امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

××رمان عشق و سنگ××

#1
Rainbow 
نام خداوندی که در لابه لای اوراق زندگی ام کلوم زیبای دوست داشتن و عشق ورزیدن را پنهان نمود.

 

تورا دوست دارم و به همه خواهم گفت

به نیمی که گذر کرد به شب

به شب هایی که درخشید یه شب

به شب و روشن و پاک و به سپیدار بلند

به پرستو که غمگین ترک کند لانه خویش

به همه خواهم گفت

به شرابی که به پیمانه ی تو میرقصید                                   

تو را مست کند شب همه شب

من به هر کوچه که تو میگذری

کوچه هایی که پر از خاطره هاست

و به همه خواهم گفت

تورا دوست دارم

 

-وای خدا. اه زود باش دیگه.

امروز نتیجه های کنکور و اعلام میکردن الانم منتظرم تا بلاخره این اینترنت یه ذره سرعتش بره بالاتر بلکه بشه این نتیجه ی بی صاحابو ببینم. اییییییش.....  مثل این که داره درست میشه وای خدا دستو پام یخ کرده الانه که باز پس بیفتم من نمیتونم نگاه کنم که .......

-بهزاد ........ بهزااااااااااد

در اتاق یهویی باز شد و بهزاد و مامانو الیاس با چهره های نگران پریدن توی اتاق.

الیاس- چی شد؟قبول نشدی که این طوری جیغو داد راه انداختی ؟

-نه. دستوپام یخ کرده نمیتونم ببینم. بهزاد تو بیا ببین.

از رو صندلی بلند شدم تا بهزاد بیاد بشینه و ببینه چه گندی زدم. وای خدایا اگه قبول شده باشم قول میدم دیگه کسی رو زیاد اذیت نکنم. زیاد اذیت نمیکنم ها ولی یکم که دیگه عیبی نداره.آااااخ مثل این که باز سرعتش اومده پایین اههههههه.


به چهره بهزاد خیره شدم انگار اونم استرس داشت چون با پاش رو زمین ضرب گرفته بود. بهزاد دایی کوچیکم بودم که فقط دوسال ازم بزرگتر بود و از دادشمم باهاش بیشتر صمیمی بودم چون مثل خودم شرو شیطون بود ولی باوجود این درک خیلی بالایی داشت  برای همین همیشه برام حکم یک مشاور خوبو داشت. چشم از بهزاد برداشتم و به الیاس خیره شدم. موهای خرمایی،چشمای عسلی،قد بلندو چارشونه ولی برخلاف چهره خوشگلو جذابی که داشت رفتارش گاهی اوقات خیلی جدی و خشک میشد که این اخلاقش به آقاجون خدابیامرزم رفته بود برای همین منو بهزاد بهش میگفتیم عصا قورت داده چون الیاس چهار سال از من و دوسال از بهزاد بزرگتر بود ولی با این وجود قلب خیلی خیلی مهربونی داشت و گاهی اوقاتم خیلی بهم دلگرمی میداد مثل همین الان که داشت با یه لبخند مهربون نگام میکردو با نگاش بهم میگفت من میدونم تو قبولی پس آروم باش.با صدای بهزاد به سمتش به سمتش برگشتم.

بهزاد- یسنااااااا..... کجایی؟ بیا اومد صفحش.

-نه من نگاه نمیکنم خودت نگاه کن بهم بگو.

رفتم رو تختم نشتم تا اصلا صفحه لب تابو نبینم. بعد چند ثانیه که برام مثل یه قرن گذشت بهزاد رو به من کرد و گفت


بهزاد- امسال سال اولت بوده ولی عیب نداره
سه نشه بازی نشه پس هنوز دوبار دیگه وقت داری عزیزم.

-یعنی .......

دهنم باز مونده بود و اشکام همینطور روی گونم سر میخوردن و میومدن پایین. به مامان نگاه کردم که داشت با ناباوری به منو بهزاد نگاه میکرد. الیاس به سمت لب تاب رفت تا خودش چک کنه. بعد این که یه نگاه به صفحش انداخت برگشت و با تعجب به بهزاد نگاه کرد. بهزاد هی واسش چشم و ابرو میومد فهمیدم بازم این بهزاد موزمار یه کلکی سوار کرده ولی اگه راست گفته باشه چی؟ هی یسنا چته؟ پاشو قوی باش و خودت نگاه کن و مطمئن شو. از جام بلند شدم و با قدم های محکم به سمت میزم که روش لب تابم بود رفتم. بهزاد وقتی دید دارم میام  بلند شدو روبروم وایستاد.

بهزاد- کجا؟چی رو میخوای ببینی ؟

-من تا خودم نبینم باورم نمیشه.

بهزاد- نخیر من نمیذارم ببینی. باز الان فشارت میفته من حوصله پرستاری ندارم.

-حالا نه که تو همیشه مواظب منی. برو کنار قول میدم حالم بد نشه.

بهزاد- پس چی؟ همیشه عمه نداشتت میاد کمکت میکنه.....

با این سخرانی که راه انداخته بود فهمیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسش هست برای همین سریع از زیر دستش رد شدم پریدم رو صندلی و زل زدم به صفحه لب تاب و بلند بلند برای خودم خوندم

-یسنا فرهمند شماره ..... رتبه .... رشته پزشکی.....دانشگاه تهران......

ها ... این چی نوشته؟ من قبول شدم اونم پزشکی دانشگاه تهراااان؟ یه جیغ بنفش از خوشحالی کشیدم و پریدم بغل مامان.

-وای مامان قبول شدم . باورت میشه؟

مامان- اره مامان جان چرا باورم نشه. ولی مگه بهزاد نگفت قبول نشدی؟

تازه یاد بهزاد افتادم که چه نامردی کرده  از بغل مامان اومدم بیرون و برگشتم طرف  بهزاد. ولی هرچی دروبر اتاقو نگاه کردم نبود. فهمیدم از حواسپرتی من استفاده کرده و جیم شده. سریع از اتاق اومدم بیرون و از پله ها سر خوردمو دوییدم تو حیاط. مثل این که به موقع رسیده بودم چون داشت آروم از      پله های حیاط پایین میرفت تا بره بیرون. منم یواشکی طوری ک
بهزاد. ولی هرچی دروبر اتاقو نگاه کردم نبود. فهمیدم از حواسپرتی من استفاده کرده و جیم شده. سریع از اتاق اومدم بیرون و از پله ها سر خوردمو دوییدم تو حیاط. مثل این که به موقع رسیده بودم چون داشت آروم از      پله های حیاط پایین میرفت تا بره بیرون. منم یواشکی طوری که متوجه نشه پشت سرش رفتم.وقتی بهش رسیدم با دوتا انگشتم زدم به شونش. سرجاش سیخ وایستاد ولی برنگشت.دست به کمر رفتم روبروش وایستادم و خیره شدم به چشماش.

-که هنوز دو بار دیگه فرصت دارم آره؟

بهزاد- آره عزیزم اصلا ناراحت نباشیا خودم این دفعه کمکت میکنم تا با رتبه خیلی خوب دفعه قبول شی. میدونم یه ذره کند ذهنی و به من نرفتی ولی چه میشه کرد دیگه خواهر زادمی باید کمکت کنم.....

از این همه پروییش قرمز شدم اونم که فهمید اوضاع بدجور قرمز سریع از زیر دستم رد و شدو به سمت در دویید. منم نامردی نکردم دمپاییمو در آوردم و به طرفش پرت کردم ولی درو بستو دمپایی به در خورد و چون محکم پرت کرده بودم و نزدیک در بودم دمپایی برگشت و خورد تو ساق پام و جیغم رفت هوا.

-آیییییییییییییی.... بهزااااد الهی خدا بگم چی کارت نکنه پام داغون شد.

تا یه ربع همین جور وسط حیاط نشسته بودمو آه و ناله میکردم. اما دریغ از یه نفر که بیاد حال مارو بپرسه ببینه مردم یا زندم. البته حقم داشتن چون دیگه به این کارای منو بهزاد عادت کرده بودن. آخرم خودم لی لی کنون رفتم دمپایی و برداشتم و آروم آروم به  سمت  خونه رفتم. خونمون یه خونه ویلایی با یه حیاط  بزرگ بود.از در ورودی که وارد میشدی یه راه سنگ فرش بود که آخرش میخورد به پارکینگ و کنارشم پله میخورد میرفت بالا و میرسد به در ورودی خونمون که قهوای سوخته بود . کنار ه های این راه پر بود از بوته های گل سرخ و درخت بید مجنون که یه منظره خیلی خیلی خوشگلو درست کرده بود. این خونه مال آقاجونم بودکه بهد از مرگش رسید به تنها فرزندش یعنی بابام. بابامم که مدیر یه شرکت معماری بزرگه این خونه رو دوباره درستش کرد تا بشه توش زندگی کرد آخه تا قبل از اون خیلی درب و داغون بود. این درختای بید مجنونم از همون زمان تو این خونه بود و بابام از اونجا که خیلی به گل و گیاه علاقه داشت درختا رو قطع نکرد.

مامان-یسنااااااا...... کجایی گلوم پاره شد بس که صدات کردم زود باش آیلین کارت داره.

تا اسم آیلین اومد باقی راه و دوییدم رفتم تو خونه و خودم و به تلفن رسوندم.

-الو. سلام. خوفی؟

آیلین در حالی که هق هق میکرد گفت

آیلین- سلام. خوبم. وای یسنا بگو نتیجت چی شد؟

تازه یاد نتیجم افتادم و با آبو تاب براش گفتم
تازه یاد نتیجم افتادم و با آبو تاب براش گفتم

-وای آیلی من پزشکی تهران قبول شدم اونم با رتبه ... تو چی؟

قبل از این جواب بده دوباره گفتم

-البته تو با این گریه هات معلومه چی شده دیگه. ولی عیب نداره عزیزم ایشا... سال دیگه دوباره کنکور میدی و با رتبه خیلی بهتر قبول میشی. یه وقت غصه نخوری ها من خودم از جون و دل کمکت میکنم .....

همینطور داشتم براش سخرانی میکردم و مثلا دلداریش میدادم که ناراحت نباشه. یهویی جیغ زد

آیلین-وااااای سرم رفت. بسه دیگه چقدر حرف میزنی. اتفاقا قبول شدم اونم پزشکی دانشگاه تهران با رتبه.... .

حالا این دفعه نوبت من بود که جیغ بکشم و بگم

-آیلی یعنی من تو باهم تو یه دانشگاهیم. مثل این که خدا نمیخواد ما از هم جداشیم. حالاچیزی شده که داشتی گریه میکردی؟

آیلین-جدی؟طفلک من که باید تو پرحرف و دوباره تحمل کنم.ااااااه.... . بعدشم نخیر هیچی نشده گریه خوشحالی بود.

-ایششششش خیلیم دلت بخواد حتی من افتخار بدم یه کلوم باهات صحبت کنم.

آیلین-فعلا که دلم نمیخواد. ببین مهری جونت(مامانش) داره صدام میکنه.فعلا

-Ok. فعلا.

تلفنو گذاشتم سرجاش و رفتم آشپزخونه پیش مامان.

مامان- چی شد آیلین کجا قبول شده؟

-من و آیلین باهم یکجا و یه رشته قبول شدیم.

مامان- ا چه جالب.....

احساس کردم مامان زیاد خوشحال نیست برای همین ازش پرسیدم

-چیزی شده احساس میکنم زیاد خوشحال نیستین؟

 مامان که داشت ظرف میشست شیر آبو بست و به طرفم برگشت.

مامان- راستش فکر کنم بابات با رفتنت مخالف باشه. آخه میدونی که بابات روی این مسائل یه ذره تعصب داره.

-یعنی چی؟ یعنی میخوایین از یه موقعیت به این خوبی دست بکشم؟

مامان-وا... من که زیاد مخالف نیستم. ولی شاید بابات مخالفت کنه.

با ناراحتی گفتم

-ولی من باید راضیش کنم.

مامان سری تکون داد و دوباره مشغول کارش شد. منم یه صندلی بیرون کشیدم و نشستم. اگه بابا مخالف باشه پس بابای آیلین هم صد در صد مخالفه.من و آیلی از دبستان باهم بودیم. خانواده هامون باهم رفت وآمد داشتن و باباهامونم مثل برادر بودن برای هم. از بچگی هر کاری که من و آیلین باهم میخواستیم انجام بدیم باید یکشونو رازی میکردیم چون اگه یکشون رازی میشد یکی دیگم رازی بود . پس فکر کنم الانم باید همین کارو میکردیم. ولی چه جوری؟ با وقت نسبتا کمی که ما داریم باید یه نقشه حساب شده بکشیم.

مامان- میگم چطوره امشب به مناسبت قبول شدنتون خانواده آقای مهر آذین (خانواده آیلین) و دعوت کنیم؟

-فکر خوبیه...

مامان- باشه پس برو به آیلین خبر بده. راستی به بابات خبر قبول شدنتو دادی؟

-نه. با این چیزایی که شما گفتی ترجیح میدم رو در رو بهش بگم تا عکس و العملش و ببینم.

مامان- باشه. هر جور راحتی.

از جام بلند شدمو آروم آروم رفتم سمت پله ها. طبقه بالا اتاق منو بهزاد و الیاس بود. بهزاد با ما زندگی میکنه چون مامان بزرگم تو سن پیری باردار شده بود و یه ذرم قلبش ناراحت بود برای همین سر زایمان مرد. البته مامانم خیلی بهش گفته بود که خطرناک و بچه رو بندازه ولی مامان بزرگم میگفت این هدیه خداست. آقاجونم که عاشق مامان بزرگ بوده 6 ماه بعد از اون مرد.مامانم چون دختر بزرگ بوده مجبور شد بهزادو بیاد پیش خودش نگه داره. دوسال بعدشم که من به دنیا اومدم. در اتاقمو باز کردمو  رفتم سمت موبایلم. یه اس به آیلین دادم و گفتم شب بیان خونه ما. بعد از ده دقیقه جواب داد و گفت

آیلین- به مهری گفتم میگه باعث زحمت میشه.

نوشتم

-چه زحمتی بابا. شب منتظرتونیم

آیلین- ok .فعلا

گوشیمو گذاشتم سرجاش و از اتاقم اومدم بیرون. درو که بستم یه نگاه به در اتاق الیاس که سمت چپم بود انداختم و به طرف اتاقش رفتم. اتاق من دقیقا وسط اتاق الیاس و بهزاد قرار داشت.محکم درو باز کردم و وارد شدم. الیاس پشت میزش نشسته بود داشت یه چیزایی رو تو برگه مینوشت. الیاس وکالت خونده بود و تازگیا فارغ و التحصیل شده بود و یه دفتر کوچیک برای خودش باز کرده بود.

الیاس- بدون در زدن که میای تو اتاق انگار نه انگار که این جا هم کسی هست الانم که زل زدی به من داری با اون چشات قورتم میدی.

اینا رو در حالی که پشتش به من بود داشت میگفت. رفتم رو تختش نشستم و با بیخیالی گفتم

-اتاق دادشم. به توچه؟

خودکارشو گذاشت رو میزو برگشت و زل زد تو چشام.

-چیه خوشگل ندیدی؟

از جاش بلند شدو اومد کنار من روی تخت نشست. هنوزم تو چشمام زل زده بود.

الیاس- هیچ وقت فکر نمیکردم آجی کوچولوم یه روز اینقد بزرگ بشه.

یهو منو کشید تو بغلش و موهامو ناز کرد.

الیاس- نکنه بری تهران دادشتو فراموش بکنی ها؟

-نه بابا. کی جرئت داره عصا قورت داده رو فراموش کنه؟

خندیدو یه نیشگون کوچولو از بازوم گرفت. منو از بغلش آورد بیرون و موهامو بهم ریخت.

الیاس-شیطون...

-الیاس؟

الیاس- جانم؟

-مامان میگه شاید بابا با رفتنم مخالف باشه.

الیاس- اتفاقا منم میگم شاید مخالف باشه. چون بابا رو که میشناسی اخلاقای خاصی داره

-خب من چی کار کنم؟من نمیتونم این موقعیت و از دست بدم؟خودت که میدونی من چقدر عاشق پزشکیم. تازه آیلینم مثل من پزشکی تهران قبول شده اگه بابا مخالفت کنه پس بابای اونم مخالفه.

الیاس- حالا من تا اونجا که در توانمه سعی میکنم بابا رو رازی کنم.

-مرسی داداشی

پریدم و از لپش یه بوس محکم کردم.

بهزاد- به به به خوشم باشه خوشم باشه باز چشم منو دور دیدین ورپریده ها...                                                       برگشتمو به بهزاد نگاه کردمو گفتم

-تو هیچی نگو که هنوز دلم از صبح پره ها.

بهزاد- به من چه. خودت خودتو میزنی من باید تاوان پس بدم؟

بلند شدمو افتادم دنبالش

بهزاد یه جیغ زنونه کشید و گفت

بهزاد- وای دد باز رم کرد.

و پا گذاشت به فرار. سریع رفت تو اتاقش درو بست.

-عیب نداره. بلاخره که میای بیرون برای ناهار.

بهزاد- نه کی گفته؟

-من تو شکمو رو میشناسم.

بهزاد-راست گفتیا. جون بهزاد این دفعه رو بیخیال شو قول میدم دیگه زیاد اذیتت نکنم.

-تو از این قولا زیاد دادی. من کوتاه بیا نیستم.

بهزاد- ببین من که قدقد میکنم برات تخم طلا میذارم برات بزارم برم؟

-نه عزیزم چرا تو بری خودم میفرستم بیرون.

دیگه حوصله کل کل باهاشو نداشتم برای همین راهمو گرفتمو رفتم پایین کمک مامان چون الانا دیگه بابا هم میومد.

 

ادامه دارد.....
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، n@jmeh
آگهی
#2
ق و سنگ2

قسمت دوم

داشتم از پله ها میومدم پایین که صدای در اومد. فهمیدم بابا هم اومد.حالا میمونه که چه جوری بهش بگم.یعنی مخالفت میکنه؟بیخیال یسنا هرچه بادا باد...

سلام بابایی.

بابا- سلام گل دختر. خوبی باباجان؟

-مرسی خسته نباشین.

بابا- درمونده نباشی.

مامان- یسنا

- بله؟

مامان- بیا کمک کن میزو بچینیم.

-باشه.

به طرف آشپزخونه رفتم تا میزو بچینم. بعد از چیدن میز رفتم بهزاد و الیاس و بابا رو برای ناهار صدا زدم. وقتی ناهار میخورم فکرم خیلی مشغول بود طوری که بابا پرسید

بابا- یسنا بابا چیه تو فکری؟

-ها .... نه چیزه.... شب آیلین شون میان اینجا...

بابا- ا؟مناسبتی داره؟

-نه همین جوری. عیبی داره؟

بابا- نه. اتفاقا یه هفتس نتونستم رضا (بابا آیلین) ببنیم. بس که تو این هفته سرم شلوغ بوده.

سری تکون دادم و هیچی نگفتم. تصمیم گرفته بودم شب توی مهمونی به بابا خبر قبولیمو بدم تا اگه مخالفت کرد دست به دامن عمو رضا بشم. بعد از ناهار رفتم بالا برای استراحت تا شب سرحال باشم. آروم روی تختم دراز کشیدم و اینقدر به راه های مختلف برای راضی کردن بابا فکر کردم تا بلاخره خوابم برد.

با احساس این که یه چیز دازه روی پام حرکت میکنه از خواب پریدم و چون تختم کنار دیوار بود چسپیدم به دیوار.

بهزاد- قیافشو نگاه کن توروخدا.....

با شنیدن خنده بهزاد به طرفش برگشتم و دیدم از شدت خنده پخش شده روزمین.یه پرم دستش بود که با همون کشیده بود روی پاهام.

-حناق. تو مگه نمیدونی من رو پاهام حساسم بیشوووووور...

حالا نوبت اون بود که با جیغ من سریع خندشو جمع کنه و صاف بشینه.

بهزاد- هوی چته؟

-روتو برم مگه نمیدونی من چقد قلقلکیم؟ مرض داری؟ هنوز تلافی اون بلای صبحتو سرت نیاوردم این کارا رو میکنی؟

با یه جهش خودمو بهش رسوندمو موهاشو کشیدم.

بهزاد- آی آی ول کن کندی زلفای خوشگلمو...

-تا نگی غلط کردم ول نمیکنم.

بهزاد- باشه باشه میگم.

-بگو

هیچی نمیگفت وبا قیافه مظلوم زل زده بود تو چشام. چشای بهزاد خاکستری بود که وقتی چشماشو مظلوم میکرد خیلی خواستنی میشد. ولی کور خونده. من که دیگه این حیلشو میشناسم خرش نمیشم برای همین موهاشو بیشتر کشیدم.

-بگو دیگه.

بهزاد-آااااااای باشه .... غلط کررررردی.

با دست دیگم یه نیشگون کوچولو از بازوش گرفتم که یه جیغ که چه عرض کنم یه عربده بلند کشید که من که سهل فکر کنم همسایه واحد بیستم، طبقه هفتم، آپارتمان سومی، سمت چپ سر خیابونم کرشد. موهاشو ول کردمو رفتم عقب و همینطور که دستم روی گوشام بود گفتم

-الهی خدا نکشتت. گوشام کرشد.

یه خنده از سر بدجنسی کردو سریع رفت بیرون. به ساعت روی دیوار نگاه کردم. ساعت 6 بود. دیگه کم کم باید مهمونا میومدن برای همین رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و اومدم تا آماده بشم.در یاسی رنگ کمد دیواریمو باز کردم دنبال یه لباس میگشتم تا بپوشم. اتاقم یه اتاق سه در چهار بزرگ با کاغذ دیواری یاسی بود که روش گلای کوچولو داشت. سمت چپ اتاقم کتابخونم بود که درست روبروی کتابخونه میزم که روش لب تابم بود قرار داشت. سمت راست کتابخونم حموم بود سمت چپشم میز توالتم. گوشه سمت راست اتاقم تختم و گذاشته بودم. کمدمم روی دیوار روبروی تختم بود.

بلاخره یه بافت گلبهی یقه هفت با یه ساپورت مشکی چسپ انتخاب کردم و پوشیدم صندلای سفیدمم گذاشتم کنار تا پام کنم.

پشت میز توالتم نشستم تا موهامو شونه بزنم. همینوطور که داشتم موهامو شونه میزدم اجزای صورتمو بررسی میکردم.پوست گندمی،چشمای درشت قهوه ای روشن با ابرو های هشتی و مژه های پر پشت مشکی. صورت تپلی داشتم... نه که چاق باشم ها.... فقط توپرم. لبای قلوه ای و قد بلند. موهام قهوه ای خیلی تیره بود که توش یه تیکه های قهوه ای روشن داشت طوری که همه فکر میکردن موهامو مش کردم اندازشم تا زیر کمرم بود و سر موهامم فر درشت بود. کلا عاشق موهامم بود برای همین اصلا دلم نمیخواست کوتاهشون کنم.

بعد شونه کردن موهام که ده دقیقه ای طول کشید با یه گیره پشت سرم جمعشون کردم و یه ذرشم آزاد گذاشتم. یه برق لب به لبام و رژ گونم زدم تا ازاین حالت رنگ پریدگی در بیام. بلاخره از از آینه دل کندمو رفتم پایین. به محض این که از آخرین پله اومدم پایین زنگ درو  زدن. با سرعت جت پریدم سمت آیفون تا در باز کنم که  با دیدن دایی علی پشت در خشکم زد.

مامان- چرا خشکت زده درو باز نمیکنی؟

-مامان...... دایی علی.

مامان- چی؟ خب چرا درو باز نمیکنی یه ساعته دارن زنگ میزنن؟

مامان به سرعت به سمت آیفون اومد و خودش درو باز کرد. دایی علی 4 سال از مامان کوچیکتر بود خودشو خیلی دوست داشتم ولی زنشو اصلا. چون از اونایی بود که حتی به دم خودشم میگفت پیف پیف دنبالم نیا بو میدی.... پسرشون هوتنم که دیگه از خودش بدتر. از اون بچه ژیگولا بود و که دماغشو میگرفتی جونش بالا میومد. اولین نفر دایی علی بود که وارد شد رفتم جلو و دایی آغوششو برام باز کرد.

-سلام دایی جون...

دایی – سلام عزیزم . خوبی؟

-مرسی شما خوبین؟

دایی – مگه میشه آدم دختر به این خوشگلی رو ببینه و بد باشه؟

-مرسی.....

حالا نوبت زندایی فولاد زره بود. دستمو به سمتش دراز کردمو گفتم

-سلام . خوش اومدین

اونم با یه عشوه خرکی دستشو در حد یه تماس کوچولو دراز کردو سریع عقب کشید. ایشششش... هر کی ندونه فکر میکنه من جوزام دارم دور جونم که این اینجوری میکنه... ایکبیری...

حالا نوبت پسرش بود که تا وارد شد دهنم نیم متر باز موند. موهاشو که کاملا فشن کرده بود و یه تیشرت مشکی که روش عکس اسکلت داشت پوشیده بود. یه گردنبند با زنجیر بلند با پلاک صلیب انداخته بود گردنش. یه شلوار جین یخی که روی یکی از پاچه هاش قسمت زانوش یه پارگی بزرگ بود. همین جور به این مخلوق عجیب خیره شده بودم که یهویی با یه نیشگون از پهلوم و بعد از اون صدای یه  پس گردنی به خودم اومدم. بهزاد بود که پس گردنی به هوتن زد که با مخ رفت تو زمین.

بهزاد-  ای خاک ... این چه قیافه ای برای خودت درست کردی؟

هوتن  در حالی که پشت گردنشو مالش میداد گفت

هوتن- وا چشه مگه مد روزه عمو؟

بهزاد- بگو چش نیست؟ این از لباست که مثل این مرده شورای تو قصال خونه ها شدی اینم از این زنگوله ای که انداختی گردنت... اه اه اه...

بهزاد همینطور داشت با تاسف نگاش میکرد سرشو آورد. پایین تر تا شلوارشو ببینه که با دیدن پارگیش یه جیغ زنونه کشیدو گفت

بهزاد- هی وای من...... دردو بلا بگیرتت این چیه؟

و بعد از اون دوباره یه پس گردنی بهش زد و گوششو گرفت به سمت مهمونخونه رفتن منم در حالیکه میخندیدم پشت سرشون رفتم .

بهزاد در حالی که  که هنوز گوش هوتن تو دستش بود رو به دایی علی گفت

بهزاد- داداش به این بچه پول نمیدی لباس بخره؟

به جای دایی علی زندایی پشت چشمی نازک کردو گفت  

زندایی-  آقا بهزاد کندین گوش بچمو بعدشم چشه مگه لباساش ؟

بهزاد- هیچی زن داداش بگو چش نیست این گل پسرت ...

و میخواست حرفشو ادامه بده که دوباره زنگ در به صدا در اومد. میدونستم این دفعه حتما عمو رضا. حدسم درست بود در باز کردم و برای استقبالشون منو مامان رفتیم تو حیاط. اول از همه به عمو رضا (بابای آیلین) سلام کردم. 

-سلام عمو جون.

عمو رضا- سلام دختر گلم. خوبی عزیزم؟

-ممنون. بفرمایید تو خیلی خوش اومدید.

بعد از اون نوبت مهری جون بود.

-سلام مهری جون گل خودم. چطورین؟

مهری جون- از احوال پرسیای شما. کم پیدا شدی از ما بهترون پیدا کردی؟

برای این که از دلش دربیارم بغلش کردمو گفتم

-اولا هیچیکی جای مهری جونمو نمیگیره. دوما به خدا این چند روزه از بس استرس داشتم اصلا از خونه درنیومدم شما به خوبی خودتون این بنده خطا کارو مورد عف و عطوفت  قرار بدین....

خندیدو منو از بغلش اورد بیرون و گفت

مهری جون- خوبه خوبه خر شدم.

-اااااا..... دور از جون

دوباره خندید و با مامان رفتن داخل. خواستم برم داخل که تازه یادم افتاد آیلین نیست. برگشتم طرف حیاط که دیدم خانم دست به سینه وایستاده و داره با خشم منو نگاه میکنه.

-ا عزیزم چرا اینجا وایستادی؟

آیلین- ا چه عجب منو یادتون اومد؟

-شرمنده دیگه. اخه بحث همون ریز میبنمته.....

دیدم دیگه کم کم داره تغییر رنگ میده و آمپر میچسپونه برای همین فلنگو بستمو د برو که رفتی.... اونم افتاد دنبالم. وارد خونه شدم به طرف آشپزخونه رفتم اما اون چون دیر تر از من وارد خونه شده بود فکرکرد رفتم طبقه بالا برای همین دویید سمت پله ها که جلو راه پله سینه به سینه ی الیاس در اومد. یه خنده از سر بدجنسی کردمو رفتم پیششون. قیافه آیلین دیدنی شده بود مثل لبو قرمز شده بود و تند عذر خواهی میکرد.

-هوووووی چه خبر بابا... انگار چی شده؟

آیلین برگشت و بهم نگاه کرد و با چشماماش برام خطو نشون میکشید. منم سریع دستشو گرفتمو به سمت پذیرایی بردمش. اونم که هنوز تو فاز اون حادثه بود هیچی نمیگفت. یه مبل دونفره انتخاب کردیم و کنار هم نشستیم.

آقایون مشغول بحث اقتصادی بودن خانومام  که یه گوشه نشسته بودن و حرف میزدن. منم در حالی که میوه پوست میکردم رو به آیلین گفتم

-آیلی تو به عمو گفتی خبر قبولیتو؟

آیلین- آره.چطور مگه؟

-خب چی گفت؟

آیلین- عکس العمل خاصی نشون نداد. برای چی؟

-آخه من هنوز به  به بابا نگفتم....

آیلین- ا برای چی؟

-آخه مامان میگفت شاید مخالفت کنه.. و این یعنی...

آیلین- یعنی بابای منم مخالفت میکنه....

-دقیقا ....

آیلین- حالا چی کار کنیم؟

-نمیدونم ولی من میخوام امشب بهشون بگم که یه جورایی توعمل انجام شده قرار بگیرن...

آیلین- نمیدونم....خودت میدونی.

بعد از شام دوباره بحثا از سر گرفته شد. دیدم وقت همینجوری داره میگذره تصمیم گرفتم بگم. صدامو صاف کردم و رو به جمع با صدای بلند گفتم که میخوام یه خبری رو بهشون بدم. همه ساکت شدنو به من چشم دوختن. شمرده شمرده شروع کردم به صحبت کردن.

-راستش خبری رو که میخوام بهتون بدم خبر قبولیمتو کنکور.

بابا- ا چه خوب... چرا از ظهر به من نگفتی؟ حالا کجا و چه رشته ای قبول شدی بابا جون؟

آب دهنمو قرت دادمو گفتم

-من آیلین باهم پزشکی تهران قبول شدیم.

عمو رضا- ا آیلین نگفته بود با همین!!!!

احساس کردم چهره بابا تو هم رفت برای همین گفتم

-بابا نظرتون چیه؟

بابا- خیلی خوبه ولی .....

-ولی چی؟

بابا- فکر نمیکنی یه ذره راهش دور باشه؟

-بابا منو آیلین با همیم. تنها که نیستیم....

عمو رضا- درسته ولی خب تهران به اون بزرگی میدونی چقدر سخته دو تا دختر دانشجو توش زندگی کنن؟

آیلین- بابا.... فکر کنم ما دیگه اونقدر بزرگ شدیم که از عهده خودمون بربیایم...

بابا- خیلی خب آخر شب نتیجشو بهتون میگیم.

و این یعنی این که نباید بیشتر از این به بحث ادامه بدیم.برای همین هیچی نگفتیمو منتظر آخر شب شدیم. حدودای ساعتای 11 بود که خانواده دایی علی عزم رفتن کردن. بعد از بدرقه اونا دوباره به سالن برگشتیم و نشستیم.  بعد از چند دقیقه بابا شروع به صحبت کرد و همزمان دستای منم یخ کرد برای همین دستای آیلین و گرفتم ولی انگار وضع اون از من بدتر بود.

بابا- خب درمورد موضوع شما دخترا باید بگم که ما مخالفیم.

آیلین- آخه چرا؟

بابا به مبل تیکه داد و گفت.

بابا- به خاطر این که راهش دور....

-همین؟؟؟؟؟

بابا- آره مگه چیز کمیه؟

-بابا خواهش میکنم. ما نمیتونیم یه موقعیت به این خوبی رو ازدست بدیم.....

الیاسم به طرفداری از ما گفت.

الیاس- بابا این افکار مال ده هزار سال پیش این چه حرفیه شما میزنید؟الان خیلی از دخترا میرن شهر دیگه درس میخونن.

بابا- من حرفو زدم و نظرمم تغییر نمیکنه...

آیلین- عمو........

عمو رضا که تا اون موقع تو فکر بود گفت

عمو رضا- یه راهی هست....

منو آیلین مثل وحشیا پریدیم طرفشو باهم گفتیم

-چه راهی؟

عمو رضا- شما برین اونجا ولی باید تحت نظر ارسان باشین؟

آیلین- چی؟

-ارسان کیه عمو؟

عمو رضا- ارسان پسره عمه آیلینه که تو تهران مشغول به کار..

-آها؟ بعد منظورتون از تحت نظر چیه؟؟؟؟؟

عمو رضا- ببنید بچه ها ارسان خیلی وقته تو تهران . اونجام یه آپارتمان دو طبقه داره و تا اونجا که من میدونم یه طبقش خالیه. حالام با پیش اومدن این موضوع میتونید برید اونجا چون این جوری خیالمون راحتره. فقط در این صورته که ما موافقیم. حالا قبول میکنید؟

پیشنهاد زیاد بدی نبود یعنی اصلا بد نبود فقط نمیدونم چرا آیلین زیاد خوشش نیومدچون چهرش تو هم رفته بود.

-عمو ما فردا جوابمونو بهتون میگیم.

عمورضا- باشه. پس ما دیگه میریم.

-عمو میشه آیلین امشب اینجا بمونه تا باهم صحبت کنیم.

عمو رضا- من حرفی ندارم دخترم.

-ممنون.

عمو و مهری جون بلند شدن و آماده رفتن شدن. تازه متوجه غیبت بهزاد شدم. وقتی داشتیم برای بدرقه عمو رضا دم در میرفتیم بهزاد و دیدم که کلافه داشت با موبایلش صحبت میکرد. خیلی تعجب کردم آخه سابقه نداشت بهزاد این جوری باشه. خواستم برم پیشش که پشیمون شدم گفتم شاید به تنهایی نیاز داشته باشه.

بعد از مرتب کردن خونه منو آیلین به سمت اتاق من رفتیم. آیلین   روی تخت نسشت و با ناراحتی گفت:

آیلین- اصلا نمیفهمم برای چی بابا همچین پیشنهادی داده؟

-پیشنهادش که بد نیست. تو چه مشکلی داری؟

آیلین- یعنی تو واقعا ارسانو یادت نیست؟

-نه مگه من باید بشناسمش؟

آیلین- اه یسنا.... ارسان همونیه که من تو دوران راهنماییمون میگفتم عاشقشم دیگه؟؟ یعنی یادت نیست؟

یه ذره فکر کردم ببینم چیزی یادم میاد یا نه؟ آره راست میگفت آیلین اون زمانا عاشق پسر عمش بود طفلک خیلی گریه میکرد منم کلی فحشش میدادم آخه به نظر من پسرا اونقدر ارزش ندارن که یه دختر براشون گریه کنه(با عرض پوزش از آقایون).

-خب این چه ربطی داره این قضیه مال 5 یا6  سال پیشه....

دیدم هیچی نمیگه وفقط نگام میکنه برای همین دوباره گفتم.

-آیلین تو هنوزم دوسش داری؟؟

آیلین- میدونی اون سالا خیلی دوسش داشتم...

-اونو که میدونم. الان چی؟

آیلین- راستش..... آره هنوزم نتونستم فراموشش کنم.

-خب این یعنی چی؟ یعنی نباید پیشنهادشونو قبول کنیم؟

هیچی نگفت و سرشو پایین انداخت. و این یعنی نه..... عصبانی شدمو بهش گفتم

-آیلین هیچ میفهمی چی میگی؟ ما نباید همچین موقعیتی رو از دست بدیم...

آیلین- میدونم ولی من نمیتونم باهاش روبروشم.

-آخه چرا؟

آیلین- آخه من خیلی دوسش دارم اگه یه روز بفهمم اون منو دوست نداره و به کس دیگه ای علاقه منده میمیرم...

-اگه من قول بدم که کاری کنم که اون بهت علاقه مند بشه چی؟

آیلین- چی میگی؟ مگه میشه؟

رفتم پیشش و دست انداختم گردنشو گفتم.

-هر کاری یه راهی داره و من راه این کارو بلدم تو فقط کافیه قبول کنی؟ok؟

آیلین- تو مطمئنی؟

-شک نکن. تو منو میشناسی یه کاری رو بخوام انجام بدم حتما انجام میدم...... قبول؟

آیلین- قبول

-یهوووووووووو........ پس پیش به سوی تهران ....هورااااااا

به آیلین یه دست لباس دادم و بعد از عوض کردن لباسامون من رو زمین یه تشک پهن کردمو خوابیدم آیلینم رو تخت.

صبح با صدای یه شیپور بلند من و آیلین از خواب پریدم. از بس ترسیده بودیم سریع بلند شدیمو پریدیم تو حموم. که صدای خنده بهزاد و الیاس اومد. ای بهزاد خیر ندیده. باز کار اون بود. اومد پشت در حموم گفت.

بهزاد- خانوما اوضاع تحت کنترله میتونید بیایید بیرون.....

در حموم اتاقم به بیرون باز میشد. یه فکری به سرم زد برای همین در گوش آیلین  که پشت سرم ایستاده یه چیزی گفتم اونم با صدای بلند گفت:

آیلین- نه ما نمیایم

بهزادم اوم جلوتر تا باهامون صحبت کنه به محض این که سایشو دیدم یهویی درو باز کردم که محکم پرت شد رو زمین و سرش خورد به کمد. از حموم اومدیم بیرون حالا نوبت ما بود که بهش بخندیم ولی بهزاد دستشو به سرش گرفته بود و صورتشو از درد جمع کردو بود. ترسیدم طوریش شده باشه برای همین رفتم جلو گفتم:

-بهزاد چیزیت شد؟

سرشو اورد بالا بهم نگاه کردو هیچی نگفت.

-بهزاد یه چیزی بگو؟ خیلی درد میکنه؟

اما اون هیچی نمگیفت و فقط نگام میکرد. الیاس وآیلینم نگران شده بودنو اومده بودن جلو. دیگه داشت اشکم دریومد آخه بهزاد و خیلی دوسش داشتم.

الیاس- خب یه چیزی بگو ... چرا حرف نمیزنی؟

اما اون همینطور بهم نگاه میکرد که یهویی یه احساس سوزش پشت گردنم و بعد از اون صدای خنده بهزاد بلند شد. نامرد باز بهم کلک زده بود و الانم یه پس گردنی نوش جونم کرده بود و داشت بهم میخندید. در حالی که پشت گردنمو میمالیدم گفتم

-کوفت. حناق. درد. بلا. ااااااااااای خدا من از دست این چی کار کنم آخه ......

بهزاد- هیچی عزیزم برو بمیر.....

ابروهامو دادم بالا و با بدجنسی گفتم:

-ا نه بابا. من نذر کردم تا حلواتو با دستای خودم درست نکردم نمیرم. حالا هم پاشو برو بیرون که اصلا حوصلتو ندارم.

همینطور داشت میخندید. برای این که از جاش بلند شه یه لگد به پاش زدم که بلند شدو یه فحش بهم دادو بعدشم با الیاس رفتن بیرون. بعد از عوض کردن لباسامون رفتیم پایین. بهزادو الیاس رفته بودن. بعد از صبحانه به بابا و عمو زنگ زدیم و گفتیم با پیشنهادشون موافقیم.

********************************************************************************​*********

با آیلین تو ماشین الیاس نشسته بودیم و منتظر عمو رضا بودیم تا بیاد و به سمت تهران حرکت کنیم. یه هفته از اون شب میگذشت. مامان میخواست یه مهمونی بگیره که با هزار زورو زحمت رازیش کردیم بیخیال بشه. تو این چند روزه خیلی اذیت شدیم چون همش تو بازار بودیم. الانم قراره با الیاس و عمو رضا بریم تهران. بلاخره عمو رضا اومد و راه افتادیم. منم هنزفیریمو تو گوشم گذاشتمو آهنگ گوش کردم.آیلینم که از خستگی رو پای من
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611
#3
قسمت سوم

با تکون های دستی چشامو باز کردم.

الیاس- یسنا پاشو ناهار بخور.

-نمیخوام.

الیاس- ا یعنی چی پاشو باز ضعف میکنی....

بعد از اون دستمو گرفت و به زور از ماشین پیادم کرد. با دست دیگم یه ذره چشمامو مالش دادم و گفتم

-هنوز نرسیدیم؟

الیاس- نه هنوز یه کم دیگه مونده ولی چون خیلی گرسنمون بود نگه داشتیم تا ناهار بخوریم بعد دوباره راه بیوفتیم.

-پس تو برو تو من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم بعد میام.

الیاس- باشه.

دستمو از دستش در آوردمو به سمت دستشویی رفتم. صورتم شستم تا سرحال بشم.بعد از اون سریع رفتم تو تا از سوز سرمای پاییزی لرزم نگیره. رستوران کوچولو ولی تمیزی بود برای همین زود پیداشون کردم و کنار آیلین نشستم.

آیلین- چه عجب خانوم خوش خواب.

-خوبه تو قبل از این که راه بیافتیم رو پای من غش کرده بودی وگرنه چی میگفتی؟؟

الیاس- خب حالا. نبودی واست جوجه کباب سفارش دادم. خوبه؟

-آره....

بعد از 10دقیقه غذاهامونو آوردن. غذای خوشمزه ای بود.تقریبا حدودای ساعت 2 بود که دوباره راه افتادیم. این دفعه دیگه نخوابیدم ولی در عوض فکر میکردم. به آینده نامعلومی که در پیش دارم... به داستان آیلین که به کجا میرسه... به این که من واقعا میتونم کاری بکنم که ارسان به آیلین علاقه من بشه....؟؟

نمیدونم......

دقیقا ساعت 4 بود که رسیدیم و رفتیم سمت خونه ارسان یا همون خونه جدید من وآیلین. وقتی رسیدیم جلو روم یه ساختمون 2 طبقه شیک با در کرمی قرار داشت. مثل این که ارسان از قبل کلیدای خونه رو برای عمو رضا فرستاده بود چون یه ماموریت فوری براش پیش اومده و مجبور شده بره. یعنی شغلش چیه که بهش ماموریت دادن؟ ماشینو توی پارکینگ پارک کردیم.وسایلو از تو ماشین برداشتیمو رفتیم سمت پله ها. بعد یه ردیف پله میرسید به سالن مربعی شکل که دو تا واحد روبروی هم قرار داشت. واحد سمت راستی مال ما بود.عمو رضا درو باز کردو اول خودش وارد شد و آخرین نفرم من بودم که رفتم داخل. اول یه راهروی کوچیک بود که وقتی این راهرو تموم میشد میرسید به یه حال بزرگ مستطیل شکل که سمت راستش یه آشپزخونه خوشگل بود سمت چپشم باز یه راهروی دیگه میخورد که توش دو تا اتاق خواب و حموم و دستشویی بود.

به سمت اولین اتاق خواب رفتمو درشو باز کردم. یه اتاق بزرگ بود با یه تخت دونفره. تقریبا میشه گفت ست اتاق شکلاتی بود. چمدونم و گذاشتم گوشه اتاق و خودمو پرت کردم روتخت.    آیلین اومد توی اتاق وگفت

آیلین- ا تو این اتاقو برداشتی؟

-آره. چیه تو اینو میخوای؟

آیلین- مثلا اگه بخوام بهم میدی؟

ابروهامو بالا انداختمو گفتم

-نچچچچچ...

آیلین- خب وقتی نمیخوای بدی برای چی پیشنهادشو میدی؟

-برای این که عشقم کشید..

آیلین- ای خدا یه صبر ایوب به من بده که قراره اینو 7 سال تموم تحمل کنم.

بالشتو برداشتمو پرت کردم طرفش که سریع در رفت.راه خیلی طولانی بود برای همین خیلی خسته بودم ولی باید بلند میشدم و لباسامو جابه جا میکردم. با سستی از جام بلند شدمو به سمت چمدونم رفتم. اول یه دست لباس برداشتمو پوشیدم بعدم همه ی لباسامو تو کمدم آویزون کردم.قاب عکس خانوادگیمونم گذاشتم روی میز کنار تخت.توی این عکس فقط من و بابا و مامان و الیاس بودیم و بهزاد نبود. بعد از مرتب کردن لباسام رفتم آشپزخونه تا چای درست کنم. طفلکی الیاس از خستگی روی مبل خوابش برده بود. کتری روبعد از کلی گشتن بلاخره پیداش کردم و گذاشتم روی گاز تا جوش بیاد بعدم رفتم یه پتو آوردم و انداختم روی الیاس تا سرما نخوره.

رفتم سمت اتاق آیلین تا ببینم اتاق اون چه شکلیه. اتاق آیلین ته راهرو قرار داشت. با شدت در اتاقشو باز کردم که ترسید.

آیلین- زهرمار چته؟

-هیچی دوست می دارم.

آیلین- مردشور اون دوست داشتنتو ببرن که فقط به درد عمه نداشتت میخوره.

اتاق آیلین از اتاق من کوچیکتر بود با یه تخت یک نفره که گوشه اتاقش بود. ست اتاق آیلین سفید مشکی بود. اه این ارسانم انگار افسردس فقط رنگای تیره انتخاب کرده... ایششش.......

آیلین- هوووووووی کجایی باز رفتی توهپروت؟

-ها..... هیچی داشتم فکر میکردم این ارسان یه وقت افسرده نیست؟

آیلین- نه. واسه چی؟

-آخه همش رنگای تیره استفاده کرده تو خونه. اون از اتاق من که شکلاتیه این از اتاق تو که مشکی سفیده. اون از تو سالن که مبلاش قهوه ای سوختس. اون از....

آیلین- اوه خب بابا. نه ارسان کلا به رنگای تیره علاقه داره.

-چه باحال. راستی چی کارس آقاتون؟

آیلین- آقامون؟

-آره تا چند وقت دیگه میشه آقاتون...

آیلین- واقعا فکر میکنی بتونی؟

-تو شک داری؟

آیلین- آخه  تو ارسانو نمیشناسی خیلی خشک و مغرور و هیچ کسو به غیر از خودش نمیبینه.

-دیگه هرچی که باشه سنگ که نیست.

آیلین- دقیقا هست.

-خب پس یه ذره کارمون سخت میشه وگرنه کار غیر ممکنی نیست.

آیلین- امیدوارم.

-خب حالا نگفتی چی کارس؟

آیلین- یه شرکت معماری بزرگ داره مثل عمو.

-ا پس مثل بابای منه. چه جلب....

آیلین- ببین من دارم لباسامو مرتب می کنم تو بلند شو یه چای درست کن.

تازه یاد اومد کتری رو گذاشتم روی گاز. باسرعت جت دوییدم تو آشپزخونه. بله آب جوش اومده بود و ریخته بود کنارو گازو خاموش کرده بود. سریع شیر گازو بستمو پنجره آشپز خونه رو باز کردم تا بوی گاز بره. آیلین اومد توی آشپزخونه و گفت

آیلین- اوووووووف چه بوی گازی. چی کار کردی تو؟

-هیچی دیگه توی پرحرف حواسمو پرت کردی این جوری شد. راستی عمو رضا کجاست؟

آیلین- دید هیچی توی خونه نداریم رفت خرید کنه که ما زیاد رفت وآمد نکنیم.

-چه خوب...

بعد این که چای درست کردم تو فنجون ریختمو رفتم توی حال.الیاس و از خواب بیدار کردمو رفتم آیلین و صدا بزنم.   وقتی برگشتم عمو رضا هم اومد.

-سلام عمو. چرا شما زحمت کشیدین خب خودمون میرفتیم هرچی لازم داشتیم میگرفتیم.

عمو رضا- سلام دخترم. نه چه زحمتی؟ رفتم دادم از کلیدای خونه هم براتون بزنن.

-ممنون. بیایید تازه چای درست کردم بخورید.

عمورضا- مرسی عمو جون. اتفاقا واقعا هوس کرده بودم.

بعد از اون الیاسو عمو رضا رو فرستادم تو اتاقم تا استراخت کنن تا موقع شام آخه باز قرار بود فردا صبح راه بیفتن سمت مشهدو ما خودمون کارای ثبت نام دانشگاهمونو انجام بدیم. با آیلین قرار گذاشتیم که اون خونه رو یه ذره تمیز کنه منم شام درست کنم. چون آیلین اصلا دستپخت خوبی نداشت ولی در عوض من انواع غذاهارو بلد بودم درست کنم.برای شام ماکارونی درست کردم و چون آسون بود سریع درست میشد منم شروع کردم به مرتب کردن آشپزخونه و هر چیزی رو تو یه کابینت  گذاشتم.

حدود ساعتای 8 بود که شام حاضرشد. بعد از چیدن میز رفتم الیاس و عمو رضا رو صدا زدم. بعد از شامم دوباره چند تا فنجون چای ریختم و همه دورهم توی حال نشستیم چون عمو رضا میخواست باهامون حرف بزنه.

عمورضا- خب بچه ها خودتون خوب میدونید که ما اصلا به اینجا اومدتون رازی نبودیم الانم چون من به ارسان خیلی اعتماد دارم رازی شدم وگرنه من بیشتر از حمید(بابای من) مخالف بودم. برای رفت آمد راحت تر تونم منو حمید یه ماشین براتون خریدیم که فردا سپردم بیارن.

-هیییییییییییی... راست میگید عمو؟ مرسی.

الیاس- فقط حواست به رانندگیت باشه. آخه تا اونجا که من میدونم آیلین خانم از رانندگی میترسه آره؟

آیلین- آره....

الیاس- خب پس باید فقط باید به تو تذکر بدم چون میدونم با سرعت میری...

-نه شما خیالتون راحت باشه. من قول میدم.

البته زیاد امیدوار نبودم بتونم به قولم عمل کنم آخه من عشق سرعت بودمودست خودمم نبود. بلاخره بعد کلی حرف زدن و شرط گذاشتن رازی شدن که بریم بخوابیم چون من از خستگی در حال بیهوش شدن بودم. البته فکر کنم آیلین از من بدتر بود چون وقتی داشتیم صحبت میکردیم اون ساکت بودو هی چشاش میرفت رو هم هی دوباره بازشون میکرد. قرار شد منو آیلین تو اتاق من بخوابیم. الیاس عمو رضا هم تو اتاق آیلین. اینقدر خسته بودیم که بدون مسواک زدن پریدیم رو تختو سرمون به بالش نرسیده خوابیدیم.

صبح با احساس این که یکی داره موهامو ناز میکنه چشمامو باز کردم که الیاس و بالاسر خودم دیدم.بلند شدمو سرمو گذاشتم رو پاشو گفتم

-چی شده اومدی اینجا؟ هر روز اون بهزاد مارمولک منو بیدار میکرد.

الیاس- مثل این که هنوز خوابیا تو الان تو تهرانی. بهزادم دیگه نیست.

کم کم داشت اتفاقات دیروز یادم میومد.

-دلم برای بهزاد تنگ شده. اصلا من نمیخوام درس بخونم. با شما برمیگردم.

الیاس منو از رو پاش بلند کردو نشوندم رو تخت.

الیاس- فکر نمیکردم اینقد زود جا بزنی!!

-جا نزدم ولی حالا میبینم طاقت دوری از شما رو ندارم.

الیاس- ما هم طاقت دوری از تو رو نداریم ولی همین هفته اول یه ذره کار سخته ولی به بعد کم کم عادت میکنیم. حالا هم پاشو تنبل خانم که ما فقط منتظر توییم تا خداحافظی کنیم و راه بیوفتیم.

-مگه ساعت چنده؟

الیاس نگاهی به ساعتش انداختو گفت

الیاس-  9پاشو بیا که دیرمون شد.

دستمو گرفتو از رو تخت بلندم کرد و تو چشام زل زدو گفت

الیاس- اینو هیچ وقت فراموش نکن که اگه یه روز مشکلی برات پیش اومد یه داداشی تو یه شهر دیگه داری که خیلی دوست داره و از جونو دل کمکت میکنه.

با قدر شناسی نگاش کردم و محکم بغلش کردم اونم روی موهامو بوسید و بغلم کرد. یاد بهزاد افتادم که الان اگه اینجا بود کلی کولی بازی در می آورد. ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد ولی سریع پسش زدم. چون من باید قوی میبودم و اینو به الیاس ثابت کنم.بلاخره بعد از کلی سفارش از طرف عمو رضا حدودای ساعت 10 بود که راهی شدند. عمو رضا گفته بود که ساعت 8 ماشینو آوردن برای همین رفتم تو پارکینگ که ببینمش. آیلینم پشت سرم اومد.یه 206 صندوق دار سفید بود.

آیلین- چه خوشگله.

-آره خیلی. فقط بهت گفته باشم اگه بخوای مثل پیرزنا کنار من بشینی و بگی آروم برم و از این حرفا من میدونم و تو.

آیلین- خیلی رو داری. مگه تو به الیاس قول ندادی که آروم برونی.

-چرا ولی آروم از نظر تو یعنی با سرعت 20 که فکر کنم اگه یه کورس با لاک پشت بزاریم صد در صد اون برنده میشه.

آیلین- خب که چی؟ همینه که هست....

بعدشم با ناز برگشتو رفت سمت خونه.

-آیلی میگم الان ارسان این طرفا نیستا که این جوری ادا اطوار میای.

اونم سریع برگشتو افتاد دنبالم. منم دوییدم طرف خونه و درو بستم. آیلین اومد پشت درو گفت

آیلین- یسنا باز کن حوصله ندارم.

-عمرا. تو تعادل روانی نداری من جونم تو خطره.

آیلین- کوفت. باز کن گفتم.

-نچچچچ....

بعد چند لحظه سکوت یهویی گفت

آیلین- وای ارسان سلام. کی اومدی ؟

منم به خیال این که این آقا اومده سریع درو باز کردم که دیدم آیلین با یه لبخند شیطانی پشت در وایستاده.

آیلین- که باز نمیکنی آرررررره؟

منم مثل خودش گفتم

-نههههههه

آیلین- حیف که حوصله ندارم. برو کنار.

-میدونی چیه؟ آخه تو اگه حوصله هم داشتی به پای من که نمیرسیدی؟

آیلین- نچای...

-نه هوا گرمه.

بعدم زبونمو براش در آوردمو رفتم داخل اونم یه نیشگون از بازوم گرفت که جیغم در اومد

-آییییییییی.... نگاه کن میگم تعادل روانی نداری نگو نه؟

آیلین- برو که دوباره میاما.

-آخ باشه باشه.

رفتم تو آشپز خونه تا برای ناهار یه چیزی درست کنم. دیشب عمو رضا گوشت و مرغم گرفته بود برای همین یه بسته مرغ برداشتم و گذاشتم تا پخته بشه. یه ذره برنجم برداشتم وهمراه باهاش درست کردم. البته برنجو عمو رضا نگرفته بود. از قبل توی خونه بود. بعدشم رفتم تا یه دوش بگیرم.از حموم که در اومدم مرغ جوشیده بود برنجمم دم کشیده بود. میزو چیدمو آیلین و صدا زدم.

-آیلی بیا ناهار.

بعد از دو دقیقه اومد تو آشپز خونه و گفت

آیلین- اووو چه بویی! چه رنگی...خوبه. فکر کنم دیگه عروس وار شدی یسنا.

-بشین بخور اینقد نجنبون اون فکو آرتروز میگره.

آیلین- جنبه تعریفم نداری.

بشقابشو برداشتو برای خودش غذا کشید و گفت

آیلین- راستی کی برای ثبت نام میریم؟

-فردا باید بریم دیگه. نباید زیاد دیر بشه.

آیلین- باشه.

بعد از ناهار یه ذره تلویزین نگاه کردیم.خیلی بیکار بودیم برای همین تصمیم گرفتیم بعد از ظهر بریم بیرون.

آیلین- من میگم بریم سینما.

-برو بابا چیه این فیلمای ایرانی که آخرش همیشه یکی میمیره.

آیلین- پس کجا بریم؟

-اول یه ذره این دورو برا گشت میزنیم بعدشم میریم شهر بازی. موافقی؟

آیلین- خوبه بریم.

-کجا؟ سوییچ و بهم ندادی.

آیلین- ا راست میگی.

سریع رفتو سوییچ و از اتاقش برداشت و آورد.ماشین و از تو پارکینگ درآوردمو پرسون پرسون راه شهر بازی رو پیدا کردیم.

 شب  ساعت 12 بود که رسیدیم خونه از خستگی داشتم پس     می افتادم سریع لباسامو عوض کردم و مسواک زدمو خوابیدم.

 

صبح با صدای جیغ جیغوی آیلین بیدار شدم.

آیلین- اه یسنا پاشو دیگه حوصلم سر رفت.

-خب به من چه زیرشو کم کن سر نره.

آیلین- مسخره..... خندیدم. پاشو دیگه.

-ااااااااا تو به من چیکار داری خب؟

آیلین- بابا ساعت 9 مگه نباید بریم ثبت نام.

با شنیدن اسم ثبت نام سریع از جام بلند شدمو گفتم

-واااای چرا زودتر بیدارم نکردی دیر میشه؟

آیلین- شرمندتون که یه ساعته دارم بالاسرتون ور میزنم تا جناب عالی از تخت خواب مبارکتون دل بکنین ها.

-خب حالا. تو صبحانه خوردی؟

آیلین- آره. برای توام یه ساندویچ درست کردم تا زیاد علاف نشیم.

رفتم جلو یه بوس محکم از لپش کردمو گفتم

-قربون خواهر خلم برم من.

آیلین- اه برو اونور حالمو بهم زدی. زود حاضر شو.

-به روی دوچشم.

یه مانتوی طوسی با شلوار جین برداشتم تا بپوشم. اول میخواستم شال بپوشم ولی بعد منصرف شدمو مقنعه پوشیدم چون میترسیدم دربارم فکرای اشتباه بکنن. موهامو با یه گیره جمع کردم و بقیشو دادم زیر مانتوم تا از مقنعه بیرون نزنه. با یه رژ هم رنگ لبم کارمو تموم کردمو رفتم بیرون.

-آیلی من حاضرم.

آیلین از روی مبل بلند شدو گفت

آیلین- چه عجب. خوب بود گفتم زود وگرنه کی حاضر میشدی؟

-اه چقدرغرغرو شدی تو.

بعدشم دستشو کشیدمو با خودم آوردمش بیرون. آیلین تا برسیم به دانشگاه یه ریزغر زد.با کلی دوندگی بلاخره کارای ثبت نام تموم شدو رفتیم برنامه ی کلاسامونو گرفتیم.از هفته دیگه کلاسامون شروع میشد و به غیر از یکی دو تا کلاس بقیه کلاسامون تو یه ساعت بود. ساعت 12 بود که از دانشگاه بیرون اومدیم و رفتیم سمت یه رستوران چون دیگه نمیرسیدیم ناهار درست کنیم اما چون رستوران خوب نمیشناختیم رفتیم فست فود نزدیک خونه.از اونجایی که من عاشق سیب زمینی سرخ کرده بودم دو ظرف سیب زمینی سفارش دادم. بعد از ناهار رفتیم خونه تا استراحت کنیم. بعد از ظهرم به اصرار آیلین رفتیم سینما.

 

·      یک هفته بعد

کلاسامون دوروزی که میشه که شروع شده. هنوزم خبری از این آقا ارسان نیست. الانم تازه کلاسم تموم شده و دارم میرم خونه. این از اون کلاسایی بود که آیلین باهام نیست. سوار ماشینم شدم و روندم سمت خونه که گوشیم زنگ زد. سریع از جیب مانتوم در آوردم که دیدم آیلین.

-سلام

آیلین- سلام. کجایی؟

-الان تازه کلاسم تموم شده دارم میام خونه.

آیلین- باشه. منتظرتم. فعلا

-فعلا.

بعد از این که قطع کردم سریع یه پیام از طرف بهزاد برام اومد. پیام و بازش کردم و داشتم میخوندم که یهو برخورد کردم به یه چیزی. سریع زدم روی ترمز و سیخ سرجام نشستم و به روبرو نگاه کردم. چون خیابون فرعی بودو سر ظهر بود هیچ کس تو خیابون نبود. خدایا یعنی آدم بود؟  وای نه.... ولی من که سرعت نداشتم. چته یسنا قوی باش و پیادشو ببین چی شده تا دیر نشده...

آروم در ماشینو باز کردم و پیاده شدم. با قدم های لرزون رفتم جلوی ماشین که دیدم یه پسره رو زمین نشسته و داره پاشو مالش میده. بیشتر رفتم جلو گفتم

-حالتون خوبه؟

با صدای من سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد و گفت

پسر- بله ولی این چه طرز رانندگی خانوم؟

-شرمنده حواسم پرت شد.

پسر- اگه یه بلایی سرمن میومد شما میخواستین جواب بدین؟

-من که عذر خواهی کردم.

پسر- به نظرتون با یه عذر خواهی درست میشه؟

دیدم خیلی داره شلوغش میکنه برای همین اخمامو تو هم کشیدمو گفتم

-آقای نسبتا محترم من که دارم عذر خواهی میکنم برای چی دیگه اینقد دارید شلوغش میکنید؟ حالا هم هر چقد خسارت دیدین بگید تا من بهتون نقدا همین الان پرداخت کنم.

پسر- نمیخواد پولتونو به رخ من بکشید به جای این کار موقع رانندگی چشاتونو باز کنید.

بعدم بدون این که اجازه ی صحبت بده از جاش بلند شدو       لنگ لنگون رفت سمت یه سوزوکی مشکی و درشو باز کردو نشست توش. بعدشم با سرعت از کنارم رد شدو رفت.

-اه مرتیکه ی دیونه.

منم سوار ماشینم شدمو رفتم سمت خونه.

وقتی رسیدم ماشینو تو پارکینگ پارک کردمو رفتم داخل.

-سلام.

آیلین رو مبل دراز کشیده بودو داشت تلویزیون میدید.

آیلین- سلام. دیر کردی.

-خیابونا شلوغ بود.

نمیخواستم جریان تصادفو بهش بگم آخه باز آیلین شلوغش میکرد.

آیلین- ناهارتو گذاشتم تو ماکرویو بردار بخور. راستی ارسانم زنگ زد گفت اومده. شبم مارو خونش دعوت کرد.

-ا چه عجب آقا برگشتن از سفرشون....

آیلین- اتفاقا گفتم برای چی انقدر طول کشید سفرت گفت این دفعه پروژشون خیلی سنگین بوده برای همین این جوری شده.

سری تکون دادمو رفتم سمت اتاقم تا لباساموعوض کنم. بعد از ناهارم خوابیدم تا برای شب سرحال باشم. ساعت 4 بود که از خواب بیدار شدم. اول رفتم یه دوش 10 دقیقه ای گرفتم بعدشم اومدم سر کمدم تا یه لباس مناسب برای شب پیدا کنم. 

یه لباس کرم یقه قایقی که جنس لطیفی داشت و به یک طرف جمع میشد و یه گل بزرگ روش میخورد و با یه شلوار مشکی چسپ انتخاب کردم و پوشیدم.صندلای مشکیمم گذاشتم کنار تا بپوشم. موهام چون حالت داشت فقط با یه گیره گل مشکی کرم پشت سرم جمع کردم و یه ذرشم جلوی سرم فرق کج کردم. یه  ذره ریمل به موژه هام زدم تا خوشگل تر بشه. یه رژ صوتی خوشرنگم زدم و با یه رژگونه کارمو تموم کردم.

از اتاقم رفتم بیرون که همزمان آیلینم حاضر و آماده از اتاقش اومد بیرون. خیلی خوشگل شده بود. یه لباس آبی ناز با صندل آبی پوشیده بود و یه آرایش ملیحم رو صورتش خودنمایی میکرد.

آیلین- نخوری منو؟

لبخندی زدمو گفتم

-بریم؟

آیلین- بریم.

باهم از خونه اومدیم بیرونو رفتیم سمت واحد روبرویی. آیلین معلوم بود استرس داره آخه رنگش پریده بود برای این که آرومش کنم دستشو گرفتمو خودم زنگ زدم. بعد از چند لحظه در باز شد و بعد از اون یه صدای آشنا گفت

-آیلی بیا تو من الان میام.

باهم وارد خونه شدیم. ساختار خونه ها مثل هم بود فقط وسایل و نوع چیدمانشون فرق میکرد. باهم روی مبلای توی حال نشستیم و منتظر این این شازده آرسان شدم تا ببینم بلاخره چه شکلیه. با همون صدا به سمت عقب برگشتیم

ارسان- سلام

از جام بلند شدمو به سمت عقب
برگشتم.خواستم سلام کنم که با دیدنش دهنم باز موند. این .... این که همون پسره ای که باهاش تصادف کردم.
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀
#4
خدا نکنه من دارم خواب میبینم. چند بار چشمامو بازو بسته کردم. اونم با دیدن من دهنش باز مونده بود. آیلینم این وسط هی به من نگاه میکرد هی به ارسان. آخرم طاقت نیاوردو گفت

آیلین- اه چتونه شما با دهن باز میخ شدین به هم؟

با صدای آیلین یه ذره خودمو جمع و جور کردمو گفتم

-ها هیچی ..... یه ذره قیافه آقا ارسان به نظرم آشنا اومد داشتم فکر میکردم کجا دیدمشون.

ارسانم انگار فهمید من به آیلین چیزی در مورد موضوع تصادف نگفتم برای همین اونم گفت

ارسان- ا اتفاقا چهره شما هم برای من آشناست... خانوم؟

-یسنا فرهمند هستم.

ارسان- بله خوشبختم.

-منم همین طور.

بعد آروم با خودم زمزمه کردم( آره جان خودت خوشبختی و اونجوری کولی بازی در آوردی برای یه تصادف کوچولو)

آیلین- کجایی؟ بیا بشین رفت تو آشپزخونه.

کنار آیلین رو مبل نشستم. بعد از چند دقیقه ارسان برامون چای آورد.

ارسان- بفرمایید اینم چای لبدوز لبسوز حسابی.

بعدشم سینی رو گذاشت رو میزو روی مبل روبروی ما نشست.

ارسان- خب آیلین خانوم چه عجب ما شما رو میبینیم. چند سال میشه ندیدمت؟

آیلین قرمز شدو گفت

آیلین- یه 5 6 سالی میشه.

ارسان- وقعا؟ چه زود گذشت اون دوران. یادته چقدر باهم بازی میکردیم و تو سرو کله ی هم میزدیم.

آیلین- آره واقعا خیلی دوران خوبی بود و زودم گذشت.

-خب حالا نمیخواد برین تو فاز خاطرات.

آیلین برگشت و بهم نگاه کرد و هی واسم چشم و ابرو میومد که جلوی ارسان این جوری صحبت نکنم. منم با کمال پرویی دوباره بلند گفتم

-چیه بابا. تو که میدونی من چقدر رکم و حرفمو میزنم.

آیلین با چشای گرد شده داشت نگام میکرد.

ارسان- آیلین چیکار داری به ایشون بزار راحت باشن.

آیلین- ارسان تو ببخش این یهویی جو میگرتش گاهی اوقات.

-اووووووی..... خیلی نامردی به همین زودی من و فروختی؟

آیلین شونه ای بالا انداختو گفت

آیلین- خب آدم باش تا این جوری نگم.

خواستم جوابشو بدم که ارسان گفت

ارسان- خانوما من اصلا عذر میخوام. حالا بفرمایید برای شام کجا بریم؟

آیلین- مگه میخواییم بریم بیرون.

ارسان- آره. چون من که بلد نیستم غذا درست کنم.

-مام که جایی رو نمیشناسیم آخه.

ارسان- باشه پس انتخاب جا با من. شمام بلند شین برین هرچی میخوایین بردارین تا بریم.

منو آیلین باهم بلند شدیم بریم تا حاضرشیم. من که حاضر بودم فقط پالتوی چرم سورمه ای مو با روسری آبی مشکی برداشتم تا سرم کنم.کیف سورمی ای با کفشای پاشنه بلند 10 سانتی مشکیمم پوشیدم. بعد از حاضر شدن رفتم اتاق آیلین تا ببینم اون حاضره یا نه.

-وای آیلی تو هنوز حاضر نیستی.

آیلین- نه بابا هنوز روسریمم اتو نکردم.

-خب بده من اتو بزنم تا تو حاضر بشی.

آیلین- باشه.

اتو رو از اتاقم برداشتم و روسری آیلین و اتو زدم.

-آیلی بیا تموم شد.

آیلین- اینو تو مثلا اتو زدی. این هنوز چروک داره.

-آیلی خوبی این کجاش چروک داره.

آیلین- اصلا تو برو بیرون منتظرم باش من حوصله جروبحث با تورو ندارم.

سری تکون دادم و از اتاقش اومدم بیرونو به سمت در ورودی رفتم. آیلین اصلا وسواسی نبود. یعنی عشق ارسان این بلا رو سرش آورده. فقط خدا کنه آیلینم برای ارسان این جوری باشه. رفتم تو پارکینگ که دیدم ارسانم حاضر آماده وایستاده و به سوزوکی خوشگلش تکیه داده. حالا فرصت پیدا کرده بودم که چهرشو کامل ارزیابی کنم. موهای مشکی کوتاه که به نظر میومد لخت باشه با چشمای مشکی. دماغشو نه میتونستم بگم قلمیه نه گوشتی. یه چیز بین این دوتا که به صورتش خیلی میومد با لبای معمولی و عینک ریبن(!!!!!). قد خیلی بلندی داشت و چهار شونه بود. خدایی از حق نگذریم خیلی خوشتیپ بود. مثل الان که یه پالتوی مشکی با یه شلوار جین آبی پر رنگ و یه پیرهن مردونه ی چهار خونه ی آبی پوشیده بود.

ارسان- تموم شد؟

با صدای ارسان به خودم اومدمو با تعجب بهش نگاه کردم؟

-چی؟

ارسان- نگاه کردن من؟

وای یعنی متوجه شد. خب بهتره گندی رو که زدم یه جوری جمعش کنم.

-مگه من به شما نگاه میکردم.

ارسان- تا اونجایی که من دیدم آره.

-شما خیلی اشتباه دیدن.

ارسان- مطمئنی؟

-اولا لطفا زود پسر خاله نشین. دوما بله مگه شما شک دارین؟

ارسان پوزخندی زدو گفت

ارسان- تا حالا کسی بهت گفته خیلی حاضر جوابی؟

-حاضر جواب نیستم اما یاد گرفتم با آدما مناسب با شخصیتشون صحبت کنم.

ارسان- یعنی الان من بی شخصیتم دیگه؟

-من همچین چیزی نگفتم.

ارسان قدم قدم بهم نزدیک شدو دقیقا روبروم قرار گرفت. سرشو آورد جلو اونقدر نزدیک که هرم نفساشو حس میکردم.  اما من حتی یک میلی مترم از جام تکون نخوردم چون نمیخواستم فکر کنه ازش میترسم. همیشه از دخترای ترسو بدم میومد. چند لحظه تو چشمام خیره شد. منم با خیرگی تو چشماش زل زدم.

ارسان- ولی غیر از اینم نگفتی.

خواستم جوابشو بدم که با صدای در ساکت شدمو اونم چند قدم رفت عقب تر و طوری که فقط من بشنوم گفت

ارسان- دوست ندارم آیلین از این بحث ما چیزی بدونه.

-منم اونقدر بچه نیستم که خبر کشی کنم.

ارسان- معلومه.

-منظور؟

خواست جوابمو بده که آیلین وارد پایکنیگ شدو گفت

آیلین- ببخشید یه ذره معطل شدین.

-فقط یه ذره؟

ارسان- عیب نداره. سوارشین.

آیلینو به زور فرستادم تا جلو بشینه منم رفتم عقب نشستم.

اگه میخواستم ارسان به آیلین علاقه مند بشه باید از همین الان شروع میکردم. البته با این کوه غرور که من میبینم باید کارم خیلی سخت باشه.نزدیک یک ساعت تو راه بودیم. اومده بودیم بام تهران. چون یه چند باری با بهزاد و آیلین اومده تهران برای همین این جارو خوب میشناختم.

ارسان- در حالی که کمرندشو باز میکرد تا پیاده بشه گفت

ارسان- اینجا همون بام تهران معروفه. پیاده شید.

بعدشم خودش سریع پیاده شد. رو به آیلین گفتم

-انگار ما از پشت قلعه اومدیمو اصلا اینجارو نمیشناسیم.

آیلین- چته تو امشب باز آمپر چسپوندی؟

-هیچی به آدمای مزخرف آلرژی دارم.

آیلین- ارسانو میگی؟

-نه پس ننه ی خدابیامرز صمدو میگم.

آیلین- برو بابا پسر به این گلی.

-آره تو اینو نگی من بگم؟ ولی خدایی خیلی خوشتیپ و خوشگل اگه نخواستیش حتما بدش به من.

آیلین یه نیشگون از بازوم گرفت که جیغم در اومد. میخواستم چند تا فحشش بدم که با این خروس بی محل سروکلش پیدا شد.

ارسان- بیایید پایین دیگه.

باهم از ماشین پیاده شدیم. اول یه ذره قدم زدیم بعدشم رفتیم یه رستوران سنتی و پشت یه میز چهار نفره نشستیم. منو آیلین پهلوی هم ارسانم روبروی آیلین نشست. منو رو برداشتو گفت

ارسان- فکر کنم الان برای شام زود باشه چطوره چای سفارش بدیم؟

آیلین- موافقم.

ارسانم بدون توجه به من چای سفارش داد. انگار نه انگار کسیم اینجا هست. منم برای این که لجشو دربیارم بدون این که عین خیالم باشه پاهامو انداختم رو همو اطرافو نگاه کردم. اونم بعد از سفارش دادن با آیلین صحبت میکرد.5 دقیقه بعد چایمونو آوردن. من یه تیکه نبات برداشتمو انداختم تو فنجونمو برای خودم چای ریختم بدون این که اصلا به اون دو تا توجه کنم با خیال راحت نوش جان کردم. آیلینم هی از دست من حرص میخورد. ولی اصلا دست خودم نبود نمیدونم برای چی اینقدر دوست داشتم با ارسان لج کنم. منو آیلین فقط یه فنجون چای خوریم ولی ارسان 4 فنجون چای خورد دیگه کم مونده بود بگم آقا چرا خودتو اذیت میکنی یهویی قوریشو بردارو بخور دیگه. بعد از خوردن چایی باز ارسان و آیلین باهم صحبت میکردن انگار نه انگار که یه یسنایی  هم باهاشونه. ولی نه عیب نداره بلاخره که باید به هم نزدیک بشن. همینطور تو فکر بودم که گوشیم زنگ زد. سریع از تو کیفم درآوردم که دیدم بهزاد.

با کلی شوق و ذوق گوشی رو جواب دادم.

-سلام بهزاد.

از صدای بلند پر ذوق من ارسانو آیلین برگشتنو با تعجب بهم نگاه کردن. ولی منم پرو انگار که انگار که اتفاقی افتاده با همون صدا به حرف زدن ادامه دادم.

بهزاد- سلااااااااام جیجر خانم. چکار میکنی؟

-هیچی الان اومدیم بام تهران.

بهزاد- ای خیر ندیده. ببین دوروز باهات صحبت نکردم نصیحتت بکنم ها.

-خوبه خوبه. باز کی به کی میگه.

بهزاد- خب خره معلومه دیگه. آقا بهزاد به یسنا خله میگه.

-کوفت. زنگ زدی چرت بگی؟

بهزاد-اااااااااا تو هنوزم رم میکنی دایی جان؟

-بهزاااااااااد. میزنمتا.

بهزاد- ا بیا بزن ببینم چه جوری میزنی؟

-باشه هر چی میخوای بگو. من که پام میرسه به مشهد دیگه.

بهزاد- دختره ی چشم سفید تو غلط میکنی درستو ول کنی بیای مشهد.

-ا بهزاد اذیت نکن دیگه.

بهزاد- باشه باشه. راستش من یه کاری داشتم که بهت زنگ زدم.

-چه کاری؟ اتفاقی افتاده؟

بهزاد- اگه آیلین درو برته برو یه جا که تنها باشی.

از جام بلند شدم و به آیلین اشاره کردم و گفتم من میرم بیرون صحبت کنم. وقتی رفتم بیرون روی نمیکت نزدیک رستوران نشستم و گفتم

-بگو بهزاد من اومدم بیرون.

بهزاد- خب راستش چه جوری بگم.......

-بهزاد دق مرگم کردی بگو دیگه.

بهزاد- اول تو قول بده بین خودمون میمونه.

-خیلی نامردی من کی دهن لق بودم؟

بهزاد- میدونم ولی مساله مرگو زندگیه. حالا قول بده.

-باشه. بگو تا نکشتیم منو.

بهزاد- راستش یه دختری بود که باهاش آشنا شده بودم. اونم همراه با شما قبول شد اومد تهران.

-خب؟

بهزاد- من اذیتش کردم قهر کرد.

-چیکارش کردی مگه؟

بهزاد-  قبل از این که بیاد تهران یه بار که با هم قرار گذاشتیم دوتا سوسک با دو تا ملخ انداختم تو کیفش. اونم شانس من از اینا متنفر بود.

-الهی خدا نکشتت. آخه تو دو دقیقه نمیتونی بی کخ بشینی سرجات.

مثل بچه ها گفت

بهزاد- اجازه... اجازه..... به خدا تقصیر خودش بود خانوم. آخه هی منو اذیت میکرد منم این جوریش کردم.

-خب حالا من میتونم چی کار کنم؟

بهزاد- گفتم که اون تهران قبول شده ولی منتها رشته دارو سازی.

-و از منم میخوای برم منت کشی از طرف تو؟

بهزاد- هیییییییی این چه حرفی خواهر. منت کشی یعنی چی؟

-پس چی کار کنم؟

بهزاد- منت کشی از طرف خودت.

-رو تو برم بچه پرو.

بهزاد- ا اذیت نکن دیگه. ببین اگه کمکم کنی قول میدم اولین تخم طلایی که میزارم مال تو باشه ها.

-باشه ببنیم چی کار میتونم بکنم فقط تو باز جو نگیرتت مرغ بشی. فقط عکس و مشخصاتشو برام ایمیل کن.

بهزاد- باشه.

-کاری باری؟

بهزاد- نه دیگه فقط یه چیزی شیطونی نکنی ها.....

-بهزااااد

بهزاد- باشه بابا چرا داد میزنی پرده گوشم پاره شد. فعلا.

قبل از این که قطع کنه دوباره گفتم

-بهزاد. راستی تو که این همه دختر درو برت هست برای چی اینقدر دنبال این دختره ای؟ آخه تا اونجایی که من میدونم تو جون به جونتم بکنن منت کشی از کسی نمیکنی!!

بهزاد- اخه این یه ذره فرق داره.

-اونوقت چه فرقی؟

بهزاد- این فضولیا به تو نیومده.

-ا خب منم باهاش صحبت نمیکنم چون به من ربطی نداره.

بهزاد- ای یاسمین خدا  ازت نگذره که منو جلوی این یسنا داری ضایع میکنی. باشه بابا یه ذره دوسش دارم.

-پس اسمش یاسمین. فقط یه ذره؟

بهزاد- یه کوچولو بیشتر از یه ذره.

-فقط یه کوچولو بیشتر از یه ذره؟

بهزاد- دو کوچولو..... . منو سرکار گذاشتی پدر سوخته. برو برو به اندازه یه هفته تخلیه اطلاعاتیم کردی دیگه.خدافظ

-باشه بابا. سلام برسون خدافظ.

گوشی رو قطع کردم و چند دقیقه همینطوری رو نمیکت نشستم که احساس کردم یه نفر کنارم نشست. نگاش که کردم دیدم یه پسر بود که داشت با وقاحت تمام نگام میکرد.

پسر- خوشگله چرا تنهایی؟

-تست فضول سنجیه. مزاحم نشو

بعدشم سریع بلند شدمو رفتم سمت رستوران. وقتی رسیدم داشتن غذا ها رو روی میز میچیدن.

آیلین- کجایی تو پس؟ نبودی من به جات سفاش دادم.

کنار آیلین نشستمو گفتم

-بهزاده دیگه فکش که گرم بشه دیگه دیگه.

ارسان در حالی که داشت کره شو روی برنجش میذاشت گفت

ارسان- داداشتون؟

-نه.

اینو گفتم و مشغول غذا خوردن شدم بدون این که حتی یه توضیح اضافه تر بدم.اون شب، شب خیلی خوبی بود. حدودای ساعت 1 بود که  رسیدیم خونه. آیلین با این که ظهرم نخوابیده بود ولی بازم خیلی سرحال بود. معلوم بود که تنهایی با ارسان بدجور بهش ساخته. الهی خواهر گلمو تا حالا اینقدر شاد ندیده بودم. امیدوارم شادیش پایدار باشه......

 

 

صبح با صدای آیلین چشمامو باز کردم.

آیلین- یسنا ببین من دارم میرم کلاس. ظهر اومدم ناهار درست کرده باشیا.

-خیلی بچه پرویی. خیلی خب برو اما فقط به خاطر خودم درست میکنم.

آیلین- خب حالا. خدافظ.

دوباره چشمامو بستمو خوابیدم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای در واحدمون چشمامو باز کردم. به ساعت روی دیوار نگاه کردم. 8 بود. آیلین که          نیم ساعت پیش رفته کلیدم داره پس کیه؟بدون توجه به لباس خواب نیم آستین و شلوارک خرسیم رفتم تا درو باز کنم.درو که باز کردم ارسان پشت در بود. با دیدن من همینطور وایستاد و منو نگاه میکرد. آخرسرم خودم خسته شدمو گفتم

-امرتون؟

اونم به خودش اومدو گفت

ارسان- اولا سلام. دوما با آیلین کار داشتم.

-نیستش رفته کلاس.

ارسان- ا قرار بود من برسونمش که.

-فعلا که رفته.  حالا اگه اجازه بدین من برم.

ارسان- بله بفرمایید. فقط یه چیزی قبل از این که درو باز  میکردی حداقل یه نگاه به خودت تو آینه مینداختی. خدافظ.

منم بدون این که جوابشو بدم سریع درو بستمو رفتم داخل. از این حرفش کنجکاو شدم که خودمو تو آینه ببینم. رفتم جلوی آینه قدی اتاقم ایستادم. با دیدن خودم میخواستم سکته کنم.موهام که سیخ شده بودن. شلوارکمم یه پاچشش رفته بود بالا لباسمم که نصفش آویزون بود نصف دیگش زیر شلوارم بود. وای خوبه حالا ارسان سکته نکرده بنده خدا.

حالا در مورد من چه فکری میکنه؟ بیخیال یسنا مگه اون خودش  واسه تو مهمه که نظرش مهم باشه؟؟؟؟

 

ادامه دارد.....

 

 
سپا3 میخوامp317
پاسخ
 سپاس شده توسط هستی0611 ، هیلدا 82 ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀
#5
قسمت پنجم

شونه ای بالا انداختمو از جلوی آینه اومدم کنار.

دوباره رفتم رو تختم دراز کشیدم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد برای همین اول رفتم یه دوش گرفتم بعدم اومدم یه صبحونه مفصل خوردم.

رفتم آشپزخونه تا ناهار درست کنم.میخواستم قورمه سبزی درست کنم چون هم خودم دوست داشتم هم آیلین عاشقش بود. کارم  که تموم شد تلویزیونو روشن کردم ولی هرچی این کانال اون کانال کردم هیچی نداشت.

امروزم کلاس نداشتم. حوصلمم بدجور سر رفته بود برای همین حاضر شدم تا برم همین اطراف یه دوری بزنم.

ساعت 10 بود که از خونه در اومدم. هوس خرید کرده بودم برای همین دنبال یه مرکز خرید بودم که بلاخره بعد از کلی گشتن پیدا کردم.

اول رفتم سمت یه مغازه روسری فروشی. روسری های نازو خوشگلی داشت. یه شال صورتی خوشرنگ با یه روسری طوسی برای خودم برداشتم یه شال آبی هم برای آیلین خریدم.

 

 

بعد از اون همینطور تو بازار برای خودم میچرخیدم که از جلوی یه مغازه پالتو فروشی رد شدم. یه پالتوی طوسی خوشگل که درست همرنگ روسریم بود پشت ویترینش گذاشته بود که خیلی خوشگل بود. رفتم داخل تا ببینم تو تنم چه  شکلی میشه.

صاحب مغازه  یه پسر بود که پشت میز نشسته بود و موبایلشم دستش بود و داشت تند تند اس میداد.

-       ببخشید آقا میشه اون پالتوی طوسی تونو ببینم.

ولی  اصلا توجهی نکرد و همچنان مشغول اس دادن بود.

-       آقا......آقا........آااااااااااااااااااااااااقا

با جیغ من یهویی پسره از جاش پریدو گفت

پسر- بله بفرمایید....

-       اون پالتوی طوسی پشت ویترینتونو میخواستم ازنزدیک ببینم.

پسر- بله حتما ولی اون پالتو تک سایزه فکر نکنم اندازتون باشه.

اینو گفتو رفت تا پالتو رو بیاره. از حرفش بدم اومده بود آخه اصلا خوشم نمیاد غریبه ها اینقدر تو کار آدم فضولی کنن.

پسر- بفرمایید.

پالتو رو ازش گرفتم و رفتم تا پرو کنم.

وقتی پوشیدم و خودمو تو آینه دیدم کلی ذوق مرگ شدم. واقعا شیک بود. جنسش چرم مات بود. یقش کج بود و کیپ گردن میشد. روش سه تا دکمه تزئینی بزرگ داشت و زیرش دکمه مخفی میخورد. یه کمربند با یه سگک بزرگم داشت. سریع درش آوردمو لباسای خودمو پوشیدمو رفتم بیرون.

پسر- چی شد اندازتون نبود؟

ای بابا حالا این چه اصراری داره من اندازم نباشه .....؟؟

-       نه اتفاقا همینو میبرم.

پسر- بله. مبارکتون باشه.

بعد از خریدن پالتو یه ذره دیگه تو بازار گشت زدم و اومدم بیرون. بدجور ضعف کرده بودم برای همین سر راهم یه ظرف سیب زمینی خریدم و خوردم.

ساعت2 بود. پیچیدم توی خیابونمون که از دور سوزوکی مشکی ارسانم دیدم که داشت میرفت سمت خونه.

 پامو گذاشتم روی گاز و سریع تر رفتم تا من اول برم تو. اونم انگار همین کارو کرد چون داشت با سرعت بیشتری میومد.                

 

-       ههههههه..... باشه آقا ارسان حالا ببینیم کی برنده میشه.

 

درست جلوی پارکینگ بود که دوتامون با هم پیچیدیم سمتش. ماشینامون جوری قرار گرفته بود که هیچکدوم نمیتونست بره داخل. باید یکی میرفت عقب تا اون یکی بتونه بره. که در شرایط فعلی فکر نکنم هیچکدوم عقب نشینی بکنیم.

ارسان برگشت بهم نگاه کردو اشاره کرد برم عقب. ا نه بابا خب تو برو عقب.

منم با اشاره بهش گفتم تو برو عقب.

اول یه ذره نگام کرد بعدش ابروهاشو بالا انداخت یعنی من نمیرم. منم شونه هامو بالا انداختم یعنی منم نمیرم. بعدشم راحت سرمو به صندلی تکیه دادم و چشامو بستم.

همیشه همینقدر ریلکس بودم و خیلی صبر تو کارام به خرج میدادم. طوری که گاهی اوقات از خونسردی من اطرافیانم حرصشون میگرفت.

آروم لای چشمامو باز کردمو به ارسان نگاه کردم. داشت با حرص بهم  نگاه میکرد. فکشم منقبض بود و داشت دندوناشو روی هم میسایید. البته فکر کنم تو ذهنش اون خرخره ی من بود که داشت میجویید. حقم داشت چون واقعا داشتم حرصشو در    می آوردم.

همونطور داشتم زیر چشمی نگاش میکردم که یه تاکسی جلوی خونه نگه داشت و آیلین ازش پیدا شد. اول متوجه ما نشد ولی بعد از این کرایه تاکسی و داد و برگشت سمت خونه مارو دید.

با تعجب اومد طرف من. منم شیشه رو کشیدم پایین.

-       سلام.

آیلین- سلام. چه خبره اینجا؟

-       هیچ خبر فقط به پسر عمه ی گرامیت بگو بره عقب تا من برم تو پارکینگ.

آیلین- خب چرا تو نمیری؟

-       چون من اول اومدم.

آیلین سری از روی تاسف تکون داد و رفت سمت ماشین ارسان. وقتی داشت با ارسان صحبت میکرد چند بار پاشو کوبید زمین. آیلین وقتی خیلی حرصش در میومد این کارو میکرد پس معلومه الانم ارسان حرصشو در آورده بدجووووووور......

آیلین اومد سمت منو گفت.

آیلین- یسنا ارسان نمیره عقب. میگه چون اون اول اومده. تو برو عقب تمومش کن دیگه.

-       نه بابا .... من ن م ی ر م چون من اول اومدم.

قسمت آخر حرفمو با صدای بلندتری گفتم تا خود ارسانم بشنوه. آیلین قرمز شدو محکم پاشو کوبید رو زمین و رفت سمت ماشین ارسان. ارسانم تا دید آیلین میاد طرفش از ماشین پیاده شد.

 

منم از ماشین پیاده شدم و تکیه دادم به در سمت خودم.

ارسان اول یه نگاه چپکی بهم انداخت بعدشم مثل من دست به سینه تکیه زد به ماشین و در حالی که دستاشو مشت کرده بود تو چشمای من خیره شد. منم خیلی خونسرد نگاش کردم.

آیلین- اه ول کنین شماهام دیگه. مثل بچه های کلاس اول پیش هر کدومتون که میرم میگه من اول اومدم اون دروغ میگه.....

ارسان- خواهشا همه رو با هم یکی نکن میدونی که من هیچوقت دروغ نمیگم.

-       بله..... بله .......یعنی من دروغ میگم آره؟

ارسان برگشت سمتمو با نیشخند گفت

ارسان- من همچین چیزی نگفتم.

-       نه جان من بیاید بگید. تعارف مارف و خجالتم بزارید کنار.

آیلین- حواستون باشه من کم کم دارم جوش میارم ها.....

-       خب عزیز من به جای جوش آوردن به این آقا یاد بده حق دیگران رو رعایت کنن.

ارسان- ببین باز کی به کی داره میگه.

-       چیه مگه من چمه؟

ارسان- هیچی فقط یه نمه (اشاره کرد به سرش)

منم بدون این که یه ذرم عصبانی بشم با خونسردی کامل گفتم

-       باز خوبه من یه نمه شما که کلا تعطیله.....

داشتم جمله مو ادامه میدادم که یهویی با جیغ آیلین به سمتش برگشتیم.

آیلین- به خدا اگه یه کلمه دیگه حرف بزنید خودم با دستای خودم جفتتونو خفه میکنم ......... فهمیدین؟

 

با دهن باز زل زدم به آیلین. آخه خیلی کم پیش میومد آیلین تا این حد عصبانی بشه. این جور موقعا هم هیچ کس جلو دارش نبود و هر کاری میخواست میکرد.

آیلین- الانم یکیتون سریع ماشینشو برداره تا اون یکی بره.

اول به من نگاه کرد. منم نگاش کردم و هیچ حرکتی انجام ندادم. آیلینم که دید من هیچ حرکتی نمیکنم برگشتو به ارسان نگاه کرد. ارسانم اول چند لحظه نگاش کرد بعدش سرشو پاین انداختو گفت

ارسان- به خاطر دختر دایی گلم کوتاه میام.

رفت سمت ماشینشو کشیدش عقب تا من برم تو. منم درو با ریموت باز کردمو سریع رفتم داخل. ساکای خریدو از توی ماشین برداشتم و رفتم داخل.

اول رفتم یه سر غذا زدم که یه وقت ته نگرفته باشه. خداشکرنسوخته بود. زیرشو خاموش کردم و رفتم توی حال. همین که وارد حال شدم آیلین اومد داخل.

-       اه اه مردشور این پسره ی ایکبیری رو ببرن.

آیلین برگشت و با خشم زل زد توی چشمای من بعدشم روشو برگردونو رفت توی اتاقشو درو محکم بست.

اوه اوه فکر کنم بد آتیشیه از دستم. آروم آروم رفتم سمت اتاقشو در زدم.

-       آیلی .... آیلی جونم از دستم عصبانی؟

آیلین- یسنا برو حوصلتو ندارم.

-       این یعنی آره...... منو میبخشی؟

تا چند لحظه هیچ صدایی نیومد بعد یهویی درو باز کرد بهم نگاه کرد. وای فکر کنم بدجور گند زدم که آیلین اینقدر عصبانیه.

آیلین- نمیری نه؟

-       ها....... الان که دارم فکر میکنم میبینم دیگه لازم شده برم. با اجازه......

سریع به سمت اتاقم رفتم و در بستم. ساکای خریدم هنوز توی دستم بود. با حرص پرت کردم رو تخت و نشستم رو زمین و به ارسان فکر کردم.

 

 

تا اونجایی که یادمه آیلین میگفت ارسان مثل سنگ میمونه پس برای چی اینقدر سر به سر من میذاره؟؟؟ مگه من چی کارش کردم؟؟ یعنی هنوزم از موضوع تصادف ناراحته؟ ولی من که همونجا ازش عذر خواهی کردم خودش تند رفت که من اونجوری جوابشو دادم...... نمیدونم به خدا...... کسی سر از کار این کوه غرور در نمیاره.

بلند شدمو لباسامو درآوردمو رفتم تا میزو بچینم. بعد این که میزو چیدم آروم رفتم سمت اتاق آیلین تا برای ناهار صداش بزنم.

-       آیلی جونم بیا ناهار.

آیلین- نمیخوام.

-       برای چی؟ قورمه سبزی درست کردما.

آیلین- یسنا یه بار گفتم نمیخوام یعنی نمیخوام دیگه.

دیدم خیلی عصبانیه برای همین  دیگه اصرار نکردم.

رفتم نشستم سر میزو یه ذره برنج برای خودم کشیدمو خوردم.

آیلین تا شب از اتاقش بیرون نیومد منم دروبرش نرفتم تا

آروم بشه.

 

 

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. امروز ساعت 9 کلاس داشتم الانم ساعت 7 بود. از جام بلند شدمو در حالی که خمیازه میکشیدم کش و قوسی به بدنم دادم.

اول رفتم یه دوش گرفتم بعدشم یه صبحونه تپل خوردم.

بعد از این که آماده شدم روسری رو که دیروز برای آیلین گرفته بودمو برداشتم و رفتم سمت اتاقش. آروم درو باز کردم و وارد اتاقش شدم.

خیلی آروم روی تختش خوابیده بود. توی خواب خیلی چهرش نازو معصوم میشد. آروم یه بوس از لپش کردمو روسری کادو پیچ شد رو گذاشتم روی میز کنار تختشو از اتاقش اومدم بیرون.

 

سویچ ماشینو برداشتم و کفشامو پوشیدمو رفتم بیرون. همزمان با من ارسانم از واحدش خارج شد.

جفتمون برای چند لحظه با خشم تو چشمای هم زل زدیم بعد همزمان با هم رومونو برگردوندیم. رفتم سمت ماشینمو سوارشدم و سریع رفتم سمت دانشگاه.

تصمیم داشتم امروز یاسمین و پیداش کنم تا سر یه فرصت مناسب باهاش صحبت کنم. عکسشو  که دیده بودم دختر خوشگل و بانمکی بود. البته فقط تو عکس.......(!!!)

تا ساعت11 کلاس داشتم.

 داشتم از کلاس میومدم بیرون که با صدای کسی که به فامیل صدام میزد به سمت عقب برگشتم.

فرزاد سمیعی یکی از بچه های کلاسمون بود که چند سالیم از ما بزرگتر بود. البته فکر میکرد خیلی بانمکه چون همش سرکلاس با استادا شوخی میکرد همیشم ضایع میشدا ولی مگه این بشر از رو میرفت ماشاا... حالا خدا داند که با چی کار داره؟؟؟

دیگه تقربا رسیده بود به من.

سمیعی - سلام عرض شد خانم فرهمند.

-       سلام. بفرمایید امری داشتید؟

سمیعی – بله عرضی داشتم خدمتتون. راستش ..... راستش....

با بی حوصلگی به سمیعی که سرشو پایین انداخته بود و هی راستش راستش میکرد نگاه کردم. خب آقا چپشو بگو شاید  راحت تر بودی خب...

دیدم نخیر تا من هیچی بهش نگم این همین طور ریپیت راستش میزنه برای همین با کلافگی گفتم

-       آقای سمیعی میشه یه ذره سریع تر آخه من کار دارم.

سمیعی – بله راستش...

قبل از این که ادامه حرفشو بگه گفتم

-       لطفا راحت باشیدو سریع حرفتونو بگید.

سمیعی سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد. بعد از چند لحظه یهویی گفت

-       میتونم بهتون پیشنهاد دوستی بدم؟

خیلی از حرفش بدم اومدم چون خودم مخالف صد در صد این جور رابطه ها بودم. اخمامو کشیدم توی همو گفتم

-       نخیر آقا...

سمیعی – برای چی آخه؟

-       برای این که به خودم مربوطه. لطفا دیگه این پیشنهادو تکرار نکنید. روز خوش.

بعدشم بدون این که اجازه حرف زدن بهش بدم راهمو کشیدمو رفتم.

خب حالا باید این یاسمین خانمو پیدا میکردم ولی چه جوری؟

رفتم سمت ساختمون بچه های دارو سازی. با دقت دورو برمو نگاه میکردم تا شاید یه وقت از کنارم رد نشه. از شانس خیلی خوبه من اصلا ندیدمش.

رفتم سمت اتاق انتخاب واحد.

یه خانم پشت میز نشسته بود رفتم سمتشو گفتم

-       سلام خانم ببخشید. میتونم ساعت کلاسای خانم یاسمین شفیعی رو بدونم.

منشی – شماره دانشجویی شونو لطف کنید.

-       ببخشید متاسفانه ندارم.

منشی – یعنی چی؟ این جوری که نمیشه.

-       تورو خدا یه کاریش بکنید.

سرمو بردم جلوترو ادامه دادم.

-       آخه مسئله امر خیره.....

منشی – جدا؟ باشه بفرمایید بشینید تا ببینم میتونم کاری بکنم براتون یا نه.

-       ممنون.

رفتم سمت صندلی و نشستم روش.

بعد از 10دقیقه در حالی که داشت با دقت به یه برگه نگاه میکرد  گفت.

منشی – بفرمایید پیداشون کردم.

با خوشحالی از جام بلند شدمو گفتم.

-       خیلی ممنونم خانم.

منشی – خواهش میکنم. خوشحالم که تونستم توی یه امر خیر سهیم باشم.

-       بازم ممنون. خدافظ

منشی – خواهش میکنم. خدافظ.

برگه ای که ساعت کلاسای یاسمین  بود تو کیفم گذاشتم تا سر فرصت بهش نگاه کنم.

سوار ماشینم شدم و همین که میخواستم استارت بزنم صدای گوشیم اومد. به صفحش که نگاه کردم. شماره خونه بود.

-       الو سلام.

مامان بود.

مامان- سلام عزیزم. خوبی مادر؟ کم پیدا شدی زنگ نمیزنی دیگه؟

-       درسامون یه ذره داره مشکل میشه برای همین دیگه وقت نمیکنم.

مامان- خدا ایشاا.. کمکت میکنه. زنگ زدم خونه آیلین گفت کلاسی برای همین زنگ زدم به موبایلت.

-       آره اتفاقا الان کلاسم تموم شده میخوام برم خونه.

مامان- یعنی الان داری رانندگی میکنی؟

-       نه الان که هنوز جلوم دانشگاهم.

مامان- خوبه. باشه مامان جان اگه با من کار نداری بدم به الیاس؟

-       نه مامی جونم. مواظب خودتون باشین.

مامان- باشه عزیزم تو هم همینطور. از من خدافظ.

-       خدافظ

الیاس- سلام بر خواهر گرامی.

-       به. سلام بر برادر گرامی؟ خوبی؟

الیاس- من که عالی. شما چطوری آبجی خانوم؟

-       منم خوبم. چیه خیلی شارژی؟

الیاس- خب مگه میشه آدم صدای خواهرشو بشنوه و حالش بد باشه؟

-       برووووووو...... تو گفتیو منم باور کردم. راستشو بگو چی شده؟

الیاس- خب راستش...

-       وای توروخدا تو دیگه هی راستش راستش نگو.

الیاس- چی شده باز. انگار توپت پره؟

-       ایش نگو که وقتی یادش میوفتم حالم بهم میخوره. یکی از بچه های کلاسمون که خیلی فکر میکنه بانمکه امروز جلوی منو گرفته میگه میتونم بهتون پیشنهاد دوستی بدم. مردک قوزمیت خجالتم نمیکشه پرووووووووو....

الیاس- اوووو خب  بابا انگار چی شده؟

-       آره عزیزم اصلا چیز مهمی نیست.

الیاس خندیدو گفت

الیاس- خب حالا بیخیالش. از این به بعد هر وقت تو این موارد به مشکل برخوردی اگه دوست داشتی میتونی باهام مشورت کنی.

-       میسی داداشی.

الیاس-  خواهش خواهری.

-        راستی نگفتی برای چی خوشحالی؟

الیاس- آها امروز دادگاه آخر اولین پروندم بود که به نفع ما تموم شد.

-       ایول داداشی گل خودم. تبریک میگم.

الیاس- ممنونم. توام برو دیگه بیشتر از این وقتتو نگیرم.

-       باشه. کاری باری؟

الیاس- نه فقط مواظب خودت باش.

-       باشه تو هم همینطور. خدافظ

الیاس- خدافظ.

ماشین و روشن کردم و رفتم سمت خونه.

وارد خونه که شدم آیلین رو مبل دراز کشیده بودو داشت درس میخوند. درو آروم بستمو یواش یواش رفتم طرفش.

چون دراز کشیده بود برای همین پشتش به من بود.

-       سلام آیلی جونم. خوفی؟

با صدای من یه ذره از جاش پرید ولی زود خودشو جمع و جورو کردو به روی خودش نیاورد.

-       اووووو...... خانم چه نازیم داره. هنوز قهری؟

آیلین- من بچه نیستم که قهر کنم.

-       آها پس الان یعنی آشتی و منو بخشیدی دیگه؟

آیلین- اولی آره دومی نه.

-       ا چرا؟ ببخشید دیگه.

آیلین- من واقعا موندم تو کار شما دوتا که چرا اینقدر با هم لجید؟

-       بابا به خدا دست خودم نیست این ارسانو که میبینم انگار یه کخم وارد بدن میشه مجبورم میکنه این کارا رو انجام بدم.

آیلین از جاش بلند شدو یه نگاه چپکی بهم انداخت یعنی کم چرت بگو. منم مثل بچه های مظلوم سرمو پایین انداختمو با انگشتام بازی کردم.

آیلین- باشه باورم شد پشیمونی؟

-       یعنی بخشیدی؟

آیلین هیچی نگفت و فقط نگام کرد. منم از همون ور مبل پریدم رو مبل و آیلین و محکم بغلش کردم.

-       مررررررررسی خواهری.

آیلین- ایییییییییی برو اون ور خفم کردی....

بعدشم به زور منو ازخودش جدا کرد. منم پشت چشمی براش نازک کردمو گفتم

-       ایششش از خداتم باشه.....

آیلین- فعلا که نیست. پاشو برو یه فکری به حال ناهار بکن تا از بخشیدنم صرف نظر نکردم.

-       باشه دیگه. داری بیگاری میکشی ازم؟

آیلین- نه کی گفته؟

-       عمه ی من. ناهارم لازم نیست درست کنم چون         قورمه سبزیای دیروز هست.

آیلین- اونارو خدا بیامرزه.

-       یعنی چی؟

آیلین- یعنی این که وقتی شما دیشب در خواب ناز بودید بنده گرسنم شدم خوردمشون.

-       ای خاک.

آیلین- ا خب ضعف کرده بودم.

-       کارد بخوره به اون شکم بی صاحب. میدونی چقدر زیاد بود؟

آیلین- آره یه قابلمه پر بود.

-        نچ... نچ.... نچ.... همین جوری میخوری که ارسان نمیاد بگیرتت دیگه.

آیلین عصبانی شدو کوسن مبلو به طرفم پرت کرد من تو هوا گرفتمش و گفتم

-       حالا گریه نکن من باهاش حرف میزنم بیاد بگیرتت که یه وقت نترشی خواهرررررررر.....

آیلین بلند شد که بیاد دنبالم منم سریع در رفتم و رفتم توی اتاقم.

بعد این که لباسامو عوض کردم اومدم و ناهار سوسیس بندری درست کردم که آیلینم کلی فحشم داد چون تند بود و آیلین زیاد تندی دوست نداشت.

بعد از ناهار دوتایی با هم روی تخت اتاق من دراز کشیده بودیم که آیلین گفت.

آیلین- میگم موافقی یه شب ارسانو شام دعوتش بکنیم؟

-       ایییییی...... نه اصلا موافق نیستم.

آیلین- چرا آخه؟

-       چون که زیرا.

آیلین- من به تو کار ندارم. من که میخوام دعوتش کنم.

-       پس دعوتش که کردی خودتم آشپزیشو میکنی.

آیلین- باشه خودم انجام میدم . چیه فکر کردی هیچی بلد نیستم؟

-       نخیر من از این فکرا نکردم عزیزم فقط هیچ وقت اون لازانیایی که برام درست کرده بودی و فراموش نمیکنم.

آیلین- اون تقصیر من نبود. تقصیر مامان بود که به جای نمک به من شکر داده بود و اونجوری شیرین شده بود.

-       کاش فقط شیرین بودنش بود. لازنیا هاشو یادت نیست از بس پخته شده بود مثل خمیر کش میومد.

آیلین- حالا هر چی بود یه خاطره ای شد بیخیال.
پاسخ
 سپاس شده توسط ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀
#6
خیلی بدی چرا ادامه هیچ کدوم از رماناتو نمیزاری؟

I Know... ✋

I'm Smiling Smile
But❌
LoOk at ma eyes 
Is that happiness ?!?
پاسخ
آگهی
#7
من  که دادم روزانه این رمانم میزارم



آیلین بعد از گفتن این جمله پشتشو کرد به منو گرفت خوابید. منم مثل خودش پشتمو بهش کردمو خوابیدم.

عصر ساعتای 5 بود که از خواب بیدار شدم. برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم. آیلین نبود. کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم. آیلین تو اتاقش بود.رفتم پیشش ببینم چی کار میکنه.

نزدیک تر که شدم صدای آهنگ همراه با یه صدای هق هق شنیدم. در اتاقش نیمه باز بود.

از لای در که نگاه کردم دیدم آیلین پشت میزش نشسته و دستاشو زده زیر چونش و داره به صفحه لب تابش نگاه میکنه و اشک میریزه. آهنگ (دوست دارم) بابک جهانبخش و داشت گوش میداد. همونطورم که داشت اشک میریخت آهنگو با خودش زمزمه میکرد.

 

خیلی وقته دلم میخواد بگم دوست دارم

بگم دوست دارم ، بگم دوست دارم

از تو چشمای من بخون که من تو رو دارم

فقط تورو دارم بی تو کم میارم

نبینم غم و اشک و تو چشمات

نبینم داره میلرزه دستات

نبینم ترسو توی نفسهات

ببین دوست دارم

منم مثل تو با خودم تنهام

منم خسته از تموم دنیام

منم سخت میگذره همه شب هام

ببین دوست دارم ، ببین دوست دارم

 

دیگه طاقت نیاوردمو رفتم توی اتاق. آیلین بدون توجه به من بازم داشت به کارش ادامه میداد.

جلوتر رفتم و سرشو تو آغوشم گرفتم. به صفحه ی لب تابش نگاه کردم. حدسم درست بود. عکس ارسان بود و داشت به خاطرش گریه میکرد.

آروم آروم موهاشو ناز میکردم ولی هیچی نمیگفتم. اونم یواش یواش اشک میریخت.

خدایا همین الان توی همین لحظه ازت میخوام که کار کنی ارسان به آیلین علاقه مند بشه........ یا حداقل به من توان این کارو بده.... خدایا من طاقت اشکای خواهرمو ندارم..... اون حقش این نیست..... خواهش میکنم.......

خم شدمو آروم روی موهای آیلین وبوسیدمو گفتم

-       گریه برای چیه گلم؟

آیلین سرشو از آغوشم آورد بیرونو با چشای اشکی بهم نگاه کرد.

آیلین- یعنی واقعا متوجه نشدی اصلا به من توجه نداره؟

-       کی گفته؟ وا... تا اونجایی که من دیدم هرقت سه تایی باهم بودیم تا الان همش دروبرت بوده. تو چون دوسش داری انتظار داری توجه بیشتری بهت بکنه ولی باید یه ذره به اونم زمان بدی تا بهت علاقه مند بشه. همینطوری که عاشق یه نفر نمیشن آخه عزیز دلم.

آیلین بینی شو کشید بالا و گفت

آیلین- راست میگی؟

منم دماغشو کشیدمو گفتم

-       معلومه بچه دماغو.....

آیلین- ا نکن....

-       باشه. حالا بلند شو برو یه دوش بگیر که باید بری در در.

آیلین- در در؟ با کی؟

-       با ارسان.

آیلین- چی؟ ارسان؟ مگه زنگ گفت بریم بیرون؟

-       نه...

آیلین- پس چی میگی تو؟

-       من چیزی نمیگم. تو میری به ارسان میگی حوصلت       سر رفته باید ببرتت بیرون. اگرم گفت چرا با من نمیری میگی یسنا درس داشته.

آیلین- چیییییییی؟ من همچین کاری نمیکنم..

-       چرا خله؟

آیلین- چون نه روشو دارم نه میتونم.

دستشو کشیدمو به زور بردمش سمت حموم و گفتم.

-       اتفاقا هم روشو داری هم میتونی. بدو زود باش.

انداختمش توی حموم و درو بستم. خودمم رفتم سمت آشپزخونه تا چای درست کنم.

بعد از اون رفتم اتاق آیلین تا چند تا لباس خوشگل براش انتخاب کنم تا بپوشه.

یه پالتوی سفید با یه شلوار مشکی از تو کمدش آوردم بیرون و گذاشتم رو تختش. چکمه های سفید مشکی همراه با کیفش گذاشتم کنار. خب حالا میموند روسری.....

هر چی تو کمدشو دنبال گشتم رنگی که مناسب با رنگ پالتوش باشه پیدا نکردم.

رفتم اتاق خودم تا ببنیم خودم چیزی دارم که بهش بخوره یا نه.

بلاخره بعد از کلی گشتن یه روسری ساتن صدفی با دور مشکی پیدا کردم. همون لحظم آیلین از حموم دراومد و رفت سمت اتاقش. منم پشت سرش رفتم و بعد از اون وارد شدم.

آیلین با تعجب به لباسای روی تخت نگاه کرد و گفت

آیلین- اینا چیه؟

-       لباسای تو...

آیلین- ا راست میگی؟ میگم یعنی برای چی گذاشتیشون اینجا؟

-       برای این که باید بپوشیشون.

آیلین سری تکون دادو مشغول کرم زدن به دستاش شد.

-       تا من میرم چای بریزم توام آماده شو.

آیلین- یسنا بیا بیخیال شو.

-       اصلا. اگه میخوای بهت علاقه مند بشه باید بیشتر دوروبرش باشی.

آیلین- اگه نشد چی؟

-       میشه.

اما تو دلم گفتم (امیدوارم بشه).

 

از اتاق آیلین اومدم بیرون و رفتم آشپزخونه تا چای بریزم.

چایا رو توی فنجون ریختم و گذاشتم روی میز. خودمم نشستم پشت میز و به بخاری که از فنجونم بلند میشد خیره شده.

نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای آیلین به خودم اومدم.

آیلین- چطورم؟

سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم.

عالی شده بود. موهای مشکی لختشو پوش داده بالا و زیر چشاشم مداد کشیده بود و یه رژ پوست پیازیم زده بود. پالتوی سفیدشم خیلی خوب اندام کشیدشو قاب گرفته بود.

-       عالی. به معنای واقعی کلمه هلو بپر تو گلو.

آیلین لبخندی زد و اومد جلو فنجونشو برداشتو در حالی که چایشو میخورد گفت

آیلین- بهتر نبود قبلش بهش زنگ میزدم.

-        نه . این جوری اگه بری و تو رو حاضرو آماده ببینه دیگه نمیتونه بهونه بیاره. حالام برو به سلامت.

آیلین- تو تنها تو خونه نمیترسی؟

-       وای راست گفتیا. حالا من چی کار کنم؟

آیلین- خب توام پاشو حاضر شو باهم بریم.

-       دیونه  شوخی کردم. برو خیالت راحت باشه.

آیلین- مطمئن؟

-       مطمئن. برو مواظب خودت باش.

آیلین- باشه. فعلا

-       بای بای.

آیلین سریع چکمه های سفید مشکیشو پوشید ورفت.

به محض این که درو بست منم تند رفتم پشت دروایستادم و از توی چشمی نگاه کردم ببینم چی کار میکنه.

آروم آروم رفت سمت خونه ارسان. چند دقیقه همینطور پشت در وایستاد و به در نگاه کرد. معلوم بود هنوزم شک داره تو کارش. دستاشو آروم برد بالا و گذاشت رو زنگ ولی فشار نداد. چند لحظه توی این حالت بود. بلاخره زنگ درو فشار داد.

بعد از چند لحظه ارسان درو باز کرد. چون همه جا ساکت و آروم بود برای همین راحت صداشونو میشنیدم.

ارسان- سلام. خوبی؟ از این طرفا؟

آیلین- سلام. خوبم. تو چطوری؟

ارسان- منم خوبم. بیا تو.....

آیلین- نه.

ارسان- کاری داری؟

آیلین- وقت داری؟

ارسان دستی به پشت موهاش کشیدو گفت

ارسان- آره... چطور مگه؟

آیلین- من حوصلم سر رفته. میشه با هم بریم بیرون؟

ارسان- آره ولی چرا با یسنا نمیری؟

منم با خودم زمزمه کردم ( به تو چه آخه مگه تو مفتشی..... پرو  فکر میکنه با همه یه نسبتی داره اینقد راحت میگه یسنا..... یسنا و درد.... یسنا و حناق......)

آیلین- آخه چیزه..... یسنا درس زیاد داشت برای همین نمیتونه. حالا اگه تو نمیتونی من خودم برم.

ارسان- نه. من که گفتم وقت دارم. بیا تو تا من آماده شم.

آیلین- باشه. ممنون.

ارسان در حالی که داشت میرفت توی خونه گفت

ارسان- تشکر لازم نیست......

دیگه بقیه حرفشو نشینیدم چون رفت توی خونه و درو بست.

از در فاصله گرفتمو گفتم

-       خب اینم که حل شد.

 

رفتم سمت اتاقمو رو تخت نشستم. خواستم کتابامو بردارمو درس بخونم که دیدم فعلا حسش نیست برای همین بیخیالش شدم.

یهو یاد برنامه کلاسای یاسمین افتادم. رفتم سمت کیفمو کاغذ و از توش در آوردمو نشستم رو تخت و نگاش کردم. آخ که چه قدر من خوش شانسم.

از خوش شانسی زیادم روزایی که اون کلاس داشت من نداشتم.

وای حالا باید به خاطر یه گند کاری آقا بهزاد صبح از خواب نازم بزنم و ماشینو 2 ساعت قر قر راه بندازم تا برم دانشگاه و از دل خانم دربیارم آخه همه کلاساش صبح بود. اونم ساعت  5/7 .

خب حالا اگه بخوام از دلش دربیارم باید یه کادویی چیزی از طرف بهزاد بهش بدم یا نه....... ولی نمیدونستم چی دوست داره برای همین زنگ زدم به بهزاد.

بعد از 3 تا بوق خواب آلود گوشی رو برداشت.

بهزاد- بله.......

-       بله نه بی تربیت. سلام

بهزاد- خب علیک. امرتون؟

-       بهزاد نشناختی؟ یسنام....

بهزاد- ای بر خرمگس معرکه .....  بچه تو مگه خواب و زندگی نداری این موقع زنگ زدی.

-       برو بابا...... میدونی ساعت چنده؟ ساعت 7 شب تو هنوز خوابی مثل خرس....

بهزاد- اهووووووی عفت کلام داشته باشا.....

-       وای این جوری نگو شلوارم خیس شد خب.

بهزاد- نچ..... نچ..... صد بار بهت گفتم کنترل نداری رو خودت حداقل دکتر برو تا یه دونه از اون آمپول خوشگلا بزنه تا خوب بشی.

از آمپول در حد مرگ متنفر بودم. بهزادم خوب اینو میدونست. حالام دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم.

-       خفه. کم چرت بگو.

بهزاد- اووووخی ترسیدی چوچولو؟

-       بهزاد میزنمتا...... اصلا من زنگ زده بودم برای موضوع یاسمین. حالام که این جوری میکنی قطع میکنم. خدافظ

بهزاد- نه نه جون عمت قطع نکن.

-       من عمه ندارم.

بهزاد- خب جون خالت قطع نکن.

-       یه دونه داشتم خدا رحمتش کنه.

بهزاد- آها خب جون پسر خالت قطع نکن.

-       پسر خاله ندارم.

بهزاد- آها خب جون........

-       اههههههه.... ول کن دیگه هی جون این قطع نکن جون اون قطع نکن...... یه عذر خواهی کن تا قطع نکنم.

بهزاد- هی وای من..... اینو اون کین دیگه؟

-       بهزاااااااااااد.......

بهزاد- جانم دایی جان......

-       اذیت نکن دیگه..... اصلا من عذر خواهی نخواستم. حالا گوش میدی به حرفم یا نه؟

بهزاد- آها این شد... بله بفرمایید من سرپا  گوشم.

-       ببین اگه من بخوام از دل یاسمین دربیارم....

نذاشت ادامه حرفمو بگم و سریع گفت

بهزاد- هییییییی...... چی رو دربیاری؟

-       ای کوفت منظورم ازش عذر خواهی کنم از طرف تو.

بهزاد- نه دیگه نشد از طرف خودت عذر خواهی میکنیو......

کلافه دستی به صورتم کشیدمو گفتم

-       بهزاد ....

خودش میفهمید وقتی این جوری صداش میکنم یعنی کم کم دارم عصبانی میشم و هر کاری از دستم برمیاد. برای همین ساکت شدو دیگه هیچی نگفت.

-       خب حالا زنگ زدم ازت بپرسم یاسمین چی دوست داره براش بخرم چون همینطوری که نمیشه.

بهزاد- ها؟

-       ها چیه ؟ میگم یاسی بیشتر ازهمه چی دوست داره براش بگیرم؟

بهزاد- خب میدونی چیه...... راستش من نمیدونم....

-       چی؟ یعنی چی نمیدونم؟

بهزاد- یعنی نمیدونم....

-       یعنی تو واقعا هیچی از علایقش نمیدونی؟

بهزاد- نه....

-       پس میشه بپرسم تو عاشق چیش شدی؟

بهزاد- من کی گفتم عاشقش شدم؟ من گفتم فقط یه کوچولو دوسش دارم. حالا بعدا که بهتر بشناسمش شاید عاشقش شدم.

-       حالا من چی کار کنم؟

بهزاد- اووووووو..... خب یه چیزی همینطوری بخر براش دیگه.

-       باشه. آها بعد پولشو کی بهم میدی؟

بهزاد- ای نامرد این همه کاری که برات انجام دادم به اندازه یه پول کادو نمیشه؟

-       خب حالا گریه نکن نخواستم. حالام برو دیگه خستم کردی.

بهزاد- جز جیگر گرفته من بودم زنگ زدم یا تو.

-       من زنگ زدم ولی برای کار تو بود.

بهزاد- بله شرمنده من از اون دید به قضیه نگاه نکرده بود.

-       از این بعد فراموش نکن نگاه کنی.

بهزاد- بچه پرووووووووو......

خندیدم و گفتم

-       خب بابا جوش نیار. فعلا  

بهزاد- راستی فراموش نکنی همه ی حرفاشو حفظ کنی به من بگی.

-       وا مگه من میتونم.

بهزاد- من کار ندارم باید بتونی.

-       خب میخوای یه کار بکنیم.....

بهزاد- چی کار؟

-       وقتی من خواستم باهاش صحبت کنم تلفنو میذارم روی آیفون تا تو همه چیو بشنوی.

بهزاد- فکر خوبیه.

-       باشه. پس فردا صبح ساعت 9 بهت زنگ میزنم.

بهزاد- 9؟ چه خبره مگه میخوای بری کله پزی؟

-        خب من چی کار کنم ساعت کلاساش این جوریه.

بهزاد- باشه. ناز کشیدن این درد سرارم داره دیگه.

-        کاری نداری؟

بهزاد- نه دخمل گلم. بای بای

-       خدافظ.

گوشی رو قطع کردمو همونجا روی تخت دراز کشیدم.

حالا چی برای یاسمین بخرم؟

وای فقط خداکنه از دخترای از دماغ فیل افتاده نباشه که یک دقیقه هم نمیتونم تحملش کنم. ولی تا اونجایی که من سلیقه بهزاد و میدونم اونم از این جور دخترا بدش میاد پس فکر نکنم این جوری باشه.......

بلاخره بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که براش گل بخرم.

از جام بلند شدمو کتابمو برداشتمو روی زمین دمر دراز کشیدمو کتابمو گذاشتم جلوم.

چون از اول ترم هیچی  نخونده بودم برای همین از اول شروع کردم به خوندن.

نمیدونم چی شد که کم کم چشام افتاد روی همو خوابم برد.

 

با تکون های دستی کم کم چشامو باز کردم.

آیلین- یسنا..... یسنا.... پاشو عزیزم چرا اینجا روی زمین خوابیدی سرما میخوری؟

آروم چشامو باز کردمو آیلین و دیدم که با همون لباسای بیرون بالاسرم نشسته.

-       ا تو کی اومدی؟

آیلین- یه 5 دقیقه ای میشه.

چشمامو مالیدمو گفتم

-       ساعت چنده؟

آیلین نگاهی به ساعت مچیش انداختو گفت

آیلین- 5/12 .

-       جدی میگی؟ یعنی من این همه خوابیدم؟

آیلین- مگه از کی خوابی؟

-       نمیدونم داشتم درس میخوندم یهویی خوابم برد.

آیلین- شام خوردی؟

-       نه بابا از بعد از ظهر هیچی نخوردم دارم میمیرم از گشنگی.

آیلین- خب پس پاشو من برات شام گرفتم تو آشپزخونس.

-       جدی؟ مرسی خواهری. راستی خوش گذشت؟

آیلین- ای بدک نبود. بیشتر من حرف میزدمو اون شنونده بود یعنی در واقع میشه گفت اون اصلا حرف نمیزد.

-       خب عیب نداره. این جوری بدم نیست بهتر میشناستت.

آیلین- حالا به جای فضولی کردن پاشو شامتو بخور.

بعدم از جاش بلند شدو رفت اتاقش تا لباساشو عوض کنه.

                                                                                            منم بلند شدمو رفتم توی آشپز خونه تا ببینم چی برام گرفته. برام پیتزا مخصوص گرفته بود.

داشتم شاممو میخوردم که آیلین با لباسای توی خونه اومد آشپزخونه گفت.

آیلین- خوشمزست؟

-       آره مرسی. ولی تو هیچ وقت از این کارا نمیکردی. مخصوصا که با ارسانم که بودی محال بوده به فکر من باشی.

آیلین-  خیلی نامردی. من به فکرت نیستم؟ ولی  خب راست میگی من اینو نگرفتم.

با تعجب آیلین نگاه کردمو گفتم

-       پس کی گرفته؟

آیلین- ارسان از من پرسید یسنا شام داره منم گفتم نه اونم گفت که برات غذا میگیره.

-       اوه اوه .......آقای کوه غرور مگه بلده به فکر بقیم باشه.

آیلین- نگو این جوری..... درسته در ظاهر خیلی یخ وسرده ولی قلب خیلی مهربونی داره و اصلا طاقت زجر کشیدن کسی رو نداره حتی اگه اون طرف دشمنش باشه.

ابرویی بالا انداختمو گفتم

-       نه بابا.

آیلین- باور کن. دیگه توی هر موردی که ارسانو نشناسم توی این مورد خوب میشناسمش. آها راستی  واسه آخر هفتم دعوتش کردم.

-       ایش بلاخره کار خودتی کردی؟

آیلین- من که بهت گفته بودم میخوام دعوتش کنم.

-       منم بهت گفتم که هیچ کاری نمیکنم و همه ی کارا رو باید خودت انجام بدی.

آیلین- خوبه خوبه. حالا انگار چی کار میخواسته بکنه. باشه نکن خودم همه ی کارا رو انجام میدم. فردام میخوام برم خرید میای؟

-       نه من فردا صبح دانشگاه کار دارم.

آیلین- چی کار؟ ما که فردا کلاس نداریم.

-       آره ولی من یه کار دیگه دارم که مربوط به بهزاد.

آیلین- باشه. منم میرم بخوابم. شب بخیر

-       شب بخیر.

منم یه برش دیگه از پیتزامو خوردمو بقیشو گذاشتم تو یخچال. بعدشم رفتم مسواک زدم وخوابیدم.

 

 

صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. ساعت 8 بود. سریع پریدم تو حموم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم. بعدشم سریع حاضر شدمو از خونه اومدم بیرون.

وارد پارکنیگ که شدم ارسان داشت سوار ماشینش میشد که بره بیرون که با صدای پای من به سمتم برگشت ونگام کرد.

ارسان- صبح بخیر.

-       صبح بخیر.

بعدشم سریع نگامو ازش گرفتم و خواستم سوار ماشین بشم که گفت.

ارسان- شام خوشمزه بود؟

-       بله ممنون.

میخواستم سوارشم که دوباره گفت

ارسان- خواهش میکنم. میشه بپرسم کجا میری؟ چون تا اونجا که من میدونم امروز کلاس نداری.

اخمامو تو هم کشیدمو گفتم

-       فکر نمیکنم باید به شما توضیح بدم.

ارسان- ولی باید بدید.

-       چرا اونوقت؟

ارسان- فراموش که نکردید دایی رضا شما رو به من سپرده.

-       ببخشیدا ولی فکر کنم شما اشتباه متوجه شدید.

ارسان- چطور؟

-       چون عمو رضا بابای آیلین و فقط در مورد اون تصمیم میگره نه من. من خودم پدر دارم و اونه که برای من تصمیم میگیره و تا اونجایی که من یادمه بابام منو به کسی نسپرده. روزخوش.

بعدشم سریع سوار ماشین شدمو از خونه اومدم بیرون.

صورت ارسان لحظه آخر خیلی باحال بود همینطور با دهن باز زل زده بود به منو نگام میکرد.حقشه پسره ی پرو فکر کرده کیه که از من بازخواست میکنه.... اصلا به اون چه ربطی داره که من کجا میرم.... اصلا شاید من با دوست پسرم قرار داشتم باید به اون توضیح بدم....... حالا زیاد چاخان نکنم چون هر کی ندونه خودم که میدونم دوست پسر ندارم.....وا....

توی راهی که میرفت دانشگاه یه گلفروشی بود. نگه داشتمو از ماشین پیاده شدمو رفتم داخل مغازه.

دوشاخه رز قرمز با دو شاخه رز سفید انتخاب کردمو دادم تزئینش کنن.

بلاخره بعد از کلی تو ترافیک موندن حدودای ساعت 10/9 بود که رسیدم دانشگاه. فقط خدا خدا میکردم که نرفته باشه.

داشتم میرفتم سمت ساختمون بچه های داروسازی که یاد نقشمون با بهزاد افتادم.

گوشیمو در آوردمو بهش زنگ زدم.

-       الو بهزاد.

بهزاد- الو. سلام. کجایی؟ دانشگاهی؟

-       آره الان میخوام برم باهاش صحبت کنم.

بهزاد- باشه تو رو آیفون بزن برو طرفش.

-       باشه بزار پیداش کنم.

جلوی در ساختمون وایستاده بودم و داشتم با چشم دنبالش میگشتم.هر کیم از جلوم رد میشد یه جوری نگام میکرد. حق داشتن با این شاخه گلای رز و دنبال گشتنای من میخواسته بدم نگاه نکنن. الان حتما با خودشون فکر میکنن میخوام از یه پسر خواستگاری کنم.

بلاخره این ستاره سهیل یاسمین خانوم از ساختمون خارج شد. البته یه دختر دیگم کنارش بودو داشت باهاش صحبت کنم.

-       بهزاد ببین پیداش کردم دارم میرم طرفش. فقط حواست باشه سوتی ندی ها.

بهزاد- خیالت راحت. برو

تلفنو زدم رو آیفونو رفتم طرفش. وقتی رسیدیم
پاسخ
#8
ده بزار ده

I Know... ✋

I'm Smiling Smile
But❌
LoOk at ma eyes 
Is that happiness ?!?
پاسخ
#9
عشقق و سنگ7

قسمت هفتم

با شنیدن صدای من به سمتم برگشت و بهم نگاه کرد.

یاسمین- خودم هستم...شما؟

دستمو به سمتش دراز کردمو گفتم

-یسنا فرهمند هستم.

با تعجب یه نگاه به من و یه نگاه به دستم کرد و گفت

یاسمین- ببخشید ولی به جا نمیارم!!!

دستمو پس کشیدمو گفتم

-بله حق دارین. اگه ممکنه بریم یه گوشه خصوصی صحبت کنیم.

مخصوصا گفتم خصوصی تا دوستش بره.

یاسمین- میشه بپرسم در چه مورد؟

-شما اگه با من بیایین من همه چیزو براتون توضیح میدم.

یاسمین سری تکون دادو رو به دوستش گفت

یاسمین- سارا تو برو من بعدا میام.

سارا- مطمئنی؟ نمیخوای بمونم؟

یاسمین- نه تو برو.

سارا – باشه عزیزم. مواظب خودت باش.

یاسمین- باشه. خیالت راحت.

با رفتن دوستش به طرفم برگشتو منتظر نگاهم کرد. به نیمکتی که یه ذره اونطرف تر قرار داشت اشاره کردمو گفتم

-اگه موافق باشی اونجا بشینیم حرف بزنیم.

چیزی نگفت و آروم راه افتاد سمت همون نیمکت. منم خودمو بهش رسوندم با هم روی نیمکت نشستیم.

یاسمین- خب من منتظرم بفرمایید.

-خب من از طرف بهزاد اومدم.

یاسمین- بهزاد!!!!!!!

-آره.

یاسمین- خب که چی؟

-ببین یاسمین جان من کاملا از موضوع دعوای شما دوتا با خبرم. الانم اینجام تا از طرف بهزاد ازت عذر خواهی کنم.

گل و به طرفش گرفتم و زل زدم توی چشماش تا عکس العملشو ببینم. دختر نازی بود. پوست سبزه با چشمای قهوه ای تیره و دماغ و لب ریز.یاسمین گلو ازم گرفت و گفت

یاسمین- خب من الان باید بگم بخشیدمش؟

-نمیدونم...... من قبول دارم بهزاد کار خوبی انجام نداده ولی همیشه گفتن بخشش از بزرگان....

یاسمین- میخوام بدونم شما اگه تو موقعیت من بودین می بخشیدینش؟ فکر کنین توی پارک به اون شلوغی دو تا سوسک با دوتا ملخ نمیدونم از کجا پیدا کرده انداخته تو کیف من..... منم بی نهایت از سوسک متنفرم. وقتی دستمو تو کیفم کردم دیدم یه چیزی داره رو دستم تکون میخوره. دستمو که آوردم بیرون میبینم یه سوسک به چه بزرگی رو دستمه. حالا وقتی من داشتم مثل مرغ سرکنده بال بال میزدم به جای این که به من کمک کنه نشسته هر هر به من میخنده پرووووو.....

از لحن با نمکش خندم گرفته بود ولی زود خندمو خوردمو گفتم

-عزیزم من قبول دارم. ولی خب خودت باید بهزاد و بشناسی که چقدر شیطونه...

یاسمین- آره ولی خیلی بده که برای شوخی دست بزارن روی نقطه ضعفت.

-درست میگی. حالا با همه ی این کارا حاضری ببخشیش؟

یاسمین- باید فکر کنم. راستی شما با بهزاد چه نسبتی دارین؟

-من یسنا خواهر زادشم....

یاسمین با تعجب نگاهی به من کردو گفت

یاسمین- واقعا یسنا شمایین؟

-آره چطور مگه؟

یاسمین- آخه....

تا یاسمین خواست ادامه ی جملشو بگه بهزاد با صدای بلند از پشت تلفن زد زیر خنده.یاسمین برگشت طرفمو با چشمای گرد شده نگاهم کرد. منم هی سرخ و سفید میشدم. این بیشعور بهزادم مگه خنده هاش تموم میشد. آخرسر دیدم اگه چیزی نگم خیلی ضایع میشم برای همین گفتم

-چیزه ... یعنی... خب بهزاد داشت به حرفامون گوش میداد.

یاسمین- چی؟؟ چه جوری ؟؟؟

-گوشیم روی آیفون بود اونم گوش میداد دیگه...

بهزادم با ته خنده ای که توی صداش بود گفت

بهزاد- حالا یسنا رو دعواش نکن من گفتم این کارو بکنه....

داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. بهزاد از من طرفداری کرده بود!!!!!! اونم بهزادی که همیشه کاراشو تقصیر دیگران مینداخت.....!!!!!!!

یاسمین- کسی از شما نظر نخواست.

بهزاد- اووووووو..... تو هنوز قهری با من؟

یاسمین- نه پس آشتیم باهات.

بهزاد- یعنی واقعا هیچ راهی نداره بنده رو عف بفرمایید؟

یاسمین- نعععععععععع......

بهزاد- دروغ نگو خودم شنیدم گفتی باید فکر کنی.

یاسمین- خودت داری میگی گفتم فکر کنم نه این که ببخشمت.

بهزاد- خب من تو رو میشناسم وقتی میگی فکر کنم یعنی بعلههههههه.......

با صدای بهزاد چند تا از دانشجوها که داشتن از کنارمون رد میشدن برگشتنو با تعجب بهمون نگاه کردن.

-اییییییییییی حناق...... چته خب؟ الان گوشی رو از روی آیفون در میارم قشنگ باهاش صحبت کن.

گوشی رو از روی آیفون در آوردمو به سمت یاسمین گرفتم.

یاسمین- چیه؟

-بگیر باهاش صحبت کن.

یاسمین- عمراااااااا..... من که هنوز نبخشیدمش.

-مطمئنی؟

یاسمین- آره هر موقع بخشیدمش باهاش صحبت میکنم.

-باشه هر جور راحتی.

موبایلو گذاشتم رو گوشم و به بهزاد گفتم

-بهزاد ببین یاسمین نمیخواد باهات صحبت کنه.

بهزاد- میدونم. شنیدم. حالا بعدا خودم باهاش تماس میگیرم. کاری نداری؟

-وای... وای... نمیری از غم و ناراحتی یه وقت. نه. خدافظ

بهزاد- خدافظ.

گوشی قطع کردمو به سمت یاسمین برگشتم.

-خب خانمی حالا که دیگه بهزاد نیست تصمیمت چیه؟

یاسمین- تصمیمی ندارم....

-یعنی بخشیدیش؟

یاسمین- از اولم زیاد ناراحت نشده بودم فقط با این کارم میخواستم بفهمم چقدر براش ارزش دارم.

با تعجب به یاسمین نگاه کردمو گفتم

-جدی؟ چه جالب.... حالا فهمیدی؟

یاسمین- آره.....

-خب اون چی؟ اون برای تو چقدر ارزش داره؟

یاسمین- زیاد....

-خودش میدونه؟

یاسمین- نه....... فعلا نمیخوام بدونه..... تو که بهش چیزی نمیگی؟

چشمکی بهش زدمو گفتم

-خیالت راحت من دهنم قرصه...

یاسمین- مرسی........

-خواهش.... راستی تو میدونی بهزاد از چی این جوری میخندید؟

یاسمین خندیدو سرشو انداخت پایین. بعد از چند لحظه در حالی که از شدت خنده سرخ شده بود سرشو آورد بالا.

یاسمین- بهزاد گفته بود یه خواهر زاده داره که اسمش یسناست. وقتی گفتم عکس شما رو بهم نشون بده گفت عکستونو نداره چون اگه عکس شمارو توی گوشیش داشته باشه همه ازش فرار میکنن. گفتم چطور؟ گفت آخه یسنا یه دماغ داره عین فیل، یه جفت چشم داره قد بادوم، یه لب داره قد قلوه صورتشم پر از جوشه و بی نهایت چاقه.....

-جدا؟

یاسمین خندیدو سرشو تکون داد.

-که اینطور...... عیب نداره باز دارم براش.....

یاسمین- نگی یه وقت من بهت گفتما.

-نه حالا یه کاریش میکنم.

نگاهی به ساعتم کردم. ساعت 11 بود.

-عزیزم من کم کم باید برم. پاشو تورم برسونمت.

یاسمین- نه زحمت میشه براتون..

-براتون؟ مگه من چند نفرم که جمع میبندی؟ دوست دارم از این به بعد مثل دو تا دوست صمیمی برای هم باشیم... الانم سریع پاشو بریم باهم.

یاسمین کیفشو از بغلش برداشتو از جاش بلند شدو باهم به سمت پارکینگ دانشگاه رفتیم.یاسمین و جلوی در خوابگاه پیداش کردم و خودم رفتم سمت خونه.دختر خیلی خونگرمی بود. شمارشو گرفته بودم تا بیشتر با هم آشنا شیم.......

 

 

آروم در خونه رو باز کردمو یواش با نوک پا رفتم سمت اتاقم. تقریبا وسطای راهرو بودم که صدای آیلین از پشت سرم شنیدم.

آیلین- خانم صبح زود کجا در رفته بودن؟

سرجام وایستادمو بعد از چند لحظه چرخیدم سمت آیلین و با خونسردی گفتم

-رفته بودم پیاده روی.

آیلین- آها.... بعد از کی تا حالا اهل ورزش شدین؟

-از همین امروز صبح.

آیلین- بعد میشه بپرسم تا کجا پیاده روی کردی که تا ساعت 5/10 طول کشیده؟

پشت سرمو خاروندم و گفتم

-چیزه ....... آها اسم خیابوناشو بلد نبودم.

آیلین- بله...... بعد توی ده شما با چکمه های ده سانتی میرن پیاده روی؟

آخ آخ.......سوتی داده بودم اساسی...

-خب حالا اونجوری نگاه نکن ...... باشه در رفته بودم.

آیلین سری از رو تاسف تکون دادو رفت سمت آشپزخونه. منم رفتم سمت اتاقم تا لباسامو عوض کنم.امروز قرار بود آقا ارسان تشریف فرما بشن. منم برای این که آیلین صبح با قیافه مظلوم نیاد بالاسرمو مجبورم کنه من غذا درست کنم از خونه رفتم بیرون چون حتی حاضر نیستم یه کار کوچولو هم برای این کوه غرور انجام بدم.بعد از این که لباسامو عوض کردم لب تابمو روشن کردمو سریع چندتا آهنگ شاد ریختم توی فلشم.لب تابمو خاموش کردمو از اتاق اومدم بیرونو رفتم سمت آشپزخونه.

-خسته نباشی آجی جونم....

آیلین در حالی که داشت کاهو هارو برای سالاد میشست به سمتم برگشتو با مظلومیت نگام کرد.

منم برای این که گول نگاهشو نخورم سریع از آشپزخونه اومدم بیرون.فلشمو توی دستگاه پخش زدمو کنترشو برداشتم. به محض این که آهنگ شروع شد صداشو تا آخرین حد زیاد کردمو شروع کردم به قر دادن.

آهااااااا..... حالا یه نمه به چپ یه نمه به راست..... ماشاا.... قر.... قر.... قر.... قر.......

همینطور داشتم قر میدادم که یهویی صدای آهنگ قطع شد. برگشتم سمت دستگاه پخش تا ببنیم چش شده که دیدم آیلین دست به کمر دقیقا پشت سرم وایستاده.از ترس یه جیغ بنفش کشیدمو پردیم عقب.

-مرض برده مگه مرض داری این طوری پشت سر آدم وایمیستی؟ نمیگی سکته کنم؟ نمیگی خانوادم بی یسنا بشن؟ نمیگی شوهرم از درد من کمرش خم میشه؟ نمیگی بچه هام بی مادر میشن؟ نمیگی......

آیلین- ای کوفت نمیگی....... نخیر نمیگم...... برای چی این جوری میکنی تو؟

-چه جوری؟

آیلین- همین جوری.....

-خب چه جوری؟

آیلین- اهههههه.... میگم یعنی برای چی اینو اینقدر زیاد کردی؟

-چیو اینقدر زیاد کردم؟

آیلین- اینو...

-کدومو؟

آیلین- یسناااااااااااا.........

-جاااااااااانم؟

آیلین لبخندی از روی حرص زدو گفت

آیلین- عزیزم میشه بری گمشی توی اتاقت و اینقدر روی اعصاب من راه نری؟

-نچ.......

آیلین- چی؟ ببخشید عزیزم من یه ذره گوشام سنگینه میشه دوباره تکرار کنی؟

-چیزه.... میگم آره فداتشم چرا نمیشه...

آیلین دست به کمر وایستادو بهم نگاه کرد. منم همینطور وایستادمو نگاش کردم.چند لحظه توی همین حالت بودیم. آیلینم که دید من از جام تکون نمیخورم با ملاقه ای که تو دستش بود به سمتم دویید منم پا گذاشتم به فرار و رفتم تو اتاقمو درو بستم.روی تختم دراز کشیدمو نمیدونم چی شد که خوابم برد.

 

آیلین- یسنا ...... یسنا ...... پاشو ترو خدا.....

چشامو باز کردمو به چهره ی گریون آیلین نگاه کردم.

نگران از جام پریدمو گفتم

-چی شده؟

آیلین در حالی که اشکاشو پاک میکرد گفت

آیلین- پاشو بیا....

از جاش بلند شدو از اتاق رفت بیرون منم سریع از جام بلند شدمو پشت سرش رفتم.رفت سمت آشپزخونه. در قابلمه ای رو که روی گاز بود برداشتو گفت

آیلین- بیا ببین.....

جلوتر رفتم و توی قابلمه رو نگاه کردم.یه چیزی شبیه خورشت قورمه سبزی بود. میگم (شبیه) به خاطر این که تمام سبزی ها و لوبیا هاش یک طرف بود گوشتشو آبشم یک طرف.

-این چیه اونوقت؟

آیلین- خورشت قورمه سبزی.

-مطمئنی؟

آیلین همونطور که اشک میرخت سرشو تکون داد.

-خب حالا برای چی گریه میکنی؟

آیلین- مگه نمیبینی چه جوری شده خورشتم؟

-اون و که میبینم ولی از دست من چه کاری بر میاد؟

آیلین- باید دوباره درستش کنی.

-ا نه بابا خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟.... نخیر من همون اول بهت گفتم که دست به سیاه و سفید نمیزنم.

آیلین- چرا آخه؟

-چون دلم نمیخواد.....

خواستم از آشپزخونه برم بیرون که آیلین دستمو گرفتو گفت

آیلین- یسنا جون آیلی.....

آیلین و بی نهایت دوست داشتم اونم خوب اینو میدونست برای همین به جون خودش قسمم داد.برگشتم طرفشو گفتم

-باشه..... خب چی تو نظرت بود که درست کنی؟

آیلین با شادی دستاشو به هم زدو گفت

آیلین- ارسان خورشت قورمه سبزی و کو کو سبزی خیلی دوست داره.

نگاهی به ساعت روی دیوارکردم. ساعت 12 بود. الان اگه خورشت قورمه درست میکردم حتما برای شب میرسید.

-باشه تو برو من خودم درستش میکنم.

آیلین- مرسی خواهری.....

بعدشم اومد جلو محکم لپم و بوس کرد.

-ایییییی...... برو اونور تفیم کردی...

آیلین خندیدو رفت بیرون. منم شروع کردن به درست کردن    غذا ها.اول قورمه سبزیمو درست کردم بعدشم یه بسته سبزی کو کو گذاشتم کنار یخش باز بشه. برنجمم خیس کردم تا ساعتای 5 درستش کنم.از آشپزخونه اومدم بیرونو رفتم سمت اتاق آیلین.

-آیلی میگم شیرینی خریدی؟

آیلین محکم زد پشت دستشو گفت

آیلین- وای فراموش کردم.

-خب بابا عیب نداره بیا با هم یه کیک خوشمزه درست کنیم.

آیلین- مگه بلدی؟

مغرورانه ژستی گرفتمو گفتم

-پس چی؟ منو دست کم گرفتیا......

آیلین- ایول...... بزن بریم.

رفتیم توی آشپزخونه و با هم شروع کردیم به کیک درست کردن.

 

حدودای ساعت 7 بود که منو آیلین حاضر آماده روی مبل نشسته بودیم و منتظر ارسان بودیم.

آیلین- دستت درد نکنه همه چیز خیلی عالی شد.

-قابل خواهرمو نداره......

میخواستم ادامه ی جملمو بگم که زنگ درو زدن.

-آیلی پاشو برو باز کن.

آیلین که یه ذره دست پاچه شده بود گفت

آیلین- نه خودت برو...

-خب حالا نمیری از استرس.....

رفتم سمت درو بازش کردم.

ارسان با یه شلوار جین مشکی و تیشرت سفید چسب پشت به در وایستاده بود که با صدای در به سمتم برگشت.

ارسان- سلام. خوبی؟

-سلام. ممنون بفرمایید تو....

ارسان اومد تو و وارد سالن شد. منم درو بستم و پشت سرش رفتم. آیلین از روی مبل بلند شدو رو به ارسان گفت

آیلین- سلام. خوش اومدی.

ارسان- سلام. مرسی....

بعد از اون رفت روی مبل بغل آیلین نشست و شروع کرد باهاش خوشو بش کردن. اوففففف.... باز این دوتا به هم افتادنو منو فراموش کردن. واقعا کم کم دارم به این نتیجه میرسم که هر وقت سه نفری با همیم من نقش دسته بیلی بیش ندارم....نفسو فوت کردمو رفتم سمت آشپزخونه تا چای بریزم. چایا رو توی فنجون ریختمو ظرف کیکم گذاشتم کنارش و رفتم بیرون.اول سینی رو جلوی ارسان گرفتم.

-بفرمایید

ارسان که داشت با آیلین صحبت میکرد سرشو به سمت من برگردوند. اول یه ذره نگام کرد بعدش دستشو آورد جلو یه فنجون چای با یه تیکه کیک برداشت.

ارسان- ممنونم.

بعد از اون سینی رو جلوی آیلین گرفتم که اونم مثل ارسان یه فنجون چای با تیکه کیک برداشت.خودمم رفتم روی مبل روبروی آیلین نشستم سینی رو گذاشتم روی میز بقل دستم.اون دوتام همچنان به حرف زدنشون ادامه میدادن. ارسان فنجون چایشو از روی میز برداشتو شروع کرد به خوردن. بعد از این که چایش تموم شد کیکشو برداشتو یه گاز بزرگ ازش زد.

ارسان-امممممم..... چه کیک خوشمزه ای.....از کجا گرفتی؟

آیلین- نگرفتیم.......یسنا....

تا خواست ادامه جملشو بگه سریع حرفشو قطع کردمو گفتم

-آیلین درست کرده.......

آیلین برگشت سمتو با تعجب بهم نگاه کرد. منم چشمکی بهش زدمو مشغول خوردن چاییم شدم.دیگه به بعد در مورد درس و دانشگاه و این جور چیزا صحبت میکردیم.حدودای ساعت 10 بود که کم کم میز شام چیدیم. ارسان وقتی سر میز نشست با اشتها به غذا ها نگاه کردو گفت

ارسان- آخ جون قورمه سبزی با کو کو سبزی.

آیلین- میدونستم خیلی دوست داری واسه ی همین به یسنا.....

باز تا آیلین خواست ادامه ی حرفشو بگه سریع وسط حرفش پریدمو گفتم

-واسه ی همین آیلین براتون همینا رو درست کرد....

ارسان مشکوک به منو آیلین نگاه کردو گفت

ارسان- شما دوتا چتونه امشب؟ مخصوصا تو....

اینو با اشاره به من گفت.

-من؟ چم باید باشه؟

ارسان- آخه هی آیلین میاد حرف بزنه سریع حرفشو قطع میکنی و یه چیز دیگه میگی....

-کی؟ من؟ نه......

ارسان- باشه انکار کن....

-حالا بیخیال تا غذا سرد نشده برای خودتون بکشید.

بعد به آیلین نگاه کردمو گفتم

-آیلی جان برای آقا ارسان برنج بکش.

آیلین سری تکون دادو بشقاب ارسانو برداشتو براش برنج کشید. بعد از شام با هم نشسته بودیم روی مبل و همونطور که تلویزیون میدیدم میوه میخوردیم.ولی ارسان بدجور توی فکر بود آخرسر طاقت نیاوردمو به آیلین اشاره کردمو آروم گفتم

-چشه؟

آیلین به ارسان نگاه کردو شونه ای بالا انداخت یعنی نمیدونم.

دوباره  آروم گفتم

-خب بپرس....

آیلین به سمت ارسان برگشتو گفت

آیلین- ارسان خوبی؟ تو فکری.

با صدای آیلین ارسان از توی فکر در اومدو گفت

ارسان- نه...... راستی فردا میایین باهم بریم کوه؟

آیلین- کوه؟

ارسان- آره ما هر هفته با بچه ها میریم..... اگه دوست داشته باشین شمام میتونین بیایین.

آیلین- من که بدم نمیاد باید ببینم یسنا چی میگه.

بعدش به طرف من برگشتو گفت

آیلین- یسنا نظرت چیه؟

-من حرفی ندارم.

ارسان- پس حله.... فردا 5 صبح حاضر باشین با هم بریم.

آیلین- باشه......

 

ادامه دارد.......
پاسخ
#10
قسمت هشتم

با صدای زنگ گوشیم چشمامو آروم باز کردم.

بلند شدمو سر جام نشستمو با غرغر گفتم

-اه حالا نمیشد نریم. من هنوز خوابم میاد خب.....

زنگ گوشیمو خاموش کردم ودوباره سرمو گذاشتم روی بالش و چشمامو بستم ولی این بار هر کاری کردم خوابم نبرد. همیشه همینطور بودم هر وقت از خواب بیدار میشدم دیگه خوابم نمیبرد.از جام بلند شدمو رفتم تا صورتمو بشورم. از دستشویی که اومدم بیرون رفتم تا آیلینم بیدارش کنم. آروم درو اتاقشو باز کردم ولی دیدم تختش خالیه. حدس زدم باید زودتر از من بیدار شده باشه. به طرف آشپزخونه رفتم که دیدم آیلین سرشو گذاشته روی میز و چشماش بستس.

-آیلی!!!....

با صدای من آروم چشماشو باز کرد.

آیلین- بیدار شدی؟

-نه پس هنوز خوابم....... تو کی بیدار شدی؟

آیلین- من از ساعت 4 بیدارم.

-چهاااااااااار........ چه خبره؟ برای چی اینقدر زود؟

آیلین- خوابم نمیبرد.....

-چرا؟

آیلین- نمیدونم......

-آب گذاشتی جوش بیاد برای چای؟

آیلین- آره..... ساعت چنده؟

نگاهی به ساعت روی دیوار انداختمو گفتم

-یه ربع به 5 .

آیلین- پس من برم حاضرشم. ارسان گفت 5 میاد. توهم کم کم بیا حاضر شو.

-باشه توبرو. من برای صبحانمون یه چیزی درست کنم میام.

آیلین- باشه.

آیلین از جاش بلند شدو از آشپزخونه بیرون رفت. منم سریع پنیر و کره و عسل و از یخچال آوردم بیرون و شروع کردم به ساندویچ درست کردن. سه تا ساندویچ با سه تا طعم مختلف درست کردم. یکی پنیر با گردو و سبزی. یکی کره عسل. یکیم پنیرو کره با گردو. ساندویچارو توی سه تا پلاستیک جدا از هم گذاشتم. زیرو گازو خاموش کردم و تصمیم گرفتم به  جای چای        شیر کاکائو درست کنم. در عرض 2 دقیقه یه شیر کاکائو عالی درست کردمو ریختم توی فلاکس. همه ی وسایل و گذاشتم روی اپن تا بزارم توی کوله پشتیم.ساعت 55/4 که رفتم تا حاضر بشم.

یه شلوار خاکی رنگ شیش جیب با یه مانتوی اسپرت مشکی پوشیدم. کفشای کوه نوردیمم از توی کمدم برداشتمو گذاشتم کنار. کوله پشتی بزرگمم برداشتم. داشتم موهامو با یه گیره جمع میکردم که آیلین اومد توی اتاقمو گفت

آیلین- یسنا بدو ارسان منتظرمونه...

-باشه تو برو منم الان میام.

آیلین- زود فقط....

آیلین اینو گفت و رفتم منم سریع موهامو جمع کردمو مقنعه مو سرم کردمو کوله پشتیم و کفشامو برداشتمو رفتم بیرون. وسایل و سریع توی کولم چیدم و کفاشامو پام کرده و رفتم بیرون. ارسان و آیلین توی پارکینگ منتظرم بودن.

-من اومدم. بریم.

هر دوشون به طرفم برگشتن. ارسان سری تکون دادو گفت

ارسان- سلام عرض شد....

-ا سلام. ببخشید ندیدمتون....

یعنی اگه همین الان بهم میگفتن بزرگترین دروغی که توی زندیگت گفتی رو بگو همینی بود که الان گفتم بود. چون وقتی از خونه اومدم بیرون اولین نفری که توی پارکینگ دیدمش ارسان بود ولی از سر لجبازی این طوری گفتم.بعد از گفتن این حرف سریع رفتم صندلی عقب نشستم بدون این که به روی خودم بیارم.

چند ثانیه بعد از من آیلین و ارسانم سوار ماشین شدنو راه افتادیم. تقریبا یه یک ساعت تو راه بودیم و حدودای ساعت 10/6 بود که رسیدیم. ارسان ماشینو پارک کرد ولی قبل از این که ماشین و خاموش بکنه دو تا بوق زد. اول از این کارش خیلی تعجب کردم ولی وقتی از ماشین پیاده شدم فهمیدم برای ماشین جلوییش این کارو کرده.همزمان با ما از ماشین جلویی هم دو تا دختر با سه تا پسر پیاده شدنو اومدن طرف ما. به ما که رسیدن ایستادن و با ارسان سلام احوال پرسی کردن. یکی از پسرا که خیلی خوشگل و جذاب بود رو به ارسان گفت

پسر- ارسان معرفی نمیکنی؟

ارسان به طرف ما برگشت و اول به آیلین که کنارش وایستاده بود اشاره کردو گفت

ارسان- آیلین دختر داییم.

بعد از اون یه نیم نگاهی به طرف من انداخت و به طرف جمع برگشت گفت

ارسان- ایشونم از خودشون بپرسین.

با این حرف ارسان دخترا ریز خندیدن ولی پسرا فقط با تعجب به ارسان نگاه میکردن. یعنی اون لحظه اگر کارد میزدی خونم در نمی اومد. پسره بیشعور برای چی من این جوری ضایع کرد.!!! منم برای این که کم نیارم رو به جمع کردمو گفتم

-یسنا فرهمند هستم.

بعدش اشاره به ارسان کردمو گفتم.

-ایشونم اگه اسم منو به خاطر نمیارن به خاطر کند ذهنی شونه متاسفانه......

پیروز مندانه به چهره ارسان که از حرص قرمز شده بود کردم و یکی از اون لبخندای مکش مرگ ما تحویلش دادم. آها..... بسوز آقا ارسان که ایشاا.. تا اونجات بسوزه.ارسان با خشم نگاهشو از من گرفت و به بقیه نگاه کرد. همون پسری که از ارسان خواست مارو معرفی کنه گلویی صاف کرد گفت

پسر- خب از این ارسان که آبی گرم نمیشه بزارین من خودمونو معرفی کنم...

اول اشاره به پسری که کنارش ایستاده بود کردو گفت

پسر- ایشون آقا امیر گل هستن....

بعد از اون اشاره به دختری که کنار امیر ایستاده بود کرد و گفت

پسر- ایشونم خواهر آقا امیر الهام خانوم هستن.

بعدش اشاره کرد به پسر دختری که طرف دیگش وایستاده بودنو دختره دستشو دور بازوی پسره حلقه کرده بود.

پسر- ایشونم آقا نیما گل گلاب و نامزدشون غزل خانوم هستن.

غزل دستشو از دست نیما آزاد کردو به طرف ما اومدو باهامون دست داد. دختر مهربونی به نظر میرسید..... البته فقط چهرش مهربون بودا....(!!!!)

پسر- خوبه.... خوبه.... غزل برو اونور من هنوز خودمو معرفی نکردم..... البته اول تا دیر نشده حرکت کنین تا من خودمو تو راه معرفی کنم...

 با این حرفش همه با هم راه افتادیم سمت کوه و اون دوباره شروع کرد به صحبت کردن

پسر- بنده هم نقل مجلس، پسر ماه و جیگر و خوشتیپ و گوهر نایاب و پسر عزیز مامان و بابا و مهربون و راستگو و شوخ و خندونو.....

همین طور داشت برای خودش پشت سرهم صفتای خوب میگفت که امیر محکم زد پشتشو گفت

امیر- بلاخره میگی اسمتو یا نه؟

یه نگاه کجکی بهش انداختو با لحن چاله میدونی گفت

پسر- رو چشمم داداش. مهرداد هستم چاکر شوما.....

خندیدمو رو به مهرداد که داشت کنار من راه میومد گفتم

-خوشبختم......

مهرداد- منم همین طور..... میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟

-حتما....

مهرداد- چرا برج زهر مار باهات لجه؟

-برج زهرمار!!؟

مهرداد- ارسانو میگم دیگه....

-آها..... نمیدونم ولی منم با اون لجم.....

مهرداد- چرا؟ اذیتت کرده؟

-نه اتفاقا من بیشتر اونو اذیت کردم تا اون منو.....

مهرداد- چه جالب.....

-چیش جالبه؟ اصلا چرا این سوال و پرسیدین؟

مهرداد که یه ذره توی فکر رفته بود از فکر بیرون اومدو گفت

مهرداد- هیچی .... همین طوری.

میخواستم ازش بپرسم داره درس میخونه یا نه که همون لحظه ارسان اومد کنار منو توی گوشم گفت

ارسان- آیلین کارت داره....

منم بدون این که حتی بهش نیم نگاهی بندازم برگشتمو رفتم سمت آیلین که داشت با غزل و نیما صحبت میکرد. کنار آیلین که رسیدم آروم بهش گفتم

-جونم آیلی جونم.....

آیلین برگشتو با تعجب بهم نگاه کردو گفت

آیلین- چی میگی تو؟

-مگه کارم نداشتی؟

آیلین- من؟؟؟؟؟....

-آره دیگه تو....

آیلین- نه  من کارت نداشتم....

-ا الان ارسان اومد به من گفت کارم داری....

آلین- ارسان بهت گفته!!!! ولی ارسان که دیگه از جای ماشین پیش من نیومده....

-جدی؟؟ که اینطور.....

بعدشم برگشتمو نگاهمو دوختم به ارسان. همینطور داشتم خیره خیره نگاش میکردم که یهویی برگشت عقبو نگاهمو غافل گیر کرد. یه چند لحظه همینطور با یه پوزخند روی لب نگاهم کرد و بعدش برگشت و به راهش ادامه داد.دیگه تقریبا رسیده بودیم به اولای کوه. به اینجا که رسیدیم دودسته شدیم. نیما از غزل جدا شدو رفت پیش پسرا. الهامم که تا اون زمان کنار امیر راه میومد اومد پیش ما. ما دخترا جلوتر از پسرا حرکت میکردیم تا یه وقت اگه افتادیم  اونا مارو بتونن از  پشت بگیرن.منو آیلین وسط راه میرفتیم و غزل الهامم کنارمون میومدن.کم کم داشت حوصلم سر میرفت که روبه غزل کردمو پرسیدم

-شما درس میخونین؟

با صدای من غزل به سمتم برگشتو گفت

غزل- آره...... ترم دوم مهندسی کامپیوترم.... تو چطور؟

-منم ترم اول پزشکیم...

غزل- ا چه خوب....

-شما اهل همینجایین دیگه؟

غزل- من نه .... ولی نیما آره...

-تو دانشگاه با هم آشنا شدین؟

غزل- نه. من و نیما با هم پسر دایی دختر عمه ایم....

-واقعا؟

غزل- آره...

سرمو بردم نزدیک ترو گفتم

-خیلی دوسش داری؟

غزل لبخند ملیحی زدو گفت

غزل-  خیلی....

منم لبخندی زدمو دیگه هیچی نگفتم.

هی خدا چی میشد به منم یه پسر دایی درست و حسابی میدادی تا منم عاشق پسر داییم بشم ببینم چه حالی داره..... نه این که برداشتی یه پسر دایی به من دادی که هیچی از اخلاقشو قیافش نگم بهتره.... اییییییییی هوتن چندش... فکر کن من عاشق هوتن بشم با اون لحن حرف زدنش... از تصور این که من عاشق هوتن باشم از مسخرگیش لبخند بزرگی زدم.

آیلین با تعجب بهم نگاه کرد گفت

آیلین- یسنا خل شدی؟ چرا با خودت میخندی؟

-هیچی یاد یه چیزی افتادم خندم گرفت..

آیلین- دیونه.... راستی صبحانه برداشتی؟

-آره....

آیلین- چی برداشتی؟

-سه تا ساندویچ با سه تا طعم...

آیلین- خب پس یکیشو بده من بخورم...

-الان که نمیشه... بزار یک جا بشینیم همه با هم بخوریم صبحانه هامونو....

آیلین- خب من گرسنمه....

-نمیدونم... برو به ارسان بگو به بچه ها بگه یه جا بشینیم صبحانه بخوریم.

آیلین- باشه.

آیلین برگشت و رفت سمت ارسان که پشت سر ما بودن. بعد از چند لحظه صدای ارسانو شنیدیم که بهمون میگفت

ارسان- اگه همه موافق باشید همینجا بشینیم صبحانه بخوریم.

همه موافقت خودمونو اعلام کردیم و روی تخته سنگی که همون نزدیکی قرار داشت نشستیم و هر کس مشغول آماده کردن صبحانه خودش شد.منم اول لیوانا رو در آوردم تا شیر کاکائو بخوریم. یه لیوان شیر کاکائو برای آیلین ریختمو دادم بهش. یه لیوان دیگه برداشتمو توش شیر کاکائو ریختمو خواستم بدم ارسان که یاد کاراش افتادمو پشیمون شدم. ولی دلم نیومد بهش ندم آخه این طور که معلوم بود اون برای خودش هیچی نیاورده بود برای همین به سمت آیلین برگشتم و خواستم به اون بدم تا بده به ارسان ولی اونم مشغول صحبت کردن با الهام بود. اول یه ذره منتظر شدم تا صحبتش تموم بشه ولی هر چی صبر کردم نشد برای همین خودم از جام بلند شدمو رفتم پیش ارسان که یه ذره اون طرف تر از ما تنها نشسته بودو داشت به اطراف نگاه میکرد. بدجور توی فکر بود که حتی با صدای پای منم به سمتم برنگشت.

لیوان شیر کاکائو رو به طرفش گرفتمو گفتم

-بفرمایید

با صدای من به سمتم برگشتو خیره نگاهم کرد. منم همون طور زل زدم توی چشمای مشکیش. ارسان نگاهشو روی تک تک اعضای صورتم چرخوندو روی چشمام ثابت شد. منم توی چشمای مشکیش غرق شده بودمو هیچ طوری نمیتونستم نگاهمو از چشماش بگیرم. یه جور گیرایی خاصی داشت چشماش که هر بیننده ای رو میخکوب خودش میکرد. شاید همه ی این اتفاقا توی 10 ثانیه اتفاق افتاد. بلاخره با هر سختی بود نگاهمو ازش گرفتمو دوباره بهش گفتم

-بفرمایید.

این دفعه اونم به خودش اومدو لیوان و ازدستم گرفتو زیر لب خیلی آروم تشکر کرد. منم سری تکون دادمو رفتم سر جام نشستم. یه لیوان شیر کاکائو برای خودم ریختمو شروع کردم به خوردن.هنوز یه عالمه شیر کاکائو توی فلاکس مونده بود برای همین رو به جمع گفتم

-بچه ها هر کی شیر کاکائو میخواد بگه....

با صدای من همه به طرف برگشتن و بعدشم همشون با هم به طرف هجوم آوردن. اولین نفری که بهم رسید مهرداد بود که گفت

مهرداد- ای قربون دستت... یه لیوان برای من بریز که دارم یخ میزنم از سرما...

خندیدمو یه لیوان براش ریختمم. مهرداد منو یاد بهزاد مینداخت..... الهی.... چقدر دلم برای همشون تنگ شده.... یادش بخیر چه کارایی میکردیم منو بهزاد. بعد از مهرداد بچه ها  یکی یکی اومدنو یه لیوان شیر کاکائو گرفتنو خوردن.  بعد از اون ساندویچا رو در آوردم یکی دادم به آیلین یکشیم خودم برداشتم. داشتیم ساندویچامونو میخوردیم که  ارسان از جاش بلند شدو رفت سمت بوفه ای که همون نزدیکی بود. تازه یاد ساندویچی که برای ارسان درست کردم افتادم. سریع ساندویچو از تو کولم در آوردموبرگشتم سمت آیلین تا به اون بدم تا ببره بهش بده.... که باز دیدم خانم مشغول حرف زدنه.... اوف ماشاا... فکش که گرم میشه کسی مگه میتونه جلوشو بگیره. به زور از جام بلند شدمو دوییدم سمت ارسان چون جلوی بوفه ایستاده بودو داشت چیزی میخرید. با سرعت بیشتری دوییدم و از پشت سر صداش زدم.

-آقا ارسان....

با صدای من به طرفم برگشت که نمیدونم پام یهویی به کجا گیر کرد و سر افتادم روی زمین. فقط یه میلی متر دیگه مونده بود تا سرم بخوره به زمین که سریع خودمو با دستام نگه داشتم.درد بدی توی پام احساس میکردم. ارسان با دیدن این صحنه سریع به سمتم اومدو گفت

ارسان- چی شدی؟ حالت خوبه؟

با این که از درد زیادی که داشتم گفتم

-آره خوبم.....

ارسان- مطمئنی؟ میتونی بلند شی؟

-آره....

ارسان- پس بزار کمکت کنم...

بعد از اون دستشو به سمتم دراز کردو خواست دستمو بگیره که دستمو پس کشیدمو گفتم

-نه خودم میتونم....

ارسان- باشه. پس آروم بلند شو.

-باشه...

آروم دستمو به تخته سنگی که کنارم بود گرفتم و از جام بلند شدم اما همین که پامو روی زمین گذاشتم از درد جیغ کشیدمو افتادم زمین که ارسان اگه این دفعه از پشت نمیگرفتم حتما پرت میشدم پایین.

ارسان- مواظب باش... چی شد؟ خیلی درد داری؟

در حالی که از درد لبامو میجوییدم گفتم

-آره خیلی....

ارسان- کدوم پاته؟

-مچ پای راستم....

ارسان یه ذره شلوارمو داد بالا و به مچم یه نگاهی انداختو برگشتو با صدای بلند مهرداد و صدا زد.

ارسان- مهرداد......

مهرداد با شنیدن اسمش داشت با چشم اطراف و نگاه میکردو دنبال صدا میگشت که با دیدن ما چشماش گردو شدو سریع به طرفمون اومد. بقیه بچه ها هم با اومدن مهرداد به این طرف نگاهشون به من افتادو سریع از جاشون بلند شدنو اومدن طرفمون.

مهرداد  بهمون رسیدو رو به ارسان گفت

مهرداد- چی شده؟

ارسان- هیچی افتاده زمین... فکر کنم پاش از بند در رفته...

مهرداد- چی؟؟؟!!! حالا چی کار میخوای کنی؟

ارسان- باید جاش بندازم...

-نهههههه...

با جیغ من همشون به طرفم برگشتن و نگام کردن.

ارسان- چی میگی.... اگه جاش ندازیم که نمیتونی راه بیای...

-نه من میتونم.

آیلین که تا اون لحظه بالا سرم وایستاده بود کنارم نشستو گفت

آیلین- چی میگی یسنا؟ مگه میشه؟

-آره میشه...

ارسان- اینقدر لجبازی نکن بزار جاش بندازم.

-گفتم نه یعنی نه... من نمیزارم.

آیلین- یسنا جونم .... اذیت نکن دیگه... خواهش میکنم...

-نه آیلی ....من نمی....

هنوز جملم کامل از دهنم خارج نشده بود که با یه درد وحشتناک توی پام یه جیغ بلند کشیدم و خودمو انداختم  تو بغل آیلین و اشکم در اومد.

آیلین در حالی که داشت پشتمو مالش میداد گفت

آیلین- هیس آروم باش... دیدی تموم شد.

سرمو از رو شونه آیلین برداشتمو با چشمای گریون به ارسان که پایین پام نشسته بود و داشت نگام میکرد نگاه کردم.اول یه ذره بهم نگاه کرد بعد به سمت مهرداد که کنارش نشسته بود برگشتو گفت

ارسان- باید یه چیزی پیدا کنیم پاشو ببندیم.

مهرداد- چی مثلا؟

ارسان- نمیدونم ببین میتونی چندتا تیکه چوب پهن پیدا کنی چون من باند کشی توی کولم دارم.

مهرداد- باشه...

بعد از اون بلند شدو رفت تا چوب پیدا کنه. ارسانم رو بقیه گفت

ارسان- شماهام برین وسایلتون جمع کنیم بریم.....

دستشو برد توی جیب پالتوشو ریموت ماشینشو در آوردو داد به امیرو گفت

ارسان- توام برو ماشین و بیار این جلو... چون زیاد نمیتونه راه بیاد.

امیر- باشه داداش....

امیرم اشاره ایی به الهام که کنارش ایستاده بود کردو با هم رفتن پایین. غزل با ناراحتی پیشم نشستو گفت

غزل- بهتری؟

-دردش کمتر شده.

غزل- میخوای وایستم کمکت کنم؟

-نه عزیزم آیلین هست شما برو....

غزل- باشه ولی کمک خواستی حتما بگو.

-ممنون.

غزل لبخندی زدو از جاش بلند شدو همراه با نیما رفتن سمت کیفاشون تا وسایلشونو جمع کنن. ارسان رو به آیلین کردو گفت

ارسان- آیلی تو هم پاشو برو هم وسایلای یسنا رو جمع کن هم کوله ی منو بیار.

آیلین- باشه.

آیلینم از جاش بلند شدو رفت. ارسان با چشم رفتن آیلین و نگاه کرد بعد یهویی به طرف من برگشتو گفت

ارسان- خیلی درد داشت؟

-خیلی زیاد....

ارسان- ببخشید ولی تقصیر خودت بود.

-تقصیر من؟

ارسان- آره. خودت از بس ترسویی مجبورم کردی وقتی حواست نبود این کارو بکنم.

-من اصلا ترسو نیستم...

ارسان- پس حتما دختر شجاعی..

-نه پس پسر شجاعم....

ارسان چشماشو ریز کردو گفت

ارسان- میدونی از چیت خوشم میاد؟

چیزی نگفتم وبیخیال نگاش کردم. اونم وقتی دید من هیچی نمیگم  خودش ادامه داد

ارسان- از این که توی بدترین شرایط بازم ده متر زبون داری...

پوزخندی زدمو خواستم جوابشو بدم که مهرداد اومد. چند تیکه چوبی رو که دستش بود و رو به ارسان گرفتو گفت

مهرداد- همینا رو فقط تونستم پیدا کنم. ببین خوبه..

ارسان نگاهی به چوبا انداختو گفت

-به اندازه ای که برسونمیش درمانگاه خوبه.

همون موقع آیلین کوله منو ارسان و آوردو اومد کنار من نشست. ارسان زیپ کوچیک کولشو باز کردو دو تا باند کشی از توش بیرون آورد. دوتا تیکه چوبی که نسبت به بقیه پهن تر بودنو برداشتو گذاشت دو طرف پاهام و از مهرداد خواست چوبا رو نگهشون داره بعدشم خودش باند کشیا رو باز کردو شروع کرد به بستن پام.بعد از این که کارش تموم شد رو به من گفت

ارسان- حالا آروم پاشو ولی جوری که زیاد به این پات فشار نیاد.

دست آیلین و گرفتمو آروم از جام بلند شدم و لنگون لنگون با کمک آیلین رفتم پایین.طفلکی مهرداد هم باید جور کوله ی منو میکشید هم کوله ی خودشو. تقریبا نزدیک به آخرای کوه بودیم که آیلین در حالی که نفس نفس میزد گفت

آیلین- وای یسنا من دیگه نمیتونم.... خسته شدم....

-خب چی کار کنم من؟

آیلین- من نمیدونم.... ولی یهویی دیدی همین طوری ولت کردم خودم تنهایی رفتم پایین.

-ای نامرد...

ارسان که داشت کنارمون میومد صدای مارو شنیدو رو به آیلین گفت

ارسان- آیلی میخوای جاهامونو عوض کنیم؟

آیلین- ای خداا خیرت بده... آره من از خدامه..

ارسان- پس وایستین.

آیلین سر جاش وایستاد و منم مجبور کرد وایستم. دستمو که دور شونه ی آیلین حلقه کرده بودمو آیلین آروم از دور شونش باز کردو خودشو از زیر دستم کشید کنار و بعدشم دستم وداد دست ارسان.ارسانم خودش دستمو دور شونش انداخت. خواستم دستمو پس بکشم که ارسام دستمو گرفت ونذاشت این کارو بکنم.

هر کاری کردم نشد دستمو از توی دستش بیرون بکشم. منم  از بس تقلا کرده بودم خسته شدم و دست از تلاش کردن برداشتم. وقتی به پایین کوه رسیدیم دیدم امیر ماشینو دقیقا آورده جلوی کوه تا راحت تر باشیم.با کمک آیلین و ارسان سوار ماشین شدمو آیلین اومد عقب نشست. ارسانم اومد سوار شدو خواستیم راه بیفتیم که مهرداد اومد زد به شیشه و اشاره کرد شیشه رو بدیم پایین. آیلین شیشه رو کشید پایین و مهرداد یه ذره سرشو آورد داخل و رو به من گفت

مهرداد- حالت خوبه؟

لبخند کمرنگی زدمو گفتم

-بهترم. ممنون.

مهرداد- میخوای منم باهاتون بیام؟

-نه مرسی.

مهرداد- تعارف نکردما....

تا خواستم جوابشو بدم ارسان سریع گفت

ارسان- مهرداد جان من خودم هستم .... تو برو بزار مام بریم درمانگاه.

مهرداد- باشه. مواظب خودتون باشین.

ارسان شیشه بالا کشید و سریع حرکت کرد. یه درمانگاه نزدیک همونجا بود. این دفعه فقط به کمک  آیلین از ماشین پیاده شدم.

کار آتل بندی پام  یه نیم ساعتی طول کشید. بعد از اون باهم برگشتیم خونه.با کمک آیلین رفتیم داخل خونه. دستمو به دیوار گرفته بودم و آیلین داشت بند کفشامو باز میکرد که ارسان اومد  داخل و رفت سمت اتاق من.منم همین طور به این کوه غرور پرو نگاه میکردم. آیلین رفت تو آشپزخونه تا آبمیوه برام بیاره منم با کلی زحمت رفتم تو اتاقم. وقتی وارد اتاقم شدم دیدم ارسان قاب عکس روی عسلی رو برداشته و داره نگاش میکنه.

 

ادامه دارد....
پاسخ
 سپاس شده توسط ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، راضیه جون


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان