امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه انگلیسی با ترجمه ی فارسی

#1
بسم تعالی

ین داستان برگرفته از یک داستان مشهور است که من برگردان ان را از انگلیسی به فارسی انجام داده ام

اخرین شب سال بود، برف سنگینی همه جا را احاطه کرده بود و هوای بیرون بشدت سرد بود. در سرما و تاریکی شب یک دختر مسکین و تهی دست قدم می زد. او نه کلاهی برسر داشت و نه کفشی بر پا، هنگامیکه از خانه امد بیرون کفش پوشیده بود اما انگار که ان کفشها خیلی بزرگ بودند، انها متعلق به مادرش بود، اما با این حال او همچنان با ان کفشهای بزرگ در خیابان می دوید، کفشها خیلی سنگین شده بودند، هنگامی که می دوید از پاییش بیرون امدند. یکی از بچه ها لنگه کفشی پیدا کرد.
کفش را برداشت و فرار کرد، دخترک نتوانست لنگه کفشش را پیدا کند، این بود که دخترک با پاهای کوچک و برهنه اش به راه افتاد.

پاهایش از شدت سرما بی حس و قرمز شده بودند. دخترک تعداد زیادی کبیرت داشت، او انها را برای امرار معاش می فروخت. بیشتر کبریتها را در پیش بند کهنه ای نگه می داشت. یک دسته از کبریتها را به دست گرفت تا مردم ببینند، اما هیچکس حتی یک سنت هم به او نداد، وحالا او خیلی گرسنه است، او پولی برای تهیه غدا ندارد، و نمی توانست خودش را گرم نگه دارد، بدنش در طی راه رفتن بشدت می لرزید.
برف تمام موهای بلوندش را احاطه کرده بود، حال او اصلا مساعد نبود. ازکنار بسیاری از خانه ها گذشت، از تمام پنجرهای خانه ها شمع ها مشهود بودند.
بوی غاز سرخ شده در هوا پیچیده بود، اولین شب عید بود، مردم جشن گرفته بودند. تمام مردم بجز دخترک خوشحال بودند.
دخترک در بین دو خانه یک جانپانهی پیدا کرد، و از شدت سرمای شدید به انجا پنها برد. پاهایش را بهم چسباند، اما نمی توانست پاهایش را گرم نگه دارد.
سرما در سرتاسر بدنش رخنه کرده بود، اما باوجود این مشکل نمی توانست به خانه برگردد. امروز هیچ کبریتی نفروخته بود، او پولی نداشت که برای خوانواده اش ببرد.
پدرش خیلی گرسنه بود فضای خانه و اطاقش مملو از سرما بود. سقف خانه ترک بزرگی برداشته بود، انها ترک را با کهنه و حصیر پوشانده بودند.
اما سرما همچنان در فضای خانه حکم فرما بود. دستهای کوچک دخترک نیز از شدت سرما بیحس شده بودند، فکری به ذهنش خطور کرد.
یک کبریت می توانست کمی حال زار او را تسلی دهد، اگه می توانست فقط یک دسته کبریت را نگه دارد، می توانست انها را بر دیوار بکشد، بطور حتم کبریتها روشن می شدند.
می توانست انگشتانش را به اینطریق گرم نگه دارد، یک دسته کبریت را روشن کرد.
چه شعله ای داشت، چه قشنگ می سوختند، خیلی گرمو باحرارت و مشتعل بودند. درست مثل یک شمع، دستهایش را روی اتش گرفت، شگفت اور بود.
بنظر می امد دخترک کنار یک بخاری بزرگ نشته است، پاهایش را نیز بطرف اتش کشید. اما شعله کوچک از بین رفت و اتش خاموش شد. فقط باقی مانده کبریتهای سوخته را در دست داشت.
یک دسته دیگر از کبریتها را بر دیوار کشید، درست مثل دفعه اول اتش روشن کرد.
اتش بر دیوار زبانه می زد، تصور کرد که می تواند از دیوار داخل اطاق را ببیند. رو میزی بر روی میز پهن بود، و یک دست ظروف پرزق و برق چینی روی ان بود.
گوشت قاز سرخ شده انجا بود، روی میز پر از سیب و الوی خشک بود. دهن دخترک از شدت گرسنگی اب افتاد، دستش را بطرف گوشت سرخ کرده برد.
اما فقط با انگشتانش می توانست ان را لمس کند، سپس کبریت خاموش شد. چیزی جز سرمای کشنده و دیوار مرطوب باقی نماند.
دخترک یک دسته کبریت دیگر روشن کرد. او حالا زیر یک درخت کریسمس که به زیبایی اراسته شده بود نشسته بود.
شاخهای سبز درخت با هزاران چراغ نورانی شده بود، عکسهای زیبایی بر دیوارها چسبیده بودند. انها به قشنگی همان عکسهایی بودند که در ویترین مغازه دیده بود.
دخترک دستانش را بطرف انها برد، بعد، دوباره مثل دفعه قبل کبریتها خاموش شدند اما نور درخت کریسمس روشن و روشنتر شد، حال انها را همچون ستاره ای در اسمان می دید.
یکی از انها افتاد و همچون ستاره ی دنباله دار نمایان شد. دخترک گفت، او نه، کسی از دنیا رفت.
مادر بزرگش برای او تعریف کرده بود وقتی که یک ستاره از اسمان می افتد یک روح قدسی به اسمان ها پرواز میکند.
دخترک می خواست بیشتر از این ببیند، بنابر این یک دسته دیگر از کبریتها را روشن کرد. در میان نور و روشنایی مادر بزرگش قرار داشت، او تنها کسی بود که دخترک را دوست داشت.
صورتش پر از صفا و صمیمیت بود، دخترک فریاد زد مادر بزرگ خواهش میکنم من را با خودت ببر.
اما وقتیکه کبریتها خاموش شدند مادربزرگ هم ناپدید شد.
دخترک فریاد می زد، نه، نرو.... و بعد تمام کبریتهارا بر دیوار کشید تا روشن شود. دخترک می خواست مادربزرگش کنارش باشد.
کبریت ها مثل چراغی روشن و نورانی شدند، حتی از یک اطاق روشن هم نورانی تر شدند. مادربزرگش دوباره مثل جسمی پدیدار شد، او دخترک را در اغوشش گرفت.
با وجودیکه کبریت ها خاموش شده بودند، اما دخترک دیگر احساس سرما و گرسنگی نمی کرد. دخترک و مادربزرگش حالا دیگر در بهشت بودند، دخترک خیلی خوشحال بود.
مردم در کنار جانپناهی که دخترک پناه گرفته بود جمع شدند. انها دخترک را دیدند که از سرما به خود پیچیده بود، مثل اینکه منجمد شده بود.
با اینکه گونه هایش گلگون شده بودند اما تبسمی بر لب داشت. او یک دسته کبریت در دست داشت که همه سوخته بودند.
مردم به هم دیگر میگفتند، انگار دخترک با این کار می خواست که خودش را گرم کند. انها با حالتی ترحم انگیز به بدن دخترک نگاه می کردند، اما هیچ کدام از انها نمی توانستن تصور کنند که دخترک چه چیزی را دیده بود.
هیچکس حتی نمی توانست تصور کند که دخترک با مادر بزرگش به چه خواب شیرین و ابدی رفته است.

سرانجام دخترک با مادر بزرگش در بهشت خوشحال بودند و جشن سال نو را برگذار کردند.

پایان
این هم داستان به ز بان اصلی

It was the last night of the year. It had snowed, and it was very cold outside. Now it was nearly dark. In the cold and dark
walked a poor little girl. She had no hat. She had no shoes. When she left home, she had shoes. They were very large.
They had been her mother's. But she had run across the street to avoid a fast horse. The shoes were so big, they fell off as
she ran.
Another child had found one shoe. He ran off with it. She couldn't find the other. So the little girl walked on with her tiny,
naked feet. They were quite red and numb from cold.
The girl had many matches. She sold them for money. She kept most of them in an old apron. She held a bundle of them
in her hand so people could see. But nobody had bought any from her the whole day. No one had given her a single cent.
And now she was hungry. She had no money for food. She couldn't stay warm. Her body shook as she walked along. The
flakes of snow covered her long, fair hair. It fell in lovely curls around her neck. But she didn't feel pretty.
Right now she felt alone. She passed many houses. Candles shone in all the windows. And the air smelled of roast goose.
It was New Year's Eve. People were celebrating. They were all happy, but she was not.
She found a corner made by two houses. She sat down and tried to keep out of the wind. She drew her feet up close to
her. But she could not keep them warm. Her whole body grew colder. But she couldn't go home. She had not sold any
matches today. She had no money to bring to her family. Her father would be angry. And it was cold at home, too. In her
room, the wind whistled. The roof had large cracks. They were stopped with straw and rags. But the cold came in just the
same.
Her little hands were almost numb with cold. She had a thought. A match might bring her some comfort. If she only dared
take one out of the bundle. She could draw it against the wall. It would light. She could warm her fingers by it. She took
one out. She lit it. How it blazed, how it burned! It was a warm, bright flame. It looked like a candle. She held her hands
over it. It felt wonderful.
It seemed to the little girl as if she were sitting before a large fire. She stretched out her feet to warm them, too. But the
small flame went out. The fire was gone. She had only the remains of the burnt-out match in her hand.
She rubbed another one against the wall. It burned as brightly as the first. The light fell on the wall. She thought she could
see into the room beyond. On the table was spread a snow-white tablecloth. And there was a splendid china set. The roast
goose was hot. It was stuffed with apples and dried plums. Her mouth watered with hunger.
She reached out for the goose. Her fingers almost touched it. Then, the match went out. Nothing was left but the thick,
cold, damp wall.
She lit another match. Now she was sitting under the most beautiful Christmas tree. Thousands of lights were burning on
the green branches. Pretty pictures hung on the walls. They looked as lovely as the ones she had seen in the shop
windows. The little girl held out her hands towards them. Just then, the match went out.
But the lights of the Christmas tree rose higher and higher. She saw them now as stars in the sky. One fell down and
formed a long trail of fire.
"Oh," said the little girl. "Someone has just died." Her old grandmother had told her the story. When a star falls, a soul
goes up to Heaven. She wanted to see more, so she lit another match. In the bright light stood her grandmother. She was
the only person who had loved the girl. Her face was kind and full of love.
"Grandmother!" cried the little girl. "Please, take me with you!" But her grandmother started to fade as the match burned
out.
"No!" screamed the little girl. "Don't go!" And she rubbed all of her matches against the wall. She wanted to keep her
grandmother near her. And the matches gave such a bright light. It was brighter even than at noon. Her grandmother
became solid again. She took the little girl on her arm. Both flew up into the light. And there was no cold. There was no
hunger. They were both in Heaven. The little girl was so happy.
On the street, people stopped at the corner. There they saw the little girl. She was sitting curled up very tightly. It was still
very cold. But the girl's cheeks were rosy. She had a smile on her face. She had a bundle of matches in her hand. They
were burnt out.
"She wanted to warm herself," people said. They looked at her body with pity. But no one had any idea of what she had
seen. No one even dreamed of her joy. With her grandmother, she was finally happy. With her grandmother, she
celebrated the New Year
Iam ALONE for ever 
   My LOVE 
                                                    


پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان