امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطره سری13

#1
آخه یکی نیست بگه به تو چه!

امروز تولد بابام بود منم رفتم جاتون خالی یک کیک بزرگ با یک دسته گل شیک واسش خریدم و کلی هم وسواس به خرج دادم که مثلا بابامو خوشحال کنم.
نزدیک خونه که رسیدم دیدم یه پیرمردی خیلی غمگین و تنها یه صندلی گذاشته دم در خونه اش داره با حسرت به آسفالت خیابون نگاه میکنه.
خیلی ناراحت شدم تو دلم گفتم خدایا آخه تو به این بزرگی یه کاری کن دل این طفلی شاد شه و خنده رو لبش بیاد که...
چشمتون روز بد نبینه پام رفت تو چاله و ... خوردم زمین و با صورت رفتم تو کیک ؛-(
خودمو جمع و جور کردم بلند شدم دیدم پیرمرد داره هرهر به من میخنده! اصلا کم مونده بود از خنده غش کنه
به خدا نمی دونستم اینقدر مستجاب الدعوه هستم. خلاصه مشکلی داشتین بگین من واستون دعا کنم ردخور نداره
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خاطره سری13 1


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خاطره سری13 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان