امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بازنشسته ....

#1
 

 اوووف...بالاخره تموم شد...مردم...اه...ملت دانشگاه میرن ما هم دانشگاه میریم خیر سرمون...تو این چهار سال هیچی تفریح نکردیم...دخترا که خدای فیس و افاده و سالن مد و مجلس روضه و آدامس با ولوم بالا...پسرا هم که...دیگه جای هیچ بحثی باقی نمیمونه...اگه کامران جونو نداشتم نمیدونم چیکار میکردم؟؟؟


حالا فقط مونده این پایان نامه عزییییز....تا اینجا که مخ دکتر حقانی جونو خوب کار گرفتم...دکتر حقانی مدیر گروه معماریه و طبیعتا حرف اولو تو دانشگاه میزنه...جزو استادهای ژوژمان هم هست خلاصه خرش خیلی میره....


چند وقت پیش که تو مطب نشسته بودم به طور اتفاقی صحبت های خانومی که بغلم بود رو شنیدم....


─ نادرو نمیشناسی ؟؟عمرا قبول نمیکنه...هرچی بگی گفتم...دلیلی نبوده که براش نیاورده باشم....


─حالا چرا چسبیده به این خونه کلنگی؟؟؟


─چمیدونم!!!میگه روح داره ...اصالت داره!!!هویت داره...هر چی بهش میگم خسته شدم...نمیتونم اینجا رو تحمل کنم...دلم یه آشپزخونه اپن میخواد...یه پذیرایی باز...اصلا دلم میخواد تو یه آپارتمان باشم...بالای یه برج...حداقل شهرو ببینم...خسته شدم از علفای هرز...از درو دیوار قدیمی...


─باور کردنش سخته...استاد نادر حقانی آرشیتکت معروف تو یه خونه کلنگی زندگی میکنه!!!


بابا این همه برج مدرن...امکانات...تکنولوژی... چسبیده به عقاید پوسیده ؟


 


─چی بگم والا ...دلم خونه!!!راسته که میگن کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره...


تا اون لحظه اصلا احتمالشو نمیدادم این استاد حقانی اخمو روح لطیف سنتی داشته باشه ...آخه خودش طراح برج ها و ویلا های مدرنه...مشتری هاش اکثرا خرپولها و کله گنده ها یی هستن که از جای جایه کشور میان تهران تا ساختمونشونو استاد حقانی طراحی کنه...اصلا خودشو لو نداده بود...کلا تو این چهار سال سه تا درسو باهاش داشتیم...معماری جهان وطرح معماری 3 و روستا 1....اما هیچ وقت ندیدم جبهه گیری کنه!!!همیشه نقدهاش منصفانه بود...بالاخره ما متوجه شدیم که استاد عنایت ویژه ای رو معماری سنتی داره!!!به همین جهت فرصت رو غنیمت شمردیمو موضوع پایان نامه رو در جهت سلیقه استاد عزیز انتخاب نمودیم....


داشتم خوش و خرم از قبول موضوع پایان نامه تو دانشگاه میرفتم که باز صدای یه غول بیابونی نکره رو از پشت سرم شنیدم


─به به خانوم مهندس راد!!!چیه؟؟کبکتون خروس میخونه؟؟


برگشتم سمتش...باز این پسره عباسی با نوچه هاش اومده اوقات شریفمو لگد مال کنه...حالشو میگیرم:


─جدا شما مطمئنین؟؟؟


─از اینکه کبکتون داره خروس میخونه؟


─خروس و زرافه ش فرقی نمیکنه!!!مهم اینه که شما صداشو شنیدین...


─چطور مگه؟باید قبلش بلیط میگرفتم؟!!!


─نههههههه!!!این حرفا چیه؟..واسه امثال شما مجانیه...یعنی راستش برای کلیه آدم های فوضول و خاله خانباجی ها مجانیه!!!با اجازه....


اوه اوه...رگش داشت میزد بیرون...نفله!!!فکر میکنه خیلی پخه!!!بزنمش با آسفالت یکیش کنم پسره ی عوضی رو...


گوشیمو روشن کردم تا به مامان این خبرو بدم...بلا فاصله چند تا اس ام اس از کامران جون رسید...


─سلام عشقم...گوشیت چرا خاموشه؟؟...یه خانوم خوب همیشه باید در دسترس باشه وگرنه موقعیتش به خطر میفته هااااا!!!!


─بازم خاموشی...


─برای بار سوم عرض میکنم...وکیلم؟ نبوووود ؟؟ نفسسسسکششش....


─زنگ زدم ننه ت لوت داد....با منم آره؟؟؟حالا منو دور میزنی؟؟؟ببین دو روز نبودمااا...تاوانشو پس میدی مهندس!!!!


─خاک تو سرت!!!ملت آرزو دارن جیگری مثل من بهشون نیگا کنه!!!حالا تو هی تاقچه بالا بذار


─دیگه تموم شد...فعلا به عنوان پیش پرداخت منت کشیت نهار تو یه رستوران شیک در خدمتم باش...شاید در موردت تجدید نظر کردم...آدرسو اس بده


فورا شمارشو گرفتم اما ریجکتم کرد...این یعنی اینکه مثلا من خیلی دلخورم...چیکار کنم نازشو باید بخرم دیگه...همینطور که داشتم از دانشگاه خارج میشدم متوجه پسرکی شدم که دم ورودی داشت برگه های تبلیغاتی رو پخش میکرد...تبلیغ رستوران تازه تاسیس بود که از قضا نزدیک دانشگاه هم بود...پیاده یه ربع راه بود...آدرسشو اس ام اس کردم و پیاده به سمت رستوران راه افتادم...به هر حال پیاده روی بهتر از تنها نشستن تو رستورانه


*****


 


 


--------------------------------------------------------------------------------


 


میزی رو کنار پنجره و گوشه سالن انتخاب کردم...فقط سفارش آب دادم ....مجله ای که سر راه خریده بودم رو از کیفم بیرون آوردم تا خودمو باهاش سرگرم کنم...


یه ربع،بیست دقیقه ای گذشته بود که صدای دو نفری که پشت سرم نشسته بودن توجهمو جلب کرد


─وای خدا چه جیگریه!!!


─کیو میگی؟


─اونور خیابونو نیگا...کنار کیوسک روزنامه فروشی...همون که کت اسپرت پوشیده...عینک آفتابی زده...


─وای قلبم....این از تو مجله مد دراومده؟؟؟


─ماشینش همون کوپه سفیدس!!!!خودم دیدم ازش پیاده شد


داشتم از فوضولی می مردم با چشم چرخوندن کاری از پیش نمیرفت...حتما باید برمیگشتم تا ببینم...اما غرورم اجازه نمیداد برگردم...سفت مجله رو چسبیدم و گوشامو تیز کردم تا بقیه آنالیز کارشناسان محترم رو گوش کنم


─ببین داره میاد اینطرف...وای عجب استایلی داره...


─اوهوم...استایلش شبیه انریکه نیست؟؟؟


─تقریبا!!!ولی این چارشونه تره!!!


─فقط اون عینکش پول دو ماه حقوق منه!!!


یکی نیست به این دختره بگه تو که خودت میدونی طرف تیکه تو نیست چرا داری میخوریش؟؟؟چشتو درویش کن دختره ی چش سفید...هر کی هست مبارک صاحابش...به ما که این چیزا نیومده!!!ولی خدایی دیگه نمیتونستم طاقت بیارم ...دوست داشتم ببینم این ایکبیری چی هست که اون دوتا داشتن خودکشی میکردن!!!


─فکر کنم داره میاد رستوران...آره...داره میاد اینطرف...آی خدا...یعنی میشه مال من بشه؟؟؟


─بکش کنار مال خودمه!!!


ای خدا دوتا ابله رو نشوندی ور دل من که چی؟؟؟بدبختها فکر میکنن طرف بی صاحابه!!!اگه بود که عجایب هفتگانه ارتقا پیدا میکرد!!!!


با باز شدن در رستوران عطر خنک مردونه ای رو حس کردم که فوق العاده بود...از اون عطرهای دختر کش...نه معلومه آنالیزشون خوب بوده...طرف بدجور مایه داره....داشتم خدا خدا میکردم که بیاد اینور...آخه دختر چی با خودت فکر کردی که پشت به در نشستی؟؟؟خدایا منو از دیدن نعمتت محروم نفرما!!!الهی آمییییین


سرمو تو مجله فرو کرده بودم...صدای کفشاشو میشنیدم که داره به میز ما نزدیک میشه و همچنین صدای ذوق کردن اون دوتا!!!!


از بالای مجله یه کوچولو رستورانو دید زدم...هیچ دختری نبود که تنها نشسته باشه...یه کوچولو دلم گرم شد!!!


صدای پاش نزدیک تر میشد...گوشهامو تا آخرین درجه تیز کردم...داشت بهم نزدیک میشد..هفت....پنج...سه...دو...یک ....


رسید...صدای پاش قطع شد!!!سنگینی نگاهشو رو خودم احساس میکردم...


     


 


--------------------------------------------------------------------------------


 


ازم دو قدم فاصله گرفت...ایستاد با کمی مکث برگشت سمتم و درست روبرم ایستاد...


و من همچنان نمیخواستم سرم رو از مجله بکشم بیرون!!!!حالا داشتم میمردما!!!!


به فارسی و با لهجه غلییییظ فرانسوی گفت:


─شما عجول هستید یا مطلبش اینقدر جالبه؟


سرمو با حالت حق به جانبی بالا آوردم اما...


وایی خدااااا...چی آفریدی!!!؟؟؟؟یعنی این آدمه؟؟؟اینگار از مجله مد در اومده....این جمله چقد آشنا بود...قبلا کجا شنیدم؟؟؟


─اگه نمیخواهید جواب من را بدهید نو پرابلم!!!!...اما بهتر نیست دهان خود راببندید؟؟اینطور کمی زشت است!!!!


وای خدااااااااا...این رسما منو با دیوار یکی کرد....سعی کردم کنترل خودمو حفظ کنم...


─ببخشید آقا ....من متوجه سوالتون نشدم!!!


─ساده تر بیان میکنم...چه چیز باعث شده که شما مجله خود را بر عکس مطالعه کنید؟؟؟


جانننننننن!!!!!!چشام گشاد شده بود....جرئت نداشتم به مجله نگاه کنم...خدایا...الان نه...جلوی این اجنبی نه...


یهو یه دونه از اون لامپهای کم مصرف بالای سرم ظاهر شد...با یه خورده عصبانیت ساختگی مجله رو بستم و محکم گذاشتمش رومیز و دستامو هم روش!!!!با یه اخم و لحن یه کم عصبانی گفتم:


─چه چیز باعث شده شما به خودتون این اجازه رو بدید که منو بازجویی کنید؟؟؟


یه ابروشو داد بالا و با یه پوزخند محو گفت:


─آفرین....براوو...حرکت جالبی بود...شما به این چی میگین؟؟؟...آآآآ...فکر میکنم فرار به جلو...همم؟؟؟


یه وری نشست رو صندلی روبروییم...یه پاشو انداخت رو اون یکی و یه حالت ریلکس به خودش گرفت...


─به نظر میرسه شما با فرهنگ ما آشنایی خوبی دارید؟!!!


─بله ...چند سالی هست که در ایران زندگی میکنم


─میدونید ما به این کار شما چی میگیم؟


─کدام کار؟فراموش کردن اشتباه فاحش شما یا خیره شدن شما به من؟؟؟


پسره ی عوضی!!!از رو نمیره اجنبی زبون نفهم....


─خیر آقا...منظور من مهمان کردن خودتون سر میز من بود...


─خوب...فکر میکنم به شما افتخار دادم!!!


─خیر...شما خودتونو چتر کردید و به افرادی مثل شما میگن...؟؟؟


─جنتلمن!!!


─خیر...شما رسما یک چترباز هستید...


─اوه...بله...خیلی خوب هستم ...من مربی بودم در باشگاه پسران آسمان در مارسی...


نه!!!مثل اینکه نمیخواد از رو بره!!!


─گوش کنید آقای مثلا محترم...


─کاملا محترم!!!!!!!!


─حالا هرچی...من منتظر شخصی هستم و شما الان سر جای ایشون نشستید...خواهش میکنم میز رو ترک کنید...


─مممم....نه!!!


─اونوقت این کار شما چه معنی ای میده؟


─فکر میکنم به معنای این باشه که من میل دارم نهار را با شما صرف کنم!!!


این چقد پروئه.....


─نچایی یه وقت؟!!!!!


─نه...هوای بسیار عالی است...نگران نباشید مادام!!!!!!!!!!!


چشام تا آخرین حد ممکن باز شده بود به یوریکه مژه هام به مقنعه م تنه میزد!!!!باید تا قبل از اومدن کامران این کنه رو یه جوری از سر باز میکردم...


دوراه وجود داشت:


یا این گلدون رو با تمام وجود تو اون صورت خوشگلش خورد میکردم...که آرزوی خودمم بود بچه پرروی عوضی!!!!(چشاش کف پام ولی لعبتیه واسه خودش...موهای مشکی براق و چشمهای طوسیش آدمو دیوونه میکنه...مفت چنگ صاحابش!!!!)


یا مثل بچه ننه ها میرفتم شکایتشو به مدیر رستوران میکردم...


خدایا من غلط کردم...قول میدم دیگه به قیافه نامحرم نگاه نکنم...واسه یه ساعت!!!!!خدایا ا ا ا ا ... الانه که کامران پیداش بشه...آخه من اینو کجای دلم جا بدم؟ ؟ ؟ .... اگه میدونستم در آسمون بازه خوب یه ورژن جدیدشو سفارش میدادم!!!!!!!!!


مشغول اختلاط با خدا بودم که صدای زنگ اس ام اسم بلند شد ... کامران بود :


─ قبل از این که سرتو بلند کنی رسیدم ...


خون تو رگهام یخ بست !!!


***************************


--------------------------------------------------------------------------------


 


مشغول اختلاط با خدا بودم که صدای زنگ اس ام اسم بلند شد...کامران بود:


─قبل از این که سرتو بلند کنی رسیدم...


خون تو رگهام یخ بست!!!


اصلا دوست نداشتم کامران منو تو این وضعیت ببینه … کلا آدم گیری نبود … در واقع خیلی هم open mind بود ...اما اینی که روبروی من نشسته بود کم چیزی نبود ... منم که اون روز اصلا تصمیم بیرون رفتن نداشتم ... در واقع اونقدر واسه دفاع از پروپوزال استرس داشتم که مثل ماست رفتم دانشگاه ... یه نگاه به خودم انداختم ... شلوار جین و مانتو و مقنعه سورمه ای ... کوله ی مورد علاقه مو آورده بودم و طبق معمول کامران برام خریده بود ... آرایش هم که تعطیل بود !!! فقط ضدآفتاب و برق لب ... شده بودم عین بچه دبیرستانی ها ...حالا نه اینکه الان 60 سالمه !!!!


کامران خودش از لحاظ قیافه واقعا عالی بود و معمولا افرادی رو که مزاحمم میشدن با شوخی و خنده و طعنه دک میکرد ... کسی هم جرئت پررو بازی نداشت ... در واقع اون هیکل به کسی اجازه ابراز وجود نمیداد ... اما این بچه پررو با همه اونای دیگه فرق میکرد .... همه ی اینا در عرض دو سه ثانیه از ذهنم گذشت


دستم یخ بسته بود ... اولین بار بود که از برخورد کامران میترسیدم ...


─ خانم شما مشکل دارید؟؟؟


سرمو به سختی بالا آوردم ... انگار مهره های گردنم زنگ زده بود ...


─ لطفا میز منو ترک کنید


نا نداشتم رو پام بایستم وگرنه خودم میرفتم ...


─ با یک مرد قرار دارید ؟


─ لطفا میز م...


یه ابروشو بالا داد و با پوزخند گفت:


─ اینقدر از اون وحشت دارید ؟


فقط تونستم با نفرت نگاش کنم ... دیگه صورتش به نظرم نمی اومد ... با خودم گفتم نکنه قبلا یه جایی حالشو گرفتم الان داره جبران میکنه !!! یا شایدم زده باشم تو پر دوستش ... قبلا هم واسم پیش اومده بود ...بچه ننه ها دوستاشونو میفرستادن واسه از راه به در کردن من .... و عجیب ترین قسمتش این بود که قیافش عجیییییب برام آشنا بود !!!


هر چی فکر کردم یادم نیومد ... من با کسی که فرانسه بوده یا دورگه باشه یا هر ربطی به فرانسه داشته باشه ، صنمی داشته باشم !!!


وقتی دید جوابشو نمیدم گفت :


نگران نباشید خانوم ... حتی اگه اون قهرمان شما... اسمش چی بود ؟؟؟ ممم ... رستم!!!..آه بله ... خودشه ... اگه رستمتون هم از گورستان تاریخ بیرون بیاید و منو ببینه میدان رو خالی میکند !!!!!!!!!


برای دومین بار دهنم از تعجب باز مونده بود !!! این به شخصیت داستانها هم رحم نمیکرد .... خدای اعتماد به نفس بود ...


در شرایط دیگه ای بودم با خاک کوچه یکیش میکردم ولی اون موقع با هر صدای قدمی فکر میکردم الان کامران دستشو میذاره رو شونم ... عادتش بود که همیشه از پشت بغلم کنه تو گوشم فوت کنه !!!! خونه و بیرون و غریبه و آشنا نداشت !!!!


─ خیلی به خودتون امتیاز ندید آقا !!!


─ من اهل امتیاز دادن نیستم... نه به خودم ، نه به دیگران !!! اصولا این دیگران هستن که به من امتیاز میدهند ...


این حرف زدنش منو کشته !!! نصفش لفظ قلم ، نصفش خودمونی ...


انگشتهای پامو چک کردم ... انگار دوباره خون بهش برگشته بود ... از جام بلند شدم و گفتم :


─ دیگران حتما باطن شما رو ندیدن و گرنه مرتکب چنین اشتباهی نمیشدن


بلند شدم و به طرف سرویس رفتم ... صداشو از پشت سرم میشنیدم که میگفت :


─ اونا لیست سیاه دوست دخترهای منو ندیده بودند که چنین اشتباهی مرتکب شدند !!!!


و خندید... و من همچنان به این فکر میکردم که حتی صدای خنده ش هم برام آشناست ...


******


دوستان... تمامی اسامی افراد و مکان و زمان ها زاییده ذهن بنده ست !!! الان گفتم که گفته باشم ...


یه چیز دیگه... میدونم فشار دادن اون علامت + خیلی سخته .... واسه منم سخته ... ولی بفشارید اون + رو ...چون من به شدت معتادشم ....نباشه منم نیستم ...بسوزه پدر عاشقی ...هییییییی


 


     


 


 


--------------------------------------------------------------------------------


 


اول این بالا سمت چپ یه مربع سبز کوچولو هست ... توش یه + داره ...روش کلیک کنید ... بعد برید ادامه رو بخونید ... + نزنید این 4 تا خطو حلالتون نمیکنم !!!! گفته باشم !!!!!


***********


نمیدونم به خاطر نور لامپ بود یا من واقعا زرد شده بودم... گوشیمو در آوردمو شماره کامران رو گرفتم ...


صدای اپراتور بود که تو گوشم پیچید :


تلفن همراه مشترک مورد نظر خاموش میباشد...The mobile set is off


 


نمیدونم چرا ولی سیل افکار منفی بود که به ذهنم سرازیر شده بود ... فکر اینکه اتفاقی برای کامران افتاده باشه و ربطی هم به این بچه اجنبی داشته باشه، داشت دیوونم میکرد ...


کیفمو گشتم ... نه اسپری فلفل نه شوک ....هیچی همراهم نبود ... از بس سر صبح عجله داشتم یادم رفت موقع تعویض کیف برشون دارم ... حتی کاترم که همیشه باهام بود رو نداشتم !!!


قلبم 180 میزد ... به دیوار تکیه دادم ... اگه قبلا بود عمرا اینکارو نمیکردم ... اکراه داشتم به دستگیره دستشویی دست بزنم ولی الان اگه تو رودربایسی با خودم نبود همینجا جا به جا غش میکردم ...


مونده بودم چیکار باید بکنم ... گرچه اون پسره غیر از پررو بازی کار دیگه ای نکرده بود اما شدیدا یه چیزی به نظرم مشکوک میومد ... مطمئن بودم... مطمئن بودم یه چیزی هست ...


شماره محسن دوست و همکار کامران رو گرفتم


─ به به ... مانا خانوم ... چه عجب از اینورا ؟؟!!!


─ سلام عمو محسن ... خوبین ؟


─ سلام مانا جان ... تو خوبی عمو ؟ چرا صدات میلرزه ؟


─ خوبم عمو ... یه خورده سردمه !!!!


واقعا سردم بود ... دستهام یخ کرده بود ...


─ آره میفهمم ... هوا یه دفعه ای عوض شد ...


این عمو هم یه چیزیش میشه ها!!!! هوا که آفتابی بود !!!


─ عمو ... کامران با شماست ؟


─ نه عمو جان ... یه ساعتی میشه رفته ... گفت با تو قرار داره ... نرسیده هنوز ؟


─ نه عمو ... اس ام اس داد گفت رسیده ولی نیومد !!!


─ کی اس ام اس داد ؟


─ حدودا 5 دقیقه پیش


─ خوب بابا ....فکر کردم چییییی شده !!! دیر نکرده ...میرسه ... شاید سرش جایی گرم شده !!! منو بارها همین طوری قال گذاشته !!!!


─ آخه تلفنشم خاموشه


─ خوب این یعنی سر خر ممنوع !!!!!


─ چیییی عمو ؟؟؟؟!!!!!


─ هیچی عمو جان ...نگرانش نباش ... این کامران بادمجون بمه !!! آفت نداره .... تو نهارتو بخور ... اونم الان احتمالا نشسته با یه پری سیمایی ، پری چهره ایی ، پریزادی ، چیزی نهار کوفت میکنه !!!


─ عموووووو!!!!!


─ جان عمو .... ای هر چی درد و بلای توئه بخوره تو سر کامران !!! نهارتو بخور دختر گلم ... مطمئن باش هیچ بلایی جرئت نمیکنه سر اون بختک نازل بشه !!!! قول میدم !!!


شاید حق با عموئه !!! شایدم نه ...همش تقصیر خود بلا گرفته شه !!!! اینقدر دروغ و چاخان تحویل ملت داده ، بمیره هم کسی باور نمیکنه ...ولی چرا دلم شور میزنه ...اون اجنبی چی؟...چرا عین بختک نازل شد سر من؟؟؟ چرا نرفت سراغ اون دخترا ؟؟؟


2تا بهتر از یکیه !!!...


─ کجایی عمو؟؟؟ .... مانا؟؟؟


─ بله عمو...اینجام ...ببخشید... یه لحظه حواسم پرت شد ....


حالا به عمو چی بگم ؟؟؟ یه پسر اومده سر میز من ؟؟؟ نه چیزی گفته...نه شماره داده نه بهم دست زده ...نمیگه دختر تو چه آدم ندیده ای هستی ؟؟؟


─ کجایی مانا ؟؟؟


─ هااا...اینجام ...چطور مگه ؟؟؟


─ دست شما درد نکنه ... پس من 4ساعته واسه کی روضه میخونم ؟


─ چی گفتین عمو ؟


─ هیچی بابا ... برو نهارتو بخور ...بذار منم این 2 لقمه غذا رو کوفت کنم ...دنیا منتظر منه برم نجاتش بدم !!!!


─ دنیا کیه ؟؟؟


─ دوست دختر جدیدم !!!


─ هااا...چی گفتی عمو ؟؟؟؟


─ هیچی... 3 ثانیه وقت داری ازم خداحافظی کنی... 1 ... 2 ... 3 ... منم دوست دارم مانا جان ...تو هم سلام برسون ... قربونت عزیزم ... خداحافظ


و تماس قطع شد !!!!


*******


 


--------------------------------------------------------------------------------


 


نمیدونستم باید چیکار کنم... بی خیال برم نهارمو بخورم یا زورتر خودمو از این وضعیت نجات بدم ... یاد حرف کامران افتادم که همیشه میگفت : اگه این همه زحمتی که واسه دراز کردن زبونت میکشی صرف یادگیری یه فنی بکنی ، باور کن تو زندگیت انقلابی بر پا میشه !!! ولی من هیچ وقت احساس عدم امنیت نمیکردم ... ورزشکار بودم اما فقط اروبیک و شنا و بدمینتون .


که از نظر کامران باید میذاشتم دم کوزه آبشو میخوردم ... میگفت این ورزشها سوسولیه !!! خودشو کشت به من کونگ فو یاد بده اما نشد !!! یعنی من همکاری نکردم ...


خاک بر سر بی عرضه م کنن ... کم کم داشتم ضعف میکردم ... از صبح چیزی نخورده بودم ... بالاخره تصمیم گرفتم گوله از رستوران خارج بشم... جلوی آینه ایستادم ... چند تا نفس عمیق کشیدم ... تازه به این نتیجه رسیدم که اینجا جای نفس عمیق نیست !!! شمردم ... 3 ... 2 ... 1 ... و با سرعت به سمت در خروجی رستوران حرکت کردم ...


داشتم از راهرو دستشویی خارج میشدم که محکم خوردم به یکی و پرت شدم سمت دیوار ... کمرم خورد به دستگیره در راهرو و درد عمیقی تو کمرم پیچید ... در کمتر از صدم ثانیه چشمهام پر از اشک شد ... نفس عمیقی کشیدم تا بتونم خودمو کنترل کنم ... سرمو بلند کردم و گفتم :


─ ببخشی .......


نه به اون روزهایی که بدون هیچ اتفاق خاص میگذره ... نه به امروز که من همینجور سورپرایز میشدم ...


سوسن موسوی بود ... خبرگزاری دانشگاه و صاحب امتیاز بنگاه سخن پراکنی و سرپرست تمام ستون پنجم های دانشگاه ... نه از اون انواعی که برای رئیس و استاد خبر ببره ... جدید ترین دسته گلشم دادن تمام جیک و پوک خوابگاه دخترا به چند تا از پسرای عوضی بود... کافی بود یه چیزی بهش بگی و به تمام مقدسات عالم قسمش بدی که کسی نفهمه ... جیک ثانیه تمام تهران مطلع شدن !!!!!


دشمن درجه یکش هم من بودم !!! البته من باهاش کاری نداشتم ... اون بود که با من مشکل داشت ... در طی چندین عملیات جاسوسی نتونسته بود چیزی از من به دست بیاره ... که اینو ممنون تدابیر امنیتی بابا بودم ... اوایل برام قابل فهم نبود ولی الان قدرشو میدونم...کافی بود سوسن بفهمه من دختر سردار رادان هستم ...و شکست بزرگ سوسن جون ناموفق بودن عملیات کشف هویت کامران بود ... اون تنها کسی بود که میومد دانشگاه دنبالم و مطمئن بودم دل و دین عده ی زیادی رو هم برده بود ... نمیدنم چرا از هر جا شروع میکنم بازم به کامران میرسم ... عین قارچ تمام زندگیمو گرفته !!!!


************************


 


 


--------------------------------------------------------------------------------


 


─ ببخشید سوسن جون .... اصلا ندیدمت


دستمو گذاشتم رو کمرم و جای برخورد دستگیره رو مالش دادم ... اشکی که تو چشم هام جمع شده بود باعث شد به فین فین بیوفتم ...


─ ای وای مانا جون این حرفا چیه ؟؟؟ من معذرت میخوام !!!!! اذیت شدی نه ؟؟؟


میدونستم این عزیزم جونم ها به خاطر کامرانه ... سوسن دختر باهوشی بود ... احتمالا شاخک هاش تیز شده بود و حضور احتمالی کامران رو احساس کرده بود ... سوسن بهتر از هر کسی میدونست کامران تنها کسی هست که من باهاش بیرون میرم و حضور من در رستوران یعنی .....؟؟؟؟


─ نه عزیزم ... خوبم ... ببخشید جلوی راهتو گرفتم انگار ...


خودمو کنار کشیدم


─ خواهش میکنم


داشت میرفت که یهو برگشت سمتم و گفت :


─ مانا جان ، امروز قراره همه ی بچه های معماری با بعضی دیگه از بچه ها برای آخرین بار با هم نهار بخورن ... دیگه معلوم نیست کی همدیگه رو ببینیم !!! اگه با کسی قرار نداری خوشحال میشیم تو هم باشی !!!


خوب این یعنی اینکه بگو با کی قرار داری ...نمیدونم چرا یهو تمام ترسی که داشتم جاشو به یه شیطنت داد ...


حق با سوسن بود ... معلوم نبود دوباره کی بتونیم همدیگه رو ببینیم ...


کامرانو هم بیخیال !!! بره با همون پریچهرهاش نهار کوفت کنه !!! به هر حال محسن بهتر از هر کسی اونو میشناسه ...


شونه مو بالا انداختم و تو دلم گفتم بیخیال همه چی !!!


─ راستش سوسن جون ، تنها نیستم ...


و با سر به سمت میزم اشاره کردم ...


 


 


 


--------------------------------------------------------------------------------


 


سرجام نشستم ... همون طور که سرش تو مجله بود گفت :


─ من غذا سفارش دادم ... برای خودمون ...


اینو نیگا ... سه سوته پسرخاله شده ... میخواستم بگم با اجازه کی ؟؟؟ که خودش گفت :


─ گارسون هی می آمد و من میگفتم منتظرم ... هی دو باره می آمد و دوباره و دوباره !!!من هم نمی دانستم شما کی میخواهید از نگاه کردن به در و دیوار سرویس استعفا بدهید !!! بنابراین سفارش دادم به سلیقه ی خودم ... مطمئنا بسیار عالی خواهد بود!!!


هنوز تو شوک تعریف و تمجید های این بشر از خودش بودم که گارسون اومد و سالاد و نوشیدنی و نون و سوپ رو گذاشت و با کسب اجازه مرخص شد...


بوی غذا تو سالن رستوران پیچیده بود و اشتهامو بیش از پیش تحریک میکرد ... میدونستم اگه یه لحظه دیگه اونجا بمونم صدای شکمم آبروی نداشتمو میبره ، بنابراین گفتم :


─ از دعوت عجیبتون متشکرم ولی من نمیتونم قبول کنم


خواستم بلند بشم که صدای پرعشوه ی سوسن اومد :


─ مانا جان ، آقا رو معرفی نمیکنی؟؟


دختره ی فضول ... خر مگس معرکه ... باید بهش چی میگفتم ؟؟؟ دارم با کسی نهار میخورم که حتی اسمشو هم نمیدونم !!!!


یه نیگا بهش کردم با لبخند به من خیره شد ... دوست داشتم حداقل خودشو به سوسن معرفی کنه ببینم با کی طرفم !!!!


ولی ساکت مونده تا من بگم !!!


تو اون لحظه هر چی به مخم فشار آوردم هیچ اسم و فامیل فرانسوی به ذهنم نرسید بنابراین گفتم :


─ ایشون رافائل گومز هستن ... از دوستان خانوادگی ...


رو کردم به سمت بچه اجنبی و گفتم :


─ ایشون هم خانم موسوی هستن ... هم دانشکده ایی من ...


یه پوزخند محوی زد که معنیشو فقط خودم فهمیدم ... سوسن دستشو جلو آورد و با عشوه گفت :


─ سوسن هستم ...از آشنایی تون خوشبختم ...


این یعنی ابراز وجود مستقیم ... دختره ی چش سفید !!!


رافائل تقلبی هم دست راستشو که بانداژ شده بود رو بالا آورد و گفت :


─ از دست دادن با شما معذورم خانوم سوسن


─ اوه خدای من !!! چه اتفاقی برای دستتون افتاده ؟؟؟


نه خیییر!!!این دختره رسما داره خودشو قالب میکنه ... قبل از اینکه رافی جون دهنشو باز کنه گفتم :


─ نگران نباش سوسن جون ... تمام مردا همینن ... یه کار ساده رو هم نمیتونن انجام بدن ... به این روز میفتن !!!


─ چطور مگه ؟؟


─ هیچی ... رافائل وقتی میخواست برای دخترش فرنی درست کنه دستشو سوزوند !!!!!


─ وااقعععا ؟؟؟ اصلا بهتون نمیاد بچه داشته باشین !!!


وای خدا این دختره روی هرچی کنه هست سفید کرده !!!


رافائل یه لبخند ملیحی به سوسن زد که فکر کنم یه تن قند تو دلش آب شد !!! رو کرد به من و با طعنه گفت :


─ بله ... وقتی مادر بچه م مدام دنبال کارهای دانشگاهش باشه یه همچین اتفاقاتی زیاد رخ میده !!!


ظرف سوپم رو آروم به سمتم هل داد و گفت :


بخور عزیزم ... از دهن افتاد !!!!!


فک منو سوسن همزمان سرویس شد !!!!!!


**********


 


--------------------------------------------------------------------------------


 


دو تا دیگه از این شوک ها بهم وارد میکرد باید از زندگی استعفا میدادم ... حتی نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم ... فکر اینکه سوسن دچار سوء تفاهم بشه و این نره غول رو شوهر من بدونه مو رو به تنم سیخ کرد !!!


برای دومین بار ممنون تدابیر امنیتی بابا شدم که فامیلی منو تغییر داد وگرنه همین یه جمله ی این پسره کافی بود تا سوسن پیاز داغ شایعه رو زیاد کنه و بفرسته رو تلکس خبرگزاریش !!!


─ وای مانا جون .... پس ترم قبل برای همین مرخصی گرفتی ؟؟؟ اصلا تو کی ازدواج کردی ؟؟؟ اسم دخترت چیه ؟


یاابولفضل .... یا حضرت عباس ... تموم شد رفت !!! من خودم یادم نبود ترم قبل مرخصی گرفتم ... این چه حواسش به همه چیزم هست !!! همش تقصیر این کامران بود ... خدااااا .... سه روز بکوب رو مغزم کار کرد ... آخرشم خرم کرد ...یه ترم مرخصی گرفتم با هم رفتیم کویرنوردی !!! هر چی بهش گفتم بذار تابستون ...گفت تابستون تو اونجا بخار میشی...گفتم بذار درسم تموم بشه ... گفت تا فردا کی زنده ست ، کی مرده ... امروزو بچسب !!! 10 سال مرخصی هامو جمع کردم حالا میخوام بهت افتخار بدم با تو برم تعطیلات !!!!


وقتی دید جوابشو نمیدم با حالت پیروزمندانه ای گفت :


─ خجالت نداره مانا جون ... هیچ وقت فکر نمیکردم دانشجوی فعالی مثل تو درگیر زندگی مشترک باشه !!!


رو کرد به رافی و گفت :


─ شما لهجه فرانسوی دارید اما اسمتون به فرانسوی ها نمیخوره !!!


─ پدر من مکزیکی بود و مادرم پرتغالی .... 8 سال اخیر هم در فرانسه زندگی کردم...


عجیبه !!! این که میگفت چند سالی هست تو ایران زندگی میکنه !!!! حرفهاش با هم تناقض داره ...


─ جدا ؟؟؟ پس با این حساب چطور با مانا آشنا شدید وقتی 8 سال اخیر رو در فرانسه بودید ؟


بالاخره این دختره یه حرف درست و حسابی زد ...


─ اولین بار برای مسابقه ی چتربازها به ایران آمدم ... و با مانا آشنا شدم !!!


با یه لبخند به سوسن گفتم:


─ آرره ... بهترین چتربازیه که تا حالا دیدم !!!


با کمال پررویی و وقاحت اومد و کنارم نشست و رو به رافائل گفت :


─ خوب چجوری مانا رو راضی به ازدواج کردین؟


─ اجازه میدید براتون سوپ سفارش بدم یا برای پیش غذا چیز دیگه ای میل دارین ؟


─ اوه ... ممنون ...سوپ خوبه ...


منم که دیدم رافی مخ سوسنو کار گرفته شروع کردم به خوردن سوپم تا حداقل از آبروریزی شکمم جلو گیری کرده باشم...آب که از سر من گذشته بود ... مطمئن بودم سوسن با همین 2تا کلمه خوراک یه سالش تامین شده ...


راستش بدم نمیومد ادامه داستانو ببینم !!!


سوسن که سر از پا نمیشناخت ...مطمئن بودم عطش بدست آوردن اطلاعات بعد از 4 سال باعث شده بود حتی نفهمه چی داره میخوره !!!


─ برای اولین بار فکر میکنم 6 سال پیش بود ... مانا رو بر حسب تصادف دیدم ... کاملا اتفاقی در خیابان ... اون موقع مانا یک بچه مدرسه ای بود ... برای خرید هدیه برای خانواده ام از هتل بیرون رفتم ...خوببب، گم شدم ... مانا با خانواده اش برای شام بیرون آمده بودند که با هم برخوردیم ... خوب من هم یک ساعتی بود دنبال کسی میگشتم که بتواند انگلیسی یا فرانسه حرف بزند ... هیچ فارسی نمیدانستم ... پدر مانا من را نجات داد ... به شام دعوتم کرد و بعد من را به هتل رساند ... اینطور آشنا شدیم ... اما سرنوشت باز هم ما را کنار هم قرار داد ...


─ چطور؟


سوسن تو داستان خیالی رافائل غرق شده بود ... منم مشتاقانه منتظر بودم ادامه شو بشنوم !!!!!!!!!


─ خوب دو روز بعد هنگام مسابقه برای یکی از دوستانم حادثه ای پیش آمد و پزشک معالج اون پدر مانا بود !!!!!!!!!


داشت باورم میشد که بابام دکتره !!!


─ نمیدونستم پدر مانا پزشکه !!


─ ایشون بهترین هستن در رشته خودشون ... یکی از معروفترین پزشکان در آلمان هستن ...


یه لحظه با خودم گفتم نکنه این بابا رو با دکتر رادمهر اشتباه گرفته ... دکتر رادمهر رئیس دپارتمان جراحی بیمارستان کلن بود ... از دوستهای مشترک بابا و دکتر معتمد بود ... ولی اون که دختر نداشت !!! شایدم داشت !!! ولی این بشر که کور نبود !!! یعنی منو با دختر دکتر رادمهر اشتباه گرفته بود ؟


بابا چند وقت پیش گفته بود که دکتر قراره برای همیشه بیاد ایران و ریاست یکی از بیمارستان های تهران رو قبول کنه ...


نکنه این ژیگول امروز با اون قرار داره و من در زمان و مکان اشتباه قرار گرفتم ؟؟؟


هه...شایدم الان کامران داره با دختر دکتر رادمهر نهار میخوره !!!


یعنی اسم اونم ماناست ؟؟؟؟؟

 


مریم خنده ای کرد و چیزی نوشت و نامه را در پاکت گذاشت می خواست نامه را به شهاب بدهد که نیما وارد کلاس شد .  مریم با خود گفت : پس یادم باشه بعد از کلاس بهش بدم  مریم مثل همیشه انتظار مهتاب را می کشید که شهاب بیرون آمد و با گام هایی بلند به سمت ایستگاه مترو رفت ، مریم با تعجب او را نگاه می کرد که یادش آمد قرار بود پاکت را به او بدهد .  مریم در حالی که می دوید تا به او برسد گفت : آقا شهاب یه لحظه صبر کنین  شهاب به سمت مریم برگشت و ایستاد تا مریم به او برسد .  شهاب : کاری داشتین ؟  مریم در حالی که نفس نفس میزد گفت : ببخشید اما یادم نبود ، این رو بدین به شقایق  شهاب : همین رو ؟  مریم : خنده ای کرد و گفت : بله همین رو  شهاب شانه هایش را بالا انداخت و گفت : چی بگم والا  مریم : ببخشید فوضولی می کنم اما ماشینتون رو نیاوردین ؟  شهاب : راستشو بخواین حرف های اون روزتون خیلی روم تاثیر گذاشت ، تصمیم گرفتم رو پای خودم وایسم  مریم : به خدا من منظور خاصی نداشتم ...  شهاب : حرف هاتون واقعا بجا بود من قبولش کردم وگرنه من آدمی نیستم که به همین راحتی حرف کسی رو قبول کنم ، خیالتون راحت ( چشم هایش را روی هم گذاشت کاری که برای مریم بسیار جالب بود )  مریم : بازم اگه باعث شدم ...  شهاب : خواهش می کنم دیگه نگید ، من که گفتم ...  صدای مهتاب که از پشت سر شهاب می آمد ، حرف شهاب را قطع کرد .  مهتاب : ای خدا بگم چی کارت کنه مریم ، نیم ساعته دارم بوق می زنم ، خدا اون دو تا گوش رو واسه چی به تو داده  شهاب در حالی که تعجب کرده بود و نمی توانست خنده ی خودش را کنترل کند به سمت مهتاب برگشت .  شهاب : سلام خانم شایق ، شرمنده تقصیر من بود وگرنه مریم خانم منتظر شما وایساده بودن  مهتاب که انگار جا خورده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت : اِاِاِ !!!!! آقای توفیقی 


 شمایین ؟  شهاب خنده ای کرد و گفت : با اجازه تون مریم که از مکالمه ی مهتاب و شهاب تعجب کرده بود منتظر ادامه ی بحث ماند .  مهتاب : به نظر نمیاد شما خیلی تعجب کرده باشین که منو اینجا دیدید  شهاب : والا من از همون اول که مریم خانم رو دیدم فهمیدم یه نسبتی با شما دارن ، ماشاالله کپی برابر اصله  مهتاب : فکر نمی کنم اونقدر ها هم به هم شباهت داشته باشیم  شهاب : منظور من بیشتر طرز رفتارتون بود که هیچ فرقی نداره  مریم با تعجب به شهاب و مهتاب نگاهی کرد و گفت : شما همدیگه رو می شناسید ؟  شهاب : یه جورایی ... خوب دیگه ببخشید خانم ها ، از حضورتون مرخص میشم  مریم : خوب چرا با ما نمیاین ، می تونیم تو راه برسونیمتون  شهاب : نه ممنون مزاحمتون نمیشم  مهتاب : مریم راست میگه ، بفرمایین بریم  بالاخره شهاب قبول کرد تا با آن ها برود . بعد از اینکه شهاب پیاده شد  مهتاب پرسید : همکلاسیته ؟  مریم : آخه اینم شد سوال ؟  مهتاب : تو خجالت نمی کشی که نیم ساعت با یه همکلاسی حرف میزنی ؟  مریم : باز داری چرت میگی ها ، بابا 10 دقیقه هم نشد  مهتاب : خوب حالا ، چی می گفتین که اصلا نمی فهمیدی من چی میگم ؟ مریم : ببین از اون لبخندهای خبیثانه نزن ، داشتم نامه شقایق رو میدادم بهش  مهتاب : ببینم این یارو چه نسبتی با شقایق داره ؟  مریم : خوب داداششه دیگه مهتاب بهت زده گفت : داداششه ؟!!!!!!!!!!!!!!! پس چرا اصلا شبیه هم نیستن ؟  مریم : وا اینم شد سوال ؟ خوب به خاطر اینکه همه ی خواهر برادر ها شبیه هم نیستن  مهتاب : باورت نمیشه چقدر تعجب کردم که این داداش شقایقه  مریم : خوب حالا تو بگو از کجا می شناسیش  مهتاب : اگه یه ذره فکر کنی می بینی که هر دومون تو یه دانشگاه درس می خونیم  مریم : خوب که چی ؟ تو هر کی تو دانشگاهتونه می شناسی ؟  مهتاب : خوب کلاس عمومی هامون با همه ، چند بار هم بد باهاش دعوا کردم  مریم : آفرین ، یادت باشه حتما واسم تعریف کنی  مهتاب : حالا فعلا بپر پایین که من کار دارم  مریم : باشه ، خدافظ  سحر : باز کجایی مریم ؟  مریم : ای بابا ... باید جای خاصی باشم ؟  سحر : خیلی وقته می خوام باهات حرف بزنم اما تا حالا موقعیتش پیش نیومده بود  مریم : گوش میدم  سحر : شهاب رو دوست داری ؟  سرفه های پیاپی مریم نشان از تعجب او داشت . سحر : چیه چرا سرفه می کنی ؟  مریم : از سوالت جا خوردم  سحر : من 
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان