امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر پولدار پسر خودخواه (زود براتون میزارم

#1
Thumbs Up 
نویسنده : pantea-98
خلاصه رمان:
داستان در مورد دختری به نام آترینا هست . دختری که عاشق کامپیوتره و رشتش هم مهندسی
کامپیوتره ، دختری که به تنهایی یک شرکت بزرگ کامپیوتری رو اداره میکنه ، دختری که هیچ
پسری رو لایق خودش نمیدونه ، دختری که از بچگی روی پای خودش وایساده و با زندگی
متوسطی که داشته الان یکی از ثروتمند ترین های تهرانه .... کسی که با همه فرق میکنه ، ولی
آیا کسی پیدا میشه که اونو هم مثله بقیه ی دخترا ببینه ؟




از دفتر وکیلم بیرون اومدم ، وای هوا چقدر گرمه !! مخصوصا با این شال و مانتو !! حالا کی
حوصله داره تا ماشین بره ! نمیدونم واقعا چه مرضی بود که اینقدر دور پارکش کرده بودم !خب
جلوی دفتر که جا بود !! همون جا پارک میکردی دیگه !!

به سمت جایی که ماشین رو پارک کرده بودم راه افتادم و تو راه با خودم فکر میکردم ... واقعا
زندگیم از کجا به کجا رسیده بود سه تا شرکت بزرگ توی دو تا از بزرگترین کشورهای دنیا ، آمریکا
، انگلیس و این آخری هم که توی ایران ! همه فکر میکردن دیوونگیه که بخوام شرکت های اونجا
رو بسپرم دست کسی خودم بیام ایران تا کارای این یکی رو بکنم ! شرکت انگلیس به دست پدرم
اداره میشد ، یعنی شاید اگه بابام نبود من الان اینقدر موفق نبودم ، بابای فوق العاده باهوشی
داشتم که شاید اگر پولداریش نبود من بعد از سالها به این مرتبه میرسیدم ! بعد از کنکور واسه
ی انگلیس بورسیه گرفتم خب هرچی باشه رتبه ی 17 ی ریاضی و فیزیک کم چیزی نبود !
مخصوصا اینکه لازم نبود نصف وقتمو برای یاد گرفتن زبان و این چیزا هدر بدم چون از بچگی
کلاس رفتم و قبل از کنکور مدرکم رو گرفتم ! بعد هم نمره ی آیلتس مورد نیاز رو به راحتی
آوردم و راهی شدم ! نزدیکای گرفتن لیسانسم مامان و بابام هم به انگلیس اومدن و بابام اونجا
شرکت زد ! نصف سهام رو هم به نام من خرید ! بعد از اون بود که کارم توی شرکت هم به
درسام اضافه شد ، وضعمون از چیزی که بود بهتر شد که منو بابام تصمیم گرفتیم که توی آمریکا
هم شرکت بزنیم !! خودم با پس انداز خودم که کم هم نبود توی آمریکا شرکت زدم که یعنی یکی
دیگه از شعبه های شرکت انگلیسمون !! شرکت آمریکا رو خودم اداره میکردم ، البته با کمک
های بابا ، تا این آخری ها یکدفعه ای تصمیم گرفتم که به ایران بیام و یک شرکت هم اینجابزنم !
خودمم نمیدونم چی شد که این تصمیمو گرفتم ولی یک هفته ای کارامو کردم و همرو توی شوک
باقی گذاشتم و به ایران اومدم ! خودم هم هنوز توی شوکم !


مامانم بعضی وقتا از آزادی هایی که بابام در اختیارم میزاره نگران میشه ، ولی بابام معتقده که
من با جنبه بودنمو ثابت کردم و به خوبی از پس کارام بر میام !! واقعا ازش متشکرم شاید همین
اطمینانش بود که هیچوقت دنیال پسر و جو گیر بازی نرفتم !


البته اینم بگم که توی این سالها از هیچ پسری خوشم نیومد ، نه اینکه خوشم نیاد ولی هیچوقت
با کسی دوست نشدم و نخواستم که بشم ! همه ی این چیزا باعث شد که یک آدم فوق العاده
مغرور و جدی بشم ! شایدم بخاطر توجه زیاد از حد پسرا بهم بود که فکر میکردم هیچ کس در
حدم نیست !


توی همین فکرا بودم که ماشینمو دیدم که چند تا پسر از اونا که موهاشنو سیخ میکنن و
شلواراشون روی زانوشونه به ماشینم تکیه دادن و میگن و میخندنو سیگار میکشن تصمیم گرفتم
بدون توجه بهشون سوار شم و برم ، حتما خودشون میفهمیدن دیگه !!


به سمت ماشین راه افتادم که یکی از پسرا رفت سمت دره راننده و گفت : خانوم خوشگله
برسونمتون ؟


با تعجب بهش یه نگاه کردم و بعدشم به ماشین نگاه کردم ! پرسیدم : حتما ماشین شماس ؟


پسره با یه لبخند به قول خودش دختر کش ولی به نظر من چندش آور گفت : آره به من نمیخوره
؟؟

چنان اطمینانی که توی صداش بود باعث شد یه لحظه فکر کنم نکنه جدا ماشین خودشه ؟؟ ولی
آخه مگه چند تا لامبورگینی آلبالویی توی تهرانن ؟


ولی بازم برای اصمینان یه نگاه به پلاک انداختم و دیدم نه بابا ماشین خودمه ! منم یه لبخند زدم و
سوئیچ و در آوردم ، بعدم رفتم سمت ماشین و درو بازم کردم و نشستم ، بعد که ماشینو روشن
کردم یه نگاه بهشون کردم که دیدم همشون خشک شدن یهو یکیشون زد زیره خنده و گفت :
اشکان بیا کنار تا بد تر قهوه ای نشدی با حرفش منم خندم گفت و راه افتادم ، یه ذره که از
خیابون رفتم بالاتر حس کرم ریختنم گل کرد و دور زدم و رفتم سمت پسرا که دیدم چهار تاشو
ن دارن به پسره میخندن و اون بیچاره خشکش زده !! رفتم کنارشون و برگشتم سمت پسره که
اسمش فکر کنم اشکان بود ولی نگام نکرد دیدم که نگام نمیکنه صورتمو سمت پسرای دیگه
چرخوندم و گفتم : به اشکان جان بگید من قول میدم زود کارمو با ماشینشون تموم کنم و دوباره
همینجا پارکش کنم !!


دیگه منتظر جوابشون نشدم و پامو روی گار گذاشتم ماشین بایه تیک آف بلند از جاکنده شد و از
جا پرید ....

همون جوری که تو دلم میخندیدم سمت خونه ی سابقمون رفتم ....
 
یه بوق زدم ، آقا مسعود اول از در کوچیکه یه نگاه انداخت منو که دید سریع در رو باز کرد ، سلام

 
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
کرد و منم ماشین رو به داخل هدایت کردم و به تکون دادن سرم اتکا کردم !
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
خیلی خسته بودم از صبح زود دنیال کارای شرکت بودم تا الان که دیگه نزدیک 3 بود !
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
ماشینو گوشه ی حیاط پارک کردم، خونمون پارکینگ نداشت !! یه خونه ی ویلایی خیلی بزرگ بود
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
و جا به اندازه ی کافی داشت که دیگه نیازی به پارکینگ نباشه !
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
منم موقع اومدن به ایران فقط همین ماشینو آوردم ، من عاشق ماشین بودم ! یه فراری و پورشه
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
هم اونور داشتم !
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
ولی فقط اینو آوردم چون از باقیشون بیشتر دوسش داشتم !!
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
گرچه به قول دوستام خریت بود ! هم خیلی ازم پول گمرک گرفتن بعد هم لامبورگینی ماشینی
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
نیست که به راحتی بتونه واسه خودش خیلی ول بگرده !!
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
ولی دیگه آوردمش !!
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
سریع از ماشین پیاده شدم و سمت در خونه رفتم ، به آقا مسعود سفارش کردم که باغچه رو آب
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
نده تا خودم بعد از ظهر بیام و آبش بدم !
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
بعد هم از پله ها بالا رفتم ، داخل خونه شدم ، نسرین خانم خدمتکار چندینو چند سالمون بود که
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
ازدواج نکرده بود و از اول هم خدمتکار خانواده ی پدرم بوده بعدشم به کارش ادامه داده بود و
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
واسه ی خودمون بود ، آقا مسعود هم یکی دوسال قبل از رفتن من به انگلیس واسمون کار
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
میکرد با دخترش که دیگه فکر کنم الان 15 سالش باشه !!
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
چون قبل از اینکه من برم خیلی بچه بود ، آقا مسعور زنشو سال ها پیش از دست داده بود !!
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
ولی نمیدونم چرا ازدواج نمیکرد همین نسرین خانوم خوبه ها !! بهم هم میان !! هه هه هه !
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
فکرکن نسرین خانوم ازدواج کنه !!! چه شود !!! تازه اونم با کی ! آقا مسعود !! مثل دیوونه ها با
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
خودم میخندیدم که با دیدن قیافه ی سرزنش آمیز نسرین خانوم خندمو خوردم با غر غر گفت : لابد
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
ناهار هم نخوردی ؟؟ منم گفتم : به جان مامانم کارم طول کشید وگرنه خودمم دارم از گرسنگی
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
میمیرم اونطوری نگام نکن !!
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
نسرین خانم : آخه دختر ، کار مهم تره یا خودت ببین چقدر لاغر شدی ...
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
با تعجب رومو برگردوندم و گفتم : ای بابا نسرین خانوم !! من اگه وزن اضافه نکرده باشم کمم
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
نکردم بابا ! اینهمه این چند روز میخورم !
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
نسرین خانوم : ایناش دیگه به من ربطی نداره ، من جواب خانومو چی بدم ! ناهار لوبیا پولوست !
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
بکشم الان ؟
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
+ نمیخواد ، فعلا میرم یه دوش میگیرم ، بعد میام میخورم !
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
نسرین خانوم غر غر کنان دور شد و منم شروع کردم لباسام رو در آوردن !! همون موقع یک
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
خدمتکار جدید از در اتاقش اومد بیرون و سلام کرد !
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
منم سلام کردم ! البته خدمتکار جدیدی نبودا ولی بعد از رفتن من اومده بود !
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
کلیپس موهام رو باز کردم و سرم رو کمی مالش دادم !! وایی داشتم میمردم از خستگی ! یک
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
لحظه نگام افتاد به مریم خانوم (همون خدمتکار جدیده) که لباش رو گاز گرفته بود و به پایین
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
موهام نگاه میکرد !با تعجب به موهام نگاه کردم ، آهاا ! پس بگو این چشه ! من پایین موهامو
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
قرمزکرده بودم که خیلی بهم میومد ! اونم به دو دلیل با ماشینم ست باشه که اینجا به کارم
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
نمیومد چون بالاخره باید حجاب میزاشتیم ، دلیل بعدیش هم علاقه ی وحشتناک خودم به رنگ
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
قرمز بود !!
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
در هرحال من با این خدمتکاره صنمی نداشتم که بخواد به مواهام گیر بده خیلی راحت به سمت
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
اتاقم رفتم که اونم دکوراسیون قرمز و مشکی داشت و بعد از سال ها دست نخورده مونده بود
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
!!
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
تمیزش میکردن اما دست بهش نمیزدن !
[color][size]
[/size][/color]
 
[color][size]
[/size][/color]
بعدشم به سمت حموم اتاقم رفتم ، و راحت توی وان دراز کشیدم و سعی کردم خستگی این
 
روز رو ازبین ببرم بعدشم رفتم برای ناهار .
 
ادامه دارد


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://axgig.com/images/14945399123812471664.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط atrina81 ، [ Aνяιℓ ] ، n@jmeh ، Berserk ، آویـــســا ، !...@dors ، عشق خداوچادر ، saba 3 ، دریای بی موج ، sama00 ، Silver Sun ، αƒsỠỠή ، مهرسا{شیطون} ، ستایش*** ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، فاطمه234 ، shiad ، -Demoniac- ، میا ، آرمان کريمي 88
آگهی
#2
بعد از ناهار خوابیدم تا ساعت 6 !! واسه خودمم اینهمه خوابیدنم جای تعجب داشت ، بعدش زنگ زدم خونه و با مامان و بابا حرف زدم ! انگلیس چون تقریبا سه ساعت از ما عقب ترن هر دوشون خونه بودن ، بعد از حرف زدن با بابا و برطرف کردن نگرانی های مامان واسه مراقبت کردن از خودم ، رفتم سراغ لپ تاپم و با برنامه ای که تازه نوشته بودمش سر و کله میزدم !! نمیدونم گفتم یا نه ولی رشته ی من مهندسی کامپیتره و شرکتمون هم توی کار کامپیوتره !

در هر حال همونجور که باهاش سروکله میزدم یک لحظه صفحه ی مانیتورم یا همون اسکرین خاموش و روشن شد ، بعدشم صفحه ی مای کامپیوترو نشون داد که هی بازو بسته میشد همون لحظه فهمیدم قضیه چیه و قبل از اینکه طرف بتونه کاری بکنه جلوشو گرفتم و به کامپیوتر خودش حمله کردم ! احمق حداقل کارای اولیشو نکرد که نفوذ من به کامپیوترش اینقدر راحت نباشه ! همون لحظه گوشیم زنگ زد ، بدون اینکه به شماره نگاه کنم گوشیو برداشتم ، که صدای جیغ یه دختر گوشی رو ترکوند : واییی چیز خوردم بابا !! غلط کردم ! اصن تو هکر تو آخرش من غلط کردم !!
[font]
[/font]
همونطور که میخندیدم گفتم : آخه دیوونه کی تونسته به کامپیوتر من نفوذ کنه که تو دومیش باشی ؟؟ مخصوصا تویی که فرق اینترنت و مای کامپیوترو نمیدونی !!؟؟
[font]
[/font]
اونم خندید و گفت : میخواستم اذیتت کنم بابا ! هنوزم غیر قابل نفوذ ! بمیری تو !! در ضمن من فرقشونو میدونم !! 
[font]
[/font]
اون همینجور غر میزد منم میخندیدم !!
[font]
[/font]
هستی بود ! دوست دوران بچگی و نوجوانیم بعد از اینکه رفتم انگلیس رابطمون کم شد تا اینکه اومدم ایران و حرف زدنامون بیشتر شده بود و توی فرودگاه هم اون اومده بود دنبالم ! رشته ی اونم کامپیوتر بود فقط فرقش این بود که اصلا درس نمیخوند و با استفاده از پول باباش رفته بود دانشگاه آزاد اونم بزور !!
[font]
[/font]
هستی : آتریناا ؟؟
[font]
[/font]
+ چیه ؟
[font]
[/font]
+ آتی ؟؟
[font]
[/font]
+صدبار نگفتم اسممو درست بگو ؟؟
[font]
[/font]
+خب بابا ساری !!
[font]
[/font]
+اوهوو خارجـــی !
[font]
[/font]
+کوفت ! لیاقت نداری باهات درست بحرفم ! حالا آترینا ؟؟
[font]
[/font]
+ بنال دیگه !!!
[font]
[/font]
+ ای بمیری تو لیاقت عشق منو نداری ! حیف من که اینهمه واسه تو شستمو و همه ی پوست دستم رفت !!
[font]
[/font]
+ تو نمیخوای چرت و پرت گفتنتو تموم کنی ؟؟ کار دارم من ! مثه تو نیستم که ! قبل از حمله ی مفتضحانه ی تو داشتم کار میکردم !!
[font]
[/font]
+ خب حالا ! کم بکوب تو سرم !! یه چیزی خوردم دیگه !!
[font]
[/font]
+ حالا چیکارم داشتی ؟؟؟
[font]
[/font]
+ یادم رفت اینقدر حرف زدی دیگه !! آهاا ! پاشو آماده شو بریم بیرون !
[font]
[/font]
+ بیرون کجاست ؟
[font]
[/font]
+ نازلی پارتی گرفته !!
[font]
[/font]
+ نازلی کیه؟ همون گند دماغه ؟؟ که فکر میکنه خیلی باحاله ؟؟
[font]
[/font]
+ آره همون ! حالا ما که با اون کاری نداریم ! بیا بریم یه عالمه پسر خوشگل دعوت کرده !
[font]
[/font]
+ گمشو توام ! خودتو کشتی واسه این پسرا !!
[font]
[/font]
+ حالا کاری با پسراش نداریم ! بریم بچه ها هستن!
[font]
[/font]
+ بچه ها کین؟
[font]
[/font]
+ بچه های دبیرستان دیگه !
[font]
[/font]
+ من که یادم نیست !
[font]
[/font]
+به درک ! نیم ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت !
[font]
[/font]
+ حیف که حوصلم سر رفته هاا !! چرا تو بیای حالا ؟ من میام !!
[font]
[/font]
+ آره !! میخوای با اون ماشینت راه بیوفتی توی خیابونا ؟؟ خفتت میکنن ! اینجا ایران است !!
[font]
[/font]
خندیدم و گفتم : خب بابا ! ماشین تو اسب زورو !
[font]
[/font]
+ خب پس نیم ساعت دیگه آماده باش ! لباست اسپرت باشه ! فعلا بابای
[font]
[/font]
بعدم دیگه منتظر خدافظی من نموند و قطع کرد !!
[font]
[/font]
حالا کی حال پارتی داره ؟؟ منم خلم قبول کردماا !!
[font]
[/font]
زنگ بزنم بگم نمیرم ؟؟ بیخیال ! ناراحت میشه !
[font]
[/font]
چی بپوشم ؟
[font]
[/font]
راه افتادم سمت کمدم ...
[font]

    هستی گفت که لباس اسپرت بپوشم ! خدارو شکر از این مجلسی ها نبود اصلا دیگه حوصلشو نداشتم ! تصمیم گرفتم که شلوار لی بپوشم با یه پیرهن دکولته مشکی ! شلوار لی تنگی بود و یه کمربند سفید و مشکی میخورد ، پیرهن دکولته هم کوتاه و چسبون بود ، یک کت سفید کوتاه هم که با کمربند شلوارم ست بود رو برداشتم تا اگر پسرای اونجا از اون هیزا بودن بپوشم !
بااینکه شش هفت سال خارج زندگی کردم ولی هیچوقت جو گیر نشدم و خودمو خیلی باز نشون ندادم ! دختر مومنی نبودم ولی اعتقادات خودمو داشتم !
حجاب جزو ملاک های مهمم نبود ولی وقتی میدیدم کسی داره فکرای دیگه ای میکنه باخودش ترجیح میدادم کمی پوشیده باشم !
کتم رو گذاشتم توی کیفم و یه مانتوی کوتاه از اون جلو باز ها برداشتم و انداختم روی تخت بعدم رفتم سراغ آرایش کردن ! زیاد آرایش نمیکردم مگر اینکه قرار بود چی بشه که بخوام زیاد آرایش کنم ، چون آرایش خیلی روی قیافم تاثیر میگذاشت و از این رو به اون رو تبدیل میشدم واسه همینم تصمیم گرفتم زیاد آرایش نکنم ، صورت گردی داشتم و چشمای درشت قهوه ای روشن ، بینی مناسب با صورتم و لبای متوسط ! نمیگم اسطوره ی زیبایی بودم ولی صورت قشنگی داشتم و مخصوصا با آرایش هم خیلی خوب میشد !
با رژگونه ، گونه ها مو برجسته تر کردم و یه کمی مداد چشم و ریمل که خیلی چشمام رو قشنگ تر میکرد ، چون هم چشمای درشت و کشیده ای داشتم خیلی بهش میومد ، در آخرم یه رژلب قرمز و برق لب که لبام رو بهتر و قشنگ تر به چشم میاورد .
به 20 مین نکشیده بود که آماده شدم و با پوشیدن مانتوم و یه شال سفید مشکی رفتم پایین ، چند تا کفش بیشتر با خودم نیاورده بودم ، باید حتما میرفتم خرید ، چون تنها اومده بودم ایران نمیخواستم چمدونم زیاد سنگین باشه همینم باعث شد که وسایل زیادی رو نیارم با خودم ! از بین کفش های معدودی که داشتم یکدونه مشکی رو سوا کردم با پاشنه ی 7 سانتی لژ دار و بندی ، موهام رو هم خیلی ساده بالای سرم جمع کرده بودم ! هیچوقت مشکل زیادی با موهام نداشتم،چون خودش حالت فر داشت، فر درشت ! واسه همین همیشه در عین سادگی خیلی قشنگ بود .
داد زدم ، نسرین خانوم من میرم بیرون شب ممکنه دیر بیام !
مریم خانوم اومد و گفت : نسرین حمومه ! شما کجا میرید که قراره دیر بیاید ؟
جــــــــــــــــــان ؟؟؟
همینم مونده بود به این جواب پس بدم !! همون که از اول ازش خوشم نیومده بود ! فوضول !
منم نه گذاشتم نه برداشتم و گفتم : علتی نمیبینم برای کسی توضیح بدم . 
بعدم از در رفتم بیرون و همون موقع هم هستی به گوشیم میس انداخت که یعنی دم دره !
همونطور که سمت در میرفتم یادم افتاد باغچه رو آب ندادم ! ای بابا !
بیخیال بعد از برگشتن آب میدم !
درو که باز کردم هستی رو دیدم که با هیوندا کارولای نقره ایش اومده بود دم در ، یه بوق زد و خندید منم با لبخند رفتم سوار ماشینش شدم ...

[/font]
هنوز کامل سوار ماشین نشدم که هستی شروع کرد : عوضی با این تیپی که تو درست کردی کی مارو نگاه میکنه ؟؟
[font]

[/font]
خیلی نامردی ! اصن پیاده شو !!
[font]

[/font]
میدونستم شوخی میکنه منم با شوخی دستگیره رو گرفتم تا بازش کنم که درو از سمت خودش قفل کرد و گفت : چه زودم بهش بر میخوره ! ولی جدا باید به فکر باشیا !!
[font]

[/font]
+ به فکر چی ؟
[font]

[/font]
+ شوور دیگه !! (به جای شوهر گفت شوور )
[font]

[/font]
+ گمشو بابا ! آخه دیوونه ام مگه !
[font]

[/font]
+ اونو که هستی ولی داری پیر میشیا !
[font]

[/font]
+ آره ! 23 سال خیلیه ! پس تو هم پیر دختری !
[font]

[/font]
+نخیرم من بعضیا رو تو آب نمک خوابوندم !
[font]

[/font]
بعدم ماشینو روشن کرد و راه افتاد !
[font]

[/font]
+ بیچاره اون بعضیا !!
[font]

[/font]
یه نگاه بهم کرد و گفت : از خداشونم باشه !!
[font]

[/font]
بعدم دوتایی خندیدیم .
[font]

[/font]
هستی دختر قشنگی بود ، صورت کشیده با موهای خرمایی و چشمای عسلی ، خوش هیکلم بود !
[font]

[/font]
+ هستی به نظرت کارای دانشگاهو چیکار کنم ؟
[font]

[/font]
+ یعنی چی ؟ کی میخوای برگردی ؟ هنوزکه ترمتون شروع نشده !
[font]

[/font]
+ میدونم ، ولی اگه کارای شرکت طول بکشه باید انتقالی بگیرم شایدم مجازی خوندم !
[font]

[/font]
هستی چند بار سرشو تکون داد  یهو برگشت و با یه لحن ناراحتی گفت : نمیشه بمونی ؟!
[font]

[/font]
+ شایدم چند سال موندم اما نصف زندگیم اونوره ! فکر نکنم !
[font]

[/font]
+ همینم که امیدی هست بسه ...
[font]

[/font]
دلم براش سوخت ، بعد از رفتن من خیلی تنها شده بود ! منم همینطور ! شخصیت جفتمون طوری بود که با کسی گرم نمیگرفتیم ولی اگه میگرفتیم دیگه خر بیارو باقالی بار کن ...
[font]

[/font]
+ حالا این مهمونی کوفتی کجاست ؟
[font]

[/font]
+ ظفر
[font]

[/font]
+پس نزدیکه !
[font]

[/font]
+آره بابا !
[font]

[/font]
یه پنج دیقه تو راه بودیم تا هستی جلوی یه خونه ی ویلایی پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم ، بعدهم زنگ درو زد و رفتیم داخل !
[font]

[/font]
همین که رفتیم تو یه عالمه دختر سمتمون اومدن ، قیافه های بعضیا برام آشنا بود ولی دقیق اسمارو یادم نبود !
[font]

[/font]
خلاصه با اکثرشون سلام علیک کردیم ، که شروع کردن تیکه انداختن ..
[font]

[/font]
+ آترینا رفتی اونور مارو یادت رفت نامرد ؟(یکی نبود بگه هنوزم یادم نیستتون )
[font]

[/font]
+آترینا دست ماهم بگیر ببر پیش خودت
[font]

[/font]
که هستی دستموکشید و رفتیم سمت رختکن !
[font]

[/font]
+ هستی من اینارو نمیشناسم ! چیکار کنم ؟؟
[font]

[/font]
+ وایی آتریناا !!من از دستت چیکار کنم !؟؟
[font]

[/font]
+خب بابا ! تو زورو ! میدونی که من همه رو یادم نمیمونه !!
[font]

[/font]
+ حالا لباستو عوض کن ! بیخیال اسماشون همینجوری باهاشون بحرف بهشون بگو عزیزم !!
[font]

[/font]
زدم زیره خنده و گفتم : دیگه چی !!
[font]

[/font]
اونم خندید و چیزی نگفت !
[font]

[/font]
بعد از تعویض لباسا رفتم پایین ! کتم رو نپوشیدم اگه دیدم محیط بده میپوشیدم !
[font]

[/font]
همینطوری دخترا میومدن سلام و علیک میکردن و منم با لبخند جوابشون میدادم !
[font]

[/font]
بعد از یکی دو ساعت که همینطوری حرف میزدیم و بعضیا هم میرقصیدن برای شام صدامون زدن !
[font]

[/font]
جالب اینجا بود که هیچ بزرگتری توی مراسم نبود و همه سنا بین 20 تا 25 بود ! برای شام خیلی چیزا سرو کرده بودن منم چند تا تیکه سوسیس و سالاد اولیه برداشتم ،زیاد گرسنم نبود !
[font]

[/font]
بعدم نشستم روی صندلی و منتظر هستی شدم ،که یک دختر چشم بادومی اومد روی صندلی که مثلا جای هستی بود نشست و گفت : آترینا ، میدونم که هیچکسو یادت نبود قیافت داد میزد ، ولی نگو که منم یادت رفته بود که خیلی ناراحت میشم ؟؟
[font]

[/font]
هــی وای من !! حالا من چیکار کنم ؟؟ که یکدفعه یه صدای پسر اومد و در گوشم آروم گفت : الناز
[font]

[/font]
این دختره که فکر کنم اسمش الناز بود متوجه اون پسره نشد چون داشت زمینو نگاه میکرد ، منم برگشتم دیدم یه پسر پشتم وایساده و به اپن تکیه داده در حالی که هم لباش هم چشاش میخندن !!
[font]

[/font]
منم دیدم جواب ندم زشته برگشتم به دختره گفتم : الناز تویی؟
[font]

[/font]
اونم سرشو آورد بالا و با یه نیش تا بناگوش باز شده گقت : خوش حالم که یادت نرفته بود !
[font]

[/font]
ای خدا !! حالا من جواب اینو چی بدم ؟؟ به یک لبخند اتکا کردم و نازلی النازو صدا کرد تا بره پیشش و منم خواستم برگردم سمت پسره تا ازش تشکر کنم که خودش پررو پررو اومد روی صندلی کنارم نشست و گفت : خوب نیست آدم دوستاشو یادش بره ! اینبار من گفتم سری بعد کی میخواد بگه؟؟
[font]

[/font]
+ باید جواب پس بدم ؟ ولی بازم مرسی از کمکتون !
[font]

[/font]
+ خواهش میکنم ولی در کل یک نصیحت پدرانه بود !
[font]

[/font]
+ متشکرم بابا !
[font]

[/font]
+چشماشو بهم دوختو در حالی که میخندید گفت : خواهش میکنم دخترم !!
[font]

[/font]
وایــی چقدر این پسر پررو بود !!
[font]

[/font]
دستشو آورد جلو و گفت : سلام من برسامم ...

یه نگاه به دستش کردم بعدم یه نگاه به خودش ،دیدم خیلی بی ادبیه که دست ندم خیلی تند سریع دست دادم و گفتم : آترینا هستم .
یه نگاه بهم کردو با خنده گفت : میدونم
تعجب کردم ! آخه از کجا میخواست منو بشناسه ؟ شاید از بچه ها شنیده بود : میشه بپرسم از کجا ؟


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://axgig.com/images/14945399123812471664.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط n@jmeh ، Berserk ، saba 3 ، αƒsỠỠή ، ستایش*** ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، -Demoniac- ، فاطمه234 ، آرمان کريمي 88
#3
بازم خندید ( ای رو آب بخندی ) : قبل از اومدنتون همه راجبت حرف میزدن ! هرچی باشه یه دختر کوچولو با این همه پول و و شهرت کم چیزی نیست !!
جـــانم ؟؟ دختر کوچولو !! دختر کوچولو خودتی !! عوضی !!
بهش چشم غره رفتم و گفتم : دختر کوچولو؟ من برای کوچولو بودن زیادی بزرگم !!
بهم یه نگاه کرد و گفت : امیدوارم !
بعدشم دیگه باهاش حرف نزدم و خودمو با غدام مشغول کردم !!
بعد از غذا دوباره بازار رقص گرم شد ، یک پسر مو قهوه ای سمتم اومد و گفت : خانم افتخار میدید ؟
رقص اون وسط تانگو بود ، اینجا هم خارج نبود اگه قرار بود با یکی برقصی باید بشناسیش وگرنه هزار تا حرف واست در میاد : متاسفم ، من نمیرقصم .
چرخش برسام به سمت خودم رو احساس کردم همچنین نگاه متعجبش هم روم بود با اینکه نمیدیدمش ولی میتونستم حس کنم که تعجب کرده !
پسر مو قهوه ای گفت : بردیا هستم ، چرا ؟ فقط یک رقصه ؟
چه کنه ای بوداا !!
+ آقا نمیرقصم ! روشنه ، نه ؟
+ باشه ، چه بد اخلاق !!
بعدم رفت !
همون موقع هستی سمتم اومد و گفت : آترینا چرا نمرقصی ؟؟؟
+ حوصله ندارم ! همینم مونده با پسرای اینجا برقصم !
اینبار با این حرفم دو سه نفر چرخیدن سمتم ، یکیش برسام بود ، یکیشم بقلیش ، یکیشم پسری که کنارشون ایستاده بود !!
بی توجه به اونا به هستی گفتم : بریم دیگه ؟ من خسته شدم !!
+ تو که کاری نکردی ! اون پسره که موهاش قهوه ای بود خوب بودا ! با همون میرقصیدی دیگه !
+ تو به رقص من چیکار داری ؟؟
+ آخه نمیخوام بریم !
+ بمیری تو ! خوب باشه تو برو منم یه ذره دیگه صبرمیکنم !
+عاشقتم ! ولی جدی با یکی برقصا !
+ برو بابا ! من اولا با پسرای جو گیر اینجا نمیرقصم !
+ چرا ؟؟
+که پس فردا واسم حرف در بیارن که آترینا و دوست پسرش توی مهمونی نازلی ! حوصله داریاا !!
+خوب بابا ! من فعلا میرم ! چیزی میخوای بیارم ؟
+چلاقم؟؟
هستی هم خندید و رفت ، منم سرمو با گوشیم مشغول کردم ، که احساس کردم کسی جلوم ایستاده ! سرمو بالا گرفتم دیدم برسام و دوستش جلوم ایستادن ، پشت چشمی نازک کردم و گفتم : چیزی میخواین ؟
اون دوستش که ندیده بودمش خیلی شیک پرسید : نمیدونستم خدمتکارین ؟
یه دو سه ثانیه ای کپ کرده بودم ! برسام برگشت سمت دوستشو گفت: آرین..
که اون نزاشت حرفشو بزنه و ادامه داد : شما همه ی پسرا رو مثل هم میبینید ؟
+ منظورتونو نمیفهمم ؟
+ منظورم واضحه ! مغزتون همیشه اینقدر کند کار میکنه ؟؟؟
دیگه جدا این خیلی پررویی بود ! هیچوقت کسی باهام اینجوری حرف نزده بود ! میتونستم بفهمم که اونا هم عصبانیت توی چشمامو خوندن چون معلوم بود برسام ترسیده بود ! خیلی محکم سر جام وایسادم یعنی دقیقا روبه روی همون پسر پرروئه که فکر کنم اسم نحسش آرین بود !
+ مغز من اونقدری تند کار میکنه که جواب های پسری که خودش کمی مشکل داره رو نده !
+ منظورتون با منه ؟
احمق ! به من میگه کند ذهن !!
+ مشخص نیست با کیم ؟ برای جواب سوالتون میگم دقیقا ... منظورم شمایید .
پسره یه نفس عمیق کشید و گفت : پسرا همه مثل هم نیستن ! خیلی ها خاظر نیستن به شما و امثال شما حتی یک نگاه چپ بکنن !!
جــــــــــانم ؟؟ دیگه اینجوریشو نداشتیم ! به معنی واقعی کلمه کم آوردم ولی من دختر عقب نشینی نبودم و گفتم : شما خیلی خوش خیالین آقا جون ! معلومه که هیچ پسری حاظر نیست به ما نگاه چپ بندازه اونم بخاطر اینه که خودشو در سطح ما نمیدونه و میدونه که من و امثال من ذاتا و شخصیتا ازش بالاتر و سر ترم !!!
برسام کپ کرده بود ولی پسره اولش با تعجب و بعدش با عصبانیت نگام کرد صورتشو آورد جلو و آروم در گوشم گفت : تو زیادی خودتو دست بالا میگیری ولی یادت نره که همتون فقط به درد یه چیز میخورین !
بعدشم چشمک زدو رفت ...
کپ کرده بودم ! باورم نمیشد ! اینقدر وقاحت !! خدایا !! اینجا جای تلافی کردن نبود وگرنه ...
برسام زبون باز کرد تا یه چیزی بگه ولی کل عصبانیتمو سرش خالی کردم و بلند گفتم : حرف نزن آقا ، شما هم به اندازه ی همون دوستت بیشعور و وقیحی !!
بعدشم با یه تنه ی محکم بهش رفتم سمت رختکن و شروع کردم به پوشیدن لباسام همون موقع هستی اومد داحل و گفت : کجا ؟؟
+ هستی به قرآن حوصله ندارم ! من زنگ میزنم آژانس تو بمون !
+گمشو ! منم میام !
+ مطمئنی ؟؟
+ آره !!
+ باش پس بدو
سریع لباس پوشیدیم و داشتیم خدافظی میکردیم !
با نصف بچه ها هم خدافظی نکردیم فقط سریع رفتیم !!
دیگه نه برسام رو دیدم نه آرین رو ..
از در خونه رفتیم بیرون و دیدم بلــه !!
آرین و برسامو چند تا از دوستاشون به یه پورشه پانارمای مشکی تکیه دادن و انگار اونا هم دارن میرن !
هستی آروم دم گوشم گفت : آترینا من م*شروب خوردم ، تو رانندگی کن !
سوئیچ رو گرفت سمتم و خودشم رفت سمت در !
 
اصلا به قیافه های پسرا نگاه نکردم که ببینم مارو دیدن یا نه ! فقط سریع سوار ماشین شدم !!

هستی هم با این پارک کردنش ! هم بد پارک کرده بود ، هم دوتا ماشین با فاصله ی خیلی کمی از ماشین ما پارک کرده بودن !

همینم مونده بود که جلوی اونا واسه رانندگیم ضایع بشم !! البته به من میگن آرتینــا !! واسه خودم راننده ای بودم !

ماشین از پارک در آوردم و دور زدم یعنی دقیقا باید از جلوی اون پسرا رد میشدیم ! 

هستی آهنگ گذاشته بود و داشت با گوشیش ور میرفت !

منم ماشینو به حرکت در آوردم و وارد خیابون اصلی شدم .

خیابون روون بود منم داشتم با سرعت متعادل میرفتم ، واسه خودمم عجیب بود که آهسته رانندگی کردنم ! آروم نبودا ولی خوب برای منی که سرعت کمم 120 بود کم محسوب میشد ! ولی خوب اون پسره آشغال بدجور زده بود تو برجکم !!

همون لحظه یه ماشین با سرعت از ما سبقت گرفت و انداخت توی لاین سبقت !!

دقت که کردم دیدم همون پورشه پانارمای مشکی اون پسراست !

دیگه خودمم نفهمیدم چیکار کردم فقط یادمه که پامو محکم روی گاز فشار دادم و به هستی گفتم محکم بشینه !!

ماشین یه تیک آفت بلند کردو از جاش کنده شد ! 

میدونستم که هیوندا کارولا عمرا نمیتونه به پای پورشه برسه ولی خوب دوست نداشتم فکر کنن که راننده ی بی عرضه ایم ! ماشینشون سرعتش کمتر شده بود و من توی عرض 5 ثانیه بهشون رسیدم من توی لاین سوم بودم و اونا توی لاین چهارم که همون لاین سرعته !! با فاصله ی میلیمتری پیچیدم جلوشون که حتی نفس خودم هم گرفت بماند هستی بدبخت چی کشید ! حتی خودمم یه لحظه باورم شد که زدم بهشون ! ولی شانس بهم رو آورد سرعتم وحشتناک بالا بود نزدیک 190 ! دیگه چیزی نمونده بود که موتور ماشین بترکه !

فهمیدم که چند جا دوربین ازمون عکس انداخت ولی مهم نبود بعدا پولشو به هستی میدادم !

دیگه پشتمون از پورشه خبری نبود !

راضی بودم ! کم کم سرعتمو کم کردم چون هستی بدبخت از ترس خشک شده بود !

میدونستم رانندگیه جنون واری داشتم مخصوصا اینکه خیابون هم زیاد خلوت نبود !

یعنی حرکت مارپیچی داشتم ولی با کم شدن سرعتم هستی کم کم آروم شد و زمزمه وار گفت : دیوونه !! چت شده بود ؟ مردم از ترس ...

منم خندیدم و گفتم : میخواستم حال یه بنده خدایی رو بگیرم !!

+ فعلا که منو زهره ترک کردیی ! حالا کی بود اون بنده خدا ؟ اصلا حواسم پرت شده بود !

+ یه پورشه ای ! پورشه مشکی !!

چنان دادی زد که از ترس پریدم !!

+ پورشه ؟؟ به نظر تو ماشین من میتونه به گرد پورشه هم برسه که باهاش کورس گذاشتی؟؟

+ فعلا که رسیدو خبری ازش نیست !

همون موقع صدای باد وحشتناکی توی گوشم پچیدو دیدم همون پورشه از کنارم سبقت گرفته بود !!

مطمئن بودم که نمیتونستم بهش برسم ! ای کاش ماشین خودم بود ! اون موقع حالش و میگرفتم !

ماشینشون از دیدم دور شد و الان نوبت من بود که شروع کنم دوباره به هستی گفتم سفت بشینه و التماس هاشو ندیده گرفتم ! سرعت ماشین از 120 رسید به 180 ، از اتوبان هم خارج شده بودیم !! رانندگی توی خیابون خیلی خطرناک بود با این سرعت ، دیدمش ! پورشه رو دیدم ، سرعتشو آروم کرده بود شاید فکر نمیکرد که من اینقدر دیوونه باشم ! ای جان !! موقعیتش پیش اومد ، چراغ قرمز جلومون بود که فعلا سبز بود و اونها هم میتونستن ازش رد بشن مگر اینکه یه مانع جلوشونو میگرفت ، چراغ زرد شدم منم از بین دوتا ماشین لایی کشیدمو دقیقا لحظه ی آخر که چراغ زرد بود مانع رد شدن ماشینشون شدم و خودم از چراغ رد شدم !! ایول 120 ثانیه بمونید پشت چراغ قرمز تا بفهمید یه من ماست چقدر کره داره !!

داشتم میدونو دور میزدم که برم سمت خونمون که واسه آخرین بار نگاهی بهشون انداختم ، صورت خشمگین آرین و شوک زده ی برسام برام بس بود !! یه خنده ی بلند کردم و از اونور خیابون با خنده داد زدم : این به اون در ! قیافهی خشمگین آرین واسم بس بود !! 

هستی: دیوونه دیوونه !! خیلی دیوونه ای ! اون بیچاره که کاری باهات نداشت !!

به نظرم بهتر بود که به هستی قضیرو بگم !چون ممکن بود فکر دیگه ای بکنه یا شایدم یه بار یهو از دهنم میپرید !

براش قضیرو گفتم !! با تعجب نگام کرد و گفت : منم پسررو نیمشناختم ! ولی مثل اینکه خیلی کل گنده است 1 خیلی از دخترا واسش سر و دست میشکوندن !

+ اه اه ! پسره ی چندش !

+ ولی خوب کاریش کردی ! اصلا باید خودم میشستم تا بیشتر حالشو میگرفتم !

با تعجب نگاش کردم و گفتم : به نظرت اگه تو میشستی الان بیمارستان بودیم یا بهشت زهرا ؟

خندید و گفت : بهشت زهرا !! 

گفتم : امشب میای خونه ی ما ؟

+ نه ! مزاحم نمیشم !!

+ مزاحم چیه ، دیوونه ! تو م*شروب خوردی و منم نمیزارم رانندگی کنی !!

+ باشه میام ! میدونی که من تعارف ندارم ! فقط وایسا بزنگم به مامانم بگم ! دوساعت باید غرغراشو تحمل کنم که چرا خوردم !!

همونطور که هستی حرف میزد با تلفن ، با خودم فکر میکردم ، اینکه اصلا انتظار نداشت که من اینقدر سیریش باشم ، فکر کرده بود کیه ؟؟ مطمئنم حتی یه درصد هم احتمال نمیداد که من اون کارو توی خیابون و پشت چراغ راهنمایی رانندگی بکنم ! شایدم به دو دلیل : اول اینکه منو اینقدر دیوونه نمیدید ! یعنی فکر نمیکرد اینجوری باشم و دلیل دومم اینکه ، احتمال اینکه بزنم به پورشه اش خیلی زیاد بود شاید فکر نمیکرد که اون قدر کینه ای و پررو باشم که فقط برای حالگیری خودمو توی خرج آنچنانی بندازم !! در هر حال من از کارم راضی بودم ! تلافی خوبی بود ! تا بفهمی که نباید با همه در بیفتی ! اگه ماشین خودم بود... !
   
هستی اونشب خونه ی ما موند و هنوز نرسیده رفت توی اتاق مهمون تا بخوابه ! با اینکه زیاد نخورده بود ولی به هرحال دیگه خوابش گرفته بود و سریع رفت تا بخوابه!

منم رفتم داخل ، و بعد از تعویض لباس هام با یه شلوارک و یه تاپ تو خونه تصمیم گرفتم که برم باغچه رو آب بدم ، مثل اینکه مریم خانوم خواب بود چون فقط نسرین خانوم اومد یه سلام کرد و پرسید شام خوردم یا نه .

آرایشم رو پاک کردم ، هندزفری و گوشیم رو هم برداشتم بعدشم ه گرمکن روی تاپم پوشیدم ، با اینکه خونه ی آقا مسعود مرد سر به زیری بود ولی برای اینکه نه خودم نه اون معذب بشم گرمکنم رو پوشیدم و رفتم توی حیاط !

پدرم قبل از اومدنش به انگلیس یه سگ بزرگ شکاری برای محافظت از خونه گرفته بود که با آقا مسعود خیلی خوب بود ! منم میشناخت ولی فقط در حدی که بهم حمله نکنه !

شبا توی حیاط ول میگشت ولی الان آزاد نبود چون آقا مسعود هنوز نخوابیده بود ! قبلا بهم گفته بود که حدود ساعت یک شب آزادش میکنه !

الان تازه ساعت 11:45 بود !!

به سمت حیاط راه افتادم و نسرین خانوم داشت کاراشو میکرد تا بخوابه بهش گفتم که میرم حیاط و اونم سرشو تکون داد .

رفتم روی آهنگ مورد علاقم از کلی کلارکسون ... در همون حین که آهنگ پخش میشد منم شلنگ آب رو باز کردم و مشغول شدم ...

We come into this world unknown

ما ناشناس توی این جهان پا میذاریم

But know that we are not alone

ولی بدون که ما تنها نیستیم

They try and knock us down

اونا سعی میکنن که مارو به زمین بزنن

But change is coming, it’s our time now

ولی،تغییر در راهه ، الان زمان ماست

Hey, everybody loses it

هی، همه شکست خوردن

Everybody wants to throw it all away sometimes

همه میخوان گاهی اوقات بیخیال همه چی بشن

And hey, yeah I know what you’re going through

و هی،اره من میدونم که توچه رنجی کشیدی

Don’t let it get the best of you

نذار که نیروت از بین بره

You’ll make it out alive...

تو سالم و سلامت مهارش میکنی

People like us

ای مردمی که مثل ما هستید

We gotta stick together

ما باید به هم بچسبیم

Keep your head up

و سرتونو بالا نگه دارین

Nothing lasts forever

هیچی برای همیشه باقی نمیمونه

Here's to the damned, to the lost and forgotten

این برای نفرین شده هاست،برای بازنده ها و فراموش شده ها

It’s hard to get high when you’re living on the bottom

رسیدن به اوج سخته وقتی که توی اعماق زندگی میکنی

Oh oh oh

We are all misfits living in a world on fire

ما همگی موجودات ناجوری هستیم که تو دنیایی غرق در اتش زندگی میکنیم

Oh oh oh

Sing it for the people like us

برای مردمی مثل خودمون میخونم

The people like us

مردمی که مثل ما هستید

….

تا آخر آهنگ مشغول بودم و سرمو باهاش تکون میدادم تا زمانی که احساس کردم آب به کل باغچه رسیده، بوی خاک بلند شده بود.. من عاشقش بودم عاشق آب دادن باغچه ... عاشق بوی خاک ... عاشق طبیعت ...

چند دقیقه ای توی همون حال موندم تا به خودم اومدم ساعت 12:5 بود ! دیگه باید میخوابیدم چون فردا یه عالمه کار داشتم که انجام بدم ...

باصدای جیغ هستی از خواب پریدم که داشت میگفت : واییییی چقدر میخوابی !! خیر سرم اومدم خونتون مهمونی !!

یک لحظه پیش خودم فکر کردم ، وای بیچاره شدم ! حتما الان سره ظهره !! یعنی دیشب ساعت نزاشتم ؟؟ ولی مطئنم گذاشته بودم !!

گیج از هستی پرسیدم ساعت چنده ؟

+ 6:30

+چـــــــــــــــی ؟؟؟

+ بابا من خوابم پرید چون از تخت افتادم پایین گفتم بیام تورو هم بیدار کنم تا رسم مهمون داری رو بجا بیاری !!!

کلافه دوباره روی بالشم خوابیدمو گفتم : آخه تو هنوز نمیتونی مثل آدم بخوابی ؟؟ من چی بگم بهت !! هنوز خروسا هم بیدار نشدن که تو اومدی منو بیدار کردی !!

+ اولا اینجا شهره تو از زندگی مرغ خروسا خبر نداری !!

+ آخه کی الان بلند میشه ؟؟

+اه چقدر غر میزنی ! پاشو یه چیزی بخوریم بعدشم بریم دنبال کارامون !

+ کارامون ؟؟

+ آره دیگه ! تو بری دنبال شرکت منم دنبالت بیام !!

+ پس خودتم میدونی آویزونی ؟؟

+ نه خیرم ! من مراقبتم !

+ یکی باید از خودت مراقبت کنه هاا !!

_+ خب یه کاری میکنیم من از تو مراقبت میکنم ، تو از من !! چطوره ؟؟

+ الحق که دیوانه ای ! برو کنار بزار پاشم حوصله ی چرتو پرتاتو ندارم!!

از رو تختم پاشد و منم از جام بلند شدم !

در حالی که حولمو آماده میکردم که برم حموم گفتم : خدمتکارا خوابن ، خودت برو یه چیزی آماده کن تا بیام بخوریم !!

باشه ای گفت و از در خارج شد ، منم بعد از یه دوش سریع ده دقیقه ای و خشک کردن موهام رفتم پایین !

دیدم مریم خانوم بیداره و داره سفررو میچینه ، هستی هم به اپن تکیه داده و خیلی مظلوم داره نگاش میکنه ...

با تعجب رفتم جلو تر و گفتم : مریم خانوم بیدار بودین ؟

بجای مریم خانوم هستی جواب داد و گفت : نه ، ظرف شکر که از دستم افتاد ایشونم بیدار شد !!

ای هستی بمیری که یه کار هم نمیتونی مثل آدم بکنی !!

سرمو تکون دادم و نشستم پشت میز و به مریم خانوم هم تعارف کردم که با ما صبحانه بخوره که گفت : فعلا نمیخوره و بعدا شاید بخوره !

بعدشم از آشپز خونه رفت بیرون 
 
 
ادامه دارد

تی هم صبحانه رو خوردیم و با صدای گوشی من دوئیدیم سمت اتاقم !!

هستی : کیه ؟؟

گفتم : هیچکس بابا ! ساعته !زنگ زد ! خیر سرم باید الان از خوب بیدار میشدم !!

ساعت 7:10 بود !

من باید ساعت 8 میرفتم شرکت !

تا شرکت هم نیم ساعت راه بود !

به هستی گفتم : اگه با من میای بجنب لباس بپوش بریم !!

اونم گفت باشه و سریع شروع کردیم به لباس پوشیدن ! به زدن یه ریمل و رژگونه و یه کمی رژلب اتکا کردم و بعد از اطلاع به مریم خانوم از در اومدیم بیرون !

هستی : با ماشین من بریم !

+ چرا ؟

+ مثله اینکه جدا حالیت نیست ماشینت خیلی ماشینه ها !!

+خب من آوردمش که ازش استفاده کنم ! واسه دکور که نیاوردمش !!

به سمت ماشینم رفتم ، هستی هم دنبالم اومد و سوار شد !

سقف ماشینو پایین دادمو بعد از باز شدن در به وسیله ی آقا مسعود که بیدار بود از خونه خارج شدیم !

هستی : آرتینا ، جدی میگم ، باید یه ماشین بگیری !

+ مگه این چشه ؟؟

+ ای بابا ! جدا نمیفهمی ؟؟ بابا تو یه دختر 23 ساله ای که هم پولداری هم خوشگلی هم چنین ماشینی زیر پاته که بجز جلب توجه هیچی همراش نداره ! از اولم مخالف بودم که بخوای این ماشینو بیاری ولی خوب گوش نکردی ! اینجا ایرانه ! حتی توی همون خارجشم هیچکس با لامبورگینی ول نمیگرده ! هزار تا گرگ هست !باید یه ماشین معمولی بخری!!

هستی بد نمیگفت ، ولی خب من ....
+پس چطور پورشه عادیه ؟؟
+بابا ، شاید تو ایران 20 تا پورشه باشه ولی لامبورگینی فکر کنم بیشتر از 5 تا نباشه که همشم یا برای پسراییه که با پول باباشون گرفتن یا خود مردای پیر !! تازه اونا هم هرجایی استفاده نمیکنن !!


حرفی نزدم که انگار ذهنمو خوند که گفت : میتونی از این برای مهمونی ها و جاهای خاص استفاده کنی !

سرمو تکون دادم ، شاید یه ماشین متوسط مثل سوناتا یا سانتافه یا شایدم پورشه خوب باشه !؟

رسیدیم دم در شرکت ...

یه بوق زدم و کسی که اونجا بود درو باز کرد ! ماشینو به سمت پارکینگ بردم ! هستی یه سوت بلند کشیدو با دیدن ساختمون گفت : خریدید ؟

+ نه پس ! اجاره کردیم !!

+خب نگفته بودی ! بیا بریم همه چیو تعریف کن !

همونطور که سقف ماشین بسته میشد منم درشو قفل کردم و با هستی به سمت در ورودی شرکت حرکت میکردیم شروع کردم : مکانشو بابام از یکی از دوستاش خریده بود ، از طریق وکیلش معامله رو انجام داد ، بعدشم توی این سه هفته ، دو هفته ی اول رو رفتیم وسایل شرکت رو خریدیم که قراره همرو امروز بیارن تحویل بدن ، بعدشم قضیه ی با انتخاب کارمند و ... شروع میشه ، حدودا از یکی دوماه دیگه کارمون شروع میشه ! فقط نگران دانشگام هستم !

+ خب انتقالی بگیر !

+ خیلی دوندگی داره !! میتونم یه ترم مرخصی بگیرم !

+ چرا ؟؟ مجازی هم میتونی بخونی !؟

+ میدونم ولی همینجوری هم چون اونور واحد زیاد پاس کردم دیگه چیزی نمونده فوقمو بگیرم ، یعنی نسبت به سنم زودتر دارم فوق لیسانس میگیرم ! اگه این ترمو مرخصی بگیرم ، میشم هم سطح بچه های دیگه !

+ مطمئنی؟ 

+ فعلا دو به شکم ! بعدشم کارای شرکت اونقدر زیاد میشه که دیگه وقتی برای درس خوندن واسم نمیزاره !!

هستی سرشو تکون داد و باهم وارد ساختمون شدیم !

قربونش برم هیچی توش نبود ! فقط یه میز دربو داغون اونجا بود که توش چند تا ورق افتاده بود ، باید زنگ میزدم به شرکتی که وسایل رو ازش خریدیم بعدشم با یه دیزاینر حرف میزدم تا کارهارو راست و ریس کنه.

گفتم : هستی ، دیزاینر خوب میشناسی؟

+ من که نه ! باید از بابام بپرسم ! اینجا چه بزرگه ها !!

راست میگفت محیط داخلی خیلی بزرگ بود ! از در که وارد میشدی یه هال خیلی بزرگ بود که توش یه عالمه اتاق داشت بعدش از گوشه های چپ و راست پله خورده بود و میبردت طبقه ی بالا ، از جلوی دفتر مدیر عامل که طبقه ی بالا بود یه سری پله ی دیگه اومده بودن ! یعنی در واقع سه ردیف پله بود، چپ راست و وسط !

طبقه ی بالا محل هیئت رئیسه و سهام دارا و خود مدیر عامل بود طبقه ی پایین هم کارمندا کار میکردن ، البته توی هال اصلی هم قرار بود میزها پشت سرهم قرار بگیرن و تازه وارد ها اونجا کار کنن ، کساییکه بهشون اتاق میدادیم باید سطح بالاتری نسبت به بقیه داشته باشن !

سمت چپ هال اصلی رو که ادامه میدادی میخوردی به سه سالن خیلی بزرگ که محل تجمع بود !

سمت راست روهم که ادامه میدادیم میخورد به آبدار خونه و سالن غذا خوری !

خدا روشکر تعمیرات زیادی لازم نداشت و نوساز بود ، فضای بیرونی هم فوق العاده شیک بود ، که هر بیننده ای رو به خودش جذب میکرد !

با صدای هستی به خودم اومدم : شاید منم بخوام کمی سهام بخرم ! نظرت چیه ؟

انتظار چنین چیزیو نداشتم ولی ناراحت نشدم ! با خنده گفتم : ببخشید ما از پذیرفتن همکار های دیوانه معذوریم !

اونم خندیدو گفت خودتی!

+ هستی زنگ بزن به بابات و شماره ی یه دیزاینر خوب رو بگیر .

همونطور که هستی مشغول شماره گیری بود منم گوشیم رو برداشتم و به فروشگاهی که ازش وسایل خریده بودیم زنگ زدم ، گفت که تا نیم ساعت دیگه همه ی جنس ها میرسن و برای تصفیه حساب میان .

با تموم شدن تلفن من هستی هم تلفنش تموم شد ، گفت که باباش یک دیزاینر خوب معرفی کرده ، که اون دیزاین شرکت عموش روانجام داده و کارش خیلی خوب هستش فقط یکمی حق الزحمه ش بالاست که اونم مشکلی نیست همچنین آدرس سایت خود دیزاینر رو گرفت تا بتونیم نمومنه کاراش رو ببینیم ! بعد به سختی با اینترنت وصل شدیم ، و رفتیم داخل سایتش ، خداییکاراش فوق العاده بود ! ترکیبی از دیزاین ایتالیایی و ایرانی و مدرن که کاراش رو محشر کرده بود !


بالاخره شماره ی دیزاینر که زن بود رو گرفتم و بعد از کمی حرف زدن قرارشد که تا نیم ساعت ، 45 دیقیه دیگه خودشو برسونه ! البته کلی غر زد که چرا زودتر بهش نگفتیم !! 

میتونستم کارهارو توی چند روز انجام بدم ولی واقعا خسته شده بودم ! واسه ی همین اینقدر عجله داشتم !!


وکیلم دوتا مرد رو به عنوان سرایدار موقتی انتخاب کرده بود که کمک کارگرا باشن و از شرکت هم مراقبت کنن که معلوم بود مردای خوبی بودن ، سر به زیر و نجیب !!!!بعد از نیم ساعت همه ی جنس ها رسید و منم بری پرداخت باقی پول به بانک بقل شرکت رفتم و و پول باقی مانده رو ریختم توی حسابشون بعد از تحویل رسید و فیش کارگرایی که از شرکتت خدماتی گرفته بودیم هم رسیدن ، بعد هم دیزاینر رسید ، فهمیدیم که اسمش ترسا ملکیه ، زن 30 ساله ای بود و از طرز لباس پوشیدنش میشد فهمید خوش سلیقست ، من بعد از پیشنهاد دادن طرحهای مورد نظرم خودم کارهارو به خانم ملکی و دوتا سرایدار سپردم ، مقداری پول به عنوان بیعانه توی حساب ملکی ریختم و بعدشم با هستی از اونجا رفتیم ! فقط میموند آگهی های استخدام که وکیلم انجامشون میداد ، خانم ملکی گفته بود که دوروز دیگه کارهای دیزاین شرکت تموم میشه ... یعنی من تا دوروز راحت بودم !!

زمان توی شرکت خیلی زود گذشت ، حدود 11:30 بود !

تصمیم گرفتیم بریم برای ناهار و بعدشم بریم دنبال پیدا کردن یه ماشین عادی و نرمال !!!
هستی : میگم امروز ناهارو زود بخوریم ، ولی به نظرت نمایشگاه ماشین بازه ؟

+ از من میپرسی ؟ نمیدونم ! حالا چند جا سر میزنیم !!

+ باشه .

به آدرسی که هستی بهم داده بود رفتم ، یه رستوران شیک توی یک محیط سرسبز و قشنگ ، وارد که شدیم خیلی ها برگشتن سمت ما و نگامون کردن ! مطمئنم بخاطر ماشین بود وگرنه علتی نداشت !

هستی : میبینی ؟؟ قیافه هاشونو ببین ! اصلا چشمت میزنن همین الان هم معلوم نیست چه فکرایی راجبممون کردن !

+ اصلا متوجه نمیشم ! توی خارج اصلا کسی کاری به دیگری نداره ! با همه با احترام برخورد میکنن ! ولی اینجا دارن با چشماشون میخورنمون !

+ خب مردم ما از بچگی طوری بزرگ شدن که راجب هرچیزی طوری که دلشون میخواد فکر کنن و حرف بزنن ! بدون هیچ شناختی ! همین الانشم مطمئنمکلی حرف زدن که این دو تا دختر با پول باباشون این ماشینو خریدن و ...

+ بیخیال بیا پیاده شیم !

ماشینو پارک کردیم ، بعدشم به سمت رستوران رفتیم ، تصمیم گرفتیم به جای محیط داخل ، غذامون رو بیرون بخوریم !

هم من هم هستی کباب سفارش دادیم بعدشم نشستیم تا برامون بیارن ! همون موقع یه پورشه ی مشکی وارد شد ! قلبم ریخت ! نکنه پسره باشه ؟؟ ولی نه ... خدارو شکرصاحبش یه پیر مرد بود که با زنش اومده بود !!

هستی : مردی، نه ؟؟ منم دست کمی ازت نداشتم ! ولی پسره در عین اینکه خوشگل بود خیلی بیشعور بوده ها !

+ خوشگل بود مگه ؟

با تعجب نگام کرد و گفت : نبود ؟؟؟ تو کوری ؟؟ اونهمه دختر خودشونو کشتن !!

+ اصلا اینقدر اعصابمو خورد کرد که نگاه به قیافش نکردم !

هستی : جدی ؟ ولی خدایی خیلی خوشگل بود ! من باهاش حرف نزده بودم اما از اول مهمونی دیدمش ! خدایی عجب چشایی داره !! من که نفهمیدم چه رنگیه ؟؟

دوباره با تعجب نگاش کردم و گفتم : برو بابا !! چشماش مشکی بود دیگه !!

+ مشکی بود ؟؟ دیوونه ای ؟؟ چشماش یه رنگی داشت که من نفهمیدم !

+ حالا بر فرض که مشکی نبود یا سبز ، یا آبی یا طوسی یا قهوه ای یکی از اینا دیگه !!

+ خب بدبختی منم اینه هیچکدوم از اینا نبود !!!

+ وااا ؟؟ پس چی بود ؟؟ عسلی ؟؟

+ نخیرم !! چشماش سرمه ای بود !! یه جا آبی میشد یه جا سرمه ای یه جا مشکی ! بستگی به نور داشت !!

+ خب حالا !!! همچین گفتی یه رنگ خاصی داشت انگار بنفش بود !!

خندید و گفت : خب تو اونور دیدی ! ما ندیدیم !!

منم خندیدم و گفتم : حتی اگرم میدیدی اینقدری هیز بودی که با چشات پسر مردمو بخوری !!

هستی هم خندید . غذامون رو آوردن ! کم حرف زدیم ولی راجب موضوعات مهمی نبود ! هستی قبل از من ناهارشو خورد ، به هوای دستشویی رفت و منم بلند شدم که برای حساب کردن برم که هستی از پشت سرم گفت که حساب کرده !

+ دیوونه قرار بود من حساب کنما !!

+کی میگه ؟ ما که تعارف نداریم ! میخواستم یه بار دوستمو مهمون کنم !

با شیطنت خندیدمو گفتم : حساب نیست ، باید از قبل میگفتی !!

اونم بلند خندید و گفت : راه بیفت بریم هزار تا کار داریم !!

خرید ماشین هم با خرید یک ولوو کروک سی 70 تموم شد .

من اصلا آدم ولخرجی نبودم ، ولی شاید این خرید برام لازمبود ، میدونستم از طرف مادر و پدرم کلی سرزنش میشم ولی خوب ......

بعد از اون روز همه چی خیلی زود پیش رفت ، کارهای شرکت خیلی زود گرفت ، استخدام کارکنان رو در عرض 3 هفته با کمک هستی و یه سری دیگه از مهندس ها انجام دادیم ، کادر خیلی خوبی داشتیم ، پدرم از اون طرف خیلی پشتیبانم بود ، هستی همون طوری که گفته بود 5 درصد از سهام شرکت رو خرید ، منم اونقدری پول نداشتم که بتونم کل سهام رو بخرم ، یعنی میتونستم بخرم ولی هم پس انداز خودم به طرز وحشتناکی پایین میومد ، هم اصلا درست نبود که شرکتی مثل شرکت ما همه ی سهامش برای یک نفر باشه ، من 78 درصد سهام شرکت رو خریدم و هستی 5 درصد ، یک نفر دیگه هم به پیشنهاد بابا باقی سهم رو خرید یعنی 17 درصد سهام ، که بعد از من میشد سهام دار اصلی ، من تاحالا ندیده بودمش ولی حدس میزدم فرد مسنی باشه ، چون باباخیلی از کاراش تعریف میکرد ، شرکتمون دو قطب اصلی داشت ، یک قطب کارای نرم افزاری ، و تولید نرم افزار بود و قطب دیگه اش هم وارد کردن و توزیع سخت افزار های کامپیوتر من خودم مدیریت بخش نرم افزار رو داشتم و اون یکی سهام دار هم بخش سخت افزار رو اداره میکرد ، گویا هنوز خارج بود و قرار بود فردا برای بازدید اولیه بیاد .طوری که بابا ازش تعریف میکرد ، احساس میکردم خیلی فرد مهم و کار آمدیه چون بابا همینطوری از کسی خوشش نمیومد !

هستی هم عضو هیچکدوم نبود و فقط مدیریت کارمندا رو بر عهده داشت و نقش اصلیش از بین بردن تمرکز من بود .

هیچکدوممون انتظار نداشتیم که کار شرکت به این زودی بگیره ، شاید تحریم ها کمی برامون مشکل ایجاد کرده بودن ولی با اینهمه کارها خیلی خوب پیش میرفت .

با صدای زنگ گوشیم ، چشمم رو از صفحه ی کامپیوتر شرکت گرفتم و با دیدن شماره ی بابا ، با لبخندی جواب دادم ، صدای مهربونش توی گوشی پیچیدکه میگفت : چطوری دختر بابا ؟ خوبی ؟؟

+ مرسی بابا ، خوبم ، شما خوبید ؟ مامان چطوره ؟؟

+ اونم خوبه ، خبر بدم ؟؟

+ بگو ؟؟؟

+ سهام دار دیگه ی شرکت بجز هستی بجای فردا امروز اومده ایران و احتمالا تا یه ساعت دیگه میرسه شرکت .

چنان از جا پریدم که نصف محتویات میزم ریخت رو زمین : چـــــــــی ؟؟؟ الان میاد ؟؟

+ آره بابا ، هول نکن ، آدم خوبیه ، فقط بگو شرکت رو تر و تمیز کنن که زشت نباشه جلوش . الانم من دیگه قطع میکنم ، تو هم برو به کارا برس ، میدونی که زیاد وقت نداری !!

به سختی آب دهنمو قورت دادم و با کشیدن یه نفس عمیق باشه ای گفتم و خداحافظی کردیم .

سریع از تاقم اومدم بیرون ، همون طوری که قبلا گفته بودم از جلوی اتاق مدیر عامل پله میخورد و میرفت پایین به درخواست خودم یک میکروفون کنار پله ها گذاشته بودن تا در مواقعی که همه باید چیزیو بدونن ازش استفاده کنم ، اینبارم یکی از همون موقع ها بود !! میکروفون رو روشن کردم و شروع کردم :

لطفا ساکت باشید ...

همه ساکت شدن ، خیلی کم پیش میومد که از این میکروفون استفاده کنم و شاید همین هم دلیل تعجب اکثر کارمندا و حتی هستی و افراد آبدار خونه شده بود .

ادامه دادم : سهام دار 17 درصدی حدود یک ساعت دیگه به شرکت میاد ، خیلی سریع کارهاتون رو مرتب کنید ، ازتیم نظافت و خدمات میخوام که شرکت رو تمیز تر کنید و کارمندا هم کارهاشون رو سر و سامون بدن ، تیم سخت افزار هم آماده باشید چون همون طور که میدونید اون مسوولیت اصلی تیم شما با اون آقاست ، از مدیر های بخش ها ی مختلف میخوام که به کارهای زیرگروه هاشون نظارت کنن و کم و کسری هارو برطرف کنن ، کمتر از یک ساعت وقت داریم .

همه چند ثانیه توی شوک بودن ولی بعد سریع مشغول به کار شدن ،منم توی شرکت میگشتم و اشکالات رو گوشزد میکردم ، یک ساعت مل برق و باد گذشت و راس ساعت یازده که از دفترم اومدم بیرون سهام دار دیگه ی شرکت هم رسید ...

خدای من ، اون که اصلا پیر نیست ، خیلی هم جوونه ... وایسا ببینم چرا اینقدر قیافش آشناس ؟؟

هستی آروم زمزمه کرد : آرتینا این همون ... ؟

سرمو آروم تکون دادم و با صدایی که در نمیومد گفتم : میدونم
 
هستی زودتر از من و اون به خودش اومد و شروع کرد : خیلی خوش آمدین ، خانوم کیانی بهتره شرکت رو بهشون معرفی کنیم .
 
اون پسر هم خندید و با چشمایی که ازش شیطنت میبارید گفت : البته ، خوشحال میشیم !
 
باورم نمیشد ... 

آرین ، برسام و چند تا پسر دیگه اینجا چیکار میکردن ؟ یعنی کدومشون سهام دار بودن ؟؟ آرین زودتر از برسام به خودش اومده بود و برسام هنوز با شوک داشت به هستی نگاه میکرد !
 
منم سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم و با تکون دادن سرم و لبخندی که چال لپم رو نشون میداد ، گفتم : پس لطفا دنبال ما بیاین !
 
به برسام نگاه نکردم و با پررویی به چشمای آرین زل زده بودم ! چشماش مشکی بود از این زاویه ...شایدم هستی اشتباه کرده بود ... ازش بعید نبود !!
 
بلند گفتم : لطفا بقیه ی کارکنان سرجاشون باشن و کارشونو بکنن من و خانوم تهرانی ( همون هستی) به آقایون شرکت رو معرفی میکینم .
 
بعد هم رومو کردم سمت اون پسرا و گفتم لطفا با ما بیاین، از قسمت سمت چپ شروع میکنیم .
 
راه افتادیم منم شروع کردم به حرف زدن : قسمت سمت چپ به بخش سخت افزار اختصاص داره ، یعنی در واقع جایی که تیم شما کار میکنن ، سمت راست هم تیم نرم افزار هست ، طبقه ی بالا اتاق های سهام داران و مدیر عاملو هیئت رئیسه است.سالنی که در انتها ی این قسمت میبینید سالن اجتماعاته که در مواقعی که میخوایم دور هم جمع شیم ، از اونجا استفاده میکنیم و انتهای سمت راست هم سالن غذاخوری و آبدار خونه اس .
 
بعدش هم از پله های سمت چپ بالا رفتیم و گفتم : اتاق های اینجا دست نخورده اس ، یعنی کسی توشون نبوده چون شما تاحالا نبودید ، هیئت رئیسه ی سخت افزار مشخص نبود این قسمت کاملا دست نخورده اس فقط کارمندای سخت افزار هستن که پایین کار میکنن ، قسمت وسط هم اتاق منه ، و سمت راست هم هیئت رئیسه هم که برای نرم افزار هستن کار میکنن .
 
به سمتشون برگشتم ، سرشونو تکون دادن ، و داشتن وارد اتاق ها میشدن ، همون موقع هستی ازم پرسید : به نظرت سهام دار اصلی کدومه ؟
 
+ بگم نمیدونم ، باور میکنی ؟!!!
 
+ خب بپرس !
 
+ نمیخوام !! میشه تو بپرسی ؟؟
 
با تعجب نگام کرد و گفت : چت شده ؟
 
گفتم : شوک زده ام ! تنها کسایی که بهشون فکر نمیکردم اینا بودن !!
 
+ منم مثه تو ام !ولی باشه میپرسم !
 
بعد از یه دقیقه ای بازرسیشون تموم شد که هستی پرسید : ببخشید ولی کدوم یکی از شما سهام دارید ؟
 
به برسام نگاه کرد ، برسامم هل کرد و گفت : راستش من نیستم ، اینه !! یعنی آقای امینی !!
 
لبخندی زدم و از برسام پرسیدم : وشما آقای ؟؟
 
اونم لبخندی زدو گفت : برسام رضایی !
 
سرمو تکون دادم ! دیگه نخندیدیم ! چه زودم پسر خاله میشه ! سرمو تکون دادم و راه افتادم که برم ، دو تا قدم که برداشتم ، سرمو برگردوندم و بهشون گفتم : اگر سوالی داشتید میتونید بپرسید ، قبلش با منشیم هماهنگ کنید .
 
بعدم رفتم ! هستی اولش خشکش زد ولی بعد دنبال من امد و گفت : اوه اوه ! عشقت سهام دار اصلیس !!
 
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : آره !! اونم چه عشقی !!
 
هستی گفت که میره توی اتاقش و منم رفتم داخل اتاقم ...
 
شرکت ما 10 نفر هیئت رئیسه داشت ، 4 نفر از سمت نرم افزار ، 4 نفر سخت افزار و با منو آرین میشدیم 10 نفر !
 
وارد اتاقم که شدم به بابام زنگ زدم و گفتم که چیکارا کردیم ! بهش از آشنایی قبلیمون نگفتم ! تصمیم گرفته بودم به روی خودم نیارم !!
 
بابام هم کلی سفارش کرد که حتما برای ناهار دعوتشون کنم ، تا باهم روابط خوبی رو آغاز کنیم !! خبر نداشت این رابطه قبلا از ریشه خراب شده بود !!!
 
منم موافقت کردم ، ولی میخواستم بپیچونمش !! میخواستم دروغ بگم که دعوت میکنم ، ولی بابام زرنگ تر بود چون گفت که حتما بگم که چیا گفتیم و راحب چه چیزایی حرف زدیم ، و اینکه خودش بعد از ناهار زنگ میزنه و با آقای امینی (!!!) حرف میزنه !!
 
دیگه همه ی نقشه هام به باد رفت ! با ناامیدی خدافظی کردم که یکهو یه آدم بیشعور و نفهم مثه گاو سرشو انداخت تو و اومد داخل !
 
+ آقای امینی به شما یاد ندادن در بزنید ؟؟
 
لبخندی زد و خودش گفت : تق تق !!
 
وا !! دیواانــه بود اصلا !!
 
من سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم : کارتون ؟
 
گفت : هیئت رئیسه ی بخش من تایید شدن ، گفتم اطلاع بدم !
 
+ میتونستید بگید منشیتون اطلاع بده !!
 
+ مشکلی هست الان که خودم اومدم ؟؟
 
+ بله !!
 
+ چه مشکلی ؟؟
 
هی وای من !! الان چی بگم ؟؟؟ کرم داری آخه دختر؟؟ الان ضایع میشی خو !! ولی ... آهـــاا !!
 
+ مشکلش اینه که در اتاقم بدون اجازه باز نمیشد !
 
+خب بهتره عادت کنید !چون من به در زدن عادت ندارم !
 
+ شما میتونید خودتونو عادت بدید که در بزنید !!
 
+ شما هم میتونید به این خیال باشید که من خودمو تغییر بدم !!
 
کپ کرده بودم !! چقدر این بشر پررو بود !!! از طرفی باید برای ناهار دعوتشون میکردم! آخه پدر من اینم دردسر بود منو انداختی توش ؟؟
 
ولی باید میگفتم : شخصیتتونو نشون میدید خوب !!! آقای امینی ، به خواست پدرم باید از شما و هیئت رئیسه تون دعوت کنم تا برای ناهار باهم باشیم و راجب کارهای شرکت صحبت کنیم ، البته هیئت رئیسه ی خودم هم هستن !!
 
+ میتونیم توی سالن اجتماعات حرف بزنیم !!
 
+ مطمئن باشید من هیچ میل شخصی ندارم که ناهارمو با کسایی مثل شما بخورم ولی حرف پدرمو نمیتونم زمین بندازم !
 
خندید و گفت : معلومه !! کجا ؟ توی سالن غذا خوری ؟؟
 
+ توی سالن غذا خوری جا به اندازه ی کافی نیست ، کوچه ی شرکت رو که ادامه بدید ، توی خیابون اصلی رستورانی به اسم سبز هست ، لطفا بیاید همونجا ساعت 1 .
 
+ باشه ، ولی مطمئنید به خواست پدرتونه ؟؟
 
بعد از این حرفش شیطون خندید ، تازه متوجه رنگ چشماش شدم ، هستی راست میگفت ، آبی نبود مشکی هم نبود، ولی وقتی نور توش میفتاد آبی میشد ! عجب رنگی داشت خدایی !! حالا من چرا هیز بازی درمیارم !!
 
+ بله مطمئن باشید این کار علی رقم میل شخصی خودمه همونطوری که گفتم !!
 
+ مسلما هم نظر پدرتون باید براتون مهم باشه ! اگه نباشه جای تعجب داره !
 
متوجه شدم که داره تیکه میندازه ، ولی نفهمیدم منظورش چیه ...
 
+ منظورتون ؟
 
+ واضح نیست ؟؟
 
+ اصلا !
 
همونطور که به سمت در میرفت گفت : برای کسی که همه ی زندگیش از پول باباش ساخته شده بایدم نظر پدرش مهم باشه ...
 
بعدشم چشمکی زد و رفت بیرون !!
 
اگه بگم داشتم از حرص میمردم دروغ نمیگفتم ! حالا حالیت میکنم !! از پول بابام ؟؟؟
 
واسه ی همین در رفتی که نتونم جوابتو بدم ؟؟ الان تو شرکتیم نمیشه ، ولی من بازم تورو میبینم !!
 
پسره ی عوضـــی !!
 
ولی عجب چشایی داشت !! بخوره تو سرش اصلا !! بره گمشه !! پول باباش ؟؟ پول بابام ؟؟؟ یعنی خیلی شیک کل زحماتمو گند زد بهش !! پول باباش ؟؟ وایـــــی خدا !!!! پول باباش دیگه ؟؟ پول بابام ؟؟ حالیت میکنم 


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://axgig.com/images/14945399123812471664.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط atrina81 ، saba 3 ، αƒsỠỠή ، 2ba ، مهرسا{شیطون} ، ستایش*** ، Sana mir ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، eli khanoom ، nafiseh1381 ، 1207 ، zxccxz1 ، -Demoniac- ، ATENA♥♥♥ ، س و گ ل یعنی سوگلی ، barandl198 ، فاطمه234 ، sama00 ، میا ، آرمان کريمي 88
#4
Question 
سلام رمان خیلی قشنگی هست ولی خسته شدم انقدر صبر کردم پس کی ادامه شو میزارید واقعا در توانمون نیست انقدر صبر کنیم
شمایی که مرا نمیشناسید ، بی باک در چشمانم خیره نشوید آنقدر ترسناک هستم که در راهم سر به سر ، تن به مرگ بدهید آن هم مقابل زنده ماندن کسانی که با آنها در بند من شدید و باز هم من ، همان پیمان شکن نامردم که شما از او میترسید
پاسخ
#5
بقیش کو پس
زودتر بذارین
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان دختر پولدار پسر خودخواه (زود براتون میزارم 1
پاسخ
#6
اصن ادامش با من باش؟

فصل بعددددددد
از منشیم خواستم تا به هیئت رئیسه ی تیم خودم اطلاع بده برای ناهار ،اونم گفت که همشون موافقت کردن و قرار شد هرکی با ماشین خودش برای ساعت 1 بره اونجا !
بعدش منشیم اطلاع داد که هستی اومده ، اونم با در زدن وارد شد ! هستی که دوست صمیمیمه میفهمید باید در بزنه اون موقع اون پسره ی ... استغفرالله ! نمیخواستم به هستی قضیه ی بحثمونو بگم ، چون شدیدا احساس میکردم که ضایع شدم !! ولی حالا بهش نشون میدادم با کی طرفه ! مثل اینکه قضیه ی توی ترافیک بس نبود ! حیف که ازش اتو نداشتم وگرنه ...
با صدای هستی به خودم اومدم که میگفت : کجایی تو ؟ بریم ؟
+ کجا ؟؟؟
+ دیوونه ساعت 12:45 !! باید زودتر از بقیه بریم ! تو میخوای حساب کنی ؟؟
همینم مونده بود پول غذای اون پسره رو حساب کنم !!
+ نخیر ! به من چه ؟؟ خودشون مگه گدان ؟؟

+ بابا زشته ! شاید یکی واسه خودش غذا آورده باشه و پول کافی همراش نباشه ...
همینطوری به حرف زدن ادامه میشد که منم فقط برای اینکه ساکتش کنم بلند گفتم : وایـــی هستی چقدر حرف میزنی !! خسته نمیشی !! باشه بابا !! خودم حساب میکنم !!! حالا بیخیال دیگه !!
خندیدو گفت : خب دیگه ! قصدم همین بود !! پاشو بریم دیر شد !! ده دقیقه به یکه !!

از جام بلند شدم و به آینه ی اتاقم نگاه کردم ، مقنعمو مرتب کردم ،بعدم لژلبم رو تجدید کردم و با برداشتن کیفم و سوئیچ ماشین به هستی گفتم که بریم !! داخل حیاط که شدیم
پرسیدم : با من میای ، یا ماشین میاری ؟
+ ماشین میارم .
+ چرا ؟؟
+ نمیخوام فکر کنن ماشین ندارم !!
+ اوهــو !! چه خبره ؟؟ 
+ هیچی !!
+ حالا تو قراره حالا حالا ها با اینا کار کنی بالاخره میفهمن ماشین داری دیگه !!

چه عجله ایه !؟؟
+ اینقدر حرف نزن ! بشین بریم !!
بعدشم رفت سمت ماشینش و منم به سمت ماشینم حرکت کردم !
هستی زودتر از من از پارکینگ خارج شد و منم دنبالش رفتم ،

خداروشکر رستوان خلوت بود ، به گارسون اونجا گفتم که 10 نفر میخوان بیان ، اونم گفت که بریم طبقه ی بالا ، هستی به گارسون سپرد که اگه کسی اومد ازشون بپرسه که از طرف شرکت ما هستن یا نه، اگر بودن بفرستنشون بالا !
بعدم منو خودش رفتیم بالا ! هستی وراجی هاشو شروع کرده بود و منم با گفتن یه اهم یا اوهوم یا آره اعلام موجودیت میکردم !! فکر کنم اینقدری که حرف زد حوصله ی خودشم سر رفت ، که من گفتم : هستی ، من نگرانتم !!!
+ چرا؟؟
+ میترسم سرطان فک بگیری !!
+ نخیر نگران نباش ! اصلا مگه سرطان فک داریم ؟؟
+ واسه تو هرچیزی ممکنه !!
+ برو بابا !
+ ولی جدی سرطان فک داریم ؟؟
+من چه میدونم !! تو تز دادیا !!!
+ خب واسه همینم شک کردم دیگه !!
+ تا تو باشی بدون دلیل و مدرک حرف نزنی ! ولی جدی هست چنین سرطانی؟؟

ما همینجوری داشتیم راجب سرطان فک حرف میزدیم که با صدای خنده ی مردونه برگشتیم سمت ورودی طبقه ی بالا و دیدیم که برسام و آرین و یکی از دوستاشون دارن میان بالا !!
برسام : با عرض معذرت ، ناخواسته حرفاتونو شنیدیم ! منم اعلام میکنم که هیچی از سرطان فک نشنیدم !!
همه زدیم زیر خنده ،که هستی گفت : یعنی جدی چنین سرطانی نیست ؟؟
اون دوستشون : نمیدونم والا !! سرطان وقتیه که سلول های یه جا زیاد از حد تولید مثل کنن ! فک هم استخونه ! یعنی توی استخون سلول هست ؟
برسام : آره بابا ! یعنی فکر کنم باشه !!

من : من که از اول زیستم خوب نبود !! هیچوقت نفهمیدم سلول چیه ! چه برسه به سرطان و اینجور چیزا !!
آرین گفت : فکر کنم سرطانش باشه ، ولی نشنیدم کسی گرفته باشه !! ممکنه استخونش بر اثر زیاد حرف زدن ساییده بشه !!
دوباره همه خندیدن و من با شنیدن صدای نحسش رومو برگردوندم و بحث اونا راجبه سرطان و فک و اینجور چیزا ادامه پیدا کرد !
من با آرین حرف نمیزدم ! زیاد هم نمیخندیدم !! ولی اون 4 تا خیلی شاد بودن خدایی !! اصلا فارغ از هرگونه قید و بندی !! دیــوونه ها !!


بعد از دو سه دقیقه که افراد مسن تر هیئت رئیسه اومدن ، بحث اینا تموم شد ! خداروشکر !! من نمیدونم آخه اینام مهندسن ؟؟ نشستن دو ساعت راجب سرطان فک حرف میزنن !! ( نه که قبلش خودم حرف نمیزدم !! ) پسرا با خنده نشستن و منو هستی هم کنار هم نشستیم بعدشم باقی اعضا نشستن !! ولی خوشبختانه شعورشون رسید که جلوی این مسن تر ها بحث مهمشونو راجب سرطان فک تموم کنن !

به درخواست اکثریت تصمیم گرفتیم قبل از غذا راجب شرکت حرف بزنیم و بعد از غذا یک راست بریم شرکت . بعدش بازار بحث ها داغ شد و هرکس نظری درباره ی نحوه ی کار و همکاری تیم نرم افزار با سخت افزار میداد ، هستی هم بیشتر ساکت بود ، آرین سخت مشغول بحث کردن با آقای مهر افزون از بخش نرم افزار بود و کلا همه مشغول بودن منم داشتم با دو تا از خانوم ها صحبت میکردم که یکی از بخش نرم افزار بود و اون یکی سخت افزار ، بعد از چهل و پنج دقیقه صحبت و یکی کردن نظرا راجب وارد کردن سخت افزار و تولید نرم افزار سازگار با اون قطعه نظرها تقریبا با هم یکی شدن و با موافق بودن اکثریت گارسون رو صدا کردیم و هرکس غذای مورد نظرشو سفارش داد !!
بعدش بحث شوخی و خنده گل انداخت و برسام که فکر کنم جو گیر شده بود ، یه تزی داد که گند زد به کل حس و حالم ...

برسام : خانوم ها و آقایون ، برای آشنایی بیشتر تصمیم گرفتم که یک مهمونی بدم و از همه ی کارکنان شرکت دعوت کنم ، نظرتون چیه ؟؟
یعنی اگر میگفتم میخواستم که برسام سر به تنش نباشه دروغ نمیگفتم !! آخه عوضی این چه حرفی بود !!! 
همه خندیدن و موافقتشونو اعلام کردن !! بابا من نمیدونم آخه چرا اینقدر زود قبول میکنید! شاید اخلاقاتون بهم نمیخوره و ... چرا من دارم تو ذهنم چرت و پرت میگم ؟؟؟ منـــم رد دادم!! همینم مونده که اون آرین بیشعور یه تیکه ی تپل دیگه توی مهمونی برسام نصیبم کنه!!
خـــــدا !! 
توی فکر های خودم غرق بودم که با سلقمه ای که هستی بهم زد از جام پریدم و گفتم : چیه ؟؟؟
بعد یهو همه زدن زیر خنده !! با تعجب نگاشون کردم که برسام با خنده گفت : داشتم به شما میگفتم که اگر اشکالی نداره به کارمندای تیمتون قضیه ی مهمونی رو بگید !!!
کلافه از گیج بود و ضایع شدنم سری تکون دادم و گفتم : حتما!!!
برسام : خودتونم میاید دیگه ؟؟
وایـــی چقدر این حرف میزد ! دست هستی رو از پشت بسته بود !! با خنده ی زوری و از لای دندونام گفتم : سعیمو میکنم !!
انگار خودشم فهمید هوا پسه که دیگه دنبالشو نگرفت ! بعدشم گارسون غذا رو آورد و دیگه صحبت خاصی نشد ! با تموم شدن غذام از جام بلند شدم تا برم حساب کنم ، اول رفتم دستشویی تا دستمامو بشورم هرولد ( یکی از دوستان دانشگاهم تو انگلیس ) زنگ زده بود مجبور شدم بیشتر بمونم تا حرفاش تموم شه ! اظهار دلتنگی میکرد و پرسید که کی میامو از این حرفا !! بعدشم که تلفن تموم شد از دستشویی بیرون اومدم و دیدم که آرین پای صندوقه رفتم پشتشو گفتم : آقای امینی ، من خودم حساب میکنم .
نگام کرد و گفت : ولی من دارم حساب میکنم.
+ از اول قرار بود من حساب کنم !
شیطون نگام کرد و گفت : خوب دیر رسیدی ! سک سک !!
یعنی من میگم این بشر روانـــیه بگید نه !!


فصل بعدششششششششش

آرین : بالاخره بعد از شما من سهام دارم ، مطمئن باشید که دیگه واسه ی خودم خرج تراشی نمیکنم ! اینبارم فقط میخواستم خودی نشون بدم وگرنه پولامو به راحتی به دست نیاوردم !!
فهمیدم دوباره داره تیکه میندازه ، بعدشم فیش پرداخت غذارو گرفت و از صندوق دور شد !
لـ ـبمو گزیدم ، دیگه نمیتونستم سکوت کنم ، سریع رفتم جلوش وایسادمو گفتم : ببینید آقای مثلا محترم ، من نمیدونم شما چه مشکلی با پولدار بودن من دارید اما بدونید که با اینکه پدر من خیلی توی موفقیتم بهم کمک کرد اما با اینهمه من تلاش های خودمو کردم، من رتبه ی 17 ریاضی و فیزیک کنکور سراسری شدم و بعدشم به تنهایی چندین سال خارج درس خوندم ، من زحمت کشیدمو به شما یا هرکس دیگه ای اجازه نمیدم که بهم اینجوری توهین کنه . با یه چشم غره ازش فاصله گرفتم و رفتم به سمت پله ها ، هستی و باقی هیئت رئیسه داشتن پایین میومدن .
+ آقای امینی ، لطف کردن و پول غذارو حساب کردن !
بعد از این حرف همه شروع کردن به تعارف تیکه پاره کردن ! از این کار متنفر بودم !! نمیفهمیدم اصلا واسه چی تعارف باید وجود داشته باشه ! غیر از اینکه حرف اصلی آدم رو نشون نمیده و دروغه ؟؟ واقعا که مسخرس !! بعد از کمی حرف زدن هرکس به سمت ماشینش رفت ، آرین همون ماشین قبلیش یعنی پورشه رو آورده بود و برسام هم رفت سوار پرادوش شد !!
ماشین هستی کنار ماشین آرین بود و باهم به سمت ماشیناشون رفتن من اولین نفری بودم که به سمت شرکت رفتم و بقیه هم دنبالم .
وارد پارکینگ شرکت شدم و ماشینم رو سرجای قبلیش پارک کردم،بعد هم سریع رفتم داخل شرکت و منتظر شدم تا هستی بهم برسه ، بعد از اینکه اومد بهش گفتم : قضیه ی مهمونی برسام رو خودت به بچه ها تیم بگو من حالم زیاد خوب نیست ! با نگرانی نگام کرد ولی باشه ای گفت و رفت سمت کارمندا ! منم از پله های وسطی رفتم سمت اتاقم و به منشیم گفتم کسیو راه نده !از اینکه حرفامو بهش زدم ناراحت نبودم ، اصلا !! فقط نمیدونم به چه حساب اینقدر بهم توهین میکرد ! آره ، من خیلی به حمایت بابام احتیاج داشتم ، شاید اگه بابام نبود من توی سن 23 سالگی اینقدر پولدار و موفق نبودم ، ولی ممکن بود توی سن 35 سالگی به اینجا برسم !! به هر حال مطمئنم که میرسیدم و اونم هیچ حقی نداره که بهم توهین کنه ! شاید باید بازم توی یک قالب دیگه فرو میرفتم ، غالب آرتینای خشن و مغرور و سخت گیر ! غالبی که ترجیح میدادم ازش دوری کنم ولی بخشی از زندگیم شده بود !! شاید از اول نباید اینطوری برخورد میکردم ! با اینکه زیاد برخورد بازی نداشتم ولی نمیدونم اون رو چه حسابی بهم توهین میکنه ، یعنی هنوز سر قضیه ی پارتی باهام لجه ؟ اگه اینجوری باشه که خیلی بچس !! من زیاد آدم کینه ای نیستم ولی توهین به شخصیتمو قبول نمیکنم چون از ملاک های مهمم این بود که اول خودمو بشناسم و بعد خودم ، خودمو بزرگ کنم ! و اون پسر اولین نفری بود که توی زندگیم اینقدر منو پایین آورده بود و شخصیتمو در حد پول خورد کرده بود ! این چیزی بود که هیچوقت نمیبخشیدمش و برام غیر قابل تحمل بود ! توهین به شخصیتم ... به اینکه منم مثل بقیه ام ...

بعد از اون روز اتفاق خاصی نیفتاد ، آرین خیلی از روزها شرکت نمیومد ، علتش رو بعدا فهمیدم !! و متاسفانه پدر بنده این شرط رو که ایشون اجازه دارن بعضی روزها نیان شرکت رو توی قراردادشون ذکر کرده بود و من اینجا هیچ کاری نمیتونستم بکنم ! اون هم وقتی فهمیدم که به بابام زنگ زدم ولی چون سرش خیلی شلوغ بود ، گفت که هرچی میخوام راجبش بفهمم توی پروندش هست ، میتونم بخونم بعد هم قطع کرد !! منم اونروز از منشیم پروندشو گرفتم و فهمیدم که 1 خواهر داره که توی آلمان داره درس میخونه ، و پدرش خیلی پولداره !!! . 
چیزی که خیلی راجبش تعجب کردم این بود که آرین صاحب شرکت (....) بود !! بزرگترین شرکت خدماتی اینترنت ایران !! یعنی خودش باید یه پا میلیاردری باشه !! بعد به من میگه که همه چیمو ازپول بابام دارم !! چقدر من ازش بدم میاد ، همچنین توی پروندش نوشته بود که به علت سرزدن به شرکت خودش خیلی از روزها اینجا نمیاد !!! تازه فقط توی شرکت ما سهام نداشت توی خیلی از شرکت های بزرگ دیگه هم شریک بود ! سنش 27 سال بود و با این سن ، نسبت به اینهمه پول و دارایی اگر قرار بود که از باباش پول نگیره ... یه کم عجیب نمیزد ؟؟
من دیگه باهاش برخوردی نداشتم تا اون آخر هفته ی کذایی و مهمونی برسام ...
هستی : بدو دیگه !! دیر شد !!
+ من نمیام !
+ یعنی چی ؟؟ پاشو ببینم !!
+ بگو آرتینا حالش خوب نبود نیومد !!
+ به قران میزنمتا !! بدو دیگه !
+ اه تو چقدر گیری ! میگم نمیام !
+ آترینا ؟؟ خوبی تو ؟؟ نمیدونم چت شده، ولی خیلی زشته که توی یک مهمونی که همه ی اعضای شرکت هستن رئیس شرکت نباشه !! خیلی زشته !
+اه !!
بعدشم از جام بلند شدم ! راست میگفت خوب ولی اون آرین ... حوصلشو نداشتم !!

ولی خوب شاید اونم با من کاری نداشته باشه یا اصلا نیومده باشه !! یعنی میشه نیومده باشه ؟؟
به امید اینکه نیومده باشه ، سریع به سمت کمدم رفتم و از هستی پرسیدم : چی بپوشم ؟؟
هستی : به نظر من همون پیرهنه رو بپوش که بندش دور گردن حـ ـلقه میخوره و...
+ تو خودت چی پوشیدی ؟
مانتوش رو باز کرد تا لباسش رو ببینم ، یه پیرهن بندی مشکی رنگ که از جنس ساتون بود و توی تنش خوب وایساده بود ! گفتم : قشنگه ، پس منم همونی که تو گفتی رو میپوشم!
از توی کمدم درش آوردم ، لباس قشنگی بود به رنگ گلبهی که بندهاش دور گردن حـ ـلقه میخورد و تا بالای زانو بود ، خیلی پیرهن شیکی بود و مخصوص همین مناسبتها بود ...
بعد از پوشیدن لباس ، آرایش کردم ، یه کمی بیشتر از سریای قبل که باعث شد چشمام بیشتر به چشم بیاد ، با صدای سوت هستی نگاش کردم که گفت : نکنه خبریه ؟؟ تو هم آره ؟
+ گمشو بابا ! من نمیوتونم یه جا که میرم از ترس تو به خودم برسم !!
+ نه که الآن اصلا نرسیدی ؟؟
+ خب من که نباید از تو بترسم !!
دوتامون از حرف های ضد و نقیصم خندیدم و هستی گفت : تو تکلیفت با خودت معلوم نیست!!
+ تقصیره توست دیگه !!
همینطوری که به هم میپریدیم ، بعد از پوشیدن مانتو و شالم از پله ها پایین رفتیم ، که هستی گفت :
با ماشین هیوندای من بریم یا ولوو ی تو ؟؟
همون موقع فکر شیطنت آمیزی به فکرم رسید که گفتم : هیچکدوم ...
بعدشم به سمت جایی که لامبورگینیم رو پارک کرده بودم رفتم !!
هستی زد زیره خنده و گفت : بابا تو دیگه کی هستی !!

گفتم : چیه مگه ؟قرار بود برای مهمونیا ازش استفاده کنیم، الانم مهمونیه دیگه و از اون مهم تر من دلم برای رانندگی کردن باهاش تنگ شده !!
+ یکی ندونه انگار چند وقته باهاش رانندگی نکردی !! دو هفته شده ؟؟!!
سرمو با ناراحتی تکون دادمو گفتم : دو هفته و دو سه روز !!
هستی دوباره بلند زد زیره خنده و گفت : یکی ندونه فکر میکنه خانم عشقش رو بعد از دو سه سال میخواد ببینه با این ماتمی که تو گرفتی ...
منم خندیدم وگفتم : سوار شو بریم !!
ماشین و از حیاط به بیرون هدایت کردم و با وارد شدن به اتوبان پامو روی گاز فشار دادم... عاشق سرعت بودم !! خیلی خوب بود !! شخصیتم طوری بود که همه ی هیجاناتم رو با فشاردادن به پدال گاز تخلیه میکردم !! 
هستی : بابا آروم برو ، حداقل زنده برسیم !!
بیچاره از ترس محکم به صندلیش چسبیده بود و چشاش و بسته بود !! از حالتش خندم گرفت و گفتم : نترس ، من بمیرم تورو زنده میرسونم اونجا ...
بازم سرعتم رو زیاد کردم و به سمت باغی که برسام گفته بود رفتم ! آدرس رو به من و هستی داده بود ، مثل اینکه باغ خودشون بود !! با رسیدن به باغ بوق زدم تا در رو بازکنن ، و مردی که در رو باز کرد و معلوم بود که اونجا کار میکنه هم با دیدن ماشینم جا خورد با لبخند شیطونی ماشینو به داخل بردم و بیخیال به همه ی سر هایی که به طرفمون برگشته بود ماشین رو پارک کردم !! بعدشم خیلی ریلکس از ماشین پیاده شدم و هستی هم پیاده شد ، خیلی ها با لیخند و خیلی ها با تعجب به ما و ماشین نگاه میکردن ولی من فقط دنبال دو تا چشم سرمه ای بودم ...
با لبخند همرو نگاه کردم و سرمو تکون دادم براشون ، برعکس چیزی که از قبل میخواستم که اینجا نباشه ، نمیدونم چرا ولی دلم میخواست میبود و میدید !! بحث علاقه نبود ، دلم میخواست بازم واسه ی پولدار بودنم تیکه بندازه تا منم جوابشو بدم که تو هم از پول بابات همه

چیو داری !! پس اینقدر تو سر من نکوب پول بابام رو !! بالاخره پیداش کردم ، یه جایی بین اون جمعیت دوتا چشم سرمه ای – آبی داشتن با شیطنت و خنده نگام میکردن ...
پست پانزدهم :
بعد از سلام و احوال پرسی با اکثر افرادی که اونجا بودن ، برسام جلو اومد و گفت : خانوم کیانی ،این ماشینارو داشتین و رو نمیکردین ؟؟
خندیدمو گفتم : از این بهتراشم دارم ، فقط بستگی داره که کی بخوان رو بشن !!
برسام : پس من همینجوری مهمونی میدم تا همشونو ببینم !
+ متاسفانه ایران نیستن ، وگرنه حتما بهتون نشونش میدادم !!
+ اینم از شانسه منه ؟؟
+ صد درصد !!
بعدش به سمت رختکن رفتم و لباسم رو عوض کردم ، هستی زودتر از من کاراشو کرد و باگفتن : تو هم زود بیا پایین ، به سمت حیاط رفت !
منم لباسام رو عوض کردم و بعد از تجدید آرایشم از پنجره ی رختکن به بیرون نگاه کردم ، با اینکه اوایل شهوریور بود ولی هوا گرم بود ، باغ قشنگی بود ، یه خونه ی کوچولو توش ساحته بودن که کنارش استخر داشت و همون خونه ی کوچولو توی یکی از اتاقاش رختکنی بود که من توش بودم ! م*شروب هم سرو میکردن ، بعضیا میرقصیدن ولی اکثریت گروه گروه حرف میزدن ! ساعت نه بود و هوا تقریبا تاریک شده بود ! ناخود آگاه سرم رو تکون دادم و از اتاق خارج شدم که با یکی برخورد کردم ، سرمو بالا آوردم و آرین رو دیدم که خندید و گفت : ببخشید مزاحم شدم ، گوشیم زنگ زد ، بیرون و سر و صدا بود اومدم تو جواب بدم !!! بعدم گوشیش رو تکون داد !! 
چقدر دلم میخواست حالشو بگیرم ... آهــــــا !! فهمیدم ...
گفتم : یادم نمیاد ازتون توضیح خواسته باشم !!؟؟
احساس کردم که اول با تعجب و بعد دو ثانیه نگاهش خشمگین شد : من فقط خواستم رسم مودب بودن رو بجا بیارم ، که اونم هرکسی لیاقتشو نداره ! متوجه که میشید ؟؟

متوجه تیکه اش شدم و جواب دادم : خب از نظر مودب بودن که قبلا ثابت کردید که چنین شخصیتی ندارید ، و از نظر لیاقت ، مسلما شما لیاقت هم کلام شدن با هر کسی رو ندارید !! امیدوارم متوجه بشید !!؟؟
اینــــــه !! آفرین به خودم !! قهوه ایش کردم رفت !! ایول !!!
خلاف انتظارم خندید و گفت : خب با ادب بودن من جدا از اینکه به خودم ربط داره بلکه من با هرکسی همونطور که لیاقتشو داره و رفتار میکنه رفتار میکنم !!
عوضـــِی !! خیلی شیک بهم گفت که لیاقت اینو ندارم که باهام با ادب باشه !! 
گفتم : ولی رفتار الانتون چیزه دیگه ای رو نشون میده ! همین الان بود که خواستید مودبانه رفتار کنید !!
+ آره خوب !! انسان جایزو الخطاس !!
گفتم : اون که بله !! البته اگه بشه اسم بعضیارو انسان گذاشت !!
بعدشم با تنه ای بهش از در خونه بیرون اومدم !! تیر آخر هم بهش زدم !! خیلی قشنگ بهش گفتم که آدم نیستی !! خوب جوابشو دادم !! ایول به خودم !! تا اون باشه که اینقدر بیشعور نباشه !! وسط راه بودم که متوجه نگاه های تحسین آمیز خانم ها و لبخند بعضی از آقایون ( مجردها ) شدم ! 
خودمو بیخیال نشون دادم و به سمت هستی رفتم که داشت با یه پسر حرف میزد !! با اومدن من صحبتشون تموم شد و هستی با خنده گفت : خوش میگذره ؟؟ 
منم خندیدم و گفتم : به من که آره !! ولی تو نیومده خوب گرم گرفتیا !!
چشمکی زد و با اومدن چند تا خانوم مسن به سمتون دیگه با هم حرف نزدیم بلکه مشغول حرف زدن با اون ها شدیم !!
آرین هم اومده بود بین جمعیت ، دوست داشتم ناراحت ببینمش ولی نه تنها ناراحت نبود بلکه کلی هم شاد بود !! اینم شانسه منه دیگه !!
دیگه اتفاق خاصی توی مراسم نیفتاد ، بعد از صرف شام ، من رفتم دستشویی و متوجه آرین هم شدم که دوباره به سمت خونه رفت !! بیچاره !! چقدر گوشیش زنگ خورد امشب !!

همچنین متوجه برسام شدم که رفت و یه آهنگ برای رقص تانگو گذاشت! تقریبا همه رفتن وسط و منم سریع به سمت دستشویی رفتم ! با تموم شدن آهنگ که بیرون اومدم ، آرین هم بیرون اومد و فاصلمون شاید یه متر بود !! ولی از شانس گند من یه آهنگ تانگوی دیگه پلی شد و همه داشتن میرقصیدن !! بدون استثنا !! فقط من و آرین بودیم که داشتیم نگاه میکردیم ! که یهو اون برسام خیر ندیده داد زد : آرین دست خانومو بگیر بیاید وسط شما هم !! 
تا اومدم زبون باز کنم که بگم نمیخواد و اینجور چیزا ، برسام پیش دستی کرد و گفت : نه نیار دیگه خانوم کیانی !!!
اه چرا این خفه نمیشد !! آرین به سمتم اومد و گفت : نمیدونم چیه که خدا با من لج کرده !!
+ متاسفانه منم مورد قهر خدا واقع شدم !!
یکی دیگه از اون جمع داد زد : نمیاید ؟؟ آهنگ تموم شداا !!
اصلا این کارکنای من همگـــی یه مشت آدم فوضول و زبون نفهم بودن !! آخه به شما چه !!
احساس کردم دستم کشیده شد و با آرین به سمت پیست رقص رفتیم ، دستاشو دور کمـ ـرم حـ ـلقه کرد و با کمی تعجب آمیخته به خنده گفت : بلد نیستی برقصی ؟؟
پشت چشمی نازک کردم و دستام رو دور گردنش حـ ـلقه کردم که باهاش چشم تو چشم شدم !! خودمونیماا عجب چشمایی داشت !! خیلی خوشرنگ بود ! توی نور ملایم اونجا آبی تیره شده بود ! خیلی خوب بود !! من چی دارم میگم حالا این وسط ؟؟ نگامو چرخوندم ، هستی داشت با برسام میرقصید !! نمیدونم چی میگفتن که دوتایی داشتن میخندیدن !! با دیدنشون لبخندی زدم !
آرین آروم گفت : تو بهتره انتقاد پذیر باشی، نه اینکه بعد از یه بحث خودتو از من قایم کنی !!
با تعجب نگاش کردم چشماش میخندید اما خودش نه !!

یعنی اونم فهمیده بود ؟؟ البته من خودمو ازش قایم نمیکردم ولی باهاش رودر رو نمیشدم !! بعد از اون روز که تصمیم گرفتم باهاش خشک باشم دیگه جاهایی که اون بود نمیرفتم و اون طوری به نظرش اومده بود که خودمو ازش قایم میکنم !! جواب دادم : من خودمو قایم نمیکنم ، فقط دوست ندارم با کسی که برای زحمتام ارزشی قائل نیست و شخصیت منو در حد پول خورد میکنه هم کلام بشم ! متوجه میشی که ؟؟
سرشو تکون داد و گفت : بهت حق میدم ناراحت بشی! ون خوب قصد منم همین بود که ناراحتت کنم ! ولی گریه نکن خوب !
یعــنی اصلا این بشر آدم بود ؟؟ دیگه علنا داشت میخندید !!! خیلی بد نگاش کردم ! خیلی بد !! خودمو جای اون گذاشتم خودمم ترسیدم دیگه چه برسه به خودش !! چون خندشو جمع و جور کرد و گفت : بالاخره باید تلافی کارت تو ترافیک رو در میاوردم یا نه ؟؟ 
+ اگه منظورت به سبقت گرفتنه ، اون جواب حرفی بود که توی پارتی زدی !!
خندید و گفت : خب اگه تو اونجوری راجب همه ی پسرا حرف نمیزدی منم اونجوری جوابتو نمیدادم !!
+ من از شما نخواستم که به حرفام گوش کنید !!
+ گوش چیزیه که به طور ناخود آگاه همه چیو میشنوه ! میدونی که ؟؟
سرمو با عصبانیت تکون دادمو گفتم : یعنی تو بخاطر ماجرای ترافیک اون حرفارو زدی ؟؟؟
+ دقیقا !!! ولی حرفت توی پارتی هم بی تاثیر نیود !!
+ خب معلومه !! گرچه کسی میتونه این حرفو بزنه که خودشم همه چیزشو از باباش نداشته باشه !!
آفرین !! همینه !! حرفی که چندین روز تو دلم مونده بود رو بهش زدم !!
با عصبانیت نگام کرد !! بد نگام کرد !! خیلی بد ... آهنگ تموم شدو همه در حال بگوبخند بودن ، لحظه ی آخر گفت : من هیچ چی از پدرم ندارم ، از مادرم دارم ...

میخواستم بخندم ولی نتونستم ... خیلی عصبانی بود ! با بی حالتی گفتم : چه فرقی داره ؟؟؟!!!
سرشو تکون داد و به مسخره گفت : آخه تو چی میفهمی ... ؟؟
بعدشم رفت !!


فصل بعدیششششششش
خوشحال بودم !! خیلی خوشحال بودم !! دیروز یکی از بزرگترین قرار داد های کامپیوتری که سود میلیاردی برای شرکت ما داره رو امضا کردیم !! قدم خیلی بزرگی برای شرکتمون بود و همچنین پیشرفت عالی میکردیم اگر همه چیز به خوبی پیش میرفت !!دو هفته از مهمونی برسام میگذشت و با قرارداد های کوچیک و بزرگ زندگیمونو میکردیم تا اینکه این قرار داد پیشنهاد شد و دیروز هم امضا شد !! محشـــر بود !!از این خوشحال تر نمیتونستم باشم !!! 
بعداز مهمونی برسام زیاد با آرین برخورد نداشتم ! منظورم این نبود که نمیدیدمش ، چرا بود توی شرکت ، ولی هم کم میومد هم بجز جلسات اداری صحبت دیگه ای نداشتیم ! رفتار دوتامون عادی شده بود !

با انرژی مضاعف شروع به لباس پوشیدن کردم ، و خیلی سرحال بودم ، مریم خانوم مرخصی گرفته بود و رفته بود شهرستان !! من با نسرین خانوم تو خونه بودم! یه ذره دیرم شده بود باید عجله میکردم، صبحونه خورده نخورده لباس پوشیدم و رفتم به سمت شرکت !! 
از امروز کارمون برای این قرار داد شروع میشد ، باید یه برنامه ی خیل عالی و بی نقص مینوشتیم تا با سیستم سخت افزاری یکی از وسایل بزرگ بخونه ، قدم بزرگی برامون محسوب میشد ، بیشتر به بخش ما یعنی بخش نرم افزار نزدیک بود این پروژه ولی بدون کمک بچه های سخت افزار هم نمیشد !یعنی یه شراکت بزرگ بود هم بین شرکت ما و اون یکی شرکت ، هم بین خود بچه های تیم نرم افزار و سخت افزار ... دیروز که خبر رو به همه دادم همه هم مثل من ذوق کردن ، آرین هم بود ! خلاصه هم به هم تبریک گفتیم بدون اینکه به دشمنی فکر کنیم ! یعنی من خودم اینقدر خوشحال بودم که اصلا فکرم به لج و لجبازی نرفت دیگه اونو نمیدونم! 
وقتی رسیدم شرکت ، با نیش باز وارد شدم ، هیچکس حواسش نبود !!

یعنی همه سخت مشغول کار بودن چه مدیرها ، چه کارمندای ساده !! چنان سرشون تو کارشون بود انگار دارن نقشه ی قتل رئیس جمهور آمریکا رو میریزن !! در کل هیچکدومشون به روی مبارک خودشون نیاوردن که بنده تشریف آوردم !! اینم شرکتــه ما داریم ؟؟؟
منم رفتم سمت اتاقم و شروع کردم به کار کردن ، منم خیلی باید برای این پروژه کار میکردم !! واسم خیلی سخت بود ولی خوب من عاشقش بودم ... عاشق رشتم ، عاشق کارم !!
مشغول کار بودم که یکی بدون در زدن اومد تو اتاق ! فکر کردم آرینه چون اون فقط بدون در زدن میومد تو ولی هستی بود : وایـــی دارم میمیرم ! خسته شدم ! همون یه ذره سوادیم که داشتم با این پروژه از سرم پرید !!
بعدشم خودشو روی یکی از مبل های اتاقم انداخت !! 
نگاش کردم و با جدیتی که به سختی خندمو توش نگه داشته بودم گفتم : اولا در زدنت کو ؟؟
چپ چپ نگام کرد !! ادامه دادم : دوما ، تو که هنوز هیچی نشده زرتت در اومده ، تا آخرش میخوای چیکار کنی ؟؟
بازم چپ چپ نگام کرد ولی گفت : خودمم نمیدونم !! میای بریم بیرون امشب ؟؟
+ من کار دارم !!
+ اه !! اینقدر جو گیر بازی در نیار دیگه !! بخاطر دوست گلت بیا !!
+ دوست گل ؟؟ منظورت کیه ؟؟
با دیدن هستی بلند دم زیره خنده و گفتم : خب اونجوری نگاه نکن ! کجا بریم ؟؟
هستی مثل بچه ها ذوق کرد و گفت : بریم شهربازی !!
دوباره زدم زیره خنده و گفتم : بچه شدی ؟؟
+ اِه !! مگه فقط بچه ها میرن شهربازی!!؟؟ تازه میگم برسام هم بیاد !!
جـــــــــانم ؟؟؟ برســـام ؟؟؟
+ بله بله ؟؟ چیشد ؟ برسام چیکارست این وسط ؟؟ خبریه ؟؟
قرمز شد و گفت : نه خوب !! به عنوان دوست بریم بگردیم ! 
+منو خر میکنی ؟؟ دوست ؟؟

+ جدی میگم !! باور نمیکنی؟؟ خب میگم آرین هم بیاد!!
+ نه که باور نمیکنم ! معلومه !! تو حرفات میلنگه !! از کی تاحالا با این دوتا دلقک اینقدر صمیمی شدی که باهاشون میری بیرون !!؟؟؟
چپ چپ نگام کرد و گفت : تو مسئولیت منو از مامانم گرفتی ؟؟
+ ها ؟؟
+ میگم تو مگه مامانمی ؟؟
+ نه خوب !!
+ پس لحنتم مثله مامانا نکن که خوشم نمیاد ! منو باش که گفتم توروفتی اونجا ، رابطتت با پسرا عادی شده ! راحت باهاشون میگردی!! تو که از ایرانیا هم بدتری !!
+ نخیرم !! خب آخه یهو گفتی برسام و آرین تعجب کردم !!
+ حالا بریم ؟؟ من شهربازی دوست دارم !! یادته آخرین بار که باهم رفتیم چه کوچولو بودی ؟؟؟
+ نه که تو سن مامان بزرگمو داشتی ؟؟ همسن من بودی دیگه !!
+ حالـــا !!!
+ هستی یه چیز بگم باورت میشه ؟؟ من توی اون چند سالی که اونجا بودم ، یک بارهم شهربازی نرفتم !!
چنان با تعجب برگشت سمتم که من شک کردم گردنش هنوز سالمه یا نه !!
هستی : جدیـــــــــــی ؟؟ تو دیوونه ای ؟؟؟ مگه میشه ؟؟ شهربازی خارج !! من فقط بخاطر شهربازیش با این تورها میرم خارج اون موقع تو اونجا زندگی کردیو نرفتی ؟؟ جدا که دیوونه ای !!
+ خب من فقط سرم توی درسام گرم بود ! اصلا به این چیزا فکر نمیکردم !! تا الان هم که تو گفتی ، شهربازی آخرین جایی بود که ممکن بود بهش فکرم برسه !!!
+ دیوونه ای دیگه ! پس من میرم از برسام بپرسم که میتونن بیان یا نه !!
سرمو تکون دادم و اونم از اتاق خارج شد !!

هستی با خوشحالی برگشت و گفت که اونا میان و برسام هم کلی ذوق کرده که میرن شهربازی و آرین هم کلی به این دوتا خندیده !! آخه من نمیدونم با این دیوونه ها کجا میرم ؟؟؟ آخرش منم مثل خودشون میشم !!!
هستی مثل بچه ها بالا پایین پرید و گفت : بریم شهربازی هوورا !! هووورا !!
داشتم بهش میخندیدم که گفت راستی قرارمون شد ساعت8 که هوا تاریک بشه ها !! ما که ساعت کاریمون ساعت 5 تمومه واسه همین من میرم خونه لباس عوض میکنم و آماده میشم ساعت 7:30 میام خونه ی شما ،اونجا میان دنبالمون !!
+ نمیشه خودمون بریم ، اونجا اینارو ببینیم ؟؟
+ نخیر نمیشه !! راستی خودتو نگیری ها !! میخوایم خوش بگذرونیم !!
خندیدمو گفتم ببینم چی میشه ...
هیجان هستی به منم سرایت کرد و تا تعطیل شدن شرکت آروم و قرار نداشتم !! تازه احساس میکردم که چقدر دلم برای شهربازی تنگ شده بود !!
بعد از تعطیل شدن توی سالن اصلی برسام و آرین رو هم دیدیم که داشتن دوتایی میخندیدن ، منو هستی هم داشتیم چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم که برسام گفت : خانوما ، من ماشینامو میارم شما هم عروسکاتونو بیارید بازی کنیم !!
چهارتایی زدیم زیره خنده که هستی با لحن حق به جانبی گفت : چیه مگه ؟؟ مگه شهربازی فقط واسه بچه هاست ؟؟
آرین گفت : معلومه که ، ولی من احساس میکنم کودک درونم زنده شده و داره خودشو نشون میده !!!
برسام هم گفت : ولی من احساس میکنم خر درونم داره یورتمه میره !!
دوباره همه خندیدیم و قرار رو چک کردیم بعدشم هرکس رود خانه ی خود !!
ساعت 7:30 هستی اومد و منم داشتم آماده میشدم !

! یه مانتوی کوتاه مشکی اسپرت پوشیده بودم با شلوار لی لوله تفنگی ، آرایش هم کمی کردم و با شال سفید رفتم پایین و هم من ، هم هستی کتونی پوشیدیم و اونا هم ساعت 8 اومدن دم خونه ی من ، مثل اینکه هستی آدرس رو بهشون داده بود ، آرین رانندگی میکرد ولی ماشینش پورشه نبود ، لکسوس بود !! عجب ماشینی بود !! منم میخوامممم!!
برسام جلو نشست ، من پشت آرین ، هستی هم پشت برسام ، آرین هم مثل خودم رانندگی میکرد !! دیوونه بود اونماا !! آهنگم خیلی بلند !!! آهنگ live it up از جنیفر لوپز و پیتبال !! اصلا به طور ناخودآگاه با آهنگ تکون میخوردی ! خیلی باحال بود ، مخصوصا رانندگی آرین که هیجانش و زیاد کرده بود !! وقتی رسیدیم پارک ارم یا همون شهربازی با پیاده شدن از ماشین احساس کردم دلم قیلی ویلی رفت !! چقدر دلم تنگ شده بود و خودم نفهمیده بودم !! تصمیم گرفتیم از کیف هستی اسفاده کنیم و همه ی وسایلامونو بریزیم اون تو !! چون کیف من اسپرت و کوچیک بود ، پسرا هم که کیف نداشتن !! کیف هستی بزرگ بود ؛ خلاصه ، گوشیا ، کیف پولا ، سوئیچ ماشین و همه چیو ریختیم اونتو که واسه خودش بازار شامی شد تا اینکه بالاخره راه افتادیم به سمت شهر بازی !!
آرین : میگما اگه این کیفرو بدزدن یا گم بشه ، چیکار باید بکنیم بعد ؟؟
برسام : سوار ماشین میشیم برمیگردیم خونه دیگه !!
آرین : از کلی تاحالا ماشین بدون سوئیچ راه میره ؟؟
خندیدیم و اولین وسیله ای گه چشمم رو گرفت ، یه وسیله ای بود که حدود 15 متر از زمین فاصله میگرفت و به صورت گرد صندلی داشت و مردم اون رو میشستن اینم هم دور خودش میچرخید هم میرفت هوا و با سرعت میومد سمت پایین و در کل آخر هیجان بود !!!
هستی که نگاهم و دنبال کرده بود گفت : آرتینا ، دیوونه شدی ؟؟؟ من نمیتونم اینو سوار شم !!
+ ولی من اینو میخواممم !!
برسام : این خیلی میره بالاها !! مطمئنی ؟؟
سرمو با سماجت تکون دادمو مثل بچه ها پامو رو زمین کوبیدمو گفتم : من سوار این میشم اگه نیاید هم خودم تنها میرم !!!

همه خندیدن و منم داشتم چپ چپ نگاشون کردم که آرین گفت : من مشکلی ندارم که سوارش شم 
ولی واسه اینکه هستی هم ترسش بریزه بریم سوار این بشیم !!!
به وسیله ای اشاره کرد که مدل سفینه بود و دور خودش میچرخید و با سرعت روی ریلش حرکت میکرد به طوری که احساس میکردی انگار پرت میشه بیرون !! به اندازه ی اونی که من گفته بودم ترسناک نبود ولی میشد ترس رو از چشمای هستی خوند ! 
من : هستی اذیت نکن دیگه !! بیا بریم ! اینا باحالاشن ! اگه سوار نشیم که خوش نمیگذره !!
سرشو تکون داد و گفت : باشه !!!
برسام سریع رفت 4 تا بلیط گرفت و بعدشم همگی سوار شدیم !! نمیدونم چی جوری شده بودم که برسام گفت : وایی من اصلا فکر نمیکردم که شما هم اینقدر شهربازی دوست داشته باشید !!
منم گفتم : خیلی وقته نیومدم !! نمیدونم چرا اینجوری شدم !!! 
هستی گفت : میشه لطفا تمومش کنید ؟؟
با تعجب نگاش کردیم که خندید و گفت : رسمی حرف زدنتونو میگم !! خیر سرمون اومدیم شهربازیا !!
بعدشم برگشت روبه برسام و آرین انگشت اشارشو تکون داد و گفت : تو تویی و تو هم تویی !! شما هم نداریم !!
اینقدر حالتش خنده دار بود که ما سه تا باهم خندیدیم و گفتیم باشه !!
من و هستی کنار هم بودیم و برسام کنار هستی و آرین هم کنار من !! کمـ ـربندامون خودکار قفل شدن و وسیله شروع کرد !! سرعتش خیلی بود !! با سرعت زیادی میچرخید !! صدا به صدا نمیرسید !! اصلا نمیشد فهمید کی جیغ میزنه کی نمیزنه !! من بعد از سالها اونجوری جیغ میزدم !! عالی واسش کم بود !! وقتی این وسیله اینجوریه اونی که من گفتم چیه !!!
بعد از تموم شدن بازی و باز شدن کمـ ـربندامون دوئیدم سمت اونوسیله که خودم گفته بودم که اینو میخوام !! آرین و برسام میخندیدن و آرین رفت بلیط بگیره !! میدونستم سر و وضعم بهم ریخته !! ولی مهم نبود !!

شهر بازی و عشقه !!! با رسیدن بلیط ها رفتیم توی صف اون وسیله تا نوبتمون بشه !!
برسام گفت : فکر کنم کودک درون آرتینا از همه ی ماها بچه تره !!
همه خندیدیم که من گفتم : چیه مگه ؟؟ حسودیتون میشه ؟؟
هستی : آرتی ، جدی نمیترسی ؟؟
سرمو با سرتقی بالا انداختم که دوباره آرین و برسام خندیدن و هستی هم با سوظن نگام کرد !!
من با دیدن قیافه ی هستی میخندیدم !! بعد از اینکه نوبتمون شد سوار شدیم ، اینبار هم منو هستی وسط بودیم ولی آرین کنار هستی بود و برسام کنار من ! هستی کیفش رو به دسته ی صندلی آویزون کرد ! بعدشم کمـ ـربندامونو اومدن بستن و وسیله شروع کرد !!! این دیگه خیلی وحشتناک ولی در عین حال عالی بود !! من از ترس حتی نمیتونستم چشمام رو ببندم !! دهنمو باز کرده بودم و جیغ و داد !! برسام از اینور داد زد : آقا !! این دکمه ی غلط کردم نداره ؟؟
از حرفش بلند زدم زیر خنده !!! 
صدای هستی هم از اونور شنیدم که میگفت : بمیری آریتناا !! آقااا من گوه خوردمم !!
آرین هم داد زد : دیگه دیره !! خیلی دیره!!!
یکی باید ما چهارتارو جمع میکرد که داشتیم صندلیارو گاز میزدیم از خنده !!
از طرفی خیلی دید بدی به پایین داشت !! لحظه ای که فکر میکردی دیگه صد درصد میخوری تو زمین میکشیدت بالا!!! بعدشم طوری بود که فکر میکردی که پات میخوره به میله های محافظ !! من که از ترس پامو بالا نگه داشته بودم!! وقتی تموم شد دیگه هر چهارتامون روبه موت بودیم !! خودمونم نفهمیدیم چجوری پیاده شدیم !!! بعد از اینکه یه نفس گرفتیم هر چهار تا زدیم زیره خنده !! حالا نخند کی بخند !!
گفتم : اِه !! اینجا که دیگه وسیله ی ترسناک نداره !!!
برسام با تعجب و هستی خشمگین نگام کرد !!! آرین خندید و گفت : بریم ارم 1 ؟؟؟
+ بریم !!

منو اون جلو راه افتادیم و میخندیدیم !! اون دوتاهم تو شوک دنبالمون بودن !!
ارم یک وسیله هاش قدیمی تر بود !! با دیدن رنجر دوئیدم سمتش :اینه !! اینو میخوامممم !!
منتظر نشدم که کسی چیزی بگه !! رفتم چهار تا بلیط گرفتم ، خدارو شکر ده تومن تو جیبم پول داشتم !! بعدشم گفتم : میاین بیاین ، نمیاین چهارتاشو خودم سوار میشم !! 
آرین بلیطشو از دستم کشید و گفت : هرکی نیاد !!
برسام یه نگاه به من کرد،یه نگاه به من ، یه نگاه به هستی، یه نگاه به رنجر دوباره یه نگاه به من بعدم گفت : چقدر هیجان خونت زیاده !!
مثل بچه ها زبونمو براش در آوردم !! 
فقط دوتا جا توی رنجر مونده بود که من دوئیدم سمتش و به آقاهه گفتم که وایسه آرین هم دنبالم اومد اون دوتاهم با تردید اومدن !!
من و آرین توی ردیف دوم بودیم ، پشتمون هم هستی و برسام نشستن !! کار رنجر طوری بود که میچرخید و میرفت بالا برعکس می ایستاد مثل اینکه روی سرت وایساده باشی و پاهات بالا باشه !!
برسام و هستی داشتن با اظطراب اینور و اونورو نگاه میکردن !! 
که من به آرین گفتم : به نظرت اگر این کمـ ـربندا باز بشه چی میشه ؟؟
+ + نمیدونمم !! ولی فکر کنم گوشت چرخده ی طرف از این میله ها میریزن بیرون !!
+ اه حالم بهم خورد !! ولی فکر نکنم ریز ریز بشیم !!
+ آره !! چون میچرخه احتمالا هی میخوریم به سقف و بر میگردیم تا کتلت بشیم !!
+ حالا تو چه علاقه ای به مواد غذایی داری ؟؟
بعدش دوتایی به هم نگاه کردیم و زدیم زیره خنده !! دستگاه شروع به کار کرد !! 
این از همشون وحشتناک تر بود !!! دیگه حتی جیغم هم در نمیومد !! حتی نمیتونستم رومو برگردونم تا آرین رو ببینم ، فوق العاده بود !! اینقدر جیغ زدیم که جون دادیمم !!

بعد از تموم شدنش و پیاده شدن هستی شروع کرد به فوش دادن به من ولی من حواسم جای دیگه بود ... ترن ... 
برسام که دید چیو نگاه میکنم گفت : نه .... توروخدا !!
ولی آرین دستموکشید و گفت : بریمم !!
خداروشکر آرین پایه بود !! وگرنه با اون دو تا که خوش نمیگذشت !! اصلا پایه نبودن !! توی باجه ی بلیط پرسید : بگیرم واسه شما ها هم ؟؟ به هستی و برسام نگاه کرد !! 
هستی گفت : من که نمیتونم !
برسام با خنده گفت : منم هستی رو تنها نمیزارم !! هــــووی ! مدیونید فکر کنید ترسیدما!!
منو آرین خندیدیمو آرین هم دوتا بلیط گرفت !
وقتی نوبتمون شد با یه دختر و پسر دیگه سوار شدیم که اون نامردا جلو نشستن !! چپ چپ نگاشون کردم که ندیدن و آرین خندید و گفت : حالا قهر نکن بیا بریم !!
یه چپ چپ دیگه نثارشون کردم و ما هم نشستیم که راه افتاد ، اولش آروم بود ولی یهو اوج گرفت که به معنای واقعی کلمه سنگ کوب کردم !! خیلی تند بود !! کمـ ـربندشم هیچیو نگه نمیداشت !! اولین وسیله ای بود که خیلی ترسیدم ازش !! احساس میکردم دارم میفتم بیرون !! اون لحظه واسم مهم نبود چیو میگیرم ولی فقط آرین رو چسبیدم و سرمو بردم تو شونش و تا آخرش همونجا موندم !! خیلی ترسناک بود !! وقتی کم کم سرعتش آروم شد سرمو آوردم بالا که دیدم دوتا چشم آبی شیطون دارن نگام میکنن ، با صدای که در نمیومد گفتم : تموم شد ؟
خندید و گفت : آره !!
تازه متوجه شدم که چه حالت بدی داشتیم !! خیلی ضایع بود !! وای !!! الان برسام چی با خودش فکر میکنه ؟؟ کی حوصله تیکه های هستی و داره ؟؟ اصلا خود ارین چی ؟؟ وایـــی!!! 
تقریبا تو بغـ ـلش بودم نمیدونم کی ولی اونم مثله اینکه منو گرفته بود که حالت بغـ ـل کردن داشت !! وایی یکی میدید چی میشد ؟؟؟

سریع از بغـ ـلش بیرون اومدم و با تموم شدن حرکت ترن از کابین پریدم بیرون که چهار تا چشمی که میخندیدن بهمون زل زده بودن !! برسام و هستی !!!
وای ! خدا ...
برسام با لحنی شیطون : خب چطور بود آرتینا خانوم ؟؟
با صدای گرفته م گفتم : ترن ... دوست ندارم !!
برسام و هستی زدن زیر خنده و منم لبخندی زدم !! احساس کردم سرخ شدم !!
در هر حال چشمک شیطونی که برسام به آرین زد ، و چپ چپ نگاه کردن آرین به برسام از چشمم دور نموند !! 
منو هستی جلوتر میرفتیم و پسرا هم دنبالمون ، نمیخواستم طوری خودمو نشون بدم که انگار واسم مهم بود ! 
برسام از پشت پرسید : خوب ، آرتینا خانوم ، چیزه دیگه ای که خطر مرگ داشته باشه نمیخواین انتخاب کنین ؟؟
با خنده گفتم : نه دیگه ، اون ترن کذایی تموم ذوق و شوقمو ازم گرفت !!
هستی از پشت خیلی آروم به طوری که فقط من بشنوم با حالت مسخره ای گفت : واسه تو که بد نیست که میری بغـ ـل یه پسر !!
این تیکش یعنی چی ؟؟؟ نکنه ... نکنه هستی از آرین خوشش میومد ؟؟
ولی وقتی برگشتم و چشمای شادشو دیدم متوجه شدم که شوخی میکرد !! دیوونه !! با این شوخیاش !!
هستی : حالا من یه بازی بگم ، نه نمیارید ؟؟
هر سه تامون با تعجب بهش نگاه کردیم ، هستی که از ترس داشت میمرد واسه اون بازی های قبل ، میخواست چیزی پیشنهاد بده ؟؟ جـــانم ؟؟
آرین با یه لحن متعجب اینو گفت : چی هست حالا این ؟؟
هستی خندید و گفت : قایقرانی !!
سه تایی بلند زدیم زیره خنده !! برسام گفت : حالا من گفتم هستی میخواد چی بگه !!! گفتم شاید به یه تکیه گاه احتیاج داشته باشه !!
 

چه تیکه ی واضحی !! آرین با سوظن نگاش کرد !! حرفش خیلی دو پهلو بود !! یه معنی اینکه از هستی خوشش میاد و دوست داره که هستی بهش تکیه کنه یا همون خودمونیش که بغـ ـلش کنه ؛ یا اینکه داشت به منو آرین تیکه مینداخت که چرا من آرینو بغـ ـل کرده بودم ، نکنه ... نکنه برسام از من خوشش بیاد ؟؟ وای نه !! ولی فکر نکنم !! به نظرم حدس اولم درست تر باشه ! برسام و هستی !! دوتا دیوونه !! چه شود !!
فکر کنم هستی متوجه تیکه ی برسام نشده بود ! چون داشتن خیلی شاد باهم میرفتن و میخندیدن ، آرین ایساد کنارم و گفت : تو هم به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم ؟؟
نگاش کردم که خندید و گفت : برسام و هستی به هم میان ؟!!
خندیدم و گفتم :فکرای شبیه به همی داریم !! 
اونم خندید و گفت : البته این فقط از یه بعده !! از بعد دیگه ... تو و برسام ؟؟
دیگه اینبار بلند زدم زیره خنده و گفتم : ببینم تو استعداد تو ذهن خونی یا چیزی شبیه این نداری ؟؟
چشمکی زد و گفت : ولی به نظر من هستی و برسام بهترن !!
به نظرم برسام فردی بود که از دخترا سواستفاده میکرد چون ... یه ذره سبک بود!! زیادم نه ! ولی خب خیلی زود با دخترا گرم میگرفت و خوش قیافه و خوشتیپ هم بود !! از فکر اینکه ممکنه هستیو بخاطر سو استفاده بخواد و بعد ولش کنه اخمی کردم و گفتم : بریم ؟
آرین با تعجب نگام کرد و گفت : بریم .
ما پشت اون دوتا بودیم ، به نظرم اومد آرین چند با دهنشو باز کرد تا چیزی بگه اما بست تا اینکه خودمم از کنجکاوی اینکه چی میخواست بگه پرسیدم : چیه ؟
نگام کرد و گفت : این اخمی که الآن داری ، یعنی تو از برسام ... یعنی تو و برسام ... آره ؟؟
نگاش کردم !! باورم نمیشد از اخمم چنین نتیجه ای بگیره !! خندیدمو گفتم : نه باباا !! واقعا موندم چرا چنین نتیجه ای گرفتی؟؟
+ خوب چون تا گفتم هستی و برسام به هم میان اینجوری اخم کردی !!

فکر کردم شاید از برسام خوشت بیاد !!
+ نه نه !! اصلا این فکرو نکن ... من فقط ... من راستش ... من نگران ...
نمیتونستم بگم !!! آخه آرین دوست صمیمی برسام بود !! ممکن بود ناراحت بشه که چنین فکری راجب دوستش کردم ، نگاهی نگران به هستی و برسام کردم !! اینبار نگران آرین و نگاه کردم که داشت با ریزبینی نگام میکرد ... آخرش گفتم :هیچی !! بیخیال !!
نگاه خیره ی آرین رو روی خودم احساس کردم که بعد از مکثی چند ثانیه ای گفت : برسام ، پسر خوبیه ، اونطوری که تو فکر میکنی نیست ... 
با تعجب برگشتم سمتش !! نکنه این جدا قدرتی چیزی داشت ؟؟ چرا ذهن منو اینقدر راحت میخوند ؟؟
ادامه داد : اون هـ ـوس باز نیست !! 
با دیدن نگاهم خندید و گفت : حدس زدن فکرت از روی حرکاتت آسونه ! گرچه من منکر این نمیشم که آدم باهوش و تیزی هستم !!
+ میخوای یه ذره از خودت تعریف کنی ؟
+ حالا فعلا اینارو داشته باش تا بعدا باقی صفاتم رو بهت بگم ! ولی جدی میگم ، بعضی مواقع اصلا از حرکاتت نمیتونم حدس بزنم میخوای چی بگی !! یعنی حرکاتت باچیزی که میگی متفاوته ! 
+ خب من یه فرقی با بقیه دارم دیگه !!
خندید و گفت : مطمئنی ؟؟
چپ چپ نگاش کردم که خندید !! چه خوش خنده شده بود واسه من !!
دیگه رسیده بودیم نزدیک محل قایقرانی ، آرین رفت قایق بگیره ، برسام هم رفت سمت بوفه ی خوراکی ! منو هستی ایساده بودیم ، و نگاشون میکردیم ، گرچه من نگاشون میکردم نگاه هستی روی برسام بود ! باید ازش میپرسیدم که خبریه یا نه !! ولی امشب نمیپرسیدم ، نمیخواستم حال گیری کنم !!
برسام با چند تا ایستک لیمو برگشت و آرین هم علامت داد که بریم سمت قایق ! قایق که چه عرض کنم ، مدلش مثلا شبیه قو بود !! اینقدر کهنه بود که من ترسیدم بشکنه ولی خب دیگه سوار شدیم !
پسرا کنار هم نشستن و من و هستی هم کنار هم ، روبه روی من آرین

بود روبه روی هستی هم برسام !! 
قایق راه افتاد ، و ایستک هامون رو شروع کردیم به خوردن ، بعد از سکوت چند دقیقه ای که هرکس تو فکر خودش غرق بود ... برسام شروع کرد به حرف زدن : به نظر من این پروژه ی اخیر برای شرکت ، خیلی میتونه پیشرفت بزرگی باشه !
گفتم : آره ، این پروژه خیلی برام مهمه ! خیلی !!! من با این کار میتونم اعتماد پدرم روبه خودم بیشتر کنم و این چیزیه که واسم بیشتر از همه چیز مهمه !
از عمد اسم بابام رو بردم تا عکس والعمل آرین رو ببنم ، فکر میکردم با یه لبخند مسخره نگاه بکنه ولی از دیدن حالت چشماش جا خوردم ... یه حالت روحانی !! یه حالتی که توش احترام بود ... حالتی که تاحالا توی چشماش ندیده بودم ! چرا این چشماش اینجوری بود ! بازتاب نورهای آب توی چشماش رنگ سرمه ایش رو بیشتر نشون میداد ... 
هستی : حتی من که دوست آرتینا هستم هم ، وقتی از دید آرتینا به این پروژه نگاه میکنم یه ذوق عجیبی راجبش دارم ، چه برسه به خودش !
خنده ای کردم ولی چیزی نگفتم !! برسام گفت : یعنی فقط به خاطر اعتماد بابات این کارو قبول کردی ؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم : نه ، دلایل مختلفی داشتم ، این اولین شرکتیه که خودم همه ی کاراشو کردم ، باقی شرکت هارو بیشتر با کمک بابا اداره میکردم ! این اولین شرکتیه که واقعا براش زحمت کشیدم ، این پروژه خیلی به پیشرفت و شهرت و درآمدش کمک میکنه ! خیلی برام مهمه همه چی خوب پیش بره ، همه چی به خوبی تموم شه و من بتونم به خوبی از پسش بر بیام ! خیلی برام اهمیت داره ... خیلی ... !

آرین "
+ منتظریم ، حتما بیا !
+ حالا ببینم چی میشه ...
+ ولی سعیتو بکن بیای ! 
+ خب دیگه ، زیاد حرف نزن ! خدافظ !!
بعدم گوشی و روش قطع کردم !چقدر برسام گیر بود !! تا منو نکشه اونجا ول کن نیست !!
همینطور که با خودم غر میزدم، یادم افتاد که خیلی وقته شرکت نرفتم ... ولش کن ، خسته ام ! فردا میرم ! آریتنا که داشت به معنی واقعی واسه این پروژه خودکشی میکرد ! گرچه اون شب بهمون علت اصرارش رو گفت ، ولی خوب بازم باید تا یه حدی براش مهم باشه دیگه نه تا این حد !! چه با مسئولیت ! هه هه !! بعد از اون شب تو شهربازی دیدم راجبش عوض شد ، فکر نمیکردم دختر شیطونی باشه ، فکر میکردم یه شخصیت خشک و چرت و پررو داشته باشه ولی مثل اینکه زیادم اونجوری نبود ! خیلی هم دیوونه بود ! با به یاد آوردن کاراش و دیوونه بازیاش تو شهربازی خندیدم !! جدا که خل بود !! دو شخصیته !!
همینجوری که مثل دیوونه ها میخندیدم ، پشت چراغ قرمز وایسادم و منتظر شدم تا چراغ سبز بشه ، ولی جدی خداکنه این پروژه با خوبی و خوشی تموم بشه ، میدونستم که آرتینا از اون دختراس که اگه چیزی خلاف میلش باشه سگ میشه !! بعدشم میوفته به جون کارمندای بدبختش ! بیچاره ها ، بیچاره میشن اگه همه چی خوب پیش نره ...
با سبز شدن چراغ به سمت خونه روندم ، با ریموت در رو باز کردم و بعد از پارک کردن ماشین وارد خونم شدم ... خونه ای که پنج ساله ، برای فرار از خوانوادم خریدم ... خانواده !! هه !! چقدر عجیب !!
با وارد شدن به خونه بدون خوردن چیزی رفتم و با همون لباسایی که تنم بود ، روی تخـ ـتم ولو شدم و برای فرار از هجوم فکرهای گوناگون سریع خوابم برد !!
----
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ! اوه اوه چقدر دیر شده بود !! خیر سرم میخواستم امروز برم شرکت آرتینا اینا !! گوشیو جواب دادم ،

برسام بود :
+ هیچ معلومه کجایی ؟؟
+خونه ! چطور ؟؟
+ دیوونه ، میخوان بازرسی نهایی رو از برنامه بکنن بعد تو هنوز خونه ای ؟؟ خیر سرت ..
نذاشتم دیگه حرف بزنه و گفتم : اوه ، مگه بازرسی امروز بود ؟؟ باشه ، الان میام !!
بعدم گوشیو قطع کردم !! خدارو شکر این پروژه ی کوفتی تموم شد !! سریع به سمت حموم رفتم و بعد از دوش ده دقیقه ای سریع لباس پوشیدم و بعد از درست کردن موهام ، با خوردن یه دونات به سمت ماشینم رفتم ! 
با سرعت به سمت شرکت میروندم و و زنگ خوردن های پی در پی گوشیم رو ندیده میگرفتم ، بالاخره ماشین رو پارک کردم و با قدم های بلند به سمت شرکت رفتم با باز شدن در ، دیدم که آرتینا داره میاد به سمت در ، انگار اصلا منو ندید ، چشماش خیلی غمگین و خشمگین بود بهم یه تنه زد بعدشم دویید و از در خروجی رفت بیرون ... با دیدن حالت شرکت فهمیدم که اتفاق خوبی نیوفتاده ... با تعجب همرو نگاه کردم ، هستی چشماش سرخ بود ... یعنی چی شده بود ؟؟
برسام از پله ها اومد پایین و بهم نگاه کرد ... همه ناراحت بودن ، بعضیا سرشونو رو میز گذاشته بودن ! کسی حرفی نمیزد ! با سوال بهشون نگاه کردم ... 
هستی اومد کنارم و آروم زمزمه کرد : هــک شدیم ...
شوکی که اون لحظه بهم وارد شد اینقدر زیاد بود که واسه اینکه نیوفتم دستگیره ی در رو گرفتم ... اون حالم بیشتر از یه دقیقه طول نکشید ... سریع به خودم مسلط شدم و با صدایی که سعی میکردم آرامش توش باشه ولی زیادم موفق نبودم پرسیدم : کی ؟؟ چجوری ؟؟
هستی سرشو تکون داد ... و برسام از اونورگفت : نمیدونیم ... آرتینا تنها کسی بود که فهمید ، سریع به سمت کامپیوتر مرکزی رفت که جلوشو بگیره ولی دیر شده بود ... برقارو قطع کردیم ولی همه چی رفت ... !

+ آرتینا از کجا فهمید ؟؟
+ نمیدونم !!
هستی گفت : آرتینا از 13 سالگی عاشق Hک کردن و این چیزا بود ، هیچوقت نتونستیم به کامپیوترش نفوذ کنیم ، وقتی به سیستم مرکزی حمله شد توی اتاقش بود ، تا بیاد بیرون طول کشید اگر یه دقیقه زودتر میفهمید الان ، هیچی از بین نرفته بود !!
گفتم : از بین رفته یا Hک شده ؟؟
+ یعنی چی ؟
+ اگه Hک شده باشه میشه پسش گرفت ، اگر از بین رفته باشه ... دیگه راهی نداره !!
+ نمیدونم ! آرتینا هیچ چی نگفت فقط همون لحظه که تو اومدی رفت بیرون .. دیدی که !!
سریع به سمت کامپیوتر مرکزی رفتم ، چون تحصیلاتم و توی خارج کرده بودم ، رشتم نفوذ و امنیت بود ، اگه من شرکت بودم زودتر میتونستم جلوی این حمله رو بگیرم ... کامپیوتر رو چک کردم ... طرف هیچ ردپایی از خودش به جا نزاشته بود ولی یه چیزی رو مطمئن شدم ... ویروس بوده ! یه ویروسی که اطلاعات رو برده بود ولی پاک نکرده بود ، یه جای دیگه همه ی اطلاعات نگه داری میشد ... ولی کجا ... ؟
سیستم امنیتی اینجا خیلی قوی بود ! خیلی !!! کار هرکسی نبود ... هرکسی نمیتونست اینجوری اینجارو Hک کنه !!!
آخه کی اینکارو کرده ؟؟؟ نکنه ... نکنه کار اون باشه ؟؟؟ ولی اون که ایران نبود ... ؟؟

" آرتینا "
باورم نمیشد ، چطوری ممکنه ؟؟ همه چی که خوب بود ... چیشد یهو ؟؟ کی میخواست اینجوری حالمو بگیره ؟؟؟ کی ؟؟ کی میخواست کل آبرو و اعتبارم رو زیر سوال ببره ؟؟ امکان نداشت بتونیم توی این یه ماه باقیمونده دوباره نرم افزار مشابه ای طراحی کنیم ... هیچ راهی نبود !! همون طوری که باهاش سود میلیاردی میگرفتیم با این اتفاق هم ضرر میلیاردی میدادیم ... شرکت نود درصد برشکست میشد ... وایــی خدا !! میدونستن که چقدر اینکار واسم مهم بود ... کی بود آخه ؟؟ کی بود که با من اینجوری دشمنی داشت ؟؟؟ کی میتونست اونجوری شرکت رو Hک کنه ؟؟ کی اونقدر بلد بود تا هیچ ردپایی از خودش به جا نگذاره ؟؟ کی میتونست باشه ؟؟ اگه فقط یک دقیقه زودتر میرسیدم الان همه چی خوب بود !! فقط یه دقیقه ... اه لعنتی !! خدایــا چیکار کنم ؟؟؟
دوساعت از Hک شدن شرکت میگذشت و من همینجوری واسه خودم میچرخیدم ... یه نگاه به صفحه ی گوشیم کردم که هی خاموش و روشن میشد ! یه بار هستی ، یه بار برسام ، یه بار شرکت ... همینطوری زنگ میخورد و من جوابشونو نمیدادم ! حرفی نداشتم که بزنم !! بابام بفهمه چی ؟؟ خدایا ...
توی یه پارک نزدیک شرکت نشسته بودم و سرمو توی دستام گرفتم ... باید اول از همه میفهمیدم که اطلاعات از بین رفتن یا اینکه جای دیگه ای ذخیره شدن !! امیدوارم از بین نرفته باشن چون دیگه همون یه ذره امیدم هم از بین میرفت ! ولی اگه توی یک هارد و کامپیوتر دیگه ذخیره شده باشن ، میتونیم پسش بگیریم ! اونم شاید ... به احتمال خیلی کم !!
نا امید از جام بلند شدم ، میدونستم که با اینجا نشستن و غمبرک زدن به هیچ جا نمیرسم ، راه افتادم سمت شرکت ! اینبار که گوشیم زنگ خورد جواب دادم !! هستی بود که با حالت داد پرسید : هیچ معلومه کجایی ؟؟؟؟ نمیگی ما از نگرانی میمیریم ؟؟
+ من حالم خوبه ، شرکت رو تعطیل کن تا فردا یه فکری بکنیم ، خودت هم برو خونه ! منم دارم میام به سمت شرکت !!

+ آریتنا ؟؟ خوبی ؟؟ کجایی ؟؟
+ اه خوبم دیگه ! نزدیکای شرکتم ! حوصله ندارم حرف بزنم ! شرکتو تعطیل کن ! نگران نباش ! خدافظ
سرمو با ناراحتی تکون دادم ... حالا به بابا چی میگفتم ؟؟ وایـــِی !! آبروم میرفت !! آخه این دیگه چه بدبختی بود !!! خدایــا چیکار کنم؟؟
یه ماشین برام بوق میزد !! دیگه به این مزاحمت ها عادت کرده بودم ! توجهی نکردم و راهمو رفتم ، دوباره بوق زد ! خواستم برم توی لاین مخالف که دیگه نتونه بیاد اما صدای ظریف دخترونه توجهمو جلب کرد که گفت : خانوم کیانی ؟؟ خواهش میکنم سوار شید کارتون دارم !!
یــا خـــدا !! این دیگه کی بود ؟؟؟ به ماشینش نگاه کردم ، یه مزدا 3 نفتی بود ! یه دختر هم توش نشسته بود ، قیافش زیاد معلوم نبود ، توی همون حال پرسیدم : شما ؟؟ منو از کجا میشناسین ؟؟
گفت : شناختنت کار سختی نیست، آترینا ... بشین ، کارت دارم !!
این چرا چایی نخورده ، موز برمیداره؟؟ آمار منو از کجا داره ؟؟ یعنی از دوستامه ؟؟ 
خودش گفت : سوار شو میگم ! منو نمیشناسی فکر نکن !!
خیلی کنجکاو شده بودم که کیه ! ولی از طرفی خطرناک بود که سوار ماشینی که نمیشناسم بشم ، گفتم : اگه کاری داری تو پیاده شو ! من سوار ماشین غریبه نمیشم !!
دختره گفت : ای بابا !! گیری کردیما !! من نمیتونم پیاده شم ، میترسم بشناسنم !! سوار شو ! اگه کارم واجب نبود اینجوری ازت نمیخواستم !!
نمیدونستم چیکار کنم ! ولی بیخیال ترس !! دختر بود دیگه !! خودم از پسش برمیومدم !! با فکر کردن به کلاس های رزمی که تا حالا رفتم کمی اعتماد به نفسم بالا رفت و سوار شدم ! دختره نفس راحتی کشید و دور زد و از مسیر مخالف شرکت رفت ... 
پرسیدم : خب بگو کارتو ؟؟
+ صبر داشته باش ! بزار برسیم یه جای امن بهت میگم !!

+ ای بابا !! چرا گانگستر بازی در میاری ؟؟ بگو میخوام برم ! کار دارم !!
+ مطمئنی کار داری ؟؟
نگاش کردم ، این چی میدونست ؟؟ داشت میرفت به سمت یه بن بست !! دیگه ترسیدم ! نکنه میخواد منو بدزده ؟؟!! همون لحظه ای که میخواستم بگم که نگه داره تا پیاده بشم ، ترمز دستی رو کشید و با شدت به جلو پرت شدم و گفتم : این چه طرز رانندگیه ؟؟
برگشتم سمتش و سر جام خشک شدم ... 
دو تا چشم .. دوتا چشم سرمه ای ... دو تا چشم آرین بهم زل زده بودن ... کپ کرده بودم !!
دختره دستشو آورد بالا و گفت : آریانا امینی هستم ، خواهر آرین امینی ... میشناسی که ؟؟
از تعجب فکم افتاده بود زمین !! خب این با من چیکار داشت !!؟؟
صدام از شدت تعجب زیاد گرفته شده بود : خب ... خب به من چه ؟؟
وایــی گند زدم با این حرف زدنم !! خیر سرم میخواستم مودبانه بهش بگم !!! 
اومدم حرفمو درست کنم که خندید و گفت : میدونم تعجب کردی !! عیب نداره !!! میدونم عجیبه که اینجام ... ولی خب ! خب هم تو به کمک من احتیاج داری ، هم من به کمک تو !!
+ من به کمک کسی احتیاج ندارم ...! ولی شما چی ازم میخواین ؟؟
با لبخندی گفت : رسمی حرف نزن !! راستش نمیدونم چجوری مقدمه بچینم ...
نزاشتم حرفش و بزنه ، گفتم : از مقدمه چینی خوشم نمیاد ! راست برو سر اصل مطلب !!
حالت لبخندش از بین رفت و با یه ذره نگرانی گفت : مطمئنی ؟؟ 
سرمو تکون دادم که گفت : خــب چون خوشت نمیاد از مقدمه چینی رک بهت میگم ... 
کامل برگشت سمتم و با اطمینان گفت : با آریــن دوســت شو !!
چنان از جا پریدم که تاحالا سابقه نداشت ، داد زدم : چـــــی ؟؟؟؟

این دختر دیوانه بود !! مثل داداشش !! اصلا شاید خونوادگی خل بودن !!! 
سرشو تکون داد و گفت : واسه همین خواستم با مقدمه چینی بهت بگم ... تو این کار رو بکن ، برای یه مدت محدود ... بعدش همه چیو بهم میزنیم ! در عوض هرچی خواستی بهت میدم !!!
+ من بخاطر هیچ چیزی دنبال یه پسر راه نمیفتم !! واقعا هم براتون متاسفم که فکر میکنید بخاطر پول حاظرم خودم و تا این حد کوچیک کنم که دنبال یه پسر راه بیفتم !! 
بعدم دستمو بردم سمت دستگیره و در رو بازم کردم ، دختره گفت : منظور من به پول نبود ، خوب فکر کن ... تو به جز پول به چیز های دیگه هم نیاز داری ! و من اون رو برطرف میکنم !!
همونطوری که یه پام بیرون ماشین بود و در شرف پیاده شدن بودم خواستم بگم که من هیچ چی نمیخوام و به هیچ چی احتیاج ندارم ! همه چی دارم !! ولی یه لحظه فکر کردم ... چرا من به یه چیز احتیاج داشتم ! به آبروم احتیاج داشتم ، به برنامه م احتیاج داشتم ... یعنی این دختر میتونه کاری بکنه ؟؟؟ با تعجب برگشتم سمتش که خندید ...

بعدشم گفت : هــک کردن شرکتت اصلا کار آسونی نبود ...
سرجام خشک شده بودم ... نه میتونستم تکون بخورم، نه حرفی بزنم !! همت کردم و سرمو بلند کردم ، لبـ ـاش به لبخند باز شده بود ، ولی حالت چشماش خیلی غمگین بود ... گفت : در رو ببند ، باید حرف بزنیم !!
نمیدونم چرا ، ولی بدون هیچ حرفی اطاعت کردم ...

خودش شروع کرد : تو اگر برات آبروت جلوی پدرت ، و همچنین اعتبارت توی ایران مهمه ، 
بهتره قبول کنی !
+ چرا من ؟ چرا من و آرین ؟؟ اینهمه دختر دیگه ! من و اون با هم مشکل داریم !! 
+ آرین خیلی خودخواهه ، من یه چیزی میگم تو یه چیزی میشنوی ،خیلی خودخواه تر از اونی که فکرشو بکنی !! هر دختری جلوش دووم نمیاره ، اون دخترا رو فقط برای عروسک بازی خودش میخواد ... یکی باید جلوش باشه که مقاوم باشه، که آرین نتونه اذیتش کنه ...
+ ولی من عروسک اون نیستم !! 
+ نکتش همینجاست ، تو نباید بزاری اون با تو هم مثل یک عروسک رفتار کنه !!
+ مگه نمیگی که این یه مدت محدوده ؟؟؟ پس چه فرقی داره ؟؟؟ 
+ یه دختر عادی ، یه روز هم نمیتونه جلوی تیکه های اون دووم بیاره ،ولی طوری که من شنیدم شما دوتا خیلی ، باهم ... میدونی دیگه !!
تصمیمم و گرفته بودم !! اینکار رو نمیکردم !! اصلا از کجا معلوم این دختر راست بگه و واقعا Hک کرده باشه ؟؟ ولی از طرفی ... اعتبار خودم و پدرم و شرکت هامون توی ایران با این برشکستگی به طور کامل از بین میرفت .. خدای من !! من حتی اگر موفق میشدم که توی این بازی ، واسه ی آرین مثل یک عروسک نباشم ، واسه ی این دختر چی؟؟ اون موقع عروسک این نمیشدم ؟؟


داشت با ریزبینی نگام میکرد ،گفتم : من حتی مطمئن نیستم که تو راست بگی و واقعا اطلاعاتم رو Hک کرده باشی !! من نمیشناسمت و بهت اعتماد ندارم ، و از طرفی حاظر نیستم نه بازیچه ی تو و نه بازیچه ی اون آرین بشم !! خندید و دستشو برد و از پشت ماشین یه لپ تاپ گنده در آورد ، با باز کردن درش و روشن شدنش فهمیدم با سیستم عامل لینوکس کار میکنه !! با زدن چند تا دکمه ، فایل کامل برنامه رو بهم نشون داد و برنامه رو ران کرد !! عصبی شده بودم ... اصلا حس خوبی نداشتم که برنامه ای که براش از جونم مایه گذاشته بودم توی دست یه غریبه باشه !!! خودشم فهمید و در لپ تاب رو بست و شروع کرد به حرف زدن : بدون تعارف میگم ، سیستم امنیتی شرکتت عالیه ، اولش کاملا نا امید بودم اما توی یک ثانیه که نمیدونم چی شد ، تونستم از یه پورت باز به سیستم اصلی شرکتت نفوذ کنم ، توی سه دقیقه اول خیلی خوب نرم افزار رو از کامپیوترت گرفتم اما توی لحظه ی آخر یه چیزی مانعم شد ، فهمیدم کسی متوجه نفوذم شده و داره جلوشو میگیره ، خودت بودی ، نه ؟؟ ولی خب دیر رسیدی و من همه ی نرم افزار رو برداشتم ، واقعا هم بهت تبریک میگم، علاوه بر اینکه شرکتت سیستم امنیتی قوی داره ، خودتم خوب بلدی جلوی نفوذ رو بگیری ولی دیر رسیدی !! به هر حال من موفق شدم !!!خـــدای من باید چی کار میکردم ؟؟ هیچ راهی نداشتم !! تا حالا هیچ وقت توی چنین دوراهی نبودم !! از طرفی خورد کردن شخصیتم برای یک ماه جلوی یک پسر !! وایـــی حتی فکرشم عصبیم میکنه !! 
راه بعدی هم آینده ی خودم و شرکتمامون و اعتبارمون رو از بین میبرد ، حتی اگر خبرش به خارج میرسید واسمون بد میشد !! نمیدونستم چی کار کنم !! آریانا : میدونم به وقت نیاز داری ، شمارم رو بهت میدم ، بهم زنگ بزن تا فردا حتما خبرش رو بده !! اگه اینکار رو بکنی روز تحویل پروژه برنامه رو بهت تحویل میدم و همه چی با خوبی و خوشی تموم میشه ! اگرم نه که ، این نرم افزار برای همیشه اینجا میمونه ... بعدشم پررو پررو گوشیم رو برداشت و با ذخیره کردن شمارش به نام آریانا ، گوشیم رو به دستم داد ، بدون گفتن حرفی از ماشین پیاده شدم ، نیاز داشتم که تنها باشم ! لحظه ی آخر صدام کرد : آتریــنا ؟؟برگشتم سمتش ، چشماش پر از غم بود !! با صدایی گرفته گفت : من نمیخوام دشمنت باشم ... بعدشم یه قطر اشک ؛ برای اون مزاحم اومد روی گونش که اونم با خشونت پاکش کرد بعدشم پاش رو روی گاز گذاشت و رفت ... من موندم !! توی کل راه تو شرکت توی فکر بودم ، حتی نفهمیدم کی رسیدم شرکت !! وارد شرکت شدم ، خالی خالی بود ! بجز یه نفر که سرش رو روی میز یکی از کامپیوترها گذاشته بود ... نمیتونستم بفمم خوابه یا نه ، نمیدونستم کیه !! جلو تر رفتم که خودش سرشو بلند کرد !! آرین بود !!! چشماش خسته بود ، نگام کرد ، نگاش کردم ... 
یعنی آرین میدونست که ممکنه کار آریانا باشه ؟؟خودش شروع کرد به حرف زدن : هرچی بوده ویروس بوده ، ویروسی که کنترل میشده و بعد از دزدیدن اطلاعات از کار افتاده ، فقط میدونم که اطلاعات از بین نرفتن ، یه جای دیگه نگهداری میشن که نمیدونم کجاست !!!مثل احمق ها گفتم :میدونم !!! با تعجب نگام کرد ... ؟؟ خودمم از حرفی که زدم تعجب کرده بودم !!! پرسید : از کجا میدونی ؟؟واسه ی ماسمالی قضیه گفتم : حدس میزدم !!!تو نگاهش هنوز شک بود !!! دعا دعا میکردم که چشمام چیزی رو لو ندن !!!ولی ... چرا من بازنده ی بازی باشم ؟؟ چرا من بازیچه بشم ؟؟ چرا کسی که باعث و بانی این ناراحتی شده ، بازیچه نشه ؟؟ ولی اون گفت که دشمنم نیست !!! منم دشمنش نیستم ، اما بازیچش هم نیستم !! من عروسکی نیستم که واسه ی آینده ام تصمیم بگیرن !!سرم رو بالا گرفتم و توی چشمای آرین زل زدم !!! الان امیدوار بودم از چشمام بفهمه چه خبره !!با دقت نگام کرد بعد هم پرسید : چی ازت خواست ؟؟کپ کرده بودم !! انتظار این رو نداشتم دیگه !! فکر میکردم که فوق فوقش بپرسه ، تو چی میدونی ؟؟؟ 
شاید هم منظورش اصلا به آریانا نبود !!! شاید یکی دیگه رو میگفت !!!؟؟؟با تردید پرسیدم : کـــی ؟؟چنان دادی زد که 6 متر از جام پریدم : آریانا ؟؟؟ اون چی ازت خواست ؟؟داشتم به این باور میرسیدم ، که جدا توانایی ذهن خونی داره !!! که محکم بازوهامو گرفت و خشم توی چشماش واقعا ترسوندم !! اینجوری ندیده بودمش !!! سعی کرد آروم حرف بزنه : چی ؟؟ چی ازت خواست ؟؟ بگو دیگه !!!بدون توجه کردن به سوالش گفتم : تو از کجا فهمیدی که آریانا .... ؟؟پرید وسط حرفم و گفت : تو اول جواب منو بده !!!+ تو بگو تا بگم !!!با تعجب نگام کرد و مختصر گفت : از اول شک کرده بودم !! اون تنها کسی بود که میتونست این کار رو بکنه !!!اینبار من با تعجب نگاش کردم !! تصمیمم رو گرفته بودم ! اگه آرین خودخواه بود ، اگه آریانا خودخواه بود ، من از هردوشون خودخواه تر بودم ...محکم توی چشمای پر سوال و خشمگینش جواب دادم : ازم خواست باهات دوست بشم ...نفس عمیقی کشید ! یه قدم رفت عقب ، بعدشم سرشو تکون داد و روشو برگردوند و پرسید : خب ، تو چی گفتی ؟+ هیچی ! گفت تا فردا خبرشو بدم ! + میخوای چیکار کنی ؟؟ 
+ نمیدونم !!! + چرا بهم گفتی ؟؟؟+ چون نمیخواستم بازیچه ی دست کسی باشم !برگشت و نگام کرد : کمکت میکنم !!چشمام از تعجب گرد شد !! منظورش چی بود ؟؟+ منظورت چیه ؟؟+ بخاطر خواهر من این مشکلات پیش اومده ، منم کمکت میکنم ! وانمود میکنیم که باهمیم و روز تحویل پروژه همه چی تموم میشه !+ میدونی چرا خواهرت اینکارو کرد ؟؟چپ چپ نگام کرد : تو چیزایی که بهت ربط نداره دخالت نکن !!ایــــش !! چه خودشم میگیره !! یکی ندونه چی میگه !!گفتم : واسم سوال بود ، مهم نیست !خندید و گفت : این رابطه فقط یه ماهه اونم وقتی که توی دید همه هستیم ، به هیچکس نباید بگی ، حتی هستی ، سیستم اطلاعاتی آریانا خیلی قویه ! با یه سوتی کوچولو میفهمه که ما داریم براش فیلم بازی میکنیم ، باهوشه و تیز !! راحت همه چی و میفهمه ، توی شرکت باید طوری رفتار کنیم که باهمیم ! بیرون همینطور ! بازم میگم به هیچ کس نباید بگی چه بابات ، چه هستی ، چه دوستات !! فردا توی شرکت اعلام کن که نگران برنامه نباشن ، بعدشم به آرینا زنگ بزن و بگو که قبول میکنی ! اولش فقط چند جا باهم میریم ، بعدش به تدریج زیاد میشه تا این یه ماه تموم بشه !! 
+ منظورت از اینکه سیستم اطلاعاتیش قویه چیه ؟؟ مگه چیکارست ؟؟+ یعنی جاسوس زیاد داره ، تو شرکت سایبری آلمان کار میکنه !!از جا پریدم !! بابا اینا چه خونواده ی خطرناکی بودن !! + تا جایی که من میدونم دانشجو بود که !! بعدشم معمولا توی شرکت های سایبری به افرادی که اهل خود کشورشون نباشن کار نمیدن ! + نه بابا !! تو هم بلدیا !؟؟ کی میگه که یه دانشجو نمیتونه هم درس بخونه هم کار کنه ؟؟ بعدشم من یادم نمیاد بهت گفته باشم که آریانا آلمانی نیست !!با تعجب پرسیدم : پس تو هم آلمانی هستی ؟؟بازم چپ چپ نگام کرد و گفت : دورگه ام ! فهمیدم نمیخواد بحث رو ادامه بده واسه همین پرسیدم : چند سالشه ؟؟+ خب اینا هم از پروندم در میاوردی دیگه !! 28 سالشه !!+ پس از تو بزرگتره !!!+ ظاهرا !! خب دیگه برو خونه ، شب شده ! سرمو تکون دادم و با خداحافظی زیر لبی به سمت اتاقم رفتم ، وسایلم رو جمع کردم ،وقتی برگشتم پایین آرین نبود !! چه بیشعور!! نمیگه شبه من تنهام گم میشم ؟؟ اصلا مسئولیت سرش نمیشه ؟؟ ولی تو این یه ماه اذیتش کنما !! از طرفی بازی باحالیه ، مجبورش میکنم یه عالمه واسم خرج کنه !! خــوبه !! ولی چه خواهر خوشگلی داشت !! در کل چشمای هردوشون خیلی خوشگله !! ولی نمیدونم چرا باید اینجوری فیلم بازی کنیم !! اصلا چرا آریانا میخواد آرین با یکی دوست باشه ؟؟ اونم فقط واسه یک ماه !!! 
خیلی برام عجیبه ! این ارین بیشعور که قهوه ایم کرد وقتی ازش پرسیدم ، نمیدونم اگه از آریانا بپرسم چی بگه !! فوضولیم بد دردیه ها !! ولی باورم نمیشد که آرین دورگه باشه !! خیلی عجیب بود برام !! بهش نمیومد !! شایدم میومد !! چه میدونم !!اصلا حواسم نبود که دارم همه ی فکرامو با حالت غرغر بیان میکنم !! گرچه صدام پایین بود و تقریبا نامفهوم حرف میزدم ، اما خوب بالاخره یکی ببینه فکر میکنه روانیم !! شایدم هستم !!! ای خدا !! خُل شدم رفت یه ربعه دارم با خودم حرف میزنم !!سرمو با شدت تکون دادم و از رفتم سمت ماشینم !! وسایلم رو گذاشتم عقب و راه افتادم ، نمیدونم چرا دلم نمیخواست برم خونه ، اما خیلی خسته بودم !! واقعا خیلی روز چرتی بود !! برعکس روزی که قرارداد و بستیم !! با زدن بوق ، به آقا مسعود اطلاع دادم که بیاد در رو باز کنه !اونم اومد در رو که باز کرد منم سرمو براش تکون دادم و ماشینم و بردم تا پیش لامبورگینیم پارک کنم !! چقدر دلم براش تنگ شده بود !! یه نگاه به حیاط کردم ، هیچ کس نبود !! خداروشکر حالا میتونم راحت بهش ابراز علاقه کنم ، از ماشینم پیاده شدم و رفتم سمت کاپوت لامبورگینیم ، دستام رو باز کردم و کاپوت ماشین و بغـ ـل کردم ، بعدشم بـ ـوسش کردم و بهش گفتم : بزار این برنامه ی یک ماه تموم شه بعد میریم خارج با هم میگردیم ، باشه ؟؟ بعد چراغ جلوشو ناز کردم ؛ پیش خودم فکر کردم یک نفر ببینه منو چه فکری میکنه !! فکر کنم امروز زیادی بهم فشار اومده دیوونه شدم !!بعد از برداشتن وسایلم رفتم توی خونه ، شام رو نسرین خانوم ساندویچ مرغ درست کرده بود ، سرپایی و تند تند خوردم و رفتم سمت اتاقم ! 
همونطور که میچرخیدم تا وسایل حمومم رو آماده کنم ، آهنگی هم زیر لب زمزمه میکردم ، بعدشم رفتم توی حموم و وان رو آماده کردم و همونجا نشستم ، اینقدر خسته بودم که همونجا هم یه چرت یه ربعه زدم ... مغزم خیلی مشغول بود !! داشت به طور خودکار همه چیو بررسی میکرد ، داشت از همه ی دید ها به این بازی که با آرین قرار بود انجامش بدیم نگاه میکرد ، داشت به زندگی خودش ، به خواسته ی آریانا به همه چی یه نگاه دوباره میکرد !! در کل مغز مشغولی که میگن اینه !! یکی نیست بگه اصلا لغت مغز مشغولی وجود نداره ، دل مشغولی داریم که من دلم مشغول نیست ، مغزم مشغوله پس میشه مغز مشغولی دیگه !! بیخیال !! در آخر یه دوش سریع گرفتم و بعد از پوشیدن یه تاپ و شلوارک راحتکولر رو روشن کردم ، حال و حوصله ی خشک کردن کامل موهام رو نداشتم ، فقط آبشو با حوله گرفتم و و به زیر پتو خزیدم ! تیکه ی وحشتناک تابستون رسیده بود ! وقتی که کولر رو خاموش میکردی گرمت میشد و وقتی هم روشنش میکردی سردت میشد ! در کل همه به یه خوددرگیری دچار میشدن و درمانی هم نداشت تا پاییز بیاد ، توی همین فکرا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد ...-------------------------------------صبح که از خوب بیدار شدم ، علاوه بر کوفتگی بدن احساس سر درد و سرگیجه ی شدیدی میکردم که خودمم خوب علتشو میدونستم !! آخه کدوم احمقی بدون خشک کردن موهاش مـ ـستقیم زیر باد کولر میخوابه ؟؟؟ حتما من !!! 
با هر سختی و مشقتی بود از جام بلند شدم و با دیدن خودم توی آینه ، ترسیدم !! چه برسه به بقیه !! موهای بدحالت ، رنگ پریده ،چشمای پف کرده ، لب های بی رنگ !! در کل هیولایی شده بودم واسه خودم !!شونه رو برداشتم و به جون موهام افتادم !پایین موهام رنگ قرمزشون دیگه کم کم داشت از بین میرفت، بهتر بود یه رنگ کلی میکردم !! بعد از صاف شدن موهام ، رفتم و به صورتم یه آب زدم که پف چشمام تا حدودی خوابید ... دیگه حال و حوصله ی آرایش نداشتم ! حالا وقت داشتم !! وقت داشتم ؟؟ ساعت چند بود ؟؟وایــی ساعت 9 بود که !! من باید ساعت 8:30 شرکت میبودم !! حالا با این حال و احوالم نمیرم خوبه !! بعدش یهویی همه ی اتفاق های دیروز یادم اومد که باعث شد سیخ سرجام وایسم ! اصلا حواسم نبود که دیروز چی شده بود ، اون Hک شدن کذایی ، پیشنهاد آریانا ، حرف های آرین و ... همش یهو یادم اومد!!دیشب تصمیمون رو گرفته بودیم ، دیگه صبر کردن جایز نبود ! گوشیم و برداشتم و به شماره ی آریانا زنگ زدم ...بعد از دو بوق ، صدای ظریفی توی گوشی پیچید ...+ الو ؟؟اومدم بگم سلام که دیدم صدام در نمیاد !! ای بابا !! حداقل قبلش یه تمرین میکردم که حرف بزنم !! اینجوری که نمیتونم با ایما و اشاره حرف بزنم !! دوباره گفت : الو ؟؟ که منم نه گذاشتم نه برداشتم گوشیو قطع کردم بعدشم شروع کردم به سرفه کردن که صدام در بیاد حداقل ! آخر سرم با کلی خش خش و صدای افتضاح تصمیم گرفتم که اس ام اس بدم !!! آبروم میرفت خوب !! 
بیچاره میترسید میگفت این چه هیولاییه که اول صبحی زنگ زده !!! شروع کردم به نوشتن : سلام ، آترینا هستم ، خواستم بگم که من شرطتونو قبول میکنم ، پس لطفا یادت نره که روز تحویل پروژه 13 آبانه ! من سرقولم میمونم و با آرین دوست میشم ، تو هم سر قولت باش .بعد هم اس رو فرستادم !! چقدرم سر قولم موندم ! همون موقع به آرین گفتم ! هه هه !!! خوب تقصیر خودشه که میخواد از من باج بگیره !!دیگه دیر کرده بودم ، فوقش ده میرفتم شرکت ، گوشیم زنگ خورد !! آرین بود !! حالا با این صدای وحشتناک که نمیتونستم حرف بزنم!! بیخیال جواب دادن شدم !! بزار زنگ بزنه !که اس داد : کل شرکت بیکار نشستن ، بهشون گفتم که کارای قبلیشونو بکنن تا تو بیای ! هیچ معلومه کجایی ؟؟ خودت باید قضیه پروژه رو بگی ! من بگم لو میریم!از جا پریدم !! اصلا حواسم نبود که دیگه کسی زیاد کاری برای انجام دادن نداره !!سریع شروع کردم به لباس پوشیدن ، لحظه ی آخر به خودم یک نگاه کردم ، شبیه مرده ی متحرک شده بودم !! یه ذره ،آرایش کردم که از اون بی رنگ بودن در بیام ! آها !! الان بهتر شد !!سریع رفتم پایین و به نسرین خانوم گفتم که قهوه مو بیاره توی ماشین ، خودمم سریع کفش پوشیدم و رفتم ! بنده خدا با دیدن عجله و صدای وحشتناک من سکته کرد !!توی ماشینم که نشستم قهوه مو آورد و پرسید که حالم خوبه که سرمو تکون دادم ! ترجیح میدادم حرف نزنم !! 
بعدشم از پارکینگ در اومدم و با سرعت به سمت شرکت روندم !! 
با رسیدن به شرکت ، سریع از ماشین پیاده شدم و وارد ساختمون شدم ، خیلی از سرهای کارکنان به سمتم برگشت ، ولی من اصلا به روی خودم نیاوردم و رفتم سمت اتاقم ! با وارد شدن به اتاقم ، وسایلم رو روی میز کمی مرتب کردم ، که متوجه شدم یک اس ام اس از طرف آریانا اومده ، بازش کردم :نگران نباش، همه چی به خوبی پیش خواهد رفت ، ممنون از قبول کردن درخواستم ...میخواستم جوابشو بدم که این اجبار بوده وگرنه منو میکشتی هم اینکارو نمیکردم !!وای !! چقدر حالم بد بود ! همیشه همینطور بودم ! اول که سرما میخوردم خوب بودم بعد به تدریج حالم بدتر میشد ! نمیدونم چرا ولی رفتارام دست خودم نبود ، مثل این میموند که مـ ـست کرده باشم ، سرماخوردگی های منم اینجوری بود دیگه !! تنها راه حلش هم خواب بود !! میخوابیدم زود خوب میشدم !!! باید سریع خبر رو بدم و برم خونه بخوابم !! تا اومدم برگردم که از در اتاق برم بیرون ، یه آدم بیشعوری بدون در زدن در رو باز کرد ! همون طوری که فکر میکردم آرین بود !!! +پرسید : چی شد ؟؟ بهش گفتی ؟میدونستم که صدام در نمیاد ، واسه همین سرمو به علامت مثبت تکون دادم !!با تعجب و سوظن نگام کرد و گفت : خب دقیق چی گفتید ؟؟  
گوشیم رو سمتش گرفتم که یعنی خودش بخونه ، بعد از اینکه اس ام اس هارو خوند گفت : دیشب کجا خوابیدی ؟؟با تعجب نگاش کردم !! ترجیح میدادم همچنان حرف نزنم !!خودش ادامه داد : گفتم شاید پیش موشا خوابیدی ، زبونتو خوردن !!چرا حرف نمیزنی ؟؟چپ چپ نگاش کردم که خندید !!سعی کردم که سرفه کنم تا صدام در بیاد ، بعد از دوسه دقیقه سرفه کردن روبه روی آرین متعجب که فکر میکرد من خل شدم با صدای وحشتناکی گفتم : مریض شدم !!چند لحظه با تعجب نگام کرد بعد کم کم چشماش حالتش عوض شد ، ا تعجب به خنده ولی لبـ ـاش نمیخندید که یهو منفجر شد و زد زیر خنده !! نگاش کن توروخدا !! من دارم جون میدم آقا داره میخنده !! آخه اینم آدم بود که من باید باش دوست میشدم ؟؟ شانســه ما داریــم ؟؟ دیوانه بود به خدا !!بعد از اینکه تونست خودشو کنترل کنه ، با خنده گفت : خب پس چه جوری میخوای بهشون بگی ؟؟انگشت اشارمو به سمتش گرفتم که یعنی تو میگی !!بازم خندید و گفت : این یعنی من بگم ؟؟سرمو تکون دادم که خندید !! چه خوش خنده !! چپ چپ نگاش کردم که گفت : خب پس بریم !! 
باهم از اتاق اومدیم بیرون !آرین رفت پشت همون میکروفون مرکزی بالای پله ها و شروع کرد به صحبت کردن ، منم فرصت مناسبی گیر آوردم تا برندازش کنم : قد بلند ، هیکلی که معلومه برای ساختنش خیلی زحمت کشیده ، ابروهای پرپشت ، چشمای آبی سرمه ای که خیلی قشنگ بودن توی صورتش ، بینی متناسب با صورتش و لبای گوشتی و خوبی داشت ! همیشه هم مرتب بود و تیپش خوب بود !!در کل اگه مشکل حاد روانی نداشت شاید یه کیس خوب بود !!!حرفاش رو که زد ، همه سرشونو به علامت فهمیدن تکون دادن که آرین هم از میکروفون فاصله گرفت و اومد سمت من ، من و اون یه ور بودیم باقی بچه ها یه ور دیگه !! آروم بهم گفت : گوش دادی چیا گفتم ؟؟سرمو تکون دادم !!گفت : مطمئنی ؟؟ ولی من فکر نکنما ؟؟برگشتم سمتش ، چشماش شیطون شده بود ، خودش ادامه داد : آخه من خودم وقتی هیز بازی در میارم زیاد به حرف های طرف مقابل توجه نمیکنم !!! تورو نمیدونم !!بابا این دیگه کی بود ؟؟؟ از کجا فهمیده بود ؟؟؟ چرا اینقدر تیز بود ؟؟؟ چه شانس گندی !!! 

با دیدن چشمای متعجبم زد زیره خنده و یه کاغذ از بغـ ـلش برداشت و یه خودکارم از توی پیرهنش برداشت و بهم داد !! منظورشو فهمیدم که یعنی واسش بنویسم چی میخوام بگم !!منم نوشتم : فقط میخواستم ببینم اون تحفه ای که قراره یه ماه نقش دوست پسـ ـرمو بازی کنه ، کیه ، هیچ میل شخصی نبود !! Winkاونم برگه رو گرفت و باخوندنش خندید و گفت : تو که راس میگی!!!بیشــعور ! عوضــی ،آشغال !!چپ چپ نگاش کردم و اومدم که برم که یهو سرم گیج رفت ، دست آرین رو گرفتم تا نیوفتم !! باید زودتر برم خونه ، صاف وایسادم که بتونم برم ، ببخشیدی که خودمم نشندیم گفتم و اومدم برم که انگشتامو گرفت ، برگشتم سمتش ، چشماش نگران شده بود : خوبی ؟؟سرمو تکون دادم ، گفت : خیلی تبت بالاست ! دکتر رفتی ؟؟سرمو به علامت نه تکون دادم و برگه رو ازش گرفتم و با همون خودکارش نوشتم : چیز خاصی نیست ،دو سه تا قرص که بخورم خوب میشم !! بعدشم همه ی توانمو جمع کردم تا برم سمت اتاقم ، که خدارو شکر موفق شدم !! سریع وسایلمو جمع کردم و به منشیم گفتم که میرم خونه !! حتما خودشم فهمید که حالم خوب نیست !! از صدای خوشگلم معلوم بود !!!! سریع از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین ، اینبار دیگه افراد زیادی نگام نکردن سریع رفتم سمت ماشینم که یهو نمیدونم چی شد رفتم یه ور دیگه !! 
اینقدر حالم بد بود که حال نداشتم سرمو بلند کنم ببینم کی داره منو اینور اونور میکنه !! مردم آزار احمق !!که خودش گفت : اه چقدر وول میخوری !! بشین بریم دیگه !!چه خودم بخوام چه نخوام نشسته شدم توی یه ماشینی که خودمم نمیدونم چی بود !!! نکنه داشتن میدزدیدم ؟؟به بغـ ـلیم نگاه کردم ، اه اینکه آرین بود !! آرین وقتی دید با تعجب نگاش میکنم گفت : با اون وضعی که تو رفتی بیرون ، به ماشینت هم نمیرسیدی چه برسه خونتون !!!نه حال داشتم جوابشو بدم نه میتونستم چیزی بگم ! سرمو به شیشه تکیه دادم و دیگه نفهمیدم چی شد !! فقط با صدای آرین از خواب نازم بیدار شدم که گفت :پیاده شو !!بهش اهمیتی ندادم ! آرین دیوونه بود ! بیخیالش ! من خوابم مهم تره !همون لحظه ای که داشتم دوباره میخوابیدم یهو یکی در سمت منو باز کرد که نزدیک بود با مخ برم تو زمین ، ولی خوب یکی گرفتم !! خداروشکر!! حالا این آرین دیوونه بود منو بدتر هلم میداد پایین !!اصلا این کی بود داشت منو میبرد یه جایی؟؟سرمو آوردم بالا !! ای بابا ! این آرین که همه جا هست !!آرین نگام کرد و با خودش غر غر کنان گفت : بهش میگم پاشو میخوابه ، بعدم که چپ چپ نگام میکنه !! خل و چله به خدا !! من نمیدونم باباش چه فکری کرده ... 
بعدش بردنم توی یه اتاق که فکر کنم دکتر اومد و گفت که سرما خوردگی شدید گرفتم ، یه عالمه قرص داد ولی خدارو شکر آمپول نداد !! باقی راه هم تا ماشین یادم نیست چجوری رفتیم !! رفتن که چه عرض کنم ، اون دیوونه منو میکشیدم !!به ماشین که رسیدیم دوباره خوابیدم .... از خواب که بیدار شدم ، خیلی گیج بودم ! با چشمای بسته چیزهایی که یادم بود رو مرور کردم ، تا اونجا که یادم میومد ، توی شرکت آرین به همه قضیه رو گفت ، بعدش اومدم برم سوار ماشین شم که دیگه یادم نیست !! احتمالا خودمو رسوندم خونه !! حالا چجوریشو یادم نیست !!! ولی .... ولی اینکه تخـ ـت من نیست !!؟؟یهو شیش متر از جام پریدم و کپ کرده بودم !! اینجا کجا بود دیگه ؟؟؟از جام بلند شدم ، گلوم خیلی درد میکرد ولی حالم نسبتا بهتر شده بود !! میدونستم خیلی ظاهرم بهم ریخته شده ولی مهم نیست !! در اتاقو باز کردم ، یه خونه ی ویلایی بزرگ دوبلکس بود ، من توی طبقه ی بالا بودم ، یه عالمه اتاق داشت ، احتمالا توی اتاق مهمون بودم !!اومدم از پله ها برم پایین تا بلکه یه موجود زنده پیدا کنم که :+ بالاخره بیدار شدی ؟؟ چقدر میخوابی !!با تعجب برگشتم سمت صدا ، اینکه آرین بود !! پرسیدم : اینجا کجاست ؟؟ واییـــی صدام افتضاح بود !!خندش گرفت و گفت : خونه ی من !! 
+ خونه ی تو ؟؟ چرا اینجا ؟؟+ چون آدرس خونتونو دقیق یادم نبود ، از طرفی داشتی میمردی ، نمیتونستی رانندگی کنی یا حتی حرف بزنی ! همش چرتو پرت میگفتی !!چقدر پررو ،چقدر رک !! چقدر عوضی !! چقدر من ازش بدم میاد !! قیافش طوری شد که انگار از یاد آوری اون لحظات خندش گرفته بود !!! همونطور که از کنارم عبور میکرد و از پله ها پایین میرفت گفت : قرصات تو آشپزخونس ، باید سر ساعت بخوریشون ، بعدشم میبرمت خونتون !!+ نیازی به قرص نبود خودم خوب میشدم !!+ راستی تو مـ ـست نبودی ؟+ نـــه !!! معلومه که نه !! چطور ؟؟؟؟+ آخه رفتارات خیلی عجیب بودن !!وایــی اون یه ذره آبروم هم جلوش رفت !!! همیشه وقتی مریض میشدم دیوونه میشدم !! بعدشم یادم نمیومد که چیکارا کردم !! مثل مـ ـستی !! همیشه مامان بابام پیشم بودن ، وقتی هم تنها بودم دوستام کمکم میکردن !! اینبار اولین باری بود که بدون مامان بابام و دوستام بودم !! پس حتما حسابی ضایع بازی در آوردم !!!+ نه ، مدلم اینه !! وقتی مریض میشم یه جوری میشم !!همون طوری که از آشپزخونه میومد بیرون گفت : منظورت اینه که خل میشی دیگه ؟؟بچه پررو !! خل خودتی !!! 
گفتم : تو نمیخواد منو برسونی آژانس بگیر میرم خودم !!! + الان ؟؟+ آره !! مگه چیه ؟؟+ الان خوبی تو ؟؟ ساعتو نگاه کردی ؟؟به ساعت نگاه کردم !! ساعت 11 شب بود !! یعنی من از ظهر تا حالا خواب بودم !!! پس واسه همینه که حالم بهتر شده !! وگرنه مثل سگ پاچه میگرفتم !!!+ ولی من باید برم خونه !!!+ میدونم ، واسه همین خودم میرسونمت ، عاشق رانندگی دیر وقتم !!زمزمه کردم : دیوانه !! گرچه خودمم خیلی دوست داشتم ساعت یک دو شب رانندگی کنما!! ولی خب ... من فرق دارم !! حالا چه فرقیشو خودمم نمیدونم !! یه نگاه به خونه کردم ، خونش خیلی بزرگ بود ولی هیچ مـ ـستخدمی نداشت !!+ خونت مـ ـستخدم نداره ؟؟ چجوری تمیزش میکنی ؟؟؟+ نه ، هر هفته چند نفر میان خونه رو تمیز میکنن !!سری تکون دادم و به سمت اون اتاقی که از توش در اومدم رفتم ، وسایلام روی میز اون اتاق بود ، برشون داشتم ، شالم هم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم : بریم ؟؟سرشو تکون دادو گفت : بریم !از پله ها اومدم پایین ، و از در خونه خارج شدیم ! معلوم بود خونش تو بالا شهره ، توی یک خیابون خلوت !! 
نمیدونم چرا پیش خانوادش زندگی نمیکرد ، حتما مثل اون جو گیرایی که ادعای استقلال دارن واسه خودش خونه گرفته بود !! هه هه هه !!لبخندی زدم که چپ چپ نگام کرد و گفت : تو خوبی ؟؟ چرا میخندی الکی ؟؟منم چپ چپ نگاش کردم و گفتم : الکی نبود !سوار پورشه اش شدیم و راه افتاد ، آدرس خونه رو بهش دادم که رسوندم تا دم در .گفتم : مرسی ، ببخشید که زحمت دادم !!+ خواهش میکنم ، هرچی نباشه تا چند وقت دوسـ ـت دخترمی !!بعدشم خودش زد زیره خنده و من چپ چپ نگاش کردم !! گفت : خب حالا اینجوری نگاه نکن ، یه چیزیو میدونستی ؟؟+ چی ؟؟خندید و گفت : میدونستی که آریانا تو کوچه ی هردومون جاسوس گزاشته ؟؟؟!!حواسم نبود و داد زدم : چـــــــــی ؟؟؟گفت : خب حالا رم نکن ! گفتم که سیستم اطلاعاتیش قویه ! اون پرایدرو نگاه کن !!!به یه پراید مشکی ته کوچه اشاره کرد ، پرایدرو نگاه کردم ،کسی توش نبود !!+ کسی توش نیست که !!+ فکر میکنی!! سیاه پوشیده !!با دقت بیشتری نگاه کردم ولی نه طوری که تابلو باشه ، راست میگفت یه سایه ی سیاهی اون تو بود !! ترسیدم !!! نمیدونم چرا !! 
نگران بهش گفتم : ببین ، چیزه ، من میترسم !!خندید و گفت : کاری نمیکنن که ! جراتشو ندارن !!!+ آریانا چرا اینکارو کرده ؟؟+ تا نتونیم سرش کلاه بزاریم !!+ ولی ما که ...پرید وسط حرفمو گفت : میدونم ، ما داریم بهش دروغ میگیم ، اون هنوز برادرشو نمیشناسه ! با کمال اعتماد به نفس میگم که من ازش باهوش ترم !!+ واقعا که اعتماد به سقفی !! اگه ازش باهوش تری ، اطلاعاتی که از شرکت دزدیده رو تو هم از کامپیوترش بدزد !!+ نمیشه ، آریانا اونقدری احمق نیست که اطلاعات رو توی کامپیوتر شخصیش نگه داره !! میدونه که ممکنه هکش کنم ! گرچه مطمئن نیستم موفق بشم یا نه ولی در هرحال اون ریسک نمیکنه و اطلاعات رو توی یه کامپیوتری نگه میداره که هیچ کس نمیدونه چیه !!!+ چه خواهر برادر خطرناکی !!!+_پس حواست باشه باشون در نیوفتی !!+ فعلا که با یکشون در افتادم! تا ببینم اون یکی چطوری میشه !!+ اون یکی خطرناک تره ! برو دیگه ! حواست باشه جاسوسا نیان تو خونت !!با ترس برگشتم سمتش که زد زیره خنده و گفت : چه زودم باور میکنه !!! دیــوونه !! سادیســـمی !! خــرِ بیشعــور !!! 
از طرز نگاه کردنم بیشتر خندید که خودم پیاده شدم و گفتم : مرسی که اومدی ، شب خوش !!بعدشم عصبانی به سمت خونه رفتم !! 
دوروز شرکت نرفتم تا حالم بهتر بشه ، که خداروشکر کارساز بود و دیگه اثری از اون مریضی کوفتی توی بدنم باقی نموند ، اون پرایدی که آرین گفت همیشه همونجا سر کوچست ! ولی هیچوقت ندیدم کسی ازش پیاده بشه ، یا اصلا مشکوک بزنه !!! امروز تعطیل بود و فردا باید میرفتم شرکت !!! یه روز بی حوصله و کسل کننده !! هیچکاری نداشتم که بخوام انجام بدم !!! ساعت تقریبا 4 بعد از ظهر بود ، و هیچ جایی هم باز نبود که برای خرید برم !! چطوره که به هستی زنگ بزنم و قرار دور دور بزارم ؟؟ آره ، این بهتره !!به گوشی هستی زنگ زدم و تقریبا وقتی داشتم ناامید میشدم که گوشیو برداره ، برداشت و با صدای خسته ای گفت : بله ؟؟+ اولا سلام ، دوما آماده شو بریم دور دور !!+ اولا کوفتو سلام، خواب ظهرمو کوفتم کردی ، دوما الان من خوابم ، سوما من میخوام با برسام برم بیرون ، نمیشه !!+ اولا بهتر که کوفتت شد ، دوما بمیری !! سوما خیلی نامردی که اون الدنگ رو به من ترجیح میدی !!+ هوووو !! با آقامون درست بحرفا !!! + گمشو بابا !!! بای !!+ ناراحت نشیاا! یه بار دیگه میریم !!+ بخاطر توی خر ناراحت شم ؟؟ خوشحالم شدم !! بابای+ لیاقت نداری که !!! خدافظ !!بعد از قطع کردن تلفن دوباره دپرس شدم !! میدونستم که برسام و هستی چند هفته ایه که باهم دوست شدن یعنی فردای روزی که رفتیم شهر بازی ، به منظور شناخت بیشتر و این چرتو پرتا باهمن ، گمشن اصلا !! دوتاشونم احمقن !! 
ولی الان که دقت میکنم میبینم بجز هستی ، من هیچ دوست دیگه ای تو ایران ندارم !! اه لعنتی !! شاید بهتر باشه منم بخوابم بلکه امروز خودش تموم بشه بره پی کارش !!همین که چشمام گرم شده بود و داشتم میخوابیدم ، یهو یه مزاحم به گوشیم زنگ زد ، بدون نگاه کردن به شمارش گوشیو جواب دادم : بله ؟؟؟+ سلام ، خواب بودی؟؟+ شما ؟؟+ آرینم !! + نمیشناسم !! اشتباه گرفتی !!گوشیو قطع کردم !!! بعد یه دفعه ای یادم اومد که ، ای بابا !! آرین !!! خیر سرم دوست پسـ ـر جعلیمه !! گوشیمو برداشتم که سریع بهش زنگ بزنم ، گوشیو که برداشت داشت میخندید : الآن از خواب بیدار شدی ، یا هنوزم خوابی ؟؟+ نخیر بیدارم ،امرتون ؟؟+ گفتم پاشو بریم بیرون ، من حوصلم سر رفته !!+ چرا من ؟ با دوستات برو !!+ مثلا دوسـ ـت دخترمیاا !! باید وظیفتو تو این یه ماه به خوبی انجام بدی !!! + گمشو !!+ راه خونمونو بلدم گم نمیشم !! نیم ساعت دیگه حاظر باش ، خیر سرت باید دوست پسرتو سرگرم کنیا ، منم سوژه بهتر از تو واسه خنده پیدا نکردم خوب !!! بدو ! نیم ساعت دیگه میام !!! 
بعدشم گوشی رو قطع کرد !!! چقدر این بشر عوضی پررو بود !! من سرگرمش میکنم ؟؟ یکی ندونه ... چی میگه ؟؟ بیشعور خر !!دلم میخواست برم دوباره بخوابم و ضایعش کنم اما هم خوابم نمیومد هم خیلی دلم میخواست برم بیرون !! میتونستم برم آرین رو اذیت کنم ؟؟ آره ، خوبه !! اذیتش میکنم میخندم !!شروع کردم به آماده شدن ، ساپورت صورتی پوشیدم با یه تاپ مشکی ، روش هم یه مانتوی جلو باز مشکی با شال همرنگ ساپورتم ، یعنی صورتی !! بعدش هم لاک ناخونم رو صورتی جیغ زدم که با تیپم ست بشه ، صندل مشکی صورتیم رو هم پایین میپوشیدم !!! این لباس هارو چند وقت پیش با هستی رفتیم خریدیم ، مثل اینکه تو ایران از اینا مد بود !! شاید اگر تنها میرفتم بیرون اینجوری تیپ نمیزدم ، ولی الان با آرین بودم خب !!! بعد از آرایش کردنم ، تقریبا نیم ساعت گذشته بود ، که آرین به گوشیم میس انداخت ، که یعنی بیا من دم درم ، صندلم رو هم پوشیدم ، به علت کرم درونی هم ، پنج دقیقه بیشتر معطل کردم که دیدم با لکسوسش اومده ، آخ جون !! لکسوس دوست میدارم، رفتم سوار ماشین شدم ، ولی سلام نکردم !!!خودش شروع کرد : سلام پلنگ صورتی !!!از جام پریدم و چنان چپ چپ نگاش کردم که خودم چشمم درد گرفت ولی اون اصلا عین خیالش نبود و داشت ریز میخندید !!!جواب دادم : پلنگ صورتی خودتی !!+فعلا که من صورتی نپوشیدم ، پس تویی!!به لباساش نگاهی کردم تا بتونم یه چیزی پیدا کنم تا اونو هم به یه شخصیت کارتونی تشبیه کنم ... تیشرت سفید پوشیده بود و شلوار جین ، کفشهای کتونی آدیداس و موهاشم مرتب داده بود بالا !! در کل پافی شده بود واسه خودش !!بی تو، میمیرم آقا... یه فقیرم آقا که تو حج فقرایی 
با خنده گفت : کمتر از تام کروز نمیتونی به کسی تشبیهم کنی !!!اصلا این بشر خدای اعتماد به نفس بود !! + شما یه وقت رودل نکنی اینقدر خودتو دست بالا میگیری !؟؟!+ دست بالا نمیگرم، دست بالا هستم !!!+ اوهـــووو !!+ بعله !! بعدشم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ، از کنار پرایدیه که رد شدیم گفتم : چرا هیشکی اون تو نبود ؟؟+ بابا خب انسان نیاز های طبیعی داره دیگه ، مثل غذا خوردن ،جیش کردن ، خب اون بدبختم آدمه !!چپ چپ نگاش کردم و گفتم : خب چه مامور بی خاصیتیه !! مامور باید همیشه حواسش به طرف باشه ، مثلا الآن نفهمید منو تو رفتیم بیرون !!!+ چرا احتمالا فهمیده ، فقط همین یکی نیست که ،زیادن از این جاسوسا ! و در مورد بی خاصیت بودنش بگم که ، خب مثلا تورو یه جا مامور کنن که حواست به کسی باشه ، بخاطر ماموریتت ، جیش نمیکنی ؟؟ خب نمیشه که !!بیشعــور احمق !! چه ربطی به جیش داره آخه ؟؟+ اولا که جیش نه و دستشویی ، دوما نه !!+ میتــونی جیش نکنی ؟؟؟ آفرین آفرین !! آفرین به این قدرت کنترل !!!! 
از لحن حیرت آورش خندم گرفته بود و همونطور که چپ چپ داشتم سعی میکردم نگاش کنم ریز خندیدم خودشم که کلا میخندید !! 
  
روبه روی پاساژ گلستان نگه داشت !!--------------------بعد از پارک کردن ماشین ، پیاده شدیم و به سمت در ورودی پاساژ رفتیم ! همیشه از این پاساژ خوشم میومد ، نمیدونم چرا !!! باهم رفتیم به سمت مغازه ها ، بعضی از دخترا داشتن با چشماشون آرین رو میخوردن و به من چپ چپ نگاه میکردن ، در عوض بعضی از پسرا هم به من نگاه میکردن در کل خیلی دختر پسرای جوون اونجا بودن ، که یه سریاشونم مارو نگاه میکردن ! همونطور که میرفتیم آرین گفت : من از اینا میترسم ، چرا اینجوری نگاه میکنن خو ؟؟ میدونم که خوشگلم ولی نه دیگه تا این حد !!با خنده گفتم : تو جدا خیلی خودتو دوست داریا !!! + حالا اینجا که بحث علاقه ی من به خودم نیست !!! بحث علاقه ی اونا به منه !!+ نه بابا ؟؟ میگم نظرت چیه هفته ای یه کارت پستال برای خودت بفرستی ؟؟+ نه ، اونارو هم دوستان میفرستن !!!یعنی کم نمی آورد ! هرچی میگفتم پررو پررو یه جواب داشت که بده !!همونطور که از کنار مغازه ها میگذشتیم ، یه پیراهن دکولته ی قرمز جیغ چشممو گرفت ، ایستادم که نگاهش کنم ، آرین هم نگاهمو دنبال کرد و دیدش ، گفت : قشنگه ، 
میخوای بخری؟+ نمیدونم !باید پررو کنم!!به مسخره گفت : جدی؟؟ من فکر کردم همینجوری میخریش !!چپ چپ نگاش کردم و رفتم تو مغازه ، شخصیتم طوری نبود که برای هر مناسبتی چیزی بخرم ، اگه از چیزی خوشم میومد همون لحظه میخریدمش ، مثل این پیراهن ، اگر توی تنم هم قشنگ وایسه حتما میخرمش !!فروشنده لباس رو دستم داد و رفتم توی اتاق پررو ، پیراهن کوتاهی بود ، مثلا میشد توی جشن های خانوادگی یا خیلی دوستانه ازش استفاده کرد ، ولی توی ایران !! توی خارج برام فرقی نمیکرد که کجا بخوام بپوشمش !!! خدایی خیلی قشنگ بود ، تنگ و کوتاه ، حالت کشی داشت و خیلی قشنگ توی تن می ایستاد ، حالا نه اینکه خیلی کوتاه باشه ها !! یه وجب بالای زانو تقریبا !! کوتاه حساب میشد خوب دیگه !! یه دور زدم که خودمو بهتر ببینم ، تصمیم گرفتم از آرین بپرسم ، میدونستم توی خارج بدتر از ایناش هم دیده ، فرقی براش نمیکنه! صداش کردم و اونم اومد !اولش عادی نگام کرد بعدش چشماش رفت سمت لباسم و همونطور میچرخید ، سرشو آورد بالا و گفت خوبه !! بعدش دوباره نگاه کرد !! داشت هیز بازی در میاورد !! هرچی باشه پسر بود و این لباس هم یه ذره یه جوری بود ، براش طبیعی بود که بخواد هیزبازی در بیاره ، دستمو گذاشتم روی سینش و هولش دادم عقب که به خودش اومد و رفت بیرون ، منم با اینکه کمی معذب شده بودم ، ولی خوب خندم هم گرفته بود !! لباس رو در آوردم ، میخریدمش ! لباس گرونی بود ولی خوب در عوض خیلی قشنگ بود !! 
از اتاق پررو اومدم بیرون ، فروشنده لباس رو توی یک کیسه گذاشت و گفت : خوش اومدید ، مونده بودم که این چرا پول نمیخواست !! آرین از پشت دستمو کشید و گفت : خنگ !! حساب کردم من !! چرا قیافت شبیه علامت سوال شده !!!+ خب من باید حساب میکردم ! + چرا ؟؟+ چون من میخوام بپوشمش !!با تعجب نگام کرد بعد حالت جشماش با خنده قاطی شد و شیطون گفت : نـــه ، تورو خدا !!! بزار منم یه بار بپوشمش !!از لحن صداش که که مثل زنا نازک کرده بود زدم زیره خنده خودشم ریز میخندید !!بعد از اینکه خنده هام رو کردم آروم گفتم :دیوونه !!که جواب نداد !! دیگه ساعت نزدیک 6 بود ، داشتیم پاساژ رو متر میکردیم که آرین دستمو گرفت و به مغازه ای که روبه روش بودیم اشاره کرد و گفت : من عطر میخوام !!نمیدونم چرا اینقدر مظلوم گفت اینو ولی من خندم گرفت و گفتم : حالا گریه نکن ، باشه میریم که بخری !!با تعجب نگام کرد ، بعد انگاری که خودش متوجه شده باشه خندید و رفتیم تو ، فروشنده که فهمید آرین حاظره پول خرج کنه ، شروع کرد به معرفی گرون ترین عطراش ! ولی هیچکدوم از اونا طوری نبود که من بپسندم ، بو های خوبی داشت ولی عالی نبود !! خودم داشتم توی مغازه میگشتم که یه عطری و دیدم که آستین ، یکی از بچه ها دانشگاه از دوسـ ـت دخترش کادو گرفته بود ! بوی خیلی عالی داشت ، یه بوی خنک که محشر بود !! 
آرین رو صدا کردم و گفتم : اون بوش خوبه !فروشنده گفت : آره بوی خوبی داره ولی این عطر بهتر..آرین پرید وسط حرفش و گفت : لطفا همون رو بدید .فروشنده که انگار توی ذوقش خورده بود عطر رو داد و بو کردیمش ! بوش همون بود !! خیلی دوست داشتم این بو رو !!به آرین نگاه کردم ، وقتی عطر رو بو کرد چشماش یه برقی زد و گفت : عالیه ! همینو میخوام !فروشنده گل از گلش شکفت و گفت : بله خوب ! خیلی عطر خوبیه و ماندگاری بالایی هم داره ، قیمتش کمی گرونه ولی خب به نسبت کیفیت کار مناسبه و ...همونجور واسه خودش حرف میزد ، هم من هم آرین سردرد رفته بودیم ! چقدر این مرد زر میزد !! آرین با یه ببخشیدی رفت اونور مغازه ! اه !! خوب در رفت ! حالا من باید اینجا میموندم و به چرت و پرتای این یارو گوش میدادم !!که یهو ...پریدم وسط حرفش و کارت اعتباریم رو گرفتم سمتش و با گفتن پسووردم ازش خواستم که حساب کنه ، مرده هم سریع دست به کار شد و عطر رو حساب کردم ! بعدش هم رفتم اونور مغازه دنبال آرین که پیداش کردم ... + بریم ؟؟+ بزار حساب کنم بعد بریم !!+ حساب کردم بیابریم !!برگشت سمتم و با تعجب گفت : چرا ؟؟ وقتی با یه پسر یا مرد میری بیرون نباید پول خرج کنی !!+ من از این کارا خوشم نمیاد ! به عنوان یه کادو قبول کن !! 
+کادو ؟؟ چه کادویی اونوقت ؟؟+ چه میدونم ! تولدت !!+ خب تولدم که دوماه دیگس ، و باید یه کادوی دیگه بهم بدی ولی اینو به عنوان کادوی تولد پارسالم قبول میکنم !!+ نه بابا ؟؟؟+ باور کن !بعدشم شیطون خندید و از مغازه رفتیم بیرون !! کم کم داشت ازش خوشم میومد ! پسر باحالی بود ! جدا از اینکه خل بود ولی خب باحال هم بود ! داشتیم از پاساژ بیرون میومدیم که با دیدن دوتا آدم جلومون سرجامون خشک شدیم !!! نمیدونم چقدر توی اون حالت خشک شده مونده بودیم ، ولی این حس دوطرفه بود ، یعنی ما اینجا خشک بودیم اونا اونور خشک شده بودن !!! دو تا چشم سورمه ای آرین با عصبانیت و دو تا چشم سورمه ای آریانا ناراحت ؛ بهمدیگه زل زده بودن ، نگاه من .... نگاه من و هستی هم بینشون میچرخید ... جدا از نگاه های متعجب من به هستی و نگاه شرمگین اون به من .... یه چیزی اینجا میلنگید ؟؟ هستی با آریانا چیکار میکرد ؟؟ چرا آرین و آریانا اینجوری به هم نگاه میکنن ؟؟ چرا من اینجوری گیج میزنم ؟؟ باید طوری خودمو نشون بدم که انگار تاحالا آریانا رو ندیدم ، این بازی بود که من و آریانا به عنوان هم تیم شروع کرده بودیم و حریفمون هم آرین بود ، ولی همه چی برعکس شد و آریانا حریف من و آرین شد ... باید به خودم بیام ...زودتر از اینکه من بخوام کاری بکنم ، انگشت های آرین توی انگشت هام حـ ـلقه شد و من و با خودش کشید و برد ، بدون هیچ حرفی ، با همون دستهای حـ ـلقه شده ، به سمت ماشین رفتیم ، میتونستم تا لحظه ی آخر نگاه های سنگین آریانا و هستی رو روی خودمون احساس کنم ! 
به ماشین که رسیدیم بی هیچ حرفی دستمو ول کرد و نشست تو ماشین ، منم نشستم ، وقتی راه افتاد تازه فهمیدم چقدر عصبانی بوده !! چون پاش رو محکم روی گاز گذاشت و ماشین با یه تیک آف بلند از جا کنده شد!!! شخصیت من طوری بود که یا وقتی میخواستم خودی نشون بدم اینجوری رانندگی میکردم ، یا وقتی که خیلی عصبانی بودم !! واسه همین میگم که خیلی عصبانی بود ! به معنی واقعی کلمه خفه شده بودم ! خیلی میترسیدم ازش ؛هیچ حرفی نزدم ، از راه خونه نرفت ! نمیدونم داشت کجا میرفت اما خودمم اصلا حوصله ی محیط خونه رو نداشتم واسه همین مخالفتی نکردم ! افتاده بودیم تو جاده ی کرج و مثل دیوونه ها رانندگی میکرد !! سرعتش یه ذره بالاتر از 160 بود و خدا میدونه چند تا دوربین ازمون عکس گرفتن !!! بعد از بیست دقیقه خودش به حرف اومد و گفت : میبینی ؟؟ از اولم شک داشتم که آریانا تونسته باشه به تنهایی اون کار رو بکنه ! هستی خانوم هم کمکش کرده !! هستی پورت اصلی رو باز گذاشته و آریانا از همون پورت به شرکت نفوذ کرده و همه چیو Hک کرده !! کپ کردم !!! از این دید بهش نگاه نکرده بودم !! فکر میکردم که آریانا و هستی به طور اتفاقی باهم اونجا بودن !! چقدر احمق بودم !!!! با صدایی که خودمم نمیشنیدمش پرسیدم : چرا هستی اینکارو کرد ؟؟+ چی ؟؟صدامو صاف کردم و بلند تر گفتم : میگم چرا هستی اینکارو کرد ؟؟+ یا آریانا مثل تو تهدیدش کرده ، یا خودش با آریانا دوست بوده !!+ وایـــی !! 
+ نمیدونم پیش خودش فکر نمیکنه که اگه پلیس بفهمه که اون این همه خلاف تو ایران کرده میشه یه خلافکار بین المللی !! گرچه مسلما آلمان اجازه نمیده که یکی از کارکن های اصلی سازمان سایبریش توی ایران حبس بکشه و آریانا رو میبرن اونجا !! فوقش اینه که از ایران ریپورتش کنن !! ولی بازم خیلی ریسک داره !! احتمالا خودشم به همین امید که آلمان پشتشه داره اینکارا رو میکنه ، دختره ی دیوانه !! واسش فرقی نداره که از ایران ریپورت بشه !! هیچوقت ایران رو دوست نداشت !! آرین همین حرفارو میزد و من گوش میکردم ، حالت صورتش بی احساس بود ! انگار اونم واسش فرقی نداشت که خواهرشو ببینه یا نه ! نمیدونم بین این خواهر و برادر چی شده بود ولی هرچی بود مثل این بود که انگار آریانا برای آرین مرده بود !! نمیدونم چیکار کرده بود !! نمیدونم چی شده بود !! احساس کردم کمی آروم تر شده بود ، چون سرعتش کم شد و رسید به 120 !! بالاخره پرسیدم : کجا میریم ؟؟+ شمال !!کم کم یه 10 متری از جام پریدم : چــــی ؟؟؟ شمـــال ؟؟؟+ آره !!چقدر ریلکس بود !! با لحن طلبکاری پرسیدم : یادم نمیاد اجازه داده باشم ؟؟؟+ منم یادم نمیاد اجازه گرفته باشم !!+ اه !! من هرچی میگم یه چی میگه !! من باید فردا برم شرکت !! چند روزه نرفتم !!+ تو خونتون تقویم داری ؟؟+ معومه آره !! چطور ؟؟ 
+ من فکر نکنم داشته باشی !!! + چرا اونوقت ؟؟+ چون اگه به تقویم نگاه کرده باشی، فردا و پس فردا تعطیله !!با اینکه تعجب کرده بودم ولی سعی کردم نشون ندم و گفتم : به هر حال من شمال نمیام !!+ منم ازت درخواست نکردم !! گفتم میریم شمال ! تموم شد و رفت !!واقعا که آریانا راست گفته بود که خودخواهه !! علاوه بر خودخواه بودن پررو ، یک دنده ، بیشعور ، خر ، الاغ ، نفهم ، عوضی و ... هست !!با خنده پرسید : الان داری بهم فحش میدی نه ؟؟+ میدونستم اینقدر خوشت میاد بلند بلند میگفتم !!+ نه مرسی ! میترسم اونموقع یه چیزی جواب بدم که تا برسیم اونجا گریه کنی !!+ من هیچوقت بخاطر حرفای یه پسر گریه نمیکنم !!+ امتحانش مجانیه !!میدونستم آرین اونقدری بیشعور هست که حتی شده بزنتم تا اشکمو در بیاره و بگه من بردم ، دیدی گریه کردی!!! ولی خب من ترجیح میدادم تا اون حد خودمو کوچیک نکنم !! جوابشو ندادم و رومو کردم سمت پنجره ! متوجه شدم که یه چیزی کمه ! اونم چیزی بجز آهنگ نبود ! شروع کردم به ور رفتن با ضبط ! هم آهنگ های خارجی داشت هم ایرانی ! گذاشتم روی رندوم که خودش شروع کرد به خوندن ! آرین هم انگار اصلا حواسش به من نبود و همونطور که رانندگی میکرد توی فکرای خودش غرق بود !! آهنگ گوگوش شروع شد ... همون آهنگی که من عاشقش بودم ! :تورو کجا گمت کردم ؟بگو کجای این قصه ؟ 
که حتی جوهر شعرم همینو از تو میپرسه

که چی شد اونهمه رویا ؟
همون قصری که میساختیم ؟
دارم حس میکنم شاید
منو تو عشق و نشناختیم
منو تو عشق و نشناختیم ....
میون قلبای امروزی ما
نمیدونم چرا نمیشه پل بست
مثله دو ماهی افتاده بر خاک
به دور از چشم دریا رفتیم از دست
به لطف و حرمت خاطره هامون
بگو همیشه یاد من میمونی
که نه من مثل اون روزای دورم
نه تو دیگه برای من همونی
بزار جز این سکوت سرد لبهات
برام چیزی به یادگار نمونه
بزار تا نقطه ی پایان این عشق
مثل اشکی بشینه روی گونه
میون قلبای امروزی مانمیدونم
چرا نمیشه پل بست
مثله دو ماهی افتاده بر خاک
بدور از چشم دریا رفتیم از دست
تحمل میکنم غیبت ماه و 
میدونم نیمه همدیگه هستیم

نشد پیدا بشیم تو متن قصه
به رسم عاشقی هردو شکستیـــــم ....
میون قلبای امروزی ما 
نمیدونم چرا نمیشه پل بست 
مثله دو ماهی افتاده بر خاک

بدور از چشم دریا رفتیم از دست ... 
آهنگ تموم شد !

به آرین نگاه کردم ... توی چشماش غمی بود که با این آهنگ به وجود اومده بود ! چند بار متوجه شدم که دستش رفت سمت ضبط تا آهنگ رو عوض کنه اما نکرد و دستاشو گذاشت رو فرمونو فشار داد !! نمیدونم توی چشماش چی بود ! ولی این حالت رو قبلا دیده بودم ! همون غمی بود که چشم ها آریانا داشت وقتی که گفت : " من نمیخوام دشمنت باشم "نمیدونم چی بود ... ولی چیزی که تو چشمای این خواهرو برادر بود برای من خیلی غریبه بود ... چیزی بود که اذیتم میکرد ... چیزی که تا حالا نه دیده بودم نه حسش کرده بودم ... 
------------------------خوب بود ؟؟ یکی دو ساعت که رانندگی کرد ، رسیدیم قزوین ، منم زنگ زدم و به خونه اطلاع دادم که یه مسافرت فوری کاری پیش اومده و خونه نمیام !! دیگه واقعا حس میکنم که دارم از گشنگی جون میدم !!!+ من گرسنمه !!+ خوب ؟؟+ عـــه !! یعنی چی خوب ؟؟ من غذا میخوام خب !!!+ یعنی باید وایسیم ؟؟ چپ چپ نگاش کردم و گفتم : نه ، با ماشین برو تو رستوران غذا بگیر بیا !!خندید و گفت : خوب من اصلا حال ندارم از ماشین پیاده شم چه برسه به اینکه بخوام راه برم !! وگرنه خیلی وقته که خودمم گرسنمه !!!با تعجب نگاش کردم و گفتم : یعنی واقعا اینقدر...؟؟ تنبل !!!+ بی ادب !+ چیزی نگفتم که !!+ تو دلت که گفتی !!!پقی زدم زیره خنده !! خوب ذهن رو میخوند !! بعد از یه پنج دقیقه دیگه رانندگی ، ایستاد کنار یه رستوران کنار جاده ای ! من پیاده شدم و اونم با کلی غر غر داشت کمـ ـربندشو باز میکرد 
پاهام بخاطر نشستن زیاد گرفته بود !! آرین اومد کنارم و گفت : بریم ؟؟سرمو تکون دادم و باهم رفتیم داخل رستوران ! تقریبا شلوغ بود ! هر دومون کوبیده سفارش دادیم ، آرین رفت دستشویی تا دستشو بشوره ، منم نشستم و به در و دیوار اونجا زل زدم ! گوشیم زنگ زد ! بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم ! یه دختر بود ... گفت : الو ؟+ بله ؟+ سلام ، کجایی ؟؟+ سلام ، شما ؟؟یه لحظه مکث کرد انگار که تعجب کرده بعد گفت : آریانا ام !از جام پریدم !! فکر میکردم هرکسی زنگ بزنه به جز اون !!+ آها، ببخشید شمارتو ندیدم ! من تو رستورانم !!+ آرین باهاته ؟؟+ آره ، چطور؟؟+ خوبه حالش ؟+ آره ، مگه باید بد باشه ؟!!+ کدوم رستورانی؟؟+ نمیدونم ! یه رستوران از این کنار جاده ایا ! تو قزوینیم !!با داد پرسید : قزوین ؟؟؟ اونجا چیکار میکنید !!؟؟+ برادر جنابعالی دیوونست ! یهو هـ ـوس مسافرت به سرش زده !!+ آها !! احتمالا میره ویلا! ببین ، نفهمه با من حرف زدیا !+ میخوای بیای اونجا ؟ 
+ نه ! فقط یه چیزیو میگم یادت نره ؟+ بگو ؟+ آرین دخترهارو مثل عروسک میبینه ، یادته که بهت چی گفتم ؟؟ نزار با تو هم اونجوری رفتار کنه ! میفهمی منظورمو که ؟؟ من باید برم خدافظ !!بعدشم بدون اینکه منتظر جواب من بشه گوشیو قطع کرد !! همون موقع آرین اومد !نمیدونم چرا ولی نمیخواستم بهش بگم که آریانا زنگ زده بود !! حرفای آریانا منو به فکر کردن انداخته بود !! من دیگه زیادی داشتم بی پروا کار میکردم !! آرین یه پسر 26 ساله ی مجرد و جوون بود و منم خوب یه دختر جوون و نمیگم ملکه زیبایی ولی خوشگل بودم !! خیلی ریسک بود که بخوام باهاش تنهایی برم مسافرت ! اونم آرینی که خواهرش بهم هشدار داده که حواسم جمع باشه چون آرین بلده چجوری با دخترا بازی کنه !! وایــی ! احساس میکردم از آرین میترسم ...اصلا حواسم نبود که یه چند دقیقس که به آرین زل زدم !! اونم داشت با سوظن نگام میکرد ! پرسید : یا پسر ندیدی یا خوشگل ندیدی ؟؟ کدوم ؟؟+ برو بابا !! اتفاقا هردوشونو دیدم هم پسر هم خوشگل !!+ مرسی از تعریفت !!+با تو نبودم !!+ پس با کی بودی ؟؟+ با خودم !!+ خوب یعنی میخوای بگی پسری ؟؟ چطوری داداش ؟؟؟بعدشم دوتامون زدیم زیره خنده !!! منم گفتم : نخیر ! منظورم اینه که خوشگلم !!+ ولی من خوشگل ترم !! 
+ نخیرم ! من بهترم !!+ پسرا کلا خوشگل تر از دختران ، دخترا با یه خروار آرایش انگشت کوچیکه ی پسرا هم نمیشن !!+ برو بابا ! خودت میگی یه خروار آرایش ، من که زیاد آرایش نمیکنم ! اگرم بکنم خیلی کمه !!+ بالاخره واسه اینکه خودتونو تو دل ماها جا کنید آرایش میکنید!!+ نه خیرم ! آرایش اعتماد به نفس مارو بالا میبره !+ اوهـــووو !!+ کوفت ! همون موقع غذا رو آوردن و دیگه تا آخر غذا حرف نزدیم ! وقتی غذا تموم شد آرین حساب کرد و اومدیم بیرون ! خودش گفت : من حاظرم بهت ثابت کنم که هم خوشگلم هم دخترا همه دوسم دارن !!+ هاهاها خندیدم !! + میگی نه ببین !!بعدشم راه افتاد و رفت سمت چند تا دختر از اونا که خودشونو عجق وجق درست میکنن ، نفهمیدم چیکار کرد ولی هر پنج تاشون زل زده بودن بهش و مثلا لبخند پسر کش بهش میزدن ! منم بر بر نگاش میکردم که میخواد چیکار کنه ! یه چند قدم که بهشون نزدیک شد ، دور زد و برگشت سمتم با یه لبخند که حاکی از اعتماد به نفسش بود بعدش با چشم و ابرو اشاره کرد که پشت سرشو نگاه کنم ، اون دخترا اومدن دنبالش و یکشون که موهاشو خیلی مصنوعی بلوند کرده بود گفت : آقا ، میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم ؟؟آرین نگاه خریدارانه ای بهش کرد ولی انگار خوشش نیومد و گفت : نه !!دختره زد زیره خنده !! اینا خجالت حالیشون نبود ؟؟ 
یکی دیگه از اون دخترا که قیافش به نسبت بهتر بود گفت : خوب شمارتو بده ، بعد دیگه وقتتو نمیگیره ! بعدشم گوشیشو در آورد که شماره ی آرین رو بزنه ، من مات مونده بودم ! چقدر این دخترا خودشونو کوچیک میکردن !!آرین گفت : از هیچکدومتون خوشم نیومد ! بعدم اومد سمت من و گفت : بریم ! دخترا با تعجب نگامون میکردن ! ما هم راه افتادیم که آرین گفت : دیدی ؟؟جوابی نداشتم که بدم گفتم : خوب منم میتونم یه کاری کنم که پسرا دنبالم بیوفتن !!+ جدی ؟؟ میبینم !! بعدم تکیه داد به ماشین طوری که انگار میخواد یه نمایش جالب رو ببینه !! منم مونده بودم که چی کار بکنم !! آخه دختر مرض داری یه چی میگی توش عین چی میمونی ؟؟؟ ولی دیگه وقت ضایع شدن نبود ! باید از اون یه ذره خوشگلیم استفاده میکردم و یه کاری میکردم تا کم نیارم !!راه افتادم رفتم سمت اتوبان و شالمو مرتب کردم ، کمی عشوه ی دخترونه هم به رفتارم دادم ، به 10 ثانیه نکشید که یه ماشین 206 نوک مدادی واسم ایستاد !! یه پسر چشم عسلی توش بود که گفت : خانوم برسونمتون ؟؟خندم گرفته بود ، آخه مثلا من بگم میخوام برم تهران ، برمیگردی !!؟؟ بخدا این پسرا دیوونه بودن !! سرمو با ناز چرخوندم و چند تا قدم رفتم عقب تر از ماشینش اونم اومد دنده عقب بگیره که یه سوناتای نقره ای واسم ایستاد ! اون تو هم یه پسر جوون بود که گفت : خانوم کمک میخواین ؟ کجا میخواین برین ؟ سوار شین برسونمتون !!؟؟ 
گفتم : مرسی ! نمیخواد پسری که 206 داشت پیاده شد و گفت : خانوم با منن !! با تعجب برگشتم سمتش که دیدم با اخم زل زده به راننده ی سوناتاییه ! راننده ی سوناتا یه نگاه به من کرد و با خنده گفت : آره از قیافش معلومه چقدر میشناستت !! داشت دعوا میشد !! منم تصمیم گرفتم صحنه روخالی کنم ! سریع عقب گرد کردم که برم سمت ماشین آرین که نزدیکش که شدم دیدم که یا علی ! این آرین چرا جنی شده !!!با عصبانیت گفت : اگه نمایشت تموم شد، بریم ؟؟با تعجب نگاش کردم که دستمو کشید و بردم سمت شاگرد و خودشم سوار شد ، وقتی منم سوار شدم ماشینو روشن کرد و با سرعت راه افتاد !! عقب رو که نگاه کردم دیدم 206 و سوناتاییه با تعجب ماشین آرین رو نگاه میکنن!!!خندم گرفته بود !! این پسرا هم چه دیوونه هایی بودنا !!ریز خندیدم که آرین با عصبانیت برگشت سمتم و گفت : نه بابا !! خوشت اومده ؟؟تعحب کرده بودم که این چرا ناراحت میشه !!! جواب دادم : خب شرط بندی بود !! پسرا کلا واسه دخترا خودکشی میکنن !!+ هه هه ! بدتم نمیومد سوار ماشیناشون بشی نه ؟؟+ اتفاقا اونی که 206 داشت خوشگل بود و سوناتاییه هم قیافش خوب بود بود هم خوشتیپ بود ! کیسهای خوبی بودن !!خیلی عصبانی نگام کرد !!منم خودمو زدم به ریلکسی ولی در واقع داشتم ازخنده میمردم ! چه حالی میده آرین حرص میخوره !!! آقا آرین اینم جواب اذیت هات !!بی تو، میمیرم آقا... یه فقیرم آقا که تو حج فقرایی 
بعد از سه ساعت رانندگی ، بالاخره یه جا توقف کرد ،خیلی خوابم گرفته بود ، زیاد حرف نمیزدیم باهم ، من مونده بودم الان بخوایم بریم جایی بمونیم من باید چی بپوشم ، لبـ ـاس زیـ ـر مانتوم تاپ بود ، منم بعد از حرفای آریانا از آرین میترسیدم ! تو همین فکرا بودم که گفت : پیاده شو دیگه !!بعدشم خودش سریع از ماشین پرید پایین ، منم پیاده شدم ، ماشین و دور زدم ، روبه رومون یه ویلای خیلی بزرگ بود ! استخر داشت و معلوم بود که حسابی بهش میرسن ، حتما وقتی من تو هپروت بودم ماشین رو داخل آورده بود ، آرین گفت : برو تو ! چرا اینجا وایسادی ؟؟+ اینجا کجاست ؟+ ویلای ما !!+ نه بابا ؟؟ منظورم اینه که چه شهری هستیم الآن ؟؟چپ چپ نگام کرد و گفت : لاهیجان !!با خجالت الکی گفتم : خب دریا داره ؟؟ آیا ؟یه نگاه بهم کرد و زد زیر خنده : حالا کی خواست بره دریا ؟؟؟با پررویی گفتم : مـــن !! مشکلیه ؟؟+ بعد چجوری اونوقت ؟؟+ جور خاصی نیست ، شما منو میرسونید بعدشم خودتون میرید !!+ امر دیگه ؟؟ نچایی یه وقت !!؟؟+ امر خاصی نیست ، وقتی منو بدون اجازه میاری شمال فکر اینجاش هم باید بکنی !!+ برو تو اینقدر حرف نزن !!!چپ چپ نگاش کردم و چرخیدم که برم ولی یه دفعه ای برگشتم و گفتم : من لباس ندارم !!یه نگاه به سرتاپام کرد و با لحنی که رگه های خنده توش بود گفت :مطمئنی ؟؟ 
+ اُه!! خودتو لوس نکن دیگه !! من الان چی بپوشم ؟؟+ چه میدونم !!+ یعنی چی خب ؟؟+ برو تو اتاق آریانا لباس های اونو بپوش !!+ دیگه چی ؟؟ منو ببر یه جا واسه خودم لباس بخرم !!+ الان خسته ام ! فردا خودت برو !!+ بیشعور خر !!دیگه ملاحظه نکردم که یهو میشنوه و اصلا هم حواسم نبود که دارم بلند بهش فحش میدم !! منتظر عکس العملش نشدم و سریع رفتم سمت ساختمون که از پشتم داد زد : لقبای خودتو به من نسبت نده !!وایـــی خدا !! آدم قطع بود ؟؟؟ من چرا با این احمق اومده بودم مسافرت !! بمیری آریانا !! حالا اینجا که یه ده بیست تا اتاق داره من تو کدوم برم ؟؟از پله ها رفتم بالا و اولین اتاقی که بهش رسیدم رو باز کردم !! خالی خالی !! یه اتاق متوسط ولی هیچی توش نبود !! درشو بستم و رفتم اتاق بعدی ، قفل بود ، اتاق بعدی که رفتم همه چیز به رنگ آبی بود از تخـ ـت گرفته تا کمد و وسایلاش ! دیگه بیشتر فوضولی نکردم و اومدم بیرون ، تا اتاق بعدی یه چند متری فاصله بود ، اومدم برم سمتش که صدای آرین اومد و گفت : برو طبقه ی پایین اولین اتاق سمت راست !!+ من اتاق بالا میخوام !با تعجب نگام کرد و گفت : چه فرقی داره خوب ؟+ بالا دوست دارم !!خندش گرفته بود !! 
خندش گرفته بود !! ولی خوب چیکار کنم من همیشه اتاق های طبقه بالا رو بیشتر دوست داشتم !! توی خونه ی خودمونم اتاقم طبقه ی بالا بود ! با خنده گفت : برو آخرین اتاق !!بدون هیچ حرفی به سمت آخرین اتاق رفتم !یه اتاق ساده بود و یه تخـ ـت سفید مشکی دونفره توش بود ، یه میز کامپیوتر ، البته بدون کامپیوتر با کتابخونه که کتاباش انگلیسی بودن ، یه میز توالت کوچولوی مشکی هم به دیوار تکیه داده بود ، یه کمد هم ته اتاق بود ، وارد شدم ، معلوم بود تازه تمیز شده ، روی تخـ ـت که نشستم متوجه شدم که مدت هاست کسی روش نخوابیده ! سفت شده بود بیچاره !! شالمو در آوردم و به سمت کمد رفتم ، بر خلاف انتظارم کمدش خالی نبود ، چند تا لباس دخترونه ی خوشگل اونجا بود !! نمیخواستم بپوشمشون ، خیلی روی لباس هایی که میپوشیدم وسواس داشتم ، حتی لباس های مادرم هم نمیپوشیدم چه برسه به کسی که حتی نمیدونم کیه ! شالم و آویزون کردم و مانتوم هم در آوردم ! حالا فعلا که پایین نمیرفتم ! خواستم برم میپوشمش ! خودم از اینمهمه ملاحظه کردنم خندم گرفته بود !! من اصلا واسم حجاب و پوشش مهم نبود ولی نمیدونم چرا جلو آرین ؟؟ شاید بخاطر حرفای آریانا !! رفتم به سمت آینه ی کوچیکی که روی میز بود ، بود به خودم نگاه کردم ، آرایشم تقریبا پاک شده بود ، کلیپس موهام رو باز کردم و سرم رو با دستم مالش دادم ! عادت نداشتم موهام رو زیاد بسته نگه دارم واسه همین الان سرم درد گرفته بود ! راه افتادم سمت کتابخونه که چسبیده به میز کامیپوتر بود ، اکثر کتاب ها یا زبانشون آلمانی بود یا انگلیسی ، بیشترشون هم راجب Hک و امنیت بودن ، و همشون تقریبا یه جورایی به کامپیوتر ربط داشتن ،چند تا رمان هم بود !! بیخیال نگاه کردنشون شدم و نشستم روی صندلی میز کامپیوتر و شروع کردم به باز کردن کشوهاش ! 
فوضولیم حسابی گل کرده بود !! توی کشوی اول چیز خاصی نبود فقط یه کاغذ و چند تا مداد و چسب نواری ، درشو بستم و رفتم سراغ کشوی دوم ، توی کشوی دوم یه قاب عکس بود که چون به پشت خـ ـوابیده بود عکسش معلوم نبود ، برش داشتم و برگردوندمش ، خیلی خاک گرفته بود ، ولی تقریبا یه چیزایی معلوم بود !! یه دختر نوزده بیست ساله که رو پاییه پسر 16 17 ساله خـ ـوابیده بود و دوتاشون داشتن میخندیدن !! چه خنده ی از ته دلی ! با کمی دقت متوجه شدم که دوتاشونو میشناسم !! آرین و آریانای نوجوون !! چقدر باهم خوب بودن ! معلوم بود خیلی همدیگرو دوست دارن ، هیچکدوم حواسشون به دوربین نبود و شاید اصلا نفهمیده بودن که یکی داره ازشون عکس میگیره !! این دوتا چرا الان اینجوری شده بودن ؟؟ چیشده بود ؟؟ چی به سر این خواهر و برادر اومده بود ؟؟ چقدر سوال داشتم و نه جراتشو داشتم که از آرین بپرسم نه روم میشد که زنگ بزنم و از آریانا بپرسم ! ته دلم میدونستم که هیچکدوم جوابمو نمیدن ! شاید آریانا سربالا جواب بده و آرین هم اصلا جواب نده !! ولی ... خیلی کنجکاو بودم فقط امیدوار بودم که مرور زمان خودش همه چیو واضح بکنه ! با صدای در از جا پریدم !! آرین بازم مثل یه الاغ تحصیل کرده ، سرشو انداخته بود و اومده بود تو ! نمیگفت شاید من لخـ ـت باشم !! اصلا شعور نداشت این بشر !! خیلی شیک اومد تو و گفت : چیزی نمیخوای ؟؟+ نه !نگاهش افتاد به دستم و قاب عکس ! در یک واکنش خیلی سریع که نفهمیدم چجوری از اول اتاق به میز کامپیوتر رسید ، قاب رو از دستم بیرون کشید و با حیرت بهش زل زد !! یعنی خودشو نمیشناخت ؟؟ واا ؟؟ 
مگه میشه ؟؟؟ داشتم به این فکر میکردم که اگه من عکس 16 سالگیم رو ببینم مسلما میشناسم خودمو !! این آرین کم داشت !! با دیدن اون لبخندی که روی لبای آرین بود این فکرای چرتو پرت رو ول کردم و روی صورتش دقیق شدم !! یه لبخند تلخ !! خیلی ناراحت کننده ! دیگه واقعا داشتم از کنجکاوی میمردم !! نمیدونستم وقت مناسبیه یا نه ، ولی دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم : آرین ... میدونم الان وقتش نیست که اینو بپرسم اما میشه ، میشه بگی چی شده ؟ چرا تو و آریانا اینجوری شدین ؟؟جوابمو نداد ، ده ثانیه ، یه دقیقه ، دو دقیقه تا چشم از اون عکس گرفت و زل زد توی چشمام ، نگاهش دوباره همونجوری غمگین شده بود ، همون نگاهی که توی ماشین بعد از آهنگ گوگوش داشت ، آروم پرسید : برات مهمه که بدونی ؟سرمو تکون دادم ! لبخند تلخی زد و گفت : مهم نباشه ! همه نمیتونن مثل تو بدون هیچ مشکلی خاصی بزرگ بشن !!+ کی گفته که من مشکل نداشتم ؟؟؟+ شاید بزرگترین مشکلت دوری از مامان بابات ، و 19 شدن تو امتحانت باشه ! قبلا هم بهت گفته بودم هیچی نمیدونی ، درسته ؟ من نمیتونم 26 سال زندگیم رو توی لغت خلاصه کنم ، همونطوری که اون نمیتونه !دوباره به عکس نگاه کرد و بعدم سرشو تکون داد و رفت بیرون !! عکسم با خودش برد !! مدونستم که منظورش از " اون " آریاناست !! دیگه واقعا داشتم از فوضولی میمردم ! راست میگفت ، من هیچوقت مشکل زیادی نداشتم ! همیشه چیزی که میخواستم برام محیا بود ولی یعنی آرین اینجوری نبود ؟؟ آخه اونم که پولدار بود !! یاد حرفی افتادم که خیلی وقت پیش شنیده بودم : همه چی توی پول خلاصه نمیشه ! 
همیشه با این حرف مخالف بودم و فکر میکردم همه چیو میشه با پول بدست آورد ! هنوزم فرقی توی اعتقادم به وجود نیومده بود ولی شاید برای آرین ... ؟ نمیدونم! یعنی آرین وآریانا چه مشکلی داشتن ؟؟ شروع کردم به گشتن باقی کشو ها ولی هیچی پیدا نکردم ! دوباره رفتم سر کتابخونه ! تصمیم گرفتم کتابی بخونم که حوصلم سر نره !! یه کتاب معلولی پیدا کردم ، یه رمان ! نمیدونستم چه کتابیه ، ولی خب از بیکاری بهتر بود ، هندزفریم رو م توی گوشم گذاشتم و پلی لیستم رو گذاشتم رو رندوم تا بخونه ، شروع کردم به خوندن ...به صفحه ی پنجاه که رسیدم ، به این نتیجه رسیدم که هیچی از کتاب نفهمیدم ! فکر این خواهر و برادر ، اون عکس ، همه چی بدجور ذهنمو به خودش مشغول کرده بود ! کتابو کنار گذاشتم ! باید از زیر زبون آرین میکشیدم که قضیه چیه ! آدم فوضولی نبودم ، ولی اگه راجب چیزی کنجکاو میشدم حتما باید ته و توش رو در میاوردم اینم یکی از قضیه هایی بود که خیلی راجبش کنجکاو شده بودم ! شده حتی آرین رو مـ ـست میکردم و از زیر زبونش میکشیدم !! نمیدونم چجوری ولی این کارو میکردم ... این مسافرت بهترین فرصت بود ! میدونستم که بزودی همه چیو میفهمم ! اما چجوریش که از زیر زبون آرین بکشم رو خدا میدونست !!ساعت نزدیک 12 شب بود ! گوشیمو خاموش کردم و کتاب هم گذاشتم کنار ! رفتم زیر پتو و چشمام رو بستم تا بخوابم ... واسه ی فهمیدن حقیقت و ارضای حس کنجکاویم وقت زیاد بود !!تو جام غلتی زدم ، اصلا نمیخواستم از خواب بلند شم ، خیلی خسته بودم ولی نمیدونستم چرا ! اون خروس عوضی که منو از خواب ناز بیدار کرده بود بازم صدا داد !! اه بمیری !! خوب تو میخوای بیدار شو ! 
با آسایش ما چیکار داری ؟؟ بعدش مگه اصلا سمت خونه ی ما خروس داره ؟؟؟ تهران که خروس نداره !! 
ولی من که تهران نبودم !!! با به یاد آوردن مسافرت زوری و کذایی از سریع سیخ سر جام ایستادم و با غر غر کردن از تخـ ـت بلند شدم !! والا !! مردم میرن مسافرت همه با هم بگو بخند من با یه دیوونه اومده بودم !! تازه اونم نه واسه خوشگذرونی ، خود من که برای حل یه پرونده ی مشکوک یعنی رابطه ی آرین و آریانا و ارضای حس فوضولیم اینجا بودم ، اونو نمیدونم دیگه !! حالا ولش کن ! من چقدر چرت و پرت میگم الان !! با دیدن خودم تو آینه کپ کرده بودم !! بلانسبت هیولا !! موهای بهم ریخته ، صورت پف کرده و خوابالو !! یا خدا !! من چرا اینجوری شدم !! نمیدونستم چیکار کنم !! از طرفی نه لباس داشتم ، نه حوله !!! نمیخواستم هم اینجوری برم پیش آرین !! اگه اینجوری ببینتم تا یه چند سالی دستم میندازه !! ای بمیری آرین !! گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم، با دوتا بوق جواب داد و قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش شروع کرد به حرف زدن : یعنی واقعا اینقدر سختت بود این دوتا پله رو بیای پایین ؟؟ + نسل نسله ارتباطاته !!+ یعنی هرجا میری یه تلفن دستته زنگ میزنی خبر میدی ؟؟؟+اوهوم !!+ تو دیگه آخرشی !! اینجوریشو ندیده بودم !! حالا چیه ؟؟+ هیچی ! برو واسم حوله بخر !!+ هــا؟؟؟چی بخرم ؟؟؟+ حوله ! میخوام برم حموم !!+ خوب برو !! 
+ اه !! بعد چجوری بیام بیرون ؟؟ نه لباس دارم نه حوله دارم !!+ من حال ندارم برم بیرون ! خودت برو !!+ سر و وضعم مناسب نیست ! برو دیگه !!+ بعد چیکار میکنی؟؟+ هرچی بخوای !! + مطمئنی دیگه ؟؟+ آره !! برووو !!+ هه هه !! باشه !!نمیدونستم چرا میخندید ! من میگم این بشر خله !! صدای در رو شنیدم که رفت بیرون ، بعدشم صدای ماشینش اومد ! منم خیلی شیک داشتم واسه خودم مگس میپروندم !! گوشیم زنگ زد ، هستی بود !! این یه روز اصلا هستی رو کامل فراموش کرده بودم !! نمیدونم با چه رویی زنگ زده بود !! تصمیم داشتم جواب ندم ! اما خیلی کنجکاو بودم تا بدونم چجوری میخواد توجیح کنه !! واسه همین جواب دادم ! قبل از اینکه چیزی بگم گفت : آترینا !! تورو خدا قطع نکن !! ببین من میدونم خیلی ناراحتی ازم ! ولی بخدا نمیتونستم ! ببخشید !! منو میبخشی ؟؟ خواهش میکنممم !! میبخشی ؟؟!خیلی سرد و خشک جواب دادم : نه .چیزی نگفت ، بعد دو سه ثانیه با صدایی که میلرزید گفت : حق میدم که نبخشی ! من باید همه چیو برات تعریف کنم ! امروز میتونی بیای کافی شاپ همیشگی ؟؟؟!!+ نه تهران نیستم !!+ کجاییی ؟؟؟+ شمالم !! 
+ چجوری تنهایی ؟؟ 
+به کسی ربطی نداره ، اومدم تهران شاید راجب حرفات فکر کردم ! خدافظ !بهش فرصت حرف زدن ندادم و قطع کردم ! ته دلم از اینکه اینجوری باهاش حرف زدم ناراحت بودم هرچی باشه بهترین دوستم تو ایران شاید هم خارج بود ! ولی یه دوست خوب هیچوقت ، اینکارو نمیکنه ! هستی بهتر از هرکسی میدونست اون پروژه قدر برام اهمیت داشت و خود اون باعث شده بود که وقتی کاملا موفق شده بودیم به پوچی برسیم !! صدای ماشین اومد و چند دقیقه بعد هم در خونه باز شد ! گوشیم دوباره شروع کرده بود به زنگ زدن ، آرین بود !! خندم گرفته بود !! این که تا دوقیقه پیش خودش منو مسخره میکرد ، بعد الان داره از راه های ارتباطی من استفاده میکنه ؟؟ با لبخند جواب دادم و گفت : بیا پایین بگیرشون !+ یه کاری میکنی ؟+ چی؟؟+ بیا بزارشون پشت در اتاقم یا تو حموم !!؟؟+ دیگه چی ؟؟؟؟؟؟ + همین دیگه ! + روراست بگو نوکرمی دیگه !!+ حالا با دوتا چیز جابه جا کردن که نوکر نمیشی !!+ سر حرفت هستی دیگه ؟؟+ آره !!خندید و گفت : باشه !!اصلا یادم نموند چه حرفیمو میگه ، بیخیال ! احساس کردم به اتاق نزدیک میشه ، گفت : وسایلات تو حمومن !! حموم هم اتاق یکی مونده به آخر از سمت چپه !


تقریبا میشه فصل 5

+ باشه ، مرسی !! منتظر شدم تا قدماش دور بشه ، بعدشم سریع خودمو به حموم رسوندم !! توی حموم یه حوله ی تنی بود ، یه پیرهن خیلی خیلی خیلی و خیلی بیشتر از خیلی ناز بود ، از اونایی که تو خونه میپوشن و یقه اش دور گردن میپیچید و نخی بود ! یعنی من هرچی بگم ناز بود کم بود !! این آرین دیوونه هم ، سلیقش خوب بودا ! یه شلوار جین بود ، یه مانتو اسپرت با یه شال آبی و یه تاپ دکلتـ ـه هم بود !!.ولی اینجا باز خل بودنشو نشون داد !! آخه کدوم احمق تو حموم مانتو شلوار میزاره ؟؟دیوونس دیگه !! بیخیال تشویق و فوش دادنش شدم و رفتم زیر دوش !بعد از تموم شدن حمومم ، وسایلام رو برداشتم ، عادت نداشتم تو حموم لباس عوض کنم ، بدم میومد ! نمیدونم چرا! حوله رو دور خودم پیچیدم و لباس هارو هم به سختی توی دست هام جا دادم ، یه نگاه به راهرو کردم از آرین خبری نبود !! خیلی شیک راه افتادم سمت اتاقم و در رو باز کردم و در جا خشک شدم !! آرین : چه زود اومدی بیرون ؟؟+ همچینم زود نیومدم !! ببخشیدا !! اینجا خیر سرم من نباید حریم شخصی داشته باشم ؟؟ابروهاشو باشیطنت بالا انداخت و گفت : نوچ !!بعدشم رفت بیرون !! انتظار داشتم هیز بازی دربیاره و از اینکارا ولی اصلا این کارارو نکرد ! انگار واسش یه چیز عادی بود که یه دختر با حوله جلوش راه بره ! خندم گرفته بود !! فکر کنم با کتابخونه کار داشت ، چون وقتی من داخل شدم داشت اون تو رو نگاه میکرد !! 
آرین از بیرون داد زد : آماده شو بریم بیرون !!+ چرا ؟؟دیگه جوابی نداد ، 
منم لباس های بیرونش رو پوشیدم و سعی کردم آماده شم !! 
آماده شده بودم ، ولی آرایش نکردم ، نه اینکه نخوام بکنم ، مشکلم این بود که وسیله ای برای آرایش نداشتم !!! همیشه با خودم یه برق لب میاوردم که اونم از شانس خیلی خیلی خوبم نیاورده بودم !!بیخیال قیافه !! رفتم پایین ، آرین داشت یه چیزی میلمبوند و تلویزیون میدید !! منو که دید گفت : بریم ؟؟+ بریم !!راه افتادیم سمت ماشین ! هوا وحشتناک شرجی و گرم بود !! پرسیدم : میشه بگی کجا میریم ؟؟همونطور که سوار ماشین میشد گفت : دریا !!باورم نمیشد !!وایییی!! هوووراا !! خیلی وقت بود دریا ی ایران نرفته بودم !! از ذوقم سریع پریدم تو ماشین و گفتم : آخ جوووون !!! برو دیگه !!چپ چپ نگام کرد و بعد از روشن کردن ماشین ، افتادیم تو خیابون اصلی !!پرسیدم : پس لاهیجان دریا داره !! من تاحالا فکر میکردم نداره !!+ تو تاحالا چیزی به نام جغرافی خوندی ؟؟+ نه !!+ موندم چجوری درساتو پاس کردی !!+ خب اولا که من هیچوقت حفظیاتم خوب نبود و همرو با تقلب میگذروندم !! دوما اگر هم میخوندم فقط برای امتحان یادم میموندو دقیقه ی بعد از امتحان سریع یادم میرفت !!زد زیر خنده !! با تعجب نگاش کردم : چته ؟؟ 
+ بهت نمیاد تقلب بلد باشی !!+ خب زیادم تقلب نمیکردم ولی خب تک و توک پیش میومد !!دوباره خندید !!کوفت درد مرض حناق بگیری !!بعدشم گفت : محص اطلاعت باید بگم که لاهیجان دریا نداره ، ما داریم میریم جایی که دریا داره !!+ خب میشه کجا اونوقت ؟؟+ چمخاله !!+ چه اسم باحالی !!دوباره خندید !! بچم خوش خنده شده بود !! 
دستمو بردم تا آهنگ بزارم ، بعد از پخشش، یاد آهنگ گوگوش افتادم و حس کنجکاویم شدت گرفت ،تصمیمم رو گرفتم خوب ازش میپرسیدم ، فوقش جواب نمیداد یا تیکه مینداخت که جوابشو میدادم !!برگشتم سمتش و گفتم : ببین ، من دوست ندارم آدم فوضولی باشم ، اما یه ذره کنجکاو شدم ... داشت گوش میکرد ولی نگام نمیکرد و نگاشو به جاده دوخته بود !! ادامه دادم : من توی این بازی که آریانا راه انداخته وارد شدم و الان نامردیه که هیچی ندونم و فقط تماشاگر باشم ! نمیخوام همه چیو بهم توضیح بدی ، فقط تاجایی که فکر میکنی حس کنجکاویم رو کمتر میکنه بهم بگو ؟بعد از کمی مکث برگشت سمتم و گفت : هرچقدر من برای تو توضیح بدم تو بازم میخوای بیشتر بدونی و اینجوری نمیشه حتی ممکنه کنجکاو تر بشی !!+ خب فقط یه ذره بهم بگو قول میدم کنجکاو تر نشم !!+ گفتم که نه !!+ ایش !! 
رومو برگردوندم سمت پنجره !!خودش شروع کرد به حرف زدن : یکی از دوستای من کنار دریا ویلا داره ، همه ی بچه های گروهمون رو دعوت کرده ، دوباره باید نقش بازی کنیم که باهمیم ! حواست باشه !!سرمو تکون دادم !! مثلا باهاش قهر بودم !!فکر کنم فهمید که خندید و گفت : الآن قهری ؟؟ آیا ؟؟جوابشو ندادم و بیشتر به سمت پنجره چرخیدم !! بازم ریز خندید که یهو یادم اومد که من دارم بدون یه ذره آرایش میرم مهمونی ، یهو داد زدم : برو سمت شهر !!بدبخت 10 متر از جاش پرید و با ترس و تعجب بهم زل زد !! خودمونیماا عجب چشایی داشت !!! گفت : چته ؟؟ چرا یهو رم میکنی؟؟+ من هیچی آرایش ندارم !!زد زیره خنده و گفت : واسه آرایش داشتی به کشتن میدادیمون ؟؟ لازم نیست ، دیر میشه !!+ همین که گفتم برو سمت شهر !! + اگه نرم ؟؟+ خب من خودمو جای دوسـ ـت دخترت نمیزنم !!زبونمو براش در آوردم که گفت : حیف که میخوام از شرطت یه جا دیگه استفاده کنم !!بعدشم دور زد و به سمت شهر رفتیم ، اولین مغازه ی لوازم آرایش فروشی که وایساد از ماشین پریدم بیرون و رفتم سمت مغازه ! پول داشتم با خودم ، صاحب مغازه یه دختر جوون بود که خودشو با آرایش خفه کرده بود !!بهش گفتم ست کامل لوازم آرایش ... رو بده . 
اونم داد ، گرون بود ولی می ارزید !! یه عالمه لاک اونجا بود !!منم که عاشق لاک ، رفتم سمت لاکا و 7 تا از رنگای مختلف برداشتم !بعدشم همه رو باهم حساب کردم و بیرون اومدم ، آرین تازه ماشین و پارک کرده بود و داشت پیاده میشد که با دیدن من که دارم بر میگردم چشاش چهار تا شد !! حق داشت بیچاره ! خریدم 5 دقیقه هم طول نکشید !!سوار ماشین شدم و آرین هم با تعجب سوار شد و گفت : مرسی عجله !! چه خبره ؟؟ جنگه مگه ؟؟+خب هم سرش خلوت بود هم من میدونستم چی میخوام !!+ بعله !! بریم ؟؟+ نه دیگه ! وایسا آرایش کنم ! ماشین که حرکت کنه نمیشه !!با باز کردن در ست خودم کف کردم ، چه برسه به آرین !! همه چی توش داشت !! آرین برگشت یه نگاه با دقت بهم کرد و گفت : بخدا قیافت اونقدرا هم بد نیست !!! بخوای اینا همرو به زنی به صورتت که صورت کم میاری !!غش غش خندیدم و گفتم : حالا کی گفته من میخوام از همه ی اینا استفاده کنم ؟؟؟+ پس واسه چی خریدی ؟؟+ خودش داشت ! من فقط ستشو خریدم !!بعدش شروع کردم ، اول یه کرم پودر کلی زدم ، بعد یه ذره رژگونه ی مسی ، خط چشم کشیدم و پشت پلکم هم سایه ی مشکی زدم که جذابیت چشمامو بیشتر کرد ، در کل سایه ی مشکی خیلی بهم میومد و به قول معروف چشمامو سگ دار میکرد !! بعدشم یه عالمه ریمل زدم و آخرم با یه رژ لب قرمز به هنرم پایان دادم !!+ نقاشیت تموم شد ؟؟برگشتم سمتش و دیدم که کپ کرده !! به این فکر کردم که اگه آرین 
رو آرایش کنم چه شکلی میشه ، اول ابروهاشو بر میداشتم ، بعد واسش سایه ی آبی که با رنگ چشاش ست باشه ، بعدشم ، رژلب قرمز ، رژگونه چی ؟ دیگه داشتم میمردم از خنده ، البته روی صورتم فقط یه لبخند ملیح بود ولی در داخل داشتم واسه خودم غش غش میخندیدم !! خدا رحم کنه این آرین دیوونه رو منم تاثیر گذاشته !! بعد از اینکه رسیدم تهران یه راست باید برم امین آباد !!روشن شدن ماشین رشته ی افکارم رو پاره کرد ، آرین با خودش غر غر میکرد : اولا لباتو پاک کن ، دوما دیوانه شده ! واسه خودش میخنده !!پس یعنی اونم متوجه شده بود که من داشتم خود خوری میکردم !!؟؟ البته هرکسی بود میفهمید چون مثل دیوونه ها لبخند میزنم واسه خودم !! هر ی بود میگفت این دختره یه تخـ ـتش کمه !!! 
یهو آرین بلند گفت : پاک کن دیگه !!+ ها ؟؟+ میگم اون لبارو پاک کن !!+ واسه چی ؟+ خوشم نمیاد اینجوری بیای اونجا !!+ به تو ربطی نداره که !!+ مطمئن باش ربطی نداره ، فقط خوشم نمیاد دختر به ظاهر دوسـ ـت دخترم این شکلی باشه !!+ به این خوبی !!چپ چپ نگام کرد که خیلی شیک کل اعتماد به نفسم له شد !! یه ذره با لـ ـبم رژلـ ـبم روخوردم !! تا کمـ ـرنگ بشه ! 
بعدشم دیگه تا رسیدن با هم حرف نزدیم !!یه نیم ساعتی تو راه بودیم تا بالاخره کنار یه خونه ی خوشگل نگه داشت و بوق زد ، یه نفر که انگار پشت در نشسته بود ، سریع در رو باز کرد و آرین ماشین رو داخل برد!!اوووف !! چه خبر بود !! یه عالمه ماشین اومده بودن ! حتما تو ویلا غلغله بود دیگه !!باهم از ماشین پیاده شدیم و به سمت در ویلا که باز بود رفتیم ، آرین انگشتاشو لای انگشتام قفل کرد ، به روی خودم نیاوردم و داخل شدیم ، سریع یکی به پیشوازمون اومد ، یه پسر بور با صورت کک مکی !آرین و اون باهم خیلی گرم سلام و احوالپرسی کردن ، وقتی تموم شد پسره از آرین پرسید : معرفی نمیکنی ؟؟آرین بهم اشاره کرد و گفت: دوسـ ـت دخترم ،آترینا !و رو به من گفت : دوستم ، محمد !با هم دست دادبم ، پسره به آرین گفت : بیا بریم بچه هارو ببیبن ، از دیدنت خوشحال میشن !!آرین هم منو به سمت دوستاش برد ! یه عالمه پسر که با دوسـ ـت دختراشون اومده بودن ! از خودم بدم اومد ! واسه چی باید بازیچه بشم ؟؟ من با این دخترای هرجایی فرق داشتم !! حالا شایدم دخترای بدی نبودن ولی خوب من ...خب منم الان مثل اون دخترا بودم دیگه ! دوسـ ـت دختر یکی از پسرای جمع !! من چه فرقی با اون دخترا دارم مگه ؟؟؟ !! نمیدونم چرا ولی بغض کرده بودم !! خیلی خشک براشون سر تکون دادم ! شده بودم همون آترینای مغرور ! نمیدونم چرا وقتی با آرین بودم همه چی برام فرق میکرد ! میشدم همون دختری که با هستی بودم ! کنارش خودم بودم و نیازی به تظاهر اینکه یه دختر خشکم نبود ! 
از این حسی که داشتم متنفر بودم !آرین انگار متوجه تغییر حالتم شد ، چون یه لحظه برگشت و نگام کرد بعدشم یه فشار کوچولو به دستم داد که شاید فقط من احساس کرده باشم و چنین چیزی در واقعیت نبود !یکی از دخترا گفت : آترینا خانم ، خودتونو معرفی نمیکنید ؟؟اصلا از لحنش خوشم نیومد انگار که توی جمعشون غریبه بودم ، منم خیلی شیک نه گذاشتم نه برداشتم ، گفتم : چیزهایی که باید میدونستید رو آرین بهتون گفت !بعدم سرمو چرخوندم !! دختره ی عوضی !! با اونهمه آرایش خودشو خفه کرده بود به قول آرین صورتش قدر اون همه آرایشش جا نداشت !اون لحظه حتی از آرین هم بدم اومده بود ، دستمو از دستش کشیدم بیرون و به سمت جمعیت در حال رقص رفتم ، نمیخواستم برقصم ، فقط میخواستم توی اون شلوغی بشینم تا کسی حواسش بهم نباشه !!یه صندلی خالی پیدا کردم و نشستم ! گوشیم شارژ نداشت !! همون لحظه صدای آشنایی رو شنیدم !! باورم نمیشد !! 
هستی اینجا چیکار میکرد ؟؟؟خشک شده بودم ، چشمام داشت از حدقه میزد بیرون !! اونم انگار تعجب کرده بود ولی منو زودتر دیده بود ، صورتش هیچ احساسی رو نشون نمیداد ، اومد سمتم ! خوشحال شده بودم که دیده بودمش ، هرچی باشه بالاخره تنها آشنای من توی این جمع بود !! ترجیح میدادم آرین رو به حساب نیارم ! اونم به اندازه ی همونا بده ! هستی نشست و شروع کرد : آترینا ... ازم ناراحتی نه ؟؟ 
با اینکه از دیدنش خوشحال بودم میدونستم که نباید از موضع خودم پایین بیام ، جوابشو ندادم و سرمو برگردوندم !!هستی : بزار همه چیو برات بگم ! باید همه چیو بهت بگم ! فقط اینجا شلوغه ، بریم تو حیاط ؟؟خودمم از شلوغی و آهنگ با اون صدای بلند خسته شده بودم ! سرمو به سردی تکون دادم و راه افتادیم بریم سمت حیاط که یادم اومد که مانتوم رو در نیاورده بودم ! هستی : بریم مانتوت رو بزار تو ماشین ما ! بعد که خواستی بری برشون دار ! من از صاحب این مهمونی خوشم نمیاد ! معلوم نیست رختکنش کجاست !دوباره سرمو تکون دادم و با هستی به سمت در رفتیم ! لحظه ی آخر قیافه ی برزخی آرین رو دیدم که با عصبانیت نگام میکرد ! به روی خودم نیاوردم ! به این نتیجه رسیده بودم که باید با آرین هم همون دختر مغرور و خشک باشم ، نگاه سردی بهش کردم و از در خارج شدیم !هستی به سمت ماشین برسام رفت ! یعنی برسام هم اینجا بود ؟؟؟ چرا ندیده بودمش ؟؟در ماشین باز بود ! مانتوم رو در آوردم و روی صندلی جلو گذاشتم !به هستی گفتم : میشنوم ؟هستی : باشه ! میگم ! همشو میگم !! بریم بشینیم ! به نیمکت ته پارک اشاره کرد و راه افتادیم ! وقتی نشستیم منتظر و کلافه نگاهش کردم ! خودشم فهمید که اگه شروع نکنه به حرف زدن سریع میرم ! شروع کرد : عموی من دانشگاه شریف کار میکنه ! وقتی تو رفتی من یه بار رفتم دانشگاه عموم ، باهاش کار داشتم ، اونجا اولین بار آریانا رو دیدم ! نمیدونم اونروز اونجا چیکار داشت ولی خیلی اتفاقی باهم همزبون شدیم ! منو که میشناسی ؟ با هرکسی گرم نمیگیرم !ولی شخصیتش طوری بود که منو جذب کرد ! یه چیزی تو مایه های تو بود ! ولی پخته تر ! با هم حرف زدیم و اونروز با رد و بدل کردن شماره گذشت ! بعد از اون روز باهم در ارتباط بودیم ! از طریق فیسبوک ، چت ، اسکایپ و... فهمیده بودم که آلمان درس میخونه و Hک میکنه ! یعنی هکری بود واسه خودشا ! حتی مطمئن بودم که میتونست تورو هم Hک کنه ، فهمیده بودم که خانوادگی آلمان زندگی میکنن و یه داداش داره که 2 سال از خودش کوچیک تره ! مادرش آلمانی بود و فوت کرده بود ! انگار مادر و پدرش باهم اختلاف داشتن ! مادره مثل اینکه میلیاردر بوده و بعد از مرگش یه عالمه پول از خودش به جا میزاره ! و پولاش هم بعد از مرگش به هرکدوم از اعضای خانوادش ارث میرسه ! قسمت جالبش این بود که کل پول رو پدر نمیگیره و بچه ها هم از اون پول به طور جدا سهم داشتن ! مثل اینکه قبل از مرگش با وکیلش اینجوری هماهنگ کرده بود ! دیگه دقیق یادم نمیاد ، فقط میدونم که آریانا برادرش رو میپرستید ! خیلی دوستش داشت ! یه چند روزی یادمه که خیلی دپرس و افسرده بود ، فهمیدم برادرش اومده ایران وقتی میپرسیدم چرا اومده جواب سربالا میداد تا اینکه یه روز گفت : هیچ وقت به خاطر هیچ کسی از خانوادت دست نکش ! تنها چیزی که فهمیدم این بود !! بعدش اومدم تو اومدی ایران و شرکت زدی ،نمیدونستم که آرین برادرشه ! وقتی براش از محیط شرکت و شخصیت تو و آرین گفتم ، فهمید که آرین همون برادرشه و آمار تورو هم خوب ازم میگرفت ! تا اینکه یه روز اومد و گفت که یکی از پورت های شرکت رو باز بزارم ! واسش از اهمیت پروژه برای تو گفته بودم ! اولش زیر بار نرفتم که گفت : من دشمن آترینا نیستم و شروع کرد به توضیح دادن نقشه ای که توهم ازش خبر داری ! 
من نمیدونم چرا اینکار رو ازت خواست و فکر نمیکردی که تو انجامش بدی ! ولی دادی ! اونروز که توی پاساژ دست تو دست دیدیمتون فهمیدیم که موفق شدی و آرین با توئه ! همون روز از دهنش پرید که زندگی و آینده ی سه نفر به موفق شدن تو ، توی این رابطه بستگی داره ! نمیدونم اون سه نفر کین و چجوری به تو بستگی داره ، و همچنین اینم گفت که آرین بهتر بود که منو خودشو باهم نمیدید !! کل داستان این بود !!جوابی ندادم ، شروع به تجزیه و تحلیل ماجرا کردم ، طوری که هستی گفته بود ، دوستی من با آرین به زندگی 3 نفر بستگی داشت ! نمیدونم اون سه سه نفر کیا بودن ! حرف های هستی بدتر کنجکاوم کرده بود ! ولی دیگه مهم نبود ! من از این بازی میکشم بیرون ! نمیزارم کسی منو بازیچه ی دستش بکنه ! گور بابای پروژه ! گور بابای آبرو ! شخصیت من مهم تره ! نمیزارم کسی خوردش کنه ! چه آرین چه آریانا چه دوستاشون چه اون سه نفر ! برمیگردم لس آنجلس ! حداقل اونجا این کارهای خلاف نیست و راحت میتونم همون شرکت رو بگردونم ! نیازی نیست که خودم باشم ! من نباید شاد باشم ! نباید مثل سایر دخترها باشم !من ... من آترینا ... دختری که با پشتوانه ی پدرش به خیلی جاها رسید ، الان داره بخاطر یه پروژه ی کوفتی ، شخصیت و غرورشو خورد میکنه ! این اجازه رو به کسی نمیدم ، چه به آرین ، چه به آریانا ، به هیچکس ! هیچکس حق نداره من رو مثل بقیه ببینه ... هیچکس !از جام بلند شدم ! امشب برمیگشتم تهران ، بعدشم از اونور به بابام همه چیو میگفتم و بعدم به لندن و از اونجا هم میرفتم آمریکا !این بازی مسخره همین جا تموم شد ! هستی : چی شد ؟؟ چرا بلند شدی ؟؟ کجا میری ؟؟ 
این بازی مسخره همین جا تموم شد ! هستی : چی شد ؟؟ چرا بلند شدی ؟؟ کجا میری ؟؟بدون اینکه جوابشو بدم راه افتادم سمت در ، در همون حین هم گفتم : نمیدونم میدونی یا نه ، ولی دوستی که بهم خیانت بکنه ، ترجیح میدم اصلا وجود نداشته باشه !خودم نبودم ، شایدم بودم ! هیچوقت نفهمیدم شخصیت واقعیم چیه ! نفهمیدم مغرورمو خودخواه یا شیطون و باحال ؟؟ هیچوقت نفهمیدم و نمیخوام هم که بفهمم ! تنها چیزی که میدونستم این بود که آترینای مغرور خیلی بهتر بود ! هیچوقت ناراحت نبود ، هیچوقت بازیچه نمیشد ! به در نرسیده بودم که راهمو به سمت ماشین برسام کج کردم ، مانتو و شالم رو پوشیدم و دوباره به سمت خونه رفتم ! دنبال آرین گشتم و پیداش کردم ، اونم دیدم و اومد سمتم ! پرسید : کجا میری ؟؟مشـ ـروب خورده بود ! از بوی دهنش معلوم بود ! شایدم من زیادی تیز بودم !! + من میرم تهران ، بازی ما همین امشب تموم شد ، برمیگردم آمریکا ، اون پروژه ی کوفتی رو هم نمیخوام ، نمیخوام نه تورو بشناسم ، نه رابطه ی کذاییت با خواهرت ، همه چی تموم شد ! خوش باشی !کپ کرده بود ، برگشتم که برم ، لحظه ی آخر مچ دستم رو گرفت و گفت : لازم نکرده تنها بری ! خطرناکه !+ من ازت اجازه نگرفتم ! فقط اطلاع دادم ، خدافظدیگه بهش اجازه ی هیچ کاری ندادم ! سریع از در رفتم بیرون و به سمت خیابون اصلی رفتم ، خدارو شکر ویلاشون سمت شهر بود ! چشمم به دریا افتاد ! دریایی که بیشتر از 5 سال بود که ندیده بودمش ! گرسنمم بود ! ساعت تقریبا نزدیک 2 ظهر بود ! منم ناهار نخورده بودم ! 
حالا یه چیزی میخورم ! باید سریع میرفتم دنبال بلیط هواپیما ! به دریا از دور نگاه کردم ، نمیخواستم برم پیشش ! انگار اون بود که غرورمو شکونده بود ! رومو ازش برگردوندم و کنار خیابون راه میرفتم ، اولین آژانس رو که دیدم سریع رفتم داخل و گفتم : یه ماشین برای اولین آژانس هواپیمایی میخوام !مرده نگاهی بهم کرد و سرشو تکون داد ، یه مرد مسن اومد و گفت : خانوم باهام بیاین !دنبالش رفتم ، ماشینش پراید بود ، راه افتاد و بعد از یه ربع به اونجا رسیدیم ، بهش گفتم منتظر بمونه ، داخل شدم و یه بلیط برای ساعت 3:30 به مقصد تهران گرفتم !دوباره سوار ماشین شدم و گفتم ببرتم فرودگاه ، بعد از رسیدن پولشو دادم و خودم هم داخل فرودگاه شدم ! خدایی چقدر فرق بین فرودگاه های اینجا و خارج بود ! ساعت 2:45 بود و 45 دقیقه تا پروازم وقت داشتم ! یعنی واقعا شانس آوردم که پاسپورتم و شناسنامه ام و ... باهام بودن ! وگرنه معلوم نبود چجوری میخواستم برگردم تهران !گوشیم از بی شارژی خاموش شده بود ! بیخیالش ! کسی که بهم زنگ نمیزد !! سمت کافه تریا فرودگاه رفتم تا یه چیزی بخورم ، یه ساندویچ سرد با یه نوشابه گرفتم و مشغول شدم ، در حین خوردن به اطراف نگاه میکردم ، خانواده های چند نفری ، دختر پسرای جوون که یا دوتایی یا اکیپی باهم اومده بودن تا برن مسافرت ! من واقعا چقدر تنها بودم ! دلم واسه خودم سوخته بود !! هیجوقت هیچ دوستی نداشتم ، هیچوقت با دوستام اکیپی بیرون نرفته بودم ! تنها دوستم هستی بود که اونم من رو فروخته بود ! چندتا از بچه های دانشگاه اونور هم بودم ولی با هیچکدومشون زیاد صمیمی نبودم !!!تو همین فکرا بودم که غذام تموم شد ، بعدش راه افتادم و با استفاده از تلفن عمومی به خونه زنگ زدم و به نسرین خانوم گفتم که به آقا مسعود بگه که بیاد ماشینمو بزاره روبه روی فرودگاه مهر آباد ! تا موقع رسیدن دیگه بدون آژانس یا تاکسی خودم برگردم خونه ! اونم باشه ای گفت و قطع کردیم ! از توی بلند گو صدامون کردن که بریم بار هامون رو تحویل بدیم و سوار شیم ! بجز کیف دستی کوچیکم ساکی با خودم نداشتم که مرد مسئول اون قسمت تعجب کرد ، فقط بازرسی بدنی داشتم و بعدشم سوار هواپیما شدم . 
واقعا حوصله ی فکر کردن نداشتم ، سرمو به پنجره تکیه دادم و ترجیح دادم تا موقع رسیدن راحت بخوابم ... 
  
بالاخره رسیدم تهران ! خداوشکر چون بار نداشتم زیاد درگیر کارای فرودگاه نشدم ،باید ماشینمو پیدا میکردم ... که البته از 100 متری چراغ میزد !!! بیچاره آقا مسعود !!! حتما خیلی دلش میخواست لامبورگینی برونه که اینو آورده !! سوئیچشو چیکار کرده پس ؟؟ چرا من اصلا حواسم به سوئیچ نبود ! ؟؟رفتم سمت اولین تلفن عمومی و با خونه تماس گرفتم ، بعد از پرسیدن راجب سوئیچ فهمیدم که به امانتی فرودگاه داده باید مشخصات بدم و تحویل بگیرم ! اینکارا یه ذره وقتمو گرفت ولی خوب من که عجله ای نداشتم ! سمت ماشین خوشگلم رفتم ، خیلی دلم واسش تنگ شده بود ! از جای پارک در اومدم ، دلم نمیخواست خونه برم ، میخواستم بگردم ، مخصوصا اینکه این ماشینم اینجا بود!! عاشق دور دور کردن باهاش بودم ! قفلهارو زدم ، پنجره ها هم بالا دادم و کولر رو روشن کردم ، صدای آهنگم زیاد کردم و انداختم تو لاین سبقت ! دلم میخواست حتی شده برای چند لحظه کاملا از دنیای اطرافم جدا بشم و رانندگی این حس رو بهم میداد ! سرعت و هیجان ... 

آهنگ دمی لواتو – heart by heart آهنگ تندی نبود ، ولی یه جورایی وضعیت منو میگفت ! البته اگه از قسمت های عشق و عاشقیش بگذریم !!
Someone comes into your world
بعضیا وارد دنیای تو میشن
Suddenly your world has changed forever

و یکدفعه ای دنیات برای همیشه تغییر میکنه
No there's no one else's eyes
نه ، چشم های دیگران نمیتونن
That could see into me
من رو بشناسن
No one else's arms can lift
هیچ کس نمیتونه من رو بلند کنه
Lift me up so high
نمیتونه منو بالا ببره
Your love lifts me out of time
عشق تو باعث میشه که از زمان خاج بشم
And you know my heart by heart
تو قلب منو دقیق میشناسی
When you're one with the one you were meant to be find

وقتی با کسی هستی که باید باهم باشید
Everything falls in place, all the stars align
همه چیز به بهشت تبدیل میشه ، و همه ی ستاره ها میدرخشن
When you're touched by the cloud that has touched your soul
وقتی که توسط ابری که روحتو به تسخیر در آورده لمس میشی
Don't let go
نزار بره
Someone comes into your life
بعضیا وارد زندگیت میشن
It's like they've been in your life forever
و باعث میشن زندگیت واسه همیشه تغییر کنه
No there's no one else's eyes
نه ، چشم های دیگران نمیتونن
That could see into me

من رو بشناسن
No one else's arms can lift
هیچ کس نمیتونه من رو بلند کنه
Lift me up so high
نمیتونه منو بالا ببره
Your love lifts me out of time
عشق تو باعث میشه که از زمان خاج بشم
And you know my heart by heart
تو قلب منو دقیق میشناسی


فکر کنم فقط قسمت اول و دومش به من میخورد و عاشقیش به درد بقیه ! من که عاشق نبودم فقط از ورود یه سریا به زندگیم ناراضی بودم ...از یه سوناتایی سبقت گرفتم و مسیرم رو به سمت خونه کج کردم ! با چند تا بوق آقا مسعود در رو باز کرد، مثل همیشه سرم رو براش تکون دادم و ماشین و پارک کردم ، رفتم داخل ! نسرین خانوم و مریم خانوم تو آشپزخونه بودن ! 
سلام کردم و سریع وارد اتاقم شدم ، همه ی لباس هام رو در آوردم و به سمت حموم رفتم ! افتادن قطه های آب روی بدنم حس خوبی بهم میداد ... 
 بعد از تموم شدن حمومم سریع چند تا لباس راحتی خونمو پوشیدم و موهام و خشک کردم ، گوشیم رو به شارژ زدم ، تصمیم داشتم بعد از خشک شدن موهام به آریانا زنگ بزنم بعدشم بخوابم و بعد به بابا زنگ بزنم و همه چیو بگم ! خودش میدونه و آرین !! مطمئنم ازم نمیخواد که با آرین باشم ! گرچه میخواستم اون دوران کوتاهی که با آرین بودیم رو سانسور کنم چون احتمال زیاد ناراحت میشد !! 
بعد از اینکه موهام کمی خشک شد ، ولی یه ذره نم داشت ، بیخیال شارژ گوشی شدم و شماره ی آریانا رو گرفتم ؛ نمیدونستم هستی بهش چی گفته ! اصلا چیزی گفته یا نه ! ولی خوب دیگه ...بعد از سه چهار تا بوق جواب داد !+ الو ؟+ الو ، آترینا ام .+ آها ، سلام ، ببخشید شمارت رو نگاه نکردم !+ مشکلی نداره ! خواستم بهت بگم که من دیگه نمیخوام همکاری کنم ، 
به زودی به آمریکا برمیگردم و شرکت ایران هم بسته میشه ، اطلاعات واسه خودت ! من بازیچه ی کسی نمیشم ! یه مکث یه دقیقه ای کرد تا گفت : میشه بپرسم چرا ؟+ بهت که گفتم ، تو به زور منو وادار به همکاری کردی و منم خسته شدم ، میخوام برم ، نمیزارم هیچکس ، چه تو ، چه آرین ، چه هستی ، منو بازیچه ی خودش بکنه ! همین ،گوشیم شارژ نداره ! کاری نداری ؟خیلی تلخ خندید ! بعدشم گفت : فردا بیا خیابون .... باید باهات حرف بزنم !+ من از تصمیمم برنمیگردم !+ میدونم !واا ! پس چیکارم داشت ؟؟+ ساعت چند ؟؟+ ساعت 6 بیا اونجا !+ باشه ، خدافظ !+ خدافظ !نمیدونستم چی کارم داشت و در اون لحظه برام کوچکترین اهمیتی هم نداشت ، فقط تخـ ـت خوابم بود که بهم چشمک میزد ! گوشی رو دوباره به 
شارژ زدم و به زیر پتو خزیدم ! بیخیال فکر و خیال ! وقت زیاده ...یالاخره صبح شد !! از دیروز بعد از ظهر یه سره خوابیدم ! خودمم باورم نمیشد بتونم اینهمه بخوابم ! بدنم بی حس شده بود ! تصمیم گرفتم برم حموم تا از این بیحالی در بیام !! چقدر حموم میرفتما !! دیروز دوبار ! الانم که دوباره میخوام برم ! از جام بلند شدم و به سمت حموم رفتم ! قصدم این بود که فقط یه دوش بگیرم ...بعد از تموم شدنش ، یه شلوار جین طوسی با یه تاپ بندی پوشیدم ، امروز میخواستم برم آرایشگاه ، ابروهام یه ذره پر شده بود و موهام هم میخواستم رنگ کنم ! بعد از خشک کردن موهام رفتم طبقه ی پایین ، مریم خانوم داشت صبحونه میخورد ساعت نزدیک 9 بود ! سلام کردم که جوابمو داد ! خیلی وقت بود به آشپز خونه نیومده بودماا !!نسرین خانوم : دخترم چی میخوای برات بیارم ؟؟+ نسکافه ، ممنون میشم !+ چشم عزیزم !به سمت تلویزیون رفتم و روشنش کردم ، روی مبل لم دادم ! بعد از مدت ها داشتم از محیط خونه استفاده میکردم !! وقتی که سر پروژه بودیم بیشتر وقتا توی اتاقم بودم ، قبلش هم با هستی همش بیرون بودیم ، بعدشم که جریان آرین و آریانا پیش اومد و ... شاید به تعدا انگشت شماری روی مبلها نشسته بودم !! نسرین خانوم نسکافه ام رو آورد ، یه لقمه ی بزرگ نون پنیر هم گرفته بود ! زن خیلی مهربونی بود ! قدردان نگاهش کردم که با محبت بهم لبخند زد ! شروع کردم به خوردن ، تلویزیون هم داشت فیلم ال او ال رو میداد !  
! یه ذره از تبلیغاتش رو دیده بودم ولی نه کامل ! فیلم قشنگی بود ! از مشکلات نوجوونا میگفت و ... ! بعد از تموم شدنش از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم ! میخواستم برم آرایشگاه ! ولی جایی رو نمیشناختم ، تصمیم گرفتم یه گشتی تو اینترنت بزنم بلکه یه آرایگاه خوب پیدا کنم ! همونطوری که توی نت میگشتم ،بالاخره یه جای خوب که خیلی ها توی قسمت کامنت ها ازش تعریف کرده بودن ، پیدا کردم ، سمت تجریش بود ! یه تیپ اسپرت زدم ، کمی آرایش و بعدشم سوئیچ لامبورگینی رو برداشتم ! دلم سرعت زیاد میخواست ! گرچه زیاد توی خیابون های ایران فرقی نمیکرد ولی خوب به هر حال دیگه ! اصلا رانندگی باهاش زمین تا آسمون فرق داشت ! میدونستم که اون آرایشگاه وقت به سختی میده ولی خوب وقتی زیاد پول خرج کنی فکرکنم کوتاه بیان ! ساعت نزدیکای 11 بود ! ناهار هم بیرون میخوردم ! ماشین و از جاش در آوردم و به سمت تجریش رفتم ! همونطور که واسه خودم با سرعت ویراژ میدادم به این فکر میکردم که باید وسایل آرایشیام رو از آرین پس بگیرم ! بالاخره پول داده بودم ، هم جنسشون خوب بود هم بدرد میخورد بالاخره ! لباسام هم توی ویلاشون جا مونده بود ! حالا قبل از اینکه شرکت رو ببندم بالاخره آرین رو میبینم دیگه !!!حدود 10 دقیقه بعد آرایشگاه رو پیدا کردم ! بزرگ بود و از دور چراغ میزد ! ماشین رو سمت ایستگاه پلیس پارک کردم ! بهتر بود اینجوری پلیس ها هم ناخود آگاه حواسشون جمع ماشین میشد !از ماشین پیاده شدم و به سمت آرایشگاه رفتم ! خدا خدا میکردم بسته نباشه چون هرچی باشه تعطیلی رسمی بود دیگه !! شانس بهم رو آورد و بسته نبود ! وارد شدم ! نسبتا شلوغ بود ولی فضای زیادی داشت و بزرگ بود ! یه زن ژیگول ازم پرسید : عزیزم میتونم بهت کمکی بکنم ؟ 
+ بله راستش ، میخواستم موهام و رنگ کنم و اصلاح صورت و میک آپ !+ وقت قبلی داری ؟+ نه !+ اممم ! بدون وقت قبلی ؟؟ خوب شانست خوبه ، فعلا سر مسئولش خلوته !بعدش یه زنرو صدا کنرد به اسم منیره و بهم گفت که باید موهام رو رنگ کنه ، بعدشم قرارشد تا وقتی موهام رنگ میگیره رو صورتم کار کنن !!نمیدونم چرا میک آپ اما دلم میخواست ! زنه یا همون منیره ازم پرسید که میخوام موهام رو چه رنگی کنم ، گفتم که میخوام قرمزیش از بین بره و به جاش پایین موهام قهوه ای بشه ، همچنین رگه هایی از موهای اصلیم هم قهوه ای بشن !نشوندم رو صندلی و شروع کرد ...تقریبا ساعت نزدیکای 3 بود که کارم تموم شد ، خدایی خوب شده بودم ، ابروهام رو مدل جدید برداشته بود و خدایی قشنگ بود یه تنوعی هم بود ، موهام هم رنگش خوب شده بود و بهم میومد ! میکپ آپ صورتم ، خیلی قشنگم کرده بود و چشمام رو درشت تر و کشیده تر نشون میداد ! البته زیادم نبود ! خودم گفتم به صورت محو آرایش کنه که خوب شده بود !پول رو حساب کردم و از آرایشگاه زدم بیرون ! ماشینم سالم نشسته بود سرجاش ! سوارش شدم و روشنش کردم ! خیلی گرسنه ام بود ! 
حوصله ی غذا بیرون رو نداشتم به سمت خونه رفتم تا غذای خونه رو بخورم ! با رسیدن به خونه ، هنوز کامل داخل نشده بودم که پرسیدم : ناهار چیه ؟؟ نسرین خانوم با خنده گفت : عدس پلو !مریم خانومم با تعجب بهم نگاه میکرد ! حق داشتن بیچاره ها ! من معمولا خونه ناهار نمیخوردم !نسرین خانوم غذا رو کشید که با همون لباس بیرون خوردم ! اون دوتا هم با کمی تعجب بهم نگاه میکردن که خندم گرفت ! خوب از وقتی از در رفته بودم بیرون تغییر کرده بودم !! بیچاره ها !!غذام که تموم شد رفتم داخل اتاقم ! ساعت 6 با آریانا تو خیابون ... قرار داشتم ! نمیخواستم بخوابم تا آرایش صورتم بهم بخوره ! موهام رو کامل با سشوار خشک کردم ! رنگشو خیلی دوست داشتم ! بعدشم خودمو با لپ تاپم مشغول کردم که گوشیم زنگ زد !! اوه !! از صبح تا حالا اصلا چکش نکرده بودم !! حتی بیرونم که رفتم یادم رفت باخودم ببرمش !!مامان بود ! با لبخند جواب دادم که گفت : تو چرا اینقدر بی معرفتی ؟؟ اصلا نمیخواد اونجا کار کنی پاشو بیا اینجا !! اه دلم برات تنگ شده ! تو هم رفتی یه خبر نمیگیر! نمیگی ما هم دل داریم ؟؟ آخه تو چجورشی ؟؟؟همینجوری واسه خودش غر میزد و منم با لذت به حرفاش گوش میدادم ! چقدر دلم برای صداش تنگ شده بود !! پریدم وسط غر غر کردناش و گفتم : باشه باشه ، ببخشید مامانم ! منم خیلی دلم براتون تنگ شده ! شایدم دیگه اومدم اونور اصلا !! 
صداش لحن متعجب گرفت : جدی ؟؟+ آره ! حالا خودمم مطمئن نیستم ! چه خبر ؟شروع کرد به توضیح دادن از هر دری حرف زدیم ! چقدر دلم براشون تنگ شده بود ! بابا هم خونه بود ! خب یکشنبه انور تعطیل بود دیگه ! با بابا هم حرفیدم و بعد از رفع دلتنگی ، یه سری چیزا هم بهشون گفتم که ممکنه بخوام برگردم و اینا ولی قول خاصی ندادم !باورم نمیشد که یک ساعت باهاشون حرف زدم !! مثل اینکه خیلی دلم تنگ شده بود و خودمم خبر نداشتما !! گوشی رو که قطع کردم تازه متوجه سیل میسکال ها و اس ام اس ها شدم !! از هستی ، آرین ، دوستام !! اووووف ! چه خبر بود ! آرین به تنهایی17 بار زنگ زده بود ، هستی 7 بار ، باقیشم اس ام اس بود ! س ام اس ها از هستی بود که میپرسید کجام و نگرانمه ! یکی نیست بگه مگه تو هم نگران میشی ؟؟ نامرد !! سنگدلیمو دوست داشتم !! آرین اس نداده بود و فقط زنگ زده بود آخرین میس کالشم واسه ی ساعت 4 اینا بود ! بیخیال زنگ زدن بهش شدم و گوشی رو گذاشتم رو تخـ ـتم ! شارژش پر شده بود ! دوباره گوشیم زنگ زد ! آریــن !!با کلافگی جواب دادم : بله ؟؟؟؟؟با صدای دادش از جا پریدم : هیچ معلومه کجایی ؟؟؟+ خونه !!+ چی ؟؟؟ کدوم خونه ؟؟؟+ خونه ی خودم !! 
+ مگه تهرانی ؟؟+ حالت خوبه ؟؟؟ من دیشب بهت گفتم که برمیگردم تهران !!+ یادم نیست !!+ دیگه مشکل خودته !!+ یعنی چی ؟؟؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی ؟؟+ نشنیدم !! بعدشم من نه از کسی اجازهمیگیرم نه به کسی جواب پس میدم !!+ هه هه ! اینجوریه پس ؟؟+ آره !اینجوریه !!شایدم اینم یادت نمیاد که دیروز بهت گفتم از این بازی خسته شدم و کشیدم کنار 1 شرکت هم به زودی میبندم !!+ چی ؟؟؟؟ دیوونه شدی ؟؟؟+ یعنی جدی یادت نیست ؟؟+ نه !+ خسته نباشی !! حداقل اندازه ظرفیتت بخور !+ به کسی ربطی نداره !+ هه ! امروز هم به آریانا میگم ! خدافظ ! 
بدون اینکه منتظر جوابش بشم قطع کردم !! ساعت 5:15 بود !! باید آماده میشدم تا برم دیدن آریانا !---------------------ساپورت قزمز پوشیدم با مانتوی جلو باز سفید ، یه شال قرمز هم همرنگ ساپورتم پوشیدم و ناخونام هم لاک قرمز زدم ، وایــی اون لاک هایی که خریدم هم تو ماشین آرین جا مونده بود! لعنتی !!موهام رو با کلیپس جمع کردم و بدون دست زدن به آرایش صورتم فقط رژلـ ـبم رو تمدید کردم !! خیر سرم میخواستم برم به فیسبوکم سر بزنم که وقت نشد !! بعد از آماده شدنم ، کیف و گوشیم و برداشتم ، صندل لژ دار قرمزم رو هم پوشیدم ، داد زدم که دارم میرم بیرون ، منتظر جوابشون نشدم ! با برداشتن سوئیچ لامبورگینی از خونه خارج شدم .آقا مسعود در رو برام باز کرد و از پارکینگ یا همون حیاط در اومدم ، شاید ده دقیقه تا اونجایی که آریانا گفته بود راه بود ! پام رو روی گاز فشردم و توی افکار خودم غرق شدم ! هیچوقت تو زندگیم توی چنین راهی گیر نکرده بودم ، شاید آرین راست میگفت و بزرگترین مشکلات من ، کم شدن نمرم توی امتحانام بیا دوری از خانوادم بود ! شاید واقعا دنیای خیلی کوچیکی داشتم ...آریانا چی میخواست بهم بگه ؟؟ من که همه چیو پشت تلفن تموم کرده بودم ؟! مگه حرفی هم باقی مونده بود ؟؟ اصلا نمیفهمیدم ! آرین چی ؟؟ چرا دیگه زنگ نزد ؟؟ یعنی اونم از خداش بود که این بازی تموم بشه ؟! چقدر شخصیتش برام مبهم بود ! هیچ تصویر خاصی ازش توی ذهنم نداشتم ، آرین شیطون ، ناراحت ، عصبانی ، خوشحال و ... هیچوقت واقعا نفهمیدم که چی توی ذهنش میگذره !توی خیابونی که آریانا گفته بود پیچیدم و به سمت کوچه ی بن بستش رفتم ، دقیقا آدرس همین کوچه رو داده بود ولی ماشینی نبود ! شاید من زود راه افتادم و رسیدم ! ساعت 5:45 بود ! 
خب یه ربع تا قرارمون مونده بود ! ماشین رو خاموش کردم وسرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم ، میتونستم تا وقتی بیاد کمی ریلکس کنم!با صدای تق تقی که به شیشه میخورد ، چشمام رو باز کردم ، آریانا پشت پنجره بود و با نیمچه لبخندی منتظر بود که در رو باز کنم ، مزداش روبه روی ماشینم پارک شده بود ، قفل در رو زدم و اومد داخل نشست ، برگشتم سمتش ، داشت ماشین رو نگاه میکرد ، متو جه نگاهم شد و صاف نشست ، به در ماشین تکیه داد و بهم زل زد !حالا تا من حرف نزنم این حرف نمیزنه ؟؟ ای بابا !! 
بحث رو شروع کردم : میشنوم ؟+ چیو ؟؟با تعجب نگاش کردم ! انگار نه انگار که اون بود که این قرار رو گذاشته بود !+ تو میخواستی باهام حرف بزنی ؟!+ امم ، آره ! خواستم برای بار آخر ازت بپرسم که مطمئنی که میخوای همه چی تموم بشه ؟+ گفتم که از حرفم برنمیگردم ! 
نگاه سردی بهم انداخت و از ماشین پیاده شد ! در رو هم نبست !! وااا !! این خواهر و برادر هر دو اساسی کم داشتن ! خدا بهشون شفا بده !! ! خوب پلشت من که گفتم که حرفم یکیه ؟؟ اینهمه راه منو کشوندی تا اینو دوباره بپرسی ؟؟ بی فرهنگ در رو هم نبست ! داشتم به همین چیزا فکر میکردم و ایمانم به خل بودن این دوتا بیشتر میشد که برگشت ! یه سی دی سمتم گرفت و گفت : بیا !+ این چیه ؟+ اطلاعاتت !+ چــــــــــــــــــی ؟؟؟از جا پریدم !! مگه قرار نبود که اگه من نقش بازی کنم اطلاعاتم رو برگردونه ؟؟؟ چی شد پس !؟؟؟خنده ی تلخی کرد و گفت : از اول هم میخواستم بهت پسشون بدم! من اونقدرا بدجنس نیستم که بخوام با دزدی کسی رو اذیت کنم !!+ پس چـ... ؟پرید وسط حرفمو گفت : 20 سال خواهر آرین بودن ، بهم یاد داده که کسیو اذیت نکنم و نفرین کسی رو برای خودم نخرم ! ممکنه فقط بخوام تهدید کنم اما در آخر دلم راضی نمیشه که ...سرشو با شدت تکون داد ، انگار میخواست یه سری فکرا رو از خودش دور کنه ! منم تو جام کپ کرده بودم ! 
پرسیدم : این قضیه چه ربطی به آرین داره ؟؟+ پس هنوز نشناختیش ؟؟ فک کردم توی این مدتی که باهمین شناختی روش پیدا کنی !+ منظورت چیه ؟؟+ آرین در ظاهر خیلی بده ! اما ظاهر و باطن آدما خیلی باهم فرق دارن ! بهر حال ؛خوشحال شدم از اینکه مدت کمی بهم کمک کردی ! خدافظ!اومد بره که سریع گفتم : وایسا ! تو روز اول گفتی که به کمک من احتیاج داری یادته ؟ پس چی شد ؟+ هیچی ! نمیتونم مجبورت کنم که بهم کمک کنی ! شاید یه روزی خودت فهمیدی که واسه ی چی این کار رو ازت خواستم ! ببخشید که اذیت شدی تو این چند وقت ! موفق باشی !سرشو تکون داد و اومد بره که لحظه ی آخر متوقف شد ! برگشت سمت ماشین و گفت : امیدوارم یادت باشه که گفتم که نمیخوام دشمنت باشم ! بعدش رفت سمت ماشینش و منو که خشکم زده بود رو تنها گذاشت ! با صدای تیک آف ماشنش به خودم اومدم و به سی دی روی صندلی شاگرد خیره شدم ، باورم نمیشد !! چقدر همه چی خوب تموم شد !! ماشین رو روشن کردم و پیچیدم توی اتوبان به سمت خونه !کمی احساس عذاب وجدان داشتم ولی ، بیخیال ! من برای این پروژه زحمت کشیدم و الآن همه ی زحماتم کنارم بود ! امیدوارم همه چی همینجوری خوب بمونه ...ولی نمیدونم .... نمیدونم چرا احساس میکردمکه همه چی اینقدر خوب نباید تموم بشه ! یه جای کار میلنگید و من نمیدونستم اون چیه ! اینهمه خوبی یه ذره نگرانم میکرد ، نگرانی که طبیعی نبود ! نگرانی که نمیدونستم در آینده قراره چی بشه و از حدس زدنش هم عاجز بودم .... همین هم اذیتم میکرد 
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم ، بعد از به فوش بستن کل خاندان سازنده ی موبایل و ساعت و آلارم و ... به سختی از جام بلند شدم ، باید میرفتم شرکت ، البته با دست پر ! همین امروز یا فردا پروژه رو تحویل میدادیم و پرونده ی این طرح کذایی تموم میشد !! 
به سمت حموم راه افتادم ، با پاشیدن چند مشت آب سرد به صورتم حالم جا اومد ، رفتم جلوی آینه ، با شونه به جون موهام افتادم ، بعد از اینکه درست شدن و شروع به آرایشی کردم که خلاصه میشد تو ریمل و رژلب و رژگونه ! بعدشم لباس پوشیدم ، یه شلوار جین یخی و مانتویی با قد متوسط ، بعدشم شال قرمزم رو انداختم تا با ناخونام ست باشه ! به حجاب توی سرکار اعتقاد نداشتم ، البته از قوانین بود که توی شرکت کارکنان با مقنعه باشن ولی خوب من با مقنعه احساس راحتی نمیکردم واسه همین شال میپوشیدم ! 
گوشیم رو برداشتم ، لپ تاپم رو توی کیفم قرار دارم ، سی دی پروژه هم توی همون کیف جا سازی کرده بودم ، دیشب چکش کرده بودم ، کامل کامل بود ! 
کیفم و برداشتم و رفتم پایین ! مریم خانوم بیدار بود و داشت میز صبحونه رو میچید ، بهش گفتم که واسم چایی بریزه ، بعدشم یه دونات برداشتم و خوردم ! 
بعد از تموم شدن صبحانه راه افتادم به سمت حیاط که ماشین رو بردارم و برم ... ولی ... دلم میخواست با لامبورگینی برم ! 
از طرفی درست نبود توی محیط کاری با اون ماشین ؟؟ بیخیال ! یه روز که هزار رو نمیشه ! راه افتادم سمت ماشین و به ولوو لبخند زدم که ناراحت نشه !! خل شد بودم به خدا !!! 
راه افتادم سمت شرکت ، صدای آهنگ نسبتا بلند بود و سقف هم داده بودم پایین ، خیلی شاد واسه خودم با سرعت میرفتم ، وارد پارکینگ شرکت شدم ، با دیدن پورشه ی آرین تعجب کردم ، فکر نمیکردم امروز بیاد !! به من چه اصلا ! 
بعد از پارک ماشین ، با قدمهای سریع داخل شرکت شدم ، همه سرشون به کار خودشون گرم بود و افراد زیادی متوجه اومدنم نشدن ! منم بیخیال به سمت اتاقم رفتم ، منشی بلند بهم سلام کرد که جوابشو دادم و وارد اتاقم شدم ، وسایلم رو روی میز گذاشتم ، دودل بودم که اول به کارکنا بگم که پروژه آماده اس یا به شرکتی که باهاش قرار داد داشتیم ، تو همین فکرا بودم که در باز شد و همونطوری که انتظار میرفت آرین وارد شد !! اصلا شعور نداشت این بشر !! 
آرین : امروز میگی که شرکت کارش تمومه و میخوای ببندیش ؟؟ 
هه هه !! آقا آرین خبر نداره !! رومو ازش برگردوندم و پشت میزم نشستم ، خشک نگاش کردم و گفتم : مگه من گفتم قراره شرکت رو ببندم ؟ 
تعجب رو توی نگاهش احساس کردم ، ولی به روی خودم نیاوردم ! داشتم خودخوری میکردم که نخندم ، ادامه داد : پس چی ؟ 
+ هیچی ! اطلاعات رو پس داد ! 
با تعجب و سوظن نگام کرد ! طوری که انگار باور نداره ! منم از داخل کیفم سی دی رو در آوردم و تکونش دادم ! 
چشماش شیطون شد و گفت : یه چیز بگم ؟ 
وایـــی نکنه بگه سی دی خرابه و آریانا اسکلت کرده ؟؟ نه !! توروخداا !! من نمیتونممم !! 
انگار ترس رو توی چشمام خوند که با لبخندی که داشت پررنگ تر میشد گفت : بگم ؟؟ 
خیلی نگران بودم که چی میخواد بگه ! وای خدا ... با صدایی که از شدت نگرانی دورگه شده بود گفتم : بگو ؟؟ 
یه ذره نگام کرد ، لبخندش داشت عمیق میشد و جشماش شیطون تر ! به سی دی که توی دستم بود نگاه کرد ، از زیر دستم کشیدش و اومد بره که گفت : من به این یه نگاه میکنم بعد واست میارمش ! 
واا ؟؟ یعنی چی؟ اینو که نمیخواست بگه ؟؟؟ 
از جام بلند شدم و رفتم به سمتش که داشت از اتاق خارج میشد : وایسا ببینم چی میخواستی بگی ؟؟ 
یه نگاه شیطون بهم کرد و گفت : هیچی ، خواستم بگم لاکات خوشرنگه ... 
یعنی اون لحظه به من کارد میزدی خونم در نمیومد !! دلم میخواست بکشمش ! انگار از چشمام خوند که سریع رفت بیرون !! واییـــی خدا !!! دو ساعت به من استرس وارد کرد که بگه لاکات خوشرنگه ؟؟ 
اصلا این بشر به طور کامل ، صد در صد ، به طور تضمینی خل بود !! دیوونه ی روانی !! 
سرمو به شدت تکون دادم و رفتم دوباره پشت میزم ، همونطوری که به جد و آباد آرین فحش میدادم ، یکی در زد ! به هوای اینکه آرینه گفتم :بیا ؟ 
زیبا رو : آره ، من مطمئن نیستم ولی خود دختره همه جا پر کرده که چنین چیزی هست و امینی بهش شماره داده و الآن هم باهمن ! هرکی ندونه ، من یکی خوب میدونم که کل دخترای شرکت واسش سر و دست میشکونن !مومنی : آره خوب ، جوون تحصیلکرده ، پولدار ، خوشتیپ ! فقط یه ذره مرموزه !به حرفاشون گوش میدادم و اون دوتا هم باهم بحث میکردن ! نمیدونم چرا حرفاشون به مذاقم خوش نیومد ! دوست نداشتم آرین با کسی دوست باشه !نمیدونم چرا !! شاید چون آرین رو تا حالا با دوسـ ـت دختراش ندیده بودم ، فکر میکردم دوسـ ـت دختر نداره ، ولی الآن که از یه دید دیگه بهش نگاه میکنم میبینم میگه میشه دوسـ ـت دختر نداشته باشه ؟؟؟ امکان نداره ، حتما داره ، زیاد هم داره !!دوباره هشدار های آریانا راجب نزدیکی به آرین تو گوشم زنگ خورد ، حرفی که آرین توی پارتی زد و ... همه و همه باعث شدن تا به این نتیجه برسم که آرین هم دوسـ ـت دختر داره هم بلده چجوری باهاشون بازی کنه و ازشون سو استفاده کنه !ولی این اتفاق نباید توی شرکت من میفتاد ! اجازه نمیدادم !!غذامون رو آوردن ، و مشغول شدیم ، حتما باید یادم بمونه که راجب این موضوع با آرین حرف بزنم !در لپ تاپم رو بستم ، همونطوری که آرین گفت نرم افزار کامل کامل بود و مشکلی نداشت ! خداروشکر ! 
از طریق تلفن به منشیم خبر دادم که از هیئت رئیسه بخواد که همگی جمع بشن سالن اجتماعات ، بعدشم خودم آماده شدم ! 
آرایشم رفته بود و قیافم خیلی خسته بود !! شالم رو در آوردم و موهام رو دوباره جمع کردم ، بعدشم با لوازم آرایش محدودی که داشتم یه ذره به خودم رسیدم ، وقتی از مرتب بودن خودم اطمینان پیدا کردم ، کیف و سی دی و لپ تاپم رو برداشتم و به سمت سالن اجتماعات راه افتادم ، یه سریا اومده بودن ، یه سریا هنوز نیومده بودن ! کارکن های عادی شرکت هم با تعجب بهمون نگاه میکردن ، یک ساعت تا پایان وقت اداری مونده بود ، تصمیم گرفتم که اول به هیئت رئیسه خبر نرم افزار رو بدم ، بعدش به کارکن های شرکت ، درآخر هم با شرکتی که باهاش قرار داد داشتیم هماهنگ میکردیم ! 
با افراد حاظر در سالن اجتماعات سلام علیک کردم و به سمت صندلی مدیر ، رفتم ، منتظر شدیم تا همه بیان ... 
بعد از یه ربع که همگی جمع شدن ، شروع کردم : خب ، از ماه قبل ، شرکت ما با شرکت "..." قراردادی برای ساخت نرم افزار "..." بست ، که متاسفانه در روز آخر یعنی بازبینی نهایی ، نرم افزار Hک شد ، الآن ما تونستیم نرم افزار رو دوباره بدست بیاریم و متوجه شدیم که همه چی سالمه و هیچ مشکلی نداره ، خواستم اول از همه به هیئت رئیسه اطلاع بدم بعد به کارکنان . فردا پروژه رو تحویل میدیم و پرونده ی این نرم افزار برای همیشه بسته میشه . 
یکی از مردای تیم سخت افزار که اسمش آقای حسینی بود پرسید : اطلاعات چجوری پس گرفته شد ؟ 
یا خدا !! جواب این رو چی بدم الان ؟؟؟؟ دروغ بگم ؟؟ راست بگم ؟؟
چی بگم ؟؟ مطمئنا راست نباید بگم چون پای آرین و هستی گیر میشه ، دروغ هم ، چی بگم یعنی ؟؟ برای کمک چشم چرخوندم و نگام توی نگاه آرین قفل شد ! نمیدونم چی از چشمام خوند که جواب داد : من و خانم کیانی ، تونستیم کامپیوتری که اطلاعات رو Hک کرده بود رو Hک کنیم و اطلاعات رو پس بگیریم ، متاسفانه اطلاعات بیشتر محرمانه است و نمیتونیم در اختیارتون قرار بدیم ، سوال دیگه ؟ 
آقای حسینی اخم کرد و دیگه چیزی نگفت ، بعدشم اتفاق خاصی نیفتاد ، کمی راجب نرم افزار نحوه ی سازگاریش با انواع کامییوتر ها حرف زدیم ، بعدشم ختم جلسه اعلام شد ، تصمیم بر این شد که سرپرست هر تیم به کارکنای قسمت خودش اطلاع بده ، یعنی برسام که سرپرست بخش سخت افزار بود ، به تیم خودشون و هستی هم که سرپرست تیم من یا همون نرم افزار بود ، به بچه های ما اطلاع بده ! 
صدای صندلی ها بلند شد و افراد دونه دونه خارج میشدن ، من و خانم مومنی و آرین و یکی دیگه از کارکن های نرم افزار بودیم ، باید همین الان با آرین راجب دوسـ ـت دختراش حرف میزدم ! 
منتظر شدم که خانم مومنی و اون یکی خارج بشن ، آرین هم انگار فهمید کارش دارم ، کاراش رو طول داد تا اونا برن بیرون ، وقتی بالاخره رفتن ، برگشتم سمتش و گفتم : تو شرکت با کی دوستی ؟؟ 
انتظار نداشت این سوال رو بپرسم ، جا خورد با سوظن نگام کرد و گفت : چطور ؟؟ 
وسایلم رو برداشتم و چند قدم بهش نزدیک تر شدم : جواب سوال منو بده ؟ نه اینکه بخوای سوالمو با سوال جواب بدی ؟ با کی دوستی ؟ 
اخم کرد و گفت : به کسی ربطی نداره ! 
اومد بره که یهو آمپر چـ ـسبوندم و داد زدم : اتفاقا خیلی هم ربط داره ! اینجا شرکت منه !!! 
از دادم جا خورد ولی به روی خودش نیاورد و گفت : اولا صدات رو بلند نکن ، دوما جو برت نداره ! یه مدت که به دوهفته کشید نقش بازی کردی که دوست دخترمی ، ولی الان حتی توی نقشتم نیستی ، پس نه تنها به تو به هیچکسی ربطی نداره و حسودی هم موقوف !! 
دیگه جدا داشت اونروی سگم بالا میومد !! این بشر با خودش چه فکری کرده بود ؟؟ حسودی ؟؟ به خاطر این ؟؟ عمرا؟؟ 
خندیدم ! با تعجب نگام کرد ! با حرص برگشتم سمتش و گفتم : ببین آقا ی به ظاهر محترم ، اینقدر خیال بافی نکن که من به خاطر تو و امثال تو ؛ به یه سری دختر هرزه حسودیم بشه ! تو خودتم بکشی من بهت نگاه چپ نمیکنم ! فقط خوشم نمیاد دوسـ ـت دخترات رو از بین بچه ها شرکت من انتخاب کنی ! این بار آخریه که دارم بهت اخطار میدم ! اگر بازم بفهمم دختری از بین کارکنان اینجا دوست دختره ، نه تنها اون لحظه اخراج میشه بلکه کار تورو هم به هیئت رئیسه میگم تا اون یه ذره آبروی نداشتت هم بره ! 
اینبار نوبت اون بود که بخنده !! بعد از اینکه خندش تموم شد ، گفت : این الان تهدیده ؟ باید بترسم ؟؟ 
+ هرچی دوست داری اسمش رو بزار ، اگه جای تو هرکس دیگه ای هم بود بازم بهش همینارو میگفتم ! چون تو هم مثل باقی پسرایی و مردایی هیچ فرقی نداری ! ذات همتون از دم خرابه ! بازم میگم شرکت من جای اون دختر های هرجایی و مورد دار نیست !! 
میدونی چرا میگم مورد دار ؟؟ چون ی دختر خوب و عادی و سالم با تو و امثال تو دوست نمیشه ! 
بعدشم محکم بهش تنه زدم و از کنارش رد شدم ! حتی بهش فرصت ندادم که بخواد جوابمو بده ! با قدم های سریع به سمت اتاقم رفتم و در رو هم پشت سرم کوبیدم !! 
از حرفایی که زدم پشیمون نبودم !! اصلا !! واقعا چه فکری کرده ؟؟ حسودی ؟؟ من ؟؟ حسودی من واسه اون ؟؟؟ کور خوندی آقا ! پسره ی عوضی ! ولی خوب حالشو گرفتم به خودش و دوسـ ـت دختراش گفتم هرزه ! بخور آرین خان اینم بار سومی که حالتو گرفتم !حقته !! 
داشتم بهش فحش میدادم که یکی در زد !! قلـ ـبم ریخت ! نکنه آرین باشه بیاد جوابمو بده ؟؟ به درک بیاد بده ! منم جوابشو میدم ! محکم گفتم : بیا تو ! 
انتظار داشتم الان آرین عصبانی رو ببینم ولی در کمال تعجب هستی داخل شد و با خوشحالی گفت : به همه گفتم !! هـــورا ! بالاخره همه چی تموم شد !! 
یه لحظه یادم نبود که با هستی قهرم و بلند خندیدم !! 
ولی بعد که یادم اومد سریع خندمو جمع کردم و سیخ نشستم رو صندلیم ! هستی اول با دیدن خندم تعجب کرد ولی بعد نگاش غمگین شد و با ناراحتی بهم نگاه کرد : هنوز نبخشیدیم ؟؟ 
+ ترجیح میدم جوابی ندم !! 
+ آترینا بسه دیگه ! باشه من بد ! من نامرد ! ولی اینجوری نکن !! بخدا ... 
تا اومد ادامه ی حرفشو بگه صدای دینگ دینگ که به معنی پایان ساعت اداری بود بلند شد ، حرفشو خورد ، چشماش از اشک برق زد بعدشم از اتاق دوئید بیرون ! 
اینبار دیگه واقعا ناراحت شدم ! دوست نداشتم هستی به خاطر من گریه کنه !! ولی خوب اونم ... واقعا نمیدونستم چیکار کنم ! از طرفی غرورم ... از طرفی دوستم !! 
بین این دوتا گیر کرده بودم ... 
سرمو با شدت تکون دادم تا این افکار رو از خودم دور کنم بعدشم کیف و وسایلم رو برداشتم و سریع به سمت ماشینم رفتم ! خیلی ها با تعجب به من و ماشینم نگاه میکردن ! بابا مگه اینا این ماشین رو توی مهمونی برسام ندیده بودن ؟؟ عجب گیری کردیما !! سوارش شدم ، خیلی ها چشماشون حرکاتم رو تعقیب میکرد !! عصبانی شده بودم ! مگه اینا ماشین ندیدن ؟؟؟ 
پام رو روی گاز محکم فشار دادم و خدارو شکر به موقع فرمون رو چرخوندم !! وگرنه الان خودم و ماشینم فرقی با کتلت نداشتیم ! با سرعت 100 تا میخوردم به دیوار !! انداختم تو اتوبان و صدای آهنگم بلند کردم ! بعد از یه روز کاری خسته کننده ، موزیک و باد بهترین چیزا برای رفع خستگیم بودن ! داشتم ریلکس میکردم که یهو یه ماشین پیچید جلوم ، یعنی اگه ترمز نمیکردم هم من هم اون ماشینه به فنا رفته بودیم !! 
صدای جیغ لاستیک هام و بوی لنت سوخته بلند شد و خیلی ها با تعجب برگشتن سمتمون و بهمون نگاه کردن !! واییی !! اینکه ... اینکه آرین بود ؟؟؟یعنی از عمد میخواست حرصمو در بیاره !؟؟! بهم با حرص و خنده نگاه کرد و گاز داد و رفت ! ماشین پورشه اش دستش بود ! نباید کم میاوردم !! اون بار من با هیوندا کارولا تونسته بودم ازش ببرم حالا با این ماشین نتونم ؟؟؟ پام رو روی گاز محکم فشار دادم وصدای بلند تیک آف ماشین توی خیابون پیچید ! پیداش کردم !! فشارپام رو روی گاز بیشتر کردم ! سرعت 180 تا بود !! گرچه ماشین آرین هم دسته کمی از من نداشت ! با اینهمه لامبورگینی میتونست پورشه رو بگیره !! ماشین آرین وسط لاین سبقت و لاین بقلی بود ! انداختم توی لاین سبقت ، جاری شدن آدرنالین توی بدنم رو احساس میکردم ، خداروشکر آرین به موقع کنار کشید وگرنه الان دوتا ماشینا بهم مالیده بودن و... خدا رحم کرد !! آرین با تعجب نگام کرد ، فکر نمیکرد اینقدر دیوونه باشم !! به آرین چپ چپ نگاه کردم و با یه فشار دیگه به گاز سرعت به نزدیکی 200 رسید و چنان به جلو رفت که سر سه ثانیه دیگه ماشین آرین توی دیدرسم نبود !! یعنی اگه میگفتم ماشین داشت پرواز میکرد دروغ نمیگفتم ! هیچوقت توی رانندگی و کورس کم نیمیاوردم ! شاید بخاطر ماشین هام و یا شایدم بخاطر عشقم به رانندگی و سرعت و هیجان بود !!! 
سرعت رو کم کردم ، خیلی سریع تر از چیزی که انتظارشو داشتم به خونه رسیدم ! که اونم به دو علت بود ، اولی که بخاطر خلوتی خیابونا و دومی هم به خاطر سرعت فوق العاده زیادم بود ! یعنی واقعا شانس آوردیم که خیابونا خلوت بود وگرنه نمیتونستیم اینهمه با این سرعت های وحشتناک باهم کورس بزاریم!! 
آقا مسعود در رو برام باز کرد و ماشین رو به داخل بردم !! 
قلـ ـبم هنوز تند تند میزد ولی از یه چیزی که مطمئن بودم این بود که اگه سری قبل چراغ قرمز بهم کمک کرد که حال آرین رو بگیرم اینبار تنها چیزی که بهم کمک کرد ، ماشینم بود ، مطمئنم اگه با ولوو بودم ، امکان نداشت بتونم از آرین جلو بزنم ! چه برسه به هیوندا کارولا و ماشین های پایین تر ! حسی هم توی ته قلـ ـبم بهم میگفت که حتی اگه ماشین هامون هم شبیه هم بود یعنی دوتامون پورشه یا دوتامون لامبورگینی داشتیم ، بازم آرین میبرد !! خب من فقط به خاطر ماشینم تونستم ازش سبقت بگیرم ولی اون با دست فرمونش !! 
اه لعنتی ! بیخیال این فکرا ! از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم لحظه ی آخر با لبخند به طرف ماشینم برگشتم : مرسی ماشین خوبم ، مرسی که ضایعم نکردی !! 
بعدشم سری از تاسف برای خودم که با ماشین حرف میزدم تکون دادم و رفتم داخل خونه ! 
با خستگی تلفن رو قطع کردم ، ساعت نزدیک 1 شب بود !! خیلی خسته شده بودم ، هم توی شرکت هم از وقتی اومدم خونه ! نرم افزار رو فکر کنم یه 100 باری چک کردم !! بعدشم بابا زنگ زد و بهم بابت این موفقیت تبریک گفت ، البته کلی هم گله کرد که چرا بهش نگفتم که داریم پروژه رو تحویل میدیم و اینکه چرا اون باید این حرفا رو (تموم شدن پروژه) رو از آرین بشنوه ! بعدشم گفت که بعد از اینکه سرم خلوت شد یا اونا میان ایران یا من برم اونجا ! 
  
واقعا نمیدونستم که بابا آرین رو از کجا پیدا کرده ! 
هر سری هم یادم میرفت ازش بپرسم !!بیخیال این فکر و خیالا شدم ! تنها چیزی که واقعا میخواستم خواب بود و دسترسی به تخـ ـت خوابی که داشت بهم چشمک میزد ! بیخیال مسواک و ... شدم و خودمو روی تخـ ـت پرت کردم ، خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم خوابم برد شاید فقط یک ثانیه طول کشید .... 
----------------------- 
با صدای شکستن چیزی از خواب بیدار شدم ، هوا روشن بود ، ولی نمیدونم چی بود که شکست !! 
روی تخـ ـتم نشستم ، گوشیمو روشن کردم ، ساعت حدود 7:10 بود ! 5 دقیقه دیگه باید از خواب بیدار میشدم !! ولی این صدا خیلی لطف کرد و از خواب بیدارم کرد ! حالا اینکه چی شکست رو خدا رحم کنه !! 
از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم ، با پاشیدن چند مشت آب سرد اون حالت خواب آلودگیم از بین رفت ، شروع به آماده شدن کردم ، یه مانتوی نسبتا رسمی پوشیدم و تصمیم گرفتم با تموم سختیاش مقنعه سرم کنم ، احتمالا امروز پروژه رو تحویل میدادیم برای همین هم باید ، رسمی و مرتب تر از همیشه باشم ، یه کمی بیشتر از مواقع قبل آرایش کردم و بعدشم با برداشتن وسایلم و گوشیم از اتاق خارج شدم ! 
با پایین اومدن از پله ها ، دیدم نسرین و مریم خانوم دارن از روی زمین چیزیو جمع میکنن ، با نزدیک تر شدن بهشون تازه دوهزاریم افتاد که چی بوده ! یکی از این مجسمه های نسبتا بزرگ تزیینی رو شکونده بودن ! واسه من اصلا مهم نبود ، مامان عاشق این چیزا بود !! 
وقتی دیدن بالا سرشونم ، ایستادن و سلام کردن ، جوابشونو کامل نداده بودم که مریم خانوم گفت : ببخشید ، من حواسم نبود خوردم بهش افتاد شکست ، لطفا پولشو از حقوقم کم کنید ! واقعا معذرت میخوام ! 
آخـــی ! دلم واسش سوخت ، چه ناراحت شده بود ! 
سری تکون دادم و گفتم :بیخیال بابا ! مامانم کلی از اینا داره ! بحث پول نیست اصلا ! 
بعدشم منتظر جوابش نشدم و رفتم توی آشپز خونه ! میز صبحانه آماده نبود ، تا اومدم صداشون کنم ، نسرین خانم سریع داخل شد و گفت : دخترم الآن سریع آماده میکنم ، بشین عزیزم ! 
خب وقت داشتم ، نشستم و منتظر شدم ، نسرین خانم هم خیلی سریع میز رو چید و منم مشغول خوردن بودم که یهو پرسید : عزیزم ، مامان و بابات ایران نمیان ؟ دلمون براشون تنگ شده ! 
لقممو قورت دادم و با لبخند گفتم : احتمالش پنجاه پنجاهه ! یا من میرم یا اونا میان ! معلوم نیست هنوز ! 
با ناراحتی سری تکون داد و منم بعد از تموم شدن غذام سریع از آشپزخونه و بعدشم از خونه خارج شدم ! 
سوار ولوو شدم ، بیخیال کورس و حال گیری ! دیگه دلم نمیخواد جلب توجه کنم ! راه افتادم و به سمت شرکت روندم ! با رسیدن به شرکت سریع به سمت اتاقم رفتم ، باید با شرکتی که باهاش قرار داد داشتیم هماهنگ میکردم ،بعد از سلم به منشی وارد اتاقم شدم و با استفاده از تلفن شرکت ، به شرکتشون زنگیدم ! 


فصل6

اول منشی و بعد خود رئیس شرکت جواب داد :+ سالم آقای کاظمی ، کیانی هستم ، از شرکت ... ، برای تحویل پروژه زنگ زدم .+ سالم خانوم کیانی ، خوب هستید ؟؟ جدی ؟؟ چقدر خوب که زودتر از موعد آماده شد !+ بله ، چند بار چکش کردیم مشکلی نداشت ، امروز اگه وقت داشته باشید تحویلش بدیم وبعدشم شما خودتیون میتونید چکش کنید ، اگر مشکلی داشت ما پسش میگیریم و بعد از اصالحدوباره تحویلش میدیم !+ بله ، باشه چشم ، امروز چه ساعتی ؟+ ساعت 9 چطوره ؟+ عالی ، فقط شما میاین یا ما بیایم ؟؟+ فکر کنم اینکه ما بیایم بهتر باشه !+بسیار خوب ، پس ما ساعت 72 منتظرتونیم !+ باشه ، فعال خدا نگهدار+ خداحافظ...فکر نمیکردم جدی جدی واسه امروز همه چی اوکی بشه ! ولی شد ! چقدر راحت !!باید به هیئت رئیسه میگفتم تا همه باهم بریم !!با استفاده از تلفن اتاقم ، از منشی خواستم تا اینخبر رو به آرین اطالع بده و ازش خواستم تا به هستی هم بگه که بیاد اتاقم !راجب هستی تصمیمم رو گرفته بودم ، باهاش آشتی میکردم ، از قهر در میومدم ولی نه اینکهخیلی ضایع باشه ، یعنی باهاش دشمنی و قهری ندارم ، ولی از طرفی دیگه اون اعتماد سابقی کهبهش داشتم رو ندارم و نخواهم داشت ...روی صندلیم نشستم و منتظر اومدنش شدم .-------------------------------" آرین " 
گوشیم داشت خودشو میکشت ، یعنی واقعا نمیفهمن من خوابم ؟؟ اه لعنتی ! بابا من دیشب دیرخوابیدم میخوام بخوابم ! پفی کردم و نالیدم : خفـــــه شو !!اما هر کسی که به گوشی زنگ میزد سمج تر از این حرفا بود ، بدون نگاه کردن به شماره جوابدادم و با لحن تندی گفتم : بله ؟؟؟؟صدای یه دختر که با کمی استرس حرف میزد اومد : سالم ، ببخشید آقای امینی ، از شرکت مزاحممیشم ، راستش امروز خانم کیانی تصمیم گرفتن که پروژه رو تحویل بدن و قرارشون هم برایساعت 72 هستش ، یعنی شما باید به هیئت رئیسه تون اطالع بدین و ساعت 9 ، 32:9 راه بیفتینتا برین شرکت اونا !+ باشه باشه ! خدافظمنتظر جوابش نشدم و قطع کردم !! اه لعنتی !! ساعت پنج دقیقه به نه بود !! بیچاره دختره ! 73 تامیس کال از شرکت داشتم !! سریع از جام بلند شدم ! دیگه طبق عادت هر روز دوش نگرفتم وفقط صورتمو شستم ! یه پیرهن مردونه ی سفید با شلوار جین مشکی پوشیدم ، موهام رو هممرتب مثل همیشه باال دادم و از ادکلن مخصوص به خودم هم زدم ، بعدشم وسایلمو سوئیچماشینو برداشتم و از در به سمت پارکینگ خارج شدم !داشتم به این فکر میکردم که چرا هرروزی که قراره یه اتفاق مهمی توی شرکت بیفته من خوابم؟؟؟ مثال اونبار که Hک کردن ، من دیر رسیدم ، االنم دارم دیر میرسم !!به سمت لکسوسم رفتم ، امروز میخواستم این وسایالی دختره رو بهش تحویل بدم ، با به یادآوردن کورس دیروز خندم گرفت ، درست فکر میکردم ، تو رانندگی کم نمیاورد ...همونطور که ماشین رو روشن میکردم ، به یاد کله خرابی دیروزش افتادم! خدایی اگه من ماشینمرو کنار نکشیده بودم اآلن بدنه ی هردوتا ماشین ها کامال داغون شده بود !سرمو تکون دادم تا از این فکرا بیام بیرون ...با دیدن شلوغی راه نفسم رو عصبی فوت کردم ... بابیشترین سرعتی که ترافیک و شلوغی اجازه میداد رانندگی میکردم و باالخره ساعت 32:9 واردپارکینگ شرکت شدم ! همونطوری که حدس میزدم هیئت رئیسه توی پارکینگ بودن . برسام باچشمایی که ازش شیطنت و خنده میبارید نگام میکرد ، آترینا با خشم ، هستی هم با کمی ترس و 
لبخند ! باقی اعضای شرکت هم بعضیا با نگاه هایی که توش بهم میگفتن بی مسئولیت و بعضی هاهم با خنده بهم نگاه میکردن !!از این همه بیخیال بودنم خندم گرفت !!ماشین و پارک کردم و ازش پیاده شدم ، یه سالم بلند کردم که بیشتریا جوابم رو دادن ، آتریناهمونطور چپ چپ نگام میکرد !! چه حرص میخوره خوشگل میشه !! توی دلم خندیدم که برساماومد پیشم و حواسم رو دادم بهش .برسام : میگم ساعت 77 میومدی بد نبودا ؟؟با خنده گفتم : خواب بودم!!برسام ریز خندید و گفت : ولی وقتی نبودی آترینا کلی ترسناک شده بود ، خوب عین آدم بیاسرکار دیگه !!بحث رو عوض کردیم : خب من که اومدم ، بریم دیگه.برسام : تا اآلن که منتظر تو بودیم ، بزار اینا حرفاشون تموم بشه راه میوفتیم دیگه !! نه به اینکهنمیومدی، نه به این که اآلن از خود صاحب شرکت هم هول تری !!با برسام داشتیم به کسایی که حرف میزدن از دور نگاه میکردیم و این برسامم هی چرت و پرتمیگفت، داشتیم دوتایی میخندیدیم ، یهو اونایی که داشتن حرف میزدن از هم فاصله گرفتن وهرکس به سمت ماشینش رفت ،آترینا بهمون چشم غره ای رفت که باعث خنده ی من و خفهشدن برسام شد !برسام : بابا به قرآن من خیلی ازش میترسم ! اصال اآلن که دارم فکر میکنم میبینم که شاید اوندختری که باهامون اومد شهربازی یکی دیگه بود !!+ چرت نگو بابا ! این درست بود وقتی شمال بودیم ، نمیدونم یهو چی شد دوباره اینجوری شد!!برسام جوابم رو نداد ، برگشتم سمتش که دیدم با چشمای گرد شدش بهم زل زده !! تازه فهمیدمچه سوتی بدی دادم ، قبل از اینکه بیام چیزی بگم که درستش کنم گفت : شمال بودید ؟؟ تو وآترینا ؟؟ چــــی ؟؟؟ 
انکار فایده ای نداشت از طرفی دلم هم نمیخواست حقیقت رو بدونه : بیخیال بابا ! حاال یه چیزیگفتم !اومدم برم که دستمو گرفت : آرین ، چی گفتی ؟؟ نکنه ؟؟ تو با آترینایی ؟؟خندم گرفت و با خنده گفتم : کم دری وری بگو ! بابا اتفاقی همدیگرو تو شمال دیدیم اونجا خوببود ولی وقتی برگشت تهران ، دوباره اینجوری شد!جوابم رو نداد ، فقط با سوظن بهم نگاه میکرد ! منم بیخیال سری تکون دادم و سمت ماشینم رفتم، میدونستم حرفامو باور نکرده ، و میخواد ته و توی ماجرا رو در بیاره ! فقط امیدوار بودم که زیادیپیگیر نشه !البته من مشکلی نداشتم که بدونه ولی حس میکردم اگر آترینا بفهمه جلو برسامسوتی دادم ، خونم حالل میشه !سوار ماشین شدم ، برسام هم ماشینش رو روشن کرده بود و داشت از در خروجی خارج میشد !!دور زدم و دنبال ماشین برسام راه افتادم، میدونستم که شرکت اونا کجاست ، از برسام سبقتگرفتم و ماشین هستی رو میدیدم ، پشت ماشین آترینا بود ، خوبی ماشین شاسی بلندم این بودکه همه چیو از باال میدیدی !!خیابونا هم نسبتا خلوت بود! انگار فقط با من لج کرده بودن که منو دیر برسونن !!صدای آهنگ رو زیاد کردم و بدون فکر کردن به چیز خاصی به سمت مقصدمون روندم !زودتر از چیزی که انتظارشو داشتم ، رسیدیم ،دربون پارکینگ شرکتشون در رو باز کردو دونه دونهماشین ها داخل پارکینگشون شدن و پارک کردن ، منم یه جایی پیدا کردم ، وسایلم رو برداشتمودنبال هیئت رئیسه مون و کنار برسام به داخل شرکت قدم گذاشتیم !به سمت سالن کنفرانس شرکتشون راهنماییمون کردم . هیئت رئیسه هر شرکتی یه طرف میزنشست ، من و آترینا هم کنار هم نشستیم ، به نظرم اینجوری بهتر بود ، بعد از چند دقیقه کهصدای صندلی ها و ... قطع شد ، جلسه به طور رسمی آغاز شد .بعد از توضیحات جامع و کامل آترینا که مطمئنا تحسین همه ی حاظرین درون جمع رو به دنبالداشت ، یهو کسی با زدن زنگش همه رو به سکوت واداشت ، یه لحظه همه متعجب شدن ، ولیبعدش سریع اون جو از بین رفت و آقای کاظمی گفت : بفرمایید آقای بازرگان ؟ 
بازرگان ؟ بازرگان ؟؟ چقدر این اسم آشنا بود ؟؟؟ من کجا شنیده بودمش ؟؟ سرم رو به سمت اونشخص برگردوندم و با دیدن صورتش همه چیز یادم اومد ، یکی از بزرگای سخت افزار – نرمافزار کامیپوتر بود ، توی اکثر کشورای بزرگ دنیا شرکت داشت بجز ایران ! البته توی ایران همسهام خریده بود ! من توی یک سمینار دیده بودمش ! البته خب کم کسی نبود ! هر کسی که تویصنعت کامپیوتر بوده باشه حتما تا بحال اسم بازرگان رو شنیده ...شروع کرد : راستش ، دیدن این مجموعه و این هماهنگی بین سخت افزار و نرم افزار هایطراحی شده ، باعث تعجبم شد که چطور شرکت تازه کاری مثل شما میتونه اینقدر خوب ، در زماننسبتا کوتاه ؛ از پس چنین پروژه ای بر بیاد ، و همین باعث شد که اآلن بهتون درخواست همکاریبدم ،هم برای کار ما خوبه و هم برای اعتبار و افزایش شهرت شرکت شما ، البته پدر شما ) بهآترینا اشاره کرد( خودش کم کسی توی دنیای کامپیوتر و تکنولوژی نیست ، ولی من میخوام اینفرصت رو به دخترش هم بدم که خودش رو بیشتر و بهتر ثابت کنه .منتظر نگاه کرد .به شخصه کف کرده بودم !! گرفتن پیشنهاد از احمد بازرگان کم چیزی نبود !!!به آترینا نگاه کردم اونم خیلی تعجب کرده بود ! ولی سعی میکرد به روش نیاره ، زیاد موفق نبودولی خوب ...بعد از مکثی ، صداش رو صاف کرد و گفت : راستش این تصمیمی نیست که بتونم به تنهاییبگیرم ، باید بیشتر صحبت کنیم ، میدونید که ؟!راست میگفت !! اینجا که نمیشد !! به کاظمی نگاه کردم هم ناراحت بود هم تعجب کرده بود !! گناهداشت بیچاره تو شرکت اون داشتن قرار داد میبستن !!بازرگان : البته البته ، میدونید که ما توی ایران شعبه نداریم ،و من فقط سهام چند تا شرکت روخریدم تا سهیم باشم ! ولی از شما میخوام که همراه با هیئت رئیسه ی شرکتتون به شعبه یمرکزی شرکت من بیاید تا بیشتر بحث بکنیم ، هزینه ی اقامت و بلیطتون هم خودم پرداختمیکنم . نمیدونم که میدونید یا نه ، ولی شعبه ی مرکزی شرکتم توی آلمانه ، خوب نظرتون چیه ؟اگر مثبته که کارهای اولیه انجام بشه ؟یخ کرده بودم ... اینهمه کشور ... چرا ؟؟ چرا آلمان ؟؟ 
آلمان!!! آلمان نمیتونم ... خواهش میکنم ، آلمان نه ...خشک شده بودم ، نمیدونستم چیکار کنم ؟؟؟ آخه اینهمه کشور ! اینهمه جا !! چرا آلمان ؟ نـــه !!اینقدر شوک زده بودم که نفهمیدم جلسه تموم شده ، نفهمیدم چی شد ! نفهمیدم که میخوانچیکار کنن ! چـــرا آلمان ؟!!یکی شونمو تکون داد ، اول توجهی نکردم ولی بعدش برگشتم سمتش ! آترینا بود !با تعجب نگام کرد و گفت : چت شده ؟؟ چرا جواب نمیدی ؟؟ خوبی ؟؟یه نگاه به دور و بر کردم ، همه رفته بودن یا در حال خروج بودن ، نمیدونم چند دقیقه بی حرکتسر جام نشسته بودم ! یه نگاه بهش کردم که داشتهمچنان با تعجب نگام میکرد ، بدون توجه به سواالش گفتم : چی شد ؟؟چشماش بیشتر گرد شدن : چی ، چی شد ؟؟+ چی جوابش رو دادی ؟نگاهش داشت حالت سرزنش میگرفت : گفتم خبرش رو میدیم !!اینبار نوبت من بود که تعجب کنم !! 99 درصد احتمال میدادم که جواب مثبت رو داده باشه !هرکسی بود پیشنهاد به اون خوبی رو سریع قبول میکرد !وقتی تعجبم رو دید با بیخیالی سر تکون داد و گفت : اوال که زشت بود که سریع بگم باشه ، دوماکه احساس کردم که نمیخوای چنین چیزی بشه !! تغییر رفتارت کامال معلوم بود !!اینبار دیگه تعجبم خیلی بیشتر شد به طوری که توی صدام هم دخالت کرد و صدام رو از حد عادیکمی باالتر برد : یعنی چی ؟؟ از کجا فهمیدی که من ناراحت شدم ؟؟بازم با بیخیالی سری تکون داد و گفت : تو این چیزا یه ذره زیادی تیزم ! احساس کردم که وارفتی !! واسه همین هم سریع نگفتم باشه ! البته زشتم بود اگه میگفتم !!با تعجب نگاش کردم ، چقدر این دختر بعضی وقتا دوست داشتنی میشد ! خداروشکر که قبولنکرد ! یه نگاه بهش کردم ! انگار یه کشمکش درونی داشت اذیتش میکرد که باالخره به زبونآوردش : چرا نمیخوای بری آلمان ؟؟ 
خندم گرفته بود ! فوضول !!گفتم : کی گفته که نمیخوام ؟؟دوباره چشماش حالت تعجب گرفت : پس چی ؟؟با به یاد آوردن خاطرات قدیمی گفتم : اگه ایران کشور توئه ، آمان هم کشور منه ! من فقط ایرانبه دنیا اومدم ولی تا 02 سالگیم اونجا بودم! شاید بعد از بدنیا اومدنم 02 روز هم ایران نموندهباشم !! بهترین خاطراتم اونجا بود ! مگه میشه نخوام برگردم ؟؟؟؟ نمیتونم برگردم !!با تعجب بیشتری که صداش رو برده بود باالتر گفت : چــرا ؟؟ مگه میشه ؟؟لبخند تلخی زدم و گفتم : آره ... ! من از آلمان دیپورت شدم ...بدون در نظر گرفتن نگاه متعجبش از کنارش رد شدم و از در خارج شدم ، آره ، آره آترینا خانمزندگی من خیلی پیچیده تر از این حرفاست ....-----------------------------------------------" آترینا "سرجام یخ کرده بودم، از آلمان دیپورت شده بود ؟؟ مگه چیکار کرده بود ؟؟؟ چیکار کرده بود کهدیگه نمیتونست برگرده ؟؟؟ نمیدونم چرا ، اما به طرز نامحسوسی احساس میکردم که این قضیهربطی به آریانا داره ، چرا زندگی این بشر اینجوری بود ؟؟سعی کردم بیخیال بشم و سری تکون دادم ، وسایلم رو جمع کردم ، منم از دفتر خارج شدم ،فکر زندگی آرین توی گوشه ای از ذهنم وول میخورد ، ولی سعی میکردم به چیزهای دیگه فکرکنم ... جلسه خوب برگزار شد ، بیشتر من و آقای کاظمی حرف زدیم و بقیه نظاره گر بودن ، البتهدرستشم همین بود ، دیگه دوست نداشتم با این شرکت همکاری کنم ، چراش رو نمیدونستم ،خوب خاطره ی خوبی ازش نداشتم ... تقریبا همه ی کارکنای ما داشتن از شرکت خارج میشدن ،یه سریا هم داشتن با کارکنای شرکت مقابل حرف میزدن ، منم واقعا نمیدونستم چیکار کنم !!!نمیتونستیم بریم آلمان ، یعنی میشد آرین نیاد ، ولی خوب ... هرچی باشه اون بعد از من مدیراصلی بود و خیلی شک برانگیز بود که نیاد ... از طرفی هم نمیشد بیخیال این پیشنهاد بشیم ...همکاری با شرکت آقای بازرگان چیزی بود که من حتی فکرشم نمیکردم که قبل از چندین سالبوجود بیاد ! شرکت بابا چند وقت پیش باهاش همکاری داشت ، ولی من ؟؟ منِ 03 ساله ؟؟ سنم 
خیلی کمه!! همیشه با خودم میگفتم که بابام پشتمه ، من میتونم ، من درس میخونم ، من بلدم ...ولی ، آخه منی که تازه داشتم فوق لیسانس میگرفتم میتونستم از پسش بر بیام ؟؟ واقعا سنم کمه! اگه قبول کنم دیوونگیه اگر هم قبول نکنم بیشتر دیوونگیه ...ولی خوب تجارت و شرکت داری یعنی ریسک، یعنی باید ریسک پذیر باشی ... اما اگه از پسش برنیایم چی ؟؟؟نـــه، نباید فکرای منفی بکنم، سرمو محکم به دوطرف تکون دادم تا خودم و از شر این جو منفیتوی ذهنم خالص کنم ، و آره ... فهمیـــدم ...با وارد شدن ما به شرکت ، همه دست زدن و باز تبریک گفتن ها شروع شد !! نمیدونم بچه هاییکه تو شرکت بودن از کجا فهمیده بودن ، ولی مهم این بود که همه همه چیو میدونستن ! همپیشنهاد بازرگان ، هم مورد قبول واقع شدن پروژه ، هم پرداخت دستمزد به صورت کامل !!!همه خوشحال بودن و میخندیدن ! ولی من ذهنم خیلی درگیر تر از این حرفا بود ، حرفای آرینبخش بزرگی از ذهنم رو اشغال کرده بود و باقیش هم مشغول آنالیز کردن پروژه ای که قرار بودبرای بازرگان انجام بدیم ، بود !خیلی ها بهم تبریک گفتن اما بیخیال فقط با یه لبخند و سر تکون دادن و بعضی مواقع گفتن :مرسی ، همچنین تبریک به شما ، جوابشون رو میدادم !خیلی دلم میخواست زودتر به اتاقم برم ، به پدرم زنگ بزنم و نظرش رو بپرسم ، گرچه چیزیراجب دیپورت شدن آرین از آلمان نمیگفتم ! نمیخواستم نگرانش کنم که با یه آدمی که شایدخالفکار باشه شریکم ! آخه هر کسی رو الکی از کشوری دیپورت نمیکنن ....- خانوم کیانــــی ، چقدر ساکتین ؟؟ باید شما بیشتر از همه خوشحال باشین !!به شخصی که این حرف رو زده بود نگاه کردم ، یکی از پسرای جوون بود ، سری تکون دادم وگفتم : ذهنم یه مقدار درگیره .یکی دیگه از زنایی که توی هیئت رئیسه بودن پرسید : راستی ، باالخره چی شد ؟ کی میریم آلمان؟خندم گرفته بود !! اینم چه واسه خودش برید و دوخت !! با لبخند گفتم : فعال معلوم نیست . 
سرم از این همه سر و صدا درد گرفته بود ! میخواستم بخوابم ! شایدم میخواستم با بابام حرفبزنم تا یه کمی از این سردرگمی نجاتم بده !به طور ناخودآگاه آرین رو دیدم که دپرس به میز تکیه داده بود و سرش با گوشیش گرم بود آرینشخصیتی نداشت که بشه بهش ترحم کرد ، واسه همین فقط ناراحتش بودم ... نمیدونستم چیکارکرده ، اما خودم هم اگر یه روز از ایران دیپورت بشم ، واقعا نمیدونم چیکار میکنم ! خیلی سختهدیگه نتونی به جایی برگردی که توش بزرگ شدی و خاطرات خوب و بد زیادی ازش داری ...بیخیال این فکرا شدم و سرم رو تکون دادم ، میخواستم از اون محیط فرار کنم چراش رونمیدونستم ، تا اومدم بگم که میرم توی اتاقم ، خانم مومنی گفت : خانم کیانــی نمیخواین بابتاین دوتا موفقیت بزرگ مهمونی بگیرید ؟؟گیج و ویج نگاش کردم ، این چقدر مهمونی دوست داشت !بعد از یه دقیقه نگاه کردنش با من من کردن گفتم : را راستش نمیدونم ... شایــتا اومدم حرفم رو کامل کنم ، آرین پرید وسط حرفم و گفت : شاید خانم کیانی مشکلی داشتهباشن و نخوان که مهمونی بگیرن ، در عوض آخر هفته خونه ی من مهمونی !!من کپ کرده بودم ولی بقیه با دست زدن و هورا گفتن خودشون رو خالی کردن !گنگ نگاش کردم که چشماش شیطون شد و با خنده چشمک زد !کوفت ! خل و چل ! انگار نه انگار که همین اآلن مثل ماتم زده ها بودا !!ولی خب منو از مخمصه نجات داده بود ! کوچکترین میلی نداشتم که توی خونمون مهمونی بگیرم !نه بخاطر پولش ، بخاطر حرفایی که ممکن بود دربیاد ! دلیل بعدیش هم این بود که یه پاسگاهکالنتری توی کوچه ی ما زده بودن ، که مسلما اگر مهمونی گرفته میشد میفهمیدن ، مخصوصا اینمهمونی ها که هم زن و مرد قاطین هم مطمئنا باید مشروب سرو بشه ! یعنی همه انتظار دارن کهمشروب وجود داشته باشه !با گفتن ببخشیدی به سمت اتاقم توی شرکت راه افتادم ، میخواستم با بابا صحبت کنم و بعدشهم برم خونه ! اصال طاقت بیشتر موندن توی اینجا رو نداشتم ! امروز سه شنبه بود و آرین هممهمونیش رو احتماال پنج شنبه میگرفت ! خودمم به مهمونی احتیاج داشتم ، واسه رها شدن از شراین مشکالتی که این چند وقته آزارم میدادن ! 
با وارد شدن به اتاقم ، یه راست سراغ گوشیم رفتم و شماره ی بابا رو گرفتم ! انگلیس سه ساعتاز اینجا عقب تر بود ، پس مسلما بیدار بود و احتمال زیاد شرکت بود !ولی گوشیش رو جواب نمیداد ، تصمیم گرفتم که قطع کنم که یهو صدای خسته ای گفت : الو ؟واا !! مگه خواب بود !!؟؟؟ با تعجب گفتم : بابا ؟ خواب بودی ؟؟+ آترینا تویی ؟؟+ آره بابا ! میگم خواب بودی ؟؟+ آره ، آره ! آخه این وقت زنگ زدی حتما خوابم دیگه !!تعجب کرده بودم ! آخه اینجا ساعت 1 بود پس اونجا میشد ساعت 0 ظهر !!! با تعجب گفتم : بابا؟؟؟ اینجا ساعت 1 ! انگلیس میشه ساعت 0!!! تو چجوری خوابی ؟ مگه شرکت نیستی ؟؟اونم با تعجب گفت : مگه من انگلیسم ؟؟؟نمیدونم چرا ولی خندم گرفته بود!! یعنی بابا داشت سرکارم میذاشت ؟؟با خنده گفتم : بابا گرفتی مارو ؟؟اون هم با تعجب گفت : گرفتن چیه دختر؟؟!! مگه من به تو نگفتم با مادرت رفتیم آمریکا ؟؟ بخاطرکارای شرکت ؟؟با به یاد آوردن حرفاش راجب رفتنش به آمریکا به علت مشکالت شرکت ، محکم با کف دستزدم تو پیشمونیم و پشیمون گفتم : وای به کل یادم رفته بود !! اینقدر این چند روز سرم شلوغ بودمغزم به طور کامل قاطی کرده !!بابا آروم و خسته خندید و گفت : عیب نداره گل بابا ! حاال چی تورو اینجوری حواس پرت کرده ؟؟+ حاال بعدا میگم ! فعال بخواب ! ببخشید مزاحم شــپرید وسط حرفم و گفت : دیگه خوابم پرید ! اآلن بگو ببینم ؟؟ امروز پروژه رو تحویل دادید ، نه ؟؟چیشد ؟؟صداش هوشیار بود ، میدونستم که خواب از سرش پریده از طرفی شرمنده بودم که باعث وبانیش من بودم!! 
خودش یه چیزایی از سکوتم فهمید و گفت : بگو بابا ! حاال وقت واسه خواب زیاده !خوب گوش داد و حرفی نزد ، وقتی صحبتام تموم شد و تونستم یه نفس راحت بکشم گفت : خب، ) مکث کرد ( اوال که بهت تبریک میگم که پروژه تحویل دادی و اینکه مورد قبولشون بود ، ) بازممکث کرد ( و راجب پیشنهاد بازرگان ، خب بابا ، خودتم میدونی که بازرگان آدمی نیست که باهرکسی همکاری بکنه ، یعنی معموال با شرکتای جا افتاده قرارداد میبنده نه شرکتی که 7 سال هماز تاسیسش نمیگذره ، دو حالت بیشتر نداره ، یا بازرگان واقعا از شما خوشش اومده ، و احتمالدوم هم اینه که یه پارتی این وسط هست ! در هر حال آلن شانس به شرکت رو کرده و تو وکارکنان هم باید تموم تالشتون رو بکنید رو همه چی رو عالی تحویل بدید ! سخته ولی شدنیه !پس ازت میخوام که تموم تالشت رو بکنی ، کم نیار ، من که همیشه پشتتم . راستی شایدمقصدتون رو تغییر پیدا کنه .با تعجب پرسیدم : چرا ؟خندید و گفت : دیگه به این کارا کاری نداشته باش .خندم گرفته بود ، گفتم : آخه اگه آلمان نریم کجا بریم ؟!گفت : دختر هنگ بازرگان شرکتش اینهمه شعبه داره !حاال تو چه گیری دادی به آلمان !خندیدم و گفتم : خب باشه !!بعد هم با هم خدافظی کردیم . باشنیدن تغییر مقصد از زبون بابا ، به طرز نامحسوسی احساسمیکردم که بابا از قضیه ی آرین خبر داره .بیخیال فکر کردن شدم ، خدارو شکر همه چی داشت جدی جدی درست میشد . سریع وسایلم روجمع کردم و از دفتر بیرون اومدم ، خطاب به منشی گفتم که میرم خونه و اونم با گفتن خداحافظ بانگاهش بدرقه ام کرد ، با سرعت از پله ها پایین میرفتم و خیلی سریع به ماشینم رسیدم ! انگار باقطع کردن تلفن تازه یادم اومده بود که چقدر خسته ام و تحمل موندن توی شرکت رو ندارم !ماشین رو روشن کردم و درحالی که سعی میکردم چرت نزنم با سرعت به سمت خونه رانندگیکردم ... دلم بدجور تخت خواب گرم و نرمم رو میخواست ....با وارد شدن به خونه یه راست به سمت اتاقم رفتم ، فقط یه سالم زیر لبی کردم که ناراحت نشن، نسرین خانوم دنبالم اومد و گفت : دخترم ناهارتو بیارم ؟؟ 
+ اگه میشه بیاریدش توی اتاقم !+ باشه ، پس صبر کن گرمش کنم !دیگه جوابشو ندادم ، یه راست رفتم سمت حموم . اصال دلم نمیخواست که به چیزی فکر کنم ،خسته شده بودم و با ریزش قطرات آب بر روی پوستم احساس خوبی بهم دست میداد ...بعد از یه ربع توی حموم بودن بیرون اومدم ، نسرین خانم غذا رو گذاشته بود روی میزم وخودشم رفته بود بیرون ، منم سریع لباس پوشیدم ، حتی حوصله نداشتم غذا بخورم ولی خیلی همگرسنه ام بود !!!بعد از تموم شدنش بیخیال ظرفا شدم و گوشیم رو زدم تو شارژ ، بعدشم روی تختم افتادم وخیلی زود خوابم برد ...It could be a fine preposition if I was a stupid girlBut honey I am no ones expection this is what I had been periviously learntاه لعنتی خفه شو !!So don’t look at me you got girl at home and everybody knows that … every…bodyگوشی رو با عصبانیت جواب دادم ، البته بعد از به فحش کشیدن خاندان تیلور ،که همون خوانندهی زنگ گوشی موبایلم بود !با لحن تندی گفتم : الـــو ؟؟؟+ نگو که خواب بود ، چون باورم نمیشه !!+ اتفاقا خواب بودم!! شما ؟؟؟توی عالم خواب و بیداری بودم و سرم بدجوری سنگین بود ، هنوز نمیدونستم اینی که زنگ شدهکیه !!+ آترینا خـــوبی ؟؟خواب بودی جدی ؟؟ مگه تو هم شرکت نرفتی ؟؟؟از جا پریدم ! ساعت چند بود ؟؟ 
+ ساعت چنده ؟؟؟+ 77 !! عیب نداره ، ماهم هیچکدوم نرفتیم !!یادم اومد که این صدا صدای هستیه !! کالفه گفتم : شما ها یعنی کیا اونوقت ؟؟+ من و برسام و آرین ! برسام و آرین دارن خونه ی آرین رو مرتب میکنن واسه مهمونی ، منممیام پیش تو که باهم بریم پیششون !!!+ من شبیه کوزتم ؟؟+حاال ما که هیچکدوم دست به سیاه سفید نمیزنیم !! اوال که کارگر گرفته ، واسه این میگم بریمپیششون که هیچکدوم شرکت نرفتیم ،حوصلمون تو خونه سر میره ! آماده شو ، میام خونت ، ازاونجا بریم !!+ برو بابا ! خسته ام ، میخوام بخوابم !!+ زدی تو برق ؟؟؟ بدو دیگه ! اومدمااا !!بعدشم گوشی رو قطع کرد ، چقدر دلم میخواست که دوباره بخوابم و هستی رو ضایع کنم، باتوجهبه شناختی که بهش داشتم میدونستم که حتما میاد اینجا !! از طرفی هم خوابم پریده بود و دیگهشرکت هم نمیتونستم برم ، چهارشنبه ها ساعت70 تعطیل میشدیم ، که اآلن ساعت 72:77 بود!!با بی حسی از جام بلند شدم ، خودمم نمیدونستم که چجوری اینهمه مدت خوابیده بودم !!! نزدیک71 ساعت خواب بودم !! اووووفـــــف !!یه راست رفتم حموم ، سردی آب تونست کمی از بدن درد و بی حسیم رو از بین ببره، بعدش کهاز حموم بیرون اومدم ، موهام رو با سشوار خشک کردم و همون موقع ها بود که هستی اومد ،بدون در زدن و بالنسبت گاو سرشو انداخت پایین و اومد داخل ، با دیدن من که حوله تنم بودتعجب کرد و گفت : تو که تازه از حموم اومدی بیرون ؟؟+ پس چی ؟؟+ ای بمیری تو !! زود باش ! 
از آشتی کردنم با هستی خوشحال بودم ، خودمم نمیتونستم زیاد باهاش سرسنگین باشم : گمشوبابا !! کارم طول میکشه ! این مهمونی کوفتی کی هست حاال ؟؟چپ چپ نگام کرد : نچ نچ !! یعنی جدا نمیدونی ؟؟ پنج شنبه !!سرمو با بیخیالی تکون دادم و گفتم : خب بگو فردا دیگه!شونه ای باال انداخت و منم شروع کردم به آماده شدن ، شلوار جین یخیم رو پوشیدم که یهجاهایش پاره بود ، گرچه طوی نبود که توی ذوق بزنه ، و خیلی هم شیک بود ، بعدش هم یه بلوزآستین کوتاه قرمز پوشیدم ، که هم فیت تنم بود و هم خیلی قشنگ می ایستاد ، بعدشم شروع بهآرایش کردم ، کمی بیشتر از قبال و رژلب قرمز رو هم زدم که با رنگ تی شرتم ست باشه ، موهامرو هم ساده جمع کردم و بعدشم مانتوی سفید قرمز و شال سفیدم رو پوشیدم ، به عنوان کفشهم ، یه کفش پاشنه 1 سانتی بندی پوشیدم که با شلوارم ست بود و خیلی هم قشنگ بود ! راضیاز تیپم با هستی از پله ها پایین رفتیم و تصمیم بر این شد که با ماشین هستی بریم چون من حسرانندگی ندارم .بعد از یه ربع تو راه بودن به خونه شون رسیدیم ، دوتا ماشین خودش و برسام کنار هم تویحیاطش پارک شده بود ، با بازکردن در حیاط من و هستی هم ماشین ها رو به داخل بردیم و پارککردیم ! اون دوتا هم با خنده دوئیدن اومدن سمتمون ، فکر کنم یکیشون داشت دنبال اون یکیمیکرد چون نفس نفس میزدن !برسام ریتمیک گفت : سالم !! خوب هستید ؟؟عالقه ی شدیدی داشتم که جوابش رو بدم ، یعنی همون تیکه ی معروف ، ولی خوب زشت بود !داشتم به این فکر میکردم که بیخیال جواب دادن بشم ، که یهو هستی هم ریتمیک مثل خودشگفت : چرا سوت**ین نبستید ؟؟فکر کنم خودش هم فهمید که چه سوتی داده که محکم دستشو جلو دهنش گرفت ، ما سه تا هماول شوک زده بودیم ولی یهو همگی ترکیدیم و زدیم زیر خنده !هستی هم هی رنگ به رنگ میشد !! وقتی خنده های ما تموم شد و هستی هم حسابی رنگ بهرنگ شد راه افتادیم سمت خونه ! 
جند تا کارگر داشتن خونش رو مرتب میکردن ، برسام و آرین هم هی مزه میپروندن و میخندیدیم!یعنی من هنوز کمی سرسنگین بودم ولی خب نمیشد نسبت به حرفایی که اونا میزدن اخم کرد !!مانتو هامون رو درآوردیم و روی مبل ها نشستیم، اون دوتا هم داشتن ریز میخندیدن که با اومدنما حرفاشون قطع شد ، نگام افتاد به بسته های مشروبی که گوشه ی خونه بود ، برسام رد نگاهمرو دنبال کرد و گفت : میخواید واستون بیارم ؟؟چپ چپ نگاش کردم که خندید و گفت : خب با حسرت نگاه میکردید ، گفتم شاید بخواید!!اینبار بهش چشم غره رفتم ولی خندم هم گرفته بود ، فکر کنم عالوه بر آرین این برسام هم یهتختش کم بود ! بحث ها شروع شد ، از شرکت گرفته تا پیشنهاد بازرگان ، تا مهمونی خونه یآرین و ...یکی دو ساعت بعد بخاطر اصرار های هستی که میگفت خیلی گرسنشه و داره تلف میشه ، زودلباس پوشیدیم و از خونه زدیم بیرون .خیلی سریع رفتیم به یه پیتزا فروشی ، اسمش رو زیاد شنیده بودم تو تهران معروف بود ولی نرفتهبودم ، پیتزا ژوانی ! غذاهای ایتالیایی سرو میکرد . خالصه دیگه ماشین هارو پارک کردیم و 5تاییوارد رستوران شدیم ، شلوغ بود ولی خداروشکر میز خالی داشت ، هر کس قضای مورد نظرش روسفارش داد و تا آماده بشه هم یه سری چیزهای متفرقه مثل ساالد و ... برامون آوردن ، حرفخاصی نمیزدیم و منتظر بودیم .... هستی گفت : به نظر من پیشنهاد بازرگان یه ذره مشکوکه ، نه؟؟؟آرین بعد از مکثی گفت :آره ، نظر منم همینه ، شرکت بازرگان با هرجایی همکاری نمیکنه ،هرچقدر هم بگیم که به خاطر اعتبار و شهرت شرکت های دیگتون ) به من اشاره کرد( بود ، ولیبازهم مشکوکه ، شرکت چون تازه کاره با هر اشتباه کوچیکی میتونه برشکست بشه ، حداقل تاوقتی که یه سال از تاسیسش بگذره این احتمال هست ! به نظر من هم مشکوکه ، خیلی هممشکوکه !برسام : من از اون دید بهش نگاه نکرده بودم ، ولی اآلن که فکر میکنم میبینم جدا راست میگید ،آخه چرا بازرگان باید بخواد این کار رو بکنه ؟؟ 
هر سه تاشون به من نگاه کردن ، منی که نمیدونستم چی باید بگم ، منی که اگر بخوام واقع بینباشم بایدبگم که آره مشکوکه ولی اگه بخوام خودم رو قانع کنم و گول بزنم باید بگم نه نیست !سرم رو تکون دادم و گفتم : نمیدونم چی بگم ! نفسم رو با حرص فوت کردم و گفتم : فعال همهچی راز ماننده ! مکثی کردم و ادامه دادم : شایدم علت خاصی نداشته باشه ، به نظر من تنها کاریکه ما باید بکنیم اینه که پروژه اش رو کامل تحویل بدیم !اون سه تا هم نگاهم کردن ، برسام و هستی سرشون رو تکون دادن و جای دیگه ای رو نگاهکردن ، ولی آرین نگام میکرد، نگاهامون توی هم قفل شدن ، توی فضای به ظاهر شاعرانه یرستوران و تاریکش رنگ چشماش عجیب شده بود ، خیلی خوشگل !!! نمیدونم چرا ولی به طورناخود آگاه و بدون قطع کردن رابطه ی چشمیمون آروم و زمزمه وار گفتم : از اینهمه راز خستهشدم !!توجه برسام و هستی به ما جلب شد ، منم نگاهم رو دزدیدم ، چند دقیقه بعد غذا رو آوردن ، تالحظات آخر هم هرازگاهی نگاه های خیره ی آرین رو روی خودم احساس کردم ولی به رومنیاوردم !نمیدونم چرا اون حرف رو زدم ولی میدونم که چیزی بجز حقیقت نبود ! به اندازه ی کافی چیزهایراز مانند تو زندگیم بود که دنبال یکی دیگه نگردم ! البته مشکوک بودن حرف های بازرگان همتوی قسمتی از ذهنم آزارم میداد ولی ترجیح دادم ندید بگیرمش !بعد از تموم شدن غذا ، برسام پول همه رو حساب کرد و به قول خودش بهمون شرینی موفقیتتوی پروژه رو داد ! انگار اونم دلش نمیخواست راجب بازرگان حرف بزنه ! چون اگر قرار به جشنگرفتن و مهمون کردن باشه مسلما پیشنهاد بازرگان ، بهتر و مهم تر بود !!بیخیال این فکرا شدم و سری تکون دادم ، با آرین و برسام خداحافظی کردیم و بعد از تشکربابت ناهار که واقعا عالی بود سوار ماشینامون شدیم ، هستی همونطوری که گفته بود میخواستبره خونه ی خودشون و بعد از برداشتن لباس های مهمونیش بیاد خونه ی من و فردا هم از اونجابریم مهمونی ! واسه همین اول رفتیم خونه ی هستی اینا تا آماده بشه بعد به سمت خونه ی ما راهافتادیم . ذهنم خیلی مغشوش بود ، ای کاش میتونستم به خودم تلقین کنم که هیچ چیز اینپیشنهاد مشکوک نیست و اون فقط از کار ما خوشش اومده اما نمیتونستم ، همونطوری که 
هیچکس نمیتونست ، بابا هم فهمیده بود ، از سکوت های پای تلفنش میشد فهمید که به نظر اونممشکوکه !! یه چیزی این وسط میلنگید و من نمیدونستم چیه !اه دوباره این حس گند سراغم اومد ! حس اینکه خیلی چیز ها داره توی زندگیت اتفاق میوفته و توحتی راجب یه موضوعش هم اطالع نداری! هنوز قضیه ی آرین حل نشده بود که قضیه بازرگانشروع شد !! خب منم تا یه حدی تحمل دارم دیگه ...بهستی اومدو خودشو پرت کرد رو صندلی و در حالی که شالش رو در میاورد گفت : اوفــــ ! چقدرگرمه !انگار نه انگار که آخرای شهریوره !!حال حرف زدن نداشتم ، سرمو تکون دادم ، هستی هم مشغول عوض کردن لباساش شد !ساعت نزدیک 8 شب بود ، هستی امشب رو اینجا میموند و مهمونی هم فردا از ساعت 1 شروعمیشد !امشب میدونستم قراره چیکار کنیم ، به عادت روزهای نوجوونی ، که یا من خونه ی هستی اینابودم یا اون خونه ی ما ، قبل از خواب حرف میزدیم و بعدشم میخوابیدیم ...هستی به سمت دستشویی رفت و گفت : من میرم مسواک بزنم !!با تعجب گفتم : اآلن ؟؟+ آره دیگه ، تو هم مسواکتو بزن بعد که حرف بزنیم خسته میشیم حس مسواک زدن نداریم !!+ زوده ها !!+ بدو ! اینقدر حرف نزن ! فردا واسه آرایشگاه وقت گرفتم !!اینبار دیگه از جا پریدم و گفتم : چــــی ؟؟؟خندید و گفت : آره دیگه !! نمیشه مثل میت ها بریم که !!+ کی میگه مثل میت ها میریم ؟؟؟ آرایش میکنیم خوب !!+ گمشو بابا !! با اون آرایش کردنت ! یکی ندونه فکر میکنه خانوم به انواع آرایش های عربی وترکی و اروپایی و آمریکایی و ... تسلط داره !!+ خب به نظر من آرایش باید ملیح باشه !! 
+ مگه من غیر از این گفتم ؟؟ اه ! اصال چقدر حرف میزنی دختر !بعدشم بدون توجه به من وارد دستشویی شد و در رو بست !! این هستی هم دیوونه بودا !! کالهمه ی دور و وریای من خل بودن !! باید یه تیمارستان باز میکردم ! همگی بهش نیاز داشتیم !!بعد از ده دقیقه ، هستی اومد بیرون و منو به زور فرستاد داخل ، اصال حوصله هیچی نداشتم چهبرسه به مسواک و حرف زدن !نمیدونستم میتونم دوباره به هستی اعتماد کنم یا نه ! گرچه خودش قول شرف داده بود که دیگهبهم خیانت نکنه ولی ... نمیدونم !! واقعا نمیدونم چیکار کنم ...مسواک مو زدمو و رفتم روی تختم افتادم ، تختم دونفره بود و هستی هم یه ور دیگه خوابیده بود وداشت کرم میزد، بهم اشاره کرد که چراغ روخاموش کنم ...من : اُه !! بابا مرغا هم اینوقت شب نمیخواین !! چه خبره ؟؟؟+ اوال که خسته ام ، دوما مرغا همین حدودا میخوابن ، سوما ما که اآلن نمیخوابیم میخوایم حرفبزنیم !! بدو چراغو خاموش کن !!میدونستم اگه به حرفش گوش ندم خودش پا میشه و خاموش میکنه واسه همین با بی تفاوتیسری تکون دادم و چراغ رو خاموش کردم ، هستی چراغ خواب کم نور رو روشن کرد و منم خودمرو روی تخت ول کردم ، امروز خسته شده بودم ، چون بعد از نهار یه عالمه از کارای شرکت روانجام دادم ، چشمام هم داشت میسوخت ! جای مامان خالی ! اگه اآلن بود میگفت که از بسچشماتو میکنی تو اون کوفتی آخرش کور میشی !!با این طرز حرف زدنش آشنا بودم !! اآلن که فکر میکنم چقدر دلم براشون تنگ شده !!هستی ملحفه رو کشید روی دوتامون و گفت : با برسام چیکار کنم ؟؟؟به سمتش برگشتم و روی پهلو خوابیدم ، اون هم همین حالت رو به سمت من داشت ، گفتم :یعنی چی ؟؟+ نمیدونم چی میخواد از این دوستی ، میدونی که من دست پسر زیاد داشتم ، ولی برسام واسمعجیبه ! چون قبل از اینکه دوست باشیم با هم همکاریم ، میتونه خیلی روی رابطمون تاثیر داشتهباشه ، هرچی ازش میپرسم که این دوستی قراره به کجا برسه ، همش میگه واسه شناخت بیشتر 
!! آخه شناخت بیشتر واسه چی ؟؟ ازدواج ؟؟ که نه من اهلشم نه اون !! واقعا نمیدونم ! از طرفیمیترسم بخواد سو استفاده کنه!! نمیدونم چیکار کنم !!سری تکون دادم و گفتم : شاید واسه ی سرگرمی و رفع بیکاری ؟؟با دقت که بهش نگاه کردم دیدم که چشماش اشک آلود بود ، واسه چیش رو نمیدونستم ، نگرانپرسیدم : هستی چیشده ؟؟ چرا داری گریه میکنی ؟؟ یعنی نمیکنیا ، میخوای بکنی !! حاال اینا روبیخیال ! چته ؟؟روش رو برگردوند و تاق باز خوابید ، گفت : نمیخوام ، نمیخوام واسش بازیچه باشم ... مننمیخوام وسیله ی سرگرمیش باشم !! خسته شدم !میدونستم که دوسش داره ، واسه همین هم گریش گرفته بود و اینجوری میگفت ، وگرنه هستیدختری نبود که بشینه بخاطر پسر گریه کنه ، سعی کردم منطقی فکر کنم چون میدونستم هستیاگر بخواد تصمیم بگیره اآلن ، فقط از روی احساس فکر میکنه ... بعد از مکث چند ثانیه ای گفتم :هستی ، ببین ، من خر نیستم ، میفهمم که دوسش داری ، ولی ببین برسام از همه جهت عالیه ،نمیگم تو نیستی تو هم عالی هستی ، ولی برسام دستش بازتره ! میتونه با پول و قیافش با هزار تادختر بازی کنه ، این رابطه ی شما هم یه رابطه ی پا در هواست !! نباید از روی احساست تصمیمبگیری ! سعی کن عقالنی و منطقی فکر کنی ... اگه واقعا نمیخوای بازیچه بشی باهاش حرف بزن ،بهش بگو ، اگه گفت بازیچه ام نیستی و دوستت دارم بهش بگو پس هدف این رابطه چیه ، اگرهم نگفت و تو هم واقعا خسته شدی باهاش بهم بزن !!هستی خندید از اون زهر خندا ، بعدشم گفت :میدونی من و برسام چند وقت باهمیم ؟؟پرسیدم : چقدر ؟گفت : اگه بخوام از اول بگم نزدیک 7 سال و 6 ماهه ! ولی در واقع رابطه ی جدیدمون که بعد ازشهر بازی شروع شد ، 3 ماهس !بلند گفتم : چــــی ؟؟؟ یک سالو شش ماه ؟؟ شما از کی هم رو میشناسیــن ؟؟هستی دستش رو روی دهنم گذاشت تا صدام رو پایین بیاره بعدشم گفت : خب حاال ! چته !نخیرم ! من وقتی بچه بودم فکر کنم سوم دبیرستان بودم توی پارک قیطریه بابرسام دوست شدهبودم ، یادته یه مدت هی میگفتم بی اف فاب دارم و تو میخندیدی ؟ رابطه ام تا چند ماه بعد کنکور 
باهاش بود ، بخاطرهمین هم درس نمیخوندم ، چون فکرم مدام به برسام بود ! بعد بهم زدیم تااینکه چند وت پیش توی پارتینازلی که با هم رفتیم و تو با آرین دعوات شد ؟ ، همون جا دیدمش ،یادته اومد سمت تو ؟ میخواست آمار منو در بیاره ! بعد از شهربازی هم دوباره رابطه مون رو شروعکردیم !!چشمام از تعجب گرد شده بود : پس چــرا ؟؟ چرا به من نگفتی ؟؟لبخندی زد و گفت : تا جایی که یادم میاد همیشه ازم خواسته بودی تو رو توی رابطم با دوستپسرام قرار ندم چون من با پسرای زیادی دوست بودم ولی هیچکدومشون مثل ... مثل این نبودن... نمیدونم ...صداش شکست ، دلم براش سوخت ، هستی هیچوقت به پسرا عالقه مند نمیشد و فقط برایسرگرمی باهاشون بود ، اآلن اولین بار بود که احساس میکردم به پسری عالقه داره ...نمیدونستم که چی بگم ، هستی خودش جواب سواالی توی ذهنم رو داد و گفت : شاید اولین بارمباشه که واقعا از یکی خوشم اومده ، و تو میدونی وقتی یکی رو دوست داشته باشی حاظری بخاطربا اون بودن به چه کارایی دست بزنی ؟؟حرفاش بو دار بود ولی ذهنم خسته تر ازاون بود که سریع مطلب رو بگیره ... بعد از مکثی که مغزمبرای آنالیز کردن حرف هستی به خرج داد ، یهو منظورش رو گرفتم و با صدای کمی بلندتر از حدعادی گفتم : هســــــــتی !! منظورت چیه ؟؟ نکنه ؟؟؟ نکنه تو ؟؟ آره ؟؟؟ هستی !! خر شدی؟؟؟هستی داشت با تعجب به عکس العمل هام نگاه میکرد که گفت : نه دیوونه ! هنوز هیچی نشده !فقط ازم خواسته ... منم نمیدونم ! واقعا نمیدونم چیکار کنم ! با زهر خندی ادامه داد : قصدش سواستفاده س ، نه ؟؟از اینکه هستی هنوزدست به حماقت نزده نفس راحتی کشیدم و گفتم : وای ... سکته کردم ! فکرکردم احمق بازی در آوردی ! ولی اآلن که اینو بهم گفتی مطمئن شدم که میخواد سو استفاده کنه !تموم کن این رابطه رو !!نگاهم کرد ، نگاش پر غم بود آروم گفت : هر سری که خواستم همه چیو تموم کنم ، انگار میفهمید، خرم میکرد ! میبردم بیرون ، باهاش خوش میگذره ... با هیچ کس به اندازه ی اون بهم خوش 
نمیگذره ! واسم سخته که بخوام بهم بزنم اما تا حاال دوسه بار تا مرزش رفتم ولی نشده ! مندوسش ... من .. من فکر کنم دوسش دارم !!نگاش کردم ، با بی تفاوتی سری تکون دادم و گفتم : خاک بر سرت !! سُریدی ؟؟خندش گرفت و گفت : گمشو تو هم با این حرف زدنت !!جدی نگاش کردم و گفتم : هستی اینجا مسئله ی نجابت و آینده ی تو در میونه ، توی ایرانامروزی واسه ی پسرا فرقی نمیکنه ، ولی دخترا بیشترین ضربه رو میخورن ، از آینده ؛ از احساس! دخترایی که احساس میکن پسری رو دوست دارن برای با اون بودن و با اون ادامه دادنخودشون رو در اختیار اون پسر قرار میدن ، و بعدشم هم پسره میره ! به همین راحتی !!! ،واسشون مهم نیست که اینجا نجابت ، احساس یه دختر مطرح بوده ! با قول ازدواج میان جلو وبعد از استفادشون راحت تر از اونی که فکر میکنی میرن ! تویی که نباید خودتو ببازی !!خندید ، بلند خندید : فکر میکنی اینارو نمیدونم؟؟ اینا نه تنها واسه هم سن و ساالی ما هستواسه دخترای نوجوون هم هست ! ولی فکر میکنی آسونه ؟؟ فکر میکنی آسونه که با کسی کهدوسش داری بهم بزنی و روز از نو روزی از نو ؟؟ سخته !! تو نمیفهمی ، آترینا ، تو نمیفهمی چونتاحاال نه کسیو دوست داشتی و نه با پسرای چندانی ارتباط زیاد داشتی !! نمیتونی درک کنی !!گفتم : آره نمیدونم ، چون نه به قول تو کسی و رو دوست داشتم نه عاشق شدم که نمیخوامم بشم، ولی اینو میدونم ، این رو هممون میدونیم ، رابطه ای که قراره با در میون گذاشتن نجابت دخترحفط بشه همون بهتر که از همون اول از بین بره !! کیو گول میزنید ؟؟ خودتونو ؟؟ که من رودوست داره و بعدشم باهم ازدواج میکنیم و دوسال دیگه بچه های قد ونیم قد از سر و کولمون باالمیرن ؟؟ آره ؟؟ پس کور خوندید ، چون اونا همین که نیازشون رفع بشه ، میرن ! آسون تر از چیزیکه فکرشو بکنی میرن !!نگام کرد ، هیچی نگفت ، بعد از یه دقیقه ای گفت : منو نمیفهمی ، امیدوارم خودتم عاشق شی تابفهمی چجوریه ...صداش حالت خنده گرفت : فکر کن تو در فراغ عشقت گریه کنی و روز به روز الغر تر بشی وآخرش از عشقش بمیری !!بلند زدم زیر خنده و گفتم : لطفا نفرین نکن !! 
رمان نفوذ | 98_pantea کاربر انجمن157 com.negahdl.www برای دانلود رمان بیشتر به نگاه دانلود مراجعه کنیدبعدشم دوتایی خندیدیم و دیگه حرفی زده نشد ، انگار این سکوت بینمون و خاموش شدن چراغخواب اعالم میکرد که دیگه وقت خوابه و صحبت کردن تمومه ...هستی راست میگفت من نه عاشق شده بودم نه میخواستم بشم ، واسه ی اینکه توی جامعه یامروز ما عاشق شدن مسخره اس ، هیچکس واقعا کسی رودوست نداره بجز موارد استثنا ! کهمعموال احساس عاشقی یک طرفه اس ، بیشتر مواقع دختر به پسر ، پسرا هم از همین فرصتاستفاده میکنن و طبیعی ترین نیازشون رو با ادعای عاشقی برطرف میکنن ، بعدشم دختر رو ولمیکنن و دختر هم با احساس ترک خورده و شاید خورد شدش ، تنها راه ترمیمش رو خائن بودنمیبینه ، اینکه اونم بد باشه ، اینکه اونم برای انتقام از پسرا ، بد بشه ، بعدشم که معلومه ، هموندختر و امثال اون همون چند تا پسر باقیمونده رو از راه بدر میکنن ، فقط برای ترمیم قلبخودشون و این چرخه ادامه داره ... گرچه در جامعه ای که برای پسرا تعدد دوست دختر افتخاره ،برای دخترا عاره ، در جامعه ای که دخترا و پسرا برای یک ساعت بیشتر پیش هم بودن حاظرن بههزار تا دروغ به خانواده و اطرافیان متصل بشن ، در این حالت ، در این جامعه بیشتر از این انتظارنمیره ...واسه همین که من هیچوقت نمیخوام که عاشق بشم ... هیچوقـــت .زودتر از هستی از خواب بیدار شدم و پاورچین پاورچین به سمت دستشویی رفتم ، تصمیم داشتمکه دوش بگیرم تا از بی حالی در بیام ، فکر کنم ساعت نزدیک 9 یا 32:8 بود ! بعد از برداشتنحولم در حموم رو قفل کردم و شروع به آماده کردن وان شدم، وقتی وان پر از حباب های رنگیرنگی و آب گرم شد ، رفتم داخلش . ذهنم خیلی چیزها برای مشغول شدن داشت ، احتمالهمکاری با یه خالفکاری که از آلمان دیپورت شده ، مسئله ی پیشنهاد مشکوک بازرگان ، ماجرایهستی و برسام ، مهمونی امشب و ...گرچه میدونم که نباید گناه آرین رو بشورم ، شاید اشتباهی شده ، آخه با اینکه دیوونست ولیبهش نمیاد خالفکار باشه ، اصال هم نمیخوام ازش بپرسم چون همینجوری هم مطمئنا فکر میکنهکه من فوضولم ، دیگه چه برسه به اینکه بخوام راجب این موضوع هم کجنکاوی کنم .و پیشنهاد بازرگان که بدجور بودار به نظر میرسید ، بچه ها راست میگفتن ، حرف های تویرستوران عین حقیقت بود ، آخه شرکت بزرگی مثل بازرگان واسه چی باید به شرکت کوچیک ما 
پیشنهاد همکاری بده ؟؟ حداقل اگه خیلی خوشش اومده میتونه بره به شعبه های انگلیس و آمریکابگه ، چرا ایران ؟؟ ایرانی که تحریم ها هم خیلی روش تاثیر گذاشتن ، اصال نمیفهمم ...رابطه ی هستی و برسام ،اینکه هستی برسام رو دوست داره و از طرفی هم نمیخواد بزاره کهبرسام ازش سو استفاده بکنه و توی دوراهی گیر کرده ... دوراهی که خیلی از دخترهای ایرانتوش گیر میکنن و بعضی مواقع عقل ولی بیشتر مواقع احساس پیروز میشه و به تباهی آینده یاون دختر کشیده میشه ... هستی دختر بچه نبود که تحت تاثیر سن و پول و قیافه ی برسام قراربگیره چون هم خودش خوشگل بود و پولدار ، کمبودی نداشت که بخواد با برسام جبران بکنه ، بهنظر من تنها چیزی که هستی رو برسام عالقه مند کرده بود ، اخالق شوخ و خوشحال برسام بود... اینکه هم من هم هستی هردو همیشه احساس تنهایی میکردیم و علی رقم اینکه باهم دوستصمیمی هستیم ، ولی هیچوقت نتونستیم به نحو احسن همدیگرو از این تنهایی نجات بدیم ،هستی هم احتماال به خاطر همین حس از دوران راهنمایی هی با پسر های مختلف دوست میشد ،برای رفع تنهاییش ، ولی من تنهاییم رو دوست داشتم و ترجیح میدادم کسی جاش رو پر نکنه ،علت اینکه با کسی دوست نشدم هم همینه ، من عاشق تنهاییم هستم ... بر عکس هستی ، کهخیلی زودتر از دخترا با پسرا جوش میخورد همین هم باعث فراوانی و کثرت دوست پسراش بود ،تاجایی که من یادم میاد هیچوقت با پسری بیشتر از یک ماه دوست نبود ، ولی رابطش با برسامخیلی بیشتر از چیزی که خودش هم انتظارش رو داشت طول کشید و این باعث عالقه مند شدنششده بود ، شاید باید خودم با برسام حرف میزدم ، چون مسلما هستی اآلن توی یک بحراناحساسی قرار داره و نمیتونه تصمیم درست رو بگیره ... آره ، کار خودمه ...و مهمونی امشب ... مهمونی که واقعا نمیدونستم چی قراره توش پیش بیاد ولی احساس خوبینسبت بهش داشتم ، شاید آرین چیزی از راز هاش بهم میگفت ؛گرچه این فقط یه احتماله ...ممکنه حتی باهم حرف هم نزنیم ، ولی همین امشب باید با برسام حرف بزنم ... هستی نبایدخودش رو ببازه ... حتی اگر هم بخواد من این اجازه رو بهش نمیدم ، دقیقا همون نگرانی که اولشداشتم ، اآلن به واقعیت پیوسته بود علی رقم قولی که آرین داده بود ، اینکه برسام پسر خوبیه وسو استفاده نمیکنه ، چیشد پس آقا آرین ؟؟ دوستتون توزرد از آب در اومد ؟؟؟صدای هستی من رو از افکارم بیرون کشید : آتریناا !! اون تویی ؟؟؟ بدو بیا بیرون ! ساعت 72وقت آرایشگاه داریم !!+ آره اینجام ، بابا جنگه مگه ؟؟ چه خبره ؟؟؟ 
+ قراره حسابی رومون کار کنن !! بدو دیگه ! ساعت71:9 هستش ! من میرم صبحانه !!سری تکون دادم و سریع مشغول حموم کردن شدم ...بعد از یه ربع اومدم بیرون و شروع به لباس پوشیدن کردم ، هستی هم آماده پایین منتظرم بود !دختره ی خُل آخه واسه یه مهمونی و اینهمه دنگ و فنگ ؟؟بعد از پوشیدن لباسم و برداشتن سوئیچ ماشین ، به حالت دو پایین رفتم ، هستی لقمه ی بزرگنون پنیر رو به سمتم گرفت و گفت : بخور ضعف نکنی !!بعدشم چشمک زد و با خنده رفت بیرون ، منم با نسرین خانوم خدافظی کردم و از در زدم بیرون ،هستی نشست پشت ماشینش و گفت: بیا با این بریم !!+ چرا ؟؟+ دیوونه ایم دوتا ماشین راه بندازیم ؟؟ بدو دیگه !!بیخیال شدم و به سمت ماشینش رفتم ، بعد از نشستنم گفت : موهاتو رنگ میکنی ؟؟+ نوچ ! تازه رنگیدمشون !!+ ولی رنگ کن ! من از این مدل خوشم نمیاد ! به نظرم بهت نمیاد !+ ولی به نظر من بهم میاد !!چپ چپ نگام کردو گفت : اصال حاال که اینطوری شد خودم به آرایشگره میگم چیکارت بکنه !جوابش رو ندادم .جدی نگام کرد و گفت : شوخی نمیکنم ! یه بارم با سلیقه ی من بگرد ببین چه دافی میشی !!+ حاال من نخوام داف بشم باید کیو ببینم ؟؟+ نمیخوای نداره ! همین که گفتم !!بعدش هم انداخت توی خیابون اصلی و به سمت مقصدی که نمیدونستم کجاست روند ." آرین "برسام : هوووی ! کجایی ؟؟ من کمرم درد گرفت !!! 
ریز خندیدم و به سمتش رفتم :دوتا کارتن جابه جا کردیا ! مردی!!!چپ چپ نگام کرد و گفت : دو تا ؟؟؟ ببخشید نصف این وسایل رو من آوردما تو هم که معلومنیست کدوم گوری غیب میشی !!خندیدم و منم یکی از کارتن هارو برداشتم و توی آشپز خونه گذاشتم ، باقیمونده ی ظرف هایغذامون رو هم ریختم توی آشغالی و خودم رو روی مبل انداختم ! برسام هم خودش رو روی یکیدیگه از مبل ها پرت کرد و گفت : زودتر این مهمونی کوفتی تموم شه ، من یه نفس راحت بکشم!!+ گمشو توام !! خوبه فقط یه امروز کار کردیا !!!+ آره اولین و آخرین بارم بود که اینجوری کار کردم ! ساعت چنده ؟؟!! 3 ++ اِه !! دو ساعت دیگه که شروع میشه !!سرم رو تکون دادم .برسام : پس من میرم دوش بگیرم !!اون رفت حموم و منم مشغول انجام دادن باقی کارا شدم ، دیگه تقریبا همه چی تموم شده بود ،واسه ی شام هم از بیرون غذاگرفتیم و همه چی آماده بود !!بعد از یه ربع که برسام از حموم در اومد من به سمت حموم رفتم ، امروز رو دیگه کارگر نگرفتم ،چند تا خرده کاری مونده بود که خودم و برسام انجام دادیم !! مهمونی گرفتن هم دردسری بود!!تا من باشم دیگه فداکاری نکنم !ساعت نزدیک چهار بود و برسام هم داشت به موهاش ژل میزد ، منم شروع کردم به لباسپوشیدن ، یه شلوار جین مشکی پوشیدم و پیرهن جذب چهار خونه ی بنفش ، آستیناش رو باالدادم و یاد حرف برسام افتادم که میگفت با این تیپ دختر کش میشم !برسام بعد از درست کردن موهاش روی صندلی نشست و به من نگاه کرد ، منم شروع به ژل زدنبه موهام کردم و بعد از درست کردنشون و خالی کردن ادکلنم روی خودم ، روبه روش نشستم ،احساس میکردم که این چند روزه یه چیزیش شده ، ولی شخصیتش طوری نبود که بخواد بگه

یا خدا ساعت 7 ده کمه ده دقیقه دیگه باید برم مدرسه دیگه برم Heart Heart 
امیدوارم خوشتون بیاد   بقیشو بعد میزارمباااااااای
طرفدارپروپاقرص السا فروزن وآرتمیس فاولHeart
مرگ بر هری پاترConfused5B:
خخخخ یادش بخیر اینو که نوشتم  11 سالم بود 
پاسخ
 سپاس شده توسط آرمان کريمي 88 ، Fateme 1385
#7
دستتون خوش بخدا دیگه داشتم سکتهه رو میزدم از بس سبر کردیما
کاش بیایی و واس اولین بار بهت بگم...دوستت دارم خیلی زیاد...
پاسخ
#8
دیگه ادامه ای نداره فقط همینه؟
تنها ترین عاشق منم Heart
پاسخ
#9
خوب بود
خدایاخودت پشت وپناهش باش
پاسخ
#10
الان میزارممممممم

(17-12-2016، 17:39)س.گ.و.ل یعنی سوگلی نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
دیگه ادامه ای نداره فقط همینه؟

چرا یه دیقه بصبر الان میزارممممم Heart Undecided Undecided

فصل هفــــــــت Heart Heart Heart Heart
 

واسه همین هم باید خودم دست به کار میشدم ، اون به یه جا زل زده بود و معلوم نبود داشت به چی فکر میکرد ...
بی تفاوت گفتم : بنال ؟؟
با تعجب سرش رو بالا آورد و گفت : ها ؟؟؟
براش پشت چشمی نازک کردم و گفتم : میگم بگو چته ؟؟
+ مگه قراره چیزیم باشه ؟؟
+ به من نگاه کن !!؟؟
سرش رو بالا آورد و چشم تو چشم شدیم ، گفتم : خودت میدونی که یه چیزیت هست ، منم خر نیستم ، بگو چته ؟؟
+ هیچی بابا !!
اعتراض آمیز گفتم : برسام داشتیم ؟؟
جواب نداد و سرش رو به سمت پنجره برگردوند !! پس قضیه جدی تر از این چیزا بود !! یعنی چی شده بود ؟؟
سعی کردم از راه شوخی وارد بشم واسه همین گفتم : وایسا ببینم ،

داری میمیری ؟؟ سرطان گرفتی ؟؟ مثل این فیلما که طرف داره میمیره بعد هی هیچی به اطرافیانش نمیگه و وقتی که مرد یه نامه ازش میمونه که توش همه چیو توضیح داده و طلب آمرزش و مغفرت کرده ؟؟ 
همونجوری که به بیرون زل زده بود با صدایی که رگه های خنده توش پیدا بود گفت : چقدر چرت و پرت میگی!!
خودمم خندم گرفته بود ولی گفتم : خب انتظار داری چی بگم ؟؟؟ چند وقته که تو خودتی ، الآنم که ازت میپرسم چته میگی هیچیو بعدشم اینجوری به افق زل میزنی!! 
خندش گرفت و گفت : خدا تو یکی رو شفا بده !!
حرصم گرفت و با داد الکی گفتم : دِهه !! خب بنال دیگه !!
از جاش بلند شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : هستی !!
با کف دست مجکم کوبوندم تو پیـ ـشونیم و گفتم : وای!! سریدی ؟عاشق شدی ؟؟ خاک بر سر بدبختت !!
چپ چپ نگام کرد و گفت : جدی میگم !!
+ خب مگه من شوخی کردم ؟؟!! چته ؟؟ مشکلتون چیه ؟؟
+ هیچی ! اون میخواد ازم استفاده کنه !!
چند دقیقه گیج و منگ نگاش کرم بعد یهو بلند زدم زیر خنده و همونطوری که غش غش میخندیدم گفتم : یا خدا ... جدی ؟؟ مگه دخترا از پسرا استفاده میکنن ؟؟ نکنه تو ... ؟؟ تو دختری برسام ؟؟ آره دختری ؟؟ اگه دختری بگو طاقتش رو دارم !! حالا چجوری ازت استفاده میکنه ؟؟؟ بهت تجـ ـاوز کرده ؟؟؟ رفتی خونش ؟؟؟ تو غذات قرص خواب آورد ریخت ؟؟ راست بگو !! دروغ نداریماا!!
برسام یهو داد زد ، البته دادی که توش خنده بود : خفــه شو ! بابا !! مگه فقط پسرا از دخترا سو استفاده میکنن ؟؟

منظور من سواستفاده ی جنسـ ـی نیست !! تو هم کم دری وری بگو !!
درحالی که هنوز ریز ریز میخندیدم گفتم : یعنی چی ؟؟
سری تکون داد و گفت : احساس میکنم من فقط وسیله ی سرگرمیش هستم ، فقط برای اینکه توی مهمونی ها باهم بریم و اون به همه نشونم بده ، میتونم چشم و هم چشمیش رو با دوستای دخترش احساس کنم ، تعریف از خودم نیست ولی خوب از هر جهت نسبت به بی اف های دوستاش سر ترم ، احساس میکنم هستی علاقه ای بهم نداره ، و فقط برای رفع تنهاییش و پز دادن باهامه !!
نگاش کردم ، زیاد توی رابطه ی برسام با جی اف هاش دخالت نمیکردم ولی خب دیگه فکر کنم وقت این بود که حرفی بزنم چون هرچی باشه این دوتا باهم همکار هم بودن !!
پرسیدم : تو چی ؟دوسش داری ؟؟
سری تکون داد و گفت : نمیدونم ، مثل باقی زید هام نیست ، باهاشون فرق داره و همین فرقشم باعث شده که من فقط با اون باشم و خیانت نکنم ! میدونی که من پسر تک پری نیستم ، ولی احساس میکنم که هستی خیانت میکنه ! تاحالا چند بار فهمیدم که میخواد باهام بهم بزنه ولی هرسری یه جوری پیچوندمش و نزاشتم حرفش رو بزنه ! نمیخوام بهم بزنیم و چراش رو هم نمیدونم ،فقط ... فقط دوست ندارم بره ! تاحالا چند بار ازم پرسیده که واسه چی باهمیم ؟؟ هدف از این دوستی چیه ؟؟ خودمم نمیدونم ! نمیدونم چی جوابش رو بدم !! واقعا موندم چیکار کنم ! دوست ندارم وسیله ی پز دادنش باشم !!! منی که یه عمر دخترا رو اسکل میکردم سختمه که یه دختر بخواد اسکلم کنه و از موقعیتم سو استفاده کنه !

ا دقت به حرفاش گوش دادم ، نمیدونستم چی بگم ، با اینکه هستی یکی از علل Hک شدن شرکت بود ولی بازم به نظرم دختر بدی نمیومد ، سعی کردم منظقی فکر کنم : ببین برسام ، متاسفانه دخترای ایران ، بیشتر بخاطر پول و ماشین و قیافه با پسرا دوست میشن ، و پسرا هم برای رابطه ی جنسـ ـی ! این چیزیه که به عنوان یه فرهنگ جدید داره توی ایران راه میافته ، تو چی ؟ تو چی ازش خواستی ؟؟ باهم رابطه ای ... ؟
حرفم رو کامل نزدم ، میدونستم منظورم رو فهمیده ، نگام کرد ، چشم تو چشم شدیم ، بعدش گفت : ازش خواستم ولی باهام قهر کرد ، گفت منو بخاطر این چیزا میخوای ! وایــی اگه بدونی چقدر دلم میخواست بهش بگم مگه تو منو واسه خودم میخوای ؟؟؟! ولی خوب نگفتم !! درخواستم رو قبول نکرد بعدش هم یکی دوبار سعی کرد بهم بزنه ! احساس میکنم نسبت به رابطمون سرد شده !

بعد از مکثی چند ثانیه ای ناراحت گفت : نمیدونم چیکار کنم !!
گفتم : خب ، اینکه معلومه تو فکر میکنی اون تورو واسه پز دادن و رفع تنهاییش میخواد اونم فکر میکنه تو اونو واسه ی اون مسائل میخوای !! باهاش حرف بزن ، ببین حرف حسابش چیه ! اینکه اینقدر ذهن مشغولی نداره !!
متفکرانه سری تکون داد و گفت : اوهوم ، فکر کنم بهترین راه همین باشه ... من میرم پایین ...
+ باشه !
میدونستم که نیاز داشت تنها باشه ، هستی رو دوست داشت ولی احساس میکرد که حسش یک طرفه اس واسه همین از هستی اون درخواست رو کرده بود که با قبول نکردن هستی ، این احساس درونش که هستی نمیخوادش بیشتر شد ! بیچاره برسام ! متاسفانه این فرهنگ

داره توی ایران جا میافته که پسرا بخاطر شهـ ـوت و دخترا هم بخاطر پول و قیافه با هم دوست میشدن و نتیجش هم اینی میشه که الآن شده !
ایران به گند کشیده میشه بدون اینکه کسی باشه که جوون ها و نوجوون هارو از توی این منجلاب بیرون بکشه ...

" آترینا "
خدایی خیلی خوشگل شده بودم ، هم رنگ موهام هم آرایشم ، هم لباسم !!! کلا همه چیم به سلیقه ی هستی بود هم این ، واسم تنوعی بود و پررنگ تر و متفاوت تر از همیشه نشونم میداد ، نمیدونم چرا به سلیقه ی هستی اعتماد کردم ، شاید چون همیشه خوشتیپ و خوشگل میگشت ، ولی خوب از اعتمادم پشیمون نیستم ، از کفشام گرفته تا رنگ و حالت موهام طبق نظر هستی بود ، منم اصلا از این پیشنهادهاش ناراحت نبودم ، موهام رو مشکی پرکلاغی براق شده بود ، بعدشم به حالت خیلی قشنگی بالای سرم جمعشون کرده بودن و بعضی از تیکه هایش رو روی صورتم ریختن ، موهام که عالی شده بود ، رنگ لباسم صورتی کمـ ـرنگ مایل به گلبهی بود ، که با موی مشکی تضاد فوق العاده ای داشت و محشر شده بود ، کفشم هم با کیفم ست بود و دوتاشونم با لباسم ست بودن ، آرایش صورتم هم فوق العاده بود و چشمام رو درشت تر و کشیده تر نشون میداد ، در کل خودم خیلی از خودم خوشم اومده بود ...

+ خوردی خودتو !! بسه بیا بریم ، 5:30 شد !!
خندیدم و دنبال هستی راه افتادم ، پول آرایشگاه رو حساب کردیم و بعد از پوشیدن مانتو و آماده شدن ، به سمت در خروجی رفتیم ، نزدیک 6 ساعت آرایشگاه بودیم ، خیلی رومون کار کردن از فرق سرمون تا نوک پامون ، که البته پول خیلی زیادی هم گرفتن ، نمیدونم هستی چرا اینقدر

اصرار داشت که با همیشه فرق کنه ، ولی خوب خودم یه حدسایی میزدم و اینم اون بود که میخواد به چشم برسام بیاد ، چون خودش گفت که میخواد تکلیفش امشب با برسام معلوم بشه ، حتی شده همه چی رو تموم کنه ، واسه همین هم این حدس رو میزدم ...
سوار ماشین شدیم و هستی راه افتاد ، بعد از چند دقیقه سکوت پرسید : ماشین میاری ؟؟ برم خونتون ؟؟
+ نوچ ، همینجوری برو ! خسته ام ! حوصله رانندگی ندارم ! میگم هستی ، اینا پیش خودشون فکر نکنن که ما دوتا چقدر ندید بدیدیم که واسه یه مهمونی عادی اینجوری خودمونو درست کردیم ؟؟
زد زیر خنده گفت : نه دیوونه ، اولا که ما آرایشمون محوه ، یعنی خوشگل شدیم ولی زیاد نیست ، و دوما من خودم چند بار شنیدم که بچه های شرکت هم میخوان واسه این مهمونی به خودشون برسن ، تا یه چیز گیرشون بیاد !!
+ یعنی چی چیزی گیرشون بیاد ؟؟
دوباره خندید و گفت : بابا ، شرکت پسر زیاد داره ، خیلی از دخترا دارن خودشونو واسشون میکشون ، مثلا همین آرین ، اگه بدونی چقدر کشته مرده داره !! گرچه خودش خیلی گوه اخلاقه واسه اونا ولی خوب خیلی ها دوسش دارن ، و مخصوصا اینکه مهمونی امشب هم خونه ی اونه ، و شرط میبندم که خیلی ها آرایشگاه رفتن و به خودشون رسیدن ، حالا از الآن بهت میگم که ببین امشب چه سالن مدی بشه اونجا !! حسابی خوشبحال پسرا میشه !! 
سری تکون دادم و با تاسف گفتم : چقدر خودشونو کوچیک میکنن !
هستی چپ چپ نگام کرد و گفت : بابا ، اینکه تو جنسـ ـیتت معلوم نیست و به جنس مخالف هیچگونه کششی نداری دلیل نمیشه بقیه اینجوری

باشن که !! مثلا یه مثال میزنم ، بازم همین آرین رو ببین ، خوشگله ، خوشتیپه ، پولداره ، تحصیل کرده اس ، دورگه اس و ... چی نداره ؟؟ واسه من عجیبه که تو تنها کسی هستی که ازش خوشت نیومده !! حتی خود منم ...
پریدم وسط حرفش و گفتم : آب قطــه !! بعدشم مگه تو برسام رو دوست نداری !؟؟؟ هـ ـوس باز بی خاصیت !!
غش غش خندید و گفت : بیشعور من اوایل رو میگفتم که برسام هنوز نیومده بود یعنی اومده بودا ولی رابطمون زیاد محکم نبود ، من که به برسام اصلا خیانت نکردم ، حالا به هرحال ؛ مهم الآنه که به آرین به چشم برادری نگاه میکنم !!
بعدش شیطون خندید و چشمک زد !! خندم گرفته بود ، این هستی هم بدجور مارمولکی بودا !!
دیگه تا رسیدن به خونه ی آرین صحبتی نشد ، وقتی رسیدیم ، هستی بوق زد و یه مردی اومد و در رو باز کرد ، هستی ماشین رو به داخل هدایت کرد و کنار ماشین های دیگه پارکشون کرد ، مهمونی شلوغ شده بود و ساعت هم تقریبا 6:30 بود ، نزدیک یک ساعت ، 45 دقیقه تو راه بودیم !!
هستی راست میگفت ، دخترا چنان به خودشون رسیده بودن که من و هستی در مقابلشون خیلی ساده بودیم ،ولی خوب به نظرم ما قشنگ تر بودیم چون آرایش اونا خیلی غلیظ و زننده بود !
از ماشین پیاده شدیم و به سمت جمعیت راه افتادیم ، با چند تا از افراد سلام علیک کردیم ، تا اینکه برسام و آرین پیداشون شد !!
اوووه !! چه خوشتیپ کرده بودن کثافتا !! هم آرین هم برسام !! موهارو !!

نیم کیلو ژل خالی کردن ، ای جان چه پیرهن های خوشگلی !!
اومدن سمتمون و منم مشغول برانداز کردنشون بودم ، به قول هستی به چشم برادرانه البته شاید ! ولی خدایی خیلی خوب بودنا !!
برسام : سلام خانوما !! خوبید ؟؟ میخواستید یه دوساعت دیگه بیاین ؟؟
هستی پشت چشمی نازک کرد و گفت : همین که اومدیم کلاهتو بنداز هوا !!
برسام خندید و گفت : خوبه خانم مدیر از زیرش در رفت و ما مجبور شدیم این مهمونی رو راه بندازیم !!
بهم چشمک زد که منم خندم گرفت و گفتم : مگه من ازتون خواستم ؟؟؟! میخواستین نکنین !!
آرین بلند زد زیر خنده و گفت : بشکنه این دست که نمک نداره !!
هر چهارتا خندیدیم و آرین هم رختکن رو بهمون نشون داد و من و هستی هم به سمتش راه افتادیم ! ولی واقعا از آرین ممنون بودم که این مهمونی رو راه انداخت و بارش رو از روی دوش من برداشت ، ولی خوب توی اون موقعیت نمیشد کم بیارم که !!
با وارد شدن به اتاق رختکن شروع به در آوردن شال و مانتو هامون کردیم و منم شروع کردم به حرف زد : هستی ، خودمونیما ولی خدایی چقدر این دوتا خوشگلن ! تازه خوشتیپ هم هستن، من تاحالا دقت نکرده بودم ! مخصوصا از مدلی که برسام موهاش رو درست کرده بود خوشم اومد و پیرهن آرین هم خیلی قشنگ بود !! رنگ چشماش هم خدایی عالیه !!! دخترا حق دارن خوب ! گرچه من دارم به چشم برادرانه میگم اینارو ولی خدایی خوب کیس هایی هستن و ...
همینجوری به حرف زدن ادامه دادم و در همون حال هم لباسام رو در میاوردم ، تا اینکه کارام تموم شد و رژلـ ـبم رو برداشتم و روبه آینه ایستادم

که تمدیدش کنم که یهو دیدم هستی بدون اینکه لباسش رو عوض کرده باشه با تعجب بهم زل زده !!
منم با تعجب برگشتم سمتش و گفتم : ها ؟؟ چیه ؟؟ خوشگل ندیدی ؟؟
اونم با همون تعجبش گفت : خوشگل دیدم ، خوشگل هیز ندیدم !!
خندم گرفت و گفتم : حالا چیه مگه ! اینهمه تو هیز بازی در آوردی یه بارم ما در بیاریم ! مشکلیه ؟؟
یهو زد زیر خنده و همونطوری که میخندید و مشغول به تعویض لباسش شد و در همون حین گفت : فکر کنم حرفام تو ماشین روت تاثیر گذاشته و چشم و گوشتو باز کرده ! خدا به این پسرا رحم کنه امشب ! میخوریشون !!
منم خندم گرفت و گفتم : گمشو بابا ! چیه مگه !!! اینهمه شما ، یه بارم ما !!
+ واسه همین میگم دیگه !! باید چهارچشمی مراقبت باشم ، هورمون های زنانت فعال شدن بعد از سالها ! برسام که واسه خودمه ! خدا به آرین رحم کنه !!
خندم گرفته بود ولی با لبخند بهش چشم غره رفتم و رژلـ ـبم رو زدم ، هستی هم کاراش رو کرد و همینطوری که راجب حرفای من تیکه مینداخت لباسش رو مرتب کرد و منم بعد از مرتب کردن موهام و لباسم و برداشتن گوشیم ، که قابش رو با لباسم ست کرده بودم ، از اتاق خارج شدم ! هستی هم از اتاق خارج شد و همینطوری که از پله ها پایین میرفتیم هی زیر گوش من چرت و پرت میگفت : میگم آترینا ، اون پسره رو ببین ، یکی از بچه های نرم افزاره ، نظرت چیه ؟؟ هیکلش خوبه ، صورتشم بد نیست فقط باید دماغش رو عمل کنه !
منم همینطوری که میخندیدم گفتم : نــع !! دماغ گنده دوست ندارم ! دماغ

عملی هم دوست ندارم !
هستی هم با خنده گفت : فکر کنم همون آرین خوب باشه !!
یهو یکی گفت : من قراره واسه چی خوب باشم ؟؟
با هستی به سمت صدا که از پشت سرمون بود برگشتیم و دیدیم که آرین و برسام با سوظن بهمون زل زدن ! من نمیدونم این دوتا کار و زندگی ندارن همش دنبال مائن ؟؟
من و هستی که بعد از چند ثانیه متوجه موقعیت خطرناکمون شدیم زدیم زیر خنده و اون دوتا هم با تعجب نگامون میکردن ! 
هستی آروم به طوری که فقط من بشنوم آروم دم گوشم گفت : خب حالا چه گهی بخوریم ؟؟
خندم رو جمع و جور کردم و رو به پسرا گفتم : منظورمون به مدیریت بود ! یعنی مدیریت شرکت !!
خودمم از دروغم تعجب کرده بودم ! چه برسه به بقیه !!!
آرین گفت : ما هم که عر عر ، آره ؟؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم : چطور ؟؟
آرین با لبخند کجی گفت : از اونجایی که هستی خانم هم از دروغ شما تعجب کرده !!
برگشتم سمت هستی که به خودش اومده بود ، سریع خودشو جمع کرد و گفت : نه !! خوب ... خوب من تعجب نکردم !!

اینقدر حالت قیافش و حرف زدنش باحال بود که همگی زدیم زیر خنده ! هستی احمق !! همیشه باید گندشو بزنه !! اگه روزی سوتی نده ، روزش شب نمیشه !! ای بابا !!
برسام : حالا واسه دوست ما چه نقشه ای ریختید ؟؟
به آرین اشاره کرد !!
من شونه ای بالا انداختم و گفتم : چیز مهمی نبود !! بعدشم دست هستی رو گرفتم و در حالی که میخواستم هرچی سریع تر از اون موقعیت خطرناک فرار کنم راه افتادیم ، توی راه هم با هستی همینجوری ریز ریز میخندیدیم ...

مهمونی عالی میگذشت ، همه چی به موقع و به جا بود ، از تیم ارکستر گرفته تا هنگام وقت شام و طعم غذاها ، در کل همه چی عالی و با برنامه ریزی برگزار شد ، به ساعت نگاه کردم نزدیک 11 شب بود ، با اینهمه مهمونی به قوت خودش باقی مونده بود ، اکثر دختر پسرا میرقصیدن ، برسام و آرین دیگه زیاد پیشمون نیومدن ، شاید هر یه ساعت یه بار یه ذره حرف زدیم ، سرشون حسابی شلوغ بود ! برسام هم خیلی واسه ی این مهمونی زحمت کشیده بود ، از حرفاشون میفهمیدم ، تنها نکته ی ناراحت کننده ی این مهمونی برای من ، استرس هستی بود که با گذشت زمان بیشتر و بیشتر میشد ، استرسش رو میتونستم از ناخون جوییدناش و زیاده روی در خوردن مشـ ـروب احساس کنم ، مـ ـست نبود ولی خب نزدیک بود که بشه ، برسام هم عوض شده بود یه جور خاصی بود ، مثل همیشه نبودن ، هیچکدومشون !!!
من بیشتر با بچه ها ی نرم افزار بودم و حرف میزدم ، تازه داشتم کارکنان اینجا رو میشناختم ! ولی خوب بعد از یه ساعتی به این نتیجه رسیدم که بهتره از جمعشون جدا بشم و برم به هستی یه سر بزنم ، میترسیدم زیاده رویش در خوردن مشـ ـروب کار دستش بده ! با گفتن ببخشیدی از جمع جدا شدم و راهم رو به سختی از بین جمعیت باز کردم ، نبــود ! یعنی کجا رفته ؟؟
همینطوری که داشتم دنبالش میگشتم ، به این نتیجه رسیدم که طبقه ی پایین نیست ! یا دستشویی بود یا تو رختکن که طبقه ی بالا بود ! تصمیم گرفتم اول برم به رختکن سر بزنم ... به سمت پله ها راه افتادم که یکی دستم رو گرفت ، برگشتم.
آرین : دنبال کی میگردی ؟
دستم رو ول کرد ، شونه ای بالا انداختم و گفتم : هستی ، نمیدونم کجاست !اونم سری تکون داد و گفت : پیش برسامِ ! توی رختکن دارن حرف میزنن !
با سوظن نگاش کردم و گفتم : مطمئنی ؟؟
+ اوهوم ! نرو پیششون !
وِ وِ وِ !!! خودم میدونم که نباید برم تو لازم نیست بهم بگی !! 
توی ذهنم بهش دهن کجی و واسش زبون درازی کردم ، ولی خوب واقعا که نمیتونستم اینکار رو بکنم ، پیش خودش میگفت دخترِ روانی شده !! 
پس ، واسه ی جواب فقط به گفتن : میدونم . اکتفا کردم !!
پس هستی تصمیمش رو گرفته بود ، یا امشب رابطشون هدف دار میشد یا همه چی تموم میشد ! گرچه من خودم منظور هستی رو از هدف نمیفهمیدم ولی خب به هر حال.... !!!

با صدای ارکستر که همه رو به توجه به خودش فرا میخواند برگشتیم سمتش ، یه پسر جوون بود با یه صورت کک مکی ، پشت میکروفون گفت : از اونجایی که دیگه داره دیروقت میشه و مهمونی هم رو به اتمامه (صدای اعتراض آمیز جمعیت بلند شد ولی اون بی توجه به سر و صداها ادامه داد) : بله ، اینکه مهمونی داره تموم میشه حقیقته خوب ، ولی میخوایم آهنگ آخر رو برای زوج های امشب بزنیم ، همه بیاین وسط ، حتی اگر زوج ندارید با یکی بیاید ، تا همه بار آخر رو برقصن ، زود باشید !
بعدش هم چشمکی زد و به سمت ارگش رفت ...
منم گیج و منگ داشتم نگاش میکردم ، خوب من الآن زوج از کجا پیدا کنم ؟؟؟ نامردِ عوضـــی !! زودتر میگفتی خب !! کاش هستی بود !! حالا هستی هم باشه !! تو میخوای با اون تانگو برقصی ؟؟؟ 
از تصور تانگو رقصیدنم با هستی خندم گرفت !!! رد داده بودم شدید !!!! 
حالا باید چیکار میکردم ؟؟ مثل منگلا اینارو نگاه میکردم ؟؟ نـــه ! میتونم برم دستشوویی قایم شم !! خودشـــه باید برم دشوری !!
با شنیدن صدای آرین از افکارم بیرون اومدم : تو هم داری مثل من فکر میکنی که چیکار کنی ؟؟ 
برگشتم سمتش، میتونستم خنده ی توی صداش و نگاش رو احساس کنم ، منم خندم گرفت و سرم رو به علامت مثبت تکون دادم ! 
اکثر زوج ها وارد محوطه ی رقص شده بودن به غیر از ما و چند نفر دیگه که اونا هم داشتن دنبال زوج میگشن ، یه لحظه احساس کردم دستم کشیده شد و به طور ناخود آگاه منم راه افتادم ، همه ی این اتفاق ها شاید تو یک صدم ثانیه اتفاق افتاده باشه ، ولی وقتی سرم رو بالا آوردم دو تا چشم آبی – سورمه ای خندون دیدم که با شیطنت بهم زل زده بودن ! نگاهی به اطرافم کردم ، توی محوطه ی رقص بودیم

و همون لحظه ها بود که آرین دستش رو دور کمـ ـرم حـ ـلقه کرد ..
تازه فهمیدم تقریبا تو بقل آرین هستم و مثلا قراره برقصیم ، خواستم ازش فاصله بگیرم که پیش خودم فکر کردم الآن اگه مثلا من ازش جدا شم چیکار میتونم بکنم ، پس بیخیال شدم و منم با خنده دستم رو دور گردنش انداختم و بعد از چند ثانیه آهنگ شروع شد ، هماهنگ با ریتم آهنگ آروم آروم تکون میخوردیم ، نه من به اون نگاه میکردم نه اون به من ، ولی میتونستم نگاه های خیره ی بقیه رو روی خودمون احساس کنم ...

بعد از چند ثانیه متوجه نزدیکی بیش از حدمون شدم ... تاحالا اینقدر به آرین نزدیک نشده بودم ... بوی عطر خنکش رو خیلی به خودم نزدیک احساس میکردم ، نمیدونم چرا ولی نفسهام سنگین شده بودن ... قبلا باهاش رقصیده بودم ولی الآن فاصلمون خیلی کمتر از اون سری بود ... من چرا اینجوری شده بودم ؟؟ چم شده بود ؟؟ 
شاید ... شاید چون هیچوقت به هیچ پسری اینهمه نزدیک نبودم ، ولی بازم دلیل نمیشد ... اه ... لعنتی ! ادکلنش بدجوری رو اعصاب بود ... سعی کردم فاصله رو بیشتر کنم تا این حس مسخره ازبین بره ، ولی نمیتونستم ، نه اینکه نخوام ، نه ، اگر کوچکترین تکونی میخوردم ، میفهمید و دستم رو میشد ... این دیگه چه وضعشه آخــه ؟؟؟
سرم رو بالا آوردم و نگاش کردم ، جای دیگه ای رو نگاه میکرد ،رد نگاهش رو دنبال نکردم ، فقط به نیم رخش زل زدم ... داشتم به این فکر میکردم که از نیم رخ هم جذابه ... که همون لحظه سرش رو برگردوند سمتم و چشم تو چشم شدیم ،

نه میتونستم نگاهم رو ازش بگیرم نه میتونستم حرکتی بکنم ! نگاهش یه حالت خاصی داشت ، شاید پر از سوال ، شاید پر از احساس ... نمیدونم ... واقعا نمیدونم ...
سرم رو به سختی برگردوندم و تماس چشمیمون رو قطع کردم و ناراحت از رو شدن دستم ، شدید شدن جریان خونم رو احساس میکردم ، میدونستم که الآن گونه هام سرخ شده ، با اینکه تاریک بود و برقارو خاموش کرده بودن ولی برای اینکه بازم دستم رو نشه و سوتی ندم سرم رو به طور ناخودآگاه روی شونش گذاشتم .. روم رو به سمت گردنش چرخوندم ، اینطوری بهتر بود ، هیچ دیدی نمیتونستم به صورتم داشته باشه ... خدارو شکر کردم که کفش پاشنه بلندم رو پوشیده بودم وگرنه عمرا نمیتونستم ؛ یعنی قدم نمیرسید که سرم رو روی شونش بزارم ... حداقل تو این یه مورد شانس آوردم !!
آهنگ رو به اتمام بود ، دوست نداشتم این فاصله از بین بره !! نمیدونم چم شده بود ... شاید به قول هستی هورمون های زنانه ام یک شبه فعال شده بود ... شایدم به خاطر بوی خنک ادکلنش بود ... نمیدونـــم ... نت های پایانی آهنگ داشت زده میشد ، و منم برای آخرین بار نفس عمیقی کشیدم و عطرش رو به درون ریه هام فرستادم ... شاید 5 ثانیه بیشتر به آخر آهنگ نمونده بود ، نفسم رو بیرون دادم ... و میتونستم احساس بکنم که به پوست گردنش خورد و 4 و 3 و 2 و 1 آهنگ همراه با بازدم من تموم شد ، خیلی سریع و غیر عادی آرین من رو از خودش دور کرد ، یه قدم رفت عقب ولی دستش هنوز روی کمـ ـرم بود ، نگاش کردم ، حالتش یه جور خاصی بود ....
چرا این یهو اینجوری شد ؟؟؟ وایـــی لعنتی !!!

من احمق اینقدر گیج بودم که یادم رفته بود که پسرا به خوردن نفس روی گردنشون حساسن !!! البته این رو یه جا خونده بودم و خودم الآن به طور ناخواسته انجامش داده بودم ... وایـــی !!! 
خیلی ها هنوز توی بغـ ـل هم بودن و ما و چند تا زوج انگشت شمار دیگه بودیم که از هم جدا شده بودیم ، احساس کردم که فشار دستاش رو پهلوهام بیشتر شد ،دردم گرفته بود ... دستم رو روی مچ دستش گذاشتم تا ولم کنه ، خودش انگار فهمید و سریع ول کرد ، سرم رو بالا آوردم و دوباره چشم تو چشم شدیم ... اینبار دیگه مطمئن شدم که نگاهش پر از سواله ... شاید توی کمتر از یک ثانیه آخرین نگاه سوالیش رو به سمتم پرتاب کرد ، بعدش هم سریع رفت ! نفهمیدم کجا رفت ... فقط رفت و منی که خودم پر از ابهام بودم رو تنها گذاشت ... منی که نمیدونستم چرا دوست نداشتم از آغـ ـوشش بیرون بیام ... منی که رفتار های امشبم عجیب شده بود ... منی که یادم رفته بود که آرین یه پسر غریبه است و نباید اونقدر بهش نزدیک بشم... وایــی من چم شده بود ؟؟؟ 
به خودم تکونی دادم ، بدنم خشک شده بود ، بوی عطر خنکش رو هنوز احساس میکردم ، ولی حس خوبی نداشتم ، نمیدونم چرا ، کار اشتباهی نکردم ، ولی خب .... ای کاش زودتر این مهمونی تموم بشه ... 
سرم رو به شدت تکون دادم تا از شر این حس بد خلاص بشم ، که صد البته بی نتیجه بود ، ندیدم آرین کجا رفت ، فقط امیدوارم بودم تا آخر امشب نبینمش ! احساس گناه ... شایدم شرم ... نمیدونم ... !
به سمت آشپز خونه راه افتادم و به اپن تکیه دادم ، شیشه ای رو برداشتم ، توش آب بود ، توی یه استکان کوچیک واسه خودم ریختم و یه

راست همشو خوردم ...
وایی این دیگه چی بود !! هرچی بود آب نبود !! اه !! شیشه رو چرخوندم ، روش نوشته بود ودکا ... لعنتی !!! من زیاد مشـ ـروب نمیخورم ! آخه چجوری بیتوجه به اینکه این لعنتی واقعا آبه یا نه خوردمش !! 
خدایا مـ ـست نشم ... توروخدا !!! آبروریزی یشه ... لعنــتی !!
بدنم شروع به گرم شدن کرد ... داغ کرده بودم وحشتناک ... قبل از اینکه الـ ـکل بیشتر از این توی بدنم نفوذ کنه سریع به سمت دستشویی رفتم ، بدون توجه به آرایشم چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم ، کمی از حرارتم کم شد ولی زیاد نه ... 
توی زندگیم شاید 2 بار بیشتر مـ ـست نکرده بودم ، که هردوش هم اتفاقی بود ! اینبار هم ... خدایا مـ ـست نشم ! خواهش میکنــم !!
به آینه نگاه کردم ، آرایشم پخش نشده بود ، یعنی زد آب بود ؟؟ چه میدونم این چرت و پرتا چیه من تو این موقعیت میگم آخه؟؟؟ ! 
یه مشت دیگه آب به صورتم پاشیدم و با دستمال کاغذی کمی از خیسی صورتم رو گرفتم بعدشم بیرون رفتم ، با دیدن سالن جا خوردم ، اکثرا لباس پوشیده بودن و داشتن میرفتن !!!
وااا !! مگه من چقدر توی دستشویی بودم که اینجوری شد ؟؟؟ بهتر ! منم میرم آماده شم که برم!! هستی کجا بود حالا ؟؟ بدون اون که نمیتونستم برم !!! به بالای پله ها نگاه کردم ، حرکتام کند شده بود ، اینم از اثرات مشـ ـروب بود ؟؟ همونطور که به بالای پله ها زل زده بودم و مغزم هم مثل منگلا بهم دستور حرکت نمیداد ، یهو در رختکن باز شد و هستی لباس پوشیده از اتاق اومد بیرون ، صورتش از اشک خیس بود ، بدون نگاه کردن به من یا بقیه در اتاق رو محکم کوبید و اومد بیرون ، دکمه های مانتوش باز بودن و شالشم باز روی سرش بود ، به سرعت نور از پله ها

پایین رفت ، با رد شدنش از کنارم تونستم بوی الـ ـکل رو احساس کنم ! انگار اصلا من رو ندید ، سریع از خونه خارج شد ، بدون خدافظی ...چند دقیقه بعد هم صدای جیغ لاستیک هاش در اومدن !!! منم همونطوری سرجام کپ کرده بودم ، انگار بجز من چند نفر دیگه هم متوجه هستی شده بودن که نگاهشون بین اتاق رختکن ، پله ها و من در دوران بود !! آرین رو دیدم ، اونم از اونور هال به در رختکن زل زده بود ،
نگاهش دیرتر متوجه من شد ... با قفل شدن نگاهمون شونه ای بالا انداختم ، اه ذهنم وحشتناک کند کار میکرد ... آرین نزدیک اومد و وقتی توی یه قدمیم ایستاد مثل دیوونه ها سرتاپاش رو برانداز کردم و گفتم :رفت !!
اینقدر مسخره این حرف رو زدم که خودم هم تعجب کرده بودم چه برسه به آرین !! خندش گرفت ولی با تعجب نگاهم کرد و گفت : آره ! رفت !!
شونه ای بالا انداختم و گفتم : من ماشین ندارم !!
چشماش درشت شد و گفت : ها ؟؟
گیج جواب دادم : اه خنگ ابله !!
بعدشم بهش تنه زدم و از پله ها رفتم بالا !! قبل از اینکه در رختکن رو باز کنم در به شدت باز شد و برسام با قیافه ای آشفته اومد بیرون !! تقریبا رفتم تو بغـ ـلش ، نه اون منو دید نه من فکر میکردم که برسام هنوز اون تو باشه ! چه کنم دیگه ! نصفه نیمه مـ ـست شده بودم !!
برسام بدون نگاه کردن بهم گفت : ببخشید ، بعدشم از پله ها رفت پایین ، آرین داشت نگامون میکرد ، سالن تقریبا خالی شده بود ، ولی چند نفری مونده بودن که اونا هم در حال رفتن بودن ، آرین هم داشت منو نگاه میکرد ، منم بدون توجه بهش داخل رختکن شدم و پیرهنم رو در آوردم و تاپم رو به همراه شلوار جینم پوشیدم ، همین که اومدم مانتوم رو بردارم ، در اتاق باز شد و آرین اومد تو ، خیلی کند به طرفش برگشتم که گفت :مشـ ـروب خوردی ؟؟
پس فهمیده بود شونه ای بالا انداختم و گفتم: ای همچین !!
چپ چپ نگام کرد و گفت : این یعنی چی اونوقت ؟؟
+ یعنی اتفاقی مشـ ـروب خوردم !
چشماش متعجب شد و پرسید : مگه میشه ؟؟
چپ چپ نگاش کردم و در حالی که سعی میکردم عین آدم جوابش رو

بدم و مثل مشنگا حرف نزنم گفتم : حالا که شده !! فکر کردم آبه !!
زد زیر خنده و گفت : چی خوردی حالا ؟؟؟
بدون نگاه کردن بهش گفتم : ودکا !!
لبخندش ماسید و گفت : بعد الآن چجوری میخوای بری خونه ؟؟
+ با ماشینم !!
متعجب گفت : تو که ماشین نداری ؟؟؟ 
طوری که انگار حرفام دست خودم نبود ، با یه لحن لجبازانه گفتم : چرا دارم ، خوبشم دارم ، دوتا هم دارم !!
اینقدر لحنم باحال بود که غش غش خندید و گفت : چه باحال مـ ـست میشی تو !! 
بعد دوباره خندید و گفت : خب الآن که اینجا نیاوردیشون !! میخوای چیکار کنی ؟؟
طوری که انگار یکی با سوزن بادم رو خالی کرده باشه ، جمع شدم و گفتم : خب با ماشین تو میرم !!
دوباره خندید و گفت : اولا که اگه بخوای با ماشین بری یا تصادف میکنی یا میمیری !!
ناراحت گفتم : پس چی کار کنم ؟؟
اینقدر لحنم مظلومانه بود که دل خودم برام کباب شد چه برسه به آرین !!
نگاش مهربون شد ولی هنوزم ته مایه های خنده داشت ، با این حال گفت : امشب رو اینجا بمون !!
گنگ نگاش کردم و گفتم : خونه ی پسر نمیمونم !
چپ چپ نگام کرد و گفت : نه اینکه من و تو اصلا باهم تو یه خونه نبودیم !!

+ اونجا چند تا اتاق داشت !!
دوباره زد زیر خنده ، منم چپ چپ نگاش میکردم و منتظر بودم که خندش تموم بشه که گفت : وایی خدا !! یادم باشه هر چند وقت یه بار بهت مشـ ـروب بدم بخوری ! تفریحات سالمه ! خیلی باحال میشی به خدا !! دوباره خندید و گفت : خوب دختر خوب اینجا هم چند تا اتاق داره !!
بدون اینکه به حرفم فکر کنم گفتم : من رو تخـ ـت میخوابم !! 
بعدشم بی توجه بهش که هنوز میخندید از اتاق اومدم بیرون و به اتاق بقلیش رفتم ، یه تخـ ـت بزرگ ، اونجا بود ، حالم اونقدری خوب نبود که بتونم اتاق رو دقیق آنالیز کنم ، میدونستم که باید زودتر بخوابم تا بیشتر از این گند نزنم !!! خودم رو روی تخـ ـت انداختم و نمیدونم بر اثر مشـ ـروب بود یا خستگی ولی زود خوابم برد ، فقط یه بار با صدای باز و بسته شدن در کمی هوشیار شدم ولی زود دوباره به خواب رفتم ...

با سوزش گلوم از خواب بیدار شدم ، هوا هنوز تاریک تاریک بود ... سرم هم به شدت درد میکرد ... با دیدن تخـ ـت خواب و اتاق نا آشنا ترسیدم ولی با حس کردن بوی عطر خنکی که به شدت آشنا میزد و یادم اومد که متعلق به کیه ترسم ریخت ، خاطرات مهمونی جلوی چشمام به نمایش دراومد !! خداروشکر زیاد مـ ـست نشده بودم ولی میدونستم که با اینهمه گند زدم !! همه چی بعد از اون مشـ ـروب لعنتی برام طوری شده بود که انگار داشتم از پشت پرده ی ضخیمی واسه ی خودم تجسمشون میکردم ... خیلی تار و کدر یادم میومد که چی شده و چیکارا کردم ...
سرم وحشتناک درد میکرد ... اینم از اثرات مشـ ـروب بود ؟؟ احتمالا !!! ساعت چند بود ؟؟
به اطرافم نگاه کردم ، گوشیم رو ندیدم !! احتمالا تو رختکن یا یه جای دیگه جاش گذاشته بودم ، حالا وقت واسه پیدا کردنش هست !!! سرجام نیم خیز شدم ... چرا خونه آژانس بگیره یا خودش منو برسونه خونمون ...

ولی با کمی فکر کردن دیدم که نمیشه ... خب یه راننده ی آژانس با دیدن یه دختر مـ ـست ، ممکنه بخواد از مـ ـستیش سو استفاده کنه و هزار تا غلط کاری بکنه !! پس رفتن با آژانس باطله ! خودش چرا نرسوندم ؟؟ خب نمیشد که !! با منـِه تقریبا مـ ـست ، بیاد من و برسونه و بگه این دخترتون که اینجوریه ودکا خورده اشتباهی !!! خب اصلا صورت قشنگی نداشت ! پس این یکی هم باطله !
پس هستی چی ؟؟ چرا با اون نرفتم ؟؟
هســـــــــتی !!! وای هستی !!! چطور یادم نبود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون مشـ ـروب خورده بود و بعدشم رانندگی کرده بود !! خدای من !!
یخ کردم !! سریع از روی تخـ ـت پریدم پایین که به خاطر حرکت غیر منتظره ام ، چند لحظه ای سرم گیج رفت ولی به محض اینکه به حالت عادی برگشتم سریع از اتاق خارج شدم ، باید همین الآن به هستی زنگ میزدم ... آخه من چجور دوستی بودم ؟؟؟ راحت تمرگیده بودمم !!
گریم گرفته بود !! اگه چیزیش میشد من هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم !! 
به اتاق رختکن وارد شدم و به سمت کیفم رفتم !! خداروشکر کردم که گوشیم تو کیفم بود وگرنه توی این خونه ی به این بزرگی چجوری باید پیداش میکردم ؟؟؟
ساعت گوشیم ، نشون میداد که ساعت 3:45 صبحه !!! بیخیال ساعت اگه حالش خوب باشه که از خواب بیدار میشه اگرم نباشه که ... نه ! نه حالش خوبه ! مطمئنم ...!!!
سریع شماره ی هستی رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده ... یه بوق دو بوق سه بوق ... وای چرا جواب نمیداد ؟؟؟

گوشی رو قطع کردم و در حالی که عصبی توی اتاق قدم میزدم دوباره بهش زنگ زدم ، دوباره ....
دوباره ...
!! نه !!! جواب نمیداد !!!
دستم رفت روی شماره ی خونشون ولی .. نه ! یه بار دیگه به گوشیش زنگ میزنم اگه برنداشت بعد به خونشون میزنگم !! عصبی شده بودم ... محکم شماره ی هستی رو روس صحفه ی گوشیم فشار دادم !!! 
توی مدتی که برام مثل یه قرن بود صدای ضعیفی توی گوشی پیچید : الو ؟؟
خوشحال از اینکه جواب داده شروع کردم : هستی ؟؟ هستی خودتی ؟؟کجایی ؟؟؟ ببخشید من حالم خوب نبود !!! کجایی ؟؟ خوبی ؟؟؟ تو مشـ ـروب خورده بودی !!! تصادف کردی ؟؟ راست بگو ؟؟؟؟ هستی چی شد ؟؟؟ 
سوالام تمومی نداشت و همینجوری شروع کرده بودم به حرف زدن بدون اینکه به اون بیچاره فرصت جواب دادن بدم !!! تا اینکه با صدای صعیفش رشته ی سوالاتم رو پاره کرد و گفت : ای بــابــا .. آروم باش ! خونه ام ! تصادف کردم ولی چیز مهمی نبود ! آرین که بهم زنگ زد بهش گفتم ! تو کجایی ؟؟
جیغ و ویغ کنان گفتم : تصادف ؟؟ با چی ؟؟؟ وایی خدا !!! 
+ آترینا آروم باش ... هیچی به یه پراید زدم چیزی نیست ! تو کجایی ؟؟ خونه ی آرینی ؟؟ میدونم حالت خوب نبود ! آرین بهم گفت !!
شرمگین از اینکه همه چیو میدونه گفتم : آره ... الآن از خواب بیدار شدم !! اشتباهی اون لعنتی رو خوردم !! ببخشید هستی !! من حالم خوب نبود ...

چقدر دلم میخواست گریه کنم ... هستی آروم گفت : باشه آروم باش ...مهم نیست ... درکت میکنم ! منم نباید اونجوری میرفتم ! پس باهم بی حسابیم !!
عصبی سری تکون دادم و گفتم : چی شد که اونجوری رفتی ؟؟ برسام چیشد ؟؟
چند لحظه ای فقط صدای نفس کشیدنش میومد و بعد گفت : ببین ... بعدا بهت میگم ! داستانش درازه ! الآن میخوام بخوابم ! توهم برو بخواب ! نگران نباش من حالم خوبه ! باشه ؟؟
میدونستم که اتفاق خوبی نیوفتاده ولی خب بنظرم الآن فقط در نقش یه مزاحم برای هستی واقع شده بودم ... گفتم : باشه ... هستی بازم ببخشید ! برو بخواب ... شب خوش !
+ تو هم ببخشید ! شب بخیر عزیزم ....


بعدشم گوشی رو قطع کرد ! چند ثانیه ای به گوشی زل زدم ، دوست بدی بودم ؟؟؟ خداروبرای باز هزارم شکر کردم که هستی سالمه !! ذهنم چند ثانیه ای برای اون بخت برگشته ای که هستی بهش زده بود سوخت ولی خوب دیگه بیشتر ذهنم رو درگیرش نکردم و گوشی رو توی کیفم پرت کردم و از اتاق خارج شدم ، میخواستم آب بخورم و بعدشم بخوابم واسه ی همین از پله ها اومدم پایین و به سمت آشپزخونه راه افتادم ، بعد از خوردن آب قصد برگشتن به اتاق رو کردم که نور کوچیکی از هال توجهم رو به خودش جلب کرد ... نمیدونم از چی بود فوضولی یا کنجکاوی اینکه ببینم کی اونجاست ؟؟؟ راه افتادم سمت هال ... اول نگاهم به سمت آباژور کوچیکی رفت که روشن بود و بعدشم سایه ی

پسری رو دیدم که روی مبل نشسته و سرش رو توی دستاش گرفته ... اولش ترسیدم ولی با کمی دقت متوجه شدم که این که آرین خودمونه !!!!! جلوتر رفتم ، دیدم به نسبت واضح تر شد ، احساس کردم متوجه اومدنم شد ولی تغییری توی حالتش نداد !!!
اومدم برگردم برم توی اتاقم که صداش متوقفم کرد : چرا نخوابیدی ؟؟
بهش نگاه کردم ، سرش رو بالاآورد و چشم تو چشم شدیم ... نمیدونم بخاطر تاریکی بود که چشماش مشکی شده بود یا شایدم لنز گذاشته بود !! عِه !! آترینا کم چرت و پرت بگو ! آخه این وقت شب لنز واسه کی گذاشته ؟؟؟ دختره رد داده نصف شبی !!! 
دوباره نگاهامون قفل شد ... شمارشش از دستم در رفته بود که این چندمین چشم تو چشمی بود که امشب باهم شدیم ؟؟ همونطور که بهش زل زده بودم جواب دادم : تشنم شده بود اومدم آب بخورم دیدم چراغ اینجا روشنه ، اومدم ببینم چه خبره که دیدم تو اینجایی ، بعد اومدم برم که تو صدام کردی !!!
بعدش با پررویی شونه هام رو بالا انداختم !!
توی همون حالت گفت : الآن خوبی ؟؟
منظورش رو فهمیدم !! یعنی هنوز مشنگ میزنی یا خودتی !!! جواب دادم : خوبم !! 
سری تکون داد !! 
این یعنی که برو گمشو دیگه !!! اومدم برم که دیدم الآن که دیگه حالم خوبه ، زشته بخوام برم تو اتاقش بخوابم ! یعنی بخاطر من نخـ ـوابیده بود ؟؟ وایی نه !!! بعضی ها از این عادت ها داشتن که بجز تخـ ـت خودشون جای دیگه ای خوابشون نمیبرد ! یعنی آرین هم اونجوری بود ؟؟
احساس کردم که از خجالت سرخ شدم ولی خب دیگه کاری بود که شده بود ، خودم رو روی مبل چهار نفره ای که آرین اون یکی ورش بود انداختم و بهش گفتم : برو بخواب !!
با تعجب برگشت سمتم و گفت : مطمئنی خوبی ؟؟؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : بله که خوبم !!! تو برو رو تخـ ـتت بخواب ! من اینجا میخوابم !!

زد زیر خنده و گفت : تو این فداکاریا بهت نمیاد !! برو بگیر بخواب !! 
بهش چشم غره ای رفتم و گفتم : لیاقت نداری !! در ضمن دارم بهت احترام میزار ! پس بیشعور نباش ! و محض اطلاعت من خیلی هم آدم فداکاریم ! اینکه تو منو نمیشناسی دلیل نمیشه که ...
پرید وسط حرفم و یهو گفت : مطمئنی فداکاری ؟؟
یا خدا !!! این چرا اینجوری نگاه میکرد ؟؟؟ عجب گهی خوردما !!!
صورتش رو آورد جلوتر ، با اینهمه کلی فاصله داشتیم ، گفت : فداکاری یا نه ؟؟
مثل این دخترای چهاده ساله شده بودم ! نمیدونم چرا ولی قلـ ـبم ریخت ...فقط تونستم سرم رو به علامت مثبت تکون بدم !!!
چشماش شیطون شد و در کمتر از یک ثانیه و قبل از اینکه من بفهمم میخواد چیکار کنه سریع برگشت و وقتی من به خودم اومدم که دیدم رو پام خوابیده !!! 
با تعجب بهش نگاه کردم اونم با چشمای شیطونش بهم زل زده بود ، با تعحب گفتم : دیوونه ! این چه کاریه ؟؟ 
گفت : مگه نگفتی فداکاری ؟؟ پس فداکاری کن و یه ربع اینجا بشین و بزار منم یه چرت بزنم !!!
با تعجب و چشمایی که از حد عادی گشاد تر شده بودن گفتم : دیوونه شدی ؟؟ خب برو رو تخـ ـتت بخواب ! 
ابروهاش رو با سرتقی بالا انداخت و با لحنی که ته مایه های خنده داشت گفت : نمیخوام !!! اینجا بهتره ! هم نرمه هم گرمای خودکار داره !!!
افزایش شدت جریان خون و دویدنش رو به سمت صورتم حس کردم پسره ی پررو !

اومدم پاسم که انگار فهمید و فشار سرش رو روی پام بیشتر کرد و ناخود آگاه مجبور به نشستن شدم !
با لحن مثلا عصبانی گفتم : اه این مسخره بازیا چیه ؟؟؟ 
فشار سرش رو روی پام بیشتر کرد ... احساس کردم که قلـ ـبم تند تر میزنه ... امیدوار بودم که یا متوجه ضربان قلـ ـبم نشه یا اگر هم بشه اون رو به پای عصبانیتم بزاره !!!
بعد از چند ثانیه گفت : بخاطر تو من تا الآن نتونستم بخوابم بعدش تو نمیتونی یه ربع ثابت بشینی ؟؟
اه ! لعنتی ! حدسی که دوست نداشتم واقعی باشه حقیقت پیدا کرده بود ! حتما از هموناآدمایی بود که بجز تخـ ـت خودش جایی خوابش نمیبرد ، اه ! پسر هم اینقدر وسواسی ؟؟؟؟ 
دوباره خجالت زده شدم ولی برای اینکه موضعم رو حفظ کنم دست به سیـ ـنه نشستم و روم رو برگردوندم و به تاریکی زل زدم ! ریز ریز خندیدنش رو حس میکردم ! چقدر دلم میخواست موهاش رو بکنم !!
با لحنی قاطع گفتم : ساعت چنده ؟؟
+مهمه ؟؟
+ یه ربع دیگه میخوام برم !!
+ مهم نیست حالا ! هروقت یه ربع شد بهت میگم !!
بیخیال شدم ... سر و کله زدن با این آقای بز ، چیزی جز خستگی دهنم نداشت !!
به لقبی که براش گذاشته بودم توی دلم خندیدم ! بــز !! آخه این کجاش شبیه بز بود ؟؟؟ منم خل شده بودم !!
یه دقیقه ای که گذشت آه بلندی کشید و بعدش گفت : وقتی آریانا بود

همیشه همینجوری روی پاش میخوابیدم و اونم همینکارارو میکرد ! مثله تو غر میزد ولی آخرش راضی میشد !!
تعجب کرده بودم ... اولین بار بود که جلوی من از آریانا حرف میزد ... ولی از طرفی از تشبیهش ناراحت شده بودم ! آریانا خواهرش بود ... ولی من ... شاید باید خوشحال میشدم که منو با خواهرش مقایسه کرده ولی حس کوچیکی توی قلـ ـبم ناراحت شده بود ! حسی که دلش نمیخواست مثل خواهر آرین باشه ... 
میدونستم این حس اشتباهه برای همین هم به سختی بیخیال فکر به این حس جدید شدم و با تعجبی که میدونستم هنوز توی نگام پیداست و بیشتر شبیه علامت سوال بود بهش زل زدم ، اونم بعد از چند لحظه بهم نگاه کرد و نگاهامون برای بار هزارم توی هم قفل شدن ... یه دقیقه دو دقیقه نمیدونم چقدر !
تنها چیزی که میدونستم این بود که این ضربان لعنتی الآن نباید تند بشه !!! نمیخواستم فکر اشتباهی راجبم بکنه واسه همین نگاهم رو از چشماش دزدیدم و به آباژور با نور زرد و صورتیش زل زدم ...


نمیدونم چرا ... شاید بخاطر دیدن سوال توی چشمام راجب سرگذشت مبهمش ... شایدم یه چیز دیگه ولی بعد از چند لحظه شروع به حرف زدن کرد ... 
: سه نفر بودیم ، شایدم چهار نفر ، بیشتر من و آریانا و رامین بودیم ، الهه کمتر توی کارای ما خودش رو قاطی میکرد ... از هون اولش هم هی میگفت که با این کاراتون سر خودتونو به باد میدین ، ولی کو گوش شنوا ؟؟؟

لبخند تلخی زد و ادامه داد : رامین و الهه دختر و پسر عموهامون بودن ، از گرچه هر سه تامون بجز آریانا ایران بدنیا اومده بودیم ، ولی با هم توی آلمان بزرگ شدیم ، تقریبا هرروز همدیگه رو میدیدیم !! من و رامین و آریانا تمام فکر و ذکرمون کامیپوتر و Hک بود ، الهه هم دوست داشت این چیزا رو ولی آتیشش مثل ما سه تا تند نبود ... اونقدری پشتکار داشتیم و تلاش کردیم تا بالاخره سه تایی باهم تونستیم یکی از بزرگترین سایتای دنیا رو فقط برای یه دقیقه ببندیم ... شاید به نظرت کم بیاد ولی برای سه تا دختر و پسر 20 ، 22 ساله که عاشق این چیزان ، چیزی بزرگتر از این وجود داره ؟؟
سرش رو تکون داد ، لبخندش از روی لبش رفته بود ، بعد از مکثی گفت : مادرم مرد ، خیلی پولدار بود ... خیلی خیلی ! من تا قبل از مرگش نمیدونستم که بخاطر مریضی نمرده ، دقش دادن ! کشتنش !! بابام بهش خیانت میکرد ! مادرم هم از همون اول همه چیو میدونست ! میدونست که دختری که باید بزرگش کنه از خودش نیست !
خندید یه خنده ی تلخ ، شایدم زهر خند ... بعدش گفت : آریانا خواهر من نیست ! آریانا فقط دختر بابامه ! ولی مادرامون فرق دارن ! نمیدونم چرا ولی مامان و بابام مجبور به ازدواج با همیدگه شدن ! ازدواجی که هیچ عشقی توش نبود ! واسه ی همین هم به مادرم خیانت میکرد ! مادرم حامله نشد چون نمیخواست بچه ی دیگه ای رو به دنیای زهر آلودش وارد کنه ، ولی وقتی بابام یه روز به همراه یه دختر بچه ی یه روزه وارد خونه شد و به مادرم گفت که این بچه رو باید مثل بچه ی خودت بزرگش کنی ، شکست ! همه چیزش ... اونم مثل من مغرور بود و بابام غرورش رو شکست ...میدونست که بابام بهش خیانت میکنه ولی براش مهم نبود با اینهمه نمیدونست که بچه .. بچه ای که از معـ ـشوقه ی شوهرش براش مونده قدر میتونه دردناک باشه ! واسه همین هم بعد از دوسال حامله شد و من بدنیا اومدم ! هیچوقت نفهمیدم که آریانا خواهر واقعیم نیست ، شاید بخاطر شباهتمون بود که اصلا حتی بهش شک هم نمیکردم ...خودشم نمیدونست یعنی فکر کنم ، وقتی 21 سالم بود مادرم مرد ، همون سال بود که وصیت نامش به دستم رسید ، تمامی اموالش رو برای من زده بود و یه چندرغاز هم برای بابام نزاشته بود ، از لحاظ قانونی هم بابام نمیتونست شکایت بکنه چون وجود آریانا مهر محکمی بر دهنش بود ، به اینکه بابام به مامانم خیانت میکرده و مادرم هم حق این کار رو داشته ... هیچوقت نفهمیدم که مامانم ، که آلمانی بود چرا راضی شد اون زندگی رو ادامه بده و از بابام جدا نشه ؟؟؟ حالا خیلی از مواقع پیش میاد که زنای ایرانی بمونن پیش شوهراشون و بچه هاشون ؛ ولی اون که آلمانی بود ... نمیدونم چرا ... یا اجباری در کار بود که مانع ترک کردنش میشد یا ... نمیدونم !
سرش رو به سمت پهلوم چرخوند و چشماش رو بست ... بعد از چند لحظه ادامه داد : وقتی مادرم مرد و من همه چی رو فهمیدم ، نمیدونم چرا شاید چون عاشق مامانم بودم و میپرستیدمش ، نمیدونم ، ولی آدرس خونه ی معـ ـشوقه ی بابام رو پیدا کردم ، وارد خونش شدم ، البته نه به حالت عادی ، فقط زنگ در رو زدم و وقتی در رو باز کرد یه راست رفتم تو ...! شاید اگه میدونست هیچوقت در رو باز نمیکرد.... خیلی از حالت هاش شبیه آریانا بود ، واسه همین هم نکشتمش ، من آریانا رو دوست داشتم ، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی ! شاید علت اینکه اون زن رو زنده گذاشتم شباهتش به آریانا بود ! البته بجز چشماش ! چشمای مادرش سبز بود ولی آریانا آبی تیره ! مثل بابام !

توی دلم گفتم ، و مثل خودت ارین آقا ... بهش نگاه کردم ، دلم میخواست رنگ چشماش رو ببینم ولی چشماش رو بسته بود و محکم روی هم فشارشون میداد شاید اونم داشت به رنگ چشماش فکر میکرد ... ادامه داد : آره ... نزدمش ولی اگه میتونستم میکشتمش تنها کاری که کردم این بود که هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم؛ البته من اون موقع خیلی تحت فشار بودم ، مرگ مادرم ، گندی که با بچه ها زدیم ... بیشتر دلم میخواست خودم رو خالی کنم و خب اونم واسه ی اینکه من سرش داد بزنم ، کیس مناسبی بود ...
واسم مهم نبود که داره سکته میکنه ، کوچکترین اهمیتی برام نداشت! یه حرف درمیون بهش میگفتم قاتل ... هر چیزی که فکرشو بکنی بهش گفتم از اینکه زن هرزه ایه ، از اینکه حتی حاظر نشده بچه ی خودش رو هم بقل بکنه ... آخه میدونی ، توی وصیت نامه ی مادرم نوشته بود که آریانا بچش نیست ... خلاصه من اون زن رو محکوم کردم همه ی رنجام و سختی هام رو با داد زدنام بهش نشون دادم ... بعد از اون روز هیچوقت اونطوری عصبانی نشدم ... به هرحال ... حرفام رو زدم و بعدشم از خونش زدم بیرون و تا صبح واسه خودم ول میگشتم ! 
چشماش رو باز کرد و چشم تو چشم شدیم ، حالت نگاش دوستانه نبود ! یه نفرت عجیبی توش بود خیلی سرد و خشک گفت : فرداش مرد !
جا خوردم ، خودم رو عقب کشیدم و تماس چشمیمون رو قطع کردم و انتظار این رو نداشتم ... ناراحت نمیدونم شاید شده بودم شاید نه ... ولی بیشتر از اینکه ناراحت یا خوشحال باشم متعجب بودم ... متعجب از این سرنوشت عجیب دوباره با آباژور خیره شدم ...

اونم ادامه داد : قبل از اینکه وصیت نامه ی مادرم به دستم برسه ، و من همه چیو بفهمم ، با رامین و آریانا پروژه ی Hک یکی از سایتای دولتی آلمان رو شروع کرده بودیم ، دیوونه بودیم ! نمیدونستیم که اگه بگیرنمون تیکه بزرگمون گوشمونه !!! واسمون مهم نبود ، اون موقع آریانا تازه توی شرکت سایبری آلمان مشغول کار شده بود ، اینم یادم نره بگم که آریانا رامین رو دوست داشت ! 
یه شب سه تایی جمع شدیم و به اون سایت حمله کردیم ، خودمونم باورمون نمیشد که موفق شده باشیم و تونسته باشیم سایت به اون بزرگی و مهمی رو Hک کرده باشیم ، گرچه نتونستیم بیشتر از 15 ثانیه ادامه بدیم با اینحال من و آریانا سریع ردپاهامون رو پاک کردیم ولی رامین احمق ... رد پاش جا موند ! از همون رد پا هم ، ردمون رو گرفتن ، البته اولش نتونستن پیدامون کنن ، چون خودمونو گم و گور کردیم ولی بعد از چند روز ، من دستگیر شدم و از آلمان دیپورت شدم !! توی اون چند روزی که فراری بودم ، هم وصیت نامه ی مادرم بهم رسید هم به خونه ی اون زن رفتم و خودم رو خالی کردم ... به هر حال من توی سه روز بدترین عذاب هارو کشیدم .. از دست دادن مادرم ... فراری بودن ... دیدن معـ ـشوقه و قاتل پدرم و در آخر هم دیپورت شدن !!!
با تعجب بهش نگاه کردم و اونم بهم نگاه کرد و گفت : تعجب کردی ؟؟ بایدم بکنی ! اونا فقط رد یه کامپیوتر رو داشتن و اونم واسه رامین بود ولی خب به جای اون من رو دیپورت کردن ! میخوای بدونی چجوری ؟؟ باشه بهت میگم ... 
با همون لبخند تلخی و حالت خاصی که چشماش داشت ادامه داد : روزی که توی فرودگاه بودم و داشتم آلمان رو برای همیشه ترک میکردم ، انتظار داشتم که یکی بیاد و جلوشون رو بگیره ! خودم خوب میدونستم که مقصر من نبودم ! من ردپایی از خودم بجا نزاشته بودم ... میدونستم که کار رامین بود ! ولی خب ... ما باهم دوست بودیم ، ترجیح دادم واقعیت خودش رو نشون بده نه اینکه من بخوام پسر عموم رو بفروشم ! آریانا میتونست نجاتم بده ، مطئن بودم ...

ولی خب آخرین کورسوی امیدم وقتی ناامید شد که آریانا اومد توی فرودگاه ، لحظات آخر ، با سردترین نگاهی که ازش دیده بودم بهم نگاه کرد و تنها چیزی که گفت این بود : اون مادرم بود ... خیلی نامردی ... هرچی نبود ، مادرم بود ... خیلی پستی ... برای همیشه از اینجا برو ... من انتقام مرگ مادرم رو ازت گرفتم ... تو قاتلی ... قاتل مادر من !
بعدش هم رفت !
منم سرجام خشک شده بودم ... اینکه آریانا از مجا فهمیده بود واسم مهم نبود ! این واسم مهم بود که آریانا من رو به زنی که حتی شاید 1 روز هم براش مادری نکرده بود فروخت ... من رو به رامین فروخت ... واقعا باورم نمیشد ...

 

آریانا ؟؟ آرین ؟؟ پس واسه چی آریانا برگشته بود ؟؟ خدای من ... هنوزم ابهام این قصه خیلی زیاده ... چقدر همه چی با فهمیدن این رازها پیچیده تر شد ... دقیقا برعکس چیزی که فکرش رو میکردم ....


به آرین نگاه کردم ... به نقطه ی نامعلومی از روبه روش زل زده بود ... چند دقیقه ای به سکوت گذشت ... هم من و هم اون ، هردو توی افکارمون قوطه ور بودیم ...


بعد از چند دقیقه دوباره لب باز کرد و من به این پی بردم که چقدر اهنگ صداش رو دوست داشتم ... ادامه داد : از آلمان رفتم انگلیس ... میدونستم آخرین شانسم آریاناست که اون هم خودش عامل اصلی دیپورت شدنم بود ... خواهری که خوب میدونست من مقصر نبودم ! ما سه تایی تصمیم گرفتیم ولی تاوانش رو فقط من پس دادم ... میدونی جالبی کار کجا بود ؟؟ اینکه بابام هم بهم زنگ زد و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت : قاتل قاتل قاتل !!!

زل زد توی چشمام و گفت : من قاتلم ؟؟ چرا همیشه من باید تاوان بدم ؟؟ اگه من قاتلم اونا هم قاتلن !! اونا مادر من و کشتن ! نکشتن ؟؟ رفتم اتقام مرگ مادرم رو بگیرم و دوباره خودم تاوانش رو پس دادم !هم مادرم رو ازم گرفتن هم کشورم رو ...
تنها چیزی که برام مونده بود ارث مادرم بود ! فقط همین ! خانوادم رو ، البته اگه بشه اسمشون رو گذاشت خانواده از دست دادم ! هیچوقت هم نمیتونم برگردم سرخاک مادرم ! این از همش سخت تره ...
چشماش رو جمع کرد ... واقعا دلم میخواست گریه کنم ... آرین چجوری میتونست با این همه بلایی که به سرش اومده هنوز هم بخنده ؟؟؟؟
ناخود آگاه دستام رو بین موهاش فرو بردم ، سرم رو هم به پشتی مبل تکیه دادم ... اصلا حواسم نبود که چیکار میکنم و بخاطر بسته بودن چشمام هم عکس العمل آرین رو ندیدم ... ولی ته دلم قلی ویلی رفت ... دستم رو کمی توی موهاش به چرخش در آوردم و بعد از یک ثانیه ثابت نگهشون داشتم ... 
بعد از مکثی که به نظر یه قرن میومد گفت : توی انگلیس با پدرت آشنا شدم ، از طریق وکیلم هم شرکت "...." رو خریدم و خودم شدم مدیرش ، چندجای دیگه هم سهام خریدم و شرکت تو هم یکی از اونا بود !!!
برگشتم ایران ولی آمار زندگی آرینا و بقیه رو داشتم ، آرینا هنوز رامین رو دوست داشت ، ولی خبری که از رامین رسید من رو توی ایران شوک کرد چه برسه به خود آریانا !!! 
رامین داشت ازدواج میکرد !! اونم با دختر خالش ! دختر خاله ای که از اولین روزی که آریانا دیدش باهم سرجنگ داشتن !

حتی الهه هم از اون خوشش نمیومد خیلی خودش رو میگرفت ... هیچوقت نفهمیدم رامین واقعا آریانا رو دوست نداشته که حاظر به ازدواج باهاش نشده ، یا علتش چیز دیگه ای بوده ! اخه آریانا از هر جهت براش کامل بود ... هم تیپ هم قیافه هم سواد و هم اینکه آریانا نجاتش داده بود ... سرنوشتی که قراربود اون داشته باشه رو من داشتم اونم به لطف خواهرم ...
توی این گیر و دار بود که آمارش رسید که الهه میخواد بیاد ایران ! اون تو ایران کسی رو نداشت ! از طریق جاسوس هایی که براشون کارگذشته بودم فهمیدم که الهه بعد از رفتن من 2 بار خودکشی کرده یه بار با قرص یه بار با زدن رگ دستش ... فهمیدم که من رو دوست داره و این قضیه رو که رامین باید دیپورت میشده رو کامل میدونه ! میخواست بیاد تا مثلا به وصال من برسه البته خودمم میگم که نسبت بهش بی میل نبودم ! دختر لوند و جذابی بود ... 
مکثی پیش اومد و من یخ کرده بودم ... یعنی اگه الهه بیاد ایران .. آرین میره باهاش ؟؟
ادامه دادن صحبتش باعث شد که از افکارم بیرون کشیده بشم : 
توی مدتی که این خبرا بهم میرسید ، یکدفعه ای شرکت تو Hک شد ! بیشتر کارای امنیتی شرکت رو خودم انجام داده بودم ، تنها کسی که میتونست وارد بشه یا آریانا بود یا رامین ! چون اونا بودن که با روش های من آشنایی داشتن و میدونستن باید چیکار کنن ، پس یا با اونا طرف بودیم یا با یه هکر فوق حرفه ای ... من دلیلی نمیدیدم که یه هکر حرفه ای بخواد بیاد و اینجارو Hک کنه ، برای همین هم بیشتر به مورد اول مشکوک بودم ... البته این ماجرا مشهود بود که یه جاسوس هم توی شرکت وجود داشته که بعدها معلوم شد هستی بوده !

از طرفی رامین هم گیر و دار کارهای عروسیش بود و میدونستم که آلمانه واسه ی همین اون نمیتونست باشه ، پس تنها حدسم آریانا بود و اینکه ازش چند هفته ای بود که خبر نداشتم و همین هم به درست بودن حدسم دامن میزد ... همون شب که تو اومدی شرکت ، یادته ؟؟ ! فهمیدم که یه چیزی شده ! انگار میخواستی با چشمات بهم چیزی رو بگی ولی دلت نمیخواست به زبونش بیاری ، همون موقع تقریبا مطمدن شدم که حدسام درسته ! و وقتی ازت پرسیدم و بهم همه چیو گفتی دوزاریم افتاد !!
اریانا اومد ایران تا تورو مجبور به دوست شدن با من بکنه ، تا الهه ببینه که من با کسیم و بره پس کارش ... یا حتی اگه شده دوباره خودکشی کنه ! چون با خوکشیاش نشون داد که خیلی دختر ضعیفیه و هر شوک عصبی باعث میشه دوباره دست به این کار بزنه ... حتی چند سال هم زیر نظر روانپزشک بود !! آریانا نمیخواست بزاره الهه به من برسه ! همونجوری که خودش به رامین نرسیده بود ! داشت از رامین انتقام میگرفت ! چون رامین هم خیــلی الهه رو دوست داشت و رابطون مثل من و آریانا گرم و صمیمی بود ! اگه الهه چیزیش میشد رامین هم میشکست !! من توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم از طرفی پای اعتبار و آبروی شرکت شما درمیون بود ، از طرفی پای زندگی شخصی خودم ولی خوب من که نمیتونستم شمارو قربانی بازی های زندگیم بکنم ، این بود که اون پیشنهاد رو دادم و خودت هم زدی زیرش ! نمیگم که خوشحال نشدم ، چرا شدم !! چون اینجوری آریانا به خواسته اش نمیرسید ولی اینجوری هم مطمئنم که هرروزی که میگذره ، یک روز به اومدن الهه نزدیک تر میشم و نمیدونم باید چیکار بکنم ...
میبینی چه مسخره اس ؟؟؟آریانا برگشت ایران ، نه به خاطر من فقط به خاطر خودش ! اون خیلی خودخواه تر از منه ! من رو نبخشیده یا بخشیده رو نمیدونم ولی من نمیبخشمش ! اون رامین رو بهم ترجیح داد ، زنی رو به مادرم ترجیح داد که حتی یک روز هم بغـ ـلش نکرده بود در حالی که مادر بیچاره ی من یه عمر تر و خشکش کرد !!! نمیدونم چجوری اون زن رو به مادری قبول کرد !! مادر من بود که براش زحمت کشید ولی آریانا ... نامردی بود ... خیلی نامردی بود !!!

سرجام نشسته بودم ... و اونم روی پام خـ ـوابیده بود ... دستم هنوز بین موهاش بود ولی ثابت ... علی رقم مخالفت هایی که از اولش کردم الآن از این همه نزدیکی احساس خوبی داشتم ... احساسی که میدونم درست نبود و حتی بودنش هم اشتباه بود ...به داستان زندگیش فکر کردم ، سرنوشتش مثل داستانا بود ... دلم واسش میسوخت ... خیلی سختی کشیده بود ... بهش نگاه کردم و محو صورتش شدم ، بعد از چند ثانیه با نگاهش غافلگیرم کرد ... نمیدونم طرز نگاهم چجوری بود که چشماش سرد و سنگی شدن و خیلی خشک گفت : اونجوری نگام نکن ، من از ترحم متنفرم ... دلت برام نسوزه !! 
بعدشم نگاهش رو ازم گرفت و به آباژور زل زد !! اول شوک زده شده بودم ... فکر نمیکردم چنین واکنشی نشون بده ، بیشتر انتظار داشتم الآن بشینیم دوتایی های های گریه کنیم !! منم خوش خیال بودما !! پسره بی لیاقت ! 
ایــش آرومی گفتم و نگاهم رو ازش گرفتم !! 
نگاهم خیلی ناخود آگاه به سمتش کشیده شد که دیدم با چشمای خندونش زل زده بهم !! یعنی شنیده بود که بهش گفتم ایش ؟؟ خب بهتر بشنوه !!! 
بی شعوره دیگه !! 
نگاهم رو ازش گرفتم و دستم رو از بین موهاش در آوردم !! 
داشتم به این فکر میکردم که یه ربع نشد ؟؟ نمیخواست پاشه این ؟؟ بابا این پای بدبختم بی حس شد !! و همونطوری که توی دلم غر میزدم با صدای اعتراض آمیزش که میگفت ( اِه ) از افکارم بیرون کشیده بودم ، متعجب نگاش کردم ، که گفت : بزار همونجا بمونه !
با تعجب همونجوری مثل منگلا بهش نگاه کردم که آهی کشید و گفت :

دستتو میگم !! 
به دستم نگاه کردم ! چی میگفت این ؟؟ دستم کجا بمونه ؟؟؟ قبل از اینکه منظورش رو بگیرم دستش رو آورد بالا و با گرفتن دستم بین موهاش جاگذاریش کرد، یه چپ چپ هم نگام کرد و چیزی شبیه ؛ خنگ زیر لب زمزمه کرد ، بعد به پهلو خوابید و سرش رو توی شکمم فرو برد ، بعدشم چشماش رو بست ! 
داشتم با تعجب به کارش نگاه میکردن که با کمی تکون خوردنش یهو زدم زیر خنده !! 
برگشت با تعجب نگام کرد و با دستاش سرش رو از شکمم دور کردم !! خب چیکار کنم قلقلکی بودم !!! با دیدن قیافه ی گیج و ویج آرین خندم شدت گرفت و اونم به آرومی زمزمه کرد : خوبی تو ؟؟ 
همونجوری واسه خودم میخندیدم بیشتر از لحن صداش و طرز نگاهش !!!! حتما اونم فکر میکرد که من روانی شدم !! 
خندم که بند اومد صدای غر غراش رو شنیدم که میگفت : من و باش زندگیم رو واسه کی تعریف کردم یه یه تخـ ـتش کمه !! 
فکر نمیکرد من بشنوم ولی شنیدم و گفتم : اولا یه تخـ ـته ی خودت کمه و بعدشم خب من قلقلکیم ! مخصوصا روی شکمم حساسم !! 
اول نگاهش حالت تعجب گرفت ولی بعد کم کم رگه های خنده توی پیدا شد و با خنده گفت : واسه اینکه قلقلکت اومد دوساعت میخندیدی ؟؟؟ 
بازم خندم گرفت ولی با پررویی گفتم : بیشتر بخاطر قیافه ی تو بود !! 
خنده ی نگاهش از بین رفت و چپ چپ نگام کرد و همین هم باعث شد که نتونم جلوی خودم رو بگیرم و دوباره غش غش بخندم !! 
اونم خندش گرفت ، توی یک حرکت ناگهانی از روی پام بلند شد ، صفحه

ی گوشیش رو روشن کرد تا ساعت رو ببینه ، با دیدن ساعت منم تعجب کردم ! 5:03 بود !! چقدر حرف زده بود !! دهنت کف نکرد عزیزم ؟؟؟ 
خودشم تعجب کرده بود و گفت : چقدر حرف زدم !! 
پررو پررو سرم رو تکون دادم و گفتم : آره !!! 
برگشت چپ چپ نگام کرد و گفت : یعنی واقعا پشیمونم همش رو امشب گفتم ، باید میزاشتم تا به قسمتای حساسش برسم یهو میگفتم : برو فردا بیا !! یعنی قیافت دیدنی میشدا !! به ازای هر قسمت هم یه ذره مشـ ـروب میدادم بخوری که تفریح منو فرهم کنی و خلاصه این جوری تا یه هفته من هم بالش داشتم هم تفریح هم تو هم یه سودی میبردی و فوضولیت رو برطرف میکردی !! 
بعدشم از روی مبل بلند شد و راه افتاد سمت آشپز خونه ! 
چقدر که دلم میخـــــــــــواست بزنــــــــــمش !!! یه سیب از توی جا میوه ای برداشتم و به طرفش پر کردم ، با خنده روی هوا قاپیدشو همونجا هم یه گاز محکم بهش زد !! 
بیشعور خر !!! دیگه از بس این آرین گفته بود خودمم داشتم به این نتیجه میرسیدم که فوضولم !! چقدر گفتن حقیقت پیش خودت تلخه ! یعنی در واقع حقیقت تلخه !!!ولی من فوضول نیستم ! شایدم هستم ! اه !! بیخیال بابا !! 
از جام بلند شدم ، پام درد گرفته بود ، یکی دوساعت ثابت نشسته بودم و یه نره غول هم روی پام خـ ـوابیده بود ، با دستم اون قسمتی که درد میکرد رو کمی مالش دادم و بعدشم راه افتادم ، یه آینه قدی خیلی خوشگل اونجا بود ، به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم ، فکر کنم همون یک ثانیه ای که تونستم قیافم رو ببینم کار دستم داد !! خشک

شده بودم سرجام ! این دختر دیگه کی بود ؟؟؟؟ 
میدونستم خودم بودم ، ولی نه این شکلی ! موهام شلخـ ـته دورم ریخته بود ، البته نه به صوری که زشت باشه همین مدل هم یه عالمه وقت میزارن واسه درست کردنش ، آرایش صورتم هم کمی تا قسمتی پخش شده بود و به حجای اینکه زشت بشم بیشتر خوشگل شده بودم ! وااا !! این دیگه چه مدلش بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مداد و ریمل چشمام هم یه ذره ریخته بودن و این خودش انگار آرایش چشمم رو بیشتر کرده بود ، مثل این دخترایی که مثلا مثل مد روز پیش میرن و از عمد زیر چشماشونو سیاه میکنن شده بودم ! همونجوری تو به خودم تو آینه زل زده بودم که متوجه اومدن آرین نشدم ، با صداش به خودم اومدم و سوالی نگاش کردم ! خندید و گفت : من اینجوریتو بیشتر دوست دارم ! چیه همیشه مرتبی ؟؟ ! خب یه بار هم اینجوری بیا !!! 
چپ چپ نگاش کردم که خندید و منم به سمت اتاق رختکن راه افتادم ! 
آسمون یه ذره روشن شده بود ! عجب شبی بود امشب ! حتی فکرش رو هم نمیکردم که توی چنین شبی بخوام این چیز هارو بفهمم ، وارد رختکن شدم ، نمیخواسم دیگه برم توی اتاقش ! 
روی مبل دونفره ای که اونجا بود ، ولو شدم و چشمم رو بستم .... نمیخواستم بخوابم ، فقط میخواستم فکر بکنم .... هر چیزی رو احتمال میدادم که اتفاق افتاده باشه بجز این یکی ... واقعا سرنوشتش مثل این داستان هاست ... 
داشتم به این چیزها فکر میکردم که صدای آرین توی ذهنم زنگ زد : منم نسبت بهش بی میل نبودم ... دختر لوند و جذابی بود ... 
نمیدونم چرا اما این حرفش اصلا برانم قشنگ نبود .. یعنی چی آخه ؟؟ دختر هم اینقدر آویزون ؟؟؟

سری تکون دادم و بیخیال آنالیز کردن باقی سرنوشتش شدم و فقط به الهه فکر میکردم ... یعنی چه شکلی بود ؟؟ طوری که آرین میگفت باید خوشگل میبود ، یعنی از من خوشگل تر بود ؟؟ 
هه ! منم خوش خیال بودما ! چون قیافم معمولی بود ولی وقتی اون خوشگل بود ... یعی از من سر بود ! ولی تو باقی چیزها چی ؟؟؟ من هیچوقت حاظر نبودم و نیستم که بخاطر یه پسر خودکشی کنم ولی اون ؟؟؟ چقدر روحیه ی ضعیفی داشت و بدبخت بود ! البته ی جورایی بهش حق میدادم ، بین داداشش و عشقش گیر مکرده بود ، آریانا عشقش رو انتخاب کرده بود و اون داداشش رو ...
اگه بیاد ایران چی میشه ؟؟؟ یعنی آرین میره باهاش ؟؟ ؟این چه سوالیه ؟؟؟ حتما میره ! حتی شده برای در آوردن حرص آریانا میره !! 
نمیدونم چرا اصلا از این اعترافات خوشم نیومده بود ! دوست نداشتم آرین بره ! چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و به سختی هرچه تمام تر از فکر الهه در اومدم ، ندیده خیلی ازش بدم میومد !
آریانا چی ...؟؟؟ فکر نمیکردم اینقدر بدجنس باشه ! یعنی اصلا بهش نمیخورد ! شایدم آرین داشت یه طرفه قضاوت میکرد ... واقعا نمیدونم ...ولی اگه من جاش بودم این کار رو نمیکردم خیلی نامردی بود ! راستی ...اگه آریانا آلمانی بود چرا میتونست فارسی حرف بزنه ؟؟؟ خب معلومه دیگه ! حتما اینا تو خونه فارسی حرف میزدن ! 
حالا داستان به این گنگی تو گیر دادی به فارسی حرف زدن آریانا ؟؟؟ اصلا هرچی که باشه الهه نباید بیاد ایران ! یعنی چی آخه ؟؟؟؟ اگه آرین میخواستش که اونجا بهش میگفت ... 
خودمم از این فکرام خندم میگرفت ! یهو از آریانا میپریدم به الهه !خل شده بودم ! ولی این رو خوب متوجه میشدم که ذهنم نمیتونه از حرفای آرین راجب الهه فاصله بگیره ... نباید باهم میرفتن ! چرا ش رو نمیدونستم .... خودمم نفهمیدم کی خوابم برد و چی شد ولی وقتی چشمام رو باز کردم ، آسمون کاملا روشن شده بود و یه ملحفه هم روم کشیده شده بود .... تا جایی که یادم میومد اصلا قصد نداشتم بخوابم چه برسه به اینکه بخوام روی خودم چیزی بکشم !!!! پس ... کار آریـــنه !! ناخودآگاه لبـ ـام به خنده باز شد ... یعنی اومده من و چک کرده !!1 پسره ی دیوونه ! امروز جمعه بود ،نباید دیگه اینجا میموندم ، هینجوریش هم خیلی زشت شده بود !! با یه جست سریع از روی مبلی که روش خـ ـوابیده بودم بلند شدم ! بدنم بخاطر جای بدی که داشتم درد گرفته بود ! ولی خب مهم نبود ، از آینه ی رختکن به خودم نگاه کردم ، همونجوری که صبح خودم رو دیدم مونده بودم ! ولی قیافه ی باحالی بودااا !! از توی آینه به خودم چشمک زدم و درحالی که خودمم داشتم به دیوونه بازیام میخندیدم به سمت کیفم رفتم ، دوتا میس کال از خونه داشتم ؛ بیچاره ها حتما نگرانم شدن ! ساعت نزدیک 9 صبح بود ! با گوشیم به خونه زنگ شدم و با اولین بوق صدای نگران نسرین خانوم رو شنیدم که میگفت : الو !! دخترم تویی ؟؟؟ کجایی پس ؟؟ نمیگی ما نگران میشیم ؟؟ مهربون گفتم : ببخشید شبش حالم خوب نبود ، خونه ی هستی موندم ! دیگه میام خونه نگران نباشید ! صدای نفس عمیقی که کشید رو احساس کردم و بعدش گفت : باشه دخترم! ولی جون به سرمون کردی !! عادت نداشتم از کسی معذرت خواهی بکنم ولی نمیدونم بخاطر لحن مادرانه ی نسرین خانوم بود یا احساس شرمندگی که داشتم ! واسه همین گفتم : ببخشید دیگه ... نباید منتظرتون میزاشتم ! نسرین خانوم : باشه گلم ! برو به کارت برس ! خدافظ دخترم ! با گفتن خداحافظ گوشی رو قطع کردم ! از هستی خبری نداشتم ولی به نظرم این زمان رو لازم

 

فصل هفــــــــت Heart Heart Heart Heart
 

واسه همین هم باید خودم دست به کار میشدم ، اون به یه جا زل زده بود و معلوم نبود داشت به چی فکر میکرد ...
بی تفاوت گفتم : بنال ؟؟
با تعجب سرش رو بالا آورد و گفت : ها ؟؟؟
براش پشت چشمی نازک کردم و گفتم : میگم بگو چته ؟؟
+ مگه قراره چیزیم باشه ؟؟
+ به من نگاه کن !!؟؟
سرش رو بالا آورد و چشم تو چشم شدیم ، گفتم : خودت میدونی که یه چیزیت هست ، منم خر نیستم ، بگو چته ؟؟
+ هیچی بابا !!
اعتراض آمیز گفتم : برسام داشتیم ؟؟
جواب نداد و سرش رو به سمت پنجره برگردوند !! پس قضیه جدی تر از این چیزا بود !! یعنی چی شده بود ؟؟
سعی کردم از راه شوخی وارد بشم واسه همین گفتم : وایسا ببینم ،

داری میمیری ؟؟ سرطان گرفتی ؟؟ مثل این فیلما که طرف داره میمیره بعد هی هیچی به اطرافیانش نمیگه و وقتی که مرد یه نامه ازش میمونه که توش همه چیو توضیح داده و طلب آمرزش و مغفرت کرده ؟؟ 
همونجوری که به بیرون زل زده بود با صدایی که رگه های خنده توش پیدا بود گفت : چقدر چرت و پرت میگی!!
خودمم خندم گرفته بود ولی گفتم : خب انتظار داری چی بگم ؟؟؟ چند وقته که تو خودتی ، الآنم که ازت میپرسم چته میگی هیچیو بعدشم اینجوری به افق زل میزنی!! 
خندش گرفت و گفت : خدا تو یکی رو شفا بده !!
حرصم گرفت و با داد الکی گفتم : دِهه !! خب بنال دیگه !!
از جاش بلند شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : هستی !!
با کف دست مجکم کوبوندم تو پیـ ـشونیم و گفتم : وای!! سریدی ؟عاشق شدی ؟؟ خاک بر سر بدبختت !!
چپ چپ نگام کرد و گفت : جدی میگم !!
+ خب مگه من شوخی کردم ؟؟!! چته ؟؟ مشکلتون چیه ؟؟
+ هیچی ! اون میخواد ازم استفاده کنه !!
چند دقیقه گیج و منگ نگاش کرم بعد یهو بلند زدم زیر خنده و همونطوری که غش غش میخندیدم گفتم : یا خدا ... جدی ؟؟ مگه دخترا از پسرا استفاده میکنن ؟؟ نکنه تو ... ؟؟ تو دختری برسام ؟؟ آره دختری ؟؟ اگه دختری بگو طاقتش رو دارم !! حالا چجوری ازت استفاده میکنه ؟؟؟ بهت تجـ ـاوز کرده ؟؟؟ رفتی خونش ؟؟؟ تو غذات قرص خواب آورد ریخت ؟؟ راست بگو !! دروغ نداریماا!!
برسام یهو داد زد ، البته دادی که توش خنده بود : خفــه شو ! بابا !! مگه فقط پسرا از دخترا سو استفاده میکنن ؟؟

منظور من سواستفاده ی جنسـ ـی نیست !! تو هم کم دری وری بگو !!
درحالی که هنوز ریز ریز میخندیدم گفتم : یعنی چی ؟؟
سری تکون داد و گفت : احساس میکنم من فقط وسیله ی سرگرمیش هستم ، فقط برای اینکه توی مهمونی ها باهم بریم و اون به همه نشونم بده ، میتونم چشم و هم چشمیش رو با دوستای دخترش احساس کنم ، تعریف از خودم نیست ولی خوب از هر جهت نسبت به بی اف های دوستاش سر ترم ، احساس میکنم هستی علاقه ای بهم نداره ، و فقط برای رفع تنهاییش و پز دادن باهامه !!
نگاش کردم ، زیاد توی رابطه ی برسام با جی اف هاش دخالت نمیکردم ولی خب دیگه فکر کنم وقت این بود که حرفی بزنم چون هرچی باشه این دوتا باهم همکار هم بودن !!
پرسیدم : تو چی ؟دوسش داری ؟؟
سری تکون داد و گفت : نمیدونم ، مثل باقی زید هام نیست ، باهاشون فرق داره و همین فرقشم باعث شده که من فقط با اون باشم و خیانت نکنم ! میدونی که من پسر تک پری نیستم ، ولی احساس میکنم که هستی خیانت میکنه ! تاحالا چند بار فهمیدم که میخواد باهام بهم بزنه ولی هرسری یه جوری پیچوندمش و نزاشتم حرفش رو بزنه ! نمیخوام بهم بزنیم و چراش رو هم نمیدونم ،فقط ... فقط دوست ندارم بره ! تاحالا چند بار ازم پرسیده که واسه چی باهمیم ؟؟ هدف از این دوستی چیه ؟؟ خودمم نمیدونم ! نمیدونم چی جوابش رو بدم !! واقعا موندم چیکار کنم ! دوست ندارم وسیله ی پز دادنش باشم !!! منی که یه عمر دخترا رو اسکل میکردم سختمه که یه دختر بخواد اسکلم کنه و از موقعیتم سو استفاده کنه !

ا دقت به حرفاش گوش دادم ، نمیدونستم چی بگم ، با اینکه هستی یکی از علل Hک شدن شرکت بود ولی بازم به نظرم دختر بدی نمیومد ، سعی کردم منظقی فکر کنم : ببین برسام ، متاسفانه دخترای ایران ، بیشتر بخاطر پول و ماشین و قیافه با پسرا دوست میشن ، و پسرا هم برای رابطه ی جنسـ ـی ! این چیزیه که به عنوان یه فرهنگ جدید داره توی ایران راه میافته ، تو چی ؟ تو چی ازش خواستی ؟؟ باهم رابطه ای ... ؟
حرفم رو کامل نزدم ، میدونستم منظورم رو فهمیده ، نگام کرد ، چشم تو چشم شدیم ، بعدش گفت : ازش خواستم ولی باهام قهر کرد ، گفت منو بخاطر این چیزا میخوای ! وایــی اگه بدونی چقدر دلم میخواست بهش بگم مگه تو منو واسه خودم میخوای ؟؟؟! ولی خوب نگفتم !! درخواستم رو قبول نکرد بعدش هم یکی دوبار سعی کرد بهم بزنه ! احساس میکنم نسبت به رابطمون سرد شده !

بعد از مکثی چند ثانیه ای ناراحت گفت : نمیدونم چیکار کنم !!
گفتم : خب ، اینکه معلومه تو فکر میکنی اون تورو واسه پز دادن و رفع تنهاییش میخواد اونم فکر میکنه تو اونو واسه ی اون مسائل میخوای !! باهاش حرف بزن ، ببین حرف حسابش چیه ! اینکه اینقدر ذهن مشغولی نداره !!
متفکرانه سری تکون داد و گفت : اوهوم ، فکر کنم بهترین راه همین باشه ... من میرم پایین ...
+ باشه !
میدونستم که نیاز داشت تنها باشه ، هستی رو دوست داشت ولی احساس میکرد که حسش یک طرفه اس واسه همین از هستی اون درخواست رو کرده بود که با قبول نکردن هستی ، این احساس درونش که هستی نمیخوادش بیشتر شد ! بیچاره برسام ! متاسفانه این فرهنگ

داره توی ایران جا میافته که پسرا بخاطر شهـ ـوت و دخترا هم بخاطر پول و قیافه با هم دوست میشدن و نتیجش هم اینی میشه که الآن شده !
ایران به گند کشیده میشه بدون اینکه کسی باشه که جوون ها و نوجوون هارو از توی این منجلاب بیرون بکشه ...

" آترینا "
خدایی خیلی خوشگل شده بودم ، هم رنگ موهام هم آرایشم ، هم لباسم !!! کلا همه چیم به سلیقه ی هستی بود هم این ، واسم تنوعی بود و پررنگ تر و متفاوت تر از همیشه نشونم میداد ، نمیدونم چرا به سلیقه ی هستی اعتماد کردم ، شاید چون همیشه خوشتیپ و خوشگل میگشت ، ولی خوب از اعتمادم پشیمون نیستم ، از کفشام گرفته تا رنگ و حالت موهام طبق نظر هستی بود ، منم اصلا از این پیشنهادهاش ناراحت نبودم ، موهام رو مشکی پرکلاغی براق شده بود ، بعدشم به حالت خیلی قشنگی بالای سرم جمعشون کرده بودن و بعضی از تیکه هایش رو روی صورتم ریختن ، موهام که عالی شده بود ، رنگ لباسم صورتی کمـ ـرنگ مایل به گلبهی بود ، که با موی مشکی تضاد فوق العاده ای داشت و محشر شده بود ، کفشم هم با کیفم ست بود و دوتاشونم با لباسم ست بودن ، آرایش صورتم هم فوق العاده بود و چشمام رو درشت تر و کشیده تر نشون میداد ، در کل خودم خیلی از خودم خوشم اومده بود ...

+ خوردی خودتو !! بسه بیا بریم ، 5:30 شد !!
خندیدم و دنبال هستی راه افتادم ، پول آرایشگاه رو حساب کردیم و بعد از پوشیدن مانتو و آماده شدن ، به سمت در خروجی رفتیم ، نزدیک 6 ساعت آرایشگاه بودیم ، خیلی رومون کار کردن از فرق سرمون تا نوک پامون ، که البته پول خیلی زیادی هم گرفتن ، نمیدونم هستی چرا اینقدر

اصرار داشت که با همیشه فرق کنه ، ولی خوب خودم یه حدسایی میزدم و اینم اون بود که میخواد به چشم برسام بیاد ، چون خودش گفت که میخواد تکلیفش امشب با برسام معلوم بشه ، حتی شده همه چی رو تموم کنه ، واسه همین هم این حدس رو میزدم ...
سوار ماشین شدیم و هستی راه افتاد ، بعد از چند دقیقه سکوت پرسید : ماشین میاری ؟؟ برم خونتون ؟؟
+ نوچ ، همینجوری برو ! خسته ام ! حوصله رانندگی ندارم ! میگم هستی ، اینا پیش خودشون فکر نکنن که ما دوتا چقدر ندید بدیدیم که واسه یه مهمونی عادی اینجوری خودمونو درست کردیم ؟؟
زد زیر خنده گفت : نه دیوونه ، اولا که ما آرایشمون محوه ، یعنی خوشگل شدیم ولی زیاد نیست ، و دوما من خودم چند بار شنیدم که بچه های شرکت هم میخوان واسه این مهمونی به خودشون برسن ، تا یه چیز گیرشون بیاد !!
+ یعنی چی چیزی گیرشون بیاد ؟؟
دوباره خندید و گفت : بابا ، شرکت پسر زیاد داره ، خیلی از دخترا دارن خودشونو واسشون میکشون ، مثلا همین آرین ، اگه بدونی چقدر کشته مرده داره !! گرچه خودش خیلی گوه اخلاقه واسه اونا ولی خوب خیلی ها دوسش دارن ، و مخصوصا اینکه مهمونی امشب هم خونه ی اونه ، و شرط میبندم که خیلی ها آرایشگاه رفتن و به خودشون رسیدن ، حالا از الآن بهت میگم که ببین امشب چه سالن مدی بشه اونجا !! حسابی خوشبحال پسرا میشه !! 
سری تکون دادم و با تاسف گفتم : چقدر خودشونو کوچیک میکنن !
هستی چپ چپ نگام کرد و گفت : بابا ، اینکه تو جنسـ ـیتت معلوم نیست و به جنس مخالف هیچگونه کششی نداری دلیل نمیشه بقیه اینجوری

باشن که !! مثلا یه مثال میزنم ، بازم همین آرین رو ببین ، خوشگله ، خوشتیپه ، پولداره ، تحصیل کرده اس ، دورگه اس و ... چی نداره ؟؟ واسه من عجیبه که تو تنها کسی هستی که ازش خوشت نیومده !! حتی خود منم ...
پریدم وسط حرفش و گفتم : آب قطــه !! بعدشم مگه تو برسام رو دوست نداری !؟؟؟ هـ ـوس باز بی خاصیت !!
غش غش خندید و گفت : بیشعور من اوایل رو میگفتم که برسام هنوز نیومده بود یعنی اومده بودا ولی رابطمون زیاد محکم نبود ، من که به برسام اصلا خیانت نکردم ، حالا به هرحال ؛ مهم الآنه که به آرین به چشم برادری نگاه میکنم !!
بعدش شیطون خندید و چشمک زد !! خندم گرفته بود ، این هستی هم بدجور مارمولکی بودا !!
دیگه تا رسیدن به خونه ی آرین صحبتی نشد ، وقتی رسیدیم ، هستی بوق زد و یه مردی اومد و در رو باز کرد ، هستی ماشین رو به داخل هدایت کرد و کنار ماشین های دیگه پارکشون کرد ، مهمونی شلوغ شده بود و ساعت هم تقریبا 6:30 بود ، نزدیک یک ساعت ، 45 دقیقه تو راه بودیم !!
هستی راست میگفت ، دخترا چنان به خودشون رسیده بودن که من و هستی در مقابلشون خیلی ساده بودیم ،ولی خوب به نظرم ما قشنگ تر بودیم چون آرایش اونا خیلی غلیظ و زننده بود !
از ماشین پیاده شدیم و به سمت جمعیت راه افتادیم ، با چند تا از افراد سلام علیک کردیم ، تا اینکه برسام و آرین پیداشون شد !!
اوووه !! چه خوشتیپ کرده بودن کثافتا !! هم آرین هم برسام !! موهارو !!

نیم کیلو ژل خالی کردن ، ای جان چه پیرهن های خوشگلی !!
اومدن سمتمون و منم مشغول برانداز کردنشون بودم ، به قول هستی به چشم برادرانه البته شاید ! ولی خدایی خیلی خوب بودنا !!
برسام : سلام خانوما !! خوبید ؟؟ میخواستید یه دوساعت دیگه بیاین ؟؟
هستی پشت چشمی نازک کرد و گفت : همین که اومدیم کلاهتو بنداز هوا !!
برسام خندید و گفت : خوبه خانم مدیر از زیرش در رفت و ما مجبور شدیم این مهمونی رو راه بندازیم !!
بهم چشمک زد که منم خندم گرفت و گفتم : مگه من ازتون خواستم ؟؟؟! میخواستین نکنین !!
آرین بلند زد زیر خنده و گفت : بشکنه این دست که نمک نداره !!
هر چهارتا خندیدیم و آرین هم رختکن رو بهمون نشون داد و من و هستی هم به سمتش راه افتادیم ! ولی واقعا از آرین ممنون بودم که این مهمونی رو راه انداخت و بارش رو از روی دوش من برداشت ، ولی خوب توی اون موقعیت نمیشد کم بیارم که !!
با وارد شدن به اتاق رختکن شروع به در آوردن شال و مانتو هامون کردیم و منم شروع کردم به حرف زد : هستی ، خودمونیما ولی خدایی چقدر این دوتا خوشگلن ! تازه خوشتیپ هم هستن، من تاحالا دقت نکرده بودم ! مخصوصا از مدلی که برسام موهاش رو درست کرده بود خوشم اومد و پیرهن آرین هم خیلی قشنگ بود !! رنگ چشماش هم خدایی عالیه !!! دخترا حق دارن خوب ! گرچه من دارم به چشم برادرانه میگم اینارو ولی خدایی خوب کیس هایی هستن و ...
همینجوری به حرف زدن ادامه دادم و در همون حال هم لباسام رو در میاوردم ، تا اینکه کارام تموم شد و رژلـ ـبم رو برداشتم و روبه آینه ایستادم

که تمدیدش کنم که یهو دیدم هستی بدون اینکه لباسش رو عوض کرده باشه با تعجب بهم زل زده !!
منم با تعجب برگشتم سمتش و گفتم : ها ؟؟ چیه ؟؟ خوشگل ندیدی ؟؟
اونم با همون تعجبش گفت : خوشگل دیدم ، خوشگل هیز ندیدم !!
خندم گرفت و گفتم : حالا چیه مگه ! اینهمه تو هیز بازی در آوردی یه بارم ما در بیاریم ! مشکلیه ؟؟
یهو زد زیر خنده و همونطوری که میخندید و مشغول به تعویض لباسش شد و در همون حین گفت : فکر کنم حرفام تو ماشین روت تاثیر گذاشته و چشم و گوشتو باز کرده ! خدا به این پسرا رحم کنه امشب ! میخوریشون !!
منم خندم گرفت و گفتم : گمشو بابا ! چیه مگه !!! اینهمه شما ، یه بارم ما !!
+ واسه همین میگم دیگه !! باید چهارچشمی مراقبت باشم ، هورمون های زنانت فعال شدن بعد از سالها ! برسام که واسه خودمه ! خدا به آرین رحم کنه !!
خندم گرفته بود ولی با لبخند بهش چشم غره رفتم و رژلـ ـبم رو زدم ، هستی هم کاراش رو کرد و همینطوری که راجب حرفای من تیکه مینداخت لباسش رو مرتب کرد و منم بعد از مرتب کردن موهام و لباسم و برداشتن گوشیم ، که قابش رو با لباسم ست کرده بودم ، از اتاق خارج شدم ! هستی هم از اتاق خارج شد و همینطوری که از پله ها پایین میرفتیم هی زیر گوش من چرت و پرت میگفت : میگم آترینا ، اون پسره رو ببین ، یکی از بچه های نرم افزاره ، نظرت چیه ؟؟ هیکلش خوبه ، صورتشم بد نیست فقط باید دماغش رو عمل کنه !
منم همینطوری که میخندیدم گفتم : نــع !! دماغ گنده دوست ندارم ! دماغ

عملی هم دوست ندارم !
هستی هم با خنده گفت : فکر کنم همون آرین خوب باشه !!
یهو یکی گفت : من قراره واسه چی خوب باشم ؟؟
با هستی به سمت صدا که از پشت سرمون بود برگشتیم و دیدیم که آرین و برسام با سوظن بهمون زل زدن ! من نمیدونم این دوتا کار و زندگی ندارن همش دنبال مائن ؟؟
من و هستی که بعد از چند ثانیه متوجه موقعیت خطرناکمون شدیم زدیم زیر خنده و اون دوتا هم با تعجب نگامون میکردن ! 
هستی آروم به طوری که فقط من بشنوم آروم دم گوشم گفت : خب حالا چه گهی بخوریم ؟؟
خندم رو جمع و جور کردم و رو به پسرا گفتم : منظورمون به مدیریت بود ! یعنی مدیریت شرکت !!
خودمم از دروغم تعجب کرده بودم ! چه برسه به بقیه !!!
آرین گفت : ما هم که عر عر ، آره ؟؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم : چطور ؟؟
آرین با لبخند کجی گفت : از اونجایی که هستی خانم هم از دروغ شما تعجب کرده !!
برگشتم سمت هستی که به خودش اومده بود ، سریع خودشو جمع کرد و گفت : نه !! خوب ... خوب من تعجب نکردم !!

اینقدر حالت قیافش و حرف زدنش باحال بود که همگی زدیم زیر خنده ! هستی احمق !! همیشه باید گندشو بزنه !! اگه روزی سوتی نده ، روزش شب نمیشه !! ای بابا !!
برسام : حالا واسه دوست ما چه نقشه ای ریختید ؟؟
به آرین اشاره کرد !!
من شونه ای بالا انداختم و گفتم : چیز مهمی نبود !! بعدشم دست هستی رو گرفتم و در حالی که میخواستم هرچی سریع تر از اون موقعیت خطرناک فرار کنم راه افتادیم ، توی راه هم با هستی همینجوری ریز ریز میخندیدیم ...

مهمونی عالی میگذشت ، همه چی به موقع و به جا بود ، از تیم ارکستر گرفته تا هنگام وقت شام و طعم غذاها ، در کل همه چی عالی و با برنامه ریزی برگزار شد ، به ساعت نگاه کردم نزدیک 11 شب بود ، با اینهمه مهمونی به قوت خودش باقی مونده بود ، اکثر دختر پسرا میرقصیدن ، برسام و آرین دیگه زیاد پیشمون نیومدن ، شاید هر یه ساعت یه بار یه ذره حرف زدیم ، سرشون حسابی شلوغ بود ! برسام هم خیلی واسه ی این مهمونی زحمت کشیده بود ، از حرفاشون میفهمیدم ، تنها نکته ی ناراحت کننده ی این مهمونی برای من ، استرس هستی بود که با گذشت زمان بیشتر و بیشتر میشد ، استرسش رو میتونستم از ناخون جوییدناش و زیاده روی در خوردن مشـ ـروب احساس کنم ، مـ ـست نبود ولی خب نزدیک بود که بشه ، برسام هم عوض شده بود یه جور خاصی بود ، مثل همیشه نبودن ، هیچکدومشون !!!
من بیشتر با بچه ها ی نرم افزار بودم و حرف میزدم ، تازه داشتم کارکنان اینجا رو میشناختم ! ولی خوب بعد از یه ساعتی به این نتیجه رسیدم که بهتره از جمعشون جدا بشم و برم به هستی یه سر بزنم ، میترسیدم زیاده رویش در خوردن مشـ ـروب کار دستش بده ! با گفتن ببخشیدی از جمع جدا شدم و راهم رو به سختی از بین جمعیت باز کردم ، نبــود ! یعنی کجا رفته ؟؟
همینطوری که داشتم دنبالش میگشتم ، به این نتیجه رسیدم که طبقه ی پایین نیست ! یا دستشویی بود یا تو رختکن که طبقه ی بالا بود ! تصمیم گرفتم اول برم به رختکن سر بزنم ... به سمت پله ها راه افتادم که یکی دستم رو گرفت ، برگشتم.
آرین : دنبال کی میگردی ؟
دستم رو ول کرد ، شونه ای بالا انداختم و گفتم : هستی ، نمیدونم کجاست !اونم سری تکون داد و گفت : پیش برسامِ ! توی رختکن دارن حرف میزنن !
با سوظن نگاش کردم و گفتم : مطمئنی ؟؟
+ اوهوم ! نرو پیششون !
وِ وِ وِ !!! خودم میدونم که نباید برم تو لازم نیست بهم بگی !! 
توی ذهنم بهش دهن کجی و واسش زبون درازی کردم ، ولی خوب واقعا که نمیتونستم اینکار رو بکنم ، پیش خودش میگفت دخترِ روانی شده !! 
پس ، واسه ی جواب فقط به گفتن : میدونم . اکتفا کردم !!
پس هستی تصمیمش رو گرفته بود ، یا امشب رابطشون هدف دار میشد یا همه چی تموم میشد ! گرچه من خودم منظور هستی رو از هدف نمیفهمیدم ولی خب به هر حال.... !!!

با صدای ارکستر که همه رو به توجه به خودش فرا میخواند برگشتیم سمتش ، یه پسر جوون بود با یه صورت کک مکی ، پشت میکروفون گفت : از اونجایی که دیگه داره دیروقت میشه و مهمونی هم رو به اتمامه (صدای اعتراض آمیز جمعیت بلند شد ولی اون بی توجه به سر و صداها ادامه داد) : بله ، اینکه مهمونی داره تموم میشه حقیقته خوب ، ولی میخوایم آهنگ آخر رو برای زوج های امشب بزنیم ، همه بیاین وسط ، حتی اگر زوج ندارید با یکی بیاید ، تا همه بار آخر رو برقصن ، زود باشید !
بعدش هم چشمکی زد و به سمت ارگش رفت ...
منم گیج و منگ داشتم نگاش میکردم ، خوب من الآن زوج از کجا پیدا کنم ؟؟؟ نامردِ عوضـــی !! زودتر میگفتی خب !! کاش هستی بود !! حالا هستی هم باشه !! تو میخوای با اون تانگو برقصی ؟؟؟ 
از تصور تانگو رقصیدنم با هستی خندم گرفت !!! رد داده بودم شدید !!!! 
حالا باید چیکار میکردم ؟؟ مثل منگلا اینارو نگاه میکردم ؟؟ نـــه ! میتونم برم دستشوویی قایم شم !! خودشـــه باید برم دشوری !!
با شنیدن صدای آرین از افکارم بیرون اومدم : تو هم داری مثل من فکر میکنی که چیکار کنی ؟؟ 
برگشتم سمتش، میتونستم خنده ی توی صداش و نگاش رو احساس کنم ، منم خندم گرفت و سرم رو به علامت مثبت تکون دادم ! 
اکثر زوج ها وارد محوطه ی رقص شده بودن به غیر از ما و چند نفر دیگه که اونا هم داشتن دنبال زوج میگشن ، یه لحظه احساس کردم دستم کشیده شد و به طور ناخود آگاه منم راه افتادم ، همه ی این اتفاق ها شاید تو یک صدم ثانیه اتفاق افتاده باشه ، ولی وقتی سرم رو بالا آوردم دو تا چشم آبی – سورمه ای خندون دیدم که با شیطنت بهم زل زده بودن ! نگاهی به اطرافم کردم ، توی محوطه ی رقص بودیم

و همون لحظه ها بود که آرین دستش رو دور کمـ ـرم حـ ـلقه کرد ..
تازه فهمیدم تقریبا تو بقل آرین هستم و مثلا قراره برقصیم ، خواستم ازش فاصله بگیرم که پیش خودم فکر کردم الآن اگه مثلا من ازش جدا شم چیکار میتونم بکنم ، پس بیخیال شدم و منم با خنده دستم رو دور گردنش انداختم و بعد از چند ثانیه آهنگ شروع شد ، هماهنگ با ریتم آهنگ آروم آروم تکون میخوردیم ، نه من به اون نگاه میکردم نه اون به من ، ولی میتونستم نگاه های خیره ی بقیه رو روی خودمون احساس کنم ...

بعد از چند ثانیه متوجه نزدیکی بیش از حدمون شدم ... تاحالا اینقدر به آرین نزدیک نشده بودم ... بوی عطر خنکش رو خیلی به خودم نزدیک احساس میکردم ، نمیدونم چرا ولی نفسهام سنگین شده بودن ... قبلا باهاش رقصیده بودم ولی الآن فاصلمون خیلی کمتر از اون سری بود ... من چرا اینجوری شده بودم ؟؟ چم شده بود ؟؟ 
شاید ... شاید چون هیچوقت به هیچ پسری اینهمه نزدیک نبودم ، ولی بازم دلیل نمیشد ... اه ... لعنتی ! ادکلنش بدجوری رو اعصاب بود ... سعی کردم فاصله رو بیشتر کنم تا این حس مسخره ازبین بره ، ولی نمیتونستم ، نه اینکه نخوام ، نه ، اگر کوچکترین تکونی میخوردم ، میفهمید و دستم رو میشد ... این دیگه چه وضعشه آخــه ؟؟؟
سرم رو بالا آوردم و نگاش کردم ، جای دیگه ای رو نگاه میکرد ،رد نگاهش رو دنبال نکردم ، فقط به نیم رخش زل زدم ... داشتم به این فکر میکردم که از نیم رخ هم جذابه ... که همون لحظه سرش رو برگردوند سمتم و چشم تو چشم شدیم ،

نه میتونستم نگاهم رو ازش بگیرم نه میتونستم حرکتی بکنم ! نگاهش یه حالت خاصی داشت ، شاید پر از سوال ، شاید پر از احساس ... نمیدونم ... واقعا نمیدونم ...
سرم رو به سختی برگردوندم و تماس چشمیمون رو قطع کردم و ناراحت از رو شدن دستم ، شدید شدن جریان خونم رو احساس میکردم ، میدونستم که الآن گونه هام سرخ شده ، با اینکه تاریک بود و برقارو خاموش کرده بودن ولی برای اینکه بازم دستم رو نشه و سوتی ندم سرم رو به طور ناخودآگاه روی شونش گذاشتم .. روم رو به سمت گردنش چرخوندم ، اینطوری بهتر بود ، هیچ دیدی نمیتونستم به صورتم داشته باشه ... خدارو شکر کردم که کفش پاشنه بلندم رو پوشیده بودم وگرنه عمرا نمیتونستم ؛ یعنی قدم نمیرسید که سرم رو روی شونش بزارم ... حداقل تو این یه مورد شانس آوردم !!
آهنگ رو به اتمام بود ، دوست نداشتم این فاصله از بین بره !! نمیدونم چم شده بود ... شاید به قول هستی هورمون های زنانه ام یک شبه فعال شده بود ... شایدم به خاطر بوی خنک ادکلنش بود ... نمیدونـــم ... نت های پایانی آهنگ داشت زده میشد ، و منم برای آخرین بار نفس عمیقی کشیدم و عطرش رو به درون ریه هام فرستادم ... شاید 5 ثانیه بیشتر به آخر آهنگ نمونده بود ، نفسم رو بیرون دادم ... و میتونستم احساس بکنم که به پوست گردنش خورد و 4 و 3 و 2 و 1 آهنگ همراه با بازدم من تموم شد ، خیلی سریع و غیر عادی آرین من رو از خودش دور کرد ، یه قدم رفت عقب ولی دستش هنوز روی کمـ ـرم بود ، نگاش کردم ، حالتش یه جور خاصی بود ....
چرا این یهو اینجوری شد ؟؟؟ وایـــی لعنتی !!!

من احمق اینقدر گیج بودم که یادم رفته بود که پسرا به خوردن نفس روی گردنشون حساسن !!! البته این رو یه جا خونده بودم و خودم الآن به طور ناخواسته انجامش داده بودم ... وایـــی !!! 
خیلی ها هنوز توی بغـ ـل هم بودن و ما و چند تا زوج انگشت شمار دیگه بودیم که از هم جدا شده بودیم ، احساس کردم که فشار دستاش رو پهلوهام بیشتر شد ،دردم گرفته بود ... دستم رو روی مچ دستش گذاشتم تا ولم کنه ، خودش انگار فهمید و سریع ول کرد ، سرم رو بالا آوردم و دوباره چشم تو چشم شدیم ... اینبار دیگه مطمئن شدم که نگاهش پر از سواله ... شاید توی کمتر از یک ثانیه آخرین نگاه سوالیش رو به سمتم پرتاب کرد ، بعدش هم سریع رفت ! نفهمیدم کجا رفت ... فقط رفت و منی که خودم پر از ابهام بودم رو تنها گذاشت ... منی که نمیدونستم چرا دوست نداشتم از آغـ ـوشش بیرون بیام ... منی که رفتار های امشبم عجیب شده بود ... منی که یادم رفته بود که آرین یه پسر غریبه است و نباید اونقدر بهش نزدیک بشم... وایــی من چم شده بود ؟؟؟ 
به خودم تکونی دادم ، بدنم خشک شده بود ، بوی عطر خنکش رو هنوز احساس میکردم ، ولی حس خوبی نداشتم ، نمیدونم چرا ، کار اشتباهی نکردم ، ولی خب .... ای کاش زودتر این مهمونی تموم بشه ... 
سرم رو به شدت تکون دادم تا از شر این حس بد خلاص بشم ، که صد البته بی نتیجه بود ، ندیدم آرین کجا رفت ، فقط امیدوارم بودم تا آخر امشب نبینمش ! احساس گناه ... شایدم شرم ... نمیدونم ... !
به سمت آشپز خونه راه افتادم و به اپن تکیه دادم ، شیشه ای رو برداشتم ، توش آب بود ، توی یه استکان کوچیک واسه خودم ریختم و یه

راست همشو خوردم ...
وایی این دیگه چی بود !! هرچی بود آب نبود !! اه !! شیشه رو چرخوندم ، روش نوشته بود ودکا ... لعنتی !!! من زیاد مشـ ـروب نمیخورم ! آخه چجوری بیتوجه به اینکه این لعنتی واقعا آبه یا نه خوردمش !! 
خدایا مـ ـست نشم ... توروخدا !!! آبروریزی یشه ... لعنــتی !!
بدنم شروع به گرم شدن کرد ... داغ کرده بودم وحشتناک ... قبل از اینکه الـ ـکل بیشتر از این توی بدنم نفوذ کنه سریع به سمت دستشویی رفتم ، بدون توجه به آرایشم چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم ، کمی از حرارتم کم شد ولی زیاد نه ... 
توی زندگیم شاید 2 بار بیشتر مـ ـست نکرده بودم ، که هردوش هم اتفاقی بود ! اینبار هم ... خدایا مـ ـست نشم ! خواهش میکنــم !!
به آینه نگاه کردم ، آرایشم پخش نشده بود ، یعنی زد آب بود ؟؟ چه میدونم این چرت و پرتا چیه من تو این موقعیت میگم آخه؟؟؟ ! 
یه مشت دیگه آب به صورتم پاشیدم و با دستمال کاغذی کمی از خیسی صورتم رو گرفتم بعدشم بیرون رفتم ، با دیدن سالن جا خوردم ، اکثرا لباس پوشیده بودن و داشتن میرفتن !!!
وااا !! مگه من چقدر توی دستشویی بودم که اینجوری شد ؟؟؟ بهتر ! منم میرم آماده شم که برم!! هستی کجا بود حالا ؟؟ بدون اون که نمیتونستم برم !!! به بالای پله ها نگاه کردم ، حرکتام کند شده بود ، اینم از اثرات مشـ ـروب بود ؟؟ همونطور که به بالای پله ها زل زده بودم و مغزم هم مثل منگلا بهم دستور حرکت نمیداد ، یهو در رختکن باز شد و هستی لباس پوشیده از اتاق اومد بیرون ، صورتش از اشک خیس بود ، بدون نگاه کردن به من یا بقیه در اتاق رو محکم کوبید و اومد بیرون ، دکمه های مانتوش باز بودن و شالشم باز روی سرش بود ، به سرعت نور از پله ها

پایین رفت ، با رد شدنش از کنارم تونستم بوی الـ ـکل رو احساس کنم ! انگار اصلا من رو ندید ، سریع از خونه خارج شد ، بدون خدافظی ...چند دقیقه بعد هم صدای جیغ لاستیک هاش در اومدن !!! منم همونطوری سرجام کپ کرده بودم ، انگار بجز من چند نفر دیگه هم متوجه هستی شده بودن که نگاهشون بین اتاق رختکن ، پله ها و من در دوران بود !! آرین رو دیدم ، اونم از اونور هال به در رختکن زل زده بود ،
نگاهش دیرتر متوجه من شد ... با قفل شدن نگاهمون شونه ای بالا انداختم ، اه ذهنم وحشتناک کند کار میکرد ... آرین نزدیک اومد و وقتی توی یه قدمیم ایستاد مثل دیوونه ها سرتاپاش رو برانداز کردم و گفتم :رفت !!
اینقدر مسخره این حرف رو زدم که خودم هم تعجب کرده بودم چه برسه به آرین !! خندش گرفت ولی با تعجب نگاهم کرد و گفت : آره ! رفت !!
شونه ای بالا انداختم و گفتم : من ماشین ندارم !!
چشماش درشت شد و گفت : ها ؟؟
گیج جواب دادم : اه خنگ ابله !!
بعدشم بهش تنه زدم و از پله ها رفتم بالا !! قبل از اینکه در رختکن رو باز کنم در به شدت باز شد و برسام با قیافه ای آشفته اومد بیرون !! تقریبا رفتم تو بغـ ـلش ، نه اون منو دید نه من فکر میکردم که برسام هنوز اون تو باشه ! چه کنم دیگه ! نصفه نیمه مـ ـست شده بودم !!
برسام بدون نگاه کردن بهم گفت : ببخشید ، بعدشم از پله ها رفت پایین ، آرین داشت نگامون میکرد ، سالن تقریبا خالی شده بود ، ولی چند نفری مونده بودن که اونا هم در حال رفتن بودن ، آرین هم داشت منو نگاه میکرد ، منم بدون توجه بهش داخل رختکن شدم و پیرهنم رو در آوردم و تاپم رو به همراه شلوار جینم پوشیدم ، همین که اومدم مانتوم رو بردارم ، در اتاق باز شد و آرین اومد تو ، خیلی کند به طرفش برگشتم که گفت :مشـ ـروب خوردی ؟؟
پس فهمیده بود شونه ای بالا انداختم و گفتم: ای همچین !!
چپ چپ نگام کرد و گفت : این یعنی چی اونوقت ؟؟
+ یعنی اتفاقی مشـ ـروب خوردم !
چشماش متعجب شد و پرسید : مگه میشه ؟؟
چپ چپ نگاش کردم و در حالی که سعی میکردم عین آدم جوابش رو

بدم و مثل مشنگا حرف نزنم گفتم : حالا که شده !! فکر کردم آبه !!
زد زیر خنده و گفت : چی خوردی حالا ؟؟؟
بدون نگاه کردن بهش گفتم : ودکا !!
لبخندش ماسید و گفت : بعد الآن چجوری میخوای بری خونه ؟؟
+ با ماشینم !!
متعجب گفت : تو که ماشین نداری ؟؟؟ 
طوری که انگار حرفام دست خودم نبود ، با یه لحن لجبازانه گفتم : چرا دارم ، خوبشم دارم ، دوتا هم دارم !!
اینقدر لحنم باحال بود که غش غش خندید و گفت : چه باحال مـ ـست میشی تو !! 
بعد دوباره خندید و گفت : خب الآن که اینجا نیاوردیشون !! میخوای چیکار کنی ؟؟
طوری که انگار یکی با سوزن بادم رو خالی کرده باشه ، جمع شدم و گفتم : خب با ماشین تو میرم !!
دوباره خندید و گفت : اولا که اگه بخوای با ماشین بری یا تصادف میکنی یا میمیری !!
ناراحت گفتم : پس چی کار کنم ؟؟
اینقدر لحنم مظلومانه بود که دل خودم برام کباب شد چه برسه به آرین !!
نگاش مهربون شد ولی هنوزم ته مایه های خنده داشت ، با این حال گفت : امشب رو اینجا بمون !!
گنگ نگاش کردم و گفتم : خونه ی پسر نمیمونم !
چپ چپ نگام کرد و گفت : نه اینکه من و تو اصلا باهم تو یه خونه نبودیم !!

+ اونجا چند تا اتاق داشت !!
دوباره زد زیر خنده ، منم چپ چپ نگاش میکردم و منتظر بودم که خندش تموم بشه که گفت : وایی خدا !! یادم باشه هر چند وقت یه بار بهت مشـ ـروب بدم بخوری ! تفریحات سالمه ! خیلی باحال میشی به خدا !! دوباره خندید و گفت : خوب دختر خوب اینجا هم چند تا اتاق داره !!
بدون اینکه به حرفم فکر کنم گفتم : من رو تخـ ـت میخوابم !! 
بعدشم بی توجه بهش که هنوز میخندید از اتاق اومدم بیرون و به اتاق بقلیش رفتم ، یه تخـ ـت بزرگ ، اونجا بود ، حالم اونقدری خوب نبود که بتونم اتاق رو دقیق آنالیز کنم ، میدونستم که باید زودتر بخوابم تا بیشتر از این گند نزنم !!! خودم رو روی تخـ ـت انداختم و نمیدونم بر اثر مشـ ـروب بود یا خستگی ولی زود خوابم برد ، فقط یه بار با صدای باز و بسته شدن در کمی هوشیار شدم ولی زود دوباره به خواب رفتم ...

با سوزش گلوم از خواب بیدار شدم ، هوا هنوز تاریک تاریک بود ... سرم هم به شدت درد میکرد ... با دیدن تخـ ـت خواب و اتاق نا آشنا ترسیدم ولی با حس کردن بوی عطر خنکی که به شدت آشنا میزد و یادم اومد که متعلق به کیه ترسم ریخت ، خاطرات مهمونی جلوی چشمام به نمایش دراومد !! خداروشکر زیاد مـ ـست نشده بودم ولی میدونستم که با اینهمه گند زدم !! همه چی بعد از اون مشـ ـروب لعنتی برام طوری شده بود که انگار داشتم از پشت پرده ی ضخیمی واسه ی خودم تجسمشون میکردم ... خیلی تار و کدر یادم میومد که چی شده و چیکارا کردم ...
سرم وحشتناک درد میکرد ... اینم از اثرات مشـ ـروب بود ؟؟ احتمالا !!! ساعت چند بود ؟؟
به اطرافم نگاه کردم ، گوشیم رو ندیدم !! احتمالا تو رختکن یا یه جای دیگه جاش گذاشته بودم ، حالا وقت واسه پیدا کردنش هست !!! سرجام نیم خیز شدم ... چرا خونه آژانس بگیره یا خودش منو برسونه خونمون ...

ولی با کمی فکر کردن دیدم که نمیشه ... خب یه راننده ی آژانس با دیدن یه دختر مـ ـست ، ممکنه بخواد از مـ ـستیش سو استفاده کنه و هزار تا غلط کاری بکنه !! پس رفتن با آژانس باطله ! خودش چرا نرسوندم ؟؟ خب نمیشد که !! با منـِه تقریبا مـ ـست ، بیاد من و برسونه و بگه این دخترتون که اینجوریه ودکا خورده اشتباهی !!! خب اصلا صورت قشنگی نداشت ! پس این یکی هم باطله !
پس هستی چی ؟؟ چرا با اون نرفتم ؟؟
هســـــــــتی !!! وای هستی !!! چطور یادم نبود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون مشـ ـروب خورده بود و بعدشم رانندگی کرده بود !! خدای من !!
یخ کردم !! سریع از روی تخـ ـت پریدم پایین که به خاطر حرکت غیر منتظره ام ، چند لحظه ای سرم گیج رفت ولی به محض اینکه به حالت عادی برگشتم سریع از اتاق خارج شدم ، باید همین الآن به هستی زنگ میزدم ... آخه من چجور دوستی بودم ؟؟؟ راحت تمرگیده بودمم !!
گریم گرفته بود !! اگه چیزیش میشد من هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم !! 
به اتاق رختکن وارد شدم و به سمت کیفم رفتم !! خداروشکر کردم که گوشیم تو کیفم بود وگرنه توی این خونه ی به این بزرگی چجوری باید پیداش میکردم ؟؟؟
ساعت گوشیم ، نشون میداد که ساعت 3:45 صبحه !!! بیخیال ساعت اگه حالش خوب باشه که از خواب بیدار میشه اگرم نباشه که ... نه ! نه حالش خوبه ! مطمئنم ...!!!
سریع شماره ی هستی رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده ... یه بوق دو بوق سه بوق ... وای چرا جواب نمیداد ؟؟؟

گوشی رو قطع کردم و در حالی که عصبی توی اتاق قدم میزدم دوباره بهش زنگ زدم ، دوباره ....
دوباره ...
!! نه !!! جواب نمیداد !!!
دستم رفت روی شماره ی خونشون ولی .. نه ! یه بار دیگه به گوشیش زنگ میزنم اگه برنداشت بعد به خونشون میزنگم !! عصبی شده بودم ... محکم شماره ی هستی رو روس صحفه ی گوشیم فشار دادم !!! 
توی مدتی که برام مثل یه قرن بود صدای ضعیفی توی گوشی پیچید : الو ؟؟
خوشحال از اینکه جواب داده شروع کردم : هستی ؟؟ هستی خودتی ؟؟کجایی ؟؟؟ ببخشید من حالم خوب نبود !!! کجایی ؟؟ خوبی ؟؟؟ تو مشـ ـروب خورده بودی !!! تصادف کردی ؟؟ راست بگو ؟؟؟؟ هستی چی شد ؟؟؟ 
سوالام تمومی نداشت و همینجوری شروع کرده بودم به حرف زدن بدون اینکه به اون بیچاره فرصت جواب دادن بدم !!! تا اینکه با صدای صعیفش رشته ی سوالاتم رو پاره کرد و گفت : ای بــابــا .. آروم باش ! خونه ام ! تصادف کردم ولی چیز مهمی نبود ! آرین که بهم زنگ زد بهش گفتم ! تو کجایی ؟؟
جیغ و ویغ کنان گفتم : تصادف ؟؟ با چی ؟؟؟ وایی خدا !!! 
+ آترینا آروم باش ... هیچی به یه پراید زدم چیزی نیست ! تو کجایی ؟؟ خونه ی آرینی ؟؟ میدونم حالت خوب نبود ! آرین بهم گفت !!
شرمگین از اینکه همه چیو میدونه گفتم : آره ... الآن از خواب بیدار شدم !! اشتباهی اون لعنتی رو خوردم !! ببخشید هستی !! من حالم خوب نبود ...

چقدر دلم میخواست گریه کنم ... هستی آروم گفت : باشه آروم باش ...مهم نیست ... درکت میکنم ! منم نباید اونجوری میرفتم ! پس باهم بی حسابیم !!
عصبی سری تکون دادم و گفتم : چی شد که اونجوری رفتی ؟؟ برسام چیشد ؟؟
چند لحظه ای فقط صدای نفس کشیدنش میومد و بعد گفت : ببین ... بعدا بهت میگم ! داستانش درازه ! الآن میخوام بخوابم ! توهم برو بخواب ! نگران نباش من حالم خوبه ! باشه ؟؟
میدونستم که اتفاق خوبی نیوفتاده ولی خب بنظرم الآن فقط در نقش یه مزاحم برای هستی واقع شده بودم ... گفتم : باشه ... هستی بازم ببخشید ! برو بخواب ... شب خوش !
+ تو هم ببخشید ! شب بخیر عزیزم ....


بعدشم گوشی رو قطع کرد ! چند ثانیه ای به گوشی زل زدم ، دوست بدی بودم ؟؟؟ خداروبرای باز هزارم شکر کردم که هستی سالمه !! ذهنم چند ثانیه ای برای اون بخت برگشته ای که هستی بهش زده بود سوخت ولی خوب دیگه بیشتر ذهنم رو درگیرش نکردم و گوشی رو توی کیفم پرت کردم و از اتاق خارج شدم ، میخواستم آب بخورم و بعدشم بخوابم واسه ی همین از پله ها اومدم پایین و به سمت آشپزخونه راه افتادم ، بعد از خوردن آب قصد برگشتن به اتاق رو کردم که نور کوچیکی از هال توجهم رو به خودش جلب کرد ... نمیدونم از چی بود فوضولی یا کنجکاوی اینکه ببینم کی اونجاست ؟؟؟ راه افتادم سمت هال ... اول نگاهم به سمت آباژور کوچیکی رفت که روشن بود و بعدشم سایه ی

پسری رو دیدم که روی مبل نشسته و سرش رو توی دستاش گرفته ... اولش ترسیدم ولی با کمی دقت متوجه شدم که این که آرین خودمونه !!!!! جلوتر رفتم ، دیدم به نسبت واضح تر شد ، احساس کردم متوجه اومدنم شد ولی تغییری توی حالتش نداد !!!
اومدم برگردم برم توی اتاقم که صداش متوقفم کرد : چرا نخوابیدی ؟؟
بهش نگاه کردم ، سرش رو بالاآورد و چشم تو چشم شدیم ... نمیدونم بخاطر تاریکی بود که چشماش مشکی شده بود یا شایدم لنز گذاشته بود !! عِه !! آترینا کم چرت و پرت بگو ! آخه این وقت شب لنز واسه کی گذاشته ؟؟؟ دختره رد داده نصف شبی !!! 
دوباره نگاهامون قفل شد ... شمارشش از دستم در رفته بود که این چندمین چشم تو چشمی بود که امشب باهم شدیم ؟؟ همونطور که بهش زل زده بودم جواب دادم : تشنم شده بود اومدم آب بخورم دیدم چراغ اینجا روشنه ، اومدم ببینم چه خبره که دیدم تو اینجایی ، بعد اومدم برم که تو صدام کردی !!!
بعدش با پررویی شونه هام رو بالا انداختم !!
توی همون حالت گفت : الآن خوبی ؟؟
منظورش رو فهمیدم !! یعنی هنوز مشنگ میزنی یا خودتی !!! جواب دادم : خوبم !! 
سری تکون داد !! 
این یعنی که برو گمشو دیگه !!! اومدم برم که دیدم الآن که دیگه حالم خوبه ، زشته بخوام برم تو اتاقش بخوابم ! یعنی بخاطر من نخـ ـوابیده بود ؟؟ وایی نه !!! بعضی ها از این عادت ها داشتن که بجز تخـ ـت خودشون جای دیگه ای خوابشون نمیبرد ! یعنی آرین هم اونجوری بود ؟؟
احساس کردم که از خجالت سرخ شدم ولی خب دیگه کاری بود که شده بود ، خودم رو روی مبل چهار نفره ای که آرین اون یکی ورش بود انداختم و بهش گفتم : برو بخواب !!
با تعجب برگشت سمتم و گفت : مطمئنی خوبی ؟؟؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : بله که خوبم !!! تو برو رو تخـ ـتت بخواب ! من اینجا میخوابم !!

زد زیر خنده و گفت : تو این فداکاریا بهت نمیاد !! برو بگیر بخواب !! 
بهش چشم غره ای رفتم و گفتم : لیاقت نداری !! در ضمن دارم بهت احترام میزار ! پس بیشعور نباش ! و محض اطلاعت من خیلی هم آدم فداکاریم ! اینکه تو منو نمیشناسی دلیل نمیشه که ...
پرید وسط حرفم و یهو گفت : مطمئنی فداکاری ؟؟
یا خدا !!! این چرا اینجوری نگاه میکرد ؟؟؟ عجب گهی خوردما !!!
صورتش رو آورد جلوتر ، با اینهمه کلی فاصله داشتیم ، گفت : فداکاری یا نه ؟؟
مثل این دخترای چهاده ساله شده بودم ! نمیدونم چرا ولی قلـ ـبم ریخت ...فقط تونستم سرم رو به علامت مثبت تکون بدم !!!
چشماش شیطون شد و در کمتر از یک ثانیه و قبل از اینکه من بفهمم میخواد چیکار کنه سریع برگشت و وقتی من به خودم اومدم که دیدم رو پام خوابیده !!! 
با تعجب بهش نگاه کردم اونم با چشمای شیطونش بهم زل زده بود ، با تعحب گفتم : دیوونه ! این چه کاریه ؟؟ 
گفت : مگه نگفتی فداکاری ؟؟ پس فداکاری کن و یه ربع اینجا بشین و بزار منم یه چرت بزنم !!!
با تعجب و چشمایی که از حد عادی گشاد تر شده بودن گفتم : دیوونه شدی ؟؟ خب برو رو تخـ ـتت بخواب ! 
ابروهاش رو با سرتقی بالا انداخت و با لحنی که ته مایه های خنده داشت گفت : نمیخوام !!! اینجا بهتره ! هم نرمه هم گرمای خودکار داره !!!
افزایش شدت جریان خون و دویدنش رو به سمت صورتم حس کردم پسره ی پررو !

اومدم پاسم که انگار فهمید و فشار سرش رو روی پام بیشتر کرد و ناخود آگاه مجبور به نشستن شدم !
با لحن مثلا عصبانی گفتم : اه این مسخره بازیا چیه ؟؟؟ 
فشار سرش رو روی پام بیشتر کرد ... احساس کردم که قلـ ـبم تند تر میزنه ... امیدوار بودم که یا متوجه ضربان قلـ ـبم نشه یا اگر هم بشه اون رو به پای عصبانیتم بزاره !!!
بعد از چند ثانیه گفت : بخاطر تو من تا الآن نتونستم بخوابم بعدش تو نمیتونی یه ربع ثابت بشینی ؟؟
اه ! لعنتی ! حدسی که دوست نداشتم واقعی باشه حقیقت پیدا کرده بود ! حتما از هموناآدمایی بود که بجز تخـ ـت خودش جایی خوابش نمیبرد ، اه ! پسر هم اینقدر وسواسی ؟؟؟؟ 
دوباره خجالت زده شدم ولی برای اینکه موضعم رو حفظ کنم دست به سیـ ـنه نشستم و روم رو برگردوندم و به تاریکی زل زدم ! ریز ریز خندیدنش رو حس میکردم ! چقدر دلم میخواست موهاش رو بکنم !!
با لحنی قاطع گفتم : ساعت چنده ؟؟
+مهمه ؟؟
+ یه ربع دیگه میخوام برم !!
+ مهم نیست حالا ! هروقت یه ربع شد بهت میگم !!
بیخیال شدم ... سر و کله زدن با این آقای بز ، چیزی جز خستگی دهنم نداشت !!
به لقبی که براش گذاشته بودم توی دلم خندیدم ! بــز !! آخه این کجاش شبیه بز بود ؟؟؟ منم خل شده بودم !!
یه دقیقه ای که گذشت آه بلندی کشید و بعدش گفت : وقتی آریانا بود

همیشه همینجوری روی پاش میخوابیدم و اونم همینکارارو میکرد ! مثله تو غر میزد ولی آخرش راضی میشد !!
تعجب کرده بودم ... اولین بار بود که جلوی من از آریانا حرف میزد ... ولی از طرفی از تشبیهش ناراحت شده بودم ! آریانا خواهرش بود ... ولی من ... شاید باید خوشحال میشدم که منو با خواهرش مقایسه کرده ولی حس کوچیکی توی قلـ ـبم ناراحت شده بود ! حسی که دلش نمیخواست مثل خواهر آرین باشه ... 
میدونستم این حس اشتباهه برای همین هم به سختی بیخیال فکر به این حس جدید شدم و با تعجبی که میدونستم هنوز توی نگام پیداست و بیشتر شبیه علامت سوال بود بهش زل زدم ، اونم بعد از چند لحظه بهم نگاه کرد و نگاهامون برای بار هزارم توی هم قفل شدن ... یه دقیقه دو دقیقه نمیدونم چقدر !
تنها چیزی که میدونستم این بود که این ضربان لعنتی الآن نباید تند بشه !!! نمیخواستم فکر اشتباهی راجبم بکنه واسه همین نگاهم رو از چشماش دزدیدم و به آباژور با نور زرد و صورتیش زل زدم ...


نمیدونم چرا ... شاید بخاطر دیدن سوال توی چشمام راجب سرگذشت مبهمش ... شایدم یه چیز دیگه ولی بعد از چند لحظه شروع به حرف زدن کرد ... 
: سه نفر بودیم ، شایدم چهار نفر ، بیشتر من و آریانا و رامین بودیم ، الهه کمتر توی کارای ما خودش رو قاطی میکرد ... از هون اولش هم هی میگفت که با این کاراتون سر خودتونو به باد میدین ، ولی کو گوش شنوا ؟؟؟

لبخند تلخی زد و ادامه داد : رامین و الهه دختر و پسر عموهامون بودن ، از گرچه هر سه تامون بجز آریانا ایران بدنیا اومده بودیم ، ولی با هم توی آلمان بزرگ شدیم ، تقریبا هرروز همدیگه رو میدیدیم !! من و رامین و آریانا تمام فکر و ذکرمون کامیپوتر و Hک بود ، الهه هم دوست داشت این چیزا رو ولی آتیشش مثل ما سه تا تند نبود ... اونقدری پشتکار داشتیم و تلاش کردیم تا بالاخره سه تایی باهم تونستیم یکی از بزرگترین سایتای دنیا رو فقط برای یه دقیقه ببندیم ... شاید به نظرت کم بیاد ولی برای سه تا دختر و پسر 20 ، 22 ساله که عاشق این چیزان ، چیزی بزرگتر از این وجود داره ؟؟
سرش رو تکون داد ، لبخندش از روی لبش رفته بود ، بعد از مکثی گفت : مادرم مرد ، خیلی پولدار بود ... خیلی خیلی ! من تا قبل از مرگش نمیدونستم که بخاطر مریضی نمرده ، دقش دادن ! کشتنش !! بابام بهش خیانت میکرد ! مادرم هم از همون اول همه چیو میدونست ! میدونست که دختری که باید بزرگش کنه از خودش نیست !
خندید یه خنده ی تلخ ، شایدم زهر خند ... بعدش گفت : آریانا خواهر من نیست ! آریانا فقط دختر بابامه ! ولی مادرامون فرق دارن ! نمیدونم چرا ولی مامان و بابام مجبور به ازدواج با همیدگه شدن ! ازدواجی که هیچ عشقی توش نبود ! واسه ی همین هم به مادرم خیانت میکرد ! مادرم حامله نشد چون نمیخواست بچه ی دیگه ای رو به دنیای زهر آلودش وارد کنه ، ولی وقتی بابام یه روز به همراه یه دختر بچه ی یه روزه وارد خونه شد و به مادرم گفت که این بچه رو باید مثل بچه ی خودت بزرگش کنی ، شکست ! همه چیزش ... اونم مثل من مغرور بود و بابام غرورش رو شکست ...میدونست که بابام بهش خیانت میکنه ولی براش مهم نبود با اینهمه نمیدونست که بچه .. بچه ای که از معـ ـشوقه ی شوهرش براش مونده قدر میتونه دردناک باشه ! واسه همین هم بعد از دوسال حامله شد و من بدنیا اومدم ! هیچوقت نفهمیدم که آریانا خواهر واقعیم نیست ، شاید بخاطر شباهتمون بود که اصلا حتی بهش شک هم نمیکردم ...خودشم نمیدونست یعنی فکر کنم ، وقتی 21 سالم بود مادرم مرد ، همون سال بود که وصیت نامش به دستم رسید ، تمامی اموالش رو برای من زده بود و یه چندرغاز هم برای بابام نزاشته بود ، از لحاظ قانونی هم بابام نمیتونست شکایت بکنه چون وجود آریانا مهر محکمی بر دهنش بود ، به اینکه بابام به مامانم خیانت میکرده و مادرم هم حق این کار رو داشته ... هیچوقت نفهمیدم که مامانم ، که آلمانی بود چرا راضی شد اون زندگی رو ادامه بده و از بابام جدا نشه ؟؟؟ حالا خیلی از مواقع پیش میاد که زنای ایرانی بمونن پیش شوهراشون و بچه هاشون ؛ ولی اون که آلمانی بود ... نمیدونم چرا ... یا اجباری در کار بود که مانع ترک کردنش میشد یا ... نمیدونم !
سرش رو به سمت پهلوم چرخوند و چشماش رو بست ... بعد از چند لحظه ادامه داد : وقتی مادرم مرد و من همه چی رو فهمیدم ، نمیدونم چرا شاید چون عاشق مامانم بودم و میپرستیدمش ، نمیدونم ، ولی آدرس خونه ی معـ ـشوقه ی بابام رو پیدا کردم ، وارد خونش شدم ، البته نه به حالت عادی ، فقط زنگ در رو زدم و وقتی در رو باز کرد یه راست رفتم تو ...! شاید اگه میدونست هیچوقت در رو باز نمیکرد.... خیلی از حالت هاش شبیه آریانا بود ، واسه همین هم نکشتمش ، من آریانا رو دوست داشتم ، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی ! شاید علت اینکه اون زن رو زنده گذاشتم شباهتش به آریانا بود ! البته بجز چشماش ! چشمای مادرش سبز بود ولی آریانا آبی تیره ! مثل بابام !

توی دلم گفتم ، و مثل خودت ارین آقا ... بهش نگاه کردم ، دلم میخواست رنگ چشماش رو ببینم ولی چشماش رو بسته بود و محکم روی هم فشارشون میداد شاید اونم داشت به رنگ چشماش فکر میکرد ... ادامه داد : آره ... نزدمش ولی اگه میتونستم میکشتمش تنها کاری که کردم این بود که هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم؛ البته من اون موقع خیلی تحت فشار بودم ، مرگ مادرم ، گندی که با بچه ها زدیم ... بیشتر دلم میخواست خودم رو خالی کنم و خب اونم واسه ی اینکه من سرش داد بزنم ، کیس مناسبی بود ...
واسم مهم نبود که داره سکته میکنه ، کوچکترین اهمیتی برام نداشت! یه حرف درمیون بهش میگفتم قاتل ... هر چیزی که فکرشو بکنی بهش گفتم از اینکه زن هرزه ایه ، از اینکه حتی حاظر نشده بچه ی خودش رو هم بقل بکنه ... آخه میدونی ، توی وصیت نامه ی مادرم نوشته بود که آریانا بچش نیست ... خلاصه من اون زن رو محکوم کردم همه ی رنجام و سختی هام رو با داد زدنام بهش نشون دادم ... بعد از اون روز هیچوقت اونطوری عصبانی نشدم ... به هرحال ... حرفام رو زدم و بعدشم از خونش زدم بیرون و تا صبح واسه خودم ول میگشتم ! 
چشماش رو باز کرد و چشم تو چشم شدیم ، حالت نگاش دوستانه نبود ! یه نفرت عجیبی توش بود خیلی سرد و خشک گفت : فرداش مرد !
جا خوردم ، خودم رو عقب کشیدم و تماس چشمیمون رو قطع کردم و انتظار این رو نداشتم ... ناراحت نمیدونم شاید شده بودم شاید نه ... ولی بیشتر از اینکه ناراحت یا خوشحال باشم متعجب بودم ... متعجب از این سرنوشت عجیب دوباره با آباژور خیره شدم ...

اونم ادامه داد : قبل از اینکه وصیت نامه ی مادرم به دستم برسه ، و من همه چیو بفهمم ، با رامین و آریانا پروژه ی Hک یکی از سایتای دولتی آلمان رو شروع کرده بودیم ، دیوونه بودیم ! نمیدونستیم که اگه بگیرنمون تیکه بزرگمون گوشمونه !!! واسمون مهم نبود ، اون موقع آریانا تازه توی شرکت سایبری آلمان مشغول کار شده بود ، اینم یادم نره بگم که آریانا رامین رو دوست داشت ! 
یه شب سه تایی جمع شدیم و به اون سایت حمله کردیم ، خودمونم باورمون نمیشد که موفق شده باشیم و تونسته باشیم سایت به اون بزرگی و مهمی رو Hک کرده باشیم ، گرچه نتونستیم بیشتر از 15 ثانیه ادامه بدیم با اینحال من و آریانا سریع ردپاهامون رو پاک کردیم ولی رامین احمق ... رد پاش جا موند ! از همون رد پا هم ، ردمون رو گرفتن ، البته اولش نتونستن پیدامون کنن ، چون خودمونو گم و گور کردیم ولی بعد از چند روز ، من دستگیر شدم و از آلمان دیپورت شدم !! توی اون چند روزی که فراری بودم ، هم وصیت نامه ی مادرم بهم رسید هم به خونه ی اون زن رفتم و خودم رو خالی کردم ... به هر حال من توی سه روز بدترین عذاب هارو کشیدم .. از دست دادن مادرم ... فراری بودن ... دیدن معـ ـشوقه و قاتل پدرم و در آخر هم دیپورت شدن !!!
با تعجب بهش نگاه کردم و اونم بهم نگاه کرد و گفت : تعجب کردی ؟؟ بایدم بکنی ! اونا فقط رد یه کامپیوتر رو داشتن و اونم واسه رامین بود ولی خب به جای اون من رو دیپورت کردن ! میخوای بدونی چجوری ؟؟ باشه بهت میگم ... 
با همون لبخند تلخی و حالت خاصی که چشماش داشت ادامه داد : روزی که توی فرودگاه بودم و داشتم آلمان رو برای همیشه ترک میکردم ، انتظار داشتم که یکی بیاد و جلوشون رو بگیره ! خودم خوب میدونستم که مقصر من نبودم ! من ردپایی از خودم بجا نزاشته بودم ... میدونستم که کار رامین بود ! ولی خب ... ما باهم دوست بودیم ، ترجیح دادم واقعیت خودش رو نشون بده نه اینکه من بخوام پسر عموم رو بفروشم ! آریانا میتونست نجاتم بده ، مطئن بودم ...

ولی خب آخرین کورسوی امیدم وقتی ناامید شد که آریانا اومد توی فرودگاه ، لحظات آخر ، با سردترین نگاهی که ازش دیده بودم بهم نگاه کرد و تنها چیزی که گفت این بود : اون مادرم بود ... خیلی نامردی ... هرچی نبود ، مادرم بود ... خیلی پستی ... برای همیشه از اینجا برو ... من انتقام مرگ مادرم رو ازت گرفتم ... تو قاتلی ... قاتل مادر من !
بعدش هم رفت !
منم سرجام خشک شده بودم ... اینکه آریانا از مجا فهمیده بود واسم مهم نبود ! این واسم مهم بود که آریانا من رو به زنی که حتی شاید 1 روز هم براش مادری نکرده بود فروخت ... من رو به رامین فروخت ... واقعا باورم نمیشد ...

 

آریانا ؟؟ آرین ؟؟ پس واسه چی آریانا برگشته بود ؟؟ خدای من ... هنوزم ابهام این قصه خیلی زیاده ... چقدر همه چی با فهمیدن این رازها پیچیده تر شد ... دقیقا برعکس چیزی که فکرش رو میکردم ....


به آرین نگاه کردم ... به نقطه ی نامعلومی از روبه روش زل زده بود ... چند دقیقه ای به سکوت گذشت ... هم من و هم اون ، هردو توی افکارمون قوطه ور بودیم ...


بعد از چند دقیقه دوباره لب باز کرد و من به این پی بردم که چقدر اهنگ صداش رو دوست داشتم ... ادامه داد : از آلمان رفتم انگلیس ... میدونستم آخرین شانسم آریاناست که اون هم خودش عامل اصلی دیپورت شدنم بود ... خواهری که خوب میدونست من مقصر نبودم ! ما سه تایی تصمیم گرفتیم ولی تاوانش رو فقط من پس دادم ... میدونی جالبی کار کجا بود ؟؟ اینکه بابام هم بهم زنگ زد و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت : قاتل قاتل قاتل !!!

زل زد توی چشمام و گفت : من قاتلم ؟؟ چرا همیشه من باید تاوان بدم ؟؟ اگه من قاتلم اونا هم قاتلن !! اونا مادر من و کشتن ! نکشتن ؟؟ رفتم اتقام مرگ مادرم رو بگیرم و دوباره خودم تاوانش رو پس دادم !هم مادرم رو ازم گرفتن هم کشورم رو ...
تنها چیزی که برام مونده بود ارث مادرم بود ! فقط همین ! خانوادم رو ، البته اگه بشه اسمشون رو گذاشت خانواده از دست دادم ! هیچوقت هم نمیتونم برگردم سرخاک مادرم ! این از همش سخت تره ...
چشماش رو جمع کرد ... واقعا دلم میخواست گریه کنم ... آرین چجوری میتونست با این همه بلایی که به سرش اومده هنوز هم بخنده ؟؟؟؟
ناخود آگاه دستام رو بین موهاش فرو بردم ، سرم رو هم به پشتی مبل تکیه دادم ... اصلا حواسم نبود که چیکار میکنم و بخاطر بسته بودن چشمام هم عکس العمل آرین رو ندیدم ... ولی ته دلم قلی ویلی رفت ... دستم رو کمی توی موهاش به چرخش در آوردم و بعد از یک ثانیه ثابت نگهشون داشتم ... 
بعد از مکثی که به نظر یه قرن میومد گفت : توی انگلیس با پدرت آشنا شدم ، از طریق وکیلم هم شرکت "...." رو خریدم و خودم شدم مدیرش ، چندجای دیگه هم سهام خریدم و شرکت تو هم یکی از اونا بود !!!
برگشتم ایران ولی آمار زندگی آرینا و بقیه رو داشتم ، آرینا هنوز رامین رو دوست داشت ، ولی خبری که از رامین رسید من رو توی ایران شوک کرد چه برسه به خود آریانا !!! 
رامین داشت ازدواج میکرد !! اونم با دختر خالش ! دختر خاله ای که از اولین روزی که آریانا دیدش باهم سرجنگ داشتن !

حتی الهه هم از اون خوشش نمیومد خیلی خودش رو میگرفت ... هیچوقت نفهمیدم رامین واقعا آریانا رو دوست نداشته که حاظر به ازدواج باهاش نشده ، یا علتش چیز دیگه ای بوده ! اخه آریانا از هر جهت براش کامل بود ... هم تیپ هم قیافه هم سواد و هم اینکه آریانا نجاتش داده بود ... سرنوشتی که قراربود اون داشته باشه رو من داشتم اونم به لطف خواهرم ...
توی این گیر و دار بود که آمارش رسید که الهه میخواد بیاد ایران ! اون تو ایران کسی رو نداشت ! از طریق جاسوس هایی که براشون کارگذشته بودم فهمیدم که الهه بعد از رفتن من 2 بار خودکشی کرده یه بار با قرص یه بار با زدن رگ دستش ... فهمیدم که من رو دوست داره و این قضیه رو که رامین باید دیپورت میشده رو کامل میدونه ! میخواست بیاد تا مثلا به وصال من برسه البته خودمم میگم که نسبت بهش بی میل نبودم ! دختر لوند و جذابی بود ... 
مکثی پیش اومد و من یخ کرده بودم ... یعنی اگه الهه بیاد ایران .. آرین میره باهاش ؟؟
ادامه دادن صحبتش باعث شد که از افکارم بیرون کشیده بشم : 
توی مدتی که این خبرا بهم میرسید ، یکدفعه ای شرکت تو Hک شد ! بیشتر کارای امنیتی شرکت رو خودم انجام داده بودم ، تنها کسی که میتونست وارد بشه یا آریانا بود یا رامین ! چون اونا بودن که با روش های من آشنایی داشتن و میدونستن باید چیکار کنن ، پس یا با اونا طرف بودیم یا با یه هکر فوق حرفه ای ... من دلیلی نمیدیدم که یه هکر حرفه ای بخواد بیاد و اینجارو Hک کنه ، برای همین هم بیشتر به مورد اول مشکوک بودم ... البته این ماجرا مشهود بود که یه جاسوس هم توی شرکت وجود داشته که بعدها معلوم شد هستی بوده !

از طرفی رامین هم گیر و دار کارهای عروسیش بود و میدونستم که آلمانه واسه ی همین اون نمیتونست باشه ، پس تنها حدسم آریانا بود و اینکه ازش چند هفته ای بود که خبر نداشتم و همین هم به درست بودن حدسم دامن میزد ... همون شب که تو اومدی شرکت ، یادته ؟؟ ! فهمیدم که یه چیزی شده ! انگار میخواستی با چشمات بهم چیزی رو بگی ولی دلت نمیخواست به زبونش بیاری ، همون موقع تقریبا مطمدن شدم که حدسام درسته ! و وقتی ازت پرسیدم و بهم همه چیو گفتی دوزاریم افتاد !!
اریانا اومد ایران تا تورو مجبور به دوست شدن با من بکنه ، تا الهه ببینه که من با کسیم و بره پس کارش ... یا حتی اگه شده دوباره خودکشی کنه ! چون با خوکشیاش نشون داد که خیلی دختر ضعیفیه و هر شوک عصبی باعث میشه دوباره دست به این کار بزنه ... حتی چند سال هم زیر نظر روانپزشک بود !! آریانا نمیخواست بزاره الهه به من برسه ! همونجوری که خودش به رامین نرسیده بود ! داشت از رامین انتقام میگرفت ! چون رامین هم خیــلی الهه رو دوست داشت و رابطون مثل من و آریانا گرم و صمیمی بود ! اگه الهه چیزیش میشد رامین هم میشکست !! من توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم از طرفی پای اعتبار و آبروی شرکت شما درمیون بود ، از طرفی پای زندگی شخصی خودم ولی خوب من که نمیتونستم شمارو قربانی بازی های زندگیم بکنم ، این بود که اون پیشنهاد رو دادم و خودت هم زدی زیرش ! نمیگم که خوشحال نشدم ، چرا شدم !! چون اینجوری آریانا به خواسته اش نمیرسید ولی اینجوری هم مطمئنم که هرروزی که میگذره ، یک روز به اومدن الهه نزدیک تر میشم و نمیدونم باید چیکار بکنم ...
میبینی چه مسخره اس ؟؟؟آریانا برگشت ایران ، نه به خاطر من فقط به خاطر خودش ! اون خیلی خودخواه تر از منه ! من رو نبخشیده یا بخشیده رو نمیدونم ولی من نمیبخشمش ! اون رامین رو بهم ترجیح داد ، زنی رو به مادرم ترجیح داد که حتی یک روز هم بغـ ـلش نکرده بود در حالی که مادر بیچاره ی من یه عمر تر و خشکش کرد !!! نمیدونم چجوری اون زن رو به مادری قبول کرد !! مادر من بود که براش زحمت کشید ولی آریانا ... نامردی بود ... خیلی نامردی بود !!!

سرجام نشسته بودم ... و اونم روی پام خـ ـوابیده بود ... دستم هنوز بین موهاش بود ولی ثابت ... علی رقم مخالفت هایی که از اولش کردم الآن از این همه نزدیکی احساس خوبی داشتم ... احساسی که میدونم درست نبود و حتی بودنش هم اشتباه بود ...به داستان زندگیش فکر کردم ، سرنوشتش مثل داستانا بود ... دلم واسش میسوخت ... خیلی سختی کشیده بود ... بهش نگاه کردم و محو صورتش شدم ، بعد از چند ثانیه با نگاهش غافلگیرم کرد ... نمیدونم طرز نگاهم چجوری بود که چشماش سرد و سنگی شدن و خیلی خشک گفت : اونجوری نگام نکن ، من از ترحم متنفرم ... دلت برام نسوزه !! 
بعدشم نگاهش رو ازم گرفت و به آباژور زل زد !! اول شوک زده شده بودم ... فکر نمیکردم چنین واکنشی نشون بده ، بیشتر انتظار داشتم الآن بشینیم دوتایی های های گریه کنیم !! منم خوش خیال بودما !! پسره بی لیاقت ! 
ایــش آرومی گفتم و نگاهم رو ازش گرفتم !! 
نگاهم خیلی ناخود آگاه به سمتش کشیده شد که دیدم با چشمای خندونش زل زده بهم !! یعنی شنیده بود که بهش گفتم ایش ؟؟ خب بهتر بشنوه !!! 
بی شعوره دیگه !! 
نگاهم رو ازش گرفتم و دستم رو از بین موهاش در آوردم !! 
داشتم به این فکر میکردم که یه ربع نشد ؟؟ نمیخواست پاشه این ؟؟ بابا این پای بدبختم بی حس شد !! و همونطوری که توی دلم غر میزدم با صدای اعتراض آمیزش که میگفت ( اِه ) از افکارم بیرون کشیده بودم ، متعجب نگاش کردم ، که گفت : بزار همونجا بمونه !
با تعجب همونجوری مثل منگلا بهش نگاه کردم که آهی کشید و گفت :

دستتو میگم !! 
به دستم نگاه کردم ! چی میگفت این ؟؟ دستم کجا بمونه ؟؟؟ قبل از اینکه منظورش رو بگیرم دستش رو آورد بالا و با گرفتن دستم بین موهاش جاگذاریش کرد، یه چپ چپ هم نگام کرد و چیزی شبیه ؛ خنگ زیر لب زمزمه کرد ، بعد به پهلو خوابید و سرش رو توی شکمم فرو برد ، بعدشم چشماش رو بست ! 
داشتم با تعجب به کارش نگاه میکردن که با کمی تکون خوردنش یهو زدم زیر خنده !! 
برگشت با تعجب نگام کرد و با دستاش سرش رو از شکمم دور کردم !! خب چیکار کنم قلقلکی بودم !!! با دیدن قیافه ی گیج و ویج آرین خندم شدت گرفت و اونم به آرومی زمزمه کرد : خوبی تو ؟؟ 
همونجوری واسه خودم میخندیدم بیشتر از لحن صداش و طرز نگاهش !!!! حتما اونم فکر میکرد که من روانی شدم !! 
خندم که بند اومد صدای غر غراش رو شنیدم که میگفت : من و باش زندگیم رو واسه کی تعریف کردم یه یه تخـ ـتش کمه !! 
فکر نمیکرد من بشنوم ولی شنیدم و گفتم : اولا یه تخـ ـته ی خودت کمه و بعدشم خب من قلقلکیم ! مخصوصا روی شکمم حساسم !! 
اول نگاهش حالت تعجب گرفت ولی بعد کم کم رگه های خنده توی پیدا شد و با خنده گفت : واسه اینکه قلقلکت اومد دوساعت میخندیدی ؟؟؟ 
بازم خندم گرفت ولی با پررویی گفتم : بیشتر بخاطر قیافه ی تو بود !! 
خنده ی نگاهش از بین رفت و چپ چپ نگام کرد و همین هم باعث شد که نتونم جلوی خودم رو بگیرم و دوباره غش غش بخندم !! 
اونم خندش گرفت ، توی یک حرکت ناگهانی از روی پام بلند شد ، صفحه

ی گوشیش رو روشن کرد تا ساعت رو ببینه ، با دیدن ساعت منم تعجب کردم ! 5:03 بود !! چقدر حرف زده بود !! دهنت کف نکرد عزیزم ؟؟؟ 
خودشم تعجب کرده بود و گفت : چقدر حرف زدم !! 
پررو پررو سرم رو تکون دادم و گفتم : آره !!! 
برگشت چپ چپ نگام کرد و گفت : یعنی واقعا پشیمونم همش رو امشب گفتم ، باید میزاشتم تا به قسمتای حساسش برسم یهو میگفتم : برو فردا بیا !! یعنی قیافت دیدنی میشدا !! به ازای هر قسمت هم یه ذره مشـ ـروب میدادم بخوری که تفریح منو فرهم کنی و خلاصه این جوری تا یه هفته من هم بالش داشتم هم تفریح هم تو هم یه سودی میبردی و فوضولیت رو برطرف میکردی !! 
بعدشم از روی مبل بلند شد و راه افتاد سمت آشپز خونه ! 
چقدر که دلم میخـــــــــــواست بزنــــــــــمش !!! یه سیب از توی جا میوه ای برداشتم و به طرفش پر کردم ، با خنده روی هوا قاپیدشو همونجا هم یه گاز محکم بهش زد !! 
بیشعور خر !!! دیگه از بس این آرین گفته بود خودمم داشتم به این نتیجه میرسیدم که فوضولم !! چقدر گفتن حقیقت پیش خودت تلخه ! یعنی در واقع حقیقت تلخه !!!ولی من فوضول نیستم ! شایدم هستم ! اه !! بیخیال بابا !! 
از جام بلند شدم ، پام درد گرفته بود ، یکی دوساعت ثابت نشسته بودم و یه نره غول هم روی پام خـ ـوابیده بود ، با دستم اون قسمتی که درد میکرد رو کمی مالش دادم و بعدشم راه افتادم ، یه آینه قدی خیلی خوشگل اونجا بود ، به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم ، فکر کنم همون یک ثانیه ای که تونستم قیافم رو ببینم کار دستم داد !! خشک

شده بودم سرجام ! این دختر دیگه کی بود ؟؟؟؟ 
میدونستم خودم بودم ، ولی نه این شکلی ! موهام شلخـ ـته دورم ریخته بود ، البته نه به صوری که زشت باشه همین مدل هم یه عالمه وقت میزارن واسه درست کردنش ، آرایش صورتم هم کمی تا قسمتی پخش شده بود و به حجای اینکه زشت بشم بیشتر خوشگل شده بودم ! وااا !! این دیگه چه مدلش بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مداد و ریمل چشمام هم یه ذره ریخته بودن و این خودش انگار آرایش چشمم رو بیشتر کرده بود ، مثل این دخترایی که مثلا مثل مد روز پیش میرن و از عمد زیر چشماشونو سیاه میکنن شده بودم ! همونجوری تو به خودم تو آینه زل زده بودم که متوجه اومدن آرین نشدم ، با صداش به خودم اومدم و سوالی نگاش کردم ! خندید و گفت : من اینجوریتو بیشتر دوست دارم ! چیه همیشه مرتبی ؟؟ ! خب یه بار هم اینجوری بیا !!! 
چپ چپ نگاش کردم که خندید و منم به سمت اتاق رختکن راه افتادم ! 
آسمون یه ذره روشن شده بود ! عجب شبی بود امشب ! حتی فکرش رو هم نمیکردم که توی چنین شبی بخوام این چیز هارو بفهمم ، وارد رختکن شدم ، نمیخواسم دیگه برم توی اتاقش ! 
روی مبل دونفره ای که اونجا بود ، ولو شدم و چشمم رو بستم .... نمیخواستم بخوابم ، فقط میخواستم فکر بکنم .... هر چیزی رو احتمال میدادم که اتفاق افتاده باشه بجز این یکی ... واقعا سرنوشتش مثل این داستان هاست ... 
داشتم به این چیزها فکر میکردم که صدای آرین توی ذهنم زنگ زد : منم نسبت بهش بی میل نبودم ... دختر لوند و جذابی بود ... 
نمیدونم چرا اما این حرفش اصلا برانم قشنگ نبود .. یعنی چی آخه ؟؟ دختر هم اینقدر آویزون ؟؟؟

سری تکون دادم و بیخیال آنالیز کردن باقی سرنوشتش شدم و فقط به الهه فکر میکردم ... یعنی چه شکلی بود ؟؟ طوری که آرین میگفت باید خوشگل میبود ، یعنی از من خوشگل تر بود ؟؟ 
هه ! منم خوش خیال بودما ! چون قیافم معمولی بود ولی وقتی اون خوشگل بود ... یعی از من سر بود ! ولی تو باقی چیزها چی ؟؟؟ من هیچوقت حاظر نبودم و نیستم که بخاطر یه پسر خودکشی کنم ولی اون ؟؟؟ چقدر روحیه ی ضعیفی داشت و بدبخت بود ! البته ی جورایی بهش حق میدادم ، بین داداشش و عشقش گیر مکرده بود ، آریانا عشقش رو انتخاب کرده بود و اون داداشش رو ...
اگه بیاد ایران چی میشه ؟؟؟ یعنی آرین میره باهاش ؟؟ ؟این چه سوالیه ؟؟؟ حتما میره ! حتی شده برای در آوردن حرص آریانا میره !! 
نمیدونم چرا اصلا از این اعترافات خوشم نیومده بود ! دوست نداشتم آرین بره ! چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و به سختی هرچه تمام تر از فکر الهه در اومدم ، ندیده خیلی ازش بدم میومد !
آریانا چی ...؟؟؟ فکر نمیکردم اینقدر بدجنس باشه ! یعنی اصلا بهش نمیخورد ! شایدم آرین داشت یه طرفه قضاوت میکرد ... واقعا نمیدونم ...ولی اگه من جاش بودم این کار رو نمیکردم خیلی نامردی بود ! راستی ...اگه آریانا آلمانی بود چرا میتونست فارسی حرف بزنه ؟؟؟ خب معلومه دیگه ! حتما اینا تو خونه فارسی حرف میزدن ! 
حالا داستان به این گنگی تو گیر دادی به فارسی حرف زدن آریانا ؟؟؟ اصلا هرچی که باشه الهه نباید بیاد ایران ! یعنی چی آخه ؟؟؟؟ اگه آرین میخواستش که اونجا بهش میگفت ... 
خودمم از این فکرام خندم میگرفت ! یهو از آریانا میپریدم به الهه !خل شده بودم ! ولی این رو خوب متوجه میشدم که ذهنم نمیتونه از حرفای آرین راجب الهه فاصله بگیره ... نباید باهم میرفتن ! چرا ش رو نمیدونستم .... خودمم نفهمیدم کی خوابم برد و چی شد ولی وقتی چشمام رو باز کردم ، آسمون کاملا روشن شده بود و یه ملحفه هم روم کشیده شده بود .... تا جایی که یادم میومد اصلا قصد نداشتم بخوابم چه برسه به اینکه بخوام روی خودم چیزی بکشم !!!! پس ... کار آریـــنه !! ناخودآگاه لبـ ـام به خنده باز شد ... یعنی اومده من و چک کرده !!1 پسره ی دیوونه ! امروز جمعه بود ،نباید دیگه اینجا میموندم ، هینجوریش هم خیلی زشت شده بود !! با یه جست سریع از روی مبلی که روش خـ ـوابیده بودم بلند شدم ! بدنم بخاطر جای بدی که داشتم درد گرفته بود ! ولی خب مهم نبود ، از آینه ی رختکن به خودم نگاه کردم ، همونجوری که صبح خودم رو دیدم مونده بودم ! ولی قیافه ی باحالی بودااا !! از توی آینه به خودم چشمک زدم و درحالی که خودمم داشتم به دیوونه بازیام میخندیدم به سمت کیفم رفتم ، دوتا میس کال از خونه داشتم ؛ بیچاره ها حتما نگرانم شدن ! ساعت نزدیک 9 صبح بود ! با گوشیم به خونه زنگ شدم و با اولین بوق صدای نگران نسرین خانوم رو شنیدم که میگفت : الو !! دخترم تویی ؟؟؟ کجایی پس ؟؟ نمیگی ما نگران میشیم ؟؟ مهربون گفتم : ببخشید شبش حالم خوب نبود ، خونه ی هستی موندم ! دیگه میام خونه نگران نباشید ! صدای نفس عمیقی که کشید رو احساس کردم و بعدش گفت : باشه دخترم! ولی جون به سرمون کردی !! عادت نداشتم از کسی معذرت خواهی بکنم ولی نمیدونم بخاطر لحن مادرانه ی نسرین خانوم بود یا احساس شرمندگی که داشتم ! واسه همین گفتم : ببخشید دیگه ... نباید منتظرتون میزاشتم ! نسرین خانوم : باشه گلم ! برو به کارت برس ! خدافظ دخترم ! با گفتن خداحافظ گوشی رو قطع کردم ! از هستی خبری نداشتم ولی به نظرم این زمان رو لازم

 

فصل هشت  Smile
 

داشت تا با خودش خلوت کنه و بتونه تصمیم درست رو بگیره ! تقریبا مطمئن بودم که با برسام تموم کردن ولی ... شونه ای از توی کیفم در آوردم و موهای بهم ریختم رو مرتبشون کردم ، ناخودآگاه یاد حرف آرین افتادم که میگفت : چرا همیشه مرتبی ! اینجوری رو من بیشتر دوست دارم !! خندم گرفته بود ! این پسر کلا یه تخـ ـتش کم بود !! بعد از اینکه شونه کردنشون تموم شد ، به صورت دم اسبی پشت سرم بستمشون که چشمام رو کشیده تر نشون میداد ... دوباره کیفم رو جستجو کردم ولی لعنتی ! انگار شیر پاکن نیاورده بودم ! از موندن آرایش روی صورتم عصبی میشدم و دوست نداشتم که صورتم رو با آب و صابون بشورم ! همیشه یه قوطی کوچیک شیرپاکن با خودم داشتم واسه مواقع لازم ولی از اونجا که این چند وقت خیلی خوش شانس شده بودم همرام نبود ! کمی از سیاهی زیر چشمم رو با دست گرفتم ولی نه ! اینجوری نمیشد ! در اتاق رو باز کردم ، میخواستم صورتم رو با آب بشورم ! دقیقا همون کاری که ازش نفرت داشتم ولی خب هرچی باشه بهتر از ماسیده شدن آرایش رو صورتم بود !! از پله ها به حالت دو رفتم پایین و با برداشتن قدم های تند تند به سمت دستشویی رفتم ، جلو رو نگاه نمیکردم و داشتم به خودم برای این سهل انگاریم فحش میدادم که یهو با یه چیزی برخورد کردم که باعث شد سرم رو بالا بیارم ! من با تعجب ، اون با تعجب دوتایی داشتیم با تعجب بهم نگاه میکردیم ، خدارو شکر کردم که الآن رو زمین کتلت نشده بودم !!! یه یه دقیقه ای مثل منگا بهم زل زدیم که یهو به خودمن اومدم ! یعنی متوجه وضعیتمون شدم ! بالا تنه اش برهـ ـنه بود و منم برای اینکه نیفتم دستام رو روی عضلات سیـ ـنه اش گذاشته بودم ، فاصلمون خیلی کم بود و اونم با یه دستش دور کمـ ـرم رو گرفته بود،

شاید فهمیده بود که اگه نمیگرفتم ، کلمه ملق میشدم و در کل باید واسه خودم فاتحه میفرستادم ، یه قدم رفتم عقب که اونم به خودش اومد و دستش رو برداشت ، تا اومدم رام رو به سمت دستشویی کج کنم چشمم به بالاتنه ی عضلانیش خورد و ناخودآگاه سرجام میخکوب شدم ! میدونستم خیلی ضایع بازیه که مثل این آدمای هیز ، آنالیزش بکنم ولی خوب دست خودم هم نبود ، به سختی هرچه تمام تر چشمم رو از عضلات بدنش گرفتم و اونم داشت با تعجب نگام میکرد ، اول یه نگاه به خودش کرد ، شاید متوجه نبود که نیمه برهـ ـنه جلوم وایساده شایدم فکر نمیکرد که منم هیز بازی بلد باشم !!!! شلوار پاش بود اما پیرهن نه ! موهاش هم خیس بود ، حدسم این بود که حموم بوده باشه ! حالا خدارو شکر شلوار پاش بود !! خودمم از این فکرای منحرفم خجالت کشیدم و درحالی که میدونستم دارم از روی شرم سرخ میشم ، لب پایینیم رو با دندون گزیدم ! نمیدونم چرا ، ولی شاید وقتی دید که دارم سرخ میشم یهو با چشمایی که شیطنت ازش میبارید و با همون لحن شیطونش گفت : دنبال چی میگردی ؟؟؟ منم که بدجور احساس میکردم دستم داره رو میشه ، فقط واسه اینکه چیزی گفته باشم ، تز دادم :شیر پاکن ! (کمی مکث) داری ؟؟؟ خودمم از حرف خودم تعجب کرده بودم !! چه برسه اون ! آخه دختره ی شرین عقل آرین شیرپاکن میخواد چیکار ؟؟؟؟ مگه زن داره یا آرایش میکنه ؟؟؟ خدایـــا من خل شدم !! خودت نجاتم بده ! میدونستم که با این سوتی که دادم تا چند وقت برام دست میگیره و اذیتم میکنه ولی برای اینکه بیشتر از این ضایع بازی نشه سرم رو بالا آوردم تا حرفم رو اصلاح کنم که دیدم گیج و منگ زل زده بهم ! وا !! این چرا این شکلی شده ؟؟؟ داشتم با
تعجب نگاش میکردم ، اگه به آرینی که من میشناختم بود باید الآن مسخرم میکرد و میخندید اما این مثل مونگلا داره نگام میکنه ! حالت چشماش سوالی شد و گفت : شیرپاکن ؟؟ نمیدونم ! (مکث کرد و سرش رو با دستاش خاروند ، چشماش رو ریز کرد و طوری که انکار داره به دقت به یه چیزی فکر میکنه ادامه داد Smile شیر هست ، ولی پاک کن رو نمیدونم ؟! باید دنبالش بگردم ! حالا واسه چی میخوای اول صبحی ؟؟؟ چشمام از تعجب چهار تا شده بود، وارم نمیشد که این حرفا از دهن آرین بیرون اومده !!! یهو نتونستم جلوی خودم و بگیرم غش غش زدم زیر خنده ! حالا نخند کی بخند ! وایـــــیــــی !! نمیدونست شیر پاکن چیه !! فکر کرده بود شیر خوردنی رو میگم با پاک کنی که باهاش پاک میکنن !! خدایااا !!! دیگه اینقدر خندیده بودم دلم درد گرفته بود !! یکی بیاد منو جمع کنه !!! نمیدونم چند دقیقه داشتم میخندیدم که به خودم اومدم و دیدم خیلی زشته که دارم جلوی طرف از خنده غش و ریسه میرم ... سعی کردم خندم رو کنترل کنم و در حالی که از زور خنده قرمز شده بودم نگاش کردم ، اخم کرده بود و چپ چپ نگام میکرد ! دوباره نتونشستم خودم رو کنترل کنم و پقی زدم زیر خنده که گفت : چیه ؟؟؟ حرف من اینهمه خنده دار بود که داری زمین رو گاز میگیری ؟؟؟ دوباره خندیدم و گفتم : تو ، تو نمیدونی شیرپاکن چیه ؟؟؟ گنگ نگام کرد و شونه ای بالا انداخت !! به زور خندم رو خوردم و با لحنی که هرلحظه امکان داشت از خنده بترکه گفتم : جدی ؟؟ منظور من شیر "و" پاک کن نبود ! شیرپاکن بود ! با اخم گفت : خب یعنی فرقش فقط تو "و" هستش ؟؟؟ دوباره خندیدم !! اونم داشت با اخم نگام میکرد که گفتم : بابا ، شیرپاکن یکی از وسایل های بهداشتی آرایشی واسه خانم هاست ، که باهاش آرایششون رو پاک میکنن ! نه شیر خوردنی و پاک
کن پاک کردنی !! دوباره زدم زیر خنده که اونم انگار تازه متوجه سوتیش شده بود بعد از مکثی گفت : ببخشیدا بعد همین وسیله ی آرایشی بهداشتی به چه درد من میخوره که بخوام تو خونم نگهش دارم ؟؟ خندم و خوردم ، اون قسمت " آرایشی بهداشتی " رو با لحن من گفته بود ! یعنی مثلا مسخرم کرده بود !!! خب آترینا قبول کن گند زدی !!! الآن میخوای چی بگی ؟؟؟ میخوای بگی تورو دیدم هل کردم به جای دستشوویی گفتم شیرپاکن ؟؟؟ گند زدی دختر !! واسه اینکه بیشتر از این خرابکاری نشه گفتم : نه پس ، بیا تورو خدا استفاده کن ! منظور من به خودت نبود ! به دوسـ ـت دخترت بود ! واییــــی !! چرا اینقدر دارم سوتی میدم ؟؟؟؟؟؟؟ اخه تو اومدی ماسمالیش کنی که بدتر گند زدی !!!؟؟؟ ریز خندید و گفت : دوسـ ـت دختر من ، اونوقت واسه چی باید بیاد خونه ی من ؟؟ خب بیا !! حالا جوابش رو بده ببینم چی میخوای بگی وقتی اونجوری قهقهه میزنی اینجاش هم داشته باش !!! چی بگم الآن خب ؟؟؟ بگم بخاطر کارای منحرفانه ؟؟؟ وایی !! لـ ـبم رو محکم گزیدم که خیلی هم دردم اومد و نگام رو از روش گرفتم و به زمین خیره شدم !! بدجور سوتی داده بودم !! با لحنی که معلوم بود داره تو دلش قهقهه میزنه گفت : خب حالا ... چرا هی رنگ عوض میکنی ؟؟ درضمن ول کن اون بدبختو ! کندیش !! گستاخانه زل زدم تو چشماش ! و لـ ـبم رو که حسابی هم درد میکرد رو ول کردم و اونم که اول داشت به چشمام نگاه میکرد الان به لـ ـبم زل زده بود !! یا خدا ! این چرا اینجوری شد قیافش ! درویش کن اون نگاهو !! استغفرالله !! آقا من میترسم ! نمیدونم چقدر شاید فقط یه دقیقه به لـ ـبم زل زده بود و منم همونطوری که خودش گفته بود درحال رنگ عوض کردن بودم !!! که یهو مثل احمق ها دوباره لـ ـبم رو به دندون گرفتم که با اینکه خیلی کار ضایعی بود ولی حداقل باعث شد که نکاهش رو از لـ ـبم برداره و بهم نگاه کنه ، چند دقیقه به همدیگه زل زده بودیم که بعد از شاید سی ثانیه از کنارم رد شد ، احساس ضعف میکردم و دلم میخواست به دیوار تکیه بدم ، ولی قبل از اینکه اینکار رو بکنم ، صداش رو شنیدم که میگفت : در ضمن ، دوسـ ـت دختر من اونقدری خوشگل هست که نیازی به آرایش کردن نداشته باشه ، چه برسه به مواد آرایشی بهداشتی مثل همین شیرپاکن برای پاک کردنش ! کشتی مارو با این آرایشی بهداشتی !! حالا من یه چیز گفتم تو هی تکرار کن !!! عصبانی به طرفش برگشتم که شیطون چشمک زد و رفت !! ---------------------------------- سریع خودم رو داخل دستشوویی انداختم و در رو ققل کردم ، به در تکیه دادم و چهره ی خودم رو توی آینه دیدم ! لبـ ـام بدجوری قرمز شده بود ! پوست بدنم هیچوقت زیاد حساس نبود اما لبـ ـام خیلی ! سریع کبود میشدن و درکل هربار که لـ ـبم رو به دندون میگرفتم یا هرچیز دیگه ای، تا یه چندروزی جاشون کبود میشد یعنی اول قرمز بود بعد کبود میشد ! اینم شانسه منه دیگه !!! ! رفتم روبه روی آینه و به لبـ ـام دست کشیدم ! آخی بیچاره ها !! انگار که رژ قرمزی روشون زده باشم قرمز بودن !! هه هه !! به صورتم آب پاشیدم و بعد از چند دقیقه ای با صابون تمام آرایش صورتم رو پاک کردم ، یه دفعه ای یاد جملش افتادم که گفت : دوست دخترم اونقدر خوشگله که نیازی به آرایش کردن نداره ! خب این یعنی منظورش اینه که من و امثال من و در کل کسایی که آرایش میکنن ، زشتن ! بیشعور نفهم ! با دستمال کاغذی که اونجا بود صورتم رو خشک کردم و از دستشویی زدم بیرون توی آشپز خونه بود و نگاه سرسری بهش انداختم و وارد رختکن شدم ! موندن بیشتر اینجا ، جایز نبود ! شروع به پوشیدن مانتوم کردم و در همین حین ناخودآگاه یاد اتفاقاتی که چندین دقیقه پیش افتاد ، افتادم و لبخند زدم ، هم از سوتی اون هم از سوتیای خودم خندم گرفته بود ! چه شروع روز خنده داری !!! خواستم آرایش کنم که دوباره یاد حرفش افتادم ! میدونستم اگه خیلی خوشگل نباشم و یا در واقع فرشته ی زیبایی نباشم زشت هم نیستم ، واسه همین بیخیال آرایش کردن شدم و تصمیم گرفتم فقط به زدن یه رژلب کوچیک اکتفا کنم ولی با دیدن لبای قرمزم توی آینه بیخیال شدم ! خودشون از صدتا لب رژلب خورده قرمز تر بودن ! کیفم رو برداشتم و بعد از مرتب کردن مانتوم از اتاق زدم بیرون ، روی کاناپه نشسته بود و داشت با کنترل ماهواره همینجوری کانال هارو میگشت ، انگار متوجه اومدنم شد که به سمتم برگشت و با وقتی دید که لباس پوشیده آماده ی رفتنم با اخم بلند شد و گفت : کجا ؟؟؟ با اینکه از دستش ناراحت بودم بخاطر اون حرفش که به طور غیر مـ ـستقیم بهم گفت زشت ، ولی خوب با دیدن اخمش دلم قیلی ویلی رفت و در حالی که توی دلم به خودم نهیب میزدم ، بهش لبخندی زدم و گفتم : خونه ! مرسی بابت همه چیز ، مهمونی و در کل همه چیز دیگه ! خدافظ !! اونم از کنارش برم که با دستش بازوم رو گرفت و مجبور به ایستادنم کرد ، با چشمای سوالی به طرفش برگشتم که گفت :چجوری میخوای بری ؟؟ دستم رو از دستش آزاد کردم و در حالی که یه قدم به عقب میرفتم تا روبه روش باشم گفتم : ماشین میگیرم ! با اخمی که غلیظ تر شده بود گفت : اینجوری ؟؟؟ یه نگاه به ظاهرم کردم ، مشکلی نبود که ! بعدشم سوالی نگاش کردم که نگاش رو لبـ ـام بود ، خیلی خشک گفت : کمش کن ! تعجبم دوچندان شده بود ! چی میگفت این ؟؟ پرسیدم : ها ؟ چیو کم کنم ؟؟؟ کلافه نگام کرد و گفت : رژلبتو ! کم کن !! خندم گرفت !! دلم میخواست غش غش بخندم اما به خاطر حس شیطنتی که نمیدونم چرا یهو قلمبه شده بود با لبخندی که چال های لپم رو نشون میداد گفتم : نمیخوام ! لب خودمه !! عصبانی تو چشمام زل زد ، بعد به لپام بعدم به لبـ ـام بعد دوباره به چشمام ، عصبانی گفت : کمش کن ! اینجوری از اینجا نمیری !!! نمیدونستم اینهمه درخواست واسه کم کردن رژلبی که اصلا نزدم از چی مایه میگرفت ولی مثلا با لحنی عصبانی گفتم : ای بابا !!!
اختیار لبای خودم رو هم ندارم ؟؟ چرا باید کمش کنم و به تو یکی جواب پس بدم ؟؟؟؟ خیلی بد نگام کرد که به معنی واقعی کلمه به غلط کردن افتادم ! آخه دختر کرم داری ؟؟؟ تو که جربزش رو نداری مرض داری الکی قپی میای ؟؟؟ تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش ، بهم تنه زد و از کنارم رد شد !! آخیــش ! رفت !! از این قیافه ای که این داشت بعید نبود بگیره یه دست کامل بزنتم ! پسره ی روانی !! به سمت در خروجی راه افتادم تا دوباره مانعم نشده از خونه برم بیرون ولی دریغ ... ولی هرچی دستگیره رو کشیدم باز نشد !! تازه دوزاریم افتاد که این خونش قفل مرکزی داره و الآنم هم لاک شده ! من میترســم !! بلایی سرم نیاره این ؟؟ خیلی عصبانی بود !! از ترس جم نمیخوردم ! نمیدونم این چه کرمی بود که یهو خواستم اذیتش کنم ولی الآن خودم بیشتر داشتم زهره ترک میشدم !!! چند دقیه ای با ترس و لرز اطرافم رو زیر نظر گرفته بودم و داشتم دنبال یه راه فرار میگشتم که با صداش فکر کنم یه ده متری پریدم هوا ! آماده شده و مثل همیشه خوشتیپ با بوی عظری که زودتر از خودش میومد به اپن تکیه داده بود و گفت : نترس ! درصورت هرگونه حمله ی تهاجمی، فرصت کافی برای دفاع داری !!! بعدشم زد زیر خنده ! ترسم از بین رفت ، انگار فهمید بود که ترسیدم و واسم دست گرفته بود !!! از طرفی از اینکه دستم براش رو شده بود و فهمیده بود که داشتم از ترس میمردم توی دلم ، سر خودم جیغ و داد راه انداخته بودم ! خیلی خشک و سرد گفتم : در رو باز کن میخوام برم ! سری تکون داد و درحالی که نزدیک میومد گفت باشه ! دوباره ازش ترسیدم و کنار کشیدم ! حرفای آریانا تو گوشم زنگ میزد که دختر واسه آرین مثل اسباب بازیه و ... ! من و اونم که توی 24 ساعت گذشته توی بدترین و نزدیک ترین حالت ها بهم بودیم ! خدایا خودم رو به تو سپردم ! دقیقا موقعی پی به روانی بودنم بردم که با نزدیک شدنش دوباره احساس آرامش کردم !!! خل شده بودم !! انگار نه انگار که تا دوقیقه ی پیش داشتم از ترس میلرزیدم که این بلایی سرم نیاره ولی الآن که دقیقا کنارم ایستاده بود و داشت با قفل در ور میرفت ، با بوی ادکلنش دوباره آروم شده بودم ! طوری که انگار فقط خودش بود که میتونست ازم در مقابل خودش دفاع کنه ! خدایا من سالم بودم ، سلامتیم رو از تو میخواما !!! تکیه ام رو از دیوار گرفتم و به دستش نگاه کردم ، درش از این قفلی ها بود که رمز داشت ، رمزش رو زد و در رو باز کرد ! بهم نگاه کرد و با لبخند کجی پرسید: خوشمزس ؟؟ نمیدونستم از چی حرف میزنه ، شاید منظورش به استرسی بود که داشتم ! ولی آخه استرس رو که نمیخورن ! ولی فقط واسه ی اینکه چیزی گفته باشم چپ چپ نگاش کردم و گفتم : شما هم بفرما!!! بدون در نظر گرفتن چشمای بزرگ شده از تعجبش سریع از در خارج شدم و وقتی که وسطای حیاط رسیدم تازه متوجه شدم که کل مدت داشتم از استرس لبـ ـام رو میخوردم ! خشک شده بودم ! وایــــــــــــی !!!!! یعنی منظورش به لبـ ـام بود ؟؟؟ آبروم رفت !! آخه دختر مرض داری وقتی نمیدونی طرف از چی حرف میزنه جوابش رو میدی ؟؟؟؟ خدایــــــا !! حالا پیش خودش چه فکری میکنه ؟؟؟؟؟؟؟ همونجوری وسط حیاط خشکم زده بود که با خوردن دستی با شونم از جا پریدم و در حالی که دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم که جیغ کوتاهی ازش خارج شده بود برگشتم و با ترس نگاش کردم ! چشماش میخندید ولی لبـ ـاش نه ! همین الآن باید تکلیف این قضیه رو روشن میکردم ! اینکه چرا امروز اینقدرسوتی میدادم رو نمیدونستم ولی نباید میزاشتم سوتفاهمی براش پیش بیاد واسه همین با لحنی که خیر سرم سعی میکردم محکم باشه ولی لرزشش رو خودم هم حس میکردم گفتم : ببین ، اشتباه نفهمی ! منظور من از اون حرف یه چیز دیگه بود !! یعنی منظورتو نگرفتم و واسه همین یه چیزی گفتم ! اصلا حواسم نبود !!شیطون نگام کرد ،و اینبار لبـ ـاش به خنده باز شده بود ، احساس میکردم خودش فهمیده جریان از چه قراره ولی دلش میخواد من رو حرص بده واسه همین با همون لبخندش گفت : پس منظورت به چی بود ؟؟ وای خدا !! من چی جوابش رو بدم !!؟؟؟ آبروم رفت !!
با همون صدای لرزون ، تنها کلمه ای که به ذهنم رسید رو گفتم : استرس ! دیگه نتونست جلوی خودش و بگیره و زد زیر خنده ! با خنده پرسید : مگه استرس هم خوردنیه !!؟؟؟ چپ چپ نگاش کردم و گفتم : نمیدونم ! هرچی بود اون لحظه مغزم کار نمیکرد ! با خنده گفت : گیرم که تو درست بگی ، و منظورت به استرس بوده ، ببینم ، (سرش رو آورد نزدیک تر ) تو از من میترسی ؟؟؟ ا خنده گفت : گیرم که تو درست بگی ، و منظورت به استرس بوده ، ببینم ، (سرش رو آورد نزدیک تر ) تو از من میترسی ؟؟؟ تا اومدم بگم نه که یه قدم اومد سمتم ، منم ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ! اصلا توی این لحظه حواسم به این بود که دارم به شکش دامن میزنم و تقریبا مطمئنش میکنم که ازش میترسم ، همونطوری اون هی میومد جلو و من هی میرفتم عقب تا اینکه به یه چیزی برخورد کردم که دیگه جای عقب رفتن رو برام نزاشته بود ،دستم رو به دیواره ی هرچیزی که بود چـ ـسبوندم و متوجه شدم که ماشینه ! ولی اون لحظه اینقدر از ضایع بازیهای خودم حرصم گرفته بود که حتی نمیخواستم سرم رو برگردونم تاببینم چه ماشینیه ! لـ ـبم رو دوباره به دندون گرفتم و تا اومدم که از ماشین فاصله بگیرم و همین که سرم رو آوردم بالا تنها چیزی که جلوم بود دوتا چشم آبی تیره بود که شیطون نگام میکرد .... اولش با ترس نگاش کردم و بعد متوجه موقعیتمون شدم ، دوتا دستاش رو دوطرف سرم گذاشته ود و شاید فاصله ی بین صورت هامون یک ، یک و نیم وجب بیشتر نبود ! سعی کردم ترس رو از توی چشمام از بین ببرم ، یه حسی بهم میگفت که آرین کاری باهات نداره ولی یه حس دیگه هم میگفت : از صبح تا حالا اینقدری جلوش سوتی های ناجور دادی که ذهنیتش راجب بهت عوض بشه ! ولی خب ترجیح دادم به حس اولم گوش کنم ، به هر سختی که بود لجبازانه زل زدم تو چشماش و گفتم : ازت نمیترسم ! چشماش یه ذره تعجب کرد ولی شاید فقط توی یک ثانیه ، بعدش از بین رفت ، دست راستش رو از کنار سرم برداشت و صورتم نزدیک کرد ، بماند که قلـ ـبم داشت توی دهنم میزد ! دستش رو روی چونم کمی پایین تر از لب پایینیم گذاشت و با فشار اندکی که وارد کرد ، لب پایینیم از چنگ لب بالاییم درآورد ... متعجب داشتم نگاش میکردم ، اصلا حواسم نبود که دارم لـ ـبم رو میخورم ، همیشه همینطوری بودم وقتی استرس میگرفتم پوست لـ ـبم رو میکندم ، واسه همین هم تو دوران امتحاناتم همیشه لبـ ـام کببود و زخم بود ! بهش نگاه کردم ولی اون نگاش به لبـ ـام بود ، قلـ ـبم خیلی تند میزد در حین اینکه از اینهمه نزدیکی احساس خوبی داشتم ، احساس بدی هم داشتم ! من یه دختر هرجایی نبودم که بزارم اون هرکاری دلش میخواد بکنه ... قبل از اینکه بخوام به خودم تکون بدم سرش رو به سمت گوشم برد و زیر گوشم زمزمه وار گفت : باشه نمیترسی ، ولی بدون منم تا خودم نخوام کار به هیچ دختری ندارم ! بعدش هم با یه حرکت ازم فاصله گرفت و به سمت در راننده رفت .... منم سر جام خشک شده بودم !! چشمه ی اشک توی چشمام جوشید ... خیلی دلم میخواست گریه کنم ولی الآن نه وقتش بود نه موقعیتش ! من چم شده بود ؟؟؟ اگه اون آترینای دوروز پیش بودم نه تنها اجازه ی این همه نزدیکی رو بهش نمیدادم بلکه حتی یه کشیده هم زیر گوشش میخوابوندم ! ولی نباید گریه میکردم ... از طرفی نمیتونستم ! تا اینکه بالاخره یه قطره ی مزاحم از گوشه ی چشمم به روی گونم چکید ... با سر انگشت گرفتمش .... نباید دیگه بهش اجازه یاین کارهارو میدادم ... تکیه م رو از ماشین گرفتم ، و به صدای روشن شدنش توجه نکردم ، به سمت مخالف راه افتادم هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که دستم توسطش کشیده شد ، ببرگشتم سمتش ، چشمام نم داشت اما به هیچکدوم از قطره ها اجازه ی فرو ریختن نمیدادم ، اینجا نه جاش بود ، نه مکانش ... هر چیزی به وقتش ! گقت : کجا میری ؟؟؟

اگه میخواستم اینجوری بری که خودم آماده نمیشدم ! بازم همون آترینای سنگی ... به خشکی جواب دادم : نیازی نیست ، خودم میرم ! احتیاج به کسی ( با تمسخر نگاش کردم) ندارم ! بعدشم دستم رو از دستش درآوردم و به سرعت قدم هام افزدم ، دوباره دستم رو گرفت و به سمتش برگشتم ، با دستش چونم رو بالا اورد ، بهش نگاه نمیکردم ، هنوز هم نتونسته بودم اون نم توی چشمام رو خشک کنم و میدونستم به زدیک ترین مکان خلوتی که برسم گریه میکنم ... نمیخواستم متوجه بشه که آترینا هم مثل هر دختر دیگه ای ضعف داره ... هنوزم بهش نگاه نمیکردم ... چونم رو از چنگ دستاش درآوردم و سعی میکردم دستام رو از دستش دربیارم و به راهم ادامه بدم ، ولی نمیشد ! زورش خیلی بیشتر از من بود !! برای بار دوم چونم رو گرفت اینبار با خشونت و طوری که نتونم دیگه از چنگش در برم ، محکم گفت : بهم نگاه کن ! اینبار نگاش کردم ، واسم اهمیتی نداشت که بفهمه چشمام مرطوبه ، فقط دلم میخواست چیزی بگه تا بهش بتوپم !! چشماش متعجب بود و با همون لحن متعجبش گفت : گریه کردی ؟؟ یا ... شایدم میخوای بکنی ؟؟ به محض اینکه احساس کردم فشار دستاش کم شد ، هم دستم و هم چونم رو از چنگش در آوردم ، ولی دلم میخواست بهش یه چیزی بگم ، یه چیزی که من رو از دخترای اطرافش متمایز بکنه واسه همین با لحنی که خودمم نمیدونستم چجوریه گفتم : هرکی میخوای باش ، با هر کی میخوای کار داشته باش ، مرسی که کمکم کردی ، مرسی بابت کارات ، ولی ... ولی بهت اجازه نمیدم که بخای اینکارارو بکنی ! من نه دوسـ ـت دخترتم و نه زنت ! نه هیچ نسبتی باهات دارم! رابطمون فقط کاریه و آدم با یه همکار عادیـــش اینجوری رفتار نمیکنه ! برگشتم که برم ، انتظار داشتم دنبالم بیاد اما نیومد ، منم سرعت قدمام رو بیشتر کردم و به سمت در خروجی خونه اش رفتم ! هنوز
زیا دور نشده بودم که با صدای ماشینی نگاهم بهش افتاد ، پشت لکسوزش بود و عینک دودی به چشمش زده بود ، ای کاش ماشین آورده بودم !! لعنتی !! ماشین رو به سمتم متمایل کرد به صورتی که باید وایمیستادم چون راه دیگه ای نداشتم ، یا باید کلا ماشین رو دور میزدم یا همونجا منتظر میشدم که ماشین رو از سر رام برداره ، از اونجایی که راه دومی محال بود ، روی پاشنه ی پا چرخیدم تا ماشین رو دور بزنم ، وقتی قصدم رو فهمید با یه جست از ماشینش بیرون پرید و راهم رو سد کرد ، داشتم چپ چپ نگاش میکردم و اونم بانگاه بیتفاوتی گفت : اولا اونجوری نگاه نکن ، دوما من اهل معذرت خواهی نیستم ! ولی این یه بار رو میگم ببخشید چون نمیدونستم که ناراحت میشی و رابطمون رو فقط در حد همکار میبینی ! اگه اینجوریه منم مشکلی ندارم ! فقط فکر کردم که با حرفای دیشبم میتونیم باهم راحت تر باشیم ، شده مثل دوتا دوست ساده و معمولی ولی تو خب اینجوری نمیخوای منم حرفی ندارم ، فقط یه لطفی به من بکن و تو بشین پای فرمون ! توی مدتی که حرف میزد نگاش نمیکردم و سرم رو پایین انداخته بودم ، بماند که چقدر از حرفاش سوختم و دم نزدم ولی با حرف آخرش دیگه نتونستم بهش نگاه نکنم و سرم رو بالا گرفتم و با تعجب نگاش کردم ! سوئیچ رو جلوم تکون داد و گفت : بدو ! من نمیخوام رانندگی کنم ! یه نگاه به سوئیچ کردم ، یه نگاه به ماشین ، یه نگاه به آرین ، لکسوسی که وقتی که واسه اولین بار سوارش شدم هم دلم میخواست حداقل یه بارم که شده پشت فرمونش بشینم ، الآن سوئیچش و خودش داشتن بهم چشمک میزدن ! یه لحظه خواستم لج کنم و نگیرم سوئیچ رو ، به ازای این حرفایی که بهم زد ، ولی خوب از طرفی میدونستم که مقصر خودمم و در واقع آرین فقط حکم اثباتی به حرفای من زد و درواقع جواب حرفام رو داد ! آترینا خانم مگه نمیگفتی همکار ساده ؟؟ بیا اینم ساده و معمولی ... !!! الآن خوشحالی ؟؟؟ اینکه من چرا اون حرفارو زدم به خاطر حرکتش بود که بازم مقصر من بودم که اونجوری سوژه دستش دادم ! شاید هر پسر دیگه ای بود بیشتر سواسفاده میکرد ولی آرین ... همینجوری که به اتفاقات گذشته برمیگشتم خودم رو بیشتر مقصر میدیدم ولی دوست نداشتم که قبول کنم ... در نهایت از بس نگام بین آرین و سوئیچ و ماشین در دوران بود که صداش دراومد و گفت : مگه بهت پیشنهاد ازدواج دادن که اینقدر فکر میکنی ؟؟؟ یه رانندگیه ها !!! دوباره شیطون شده بود ، چپ چپ نگاش کردم ، نمیدونم توی چشمام چی دید که سوئیچ رو تو هوا ول کرد و منم همونجا قاپیدمش و به سمت در راننده راه افتادم ، شاید میخواستم دین اینکه یه شب با اون حال بدم توی خونش مونده بودم رو جبران کنم ... اون سمت شاگرد نشست ، ماشین رو روشن کردم و پرسیدم : کجا برم ؟ + دور بزن ، برو تو اولین فرعی که میخوره به اصلی ! به راهی که گفته بود رفتم ... همونجوری که احتمال میدادم رانندگی با ماشین شاسی بلند هم عالمی داشتا ! نیشم خود به خود باز شده بود و داشتم به این فکر میکردم که ولوو رو بفروشم یه شاسی بلند بخرم ! توی ترافیک خیابون فرشته گیر کرده بودیم ، احتمالا تصادف شده بود ، چون خیلی سنگین و طولانی بود ،حوصلم بدجور سررفته بود ، ترمز دستی رو کشیدم ودست به سیـ ـنه نشستم !
اخم کرده بودم ، اینم از اولین رانندگیم با این ماشین ! پوفی کردم و روم رو به سمت پنجره برگردوندم ، ولی متوجه دست آرین شدم که به سمت ضبط رفت بعد از چند ثانیه صدای محسن یگانه سکوت بینمون رو شکست : نه خودش موند نه خاطره هاش تنها چیزی که مونده جای خالیشهقصه ی دنباله دار رفتنش هنوز شبا مثه یه ستاره از ذهنم رد میشه دلخوشیامو زیر پاش گذاشت و گذشت حالا فقط منم من بی انگیزهکسی که دنیای من بوده یه روز نبودنش داره دنیامو بهم می ریزه باور کنم یا نکنم قلـ ـبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دل ساده مو تو غم تنها گذاشت و رفت… باور کنم یا نکنم قلـ ـبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دل ساده مو تو غم تنها گذاشت و رفت هنوز هاج و واجم که چه جوری شد هر کاری کردم که از پیشم نرهنمی دونستم که از این فاصله ها از این جدایی داره لدت می بره اون که می گفت مثل منه از جنس منه نمی دونستم دلش انقد از سنگهچقد به خودم دروغی می گفتم الان هر جا باشه واسه ی من دلتنگه باور کنم یا نکنم قلـ ـبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دل ساده مو تو غم تنها گذاشت و رفت باور کنم یا نکنم قلـ ـبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دل ساده مو تو غم تنها گذاشت و رفت محسن یگانه-باور کنم چقدر این اهنگ قشنگ بود ، یه نگاه به آرین کردم ، بدجور اخماش رو توهم کشیده بود ، مطمئنم به هون چیزی فکر میکرد که من بهش فکر میکردم ... آریانا ... ، آریانا بد کرد ، بهش بد کرد ... بالاخره نتونستم طاقت بیارم و سوالی که از اول آهنگ ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم : فقط من میدونم ؟ نگاش رو از روبه رو برداشت و چشم تو چشم شدیم ، سرش رو به خشکی تکون داد ... بازم ازش سوال داشتم ولی تکون دادن سرش به جای جواب ...
احساس میکردم ازم دلخوره ! میدونستم که اگه اون مقصر بود ، خودمم به اندازه ی اون مقصر بودم ، اون معذرت خواهی کرد ، پس منم ... به آرومی گفتم : باشه !! منم ببخشید !! نگاهش روم سنگینی میکرد ، سرم رو بالا آوردم ، اولش نگاش بی حجالت بود اما کم کم ته مایه های خنده گرفت و با لحنی که میدونستم هم حرصیه هم دلش میخواد بخنده گفت : میتونم امیدوار باشم که این ببخشید مقدمه ی سوالاتت نباشه ؟؟ خندم گرفته بود ! خوب شناخته بودتم ! مطمئن بودم اگه ازش سوال نداشتم ، عمرا عذرخواهی میکردم ولی خب ... با دیدن لبخندم آهی از روی تاسف کشید و گفت : خب بگو ؟! به قیافه ی مایوسش نگاه کردم و لبخندم پررنگ تر شد ، پرسیدم : چرا ؟ چرا من ؟ نگاش گنگ شد ، یه چند ثانیه ای به سوالم فکر کرد تا بتونه جواب بده ، یا شایدم من اینطوری فکر میکردم و اون داشت جوابش رو مرتب میکرد ، بهش نگاه کردم ، آبی چشماش از همیشه روشن تر بود ، بعد از درنگی گفت : واست مهمه ؟! نمیدونستم از این سوال میخواست چه نتیجه ای بگیره ، ولی خب منم ... شونه ای بالا انداختم و گفتم : اولا زشته که سوال رو با سوال جواب بدی ، دوما (مکثی کردم) فقط محض کنجکاوی بود ! محکم به صندلی تکیه داد و اخماش رو توهم کشید ، به بیرون زل زد و گفت : اول اینکه منم مثل هرکس دیگه ای آدمم و نمیتونم همه چیز رو تحمل کنم ، بالاخره یکی باید باشه که حرفام رو بشنوه ، تو این شش سال هیچکس چیزی نمیدونست ! و دلیل بعدی ، من نمیتونستم اینارو به کسی بگم که هیچی ازم ندونه ، نمیدونم چرا به تو گفتم ، شاید بخاطر اتفاقات افتاده بود و اینکه تو هم خیلی ناقص تو جریان اتفاقات زندگیم بودی ! همین ! شاید هرکس دیگه ای هم جای تو بود ، بهش میگفتم ( شونه ای بالا انداخت )
ادامه داد : نمیدونم ! اون شور و شوقی که وقتی میگفت که تو این 6 سال هیچکس بدون من این قضیه رو نمیدونه داشتم ، با جمله ی آخرش دود شد و از بین رفت ....(شاید هرکس دیگه ای هم جای تو بود ، بهش میگفتم) ! نامرد بدجور زد تو برجکم ! ولی نمیخواستم بفهمه که از حرفش ناراحت شدم ، واسه همین با لحنی که سعی میکردم عادی باشه گفتم : حتی برسام هم نمیدونه ؟! نگام کرد ، سرد و کوتاه ؛ گفت : نه ، تنها کسایی که میدونن ما سه تاییم ، یعنی من و تو و آریانا ! شاید رامین و الهه بدونن که من اشتباهی دیپورت شدم ، اما قضیه ی مادرامون رو نمیدونن ! فقط تو میدونی (جدی برگشت سمتم و گفت : ) و امیدوارم اونقدری دهن لق نباشی که بخوای همه جا این رو جار بزنی ، اگر کسی بجز ما سه تا از کل قضیه سر در بیاره ، بدجور تلافی میکنم ! از اولم قصد نداشتم که به کسی چیزی بگم ، اما با این حرفش عصبانی شدم ! یعنی چی ؟؟ مگه با بچه طرفه؟؟؟ حرصی گفتم : الآن این یه تهدیده ؟؟؟ شونه ای بالا انداخت : هرچی دوست داری اسمش رو بزار ! ترافیک راه افتاده بود ، بعد از گفتن این حرفش خودش ترمز دستی رو کشید پایین و منم راه افتادم ! خیلی دلم میخواست بزنمش ولی خب همه حرصم رو سر فرمون بیچاره خالی کردم و محکم توی دستام فشارش دادم ، همونطوری که حدس میزدم تصادف شده بود ، به سرعت روم رو برگردوندم ! بدجور تصادفی بود ... یه پراید از پشت زده بود به یه کامیون و کامل داغون شده بود ! خودم از فوبیای خودم خبر داشتم ... نباید صحنه ی تصادف رو میددم ! روم رو برگردوندم اما دوباره ترافیک شده بود ، مردم میخواستن نظر کارشناسانه بدن و ماشیناشونو همونجوری ول کرده بودن وسط خیابون و راه رو بسته بودن ، عصبی شده بودم !! صدای آهنگ باعث میشد که صدای اطرافم رو نشنوم ، ولی به طور ناخود آگاه ضبط رو خاموش کردم ، پام رو روی گاز فشار میدادم ، با اینکه ماشین حرکت نمیکرد و اصلا رو دنده نبود ولی نمیتونستم پام رو از روی گاز بردارم و همینجوری فشارش میدادم ! صدای عصبانی موتور ماشین دراومده بود ...! بدجور اعصابم تحریک شده بود .... پنجره م رو کشیدم پایین تا کمی هوا بخورم اما ... صدای مادری که بچش رو صدآ میزد و مردمی که به آرامش دعوتش میکردن ، مادری که باردار بود و داشت واسه ی بچه ی چهار سالش ضجه میزد ! صدای جیغ و دادش : فقط چهار سالشــــه !! کمکـــــــــــش کنیــــد ... صدای مردم برام مثل یه زمزمه بـود : بچش له شده ... خدا بهش صبر بده ... بیچاره حاملست ... سرجام یخ کرده بودم ، ترس من از تصادف یه ترس طبیعی نبود ، یه فوبیا بود ... بیماری که از بچگی داشتمش ، نباید صحنه ی تصادف رو میدیدم ، با تصادف های عادی مشکلی نداشتم ، اما تصادف های مرگبار ! مثل این ... با اینکه به صحنه نگاه نمیکردم اما صداهاشون ... دستام رو فرمون خشک شده بود هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم ... دلم میخواست برم ! میخواستم جیغ بکشم و برم ولی نمیتونستم ... توانش رو تو خودم نمیدیدم ! اصلا نمیفهمیدم که چی شد فقط چند لحظه بعد احساس کردم که جام عوض شد و آخرین صحنه ای که از اون تصادف لعنتی دیدم شکستن اون مادر بود... مادری که شکمش باد کرده بود و صورتش خونین بود ... مادری که در غم از دست دادن بچه ی چهار سالش روی زمین افتاد ... شکســـت ... مرگـــش رو با چشماش دیــد ...
ماشین راه افتاد اونقدری تو خودم بودم که نه متوجه صدا زدن های آرین میشدم ، نه سرعت دیوانه وار ماشین ، تنها چیزی که میدیدم و میشنیدم صدای زجه های اون مادر و صحنه ی افتادنش بود ... نمیدونم چقدر راه رفتیم ، چقدر زمان گذشت ، ولی تنها لحظه ای که صحنه ی اون تصادف از جلوی چشمام رفت وقتی بود که آرین محکم تکونم داد و صدام زد... تعجب کرده بودم ... حتی متوجه تغییر مکان و زمان هم نشده بودم ... با تعجب نگاش میکردم ، تعجب از مکانی که توش بودیم ، تعجب از اشکایی که بی اجازه صورتم رو خیس کرده بودن ... به صورتم دست کشیدم واسه ی اثبات وجود اون اشکا پیش خودم باید خیسی شون رو حس میکردم ... آرین داشت نگام میکرد ، با تعجب ، با خشم ، با ناراحتی ، با نگرانی ، نمیدونم ... با لحنی که از توصیفش عاجزم ، شاید بشه گفت نگرانی پرسید : آترینا خوبی ؟؟؟ چت شد یهو ؟؟؟ اون فقط یه تصادف بود !!! تو چت شده ؟؟ چرا گریه میکنی ؟؟؟ زبونم نمیچرخید تا چیزی بگم ، از ناتوانی خودم خسته شده بودم و اذیت میشدم ، از این ترس ، از این فوبیا متنفر بودم ... بریده بریده گفتم : چی شد ؟؟ بچش چی شد ؟؟؟ آرین هنوزم نگران بود و عصبی گفت : وقتی ما رفتیم اورژانس و آتش نشانی اومدن ! تو خوبی ؟؟؟؟ بدون توجه به سوالش گفتم : من پشت فرمون بودم ... ( به اطرافم نگاه کردم و پرسیدم ) الآن که اینجام ؟؟ روی صندلی شاگرد بودم نمیدونم کی جامون عوض شده بود ... کلافه و شاید هم عصبی دستی تو موهاش کشید و گفت : راه باز شد ولی من دیدم خشکت زده و هیچ کاری نمیکنی ، حدس زدم که شاید تصادف روت تاثیر گذاشته واسه همین هم خودم آوردمت اینور ! تو چت شده ؟؟؟
از تصادف میترسی و رانندگی میکنی ؟؟ آترینا ... خودتی ؟؟ نه ... خودم نبودم ... منِ واقعی یه کی دیگه بودم ... ولی میدونستم که این ترس لعنتی همه چیزم رو با خودش میبرد ، حتی محکم بودنم ... نقطه ضعف مسخره ، ولی در عین حال قدرت مندی ... که از بچگی باعث آزارم بود... آروم گفتم : نمیترسم ... دوباره عصبی به موهاش دست کشید و با صدایی که از حالت عادی بلند تر بود گفت : معلومه !! دوباره اشکام فوران کردن ، با هق هقی که میدونستم نباید وجود داشته باشه و با اشکایی که میدونستم نباید جلوی یه پسر ریخته بشه ، با حالتی که میدونستم نباید از محکم بودنم دست بکشم ولی قادر به دست کشیدن ازش نبودم ... گفتم : ترس نیست ، این ترس نیست ... این لعنتی یه چیز دیگست ! متعجب نگام میکرد ، بیشتر از اینکه نگران باشه شگفت زده بود ! شاید به دیدن اشکا و هق هق هام عادت نداشت ، نمیدونم چه حسی داشت ولی نگهم داشت ، با دوتا دستاش ، تو چشمای آبیش نگاه کردم ، چشمایی که ازشون تعجب میبارید و گفت : آترینا تو چته ؟؟ چقدر اسمم رو قشنگ گفت ... حتی الآن هم این حس آزار دهنده و در عین حال قشنگ دست از سرم بر نمیداشت ! خودم رو کنترل کردم ، یه دقیقه ، دو دقیقه ، یه ربع نمیدونم چقدر ولی بعد از گذشت زمانی آروم گفتم : من نباید تصادف ببینم ، یه فوبیایه که از بچگی باهام بوده ! نباید ببینم ... نگاهش روم سنگینی میکرد اما من که الآن دیگه هق هق هام رو خفه کرده بودم ، فقط داشتم تلاش میکردم که جلوی ریزش این اشکای لعنتی رو هم بگیرم ولی قبل از اینکه بتونم شکستم رو قبول کنم ... صدای تند تند ضربان قلبش و آغـ ـوش گرمش ، دستایی که دورم حـ ـلقه شده بود و پیرهنی که میدونستم داره از اشکام خیس میشه رو احساس کردم ... حسی که تا حالا نه تجربش رو داشتم نه میخواستم که داشته باشم ...
 

اما الآن همه چی فرق میکرد .... دلم نمیخواست حتی یک ثانیه از این حس رو با کسی شریک بشم یا حتی از دستش بدم .... به نرمی از آغـ ـوشش فاصله گرفتم ، نمیدونم چقدر توی بغـ ـلش بودم ولی دیگه گریه نمیکردم ... فقط رد خیسی از اشکام روی صورتم باقی مونده بود ، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم ...سنگینی نگاهش رو احساس میکردم ، نمیتونم منکر این بشم که این نزدیکی نه تنها احساس خوبی رو برام به وجود اورد ، بلکه حتی مثل یه مسکن برای این بیماری لعنتی عمل کرد و الآن واقعا حالم بهتر بود ... بعد از یه دقیقه ای چشمام رو باز کردم و همانطور که انتظار داشتم هنوز داشت نگام میکرد ، نگران ، شاید ؟! نمیدونم ! با لحن محکمی ، بدون اندکی لرزش توی صدام گفتم : بلند شو ! بعدش هم در سمت خودم رو باز کردم و پیاده شدم ، خوردن باد پاییزی به صورتم احساس خوبی رو برام به وجود میآورد ، به سمت در راننده رفتم و منتظر شدم تا پیاده بشه ... اولش متعجب نگام کرد ، ولی پیاده شد و به سمت در شاگرد رفت ، شاید میتونست درکم کنه ... پشت فرمون نشستم ، نتونسته بودم دیدگاه خوبی از ماشین شاسی بلند پیدا کنم ، خوب نه زیاد باهاش سرعت رفته بودم نه زیاد رانندگی کرده بودم ، استارت ماشین رو زدم و از پارک در اومدم ! یه جایی طرفای جردن بودیم ، انداختم تو اصلی و خداروشکر هیچ ترافیکی نبود ... پام رو روی گاز فشار دادم و ماشین با سرعت از جا کنده شد ... عاشق سرعت بودم ... همیشه ماشینم و اتوبانهای خلوت بودن که وقتی خیلی ناراحت بودم کمکم میکردن .... انگار سرعت زیاد افکارم رو هم با خودش میبرد ...دروغ نگم ، چند دقیقه ی اولش وتسم سخت بود ولی کم کم دیگه هیچ تصویری از اون تصادف توی ذهنم نداشتم ...
با سرعت حرکت میکردیم و لایی میکشیدم ، انتظار داشتم که آرین بخواد بهم گیر بده ، هرچی باشه ماشین اون بود ... ولی خوب وقت از توی آینه نگاش کردم و دیدم که خیلی ریلکس داره نگاه روبه رو رو میکنه فهمیدم که واسش مهم نیست ... بعد از چند دقیقه رانندگی پرسیدم : این ماشین آهنگ نداره؟ نگام کرد ، کمی متعجب ! شاید از اینکه خیلی زود اوکی شده بودم و همون آترینای سابق بودم ...؟! بعد از مکثی گفت : رَم من توش نیست ، برسام یه سری آهنگ ریخته بود ... خیابون شلوغ شده بود سرعتم رو کم کردم و به آرین که مشغول ور رفتن با ضبط بود نگاه کردم ... بعد از چند ثانیه آهنگی شروع به خوندن کرد : الو چرا قطع کردی ؟ چرا دوباره قهر کردی ؟ یه چیز میپرسم بعد دیگه کاریت ندارم الو میشه برگردی ؟ الو میشه برگردی ؟ الو خوب گوشاتو وا کن یه نگاه به قبلنا کن حرفم رو میزنم بعدش هم گوشی رو میزارم خودت اگه خواستی صدام کن خودت اگه خواستی صدام کن بهم نگاه کردیم ... اون متعجب ... من خندون ... الو سلام .... نمیتونم از فکرت درآم ترکیدیم از خنده ... من هنوزم مثل قبلنام ...هنوز مثل نفسی برام .... دیگه به باقی آهنگ توجه نکردم ، نمیدونم از چی خندم گرفت ، شاید از نگاه متعجب آرین ، شاید از خندش ... ولی هرچی بود از خود آهنگ نبود ... آهنگ غمگینی بود ولی علت خنده ی ما دوتا ... شاید از قیافه ی همدیگه ... نمیدونم ... آرین با خنده گفت : به چی میخندی ؟؟؟ + به همون چیزی که تو میخندی !! دوباره خندیدیم !! آرین : من فکر نمیکردم ایرانیا هم از این اهنگا داشته باشن ! + مگه چشه ؟! تازه من میشناسمش ! خوانندش امیر تتلوئه !! + نه بابا ؟؟ پس واسه چی میخندی ؟؟؟ + به قیافه ی تو !! صورتش جدی شد ولی نگاهش خندون بود : من کجام خنده داره آخه ؟؟؟ اینقدر لحنش باحال و بامزه بود که دوباره زدم زیر خنده و گفتم : نمیدونم ! ولی قیافت خیلی باحال بود ! خودش هم خندید و گفت :
آخه تنها انتظاری که نداشتم این آهنگ بود ! با الو چرا قطع کردی شروع شد ، آهنگه دیگه ... دوباره خندیدم و گفتم : خب آشناییت نداری دیگه ! یه چند وقت که از این آهنگا گوش بدی یاد میگیری !! آرین : مثلا این آهنگارو اونایی که شکست عشقی خوردن گوش میدن ؟ + نمیدونم شاید !! دیگه حرفی رد و بدل نشد و فقط صدای امیر تتلو بود که سکوت بینمون و میشکست ... خیلی باحال بود خدایی ... من از قیافه ی آرین تعجب کرده بودم و خندیدم ، اون از متن آهنگ و خوندنش !! فکر نکنم هیچوقت قیافش که نمیدونه بخنده یا تعجب کنه از یادم بره ... !!! خیلی سوژه بود خدایی ! خدا پدر این تتلو رو بیامرزه که ما رو از این فاز دپ در آورد ! یه خانم بود که داشت به یه زبونی که نمیدونستم و نشنیده بودم ، یه چیزایی بلغور میکرد ! اول یه ذره گوش دادم و وقتی تقریبا مطمئن شدم که این نه فارسی حرف میزنه نه انگلیسی به طور ناخودآگاه گوشی رو از کنار گوشم برداشتم و دوباره به شماره نگاه کردم ، نه ... کدش هیچ جوره آشنا نبود ... آرین اول متعجب نگام کرد ولی در یک حرکت فوق سریع گوشی رو از دستم کشید و گذاشت دم گوشش ، یه چند ثانیه ای گوش داد و بعد به همون زبون جواب داد ، هی سرش رو تکون میداد هی یه چی میگفت ، دوباره گوش میداد ، د اول داشتم متعجب نگاش میکردم که کم کم دوزاریم افتاد که احتمالا اینا دارن آلمانی حرف میزنن که آرین داره مثل بلبل جوابش رو میده ... ولی آخه چرا یه آلمانی باید به گوشی من زنگ بزنه ؟؟ شایدم آلمانی نبودا ولی هر زبونی بود خیلی از "خ" استفاده میکردن ! کلا نصف حرفاشون رو "خ" میچرخید ! بعد از چند دقیقه تماسشون تموم شد و آرین گوشی رو قطع کرد و داد دستم ... نمیدونم قیافم چجوری بود که یهو زد زیر خنده ! منم خودم رو جمع و جور کردم....
منتظر شدم تا خنده ی آقا تموم بشه ، بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد با نیش بازی گفت : از شرکت بازرگان بود ! سیخ سرجام نشستم و به دهنش زل زدم ... باید حدس میزدم ... ولی خب کی مغز من تو مواقع حساس مثل آدم عمل میکنه که الآن بار دومش باشه ؟! ادامه داد : آره دیگه ، زنگ زدن گفتن که شرکت انگلیسشون آمادگیش رو اعلام کرده و هرموقع که ما آماده باشیم کارامون رو انجام میدن برای سفر موقت ، بعد از یه ماه یا کمتر هم برمیگردیم و اونا فقط الآن منتظر اعلام امادگی ما هستن تا کارهای رزرو هتل و بلیط ها و ... آماده بشه ، البته قبلش باید قرار داد تنظیم بشه که اون موقع احتمالا یه نماینده ای از شرکت اونا میاد ایران ، چون خود شخص بازرگان رفته آلمان ! اینیم که زنگ زد از خود شرکت آلمانشون بود !! دوثانیه ای شوک بودم ولی بعدش نگام رو به چشماش دوختم ، نمیدونم به نظر من اومد یا واقعا نگران بود ؟! پرسیدم : الآن تو آلمانی حرف زدی ؟! بازم احمقانه ترین سوال ممکن ... من نمیدونم کی از من میخواد تا حرف بزنم ؟!! در واقع الآن یه چیزی گفتم تا یه چیزی گفته باشم ...!!! فقط سرش رو تکون داد و گفت : تو کد کشورهارو حفظ نیستی ؟ ابروهام رو بالا انداختم و با نیش باز گفتم :نوچ !!! سرش رو به تاسف تکون داد و گفت : راست میگی دیگه !!! از دختر 22 ساله چه انتظاری میره آخه ؟! بهم برخورد ، شاکی نگاش کردم و گفتم : 22 نه 23 ، بعدشم خوبه شما فقط 3 سال از من بزرگتریا !! شیطون نگام کرد و گفت : 3 سال هم واسه خودش دنیایی داره ! به چپ چپ نگاه کردن بهش اکتفا کردم و ماشین رو روشن کردم ، هردومون توی افکارمون غرق بودیم ، من به این سفر و اون به ... نمیدونم ... ولی هرچی که بود اصلا ازش خوشحال نبود ، شاید یه جورایی نگران هم بود ... اخماش توهم رفته بود و چشماش هم نگران بود !

 
بیخیال سری تکون دادم و به سمت کوچمون پیچیدم ، که یهو ماشین ایستاد ! به آرین نگاه کردم ، دستش رو از روی ترمز دستی برداشت و با اخم گفت : وقت داری ؟ باید حرف بزنیم ؟! متعجب نگاش کردم ، چی بود که اینقدر ذهنش رو درگیر کرده بود که ترمز دستی رو اینجوری بالا کشید و ماشین رو مجبور به توقف کرد ؟؟ بیشعور ... چقدر بد با ماشینش رفتار میکنه ... شاکی نگاش کردم و عصبانی گفتم : اینو میتونی عین آدم هم بگی ! چرا با این زبون بسته اینجوری رفتار میکنی ؟! آروم ترمز دستی رو پایین دادم و درحالی که سعی داشتم با دنده عقب از کوچه خارج بشم ، دوباره ماشین ایست کرد ! عصبانی برگشتم سمتش تا اومدم یه چیزی بگم که زودتر از من و با خنده گفت : ببینم ... منظورت از زبون بسته که ... که این ماشین نبود ؟؟؟؟ وایــــی خدا !!! این پسر چقدر ابله بود ! چقدر دلم میخواست بزنمش ! در حالی که با نگاهم به سمتش مشت و لگد پرت میکردم عصبانی گفتم : چرا اتفاقا منظورم به همین ماشین بود ! با اینکه وسیلست ولی این دلیل نیمشه که تو بخوای اینجوری باهاش رفتار کنی ! فهمیـــدی ؟؟؟ فهمیدی آخر رو با داد گفتم ، دست خودم نبود ... به نظر ماشین ها جون داشتن ، احساس داشتم ، طرز فکری که خیلی ها بخاطرش مسخرم کرده بودن ولی خب ... خیلی مسخره بود تا ما از یه ماشین انتظار داشته باشیم که برامون خوب کار کنه ولی خودمون به خوبی باهاش رفتار نکنیم ... ماشین ها ، کامپیوتر ها ... همشون احساس داشتن ... این نظر شخصیم بود ... همونطوری که ما توی تعیین والدین نقشی نداشتیم اونا هم توی تعیین صاحباشون نقشی نداشتن و وقتی ما از مامان بابامون انتظار داریم که باهامون خوب رفتار کنن اونا هم لاز ما این انتظار رو دارن دیگه !!! ، واسه همین هم باید باهاشون مثل یه آدم رفتار کرد ! میدونم احمقانست ...
شاید از علاقه ی زیاد باشه ولی این نظر منـــه ! تموم شد و رفت ! اول متعجب نگام کرد ولی بعدش هی حالت نگاش عوض شد ... تا اینکه آخر سر زد زیر خنده و غش غش میخندید ! چقدر دلم میخواست سر به تن این موجود نباشه ! بیشعور بــز !!! بعد از اینکه خندیدناش تموم شد ، در حالی که بازم از خنده قرمز شده بود گفت : خیلی باحالی به خدا ! یه جوری میگه انگاری آدمه ! چپ چپ نگاش کردم و گفتم : تو هم مسخره کن ، کوچکترین اهمیتی نداره واسم !! ولی به نظر من همه ی اینها احساس دارن ، چه ماشین ، چه موبایل ، چه کامیپیوتر ! پس حداقل وقتی من پیشتم باهاشون خوب رفتار کن وگرنه بد میشه !! در حالی که سعی میکرد خندش رو کنترل کنه سری تکون داد و منم با ملایمت هرچه تمام تر ترمز دستی رو پایین دادم و به سمت نزدیک ترین پارک رفتم ... ماشین رو پارک کردم و با یه جست ازش بیرون پریدم ، اونم داشت پیاده میشد که من توی شیشه ی ماشین تصویر خودم رو دیدم ، لبـ ـام داشت بیرنگ میشد .... نه به اون سرخی ... نه به این بی رنگی ... نه به کبودی بعدش ! رژ لـ ـبم رو از کیفم درآوردم و به لـ ـبم زدم ، خندم گرفته بود ، بخاطر همین رژلب آرین تصمیم گرفته بود که من رو برسونه و الآن از شدت بی رنگی لبـ ـام مجبور به زدنش شدم ... باقی صورتم خوب بود ، بدون آرایش ... ولی خوب ... از آینه فاصله گرفتم ، آرین اونور به ماشین تکیه داده بود ، اول به صورتم نگام کرد و بعد لـ ـبم ، در کسری از ثانیه نگاش رو جمع کرد و راه افتاد ، منم دنبالش ! شاید اونم متوجه اشتباهش شده باشه که من از اولش هم رژلب اصلا نزده بودم ! هه هه ! الآن چقدر داره به خودش فحش میده !! نیشم باز شده بود ، به سمت نیمکتی رفت و روش نشست ، منم اونور نیمکت نشستم و منتظر بهش نگاه کردم ...
کنجکاو بودم بدونم چی ذهن این آقا رو مشغول کرده یا شاید هم نگرانش کرده که میخواد من رو هم در جریان بزاره ... کوتاه و مختصر و مفید گفت : بازرگـــان ... ادامه داد : نگرانم کرده ، تحقیق کردم ، تا حالا بخاطر همکاری با هیچ شرکتی اینقدر مشتاق نبوده، یعنی درواقع هیچوقت حتی شرکت های بزرگتر از ما رو هم اینجوری ساپورت نکرده ... این نگرانم کرده ... بازرگان خیلی با سیاسته ... ما فقط یه پروژه ی بزرگ موفق داشتیم ، و اون با اینکه میدونه که ممکنه از پس درخواستش بر نیایم ولی بازم میخواد که مارو ساپورت کنه ... کم چیزی نیست ... کم هزینه نمیکنه .... آدم با سیاستی مثل اون هیچوقت اینجوری عمل نمیکنه ... یه چیزی این وسط میلنگه نمیدونم چیه ... سکوت کردم ... یه دقیقه دو دقیقه ... نمیدونم چقدر ، با کاشی های سرد و سخت پارک خیره شده بودم و داشتم به موضوعی که سعی داشتم پنهونش کنم فکر کنم ، موضوعی که هی سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی اینبار ، امروز ، آرین بلند و محکم بهم گفته بود ... دیگه نمیتونستم خودم رو به بیخیالی بزنم ، راست میگفت ... خیلی مشکوک بود ! از اول هم میدونستم مشکوکه ، شاید از لحن بابا پشت تلفن ... شاید از حدسای خودم ، حرفای بچه ها .... در کل این موضوعی نبود که بخوام براحتی ازش بگذرم ، دیگه نمیتونستم نگرانی خودم رو هم پنهون کنم اونم وقتی که میدونستم این پیشنهاد از نظر همه مشکوکه ... مشکوک تر از حد عادی ... سکوت کرده بودم ، نفسش رو با صدا بیرون داد و عصبی گفت : میدونستی نه ؟؟ خودتم فهمیده بودی !! میشد حدس زد ! تو زرنگی ولی علاقه ی خاصی داری که خودت رو به نفهمی بزنی و بعدشم با سیاست مخصوص به خودت موضوع رو حل کنی !!! نگاش کردم : من خودم رو به نفهمی نمیزنم ولی علتی نداره تا وقتی که چیزی نشده الکی نگران باشم ...

ا خنده ی مصنوعی گفت : یعنی تاحالا نگران نشدی دیگه ؟؟ هه !!! لحنش داشت اذیتم میکرد ، با اخم بهش خیره شدم و گفتم : اگه مشکلی پیش اومد خودم میدونم چجوری حلش کنم ! به قول تو منم سیاست مخصوص خودم رو دارم ... عصبی نگام کرد ، چیزی نگفت روش رو برگردوند و درحالی که به یه جای دیگه خیره شده بود گفت : درضمن ، اونیکه زنگ زد به موبایلت ؛ اگه صبر میکردی بعد از چند دقیقه که حرفاش رو به آلمانی زد ، به انگلیسی ترجمشون میکرد ، ولی خب تو ... اگه صبر میکردی خودت میتونستی باهاش حرف بزنی ! چشمام رو جمع کردم ! اه ! لعنتی یادم نبود که معمولا وقتی میخوان یه قرارداد اینجوری ببندن زنگ میزن ، اول به زبون کشور خودشون بعد به زبون بین المللی یا همون انگلیسی ترجمش میکنن ! ای کاش صبر میکردم تا حرفاش به آلمانی تموم بشه ... پرسیدم : امروز جمعه اس ؟ سرش رو به علامت مثبت تکون داد ! پس واسه همین به گوشیم زنگ زده بودن ! چون جمعه ها تو ایران تعطیله اما تو خارج نه ! احتمالا اول به شرکت زنگ زدن ولی وقتی دیدن کسی جواب نمیده و تعطیله به گوشیم زنگ زدن ... همین که اومدم از جام بلند بشم تا برم با صدای آرین متوقف شدم که میگفت : اینا مگه مدرسه ندارن ؟؟!! سوالی نگاش کردم ولی بعد از ثانیه ای که رد نگاهش رو دنبال کردم فهمیدم که داره راجب چی حرف میزنه ... چند تا دختر دبیرستانی با لباس مدرسه با چند تا پسر یه گوشه ی پارک نشسته بودن و حرف میزدن و میخندیدن ... این صحنه ها برام عادی بود ! هرچی باشه من کل دوران دبیرستانم رو ایران بودم ، میدونستم اینکارا واسه چیه ... جواب دادم : از نظر داشتن که دارن اما کی خوشگذرونی با دوست پسـ ـرش و محیط آروم پارک رو به مدرسه و معلم های سخت گیر و محیط استرس زای اونجا ترجیح میده ؟ با تعجب برگشت سمتم و گفت : یعنی از مدرسه فرار کردن ؟!خندم گرفته بود ف جواب دادم : نوچ ! فرار کردن واژه ی مناسبی براش نیست در واقع میگن پیچوندن ، البته من حدس میزنم ! + پیچوندن ؟ چه فرقی داره ؟ چجوری اونوقت ؟ بی تفاوت سری تکون دادم و گفتم : خب فرار کردن یعنی اینکه برن مدرسه و از اونجا فرار کنن ، که مسلما بعدش عواقب خوبی در انتظارشون نیست ، چرا ؟ چون ناظم و مدیر و ... همه فهمیدن که در رفتن به خانوادشون خبر میدن و بعدش دخلشون اومده. اما پیچوندن ... خب فرق داره دیگه ! مثلا از خونه میان بیرون به طوری که مثلا منتظر سرویسن اما به جای سرویس بی افشون میاد دنبالشون و با هم میرن دَدَر !! بعدش مدرسه غیبت میزنه و فرداش هم که طرف میخواد بره مدرسه ، یه گواهی تقلبی آماده میکنه و دیگه نه خانواده ی طرف چیزی میفهمن نه مدرسه !! متعجب داشت نگام میکرد و گفت : گواهی از کجا میارن ؟ سری تکون دادم و گفتم : قسمت سختش همینجاست !!! که یا یه دکتر آشنا داشته باشی یا یه دکتر پیدا کنی که با پول بهت گواهی بده !!! روش رو برگردوند سمت اون دختر پسرا و در همون حین گفت : تو چه خوب بلدی ! چند بار پیچوندی ؟! چپ چپ نگاش کردم و گفتم : از نظر پیچوندن که نپیچوندم اما خب هم دیدم هم شنیدم !! سری از روی تاسف تکون داد و آروم گفت : ایران داره کجا میره ؟! شونه ای بالا انداختم ... سوالی بود که خیلی مواقع از خودم میپرسیدم اما بی جواب میموندم ! فرهنگ ایران داشت خراب میشد ... یه ترکیبی از فرهنگ های شرق و غرب ... غیرت ها و رسوم شرقی ها ، با آزادی ها و رفتار های غربی ها ... نه کاملا غربی ، نه کاملا شرقی ... نتیجش هم همین پیچوندن ها و خراب شدن جوون ها بود ... سوئیچ رو به سمتش گرفتم که از دستم گرفت ، به سمت در شاگرد رفتم و اونم سمت در راننده رفت ... اخم کرده بود ، فکر کنم بدجوری مشغول فکر کردن بود ،شاید قضیه ی بازرگان و شاید هم دخترای توی پارک ... ماشین رو روشن کرد و در حین اینکه از جای پارک خارج میشد گفت : بازرگان رو چیکار میکنی ؟! خندم گرفته بود ! چه هی از این بحث میپریدیم به اون یکی بحث !! شونه ای بالا انداختم ، مسلما بازرگان خیلی بیشتر از پیچوندن مدرسه ذهنش رو مشغول کرده بود ، جواب دادم : همون برنامه ی قبلی ... سنگینی نگاهش رو احساس کردم ، بعد از مکثی گفت : یعنی چی دقیقا ؟! + یعنی وقتی برای قرارداد میان ، ازشون فرصت میخوایم ، روی قرار داد خوب فکر میکنیم و از هر جهتی بهش نگاه میکنیم ، اگر چیز مشکوکی نبود ، که امضاش میکنیم و بعدشم میریم انگلیس ! + تو همیشه اینقدر راحت میگیری ؟! صادقانه جواب دادم : نه همیشه ... + نمیشه کلا بیخیالش بشیم ؟! سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم : این کار یه ریسکه ، چه قبول کردن چه نکردنش ! و کار ما هم یه نوع سیاسته . اگر با سیاست پیش بریم مشکلی پیش نمیاد ! فعلا باید تمرکزمون رو قرار داد اونا باشه .... بازم سنگینی نگاهش ... زمزمه وار گفت : کاش میفهمیدم چی توی ذهنت میگذره ... لبخند زدم ، هیچکس نمیدونست ... حتی خودم هم به طور دقیق نمیدونستم میخوام چیکار کنم اما خب هر چیزی راه حل داشت ... جلوی در خونه نگه داشت و با یه جست از ماشین بیرون پرسیدم قبل از اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم ، گفتم : مرسی بابت همه چیز و ببخشید بابت دیشب ! خدافظ ! واسه ی شنیدن خدافظیش صبر نکردم و به سمت خونه راه افتادم ، در رو با کلید باز کردم و بعد از بستنش بهش تکیه دادم ... بوی آشنای خونه ... من عاشق اینجا بودم ! به ماشین هام نگاه کردم ! لبخندی بهشون زدم و نـ ـوازش وار دستی به روشون کشیدم ، جست و خیز کنان وارد خونه شدم و سلام بلندی دادم !قبل از اینکه کاملا وارد خونه بشم ، نسرین خانم و مریم خانوم اومدن وجوابم رو دادن ! بی توجه به لبخند مصنوعی مریم خانم و نیس باز نسرین خانم وارد اتاقم شدم و خیلی زود خودم رو توی حموم چپوندم ، وان رو آماده کردم و داخلش شدم ! خسته بودم ؟! نه نبودم ! فقط دلم آرامش میخواست ... توی این 24 ساعت گذشته خیلی از سوالام برطرف شد ولی به سرعت سوالای دیگه ای جایگزین سوالات قبلیم شده بودن ! سِری اول سوال هام که راجب سرگذشت آرین و آریانا بود که دیشب برطرف شد و این سِری ... نفسم رو به شدت بیرون دادم ... بازرگان ... بعد از کمی ریلکس کردن ، از حموم بیرون اومدم ، ناهارم رو توی اتاقم خوردم ، به مامان زنگ زدم و حال و احوال کردم ، هنوز هم آمریکا بودن ! با بابا نتونستم حرف بزنم چون شرکت بود ! به هستی هم زنگ زدم که جوابم رو نداد فقط چند دقیقه ی بعد اس داد که حالش خوبه و نگرانش نباشم ! باقی روز رو هم خودم رو با لپ تاپم مشغول کردم ، فردا روز بزرگی بود هم برای من هم برای آینده ی شرکت ! در واقع به چالش کشیدن آرزوها و استعداد هام بود ! ساعت 10 شب به تخـ ـت خواب رفتم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم ... با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم ، بعد از شستن صورتم و لباس پوشیدنم ، آرایش کمی کردم ؛ شوق خاصی برای رفتن به شرکت داشتم ، به صبحانه ی مختصری که شامل چندتا بیسکویت و یه فنجون چایی بود اکتفا کردم و به سرعت از خونه بیرون زدم ... ساعت 8:30 بود که به شرکت رسیدم ، با وارد شدن به شرکت سَر کوتاهی برای کسایی که متوجه اومدنم شده بودن تکون دادم و به اتاقم رفتم ، داشتم میزم رو مرتب میکردم که تلفن اتاقم زنگ خورد ... منشیم بود سلام خانم ، از شرکت بازارگستر برای تنظیم قرار داد زنگ زدن و خواستن وقت مشخصی رو برای اومدنشون بگین . نفس عمیقی کشیدم ... بازرگان ... شروع شد ... ازش خواستم تا تماس رو وصل کنه . نماینده ای که باهاش حرف زدم فارسی زبان بود ، قرار رو برای ساعت 9:30 تنظیم کردم ! بعد از قطع کردن تلفن خودم رو روی صندلیم انداختم ... و چشمام رو محکم روی هم فشار دادم ، نمیدونستم آرین اومده یا نه ! باید با یکی حرف میزدم ، هستی که ... ! آرین چی ... ؟! نه ! دلم نمیخواست با آرین حرف بزنم ! استرس داشتم ! نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه !با کی حرف بزنم آخه ؟! بابا ؟! خودشــه !!! گوشیم رو برداشتم و منتظر برقراری ارتباط شدم ! احتمالا ساعت اونجا نزدیک 9 شب بود ! صدای قشنگش رو شنیدم : سلام دخترم ! لبخند زدم : سلام بابا ... نمیدونم صدام چجوری بود اما انگار فهمید که استرس دارم ، نگران پرسید : چی شده بابا ؟! سعی کردم لرزش صدام رو از بین ببرم اما سخت ناموفق بودم : بابا ... من نگرانم ... برای پیشنهاد بازرگان ! نمیدونم چیکار کنم ... گیج شدم ... چند ثانیه چیزی نگفت ولی بعدش با صدای محکمی گفت : بیا اینجا ! اشتباه از من بود ! تو هنوز خیلی برای اداره کردن یه شرکت جوونی ! میدونستم بهت فشار میاد ! اما نه تا این حد ! بیا اینجا بابا ! من خودم همه ی کارهارو انجام میدم ! کپ کرده بودم ! فکر نمیکردم از حرفام این برداشت رو بکنه ! سریع جواب دادم : نه بابا !! نه بخدا ! منظورم این نبود ! من فقط نگرانم ! پیشنهادر بازرگان خیلی مشکوکه ! من جا نمیزنم فقط زنگ زدم که آروم بشم ... صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدم ، با آرامش بیشتری گفت : ببین عزیزم ، من ازت میخوام برگردی اینجا ،من خودم همه ی کارهارو انجام میدم ! اداره کردن شرکت خیلی سخته و من نباید بهت این اجازه رو میدادم ! اعتراض آمیز گفتم : بابا !!! گفتم که جا نمیزنم ! فکر نمیکردم چنین برداشتی از حرفام بکنی ! نفسش رو فوت کرد و گفت : خودم رو هم بکشم میدونم که حاظر نیستی اونجارو ول کنی ! بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم بهم شباهت داری!!! ! راست میگی ! حرفی که بازرگان زده مشکوکه ولی شما تلاشتون رو بکنید من هم پشتتم ! تا کجا ها پیش رفتید !؟ قرارداد بستید ؟! + نه؛امروز ساعت 9:30 قرار داریم ! + یه نسخه از قرار داد رو برام میل کن ، خودت و آقای محمدی ( وکیلم ) خوب بررسیش کنید ! اگر به مورد مشکوکی برخوردید که هیچی ، کنسله ، اگرم چیزی نبود که ... موقعیت خوبی برای جا انداختن شرکته !! لبخند زدم ! الحق که بابای خودم بود ، کلا بیخیال بودیم خانوادگی ! نیشم باز شده بود و با خنده گفتم : ایول بابای بیخیال خوردم ! اونم خندید و گفتم : بسه دختر ، خجالت بکش ! خب تا وقتی قرار داد رو ندیدیم که نمیتونیم پیشنهاد به این خوبی رو رد کنیم ! خندیدم و گفتم : چشم آقای مهندس ! اونم خندید و گفت : آفرین خانم نیمچه مهندس ! اعتراض آمیز گفتم : بـــابـــا !! بعد از کمی حرف زدن و خندیدن گوشی رو قطع کردم ! خوب آرومم کرده بود ! بهترین تصمیم همونی بود که بابا گفت ! لبخند زدم و بعد از کمی کار کردن با لپ تاپم ، از جام بلند شدم ، همه جمع شده بودن سالن اجتماعات ، کمی آرایشم رو تمدید کردم و بعد از برداشتن وسایل لازم ، ساعت 9:25 دقیقه ، با لبخندی حاکی از اعتماد به نفس ، اتاقم رو به مقصد سالن اجتماعات ترک کردم . با وارد شدن به سالن ، چرخش سرها و نگاه های سنگینشون رو حس کردم ،شخصیتم طوری نبود که از توجه و سنگینی نگاه ها ناراحت بشم !!!نگاه بی تفاوتی به همه انداختم و به سمت صندلیم رفتم . با همون نگاه متوجه سه تا چهره ی جدید شدم ، کنار آرین نشستم ، همه ی هیئت رئیسمون نبودن ، اینجوری بهتر بود ، هرچی کمتر بهتر .... بحث ها شروع شد ، طبق خواسته ای که هیچکس بجز خودم و منشیم ازش خبر نداشت همه ی صحبت ها ضبط میشد ، نباید ریسک کرد ... سیاست همیشه حرف اول رو میزنه ... یه نماینده ی فارسی زبان ، یه انگلیسی زبان و یه آلمانی ... واسه راحت تر حرف زدن ، تصمیم بر این شد که صحبت ها به انگلیسی باشه ، کسی مشکلی نداشت. توی برخورد ها و حرف هامون هیچ چیز مشکوکی نبود ، قرار داد 7 صفحه ای روبه روم قرار گرفت ، قصد نداشتم بخونمش ، فقط نگاه سرسری بهش انداختم و خشک گفتم : فکرامون رو میکنیم و بهتون خبر میدیم. تعجب کرده بودن ، توی قیافه هاشون دقیق شده بودم اونم از اول جلسه ، کوچکترین حرکتشون از نظرم دور نمیموند ... دوست داشتم ازشون سوتی بگیرم که مُهری بر باورم باشه که همه ی اینا نقشست اما هیچ حرکت مشکوکی نبود ، فقط تعجب کردن که به نظرم منطقی میومد ، شاید به نظرشون همون ثانیه قبول میکردیم اما .... بالاخره جلسه تموم شد ، زمان دقیقی ازمون خواستن تا جوابشون رو بدیم و من هم جوابم 10 روز بود .بعد از رفتن اون سه نفر کمی با کسایی که توی جمع بودن حرف زدیم ، به سمت اتاقم رفتم ، جلسه بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشتم طول کشیده بود ، ساعت 11 بود . سریع قرار داد رو 2 بار کپی کردم و از منشی خواستم تا یه نسخش رو برای آرین بفرسته ، میدونست که باید بررسیش کنه . یه بار به طور کامل اسکنش کردم ، برای بابا فرستادم ، و یه نسخه ی اسکن شده ی دیگه رو هم برایوکیلم فرستادم ، البته با توضیحات کامل و توضیح شک های خودم ، میدونستم که امشب جوابم رو میده . البته نه برای بررسیش فقط بهم میگه که چیکار باید بکنم . فایل صوتی و تصویری جلسه رو تحویل گرفتم و توی لپ تاپم ریختم ، نسخه ی اصلی قرار داد به همراه فیلم ها و فایل ضبط شده ی اصلی رو داخل کشوم گذاشتم و درش رو قفل کردم ، یه نسخه ی کپی شده ی قرارداد رو توی کیفم گذاشتم تا ببرم خونه و بخونم . خوشحال از کارام روی صندلیم نشستم و نفس عمیقی کشیدم ، نمیدونم چرا ولی همه چی بنظرم بازی میومد ! هرچی که بود ؛ بازی قشنگی بود ، بازی که با سیاست شروعش کرده بودم ، قصد نداشتم هیچ نقطه ظعفی به دستشون بدم ... باید یه قدم جلوتر ازشون میبودم ... با باز شدن در از افکارم بیرون کشیده شدم و متعجب از اینکه کدوم بی فرهنگی بدون در زدن وارد شده سرم رو بالا گرفتم ! با دیدن آرین ، نفسم رو با عصبانیت فوت کردم و گفتم : بهت یاد ندادن میری جایی در بزنی ؟ ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : نه تا وقتی که بهم بگی میخوای چیکار کنی ؟! از جام بلند شدم و با تکیه دادن کف دستم بر روی میز ، گفتم : دلیلی برای توضیح نمیبینم ، همه چی واضحه ، قرار داد رو توی این ده روز میخونیم اگه مشکلی نبود که هیچی اگرم بود که کنسله !!! ابروهاش دوباره رفت بالا و با لحن مسخره گفت : همین ؟! چه راحت !الآن مثلا باید باور کنم تنها کاری که میخوای بکنی اینه ؟! یکی از ابروهام رو بالا بردم ، منتظر بودم بازم بگه ... نباید سوتی میدادم . وقتی دید قصد حرف زدن ندارم و منتظر نگاش میکنم ، نفسش رو فوت کرد و گفت : هیچوقت اینجوری که امروز دیدمت ندیده بودمت ، دقیق بودی ، مسلط حرف میزدی ، میدونستی داری چیکار میکنی ، فکر میکردم که مضطرب وارد بشی و حتی نتونی حرف بزنی ، فکر میکردم که خودم باید جلسهرو جمعش کنم ، اینجوری ندیده بودمت ؛ هیچوقت ... و الآن واقعا احساس میکنم که نمیشناسمت ، و با این نشناختنم ، مطمئنم که این تنها قصدت نیست !! تکیه ام رو از میز گرفتم ، نــه ! آرین خیلی تیزتر از چیزی بود که بتونم ازش پنهون کاری بکنم ! ولی من قرار نبود خودم رو لو بدم ... اینکاری بود که باید به تنهایی انجامش میدادم ، صرف نظر از تموم کمک هایی که آرین میتونست بهم بکنه !!!فقط واسه ی اینکه کمی از کنجکاویش رو رفع بکنم ، شروع به قدم زدن کردم ، تو دوقدمیش ایستادم و گفتم : تنها قصدم نیست ، از این به بعد حرکات همه ضبط میشه ، همه ی جلسات ، چه فایل صوتی چه تصویری ، نمونش فایل های تصویری و صوتی این جلسه که الآن توی کشوم هستن ، امیدوارم زیپ دهنت به اندازه ی کافی بسته باشه تا چیزی رو لو نده ولی خب ، این پروژه به خوبی تموم میشه ، البته اگه چیز مشکوکی نباشه ! از این به بعد ، من برای این پروژه ، این آترینا هستم و با آترینای صبح و روزهای قبل فرق دارم ... سعی کن بهش عادت کنی ... روی پاشنه ی پا چرخیدم و به سمت صندلیم رفتم ، جلوگیری از نشستن لبخند روی لـ ـبم کار سختی بود ولی من تمام تلاشم رو کردم ، هنوز اونجا ایستاده بود و با سوظن نگام میکرد ، بعد از دقیقه ای گفت : امروزهر سه تاشون دست و پاشون رو گم کرده بودن ، فکر میکردن که با یه شرکت تازه کار طرفن که هرچی اونا بگن جوابشون مثبته و رئیسش هم یه دختر ساده اس که به راحتی خر میشه ولی از همون لحظه ی وارد شدنت و خشک بودنت ، همه ی امیداشون رو به یاس تبدیل کردی ... نگاهت بهشون دقیق بود ، خودشون هم فهمیده بودن ولی علتش رو نمیدونستن !بیچاره ها با چه ترس و لرزی خدافظی کردن ... تکیه اش رو از دیوار گرفت و به سمتم اومد ، دستاش رو روی میز گذاشت ، خشک نگاش کردم ، سرش رو تکون داد و آروم گفت : نــه ! نمیشناسمت ... ولی میدونم که اینایی که گفتی تموم کارهات نیست ...، ولی بدون زیاد نمیتونی پهون کاری بکنی ... با انگشتش به خودش اشاره کرد و گفت : خصوصا از من ! از میز فاصله گرفت ... با صدای بسته شدن در نتونستم از اومدن لبخندی روی لـ ـبم جلوگیری کنم ... آرین تیز بود ، باهوش بود ... ولی منم بودم ! به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم : خــب ... شروع خوبـــی بود ...
با لبخند مختصری مهر شرکت رو پای قرار داد زدم و به صندلیم تکیه دادم ... تایید شد ، از حالا به بعد همکاری ما با شرکت بازارگستر که همون شرکت بازرگان بود شروع شد ... بعد از 10 روز و 11 شب تحقیق و هزاران بار دیدن فیلم جلسه و شنیدن صدای صوتیش و میلیون ها بار خوندن قرار داد و تحقیق خیلی زیاد از همه کس ، متوجه شدیم که هیچ مورد مشکوکی وجود نداره ... قرار داد رو امضا کردم و به دست نمایندشون دادم ، با لبخند گل و گشادی نگام میکرد ، فقط من و اون توی اتاق بودیم ، لبخندم رو جمع کردم و از جام بلند شدم ، اون هم سریع از جا پرید ، خندم گرفته بود ، ولی خب جلوی خودم رو گرفتم ، بدجور ازشون زهر چشم گرفته بودم ، اثری از لبخندم رو لـ ـبم نمونده بود ، خشک سری تکون دادم که اون گفت :
به زودی هماهنگی های لازم انجام میشه ... امیدوارم در همکاری باهم موفق باشیم و اینکه همکاری با شما ...
بازم تعرافات مسخره ... حداقل امیدوار بودم که اینا از این عادت ها نداشته باشن ولی ...اعتراضم به حرفاش رو با فوت کردن نفسم به بیرون نشون دادم که خودش حساب کار دستش اومد و با خداحافظی مختصری از در خارج شد ! نتونستم جلوی خندیدنم رو بگیرم و نیش بزرگم نمایان شد ...نه پدرم ، نه وکیلش ، نه خودم ، نه وکلیم ، نه آرین ، نه وکیلش ... هیچکدوم نتونسته بودیم کوچکترین مورد مشکوکی توی قرار داد پیدا کنیم ،همه چیز عادی بود ...7 روز دیگه به مقصد انگلیس پرواز داشتیم و بلیط ها و هتل و ... همه توسط شرکت بازارگستر انجام شده بود و فقط منتظر ورود ما بودن ...

شاید اگه بابا و مامان توی انگلیس بودن بیشتر مشتاق رفتن به اونجا بودم ولی خب متاسفانه کارشون بیشتر از حد انتظار طول کشید و هنوز هم امریکا هستن ...ساعت نزدیک 5 بعد از ظهر بود ، بهتر بود دیگه برم خونه ، وسایلم رو جمع کردم ، نگاهم روی 8 تا بلیط به مقصد انگلیس ثابت موند .... لبخندی زدم و برداشتمشون ... از اتاق خارج شدم ، منشی بدبختم بخاطر ورود غیر منتظره ام از جاش پرید ، لبخند بی احساسی زدم و 6 تا از بلیط هارو روی میز گذاشتم ...گفتم :
تا آخر امروز این 6 تا رو به صاحباشون برسون ، من خودم اونی که به نام هستی بود رو بهش میدم ، فقط حواست باشه که حتما به دست خودشون برسه ، بهشون بگو اگه پاسپورت ندارن یا مشکلی هست حتما قبل از پرواز ، مشکلشون رو حل کنن . خدافظ .
با شنیدن خداحافظیش اتاق رو ترک کردم و با حالت دو از پله ها پایین رفتم که یهو سیـ ـنه به سیـ ـنه ی یکی شدم ، یه قدم عقب رفتم و صداش رو شنیدم :
سلام آترینا خانم
سرم رو تکون دادم و گفتم :
علیک سلام آقا برسام
اومدم برم که دستم رو گرفت ، با تعجب برگشتم سمتش و دیدم که ناراحت نگام میکنه ، نکنه اتفاق بدی افتاده باشه ؟؟؟؟مچ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و نگران پرسیدم :
چیزی شده ؟!
نفس عمیقی کشید و گفت :
هستی ... خوبه ؟

نفسم رو با شدت بیرون دادم و در حالی که سرزنش آمیز نگاش میکردم گفتم :
معلومه که خوبه .
نگاش رو به زمین دوخت و آروم گفت :
چرا نمیاد شرکت ؟!
یه قدم عقب تر رفتم که سرش رو بالا آورد و چشم تو چشم شدیم ، گفتم :
هستی با دوستای دانشگاهش ، رفتن ترکیه . برای مسافرت شرکت میاد .
سرش رو تکون داد و گفت :
پس قرارداد رو بستید ؟!
به مسخره خندیدم و گفتم :
اگه شماهم این 10 روز شرکت میومدید میفهمیدید ؛ که متاسفانه ...
حرفم رو اداه ندادم فقط سرم رو تکون دادم و به سمت ماشینم رفتم ...هستی ؛ فردای جلسه ی اولیمون با نماینده های بازرگان بهم زنگ زد و گفت که میخواد بره ترکیه ، منم که میدونستم روحیش خرابه واسش مرخصی رد کردم ، برسام هم 10 روزی مرخصی گرفته بود و طوری که بوش میومد شمال بوده ...سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی هستی راه افتادم ... باید باهاش حرف میزدم ، بعد از شب مهمونی دیگه وقت نشد درست و حسابی باهاش حرف بزنم ، الان بهترین موقعیت بود ، هم چون هستی برگشته بود و علت دیگش هم این بود که نمیشد که هی خودش رو از برسام قایم بکنه ، بالاخره قرار بود یه ماه کامل باهم مسافرت باشیم ...با وارد شدن به خونشون بعد از سلام علیک با مامانش و باباش وارد اتاقش شدم ، با دیدنم تعجب کرد و درحالی که از

روی تخـ ـت بلند میشد پرسید :
آترینا ؟؟؟ اینجا چیکار میکنی ؟!
خندیدم و گفتم :
اومدم عیادت دوستم !
متعجب پرسید :
عیادت ؟! من که خوبم !!!
جواب دادم :
جــدی ؟؟ واسه همینه که با اینکه یه هفتس برگشتی ولی خودت رو از همه قایم میکنی ؟! نه عزیزم ... اینا نشونه های روانی شدنه و منم از اونجایی که کلی به فکرتم واست تو امین آباد تخـ ـت رزرو کردم !
بالشش رو به سمتم پرت کرد و گفت :
گمشو !!!
جدی نگاش کردم و گفتم :
شوخی نمیکنم ! اینم بلیطش !!
بلیط هواپیما رو تکون دادم ... متعجب اول به من بعد به بلیط نگاه کرد ، یهو زد زیر خنده و درحالی که به دیوار تکیه میداد گفت :
از کی تاحالا با هواپیما میرن امین آباد ؟!
روی تخـ ـتش نشستم و گفتم :
حالا اونش مهم نیست ، مهم اینه که آخر هفته مسافرت داریم !
با خنده گفت :
لابد امین آباد ؟! من و تو ! چه شود !!!
نگاش کردم و با خنده گفتم :
هه هه هه ! نخند !! اتفاقا فقط من و تو نیستیم ، 6 نفر دیگه هم هستن ،

و جمعه هم پرواز داریم به ... انگلیس !!!
زدم زیر خنده ! خدایی قیافش آخر خنده بود ، خشکش زده بود و متعجب به بلیط ها نگاه میکرد ! آروم پرسید : اونم هست ؟!
میدونستم که منظورش برسامه ! برگشتم سمتش و گفتم :
اوهوم !
شونه ای بالا انداخت و گفت :
من نمیام !
عصبانی گفتم :
تو گوه میخوری !!! یعنی چی نمیای ؟؟؟ مگه دست خودته ؟! تا کی میخوای قایم بشی ازش ؟؟؟
نگام کرد و همون جوری آروم گفت :
قایم نمیشم !
اداش رو در آوردم و به مسخره گفتم :
نگاش کن توروخدا ! قیافش شبیه میت های متحرک شده ! تو اینقدر عاشق بودی ما خبر نداشتیم ؟!
+ گمشو !
+ راهمو بلدم گم نمیشم ! هستی من نمیدونم با چه زبونی باهات حرف بزنم ، ولی تو میای ، با اون هم حرف میزنی ! نه به عنوان دوست پسـ ـر سابق ، به عنوان یه همکار ! فهمیدی ؟!
شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت !با جیغ گفتم :
باشه ؟؟؟؟؟
از حالتم خندش گرفت و گفت :
دیوونه !!! خب بابا !
بالشی که به سمتم پرت کرده بود رو ، زدم تو سرش و گفتم :

خب پس از این فاز دپرس در بیا که بریم یه دور بزنیم !
+ حوصله ندارم آتی !
+ اه بس کن دیگه ! ی زمانی تو من و به زور میبردی بیرون ، الآن نوبت منه ؟! بدو دیگه !
از اتاقش بیرون رفتم و بعد از یه ربع هستی آماده اومد بیرون !
با خنده گفتم :
حداقل یه جوری لباس بپوش و آرایش کن که یکی باورش بشه تو الآن شکست عشقی خورده ای ! واسه خودش نامزدی گرفته با این تیپ و قیافش !
از لحنم خندش گرفت و گفت :
برو دیوونه !
با مامان باباش خدافظی کردیم و به سمت ماشین من رفتیم ... واسه ی امشب برنامه ها داشتم ، هستی باید از این فاز دپرسش در میومد ... به سمت پاساژ محبوبم روندم ...پول غذا رو روی میز گذاشتم و با هستی از رستوران خارج شدیم ، کلی خندیده بودیم ، ساعت نزدیک 9 شب بود ... در حالی که داشتیم تیپ یکی از این پسرای به قول معروف امروزی ، که شلوارشون زیر زانوشون بود رو مسخره میکردیم ، صدای پسری توجهمون رو جلب کرد ، برگشتیم سمتش و با دیدن آرمان و تارا ...هستی زودتر از من واکنش نشون داد و سریع دویید سمتشون و جیغ و ویغ کنان باهاشون سلام علیک میکرد ،بعد از مدت ها همدیگرو دیده بودیم ...نمیدونم چقدر حال و احوال پرسیمون طول کشید .... تارا و آرمان خواهر و برادر بودن ، و میشدن همسایه های سابق هستی اینا، از وقتی که با هستی آشنا شدم ، هربار که میرفتم خونه شون ، آرمان و تارا هم میومدن ،

4 تایی باهم بودیم ، تا وقتی که اونا رفتن استرالیا و منم که رفتم انگلیس ، هستی تنها موند و الآن بعد از سال ها دوباره همدیگه رو دیدیم ...کلی خندیدیم و درحالی که به سمت پارک اونور خیابون میرفتیم ، داشتیم تجدید خاطره میکردیم و میخندیدیم ...
آرمان :
وای هستی چقدر عوض شدی ، اونموقع اونقدر چاق بودی از در تو نمیومدی !
هستی محکم زد پس کلش و گفت :
گمشو !!! من فقط یه ذره تپل بودم !!
آرمان :
یه ذره که چه عرض کنم ! اما هنوزم وحشی هستی !!!!
من و تاراهم دوتایی باهم میخندیدیم و حرف میزدیم ، قبلا هم همینطوری بود ، من و تارا بیشتر باهم میجوشیدیم و هستی و آرمان هم با هم ! واقعا خوشحال بودم که دوباره دیدمشون ...روی نیمکت پارک نشستیم ، هستی داشت از دست آرمان حرص میخورد و ماهم بهش میخندیدیم !بعد از کمی حرف زدن ، آرمان هستی رو به زور برد تا بستنی بگیرن و من و تارا هم مشغول حرف زدن بودیم ...
تارا :
وای آترینا ! جدا باورم نمیشه ! شرکت داری پس ؟ کی برمیگردی ؟؟ چجوریه برنامت ؟!
همه چی رو براش توضیح دادم ، و راجب مسافرت آخر هفته مون هم بهش گفتم ...فهمیده بودم که اون هم مدیریت بازرگانی میخونه و آرمان هم پزشکی ! همینجوری اومده بودن ایران یه سر به دوستا و فامیلاشون بزنن ...هم خودش یه دوست پسـ ـر فاب داشت که ایرانی بود و آرمان هم یه جی اف استرالیایی داشت ... با صدای هستی و آرمان به سمتشون

نگاه کردیم که هرکدوم دوتا بستی دستشون بود و داشتن با خنده سمتمون میومدن ... معلوم نبود آرمان این هستی بیچاره رو چیکار کرده بود که اینجوری پریشون شده بود !روسریش کج شده بود و نصف موهاش بیرون ریخته بود در کل قیافش از اون مرتبی اولیه به بی نظم ترین قیافه ی ممکن دراومده بود ! با اینحال میخندید و آرمان رو به پرت کردن بستنیا به سمتش تهدید میکرد ولی خوب کو گوش شنوا ...داشتیم با تارا به کارا و حرکاتشون میخندیدیم که یهو هستی خشکش زد و لبخندش هم از بین رفت ! آرمان با تعجب نگاش میکرد و تارا هم زمزمه کرد :
چی شد یهو ؟!
نگاه هستی رو دنبال کردم و به آرین و برسام رسیدم ... آرین متعجب و برسام ... عصبانی ... نه شاید دیوونه برای حالتش واژه ی بهتری باشه ... با چشمایی خون گرفته نگاشون میکرد و هستی هم خشکش زده بود ... اوه اوه ... سریع از جام بلند شدم و به سمت هستی رفتم ، آروم به آرمان گفتم که بره پیش تارا ... اون بیچاره هم رفت سمت تارا و منم با فشار دستم روی بازوی هستی اونو مجبور به همراهی با خودم کردم ، با اخم به آرین و برسام زل زدم و اینبار برسام هم از دیدن من تعجب کرده بود ... آرین هم اخم ظریفی کرده بود ، هستی رو به زور کنار تارا نشوندم و آروم بهش گفتم :
هستی ، نگاش نکن !
روی پاشنه ی پا چرخیدم و به سمتشون رفتم ! دیگه اثری از عصبانیت توی چهره ی برسام نبود ، فقط تعجب !!! اینبار من بودم که اخم کرده بودم ، روبه روشون ایستادم و پرسیدم :
علتی داره که اونجوری نگاه میکردی ؟!

نمیدونم زبونش کار نمیکرد یا شایدم مغزش که آرین بجاش از جاش بلند شد و جواب داد :
باید به شما توضیح بده ؟؟!
متعجب برگشتم سمتش و جواب دادم :
تا وقتی که به دوست من مثل جن زده ها نگاه میکنه ، آره باید توضیح بده !
ارین خندید و گفت :
نه بابا ؟؟ پس شما زبون هستی خانمید ؟!
منم خندیدم و گفتم :
هه ! تا وقتی که شما زبون برسام آقایید منم زبون هستی ام !
چشم غره ای بهش رفتم و روبه برسام ادامه دادم :
علتی نداره که هستی بعد از بهم زدنتون تارک دنیا بشه ... پس انتظارات بیخود نداشته باشید و محض اطلاع آرمان فقط یه دوسته !بدون منظر شدن برای جوابشون به سمت تارا اینا رفتم ! هستی به یه جای دیگه زل زده بود و قیافه ی آرمان خندون و تارا متعجب بود !آرمان با خنده : اوه اوه ! آترینا عصبانی ! عصبانی آترینا !!خندم گرفت و گفتم :
آرمان خفه شو لطفا !
ریز خندید ؛ تارا پرسید :
قضیه چی بود ؟!
نمیدونستم هستی میخواد که تارا اینا بدونن یا نه واسه همین بهش نگاه کردم که متوجه نگاهم شد و گفت : یکیشون دوست پسـ ـر قبلیم بود !آرمان زد زیر خنده ! اینقدر حرکتش باحال بود که همگی خندیدیم حتی هستی !هستی پرسید :

خب دیگه بریم ؟!
نگاهش رو دنبال کردم که به برسام و آرین و چند تا از دوستاشون رسید ، داشتن از پارک خارج میشدن ....با موافقت همگی راه افتادیم که بریم سمت ماشین هامون که یهو یکی از اونور پارک بلند داد زد :
برســــــــــــــــام !!!
متعجب برگشتیم سمت صدا ، که دیدیم یه دختر اجق وجق عملی داره به سمت برسام میدوئه و قبل از اینکه برسام بتونه کاری بکنه خودش رو انداخت تو بغـ ـلش !آرین و دوستایشون هم متعجب بودن ، البته به نظرم اگه آرین رو ول میکردی میزد زیر خنده و غش غش میخندید ؛ روش رو برگردوند و ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که باهم نگاهمون رو از هم گرفتیم ، آرمان هم داشت میخندید و آروم میگفت :
این دختر چه صدایی داشتا !
خندم گرفته بود ... هستی ... خشکش زده بود و به برسام و اون دختره خیره شده بود ! برسام هم به هستی نگاه میکرد ! سلقمه ای به هستی زدم که به خودش اومد ! لبخندی که بیشتر شبیه مسخره کردن بود ، زد و جلوتر از ما راه افتاد ! تا ثانیه ی آخر از پارک خارج شدن نگاه متعجب و شاید خیره ی برسام رو روی خودمون احساس میکردم !هستی خیلی زود دوباره مشغول گفتن و خندیدن شد ولی شاید فقط من متوجه شدم که خنده هاش و حرف زدناش همش مصنوعیه ...کنار ماشین من ایستاده بودیم که شماره ها رو رد و بدل کردیم ، بعدش هم تارا و آرمان رفتن ، من هم به سمت خونه ی هستی اینا راه افتادم ... وقتی رسیدیم دم خونه شون ساعت نزدیک 10 بود ... جلوی در خونه شون نگه داشتم ...هستی با لبخند برگشت سمتم و گفت:
مرسی آترینا ! امشب فوق العاده بود ! بالاخره تونستم از اون حال


فصل نه ههههه Heart Heart Heart Heart Heart Heart
ناراحتی که داشتم در بیام ...زمزمه کردم :هستی ... به برسام گفتم که با آرمان فقط دوستید ! نگران نباش !عصبی خندید و گفت :دیگه واسم مهم نیست ! گور باباش! لیاقتاش همون دخترای خرابن ! نمیگم ناراحت نشدم ، چرا شدم ... ولی واسه ی من بهتر از اون هم هست ! خودم رو دیگه ناراحت نمیکنم ! بالا نمیای ؟+ نه دیگه 1 خسته ام 1 برم خونه بخوابم !سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و گفت :باشه ! بازم مرسی ! فردا تو شرکت میبینمت !خدافظ !گونه ام رو بـ ـوسید و از ماشین خارج شد ! لبخندی زدم ، میدونستم که این حرفاش رو صادقانه زد ...ماشین رو روشن و آهنگ رو هم بلند کردم و به سمت خونه رفتم ...درحالی که از روی صندلی هواپیما بلند میشدم و هستی رو تکون میدادم ، گوشیم رو روشن کردم و گفتم :+ هستی پاشو ! رسیدیم !!+ اوهوم باشه ...به سختی چشماش رو باز کرد و درحالی که داشتم بهش میخندیدم از کنارش رد شدم و به سمت درخروجی هواپیما رفتم ، هستی به سرعت خودش رو بهم رسوند و گفت :الآن در بیاریم دیگه ؟!!با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :بی ادب !!!! چیو ؟؟؟زد زیر خنده و گفت :تو یه فکری به حال ذهن منحرفت بکنا ! بیشعور دارم شال و روسری و اینارو میگم !!!ریز خندیدم و گفتم :آها از اون جهت ! آره دیگه راحت باش !!!شیطون بهش چشمک زدم و بی توجه به چشم غره اش راه افتادم و باهم به سمت تحویل بارها رفتیم ...هفت روز خیلی سریع گذشت ، با 8 نفر از هیئت رئیسه ی شرکت راهی انگلیس شدیم و الان هم توی فرودگاهش بودیم ، قرار بود شرکت بازار گستر تموم مدت ساپورتمون کنن ، کارای اقامت توی هتلی نزدیک شرکت هم خیلی سریع درست شد ، گرچه من خودم قصد نداشتم برم هتل ! دلم خونه و اتاقم رو میخواست ... کارای بابا اینا طول کشیده بود و انگلیس نبودن ، ولی بابا قول داد که قبل از برگشتنمون به ایران بیان ، خیلی دلم براشون تنگ شده بود ...با سلقمه ی هستی به خودم اومدم سوالی نگاش کردم .هستی :کجایی تو ؟؟ بگیر این ساکِت رو دستم افتاد !!نیشم رو براش باز کردم و ساکم رو ازش گرفتم .بعد از انجام دادن کارهای مربوط ، با بچه های شرکت از فرودگاه خارج شدیم ، آرین و برسام دور تر از ما بودن داشتن به یه چیزی میخندیدن ، نگاهم رو ازشون گرفتم و ازهستی پریسیدم :با من میای یا میری هتل ؟!+ میرم هتل !سرم رو تکون دادم و گفتم :باشه !+ یه تعارف نکنیا !!خندیدم و گفتم : خب چرا میری هتل ؟! بیا خونه ی ما ! البته اگه نیای هم مشکلی نیست !با نیش باز بهش زل زدم که چپ چپ نگام میکرد ، در همون حین گفت :تعارف کردنت به درد خودت میخوره !بلند زدم زیر خنده و ادامه دادم :دخترم من میرم پارکینگ ماشینم رو بردارم ، میای ؟!متعجب پرسید : مگه ماشین آوردی ؟؟+ نه بابا ! همون یه ماشینی که توی انگلیس داشتم دیگه ! وقتی داشتم میومدم ایران توی پارکینگ اینجا پارکش کردم !+ به قرآن میگم دیوونه ای میگی نیستم ! خب مگه پارکینگ خونه رو ازت گرفتن ؟؟سرم رو با سرتقی به علامت مثبت تکون دادم که خندش گرفت .ساکم رو کنارش گذاشتم و گفتم :تا من برم ماشین بیارم ، جون تو و جون این ساک !توجهی به نگاه اعتراض آمیزش نکردم و با حالت دو به سمت پارکینگ رفتم ... شاید دیوونگی بود که بخوام ماشینم رو توی پارکینگ اینجا پارک کنم ولی خوب از اونجایی که دلم میخواست تا لحظه ی آخر رانندگی کنم این دیوونگی رو کردم و الآن هم کاملا راضیم !! اگه این کار رو نمیکردم الان باید با ماشین های شرکت میرفتم چون خونه ی اینجامون ، خدمتکار نداشت و کسی نمیتونست برام بیاره ! دلم میخواست توی مدتی که اینجا هستم یه سر به شرکت انگلیس هم بزنم ... دلم برای دفترم تنگ شده بود !کارت ماشین و پارکینگ و در کل مدارک لازم رو به صاحب اونجا نشون دادم ، سری تکون داد و راه رو باز کرد ، کنار ماشینم ایستادم و دستی به صندوق عقبش کشیدم ! دلم براش تنگ ، نه نشده بود ! یعنی یه ذره تنگ شده بودا ! ماشین گرون قیمتی نبود ، ولی ارزون هم نبود ! متوسط بود ! این ماشین رو فقط و فقط بخاطر سیستم صوتیش دوست داشتم ، سوئیچش رو از توی کیفم دراوردم و سوارش شدم ، خیلی خاک گرفته بود !استارت رو زدم و منتظر شدم تا کمی گرم بشه ! بیچاره چند ماه بود از جاش تکون نخورده بود !!بعد از دقیقه ای دنده عقب گرفتم و از پارکینگ خارج شدم ، کنار هستی محکم زدم روی ترمز که جیغ لاستیک ها بلند شد و هستی سرزنش آمیز گفت :تو کی آدم میشی من نمیدونم !+ اینقدر حرف نزن بیا بریم !+ من کجا بیام دیگه ؟! میخوام برم هتل !+ اِ ؟؟ هتل دوست داریا ! خب انتظار نداری که من تورو با اون پسره ی چشم ناپاک تنها بزارم !؟ بشین تا هتل میرسونمت !ادام رو درآورد و ماشین رو دور زد ، راه افتادم و کنار آرین زدم روی ترمز ، برسام متعجب و آرین بی تفاوت نگام میکرد ، گفتم :ما میریم ! شما با ماشین های شرکت میاین دیگه ؟!فقط سرش رو تکون داد ! اه ! بی لیاقت بیشعور !عصبانی از بی توجهیش پام رو روی گاز فشار دادم که ماشین با یه تیک آف بلند از جاش پرید !هستی داشت غر غر میکرد :من نمیدونم این چه وضعشه !! چرا اینجا برعکسه ! من هی احساس میکنم راننده ام ! تو قاطی نکردی ؟؟؟خندیدم و گفتم : چرا اتفاقا ! یه ذره طول میکشه ! عادت میکنی !+ پس تو چجوری اینقدر راحت رانندگی میکنی ؟؟سرعتم رو کم کردم و گفتم : خب من چند سال اینجا رانندگی کردما ! اولش یه ذره سختم بود الآن دوباره یادم اومد ! رانندگی تو ایران خیلی برام سخت تر بود !!با یادآوری خاطرات خندم گرفته بود ، روز اولی که وارد ایران شدم ، با لامبورگینی هی آروم آروم راه میرفتم و پارک کردن رو تمرین میکردم ! چون هیچوقت پشت فرمون سمت چپ نشسته بودم خیلی سختم بود ولی بعد از چند روز عادت کردم !لبخندم عمیق تر شد و گفتم :هیچوت نگاه های متعجب مردم رو وقتی که با لامبورگینی تمرین پارک کردن میکردم و با سرعت 40 تا توی اتوبان میرفتم ، یادم نمیره !زد زیر خنده و گفت :وایــــی ! ای کاش اونجا بودم !! چه صحنه هایی رو از دست دادم !!! چقدر بهت میخندیدم !!خودمم خندیدم ... شالم رو از دور گردنم باز کردم و انداختم روی صندلی عقب ... هستی هم حجابش رو برداشت ، از پیچیدن باد روی موهام احساس خوبی داشتم ...لبخندی زدم و باقی راه توی سکوت سپری شد ...بعد از یه ربع به هتل مورد نظر رسیدیم و هستی تشکری کرد و پیاده شد ، ساکش رو برداشت و برای خدافظی اومد سمت پنجره که انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتم و گفتم :عین بچه ی آدم میری تو اتاقت و با اون پسرِ هیچ کاری نداری !بهم دهن کجی کرد و گفت :نه پس ! انتظار داری برم بغـ ـلش !به صندلی تکیه دادم و با لبخند کجی گفتم :از تو بعید نیست !بدون توجه به جیغ اعتراض آمیزش زدم زیر خنده و پام رو روی پدال گاز گذاشتم ، یه بوق کوچولو به معنی خدافظی زدم و اینبار به سمت خونهرفتم ...   "آرین" در سوییتم رو بستم و خودم رو روی مبل انداختم ، حوصلم سر رفته بود ... ساعت نزدیک 9 صبح بود و هیچ خبری از کسی نبود ، برسام که از سر شب مثل خرس خوابیده و بود و به قول خودش هم علتش اختلاف ساعت بود !! اخه یکی نیست بش بگه ، مرده گنده ، انگلیس و ایران 3 ساعت و نیم اختلاف دارن یکی ندونه فکر میکنه اومده آمریکا ! پسره ی روانی ، عاشق شدن رو مخش هم تاثیر گذاشته ! با بقیه بچه های شرکت هم که صنمی نداشتم ، البته اینم هست که هیچکدومشون رو ندیدم ، آترینا هم رفته بود خونه ی خودشون ! ولی ای کاش بود ! حداقل از هیچی بهتر بود ! از جام بلند شدم و به سمت پنجره راه افتادم ، حیاط هتل شلوغ نبود ، ولی خالی هم نبود ... هتل گرون قیمتی بود ... بازم همون شک و تردید های قدیمی راجب پیشنهاد بازرگان ... چرا حاظر شده اینهمه پول هتل بده ؟؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم ، دلم نمیخواست صبحم با اعصاب خوردی شروع بشه !همین که اومدم برگردم ، دیدن ماشین کوچیکی که وارد هتل شد ، مجبورم کرد که سرجام بایستم ! ماشین آترینا بود ... گرچه شاید فقط ماشینش بود و رانندش یکی دیگه بود، وارد محوطه ی هتل شد و ی گوشه پارک کرد و پیاده شد ... نه خودش بود ! نیشم باز شده بود ، بهتر از هیچی بود ! از پنجره فاصله گرفتم و به سمت در راه افتادم ! آترینا .... از اینکه بهش قضیه ی آریانا رو گفتم پشیمون نیستم ، شاید بخاطر اینکه هیچوقت به روم نیاورد البته به جز اون حس ترحمی که اون روز صبح تو چشماش دیدم دیگه هیچ چیزی نگفت ... اینجوری خوب بود ! شاید واقعا فوضول نبود ! نه ! یعنی درواقع اصلا فوضول نبود بیچاره ! اینقدر که من هی بهش اطلاعات گنگ و نامفهوم دادم ... هرکسی هم باشه دلش میخواد بدونه ! نیشم باز شده بود ! از در خونه خارج شدم و از اونجایی که آسانسور مشغول بود ، با پله پایین رفتم ! خدایی آترینا این موقع خوب رسید ! حوصلم حسابی سر رفته بود ! از پله ها پایین اومدم و در حالی که داشم ذکر و خیر این دختر رو میکردم یهو باهاش چشم تو چشم شدم ! چه سرعتی داشت ! چجوری اینقدر با سرعت رسید لابی ؟! با اینکه تعجب کرده بودم و تعجب رو از چشماش میخوندم ، سری به نشونه ی آشنایی تکون دادم و اونم همین کار رو کرد ، بعدش هم ازم فاصله گرفت و به سمت مسئول رزرو اتاق ها رفت ، منم با چشم تعقیبش کردم ، یه جین آبی یخی ، یه تونیک سه ربع سفید مشکی ، با یه کمـ ـربند سفید ، موهاش رو هم دم اسبی بسته بود و یه کلاه تزیینی سفید هم کج روی سرش قرار داده بود ! نه خوشم اومد! خوشتیپی ! یعنی اومده بود توی هتل بمونه ؟ چرا ساک دستش بود ؟! نگاهم رو ازش گرفتم و منتظر شدم تا اون بیاد ! حتما میفهمید باهاش حرف دارم دیگه ! بعد از چند دقیقه ای کفشاش رو دیدم که جلوم وایساد ! نگاش کردم و گفتم : توی هتل میمونی ؟! سرش رو تکون داد و گفت : اوهوم چون ... باقی حرفش رو نگفت ، فقط با سوظن نگام کرد ، طوری که انگار میخواست ببینه میتونه بهم اعتماد کنه یا نه که صدردرصد فهمید نمیتونه ، چون چیزی نگفت ولی خب من باهوش تر از این حرفا بودم : میترسیدی ، نه ؟ با تعجب نگام کرد و منم با لبخند کجی نگاش کردم ! پشت چشمی نازک کرد و گفت : هم بزرگه هم خالی ! ترس هم داره ! خندم رو خوردم چون اگه همینجوری پیش میرفتم بعید نبود که بگیره بزنتم ! فقط به تکون دادن سری اکتفا کردم و اونم بعد از چند ثانیه پرسید : هستی بیداره ؟ + ندیدمش ! فک کنم خواب باشه ! سری تکون داد و گفت : از هستی بعیده ! جوابی نداشتم ، سکوت کردم ، خودش ادامه داد : تو چرا بیداری ؟! + به همون دلیلی که تو بیداری !! والا ! اینم سوال بود ؟؟ شاید فکر میکرد از اونام که مثل خرس میخوابن !! به صورتش نگه کردم ، یه حسی بهم میگفت که خیلی دلش میخواد بهم دهن کجی کنه ولی اینکارو نکرد و فقط چشم غره رفت ! خندم گرفته بود ، خودشم خندش گرفته بود از چشماش معلوم بود ! همون موقع یکی از کارکنای هتل اومد و از آترینا پرسید : میتونم کمکتون کنم ؟ آترینا هم جواب داد : البته ، لطفا چمدونم رو ببرید به اتاق 713 . کارکنِ هم سری تکون داد و چمدون رو گرفت و رفت ! تکیه ام رو از دیوار گرفتم و پرسیدم : چیکاره ای ؟! به مسخره گفت : مهندسم ! مطمئن بودم که منظورم رو فهمیده فقط داره طرز سوال پرسیدنم رو مسخره میکنم منم کم نیاوردم و گفتم : خودتو قاطی مهندسا نکن ! هنوز نمیچه مهندسی ! چشم غره ای رفت و گفت : الآن بخندم ؟ باشه ! هر هر هر ! جواب دادم : نگفتم که بخندی ! گفتم حقیقت رو قبول کنی ! گفت : اینکه حقیقت نیست ! دلخوشیته ! از صدتا آدم مثـــلا مهندس بیشتر میفهمم ! "مثلا" رو بلند و کشیده ادا کرد ، داشت تیکه مینداخت ! دیگه جوابی ندادم ! اگه همینجوری پیش میرفتیم ، کارمون به کتک کاری میکشید ! اونم انگار میفهمید که چی توی ذهنمه ، خندش گرفت و فقط یه لبخند کج زد ! پرسید : بریم بیرون ؟! سری تکون دادم و به سمت در خروجی راه افتادیم ! هوا خوب بود ، نه گرم بود نه سرد ، یکی از معدود روزایی بود که آفتاب بود ولی با اینهمه هوا زیاد گرم نبود ! به سمت استخر راه افتادیم ، چند نفری داشتن شنا میکردن و میگفتن میخندیدن ، دلم استخر خواست ولی از استخرهای سرباز خوشم نمیومد ... آترینا آروم گفت : منم میخوام ... نگاهش رو دنبال کردم و دیدم که داره استخر رو نگاه میکنه ، نیشم باز شد ! خوشم میومد مثل خودم فکر میکنه ! انگار متوجه خندیدنم شد و برگشت با تعجب نگام کرد و گفت : به چی میخندی ؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم : به تشابه فکری ! ثانیه ای مکث کرد تا منظورم رو بگیره ، و خیلی زود اونم لبخند زد ! خوشم میومد ! زود میگیره ! مثل بعضیا نیست یه چیزی رو براشون 1000 بار توضیح بدی آخرشم بگن نفهمیدیم ! اینم یکی دیگه از شباهاتاش و نقاط ضدش با آریانا و الهه بود ! باهوشیش مثل آریانا بود ، و خنگ نبودنش هم ضد الهه ! الهه هرچقدر هم که خوب و خوشگل باشه بازم یه ذره خنگ بود ! البته شاید خنگ نباشه ، ولی خب نسبت به ما سه تا ، یعنی نسبت به منو و آریانا و رامین دیر تر میگرفت ... شاید هوشش معمولی بود ... ولی آترینا ، مثل آریانا بود ... لبخندی زدم ... همون موقع یه دختر با صدای بلند و لهجه ی غلیظ ، آترینا رو صدا زد ، با تعجب برگشتیم سمتش ، یه دختر موبور بود با چند تا از دوستاشون ، به سمت آترینا برگشتم تا ببینم میشناستش یا نه که دیدم اینم یه لبخند گل و گشاد زد و رفت سمتشون ، با همشون دست داد و شروع کرد به حرف زدن ، احوال پرس ی های همیشگی ! لهجه ی اون دختر پسرا بریتیش نبود ، یعنی آمریکایی حرف میزدن ، پس دوستای آمریکاش بودن ... با غرور خاصی باهاشون رفتار میکرد ، میگفت ، میخندید اما یه غرور قشنگی هم توی رفتاراش بود ... مثل ... بسه دیگه ... چقدر امروز آریانا آریانا میکنی ! خفه شو ! توی افکار خودم بودم که متوجه شدم ، اترینا داره منو و به دوستاش معرف میکنه ، به خودم اومدم و منم باهاشون حرف زدم ، اوایل نگاهاشون مشکوک بود طوری که احساس میکردم که فکر میکنن ما داریم بهشون دروغ میگیم و مثلا شاید ... شاید فکر میکردن دوسـ ـت دختر دوست پسـ ـریم ولی بعدش انگاری باور کردن ، خب بهتر ! آخه منو چه به آترینا ... ولی خوب میشدا ! اه خفه شو آرین ! آترینا خیلی زود صحبتاشوون رو تموم کرد و اونا رفتن ! با لبخند گفت : دوستای دانشگاهم بودن ! باتعجب پرسیدم : مگه انگلیس درس نمیخوندی ؟! نگاه اونم متعجب شد و گفت : یعنی کلا گوش نمیکردی دیگه ؟! با لبخند دوبار ابروهام رو به نشونه ی نه بالا انداختم و یه چیزایی شنیدم که زیر لبی زمزمه میکرد :آره خب ، معلومه دیگه ! وقتی منو اونجوری با نگات قورت میدی گوش نمیدی ! خندم گرفته بود ! پس خیلی ضایع بازی درآوردم ! بیچاره حتما کلی خجالت کشیده ....نیشم باز شده بود ، فقط شونه ای بالا انداختم و راه افتادیم ...آترینا : از این هوا متنفرم !با تعجب برگشتم سمتش و پرسیدم : چرا ؟ الان که خوبه نه گرمه نه سرده !آترینا : خب مشکل منم همینه ! یا بارون بباره و هوا سرد شه یا آفتاب باشه دیگه ! این مسخره بازیا چیه !! هوای ایران خیلی بهتره !گفتم : پس ایران رو بیشتر دوست داری ؟ + بحث دوست داشتن نیست، ولی از نظر آب و هوا ایران بهتره !+ فقط همین ؟ یعنی فقط آب و هوای ایران بهتره ؟مشکوک نگام کرد و گفت : خب تو یه سری چیزا ایران بهتره تو یه سری چیزا اینجا !سری تکون دادم و کش دار گفتم : بـــعله !+ تو چی ؟! آلمان رو بیشتر دوست داری یا ایران ؟!شونه ای بالا انداختم و گفتم : قبل از اینکه بیام ایران ازش چیز زیادی یادم نبود ! منم مثل تو ، تو یه سری چیزا آلمان ، تو یه سری چزا ایران بهتره !فقط سرش رو تکون داد و دیگه تا رسیدن به لابی هتل حرف نزدیم ، امروز دوشنبه بود ، یعنی شروع روز کاری !با وارد شدن به لابی چیزی که توجه دوتامون رو جلب کرد ، یکی از نماینده های شرکت بازرگان بود که منتظر ما نشسته بود ، به سمتش رفتیم ، آترینا رو زیر نظر گرفتم ...نماینده از جاش بلند شد و با هردوتامون دست داد : سلام ، امروز طبق قرار قبلی که گذاشتیم ، شما و نماینده هاتون بیاید شرکت بازرگان تا همه چی به طور رسمی شروع بشه . به آترینا نگاه کردم : بدجور نماینده رو زیر نظر گرفته بود اون بیچاره هم دست و پاش رو گم کرده بود ! یعنی اگه دست خودم بود میزدم زیر خنده و غش غش میخندیدم !!با نیش باز جوابش رو دادم که : حتما امروز میایم . ساعت چند ؟جواب داد : ساعت کاری ما تا ساعت پنجه !آترینا سرش رو تکون داد اون هم خیلی سریع خدافظی کرد و رفت ! وقتی که رفت ریز ریز خندیدم که آترینا با تعجب نگام کرد و با سوظن پرسید : خوبی ؟!با خنده گفتم : خوب بودن که خوبم ! ولی جدی میخوای تا پایان این قرارداد ، همینجوری اینارو نگاه کنی ؟ خب میترسن بدبختا !نیمچه لبخندی زد و گفت : اگه لازم باشه آره !منم سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق هامون رفتیم ...--------------------------------------------------" آترینا "ناهارم رو خوردم و ظرف هاش رو توی آشغالی انداختم ، داد زدم : تو بزک دوزک کردنت تموم نشد ؟!هستی با خنده از اتاق دراومد و گفت : بابا تو هم یه ذره به خودت برسی بد " آترینا "ناهارم رو خوردم و ظرف هاش رو توی آشغالی انداختم ، داد زدم : تو بزک دوزک کردنت تموم نشد ؟!هستی با خنده از اتاق دراومد و گفت : بابا تو هم یه ذره به خودت برسی بد نیستا ! خیر سرت مثلا تو رئیسی !بهش دهن کجی کردم و گفتم : منم به خودم میرسم ، ولی نه مثل تو که دوساعته تو اتاق چپیدی !مشکوک سرم رو بالا آوردم و پرسیدم : خبراییه ؟؟شاید من اینجوری احساس کردم ، و اینجوری نباشه ، شاید هم واقعا هول شد و با دست پاچگی گفت : نه بابا ! برو گمشو توام ! چه خبری !!مشکوک نگاش کردم که سریع رفت توی اتاق و در رو بست ! اینم مشکوک میزد ! باید حواسم بهش باشه !ساعت نزدیک 12:30 بود ، ساعت 1:30 قرار داشتیم ، یعنی باید نیم ساعت دیگه راه میافتادیم تا به موقع برسیم ! قرار بود ما چهار تا بریم ، یعنی من و هستی و آرین و برسام و باقی اعضای شرکت هم وقتی پروژه رو تحویل گرفتیم همکاری کنن . به اتاق رفتم ، هستی داشت گوشواره مینداخت و با دیدن من خودش رو از جلوی آینه کنار کشید و من بجاش نشستم و مشغل آرایش شدم ! کمی بیشتر از همیشه ! بعد از تموم شدن کارم دستم رو عقب کشیدم و به تصویر خودم خیره شدم ! خوب بود !!!1 لبخندی از روی رضایت زدم و بعد از پوشیدن لباس شیکی که مخصوص جاهای اداری بود موهام رو بالا جمع کردم و در آخر هم راضی از کارم بای تصویر روی آینه ، چشمک زدم !کیف و سوییچ رو برداشتم و به دنبال هستی از سوییتم خارج شدم ، دستش رو روی دکمه ی آسانسور گذاشت و همین که آسانسور ایستاد و داشتیم سوار میشدیم یکی داد زد : واسید ما هم بیایم !با شنیدن صدا ، چشمام رو از صفحه ی گوشی که رسیدن پیام جدیدی رو نشون میداد ، برداشتم وبه صاحب صدا نگاه کردم ؛ برسام !البته آرین هم باهاش بود ، وقتی بهمون رسیدن ، بدون گفتن حرف اضافه ای هر چهار تا سوار آسانسور شدیم ، تنها صدایی که میومد صدای موسیقی ملایمی بود که پخش میشد ! جو خیلی سنگین شده بود ، به هستی نگاه کردم ، کنار آرین بود و کیفش رو محکم تو دستاش میفشرد ، منم کنار برسام بودم ، برای دیدن حالتش سرم رو کمی بالا گرفتم و دیدم داره هستی رو نگاه میکنه ! پس بگو چرا هستی بدبخت اینجوری هول کرده !رفتم تو کار آرین که دیدم با گوشیش مشغوله ! بیخیال ! منم گوشیم رو درآوردم و پیام جدیدم رو فرصت نشد بازش کنم رو باز کردم ! اس ام اس های تبلغاتی مسخره !  گوشی رو توی کیفم پرت کردم و همون موقع هم در آسانسور باز شد ، برای فرار کردن از اون فضای سنگین سریع خارج شدم و اونا هم پشت سرم اومدن ، بعد از ترک لابی ، آرین آروم گفت : شما با ما میاین یا تنها میرین ؟!با تعجب نگاش کردم و جواب دادم : مگه ماشین داری ؟نیمچه لبخندی زد و گفت : با اجازتون !سری تکون دادم و گفتم : نه ، خودمون میریم !که برسام یهو گفت : خب چرا زیاد بنزین مصرف کنیم ؟! شما هم با ما بیاین !فقط به چشم غره ی کوچیکی اکتفا کردم و با کشیدن دست هستی به سمت ماشین راه افتادیم !میتونستم حدس بزنم که الآن آرین داره برسام رو مسخره میکنه !چون قیافش وقتی به برسام چشم غره رفتم مثل این بود که همون موقع بخواد بزنه زیر خنده !نیش خودمم باز شد !ماشین رو روشن کردم و کمی جلوتر برسام اینارو دیدم ، یه ماشین شاسی بلند ! این آرین هم عشق شاسی بلنده ها ! البته ماشینش اجاره ای بود ! از پلاکش مهلوم بود ! اون مثل من نیست که هرجا یه ماشین داشته باشه ! هه هه هه دنبالشون راه افتادیم و راس ساعت 1:25 دم شرکتشون بودیم ! هستی با دیدنش سوت بلندی کشید و گفت : آترینا ، تورورخدا ساختمونو نگاه ! سرم رو تکوون دادم و گفتم : آره ! خیلی شیکه ! ماشین رو یه گوشه پارک کردم و با هستی به سمت پسرا راه افتادیم ، برسام هم داشت ساختمون شرکت رو نگاه میکرد و آرین هم چشماش رو گوشیش بود ! چی میخوای از اون ب