دیروز شیطان را دیدم.بساطش را پهن کرده بود,آرام نجوا میکرد.مردم دورش جمع شده بودند.هیاهو میکردندو هول میزدندو بیشتر میخواستند.توی بساطش همه چیز بود:غرور,حرص,دروغ و خیانت,جاه طلبی و قدرت.هرکس چیزی میخریدو در ازایش چیزی میدادند.بعضی ها تکه ای از قلبشان رامیدادندو بعضی ها پاره ای از روحشان را.بعضی ها ایمانشان را میدادندو بعضی ها آزادگیشان را.
شیطان میخندیدو دهانش بوی گند جهنم میداد.حالم را بهم میزد,دلم میخواستم همه ی تنفرم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواست,موذیانه خندیدو گفت:من کاری با کسی ندارم,فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا میکنم.میبینی آدم ها خودشان دور من جمع شده شده اند.
سرش را نزدیکتر آوردو گفت:البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن.زیرکی و مومنی آدم را نجات میدهد.اینها ساده اندو گرسنه.به جای هر چیز فریب میخورند.
از شیطان بدم می آمد,حرف هایش اما شیرین بود.گذاشتم که حرف بزند و اوگفت و گفت و گفت...
ساعتها کنار بساطش نشستم .تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگربود.دور از چشم شیطان انرا برداشتم و توی جیبم گذاشتم.با خودم گفتم:بگذار یکبار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد.بگذار یکبار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم ودر جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم,توی آن اما جز غرور چیزی نبود.جعبه از دستم افتاد و غرور توی اتاقم ریخت.فریب خورده بودم.
دستم راروی قلبم انداختم,فهمیدم آنرا کنار بساط شیطان جا گذاشتم.تمام راه را دویدم,تمام راه را لعنتش کردم,تمام راه را خداخدا کردم.میخواستم یقه ی نامردش را بگیرم,عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را از او پس بگیرم.
به میدان رسیدم.شیطان اما نبود.
آن وقت نشستمو های های گریه کردم,از ته دل.
اشک هایم که تمام شد,بلند شدم,بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم,که صدایی شنیدم...صدای قلبم را.
***
پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.به شکرانه ی قلبی که پیدا شده.
سپاس یادتون نره.:112:
لطفا نظر بدید.
وقتی نظر دادید توی رای گیری ام شرکت کنید.
شیطان میخندیدو دهانش بوی گند جهنم میداد.حالم را بهم میزد,دلم میخواستم همه ی تنفرم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواست,موذیانه خندیدو گفت:من کاری با کسی ندارم,فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا میکنم.میبینی آدم ها خودشان دور من جمع شده شده اند.
سرش را نزدیکتر آوردو گفت:البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن.زیرکی و مومنی آدم را نجات میدهد.اینها ساده اندو گرسنه.به جای هر چیز فریب میخورند.
از شیطان بدم می آمد,حرف هایش اما شیرین بود.گذاشتم که حرف بزند و اوگفت و گفت و گفت...
ساعتها کنار بساطش نشستم .تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگربود.دور از چشم شیطان انرا برداشتم و توی جیبم گذاشتم.با خودم گفتم:بگذار یکبار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد.بگذار یکبار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم ودر جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم,توی آن اما جز غرور چیزی نبود.جعبه از دستم افتاد و غرور توی اتاقم ریخت.فریب خورده بودم.
دستم راروی قلبم انداختم,فهمیدم آنرا کنار بساط شیطان جا گذاشتم.تمام راه را دویدم,تمام راه را لعنتش کردم,تمام راه را خداخدا کردم.میخواستم یقه ی نامردش را بگیرم,عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را از او پس بگیرم.
به میدان رسیدم.شیطان اما نبود.
آن وقت نشستمو های های گریه کردم,از ته دل.
اشک هایم که تمام شد,بلند شدم,بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم,که صدایی شنیدم...صدای قلبم را.
***
پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.به شکرانه ی قلبی که پیدا شده.
سپاس یادتون نره.:112:
لطفا نظر بدید.
وقتی نظر دادید توی رای گیری ام شرکت کنید.