امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان. ارزوي .محال..•_•..*

#1
 - خانم محمدي...ميشه لطفا زودتر مدرکمو بديد تا برم؟؟؟امروز؟؟؟




--اها...بگير عزيزم.بالاخره تمو کردي.به جرئت ميتونم بگم بهترين بودي.




--ااااااااااااااااا...مامان...پس من چي؟؟؟منم که خوب بودم


...تازه غيبتم نداشتم و همه کارام به موقع بود...




-- خوب همين ديگه...اميتيس غيبت زياد داشت ولي هميشه بهترين کارو ارائه ميکرد...




- ممنونم خانم محمدي...


زبونم رو واسه لاريکا در اوردم و دوييدم سمت خروجي...




- آيييييييييييييي...سرم.....................




-- هوي آميتيس چت شد؟آميتيس خوبي؟




نه...دوباره نه...بازم همون صحنه هاي تکراري...لعنتي...بازم جلو چشم بود...اي خداااااااااااا...از جونم چي ميخواي؟؟؟؟؟؟چرا تا دو ديقه همه چيو ميفرستم اون دور دوراي ذهنم بايد بهم ياد اوري کني که چقدر بدبختم؟؟؟نبايد عادي باشم؟؟؟




--اميتيس دختر صدامو داري؟الوووووووووووووو؟؟؟




- اره اره...ببخشيد.خوبم...


دستمو کنار شقيقم گداشتمو يه نفس عميق کشيدم.




- با من مياي بريم دور دور؟؟؟




-- مگه خنگم نيام؟؟؟




لبخند نشست رو لبم.لاريکا تنها کسي بود که کنارش شاد بودم.خود واقعيم.البته...قبل از اون اتفاق........




-- ميخواي بريم دنبال اميتيدا؟




-فکربدي نيست...




تو دلم گفتم...هر چند فقط وقت تلف کردنه.الان سرش به چت کردن گرمه.دختره ي بيشعور...




--هويييي...تو...سوييچ رو بده من برونم.................؟؟؟؟؟؟؟؟؟




چشاشو اينقد مظلوم کرده بود که نگو...




-نه...نميدم.تو همون هيونداي ماميتو ميروني بسه...




--پوووووووووووووووف...


خو درسته لمبورگيني نداريم ولي بالاخره رانندگي که بلدم...خسيس...




-لاريکا ناراحت نشو...تنها يادگاري از مامانمه.بهم روز تولد ?? سالگيم کادو داد.? ماه پيش...ميدونستي خيلي شبا توش ميخوابم.خو البته بزور جا ميشم چون دودره ولي فکر ميکنم بوي مامانمو ميده.




--کمربندتو نبستيا...جريمه ميشيم...




خندم گرفت.مثلا ميخواست بحثو عوض کنه...




-چيز ديگه اي واسه عوض کردن بحث پيدا نکردي؟؟؟




--اممممممممممممممممممم....نه...




ضبط رو روشن کردم.اهنگ خودم اومد...(اين خواننده نيستا...گيتار ميزنه.ولي بعضي اوقات با گيتار ميخونه.تقريبا هميشه)




--ايول...من عاشق اين اهنگه ام...عالي خونديش...




-ما اينيم ديگه...




--بابا اعتماد به سقف


پياده شدم و رفتم تو خونه...




-امي....آمي...اميتيدا...




--سلام.چته؟چرا خونه رو گذاشتي رو سرت؟




-سلام.من تو اين خوونه با بلندگو هم حرف بزنم به وسط خونه صدام بزور ميرسه.خونه نيست که اندازه ي اين شهرک بقليس.حاضر شو ميخوايم بريم بيرون.لاريکا منتظره...




--بازم همون سردردا؟




-آمي ول کن که اصلا حوصله ندارم.مياي يا نه؟




--چرا با خودت اينکارو ميکني؟؟؟


تو هنوز ۱۸ سالته.داري داغون ميشي بدبخت




-آمي درست حرف بزن...........


ميدونه بدم ميادا ولي بازم فوش ميده...




--خنگ خدا داري ميميري.اخه احمق جون خودتو زجرکش ميکني که چي؟


داد زدم : فکر ميکني آسونه؟؟؟اره؟؟؟تو سالي يبارم پيشمون نبودي اميتیدا...ولي من...مني که تو فاميل لقبم لوس بود...اخه چطور تحمل کنم؟؟؟تو بگو.چطور تحملش کنم لعنتي؟؟؟




-- درست حرف بزن...مگه اونا مادر پدر من نبودم؟نبودن؟؟؟تو هيچ ميدوني من چقدر عذاب ميکشم؟که از تو مراقبت کنم؟که اين همه کارخونه و زمين رو اداره کنم؟




دوباره داد زدم.صدام ميلرزيد.از زور بغض بود...




- خف بابا...اگه من نميخواستم که همون ۲۰ درصد کارخونه هم نداشتي.اخه ديوونه.اونا تو رو بچشون حساب نميکردن که.من بهت اون ۲۰ درصد کارخونه رو دادم.زمينا هم که واسه منه .اونوقت تو عذاب ميکشي؟؟؟




سمت چپ صورتم سوخت...بقيه ي حرفم تو دهنم موند.خنديدم...




-بيا.اينور مونده.يکيم بزن اينور...بزن تا خنک بشي.د بزن ديگه چرا معطلي؟




--برو بمير...کيه که واسش مهم باشه؟گفتم بچه اي...ولي نه.فقط خنگي.مخ نداري...گمشو...




- هه...اينجا خونمه...تو بايد گم شي...برو همون قبرستون که بودي.همون جا که هرشب تو بقل يکي بودي....آخخخخخخخخخخخخخخ...


دستمو گذاشتم رو سرم.بازم حمله ي عصبي...داشت ميترکيد...




-- اميتيس...اميتيس چت شده؟؟؟




صداي لاريکا بود.کي اومده بود؟فقط تونستم بگم...




-لاريکا...گوشيم...نازنين...


ديگه هيچي نفهميدم...




-اب........




--بيا.بخورش...




-ممنون نازي...ميشه بگي کي مرخصم؟




-- ۶ ماه ديگه...


-چيييييييييييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




--همينکه گفتم.ديگه درمانت تو خونه جواب نميده.داري با اعصابت چيکار ميکني؟دختر حماقت نکن...بايد بستري بشي.همين و بس..............




ميدونستم عمرا راضي بشه برم.برا همين گفتم.




-اگه ميخواي بمونم بايد گيتارمم بيارين اينجا.




--باشه.مشکلي نيست.


تصميم داشتم يه مدت از همه دور باشم و اينم شد فرصت...




6 ماه بعد...........




-نازي حتما بيايا.من همه ي دوست و اشنا ها رو گفتم.تو هم بايد بياي.خير سرت تولد بهترين دوستته.......




-- باشه...تو خونه خودتون ميگيري؟




-اره.تو خونه "خودم" ميگيرم.




--هنوزم نميخواي ببينيش؟؟؟




-کيو؟؟؟




--عمتو....خوب اميتيدا رو ديگه...




-در مورد عمم مطمئن نيستم ولي اميتيدا رو نميشناسم.کي هست؟




--خيلي خب.برو.منم ميام.فقط يه چيزي...دو تا مهمونم با خودم ميارم.دختر خاله و پسر خالم...




-اوکي.مشکلي نيست...




وقتي رسيدم خونه ماشين لاريکا جلودر بود.رفتم تو...




--واااااااااااااااااي...دختر پس تو کجا بودي؟بدو بريم حاضر شو.بدو ديگه...




-همه چي امادس؟




--اره.همه چي...




-اوکي.من ميرم اماده بشم.


...


اخر شب بود.فقط نازي و ابتين و اترين(پسر خاله و دختر خاله ي نازنين) و لاريکا مونده بودن.




لاريکا : آمي برو گيتارتو بيار ديگه...




-باش...




رفتم طبقه ي بالا تو اتاقم.خونمون دوبلکس بود.گيتارو برداشتمو اومدم پايين.




اترين:وايييي...من عاشق گيتارم.ابتينم يه مدت ميرفت ولي ديگه نميره.


از دوستش ياد ميگرفت.اممممممممممم...اسمش چي بود؟؟؟اهان...على...




-چه جالب...خوب...شروع کنم؟؟؟




همه باهم گفتن.اره.


چشمامو دوختم به گيتارو شوروع کردم...مامان...اين واسه توئه...




-دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه...


دوباره اين دل ديوونه واست دلتنگه...


وقت از تو خوندنه ستاره ي ترانه هام...


اسم تو براي من قشنگ ترين اهنگه...


بي تو يک پرنده ي اسيره بي پروازم...


با تو اما ميرسم به قله ي اوازم...


اگه تا اخر اين ترانه با من باشي...


واسه تو سقفي از اهنگو صدام ميسازم...


با يه چشمک دوباره...


منو زنده کن ستاره...


نزار از نفس بيوفتم...


تويي تنها راه چاره...


آي ستاره آي ستاره...


بي تو شب نوري نداره...


اين ترانه تا هميشه...


تورو ياد من مياره...


تويي که عشقو از نگاه من ميخوني...


تويي که تو تپش ترانه هام مهموني...


تويي که همنفسي هميشه اوازي...


تويي که اخره قصه ي منو ميدوني...


اگه کوچه ي صدام يک کوچه ي باريکه...


اگه خونم بي چراغ چشم تو تاريکه...


ميدونم اخر اين قصه ميرسي به داد من...


لحظه ي يکي شدن تو اينه ها نزديکه...






(اهنگ ستاره از شادمهر عقيلي)
 
 صداي دست بلند شد...ولي سرمو همچنان پايين گرفته بودم.نميخواستم کسي شکستنم رو ببينه...اروم سرمو اوردم بالا و تشکر کردم به بهانه ي اب خوردن رفتم تو اشپز خونه.يه ابي به صورتم زدمو برگشتم.......اوووووووووووف




-لاريکا تو ميتوني شبو بموني؟




-اره عزيزم...قبلا اجازشو گرفتم.




-اوکي.پس تو اتاق خودت بتمرگ.خير سرت يه اتاق اينجا واسه توئه بعد تنها جايي که نميخوابي اونجاست...




-اييييييييششششششش...باشه بابا




رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم...ساعت 12 بود...گيتارو برداشتم و رفتم تو باغ.مطمئن بودم لاريکا خوابه...اينقد زدم تا خالي شدم.دلم ميخواست زار بزنم ولي من حتي توي مراسم خاک سپاريشونم گريه نکردم.مامان هميشه ميگفت که گريه واسه ادماي ضعيفه.و من ضعيف نيستم.پس...آه...برگشتم تو اتاقو بسته ي قرص ارامبخشو برداشتم...




-هوييييييييييي...آمي بيدار شو...چقد تو ميخوابي اخه؟




-اي بابا...من که بيدارم...چرا چرت ميگي؟


رفتم تو اتاق فکر و به اواز خوندنه لاريکا گوش کردم...




--آميتيس...بيا بريم شمال...بد جوري دلم هوس دريا کرده




-فکر خوبيه...منم دلم دريا ميخواد ولي خوب مامي و دديت اجازه ميدن با من بياي؟يا اونا هم ميخوان بيان




--اونا که دارن ميرن سوئد پيش خالم اينا...بهشون گفته بودم که ميمونم اينجا




-پس مشکلي نيست.زنگ ميزنم هماهنگ ميکنم تا ويلا رو يه سر و ساموني بدن.کي بريم؟




--واااااااااا...آمي چه از خدا خواسته بودي.خو ميگفتي زود تر..




-به خدا يه بار ديگه بهم بگي آمي کشتمت.ميدوني که بدم مياد اسممو نصفه ميگي.من آميتيسم.


نه آمي...حالا کي بريم؟




--من که ميگم فردا که ماميم اينا ميرن ما هم راه بيوفتيم.نظرت چيه؟




-فردا.......خوبه.مشکلي نيست.




--دارم ميرم.کاري نداري؟




-بزار ميرسونمت.




سريع حاضر شدم و سوييچ رو برداشتم.




--اووووووووووووووووه.چه تيپي هم زده.باو بيخيال....


به خودم نگاه کردم.تيپم ساده بود.مثل هميشه يه جين سفيد پوشيده بودم.يه مانتوي ابى با شال سفيد


لباسام هارمونيه خاصي با چشام ايجاد کرده بود.




-وا...من كه مثل هميشه لباس پوشيدم




--اره جون خودت.گفتيو منم باور كردم.راستشو بگو...با كى قرار دارى؟؟؟




خندم گرفته بود...يه جور با مزه اى همه ى اينا رو گفت...




-با كسى قرار ندارم.ولى قراره يه خانومه خوشگلو برسونم...




يه چشمك بهش زدمو در رو باز كردم.دزد گير ماشينو زدمو زدم و سوار شديم.عينك دوديمو زدم و راه افتادم.به در باغ كه رسيدم وايسادم.




-اقا سعيد...اقا سعيد...




--بله خانوم...




-سلام اقا سعيد...منو دوستم داريم ميريم بيرون.به زرى خانوم بگيد شام نپزه...




--به روى چشم خانوم.بفرماييد.




درو باز كردو به سمت راست حركت كرد تا رد بشم...تشكر كردمو اومدم بيرون...




--ميبينم كه خودتو ميخواى چتر كنى خونه ى ما...




-نه...مياىبريم خريد؟اگه بياى شام ميبرمت رستوران ملل...




--بگو جون من؟؟؟؟؟؟؟




-جون تو...




--واييييييييييى...بريم...وايسا به ماميم خبرشو بدم بعد...




جلو يه مغازه نگر داشتمو دو تا هايپ گرفتم...وقتى برگشتم لاريكا هنوزم داشت با مامانش حرف ميزد.




--هوى تو كجا رفتى؟




-بگير بخورش...اينقدم هوى هوى نكن...




--دست درد نكنه...




-خواهش...




پياده شدم و به ماشين تكيه دادم...چون ماشين لامبورگينى بود و از امريكا خريده بودمش صندليه راننده سمت راست بود و مشكلى نبود اگه هونجا وايسم.لاريكا اومد پيشم و اونم تكيه داد به ماشين...3 تا پسر داشتن رد ميشدن...يكيشون گفت


--هى...اينجارو...خانما ميتونم بپرسم چرا به ماشين من تكيه دادين؟؟؟




-نه نميتونى...چون ماشين تو نيست...




لاريكا گفت : اميتيس بيا بريم...اينجا گورخر داره...




خندم گرفت.اخه يارو لباسى كه پوشيده بود سفيد مشكى بود...همچين كنف شد كه...




-اره.بريم




--هر جا ميرين ديگه پيش ماشينم نبينمتون...




يارو خيالاتى بودا.سوار ماشين شدم و لاريكا هم سوار شد...يارو دهنش قد چى باز مونده بود...




-راستى...اينجا بجز گورخر پشه هم داره.گورخر جان دهنتو نبندى رفته تو دهنت...




پامو تا جايى كه ميشد رو گاز فشار دادم و ماشين از جاش كنده شد...دو سه تا خيابون رو تو 1 ديقه رفتيم.وقتى جلوى پاساژ مورد نظرم رسيديم ماشينو پارك كردمو برگشتم سمت لاريكا.هنوزم ميخنديد.خدايى فكرشم نميكردن كه ماشين واسه من باشه...




-خانم خوش خنده بفرماييد.رسيديم.




--هههه...بريم بريم..حالا چى ميخواى بخرى؟؟؟




-مانتو و شلوارو شالو كفش و كيف...امممممم...اهان...و يه گوشيه جديد..




اين اخريو كه گفتم يهو وايسا و چون پشتش راه ميرفتم با كله رفتم تو كلش...




-هووووووى...چته؟




--خجالت نميكشى؟؟؟كلا يه سالم نميشه گوشيتو عوض كردى...ايفون 4 دارى...ديگه چى از اين بالا تر؟




--ميخوام htc بگيرم... htc one...گوشى عالى ايه.وايييى نميدونى كه...دوربينش از واقعيت واقعى تر ميندازه...




--اصلا به من چه.پول تو واسه تو اونوقت من چرا حرص بخورم؟والا




............


--خب.تموم شد...كيف ورساچه ى سفيد...كتونى ال استار سفيد ...كه واقعا انگار ست همديگه ان...جين ابى كمرنگ و شال همرنگش كه دقيقا رنگ چشاته...مانتوى سفيد كه واقعا خيلى خوشگله...حالا ميشه كه بشه كه بريم شام؟؟؟




-اى شيطون...خو بگو من ملل ميخوام ديگه...ميگم تو كه خريد كردنو دوست داشتى چرا هى غر ميزنى...بريم شيكمو خانم.




--ايول ايول...اميتيس جونو ايول...




رسيديم به رستوران ملل...عاشق غذاهاش بودم...لاريكا كه ديگه داشت ميتركيد از بس خورده بود.پاشدم و از ميز سالاد واسه خودم سالاد ريختم.سالادش سلف سرويس بود.




--امى ميگم بيا بريم ديگه.صبح قراره راه بيوفتيما...الانم كه ساعت 10 نيم ايناس.بريم كه ماماينا ساعت 6 صبح بايد فرودگاه باشن...




-باشه..بريم...




لاريكا رو رسوندم و برگشتم خونه...همه جا ساكت بود...هى...يه روزى اگه اينقد دير ميومدم مامانم بيدار بود و وقتى ميرسيدم بوسم ميكردو خيلى اروم ميگفت : واسه خوشگل من مشكلى پيش اومده؟منم همه چيو ميگفتم و اون ارومم ميكرد...هيييييييى...خيلى وقته كه سعى دارم مثل قبل بشم و تا حودودى همه چيم مثل سابق شده.بجز غم تو نگاهم.كه چشايى كه مامان بهشون ميگفت دريا رو مثل يه تيكه شيشه كرده...بى روح...بازم ميگم...ميخندم....شوخى و كل كل ميكنم...ولى غم تو نگاهمو نميتونم از بين ببرم...قاب عكس خانوادمونو برداشتمو نگاهش كردم...بوسيدمشون و گفتم :


- شب بخير مامى...شب بخير ددى...دوستون دارم.........


-اى بابا...اقاى احمدى...خواهش ميكنم...

--امكان نداره دخترم.

-ولى اخه...

--اخه بى اخه.همين كه گفتم.

اى بابا.بدون خدافظى از دفتر زدم بيرون.

-الو...لاريكا...

--سلام اميتيس.خوبى؟خوشى؟سلامتى؟وسايلتو جمع كردى؟من كه جمع كردم .ميدونى...

-هى هى هى...اروم...نفس بكش...لاريكا سفر فعلا كنسل شده.نميشه بريم.

--اخه چراااااا؟؟؟

-چرا پنچر شدى؟؟؟خو اقاى احمدى كاراى خونه رو انجام داده و بايد برم تا به اسمم بزنتش.ميخواى كيليد ويلا رو بدم خودت برى؟منم فردا ميام.ولى اگه نه كه ميمونه واسه هفته ى بعد.

--خو من با دوستم ميرم ويلاى اونا.تو همون مجموعه ايه كه ويلاى تو هست.مجموعه ى دويار...

-امروز ميرى؟؟؟

--اره.اونا امروز قراره برن.ميخواى بمونم باهات بيام كه چميدونم خوابت نبره اينا؟

-خنگول من صبح زود راه ميوفتم.صبح كى خوابش ميبره؟

--اخه خو چالوس خطرناكه اميتيس.تنها....

-خنگول الان نصف ماشينا از اتوبان ميان.ديگه چالوس اينقدرام شولوغ نى....

-اوكى.پس من ميرم...تو فردا مياى ديگه؟؟؟

-شايدم 2/3 روز ديگه اومدم.بستگى به كاراى خونه داره...

--اوكى.پس ميبينمت.باباى

--باى تا هاى.

گوشيو قط كردم و رفتم تو اشپز خونه.

شروع كردم اشپزى.به زرى خانوم گفته بودم كه امشب خودم غذا ميپذم.مثل هر3 شنبه كه من غذا ميپختم.

-من يه پرندمممممممم...

ارزو دارمممممممم...

شكارم كنيد...

خندم گرفت...چيم خوندم...يه اهنگ اينگيليسى الان ميچسبيد...

-We were both young when I first saw you
I close my eyes and the flashback starts
I'm standing there
On the balcony in summer air

See the lights, see the party, the ball gowns
See you make your way through the crowd
And say, "Hello."
Little did I know

That you were Romeo, you were throwing pebbles
And my daddy said, "Stay away from Juliet!"
And I was crying on the staircase
Begging you, "Please don't go!" 
And I said

Romeo, take me somewhere we can be alone
I'll be waiting, all there's left to do is run
You'll be the prince and I'll be the princess
It's a love story, baby, just say, "Yes."

So I sneak out to the garden to see you
We keep quiet, 'cause we're dead if they knew
So close your eyes
Escape this town for a little while
Oh, oh

'Cause you were Romeo, I was a scarlet letter
And my daddy said, "Stay away from Juliet!"
But you were everything to me
I was begging you, "Please don't go!" 
And I said

Romeo, take me somewhere we can be alone
I'll be waiting, all there's left to do is run
You'll be the prince and I'll be the princess
It's a love story, baby, just say, "Yes."

Romeo, save me, they're trying to tell me how to feel
This love is difficult, but it's real
Don't be afraid, we'll make it out of this mess
It's a love story, baby, just say, "Yes."

Oh, oh

I got tired of waiting
Wondering if you were ever coming around
My faith in you was fading
When I met you on the outskirts of town 
And I said

Romeo, save me, I've been feeling so alone
I keep waiting for you but you never come
Is this in my head, I don't know what to think
He knelt to the ground and pulled out a ring and said

Marry me, Juliet, you'll never have to be alone
I love you, and that's all I really know
I talked to your dad, go pick out a white dress
It's a love story, baby, just say, "Yes."

Oh, oh
Oh, oh, oh

'Cause we were both young when I first saw you

داشتم ميخوندم كه يهو يادم افتاد قارچ نداريم.وايييييييى...حالا چيكار كنم؟اقا سعيدم كه نيستش...اه...لعنتى...زير غذا رو خاموش كردم و درش و گذاشتم تا برم قارچ بخرم...سريع حاضر شدم.يه شلوار جين ابر و بادى پوشيدم و يه مانتوى كالباسى.يه شال كالباسى و سورمه اى هم سرم كردم كه رنگ شلوارم بود.سوييچو برداشتم و رفتم بيرون.عاشق سرعت بودم و تا سوپرى هم راه نسبتا زيادى بود.كسى تو خيابون نبود.پامو گذاشتم رو گاز.ارههههههه...ايول سرعت...واى نه...نهههه...

سريع ترمز گرفتم و ماشين يهو وايساد.با بهت به بى ام دبيلوى سفيد نگاه ميكردم.شانس اورد.اگه ميكوبيدم تقصير اون ميشد چون اون از كوچه در اومد ولى من تو خيابون بودم...

--دختر خانوم بپا.چه خبرته؟داشتى ميزدى بهم.

-پوووووووووفففففف...تموم شد جناب؟؟؟اگه تصادف ميشد تو مقصر بودى و بايد خسارت ماشين خوشگلمو ميدادى.

--بهتره مواظب باشى...اينطرفا كه مجموعه هاى مسكونى داره زياد تند نرو...يهو به يه ادم زديو.....يارو رو كشتى...

-من مواظبم.اصلا به تو چه؟دوست دارم

پسره قيافش عين اين شكلكه تو ياهو بود كه هيچ حالتى نداره.ولى واقعا جذبه داشت.قدش حودود 1/90 اينا بود.يه ته ريش كوچولو هم داشت.موهاش قهوه اى و كوتاه بود . چشاش سبز.ولى خدايى عجب چيزى بودا...

--من وقت ندارم كه به خاطر به موضوع بى ارزش حدرش بدم.مواظب خودت باش خانوم كوچولو...

وايييى...حرصم در اومد.از لفظ كوچولو خوشم نميومد.برگشتم سمت ماشين...

واى خدا...ديرم شد...سريع قارچ گرفتمو برگشتم خونه...

غذا تقريبا اماده بود...استيك با سس قارچ...از ياسمين ياد گرفته بودم.همسايمون بود.ولى هم سن و سال من بود.بزور پدرش ازدواج كرده بود ولى خوشبخت بود...

غذا رو تو سوكوت خوردم و دوباره حاضر شدم تا برم پيش اقاى احمدى واسه خونه...

--مباركه دخترم...

-ممنون اقاى احمدى.كاريش نمونده كه؟من ميخوام برم سفر.

--دخترم فردا كاراش تموم ميشه.تا فردا جايى نرو تا سند رو بهت بدم بعد...

-اوكى.پس فعلا...

-خدا به همراهت...

خسته و كوفته برگشتم خونه...از بعد از ظهر منو برده سند رو امضا كنم...بعد ساعت 9 شب تازه امضا كرديمش.اى خداااا...يادم باشه حتما وكيلمونو عوض كنم...با همون لباسا خودمو پرت كردم رو تخت...

صداى الارم گوشيم در اومد...باورم نميشد...من بدون ارامبخش خوابيدم.ايولللل...سرحال بلند شدم و رفتم حموم تا يه دوش بگيرم...

-الو...لاريكا...

--ببخشيد ارن يه لحظه...واى سلام امى...خوبى عزيزم؟؟؟

-اى كوفت امى...اى درد امى...صد بار بهت گفتم نگو امى...

--باشه اميتيسسس جونم.حالا كه فوش دادنت تموم شد بگو بينم چرا زنگ زدى؟؟؟

-اول تو بگو ببينم ارن كيه؟؟؟

--ههههههه...ام...خب...داداش دوستمه.

-كه داداش دوستته...ميگم چرا منو ول كردى با اونا برى...همينه ديگه...

خدايى ناراحت شدم از دستش...

-زنگ زدم خبر بدم فردا راه ميوفتم بيام.باى تا هاى...

قط كردم.اصلا حوصلشو نداشتم...اينم از دوست ما...زنگو زدن...درو باز كردم...

-وايييييييييى...عشق مامان چطوره؟

--هاپ...هاپ

هارمونى(harmony)رو بقل كردم و از زرى خانم تشكر كردم كه اين 6 ماهو نگهش داشته بود.زرى خانم گفت:

--دخترم سگت اصلا پيش كسى نميرفت.يعنى هركسى ميخواست بغلش كنه يا نازش كنه در ميرفت.

خنديدم.اخه هارمونى بجز من بغل هيچ احدى نميرفت.

-زرى خانم بجز من بغل كسى نميره.ممنون كه ازش مراقبت كرديد.

...هارمونى از بقلم پريد پايين و دوييد تو خونه.اى جونم...دلش واسه خونه تنگ شده...

درو بستم و رفتم سمت هارمونى...

-عشقم......

-هاپ...هاپ هاپ

-اى من قربون هاپ هاپت بشم.مامانى كجا بودى اين همه وقت؟دلم واست اندازه ى نخود شده بود.

گرفتمش تو بغلم و بوسش كردم.تا يه ساعت داشتم نازش ميكردم.اونم كه انگار از خداش باشه همش خودشو ميماليد به كف دستم.گذاشتمش رو مبل و رفتم تو اشپزخونه تا واسش بيسكوييت مورد الاقشو بيارم.بيسكوييتا شكل استخون بودن و هارمونى خيلى دوسشون داشت.

-دختر خوب بيا اينجا...هارمونى...

-اومد و يه راست رفت سراق كاسه ى بيسكوييت ها...كلشو كرد تو كاسه و شروع كرد به خوردن.

-اروم دختر...اروم...همش واسه خودته...

شب زرى خانم و اقا سعيد و صدا كردم تا با هم شام بخوريم...هارمونى هم كه همش يه چيزيو داغون ميكرد و خودشو تو بغلم قايم ميكرد.منم ميخنديدم و نازش ميكردم...بعد شام رفتم تو اتاق...اممممممم...حالا چيكار كنم؟وسايلو كه جمع كردم...همه چيم كه امادست.

چون قرار بود صبح زود برم رفتم حموم...

اومدم بيرون يادم افتاد بايد هارمونى هم حموم كنم.دوباره رفتم تو حموم و هارمونيو شستم.نه...مثل اينكه حموم بوده چون تميز تميز بود...خشكش كردم و بغلش كردم و خوابيديم...

واييييييى...چه الارم مضخرفى گذاشته بودم.
پاشدم یه چیزی سر پایی خوردم و رفتم حاضر شم...همون تیپیو زدم که اون روز با لاریکا خریدم...سریع چمدونو برداشتم و راه افتادم سمت در
-هارمونی..........عزیز دلم............
هارمونی پرید بغلم .چمدونو گذاشتم تو ماشین و هارمونیم گذاشتم صندلیه کمک راننده.
-اقا سعید من دارم میرم...خدافظ.از زری خانمم خدافظی کنید.--خدابه همراهت دخترم...
ادامه دارهههههههههههههههههههههههه

 پوووووووووف...خسته شدم...هی گاز هی ترمز.این همه ادم بیکار اینجا هست...از ساعت ۷ صبح حرکت کردم الان ۴ نیم بعد از ظهره و هنوزم تو راهم...پوووووووووووووووف...
اولين باغى كه ديدم سريع رفتم توش...ورودى دادمو سيع كردم از بقيه فاصله بگيرم...دوست نداشتم مزاحمم بشن.چه با نگاه چه با حرف...يه پتو مسافرتى كه اورده بودمو انداختم و نشستم روش.هارمونيم واسه خودش ميدوييد و خوش بود.زانوم رو گرفتم بغلم و سرمو گذاشتم روش.يه كوچولو سرم درد ميكرد...يهو صداى هارمونى قط شد.گفتم شايد اومده و منتظره من نيگاش كنم...اخه عادتش بود...سرمو اوردم بالا ولى هر جا رو نيگاه كردم نبود.واى خدا...
-هارمونى...هارمونى...بيا اينجا دختر...هارمونى!!!


صداى ريزش ميومد.انگار خيلى دور بود.سريع دوييدم سمت صدا.يه پسره بزور ميخواست بقلش كنه...


-هى...ولش كن...


پسره ولش كردو هارمونيم سريع پريد بغلم...


-جونم عزيزم؟بيا بريم...


--خانم...خانم...ببخشيد يه لحظه...


با چشاى ريز شده نيگاش كردم.موهاى بور.بينيه متوسط.چشاى متوسط و تيره.لباى تقريبا كوچيك.در كل بد نبود ولى جذاب بود...


-بله؟


--سگ شماست؟


-اره.


--من قصد بدى نداشتم.هى دور خودش ميچرخيد منم فكر كردم گم شده.اومدم بغلش كنم كه نذاشت.بعدشم كه شما اومديد...


-مشكلى نيست.ممنونم.


--من ارن داوودى هستم.




ارن...ارن داوودى.ااااااا...اين كه همون برادر دوست لاريكاست


-منم اميتيس افشارى هستم.خوشوقتم.ميتونم يه سوال بپرسم؟


--بفرماييد...


-احيانا اسم خواهر شما ارينا نيست؟


--درسته.ولى شما از كجا ميدونيد؟مطمئنم شما رو واسه اولين باره كه ميبينم...


-درسته.منم براى اولين باره كه ميبينمتون.من بايد برم.از ديدنتون خوشحال شدم.فعلا خداحافظ شما...




اجازه ى هيچ صحبتيو بهش ندادم و راه افتادم سمت ماشين.خوشم ميومد يكيو تو بهت بزارم...


--اميتيس خانم شما كى هستيد؟ اشنايين؟


-خداحافظ اقاى داوودى


سوار ماشين شدم راه افتادم.وقتى از كنارش رد ميشدم كاملا تعجب رو تو جهرش ميديدم.دوباره راه افتادم سمت مجتمع دو يار.تو نوشهر بود.يه بار كه اونجا بوديم شبو تو اون مجتمع مونديم و به خاطر محيطش يكى از ويلاهاش كه بزرگتر از همه و قشنگتر از بقيه بود رو خريديم.خدايى جاى قشنگى بود.


وقتى از در وروديش ميرفتى تو دو تا راه ميشد.تو هر كودومم كلى ويلا بود و درخت و چمن .خيلى قشنگ بود.واقعا رويايى بود.وقتى به انتهاى اون راه ميرسيدى پله داشت تا بالا و بالاى پله ها سنگ بود و بعد دريا.ويلاى من دقيقا اخرين ويلا بود و از بالكنش ميشد دريا رو ديد.


تو فكر ويلا بودم كه ديدم رسيدم به ويلا.اصلا نفهميدم چجورى رسيدم!!!


اسمم رو گفتم و كارتمو نشون دادم و رفتم تو.اول رفتم تو ويلام و خوب برسيش كردم.مثل اينكه به چيزايى كه گفتم عمل كردن و همه چيو اماده كردن.


رفتم تو اتاقم و چمدونمو باز كردم.وقتى چمدونمو كامل چيدم تو اتاق ساعتو نگاه كردم... يك ربع به7 بود.خب.هنوز تا ساعت هميشگى يه ربع مونده...


يه زنگ به لاريكا زدم...


-سلام دخى...كجايى؟


-رفتيم جنگل ..... .تو كجايى؟


-خونه خالمم.خو ويلام ديگه.


--بگو بخدا...من الان ميام...


-نه...جرئت دارى بيا...ميكشمت اگه بياى.بزار مردم به خوشيشون برسن.


--باشه.ما تا ساعت 8 اونجاييم.حيف...امشبم برنامه دارى نه؟ساعت 7؟؟؟


-اره.نميرسيد.حيييففففف.


--اره واقعا.اوكى.اميتيس يكارى بگم واسم ميكنى؟؟؟


-اره.بگو...


--كيليد ويلا بالاى در تو چارچوبه.ميتونى برى تو ويلاى ارينا اينا و از تو اتاق اوليه چمدونم و بردارى و ببرى تو ويلاى خودت؟امشب دوست ارن قراره بياد و اونجا بمونه.منم قرار بود بيام ويلاى تو ديگه...


-اوكى.پس ميبينمت...باى تا هاى


--خدا سعدى


رفتم و بعد از گشتن كيليدو پيدا كردم.رفتم تو ولى درو نبستم.قرار بود زود برگردم ديگه...


اروم رفتم تو اتاق اولى و چمدون رو زمينو برداشتم.همونى بود كه با خودم خريديمش...


--سر جات وايسا...اون چمدونم بزار همونجا...


بر گشتم سمت صدا.قلبم تو شرتم بود.وايييييى يعنى اين كيه؟تاريك بود و خوب همو نميديديم.چراغ و روشن كرد...


-واى خداى من...تو...تو...تو اينجا چيكار ميكنى؟


--بهتره من اين سوالو از تو بپرسم.اينجا اومدى دزدى؟


و به چمدون اشاره كرد.همون پسره بود كه اون ديروز نزديك بود با هم تصادف كنيم.


--اگه تعجبت تموم شد بگو بينم...اومدى دزد؟


اخمم نا خود اگاه جمع شد...بچه پررو...


-من با پول خوردم كل اين مجموعه رو ميخرم...اونوقت به من ميگى دزد...واقعا خيلى بيشعورى...


چمدونو برداشتم و راه افتادم سمت در خروجى


-اين چمدون دوستمه و به من گفته واسش ببرم ويلاى خودم...


--منم باور كردم...اصلا تو ميدونى اينجا واسه كيه كه ايو ميگى؟


ديگه رو مخم بود


-د هه...صاحب اينجا الان ارينا و ارن داوودى هستن...لاريكا محمدى هم پيششون بوده و اينا وسايل اونه.افتاد ؟ديرم شده.وقت ندارم كه به خاطر موضوع بى ارزشى هدرش بدم.


حال كردم.حرف خودشو به خودش زدم.


عصبانى بود و اين از فك منقبض شدش معلوم بود.رفتم و گذاشتم واسه خودش حرص بخوره...


چمدون رو گذاشتم تو اتاق بقليه اتاق خودم و ساعتو نگاه كردم... 7 بود.چه دقيق...سريع گيتارو برداشتم و رفتم رو پله ها نشستم.بعضيا با ديدن گيتار تو دستم حواسشون بهم جمع شد.جو اروم بود.چشامو دوختم به گيتارو شروع كردم...


- شدم غرق تو یه زندگیه ساده...
با یه قلب خالی از تو که تنهاییش زیاده...
شدم حبس میون خاطرات با تو...
همیشگی نشدی اما...
همیشه یادمه نگاتو...
خودت نشونم دادی مسیر ارزوهارو...
حالا ارزو میکنم همون روزا رو...
امید دارم یه روز میرسه که یجایی بالاخره...
باز چشم تو چشات میندازم...
امید دارم هنوز...
دوباره میای و کنار تو راحت...
خوشبختیو میسازم...
میسازم...
هر روزی که میشه دیروز ...
دلتنگتر میشمو باز غرق میشم تو خیال و خواب...
هر بار که میزنه بارون میبندم چترمو...
بیادت خیس میشم از قطره های اب...
امید دارم یه روز میرسه که یجایی بالاخره...
باز چشم تو چشات میندازم...
امید دارم هنوز...
دوباره میای و کنار تو راحت...
خوشبختیو میسازم...
میسازم...
امید دارم یه روووز...
امید دارم هنووووز...


صدای دست بلند شد...سرمو بالا بردم و چشم تو چشم اون پسره شدم...واااااااا...خل...دیوونه...
پشت چشم نازک کردمو سرمو برگردوندم...هر کی یه اهنگیو میخواست بخونم و منم خودم انتخاب کردم...اره...این بهترینه...با این که خیلی تند میخونه ولی میتونم بخونمش...
-ساکت...ساکتتت...
نفس عمیق کشیدم و شروع...
-مثل پروانه میگردم دور سرت ....
که همه ببیننو برن از دور و برت...
منو تو دیگه تو قلب هم حبسیم...
همه عیب دارن و فقط منو تو بی نقصیم...
نمی ارزه یه لحظه ازت دور شم...
باید همه مارو ببینن و زود کور شن...
واسه ی تو یه عاشق صد درصدم...
همین که تورو دیدم پرید عقل از سرم...
بجز تو دیگه هیشکیو نمیخوام...
وقتی باشی بقیه به چشم نمیان...
چه حس خوبی دارم باهات امشب من...
خودت مثل گل و چشات شبنم...
دوست دارم همه ببینن و محوت شن...
ولی من مهمون دل گرمت شم...
اخه دیگه خوشگل تر از تو نیست که...
واسه همینه که دلکندن ریسکه...
...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
اگه تو نباشی میمیرم از غم...
میدونم تو هم عاشق من میشی کم کم...
منم میشم همونی که میخوای حتما...
همیشه تو زندگیم بلند پرواز بودم...
چیزایی که میخواستم خواص بودن...
حالا من به تو میگم...
که دل به تو میدم...
بیا که فاصله کم بشه از تو تا من...
خوشحالم که دستاته با من...
با تو میره بالا ضربان قلبم...
احساسات من دچار نوسان قطعا...
با تو ام که خوب باشم و خوبه با تو باشم...
دوست دارم با صدای تو از خواب پاشم...
کی حاضره به خاطرت دنبال تو راه بره...
اره اینقدر بیا تا بالاخره وا بده...
قطعا هستن کسایی که حتما...
این حرفو زدن و دبه کردن...
ولی بهشون روندی پیش من که اومدی باید اون بالا ها دنبالت بگردن...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
اگه تو نباشی میمیرم از غم...
میدونم تو هم عاشق من میشی کم کم...
منم میشم همونی که میخوای حتما...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
اگه تو نباشی میمیرم از غم...
میدونم تو هم عاشق من میشی کم کم...
منم میشم همونی که میخوای حتما...
فقط تویی که میتونی ارومم کنی...
من مثل کویرم اخه بارونم تویی...
جز داشتم تو ندارم هیچ ارزویی...
توی دنیا میپیچه این عشق ما بزودی...
من اینو صد بار دیگه به تو گفتم...
این که دیگه نمیتونم بی تو عمرا...
یه لحظه زنده باشم     اره مردم...
پس با توام من تا اخر عمرم...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...


(اهنگ ریسک از زانیار)
تا ساعت ۷ و ۴۵ همین جور زدم . اخرش گفتم...
-ممنون...
--هر شب هستید؟؟؟
-بله.تا وقتی که بمونم هر شب هستم...
رفتم سمت ویلا...اخی...هارمونی خواب بود...نازی.بچم خسته شده...
--امیتییییییسسسسسسسسسسسسسس...کجایییییییییییییییییی؟؟؟
-هیشششششششششش...عشقم خوابه...ساکت باش...
--چییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از ته دل خندیدم...خیلی بامزه تعجب کرد.فکر کرد منظورم ادمه...
-هارمونی خوابه...ساکت باش...
واییییییی...جونم خاله...خیلی وقته ندیدمش...راستی...بیا بریم شام...ویلای ارینا اینا دعوتیم...
-اوکی...برو منم میام...هارمونی بیدار میشه الان...من نباشم سر و صدا میکنه.میشه بیارمش؟؟؟
--اره...بیارش...پس من رفتم...
.....................................
ادامه داره...

 پوووووووووف...خسته شدم...هی گاز هی ترمز.این همه ادم بیکار اینجا هست...از ساعت ۷ صبح حرکت کردم الان ۴ نیم بعد از ظهره و هنوزم تو راهم...پوووووووووووووووف...
اولين باغى كه ديدم سريع رفتم توش...ورودى دادمو سيع كردم از بقيه فاصله بگيرم...دوست نداشتم مزاحمم بشن.چه با نگاه چه با حرف...يه پتو مسافرتى كه اورده بودمو انداختم و نشستم روش.هارمونيم واسه خودش ميدوييد و خوش بود.زانوم رو گرفتم بغلم و سرمو گذاشتم روش.يه كوچولو سرم درد ميكرد...يهو صداى هارمونى قط شد.گفتم شايد اومده و منتظره من نيگاش كنم...اخه عادتش بود...سرمو اوردم بالا ولى هر جا رو نيگاه كردم نبود.واى خدا...
-هارمونى...هارمونى...بيا اينجا دختر...هارمونى!!!


صداى ريزش ميومد.انگار خيلى دور بود.سريع دوييدم سمت صدا.يه پسره بزور ميخواست بقلش كنه...


-هى...ولش كن...


پسره ولش كردو هارمونيم سريع پريد بغلم...


-جونم عزيزم؟بيا بريم...


--خانم...خانم...ببخشيد يه لحظه...


با چشاى ريز شده نيگاش كردم.موهاى بور.بينيه متوسط.چشاى متوسط و تيره.لباى تقريبا كوچيك.در كل بد نبود ولى جذاب بود...


-بله؟


--سگ شماست؟


-اره.


--من قصد بدى نداشتم.هى دور خودش ميچرخيد منم فكر كردم گم شده.اومدم بغلش كنم كه نذاشت.بعدشم كه شما اومديد...


-مشكلى نيست.ممنونم.


--من ارن داوودى هستم.




ارن...ارن داوودى.ااااااا...اين كه همون برادر دوست لاريكاست


-منم اميتيس افشارى هستم.خوشوقتم.ميتونم يه سوال بپرسم؟


--بفرماييد...


-احيانا اسم خواهر شما ارينا نيست؟


--درسته.ولى شما از كجا ميدونيد؟مطمئنم شما رو واسه اولين باره كه ميبينم...


-درسته.منم براى اولين باره كه ميبينمتون.من بايد برم.از ديدنتون خوشحال شدم.فعلا خداحافظ شما...




اجازه ى هيچ صحبتيو بهش ندادم و راه افتادم سمت ماشين.خوشم ميومد يكيو تو بهت بزارم...


--اميتيس خانم شما كى هستيد؟ اشنايين؟


-خداحافظ اقاى داوودى


سوار ماشين شدم راه افتادم.وقتى از كنارش رد ميشدم كاملا تعجب رو تو جهرش ميديدم.دوباره راه افتادم سمت مجتمع دو يار.تو نوشهر بود.يه بار كه اونجا بوديم شبو تو اون مجتمع مونديم و به خاطر محيطش يكى از ويلاهاش كه بزرگتر از همه و قشنگتر از بقيه بود رو خريديم.خدايى جاى قشنگى بود.


وقتى از در وروديش ميرفتى تو دو تا راه ميشد.تو هر كودومم كلى ويلا بود و درخت و چمن .خيلى قشنگ بود.واقعا رويايى بود.وقتى به انتهاى اون راه ميرسيدى پله داشت تا بالا و بالاى پله ها سنگ بود و بعد دريا.ويلاى من دقيقا اخرين ويلا بود و از بالكنش ميشد دريا رو ديد.


تو فكر ويلا بودم كه ديدم رسيدم به ويلا.اصلا نفهميدم چجورى رسيدم!!!


اسمم رو گفتم و كارتمو نشون دادم و رفتم تو.اول رفتم تو ويلام و خوب برسيش كردم.مثل اينكه به چيزايى كه گفتم عمل كردن و همه چيو اماده كردن.


رفتم تو اتاقم و چمدونمو باز كردم.وقتى چمدونمو كامل چيدم تو اتاق ساعتو نگاه كردم... يك ربع به7 بود.خب.هنوز تا ساعت هميشگى يه ربع مونده...


يه زنگ به لاريكا زدم...


-سلام دخى...كجايى؟


-رفتيم جنگل ..... .تو كجايى؟


-خونه خالمم.خو ويلام ديگه.


--بگو بخدا...من الان ميام...


-نه...جرئت دارى بيا...ميكشمت اگه بياى.بزار مردم به خوشيشون برسن.


--باشه.ما تا ساعت 8 اونجاييم.حيف...امشبم برنامه دارى نه؟ساعت 7؟؟؟


-اره.نميرسيد.حيييففففف.


--اره واقعا.اوكى.اميتيس يكارى بگم واسم ميكنى؟؟؟


-اره.بگو...


--كيليد ويلا بالاى در تو چارچوبه.ميتونى برى تو ويلاى ارينا اينا و از تو اتاق اوليه چمدونم و بردارى و ببرى تو ويلاى خودت؟امشب دوست ارن قراره بياد و اونجا بمونه.منم قرار بود بيام ويلاى تو ديگه...


-اوكى.پس ميبينمت...باى تا هاى


--خدا سعدى


رفتم و بعد از گشتن كيليدو پيدا كردم.رفتم تو ولى درو نبستم.قرار بود زود برگردم ديگه...


اروم رفتم تو اتاق اولى و چمدون رو زمينو برداشتم.همونى بود كه با خودم خريديمش...


--سر جات وايسا...اون چمدونم بزار همونجا...


بر گشتم سمت صدا.قلبم تو شرتم بود.وايييييى يعنى اين كيه؟تاريك بود و خوب همو نميديديم.چراغ و روشن كرد...


-واى خداى من...تو...تو...تو اينجا چيكار ميكنى؟


--بهتره من اين سوالو از تو بپرسم.اينجا اومدى دزدى؟


و به چمدون اشاره كرد.همون پسره بود كه اون ديروز نزديك بود با هم تصادف كنيم.


--اگه تعجبت تموم شد بگو بينم...اومدى دزد؟


اخمم نا خود اگاه جمع شد...بچه پررو...


-من با پول خوردم كل اين مجموعه رو ميخرم...اونوقت به من ميگى دزد...واقعا خيلى بيشعورى...


چمدونو برداشتم و راه افتادم سمت در خروجى


-اين چمدون دوستمه و به من گفته واسش ببرم ويلاى خودم...


--منم باور كردم...اصلا تو ميدونى اينجا واسه كيه كه ايو ميگى؟


ديگه رو مخم بود


-د هه...صاحب اينجا الان ارينا و ارن داوودى هستن...لاريكا محمدى هم پيششون بوده و اينا وسايل اونه.افتاد ؟ديرم شده.وقت ندارم كه به خاطر موضوع بى ارزشى هدرش بدم.


حال كردم.حرف خودشو به خودش زدم.


عصبانى بود و اين از فك منقبض شدش معلوم بود.رفتم و گذاشتم واسه خودش حرص بخوره...


چمدون رو گذاشتم تو اتاق بقليه اتاق خودم و ساعتو نگاه كردم... 7 بود.چه دقيق...سريع گيتارو برداشتم و رفتم رو پله ها نشستم.بعضيا با ديدن گيتار تو دستم حواسشون بهم جمع شد.جو اروم بود.چشامو دوختم به گيتارو شروع كردم...


- شدم غرق تو یه زندگیه ساده...
با یه قلب خالی از تو که تنهاییش زیاده...
شدم حبس میون خاطرات با تو...
همیشگی نشدی اما...
همیشه یادمه نگاتو...
خودت نشونم دادی مسیر ارزوهارو...
حالا ارزو میکنم همون روزا رو...
امید دارم یه روز میرسه که یجایی بالاخره...
باز چشم تو چشات میندازم...
امید دارم هنوز...
دوباره میای و کنار تو راحت...
خوشبختیو میسازم...
میسازم...
هر روزی که میشه دیروز ...
دلتنگتر میشمو باز غرق میشم تو خیال و خواب...
هر بار که میزنه بارون میبندم چترمو...
بیادت خیس میشم از قطره های اب...
امید دارم یه روز میرسه که یجایی بالاخره...
باز چشم تو چشات میندازم...
امید دارم هنوز...
دوباره میای و کنار تو راحت...
خوشبختیو میسازم...
میسازم...
امید دارم یه روووز...
امید دارم هنووووز...


صدای دست بلند شد...سرمو بالا بردم و چشم تو چشم اون پسره شدم...واااااااا...خل...دیوونه...
پشت چشم نازک کردمو سرمو برگردوندم...هر کی یه اهنگیو میخواست بخونم و منم خودم انتخاب کردم...اره...این بهترینه...با این که خیلی تند میخونه ولی میتونم بخونمش...
-ساکت...ساکتتت...
نفس عمیق کشیدم و شروع...
-مثل پروانه میگردم دور سرت ....
که همه ببیننو برن از دور و برت...
منو تو دیگه تو قلب هم حبسیم...
همه عیب دارن و فقط منو تو بی نقصیم...
نمی ارزه یه لحظه ازت دور شم...
باید همه مارو ببینن و زود کور شن...
واسه ی تو یه عاشق صد درصدم...
همین که تورو دیدم پرید عقل از سرم...
بجز تو دیگه هیشکیو نمیخوام...
وقتی باشی بقیه به چشم نمیان...
چه حس خوبی دارم باهات امشب من...
خودت مثل گل و چشات شبنم...
دوست دارم همه ببینن و محوت شن...
ولی من مهمون دل گرمت شم...
اخه دیگه خوشگل تر از تو نیست که...
واسه همینه که دلکندن ریسکه...
...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
اگه تو نباشی میمیرم از غم...
میدونم تو هم عاشق من میشی کم کم...
منم میشم همونی که میخوای حتما...
همیشه تو زندگیم بلند پرواز بودم...
چیزایی که میخواستم خواص بودن...
حالا من به تو میگم...
که دل به تو میدم...
بیا که فاصله کم بشه از تو تا من...
خوشحالم که دستاته با من...
با تو میره بالا ضربان قلبم...
احساسات من دچار نوسان قطعا...
با تو ام که خوب باشم و خوبه با تو باشم...
دوست دارم با صدای تو از خواب پاشم...
کی حاضره به خاطرت دنبال تو راه بره...
اره اینقدر بیا تا بالاخره وا بده...
قطعا هستن کسایی که حتما...
این حرفو زدن و دبه کردن...
ولی بهشون روندی پیش من که اومدی باید اون بالا ها دنبالت بگردن...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
اگه تو نباشی میمیرم از غم...
میدونم تو هم عاشق من میشی کم کم...
منم میشم همونی که میخوای حتما...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
اگه تو نباشی میمیرم از غم...
میدونم تو هم عاشق من میشی کم کم...
منم میشم همونی که میخوای حتما...
فقط تویی که میتونی ارومم کنی...
من مثل کویرم اخه بارونم تویی...
جز داشتم تو ندارم هیچ ارزویی...
توی دنیا میپیچه این عشق ما بزودی...
من اینو صد بار دیگه به تو گفتم...
این که دیگه نمیتونم بی تو عمرا...
یه لحظه زنده باشم     اره مردم...
پس با توام من تا اخر عمرم...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...
از خدا میخوام تو رو نگیره از من...


(اهنگ ریسک از زانیار)
تا ساعت ۷ و ۴۵ همین جور زدم . اخرش گفتم...
-ممنون...
--هر شب هستید؟؟؟
-بله.تا وقتی که بمونم هر شب هستم...
رفتم سمت ویلا...اخی...هارمونی خواب بود...نازی.بچم خسته شده...
--امیتییییییسسسسسسسسسسسسسس...کجایییییییییییییییییی؟؟؟
-هیشششششششششش...عشقم خوابه...ساکت باش...
--چییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از ته دل خندیدم...خیلی بامزه تعجب کرد.فکر کرد منظورم ادمه...
-هارمونی خوابه...ساکت باش...
واییییییی...جونم خاله...خیلی وقته ندیدمش...راستی...بیا بریم شام...ویلای ارینا اینا دعوتیم...
-اوکی...برو منم میام...هارمونی بیدار میشه الان...من نباشم سر و صدا میکنه.میشه بیارمش؟؟؟
--اره...بیارش...پس من رفتم...
.....................................
ادامه داره...

 سريع حاضر شدم و قلاده ى هارمونيو گرفتم دستم.جلو جلو ميرفت و منم دنبالش.داشت ميرفت سمت پله ها كه چرخوندمش سمت ويلاى ارينا...در زدم و بلافاصله در باز شد.لاريكا پشت در بود.ارينا اومد استقبالم و با هم رفتيم تو پزيراييه ويلا.ارن و اون پسره نشسته بودن.واييييييى...نگو بايد كنار اين بچه پر رو شام كوفت كنم.اييييشششش...ببينا...


يه شام ميخوان بدن...كوفتم ميكنن كه...


ارينا : بچه ها...ايشون اميتيس جون دوست لاريكا هستن.و همينطور دوست من...اميتيس اين داداش من ارن...ايشونم دوستشون شروین پارسيان هستن.


رو به ارن كه با تعجب منو نگاه ميكرد گفتم :


-سلام اقا ارن...بازم ميگم...خوشوقتم




--چرا همون موقع خودتونو معرفى نكرديد؟واقعا شرمنده شدم.


دستشو دراز كرد سمتم و گفت :


--منم دوباره خوشوقتم.


اروم باهاش دست دادم و بعد رومو كردم سمت شروین كه با اخم و چشاى سرد نيگام ميكرد...


-هطين طور شما جناب...




رو كردم سمت ارن گفتم :


-باورم نميشه شما با همچين شخصيتى با ايشون دوست باشين...بايد تو برقرار كردن دوستى با ديگران دقت كنيد...


لاريكا : اميتيس...


ارينا : بيايد بريم شام بخوريم...من كه گشنمه..


هارمونى هاپ هاپ كرد كه همه با تعجب بهش نگاه كردن.رفتم بغلش كردم و گفتم


-ببخشيد...هارمونيم گرسنشه.چيزى واسش هست.بيسكوييت اينا؟؟؟


--اره عزيزم...ميرم بيارم واسش.


-خیلی مچکرم


سر ميز نشسته بوديم كه لاريكا پرسيد :


--اميتيس ارن رو از كى ميشناسى؟؟؟


-از امروز ديگه.اينم پرسيدن داشت؟


--اخه هر دوتون همو ميشناختيد.پس قبلا همو ديده بوديد...




جريانو واسش تعريف كردم.اخرش گفت :


ااااا.چه باحال گذاشتيش تو كف.


بعدم خنديد...


بعد شام نشستيم يكم كه اميتيس پيشنهاد داد هر كى يكى از خاطرات با مزشو تعريف كنه...اول خودش شروع كرد...


--خوب...خيلى وقت پيشا كه بچه بودم رفته بوديم خونه ى خالم...داشتيم با دختر خالم تلويزيون ميديديم كه تو فيلمه يهو يارو گردن اون يكيو گرفت پيچوند و ترقققق...كشتتش...خلاصه...نشستيم سر ميز ناهار و من هنوزم تو كف بودم كه چجورى اينكارو كرد...
مامانم كه اومد نشست سر ميز شروع كردم تعريف كردن كه تو فيلمه يهو اقائه گردن اون يكيو گرفتو پيچوند...براى اينكه مامانم بهتر بفهمه چه جورى , گردم دختر خالمو گرفتم پيچوندم...ترققق...همچين صدايى داد كه خر كيف شدم.عين تو فيلمه صدا داد...يهو مامانم دوييد طرف آلاله و سرشو گرفت تو دستش...بردنش بيمارستانو منم كلى كتك خوردم...ولى نا مرد هيچيش نشده بود.سگ جونه از بس...از اون به بعد خالم اينا واسه هميشه رفتن سوئد زندگى كنن...




واى خدا...همچين با دستاش اداشو در ميوورد كه واقعا ميفهميدى چيكار كرده.از بس خنديده بودم دلم درد ميكرد.


همه تعريف كردن و نوبت من رسيد...


-امممممممم...اهان...يبار تو تى وى داشت ميگفت كه توى چشم به اندازه ى يه سوزن سوراخه و خاليه...منم واسه اينكه ببينم درسته يا نه يه سوزن لاحاف دوزى برداشتم و دوييدم دنبال لاريكا...هى اون بدو...من بدو...اون بدو...من بدو...اخرش گرفتمش...تا اومدم سوزنو بكنم تو چشش مامانم اومد و گرفتش...منم دعوا كرد.يه بارم لاريكا لبش زخم شده بود و پوست لبش كنده شده بود.نمكدون رو برداشتم و رو لبش نمك ريختم تا زد عفونيش كنم...بعد يهو عين لب انجلينا جولى باد كرد و قرمز اتيشى شد...يادته لاريكا؟


--مگه ميشه يادم بره؟تا دو روز بعدش فقط كارم گريه بود...اون باريو يادته كه رو خربزه عسل ريختيم و خورديم تا ببينيم واقعا ميميريم يا نه؟


-اره...تا 5 روز بعدش تو بيمارستان بوديم...


ارينا : واى خدا...شما ها چه كارا كه نكرديد...باورم نميشه.


-تازه يه بارم دستمونو بريديم رو هم گذاشتيم كه مثل اين فيلما پيمان خواهرى ببنديم ولى خيلى عميق بريده بوديم تا چند روز تو مراقبت هاى ويژه بسترى بوديم...


ارن : واااااايييييى...چقد شما بچه هاى نترسى بوديد...




 -ما اینیم دیگه...


مبایل ارینا زنگ زد و رفت تا جواب بده...بعد از چند دیقه اومد و گفت :
--منو ببخشید...مشکلی پیش اومده.باید برگردم تهران...
-عزیزم اخه فقط دو روزه اومدی که...
--کار من این مشکلاتم داره...متاسفانه همین امشب باید برم.من میرم وسایلم رو جمع کنم...راستی...فردا ماماینا میان اینجا...
ارن : اما خوب اینجوری که من و اوشین نمیتونیم بمونیم اینجا...
لاریکا : خوب میتونید ببیاید تو ویلای آمیتیس...مگه نه امی؟


حواسم نبود و گفتم : ای کوفت ذهر مار امی...تو نمیتونی عین ادم اسم منو بگی؟
یهو یادم افتاد وسط جمعیم.


-ای وای...ببخشید...چرا که نه...تشریف بیارید...


شروین : ارن بهتره ما بریم ویلای من...
ارن : ولی خیلی دوره که...
شروین : خوب بهتر از اینه که با بعضیا هم خونه ای بشیم...


ای تور روحت شروین...
-ببخشید میتونم بپرسم مشکل شما با بنده چیه؟؟؟
--من با کسی مشکلی ندارم...
-کاملا مشخصه...اون از اون روز که منو با بچه دو ساله ها اشتباه گرفتید...این از امروز که به لطف شما دزدم شدم...اینم الان که به قول خودتون جزو بعضیا شدم...
--اصلا ارن تصمیم میگیره...کجا میمونیم ارن؟؟؟


همزمان من و اوشین سرمونو برگردوندیم سمت ارن.هر دو با اخم و چشای اتیشی نیگاش میکردیم...
ارن : خوب بابا منو نخورید که...الان جامو خیس میکنم...به نظرم برای اینکه لاریکا خانوم و آمیتیس خانوم تنها نباشن بهتره بریم ویلای آمیتیس خانوم...
شروین: باشه...حرفی نیست...فردا صبح میایم اونجا...
-باشه...لاریکا بهتره دیگه بریم ...
--اوکی...بریم...


همون موقع ارینا چمدون به دست اومد از اتاق بیرون .
-خدافظ ارینا...راستی با ماشین خودت میری؟؟؟
--نه بابا...ماشین ارن...ماشین خودمو که نیو وردم
ارن : چیییییییییییییییییی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عمرا...
شروین : ارن بزار ارینا ببره...ماشین من هست دیگه...
ارن : اخه..................... پوففففففففففف... باشه... ببرش.
ارینا : خدافظ...
-بای تا های...
لاریکا : خدافظ دوست جونی... 
.......................................................


رفتیم تو ویلا...با لاریکا تو بالکن نشسته بودیم... مجبورم کرد واسش بزنم و منم گیتار خودش و اوردم تاهمراهیم کنه... فکر کنم اگه ما کنسرت بزاریم کلی پول گیر بیاریم... خلاصه از ساعت دو که برگشتیم ویلا تا ساعت سه نزاشتیم کسی بخوابه...هر چند بیدار بئدن همه...اخه تو این مجتمع از ساعت ۱۱ تا ساعت ۲ تو فضای باز دم پله ها پارتی میگیرن...
-خانوم خوش خواب پا شو...میای بریم جنگل سیسنگان؟؟؟؟
--اهههههههه...ولم کن...میخوام لالا کنممممممممم...
-که اینطور...باشه ... منم میرم به ارن بگم میخوای بخوابی و نمیای...
همچین پرید و نشست رو تخت که گفتم الان تخته میاد پایین...
--وایی...الان حاضر میشم...به ارن نگی خواب بودما... میکشمت اگه بگی...
-ارن کجا بود...میای با من بریم یا نه؟؟؟


ریز خندیدم...
--کصافتتتتتتتتتتتت...بی شعورررررررر... عوضیییییییییی...


با همون لباس خوابش دویید دنبالم...رفتم تو پزیرایی و رو مبل گوشه ای نشستم...
--بی شعور عوضی... میکشمت ... میکشمتتتتت


یهو وایساد...
--وای خدای من... ارن ...شروین ...


میدونستم اگه الان گیرم بیاره میکشتم...ارن و شروین  نیم ساعت پیش اومدن و پیشنهاد دادن بریم جنگل سیسنگان... منم موافقت کردم و رفتم تا لاریکا رو بیدار کنم اما مگه بیدار میشد...


-خانم جنگلی برو لباستو عوض کن بعد بیا منو بکش...
--چی؟؟؟


به لباسش نیگاه کرد...


--وایییییییییییی... امیتیس دعا کن دستم بهت نرسه... میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت...


ارن زد زیر خنده و منم که با نیشخند لاریکا رو نیگاه میکردم...
اما شروین با همون قیافه ی قطبیش واخم ریزش داشت میزو نیگا میکرد... واااا... بخندی میخورنت؟؟؟


-لاریکا ... لاریکا...
رفتم تو اتاقش .
-لاریکا... چت شد دختر؟؟؟
--برو بیرون... من با تو بهشتم نمیام... نامرد...
-لاریکا عزیزم ببخشید... من غلت کردم... اخه همیشه با آمیتیدا وقتی بچه بودیم اینکارارو میکردیم... من اشتباه کردم... ببخشید...


اروم از رو تخت بلند شدم...دوباره یاد خوانوادم اومده بود جلو ترین نقطه ی ذهنم...
مامانم...با یه لباس سبز یشمی...ددی با کت و شلوار مشکی...من با لباس فیروزه ای و امیتیدا با یه لباس سفید...همون عکسی بود که تو مهمونیه تولدم گرفتیم...همونی که 2 ماه بعدش................


از پله های ویلا پایین رفتم و اومدم درو باز کنم که دستم کشیده شد...
برگشتم و به لاریکا با اون چشای اشکی نیگاه کردم...نه ... من اینو نمیخواستم... من این چشا رو نمیخواستم...بهترین دوستم و تنها دوستمو رنجوندم...
--اشتباه از من بود آمیتیس...من معذرت میخوام... نباید.........
-شیششششششششششش... ببخشید... الان میام... برو حاضر شو کارت دارم...
رو کردم سمت ارن که با بهت و تعجب نیگامون میکرد...
-اقا ارن اگه میشه امروزه رو تنها برید...ما نمیتونیم بیایم...
--باشه... مشکلی نیست...


اروم درو باز کردم و رفتم بالای سنگا...رو بروم دریا بود...منظره ی فوق العاده قشنگی بود...سرمو بردم بالا...رو به اسمون...
-خدا جونم...میدونم که اونا نمردن...میدونم برمیگردن و این فقط یه امتحانه ... ولی من خسته شدم...یا بزار فراموش شن...یا برشون گردون...


--حالتون خوبه؟؟؟


برگشتم...ارن بود...
-اره ... ممنون...
--ولی صورتون واقعا رنگ پریدس...میخواید بگم شروین بیاد ماینتون کنه؟؟؟


هه...کوه غرور دکتره...صبح حتی زحمت نداد به خودش که بهم سلام کنه...پوففف 
-نه...لازم نیست...من خوبم...


رفتم سمت پله ها و گفتم...
-به اون یخچالم نیاز ندارم تا ماینم کنه...


رفتم تو ماشین و منتظر شدم...یه دیقه...خوب الان میاد... شیش دیقه ... خوب دیگه الان پیداش میشه ... یه ربع...وا پس لاریکا کجا موند؟ ... بیست دیقه... پووووف... مثل اینکه خودم باید برم دنبالش...
پیاده شدم و رفتم سمت ویلا...تا اومدم زنگو بزنم یهو در باز شد و چون به بیرون باز میشد یه راست رفت تو دماغ بدبخت من...


-اییییییییییییی... دماغممممممممممممم
--چرا پشت در وایساده بودی؟؟؟
-هه...ببخشید اقا... یادم رفت اجازه بگیرم...
--از بینیت داره خون میاد... بهتره پاکش کنی...


اینو گفت و رفت...وای خدای من... اولین بار بود خون دماغ میشدم و خیلی ترسیده بودم...خداییش خیلی درد میکرد... دوییدم از تو ماشین یه دستمال برداشتم و محکم گرفتم رو بینیم... وای... حالا باید چیکار کنم؟
ای خدا... چرا بند نمیاد... چشام پر اشک شد...پنج دیقه گذشته بود ولی بند نیومده بود...تا برمیداشتم دستمالوکل صورتم خونی میشد...
--دختر چت شده؟


شروین بود...وایییی ... ازت متنفرم...
--بردار ببینم... عین بچه دوساله ها نشسته گریه میکنه...
پاشدنم همانا و احساس خیس شدن گردنم همانا... وایی کل لباسن خونی شد...
--اه... وایسا آمیتیس... چرا هنوز داره خون میاد...
-خفه شو... همش تقصیر توئه... برو اونور...


دوییدم سمت ویلا و رفتم توش... لاریکا تو ویلا نبود...دوییدم تو حموم و لباسام و از تنم کندم... تو رو شوییه حموم بینیم و شستم و گردنمم شستم...دوباره دستمالو محکم گرفتم روش... بند نمیومد...
لاریکا پشت در بود و میگفت بیا بریم دیگه دیره...از اون ورم هارمونی هی هاپ هاپ میکرد...نمیخواستم گریمو ببینه... نه ... تا حالا کسی گریمو ندیده... یه ربع بعد صدایی نمیومد...
دستمالو اروم برداشتم...خون نمیومد... احساس میکردم توی بینیم پره...
دستمالو برداشتمو رو بینیم کشیدم...یه لخته ی خون به چه بزرگی اومد بیرون و دوباره خون ار بینیم جاری شد...
گریه ی ارومم به حق حقه بلند تبدیل شد...
-خدا لعنتت کنه شروین... همش تقصیر توئه...
یه ساعت بعد صورتم و شستم و رفتتم بیرون...یه بسته دستمال کاغذیه خونی رو انداختم تو سطل زباله ی تو اشپز خونه... سرم به شدت گیج میرفت...پالتومو با بی جونی تنم کردم... کم خونیه شدید داشتم و وقتی بدنیا اومده بودم دو کیسه خون بهم وصل کردن تا خون بدنم به مرز رسید... نه کم و نه زیاد... از اون به بعدم که همیشه تحت نظر بودم...
حالا کلی خون از دست داده بودم و سر گیجه داشتم...
درو باز کردم و رفتم بیرون... وایی... همه چی داره میچرخه...
پاهام تحمل وزنمو نداشت... همه جا تاریک شد و یهو تو زمین و حوا معلق شدم... قبل از اینکه بخورم زمین یکی نگهم داشت و دیگه هیچی نفهمیدم...

............................

 شروین...


تو ماشين نشسته بودم...از اون موقع كه با لاريكا رفتم پشت در اتاق اميتيس 30 ديقه گذشته بود ولى هنوزم نيومده بود بيرون...ميدونستم خيلى مغروره و از كسى كمك نميخواد...لاريكا ميگه تا حالا خون دماغ نشده بوده...دفعه ى اول خيلى شديده...تقصير من نبود خودش پشت در بود...


در خونه باز شد و اميتيس با بى جونى خودشو كشيد بيرون در...حالش زار بود...


پياده شدمو رفتم سمتش...چون سمت راستش بودم منو نديد.ارن گفته بود وقتى اومد ببرمش پيششون يا خبرشون كنم...تا اومدم صداش كنم يهو افتاد...داشت ميخورد زمين كه سريع كمرشو با دستم نگه داشتم و با اون يكى دستم كشيدمش تو بغلم...بيهوش شده بود...


اخه دخترم اينقدر ضعيف؟سريع گذاشتمش تو ماشين و بردمش سمت يه بيمارستان كه اومدنى به سمت مجتمع ديدم...


-اقاى دكتر بيهوش شده...


--چطور؟؟؟


-خب راستش...راستش خون دماغ شد و...


--فهميدم...لابد بدنش خيلى ضعيف بوده...ازش چند تا ازمايش ميگيريم ...


يه پرستارو صدا زد تا بهش سرم وصل كنه...خودشم يه چيزايى ياد داشت كرد و رفت...واقعا خسته بودم...تمام ديشبو داشتم فكر ميكردم...به خودم/به هستى/به نيايش/و اون نوتريكاى اشغال...نشستم رو صندليه كنار پنجره و بعد از چند ديقه خوابم برد...


اروم لاى پلكام و باز كردم... سرمش داشت تموم ميشد... رفتم پرستارو صدا كردم... سرمشو در اورد و ازش ازمايش خون گرفت... بيدار شده بود ولى حتى يه كلمه هم حرف نميزد...يه اخم ريز كرده بود و اروم پلك ميزد...يادمه ديشب رو پله ها كه ديدمش چشاش ابيه ابى بود...رفتم تو اناليز چهرش


چشماى ابى... موهاى بُلُند(bolond) كه توش بعضا رگه هاى قهوه ايه خيلى كمرنگ پيدا ميشد... بينيه متوسط كه به قيافش ميومد و لباى متوسط صورتى كه قشنگ بودن... در كل خيلى زيبا و جذاب بود ولى به هستى نميرسيد...اههههههه... دوباره اون زن هرزه اومد جلو چشم...


چطور تونست؟؟؟واسش چيزى كم نزاشته بودم...


--تو ادم نديدى؟؟؟


تازه متوجه شدم خيلى وقته نگام رو اونه و فكرم پيش كس ديگه...


-داشتم فكر ميكردم...زياد خوشحال نشو...


به مراتب قيافش جمع تر ميشد...عصبانى بودنش كاملا معلوم بود...


--هه...خوشحال ... به صد تا بهتر از توش گفتم برو بزا باد بياد... تو پيش اونا هيچى ... اونوقت خوشحال شم؟خنده داره


رومو كردم سمت پنجره و رفتم تو فكر...چى شد كه گذشته ى من اينجورى شد؟؟؟


من واقعا كيم؟اين همه تقيير فقط تو 2 ماه؟؟؟


2 ماهه كذايى گذشتن و من خودمو دفن كردم...من زنده نيستم...يه مرده ى متحركم كه فقط به اميد ديدن شكست اون زندست...


--ميشه بريم؟؟؟


-اوهوم...بريم...


تعجب كرده بود...اصلا حوصله ى حرف زدنو نداشتم...تو راه نه اون حرف ميزد نه من...فقط صداى ارمين ميومد...


***
ارمین 2afm :
شايد حالا همش پشت سرم فوش بدى هيچ...


حق انتخاب دارى و اين مشكلى نيست...


ولى خدا ميدونه كه اگه دوست داشتم به خاطر خودت بوده و واسه ى خوشگليت نيست...


اصلا هر جايى ميرى برو...


اجازه دارى...


ميدونى تو رو ساختن واسه...


اضافه كارى...


اخه دست خودت كه نيست ...


يكم عقده اى شدى...


اگه من نميخواستم اينقد گنده ميشدى؟؟؟


ازت ركب خورده بودم نه اين مدلى...


چرا دست دست ميكنى برى نكنه دو دلى؟؟؟


چرا واسه رفتن ميكنى استخاره؟؟؟


مگه كم كردى ازم سو استفاده؟؟؟


برو به يادم من بكن هى مست...


ديگه ارمينتم به خاطرات پيوست...


برو و بدون كه بد بودى اما خدايى...


روزا خيليم پر رنگ شبا كجايى؟؟؟


.......................


اهنگه عجيب به حال من ميخورد...دوباره رفتم تو فكرش...من ازادش گذاشتم ولى اون چيكار كرد؟با دوست خودم رو هم ريخت و ... كصافت عوضى... نوتريكا چطور تونست؟بهترين دوستم بود...


اون...اون نيايش اشغال چرا اينكارو كرد؟ميدونست هستى تموم زندگيمه...


اون چشاى سبزش واسم زندگى بود...چرا هستى؟؟؟چرا اينكارو كردى؟


...


با مشت كوبيدم رو فرمون...


--حالت خوبه؟؟؟


اميتيس داشت با قيافه اى كه توش تمسخر و ترس و غرور ديده ميشد نيگام ميكرد...


-تو به فكر خودت باش كوچولو...من از تو بهترم...


--برو باو...ديوونه...


رسيديم ويلا...پياده شد و رفت سمت پله ها...يكم اون بالا وايساد و دوباره اومد پايين...رفت سمت ويلاش...


پياده شدم و رفتم سمت ويلاش...در باز بود...رفتم تو اتاقى كه واسه من و ارن بود...نيگاه به دور و بر كردم...يه تخت دو نفره ى مشكى...رو تختيه سفيد و قرمز...پرده ها مشكى بودن...يه فرش قرمز رنگم رو زمين بود...ميز كامپيوتر چوبيه مشكى و لب تاب سفيدى كه روش بود...مثل اينكه لب تابشو جا گذاشته اينجا...


لب تابو برداشتم و رفتم سمت اتاقى كه توش بود...يه دفعه در باز شد و اميتيس با عجله اومد بيرون...در دقيقا خورد تو صورتم و صداى اخ من تو واى اون گم شد..


--وااايييييى...


نيگاش كردم...صورتش چيزى نشون نميداد پس از عمد نزده...كم كم حالت صورتش عوض شد و دوباره سرد و پر از تمسخر شد...


--چيزى كه عوض داره گله نداره جناب...ا...اون لب تاب منه كه...


لب تابو گرفت و رفت تو اتاقش دو باره با عجله اومد بيرون و رفت سمت پله ها كه بره طبقه پايين... كيف گيتارش رو شونش بود...ساعتو نيگاه كردم... دقيقا 7 بود...اوپس...چه به موقع...


دیروز گفته بود ساعت هفت هست...چه انتایم بود...لباس عوض کردم و رفتم بیرون...بالای پله ها وایسادم و به دریا خیره شدم...صداش ارامش داشت و منم به ارامش نیاز داشتم...
--یه روزی دنیا خوب بود و اروم بود...
واسه زندگی همه چی اسون بود...
هرکی کارشو میکرد...حالشو میبرد...
تکلیف روزاش معلوم بود...
یه کی اومدو گفت...
حالش بده...
قلبشو انگاری طوفان زده...
یکیو میخواد اسمش لیلیه...
اره درسته...مجنون بود...
داد میزد میگفت...
وعضش بده...
اخه اگه لیلی جوابشو نده...
میمیره و داغون میشه...
همه گفتن پاشو واسه مرد...
اینکارا بده...
زیر لب...هی میگفت لیلی...
اگه نداشت به من هیچ میلی...
زد شیکوند چرا ظرف منو...
ای وای لیلی اخه لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
ای وای لیلی اخه لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...


ای وای لیلی اخه لیلی...
از اون روزا گذشت و مجنون غم کشید...
از اون گذشت و نوبت...به من رسید...
هی ترسیدم اخرم اومد...
بلای لیلی سرم اومد...
با خودم میگفتم مجنون کجا من کجا...
عشق بازی بابا من کجا زن کجا...
هی من کردم سرم اومد...
ریق رحمت اخرم اومد...
این سری لیلی با...گونه های پرتزی...
بوی عطرو کلمات فانتزی...
من احمقم مجنون و شیداش...
واسه عشقش مور موره گز گزی...
هرچی میگفت...میگفتم ای جونم بشی...
با خودش میگفت بزار دیوونم بشی...
کاری کنم...ربتو یاد کنی...
بفهمی لیلی کیه بری فریاد کنی...
تا دنیا دنیاست لیلی همینه...
مجنون بزرگترین احمق زمینه...
لیلیه منم رفت این قصه تکرار شد...
الهی این لیلی خیر نبینه...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
ای وای لیلی اخه لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
آی لیلی...آی لیلی لیلی...
.......................................
شده تا حالا با گوش کردن یه اهنگ...با خودت بگی من کی داستان زندگیمو واسه نویسنده ی این اهنگ تعریف کردم که این اهنگو نوشته؟؟؟
حال الان من همین بود...با اهنگی که خوند زندگیه منو بازگو کرد...
نمیتونستم بیشتر از این بمونم...باید یه چیزیو داغون میکردم...باید فریاد میزدم...رفتم پایین و سوار ماشین شدم..........

 اميتيس...


سرم داشت ميتركيد...رفتم تو ويلا...نميدونم چرا ولى احساس ميكردم يه اتفاقى قراره بيوفته...


--اين موقع شب اينجا چيكار ميكنى؟؟؟


صداى لاريكا بود.برگشتم سمتش...




-لاريكا مطمئنم يه اتفاقى قراره بيوفته...چه خوب چه بد يه حسيو توم ايجاد كرده كه داره اعصابم رو خورد ميكنه...




تا چشش به قيافم افتاد سريع اومد و بغلم كرد...ميدونستم قيافم داد ميزنه كه داغونم...


--عزيز دلم چى شده؟؟؟چرا اينطورى ميكنى؟؟؟بيا...بيا بريم تعريف كن ببينم چرا جيگر من اينجورى شده؟


-لاريكا ديگه تحملشو ندارم...ديگه نميتونم...ميدونم يه چيزى شده...ولى چى خدا ميدونه...


همون موقع تلفن زنگ خورد...ترسيدم...


-ب...بله؟؟؟


--سلام...اميتيس خانم خودتونيد؟؟؟


-ب...بله...شما؟؟؟


--من برسام اتين هستم...بايد شما رو ببينم...به كمكتون نياز دارم...


-من شما رو نميشناسم اقا...لطفا تماس نگيريد...


اومدم قط كنم كه گفت:


--اميتيس خانم شما بايد راجع به خواهرتون يه چيزايى رو بدونيد...


-اميتيدا؟هه...اون خواهر من نيست...


--نه نيست...و راجع به همين موضوع بايد صحبت كنيم...لطفا...شما الان كجا هستيد؟؟؟


-من...من الان تو نوشهر تو شمالم...


--من فردا صبح راه ميوفتم...لطفا فردا جايى نريد...ادرس ويلايى كه توش هستيد رو بديد لطفا...


-با...باشه...ياد داشت كنيد.........


--ببخشيد كه اين موقع شب مزاحمتون شدم...موضوع مهمى رو بايد براتون بگم و تلف كردن وقت اصلا جايز نبود...


-نه...مشكلى نيست اقاى......


--برسام...برسام اتين...


-مشكلى نيست اقاى اتين...منتظرتون هستم...


--فعلا خداحافظ...


-خدافظ...


واى خدا...يعنى چى؟؟؟چى...چى شده يعنى؟؟؟


--خانما فكر نميكنيد وقت خوبى واسه حرف زدن با مخاطب خاصتون نيست؟؟؟مارو هم بيدار كرديد...


لاريكا : اقا اشروین ما كه اصلا بلند حرف نميزديم كه...در ضمن...هيچ كودوممون مخاطب خاص نداريم...اينيم كه زنگ زده بود...اممممم...اميتيس كى بود؟؟؟


بدون توجه بهشون رفتم سمت در...درو باز كردم و رفتم بالاى پله ها...يعنى چه اتفاقى افتاده؟واى خدا...سرم واقعا داشت از هجوم اون همه فكر و خيال ميتركيد...تكيه دادم به ديوار سنگيه بالاى پله ها و به دريا خيره شدم...


تا صبح فكر كردم...حتى فكرشم نميكردم كه چه اتفاقى برام افتاده بود...و چقدر تو زندگيم تاثير گذاشت...


فرداش بچه ها رفتن جنگل و من موندم خونه...تقريبا ساعت 3 بود كه يه پسر كه ميخورد 27/28 سالش باشه اومد و بالاى پله ها وايساد...هى اينور اونورو نيگاه ميكرد و تا منو ديد اومد سمتم...


--شما اميتيس خانم هستيد؟؟؟


-بله...و شما بايد برسام اتين باشيد...


--بله...


-خوب...خوب ميتونم بپرسم چى ميخواستيد بهم بگيد؟


--اوه...ميشه بريم تو ويلا؟؟؟


-بله...بفرماييد..از اينطرف...


رفتيم تو ويلا...با اينكه سعى ميكرد حركاتش با ارامش باشه ولى واقعا چشاش پر از استرس بود...رفتم تو اشپزخونه و دو تا ابميوه ريختم...


-بفرماييد...حالا ميشه لطفا شروع كنيد؟


--ممنون...بله..خب راستش از اولش شروع ميكنم...


نامزد من 4 ماه پيش تصادف ميكنه و به شده خون ريزى ميكنه...خون بهش وصل ميكنند ولى...بعد از اون ماجرا معلوم ميشه خون الوده بوده و نامزدم سرطان ميگيره...اون خانواده اى نداشت...يعنى در واقع تو بچگى گم ميشه و...


بگزريم...از اون به بعد سعى كردم خانوادشو پيدا كنم...خيلى گشتم ولى...اونا مرده بودن...نا اميد برگشتم خونه...يكى از دوستام كه اونم پيگير ماجرا بود دو تا اسم به من ميده...اميتيدا و اميتيس...


داستان اصلى از اينجا شروع ميشه...ما اميتيدا خانم رو پيدا كرديم...در واقع...خب...اميتيدا اميتيدا نيست...اسم نامزد من اميتيدا هست و اون در واقع خواهر واقعيه شماست...من ميتونم ثابتش كنم...ولى وقت كمه...لطفا با من بيايد بيمارستان و به عشق تمام زندگيم زندگيو بديد...لطفا...


هنگ كرده بودم...اصلا نميفهميدم بايد چيكار كنم و چه عكس العملى نشون بدم...بلند شدم كه يهو سرم گيج رفت و افتادم...سريع اومد بالا سرم و گفت:


حالتون خوبه؟من...من ميتونم ثابتش كنم ولى لطفا...لطفا باهام بيايد اون همين جاست...تو همين شهر...انتقالش دادن اينجا...لطفا بيايد تا خودتون بببينيدش...


چشاش خيس اشك بود...رد اشك رو صورتش ديده ميشد...اون چشا چشماى يه عاشق بود...توشون حقيقت ديده ميشد...


-من ميرم حاضر بشم...شما ادرسو بديد ميام...


--ميبرمتون...


-ممنون...ماشين دارم...شما ادرسو بديد...


--پس وايميسم منتظرتون تا با هم راه بيوفتيم...


تو چشماش نگرانى موج ميزد...ميترسيد برم جاى ديگه و نتونه ديگه پيدام كنه...


-باشه...


رفتم تو اتاق و حاضر شدم...شلوار جين سفيد...مانتوى بالاى زانوى سفيد و سورمه اى...شال سفد و سورمه اى...ارايشم نهايتش يه برق لب بود.از ارايش متنفر بودم...برق لبو برداشتم و زدم...انداختمش تو كيف سورمه ايم و رفتم پايين...درو باز كردم و رفتم بيرون...به يه پرشيا تكيه داده بود...وضعش بد نبود ولى خوبم نبود...رفتم سمتش...اونم اومد جلوتر...


-من حاضرم...بريم...


دور زدم تا برم سمت ماشينم كه چشمام تو 3 جفت چشم شدم...لاريكا...ارن...شروین...


لاريكا با تعجب...ارن با بهت...شروین با تمسخر...


رومو برگردوندم و به برسام نيگاه كردم...


-اقا برسام من الان ميام...يه لحظه...


رفتم سمت لاريكا...


-لاريكا واسم مشكلى پيش اومده...معلوم نيست كى برگردم...شايد يه ساعت ديگه...شايدم فردا...فقط دعا كن... ميدونم نمازات هيچوقت غذا نميشه...سر نماز دعام كن...لطفا...


--چى شده اميتيس؟رنگت پريده...


-وقت ندارم...بايد برم...فقط دعام كن...


سريع رفتم سوار ماشينم شدم و پشت سر ماشين برسام راه افتادم...حالا چهره ى هر 3 نفرشون پر از تعجب و سوال بود...


-- از اينطرف اميتيس خانم...اتاقش اينجاست...


-ممنون ...فقط... ميشه لطفا بزاريد تنها برم تو؟


تو چشاش ترديد بود ولى گفت:


حتما...


يه نفس عميق كشيدم...دستم و گذاشتم رو دستگيره ى در و اروم باز كردم...
واى خداى من... باورم نميشه...يه دختر جوون 23/24 ساله روى تخت خوابيده بود...شكل هم نبوديم ولى دلم ميگفت چيزايى كه برسام گفته حقيقت محضه...


رفتم نزديك تخت...ناگهان برگشت سمتم و گفت


--راحت باش...بيدارم...


-چيز...چيزه...خوب يعنى...من...ام...من...


--شما منو ميشناسيد؟


--در واقع نه ولى بله...


--يعنى چى؟؟؟من شما رو تا حالا نديدم...


-خب...خب...من اميتيسم...


نفسمو فوت كردم بيرون.اسون بودا...


--تو...تو خواهر منى؟؟؟


-نميدونم...ولى مثل اينكه بله...


--واى خدا...اصلا باورم نميشه...من تو 4 ساگلى گم شدم...تو...تو اون موقع بدنيا نيومده بودى درسته؟چند سالته؟؟؟


-من19...


-هوم...من 24 سالمه...


در باره ى چطور گم شدنش و همه چيز گفت...منم قيافه اى كه تو 4 سالگى داشته رو با عكس بچگى اميتيدا يكى كردم...واقعا شكل هم بودند...


گوشيم زنگ زد...اميتيدا!!!! پووفففف...


-بله...بفرماييد...


--سلام امى...كجايى؟اومدم خونه ولى كسى نيست...اقا سعيد و زهرا خانومم نيستن...


--يه سوال دارم ازت...اسم واقعيت چيه؟؟؟فقط.راستشو بگو...


-اميتيس اين چه سواليه؟؟؟


-جواب منو بده...من الان پيش اميتيداى واقعى...خواهرم نشستم...تو كى هستى؟؟؟


--حالا كه فهميدى حاشا نميكنم...بگو كجايى تا بيام...


-ويلا ام...شمال


--كودوم ويلا؟؟؟


-نوشهر...


--من تا دو هفته ديگه نميتونم راه بيوفتم و بيام...تا دو هفته ديگه...فعلا


-اوكى...باى تا هاى...


قط كردم...دستاى اميتيدا رو.كه با لبخند نگاهم ميكردو گرفتم...


بعد از يه سرى ازمايش گفتن كه سلولاى مغز استوخم رو بايد بدن به اميتيدا تا بتونن نجاتش بدن...بيمارى هنوز پيشرفت نكرده بوده و اين يه برگ برنده بود...


--اميتيس...يه چيزى بگم؟؟؟


-تو دو تا بگو...


--من نميخوام بهم بگى اميتيدا...اسم منو گذاشتن ارتميس...ميدونم اسم واقعيم اميتيدا عه ولى به اسم ارتميس عادت كردم...


-باشه اجى...چشم ارتميس...راستى رشتت چيه؟؟؟كجا درس ميخونى؟؟؟


--خوب راستش...رشتم كه كامپيوتر بوده ولى الان...الان تو يه شركت منشيم...


-واى...ديگه لازم نيست برى...ميرى بقيه ى درستو ميخونى...من رشتم هنر بوده...موسيقى...


--باشه...چه خوب...عاشق موسيقيم...


به وضوح عوض شدن چهرشو ميديدم درك نميكردم چرا...واى...فكر كرده دارم........واى نه...


-ارتميس اگه ميخواى ميتونى درسو ول كنى...چون فكر نكنم دوست داشته باشيش...كارتم يجا نزديك خونه پيدا ميكنيم...


--اميتيس من دارم ازدواج ميكنم...يعنى خب نامزد دارم...نميخوام مزاحمت بشم...فقط كافيه بدونم كه يكيو دارم...


-عزيزم مگه ميزارم...خونه ى تو هم هست...20 درصد كارخونه كه مال اميتيدا بود حالا واسه توئه...در ضمن...


--در ضمن چى؟؟؟


-هيچى وللش...من بايد برگردم...فردا ساعت 11 صبح اينجا ام...فعلا باى تا هاى...


-باشه...باى


ساعت 7 بود...اه...لعنتى...بازم بد قول شدم...امشبو بيخيالش...رسيدم به ويلا...تا درو باز كردم صداى هاپ هاپ هارمونى بلند شد...


--سلام...كجا بودى؟؟؟نگرانت شديم...گوشيتم كه قربونش برم خاموش كردى...


-هيششش...الان ميام...فكر كنم هارمونيو از صبح گرسنه نگه داشتى نه؟؟؟


رفتم تو اشپز خونه و واسه هارمونى بيسكوييت ريختم تو بشقاب...


-بيا دختر خوب...بيا بخورش


--خب...حالا ميشه توضيح بدى...


-بريم تو پزيرايى بعد...


شروین و ارن نشسته بودنو با هم حرف ميزدن...همه چيو واسه لاريكا تعريف كردم...اشك تو چشاش بود...


--يعنى...يعنى فردا بايد عمل كنى؟؟؟


-نه...معلوم نیست...ولی مطمئنم جواب ميده...چيزيم نميشه نترس...


--ولى اگه شد چى؟ تو تا حالا حتى بخيه هم نزدى...حتى دندونم پر نكردى كه بگم زير دست دكتر بودى...يهو عمل...


اشكِ توى چشاش سر خورد و اومد پايين...


نا خوداگاه پا شدم جلوش زانو زدم...رو مبل نشسته بود...


-تو رو خدا لاريكا...دلمو ريش نكن... بابا قرار نيست برم و برنگردم كه...عزيزم من چيزيم نميشه...


--اگه شد؟؟؟


بلند شدم و سرشو گرفتم تو بغلم...چقدر احساساتى بود...تا حالا اين روشو نديده بودم...


-خيلى ممنونم.دستى دستى منو خاك كرديا...


وسط گريه خنديد...


--ديوونه...


ازش فاصله گرفتم و بلندتر گفتم:


-خب ديگه سوسول بازى بسه...ميرم گيتار خودتو خودمو بيارم بيريم مخفيگاه...من كه حاضرم تو پاشو حاضر شو...


--واى اخ جونم...مخفيگاه...بزن بريم...


برگشتم...ارن و شروين با تعجب به ما نگاه ميكردن...


-هى...شما كجاييد؟بجز تعجب كارى بلد نيستيد؟؟؟


ارن:چيزى شده؟چرا لاريكا اونطورى گريه ميكرد؟مخفيگاه كجاست؟؟؟


-خب هيچ كودومو جواب نميدم چون خوصوصيه...


رفتم سمت پله ها كه لاريكا اومد پايين...


--وا...پسرا شما نميايد؟؟؟


-لاريكا...


--خو مگه چيه؟؟؟بالاخره كه يكى اونجارو پيدا ميكنه...امشب تنها خورى نداريم...


عصبانى شدم در حد المپيك...اروم طورى كه فقط لاريكا بشنوه گفتم:


-به جهنم...پس خودتون بريد...مسيرو كه بلدى...


سوييچو انداختم طرفش...


-به ارزوتم ميرسى و ماشينو ميرونى...


بدون توجه بهش رفتم بالا...گيتارشو از تو اتاقم برداشتمو بردم پايين...


-بيا اينم گيتار...خوش بگذره...


ميدونست هيچ كس تا حالا اونجا رونديده و من فقط اونو بردم اونجا...با اين حال از اونا خواست بيان...هنوز تو بهت لهن و حرفم مونده بود...بى توجه رفتم تى وى رو روشن كردم...ارن گفت:


نميريد؟؟؟


نگاهش كردم...هنوزم نشسته بودن...


--امى من معذرت ميخوام...نبايد اونكارو ميكردم...خوب...خوب...نميدونم چى بگم...


سوييچو گرفت سمتم و گفت:


--ببخشيد...


گرفتم و رفتم بيرون سوار ماشين شدم و رفتم سمت مخفيگاه...


به ارن اس دادم:


سلام...لطفا به لاريكا بگيد رفتم همونجا...هر وقت اومديد هارمونى و گيتارمم بياريد...


فرستادم...بازم لطفا نزاشتم تو جملم...وللش...جواب اومد...


--لاريكا رفته تو اتاقش...دعواتون شده؟؟؟


زنگ زدم به خودش...


-لاريكا معذرت ميخوام...فشار روم زياد بود...از يه طرف ارتميس...از يه طرف تو...لوس نشو...پاشيد سه نفرى بيايد اينجا...نياى ديگه نه من نه تو...باى تا هاى...


همه ى اينا رو پشت سر هم گفتم و قط كردم...نبايد اينقد تند ميرفتم...موضوع مهمى نبود...واقعا يه خنگم...پووووففففف...

 یک ربع بعد رسیدم به کلبه...
-الو...دخی کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
--داریم میایم...فعلا...
قط کرد...تقصیر منه...خود خرم تند رفتم...باو بخدا منظوری نداشتم...سرم یه کوچولو درد گرفته بود...۱۰ دیقه بعد ۳ تاشون رسیدن...شروین و ارن به اینور اونور نگاه میکردن...منتظر چیز عجیبی بودن...هه...
-لاریکا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
--...
-لاریکا بخدا دست خودم نبود...تمومش کن دیگه...
--میدونی که خوشم نمیاد جلو بقیه ضایم کنی...خیلی بی شخصتی امیتیس...
باورم نمیشد...نه...این اون کسی نبود که من میشناختمش...
-لاریکا این تو نیستی...ما همیشه جلو دیگران دعوا میکردیم و واسمون مهم نبود...چرا اینقد عوض شدی؟
--بسه...دیه نمیخوام بشنوم...تو ابرومو جلو ارن و شروین بردی...
-لاریکا...من کی ابروتو بردم؟
--بسه...دیگه نمیخوام بشنوم...
برگشت سمت ارن و راهنماییش کرد سمت در مخفیگاه...سرم بازم مثل قبل درد میکرد...۶ ماه به خاطر خوب شدنش از همه بریدمو الان................
-اییییییییییییییییییییی...خدایا بسمه.دیگه نه...


دستمو گذاشتم کنار شقیقم و چند تانفس عمیق کسیدم...ولی دردش بدتر شد...داشت تبدیل به یه حمله ی عصبی میشد...دوییدم بیرون و رفتم سمت ماشین...راه داشت کش میومد...پاهام سست شده بود و دردم زیاد...بالاخره رسیدم...قرصو برداشتم و بدون اب خوردم...تکیه دادم به ماشین و لیز خوردم به پایین...چشامو بستم.............
ساعتو نگاه کردم...۹ بود...نیم ساعت اینجا بودم ولی دریق از یه سر زدن که ببینن مردم یا زنده...بهتر بودم...رفتم تو کلبه ...در مخفیو باز کردم و رفتم تو...هه...
-به اون دست نزن...
--اونوقت چرا؟؟؟
-شروین خواهش میکنم بزارش سر جاش...


حس بدی داشتم و نمیخواستم عصبی بشم به خاطر همین غرورمو شکستم...
-لطفا...
کاملا تعجب رو تو چشاش میدیدم ولی اروم قاب عکسو گذاشت رو میز...قابو برداشتم و نیگاش کردم...واسه ۱۵ سالگیم بود...همون موقعی که به خاطر اینکه بیشتر شکل مادرم بشم موهامو تیره کرده بودم...مامان دعوام کرد و بعد از یه ماه مجبورم کرد موهامو با یه محلولی بشورم...بعدش که شستم موهام دوباره رنگ خودشون شدن...طلایی
اروم قاب عکسو گذاشتم رو میز و نشستم...دلم واسشون پر میزد...دلم میخواست حتی شده سر اون قبرای خالی برم و باهاشون درد و دل کنم...


--امی میای بریم ساحل؟حوصلم سر رفته.


چه عجب...خانم باهام حرف زد...
-بریم...برو گیتارارو بیار حوصله ی منم سر رفته...
...................................
دیشب خیلی خوش گذشت...ساعت ۱/۲ رسیدیم ویلا.
--د هه... بابا امیتیس پاشو بریم بازار...خو اخه همش تو خونه چه غلطی کنیم؟؟؟؟؟؟؟
-خیله خب باو...میرم حاضر بشم...بجون خودم دیر کنی کشتمت...
رفتم تو اتاق...اول از همه موهام رو با کیلیپس سفیدم بستم...عادتم بود همیشه موهام تو صورتم باشه...چتریام رو درست کردم و رفتم سر کمد...اخرای تابستون بود ولی خیلی گرم بود و هوا بشدت شرجی بود...مثل همیشه شلوار جین سفید پوشیدم...مانتو سفید نخی که یه کمربنده طلایی داشتو برداشتم گذاشتم رو تخت...صندل سفیده بندیم که بالاش یه تیکه فلز طلاییه کار شده داشتم برداشتم...حالا نوبت شال بود...یه شال سفید که توش رگه های طلایی داشتم برداشتم و همه رو گذاشتم رو تخت...لباسم رو با یه تی شرت طلایی عوض کردم...عادتم بود همیشه لباسامو با تیپم ست کنم...صندلو پام کردم و رفتم جلو اینه...از کرم پودر خوشم نمیومد چون هیچ کودوم از رنگاش به پوستم نمیخورد...پنکیکمو برداشتم و خیلی کم زدم...ریملمو برداشتم و نیگاش کردم...هر چه بادا باد...اونم زدم و با یه برق لب ارایشمو تموم کردم...به خودم نیگاه کردم...فقط برق لبم معلوم بود...یکمم ریملم...در کل خوب بود...از ارایش متنفر بودم و همین قدرم واسم خیلی زیاد حساب میشد...
سریع مانتومو پوشیدم و شال رو ساده انداختم رو موهام...یه طرفشو انداختم رو شونم و کیف ورنیه سفیدم رو برداشتم...عالی شده بودم...یه بوس واسه خودم فرستادم و رفتم بیرون...همزمان با من لاریکا هم اومد...wow...مانتوی ابی نفتی پوشیده بود با شلوار کتون مشکی...شال مشکی و کیف و کفش همرنگ مانتوش...در کل عالی بود...
-یه سوال...من و و داریم بازار یا عروسی؟؟؟؟؟؟؟
جفتمون خندیدیم...سوییچو برداشتم و د برو که رفتی....
--خانما جایی میرید؟؟؟
-پ ن پ...داریم خاله بازی میکنیم الانم ادای رفتن به بیرونو داریم در میاریم...
--خو ما هم میایم پس.................
لاریکا:نه مزاحم نمیشیم...شما همین الان از بیرون اومدید...ما خودمون میریم...


خلاصه هی اونا گفتن بیان ما گفتیم نه...بالاخره راضی شدن و ما رفتیم بیرون...
ادامشو معلوم نی کی بزارم...نظر ندید حلالتون نمیکنم
عکس ارتمیس و برسامم شاید امروز گذاشتم:-*

 یک ربع بعد رسیدم به کلبه...
-الو...دخی کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
--داریم میایم...فعلا...
قط کرد...تقصیر منه...خود خرم تند رفتم...باو بخدا منظوری نداشتم...سرم یه کوچولو درد گرفته بود...۱۰ دیقه بعد ۳ تاشون رسیدن...شروین و ارن به اینور اونور نگاه میکردن...منتظر چیز عجیبی بودن...هه...
-لاریکا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
--...
-لاریکا بخدا دست خودم نبود...تمومش کن دیگه...
--میدونی که خوشم نمیاد جلو بقیه ضایم کنی...خیلی بی شخصتی امیتیس...
باورم نمیشد...نه...این اون کسی نبود که من میشناختمش...
-لاریکا این تو نیستی...ما همیشه جلو دیگران دعوا میکردیم و واسمون مهم نبود...چرا اینقد عوض شدی؟
--بسه...دیه نمیخوام بشنوم...تو ابرومو جلو ارن و شروین بردی...
-لاریکا...من کی ابروتو بردم؟
--بسه...دیگه نمیخوام بشنوم...
برگشت سمت ارن و راهنماییش کرد سمت در مخفیگاه...سرم بازم مثل قبل درد میکرد...۶ ماه به خاطر خوب شدنش از همه بریدمو الان................
-اییییییییییییییییییییی...خدایا بسمه.دیگه نه...


دستمو گذاشتم کنار شقیقم و چند تانفس عمیق کسیدم...ولی دردش بدتر شد...داشت تبدیل به یه حمله ی عصبی میشد...دوییدم بیرون و رفتم سمت ماشین...راه داشت کش میومد...پاهام سست شده بود و دردم زیاد...بالاخره رسیدم...قرصو برداشتم و بدون اب خوردم...تکیه دادم به ماشین و لیز خوردم به پایین...چشامو بستم.............
ساعتو نگاه کردم...۹ بود...نیم ساعت اینجا بودم ولی دریق از یه سر زدن که ببینن مردم یا زنده...بهتر بودم...رفتم تو کلبه ...در مخفیو باز کردم و رفتم تو...هه...
-به اون دست نزن...
--اونوقت چرا؟؟؟
-شروین خواهش میکنم بزارش سر جاش...


حس بدی داشتم و نمیخواستم عصبی بشم به خاطر همین غرورمو شکستم...
-لطفا...
کاملا تعجب رو تو چشاش میدیدم ولی اروم قاب عکسو گذاشت رو میز...قابو برداشتم و نیگاش کردم...واسه ۱۵ سالگیم بود...همون موقعی که به خاطر اینکه بیشتر شکل مادرم بشم موهامو تیره کرده بودم...مامان دعوام کرد و بعد از یه ماه مجبورم کرد موهامو با یه محلولی بشورم...بعدش که شستم موهام دوباره رنگ خودشون شدن...طلایی
اروم قاب عکسو گذاشتم رو میز و نشستم...دلم واسشون پر میزد...دلم میخواست حتی شده سر اون قبرای خالی برم و باهاشون درد و دل کنم...


--امی میای بریم ساحل؟حوصلم سر رفته.


چه عجب...خانم باهام حرف زد...
-بریم...برو گیتارارو بیار حوصله ی منم سر رفته...
...................................
دیشب خیلی خوش گذشت...ساعت ۱/۲ رسیدیم ویلا.
--د هه... بابا امیتیس پاشو بریم بازار...خو اخه همش تو خونه چه غلطی کنیم؟؟؟؟؟؟؟
-خیله خب باو...میرم حاضر بشم...بجون خودم دیر کنی کشتمت...
رفتم تو اتاق...اول از همه موهام رو با کیلیپس سفیدم بستم...عادتم بود همیشه موهام تو صورتم باشه...چتریام رو درست کردم و رفتم سر کمد...اخرای تابستون بود ولی خیلی گرم بود و هوا بشدت شرجی بود...مثل همیشه شلوار جین سفید پوشیدم...مانتو سفید نخی که یه کمربنده طلایی داشتو برداشتم گذاشتم رو تخت...صندل سفیده بندیم که بالاش یه تیکه فلز طلاییه کار شده داشتم برداشتم...حالا نوبت شال بود...یه شال سفید که توش رگه های طلایی داشتم برداشتم و همه رو گذاشتم رو تخت...لباسم رو با یه تی شرت طلایی عوض کردم...عادتم بود همیشه لباسامو با تیپم ست کنم...صندلو پام کردم و رفتم جلو اینه...از کرم پودر خوشم نمیومد چون هیچ کودوم از رنگاش به پوستم نمیخورد...پنکیکمو برداشتم و خیلی کم زدم...ریملمو برداشتم و نیگاش کردم...هر چه بادا باد...اونم زدم و با یه برق لب ارایشمو تموم کردم...به خودم نیگاه کردم...فقط برق لبم معلوم بود...یکمم ریملم...در کل خوب بود...از ارایش متنفر بودم و همین قدرم واسم خیلی زیاد حساب میشد...
سریع مانتومو پوشیدم و شال رو ساده انداختم رو موهام...یه طرفشو انداختم رو شونم و کیف ورنیه سفیدم رو برداشتم...عالی شده بودم...یه بوس واسه خودم فرستادم و رفتم بیرون...همزمان با من لاریکا هم اومد...wow...مانتوی ابی نفتی پوشیده بود با شلوار کتون مشکی...شال مشکی و کیف و کفش همرنگ مانتوش...در کل عالی بود...
-یه سوال...من و و داریم بازار یا عروسی؟؟؟؟؟؟؟
جفتمون خندیدیم...سوییچو برداشتم و د برو که رفتی....
--خانما جایی میرید؟؟؟
-پ ن پ...داریم خاله بازی میکنیم الانم ادای رفتن به بیرونو داریم در میاریم...
--خو ما هم میایم پس.................
لاریکا:نه مزاحم نمیشیم...شما همین الان از بیرون اومدید...ما خودمون میریم...


خلاصه هی اونا گفتن بیان ما گفتیم نه...بالاخره راضی شدن و ما رفتیم بیرون...
ادامشو معلوم نی کی بزارم...نظر ندید حلالتون نمیکنم
عکس ارتمیس و برسامم شاید امروز گذاشتم:-*
پاسخ
آگهی
#2
 ساعت حدود ۱۰ بود که کار لاریکا تموم شد.
-لاریکا من باید ۱۱ تو بیمارستان باشما...بدو بریم تو رو برسونم که دیره.باید کلی ازمایش و اینا برم...
--خو منم میام دیه...
-اوکی پ بریم؟
--کارم تمومه.بریم...
رفتیم تو ماشین و راه افتادیم سمت بیمارستان .
-به به به...خواهر گل من چطوره؟خوبی؟
--ممنون عزیزم.خوبم.تو چی؟
منم بد نیستم.اهان...اینم دوست صمیمیم و در واقع خواهرم لاریکا...
--خوشوقتم ارتمیس خانم...
-خوشوقتم...


تو چشای هر جفتشون حسادت بود.لاریکا فکر میکرد با وجود ارتمیس من اونو ول میکنم و ارتمیس فکر میکرد من باید فقط واسه خودش باشم و بس.خندیدم...
-بابا با چشاتون همدیگه رو ضربه فنی کردید که...بیا بریم لاریکا.باید ازمایش بدم...بای تا های ارتمیس جونمممممممممممم...


یکم دیه میموندیم دعوا میشد.خخخخخخخخخ...
تا ساعت ۳ هی ازمایش و معاینه و اینا...واقعا داشتم از گرسنگی میمردم که گفتن میتونم برم و هفته ی بعد واسه بستری شدن و عمل برم.
یه سری چیزا نوشت و داد بهم و گفت بخورمشون چون کم خونم و این یکم مشکل زا میشه...منم که حرف گوش کن دارو هارو خریدم و رفتیم سمت ویلا...
-گشنمههههههههههههههههههههههههههه...لاریکا حالا چی بوخوریم؟
گریم گرفته بود.هیچی تو خونه نبود.نه غذا...نه خوراکی...این پسرا هم که همش بیرون در حال گشت و گذار بودن و غذاشونم بیرون میخوردن...
--نمیدونم.من که گرسنم نیست...
-معلومه.منم به جای تو بودم میترکیدم.خجالت نکشیدی مثل گاو غذا هرو خوردی به من یه گازم ندادی؟
--هوی...بی تربیت...


دراز کشیدم رو مبل.واقعا دلم میخواست گریه کنم.از گشنه گی داشتم حلاک میشدم...لاریکا با یه بسته ناگت اومد پیشم نشست و گفت
--الان واست ناگت مرغ درست میکنم.دو دیقه وایسی اماده میشه...


چند دیقه بعد با یه بشقاب اومد پیشم...تا اخریشو خوردم و گفتم
-دستت مرسی...عاللللللللللللللللللللییییییییییییی بود...


رفتم حموم.
***
-خب...حالا چی بپوشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


یه جین ابر و بادی تنم کردم با یه تی شرت سفید.یه تونیک دکمه دار بدون استین سرمه ای هم از روش پوشیدم.صندل سفیدم پام کردم و رفتم سمت اینه...موهام بلند بود...اممممممممم..حالا چیکار کنم تا هی نیاد تو صورتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اهان...چتریام رو درست کردم و بقیه موهام رو با یه کش سرمه ای بستم.یه کپ سفید برداشتم و گذاشتم رو موهام.


-لاریکا میای بریم والیبال؟؟؟
--باو من که مثل تو بلد نیستم.فقط یه ماه کلاسشو رفتم.تو ۶ یا ۷ سال رفتی...
-اشکال نداره.حوصلم سر رفت تو خونه...
--اوکی.خو دعوا نکنی ها اگه خراب کردم...باشه؟
-باش....بپاش حاضر شو بریم.
--پاشیدم.خخخخخخخخخخ
پاشد رفت تو اتاقش.گوشیم زنگ خورد.چه عجب.گوشیم زنگ خورد بعد یه سال.شماره نا شناس بود...
-بفرمایید...
--سلام امیتیس جان.خوبی عزیزم؟
-وااایی نازی تویی؟شمارتو عوض کردی؟
--نه این شماره ی اترینه.ما الان تو ویلاییم.شما کجایید؟
-بگو جون من؟ویلا ام.بیا دم پله ها ببینمت...
قط کردم و رفتم بالا.
-لاریکا میرم دم پله ها حاضر شدی بیا.فعلا...
دوییدم پایین و تا درو باز کردم کلم رفت تو یه چیز سفت و اخم بلند شد...
--اخه کوچولو چرا حواستو جمع نمیکنی؟
-ای...تو چرا اصلا پشت در بودی؟تو این چند روز دماغ واسم نزاشتی...راستی محظ اطلاع داریم میریم سالن والیبال...میای؟
--یه کار مهمی دارم.نمیتونم بیام.الانم دارم میرم اونجا...
-اوکی
رفتم سمت پله ها...نازی اونجا بود...دوییدم و پریدم بغلش...
-دلم واست تنگولیده بود نازنین جونم.خوبی؟خوشی؟سلامتی؟
--اگه بزاری نفس بکشم خوبم.
-ای وای ببخشید...
ولش کردم و اونم تونست نفس بکشه...
--سلام امیتیس خانم.
برگشتم سمت صدا.
-سلام........ام....اها...سلام اقا ابتین.خوب هستین؟
--بله ممنون.شما خوبید؟
-بله...نازی داریم میریم سالن والیبال بازی کنیم.میای؟
--اره.اترین و ابتینم بلدن.میان.
-راستی اترین کو؟
--نمیدونم.اونجاست.داره با اون پسره حرف میزنه...
به جایی که نشون میداد نگا کردم.شروین و اترین داشتن حرف میزدن.
وا...شروین که گفته بود امروز باید بره جایی و وقت نداره.اونوقت داره با اترین حرف میزنه؟
رفتم سمتشون...
-سلام اترین.خوبی؟
--واو...سلام خانوم خوش تیپه...خوبی؟
-ممنون...شروین تو احیانا نمیخواستی بری جایی؟؟؟یا فقط میخواستی با ما نیای؟
--من واقعا کار مهمی دارم امیتیس.فعلا بای...
اوهو...منو به اسم بدون پسوند پیشوند صدا کرد.
--تو شروین جونو میشناسی؟
جااااااااااااااانم؟شروین جون؟
-اره.تو میشناسیش؟
--الان باهاش اشنا شدم...خیلی خوشتیپ و خوشگله.
راه افتاد سمت نازنین اینا.دهنم قد غار باز مونده بود...همین الان دیدتش و میگه شروین جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
...............................


با اترین هم قدم شدم...
-تو والیبال بازی میکنی؟
--اره.حرفه ای بازی میکنم.چطور مگه؟
-میخوایم بریم سالن میای؟
وایساد.برگشت سمتم و گفت:شروینم هست؟
-دیدی که.گفت کار مهمی داره نمیتونه بیاد.
--اهان.من خسته ام.دفعه ی بعد میام.
راه افتاد.یعنی به خاطر اینکه شروین نمیاد اترینم نمیخواد بیاد؟اوپس
لاریکا اومد بیرون...
--بریم امی؟
-سالن نه.کسی جز من و تو نمیاد.ارن که معلوم نی کجاست.شروین میگه کار مهمی داره.اترین خستست.نازنین و ابتینم که اوصولا باید خسته باشن.
--خو چیکار کنیم؟
-بیا بریم اسب سواری...
--بریم.ولی پیستی چیزی هست؟میشناسی؟
-اره. blue jeens رو یادته؟
--اره.همون اسب سفیده که 11/12 سالگیت بابات واست گرفت.همونی که خیلی دوسش داشتی...
-اره...همون...ما پارسال اوردیمش اینجا.ولی نمیزاشتن بمونه اینجا.پس بردیمش تو یه استبل نزدیک اینجا.
--ایول.پس بریم.منم یه اسب میگیرم با هم مسابقه بدیم.
-اوکی.ولی بدون میبازی.حالا سر چی؟
--نمیدونم.تو بگو...
-سر.........اهان.اگه باختی باید شام بدی...
--من باختم شام میدم.تو چی؟
-خو هر چی بگی قبوله.
--من میگم اگه باختی باید هر اهنگی گفتمو تو بیرون بلند بخونی.چه فارسی چه انگلیسی...
-باشه...
بعد اینکه قول دادم تازه فهمیدم چه غلطی کردم.چند بار گفته بود یه اهنگ خنده دار و مسخره رو بخونم ولی خو نمیخوند.ولی الان قول داده بودم.ولی نمیبازم.
***
-خب.blue jeens امادست.برفی امادست؟؟؟؟؟؟؟؟
--اره.برفیم امادست.تا سه...یک...دو...سه...
به جاده اشنا نبودیم ولی تند میرفتیم و سعی داشتیم از هم جلو بزنیم.یاد بچگیمون افتادم.اون روزی که تازه با همدیگه رفتیم اسبا رو انتخاب کردیم و رفتیم کلاس.
--امی خیلی نامرد بودیا...یادته؟
-من نامرد نبودم.هورسی رو من اول انتخاب کردم. ولی تو گفتی من میخوایش.منم گفتم مال تو.من یکی دیگه رو انتخاب میکنم.بولو جینز رو دیدم و گفتم اونو میخوام.ولی تو بازم گفتی میخوایش.ولی دیگه پر رو میشدی.منم ندادم.من عاشق این اسبم.بولو جینز خیلی واسم اهمیت داره...


بالاخره جاده تهش رسید.هر جفتمون میخواستیم اول بشیم.اخرین پیچ بود که سرعتو کم کردم.فکر کرد نمیتونم پس با خیال راحت اومد دور بزنه که با یه حرکت از بغلش با سرعت رد شدم. رسیدم به استبل...وایسادم.
وا.پس لاریکا کوش؟ترسیدم نکنه اتفاقی افتده باشه.
-لاریکا...کوشی؟
برگشتم اونوروببنیم که یهو گفت پخخخخخخ...
از اسب افتادم پایین...
-ای سرم.خنگول ترسوندیم.بیشعور.
--حقته.تا تو باشی کلک نزنی.
-خو بازی برد و باخت داره.من هیچوقت نمیبازم.اینو یادت باشه.
--بله.کاملا مشخصه.حالا بگو بینم شام چی میخوای بگیرم؟
-نخیر.خودت باید درست کنی.من کوفته میخوام.
--بشعععععووووووووور...من که بلد نیستم.
-کتاب اشپزی اختراع شده ها...به من مربوط نیست.من کوفته میخوام...


بی توجه به غرغراش رفتم و بولو جینزو تحویل دادم.برسو برداشتم و بدنشو برس کشیدم.
..............................


  
اوشين...


واى خداى من...باورم نميشه.نه...امكان نداشت...


دوباره كل ماشينو گشتم...رفتم تو ويلا و اتاق رو گشتم.


پس كجاست؟اوه لعنتى.


رفتم سوار ماشين بشم و برم سر قرار تا از اين دير تر نشده كه دوباره سر و كله ى اون دختره پيدا شد.يه دختر نچسب...اناليزش كردم.موهاى قهوه اى مايل به طلايى كه داد ميزد رنگ شدست...چشاى عسلى...بينى متوسط كه به چهرش ميومد ولى معلوم بود عمل شده.لباى پروتزى.ابروهاى شيطونى.از اين نوع ابرو متنفر بودم.


يه تيكه از چهرشم واسه خودش نبود.همش عمل شده بود...


--سلام عزيزم.خوبى؟كجا ميرى؟


-فكر نميكنم لازم باشه بگم.كاراى من فقط به خودم مربوطه و بس...


جا خورد ولى به روى خودش نيوورد.


--معلومه.فقط سوال بود...چيزه...ميخواستم ببينم ميشه منو ببرى ساحل ؟؟؟اخه راهشو بلد نيستم.كسيم نيست.


-به يكى ديگه بگين.من كار دارم.


--مهم تر از من؟


همزمان با گفتن اين حرف يه تيكه از موهاشو كه تو صورتش بود رو با عشوه زد پشت گوشش.بهش نيگاه كردم...يه شلوار برمودايى قرمز پوشيده بود با تاپ دو بنده ى هم رنگش.منتظر يه اشاره بود.مطمئنن خودشو در اختيارم ميذاشت.


-ببين...من نميدونم راجع به من چى فكر كردى ولى اينو بدون.من يه بچه دبيرستانى نيستم كه با دو تا عشوه از خود بى خود بشم.از صبح به هر بهانه اى وقت منو گرفتى.دقيقا اين روز به اين مهمى...حالا هم كار دارم.ديرم شده.خدافظ.


درسته يكم زياده روى بود ولى حساب كار دستش اومد.


--بهم زنگ بزن.منتظرتم.


نه مثل اينكه نفهميد.ولش كن.


تا محل قرار همش دعا ميكردم راست نگفته باشه.اگه...اگه واقعا...


بالاخره رسيدم.سريع پياده شدم و رفتم داخل.اروم از اون راهروى ......... گذشتم.


خدايا اينجا ديگه كجاست...


رسيدم به اتاقى كه راستين پشت گوشى بهم گفت...درو باز كردم.دستمو گرفتم جلو دهنم و به صحنه ى روبروم خيره شدم.


--هى اقا...نوبت اين تموم نشده.چند ديقه ديگه بيا تو...


برگشت سمتم.خيره شدم تو چشاش.با بهت و حيرت نيگام ميكرد.


-باورم نميشه.توى لجن غرق شدى...چطور نفهميده بودم.هستى تو يه اشغالى.نه...از اشغالم كمتر.هيچ صفتى در وصف تو وجود نداره.احمق بى شعور...اين اون نجابتيه كه راجع بهش دم ميزدى؟


داد زدم:اره؟د لعنتى جواب منو بده.


يارو با عصبانيت برگشت طرفم.نعشه گى از سر و روش ميباريد...


--اقا مشكلى دارى؟داشتم حال ميكردم اومدى.گمشو برو سراغ يكى ديگشون كه جديدن.وارد ترا فقط واسه مشترياى قديمين...


خداى من.چه مدت بود كه هستى......


دست مشت شدمو باز كردم.سرى از روى تاسف واسش تكون دادم و درو بستم.


چند قدمى دور شده بودم كه بازوى كشيده شد.برگشتم ببينم كيه كه يهو لبهاى داغ هستى رو لبم اومد و دهنمو غفل كرد.به زور از خودم جداش كردم.يه كشيده زدم تو گوشش...با بهت بهم زل زده بود.


-هيچوقت...هيچوقت ديگه نزديكم نشو.از 10 كيلو متريه من رد بشى خلاصت ميكنم.


به سر و وزش تو اون لباس شب توريه مشكى نيگاه كردم.همونى بود كه واسه شب عروسى..............


برگشتم و رفتم سمت خروجى...حتى ارزش نداشت يه ثانيه هم اونجا بمونم.


به محظ اينكه اومدم بيرون مامورارو خبر كردم و تو ماشين اونور خيابون منتظر موندم.پليسا ريختن تو اون خونه و هر.كسى كه بود رو بردن.بعد نيم ساعت كه مطمئن شدم كسيشون نمونده برگشتم تو اون خونه...همه جا ريخته بود به هم...رفتم تو اون اتاق.


وسايلش اونجا بود.تو اون كوله رو نيگاه كردم.هيچى بجز لباس و اينجور چيزا نبود.استر كوله يكمش معلوم بود دوخته شده.جرش دادم و توشو خالى كردم.پس راستين درست گفته بود.اون گردنبند رو دزديده بود.


به اون گردنبند نيگاه كردم.يه گردنبند طلا سفيد كه خيلى زيبا بود.هر طرفش سه تا ريش داشت كه به همديگه وصل شده بودن از طريق يه گوى و تهشون افتاده بود بيرون گوى.توى گردن مادرم ميدرخشيد.دلم واسش تنگ شده...


از اون خراب شده اومدم بيرون.هيچ حسى نداشتم جز افسوس.واسه انتخاب خودم.اون هيچى نبود.من تبديلش كردم به يه ادم قابل احترام.و حالا...


اروم بودم.چند وقتى ميشد كه كاملا از زندگيم بيرونش كرده بودم.حتى به جرئت ميتونم بگم كه خاطراتمونم فراموش كرده بودم.نميدونم چطورى ولى ديگه تو ذهنمم نبود...


سرعتم رو کم کردم.جلو يه مغازه وايسادم و يه کيسه ي پر خوراکي گرفتم.ديشب به ارن باخته بودم و حالا مجبور بودم هر چي بگه رو واسه يه روز انجام بدم...


ديگه موضوعو فراموش کرده بودم.


نميخواستم بهش فکر کنم و مثل هميشه موفق بودم.


***


رسيدم به مجتمه و داخل شدم.جلوي ويلا پارک کردمو رفتم داخل.يه صداهاي عجيبي ميومد...


--اه...ولم کن ديگه.صد دفعه بهت گفتم به من زنگ نزن.به من مربوط نيست که تو چطور فکر ميکني...اگه فقط يه بار ديگه...فقط يه بار ديگه به من زنگ بزني يا دور و برم بپلکي خونتو حلال ميکنم.


نميدونم يارو بهش چي گفت که يهو داد زد:جرئتشو نداري...بفهمم نزديکشون شدي ميکشمت...


يهويي افتاد رو مبل:نه...دروغه...داري دروغ ميگي تا منو اذيت کني...


يه قطره اشک از گوشه ي چشمش افتاد پايينن.سريع پاکش کرد و گفت:فقط بگو کي و کجا...اگه دروغ گفته باشي.......خيلي خوب.بهتره راستشو گفته باشي.وگرنه نميخوام بگم چي ميشه...اخلاقم دستت هست پس لازم نيست بگم.


قطع کرد.زانوهاشو اورد بالا رو مبل و دستاشو دور زانوهاش حلقه كرد.سرشو گذاشت رو زانوش و اروم اروم شروع كرد به خوندن يه اهنگ اينگيليسى...




--You tucked me in, turned out the light
Kept me safe and sound at night
Little girls depend on things like that


Brushed my teeth and combed my hair
Had to drive me everywhere
You were always there when I looked back


You had to do it all alone
Make a living, make a home
Must have been as hard as it could be


And when I couldn't sleep at night
Scared things wouldn't turn out right
You would hold my hand and sing to me


Caterpillar in the tree
How you wonder who you'll be
Can't go far but you can always dream


Wish you may and wish you might
Don't you worry, hold on tight
I promise you that there will come a day
Butterfly fly away


Butterfly fly away
Flat your wings now you can't stay
Take those dreams and make them all come true


Butterfly fly away
We've been waiting for this day
All along and knowing just what to do
Butterfly, butterfly, butterfly, butterfly fly away
butterfly fly away
butterfly fly away
شعرقشنگى بود...نميدونم چرا خوندش ولى مطمئنن به حالش ميخورد چون از نيم رخش معلوم بود اروم تره.در كل عصبانيتشو دو بار ديده بودم...يبار كه همون شبى كه شام اومد تو ويلاى ارن و دعوامون شد...يبارم الان وقتى داشت با تلفن حرف ميزد...


شونمو بالا انداختم رفتم تو اشپز خونه...در كابينت رو باز كردم و پلاستيكو گذاشتم توش...


اشپز خونش با مزه بود.همه جاش پر از عكساى winx و kitty بود...خندم گرفت.فكر كنم يه خواهر كوچولويى چيزى داشته باشه.ياد شراره افتادم.اتيش پاره اى بور واسه خودش.دلم براش تنگ شده.هر وقت به شهاب زنگ ميزنم كار رو بهانه ميكنه و ميگه نميتونه بياد...


دست از فكر كردن برداشتم و به طرف پزيرايى راه افتادم كه تو پيچ راهرو سينه به سينه ى اميتيس شدم...


-اى بابا.جوجو چرا حواستو جمع نميكنى؟


بدون اينكه چيزى بگه سرشو بالا اورد و تو چشام نگاه كرد...تو نگاهش پر از غم بود.پر از حرفايى كه زندونيشون كرده بود...سرشو بازم انداخت پايين و از ويلا رفت بيرون.نميدونم چرا دلم ميخواست راجع بهش بدونم.كه چرا هميشه اينقدر غمگينه و هيچ كودوم از خنده هاش واقعى نيست...همه ميگن دخترا خيلى فوضولن ولى من صد برابرشون فوضولم.


دوباره رفتم تو جلد همون شروين خشك و يخى...تا ساعت 6:45/46 ديقه اترين رو مخم پياده روى كرد.بعدشم اگه لاريكا و نازنين نميبردنش ميخواست همچنان از خاطرات خارجش تعريف كنه.چقدر اين بشر رو داشت...ساعت حدود هفت بود كه اميتيس برگشت ويلا.رفن بالا و با گيتارش برگشت و دوباره رفت بيرون.


ان تايم بودنش رو دوست داشتم.اگه قول ميداد تلاش ميكرد تا بهش تا اونجا كه ميتونست عمل كنه و اين برام جالب بود.لاريكا همش تو اشپز خونه بود و از روى يه كتاب اشپزى داشت يه چيزى درست ميكرد.ارن بغلم نشسته بود و داشت تلوزيون نيگاه ميكرد...فيلمش بد نبود.ولى حوصلمو سر برده بود.يهو ارن گفت:اه...چه فيلم مزخرفى...


لاريكا:ميايد بريم بيرون؟اميتيس الان شوروع ميكنه...


ارن هم قبول كرد و بلند شد.منم به طبعيت از اون بلند شدم و همراهشون رفتم بيرون.چند نفرى جمع شده بودن.


***


اونشب همه متوجه تغيير اميتيس شده بوديم.هميشه يه جوابى واسه كل داشت ولى اون شب يه كلمه هم حرف نزد.مثل اينكه لاريكا بهش باخته بوده و قرار بوده اشپزى كنه كه سوخت و از بيرون غذا گرفتيم.ارن هى مزه ميپروند ولى حتى متوجه هم نميشد...سرش پايين بود و با غذاش بازى ميكرد.اخرشم زود تر از همه از سر ميز بلند شد و رفت تو اتاقش.لاريكا هم معذرت خواهى كرد و رفت پيشش.


ارن كه نگرانش بود.مدام ميگفت به نظرت چى شده؟اون كه تا عصر خوب بود.


فكر كنم ارن از اميتيس خوشش مياد.نميدونم.شايدم نه...بالاخره لاريكا اومد بيرون ولى حال اون زار تر از خود اميتيس شده بود و اونم حرف نميزد.تو باغ نبود.نشست رو كاناپه...بعد چند ثانيه يهو بغضش تركيد و زار زار شروع كرد گريه كردن.اينا چشونه...هرچى ارن سعى كرد ارومش كنه يا اينكه لا اقل بگه چى شده لاريكا فقط شدت گريش شديد تر ميشد.رفتم بيرون ويلا.نشستم روى سكوى بالاى پله ها و به اب خيره شدم.همه ى اتفاقات امروز جلو چشم رژه ميرفتن.اول هستى و كاراش.از اول اشناييمون تا امروز...بعد اميتيس.بعد ارن و لاريكا.اخرشم اترين.مطمئنن زندگيه من داغون تر از اين نميشه.پووووووف...رومو برگردوندم سمت ويلا.اميتيس تو بالكن نشسته بود و به اسمون خيره شده بود.هوا تاريك بود و به زور ميديدمش...بى خيالش شدم و شروع كردم به اناليز كردن ويلا.يه ويلاى دوبلكس كه هر دو تا طبقه بالكون داشتن.البته طبقه اول كه بالكن نداره.شكل بالكن بود.درواقع وروديه ويلا بود.بالكونش خيلى بزرگ بود و حالت نيم دايره داشت.تو ورودى پايين يه ميز صندليه پلاستيكيه سفيد رنگ بود كه جلوى همه ى ويلاها بود...دو تا پنجره يكى تو پزيرايى و يكى تو اشپز خونه بود.طبقه ى بالا 4 تا اتاق داشت.همشون مثل هم ولى يكيشون توش بالكون بود كه اتاق اميتيس بود.من و ارن تو يه اتاق بوديم.لاريكا تو اتاق رو به روييه اميتيس بود.وقتى از پله ها ميرفتى طبقه بالا اولين اتاق اتاق من و ارن بود.بعدش اتاق اميتيس.روبروى اتاق ما هم يه اتاق بود كه درش قفل بود و بعضى اوقات ميديدم كه اميتيس ازش بيرون مياد.بيرون ويلا يجورايى وقتى حساب ميكردى بزرگتر از مجموع دو تا اتاقا بود.شايدم من اشتباه ميكنم.دست از متر كردنش برداشتم و برگشتم تو ويلا...ارن نشسته بود رو مبل و از لاريكا خبرى نبود.


-ارن چى شده؟


--نميدونم.چيزى نگفت...


نميدونم چرا احساس ميكردم اميتيس يه مشكلى داره.يجاى كار ميلنگيد.دوست داشتم ازش بپرسم چه اتفاقى واسش افتاده كه اينطورى بهم ريختتش...


................................


اميتيس...


گيتارو برداشتم و زدم.هر كارى ميكردم اروم نميشدم.دلم باور نميكرد كه حرفاى وحيد درست بوده باشه.وحيد يكى از همسايه هامون بود كه خاطر خوام شده بود.وقتى جوابم كه نه بود رو شنيد رفت امريكا.خبرى ازش نبود تا چند روز پيش كه هى زنگ ميزد و ميخواست باهام حرف بزنه.فهميده بود كه پدر مادرم...دوباره اشك از چشام جارى شد.


امروز زنگ زد و تهديد كرد.كه زندگيه ارتميس رو بهم ميريزه.بعدشم كه دعوامون شد و گفت جسد پدر و مادرم پيدا شده.نزديك همينجا.ميگفت واسه گردش اومده بودن كه تصادف ميكنن و ماشينشون داغون ميشه.خودشونم ميبرن بيمارستان.و هر جفتشون ميرن كما.تا 1 ماه پيش تو كما بودن كه در عرض دو هفته هر جفتشون تموم ميكنن.باور نميكنم.بهش گفتم بايد ببينم تا باور كنم.اونم گفت ميبرتم به سرد خونه.چون كسى نبوده كه تحويل بگيرتشون هنوزم تو سرد خونه بودن.


اگه راست گفته باشه چى؟اگه واقعا اونا اونجا باشن چى.نه...من تاقتشو ندارم.


اون شب به خودم قول دادم اگه اونا بوده باشن خودمو بكشم.تا الان به خاطر باور وجودشون زنده بودم.پس مردن بهترين راه واسه منه.


***


صبح چشام باز نميشد از بس ديشب زار زدم.همه سر ميز بودن.نشستم و يه لقمه ى خامه برداشتم.بهش نگاه كردم و دوباره گذاشتمش رو ميز.خواستم بلند بشم كه صداى پر تحكم لاريكا نذاشت...


--بشين.كارت دارم.


هيچى نگفتم تا ادامه بده.


--حق ندارى برى.يا منم ميام نه امروز نميزارم از اتاقت جم بخورى.


با صداى نه چندان اروم گفتم:


-تو نميتونى مشخص كنى من چيكار كنم و چيكار نكنم.هر كارى دلم بخواد ميكنم.تو هم نميخوام بياى.بايد تنها برم.اين قضيه فقط مربوط به منه.نبايد دخالت كنى.شير فهم شد؟


با اعصاب داغون از سر ميز كنار رفتم.ارن و شروين كه يه علامت سوال گنده بالا سرشون روشن شده بود ولى سرشون رو پايين گرفته بودن كه مثلا ما نشنيديم.رفتم تو اتاقم و حاضر شدم.يه جين سرمه اى.يه مانتو ابى نفتى بالاى زانو.يه شال مشكيه ساده برداشتم و همه رو در عرض 5 ديقه پوشيدم.برق لب ظدم تا ااز حالت مردگى بيام بيرون.نه.هنوزم درست نشده.ريمل زدم.بهتر شد.چشام وقتى مشكى ميشد با مزه ميشدم.كيف مشكى جير و كفش ستش رو برداشتم.نفس عميق كشيدم و رفتم بيرون اتاق.همزمان شروين اومد بيرون.اهميت ندادم و رفتم سمت پله ها كه صداشو شنيدم:


--ميتونم ازت يه چيزى بخوام؟


-بگو...ميشنوم.


--اول قول بده قبول كنى


-هيچ وقت قبل از شنيدن چيزى قبولش نميكنم.


--چيز غير معقولى نيست.


-باشه.قبوله.حالا بگو كه كار دارم.


--منم باهات ميام.قبول كردى پس نميتونى زيرش بزنى.من حاضرم.بريم.


خودش راه افتاد.خون خونم رو ميخورد.بلند گفتم:اااااهههه.لعنتى...


ولى قبول كرده بودم و راهى نبود.رفتم سوار ماشين بشم كه گفت:با ماشين من ميريم.لطفا.


پوف...رفتم سوار شدم و كمربندمو بستم.سرمو تكيه دادم گفتم:برو جاده ى........... سرد خونه ى .....


--سرد خونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


-كسى مجبورت نكرده بود بياى پس فقط برو.لازم نيست بياى داخل.


اخمش جمع شد و گفت:به لايكا قول دادم نزارم تنها برى.پس تا جهنمم ميام.


تا اونجا كه فهميده بودم ميمردم پاى قولش ميموند.گفتم:


-اين خصلتى كه دارى بعضى اوقات به ضرر تو يا اطرافيانت تموم ميشه.


--چطور مگه؟؟؟؟؟


-بعضى قول ها رو اگه انجام بدى ممكنه دور و برياتو ناراحت كنى.همه رو بجز كسى كه بهش قول دادى.بعضى قول ها باعث ميشه زندگيه خودتو بهم بريزى.بعضياشونم باعث ميشه علاوه بر زندگيه خودت...زندگيه كساى ديگه اى هم بهم بريزى.مثل كسى كه دوسش دارى.كسى كه برات مهمه.اطرافيانت.


تو دلم گفتم.من تجربشو دارم.منم مثل تو ام.هيچوقت زير قولم نزدم ولى زندگيم بمب خودست.درب و داغون.


--دوست دارى تعريف كنى چه اتفاقى واست افتاده؟ميتونى به من اطمينان كنى...


-نه...


ديگه حرفى نزد.باز رفت تو جلد خشك و جديش.اين دچار دو گانگيه شخصيته.با ديدن سر در سردخونه حالم بد بود بدتر شد.نميخواستم شروين بياد ولى اومد.وقتى وحيد رو ديدم يجورى شدم.اون وقتى شروين رو ديد يه اخم شديد كرد و گفت:اينجا چه خبره اميتيس؟


-بهتره بگى كجاست و اينقد حرف نزنى.


گفت:اين بچه سوسول حق نداره بياد.اصلا تو با اجازه ى كى اينو اوردى؟


-به تو ربطى نداره كه من با كى ارتباط دارم و با كى رفت و امد ميكنم.احترامتو نگه دار.


شروين دم گوشم با صدايى كه عصبانيت توش بود گفت:اين كيه؟


با صداى بلند گفتم:


-د ساكت شيد ببينم.وحيد به ولاى على قسم يه كلمه از دهنت در بياد ميزنم دك و پزتو داغون ميكنم.شروين تو هم لطفا حرف نزن.يا برو بيرون يا منتظر بمون و جيكت در نياد...


هر جفتشون اخم كردن و راه افتادن.دنبال وحيد رفتم.با يه اقايى صحبت كرد و اومد سمتمون.به يه اتاق مانندى اشاره كرد.رفتم سمت اتاقه.يه اقاهه جلومو گرفت و گفت:دخترم بهتره يه اقا بياد واسه شناسايى.حالتون بد ميشه.


گفتم:بجز من كسى نيست.بزاريد ببينمشون.


به زور نفس ميكشيدم.شروين و وحيد وايسادن بيرون.پاهام ميلرزيد.خدا خدا ميكردم اونا نباشم.همون اقا رفت و در دو تا كمد مانند رو باز كرد.كشيد بيرون.هر دوتا جسد با پارچه ى سفيد پوشيده شده بودن.اوليو باز كرد. دوميم همين طور.رفتم سمتشون


--دخترم ببين خودشونن.


پاهاى هر جفتشوم معلوم بود.ميگفت سرشون قابل تشخيص نيست.و سوخته.


اولى يه مرد بود.دقيقا همون چيزايىكه اونروز پدرم پوشيده بود.


دومى يه خانم بود.كفشش همونى بود كه از كيش واسه مادرم خريده بودم.


يارو اومد سمتم و يه بسته رو گرفت سمتم.


--دخترم ميدونم سخته ولى اينا وسايلاى همراهشون بود.ببين ميشناسيشون.


بسته رو با دستاى لرزون گرفتم.دسبند طلاى مادرم بود همين طور پلاك على كه پدرم مينداخت.يه سوييشرت نيمه سوخته كه واسه مادرم بود و يه جعبه نسبتا بزرگ كه قفل داشت.جاى قفلش مثل قلب بود.مثل همون پلاك قلبى كه بهم روز تولدم كادو دادن.همونى كه ميگفتن كليد قلبته.بسته از دستم افتاد.افتادم.كف دستامو رو زمين گذاشتم.موهام از شال اومد بيرون و ريخت دورم.هاى هاى گريه ميكردم.با كمك اون اقا رفتم بيرون.گريم قطع شده بود.وسايل رو از اون اقا گرفتم و بدون هيچ حرفى رفتم بيرون.سوار ماشين شروين شدم و به اون سرد خونه چشم دوختم.دستبند رو انداختم دستم.يه دستبند طلا سفيد كه مثل زنجير درشت بود و چند تا قلب و پروانه ازش اويزون بود.پلاك على رو انداختم تو زنجيره خودم كنار همون قلب.زنجيرمو در اوردم ولى تا خواستم جعبه رو باز كنم شروين اومد داخل.زنجيرو دوباره انداختم گردنم و دستمو گذاشتم رو پلاك على....اسم پدرم على بود.اين زنجيرم به خاطر همين مينداخت.يه قطره اشك از گوشه ى چشمم داشت ميوفتاد كه قبل از اينكه بياد پايين پاكش كردم.دستمو گذاشتم رو قلب و اوردمش جلوتر تا بتونم ببينمش.اروم بوسيدمش و چشامو بستم.تا رسيدن به ويلا نه من حرفى زدم...نه شروين.براى اولين بار ازش ممنون بودم كه حرفى نزد تا با خودم خلوت كنم...موقع پياده شدن فقط يه كلمه گفتم:ممنون


حالم خوب نبود.جعبه رو گذاشتم تو كيفم.نميخواستم كسى ببينتش.يه راست رفتم تو اتاق.نشستم رو تخت و جعبه رو برداشتم.باز شد.درشو باز كردم.چند تا كاغذ و عكس بود.به علاوه ى يه سرى مدارك.يه دونه كليدم اونجا بود.برداشتم و گذاشتمش تو جيب پشت شلوارم.كاغذا رو برداشتم.همشون نامه بودن.اولى رو شروع كردم به خوندن.روش زده بود 1 ..مطمئن بودم دست خط مادرم بود.


: اميتيس عزيزم...


احتمالا وقتى اينو ميخونى كه ما ديگه نيستيم.توى هر سنى كه باشى بايد يه سرى راز هارو بفهمى.اوليش اينه كه در واقع ما كسايى نيستيم كه تو فكر ميكنى.اسم اصليه من danniel parker هست و يه مسيحى ام.25 سال پيش تو لندن با يه مرد به اسم shown frost اشنا شدم.عاشقش شده بودم ولى اون در واقع يه پليس مخفى بود و كلى ادم به فكر كشتنش بودن.تنها كشور امن كه ميتونستيم با خيال راحت اونجا زندگى كنيم ايران بود.اومديم اينجا.بعدش هويتمون رو عوض كرديم.من شدم شايا هدايت و پدرتم شد على افشارى.من موهام مشكى بود ولى چشام...چشام سبز بود.به خاطر اين لنز مشكى ميزاشتم تا كسى منو نشناسه.پدرت هم قيافشو عوض كرد.لنز قهوه اى گذاشت و ريش و سبيلشو زد.با ورود تو و اميتيدا به زندگيمون همه چى فراموش شد.ما به خاطر نجات جون شما اون روز رفتيم.اونا هنوزم دنبالمون بودن.اون روز يه جنگ حسابى بين ما و اونا در گرفت.همشون مردن ولى ما هم زخمى شديم...يادته كه ويلاى شمال رو بدون ديدن خريديم و تو خيلى عصبانى شدى؟ما قبلا اونجا بوديم.يه در مخفى وجود داره.نميتونم بگم كجا.ولى بايد خودت پيداش كنى.مطمئنا دوست دارى كه خانواده ى مارو بشناسى.تو يه تا خاله دارى...يه عمو دارى و يه عمه.همشون تو انگليس هستن.بجز عمت كه تو امريكاست.


يادم رفت بگم...تو هم مسيحى هستى...


متاسفم كه اين همه مدت دروغ گفتيم.مارو ببخش.دوست داريم.




نا خود اگاه برگه از دستم افتاد.حضمش واسم سخت بود.برگه هاى بعدى اسما و شماره ها و ...... در باره ى فاميلامون بودن.


اولى خاله helen .اسم شوهرش timy بوده.سه تا بچه داره.دو تا پسر و يه دختر.به ترتيب سن پسر بزرگتر اسمش brandon بود و 28 سالش بود.تازه ازدواج كرده بود.پسر دوم 20 سالش بود و اسمش pitter بود.سومى دختر بود و اسمش patrisha بود...18 ساله...


شماره تلفن و ادرس خونه شون هم بود...


دومين برگه واسه عموم بود.اسمش جوزف بود.اسم همسرش shanel بود.يه دختر 20 ساله هم داشتن به اسم جكلين.ادرس و تلفنشونك بود.


سومى عمم بود. اسمش jazmin بود و تازه ازدواج كرده بود.29 سالش بوده.فقط تلفنش بود.اخرش نوشته بود:ما ادرس عمت رو پيدا نكرديم.فقط شمارشو پيدا كرديم.




با چيزايى كه شنيدم واقعا به تمام معنا قفل كردم.همه چيو بجز اون كليد برگردوندم تو جعبه و قفلش كردم و گذاشتمش زير تخت.گردنبندمو دو باره انداختم گردنم.اون كليد هم گذاشتم تو جيبم بمونه.


 رفتم سمت پزیرایی.حالم اصلا خوب نبود........جلو اینه ی توی راه رو به قیافم نگاه کردم.موهامو از صبح دم اسبی از بالا بسته بودم و هنوزم همون جوری بود.چون موهام فر بود یکم پف کرده بودن.چشام عین یه تیکه شیشه شده بود.بی روح...لبام خشک شده بود.با زبونم لبم رو تر کردم...شکل مرده ها شده بودم.دوباره به راهم ادامه دادم.نشستم رو مبل.شروین و ارن مشغول حرف زدن بودن.مبلا جوری چیده شده بود که به اینور دید نداشت.زانوهامو جمع کردم و سرمو گذاشتم رو زانوم.دستامودور زانوم حلقه کردمو توی خاطراتم غرق شدم.
--الوووووووووو...کجایی تو؟
به لاریکا نگاه کردم.خوش بحالش.برای اولین بار برق حسرت تو چشام بود.حسرتی که همیشه بقیه واسه داشتن زندگی ای مثل زندگیه من میکشیدن.اروم گفتم:خوش بحالت.تو همه چی داری.تو خانواده داری...
پاشدمو رفتم تو اشپز خونه.همه جا واسم خاطره بود.تصمیمم رو گرفته بودم.تصمیمی که تنها راه باقی مونده بود.اب خوردم.عادتم بود با شیشه بخورم.همونجور که شیشه تو دستم بود برگردشتم برم بالا که با دیدن صحنه ی روبروم مبهوت نگاه کردم.شیشه از دستم افتاد و شکست.دهنم از دیدن تصویر جلوم باز مونده بود.دستش رو گرفت طرفم.ازم کمک خواست.گفت باید راضشو کشف کنم.یه چیزایی درباره ی کلید گفت.به خودم اومدم.شیشه هنوز دستم بود و چشمام به روبرو قفل شده بود.سرم یکم درد میکرد.همه ی اتفاقات چند لحظه پیش توی ذهنم مدام تکرار میشد.انگار میخواست یاد اور بشه که این اتفاق افتاده.ولی شیشه.اون شکسته بود ولی الان تو دستم بود.شیشه رو گذاشتم تو یخچال و نشستم رو زمین.به دیوار تکیه دادم.یهو زدم زیر گریه.سیع بلند شدم و با دو خودم رو به طبقه ی بالا و اتاق الان خودم و در واقع اتاق ماماینا رسوندم.خودمو انداختم رو تخت و زاز زدم.یکی هی در میزد و با التماس ازم میخواست قفل درو باز کنم.بعد یک ساعت زار زدن بالاخره یکم اروم شدم.گردنبندمو باز کردم.دوباره اون جعبه رو بیرون اوردم.نشستم رو زمین و بازش کردم.پلاک علی رو گذاشتم بغل جعبه. برگه هارو هر کودوم یجا انداختم.دور و برم پر شد از برگه.عکسارو گذاشتم بغل جعبه.توی جعبه یه گردنبند دیگه بود.یه گردنبد که توش دو تا صلیب بود.یه صلیب که روش یه ادم رو دار زده بوند.حضرت مسیح...اون یکی هم یه صلیب که دورش یه حلقه بود.
کنارشون یه برگه ی کوچیک بود:
امیتیس این صلیب ها واسه من و پدرته...نگرشون دار.تصمیم با توئه که چه چیزیو بخوای...همیشه تو مشکلات بعد از مسیح کمک بخواه. مطمئن باش همیشه کمکت میکنه.
صلیب هارو انداختم تو گردنم.جفتشو با هم.
گردنبند قلب یا همون کلید جعبه رو هم مثل دستبند دور دستم بستم.تنها چیزی که توی جعه مونده بود یه کتاب بود.برداشتم و انداختمش رو تختجعبع خالی شد.اول پلاک و عکسارو گذاشتم توی جعبه.برگه هارو جمع کردم و گذاشتم توی جعبه.دستبند مامانم گذاشتم بغل پلاک علی.
در جعبه رو قفل کردم و حلش دادم زیر تخت.کتاب رو گذاشتم تا شب بخونمش.درو باز کردم.لاریکا پشت در نشسته بود.شروین و ارن هم روبروی در نشسته بودن.بیخیال به سمت دستشوئی رفتم و صورتمو شستم.لاریکا هیچی نگفت و رفت تو اتاقش.ارن و شروینم رفتن پایین.فقط میخواستن بفهمن زنده ام یا نه.یه پوزخند زدم.برگشم تو اتاقم.لباسمو با یه تی شرت مشکی عوض کردم.یقه ی تی شرت ۷ باز بود و گردنبندم به راحتی دیده میشد.روشم عکس یه دختر کابوی بود و چند تا پروانه و ستاره و قلب.چند تا نوشته هم روش داشت.شلوارمم با یه شلوار جین مشکی عوض کردم.موهامو باز کردم و شونشون کردم.دوباره از بالا محکم بستمش.چند تا سنجاق سر برداشتم و بقیه ی موهامو پیچوندم و با اونا فیت سرم کردمشون.ریملو برداشتم و زدم.ولی کم.تا فقط چشام از اون حالت در بیان.برق لبم زدم و صندل هامو برداشتم تا بپوشم.نشستم رو تخت.یه صندل مشکی که روش بافت چرمی داشت.دور مچ پام هم چسبی بود و یه پاپیون متوسط با بافت داشت. قشنگ بود.دوسش داشتم.پام کردمشون و از اتاق رفتم بیرون.رفتم پایین.لاریکا نشسته بود و بغض کرده بود.پیشش نشستم و گفتم:
-نبینم خانومیه من گریه کنه ها...چیزی شده؟
پسم زد و گفت:برو گمشو نمیخوام ببینمت.
ولی بعد چنان بغلم کرد که داشتم خفه میشدم...
ادامه داره...

 رو به لاریکا گفتم:
-هوی چته خفم کردی...من آمیتیسم...آرن نیستم ها...
با تعجب منو از خودش جداکرد...باوذ نمیکردبعد از یه روز گریه یهو بیام وسر به سرش بزارم...یهو گفت:
--آمیتیس..........
بعد با صدای بلند داد زد:
--دعا کن گیرت نیارم...میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتتت...
اوضاع خیت بود واسه همین پاشدم و با جیغ دوییدم سمت در...نمیدونم کجا ولی میخواستم فرار کنم.دستش بهم میرسید میکشتتم.درو تند باز کردم و دوییدم.برگشتم ببینم کجاست و بهم نرسیده باشه که یهو خوردم به یه چیزسفت.
-ایییییییییییییییی...
برگشتم ببینم کیه که یهو دیدم برسام جلوم وایساده و دستش رو داره میماله به سینش...
-ا...تو اینجا چیکار میکنی؟
لاریکا رسید بغلم و میخواست بزنتم که برسام گفت:
--همین جوری...خب راستش آمیتیس خانم ازتون یه خواهشی داشتم...
لاریکا که دید برسام اشناست رو به من گفت:
حسابتو بعدا میرسم...
بعد بلندتر گفت:
--معرفی نمیکنی آمیتیس جان...
چشام ۴تا هیچی ۸ تا هم کمه ۱۲ تا شد...برگشتم سمتش و گفتم :
جانم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه چشم غره ی حسابی بهم رفت.
-اهان....معرفی...
با دست به برسام اشاه کردم و گفتم:
-ایشون نامزد ارتمیس هستن و اسمشون برسام هست...برسام آتین...
--خوشوقتم اقای آتین.منم لاریکا محمدی دوست آمیتیس هستم.
با هم دست دادن.در گوشش گفتم:
-وای که اگه آرن بفهمه باهاش دست دادی...
یهو لاریکا سریع دستشو کشید.خندم گرفت.پشت سرشو خاروند و گفت:
--خب من میرم تو ویلا.
یه خداحافظیه سرسری کرد و رفت.میدونستم آرن رو دوست داره ولی نه تا این حد...برگشتم سمت برسام و بهش گفتم:
-خب...بریم تو ویلا؟
--بریم.
راه افتادم سمت ویلا.اونم بغلم راه میومد.حس فضولیم گل کرد و نگام کشیده شد سمت لباساش...
تیپ اسپرت داشت.تی شرت سبز با یه جین مشکی... موهاشم که تو هوا بود.چشم ازش برداشتم.ریبدیم به ویلا.رفتم تو.لاریکا نشسته بود تو اشپز خونه و داشت کتاب میخوند.آرن و شروینم تلپ شده بودن جلو تلویزیون.رفتیم تو حال.ارن گفت:
--ااا...برسام تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟
--اااااا...سلام...آرن خودتی؟؟؟؟؟؟
--پ ن پ خرزوخانه...
همدیگه رو بغل کردن.شروین مثل همیشه با اخم بلند شد و با برسام دست داد.گفتم:
-اقا آرن شما برسامو میشناسید؟
یه لحظه خودم نفهمیدم چی گفتم...حالا خودش بود یه چیزی من خنگ جلو همه گفتم برسام...باز اقا بسام یه چیزی.شروین با پوزخند گفت:
--نه فقط شما میشناسید.
یجورایی تیکه انداخت...با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
-نه اینکه اخلاقت خیلی عالیه نمیدونستم بجز ارن دوست دیگه ایم داری...
آرن گفت:
--برسام توی دانشکده ی ما بود.
رو به برسام گفتم:
-خوب بشین دیگه.چرا وایسادی؟خوب...تعریف کن ببینم..
--موضوع در مورد ارتمیسه.اون یه گردنبند داد تا بدم بهتون.
از جیبش یه گردنبند در اورد و داد بهم.وای نه...یه کلید دیگه...کل جیبام پر شده بود از کلید.برسام یه برگه ام داد که ارتمیس نوشته بوده:
آمیتیس این گردنبند رو تو بچه گیم مامان بهم داده بود.نمیدوم چیه.گفتم شاید تو بدونی.
پووووووووووووووففففففففففف...
گذاشتم تو جیبمو از برسام تشکر کردم.رفت...
ساعت ۹ بود. شام خورده بودیم و همه تو حال نشسته بودیم.لاریکا گفت:
اهههههههه...خب بیاید یه کاری بکنیم دیگه...
-مثلا؟
با ذوق گفت:
--بیاید جرئت یا حقیقت بازی کنیم...
........................


گفتم:ولی جرئت یا حقیقت که نمیشه.ما ۴ نفریم.باید زیاد باشیم...
لاریکا یکم فکر کرد یهو پرید هوا و مثل نیوتن وقتی جازبه رو کشف میکرد گفت:فهمیدم...فهمیدم...
-خب نیوتن جان چیو کشف کردی؟
--میتونیم به نازی اینا بگیم بیان اینجا... اونوقت زیاد میشیم...
شروین یهو جری شد و گفت:نه...
بعد دید ۳ شده اومد درستش کنه گفت: خب شاید کار داشته باشن.زشته این موقع شب...
میدونستم چرا اینو میگه...این چند وقته اترین بدجور گذاشتتش لای منگنه...یه لبخند بدجنس زدمو گفتم:
-اتفاقا اونا از ما بیکار ترن.میرم صداشون کنم...
بدون اینکه به حرص خوردنش نگاه کنم بلند شدم.اه.این هارمونیم که همش خوابه یا داره با شروین بازی میکنه.ادم فروش.اگه بود الان باهام میومد بریم.رفتم بیرون و رفتم سمت ویلاشون. نزدیک ویلای ارن اینا بود.
درشون رو زدم و منتظر وایسادم... ابتین درو باز کرد.جولوش معذب بودم.همش انگار میخواست منو بخوره. جذاب بود ولی خیلی نچسب بود...پسره ی تفلون...
--کاری داشتی عزیزم؟
دهنم قد قار باز موند... نههههههههه ...
من کی عزیزه این شدم و خودم نمیدونم؟ با تته پته گفتم:
-چیزه...اممم...خب...من...امممم...میشه بگید نازنین بیاد.کارش دارم.
--خب به من بگو.
نازنین اومد.گفت:
--سلام...صداتو شنیدم اومدم...کاری داری؟
-سلام.اره.میگم ما حوصلمون سر رفته میخواستیم بازی کنیم.ولی خیلی کمیم.شمام بیاید.
--چی بازی؟
-جرئت یا حقیقت...
--واییییییییییییییی من عاشقشم.الان میایم
-پس من رفتم...
چرخیدم که یهو دستم کشیده شد.برگشتم که دیدم ابتین دستمو گرفته.دستمو ناخوداگاه کشیدم و پرسیدم:
-کاری داررین؟
--وایسا باهات بیام...
رفت از رو میز گوشیش و برداشت و اومد.اهههههههه هم خواهرش هم خودش فقط مزاحمن. پوففففففففف...بالاخره رسیدیم به ویلا.داشت با چشاش منو میخورد.لاریکا اومد درو باز کرد و با دیدن ابتین کنار من جا خورد.
--خوش اومدین...
از جلو در کنار رفت و گذاشت بریم تو. لاریکا گفت:فکر کنم رفته بودی بگی نازی بیاد...با ابتین برگشتی؟؟؟
-بابا این خیلی گیره...اعصابم رو خراب کرده.هی هیچی نگفتم بهش برگشته میگه کاری داری عزیزم؟اصلا منو میگی...پووووووووووف

نازنین و اترینم اومدن...با دیدن اترین دهنم بازم مثل غار شد...یعنی عند ارایش...من عروسیه یاسمین اینهمه ارایش نداشتم...لباسشم که یقه شل بود و همه چیش معلوم بود...با هم رفتیم داخل.بعد از یکم حرف و ...... نشستیم و بازیو شروع کردی.لاریکا سمت راست من نشسته بود.اترین هم سمت چپم.نازنین کنار لاریکا نشست و ابتین بغل نازنین.یجورایی روبروی من بود.شروین کنار ابتبن نشست.اونم تقریبا رو بروم بود.ارن هم بین شروین و اترین...................
 -خب.لاريكا از پشتت رو ميز اون ليوانو بده...
لاريكا ليوانو داد دستم و دوباره نشست...
ارن--خب اميتيس خانوم من زياد بلد نيستم.ميشه اول يه توضيح كوچولو بديد؟
-حتما...خب...اسم اين بازى جرئت يا حقيقته.اول اين ليوان رو ميچرخونى...
بعد ليوانو چرخوندم.به ابتين و اترين افتاد.رو به ارن گفتم:
-ته ليوان به هركسى افتاد اين سوالو ميپرسه...جرئت يا حقيقت؟بعد اون كسى كه سر ليوان به سمتشه يكيشو انتخاب ميكنه.اگه بگه جرئت كه بايد هر كارى كه طرف مقابل بهش بگه رو انجام بده.اگرم گفت حقيقت كه بايد هر سوالى كه طرف مقابل گفت رو صادقانه جواب بده.حتى اگه مهم ترين راز تو زندگيش بوده باشه...
ارن:فهميدم...ممنون.حالا شروع كنيم...
ابتين پرسيد:جرئت يا حقيقت؟
اترين:حقيقت...
ابتين يكم فكر كرد.بعد يهو چشاش برق زد و گفت:پسورد فيسبوكتو بده.تا يه هفته هم حق ندارى عوضش كنى.
قيافه ى اترين جمع شد و گفت:ولى...
قبل از اينكه چيزى بگه گفتم:قولت يادت نره...
پوفى كرد و گفت:رمزش pure-love هست...
ابتين ياد داشتش كرد و گفت:يا يه هفته اگه عوضش كنى بايد جريمه بشى...
بعد از ده ديقه هر جور سوالى پرسيده شده بود...ولى حتى يه بارم به من نيوفتاده بود...
ليوانو چرخوندم كه بين من و شروين افتاد.من بايد جواب ميدادم...پرسيد: جرئت يا حقيقت؟
-حقيقت
گفت:من يه سوال ازت ميپرسم...واى نه الان.فردا ازت ميپرسم...مطمئنا دوست ندارى تو جمع جواب بديش...
تعجب كردم ولى گفتم:باشه...
همه اعتراض كردن ولى ليوانو چرخوند و ديگه كسى چيزى نگفت...يعنى سوالش چى ميتونست باشه؟
ليوان بين لاريكا و ارن موند...ارن پرسيد:جرئت يا حقيقت؟
--جرئت...
ارن يكم فكر كردو گفت:روى ديوار رو برو بايد اسمتو با باسنت بنويسى...
--اما...
--ديگه اما و اگر نداره...
رفت سمت ديوار.روشو كرد سمت ما وچشاشو بست.شروع كرد...توپ خنده منفجر شد.وقتى ميخواست ك رو بنويسه اينقد با مزه انجامش داد كه يهو همه افتادن زمين و دلشونو گرفتن و قهقهه زدن.من با خنده نگاهش ميكردم.ارن هم داشت ميخنديد.شروين تو فكر بود.
لاريكا اومد نشست...خودشم خندش گرفته بود ولى بزور قيافشو اخمو نشون ميداد.چرخوندم...به اترين و شروين افتاد...اترين با ذوق پرسيد:
--جرئت يا حقيقت؟
--حقيقت...
--امممممممم...اسم اولين عشق و اخرين عشقتو بگو...
در واقع منظورش دوست دختر بود...
-من عشقى نداشتم ولى ميتومم بگم يه نفرو فكر ميكردم دوست دارم...اسمشم هستى بود.الان حتى خاطراتشم فراموش كردم...
اترين ديگه چيزى نگفت و ليوانو چرخوند.بين منو ابتين موند...
ابتين: جرئت يا حقيقت؟
-حقيقت... 
--يكى از خصوصيات هر كسى كه توى اين جا هستو بگو.
يكم فكر كردمو گفتم:خب...نازنين خيلى مهربونه...لاريكا هم خيلى دل نازكه.اترين به نظرم خوش برخورده...ارن خيلى خوب و بامزست...تو يكم زيادى احساس پسرخاله بودن دارى...شروينم كلا خيلى بى يخچال و خشكه...البته بعضى اوقات ميشه به عنوان دوست حسابش كرد...
نميدونم چدا اينو گفتم.شايد چون نميخواستم از اين يخچال تر بشه...
بالاخره بعد از دو ساعت بازى كردن و كلى خنديدن بازيو تموم كرديم.نازنين خستگيو بهانه كرد و رفتن.اخى...فكر نكنم ازم چيزى مونده باشه...قورتم داد.. پسره ى .........
اى خدا.ببين من هى نميخوام چيزى بگم هى خودت ميزارى تو كاسم...
نميدونم اينكه تا الان اميتيس خانوم از دهنش نميوفتاد چطور يهو به عزيزم تغير كرد...كلا خواهر برادرى مزاحمن...
نشستم توى حال و كنترل رو برداشتم.واسه خودم داشتم كانالارو بالا پايين ميكردم كه شروين بغلم نشست...
--خب...ميشه الان سوالم رو بپرسم؟
-اره...بپرس...
تلويزيونو خاموش كردم و كامل برگشتم سمتش.پاهامو جمع كردم رو مبل و منتظر نگاش كردم.
--لطفا اول بهم قول بده كه كامل بهم جواب بدى...
اخم كردمو گفتم:باشه
--ازت ميخوام دليل همه ى ناراحتيا و گريه ها و كلا همه چيه بگى...
يكم نگاش كردم...اروم گفت:لطفا...شايد بتونم كمكت كنم.
يه نفس عميق كشيدم.چيزى بهش نگفتم.اروم شروع كردم از اول تعريف كردن.
--18 سالم بود كه اون اتفاق افتاد...اون روز يه روز معمولى بود.قرار بود بريم خارج از شهر واسه تفريح كه دوستم بهم زنگ زد و گفت چون واسه تولدم نيومده ميخواد منو واسه شام دعوت كنه.قبول كردم و از مامانم خواستم بعدا بريم.اونا گفتن امشب دوتايى ميرن و فردا شبش سه نفرى.ا نشب بهترين و بدترين شب عمرم بود.ساعت حدود 11 بود كه رسيدم خونه.ولى هنوز نيومده بودن.
يه نفس عميق كشيدم و سعى كردم بغض تو صدامو از بين ببرم ولى لرزشش كاملا مشخص بود...
-با خودم گفتم شايد بخوان دير بيان.اخه قبلا هم يبار اينجورى دير اومده بودن.صبح وقتى بيدار شدم نبودن.نگران شده بودم.به هر كودومشون زنگ ميزدم جواب نميدادن.همون روز به پليس خبر گم شدنشونو داديم.فرداش اميتيدا خواهرم هم اومد خونه.اون توى كانادا زندگى ميكنه.چند روز بعد خبر دادن كه ماشينشون ته دره پيدا شده.اتيش گرفته بوده...ولى خودشون...خودشون نبودن.اونا ميگفتن اونا سوختن و خاكستر شدن...ولى من ميدونستم اينطور نيست.از اون به بعد سر درد هام شروع شد...به حدى زياد و شديد شد كه از دردش بيهوش ميشدم.نازنين منو بسترى كرد.دقيقا 6 ماه بعد از نا پديد شدنشون من بسترى شدم و بعد از 6 ماه طرخص شدم.تو اون مدت تنها چيزى كه ارومم ميكرد گيتارم بود.وقتى برگشتم خونه با هارمونى خو گرفتم.درسته قبلا هم بود ولى بيشتر باهاش وقت ميگذروندم.تنها همدمم شده بود.با لاريكا بيرون ميرفتم و ......
تا اينكه اومديم شمال.لاريكا كه سرش با ارن گرمه...هارمونى هم كه همش يا تو اتاق برا خودش بازى ميكنه يا خوابه.اونم از من خسته شده.اون شب رو يادته كه با تلفن حرف ميزدم؟
سرشو تكون داد كه يعنى اره...دوباره بغضمو قورت دادم و بقيشو گفتم...
-اون شب برسام زنگ زده بود.نميشناختمش ولى اون ميگفت نامزدش خواهر واقعيه منه و اميتيدا در واقع اميتيداى اصلى نيست.ارتميس خواهر واقعيه من بود.شباهتش با من غير قابل توصيفه.ولى رنگ چشاش........
اون تو بيمارستانه.بايد عمل بشه.و من تنها كسيم كه ميتونم كمكش كنم تا خوب بشه.اون روزى كه رفتيم سرد خونه وحيد زنگ زده بود.يكى از مزاحم ترين ادمايى كه تو عمرم ديدم...گفت والدينم پيدا شدن ولى مردن...تا چند ماه تو كما بودن ولى هر دو با هم تموم ميكنن...
بهش چيزى در باره ى اون جعبه نگفتم...ديگه نبايد همه چيو ميگفتم كه...
يه نفس عميق كشيدم.نا خوداگاه يه قطره اشك از چشمم چكيد كه سريع پاكش كردم...بلند شدم و گفتم:
-اگه سوالى نيست برم...
--من ميتونستم يكى سوال كنم...و سوال كردم...شب خوش
رفتم تو اتاقمو درو مثل هر شب قفل كردم.لب تخت نشستم و بر اساس عادت با دستاى گره شده دعا كردم...نشستم رو تخت...دستمو دور صليب حلقه كردم.اورده بالا و بوسيدمش...تصميممو گرفتم...صليب  كشيدم...به نام پدر...پسر...و روح القدوس...
گيتارمو برداشتم و نشستم لب تخت.
(اهنگ دار مكافات از امير على)
 آهای دنیا آهای دنیا
همین امشب خلاصم کن
اگر کفره بزار باشه
اگه حقه جوابم کن
آهای دنیا ببین دارم
با چشم خون بهت میگم
بیا این بار و مردی کن
بگو آسوده میمیرم
تو هر کار که دلت میخواد
با این جون و تنم کردی
آهای دنیا آهای دنیا 
چه بی رحمی و نامری
نزاشتی یک شبم باشه 
بدون حسرت و خواهش
ببین حتی یه روزم تو
نداشتی باهام سر سازش
همیشه گریه و زاری 
همش روزای تکراری
یه دنیا غصه و ماتم
همش درد و گرفتاری
تا اینجا که رسیدم من
یه روز خوش ندیدم من
میگن داره مکافاتی 
به این جمله رسیدم من
آهای دنیا آهای دنیا
همین امشب خلاصم کن
اگه کفره بزار باشه
اگه حقه جوابم کن
آهای دنیا ببین دارم
با چشم خون بهت میگم
بیا این بار و مردی کن
بگو آسوده میمیرم
توهر کار که دلت میخواد
با این جون و تنم کردی
آهای دنیا آهای دنیا 
چه بیرحمی و نامردی
نزاشتی یک شبم باشه 
بدون حسرت و خواهش
ببین حتی یه روزم تو
نداشتی باهام سر سازش
همیشه گریه و زاری
همش روزای تکراری
یه دنیا غصه و ماتمه
مش درد و گرفتاری
تا اینجا که رسیدم من 
یه روز خوش ندیدم من
میگن داره مکافاتی
به این جمله رسیدم من

 صبح وقتی بیدار شدم میدونستم باید چیکار کنم.باید دنبال جایی میگشتم که قفل باشه...جایی که نتونم براحتی پیداش کنم...باید بفهمم اون کلید واسه کجاست.از اتاق خودم شروع کردم.همه ی دیوارا رو چک کردم تا یه وقتی یه در مخفی ای چیزی نباشه...اتاقم یه فرش کوچیک از این تزئینی ها داشت و بقیش پارکت بود.فرش رو بلند کردم...هیچی...تو اتاق من که هیچی نبود...لباس خوابم رو با یه شلوار جین سفید و یه تونیک مشکی و قرمز عوض کردم.صندل های رو فرشیه قرمزمم پام کردم و از اتاق زدم بیرون...لاریکا پایین بود.رفتم تو اتاقش و مثل اتاق خودم همه جاشو جک کردم.حتی توی کمد رو...بازم هیچی...اومدم بیرون.تا الان که فقط ۱ ساعت از روزم رو تلف کرده بودم.رفتم پایین.
-لاریکا.......چیزه...ارن و شروین کجان؟؟؟
--وا...مثل همیشه رفتن بیرون دیه...چطور مگه؟
-اهان...هیچی...ام.خوب راستش...راستش میخواستم بگم بریم بیرون...همین...
--نیستن...
-اوکی.من میرم تو اتاقم...
سریع رفتم بالا...رفتم تو اتاق پسرا...پوففففففففففففففف...هیچی...هیچی اونجا نبود...مثل لشکر شکست خورده اومدم بیرون.درو بستم.تا اومدم برگردم و برم اونور یهو رفتم تو دیوار انسانی...خدایا...یه دماغ دادی به من اونم نمیتونی ببینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-ای دماغممممممممممم...
--اون تو چیکار میکردی؟
-ها؟...اهان...یه سوسک دسدم.یعد اومدم بکشمش رفت تو اتاق اینه که رفتم اون تو..
--خب.......کو جنازش؟
-هیچی دیگه.پیداش نکردم.شاید رفته باشه زیر تخت...
سریع جیم شدم.رفتم پایین و واسه اینکه ضایع نشم از سوسک خیالیم واسه لاریکا گفتم.ناهار رو ۴ تایی خوردیم.نشسته بودیم تو حال و داشتم تی وی میدیدم که صدای هارمونی توجه ام رو جلب کرد.ارن برده بودش بیرون.سریع رفتم بیرون ویلا...ارن با یه پسره داشت جروبحث میکرد.هارمونی رو بغل کردم و رفتم سمت ارن و اون پسره...خدای من...تنها چیزی که از دهنم اومد بیرون این بود:
-وحید!!!!!!!!!!!!!!!!!
ارن ولش کرد و برگشت سمتم.اومد و گفت:مشسناسیش؟
گفتم:اره...
همچین اخم کرد که گفتم الانه که بزنه تو گوشم.بدون اینکه چیزی بگه رفت...وا...خل شده ها...
--هه...تو اسمونا دنبالت میگشتم...رو زمین پیدات کردم...چی شده؟بالت و کی چیده؟اون پسر ژیگوله؟
اینجا چه خبر بود.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
--واسه معذرت خواهی اومده بودم.ولی نه اینکه دیدم خیلی تنوع طلبی بیخیالت شدم...چیه ها؟مادر پدر نداری هر روز با یکی هستی؟چقد مگه میگیری که اینطوری شدی؟خاک بر سر من که تورو انتخاب کرده بودم.
گذاشت رفت...دهنم قده غار باز مونده بود...با صدای هاپ هاپه هارمونی به خودم اومدم.چند دیقه ای میشد که رفته بود و من هنوز داشتم به جایی که وایساده بود نگاه میکردم.سرمو تکون دادم و برگشتم تو ویلا...ارن همونجور با یه اخم وحشتناک نشسته بود.منو که دید یه پوزخندم قاطیه اخمش شد...منم ناخوداگاه اخم کردم...نشستم روبروش و پرسیدم:
چیزی شده ارن؟؟؟
اخمش بیشتر شد...همینطور پوزخندش...
--نه...مگه باید اتفاقی افتاده باشه خانم افشاری؟؟؟
حالا این روز روزش بهم میگفت امیتیس هاااا...نه این یه چیزیش هست...
-اون بهت چی گفت؟؟؟
هارمونی از بغلم پرید پایین و دویید و از پله ها رفت بالا...
--فرقیم میکنه؟؟؟؟؟؟
این چشه؟
-واااااااا...خو بگو چه مرگته؟چرا نیش و کنایه میزنی؟
شروین با ابرو های بالا رفته اومد داخل...
شروی:چیزی شده ارن؟چرا قیافت این ریختیه؟
ارن:وسایلاتو جمع کن.امشب از اینجا میریم.
-ااااا...خو درست حرف بزن بگو چته...
ارن:من چمه؟تو چته؟تو کی هستی؟واقعا که...باورم نمیشه تو خونه ی یه هرزه زندگی میکردم...
تعجبم جاشو به بغض داد...دستم ناخوداگاه حلقه شد دور صلیب ها...اشک توی چشام نمیزاشت درست ببینم.با بغض گفتم:
-لطفا حرفتو پس بگیر...مگه چی ازم دیدی؟چرا با من این رفتارو داری؟
--چیه نکنه اینم فیلمته؟اون پسره راست میگفت...حقا که یه هرزه ای.
اون پسره؟وحید...
-وحید چی بهت گفته؟
--هه...حقیقت.چیزی که تو واقعا هستی...
نزاشتم اشکم بیاد پایین...دوییدم بالا و تو راه محکم خوردم به لاریکا...به راهم ادامه دادم...خودمو انداختم تو اتاقو زار زدم...من چیکار کردم مگه؟
اینقد گریه کردم تا دیگه اشکی واسه ریختن نمونده بود.صدای شروین رو مخم بود.از اون موقع داشت صدام میکرد.صدا ساکت شد.بهتر...
ارن:امیتیس...امیتیس لطفا بیا بیرون...ازت خواهش میکنم.من ازت معذرت میخوام.من غلت کردم.اشتباه کردم.زود قضاوت کردم.لاریکا واقعیتو بهم گفت.چیکار کنم تا منو ببخشی...فقط بگو...
-خوشحالم که فهمیدی........حالا هم برو.بخشیدمت
صدام کاملا دو رگه بود.ساعت هم نزدیکه ۶.واییییییییی...۱ ساعت تا برنامه مونده و صدام عین خوروس شده...رفتم حموم...اینقد موندم تا یکم حسم بهتر شد.اومدم بیرون.wow...ساعت 6:45 دیقه بود...سریع لباس پوشیدم.یه تونیک سرمه ای...جین سفید(سرو تهشو بزنن شلوارش سفیده)...صندل سرمه ای و دستبند سفید...گیتارم مشکی بود.سریع برداشتمش.دقیقا ساعت 7 رفتم از اتاق بیرون.شروین با اخم تو حال نشسته بود.ارن هم روبروش بود و من بهش دید نداشتم.لاریکا هم تو اشپز خونه بود.زدم بیرون.یکم که رفتم برگشتم دیدم سه تاشون هم دنبالم اومدن بیرون.پوففففففففففف.نشستم جای هیشه گی...سریع دورم کردن...روبروم ارن بود...با اخم سرمو گرفتم پایین و نگاهمو دوختم به سیم های گیتار...عاشق این اهنگ بودم...خیلی خیلی دوسش داشتم.هم خوانندشو...هم خود اهنگو...
(اهنگ the climb از miley cyrus)
I can almost see it
That dream I am dreaming
But there's a voice inside my head saying
"You'll never reach it"


Every step I'm taking
Every move I make feels
Lost with no direction
My faith is shaking


But I gotta keep trying
Gotta keep my head held high


There's always gonna be another mountain
I'm always gonna wanna make it move
Always gonna be a uphill battle
Sometimes I'm gonna have to lose


Ain't about how fast I get there
Ain't about what's waiting on the other side
It's the climb


The struggles I'm facing
The chances I'm taking
Sometimes might knock me down But
no, I'm not breaking


I may not know it
But these are the moments that
I'm gonna remember most, yeah
Just gotta keep going


And I, I got to be strong
Just keep pushing on
cause
there's always gonna be another mountain
I'm always gonna wanna make it move
Always gonna be a uphill battle
Sometimes I'm gonna have to lose


Ain't about how fast I get there
Ain't about what's waiting on the other side
It's the climb, yeah!


There's always gonna be another mountain
I'm always gonna wanna make it move
Always gonna be an uphill battle
Somebody's gonna have to lose


Ain't about how fast I get there
Ain't about what's waiting on the other side
It's the climb, yeah!


Keep on moving, keep climbing
Keep the faith, baby
It's all about, it's all about the climb
Keep the faith, keep your faith, whoa
................................




سرمو بالا گرفتم.به لاریکا یه اشاره کردم.خودش منظورمو فهمید.یه لخند گله گشاد زد و رفت سمت ویلا.
با دست همه رو ساکت کردم و گفتم:
-امشب میخوام خاص بشه براتون.
این اهنگو با دوست صمیم اجرا میکنم...
همون موقع لاریکا اومد بغلم نشست.گیتارشو روی پاش گذاشت و یه چشمک زد.
(اهنک ارزوی محال از زانیار خسروی و مهدی هیبتی)
-دیشب توی خوابم باز تورو دیدم
صدات زدم اما تو رفتی از خواب پریدم
کاش میشد بخوابم و صبح باشی تو کنارم
ولی اینا همش خیاله تورو ندارم
فقط به من بگو چرا؟
مگه دوسم نداشتی؟
من که کاری نکردم
چرا تنهام گذاشتی؟
فقط به من بگو چرا؟
چرا میای پس تو خوابم؟
هنوز باورم نمیشه
که تو نیستی کنارم
میشینم فکر میکنم هر روز دوباره و دوباره
جوابی ندارم رفتنت هنوز واسم سواله
ما که مشکلی نداشتیم حتی واسه یه بارم
همیشه میگفتی هیچوقت تنهات نمیزارم
فقط به من بگو چرا؟
مگه دوسم نداشتی؟
من که کاری نکردم
چرا تنهام گذاشتی؟
فقط به من بگو چرا؟
چرا میای پس تو خوابم؟
هنوز باورم نمیشه
که تو نیستی کنارم
نمیدونم چرا رفتی حتما خوبه واست
ولی من دارم میمیرم واسه یه بوسه بازم
حس میکنم روز و شبا همش جای خالیتو
نمیخوام بسوزونم عکسای یادگاریتو
ولی حالا دیگه بی تو من فقط میتونم ببارم
دیگه همه اینو خوب میدونن چرا تمومه کارم
کاش میشد بمیرم برم زود تر اون دنیا بشینم
تا شاید یه روز توی اون دنیا من تورو ببینم
دارم دیوونه میشم
از تکرار این سوال
فکر برگشتنت شده
یه آرزوی محال
دلم میخواد اون روزا بشه
برات بمیرم
تا اینکه زنده باشم
ولی تورو نبینم
فقط به من بگو چرا؟
مگه دوسم نداشتی؟
من که کاری نکردم
چرا تنهام گذاشتی؟
فقط به من بگو چرا؟
چرا میای پس تو خوابم؟
هنوز باورم نمیشه
که تو نیستی کنارم
فقط به من بگو چرا؟
مگه دوسم نداشتی؟
من که کاری نکردم
چرا تنهام گذاشتی؟
فقط به من بگو چرا؟
چرا میای پس تو خوابم؟
هنوز باورم نمیشه
که تو نیستی کنارم


صدای دست و سوت میوم...سرمو بالا گرفتم و چشام تو نگاه شروین گم شد...نگاش مثل روز اول سرد و قطبی نبود.حالا چشاش یجوری شده بود.
لباساش فوق العاده بودن.یه جین ابی کمرنگ با یه بلیز مردونه ی سفیده ساده...نگام روی دستش قفل شد. توی دست راستش همیشه یه رینگ ساده داشت.عاشق این رینگ ساده ها بودم.خودمم یکی داشتم.
دست از هیز بازی برداشتم.ارن چشاش روی لاریکا قفل بود و لاریکا هم اونو نگاه میکرد.بقیه هم با تحسین نگاهمون میکردن.
رو به لاریکا گفتم که دیگه جمع کنیم بریم.تقریبا همیشه ۷  یا ۸ تا اهنگ رو شاخش بود ولی امشب رو مود نبودم.و فردا هم باید توی بیمارستان بستری میشدم.وقتی رفتیم تو ویلا رفتم تو اتاق لاریکا بخوابم.اخه دلم میخواست یکی پیشم باشه.درسته عمل منو نمیکشت ولی من میترسیدم.
تا ۲ یا ۳ ساعت نتونستم بخوابم ولی بعد از اون کم کم غرق خواب شدم.سیاهیه چشام سر خورد و خوابم برد
*******
--آمیتیسسسسسسسسسسسسسسسس...بیدار شو.بچت خودشو کشت بس که هاپ هاپ کرد.
-چته؟
یهو یادم اومد هارمونی از دیروز چیزی نخورده.سریع پا شدم و با لباس خواب دوییدم تو اشپز خونه.کلی بیسکوییت ریختم واسش و دستمو بردم سمت دهنم و سوت زدم تا بیاد.هارمونی بدوبدو اومد و رفت سمت بیسکوییتا.سیر که شد پرید بغلم و صورتمو لیس میزد.قلقلکم میومد و میخندیدم.همیشه به عنوان یه دوست کنارم بوده.و به معنای واقعی با وفا.......

ادامه داره..........


شروين...
دو روز بود كه همش يا تو بيمارستان بودیم يا ويلا.حوصلم سر رفته بود.اميتيس و ارتميس هر دو خوب بودن.حق با اميتيس بود.از لحاظ قيافه فوق العاده شكل هم بودن ولى رنگ چشاشون فرق داشت.اميتيس چشاش توسى-ابى بود و ارتميس بعضى وقتا سبز.بعضى وقتا قهوه اى...
تو اين دو روز يه دختره همپاى ماها ميومد بيمارستان.ولى از يه چيزى مطمئنم.وقتى لاريكا هست اون هيچوقت نيست.تا اون ميره این دختره هم میاد.هیچوقت ندیدم بره پیش آمیتیس یا ارتمیس ولی تقریبا همیشه بیمارستانه.
شايدم اين فكر منه.براى اينكه حوصلم سر نره با برسام و ارن حرف ميزنم.در باره ى هر چيزى كه به ذهنمون برسه.از ماشينا و موبايل هاى مد روز گرفته تا خاطرات دانشجويى.برسام تقریبا هیچ تقییری نکرده بود.وضعش بد نبود ولی از اینکه مثل بقیه ماشین فلان مدل و... داشته باشه و پزشو بده متنفر بود.طرز فکرشو دوست نداشتم.ادم باید خودش راحت باشه.به فکر بقیه چیکار داره...
***
چند روی به همین منوال گذشت و بالاخره آمیتیس مرخص شد...ارتمیس باید تو بیمارستان میموند تا دکترا مطمئن بشن و...............
***
حال آمیتیس کاملا خوب شده بود و دیگه هیچ مشکلی نبود.یجورایی حس میکردم که نگرانشم.ولی امکان نداره...بعد از اون(فک کنم همتون میدونید منظورش کیه) دیگه نمیتونم به کسی فکر کنم.ولی این دختر با همه ی بی توجهیاش داره نظرمو عوض میکنه.تا حالا هیچ کاری برای جلب توجه نکرده ولی دارم بهش جذب میشم.یه جاذبه خاصی داشت.همیشه میخندید ولی توی چشاش هیچوقت خنده رو ندیدم.
سرمو تکون دادم تا این افکار از ذهنم دور بشه...نمیخواستم دیگه به این موضوع فکر کنم.سیع کردم حواسمو بدم به جای دیگه ای...ارن از لاریکا خوشش میومد و این موضوع رو بهم گفته بود...میخواست به اونم بگه و اگه اونم همین حس رو بهش داشت یه جورایی یه قدم برن جولوتر تا همو بیشتر بشناسن.
نه...نمیشه...باید یه کار دیگه ای میکردم...رفتم بیرون ویلا تا یکم هوا بخوره تو مغزم بلکه این افکار مزخرف از ذهنم دور بشه...یهو دیدم همون دختره خیلی شیک اومد از جلوم رد شد و رفت سمت ویلا.
یه چیزی از درونم بهم میگفت باید چیز مهمی مخفی باشه...دختره پوست سفیدی داشت و چشمای تقریبا طوسی...موهاش های لایت طلایی و قهوه ای بود و صاف ریخته بود رو چشمش...یه جین لوله تفنگیه مشکی پوشیده بود با یه مانتوی فوق العاده تنگ قرمز.یه روسریه مشکی و قرمز هم گذاشته بود رو سرش...کیف و کفش ورنیه قرمز...
اصلا ازش خوشم نیومد...دیگه تقریبا رسیده بود به ویلا که منم راه افتادم سمت ویلا.زنگو زد...لاریکا درو باز کرد که با دیدنش لبخندش به اخم تبدیل شد...چون یکم دور بودم نفهمیدم چی گفتن ولی عصبانیت توی چهره ی لاریکا موج میزد...دختره لاریکا رو کنار زد و رفت داخل...اخرین لحظه دیگه داد لاریکا رفت هوا:::
--گمشو بیرون دروغ گو...آمیتیدا برو بیرونننننننننننن
.........................
ادامه داره


اسمش واسم اشنا بود...یادم اومد.خواهر امیتیس بود.همون که به دروغ خودشو امیتیدا جا زده بود...ولی خدایی من موندم این اسمارو از کجا اوردم...آمیتیدا.ارتمیس.امیتیس....
رفتم تو ویلا تا ببینم قضیه از چه قراره...آمیتیدا و آمیتیس روبروی هم رو مبل نشسته بودن.قیافشون که چیزی نشون نمیداد. لاریکا رو پله ها با اخم نشسته بود...رفتم تو اشپز خونه که تو دید نباشم ولی بفهمم چی به چیه...یکم در رابطه با ارتمیس حرف زدن و اینکه چطور شد که اونو پیدا کرده.چیز خاصی نبود.داشتم کم کم پشیمون میشدم که یهو آمیتیس گفت:
-چجوری شد که مامان و بابا نفهمیدن تو بچشون نیستی؟
--خب من و امیتیدای اصلی تو بچگی واقعا شبیه به هم بودیم...من وقتی اونو دیدم داشت گریه میکرد.گم شده بود.لباساش خیلی قشنگ بودنو وقتی بهم گفت که کجا زندگی میکنه خیلی غصه خورد.نه ئاسه اون.واسه خودم.من حتی تو آرزو هامم یه همچین زندگی ای رو نمیتونستم ببینم.عقدمو تو اون خالی کردم.یه راه اشتباه بهش نشون دادم و رفتم سمتی که اون توصیفش کرده بود که اونجا پدر مادرشو گم کرده...یه اقا و خانوم تا منو دیدن سریع بغلم کردنو...منم گریه کردم.اشک تمساح...یه داستان دروغی واسه اینکه چرا لباسام اینقد کثیف شده و چرا لباسام عوض شده واسشون گفتم...باورم کردن.وقتی رسیدیم خونه مامان گفت برم حموم و بگیرم بخوابم.ولی من به هیچی اشنا نبودم.پس با گریه بهش التماس کردم که من میترسمو تو هم باهام بیا.وقتی رفتیم تو اتاقم دهنم باز موند...خداییش اتاقش اندازه ی کل خونه ی قبلیم بود...
-وایسا ببینم.یعنی تو خانوادتو ول کردی؟
--نه.من یه بچه ی سر راهی بودم.یه دختر که سر خیابونا وای میستاد تا یکی ازش فال بخره...تو بارن...تو برف...هیچ فرقی نداشت.یه اقاهه منو بزرگ کرد که براش پول در بیارم...خب...بقیش...تا نصف شب کل خونه رو گشتم تا بفهمم چی به چیه.جای وسایلو یاد گرفتم...اون موقع فقط به فکر خودم و آرزوهای محالم بودم.وقتی ۱۴ سالم شد بدون اینکه کسی بفهمه یکیو فرستادم تا دنبال امیتیدای واقعی بگرده.باید پیداش میکردم.ولی هیج جا نبود.تو تهران که اصلا کسی ب این اسم و عکس بچه گیاش نبود...هومه ی تهران رو هم گشتم.ولی هیچی به هیچی...دیگه نمیتونستم که جایی زندگی کنم که منو به جای کس دیگه ای میخواستم.به بابا گفتم واسه تحصیل برم اونور و اونم قبول کرد.منو فرستاد.رفتم...بقیشم که خودت در جریانی.تا اون روز که گفتی پیداش کردی و میدونی من واقعی نیستم.اول فکر میکردم چه خوب شد ولی بعد فهمیدم که چه گندی به زندگیم زده شده...ازت میخوام بزاری همون ور بمونم.ازم شکایت نکن.خودممیرم.دیگه هیچی ازت نمیخوام.فقط برم گردون جایی که بودم.قراره ۲ یا ۳ ماه دیگه ازدواج کنم...ازت خواهش میکنم.
صدای آمیتیس نمیومد.فکر کردم الان داد و بیداد راه میندازه ولی خیلی خونسرد گفت:
-چون داری ازدواج میکنی قبول میکنم.ولی چند تا شرط دارم...
--بگو...هر چی باشه قبوله
-اول اینکه باید از ارتمیس معذرت خواهی کنی و هرچیزی که به من گفتی به اونم میگی...دوم اینکه باید مطمئن بشم دیگه هیچوقت تو زندگیه ماها پیدات نمیشه...سوم اینکه...باید از اول شروع کنی...یعنی همه چیزایی که داریو باید برگردونی...حتی تا اخرین دونه ی لباسات...باید خودت شروع کنی.بدون هیچ پولی...دقیقا تو وضعیتی که ارتمیس رو رها کردی...


با اینکه داد و بیداد نکرد ولی واقعا بدکاری باهاش کرد...هرچند به نظرم حقش همین بود و آمیتیس هم منطقی برخورد کرد...
تا چند ثانیه هیچ صدایی نبود...تا اینکه امیتیدا با یه صدای اروم و یکم حرصی و شرمنده گفت:
--باشه قبول میکنم.باهام بیا استرالیا.همه ی وسایل رو برگردون.ولی بزار برم.همه ی شرط هارم انجام میدم...


...........................
ادامه داره...
نویسنده:الهه محمد نژاد


شروین...
یعنی امیتیس باهاش میرفت؟نه...نه...نباید بره.نمیتونه بره...


امیتیس:
-در بارش فکر میکنم...حالا این چند روز رو کجا میمونی؟


--پیش یکی از دوستام...نارین...دیدیش...
-باشه.برو.بعدا باهات تماس میگیرم.ولی کافیه و دیقه دیر جوب بدی...خودت میدونی چیکار میکنم...


اروم رفتم سمت پذیرایی.امیتیدا از جلوم رد شد.چهرش ناراحت بود.یجورایی واسم قابل باور بود که واقعا از کارش پشیمونه.لاریکا هم حاضر و اماده داشت میرفت سمت در.
-لاریکا خانوم جایی میرید؟
--دارم میرم خونه باغ پیش مادر بزرگم.بفهمه اینجا بودم و نرفتم پیشش بعدا واسم اعصاب خوردی درست میکنه...
-میخواید برسونمتون؟
--نه...راهی نیست...پیاده میرم...
-باشه...
رفتم بالا و تو اتاق تا گوشیمو بردارم ببینم این ارن کجا موند پس.در باز و بسته شد...لاریکا رفت...
یهو گورومممببببببب...یه چیزی افتاد و شکست...
سریع برشتم پایین.امیتیس وایساده بود وسط حال و چشاش پر بود ولی هیچ قطره اشکی نبود...اخی.پس همچین ریلکس هم نبوده


-چی شده امیتیس خانوم؟
--شنیدی نه؟تو هم فهمیدی با خواهرم چیکار کرد؟اخه چرا؟چطور یه ادم میتونه انقدر پست باشه که به خاطر زندگیه خودش یه دختر بچه رو بدبخت کنه؟


بالاخره اولیش قطره اشکش چکید...پشت بندش قطره ها همین جور سرازیر شدن.نشست رو زمین.پر از شیشه بود...سریع رفتم طرفشو زیر بغلشو گرفتمو بندش کردم
-اینجا پره شیشس...بیا بریم یجا دیگه...
--ولم کن...خودم میام...
محکم تر گرفتمش
-اهههههههههه...دختر یه لحظه دست از لج بازی و غرورت بردار.فقط میخوام کمکت کنم.لولو که نیستم...


بردمش سمت اتاقش.پاش زخمی شده بود...هنوزم بی صدا اشک میریخت.خدا لعنتت کنه امیتیدا...
از فکر خودم تعجب کردم...چرا باید واسم مهم میبود؟
بردمش تو اتاق...اولین چیزی که دیدم یه قاب عکس شکسته روی زمین بود...کلا به شکستن علاقه ی زیادی داره...نشوندمش رو تخت و نشستم پیشش...اروم اشکشو پاک کردم و گفتم:
-دختر خوب چیکار از دستت بر میاد؟با گریه چیزی درست نمیشه...باید سیع کنی که فراموشش کنی.هر چیزی که ناراحتت میکنه رو فراموش کن...نباید چیزای بیخود رو نگه داری تو ذهنت...چیزای به درد بخور و مورد نیازت و نگه دار وچیزای اضافه و ناراحت کننده رو دور بریز.باشه؟


جوابی نشنیدم...بلند شدم و نگاش کدم.سرش پایین بود...
-باید پاتو ضد عفونی کنیم.پاشو...د زود باش دیگه...


اروم در سمت راست اتاقو نشون داد و گفت:
--اونجا حمومه.جعبه ی کمک های اولیه اونجاست...


رفتم وسایلی که میخواستمو برداشتم و برگشتم.
۵ دیقه بعد کارم تموم شده بود.تو طول این ۵-۶ دیقه اصلا حرفی بینمون زده نشد.
--خیلی ممنون...بابت همه چیز.
-خواهش میکنم.


داشتم میرفتم که یهو گفت:
--شروین............


برنگشتم...ی نفس عمیق کشیدم...صداشو دوست داشتم
اروم برگشتم و گفتم:
-بله؟
--هیچی.میخواستم بگم...چیزه...ببخشید که اون اول باهات بد حرف میزدم...تو دوست خوبی هستی...


یه لبخند از ته دل زدمو گفتم:
-نظر لطفته...البته...بایدم معذرت بخوای.هر چی باشه از دست فرمون جناب عالی دعوامون شروع شد دیگه...


واینستادم تا بالشه بخوره تو سرم.دوییدم پایین.فقط صداشو شنیدم:
--دعا به جون شیشه هه کن که باعث شد پام زخمی بشه و نتونم بدوام.وگرنه بلایی به سرت میووردم که قیافتو نتونی بشناسی...



..................




 آمیتیس...
دو روز از اومدن امیتیدا میگذشت و دیگه کاملا پاهام خوب شده بود و جای زخمام هم نمونده بود.دیروز با لاریکا رفتیم تو دریا و شنا کردیم.بعدش هم رفتیم پیش پدر مادرارن و لاریکا کلی خود شیرینی کرد.مطمئنم اخرش با ارن ازدواج میکنه...هر چند این تصور منه...این چند وقته روزه به شروین وابسته شده بودم و باهاش راحت بودم.دیگه زیاد دعوا و قهر نمیکردیم.حالا میفهمیدم پسر خیلی خوبیه.از هر لحاظ خوب بود...
در اتاق باز شد...


--حالت خوبه؟
-ممنون شروین.خوبم.رته گم کردی اومدی اینجا؟
--تقریبا اره.
-مرض.چیکار داری؟
ی خبر دارم واست که بشنوی فکر کنم خیلی خوشحال بشی...


تو همین لحظه هارمونی پرید بغلمو و شروع کرد لپمو لیسیدن...
-هارمونیییییییییی...وای خدا دخی نکن بدم میاد


به زور گرفتمش بغلم و رو به شروین گفتم:
-بگو؟ببخشید
--ارتمیس...فردا مرخصه...
یه جیییییغ از خوشالی کشیدم و پریدم لپ شروینو اروم بوسیدم.دوییدم بیرون تا این خبرو به لاریکا بدم.اومدم درو ببندم که دیدم شروین همونجا رو تخت خشکش زده...وااااااااااااای...من چیکار کردم؟
خجالت کشیدم.سریع درو بستمو رفتم پیش لاریکا.هیچ چیز نمیتونست از خوشحالیم کم کنه...ممنوننننننن خدااااا جوووون...


فردای اون روز ارتمیس مرخص شد و با برسام اومدن پیشمون.امیتیدا اون روز همه چیو واسه ارتمیس گفت و اونم از ویلا بیرونش کرد.گفت که هیچوقت نمیبخشتش و همیشه ازش متنفر میمونه.
قضیه همونجا تموم نشد.بارها و بارها امیتیدا اومد وازش خواست ببخشتش.پی گیر مسائل خودم شده بودم ولی نفهمیدم اون کلیدا واسه کجاست...صلیب هنوز هم گردنم بود و در نیوورده بودمش...تو این دو هفته هیچ اتفاقی نیوفتاد.بجز تلفن وکیلم.که خبر از بهتر شدن وضع شرکت میداد...هیچوقت دلم نخواسته بود که برم شرکت ولی پدرم منو مجبور میکرد و میگفت یه روز به دردم میخوره.شرکت مهندسی.اخه شرکت کجا و من کجا که تو هنرستان درس میخوندم.
امسال قراره تو کنکور مهندسی شرکت کنم.دلم میخواد به یه دردی بخورم.
********
لاریکا:
--امیتیس کوشی؟
-اینجام.تو اتاق...


نمیخواستم بازم بهم گیر بده که چرا این دفترو باز کردیو چمیدونم چرا خودتو با خوندن این جملات اذیت میکنی.پس اومدم دفترو ببندم که چشم خورد به یه جمله...
*تو را ارزو نخواهم کرد...هیچوقت...چون محال میشوی...مثل تمام ارزوهایم*


دفترو بستم و سریع چپوندمش زیر بالش........


.........................


ادامه دارد
نویسنده:الهه محمد نژاد

 
 اون دفتر...دفتر خاطرات مادرم بود.خاطره ای از سختی ها . تمام لحظاتی که با پدرم داشتن.با اینکه مورورشون اذیتم میکرد ولی واسم قشنگ بود که خاطراتشونو بدونم و بتونم که تو ذهنم نگهشون دارم.
لاریکا:
--خب میدونی...یکی زنگ زد یعنی ارتمیس زنگ زد گفت بهت یه چیزی بگم...خب...اون..اونا...یعنی...
-چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟حالش خوبه؟د بگو ببینم.بگو تا نفلت نکردما...
--خب...برسام وارتمیس.اونا ۱ ماه دیگه عروسیشونه...
ارتمیس؟برسام؟عروسی؟ناخوداگاه بلند گفتم:
نه باباااااااااااا


وقتی چشمای جدیه لاریکا رو دیدم پریدم و ماچش کردم.دوییدم بیرون.تا برسم پایین پله ها مانتومو پوشیدم.کپم رو هم گذاشتم رو سرم و سوییچ و گوشیمو برداشتم.درو کا باز کردم با کله رفتم تو گردن شروین.یه ۱۵ سانتی ازم بلندتر بود.
--مراقب باش جوجو.
بعد جدی شد:
--کجا میری با این وضع؟


منظورش کپ و لباسام بود.
-هرجا.دیرم شده بیا کنار.
--گفتم کجا میری؟عین بچه ادم جوابمو بده.


دهه.تا منو سگ نکنه که دست بردار نیست که.یهو بگو خوشت میاد من سگ میشم پاچه میگیرم دیگه.اه
-قبرستون.دوست داری تشریف بیار.


سریع رفتم تو ماشین و راه افتادم.قشنگ حرصشو دراوردم.اخیشششششششش...در عرض ۱۰ دقیقه راه نیم ساعته رو رفتم.وقتی رسیدم کلی تو سر و کله هم زدیم و کلی خوشحالی کردیم.کم چیزی نبود.این یعنی فقط ۳۰ روز واسه پیش هم بودن و واسه کنار هم بدن وقت داشتیم.و یعنی اینکه فقط ۳۰ روز واسه انجام کارای عروسی و اینا وقت داشتیم.تازه.۲ ماه دیگه من کنکور داشتم.اینو دیگه کجای دلم بزارم...گفت که عروسی تهرانه و خونشونم تو تهران گرفتن.بهش گفتم بهتره این ۱ ماهو تو خونه پیش من بمونه ولی اون حرفی زد که باعث شد شدیدا ناراحت بشم.کم چیزی نبود.گفت که تمام سهم ارثشو از شرکت و خونه به اسم من زده و فقط امضای من مونده.گفت اگه قبول نکنم هیچ وقت باهام حرف نمیزنه و بازم یهویی گم و گور میشه.برگه ها رو اورد.با یه اخم غلیظ امضا کردم و سریع از خونه زدم بیرون.گوشیم پر از میست کالای لاریکا و ارتمیس شده بود.لابد به اونا هم خبر داده که زدم بیرون.گوشیمو خاموش کردم.رفته بودم پاتوق.جایی که همیشه با مامی و ددی میومدیم.یه کافی شاپ بزرگ و دنج.همیشه چون خانوادگی میومدیم میرفتیم طبقه بالا.ماهارو خوب میشناختن.هیچ کس بجز خانواده ها رو نمیزاشتن برن بالا ولی منو گذاشتن.هرچی باشه زیاد میومدیم.صدای خیلیا بلند شد که چرا منو گذاشتن برم بالا ولی من توجهی نمیکردم.از میز بقلی یه پسره بلند شد و اومد صندلیه جلوییم نشست.ای بابا.
-خواهش میکنم.اصلا اشکالی نداره که اونجا نشستید.
--باید اجازه میگرفتم؟


چه پررو بودا.ولی یکم اشنا میزنه...
-پس چی لابد من باید پاشم برم اونور بشینم.
--ناراحتی برو.والا.
-پاشو برو تا صداشون نکردم بگم مزاحمم شدی.


حالتش از جدی در اومد.قیافش شوخ شد.
--اصلا عوض نشدی.همون خل و چلی هستی که بودی...


این جمله...نکنه...
-ارمان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خودتی پسر؟
--میزاشتی تا فردا فکر میکردی بعد میفهمیدی.ایییشششش...


پاشد بره که با ریلکسی گفتم:
-درسته که اصلا تقییر نکردم ولی یه چیزیم خوب تقییر کرده و اونم اینه که دیگه منت کسیو نمیکشم.
برگشت بشینه که گفتم:
-کجا؟دلت نمیخواد که به اینا بگم مزاحمم شدی نه؟
--وااااااااااااااااااا...فکر میکردم یکم بزرگ شده باشی ولی میبینم که هنوزم همون خری هستیکه بودی.


سریع پا به فرار گذاشت.
-بهتره خودت وایسی وگرنه تیکه پارت میکنم ارمانننننننن.میکشمت اگه بگیرمت.
--مگه خنگم وایسم؟همین الانم گیرم بیاری قیمه قیمم میکنی.خانوم خرههههههه.
-نگوووووووووووو.میکشمت بخدا.میکشمتتتتتتتتت.


بالاخره تو خیابون بهش رسیدم.
-هیچ وقت با یه والیبالیست مسابقه دو نده.بگو غلط کردی تا ولت کنم.


دستشو محکم تر پیچوندم.
--غلط کردی.
-عوضییییییی.


محکم تر پیچوندمشو
--غلط کردم.بخدا غلط کردم.من خرم.تو گلی.تو ماهی.
ولش کردم.یکم دستشو مالید.به همدیگه نگاه کردیم و پقی زدیم زیر خنده.گفتم:
-بیا بریم.باید با یه کسایی اشنا بشی.


سوار لامبورگینی که شدیم گفت:
--باورم نمیشه که اینجا میبینمت خواهر کوچولوی من.
-خجالت بکش.۵ ماه ازم کوچیک تری مثلا.


هرچند چهرش ۳    ۴ سال بزرگتر از من نشون میداد...
--حالادکجا میریم؟
-ویلا.........


هر دومون تو خاطراتمون غرق بودیم.اون تو ۱۳ سالگی رفت استرالیا.حالا بعد ۸ سال چطور منو شناخت؟
ارمان یه پسر خوش قیافه بود.قدش ۱۸۵ اینا بود و هیکل داشت ماه.قیافش هیچ تقییری نکرده بود.همون چهره ی ۸ سال پیش ولی بزرگونه تر شده بود.چجوری نشناختمش؟چشم و ابرو مشکی بود.موهاشم که مشکی مشکی بود و ساده زده بود بالایی.وقتی رسیدیم ویلا ساعت ۱۲ بود.اوه اوه.چقدر دیر.درو که باز کردم لاریکا پرید از پزیرایی بیرون و اومد نزدیک.میخواست یه چیزی بگه ولی وقتی یه پسر رو باهام دید دهنش باز موند.ارن و نازنین و اترین و ارتین و در اخر شروین اومدن تو راهرو.همینم مونده بود اینا هم بفهمن دیر برگشتم اونم با یه پسر.
لاریکا:کجا بودی؟
ارن:نگرانتون شدیم امیتیس خانوم.
نازی:سلام.چقدر دیر اومدی.
هرکسی یه چیزی گفت ولی نگاه من خشک شده با اترین بود که با اون لباس نیم وجبیش دستشو انداخته بود دور بازوی شروین و نگاه شروین هم به ارمان بود.ناخوداگاه اخم کردم.برگشتم سمت ارمان که بدبخت از این ازدحام جمعیت یهویی شکه بود.اروم جوری که فقط خود بشنوه گفتم:
-به کسی نمیگی تو برادر رضایی من هستی باشه؟قول بده.
--باشه.


برگشتم سمت بچه ها...
-یه لحظه گوش کنید ببینید چی میگم...لاریکا برو وسایلو جمع کن فردا برمیگردیم......د برو دیگه.کسی حق نداره به ارتمیس زنگ بزنه.بزارید نگران بشه.به جهنم.نازنین لطفا برید ویلاتون چون اصلا حوصله ندارم.واقعا ببخشید.ارمان بیا بریم بالا کارت دارم...
کلید ویلا رو در اوردم.میخواستم بدمش به شروین ولی یاد اون صحنه افتادم.دستمو مشت کردم و چرخیدم سمت ارن...
-اقا آرن این کلیدای ویلاست.هر وقت برگشتید بدیدش به ارینا بعدا ازش میگیرم.
ارن:من و شروین هم فردا برمیگردیم.بدون صاحب خونه نمیشه بمونیم.
-هرجور راحتید.ارمان بیا
با ارمان رفتیم بالا.قیافه ی جدیمو تقییر دادم به یه قیافه ی مهربون و شوخ و برگشتم سمت ارمان.
-دلم واقعا برات تنگ شده بود ارمان.
با تمام وجودم بغلش کردم.گفت
--دختر استخونامو شکوندی.
-باید یه چیزایی رو واست توضیح بدم.بیا بریم تو اتاق.


امیتیس فقط میخواست لج کنه.ولی نفهمید که با این کارش خودشو پیش مهم ترین بخش زندگیش خراب کرد.امیتیس و ارمان رفتن تو اتاق امیتیس وشروین همچنان رو پله ها به جایی که چند لحظه پیش اونا تو بغل همدیگه بودن خیره شده بود و با قیافه ای شکست خورده و حالی زار به فکر احساس جدیدش و مفهوم کارای امیتیس بود


...........................


ادامه دارد...
نویسنده:الهه محمدنژاد










شروین...

رفتم تو اتاق و درو قفل کردم...چرا هر دفعه فکر میکنم ممکنه یه دختر با بقیه فرق داشته باشه به طور بدی نشون میده که همه ی دخترا یه مشت....یه مشت....
-تف به این زندگی...لعنتتتتتتتتتتتتت
دست مشت شدمو کوبیدم به دیوار...یه بار...دو بار...سومین بار که کوبیدم حس کردم که دستم خیس شد...لباسم قرمز شد...مشتمو کوبیدم به اینه اتاق...دستم کامل برید.اینه شکست...یکی داشت به در میکوبید...گوشیم زنگ خورد...اترین بود.
-خدا لعنتتون کنه...همتونو...
گوشیو کوبیدم تو دیوار...هر تکش یه جا افتاد...دیگه تموم شد...دیگه بستمه.با خودم رو راستم...عاشقش شده بودم.اسمشو نمیشد عشق گذاشت...دوسش داشتم.مطمئنم...ولی نشون داد لیاقت نداره...صداش میمومد...بیرون در بود...
--ارمان برو پایین...کار دارم.........د میگم برو.....شروین...شروین باز کن درو...لطفا...چیکار داری میکنی؟باز کن درو پسر...
تحملم تموم شد.درو باز کردم و داشتم به سمت پایین میرفتم که لباسمو کشید.کسی نبود.فقط آمیتیس...برگشتم سمتش.نگاهش به دستم بود.
--چیکار کردی؟دستت....
-وانمود نکن که مهمه...
میخواستم برم ولی باید بهش میگفتم...اگه همین جوری میرفتم و بعدا میفهمیدم که مثلا اون پسره چمیدونم محرمش بوده و بینشون چیزی نبوده و من همین جوری از دستش دادم نمیتونستم زندگی کنم...
-اون کیه؟
--کی؟
-همون پسره ی اشغال...همونی که تو بقلش بودی...
--حرف دهنتو بفهم...به تو چه ربطی داره...
هلش دادم سمت دیوار.دستشو گرفتم و نزاشتم تکون بخوره...عطر تنش داشت دیوونم میکرد...با صدایی که کم از داد زدن نداشت گفتم...
-گفتم اون کیه؟هان؟با اعصاب من بازی نکن آمیتیس...فقط جواب سوالمو بده...
دستم کاملا بی حس بود.کلی خون ازش رفته بود...
--ولم کن دیوونه.اییی دستم...
داد زدم:
-اره دیوونه ام...دیوونه ی تو...تو منو به این روز انداختی.تو یه کاری کردی که نتونم نسبت بهت بی تفاوت باشم...
ولش کردم.برگشتم که برم.اخرین لحظه برگشتم سمتش.داشت منو نگاه میکرد.متعجب بود.از چشاش میخوندم که نسبت بهم بی احساس نیست ولی خودش نمیدونه...گفتم:
-تو منو نابود کردی آمیتیس.توهم با هستی فرقی نداری...ولی تفاوتتون اینجاست که من واقعا دوست داشتم...من میرم.نمیتونم ببینم که تو و اون پسره......لعنتی.
برگشتم برم که صداشو شنیدم...
--ارمان برادر رضایی منه.۸ سال بود ندیده بودمش...
دستشو رو دستم حس کردم.
--بیا باید دستتو ببندم...کمک های اولیه رو بلدم...
حرکت کرد سمت اتاق ولی من از جان تکون نخوردم...نگام کرد...
-چرا واست مهمه؟من بهت گفتم چه حسی دارم...بهم بگو...بگو که توهم بهم یه حسی داری...نزار دوست داشتنم یه طرفه باشه...من میخوامت.
یه قدم رفتم سمتش.دستشو گرفتم.ولی اون...اون دستشو از تو دستم کشید بیرون...
--نمیدونم...بیا.باید دستتو ببندم...
-فقط یه کلمه بگو...اره یا نه؟
--شروین من اصلا نمیشناسمت...اصلا.بهت یه فرصت میدم.نمیدونم که چرا نمیتونم ردت کنم...هرکی بود تا الان یکی از من خورده بود یکی از دیوار.حالا بیا بریم دستتو ببندم
هخینم خوب بود...میخواستم دستشو بگیرم که گفت...
--ا ا...د نه د...هنوز بهت اعتماد ندارم.
اخم کردم ولی چیزی نگفتم...
...........................................
آمیتیس...
نمیدونم چرا ولی نتونستم بگم نه...دست خودم نبود...میدونستم که واسم مثل همه ی پسرای دیگست ولی میدونستم دوست داشتنشو دروغ نگفته بود.در ضمن یه حسی بهم میگفت نه نگو...میگفت که اگه دوسش نداری پس چرا با دیدن اترین اونقدر عصبانی شدی...
دستشو تمیز و ضد عفونی کردم...بانداژ داشتم.بازش کردم و بستم به دستش...فرستادمش تو اتاقش و بقیه رو خبر کردم تا بیان بالا.همه نگران به من نگاه میکردن.دلیلشو که نمیتونستم بهشون بگم پس شونمو بالا انداختم و رفتم تو اتاقم...
مادر بزرگ لاریکا مریض شده بود و مجبور شدیم چند روز دیگه هم بمونیم...تو این چند روز من همش بیرون بودم.نمیخواستم با ارمیس رو در رو بشم...شروین هم باهام میومد...از گذشتش و از خودش برام میگفت.ولی مطمئن بودم یه چیزیو پنهان میکنه...زیاد از خانوادش نمیگفت و از خانوادش فقط از برادرش شهاب و برادر زادش شراره گفته بود.بقیه...هیچی...
منم براش از خانوادم گفتم.از شرکت . از اون نامه ها و اینکه من در واقعا ایرانی نیستم.اینکه ارسلان کی بوده و چطور پدر مادرم کشته شدن...تقریبا از زندگیش سر در اورده بودم...وضعش مثل خودم بود...دکتر بود و تو یه بیمارستان تو تهران جراح بود...خونش هم که تو محله ی خودمون ببود..البته اینو نگفته بود ولی اولین باری که دیدمش و نزدیک بود تصادف کنیم اونجا بود و کسی بقیر از کسایی که اونجا زندگی میکردن حق نداشتن ماشین بیارن تو...
بالاخره برگشتیم تهران...درس میخوندم تا حتما تهران قبول بشم کنکور...نمیخواستم دور از شرکت و خونه باشم...تو پارک نشسته بودم و داشتم با مبایلم رمان میخوندم.باورم کن...رمان عالی ای بود.۶ بار خونده بودمش.این هفتمین بار بود...یهو گوشیم زنگ خورد...خدای من...شماره...اون...اون شماره ی وحید بود...اخرین بار تو سرد خونه دیدمش.قط کردم.ولی بازم زنگ زد...وصل کردم...
-چیه؟
.......................
نویسنده:الهه محمد نژاد













بچه ها اين رمان 6ماهي ميشه كه ادامه پيدا نكرده منم كلي گشتم دنبال ادامش ولي هنوز پيدا نشده اگه ادامه داشت كه ميزارم اگه نبودم كه شرمندهShy
پاسخ
#3
خوبببببببببببببب
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان