امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بن بست

#1
به ساعت صفحه گرد دور مچش نظری انداخت و نگاهش را کلافه به اطراف چرخاند باید از این معطلی ده دقیقه ای دلخور می بود ؟ نمی دانست سالها بود که دلخور بود از همه چیز از این معطلی همیشگی و شاید از خود زندگی؟!!
منشی پشت میز خونسرد نشسته بود و با صدای بلند آدمس میجوید این ترق ترق آدامس زیر دندانهای این دخترک بی خیال شیک پوش هم عصبی می شد این صدای ورق خوردن مجله ای که توی دست دخترک بود هم ، از دقت دخترک مشخص بود که فال روزانه اش را میخواند شک نداشت؛ روزهایی بود که خودش هم این فال ها را دنبال میکرد همان روزهایی که منتظر همان سوار کار ماهر اسب سفید بود ,همان روزهایی که با سالهای خاله بازی کردنش با قابلمه های پلاستیکی خیلی هم فاصله نداشت ...همان روزهایی که منتظر بود تا قاب عکس صدفی داخل کمد با عکس کسی پر شود که عاشقش خواهد شد همان سالها ..
دستمالی از جیب پالتوی خاکستری رنگش در آورد و کف دست عرق کرده اش را خشک کرد فرداد هنوز هم نگران نگاهش میکرد ..نگران این کلمه ؛بود ...ز خیلی وقت پیش ...این کلمه از زمانی که آن طوفان به پا شد با اسم این آدم عجین شد باید به مرد بودنش تاکیدی میکرد ؟ ...با نفرت نفسش را بیرون داد هرگز ..هیچ چیزی نفرت انگیز تر از مرد نبود ....
نگاهش به خاکستری پالتویش افتاد از کی تمام رنگها بی رنگ شدند ؟ باید برای میشا هم پالتوی جدید میخرید زود قد میکشید چه قدر بین لباسهای دخترانه به دنبال لباسهای با رنگهای خنثی میگشت و چه قدر مغازه دار با تعجب نگاهش میکرد ...همان سالهایی که تازه تازه داشت میفهمید آن موجود همیشه گرسنه گریان ..همانی که به هیچ کس جز به خودش شبیه نیست به او احتیاج دارد همان سالها که هورمونهایش بر خلاف میلش عمل میکردند همان روزهای تنهایی که سینه اش از حجم شیر انباشته شده تیر میکشید و او لج میکرد دقیقا از همان سالها دیگر رنگ مفهومش را از دست داد...فرداد کنارش بود..آرنج را روی زانو تکیه داده بود و کمی به جلو خم شد نگاهش میکرد..می خواست کاملا به نیم رخش مسلط
باشد...پوزخندی بی اراده روی لب هایش نشست..
ـ من یه راه حل دیگه پیدا می کنم..بهت قول میدم ترنج...می تونی همین الان بلندشی تا از اینجا بریم..ترنج..عزیزم گوشمیدی..؟
چند سال بود که فرداد می گفت عزیزم..
از همان اوایل که آمده بود یا طی این سالهانمی دانست...این یکی از حافظه اش رفته بود به درک..
دست به سینه نشست و تکیه داد به پشتی کاناپه ی چرمی مشکی..راحت بود..کم پیش می آمد جز صندلی های خانه ی خودش جای دیگری احساس راحتی کند..اما این یکی راحت بود..اذیتش نمی کرد..نه جسمش و نه روان خسته اش را...
ـ ترنج،عزیزم..بیا بریم.
_ بعدسه سال شکنجه شدن...بعد همه ی اتفاقائی که گذشتم.. یکی پیدا شده که حقیقت و بهم بگه..می فهمی؟
فرداد..می خواد بهم بگه چی شده..چرا شده...تو ازم می خوای که از اینجابرم..؟!
با تحقیر نگاهش کرد..این یکی دست خودش نبود...نمی توانست کسی را بیشتر از چند کلمه و چند دقیقه تحمل کند...
فرداد نگاهش میکرد...بدون هیچ تغییری...انگار که لحن صحبتش را نشنیده باشد..خسته نمی شد... آنهمه صبوری...؟!!
ـ فقط یه هفته تحمل کن...خودم تک تک اون آدم ها رو میندازم به پات..
عصبی دستی به پیشانی اش کشید : تو این یه هفته قراره معجزه بشه و من نمی دونم..؟!!...کمی سرش را جلوتر برد و غرید:اگر قرار به این بود کارها از راه ساده و بی در سر پیش بره چه لزومی داشت که من اون بدبختی ها رو بکشم..برای تو یک هفته است برای من سه سال شکنجه ی شبانه روزی بود..برای من دیدن لحظه به لحظه
بزرگ شدن میشا بود..قد کشیدنش..نفرت و کشتن و عشق کاشتن..فکر می کنی برام راحت بود..؟!فرداد با احتیاط دست هایش را گرفت..تنها کسی بود که می توانست کمی نزدیک بودنش را تحمل کند:آروم باش عزیزدلم..باشه..باشه ..هر چی که تو میخوای...نلرز..ترنج...
میلرزید..؟ خیلی هم عجیب نبود..داروهای صبحش را نخورده بود..اعصابش میریخت به هم..یک مرد کنارش نشسته بود..همینکافی بود تا نخورده هایش را بالا بیاورد..
دلش شور میشا را میزد..یک هفته بود که امده بودند..خودش احساس غریبی داشت وای به روزمیشا که تنها هم مانده بود...

دستش را از دست فرداد بیرون کشید : به نظرت میشا ناهارش رو خورد؟؟

ـ مطمئنم بهش حواسش به میشا هست...

_اینم که انگار ما رو گذاشته سر کار..

فرداد کلافه نفسش را بیرون داد : بیا بریم ..ها؟....بریم ناهار بخوریم ترنج ..بعد هم بریم خونه بهت قول میدم...
وسط حرفش پرید از تکرار جملات بدش می آمد : اگه دوست داری میتونی بری من اینجام...
منشی نگاه خونسردش را به آنها انداخت و با همان لبهای زیادی برجسته اش که زیاد هم به خودش زحمت باز کردنش را نداد گفت : ببخشید جلسه مهندس کمی طول کشید....
ترنج به این عذرخواهی فکر هم نکرد استرسش برای تمام جملاتی که قرار بود رد و بدل شود بیشتر از این حرفها بود...این ثانیه ها بیشتر از سه سال بود که کش می آمدند...
هر چه قدر هم که میخواست نمیتوانست آن روز نیمه بارانی تهران را فراموش کند همان روزی که با آن لبخند دوست داشتنی زیبا تر هم شده بود..
نا خواسته پوزخندی زد ...لبخند آن روزش برایش زیبا و جالب بود..برای ترنج 22 ساله آن زمان..همان ترنجی که نمیدانست آن روز نیمه بارانی نه به آن رویا های در سر پرورانده ناشی از همان فال های روزانه ختم می شود نه به نصیحت های مادرانه عمه خانوم ...تمام آن ملاقاتها ختم میشود به یک هیچ و تمام....
در دفترش باز شد فرداد با التماس همیشگی نگاهش کرد مهمان مهندس که مردی حدود 40 ساله بود با لبخند از در خارج شد برای این مرد که لااقل روز خوبی به نظر می آمد.منشی از جا بر خواست و با مهمان مهندس خداحافظی گرمی کرد و بعد به سمت ترنج چرخید : شما بفرمایید...
ترنج با پاهایی لرزان از جا بلند شد ..شاید این بار فال روزانه اش درست گفته باشد....[/font]
هوای دفتر عطر خاصی داشت...تلفیقی از چوب و چرم...این عطر کمی تمرکزش را به هم میزد...کمی یادآوری روزهائی را

داشت که دیگر تمام شده بود...

نفسی گرفت و از ورودی سالن داخل شد...نور ملایمی از پرده های عسلی رنگ به داخل می پاشید...این هم یک پوئن مثبت

دیگر...رنگی که بی اراده از آن همه استرس کم کرده بود..

با دیدنش ایستاد...رو به قسمت ورودی تکیه داده بود به میز کار بزرگش....دست ها را در راستای بدن دو طرف میز گذاشته بود

و نگاهش میکرد...

باید سلام میکرد...اما ترجیح داد ساکت بماند...پاهای لرزانش را کشاند دنبال خودش و روی کاناپه ی تک نفره ای نشست...

زیر نگاه خیره اش حس بدی داشت...بدش نمی امد عق بزند..نفس عمیقی گرفت...یکبار..دوبار...

ـ چیزی میخوری بگم برات بیارن..؟!

سری تکان داد...دستانش عرق کرده بود..دستمالی بیرون کشید وکف دستش را پاک کرد...صدای قدم هایش روی پارکت باعث

شد سربلند کند...داشت به این سمت می آمد..حس بدی روی تنش نشست..بی اختیار ایستاد...

ـ میشه زودتر حرفات و بزنی...من باید برگردم خونه...

دلش نمی خواست نزدیکش شود اما شد...به فاصله ی کفش هایشان نگاه کرد...کمی عقب کشید..پشت زانوهایش به لبه ی کاناپه

چسبید...مجبور شد بنشیند..

لب زد:من آدم پرحوصله ای نیستم..میشه بهم بگی چطور قراره کمکم کنی..؟!

ـ چی میخوری برات بیارن..؟!

پرحرص نگاهش کرد..خونسرد سر تکیه داده بود به پشتی کاناپه:هنوز قهوه با شیر میخوری...یا ترجیع میدی یه فنجون چای

سبز بخوری برای تمدد اعصاب...

برای رفع آن همه خونسردی پوزخند زد:چای..حالا میشه حرف بزنیم...؟!

کمی سرش راروی شانه خم کرد:راجع به آشنائی دلپذیرمون یا شرایط امروز...؟!

دستانش خیس عرق بود...از روی میز دستمال کاغذی ها را بیرون کشید و میان دستش مشت کرد:ازم خواستی بیانم اینجا تا

تفریح کنی..؟!

نچی کرد و لبخند زد...بیشتر به دهن کجی می ماند تا لبخند...

ـ قبلا صبورتر بودی عزیزدلم...

خواست بگوید قبلا زن امروز نبود...اما سکوت کرد..عصبی بود..تمام تنش به عرق نشسته بود ومتنفر بود از این وضعیت..میل

شدیدی به عق زدن داشت...

ـ چند وقت که برگشتی..؟!

پس بالاخره داشت شروع میکرد...کمی گره ی شالش را شل کرد...نفسی از یقه اش برداشت..می ترسید با آنهمه اضطرابی که

داشت عرق تنش تند شده باشد...

ـ ترنج...؟!

سربلند کرد و کمی دیگر عقب کشید..چه لزومی داشت آنقدر نزدیک شود...اخمی به ابرو انداخت و نشان داد که منتظرباقی صحبتش است...

ـ چند وقت میشه که برگشتی..؟!

ـ دو هفته..شاید..نمی دونم..ده روز...

ـ کسی میدونه..البته به غیر از فرداد شاکر..

سر تکان داد:نه..کسی نمی دونه..نمی دونم..مطمئن نیستم...

ـ خوبه..کجا اقامت داری..؟!

چرا فکر میکرد که باید بداند..مزخرف ترین فکر دنیا بود...میشد شوخی اوریل..

ـ هتل...

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت:راس ساعت هشت راننده ی شرکت و میفرستم دنبالتون..با میشا میای...

خونسردی لعنتی اش زیادی روی اعصاب نداشته اش رفته بود:من حوصله ی این خاله بازی ها رو ندارم...حرفائی که به

خاطرش من و به اینجا کشوندی و بگو تا برم..

ایستاد و دستی به لبه ی کتش کشید:ساعت هشت اماده باش..بعد از شام حرف می زنیم..

پر حرص دنبالش راه افتاد:نمی فهمی چی می گم...من می خوام بدونم تو چی میدونی..چی قراره بهم بگی...

پشت میزش نشست: صدات و بیار پائین ترنج....

دندان روی هم فشرد: باهام مثل بچه ها حرف نزن...

با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد:مثل بچه ها رفتار نکن...

این آدم فرداد نبود که در مقابل داد و دعوایش صبوری کند...این آدم چهارچوب های خودش را داشت...می دانست..می شناخت..

برگشت سمت کاناپه و کیف سورمه ای اش را برداشت..آویز لوئیز ویتون جلوی چشمانش عقب و جلو می رفت...سرگیجه باعث شد

قدم هایش بماند...دستش را لبه ی میز گذاشت و نفسی گرفت

ـ لازمه بریم دکتر..یا عوارض داروهات...؟!

مکثی کرد ...فرداد بیرون بود..می توانست تا رسیدن به پارکینگ همراهی اش کند...

روی پاهای لرزانش ایستاد: امیدوارم حرفات ارزش داشته باشه کیا.
.......ادامشو بذارم؟؟؟
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان بن بست 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Dokhtari az JenSe SHISHE
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان