امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

«««« رمان ايرسا»»»»

#1
 رمان ايرسا.......




رفتم توي دستشويي.اه...اه... چشمامو ببين چه پفي کرده اخه من با اين قيافه ميتونم برم بيرون الان؟ چندتا مشت اب سرد زدم به صورتم و پريدم بيرون. اي بابا ديرم شد ،تقصير خود نفهمته که تا ساعت3 بيدار بودي داشتي اهنگ گوش ميدادي.اه ه ه ه... پس اين لامصب کجاست؟بابا ديشب گذاشتمش همين جا که .خدا لعنتتون کنه که کله ي سحرم کلاس ميذاريد تا مدرسه ميرفتيم ميگفتيم يه کم ديگه بگذره راحت ميشيم بعدم که اين دانشگاه مسخره شروع شد، امروزم که دانشگاه نداريم بايد پاشم برم باشگاه. همين طور که غر ميزدم خم شدم تا يه نگاهي هم به زير تخت بندازم . اها اين جاس. زود موهامو پيچوندم و کليپس گنده هرو زدم به موهام و يه پفي به زير کليپس دادم که قشنگ تر وايسه. مانتو خنکمو با شلوار بگي پام کردم و در کمدو باز کردم .
يا امام حسن چه خبره؟ حالا کولمو چه طوري پيدا کنم ؟





سريع نشتم روي زمين و لباسا رو با چنگ دادم اون طرف. يه کوله ي بزرگ طوسي نارنجي از زير لباسا کشيدم بيرون و در کمدو کوبوندم به هم .سريع لباساي جودومو انداختم توي ساک.





اه، اين چيه ديگه ؟ابش قديميه ،الان اب يخ از کجام پيدا کنم؟نه واقعا بايد يه فکري براي خودم بکنم خيلي شلخته ام .





رفتم سمت ميز ارايش و يه نگاهي به خودم انداختم و سريع گوشيمو برداشتم ،يه نگاهي به صفحش انداختم .چندتا ميس کال و پيام از محيا داشتم .سريع پيامو باز کردم ،نوشته بود:بابا کلاس شروع شد ها ،کجايي پس؟





وقت جواب دادن محيا رو نداشتم ، گوشيو پرت کردم ته جيبمو از اتاق پريدم بيرون .بطري ابو گذاشتم روي اپن و به سمت در خروجي حرکت کردم





مامان طبق معمول روبروي ال سي دي وايساده بود با اهنگ (پورتو ريگه)25باند داشت ميرقصيد. به زور جلوي خندمو گرفتم و اخمامو کردم تو هم.اخه شماها که نميدونيد چه جوري مي رقصه.مثلا مي خواد رقصش به ريتم اهنگ بياد ،يه تکنو هايي هم ميزنه بيا و ببين. مايه خنده. خلاصه هم دل خودش خوش ميشه هم دل من شاد ميشه.فقط من نميدونم چرا اين همه ورزش ميکنه از وزنش کم نميشه ؟!ولي نه خدايي همينشم خوبه، صبحونه که هر روز تخم مرغ و کلي نون پنير ميخوره، ناهارم که تا لبه بشقاب برنج ميخوره ،شامم که فست فود . توي خونه هم که دست به سياه و سفيد نميزنه ،بازارم که ميره با ماشين ميره ،اگه همين يه ذره ورزشم نميکرد که الان در حال ترکيدن بود .چشمامو ازش برگردوندم و رفتم سمت در ،که صداش بلند شد





_کجا به سلامتي؟ همين جور سرتو ميندازي پايين !





_مگه براي شما فرقي هم ميکنه که من با چي ميرم ؟کي ميام ؟اصلا کجا ميرم؟





_حتما مهمه که پرسيدم





_اها ،الان6 ساله دارم ميرم باشگاه اون وقت نميدوني کلاسم کي شروع ميشه.نکنه فرجي شده که مهم شدم؟





_تو هميشه براي ما مهم بودي.





_اره خوب ،اين که گفتن نداره ،معلومه.





اه... اصلا حوصله ي جرو بحث با مامانو نداشتم .بايد به اين بحث خاتمه بدم که اگه ندم مجبورم تا شب وايسم اين جابا مامان کل کل کنم .بدون حرف کفشامو از توي جا کفشي برداشتم و نشستم روي زمين و بنداشو کردم توي کفش .حسابي ديرم شده بود برگشتم رو به مامانو گفتم:





مامان من خيلي ديرم شده خدافظ._





کولمو انداختم و بدو بدو رفتم پايين که بازم صداي مامان باعث شد حرکتم کند بشه





_ايرسا...ايرسا





_بله...





_شب زود برگرد بابات مي خواد درباره ي يه مسئله ي مهم باهات حرف بزنه







وقت سوال پيچ کردن مامانو نداشتم فقط داد زدم:باشه و سريع رفتم توي حياط . راستي بايد چندتا کاکتوسم بخرم که کلکسيونم کامل شه.اي واي سوئيچ يادم رفت. سريع دويدم سمت بالا و درو با کليد باز کردم و از همون جلو سوئيچ ال نود مامانو کش رفتم و اروم درو بستم. خدا رو شکر ماشين مامان توي حياط پارک بود و مجبور نبودم برم پارکينگ . نشستم توي ماشين و درو با ريموت باز کردم و زدم بيرون .از توي کولم فلشمو دراوردم و زدمش به ضبط .شيشه هارو تا اخر دادم پايين و صداي ظبطو تا اخر بلند کردم و با اهنگ شتاب گرفتم.





عاشق اين بودم که تا توي ماشين ميشينم صداي ضبطو تا اخر زياد کنم و باهاش سرعت بگيرم اما از اين که ديگران اين کارو بکنن نفرت داشتم و وقتي ميديدم کسي اين کارو کرده کلي فحش نثارش ميکردم،به اين ميگن اصل بي فرهنگي اما بي فرهنگي هم خودش عالمي داره ها.





بازم پشت چراغ قرمز گير کردم . 20دقيقه از کلاسم رفته بود .کلا من اين جوريم هميشه دير ميکنم،خدايي خيلي بي نظمم. تازه ياد حرف مامان افتادم يعني بابا مي خواست چي بگه ؟نکنه قضيه ي خواستگاري باشه.اگه در اين مورد حرفي زدن عمرا اگه زير بار برم .بابا من تازه 24 سالمه تاز اول خوشي هامه.





اخيش چراغ سبز شد.يه دفعه شتاب گرفتم و 5 دقيقه ي ديگه رسيدم دم در باشگاه .ماشينو يه دوبل کج وکله پارک کردم که بيا و ببين .خودم خندم گرفته بود بدبخت ماشين پشتي. خودشم بکشه نميتونه از پارک در بياد.اصلا به من چه تقصير اين خراب شدس که واسش يه پارکينگ نميزنن .هميشه ي خدا همه بايد دنبال جاي پارک بگردن.





از پله هاي باشگاه رفتم پايين .ديدم تينا سرش شلوغه.بي خيال سلام و عليک شدم ، هم خودم ديرم شده بود هم تينا سرش شلوغ بود. تينا منشي باشگاه بود .نميدونم بهش چي ميگن اما از همينايي که پشت ميز ميشينن و هيچ کاري نميکنن. فقط هرز گاهي به تلفنا جواب ميداد يا ساعت کلاسا رو اعلام ميکرد بقيه ي وقتشم با خوش و بش با بچه هاي باشگاه ميگذروند.در واقع کاري هم نبود که بکنه.منم که خجسته و پر حرف ،هيچي ديگه هميشه همراهيش ميکردم واسه همينم باهم صميمي بوديم.





سريع رفتم سمت رختکن و لباسامو چپوندم توي کمد.لباساي جودومو پوشيدم و کمر بندمو محکم کردم. کليپس گنده همو دراوردم و موهاي بلندمو با کش بستم . از رختکن خارج شدم و در سالن رو باز کردم . همه ي نگاها برگشت سمتم . خودمو صاف کردم و رفتم جلوي خانم رهنما ،استادمون، وايسادم. مقابلش تعظيمي کردم و گفتم:





سنسي ...ري





اروم رفتم و يه گوشه نشستم که استاد منو دعوت به مبارزه کرد. با اعتماد به نفس از جام بلند شدم و اماده ي مبارزه شدم . يا امام...همچين ميزد که انگار الان تو مسابقات المپيکيم بعد اگه منو ببره بهش مدال طلا ميدن. شرم و حيا و خجالت و گذاشتم کنار و با تموم قدرتم يه فني بهش زدم که پخش زمين شد .





هه هه هه فکر کردي نميتونم بزنمت؟کوچولويي هنوز !ريز ميبينمت !





از افکار خودم خجالت کشيدم. بدبخت بي جنبه اون که دشمنت نيست استادته. اگه هر دفعه که با رقبات ميجنگي يه دونه اين جوري بهشون بزني بعدشم جو گير بشي که کلات پس معرکس. رفتم جلوي استاد و دستمو براي کمک دراز کردم. استاد دستمو گرفت و بهم لبخندي زد و با يه حرکت از جاش بلند شد.





صداي دست همه بلند شد .منم پرو پرو جلوشون تعظيمي کردم و گفتم:





تورو خدا خجالتم نديد من متعلق به همتونم.





همه کلي سر به سرم گذاشتن و منم که کم نميارم، جواب همشونو دادم. کلاس که تموم شد سريع ازجام بلند شدم.استاد دوباره صدام کرد ،بالبخند برگشتم سمتش و گفتم :





جانم استاد





استاد اومد جلو و دستمو گرفت و گفت : ميدوني امروز چرا کلاسمون صبح بود؟





_خوب حتما شما عصر کاري داشتيد نميتونستيد بيايد





_نه خير تاالان فکر ميکردم تو با ساعت کلاسا مشکل داري واسه همينم هميشه دير ميکني.امروز انداختم صبح که ببينم واقعا اگه مشکلت با ساعت کلاسه، عوضش کنم.





پريدم وسط حرفش و گفتم :ببخشيد استاد





دوباره لبخندي زد وگفت: ببين ايرسا جان تو کارت عاليه اما خيلي بي نظمي .يه ادم وقتي يه ورزشکار خوب ميشه که همه ي کاراش بر اساس برنامه باشه . ما داريم به المپيک نزديک ميشيم ،کلاساي تو هم بيشتر ميشه چون بايد بيشتر تلاش کني .سريع پريدم وسط حرفشو گفتم :



_قول ميدم براي خودم يه برنامه ي خوب بچينم .خودمم ميدونم که خيلي بي نظمم.

يه دوش هول هولکي گرفتم و رفتم سمت رختکن. زود لباسامو در اوردم و لباساي جودو رو انداختم توش.







محيا_اه... نکبت بيا بندازش توي اين کيسه الان کوله پشتيت بو مي گيره.







_فکر کردي من مثل تو ام که شر و شر عرق کنم ؟نه خيراصلا من ذاتاٌ تميزم ، عزيزم.







محيا_بمير اره جون عمه ات به جاي تشکرشه .مسخره







_تورو خدا اين همه لطف در حق من نکن نميگي من نميتونم جبران کنم؟بدش ببينم







محيا_الحق که خيلي پرويي نميدمش ،همون بندازش توي کوله پشتيت .تميز!







_اي به درک .خدايا ببين ما گير کيا افتاديم اخه







محيا_تو ميميري جواب اس ام اس منو بدي؟منو باش که نگران توي بي خيال شدم.







_مگه بي کارم که جواب اس ام اس تورو بدم؟همين طوري حسابي ديرم شده بود حالا 2ساعتم وايسم جواب توي چلغوز رو بدم؟







محيا: لياقت نداري بدبخت ،زود بپوش بينم کار و بار داريم







_من به تو چي کار دارم ؟تو پاشو برو ،عين برج زهر مار وايسادي بالاي سر من







محيا_گفتم که ديرم شده ...عزييييييزم







_نه بابا؟ديرت شده زنگ بزن اژانس.!







محيا_تا تو هستي چرا اژانس؟







خوب چه بهتر الان دراوردن ماشين بدبختيه،اينم که اين جا حاضر و اماده .با بد جنسي سوئيچو از توي کولم دراوردم و دادمش دست محيا و گفتم: بيا تا من بند کفشامو مي بندم تو هم ماشينو روشن کن .







ابرويي انداخت بالا و گفت: چيه ؟نکنه نقشه اي چيزي تو سرته؟







_به تو اصلا لطف نيومده ،نميخواي ديگه؟







محيا_اي خدا يه روز من ماشين بخرم ،اون وقت از دست تو راحت شم که نخوام منت توي 100برابر چلغوز تر از خودمو بکشم







_انشاءالله که ميخري ما که بخيل نيستيم







محيا سوئيچو ازدستم کشيد بيرون و رفت سمت در خروجي سالن.از بالاي چشمم نگاه کردم ،رفته بود .بذار يه يک ربعي بگذره که ماشينو دراره بيرون هي سر منم غر نزنه.پاپيون کفشمو محکم کردمو رفتم سمت ميز تينا. تينا رفته بود پايين ميز و دنبال چيزي ميگشت .محکم با دستم زدم روي ميز. بدبخت مرد از ترس .اومد بلند شه که سرش محکم خورد به گوشه ي ميز. صداي قهقهه ي منم رفت توي هوا .وايساده بود با چشماي گرد شده نگام ميکرد. موهاش به هم ريخته بود حسابي . اب دهنشو قورت داد و گفت:خبر مرگتو برام بيارن ،رواني بدبخت عوضي







_هوي چته؟حرص نخور ان قدر،حالا دنبال چي ميگشتي؟







تينا_هيچي بابا کارت دکتر رحيمي رو گذاشته بودم همين جا ...نيست







_کارت اون براي چيته ؟تو اول موهاتو درست کن انگار برق گرفتت







برگشت سمت اينه و دستي توي موهاش کشيد و بعدم انگشتشو زد زير دماغشو يه بار دادش بالا... ايي چرا عين اين دماغ عملي ها ميکرد؟چپ چپ نگاش کردم و گفتم:







ايي ،قيافتو واسه من اين جوري نکن ها حالم به هم خورد







تينا-بدبخت اينا همش تمرينه.امروز که رفتم دکتر بايد به دکتر بگم دوست دارم دماغم چه



جوري باشه. راستي عروسکي خوبه؟







_مي خواي دماغتو عمل کني؟!!! چيه پولات مونده رو دستت؟واسه چيته اخه؟







تينا_نه خير اتفاقا پول کمم دارم اما دماغم واسم خيلي مهمه. دماغم که درست بشه چهره ام ميشه هموني که ميخواستم!







_نه که چيزاي ديگت خيلي قشنگن که حالا گير دادي به اين دماغ بدبختت، تو چيزاي ديگتو

عمل کني ميشي همون چيزي که خوانوادت و مردم يه عمر ارزوشو داشتن.







تينا_بمير من همه چيزم خوبه. خوششم نمياد صورتم عين تخم مرغ گونه داشته باشه.







_وا مگه خوانوادت و مردم هميشه ارزو داشتن که تو گونه داشته باشي؟!!!







تينا_مردم رو که نميدونم اما مامانم هميشه دوست داشته که من يا خواهرم از اينايي بشيم که يه عالمه گونه دارن .







با تعجب نگاش کردم و زير لب گفتم:







خانوادتم عين خودتن







تينا_چيزي گفتي؟







_نه عزيزم ولي منظور من گونه نبود







تينا_وا پس منظورت چي بود؟







دستمو کشيدم زير چونمو با تفکر گفتم: به نظر من اگه شد يه سري به روانشناس بزن چون عقل تو رو فکر نکنم بشه عمل کرد







قبل از اين که فرصت کنه حرفي بزنه سريع فرار کردم و رفتم سمت در خروجي. داشتم از پله ميرفتم بالا که گوشيم زنگ خورد محيا بود اکهي... گوشيو گذاشتم در گوشم و گفتم:ها ... چي ميگي؟







محيا_معلوم هست کدوم گوري موندي؟







_د... دارم ميام ديگه اون جا چرا ان قدر شلوغه؟







محيا_خبر مرگت بيا ببين اين جا چرا ان قدر شلوغه.







گوشيو قطع کردم و پريدم بيرون . يا امام ... چه خبره اين جا؟







چندتا مرد دور ماشين وايساده بودن و محيا داشت با يه نفر جر و بحث ميکرد. رفتم جلو و با صداي بلندي گفتم :محيا ... چي شده؟!!!

اون کسي که محيا داشت باهاش بحث ميکرد يه اقاي مسن بود .با خشم برگشت سمت من و گفت:







اين ماشين مال شماست؟







سرمو به نشونه ي تاييد تکون دادم . اخمش بيشتر و شد و گفت: بچه جون وقتي بلد نيستي رانندگي کني چرا ميکني؟ ها ؟ الان 1ساعته منو اين جا الاف کردي با اين پارک کردنت اين چه وضعشه اخه؟







خدايي حق با اون بود اگه هر کسي اين کارو با من ميکرد قشنگ ميشستم ميذاشتمش کنار يا با ماشينم ميزدم بهش ،اما الان نبايد کم مياوردم .قيافه ي حق به جانبي گرفتم و گفتم:







حاج اقا منظورتون اينه که کسايي که تازه گواهي نامشونو گرفتن بايد بشينن توخونه؟پس ما ها چه طوري رانندگي ياد بگيريم و تجربه کسب کنيم ؟ اصلا مگه خود شما از اون اول راننده به دنيا اومدي؟اشکال همه ي شما ها اينه که فکر ميکنيد ما جووناعرضه ي انجام هيچ کاري رو نداريم و هيچ وقتم بهمون ميدون نميديد که خودمونو نشون بديم .شما هاييد که نميذاريد استعدادهاي جوونا شکوفا بشه.







عجب ادمي بودم من، همچين پشت سر هم واسشون سخنراني ميکردم که هر کي نفهمه فکر ميکنه من يکي از دانشمند هاي کشورم که بهم براي اختراعم تجهيزات ندادن واسه همين دارم از حقم دفاع ميکنم.







بچه هاي باشگاه و چندتا پسر دختر جوون ديگه هم به جمع پيوسته بودن .اين مردمم که فقط دنبال يه دعوايي بحثي چيزين که عين سيرک دور ادم جمع بشن هم جو بدن هم اوقات فراغتشون پر شه . من که خودمم از همون دسته ام ،يعني هر جا تو خيابون دعوا ميشه اول وايميسم نگاه ميکنم بعد از هر کي که نزديکه توي دعوا کم بياره دفاع ميکنم و خلاصه يه جلايي به دعوا ميبخشم البته خودم استادشم تا حالا هم توي بيشتر دعواها دعوا به نفع خودم تموم شده واسه همينم الان بلد بودم چي بگم .







همين طوري که پشت سر هم با حرص سخنراني ميکردم ،صداي دست دختر پسرا هم برام بلند شد .قيافه ي ترسناک اقا هرو که ديدم تصميم گرفتم از در ديگه اي وارد شم واسه همين با حالت بي حالي نشستم روي زمين و دستمو گذاشتم روي قلبم ،محيا بالاخره نطقش باز شد و گفت :







حاج اقا تورو خدا بس کنيد اين بنده خدا ناراحتي قلبي داره ،حرص خوردن واسش ضرر داره.





چه عجب مغزش توي اين يه مورد به کار افتاد. حالا اين وسط خندم گرفته بود ،به زور جلوي خودمو گرفتم. زير چشمي يه نگاهي انداختم همه دورم جمع شده بودن چندتا دختر زير بغلمو گرفتن و بلندم کردن ،محيا در جلو رو باز کرد و منو نشوند روي صندلي. در بسته شد اما هنوز صداهارو ميشنيدم .







محيا_تو رو خدا ببخشيد حاج اقا . جووني کرده ،ميبينيد که حالش بده با اجازه.







_دخترم الان ببرش يه قرصي چيزي بهش بده .بعدم من نگفتم که جوونا نبايد رانندگي کنن اما



اينم درست نيست که اصلا فکر ديگران رو نکنن و هر کاري که دلشون ميخواد بکنن بالاخره بايد طرز درست رانندگي کردن رو ياد بگيرن ديگه...







اي بابا حالا اينم زده تو نخ سخنراني بيخيال بابا ولي خدايي خيلي بيشعورم يه کم بايد رو خودم کار کنم . در ماشين باز شد و محيا نشست تو ماشين . هنوزم چشمام بسته بود که محيا گفت:







باز کن چشاتو ،کم فيلم بيا .







_بذار قشنگ دور بشيم اگه کسي ببينتم سه ميشه







محيا_بابا دور شديم







اروم چشمامو باز کردم و صاف نشستم سر جام .محيا چپ چپ نگام کرد و گفت : اخه اون چه طرز پارک کردنه؟ خيلي نامردي واسه همين سوئيچو ميدي دست من؟ من بدبختو بگو که به خاطر اين خانم بايد وايسم با مردم جر و بحث کنم واقعا که.







_نه که خيلي هم خوب از عهدش بر اومدي؟ اگه نيومده بودم که يارو درسته قورتت ميداد





محيا کم کم سرعتشو کم کرد و نگه داشت و گفت :پياده شو من اصلا حوصله ي رانندگي ندارم



_اي بهتر الان ميزني ماشينو داغون ميکني







با غيض از سر جام بلند شدم و نشستم پشت فرمون وگفتم :خوب حالا کجا مي خواستي بري؟







محيا_قبرستون







_خجالت بکش خيلي پرويي پياده شو ببيم اصلا







محيا_وا مگه چي گفتم ؟!خوب مي خوام برم قبرستون







_واقعا؟!!!







محيا_اره به خدا مگه چيه ؟اول قرار بود راس ساعت اونجا باشم واسه تشييع جنازه ي يکي از همسايه هامون اما الان ديگه ديره در عوض ديگه خلوت شده. برم اون جا يه سري هم به بقيه ي مرده ها بزنم .







يا امام الان يه عالمه راهه تا اون جا خوب.... ولي اشکال نداره اون به خاطر من ديرش شده بود. بذار يه کم سر به سر به سرش بذارم که پرو نشه .با تعجب برگشتم سمتش و



گفتم:ببخشيد کجا برم؟







محيا_ق...ب...ر...س...ت...و...ن







_اولا اين که قبرستون نه و بهشت زهرا بعدشم ميدوني تا اون جا چه قدر راهه؟اگه الان راه بيفتيم شايد 3 ساعته ديگه برسيم.







محيا_بابا اذيت نکن ديگه واقعا که اخه به تو هم ميگن دوست؟







_خيلي خب قهر نکن ميرم







محيا_مرسي ،راستي چرا گفتي قبرستون نه و بهشت زهرا خوب چه فرقي ميکنه؟







_اه... چيه ميگي قبرستون ادم دلش ميگيره ،بعدشم بهشت زهرا قشنگ تره







محيا_برو بابا چه فرقي ميکنه؟حالا چه بگي قبرستون چه بگي گورستان ،بهشت زهرا يا خانه ي مردگان چه فرقي ميکنه؟ مهم اينه که همشون يه معني داره اونم يعني جايي که مرده ها رو توش دفن ميکنن.







_اها يعني فرقي نميکنه اسمش چي باشه مثلا فرض کن همين طوري که ميگي اسمش خانه ي مردگان باشه چيه ادم ياد فيلم ترسناک و کتاب ترسناک ميفته.!!!







محيا_نه خير اتفاقا خيلي هم با حال ميشه







_خوب د ...بمير با تو اصلا نميشه عين ادم حرف زد تو همون بگو قبرستون!







محيا_ميگم چند ساله نرفتي ؟







_خيلي ساله شايد 6،5 سال ،تو چي؟







محيا_من که زياد ميرم بيشترم با مترو .خيلي حال ميده واسه خودم ميرم ميشينم تو پارکش بعد هندزفيريمو ميذارم تو گوشم ،هم واسه خودم اهنگ گوش ميدم هم پارکش خلوته!







_خاک برسرت پس ميري کيف و حال نه سر زدن به مرده ها







محيا_خوب اين يه بخششه من وقتي ميرم به همه جاش سر ميزنم







_من که اصلا از اين جور جاها خوشم نمياد چيه ادم دلش ميگيره؟





محيا_بدبخت اين جور جاها اتفاقا براي تو خوبه يه کم ادم ميشي ،ديگه فقط به فکر خوشي کردن نميفتي.مرفه بي درد

اي بابا اينو ببين ازبس خجسته بازي در اوردم اين فکر ميکنه من خيلي خوشبختم .اره خوب از تنهايي من که خبر نداره .اون از مامان اونم از بابا. نه خواهري نه برادري. اي بابا بهتر الان واسه خودم کلي ازادم . مثل همين امروز صبح ،ماماناي ديگه به بچه هاشون ميگن 2 ساعت ديگه خونه باشي اون وقت مامان من ساعت7 صبح ميگه شب زود برگرد خونه.!!! فکرشو بکن شب يعني من اصلا واسشون مهم نيستم. 


راستش هنوزم نميدونم ازشون چي ميخوام .هم ازاديه الانمو مي خوام هم توجهشون رو .اصلا اين همه ازاديم خوب نيست ارزوم شده عين بچه هاي ديگه بگم :بابا بايد مامان بابامو راضي کنم نميذارن فلان جا برم .بعد که من به دوستام ميگم خوش به حالتون کاش مامان باباي منم مثل مامان باباي شما بودن مسخرم ميکنن .اره خوب حقم دارن اونا که مثل من نيستن که حالمو بفهمن . 


البته دوتا از دوستاي صميميم يعني پريا و شيما هم عين خودمن اما هيچ وقت بابت اين ازاديشون ناراحت نبودن . بالاخره تموم وقتشون رو با مهموني و فيس بوک و دوست پسراشون ميگذروندن اما من همين کارا رو هم نميکردم اخه اين چيزا به نظرتون جاي توجه پدر مادرو پر ميکنه؟نميدونم شايد به قول پريا به يه بار امتحانش بيرزه اما بدبختي من دوست ندارم حتي يه بارم امتحانش کنم چون مطمئنم اين چيزا تنهايي ادمو پر نميکنه. متوجه محيا شدم که زل زده بود بهم .زير چشمي نگاش کردمو گفتم :چيه خوشگل نديدي؟ 


محيا:به چي فکر ميکردي؟ 


_هيچي بابا . بذار يه اهنگ خوشگل برات بذارم که حال کني . 


ضبطو روشن کردم و يکي از اهنگاي امير تتلو رو پلي کردمو طبق معمول صداشو تا اخر زياد کردم. 


محيا:اه... بابا سرم رفت کمش کن 


_شرمندت 


محيا چپ چپ نگام کرد و چشماشو بست. اي عوضي تو بگيري بخوابي اون وقت من نخوابم .مي خواستم صداي ضبطو بيشتر کنم که نتونه بخوابه اما دوباره بي خيال شدم حوصله ي غر غراشو نداشتم. محيا 2 سال ازم بزرگتر بود . راستش عقايدمون خيلي به هم نميخوره در واقع من با کسايي که زياد نصيحتم کنن و برام بزرگتر بازي در بيارن ابم توي يه جوب نميره . شايد چون احساس بزرگي مي کرد نصيحتم ميکرد اما چون ميدونست از نصيحت خوشم نمياد بي خيال شده بود . 


چندتا زدم به محيا و گفتم :بلند شو رسيديم ،يه کم فکر منو نکردي ؟اومديمو من تو مسير خوابم برد زدم تو هم کشتم عين خرس قطبي گرفته خوابيده عين خيالشم نمياد 


محيا_نه که گذاشتي بخوابم؟با اين صداي ضبطت 


_پاشو ديگه پرو نشو همينشم از سرت زياد بود 


محيا پياده شد منم ماشينو همون جايي که محيا گفته بود پارک کردم. داشتم از تشنگي ميمردم چه قدرم گرم بود.دنبال سر محيا راه افتادم .راست ميگه خدايي اصلا دلگير نبود تازه خيلي هم با حال بود جون ميداد واسه واليبال و وسطي، اره...باور کن دفه ي ديگه همه ي بر و بچ دانشگاهو جمع ميکنم اينجا واسه پيک نيک .از بس رفتيم پارک تو دل مردم نشستيم خسته شديم .اين جا به اين خوبي و خلوتي.همين طوري پشت سر محيا ميرفتم ،هرز گاهي هم که اون خم ميشد تا فاتحه بخونه منم خم ميشدم و يه صلواتي ميفرستادم اخه صلوات کوتاه تره بعدشم چه فرقي ميکنه دوتاش ثواب داره ديگه .!!!يه عالمه شيريني و شکلات ميگرفتن منم هر چي جلوم ميگرفتن برميداشتم اونايي که خوشمزه بودنو ميذاشتم توي دهنمو يه صلوات قشنگ واسه شاديه روحش ميفرستادم اما اونايي که خوشمزه نبودنو ميدادم دست محيا.!!! محيا چپ چپ نگام کرد و گفت :هر چي ميخوري بايد فاتحشم بخوني ها 


_ميدونم ،صلوات فرستادم 


محيا_صلوات که نه فاتحه 


_اي بابا چه فرقي ميکنه؟ 


محيا_خيلي فرق مي کنه خوب 


پوستاي شکلاتايي رو که خورده بودمو شمردمو برگشتم رو به محيا و گفتم: 


ببين محيا جون من 5تا شکلات خوردم با يه ميشکا. يعني الان بايد 6تا فاتحه بخونم که زحمتش ميفته گردن تو . افرين دختر خوب. الانم بدو که دارم از تشنگي ميميرم. اين دور و اطراف يه بوفه اي چيزي پيدا نميشه؟ 


محيا يکي از ابروهاشو با تعجب انداخت بالا و گفت:چرا بريم 

بازم پشت سر محيا راه افتادم .عجب جاي باحالي بود تازه رستورانم داشت اما ما ديگه نرفتيم رستورانش و از يه بوفه دوتا همبرگر و اب معدني خريديم و خورديم. 

محيا_مرسي خوش گذشت 


_خواهش قابلي نداشت ،وايسا ميرسونمت 


محيا_نه ديگه چيزي نمونده يه دوتا کوچه اون ور تره 


_اخه ساعت 4 خلوته 


محيا_اوه...چه مهربون شده نميخواد عزيزم خدافظ 


_ا اوو...به تو هم نمياد اين جور حرف زدن برو ديگه گرممه 


محيا_فکر کردم ادم شدي 


پوزخندي زدمو چندتا بوق براش زدم و راه افتادم سمت خونه. 


طبق معمول توي ترافيک گير کرده بودم که صداي زنگ گوشيم بلند شد .گوشيو گرفتم جلوي چشام ،باديدن قيافه ي پريا روي صفحه خوشحال شدم خسته شدم پشت اين ترافيک مسخره.سريع گوشيو گذاشتم در گوشم و گفتم:الو 


پريا_الو ...سلام ،خره خوبي؟ 


_زر نزن ،بعد عمري زنگ زده اينم که طرز حرف زدنه شه. 


پريا_بابا صداي اون لا مصبو کم کن نميفهم چي ميگي 


دستمو بردم سمت ظبطتو صداشو کم کردم و گفتم: 


تو کري که نميشنوي من که ظبط پيشمه صداي تو رو ميشنوم اون وقت تو نميشنوي؟!!! 


پريا_چته باز؟پاچه ميگيري؟ 


_کارتو بگو حوصله ندارم 


پريا_مي خوام از بي حوصلگي درت بيارم 


_مي خوام در نياري ،تو اگه زياد حرف نزني من از بي حوصلگي در ميام 


پريا_خره تو اول گوش کن بعد حرف بزن.امشب تولد شايگانه ، براش مي خوايم يه تولد بگيريم 


_شايگان کدوم خريه ديگه؟ 


پريا_بابا خنگه شايگان کيه به نظرت؟ داداش شيما ديگه. 


_خوب به من چه؟ 


پريا_يعني چي به من چه؟مگه نمياي؟ 


_نه امشب نميتونم مامان فرموده که امشب بابام ميخواد در مورد يه مسئله ي مهم حرف بزنه بايد خونه باشم . 


پريا_خوب وايسا بابات حرفشو که زد اون وقت بيا 


_پريا امشب اصلا تو مودش نيستم گير نده تورو خدا 


پريا_يعني ميخواد در مورد چي حرف بزنه ؟ نکنه قضيه ي خواستگارو اين حرفا باشه؟ 


_واسه همينم اعصابم خرده البته نبايد باشه چون عمرا اگه قبول کنم 


پريا_خاک بر سرت از خداتم باشه يه دقيقه فکر کن ازاون خواستگار خوشگل پولدارا باشه .بدبخت کسي هم که بابات پيدا کنه که بد نميشه خر نشي قبول نکني.


_خوب د... حرف مفت نزن کاري نداري؟ 


پريا_يعني واقعا نمياي؟ خوب اين جوري که خوش نميگذره 


_مرسي خوش بگذره 


پريا_چي چيو خوش بگذره؟فردا شبو که ازمون نگرفتن ميندازيمش فردا شب .تو بايد باشي. چيه هر دفعه ما هرجا ميريم تو نيستي؟ 


_بي خيال پريا 


پريا_فردا ساعت 7 اماده باش خودم ميام دنبالت 


باي Ok_ 

پريا_باي باي 
بر عکس پريا شايگانو زياد نميديدم توي مهموني فردا هم هيچ کسو نميشناختم چون هيچ وقت تا حالا توي اين جور مهمونيا شرکت نمي کردم يعني در واقع حوصلشو نداشتم .اما بر عکس عاشق کادو خريدنم . من بر عکس اين بي حوصلگيم خيلي اکتيو و فعالم از الانم بايد ياد بگيرم که هي از مهموني ها فرار نکنم به قول پريا بايد از بي حوصلگي در بيام. 



ماشينو توي حياط پارک کردم و فلشمو از روي ظبط برداشتم .کوله پشتيمو انداختم کولمو گوشيمو طبق عادت انداختم توي جيبم. داشتم ميرفتم سمت پله ها که گوشيم زنگ خورد . شيما بود . دکمه ي 

گوشيو فشار دادم و گفتم :الو 



شيما_سلام... ورزشکار بي معرفت 



_تو يکي ديگه از معرفت حرف نزن 



شيما_وا من که ديروز زنگ زدم 



_تو خودت بايد شخصا زنگ بزني منو براي تولد داداشت دعوت کني 



شيما_خوب الان زنگ زدم که همين کارو بکنم ديگه 



_دير زنگ زدي 



شيما_لوس نشو تو بايد خجالت بکشي که ان قدر براي ما ناز ميکني. هيجا که نمياي اگه تولد شايگانم نياي واقعا بي معرفتي.تازه بهونه هم نميتوني بياري چون مهموني افتاد فردا شب. 



_خيلي خب افتخار ميدم 



شيما_خب د ... بمير .يکي هي بايد نازتو رو بکشه 



_پس چي فکر کردي ؟من همين جوري که جايي نميرم 



شيما_پرو کاري نداري؟ 



_نه امري ندارم باي. 



ولي خدايي چه مهم بودما به خاطر من مهمونيشونو انداختن فردا شب. البته وظيفشونه .الانم افتخار دادم که قبول کردم وگرنه من همه جايي نميرم . 



درو با کليد باز کردم و اومدم تو .سوئيچو گذاشتم بغل جا کفشي سرمو چرخوندم . فکر نکنم کسي خونه باشه ،يه بار با صداي بلند مامانو صدا زدم اما جواب نداد اروم رفتم سمت اتاق خوابش. درو اروم باز کردم .نه خير اين جا هم نيست .رفتم سمت اشپزخونه و بطري ابو گذاشتم دهنمو قلپ قلپ اب خوردم. از پله ها رفتم بالا و در اتاقمو باز کردم . 



يا دوازده امام چه خبره ؟!!!با انگشت اشارم پيشونيمو خاروندمو با بهت نشستم سر تختم.دستامو گذاشتم روي سرمو با بي حوصلگي اتاقو ديد زدم. اتاقم فوق العاده خوشگل بود اما ان قدر شلخته و کثيف بود که ديگه خود اتاق معلوم نبود . شايد حدود 20 دست مانتو و شلوار داشتم که هر کدوم روي زمين افتاده بودن . الحمد لله هر دفعه يه چيزي مي پوشيدم وقتي هم که درشون مياوردم نميذاشتمش سر جاش . بله وقتي يکي هست که اتاقتو مرتب کنه چرا خودت زحمت بکشي. هميشه بابا بهم ميگه که شلخته تر از من توي دنيا وجود نداره براي همينم بهم ميگن بچه. از بس که لوسم .منم هميشه بهشون ميگم که هر چي باشم حاصل دست رنج خودشونم . توي زندگي هيچ کاري برام نکردن حتي زحمت اينو هم به خودشون ندادن که درست تربيتم کنن. 


حولمو از توي کشوي نيمه بازم در اوردمو پريدم سمت حموم . يه دوش باحال گرفتم . چشمام سنگين شده بود. پريدم روي تخت و براي خودم خوابيدم. 



*** 


_ميبيني ايمان؟ اينم از وضع اتاقشه ،شتر با بارش گم ميشه 



اي بابا باز غرغراي مامان شروع شد . گوشه ي چشممو باز کردم . چه عجب اومدن . در اروم بسته شد .سريع از جام بلند شدم زود موهامو بستمو رفتم پايين . خيلي دلم ميخواست بدونم موضوع مهمي 

که بابا مي خواد در موردش حرف بزنه چيه. بابا نشسته بود روي کاناپه و فيلم سينمايي ميديد.رفتم جلوي تلويزيون وايسادم و بلند گفتم :سلام 



بابا لبخندي بهم زد و گفت:سلام ،دختر خوابالوي بابا 



از جلوي تلويزيون اومدم کنار و گفتم:فيلمتو ببين بابا مزاحم نميشم 



بابا سريع با کنترل تلويزيونو خاموش کرد و گفت :بشين بابا، کارت دارم 



نشتم روبروش.بابا مامانو صدا زد . به مامان هم سلام کردم و مامان نشست کنار بابا. دل تو دلم نبود يعني ميخواد چي بگه؟ 



بابا دستشو زد زير چونشو گفت:والا ايرسا جان،مامانتم از اين موضوع با خبره خودتم يه چيزايي ميدوني. عمو اميرتو که يادت هست؟ 



سريع پريدم وسط حرفشو گفتم:نه ،والا من تو عمرم يه بار ديدمش که اونم خودم يادم نيست اما گويا وقتي من 9 ماهم بوده اومده لپمو کشيده گفته:ايرسا زشته ،واي ايمان چه قدر زشته.!!! 


اينا رو وقتي گفته که اومده بوده بيمارستان. خاله فهيمه برام از همون موقعي که به دنيا اومده بودم و کيا اومدن ديدنمو اين حرفا تعريف کرده . من خاله فهيمه رو خيلي دوست دارم ،بچه هم نداره واسه همين من بيشتر اوقات ميرم بهش سر ميزنم .خيلي با هم صميمي هستيم. خوب بيخيال برگرديم سر بحث عمو امير.عمو امير خيلي وقته که توي دانمارک زندگي ميکنه.چند وقت پيش هم يه عکس از خودشو خانوادش برامون فرستاد . يه دختر داره ،يه پسر اما دوتاشون عين چي بگم اخه؟...استغفرالله ...اما واقعا دو تاشون زشت بودن نميدونم عکسشون بد افتاده بود ياواقعا ان قدر زشتن!!!! شده بودن سوژه خنده .منو بابا که تا عکسشونو ديديم زديم زير خنده . باور کن يه يک ساعتي من و بابا دلمونو گرفته بوديم و ميخنديديم اما مامان حسابي دعوامون کرد . 



عکسشون که اومد جلوي چشمم خندم گرفت .بابا هم زود فهميد واسه چي خندم گرفته و خودشم يهو زد زير خنده .مامانم چپ چپ نگامون ميکرد .خودمونو جمع و جور کرديم و صاف نشستيم و بابا ادامه داد: 


خوب بگذريم اما خودت که يادت هست من و عموت با هم اون جا يه جايي رو خريديم، واسه اين که يه شرکت بزنيم اما عموت خودش به تنهايي از پس کارها بر نمياد واسه همينم از من کمک خواسته ماهم مجبوريم که از ايران بريم . 



_براي هميشه؟!!! 



بابا_اره بابا جان،اون جا خيلي بهتر از اين جاس هم امکاناتش بيشتره هم اين که منو عموتم کارامونو انجام ميديم. 



_وا يعني ميخواين کارخونه ي به اين بزرگيتونو اينجا ول کنيد اون وقت بريد خارج يه شرکت بزنيد؟ 



بابا_نه بابا جان کارخونه رو سپردم دست اقاي رحيمي . خودمم هرزگاهي بر مي گردمو بهش سر ميزنم . 



_حالا کي مي خوايد بريد؟ 



بابا_مگه تو نمياي؟!!! 



_نه ديگه من خودم مسابقه دارم از هفته ي ديگه هم تمرينام شروع ميشه . 



_اها يعني مظورت اينه که تو خودت تنها ميتوني از پس کارات بر بياي؟ 



همچين ميگه تنها انگار بود و نبودشون فرقي هم ميکنه من همينجوري هفته اي يه بار بابامو ميبينم . 



_نه که الان ما هر دقيقه پيش هم هستيم و اگه شما نباشيد من دق ميکنم. در هر صورت وضعيت فرقي نميکنه که.! 



بابا_خوب ما ميريم اون وقت تو بعد از مسابقاتت بيا 



_فکر نکنم بيام اما بازم روش فکر ميکنم . 


منتظر حرف ديگه اي نشدم و برگشتم اتاقم . خيلي دو دل بودم براي رفتنم. درسته که اونا هيچ نقشي تو زندگيه من ندارن اما در عوض خيالم راحته که شبا وقتي ميخوابم کسي توي خونه هست که تنها نباشم . بعد از مسابقاتم ميرم .نه بايد بيشتر روش فکر کنم اما به احتمال زياد برمي گردم ولي اگه برگردم ديگه نه بچه هاي دانشگاهو ميبينم نه دوستامو نه بچه هاي باشگاهو.با يه عالمه فکر روي تختم نشستم تا موقع شام شد. 


*** 


_اه.... بابا من تازه خوابم برده بود خدا خير نده هر کيو که مدرسه و دانشگاهو تاسيس کرد.به خدا من اون دنيا تقاصمو ازش ميگيرم.! 



يه نگاهي به ساعتم انداختم طبق معمول خواستم دوباره بخوابم اما نه نبايد ميخوابيدم بذار يه روزم من زود برسم دانشگاه چيزي نميشه که. به سختي از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشويي . اي خدا باز صداي اهنگ پيچيده بود تو خونه . نگا... اول صبحي چه طور ادمو چل ميکنن ها. چندتا مشت اب سرد زدم تو صورتمو اومدم بيرون و رفتم تو اتاقم . حولم کو حالا ؟...پيدا کردن حوله تو اون موقعيت غير ممکن بود. بي خيال حوله شدمو از روي ميز مطالعم چندتا دستمال کاغذي برداشتمو باهاش صورتمو خشک کردم. راستي کاش به جايه اين ميز مطالعه ام يه دونه از اين مبلا هست که تخت خواب ميشه اره يه دونه از اونا بخرم چون تنها کاري که باهاش نميکنم همين مطالعس.!!! 



نه اين که من درس نخونم ها نه اتفاقا عاشق درسمم و هميشه توي کلاس از همه بهترم اما خوب کلا زياد اهل درس نيستم و تو دوران دبيرستانم بالاترين نمره اي که ميگرفتم در حد16،15 بود البته به جز زبان که عاشقش بودم اونم به خاطر اين بود که از بچگي واسم معلم خصوصي گرفته بودن وگرنه الان هيچي قبول نميشدم . خوبه مامان اينا حداقل همين يه کارو واسم کردن ها. 


شلوار ليم رو با يه مانتوي ابي نفتي بالا زانو پام کردم .مقنعه ام رو هم کشيدم جلو و موهامو کج ريختم بيرون . تيپم مقبول بود چون اصلا حوصله بحث نداشتم البته دوستاي ديگم وقتي ميان دانشگاه خودشونو ميکشن بالاخره چندتا از اون پسر خوشگلا تو کلاس ما پيدا ميشد. البته از اون پسر همه چيز تموما تو دانشگاه زياد بود اما هر کدوم رو، زودتر از بچه هاي کلاس ما تور کرده بودن بالاخره ما تازه 
وارد بوديم ديگه. 



رفتم تو اشپز خونه و يه ليوان برداشتم و توش چايي ريختم . اه... اين که سرده . يعني اگه طلعت توي اين خونه نباشه ما بايد سرمونو بذاريم بميريم . معلوم نيست چاييه مال چند روز پيشه؟ 


طلعت خيلي وقت نيست که توي خونه ي ما کار ميکنه شايد يه دو سالي ميشه . اره خوب دو سالم زياده منظورم اينه که از اينايي نيست که عين اين داستان ها من باهاش بزرگ شده باشمو جاي مادرو برام پر کرده باشه! اما با هم خوب بوديم خيلي مهربون بود و کلي هم هوامو داشت.الانم چند روزيه که رفته شهرستان عروسيه ي يکي از فاميلاشون. 



رفتم جلوي در و داد زدم:مامان من ماشينو بردم 



تا خواست اعتراض کنه کفشاي پاشنه بلند ابي نفتيمو از جاکفشي برداشتم و سريع درو بستم.کفشامو پام کردم و اروم رفتم پايين . در رو باز کردمو رفتم بيرون و طبق معمول صداي اهنگو تا ته زياد کردمو از اون جا دور شدم. 



چراغ قرمز بود . پشت چراغ وايسادم. عجب ترافيکي هم شده فکر کنم حالا حالا بايد همين جا وايسم.حالا خوبه اخرين چراغ قرمزه. با دستام روي فرمون ضرب ميزدم که گوشيم زنگ خورد . شماره ي خونه 

بود گوشيو گذاشتم در گوشم و با ترديد گفتم :الو 



صداي خاله فهيمه پيچيد توي گوشي:الو ايرسا جان 



با شنيدن صداي خاله انگار دنيا رو بهم دادن . با شادي گفتم:واي ...سلام خاله ي گلم ...چه خبرا 



خاله_سلام عزيزم قبلنا با معرفت تر بودي يه سري بهم مي زدي ديگه تحويل نميگيري. 



_الهي قربون اون صدات بشم اگه بدوني دلم چه قدر برات تنگ شده باور کن وقت نکردم . 



خاله_ميدونم عزيزم امشب چي ؟يه امشبو افتخار ميدي؟ 



_چرا ندم قربونت بشم ؟ 



خاله_پس زود بيا مواظب خودتم باش راستي به مامانت اينا هم بگو 



_باشه زود ميام اما زحمت مامان اينا رو خودت بايد بکشي.خودت که ميدوني 


اين مامان ما براي خودش يه اخلاقاي خاصي داشت مثلا عين همين . هرکسي ميخواست دعوتش کنه بايد مستقيما به خودش ميگفت وگرنه عمرا اگه ميومد حتي خواهرش!باورتون ميشه؟ 

گوشيو قطع کردم و توي اينه ي روبرو مشغول درست کردن موهام شدم . داشتم با موهام ور ميرفتم که يهو دستام خشک شد و بالاي سرم موند.همين طور اروم اروم دستامو اوردم پايين و به بغلم خيره شدم. 
يا دوازده امام !!! نميدونيد چي وايساد کنارم که!!! يه فورد مشکي دقيقا سمت راستم وايساده بود.حالا اين که هيچي...توشو نديديد ... يه صاحبي داشت که نگو به خدا يه چيزي بود واسه خودش .خدايا اخه چرا يکي بايد ان قدر خوشگل باشه؟وقتي نگاش کردم پي به عظمت خدا بردم . ديدين همه باديدن طبيعت پي به عظمت خدا ميبرن اون وقت من خر که هر هفته ميرم کوه تازه ياد عظمت خدا افتادم... بابا خدايا ايول .واقعا دم اوسا کريم گرم. 


اي خاک بر سرت تو که مثلا بچه پولداري اين جوري نديد بديد بازي در مياري ديگه از ديگران چه انتظاري داري؟به خدا اگه پريا و شيما اين جا بودن خودشونو از ماشين پرت ميکردن بيرون . يه عينک دودي خوشگلي رو چشماش بود که نگو ولي از پشت عينک هم معلوم بود که اخم کرده انگار از يه چيزي عصباني بود. 


دست از ديد زدن برداشتم و با غرور چشمامو برگردوندم و خيلي با کلاس به جلوم خيره شدم . صد هزار دفع به اين بابا ميگم پدر من يه ماشين با حال بخر که من اينجوري نديد بديد، بار نيام. اخه اينم ماشينه که مامان داره.به خدا بنده خدا بابام اصلا خسيس نيست ها اما نميدونم چرا با ماشين مشکل داره . ميگه حيف پول که بدي به ماشين. البته اين حرف شامل من ميشه وگرنه سانتافه ي خودش اصلانم حيف پول نيست . اين مامانم که ميگه واسه ي من همين ال 90 خوبه مي خوام چيکار.!!! 


صداي پسره باعث شد دوباره برگردم سمت ماشين خوشگلش.وا با من بود ؟يعني چي کارم داشت؟خيلي مودبانه داشت صدام ميکرد... 



پسر_ببخشيد خانوم 



يک ذوقي کردم که صدام کرد.وايي ماشاالله هزار ماشاالله گوش شيطون کر چه صدايي هم داره. هو... دور برت نداره .من يه حرفايي ميزنم اما شما باور نکنيد. شايد تو دلم واسه يه پسري غش و ضعف کنم اما جلوي خودشون همچين حالشونو ميگيرم و سنگ رو يخشون ميکنم که بدبختا تا عمر دارن منو از يادشون نبرن.راستش من هر کاري هم که ميکنم فقط واسه مسخره بازيه نميخوام عين دختراي ديگه تو اين فيلما يا رمانا بگم:«واي من از پسرا نفرت دارم ،من هيچ وقت ازدواج نميکنم عهد بستم»بعدم يک دل نه صد دل عاشق يه پسر ميشن هيچم به روي خودشون نميارن که يه زماني يه همچين حرفيم زدن،اما واقعا خودم فکر کنم هيچ وقت نه عاشق ميشم نه ازدواج ميکنم.اين همه پسر دورو برم هست اما بر عکس دوستام از هيچ کدوم خوشم نمياد اصلا کلا فکر کنم من هيچ حسي ندارم شايدم يکي از دليلاش عدم اطمينان به پسرا باشه.باور کنيد هيچ کدومشون قابل اعتماد نيستن .اگرم باشه کمه .من اينو به عنوان يه فرد با تجربه بهتون ميگما گوش کنيد.!خوب برگرديم سر پسر خوشگله.بله گفتم که داشت صدام ميکرد منم که با بهت برگشتم سمتش و فقط نگاش کردم. اونم حرفشو ادامه داد: 



ادرس ديوونه خونو رو داشتين؟ 



وا ادرس ديوونه خونه واسه چيشه؟!!! به خدا قيافم شده بود عين اسکلا تا چند دقيقه فقط نگاش ميکردم .تازه دو زاريم افتاد. اي خاک بر سرت. من مثلا بچه پروي کلاسمونم ها! هيچ وقت از جواب دادن کم نميارم .کسي جرئت نداره بهم از گل نازک تر بگه چون ميدونه چه جوري ضايعش ميکنم حالا ببين چه جوري عين اين اسکلا به يه پسر زل زدم و جوابشم نميدم. سريع خودمو جمع و جور کردم و شدم ايرساي هميشگي. با غرور نگاش کردمو گفتم: 



براي خودتون ميخواين؟ 



پسر_نه براي شما مي خواستم ،گفتم اگه نداري ادرسشو برات بنويسم.! 



هاااااااااااااان؟؟!!!!! اين چي گفت الان؟با من بود؟چه طور جرئت کرد؟پسره ي پرو ي..... بذار همچين حالتو بگيرم که لال شي اشغال عوضي.... اب دهنمو قورت دادمو گفتم: 



_اي بابا ... چرا بچه بازي در مياري؟ من ديگه براي چيتم ؟خودت برو ديگه .نترس سفارشتو زياد کردم مطمئن باش بهت بد نميگذره هر وقتم که خوب شدي خودم قول ميدم بيام دنبالت.باشه پسر خوب؟!!!!!!! 
ابروشو انداخت بالا و با خشم نگام کرد .هه هه هه... همچين حالشو گرفتم که فکر کنم الان از ماشين پياده ميشه بعد مياد در ماشين منو باز ميکنه و با دوتا دستاش خفم ميکنه. 
نه خير مثل اين که حدسم اشتباه بود چون فقط بهم يه پوزخند زد . بيشعور اگه خفم ميکرد بهتر بود .چه قدر زورم برد. خم شد سمت صندليه عقب و يه برگه از کيفش دراورد و سريع چيزي روش نوشت . خم شد سمت منو يه پوزخند زد بهم، بعدم برگه رو از شيشه انداخت روي پامو گفت: 
بفرما اينم ادرس ديوونه خونه البته زيرش ادرس يه روانشناسم برات نوشتم پيش اونم بري بد نيست .يادت نره ها چون کسايي که صداي ضبتشونو خيلي زياد ميکنن و باعث ازار مردم ميشن از نظر روانشناسي مشکل دارن. 
همين جوري موندم تا اومدم جوابشو بدم چراغ سبز شد .اونم گازشو گرفت و رفت. 
وايييييييييييييييي نميدونم چي بگم .تو اون موقع دوست داشتم خودمو از ماشين پرت کنم بيرون .اگه جوابشو نميدادم تا دو هفته افسردگي ميگرفتم. سريع گازشو گرفتم تا بهش برسم اما انگار اب شده بود رفته بود تو زمين .خوب معلومه خره.به نظرت ماشين تو ميتونه ماشين اونو بگيره اخه؟ 
فقط دعا کن دستم بهت نرسه بچه پرو . به خدا اگه يه روز فقط يه روز ببينمش همچين يه نر و ماده بهش ميزنم که هم نونش بشه هم ابش 
ماشينو يه کم پايين تر از در دانشگاه پارک کردم اخه الحمدالله اون جا هم جاي پارک پيدا نميشه. برگه هرو از روي پام برداشتم و از ماشين پياده شدم. ااا......اين که هنوز دستته.!يه نگاهي بهش انداختم ااااا....واقعا ادرس يه روان شناسو برام نوشته بود،پايينشم ادرس يه تيمارستان بود تازه پايينشم بهم توصيه کرده بود که يادم نره. نه راست راستي برام نوشته بود . پ ن پ خره فکر کردي الان شماره ي خودشو برات نوشته ؟بعدشم پايينش نوشته عزيزم حتما به من زنگ بزني ها يادت نره!!!!!! 
کاغذ رو با خشم مچاله کردم و پرتش کردم اون طرف. خودش بهش بيشتر نياز داشت پسره ي هيچي ندار. اعصابم خيلي خرد بود ،امروز اگه يه نفر سر به سرم بذاره مشتمو تو دهنش خرد ميکنم فقط اميدوارم امروز کسي زياد نياد طرفم. در ماشينو کوبوندم بهمو رفتم سمت دانشگاه. مقنعمو يه کم کشيدم جلو و پريدم تو دانشگاه. اي خاک بر سرتون من نميدونم اينا اومدن درس بخونن يا اومدن دنبال عياشي. هر کسي يه گوشه اي پيدا کرده بود مشغول حرف زدن با جي افش بود. اون وقت که منکرات مياد جمعشون ميکنه ناراحتم ميشن. حال مي داد الان ازشون چند تا عکس بگيري بعدم..... سعي کردم فکراي شيطاني رو از سرم دور کنم چون از من توي اون موقعيت اصلا بعيد نبود. بابا ولشون کن چي کار داري بذار خوش باشن. سرمو چرخوندم و رفتم سمت در سالن.واسه خودم تو يه عالم ديگه بودم که صداي جيغ جيغ دختري باعث شد سرمو برگردونم. اااا... اينا که بچه هاي خودمون بودن. پريا و چندتا ديگه از بچه ها داشتن منو صدا ميزدن. اه صدا رو برو ادم ياد جير جيرک ميفته. کل بچه هاي کلاس نشسته بودن تو حياط.وا اينا چرا سر کلاس نيستن؟رفتم سمتشونو بلند گفتم :سلام 
مشغول خوش و بش بودم که تازه سوالم يادم اومد. 
_ااا... راستي شما ها چرا سر کلاس نيستيد؟ 
پوريا_بابا اين استاد هنوز نيومده 
_خوب خرا پاشيد يه کاري کنيد...ببينيد اگه نمياد ما پاشيم بريم ديگه 
پريا_خوب کي ميره؟پوريا ،وحيد پاشيد ديگه ! 
پوريا_ا ا... به ما چه؟ 
پريا_بابا پس کي بره؟نکنه انتظار داريد تا 4تا مرد گنده اين جا نشسته ما پاشيم بريم؟ 
پوريا_بابا من يه بار باهاشون دعوام شده ها ... 
ايرسا_خجالت بکشيد انگار ميخوان الان دارشون بزنم خودم ميرم. 
از سر جام بلند شدم که صداي بقيه در اومد. پوريا و وحيد که از جاشون پريدن.علي و چندتا از پسرا هم دنبال سرشون راه افتادن. ااا... تا الان عين چغندر نشسته بودن اينجا ها. يعني حرف من ان قدر متحولشون کرد.... بار اللها ... چپ چپ نگاشون کردمو با بد جنسي گفتم: 
کجا به سلامتي؟نميخواد.... نميخواد شما ها بريد خودم ميرم. 
وحيد_ا... ايرسا اين چه حرفيه ؟ تو بشين خودمون ميريم 
خوب منم مي خوام بيام .الان به شماها يه چيزي بگن شماها همين طوري وايميسيد نگاه ميکنيد.من باشم بهتره يه داد و بيداد ميکنم.يعني چي ما رو الاف خودشون کردن يه خبري هم نميدن 
شيما_اره ايرسا تو برو 
علي_لازم نکرده 
با سرتقي ابروهامو انداختم بالا و گفتم:من مييييييييييام 
پوريا_خيلي خب.... بچه ها چي کارش داري ؟بيا ايرسا 
پشت سرشون راه افتادم .حالا از پشت بچه ها مسخره بازي در مياوردن. پريا هم که برام خط و نشون ميکشيد.رسيديم دم در دفتر . اول از همه رفتم تو.همه ي نگاها برگشت سمتم. علي شروع کرد به حرف زدن 
علي_سلام اقاي پندار . خسته نباشيد . ما امروز با استاد سليمي کلاس داشتيم اما هنوز نيومدن 
پندار_سلام پسرم، والا بچه ها، اقاي سليمي براش يه مشکلي پيش اومده نميتونه بياد 
علي_ا... يعني کلاسه ما لغوه؟ فقط امروز نميان ديگه 
پندار_والا مشکلش که خيلي جديه معلوم نيست تا کي نياد 
واه واه چه بي خيال . يعني چي؟ما وسطاي ترميم تازه.اگه نياد چي کار کنيم . بعدشم نبايد يه کلمه به ما بگن؟حتما ما بايد خودمون بيايم بپرسيم؟اعصابم همين جوري خرد هست حالا اينم بهش اضافه ميشه. 
واقعا حالم خوب نبود .شايد هيچ اتفاقي نيفتاده بود اما من الان دنبال اين بودم که فقط پاچه بگيرم . اينا هم که عين اين لالا وايسادن نگا ميکنن. نگامو از ميز اقاي پندار گرفتمو زل زدم به خودش و شروع کردم به اعتراض. 
_يعني چي اقاي پندار؟ما الان يه عالمه از درسمون مونده همين طوريشم به زور داريم درس ميخونيم اون وقت شما ان قدر راحت ميگيد استاد معلوم نيست تا کي بياد. خوب حتما ما بايد خودمون بشينيم بقيشو بخونيم ديگه. شما حتي به خودتون زحمت نداديد که بهمون خبر بديد ،يعني اگه ما خودمون نيومده بوديم بايد تاشب وايميساديم اين جا ؟ 
پندار_دخترم کي گفته که شما قراره خودتون درساتونو بخونيد؟اقاي سليمي يکي رو به جاي خودش فرستاده 
_وسط ترم که استاد زبان پيدا نميشه.هر کيم که بفرستن حتما ميخواد با هامون قبليا رو دوره کنه. ما اين همه پول ميديم که اخرم از درس هيچي نفهميم بعد اخر ترمم بيفتيم؟اونيم که ميخواد بياد بايد تا 
الان اومده بود 
پندار_حق با شماست دخترم الان بهش زنگ زدم گويا تو راه مشکلي براش پيش اومده اما تا چند دقيقه ي ديگه خودشو ميرسونه .خيالتونم راحت باشه کسي که استاد سليمي بفرسته بد نميشه. 
شماها هم بريد سر کلاس، الان ديگه پيداش ميشه. 
ببینيم و تعريف کنيم. خوبه اقاي پندار خوش اخلاقه وگرنه الان پرتم ميکرد بيرون . غلط کرده مگه الکيه؟ خوب راست ميگم ديگه.با بچه ها اومديم بيرون ، يه کم با هم سر اين موضوع بحث کرديمو رفتيم سمت حياط دانشگاه. بچه ها با ديدن ما از جاشون پريدن و کلي سوال پيچمون کردن. ما هم همه چيو براشون گفتيم. 
پوريا_ولي ايرسا تو امروز کلا اعصاب نداري ها. 
وحيد_اتفاقا خيلي خوب بود. خوشم مياد هيجا کم نمياري . والا من يه چند وقتيه که ميخوام حال يکيو بگيرم .تو کمکم ميکني؟ 
اخ جون . من که عاشقشم .سرمو تکون دادمو گفتم: 
_چرا که نه داش وحيد . همچين حالشو ميگيرم که خودت حض کني . فقط بعدا بهم بگو که تا چه اندازه اي ميخواي؟دوست داري لتو پار شه؟يا نه فقط لفظي باشه؟ 
وحيد_بعدا کامل برات ميگم. فعلا بريم سر کلاس تا يارو نيومده. 
همه راه افتاديم سمت کلاس و نشستيم سر جاهامون . همين طور که با بچه ها تعريف ميکرديم داشتم جواب اس ام اس محيا رو هم ميدادم.صداي در اومد و همه از جاشون بلند شدن منم به تبعيت از اونا بلند شدم اما هنوز سرم تو گوشي بود. با سقلمه هاي پريا و شيما به پهلوم سرمو اوردم بالا.ا... مسخره ها .يه دقيقه نميذارن کارمو بکنم. تا سرمو اوردم بالا خشکم زد.

اين دفعه دوازده امام کمه.چي بگم اخه؟يا صدو بيستو چهار هزار پيامبر. اخه من قرار بود اگه اينو ديدم حسابشو برسم نميتونمم بزنم زير قولم اخه. ميدددددددددددددونيد کي بود؟همون پسر خوشگله که فورد داشت . يعني چي اخه؟ اين اينجا چي کار ميکنه؟ همه داشتن با بهت نگاش ميکردن که اقاي پندار هم پشت سرش وارد شد.


پندار_خوب بچه ها اينم استاد زبانتون.


برگشت سمت من و گفت:خوب حله خانوم افشار؟


چيييييييييييييي؟اين استادمونه؟!!!!!!! اي ي ي ي خداااااااا... بابا اينو چه به استادي اخه؟سعي کردم تعجبمو پنهون کنم . با غرور گفتم:


والا اقاي پندار وقتي حل ميشه که ما کار اين اقا رو ببينيم هنوز که هيچي معلوم نيست ولي بازم ممنون


اقاي پندار لبخندي زد و از کلاس خارج شد. پسره همچين نگام کرد که يه دقيقه از خودم بي خود شدم. خيلي ترسناک بود . قد که بگم چي؟من که قدم بلنده شايد تا گردنش ميرسيدم يعني در واقع يه سرو گردن ازم بلند تر بود هيکلشم که ديگه هيچي . خيلي خوشتيپ بود . يه کت اسپرت پوشيده بود با يه شلوار کتون خيلي خوشگل .باور کن فقط سر و هيکلش يه چند مليوني ميرزد.اگه الان هيچي پولم نداشته باشه خودشم که بدزدي باز بردي. ساعتشو ،عينکشو،کيفشو،خلاصه همه چيزش فوق العاده بود.از اينا مهم تر قيافش بود ولي من ازش خوشم نميومد .ازش نفرت پيدا کرده بودم چون ميدونستم اين ترمو افتادم. من بايد تلافيه کارشو درارم حتي به قيمت اين که از دانشگاه اخراج شم.


سوژه ي از اين به بعدمون هم جور شد. از اين به بعد دختراي کلاسمون کارشون شروع ميشه. اخي حالا بايد دنبال اين بيفتن که اين گل پسر از چه نوع لباسي خوشش مياد اصلا چه مدل دختري دوست داره. دختراي کلاساي ديگه ام که بايد خودشونو يه جوري بهش نشون بدن. البته کار منم باهاش شروع ميشه. يه کاري ميکنم که کم کم به اين گل پسر بگن خل پسر .فقط وايسيد و نگاه کنيد.



پسره شروع کرد با اخم برامون حرف زدن. به خدا هيچ کس نفس نميکشيد . فقط صداي اون ميومد . بشنويد سخن هاي اقا رو:


سلام .من فرجام هستم.دانشجوي دکتراي زبان . تا حالا زبان تدريس نکردم اما خيلي خوب از عهدش بر ميام .متاسفانه براي استاد سليمي مشکلي پيش اومده که قادر به اومدن نبودن براي همينم از من خواهش کردن که يه چند وقتي به جاي ايشون تدريس زبانو بر عهده بگيرم. از هيچي براتون کم نميذارم و سعي ميکنم شيوه ي تدريسم شبيه استاد باشه که شما دچار مشکل نشيد. بالاخره استاد سليمي سالهاست که استاد من هستن براي همينم با شيوه ي تدريسشون اشنا هستم.


به به اقا دانشجوي دکتراست. همه ي بچه ها نگاهشون برگشت سمت من. يا امام باز چي شده؟!!


شيما در گوشم گفت:ازش بپرس اسمش چيه!!


_بمير به من چه؟مگه خودت لالي؟


پريا_هيشکي جرئت نداره بپرسه


_به منم ربطي نداره تا پسر تو اين کلاس هست من اين کارو نميکنم .


شيما_بابا اونا که همشون ابجي داداشن ماشاالله.


پريا_نه خير غرورشون اجازه نميده اخه پسره خيلي مغرور و بداخلاقه!!!


_گمشيد بابا . خودشون جرئت ندارن اون وقت منه بدبختو ميندازن جلو.


پريا_اخه تو جروئت از هممون بيشتره. نکنه ازش ميترسي؟


واي خدايا چه گيري کرديما.اگه نگم فکر ميکنن کم اوردم . راستش ازش ميترسيدم چون مطمئن بودم ضايع ام ميکنه.اما اگه نپرسم خيلي بد ميشه اون وقت برام دست ميگيرن.دلو زدم به دريا. خودش موقعيتو با اين سوالش پيش اورد.


خوب ديگه اگه سوالي نيست درسو شروع کنيم.


از ته کلاس داد زدم:چرا من يه سوال دارم


با تعجب نگام کرد و ابروشو انداخت بالا و گفت:بفرماييد


نفس عميقي کشيدم همه داشتن نگام ميکردن . خودمو زدم به بي خيالي و گفتم:اسم شما چيه؟منظورم اسم کوچيکتونه!


زل زد بهمو گفت:منظورم سوال درسي بود.


_اما شما نگفتين سوال درسي گفتيد اگه سوال داريد بپرسيد خوب اينم سواله ديگه


پسره_خيلي مهمه؟


_براي من که اصلا اما انگار براي ديگران مهمه


پسره_اگه براي ديگران مهم بود خودشون ميپرسيدن



پسره ي عوضي .بزنم فکشو بيارم پايين.من که در هر صورت اين ترم افتادم .نمي خوام ازش کم بيارم.چشمامو ريز کردمو فقط زل زدم بهش


همه با تعجب نگامون ميکردن.خدا کنه قاط نزنم که ديگه هيچي دست خودم نيست. پسره اومد جلوم و مقابلم وايساد .يا امام مي خواد چي کار کنه؟ايول کاش يه دونه بزنه تا منم خودمو خالي کنم. زل زد تو چشمامو گفت:


اسم کوچيکم سپنتا ست .حله الان؟!!!! اسممو گفتم که تموم طول کلاس به اين فکر نکني که اسمم چيه بعدم هيچي از درس نفهمي.چون من اگه درس بدم و بعد که يه سوالي از يه نفر پرسيدم بلد نباشه جواب بده ديگه کنترل خودمو از دست ميدم پس سعي کن فقط رو درست تمرکز کني دختر کوچولو.


ابروم پيش همه رفت .شيطونه ميگه پاشم از کلاس برم بيرون .نه ولش کن اينجوري بدتر خودم ضايع ميشم .بايد وايسم يه جوابي بهش بدم که ديگه جرئت نکنه با من اين جوري حرف بزنه.


_چشم اسسسسسسستاد. فقط سعي کنيد خيلي کنترلتون از دستتون خارج نشه چون اين جا اون جايي نيست که الان قرار بود بريد.فقط چه جوري به جاي اون جا سر از اين جا در اورديد الله اعلم.


با خشم نگام کرد و يه پوزخند بهم زد.واي چه قدر از اين پوز خنداي تحقير کنندش بدم ميومد. هيچ کس اون جايي رو که من به سپنتا گفتم نميدونست کجاست.الان چه فکرايي که نکردن. فقط خودش منظورمو گرفت.شايد فهميده بود که من از پوزخندايي که ميزنه چه قدر حرصم در مياد واسه همينم جوابمو نداد.


خدايا چه اسميم داره.اين بشر هيچي کم نداره غير از اخلاق.گند اخلاق گوشت تلخ.تموم طول کلاس با جديت درس ميداد و بيشتر نگاهش سمت پسرا بود اما وقتيم که يه دختري ازش سوال ميپرسيد خيلي محترمانه جوابشو ميداد. منم يه عالمه سوال برام پيش اومده بود اما غرورم اجازه نميداد که سوالامو بپرسم.مايي که تو کلاس اين همه استادارو اذيت ميکرديم حالا سر کلاس اين جرئت نفس کشيدنم نداشتيم .اي خاککککک
ديگه طاقت نداشتم . يه سوال عين خوره داشت مغزمو مي خورد.حسابي با خودم درگير بودم.خيلي اروم سوالمودر گوش شيما گفتم و ازش خواهش کردم که سوالمو از سپنتا بپرسه.ا....دختر بد. سپنتا چيه؟استاد فرجام. همين استاد گفتنم هم زورشو در مياره . چون يه جوري به حالت مسخره استادو ميکشم.اينو همين يه ساعت پيش فهميدم.اخه وقتي بهش گفتم«چشم اسسسسسستاد» اخم کرد و معلوم بود بدش اومده.
شيما سوالو مطرح کرد.سپنتا...اه يعني استاد نگاهي به من کرد و پوزخندي زد و بعدم سوالو جواب داد. مطمئنم که فهميد سوال مال من بوده . از نگاهش معلوم بود .وقتيم که با شيما در گوشي حرف زدم متوجه شد.من هي بايد جلوي اين کم بيارم.اخه اين چه وضعيه؟راستي دارم ميگم ها من اينو نميتونم استاد صدا کنم همين سپنتا بهتره.البته قرارم نيست که صداش کنم واسه شماها گفتم.!!!!
اين کلاس لعنتي بالاخره تموم شد .بدترين کلاسي بود که تو عمرم تجربه کردم.تموم مدت سرم پايين بود و اصلا نگاش نميکردم اونم که چه قدر براش مهمه اخه!!! همه از سر جاشون بلند شدنو مشغول جمع کردن وسايلشون شدن.نميدوني چه استاد استاديم ميکردن.خدا نگهدار استاد،با اجازه استاد،وقت خوش استاد.
اي دردو استاد اي کوفتو استاد.ولي پوريا و وحيد و علي فقط گفتن خدافظ. وحيد که يه اخمي کرده بود که نگو.ايولا عاششششششقتونم. مرسسسسسسسي. همه زديم بيرون .همه داشتن در مورد سپنتا حرف ميزدن.
پريا_وااااااااي چه جيگري بود.خيلي خوشگل بود .چه با کلاسم هست.عاشق اين ترسناک بودنشم .واااااااااي
پسرا چپ چپ داشتن نگاه ميکردن .سرش دعواشون بود . پريدم وسط حرفشون:
اه ...بسه ديگه حالمونوبهم زديد عين نديد بديدا ميکنن
شيما_خوب هستيم ديگه خدايي من نميدونم اين بشر چرا ان قدر خوشگله
_اون چي بود اخه؟درسته قيافش اصلا به استاد نميخوره غول دو سر. بعدشم هرچيم که باشه فقط استادتونه.اميدوارم يادتون نرفته باشه.

کسي با چشم غره ي من ادامه نداد.اخه چه قدر خرن .خوب زشته جلوي يه عالمه پسر. من برگشتم رو به وحيد که معلوم بود حسابي عصبانيه. خواستم جو رو عوض کنم واسه همين گفتم:


راستي وحيد خان نگفتي اوني که قراره حالشو بگيريم کيه.
وحيد لبخندي زد و گفت :اگه عجله نداري الان برات ميگم.
_نه ندارم
شيما_بچه ها امشبو که يادتون نرفته ...مخصوصا تو ايرسا خانوم....
امشب ،امشب چه خبره مگه؟اي خااااااااااک بر سرم امشب تولد شايگانه بعد من دعوت خاله رو قبول کردم. چرا من ان قدر خنگ شدم جديدا؟حالا چي بگم ؟هيچي خيلي ضايع ست اگه بگم نميام .اشکال نداره خاله که غريبه نيست. بهش ميگم يادم نبوده جايي دعوتم.
_نه...يادم هست
شيما_باشه پس ما رفتيم . فعلا باي
پريا_ساعت7 جلوي خونتونم
-باشه خدافظ


همه رفتن .فقط منو وحيد مونديم.با هم رفتيم روي يه نيمکت تو همون محوطه ي دانشگاه نشستيم.که يهو سپنتا هم اومد بيرون.ما رو که ديد اولش تعجب کرد بعدم يه اخمي کرد و تو جواب سر وحيد اونم سري تکون داد و رفت. ببين الان چه فکرايي که نکرده!!!ابرومون رفت.اي بابا بيخيال.اصلا مهم نيست که حالا پيش اون ابروم بره يا نره.
وحيد خيلي دست دست ميکرد. اعصابم خرد شد.بگو ديگه. چپ چپ نگاش کردمو گفتم:
خوب نميخواي شروع کني؟
وحيد_نميدونم از کجا شروع کنم ميترسم عصباني بشي
_وا واسه چي عصباني بشم؟!
وحيد_اخه تو يه کم اعصاب خرابي
_هوي... من کجاش اعصاب خرابم.ما رو باش با کي حرف ميزنيم
وحيد_اه...ببين الانم عصباني شدي
چپ چپ نگاش کردمو گفتم: ميگي يا پاشم برم
وحيد_خيلي خوب بابا ميگم. راستش من ميخوام حال يه نفرو که خيلي خودشو برام ميگيره رو بگيرم.
_واي ايولا. ببين يه فن با حالي ياد گرفتم رو هر کي پياده کني پخش زمين ميشه.فقط يارو رو بهم نشون بد تا حالشو بگيرم
وحيد_ بدبخت دختره ميمونه پوست استخوون . تو اون جوري بزنيش که چيزي ازش نميمونه
_دکي... دختره يارو؟بابا من نيستم . اين دختر لوسا رو که نميشه زد. تا يه پخ بهشون ميکني غش ميکنن . بي خيال بابا.!!!
وحيد_منم که نميخوام با زدن حالشو بگيرم
_پس چي؟ لفظي؟
وحيد_ نه تو اصلا لازم نيست حتي باهاش حرف بزني
گيج شده بودم پس چي کار کنم. دستمو زدم زير چونمو گفتم:
خيلي ببخشيدا اما يه دفع عين ادم بگو بايد چي کار کنم
وحيد_ميترسم ناراحت بشي

_ا... د بگو ديگه . ناراحت نميشم.
_ من يه نفرو دوست دارم. اما با هم هر دقيقه دعوامونه. اون يه خواستگار داره.با همونم ازارم ميده .منم ميخوام يه کم ازارش بدم.
گرفتم چي شد. حتما ميخواي منم نقش خواستگار تو رو بازي کنم.Ok_
وحيد زد زير خنده و گفت: مگه دختر هم ميشه خواستگار باشه
_چرا که نه.من خودم هزار نفرو ميشناسم که از پسرا خواستگاري کردن
ابروشو انداخت بالا و گفت:ولي من ميخوام نقش دوستمو بازي کني يعني کسي که مثلا دوستم داره
_اي بابا من از اين لوس بازيا خوشم نمياد . کاش يه کم با حال تر بود . خوب اين همه دختر . کاري نداره. واست اين نقشو بازي ميکنن.چرا من؟
وحيد_تو از همشون بهتر از پس اين کار بر مياي بعدم يکي که از نظر ظاهري خيلي خوشگل باشه که حسوديش بشه.
اي اي خرم کرد عين چي!!! البته خودم ميدونستم خوشگلم.!!!
_باشه قبول. حيف که خيلي مردم دوست و فداکارم . وگرنه قبول نميکردم.
وحيد_مرسي واقعا. ميدونم که نميتونم جبران کنم اما هر کاري از دستم بر بياد دريغ نميکنم.
_خواهش. شما جيب ما رو نزن نميخواد جبران کني!!!

همچين زد زير خنده انگار براش جوک تعريف کردم. کلا اين جوريه .خوش خندس. با هم يه نقشه ي با حال چيديم. قرارمون هم گذاشتيم .


وحيد_مرسي واقعا. ميدونم که نميتونم جبران کنم اما هر کاري از دستم بر بياد دريغ نميکنم.
_خواهش. شما جيب ما رو نزن نميخواد جبران کني!!!
همچين زد زير خنده انگار براش جوک تعريف کردم. کلا اين جوريه .خوش خندس. با هم يه نقشه ي با حال چيديم. قرارمون هم گذاشتيم .
هر دو از دانشگاه زديم بيرون . وحيد هم سوار پژو 405 خودش شد و از اون جا دور شد.
وحيد توي شرکت باباش کار ميکنه . اين دختريم که دوست داره دختر شريک باباشه که اونم توي شرکت کار ميکنه. بقيشم خودتون بعدا ميفهميد. من الان برم کادو بخرم براي اين شايگانه.
واي خدايا من اخر خودمو ميکشم. بابا ميميريد يه پارکينگ بزنيد.!!! اه،اه،اه....
بابا اين چرا جون ميکنه؟يه بار درا ديگه.بلد نيست از پارک در بياد.يه نفر اومد کنارم وايساد. اين ديگه چي ميخواد؟ من اول اومدم.
_هوي اقا...منو نميبيني اينجا؟مثله اين که من اول اومدم ها.بکش کنار ببينم.
يعني من هر روز بايد با اين مردم بجنگم.مرتيکه ي بيشعور.
مرد_تو اول ببين اين جا ميتوني پارک کني بعد واسه من قلدر بازي در بيار!
اها... منظورش اينه که من نميتونم اينجا پارک کنم. اشهدتو بخون من امروز تو رو شهيد ميکنم ببين حالا.!!!
_تو اول بکش عقب تا بهت نشون بدم ميتونم پارک کنم يا نه.
مرتيکه پوزخندي زد و ماشينشو برد عقب و با قيافه ي مسخرش زل زد به من. دستمو گذاشتم رو بوق:
اي بابا اقا چي کار ميکني؟ بيا بيرون ديگه
اقا_نميبيني خانوم؟جا تنگه . نميتونم بيام بيرون
اي خاک بر سرت. اون وقت اگه الان يه زن نميتونست ماشينشو در بياره همه کلي مسخرش ميکردنو يکي عين همين اقا ميشد استاد رانندگي و ماشينو با کلي ژست در مياورد بيرون.!!!!
در ماشينو کوبوندم به هم و از ماشين پياده شدم.رفتم سمت اقاهه و گفتم:اقا سوئيچتو بده
با تعجب نگام کرد.واي خدايا.اون جور نگا نکن الان چشمات از حدقه ميزنه بيرون. درسته که من پارک دو بلام جالب نيست اما استاد جا کردن ماشين تو کوچکترين فضاي موجودم. چپ چپ نگاش کردمو گفتم:
بفرما اقا اينم سوئيچ خودم که يه وقت خيالات برت نداره.
اقا_خواهش ميکنم. بفرماييد

سوئيچ خودمو انداختم تو دستش. نکنه ماشينمو ببره !!!!!خودم خندم گرفت. يعني دلم مي خواست قهقهه بزنم . اخه گوشت کوب اون مياد 206 خودشو ول کنه ماشين تو رو بدزده!!! خوب چه کاريه با اين وضع ماشين؟اخه 206 داره هر روز گرون تر ميشه. شانس داره ديگه.
در ماشينشو باز کردمو با بدبختي ماشينو در اوردم. اقاهه طفلکي کلي تشکر ازم کردو جاي پارکو نگه داشت و منم سريع پارک کردم.
اه...يارو مرد پرو هه رفته بود. حيف ...حيف. خودش فهميد اگه بمونه چي کارش ميکنم. ضايع
کيفمو برداشتم و پريدم بيرون.به نظرم وقتي کسي رو نميشناسيد و نميدونيد براش کادو بايد چي بخريد بهترين گزينه عطره. البته اين نظر منه ها.پريدم تو همون مغازه ي عطر فروشي که هميشه عطرامو ازش ميخرم.
فروشنده_سلام خانم افشار خوش اومديد
_سلام . حال شما؟خوبيد
فروشنده_ممنونم. بفرماييد در خدمتم
_يه عطر مردونه ي خوش بو ميخوام که همه کس پسند باشه چون سليقشو نميدونم
فروشنده برانم چند تا عطر اورد و کلي در موردشون توضيح داد.يکيو که احساس کردم از همه خوش بو تره برام گذاشت داخل ساک. نکنه خوشش نياد.... به درک... اصلا ميخوام خوشش نياد. به من چه که خوشش بياد يا نياد.!!!!
به فروشنده گفتم شايد بخواد عوضش کنه...... اره اين جوري بهتربود.
رفتم سمت ماشين و راه افتادم سمت خونه. مثل هميشه پشت چراغ قرمز بودم.گوشيمو در اوردم و شماره ي خاله رو گرفتم.
خاله_الو،بفرماييد
_سلام خاله خانوم گل. خوش ميذگره؟
خاله_سلام خاله قربونت بشه خوبي؟ چيزي شده؟
_وا خاله مگه بايد چيزي شده باشه؟
خاله_نه.... اخه نه که قراره بياي اينجا گفتم کاري داشتي
_اره خاله...يه چيزي شده.! راستش من شب تولد دعوت داشتم بعد يادم نبود به شما بگم . شرمنده
خاله_ديدي گفتم؟من تو رو ميشناسم. اشکال نداره خاله جون خوش بگذره
_مامان اينا ميان ديگه
خاله_اره خاله جون ميان تو هم بايد قول بدي که بعدا بياي
_رو تخم چشمام.کاري نداري خاله؟
خاله_نه خاله جان مواظب خودت باش
_شما هم خدافظ

ماشينو توي پارکينگ پارک کردم اخه عصر هم پريا مياد دنبالم.درو باز کردم و پريدم تو خونه.


-سلامممممممم


چرا هيشکي جواب نميده؟ رفتم همه جا رو يه سرک کوچيک کشيدم. نه خير طبق معمول هيشکي خونه نبود. به خدا ديگه اعصابم خورد شده از دستشون. يه بار نشد من بيام خونه و اينا خونه باشن.طلعتم که نيست .پس چرا نمياد؟ميدوني چند روزه رفته؟دلم داشت ضعف ميرفت. رفتم سمت اشپزخونه و يه بسته ماکاروني در اوردمو يه مقداريشو درست کردم. من هيچي هم که بلد نباشم عاشق اشپزيم . در واقع تا جايي که وقت داشته باشم وايميسم پيش طلعت و با هم غذا درست ميکنيم. غذا هام حرف نداره. غذايي هم بلد نباشم کتاب اشپزيمو باز ميکنم و از روش درست ميکنم .بابا هم عاشق غذاهامه.اخرين باري که مامان غذا درست کرد فکر کنم 12 سالم بود .از حق نگذريم خيلي هم خوشمزه بود اما ادم تنبل... هيچي ولش کنيد. منم که به خاطر شکم غذا درست کردنو ياد گرفتم . گفتم که طلعت فقط 2 ساله که تو خونه ي ما کار ميکنه.
عجب غذايي شده بود پر پنير پيتزا. دستم درد نکنه.حال بلند شدن نداشتم. ظرفا رو چيدم تو ماشينو پرت شدم رو کاناپه. اي واي يادم رفت لباسامو در بيارم . فکر کنيد فقط مقنعمو در اورده بودم. البته بهداشتي بودما چون قبلش رفته بودم دستشويي ،دستامم حسابي تميز بود.حال برداشتن کنترلو نداشتم. اگرم بردارم که تلويزيون هيچي نداره نه مال خودمون نه ماهواره.الان بايد بشينم يا به اهنگاي تکراريش گوش کنم يا فيلم سينمايي هاي تکراريشو ببينم. اونم که از مال خودمون يا الان يه حاج اقا نشسته حرف ميزنه يا تکرار سرياله. اخه خدايي ساعت 3 بعد از ظهر نبايدم چيزي داشته باشه. بي خيال شدمو واسه خودم يه چرتي زدم.
گوشيم داشت زنگ مي خورد . با بي حالي به صفحش نگاهي کردم . اگه اين پريا گذاشت من يه دقيقه کپه ي مرگمو بذارم. گوشيو گذاشتم در گوشم.
_الو ،ها
پريا_سلام . درد و ها.تو کجايي پس؟گفتم مردي گوشيتو بر نميداري
_من تا تو رو کفن نکنم نميميرم. اگه مزاحما اجازه بدن من يه ديقه اون کپه ي مرگمو بذارم....
پريا_چييييييييييييييييييي
پريا_چييييييييييييييييييي!!!!!!!!! !!! کپه ي مرگتو بذاري. خره پاشو اماده شو من 7 اونجام ها.
_مگه چنده ساعت

پريا_5

_اي مرض. من نميدونم ميخواين از ساعت 7 بريد اونجا چه غلطي بکنيد !!!!

پريا_بابا خوب ما بايد زودتر بريم .اونجا باغ رستورانه. ميخوايم ميزا رو با سليقه ي خودمون بچينيم

_بار اللها !!!! تو برو من خودم ميام ديگه

پريا_بمير ديگه هم زر نزن عزيزم !اماده شو که اومدم . بعدم ساعت 7 اصلانم زود نيست خيلي هم ديره همه ديگه ساعت 8 اونجان.


_خيلي خوب قطع کن کار دارم


گوشيو قطع کردمو پريدم سمت حموم. مي خوام تولد نگيريد. اخه من چي کاره ي اون شايگانم که از ساعت 7 پاشم برم اون جا. اي بميريد همتون.


حولرو انداختم رو سرمو موهامو چند بار محکم تکون دادم. وقت سشوار يا اتو مو نداشتم.



اشکال نداره موهام همين جوري هم خوب بود.همرو کج کردم و دستي به زيرش کشيدم. يه


حولرو انداختم رو سرمو موهامو چند بار محکم تکون دادم. وقت سشوار يا اتو مو نداشتم.


اشکال نداره موهام همين جوري هم خوب بود.همرو کج کردم و دستي به زيرش کشيدم. يه


شلوار کتان چسب مشکي پام کردم. فقط نميدونستم اونجا لباسشون رو در ميارن يانه. نه


بابا فکر نکنم رستورانه. جاي خصوصي که نيست. يه مانتوي اجري استين سه ربع که تا بالاي


زانوم بود و خيلي هم خوشگل و مجلسي بود تنم کردم. شال مشکيي چروکم که هاله هاي


زرد که نه همون خردلي داشتو با يه مدل خيلي خوشگل سرم کردم و يه تل بافت مانند


مشکي و خردلي هم زدم سرم. صندل هاي پاشنه بلندم که حالت ساتن داشتن رو هم پام


کردم. خيلي ناااااااااااز شده بودم. موهاي حالت دارم از زير شال زده بود بيرون. چشم و ابروم


خيلي خوشگل بود ابروهام کموني بود .چشمام هم خيلي بزرگ نبود تازه مژه هامم خيلي


بلند نبود اما خيلي خوش فرم بودن. وقتي مي خنديدم کنار گونم يه خطه خيلي با حال


ميفتاد. دماغمم اروپايي بود . همه بهم ميگفتن که خيلي خوشگلم. اما در کل شيطوني از


صورتم ميريخت. هر کي هم که ميديدم بهم ميگفت . خلاصه کيف بزرگه مشکيمو هم


برداشتم و موبايلمو انداختم تو جيبم.


کاش اول به مامان اينا خبر بدم . حالا نه که خيلي نگران ميشن!!!!تلفن خونه رو برداشتمو شماره ي مامانو گرفتم.بي خيالا. اين جوري خودمو کوچيک ميکنم.ديگه دير شده بود .مامان داشت پشت تلفن الو الو ميکرد.


مامان_الو بله؟


_سلام ، ايرسام .من امشب دير ميام ها. يه وقت نگران من نباشيد!!!!. ناهارمم خوردم ،يه وقت به خاطر من پا نشيد بيايد خونه . خوبه يه کم تفريح داشته باشيد ان قد که خونه داريو بچه داريو شوهر داري کرديد خسته شديد.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


گوشيو قطع کردم نه خدافظي کردم نه گذاشتم مامان حتي يه کلمه حرف بزنه. اه بابا ولشون کن تو که بايد عادت کرده باشي.


2 دقيقه مونده بود به 7.پريا تک زد به گوشيم. پريدم بيرون. نشسته بود تو ماشين . با سرعت نشستم تو ماشين.


_سلام


پريا_سلام چي شده؟


_مورچه سوار خر شده. چيو چي شده


پريا_فکر کردم عجله داري.


_نه بابا . چه خبرا؟


پريا_خبرا که دست توئه !!! چيه امشب خوشگل کردي؟؟؟؟؟


_ا... تو هم فهميدي امشب يه خبري هست.


پريا_کيو ميخواي تور کني؟


_بابا بزرگ تورو.!!!! مگه من مثل تو هم؟تو مي خواي کيو تور کني؟


پريا_بيشعور . مسخرم ميکني؟


_نه به جون تو. واسه چي مسخره؟. ماشاالله بابا بزرگت از اقايي چيزي کم نداره. نکنه زورت مياد مامان بزرگت به اين خوشگلي و جووني باشه.!


پريا_مطمئني ديگه؟ من تو رو به بابا بزرگم معرفي کنم ولت نمي کنه ها.


_يادت نره ها. بدبخت تو اين بي شووري بابا بزرگ تو رو تو هوا ميزنن.نگفتي...


پريا_والا براي من که فرقي نميکنه. هرکي که خدا خواست!!!


_خدا که حتما ميخواد...!!!! حالا مثلا ميخواي بري اونجا چي کار کني تو؟ حماليم از پست بر نمياد که بگيم وايسي اونجا ميز ببري بياري.


پريا_وظايف تو رو من چرا انجام بدم؟ بيشعور!!!!!


_خسته شدم. چرا نميريسم؟ راستي چرا تو رستوران گرفتيد اخه؟


پريا_پس کجا ميگرفتيم؟


_خووووووووونه


پريا_ برو بابا خونه بدبختيه


_نه منظورم اينه که تو خونه ي خودشون ميگرفتن


پريا_قراره ما براش تولد بگيريم نميشه که تو خونه ي خودشون


دستمو بردم سمت ضبطتش و صداشو بلند کردم. دوستام هم عين خودم چل بودن،واسه همين چيزي نميگفتن.!
پريا داست چپ چپ نگام ميكرد


دستمو بردم سمت ضبطتش و صداشو بلند کردم. دوستام هم عين خودم چل بودن،واسه همين چيزي نميگفتن.!


پريا چپ چپ داشت نگام ميکرد.


_مرض ، واسه چي اين جوري نگام ميکني؟


پريا_يه چيزي بپرسم راستشو ميگي؟


_بستگي داره


پريا_اذيت نکن ديگه


_بگو باشه


پريا_بين تو و استاد چيزي هست؟


_نه!!!!


پريا_چرا قشنگ معموله.!!!


بهتر بود به پريا و شيما بگم. ما هيچ چيزيمون از هم پنهون نيست. يعني اگه اونا نبودن من تا حالا دق ميکردم . اما بهتر بود يه موقعي بهشون بگم که دوتاشونم باشن . اخه به کمک هر دو نياز دارم. ميخوام پدره اين سپنتا رو در بيارم.!!!


_ببين پريا هيچي بين ما نيست اما يه چيزايي هست که بعدا براي تو و شيما ميگم. حتي به کمکتون هم نياز دارم .


پريا_ واي حس فوضوليم گل کرده اونم نميدوني چه قدر!!! باشه بعدا بگي ها!


بالاخره رسيديم . يه باغ رستوران بود نزديکاي دربند. جاي قشنگي بود.با هم رفتيم داخل. يه قسمتو کلا رزرو کرده بودن. فقط شيما و چندتا پسر ديگه اونجا بودن.شيما برامون دست تکون داد. رفتيم سمتشون.
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611
آگهی
#2
شيما_سلللللللللام . دير اومديد

پريا_سلام. اين خانوم الانشم ميگه زوده

شيما_بيشعور يه کمک نميخواستي به ما بدي؟چيزي ازت کم ميشه؟

_اگه کاري هست که بتونم پايه ام. ميخواي برم تو اشپزخونه براتون کباب سيخ بگيرم يا نه براتون جشن وصل کنم؟!!!

اون چندتا پسري که گفتم زدن زير خنده. رو اب بخنديد انگار براشون جک گفتم.

شيما برگشت روبه پسرا و گفت: اگه گفتيد اين کيه؟

مگه درختم که بهم ميگه اين. اين عمته!!! اي بابا تو هم به چه چيزايي گير ميدي پس چي بگه اخه؟!!!

يه پسر خوشگل موشگل دراز با لبخند گفت: شما بايد ايرسا باشيد

چي؟ ايرسا؟ ا... چه عجب من پسر خاله هم پيدا کردم!!! بچه پرو کشمشم دم داره!!!!. ايرسا نه و ايرسا خانم.

يه لبخند مصنوعي زدم و گفتم:بله درسته.

پسر_خوشوقتم. منم فرزاد هستم.

_خوشوقتم ااااااقااااا فرزاد.

اقا رو همچين محکم کشيدم که جا خورد. قشنگ شير فهم شد که خانوم ايرسا رو يادش رفت!!!!!!!!!!!!

اي بابا ولش کن بدبختو.!!!

ديگه حرفي نزد و همون جا وايساد. شيوا اون دوتا رو هم معرفي کرد. خيلي مهم نيستن که بگم کي بودن اما در کل دوستاي شايگان بودن.

همه رسيده بودن فقط اقا داماد هنوز نرسيده بود. منظورم شايگانه. مثلا براي شايگانه بدبخت تولد گرفتن!!!! اخه از دوستاي شايگان فقط 5 نفرشون بودن. بقيه همه بچه هاي دانشگاه بودن. اخه من نميدونم بچه هاي دانشگاه چه ربطي دارن به شايگان؟ البته همشون با هم صميمي بودن اخه خيلي با هم ميرفتن مهموني و تفريح. فقط من بودم که هيجا باهاشون نميرفتم.

_شيما داماد چرا نمياد پس؟

شيما_بابا تقصير ارايشگاهه عروسه ديگه!!!

_خيار شور من گرسنمه. حداقل تا داماد مياد يه چيزي بده بخوريم!

اوه... چه همه حرفمو تاييد هم ميکنن. اخي ببين چه گرسنگي کشيدن.خوبه من حرف دل همشونو گفتم.

وحيد_راست ميگه ديگه مرديم از گرسنگي. واقعا شايگان کجاس؟

تا شيما اومد جوابشو بده شايگان رسيد. با همه سلام و احوالپرسي کرد و همه هم مالاچ مالاچ بوسش کردنو کلي مسخره بازي در اوردن و تولدشو تبريک گفتن. به من که رسيد لبخندي زد و گفت:

به به ببين کي اينجاس؟ اشتباه اومدي يا بالاخره افتخاري دادي ؟!!!

_والا من تولد دعوت داشتم ديگه شيما اينا نذاشتن و منو به زور اوردن اينجا.!!!

شايگان_چه سعادتي واقعا!!! وايسا ببينم يعني بدون کادو اومدي؟

_ ديگه پرو نشو. همين که اينجام واسه هفت پشتت بسه. راستي عروس خانوم کو پس؟

شايگان_عروس خانوم کيه؟!!!

_همون که الان پيشششش بودي بعد ما رو اينجا الاف کردي.

بلند زد زير خنده. بار اللها ! چه خوششم اومد.

شايگان_ جايي کار داشت نشد بياد. عذر خواهي کرد.

ميخوام نکنه. باور کن يه چيزي هم هست... بچه پرو.

_سلامت باشه. نکنه اشکال مشکالي داره ؟ بابا دماغ دراز و چشم قيچ که اشکال نيست.

بازم خنديد و چند دقيقه فقط نگام کرد. بعدم ادامه داد: تو که هي همه رو دست بنداز.

_چيه؟کم اوردي؟

شايگان دستاشو به نشونه ي تسليم بالا برد و خنديد. بعدم رفت. شايگان بزنم به تخته پسر خوشگلي بودا. ا...به تو چه؟يهو وسط داستان. خوشگليش بخوره تو سر تو.

خم شدم طرف وحيد که کنارم نشسته بود و گفتم:

خوب چه خبر از غزل خوشگله؟

خنديد و گفت: خبراي جديد. فردا وقتت ازاد هست واسه نقشمون؟

_فردا؟ ايول . بابا سرعت عمل

وحيد_ فردا يه جلسه داريم که غزل هم توش هست اون موقع بهترين موقعس.

. ساعت و ادرسOk_

وحيد_ ساعت 7 . ادرسشم اس ميزنم

ميرسم که برم. فردا کلاس جودو 4 تا 6. اها... راستي اين غزلم همون دخترس که وحيد دوستش داره.

کلي با بچه ها خنديديم. پسرا هم يه کم رقصيدن اما به خاطر اين که ديگران اذيت نشن زياد شلوغ نکرديم.شامم منو ازاد بود. منم چون کباب دوست نداشتم جوجه خوردم. البته جوجه هم دوست ندارم اما مجبور شدم ديگه.
داشتيم با بچه ها از رستوران ميومديم بيرون که شايگان اومد طرفم. لبخندي بهم زد و گفت: ايرسا يه دقيقه ميشه...
ابرويي انداختم بالا و باهاش رفتم يه کم اون طرف تر. يا امام. چي ميخواد بگه؟؟؟؟؟؟؟ حتما ميخواد تشکر کنه.
شايگان_ راستش ميخواستم ازت تشکر کنم که اومدي. باور کن وقتي تو هستي به همه خيلي خوش ميگذره. تورو خدا بازم باهامون بيا.
_فکر کنم ازاين به بعد بيشتر بيام. از جمعتون خوشم اومد
شايگان_ عاليه خوشحالم که خوشت اومد تازه بچه هاي ديگه نبودن...اها راستي حدس ميزدم که ان قدر خوش سليقه باشي.ازت ممنونم خيلي خوشبو بود.
_ناقابله.اگه خواستي عوضش هم کني ادرسش رو ساکش هست
شايگان_ تازه ميخوام ازش استفاده نکنم که برام يادگاري بمونه
_اوووووه... بي خيال. کاش ميگفتي يه چيز دکوري مياوردم که استفاده نداشته باشه.الان هي ميخواي استفاده نکني اخرم نميشه
شايگان_اشکال نداره دفعه ي بعد برام دکوري بيار
_نه بابا. زياديت ميشه اخه
پريا_بچه ها بياين ديگه
با هم رفتيم سمت بچه ها. اوه... چه همه خوششون اومده بود از من . ديگه ولم نميکردن. اين پسرا رو که ول ميکردي تا خونه هم باهام ميومدن مخصوصا اون فرزاده. چه قدرم که من محلشون گذاشتم اخه!... يه کم باهاشون که خوب ميشدم ديگه از رو نميرفتن منم که استاد حال گيري... اخي بدبختا!
نشستم تو ماشين. چندتا از بچه ها هم با ما اومدن . نذاشتم پريا پشت ماشين بشينه و خودم پريدم پشت فرمون.
_ خوب بچه ها دوست داريد چه طور برم؟ اروم با موزيک ملايم، اروم با موزيک خفن، تند با موزيک ملايم يا تند با موزيک خفن؟
چيزي تو مايه هاي معمولي هم نداريم. بهتره که گزينه ي چهارمو انتخاب کنيدکه ضايع نشيد چون در هر صورت من با گزينه ي چهارم حال ميکنم.
نازي_ تو که کلا خل و چلي . ما رو هم عين خودت کردي پس همون چهارمي بهتره
پرستو_ بيشعور رواني به کشتن نديمون
_ بدبخت از من راننده تر نميتوني پيدا کني
پرستو_ اره جوون عمت
_ درد و بلاي عمه ي من بخوره تو سر تو اللهي
پرستو_ان شاالله... عمه ي نداشتت ديگه؟
_ نه خير عمه جديدم
پريا_ د... راه بيفت مرديم اينجا
يه دفعه شتاب گرفتمو عين برق از اون جا دور شدم. ان قدر تو راه خنديديم و صداي اهنگ بلند بود که تا هفت جد ابادمون فحش خوردن . اخي الان دارن تو گور مي لرزن... بميرم خودم براشون خيرات پخش ميکنم که رفع و رجوع شه.
جلوي خونه ي خودمون نگه داشتمو پياده شدم. بدبخت پريا الان بايد تا خونه تنها بره. کاش ببرمش خونه ي خودمون.
_پريا الان نصفه شبه بيا بريم تو
پريا_ قربونت بشم نميخواد ميرم
_بيا بالا ديگه تعارف که نميکنم
پريا_ نه ديگه مرسي درسته ازادم اما ديگه اگه شب نرم خونه خيلي ضايعس
_خوب زنگ بزن بگو اينجايي
پريا_ خوابن الان مرسي. بابا کاري نداره که ... خونه هم نزديکه ديگه
_باشه پس مواظب خودت باش
پريا_ باشه... راستي حرفي که ميخواستي بزني که يادت نرفته
_نه فوضول پس فردا ميگم بهتون
پريا_ باش... خدافظ
کيليدو انداختمو رفتم تو. خواب بودن . منم پريدم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم.
لبتابمو گذاشتم رو پام. خيلي وقت بود به فيس بوک سر نزده بودم.
با چند نفر چت کردمو رفتم تو رخت خوابم. خيلي دوست داشتم تو فيس بوک. هر دفعه با هم ميرفتن کيف و حال اما من هيچ وقت باهاشون نرفتم. هميشه وقتم پر بوده يا هروقتم که ميرفتم بيرون با پريا و شيما بوده. تو فيس بوک خيلي بهم اعتراض ميکنن که هيجا با هاشون نميرم . البته الان وقتم خيلي ازادتره دوست دارم با بچه هاي دانشگاه برم تا با فيس بوکي ها. اگرم يه وقتي پريا اينا رفتن منم شايد باهاشون رفتم از بيکاري که بهتره.


اين چت کردنا همش براي پر کردن وقتمه تازه با اين پسرا کلي بحث ميکنيما منم سر به سرشون ميذارم. خيلي کيف ميده.
تموم وقتي که تو رخت خواب بودم فقط يه فکر از سرم رد ميشد اونم نقشه براي حال گيري سپنتا بود. بذار يه جوري حالشو ميگيرم که از حرفش پشيمون شه.
اخيش... بالاخره من براي خودم يه خواب راحتي کردما. يه نگاهي به گوشيم انداختم ساعت 2 بود. حتي به اين که فکر ميکردم من تا الان خواب بودم بهم ارامش ميداد. با بي حالي از تو رخت خواب بلند شدم و رفتم سمت اينه. موهامو با کليپس بستمو رفتم بيرون. واي خدايا يعني دير پاشدن ان قدر ارامش داره؟ برعکس هميشه خونمون از حالت رقاص خونه دراومده بود و تازه شده بود عين خونه ي ادما. !!!
از دستشويي که دراومدم يه راست رفتم سمت اشپزخونه. چه بوي غذايي ميومد.!!!! مامان وايساده بود تو اشپزخونه و داشت سالاد درست ميکرد.
چي کار داشت ميکرد؟!!! خدايا چه خبره امروز؟جلل الخالق !!! چه چيزايي ميبينم امروز.
چشمامو ماليدمو يه چنگ کوچولو انداختم رو دستم. نه بيدارم. چه چيزايه غريبي. نکنه اين مامان من نيست!!!
اب دهنمو قورت دادمو رفتم جلوي اپن وايسادم و با ترديد گفتم:
مامان... سلام
مامان_ سلام . ساعت خواب. بيا بشين تا ناهار بيارم
_چيزي شده؟حالت خوبه؟ من خواب نيستم الان؟!!!!
مامان_ نه خير چرا خواب باشي؟
_ مامان به خدا يه چيزي شده که اينجوري ميکني. اخه شما رو چه به اشپزخونه .
مامان_ برنجو کشيد تو ديسو گذاشت رو ميز. رفتم تو اشپزخونه. در قابلمه رو برداشتم. چشمام شده بئدن اندازه ي چرخ کاميون. تو عمرم ان قدر تعجب نکرده بودم. ميدونيد چي بود؟؟؟؟؟ قرمه سبزي!!!!!!!!!!!!!!
چپ چپ نگاي مامان کردم و با عصبانيت گفتم: مامان چي شده؟
_ ا.... چرا داد ميزني؟ چي شده به نظرت؟ امروز هوس کردم غذا درست کنم.
با چشماي گرد شده نشستم پشت ميز که صداي در اومد. پريدم بيرون و بابا رو ديدم. باااااااااابااااااااااااا ا!!!!! همينطوري زل زده بودم بهش
بابا_ سلامت کو پس؟
_ سلام!!!
بابا_ چيه ؟ چرا اينجوري نگاه ميکني؟
اب دهنمو قورت دادمو هيچي نگفتم. خيلي عصباني بودم. معلوم نيست باز چي شده.
بابا هم اومد نشست و مشغول غذا خوردن شديم. اخمام حسابي رفته بود تو هم.
بابا زير چشمي نگام کرد و گفت: اوه.... اين همه اخم واسه چيه ديگه؟


مامانم زير زيرکي داشت نگام ميکرد.


_نميخوايد بگيد چي شده؟


بابا_ چي، چي شده؟



_همين رفتاراي امروزتون. غذا درست کردن مامان زود اومدن شما و همه با هم غذا خوردنمون. واسه خودتون جالب نيست واقعا؟
_همين رفتاراي امروزتون. غذا درست کردن مامان زود اومدن شما و همه با هم غذا خوردنمون. واسه خودتون جالب نيست واقعا؟


بابا_ عزيزم دليل خاصي نداره فقط دوست داريم اين روزاي اخرو بيشتر پيشت باشيم اخه تو معلوم نيست کي بياي.


_روزاي اخر؟ مگه کي ميخوايد بريد؟!!!


بابا_دقيقا معلوم نيست اما به زودي شايد هفته ي ديگه


_ولي شما گفتين منتظر جواب من ميمونين!


بابا_ به خدا ما هم دوست نداريم تو رو بذاريم بريم اما چاره اي نيست مجبوريم


_ اره مجبوريد! يعني يه يه ماه بيشتر نميتونيد صبر کنيد تا منم مسابقاتمو بدم؟


بابا_ ان قدر اين مسابقات مهمه؟ بعدم تو تازه يه ماه ديگه ميخواي بري اون وقت يه عالمه هم طول ميکشه تا برگردي . عموت دست تنهاس


بغض گلومو فشار ميداد. کم مونده بود بزنم زير گريه.اما نه چرا گريه؟ برن به درک . ازتون بدم مياد.


_ خيلي خوب خوش بگذره. ازاين لطفا هم نميخواد بکنيد همون عين هميشتون رفتار کنيد من راحت ترم.!


برگشتم برم سمت اتاقم که با صداي بابا متوقف شدم.


بابا_ ايرسا بابا به خدا ما هم دلمون برات تنگ ميشه بعد از مسابقاتت خودم ميام به زورم که شده ميبرمت ديگه ان قدرم دوست ندارم ازاد باشي. توي اين چند ماه هم مدام با هم در ارتباطيم. من نميذارم اينجا بموني پس فکر لجبازيو از سرت بيرون کن.


برگشتمو يه پوزخند خيلي بد جور زدم و دوباره به سمت اتاقم راه افتادم.


اي خاک برسرت. ديگه گريه داره اخه؟ بهتر اخه بود و نبودشون چه فرقي ميکنه؟


درسته که ما به هم نزديک نيستيم اما با رفتنشون تنها تر ميشم مطمئنم. همون جا روي تخت نشستم و به بيرون زل زدم.


اخ اخ.... پاشم اماده شم. رفتم سمت کمد . امروز بايد حسابي خودمو خوشگل ميکردم اما الان که فايده اي نداشت بعد از کلاس بالاخره بايد برم حموم. مانتو قرمز خوشگلمو پوشيدم و لوازم ارايشمو ريختم تو کيفم زدم بيرون. اصلا دلم نميخواست ببينمشون خيلي هم گرسنم بود. اه لعنتي خوب معلومه ناهارو کوفتم کردن . بعد از قرن ها ناهار درست کرده بود اونم که.... بيخيل الان ميري يه چيزي کوفت ميکني ديگه...


اروم رفتم پايين اصلا دلم نميخواست ببينمشون. دلم نميخواست ماشين ببرم اما مجبور بودم .


لباسامو گوله کردمو انداختم تو کمد و رفتم سمت سالن . محيا داشت تمرين ميداد . اروم سلامي کردمو شروع کردم به تمرين.


اي خدا اين نقشه ي وحيدم اخه بايد الان باشه؟بابا من اصلا امروز حال و حوصله ندارم به خدا. استاد با اشاره لبخند زد. منظئرش اين بود که امروز خيلي دير نکردم مثله هميشه.


خيلي خسته شده بودم تمرينات به خاطر المپيک خيلي زياد شده بود . محيا هر چي ميگفت فقط سر تکون ميدادم . اخرم اعصابش خرد شد و گفت:


چته تو امروز ؟ من خر دارم حرف ميزنم اون وقت توي خر تر اصلا نميفهمي من چي ميگم اون وقت واسم سر تکون ميدي


_ بيخيال محيا امروز به من گير نده که يهو سگ ميشم اصلا حال و حوصله ندارم .


محيا_ اوه انگار کشتياش غرق شده......


بقيه ي حرفاشو نميشنيدم اصلا حالم خوب نبود فقط يه دوش هول هولکي گرفتمو لباسامو عوض کردم. يه کم رژ ماليدم به لبام. همين جوريشم عالي بودم پس بي خيال شدمو رفتم تو ماشين.


اس ام اس وحيدو باز کزدم . ادرسه شرکتشونو نوشته بود. خدا رو شکر خيلي دور نبود ولي بازم من با بدبختي رسيدم . خير سرم اومدم از کوچه پس کوچه برم که زودتر برسم راهو گم کردم.


جلوي در يه برج خيلي باحال وايساده بودم. اوهههههه چه جايي هم شرکت داره تو برج ايولا.....



دکمه ي شماره ي 25 رو فشار دادمو زل زدم به اينه. نه خدايي چه جيگري هم شده بودم البته خيلي فرق نکرده بودم اما هميشه موهامو اتو ميکشيدم اما الان موهام يه حالته خيلي قشنگي گرفته بود که نگو همون طور که تو اينه زل زده بودم اسانسور متوقف شد . ا.... چه زود رسيديم . به دکمه ها نگاهي انداختم هنوز تازه طبقه ي اول بوديم که!!!!!!. زل زدم به کف اسانسور که در باز شد. چسبيده بودم به گوشه ي اسانسور و فکر ميکردم . فقط متوجه بوي عطر مردونه ي خيلي خوش بويي شدم که توي اسانسور پيچيد و بعدم نگاهم افتاد به کفشاش. واي از بوي عطرش داشتم ديوونه ميشدم . معلوم بود از اون مرداي باکلاسه !!!! درسته نگاش نکردم اما ادم متوجه ميشه ديگه....


واي حس فوضوليم گل کرده بود چه قدر دلم ميخواست بدونم کي تو اسانسور وايساده. خيلي وقتا برام اين موقعيت پيش اومده اما اين دفعه واقعا نميتونستم از حسم بگذرم. ولش کن هر وقت خواست پياده شه نگاش ميکنم. اومديم تو اول رفتي ......خوب وايميسم اون بره بعد من برم.

داشتم فکر ميکردم که صداي مردونش باعث شد قلبم وايسه. چه صداي اشنايي ..... ميترسيدم نگاش کنم ميترسيدم حدسم درست باشه. جمله ي دومش مطمئنم کرد با ترس سرمو اوردم بالا.....
اه لعنتي خودش بود. عين جن ميمونه همه جا جلوي من بايد ظاهر شه . خدايا اخه من چي کار کردم که هي بايد تقاص پس بدم. اب دهنمو قورت دادم. بدبخت واسه چي ان قدر


ميترسي؟تو هموني که ميخواستي فردا حالشو بگيري. اعتماد به نفسمو کامل از دست داده بودم اخه اين چي داره که من جلوش کم ميارم. خودمو زدم به بيخيالي و با اخم و بي تفاوتي


جوابشو دادم :


سلام


سپنتا_شما هم که اينجايي !!!! چرا من هميشه همه جا بايد شما رو ببينم؟!!!!!!


_ اتفاقا منم داشتم به همين فکر ميکردم ... واقعا چرااااااااا؟؟؟!!!


با يه حالته ناراحتي گفتم چرا که معلوم بود خوشش نيومد ... ايول به خودم . داشتم به همين چيزا فکر ميکردم که دوباره صداش باعث شد سرمو بيارم بالا.


سپنتا_ دليله خاصي نداره .... قضيه ي همون ضرب المثل قديميه که ميگه مار از پونه خوشش نمياد دره لونش سبز ميشه!


هااااااا!!!!!! به خدا اين خيلي روداره نه که من عاشقه توام پسره ي گوشت کوب مسخره ي....


زل زدم تو چشماشو گفتم :


دقيقا


فقط همين؟خاک برسرت . اصلا حرفم نميومد امروزم که بدبختانه اصلا حال و حوصله نداشتم . احساس ميکردم جلوش خرد شدم بغض گلومو گرفته بود اگه فقط يه کلمه ي ديگه فقط يه

کلمه ي ديگه حرف ميزدم اشکام سرازير ميشد پس ترجيح دادم لال موني بگيرم تا بعدا ....سرمو انداختم پايين و به کفشام خيره شدم تا متوجه اشکه چشام نشه. ازت نفرت دارم ،ازت بدم مياد ،اشغال

تر از تو ، تو دنيا وجود نداره پسره ي مغروره هيچي ندار .....فکر ميکنه از دماغه فيل افتاده .... غول بيابوني.....

داشتم حرص ميخوردم نزديک بود سکته هرو بزنم.از حرص داشتم ناخنايه دستمو ميکندم که دسته سپنتا اومد جلوم . بسم الله .... با ترس


سرمو اوردم بالا که متوجه دستمال دستش شدم . اونو گرفت جلومو گفت:


لازمت ميشه


و بعد هم يه لبخند مسخره زد و از اسانسور خارج شد....



همين جوري مونده بودم . دستماله افتاده بود کف اسانسور . اگه گريه نميکردم ديوونه ميشدم ... سريع از اسانسور پياده شدمو راهمو کج کردم به سمته پله ها اما دوبار منصرف

شدم . مثلا امروز بايد قيافم خوب باشه تا اون وحيده بدبخت ضايع نشه بعدم من وقتي گريه ميکنم بدبختي ديگه ابريزشم هم قطع نميشه . بغضمو قورت دادم و جلويه در شرکتشون

وايسادم .

الهي خبره مرگتو بيارن برام که هر چي ميکشم از دسته توا... اين همه دختر اخه من نميدونم چرا چسبيده به اين چلغوزه!!! وا من که هنوز نديدمش اما خلاصه من بعدا بايد يه حالي از اين

وحيد بگيرم اون يکي هم که جايه خود داره... وايسا فردا يه چيزي بهش نشون ميدم که اسمشم يادش بره .
زنگو فشار دادم . خيلي باکلاس منتظر موندم. در باز شد و من به ارامي وارد شرکت شدم.



اولالا.... چه بزرگ هم هست نه خوشم اومد...فکر نميکردم اين اقا وحيد بخاري ازش بلند شه....



شرکت يه کم شلوغ بود و همش هم به خاطره رفت و امد کارمندا بود. سري چرخوندم و با دقت اطرافمو ديد زدم. نه خير اين جوري نميشه. گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و به وحيد اس زدم:



من تو شرکتم .چي کار کنم؟



با گوشيم مشغول بودم که شماره ي وحيد افتاد روي صفحه.



_الو بله؟؟؟؟



وحيد_سلام.خوبي؟ الان دقيقا کجايي؟


_وا چرا اين جوري حرف ميزني؟!!!خو تو شرکتم ديگه چه فرقي ميکنه؟!!!



وحيد_بابا الان ما يه جلسه داريم نميونم بلند حرف بزنم اخرشه الان ميايم بيرون کافيه وقتي اومديم بيرون تو بياي جلويه منو....



_خيلي خب خيلي خب....خودم ميدونم چي کار کنم



وحيد_ايرسا تو رو خدا ....



_ااااا....



گوشيو قطع کردم و يه نگاهي تو صفحه ي گوشي به خودم انداختم و نشستم روي يکي از مبلا و يه مجله گرفتم دستم. منشيه فوضوله شرکت مدام نگام ميکرد تا من حرفي بزنم منم که بيخيال داشتم

بيوگرافيه يکي از بازيگرا ميخوندم:



چوچو... اره جونه عمش اخه اين 26 سالشه؟؟؟!!! دماغشو ببين چه بدم عمل کرده. يه ذره قيافه نداشته واسه من اومده بازيگر شده!!!بدبخت حداقل نرفتي بازيگر شي خو تو روشم که داشتي.... اها

خيلي رو داشتي ميتونستي حاله اون پسره ي پرو رو بگيري نه که هرچي بهت ميگه وايسي نگاش کني....



صدايه در اومد و منم باهاش پريدم.کنترلمو حفظ کردم و با دقت به ادمايي که از اون اتاق خارج ميشدن نگاه کردم .



وحيد با کت و شلوار شيکي از اتاق خارج شد و پشته سرش چند نفره ديگه خارج شدن. دو تا دخترم بودن اما من نميدونستم کدوما غزل بود. مجله رو گذاشتم روي ميز و از دور دستي براي وحيد تکون دادم

و رفتم سمتش. نگاهه همه يا مستقيم يا از گوشه ي چشم رويه من بود . به زور لبخندي زدمو مقابله وحيد وايسادم و گفتم :



سلام وحيد جان . خسته نباشي.خوبي؟



وحيد هول شد و با تته پته گفت:اااا....سلام مرسي. اين جا چي کار ميکني؟؟؟؟؟!!!!



يا امام اينو ببين... فکر نميکردم ان قدر بازيگر خوبي باشه!!! نبايد کم بيارم .



_ ووووحححيييددددد..... مثله اين که يادت رفته ها الان 1 ساعته منو کاشتي...خو اماده شو تا بريم ديگه...



وحيد برام يه کم چشم و ابرو رفت و گفت:اها....ببخشيد...تو برو پايين الان ميام...



_باشه زود بياي ها عززززيممم



ايي حالم بهم خورد تا حالا اينجوري نگفته بودم عزيزم . لبخند مصنوعي زدم و رفتم بيرون.


به ماشين تکيه داده بوده بودم و داشتم برايه خودم اهنگ ميخوندم.



((همون پسره مسعود که تو مهموني مست بود...با ما ابگوشت ميخوريو اون ميبرتت فست فود.....))



وحيد با حالته دو اومد و وايساد جلومو زد زير خنده.منم نتونستم جلويه خودمو بگيرم.دوتايي باهم ميخنديديم. من که بيشتر از خنده ي وحيد خندم گرفته بود.



وحيد_بابا ايولا...عالي بود ايرسا...مرسي نميدوني غزل چه جور نگام ميکرد.



_ما اينيم ديگه حالا اين غزال خانوم کدوما بود



وحيد_همون که مانتويه کرم پوشيده بود



_اووو ....خو مبارکت باشه...ماشين داري؟



وحيد_مبارک!!!!تازه اولشه....اره دارم. دستت درد نکنه ايشالا جبران کنم



_خواهش قابلي نداشت .خوب ديگه من رفتم خدافظ



وحيد_خدافظ...مواظب باش ... فردا ميبينمت



اسمه فردا که ميومد بدنم سيخ ميشد . به خدا همچين جلويه ديگران حالشو بگيرم که تا عمر داره يادش نره

اصلا دلم نميخواست از خواب بيدار شم . ديشب همش خوابه دانشگاهو ميديدم يعني نميشه من امروز نرم کلاس؟
رفتم زير پتو و پتو رو کشيدم رو سرم .وااي...
عين برق از جام پريدم ....مگه ميشه نرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون وقت اون سپنتا هه اتو مياد دستش.پتو رو انداختم اون طرف و حرکت کردم سمته اتاقه فکر.......
اين روزا مامان يا ديرتر بلند ميشد يا ميرفت پياده روي.....اخيش چه قدر خوب بود ديگه خونمون کم کم داشت از حالت مطرب خونه در ميومد بيرون!!!!!

يه مانتويه مشکيه رويه زانو پوشيدمو شلوار لي مشکيم رو هم پام کرد . چه قدر از موي کج خسته شده بودم .... موهامو يه کم پوش دادم و يه تله پهنه اکليلي مشکي زدم بهش .

حوصله ي هيچ کاري رو نداشتم کولمو انداختم و به سمته بيرون حرکت کردم.......

سوييچ مامان طبقه معمول رويه جاکفشي بود ...قبلنا با مامان خيلي حرف ميزدم که بابا هوايه پارک خوبه چيه تو خونه ورزش ميکني اما گوش شنوا نداشت اما حالا........

کالجايه مشکيمو پام کردم و در و محکم کوبوندم به هم.....

ماشينو بردم بيرون شيشه هارو دادم پايين . برقه لبه قرمزمو از کيفم در اوردم و زدم به لبم و گازشو گرفتم.

ماشينو يکم پايين تر از دانشگاه نگه داشتم و مشغوله باز کردنه کيکم شدم . چه قدر استرس

داشتم و عصباني بودم . چهار چشمي حواسم به اطرافم بود چون دقيقا نميدونستم از کدوم

طرف مياد . نگاهي به ساعتم انداختم نکنه اومده باشه ...خدايا جونه خودت من اگه امروز

حاله اينو نگيرم افسردگي ميگرم ...خودت ميدوني اين همه مدت مقابلش لال موني گرفتم

خودت يه کاري کن فقط يه امروز من حاله اينو بگيرم ها ديگه کاريش ندارم.......


مشغوله التماس کردن به خدا بودم که ديدم يه پسره چارشونه داره از دور مياد ... اااااااا......اون

که سپنتاس.....پس چرا داره پياده مياد؟؟؟؟!!!!!!!حتما دلش نيومده ماشين خوشگلشو بياره

دانشگاه چشمش ميزنن!...بچه پروي عقده اي......!!!!! به دره دانشگاه که رسيد سريع از

ماشين پياده شدمو هندزفيريمو گذاشتم تو گوشمو ماشينو قفل کردم و دوييدم به سمته در

دانشگاه.

بچه هايه خودمون نشسته بودن رويه نيمکت...با ديدن سپنتا همشون از جاهاشون بلند شدن و به سمته سپنتا حرکت کردن...سپنتا جوابه همشونو خيلي مودبانه و جدي ميداد. رسيدم پشته سرش و با صدايه بلند و با ذوق گفتم :

سلام استاددددددددددددددددد......

سپنتا خيلي متعجب به سمتم برگشت و منم چشممو ازش گرفتم و به موبايله دستم خيره شدم و لبخند زدم. يکم اومد جلوم و با همون حالته متعجبش و ابروهايه بالا رفتش

گفت:سلام.......

من سرمو از صفحه ي گوشيم گرفتم و با تعجبه ساختگيم سرمو اوردم بالا و زل زدم بهشو يه کم سرمو کج کردمو دستمو بردم سمته مقنه ام و در مقابله چشمايه گرد شده ي همه هندزفيريمو از گوشم در اوردم و روبه سپنتا با اخم و خيلي خشک گفتم:

سلام... کاري داشتينننننننننننننن؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟


سپنتاي بدبخت چشماش گرد شده بود و با اخم زل زده بود تو چشمايه من. قيافش خيلي ترسناک شده بود اگه از اون جا نميرفتم فکر کنم دستشو ميذاشت رو گلوم و خفم ميکرد.....


هندزفيريم رو دوباره گذاشتم تو گوشم و مشغوله حرف زدن با استاده خيالي شدمو يکم خودمو از اونجا دور کردم.

قيافه ي بچه ها و خودش ديدني شده بود . دلم ميخواست قهقهه بزنم تمومه ناراحتيام يادم رفته بودددددد....اخيش حالا شدم همون ايرسا ي هميشگيييييييييييييي......چه قدر احساسه خوبي داشتم...خدايا ممنون...خدايا عاشقتممممم....ديوونتم ...ميميرم برات عشخخخخخخخخخخخخخمممممممميي ييييييي.......

جرايت برگشتن نداشتم......يه کم برگشتم و اطمينان حاصل کردم و رفتم سمته بچه ها ...... همشون داشتن باهم حرف ميزدن....جلويه خندمو گرفتم و رفتم سمتشون و با صدايه بلند

گفتم :سلاااااااااااااامممممم

همشون برگشتن سمتمو همهمه بلند شد....

_بابا به خدا نميفهمم چي ميگين يکي يکي برحفيد ..

نشستم رويه سکويه کنار بچه ها و پامو انداختم رو پام....پريا و شيما اومدن سمتم و پريا

محکم دستمو کشيد و گفت:

پاشو بينم چه نشسته واسه خودش

_ااااا...دستمو ول کن وحشي.....تو داري دسته قهرمانه جودو رو اينجوري
ميکشي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

پريا_پاشو کم زر بزن.....

به زور منو کشوندن اون طرف و داتاشون هرچي فحش بلد بودن نثارم کردن.....اي بابا.....

_اي بابا.....اولا اروم و شمرده .....دوما با هم زر نزنيد...سوما هرچي فحش بلد بودين نثارم کردين ها....يه چيزي الان بهتون ميگم....

شيما_چي بينه تو و استاد هست؟؟؟؟بدو زر بزن ببينم ...يه وقت چيزي بگي ميميري؟

_هوووووووووووو....هيچ خبري نيست..... چرا فکر ميکني بايد خبري باشه؟؟؟

پريا_واسه من يي خالي نبند مثينکه يادت نيست...

_چرا اتفاقا يادم هست خوبم يادم هست ...خوب قرار بود امروز بهتون بگم ديگه......

شيما_خو بنال


_الان؟؟؟؟بعد کلاس ميگم ديگه .... الان يه کم دير بريم سره کلاسش هم خودشو ميکشه هم مارو...


_الان؟؟؟؟بعد کلاس ميگم ديگه .... الان يه کم دير بريم سره کلاسش هم خودشو ميکشه هم مارو...

پريا_فعلا که شروع نشده ...حداقل بگو چرا اين جوري حالشو گرفتي؟خيلي عصباني شد.....کارد ميزدي خونش در نميومد...

_وا...به من چه؟؟؟من دارم با يکي ديگه سلام و عليک ميکنم اون فکر کرده با اونم خو مشکله خودشه ديگه....منه بد بخت چيکاره ام؟

تا اومندن حرف بزنن زدمشون کنار و رفتم سمته سالنه دانشگاه و همه پشته سرم راه افتادن

و هر کي هر چي ميگفت اهميت نميدادم.

خدا امروزمو به خير بگذرونه ببين الان ميخواد چي کار کنه فقط....؟؟؟!!!!
داشت قند تو دلم اب مي شد اما راستش يکم ازش ميترسيدم......ميترسيدم بخواد کاري کنه...........بي خيال بابا هيچ غلطي نميتونه بکنه...........


کيفمو پرت کردم روي صندليم.....


وحيد_ايرسا ...... سلام...... خوبي؟؟ چه طوري با زحمتا؟؟؟


_سلام ......خوب ماله يه ديقشه.............عاليم..معشوقت چه طوره؟


وحيد يهو زد زير خنده..............


_وا چته؟؟؟؟؟چرا مي خندي؟؟؟؟؟؟


وحيد_اووووه.....من که نديدمش از ديشب ولي مطمينا قيافش ديدنيه..........


_پس چرا مي خندي؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! تو که هنوز قيافشو نديدي......


مرموزانه نگام کرد و گفت: اخه قيافه ي استاد فرجام ديدني تر بود.......


وا همچين نگا ميکنه......استغفرالله...سکوت کردم و چيزي نگفتم....نميخواستم وحيد بفهمه.....اخه دليي هم نداشت ....


همه يبچه ها با همهمه از سر جاشون بلند شدن ...... وحيد هم برگشت سمت سپنتا........انگار از عصبانيتش کم شده بود..... همون طور که سرش پايين بود کيفشو انداخت رو ميز و نگاش ثابت موند رو وحيد و بعد هم اخم کرد و چپ چپ نگام کرد اخرم به وحيد با عصبانيت گفت:

شما نمي خواي سر جاتون بشيني......ميخواين صندليتونو ميارم اينجا که راحت باشين.........

همه ي بچه ها داشتن نگامون ميکردن..يا امام مجتبي.........بدبخت من و

وحيددددددد.........ببين الان داره پيشه خودش چه فکرايي که نميکنه..........بابا خو وحيد

هم عينه داداشم .اين ديگه خبر نداره که ما يه کلاس چه قدر باهم صميميم.......به درک از

زورش..........اصلا چشات دراد هر فکري دوست داري بکن ..حال معلوم نيست خودش......


با صداي وحيد دوباره برگشتم تو کلاس..

وحيد_نه خير همون جا راحتم........ببخشيد.......

سپنتا_پس بفرماييد سر جاتون..........

وحيد با اخم سرشو انداخت پايين و نشست رو صندليش..........

چه قدر دلم ميخواست يه چيزي به اين سپنتا بگم اما نميشد واقعا ...............باور کن از

کلاس پرتم ميکرد بيرون يا همچين حالمو جلويه بچه ها ميگرفت که اشکم در بياد....ماشالا


بزنم به تخته کم هم نمياره.........اون از تينا اينا که استاد خوشگل و جوون گيرشون افتاده که


باهاش حال ميکنن اون وقت ما استاد جوون و خوشگل داريم ميخواد بياد بخورمون ان قدر گند


اخلاقه.اي بابا شانسه ديگه..............


اخه من چرا ان قدر بد شانسم ............تو خيابون هزار تا پسر به دخترا مطلک ميندازن اين


دخترا هم با دو متر زبون جوابشونو ميدن اخرم پسر کارمند شرکت باباشون در مياد دختره هم


حسابي حالشو ميگيره.......اون وقت که ما جوابه يکي رو ميديم استادمون



ميشه...........ايني که گفتم راسته اتفاقا برايه دوستمم اتفاق افتاده...........


ً
تا اخر کلاس با اخم نشستم و حتي بهش نگا نکردم.هه هه نه که اون هي بهم نگا ميکرد!!!!!!هيچ اصلا........


البته سر کلاسش خيلي بقيه حال ميکردن چون يه موقع هايي به اونايي که بلبل زبوني ميکردن تيکه مينداخت اما بازم جدي خودش که هيچ نميخنديد...........اه.ياد جومونگ افتادم ......منو مامانم ارزو به دل مونديم اين بشر فقط يه لبخند بزنه تو فيلم اخرم به ارزومون نرسيديم...........


خدايي عالي درس ميداد .........عالييييييييي.....من که خودم جاي سوال برام باقي نميمون .تک تک چيزا رو خيلي با حوصله برامون توضيح ميداد و هر کدوم رو دو سه بار توضيح ميداد که ما بچه اسکلا بفهميم........


سپنتا_خوب سوالي نيست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


نهههههههههههههه


سپنتا_مطمينيد؟؟؟واي به حالتون من چيزي بپرسم و شما بلد نباشيد جواب بديد.......


نه بابا استاد ميخواين بپرسين خودم جواب ميدم براتون.........


اينو يکي از دختراي کلاسمون_نگار_با ناز گفت.........اه.......حالم به هم خورد.......وقتي مياد سر کلاس انگار اومده عروسي......


سپنتا_ياد گرفتين بالاخره؟؟؟خدا رو شکر.... بعد از 100 بار توضيح دادن براتون مطلبو گرفتين....واقعا خرسندمون کردين.....


کلاس منفجر شد......من چي بگم؟ان قدر لپمو گاز گرفتم تا نخندم مردم.......اخرم موفق


نشدم .......ايووووووول بابا تو ديگه کي هستي!!!!!!!!!!!!!خيلي قشنگ بهش گفت.......حال


کردم........... تا نگار باشه اينجوري با ناز براش حرف نزنه.......


با همون قيافه ي جديش کيفشو از روي ميزش برداشت و گفت:


خوب همگي خسته نباشيد.......ترجمه ي تاپيک صفحه ي 43 براي جلسه ي بعد فراموش نشه......خدافظ..........


چندتا از بچه ها پشته سرش راه افتادن بيرون.....بقيه هم که در حال پچ پچ............


تا رفت بيرون ديگه نتونستم و بلند زدم زير خنده.......حالا نخند کي بخند.........همه دورم جمع شده بودن و همراهيم ميکردن......نگار بدبخت که الفرارررررررر........بميرم براش............


شيما تند تند خودکارامو اناخت تو کولم و گرفتش دستش.......


_خدا رو شکر هنوز فلج نشدم ها....... ببين اين دستامه......


پريا دستمو کشيد و دوتايي شون به زور بردنم بيرون...........


_خيلي خوب...خيلي خوب....خودم ميام .....بابا دستام از جا در اومد پرييييييييييييييييا........


اصلا نفهميدن من چي ميگم.........خودم دستمو کشيدم و نشستم روي سکوي دنج


دانشگاه.......هميشه با بچه ها اون جا جمع ميشديم هم خلوت بود هم خيلي با صفا..........


پريا_خوب خانوم بفرماييد........ما سراپا گوشيم.........


_خواهش ميکنم ..تا شما هستي من جسارت نميکنم.......اول شما...........


شيما_اي مرض.تو رو خدا اذيت نکن..........بگو ديگه............



_باشه بابا حرص نخور قند خونت ميفته............


والا هيچ خبري نيست فقط من يه روز که تو ترافيک گير کرده بودم ...........................


همه ي داستانو براشون تعريف کردم.........کلي خنديدن........اهههه....ديگه سوژه افتاد دستشون........


_خوب ديگه خيلي نخنديد که براتون خوب نيست.دندوناتون ميريزه از خوشگلي در ميايد..........


شيما_خره خو راست گفته ديگه.......


_غلط کرده .اون چي کار من داره اخه ..خو من اينجوري دوست دارم نه که شما دوست نداريد......


پريا_خوب ما هم تو ديوونه کردي ديگه.......


شيما_خدايي ماشينش فورده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! !!


_نه الکيييييييي......خو فورد ديگه.........


پريا_پس چرا با ماشينش نمياد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!


_اينو ديگه برو از خودش بپرس ......من چه ميدونم.........حتما ميترسه خط بندازن روش!!!!!!


شيما_ولي باهاش رو دنده ي لج نيفت..ميترسم بندازتت........


_خو بندازه..........فوقه فوقش همينه ديگه .کاري نميتونه بکنه...........


پريا_واي نگو خره.......به خدا اگه بيفتي خودم ميکشمت.........


_مرسي محبت.........واقعا که.........برو اونو بکش که انداختتم نه منو..........


شيما_اخه کي دلش مياد اقا سپنتا رو بکشه..يکم فکر کن خو...........


چپ چپ نگاش کردم و افتادم دنبالش..............


شيما_باشه بابا ببخشييد........ولم کن.........ايرسا..........


تا در دانشگاه دنبالش کردم ديگه نفسم ياري نميداد.......شيما هم داشت ميمرد ديگه.........



همين طور که نفس نفس ميزدم ميدويدم...........سرمو گرفته بودم پايين و نفس نفس ميزدم که احساس کردم خوردم به يه چيزه سفتي..........نفسم تو سينم حبس شده بود.از ترس داشتم ميمردم...بسم الله.......دستام ميلرزيدن.يه قدم اومدم عقب و سرمو با ترس اوردم بالا.............


واي خدايا بدتر از اين نميشه........سپنتا با کيفه دستش وايساده بود و منو با چشمايه گرد شده نگاه ميکرد............داشتم از خجالت اب ميشدم........به زور زبونمو تکون دادم تا بتونم حرفي بزنم..........


_ب...ب...ببخشيد......


پريا هم با چشمايه از حدقه بيرون زده کنارم وايساده بود.......


شيما قهقهه زنان از اون طرف اومد و با صدايه بلند گفت:


ضايع.........حال کردي نتونستي بگيريم.....نه حال کر........


با ديدن سپنتا حرف تو دهنش ماسيد.......سپنتا پوزخندي زد و گفت:


خانوم کوچولو پارک همين نزديکياس.....


صداشو به حالته بچه گونه در اورد و ادامه داد:دانشگاه که جايه بازي نيست.افرين دختر خوب بدو ببينم........


بازم يکي از همون پوزخندايه مسخرشو تحويلم داد و از اون جا دور شد.............


مي خواستم گريه کنم .چه قدر دلم ميخواست.........اما با صداي خنده هاي شيما و پريا منم خندم گرفت ......حسابي خنديديم........


مثله هميشه خردم کرد.خو تقصيره خودته ديگه..پ..ن..پ....مي خواستي ازت تشکرم بکنه که پريدي تو بغلش......واقعا کعه بد بوووووووود.....اي خدا..اون وقت که من ميگم شانس ندارم باورتون نميشه....خو اين همه ادم .حالا من بايد يه راست برم تو بغله اين......اــــــــــــــــــ ـــهههههههههه .........


پريا_بچه ها من الان کلاس دارم.....ديرم شد .خوب ديگه خدافظ............


_وايسا من ميرسونمت خوب.......


پريا_نه بابا نزديگه همين کوچه بالاييه........


_خو اشکال نداره.........شيما سوارشو..


شيما_نه مرسي الان ديگه شايگان مياد............


_اااااااا.شايگان مياد دنبالت؟؟؟؟؟؟؟؟؟


شيما_اره...........


_باشه عسيسم...پس کاري نداري؟؟؟؟


شيما_نه ميسي.........مواظب خودتون باشيد.خدافظ


_خدافظ.........راستي من بعدا حسابمو با تو صاف ميکنم.هر ي ميکشم از دسته توا........


شيما زد زير خنده............


_هيرت هيرت هيرت.بخند.........


تا حالا از اين کوچه هه نرفته بودم.کلاس کاپپيوتر پريا اونجا بود.همون کوچه اييه که سپنتا صبح ازش اومد.............


داشتيم باهم حرف ميزديم که پريا يه دفعه جيغ زد...........


_اااااااااا.مرض چته؟؟؟باز تو پشه ديدي؟؟؟؟؟؟؟؟


پريا_نه بابا خره پشه چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون مگه ماشين استاد نيست؟؟؟؟؟؟


انگشت اشاره ي پريا رو دنبال کردم..........


_اره خودشه...............اونم سپنتاس ديگه...........



پريا_وااااااااييييييييييي

اصلا دلم نميخواست از خواب بيدار شم . ديشب همش خوابه دانشگاهو ميديدم يعني نميشه من امروز نرم کلاس؟
رفتم زير پتو و پتو رو کشيدم رو سرم .وااي...
عين برق از جام پريدم ....مگه ميشه نرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اون وقت اون سپنتا هه اتو مياد دستش.پتو رو انداختم اون طرف و حرکت کردم سمته اتاقه فکر.......
اين روزا مامان يا ديرتر بلند ميشد يا ميرفت پياده روي.....اخيش چه قدر خوب بود ديگه خونمون کم کم داشت از حالت مطرب خونه در ميومد بيرون!!!!!

يه مانتويه مشکيه رويه زانو پوشيدمو شلوار لي مشکيم رو هم پام کرد . چه قدر از موي کج خسته شده بودم .... موهامو يه کم پوش دادم و يه تله پهنه اکليلي مشکي زدم بهش .

حوصله ي هيچ کاري رو نداشتم کولمو انداختم و به سمته بيرون حرکت کردم.......

سوييچ مامان طبقه معمول رويه جاکفشي بود ...قبلنا با مامان خيلي حرف ميزدم که بابا هوايه پارک خوبه چيه تو خونه ورزش ميکني اما گوش شنوا نداشت اما حالا........

کالجايه مشکيمو پام کردم و در و محکم کوبوندم به هم.....

ماشينو بردم بيرون شيشه هارو دادم پايين . برقه لبه قرمزمو از کيفم در اوردم و زدم به لبم و گازشو گرفتم.

ماشينو يکم پايين تر از دانشگاه نگه داشتم و مشغوله باز کردنه کيکم شدم . چه قدر استرس

داشتم و عصباني بودم . چهار چشمي حواسم به اطرافم بود چون دقيقا نميدونستم از کدوم

طرف مياد . نگاهي به ساعتم انداختم نکنه اومده باشه ...خدايا جونه خودت من اگه امروز

حاله اينو نگيرم افسردگي ميگرم ...خودت ميدوني اين همه مدت مقابلش لال موني گرفتم

خودت يه کاري کن فقط يه امروز من حاله اينو بگيرم ها ديگه کاريش ندارم.......


مشغوله التماس کردن به خدا بودم که ديدم يه پسره چارشونه داره از دور مياد ... اااااااا......اون

که سپنتاس.....پس چرا داره پياده مياد؟؟؟؟!!!!!!!حتما دلش نيومده ماشين خوشگلشو بياره

دانشگاه چشمش ميزنن!...بچه پروي عقده اي......!!!!! به دره دانشگاه که رسيد سريع از

ماشين پياده شدمو هندزفيريمو گذاشتم تو گوشمو ماشينو قفل کردم و دوييدم به سمته در

دانشگاه.

بچه هايه خودمون نشسته بودن رويه نيمکت...با ديدن سپنتا همشون از جاهاشون بلند شدن و به سمته سپنتا حرکت کردن...سپنتا جوابه همشونو خيلي مودبانه و جدي ميداد. رسيدم پشته سرش و با صدايه بلند و با ذوق گفتم :

سلام استاددددددددددددددددد......

سپنتا خيلي متعجب به سمتم برگشت و منم چشممو ازش گرفتم و به موبايله دستم خيره شدم و لبخند زدم. يکم اومد جلوم و با همون حالته متعجبش و ابروهايه بالا رفتش

گفت:سلام.......

من سرمو از صفحه ي گوشيم گرفتم و با تعجبه ساختگيم سرمو اوردم بالا و زل زدم بهشو يه کم سرمو کج کردمو دستمو بردم سمته مقنه ام و در مقابله چشمايه گرد شده ي همه هندزفيريمو از گوشم در اوردم و روبه سپنتا با اخم و خيلي خشک گفتم:

سلام... کاري داشتينننننننننننننن؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟


سپنتاي بدبخت چشماش گرد شده بود و با اخم زل زده بود تو چشمايه من. قيافش خيلي ترسناک شده بود اگه از اون جا نميرفتم فکر کنم دستشو ميذاشت رو گلوم و خفم ميکرد.....


هندزفيريم رو دوباره گذاشتم تو گوشم و مشغوله حرف زدن با استاده خيالي شدمو يکم خودمو از اونجا دور کردم.

قيافه ي بچه ها و خودش ديدني شده بود . دلم ميخواست قهقهه بزنم تمومه ناراحتيام يادم رفته بودددددد....اخيش حالا شدم همون ايرسا ي هميشگيييييييييييييي......چه قدر احساسه خوبي داشتم...خدايا ممنون...خدايا عاشقتممممم....ديوونتم ...ميميرم برات عشخخخخخخخخخخخخخمممممممميي ييييييي.......

جرايت برگشتن نداشتم......يه کم برگشتم و اطمينان حاصل کردم و رفتم سمته بچه ها ...... همشون داشتن باهم حرف ميزدن....جلويه خندمو گرفتم و رفتم سمتشون و با صدايه بلند

گفتم :سلاااااااااااااامممممم

همشون برگشتن سمتمو همهمه بلند شد....

_بابا به خدا نميفهمم چي ميگين يکي يکي برحفيد ..

نشستم رويه سکويه کنار بچه ها و پامو انداختم رو پام....پريا و شيما اومدن سمتم و پريا

محکم دستمو کشيد و گفت:

پاشو بينم چه نشسته واسه خودش

_ااااا...دستمو ول کن وحشي.....تو داري دسته قهرمانه جودو رو اينجوري
ميکشي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!

پريا_پاشو کم زر بزن.....

به زور منو کشوندن اون طرف و داتاشون هرچي فحش بلد بودن نثارم کردن.....اي بابا.....

_اي بابا.....اولا اروم و شمرده .....دوما با هم زر نزنيد...سوما هرچي فحش بلد بودين نثارم کردين ها....يه چيزي الان بهتون ميگم....

شيما_چي بينه تو و استاد هست؟؟؟؟بدو زر بزن ببينم ...يه وقت چيزي بگي ميميري؟

_هوووووووووووو....هيچ خبري نيست..... چرا فکر ميکني بايد خبري باشه؟؟؟

پريا_واسه من يي خالي نبند مثينکه يادت نيست...

_چرا اتفاقا يادم هست خوبم يادم هست ...خوب قرار بود امروز بهتون بگم ديگه......

شيما_خو بنال


_الان؟؟؟؟بعد کلاس ميگم ديگه .... الان يه کم دير بريم سره کلاسش هم خودشو ميکشه هم مارو...


_الان؟؟؟؟بعد کلاس ميگم ديگه .... الان يه کم دير بريم سره کلاسش هم خودشو ميکشه هم مارو...

پريا_فعلا که شروع نشده ...حداقل بگو چرا اين جوري حالشو گرفتي؟خيلي عصباني شد.....کارد ميزدي خونش در نميومد...

_وا...به من چه؟؟؟من دارم با يکي ديگه سلام و عليک ميکنم اون فکر کرده با اونم خو مشکله خودشه ديگه....منه بد بخت چيکاره ام؟

تا اومندن حرف بزنن زدمشون کنار و رفتم سمته سالنه دانشگاه و همه پشته سرم راه افتادن

و هر کي هر چي ميگفت اهميت نميدادم.

خدا امروزمو به خير بگذرونه ببين الان ميخواد چي کار کنه فقط....؟؟؟!!!!
داشت قند تو دلم اب مي شد اما راستش يکم ازش ميترسيدم......ميترسيدم بخواد کاري کنه...........بي خيال بابا هيچ غلطي نميتونه بکنه...........


کيفمو پرت کردم روي صندليم.....


وحيد_ايرسا ...... سلام...... خوبي؟؟ چه طوري با زحمتا؟؟؟


_سلام ......خوب ماله يه ديقشه.............عاليم..معشوقت چه طوره؟


وحيد يهو زد زير خنده..............


_وا چته؟؟؟؟؟چرا مي خندي؟؟؟؟؟؟


وحيد_اووووه.....من که نديدمش از ديشب ولي مطمينا قيافش ديدنيه..........


_پس چرا مي خندي؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!! تو که هنوز قيافشو نديدي......


مرموزانه نگام کرد و گفت: اخه قيافه ي استاد فرجام ديدني تر بود.......


وا همچين نگا ميکنه......استغفرالله...سکوت کردم و چيزي نگفتم....نميخواستم وحيد بفهمه.....اخه دليي هم نداشت ....


همه يبچه ها با همهمه از سر جاشون بلند شدن ...... وحيد هم برگشت سمت سپنتا........انگار از عصبانيتش کم شده بود..... همون طور که سرش پايين بود کيفشو انداخت رو ميز و نگاش ثابت موند رو وحيد و بعد هم اخم کرد و چپ چپ نگام کرد اخرم به وحيد با عصبانيت گفت:

شما نمي خواي سر جاتون بشيني......ميخواين صندليتونو ميارم اينجا که راحت باشين.........

همه ي بچه ها داشتن نگامون ميکردن..يا امام مجتبي.........بدبخت من و

وحيددددددد.........ببين الان داره پيشه خودش چه فکرايي که نميکنه..........بابا خو وحيد

هم عينه داداشم .اين ديگه خبر نداره که ما يه کلاس چه قدر باهم صميميم.......به درک از

زورش..........اصلا چشات دراد هر فکري دوست داري بکن ..حال معلوم نيست خودش......


با صداي وحيد دوباره برگشتم تو کلاس..

وحيد_نه خير همون جا راحتم........ببخشيد.......

سپنتا_پس بفرماييد سر جاتون..........

وحيد با اخم سرشو انداخت پايين و نشست رو صندليش..........

چه قدر دلم ميخواست يه چيزي به اين سپنتا بگم اما نميشد واقعا ...............باور کن از

کلاس پرتم ميکرد بيرون يا همچين حالمو جلويه بچه ها ميگرفت که اشکم در بياد....ماشالا


بزنم به تخته کم هم نمياره.........اون از تينا اينا که استاد خوشگل و جوون گيرشون افتاده که


باهاش حال ميکنن اون وقت ما استاد جوون و خوشگل داريم ميخواد بياد بخورمون ان قدر گند


اخلاقه.اي بابا شانسه ديگه..............


اخه من چرا ان قدر بد شانسم ............تو خيابون هزار تا پسر به دخترا مطلک ميندازن اين


دخترا هم با دو متر زبون جوابشونو ميدن اخرم پسر کارمند شرکت باباشون در مياد دختره هم


حسابي حالشو ميگيره.......اون وقت که ما جوابه يکي رو ميديم استادمون



ميشه...........ايني که گفتم راسته اتفاقا برايه دوستمم اتفاق افتاده...........


ً
تا اخر کلاس با اخم نشستم و حتي بهش نگا نکردم.هه هه نه که اون هي بهم نگا ميکرد!!!!!!هيچ اصلا........


البته سر کلاسش خيلي بقيه حال ميکردن چون يه موقع هايي به اونايي که بلبل زبوني ميکردن تيکه مينداخت اما بازم جدي خودش که هيچ نميخنديد...........اه.ياد جومونگ افتادم ......منو مامانم ارزو به دل مونديم اين بشر فقط يه لبخند بزنه تو فيلم اخرم به ارزومون نرسيديم...........


خدايي عالي درس ميداد .........عالييييييييي.....من که خودم جاي سوال برام باقي نميمون .تک تک چيزا رو خيلي با حوصله برامون توضيح ميداد و هر کدوم رو دو سه بار توضيح ميداد که ما بچه اسکلا بفهميم........


سپنتا_خوب سوالي نيست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


نهههههههههههههه


سپنتا_مطمينيد؟؟؟واي به حالتون من چيزي بپرسم و شما بلد نباشيد جواب بديد.......


نه بابا استاد ميخواين بپرسين خودم جواب ميدم براتون.........


اينو يکي از دختراي کلاسمون_نگار_با ناز گفت.........اه.......حالم به هم خورد.......وقتي مياد سر کلاس انگار اومده عروسي......


سپنتا_ياد گرفتين بالاخره؟؟؟خدا رو شکر.... بعد از 100 بار توضيح دادن براتون مطلبو گرفتين....واقعا خرسندمون کردين.....


کلاس منفجر شد......من چي بگم؟ان قدر لپمو گاز گرفتم تا نخندم مردم.......اخرم موفق


نشدم .......ايووووووول بابا تو ديگه کي هستي!!!!!!!!!!!!!خيلي قشنگ بهش گفت.......حال


کردم........... تا نگار باشه اينجوري با ناز براش حرف نزنه.......


با همون قيافه ي جديش کيفشو از روي ميزش برداشت و گفت:


خوب همگي خسته نباشيد.......ترجمه ي تاپيک صفحه ي 43 براي جلسه ي بعد فراموش نشه......خدافظ..........


چندتا از بچه ها پشته سرش راه افتادن بيرون.....بقيه هم که در حال پچ پچ............


تا رفت بيرون ديگه نتونستم و بلند زدم زير خنده.......حالا نخند کي بخند.........همه دورم جمع شده بودن و همراهيم ميکردن......نگار بدبخت که الفرارررررررر........بميرم براش............


شيما تند تند خودکارامو اناخت تو کولم و گرفتش دستش.......


_خدا رو شکر هنوز فلج نشدم ها....... ببين اين دستامه......


پريا دستمو کشيد و دوتايي شون به زور بردنم بيرون...........


_خيلي خوب...خيلي خوب....خودم ميام .....بابا دستام از جا در اومد پرييييييييييييييييا........


اصلا نفهميدن من چي ميگم.........خودم دستمو کشيدم و نشستم روي سکوي دنج


دانشگاه.......هميشه با بچه ها اون جا جمع ميشديم هم خلوت بود هم خيلي با صفا..........


پريا_خوب خانوم بفرماييد........ما سراپا گوشيم.........


_خواهش ميکنم ..تا شما هستي من جسارت نميکنم.......اول شما...........


شيما_اي مرض.تو رو خدا اذيت نکن..........بگو ديگه............



_باشه بابا حرص نخور قند خونت ميفته............


والا هيچ خبري نيست فقط من يه روز که تو ترافيک گير کرده بودم ...........................


همه ي داستانو براشون تعريف کردم.........کلي خنديدن........اهههه....ديگه سوژه افتاد دستشون........


_خوب ديگه خيلي نخنديد که براتون خوب نيست.دندوناتون ميريزه از خوشگلي در ميايد..........


شيما_خره خو راست گفته ديگه.......


_غلط کرده .اون چي کار من داره اخه ..خو من اينجوري دوست دارم نه که شما دوست نداريد......


پريا_خوب ما هم تو ديوونه کردي ديگه.......


شيما_خدايي ماشينش فورده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! !!


_نه الکيييييييي......خو فورد ديگه.........


پريا_پس چرا با ماشينش نمياد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!


_اينو ديگه برو از خودش بپرس ......من چه ميدونم.........حتما ميترسه خط بندازن روش!!!!!!


شيما_ولي باهاش رو دنده ي لج نيفت..ميترسم بندازتت........


_خو بندازه..........فوقه فوقش همينه ديگه .کاري نميتونه بکنه...........


پريا_واي نگو خره.......به خدا اگه بيفتي خودم ميکشمت.........


_مرسي محبت.........واقعا که.........برو اونو بکش که انداختتم نه منو..........


شيما_اخه کي دلش مياد اقا سپنتا رو بکشه..يکم فکر کن خو...........


چپ چپ نگاش کردم و افتادم دنبالش..............


شيما_باشه بابا ببخشييد........ولم کن.........ايرسا..........


تا در دانشگاه دنبالش کردم ديگه نفسم ياري نميداد.......شيما هم داشت ميمرد ديگه.........



همين طور که نفس نفس ميزدم ميدويدم...........سرمو گرفته بودم پايين و نفس نفس ميزدم که احساس کردم خوردم به يه چيزه سفتي..........نفسم تو سينم حبس شده بود.از ترس داشتم ميمردم...بسم الله.......دستام ميلرزيدن.يه قدم اومدم عقب و سرمو با ترس اوردم بالا.............


واي خدايا بدتر از اين نميشه........سپنتا با کيفه دستش وايساده بود و منو با چشمايه گرد شده نگاه ميکرد............داشتم از خجالت اب ميشدم........به زور زبونمو تکون دادم تا بتونم حرفي بزنم..........


_ب...ب...ببخشيد......


پريا هم با چشمايه از حدقه بيرون زده کنارم وايساده بود.......


شيما قهقهه زنان از اون طرف اومد و با صدايه بلند گفت:


ضايع.........حال کردي نتونستي بگيريم.....نه حال کر........


با ديدن سپنتا حرف تو دهنش ماسيد.......سپنتا پوزخندي زد و گفت:


خانوم کوچولو پارک همين نزديکياس.....


صداشو به حالته بچه گونه در اورد و ادامه داد:دانشگاه که جايه بازي نيست.افرين دختر خوب بدو ببينم........


بازم يکي از همون پوزخندايه مسخرشو تحويلم داد و از اون جا دور شد.............


مي خواستم گريه کنم .چه قدر دلم ميخواست.........اما با صداي خنده هاي شيما و پريا منم خندم گرفت ......حسابي خنديديم........


مثله هميشه خردم کرد.خو تقصيره خودته ديگه..پ..ن..پ....مي خواستي ازت تشکرم بکنه که پريدي تو بغلش......واقعا کعه بد بوووووووود.....اي خدا..اون وقت که من ميگم شانس ندارم باورتون نميشه....خو اين همه ادم .حالا من بايد يه راست برم تو بغله اين......اــــــــــــــــــ ـــهههههههههه .........


پريا_بچه ها من الان کلاس دارم.....ديرم شد .خوب ديگه خدافظ............


_وايسا من ميرسونمت خوب.......


پريا_نه بابا نزديگه همين کوچه بالاييه........


_خو اشکال نداره.........شيما سوارشو..


شيما_نه مرسي الان ديگه شايگان مياد............


_اااااااا.شايگان مياد دنبالت؟؟؟؟؟؟؟؟؟


شيما_اره...........


_باشه عسيسم...پس کاري نداري؟؟؟؟


شيما_نه ميسي.........مواظب خودتون باشيد.خدافظ


_خدافظ.........راستي من بعدا حسابمو با تو صاف ميکنم.هر ي ميکشم از دسته توا........


شيما زد زير خنده............


_هيرت هيرت هيرت.بخند.........


تا حالا از اين کوچه هه نرفته بودم.کلاس کاپپيوتر پريا اونجا بود.همون کوچه اييه که سپنتا صبح ازش اومد.............


داشتيم باهم حرف ميزديم که پريا يه دفعه جيغ زد...........


_اااااااااا.مرض چته؟؟؟باز تو پشه ديدي؟؟؟؟؟؟؟؟


پريا_نه بابا خره پشه چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون مگه ماشين استاد نيست؟؟؟؟؟؟


انگشت اشاره ي پريا رو دنبال کردم..........


_اره خودشه...............اونم سپنتاس ديگه...........



پريا_وااااااااييييييييييي

به صفه ي گوشي نگاهي انداختم..اي جانم...خاله بود.......با خوشحالي گذاشتمش در گوشم...... 



_الو 



خاله_الو سلام خواهرزاده ي بي معرفت خودم...... 



_واااااااي سلام خاله جونم...خوبي عزيزدل ايرسا؟؟؟به خدا خاله همش فکرم پيشت بود اما خو 

چي کنم اين رزا ذهنم خيلي درگير...... 



خاله_من خوبم؟تو چه طوري بي معرفت؟؟؟از دانشگاه چه خبر؟؟؟ 



_هيچي بابا سلامتي....راستي خاله شما نميدوني مامانم اينا کي ميرن؟؟؟ 



خاله_وا ايرسا يعني تو نميدوني؟؟؟!!!!!!خو خودت ازشون بپرس.... 



_نميخوام فکر کنن برام مهمه تازه چند روزيه اصلا خوب نديدمشون که بخوام باهاشون حرف هم بزنم....... 



خاله_کار خوبي نميکني خاله جان...اونا مامان باباتن....يعني ميخواي بگي برات مهم نيست؟؟!!!! 



_هييييييييي .....خاله ولش کن اصلا...... 



خاله_ايرسا يکم از لجبازيات کم کن....مامانت اينا فعلا هستن يکم کاراي بابات گير



کرده ...خارج رفتن که به همين سادگيا نيست 



_وااااااي خاله جونه ايرسا راست ميگي؟مامان که گفت هفته ي بعد رفتنيم...... 



خاله_مامانتو ولش کن........ 



_هه هه....چه ضايع شدن ها....حالا من برم جلوشون هي حرصشونو دربيارم...... 


خاله_ايرررررررسا خجالت بکش........ 



زدم زير خنده....اخيش خيالم راحت شد..... 



خاله_خوب ايرسا خاله فردا شب به کمکت نياز دارم........ 



_چي شده خاله؟؟؟؟چه خبره؟؟؟؟ 



خاله_فردا شب شهناز اينا رو دعوت کردم.......... 


_واي خاله جونه من بي خيال شو....حالا چه خبر بود مگه؟؟؟ 



خاله_بابا ايرسا نميشد دعوتشون نکنم خيلي وقت بود نيومده بودن..... 



_خودشونن فقط؟؟؟؟ 



خاله_نه با خواهرش اينا......به مامانتم گفتم...اما گفتم به تو بگم که فردا از صبح بياي خونمون..... 



_بابا خاله من برات يکي رو ميارم که کمکت کنه اما خودم به خدا فردا کلاس جودو هم دارم...... 



خاله_اااااا...منو باش که گفتم دختر ندارم حداقل تو رو دارم...... 



راست ميگفت واقعا زشت بود اگه نرم کمکش .....اخه مامان هم حتما زودتر مياد 



ديگه...بعدشم خود شهناز جون خوبه ها تازه خواهرش نسترن هم خيلي خانومه خوبيه اما 



واااااي از بچه هاشون خوشم نمياد خيلي وقته نديدمشون اما اصلا دلم نميخواد دوباره 



ببينمشون......اشکال نداره به بهانه ي کلاس عصري الفررررار ...ديگه هم برنميگردم...... 



_باشه خاله فردا واسم يه صبحونه ي مشتم درست کن که ميخوام صبحونمو پيشه خالم بخورم...... 



خاله_اللهي خاله قربونت بشه ......پس لباساتم بيار که ديگه نخواي برگردي......اميد اينا هم هستانااااااا..... 



_وا خاله خو به من چه که اونا هستن يا نه......بعدشم قرار شد فقط کمک کنم نه که بمونم ..... 



خاله_اااااا مگه ميشه که نموني تازه مامانت اينا هم هستن ....بعدشم ما دوستيام 


خوانوادگيه تو نباشي زشته ..... 



اي بابا چه گيري کردما....شيطونه ميگه خودمو از ماشين پرت کنم بيرون.....اهههه ....وقتي 



خاله گير بده مگه ديگه ول کنه اخه....حيف که از خاله خجالت ميکشم وگرنه هيشکي منو 



نميتونه مجبور به کاري بکنه....حيف که دوسش دارم وگرنه عمرا....پس کلاسمو چي کنم؟؟؟؟ 



_باشه خاله کاري نداري؟؟؟؟الان تصادف ميکنم ها از دست شما... 



خاله_اااا.....اين حرفا چيه؟خدا نکنه.....ان قدرم حرص نخور...دختر به اين خوشگلي اون وقت از مردم فراريه..... 



_نه خير از مردم فراري نيستم اما وقتي از کسي بدم بياد و تازه فردا کلاس هم داشته باشم اون وقت نتونم برم حرصم ميگيره.... 



خاله_حالا يه جلسه کلاس نري که زمين به اسمون نميره.....بعدشم تو ميدوني چند وقته 


نديديشون؟ماسالا يه پسر داره عين دسته ي گل..... 



_باشه باشه خاله فهميدم...خدا نگهدارش باشه.....کار ي نداري؟؟؟؟ 



يهو خاله زد زير خنده و گفت:نه خاله جان ...مواظب خودت باش...خدافظ 


_چشم ...خدافظ..... 



دلم ميخواست سرمو بکوبم به داشبورد.....از حرص نميتونستم خوب نفس بکشم.....يه 



پسري داره عين دسته ي گل....واقعا که مسخرس...به من چه......والا تا يادمه اون بيشتر 



مثله ي دسته ي خل بود تا گل!!!! 



از سر درد داشتم ميمردم.....رفتم سمته اشپزخونه و يه قرص ژلوفن برداشتمو انداختم 

بالا.....خيلي خشته بودم ...رو کاناپه خوابم برد...... 



خيلي بيکار بودم......تاپيک صفحه ي 43 رو باز کردم......يا امام مجتبي .....اين همه رو بايد 



ترجمه کنم؟!!!اي خدا ....اخه اگه من از حالا هم شروع به ترجمه کنم که تا هفته ي بعد هم 



تموم نميشه ......!!!!اشکال نداره بابا تو هميشه تو ترجمه نفر اول بودي...کاري نداره ...... 



شروع کردم به خوندن جمله ي اول...... 


هــــــــــــا اين چي بود الان؟؟؟؟؟خوب قرباني کردن چه ربطي به برنامه ي غذايي داره؟؟؟!!!!! 

يعني چي اخه؟؟؟ديکشنري رو باز کردم.....حسابي مشغول بودم......فکر نميکردم ان قدر 

سخت باشه...ديگه داشت اشکم در ميومد....برگشتم اتاقم تا از روي کتاب راهنمام ببينم 

ميتونم ترجمش کنم يانه......بايد ترجمش ميکردم...نبايد جلوي سپنتا ضايع ميشدم......اگه 

ترجمش نکنم خيلي بد ميشه.......اي خــــــــــــــــــــــــ ـــــدا ........ 

صداي در باعث شد چشمامو باز کنم.....خيلي خسته بودم و اصلا حال پاشدن 


نداشتم.....خودمو زدم به خواب چون اصلا حوصله ي مامان و بابا رو نداشتم......در باز 


شد ....چشمامو ريز کردم..... 



مامان اومد جلو و پيشونيمو بوس کرد و گفت:قربونه دختر شلختم بشم..... 


پتو رو کشيد روم و از اتاق خارج شد..... 



چه قدر دلم براش تنگ شده بود.....در واقع بهتره بگم چه قدر دلم براي دوتاشون تنگ شده بود 


اما اصلا دلم نميخواست باهاشون روبرو بشم.....نميخوام خودمو گول بزنم همه ي اين 


بدخلقيام به خاطر رفتنشونه.....ميدونم اگه برن خيلي دلم براشون تنگ ميشه....اما من اون 




طرفو اصلا دوست ندارم.....تازه مسابقاتم چي........اصلا گرسنم نبود واسه ي همين خيلي 


راحت خوابم برد....... 



پتو رو با حرص دادم کنار و از جام بلند شدم.....اههههه....يه امروز هم نميذارن راحت باشيم.....حولمو کشيدم بيرون و پريدم تو حموم...... 



اخيش چه حمومه خوبي بود ها....احساس ارامش عجيبي بهم دست داده بود..... 


اصلا حوصله ي مهموناي خاله رو نداشتم.....اينجوري نميشه من وقتي حوصله ي کسي رو 


نداشته باشم و ازش خوشم نياد مثل سگ ميشم پس بهترين راه فراره!!!!اره بابا امشب يه 


بهونه اي ميتراشم و ميپيچونم....... 



يه شلوار و تي شرت راحت انداختم تو کولم ..... شلوار لي مشکيمو با مانتو اسپرت سورمه 


ايم پوشيدم . رو شال مشکيم يه کلاه کپ گذاشتم و زدم از اتاق بيرون.....هجوم اوردم سمت 


اشپزخونه .... 
طبق معمول چاي نداشتيم البته خونه ي خاله اينا واسه خودم يه صبحونه ي 


باحال ميزنم تو رگ اما الان واقعا گرسنمه.....يه بيسکوييت گذاشتم دهنم و يه شيريني تر هم 


گرفتم دستم.....صداي گوشيم بلند شد .... دستم پر بود به زور گوشيمو از تو جيبم دراوردم و 


راستش کردم.... 
شيريني پريد تو گلوم......اي من چه قد بد شانسم خدا.....شماره ي خانم 


رهنما استاد جودوم بود يعني چي کارم داره!!!!!فکر کن الان گوشيو بر ميداشتم .....اهــــــه 


اين بيسکوييته هم ميمونه ملات ....تموم هم نميشه...... 



بالاخره با زحمت و مشقت بيسکوييته رو قورت دادم....بيخيال شيرينيه شدم...مثلا اومدم يه 


چيزي بخورم کوفتم شد....بند کفشامو بستم و هندزفيريمو گذاشتم گوشم و از خونه زدم 


بيرون.......ماشين که نداشتم پس چه بهتر يه کم هم پاده روي ميکنم......شماره ي استاد رو 


گرفتم.... 



رهنما_بله بفرماييد...... 



_به به سلام بر استاد خودم......سنسي ري استاد....بابا دلمون برات يه ذره شده بود..... 



رهنما_اااااا....سلام ايرسايي....خوبي قهرمان؟؟؟چيه خواب بودي؟ 



_نه والا استاد دستم بند بود...خوب چه خبر؟چي شده شما يادي از ما کردي؟ 


رهنما_باز به خودم که يه زنگي زدم مثله تو که بي معرفت نيستم...مثل اينکه سرت اين چند وقته خيلي شلوغه..... 


اره بخه خدا خيلي ......مخصوصا اين دانشگاه ..... 


رهنما_از اموزشگاه زنگ زدن خونه مثل اينکه نبودي.....بچه ها هم فکر کردن اموزشگاه بهت 

ميگه ولي تينا گفت که نبودي....امروز من يه سري کار دارم نميتونم بيام واسه همين کلاس 

تشکيل نميشه..... 


_وااااااااي راست ميگي جون من؟؟؟؟اخ جووووون ......مثل اينکه خيلي هم بد شانس نيستم.....هـــورا... 

رهنما_اووووووه فکر ميکردم ناراحت شي به جاي اين که ان قدر خوشحال شي....واقعا که!!!! 

_اخه امروز نميتونستم بيام واسه همين......وايييي عاشقتم.... 

رهنما_خوب پس بهتر....اميدوارم تمرينا يادت نرفته باشه ......مواظب خودتم باش...کاري نداري؟ 

_نه استاد گلم مرسي.....شما هم مراقبه خودت باش .....بـــــــــــــــــوس خدافظ....... 


رهنما_خدافظ خانومي..... 

واااااااي که چه قدر خوشحال بودم .......از خوشحالي داشتم پر مياوردم...يکي از اهنگ هاي جنيفر رو پلي کردم و راه افتادم..... 


وايسادم وسط چها راه تا چراغ قرمز شه......دوتا پسر نشسته بودن تو يه لندکوروز و داشتن از 


چهار راه رد ميشدن....پسره بهم زبون درازي کرد و خنديد منم زود زبونمو دراوردم و بهش زبون 


درازي کردم....پروي بي فرهنگ نفهم .....حيف کهخ تو ماسين بود وگرنه اگه کسي تو خيابون 


اين کارو ميکرد ميکشتمش..... 


پيرزنه بغل دستم چشماش شده بود چهارتا همچين با تعجب نگام ميکرد که انگار چي کار کردم......بدبختي نيست ....خو به من چه تقصير اون بچه پروِ...... 


بالاخره رسيدم .....هندزفيري چه قدر خوبه ها...اولين باري بود که وقتي ميرم خيابون اصلا دعوا نکردم اخه هرچي بهم ميگفتن نميشنيدم!!!!!! 


قبل از اين که دکمه ي ايفون رو فشار بدم شماره ي پريا رو گرفتم.... 


پريا_الــو ..... 

_ااااا......اروم گوشم کر شد..... 


پريا_وااااي ايرسا تويي؟همين الان ميخواستم بهت بزنگم....بيشعور عوضي ان قدر که تو زنگ 




نميزني منم ميخواستم بهت زنگ نزنم ....واقعا که..... 



_به خدا اصلا وقت نميکنم.....خوبي؟چه طوري؟چه خبر؟ 



پريا_هيچي بابا...ايـــــــرسا راستي تونستي متن رو ترجمه کني؟من که يه کلمشم نتونستم..... 



_نه بابا.......نميدونم را ان قدر سخته......بايد ترجمش کنم فقط هم امشب وقت دارم شده خودمو بکشم ترجمش ميکنم.... 


پريا_من از استاد ميترسم....ميترسم ضايعم کنه اخه خيلي بداخلاقه.........ايرساااااا..... ........... 


_بي خيال تو چرا ان دقدر ازش ميترسي؟؟؟هيچ غلطي نميتونه بکنه.......راستي پري جوني به کمکت نيازمندم!!! 


پريا_چي شده؟ها؟!!!! 


_ببين امشب من خونه ي خاله اينا دعوتم يه سري هم مهمون دارن اصلا حوصلشونو 


ندارن.....خوب...ميگم تو حدود ساعتاي 6 به من بزنگ اون وقت من پشت تلفن جوري حرف 


ميزنم که انگار تو چيزيت شده بعدشم خلاص..... 



پريا_حالا کيا هستن؟؟؟؟ 



_شهناز جون با خواهرش اينا 



پريا_واااي راست ميگي جون من؟همون که اسم پسرش سينا؟اره؟؟؟ 


_خاک تو سرت تو اسم اونو از کجا ميدوني؟!!!! 


پريا_مگه همون معلم زبانه نيست؟؟؟ 


_ارهههههه......باورت ميشه اصلا يادم نبود... 


پريا_بابا همون که تو خونه ي کنکور درس ميداد....مگه يادت نيست باهم رفتيم...الزايمر داري ها....همون خوشگله که.... 


_خوب خوب بسه ديگه.....اصلا اون مهمه که بخواد يادم بمونه...... 


پريا_خاک تو سر خرت اون خودش دانشگاه درس ميده زبانو فوله....من اگه به جايه تو بودم امشب...... 


واي راست ميگه....سينا يکي از بهترين استاداي زبانه .....قبلنا خيلي دوست داشتم با اون 


رقابت کنم تو زبان اما ديگه خيلي باهم رفت و امد نداريم منم به کل فراموش کرده 


بودم.....خوب فکريه اما من دوست ندارم عينه اين خرا برم ازش سوال بپرسم.... 


_من برم ازاون سوال بپرسم؟؟؟برام افت داره......عمرا...... 


پريا_خري ديگه.....عين ادم ميشست برات ترجمش ميکرد....بدبخت خريت نکن بهت از اينه که جلوي اون سپنتا ضايع شي....تو بايد حالشو بگيري..... 


_چه خبرته عين شيطون مغزمو شست و شو ميدي..... 


راست ميگفت .....درسته که غرورم اجازه نميداد اما بهتر از اين بود که جلوي سپنتا کم 


بيارم...من که خودمو بکشم نميتونم متنه رو عين ادم ترجمه کنم....اخه حوصلشونو 


ندارم.....عيب نداره ديگه چه خاکي تو سرم بريزم.... 

_اخه پريا من لباس نياوردم که...... 

پريا_کتاباتو اوردي؟ 

_اره باهامه..... 


پريا_اخه بدبختي بدون لباسم نميشه جلوي استاد سينا........... 

_خفه شو اصلا حوصله ندارم......من اين همه راهو برنميگردم برم لباس بيارم...... 

پريا_ميخواي من برات بيارم؟خوب نزديکه.... 


_نه بابا پريا مهم نيست بيخيل...... 


پريا_خودت ميدوني من تعارف نميکنم......چي بيارم برات حالا؟ 


_واي قربونت بشم من....پس ديگه نميخواد برگردي ها.... 



_واي قربونت بشم من....پس ديگه نميخواد برگردي ها.... 


پريا_نه بابا خونه کار دارم......چي بيارم؟ 


_جيجر خاله به تو ميگن ديگه......چه ميدونم يه چيزي خودت ست کن سليقتو قبول دارم..... 
پريا_باشه دامن مامن که نيارم.....


پريا_باشه تا نيم ساعته ديگه اونجام.....کاري نداري؟ 


_نه دستت طلا......ميبينمت..... 


ااااااااااا.....من چرا ان قدر خرم اخه؟خوب به مامان ميگفتم برام بياره....اشکال نداره بهتر....الان دو ساعت ميخواستم بهش درس بدم چي کجاس اونم کلي غر غر کنه سرم............. 

زنگو فشار دادم و رفتم تو........ 
_سلللللللللام کسي خونه نيست؟صابخونه......... 


خاله_اينجام....... 


اروم قدم برداشتم و رفتم تو اشپزخونه....خاله وايساده بود و نون هارو ميذاشت تو ماکرو....... 



_سلام العليکم حاج خانوم خوشمل...... 


پريدم بغلش و گونش رو بوسيدم..... 





خاله_سلام عزيز دل خاله فهيمت.....خوش اومدي.....چه عجب !!!!! 



_وايييي دلم برات يه ذره شده بود....خوب من اماده ام بگو ببينم بايد چي کار کنم قربان!!! 



خاله_نميخواد خودتو لوس کني ..... صبحونه که نخوردي.... 



_خاله سوال تيزهوشاني ميپرسي؟اخه تو خونه ي ما صبحونه پيدا ميشه ؟!!! 



خاله_پس تا لباساتو عوض ميکني منم برا يه صبحونه ي توپ درست ميکنم.... 



_بابا... دست گلت درد نکنه.....الان ميام.... 



رفتم توي اتاق و خودمو انداختم رو تخت هنوز هم خوابم ميومد...واي چي ميشد الان 

ميتونستم براي خودم بخوابم!!!!هو بدبخت حالا يه بار ازت يه کاري خواستن ها!!! 



سريع لباسامو عوض کردم و زدم بيرون...... 



_خاله پس همسر گراميتون کجا تشريف بردن؟ 



خاله_رفته دربند کباب بخوره!!!!خوب سر کار ديگه 



_اها بله بله درسته خاله اعصاب نداري ها 



خاله خنديد و نون هارو گذاشت روي ميز.... 



خاله_بشين خاله جان 



_به به چي کار کردي!!!!خاله قربونت ....من اينا رو بخورم معدم تعجب ميکنه 



خاله_تقصير خودته...اگه صبحا صبحونه بخوري که اينجوري نميشه.... 



_بابا خاله کي حال داره!!فکر کن صبح کله ي سحر پاشي بعد چايي دم کني بعد سفره 

بچيني و هي لقمه بگيري و سخت ترين قسمت اينه که بخوري!!!! 



خاله_ايرسا تو خجالت نميکشي؟اخه چرا ان قدر تنبلي تو؟به کي بردي؟ها؟فردا پس فردا 



ميخواي بري خونه ي شوهر فکر کردي اينجوري ميشه؟نه خير بعد از يه هفته طلاقت ميده مگه 



اين که خل باشه!!!!!!!!!!!!!!! 



_ااااا....خاله ممنونم ازت واقعا.....اولا اين که خوب معلومه به کي بردم مامانم!!!!دوما اين که 
من خل و چل نيستم که شوهر کنم سوما اين که از خداشم باشه ...قبل از اين که بخواد 







طلاقم بده خودم کشتمش.....!!!! 





خاله_ببين ايرسا من نميخوام نصيحتت کنم اما.........اين صداي چيه؟؟؟؟ 



_اااا...گوشيه منه .... 



پريا بود تک زد تا برم دم در....سريع مانتوم رو پوشيدم و دويدم بيرون..... 



پريا از ماشين پاده شد.... 



_سلللللللام.... 



پريا_سلام خوبي؟ 



_قلبونت بشم من اللهي.....دستت درد نکنه ببخشيد..... 



پريا_خواهش ميشه.... 



_نمياي تو؟ 



_نه ايرسايي ميسي بايد برم.....کاري نداري؟ 



اومد جلو و گونمو بوسيد منم بغلش کردم.....چه قدر پريا و شيما دوست داشتم اما با پريا يه 

کوچولو راحت تر بودم اخه از دبيرستان باهم بوديم.... 



_نه جيجر من....فردا ميبينمت.... واست ترجمه ي تاپکرو مينويسم.... 


پريا_واي راست ميگي جون من؟اخ جونم دستت درد نکنه.....پس ميبينمت عجقم......باباي... 



چند تا بوق زد و از اون جا دور شد......لاي کيسه رو باز کردم.....واي عزززززيزم نگا برام چي 


اورده....همون لباس سبزه که من عاشقشم..... 



خونه ي خاله که تميز بود فقط باهم غذا درست کرديم....به نظر من که خاله اصلا به کمک نياز 



نداشت چون هميشه خودش وقتي 30 تا هم مهمون داره خودش مهموني رو 



ميچرخونه .....تازه هرکاريم که ميخواستم بکنم ميگفت خودم کردم...!!!! 



ديگه اعصابم خرد شده بود.....اشکال نداره فکر شب رو بکن که متنتو ترجمه کردي ميخواي با 

خيال راحت بگيري بخوابي فردا هم ابروت پيشه اون سپنتا نره!!!!! 



خاله کلي غذا تدارک ديده بود....فقط مونده بود سالادها که اونا هم الان زود بود درست کنيم..... 



عمو بيشتر موقع ها دير ميومد خونه من و خاله واسه خودمون لوبيا پلو زديم تو رگ البته من 

که همه ي لوبيا هاشو جدا کردم!!!! 



با خاله کلي تعريف کرديم وخوبيش اين بود که خاله نصيحتاشو فراموش کرد چون اصلا حوصله نداشتم!!!! 



رو روشن کردم واي داشت اهنگ جديد عليرضا طليسچي رو نشون ميداد....عاشقشم.....TV 



((اگه بدوني عکساتو بغل کردمممم اگه بدوني من دارم ميميرم چي......)) 



خيلي اهنگش قشنگ بود ولي خوابم برد و نتونستم بقيش رو گوش بدم. 


يه  نگاهي به موبايم انداختم...خونه خيلي تاريک بود.....برق از سرم پريد!!!!ساعت 7 بود!!!! 

واااااي يعني من اين همه خوابيدم!!! 



زود از جام پريدم و رفتم سمت اشپزخونه صداي خاله و عمو ميومد.....چشمام رو ماليدم و 

گفتم:سلام 



عمو_به به ايرسا خانوم خوابالو....سلام عمو جان ساعت خواب.... 



_مرسي عمو؟خوبين؟خسته نباشين.... 



عمو_من بايد به شماها خسته نباشيد بگم ببين چي کار کردن..... 



_اوووه بابا عمو من که اگه يه زن باسليقه مثل زن شما داشتم که...... 



عمو_حتما کلاتو پرت ميکردي بالا!!!بله بر منکرش لعنت...... 



خاله_خيلي خوب خيلي خوب به جاي من که شما وايسي از من تعرف کني برو اون مهتابيو 

درست کن....ايرسا جان تو هم بشين ميوه تو بخور..... 



عمو_اااااا...من برم مهتابي درست کنم اون وقت ايرسا بشينه ميوه بخوره؟!!!! 



_ميخواين من برم مهتابيو درست کنم؟؟؟ 



عمو يهو زد زير خنده وگفت:نه عمو جان شوخيدم بشين ميوه تو بخور..... 



عمو رو خيلي دوست داشتم .....عمو تجارت ميکرد کارش تجارت اهن بود....خدايي پول پارو ميکرد ها!!!! 



رفتم توي اتاق تا يه دستي به صورتم بکشم.....لباس و صندلي که پريا اورده بود رو از کيسه 

دراوردم....شلوارلي مشکيم رو با لباس خوشگله تنم کردم خدايي لباسه خيلي ناز بود باهم 

خريده بوديمش....صندلهايي که برام اورده بود ست لباسم بود سورمه اي....چون ميدونه من 

پاشنه بلند و مجلسي پام نميکنم برام اسپرت اورده بود خدايي هم تو پام خيلي راحت بود..... 



موهامو پوش دادم و همه رو کج کردم و موهامو از پشت با کش بستم و زيرش کليپس زدم تا 



بلنديش حفظ شه.....برق لبمو از توي کولم دراوردم فقط يه کم برق لب زدم .....گل سرم که يه 



گل مشکي بود رو اروم زدم به موهام.....تو اينه به خودم خيره شدم يه چرخي زدم تا از خودم 



مطمئن شم....وااااي عالي شده بودم خيلي ناز شده بودم......به خودم لبخندي زدم و از اتاق 



خارج شدم.... 



خاله چهار پايه رو براي عمو نگه داشته بود.....صداي منو که شنيد برگشت و زل زد به 


خاله_واااااي ايرسا چه قدر ناز شدي هزار مشالا هزار ماشالا عينه فرشته ها شدي....بايد 
برات اسفند دود کنم امشب چشمت نزنن خوبه.... 



عمو_ااااا...فهيمه نفس بکش......ماشا راست ميگه بايد اسفند دود کنيم برات..... 


_اي بابا والا من کاري نکردم به خدا هميشه خوب همين شکلم ديگه....!!!! 



خاله_اره هميشه خوشگلي اما ميترسم امشب چشمت بزنم...... 



نميدونم چرا دلم ميخواست امشب عالي ظاهر شم شايد دوست نداشتم چيزي ازشون کم 

داشته باشم و مطمئن بودم که چيزي هم کم ندارم......

خاله_ايرسا خاله ايفونو ميزني؟ 
شيرجه زدم سمته ايفون چه قدر استرس داشتم ..نفس عميقي کشيدم و چشمام رو اروم 



باز كردم




اوووف .....خطر رفع شد مامانم اينا بودن..... 





عمو با دستپاچگي خودشو درست ميکرد و جلوي اينه چپ و راست ميشد.......... 



خندم گرفته بود ....چرا همه ان قدر استرس داشتن؟!!! 



_عمو ريلکس باش خواستگاراتون نبودن مامانم اينان...!!!! 



عمو_برو بچه پرو تو که از من هول تري....تازه فکر کردي فقط خودت بلدي خوشگل کني؟ 



ايرسا_من؟من هولم؟ 



خواستم کلي انکار کنم که مامان و بابا وارد شدن پشت سرشون خاله هم بالاخره بعد از 


دوساعت (ارابيرا)منظورم ارايش مارايشه تشريف اوردن بيرون.....اومد در گوش من گفت: 



ايرسا خاله يه امشبرو بدخلقي نکن .......هرچي هم گفتن هي جوابشونو نده ....خوبيت 


نداره يه شب تحمل کن 



_وا خاله من چي کارشون دارم اخه؟ 



راست ميگفت حوصله ي اخم و اين حرفا رو نداشتم درضمن دلم براشون تنگ شده 

بود....پريدم بغل مامان و بعدم بابا.... 



کلي مامان و بابا ذوق کردن و بوسم کردن....... 



داشتم ميوه هارو خيلي باسليقه ميچيدم مامانمم که هي قربون صدقم ميرفت اخه خاله هي 



داشت ازم تعريف ميکرد و دسرها و اين چيزميزارو به مامانم نشون ميداد ..........خدايي 



نميدونين چي درست کرده بودم که........استادشونم خدايي..... 



عمو از جاش پريد بالاخره اومدن......سريع دستامو شستم و از اشپزخونه پريدم بيرون.....بابام 



هي چپ ميرفت راست ميومد ميگفت خوشگل شدي!!!اي بابا چه گيري کرديم ها خو مگه 



چي کردم که خوشگل شدم!!!عجبه ها!!! 



لبخندمو تنظيم کردم و خيلي مؤدب وايسادم جلوي در........به به چه دختر خوبي شده بودم 



ها!!!يهو هنگ کردم يا امام زمان يه گله ادم ريخت تو....ااا...بي ادب.....منظورم اينه که خيلي 



زياد بودن .....شهناز جون،شوهرش،فائزه دخترش،وپسرش سينا خان که اه اون نبود منم الان 



اينجا نبودم!!!نسترن جون و سه تا دختراش و شوهرشو.....خلاصه ما تک تک باهمشون 



سلاموعليک کرديم............. 



تو برخورد اول که خيلي ازشون خوشم اومد همشون خيلي بامحبت منو بغل ميکردن و کلي 



به به و چه چه ميکردن..فائزه و دخترخاله هاشم خيلي خوشگل و فشن بودن..... 



باهاشون حسابي قاطي شده بودم ......واااي راستي من قرار بود متنمو بدم سينا ترجمه کنه 



ولي همين جوري که نميشه....سريع گفتم وااااي ..... 



همه باتعجب برگشتن سمتم ....منم رومو کردم به فائزه و گفتم: 



راستي فائزه جون شما زبان بلدين؟ 



فائزه_راستش ميرم کلاس اما نه که خيلي بلد باشم يه چيزايي ميفهم...... 



_اااا...والا من يه تکس اينگيليسي اشتم منتهي خيلي سخته ...تموم کلماتشو دراوردم اما 



نميتونم بهم ربطشون بدم... 



فائزه_ماله دانشگاهه؟ 



_ارهههههه 



فائزه_اوووه پس من که عمرا نميتونم......ولي سينا ميتونه کمکت کنه.... 



_سيننننا؟!!!!! 



فائزه_اره ديگه...مگه نميدونستي سينا استاد زبانه.... 



_اي واي راست ميگي؟؟؟اصلا يادم نبود ها....!!!بهتر از اين نميشه اخ جون......پس ميشه اينو ببري....؟ 



فائزه دستمو کشوند سمته حال.... 



فائزه_اه بفرما اونم اقا داداش ما ...خودت برو بهش بگو ديگه.... 



_واي فائزه من که نميشه خودم برم بگم... روم نميشه جون من خودت برو... 



فائزه_وا چرا روت نميشه مثل اين که تا 2 ساله پيش تو و سينا هميشه واسه درسا پيش هم 



بوديد يهو نميدونم چي شد همه از هم ان قدر دور افتاديم..... 



راست ميگفت من هميشه براي مشکلات درسيم پيشه سينا بودم و الان جالب اينه که ازش 



خجالت ميکشم! اخه من و خجالت؟بچه يه چيزي بگو که بهت بخوره! 



فائزه من رو کشوند سمته حال و برد پيش سينا..... 



سينا مشغول خوردن چايي بود ...وايساديم تا چاييش تموم بشه.... فائزه سريع گفت: 



سينا .....ايرسا يه مشکل درسي داره .... 



شهناز جون داشت فائزه رو صدا ميکرد فائزه هم سريع رفت..... 



اي بابا حالا چه وقته صدا کردنه....خوب من الان به اين چي بگم اخه.....بابا واسه ي من افت 



داره يه متنم بلد نباشم ترجمه کنم الان کلي مسخرم ميکنه...چه غلطي کردم ها....جلوي 



سپنتا ضايع ميشدم بهتازاين بود که جلوي اين ضايع شم حداقل اونجا من يه نفر که نبودم 



خيلي ها بلد نبودن متنو ترجمه کنن!!! 



صداي سينا باعث شد ترسم بيشتر بشه...ااا خاک برسرت چرا ترسيدي؟خودمم دارم تعجب 



ميکنم سعي کردم بشم همون ايرساي پروي هميشگي خيلي زود خودمو جمع و جور



کردم..... 



سينا_خوب ايرسا خانوم بي معرفت چه خبر؟ما رو هيچ يادت هست اصلا؟ ديگه سراغ مارو 


نميگيري 



_من بايد سراغ شما رو بگيرم؟شما استاد دانشگاه شدين خودتونو ميگيرين!!!ديگه ما 



دانشجوييمو شما استاد نميشه که.... 



سينا_ااا ....اين حرفا چيه؟مشغله ي کاريم زياد بوده وگرنه ما هميشه به ياد شما بوديم چون 



يکم روابط کمتر شده و هم سر تو شلوغ شده هم من فکر ميکني من خودمو ميگيرم ..... 



_اها بله خوب سرتون شلوغه ديگه....حسابي.... 



سينا_ايرسا هنوز عين قبلنات غدي ها...خوب اصلا ببخشيد خانوم...ازاين به بعد....حالا چه 



خبر از دانشگاهت؟ 



_هيچي خوبه.....فقط واسه فردا يه متن دارم که معني کلمه هاشو ميدونم اما نميتونم بهم 



ربطشون بدم استادشم گوشت تلخه ميخوام بهترين ترجمه رو براش ببرم که کف کنه..... 



سينا زد زير خنده و گفت:حالا اين استاد گوشت تلختون کي هست؟ 



_فرجام.... 


سينا_فرجام؟!!!!سپنتا فرجام؟؟؟!!! 
-اره !!ميشناسيش؟!؟؟؟




سينا_اره بابا صميمي ترين دوستمه از دبيرستان باهم بوديم.... 



اي بابا اخه من چرا ان قدر بدشانسم؟اينم دوست جون جونيه اقا از اب دراومد اولا اين که ابروم 



ميره دوما ميره به اون سپنتاهه همه چيو ميگه ........سوما کلا بد ميشه ديگه..... 



_اااا چه عالي...... 



سينا بلند زد زير خنده....اره ديگه بايدم به من بدبخت بخنده.... 



سينا_حالا چرا گوشت تلخه؟ها؟ 



_بي خيال سينا همينجوري کلا ادمه نچسبيه فقط لطف کن بهش نگي مارو بندازه هر چند تا 



حالا به احتمال زياد افتاده ام....اينا اين تکسس 


سينا_تو که زبانت عاليه مطمئن باش نميفتي سپنتا هم من ميشناسم الکي کسي رو 



نميندازه مگر اين که درس نخونه.... 



خوب بده ببينم چيه اين...... 


يه نگاهي بهش انداخت...اخماشو کرده بود تو هم داشت بادقت تکس رو ميخوند....وااااي فکر 



کن اينم تو دانشگاه مادرس ميداد...همچين دسته کمي از سپنتا نداره ها اگه ميومد دانشگاه 



که دخترا تو هوا ميزدنش اخه سينا خوش اخلاق تر از سپنتا و با مردم گرمم ميگيره واسه 



همين دخترا از کولش ميرن بالا از همين يه چيز سپنتا خوشم مياد که به دخترا رو نميده.... 




سينا_خوب...بشين ببينم... 







سينا همه ي تکس رو کلمه به کلمه معني کرد خيلي هم عالي معني کرد....برخلاف تصورم 



نه مسخره کرد نه چيزي گفت فقط ازم خواست همون موقع متن رو با دقت بخونم تا برام جا 



بيفته..... 



اخيش خيالم راحت شد راستش خوب فهميدم که سينا پسره خوبيه واسه همين برگشتم 



سمتش و گفتم: 



سينا ميشه ازت يه خواهش کنم؟ 



سينا_شما 1000 تا خواهش کن چرا نشه؟ 



_ميشه به استاد فرجام چيزي نگي مثلا اين که خودم ترجمش نکردم...!!! 


يهو زد زير خنده و مابين خندش گفت:برو دختر خوب....اين حرفا چيه!!!ميخوام قشنگ حالشو 



بگيري ها ......!!!! 



اين دفعه باهم خنديديم ... 



_واقعا ازت ممنونم نميدونم چه جور تشکر کنم مرسي......... 



سينا_وظيفم بود ديگه براي شما نکنيم ميخوايم واسه غريبه بکنيم.....!!!فقط ايرسا منم يه 



خواهش داشتم اميدوارم هيچ وقت مشکلي برات پيش نياد اما هروقت برات مشکل پيش اومد 



بيا پيش خودم....باشه؟ 



لبخندي بهش زدم و گفتم:حتما داداشي گلم مزاحم ميشم 


سينا-مراحمي




از توي کيف لپ تابش يه کارت دراورد و دادش دست من 





سينا_اينم شمارمه کاري داشتي زنگ بزن........ 






ايرسا_باشه مرسي ممنون.... 



خاله_بچه ها بياين شامممم..... 
ساعت گوشيمو تنظيم کردم و پتو رو تا سرم کشيدم......خاله خيلي اصرار کرد که شب بمونم اما فردا دانشگاه داشتم....حتي استرسم داشتم .........راستش از سپنتا ميترسيدم ..همش ميترسيدم يه 

جوري جلوش تحقير بشم......... 



بيشتر از استرسم هيجانم داشتم.........اخه.......... 



والا بعد از شام سينا شمامو گرفت گفت يه کار خيلي خوب برام سراغ داره.گفت که يه شرکت باحال داره با دوستش همين تو کار معرفي موسسه زبان و استادا و ترجمه و اين حرفان يعني همش به زبان 



ربط داره......به منم پيشنهاد کار داد تازه گفت هر روز و هر ساعتي که بيکار و بودم و حوصلشو داشتم برم در کل يعني صفا سيتي البته من چون قبول نميکردم بيچاره مجبور شد خدايي همه جا بايد پارتي 



داشته باشي الان اگه سينا نبود من يه همچين کار خوبي ميتونستم پيدا کنم اخه....... 



از شدت خستگي بيهوش شدم ........ 



با غرغر از جام بلند شدم........سريع خودمو اماده کردم.......کلي با خودم ور رفتم راستش دلم نميخواست جلوي سپنتا کم بيارم ميخواستم ازش سر باشم!!!!!!!!!!! نه به جان مامانم قصدي نداشتم اما 



خوب وقتي از کسي خوشت نمياد بايد همه جوره حالشو بگيري...... 



جلوي در دانشگاه پارک کردم.........از اتفاق پريروز خجالت ميکشيدم الان پيشه خودش فکر ميکنه من از قصد خودم بهش.......اي بابا بذار هرجور دوست داره فکر کنه..مسخره.......... 



ديشب براي پريا و شيما هم ترجمه نوشته بودم.......رفتم سمته جاي هميشگي بچه ها اما هيشکي نبووود!!! 




خيلي برام جالب بود يعني چي؟پس کجان؟دانشگاه چرا ان قدر خلوت بود؟تازه من ديرم اومده بودم...!!!! 



اقاي صمدي يکي از کارکنان دانشگاه از دور ميومد.....سريع خودمو رسوندم بهش..... 


_اقاي صمدي،اقااااااي صمدي...... 



_بله؟سلام خانوم افشار .....شما که هنوز اينجايين.... 



_سلامممم!!!!پس ميخواين کجا باشم؟ما امروز کلاس داريم ..... 



_اااا...مگه شما بودين؟امروز فقط کلاس شما کلاس داشته که لغو شده....... 


_چييييييي؟لغغغغو شده؟!!!!!!واسه ي چي اخه؟پس چرا هيشکي چيزي نگفت؟؟؟؟





_خوب ما هم صبح فهميديم .....اقاي فرجام براشون يه مشکلي يش اومده نميتونن بيان..... 







_خانوم افشار منم مثل شما.....!!!!والا بي خبرم......شما هم برين ديگه هيشکي نيست.... 



عصباني و گيج از دانشگاه زدم بيرون.....خير سرم اين همه دوست دارم اما هيچ کدوماشون نکردن يه زنگي بزنن بهم ..... 



خيلي عصباني بودم گوشيمو از توي جيبم دراوردم تا زنگ بزنم به بچه ها هرچي از دهنم درمياد بهشون بگم.....نامردا..... 






چشمام شد چارتا ......27 تا ميس کال داشتممممممم!!!يا امام چه خبره؟؟؟پس چرا من نشنيدم؟بله معلومه وقتي صداي اهنگو عين کرا تا اخر زياد ميکني چيز ديگه اي هم نميشنوي....!!!!والا کرا هم 











اينجوري نيستن...


فقط 15 تا از ميس کالا از طرفه وحيد بود بعدشم پريا و شيما و پرستو و علي و اووووووه!!!!چه قدم خاطر خواه دارما..... 



همينطور مشغول بررسي ميس کالا بودم که صداي گوشيم بلند شد.....وحيد بود.....



_الوووو سلام 



وحيد_سلام...تو يچ معلوم هست کجايي؟ميدوني چندبار تا حالا زنگ زدم؟من هيچي فکر بقيرو هم نميکني؟ 



_اوووووه بابا چه عصباني.....خو نشنيدم چي کنم؟حالا مگه چي شده؟خودم فهميدم کلاس لغو شده..... 



وحيد_بله کلاس لغو شده ما هم نرفتيم خونه ديگه.....الان همه پيش هميم..... 


_ااااا.....نه بابا؟چه ويلون.....خوش بگذره خو.... 





وحيد -ماشين داري يا بيام دنبالت


_کجاااا؟؟؟؟؟بابا بيخيل.....الان ميخوام برم خونه کپه ي مرگمو بذارم...... 





وحيد_باز تو ناز کردي ساز مخالف؟يه دفع شد ما بخوايم جايي بريم تو پايه باشي؟ 





_اره من ساز مخالف شما يکار من دارين اخه؟من دلم نميخواد اصلا جايي برم....مشکله شماها يه؟ 







خيلي از حرف زدنش بدم اومد.....بابا شما هر غلطي دوس دارين بکنين به من چه؟من دلم نميخواد بيام...مسخره.... 





وحيد_خوب ايرسا چرا ناراحت ميشي؟وقتي تو هستي بهمون خيلي خوش ميگذره وقتيم که نيستي انگار هيشکي نيست....جونه من ناراحت نشو چون دوستت داريم ميگيم..... 







_اخه کله ي سحر بيرون رفتن مگه حالم داره؟حداقل براي من که الان عين سگم نه.....مرسي که زنگ زدي خوش باشين...سلام برسون.... 





وحيد_ايررررررسا....چي بگم بهت اخه دختر؟باشه دوست ندارم ناراحتت کنم يا به زور بکشونمت اينجا.....تو رو خدا مراقبه خودت باش.... 







مرسي هستم كاري باري؟!




وحيد_نه ميبينمت بعدا خدافظ.... 





-خدافظ

راستش يکم نگران بودم.....خيلي هم دلم ميخواست بدونم سپنتا چرا نيومده....نکنه براش مشکل بدي پيش اومده باشه....ايشالا که چيزي نشده.....اعصابم خرد بود از همه جا.....خسته بودم....خيلي 

خسته...انگار يه جور معلق بودم.....نميدونستم بايد چيکار کنم......هدفم گم شده بود.....شايد چيزاي ديگه هم توش دامن ميزدن...... 




ظبطو خاموش کردم سرم درد ميکرد...براي اولين بار بود
پاسخ
#3
خودمو رو مبل پرت کردم و مقنعم رو پرت کردم وسط حال......تازه داشت چشمام گرم ميشد که صداي در اومد....حتما مامانه ديگه......صداي بابا هم ميومد ......تعجب کردم .....اين موقع صبح.....بابا....خونه....!!!! 


از جا پريدم 






_سلام 


بابا_سلللللام ايرسا خانوم گل.....تو خونه اي؟مگه دانشگاه نداشتي؟! 



مامان_راس ميگه تو مگه امروز دانشگاه نداشتي؟نکنه اخراجت کردن! 



_اخراج چيه مادر من!استادمون نيومده بود کلاس تشکيل نشد...... 






مامان_چرا استادتون نيومده بود؟!!! 







_اي بابا حالا بيست سوالي ميپرسن من چميدونم خير سرش چرا نيومده بود اخه!!! 



بابا_اوه چه بداخلاق .....برو لباساتو دربيار.... 



_شماها که وايسادين منو سيمجين ميکنين از همه مشکوک ترين....!امروز چه خبره؟شما چرا خونه اي؟ 



بابا و مامان بهم نگاهي انداختن و بابا گفت: 



حالا فعلا برو لباساتو عوض کن بعد بيا پايين تا برات بگيم...... 



با غر غر کيفمو روي زمين کشوندم و رفتم تو اتاقم....... 



با سرعت نور لباسامو عوض کردم و پريدم تو اشپزخونه...... 



مامان_ايرسا واسه خودت چايي بريز.... 



چپ چپ نگاشون کرد و ليوان گنده اي برداشتم و تا تهشو پر چايي کردم.... 



بابا_ميخواي تو اين پارچت اب بخوري؟خفه نشي؟! 



زدم زير خنده ....راست ميگفت خيلي بزرگ بود......! 



_خوب من منتظرم....بگين ببينم چه خبره.... 



بابا و مامان هي بهم نگاه ميکردن و من و من ميکردن...ديگه داشتن رو اعصابم دراز نشست ميرفتن ها! 



با بي حوصلگلي دستمو زدم پيشونيم و اهي کشيدم.....بابا لبخندي زد و شروع کرد.... 



_والا ايرسا جان بابا اومدم که شناسنامه هارو ببرم واسه رزرو هواپيما.....خدا بخواد کارامون 




کامل درست شده فقط مونده بليتا... 

فقط نگاشون کردم.......خشکم زده بود.....واقعا کاراشون درست شد؟به اين زودي؟همچينم 







زود نيست ها.! نميتونستم چيزي بگم.....خومو جمع و جور کردم و با شادي ساختگي گفتم: 



ااااا.....به سلامتي....خوبه ديگه کاراتونم زود درست و شد و رفتني شديد.... 



مامان_ايرسا تو کي مياي پس؟ 



پوزخندي زدم و گفتم:ببينم چي ميشه.....اگه کاراي دانشگامو درست کردم .....ازاون مهم تر مسابقاتمم تموم شد.....اگه ديدم دلم ميخواد ميام....بستگي داره..... 



بابا_دلت بخواد؟بايد بياي ديگه....تو هرجا که خانوادت هستن بايد همونجا باشي! 



_ااااا.....راست ميگين واقعا؟وايميسادين من کارامو ميکردم بهد باهم خانووووووادگي ميرفتيم... 



بابا_ايرسا جان عزيزم ماهم کار داريم....ميتونستيم ميمونديم....تو هم بعد از انجام کارات بايد بياي....نياي هم خودم به زور ميبرمت...! 



_گفتم بستگي داره....شما نميتونين من رو مجبور به انجام کاري کنين من به سن قانوني رسيدم پس خودم تصميم ميگيرم 



پاشم تا برم که بابا صدام ز.... 



بابا_ايرسااااا بشين داريم حرف ميزنيم.... 



_وقت براي حرف زدن هست...خسته ام.... 



بابا_ما اريم ميريم اونوقت تو ميگي وقت براي حرف زدن هست؟! 



_فعلا که نرفتين.....تا بليتا رزرو شه و....وو 



بابا_بليتا رزروه اين هفته........ 



_چييييي؟اين هفته؟پس از قبل رزرو کرده بودين....نکنه الانم اومدين ساک جمع کنين! 



بابا_نه خير.....الان اقاي محبي زنگ زد گفت بليت واسه ي اين هفته داريم..... 



_چه عالي......پس پاشين که يه وقت دير نشه..... 



با نفرت نگاشون کردم و برگشتم اتاقم....... 



بغض تو گلوم خيلي اذيتم ميکرد اما نميخواستم رهاش کنم....! بودن و نبودنشون فرقي 



نميکنه....من بايد محکم باشم.....اينا هم که ديگه رفتني شدن....ازشون نرفت دارم.....يه 



مامان باباي بيخيال بي مسيوليت داشتن واقعا نوبره!اخه کدوم پدر مادري اينجورين؟! 



لب تابمو باز کردم و رفتم تو فيس بوک.....بهترين کار بود.....هر وقت ناراحت ميشدم ميرفتم با 



چند نفر چت ميکردم از غم و غصم کم ميشد....... 



ساعت 5 بود.....خيلي بيکار بودم....نگاهم جلب شد سمت کارتي که روي ميز کامپيوترم 



بود....رفتم سمتش و برش داشتم....ديدم همون کارت سيناس....اره....خودشه.....من که اين 



همه بيکارم بعد از رفتن مامان اينا هم که بد تر ميشم حداقل اينجوري از دلتنگيم کم



ميشه....زود موبايلمو برداشتم زنگ زدم به شماره ي روي کارت...... 



سينا با صداي خواب الود گفت:بلهههه؟ 



_سلام..... 



سينا_سلام....بفرمايين؟ 



_سيننننننا تو مگه شماره ي منو نداري؟اها يعني منو نشناختي ديگه! 



سينا_اااا....ايرسا تويي؟شرمند....بابا چي کنم گوشيو زود گذاشتم در گوشم شمارتو نديدم..... 



_خواب بودي؟؟؟! 


سينا_با اجازه..... 





_اخ....ببخشيد نميدونستم....اخه ساعت 5!ديگه بايد بيدار ميشدي...خوبه بيدارت کردم! 



سينا_روتو برم اللهي.....اشکال نداره اره ديگه بايد بلند ميشدم.....خوب خوبي؟چي شده شما يادي از ما کردي؟ 



_مرسي بدک نيستم.....ميگما يادت گفتي ميتونم تو شرکتت کار کنم؟ 



سينا_بله معلومه..... 



_خوب ...ميتونم؟ 



سينا_شوخي ميکني؟واقعا؟ميخواي بياي؟معلومه که ميتوني.....من از خدامم هست..... 



_خوب ....بايد يکار کنم؟يعني بيام شرکتتون؟ 



سينا_اره اره....ساعت 6 يا 7 ميتوني بياي؟ادرسو برات اس ميکنم..... 



_اره ميتونم.....پس همون حدودا ميام.....برم اماده شم.... 



سينا_اره....برو.....منم الان ادرسو اس ميکنم..... 



_باشه....ميبينمت....خدافظ 



سينا_خدافظ..... 



داشتم اماده ميشدم که اس سينا رسيد....نگاهي به ادرس انداختم.....ااا....!بلدش



بودم....دقيقا همون برجي بود که وحيد اينا شرکت داشتن!ديگه همه اونجا شرکت دارن!عجبه 



ها!البته بهتر ديگه مجبور نبودم کلي بگردم تا پيداش کنم! 



يه مانتوي مشکي روي زانو پوشيدم با يه شلوار جين مشکي....يه شال کرمم انداختم و کيف 



دستي کرمم رو هم برداشتم.....ديگه نميشد خياي اسپرت بپوشم ....خير سرم ميخواستم 



برم استخدام..... 





از خونه زدم بيرون....هيشکي هم تو خونه نبود اما ماشين مامان مثله هميشه بود....ايول..... 



ماشينو جلوي برج پارک کردم.....ساعت 6:40 دقيقه بود.....رفتم تو اسانسور.....خودمو تو اينه 



برانداز کردم.....عالييي....به خودم لبخندي زدم و از اسانسور پياده شدم و روبروي در شرکت 



قرار کردم....خيلي با کلاس زنگو فشار دادم و رفتم تو.....منشي با هفت قلم ارايش داشت با 



تلفن حرف ميزد.....منتظر جلوي ميزش ويسادم.....تلفنشو قطع کرد و با هزار جور ناز و عشوه گفت: 



بفرماييد.... 



منم بدتر از خودش خيلي هاي کلس و جدي گفتم:سلام.....من با اقاي پرتو قرار داشتم.....تشريف دارن؟ 



منشي_وقت قبلي داشتين؟ 



_گفتم که قرار داشتم..... 



منشي چپ چپ نگام کرد و گفت:اسمتون؟ 



_بگين ايرسا اومده.....ايرسا افشار.... 



منشي با غيض تلفن رو برداشت:اقاي پرتو....يه خانومي تشريف اوردن به اسمه ايرسا....ايرسا فرجام....ميگن با شما قرار داشتن..... 



منشي تلفن رو تو دستش چرخوند و گفت:بله....بفرمايين...منتظرتو نن.... 



_ممنون..... 



سنگينيه نگاه منشي رو تا موقعي که رفتم تو اتاق حس کردم..... 









سنگينيه نگاه منشي رو تا موقعي که رفتم تو اتاق حس کردم..... 


درو اروم باز کردم و رفتم داخل......سينا سريع از جاش بلند شد و اومد جلوي در...... 
سينا_به به سللللللام ......قدم رنجه فرمودين!!!يکم ديرتر تشريف مياوردين زود بود حالا!!! 



_سلااااام......يه نگا به ساعتت بندازي ميبيني ساعت هفته ....بنا بر فرموده ي خودتون!!!! 



سينا خنده اي کرد و چپ چپ نگام کرد و گفت:خيلي خب بابا منم که نگفتم دير کردي گفتم زودم اومدي..... 



يه نگاهي به اتاقش انداختم.....اوووووووه چه دم و دستگاهيم واسه خودش راه انداخته !!! 



اتاقش خدايي خيلي شيک بود...يه قاب عکس خوشگل هم روي ميزش گذاشته بود.... دور 



بود نميتونستم خوب تشخيص بدم اما فکرکنم عکسه خودش بود.....روي قابه زوم کرده بودم و 



داشتم از فضولي ميمردم که ببينم کيه که تازه متوجه صداش شدم..... 



سينا_خوب خانوم خانوما افتخار نميدين؟ 



و به مبل چرمي روبروي من اشاره کرد...... 



اروم نشستم روي مبل و سينا هم نشست روي مبل روبروي من........ 



سينا_خوب چه طوره ميپسندي؟؟؟ 



_کيو؟؟؟؟!!! 



سينا بلند زد زير خنده : منو!!! 



_شمارو؟!!!! 



سينا با خنده ادامه داد: بابا دختر خوب تو باغ نيستيا!!!کيو نه چيو!!!شرکتو ميگم ديگه!!! 



با انگشتم سرمو خاروندم وگفتم :اههههها!!!!اره خوبه....مبارکت باشه ...خوب دم و



دستگاهي بهم زدي.... 




 



سينا لبخندي و زد وگفت:مرسي نظر لطفته قابل شما رو نداره...... 



در اتاق باز و شد و يه خانم با سيني شربت وارد اتاق شد.....اووووه چه با کلاسم 



هست ......انگار اومدي کافي شاپ چه تزيينيم کرده!!! 



با لبخند يه ليوان شربت پرتغال برداشتم و خانومه سينيو گذاشت روي ميز و رفت بيرون..... 



_اين خاومه ابدارچي بود؟؟؟!!!! 



سينا_ارهههه چه طور؟ 



_خدا بده از اين ابدارچيا....چه تر گل ورگلم بود هزار ماشالا.....!!! 



سينا خنده اي کرد و گفت:اره ديگه ما اينجا همه چيمون تر گل ورگله!!! 



حوصله ي جواب دادن نداشتم و فقط لبخندي زدم..... 



سينا_ايرساااا.... 



همينطور که شربتمو ميخوردم اهي کشيدم و اروم گفتم:هوووووم؟؟؟ 



سينا_تو امروز مثله هميشه نيستي انگار از يه چيزي ناراحتي!!!چيزي نشده؟ 



_نههههه....فقط يکم بي حوصلم..... 



سينا_خوب اين بي حوصلگيتم يه دليلي داره بگو شايد کمکي از دستم بر بياد...... 



حالم واقعا خوب نبود اصلا حوصله نداشتم ....بغض تو گلوم جمع شده بود و فقط يه بهونه 



ميخواستم که بزنم زير گريه اما جلوي سينا......واقعا دست خودم نبود ..... 



_نه چيزي نشده....مامان اينا دارن ميرن از حالا دلم براشون تنگ شده!!! 



سينا_کجااااا ميرن؟؟؟!! 



_دانمارک.... 



سينا_ااااا!!!!دانمارک واسه ي چي؟براي هميشه؟ 



_اره براي هميشه ....عموم اونجا شرکت زده دست تنهاس ....بابام اينا هم ميخوارن برن پيش اونا..... 



سينا_پس تو چي؟يعني تو نميخواي بري؟!! 



_معلوم نيست فعلا......هم مسابقه دارم هم فعلا کارهاي دانشگامو اينا مونده....شايد برم 



شايدم نرم!!! 



سينا_اخه نميشه که!!!!يعني تو فعلا ميخواي تک و تنها بموني تو خونه ؟اومديم و کارات طول 







کشيد.!!!بدون بابات اينا که نميشه!!!!! 



_اي بابا...نه که بود و نبودشون فرقي ميکنه!!!!من خودم از پس کارام بر ميام...... 



سينا_نميدونم چي بگم.....به هرحال اين درست نيست که يه دختر تو خونه تنها بمونه ...... 



_براي مني که هميشه خودمم و خودم فرقي نميکنه....بيخيال بگذريم...... 



پاشدم و رفتم سمت پنجره ......يه نفس عميق کشيدم و دستامو محکم ماليدم به چشمام 



تا از جاري شدن اشکام خودداري کنم..... 



خودمو کنترل کردم و برگشتم ....سينا همينطور زل زده بود بهم و با ناراحتي نگام 



ميکرد....خواستم جو رو عوض کنم.....رفتم سمت قاب عکس روي ميزش....... 



عکس خودش بود و دوستش.......دوستش!!!!! اااااا....اين که سپنتاس!!!! 



_ااااا....اين که استاد گنداخلاق خودمونههههه.....!!! 



سينا خنده ي کوچيکي کرد و گفت:ارهههه....سپنتا خانه!!! 



_اووووه پس يار و غار همين..... 



سينا_ارهههه من و سپنتا از دبيرستان با هميم ....دوستم نيست برادرمه ديگه..... 



فوضوليم گل کرده بود حسابي..... 



_ميگما يه سوال ازت بپرسم بهم راستشو ميگي؟ 



سينا_شما هزار تا سوالم بپرسي من راستشو ميگم...... 



و لبخندي زد..... 



_ميگما امروز سپنتا نيومده بود دانشگاه گفتن يه مشکلي براش پيش اومده....شما ميدوني 



چي شده؟؟؟! 



سينا يه مکث کوپيک کرد و گفت: مادر سپنتا قلبش ناراحته ديشبم حالش بد ميشه ميبرنش 



بيمارستان.....ديگه سپنتا هم دنباله کاراي مامانش بوده و.... 



_اي واااااي راس ميگي؟اخي.....ايشالا حالش خوب ميشه زودتر..... 



سينا اه کوچيکي کشيد و گفت:اره ايشالااااااا......شربتتو بخور گرم شد..... 



_باشه مرسي.....راستي من دقيقا بايد اينجا چيکار کنم؟! 



سينا_کار ترجمه و اين حرفا....شايدم شدي معلم خصوصييييي..... 



_ترجمممممه؟؟؟!خوبه خودت اون شب ترجممو ديدي......بعدشم من از معلمي اصلا خوشم نمياد..... 



سينا_اتفاقا اينجوري بهتره....ترجمتم بهتر ميشه...حالا کار زياد هست...نگران نباش..... 



شربتمو تا اخر سر شيدم و گفتم:خب ديگه من با اجازه برم که هم شبه هم خيابونا شلوغ.... 



سينا_ماشين اوردي؟ 



ايرسا_اهومممم... 



سينا_ميخواي باهات بيام؟ 



_نه بابا...خودم ميرم...کاري باري؟ 




_نه بابا...خودم ميرم...کاري باري؟ 



سينا_نه به سلامت....راستي من برات يه رنامه ي خوب ميچينم که اينجا خيليم وقتتو نگيره..... 



_مرسي...لطف ميکني..... 



سينا_راستي اقاي افشار اينا رفتن تنها نموني ها....فايزه اينا هستن خوشحالم ميشيم بهون سر بزني...حتما ها.... 



_مرسي ....چشم....سلام برسون بهشون.... 



کيفمو برداشتم و رفتم سمت در....سينا هم تا پايين بدرقم کرد..... 



خيابونا چه قدررررر شلوغ بوووود.......! 

با ويبره ي گوشي ،بغل گوشم از جا پريدم. اس ام اس بود......با بي حوصلگي به شماره ي ناشناخته نگاهي انداختم و با تعجب بازش کردم. 



((ايا به دنبال هديه ي مناسبي هستيد؟!!! به مناسبت روز مادر تخفيف ويژه ي لاوين)) !!!!! اي تو روحت که از خواب پرونديم !!!.... 



دوباره به اس ام اس نگاه کردم ....با ديدن واژه ي مادر پوزخندي زدم!!!.....خواب از سرم پريده بود.....يه راست رفتم توي دستشويي.....تو اينه نگاهي به خودم انداختم....باورم نميشد خودم باشم....رنگ 

و روي پريده.....چشماي پف کرده....لباي کبود و خشک.....!!!! توي اينه پوزخندي به خودم زدم و به نشانه ي تاسف سري تکون دادم و اومدم بيرون.....حوصله ي چايي دم کردن نداشتم.....يه تيکه 

بيسکوييت از کابينت پيدا کردم و گذاشتم دهنم تا از شدت سرگيجم کم شه.....احساس کردم بدنم يکم گرم تر شد.....يه هفته بود نه دانشگاه رفته بودم نه باشگاه و نه شرکتي که توش کلي وظيفه به 

گردنم انداخته بودن و من حتي يکيشونم انجام نداده بودم..... 



بي هدف ، با کلي فکر روي ميز نهار خوري نشسته بودم.....صداي ايفون بلند شد.....اوف ....حتما بازم همسايه ي وراجمونه....حوصله ي اين ادمه نچسب و حرف مفت زن رو ندارم ديگه......انگار دست 

بردار نبود.....اروم مثل پيرزناي 90 ساله رفتم سمت ايفون و با ديدن چهره ي پريا و شيما يه لحظه لبخند نشست روي لبم....اما خيلي کوتاه بود و لبخندم دوباره تبديل شد به همون اخم و نااميدي که يه 

هفته بود داغونم کرده بود....... 



دکمه رو فشار دادم و رفتم جلوي در.....نتونستم روي پاهام بايستم و با شرمندگي رفتم سمت نزديک ترين کاناپه و ولو شدم و چشمامو بستم.......پريا و شيما با شوخي و خنده دنبالم ميگشتن .....با 

صدايي که از ته چاه درميومد زمزمه کردم:اينجام..... 



صداي پچ پچشون ميومد...... 



پريا_سلام العليکم خوشگل خانوم.....بابا ناسلامتي مهمون داري ها!!!نبايد بياي جلوي در؟؟؟ 



ناي جواب دادن نداشتم.....چشمام بسته بود.....احساس کردم يکي داره مياد سمتم.....از بوي عطرش فهميدم شيماس....دستاشو دور کمرم حلقه کرد و نوازشم کرد......يه لحظه احساس ارامش 

عجيبي بهم دست داد....اروم دستاي سردم رو گذاشتم روي دستش....لبخندم رو که ديد خيالش راحت تر شد و شروع کرد به حرف زدن..... 



_اللهي قربونت بشم من....دستات يخ کرده..... 



پتو مسافرتي که پايين کاناپه بود رو انداخت روم......يه لحظه چشمامو باز کردم....پريا با اخم و چشماي گريون روبروم ايستاده بود و نگام ميکردم.....شيما هم گريون بود و فقط نوازشم ميکرد....دلم 

گرفت....به خاطر من حال اونام گرفته شده بود ....چند روزي بود هرچي زنگ ميزدن و اس ام اس ميدادن سربالا جوابشون رو ميدادم و ميگفتم نميخوام مزاحمم شين.....پلکامو چندبار زدم روي هم و به زور 

با لبخند ساختگيم گفتم: هوي....چتونه شما؟نکنه مرده باشم؟؟؟ و بعدم لبخن تلخي زدم....! 



شيما لبخندي زد و گفت:اللهي من بميرم و مرگ تورو نبينم ....اين حرفا چيه؟ 



و بعدم از پيشم پا شد و گفت:من برم يه چيزي درست کنم بخوري...ضعف کردي دختر..... 






حوصله ي تعارف کردن نداشتم.....راست ميگفت....هر چند ميل نداشتم اما معدم از درد مي سوخت.با رفتن شيما پريا اروم و با احتياط نشست کنارم و بالاخره شروع کرد به حرف زدن.....دستمو گرفت و 

با گريه گفت: ايرسا جان....چرا با خودت اينجوري ميکني؟ ميخوام مارم ديوونه کني؟به خدا از نگراني مرديم.....يه نگاه به خودت انداختي؟تو واقعا ايرسايي؟!نه....من که باورم نميشه.....فقط يه هفتس که 

از رفتنشون ميگذره.....تو الان يه هفتس ......!مگه تا موقعي که بودن اصلا ميديديشون که حالا .....!به خدا مامانت ديشب وقتي با مامانم حرف ميزد انقد گريه کرد..... 



بغضم گرفت.....واسه چي گريه ميکرد؟چيه دلش به حال تنهاييم سوخته يا دلش واسه ي دوستاش و کلاس ورزشش تنگ شده؟! خوب کاري کردم جوابشون رو ندادم......حداقل اگه بگم مامان بابام مردن 

راحت ترم......!با گفتن اين حرف لبمو گاز گرفتم.....اخ....حيف که دوستشون دارم وگرنه......ديگه بيشتر از اين افکارمو ادامه ندادم و بيخيال شدم...... 



با صداي نگران پريا و شيما به خودم اومدم...... 



_اره راست ميگي نميديدمشون اما حداقل خيالم راحت بود که بودن! حالا چي؟پريا ميفهمي تنهايي يعني چي؟!وقتي يه دختر تو سن من شبا با هزار جور فکر و خيال سرشو رو بالش بذاره ميدوني يعني 

چي؟!وقتي هيچ کسو نداشته باشي که باهاش درددل کني....وقتي بدوني هيچ کس دوستت نداره.......ميفهمين؟!!! 



شيما_ايرسا ميدونم سخته......محبت پدرمادر.....ولي يه نگاهي هم به اطرافت بنداز....فکر ميکني فقط فک و فاميل ادمن که دوستش دارن؟ايرسا.....تو براي من و پريا مثل خواهر که نه خود خواهري....تو 

خاله اي داري که حاضره دنياشو به پات بريزه،شوهر خاله اي که پدرانه دوستت داره.....يکم خودخواهيه که ماهارو ادم حساب نکني! 



شرمنده سرمو انداختم پايين......خاله هرروز بهم سر ميزد و بارها با عمو اومده بودن تا منو ببرن خونه ي خودشون اما زير بار نرفته بودم!دوستام هوامو خيلي داشتن نه تنها پريا و شيما که با همه فرق 

ميکردن بلکه محيا،استاد کاراتم خانم رهنما،بچه هاي دانشگاه،سينا و خانوادش،خانواده ي شيما اينا....... 



حسابي تو افکارم غرق بودم ....قاشق هاي سوپي که پريا ميذاشت تو دهنم رو قورت ميدادم.....حالم خيلي بهتر بود.....حرفاي پريا و شيما عينه ارام بخ




حسابي تو افکارم غرق بودم ....قاشق هاي سوپي که پريا ميذاشت تو دهنم رو قورت ميدادم.....حالم خيلي بهتر بود.....حرفاي پريا و شيما عينه ارام بخش بود.....باعث شد حسابي به خودم بيام......

به شيما سپردم خودش از يخچال ميوه و شيريني در بياره تا بخوريم.....خودشون پذيرايي ميکردن و اين باعث راحتيه من ميشد.....عصر قرار بود برن بيرون....منم بي برو برگرد بايد ميرفتم!خوش به

حاشون.....ميخواستن برن خريد کادوي روز مادر ،اون وقت من.....!



پريا_ايرسا پاشو دير ميشه ها.....تا تو يکم به خودت برسي ،بري حموم و اينا،ما هم اينارو جمع کرديم.....



_بچه ها نميشه من نيام؟اصلا حوصلشو ندارم......



شيما_نههههه....اصلا......زود باش ببينم......



دستم رو گرفت و کشوند سمت اتاقم.....با خستگي نگاش ميکردم....



شيما_اونجوري نگاه نکن ها!بايد بياي!خانوم عشق خريد ميخوايم بريم خريد!!!!



_شماها ميخواين واسه روز مادر کادو بخرين من بيام چيکار اخه؟!



_يعني چي؟تو نميخواي براي خالت که حق مادري بر گردنت داره کادو بخري؟!!!



لبخند نشست روي لبم.....با حرفش نيروي تازه اي گرفتم.....اگه کادو ميخريدم خيلي خوشحال ميشد مخصوصا اين که خاله بچه نداره!.....



بعد از يه دوش کوتاه رفتم سمت کمدم.....يه مانتوي سرمه اي با دوخت هاي قهوه اي سوخته انتخاب کردم.....شلوار لي سرمه ايي رو بهاش ست کردم و شال و کيف قهوه ايم رو هم برداشتم......يه کم

رژ کالباسي زدم به لبم و صورتمو با يه رژگونه ي صورتي شاداب کردم.......سروصداي پريا و شيما ميومد......شيما با ديدن من سوتي کشيد و بعدم خنديد.....پريا لباشو اورد جلو باحالت بچه گونه اي

گفت: شيييييييييما!!! من با اين در نميام ها!!!با تعجب نگاش کردم....خوشگل بود.....هرچند از ارايش غليظ بيزارم اما خوشگلش کرده بود....پريا قدش يه چندسانتي ازم کوتاه تر بود....پوستش رو برنزه

کرده بود....چشماي درشت و ابروهاي تيغ زده ي خوش فرمي داشت،موهاش هم لايت کرده بود و شلوغ ريخته بود تو صورتش.....



پريا_ امروز کارمون دراومد....ديگه هيشکي به ما نگاه نميکنه که!!!!



_تو خودتو کشتي اونوقت......!نگران نباش.....



شيما_ايرسا خانم.....خواهشا اگه يه جيگري شماره اي چيزي داد نخواستيم نکنش تو دهنش، بدش به من!



اوووه....شيما هم که ديگه هيچي!خود کشي در اين حد اخه؟!!! يه مانتوي سفيد تنگ و کوتاه که استيناشو تا ارنجش تا زده بود.....! موهاي بلندش از کناراي شال بيرون بود و پايين موهاش که يخي کرده

بود حسابي تو چشم بود.....!



پريا_تو.....خوردي.....تک خوري نداشتيم....نصف نصف...




پريا_تو.....خوردي.....تک خوري نداشتيم....نصف نصف.....



اوووووووووووووووف.....دستمو به حالت تفکر زدم زير چونم.....!!!!



نميدوني چه وضعي بود....عينه شتر مرغ راه ميرفتن....!



_اخه يکي بگه مجبورين؟نه جون من مجبورين....اخه بدبختاي خر وقتي نميتونين عينه ادم راه بياين خو اينارو نپوشين!



شيما و پريا هي ميخنديدن و سر به سرم ميذاشتن اما زياد حوصله ي اذيت کردنشون رو نداشتم!



يه يک ساعتي بود که تو ميلاد نور ميچرخيديم.....از پادرد ولو شديم رو صندلي.....پريا و شيما به جاي اين که براي ماماناشون خريد کنن براي خودشون خريد کرده بودن....البته خودمم دست کمي ازاونا

نداشتم....!اب معدني دستمو گذاشتم روي پيشونيم تا يکم خنک شم.....به زور بلندشون کردم......بالاخره پريا براي مامانش يه انگشتر طلا سفيد انتخاب کردو شيما هم يه جفت گوشواري گوي مانند

خريد.....اما من ميدونستم خاله اهله طلا نيست بيخيال شدم.....خاله عاشق وسايل خونه بود.....



داشتيم تو خيابون چرخ ميزديم که چشمم افتاد به يه مغازه ي کريستال فروشي.....يه ظرف پايه دار چشممو گرفته بود....بدون معطلي بچه هارو با خودم کشوندم داخل و بعد از نظر دادن درمورد طرز کادو

کردنش اومديم بيرون......با ديدن مغازه ي فانتزي فروشي سه تايي هجوم اورديم براي خريد کارت تبريک.....



از اين که مجبور بودم شب تنها بمونم خونه دلم گرفت......هرچي بچه ها اصرار کردن که يا من برم خونشون يا اونا بيان خونه ي ما قبول نکردم....بالاخره بايد عادت ميکردم ديگه!!!




همهي خريد هارو پرت کردم رو مبل.....يه لحظه قلبم از حرکت ايستاد......چراغا روشن بود و از اشپزخونه صدا ميومد.....داشتم سکته ميکردم....يه گلدون از روي عسلي برداشتم و پاورچين پاورچين رفتم




سمت اشپزخونهاروم از لاي در سرمو کردم داخل اشپزخونه.....يه خانم با دامن گل گلي قرمز مشکي روبروي گاز ايستاده بود......!
تو اون لحظه مغزم اصلا کار نميکرد......خاله بود؟؟؟؟!



رفتم جلوتر يهو يه چيزي به مغزم خطور نکرد....نکنه......!با شک و ترديد اروم گفتم:ط....ل...ع....ت؟؟؟!!!!



زود برگشت سمتم.......ارههههههههه حدسم درست بود ....طلعت بود....خودش بود....واييييي خدايا خودش بود.....از خوشحالي پريدم تو بغلش .....نميتونم بگم چه قدر ذوق کرده بودم! تو بغلش هق

هق ميکردم......اروم سرم رو از سينش برداشتم....مهربون گونمو ناز ميکرد.....




_طلعت جون کي اومدين؟!چرا نگفتين بيام دنبالتون؟!






_فداي اون صداي قشنگت بشم....دلم برات يه ريزه شده بود....اومدم هرچي زنگ زدم کسي نبود منم با اجازه خودم درو باز کردم با کليد....ببخشيد....



_وا....اين حرفا چيه؟!!!اينجا خونه ي خودتونه ....



نگاه متشکري بهم انداخت و بوسم کرد



_قربونت بشم برو لباساتو عوض کن بيا تا يه چايي لب سوز بريزم......



با شادي پريدم تو اتاق......اصلا ياد طلعت نبودم خوب البته اون هم غيبتش طولاني شده بود......تو صورتم شادي موج ميزد....ياد ايرساي قبل افتادم.....



با توهم شبانم خداحافظي کردم....با اومدن طلعت من حسابي از تنهايي درميومدم....بهترين تکيه گاهم بود....احساس سرباري نداشتم واسه ي همينم انقد باهاش راحت بودم........ديگه نميذاشتم

چيزي تو دلم بمونه و به خودم قول دادم هرچيم شد به طلعت جون بگم......



عجب بوي غذايي پيچيده بود......مرغ......رفتم سمت سيب زميني ها و مشغول شدم به سرخ کردن اونا......اون شب بعد از اين يه هفته ي سخت بهترين شبم بود و کلي باهم تعريف کرديم....مخصوصا

من که کلي در مورد عروسيشون فضولي کردم.....تا صبح باهم گپ ميزديم....حتي براي خواب هم رفتيم رو تخت دونفره ي مامان و بابا ......شب لذت بخشي بود......افتاب مستقيم ميزد تو

چشمام.....چشمامو ريز کردم و برگشتم اونطرف....با صداي طلعت دوباره بازشون کردم.....



_ايرسا جان....پاشو دخترم.....امروز شنبس ها!!!نميدونم کلاس داري يا نداري؟!




به خودم اومدم....اههههه روزاي زوج دانشگاه داشتم....يه هفته بود لاي کتابامو باز نکرده بودم....حتي نميدونستم چي درس دادن.....!






_سلام ....صبح به خير....دارم اما حوصله ي رفتن ندارم....!!!



_ايرسا جان پاشو تنبلي نکن.......پاشو فدات شم.....از درسا عقب ميموني ها!



_طلعت جووووووون.....راستش يه هفتس نرفتم نميدونم چي به چيه کي به کيه!



طلعت با نگراني نگام کرد و سوالشو خورد و گفت:خوب اينجوري يه جلسه ي ديگه هم عقب ميوفتي.....پاشو عزيزم ،صبحونه هم امادس....



رفتنم بهتر بود چون حجم درسا زياد بود....اومدم پاشم که با به ياد اوردن استاد سپنتا خان فرجام خشکم زد.....وااااااي.....يه استرس وحشتناک رفت تا ته قلبم و قشنک سوزوندش...!دستام يخ

زدن....اصلا ياد اون گوشتلخه نبودم....حالا اونو کجاي قلبم جا بدم؟! اگه برم که چهارتا ايچار بارم ميکنه......مونده بودم معطل که بمونم معطل يا نمونم معطل!!!!!



با صداي زنگ گوشي ا خردم.......



_الو.......



شيما_الو.......سلام ايرسايي...خوبي؟بدو اماده شو که ماشين شايگان روکش رفم.....اومدما.....



هرچي خودمو کشتم که نرم نشد که نشد....شيما هم ول کن نبود.....!



رومم نميشد بگم به خاطر ترس از سپنتا....يعني فرجام....نميام.....!!!! با خودم درگيرم ها!يه بار ميگم سپنتا يه بار ميگم فرجام يه بار ميگم استاد!!! خو پسر خالم که نيست بگم سپنتا،همچين روزبونمم

نميچرخه بگم استاد پس بهترين گزينه همون فرجامه!



با رسيدنم به دانشگاه همه هجوم اوردن سمتم.....اووووووووووه چه شلوغ پلوغ بود.......همه با نگراني سوال پيچم ميکردن....پريا و شيما هم که حال خراب منو فهميده بودن به جاي من جواب ميدادن و

اخرم دکشون کردن.....



نشسته بوديم سر کلاس....پريا داشت برام خلاصه ي درسارو توضيح ميداد.....با صداي اشنايي که به گوشم رسيد سريع سرمو اوردم بالا....



وحيد_ايييرسا....ايرسا.....اومد ي دختر؟خوبي؟!!!


چه دادي ميزد....خندم گرفته بود.......مودب گفتم:سلام .......ممنون........شما خوبين؟


وحيد ابرويي انداخت بالا و گفت:حواسم نبود....سلام........ميگما چندوقت نبودي باادب شدي!!!


بچه ها سربهسرم ميذاشتن اما من اصلا حوصله ي جواب دادن نداشتم......با اشاره هاي پرستو ميگفت:بچه ها....استاد....اسسستاد.....!



همه ساکت شدن و سرجاهاشون نشستن....اونقدر استرس داشتم که نزديک بود پس بيفتم! تو اون لحظه اگه چيزي بهم ميگفت يا از کوره در ميرفتم يا گريه ميکردم يا لالموني ميگرفتم!!!!




زير لب بسم اللهي گفتم و پاشدم.....فرجام يه لحظه بهم خيره شد و بعدم نگاشو گرفت و مشغول دراوردن وسايلش شد.....احساس ميکردم زيادي مظلوم شدم! به خاطر اشک چشمام سرمو انداختم

پايين....حداقل يه چندروزي نياز داشتم تا بشم ايرساي قبل.....!!! موقعي که داشت ليست اسامي رو نگاه ميکرد رو کرد به من و گفت..........
سپنتا: خانم افشار...3 جلسه غيبت داشتين.....!



عين خودش جدي اما اروم از جام پاشدم و گفتم:بله درسته....مشکلي پيش اومده بود.....




يه لحظه انگار دلش به حالم سوخت!فقط با اخم اما مهربون گفت:اميدوارم مشکلتون حل شده باشه،فقط بايد جلسات غيبتتون رو جبران کنيد....درسا سنگين بودن....



_بله....حتما....دوستان کمکم ميکنن....


سري تکون داد و دوباره نگاهش مغرور شد....ليست رو گذاشت روي ميز و شروع کرد به تدريس....البته يه سري از دروس جلسات پيش رو هم خلاصه توضيح داد و اين خيلي کمک کرد...ازش ممنون

بودم....از اين که ضايعم نکرده بود خدا رو شکر ميکردم....نه مثل اين که خيلي هم بيشعور نبود و حالم رو مي فهميد.....



***


از قبل به خاله خبر داده بودم که شب ميرم اونجا....البته طلعت جون هم ميومد و اول بايد ميرفتم دنبالش......سر راه با پريا و شيما رفتيم يه مغازه و براي طلعت يه انگشتر خوشگل از اونايي که براي مامان

پريا گرفته بوديم خريديم...من طلعت و خاله رو به يه اندازه دوست داشتم و طلعت هم جزوي از خانواده ي ما حساب ميشد و يه جورايي خيلي هوامو داشت و منم براي تشکر ازش امشب رو بهترين

موقعيت ديدم....



خاله و طلعت داشتن با هم تعريف ميکردن و ميخنديدن...منم کنار عمو نشسته بودم و فضولي ميکردم....ميخواستم از زير زبونش بکشم ببينم براي خاله چي خريده اما عمو مدام اذيتم ميکرد و سر به سرم ميگذاشت...



ميگفت حدس بزن!!! اخر سر حريفش نشدم و رفتم پيش خاله اينا... عمو با تعجب نگام کرد....تعجب هم داره....اگه من ايرساي قبل بودم تا از زير زبونش نميکشيدم بيرون بي خيال نميشدم اما حالا اصلا حوصله ي اين کارا رو نداشتم....!



وقتي کادو ها باز شد خاله و طلعت جون کلي ذوق کردن و قربون صدقم رفتن......خندم گرفته بود....



عمو هم براي خاله يه ماشين ظرفشويي 12 نفره سفارش داده بود....کادو ي عمو هم خيلي به دل خاله نشسته بود....فقط من نفهميدم خاله که انقدر ماشين ظرفشويي دوست داشته چرا تا حالا نخريده بود...!!!!

خاله خيلي اصرار کرد که شب اونجا بخوابيم براي همين هم ما شبو اونجا سر کرديم....



***



از باشگاه دراومدم بيرون و نفس عميقي کشيدم....باشگاه انقدر بهم انرژي داده بود که تصميم گرفتم يک راست برم شرکت و يه سري به سينا بزنم و ازش بخوام که از اين به بعد کارمو شروع کنم.....



يکي از اهنگاي 25 باند رو پلي کردم و باهاش سرعت گرفتم......



وارد شرکت شدم...در باز بود....برخلاف قبل شرکت خيلي شلوغ بود....چند دقيقه اي صبر کردم تا طبق گفته ي منشي جلسه تموم شه......منشي با سينا تماس گرفت و برگشت سمت من و

گفت:بفرمايين تو...منتظرتونن



دلم ميخواست يه ماچ گنده ازش بکنم اما به يه لبخند اکتفا کردم و وارد اتاق شدم...



خشکم زد....اووووووه...چه قدر ادم...!!!!همه توي اتاق کنفرانس جمع بودن و جلوشون پر ميوه و شيريني و شربت بود....مثل اين که خيلي داشت بهشون خوش ميگذشت!



سينا از جاش بلند شد و گفت:اينم از خانم افشار....خانم افشار بفرمايين خواهش ميکنم.....




با تعجب اب دهانم رو قورت دادم و خيلي مودب با يه سلام و تشکر نشستم روي تنها صندلي خالي....سرم رو اوردم بالا که چشمم افتاد به س...پ...ن...ت...ا!!! با تعجب زل زدم بهش و سريع سرمو


انداختم پايين




اين ديگه اينجا چيکار ميکرد؟!اصلا اين جلسه براي چي بود؟!چرا همه يه جوري نگام ميکردن؟!



سينا اشاره ي کوچکي بهم کرد:بله....خانم افشار هم يکي از بهترين مترجمان ما هستن.....



کي؟؟؟منو ميگفت؟؟؟! از حرف هيچ کدومشون سر در نمياوردم و فقط با تعجب نگاهشون ميکردم....!کم کم داشتم عصباني ميشدم و اخمام حسابي رفته بود تو هم.... نگاهاي مبتکرانه ي سپنتا روي

اعصابم بود....!با پوزخد نگاهم ميکرد! داشتم کنترلم رو از دست ميدادم!... دلم ميخواست پاشم،جفت پا برم تو دهن همه ي کسايي که تو جلسه بودن...! صداشون حسابي رو مغزم بود..!


با عصبانيت ببخشيد ارومي گفتم و از اتاق خارج شدم....
تو اون لحظه مغزم اصلا کار نميکرد......خاله بود؟؟؟؟!




رفتم جلوتر يهو يه چيزي به مغزم خطور نکرد....نکنه......!با شک و ترديد اروم گفتم:ط....ل...ع....ت؟؟؟!!!!




زود برگشت سمتم.......ارههههههههه حدسم درست بود ....طلعت بود....خودش بود....واييييي خدايا خودش بود.....از خوشحالي پريدم تو بغلش .....نميتونم بگم چه قدر ذوق کرده بودم! تو بغلش هق


هق ميکردم......اروم سرم رو از سينش برداشتم....مهربون گونمو ناز ميکرد.....




_طلعت جون کي اومدين؟!چرا نگفتين بيام دنبالتون؟!




_فداي اون صداي قشنگت بشم....دلم برات يه ريزه شده بود....اومدم هرچي زنگ زدم کسي نبود منم با اجازه خودم درو باز کردم با کليد....ببخشيد....




_وا....اين حرفا چيه؟!!!اينجا خونه ي خودتونه ....




نگاه متشکري بهم انداخت و بوسم کرد




_قربونت بشم برو لباساتو عوض کن بيا تا يه چايي لب سوز بريزم......




با شادي پريدم تو اتاق......اصلا ياد طلعت نبودم خوب البته اون هم غيبتش طولاني شده بود......تو صورتم شادي موج ميزد....ياد ايرساي قبل افتادم.....




با توهم شبانم خداحافظي کردم....با اومدن طلعت من حسابي از تنهايي درميومدم....بهترين تکيه گاهم بود....احساس سرباري نداشتم واسه ي همينم انقد باهاش راحت بودم........ديگه نميذاشتم



چيزي تو دلم بمونه و به خودم قول دادم هرچيم شد به طلعت جون بگم......




عجب بوي غذايي پيچيده بود......مرغ......رفتم سمت سيب زميني ها و مشغول شدم به سرخ کردن اونا......اون شب بعد از اين يه هفته ي سخت بهترين شبم بود و کلي باهم تعريف کرديم....مخصوصا


من که کلي در مورد عروسيشون فضولي کردم.....تا صبح باهم گپ ميزديم....حتي براي خواب هم رفتيم رو تخت دونفره ي مامان و بابا ......شب لذت بخشي بود......افتاب مستقيم ميزد تو


چشمام.....چشمامو ريز کردم و برگشتم اونطرف....با صداي طلعت دوباره بازشون کردم.....




_ايرسا جان....پاشو دخترم.....امروز شنبس ها!!!نميدونم کلاس داري يا نداري؟!




به خودم اومدم....اههههه روزاي زوج دانشگاه داشتم....يه هفته بود لاي کتابامو باز نکرده بودم....حتي نميدونستم چي درس دادن.....!




_سلام ....صبح به خير....دارم اما حوصله ي رفتن ندارم....!!!




_ايرسا جان پاشو تنبلي نکن.......پاشو فدات شم.....از درسا عقب ميموني ها!




_طلعت جووووووون.....راستش يه هفتس نرفتم نميدونم چي به چيه کي به کيه!




طلعت با نگراني نگام کرد و سوالشو خورد و گفت:خوب اينجوري يه جلسه ي ديگه هم عقب ميوفتي.....پاشو عزيزم ،صبحونه هم امادس....




رفتنم بهتر بود چون حجم درسا زياد بود....اومدم پاشم که با به ياد اوردن استاد سپنتا خان فرجام خشکم زد.....وااااااي.....يه استرس وحشتناک رفت تا ته قلبم و قشنک سوزوندش...!دستام يخ


زدن....اصلا ياد اون گوشتلخه نبودم....حالا اونو کجاي قلبم جا بدم؟! اگه برم که چهارتا ايچار بارم ميکنه......مونده بودم معطل که بمونم معطل يا نمونم معطل!!!!!




با صداي زنگ گوشي ا خردم.......




_الو.......




شيما_الو.......سلام ايرسايي...خوبي؟بدو اماده شو که ماشين شايگان روکش رفم.....اومدما.....




هرچي خودمو کشتم که نرم نشد که نشد....شيما هم ول کن نبود.....!




رومم نميشد بگم به خاطر ترس از سپنتا....يعني فرجام....نميام.....!!!! با خودم درگيرم ها!يه بار ميگم سپنتا يه بار ميگم فرجام يه بار ميگم استاد!!! خو پسر خالم که نيست بگم سپنتا،همچين روزبونمم


نميچرخه بگم استاد پس بهترين گزينه همون فرجامه!




با رسيدنم به دانشگاه همه هجوم اوردن سمتم.....اووووووووووه چه شلوغ پلوغ بود.......همه با نگراني سوال پيچم ميکردن....پريا و شيما هم که حال خراب منو فهميده بودن به جاي من جواب ميدادن و


اخرم دکشون کردن.....




نشسته بوديم سر کلاس....پريا داشت برام خلاصه ي درسارو توضيح ميداد.....با صداي اشنايي که به گوشم رسيد سريع سرمو اوردم بالا....




وحيد_ايييرسا....ايرسا.....اومد ي دختر؟خوبي؟!!!




چه دادي ميزد....خندم گرفته بود.......مودب گفتم:سلام .......ممنون........شما خوبين؟


وحيد ابرويي انداخت بالا و گفت:حواسم نبود....سلام........ميگما چندوقت نبودي باادب شدي!!!


بچه ها سربهسرم ميذاشتن اما من اصلا حوصله ي جواب دادن نداشتم......با اشاره هاي پرستو ميگفت:بچه ها....استاد....اسسستاد.....!


همه ساکت شدن و سرجاهاشون نشستن....اونقدر استرس داشتم که نزديک بود پس بيفتم! تو اون لحظه اگه چيزي بهم ميگفت يا از کوره در ميرفتم يا گريه ميکردم يا لالموني ميگرفتم!!!!

زير لب بسم اللهي گفتم و پاشدم.....فرجام يه لحظه بهم خيره شد و بعدم نگاشو گرفت و مشغول دراوردن وسايلش شد.....احساس ميکردم زيادي مظلوم شدم! به خاطر اشک چشمام سرمو انداختم


پايين....حداقل يه چندروزي نياز داشتم تا بشم ايرساي قبل.....!!! موقعي که داشت ليست اسامي رو نگاه ميکرد رو کرد به من و گفت..........
از باشگاه دراومدم بيرون و نفس عميقي کشيدم....باشگاه انقدر بهم انرژي داده بود که تصميم گرفتم يک راست برم شرکت و يه سري به سينا بزنم و ازش بخوام که از اين به بعد


کارمو شروع کنم.....



يکي از اهنگاي 25 باند رو پلي کردم و باهاش سرعت گرفتم......

وارد شرکت شدم...در باز بود....برخلاف قبل شرکت خيلي شلوغ بود....چند دقيقه اي صبر کردم تا طبق گفته ي منشي جلسه تموم شه......منشي با سينا تماس گرفت و برگشت



سمت من و گفت:بفرمايين تو...منتظرتونن



دلم ميخواست يه ماچ گنده ازش بکنم اما به يه لبخند اکتفا کردم و وارد اتاق شدم...



خشکم زد....اووووووه...چه قدر ادم...!!!!همه توي اتاق کنفرانس جمع بودن و جلوشون پر ميوه و شيريني و شربت بود....مثل اين که خيلي داشت بهشون خوش ميگذشت!



سينا از جاش بلند شد و گفت:اينم از خانم افشار....خانم افشار بفرمايين خواهش ميکنم.....



با تعجب اب دهانم رو قورت دادم و خيلي مودب با يه سلام و تشکر نشستم روي تنها صندلي خالي....سرم رو اوردم بالا که چشمم افتاد به س...پ...ن...ت...ا!!! با تعجب زل زدم بهش و



سريع سرمو انداختم پايين....



اين ديگه اينجا چيکار ميکرد؟!اصلا اين جلسه براي چي بود؟!چرا همه يه جوري نگام ميکردن؟!

سينا اشاره ي کوچکي بهم کرد:بله....خانم افشار هم يکي از بهترين مترجمان ما هستن.....



کي؟؟؟منو ميگفت؟؟؟! از حرف هيچ کدومشون سر در نمياوردم و فقط با تعجب نگاهشون ميکردم....!کم کم داشتم عصباني ميشدم و اخمام حسابي رفته بود تو هم.... نگاهاي



مبتکرانه ي سپنتا روي اعصابم بود....!با پوزخد نگاهم ميکرد! داشتم کنترلم رو از دست ميدادم!... دلم ميخواست پاشم،جفت پا برم تو دهن همه ي کسايي که تو جلسه بودن...!



صداشون حسابي رو مغزم بود..!


با عصبانيت ببخشيد ارومي گفتم و از اتاق خارج شدم....



اخييييش....نفس عميقي کشيدم....هواي اون تو چه قدر سنگين بود.....تحمل سپنتا از همه سخت تر بود!پسره ي.....!






لبم رو گاز گرفتم و رفتم سمت تابلويي که نوشته بود wc ... صداي شلوغ پلوغي ميومد....انگار جلسه تموم شده بود.....خدايا شکرت.... وايسادم تا همه برن بعد برم بيرون....! با صداي اشناي سينا که

داشت ميگفت: خانم خداياري،خانم افشار رو نديدين؟!

اومدم بيرون.... سينا با لبخد نگام کرد و گفت: ايرسا جان خوبي؟برو تو اتاقم تا بيام.....

با بي حوصلگي وارد اتاق شدم....سرم پايين بود....سرمو که اوردم بالا قلبم از حرکت ايستاد....!يه هيکل ورزيده ي مردونه پشت به من ايستاده بود و داشت از پنجره بيرون رو نگاه ميکرد.....

با صداي کيف من که متاسفانه محکم خورد به ميز سريع برگشت......با برگشتنش هول شدم.....در حالي که ميخواستم دسته ي کيفم رو از لاي ميز در بيارم با ضرب افتادم....!

زود دويد سمتم و دسته ي کيفم رو گرفت و با يه حرکت منو کشيد بالا.....واااااي....داشتم از خجالت ميمردم....چه قدر ضايع شده بودم......!

با پوزخند نگام کرد و گفت: فکر نميکردم انقدر ترسو باشين خانم افشار!

بمير بابا.....عين عجل معلق وايساده اونجا يهو بر ميگرده انتظارم داره نترسم..!!! با پوزخند نگاش کردم و گفتم:نترسيدم اقاي فرجام... جا خوردم....

خنديد و گفت:شما هر چي دوست داري اسمشو بذار....جا خوردن....ترسيدن...!!!

رو اب بخندي الهي......با صداي سرفه ي سينا هردو برگشتيم....

سينا با لبخند وارد شد و چشمکي به من زد و گفت:خوب ايرسا خانم....ايشون اقاي فرجام .....سپنتا فرجام هستن....دکتراي زبان دارن و شريک بنده توي شرکت هستن....البته صميمي ترين دوستم از

دوران دبيرستان هم هستن....

وبه سپنتا لبخندي زد.....اخ بميرم براي خودم که هيچ کدوم از اين چيزا رو نميدونستم!

بعد هم رو به سپنتا گفت:و ايشون هم خانم ايرسا افشار دانشجوي ارشد زبان ....کارشون هم عاليه....من که به شخصه ترجمه هاشون رو خيلي قبول دارم....البته خيلي به گردن من حق دارن و اينجا

هم شرکت خودشون محسوب ميشه....

به نشانه ي تشکر لبخندي بهش زدم: نه بابا....اين حرفا چيه اقاي پرتو.....

سينا زد زير خنده و ابروشو انداخت بالا و گفت: اقاي پرتو؟؟؟!!

_اره ديگه....ادم که رييسشو به اسم کوچيک صدا نميکنه....

سينا دوباره خنديد و گفت:خيلي خوب وروجک...بشين...

همگي نشستيم.....سپنتاي مغرور اخم مردونه اي کرده بود و بيشتر شنونده بود تا گوينده.....تموم حواسش به کار و حرفاي سينا بود....منم که چشمام دراد...هرازگاهي زير چشمي نگاهش ميکردم.!

هي نگاهش کردم بلکه يه نيم نگاهي از اون نگاهشو رو خودمون ببينيم ولي نه خير...مثل اين که سعادتش رو نداشتيم!!!


گوشي سپنتا روي ميز بود....خيلي سعي کردم افکار شيطاني رو از خودم دور کنم اما نشد که نشد...!








به بهونه ي برداشتن دستمال کاغذي يه کم از سر جام پاشدم و زدم به فنجون قهوه....يکم از قهوه ريخت رو گوشيش و بقيشم ريخت روي پيراهنش و از پيراهنش مثل رود جاري شد!

حالا وقت اين بود که اون استعداد نهفته ي بازيگريمو شکوفا کنم.....!چندتا دستما برداشتم و گفتم: اخ اخ اخ.....اقاااااي فرجام!...ببنيد چي شد!!!واي....شرمندم به خدا....!

سپنتا با اخم دستمال هارو از دستم گرفت و خودش رو زد به بي خيالي و مشغول پاک کردن لباساش شد....

سپنتا_ عيبي نداره مهم نيست....ولي فکر نمي کنيد دستمال از فنجون خيلي دور بود؟!فکر کنم چشماتون ايراد پيدا کرده.!!!

سينا که فکر کنم فهميده بود، زير زيرکي خنديد و گفت: سپنتا برو اب بزن به لباست....جاش مي مونه ها....

_فکر نکنم با اب بره....اشکال نداره....روشناييه....!!!

سپنتا_ اوني که روشناييه ابه....شما کلا امروز حالت خوب نيست....!

پوزخندي زد و از جاش پاشد و رفت سمت دستشويي....

با رفتنش ديگه نتونستم خودمو بگيرم و تقريبا ريسه رفتم.....سينا هم بدتر از من....

سينا_اخه من چي بهت بگم دختر؟ديگه نميره لکش....!

_بابا اشکال نداره....اين بچه فوفول الان 20 تا از همين لباسي که تو تنشه داره تو کمدش خاک ميخوره.....!

سينا مسخرم کرد و گفت: اره ديگه تازه روشنايي هم هست....!


صدامو کلفت کردم و اداي سپنتا رو دراوردم: اوني که روشناييه ابه...شما کلا امروز حالت خوب نيست....!
پاسخ
 سپاس شده توسط میا
#4
زیبا بود
پاسخ
#5
بزارررررررررر

I Know... ✋

I'm Smiling Smile
But❌
LoOk at ma eyes 
Is that happiness ?!?
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان