سلام ودرود داستان خیلی رمانتیک وعشقی هست ودر ایتالیا نوشته شده ومن ترجمه اش را خوندم زیبا بود گفتم برای شما هم بنویسم منتها به صورت خلاصه تر امید وارم دوست داشته باشید.......................
رهایی نامش تنهایی صدایش عشق مونسش
3 روز دیگر روز عقدم بود !!!!!!!!
تلفن خانه زنگ خورد به گمانم از حرف زدن مادرم مادرشوهر اینده ام بود احساسم بهم گفت هی روزگار چه زمانی شده است که دختر 24ساله ای را مثل من با پسر 26ساله به عقد هم در می اورند من میدانم که محسن به من هیچ علاقه ای ندارد حتی او گفته است که قبلا عاشق یک نفر بوده وهنوز هم هست همانند من اه سامان چه روزگاری شد که نفهمیدی عاشقت شدم. تو هم مثل من 3 روز دیگر عقدت است^ خواهر کوچکم باگریه در اتاق پیشم میاید میپرسم چه شده است منا ؟؟
نتوانستم تحمل کنم کمی صورتش را به بالا اوردم وگفتم با دوستت دعوا شده گفت نه...گفتم پس چه شده گفت اگر تو از پیش من روی چه کنم که هست که هرشب برایش حرف بزنم واو دلداریم دهد که هست که با من به پارک رود اگر تو بروی من میمیرم دستم را روی لبهایش گذاشتم وگفتم خدا نکند زبانت راگاز بگیر ///ناگهان مادرم وارد اتاق میشود من ومنا طوری نشان دادیم که انگار داریم بازی میکنیم .مادر هم گفت هنوز هم بچه گی میکنی صدف-_-_ دیگر24 سالت است بغضم گرفت مادرم نفهمید امامنا فهمید بعد از این که مادرم به بیرون رفت منا گفت صدف مگر تو عاشق پسرعمو مون سامان نیستی! ناخواسته اشکی از چشمم ریخت منا که دید به بیرون رفت! اول تعجب کردم ولی بعد پیش خود فکر کردم شاید خواسته مرا تنها بگذارد# 3 روز مثل باد گذشت وچند ساعت بیشتر به عقد نمانده بود.............. اول قرار بود عقد سامان اجرا شود بعد عقد من در ان روز نگاه های سامان یک جوره دیگر بود احساس میکردم میخواهد کار مهمی انجام دهد ..و....بالاخره زمان عقد انان بود فکر میکردم نوشین(نامزد سامان) مثل من به ظور روی صندلی عقذ نشسته واز یک چیز های مهمی خبردار است!!!!!!! عاقد که خطبه راخواند وجواب را از او خواست از انجا به بیرون امدم نمیدانستم که چه شد ناگهان سامان را دیدم که با عجله وپیشم می یاد تعجب کردم گفتم مبادا اتفاقی افتاده باشد بهش نزدیک تر شدم وبالاخره به هم رسیدیم . تا خواستم بپرسم چه شده است اتفاق عجیبی افتاد .. ببخشیداین یه تیکه سانسوره بعد از ان کارش پرسیدم چه کردی تو سامان اصلا حواست هست چه کردی گفت اره از 7 سالگی عاشقت بودم و 3 روز پیش فهمیدم عاشقمی حتی نوشین نیز این را میدانست و عاشق محسن نامزد توبود انگار وارد بهشت شده بودم گفتم منا بهتون اینو گفته نه!!!!!!!کمی من و من کردو گفت اره ولی دعواش نکن /////سامان راسفت بغل کردم وگفتم خیلی دوست دارم ...........اون هم سفت تر بغل کردو گفت من هم عاشقتم وخیلی دوست دارم همه مهمان ها باخوشحال ومتعجب به پایین امدند عمویم چشمک زیبایی به من زد من هم همین کار را کردم ودردل خود گفتم اگر خواهر کوچکتم منا نبود..................../نوشین ومحسن دست به دست هم داده بودند وسر روی شانه ی هم بدین ترتیب عقد ها اجرا شد ولی کمی تغییر درش ایجاد شد عقد قبلی کمی نامرد تر ولی این عقد پر محبت تر اجراشد .........منارا دیدم وبقلش کردم وازش تشکر کردم چرا که اگر او نبودمن لبخندی دیگر درزندگی نداشتم..............................................................................................
منا ضمانت خوشبختی ام را امضا کرد این را به همه گفتم مادم به من نگاه کرد وگفت دخترم خوشبخت شوی وزنعمو وعمو وپدرم هم این را گفتند اکنون 3 سال است از ان ماجرا گذشته ومن این خاطره را در همان زمان نوشتم اکنون کنار بچه ی خود وسامان که دیروز تولد2 سالگی اش بود این را خواندیم وفیلمش را هم دیدیم ولبخند معنی داری به هم دیگر انداختیم پایان داستان ما
مطمئنم خوشتون اومده پس اون سپاس رو بزن ونظرم بده
مدیرها لطفا موضوع را نبندید اگه بستیدهم حتما دلیلش را بنویسید وتکراری هم نیستش......
نظر وسپاس فراموش نشه باشخصیت وباادب////
باتشکر از شما....صدف....
لطفا نظرم بدید
رهایی نامش تنهایی صدایش عشق مونسش
3 روز دیگر روز عقدم بود !!!!!!!!
تلفن خانه زنگ خورد به گمانم از حرف زدن مادرم مادرشوهر اینده ام بود احساسم بهم گفت هی روزگار چه زمانی شده است که دختر 24ساله ای را مثل من با پسر 26ساله به عقد هم در می اورند من میدانم که محسن به من هیچ علاقه ای ندارد حتی او گفته است که قبلا عاشق یک نفر بوده وهنوز هم هست همانند من اه سامان چه روزگاری شد که نفهمیدی عاشقت شدم. تو هم مثل من 3 روز دیگر عقدت است^ خواهر کوچکم باگریه در اتاق پیشم میاید میپرسم چه شده است منا ؟؟
نتوانستم تحمل کنم کمی صورتش را به بالا اوردم وگفتم با دوستت دعوا شده گفت نه...گفتم پس چه شده گفت اگر تو از پیش من روی چه کنم که هست که هرشب برایش حرف بزنم واو دلداریم دهد که هست که با من به پارک رود اگر تو بروی من میمیرم دستم را روی لبهایش گذاشتم وگفتم خدا نکند زبانت راگاز بگیر ///ناگهان مادرم وارد اتاق میشود من ومنا طوری نشان دادیم که انگار داریم بازی میکنیم .مادر هم گفت هنوز هم بچه گی میکنی صدف-_-_ دیگر24 سالت است بغضم گرفت مادرم نفهمید امامنا فهمید بعد از این که مادرم به بیرون رفت منا گفت صدف مگر تو عاشق پسرعمو مون سامان نیستی! ناخواسته اشکی از چشمم ریخت منا که دید به بیرون رفت! اول تعجب کردم ولی بعد پیش خود فکر کردم شاید خواسته مرا تنها بگذارد# 3 روز مثل باد گذشت وچند ساعت بیشتر به عقد نمانده بود.............. اول قرار بود عقد سامان اجرا شود بعد عقد من در ان روز نگاه های سامان یک جوره دیگر بود احساس میکردم میخواهد کار مهمی انجام دهد ..و....بالاخره زمان عقد انان بود فکر میکردم نوشین(نامزد سامان) مثل من به ظور روی صندلی عقذ نشسته واز یک چیز های مهمی خبردار است!!!!!!! عاقد که خطبه راخواند وجواب را از او خواست از انجا به بیرون امدم نمیدانستم که چه شد ناگهان سامان را دیدم که با عجله وپیشم می یاد تعجب کردم گفتم مبادا اتفاقی افتاده باشد بهش نزدیک تر شدم وبالاخره به هم رسیدیم . تا خواستم بپرسم چه شده است اتفاق عجیبی افتاد .. ببخشیداین یه تیکه سانسوره بعد از ان کارش پرسیدم چه کردی تو سامان اصلا حواست هست چه کردی گفت اره از 7 سالگی عاشقت بودم و 3 روز پیش فهمیدم عاشقمی حتی نوشین نیز این را میدانست و عاشق محسن نامزد توبود انگار وارد بهشت شده بودم گفتم منا بهتون اینو گفته نه!!!!!!!کمی من و من کردو گفت اره ولی دعواش نکن /////سامان راسفت بغل کردم وگفتم خیلی دوست دارم ...........اون هم سفت تر بغل کردو گفت من هم عاشقتم وخیلی دوست دارم همه مهمان ها باخوشحال ومتعجب به پایین امدند عمویم چشمک زیبایی به من زد من هم همین کار را کردم ودردل خود گفتم اگر خواهر کوچکتم منا نبود..................../نوشین ومحسن دست به دست هم داده بودند وسر روی شانه ی هم بدین ترتیب عقد ها اجرا شد ولی کمی تغییر درش ایجاد شد عقد قبلی کمی نامرد تر ولی این عقد پر محبت تر اجراشد .........منارا دیدم وبقلش کردم وازش تشکر کردم چرا که اگر او نبودمن لبخندی دیگر درزندگی نداشتم..............................................................................................
منا ضمانت خوشبختی ام را امضا کرد این را به همه گفتم مادم به من نگاه کرد وگفت دخترم خوشبخت شوی وزنعمو وعمو وپدرم هم این را گفتند اکنون 3 سال است از ان ماجرا گذشته ومن این خاطره را در همان زمان نوشتم اکنون کنار بچه ی خود وسامان که دیروز تولد2 سالگی اش بود این را خواندیم وفیلمش را هم دیدیم ولبخند معنی داری به هم دیگر انداختیم پایان داستان ما
مطمئنم خوشتون اومده پس اون سپاس رو بزن ونظرم بده
مدیرها لطفا موضوع را نبندید اگه بستیدهم حتما دلیلش را بنویسید وتکراری هم نیستش......
نظر وسپاس فراموش نشه باشخصیت وباادب////
باتشکر از شما....صدف....
لطفا نظرم بدید