امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گاد فادر

#1
نويسنده  : مون شاين

خلاصه رمان:
[sub]منصور خان یه آقاست ...یه آقا نه مثل کسایی که من وتو میشناسیم ...نه مثل مردهای کوی وبرزن ...[/sub]
[sub]یه آقاست ...که جون ادمها رو میگیره ...یه اقا که براش فرقی نداره بچه باشی یا بزرگ ..زن باشی یا مرد ..دختر باشی یا پسر ...
اقا همه براش یکسانن وهمه براش مثل یه دستگاه پول ساز میمونن...
وجودش مثل یه اختاپوس میمونه که همه رو توچنگال خودش اسیر کرده حتی ایرن رو ...حتی یه دختر بیست ساله رو ...
راستی منصور خان ما یه اسم دیگه هم داره ..اسم دیگه اش هست ...
[/sub]

[sub]رمان گاد فادر 1[/sub]



*کفتر کشته *

لاي پلک نيمه بازم رو بازتر ميکنم چشمام بازتر از اين نميشد ولي راحت ميتونستم سايهءمحو مردي رو که تو نيم وجبي صورتم بود ببينم ...

چشمهام رو بستم... بهتره نبينم ...وقتي چشمهام نبينن ...بهتر ميتونم با واقعيت کنار بيام ..

پيش خودم فرض ميکنم که همهءاينها يه کابوسه ...اره يه کابوس ترسناک ...

شايد چند دقيقهءديگه بيدار شم وببينم که همه اش يه خواب بد بود ه...دوست دارم با يه جيغ بلند بيدار شم ومامانم رو ببينم که با يه ليوان اب خنک قصد داره کابوسهام رو پاک کنه ...

باز هم باخودم هيجي ميکنم (اين يه خواب خيلي خيلي بدِ )...ولي ...

ميلرزيد ....پاهام ميلرزيد ..دستهام ..سينه ام ...قلب خون بارم...ميلرزيد ..با حرکت بدن اون بود که ميلرزيد ومن رو بيشتر ازقبل تباه ميکرد ...بيشتر از قبل له ميکرد 

تمام وجودم فرياد ميزد ....

(ديگه چيزي ازم باقي نمونده که طالبش باشي ...من رو رها کن ...بذار برم ..)

ولي حرکت همچنان ادامه داره ... 

دوباره دستهام رو مشت کردم وبي جون به پهلوش ضربه زدم .. صداش مثل روزهاي گذشته ازارم ميده

-بهتره اين کارو نکني چون بيشتر تحريک ميشم ...

انگشت هاش مثل چنگک توي پهلوم فرو ميره ...وداغي سر پنجه هاش قفسهءسينه ام رو تنگ ميکنه ...

احساس ميکردم با هر لمس بدنم بيشتر از قبل از خودم فاصله ميگيرم ...با هر نفسي بيشتر از گذشته ...بيشترازخودم متنفر ميشم ...

نفس ...نفس ..نفس ...نفس...

دستش رو روي بدن لُختم کشيد ...بالاتر ...بالاتر ...

نفس ...نفس ...لرزش ..لرزش ...درد ..درد ..

رسيد به گردنم ..پنجه اش رو دور گردنم حلقه کرد ..

فشار ..فشار ..نفس ..نفس ...گرمم بود ...خيلي گرم ..بدنم تو کوره ميسوخت ..

انگشتم رو دورانگشتش گره زدم تا حداقل بتونم نفس بکشم ..ولي پنجه هاي مرد جدا نميشد ..باز نميشد ...نف...س...ن..ف..س..

براش مهم نبود که من دارم جون ميدم ...براش مهم نبود کسي که زير پيکر غول اساش داره به هلاکت ميرسه يه دختر بيست ودو ساله است ...

حتي براش مهم نبود که سرنوشت يه ادم تو دستهاشه ...

مهم... لذت بود ...نئشگي ...هرزگي ...هوس ...

پاهام ميسوخت ..درد داشتم ..درد ودرد ...امشب ...شب چندم بود ؟هفتم ...؟نهم ...؟نميدونم ..

حساب روزها از دستم در رفته ....حساب ساعت ها ...ثانيه ها ...ديگه نميتونستم دودوتا کنم ...ديگه نميخواستم بشمرم ...ديگه نميخواستم بياد بيارم ...

ولي نفرين به تو مرد غريبه که باعث ميشي مدام بشمرم ...نفس هاتو ..حرکت هاتو ..تباهي هام رو ...زجرهام رو ...بي کسي هام رو ...

نفس ..درد ..حرکت ...لرزش ..درد ...گرما ...

روي بدنم پراز مايع لزجي بود که حدس ميزدم عرق بدن مردِ....هرم گرماي نفسهاش مشمئزم ميکرد ...متنفرم ميکرد ..عاصيم ميکرد ...

نفس ها تندتر شد ...تند و تند ..مثل اينکه هيچ فاصله اي بينشون نيست ..مثل اينکه هيچ خط تيره اي بينشون جدايي نميندازه...

هنوز مشغول تقلا بودم ..نميخواستم ....اين درد اميخته به تجاوز رو نميخواستم ...اين زجر پيچيده شده دور پيکرم رو نميخواستم ...

چرا حرف چشمهام رو نميخوند که فرياد ميزد 

(بذار برم ...بذارنفس بکشم ...بذار زنده باشم ...من رو نُکش ...مگه ادمها فقط با خنجر کشته ميشن ؟...نه من هم کشته شدم ..

چند روزه که مردم ..از وقتي بکارتم رفت ...از وقتي معصيتم پودر شد وبه هوا رفت ...از وقتي که برده ات شدم ...)

بازهم تقلا ميکنم ...نه نميخوام ...

-اره اين جوري بهتره ...جونم ...عاشق دخترهاي خيره سرم ...اره ...ارههههههه...

نفسش منقطع شد ..ومکث ...مثل شبهاي قبل تنفسش قطع شد ..

جوري که از ته دل دعا کردم اين نفس ...نفس اخرش باشه وبار ديگه حجم ريه هاش پراز هوا نشه ....

ولي برخلاف تمام دعاهاي اين چند روزه ام که هيچ کدوم اجابت نميشد ...شد ...نفسش برگشت وايستاد ...تموم شد ...

يه شب ديگه هم تموم شد ....راستي شب چندم بود ...؟پنجم ..؟نه بيشترِ.....هشتم .....؟

نميدونم ...مرددم ...شب دهم بود ....؟بايد يه نگاهي به خط ها بندازم تا بدونم ..شايد هم يازدهم ..نميدونم... نميدونم ..

تو ميدوني اين شب بي سپيده ...شب چندميه که داره به من تجاوز ميشه ...؟


ازروم کنار رفت ..با مکث ..بدون قدرت ......اره انرژيش ته کشيده بود ...
حالا ميتونستم ريه هاي مچاله شده از بي هوايي رو پرازهواي مسموم اطاق کنم ...
مرد رب وشامبرش رو ميپوشيد ..رنگش زننده بود ...شرابي ...رنگ رب وشامبرش رو ميگم ..شرابي ...
حالا که ديگه زير بدن لَختش جون نميکندم ..قدرتم برگشته بود ..
تو يه تصميم آني تمام انرژي ام رو جمع کردم واز پشت دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و با تمام قوا فشردم ..
ميخواستم خفه اش کنم ..ميخواستم همون جوري که اجازهءنفس کشيدن رو بهم نميداد من هم اين اجازه رو بهش ندم ...
ولي انگار خيلي زبده تر از منِ آماتور بود ...
چون با يه حرکت دستش رو روي دستهاي حلقه شدم فشرد وخم شد ومن مثل يه پر ِکاه روي هوا بلند شدم واز پشت پرت شدم روي زمين ...
ستون فقراتم تير کشيد ونفسم براي لحظه اي قطع شد ...
-نوچ نوچ نوچ ...واقعا يه ادم چقدر ميتونه احمق باشه ..هان ..؟
بلند شد واومد بالا سرم ..
-نوچ ....ببين چه بلايي سرت اومده؟ اين همه کتک بسه ات نبوده ..؟
بهتره يکم به فکر خودت باشي ..چون اگه به همين رويه ادامه بدي ..تا چند وقته ديگه چيزي ازت نميمونه که من رو به سمتت جذب کنه ...
تا جايي که ميتونست روي زانوهاش خم شد وچونه ام رو وحشيانه به سمت خودش کشيد ...
-درسته که من از دخترهايي مثل تو خيلي خوشم مياد ...وکلاً دوست دارم که هم خوابه ام جَلَب باشه ولي ...
صورتش رو به فاصلهءنيم سانتي صورتم اورد وبا زبونش روي گونه ام رو ليسيد ...
رطوبت باقي مونده روي صورتم منزجرم کرد ...
-ولي بهتره حواست به خودت باشه ...چون اگه من به سمتت جذب نشم ..اونوقته که ميدمت دست بقيهءبچه ها 
واين بچه ها که تعدادشون از انگشتهاي دست بيشتره ..مطمئناً مثل من نازت رو نميکشن وبا حوصله اين کارو انجام نميدم ...
اونوقته که بهت قول ميدم مثل سگ از رفتاري که با من داشتي پشيمون ميشي و...
اهي به مسخره کشيد وادامه داد ...
-ودوست داري که دوباره برگردي پيش خودم ...ومتاسفانه بايد بهت بگم که من چيزي رو که بالا اوردم ديگه تناول نميکنم ...
اب دهنم رو تف کردم تو صورتش ...اين تنها کاري بود که ميتونست ارومم کنه ..
تودهني اي که خوردم سِرّم(کرخت) کرد ولي دلم رو از تلاطم انداخت ..
-دخترهءنمک نشناس ...
يه تودهني ديگه ...مزهءتلخ خون خيلي هم برام نااشنا نبود ...چند وقته که طعم گَسش ..مزهءتکرار شوندهءروزوشبهامه ...
-حبيب ...حبيب ...کجايي پوفيوز ...؟
مردگنده اي که حبيب نام داشت وبرخلاف اسمش خيلي هم بي رحم بود پيداش شد ...
همون اشغالي که وقتي من رو با خودش ميبرد يه دستي هم به سر وگوشم ميکشيد ...ترس تو رگ وريشه ام دوئيد
(نکنه بخواد منو تحويلش بده ...؟نکنه من رو به اين غول بي شاخ و دم ببخشه ....؟)
-ببرش تو طويله اش ...
چونه ام رو دوباره گرفت ...
-يادت باشه ...اين اخرين فرصتته ...رفتارت رو درست کن وگرنه فرداشب رو با همين حبيب سر ميکني ..البته اگه خيلي بهت لطف کنم ...
چونه ام رو که رها کرد زير پاهاي حبيب افتادم ...حبيب زير کتفم رو گرفت ...وبه نحوي من رو کشيد ...

(کفتر کشته ... پروندن نداره ..
تو خاک وخون ها... کشوندن نداره 
کفتر کشته ...پروندن نداره ...
کتاب کهنه که خوندن نداره ....)

روزمين سائيده ميشدم ...پاهاي بي حسم مثل معلولين قطع نخاعي پشت سرم لخت وبي حس کشيده ميشد ...
(داره از تنهايي گريه ام ميگيره ...
تو ي اين شهر ديگه موندن نداره ...)

دروچهار لنگه باز کرد... خدايا پس کي تمومش ميکني ...؟من که دوباره برگشتم به همون دخمهءهرروزه ام ...

پرتم کرد رو تخت وناله ام به هوا رفت ...

(مرغ پربسته که کشتن نداره 
وقتي که کشتي ديگه گفتن نداره )

بالاي جنازه ام وايساد وپوزخندي زد 
-هه دخترتو واقعا احمقي ...مثل اينکه خيلي دوست داري هرروز کتک بخوري نه ...؟هرچند هرروزي که ميگذره من راضي تر ميشم ...چون يه روز ديگه به تو نزديک ميشم ..ولي...
دستي به بينيش کشيد انگار قيافه ام بيش از حد انتظارش وحشتناک بود ...
- نوچ آش ولاشه ات به درد من نميخوره ...
نشست کنارم رو تخت زهوار درفته ..موهام رو از روي چشمهام کنارزد ...
-حيفه ..ببين چه بلايي سرت اورده ...؟
يه لحظه فقط براي يه لحظه رنگ نگاهش دلسوزانه شد ولي ...
با نوک انگشتش خون روي لبم رو پاک کرد ...
سعي کردم خودم رو کنار بکشم ..ولي انرژي اي برام باقي نمونده بود ...
حالا دستش روي گونه ام بود ...سرش رو جلواورد ...جلو وجلوتر....
صورتش که مماس صورتم شد ...لبش روروي لب زخميم گذاشت ...لبهام که باز شد ...چشمهاش درخشيد ...
لبش رو بين لبهام گرفتم ..چشمهاش پرازهوس بود ....پراز تمنا ...
ولي من تلخ بودم ...سنگ بودم ..سرشار از خوي انتقام ...
تو يه لحظه دندون هام رو با قساوت روي هم فشردم ولبش رو بين دندونهام حبس کردم .. اونقدر فشار دادم که طعم بد مزهءخون توي دهنم پخش شد ...
-آي آي آي ..
لب خونيش رو به زور از بين لبهاي چفت شده ام بيرون کشيد ....
بازوم وگرفت واز بين دندونهايي که با خون لبش اذين شده بود غريد ...
-فقط يه روز ديگه ...فقط يه روز ديگه به سرکشي هات ادامه بده تا مال خودم بشي ..تا بتونم حقت رو کف دستت بذارم ...فقط ..يه ...روز ....ديگه ...
پرتم کرد روي تخت ودر رو پشت سرش کوبيد ...
ميدونستم جرات نداره کتکم بزنه ...اقاي اين خونه اجازهءهمچين کاري رو نميده ...
چشمم به کنار تخت افتاد ...دارم درست ميبينم ؟...اين چاقوي ضامن دار حبيب بود؟... 
با تمام توانم خم شدم ..اخه يه دختر بچه مگه چه قدر جون داره که بعد از اين همه کتک بتونه سراپاشه؟ ...
چاقو روکه لمس کردم تازه برام رنگ واقعيت گرفت ..پنجه ام رو دورش حلقه کردم ...
يه لبخند نصفه نيمه گوشهءلبم ظاهر شد ...(خدايا ممنون ...ممنون ...فهميدم که زياد هم من رو از ياد نبردي ...)
ملافه رو کشيدم رو بدن لخت وبي حسم ..لباس هاي تيکه پاره ام که تقريبا چيزي ازشون باقي نمونده ...تو گوشهءاطاق بهم چشمک ميزنن ..ولي من حتي توان بلند شدن رو هم نداشتم ...
چاقو رو روي سينه ام گذاشتم ...بايد حواسم رو جمع کنم تا کسي نبينتش ..
لبهءتشک مندرس رو کنار کشيدم ..جاي خوبي براي مخفي کردن چاقو بود ..خدا کنه حبيب احمق حالا حالا ها متوجهءگم شدن چاقوش نشه ...
چشمهام خسته بود ..خودم خسته تر ...ديگه واقعا رمقي نداشتم ..
پلک هام روهم افتاد ..وخواب... اين داروي فراموشي ها من رو باخودش به اسمون ها وکابوس هاي تيره وتار برد ...

(نميدوني چه سخته در به دربودن ...مثل طوفان هميشه در سفر بودن ...
برادر جان... برادر جان نميدوني ...
چه تلخه وارث درد پدر بودن ...
دلم تنگه برادر جان ..برادرجان دلم تنگه )


*شام اخر*
ضربه اي به پهلوم مي خوره ...دقيقا همون جاي قبلي ...انگار که ميدونن به کجا ضربه بزنن تا درد بيشتري ايجاد کنه ...
-پاشو غذاتو بخور ..اوي پتياره ..پاشو ببينم ...اقا گفته حسابي بهت برسيم تا ترگل ورگل بشي ..مثل اينکه امشب برنامه هاي خوب خوبي برات داره ...
چشمهام خود به خود بسته ميشد ..
-هوي ميگم بلند شو ..
زير بازومو گرفت وبلندم کرد ..پشتم رو کوبيد به ديوار ومجبورم کرد که صاف بشينم ..سيني رو جلوتر هل داد ...
-بخور بايد براي امشب جون داشته باشي ...از خدامه تا زودتر شب برسه ...
دستهاش رو به هم ماليد 
-عجب شبي بشه امشب .. 
با انگشت اشاره زير چونه ام رو لمس کرد وکشيد تا رسيد به لبم ..
اخم هاش تو هم رفت ...
-امشب ...شب حساب کتاب من وتو اِ...
چشمهاش درخشيد ...برق اون نگاه بُرّان ..هرکسي رو ميترسوند چه برسه به من ِبي پناه ...
-ميدوني باهات چي کار ميکنم ...؟
يه لقمه براي خودش گرفت وبه طرز بدي توي دهنش چپوند ..
-ميخوام اول يه دل سير ازت لذت ببرم ...بالاخره اين همه منتظرت بودم ...حيفه همچين موقعيتي رو از دست بدم ..
لقمهءبعدي رو گرفت ولي به جاي دهن خودش به سمت دهن من اورد ..صورتم رو چرخوندم ..
-بخورش... بخورش هرزه ...جنازه ات به درد من نميخوره ..
لقمه روتودهنم چپوند ..چند دور جوئيدمش ...وبه فاصلهءچند ثانيه ... تو صورتش تف کردم...
گر گرفت ...درست مثل اژده ها ..زد زير سيني وماهيتابه وهمه چي رو بهم ريخت ..خدا روشکر که اقاي خونه حواسش بهم بود وگرنه ..
سرم رو بادرد تکون دادم ...
(احمق احمق ..ايرنِ احمق ...فکر ميکني اون به فکر تواِ؟ ...نه ..اون فعلا به فکر خودشه ..دوست داره لذتش رو ببره ....کيف کنه ....خوش بگذرونه ...
بعد که ازت خسته شد ودلش رو زدي ...يا تو رو يه راست وارد کار فحشا ومواد ميکنه ....يا جنازه ات رو تحويل نوکرهاش بده تا اونها هم از اين لاشهء متعفن استفاده کنن ...
درنهايت لطف کنه وکليه وقلبت رو بکشه بيرون وبفروشدش )
حبيب موهام رو چنگ زد ..
-فقط تا اخر امشب وقت داري ..بعد از اون کاري باهات ميکنم که هرلحظه وهر ثانيه ارزوي مرگت رو کني ...
تنم از تجسم چيزي که در انتظارم بود لرزيد ...
-زينت ..زينت ...؟
-چيه حبيب ...؟
-بيا اين هرزهءخيابوني رو درستش کن براي امشب لازمش داريم ..
دندونهاي کرم خورده وسياه زينت رو هيچ وقت فراموش نميکنم ..چون تو اون لحظه.. اون لبخند ....کثيف ترين لبخندي بود که تا به حال ديده بودم ..
حبيب جلو اومد وبه فاصلهء چند سانتي صورتم وايساد ...
-بهتره که خودت باشي ..خودِ خودت ..چون اونوقت اقا رو شاکي تر ميکني و يه راست مياي پيش خودم 
چشمم به زينت افتاد که با دَم ودستگاهش اومد تو ..
اول منو به حموم برد ..تو اين چند روزه اونقدر بي لباس اين ور و اون ور کشيده شدم که ديگه برام مهم نيست زينت پهلوهاي کبود ورون هاي سياهم رو نظاره کنه ...از خودم بدم مياد ...مثل ادمهاي بَدوي ..به برهنگي عادت کردم ...
-اه اه اه دختر تو چقدر سياه وکثيف شدي ..
مثل يه مرده ..يه جنازه ..يه انسان بي روح ...بي شرف به شر شر قطرات اب زل زده بودم ..
بدنم درد ميکرد ..پهلوهام ..جفت رون پاهام ..بازوهام ...ودراخر قلبم ...اره قلبم تير ميکشيد ...
دستهاي زمخت زينت من رو ميشست وجلا ميداد... ولي چرا بازهم احساس ميکنم که سر تا پا لجن هستم ..؟
چرا فکر ميکنم همهءوجودم بوي تعفن ميده ...؟
زينت اب رو ميبنده ...چک چک ...چک چک...قطرات هنوز هم قصد رهايي دارن ..
تن پوش رو دورم ميپيچه ومثل يه بچه سرو بدنم رو خشک ميکنه ...
چک چک ..سمفوني قطرات اب همچنان ادامه داره ..ومن با تموم وجودم دوست دارم که تا اخرين لحظهءعمرم کنار اين سمفوني بمونم وقدم از قدم برندارم ...
چک چک ...زينت منو تو بازوهاش ميگيره وبه سمت بيرون هدايت ميکنه ...چ...ک...چ..ک...
اواز اب کمرنگ ميشه وبا بسته شدن در ..سکوت ...
ديگه چيزي نميشنوم ...
دوست دارم بازوهاي زينت رو پس بزنم وبه اون اطاقک کوچيک برگردم واون قدرداخلش بمونم تا بميرم ...تمام وجودم اين مرگ رو به اين زندگي سراپا نجاست ترجيح ميده ...


*رنگ شراب*
زينت دوباره موهام رو خشک ميکنه وکل تن پوش رو از دورم باز ميکنه ...
لرز تموم جونمو ميگيره وخودم رو مثل يه طفل يتيم بغل ميکنم ..
(خدايا داري از اون بالا منو ميبيني وهيچ کاري نميکني ...؟ رحم وکرمت رو شکر ..
ببين دارن من رو مثل يه عروسک چيني تزئين ميکنن ..من الان بهت احتياج دارم پس تو کجايي ...؟)
يه بار ديگه تنم رو خشک ميکنه ولباس زيرم رو درست مثل يه نوزاد تنم ميکنه ..يه لباس زير به رنگ شرابي ..درست مثل رب وشامبر اقاي خونه ...
راستي اسم آقا چيه ؟مظفر ...؟محمود ..؟ اقبال ..؟
خدا يا چرا يادم نمياد ...؟
زينت دستم رو ميگيره ومن تاتي کنان به دنبالش کشيده ميشم ...من وميشونه روي صندلي ...
درست روبه روي تک ائينهءاطاق ..که بعد از شب اول ديگه بهش نگاه نکردم ..
آخه عارم مييومد هيکل سراپا کثافتم رو لخت وعور ببينم ... اهنگ داريوش بي هوا تو ذهنم نوشته ميشه ..
(لخت وعورتنگ غروب 
سه پري نشسته بود )
يه چمدون شيک روباز ميکنه وکم کم شروع ميکنه به ارايش صورت ورم کرده ام ..
کرم ..فانديشن ...پن کيک ..سايه ..خط چشم ..مداد ابرو ..سايه ءابرو ...ريمل چشم ..رژگونه ..خط لب ...ودراخر رژ لب جيگري ...
چشمهام به ائينه نگاه نميکنه ...نبايد ببينم ..نبايد چهره اي رو که براي يک شب ديگه بَزَک شده ببينم ...
سشوار رو به دست ميگيره ...موهام رو تيکه تيکه سشوار ميکشه ولَخت ميکنه ...
روز اولي که زينت رو ديدم به هيچ عنوان فکر نميکردم که اين همه هنر تو سر پنجه هاي کَبَره بسته اش لونه کرده باشه ...
جلوي موهام رو فرق کج ميکنه ...يه مقداري بالا ميبره ..پوشش ميده وتافت ميزنه ..
کم کم دارم خمار ميشم ...خواب دوباره داره منو با خودش ميبره ...
گردنم که کج ميشه يه پس گردني به هوشم مياره ...
-اگه بخواي خوابت ببره وهر چي که رشتم پنبه کني من ميدونم وتو ...صاف بشين الان کارت تموم ميشه ...
ومن صاف ميشينم تا ديگه پشت گردنم از ضربهءدست زينت گُر نگيره ...
يه نيم تاج خوابيده ..گوشه موهام ميزنه ....پراز پرهاي سفيد وسياه با رگه هاي شرابي ...
کاور اويزون به در رو باز ميکنه ويه لباس سنگ دوزي شده رواز توش ميکشه بيرون ...
واي خدايا نه ..بازهم شرابي ...ديگه کم مونده که با ديدن اين رنگ بالا بيارم ...
لباس رو تنم ميکنه ..ادکلن رو به روي پوستم درست همون جايي که نبض داره ميزنه ..گردنم ..مچ دستهام ...جناغ سينه ام..
بوي خوش عطر هواي دم کردهءاطاق رو دل انگيز ميکنه ومن رو باخودش به روياهام ميبره ...روياهايي که هميشه يه خونواده مراقبم بوده ...
چشمهام رو باز ميکنم ...
زينت صندل هاي خوشگل شرابي رو جلوي پام ميذاره ...به ارومي پا ميکنمشون ..خب همه چي تکميله ..
حالا زينت داره وسائلش روجمع ميکنه ...اروم وبا احتياط...چشمهام ريز ميشه ودقيق ميشم رو زينت...
واقعا اين زن سيه چهره ...با اون همه هنر خوابيده تو پنجه هاش کيه ...؟
يه نگاه به من ميکنه وبه همراه لبخندي که دندون هاي کرم خورده وسياهش رو نمايش ميده از اطاق بيرون ميره ..
به خودم ميام ...در که پشتش بسته ميشه ..لبهء تشک رو بلند ميکنم وچاقو رو از زيرش ميکشم بيرون ..حالا کجا قائمش کنم ..؟
دور خودم ميچرخم ...چاقوي نيم وجبي تو دستم عرق ميکنه ..نگاهم به چاک باز دامنم ميوفته 
دامن رو بالا تر ميکشم ..وچاقورومابين بند لباس زيرم ودامنم ميذارم ...
درداوره ....ولي همين که هست حس ارامش و تو تمام وجودم تزريق ميکنه ...
در بازميشه ومن بازهم چهرهء حبيب رو که چشمهاي براقش مثل يه کفتار به من زل زده ميبينم ...
اروم اورم وقدم به قدم نزديکم ميشه ..
-فانتاستيک ...عاليه ..حالا ميتونيم براي امشب اماده شيم ...
دستم رو تو دستش ميگيره ...
تو لحظهءاخر چشمم به دختر شرابي پوش توي ائينه مييوفته ...اين عروسک سراپا درد با اون پرهاي سفيد وسياه ورگه هاي شرابي داخلش ...با گونه اي که از تاثير سيلي اقا کبود شده...
هنوز که هنوزه سوگوار مرگ ارزوهاشه ...
چشم ميچرخونم ..ديدن قيافه ام داره به ضررم تموم ميشه ...
چون داره بهم ياداوري ميکنه که من... ديگه اون دختر صاف وسادهء چند وقت پيش نيستم ..
دستي که الان تو دستهاي زمخت حبيب ِبي وجدان کشيده ميشه دست پاک وبي الايش يه ماه پيش نيست ..روح ِبکر ودست نخورده ءيک سال پيش نيست ...
از راهروهاي پيچ در پيچي که پراز تابلوهاي رنگ وروغن وپرتره هاي اشباه گم شده است ميگذريم ...
مقصد برام مهم نيست ..ميدونم که اخر اين شب با ريختن ِخون من يا اقا تموم ميشه 
ميرسم به در بزرگ سالن ...دستي به روي رون پام ميکشم ..چاقوي ضامن دار ...گرم وپرحرارت داره بهم ارامش ميده ...
تقه به در ...صداي اقا ..
-بيا تو ...
سر بلند ميکنم ..تو مرکز اطاق ..ميون چند جفت چشم گير کردم ...
نگرانم ...فکر ميکردم خودم واقا تنها هستيم ولي حالا مطمئنم از پس اين همه نگاه هرزه ومشمئز کننده وتا حدي تمسخر اميز برنميام ...
-بيا جلو عسلم ...
عسل ...؟واقعا مني که حتي از وجود نجس خودم عقم ميگيره ...عسل اين شيطانم ...؟
دست نامأنوس اقا دور کمرم حلقه ميشه ..درست مثل بازوهاي يه اختاپوس ...
بوسه اي محو روي گيج گاهم زده ميشه ...ومن چشم ميدوزم به سنگهاي کف سالن ..ديگه دلم طاقت ديدن نگاه هارو نداره ...
-سرت رو بگير بالا من جلوي اين ها ابرودارم ..
صداي ويز ويز اقا توي گوشم ازارم ميده 
-پس اين سوگلي جديد اِ نه ...؟
-سوگلي قديم وجديد نداره ...سوگلي هميشه سوگلي ميمونه فقط بايد آپ تو ديت بشه ...
خندهءوقيحانهء جمع بلند ميشه ومن تو خودم جمع ميشم ...
(خدايا اين ها ديگه کي هستن ...؟)
صداي موزيک به جاي ارامش.. ترس رو توي وجودم بيدار ميکنه ...
-حالا اسم اين سوگليت چي هست ...؟واي چقدرم خجالتيه ...
-اسمش ايرن ِ...نه بابا کجا خجالتيه ؟...نميدونيد چند شبه قصد جون من رو داره ..مگه نه شيرينم ..؟
عکس العمل من همون بود ..خيره شدن به سنگهاي سفيد کف زمين که کفش هاي سياه وچرمي... اون رو لکه دار کرده بود ...
انگشتهاي اقا بيشتر دورم حلقه شد ..سنگيني نگاه ها ازارم ميداد ..
ولي يه نگاه ...يه جفت چشم ...که اصلا نميدونستم کجا مخفي شده ...مثل بختک توان حرکت رو ازم گرفته بود ...
سر بلند کردم ..همه دورهم بودن ..مردهايي وقيح که معلوم نبود زندگيشون رو از چه راهي ميگذرونن ...زن هايي هرزه که علارقم ظاهر زيباشون درون پليدشون ازار دهنده بود...
چشمهام دنبال نگاه هايي بود که راه تنفسيم رو مسدود کرده بود ..
اهان ...ديدمش ...
توي حجم قير مانند گوشهءسالن مخفي شده ..
اقا چي ميگفت ...؟داشت سر من معامله ميکرد ...؟؟؟
نميشنيدم ...نميخواستم بشنوم...چون اگه ميشنيدم...نميتونستم پوزخندي رو که ناخواسته گوشهءلبم رو اُريب کرده مخفي کنم ...
امشب ...شب اخر عمر منه ...چه با اقا ...چه با حبيب ...چه با هرکس ديگه اي ...اونقدر ميجنگم تا رها شم يا رهام کنن ..
بازوي حلقه شدهء دور کمرم منو از سنگيني نگاه مردِ در تاريکي نجات ميده ..
نجات که نه ..فراري ميده ...
حالا دوباره نگاهم به سمت گرانيت هاي لکه دار روي کف سالنه ...
اقا گيلاسي رو که نميدونم چي توش هست به سمتم ميگيره ..
نميخوام بخورمش ولي گيلاس رو از دست هاي اقا ميگيرم شايد که بتونم محتويات داخلش رو يه جوري سر به نيست کنم ...
بازهم تنگي نفس باعث ميشه سر بلند کنم ..چرا داري ازارم ميدي مرد در تاريکي ...؟
دوست دارم بدونم کيه ..؟چرا برخلاف ديگران که مثال مگسان دور شيريني ..اطرافم رو احاطه کردن جلو نمياد ...؟
چرا دل به دلِ اقا ودوستهاش نميده ..؟
صداي قه قهءزن ها ازارم ميده ..من هرزه نيستم ..باهاشون نبودم ونگشتم تا بدونم ...چه چيزي تحريکشون ميکنه که اين جور منزجرانه قه قه بزنن...؟
خسته ام ..دست اقا به زير گيلاس ميره وتا دم دهنم بالا مياوردش ..دلم ميخواد فرياد بزنم ..
(بس کن ..بسمه ..اين همه ازارم دادي ...شکنجه ام کردي ..امشب که شب اخرِ... ازادم بذار تا هر چي رو که دوست دارم بخورم ...)
بدون اينکه اهميتي به اخم و تخم اقا.. يا فشار سر پنجه اش به روي پهلوم بدم سرمو ميچرخونم و رومو به سمت ديگه اي بر ميگردونم ..
تا اينجا من برندهءاين بازي کثيف هستم ولي مطمئنم اخر شب تنهاکسي که بازنده اين بازي ميشه من هستم .....
سنگيني نگاهش هنوز ادامه داره...دلم ميخواد نگاهش نکنم ..دلم ميخواد بهش بي اهميت باشم ..
تو دلم پچ پچ ميکنم ...
-چرا ميخواي اخرين نفس هاي امشب رو بهم حروم کني ...؟بذار راحت باشم ...نگاهت روازم بِکَن مرد در تاريکي ...
افراد دوروورمون ...پخش وپلا شدن ...وتنها من واقا مونديم ..که داره با يه زن موشرابي لاس ميزنه ...
عجيبه ..چرا اينقدر اين رنگ زننده براي اقا اهميت داره ...؟
شرابي ...؟؟؟؟
اصلا دليل اين همه علاقه رو درک نميکنم ...شايد يه جنون باشه ....شايد هم يه علاقهءکورکورانه ...
ساعت آونگ دار توي سالن شروع ميکنه به ضربه زدن ...
دنگ ..يک ضربه ..يعني ساعت يک بامدادِ...پاهام ديگه تحمل ايستادن تو اون صندلهاي پاشنه بلند رو نداره ...
دلم ميخواد انرژي ام رو براي زمان مرگم نگه دارم ...تا بتونم با اخرين قدرتي که برام مونده با اقا بجنگم ...
دوست ندارم مُُردنم زود اتفاق بيفته ..دوست دارم اونقدر اقا رو زخمي کنم که هر وقت درد ميکشه يا جاي زخم هاش رو ميبينه ياد من بيفته وبهم لعنت بفرسته
اين جوري حداقل ميتونم زير خروارها خاک اسوده بخوابم ..چرا که اسايش ادم زالو صفتي مثل اقا رو گرفتم ..
اونقدر خسته ام که سنگيني نگاه مردِ در تاريکي هم ازارم نميده ...
کم کم هرکدوم از مردها شريک خوابشون رو سوا ميکنن وبه سمت اطاقهاشون ميرن ..
بازوي اقا هم منو وادار به حرکت ميکنه ..دوست دارم نرم ....يا حداقل ديرتر برم ..يا اصلا هيچ وقت حرکت نکنم ...ولي نميشه ...
امشب هيچ چيزي به ارادهءمن نيست ..دستي به روي رون پام ميکشم ونگاه نگرانم رو به سمت مردِ درتاريکي پرتاب ميکنم ...
خداحافظ مرد ِدرسايه...امشب وتو اين ثانيه هاي اخر عمرم ...نگاهت ...اخرين چيزيه که تا لحظهءمردن من رو کنجکاو باقي گذاشت ...


*لذت خون خواهي*
راهروهاي پيچ در پيچ ...تابلو فرشهاي ِنوراني ...واقعا کي ميدونه پشت سر اين همه رنگ وزيبايي چه کثافتي آرميده ...؟
در که پشت سرم بسته ميشه اقا رو ميبينم که دست به پاپيون مشکيش ميبره ...خوبه ... خدايا شکرت ..تحمل اين پاپيون واقعا برام سخت بود ...
کتش رو در مياره ودکمهءاول پيراهنش رو باز ميکنه ...ثابت وايسادم ...چشمهام فقط درپي رد انگشتهاشه ...
ميچرخه ورو به اينه شروع ميکنه به بازکردن دکمه هاي سردستش ...نگاهم در پي انگشتهاش ميچرخه وميچرخه ...خدايا يعني کسي مثل من پيدا ميشه که تا اين درجه از اين دستها نفرت داشته باشه ؟
برميگردم به حد کافي نفرت وتنفر توي وجودم زبانه کشيده ...بهتره تا اشتباه نکردم ...نبينم ..
اون سر پنجه هايي که معلوم نيست به خون بکارت چند تادختر ديگه الوده شده رو نبينم ...
دستم رو به سمت چاک دامنم ميبرم .....چاقوي ضامن دار رو به ارومي از بند لباس زيرم ازاد ميکنم ...ودستم رو مشت ميکنم 
حالا بايد منتظر باشم ...
منتظر لحظهءمرگ خودم يا اقا ..مهم نيست کدوم اول اتفاق بيفته چون مطمئنا اگرهم اقا اول کشته بشه نفر بعدي من هستم که به دست حبيب يا دارودسته اش کشته ميشم ..
هيچ راه فراري نيست... مگه اصلا ميشه از اين باغ بي دروپيکر فرار کرد ..انگشتهاي اقا پوست کمرم رو لمس ميکنه ..بالاتر ..بالاتر ...
بازهم بالاتر ..ومن بازهم تو خودم مچاله ميشم ولمس دستهاش رو طاقت نمييارم ...
نفس هاي اقا رو حس ميکنم ..نفس هايي که من رو از خودشون متنفرتر ميکنن ..نفس ها نزديک تر ميشه ..نزديک ونزديک تر ...
سرانگشت ها بالاتر مياد ونفس ها دم گوشم روي شونه ام ايست ميکنن ...
-امشب شب خوبي بود ..ميدوني ايرن تو دخترزيبايي هست ..ومن واقعا خوشحالم که بچهءحرف گوش کني بودي وجفتک ننداختي ...
چون واقعا حيفم مييومد که تورو زير دست وبال اون حبيب پدرسگ مينداختم ..
ضامن چاقورورها کردم ..حالا امادهءنبرد بودم ..امادهءيه حرکت اشتباه ازاقا ...
دست اقا از پهلوم سردراورد وروي شکمم رو پوشوند ..هنور نه ايرن ...هنوز نه ...
فعلا صبر کن ...
-دست زينت درد نکنه ..هميشه از کارش راضي بودم خيلي خوب بلده يه دختر زشت رو به يه فرشته تبديل کنه و ..جاي زخم هارو بپوشونه ...
شونه ام رو ميبوسه وبه سمت گردنم پيش روي ميکنه ...ضربان قلبم تند شده ..تند تند ...
نه ازروي شهوت ...يا هوس ...فقط ازروي تنفر ...حس بي رحم نفرت توي رگهام ميجوشه وبالا ميره ...بالا...تابرسه به قلبم وبعد هم به همه جاي بدنم پمپاژبشه ...
هنوزنه ..ايرن ..هنوز نه ..صبر کن ...ص..ب..ر...ک..ن ...
بادستش پهلوم رو به سمت خودش ميچرخونه ...درحين چرخيدن با خودم ميگم 
حالا ...حالا وقتشه ...ايرن ...حالا ..
هرچي قدرت وانرژي دارم رو توي سر پنجه هايِ به خون تشنه ام ذخيره ميکنم وچاقو رو با ضرب توي پهلوش فرو ميکنم ..
حالا من واقا روبه روي هم هستيم وبرخلاف هميشه چشمهاي درشت وگشاد اقا از روي تعجب توي حدقهءچشمهاي عاصي من خيره مونده ...دستي که دور کمرم حلقه شده شل ميشه واون يکي دستش به سمت پهلوي شکافته اش ميره ...
بيشتر از درد چاقو براش عجيبه که با تمام محافظت هاش چه جوري تونستم اين چاقورو بدست بيارم ...؟
عزمم رو جزم ميکنم وباشقاوت تمام چاقوروازتو پهلوش ميکشم بيرون ...با بيرون کشيدن چاقوي ضامن دار.. نفس حبس شدهءاقا هم ازاد ميشه ...
ميخوام يه بار ديگه لذت خون ريزي يه مرد نجس رو لمس کنم که اقا به خودش مياد ..چاقورو ازدستم ميکشه ومنو پرت ميکنه به يه طرف ديگه .


چاقورو ازدستم ميکشه ومنو پرت ميکنه به يه طرف ديگه 
-ميخواستي من رو بکشـــــــي ...؟هان؟
ناباوري محض توي کلماتش موج ميزنه ...
نگاهم به رد خون روي پهلوش بود ...باورم نميشه... با اينکه خون روندهء روي لباس سفيد رنگِ براقش ...جاري وروونه ولي هيچ تغيري تو ظاهروقدرتش اتفاق نيفتاده 
مياد جلو ..جلوتر...اروم وبدون مکث ...
روي زمين عقب ميرم ..عقب وعقب تر ..با ترس ولرز
باچشم دنبال يه اسلحه ميگردم هرچيزي که باشه مهم نيست فقط من رو نجات بده ...
روي ميز يه گلدون ميبينم ...ميخوام به سمتش برم که اقا ميفهمه وبا زبلي گلدون رو ميقاپه ...
-آع ...آع ..آع...نه اين به دردت نميخوره ...
گلدون رو به ارومي ازم دور ميکنه ..خدايا اين مرد واقعا انسانه ؟..يا يه موجود ابدي ؟...چرا هيچ تغيري نکرده ...؟چرا حتي يه ذره هم احساس قدرت نميکنم ...؟
تکيه ميدم به ديوار واروم بلند ميشم ..به خودم ميگم 
(بجنگ ايرن ..نذار سلاخيت کنه ...نبايد بذاري هرجوري که خواست ازتو انتقام بگيره ..بجنگ ايرن ...نذار به راحتي نفست رو بِبُره ..اين نوع مردن شايستهءايرنِ هميشه قوي نيست ...
گارد ميگيرم ومنتظر حمله ام ...قيافهءاقا خوشنود ميشه ...انگاراز اينکه نترسيدم وامادهءنبردم خوشش اومده ...
انگار که من هم يکي از هزاران هزارتفريح وسرگرميش هستم که باعث ميشه به نوعي لذت ونئشگي رو تجربه کنه ...
دستم رو مشت ميکنم وبه سمتش هجوم ميبرم که با مشت گره کردهءاقا توي شکمم نفسم بند مياد وتلو تلوخوران ميچرخم وسعي ميکنم بازهم حمله کنم 
ولي مشت اقا اين بار توي چونه ام فرود مياد وقدرت حرکت رو ازم ميگيره ...ميخوام از جام بلند شم ولي اين بار لگدهاي اقا دل وروده ام رو به هم ميپيچونه ...
توي شکمم جمع شدم ولي نامرد لگد بعدي رو توي صورتم فرود مياره ...سگک کفش اقا روي چشمهام ميشينه ودرد رو توي تنم پخش ميکنه ...يه بار ديگه ...چشمهام به کل تاريک شد ...
ضربه هاي بعدي رو حس ميکردم ...درک ميکردم ولي تواني براي دفاع نداشتم 
احساس ميکردم بينيم شکسته وچند تا از دندونهام خرد شدن ...چشمهام اززور درد باز نميشد 
ميخوام صورتم رو کنار بکشم ولي نميتونم... بي حس تر از اوني هستم که توان حرکت داشته باشم ...
اقا موهام رو چنگ ميزنه وبالا ميکشه ..صورت خونيم همراه موهام کشيده ميشه وناله ام دل هر بيننده اي رو ريش ميکنه ..
مشت اول ..مشت دوم ..مشت سوم ..
بي انصاف ..
مشت چهارم ..
بي مروّت ..
مشت پنجم ..
حيوون ...
صورتم سِر شده ..گونه ام سِر شده ....بدنم سِر شده ..احساس ميکنم تمام پوست صورتم رو با خون بدنم اذين کردن ..
درد... درد ..خدايا اين درد کي تموم ميشه؟ ...
شمارش ضربه ها از دستم در رفته...شايد اين يکي ضربهءدهمه ...شايد هم پونزدهمي ...شايد هم هزارمي ...
موهام رو ول ميکنه ومن ...لَخت وبي جون روي زمين مييوفتم ..
دور جسد بي جونم ميچرخه ...درست گفتم ديگه نه؟ ..
به کسي که حرکت نميکنه ونفس نميکشه ودرد رو حس نميکنه ميگن جسد... جنازه ..نه؟
-بايد ميدونستم ....ميدونستم که لياقتش رو نداري ...واقعا براي خودم متاسفم که گول ظاهرت رو خوردم ..اشغال ...
لگد ديگه اي توي شکمم فرود مياد که باعث ميشه خون جمع شده توي شکمم رو بالا بيارم ...خون ازکنار لبم سرازير ميشه وکنارم روي زمين جاري ميشه ..بوي خون توي بينيم ميپيچه ...
سعي ميکنم پلکم رو بازکنم ولي همه جا تاريکه ..تاريک تاريک ...خون روي چشمهام رو پوشونده ونميذاره جايي رو ببينم ..
صداي کفش هاش رو دنبال ميکنم ..يه جايي تو نزديکم صداي کشيده شدن تيغهءچاقورورو زمين ميشنوم ...
-ميدوني تو خيلي ساده اي ...وهمون قدر احمق ...با اين چاقو ميشه خيلي کارها رو کرد ..مثلا توي گوشت يه نفر فرو کرد يا شاهرگ يه نفر رو زد ..
وخيلي ساده ...خيلي اسون ...اون ادم تموم ميکنه ...
صداي خنده اش بلند تر ميشه ...
اوه بذار يه کاري کنيم ...بهتر نيست چند تا از کارهايي که اين چاقوي کوچولو انجام ميده رو بهت نشون بدم ...؟
اومد بالا سرم ...دوباره موهام روچنگ انداخت ...
-مثلا بريدن موهاي بلند تو ...
خرمن موهام رو بالاتر کشيد جوري که تقريبا اويزون اونها بودم ...اونقدر بي جون بودم که حتي نميتونستم درست ناله کنم ...
چاقوروروي ريشهءموهام کشيد ...پوست سرم يه تيکه سوخت ...احساس ميکردم کسي داره تمام رويهءسرم رو ميکنه ...پوست داره از گوشتم جدا ميشه 
ناله ميکردم و با تقلاهاي بيهوده سعي داشتم تا خودم روازاد کنم ...
ولي آقاميخنديد ...من ناله ميکردم وآقا ....قه قه ميزد ...
من زجر ميکشيدم وآقا... لذت ميبرد ...
موهام رو دسته دسته با همون چاقوي کوچيک بريد ...دردم رو نميفهمي ..کافيه يه بار فقط براي يه بار امتحان کني ...تا شايد يک هزارم درد من رو بفهمي ..
خون از پَس سَرم جاري شده بود وروي پلک هام ميريخت ..
کم کم احساس ميکردم الههءمرگ رو ميبينم ...کاش ميتونستم مادرم و پدر م وايرما رو يه بار ديگه هم ببينم ...
بازهم خش خشِ بريدن تکهءديگه اي ...اويزن قسمت هاي بلند موهام بودم واين درد رو بيشتر از قبل ميکرد 
اخرين تکه هم جدا شد ...ميون کلي موي بريده شده پرتم کرد روزمين ...صداي چرخ چرخ کفشهاي چرمش مته کشيد به اعصابم ..
-واي خدا... بدون مو هم قيافهءجالبي داري ...خوب اين از درس اول ...
حالا ميريم سراغ درس بعدي ...گفتم که طرق مختلفي براي استفاده از اين چاقو هست ...يکي ديگشون اينه که مثل اب خوردن شاهرگ کسي رو ببري ..خيلي اسونه ...يه دقيقه صبرکن الان بهت نشون بدم ...
روم خم شد وچونه ام رو گرفت ....سردي چاقو رو روي پوست گردنم حس کردم ...مامان.. بابا ..ايرما ...دلم براي همتون تنگ ميشه ...
کاش ميدونستيد که تا اخرين لحظهءزندگيم ازخودم دفاع کردم ...ولي نتونستم ...
مامان به خدا نتونستم پا ک بمونم .....شرمنده اتم ...
بابا من روببخش ...نتونستم بکارتم رو حفظ کن ...
ايرما ..مراقب خودت باش خواهر خوبم ...
کاش يکم از نصيحت هايي که ميکردي به گوشم ميرفت و کارم به اينجا نميکشيد ...کاش ...
چاقوروي گردنم به حرکت دراومد که ...

رمان گاد فادر 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ღSηow Princessღ ، Nυмв ، -Demoniac-
آگهی
#2
نبض هاي کُند*
چاقوروي گردنم به حرکت دراومد که ...
باصداي تقه اي که به در خورد سردي چاقواز روي گلوم برداشته شد ...
سرم رو با ضرب رها ميکنه ومن دوباره با صورت روي زمين ميوفتم ...
درد توي تموم تنم ميپيچه ... چشمهام بسته است وخون روي ديده هام اونقدر سنگينه که نميذاره پلک هام رو براي لحظه اي از هم باز کنم ...
بازهم يه تقه به در ...وبازشدن در ...
-منصور ....ميخواستم باهات راجع به اون دختره حرف بزنم ...
مرد من رو نديده وگرنه انقدر راحت حرف نميزد ...ناسلامتي من يه ادم مُرده ام ...يه ادم مرده هم يه دغدغه است ...
هرچند... نه ...من ديگه جزو هيچ کدوم از اصول زندگي حساب نميشم ..نه مرده ...نه زنده ..نه جنازه..
راستي ديدي ...؟اخر سر اسمش رو ياد گرفتم ..
منصور...منصور خان اقبال ...صاحب تن وجسم من ...صاحب بکارت از دست رفتهءمن ...
کسي که به من تجاوز کرد وعصمتم رو لکه دار ...کسي که الان بالاي سرمن رژه ميره واز درد به خودش ميپيچه ...خدا روشکر که ضربه ام اونقدر کاري بوده که الان درد بکشه وناله کنه ...
-من..هي؟ ...چي شده ...؟اينجا چه خبره ...؟
منصورخان غرغر کرد
- نميدونم افريته از کجا چاقو رو گيراورده زد تو پهلوم ...
تمام اعضا وجوارحم به کل تخريب شده بود ولي گوشهام هنوز ميشنيد ..صداي قدمهاي مرد غريبه رو که نزديکم ميشد ميشنيد ..
صداي جيرجير کفشش رو که خم شده ..از لاي چرک وخون فروريخته توي چشمم پلک ميزنم تاسايهءمرد رو ميبينم ..اما نميتونم ..همه جا تاريکه 
-مُرده ؟
-نميدونم ...اگه نمرده باشه هم خودم نفسش رو ميبرم ..
انگشتهايي مچ دستم رو لمس ميکنه ..
-انگار که داره نفس ميکشه ...نبضش کند ميزنه ...
-واقعا ؟پس هنوز زنده است ...
صداي مرد باعث ميشه صداي قدم هاي اقا رو که به سمتم مياد گم کنم ...
-بقيه اش رو بسپر به من منصور ...ميدمش دست بچه ها که سر به نيستش کنن ...تو امشب ميزباني ..اگه بقيه بفهمن که امشب چه اتفاقي افتاده سابقهءخوبت لکه دار ميشه ...
تو که نميخواي سرمدي بزنه زير قرار قانونتون ...اون اگه شک کنه که تو اين خونه خوني ريخته شده يه لحظه هم صبر نميکنه وتا اونجا که ميتونه از ت فرار ميکنه ..اونوقت تو ميموني وکلي چک وطلبکارها ...
تو با اين دبدبه وکبکبه ..نبايد همچين اشتباهي ميکردي ...واقعا ازت بعيد بود منصور ...
بسه ديگه ...نميخواد برام بيشتر از اين توضيح بدي ...
هه ..توضيح ...؟کشتن سوگوليت زير سقف اطاق خوابت اون هم دقيقا يه ساعت بعد از اينکه باهاش از همه خداحافظي کردي ..به اضافهءزخم روي پهلوت ؟ به نظرت اين موقعيت احتياج به توضيح نداره ..؟

واقعا خرابکاري کردي منصور ..
-باشه باشه بيشتراز اين موقعيت خرابم رو بزرگ نکن ...من ميرم به کتابخونه ..تو هم زودتر تَه توي اين جنازه رو هم بيار ...
فقط مراقب باش هيچ کدوم از مهمونها بويي نبرن ..
-برو خيالت راحت ..
کم کم دارم هوشياريم رو از دست ميدم ...
دستهايي من رو بغل ميکنن که ناله ام رو بلند ميکنه ..
دوست دارم بعد از اين همه درد بخوابم ..يه خواب سبک وراحت ..دستها من رو با خودشون همراه ميکنن ..
بوي ادکلن وقهوه توي مشامم ميپيچه ..دست ِاويزونم مثل يه تيکه چوب خشک روي شونه ام سنگيني ميکنه ..
بذاريد بخوابم ..خواهش ميکنم ..فقط يه لحظهءبدون درد کافيه تا خوابم ببره ..
اجازه بديد نفس هاي اخرم رو اسوده بکشم ..خواب مرگ در انتظارمه ...منو بذاريد رو زمين ...
حرکت رو دوست ندارم ..لرزش رو ...تلاطم رو ...
خواهش ميکنم منو به حال خودم رها کنيد..
درد داره مي ره ومن رو همراه خودش ميبره ..تموم شد ...زندگي متعفن من هم تموم شد ...

(برادر جان نميدوني چه دلتنگم ...
برادرجان نميدوني چه غمگينم ...
نميدوني نميدوني برادر جان ...
گرفتار کدوم طلسم ونفرينم ...)


يه چيز زبر ومرطوب روي صورتم کشيده ميشه ..احساس ميکردم پوست صورتم تيکه تيکه شده وهرتيکه اش يه طرف اويزونه ..
احساس اينکه ديگه چيزي به اسم لب روي صورتم وجود نداره ...وفقط يه تيکه گوشت لُخم باقي مونده ... .
دوست داشتم داد بزنم ..
چرا ولم نميکنيد؟ ..دلم نميخواد کسي صورتم رو پاک کنه ..دلم نميخواد کسي زخم هاي کهنه ام رو مرحم بذاره ..بذاريد بخوابم ..من محتاج يه لحظه ارامشم ..محض رضاي خدا رهام کنيد ازقيد اين درد وتن ...
دلم هواي پرواز رو داره ...بذاريد برم ..اينجا ميون اين همه ادمهاي زالو صفت جايي براي من باقي نمونده ...)
دوباره کشيده شدن همون چيز زير ومرطوب ..
ولي اينبار به روي گردنم ...روي پوست شونه ام ..روي جناغ سينه ام ...
ناله ام بلند ميشه ..قفسهءسينه ام اون قدر دردناکه که ميخوام فرياد بزنم ..
-ترو به همون خدائيکه ميپرستيد قسم ...ولم کنيد ...
ولي انگار حتي نميتونم حرف بزنم ..چون کسي که اون چيز زبر ومرطوب رو روي بدنم حرکت ميده هنوز داره به کارش ادامه ميده ...
جادوي خواب بازهم اثر ميکنه ومن بازهم فراموش ميکنم که ...چي بودم وچي شدم ..
.......
گرمه... خيلي گرمه ...
مامان ؟
من دارم توي کوره ميسوزم ...نجاتم بده ..شعله ها دارن من رو مي بلعن ...به دادم برسيد 
دستهايي من رو از تو کوره ميکشه بيرون ...بوي خوش اغوش مادر شامه ام رو پرميکنه ...
دستهامن رو تو اغوش خودشون حل ميکنن ..به سينهءمامان چنگ ميزنم ومينالم 
-مامان من رو ببخش ....به خدا من پاکم ..نگاه کن ..هنوز همون دختر کوچولوي تو ام ... نميخواستم اين جوري بشه ..من رو به زور دزديدن واين بلا رو به سرم اوردن 
نگاهم به روي پاهام مييوفته ...از بدنم خون ميره درست مثل خون حيض ...
سرم رو بلند ميکنم تا به مامان توضيح بدم ..
-مامان به خدا نميخواستم ..بهم تجاوز کرد..نميتونستم ازدستش در برم ...ولي اخر سر خودم رو ازاد کردم ..ببين ..حالا من ديگه ازادم... ازاد از همه ءشرارتهاي اقا ...
احساس ميکنم دستهاي دورم رنگ عوض کردن ...محبت توشون بوي گنداب ميده ..
سرکه بلند ميکنم ...چهرهءاقا با خون روي لبش جلوي چشمهام جون ميگيره ..
ميخوام فرار کنم سرکه بر ميگردونم حبيب با يه چاقوي ضامن دار توي پهلوش قد ميکشه ...
کمکم کنيد ..تروخدا يکي من رو نجات بده از اين برزخ ...
-مامان من اينجام به دادم برس ...
دستهاي اقا وحبيب از دوطرف کِش مياد ومنو تو خودشون زنداني ميکنن ...دستها دور گردنم حلقه ميشه ...نفس نفس ميزنم ..ميخوام تنفس کنم ولي ريه هام ..مچاله شده باقي ميمونه ..
دستها رو کنار ميزنم ولي بازهم نميتونم نفس بکشم...
(مامان کجايي بذار برات بگم ...بذار برات بگم که من همون دختر کوچولوي توام ..مامان من رو با اين افعي هاي خون خوار تنها نذار ...)

(نميدوني چه سخته در به در بودن ...
مثل طوفان هميشه در سفر بودن ...
بردارجان برادر جان نميدوني ...
چه تلخه وارث درد پدر بودن ...
دلم تنگه برادر جان ...برادرجان دلم تنگه ...)


*مسيح*
سردمه ...چرا اينقدر هوا سرده ؟..مثل اينکه تو بوران موندم ...ميون يه عالم برف وبهمن ..
يکي يه لباس گرم به من بده ...چقدر سرده ..
تو اون سرما...! 
لبهايي رو ميبينم که لبهام رو ميبوسه ..نه عاشقانه ..نه رمانتيک ...نه عارفانه ...وحشي ...خشن ...دريده ..
لبهام ميسوزه ..ازلبها فاصله ميگيرم ..لبها ميخنده ...قه قه ميزنه ودوباره بوسه ميزنه ..
سردمه ..خدايا سردمه ..کسي اينجا نيست که به دادم برسه ...؟
اقا داره بدنم رو لمس ميکنه 
-اقا تروخدا نکن ... سردمه ...منصورخان به دادم برس ...من دارم يخ ميزنم)..
جواب من تنها وتنها قه قهء چندش اوره اقاست ...
اقا داره لباس هام رو پاره ميکنه ...دستهاش رو ميگيرم والتماس ميکنم 
(سردمه اقا..لباسهام رو نَکَن... پاره نکُن ..بذار تنم بمونه اقا ..بذار با همين چند تا تيکه لباس گرم بشم .)
حالا بي لباس ..لخت مادرزاد وبرهنه جلوي اقا ايستادم ..دستهاي اقا مثل دوتيکهءيخ ...دورم حلقه ميشه ..
اقا قه قه ميزنه وهم زمان دندون هاي نيشش بلند ميشه ..بلند وبلند درست مثل يه خون اشام ...
چشمهاي قرمز وخونينِ اقا ميدرخشه ...ودندونهاي نيشش درحال دريدن هر تيکه از بدن منه ...
درد ...درد توي بدنم ميپيچه ...ومن از ته دل جيغ ميزنم ...
چشمهام روي سياهي باز ميشه ...تنم خيس از عرقه ..دستي توي تاريکي موهامو از رو پيشوني خيس از عرقم کنار ميزنه .
خودمو جمع ميکنم وضجه ميزنم ..
-نه ...
دست کنار ميره وصدايي منو دعوت به سکوت ميکنه ...صداي يه مردِ..
-اروم باش چيزي نيست ..اروم ...
-نه نه ولم کن .
-باشه اروم من کاريت ندارم ...
خودم رو توي ديوار کنار تخت گوله ميکنم ..چيزي نميبينم ..چشمام تاريک ِ تاريکِ 
-بذار برم ..ميخوام برم خونه.
-هيس اروم باش ..ميبرمت خونه ...ولي اول بايد خوب بشي ...
سعي ميکنم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم ..مرد به من گفته ساکت باشم تا من رو ببرخونه .
کورمال کورمال جلو ميام ...
-اينجا تاريکه ..
-نه تاريک نيست ...
-من.. من هيچي نميبينم ..
به خاطر اينه که چشمهات بسته است 
دستي رو پلک هام ميکشم ..اره بسته است... ميخوام بازشون کنم ...که دستهايي مانعم ميشه .
-ولم کن چشمهام جايي رو نميبينه ..
-اروم باش ..چشمهات خوب ميشن فقط بايد استراحت کني ...
-ولم کن .... ميخوام بازشون کنم ...
-اين کارو نکن ...به من گوش بده ايرن ..خواهش ميکنم گوش کن .
اروم ميشم وسعي ميکنم گوش بدم ...اخه مرد من رو ميشناسه ...اسمم رو صدا کرده ...
-تو تو کي هستي ...؟
-مسيح.. 
-مسيح ..؟تو ..تو عيسي مسيح هستي ..؟
صداش تن خنده به خودش ميگيره ..
-نه اسمم مسيحه ..
زير لب اسمش رو زمزمه ميکنم 
-مسيح ...؟؟؟من رو ميشناسي ....؟
-اره ...
-از کجا ...؟چرا من تو رو نميشناسم ....؟
-به مرور ميشناسي ...ولي اول بايد استراحت کني ...سرت درد نميکنه ..؟
-ميخوام چشمهام رو بازکني ...
-نميشه تازه از اطاق عمل بيرون اومدي ...بايد يه چند وقتي صبر کني ...
-تو کي هستي ...؟
-يه بندهءخدا ...
-من رو از کجا پيداکردي ..؟
-از تو بيابون ...
-تو نجاتم دادي ...؟
-خدا نجاتت داد ..
ميخوام از جام تکون بخورم ولي ناله ام به هوا ميره .
-تنم درد ميکنه ...
-عجيب نيست دو تا از دنده هات شکسته وخونريزي داخلي داشتي ...
- تو ازکجا ميدوني ...؟
-من همه چيز رو ميدونم ...پس بهتره اينقدر سوال نکني واستراحت کني ...


دراز ميکشم ولي به محض اينکه دستهاي مسيح ازم دور ميشه ترس دوباره به قلبم پمپاژ ميشه 
-ميخواي منو تنها بذاري ...؟
سرانگشتهايي انگشتم رو لمس ميکنه ..
-من اينجام ايرن .تو راحت بخواب ديگه نميذارم صدمه ببيني ...اين رو بهت قول ميدم ..
نميدونم تو سر پنجه هاي مسيح چه نيرويي وجود داره ولي درون پر تلاطمم اروم وساکن ميشه ..
دستي به گونه ام ميکشم ....همه جاي صورتم باند پيچي شده ..
تمام مشت ولگد هاي اقا تو ذهنم جون ميگيره ..
سردم ميشه ولرز ميکنم ..
-سردته ...؟
-سردمه ..
پتوي دوم رو ميندازه روم ..
دستش رو روي دستم ميذاره ...
-چقدر دستهات گرمه مسيح ...
-نه تو خيلي سردي ..ميخواي يه پتوي ديگه بيارم ..
-نه م...مسيح ...
-بله ...
-من رو ازاينجا ببر اقا بفهمه زنده ام ...من رو ميکشه ...
-اقا ..؟منظورت از اقا کيه ؟
-منصور ...منصور خان ...منو ببر مسيح ...
-نگران نباش جات امنه ...هيچکس هيچ کاري باهات نداره ...
دندونهام باشدت بهم ميخوره ...
-ولي اون پيدام ميکنه تو رو هم پيدا ميکنه وهر دومون رو سلاخي ميکنه ...منو از اين جا ببر. ..
-اروم باش ايرن ..من مراقبتم ..تو فقط استراحت کن .استرس براي چشمهات خوب نيست ..ممکنه نتيجهءعمل رو به تعويق بندازه .
کم کم داره گرمم ميشه ...پتوي اول رو کنار ميزنم ..
-چي شده ...؟
-گرمه ...گرممه ...چرا اينقدر هوا گرمه ...؟
انگار بغل بخاري نشستم ...پتوي اول ودوم رواز روم کنار ميبره وروي پيشونيم رو با دستمال مرطوب پا ک ميکنه ..
دست مرد موهاي نوچم رو از کنار شقيقه ام کنار ميزنه ..
يادصحنهءچاقو خوردن اقا وچشمهاي گشادش مييوفتم ..
سست وبي جون ميخندم ...
- باورت ميشه ؟من اقا رو زخمي کردم..چاقوي ضامن دار جبيب رو فرو کردم تو پهلوش ...چشماش گشاد شده بود ..هه ...هه ...ميخواستم بکشمش ..ولي نشد ...نتونستم دخلش رو بيارم ..
-اروم ايرن ..داري خودت رو داغون ميکني ...
-من داغونم ..داغون داغون ...ميدونم چه بلايي سر صورتم اورده ولي کور خونده ..من هنوز زنده ام ..ها ها ها
بعد از چند ثانيه خنديدن ..قه قه ام تبديل به گريهءهق هق ميشه پچ پچ ميکنم 
- ميدونم چه بلايي سر صورتم اورده ...ميدونم بينيم شکسته ..ميدونم لبهام ....لبهام ...
چشمهام ميسوخت ..
-نکن ايرن ...داري چشمهاتو نابود ميکني ...
بي توجه به اخطارش بازهم ميگم 
-ميدونم که ديگه لبي باقي نمونده ..من دارم ميمرم ..
بي توجه به اخطارش بازهم ميگم 
-ميدونم که ديگه لبي باقي نمونده ..من دارم ميمرم ..
دستهاي مسيح من رو دراغوش گرفت ...
-اروم باش چيزهايي که ميگي همه اشتباه ِ..تو چند تا عمل موفقيت اميز داشتي.. همهءصورتت درست شده ..فقط چشمهات مونده بود که امروز عمل شد ..تو حالت خوب ميشه ايرن ..نگران نباش 
به لباس مسيح چنگ ميندازم ..
-ميترسم... ميترسم اقا من رو پيدا کنه وبده دست حبيب ...حبيب ميخواد بهم دست درازي کنه .بعد هم من رو بکشه ...
-نميذارم ...به خدا نميذارم ايرن.. تو فقط اروم باش ..گريه برات اصلا خوب نيست ...اروم هيـــــــش ...اروم 
نميتونستم بغض گلوگيرم رو حبس کنم .
-ايرن ايرن ...به من گوش کن ...
-نميخوام گوش بدم .. نميخوام اروم بشم .اون من رو پيدا ميکنه و با کتک وسيلي بهم تجاوز ميکنه وبعد هم پوست تنم رو غلفتي ميکنه ...
خودش بهم گفت ...خودش گفت که اگه در برم ..اگه فرار کنم ...
دستهاي مسيح رو پس ميزنم 
-نه نه تو نميتوني از پسش بر بيايي .نه تو.. نه هيچ کس ديگه...حتي خود خدا هم نميتونه جلوي اين اهريمن رو بگيره ...
مسيح دوباره سعي ميکنه من رو تو اغوشش حفظ کنه 
-به همون خدايي که ميپرستي قسم ...جات امنه هيچ کس نميدونه تو اينجايي ...
-ولي اون ميدونه ...اون همه چي رو ميدونه ...
-ايرن بس کن تو تازه عمل کردي اين جوري فقط به چشمهات صدمه ميزني ...تو که نميخواي تا اخر عمر نابينا بموني ..؟
-برام مهم نيست ...ديگه مهم نيست ...ديگه يه دختر باکره نيستم.. ديگه يه دوشيزه نيستم .ديگه نميتونم پيش خونواده ام برگردم ديگه ديدن ونديدن برام مهم نيست ...ميخوام بميرم ..نميخوام زنده باشم ...نميخوام ...
با حالت هيستريک وعصبي چنگ انداختم به باندهاي صورتم ...درد دوباره ميپيچه 
-ميخوام بميرم ..
-ايرن ايرن ..نکن ...نه ...
-صبرکن .... تو داري خودت رو نابود ميکني ..
-آني آني ...؟
صداي در اومد ولي اهميت ندادم داشتم براي مرگ تقلا ميکردم ..
-چي شده ... .؟
-زودباش يه ارام بخش بهش بزن ..
-ولم کن ...نميخوام ...من اين زندگي رو نميخوام ...چرا نجاتم دادي .؟چرانذاشتي بميرم ...؟
اصلا تو از کجا وسط زندگي من پيدات شد؟...چرا اون موقعي که زار ميزدم تا بهم دست نزنه خدا تو رو نفرستاد ؟...
چرا وقتي داشتم زير تن لشش باکره گيم رو ازدست ميدادم نيومدي؟...
حالا ديگه اومدنت چه نفعي براي من داره؟ ..من ميخوام بميرم ...تو و...اقا و...حبيب هم بريد به جهنم ...
من رو بازور روي تخت خوابوند وبازوم رو ثابت کرد ..روي ساعدم گزيده شد .ولي اهميتي نداشت ..اونقدر درد داشتم که معني لغوي کلمهءدرد هم برام عوض شده بود ...
-ولم کنيد... چي از جونم ميخوايد؟..من ميخوام بميرم ديگه دوست ندارم زنده بمونم

مسيح هنوز سعي در اروم کردن من داشت ..من رومحکم تر تو اغوشش گرفت ...
-اروم باش ..همه چي درست ميشه ايرن ...من بهت قول ميدم ...
صداي بغض دارش دلم رو شکست ...يعني اوضاعم اين قدر خرابه ...؟دستهام رو دوباره مهار کرد 
-خواهش ميکنم ...اين کارو نکن ..داري به خودت صدمه ميزني .
شل ميشدم ...لخت وبي حس ..درست مثل همون لحظه هايي که اقا داشت نفسم رو ميبريد ...
-ولم ...کني....د ...مي...خ
بازهم جادوي خواب اثر کرد ومن بازهم فارغ شدم از درد وزندگي ..

*اولين خاطرهء تلخ*
اولين بار کي ديدمش ...؟يه ماه پيش ..؟فکرکنم آره يه ماه پيش بود ..يه دوشنبهءنفرين شده ..
يه دوشنبهءمسخ شده که اي کاش هيچ وقت پام رو از تو خونه بيرون نميذاشتم ..
ساعت شيش ونيم بود ..خوب يادمه ..نگاهي به ساعت موبايلم انداختم که يه ماشين درست وسط خيابون زد بهم ..
پرت شدم رو زمين ولي ضربه اونقدر شديد نبود که صدمه ببينم ..
از جام بلند شدم واولين کاري که کردم دنبالم موبايلم گشتم ..
واي واي افتاده تو جوب ..حتما فاتحه اش خونده است ...عصباني شدم وگر گرفتم ..دندون هام رو رو هم فشردم وبا عزمي جزم بلند شدم ..بايد تکليف اين رانندهءکور رو روشن ميکردم ..
مرد راننده با چشمهايي گشاد ونگران مدام سوال ميکرد 
-خانوم خوبيد ؟..چيزيتون نشد ؟..چرا حواستون نيست ..؟
عصباني بودم ديگه بدتر ..کوله ام رو برداشتم ..
-من حواسم نيست يا تو؟ ..معلوم نيست ..چشمهات تو لنگ وپاچهءکيه که آدم به گندگي من رو نميبيني ...؟مگه اين خط عابر پياده نيست ...؟مگه تو خير سرت گواهينامه نداري ..؟پس چرا حواست رو جمع نميکني شوت علي .؟
-هوي حرف دهنت رو بفهم بچه ..هيچي بهت نميگم ..
مردم دورمون جمع شده بودن وارازل با لذت دهن به دهن گذاشتن من با رانندهءبنز رو تماشا ميکردن ..
-به من گفتي بچه ؟...حالا که حقت رو گذاشتم کف دستت حاليت ميشه يه من ماست چقدر کره داره ..
کوله ام رو از پشت چرخوندم وتو سرو شونهءمرد فرود اوردم ..
-خجالت ن..مي..ک..ش..ي..
يه ضربه ..
-آخ آخ نکن چي کار ميکني ..؟
اومد کوله رو بگيره که نذاشتم ..مردم تو عرض چند ثانيه دورم رو گرفتن تا جدامون کنن ..
-مرتيکهءمفنگي به جاي هارت وپورت اون چشمهاي کور شده ات رو باز کن که جوون مردم رو زير نگيري ..
دستم رو از دست زني که بغل گوشم وز وز ميکرد کشيدم ومشت کردم ..
-اصلا ازت شکايت ميکنم ..پدرت رو در ميارم ..بايد خسارت بدي ..
مرد راننده با دستش يه حرکت بد اومد وگفت ...
-عمرا تو که چيزيت نشده 
تو اون هاگير وواگير که من مثل اتشفشان فوران کرده بودم در عقب ماشين باز شد ويه مرد درشت با يه عينک افتابي ويه کت وشلوار شيک که سرش رو به کُل کچل کرده بود وادم از ديدن ابهتش خودش رو خيس ميکرد از ماشين پياده شد ..
سعي کردم نگاهم رو ازش بگيرم واهميتي بهش ندم ..حرفم رو ادامه دادم ..
-شده تا اخر عمر تو راهروهاي کلانتري ودادگاه سرکنم حقم رو از حلقومت ميکشم بيرون ..
من روزير گرفتي... خرد وخاکشيرم کردي ..موبايلمم که هنوز يه ماه هم نيست که گرفتم سوزوندي ..دو قورت ونيمه ات هم باقيه ..؟
يه دفعه مرد کچل با همون هيبت وريخت وقيافه اش گفت ...
-مهدي ..؟
-بعله اقا ..؟
مرد کت وشلواري زيرلب غريد ..
-تمومش کن اين قائله رو.. من کار دارم ..
چشمهام از حرص گشاد تر شد ..يه جوري صحبت ميکرد که انگار من بايد ازشون عذرخواهي کنم ..
من وميگي خون جلوي چشمهام رو گرفت ..
-به به جناب مايه دار ..مثل اينکه بايد خسارتم رو از شما بگيرم ..نه ؟
-مهدي ..؟
-بله اقا ..؟الان درستش ميکنم ..
مهدي که همون راننده ماشين کذايي بود به امر اقاشون دستش رو گذاشت پشت کمرم ومن رو از ماشين دور کرد ..
-بيا برو دختر ..تو چي کار به کار اقا داري؟ ..اصلا بگو گوشيت چقدره ..خودم خسارتش رو ميدم تا شر بخوابه ..
يه نگاه به دورو ورم کردم ..همه زل زده بودن به ما وبا تفريح نگاهمون ميکردن ..
دادزدم ..
-فيلم سينمايي تموم شد ..يالله ..
خودم هم کوله وگوشي سرتا پا خيسم رو از تو جوب قاپيدم ودرجلوي ماشين رو بازکردم ..مرد کچل با چشمهاي گشادش زل زده بود بهم من ..
چند تا دستمال از تو جا دستمالي بيرون کشيدم 
راننده کله اش رو کرد تو ماشين ..
-کجا کجا بيا پائين ..؟
-تا خسارتم رو نگيرم پياده نميشم ...
بعد هم خبيثانه خنديدم وادامه دادم .
-شايدهم ميخواي برم کلانتري ويه شکايت بلند بالا برات تنظيم کنم ..
يه دستمال ديگه کشيدم وگوشي ودست وبالم رو باهاش خشک کردم ..
-راه بيفت ديگه مهدي ..کلي کار دارم ..
-چي ميگي تو دختر ..؟
-اَه نشنيدي چي ميگم ؟...راه بيفت ديگه ... نکنه دوست داري بين اين همه آدم راجع به خسارتم حرف بزنيم ...؟


-اَه نشنيدي چي ميگم ؟...راه بيفت ديگه ... نکنه دوست داري بين اين همه آدم راجع به خسارتم حرف بزنيم ...؟ 
مهدي با اخم وتخم پشت رول نشست ..صداي بسته شدن در عقب هم اومد .
بوي لجن جوب تو دماغم پيچيده بود چيني به بينيم دادم واشاره کردم ...
-برو جلوتر دم اون مغازهءبسته نگه دار ..
-خوب حالا تکليف من با تو چيه ..؟چقدر ميخواي دست از سر من برداري ..؟
دوباره بوي لجن پيچيد ..دماغم رو با نفرت جمع کردم وبا تنفر گفتم ..
-خداازت نگذره مهدي خان ..زدي تمام گوشي من رو لجني کردي ..
-خانوم مبلغ خسارت لطفا ..لازم نيست براي يه گوشي زپرتي بازار گرمي کني ..
يه دو دوتا چهارتا کردم ..سيصد بابت گوشيم ..دويست هم به خاطر اينکه ازش شکايت نکنم ..ميشه ..
-پونصدتومن ...زودباش ..نقد باشه بهتره ..چک قبول نميکنم ..
-چـــــي ؟پونصد تومن ..مگه گوشيت چنده ..؟
-مهدي ..
صداي جناب کت وشلواري بود که به مهدي غرش کرد ..
-بله ..
-پولشو بده گورش رو گم کنه ..
دوباره شاکي شدم ..برگشتم سمتش وبا عصبانيت غريدم ..
-هي يابو علفي ...فکر کردي من هم مثل تو خرمايه دارم که اين پول ها برام پولي نباشه ..؟نه جناب ...من بعد از کلي مصيبت وبدبختي اين گوشي رو جور کردم حالا هم که فاتحه اش خونده است ..
از اون ور هم زدي من رو با کِشتي ات له کردي عين خيالت هم نيست ..اصلا گيرم سرم ميخورد به جدول ضربه مغزي ميشدم ... چه غلطي ميخواستي کني هان ..؟
چشمهاي مرد ريز شد وبعد هم ته خنده تو چشمهاش موج زد ..
-خوشم مياد خوب بلدي از اب گل الود ماهي بگيري 
ديگه قاطي کردم ..
-نه مثل اينکه شماها حرف حاليتون نيست شمارهءماشينت رو که حفظم ..333ب34 از همين جا يه راست ميرم کلانتري ..
اومدم پياده بشم که دوباره گفت ..
-مهدي چرا وايسادي؟.. پولشو بده بره ديگه من کلي کار دارم ..
-بعله اقا ..
پول رو گرفت سمتم ..پنج تا تراول صد تومني ..
-بذارش تو کيفم دستم لجنيه پول نوهام لجني ميشه ..
گذاشت ..
-خوب آقايون از همکاري با شما خوشبخت شدم ..اميدوارم که به هيچ عنوان ديگه نبينمتون 
دستم رو روي صندلي ماشين کشيدم وسبزه هاي لجن رو به روکش ماشين ماليدم ..
يه قيافهءمسخره به خودم گرفتم و رو به مرد کت وشلواري فپگفتم ..
-اوپـــــــــــــس ..ببخشيد ..ماشينتون لجني شد شرمنده 
پقي خنديدم واز ماشين پريدم بيرون ..
-خوش گذشت اقايون ..
.......

دستم رو مشت کردم ناخونهاي نصفه نيمه ام توي گوشتم فرو ميرفت ...زير لب زمزمه کردم ..
(احمق ..ايرن احمق ..خر ..ديوونه ..)
اي کاش همون موقع بي خيال ميشدم ..اي کاش فکر نميکردم که همه چي حاليمه ..اي کاش مثل دخترهاي سنگين سرم رو مينداختم پائين وبدون حرف اضافه اي بر ميگشتم ..
واقعا چرا فکر ميکردم که زبلم ..زرنگم ..جَلبَم ..؟
من هيچي نبودم ...يه ساقهءترد وشکننده که به دور يه تار موپيچيده بود ...
واقعا چرا به فکرم خطور نکرد که هرعملي يه عکس العملي در پي اش داره ؟..چرا خودم رو دست بالا گرفتم ..؟
واقعا چرا تو اون لحظه احساس پيروزي کردم ..؟به چي دلخوش بودم ؟پنج تا تراول صد تومني ...؟واقعا ارزش اصالت وباکره گي من همين قدر بود ..؟
برگشتم خونه وندونستم که اين ماجرا سر دراز داره ..


صبح فردا بود که به وخامت اوضاع پي بردم ...هرروز وهرلحظه اي که از خونه خارج ميشدم ...يا به خونه برميگشتم...
بنز سياه غول پيکر رو با نمره پلاک 333ب34 سر خيابون ميديدم ..
مطمئن بودم که خودشه وهمون مهدي خر هم رانندشه ..
اصلا مگه ميشه همچين ماشين تک وهمچين شمارهءرندي رو نشناخت ..؟
زنهاي کوچه کم کم نگران شدن وحرف دهن به دهن چرخيد وبه گوش مردهامون رسيد ..
ولي نگراني ها ادامه داشت ...واقعا هم جاي ترس ونگراني داشت چون حتي پليس وکلانتري هم نتونست بنز سياه رنگ رو حتي يک قدم هم از سر کوچه حرکت بده ..
ميرفتم و....رينگ هاي نقره هاي بنز رو ميديدم ..
برميگشتم و....شيشه هاي دودي بنز رو نظاره ميکردم ..
کم کم شيريني خريد گوشي و....اون صد تومن باقي مونده توي حساب بانکيم ...جاش رو به ترس ِلونه کرده توي رگهام داد ..
چرا نميره ..؟چرا دست از سر اين محله ومن بر نميداره ..؟چي تو فکرته مرد داخل بنز ...؟
ايرما ميگفت ...
-همه نگرانن چون کسي که سوار بنزه ...اونقدر گردن کلفت هست که باعث شده هيچ احدي نتونه از جاش تکونش بده ..حتي بچه هاي شر محل ..
يه هفته شد ..دو هفته ..که اون چيزي که نبايد بشه شد ..
بنز سياه نبود ..يوهو ...رفته بود ..اخيش راحت شدم ..حالا ميتونم با موبايل جديدم وارد اينترنت بشم وکلي حال کنم ..
هدفون گوشي رو به گوشهام زدم واز سرکوچه پيچيدم تو خيابون ...که يه وَن نقره اي پيچيد جلوم ..
اونقدر غير منتظره ويه هويي که تا چند ثانيه منگ بودم ..
در ون باز شد و...دستهايي مثل پر کاه من رو از زمين بلند کرد ..وپرتم کردن به گوشهءون ..
که هيچ چيزي به جز سه تا مرد نقاب دار و... يه گوني کنارش نبود ...
دهنم از تعجب وامونده بود ...خدايا اينجا چه خبره ..؟اينها ديگه کي هستن؟
فضاي خالي ون نگران کننده بود ونگران کننده تر ....چهره هاي نقاب بستهءاون سه تا مرد بود که حتي نميدونستم چه نقشه اي تو سرشون ِ...
خواستم بلند شم وفرار کنم ولي ماشين درحال حرکت بود ومن حتي نميتونستم تعادلم رو حفظ کنم ..
مردها خيلي زودتر از اونکه به خودم بيام دست به کار شدن وتوعرض چند ثانيه علارقم تمام تلاشهاي من دست وپام رو بستن ويه دستمال تو دهنم چپوندن ..
حالا من با دستهاي چفت شده ودهني بسته ونگاهي لرزان فقط چشم دوخته بودم به مردهاي روبه روم ..که کيسهءکلفتي روي سرم کشيدن وتمام ..
من زنداني شدم .اون هم با مردهايي قوي هيکل ودستهاو پاهايي بسته وچشمهايي که ديگه نمي تونستن تشخيص بدن کجا ميرم و مقصد کجاست ..
بعد از ده دقيقه تقلا به کل خسته شدم واز تب وتاب افتادم ..آژير خطر توي ذهنم اونقدر پررنگ وناگوار بود که نميذاشت به چيزي جز عاقبت نامعلومم فکر کنم ..
ماشين دست اندازها رو رد ميکرد ومن بيشتر توي خودم مچاله ميشدم ..
نميدونم چقدر گذشت.. يه ساعت ؟..دو ساعت؟ شايد هم يه نصفه روز ..اونقدر طولاني وتموم نشدني بود که فکر کردم ساعتها توي ونِ درحال حرکت بودم ..
ماشين که متوقف شد دست هايي من رو بلند کرد ورو شونه اش انداخت ..درست مثل گوشت قصابي ..
با دهن بسته داد ميزدم ...کلنجار ميرفتم... با زانوهام ميکوبيدم ...
ولي عکس العمل يه چيز بود ..محکم تر شدن بازوها دور زانوهام ..
...........
سردِ..چرا اينقدر هوا سردِ؟..دندون هام به هم ميخوره ..داد ميزنم ..
-مامان ..مامان سردمه ..
دستهايي گرم وزمخت پتويي رو دورم ميپيچه ..
ياد اولين شب دوباره به قلبم نيشتر ميزنه ...ياد اولين لحظات ..اولين تقلاها ..اولين اميدهايي که از دست ميرفت ..
تشنه بودم ..عطش داشتم ..انگار ساعتها ...روزها وماههاست که درحسرت يه قطره اب له له ميزنم ..
-مامان مامان ..؟
جام اب رو سر ميکشم ولي انگار دارم خواب ميبنم ..چون بازهم تشنه ام ..
-مامان من تشنمه ..تو کجايي که دخترت داره از عطش هلاک ميشه ...؟
بازهم دارم با ولع آب رو ميبلعم ..ولي هنوز عطشم برطرف نشده ..
لبهاي خشکم بهم ميخوره ..
-آب ..آّب ميخوام ..
اينبار جرعه هاي گواراي آب حقيقتا گلوي خشک وبايرم رو سيراب ميکنه ..

*حساب وکتاب*
فشار روي زانوهام ادامه داره که همون دستها پرتم ميکنه روزمين ...همون جور دست وپا بسته با گوني روي صورتم به پهلو روي زمين افتادم ...
صداي قدمهايي که هرلحظه نزديک ونزديک تر ميشه رو ميشنوم ..
يه قدم ..دو قدم ..سه قدم ..
چقدر با جذبه ..چقدر خونسرد ..چقدر باحوصله ..انگار صاحب قدمها براي پياده روي اومده ..
قدم ها نزديکم ايست ميکنن ..صداي کشيده شدن پايه هاي صندلي مياد ..
فعلا نه انرژي ِتقلا رو دارم نه دوست دارم که بي خودي خودم رو خسته کنم ..قاعدتا فردنشسته بر صندلي به زودي کنجکاوي من رو ارضا ميکنه ..
گوني از سرم کشيده ميشه ونور تند خورشيد چشمهام رو ميزنه ..
اولين چيزي که به ذهنم ميرسه اينه که هوا هنوز روشنه پس غروب نشده ..
چشمام رو به آرومي باز ميکنم ..يه نفر داره گرهءدستهام رو مي بُره ...بعد هم پاهام ..
چشمهام هنوز به نور عادت نکرده پس طبيعيه که مرد نشسته روي صندلي رو نبينم ..
دستي بازوم رو وحشيانه ميکشه وبه زور روي يه صندلي ديگه درست مقابل مرد مينشونه ..
حالا من ومرد هردو بي صدا رو به روي هم روي دو تا صندلي ساده نشستيم ..
از لا به لا انگشتهام به مرد زل ميزنم ..
خودشه ..اره خودشه ..مرد کت وشلواري ...همون که کار داشت ..همون که ميخواست زودتر ازشرم خلاص بشه ..
-شناختي ..؟هرچند ادم کَلاشي مثل تو اونقدر حواسش جمع هست که کسي مثل من رو فراموش نکنه ...
-تو تو ..من رو دزديدي ..؟اخه چرا ...؟به خاطر پونصد تومن؟ ..يعني فقط به خاطر نيم مليون ناقابل؟ ..تو که پولت از پارو بالا ميره ..به خاطر خسارتي که حقم بوده ووظيفه ات بوده پرداخت کني من رو دزديدي ...؟
-صبر کن ..صبر کن ..خيلي تند ميري ..پولي که بهت دادم يک هزارم پولي که ضرر کردم نبود ..اون روز قرار مهمي داشتم که به خاطر دير کردن من کنسل شد وديگه هم تکرار نشد ..
سرش رو بهم نزديک کرد
-ميدوني چقدر بهم ضرر زدي ..؟
سي ميليارد تومن ..
ابرويي بالا انداخت وادامه داد ...
-اصلا ميدوني اين مبلغ چند تاصفر داره ..؟تو ريدي تو قرارداد کاري من ..قرار دادي که متونيست زندگي من رو تغير بده ولي فقط وفقط وفقط به خاطر توي هرزهءنُنر بهم خورد ..
سرش رو برد عقب وبا ملايمت ازجاش بلند شد ..اونقدر اروم که فکر ميکردي نميخواد يه چروک رو کت وشلوار خوش دوختش بخوره ..با قُد بازي گفتم ..
-خوب من چي کار کنم ..نکنه توقع داري سي ميليارد تومنت رو من بهت برگردونم ..؟ببين اقا من هيچ پولي ندارم ..جزهمون هايي که ازتون گرفتم ...که با چهارصد تومنش يه گوشي خريدم وصد تومن باقي مونده اش رو هم توي حساب بانکيم ريختم ..من فقط ميتونم همون رو بهت برگردونم ..بيشتر از اون چيزي ندارم ..
با قدمهايي اروم وتا حدي اعصاب خورد کن دور صندليم چرخيد ..
-چيه ..؟چرا ديگه هارت وپورت نميکني ؟..چرا مثل اون روز ازحق وحقوت دفاع نميکني ..؟يالله بگو ..ازخودت دفاع کن ..چرا ميترسي ...؟از همون حرفهايي که تو ماشين بار مهدي ميکردي بگو ..
پشت سرم ايستاد ..وکف دستهاش رو رو شونه ام گذاشت ..سرش رو اورد پائين ..تا جايي که چونه اش تو گودي گردن وشونه ام قرار گرفت ..
زمزمه کرد ..
تو واقعا فکر ميکني با چندر قاضي که بهت دادم ..ميتوني من رو به اون پول باد برده برسوني ..؟
مور مورم شد وتو خودم جمع شدم ..
خندهءمرد کت وشلواري بلند شد...


نظرات کو پس؟؟؟؟؟
رمان گاد فادر 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ღSηow Princessღ ، Nυмв ، -Demoniac-
#3
فصل سوم
يه نفر داره روي صورتم رو باز ميکنه ..انگار که پوست صورتم داره هوا ميکشه وميسوزه..حالا يه مايع نرم روي زخم هام ماليده ميشه ..
ميخوام پسش بزنم ولي دستهام نا ندارن... حتي قدرت حرکت انگشتهام رو هم ندارم ..
اون چيز نرم همچنان روي صورتم کشيده ميشه ..با اينکه لمس پوست صورتم به آروميه ولي درد توي وجودم ميپيچه وناله ام رو بلند ميکنه ..
-آي درد ميکنه ..
دست از حرکت باز مي ايسته ..ولي بعداز چند لحظه دوباره به کار قبلي خودش ادامه ميده ..
دستم رو به زور بلند ميکنم تا نذارم دست متجاوز ازارم بده ..ولي دست ديگه اي مانع حرکتم ميشه ..
با سستي دستم رو سرجاش برميگردونم 
....
مرديه نفس عميق کشيد ..انگار که من رو بو ميکشه ..نفسم رو ...بوي تنم رو ..بازدمش مثل يه آه طولاني از سينه اش خارج شد ..
بازهم من رو بو کشيد ..دوست داشتم خودم رو کنار ميکشيدم ولي دست مرد که مثل چنگک دور بازوهام گره خورده بود ..نميذاشت حرکت کنم ..
کم کم ترس جاي خودش رو به نفرت ميداد ..نفس چهارم بود که طاقت نياوردم وبدون توجه به موقعيتي که توش هستم دستهاش رو پس زدم وبلند شدم ..
مرد به خودش اومد ..از ديدن رنگ هوس توي چشمهاش تنم لرزيد ..
سري به سمت مردي که کنار در نگهباني ميداد جنبوند
مرد خيلي راحت از اطاق خارج شد وبدون کلام اضافه اي دروپشت سرش بست ..
ترسو دلهره واضطراب باعث شد زبونم بند بياد ..
مرد کت وشلواري دکمهءاول کتش رو بازکرد وشروع کرد به بازکردن دونه به دونهءدکمه هاي سر دستش ..
-ميدوني تنها مقصر بهم خوردن اين معامله تو هستي ..خوب من يه جورهايي نميتونم به همين راحتي از مال بر باد رفته ام بگذرم ..پس بهتره يه چيز ديگه رو جايگزينش کنم ..
دکمه هاي سردستش حالا ديگه باز شده بود ..به سمت من اومد ..عقب عقب رفتم ..زبونم واقعا الکن مونده بود ..
صورتش رو جمع کرد 
-اخي داري گريه ميکني ..؟
اونقدر مضطرب بودم که اصلا نفهميدم کي صورتم خيس شده وهق هقم کل اطاق رو برداشت 
زانوهام شل شد وافتادم رو زمين ..
-تروخدا ترو خدا بذار برم ..
دستهام رو جلوي سينه ام تو هم گره کردم ..
-غلط کردم ..موبايل رو پس ميدم ..اصلا کل پول رو فردا بهت بر ميگردونم ..فقط بزار برم ..
دست به سينه شدوبا همون استين هاي بازمونده وسرتراشيده شده اي که کاملا برق ميزد پوزخند زد ..
-روز اول که ديدمت خيلي بلبل زبون بودي ....پس اون همه اعتماد به نفست چي شد ..؟
-من غلط کردم ..گوه خوردن مال همين وقتهاست ديگه ..بذار برم ..مامانم نگرانم شده ..ترو جون هرکسي که دوستش داري بزاربرم .. 
پوزخندي زد با همون استين هاي باز ِ تا زده شده دست به سينه شد 
-هه ..بعد اون وقت کي قراره ضرر من رو جبران کنه ..؟
-هرچي که دارم ميدم ..نيگاه ..نيگاه ..
دست به زير مقنعه ام بردم وگردنبندم رو با دستهاي لرزون بازکردم ..
-ببين اين رو دارم ..يه مقدار هم طلا تو خونه دارم فقط بذار برم ..قول ميدم همشو بهت بدم ..فقط بذار برگردم خونه ..
يه نيم چرخ دورم زد 
-تاحالا کسي بهت گفته چقدر بامزه اي ..؟
لبخندش بسته شد ..چشمهاش رو ريز کرد وگفت ..
-به نظرت ميتوني با اين حرفها خامم کني ..؟هان ..؟
مسکوت واشک ريزان نظاره گرش بودم ..
پلاک اسمم توي هوا تاب ميخورد ومن نگاهم بين مرد وپلاک درجريان بود ..
زد زير دستم وگردنبند وپلاک از تو دستهام پرت شدن گوشهءاطاق ..
ضربهءبعدي بي هوا توي صورتم بود ..جوري که تعادلم رو از دست دادم وواژگون شدم ..
تا خواستم سر بلند کنم مشت بعدي روي صورتم نشست ..
مزهءتلخ خون توي دهنم پيچيد ..بالاي سرم چمباتمه زد و تاي استين هاش رو بازکرد ..
ميدني کتک زدن ودندون شکستن واستخون خرد کردن کار زير دستهاي منه ..همون هايي که تو رو اينجا اوردن ..ولي تو بدجوري اعصاب من رو داغون کردي ..
وقتي با خودم فکر ميکنم که به خاطر لجاجت بچگانهءتو چه معاملهءبزرگي رو از دست دادم شاکي ميشم واونوقته که ميام سراغ تو ..
سراغ تويي که گند زدي به تمام قرارو قانون من ..
لگدي توي شکم جمع شده ام کوبيد وگفت ..
-فعلا همين چند تا رو داشته باش تا شب به خدمتت برسم ..به قول خودت بايد حقت رو کف دستت بذارم .
تا رو برگردوند .بلند شدم ..
-اقا ترو خدا بذار برم .مامانم نگرا...
پشت دستي بعدي بازهم روي لبهام نشست واون ها رو خاموش کرد ..دوباره روي زمين افتادم ..رد خون لبم روي لبهءاستينش عصبانيش کرد ..
با نفرت بينيش رو چين داد وفحش زير لبي نثارم کرد ..
-اقا ...
اين بار ضربه اش روي شونه ام نشست ...
....درپشت سر اقا بسته شد ومن موندم وکلي درد تنهايي وترس از بي ابرويي 
با ياد اوري دم وبازدم هاي هوس الود مرد کت وشلواري چندشم شد وهق هقم کل اطاق رو برداشت ..
-بذاريد برم ..
داد زدم ..
-بزاريد برم ..بي وجدان ها ..
مشتي که از طرف بيرون روي دربسته خورد من رو نيم متر پروند ..
ترس بود که نميذاشت بيشتر از اين هوار بکشم وحقم رو طلب کنم ..

*آناهيد *
چشم باز ميکنم ..ولي چشمهام که باز نميشه ..صداي گنجشک ها وبوي خوش درخت ها رو ميشنوم ..انگار که صبح زود باشه ..انگار که مثل قديم ها توي خونهءخودم هستم ..
ديگه نه گرممه نه سردم ..صداي بازو بسته شدن در مياد وسرم به سمت صدا بر ميگرده ..
-بيدار شدي ..؟
صداي همون زنه ..
-حالت بهتره .؟.
هنوز هيچ عکس العملي نشون ندادم ..صداي يه سري وسايل مياد ..
لولهءسرمي که به آنژوکتم وصله حرکت ميکنه ..
-خوب اين هم از اين ..
فشارم رو ميگيره ..
-ميتوني بشيني ..؟
بلندم ميکنه وبالشت رو پشت کمرم مرتب ميکنه ..
-چند روزه که اينجام ..؟
-هشت روز با امروز ميشه نه روز ..
-نه روز؟
-اره همه اش يا تب ميکردي يا لرز ...خيلي خدا بهت رحم کرد... کم مونده بود تشنج کني ..
-تو کي هستي ..؟
-آناهيد ..همه آني صدام ميکنن ..
-مسيح کجاست ..؟
صداي کشيده شدن پايه هاي صندلي 
-ديشب تا صبح بالا سرت بود رفته بخوابه ..
-پس واقعيه ..؟
-چي ؟
-مسيح واقعا وجود داره ..؟
-اگه منظورت برادر من مسيح ِ... آره ..شايد هم منظورت عيسي مسيح باشه ..آخه مسيح ميگفت تو بهش گفتي عيسي مسيح ..
تن خنده اش مثل مسيح بود 
سر انگشتش که گونه ام رو لمس کرد باعث شد بترسم ..
-نترس ميخوام پانسمانت رو عوض کنم ..
-صورتم خيلي بد شده ..؟
-نه اتفاقا خيلي هم خوشگل شدي ..
-داري دروغ ميگي ..با لگدهاي اقا ...
دست آني ايستاد ..
-بهتره بهش فکر نکني ..فقط اين رو بگم که صورتت خيلي قشنگ تر از قبل شده ..ميدوني چند تا عمل زيبايي داشتي ؟...سه تا ..
کاش من جاي تو بودم ..
دستم رو روي دستي که باندصورتم رو باز ميکرد گذاشتم ..
-نه بهت قول ميدم هيچ وقت ِهيچ وقت دوست نداشتي جاي من باشي ..اين رو مطمئنم ..
دستم رو برداشتم واون به کارش ادامه دادوصورتم رو پانسمان کرد ..
-کي چشمهام رو باز ميکنيد ..؟
-يه هفتهءديگه ...خداي رحمان ورحيم خيلي تورو دوست داشت که نذاشت چشمهات رواز دست بدي ..
دوباره صداي سائيش پايه هاي صندلي 
-خب اين هم از پانسمانت .. يکم سوپ اماده کردم الان برات ميارم ..
-نميخورم ..
-ولي من ميارم وتو هم ميخوري ..
در بسته شد واحساس ترس و تنهايي وجودم رو پرکرد ..
کاش زودتر برگرده ...
يه تقه به در خورد ..چه زود حاجت روا شدم ..
در باز شد ولي حضور اون شخص برام مثل حضور اني نبود ..
-کي اونجاست ..؟مسيح تو هستي ..؟
-از کجا فهميدي من اني نيستم ..
اني دنبال سوپ رفت ..ولي من بوي سوپ رو حس نميکنم ..در ضمن بوي تو با بوي آني فرق ميکنه ..
-احسنت ..قدرت تشخيص خوبي داري ..
-اي کاش چشمهام زودتر خوب ميشد تا به اين قوهءتشخيص نيازي نداشتم ..
-بهتره زياد خودت رو نگران نکني يه هفتهءديگه چشمهات باز ميشه ..
-تو کي هستي ..؟
-مسيح ..
-نه منظورم اينه که چه جوري من رو تو بيابون پيدا کردي ..؟اصلا اينجا کجاست .؟.
-خودت چي حدس ميزني ..؟
-که تو دروغ ميگي ..واينجا يه باغ ميوه است ...بوي شکوفه هاي سيب رو خيلي راحت ميشه تشخيص داد ..
-چرا بايد دروغ بگم ..؟
-تو همه چيز رو ميدوني ...بعد ادعا ميکني که من رو از بيابونهاي اطراف تهران پيدا کردي ..
-البته تو رو نه... جنازه ات رو پيدا کردم ..که نفس هاي نصفه نيمه اش رو به تمومي بود ...همين ....غير از اون هر چي رو که گفتي اطلاعاتيه که از خودت گرفتم ..

*نفرت چشمهاي حبيب *
از خواب ميپرم ..يعني کابوس دستهاي اقا باعث ميشه از خواب بپرم ..
روي پيشونيم پراز دونه هاي عرقه ..خدايا من هنوز زنده ام ..؟
چه طور ممکنه ..؟چه طور امکان داره دختري که ديروز با کرگيش رو به بدترين وجه ازدست داده هنوزنفس بکشه ..؟
نگاهم به خون خشک شدهءروي پاهام ميوفته ..با کف دست پاکش ميکنم ولي خشک شده ونميره ..
ميرم سمت توالت وشيلنگ رو به سمت پام ميگيرم و اب رو باز ميکنم ..
لرز توي وجودم ميشينه ..با کف دست لکهءخون رو پاک ميکنم ..ولي به نظرم پاک نميشه انگار که براي هميشه روي پاهام چمبره زده ..
ياد ديشب ميوفتم ...ياد لحظات بدبختيم ياد ازدست دادن نجابتم ..ياد دستهاي اقا ..ياد...
دوباره ميکشم ...بغضم ميترکه واشکام سرازير ميشه ..با پشت دستم جلوي دهنم رو ميگيرم ...تا صدام بلند نشه ..ولي هق هقم اونقدر بلنده که کاريش نميتونم کنم ..
دوباره ودوباره روي لکهءخون ميکشم ..چرا نميري؟ ..چرا کمرنگ نميشي ؟..
دونه هاي اشک روي اب روون ميريزه ومحوميشه ..
دوباره ودوباره ميکشم ..اونقدر ميکشم که روي رون پام يه تيکه قرمز ميشه ولي دست از اين کار برنميدارم ..بايد اونقدر بشورمش که بره ..
با پشت دست اشکام رو که ديدم رو تار کرده پاک ميکنم ولبم رو از درد به دندون ميگيرم ..
بيحال تراز اونم که دستهام جون داشته باشه ..
کليد که توي در ميچرخه ..دستهام استپ ميکنن ...با باز شدن در... شيلنگ از دستم رها ميشه وصداي جيغم به هوا ميره 
خودم رو گوشهءديوار گوله ميکنم ..وهمچنان جيغ ميزنم ..اخه پوششي ندارم حتي يه لباس زير ساده ..حتي يه تيکه پارچه ..
-اه بسه ديگه چقدر جيغ ميزني ..خفه شو ديگه ..
به سمت ميز ميره وسيني رو روش ميذاره ..
-بيا اين و بخور ..
يه لبخند زشت ميشينه روي لبش وبا نگاهش مثل خنجر تمام جسمم رو چاک چاک ميکنه ..
-اخه اقا گفته اخر شب باهات کار داره ..
نگاه ترسانم رو به سمت جايي که زل زده ميچرخونم ..
نگاه الوده اش روي پاهام ثابته ..خوم رو بيشتر جمع ميکنم ..دلم ميخواد فحشش بدم ولي ديگه رمقي ندارم ..
-چيه زبونت رو گربه خرده ..بيا غداتو بخور جوجه ..بايد شب درست وحساب جون داشته باشي ..اخه يه وقتهايي کاراقا به دوساعت هم ميکشه ..
دستهام ميلرزه ..پاهام ..... وبدتر وبدترازاون.... چونه ام ميلرزه وقطرات اشک مثل گوله هاي تگرگ از چشمهام سرازير ميشه ..
-اخي حيوونکي حتما خيلي باهات بد تا کرده نه ..؟
اومد جلوتر ورو به روي پاهام رو پاش نشست ..واقعا عذاب ميکشيدم ..مني که تا ديروز نميذاشتم احدي بدنم رو ببينه حالا لخت وبي لباس جلوي يه مرد غريبه نشسته بودم ..
دوست داشتم بميرم واين لحظه ها رو تجربه نکنم ..
بميرم وچشمهاي دريدهءمرد رو نبينم ..
مرد دستهاش رو جلوتر اورد وگفت ..
-بيا اينجا ببينم... خودم باهات کار ميکنم تا راه بيفتي ..
دست مرد که به سمتم دراز ميشه ناخواسته وبي اراده به دستش چنگ ميندازم ..
-اخ اخ چي کار کردي ..؟
جاي ناخون هاي ِدالبر وشکسته ام مثل شخم زدن روي دستهاش علامت ميذاره ..
-دخترهءج-----دست من رو چنگ ميندازي ..؟
دستش بالا ميره که ..
-حبيــــــب ..!
دست حبيب مشت ميشه وچشمهاش با نفرت روي من زوم ميشه ..
-بعله ..؟
بدون اينکه نگاهش رو ازم بگيره بلند ميشه ....تو لحظهءاخرتنم از اون همه تنفر خوابيده توي چشمهاش ميلرزه 
-تا وقتي نگفتم واجازه ندادم حق نداري بهش دست بزني ..فعلا تمام وکمال مال خودمه ..
اقا برميگرده که بره که دوباره يه نيم چرخ ميزنه 
-يادت باشه اگه يه مو از سرش کم بشه بلايي به سرت ميارم که مرغهاي اسمون به حالت زار بزنن ..
-.......
با دست به بيرون اشاره ميکنه 
-حالا هم هري ...دوست ندارم تن لُختش رو ديد بزني ..
فک منقبض شدهءحبيب ازاردهنده وحاوي پيام هاي شوم بود ...اينکه حبيب يه موقعي اين کارم رو تلافي ميکنه ...

*اميد*
حساب روزها از دستم در رفته ..ساعت ها ...ثانيه ها ..مسيح ميگه دو ماهه که اينجام ..ولي من باورم نميشه ..اخه تمام اين به قول ِمسيح دوماه ....تو پلک زدني گذشته ...
باندهاي صورتم باز شده ..ولي چشمهام ...چشمهام هنوز نميبينن ..
نه نور خورشيد ...نه روشنايي روز ..نه رنگ هاي زيباي زندگي رو ...
تو اين چند وقتي که سراپا شدم ويه جوني تو دست وپام رفته تازه مصيبت نداشتن بينايي ام رو لمس کردم ..درست مثل بچه هاي نوپا محتاج کمک هستم ...
خوردن... خوابيدن ..حتي دستشوي رفتن ..وچه بسا ...نفس کشيدن ..
هيچي رو نميبينم ولي با اميد به اينکه تا چند وقت ديگه همه چي به حالت اول بر ميگرده خودم رو اروم ميکنم وسعي ميکنم با اين حس سياهي مطلق مدارا کنم ..
تمام کارهام به دوش آني ومسيحِ...آني ايي که تو خصوصي ترين موارد روزانه هم کمکم ميکنه و
مسيحي که روز وشب و....شب وروز بهم اميده وسعي ميکنه حصار بالارفته به دورم رو دور بزنه ...
-مسيح ...کي چشمهام رو باز ميکنيد ..؟
-يه هفتهءديگه ...
-تو فکر ميکني بتونم ببينم ..؟
-معلومه که ميتوني ..
ولي يه چيز ته وجودم داد ميزنه که تو تا ابد نميبيني واين چشمها قراره تا اخر عمرت به سياهي باز بشه ..
.......
صداي جيک جيک يه گنجشک باعث ميشه سر بچرخونم ..وزش نسيم روي پوست صورتم رو حس ميکنم .. هوا رو بو ميکشم ..بوي گلهاي شکُفته تا ته ريه هام فرو ميره ..
دوست دارم باغ رو ببينم ..باچشمهاي خودم طراوت سبزه ها رو رج بزنم ..دوست دارم وقتي دارم گل ها رو بو ميکشم رنگ بِهرنگشون رو تو حافظم ذخيره کنم ..
باغ پراز سرو صدا وعطر وبواِ...ولي اين کاش درکنار بو و...لمس و...صدا ميتونستم رنگ ها رو هم ببينم وروحيه بگيرم ..
.........
از صبح استرس دارم ..ترس ..دلشوره ..نگراني ..
همهءحس هاي منفي توي دنيا به قلبم سرازير شده ..امروز بعد از دو ماه قراره چشمهام به روشني بازبشه ..
بازوي آني رو که کنارم نشسته چنگ ميزنم ..دستم رو که لابه لاي دستهاش ميگيره ...ميگه ..
-چقدر دستهات سرده ؟..
-ميترسم اني ..
دستهام رو تو دستهاش ميگيره دستهاي يخ کرده ام رو ...
-نگران نباش ..خوب ميشي ...
-اگه نشدم ..؟
-نگو ايرن تو خوب ميشي من مطمئنم ..
-بريم ...؟
صداي مسيح از يه جاي دور مياد .وجواب من از قهقراي سينه ام ..
-بريم ..
دستهاي آني بلندم ميکنن وبه راه ميوفتن ..يه دستم تو دست آنيِ ويه دستم تو هوا شناور ..تا بتونم ديوارها وموانع احتمالي رو بسنجم ..
(يعني ميشه همين امروز پايان اين سياهي رو جشن بگيرم ..؟)
تو ماشين ميشينم ..دستم همچنان تو دستهاي پرمحبت آني اسيره ..يه جورهايي من هم دوست دارم که محبتش رو بِچشم ...که ازم حمايت کنه 
مسيح داره حرف ميزنه ولي من چيزي نميشنوم ..انگار که تو فضام ..
تو خلع ...سبک وسنگين ..تيره وروشن ..حس هام رو ديگه از هم تشخيص نميدم ...
ترس .. هيجان ..استرس ..شادي ..نميدونم چي به چيه ..نميدونم کدوم به کدومه ..فقط ميدونم که گير کردم ..زنداني شدم ..بين يه عالم حس قاطي پاتي شده ..
انگشتهاي ظريف آني روي دستم کشيده ميشه... داره نوازشم ميکنه ومن چقـــــــدر محتاج اين نوازشم ...
مسيح داره از فرداها حرف ميزنه ..فرداهايي که چشمام ميبينن ..فرداهايي که بدون درد ِنديدن ....ميتونم زندگي دوباره ام رو شروع کنم ..
ولي بازهم حس هاي قاتي پاتي شده بهم دهن کجي ميکنن و رو ديوار دلم مينويسن ..
(خوش خيال نباش ايرن ..ضربه هاي اقا کاري تراز اون چيزي بود که چشمهاي ِقهوه ايِ سوختهءتو ....طاقتش رو داشته باشه ..)
از ماشين که پياده ميشم حس دلشوره ورنگ تنهايي... از مابقي حس هام سوا ميشن وپيشي ميگيرن ..
دستهاي آني همچنان من رو هدايت ميکنه ..به دکتر سلام ميکنم وروي صندلي گردون ميشينم ..
نوک انگشتهام رو هــــآ ميکنم ..انگار دارم بين اين همه استرس منجمد ميشم ..
-خوب ايرن خانوم ما چطوره ..؟
بي روح ومضطرب مينالم ..
-اقاي دکتر خواهش ميکنم زودتر تمومش کنيد ..
-واي واي واي ...اين همه استرس براي چيه ..؟من بهت قول ميدم که چشمهات خوب خوب شده تو که به کار من شک نداري ..داري ..؟
التماس ميريزه تو صد ام ..
-اقاي دکتر ..
-باشه باشه بسم الله ..
چسب ها رو از رو چشمهام بر ميداره ..دونه به دونه پانسمان ها رو باز ميکنه... پوست دور چشمم هوا ميخوره وبه گز گز ميوفته ..
لحظهءزيباي ديدن نزديکه ..نزديک نزديک ..
-خوب حالا آروم وبا احتياط چشمهاتو واکن ..خيلي اروم ويواش ..
نور هاي از دست رفته *
نميديدم ..هيچي جز سياهي مطلق نميديدم ..نه نور چراغ قوه اي که دکتر ميگه تو چشمهام ميتابونه و....نه هيچ چيز ديگه ..
چشمهام نميبينن ..يعني واقعا من کور شدم ؟..
صداي دکتر رو از ارتفاع ميشنوم ..
-ايرن دقت کن هرچي که باشه برام مهمه ..
اشک اول رها ميشه ..
-نميبينم ..
يه قطرهءاشک ديگه ..
-هيچي نميبينم ..
عصباني ميشم ...اخه اميدم به کل نااميد شده ..
-من کور شدم ..
زجه ميزنم
- ديگه هيچ وقت نميبينم ..
دستهاي حمايت گرآني رو پس ميزنم ..قطرات اشک تند وتند از چشمهام ميبارن ..درسته که نميبينم ولي لمسشون که ميکنم حسشون که ميکنم ..
از صندلي بلند ميشم وتمام خشمم رو سر صندلي خالي ميکنم ...دوباره دستهايي مانعم ميشن ... صدا ها تو هم مخلوط ميشن ..
صداي دکتر ..پرستار.... آني ...حتي مسيح ...
-نميخوام ولم کنيد
عقب عقب راه ميرم تا فرار کنم ..فرارم تو اون لحظه ها طبيعي بوده مگه نه ...؟
-ولم کنيد بذاريد به درد خودم بميرم ..
ناخون هام رو به صورتم ميکشم ...
-از همتون بدم مياد ..شماها بهم دروغ گفتيد ..اميدوارم کرديد ..
پشت پام به چيزي گير ميکنه واز عقب ميوفتم ..
دستها رو با چنگ ودندون پس ميزنم وهمون جور نشسته عقب ميرم ..تاريکه... تاريک تاريک ..
-دروغ گوها ..
مسيح-صبرکن ايرن ..
دکتر-دخترم اورم باش ..
آني -ايرن جان ..
-همتون بريد گم شيد ..
صداي دکتر بين هزاران هزار حس مختلف به گوشم رسيد ..
-يه ارام بخش بهش تزريق کنيد ..
-نه نميذارم ..
خواستم بلند شم که دستهاي ديگه اي ازپشت من رو تو اغوش گرفت ..يه جوري من رو تو بغلش حبس کرد ..
روي زمين باهاش کلنجار ميرفتم وبا ارنجم به پهلوش ميزدم ..
-ولم کن ..ولم کن مسيح 
بازوهاي مسيح رو چنگ ميزدم 
-ولم کن اشغال دروغگو ..
صداي پرستار ازاردهنده بود ..
-محکم بگيريدش ..
-ولم کنيد ..دست از سرم برداريد ..
با تماس سوزن با پوست دستم با قدرتي که نميدونم از کجا نشات گرفته با دست ازادم خودم رو عقب کشيدم ..سوزن از دستم جدا شد ..
صداي نفس هاي مسيح از بيخ گوشم ميومد ..
-ايرن.... ايرن نکن ..يه موقع سوزن تو دستت ميشکنه ..
-نه نميذارم ...
-ايرن به من گوش بده ...
-نميخوام ...
نفس نفس ميزدم وبازهم تقلا ميکردم ..حالِ اون لحظه ام رو هيچکس نميفهيد ...نه آني ..نه مسيح ..نه حتي دکتر واون پرستار خرفت ..هيچ کدوم ..
چه طور ميتونستم بهشون بگم که زندگي با چشمهاي هميشه تاريک مثل جهنمه ..چه طور ميتونستم بهشون حالي کنم که ديگه زندگي بدون ديدن رو نميخوام ..
-ايرن نکن تقلا نکن ..اروم باش ..
شل شدم ..نميدونم تاثير صداي ميسح بود يا تقلاهاي بيش از حد توانم ..
دوباره دستم رو ثابت کردن ...وبالاخره گزش سوزن ...همه چيز تو يه لحظه ساکن شد ..من ..تاريکي ..استرس وترس ...کل انرژيم ته کشيده بود ..کل توانم از بين رفته بود ..
صداي نفس هاي مسيح توي گوشم ميپيچيد ضربه زدن قلبش رو توي سينه اش از پشت کتفم حس ميکردم ...
دستهاي گرم وقويش رو مثل يه حصار لمس ميکردم ..من پلک ميبستم ودوباره تو همون تاريکي مطلقم کشيده ميشدم ..ولي تو همون لحظه ها هم ميتونستم صداي ضربه زدن ها رو حس کنم

دستهام رو دور پاهام گره زدم وگوش سپردم به صداي گنجشک هاي توي باغ ..جيک جيک هاي بلند شده شون يه وقتهايي قشنگه ويه وقتهاي اعصاب خورد کن ..يه تقه به در وآني مياد تو ..
-چرا صبحانه ات رو نخوردي ..؟
هنوز ثابتم ..
-ميخواي لقمه بگيرم برات ؟...ببين چه تخم مرغ عسلي خوشمزه اي شده ..بذاريکم نمک بزنم بهش ..آع..آن ..
حالا اماده است بفرمائيد ايرن خانوم ..
ثابت ثابتم ..اخه دارم تمرين سنگ بودن ميکنم ..تمرين اينکه مثل يه جسم بي جان باشم ..بي حرکت ...صامت ..ثابت ..مـــــــــــرده ..
انگشتهام رو ازهم باز ميکنه 
-بگيرش ايرن ..بگيرو بخور ..دو روزه که لب به هيچي نزدي ..
صداي جيک جيک گنجشک ها سر سام اور شده ..بوي خوش نسيم ديوانه کننده است .
دستم رو مشت ميکنم وخودم رو کنار ميکشم ..صداي نوميدانهءآني هيچ تغيري تو حالم نداره ..
-تروخدا ايرن ..بس کن ..تمومش کن ..داري دستي دستي خودت رو به کشتن ميدي ..دنيا که به اخر نرسيده؟ رسيده ..؟نه به خدا ..
دکتر ميگفت ممکنه مشکلت با يه عمل پيوند ديگه حل بشه ..کافيه يه بار ديگه ازت ازمايش بگيرن واونوقته که بعد از عمل تو باز هم ميتوني ببيني ..
زل زدم به تاريکي هيچي توش نيست حتي يه لکه ..حتي يه نقطهءروشن ...همه چي سياه ...همه چي تاريک ..درست مثل زندگي بر باد رفته ام ..
-بخور ايرن خواهش ميکنم ..
بازهم سر ميچرخونم ودوباره چونه ام رو روي زانوهاي خم شده ام ميذارم ..اين جوري که مماس ديوار نشسته ام روم به ديواره ...
ولي براي مني که تاريکي شده تمام زندگيش... چه فرقي داره که رو به ديوار بشينم يا رو به طلوع خورشيد ..؟
ديگه همه چي با هم يکي شده ..يه جور وسياه ..آناهيد عصبي وناراحت از جا بلند ميشه وترکم ميکنه ..
دوباره سر ميچرخونم به سمت پنجرهءباز که نسيم صبح گاهي گاه گاهي از توش سرک ميکشه ...
*ناله ها *
بي حرکت رو تخت خوابيدم ..درست مثل يه مجسمه ..يه مجسمه که اقا هر بلايي که بخواد به سرش مياره ..
-هيکل خوبي داري ايرن ..
ظرف شرابي رنگ مشروب رو تا روي شکمم پائين مياره ...سرجام رو کج ميکنه وشراب قرمز رنگ مثل اب روون روي بدنم پخش ميشه واز گوشه هاي پهلوم سرازير ميشه ..
نوک انگشتش رو روي مايع جمع شده رو شکمم ميکشه ...فشار دندونهام به روي هم اونقدر زياده که حس ميکنم تمام وجودم زير شکنجه است ..
رنگ شراب رو درست مثل يه نيشتر هميشه به ياد دارم ..
رنگ خوني رنگش رو ..رنگ شکنجه هام رو ...
سرانگشتهاي اقا مشمئز کننده روي شکمم ميگرده ..صداش مست وخرابه ..
-با اينکه تو هيچ جوري با سليقهءمن جور نيستي ولي نميدونم چه جاذبه اي داري که يه هفته است من رو بندهءتو کرده ..؟
پس روز به هفته کشيد ..؟پس يه هفته گذشت ..؟
صداي ناله هايي که از تو راهرو به اطاق سرک ميکشه اقا رو عصباني ميکنه ..با غرولند بلند ميشه وهمون رب وشامبر شرابيش رو ميپوشه ..تمام اين ها رو همون جوري بي حرکت وصامت ميبينم وبازهم ازجام .....جم نميخورم ..
صداي داد اقا تو سراسر راهرو اِکو ميشه ..
-آي حبيب ..حبيب ...
دري که چهار طاق بازه باعث ميشه که هم من حبيب رو ببينم هم چشمهاي ناپاک حبيب... بدن سراپا لخت وعور من رو ..
فقط ميتونم رو برگردونم ..مگه جز اين چارهءديگه اي هم دارم ..؟تنم خستهءدرد وکتکهاي چند روزه است ديگه طاقت يه سري کتک اضافه رو نداره ..

-صداي دخترها رو ببر حالم رو بهم ميزنه ..
-خوب چي کار کنم اقا؟ ..سعيد ومجيد باهاشون بد تا کردم ...صفورا بدجور زخمي شده ..
يه قطره اشک ديگه ..
-مگه نگفته بودم فقط آمادشون کنيد قرار نبود بيمارستانيشون کنيد ..؟به زينت بگو يه چيزي بهشون بزنه صداشون رو ببره ..
ديگه تحمل ندارم ..خودم رورو پهلوميچرخونم وپشت به در مثل يه جنين تو خودم جمع ميشن ..سرنوشت من هم مثل اونهاييي که دارن زار ميزنن ..
دارن ناله ميکنن ..با اين تفاوت که من فعلا سوگليه آقام ...وتا چند وقت براش عزيزم ..
ولي اين چند وقت معلوم نيست که تا کي ادامه داشته باشه ..تا چند روز ديگه ؟..چند هفتهءديگه؟ ..شايد هم چند دقيقهءديگه ..؟
اقا دروپشت سرش ميبنده ومن تنها ميشم ..نفس بي صداي من بالا مياد وميتونم اکسيژن بگيرم ..
صداي داد وبيداد اقا همچنان ادامه داره ..
-مگه نگفتم امادشون کنيد حالا من با اين چند تا آش ولاش چي کار کنم ..؟
صداي زمخت مرد پشتم رو لرزوند ...
-چي کار کنيم اقا ؟حرف حاليشون نيست ..فقط مثل بچه ها ونگ ووونگ ميکنن... اين دختره صفورا اونقدر بد قلقي کرد که مجبور شدم يه فص کتکش بزنم تا خفه خون بگيره ..
-ببين سعيد من با اين چيزها کاري ندارم تا اخرهفته بايد امادشون کني که جنس ها رو از مرز رد کنن ...خرفهم شد ..؟
-ولي اقا ..
-همين که گفتم حرفيه ..؟
صداي مرد سنگين شد ..نفس من هم که خيلي وقته سنگينه ..
-نه اقا ..
-خوبه بريد رد کارتون ..درِ دهن هاشون رو هم ببنديد وببريدشون خونهءسوم ..صد دفعه بهتون گفتم اين کارها جاش اينجا نيست ..
صدايي که تا حالا سکوت کرده ميگه ..
-ولي اقا تقصير ما چيه ..؟اگه خونهءپنج لو نميرفت اينقدر مصيبت نداشتيم ..
-ببين عنتر اونش ديگه به من ربط نداره ..من پول ميدم امکانات ميخرم ..شماها هم پول بديد وجا بخريد ..اين که اون حميد -------نتونسته مراقب خونه باشه وجاش لو رفته مشکل من نيست ..حالا هم همگي هرري ...
صداي قدمها از در اطاق دور ميشه ..
صداي در ...نفس رو دوباره تو سينه ام حبس ميکنه ...بسته شدن دوباره ءدر و....بوي وودکا و....بوي حرص ..آز ..کثافت ..
قدم ها بهم نزديک ميشه وحصار دستها منو تو خودش زنداني ميکنه ..دوست دارم اين لحظه به چشم بهم زدني بگذره ..
ولي اين يه ارزوي محاله ..تمام جون من بايد تو هر ثانيه وهر لحظه نجاست بدنم رو حس کنه ..وزجر بکشه ..
قانون دنيا همينه ..لمس لحظه ها ...بد وخوب نداره ..بايد با تمام وجود ثانيه ها رو بگذرونيم ..
امشب يه شب ديگه است ولي مثل شبهاي ديگه ومن هر بارو هر بار اين سوال رو از خودم ميپرسم ..
کي قراره از شر اين دستهاي پيچيده شده به دور تنم راحت بشم ...؟

*تمرين مردن*
-نميخوره ..هرکاريش که ميکنم لب نميزنه ..چي کارش کنيم مسيح ...؟
يه مکثِ شايد طولاني ..
-بذار من باهاش حرف بزنم ...ببينم چي ميشه ...
يه تقه ..بازشدن در ..ديگه همه چي رو از بَهرم ..همهءصداها رو 
اينکه ازدم در تا دم تخت سه قدم فاصله است ..اينکه گوشهءتخت با نشستن قيـــــژصدا ميده ورو اعصابم خط ميکشه ..
اينکه مسيح برخلاف آني بهم نزديک نميشه بلکه ازهمون فاصله زل ميزنه تو صورتم ..
تعجب نکن ..درک زل زدن به صورتها ...ربطي به حس بينايي نداره ..انرژي هاي اطراف ميسح خيلي راحت بهم منتقل ميشن وبهم ميگن که ميسح ناراحته ..
-خوبي ايرن ..؟
چه سوالي ..؟بايد خوب باشم ..؟تو لحظه هايي که مهمترين دارايي هام از کَفَم رفته بايد خوب باشم ..؟
حرکت نميکنم ..جواب نميدم ..هنوز دارم تمرين مُردن ميکنم ..
-چرا صبحانه ات رو نخوردي ..؟
......بازهم تمرين مردن ...
-ايرن ازت خواهش ميکنم اينکارو نکن ...تو داري تمام زحمات دوماههء مارو به هدر ميدي ..نميدوني که تو اين چند وقته من وآني چه زجري کشيديم ؟..
روزي که ديدمت مثل يه جنازه بودي تنها تفاوتي که باعث شد از خاک کردنت منصرف شيم ..ضربان قلبت بود.... وگرنه تو ويه مرده هيچ فرقي باهم نداشتيد ..
باهمون چشمهاي خيره که به هيچ جا خيره است ميگم 
-خوب چرا نجاتم دادي ..؟نجاتم دادي که بعد از بهوش اومدنم مدال نوبل بهت بدم؟ ..يا ازت تشکر کنم ودست وپات رو ماچ کنم ..؟
-اين چه حرفيه ..؟نه من ..نه آني ..هيچ کاري رو به خاطر مزد انجام نداديم ..اگه هردومون ساعتها وساعتها بالاي سرت پرستاري کرديم وتو تمام لحظه هاي تب وتشنجت کنارت بوديم فقط وفقط به خاطر نجات جون يه انسان بود ...
کاسهءصبرم لبريز شد ..
دستهام رو از دور پاهام بازکردم وبه سمتش خيز برداشتم ..
-خوب حرف من هم همينه ..چرا من ؟..چرا بين اين همه ادم بدبخت ....اين همه جنازه... اومديد سراغ من ؟..سراغ مني که مردنم بهتراز زنده بودنمه ..؟
صداي ناراحت مسيح ازارم ميداد ..ميدونستم مزد دستش اين اراجيف نيست ..ولي تو اين چند وقته اونقدر بهم فشار اومده که ناسپاس شدم ...که نانجيب شدم وحق نشناس ..
-اون ديگه دست من وآني نبود ..دست خدا بود که تو رو سرراهمون گذاشت ...
از گوشهءتخت بلند شد ..حضورش تو همون تاريکي هم بهم نزديک شد ..اين رو از بوي ادکلني که به مشامم ميخورد ميفهميدم 
-ولي بذار يه چيزي رو برات روشن کنم ..اگه تو اون لحظه اي که جنازه ات رو ديدم ميدونستم که با چه دختر بي اراده اي وضعيفي طرف حسابم ..هيچ وقت خودم وآني رو تو خطر نمينداختم تا جون تو رو نجات بدم ..
از حرص وغيض زياد داغ کردم ..درحال فوران بودم که صداي قدمهاي مسيح ازم دور شد ودر پشت سرش بسته شد ...
فرياد زدم
- اشغالها ..کي از شما کمک خواست؟ ..اصلا کي اين محبت عاريه ايتون رو خواست ..؟
ازجام بلند شدم ..داشتم ميسوختم ..اون به من توهين کرد ..به جاي اينکه دلش به حالم بسوزه ونازم رو بکشه ..بهم توهين کرد 
مرده شورت رو ببرن مسيح ..
بالشت وملافه ام رو چنگ زدم وپرت کردم رو زمين ..
پام به ميز کنار تخت خورد وتا ته جيگرم اتيش گرفت ولي اهميت ندادم وبا حرص ....به سيني صبحانه و مخلفاتش دست انداختم وهمه رو روزمين پرت کردم 
صداي شکستن بشقاب وليوان توي اطاق پيچيد ..اهميت ندادم ...وبا دستم دنبال چيز تازه اي براي خالي کردن عصبانيتم گشتم ..
گلدون کنارتخت ..
اينهءروي ميز توالت ..
عطرها ولوازم ارايش 
همه چي رو خرد کردم ..قطعات ريز ريز شيشه ها جا به جا تو پاهام فرو ميرفت ..ولي چه اهميتي داشت ؟
دختري که عصمت نداشت.. چشم نداشت... حالا پاهم نداشته باشه ..مگه مهمه ؟..
وقتي که ديگه چيزي براي نابودي پيدا نکردم وپاهام به حد کافي به سوزش افتاد همونجا وسط تمام اون خرده وسايل شکسته اوار شدم وزار زدم ..
زار زدم براي چشمهايي که ازدستم رفته بود ..براي خونوادهءفراموش شده ام ..براي ايرن گذشته ..
لعنت به تو اقا ..لعنت خداو تمام هستي به تو واون گروه پليدت ..لعنت شيطان بر تو ...

*بوي اشنا*
صداي هق هقم با باز شدن درخفه شد ..
بوي آشنايي به مشامم ميرسه ..يه بوي آشنا ..درست مثل لحظه هاي اخري که با اقا بودم ...اقا ...؟منصورخان ..؟
سرانگشتهام آناًيخ ميکنن ...نکنه خود آقا باشه ..؟نکنه پيدام کرده ..؟نکنه ...
تو تاريکي احاطه شدهءاطرافم... زل زدم به جايي که فکر ميکنم در اطاق باشه ..جايي رو نميبينم ولي صداها رو بهتر از گذشته تشخيص ميدم درکه بسته ميشه قلب من هم ازحرکت وايميسته ..
سکوت همچنان ادامه داره ونميذاره اکسيژن بهم برسه ..
ميترسم که سوالي بپرسم وآقا باهمون تن صداي بم وخَش دارش اعلام وجود کنه ..
بوي اشنا سِرّم کرده ..ترس توي وجودم مثل جوهر خود نويس ذره ذره پخش ميشه 
دلم ميگه آقاست ..ولي آقا کجا واينجا کجا ..نکنه اومده کارناتمومش رو تموم کنه ؟...نکنه اومده نفس بريده نشده رو ببره ؟...
مثل ماهي از اب بيرون افتاده له له ميزنم ..
تروخدا يکي بهش بگه که من از يه مرده هم بي جون ترم ..اصلا ديگه ادمي به اسم ايرن وجود نداره که بخواد نفسش رو با همون يه ذره تيزي ببُره ..
با ياد اوري تيزي چاقو وسرماي برنده اش مچاله ميشم ..مثل يه گنجشک سرمازده زير بارون چليک وچليک چهار ستون بدنم ميلرزه ..
اولين قدم که به حرکت درمياد عقب نشيني ميکنم ..کتفم که ميچسبه به بدنهءديوار سرماي ديوار وسکوت مرد مثل کولاک وجودم رو پر ميکنه ...يه قدم ديگه ..
صداي خش خش ظروف شکسته شده مثل ناخن کشيدن روي امواج ذهنمه...
يه نيم قدم ديگه ..ميترسم واز اين ترس زبونم بند اومده ..
صداي آشناي تخت بهم يادآوري ميکنه که آدم غريبه روي تخت نشسته ...حس ششم بازهم حساب وکتاب ميکنه ..بازهم شرايط رو با وسواس مرور ميکنه ..
شخص تازه وارد قاعدتا يه جنس مذکره ...چون اونقدر سنگين هست که قيــــــژ صداي تخت... ناهنجارتر از وقتهايي که مسيح يا آني روش ميشينن ..
بازهم يه حساب وکتاب ديگه ...
نکتهءدوم ...مرد غريبه آقا نيست ..يعني حس ششم ميگه که منصورخان نيست... منصورخان طاقت اين همه سکوت رو نداره 
آخه تو اون روزهايي که نميدونم چه مدت بود فهميدم که منصورخان عجول تر از اونيه که بخواد اين همه مدت سکوت کنه ..
با فکر به نکتهءاخر يکم گرم ميشم ..دلم قرص ميشه که منصورخان نيست ...
پس ...؟؟؟؟؟ پس کيه ..؟
واقعا کسي که تو دو قدمي من... رو گوشهءتخت نشسته وزل زده به من کيه ..؟اصلا ازکجا اومده ..؟براي چي اومده ..؟
-سلام ..
اولين نکته ..حدسم درسته ..يه مرده غريبه است ...
دومين نکته ..صداش مردونه است و يه جورهايي آشنا ...
سومين نکته ..بوي آشنا همچنان ادامه داره ..
-جواب سلام واجبه ها ..نه ..؟
چهارمين نکته ..هيچ علاقه اي براي سلام کردن به اين مرد غريبه که از ناکجا آباد وسط هق هق هاي تنهايي ِمن پريده ندارم ..
صداي سائيده شدن کف کفش مرد روي شيشه هاي خرد شده ...هم لذت بخشه و...هم سوهان روح ..
باورت ميشه از وقتي چشمهام نميبنيه حس هام قوي تر شدن؟ ...صداها سنگين تر شدن ...نفس ها مهمتر شدن ..

-ميبينم که براي خالي کردن عصبانيتت راه خوبي پيدا کردي ..؟
همچنان سنگرم رو چهارچنگولي حفظ کردم ..درسته که مرد غريبه منصورخان نيست ولي بوي آشنا .. هنوز توي مشامم ميپيچه ...
وواقعا هم که عطر سيو شده توي ذهنم ...نميذاره بهش اعتماد کنم ..
صداي تخت يه بار ديگه بلند ميشه وحضورمرد رو نزديکتراز قبل حس ميکنم ..با نزديکي مرد من هم مچاله تر ميشم ...اونقدر بي اعتمادي تو وجودم نقش زده که نميتونم از حالت تدافعيم خارج بشم ..
-از من نترس ايرن ..
انگشتهايي پشت دستهاي يخ زده ام رو آروم وبا طمانينه لمس ميکنه ..
دستم رو از ترس عقب ميکشم ..
-نترس ايرن ..اينجا کسي ازارت نميده ..
بي هوا ميپرسم ..
-تو ...تو ...دکتري ..؟
صداش لحن شوخ ميگيره ..
-پس خدا رو شکر هيچ بلايي به سر زبونت نيومده ..
چند ثانيه مکث ميکنه وبا جديت ادامه ميده ..
-نه من دکتر نيستم ..بلکه يه دوستم ..
-دوست مسيح ..؟
-هم دوست مسيح ..هم دوست تو ..
-چرا اومدي تو اطاق من ..؟
-اومدم تو رو ببينم ..
پوزخندي ميزنم وبه عادت وقتهايي که چشمهام سو ونوري داشت وميديد ..رو برميگردونم ..
-چيه ايرن ..؟
-وضع الان من ديدن داره که بخواي من رو ببيني ..؟
کم کم حرارت بدنم بالا ميره ..از وضعيتي که توش اسيرم عصباني ميشم ..انگشتهاي داغ شده ام رو مشت ميکنم وصورتم رو به سمت صدا ميچرخونم ..
-اصلا تو کي هستي ..؟يه آدم بي خيال وبي درد که ميخواد يه آئينهءعبرت رو از نزديک ببينه ... ؟
با ناتواني از جام بلند ميشم يه تيکهءديگه شيشه تو پام ميره وابروهام رو منحني ميکنه 
-خوب پس خوب چشمهاتو بازکن وببين ...
يه دور روي همون پاي خوني ميچرخم ..
-ايرن پاهات ...؟
-ايني که جلوت وايساده چشم نداره ..خونواده نداره ..عصمت نداره ..شرف ..حيثيت ..اصلا هيچي نداره ..حالا عبرت گرفتي که خدات رو شکر کني ؟
سرجام وايميستم وزل ميزنم به مرد توي ذهنم ..آخه چشمهام نميبينن ومن مجبورم که همه چيز رو تو ذهنم بسازم ..
-من رو ديدي ..؟حالا ديگه برو ..نمايش تموم شد دوست عزيز ..
دستهام دوباره به نرمي لمس ميشه که سريع واکنش نشون ميدم ..يه قدم به عقب ميزارم که يه تيکه ازگلهاي خاردار توي پام فروميره وباعث ميشه که نتونم درد رو طاقت بيارم واز پشت بيفتم ..
درد دل پاره پاره ام ..درد پام... دوباره اشکام رو درمياره 
-آروم باش ايرن ..الان درستش ميکنم ..
نوک انگشتش که به پام ميخوره ..خودم رو جمع ميکنم وفرياد ميزنم ..
-به من دست نزن اشغال ..گشو برو بيرون من هيچ احتياجي به امثال تو ندارم ..
صداي قدم ها مياد ولي دوباره به سمتم نزديک مشه ..اينبار برخلاف دفعهء قبل با دو دستش ساق پام رو ميگيره وبررسي ميکنه ..
يه تيکهءشيشهءکوچيک رو از کف پام درمياره وميره ...وبدون حرف دراطاق بسته ميشه ..
اشکام همچنان اويزن ..کف پام به گز گز ميوفته ..ودرد آروم اروم امونم رو ميگيره ..
پاهام رو تو شکمم جمع ميکنم وتيکه ميزنم به ديوار ...زير لب نجوا ميکنم
( از همتون بدم مياد ..ازخودم واز اين زندگي کوفتي ..)
رمان گاد فادر 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ღSηow Princessღ ، -Demoniac-
#4
فصل چهارم


[sub]دردوباره بي هوا باز ميشه ..
يه لحظه حالت جنون ميگيرم چون ميدونم دوباره مرد غريبه با همون بوي اشنايِ ناخوشايند که ياداور اخرين روزها واون همه زجر توي خونهءاقاست دوباره توي هواي اطاقم نفس ميکشه ..
با مشت هاي گره کرده مي غرم ...
-گمشو بيرون آشغال ..گمشو بيرون ..چي ازجونم ميخواي ...؟
خش خش شيشه هاي شکسته وحضور نزديکش داره عاصيم ميکنه ..زده ام ميکنه ..
دستش که به ساق پام ميخوره با غيض پام رو ميکشم وبا کف دست سعي ميکنم ازخودم دورش کنم ..
-نکن ايرن ..
جيغ ميزنم ...
-دوست دارم ..برو بيرون نميخوام انگشتت بهم بخوره ..بذار به درد خودم بميرم ..
دوباره لمس ساق پام ..با دست پسش ميزنم ..
-چي از جونم ميخواي ..؟
چون نميبينمش ..با يه دست پيرهنش رو چنگ ميزنم وبا يه دست بهش ضربه ميزنم ..
-ايرن ..اينکارو نکن 
با حرص ميگم
- من هرکاري بخوام ميکنم ..گمشو بيرون... نه کمکت رو ميخوام نه محبتهاي الکيت رو ..فقط ولم کن ..ولم کنيد ..
مچ هردو دستم رو تو دستش حبس ميکنه وبهم نزديک ميشه ..اونقدر نزديک که بوي نفسهاش رو حس ميکنم ..
من اين نفس ها رو ميشناسم ولي واقعا از کجا ...؟
نگاهم تو تاريکي به روبه روم دوخته شده جاي انگشتهاي دستش روي پوست مچم نبض ميزنه ..
صداش درست مثل زمزمه تو هوا پخش ميشه ..
-فقط بذار زخمت رو پانسمان کنم همين ..بعد از اون ميرم وتو از شرم راحت ميشي ..
مچ دستهاي چفت شده ام به ارومي باز ميشه ..نميدونم چرا ولي التماسِ رنگِ صداش نميذاره دوباره ديوونه بشم ..بي حرف زل ميزنم به حضور خيالي مرد توي ذهنم ..
با سوزان شدن کف پام ...بي اختيار ري اَکشن نشون ميدم ..
ولي مرد بازهم به کارش ادامه ميده ..سوزش ها ..سکوت ونوازش سرانگشتهاي مرد ادامه داره ..
پاهام رو به ترتيب وحوصله پانسمان ميکنه ومن تو تمام اين لحظات بي حرکت موندم وطغيان نکردم ..
تو فکر کن ديگه نايي برام نمونده بود ...شايد هم چون لمس سرانگشتهاي مرد ارومم ميکنه ..
کارش که تموش شد صداي بلند کردن وسيله ها رو ميشنوم ..
-تا فردا صبح صبر کن وزياد روي پات راه نرو تا زخمت رويه ببنده
بازهم صداي وسائل ..
دستهاش من رو مثل يه طفل بلند ميکنه وتو رختخواب ميشونه ..بوي عطر تنش بازهم اشناست ..خدايا من ميشناسمش ..
دوست دارم پنجه هام رو لابه لاي دکمه هاي پيرهنش فرو ببرم ووادارش کنم که بهم بگه که چرا تا اين حد برام اشناست ..؟
ازم که فاصله ميگيره بازهم صداي خش خش شيشه هاي شکسته آرشه ميکشه رو اعصاب تحريک شده ام ..
[/sub]
[sub]سوالم رو بي هوا ميپرسم ...
-تو کي هستي ..؟
يه مکث شايد طولاني ..شايد هم کوتاه ...به اندازهءنفس گرفتن ..دقيقا نميدونم ..
-يه دوست ..
دربسته ميشه وکلمهءدوست توي ذهنم با مداد سبز نوشته ميشه ..حالا چرا مداد سبز؟ ..چرا رنگ درخت وسرسبزي ؟..خودم هم نميدونم ..
فقط ميدونم رنگ دوستم سبز درخت هاست ..رنگ آني رنگ گلهاي بنفشه ..ورنگ مسيح رنگ ابي دريا ..
پاهام رو دوباره تو شکمم جمع ميکنم وبا سرپنجه روي باندهاي پيچيده شده روي پاهام رو لمس ميکنم ..دوستم با وجود تمام مقاومت ها وپرخاشهام بازهم به فکرم بود .
.ولي اي کاش حداقل اسمش رو بهم ميگفت ..تا رنگ سبز توي ذهنم نشونه دار ميشد ..
صداي تقه مياد ودرباز ميشه ..همون جوري بي حس به نوازش پانسمان روي پام ادامه ميدم ..
نميدونم دوستم چه نيرويي تو وجودش داشته که احساس ميکنم محبت رو ...رو زخم پاهام پانسمان کرده ..
صداي خرده شکسته ها وجارو توهم گره ميخوره ..بوي ادکلن ونفسهاي آني رو ديگه خوب ميشناسم ..
لازم نيست سر بلند کنم يا صداش رو بشنوم تا بدونم شخص تازه وارد اطاق ..همون دختر صبور واروم هميشگيه ..همون رنگ بنفش ملايم
[/sub]
[sub]خرده شيشه ها در سکوت جمع ميشن.. جا رو ميشن واطاق خالي از هر شي تيزي ميشه ..
-آني ..؟
-جان اني ..؟
-اون مرد کي بود ..؟
-........
-اسمش چيه ..؟
-اگه بخواد خودش بهت ميگه ..
-من رو ازکجا ميشناسه ..؟
-متاسفم ايرن نميتونم حرفي بزنم ..
-ولي ..
-بايد برم به غذاسر بزنم ..
دربسته ميشه ..اونقدر پخته هستم که بدونم فقط بهانه اورده ونميخواد اسم مرد رو بهم بگه ..
دوباره تو خودم گوله ميشم ودرد نبود چشمهام رو دوره ميکنم ..دلم مالش ميره ولي دندون رو جيگر ميذارم ..
دلم ميخواد با نخوردن غذا به اين مسخره بازي بچه گونه خاتمه بدم ...تا شايد خدا هم دلش به رحم بايد وزودتر ازادم کنه ..
انگار که تو يه دايره اسيرم ..اقا من رو ميگيره ..ميخواد بکشتم ..نميکشه ...مسيح من رو پيدا ميکنه ...درحالي که دارم ميميرم ..دوباره نميميرم وديپورت ميشم ..
واقعا چرا هربار که قراره يه بلايي به سرم بايد دوباره به حيات برميگردم ..؟
سوز بدي تو اطاق ميپيچه... دوباره داره دستهاي اقا برام پررنگ ميشه ...
پتو رو رو خودم ميندازم وپلک ميبندم ..همه جا تاريک وسياه ..سياه وتاريک درست مثل زندگي من ...درست مثل دستهاي اقا که داره دورم رو پر ميکنه ...
[/sub]

[sub]*فريبرز نفيسي*
-ايرن ايرن صبر کن ..
-چي ميگي شينا.؟..مگه صد دفعه بهت نگفتم من رو تو يوني به اسم کوچيک صدا نکن ..
شينا با ناز ابرويي چين داد ..
-اوه اوه ساري ...
-خانوم فرهي ..؟
نگاه من وشينا به روي فريبرز ميچرخه .
شينا زودتر ازمن سلام ميکنه ..من هم بي اراده يه سلام زير لب ميدم ..
-خوبيد ايرن خانوم ..؟
پوفي ميکنم وبي ميل جوابش رو ميدم ..شينا که پا به پا کردن هاي فريبرز رو ميبينه زودي يه بهانه جور ميکنه وفلنگ رو ميبنده ..
-امرتون اقاي نفيسي ..؟
فريبرز بازهم من من ميکنه ..
-اوممم ..رو پيشنهادم فکر کرديد ..؟
با حرص لبهام رو رو هم فشار ميدم وچشمهام رو ميبندم ..
ديگه وجود اين بشر داره کلافه ام ميکنه ..اخه ادم بايد به چه زبوني يه حرف روتکرارکنه که تو کلهءپوک بعضي ادمها بره ..؟
-ببينيد اقاي نفيسي ..؟
-فريبرز ..اسمم رو بگيد ايرن خانوم ..
واقعا که وقاحت هم حدي داره .
انگشتم رو به سمت سينه اش نشونه ميرم ..
-اول اينکه من فرهي هستم وهيچ تمايلي ندارم به اسم کوچيک صدام کنن ..وبيشترازاون هم هيچ علاقه اي ندارم شما رو به اسم کوچيک صدا کنم ..
يه نفس عميق ميکشم وحرصم رو قورت ميدم .دوست ندارم صدام رو بالا ببرم وخودم روتو دانشکده سر زبونها بندازم ..
-دوما ...من که همون روز بهتون گفتم جواب من منفيه ..به هيچ عنوان هم تغير نميکنه 
-اخه چرا .؟چي از من ديدين که جواب منفي رو به اين رکي ميديد ..؟بذاريد خونواده هامون با هم اشنا بشن وما هم تا اون موقع خلقيات هم رو بشناسيم ...بعد اگه بازهم ديديد من به دردتون نميخورم جواب منفي بديد ..
اي واي ...اين پسر به کل زبون ادميزاد حاليش نيست ... 
-خوب چرا بايد اين همه زحمت بکشيم درحالي که من مطمئنم هيچ احساسي به شما ندارم ؟..اصلا... اصلا ..
يه نگاه به سرتا پاش انداختم ..از کفشهاي مضحکش تا شلوار جين فاق کوتاه ولباسِ تنگ ِکمر باريک وزنجير طلاي گردنش که براي گيرندادن حراست پلاکش رو پشت يقهءلباسش قائم ميکرد 
ابروهاي برداشته اش وبدترازهمه مدل موهاش که درست خودش رو مثل تتلو با موهاي کوتاه کرده بود ..
ميدونستم اين کارم کمال بي ادبيه ولي چاره اي برام نذاشته بود ..
-متاسفم جناب نفيسي ...من از تيپ وقيافهءشما خوشم نمياد ..اين مدل مو يا حتي اين لباس وسرو شکل ...واقعا متاسفم ولي معيارهاي شما با معيارهاي همسر ايندهءمن زمين تا اسمون فرق داره ..
شرمنده ام که تا اين حد رک بودم ..خواستم که شما رو به کل از صرافت اين ازدواج بندازم ..
-ايرن ..؟
به لحن ناراحتش اهميتي ندارم ..با اجازه اي گفتم ورومو چرخوندم ..خدا روشکر که حرف دلم رو زدم وگرنه تا حالا غمباد گرفته بودم ..
بوي ماهي سرخ کرده بازهم دلم رو مالش ميده ..چشمهام رو باز ميکنم ..ولي انگار همچنان بسته است 
-ايرن جان ..برات غذا آوردم پاشو خانمي... پاشو بخور تا سرد نشده ..
همون جور رو به ديوار ملافه رو بالاتر ميکشم وخودم رو به نشنيدن ميزنم ..
ملافه روازروم کنار ميزنه 
-ايرن خواهش ميکنم دو روزه که غذاي درست وحسابي نخوردي ..
چشماي تاريکم رو روي هم فشار ميدم ...نگاه غمگين فريبرز جلوي چشمهام ثابت ميشه ...
يعني اين همه مصيبت به خاطر دل شکستهءفريبرزه؟... يا شايد هم غرور کاذب خودم ...؟[/sub]

[sub]*دلفين هاي ملوس *
با بوي شب بو ها وصداي جيرجيرک ها بيدار شدم .. دربالکن باز بود وهواي خنک ودلچسب بهاري توي تارو پود موهام ميپيچيد ...
پتو رو ازروم کنار زدم ..اب دهنم رو قورت دادم ولي تشنگي نميذاشت تا دوباره چشمهام رو رو هم بذارم ..
پُرسون پُرسون دستم رو روي پاتختي کشيدم ..دستم به بدنهءليوان خورد واز بَخت بَدم چَپِه شد ...
اعصابم بهم ريخت حالا چي کار کنم ..؟تشنگي ازار دهنده بود ..
پاهام رو ازتخت اويزون کردم کف پام به خاطر رطوبت اب روي زمين خيس شد ...
دولا شدم وروي زمين زانو زدم ..با دست روي فرش کشيدم تا ليوان دَمَر شده روازرو فرش خيس وردارم ..
حالا بايد ميرفتم به اشپزخونه واب ميخوردم ..ولي چه جوري ؟..مني که به جز دو سه دفعه پام رو تو آشپزخونه نذاشته بودم چه جوري يه ليوان اب براي خودرن ميريختم ..؟
با آني ومسيح هم اونقدر سرد وسنگين بودم که دلم نميخواست هيچ درخواستي ازشون داشته باشم ..
طبق اون چيزي که تو ذهنمه ...بايد سه قدم به سمت راست برم ...دست راستم رو بلند کردم ودرامتداد تخت حرکت کردم ..
حالا يه قدم متمايل به راست ..ودستهام با ديوار تصادف کرد ..
دستهام روروي در پائين اوردم ..خب اين هم از دستگيره ..اروم وبي صدا درو بازکردم وبيرون اومدم ..
سعي کردم به ياد بيارم که چند قدم با آشپزخونه فاصه دارم واز کدوم طرف بايد برم ..
پلک زدم ..بوي آشنا توي حفره هاي بينيم پيچيد ..
بوي سيگار وبوي هواي خنک بهاري ..
بي اراده به سمت بو رفتم ..مشامَم بود که دنبال يه اشنا ميگشت ..
با يه دست ليوان رو گرفته بودم وبا دست ديگه سعي ميکردم که با وسائل خونه تصادف نکنم ..
قدم هاي اروم وکوچيکم رو يواش يواش بر ميداشتم .نميخواستم با تصادف کردن با وسائل خونه آني ومسيح رو بيدار کنم ..
بوي آشنا لحظه به لحظه غليظ تر ميشد درست مثل يه حصار دورم رو احاطه مي کرد ومن رو به داخل خودش ميکشيد ..
بو کشيدم ..بازهم بو ..کجايي پس دوست من ..؟
يه قدم کوچيک ديگه برداشتم که پام به لبهءمبل گير کرد ونزديک بود که کله پا بشم ..ولي دستي بازوم رو چنگ زد ونذاشت که بيفتم ..
سعي کردم صاف وايسم ودست مشت شده از ترسم رو بازکردم ..
حالا بهترشده بود چون بوي آشنا دقيقا کنارم بود ..
-چي ميخواي اين وقت شب ..؟
ليوان رو به سمت حجم ايستادهء روبه روم بلند کردم ..
ليوان کشيده شد ..وپنجه هايي که دور بازوم پيچيده شده بود من رو به سمت مبل هدايت کرد ونشوند ..
بوي اشنا وصداي قدمهاي اروم وهماهنگ با دمپايي ازم دور شد ..
دوست داشتم پشت سرش برم تا مسير رو ياد بگيرم ولي ترجيح دادم ساکت بمونم واينبار هم مثل باقي موارد اجازه بدم که برام تصميم بگيرن ..
صداي قدم هايِ بوي اشنا ..نزديک شد ..خيلي نزديک ..
سرانگشتهام لمس شد وليوان خنک آب توي دستهام نشست ..
سردي آب لرزه انداخت به جونم ..سرما ..قطرات اب ..ياد کابوس هاي گذشته ..
تنم سِر شد ..گونه هام رنگ باخت ومن.... دوباره برگشتم به همون روز طغيان ...
به همون روزي که سرماي آب شد مزهءتلخ وتند جسم وتنم ..[/sub]

[sub]کف دستش که روي گونه ام نشست سرچرخوندم ..ولي دست ديگه اش اجازهءخلاصي نميداد ونذاشت که بيشتر از اين ازش رو بگيرم ...
-کم کم داره از اين وضع خوشم مياد ..تا پريروز فکر ميکردم لياقت بودن با من رو نداري ..ميخواستم خيراتت کنم براي برو بچه ها ..تا يکم دلشون واشه ..ولي حالا که با اين لباسها ميبينمت ..خوب فکر کنم بد نباشه يه امتحاني کنيم اون هم دو نفره ..فقط من وتو ..
لبهاش که به صورتم نزديک شد بي اراده شدم ...ناخواسته وبي فکر دستم رو بلند کردم وبا تموم توانم روي اون صورت کريه وشيش تيغه سيلي زدم ..
باورت ميشه به صورت مردي که من رو دزديده بود وتمام زندگي حال وآينده ام تو دستهاش پرپر ميشد سيلي زدم .؟.
چشمهاي اقا ثابت موند ..حق داشت باور نکنه ..منه جزغله بچه رو چه به سيلي زدن به صورت اقا .؟.
فکش کم کم منقبض شد .سايش دندون هاش دلم رو ريش کرد ..
احساس کردم تمام صورتش وپوست يه دست سرش قرمز شد 
دست انداخت تو موهام وموهاي بسته شده ام رو به چنگ گرفت وهمون جور کشون کشون از اطاق بيرون برد ..
راهروهاي نااشنا وپيچ درپيچ ...درد کشش موهام وپوستهءسرم اونقدر سرکننده بود که فقط دنبال رهايي بودم ..
دستهام رو رو دستهاش گره زدم تا دردم رو کمتر کنم ولي افاقه نميکرد ...درد ميپيچيد وپوست سرم داشت وَر ميومد ..
اطاق ها رويکي بعد از اون يکي رد ميکرديم ..حتي دربزرگ سالن رو هم رد کرديم ..
خدايا قراره چه بلايي به سرم بياره .؟
رسيديم به درورودي که اقا با حرص بازش کرد ومن رو از روي کل پله هاي حياط پرتم کرد پائين ..
روي پله ها قل خوردم وپائين پله ها ثابت موندم ..چي بگم برات که درد سرم واستخونهاي خرد شده ام گفتني نيست 
سرماي استخون سوز حياط لرزِ توي تنم رو بيشتر کرد ..
اقا با همون نفس هاي منقطع ودندونه دارش هفت هشت تا پله رو يه سره پائين اومد ..
سعي کردم از جام بلند شم ونذارم که دوباره موهام رو بکشه ..
سوزوسرماي بد هوا با اون لباسهاي لخت وباز واقعا که کم از بوران نداشت ..
دوباره به سمتم اومد واينبار کتفم رو چسبيد ومثل يه بچه سرپام کرد وکشون کشون با خودش برد ...
کجاشو نميدونستم ..همون جوري دنبالش کشيده ميشدم ومنتظر عواقب سيلي خوابيده رو صورت اقا بودم ..
استخر بزرگ وآبي رنگ خونه با اون کاشي هاي ريز ريز خوشگلش واون طرحهاي دلفين سياه وسفيد بهم چشمک ميزدن ..
اولش برام مهم نبود که هرلحظه داريم به اين دلفين ها ...نزديک ونزديک تر ميشيم ولي وقتي فاصلهءقدم ها تا اون کاشي هاي ريزريز مدام ومدام کمتر وکمتر ميشد تازه مقصد اقا رو کشف کردم
اســـــتـــــــخـــــر ..
بي اراده جيغ کشيدم وسعي کردم که ازهمونجا تغير مسير بدم ولي انگار مثل هميشه دير دست به کار شدم چون اقا با يه حرکت من رو از رو زمين کند وپرتم کرد تو اب ..
اب يخ ..اب سرد ..آبي که سرماي هوا وبرودتش رو صد برار ميکرد ..
من شنا بلد نبودم ..نجات جونم رو هيچ وقت ياد نگرفته بودم ..
سرماي اب اونقدر زياد وشوک اور بودکه تمام وجودم منقبض شد ..مثل اينکه تمام اعضاي بدنم داشت تيکه تيکه ميشد ..دست وپا ميزدم وبراي يه مولکول اکسيژن جون ميدادم ..
ولي اونقدر هوا سرد بود که احساس ميکردم بدتر از قبل دارم فرو ميرم ..
خون توي رگهام منجمد ميشد وداشتم فرو ميرفتم که دست وپا زدم تا بالا بيام ..
-کمک ..
اقا دست به سينه با صورتي به يخي همين اب با لذت تقلاهاي من رو براي زندگي ميديد ..
يه قلب آب از ناي ام پائين رفت ..
-آقا
داشتم پائين ميرفتم که دوباره داد زدم ..
-دارم .....غرق ...مي...شم ..
کم کم دورو بر اقا پرازادمهاي سياه پوش شد ..مردهايي که نميشناختم ...زينت ..ودراخر 
حبيب ...
-اقا کمک ..
قلپ بعدي ..
عضلاتم اونقدر کش اومده بود که فکر ميکردم ديگه نميتونم از دست وپام استفاده کنم ..
يه نفس ديگه ..ولي حجم ابي که به ناي وشش هام سرازير شد اکسيژن رو ازم قاپيد ...
ديگه دست وپاهام رمق نداشت ..سينه ام خالي خالي بود ..ومن داشتم فرو ميرفتم ..هوايي تو ششهام باقي نمونده بود که باهاش زندگيم رو نجات بدم ..
سست وبي حرکت داشتم غرق ميشدم ..فرو ميرفتم تو کاشي هاي ريز ريز خوشگل ..که حالا چشمهام رو با خيره گي به رنگهاي ابي وسياهشون ميخکوب کرده بودم ..
فرو ميرفتم تو دل دلفين هاي غول اساي کف ِ استخر..فرو ميرفتم تو دنيايي که ديگه نگراني از اقا معني نداشت ..نگراني از نداشتن عصمت وحرمت وباکره گي ..
تو اون سرماي کرخ کننده بازوهام خراشيده شد ودستي دور بازوم قلاب شد ..
بازهم کشيده شدم ولي نه به سمت پائين بلکه برخلاف لحظات قبل داشتم از دل دلفين هاي ملوس کف استخر دور ميشدم وبالاتر ميومدم ..
بالا وبالاتر ...روشن وروشن تر ..شفاف وشفاف تر ..
چشمهام بسته شد ...اخرين اکسيژن هاي توي وجودم حروم شده بود حجم ريه هام ديگه طالب هوا نبود ..طالب دم وبازدم هاي بي اجازه ..
........
لبهايي هوارو تو دهنم پمپاژ ميکرد ..روي سينه ام سنگين ميشد ..
يک دو سه چهار ...
باز يه دم با همون لبها که حتي صاحبشون رو هم نميشناختم ..و
هجوم اب استخر به سمت بالا ..سرفه ..سرفه ..سرفه ..خالي شدم وپرشدم از هوا واکسيژن ..
حالا که ريه هام پرازهوا شدن ...سرفه امونم نميداد ..
صدايي بيخ گوشم گفت ...
-افرين دختر خوب ..نفس بکش .عميق نفس بکش ..
مردکنارم روي کتفم ميکوبيد ...به خاطر سرفه هاي بيش از حد چشمهام پراز اشک بود ونميتونستم مرد رو ببينم ..
کم کم سرفه ها کمتر شد ولي باد سرد ..هوف ...
لرزش دندونهام ..فکم مدام ومدام ميلرزيد ..سرما جانسوز بود ..تو خودم گوله شدم ..
صداي اقا از يه جاي دوري بلند شد ..
-ببرش تو حبيب ...
جواب يک کلام بود ..
-بله اقا ..
دستهاي زمخت وبي رحم حبيب مجبورم کرد که بلند شم
نا نداشتم ..پاهام توان نداشت ..سرما چهار ستون بدنم رو ميلرزوند ..واقعا توقع نابه جايي بود که بتونم با همچين لرزي قدم ازقدم بردارم ..
يه کت مردونه دورم کشيده شد وبعد هم سوار دستهاي زمخت وشوم حبيب شدم ..
بقيه اش رو ديگه نفهميدم چون سرماي بي حس کنندهءاب کارخودش رو کرد ..ايرن يخ بسته درحال مرگ بود ..
* ادمک ذهني *
حالت خوبه ايرن ..؟
به خودم اومدم ..ليوانِ اب ِ توي ِدستهام خيلي وقت بود که ديگه سرمايي نداشت ..
سربلند کردم وبه سمت جهت صدا چرخيدم ..
رک جواب دادم ..
-نه خوب نيستم ..
-چرا؟ چشمات ناراحته؟ شايد هم زخم پاهات اذيتت ميکنه ؟...بهت گفته بودم که نبايد روشون راه بري ..
اگه درد داري ميخواي برات ارام بخش بيارم ..
يه پوزخند نشست رو لبم ..ليوان رو يه سره بالا رفتم وتا اخرين قطره اش رو سرکشيدم ..
ليوان رو که پائين اوردم با سرانگشت رطوبت روي لبم رو لمس کردم ..
- قرص هاي ارام بخش تو ميتونه خاطره هاي بد رو براي هميشه ازسرم بيرون بريزه ..؟
سکوت جوابم بود ....سرم رو به شدت تکون دادم ..
-جوابي نداري نه ..؟عيب نداره اين سوال هم مثل بقيه ..
-چه خاطره اي رو ميخواي پا ک کني ..؟بهم بگو شايد با گفتنش اروم شدي ..
بازهم پوزخند زدم 
خاطره ءکاشي هاي ريز ريز ...خاطره ءدلفين هاي بزرگ سياه وسفيد ..
سرم رو برگردوندم 
-ارامش قلب من پرزده رفته ..ديگه هم برنميگرده ..نه با قرصهاي خواب اور تو ..نه با درد ودل هاي مسخرهءمن ..
-دلت براي خونواده ات تنگ شده ...؟
فقط سري به معني اره تکون ميدم ..
-ميخواي به پدرت زنگ بزنم ...؟
دوباره سري به معني نه تکون ميدم ..
-چرا ..؟شايد با ديدن خونواده ات دردت هم کمتر بشه ..
هيچي نميگم ....خب چي بگم؟ ..
(بگم از ترس منصور خان جرات پا گذاشتن به خونمون رو ندارم ...حتي جرات قدم گذاشتن به بيرون اين باغ رو هم ندارم ...
بگم منصورخان بارها وبارها تهديدم کرده بود که اگه فرار کنم يا اعصابش رو بهم بريزم ..زندگي خونواده ام رو به اتيش ميکشونه ..
بگم که فقط ممکنه باد به گوش اقا برسونه که ايرن زنده است اون وقته که ايرن وخونواده اش تو اتيش انتقام اون چاقوي زده شده تو شکم اقا بسوزن ..
نه ..نه دلش رو دارم ..نه جراتش رو ..
تا حالا تونستم با غم نبودنشون کنار بيام ..بعد از اين هم ميتونم ...جرات بهم زدن زندگيشون رو ندارم ..)
-چي شده ايرن ..؟
صداي پريزبرق اومد ..
برگشتم به سمت صداي مسيح ..
دوستم به جاي من گفت ..
-ايرن يه ليوان اب ميخواست بهش دادم ..
دستهاي اشناي مسيح بازوم رو گرفت وبه نرمي بلندم کرد ..
زير گوشم نجوا کرد ..
-چرا من رو صدا نکردي ..؟ميدوني ممکن بود خودت رو زخمي کني ..؟
اونقدر وظيفه توي حرفش خوابيده بود که دلم نيومد جوابش رو بدم ..
-چيز ديگه اي هم ميخواي ..؟
-نه ميخوام برم به اطاقم ..
-باشه من کمکت ميکنم ..
دم در اطاقم ايست کردم وبرگشتم به سمت مردغريبه ..
-هنوز به من اسمت رو نگفتي ..؟
صداي فندک وبوي سيگار توي اطاق پيچيد ..
-چه فرقي به حالت داره ..؟
اخم کردم ..
-دوست ندارم تو ذهنم بدون اسم باشي ..
بازهم بوي دود ..
يه تک سرفه کردم وخواستم بدون جواب برگردم که صداي زمزمه گونه اش رو شنيدم ..
-کسرا..اسم ادم تو ذهنت رو کسرا بذار..
سري به معني تائيد تکون دادم ودست بلند کردم ..
همون جور که سعي داشتم بدون برخورد با در رد بشم گفتم ..
-شب بخير کسرا ...ممنون بابت ليوان اب وخاطرات گذشته ..
-شب بخير ايرن ..خوب بخوابي ..
مسيح پتو رو تا روي سينه ام کشيد واز اطاق رفت بيرون ..وبا يه ليوان اب برگشت ومثل هميشه روي پاتختي گذاشت ..
صداي دستگيرهءپنجره باعث شد بگم ..
-بذار باز باشه ..هوا خيلي خوبه ..
-ولي دم صبح سرد ميشه 
-مهم نيست پتو رومه ..
-باشه هرجور که راحتي ..شب بخير ايرن ..
-شب تو هم بخير مسيح ..
پلک هام رو هم افتاد ....ياد کاشي هاي رنگين ودلفين هاي ملوس هنوز ازادهنده بود... 
ازاردهنده تر ازاوني که بذاره امشب رو راحت به صبح برسونم ..چون مدام ومدام بهم ياد اوري ميکردن که چشمهاي تو به خاطر خشم اين ادم از دست رفته ..[/sub]

[sub]*ده خط ماندگار*
روي نيمکت چوبي تو باغ نشستم وبو ميکشم ..
بوي خاک بارون خورده ..بوي نم نم بارون ..
صداي اني از دور مياد ..
-ايرن بيا تو ..بارون داره شديد ميشه ..سرما ميخوري ها ..
ولي من مسخم ...هپروت ...ساکن ..فقط دست بلند ميکنم وميگم 
-باشه ميام ...
فقط ميگم تا دست از سرم برداره ..تا تنهام بذاره ..
دوباره قطرات بارون رو لمس ميکنم ..
حتما ابرهاي اسمون هم دلشون برام سوخته وميخوان به حالم زار بزنن
ياد حرفهاي آني غم دلم رودو برابر که نه ...صد برابر ميکنه 
دوباره ياد خط هاي روي بازوم ميوفتم..قلبم مچاله ميشه ..سرم رو بلند ميکنم تا ضربات بارون ِروي صورتم با شتاب بيشتري برخورد کنن..
دوباره ياد لمس بازوهام ميوفتم ..با حرص از جام بلند ميشم ..دوست ندارم به اين خط ها فکر کنم ..
اين خطهاي اريب گوشتي رو به هيچ عنوان دوست ندارم ..
درسته که نشونهءهميشگي بازوم شده ..ولي من نميتونم تحملشون کنم ..نميخوام الان که دارم از ياد ميبرم دوباره وصدباره به يادشون بيفتم ..
پاهام بي اراده راه ميوفتن ..جهت ها رو قاطي کردم ..فراموش کردم کدوم راه اصلي ِوکدوم فرعي ..
اولين سنگِ جلويِ پام باعث ميشه سکندري بخورم ....ولي نميوفتم ..
سعي دارم تا دور بشم از هرچيزي که ياد چاقو کشيدن روي پوست تنم رو برام زنده ميکنه ..
دوباره راه ميوفتم ..با شتاب... بي مکث ...هدف ندارم ..فقط دارم فرار ميکنم ...
اره فرار کردن فعل بهتري براي حالت الان منه ..
شدت ضربات بارون بيشتر وتندتر شده ..سرتا پا خيس شده ام ..ميخوام برگردم پيش آني ولي نميتونم ..راه رو گم کردم ..
صداي آني از هزار توي ذهنم بلند ميشه ..
(اين خطها چيه ..؟)
اولين قطره ءاشک خلاص ميشه 
اگه گذاشتن ..؟اگه اجازه دادن که فراموش کنم؟ ..که از ياد ببرم چي به سر جسم وتنم اوردن ..؟
دوباره يه سنگ ديگه زير پاهام ميچرخه واينبار با صورت روي زمين ميوفتم ..
تمام صورتم پراز شن وگل ميشه ..ولي اونقدر بي جونم که ديگه نايي براي بلند شدن و پاک کردن کثافت از روصورتم ندارم ...
ضربات شلاق اسمون همچنان ادامه داره وجمله هاي اني مدام ومدام تو سرم از سر نوشته ميشه ..سعي ميکنم که خودم رو روزمين بکشم ..همون جور سينه خيز حرکت ميکنم .. 
دستهام بدنهءخيس درخت رو لمس ميکنه ..همونجا کنار درخت خودم رو جمع ميکنم وتکيه ميدم به پوستهءچاک چاکش ..
دستم روبعد از چند ماه روي بازوم ميکشم ..همونجايي که وجدانم قدقن کرده بود بهش دست بزنم ...همونجايي که منطقهءممنوعهءپيکر منه ..
شمارششون رو از بهرم ..
يک ..دو..سه ..چهار..پنج ..شش ...هفت ..هشت ..نه ..ده
ده تا خط باريک وکشيده ءروي دستم ..
صداي آني دوباره ميپيچه ..
(کي اين کاروباهات کرده ايرن ..؟)
دستم رو رو گوشهام فشار ميدم واز ته هنجره...تو لالايي بارون جيغ ميکشم ..
(بسه ..بسه ديگه ..تروخدا ازم نپرس...يادم نيار ..يادم نيار که اين خط ها هرکدوم نشونهءيک بار مرگ منه ..
نميخوام بياد يارم ..ترو خدا آني بذار فراموش کنم ..بذار از ياد ببرم که اقا چه بلايي به سرم اورده ..)
ولي صداميپيچه وميپيچه وچنان ميپيچه که من رو مجبور ميکنه که دوباره دوره کنم تمام اون خطهاي اريب گوشتي روي بازوم رو ..[/sub]

[sub]کاراقا تموم شده ..کنارم دراز کشيده وداره سيگار برگ ميکشه ...بوي سيگار سينه ام رو سنگين کرده ..ولي شکايتي ندارم..
افتادم تو باتلاقي که هرلحظه بيشتر از قبل ساکن ميمونم تا من رو تا خرخره تو خودش فرو ببره ونفسم رو ببُره
پشتم به آقاست ولي صداي ضامن چاقو رو ميشنوم ..تمام انحناءوزرق وبرق اون چاقو رو به ياد دارم ..
يه چاقوي دست طلايي کاملا تيز وبرنده که روي دستش اسم اقا رو حک کرده بودن ..خود اقا ميگفت از طرف يه دوست بهش هديه دادنش وخيلي دوستش داره ..
از فکر چند لحظهءاينده تو خودم جمع ميشم وسعي ميکنم بي گدار به اب نزنم ..
اقا روي صورتم خم ميشه وچاقورو بهم نزديک ميکنه 
بوي سيگار برگ به سمتم هجوم مياره ..
-خب اين چندميه ..؟بذار بشمريم ..؟
نوک انگشتش روي بازوم حرکت ميکنه ..لمس جاي زخمهاي تازه واقعا دردناکه..
-يک ..دو ..سه ..پس اين چهارميشه .؟اره ايرن ..؟
فقط چشم ميبندم ..اين تنها کاريه که اجازه اش رو دارم ...
اقا سرچاقورو کنارزخمهاي قبلي ميزاره ..
-پس ميشه چهارمين شب و....چهارمين حال و...چهارمين خط ..
چاقو روي دستم کشيده ميشه ...
درسته که امادگيش رو دارم ...درسته که بعد از سه شب وسه خط فهميدم که اقا دوست داره تعداد هم اغوشي ها ولذت هاش رو رو بدن هم خوابه اش حک کنه تا با ديدن اون خط ها اشباع بشه وروح مريضش دست از هياهو برداره... ولي بازهم اعتراف ميکنم که خيلي سخته ..
کشيدن شدن چاقو وشکافتن پوست ورگ بدن واقعا دردناکه... بزار يه جور ديگه بهت بگم ..
درد اورترين درديه که تا حالا چشيدي .
نه فقط ريزش خون ..نه فقط درد وسوزش ...بلکه جراحت موندگار روي بازوم که هميشه وهميشه بهم ثابت ميکنه که تو دنياي واقعي هم بَستر يه ادم رواني مثل منصور خان شدم.. زجر اورترين زجريه که تا ابد بايد تحملش کنم ..
ده بار ؟..باورت ميشه ..؟ده بار زير بدن اون خوک کثيف واون حيوون وحشي نفس بريدم ...جون دادم ...رج زده شدم ..
وهيچ کس نبود که بعداز هر بار خط کشيدن من روازاد کنه 
دوباره صداي خندهءاقا توسرم تکرارميشه..
-(خب اين هم از پنجميش ..)
يه برش کنار خط چهارمي ..خون ...درد 
-(براي ششمي اماده باش ايرن ..)
برش ششمي ...
-(اوه داره کم کم زياد ميشه ..اين چندميه .؟هشتمي ..؟)
برش هشتم و...بازهم چاقو و....درد و....خون 
-(داريم رکورد رو ميزنيم ايرن ..داريم ميرسيم به ده تا ..فقط يه دونه ديگه باقي مونده ..)
وخدا روشکر که بعد از عدد ده همه چي تموم شد 
چون قبل از اون خط يازدهمي ايرن مُرد وازدست منصورخان ازاد شد ..
وگرنه خدا ميدونه که خطهاي اريب روي دستم تا کجا امتداد پيدا ميکرد ..
اشکام... زجه هام با صداي بارون قاطي شده بود ..دوست دارم يه چاقو بردارم وتمام پوستهءخط خطي شده ام رو غِلفتي بکنم ..
با ناخون هام روي خط ها ميکشم ..
(ازتون متنفرم ..از وجود خودم متنفرم ..از اينکه مدام ومدام داريد بهم ياد اوري ميکنيد که کي بودم وچي شدم عاصيم ..)
بازهم ناخون ميکشم ..عصبي ام ..حاليم نيست ..درک ندارم که اين گوشت وخونه ..اگه ناخن بکشي ..ميشکافه ..جاري ميشه ..
وشد ..خون گرم وسوزان با سرماي قطرات بارون رو بازوم جاري شد ..
ولي دل من ....
اروم نشد ..
دوست داشتم تمام بند بند بازوم رو از هم جدا کنم تا اين کثافت داغ زده رو بازوهام رو ازبدنم بِکنم ..
صداي مسيح رو ميشنوم ..
-ايرن ..؟ايرن کجايي ؟
تولحظه چند تاحس به سمتم سرازير ميشه ..
(چرا مسيح تو بحراني ترين لحظات اومده سراغم؟ ...
چرا براي مني که مردن وزنده بودنم فرقي باهم نداره زحمت ميکشه ..؟
مگه من چيم ..؟جز يه لاشهءمتعفن ..؟جز يه دفتر خط خطي شده بوسيلهءچاقوي اقا ...که هم باهاش ميوه پوست ميگيره ..هم سرسيگار برگش رو ميبره ..هم باهاش رو بازوم خط اريب ميکشه ..) 
هق هقم داره خفم ميکنه ..
صداي مسيح نزديک ميشه ..
-ايرن تو اينجايي ..؟
اونقدر هق زدم که نفسي براي پاسخ ندارم ..صداي مبهوتش رو به محض بالا کردن سرم ميشنوم 
-چه بلايي به سرخودت اوردي دختر ..؟
دندونهام به هم ميخوره 
-بهش بگو ازم نپرسه ..
حضورش رو حس ميکنم ..آروم وصبور جلو مياد ..
-به کِي بگم ازت نپرسه ..؟
نزديک تر ميشه..
-به آني ...به آني بگو ديگه ازم نپرسه ..
نزديک تر ....حالا تو چند وجبيم رو زمين نشسته وجلو مياد ..
-آهان باشه ..اروم باش ...بهش ميگم ازت نپرسه ..فقط چي رو ازت نپرسه ..؟
روي صورتم رو با دستمال خشک ميکنه وگل ولاي رو از رو گونه هام پاک ميکنه ..
بازوش که داره دور کمرم حلقه ميشه رو با ناخون ميکشم وتقريبا بازوش رو زخمي ميکنم ..
-راجع به خط هاي بازوم ..نپرسه مسيح ..
-کدوم خطها ..چي ميگي ..؟
صداش ناله ميگيره ..
-واي... داره از دستت خون ميره ..
سعي ميکنه انگشتهام رو باز کنه تا من رو بغل کنه 
-دستم رو ول کن داري خون ريزي ميکني ايرن ..
به حجم سياه تو ذهنم که فقط يه صورتک از ادمهايي شبيه به مسيحِ ....خيره ميشم ..
-بذار بريزه ..اينجوري از شر خط ها راحت ميشم ..اينجوري خيلي بهتره مسيح.. باور کن ..
انگشتهاي مسيح دارن تقلا ميکنن که بازوي حبس شده اش رو ازاد کنه ..
-کدوم خطها ايرن؟ ..تو حالت خوب نيست ..تب کردي داري هزيون ميگي ..[/sub]

دندون هام شروع به لرزش ميکنن ..
خطهاي دستم آناًکمرنگ ميشن ودلفين هاي سياه وسفيد جون ميگيرن ..
دچار ماليخوليا شدن ..توهُم گرا شدم ..توزمان سفر ميکنم ..جلو وعقب ميرم ..بين خاطرهايي که سياهي ها ازشون ميباره ..
اينبار با دست ازادم به يقهءمسيح چنگ ميزنم ..پوست مسيح زير ناخنم حبس ميشه وخراش برميداره ..
-نجاتم بده ...دارم غرق ميشم ..
وواقعا هم داشتم غرق ميشدم ..تو سرما ..تو کاشي ها ..تو دِلِ دلفين ها ..
نفس نفس ..دم ..دم ..
-دارم ..غرق ..مي ...شم ..
-ايرن ولم کن حالت بده ..
بالاخر مسيح بازوش رو خلاص ميکنه ومن رو به بغل ميگيره ..
از تو دل کاشي ها فرياد ميزنم ..
-اقا ...کمک ..من شنا بلد نيستم ..
ولي اقا ميخنده ..مردها دورم چمبره زدن ..
مسيح ميناله ..
-ايرن به خودت بيا ...همه چي تموم شده دختر... تو دراماني ..
-اقا ؟..اقا کمکم کن ..
زمان گم شده ..ثانيه ها ..الان ديروزه .؟يا ديروز الانه ..؟همه چي افتاده تو يه گردونه ..
چرا همه جا خيسه ..؟چرا همه جا تاريکه ..؟اهان يادم اومد ..
سگک براق کفش اقا ..
چشمام ميسوزه ..دوباره درد چشمهام هجوم ميارن ..
يقهءميسح رو رها ميکنم وچشمهام رو ميمالم ..
با ضرب .. پرقدرت ..
-نه ايرن اين چه کاريه ..؟
مسيح با دستش مانعم ميشه ..
سگک کفش اقا ..براق وبزرگ توي چشمم فرو ميره ..
-نکن ايرن ..داري چشمهات رو داغون ميکني ..
چي رو ..؟
من چي کار نکنم ..؟
بارون مياد؟ ..
اها... اره بارون مياد ..
چي ميخونديم بچگي ها ..؟باز باران... با ترانه ...ميخورد بربام خانه ..؟؟؟؟
کدوم خانه؟ ..من که ديگه خانه اي ندارم ..سرپناهي ..کانون گرم خونواده اي ..
دوباره حس خلاءبه سراغم مياد ..حس سقوط 
چنگ ميزنم به گردن مسيح ..وخودم رو مچاله ميکنم ..بي پناهي هستم به دنبال يه تکيه گاه ..وهيچ تکيه گاهي بهترازمسيح نيست ..
ازپله ها بالا ميره ..دارم ارتفاع ميگيرم ...
ازهمونجا دادميزنه ..
-درو بازکن اني ...يالله حالش خرابه ..
-واي کجا بود ..؟
-زير درخت کاج ..
-بازوش خون ريزي داره ..
-اره مثل اينکه خودش کرده ..تو ازش راجع به خطهاي روي بازوش پرسيدي ..؟
-اره ..
صداي داد مسيح باعث ميشه مثل بچه تو بغلش پناه بگيرم ...سرم رو تو گودي گردنش فرو ميبرم وحس ميکنم که دوباره کوچيک شدم ..
-خب تو غلط کردي ..ببين به چه حال وروزي افتاده ..
سرم رو از تو سينه اش بالاتر ميارم وکنار گوشش زمزمه ميکنم ..
-ببخشيد بابا ..ايرما نبود من بودم... من آئينهءميز کنسول رو شکستم ..
صداي مسيح بغض دار ميشه ..
-عيب نداره ايرن جان ..تو بخواب ...داري هزيون ميگي ..
دستهاش من رو رو تخت ميذاره ولي به محض لمس روتختي تقلا ميکنم ..
-نه نميخوام بخوابم ..اگه بخوابم تو ميري ..بابا ببين... قول ميدم ديگه چيزي رو نشکنم ..ديگه از ديوار راست بالا نميرم ..بچهءخوبي ميشم ..قول ميدم بابا ..
صداي يه زن مياد ..
-بذار بهش ارام بخش بزنم مسيح ..حالش خرابه ..تو بازوش رو پانسمان کن ..
بازوم ..؟جاي خط خطي ها ..؟
فوران ميکنم ..
-نه ..نميذارم دست به خط ها بزنيد ..نميخوام خوب بشن ..بايد خودم پاکشون کنم ..
-باشه ايرن اروم باش ..کسي به خطها کاري نداره ..
-چرا چرا اقا داره ..اقا هرباري که نئشه ميشه خط ميکشه .هربار که صورتش پراز عرق ميشه ..هرباري که ازم لذت ميبره وبوسم ميکنه 
-بسه بسه ديگه ...
صداي يه زنه؟ ..ميشناسمش ..؟نميدونم ..
دستها ميخوان مهارم کنن ..
-مسيح نه ..دست به خط ها نزن ..ميخوام چاقو رو وردارم ودونه به دونه شون رو بکنم ..
-دبزن ديگه آني ..همونجا واينستا ..مگه نميبييي داره خودش رو ميکشه ..
سوزش ..گزش ...
-اروم ايرن ..قول ميدم بهت کاري نداشته باشم ..
-قول ميدي ..؟
-اره قول ميدم ..تو بخواب ..
دستهام رو تو هوا بلند ميکنم
- بابا بغلم ميکني ..؟دلم برات تنگ شده ..اينجا خيلي تاريکه ..من رو ميترسونه 
-اره ..بغلت ميکنم تو فقط بخواب ..
دوباره تو يقهءبابا چنگ ميزنم ..بوي بابا نيست ولي پناه خوبيه ...
دستهام کم کم شل ميشه ..چه قدر زود خواب به سراغم اومد ..؟
رمان گاد فادر 1
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-
#5
فصل پنجم


*پري*
-نميخواي باهام حرف بزني ايرن جان ..؟
همچنان سکوت ...
نشست کنارم رو تخت ..
-ببين ايرن ..بايد با يه نفر حرف بزني ..چه کسي بهتر از من ..؟من ميتونم کمکت کنم ....ولي اول بايد بفهمم که تو فکرت چي ميگذره ..
سرانگشتش که سرانگشتهام رو لمس کرد عصباني شدم وپنجه ام رو مشت کردم ..
-عزيزم ..اين طوري به هيچ جا نميرسيم ..من واقعا ميخوام کمکت کنم ...
-من از کسي کمک نخواستم ..کسرا سرخود ورداشته تو رو اورده ..
-ببين من کاري به کسرا ودوستيمون ندارم ..اين شرايطي که من از تو ميبينم وتا حالا ازت شنيدم احتياج به درمان داره ..حتي شده دارو درماني ..تو با اين وضع به جايي نميرسي ..
باهمون عصبانيت داد زدم ..
-به تو وکسراهيج ربطي نداره ..اصلا به هيچ کس ربطي نداره که من چي کار ميکنم ..تو هم بهتره کاسه کوزهءدکتر بازيت رو جمع کني وبري بيرون ..همين الان ..
-اروم ايرن ..تو بايد با من حرف بزني ..اين همه خود خوردي دردي رو ازت دوا نميکنه ..
-بهت گفتم گمشو برو بيرون ..
نفس عميقي کشيد وگفت ..
-باشه حالا که اين طور ميخواي قبوله ..
من ميرم ولي بازهم برميگردم ..اميدوارم دفعهءبعد خودت پيش قدم شي تا هردومون باهم اين مشکل رو حل کنيم ..
-من هيچ کمکي نخواستم بيرون ..
بلند شد... صداي گامهاش تا دم در رفت ..يه مکث کرد ودروبازکردو رفت ..
(ميگفت اسمش پريدخت ..دکترروانپزشک ..دوست قديمي کسرا...براي درمان من اومده بود ..درمان روح هزار تيکه شدهءمن ؟
ولي به چه دردم ميخورد؟ ..اين هزاران هزار تيکه ديگه هيچ وقت کنار هم جمع نميشد ..کنارهم مَچ نميشد ..من از درون شکسته بودم ..ديگه سرپا نميشدم ..
صداي پچ پچش با مسيح رو ميشنيدم ولي سر ازحرفهاشون در نمياوردم ..دلم هم نميخواست که سر دربيارم ..
اونقدربي تفاوت وبي روح شده بودم که احساس ميکردم حتي از يه شاخهءعلف هرز هم بي حس ترم ..
من احتياجي به درمانشون نداشتم ..حتي دستهاي حمايت گرشون ..
دل من فقط يه جاي دنج وسوت وکور روميخواست تا تو تنهايي خودش دق کنه ..تا تموم کنه ..تا بيشتر وبيشتر کابوس هاي سياهش رو دوره کنه ..

*کاباليتوي شکسته *
کف دستم رو باز کرد ودونه هاي ريز ودرشت رو کف دستم گذاشت ...
-بخورش ايرن ..
-اينها چيه ديگه مسيح؟... من که داروهام رو خوردم ..
-قرص هاي ضد افسردگي وتاحدي ارام بخش ..
کف دستم داغ شد ..(ببين کارت به کجا کشيده ايرن ؟)
-نميخورم بگيرشون
-بخورشون ايرن برات خوبن ..
-گفتم که نميخورم ..
کف دستم رو جلو بردم ولي مسيح دوباره دستم رو برگردوند ..
-ايرن لجبازي نکن... بچه بازي که نيست ..تو حالت هرروز داره بدتر از قبل ميشه ...بايد اين داروها رو بخوري 
-ميگم نميخوام بخورم ..دست از سرم بردار .
قرص ها رو پرت کردم ولي دستم به دست مسيح خورد وصداي شکسته شدن ليوان روي سراميک پيچيد ..
يه تيکه ءشکسته هم به پام خورد وپوستم رو به سوزش انداخت ..
-اَه لعنتي ..ببين چي کار کردي ..؟صبر کن برم جارو خاک انداز بيارم جمعشون کم ..از جات تکون نخور ايرن شيشه ها تو پات ميره..
صداي نرم سايش کف پاي مسيح نشون از دور شدنش بود ..رو زمين چمباتمه زدم ودستم رو اروم کنار پام کشيدم ..
سوزش دستم نشون از تماسم با شيشهءبريده بود ..
شيشه رو مشت کردم وبه سمت اطاقم عقب گرد کردم ..
با دست دنبال در اطاقم ميگشتم ..بهتر بود هرچه زودتر تمومش ميکردم طاقتم ديگه طاق شده بود ..ديگه نفس کشيدن هم برام سخت بود ...چه برسه به زندگي کردن ..
دراطاق رو بازکردم وپشت سرم بستم ..
تکيه ام رو به ديوار کنار در دادم وسرخوردم به سمت پائين ..پاهام رو تو شکمم جمع کردم وتيزي شيشه رو رو مچ دستم گذاشتم ..
تيز بود ..تيزِ تيز مثل همون کاباليتوي (فنجون)شکستهءتکيلا ...تند مثل طعم تند تکيلا ي ريخته شدهءاقا ..
-بخورش ايرن ..
سرچرخوندم ..
-اَه بخور ديگه... ببين من چه جوري ميخورم ..تو هم بخور ..
پيک رو ميره بالا و دوباره فنجون کوچيک رو به لبم نزديک ميکنه ..
-يالله خيلي باحاله ..بخور سرکيف ميايي 
بازهم رو چرخوندم ..اقا شاکي تر ميشه ..
-اَه ميگم بخور... دوست دارم مستي ات روهم ببينم ..
صورتم رو به زور ميچرخونه که با عصبانيت زدم زيردستش وکاباليتوي کوچيک تکيلا کنار پام هزار تيکه شد ..
تيکه هاي ريز ريز ...
-اه بامن لج ميکني ؟هان ..حالا حاليت ميکنم ..
يه پيک ديگه پرکرد 
-دهنت رو بازکن ..
-نميخوام ..
-ميگم دهنت رو بازکن ..
همزمان فکم رو چسبيد وبا دو تا انگشت شصت وسبابه اش گونه هام رو فشارداد ..دهنم که نيمه باز شد مايع رو يه جا تو حلقم ريخت ..
گلوم سوخت اومدم همه رو تف کنم بيرون که همزمان بيني ام رو محکم گرفت ...هوا به کل قطع شد ..ومن براي يه مولکول اکسيژن مجبور شدم تمام اون زهررو يک جا ببلعم ..
اقا که خيالش راحت شد ولم کرد ولي من شديدا به سرفه افتاده بودم 
اقا زد پشت کتفم 
-ديدي کاري نداشت ...؟اين همه اَه وپيف نداشت که ..
از کنارم بلند شد ودمپايي رو فرشيهاش رو پاش کرد ..
همچنان گه گاهي سرفه ازارم ميداد ..
درو بازکرد وصدا زد ..
-زينت ..زينت بيا اين اشغال ها رو جمع کن ..
دوباره برگشت تو وکنارم رو تخت نشست ..
معده ام تو جوش وجلا بود ..مايع اجباري فرو رفته تو حلقم واقعا ازاردهنده بود ..
-حالم خوب نيست ..
-عيب نداره بار اولته معده ات عادت نداره ..کم کم شنگول ميشي ..
يه تقه به در خورد ..
-بيا تو زينت ..
زينت با يه سطل وجارو خاک انداز اومد تو ..
-زود باش زينت کار دارم ..
يه فنجون ديگه ريخت ..
-بيا بخورش ..
-نميخوام ..حالم اصلا خوب نيست ..
-بخور خوب ميشي ..
نگاهم به زينت بود که بدون هيچ عکس العملي خرده هاي شيشه رو جمع ميکرد ..
-ميگم بخورش ايرن ..وگرنه دوباره به زور توحلقومت ميريزم ها ..
از ترس سرفه هاي بيشتر وهواي قطع شده گرفتمش ..
-کارديگه اي نداريد اقا ..؟
-نه برو ديگه ..
همزمان هم با انگشت فنجون تو دستهام رو بلند کرد ..
-بجنب ايرن تا صبح که وقت ندارم نازت رو بکشم ..نکنه ميخواي دوباره زوري بهت بدم ..؟
چشمهام رو بستم وفنجون رو يه سره بالا رفتم ..
تموم دهنم مزهءتلخي گرفت ..تلخي وتندي ...
-افرين حالا يکي ديگه ...
کم کم سرم سنگين ميشد ..داغ وسنگين ..ديگه اون فنجون کوچيک برام مثل زهر نبود ..دوست داشتم يه بار ديگه مزه اش رو مز مزه کنم ..
دوباره فنجون پر شد ومن يه بار ديگه سرکشيدم ..
گرم شده بودم ..ازهمون گرماهاي چلهءتابستون که کلافه ات ميکنه ..خندهءاقا به نظرم کج ومعوج ميومد ..
-حالت خوبه ..؟
-گرمه ..داغه ..عطش دارم ..يه فنجون ديگه بده ..
خنده اش کج تر شد ..
-باشه ...
مايع تند وتلخ دوباره به معده ام سرازير شد ...بيچاره معده ام ..ولي اينبار با طيب خاطر بود ..
-داغ کردي نه ..؟
چشمهام روهم ميرفت ...انگار که خواب توشون لونه کرده وسنگين شدن ..کم کم بي حسي جاي دردهام رو ميگرفت ..
اقا که دست به موهام برد با دستهايي شل وحرفهايي کششي جلوش رو گرفتم ..
-برو... کنار اشغال... نميخوام ...با تــو باشم ..
خندهءاقا بلند شد ..يه فنجون ديگه سرکشيد وگفت ..
-اي جونم ..چه نازي هم داره ...اتفاقا من از خدامه که با تو باشم ..
لبش رو رو لبم گذاشت هلش دادم عقب ..
-دَهَ....نِت بو.... لجــــــــن ميــــده... گمــــش....و کثا...فـــــــت ..
اقا عقب که نرفت هيچ جلوتر اومد وچسبيد بهم ..
چشمهام تارو روشن بود ..سرم اونقدر داغ که همهءفکرهام رو ذوب ميکرد ..با دست بي جون سيلي زدم به صورتش ..
سيلي که نبود اشاره بود ..با چهارتا انگشت بي رمقم ..
دستهاش دور گردنم حلقه شد وکشيده شدم تو بغلش ..
لباسش رو چنگ زدم وبا سستي درحالي که حتي سنگيني گردنم رو هم تاب نمياوردم گفتم ..
-هي ...آش..غا..ل ..بذار ..يه چيزي ..رو برات ..روشن ..کن ..م ..دوست دارم ...سر ..به ..تن تو..نبا...شــــــــــــ...کُ----
قه قهءاقا وبازهم فشرده شدنم به سمتش ..
-چه قدر خوردني شدي تو ..بايد هرروز يه چند تا پيک تو حلقت بريزم تا هات تر بشي ..اي جونــــــــــــــــ
-گم...شــــــــــو ..روانـــــــــ...ي ...برو ابجيت رو ...
کم کم داغي به همهءتنم اثر ميکرد گرماي بوسه هاي وحشيانه... قه قه ها ..
چشمهام خمار بود ولي بازهم مثل هرشب نفرت رو ميچشيدم ..شايد کمتر ..شايد هم گنگ تر ..
ولي نفرت سرجاش بود ..شايد هم قرار بود هميشگي باشه ...
بريدم ..خون گرم جاري شد ..نفرت مونده تو رگهام هم جاري شد ..
درد وسوزش بد بود ولي نه بدتر از نفرت من از خودم ..
يه تقه به در ...
دستم رو گذاشتم روي بريدگي وتو شکمم جمعش کردم ..نميخواستم تو اين لحظه هاي اخر مسيح برنامه هام رو بهم بريزه ..
-ايرن ..؟
صداي باز شدن در اومد ..
-چرا اينجا نشستي ..؟مگه نگفتم ...اِ اين خون ديگه چيه ..؟پات رو بريدي ..؟
خواست بهم نزديک بشه که شيشهءتوي دستم رو گرفتم ومثل يه سلاح به سمت صدا بلند کردم ..
-جلو نيا ..وگرنه با همين ميکشمت ...
دستام از زور حرص ونفرت ميلرزيد وثابت نميموند ...ولي قبل از اين که حتي يه ثانيه هم از حرفم بگذره ..شيشه از تو دستم کشيده شد وصداي داد مسيح من رو دو متر پروند ..
-هيچ معلوم هست چي کار ميکني ..؟اين خون ديگه چيه ...؟بذار ببينمت ..
بادست ازادم بهش ضربه زدم ..
-نکن بذار ببينم ..
-نميخوام برو گمشو 
صداي مسيح متعجب ميشه ..
-ايــــــــرن ؟..دستت ..؟رگت رو زدي ..؟
دستش رو دور مچم مشت ميکنه ..
-برو بيرون ولم کن ميخوام بميرم ..
-توي احمق خودکشي کردي ..؟
-اره تو هم حق نداري نجاتم بدي ..ديگه نميذارم ..
مدام تقلا ميکردم تا مچم رو بکشم بيرون ..
-نکن ..بذار ببينمش ..شايد بخيه بخواد ..بايد پانسمانش کنم ..
-نميخوام ..چرا نجاتم ميدي ...چرا ميسح ..؟
بذار بميرم ..تروخد ا مچم رو ول کن ..به خدا من برم تو وآني هم راحت تريد ..بذار برم مسيح ..
-چي ميگي تو؟ ..اين همه سختي نکشيديم که تو به اين راحتي همه رو خراب کني ..
يه مکث کرد وادامه داد ..
-اَهههههه الان وقت رفتن اني بود ..؟حالا چي کار کنم؟ ..اگه بخيه بخواد چي ..؟از دست تو ايرن ..
مچ دستم رو با خودش کشيد وبلندم کرد حتي حاضر نبود يه ثانيه هم دستم رو ول کنه ..
-ول کن مسيح ..
-اخه احمق ببين چي کار کردي ..؟من نميفهمم تا کي بايد مراقب تو بود ..تا کي ميخواي مثل بچه ها تصميم هاي احمقانه بگيري ...؟
يه دستمال رو دور دستم محکم بست ..اونقدر محکم که آخم رو بلند کرد ..
-آي ..
-چيه درد گرفت ..؟حقته.... تا تو باشي از اين لوس بازي ها در نياري ..بريم ببينم بخيه ميخواد يا نه ...
سرجام وايسادم ..
-نميخوام ..
-ايرن ننر نشو ..
-ننر خودتي ..من ميخوام بميرم ..تن خودمه ..شاهرگه خودمه ..اصلا اگه جلوم رو بگيري باز هم همينکارو ميکنم ..
با سوزش گونه ام کف دست ازادم روي صورتم نشست ..باورم نميشه ...تو صورتم سيلي زد ..؟
مسيح ..ءتو صورت من ..؟
-بسه ..بسه ديگه ميفهمي ..؟خسته شديم از دستت ..
خسته شدم از بس تو خرابکاري کردي ومن واني جمعش کرديم ..اين همه ازت پرستاري نکرديم وجورکِشت نبوديم که با يه تيکه شيشه خودت رو خلاص کني ..
بهت گفتم احتياج به دارو درماني داري ..به خاطر همين چيزها بود ..چرا حاليت نيست؟... تو ديگه يه ادم نرمال نيستي ...از نظر جسمي وروحي اسيب دبدي ..
شايد جسمت تو اينده سلامت بشه ..ولي روحت نه ..
تو هرروز بدتر وبدتر از قبل ميشي ...نه با پريدخت حرف ميزني نه با ما ..مدام تو خودتي ...مدام سرخودت بلا مياري ..انگار برامون عادي شده که هرروز يه جاي بدنت رو زخمي بيينيم ....بس کن ديگه ايرن ..تحمل هم حدي داره ..
دستم رو اروم از رو صورتم برداشتم ..
لحن صداش به قدري ناراحت ونگران بود که ترجيح دادم سکوت کنم ...
شايد حق با اون بود ..من وبال گردنشون بودم .... يه موجود بي مصرف وسربار ...همه اين گلايه ها هم حقم بود ..
صداش بعد از اون طوفان ملايم شد ...
-بيا بريم ببينم چه بلايي سر خودت اوردي ..؟
ساکت واروم دنبالش روون شدم انگشتهاش که هنوز دور مچم حلقه بود من رو با خودشون ميکشيدن ...
رو مبل نشوندم وخودش رفت سراغ وسائل پانسمان ..
روي دستم سوخت ومايع روي اون از کناره هاي دستم سرازير شد ..
صداي زمزمه اش رو شنيدم ..
-مثل اينکه شاهرگتو نزدي ..زخمت عميق نيست ..
دستم رو پانسمان کرد ومحکم بست ..
-ايرن ..؟
صداش پرتمنا بود ولي جوابي نبود ..
سرانگشتهام که لمس شد دستم رو پس کشيدم ..
-ايرن ..؟نبايد اين کارو ميکردي ..
از جام بلند شدم وبدون توجه به مسيح سعي کردم از کنارش رد بشم که پام به لبهءميز گير کرد ...نزديک بود سکندري بخورم که بازوم کشيده شد 
-صبر کن ميبرمت ..
من رو به اطاقم برد وروتخت نشوند ..
يه قرص ويه ليوان اب هم پشت بندش اورد ..قرص رو خوردم ولي دراز نکشيدم .فعلا زود بود ..
-ايرن ..؟نميخواي چيزي بگي...؟از دستم دلخوري ..؟ببخشيد که زدمت ..نميخواستم اين طوري بشه ..
-ايرن ..؟
انگشتهاش جاي سيلي رو نوازش کرد ..
-ايرن جان ..؟
صورتم رو چرخوندم وانگشتهاش از رو صورتم سُرخورد
-برو مسيح ميخوام بخوابم ..
-من رو نميبخشي نه ..؟
-تو بايد من رو ببخشي ..اين منم که کورم ومحتاج شمام ...ببخشيد مسيح ..ميخواستم خودم رو بکشم که اول از همه شما راحت شيد ..
-چي داري ميگي ..؟اصلا چه جوري اين فکر تو سر تو افتاد ..؟تو سربار ما نيستي ..
-هستم ..خودم بهتر از همه ميدونم .
پتو رو روخودم کشيد ودراز کشيدم ..
-برو مسيح واقعا احتياج به تنهايي دارم ..
-اگه من برم ..؟
-نترس ديگه بلايي سرخودم نميارم ...
-منظور من اين نبود ..
-هرچي که بود خيالت راحت ..ديگه بارتون رو اضافه نميکنم ..
صداي نفس هاش رو ميشنيدم ..ولي در بازوبسته شد وبازهم من تنها شدم .
با خودم عهد کردم که اگه نميتونم بار رو دوششون رو بردارم حداقل خريت نکنم وزحماتشون رو زياد نکنم ..جزاينکار هيچ راه ديگه اي براي تشکر ازشون نداشتم ...
*درد ودل هاي پريدخت*
-ايرن ميدوني امروز جلسهءچندميه که من ميخوام باهات حرف بزنم وتو هيچ همکاري اي با من نميکني ..؟ چرا به خودت کمک نميکني؟ ..اين راهي که تو ميري درست نيست ...بايد به خودت بيايي ...چشمهات رو از دست دادي ناراحتي ..سخته برات ..درکت ميکنم ..
-نه تو درکم نميکني ..هيچ کس من رو درک نميکنه ..
-چرا عزيزم ..درکت ميکنم ..مادر من هم نابيناست ..
متعجب برگشتم به سمتش ..
-واقعا ..؟
-اره گلم ..نابيناي صد درصد حتي يه درصد هم امکان برگشت نداره ..چشمهاش براثر يه اتفاق تو بچکي نابينا ميشه ..حتي مجبور شدن براي اينکه عفونت پخش نشه جفت چشمهاش رو تخليه کنن ..
بي اراده گفتم ..
-واي الهي ..
-خودش که تعريف ميکنه خيلي براش سخت بوده ..حتي بزرگتر که ميشه دست به خودکشي ميزنه ولي بابام نجاتش ميده ..
-بابات ..؟
-اره بابام پسرعموي مامانم بوده ..وقتي ميبينه مامانم اينقدر افسرده شده ...ميبرتش دکتر ...باهاش حرف ميزنه بهش دلداري ميده اونقدري که مامان من رو دوباره به زندگي بر ميگردونه ..
بابام خيلي براي مامان زحمت کشيد اونقدرخاطر مامان رو ميخواست که حتي حاضربود چشم خودش رو به مامان پيوند کنن تا مامانم دوباره ببينه ..
-واي چقدر قشنگ ..
حالا درست رو به روي پريدخت نشسته بودم ..
دستهام رو با سرانگشت نوازش ميکرد ..
-خب چه جوري ازش خواستگاري کرد ..؟
خنديد وگفت ..
-باورت نميشه باباي من سيزده بار به خواستگاري مامانم مياد ..؟
-سيزده بار ..؟
-اره جانم سيزده بار ..با اينکه سيزده عدد نحسي بوده براي باباي من که خوش يومن بوده ..
-مامانت چي ..؟دوستش داشته ..؟
اره ...جونش وبابام ..بابام ومامانم واله وشيداي هم ان .اينقدر همديگه رو دوست دارن که اگه خداي نکرده يکيشون تب کنه اون يکي تا دم قبرستون هم ميره .
-واي چه رمانتيک ..
دستهاش رو با هيجان تو دستهام ميگيرم ..
-برام از خواستگاري هاي بابات ميگي ..؟چه اراده اي داشته ..
-اره باباي من خدا نکنه که قصد کنه کاري رو انجام بده تا اخرش ميره ..البته رو فکر تصميم ميگيره ها ..
مال مادر ماهم همين جور بوده .دفعه هاي اول ودوم مامانم مودبانه بهش جواب رد داده ..دفعهءچهارم وپنجم شاکي ميشه وميگه منوچهر من کورم تو از چي يه زن کور خوشت مياد ..؟
بابام هم يه دونه ميخوابونه تو گوش مامانم ..
-واي راست ميگي ..؟
-پس چي ..؟مامانم ميگفت بابات براي اولين واخرين بار اونجا تو گوشم زد بعد هم گفت ..حق ندارم به انتخابش توهين کنم ..
-باورم نميشه همچين عشق هايي هنوز هم وجود داشته باشه ..
پريدخت نفسي تازه کرد وگفت ..
-هست عزيز دلم ....مامان وباباي من ليلي ومجنون زمونن ..
-دفعه هاي بعدي چي شد ..؟
-هيچي باباي ما هي با گل وشيريني ميرفته خواستگاري ....مامان من هم با عصبانيت ميگفته نه وبابام هم دست از پا درازتر برميگشته ..
لبخندي از تجسم قيافهءباباي پريدخت که تو عمرم نديده بودمش رو لبم ميشينه ..
-بابا هم دوباره دو روز بعدش شال وکلاه ميکرده وعمو وزن عموي بيچارهءمامان رو با خودش ميکشيده ميبرده خونهءآباجيم ..يعني مامانبزرگم ..براي خواستگاري ..
يه دفعه که مامانم خيلي شاکي ميشه ....براي پذيرايي کردن تمام ليوان شربت رو ميريزه رو سر بابام ..ولي حواسش نبوده که بابام جاش رو عوض کرده همهءشربت رو سر ماماني بابام خالي ميکنه ..
صداي خندهءمن وپريدخت بلند شد ..
-واي چه بامزه ..
از اين بامزه تر سرعقدشونه ..مامانم ازقصد تمام صورت بابام رو عسل وخامه اي ميکنه ..
-چرا از قصد ..؟
-به خاطر اينکه تا مامانم به بابام بله رو ميده بابام همونجا يه لب گنده از مامانم ميگيره وابروي مامانم رو ميبره ..
هنوز که هنوزه وقتي فاميل مامان وبابام جمع ميشن نقل شيرين کاريهاي بابام ونازو اطوارهاي مامانمه ..اينقدر خاطره هاي قشنگ قشنگ کنار هم دارن که باورت نميشه ..
چقدر خوب خاطره هاي قشنگ براي هميشه تو ذهن ادمها ميمونه ..
لذت لحظات پيش کلا از سرم پريد ودمغ شدم ..اين علاقه ....اين زندگي ها.... مال زندگي ادم بدبختي مثل من نيست ..
-چي شد ايرن ..؟
-هيچي دلم گرفت ..
-چرا ؟مامان من که مثل تو بوده ..تازه تو شانست بيشتراز مامان منه ..تو ممکنه با عمل بينايت رو بدست بياري ولي مامان من تا اخر عمرش نابيناست ..
دستش رو تو دستم فشردم ..
-مامان تو خوشبخته ..چون اگه بيناييش رو از دست داده ..هزار تا چيز خوب رو بدست اورده... نه مثل من که خونواده ام و ..زندگيم رو از دست دادم ..
پريدخت دوباره آه کشيد 
-تو مطمئني همه چيز زندگي مامان من خوبه ..؟هيچ ميدوني باباي من ده ساله که سکتهءناقص کرده وتو تکلمش ويه سري از کارهاش مشکل داره ..؟هيچ ميدوني که برادر کوچيکم به ام اس مبتلا شده ..؟
دستهام از حجم اين همه غصه يخ کرد ..اولين قطرهءاشکم براي درد پريدخت فرو ريخت ..
-تو نميدوني ايرن ..همه چيز اون چيزي نيست که تو ميبيني ...همه مشکل دارن حتي مسيح واني ..
-چي ..؟اونها ديگه چرا ..؟
-هيچ فکر کردي که چرا تنهان ..؟که چرا اين جا زندگي ميکنن اون هم خارج شهر ..
فقط سري به معني نه تکون دادم..
مسيح بيماري ريوي داره ...دود ودم تهران براش مثل سم ميمونه ..سرهمينه که مجبور شدن بيان اينجا... اني هم که داروندارش از دنيا همين يه دونه برادره زندگيش رو ول کرده واومده اينجا ...
مسيح بيماري ريوي داره ..؟اصلا باورم نميشه ..طفلکي مسيح..پيش خودم شرمنده شدم ..تو تمام اين مدت من کنارشون بودم وازدردشون بي خبر ..واقعا براشون ناراحت شدم ..
-ايرن ..؟
سربلند کردم
- اينها رو نگفتم که براشون دل سوزي کني ..يا غم وغصه ات بيشتر بشه ..گفتم که بدوني همه مشکل دارن ..
درسته که بعضي از مشکل ها در مقابل مشکل تو هيچه ولي باور کن خيلي ها هم با درد توي سينشون دارن زندگيشون رو ميگذرونن وخم به ابرو نميارن ..
دوباره دستهام رو تو دستهاش قفل کرد 
-ايرن من اينجام تا به تو کمک کنم ..مثل خيلي هاي ديگه ..ميدونم زجر کشيدي ..گروگانت گرفتن وحتي بهت تجاوز کردن ..ميدونم که از سايهءخودت هم ميترسي ولي اين پايان راه نيست ..
دستهاش رو ول کردم ودوباره تو لاک دفاعيم فرو رفتم ..
-ايرن ...؟
-يه روزي برات تعريف ميکنم پريدخت ..يه روزي بهت ميگم چي به سرم اوردن ..يه روزي ..از روزهايي که کور نبودم ميگم ..ولي الان نه ..امادگيش رو ندارم پريدخت ..
دوباره دستهام رو تو دستهاش گرفت باشه 
-هرروزي که بخواي من سراپا گوشم وهرکمکي که از دستم بربياد انجام ميدم ..
دستش رو فشردم ..
-ممنون ..
گونه ام رو بوسيد ..
-خواهش ميکنم ...خوشحالم که امروز به عنوان يه هم صحبت من رو قبول کردي ..
از رو تخت بلند شد ..
-پريدخت ؟
-جانم ..؟
-ميشه يه روز مامانت رو ببينم ..
-چرا که نميشه ..؟فقط الان نيستش با بابام رفتن سفر ..وقتي برگشت ميبرمت ببينيش ..
-نه بيارش ..بيارش اينجا تا باهاش حرف بزنم ..
-باشه گلم ميارمش اينجا ..

*بالکن *
در بالکن باز شد ..قيـــــژ..بوي اشنا وبوي عطر تازه تو هواي ملس بالکن سرک کشيد ..
ريه هام خواه ناخواه پر شد از مخلوط هوا وادکلن ..
سرحرکت ندادم ..از جام جم نخوردم ..سناريوي هميشگيم رو اجرا ميکردم نمايش سکوت در صحن سکوت ..
-تا کي ميخواي به اين رويه ادامه بدي ...؟
قدمهاش جلو اومد ..رسيد به من ..دو قدم شد يا سه قدم ..نميدونم ..اخه حواسم پي جواب سوالش بود ..
خم شد کنارم ...ازبوي عطرش وتنش فهميدم ..
لبهاش درست کنار لالهءگوشم استپ کرد ..پچ پچش رو شنيدم ..
-تا کي ميخواي اداي ادمهاي مرده رو دربياري ..؟
کلافه شدم ..عاصي شدم ..جري شدم ..نزديکي بيش از حدِ هرنوع جنس مذکري ازارم ميداد ...غريدم ..
-تا وقتي که بميرم ...تا وقتي که همه چي تموم بشه ..
تا وقتي که اين زندگي کوفتي ديپورتم کنه ..تا وقتي که تو واون دوستهاي احمقت راحتم بذاريد .
بي چشم ورو بودم... خودم هم ميدونستم ..
غرشش کنار گوشم اذيتم کرد ..
-ميخواي بميري ..؟
-اره... تو ميخواي بکشي؟ ..پس بُکش وزودتر تمومش کن ..
فقط شنيدم که گفت ..
-باشه ..
بعد از اون شايد به فاصلهءثانيه ها بود ..دو ثانيه ..سه ..نهايتا پنج ثانيه ..
زندگي تو پنج ثانيه هم بازي هاي عجيبي داره ..
گوشهءلباس سرشونه ام رو چنگ زدو ومن رو کشيد ..
يه قدم رو به سرعت طي کرد ...ذهنم داشت ارور ميداد ...طرفي رو که انتخاب کرده درست نيست ...اونجا بالکن خونه است ..
يه قدم ديگه مونده به نرده ها ...حس کردم از زمين کنده شدم ..احساس که نه ...واقعيت بود ..
کسرا من رو پرت کرد پائين ...البته با يه تفاوت خيلي خيلي کوچيک ...
مچ دستم تو دستش هنوز گير بود ..وگرنه معلوم نبود چه بلايي به سرم ميومد ..
مثل يه جسم سخت ولَخت از مچ دستم اويزون دو طبقه خونه بودم ..
نفس تو سينه ام حبس شده بود ...ترس از سقوط ....از ارتفاعي که نميديدمش ..ترس از مرگ ...تو وجودم مثل غولهاي نامرئي سربلند کردن ..
تو تاريکي چشمهام دنبال يه پرتو بودم يه نوري که من رو از پرت شدن نجات بده ..با تموم وجودم از ته دل داد زدم ..
-چي کار داري ميکني .؟ دارم ميوفتم ..
دست ديگه ام رو به نرده گرفتم تا نيفتم ..ولي مگه من چقدر جون داشتم که خودم رو نجات بدم ..؟
ترس از مرگ باعث شد دست به دامن کسرابشم .
-من رو بکش بالا ..
-نه .
-کســــــــــرا ...!
-اول جواب من رو بده بعد ميکشمت بالا .. 
ازروي صدايي که به گوشم ميخورد فهميدم سرش رو پائين تر اورد ..
-تا کي ميخواي مثل يه مرده زندگي کني ..؟
-کسرا دارم ميوفتم ..
-برام مهم نيست ..
سعي داشتم با نوک پام خودم رو به جايي وصل کنم ولي زير تراس خالي بود وارتفاع تراس هم بيشتر ازکمرم نبود ..
-جواب سوالم رو بده ..؟تا کي بايد تحملت کنيم ..؟نگو که مجبور نيستيم که همين الان پرتت ميکنم پائين ..
مچ دستم داشت شل ميشد ..داشتم با جاذبهءزمين کشيده ميشدم پائين ...
پائين درست مثل همون لحظه هاي غريب بين من واقا ..
ناليدم ..
-کسرا دارم سُر ميخورم 
-جوابم رو بده ..؟تا کي بايد مثل سه تا پرستار تورو تروخشک کنيم ..؟
دوباره سرخوردم 
-کســــرا..!!!
داد زد ..
-تا کي ..؟
من هم به طبع ترس واضطرابم داد زدم ..
-نميدونم به خدا ....نميدونم ..دارم ميوفتم کمکم کن ..
-چرا کمکت کنم ..؟تو که تا همين چند دقيقه ءپيش ميخواستي بميري ..؟
اشکام بدون وقفه ميريخت ..
-غلط کردم ..بکشمم بالا ..من از ارتفاع ميترسم ..
-ترس ..؟واقعا ..؟تو که چيزي رو نميبيني فرقي برات نداره يه طبقه باشه يا دو طبقه يا صد طبقه ..اصلا ترس براي چي ..؟
کسي که مدام داره براي مردن لحظه شماري ميکنه که از اين ارتفاع ناقابل نميترسه ..؟
دستم داشت در ميرفت که فشار انگشتهاش روي مچ دستم بيشتر شد وبالاتر کشيده شدم ..
داشت خيالم راحت ميشد که بازهم سرجام وايسادم ..
ديگه واقعا کم اورده بودم ...معلق بودن تو ارتفاعي که حتي چشمهات نميديدشون فاجعه بود ..
زار زدم ..
-ميخواي من رو بکشي ..؟
-نه اين تويي که دست رو دست گذاشتي تا مرگ به سراغت بياد ..فکر کردي حالا که چشمهات رو از دست دادي يه موجود مفلوکي که همه وظيفه دارن بهش کمک کنن ..
با گريه داد زدم ..
-خفه شو ..من مفلوک نيستم ..
-اِ ..پس نظرت راجع به وضعيت الانت چيه ..؟
قبول کن ايرن ..تو يه بچهءترسويي که ازترس اقا حتي قدم ازقدم برنميداره .. تو بي جربزه ترين دختري هستي که تاحالاديدم ...
فقط بلدي اداي ادمهاي نترس رو در بياري ..تو مثل يه موش ترسو ميموني که از ترس اقا حاضري خودت رو تو هفت تا سوراخ قائم کني ...
واقعا برات متاسفم ..تو يه بزدلي ايرن ..و تنها کاري که از دست من برمياد اينه که اين بزدل رو به زند گيش برگردوندم ..
دستم بالا کشيده شد ..
سرپنجه هاش دور کمرم پيچيد ولي من مثل بيد ميلرزيدم ..
همين که پاهام سالمت وسلامت روي زمين بالکن نشست ..خشم تو وجودم جاي ترس رو پر کرد ..
انگشتهام رو مشت کردم وهمونجوري که تو بغلش بودم کوبيدم به صورتش ..
صداي آخش بهم فهموند که درست هدف گرفتم ...
-اين مشت رو زدم که ديگه با من بازي نکني ...درضمن نظرم عوض شد ..احتياجي براي مردن ...به دست توي اشغال ندارم 
هنوز دستش دور کمرم حلقه بسته بود ..نفس هاي هردومون پرازحرارت ومنقطع بود 
-ميدوني ايرن ...اين مدلي رو بيشتر دوست دارم ..اينکه با همين چشمهايي که جايي رو نميبينه تو پک وپوزه ام بکوبوني تا اينکه مثل يه ننه مرده يه گوشه بشيني وحسرت چشمهايي که ممکنه بازهم داشته باشيشون رو بخوري ..
سرانگشتهاش رو به زور از دور کمرم بازکردم وتکيه زدم به نرده هايي که تا چند لحظه ءقبل تنها پناهم بودن ..
-بهتره ديگه اين حرف رو تکرار نکني ...چشمهاي من نميبينه اصراري هم ديگه براي ديدن ندارم ..

*ضياء*
-ديشب دوباره همون کابوس رو ديدم پري ...
-کدوم کابوس ..
-کابوس هميشگي غرق شدن تو آب ..بي هوايي ..بي نفسي ...دارم ديوونه ميشم پري ..تو تمام اين مدت لحظه اي نبوده که راحت باشم ..يه وقتهايي ياد کارهاي اقا روانيم ميکنه ..
-چرا بهش ميگي اقا ..؟
-چون براي همه اقا بود ..منصورخان نبود ..فقط ميگفتن اقا ..
-کيا ميگفتن ...؟
-نوچه هاش ..وردستهاش ..زينت ..
لبهام لرزيد وواژهءحبيب رو بغض دار کرد ..
-حبيب ..
يه مکث کرد ..
-حبيب کيه ..؟
دست راست اقا ..همه کاره وهيچ کاره ..
يه قطره اشک از گوشهءچشمم سرخورد ..
-ازش ميترسيدم پري ..
-چرا ..؟
-به خاطر اينکه اگه اقا از دستم راضي نبود من رو ميداد دست حبيب ..
چند لحظه سکوت ميشه ..
-از جبيب ميترسيدم ..دو سه دفعه پرم به پرش گير کرده بود وشاکيش کرده بودم ..ميدونستم اگه دستش بهم برسه يه لحظه هم راحتم نميذاره ..
يه بار ..يه بار ..تنها گيرم اورد ..اقا نبود يا شايد هم مست وخمار بود ..اومد سروقتم ..
......
در باز شد ..اروم ونم نم ..تو اين چند وقته خواب شب وروز نداشتم ..ترس نميذاشت که چشمهام گرم بشه ..که تنم سرد بشه ..سايهءمرد توي اطاق سنگيني کرد ..
وبعد در بسته شد ..برق که روشن شد ...تو جام سيخ نشستم ..حبيب بود کابوس بعد از اقا
-سلام خوشگله ..
تنم به رعشه افتاد 
-تو اينجا چي کار ميکني ...
-اومدم يکم ريلکس کنم .مشکليه ..؟
-برو بيرون وگرنه داد ميزنم اقا بياد ..
-هه ..تو هيچ غلطي نميکني ..اقا نيست که بخواد به دادت برسه ..تو هم مثل يه پيشي ملوس ساکت واروم باش وبذار حالمونو ببريم ..
به سمتم که اومد زودي از جا بلند شدم ..حالت دو تا دوئل کننده رو داشتيم که مراقب حرکت طرف مقابل بوديم ..
-چي از جونم ميخواي؟ ..گمشو برو بيرون ..ميدوني اگه به اقا بگم اومدي سر وقتم پوست از سرت ميکنه ..
-نميخواد تهديدم کني ..چون اولين کسي که بعد از شنيدن اين حرف از دور خارج ميشه تويي ..بعد هم اقا به من محتاجه ..من رو ول نميکنه توي بي مصرف رو بچسبه .
-گمشو بيرون حبيب 
ابرويي بالا انداخت ..
-نوچ نميرتم تو هم هرگوهي که ميخواي بخور ..
يه قدم ديگه جلو گذاشت که از همونجا مچم رو گرفت وکشيده شدم تو بغلش ...با ناخون هام صورتش رو خراش دادم ولي اون زبل تر از من بود دستهام رو از دو طرف گرفت وپرتم کرد رو تخت ..
جيغ کشيدم وسعي کردم که ازش فاصله بگيرم ..
چنگ انداخت تو موهام وثابتم کرد ..
بانوک انگشت روي چونه ام خط کشيد 
-ميبيني ...؟تو مثل يه موش تله گير کردي ..نه اقا هست که به دادت برسه ..نه خودت جراتش رو داري که کاري کني ..
فشار روي موهام رو بيشتر کرد وکشيده شدم به سمتش ..
نوک انگشتش رو از روي چونه ام به روي گردنم چرخوند وپائين اومد ..تا رسيد به قفسهءسينه ام ..
سرشو به گوشم نزديک کرد ..
-تاالان ادمي به چموشي تو نديدم ..که اين همه کتک بخوره ولي بازهم جفتک بندازه ..
از لابه لاي دندوهاي بهم فشرده شده غيريدم ..
-برو به درک پوف--س
آناً يه تودهني بهم زد ..گوشهءلبم به پرش افتاد ..
به جاي اينکه ازش بترسم يا دست وپام رو جمع کنم فقط ميخواستم يه جوري خودم رو خالي کنم ..تو اين چند وقته واقعا ازارم داده بود ..
حالا که تو دستهاش اسير بودم وکاري از دستم برنميومد ..حداقل با اين حرفها ميتونستم حرصش بدم ...به هرحال اون کار خودش رو ميکرد ..چه با اين حرفها وچه بي اين حرفها ..
با لوندي خنديدم وگفتم ..
-تو يه اشغال خوري حبيب ..يه لاشخور ..هميشه تفاله ها رو به تو ميدن ..فکرکردي که چي ..؟اومدي به لقمهءاقا ناخنک بزني ...نه ..؟
خون روي لبم جاري بود ..سرم رو با شجاغت بهش نزديک کردم وخيره شدم تو چشمهاش ..
-من يه تفاله بيشتر نيستم ..هيچي باقي نمونده که بهت بدم ...اقا هر چي رو که داشتم ونداشتم برده ..اين ته مونده هم واسهءتو ..عيبي نداره ...
يه تو دهني ديگه ..ولي اين تودهني ادامه دار بود ..چون موهام رو رها کرد وبا مشت افتاد به جونم 
از ته دل نعره ميزدم ..ضرباتش واقعا فلج کننده بود ..
-اشغال هرجايي ..کسي مثل تو لايق بغل خوابيدن هم نيست ..بايد دادت دست سگ ها --------
نميدونم ضربهءچندمي بود که در به شدت کوبيده شد ..
حييب دست نگه داشت ..
-حبيب حبيب ..؟
-چه مرگته مگه نگفتم نيا سروقتم ..
-ضيا ءضياءاومده ..
-ضياء؟...!
-اره ..بدو ...صداي ناله هاي اين سليطه بلند شدوفهميد ..ميترسم به اقا بگه ..
-خوب بگه ..معلومه که اقا از سرو وضعش ميفهمه جريان چيه ..
زينت دست حبيب رو گرفت ودنبال خودش کشوند ..
-قرار ما اين بود که به اقا بگيم ميخواسته فرار کنه تو زديش ..نه اينکه تو اومدي سروقتش ..؟ميدوني اگه ضياءبه اقا بگه چي ميشه ..؟
همون جوري که دست حبيب رو ميکشيد ناليد 
-بجنب حبيب کارمون دراومده ..
-ولي ..؟
-ولش کن اين جنازه رو ..وقت واسه اينکار زياده ..بيا يه جوري سر وتهش رو هم بيار ..وگرنه حسابمون با اقاست ..
حبيب دست از پا درازتر يه نگاه عصباني بهم کرد وبرگشت ..
موقع بيرون رفتن گفت ..
-اينبارو جستي ايرن ..ولي دفعهءبعد ...؟
نيشخندش تنم رو لرزوند ..خدا رو صدهزار مرتبه شکر که ديگه دفعهءبعدي در کار نبود ..
........
-حالت خوبه عزيزم ..؟
بغض تو گلوم چونه ام رو لرزوند ...
-نه نيستم پري ...خيلي وقت که خوب نيستم ...
بغضم شکست وتو بغل پريدخت شروع کردم به زار زدن ...پري فقط نوازشم کرد ..کمکم کرد تا تموم اون ترس واضطرابم رو بيرون بريزم ..
حالا شايد ميتونستم بازهم با ديدن کابوس حبيب ارومتربخوابم ...

*گل سنگ*
-بيا لباست رو عوض کن ...خيلي کثيف شده ...
نرمي لباس رو حس ميکنم صداي در مياد واطاق از حضور مسيح خالي ميشه
با انگشت روي گلهاي روي لباس ميکشم ..نميدونم چي به سر لباسم اومده ..ولي قاعدتا بايد عوضش کنم ....
نرمي لباس اعصاب خواب رفته ام روتحريکم ميکنه ..يه حس اشنا دوباره به سراغم مياد 
سرانگشتهام رو رو پارچهءلباس ميکشم ..زبري گل هاي کار شده ءروي لباس دوباره خاطراتم رو زنده ميکنه ..
همون خاطرات لجن گذشته ..همون حس حقارت لعنتي ..همون ترس هميشگي از حبيب ..
........
زينت مياد تو ...چرک وکثيف وبد شکل ..ديگه يه جورهايي بهش عادت کردم ..وقتي ميبينمش ميفهمم که وقت بَزَک کردنم رسيده ...وقت عطر و...رژلب و...يه شب کثيف ديگه ..
دوباره مثل يه بچه حمومم ميکنه ..لباس زير سفيد تنم ميکنه ..وبعد هم سرو وصورتم رو جلا ميده ..
اينبار موهام رو بالاي سرم جمع ميکنه درست مثل گيشاهاي ژاپني ..چوبهاي باريک ونوک تيز رو لا به لاي موهام ميزنه ..کج وراست ..گلهاي خوشگل سفيد روي سرم ميشونه ..
نگاهم که به خودم ميوفته زيبايي وتنفر رو باهم حس ميکنم ..
من زيبام ..زيباي زيبا ..قشنگ وافسانه اي ..جوون وبراق ..
ولي روحم زشته ..زشت زشت ..مشمئز کننده ..تهوع اور..پيرو چروکيده ..
لباس سفيد رو با سنگ ريزه هاي برجستهءگل مانند تنم ميکنه ...يه لباس يقه هفت باز که تا روي زانو...يه سره تنگه واز زانوهام مثل ابشارپر از گلهاي ريز ودرشت طلايي ميشه ...
گلهاي خوشگل وريز ريز که از بالا کم کم شروع ميشه وبعد هم دامنم رو پراز گل ميکنه ..
سفيدي ساتن لباس تو ذوقم ميزنه ..شايد يه خاطرهءدور رو به يادم مياره ..خاطرهءلباس عروس ومرد روياها ..
تو ذهنم سريع خطشون ميزنم ..بهتره تو اين لحظه ها به روياهام فکر نکنم ..چون اگه بخوام بهشون بال وپر بدم بايد همينجا بشينم واونقدر زار بزنم که ديگه ايرني باقي نمونه ..
حبيب منحوس بازهم سرو کله اش پيدا ميشه ..
-به به عروس خانم ..
ديدي گفتم ..؟شبيه عروس ها شدم ..فقط يه تور و يه دسته گل کمه ..البته منهاي مرد روياها يا همون داماد قصه ام ..
-خب بذار قبل از رفتن يه چيزي رو خوب حاليت کنم ..امشب شب رقصه ..اقا ودوستهاش يه جشن خودموني گرفتن که رقاصش تويي ..
تو چشمهام نگاه ميکنه تا عکس العملم رو ببينه ..ولي به نظرت بعد از اين همه اتفاق وحادثه ديگه چيز شگفت انگيزي باقي مونده که متعجبم کنه ..؟
-ميخوام امشب کولاک کني ..
سرمي چرخونم ..
-من نميرقصم ..
چشمهاي حبيب برق ميزنه ...
-جدا ..؟اين که عاليه ..عالي ترين خبر امشب ..چون اقا گفت اگه امشب از دستت راضي نباشه امشب ميايي پيش خودم ..
نيشش باز ميشه ..
-عاليه مگه نه ...؟همون بهتر ...با اين لباس وسرو شکل ترجيح ميدم تو بغل خودم باشي ..چي ميگي ..؟قبوله عروسکم ..؟
نفرت توي صدام پررنگ ميشه ..
-چه جوري اينقدر رذل شدي ..؟
يه گوشهءلبش با لبخند کج ميشه ..برام مجهوله که پوزخند زده يا لبخند ...ابرويي بالا ميندازه ..
-سالها تمرين وممارست ..نگران نباش ..تو هم به زودي عادت ميکني ..حالا جواب چي شد ...؟ببرمت پيش اقا ...؟
با سرانگشت سينهءلختم رو لمس ميکنه ..
-يا قراره بيايي اطاق من ..؟
دندونهام رو با حرص فشار ميدم وانگشتش رو کنار ميزنم ..
-ترجيح ميدم برقصم تا بوي گند تو اشغال رو تحمل کنم ..
بازوم رو مشت ميکنه ..وبه سمت خودش ميکشه ..گوشش رو بيخ گوشم ميچسبونه ..گرماي دهنش روي شونه ام که پخش ميشه تموم تنم مورمور ميشه ..
-ببين ملوسک ديرو زود داره ولي سوخت وسوز نداره ..اخرش زير مني ..وواي به روزي که اون روز برسه واقا ديگه نخوادتت ...من ميدونم وتو ..
لالهءگوشم رو گاز ميگيره ورهام ميکنه ..
با کف دست رطوبت روي گوشم رو پاک ميکنم....
لعنت تمام زمينيان بر توحبيب ...لعنت بر تو ..

تموم شب رقصيدم وخون گريه کردم ..تموم شب ...تموم ساعت ها ...من رقصيدم وچشمهاي هرزهءمردها بدنم رو چاک چاک کرد ..
تمـــــــوم ...شب ...اقا شراب ريخت و...شراب خورد و...رقصيدنم رو ديد ..عرقهاي روي سر وسينه ام رو ..موجهاي بدنم رو ..گلهاي رو زانوم رو که ديگه قشنگ نبودن ..
ديگه رخت تنم رخت عروسي نبود .. پر بود ازخون ابهءنگاه هاي بي رحم اقا ودوستهاش ..
ميرقصيدم تا بهشون خوش بگذره ..تا با ديدن سينه هاي لرزان وموج هاي ريز ريز کمرم لذت شبشون بيشتر بشه ..
کي حالم رو درک ميکنه ...؟هيچ کس ...
کي دردهام رو ميفهمه ..؟هيچ کس ...
کي حسرت روزهاي گذشته ام رو ميخوره ..؟هيچ ..کـــــــــــس..
رقصيدم ..اون چيزي که تو توانم بود ...بايد ميرقصيدم ..بايد اقا از دستم راضي ميبود ..وگرنه دوباره من ميموندم وحبيب زالو صفت ..که منتظر يه اشاره بود تا خونم رو تا قطرهءاخرش بمکه ..
اين ديگه فاجعه بود ..به خودم گفتم
( برقص ايرن ..مثل هميشه ..مثل وقتهايي که با بابا ميرقصيدي ..با ايرما ..
بامامان برقص وفکر کن که فاميل جمعن وتو داري هنرنمايي ميکني ..کاري نداره که ..چشمهاتو رومردها ببند و ياد گذشته ها بيفت ...
ومن بستم و...رقصيدم ..
فکر ميکني نتيجهءاون همه رقص ولذت بردن اقا ودوستهاش چي شد ..؟
يه شب ديگه زير پيکر اقا و....يه خط گوشتي ديگه ..
حالم از گلها بهم ميخوره ..گلهاي بي روح ِدوخته شده ..گلهايي که اَلَکي گل هستن ..گل نيستن که ...يه مشت سنگن ..سنگي که رفتن تو جِلد گل ..
دستم رو پارچه لغزيد ..يقهءلباس رو بالاتر اوردم وبا تموم زورم کشيدم ..ازهم دريدمش ..ديگه دوست نداشتم روي لباسم پراز گل سنگ مانند باشه ...
گل سنگ به درد تن چاک چاک من نميخوره ...به درد اين جسم پانگرفته ..
يقهءلباس جرخورد وصداي تيک تيک افتادن سنگهاي گل نما روزمين بلند شد ..
اخر سر طلسم رو شکوندم ..گل ها رو از بين بردم ..
يه تقه به درخورد ..
-بيام تو ايرن ..؟
-بيا تو ..
در باز شد ومکث مسيح نشون از حيرتش بود ..
-چي کار کردي تو ..؟
-......
-ميگم چرا اينکاروکردي ..؟
-مسيح ...؟.....ميشه برام يه لباس ساده بياري ...؟بدون اين گل ها ..؟
-جوابم رو بده تا بيارم ..
-سوالت چيه ..؟
-چرا اينکار وکردي ..؟
-مهمه ..؟
-معلومه که مهمه ..
روم رو به سمت باد مطبوعي که از سمت پنجره ميوزيد چرخوندم ...موهاي کوتاه وبلندم در نوسان بود ..
-يه روزي اقا مجبورم کرد که يه لباس پراز گل مثل همين گلها بپوشم ..پوشيدم ..خوشگل شدم ..سفيد بود وپراز گلهاي طلايي که با همين سنگها دوخته شده بود ..
باورت ميشه مسيح ؟..انگار که عروس بودم ..نبودم... ولي حس يه عروس رو داشتم ..
اقا مجبورم کرد تمام شب رو برقصم ..جلوي خودش ودوستهاش ..جلوي تک تک اون کثافتها ..رقصيدم مسيح ..ميدوني چرا ..؟
لباس تو دستم فشرده شد ..
-چون اگه نميرقصيدم خوابيدن با حبيب هم تو پروندهءسياهم نوشته ميشد ..نميخواستم با حبيب باشم ..حبيب ..
دوباره بغض به سمت گلوم حمله ور شد ..
-اقا و...خط ها و...چاقو و...سگگ کفش به کنار ...وجود حبيب مثل جهنم تو برزخ بود ..
مسيح ديگه برام از اين لباسها نيار ...ببخش که پاره اش کردم.. دست خودم نبود 
لباس از لابه لاي انگشتهام سوا شد ...
صداي پاره شدن پارچه موهاي تنم رو سيخ کرد ..اي کاش اينکارو اون شب انجام ميداد تا با اون لباس عروسِ پراز گل نرقصم واين همه ازار نبينم ..
بوي عطر مسيح نزديکم ميشه ..دستهام رو تو دستهاش گرفت ..
-بهشون فکر نکن ايرن ...
-ميتونم ..؟
جوابي نداشت ..داشت ..؟
-زنگ ميزنم پريدخت بياد ..
روي دستش رو نوازش ميکنم اين دستها تو اين چند ماه تنها پناه من بي پناه بودن ..
-لازم نيست حالم خوبه ..عقده ام رو خالي کردم حالا فقط يه لباس ميخوام ويه قرص خواب ويه فراموشي ..
فردا ارومه ارومم ..نگرانم نباش مسيح ..به زندگيت برس ..ايرن سعي داره که ازاين به بعد خودش رو پاي خودش وايسه ..ديگه نه کمک تو رو ميخوام نه اني ...ونه حتي کسرا
-ولي ...
-ميخوام سرپا شم ..قدم اول رو فقط همراهم باش ..
دستهام فشرده شد ..
-هرچي که تو بخواي ...تو فقط بخواه ..
سرانگشتهام بوسيده ميشه ..نه گرم ميشم ..نه سرد ..بوسه ها برام عادي شدن ...لمس لبها ...
به خوبي ميدونم که اين بوسه برام مثل قدرداني ميمونه ...قدرداني از برگشت به زندگي ..
يه حس جوشش براي زنده شدن دوباره ...هيچ حس ديگه اي نداشت ...
پس لطفا اشتباه نـــــــــــکن ...
رمان گاد فادر 1
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-
#6
فصل ششم

*اولين قدم ..*
با کمک اني پشت ميز ميشينم ...اين اولين باريه که بعد ازعمل چشمهام تصميم گرفتم که سر ميز بشينم وغذا بخورم ..
-
چي ميخوري برات بکشم ..
بوي سوپ وکوکوسبزي مشامم رو پر ميکنه ..
-
سوپ ميخورم ..
صداي ظرف وظروف مياد ..
-
بفرما اين هم از سوپ ايرن خانم ما ..
مسيح چه قدر خوب شد که از اطاق اومدي بيرون ...
-
ممنون مسيح گفتم که سعي ميکنم رو پاي خودم وايسم ..
اني اين عاليه عزيزم ...بيا دهنت رو باز کن ..
-
بده به خودم ميخوام خودم بخورم ..
-
ولي ..
-
بده اني...هميشه يه بار اولي هست ...
قاشق رو تو دستم ميذاره گوشهءظرف سوپ رو تو دستم ميگيرم وقاشق رو فرو ميبرم ..
سعي ميکنم قاشق رو درست تو دهنم فرو ببرم ..ولي ...اشتباه ميکنم ونيمي از محتويات قاشق رو لباسم ميريزه ...
گرماي سوپ ودل داغديده ام ازارم ميده ..
دوباره سعي ميکنم ولي اينبار هم نميتونم کارم رو درست انجام بدم ..
-
ايرن جان ..
قاشق رو تو دستم فشار ميدم ..
-
هيچي نگو اني ...
-
حداقل بذار ..
از ته دل مينالم 
-
هيچي ...نگو ..خواهش ميکنم ..
يه بار ديگه سعي ميکنم نه يه بار ..نه دو باره ..نميشه ..نميشه ..واقعا چرا ..؟
دستهام بي اختيار مشت ميشه ...بغض تو گلوم فکم رو به لرزش ميندازه ..سرم رو پائين ميندازم ..طاقت سنگيني نگاه اني ومسيح رو ندارم ..
دست اني رو دستم ميشينه ..ولي من با کلي بغض پسش ميزنم ..سکوت کل اطاق رو گرفته ..
-
ايرن عزيزم ..
قطرهءاول اشک رو صورتم ميشينه 
-
نميتونم حتي يه قاشق غذا دهنم بذارم ..حتي يه لقمه غذا بخورم ..بدون وجود شما دوتا ...
اشکام دونه به دونه راه ميوفتن ..کارشونو خوب بلدن وبه اين روش عادت کردن ..تا دلم به درد مياد بي اراده جاري ميشن ...
-
حتي نميتونم زندگي کنم ..
-
ناراحت نباش اولشه .
قاشق تو دستم رو با حرص پرت ميکنم واز جام بلند ميشم ..
-
نميفهمي اني ..؟اول واخر نداره ..من مثل يه زالو بهتون چسبيدم وولتون نميکنم ..
اشکام تندتر شده صدام ميلرزه ..
-
اني من هيچ کاري نميتونم انجام بدم ...هيچي ..
بوي اني احاطه ام ميکنه وتو بغل اني فرو ميرم ..
-
عزيزم همه چي درست ميشه ..فقط بايد صبر کني وبه خودت فرصت بدي ..
اشکام رو پاک ميکنه 
-
تحمل کن قول ميدم همه چي درست بشه ..حالا هم بيا لباست رو عوض کنيم ودوباره با هم تمرين کنيم باشه ..؟
فقط سرتکون ميدم ..مگه چارهءديگه اي هم دارم ..بايد به اين زندگي عادت کنم ..



*
ذره ذره به فنا رفتن *
چند روزه که بهتر شدم ..اخلاقم ..خلق و خوم ..سعي ميکنم کارهامو خودم انجام بدم ولي مدام گند ميزنم وخرابکاري ميکنم ..
هرراهي که ميرم منشعب به هزار تا راه ديگه ميشه وبازهم ...من تو پيچ وخم اول باقي ميمونم ..
اگه بخوام غذا بخورم بايد حواسم به همه چي باشه ..اگه بخوام تو خونه راه برم بايد سرحوصله وصبر برم که نکنه به مبل يا ميز بخورم ودست وبالم رو کبود کنم ..
سعي ميکنم تا جايي که ميتونم نه از اني کمک بخوام نه از مسيح ...ولي بازهم خرابکاري ميکنم ومحتاج کمکشون ميشم ..
ظهر بود وداشتم فضاي پذيرايي رو تو ذهنم ثبت ميکردم ...براي خودم نشونه ميذاشتم وتو خونه ميچرخيدم تا چم وخم راه دستم بياد ..
صداي تلوزيون مثل يه تير تو تاريکي قلبم فرو رفت ..
(
کارشناسان اعلام کرده اند که متاسفانه روند رشد بيماري ايدز در بين قشر جوان ونوجوان رو به افزايش است ..)
ضربان هام کند شد ..کند وکندتر..تا جايي که حس کردم ديگه نبضم نميزنه ...
چطور تو اين چند وقته بهش فکر نکردم ..؟چه جوري موضوع به اين مهمي رو فراموش کردم ..؟
ايدز ..؟همون بيماري شايع روابط جنسي نامشروع ..؟ روابط ازاد وبدون مراقبت ..؟ يعني يه نفر ...دقيقا يه نفر شبيه به من ..؟
يکي با پيشينهءمن ..؟ايدز ..؟
حالا ديگه قلبم ثابت وايساده ...يعني زندگي وايساده ..ايدز ..؟
همون بيماري مهلک کشنده ..؟هموني که اگه بگيري ديگه خلاصي نداري ..؟هموني که ادم به مرور سيستم دفاعيش ضعيف ميشه وتو عرض چند سال به طرز بدي ميميره ..؟
هموني که هميشه ازش ميترسيدم ..؟
نه نه ..خدايا نه ..تحمل اين يکي رو ندارم ..نابينايي ام ..درد دوري از خونواده ..افسردگي هام ..زندگي بر بادرفته ام ..همه رو قبول کردم وجون گرفتم ولي اين يکي رو نه ...
ترو به همون وحدانيت قسم ..اين يکي رو تاب نميارم ..ميشکنم ..ديگه نميتونم از زير بار درد اين يکي قد راست کنم ..
-
چي شده ايرن ..؟چرا داري گريه ميکني ..؟
دستم رو بلند ميکنم تا بتونم به مسيح تکيه کنم ...بي رمق تر از اونم که بتونم رو پاهام وايسم ..
باخودم ميگم اگه ايدز داشته باشم ؟..اگه از اقا گرفته باشم ..؟ديگه راه درماني ندارم ..ديگه ...
-
چته ايرن ..حالت خوب نيست ..؟
نبود ..حالم خوش نبود ..مثل کسي که توان پاهاش رو ازدست داره ازکنار مسيح گذشتم ..
-
اخه چي شده ..؟يه حرفي بزن ...
بازوم رو ميگيره وبرم ميگردونه ..
-
اين اشکها براي چيه ..؟تو که خوب شده بودي ..؟ميگفتي ميخواي دوباره شروع کني ..؟
بازوم رو از تو دستش ميکشم ..وضعم خراب تر از اونيه که فکرشو ميکردم ..با لفظ مرگ مشکلي نداشتم ..از خدام بود که آناً بميرم واز شر اين جهنم خلاص بشم ..
ولي زجر تدريجي ..؟قدم به قدم نزديک شدن به مرگ ..؟توانش رو نداشتم ..
هنوز دستم تو دستهاي مسيح بود که زانوهام سست شد واوار شدم ..
هق هقم دوباره اطاق رو پر کرد ..
-
حرف بزن ايرن اخه چي شده ..؟بذار زنگ بزنم اني بياد ..
دستش رو ميگيرم ..بزورجلوي خودم رو ميگيرم 
-
نه خوبم ..
-
دِ نيستي لعنتي ..ميدوني که چند وقته اين جوري زار نزدي ..؟يه خبري شده ..يه اتفاقي افتاده ..به من بگو چي تو اون کلهءپوکت ميگذره ..؟
-
من وميبري به اطاقم ..زانوهام جون ندارن ..
لحن مسيح از عصبانيت به محبت تغير مسير ميده ..
-
بهم بگو چي شده ..؟اخه چرا داري اين بلا رو به سرخودت مياري ..؟
دست ميندازه زير بازوم و همراهيم ميکنه ..
مثل چند هفتهءپيش کمکم ميکنه رو تخت بخوابم ..
-
چيزي نميخواي ..؟
-
يه قرص خواب اور ..
-
ولي ..
-
خواهش ميکنم مسيح ..واقعا بهش احتياج دارم ..
-
باشه ميارم ..
کلمهءايدز وعکسهايي که از اين مريضي ديده بودم جلوي چشمهام رديف ميشه ..
قرص روبهم ميده وليوان اب رو تو دستهام ميذاره .
-
مسيح ..؟
-
بله چيز ديگه اي ميخواي ..؟
-
نه فقط ميخواستم بگم ..اگه يه روزي مردم ونديدمت ..ازت ممنونم ..تو واني تو اين چند وقته من رو مديون خودتون کرديد ..
-
چي ميگي ايرن ..؟اين حرفها چيه که ميزني ..؟کي گفته که قراره بميري ...؟
-
لازم نيست کسي بگه ...اخر زندگي ِهممون مرگه ..فقط خواستم بگم ..
دوباره اشکام راه باز ميکنن ..
-
تو منو ميبخشي مسيح ...؟
دستم رو دراز ميکنم تا دستش رو بگيرم ...دستش رو تو دستهام ميگيرم والتماسش ميکنم ...
-
اگه رفتم ..اگه ديگه نديدمت ...تروخدا من رو به خاطر اذيتهام ببخش ...
کف دسته ديگه اش رو رو گونه ام ميذاره ...با نوک انگشت اشکهام رو پاک ميکنه 
-
اين حرف رو نزن ايرن ..چرا بايد بميري ..؟
با ارامش دستهاش ..پلکهام ناخواسته بسته ميشه ..
دستهاي مهربون مسيح رو دوست دارم ..دستهايي که يه وقتهايي بوي خاک وعلف ميدن ..بوي گلهاي رز باغ رو ..
-
فقط بگو ميبخشي ..
صداش خش دار ميشه ..
-
اره ميبخشم ...تو که کاري نکردي ..
چشمهام رو باز ميکنم وبه فضاي تاريک جلوم خيره ميشم ..
-
مرسي مسيح ...ممنون ..
دستهاش رو رها ميکنم وتو جام دراز ميکشم ...دستهاي مسيح پتو رو روم بالا ميکشه ...
زودتر از اون چيزي که بفهمم خواب من رو با خودش ميبره ودوباره از عالم وادم جدا ميشم ..



-
ايرن چرا ديگه باهام حرف نميزني ..؟از دستم دلخوري ..؟
-
نه اني ...
-
پس چي شده باز ..؟دوباره ياد گذشته ها افتادي ..؟شايد هم دلت براي خونواده ات تنگ شده ...؟
-
نه اني به خدا چيزي نيست ..
-
چرا هست ..فقط نميخواي بگي ..باپريدخت که حرف نميزني ..من ومسيح رو هم که اصلا ادم حساب نميکني ..حداقل به کسرا بگو چته ..
-
اني خواهش ميکنم فقط بذار به حال خودم باشم ..
-
به حال خودت ..؟سه روزه که تو اين حالي ...اصلا معلوم هست چت شده ..؟تو که خوب شده بودي ..؟تو که ..
با داد من اني ساکت ميشه ..
-
بسه ديگه بسه ..من هيچ وقت خوب نميشم ..هيچ وقت ..پس خواهشا اينقدر اين جمله رو تکرار نکن ..
سرم رو تو دستهام قائم ميکنم وزار ميزنم ..
-
خوب شدن به من نيومده ..اميدوار بودن وشاد بودن ..غم ودرد من تمومي نداره ..
-
اخه حرف بزن ..
-
برو اني ..فقط برو وتنهام بذار ..
-
باشه هرجور راحتي ..ديگه چيزي ازت نميپرسم ..
کسرا-سلام بر دوبانوي زيباي بهشتي ..
اني سلام کسرا
کسرا-سلام ..سلام عرض شد ايرن خانم ..
فقط سرمو کج ميکنم واشکاهاي جاري شدهءگوشهءچشمم رو پا ک ميکنم ..
-
چي شده ..؟
-
از اين خانم بپرس که سه روزه همه چي رو به مازهر کرده ..
-
ايرن باز چي کار کردي ..؟
-
اَههههههههههه من نميدونم چرا همه وکيل وصي من شدن ..بابا حالم خوبه ..بريد وتنهام بذاريد همين ...
کسرا همين ..؟خوب چرا تنهاش نميذاري اني ..؟
-
من توروهم گفتم ..
-
اوه اوه اوه چه توپت هم پره ...
اني از کنارم بلند ميشه وقدم هاي کسرا بهم نزديک ميشن ..بوي عطرش تو دو وجبيم متوقف ميشه ..
-
خب گوش ميدم ..
-
چي رو گوش ميدي ..؟
-
درد ودل هات رو ..
-
من درد ودلي ندارم ..فقط ميخوام به حال خودم باشم ..که شماها نميذاريد ..
-
مثلا با تنها گذاشتن تو چه اتفاقي ميوفته ..؟
-
واي کسرا...بسه خواهش ميکنم ..
-
من هم ازت خواهش ميکنم که حرف بزني ..
پوزخندي ميزنم وبه طعنه ميگم ..
-
چيه؟ مسيح واني از پَس ِمن برنيومدن وَليشون رو اوردن ..؟
-
دقيقا همين طوره خب بگو ...
با کلافگي ناليدم ..
-
چي رو بگم ..؟
-
هموني که سه روزه مثل خوره داره روح وروانت رو ميخوره ..هموني که تو رو برگردونده به چند ماه پيش ...دِحرف بزن ديگه ايرن ..
بغض گلوم رو ميگيره ..
-
چه حرفي ..؟کدوم حرف ..؟مثنوي بدبختي من ...که يه مَن دومَن نيست هفتاد مَنه ..
ازکدومش برات بگم ...؟
دستم رو تو دستش ميگيره...
-
از هموني که تو اين سه روزتو رو به کل از زندگي نااميد کرده ..
دوبه شکم ...نميدونم بگم يانه ..
اون هم به کسرا ..نميدونم ..اخه چي بگم ..؟بگم ميترسم ايدز داشته باشم ..؟يا ..
دستم روتو دستش مشت ميکنم ..
سعي ميکنم چشمهام رو به صورتش بدوزم ..تاريکه ولي ميدوزم ..
-
ميشه فردا من رو ببري ازمايشگاه ..؟
دستم تو دستش فشرده ميشه ..
-
ازمايشگاه براي چي ..؟
-
ميبري يا نه ..؟
-
اول جوابم رو بده ..
-
ميخوام از يه چيزي مطمئن بشم ..
-
از چي ..؟
نگاهم رو ازش ميگيرم ...
زمزمه ميکنم
-
ايدز ..
سرانگشهاش زير چونه ام ميشينه ..
-
چه جوري به اين بيماري رسيدي ..؟
سردم ميشه وشونه هام ميلرزه .توضيح همچين چيزي واقعا سخته ...کم کم دارم تو خودم گوله ميشم ..دستهام رو دور تنم حلقه ميکنم


-خب ..من واقا ..
يه نفس سرد ميکشم ...واقعا ياداوري اون لحظه ها برام سخته ..
-
تو واقا چي ..؟باهم بوديد ..؟
شرم ميکنم ..بودم ...ولي نه به اين واضحي ..
فقط سرتکون ميدم ..
-
نميخواد بي خودي نگران باشي ..تو ايدز نداري ..
متعجب به سمت صداش برميگردم ..دنبال دستهاش ميگردم تا بهش اطمينان کنم ..
دستش رو تو دستهام ميگيرم ..
-
از کجا ميدوني ..اصلا تو چي ميدوني ..؟
-
گفتم که بهت بي خودي داري خود خوري ميکني تو چيزيت نيست ..روزي که به اين خونه اوردنت ..همه نوع ازمايشي ازت گرفتن خيالت راحت ..
-
تو...تو مطمئني ..؟؟
-
اره همون قدري که مطمئنم تو اينجا کنارم نشستي ..مطمئنم که تو نه ايدز داري نه بيماري ديگه ..
خيالم راحت ميشه ونفسم اروم ويواش از تو سينه ام بيرون ميره ..
دستم رو از رو دستهاش روي سينه اش ميکشم وبالاتر ميرم ..
کف دست رو روي گونه اش ميذارم وسعي ميکنم به جهت دستهام نگاه کنم ..
-
ممنون کسرا خيالم رو راحت کردي ..
کف دستش روي دست روي گونه اش ميشينه 
-
خوشحالم ايرن ...
هواي تنفسش روي دستهام پخش ميشه ...
اراميش ريخته شده تو قلبم باعث ميشه لبخند بزنم ..
حالا ديگه با خيال راحت ميتونم به زندگيم برگردم ...



*
برجستگي هاي کم وزياد *
همينکه پام رو از در تو گذاشتم خونه رو يه جور ديگه ديدم ..
مامان همين جوري مدام از اين ور به اون ور ميرفت ..
-
سلام ..
-
سلام چقدر دير اومدي ..؟بدو برو يه دوش بگير که هزار تا کار داريم ..
-
چه کاري ..؟
-
تو برو بعدا بهت ميگم ..
-
خب يک کلام بگيد من هم بدونم ..
-
خواستگار قراره بياد ..
-
خواستگار ..؟براي ايرما ..؟
-
نه براي جنابعالي ..
-
من ..؟
-
اره مگه چيه ..؟
-
اخر مادر من ..مگه من هزار بار بهتون نگفتم تا ايرما شوهر نکنه من شوهر بکن نيستم ..
-
اره تو گفتي ولي کيه که گوش بده ..
ابروهام بالا پريد ..
-
واقعا مرسي از اين همه توجه وارزشي که براي من قائليد ..ترو خدا اينقدر شرمنده ام نکنيد يه موقع قلبم طاقت نمياره انفکتوس ناقص ميزنم ..
-
خوبه خوبه جمع کن خودت رو ..هي من هيچي نميگم باز همينجا وايساده ..
-
خب چي کار کنم ..؟عربي براتون برقصم ..؟
-
خير شما علي القاعده بپر تو حموم يه دوش جنگي بگير که الانه که مهمونها سر برسن ..
-
حداقل بگيد اين خواستگار بنده کيه ..؟
-
فريبرز ..؟
-
چــــــي ..؟فريبرز ..؟اي چشم در اومده ..من که بهش گفتم نه ...ديگه چه احتياجي به اومدنشون بود ..؟
مامان يه دفعه تو همون گير ودار سرو سامون دادن به خونه جلوي پام استاپ کرد ..
-
ايرن ميشه لطفا دهنت رو ببندي وبري يه دوش بگيري ...؟مهمونها تا يه ساعت ديگه ميان وتو هنوز با مانتو ومقنعه اينجا وايسادي وداري براي من نطق ميکني ...
-
مامان ..؟
-
کوفت ومامان ..بحنب ديگه ...
يه دونه خوابوند پس کله ام که درد گرفت ..
-
اِ ...مامان ..خشن شدي ها ..
-
ايـــــــــــرن ..
-
باشه باشه من تسليمم ..همين الان ميرم ..
-
خوب کاري ميکني بجنب ..
يه نفس عميق کشيدم ..اي بترکي فريبرز ..خوبه حالا سنگامو باهات واکنده بودم اگه بهت نميگفتم چي کار ميکردي ..؟
دوباره صداي مامان پارازيت انداخت ..
-
ايــــــــــــــــرن ...؟
-
باشه بابا من رفتم چرا داد ميزني ..؟
مثل اينکه هرجوري هست بايد اين خواستگاري رو بگذرونم ..خدايا به اميد تو ..
پريدم تو حموم ويه دوش دو دقيقه اي گرفتم وخودمو گربه شور کردم ..
بند هاي حوله رو دور کمرم محکم کردم واز حموم اومدم بيرون ..
مامان توي اطاق داشت سرک ميکشيد ..
-
بجنب ايرن ..دست بجنبون .که نيم ساعت ديگه ميرسن ..
-
واي مامان تو چقدر هولي ...پسرشاه پريون که قرار نيست بياد ..
-
پسر شاه پريون يا پسر اصغر مکانيک ..فرقي نداره ..حالا که خواستگاره دخترمه من همه چي رو مرتب برگذار ميکنم ..تو هم سعي نکن با اين کارهات من رو شاکي کني که بدجوري ازدماغت درميارم ..
يه تقه به در خورد ..
-
ايرن ..؟
-
سلام ..
-
سلام ايرما جان ..
-
سلام به گل روي ماه هردوتون ..مادرودخترخوب خلوت کرديد ..
-
خلوت چيه ..؟بيا اين خواهرتو اماده کن که همين الانه که خواستگارها سر ميرسن ..تو اين بل بشو خدا تو رو براي من فرستاد ..
-
اِ مامان ...من تازه از سرکار اومدم ..
-
اذيت نکن ايرماجان ..اين دختر مثل کش تنبون هي فرار ميکنه اگه دست خودش باشه تا اخر مجلس هم اماده نميشه ..
نگاهش دوباره به ساعت اطاق افتاد ..
-
واي خدا يه رب ديگه ميرسن ..ايرما جان قربون قدت مادر ..يه لباس مرتب تن اين ورپريده کن الانه که برسن ..
-
باشه برو خيالت تخت خودم يه ايرني بسازم که همه انگشت به دهن بمونن ..
-
باشه پس من برم ..؟
ايرما درحالي که داشت لباسها رو تو کمد جا به جا ميکرد سري تکون داد ..
-
اره برو يه ربع ديگه حاضر واماده تحويلش ميدم ..
منم که اونجا نقش چوب لباسي رو ايفا ميکردم ..نه نظري ..نه حرفي ..مامان رفت ومن موندم وايرما ورخت ولباس ويه رب وقت براي اماده شدن ....
يه لبخند با ياد اوري اون شب رو لبم ميشينه ...چه شبي بود اون شب ..چقدر حرص خوردم ..چقدر فريبرز بيچاره رو فحش دادم ..اونقدر بهش چشم غره رفتم که نگو ولي فريبرز مثل سيب زميني پشندي عين خيالش نبود ..
انگار نه انگار که اومده بود خواستگاري ...نه يه ذره خجالت ..نه يکم سر به زيري ...
انگار اومده بود مراسم عروسي .چنان نيشش تا ته حلقش باز بود که ادم از اون همه خونسردي وراحتيش کف بر ميشد ..
اخر سر هم طاقت نياوردم وبا يه نهءقاطع جوابم رو دادم ورسما سنگ رو يخش کردم .
يه نفس سنگين ديگه ..
چي ميشد که غرور رو کنار ميذاشتم وجواب مثبت ميدادم؟ ..اگه جوابم مثبت بود حالا به اين وضع وحال نميوفتادم ..وچشمهام هنوز ميديد ..
-
به چي فکر ميکردي ..؟
جا خوردم ..جه طوري متوجه اومدنش نشدم ..
-
به گذشته ..
-
به قسمت خوبش يا بدش ..؟
-
نميدونم به اشتباهاتم فکر ميکردم ..به وقتهايي که قدر ندونستم ..
-
اشتباه؟ ..کدوم اشتباه..؟
-
يادمه يه هم دانشکده اي داشتم ..اسمش فريبرز بود ..خيلي سوسول وتيتيش ماماني بود ولي به جاش انسان بود ..
از من خوشش ميومد ..اولش بهم پيشنهاد دوستي داد ولي وقتي که قبول نکردم بعد از يه سال درخواست ازدواج کرد ..
بازهم قبولش نکردم ..به نظرم خيلي فشن بود وبه درد من نميخورد ...ولي اخلاقش خوب بود با اينکه اذيتش ميکردم ولي صبور بود ..
اخر سرهم سرخود پاشد اومد خواستگاريم ..
الان که يادش ميوفتم حسرت اون نهءقاطعي اي که بهش دادم رو ميخورم ..
ميدوني مسيح شايد اگه قبول ميکردم يا موقعيتهاي ديگه ام رو با اون همه غرور رد نميکردم ..الان وضعيتم اين نبود...
يه سري اشتباه هاي کوچيک وپي در پي ميتونه يه زندگي اروم رو به فاجعه تبديل کنه ..
يه نفس ديگه کشيدم وغم گذشته رو عقب فرستادم ...تو اين چند وقته به خوبي فهميده بودم که ياد اوري روزهاي خوش گذشته هيچ نقطهءمثبتي نداره که هيچ بلکه بدتر افسرده ام ميکنه ..
برگشتم به سمت مسيح ..
-
خب چه خبر..؟چي شده که بهم سر زدي ..؟
يه چيزي برات اوردم ..
-
چي ..؟
يه جسم سنگين مثل کتاب رو تو دستهام گذاشت با سرانگشت لمسش کردم ..واقعا کتاب بود ..
-
کتابه ..؟
-
اره ..
-
خب به چه درد من ميخوره ..؟
سرانگشت سبابه ام رو گرفت وروي يه سري برجستگي کشيد ..
-
اين کتابه ولي نه يه کتاب معمولي ..اين کتاب مخصوص افراد نابيناست 
يه جرقه تو ذهنم زده شد ..افراد نابينا ..؟يعني يکي مثل من ..؟يکي که ممکنه ديگه نبينه ..؟
قلبم مچاله شد ..
کم کم داشت باورم ميشد که نابينام وديگه چيزي نميبينم ..
انگشت دستم هنوز تو دست مسيح بود .برجستگي ها... کم وزياد ميشد ومن معنيش رو درک نميکردم ..
-
از فردا بايد شروع به ياد گيري زبان بريل کني ...من هم کمکت ميکنم 
*
لوح وقلم*
تووهلهءاول که صداش رو شنيدم .تنم از اون همه صلابت وجديتش لرزيد ...
-
سلام ..من حامد سعيدي هستم ..براي اموزش خوندن ونوشتن خط بريل اومدم .. 
با صدايي که خودم هم نميتونستم بشنوم جواب سلامش رو دادم واسمم رو گفتم .. 
راستش رو بخواي پشيمون شدم که چرا قبول کردم که مسيح معلم برام بگيره ..
اون هم همچين معلمي ..؟سخت گير وجدي .. 
نيومده شروع کرد به توضيح .. 
-
خب جلسهءاول يه توضيح کلي بهت ميدم تا دستت راه بيوفته ..بعد از اون هم شروع ميکنم به اموزش الفبا .. 
از اونجايي که تو با سوادي و...خوندن ونوشتن رو هم بلدي کارمون سريعتر پيش ميره ..فقط کافيه دقت کني وياد بگيري که هرحرفي چه جوري خونده ونوشته ميشه .. 
يه چهار چوب پلاستيکي به اندازهءدو تا کف دست گذاشت رو دستهام ...بهم دستور داد تا لمسش کنم .. 
بيست وهشت تا خونه داشت ..خونه هايي که هرکدوم به شيش تا خونهءکوچيکتر تقسيم ميشدن .. 
بهش ميگفت ..لوح ...بعد يه قلم تقريبا نوک تيز که دستگيرهءپهني داشت وتو دست راحت جا ميشد تو دستم گذاشت ...
وبهم توضيح داد که چه جوري بايد بوسيلهءاون بيست وهشت تا خونه واون شيش تا دونهءکوچيک حروف الفبا رو بنويسم .. 
يه برگهء تقريبا کلفت رو گذاشت لابه لاي لوح ..وبعد هم بهم اموزش داد که چه جوري بوسيلهءقلم نقطه بذارم ..وحرف بسازم .. 
اولين حرف ازحروف الفباءرو که ياد گرفتم غرق لذت شدم .. 
الف يه نقطه وشمارهءيک .. 
اونقدر سرگرم لوح زير دستم وفشار دادن به قلم براي ايجاد حروف بودم که وقتي اني بهمون خسته نباشيد گفت ويه ليوان شربت بهمون تعارف کرد احساس ميکردم ساعتهاي زيادي رو تو دنياي نقطه ها وبرجستگي ها غرق بودم .. 
-
اقاي سعيدي ..؟ 
-
حامد ..حامد صدام کن .. 
-
حامد ..؟تو هم نابينايي ..؟ 
-
نه .. 
-
پس چه جوري ..؟ 
نفس سنگيني کشيد که دلم رو خون کرد .. 
-
نامزد من مشکل بينايي داشت ...به مرور اونقدر مشکلش پيشرفته شد که مجبور شدم براي برگردوندنش به روال زندگي بهش اميد بدم ..
خودم خوندن ونوشتن خط بريل رو به سختي بهش ياد دادم واون پيشرفت کرد تا جايي که بدون کمک من ميتونست بخونه وبنويسه .. 
يه لحظه از موفقيت همسرش خوشحال شدم ..
-
واقعا تبريک ميگم بهت ..الان نامزدت چي کار ميکنه ...؟ 
-
فوت کرده .. 
نفس تو سينه ام حبس شد .. 
-
چرا ..؟ 
-
يه رانندهءبي وجدان با سرعت بالا بهش ميزنه ودر ميره ..سميرا تازه يه سال بود که جون گرفته ورو پاهاش وايساده بود ..ولي اون بي شرف .. 
دوباره يه نفس سنگين ديگه ميکشه .. 
-
واقعا برات متاسفم ..خدا بيامرزتش .. 
-
ممنون ...خب درد ودل کافيه ..بريم سرحرف بعدي .. 
به شوخي گفتم .. 
-
مثل اينکه تو قصد کردي يه هفته اي به من خوندن ونوشتن ياد بدي ..؟ 
-
اره مشکلي هست ..؟ 
شونه اي بالا انداختم وگفتم 
-
نه چه مشکلي ..؟به نفع منه .. 
-
پس بجنب تا بتوني به زودي هم بخوني وهم بنويسي ..



*
بوسهءسرانگشت *
اومدن حامد به زندگي سراسر درد وغم من مثل خورشيد درخشان بود ..خورشيدي که دنيام رو روشن کرد وباعث شد تا هم بتونم از اون حالت افسردگي در بيام وهم يه اميد تازه براي شروع زندگيم داشته باشم ..
ترس ها وکابوسهام هنوز سرجاشون بودن ولي فکر يه زندگي تازه وفراموش کردن خاطره هاي تلخ گذشته تا حدي ارومم کرده بود ..
يه هفته از اومدن حامد گذشته بود وشبها تا ديروقت ميشستم وتمرين ميکردم ...ميشستم وبا قلم بريل نقطه پشت نقطه ميذاشتم ..
سخت بود واقعا سخت بود ...به ياد سپاري اينکه کدوم نقطه ها چه معني اي ميدن وهر حرف چه جوري نوشته ميشه واقعا دشوار بود 
ولي هرچي بيشتر کار ميکردم ..ولع بيشتري براي ياد گرفتن اين خط داشتم ..انگارکه دست اويز بهتري براي زندگيم پيدا کرده بودم ..
تو بالکن اطاقم نشسته بودم و مينوشتم .
نوشتن که نه ..نقطه ميذاشتم ..پشت هم ..يک ...دو .........سه ..
-
مسيح ..؟!!بالاخره اومدي ...؟
صداش تن خنده گرفت ...
-
تاحالا نتونستم غافلگيرت کنم ...خوبي ..؟
-
اره ..کجا بودي ..؟از اني پرسيدم گفت رفتي سفر ..
-
اره بايد ميرفتم ..چه خبر؟ ..شنيدم پيشرفت کردي وميتوني بنويسي وبخوني ..
لب ولوچه ام رو جمع کردم ..
-
نه نميتونم خيلي سخته ..
-
چيش سخته ..؟
-
به يادم نميمونه که کدوم به کدومه مثلا چ ..123 يا 124
-
بذار ببينم ..
بوي عطرش کنارم متوقف شد ..
صداي برگه هاي روي ميز بلند شد ..
-
اهان ..123 ..اون ف ..که 124
-
واي من يه چيز ديگه فکر کردم ..ميبيني واقعا گيج کننده است ..
-
نگران نباش درست ميشه من بهت کمک ميکنم ..
سرانگشت اشاره ام رو لمس کرد ..
-
دستت چي شده..؟
-
هيچي ...حروف رو باهم قاتي کردم عصباني شدم قلم رو که فشار دادم... کاغذ رو سوراخ کرد وانگشتم پشت بندش زخم شد ..
انگشت اشاره ام رو بالا اورد ..
دوست داشتم بدونم هدفش چيه ..؟چرا دستم رو بالا برده ؟...که با احساس لبهاي مسيح روي انگشتم مسخ شدم ...
اروم اسمش رو زمزمه کردم ...
-
مسيح!!
لبهاش از رو انگشتم جدا شد ..ولي سرانگشتم هنوز سِر بود ..
-
مراقب خودت باش ايرن ..دوست ندارم يه بار ديگه برم سفر و موقع برگشت تو رو بدون انگشت ببينم ..
خوب ميدونستم که اين حرف رو زد تا فکرم رو از بوسهءسرانگشتم منحرف کنه ولي من ديگه گول نميخورم ...
بوسه اش واقعا برام عجيب بود ..تو اين چند وقته من وميسح از نظر جسمي خيلي بهم نزديک بوديم ..من يه دختر بي پناه وترسيده بودم که واقعا به اغوش مهربون مسيح ودستهاي حمايت گرش احتياج داشتم 
دراغوش کشيدن من ونوازش کردنم يه امر عادي بود ..تو روزهايي که کابوس شبهاي بودن با اقا رو ميديدم اغوش مسيح بود که ارومم ميکرد ..
نوازش پنجه هاي مسيح بود که خواب گريخته از چشمهام رو برميگردوند ..
ولي بوسه تا حالا نداشتيم ..يا اگر داشتيم اون قدر جزئي وبي احساس بود که اصلا به حساب نميومد ..
ولي اين بوسه فرق داشت ..بهت که گفته بودم حس هام قوي تر شده ..حس لمس بوسهءمسيح بهم ميگفت..که کلي مِهر ته اين بوسه تلنبار شده ..
ولي چرا ..؟چرا بايد اين بوسه ...تااين حد با محبت باشه ..؟
-
ايرن ..؟کجايي دختر ..؟
به خودم اومدم ...
-
هان ..؟اينجام ..چي گفتي ..؟
-
ميگم اگه زخم دستت اذيتت ميکنه پماد بزنم ..؟
-
نه نه لازم نيست خوب شده ديگه ...
حرفم رو مزمزه ميکنم ..
-
مسيح ..؟
-
هوم ..
-
هيچي ولش کن ..
-
خب حرف دلت رو بزن 
-
نه ولش کن اصلا يادم رفت چي ميخواستم بگم ..
دروغ ميگفتم... يادم بود ..يادم بود که ميخواستم ازش بپرسم چرا بوسه ات تا اين حد پرمهره ..؟
چرا حس ام بهت يهوعوض شده ..؟چرا فکر ميکنم پشت تمام حمايت هات ونوازش هات ..يه حس ديگه به غير از ترحم ودلسوزي خوابيده ..؟
اين سوالها توي ذهنم موند وريشه دار شد ..ريشه دووند ووسعت گرفت وتنومند شد .
رفتار ميسح کم کم مثل يه علامت سوال بزرگ توي سرم ...پررنگ وپررنگ تر شد ..
نميتونستم قبول کنم که ميسح عشقي به من داره ...به مني که ديگه دختر نبودم ..پاک نبودم ..حتي سالم هم نبودم ..
اصلا اين محبت به نظرم احمقانه ميومد ..



*
سرفه هاي نفس بر*
از وقتي که پريدخت گفته بود مسيح مشکل تنفسي داره بيشتر بهش توجه ميکردم ..بيشتر رو حرکاتش دقيق ميشدم ..
کنار من عادي بود ...صداي بمش مردونه ومعمولي بود ..مشکلي نداشت ولي يه بار ..
.........



مثل هميشه تو بالکن بودم بوي چوبهاي سوخته شده تمام باغ رو پرکرده بود داشتم وسائلم رو جمع ميکردم که صداي سرفه هاي ميسح درجا خشکم کرد ..
صداي سرفه مال ميسح بود ..حاضر بودم قسم بخورم که اين ميسحه که داره به اين شدت وحدّت سرفه ميکنه ..
سرفه هاي بلند وطولاني کش دار وارشه کش ...تمومي نداشت ..
ميسح بيچاره خلاصي نداشت ..اونقدر سرفه کرد وسرفه کرد که نگران نفس کشيدنش شدم ..
واقعا که با اون همه سرفهءخشک وکشيده وقتي براي نفس کشيدن نداشت ..
شايد پنج دقيقهءمداوم سرفه کرد وسرفه کرد وتمام اين پنج دقيقه دل ورودهءمن پيچ خورد وقلبم به تپش افتاد ..
حال مسيح خرابتر از اون چيزي بود که فکر ميکردم ..
ديگه طاقت نياوردم کم مونده بود تمام ريه هاش رو با سرفه ها سوراخ سوراخ کنه


کورمال کورمال وبا شتاب اومدم تو اطاق ..بايد آني رو پيدا ميکردم 
براثر سرعت زيادم چند بار خوردم زمين ولي باز بدون مکث بلند شدم ميسح درحال خفه شدن بود ومن خيلي خوب ميفهميدم که وقتي اکسيژن از دست بدي ..وقتي نتوني حتي يه ذره اکسيژن وارد ريه هات کني ؟به چه حالي ميوفتي ..
-
آني ..؟آني ..؟
-
بله اينجام .
-
ميسح ..؟
صداي آني نزديک شد ..
-
مسيح داره تو حياط از حال ميره ...پنج دقيقه است که يه بند سرفه ميکنه ..
-
چــــي ..؟
صداي قدمهاش نشون از رفت وبرگشت به اطاق ميسح بود ..
دنبالش راه افتادم ..هرچند که اني اونقدر عجله داشت که اصلا به گرد پاش هم نرسيدم ..
سرفه هاي مسيح کش دار تر شده بود ...صداي اني رو ميشنيدم که داشت ملامتش ميکرد ..
-
چرا مراقب خودت نيستي ..؟چرا اهميت به خودت نميدي ..؟اخه اين وضع وحالِ که تو داري ..؟
صداي پاف هاي اسپري تو سينهءمسيح اومد وصداي نفس هاي کشدارش که انگار ميخواست تمام هوا رو ببلعه ..
صداش کردم
-
مسيح ...خوبي ...؟
-
اره ....خو ...بم ...برو... تو ...پله ...ها خط...رنا...که ...
خوب بود ..؟فکرشو نکنم ..اون صداي خس دار واز ته سينه ...صداي مسيح نبود ...



*
معني گل سرخ *
شايد يه ماهي طول کشيد که تونستم بخونم وبنويسم .يه ماهي که حامد مثل يه دوست کمکم کرد وهمراهم بود ..
کسرا رو خيلي وقت بود که نديده بودم .سرفه هاي ميسح بهتر نشده بود که هيچ بدتر وبدتر شده بود ..
وآني يه وقتهايي بود ويه وقتهايي هم نبود ..اين جور که از حرفهاش فهميده بودم پرستار بود وشبهايي که شيفت بود من وميسح تنها بوديم ..
از بعد از اون بوسهءسرانگشت ..ازش دوري ميکردم ..مسيح هيچي نميگفت نميدونم ميديد وهيچ حرفي نميزد يا اين دوري کردن ها رو هم رو حساب شرايط واحوال خرابم ميذاشت ..
اومدن هاي پريدخت خيلي کم شده بود ..فکر ميکنم يه جورهايي من رو با خوندن ونوشتن خط بريل تنها گذاشته بود تا کمي به خودم بيام ورو پاي خودم وايسم .
کاغذ خط بريل رو لا به لاي لوح گذاشتم وفشار دادم تا خوب جا بيفته ..
ياد شعري که تو يکي از داستانهاخونده بودم افتادم ..اروم وبا حوصله شروع کردم به نوشتن ..وبعد هم پشت رو کردم ويه دست روي نوشته ها کشيدم .
بوي عطر گل سرخ تو بينيم پيچيد وبعد هم صداي قدم ها
بوي مسيح وعطر گل سرخ تو هم قاطي شده يه جورهايي دستپاچه ام کرد 
-
خسته نباشي ..
-
مرسي ممنون ..
صندلي رو نزديک کشيد وکنارم نشست ..
از ته دل بوي گل رو تو سينه ام فرو کردم ويه نفس عميق چاشني لذتم کردم 
با حس نزديک شدن عطر گل ها دستم رو بلند کردم وچشمهام رو بستم ..
يه عالم گل لابه لاي دستهام نشست ...بينيم رو تو گلها فروبردم وبازهم نفس کشيدم ..
-
واي مسيح چه گلهاي خوش بويي ...من عاشق گل رزم ..
-
خوشحالم که خوشت اومد ..
دوباره يه لبخند از ته دل رو لبم نشست ..
بوي گل ها مستم کرده بود ..لوح از رو پام کشيده شد ..
-
چي مينوشتي .؟
-
يه شعر که خيلي دوستش دارم 
-
برام ميخونيش ..؟
-
اره که ميخونم ..
دوباره يه نفس عميق کشيدم وبدون اينکه برگه رو تو دستم بگيرم ..همون جوري که غرق بوي عطر گلهام ..براش ميخونم 
(
چشمانم را ببند ...نگذار که تلخي روزگار را ببيند
چشمانم را به زور ببند ..اين چشمان کنجکاو باديدن تلخي واقعيت سرشکسته ميشوند ..
نگذار چشمانم باز بماند ..
چشمانم رااز من بگير ..
اما نگذار ببينم انچه را که نديده ميدانم ..طاقت ديدنش را ندارم ..)
متنم که تموم شد سکوت کردم ..بوي خوش گلها هواي عالي ...لذت خوندن متني که از ته دل دوست دارم ....يه جورهايي داشتم زندگي رو دوباره لمس ميکردم 
-
خيلي قشنگ بود ..
-
خواهش ميکنم 
واي خدا چقدر اين دسته ءگل خوش بواِ...
-
مسيح .؟
-
هوم ..؟
-
اين گل رزها چه رنگين ..؟سرخ يا صورتي ..؟شايد هم زرد ..؟
-
خودت چي فکر ميکني ..؟
گل سرخ رو خيلي دوست دارم ..فکر کنم سرخ باشن ..
-
اره يه دسته گل سرخه ..
يه نفس ديگه ..
-
ايرن ..؟
-
هوم .
-
ميدوني گل سرخ معنيش چيه ..؟
ابرهام بالا پريد ..
-
معني گل سرخ ..؟خب گل عشاقه ..گل عشق ..
-
وميدني کي اونو هديه ميدن ..؟
داشتم دوباره نفس تازه ميکردم که با اين سوال نفسم حبس شد 
زل زدم به شبح مسيح ..
منظورش از اين سوال چي بود؟ گل عشق رو کي هديه ميدن ..؟خب معلومه ..وقتي کسي رو دوست داري ..وقتي عاشق کسي هستي ..وقتي خاطر کسي رو خيلي ميخواي ....وقتي ...
دوباره سرانگشتم هموني که مسيح بوسه زده بود سر شد .چي ميگفتم ..؟خدايا چي جوابش رو ميدادم .
صداي نجواش جلوي فکرهام ر وگرفت ..
-
ايرن ..؟
جوابي ندادم ..ميترسيدم اگه بگم بله حرفي رو ازش بشنوم که خيلي وقته ازش ميترسم ..
بازوم رو به ارومي لمس کرد ..ودوباره اسمم رو برد 
-
ايرن ..جوابم رو نميدي ..؟
-
چي ميخواي بشنوي ..
-
حقيقت رو ..
-
حقيقتي وجود نداره ..حقيقت چشمهاي منه ..زندگي گند من ..دنبال چي هستي مسيح ..؟
-
دنبال يه ذره ارامش ..
پوزخندي زدم ودسته گل رو پائين اوردم ..
-
به نظرت تو وجود من ذره اي ارامش وجود داره ..؟
-
داره وجود داره که حالا طالبش شدم ..
-
مسيح ..
شماتت کنده سرم رو برگردوندم ..



-
ايرن ازم رو نگير ..چيز بدي نخواستم ...
-
من کاري به نَفسِ کار ندارم ..کاري به اين حرفها.... ولي از تو توقع نداشتم ..تو من رو ميشناسي چند ماهه که داريم با هم زندگي ميکنيم ..تو روح وروان داغون شده ءمن رو ديدي ..اميدي تو زندگيم ندارم ..اون قدر ترس واضطراب تو وجودم زيادشده که حتي نميتونم خونواده ام رو ببينم ..بعد تو ..؟
-
من چي ايرن ..؟يعني اينکه بخوام مثل تمام اين مدت پيشم باشي ومن درکنارت به يه ذره ارامش برسم ..اينقدر مضحکه ..؟
-
اره مضحکه ..چون خودمن که ميدونم دليل اين حرفها چيه ..من که ميدونم پشت سر اين پيشنهاد چه حسي خوابيده ..
-
خب اگه ميدوني بگو تا من هم بفهمم ...
-
مسيح با مــــــن بــــــــازي نکن ...درسته که قابل ترحمم .درسته که دلت به حالم ميسوزه ..درسته که يه آدم متلاشي شده ام ..
ولي باور کن با وجود تمام اين حس ها نميتونم تحمل کنم که دوستي مثل تو به خاطر يه حس ترحم ودلسوزي بخواد باهام باشه ..
-
ايــــــــــــــرن ..؟
-
چيه ..؟
-
خفه ميشي يا نه ..؟کي گفته من به خاطر ترحم ميخوام باهات باشم ..؟
-
اگه ترحم نيست پس چيه ..؟نگو که عاشق جمال وکمالاتم شدي که همينجا اين دسته گل رو تو سرت خورد ميکنم ..
-
باشه عاشق نيستم ..
-
خدا پدرت رو بيامرزه ..پس داري بهم ترحم ميکني ديگه ..؟
-
گفتم عاشقت نيستم ..نگفتم که دوستت ندارم ...
-
واي مسيح ...
-
جان مسيح ..
خلع سلاح شدم ..شيريني اين جان تا ته دهليزهاي چپ وراستم رسوخ کرد 
-
اينکارو بامن نکن ..
-
چه کاري ...؟
-
من بازيچه نيستم ..اونقدر خرابم ...اونقدر ويرونم ...که طاقت بازي خوردن روندارم ..
-
کي گفته ميخوام بازيت بدم؟ ..من دوستت دارم ايرن ..
-
دِ نداري لعنتي ..اخه چه جوري ميشه ادم کوري مثل من که تازه چند وقته تونسته گذشتهءلجنش رو فراموش کنه دوست داشته باشي ..؟اون هم کسي که حتي پاک نيست ..حتي حتي ..
-
ايرن اخه چرا با اين حرفها هم خودت رو ازار ميدي هم من رو ..؟من به گذشتهءتو چيکار دارم ..؟من الان رو ميبينم ..مگه تو راجع به گذشتهء من خبر داري که من بخوام به پشت سرت نگاه کنم ..؟
من وتو چند ماهِ که باهم زندگي ميکنيم ..ازت خوشم مياد ..چون مثل مني ..يه آدم نابود شده که داره سعي ميکنه رو پاهاش وايسه ..
لجبازي درست مثل من ..اسيب ديدي درست مثل من ..
نميگم چرا شبيه به مني ..نميگم چه خاطراتي من رو شبيه به تو کرده ..فقط ميگم هردو هم درديم ..هردو سختي کشيديم ..
دستم رو که روي دسته گل بود گرفت ..
-
بذار با هم سرپاشيم ..من وببين ايرن ..من مشکل تنفسي دارم ..بدون اسپري نميتونم نفس بکشم ..
ولي هنوز ميگم ميخندم ..به تو اميد ميدم ..چه اشکالي داره که من ريه نداشته باشم وتو چشم ..؟من ميشم چشمهاي تو ..تو بشو نفس هاي من ..
بذار باهم باشيم ايرن ..بذار کنار هم قد راست کنيم ..
دستم رو از تو دستش کشيدم بيرون ..
-
نه مسيح ..اين نه به خاطر مشکلت نيست به خاطر مشکل منه ..اصلا طاقت گذروندن روزهام رو درکنار يه مرد ندارم ..
من از هرچي مرده زده شدم ..اقا من رو ويرون کرده اصلا نميتونم درکنارت باشم ...تا بخوام بشم نفس هاي تو ..
ميسخ اين ادم شکسته به هيچ درد تو نميخوره ..به دلت بگو دور ايرن رو خط بکشه ..چون ايرن ديگه سرپا نميشه ..
صداي زمزمه اش رو شنيدم ..
-
ميدوني مشکل کجاست؟ ..اين که حرف تو گوش دلم نميره ..اسم تو حک شده رو لوح قلبم ..
درست مثل همين نقطه هايي که رو برگه ميذاري ..پاک نميشه حذف نميشه ايرن من بدون تو نميتونم ..
روم رو برگردوندم ..
-
حرفم همونه ميسح ..بيشتر از اين اصرار نکن چون مجبور ميشم از اينجا برم ..دوست ندارم بعد از اين همه محبت اذيتت کنم پس مجبور ميشم که برم ..
صداي صندلي اومد ..
-
نه تو بمون منم که ميرم ..
-
ميسح ..؟
-
فکراتو کن ايرن ...درِ ِ قلب من به جز تو رو هيچ کس باز نميشه ..
صداي قدم هاش رفت بوي عطرتنش موند ..
حالا من بودم وعطر يه عالم گل سرخ که نشون از محبت مسيح بود ...
ولي حيف که جسمم هنوز نميتونست وجود يه مرد رو درکنار خودش تحمل کنه



-
جنس ها رو چي کار کردي ضياء؟
با شنيدن اسم ضياءگوشهام تيز شد ..خودشه ..همون کسي که با حضور ناگهانيش من ر و از چنگ حبيب نجات داد ..
حتم داشتم که ادم خوبي نيست ولي يه جورهايي مديونش بودم ..
-
خوبه ..باشه ..حواست به اون کله شق هم باشه نميخوام دوباره دسته گل به اب بده ..
يه مکث چند ثانيه اي 
-
حرف تو گوشش نميره ...
عصباني شد وبا پرخاش گفت 
-
يعني چي که ميگي کاري به کارش نداشته باشم ..؟من اين امپراطوري رو درست نکردم که اقا از بالاي دماغش بهم نگاه کنه ..
لاقيدانه شونه اي بالا انداخت ..
-
اون هم لنگهءاين ..
-
ببين ضياءمن نميدونم چيکار ميکني وچه جوري ميخواي جلوي خريت هاش رو بگيري ..فقط ميگم نذار دوباره به کار من گند بزنه ..
برو بهش بگو منصور گفت پاتو از تو کفش من دربيار ...کاري به کار من وگروهم نداشته باش ...
اصلا بهش بگو هرکي رو تو قبر خودش ميذارن من دوست دارم تا خرخره برم تو لجن



.......



-اَه... همينکه گفتم ....خوش ندارم دوباره سرو کله اش اينجا پيدا بشه ..
-
باشه از من گفتن بود ..
کي داشت پاش رو تو کفش اقا ميکرد ..؟اون کي بود که اقا دوست نداشت تو کارش سرک بکشه ...ولي از يه طرف ديگه اونقدري ازش بدش نمياد که بهش فحش بده ....که دادهاش رو براش قطار کنه ..؟؟؟؟
بازوي اقا دور کمرم حلقه شد ..
داشتم ميرفتم براي خط هشتم... ولي ته ذهنم ..داده ها پشت سر هم قطار ميشد ..
(
اون کيه که هم اقا دوستش داره هم ازش فراريه ..؟)


کاش بيشتر وقت براي فکر کردن ومعادله حل کردن داشتم ..ولي لبهاي اقا ورد چاقوي بعدي روي بازوم اصلا نذاشت که ادامه بدم ..


 










 
رمان گاد فادر 1
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-
آگهی
#7
فصل هفتم

*درد مسيح *
-تو ميدوني مسيح چش شده ..؟
خودم رو زدم به اون راه ودوباره با سرانگشتهاي اشاره ام شروع به خوندن شعرهاي مريم حيدزاده کردم ..
-ايرن ..؟اتفاقي بين تو ومسيح افتاده ..؟
دستهام استپ شد
- چه اتفاقي ..؟
-يعني ميخواي بگي هيچ خبري نشده ..؟
-چي ميگي آني ..؟چه خبري قراره باشه ..؟
-نميدونم ولي هرچيزي که هست مال اين دو سه روزه که من شيفت بودمه..
مسيح که اصلا سمت تو نمياد تو هم که خودتو دوباره تو اطاقت حبس کردي ..وقتي هم که سر ميز غذا مجبوريد کنار هم بنشينيد ..تو سرتو تو چونه ات فرو ميکني اون هم که بدون حرف زل ميزنه به تو ..
چرا بهت زل ميزنه ..؟
-من چه ميدونم ..مگه من اصلا ميبينم که زل ميزنه يا نه... که دليلش رو بدونم ..؟
-چرت نگو ايرن ..تو قشنگ متوجهءسنگيني نگاه ها ميشي ...بارها شده زل زد بهت ..تو انا سرت رو بلند کردي 
اصلا اگه نميفهمي که مسيح بهت نگاه ميکنه... چرا سر ميز سرتو بلند نميکني ..؟چرا تا چهار تا لقمه غذا ميخوري زودي تشکر ميکني وميري تو اطاقت .؟
ايرن حرف بزن چي بين تو ومسيح گذشته .؟
سرم رو دوباره پائين انداختم دوست نداشتم حرفي بزنم ..جواب نهءمن به مسيح دلايل خاصي داشت که هر کسي متوجه نميشد 
اني هم پشت سر داداشش بود واگه ميفهميد که من با جواب منفيم مسيح رو اذيت کردم حتما ازم دلخور ميشد ..
حق هم داشت که بشه بعد از اين همه محبت و...دِين ...بايد جواب مثبت ميدادم ...
دوباره شروع کردم به خوندن ..
-من هيچ حرفي ندارم...از خودش بپرس ..
-فکر ميکني نپرسيدم ؟نگفت ..هيچي نگفت ..ايرن مسيح حالش جسميش خوب نيست ..با حرفهايي هم که بينتون رد وبدل شده حالش داره وخيم تر ميشه ..
ببين حرف دلش چيه ..باهاش کنار بيا .ميترسم با اين خود خوري ها خودشو نابود کنه ..
کم کم داشتم عصباني ميشدم ..با حرص توپيدم ..
-ميشه بس کني اني ..؟به من چه ...برو از خودش بپرس ..حتما يه صلاحي ميدونه که بهت نگفته ...درضمن مريضي مسيح به من هيچ ربطي نداره ..
-اوف از دست تو که اينقدر لجباز ويه دنده اي ..من که ميدونم دوروز ديگه پشيمون ميشي ..حالا هي کار خودت رو بکن ..
عذاب وجدان ازارم ميداد ..اگه واقعا بلايي به سرش ميومد چي ..؟اگه به خاطر جواب منفي من دست از تلاش برميداشت چي ..؟
صدايدر اطاق بلند شد .که اني رو دوباره صدا کردم ..
-اناهيد .؟؟
عصبي جوابم رو داد ..
-حالا حالش خيلي بده ..؟
-اره افتضاحه ..خودت که صداي سرفه هاش رو ميشنوي ..قرار بود امروز بره پيش دکتر ولي قبول نميکنه ...هرکاري کردم ميگه نميخوام برم ..
تو باهاش حرف ميزني ايرن ...؟اگه واقعا اين حالتهاش به خاطر تو نيست پس باهاش حرف بزن وقانعش کن که بره دکتر ..وضع سينه اش خيلي بهم ريخته ...
فقط سرتکون دادم که اني در وبست ورفت 
درسته که نميتونستم جواب مثبت بدم ...درسته که درکنار مسيح بودن غير ممکن بود ...ولي اونقدر بهش مديون بودم که نذارم بلايي سرخودش بياره ..
بايد باهاش حرف ميزدم وقانعش ميکردم ..با اين اوصافي که آني ميگفت مطمئنم اخر سر يه بلايي سرخودش مياورد ..
کتاب رو روي ميز گذاشتم واروم وبا احتياط از اطاق زدم بيرون ميدونستم اطاقش دومين در از اطاقمه ..
اطاق اني رو رد کردم وحالا رسيدم به اطاق مسيح ..
دستگيرهءدر رو تو دستم گرفتم وتقه زدم به در ..
-بله بيا تو ..
دروباز کردم ..
به خاطر رفت وامد کمم به اطاق مسيح... نقشهءاطاقش رو حفظ نبودم ..
بلاتکليف تو چهارچوب در وايسادم 
-ايرن تويي .؟..
برگشتم به سمت صدا .
-اره ميشه کمکم کني ...؟
بازوم رو گرفت وروي تخت نشوند ..
خنکاي تحت که به خاطر باد کولر لذت بخش شده بود زير پوستم خزيد ...
-چه عجب مشرف فرموديد ؟...چي شده که ياد اين دلباختهءحقير افتاديد ..؟
-مسيح ..؟
-جان دلم ..؟
-اومدم باهات حرف بزنم ..
-حرف بزن شيرينم ..
ابروهام بالا پريد ..مسيحِ دلباخته.... يه جورديگه شده بود ..
صداي سرخوش مسيح وتيکه کلامهاش ازارم ميداد نکنه فکر کرده به خاطر جواب مثبت به اطاقش اومدم ..؟
-چيه خانمي ..؟منتظر سراپا گوشم ...(يه تک سرفه )...امر بفرما ..(دو تا تک سرفه) ..
-امروز وقت دکتر داشتي .؟..
لحن صداش به کل برگشت ..يه جورهايي تهاجمي شد ..



-منظور .؟؟
-منظورم واضحه ..آني ميگفت وقت دکتر داشتي وبا لجبازي نرفتي ..
-نرفتم ..که نرفتم ...اني بايد شکايت من رو به تو کنه ..؟
صداي پايه ءصندلي باعث شد من هم بلند شم وبراي گرفتنش دستم رو دراز کنم ..
گوشهءاستينش به دستم اومد که کشيدم و مسيح مجبور شد وايسه ..
-کجا ميري ..؟صبرکن حرفم تموم بشه ..
-چه حرفي ..؟وقت دکتر من به خودم ربط داره ..نه به اني ونه به تو مربوط نميشه ..
-چرا خيلي هم مربوطه ..هيچ معلوم هست چه غلطي ميکني ..؟
استينش کشيده شد که با زور ِدو تا دستم ...دستش رو کشيدم وهولش دادم عقب ..
-بهت ميگم صبر کن ..حرف تو گوشت نميره ..؟
صداي پوزخند مسيح رو از کنار گوشم شنيدم ..
-مثل اينکه جاي من و تو عوض شده ..يه روزي من جلوي کارهاي تو رو ميگرفتم حالا تو همين کارهارو براي من ميکني ..؟واقعا که ..؟
-چرا چرت وپرت ميگي مسيح ..؟من دارم ميگم هدفت از اينکارها چيه ..؟چرا به قول اني چند روزه تو خودتي ..؟چرا دکتر نميري ..؟نکنه قصد خودکشي داري ..؟
-يعني تو نميدوني ..؟
نجواش اونقدر اروم بود که يه لحظه شک کردم همچين جمله اي شنيدم يا نه ...
-چي رو نميدونم ..؟تو پيشنهاد دادي من رد کردم ..حالا اين اداها چيه ..؟
-اين ها ادا نيست ..
-واي مسيح ..جمع کن اين بچه بازي هات رو ..
بهت که گفتم موضوع تو نيستي ...هرکس ديگه اي هم جاي تو بود همين جواب رو ميدادم ..
من نميتونم کنار تو باشم ..اصلابه هرنوع جنس مذکري الرژي پيدا کردم ..
-يعني تو من رو با هرکس ديگه اي يکي ميدوني ...؟
-واي خدا تو چرا اينقدر بي منطق شدي ..؟چرا داري سفسطه ميکني ..؟حرف من چيز ديگه ايه ..نميتونم مسيح ...به خدا دست خودم نيست ..من از مردها بدم مياد ..
بازوهام لمس شد وبوي نفس هاي مسيح روي صورتم پخش ..
-خب بذار تا کمکت کنم ..بذار با همکاري خودت اين مشکل رو حل کنيم ..
دستش رو پس زدم ..
-من احتياجي به همکاري تو ندارم ..ميبيني که الان خوبه خوبم ..
تو اگر طبيب بودي سرخود دوا نمودي... به جاي کمک به من برو به فکر سلامتي خودت باش که با سهل انگاريت ...داري به باد فنا ميديش ..
-يعني باورکنم که براي من نگراني؟ ..که احساسي تو قلبت داري ...؟
ناليدم ..
-مسيح ...ميفهمي داري چي ميگي ..؟من به تو مديونم ..ميدوني چند بار زندگيم رو نجات دادي... ميدوني چند بار تو بدترين شرايط پناهم بودي ..؟
شايد اگه تو وکمک هات نبود من الان به اين راحتي باهات حرف نميزدم ..
تو وآني منجي منيد ..از اون همه گند وکثافت بيرونم کشيديد ودردهام رو پاک کرديد ..
من رو مديون خودتون کرديد ..حالا به نظرت ميتونم تو شرايطي که تو احتياج به کمک داري ولت کنم ..؟
اونقدر نسبت بهت دين دارم که حتي شده از سلامتي خودم هم ميزنم تا شماها سلامت باشيد ..
- فقط ميخواي جبران کني ..؟پشت احساست هيچي نيست ..؟ 
برگشتم ...طاقت نداشتم تو صورتش بگم ..
-اگه هم احساسي باشه به درد تو نميخوره ..مسيح درکم کن من از مردها فراريم ..
اونقدر شکنجه شدم که تا عمر دارم بسمه ..فکر نکنم ديگه بتونم نقش يه زن رو تو زندگيم ايفا کنم ..
ازش فاصله گرفتم وبا قدمهايي اروم به سمت در رفتم ..
دستم که به دستگيره رسيد برگشتم ..
-برو مسيح ...برو دکتر ..به فکر سلامتيت باش..واقعا دوست ندارم که تورو بيمارتر از الانت ببينم ...درسته که هيچ وقت نديدمت 
ولي مسيح تو ذهن من هميشه قويه ..هميشه مثل کوه پشت سر من ومشکلاتمه ...
-خوب باش مسيح تا من وآني مثل هميشه بهت تکيه کنيم ..
درو بازکردم واز اطاق زدم بيرون ..از ته دل دعا کردم که مسيح خريت رو کنار بذاره وبره دکتر ..
اين بهترين ارزويي بود که تو اون لحظه داشتم ..
با صداي باز شدن در اطاق مسيح قلبم به ضربان افتاد ..
-آني ..آني کجايي ..؟
-بله ..اشپزخونه ام .
-من دارم ميرم دکتر ..کاري نداري ..؟
صداي سرخوش اني نزديک تر شد ..
-نه به سلامت ...
-پس من رفتم خداحافظ ..خداحافظ ايرن ..
-درپناه خدا ..مراقب خودت باش ..
-حتما خانمي ...
دوباره سرشدم ..مسيح هنوز جبههءخودش رو حفظ کرده بود ...



*شيرين اقا *
منم واقا ويه تخت ....درست مثل روزهاي قبل ..مثل همون 9 تا خط کشيده .ولي اينبار ..يه فرق کوچيک داره ..واون فرق اينه که من واقا وتخت ..تنها نيستيم ..يه زن ديگه هم هست ..
بهش نگاه ميکنم ..از بالا تا پائين ..موهاي بلوندش ..عشوه هاي ريخته شده تو رفتارش ..ناخن هاي مانيکور شده اش ...نگين روي بينيش ..
احساس ميکنم يه عالم تفاوت هست بين من واون ...
يکي از اين تفاوتها اينه که من راضي نيستم موافق نيستم واون هست ..من به ميل خودم اينجا نيومدم ولي اون اومده ..
يه جورهايي دلم براي جفتمون ميسوزه ..هردو اسيريم ..
هردو گرفتاردست اقائيم ..حالا اون با ميل خودش من بي ميل خودم ..
نميدونم کيه ..؟اصلا اسمش چيه ..؟چرا اينجاست ..فقط ميدونم که اقا بهش ميگه شيرين من ..
واقعا شيرينشه ..؟درست مثل شيرين فرهاد ..؟حرکاتش که ميگه راضيه ...راضيه که با اقا باشه ..ولي ته قلبش ..خدا ميدونه ..
شايد هم راضي نباشه ..شايد هم مثل من مجبوره ..شايد فقط عادت کرده ..که شيرين باشه ..شايد اونقدر زخم خورده که زده به طبل بي عاري ..
درکل ارومه ..ملوسه ..لبخند رو لبش براي اقاست ..
نگاهم به اقا ميوفته ..چي تو فکرته اقا ..؟تا کجا ميخواي بري ..؟اين همه لذت ولذت ولذت وهوس بسِ ت نبود ..؟
ديگه چي ميخواي از اين زندگي ..؟
دست اقا دور کمرم حلقه ميشه ..يه بازو دور کمر من ..يکي دور کمر شيرين اقا ..من وشيرين اقا شديم ملعبهءدست اقا ..
اقا يه سوال ديگه ام رو هم جواب بده ..
اخر اين راه به کجا ختم ميشه ..؟مرگ من ..؟مرگ تو ..؟يا مرگ شيرينت ..
جوابش رو زودي بده ...چون براي مردن زياد از حد عجله دارم ...
........
*راز مشترک مسيح وکسرا*
-اگه بفهمه چي ..؟
-براي چي بايد بفهمه ..؟تو اگه حرفي نزني اون چيزي نميفهمه ..
-ولي من سختمه ..اين جوري نميتونم ادامه بدم ..بالاخره که يه روزي ميفهمه ..
-تا اون روز همه چي حل شده ..
-تو خونسردي ولي من نه ..من دارم غرق ميشم ..همهءزندگيم شده اون ..کسرا اگه من رو نخواد اگه نخواد اينجا بمونه ..من نابود ميشم ..
-اون که هنوز جواب مثبت به تو نداده ..
-مهم نيست همين که اينجاست برام کافيه ..بيشتر از اون انتظاري ندارم ..
صداي پوزخند کسرا اومد ..
-هه ...چه کم توقع ..؟
يه قدم جلوتر گذاشتم که پام به گوشهءصندلي گرفت وپايهءصندلي هم هراه با من کشيده شد ..
دراطاق بي هوا باز شد ..
کسرا :تو اينجا چي کار ميکني ..؟
-من؟ ..خب اومدم اب بخورم ..که صداتونو شنيدم ..
براي منحرف کردن ذهنش ادامه دادم ..
-تو کي اومدي .؟
-يه ساعتي ميشه وقتي اومدم خواب بودي ..
-اره اره تشنه ام بود ازخواب بيدار شدم ..ميشه يه ليوان اب بهم بدي ..؟
-باشه همينجا وايسا ..
صداي قدمهاي کسرا ازم دور شد ..جمله هاشون توي سرم ميچرخيد ..اصلا درک نميکردم که راجع به چي حرف ميزدن ..
اوني که قرار نبود جريان رو بفعمه کي بود ..؟من بودم ؟..شايد من بودم ..چون مسيح ميگفت همينکه کنارمه برام کافيه ..خب جريان من ومسيح هم همين بود ديگه ..
من بهش جواب رد دادم ..هنوز هم تو اين خونه بودم .



-حالت خوبه ايرن ..؟
صداي مهربون مسيح بود ..برگشتم سمتش ..
-اره ممنون ..
-چرا نخوابيدي ..
-تشنه ام بود ..اومدم اب بخورم ..
-بيا بيا اينجا بشين ..
بازوم رو کشيد ..
-نميخوام مزاحمتون بشم ..
-مزاحم نيستي عزيزم ...بشين کنارم ..
-مسيح ..؟
-جان مسيح ..
خجالت کشيدم ..اون همه محبت ِتوي صداش واقعا دلم رو ميلرزوند ...
-چيه خانمي ..؟حرفت رو بزن ..؟
-ميشه ديگه اين جوري جوابم رو ندي ..؟
صداش تن خنده گرفت ..
-چه جوري ..؟همينکه وقتي اسمت و ميگم.... ميگي ؟..منظورت جان دلم بودنته ..؟
دوباره خجالت کشيدم ..
-اره اين جوري جوابم رو نده ..خجالت ميکشم ..
-ميدوني چيه ايرن ..؟
-چيه ..؟
-وقتي اين جوري حرف ميزني دوست دارم اونقدر تو بغلمت بچلونمت که مثل ليمو آبلمو بشي ..
ازتجسم حرفش سرخ شدم ولبم رو گاز گرفتم ..
-مســــــــيح ؟؟!!!...
-خب بابا خب ...ديگه باهات مهربون حرف نميزنم ..
-ايرن اينجايي ..؟ بيا ..
ليوان رو تو دستم گذاشت
- مرسي ..
يه قلپ از اب خنک خوردم وگفتم ..
-خب حالا بگيد راجع به چي وکي حرف ميزديد ؟
کسرا :منظورت چيه ..؟
-خودت رو به کوچهءعلي چپ نزن کسرا..من ميدونم که مسيح يه چيزي رو به يه نفر که از قضا خيلي شبيه به منه ميخواد بگه ولي تو نميذاري ..حالا بگو ببينم اون چيه که من بايد بدونم ..؟
کسرا :ما اصلا راجع به تو حرف نميزديم ..
مسيح :اره اره اصلا راجع به تو نبود ..
-خب راجع به کي بود که هنوز بهت جواب مثبت نداده ؟نکنه همزمان با من از کس ديگه اي هم خواستگاري کردي ..؟
کسرا :ببينم تو داري از ما بازجويي ميکني ..؟
-بازجويي يا سوال محترمانه ..جواب بديد 
برگشتم سمت مسيح ..
-مسيح تو بگو ..من چي رو بايد بدونم؟
کسرا عصبي پوفي کرد ..
-اَه هي سوال بي خود ميپرسي؟ ..خب ما که با تو خُرده بُرده اي نداريم ..حرفي داشتيم ميزديم .الان هم دير وقته بهتره بري بخوابي ..
دوباره برگشتم سمت مسيح 
-مسيح نميخواي بهم بگي ..؟
سکوت ..
-مسيح .؟؟
-حرفي ندارم بهت بزنم ..حق با کسراست بهتره بري بخوابي ..
با حرص از جام بلند شدم
- باشه نگيد... بالاخره که ميگيد وواي به حال اون روزي که من بفهمم چي رو ازم مخفي کرديد ..من ميدونم وشما دوتا ..مخصوصا تو مسيح ..
مسيح:ايرن ..خواهش ميکنم ..
-حرف نزن ..همينکه گفتم ...ياالان بهم بگو يا اصلا ديگه راجع بهش حرف نزن ..
بازهم سکوت کرد...واقعا عصباني شدم ...
-مسيح ...فکر ميکردم ميتونم بهت اطمينان کنم .؟
روم رو برگردوندم ...
-شب خوش اقايون ..
از در اومدم بيرون وبا عصبانت برگشتم تو اطاقم ..از دست اين دو تا...معلوم نيست قراره چه بلايي به سرم بيارن ..



*بازگشت اقا *
دراطاقم بدون اينکه زده بشه ..بي هوا باز شد ..
-بجنب ايرن ..
-چيه مسيح ..اين چه وضع تو اومدنه ..؟
-بجنب دارن ميان ..
سرشدم ..اين جمله خيلي خوف انگيز تر از اون چيزي بود که به چشم ميومد ..
-کي ...کيا ميان ..؟
صداي کشوها وطرق وطروق ميومد ..
-چي کار ميکني ...؟؟
-بايد بريم ..
-کجا ؟؟کي داره مياد ..؟
-لباسهات تو همين کشوهاست .؟
با حواس پرتي فقط تائيد کردم ..
مدام صداي بازوبسته شدن کشوها وتنفس هاي تند مسيح وگه گاهي سرفه هاش ميومد ..
-مسيح چي شده ..؟کيا ميان ..؟
-کتابت رو بده .
-مسيح ..؟
بازوم رو گرفت وزير گوشم نجوا کرد ..
-منصور خان ...منصورخان داره مياد ..
قدم هام وايساد اگه بگم مرگ برام راحت تر بود دروغ نگفتم ..واژهءمنصورخان حتي از عزرائيل هم سنگين تر بود ..
-بيا ايرن واينستا ..رفتن سراغ اني ..فهميدن که زنده اي ..
نفس هاش تو صورتم پخش شد انگار که به سمتم برگرده ..
-تو چي کار کردي ايرن ..؟
-من ..من هيچي ..
-تو که گفتي زنگ نميزني به خونواده ات ..؟تو که گفتي قيدشون رو زدي وخيال ما رو راحت کردي ..؟
بغض به گلوم چنگ انداخت ..همزمان که همراه مسيح کشيده ميشدم از پله ها پائين رفتيم ...سرفه هاي مسيح دوباره شروع شده بود ..
-نتونستم ...فقط فقط زنگ زدم صداشون رو بشنوم ...
-خب همينه ديگه ..فهميده ..گند زدي ايرن ..خراب کردي ..اگه ميدونستم قراره همچين کاري کني کل تلفن هاي خونه رو جمع ميکردم ..اصلا فکرشو نميکردم که بهشون زنگ بزني ..
صداي خرش خرش برگ درختها تو ذهنم پژواک ميشد ..
-حالا چي ميشه ..؟
-نميدونم ..نميدونم ..زود باش ايرن ديره ..
چند بار نزديک بود بيوفتم که با کشش دستم ثابت شدم ..در حياط رو باز کرد وصداي دزدگير اومد ..قلبم با سرعت هزار تا در ثانيه ميزد ..
درماشين رو بازکرد ونشوندم رو صندلي دروکوبيد ...جمع شدم تو خودم ..
منصورخان ..؟اقا ..؟خطها ..؟چشمها ..؟
دوباره پشت پلکم شروع به پرش کرد .دستهام ميلرزيد ..اونقدري که مجبور شدم تو بغلم بگيرمشون ..
مسيح نشست کنارم ..سرفه هاش يه روند شده بود ..
صداي داشبرد اومد وچند تا پاف تو دهنش ..
نفس هاش عميق شد ..خيلي عميق ..حتي به جاي من هم نفس کشيد ..
-مسيح ..؟
-هيچي نگو ايرن ..وضعيت خراب تر از اونيه که فکر ميکرديم ..
(فکر ميکردن ..؟)
-يعني چي ..؟چي ميگي ..؟
-بعدا ايرن الان نه ..فعلا بايد بريم ..
پاش رو رو پدال گاز گذاشت ولي به فاصلهءده ثانيه هم نشد که با يه ترمز شديد وايساد .نزديک بود با سر تو شيشه برم 
-چي کار ميکني ديوونه ..؟
فقط شنيدم که ناليد ..
-نه خدايا ..
درهاي ماشين به شدت باز شد ودستي بازوم رو کشيد ..احساس کردم دارم از مسيح دور ميشم وتو يه گودال ميوفتم ..
-جيغ زدم مسيح ...
سعي کردم دستها رو پس بزنم وفرار کنم ..
صداي داد مسيح ميومد ..
-ولش کن عوضي ..بهش دست نزن ..
-مسيح ...اينا کين ..؟
-ولش کنيد ...
پرت شدم تو ماشين
پرت شدم تو ماشين ...هنوز مسيح رو صدا ميکردم که با ضربه اي که تو دهنم خورد ساکت شدم ..
-خفه شو وگرنه يکي ديگه هم ميزنم ..
-تو کي هستي ..؟با توام ...؟
يه ضربهءديگه ..
-آييييييييي ... 
-بهت گفتم خفه شو ...وقتي رسيديم خيلي راحت ميتوني جواب سوالات رو بگيري ..ولي تا اونجا ....صدات رو ببـــــر ...
اشکام بي مهابا ميريخت ..(خدايا اينها ديگه کين ..؟نکنه از نوچه هاي اقان ..؟نکنه واقعا آقا پيدامون کرده ..؟)
جرات نداشتم از ترس ِيه تو دهني ديگه جيک بزنم ..
ماشين با سرعت زياد حرکت ميکرد ودل ورودهءمن رو تو هم گره ميزد ...
اسم اقا ..لحظه هاي اخر بودن باهاش ..سگک کفشش ...خط هاي گوشتي ..خدايا نه ..من طاقتش رو ندارم ..ديگه نميتونم برگردم پيشش ..
نميدونم چقدر گذشت ..چقدر تو بي خبريِ من از مسيح ودنيا گذشت ..
ولي گذشت وماشين وايساد ..دربازشد ويه نفر ازماشين کشيدم بيرون ..نزديک بود بيفتم که با دو دست به بازوي مرد اويزون شدم ..
-اقا ترو خدا بگيد اينجا چه خبره .؟شما کي هستيد ..؟
-به وقتش اون روهم ميفهمي ..
صداي خش خش برگها ميگفت که تو يه باغيم وتصوير باغ اقا رو برام تازه ميکرد ..صداي کلاغها ...
از يه سري پله بالا رفتيم ..تو ذهنم شمردمشون ..
هفت تا ..درست مثل پله هاي ...باغِ ...اقا ...
همين جوري کورمال کورمال کشيده ميشدم وتمام مقدسات رو قسم ميدادم که دوباره من رو به دامن اون اهريمن برنگردونن ..
يه درباز شد ودوباره پرت شدم رو زمين ..
-همين جا باش تا به سوالات جواب بدن ..
ودرپشت سرش بسته شد ..روزمين دست کشيدم وسعي کردم بلند شم ..
نميدونستم کجام ..هيچ احساسي نسبت به اطاقي که توش بودم نداشتم ..دوباره در بازشد وبوي سيگار به اطاق سرک کشيد ..
دردوباره بسته شد ولي بوي سيگار موندگار شد ..
دستهام رو تو هوا بلند کردم ومحتاطانه جلو رفتم ..
-کسي اينجاست ..؟اقا ...؟خانم ..شما کي هستيد ..؟
صداي قدم هايي از سمت چپم رد شد ..
-شما کي هستيد ..؟خواهش ميکنم حرف بزنيد ..من رو چرا گرفتيد ..؟
دوباره صداي قدم ها ..با همون دستهاي شناور به سمت صدا ميچرخيدم والتماس ميکردم ..
-حرف بزنيد ..؟شما ..
پام به يه جسم سخت گرفت وبا صورت خوردم زمين ..که صداي خنده بلند شد ..
از سر تا به پا ...يخ زدن رو تو اون لحظه بازخوني کردم ...ديدي ..؟خودشه ..صداي حبيبه ..مرد درجهءدو ..شيطان مجسم بعد از اقا ..
سعي کردم بلند شم ..
-اخ اخ اخ ايرن جونم کور شده ..چشمهاش نميبينه ..
بالاخره قد راست کردم ..وبه سمت صدا برگشتم ..
-حبيب .؟؟؟!!!
-اوه پس من رو خوب يادته ؟
دندونهام رو رو هم فشردم ..حسم همون حس سابق بود ..با اينکه ازش ميترسيدم ولي نفرتم بيشتر از ترسم بود ..لفظ ترس فقط مال اقا بود 
-اره لاشخوري مثل تو رو هيچ وقت فراموش نميکنم ..
موهام کشيده شد ..
-اي اي ..
-مثل اينکه هنوز زبونت درازه ..؟بهتر بود اقا به جاي چشمهات زبونت رو از تو حلقومت ميکشيد بيرون ...
بايه پوزخند گفتم ..
-اونوقت کي ميخواست ذات کثافت تو رو بهت نشون بده کفتار ..؟
همون جوري که موهام تو دستش بود پرتم کرد رو زمين ..
-خيلي دوست دارم بدونم وقتي اقا رو هم ميبيني بازهم اينقدر بلبل زبون هستي يا نه ..؟)
اين ديگه واقعا از تحملم خارج بود ..
با بغض ناليدم 
-حبيب ..
-چيه ..؟چرا کرک وپرت ريخت ..؟بگو ...زبون درازي کن ...ميدوني اقا چند وقته که دنبالته ..؟
تن صداش برگشت جوري که انگار داره با خودش حرف ميزنه ...
-بهش گفتم ..هي بهش گفتم که اين ضياءادم ناتو- ايه ..گوش نداد ..همينه ديگه ..مرده زنده ميشه ...جنازه اي که بايد کلاغها ريز ريزش ميکردن از گور پا ميشه ..سرو مر وگنده ..
هه اون احمق فکر کرد ميتونه من رو دودره کنه ..ديدي که نتونست ...
کنار صورتم زمزمه کرد 
-ديدي که گيرت اوردم ..اونقدر زاغ سياه اون خونوادهءاحمقت رو چوب زدم تا اخر سر بعد از چند ماه وا دادي ..خراب کردي ايرن ..فقط موندم اون دي-ث چه جوري تونست مسيح رو خر کنه 
زير بازوم رو ميگيره ..
-بيا بريم ايرن ..اقا کلي کار باهات داره ..
خواستم ممانعت کنم ولي نه انرژيش رو داشتم نه انگيزه اش رو ..اون چيزي که نبايد به سرم اومده بود ..



-راستي از چهرهءجديدت خوشم اومد ..هرچند همون ايرن قبلي هستي ولي فک وگونه ات بهتر شده ...لبهات هم باحال تر شده ..خودمونيم ها خيلي جيگر شدي ..
من رو چسبوند به خودش وگردنم رو به عادت هميشه ليسيد ...
با انزجار خودم رو کنار کشيدم ولي هنوز بازوم توي دستش اسير بود ..
درها روپشت سر هم بازکرد وبست ..ولي وقتي دراخري رو هم پشت سرش بست وجلو رفت ..
نفس تو سينه ام سنگين شد ..سنگين چيه ..؟به کل قطع شد ..
خودش بود ...بوي اقا بود ...بوي عطر وسيگار وودکا ..همون بويي که نميدونم چند روز يا چند هفته تحملش کردم ...
همون بويي که تا قيام قيامت هم فراموشش نميکردم ..اصلا مگه ميشه عامل کوري چشمهام ..عامل ده خط ماندگار روي بازوم ..عامل بدبختي وتنهايي هام رو فراموش کنم ..؟
-به به ببين کي اينجاست ..؟ايرن من ..
صداش لرزه به پيکرم انداخت ..
-چه طوري دختر ..؟واي چقدر عوض شدي ..؟بيا ببينت ..
پوزخند حيبب کنار گوشم موهاي تنم رو سيخ کرد ..حيبب وايساد ودستش رو از دور کمرم باز کرد ..
شونه هام بواسطهءبوي اقا لمس شد وتو بغل منزجر کنند هاش فرورفتم ..
تو اين لحظه واقعا شاکر خدا بودم که چشمهام صورت کريه واون سر تراشيده اش رو نميديد ..
-اصلا باورم نميشه اين تو باشي ..؟چقدر عوض شدي ..
زير بازوم رو گرفت ومنو کشوند ...
-بيا بيا اينجا بشين ..تعريف کن ببينم ..چه خبر ..؟کجا ها رفتي ..؟اصلا چه جوري زنده موندي ..؟
گلوم خشک خشک بود ..باير باير ...خدايا اين ديگه خارج از تحملمه ..
-شنيدم کور شدي ..اره .؟
دوباره اب گلوم رو فرستادم پائين ..نميدونم چرا تو بحبوحهء اون همه استرس واضطراب ياد سرفه هاي مسيح ازارم ميداد ...
(يعني کجاست ..؟با اون وضع ريه اش ..نکنه به اسپري احتياج پيدا کنه ...نکنه کشته باشنش ..؟)
قلبم وايساد ...حتي کنار اقا بودن هم ...به اندازهءتصورمرگ مسيح ازار دهنده نبود 
-نوچ نوچ ..حتما به خاطر کتکهاي اون روز اخربود ..همون روزي که زخميم کردي ...عجب شبي بود ..چه حماقتي کردم ...واقعا از من همچين اشتباهي بعيد بود هرچند که جبرانش کردم ..
دوباره صداي سرفه هاي مسيح تو گوشم پيچيد ..مسيح داشت سرفه ميکرد ..بدجور هم سرفه ميکرد ..نفس نداشت ..کلمات بي اراده رو لبم جاري شد ..
-مسيح کجاست ..؟
تنها چيز مهم همين بود ..
-مسيح کجاست !!(تعجبي ) مسيح ..؟مسيح کيه ..؟
يکم مکث کرد ..
-اهان منظورت مسيح ِ...اخ ببخشيد من حواس ندارم که ..همه چي رو قاتي کردم ..
-حبيب ...؟مسيح جون رو بياريد ..؟ايرن جان هوس مسيح کردن ..
حبيب رفت بيرون ..گوش به زنگ اومدنش بودم ..شايد بتونه کاري کنه ...
سرانگشتهاي اقا روي پوست دستم رو لمس کرد ..درست همونجايي که هميشه مسيح لمس ميکرد ...خط هاي عمودي ميکشيد ..افقي ..مورب ..دايره مانند ..
درست مثل مسيح ...چرا اينقدر شبيه ؟..انگار که سرپنجه هاي مسيح داره رو دستم ميلغزه ...
يکم که منتظر شديم ..صداي داد وقال مسيح ميومد ..
-ولم کن لاش خور ...دستت رو بکش ..
چه جالب!!... من ومسيح هردو راجع به حبيب... يه ايده رو داشتيم ..لاشخور
همينکه در اطاق باز شد ..صداي مسيح به وجودم ارامش ريخت ..
-ايرن ..حالت خوبه ..؟
-مسيح ..؟
از جام بلند شدم که دست اقا مچم رو گرفت ...
-کجا !!بشين سرجات ...
-اذيتت کردن ايرن ..؟
-نه تو خوبي ..؟
-اوه جالب شد ..چه دل وقلوه اي بهم ميدين ..البته ميبخشيد که وسط بق بقوي شما دو تا کفتر عاشق ميپرم .ولي بهتره حواستون به بقيه هم باشه ..
-کثافت ..
صداي اقا برگشت ..
-دهنت رو ببند ..بفهم با کي حرف ميزني ..
-با کي ..؟يه اشغال ..يه مواد فروش ..يه جاني ..يه بي ناموس لجن ..
-چرا اين همه خودت رو اذيت ميکني پسرجان ...يه کلام بگو بابا ..



بابا ..؟بابا ..؟کلمهءبابا تو ذهنم پيچيد وپيچيد وپيچيد واونقدر تورگ وپي ام چرخ خورد که وارد دهليزهاي قلبم شدودوباره پاره پاره اش کرد ..
(مسيح پسراقا بود ..؟پسر مردي که اين همه بلا به سرم اورده ..؟پسر منصور خان ..رئيس باند قاچاق مواد وانسان ..؟)
صداي مسيح موج فکريم رو بهم ريخت ..
-خفه شو ..تو باباي من نيستي ..هزار بار بهت گفتم يه بار ديگه هم بهت ميگم ..تو خوک کثيف هيچ نسبتي با من نداري ...
-شايد با تو نداشته باشم ..ولي قطعا با اون اني نفهم واون مادرخدابيامرزت دارم ..حيف خيلي زود مرد ...هنوز جوون بود ..
سرفه هاي مسيح دوباره شروع شد ..
-اشغالِ بي ناموس مادر من از دست توي بي همه چيز جوون مرگ شد .از دست تو ..
-خفه شو مسيح من برات پدري کردم ..
-پدري ..؟منظورت ...(سرفه )..همون محبتي که درحق ايرن کردي ..؟
-چيه ناراحتي ..؟کجات ميسوزه مسيح ..؟نکنه از اينکه قبل از تو لاي دست وبال خودم بوده شاکي هستي ..
سرفه هاي مسيح بي هوا شروع شد ..شروع شد وتموم نشد ..سرفه کرد وسرفه وسرفه ..
با تموم گيجيم ..با تموم نفرتم ..با تموم حسهاي منفي دنيا ...که تو دلم تلنبار شده بود ونميذاشت درست فکر کنم ..
ولي به يه چيز اطمينان داشتم ..حساب مسيح از اقا جدا بود ...اگه پدر ناتنيش بود ..حتي اگه پدر خوني اناهيد بود ..
بازهم اين دو نفر چندين ماه من رو حمايت کردن واز منجلابي که اقا برام ساخته بود بيرون کشيدن ...
احمق نبودم ..جنس محبتهاي مسيح واني رو ميشناختم ..ميدونستم همش از ته دلشون بود ..
درسته که بهم نگفته بود ..درسته که تا يه حديش رو دروغ گفته بود ..ولي منجي من تو تمام اين چند ماه اين دو نفر بودن ..
اقا دستم رو ول کرد...صداي قدمهاش رو ميشنيدم که ازم دور ميشه ..يه کشو کشيده شد وبعد هم صداي پرتاب يه جسم ..
-ورش دار يه چند تا نفس بگير حداقل بتوني از پس من بربيايي ..
ولي سرفه ها ادامه داشت ..
(چرا ورنميداشت ..؟چرا باز هم سرفه ميکرد ..؟)
صداي اقا عصبي شد ..
-ميگم ورش دار احمق تا نفست ته نکشيده ..
باز هم سرفه ها ..برنميداشت ..بر..نمي ..داشت ..
ناخواسته به سمت صداش رفتم ...وظيفم بود ...اين همه اون کمکم کرد حالا نوبت من بود ...
اسمش رو صدا کردم ..
-مسيح ورش دار ..
سرفه ها تمومي نداشت ..ولي مطمئن بودم که نفس تو سينهءمسيح بالاخره تموم ميشه 
به سمتش رفتم که پام به بدنش خورد ..کنارش زانو زدم ..(پس کجاست ...؟چرا برش نميداشت ..؟)
ميون سرفه هاي شديدش که نفس بريده بود گفت ..
-ميخو..اس..تم...بهت ...بگ...م ...ولي ...تر..سي..دم ..
زير لب گفتم 
-اون کجاست ..؟اون اسپري لعنتي کجاست مسيح ..؟
مچ دستم رو تو دستش گرفت ..ولي همچنان سرفه ميکرد ..
-ترس..ي..دم...از..پيش....م ..ب..ري ...ترکم...کني....
-باشه باشه مهم نيست فقط اون اسپري رو بزن ..
دستم رو رها نکرد وادامه داد ..انگار که اصلا اينجا نبود انگار نميفهميد که ديگه هوايي تو ريه هاش باقي نمونده ..
-تو ..تما...م ..لحظ..هايي ..که کا..بوس...ميدي...زجر...کشيدم ...
-مسيح بسه حرف نزن ...
دستم رو از تو دستش کشيدم بيرون وبا کف دست دنبال اسپري گشتم ..نبود ..لعنتي نفرين شده نبود ..
صدام رو بلند کردم وداد زدم ..
-مگه نميگي مثل پسرته ...پس بهم کمک کن اون اسپري لعنتي رو بده به من ..خواهش ميکنم داره ميميره ..
صداي سايِش يه وسيله وبعد هم تماس دستم با اسپري ..
در اسپري رو بازکردم وبا دستم شونه هاي مسيح رو بالا کشيدم ..
-بيا بزن ..
سرش چرخيد ...
-همه اش...زجر کشيدم ...که چرا ..زودتر ...نجاتت ندادم ..چرا... بعد از اون که.... از اب ....کشيدمت ...بيرون ..ولت کردم ..
-چي داري ميگي ..؟ترو خدا بس کن... بزن اين وامونده رو ..داري ميميري ..
يه نفس گرفت 
-من نجاتت.... دادم ايرن ...اون شبي که... اين ملعون... پرت....ت کرد...تو اب ...
مات موندم ...مسيح من رو نجات داده بود ؟...کسي که من رو از ميون دلفين هاي ملوس واون همه کاشي هاي تيره بالا کشيد..مسيح بود..؟
شونه هام رو بي رمق تو دستهاش گرفت ..
-بايد... خودم ...ميبردمت ..نبايد ميذ...اشتم.. اينجا ب...موني ..
به خودم اومدم وبا کف دست اشکام رو پاک کردم ..
-مسيح بس کن ..نميتوني حرف بزني ...
-وقت...هايي که ازش مي..ترسيدي به خو..دم لعن..ت ميفرستادم... که چر..ا دنبالت... نيومدم ..
-مسيح تروخدا ..
ولي مسيح نميشنيديا نميخواست بشنوه ..انگار يه عمري اين حرفها تو دلش مونده بود وداشت عقده گشايي ميکرد ..ديگه حتي نميتونست درست حرف بزنه ..
-التماست ميکنم مسيح ..اگه تو بري من چي کار کنم ؟..ميخواي من رو بسپاري دست اقا ..؟ بدون تو چي کار کنم ..؟
تو بغلش پناه گرفتم ..
سينه اش اونقدر کند واهسته بالا وپائين ميرفت که سايهءمرگ رو کنارش حس ميکردم ..
-بزنش مسيح ..تروخدا ..
اسپري از دستم کشيده شد وچند تاپاف تو سينه اش خالي کرد ..نفس کشيد ..خش دار وسنگين ..
اونقدري با ولع که انگار يه عمره که هوا رو استشمام نکرده ..بازوش دور شونه ام حلقه شد ..
-گريه نکن ..من هيچ ....جا نميرم ..
يه نفس کش دار ديگه ...
-تا تو رو... نجات ندم ...هيچ جا نميرم ..



داشتم تو اغوشش هق هق گريه ميکردم که صداي دست اقا بلند شد ..
-افرين ايرن ..پس تو هم از اين کارها بلد بودي ونميدونستيم ...خب مسيح حالا که سرنوشتِ تو وگنجشک کوچولوت تو دستهاي منه ..چه جوري ميخواي نجاتش بدي ..پسرجان ..؟
بي هوا ول شدم ومسيح از کنارم دور شد .
صداي دادش رو ميشنيدم که به سمت اقا ميره وبعد هم صداي داد وفرياد اقا ..انگار با هم گلاويزشدن


-اقا ؟؟

-تو دخالت نکن حبيب مشکل من ومسيحه..
يه دفعه اي صداي داد مسيح بلند شد وصداي قدمهاي اقا ...
صداش کردم مسيح ...؟


اقا :تو مثل اينکه زبون خوش حاليت نيست ..نه ..؟ميدونم باهات چي کار کنم ..
صداي قدمهاش به سمتم ميومد ..(نکنه داره مياد سراغ من ..؟)
همون جوري عقب ميرم که قدم هاش به من ميرسه ..
-به اون چي کار داري ..؟
موهام کشيده شد ..
-ببين تو دستهاي منه و...تويِ اش ولاش هيچ کاري نميتوني بکني ..
موهام دوباره کشيده شد ومن جيغ زدم ..
-ولم کن ..
-ولش کن ..
-نوچ....تازه گيرش اوردم ..اين همه پيش تو بوده حالا نوبت به منه ..
مچ دستش رو چنگ زدم ..تار موهام تو دست اقا بيشتر کشيده شد ..ولي افاقه نکرد ..
سرم رو تکون داد وزير گوشم گفت ..
-اروم بزغاله ..
-ولش کن هرحرفي داري به من بگو ..تو با من طرفي نه اون ..
-اتفاقا فعلا با اين خوشگله طرف حسابم ..
نفس هاش بهم نزديک شد ولبهام حبس شد بواسطهءلبهاي اقا ..
مسيح:بي ناموس ...
با تمام توانم سعي کردم کناربزنمش ..که بي هوا ول شدم وباز هم صداي زد وخورد 
البته اينبار زياد طول نکشيد ..
صداي کشيده شدن گلن گدن اسلحه باعث شد چه من.. چه مسيح ثابت شيم ..
صداي خفهءمسيح رو شنيدم ..
-ميخواي من رو بکشي ..؟
-هرکسي که سرراهم باشه ميکشم .. توي اشغالي که بعد از اون همه محبت با دشمن من دست به يکي کردي بايد ذره ذره سوزوندت ... 
تو يه بدبختي مسيح ..تو يه بيچارهءنابود شده اي .. تو هيچي نداري ...تو تمام اين مدت من بودم که زير بال وپرت رو گرفتم ..من بودم که از بدبختي نجاتت دادم ...من بودم که اون همه کار برات انجام دادم
ولي تو درجواب اون همه محبتم چي کار کردي ..؟بهم ناروزدي ..تو کارم موش دوئوندي ..گند زدي به تمام نقشه هاي من ..
با اون ضياءبي پدر دست به يکي کردي وبه جاي اينکه کمکم کني ...اين دختر رو پناه دادي ..اون هم تو خونهءمن ..
-اونجا خونهءمادر من نه تو ...
-هيچ فرقي نداره ..خيلي وقته که ميخوام بکشمت وازشرت راهت بشم .
-باشه اگه ميخواي بکشي من رو بکش ..ولي قبلش بذار ايرن بره ..
-چرا اتفاقا ميخوام اين نمايش رو جلوي ايرن عزيزت اجرا کنم ..فقط حيف که چشمهاش نميتونه خوني که ازت ميره رو ببينه ..
خودمو جلو کشيدم ..
-نه نکشش ..
-اوه اکسيوزمي ليدي ..اين يه جنگه ...بهتره توش دخالت نکني ..
-ايرن جلو نيا ..
-اون ميخواد تو روبه خاطر پناه دادن به من بکشه ..
قدم جلو گذاشتم ...
-دارم ميگم جلو نيا ...دخالت نکن ايرن ..
-مسيح ..
صداي شليک گلوله باعث شد جيغ بکشم ...يه دفعه اي زمان ومکان رو فراموش کردم ..اصلا حتي به ذهنم هم نرسيد که شليک گلوله از يه مسير دوره ...
فقط تو ذهنم يه چيز ميچرخيد ..کشتش ..مسيح رو کشت ..
با عجز اسمش رو صدا کردم ..
-مسيح ..؟حالت خوبه ؟...
-اره برو عقب ..جلو نيا ..
نفس حبس شده ام رو ازاد کردم ..
-اقا اقا ...؟
-چي شده ؟صداي شليک براي چي بود ..؟
-پليسها ريختن تو خونه ..
قفسهءسينه ام بالا وپائين شد ..دوباره بازوم کشيده شد ..
-تو با من ميايي ..
داشت من رو ميبرد ؟.اما کجا ..؟
-دست بهش نزن ..
-برو کنار مسيح نذار دم اخري جنازه ات رو بندازم ..
-اون نميببنه من رو به جاش ببر ...
-باشه حالا که اصرار داري تو رو به جاش ميبرم ...



دوباره صداي شليک ونشستن هرسه مون 
صداي شليک از هر طرفي ميومد ...انگار وسط يه ميدون جنگ وايسادم وجيغ ميزدم ..
-بيا ايرن بايد بريم ..
دستم رو کشيد ولي دستم دوباره بي هوا ول شد ..
مسيح:چي کار ميکني ..؟
اقا:همون کاري که بايد زودتر از اين انجامش ميدادم ..بيا ببينمت ..
-مسيح نرو ..
-ايرن فرار کن ..
صداي شليک گلوها تو ذهنم پيجيد ..
-ايرن ..
زار زدم ..
-مسيح تنهام نذار ..
صداهاي قدمهاشون ازم دور ميشد ..نميدونم چرا ولي حس ميکردم ممکنه ديگه مسيح رو نبينم ..
سعي کردم دنبالشون برم ..ولي با شنيدن صداي شليک گلوله سرجام ميخکوب شدم ..
ترس تو جونم نشسته بود ..بازهم صداي قدم ها ..ولي اينبار با شتاب وسريع ...با دستم دنبال يه پناه بودم ..يه جايي که ديده نشم ..
پام که به مبل خورد پشت نشيمنش رفتم وسنگر گرفتم .صداي قدم ها ازم دور شدن...دور ودورتر ..
صداي شليک همچنان مثل موسيقي متنِ رو فيلم درجريان بود ...اشکام رو پاک کردم وتو دلم به خدا التماس کردم که مسيح رواز دست اون شيطان نجات بده ...
نميدونم چقدر گذشت که صداي شليک کم وکمتر شد ..تا جايي که کلا قطع شد ...ولي هنوز جرات نداشتم از مخيگاهم بيرن بيام ..
ميترسيدم ادمهاي اقا گيرم بندازن ...
بازهم صداي قدم ها ...ميومدن وميرفتن ...ومن تو خودم جمع ترميشدم ...
يعني اونها کين ..؟نکنه ..نکنه دارن دنبال من ميگردن؟ ..اي خدا يعني ميشه پليسها اقا رو گرفته باشن ..؟
-ايرن ...
کسرا ...؟صداي کسراست ..
اشکام با سرعت بيشتري چکيدن ..صدام از بغض وترس ميلرزيد وضعيف شده بود ...اسمشو زير لب صدا کردم ..
-کسرا ...؟
سعي کردم با همون انرژي اي که تو دست وپام باقي مونده از پناه مبل بيرون بيام ...دوباره صداش کردم ..
-کسرا من اينجام ..
اغوشش وحشيانه من رو تو خودش حبس کرد ..بوي عطر تنش که هميشه بهم ارامش ميداد وجودم رو بلعيد ...
براي يه لحظه دنيام تغيرکرد اون همه ترس وترس ونگراني حالا شده بود امنيت و امنيت وارامش ...
بوي کسرا رو تو سينه ام پر کردم ...واقعا که خوب موقعي به دادم رسيده بود ..درست مثل هميشه ..مثل همهءاون وقتهايي که سر بزنگاه ميرسيد ...
-حالت خوبه ...؟بلايي سرت نياورد ..؟اذيتت نکرد ؟
همين جوري پشت سر هم سوال ميپرسيد ...
-نه ...ولي مسيح رو برد ...اقا ..
بعض دوباره گلوم رو گرفت ...چنگ انداختم به لباسش ...
-مسيح رو با خودش برد ...نکنه کشته باشدش ..
-نه حالش خوبه ...نگرانش نباشه ..
-پس اقا چي شد .؟..
-تموم کرد ...
يخ زدم ..درست مثل همون اب استخري که يه روزي من رو توش انداخته بود ..
تموم کرد ..؟يعني نفسش قطع شد ؟..درست مثل همون ده باري که نفس من رو تو سينه قطع کرد يعني تو عرض چند دقيقه يا چند ساعت مرد ...؟
درست مثل روح من که بواسطهءخباثتش کشته شد ...؟ 
نفسم تازه بالا اومد ...پس مرد ..پس تموم کرد ...
چونه ام لرزيد ...پس سزاي کارش رو ديد ...؟پس شرش کم شد ...؟
خدايا چقدر مردنش اسون بود ونميدونستم ..
بازوهام به ارومي لمس شد ...
-ايرن شنيدي ؟...کابوس هات تموم شد ...
بعضم ترکيد وتو دستهاي کسرا زار زدم ..نميدونم به خاطر ترس بود يا خوشحالي مردن اقا ...يا شايد هم وداع اخر با شيطان ..
نجوا کردم ...
-اين همه وقت بامن بود ..کابوسش ..خودش ..حالا رفته ...ولي باورم نميشه ...تو ذهن من هنوز هست ...هنوز هم اون همه ترس تو دلمه ..
با کف دست پشتم رو نوازش کرد 
-اروم خانمي ...اروم ..همه چي تموم شده ...اون مرده ...
سردم بود ...تمام هيجان وترس گذشته سُستَم کرده بود ..دوست داشتم فقط از اين جا برم وديگه برنگردم ..اينجا قبرستان زندگي وجووني من بود ..نجوا کردم 
-منو از اينجا ميبري ..؟
احساس کردم صداش مثل من بغض دار شد ..
-اره که ميبرم ..پاشو بريم خانمي ..
از جام بلند شدم وبهش گفتم ..
-يه روزي بايد همه چيز رو برام تعريف کني ..اينکه تو کي هستي؟ ...اينکه چرا بهم دروغ گفتين ...؟شنيدي کسرا ..؟
-باشه باشه ميگم همه رو ميگم ..
درسالن رو که بازکرد لرز تو جونم نشست ..يه پتوي گرم دورم پيچيده شد ...
با کمک دستهاي کسرا از پله ها پائين رفتم ..شمارششون رو از حفظ بودم ...
صداي برگهاي ريخته روزمين ...خدا رو شکر که ديگه از اين جهنم راحت شدم .. هوا پرشده بود از بوي باروت 
همهمه بود وهمهمه ..
-اقا چه جوري مرد ..؟
يه لحظه وايساد ..
-همين جا مرد ...
من هم وايسادم ...
-همين جا ..؟مگه اينجا کجاست ...؟
-استخر ..
پس انتقامم رو گرفتن ...دلفين هاي ملوس ..کاشي هاي ريز ريز ...ممنونم ازتون ...
قدم هام راه افتادن ..دوست داشتم برم وهمه ءاين تلخي ها رو پشت سر بذارم ..
اقا وسايه اش ديگه نيستن ...ديگه رفتن ...حالا نوبت به زندگي من رسيده ..
سوار ماشينم کرد ..اونقدر صدا دورو برم بود که نميتونستم حدس بزنم اونجا چه خبره ...
درحال حاضر فقط وفقط دستهاي قوي کسرا بود که دلم نميخواست حتي يه لحظه رو هم بدون اونها سر کنم ...






 
رمان گاد فادر 1
پاسخ
 سپاس شده توسط کسی پشت سرم اب نریخت ، -Demoniac-
#8
[sub]فصل هشتم[/sub]


[sub]*قول بده *
آني :ايرن ..؟مسيح ميخواد ببينتت
-به هوش اومد ؟
صداي خش دار اني چنگ انداخت به بند دلم ...
-اره ميخواد تو رو ببينه ..
ازجا بلند ميشم که دست اني رو ميگيرم ..
-حالش خوبه آني ..؟
سکوت تلخ جواب منه ..
-آني ..؟
-بهتره خودت باهاش حرف بزني ..
يه سري لباس تنم ميکنه و يه کلاه هم رو موهام ميکشه ..
صداي دستگاههاي اطاق مراقبت هاي ويژه تو سرم پژواک ميشه ...
دلم به درد مياد ..اصلا نميتونم باورکنم از ديروز تا الان چي به سر مسيح اومده ..
اونجوري که کسرا ميگفت اقا مسيح رو گروگان ميگيره بلايي به سرش نمياد ..ولي ريه هاي چرک کرده اش اخر سرکار دستش ميدن وراهي بيمارستانش ميکن
اني من رو ميشونه رو صندلي ..اروم اسمش رو نجوا ميکنم ..
-مسيح ..؟
-جان مسيح ..؟
صداي خش دارش که ازته سينه اش به گوشم ميرسه ..چشمهام رو پرازاشک ميکنه ..
دنبال دستهاش ميگردم ..دوست دارم مثل هميشه دستهاي گرمش رو لمس کنم ..
-چي شدي تو ..؟چرا صدات اين قدر خرابه ..؟
-خوبم عزيزم ..کنار تو که باشم خوبم ...
دستش رو تو دستم ميذاره ...
-منو ميبخشي ايرن ..
انگشتهام رو دور دستش مشت ميکنم ..
-اره چرا نبخشم ...؟
-به خاطر دروغ هام ..
-تو دروغ نگفتي ...
-اره ولي حقيقت رو هم ....نگفتم ..
-من بخشيدمت مسيح ..خودتو ناراحت نکن .تو بيشتر از اينها به گردنم حق داري ..
-ايرن ...؟
اشکم چکيد ..صدايي نمونده بود تا با همون تن قشنگش اسمم رو واگويه کنه ..
-جان ايرن ...؟
-اگه يه روزي چشمهات دوباره ديد قول ميدي که ازم زده نشي ..؟
-چي ميگي مسيح ...؟چرا بايد ازت زده بشم ..؟
-دليل نپرس فقط قول بده ..
مسيح تو رُستَمِ قلب مني ..هميشه هم ميموني ..اگه زشت باشي ..سياه باشي ..حتي کچل ...
يه لبخند ميزنم وادامه ميدم ..
-بازم تو قلب من تکي ..
-دوستم داري ايرن ..؟
يه قطره اشک ديگه هم ميچکه ..ناخواسته جوابش رو ميدم 
-دوستت دارم مسيح ..
روي دستم رو ميبوسه ...قطرهءاشکش روپوست دستم ميريزه ..اشکام شديدتر ميبارن ..چرا بوي وداع مياد ..؟
-مسيح زود خوب شو ..باشه ..؟
-باشه ..فقط تو يه قول ديگه به من بده ..؟
-چي ..؟
-چشمهات رو عمل کن ..
-نه مسيح...من که به تو گفتم نميتونم دوباره اميد ببندم وبعد هم اميدم نااميد بشه ..
-ولي اينبار فرق ميکنه ..به خاطر من ايرن ..
انگشتهام رو تو دستش ميگيره و تک به تک ميبوسه ..تک به تک داغ ميزنه ...تو دلم نجوا ميکنم ..
-اينکارو نکن ..دلم رو بيشتر از اين ريش نکن ..
-ايرن قبول کن تا راحت باشم ...
-چرا راحت باشي ..؟مگه قراره چه اتفاقي بيفته ..؟
-ايرن بهم قول بده ..
-اول بگو قراره چي بشه ...؟
-نميتونم ...
نفسش داره ته ميکشه .نفس من هم ..
-ايرن به خاطر من ...به حرمت اين همه وقت کنار هم بودنمون ..
بغضم دوباره سرباز ميکنه ..چرا؟ ..واقعا چرا بوي وداع مياد ...؟
-باشه به خاطر تو ..به خاطر نشکستن حرمت اين روزها ..باشه عمل ميکنم ..به شرط اينکه تو هم زود خوب بشي ...
-ميشم ايرن ..بالاخره از اين درد خلاص ميشم ..
با تجسم روزهاي خوش اينده لبخند ميزنم ...اشکام رو پاک ميکنم ودستش رو دوباره تو دستم ميگيرم ..
-واي مسيح... يعني ميشه من اون روز رو ببينم ..؟اينکه تو خوب شي وچشمهاي من هم سلامت بشن ..
-چرا که نه ..؟فقط قولت يادت نره ..
-باشه قول مردونه ميرم ..
آني :ايرن بسه ديگه ..مسيح بايد استراحت کنه ..
برميگردم به سمت مسيح ..
-مسيح زود خوب شو باشه ..؟
دستم رو ميبوسه ..بازهم پوست دستم از اشک چشمش خيس ميشه ...
-باشه ..
با کمک اني بلند ميشم ..
-ايرن قولت يادت نره ..
با لبخند ميگم 
-تو هم قولت يادت نره ..زود برگرد پيشم ..
از اطاق خارج ميشم واز ته دل دعا ميکنم که مسيح به قولش عمل کنه ..
[/sub]

[sub]*آمدي جانم به قربانت * 
با بوي مامان شريانهاي صورتم رگ به رگ شد ..اين همه مدت چه جوري سرکردم ..بي اغوش گرمش ...؟
-ايرن من ..دخترکم ..فکرکرديم مردي ..؟فکر کرديم ....؟چه بلايي سرت اوردن عزيزکم ..؟سرچشمهات ...؟
گريه اش به هاي هاي گريه تبديل ميشه ..
دوباره بوش ميکنم ..ميخوام تا عمر دارم ذخيره داشته باشم ..
-گريه نکن مامان ..حالم خوبه ..
-ولي چشمهات ..
-به جاش زنده ام ..دوباره پيشتم ..
-اره عزيز دلم شکر خدا که پيشمي ..
-ايرن ...؟
(صداي باباست ..؟ولي چرا اينقدر پير ...؟)
-بابا ..؟
-جان دلم ..؟کجا بودي موش موشي من ...؟
وقتي تو بغلش کشيده ميشم ..تازه ميفهمم که بودنش چقدر خوبه ونبودنش چقدر بد ...چقدر قويه ..چه پناه خوبيه ...درست مثل مسيح که تو اين مدت پناهم بوده ..بغض گلوم رو ميگيره ..
يه سوال تو ذهنم رژه ميره ..چرا اغوش با اغوش فرق ميکنه؟ ..چرا تو اغوش مامان قوي ميشم ..بهش دلداري ميدم ..ولي تو اغوش بابا ..ميشم همون ايرن شکسته که قدمهاش ناي حرکت نداره ..؟
-ايرما ...؟ايرما خواهري ..
صورتش خيسه ...با انگشتهام اشکاش رو پاک ميکنم ..
-برام گريه نکن خواهري ..زود خوب ميشم ..خوب خوب ..
حرفي براي گفتن نداره ..هردومون نداريم ..لمس ودراغوش گرفتن کافيه که بفهميم بعد از اين همه سختي چقدر وجودمون براي همديگه غنيمته ..
.........
-ايرن هنوز نميخواي بگي چه بلايي به سرت اوردن ..؟
-گفتن نداره ..حتي دوست ندارم خاطره هاش رو هم بازخوني کنم ..
-صورتت خيلي تغيير کرده ...
-چند تا عمل زيبايي داشتم ..
يه نفس از ته دل ميکشم وبالشتم رو بغل ميکنم ..
-جات اين چند وقته خيلي خالي بود ..مامان هرشب تو رختخواب تو ميخوابيد ..
-بيچاره مامان ...
-نه بيچاره بابا ...باز مامان با گريه خودش رو تخليه ميکرد ولي بابا ..نه ..بابا وضعش خيلي خراب بود ..تو نديديش.. از دوريت پير شد ..
اشکي از گوشهءچشمم سرازير شد ..
-منم پير شدم ايرما ..
-چقدر عوض شدي خواهر کوچولو ..
-اونقدر زجر کشيدم که آبديده شدم ..
-شنيدم يه پليس نجاتت داده ..
-اره تو اين مدت خونهءاون ها بودم ..
-ايرن ..؟
-هوم ..؟
چشمهام داره گرم ميشه ..خاطره هاي خوش کودکي دوباره برگشتن ..
-خوشحالم که برگشتي ...
زير لب نجوا ميکنم ..
-من هم خوشحالم که برگشتم ..
...........
*نگاهي تازه *
دکتر شونه ام رو لمس ميکنه ..
-براي عمل اماده اي ..؟
دروغ چرا ..اماده نبودم ..ولي تو بگو چاره اي جز عمل داشتم ؟؟...نه ..
درضمن به مسيح قول داده بودم ..قول دادم که عمل کنم ..ياد مسيح ولحظه هاي اخر ...تو ذهنم جون گرفت ..
يعني الان کجاست ؟..کاش ميتونستم به کسرا زنگ بزنم ..ولي شماره اي ازش نداشتم ..اون بي معرفت هم من رو تنها گذاشت ..
(مسيح؟؟ پس تو کجايي ..؟تويي که ميگفتي دوستم داري ..؟تو يي که هميشه به فکرم بودي ..؟کجايي مسيح ..؟دلم براي بوي خاک دستهات تنگ شده ...)
-بريم ايرن ..؟؟صداي نگرانه مامانه ..
-مامان من ميترسم ...
دستش رو رو گونه ام گذاشت ..
-نترس دخترکم ..دکتر خيلي به اين عمل اميدواره ...ميگفت قرنيه هاي پيوندي يکيشون خوبه ويکي عالي ...ايشالله هردو پيوندت بگيره ومشکلي پيش نياد ..
-ولي اخه من بايد بدونم اين چشمها مال کيه ...
-يه داوطلب ...يه انسان ..چه فرقي ميکنه ..تو بهشون احتياج داري ..
-اگه گروه خونيم بهش نخوره چي ..؟
صداي دکتر که از بيخ گوشم اومد باعث شد سربرگردونم ..
-نه دخترم عمل پيوند برخلاف عمل هاي ديگه احتياجي به شباهت گروههاي خوني نداره ...فقط بايد قرنيه سالم باشه ..که خداروشکر يکيش درحد عاليه ويکيش درحد خوب ...اين ميتونه موفقيت عمل رو تضمين کنه ..
-اون کسي که صاحب اين چشمهاست ...(يه مکث) ...مرده ..؟
نفس عميق دکتريه چيز رو بهم ميگفت ...
-اره فوت کرده ..؟
-مرگ مغزي شده ..؟
-نه دخترم ...براي پيوند قرنيه احتياجي به مرگ مغزي نيست ..تا بيست وچهار ساعت بعد از مرگ طبيعي هم ميشه قرنيه رو پيوند زد ..
يه لبخند کج وکوله ميزنم ....چاره اي هم دارم ..؟قول دادم ..بايد رو قولم بمونم ..به خاطر مسيح ..به خاطر خودم ..به حرمت روزهايي که نجاتم داد 
-بريم مامان ..
از جا که بلند ميشم زمزمه ميکنم ...
(دلم برات تنگ شده مسيح ...پس چرا پيشم نميايي ..؟)
[/sub]

[sub]*معني گل پرپر*
نشستم کنار سنگ قبر ..دست کشيدم رو نوشته ها ..اسم مسيح رو سنگ سياه قبر ميدرخشيدوتيرهءپشتم رو لرزوند 
مسيح اين زير بود ..؟زير اين سنگ سياه ..؟تو اين برهوت تنهايي ...؟
گلهاي رز قرمز رو روي سنگ قبر کنار اسمش گذاشتم ..
-سلام مس...
بعض نذاشت اسمش رو کامل بگم ..
اشکام جاري شد ..باورم نميشد ..باورم نميشد ...با يأس ناليدم ..
-تو چي کار کردي مسيح ..؟چي کار کردي ..؟اخه اين چه کاري بود ..؟اصلا چرا ..؟مگه من کي بودم ..؟چي بودم ..؟چرا ؟..چرا اينهمه برام فداکاري کردي ..؟چرا پاي همهءبدبختي هاي من وايسادي ..؟
بغضم ترکيد ..از ته دلم با همون سينهءسوخته داد زدم ..
-چرا من رو مديون خودت کردي ..؟چرا چشمهات رو بهم دادي ..؟اصلا چرا رفتي که بخواي چشمهاتو بهم بدي ..؟
مگه تو قول ندادي ..؟مگه دستم رو فشار ندادي و باهمون صداي خس خس سينه ات قسم نخوردي که زود خوب ميشي ..؟
مگه من به قول ام عمل نکردم ..؟پس تو چرا زدي زير حرفت ..؟زير پيمانت؟ ..
نامردي کردي مسيح ...گولم زدي ..ازم قول گرفتي که خودت رو قصابي کني ؟..که زير اين خاک بدون چشم بري ..؟
اخه چرا ..؟چرا ..؟
اشکام ميريخت ...اشکام از چشمهاي مسيح ميريخت ..
-حالا من با چشمهاي تو چي کار کنم ؟...زار بزنم براي صاحبشون ..؟چه جوري دلت اومد ..؟چه جوري دلت اومد تنهام بذاري ..؟
گل اول رو برداشتم وبو کردم ..
-يادته ..يادته يه عالم گل تو دستهام گذاشتي ..يادته ازم معني گل سرخ رو پرسيدي ..؟
حالا برات گل سرخ اوردم ..يه عالم گل سرخ ..تو معني شون رو برام بگو تا حفظ بشم ..
-مسيح ..؟زود از پيشم رفتي بي معرفت ..دوست داشتم تا عمر دارم چشم نداشته باشم... ولي تو کنارم باشي ..پيشم باشي ..
گل رز رو پرپرکردم ورو سنگ قبر ريختم ..
-حالا يه سوال بپرسم مسيح ..؟معني گل سرخ پرپر شده چي ميشه ..؟من معني گل سرخ رو گفتم حالا تو بهم بگو ..
اين يه جواب رو بهم مديوني مسيح ...گل پرپر يعني چي ..؟يعني عشق مرده ..؟يعني دردِ تو دل ..؟
-يعني من ومسيح ...
-کسرا ..؟؟؟؟؟
نشست کنارسنگ قبر وشروع به فرستادن فاتحه کرد ..
براي اولين بار بعد از اين همه وقت به صورتش خيره شدم ..دوست داشتم مرد ذهنم رو با مرد رو به روم مقايسه کنم ..صورتش مردونه بود ..نه قشنگ نه زشت ..موهاش ..موهاش عين موهاي شبح تو ذهنم بود ..لغزان وچين وشکن دار ..
نگاهم رو صورتش چرخيد وبه مثلث ميون چونه اش رسيد ..شبح ذهن من هم اين جوري بود ..نگاهم پائين تر اومد ورو دستهاش استپ کرد ..
دستهاش ..دستهاي کسرا ..همون دستهايي که يه روزي ازشون اويزون بودم ..همون دستهايي که يه وقتهايي مهربون ميشدن ودراغوشم ميگرفتن و...يه وقتهايي سرد ميشدن وسنگدلانه تنبيهم ميکردن ..
-خب چه طورم ..؟
نگاهم تو چشمهاش قفل شد ...
مرد ذهن من چشم نداشت ..ولي چشمهاي کسرا ...؟چقدر شفاف بودن ..انگار که تو حفرهءچشمهاش کشيده ميشدم ..
-با مرد تو ذهن من فرق داري ..
-اين بده يا خوب ..؟
-نميدونم ..ولي باهات غريبه نيستم ..
يه لبخند قشنگ گوشهءلبش نشست ..
لبخندش رو بلعيدم ..اين مرد کسراست ..مرد هميشه در پس پرده ..
-تو هنوز به من بدهکاري ..
ابروهاش بالا پريد ..
-چه طلبي ازم داري که خودم نميدونم ..؟
اشکام رو با دستمال پاک کردم ودوباره يه فاتحه خوندم ..با دست گلهاي پرپر ودور اسم مسيح پرکردم وبلند شدم ..
(خداحافظ مسيح ..ممنون به خاطر لطفي که درحقم کردي ولي اي کاش نميکردي ..ترجيح ميدادم رو قولت ميموندي.. به جاي اينکه من رو قولم بمونم ...)
نگاهم رو از سنگ قبر گرفتم ..کسرا هم پشت بندم بلند شد ..
-جوابم رو نميدي ..؟
-قراربود همه چي رو برام تعريف کني ...هرچي رو که ميدوني ..
-هنوز هم دلت ميخواد بدوني ..؟
-اره بهم بگو ..هرچي که مربوط به تو ومسيح و...(يه نفس سنگين )..اقاست ..
حتي اسمش هم سنگين بود ..
-باشه من دراختيارتم ..
-پس اول از همه من رو ببر به خونهءمسيح ..
-ايرن ...؟؟
-بريم کسرا خيلي چيزها هست که دوست دارم به يادشون بيارم ...
[/sub]

[sub]*رج زدن خاطره ها *
در حياط رو که باز کرد ..کلي خاطره به سمتم سرازيرشد ..خاطره هايي که تصوير نداشتن بلکه فقط بعد وفضا بودن ..
چشمهام رو بستم وراه افتادم ..ده قدم شمردم ..
دم تک نيمکت باغ بودم ..
چشمهام رو باز کردم ونيمکت چوبي رو با سرانگشت لمس کردم ..نگاهم به پله ها رسيد ..
-چقدر از اين چند تا پله ميترسيدم ..تا حالا صد دفعه ازشون افتادم ...
-اره يادمه ...يه بار چنان کله پا شدي که دلم ميخواست يه چند تا کشيدهءابدار بهت بزنم ..خيلي خودم رو کنترل کردم که نيام سروقتت ..
پله ها رو بالا رفتم ..درهال وباز کردم وخونه ...خونهءمسيح ...جلو روم قد کشيد ..
مبل ها همون طوري تو گوشه گوشه ءخونه نامرتب ومضحک چيده شده بود ..اونقدري که هرسري باهاشون تصادف ميکردم ودست وپام کبود ميشد مسيح هم به تب وتاب افتاد
توي اون لحظه هايي که کور بودم اين کار مسيح واقعا برام لذت بخش بود چون خيلي راحت ميتونستم تو خونه حرکت کنم ..ولي الان که با چشمهام خونه رو ميديدم واقعا منظرهءبدي بود ..وسط سالن خالي واطرافش پراز مبل وصندلي بود ..
(مسيح ...دلم برات تنگ شده لعنتي ..)
پاهام بي اراده به سمت اطاقم ميرفت ..دروکه بازکردم ..چشمهاي مسيح همه چي رو بلعيد ..
ميز کنار در ...تخت رو به پنجره ..ميزتوالت ..ودراخر پردهءبالکن ..
پرده رو کنار زدم ورفتم تو بالکن ..تمام حياط زير پام بود ..جلوتر رفتم ..بازهم جلوتر ..نرده هاي بالکن روبه روم رديف شد ..
همون نرده هايي که يه بار تنها پنهاهم شدن ..
-يادته کسرا ؟..تويِ قسي القلب يه دفعه من رو ازهمين نرده ها اويزون کردي ..حقته الان به چهار ميخت بکشم ..
يه خندهءقشنگ ديگه کرد ..چرا تا حالا خندهءکسرا رو تو ذهنم نقاشي نکرده بودم ..؟
-حقت بود ..اونقدر مفلوک وبدبخت شده بودي که واقعا ازته دلم ميخواست پرتت کنم پائين ...
اخم هام تو هم شد ..خودم رو اويزون نرده ها کردم ...فاصلهءزيادي تا زمين نداشت ولي تو اون لحظه هايي که چشمهام نميديد واويزون مچ دستم بود به نظرم فاصله اش از زمين تا اسمون بود ..
-من داشتم از ترس سکته ميکردم لازم نبود پرتم کني ...
بازهم يه لبخند ديگه جوابم شد ..برگشتم واز پشت به نرده ها تکيه دادم ..
-خب بگو ..
با يه حالت معذب دستي به موهاش کشيد ..تارهاي سياه موهاش از لابه لاي انگشتهاش ليز خورد ..
-ازکجا بگم ..؟
-از اولش ..چند وقته من رو ميشناسي ؟..مسيح واني رو ؟..پيش اقا چي کار ميکردي ..؟اصلا تو چي کاره اي ..؟اسمت واقعا کسراست ..؟
همون صندلي اي رو که من هميشه روش ميشستم رو عقب کشيد ونشست ..
-خب اولين سوال ..اسم اصليم کسراست ...بهت دروغ نگفتم ..ولي منصور من رو به اسم ضياءميشناخت ..
چشمهام گرد شد ..
-تو تو ؟..ضياءتويي ...؟اره ..؟
شونه اي بالا انداخت ..
-اره منم ..
-ميدوني تا حالا دو بار من رو نجات دادي ...؟
-چهار بار ..
چشمهام ريز شد ..
-چرا چهار بار ..من همه اش دو بارش رو يادمه ..؟
دستي رو که رو ميز بود رو مشت کرد ..
-لازم نبود همه چي رو تو بدوني ..
دوباره کلافه شده بود ...
-بهتره راجع بهش حرف نزنيم ..
-يعني اون کسي که شب اخرمن رو اش ولاش از دست اقا بيرون کشيد تو بودي ..؟
-اره ..
-اصلا تو کي هستي ..؟
-سروان کسرا سپهري ..
-پليسي ...؟
-با اجازتون ..
-چه جوري تونستي تا اين حد به اقا نزديک بشي ..؟
ابرويي بالا انداخت ..
-به سختي ..
-خب چرا من رو نجات دادي ..؟ممکن بود خودت تو خطر بيفتي ..؟
-شب اخر رو يادته ..؟همون شبي که ..
يه مکث کرد ..
يادم بود ..شب مرگ چشمهام رو خوب به ياد داشتم ..يه نفس سنگين کشيد انگار که براش سخت بود ..
-همون شبي که لباس شرابي پوشيده بودي ..با اون پرهاي رنگي روي موهات ...
سرش رو بالا اورد ..نگاهش خاص بود ..يه جوري که انگار برگشته به همون شب ..همون شبي که من شرابي پوش بودم با کلي پرهاي سفيد وشرابي ..
-اره مگه ميشه يادم نباشه ..؟
-خب اون شب من هم بودم ..البته جايي که من بودم خيلي تاريک بود ..ولي تو من رو ديدي ..نگاههاي کنجکاوم رو ديدي...
راستي اصلا من رو چه جوري ديدي ..؟اصلا چرا اينقدرکنجکاو بودي که من رو ببيني ...؟چرا وقتي منصورحواسش به تو نبود بهم نگاه ميکردي ..؟
-چون برام عجيب بودي ..همه ميگفتن ميخنديدن ولي تو فقط تو سايه وايساده بودي ..نه گيلاس مشروب دستت بود ..نه سيگار ..نه دستت تو دست زني بود ...هيچي ..
تو فقط وايساده بودي وبين اون همه ادم به من نگاه ميکردي ...با اينکه نميديدمت ولي سنگيني نگاهت رو قشنگ حس ميکردم ..
-من خيلي وقت بود که ميخواستم فراريت بدم ..ميديدم با اينکه منصور اذيتت ميکنه بازهم کوتاه نميايي وتسليم نميشي ولي نميشد ..اون شب هم اومدم سراغ منصور تا شايد کاري پيش ببرم ولي ..
دندونهاش رو رو هم سابيد ..
-وقتي منصور رو با اون زخم تو پهلوش ديدم مطمئن بودم که کشتت ..وقتي هم که چشم بهت افتاد انگار که يه جنازه ديدم ..
خيلي خودمو کنترل کردم که نپرم رو منصور وخفه اش نکنم ..تمام صورتت خوني بود نزديکتر که اومدم چنان خوني از کاسهءچشمهات ميرفت که انگار حمام خون راه افتاده بود ..
اگه همون لحظه ازم ميپرسيدن که به نظرم مردي يا زنده اي؟ بدون مکث ميگفتم تموم کردي ..تو رسما يه جنازه بودي ..
ولي نبضت رو که گرفتم نفس راحتي کشيدم ...توي جونور زنده بودي ..)
خنده ام گرفت ..الحق که اسم برازنده اي بود... کسي که بعد از اون همه زخم زنده بمونه کم از جونور نيست
از نرده ها سوا شدم واز کنارش رد شدم..دلم هواي اطاق مسيح رو کرده بود ..
دستم رو دستگيرهءدر ثابت موند ...دلم ميتپيد بي جهت بود يا نبود رو نميدونستم ولي ...ميتپيد ..
چشمهام رو بستم ..يه نفس عميق کشيدم واروم دستگيره رو پائين دادم ..
درباز شد واطاق مسيح ...بوي مسيح ...خاطرات مسيح زنده شد ..
عين اطاق من بود ..با تفاوت يه ميز کامپيوتر ..بالکن نداشت ..ولي پنجرهءقدي دلبازي تمام اطاق رو روشن کرده بود ..
*چهره ها *
بارون ميومد وصداي شرشربارون با اهنگ ستايش مرتضي پاشايي دل ادم رو اروم ميکرد ..
[/sub]
[sub](دوباره نم نم بارون ...صداي شرشر ناودون ..دل بازم بي قراره ..
دوباره رنگ چشاتو ..خيال عاشقي با تو .اين دل امون نداره نداره نداره ...)
تو اهنگ غرق بودم ولذت ميبردم ..
-ايرن ..؟
-هوم ..؟
-صورتها چقدر برات مهم ان ...؟
-منظورت چيه ..؟
-منظورم اينه که چهرهء يه ادم مثل من چقدر مهمه ...؟ميتونه رو نظرت تاثير بذاره ..؟
-اگه تا قبل از اين جريانها ازم ميپرسيدي ميگفتم صورت مهمه ..ولي الان ميبينم سيرت مهمتره ..
کسايي رو تو اين چند وقته ديدم که برخلاف خوش چهره بودن... ذاتشون پليد بود ..زنهاي فرشته مانندي رو ديدم که ذاتشون نجس بوده ...مثل حبيب ...
صورتش خوب بود شايد اگه نميشناختمش حتي ميگفتم عاليه ولي نبودمسيح... حبيب يه زالو بود ..يه اشغال ...
يه خوک ...يه کفتار... يه لاشخور ...هرچي بود ادم نبود ...
[/sub]
[sub](شبام و خواب نوازش... دوباره هق هق وبالش ..گريه يعني ستايش ..
ستايشِ تووچشمات ..دلم هنوز تورو ميخواد.... دل بازم پرزده واسه عطر نفسهات .....)
-ولي شماها ..شماها سيرتت خوبي داريد ..تو... اني وکسرا ...نديدمتون ولي ادمهاي خوبي هستيد حتي اگه زشت هم باشيد براي من همون ادمهاي خوب باقي ميمونيد .
........
سرک کشيدم تا يه عکس ازش پيدا کنم ..يه عکس ازتکيه گاه اين چند ماه ...ولي نبود ..نه رو ميز کامپيوتر ..نه بالاي تخت ..نه حتي رو پاتختي وديوار ..هيچ عکسي نبود ..
-دنبال چي ميگردي ..؟
-يه عکس از مسيح ..
-نيست ...دنبالش نگرد ..
متعجب برگشتم به سمتش ..
-چرا ..؟
-خود مسيح خواست که هرچي عکس داره جمع کنيم ..
(يعني چي ..؟چرا ..)برگشتم سمتش ..
-چرا ؟ چرا همهءعکسهاش رو جمع کرد ...؟
-چون نميخواست تو ببنيشون ..
کم کم داشتم عصبي ميشدم ..همهءسوالهاي من رو با يه نيم خط جواب ميداد ..
-خب چرا نميخواست ..؟
-اينهمه کنجکاوي براي چيه ..؟بهتره به نظرش احترام بذاري ..
-کــــــــــسرا ..؟
عصباني شده بودم ..من فقط يه دليل قانع کننده ميخواستم ..
-چيه ..؟
-چرا ..؟
کلافه پوفي کشيد ورو چرخوند ..
-کســـــــــــــــــرا ..؟
-خيل خب ...باشه خودت خواستي ...مسيح ..صورت عادي نداشت ..
[/sub]

[sub]اَداش رو دراوردم[/sub][sub] ..
-يعني چي که صورت عادي نداشت ..؟
يه نگاه ناراحت بهم کرد ..دوست نداشت بگه ..اخه چرا ..؟
يه نفس عميق ديگه کشيد وخيره شد تو چشمهام ...بالاخره تصميمش رو گرفت که بگه ...
-تمام گردن مسيح به اضافهءشونه وپيشونيش سوخته بود ..
-چي ..؟
وارفتم ..
-مگه ميشه؟ ..من خودم صورتش رو لمس کردم ..پوستش سالم بود ..چرا بهم دروغ ميگي ..؟
-مسيح چند تا عمل زيبايي کرده بود ..پوست گونه وصورتش تا پيشوني خوب شده بود ولي به خاطر جراحت نه مژه داشت نه ابرو ..
پوست گردن وپيشونيش هم پوست جديد رو قبول نکرد وهمون جوري موند ..ايرن... صورت مسيح خيلي افتضاح تر از اين چيزيه که دارم بهت ميگم ..
-پس به خاطر همين ميگفت با ديدنش زده نشم ..؟
کسرا نفسي تازه کرد وسري تکون داد ...
-چرا بهم نگفتيد ..؟
-تو نميدي ..دليلي نداشت که بدوني ..درضمن خود مسيح نميخواست که بفهمي ..
-پس به خاطر همين هميشه دستمال گردن داشت ؟..به خاطر همين عکسهاشو جمع کرده ؟...
بغض گلوم روگرفت ..
-بيچاره مسيح ..
از رو تخت بلند شدم ..دلم ريش شده بود وطاقت موندن تو اطاقش رو نداشتم ..
[/sub]
[sub](اطاقم عطر تو داره ..دلم گرفته دوباره ..کارمن انتظاره ..
يه عکس ودرد دلهام و ..ميريزه اشک چشمهامو ..غم تمومي نداره نداره نداره )
بي اراده به سمت حياط راه افتادم و روي تک نيمکت حياط نشستم ..
-مسيح رو از کجا ميشناختي ؟..
کنارم نشست ودستهاش رورو پشتي نيمکت باز کرد يکي پشت من ...يکي ديگه ازاد ..
-وقتي وارد باند منصور شدم مجبور بودم خودم رو يه جوري بالا بکشم ..مسيح رو ديدم وبواسطهءدوستي با اون به منصور نزديک شدم ..منصور علارقم تمام حرفهاش يه جورهايي از مسيح حمايت ميکرد ..ولي مسيح نه .
منصور هم که ديد من هواي مسيح رو دارم و مثل خودش مراقبشم ...دلش باهام نرم شد ومن رو پذيرفت ..
-پس چرا بعد از اينکه جنازه ام رو پيدا کردي من رو اوردي اينجا ..؟
-اين باغ مال مادر مسيحه ..هيچ کس حتي خود منصور هم اينجا رو به ياد نداشت ..ولي من بواسطهءمسيح اينجا رو ياد گرفتم ..
اوردمت اينجا چون عقل جن هم به اينجا قد نميداد ..کي فکرشو ميکرد که تو پيش پسر ناتني منصور باشي ...؟
-مسيح ميدونست پليسي ...؟
-اره از همون اول فهميد ...وقتي ديد که دارم کلي جلز وولز ميکنم که يه جوري وارد حريم منصور بشم ....دوزاريش افتاد وبعد هم کمک کرد ..مسيح زخم خورده ءمنصور بود ..
مثل اينکه تمام سوختگي هاي مسيح به خاطر سهل انگاري منصور بوده ...)
دوباره يخ کردم ...منصور بي همه چيز حتي از پسرناتني خودش هم نگذشته بود 
-اين جوري که خودش تعريف ميکردتقريبا ده پونزده سال پيش تو يه لج ولجبازي گروهي يکي از رقيب هاي منصور خونه اش رو که از قضا مسيح ومادرش هم توش بودن اتيش ميزنه ..که به اصطلاح خودشون زهر چشم بگيرن ...
مسيح ميسوزه وريه هاش اسيب ميبينه ومادر مسيح جلوي چشم هاي مسيح گُر ميگيره وخاکستر ميشه 
براي بار هزارم تو دلم مينالم ..
(بيچاره مسيح ...)
-اون موقع ها مسيح خيلي کوچيک بوده منصور دچار عذاب وجدان ميشه ويه جورهاي دنبال کار مسيح رو ميگيره ..حتي نصف عمل ها رو هم اون به روي صورت مسيح انجام ميده ..
به خاطر همين بود که منصور برخلاف تمام کارهاي مسيح بازهم هواش رو داشت ..منصور مسيح رو مثل پسر خودش دوست داشت 
نفسي از ته سينه ميکشم وبغضم رو قورت ميدم ..
تو دلم نجوا ميکنم ..
ممنونم مسيح که با جمع کردن عکسهات خودت رو برام قوي نشون دادي ...
مسيح تو ذهن من بدون سوختگي ودرد بود ..مسيح... تنها پناه من... تو تصويرهام همونجوي قوي بوده وميمونه ..ممنونم ازت مسيح 
از جام بلند ميشم ..اين خونه رو با خاطرات بد وخوبش رها ميکنم ...
بايد برم.. زندگي با چشمهاي مسيح هنوز ادامه داره ..
کنار کسرا ميشينم واستارت ميزنه ..افتاب داره غروب ميکنه وچشمهاي مسيح رنگهاي زيباي خلقت رو تماشا ميکنن ... 
*******
دم خونه وايساد ..
گوشيت رو بده ...گوشيم رو که دادم دستش ...يه سري شماره زد وگفت ...
-اين شمارهءمنه به اسم کسرا سيوش کردم ..اگه يه موقع کاري داشتي...
-مثلا چه کاري ...؟
-نميدونم هرکاري من هستم ..مسيح تو رو دست من سپرده ..
(امان از دست مسيح وکارهاش ...)
-من ديگه حالم خوب شده ..ميتونم از پس خودم بربيام ..
کلافه رو فرمون ضرب گرفت ..
-گفتم اگه کاري داشتي ..
اخم هام رو تو هم کردم ..
-اميدوارم صدسال سياه کارم به تو وپليس گير نکنه ..
نگاهش رو صورتم چرخيد ورو چشمهاي مسيح ثابت شد ...
-ولي من اميدوارم نه به خاطر پليس بودنم ..بلکه به خاطر يه ذره دلتنگي يه وقتهايي حالي ازم بپرسي ..
حرف چشمهاش رو ميخوندم ..؟يا نه ؟شايد هم نميخواستم بخونم ...
جوابش رو بدم؟؟ ..بگم ممکنه دل من هم مثل تمام روزهاي قبل برات تنگ بشه؟؟ ..يا نه حرفي نزنم .؟؟.
چرا نگاهش هر لحظه يه رنگي بود ..؟چرا رنگين کمان رنگ بود ...؟چرا نميتونستم چشمهاي مسيح رو از باتلاق چشمهاش بيرون بکشم ...؟
سينه ام سنگين شده بود ...بايد ميرفتم ..اگه ميموندم بعيد نبود که اب بشم زير اون همه رنگ وحس توي چشمهاش ..
چشمهام رو بستم ورو گرفتم ...
-من بايد برم ..خداحافظ ...
جوابي نداد يا شايد هم داد ومن نشنيدم ..
چون زودتر از اون که جوابي بشنوم از ماشين پياده شدم ودروبا کليد بازکردم ..درد مسيح هنوز به قلبم نيشتر ميزد ..
[/sub]

[sub]هنوز داشتم التماس ميکردم[/sub][sub] ..
-نه اقا تروخدا رحم کنيد ..اشتباه کردم ببخشيد ...تروخدا هرچي ميخوايد بهتون ميدم ولي بهم کار نداشته باشيد ..
دکمه هاي پيرهنش رو دونه به دونه بازکرد اشکام بيشتر باريد ..نفسم بيشتر به خس خس افتاد ..
-اقا تورو جون زن ودخترتون ..تروجون مادرتون اينکارو با من نکنيد ..
لباسش رو به کل از تنش دراورد وبه سمتم اومد ..
دوراطاق چرخيدم وزار زدم ..چرخيدم والتماس کردم ..
-اقا توروخدا من غلط کردم ..ديگه از اين گوه هاي زيادي نميخورم ..
دستهام رو رو هم سائيدم وبازهم زار زدم ..
-توروجون عزيزتون بذاريد برم ..
اطاق ته کشيد که مرد کت وشلواري بهم رسيد وموهام رو از پشت چنگ زد ..سرش رو به گوشم نزديک کردونفسش رو تو صورتم به شدت دميد ..
-چيه؟ ..چند روز پيش که خوب بلبل زبوني ميکردي ..؟حالا از چي ميترسي ..؟تو که دنبال حقت بودي ..؟بايد درک کني که منم دنبال حقمم ..
به دستي که موهام رو چنگ زده بود اويزون شدم ..
-اقا توروخدا نه ..بذار برم ..مامانم نگرانمه..قول ميدم هيچي نگم ..قول ميدم هرچي دارم وبراتون بيارم ..اذيتم نکن ..توروجون عزيزت 
کشيدن موهام بيشتر شد وهمونجوري که موهام تو دستش بود من رو کشيد وپرت کرد رو تخت ..
خواستم از سمت ديگه تخت پائين برم که مثل يه حيوون رو تمام بدنم چمبره زد ..
-راستي بهت گفتم تو اين لباسها خيلي خوشگل شدي ...؟
با مشت ولگد سعي کردم ازش فاصله بگيرم ..ولي مرد سر تراشيده خيلي راحت مهارم کرد ..
پاهام رو حبس کرد ودستهام رو تو يه دست گرفت ..زارميزدم ..التماس والتماس و...التماس ..
-اينکارو با من نکن ..بي ابروم نکن ..
ولي نميشنيد ..قوي وپرزور بود ومن مثل يه جوجهءهراسون هيچ راه فراري نداشتم ..
درد بود ..زجر وننگ وبي ابروگي ...نجاست ...کثافت وهوس ...
نعره زدم ..زار زدم واخر سر سکوت کردم واشک ريختم ..
کار ديگه اي هم از دستم ساخته بود ..؟نبود ..
مرد کت وشلواري لذتش رو برد ومثل يه تفاله پرتم کرد کنار ..
اونقدر زارزده والتماس کرده بودم که ديگه رمقي براي حرکت نداشتم ..مرد سر تراشده پيپِ ش رو روشن کرد ...ودست تو جيب کتش فرو کرد ويه چاقو بيرون کشيد 
خدايا نه ..ديگه جايي براي تحمل ضربهءاين چاقو ندارم ..
-ميدوني اين چيه ..؟
واقعا تو اين موقعيتي که تموم وجودم له شده بود برام مسئله طرح ميکرد ..؟
اروم ناليدم ..
-چاقو 
-اره چاقواِ ..يه چاقوي قديمي ..دوستم بهم داده ...ببينش رو دسته اش اسمم رو حک کرده ..خيلي دوستش دارم ..
بي پناه وبي انرژي فقط نگاهش ميکردم ..
-من يه عادتي دارم ..بگو چي ..؟
ضعيف جواب دادم ..
-چي ..؟واشکم دوباره چکيد ..
-وقتي که با يکي باشم ...
برگشت به سمتم وتو عرض چند ثانيه با چاقو رو بازوم شيار کشيد خون از بازوم جاري شد ودرد پيچيد ..پوستم شروع به گز گز کرد
مرد سرتراشيده انسان نبود ..حيوان بود ..يه ديوانه ...
-به ازاي هر عشق وحال يه خط رو بازو يا رُون پات ميکشم ..چون بازوهاي خوش تراشي داري پس چه بهتر که رو بازوت باشه ..
هررابطه مسايه با يه خط ..دخترهايي باهام بودن که روي جفت بازوهاشون پراز خط بوده ..نميدوني شمارش اين خط ها چه حالي ميده ..يه وقتهايي با شمردنشون دوباره به هوس ميوفتم..
(ديوونه بود ..نبود ..؟حيوون بود.... نبود ؟)
-پس از اين به بعد هروقت که باهات بودم خودت رو امادهءيه خط جديد کن ..دو يو اندرستند؟(do you anderstand)
بريدگي رو با دست فشردم وسر تکون دادم ..چارهءديگه اي هم داشتم ..؟
[/sub]

[sub]*واقعيتي تلخ تر از تلخ*
..........
ازخواب پريدم ..زخم هاي روي دستم انگار تازه شده بودن ..
هواي اطاق تاريک تاريک مثل قير وهم الود شده بود ..دوباره اب گلوم رو قورت دادم ..عطش داشتم بي نهايت عطش داشتم ...
از اطاق اومدم بيرون وپاورچين پاورچين به سمت اشپزخونه رفتم که ..
صداي خش خش برگهاي حياط وبعد هم سايش کف کفش روي برگها گوشهام رو تيز کرد ..سايه هايي پشت در وردي نرم نرمک وايسادن .
با چشمهايي گشاد شده بهشون زل زده بودم ..که با قفل وکليد درورودي درگيربودن وبه فاصلهءدو ثانيه دروباز کردن ...
يه کلمه تو ذهنم تکرار ميشد ..
(اومدن اومدن ..)
ديگه وقت رو تلف نکردم جونم درخطر بود ..بي اراده از پله ها بالا رفتم وخودم رو تو اطاقم حبس کردم ..
(لعنتي لعنتي چرا بايد همين امشب ايرما پيشم نباشه ..چي کار کنم ..خدايا چي کارکنم ..؟)
با دستهاي لرزون شمارهءکسرا رو گرفتم ..يه بوق ..
ضربان قلبم بينهايت بود ..
دو بوق ..
(وردار کسرا ..)
سه بوق ..
-الو ايرن ..
-کسرا ..
صداي ترسيده ام کسرا رو به هوش اورد ..
-چيه چي شده .. ؟
-اونها اينجان ..
-کيا ..؟
-نميدونم ...پشت در ورودي خونه ان ..
-چي ميگي ايرن ..شايد خواب ديدي ..
با تمام هنجره ام به ارومي غريدم ..
-کسرا ..اونها اينجان ..براي بردن من اومدن ..
-خيل خب .اروم ..(صداش در نوسان بود انگار داره ميدوئه ..)
-تو خودت ديديشون ..؟
-اره با جفت چشمهام ديدمشون ..
-اونها چي ؟تورو ديدن ..؟
-نه حواسشون به من نبود ..
-چند نفرن ..؟
-فکر کنم سه نفر ..
-خب خب اروم ويواش برو زير تخت يا کمد قايم شو ..
-باشه بذار درو قفل کنم ..
-واي ايرن خب اگه درو قفل کني که ميفهمن تو اطاقي برو ايرن برو قائم شو الان پيدات ميکنن ..هراتفاقي هم که افتاد صدات درنياد ..
ايرن يادت نره به هيچ عنوان خودت رو نشون نده ..من دارم ميام ..(صداي دزدگير ماشين تو گوشي پيچيد ..)
-فقط همين جوري با من درارتباط باش ..
همزمان صداي جيرجير قدمها رو پارکت خونه موهاي تنم رو سيخ کرد ...
اومدن اومدن ..خدايا کجا قايم بشم ..؟زير تخت رو نگاه کردم ...نه نميشد کاملا تو ديد بود
حموم ؟؟؟نه ميفهميدن... پس کجا ؟نگاهم به تک کمد اطاق افتاد ..
دروبازکردم وچپيدم توش ..تمام بدنم نبض گرفته بود ..
-ايرن قايم شدي ...؟
زمزمه کردم
- اره ..دارن ميان کسرا ..
صداي قدمها بهم نزديک تر ميشد ..چشمهام رو بستم وسعي کردم بواسطهءقدرت شنواييم حدس بزنم که چه چيزي داره اون بيرون اتفاق ميوفته ..
-اينجا که نيست ..؟
-اَه پس کجاست ..؟بگرديد دنبالش ..ميدونم يه جايي تو همين خونه است ..
از اون همه ترس ودلهره کرخت شدم ..واقعا خودش بود ..همون کثافت ..همون بي شرف ..همون دست راست اقا ..حبيب ...
صداي کسرا تو گوشم پيچيد ..
-ايرن اونجان ..؟ايرن ..؟؟
قدم ها از اطاق دور شد وصداي سائيده شدن کفش ها از راهرو به گوشم رسيد ..
بغضم اروم ترکيد واشکام روون شد ..
-ايرن ؟؟.. چي شده ..؟
-حبيب ..
-حبيب ..؟اون که فراريه ..اونجا چي کار ميکنه ..؟
-اومده سروقتم ..کسرا ..تو کجايي ؟
-نزديکم عزيزم ..
-کسرا اگه گيرم بندازه ...؟
-اروم باش هيچ غلطي نميکنه ..تو کجا قائم شدي ..؟
-تو کمد ..
-نديدنت ...؟
-فکر کردي اگه ديده بودتم ..الان داشتم با تو حرف ميزدم ..؟ ..کسرا ميترسم ..
-من کنارتم ..پناه تو منم ..
-نه نيستي... هيچ کس پناه من نيست ..
اشک ميريختم وسعي ميکردم که با کمترين صدا حرف بزنم ..
-ايرن ..به خدا نزديکم ...تحمل کن ..
-از خودم بدم مياد ..چرا نميتونم جلوش دربيام ..
-ايرن ..
-ميخوام بکشمش ..ميخوام چشمهاشو از تو کاسه اش در بيارم .
-ايرن ايرن گوش بده من قبلا هم تو رو نجات دادم ..يادته ؟يادته همون شبي که منصور کتکت زد ؟همون شبي که با چاقو تو پهلوش زدي ..من اونجا بودم ..
-اره ولي دير اومدي چشمهام کور شد واومدي ..اينبار هم دير ميايي ...
-دير اومدم ولي اومدم ..پس جاي نگراني نيست ..
-چرا هست... تو جاي من نيستي اگه اينبار دير برسي ...اگه دستش بهم برسه ..خودمو ميکشم کسرا ..ديگه طاقت يه امتحان ديگه رو ندارم ...
-گوش کن ايرن ..اخه بذار من هم حرف بزنم ..تو فقط اروم باش وسعي کن توجهشونو جلب نکني ..من تا چند دقيقهءديگه اونجام ..
-نميتونم ..کسرا اونها اينجان وتو ميگي که من اروم باشم ..؟
[/sub]

[sub]-خب فکر کن نيستن ..اصلا به يه چيز ديگه فکر کن ..اينکه دوباره به زندگيت برگشتي
- اره برگشتم ولي با کلي بدبختي وبا زخمهاي روي بازوم ..کسرا اقا رو بازوم خط ميکشيد ..هردفعه که باهام بود ..
اشکام قطع نميشد وکم کم به هق هق ميوفتادم ..ميدونستم خطرناکه ...ميدونستم ممکنه صدام رو بشنون ولي نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم ..
اصلا نميدونستم اين همه دردي که يه دفعه اي به سمتم هجوم اورده به خاطر بازگشت حبيب بوده يا ترس از دوباره زنداني شدن ..
-ميدونم ميدونم ايرن 
-تو نميدوني ..تو چي ميدوني وقتي کنارش بودم چقدر ميترسيدم ؟..اون مرد يه هيولابود ...حبيب هم بدتر ازاون ..يادته يه بار اومد سروقتم ..يادته کسرا ..؟
-يادمه ايرن ..ولي ديدي که نذاشتم 
-اره نذاشتي ولي اينبار چي ..؟
-من دارم ميرسم ايرن ...طاقت بيارواروم باش ..صداتو ميشنون ..
-چه جوري ساکت باشم؟ دارم از ترس زهره ترک ميشم ..کسرا تو کجايي ؟..من الان ميخوام پيشم باشي 
-دارم ميرسم ..ببين گوش کن ..اصلا بذار من حرف بزنم ..تو فقط گوش کن باشه ...
با بغض گوشي رو بين گوشم وديوار کمدتکيه دادم وناليدم ..
-باشه تو بگو ...
-بذار يه داستان برات تعريف کنم ..از يه مرد پليس ..ازيکي که هميشه کارش براش مهمتر از هرچيز ديگه اي بود ..از يه مردي که تقريبا قلب ومروت نداشت ..
عشق تو زندگيش مرده بود ...چون يه نفر به اسم منصور اقبال خواهرش رو فروخته بود ..
فروخته بود به عربها تا هربلايي که دلشون ميخواد سرش بيارن ...
اصلا اون مرد انسان نبود يه رباط بود که بودن ونبودن ادمها رو با هدفش ميسنجيد ..
واون هدف نابود کردن منصور اقبال بود ..هرجوري ...به هر طريقي مهم نبود ..فقط بايد منصور رو هلاک ميکرد تا دلش اروم بگيره ..
يه روزي به خاطر همين هدف با کلي نقشه وارد گروه منصور شد ..گروهي که هرکاري از دستشون بر ميومد انجام ميدادن ..
قتل... خريد وفروش مواد ..قاچاق انسان ..فروش اعضاي بدن ..تجاوز ...وحتي فروش دختر بچه ها به اعراب ...
اون مرد مجبور بود مثل اونها بشه ..مثل اونها ..پس وقتي که گفتن يه نفر رو بدزد ...قبول کرد ..
قبول کرد مثل اونها باشه تا باورش کنن ..تا بتونه خودش رو بالا بکشه ..تا بتونه دست راست منصور بشه وازنزديک به قلبش خنجر بزنه ...
با سه نفر ديگه رفت سر وقت اون دختر ..يه دختر با يه مانتوي مشکي معمولي ويه کوله ويه مقنعه ..يه دختر سادهءساده ..
دزديدتش ..حتي تو دهنش زد ..ميخواست برتريش رو نسبت به اون سه تاي ديگه ثابت کنه ..ميخواست اونقدر شبيهشون بشه که منصور اون رو يکي از خودشون بدونه 
دست وپاي دختر رو بست ويه گوني هم کشيد رو سرش ..اون دختر بيچاره نميدونست جريان چيه ..گريه ميکرد وميلرزيد وبا همون کيسهءروي سرش دنبال راه نجات بود ..ولي راه نجاتي نبود ..
دل مرد پليس براي دختر ميسوخت ولي هدف مهمتربود ..وقتي رسيدن براي خودشيرين پيش منصور دختر ومثل گوشت قصابي رو دوشش انداخت وبرد وتحويل رئيس داد ...رئيس رفت سراغ دختره ..
مرد پليس بود ونبود ادمها براش اهميت نداشت ..هيچي جز هدفش مهم نبود .ولي اينبار اون دختر دست وپا بسته براش مهم بود ..
اخه خودش دزديده بودتش ..يه جورهاي اون دختر مرد پليس رو ياد خواهرش مينداخت ..خواهري که ديگه اصلا زنده نبود که بخواد شبيه به دختر باشه ...
حالا اون مرد پليس مقصر درد اون دختر ساده بود ..مقصر داد وفريادها والتماسهاي پشت در بود ...
مردپليس پشت در بسته زجر ميکشيد ونفس نميکشيد ..حرص ميخورد وتو خودش ميريخت ..
ميدونست دو حالت بيشتر نداره يا بره تو وتو صورت رئيس بکوبه ودختر رو فراري بده که احتمالش خيلي ضعيف بود يا اون دختر رو فعلا قربوني کنه ..چرا؟ چون هدف مهمتر بود ..
رئيس دختر روزد... ازارش داد وبعد هم ولش کرد وازاطاق بيرون اومد ..
مرد پليس نفس تازه اي کشيد... پيش خودش گفت 
-من کارمو انجام دادم... شب که شد با کمک افراد بيرون دختر رو فراري ميدم..تا هم کارم رو خوب انجام داده باشم وهم دختر نجات پيدا کرده باشه ..
ولي برخلاف تموم نقشه هاي قبلي مرد پليس ...همه چي خراب شد ..
رئيس به زور اون رو به همراه ده نفر ديگه راهي شهر ديگه اي کرد ومرد پليس موند وعذاب وجداني که داغونش ميکرد ..
مات بدون حتي يه قطره اشک زل زده بودم به تاريکي توي کمدکه صداي شکستن شيشه باعث شد جيغ خفه اي بکشم ..
-الو..الو .. ايرن خوبي ..؟
خواستم جواب بدم که در بي هوا باز شد ودستي من رو بيرون کشيد ..حتي تو تاريکي هم ميتونستم بشناسمش ..حبيب بود ..
[/sub]

[sub]خواستم جواب بدم که در بي هوا باز شد ودستي من رو بيرون کشيد ..حتي تو تاريکي هم ميتونستم بشناسمش ..حبيب بود[/sub][sub] ..
-سلام ايرن کوچولو ..قايم موشک بازي ميکني شيطونه ...؟
دوباره صداي شيشه وهمهمه ...شونه ام رو گرفت ودنبال خودش کشوند ..
-بيابريم عروسک خيلي وقته که دنبالتم ..
از ترس زبونم بند اومده بود تحمل حبيب واقعا سخت بود بازوم رو گرفت ودنبال خودش کشوند ..از اطاق بيرون اومديم وپله ها رو پائين رفتيم ..
هنوز از بيرون صداي همهمه وتکاپو ميومد ..
دست برد تو کمرشو اسلحه اش رو دراورد ...با سر لولهءاسلحه اش به شونه ام کوبيد ..
-اين همه گند کاري به خاطر توي اشغاله ..بذار از اين جهنم خلاص بشم من ميدونم وتو ..
ومن ...از ته دل دعا کردم ...تا اخر عمر از اين جهنم خلاص نشم... که حبيب بدونه ومن ..
درو بازکرد ومن رو هول داد بيرون ..لولهءتفنگ رو گذاشت رو گيجگاهم واز پشت به من چسبيد ..
از بيخ گوشم فرياد زد ..
-هيچ کس جلو نياد وگرنه ميکشمش ..
ياد فيلمها افتادم ..درست مثل فيلمهاي جنايي من تو دستهاي حبيب گير افتاده بودم وکلي اسلحه به سمت من ومرد پشت سرم نشونه رفته بود ..
اونقدر دوباره ديدن حبيب ازارم ميداد که حتي جرات مقاومت هم نداشتم ..تو يه جوربي حسي مطلق گير کرده بودم ..
دور وروم پراز ادم بود ...ماشين ونورو پليس و....کسرا ...
-ولش کن حبيب ..خودت رو تسليم کن اين جا اخر راه ..
اسلحه رو بيشتر رو شقيقه ام فشرد ...
-فکر کردي... اگه اخر راه منه ...اخر راه اين عروسکت هم هست ..
-خرنشو حبيب اگه الان تسليم شي ميتونم تو مجازاتت تخفيف بگيرم ...
-کورخوندي ضياءمن با اين حرفها تسليم نميشم ..
دوباره اسلحه روبه شقيقه ام فشرد ...
-جلو نيا وگرنه کشتمش ...به اونها هم بگو تفنگهاشون رو بندازن ..
-خيل خب اروم کسي به تو کاري نداره ..بذار ايرن بره ...
عصبي دوباره فرياد زد 
-گفتم بهشون بگو تفنگهاشون رو بندازن ..
کسرا با دست اشاره کرد سراسلحه ها پايئن اومد ..
-خودت هم بندازش ...
کسرا مستاصل يه نگاه به حبيب کرد ويه نگاه به من ...اسلحه رو اروم پائين اورد ..
-بفرستش پيش من ..
کسرا واقعا نميدونست چي کار کنه ...دو دل بودنش رو ميديدم ..
اسلحه رو انداخت وبا نوک پا هولش داد جلو ..
حبيب راه افتاد وتو امتداد ديوار حرکت کرد 
چشمم به کسرا بود که نزديک ونزديک تر ميشد ..ولي چه اهميتي داشت ..؟مقصر تمام بلاهايي که سر من اومده بود کسرابود ..اگه من رو نميدزديد؟.. .اگه ..من رو پيش اقا نميبرد ..؟اگه ..اگه ..؟
وجدانم فرياد زد ..
(خنگ نشو ايرن ..حتي اگه کسرا هم تو رو نميدزديد کس ديگه اي به جاش اينکارو انجام ميداد ..تمام بلاهايي که سرت اومده به خاطر حماقت خودته ..
به خاطر اينکه فکر ميکردي يه تنه همهءدنيا رو حريفي... ولي حريف نبودي ..تو حتي از پس خودت هم بر نميومدي ..)
دوباره با تمام خشمم به وجدانم غريدم 
(ولي اون بود که من رو تو بغل اقا انداخت ..؟)
(اون يا يکي ديگه ...برو خدا روشکر کن که باز بود وتونست جنازه ات رو از زير دست وپاي منصور جمع کنه ... وگرنه ديگه اينجا تو دستهاي حبيب کشيده نميشدي ..)
-من يه ماشين ميخوام همين الان ..
دوباره فشار لولهءاسلحه ...
قطرهءاول اشکم چکيد ..نميدونم چرا فکر ميکردم لحظه هاي اخر عمرمه ...ميدونستم که حبيب اون قدر ازم متنفر هست که حتي به قيمت مرگ خودش هم ازم انتقام ميگيره ..
با همون نگاه نااميد زل زدم به کسرا ...نگاه کسرا از حبيب جدا شد وتو نگاه خيسم گره خورد ..
پلک زدم ...يه قطره اشک ديگه ...قرار بود بميرم ..اين رو ميفهميدم .
صداها رو نميشنيدم ..حرفها رو ...نگاهم تو نگاه کسرا گير کرده بود ..
چشمهاي مسيح حرف نگاه کسرا رو خوب ميخوند ...اون هم نگران بود ...بيشتر از حد هم نگران بود ...با نگاهم التماسش ميکردم نجاتم بده ..
ولي نميتونست ...چشمهام رو بستم...معلوم بود که کاري از دست کسرا هم بر نميومد ..
با همون اسلحهءروي گيج گاهم من و به سمت يه ماشين برد ..
-بشين پشت رل ..
ناليدم ..
-بلد نيستم ..
دوباره با تحکم هولم داد 
-گفتم بشين پشت ماشين ..
کسرا داد زد ..
-مگه نميشنوي ميگه بلد نيست ..
حبيب مردد بود وقت هم نداشت 
-بذار ايرن بره من رو به جاش ببر ...
صداي پوزخند حبيب رو بيخ گوشم شنيدم ...
-حالا که اينقدر خاطرشو ميخواي جفتتونو ميبرم ..بشين پشت رل ..فقط حواست باشه دست از پا خطا کني يه گوله تو مخشه ..
کسرا نشست پشت رل ومن وحبيب هم عقب نشستيم ..
-بجنب راه بيفت ..
کسرا هم دست دست نکرد وماشين تو عرض دو ثانيه پرواز کرد ..
-کجا برم ..؟
-فعلا يه جوري برو که گممون کنن .
[/sub]
 


 
رمان گاد فادر 1
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-
#9
فصل نهم ( قسمت اخر)



يه نگاه از تو ائينه بهم کرد وپرسيد 
کسرا:ايرن تو حالت خوبه ...؟
حبيب:خفه شو تا خفه ات نکردم ..
کسرا:ايرن ..؟
اونقدر بهم فشار اومده بود که دادزدم ..
-انتظار داري خوب باشم ؟...ببين چه گندي زي ..؟
کسرا:دست من نبود ..
حبيب:هي باجفتتونم خفه شيد ...
کسرا:مجبور بودم 
دوباره قاطي کردم اصلا فراموش کردم که کجام وحبيب چه کاره است ...فقط ميخواستم اون همه عذاب رو تخليه کنم ...
-مجبور بودي من رو بدزدي ؟..مجبور بودي اين همه بلا سرم بياري ..؟مجبور بودي من رو تو دامن اين کثافت بندازي ..؟
-اره اره به خدا مجبور بودم ..
دنده رو عوض کرد ويه نگاه از ائينه به من وپشت سرم انداخت ..
-اگه نميدزديدمت همين کثافت ميدزديدتت ..اونوقت معلوم نبود چي به سرت مياره ..
-نه اينکه الان معلومه؟ ..نه اينکه خيلي مراقبم بودي؟ ..دستامو نگاه کن پرازخطه ..خطهايي که تو باعثش شدي ..
جبيب:با جفتتونم خفه شيد ...
من وکسرا همزمان با هم دادزديم ..
-تو خفه شو ..
برگشتم سمت کسرا ..
-حالا خوبه ..؟راضي شدي ..؟انتقام خواهرتو گرفتي ...؟ببين حال وروز من رو ..زندگي برام نمونده ..به خاطر چي ...؟همه اش به خاطر يه انتقام مسخره ..
-مسخره نبود .خواهر من به خاطر منصور مرد ...
حبيب:به به موضوع جالب ميشه ...پس از دست منصور خان شاکي بودي وما نميدونستيم ..
-خواهرت مُرد وانتقامت رو گرفتي ...من چي ..؟من که تقريبا مثلا مرده ها شده ام چي ..؟اينبار ميخواي از کي انتقام بگيري ؟...از خودت ..؟تو گند زدي به زندگي من ..
-ميدونم ميدونم ..ولي بفهم مجبور بودم ..
-دِ مجبور نبودي... مجبور نبودي من رو بدزدي ..دزديدي... عيب نداره ..چرا بعدش فراريم ندادي ..؟چه جوري حاضرشدي من رو ول کني واون همه وقت تنهام بذاري ..؟نگفتي چه بلايي به سرم ميارن ..؟نگفتي من و ميکشه ..؟
-گفته بود نميکشه ..گفته بود فعلا کاريت نداره .قرار بود بدتت به من ..به خاطر همين رفتم ..خيالم راحت بود که کاري به کارت نداره ..
-هه ..توام باور کردي ...؟تو منصور رو نميشناختي ..؟نميدونستي چه جور ادميه ؟..چه جوري تونستي بهش اطمينان کني ؟..اصلا مگه من اب نبات قيچيم که بين خودتون تقسيمم کرديد ..
حبيب يه شيشکي بست ...
-الان داره مسخره ات ميکنه ضياءجـــــــون ..
برگشتم سمتش وتو صورتش گفتم ..
-تو ببند کثافت ..
-هوي حرف دهنت رو بفهم ...کاري نکن ماشه رو بچکونم ...
با نفرت صورتم رو جمع کردم ..
-عرضشو نداري... منو بکشي که همينجا سوراخ سوراخت ميکنه ..واسهءمن قپي نيا حبيب ..
صداي خندهءملايم کسرا بلند شد ..
-خوب جوابشو دادي ايرن ..
-تو يکي خفه شو که هرچي ميکشم از گور تو بلند ميشه ..ببين توروخدا حال وروزمو... افتادم تو دست يه نفر که ادعاي رفاقت ميکنه ولي من رو ميدزده ...يا يه کفتار که اصلا معلوم نيست ادمه يا نه ..
-ايرن من که گفتم چاره اي نداشتي ..
با تموم هنجره ام داد زدم ..
-داشتي ..مگه ميشه نداشته باشي ..؟فقط اونقدر خودخواه بودي ...اونقدر به فکر انتقامت بودي که من رو هم قربوني کردي ...
حبيب:اوي جيغ نزن... توهم خفه بمير کسرا ..دهنت رو ببند ورانندگيت رو کن ..برو سمت خونهءدوم ..
-اونجا چرا ..؟
همينکه گفتم ..
فرمون رو چرخوند وبا چشمهاي پرالتماسش از ائينه بهم نگاه کرد ..ولي من با حرص رو گرفتم وزل زدم به بيرون ..واقعا عصباني بودم وهيچ چيزي نميتونست ارومم کنه ..
-ايرن ..؟ايرن جان ..؟
حبيب :اوه چه عاشقانه ..
دوباره من وکسرا باهم بهش توپيديم ..
-خفه شو ..
-بمير حبيب ..
-شما دو تا خفه شيد..مثل اينکه شماها فراموش کرديد اسلحه دست منه ..؟
با اخم هاي تو هم يه چشم غره بهش رفتم که يه لبخند پليد رو لبش نشوند ..


*ترس*
بعد از نيم ساعت چرخ خوردن تو خيابون ها ..دم يه خونهءويلايي نگه داشت ..
خدايا اينجا ديگه کجاست ..؟فاصلهءخونه ها انقدر زياد بود که مطمئن بودم هيچ کس به دادمون نميرسه ..
بازوم رو چنگ زد وبزور پياده ام کرد ..کسراهم پياده شد ..کليد رو به سمتش پرت کرد وگفت ..
-راه بيفت جلو ما پشت سرت ميايم ..
کسرا درو باز کرد وبا يه نگاه نگران تو رفت ..يه خونهءبزرگ ِويلايي و قدمي ساز بود که تمام نماي خونه رو برگ هاي رونده پر کرده بودن ..
پنجره هاي چوبي قديميش شکسته بود وفضاي خونه رو خوفناک کرده بود ..
لرز تو جونم نشست ..تازه ياد سر وضعم افتادم ..با يه تيشرت وشلوار ساده ...سرباز بدون هيچ پوشش اضافه اي تو سرماي پائيزي ميلرزيدم ..
دوتا پله رو بالا رفتيم ووارد سالن خونه شديم ...از سالن رد شد ووارد راهرو شدو بعد هم به يه سري پله که به سمت زير زمين ميرفت اشاره کرد ..
واي نه من از تاريک وفضاهايي مثل زير زمين وحشت داشتم ..قدم هام بي اراده ثابت شد ..
-راه بيفت ببينم ..
-نميرم ..
اسلحه رو رو گلوم فشار داد ..
ميگم راه بيفت ..
کسرا نگران برگشت به سمتم ..
-چيه ايرن ..؟
-نميام ...
يه قدم عقب گذاشتم ...
-تو غلط ميکني ..به زور ميبرمت ..
-ميگم نه ..ميترسم ..
نيش حبيب يه دفعه اي باز شد وچنان شروع به خنده کرد که يه لحظه جا خوردم ..
کسرا که موقعيت رو مناسب ديد خواست خيز ورداره به سمت حبيب که ..حبيب فهميد وعقب کشيد ..
-اوع اوع ..جناب سروان ..دست از پا خطا کني کشتمش ها ..
کسرا چشمهاش رو با حرص بست وقدمي عقب گذاشت ..
-پس ايرن کوچولوي ما ميترسه ..نيگاه تروخدا ضياءرو سنگ کي يادگاري نوشتي ..؟خانم از هيچي ميترسه ..
نفسم رو با غيض فوت کردم ..
-به تو هيچ ربطي نداره .
-نه تو خيلي پرروشدي ..بهت ميگم گم شو پائين ..يعني گم شو ..
دستش رو بلند کرد وبا قنداق اسلح اش تو دهنم کوبيد ..مزهءخون تو دهنم پخش شد ولبم بي حس شد ..
-ولش کن اشغال ..
اسلحه اش رو دوباره به سمت پيشونيم گرفت وگفت ..
-سرجات وايسا تا نکشتمش ..
خون از گوشهءلبم سرازيز شده بود ..اب دهنم رو تف کردم ودوباره داد زدم ..
-من نميرم ..من رو بکشي هم نميرم .اصلا هرغلطي که ميخواي بکن ..
برگشتم وخواستم به سمت در برگردم که يه تير درست از کنارم گذشت وموج صداش گوشم رو کرد ..
ديوونه واقعا ميخواست من رو بکشه صداي داد کسرا باعث شد برگردم ..
-ايــــــــــرن ..؟
اب دهنم رو به سختي قورت دادم ..چشمهاي کسرا پراز ترس بود ..
-دفعهءديگه درست ميزنم وسط مخت ..پس باهام بازي نکن ..برو تو زير زمين ..يالله ..
-ايرن بيا لج بازي نکن ..ميبيني که عقل وحال درست وحسابي نداره نا کارت ميکنه ها ..
با لجاجت گفتم ..
-ن..مي ..يام ...ميترسم ..
-من باهاتم ..از چي ميترسي ..؟
-گفتم نميام ..
چشمهاش رو با حرص ماليد ..
-ايرن لوس نشو ...ميدوني که خر بشه حساب زندگي خودش رو هم نميکنه بيا خانمي ..
دستش رو به سمتم دراز کرد ..
مردد يه نگاه به پله ها ويه نگاه به دستش انداختم که انتظار دست من رو ميکشيد .. دستم رو به سمتش دراز کردم .درست مثل همون موقع هايي که چشم نداشتم ..
دستم رو که گرفت گرم شدم ..ارامش عالم ريخت تو دلم ..از دستش شاکي بودم درست ..من رو تو دهن شير فرستاده بود اون هم درست ..
ولي هميشه باهاش ارامش داشتم ..از ته دلم به اين قضيه ايمان داشتم ...اين ديگه دست خودم نبود کسرا درست مثل مسيح بهم ارامش ميداد ..
البته يه تفاوت کوچيک هم با مسيح داشت ..وقتي کنار مسيح بودم ارامش داشتم... محبت ..دوست داشتن... ولي کنار کسرا ..علاقه وعشق رو با پوست وگوشتم درک ميکردم ..
من با کسرا رو ابرها بودم ..دست خودم نبود باورکن که دست خودم نبود با اينکه از مردها وجنس ذکور عاصي بودم ولي کسرا فرق ميکرد ..
از مرد بودن کسرا لذت ميبردم... از اينکه هميشه همراهم بود ونميذاشت صدمه ببينم .حتي ازاينکه اون روز تو بالکن تنبيهم کرد لذت ميبردم ..
کسرا قوي بود ...خيلي قوي... به خاطر همين هم براي من بي پناه بهترين تکيه گاه به حساب ميومد ..
انگشتهام رو تو دستش قفل کرد واروم راه افتاد ..


با پائين رفتن از پله ها ترس من هم بيشتر شد ...ميترسيدم ..به معناي واقعي کلمه از اون حجم تاريکي که توش فرو ميرفتيم ..وحشت داشتم ...
انگشتهاي دست ديگه ام رو دور بازوش گره زدم ..
-کسرا ..؟
-نترس اينجام ..
-ميترسم ...
-نبايد بترسي ..آتو دستش نده ..
فقط نگاهش کردم تا شايد با نگاه کردن به چشمهاش ترسم کمتر بشه ...ولي نور به قدري کم شده بود که ديگه چشم چشم رو نميديد ..
پله ها تموم شد وبازهم ادامه داد ..انگار که ميدونست منظور حبيب کجاست ...تا جايي پيش رفتيم که به يه در رسيديم ..
ناليدم -کسرا ..
ولي کسرا حواسش به من نبود دستگيرهءدر رو کشيد ودر با صداي خيلي بدي باز شد ..
به محض باز کردن در...چند تا جسم کوچيک از کنار پام رد شدن که جيغم هوا رفت ..از ترس فقط دستهام رو دور بازوي کسرا گره کردم وجيغ ميزدم 
-نترس چيزي نيست موش ان ..
با اين حرف دوباره شروع کردم به جيغ زدن که دوباره صداي شليک گلوله از کنارم بلند شد ..
صدامآناً تو سينه خفه شد ..حتي جرات نداشتم نفس بکشم ..حبيب گوشيش رو روشن کرد وزير پامون گرفت ..
-راه بيفت بچه ..يه بار ديگه اين جوري جيغ بزني خودم ميفرستمت اون دنيا ..حالا برو تو تا عصباني نشدم ..
-نِ.نِ.نِ مي..رم ..
هق هق نميذاشت حرفم رو کامل کنم ..
-ميري... خوبم ميري ..کسرا جونت ميبرتت ..
دستم کشيده شد ولي من سرجام ثابت موندم ..
-نميام کسرا ...من رو تيکه تيکه هم کني از اين در تو نميرم ..
حبيب غريد
-ضــــياء اين عتيقه رو ببر تو... تا رواني نشدم ونفري يه تير تو مخ خودت وخودش خالي نکردم ..
کسرا بازهم دستم رو کشيد .اونقدر ترسيده بودم که حتي با کشش دستم هم از جام حرکت نميکردم ..
کسرا همچنان تقلا ميکرد که اينباربا مقاومت من دست انداخت زير زانوهام ومن رو مثل همون روز اولي که دزديده بود رو دوشش انداخت وتوي اطاق تاريک برد ..
-بذارم پائين ...مگه با تو نيستم ..من وبذار زمين ..ميترسم کسرا من رو نبر اونجا توروخدا ..
ولي کسرا بيخيال به راهش ادامه داد ..بوي نا ورطوبت نفس ادم رو کم ميکرد ..فضاي زيرزمين وهم الود وترسناک بود وپنجره هاي نورگيرش به قدري سياه وکدر بود که هيچ نوري به داخل نميومد ..
احساس ميکردم تمام تنم از سرما وترس ميلرزه ..کم کم به التماس افتاده بود ..
-توروخدا کسرا ميترسم .بذارم زمين ..
حبيب:نه صبر کن ..همين جوري برو تا بهت بگم ..اهان بذارش اينجا 
با نور موبايلش اشاره کرد ..کسرا هم مثل پرکاه رو زمينم گذاشت ..
همينکه پام رو زمين ثابت شد دستم رو مشت کردم وبا تمام زورم تو صورتش کوبيدم
-اخ چي کار ميکني ايرن ؟
-بي شعور ..چرامن و اينجا اوردي ..؟
حبيب کليد برق رو زد ونور ضعيف لامپ رو صورتهامون پخش شد ...ولي بازهم ديدمون کم بود ..
هنوز با خشم تو نگاه نااميد کسرا خيره شده بودم ..که حبيب دو تا تيکه طناب به سمتمون پرت کرد ..
-دستشو به اون ستون ببند 
دوباره شروع کردم به داد وقال که حبيب يه هو قاطي کرد واسحله رو يه راست تو حلقم فرو کرد ...
با همون چشمهاي قرمزش که هميشه ازشون ميترسيدم داد زد ..
-فقط کافيه يک کلام .فقط يک کلام ديگه ازت بشنوم ..تا يه تير تو حلقت خالي کنم ..افتاد ..؟
فقط با حرکت خفيف سرو چشم تائيد کردم ..واقعا اونقدر عصباني بود که بدون صبر اينکارو انجام ميداد...
دوباره با سر به کسرا اشاره کرد ...
-يالله ببندش ديگه ..
مظلوم وبي پناه فقط اشک ميريختم ...کسرا کنار ستون وايساد ودستهاش رو پشت ستون برد ..بهم خيره شده بود وحرفي نميزد 
طنابها رو دور دستش چرخوندم وگره زدم ولي تو طول انجام اينکار ... حتي يه لحظه هم بهش نگاه نکردم ..غصه دار تر از اين حرفها بودم ..
حبيب با سر اسلحه اش به شونه ام کوبيد ..
-درست ببندش ...چون اگه درست نبنديش اونوقت يه معاملهءديگه باهات ميکنم ..
طناب رو دور دستش محکمتر بستم وحبيب پشت بندش طنابها رو امتحان کرد ..
بعد هم دستهاي خودم رو بست وچراغ رو خاموش کرد ورفت ...بي شرفِ بي انصاف ..ميدونست من از تاريکي وحشت دارم بازهم چراغ رو خاموش کرد ..
فاصله ام با کسرا زياد نبود ..شايد يه قدم ..شايد هم کمتر ..ميتونستم با دقت کردن صورتش رو ببينم ولي سر بلند نکردم ..همهءاينها به خاطر اون بود ..به خاطر انتقام کورکورانه اش ..
بي حس وحال همون جوري پشت به ستون سر خوردم وپائين اومدم ..کسرا هم همين جور ..
اشکام تو هم قاطي شده بود ..سردم بود خيلي سرد ..حالا که اون همه تب وتاب خوابيده بود وتو اين زير زمين نمور وتاريک بين يه مشت حشرات موزي اسير شده بودم ..داشتم ازترس وسرما منجمد ميشدم ..


هواي سرد ونمور زير زمين هم مزيد برعلت شد ورسما کليک کليک ميلرزيدم ..صداي زمزمه اش رو شنيدم ..انگار سرش رو به سمتم نزديک تر کرده بود 
-چي شده؟ ..چرا ميلرزي ..؟
هيچي نگفتم ..فقط سعي ميکردم با جمع شدن يکم از لرزشم کم کنم ..
-ايرن با توام اين صداي دندوناته که رو هم ميخوره ..؟چرا ميلرزي ..؟سردته ..؟
-......
-لرز کردي ..؟ايرن ..؟
اونقدر عصباني بودم که فقط صورت اشکيم رو به شونه ام ماليدم وبازهم تو خودم جمع تر شدم ..
-ايرن اينکاروبامن نکن ...هرچي ميخواي سرم داد بزن ...فحشم بده ..اصلا دستهات که باز شد من رو بزن ..ولي باور کن اگه به اينجا نمي اوردمت خرميشدو يه بلايي سرت مياورد ..
ايرن جان ..؟نکن اين کارو ...کم محلي نکن ...من همين جوري داغون هستم ..داغون ترم نکن خانمي ...
-من خانم تو نيستم ..
-هستي ..يه عمرمه که هستي وخودت خبر نداري ..خيلي وقته که تو دلم بهت ميگم عزيزم ..
اسمت رو که صدا ميزنم دلم ميلرزه ..ولي به خاطر مسيح چيزي نگفتم ..تمام اين چند ماه به عشق تو زندگي ميکرد ...به عشق تو حرف ميزد ...حتي نفس ميکشيد ...اخلاقش بهتر شده بود ..از اون انزوا دراومده بود وميخواست با تو به زندگيش برگرده ...
حقش نبود بعد از اون همه زحمتي که برات کشيده وخودش رو وقف تو کرده بود اونجوري ناعادلانه تو رو ازش بگيرم ..
پاگذاشتم رو دلم که اسم تو روش بود ..با خودم گفتم حق مسيحه ..حقشه بعد از اين همه وقت ايرن رو داشته باشه ..اون همه عشقي که تو وجود مسيح ِ..ميتونه با محبتي که سر تاپاش رو گرفته ايرن رو نجات بده ..
به خودم گفتم قيدش رو بزن کسرا...ولي ..
(يه مکث)
-ولي نتونستم ..ميفهمي ايرن ..اشتباه کردم ..اشتباه کردم که دزديدمت ورهات کردم ...ولي باور کن از همون روز اول تاوان دادم ودارم زجر ميکشم ..
تو رو که ميبينم ... اون خطهاي گوشتي رو که ميبينم نفس کم ميارم ..با فکر اينکه اون بي ناموس با گل من چه کرده عذاب ميکشم ..نگو تو تنها زجر کشيدي ..نه منم با تو بودم ..هميشه بودم ..
همهءروزهايي که پيش مسيح بودي من جون کندم تا با همهءتوانم بتونم منصوررو دستگير کنم

مدارکم کامل شده بود وداشتم همه چي رو هماهنگ ميکردم که تو زنگ زدي به خونواده ات وکارما رو خراب کردي ..
دوباره با ياد اوري اون لحظات واون همه ترس سرتا پالرز گرفتم ..دست خودم نبود ..دندونهام ناخواسته طلق طلق بهم ميخورد ..
-ايرن حالت خوب نيست ..؟
-توجيهات خوبيه براي گند کاريهايي که کردي ..ميدونم که عذاب وجدان داري ولي لازم نيست به دروغ دم از عشق افلاطونيت بزني ..
-ايرن ...؟من اگه ميخواستم به خاطر عذاب وجدان کاري کنم اينجا پيش تو نشسته بودم ...چرا همه چي رو از پشت عينک بد بيني ميبيني ...؟من دوستت دارم ...اخر واول حرفم هم همينه تو هم نميتوني با اين حرفها من رو خُرد کني ..
دوباره لرز سرتاپام رو گرفت ..
-سردمه کسرا ..دارم يخ ميزنم .. 
يه هو صداي کسرا بلند شد ..
-حبيب ...؟حبيب ..؟اهاي بي ناموس کجا موندي ؟..مردي ..؟حبيب ..؟
-چته چرا داد ميزني ...؟
چراغ روشن وحبيب تو چهارچوب در ظاهر شد ..
-داره ميلرزه ..
به جهنم ..چرا صداتو انداختي سرت ..؟
-ميگم حالش خوش نيست ..يه چيزي بيار بنداز روش ..
حبيب برگشت وگفت ..
-همون بهتر بذار اونقدر سگ لرزه کنه که جون بده ..
فقط با تموم انرژي اي که برام مونده بود ناليدم ..
-حبيب ..
-حبيب ومرگ ..جفتتون دهنتون رو ببنديد ميخوام ببينم چه خاکي به سرم کنم .نبينم صداتون بلند شه که من ميدونم وشما واون گلوله اي که قراره تو ملاج ايرن خانم چکونده بشه ..
دوباره برق رو خاموش کرد ورفت ..ومن موندم ولرزه هايي که حتي نميتونستم کنترلشون کنم ..
-ايرن طاقت بيار ميان دنبالمون ..
جوابي ندادم ...
-ايرن جان ..
خيلي خوب ميتونستم نگراني تو صداش رو بفهمم ولي عکس العملي نشون نميدادم ..
-ايرن تورو خدا يکم درکم کن ..ايرن ..
دوباره چونه ام رو تو يقه ام فرو بردم ..کاش دستهام باز بود تا خودم رو بغل بگيرم ...با اين وضع تا صبح فردا رو هم نميتونستم سرکنم ..
کم کم کسرا دست از صدا کردنم برداشت ...ولي شروع کرد به کلنجار رفتن با طناب دور دستش ..
ميديدم داره تقلا ميکنه ولي همچنان مسکوت تو خودم جمع شده بودم ..احساس ميکردم تمام وجودم يخ زده ودارم منجمد ميشم ..
شايد سرماي هوا زياد نبود ولي لرز من به خاطر استرس زيادي بود که داشتم ..ترس از حبيب وزير زمين يه طرف ..واقعيت هايي که کسرا تو روم گفته بود هم از طرف ديگه من رو اوار ميکرد ..
داشتم شل ميشدم ..بي حال ..يه جور بي حسي مطلق ..
سردم بود ولي ديگه نميلرزيدم ..دوست داشتم بخوابم ..
دوست داشتم چشمهام رو ببندم وديگه وا نکنم ...يه حس شيرين وملس زير پوستم خزيده بود ...
کسرا بالاخره پيروز شد ويه دستش رو ازاد کرد به دو سه دقيقه نکشيد که کلا خودش رو از بند جدا کرد وبه سمت من اومد .


اروم پج پچ کرد ..
-ايرن ..؟چته اخه ..؟
گره هارو از دستم که باز کرد بي حال تو بغلش افتادم ..پليورش رو دراوردو به زور تن من کرد ..
-چي شدي عزيزم ..؟اخه اين همه ترس براي چيه ...؟چرا اينقدر سردي ..؟
من وتو بغلش گرفت وبا کف دست بازوهام رو ماليد ...واقعا بي حس بودم ..حتي نوازش دست کسرا رو هم متوجه نميشدم ..
ميخواستم دستهاش رو کنار بزنم ..ميخواستم از اغوشش بيرون بيام ...ولي اونقدر سست بودم... اونقدر ترسيده وبي پناه بودم که اغوشش برام از همه چيز مهمتر بود ..
بوي نفسهاش وعطر ملايمش گيجم کرده بود ...عقلم ميگفت اين درست نيست ..اين عشقي که داري توش اب تني ميکني خطاست ولي دلم ..دلم که اين چيزها حاليش نبود ...
فقط ميخواست تا ابد تو اغوشش بمونه وسيراب بشه از محبت هاي نم نم کسرا ...
از لابه لاي دندونهاي کليد شده ام ناليدم ..
-منو از اينجا ببر ...ميترسم ..
-ميبرمت ..فقط طاقت بيار خانمم ..
زير بازوم رو گرفت وبلندم کرد ..بي حال درحالي که شديدا ميلرزيدم بلند شدم
دوباره نيمهءخودخواه مغزم فرمان داد ازش دور شو ...بهش مجال نزديکي نده ...بي ميل دستش رو پس زدم 
-ايرن ..!!(متعجب بود ...)
سعي کردم بدون کمکش قدم بردارم که بازهم نتونستم وسست شدم ..
با حرص دست انداخت دور شونه ام وبه ارومي نجوا کرد ..
-اين لوس بازي ها رو بذار براي وقتي که از اين جهنم خلاص شديم ...فعلا بايد سعي کني تا نيومده از اينجا بريم ..
دروبازکرد واروم بيرون رفت ..دستهام ميلرزيد وبدن اينکه تلاشي کنم فقط دنبال کسرا کشيده ميشدم ..
به پله ها که رسيديم ..بهتر ميتونستم نفس بکشم ...زير گوشم گفت ..
-ميتوني خودت بيايي ..؟
با سر تائيد کردم
اروم رهام کرد وجلوتر ازمن رفت تا سروگوشي اب بده ... همين که ديد کسي نيست به کمکم اومد وپله ها رو با هم بالا رفتيم .
صداي حبيب از يه جاي دور ميومد ..
-نه بابا ريختن همه رو گرفتن ..چه جوري ردم ميکني ...؟
سالن که جلوي رومون ظاهر شد کسرا کنار صورتم نجوا کرد ..
-اروم وبي صدا ميريم تو حياط ازاونجا به بعد فقط بدو باشه ...؟؟
سرتکون دادم وپشت بندش اروم قدم برداشتم ..
حبيب :با لنج ..؟طرفت اينکاره است يا نه ..؟
حالا ذيگه دماي بدنم متعادل تر شده بود وميتونستم بدون لرزيدن راه برم ... 
حبيب :نميدونم پول زيادي تو دست وبالم نيست ...
سالن که تموم شد وبه در ورودي رسيديم کسرا وايساد ...من رو با دست به بيرون هل دادودرگوشم گفت ..
-فقط بدو باشه ؟برو خانمي ..
ته دلم خالي شد ...يعني تنهايي بايد ميرفتم ...؟
-پس تو چي ..؟
-تو برو من ميام ..
-خب چرا با من نميايي ..؟
با ناراحتي نگاهش رو ازمن گرفت ..
- من بايد حبيب رو بگيرم ..اگه نگيرم بازهم مياد سر وقتت ..نميتونم ريسک کنم
- ولي دست خالي نميتوني ..
دوباره هلم داد ..
- مثل اينکه يادت رفته من پليسم ..برو ايرن نميخوام بيشتر از اين صدمه ببيني ..
دستش رو گرفتم ..نميتونستم بذارم به همين راحتي خودش رو به کشتن بده ..
-نميرم ..
اخم هاش سريعا تو هم شد ..
-بايد بري اگه تو باشي من نميتونم کاري انجام بدم ..
-اگه بگيرتت چي ؟..اگه بکشتت ...؟
با فک منقبض شده غريد ..
-برو ..
دوباره هلم داد ..دو سه قدم جلو رفتم ودوباره سر برگردوندم ..
-کسرا ..
بازهم اشاره کرد وبا لبهاش زمزمه کردکه برم ..دوسه قدم ديگه ..
نميتونستم برم ..به درک که من رو دزديد ميخوام پيشش بمونم ..هيج جا به اندازهءاغوش کسرا براي من امن نبود ..
خواستم برگردم که باز اخم کرد وبا دست اشاره کرد که برم ..
سري به معني نه تکون دادم ..چشمهاش نگران شد ..
با سرانگشت به من اشاره کرد بعد هم انگشتهاش رو مشت کرد ورو قلبش گذاشت ..
چشمهام پراز اشک شد با اشاره بهم ميگفت که تو قلبشم ..
دوباره با لبهاش وبي صدا گفت ..
-فقط برو ..
دلم اتيش گرفت از برق نگاه وچشمهاي لرزونش ..بي اراده ازش چشم گرفتم وشروع کردم به دوئيدن ..حتي برنگشتم که ببينم چي کار ميکنه ..
اشکام ديدم رو تارکرده بود ...ولي من بازهم ميدوئيدم ..دقيقا همون کاري رو که گفته بود انجام ميدادم ..ميخواستم براي يه بار هم که شده حرفش رو گوش بدم 
به در که رسيدم يه نگاه به پشت سرم انداختم ..جاي خالي کسرا بهم دهن کجي ميکرد ...
دستگيره رو که کشيدم به محض باز شدن در يه نفر دوئيد تو ..يه جيغ خفيف کشيدم که مرد عقب نشيني کرد
-اروم خانم من پليسم ..سروان کجاست ...؟
با سر اشاره به داخل خونه کردم ..
-شما بريد بيرون ..
همزمان صداي شليک گلوله از خونه بلند شد ..دوباره جيغ کشيدم ..و رو زمين نشستم ..ميدونسيتم يه بلايي به سرش مياره ميدونستم ....
خواستم برم تو که مرد جلوم رو گرفت ..
-خانم خطرناکه ..
دروکاملا باز کرد که چند تا مرد شخصي پوش هم وارد حياط شدن ..يه زن چادري پر چادرش رو رو سرم انداخت ومن رو به زور به سمت ماشين کشوند ...
همين جوري اشک ميريختم والتماس ميکردم که بذارن برم تو ..مطمئن بودم حبيب بي شرف يه بلايي به سر کسرا اورده ..
زن روسريش رو بازکرد ورو سرم انداخت يه کاپشن هم تنم کردوبه زور نشوندم تو ماشين ..
نميدونم چقدر طول کشيد که حبيب رو کت بسته بيرون اوردن ..
اونقدر عصباني بودم که دستهاي زن رو پس زدم واز ماشين پريدم بيرون به سمت حبيب دوئيدم ..
وتا سربازهابه خودشون بيان صورت حبيب رو چنگ زدم وبا ناخون روي پلک چشمهاش شيار انداختم ..
-بي شرف کثافت ..
تنها عکس العمل حبيب يه نيشخند بود که نفهميدم به وضع وحال من زد يابه سرنوشت خودش ..
زن دوباره من رو از حبيب جدا کرد فقط اسم کسرا روزير لب ميبردم ..
-کسرا ..کسرا کجاست ..؟تروخدا بگيد حالش خوبه ..؟زخمي شده ..؟
يه برانکارد از در حياط اومد بيرون ..
قلبم وايساد ..نه نه اون کسرا نيست ميدونم اون کسراي من ..
اشکام شدت گرفت ..
چرا کسراست ...دوئيدم جلو .
اشکام اونقدر تند تند ميباريد که نميتونستم مرد روي برانکارد رو درست ببينم ..
نزديکش که شدم قدم هام ثابت شد خودش بود ..کسرا .مرد قوي وهميشه استوار من ..ولي چرا اينجوري ..؟چرا چشم بسته ..؟چرا اينقدر ثابت ..؟
اسمش رو زيرلب بردم ..
-کسرا ..؟
مرد سفيد پوش داشت برانکارد رو ميبرد که خودم رو جلوش انداختم ..
-کسرا ..؟چش شده اقا ..؟چش شده ..؟
-چيزي نيست ايرن ..
چشمهاش باز بود ..چشمهاش رو باز کرده بود ..
ناليدم 
-کسرا ..
-جان ..
-تيرخوردي ..؟اون بيشرف زدتت ..؟
-چيزي نيست ..
-چرا چيزي نيست داره ازت خون ميره ..تو هم مي خواي مثل مسيح تنهام بذاري ..؟ميخواي بري کسرا .؟
-نه حالم خوبه ..
-من ميدونم تو هم ميخواي بري ..
-نميرم گريه نکن ايرن ..
-خانم بذاريد رد شيم حالش خوب نيست ..
عقب گرد کردم ..حالش خوش نبود ..نبايد وقتشون رو ميگرفتم کسراي من حالش خوش نبود ..
اشک ريزان پشت سرشون رفتم ..خواستن در وببندن که به زور نشستم تو امبولانس ..
زن دستم رو کشيد که باالتماس گفتم ...
-بذاريد باهاش برم ..
دست زن شل شد ودر امبولانس بسته شد ..پرستار سرم رو وصل کرد وماسک اکسيژن رو رو دهن کسرا گذاشت ..
دست خونيش رو تو دستم گرفتم ..پلک چشمهاش پريد ..
-کسرا نمير ..باشه ..؟کسرا تروخدا ؟
مرد يه امپول تو سرم خالي کرد وگفت ..
-خانم اين چه حرفيه ..ايشاللهحالش خوب ميشه ..
-پس چرا چشمهاش رو باز نميکنه ...؟
-کلي خون از دست داده ..بايد مداوا بشه ..
صداي اژير امبولانس رعشه به پيکرم مينداخت 
مرد لباس پر ازخون کسرا رو بازکرد سوراخ توي پهلوش بزرگتر وازاردهنده تر از هرچيز ديگه اي بود ..
با ديدن زخمش هق هقم بيشتر شد ...
-چه بلايي به سرت اورده ..؟ 
دستش رو تو سينه ام کشيدم ..
مرد زخم رو تميز کرد ولي خون ريزي همچنان ادامه داشت ..
کسرا ..کسراي من ..داشت از دستم ميرفت ..همه اش هم به خاطر من ..من لعنتي ..من نفرين شده ..
اگه تنهاش نميذاشتم اگه فرار نميکردم ومجبورش ميکردم با من بياد .الان سالم بود ..الان کنارم بود .
امبولانس وايساد ومرد با سرعت درها رو بازکرد وپياده شد ..
پايه هاي برانکارد رو بازکرد وبه سمت داخل بيمارستان رفت ..
اخرين چيزي که از کسرا تو خاطرم موند صورت سفيد ولکه هاي خون رو دستهام بود ...


*باهام وداع نکن *
دراطاق عمل که بسته شد با همون دستهاي خوني تا شدم از درد ..
حقم نبود... حالا که ميفهيميدم تا چه حد به کسرا عادت کردم ودوستش دارم حقم نبود که خدا اينجوري ازم بگيرتش ..
سرم رو تو سينه ام گرفتم وزار زدم براي بخت شوم خودم .
من کسرا رو دوست داشتم وميدونستم که اون هم من رو دوست داره ..ازش دل چرکين بودم ..ولي نه تا اين حد که بخوام بميره که بخوام نباشه ..
دوستم داشت يا نداشت ديگه برام مهم نبود ..فقط ارزو داشتم برگرده ..زنده بمونه ...نه مثل مسيح بره وتنهام بذاره 
-خانم ..؟
با همون چشمهاي اشکي سرم رو بلند کردم ..
-بله ..
-شما بايد همراه ما بيايد ..
يه نگاه به چهره هاي مصممشون انداختم ..
-ولي من ..
-بهتره با ما بيايد ..يه سري سوالها هست که بايد جواب بديد ..
نگاهم دور اطاق عمل چرخيد ..پس کسرا چي ...؟اون چي ..؟
نميتونستم بدون اينکه بدونم کسرا سالمه يا نه جايي برم ..
-نميتونم بايد بمونم ..کسرا ..
-شما تشريف بياريد ..هر افتاقي بيفته به ما خبر ميدن ..
با سر دوباره نفي کردم ..نميتونستن من رو به زور ببرن ..
-خانم شما بايد همراه ما بيايد ..
تو اين بين در اطاق عمل باز شد ودکتر ازاطاق بيرون اومد ..
با همون چشمهاي خيس تلوتلو خوران جلو رفتم ..
-اقاي دکتر ..حالش خوبه؟ ...زخمش ناجوره؟ ...خوب ميشه ...؟
-اروم دختر جان ..عمل خوبي بود..حالش هم خوبه ..نگران نباش ..
چشمهام رو بستم قطره هاي اشک از بين پلک هام ليز خورد 
نفسم رو با حوصله بيرون دادم ..حالا که زنده بود ميتونستم با خيال راحت با اون مردها برم ..
تو ماشين که نشستم ذهنم دوئيد دنبال کسرا ..
يعني تا حالا از اطاق عمل بيرون اوردنش ؟...به هوش اومده ؟....
ولي ذهن حسابگرم سعي کرد اسم کسرا رو خط خطي کنه ..
-به تو چه ..؟تو چرا نگرانشي ..؟مگه اون نگران تو بود که تو هم دلواپسش باشي ..؟
-اما اون جون من و نجات داد ..
-اره همون جوني که خودش به خطر انداخته بود ،نجات داد ..وظيفش رو انجام داد ..تو هيچ ديني بهش نداري ..
- ممکن بود بميره ..
-اره تو هم ممکن بود بميري ..هرچند که الان هم هيچ فرقي با يه جنازه نداري ...اعصابت خراب شده ..جسمت تباه شده .. ويرون شدي ..
به خودت بيا ايرن ..کسرا گند زده به زندگيت ...اگه نجاتت داد ..اگه کمکت کرد وخودش رو به خطر انداخت فقط به خاطر عذاب وجدان خودش بود
لجوجانه با خودم مجادله کردم 
- پس عشق توي چشمهاش چي ؟..اون دوستم داره ..
-داره يا نداره مهم نيست ..مهم اينه که تو رو انداخت تو باتلاق ..مهم اينه که تو رو کشت ..مهم خطهاي روي بازوته ..مهم درد جسم وروحته ..ايرن خر نشو ..
کسرا رو از ذهنت بيرون کن ..علاقه ات رو تو خودت بکش ..اين مرد مرد زندگي تو نيست ..بهتره ازش فاصله بگيري ...
اخر سر عقل پيروز شد و فکرکسرا رو از سرم خارج کرد..يعني سعي کردم که ديگه بهش فکر نکنم ..حتي به قلبم هم هشداد دادم که ديگه با شنيدن اسمش محکم نکوبه ...
اخه من هنوزعادت به جدائيش نداشتم ..عادت به اينکه تو فکرم پسش بزنم هم نداشتم ...
......
يه روزم شد يه هفته و....يه هفته ام شد يه ماه ..
خبري ازش نداشتم ...هيچي ...نه ميدونستم خوبه... نه ميدونستم چي کار ميکنه ...هيچي به هيچي ..
دلم هنوز بعد از يه ماه بازهم به اسمش که ميرسيد ميطپيد ..سرتا به پا گر ميگرفت وواله ميشد ...
اخه دست خودش نبود عاشق شده بود ..عاشق مردي به اسم کسرا ...عاشق وجودگرمش ..تکيه گاه بودنش 
يه ماهم شد دوماه وبازهم هيچ خبري نشد ...نميدونستم چرا علارقم اون همه حسي که داشت حالا سراغم نميومد ..فقط اين رو ميدونستم که با اون همه دلخوري وناراحتي ...دلم به قد دنيا براش تنگ شده ...


*دلتنگي *
از خونه که زدم بيرون دلم بي هوا هواي کسرا رو کرد ...بي انصاف دو ماه که حتي يه زنگ خشک وخالي هم نزده ...
شالم رو جلوتر کشيدم وخواستم از عرض خيابون رد بشم که يه نفر صدام کرد ..
کسرا ..؟کسرا بود ...؟چه حلال زاده!!! 
با حرص سرم رو چرخوندم ..بعد از دو ماه بي خبري حالا اومده که چي؟ ..ميخوام صد سال سياه نياد ... 
درسته که دلم هواش رو کرده بود ولي اونقدر دل خور وناراحت بودم که حتي نميخواستم باهاش همکلام بشم .. 
براي هردومون بهتربود که از هم جدا باشيم ..نه اون ياد عذاب وجدانش نميوفتاد ..نه من ياد بلايي که به سرم اورد .. 
رفتم تو پياده رو که دوباره صدام زد .. 
-ايرن ..؟ 
اصلا سرنچرخوندم که بخوام ببينمش ..بازوم به شدت کشيده شد ونفس هاي تند کسرا رو صورتم پاشيد .. 
-مگه با تو نيستم ..چرا جوابم رو نميدي ..؟ 
-ولم کن .. 
بيا ... 
بازوم رو کشيد .. 
-گفتم ولم کن ..وگرنه داد ميزنم مردم بريزن سرت ... 
-خوب داد بزن ..داد بزن ببينم با کارت شناسايي من بازهم ميريزن سرم ...؟ 
ناخواسته پشت سرش کشيده ميشدم ..درجلوي ماشين رو بازکرد وبه زور نشوندم توش .. 
-همينجا ميشيني فهميدي ...؟
تو چشمهاش براق شدم .. 
-نه نفهميدم ....من با تو هيچ جا نميام ..اصلا کي به تو اجازه داده بهم زور بگي..؟
يه لحظه نفس هاش طوفاني شدو رگ هاي پيشونيش برجسته ..
-به خداي احد وواحد اگه نشيني من ميدونم وتو .. 
اونقدر عصباني وکبود شده بود که جرات نکردم سرپيچي کنم ..با اخم سرجام نشستم وکسرا هم درومحکم بهم کوبيد وخودش هم نشست پشت رول .. 
دستهاش رو رو فرمون گذاشت ويه نفس عميق کشيد .. 
-خوب بگو ..
به مسخره گفتم 
-چي رو بگم ..داستان حسين کرد شبستري رو ..؟ 
دوباره طوفاني شد وباهمون چشمهاي خون چکانش برگشت به سمتم .. 
-ايرن ...؟حرف بزن ..بگو چه مرگته ..؟چرا دو ماهه به من سر نزدي ..؟ 
-چي ؟چرا بايد بهت سر بزنم ...؟
-چون خير سرم زخمي بودم ..چون چشمم به در خشک شد تا تو با يه شاخه گل فکستني بيايي ديدنم ..
چون بيشتر از يه ماهِ که تو اون خراب شده اسير شده ام وتو حتي يه تلفن خشک وخالي هم بهم نزدي .. 
-نزدم که نزدم ..تو چرا به من زنگ نزدي حالم رو بپرسي ..؟ 
-چون مريض بودم .. 
-والله تا اونجايي که من ميدونم دست وزبونت مشکلي نداشته ميتونستي به هم زنگ بزني ..اصلا اصلا تو به چه حقي سر من داد ميزني ؟..
اقاجان نخواستم بيام ..نميخوام باهات حرف بزنم ..اصلا من حرفي با تو ندارم .. 
خواستم پياده بشم که دروقفل کرد وراه افتاد .. 
-هوي کجا ميري ..؟ 
هيچي نگفت .. 
-کسرا با توام ..من رو پياده کن ميخوام برم خونه ..مامانم نگرانم ميشه .. 
-نخير نميشه ..کسي که داره براي خريد ميره بيرون دوازدهءشب هم برگرده خونه عيب نداره ... 
نفسم به شماره افتاد .. 
-تو برام به پا گذاشتي ..؟ 
يه لبخند مسخره زد .. 
-نخير از مامان جونتون تلفني پرسيدم ..فرمودن تشريف برديد خريد وتا شب هم برنميگرديد .من دارم از صبح تاشب تو غصهءدوري خانم کباب ميشم بعد مادمازل عين خيالش نيست وتشريف ميبرن دَدَر دودور... 
-به تو چه ..دوست دارم برم ...بايد از تو هم اجازه بگيرم ..؟ 
-نخير لازم نکرده از من اجازه بگيري ..من ميگم يه ذره انصاف وعاطفه داشته باشي بد نيست ... 
دوباره برگشتم سمتش .. 
-دلم ميخواد اين مدلي باشم مشکليه ...؟
-اره سر تاپاش مشکله . 
-پس پياده ام کن چون اب من وتوتو يه جوب نميره ... 
-بشين سرجات ...دارم رانندگي ميکنم .. 
-نميخوام ميخوام برگردم خونه .. 
-ايـــــــــــرن ... 
واي چقدر قاطي بود ...اين مدل عصبانيتش رو تاحالا نديده بودم ..واقعا که وحشتناک شده بود ..سرجام صاف نشستم وچشم دوختم به خيابون .. 
شايد يه نيم ساعتي بدون حرف چرخيد که ديدم همه چي برام اشناست ..راه خونهءمسيح بود ..اين رو مطمئن بودم .. 
-کجا ميري ...؟ 
-..... 
-با توام ..؟داري ميري خونهءمسيح ..؟ 
-....
-کسرا ..؟ 
برگشت وبا طمانينه گفت .. 
-ساکت باش وحرف نزن .. 
-دلم ميخواد حرف بزنم ..ببينم چه غلطي ميکني ...؟
-خدايا تو امروز قصد کردي من رو ديوونه کني نه ..؟ 
اره اونقدر ميگم تا من رو برگردوني من با تو حرفي ندارم .. 
-ولي من دارم پس وظيفه اته به خاطر تموم اون سختي هايي که برات کشيدم مثل ادم بشيني وبه حرفهام گوش بدي .. 
-نمـــــــــــي خــــــوام ... 
عصبي پوفي کرد ودوباره بدون حرف به کارش ادامه داد ..


* نازونياز *
دم خونهءمسيح نگه داشت وازماشين پياده شد ..
-پياده شو ..
-نميخوام ...تا نگي براي چي اومدي اينجا پياده نميشم ..
-ايرن ..
دروباز کرد وبزور کشيدم بيرون ..کليد انداخت تو درو من رو همچنان دنبال خودش کشوند ..
نيروي سر پنجه اش واقعا داشت بازوم رو خرد ميکرد ..
-اوي ديوونه دستم رو کندي ..ولم کن ..
بازهم بدون حرف کارخودش رو کرد ...
از پله ها بالارفت و درهال رو با ضرب باز کرد ....بازوم رو کشيد وهلم داد وسط سالن ..
با حرص از کنارم گذشت وبه سمت اشپزخونه رفت بازوم رو ماليدم وتو دلم بهش فحش دادم ...بي ادب زور بازوش رو به رخ من ميکشيد ..
ليوان اب رو يه سره بالا رفت وتــــــق رو اپن کوبيد ...
چشمهاش رو ريز کرد وزبونش رو روي دندونهاش کشيد ...واقعا ترسناک شده بود ..
باهمون نگاهش اومد بيرون وبهم نزديک شد ...همين که به يه قدميم رسيد از ترس يه قدم عقب گذاشتم ولي اون بازهم جلو اومد ..
-چيه ..؟چرا اين جوري نگام ميکني ..؟
تو يه وجبيم وايساد وزل زدتو چشمهام ..
-ميخواي من رو بزني ..؟
ابروهام بالا پريد ..چي داشت ميگفت ...؟
از حالت تدافعيم دراومدم 
-چـــــــي ..؟
-دوست داري من رو بزني ..؟
-خل شدي کسرا اين چه سواليه ..
-جواب من رو بده اره يا نه ..؟
تو دلم جواب اين سوال رو ميدونستم ..دوست داشتم اونقدر بزنمش که از جاش پا نشه ..ولي همچين چيزي تو واقعيت نشدني بود ..
انگار از نگاهم حرف دلم رو خوند ..
-ميخواي بزنيم نه ..؟
گونه اش رو پائين تر اورد ..
-پس بيا بزن ..هرچه قدر که دوست داري بزن ..جاي همهءاون زجرهايي که با هم کشيديم من رو بزن ..اصلا اونقدر با مشت ولگد به جونم بيفت که حرصت بخوابه ..که ديگه از دستم عصباني نباشي ..
متعجب گفتم ..
-کسرا ..؟چي ميگي ..؟ديوونه شدي ...؟
دستهاش رو محکم روي صورتش کشيد وبا زور لابه لاي موهاش فرو کرد ...تمام صورتش گر گرفته بود ..
-اره اره به خدا ديوونه شدم ..از دست تو ..ازدست اون منصور وحبيب بي شرف ..حتي از دست مسيح ..ميخواي من رو بزني ؟..
خوب بزن ..اونقدر بزن که ديگه از دستم ناراحت نباشي ..ولي بهم بي محلي نکن ..بذار برات مثل قديم باشم ..مثل همون موقع هايي که فقط به من اعتماد داشتي ..مثل همون موقعي که از بالکن اويزون بودي ولي ميدونستي که پرتت نميکنم ..مثل همون موقعي که دستت رو تو دستم گذاشتي وبه اون زير زمين اومدي ..
دستهاش رو با بي حسي پائين انداخت ..
-ديگه نميکشم ايرن ..من رو ببين ..شدم يه رواني ..چشمم همه جادنبالته ..اسمت رو لبمه ..کارها ورفتارت تو ذهنمه ..ايرن يکم ...فقط يکم درکم کن ..
کارم بود ..شغلم بود ازهمه مهمتر اينکه فکر ميکردم برنده ام ولي نبودم ..
اون منصور بي شرف تو رواز خونه کشيد بيرون وبعد هم دستم بهت نرسيد ..
تو هيچي نميدوني ..تو اصلا نميدوني براي پيدا کردنت چي کشيدم ..براي اينکه زنده از دست منصور نجاتت بدم چه بلاهايي که به سرم نيومد ..
ايرم من تا پاي مرگ رفتم وبرگشتم ..همه اش هم به خاطر پيدا کردن تو بود ..
با دلخوري رو ازش گرفتم ..
-نه به خاطر من نبود ...به خاطر عذاب وجدانت بود... به خاطر اينکه خودت هم ميدونستي چه جوري زندگي من رو خراب کردي ...
دستش رو زير چونه ام گذاشت وسرش رو خم کرد .
-اره اره اولش همين طور بود ولي بعدش نه ..اون لحظه اي که جنازه ات رو ديدم ديگه به خاطر عذاب وجدان نبود ..به خاطر دلم بود که کشيدمت بيرون ..
دستش رو پس زدم .
-ديگه برام مهم نيست ..ديگه نميخوام بشنوم ...ميخوام همه چي رو فراموش کنم ..حتي تو رو ..
-ديدي؟ ..ديدي گفتم هنوز از دستم ناراحتي؟ ..ديدي هنوز ميخواي من رو بزني ..؟
با حرص غريدم ..
-اره ميخوام بزنمت ..اونقدربزنمت که درد من رو وقتي که اقا کتکم ميزد بفهمي ..


رفتم جلو ودست مشت شده ام رو بالا اوردم ..
- ميخوام با اين مشت چنان بزنمت که ..
صورتش رو با درد پائين تر اورد ..
-خوب بزن ..چرا نميزني ...؟
دستم رو تو دستش گرفت وگذاشت رو صورتش 
-بزن ايرن ..هرچقدر که دوست داري بزن ...ولي اين جوري نباش ...اين جوري سرد وبي روح..اين جوري نباش عزيزم ..
دستم تو دستش شل شد ...چه جوري ميتوستم بزنمش وقتي که تک تک سلولهاي وجودم اسمش رو صدا ميکرد ..
-ايرن من دوستت دارم ..
بغض کردم ..شنيدن اين جمله نهايت ارزوم بود ولي اين شک لعنتي نميذاشت که لذت ببرم ..
-نداري ..همه اش عذاب وجدانه ..
-ايــرن ..؟!!
دستم رو بيشترفشرد ..
همهءوجودم تمناي دستهاش رو داشت ..دستهايي که هميشه پناهم بودن ..
-نيست ..ايني که داره من رو از تو ميسوزونه عذاب وجدان نيست ..علاقه است ..
دستم رو پائين تر اورد وکف دستم رو رو سينه اش گذاشت ..
-ببين فقط به خاطر تو ميزنه ..فقط به عشق تو ..
-نميتونم کسرا ..
-باهام بمون ايرن ..
من بايد چي کار ميکردم ..با اون همه عشق توي چشمهاش چي کار ميکردم ؟...طپش پر ضرب وزور قلبش زير بند بند انگشتم رو چي کار ميکردم ..
-دوستم نداشتي ...چون اگه داشتي تو اين دو ماه بهم زنگ ميزدي ..
-عزيزک من ..تو از کحا ميدوني که من زنگ نزدم وحالت رو نپرسيدم ..؟از کجا ميدوني که ازت خبر نگرفتم ..؟
-پس چرا من ..
سرش رو خم کرد وباهمون چشمهاي سياهش زمزمه کرد ..
-خواستم خودت بيايي سراغم ..خواستم ببينم که دوستم داري يا نه ..دوستم نداشتي ايرن نه ..؟
اشکام سرازير شد ..من با اين همه بغض توي صداش چيکار ميکردم ..؟
سرش رو نزديکتراورد و روي رد اشک رو بوسه زد ..
اروم وطولاني ..ملس وگرم ..چشمهام ناخواسته از اون همه ارامش ولذت بسته شد ..
لبهاش رو از رو گونه ام جدا کرد وروي پلک چشمم رو بوسيد ...
هواي نفسش صورتم رو پر کرده بود ...چه لذتي داشت نفس کشيدن تو هرم نفسهاش ..
با بغض بازهم نجوا کرد ..
-دوستم نداري ايرن ..؟
مگه ميشد دوستش نداشته باشم ...؟اون همه عشق که بي خودي نبود ..؟
لبهاش از پلکم سوا شد ورو پلک ديگه ام نشست ..
قطره هاي اشک بي اجازه سر ريز ميشدن ..
ضربان قلبش پرضربتر شده بود ..درست مثل قلب من ..
پلکم رو رها کرد 
-دوستم نداري ايرن ..؟
اشکم با قطرهءاشکش قاتي شده بود ..دوباره رد اشک رو گونهءديگه ام رو بوسيد ...
قلبم داشت ميترکيد ..خودم که ميدونستم دوستش دارم ...خودم که ميدونستم هرچي دارم وندارم مال اونه ..
خودم که ميدونستم تو اين دو ماه بي حضورش چي کشيدم ..
زمزمه کردم ..
-دوستت دارم کسرا ..
لبهاش از گونه ام جدا شد ورو لبم نشست ..اروم وبي صدا ونَم نَم 
....دوستش داشتم خودم که خوب ميدونستم ..
اين لبها رو با همه ءوجودم ميخواستم ..ضربان قلبش رو که براي من ميتپيد ..
دستش رو دورکمرم حلقه کرد ودست ديگه اش رو دور شونه ام پيچيد ..
هرم نفس هاش رو ميخواستم ..مزهءشيرين لبهاش رو ..انگار که با کسرا برميگشتم به همون دختر باکره ..همون روح دوشيزه ..همون من ِسابق 
لبهاش از لبهام جدا شد ..
-دوستم داري ايرن ..؟
-دوستت دارم ..
اينبار محکم تر وراسخ تر گفتم..بدون شک دوستش داشتم ..
لبهام رو پرمهر تر بوسيد ..
بوسيد وبوسيدم ..گرم شدم وداغ ..همين بود حس تازهءمن ..
حس خواستن وخواسته شدن ..پرستش وپرستيدن ..ناز ونياز وناز ..
کسرا مرد من بود ..بوسه هاش ....طعم لبهاش ..ديگه حرفي نبود ..کلامي هم نبود ..
همه ش بوسه بود وعشق وگرماي اغوشش ..من بودم وکسرا ....مرد من ...



(اين روزها تنم يک آغوش گرم ميخواهد با طعم عشق نه هوس
لبانم رطوبت لبهايي را ميخواهد با طعم محبت نه شهوت 
موهايم نوازش دستهايي را ميخواهد با طعم ناز نه نياز
تني را ميخواهم که روحم را ارضا کند نه جسمم را)
رمان گاد فادر 1
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان