقه ای زد که دلم ریخت...

_بیرون...گفتم که اشتباه اومدین....بابا ی من شهرستانه!

از پشت دنباله ی کتشو گرفتمو کشیدم:می گم بیرون...من تنهام....

با آرنجش محکم زد تو دلم که یه لحظه چشمام سیاهی رفت...محکم دلمو گرفتمو خم شدم...با صدایی که از ته حلقم در میومد گفتم:احمق عوضی بر بیرون...

همین طور داشت می چرخید توی تموم اتاقا...

یه لحطظه گفتم نکنه اگه بفهمه بابامه و دروغ گفتم باهام کاری کنه....سریع رفتم داخل حیاط همون لحظه اونم برافروخته اومد توی حیاط...قاب عکس بابا دستش بود قابو پرت کرد سمتم...اگه جاخالی نمی دادم می خورد توی صورتم دادزد:حرومزاده...منو سیاه می کنی بچه....

اومد سمتم داشتم از ترس می مردم تکیه دادم به درحیاط زبونم بند اومده بود....

_به اون بابات حالی می کنم....باید بفهمه وقتی سیصد میلیون از یه نفر می گیره به فکر عاقبتشم باشه....پدرمن خیلی احمقه که به بابای کلاه بردار تو پول داده....

_خفه شو

تنها کلمه بود که از بین لبهای لرزانم اومد بیرون....

هنوز عینک روی چشماش بود.....چنگ انداخت به یقه ی مانتوم.....نفسم یه لحظه گرفت....اما نو از کنار در کشید کنارو درو باز کرد کمی خیالم راحت شد ولی خیلی طول نکشید که که همونطور دستش به یقه م بود منو کشید تو کوچه...چنگ زدم به دستش کشیده ای که تو گوشم خوابوند باعث شد یه آه پر از درد بکشم...اشکام تندتند می ریخت روی گونه م....

_ولم کن....به من چه آخه...مگه من اینکارو کردم...میگم ولم کن مرتیکه...


همونطور منو کشون کشون می برد سمت ماشین مشکیش که نمی دونم اسمش چی بود واز خودش ترسناک تر بود...داغی خون گوشه ی لبم حس می کردم...در پشتو باز کردو پرتم کرد داخل....روسریم افتاده بود روی شونه م و تموم موهام ریخته بود تو صورتم حتی نا نداشتم روسریو رو سرم بندازم فقط سرمو گذاشتم رو صندلی ماشینو چشامو بستم...کاش منو می کشتو از این زندگی راحتم می کرد....انقدر سریع رانندگی می کرد که فک می کردم هر آن هردومونو می فرسته اون دنیا...منو به آرزوش می رسونه و بابا رو......


****************



گیج بودم و سرم درد میکرد نور چشمامو میزد اب دهنمو قورت دادم و چند بار پلک زدم نگاه تو چشمای پر شرارتش افتاد مجدادا اب دهنمو قورت دادم این بار از ترس


به طرفم اومد و خم شد و توی چشمام زل زد :به به ...خانم کوچولو ار خواب پاشدن


چشمام داشت ازتعجب از تو حدق بیرون میزدمن کجام اینجا کجاست ؟


:جات امنه ....امن تر از جای پول بی ربون بابای من


دستامو بسته بودن به صندلی تو یه اتاق بودم به نظر اتاق کار بود :بابا شما چرا کینه شتری به دل میگیرید طوری نشده که ...اقای


:نصیری ام ....کوهستان نصیری ...تو همون نصیری بگو


از شنیدن اسمش ناخوداگاه به خنده افتادم حالا نخند کی بخند اصلا موقعیتم یادم رفت اما چنان فریادی بر سرم زد که فکر کنم دیگه تا عمر دارم نخندم


:واسه چی میخندی؟


با همون لبخندکوچک ته نشین شده سرمو پایین انداختم . گفتم:اخه اسمتون خیلی به خودتون میاد پرجذبه اس ...ببخشید من حالم زیاد خوب نیست...ولی بخدا این کارتون درست نیس من دانشجوام بذارید برم به درس و زندگیم برسم ...بابای من اینجوری پول شما رو پس نمیده...تازه یه نون خور کمتر خوشحالم میشه من بابامو میشناسم به جون تو...یعنی شما


:میشه کم وراجی کنی من اعصاب ندارم حالیته..کوچولو؟


اروم سرتکان دادم ولی سوالا م یکی دو تا نبود سرمو یکم بالا اوردم و با خجالت گفتم:با من میخواید چی کار کنید اقای نصیری


یکم نگام کرد و خندید ولی دوباره سخت شد:گفتم وراجی نکن حالیت میشه یا نه ...بچه خوبی باش اصلا به فکر فرار نباش که اگه فرار کنی بگیرمت حسابت با نکیر و منکره ....اوکی میرم برمیگردم


همینکه درو بهم زد و رفت قهقهه خندم اتاقو منفجر کرد:وای کوهستان...بابات باید اسمتو رو میذاست تخته سنگ یا ..قله اورست داشتم میخندیدم که اومد تو :چیزی گفتی؟


با ترس گفتم:نه...نه


:خوبه ولی بدون هر حرکتی کنی من زیر نظرت دارم







دستام درد گرفته بود وحوصلمم شدیدا سر رفتته بود خدا رو شکر مثل که نیت سو نداشت داشتم فکر میکردم عجب اسم فانتزی داره اگه یکی ار داداشام زن گرفت اسم بچه شو بذاریم کوهستان هم با کلاسه هم ...


دوباره اومد تو وای قلبم وایساد ار ترس جرات نفس کشیدن نداشتم ظرف غذایی جلوم گذاشت و گفت:بی سرو صدا کوفت کن نمیری ...در ضمن یادت نره چی گفتم بهت...اوکی؟


سرمو به نشانه تایید تکون دادم و نگاهی به غذا انداختم باقالی پلو با گوشت ..اه اه خوشم نمیاد


داشت میرفت که گفتم:ببخشید من چجوری بدون دست بخورم


پوزخند پر تمسخری زد و گفت:با پاهم میتونی بخوری خوشگله...و دوباره داشت خارح یشد که گفتم :نون پنیر نداریدمن زیاد باقالی پلو دوست ندارم


:ببین اینجا رستوران نیس میخوای کوفت کن نمیخوای نکن...اوکی؟


سرمو به نشونه اره تکون دادم و اون رفت و منو تنها گذاشت....


چند دقیقه ای بود که از اتاق بیرون رفته بود و من همین طور به یه نقطه خیره شده بودم . سکوت مطلق بر فضا حاکم بود. احساس واقعا بدی داشتم. دستام ، اونجایی که با طناب بسته بودنش دردناک شده بود. حتی نمی تونستم غذا بخورم. با خودم گفتم خیلی بی فکره که دستامو باز نکرده. نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای در باعث شد سرمو به سمت صدا برگردونم. اومد تو . یه نگاه به من و یه نگاه به غذای دست نخورده انداخت و خنده تمسخر آمیزی کرد و سرش و تکون داد.


آخی ... کوچولو .... چرا غذاتو نخوردی؟ نکنه انتظار داری یکی بیاد بذاره دهنت؟!


از اینکه منو مسخره می کرد خیلی لجم گرفت ولی سعی کردم لحنم خونسرد باشه :


-صرف نظر از اینکه الان بعد از این همه دردسر اشتهایی برام نمونده ، خیلی دلم می خواست الان شما جای من بودی ببینم با این دستای بسته چه جوری غذا می خوردی؟؟


در حالی که هنوز اون لبخند مسخره روی لبش بود اومد جلو و کمی روی صورتم خم شد. احساس کردم بدنم لمس شد.


-خیلی زبون درازی کوچولو ... من اگه جای تو بودم قبل از هر چیز جلوی زبونم رو می گرفتم. می دونی چرا؟ ...


صورتشو نزدیکتر کرد .اونقدر که نفساش روی صورتم میخورد. طوری توی چشام زل زده بود که جای دیگه ای رو نمی تونستم نگاه کنم... با صدای آرومی ادامه داد:


-....چون .....من خیلی زود عصبانی می شم.


انگار که برق گرفتم . نا خود آگاه تکانی خوردم.بدون اینکه نگاهشو از چشمام بگیره کمی سرش رو عقب برد و زمزمه کرد:


-بهتره عصبانیم نکنی...خیلی برات بد می شه ...خانوم کوچولو.


خیلی ترسیدم.نگاهم رو انداختم پایین تا ترسو توی چشمام نبینه. راست ایستاد و رفت پشت سرم. از اینکه نمی تونستم برگردم و نمی دیدمش احساس بدی داشتم. وقتی احساس کردم دستش به دستم خورد چندشم شد و نا خود آگاه بدنم رو کمی جمع کردم. داشت بدون حرف دستام رو باز می کرد. کارش که تموم می شد با لحن خیلی سردی گفت:


-پاشو وایسا


من انگار گیج و منگ بودم. از جام تکون نخوردم. وقتی داد کشید سرم بسرعت بلند شدم .


-فعلا که این جا موندگار شدی. راه بیفت.


وحشت کرده بودم . بغض گلوم رو گرفته بود.یعنی تا کی باید این جا می موندم.آخه من چه گناهی داشتم ؟! یه قدم به عقب برداشتم و گفتم : کجا؟؟


-سوال نباشه . راه بیفت.


چند قدم دیگه عقب رفتم. فهمیده بود می ترسم. بی حوصله و عصبانی گفت :


-نکنه می خوای تمام این مدت همین جا بمونی ؟ با دست و پای بسته؟! حوصله توضیح ندارم .راه بیفت.خودش اومد جلو و آستین لباسم رو گرفت و به زور با خودش برد بیرون . خیلی دوست داشتم ببینم کجام اما نمی شد چیزی حدس زد. فقط یه راهروی نسبتا تاریک بود که چند تا در توش باز می شد و در ضمن خیلی سریع بردم توی یه اتاق دیگه و هولم داد. یه جورایی تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بیفتم. وقتی سر پا شدم محکم درو به هم کوبید. از اتاق بیرون رفته بود.بلافاصله صدای چرخش کلید رو توی قفل شنیدم.



-واقعا که... از خود راضی.



تمام تنم می لرزید. دلم راضی نشد. بلندتر داد زدم : از خود راضی.



یکدفعه ضربه خیلی محکمی به در زد که یه متر پریدم هوا.ولی خوشبختانه درو باز نکرد. مثلا می خواست بگه حواسم هست چی می گی!



تازه به دور و برم نگاهی انداختم . اتاق نسبتا بزرگی بود .پنجره ای داشت که با پرده ضخیمی پوشیده شده بود.با خوشحالی پرده رو دادم کنار که دیدم از بیرون با یه چیزی پوشوندنش که بیرون معلوم نباشه.فکر همه جا رو کرده بودن. خیلی عصبانی شدم. گوشه اتاق یه تخت چوبی قرار داشت و دری هم طرف دیگه اتاق بود. وقتی دستگیره رو فشار می دادم انتظار داشتم قفل باشه. اما باز بود.نفسمو تو سینه حبس کردم. اما وقتی در باز شد دیدم حمام بود. یه لحظه خودم خنده م گرفت که انتظار داشتم اون در هم به بیرون باز بشه.منظورش چی بود که اینجا موندگارم؟! من باید برمی گشتم. کلافه روی تخت نشستم . اما وقتی در رو باز کرد ازشدت اضطراب از جا پریدم... سینی غذا تو دستش بود. دوباره با تمسخرنگاهم کرد.



-چه کوچولوی با ادبی. لازم نیست بلند شی. بفرمایین خواهش می کنم!



منم با حرص جواب دادم : اعتماد به نفستون قابل تحسینه!!



پوزخندی زد و سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت. همه ی شجاعتم رو جمع کردم و ازش پرسیدم:



-تا کی می خواین منو اینجا نگهدارین؟!



و چون جوابی نداد ادامه دادم ...



-ببین من کلی کار دارم . فردا باید دانشگاه باشم. از کار و زندگیم عقب می فتم. آخه اختلاف شما با پدر من چه ربطی به من دا...



نذاشت ادامه بدم و بین حرفم گفت:



-ببین دختر جون من عادت ندارم برای کسی توضیح بدم که چی کار می کنم اما برای اینکه دیگه صداتو نشنوم :











انگار بر عکس اونچه فکر می کردم اهمیت چندانی برای پدرت نداری کوچولو. با اینکه ناراحت و آشفته شد ولی گفت که نمی تونه الان پولو جور کنه...هه ... ازم فرصت خواست ...واقعا این همه نگرانی و دلسوزی پدرانه قابل تقدیره.

انگار ته دلم خالی شد. از جام بلند شدم و گفتم:


-منظورت چیه؟! .......

-منظورت چیه؟! .......

_منظورم اینه که تا وقتی اون پدر کلاه بردارت پولارو پس نده تو اینجا مهمونی...فرقی نداره تا چندوقت طول بکشه...یعنی فرق داره....اگه تا شیش ماه دیگه یعنی تا تیرماه نتونه پولارو پس بده شماهم پس داده نمی شید تا آخرالزمان....گرفتی که؟

دهنم باز موند...مگه به من ربطی داشت؟بابا منو هم وارد کلاه برداری هاش کرده بود...کاش توی یه خونواده ی دیگه میومدم دنیا....هرچی بود وضعم از الان بهتر می شد...هیچی نداشتم که بگم....نگامو دوختم به کف موکت شده ی اتاق...یه دفعه یاد کیفم افتادم...خواستم بپرسم کیفم کو اما همون لحظه چشمم به کوله پشتی سفیدم که گوشه اتاق افتاده بود افتاد...

_میشه بگین این قضیه به من چه ربطی داره؟

و نگاش کردم

_نه...نمی شه...چون اینجا من سئوال می پرسم و نو هیچ حقی نداری...درضمن حرف اضافی و مفت هم موقوفه.....اوکی؟

دندونامو به هم فشردم و چشامو بستم شاید یه کم حالم بهتر شه....

نتونستم تحمل کنمو گفتم:به خدا دیوونه این!

نگاش نکردم تا عکس العملشو نبینم...با پشت دستش آنچنان کوبید تو دهنم که گفتم الانه تموم دندونام بریزه تو دهنم....



_این یه چشمه ی تنبیهاتم بود پس سعی کن دهنتو ببندی....

لحنش ترسناک بود...و واقعا هم دهنمو بست از ترس حتی نمی تونستم سرمو بالا بگیرمو نگاش کنم،منتظر شدم از اتاق بره تا بیرون رفت منم تموم عقده هایی رو که از همون بچگیام داشتمو با قطرات اشکم بیرون ریختم....حالا می فهمیدم برای هیچ کس ارزش ندارم.....نه برای پدرم نه برای برادرام....فقط دلم شور مامانو میزد....

حالا بود که می فهمیدم پول از من ارزشش چه قدر بیشتره....وقتی که بهم گفته بود عکس العمل بابا فقط یه ناراحتی بوده دلم می خواست از خجالت آب شمو برم زیر زمین....وقتی پدرم منو ازیاد برده بود نبایدم انتظار داشته باشم این مرتیکه باهام درست رفتار کنه....گریه می کردم و چنگ می زدم به شلوارم....چه قدر بی چارگی؟....چه قدر بی پناهی؟....

شاید یک ساعت پشت سرهم گریه کردم انقدر که حتی دلم واسه خودم می سوخت....چشمام شدیدا درد گرفته بود....کاش می کشت منو....که انقدر خفت نکشم...بابا که مطمئنا نمی تونست یک دهم پول فعلی رو هم جو کنه چه برسه به کلش....کاش منو ضایع نمی کرد اول کار می کشت....

منو ضایع نمی کرد اول کار می کشت....


روی تخت دراز کشیدم....وحشتناک بود انگار روی یه تخته سنگ می خواستم بخوابم....نه بالش داشت نه پتو....فقط یه ملافه ی سفید....


پاهامو توی شکمم جمع کرد تازه فهمیدم سرم لخته و هوا هم چه قدر سرده توی همون حالت دورتادور اتاقو گشتم شاید روسریمو ببینم اما نبود....بیشتر تو خودم جمع شدم....چه قدر هوا سرد بود اون ملافه ی نازک هم کاری نمی کرد بدتر حرصمو در می آورد...


بازم یه قطره اشک از گوشه چشم چکید روی تخت...مسیرشو کنار چشمم با انگشت اشاره پاک کردم....نمی خواستم گریه کنم....چون چیزیو عوض نمی کرد...فقط سردرد عایدم می شد...



++++++++++++++


با احساس ضعف چشممو باز کردم...چه قدر گرسنه م بود....ساعتمو نگاه کردم پنج صبح بودو من از عصر دیروز هیچی حتی یه لیوان آب هم نخورده بودم!


از روی تخت بلند شدم تموم بدنم خشک شده بود وگلوم هم می سوخت...مطمئنا سرماخورده بودم توی این سرما آدم برفی هم مریض می شد چه برسه به من!


در همون حال که ملافه رو محکم پیچیده بودم دور خودم رفتم سمت سینی غدا که یخ زده بود....تو عمرم برنج یخ زده نخورده بودم چون متنفر بودم اما حالا دیگه وضع فرق می کرد....باید هر کوفتیو می خوردمو خداروهم شکر می کردم از بابتش!


باقالی پلوی یخ زده رو گدذاشتم توی دهنم....وحشتناک بود...به زور جویدمشو قورتش دادم....بیشتر از پنج قاشق نتونستم بخورمو رفتم حموم آبو که باز کردم یخ یخ بود یه جرعه خوردمو دوباره برگشتم توی سلولم....اون غذای یخ زده با اون روغن یخ زده ش درد گلومو بیشتر کرد دوباره روی تخت دراز کشیدمو سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم تا درد گلوم فراموشم شه....اما چه نقطه ی روشنی توی زندگیم بود که فکر کردن بهش دلگرمم کنه؟


سرمو بین دستام گرفتمو فشار دادم....وای چه گلو دردی بود...همیشه این طور مواقع مامان واسم آب جوش درست می کرد تا بخورم....منم اصرار داشتم با قند بخورمو مامان اجازه نمی دادو می گفت اینطوری با قند خوب نمی شم....یه قطره اشک مزاحم دیگه.....لعنت به بابا...!!چند دقیقه ای گذشت من هم بیکار بودم و فقط درو دیوارو نگاه میکرد و تو دلم به عالم و ادم فحش میدادم که دوباره اومد تو اندفعه تلفن دسش بود :بیا بابا جونته ....


اشک چشمام واسه خودشون یه رودخونه ساحته بودن گوشی رو با دستای سردم ازش گرفتم و با صدایی که از تته چاه در میود گفتم:الو


انگار بابا نشنید:الو سیما ... خوبی؟


دیگه کنترلمو از دست دادم:مگه برای شما فرقی هم 


دیگه کنترلمو از دست دادم:مگه برای شما فرقی هم میکنه ؟ها؟جواب بده بابا اون سیصد میلیونو چیکار کردی که یکی از زخمای زندگیمون خوب نشد؟ بابا ازت متنفرم ...تو یه آدم ازخود راضیه بی فکری....خودخواه...همیشه به فکر خودت بودی....ازت متنفرم



:من...من...ببینم بابا بلایی که سرت نیاورده ؟ها



منظورشو فهمیدم داد زدم:نه ...هنوز نه ولی منو انداخته تو یخچال دارم فریز میشم ...بابا....من مامانو می خوام...من رامینو می خوام....نمی خوام با تو حرف بزنم...



اصلا دست خودم نبود شروع کردم بلند بلند گریه کردن با هق هق گفتم:بابا تو رو خدا زنگ بزن پلیس



:نمیتونم..خودت میدونی که....پس دووم بیار خدا بزرگه



با تمام قدرت داد زدم:خدای تو بزرگ نیست....خدای تو اون پولاته ....ازت بدم میاد



اون پسره اومد سمتم و گوشی رو ازم گرفت ، جرات پیدا کردم و جیغ بنفشی کشیدم :یکی منو نجات بده



اومد سمتم و یکدونه خوابوند تو گوشم:خفه شو



:ولم کن ..اصلا منو بگش راحنم کن تو روانی هستی ...دیوونه ای...احمق...برو یقه ی اونیو بگیر که پولتو خورده...



دستشو رو دهنم گذاشت و جلو پام زانو زد:مثل این که نمیفهمی خفه شو یعنی چی



دستشو گاز گزفتم میخواستم هرجور شده برم بیرون تمام استخونام یخ زده بود دیگه تا اونجا رفتم شاید میتونستم فرار کنم از جام بلند شدم درحالی که دستشوبخاطر گزش ناشی از گاز گرفتنم میمالید به سمتم اومد از ترس به دیوار چسبیدم با یه قدم بلند خودشو به من رسوند و شونه هامو گرفت:خیلی خری ....نشونت میدم با کی طرفی....



صورتش کاملا جلوی صورتم بود یه لگد حواله شکمش کردم و سریع بیرون دویدم درو باز کردم چه خونه ی درندشتی بود تا تونستم دویدم نفس نفس میزدم صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنیدم دیگه وارد باغ شده بودم یع باغ خیلی بزر هوا تاریک بود داشتم میدویدم که چتد ال سگ احاطه ام کردن چنان پارس میکردن که گفتم الانه که تیکه پارم کنن به عقب نگاه کردم وایی پشتم بود زیر لب از خدا کمک خواستم و شروغ کردم به دوییدن اما اون از پشت موهای بلندم رو که تا کمرم میرسید رو با دست گرفت و با یه جرکت منو روی زمین خوابوند و خودشم روی من انداخت کاش موهامو کوتاه کرده بودم............



دیگه گفتم کارم ساخته اس اب دهنمو قورت دادم و چشمامو بستم با یه حرکت بلندم کرد و از پشت دستامو گرفت و منو وادار به حرکت کرد سلانه سلانه براه افتادم :خیلی کار احمقانه ای کردی حالا نشونت میدم




هیچی نگفتم جرات نداشتم دهنمو باز کنمم موهام تو صورتم پخش شده بود سردم بود دکمه های مانتوم کنده شده بود اما دیگه نا نداشتم خودمو رها کردم و بدست سرنوشت سپردم ار بس دویده بودم همش سرفه میکردم منو اندفعه توی یه اتاق تاریک برد درو ققل کرد و بعد چراغو روشن کرد اولبن چیزی که به نظرم رسید یه تخت دو خوابه بود وای خدا نجات بده از پشت سرم لبشو چسیوند به گوشم و اروم زمزمه کرد :نظرت چیه




از لحنش تمام تنم مورمور شدو خودمو کمی کنار کشیدم:تو روخدا ...منو اذیت نکنین...غلط کردم




دستمو محکم تر گرفت و دوباره مثل قبل ادامه داد:من از دخترای خوشکل خیلی خوشم میاد...ولی وقتی فرار کنن حار میشم اوکی؟




سرمو تکون دادم :دیگه تکرار نمیشه




:خوبه میذارم امشبو چون خیلی سرده اینجا بمونی مردت دیگه بکارم نمیاد




درو قفل کرد و منو تنها گذاشت دستم درد گرفته بود دیگه دست خودم نبود تا صیح رو تخت خوابید و گریه کردم و دم دمای صبح از گریه خوابم برد





وقتی چشمام رو باز کردم نور از پنجره به داخل می تابید.با وحشت بلند شدم و روی تخت نشستم. نمی دونستم کجام.اما کم کم همه چی رو به یاد آوردم. دیگه گریه م نمی گرفت.نمی دونم ساعت چند بود .تمام بدنم خورد بود. انگار حسابی کوبیده بودنش. به زحمت پاشدم و نزدیک پنجره رفتم. گوشه پرده رو کنار زدم و به منظره قشنگ بیرون خیره شدم. به این فکر می کردم که اگه این اتفاق نمی افتاد من الان دانشگاه سر کلاس نشسته بودم.این که الان خونه چه خبره؟ مامان چه حالی داره؟ یه صدای بدجنسی می گفت بقیه که عین خیالشون نیست . حالا شاید جاوید و جواد ... رامین! یه دفعه رامین عزیزم اومد تو ذهنم. یه جور امیدواری..... اما نه ، معلومه که کسی به اون چیزی نمی گه. اما کاش می دونست... کاش .... در باز شد . خیلی بی تفاوت بهش نگاه کردم که دستگیره در هنوز تو دستشه و اونم زل زده به من. نمی دونم شاید از اینکه واکنشی نشون نداده م تعجب کرده بود . حتما انتظار داشته بترسم. اما نه ... فکر نکنم.




-چیه؟ به چی زل زدی؟




پوزخندی زد و گفت :




-خیلی پررویی بچه.




از در فاصله گرفت و اومد تو . حواسم رو جمع کردم. نباید دوباره باهاش درگیر می شدم. فقط یه قدم به جلو برداشت اما یه دفعه برگشت و رفت بیرون و در رو محکم کوبید که یه متر پریدم هوا.




-بی معنی... تو که نمی خواستی بمونی واسه چی اومدی تو؟!




دوباره درو باز کرد . این بار ظرف صبحانه دستش بود که گذاشتش روی میز.




همون جا موندم که برگشت طرفم:




-معطل چی هستی؟ که تعارفت کنم؟ زود باش.




و با سر به ظرف صیحانه اشاره کرد. منتظر شدم 
















همون جا موندم که برگشت طرفم:




-معطل چی هستی؟ که تعارفت کنم؟ زود باش.




و با سر به ظرف صیحانه اشاره کرد. منتظر شدم بره بیرون اما نشست لبه تخت. یه لحظه مردد موندم اما بعد رفتم طرف میز... یه ذره پنیر و مقداری نون.... یه لیوان آب .... باورم نمی شد .من توی خونه چی می خوردم... اینجا ... یاد مامان افتادم که با چه دلسوزی به زور بهم صبحانه می داد و چقدر قربون صدقه م می رفت...




به زور یه لقمه گرفتم ، گذاشتم دهنم ، یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد. به زور شروع کردم خوردن . پشتم و کردم به اون که صورتم رو نبینه.




-اسمت چیه؟




لقمه گیر کرد تو گلوم . به سرفه افتادم و یکم آب خوردم.




- چی؟!




-مشکل شنوایی داری یا چیز عجیبی پرسیدم ؟!




نباید باهاش بحث می کردم!




-سیما




-خواهر برادر دیگه ای هم داری؟




-چیه می خوای بقیه رو هم بدزدی؟ بدم نیست . از تنهایی در میام.





اما نگاهم که به صورتش افتاد ساکت شدم.















- 5 تا برادر



پوزخندی زد و گفت :



-از تو بزرگترن؟



با تردید سر تکون دادم.



-چقدر به فکرتن. خوبه یکی یدونه هم هستی!



خودم به اندازه کافی ناراحت بودم.عصبانی شدم.



-که چی؟!



-هیچی.گفتی دانشجویی؟... چه رشته ای؟



-مصاحبه س؟ قراره استخدام بشم؟!



-چرا من هر بار فکر می کنم آدم می شی و دست از بلبل زبونی بر می داری ؟ و ایستاد سر پا. از ترس زود گفتم...



-دارو سازی . سال اول ...

نشست سرجاش و با جذبه گفت :اهان حالا شد ....
بزور لقمه ی دیگری رو به دهانم حواله کردم ساکت بود و فقط زل زده بود به من سرمو به طرفش برگردوندم و اروم و با خجالت گفتم:اقای کوه ...یعینی نصیری من تا کی باید بمونم بابا من میخوام برم دانشگاه اخه ...بابازحمت کشیدم واسه رشتم ..داره وقتم هدر میره
لبخند نصفه نیمه ای کنج لبش نشست که خیلی زود محو شد :تا هر وقت که من بخوام ...ماشالله بابات هم که انگار نه انگار...اگه میدونستم اصلا نمیوردمت
:خب حالا میشه برم گردونی؟
گردنشو خم کرد و دستشو ستون چهرش کرد:نچ ....من پولمو میخوام
اعصابم بهم ریخت:بابای من از داره دنیا یه زمین داره که اونم دو قرون ارزش نداره
خندید و از جاش بلند شد و به طرقم اومد:ولی یک دختر وراج خوشگل که داره
اب دهنمو قورت دادم و توی چشماش خیره شدم :خوب منم که نمیتونم بهتون پول بدم بابا من میخوام برم ...اصلا به بابام بگید بیاد اینجا باهاش حضوری حرف بزنیم
:اتفاقا الان تو راهه ....کم کم میرسه
خوشحال شدم :جدی ...چه خوب
از جا بلندم کرد و دستامو از پشت بست سرمو کمی به عقب برگردوندم و گفتم :میشه به من روسریمو بدید ؟اخه بابام نارحت میشه
:هه بابای تو غیرتم داره مگه؟
:تو رو خدا
:نه نمیخواد همینجوری بهتره شاید غیرتش گل کنه پول مارو بده
پوزخندی زدم و گفتم :زهی خیال با طل
به دستم فشار اورد و منو وادار کرد به حرکت کردن رسیدیم تو سالن پذیرایی بابامو دیدم نشسته بود روی مبل و اروم با خودش حرف میزد
منو که دید بی احساس گفت :سلام سیما خوبی بابایی
میخواستم فحشو به جونش یکشم دیگه ازش متنفر بودم بدون اینکه جواب بدم نشستم روی مبل کوهستان هم کنارم و رو به بابام گفت:خوب پیرمرد اوردی پولو ؟
:ندارم ...بابا ندارم
:د نشد پس ما با این دخترت چه کار کنیم ؟
به چشمای بابا زل زدم ببینم چی میگه اونم خیلی بی احساس گفت :من چی بگم ....حالا ازادش کن زمینمو گذاشتم واسه فروش البته 50 میلیون بیشتر نشد

کو هستان پوزخندی زد و گفت :این که بکار من نمیاد برش گردون بابام وصیت کرده که سیصد میلیونو ازت بگیرم کارخونه رو راه بندازم


خودم پول دارم ولی نیاز دارم حالا چکار میکنی
بابا سرشو انداخت پایین و گفت :ندارم
چنان دادی کشیدم که گوش خودم درد گرفت:پس با اون پول چکار کردی
سری از شرمندگی تگون داد و گفت:گذاشتم شرکت های هرمی....حرومزاده ها همشو بالا کشیدن
میخواستم بگم خاک بر سرت ولی خوب پدرم بود اشکی از گونم چکیدو روی گردنم رو خیس کرد
کوهستان :واقعا که بیشعوری ...ببین مرد ناحسابی تو دو راه بیشتر نداری یا پوبو ور دار بیار
یا
منو بابا سیخ نشستیم و به دهنش زل زدیم :یا من دخترتو عقد میکنم بجای بدیهیت ور میدارم چشمام سیاهی رفت چشمامو بستم و تو دلم گفتم :بابا قبول نمیکنه....نمیکنه دیگه انقدرم پست نیست ...منو به این روانی نمیفروشه
چشمامو اروم باز کردم و به لبهای بابا زل زدم بدون مکث و با یه لبخند پهن گفت :قبول
میخواستم برم سمتش و بکشمش بلند گریه کردم:بابا اینکارونکن تو روخدا بابا منو از دست این نجات بده ..من نمیخوام زن این روانی بشم
بابا هم با لبخند گفت:چرا بابا من مطمنم کوهستان مرد خوبیه
و بعد هم عزم رفتن کرد جیغ زدم و تقلا کردم طناب دستمو باز کنم :بابا منو ببر ...بابا ازت بیزارم ...لعنت به تو و اون زمینت خدا لعنتت کنه رامین بیا منو نجات بده
اما بابا بدون توجه به اه و ناله ی من به همراه کوهستان رفت و منو تنها گذاشت
مثل دیوونه ها چند بار طول و عرض اتاقو تند تند طی کردم و بلند بلند با خودم حرف می زدم.
-نه ، اونا این کارو نمی کنن، بابا با من این کارو نمی کنه . اون منو نمی فروشه .منو به این وحشی نمی فروشه.
با دستای بسته ، با اون حال زار ، زانو هام خم شد. نشستم رو زمین .
- چرا ... اون منو فروخت...... منو به سیصد میلیون فروخت...
شروع کردم به جیغ زدن شاید دو دقیقه پشت سر هم جیغ می زدم. یه دفعه در محکم باز شد و کوبیده شد به دیوار.یه لحظه ساکت شدمو بالا سرمو نگاه کردم. کوهستان عصبانی اومد تو. از بازوم گرفت و بلندم کرد. با عصبانیت توی چسمام نگاه کرد . اما دیگه برام بی تفاوت بود . ازش نترسیدم.
-بابام رفت؟؟!
پوزخندی زد و گفت:
-آره اما غصه نخور ، بابای عزیز و مهربونت تا عصر دوباره بر میگرده ... مامانت رو هم می یاره کوچولو و البته ....
از خوشحالی چشمام برق زد ،تکونی خوردم و لبخندی روی لب هام نشست. نمی دونم چرا ... چی از چشمام فهمید ، همین طور که به چشمام زل زده بود ساکت شد ،ادامه نداد. من که منتظر ادامه حرفاش بودم با کنجکاوی نگاهش کردم .
-دیگه کی می یاد
-چی گفتی؟
-گفتی البته ...البته با کی ؟!
یک لحظه مکث کرد . انگار می خواست شهامتشو جمع کنه ، بعد نفس عمیقی کشید و گفت :
-با عاقد
-چي؟!
-یک نفر رو می یاره تا ما رو عقد کنه.

-..

-چرا این طوری زل زدی به من؟!

اشکام دوباره بی صدا جاری شدن روی صورتم.

-من

-تو چی؟!

-من تو رو دوست ندارم.خواهش می کنم ،التماس می کنم. حاضرم به پات بیفتم ، بذار من برم.ببین بدهی بابام ربطی به من نداره.

جلوی پاش نشستم رو زمین

-ازت خواهش می کنم....

هق هق گریه م توی اتاق می پیچید.




-من نمی خوام الان عروسی کنم.مگه من چند سالمه ...اصلا ...نمی خوام با تو عروسی کنم. می خوام درس بخونم. چند ساله دیگه با یکی از خواستگارام ازدواج کنم که دوستم داره. که براش مهم باشم.که خودم انتخابش کرده باشم. می فهمی؟ خودم دوستش داشته باشم. مثل دخترای معولی زندگی کنم ، بعد از درسم برم سر کار . من هزار تا آرزو دارم. نمی تونی زندگی منو خراب کنی.می فهمی ؟! نمی تونی...


سرم رو آوردم بالا.همین طور به من نگاه می کرد اما از چهره ش چیزی نمی فهمیدم.


-حرفات تموم شد؟!


-خواهش می کنم...مگه زوره؟!


دوباره از روی زمین بلندم کرد.


-حرفات منطقیه.


با امیدواری نگاهش کردم.لبخندی زد.


-می دونی چیه ؟! تو واقعا مثل بچه ها می مونی به جز اینکه خودت کوچولویی ، با یه حرف ساده کلی ذوق می کنی .اما ...با وجود اینکه حرفاتو قبول دارم ....


بهتره زود تر بری بالا باید برای عصر آماده شی . چیزی تغییر نمی کنه .


دنیا با همه بزرگی ش روی قلبم سنگینی می کرد.


کشون کشون منو برد بالا . خودم توان راه رفتن نداشتم.منو تا کنار تخت برد و نشوند.


در رو از روم بست. بعد از چند دقیقه برگشت.


-بیا اینو بخور . آرام بخشه. می تونی کمی بخوابی .


هیچ حرکتی نکردم.یک لحظه مردد موند. خودش قرص روگذاشت توی دهنم. آب رو هم پشت سرش به خوردم داد و کمکم کرد دراز بکشم. جلوم روی زمین زانو زد:


-شاید این حرف کمی آرومت کنه ، شاید هم نه .... بهت اجازه می دم درس بخونی.


خیلی خوش حال شدم اما نه دلم می خواست نه توانش رو داشتم که خوشحالیمو نشون بدم. لابد انتظار تشکر هم داشت!



-فقط اینو یادت باشه...نمی تون فرار کنی. اگر به سرت بزنه بری خونه تون یا خونه هر فامیل...آشنا یا دوستی ... خونه شونو به آتیش می کشم . ازشون شکایت می کنم .... و کاری می کنم که از کرده ت پشیمون بشی.اون وقت دیگه آرزوی بیرون رفتن برای همیشه به دلت می مونه . چه برسه به ادامه تحصیل.جای زن خونه ی همسر قانونی شه می فهمی که منظورم چیه؟! حالا بخواب.


با احساس نوازش دستی روی موهام چشمام رو باز کردم. مامان بهم لبخند می زد. گیج بودم. چرا گریه می کنه. با انگشتام اشک هاشو لمس کردم. نیم خیز شدم.


-چی شده مامان؟!


اینجا...این اتاق... من .... حالا فهمیدم مامان چرا گریه می کنه. منم گریه م گرفت. مامان روی تخت کنارم نشست و محکم بغلم کرد. شروع کردم بلند بلند گریه کردن.


مامان-گریه نکن عزیزم ... درست می شه!


-چی درست می شه مامان ؟! اینکه من با یه روانی عروسی کنم؟! که حتی نمی دونم کیه ، چیه ،چی کاره س؟! که روزی چهار فصل کتک بخورم؟! که بابام دوستم نداره؟!


دیگه بابا از چشمم افتاد. بهش بگو ... هیچ وقت نمی بخشمش.


مامان – آروم باش عزیزم.بالاخره یه راهی هست . این مرد اونقدرام که فکر می کنی وحشتناک نیست. میای پیشمون . اگه بشه من بهت سر می زنم...منم بابتو نمی بخشم . اما کاری هم نمی شه کرد.






مامان – آروم باش عزیزم.بالاخره یه راهی هست . این مرد اونقدرام که فکر می کنی وحشتناک نیست. میای پیشمون . اگه بشه من بهت سر می زنم...منم بابتو نمی بخشم . اما کاری هم نمی شه کرد.



با صدایی لرزان پرسیدم : رامین می دونه؟



مامان- تو که می دونی جون اون به جون تو بنده؟! چی بهش می گفتم؟! بچه م ، اون طرف دنیا ... چه کاری ازش برمی یاد؟



-شاید راهی باشه. راهی که منو از اینجا خلاص کنه !



مامان با تاسف سرش رو تکون داد. هنوز اشک می ریخت.نمی دونم چی شد که این حرفو زدم ،اما فکر کردم شاید خوشحالش کنه.



-به من گفت می ذاره درس بخونم!



مامان- سیما... گوش کن ببین چی می گم! هر شرطی داری بهش بگو. باشه ... و بهش بگو به عنوا شرط ضمن عقد می خوای ثبت بشه!



-چی؟!



مامان- اینکه بذاره درس بخونی....ثبت بشه که بعد نزنه زیرش باشه؟! فکراتو بکن! حالا هم پاشو ... باید آماده بشی! نذار کم بیاری . سعی کن عصبانیش نکنی ... برای خودت هم بهتره.باشه؟! اگه دیدی آدم خوبیه بهش محبت کن...



بهانه دستش نده!



-به یه همچین آدمی ؟! عمرا!!



مامان دستم رو گرفت و بلندم کرد. بدنم خورد بود. حوصله نداشتم. رفتم حمام و زیر آب سرد ایستادم و گریه کردم. نمی دونستم چی می شه. خدایا کمکم کن...



مامان برام یه چمدون لباس آورده بود و یکم خرت و پرت و چیزایی که لازم داشتم.



مامان- کتاب ها و وسایل دیگه ت رو هم آوردم ، گذاشتم پایین.



-اگه بذاره ازشون استفاده کنم!



مامان- من که می گم اونقدرها هم بد نیست! خودش گفت بیاریمشون.



بیا اینو بپوش .



یه پیراهن ماکسی نیلی رنگ بود.زیبا و خوش دوخت. به این فکر کردم که مامانم برای عروسی یه دونه دخترش چه ارزوها که نداشت. ولی حالا...



به خاطر دل مامان آرایش کردم.ولی خیلی ملایم. حوصله نداشتم.



مامان یه چادر سفید زیبا هم انداخت و صورتم رو بوسید.



دوباره روی تخت کنار هم نشستیم ،سرم رو گذاشتم روی پای مامان .اونم نوازشم می کرد. نمی دونم چقدر گذشت که در زدن. کوهستان اومد تو! اونم به خودش رسیده بود. پوزخندی زدم! که چی بشه آخه ....



مامان صورتم رو بوسید و آروم بهم گفت حرفام رو بهش بزنم.بلند شد و به سمت در رفت. با نگاهم بدرقه ش می کردم. در رو بست. کوهستان به من نگاه می کرد. بیا ! اینم از اسمش . آخه من دلم رو به چیه این عروسی یا این آدم خوش کنم؟!



-چیه؟!



کوهستان-مامانتو دیدی دیگه بلبل زبون نشو.... که همیشه بتونی ببینیش.








کوهستان –ببین ... اگه پایین که رفتیم هم همین قیافه رو به خودت گرفتی ، خودت می مونی.




وقتی چشم های پر از اشک منو دید با لحن آرومتری ادامه داد:




-....فکر کن من اومدم خواستگاریت و تو بهم جواب مثبت دادی. -نمی تونم چنین فکری بکنم. مگه احمق می بودم که به تو جواب مثبت می دادم...




چنان دادی سرم زد که برق از سرم پرید:




کوهستان-خفه شو ... شنیدی ...؟!منو عصبانی نکن!




-باشه باشه.... ببخشید. من ... آخه ...




نفس عمیقی کشید:




کوهستان- دارم سعی می کنم درکت کنم .... باشه .... پس ادا در نیار!




-من باید باهات حرف بزنم.




فعلا که خونسرد به نظر می رسید:




کوهستان- می شنوم ، بگو .




-در مورد درس خوندن من ... جدی گفتی دیگه؟!




کوهستان – من روی حرفی که بزنم می مونم کوچولو...حالا بعدا خودت می فهمی... اما خودت که شرایط رو می دونی؟! و یه چیز دیگه... توی محیط دانشگاه... یادت باشه که تو یه زن متاهلی ... منظورم رو فهمیدی یا لازمه واضح تر بگم؟!




سرم رو تکون دادم.




-خب پس من می خوام توی عقد نامه این ذکر بشه!




یه نگاهی به من کرد ... کمی فکر کرد :




کوهستان – قبوله ولی شروطش رو هم قید می کنیم! اون قدرا هم که فکر می کردم کوچولو نیستیا... دیگه؟!




-نمی دونم... یعنی فرصتی نداشتم که بخوام بهش فکر کنم.




و نگاه شماتت باریبهش انداختم. با بی تفاوتی شانه ش رو بالا انداخت. دستش رو به طرفم دراز کرد.




کوهستان- منتظرمونن... بریم پایین.




اهمیتی به دست دراز شده ش ندادم. خودم بلند شدم. محکم دستم رو کشید. یه فشار محکم بهش داد که آخم دراومد. و بعد دستم رو خودش دور بازوش حلقه کرد.




منم چیزی نگفتم . چی می تونستم بگم... از در اتاق که می رفتیم بیرون تمام بدنم می لرزید. احساس می کردم می خوان سرم رو ببرن! از راهرو رد شدیم .از روی پله ها که می خواستیم بریم پایین نفس عمیقی کشیدم و به سالن پایین نگاهی انداختم.اره به همین سادگی ....همه چی تموم شد و خطبه جاری شد بعد از جاری شدن صیغه عقد مامان اینا مارو تنها گذاشتن و من موندم یه هیولا روی مبل نشستم و به جلو خیره شدم :اگه میدونستم این همه قیمت دارم بیشتر قدر خودمو میدونستم




پوزخندی زد و سیگاری اتیش کرد:هنوزم دیر نشده قدر خودتو بدون .....




:خوب از اینجا به بعدش چی جناب کوهستان ....ها؟




پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:هیچی ....من و تو ازدواج کردیم زندگیمونو میکنیم




:زندگی؟




:اره ....زندگی




سرم داشت از درد منفجر میشد چه فکرایی که راجع به ایندم نکرده بودم همه نقشه هام همه ارزو هام به باد رفت با نفرت نگاهش کردم:یعنی تو الان شوهر منی؟




:نه زنتم ....خب شوهرتم دیگه ...باورت نمیشه ؟




از جام بلند شدم و گفتم :نه ......بیشتر تو رو زندانبان خودم میبینیم ......واقعا نمیدونم چرا از سیصد میلیون پول گذشتی




:دلیلش به خودم مربوطه




:اره خب من همیشه تو عمل انجام شده قرار میگیرم .....خدای من ....




:شام چي دوس داري




:زهر مار.....تو اینجا هیچی بجز زهر مار نمیچسبه .....من از تو از بابام از خونه بزرگ و ترسناکت از این خاموشی از این قبر بیزارم ترجیح میدم بمیرم ولی از اینجا برم بیرون من





چنان تو دهنی دریافت کردم که شوری خون رو تو دهنم حس کردم :بلبل زبون شدی دختر .....هنوز اوضاع فرقی نکرده ....پس خبری از ناز کشیدن و این حرفا نیس ....دلتو خوش نکن





اشک از روی گونه هام سر میخورد و نوبت به نوبت سرازیر میشد:بابا منم ادمم حق زندگی دارم چرا هیشکی نمیذاره خودم انتخاب کنم ..........من خودمو میکشم حالا ببین





:بهت اجازه نمیدم





:کسی هم از تو اجازه نخواست





دیگه هیچی برام مهم نبود هیچی .....فقط میخواستم از تو اون خونه ی درندشت و ساکت برم بیرون حتی جهنم از ائنجا برام بهتر بود من سیما ....سیمایی که همیشه حتی با وجود مشکلات میخندید دیگه لبام رنگ خنده نمیدید این پسر یه روانی بود مطمن بودم اگه اونجا میموندم روزی چند مرتبه باید کتک میخوردم :اه خدایا





به سمت بالکن براه افتاده دو طبقه هم دو طبقه بود صدای قدمهاشو پشتم میشنیدم بازومو از پش گرفت:سعی نکن اصلا منو برحم بیاری من قلبم از سنگه





:میدونم ولی قلبم من از سنگ نیس من میخوام ازاد باشم ازاد ....





بزور منو وادار کرد بشینم و خودش هم روبروم نشست پاهاشم با کفش گذاشت روی میز :جواب سوالتو میخوای نه چرا با تو ازدواج کردم.....میخوای بدونی چرا من اینجوریم چرا دلم سنگه چرا بادیدن اشکای تو دلم برحم نمیاد ........باشه بهت میگم از وقتی بدنیا اومدم همش صدای داد و هوار شنیدم همش کتک کاری شنیدن صدا ههای مخوف...کنک ....جیغ ....شکستن ظرف





مادرم مثل تو ....اره مثل تو یه زن بود یه زن خیلی خیلی زیبا .......هنوز هم وقتی یاد چشمای عسلیش میفتم .....بیخیال ...بیخیال ..بابام خیلی مامانمو دوس داشت خیلی ...میمرد براش ...اره کتکشم میزد ...اصلا زیر کتک لهش میکرد ولی دوسش داشت





تن صداش رفت بالا با حالت خیلی عجیبی حرف میزد ....درست مثل یک ادم روانی اما با این همه بازم تو چشماش هیچ حسی نبود





سیگارو روی شیشه ی میز خامو شکرد و یه سیگار دیگه روشن کرد تو اون تاریکی چهره اش جذاب تر بود درست مثل یک پرنس ولی لحن عجیبش نمیذاشت زیاد به جذابیتش دقت کنم












:اره دوسش داشت شک ندارم........شک ندارم ......اگه مامانم یکروز سرما میخورد بابام تب میکرد ....اره تب میکرد .......اما چرا میزدش اینو میخوای بپرسی نه؟خودم میدونم میدونم ....چون بهش شک داشت ....همیشه به من میگف کوهستان مامانت به من محبت نمیکننه ....مامانت همه مردا رو از من بیشتر دوس داره ....این حرف رو که میزد عین یه بچه گریه میکرد ......باورم نمیشد چشمای عسلس مامانم رو که میدیدم ...وقتی مادرم منو میبوسید و بغل میکرد وقتی تو اغوشش فشار میداد.....به بابام لعنت میفرسادم چرا مامانو میزنه ....مامان من یه فرشته اس .....اما....مادرم ....فرشته نبود یکروز که پاشدیم همه اموال بابامو به یغما برد و خودشم به همرا شریک بابام فرار کرد و فقط به ما لطف کرد و خونه رو برامون گذاشت ....شما زنا همتون همینید .....شما همتون گربه صفتتید همتون ....بیخیال ...........






صدای قهقه اش به هوا رفت عین دیوانه ها بلند بلند میخندید صدای خنده هاش تموم وجودمو میلرزوند :از صد رسیدیم به صفر بابام جون کند تا دوباره خودشو بالا کشید ...به زن البته نه به خوشکلی مامان گرفت ولی همون تا دم مرگ به بابام وفا دار موند .........بابام همیشه میگفت ...کوهستان نذار یک زن سوارت بشه ...عاشق نشو ....اما من امروز خون به مغزم نرسید و این حرفا رو زدم ...الان تو زن منی ....چشمات همون رنگیه که چشمای مامانم بود طرز نگاه معصومت ...وای .....خون بهه مغزم نرسید یه لحظه حس کردم اغوشی که تو بچگی از دست دادم باید از تو بگیرم....حالا....





صدای زنگ موبایل مانع از ادامه حرفش شد اون واقعا از کمبود محبت اون شکلی شده بود دلم براش میسوخت اما همینکه چشمای من اوتو یاد مادرش مینداخت واقعا ترسناک بود و ممکن بود کار دستم بده





گوشی رو توی جیبش ذاشت و اروم گفت:من باید برم کارخونه ....شب منتظرم باش شام نخور .....فعلا





سیگارشو روی میز خاموش کرد و منو تو سکوت و خلوت خودم تنها گذاشت












وقتی رفت از پله ها بالا رفتم و راهی اتاق مشترکمون شدم . اتاقی بسیار بزرگ و دلباز که یکی از دیوارهاش به رنگ یاسی بود . پنجره های بلندی داشت و یک تراس بسیار بزرگ که منظره ی باغ رو به خوبی به نمایش می گذاشت .






سرویس خواب قهوه ای که شامل یه تخت خواب دو نفره با پاتختی یه کمد بسیار بزرگ . دراور و میز توالت .





یک نیم ست هم در نزدیکی تراس به چشم می خورد .





نزدیک میز توالت رفتم . تو آینه به خودم نگاه کردم . سیمای تو آینه بهم خندید معنی نگاشو نفهمیدم نمی دونم چی می گفت ولی حسی بهم می گفت نباید کم بیارم من خودمو دست کم گرفته بودم . نباید کوهستان منو بی ارزش بدونه . لبخندی بر لبم نقش بست . معنی این لبخند رو می دونستم . آره ... این یعنی اینکه می خواستم مورد توجهش قرار بگیرم . هنوز حسی بهش نداشتم ولی می خواستم اون بهم احساس خوبی داشته باشه . دلم ضعف رفت .





در کمد رو باز کردم مثل اینکه فکر همه جا رو کرده بود . چند دست لباس فوق العاده زیبا تو کمد بود . یکی از لباس ها پیراهن ماکسی بود که بالا تنه ی تنگی داشت با یقه های قایقی ... پایین لباس از زانو به پایین یه چاک داشت ... واقعا وسوسه شدم که بپوشمش . حوله مو برداشتم و به حموم توی اتاق رفتم . این دومین باری بود که تو اون روز حموم می رفتم نمی دونم چرا دلم می خواست عالی باشم . یه حسی توم ایجاد شده بود که نظر کوهستانو به خودم جلب کنم .





تو وان حموم دراز کشیده بودم و داشتم به خودم . کوهستان و آینده مون فکر می کردم ... هنوز تصویر آینده واسم مبهم بود .





بعد از بیرون اومدن حسابی خستگی ام دراومد ولی چشمام خمار بود هنوز چند ساعتی تا اومدن کوهستان مونده بود . تصمیم گرفتم که یه استراحتی بکنم ...





نمی دونم چقدر خوابیده بودم ولی وقتی بیدار شدم نزدیکای غروب بود . با عجله بلند شدم و چشمامو مالیدم . موهام هنوز نم داشت سشوار کشیدم و ساده بالای سرم جمع کردم طوری که مقداری اش روی شونه هام ریخته بود .





با ذوقی وصف ناشدنی پیراهن رو پوشیدم کاملا جذب بدنم بود و رنگش تضاد جالبی رو پوستم ایجاد کرده بود . خودم با دیدن خودم دلم ضعف رفت یعنی امکان داشت کوهستان هم ؟ ...





به خودم نهیب زدم : دختر !! عقتلو از دست دادی ؟ تو بودی که تا همین چند ساعت پیش مقابلش وایستادی و گفتی ازش متنفری هان ؟ حالا چی شده داری واسش تیپ می زنی ؟





سرمو به طرفین تکون دادم تا افکار مزاحم رو از سرم بیرون کنم .





رژ لبی همرنگ لباسم لبای برآمدم رو بیشتر به نمایش می گذاشت . صندل های کوتاهی هم از توی کمد پیدا کردم و پوشیدم .





هنوز نیومده بود . به اشپزخانه رفتم . مهین خانم در حال کار بود . سلامی بهش کردم . سر بلند کرد و با تعجب به قیافه ام نگاه کرد ...





هنوز نیومده بود . به اشپزخانه رفتم . مهین خانم در حال کار بود . سلامی بهش کردم . سر بلند کرد و با تعجب به قیافه ام نگاه کرد ...





- خانم جان شمایید ؟




نگاهش حس خاصی داشت . به هیچ عنوان ازش تحسین نمی بارید. تو شیش و بش این بودم که معنی نگاشو بفهمم ولی گفتم : مهین خانم شام چی دارین ؟




- غذاهای مورد علاقه ی آقا ... قورمه سبزی و لازانیا




- اوم ..... چه خوش سلیقه !! به نظرتون زیاد نیست ؟




نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت : نه خانم !!!




خوب پس دلیل این همه تشریفات چی بود ؟ مطمئنا به خاطر حضور من نبود برنامه ی هرروزشون بوده ...




مهین خانم با کلی من و من گفت : خانم جان !!




انگار یه چیزی می خواست بگه گفتم : بله خانم جان




- ببخشید فضولیه ولی می خواید این لباس تنتون باشه ؟




- اشکالی داره ؟




- خانم فکر نمی کنید مناسب نباشه یه مقدار ؟




- مگه توی این خونه مرد هست ؟




- نه خانم فقط من و آقا رمضون تو این خونه کار میکنیم که اونم اصلا داخل منزل نمیاد رانندگی و باغبونی باهاشه . منم برای کارا میام وگرنه مادوتا تو آلونک خودمو ن گوشه ی باغیم ... ولی خوب آقا یه کم ...




صدای کشیده شدن لاستیک روی سنگفرش مانع ادامه ی حرفش شد .. و با گفتن آقا اومد منو ترک کرد ...




یعنی چی می خواست بهم بگه ؟




از پله ها بالا رفتم و توی نشینمن طبقه ی بالا منتظرش شدم . صدای قدم هاش روی پله ها می اومد با صلابت بالا اومد . منتظر عکس العملش بودم ...




کیف سامسونتی دستش بود با پیراهن و شلوار نوک مدادی که با کراوات خاکستری جلوه پیدا کرده بود . کتش هم رو دستش بود موهای پرپشتش مثل شبق روی پیشونی اش ریخته بود .




سرشو بالا گرفت منتظر بودم ازم تعریف کنه . سلام کردم ... حالت نگاهش عوض شد رنگی از خشم تو چشماش دیدم .




به طوری وحشیانه به سمتم گام برداشت که واقعا ترسیدم و رفتم تو اتاق خواب و درو بستم





وارد اتاق شد . عصبی بود . انگار رنگ لباس من مانند پارچه ی قرمزی بود که جلوی یه گاو وحشی گرفته بودن . پره های بینی اش باز و بسته می شد .




کت و سامسونتش رو روی تخت پرت کرد .




گره ی کراواتش رو شل کرد و به سمتم خیز برداشت . واقعا ترسیده بودم ...




- کوهس......




دستشو جلوی بینی ام آورد : حرف نزن !!




ادامه داد : تو داری با اعصاب من بازی می کنی . عوضی چرا می خوای زجرم بدی ... ؟




- متوجه نمی شم چی میگی ؟




- که متوجه نمی شی ؟ الان حالیت می کنم ....




به سمت دیوار هلم داد . نفسم بند اومده بود . دستاش روی گلوم بود . کمی که فشار آورد که انگاری شوک عصبی بهش وارد شده بود دستاشو برداشت و ولم کرد . گلوم می سوخت . دستامو رو گلوم گذاشتم و مالیدم .




ناله ی خفیفی کرد ... تو این لباس مثل مادرم شدی ... توهم مثل اونی ... تو هم ....




داشت تن صداش می رفت بالا . دیگه فریاد می کشید ...




در حالی که گلوم می سوخت گفتم : تو یه دیوونه ای .... یه دیوونه ی زنجیری ....




هنوز حرفم تموم نشده بود که مزه ی خون رو تو دهنم حس کردم . سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم ...




ادامه دارد ...




پ ن : ببخشید دیر شد آخه دیشب کامپیوتر قرق بود نتونستم بیام شرمنده ...وقتی به هوش اومدم دقیقا نمی دونم چه مدت گذشته بود فقط می دونم که از زور گشنگی بیدار شدم !! پرده های اتاق کشیده شده بود و من نمی تونستم حدس بزنم چه موقع از روزه ؟




توی تخت خواب بودم ... من که ...




تازه یاد اتفاقاتی آخر افتادم .... کوهستان کجا بود ؟




پتو رو کنار زدم . یه بلور و شلوار صورتی تنم بود ... من که یه پیراهن دیگه داشتم




منگ تر از این حرفا بودم که بخوام موضوع رو پیگیری کنم .




اروم از تخت خزیدم پایین ... دمپایی رو فرشی های کنار تختمو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم .. چراغ ها خاموش بود جز نور چند تا هالوژن نارنجی دیگه هیچ چی تو اون تاریکی نبود




از پله ها پایین اومدم به ساعت توی پاگرد نگاهی انداختم نزدیکای 4 صبح بود ...




وارد آشپزخانه شدم و در یخچال رو باز کردم .. یادم اومد که مهین خانم برای شام لازانیا و قورمه سبزی درست کرده بود ... یعنی کوهستان خورده بود ؟ چرا نخوره پسره ی عوضی ... مهم نیس براش ....




مقداری از لازانیا برای خودم کشیدم با چنگال همون طور وایستاده کمی خوردم خوشمزه بود ولی چون خیلی چرب بود در اثر سرما ماسیده شده بود گذاشتمش تو ماکروفر تا داغ شه . سس و نوشابه و سالاد هم برای خودم روی میز وسط آشپرخونه گذاشتم و بعد از گرم شدن غذا با ولع مشغول خوردن شدم ..












دست مریزاد مهین خانم دست پختت حرف نداره ...





داشتم نوشابه ام رو سر می کشیدم که صدایی از پشت سرم اومد : یواش تر ... مگه از آفریقا در رفتی ؟




نوشابه تو گلوم پرید ... هر چی سرفه کردم بی فایده بود . آخر سر اومد جلو و چند ضربه ی محکم به پشتم زد ... واقعا دستش سنگین بود پشتم سوخت .. ناخودآگاه این تفکر رو به زبان آوردم ...




با نگاهی موذی خندید و گفت : مثل اینکه بدت نیومده ؟ دوس داری دوباره امتحان کنی ؟




حقیقتش این بود که واقعا دوست نداشتم ... برای همین سر به سرش نذاشتم و جوابش رو ندادم ... مشکل از من بود که فکر کردم اون اصلاح پذیره که متاسفانه اینطوری نشد ...




ظرفا رو شستم .. به کابینت لم داده بود و زیر نظرم گرفته بود ...




کارم که تموم شد با ملایمت دستامو خشک کردم و برگشتم که از آشپزخونه برم بیرون ...




زیر نظرم داشت ... بی محل از جلوش رد شدم هنوز پامو نذاشته بودم بیرون که گفت : نمی خوای از شوهرت خداحافظی کنی ؟




لحنش کاملا جدی بود ... خدایا این موجود دیوونه چی از جون من می خواست ؟




با حرص برگشتم و گفتم : شوهر عزیزم شب بخیر ....




احساس کردم بازم می خواد بلبل زبونی کنه برای همین سریع رفتم تو اتاق ... مسواکم رو زدم و پریدم تو تخت ... هنوز چشمام گرم نشده بود که در اتاق باز شد و اومد تو ... تی شرت و شلواری تنش بود . بی توجه به من تی شرتش رو درآورد وعضلات پیچ در پیچش تو اون تاریکی خودنمایی کرد ...




خیلی ترسیده بودم ... یعنی می خواست اونحا بخوابه




پتو رو کنار زد و کنار من جا گرفت منتها با فاصله ... خودمو کشیدم اونور . دوباره از اون خنده های موذی زد و گفت : نترس کوچولو نمی خوام بخورمت ... لااقل امشب اینکارو نمی کنم ...




باز جای شکرش باقی بود ... با حداکثر فاصله ازش خوابیدم ... البته خواب که چه عرض کنم همه اش منتظر این بودم که اون بخوابه ... تا اخر سر وقتی دیدم صدای نفساش می آد فهمیدم خوابیده ... برگشتم سمتش ... هنوز کامل برنگشته بودم که دستمو گرفت و گفت : مچتو گرفتم .... فک کردی خیلی زرنگی اره ؟




یخ کردم مونده بودم بهش چی بگم ... پس فهمیده که بیداربودم تا اون بخوابه ولی خودمو نباختم و گفتم : چی میگی می خواستم غلت بزنم ...




خندید و گفت : چیزی که بلنده دیواز حاشا خانوم خانوما !!




دیگه به روی خودم نیاوردم و خوابیدم ... این دفعه رو به روی او ... واقعا از این که مچمو گرفت حس بدی داشتم ... یادم اومد فردا ( یعنی همون روز ) یکشنبه اس ... چشمامو باز کردم که دیدم چشماش بسته اس ...




دستمو رو سینه اش گذاشتم و آروم تکون دادم ... جواب نداد ....




صداش کردم ... کوهستان ...




یک کم صدا کردنش واسم سخت بود .




بعد از دو بار صدا کردن چشماشو باز کرد و گفت : چرا نمیذاری بخوابم ؟ مریضی ؟




از لحن کلامش بدم اومد گفتم : خواستم بگم فردا یکشنبه اس یادت نرفته چه قولی دادی که ؟




- چه قولی ؟




- گفتی اجازه میدی برم دانشگاه




- خوب برو




- خواستم بدونی که میرم ...




- آهان پس خانوم منتظر اجازه ی شوهرشون بودن نه ؟




لبخند کجی زدم و گفتم : شب بخیر ...




پتو رو کشید روش و گفت : سحر بخیر خانوم ...










فردا صبح ساعت 8.5 بود بیدار شدم . کوهستان کنارم نبود . حتما رفته بود سر کار . کلاسم ساعت 10 شروع می شد و من وقت زیادی نداشتم ...





بعد از شستن دست و صورتم و یه مختصر آرایش در کمد رو باز کردم که مانتو بردارم ... مامانم مانتوهامو آورده بود ولی نمی دونم چرا دلم می خواست که از اون مانتوهای توی کمد که کوهستان خریده بود بپشوم . از توشون یه مانتوی اسپرت فوق العاده خوش دوخت سرمه ای انتخاب کردم با کیف و کفش اسپرت نارنجی و شلوار جین ... مقنعه ی سورمه ای رو هم بعد از اتو کردن سر کردم ... واقعا بهم می اومد . برای جالب بود که مانتو و پیراهن تو کد دقیقا قالب تنم بودن . پس کوهستان در زمینه ی تخمین سایز وارد بود ...




از پله ها که پایین اومدم خواستم بی صبحونه برم که مهین خانم مچمو گرفت و گفت که باید حتما صبحونه بخورم ...




بعد از خوردن صبحونه که چند تا لقمه بیشتر از گلوم پایین نرفت عزم رفتن کردم که مهین خانم گفت : صبر کنین خانم




- بله ؟




یه جعبه ی بزرگ سمتم دراز کرد و گفت : این شیرینی ها رو اقا خریدن که تو دانشگاه به مناسبت ازدواجتون پخش کنین ...




شوکه شده بودم پس فکر همه جاشو کرده بود ... مقاومت نکردم ... شیرینی ها رو گرفتم ... متوجه شدم که حلقه دستم نیست . یعنی اصلا حلقه ای که کوهستان سر عقد بهم کادو داد رو دستم نکردم ..




با عجله بالا رفتم و از روی میز توالت برداشتمش ... حلقه ی پر نگینی بود که دستم کردم ... واقعا قرار بود این دستم باشه ؟ یعنی حالا من واقعا یه زن شوهردار تلقی می شم ؟ دارم کار درستی می کنم ؟




دیگه به خودم مهلت ندادم و راهی دانشگاه شدم ..




وقتی وارد دانشکده مون شدم دلم گرفت ... یعنی روزای شیطنت تموم شد ... یعنی دیگه من یه زن شوهر دار بودم و خیلی از کارای مجردی ام رو نمی تونستم بکنم ؟




اشک تو چشمام پر شد ولی اجازه ی فرو ریختن بهش ندادم ...




وارد کلاس شدم ...یه عده از بچه ها اومده بودن . نازی و مریم هم طبق معمول مشغول حرف زدن بودن ...




تا بهشون رسیدم گفتم : اوی اوی غیبت میکنید ؟




با خوشحالی جیغ کشیدن طوری که همه ی بچه ها به سمت من برگشتن ...




- وای آبروم رفت یواش تر




نازی با شدت بغلم کرده بود و گفت : کثافت نمی گی دلمون تنک میشه واست کجایی تو ؟ بی خبر کجا میری ؟




مریم با شک نگاهی به جعبه شیرینی انداخت و گفت : خبریه ؟




نازی – به به می بینم ول خرج شدی تیپای چند صد تومنی می زنی . شیرینی میاری ... نکنه خبریه ؟




خندیدم و سرمو تکون دادم ...




مریم – می خوای بری قاطی مرغا ؟




خندیدم و گفتم : رفتم !!




نازی هنوز تو بهت بود ... دست چپمو گرفت بالا و با دیدن حلقه ام سوتی کشید و گفت : نه بابا طرف مایه داره ...










مریم با حالتی قهرگونه گفت : خیلی بی معرفتی نمی تونستی یه دعوت خشک و خالی ازمون بکنی ؟ حالا ما که نمی اومدیم ...





دلجویانه گونه اش رو بوسیدم و گفتم : باور کن همه چیز هل هلی شد ...




نازی خندید و گفت : به عبارتی بهتر هلو بپر تو گلو ...




خندیدم .




نازی اصلا فراموش کرد و گفت : حالا شیرینی می خوای بدی آره ؟ که بگی منن صاحاب دارم مزاحمم نشید نه ؟




مریم قیافه ی غم زده ای به خودش گرفت و گفت : بمیرم واسه استاد ربوی ....




و زد زیر خنده ... استاد استاد داروهای ژنریکمون بود مردی حدودا 32 ساله که کاملا به قول نازی تابلو بود که تو نخ منه




نازی گفت : راس می گی بیچاره .. فک کنم با مرگ موش کار خودشو تموم کنه ...




کلاس کم کم پر شد .. بعد از اومدن استاد مریم بلند گفت : استاد ؟




برگشت و با نگاهی کوتاه بهش گفت : بله ؟




- ببخشید خانوم کامیاب می تونن یه چند لحظه شیرینی عروسی شونو بگردونن ؟




خودم خجالت کشیدم . نگاهی به ربوی کردم ... یه جور خاصی نگاهم کرد نازی زیر گوشم گفت : الان می گه مرغ از قفس پرید فرید !!!




خنده ام گرفت ... اسم کوچیکش فرید بود .




با سر اشاره کرد که می تونم ... از ردیف اول شرع کردم به تعارف کردن و همه بهم تبریک می گفتن ... پسرا هم زیر زیرکی با هم حرف می زدن و تو پچ پچاشون شنیدم که گفتن شوهرش دیدن داره ...




برگشتم سمت استاد که شیرینی تعارف کنم هنوز از پله ی کوتاه جلوی تریبون بالا نرفته بودم که گفت : من میل ندارم ممنون ...




نازی گفت : استاد این شیرینی خوردن داره ...





نگاهی غضبناک به نازی کرد و گفت : خانم احمدی من قند دارم ...




اصراری نکردم ولی معلوم بود داره دروغ می گه ...




نشستم و جعبه ی شیرینی رو زیر صندلی ام گذاشتم ... مریم با لحنی شوخ گفت : چیزی ته اش موند ؟




- آره یه 6 -7 تایی مونده




دستاشو بهم مالید و گفت : به به پس بخور بخور داریم ...




با صدای ساکت باشین ربوی با خنده زیپ دهنمونو سمبلیک کشیدیم ...





اون روز دانشگاه خوب بود ... بعد از تموم شدن آخرین کلاسم از دانشکده بیرون اومدم . نازی و مریم یه درس دیگه داشتن که من اونو برنداشته بودم برای همین کاری نداشتم . صدای زنگ گوشیم اومد . از ته کیفم پیداش کردم . یه شماره ی رند ولی ناشناس روش بود ...




با تردید جواب دادم بله ؟




- سلام




- سلام بفرمایید ؟




- نشناختی خانوم ؟ شوهرتم و خندید




- از کجا باید بشناسم من که شماره تو ندارم ...




- خوب ببخشید من بیرون دانشگاه منتظرتم بیا بیرون ...





و تماس رو قطع کرد برام جالب بود که از کجا می دونست کلاسم کی تموم میشه ...




از دانشگاه که بیرون اومدم بی ام و مشکی شو اون ور خیابون دیدم تو ماشین نشسته بود . پیش خودم گفتم چه پر رو نکرد از ماشین پیاده شه ... بعد به خودم خندیدم و گفتم : هوی سیما مثل اینکه واقعا باورت شده ؟




از شانسم تا اومدم در ماشین رو باز کنم استاد ربوی هم از دانشگاه اومد بیرون و چشم تو چشم شدیم ...




سرمو پایین آوردم و سوار شدم ...




- سلام




نگاه خاصی کرد و گفت : سلام




- ممنون که اومدی دنبالم ...




- زحمتی نبود




نگاهش رو به حلقه ی تو دستم دوخت و لبخندی پهن زد از اینکه خوشحالش کرده بودم بدم اومد ...




- شیرینی رو دادی ؟




- بله ممنون




- حتما دوست پسرت شوکه شد نه ؟




- دوست پسرم ؟؟




- نگو که نداری که باورم نمی شه ...




- اشتباه می کنی ...




داشت رانندگی می کرد ... زیر لب گفت : چرا می خوای اینقدر خودتو عابد و زاهد نشون بدی ؟ چطور می شه تو با این قیافه ...




- هه کافر همه را به کیش خود پندارد فکر کردی همه مثل خودت کثافتن ؟




رگ گردنش متورم شده بود . گفتم الان می زنه تو گوشم ولی نزد ... عصبانی و با سرعت راه خونه رو پیش گرفت ... تو دلم گفتم : خدا عاقبتمو به خیر کنه ... ........ معلوم بود خیلی عصبانیه . از سرعت زیادش وحشت کرده بودم. امیدوار بودم حالم بد نشه . همیشه سرعت زیاد ماشین حالم رو بد می کرد.










-یواش تر .... لطفا آروم تر برو ....کوهستان!






اصلا انگار نه انگار که باهاش حرف می زنم !





نمی خواستم بهش التماس کنم اما بهتر از این بود که گوشه ی خیابون بیارم بالا ! سرم به دوران افتاده بود . نگاهی به نیم رخ مصمم و عصبانیش انداختم .خیال کوتاه اومدن نداشت. گریه م گرفته بود. با گریه گفتم :





-تو رو خدا ! من ... حالم داره بد می شه ....





بازم اهمیتی نداد . چشمام رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم. تصمیم گرفتم دیگه التماسش نکنم. نمی خواستم بیشتر عصبانی بشه و روی پدال گاز خالیش کنه .





جرات نداشتم حرفی بزنم . بعد از چند دقیقه خودش شروع کرد :





کوهستان -بار آخرت باشه که به من دروغ می گی !





با تعجب و اضطراب به سمتش برگشتم . این چرا این جوری می کنه ؟!





- من .... متوجه منظورت نمی شم!





بلند بلند شروع کرد به خندیدن ! دیگه داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. سعی کردم نگاهم به جاده نیفته اما تقریبا محال بود.





کوهستان - بی خودی خودتو به کوچه ی علی چپ نزن ! داشتیم در مورد دوست پسرای تو حرف می زدیم . اینو به عنوان یه اخطار یادت باشه : من از دروغ متنفرم !





- چه جالب . تا چند دقیقه پیش یکی بود . حالا شدن چند تا ؟! توهم زدی عزیزم ! من – دوست – په – سر – نه – دا – رم .





نداشتم و ندارم !





کوهستان - منم باور کردم ! - بله که باید باور کنی . هه ! خیلی ازتون خوشم می یاد !





بازم بغض گلوم رو گرفت. وقتی دوباره شروع کردم به حرف زدن لرزش صدام رو حس می کردم.سرم رو انداختم پایین و آروم ادامه دادم :





- توی زندگی من ... به جز رامین عزیزم - سریع اضافه کردم : داداشم رو می گم !!!! - ... از هیچ مردی خوبی ندیدم .... محبتی که به خاطر خودم باشه .... هیچ کدوم دیگه از مردای اطراف من ... از بابام تا 












- توی زندگی من ... به جز رامین عزیزم - سریع اضافه کردم : داداشم رو می گم !!!! - ... از هیچ مردی خوبی ندیدم .... محبتی که به خاطر خودم باشه .... هیچ کدوم دیگه از مردای اطراف من ... از بابام تا برادرای دیگه م تا فامیل ... و حتی حالا تو ! اون قدر عقلم می رسید که خودمو توی یه هچل جدید نندازم. اینکه تو باورت بشه یا نه هم .. برام مهم نیست .






اشکی رو که از گونه م چکید با نوک انگشتم آروم پاک کردم .





سرم رو آوردم بالا و به رو به روم خیره شدم. حواسم جمع شد : چقدر سرعتش کم بود !!! نا خود آگاه آهی کشیدم . سرش رو به طرفم برگردوند و به چشمام نگاه کرد و لبخندی زد .انگار نه انگار تا چند لحظه پیش اینقدر عصبانی بود!!! سریع نگاهش رو به جاده دوخت . سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و این بار با آرامش چشمام رو بستم. یه دفعه به نظرم اومد که چه قدر خستم ! تا چند دقیقه ی پیش اصلا حواسم نبود. سرم درد می کرد. شقیقه هام رو با انگشتای یکی از دستام فشار دادم . همین طور که چشم بسته به سکوت داخل ماشین گوش می دادم خوابم برد.





کوهستان -سیما ... سیما ...





- هوم ؟.....





کوهستان -بیدار شو دیگه ... سیما ....





-الان





کوهستان - سیما!!!!





از صدای دادش چشمام باز شد و راست سر جام نشستم !





خنده ش گرفت.





کوهستان - پا شو کوچولو.... پاشو رسیدیم.





توی حیاط بودیم. غروب شده بود.





با بی حالی دستم رو به دستگیره در بردم . وقتی باز شد با بازوم به در فشار آوردم تا باز بشه و پیاده شدم. آروم آروم راه افتادم.





اونم پیاده شد، بدون توجه به من رد شد و به سمت در ورودی حرکت کرد و با دزدگیر در رو بست. در رو که باز کرد به پشت سر نگاه کرد. من خیلی عقب تر بودم ! در نیمه باز رو ول کرد و برگشت ، سریع به من رسید. محکم دستم رو گرفت و با خودش کشید.





-آی ......





- .....





- ولم کن ، خودم می یام.





چیزی نگفت اما محکم تر دستم رو کشید بد جنس !





سالن روشن بود. بوی غذا همه ی خونه رو پر کرده بود اما صدایی نمی اومد .





-مهین خانم کجاست ؟





کوهستان -حتما رفته ساختمون خودشون. بهش سپردم وقتی غذا رو گذاشت بره .





-چرا ؟





کوهستان -گفتم تنبل می شی. کارای خونه و غذا پختن رو که کس دیگه ای انجام می ده ! لا اقل یه میز غذا برای شوهرت بچینی !! در ضمن از فردا آماده کردن صبحانه ی منم با خودته !





- هوف ... دیگه صبحونه درست کردن که کاری نداره ! خودت یه چیزی بخور !!!






کوهستان - منم می دونم کاری نداره اما باید تو برام آماده ش کنی ! خواب زیاد برات خوب نیست کوچولو . نق نزن!





رو مو کردم اون طرف و به طرف پله ها به راه افتادم.





کوهستان -کجا داری می ری ؟





- می رم بخوابم که لااقل وقتی بهم تهمت می زنی دلم نسوزه !!!





صدای خنده ش رو از پشت سر شنیدم. اگه زورم می رسید می رفتم دونه دونه موهاش رو می کندم ، قلدر!!





خواب از سرم پریده بود اما سرم هنوز درد می کرد. دوش آب سرد سریعی گرفتم . لباسام رو که توی رختکن گذاشته بودم پوشیدم . حوصله نداشتم موهام رو خشک کنم . حوله م رو دورشون پیچیدم و اومدم بیرون . لباساش رو عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود.





یک لحظه مردد موندم اما بعد سعی کردم بی خیال باشم. بدون اینکه نگاهش کنم سمت کمد رفتم و از توی قفسه ی حوله ها ، حوله ی نسبتا بزرگی برداشتم ، همین طور که به سمت تخت می رفتم ، دو لا تاش کردم. متوجه شده بودم که نگاهم می کنه و کارهام رو زیر نظر داره ، اما اهمیتی ندادم. بالشم رو بیشتر به سمت گوشه ی تخت کشیدم و حوله رو روی بالش طوری پهن کردم که تمام سطحش و همین طور بقیه ی فضای بالا ترش تا لبه ی تخت رو بپوشونه. خودم رو روی تخت رها کردم و موهای بلند و خیسم رو از دور گردنم جمع کردم و همه رو روی حوله رها کردم که گردن یا لباسم رو خیس نکنه. چشمام رو بستم. چند دقیقه گذشت.





کوهستان – چرا موهات رو خشک نکردی ؟





بدون اینکه تکونی بخورم یا چشمام رو باز کنم ، مختصر جواب دادم :





- حوصله نداشتم.





کوهستان – بلند شو موهات رو سشوار بکش تا سرما نخوردی !





- خسته م . می خوام بخوابم. خودش خشک می شه !





از روی تخت بلند شد. چند لحظه بعد محکم بازوم رو کشید و نشوندم. مجبور شدم چشمام رو باز کنم .





تعجب کردم ! داشت سشوار رو به پریز بالای تخت می زد!!!!





وقتی چشمای گشاد شده از تعجب منو دید پوزخندی زد.





کوهستان – بچه داری به اندازه ی کافی سخت و خسته کننده هست دیگه حوصله ی مریض داری ندارم !!!







و سشوار رو روشن کرد و به طرف موهای من گرفت. دست آزادش رو جلو آورد . نفسم رو حبس کردم. بعد از لحظه ای مکث شروع کرد به دست کشیدن به موهام. چه احساس خوبی داشتم . کاش اون همون مرد مهربون رویاهام بود . اما حیف ...






این کارا اصلا بهش نمی اومد ! فکرم رو به زبون آوردم: - این کارا ... اصلا بهت نمی یاد
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجو خوشگله ، 975 ، هستی0611 ، M.AMIN13
آگهی
#2
این رمانتو خیلی دوست دارم سریع بزار

I Know... ✋

I'm Smiling Smile
But❌
LoOk at ma eyes 
Is that happiness ?!?
پاسخ
#3
عاااااالیبود ادامشو بزاااااار ممنون
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان