نظرسنجی: قشنگه؟؟؟
خیلییی
اصلا
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی

#1
اقا منم نویسنده شدم.خخخخخخ..فعلا چار فصلشو نوشتم..هر شب دو تاسه فصل براتون میزارم...لایک و نظر فراموش نشه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فصل امید





من:الوعلی کجایییییییی؟؟؟؟؟
علی:پشت سرتم...
من:عع اومدم
اروم ولی با خشم تموم داشتم میرفتم طرف ماشین علی
من:واکن درو
علی:تو میخوای سوارشی من وا کنم؟؟
من:انتر وا کن سوار شم وگرنه....
پرید وسط حرفم از تو ماشین و داد زدو گف
:وگرنه چی....ب مونا میگی ک ولم کنه؟؟؟؟؟
من:نه فقط داستان دیروزو میگم
دستمو بردم تو جیبم...گوشیو دراوردم رمزو زدم ...شماره هرو داشتم میگرفتم که یهو صدای باز شدن قفل در ماشین اومد.....
چون همه میدونسن من کاریو ک بگم میکنم علیم ترسید و وا کرد
علی:چ مرگته یابو چرا جو میگیرتت...بشین بریم.
من:دیدی میترسی؟؟؟؟زن ذلیل
علی:اره بابا میترسم بیا بریم....
منم سوار شدم......راسی من ادرینم .ی پسر ب قول رفقا خوشتیپ و جذاب...کمیم خوشگل(اعتماد ب نفسم تو حلقم)..ب زودیم میرم22سال...متولد تیرم...ی تیری درجه یک ..علیم ی پسر21\5ساله ی ب قول من مشتی و خوش اخلاق و یکمم چفت و بیش از حد شوخ .....
******
فصل اول
کوپه ی قرمز

من:خب اقا علی کجا میریم
علی:ادرین؟؟
-هان
-چقد مایه داری
-تو چقد داری
-حالا
-پس منم بعدا
-شوخ شدی امرو ادرین خان
-بودم داشم.....جلوتو نگا کن
-باشه نگا میکنم داد نزن....راسی ماشینت چی شد؟؟؟؟؟
-دست ادریناس
-بکی....ادم ماشینشو میده دس ابجیش؟؟؟
-ب تو چ...الان ناراحتی با توام؟؟؟
-الاق واس خودت میگم وگرنه من در بست واس تو اصن
-خخخ.جایی باید میرف
-شب فقط لاستیک ماشینت بر میگرده ها.
علی با صدای بلند شروع ب قهقهه کردو منم مث جقد فقط نگاش کردم...اونم اتوماتیک ساکت شد
من:داش علی...نگفتی کجا میریم
علی:الان میریم نمایشگاه اتوموبیل الماس
-اولا چرا کتابی حرف زدی؟؟؟دوما اونجا چرا
-اولا دوس داشتم دوما میریم میفهمی
-باششششش
تو راه ک داشتیم میرفتیم کلی فک ب ذهنم درباره نمایشگاه ماشینه زد...ک یکیش این بود ک علی ماشینشو بخواد بفروشه....علی از ی خانواده پولدار بود...ینی ما بودیم...وضعیت مالی هر دومون خوب بود..ولی اخه چرا باید این ماشینو میفروخت؟؟اون ی کیا اپتیما مشکی داشت...عاشقش بودم....همیجوری ک تو فکر بودم علی گف
:ادرنالین چرا تو فکری
(ادرنالین لقبمه مثلا)
-اقا من موندم تو این ماشینو میخوای بفروشی؟؟؟
-زده ب سرت؟؟؟این عروسکو بابام چن وقت میخواد پول داد ی ماشین بخرم
-اهان...ی اهنگ بزار باو حوصلم ترکید
-باشه باشه
اهنگو گذاشت....اهنگ امیر تتلو بود....اوفففف.روانی صداش بودم.یهو جو دوتاییمونو گرفتو همخونی شروع شد:
دستای منو ول نکن که تعادل نداررم
ادا عطفاری نمونده که براتو درارم ....یهو گوشی علی زنگ خورد و قیافش گره خورد و ب زوووور اب دهنشو غورت داد و گف:
علی:یا حضرت دوس دختر...ادرین موناس...
-خو ج بده
-باش.......سلام عزیزم....فدات بشم عشقم تو خوبی؟؟؟قربونت بره علیت...امشب؟؟؟؟؟شاید..نمیدونم دارم جایی میرم....باش گلم..بت خبر میدم..فدات خدافظ

یهو علی منو نگا کرد...قرمز شده بودم..خودم حسش میکردم...ب دو دلیل....حرف زدن لوسش و کنترل خنده...یهو ترکیدم و نتونسم خودمو کنترل کنم مث خر میخندیدم..
علی:چ مرگته ادرنالین؟؟ندیدی کسی قربون صدقه زنش بره
من تو اوج خنده هر جور بود خودمو کنترل کردم گفتم:
زن؟؟؟؟؟؟بزا ی ماه از دوستیتون بگذره بعد حرف بزن داشم....
-باشه بابااااااااا...بپر پایین رسیدیم.

پیاده شدیم.....واااو...عجب ماشینایی..از ی هیوندای ساده تا مازراتی گرند توریسمو...دهنم اب افتاد یهو اصن...

رفتیم تو.مدیرش ی مرد تقریبا چاق عینکی بود ک دور سرش فقط موداشت و اسمشم اقای وفایی بود ک گف هر کودومو پسند کردین بگین...و ما توی ماشینا غرق شدیم
علی:ادری
من:بله
-چقد ماشین
-اره
-کودوم حاج اقا ماشین شناس؟؟؟؟
-تو بودجت چقده؟؟؟؟؟؟
-اتش نشانی تومن
-اتش نشانیییییی؟؟؟درست بگو ببنم
-بابا صد بیس پنج ملیون....
وقتی گف 125ملیون یهو چشم ب ی هیوندای کوپه قرمز افتاد....اونم بد خوشش اومد....از اقای وفایی پرسید:
اقای وفای؟؟
من:اقای وفایی درسته چفت
-باش بابا...اقای وفااایی(یکم بلند تر از قبل گف و اقای وفایی اینوری شد)
وفایی:جانم
علی:این کوپه قرمزه چنده قیمتش؟؟
-برا شما ما میگیم123تومن
یهو منو علی همو با لبخند نگا کردیمو با هم گفتیم:همینو میخوایم...

رفتیم برای سند و این حرفا و تموم شد....

علی زنگ زد ب ابجیش ک خونشون اونطرفا بود و گف بره ماشین مشکیرو برداره
من:اقا علی تو ب من میگی ماشینتو دس ابجیت نده بعد خودت میدی؟؟؟
علی:ادرین خان ماشین من اون نی.اون برا بابامه این عروس برا منه...
-عوضی.......بااااش تسلیم...منو میرسونی؟؟
-نه...
-ینی چی
-نباید بری....تورو خدا من با مونا قرار دارم و اگه باشی پیشم یکم شجاعتم بیشتر میشه
-ای باااابااااااا.....باشه....کجا باس بریم
-پارک ملت....

بعد از حدود ده دیقه رسیدیم اونجا
******
فصل دوم
قرار
مونا منتظر بود....جلوش واسادیمو علی ی بوق زد...چون ماشینو نمیشناخ بی اعتنایی کرد...دوتا بوق زد و کلشو مث گاو از پنجره برد بیرونو داد و هوار که مونا بیا منم.کلا علی بچه ابرو ریزیه

مونا کلی تعجب کرد....پیاده شدم سلام کردم و با تکون دادن صندلی جلو ماشین رفتم عقب نشستم تا مونا و علی راحت باشن...تنها بدی کوپه های چار نفره کوپه بودنشونه...مث مگس گوله شده تو جابه جایی.

مونا ی دختره20سالس با قد تقریبا154...مهربونه و علیم دوس داره..توماشین تا رستوران سلام و احوال پرسی بود....دم رستوران من گفتم نمیامو اینا ک علی گف
ادرین پاشو بیا جون جدت
مام با صدتا ناز رفتیم...راسشو بخواین یجوری میشدم میدیدم قربون صدقه هم میرن...شام ی پیتزا مخلوط سفارش دادیمو وسط خوردن علی دس گذاش نقطه حساسو ب من گف ک:
ادرین...تو چرا با کسی نمیری؟؟؟
موناهم برا تایید روبه من کلشو تکون داد.
ی نگاه خفن ب علی کردم گفتم ک:
اقا علی سرشامه حرف نزن
-باید بگی چرا
-چون چ چسبیده ب را
-ادرین بگوووووو
مونا:اقا ادرین بگو دیگهSmile
من:علی تو ک میدونی من جز مرجان کسیو نمیخوام.........
یهو هردومون ساکت شدیم...
منو علی یهو تو فکر رفتیم...نمیدونم اون چرا رف ولی من یاد تنها کسی افتادم که تموم دنیامو بپاش میریختم.....تقریبا ی دیقه تموم تو فکر بودیم ک مونا حرصش در اومد و گف:
بخوووووریییید از دهن افتاد
مام برا تایید شروع ب خوردن کردیم...با هر بی میلیی بود خوردمو بلخره اومدیم بیرون....
سوار ماشین شدیم...
مونارو بردیم دم خونشونو پیادش کردیم...واااای چقد قربون صدقه هم میرن اینا...هی این میگه جیگرم هی اون میگه نفسم....
بعد اینکه رف مام را افتادیم...بعد ده دیقه یهو دیدم علی داره ب مونا زنگ میزنه و یهو صدای زنگ از تو ماشین اومد....زد کنار و من بلخره بعد چند دقیقه تجسس اف بی ای گونه موبایل مونارو پیدا کردم...
ی ایفون5بود..بدون رمز.اقا علیم ک استاد فضولین
من:علی فضولی نکن توش
علی:برا زنمه ب تو چ
-نکن عههههه
-ب تو چ
-انتری دیگه
-برم تو کانتکتاااش......ادرین نگاااااا.....این اشنا نیس؟؟؟
-فضولی نکن بت........
خشکم زد.تو مخاطبای گوشیش ی نفر ب اسم رها بود...ک عکسش دختر خاله همون مرجانی بود ک سر شام گفتم...با کلی جنگ و دعوا شمارشو ب زور از علی گرفتم و سیو کردم...قلبم دو برابر سرعت همیشه میزد.....تا خونه تو فک بودم...دم در انداختم پایین و گف:
-ادری فردا میام دنبالت
-باش
-خدااافس
-گومشو
-گم نمشم خونمونو بلدم
-د برو دیگه..
-رفتم.خدافظ.

دوسه متر جلو تر ترمز کرد داد زد یادت نره زنگ بزنی...
منم کلمو تکون دادم و راه افتادم.اونم بلخره رف.

ماشینم دم در بود...ی پورش باکستر سفید...ک ب خاطر قبول شدنم تو دانشگاه ازاد رشته پزشکی بابام خرید برام...ی لبخند زدم و یاد دیوونه بازیای خودمو مرجان تو این ماشین افتادم....اروم رفتم طرف خونه...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط **zeinab** ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، آویـــسـا ، عاغامحمدپارسا:الکی ، Sadaf 2014 ، علیرضا جذاب ، 8zahra1 ، serpent ، mahdis.a ، sina.mo ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، ♪neGar♪ ، hasti-a ، ραяα∂ιѕє- ، ستایش***
آگهی
#2
فصل سوم
استرس
رفتم تو.....ای باااابااااا عمم اینا خونمون بودن...وااای خدا من هنو نفهمیدم اینا چرا دخترشونو میخوان بندازن به من...ی نگا به ساعتم کردم..ساعت10:20دیقه بود...اوففف....داشتم میترکیدم...میشه گف تا الان هر دفه اومدن خونمون تا منو دیدن بحث ازدواج با مهسا رو کشیدن وسط.....مهسا دختر عممه نمدونم چرا پیله کردن ب من..خوبه خودش دوس پسر داره.

بلخره بعد کلی کلنجار رفتم تو خونه...واقعا خسته بودم.
من:سلام....
همه یک صدا مثل گروه های خوانندگی گفتن:
علیک سلام...
خودشونم هر هر خندیدن
عمم و شوور عممو پسر و دختر عمه و بابام تو پذیرایی بودن...ادرینا و مامانمم تو اشپزخونه.مشغول غیبت..خخخ
با عمه وشوور عمه و پسر عمه روبوسی کردم و نشستم
شوهر عمم ی مرد 53 سالس با موای جو گندمی و هیکل...میشه گف رو فرم...به اسم احسان..
اقا احسان یهو وسط حرفاش بحث ازدواجو کشید وسط...میخواسم با همون مهساعه خفش کنم....پوووف.مث همیشه تظاهر کردم ک خجالت میکشم...پاشدم برم سوییچو از ادرینا بگیرم ک ماشینو بزارم نو احسان گف:
اگه بخوایید توهمین ماه عقدشون میکنیم...
واااااای خدا اخه این کج و کوله چیش ب من میااااد....مهسا خوشگله ولی من واقعا ازش خوشم نمیاد..رفتم بیرون و ماشینو اوردم تو پارکینگ حیات...

برگشتم تو و.....من استاد بازیگریم...یهو وسط راه رفتن دسموب دیوار حال گرفتمو اون دستمو ب سرم...
عمم:ادرین چی شدی؟؟؟
پسر عمه یاسین:ادرین چی شد یهو
-هیچی حالم بده یکم..میرم تو اتاق اگه خوابم برد معذرت....

بلخره پیچوندمشونو رفتم تو اتاق..ی لبخند خبیثانه زدمو گوشیمو پرت کردم رو تخت....و بعد خودمو پرت کردم رو تخت...رمز گوشیو زدم.رفتم تو گالری توی فایل عکسای مرجان.....بازم وقتی چشاش و دیدم یاد اون روزا افتادم...روزایی ک الان دوباره میخوامشون.....خببزارید از مرجان بگم....ی دختر خوشگل..ک الان تازه وارد20سال باید شده باشه...اون موقه ها موای فری داشت کهم من هم خودش عاشق مواش بودیم...خب باید از اون موقه ها و اتفاقاتش بگم....
******
فصل چهارم
خاطرات زیبا
منو مرجان از دوران اخرای دبیرستان با هم اشنا شدیم..همه محلمون کشته مردش بودن..ولی همه واس قیافش میخواستنش..منو مرجان خیلی استراتژی و باحال دوس شدیم..اول از جایی شروع شد که من سر همین مرجان خانوم و مزاحمش تو محل دعوام شد....منم ک دعوایی بودم . فاز غیرت بچه محلی گرفتم....و دعوا شروع شد..اول از دور ی یتا پرنده رفتم تو پاش و مشت و لگد..مرجانم هی جیغ میزد ولش کن و بچ محلا ام تشویق میکردن که روی روحیم تاثیر به سزایی داش..ی کله زدم شپلق...چ کله ای داشتاا...سنگ.. اخرم پسره در رف..کلم مث بادمجون باد کرد.بعد دعوا چون کسی خونمون نبود و منم اگه با این کله ی باد کردم میرفتم تو خونه.عمررا بهش اهمیت میدادم.
مامان مرجان با هر زوری بود منو کشید دم خونشون ک یخ بزارمو اینا..داستان دعوا این بود ک پسره از دم مدرسه دنبال مرجان بود تا دم خونه ک من بروس لی شدم.و فک کنم درس خوبی ب پسره دادم..خخخ
مرجان یخ اورد و گذاشت خودش رو سرم چون دستمم درد میکرد از بس مشت زدم.نمتونسم تکونش بدم..دفه اولی نبود ک ب خاطر بچه محلا مخصوصا مرجان دعوام میشه..من بچه محلام مث ابجی داداشامن..ولی مرجان خیییلی فرق داشت...اون همه رویاهام بود..و برای همین دعواها ی من بخاطر اوشون.... مرجان خانوم ی چیزایی دسگیرش شده بود از علاقه ی این بنده..
پرسید:چرا هی ب خاطر من دعوا میکنی؟؟؟؟؟؟
گفتم:چون من بچه محلام مث ابجی داداشامن
با ی لبخند خیلی خوشگل و موزیانه گف:
-ینی منو ابجیت میدونی؟؟؟
واای خدا چ قلطی کردم نجاتش دادما..میخواس حرف بکشه ازم دختره...
من:امم....تو که نه
-ینی من ابجیت نیسم؟؟؟؟؟
-نه
-پس چیتم؟؟
وسط حرفا یهو مامانش اومد و گف ک میره ب مامان بابای من میگه ک این دعواعه تقصیر من نبوده و این حرفا...ای خداااا الان مامانم میترسه.
دوباره مرجان پرسید
-پس چیتم؟؟؟بگو دیگه
ی لبخند زدمو سرمو تکون دادم.....یهو خندید و یخو برداشت ورف...موندم یخو چرا برد...فک کنم همون جا فهمید..چه حسی بودااا...

ما و خانواده اونا خیلی قاطی بودیم ولی هیچوقت تا امروز انقد راحت با مرجان حرف نزده بودم...باباهامون با هم شریک بودن و مامانامون دوس.ابجیمم با مرجان تو ی مدرسه بودن.
من پاشدم ک برم اومدن بدرقه و این حرفا...بعد خدافظی رفتم خونه مخم داش میترکید ب دو دلیل کله ی سفت اون پسره ی امل...و این ک بلخره مرجان فهمید دوسش دارم.....چ حسی بوداااا چ حسیییییی جاتون خالی...رفتم داخل پرتاب شدم رو مبل ولو شدم..اهنگ گذاشتم تا تهم زیاد کردم..وسط رقص بندری و دیوانه وار از رو خوشحالی بنده، زنگ خوردو مامانم ک قضیرو فهمیده بود مث جیمز باند اومد تو..
پرسید:ادریییین چکار کردی با خودت؟؟
-مامان هیچی نی...بلخره بچه محلا باید ی جا ب درد هم بخورن دیگه.
-حرف نزن..اگه سمانه خانوم نبود تا الان ورم کلت دو برابربود...

سمانه خانوم مامان مرجان بود..
بعد کلی قسم ک هیچیم نی گمشدم تو اتاقمو درو بستم..
پرت شدم رو تخت و خوابیدم...
ک یهو خواهر گرام ادرینا که اون موقه17-16 سالش بود وارد اتاق من شد و دس ب کمر گف..:
من ک میدونم چ مرگته ادرنالین
-چ مرگمه؟؟مرگ موشمه؟؟
-نمکدون......
درو بست اومد جلوتر و گف که:
-دوسش داری؟؟؟
-کیو؟؟
مرجانو؟؟
-باید داشته باشم؟؟؟
بین این دروغم انگا فمید دروغ میگم.چون وقتی من دروغ میگم مث خر لبخند میزنم
-دروغ نگو داداش بزرگه.باز لبخندت لوت داد
-ای بابا...اره دوسش دارم..ینی دوسش ندارم یجورایی....
-ی جورایی چی
قرمز شده بودم....
-عاشقشم.
ی جیغ بنفش زد ک صدا مامانم از حال اومد ک گف:
-ادرینا چی شــــد
-هیچیی
داشتم میترکیدم از عکس العمل ادرینا مث جغد جیغ زدا...
یهو گف:میدونه؟؟؟؟
-فک کنم امروز فمید
-بش میگم ک بات دوس شه
-دوست؟؟؟؟میگی؟؟؟ادریناااااا
-بله
-شمارشو داری؟؟؟؟Smile(خبیثانه گفتمااا)
-چطور مگر
-خنگ خدا جا اینکه بش بگی شماررو بده
-ببخشید
وای ک چقد این خنگه ...شماررو داد و رف..سیو کردم و تو اولین فرصت بش پیام دادم..گفتم:هنو سرم درد میکنه
جواب داد:شما
-ادرین بوروس لی
-خخخخخ....بازم ببخشید
-ادم برا اونی ک دوسش داره همه کار میکنه....
با ککمال پررویی و خجالت گفتم این اس ام اسو
ج داد که:واقعا دوسم داری؟؟؟
-دوس که نه
-پس چی
-راسشو بخوای عاشقتم.....
وای قرمز شده بودم..
گف که:شوور من که نباید دعوایی باشه...
وااای قلبم مث امپر فراری داش میزد...بم گف شوور...
ج دادم...:ببخشید ولی روت غیرت دارم خو....
-باشه ولی دعوا نکن...حداقل الکی نکن...راسی شمارمو از کجا اوردی؟؟
-ادرینا یکم دهنش لغه
-خخخخ.چ دوست خلی داریما...اقا ادرین؟؟؟
-اقا ادرین نه ادرین
-ادرین؟؟
-جانم..؟؟Smile
-من شارژ ندارم میشه فردا حرف بزنیم با هم؟؟
-اره چرا که نه....فقط مرجان خانوم؟؟
-مرجان خانوم نه...مرجان
-باش...مرجان.
-جونم
-ووی..ی جوری شدم..اوف..فردا میبینمت دیگه؟
-اره
-پس برو شب بخیر
-شب تو ام بخیر...
-دوست دارم ....بلخره گفتتتتتتتتتم
-......Smile

بعد تموم شدن اس بازی با خودم گفتم نه به فهمیدن دوس داشتنم نه به الان...باورم نمیشد بم گف جونم...فردا بعد مدرسه همو دیدیم و تقریبا کنار هم راه میرفتیم...چ حسی بود..تو روزای اول فقط من قربون صدقع اون میرفتم تا بلخره عاشقم شدو عشقم عشقم از دهنش نمی افتاد..تا حدی شد که ی روز که داشتیم برمیگشتیم از مدرسه...بعد کلی انتظار دستمو گرفت.....وای ینی عشقو حس کردما....

سفت دسشو فشار دادم در حدی ک جیغ زد گف اروم...
دستاش داغ بود..پوستشم مث گل رز نرم...نزدیکای خونه از هم داشتیم جدا میشدیم ک یهو دسمو کشیدو نگهم داشت...
گفت:ادرین...؟؟
-جونم گلم؟؟
-میشه تنهام نزاری؟؟
-مگه میشه تنهات بزارم؟؟؟؟؟
ی لبخند زد و گفت:
عاشقتم...
-من بیشتر..
یهو دیدم از یقه منو کشید جلو خودش..قدش تقریبا158اینا بود منم179بودم و نمتونس اون جوری بوسم کنه.....اروم لپمو بوس کرد و رف..همینطور ک میرف دستشو ب نشونه خدافظی تکون داد و منم ک ماتم برده بود با زور دستمو تکون دادم.......قبل این که ب خونشون برسه...تقریبا سه متر عقب تر من مث دونده های المپیک دوییدم تا خونه..اونم هر هر میخندید..صدا خنده هاش همیشه برا من مثه ی اهنگ قشنگ بود..

دوسال همینجوری پیش رفت تا بعد اینکه بابام کارخونشو ساخت تو ی اتفاق خیلی سخت و باور نکردنی برای منو مرجان....خانواده اونا گفتن که باید برن خارج از کشور...توی دیدار اخرمون...وقتی بغلش کردمو بوسیدمش...فقط گریه میکرد و منم میگفتم که مطمئن باش که شب عروسیمون همه گریه هاتو تلافی میکنم....

رفت و من داغون شدم...برای برگشتنش به هر دری میزدم..گوشیش خاموش بود و جواب نمیداد..بیخیالش شدم ولی باز عاشقش بودم..تا امشب که شماره دختر خالش توی گوشیه مونا بود...با هر زحمتی بود شبمو صب کردم تا بلخره ب زور پاشدم....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط **zeinab** ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، عاغامحمدپارسا:الکی ، Sadaf 2014 ، علیرضا جذاب ، serpent ، mahdis.a ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، ♪neGar♪ ، hasti-a ، ραяα∂ιѕє-
#3
فصل پنجم
تماس
-پاشو ادرین لنگ ظهره
-باش ادرینا
-پاشووووووو
-ااااااه ساکت شو

دیدم ساکت شد هنگ کردم...یهو پردرو زد کنار داد زدم
-کور شدددددددددم
-حقته....پاشوووووو
-چته چی میخواااااااای؟؟؟؟؟؟
-هیچی فقط ساعت دوازده و نیمه
-اخه دوازده و نیم لنگ ظهرهههههه؟؟؟؟؟
-بله
-از چ لحاظ
-از لحاظی ک 15تا میس کال از علی خان داری
-ای علی خدا خودش شفات بده..پ
ب زور پا شدم ی دس ب موام کشیدم و رفتم دسشویی و دس صورتمو شستم و اومدم بیرون...سلام کردم
-صبونت رو میزه
-باش مامان میخورم...بابا کو؟؟
-رف سر کار
-با ماشین من ک نرف؟؟
-نه
شروع کردم ب خوردن...ک برای بار شانزدهم علی زنگ زد
-بله بله سرویسمون کردی امروز
-کجایی ادرین
-خونه ...باید کجا باشم
-پایه بیرون هسی؟؟؟
-ساعت چند؟؟
-فدا رفیق گلم بشم ...ی ساعت دیگه دم ازادی؟؟
-ازادی چرا؟
-همینجوری
-امیر و دانیالم هسن؟؟؟
-امیر هس ولی دانیال نه...مونا ام میاد
-باش میبینمت...
ب مامانم گفتم ی ساعت دیگع میرم بیرون.اگه کسی ب خونهزنگ زد و کارم داش بگه نیس.

رفتم حموم و برعکس همیشه40دیقه تو حموم بودم.چون تنها جایی بود ک میشد خوابید...ولی خوابم نبرد
رفتم بیرون موامو با سشوار خشک کردم و مدل همیشگیشو دادم بش..و ی تی شرت سفید مشکی پوشیدم و شلوار کتون مشکی...
سوار ماشین شدم و رفتم طرف ازادی....
امیر و مونا و علی منتظر بودم با امیر و علی روبوسی کردم....
امیر ی پسر خوش هیکل مو مشکی بود که میشه گف بعضی وختا دختر کش بود..ولی نه در حد من.اعتماد ب سقفففففمااااا
امیر اومد با من و رفتیم طرف زمین چمنی ک اجاره کرده بود علی...
خب تعریف از خودم نباشه من تو فوتبال یک بودم....یهو با خبر شدیم رقیب فوتبالی بنده ینی دانیال هم امده.....
و قتی رسیدیم با کلی رو بوسیو کری خونی رفتیم تو تا بلخره دو ب دو شروع شد.....
چقد حال داد علی جلو مونا 5 تا لایی خورد ازم
و در اخر 3-5بردیمشون..
از اون ورم رفتیم دور دور
ساعت9رفتیم طرف خونه...امیر با من بود
موضوع رها رو ک بش گفتم ولم نکرد گف ک باید زنگ بزنی...زدم بغل و گوشیو دراوردمو ب رها زنگ زدم...

چنتا بوق خورد....کلی استرس داشتم بلخره برداشت....
-الو...؟؟
ماتم برده بود.واقعا رها بود
-الو...چرا جواب نمیدی؟؟؟
-الو الو....سلام
-سلام شما؟؟؟
-ادرینم
-ادرین؟؟؟؟به جا نمیارم
-ادرین بابا
-اقا مزاحم نشو لطفا
-رها منم.....ادرین...مرجان..با مرجان هم دوس بودم
-ادرین؟؟؟؟......واقعا خودتی؟؟
-اره منم.
-شماره منو از کجا اوردی؟؟
-داستانش طولانیه....تهرانی رها؟؟
-اره چطور
-میتونم ببینمت؟؟
-اره حتما....کی؟؟؟
-اگه میشه فردا....تو پارک ملت
-باشه....خیلی خوشحال شدم بد این همه وقت صداتو شنیدم
-منم همینطور....پس شد فردا ساعت سه و نیم پارک ملت
-باشه...ولی نمیشه حرفتو پشت تلفن بگی
-نه...فردا میبینمت....فعلا
-خدافظ....
اووووففففف مخم داش میپوکید...
امیر:چی گف؟؟
من:فردا سه و نیم میاد ملت
-کار درستی کردی
-فدات بشم
-بریم دادا منو اگه میشه برسون خونه
-باشه بریم
امیرو رسوندم خونه و خودمم راهی خونه شدم...با هر مشغله فکریی بود رسیدم دم خونه..
در پارکینگو زدمو رفتم تو...
خیلی خسته بودم ی ضرب رفتم تو اتاقم..بدون توجه ب کسیو چیزی.مث خرس خوابم برد..
ساعت5صب از زور تشنگی پاشدم ...
هوا تقریبا داش روشن میشد.ی گرگ و میش زیبا...
اب خوردمو دوباره بی توجه به اون گرگ و میش زیبا (خخخخ) ساعت گذاشتم روی12 و خوابیدم....
******
فصل ششم
ملاقات
فردا ساعت 2 پاشدم.ساعتمخواب مونده بود باز
رفتم ی دوش گرفتم و تو سه چار دیقه اومدم بیرون...
ی پیرن سفید پوشیدم و ی ژاکت مشکیو شلوار کتون....
رفتم در کمدمو وا کنم ی عطر پیدا کنم...یهو چشمم خورد ب اون عطری که هفته قبل رفتن مرجان...ینی دقیقا روز ولنتاین برام گرف.منم ی خرس براش گرفتم...با خرسه میخوابید.پامیشد.....با خودشم بردش.
دو دیقه ب این خاطره ها فک کردمو همون عطرو زدم...چ بویی داشت...پدر سوخته سلیقشم عالی بود.
هیچکس خونه نبود..و بهترین موقعیت بود ک مثل جت بزنم بیرون.
سوار ماشین شدم و راه افتادم.
صدا موزیک تا ته زیاد بود:
(تو تو دید من نیسی
کجایــــــــی
چطور انقده نترسو شجاعی)
وسط اهنگ گوشیم زنگ خورد..
از رو فرمون دکمه جواب دادنو زدم.رها بود:
من:الو سلام..
رها:سلام اقا ادرین کجایی؟؟
-سلام رها خانوم...تو ترافیک
-من پارک ملتم...بغل حوض بزرگه
-باش..من نزدیکم
قط کردم....دو دیقه بعد رسیدم و دنبال جا پارک.
بلخره ی جا پیدا شد..ساعت سه و ربع بود.رفتم دم حوض.نبود هرچی گشتم..
نشستم لبه حوض .بعد دو دیقه دیدم یکی داره میگه ادرین.
اول گفتم توهم زدم.
یهو دیدم داره میاد..خود رها بود.دو سال بود ندیده بودمش.
با نامزدش بود..اصن فرق نکرده بود.همون طوری خنگ بود دختره.خوبه بش گفتم خصوصی.
اسم نامزدش ارمان بود...اومدن جلو و سلام علک کردیم
من:سلام رها
رها: سلام ادرین....خیلی وقته ندیدمت...عوض شدی چقد
-اره دیگه زندگی سخت میگذره عوض شدم ولی مطمئنا عوضی نشدمااااااا.مطمئن باش
زد زیر خنده و گف
-دیوونه.هنوزم شوخ تشریف دارید
-اره فک کنم...رها معرفی نکردیا
-اخ ببخشید..ادرین ارمان نامزدم...ارمان ادرین
با ارمان دست دادم و گف:
-خوشبختم
-منم همینطور ایشالا به پای هم پیر شید
رفتیم طرف الاچیقا.تو راه حرفی رد و بدل نشد.
توی الاچیق ارمان فمید ک اوضاع چجوریه و گذاش تنها باشیم.
-خب اقا ادرین چی شده بعد این همه وقت یاد ما کردین
-همیجوری
-دوروغ نگو...چی شده
-راستش...
کل داستان این که بعد سفر مرجان چ اتفاقی افتاد و جواب ندادنشو گشتن دنبالشو تلفن مونارو تعریف کردم...اسم مونا ک اومد گف:
-مونا سعادت؟؟؟؟
-اره..داستان چیه چجوری میشناسین همو
-هم کلاس بودیم تو دانشگاه.بمون میگفتن شرای اعظم.هه ..بعد اون ادامه داد و منم نامزد کردم.تو چطور میشناسیش
-دوس دختر یا بهتره بگم عشق رفیقمه
-اهان..خب بحث مرجانو کشیدی وسط.حالش زیاد خوب نیس.
وقتی گفت حالش خوب نیس قلبم مث قلب گنجشک تند زد...چ ترسی بود.با صدای لرزون گفتم:
-چی شده...کجاس..
-از وقتی رفتن اونور اب گوشیشو دزدیدن.تو ام که سیمتو عوض کردیو هرچی زنگ زد خاموش بودی
-ولی من بش گفتم باید خط جدید بگیرم.حتما بهت زنگ میزنم
-ولی گوشیشو دزدیدن و اون موقه نه تو و نه اون نشونی از هم داشتین..خیلی افسرده شد.شماره خونتونم نداشتن.سمانه خانوم میگف همش لب پنجرستو تو خودشه...بعضی شبا ام تو خواب اسم تورو میاره.
وقتی اینو گف تو دلم فقط قربون صدقش میرفتم...الهی بمیرم من برات و این حرفا.
گف که:
-ی چند هفته پیش دکترا گفتن باید برگردن ایران.باباشم که میدونی.جونشه و مرجان.
یهو حس کردم قلبم از شنیدن این حرف به شورش افتاد
با لکنت زبون گفتم:
-ای....ایررران؟؟؟
-اره....ادرین تنها کسی ک میتونه خوبش کنه تویی
-کجاس ؟؟تورو خدا بم بگو
-دکتر گفته که نباید تهران باشن.دو هفتس که توی شمال ی ویلا خریدن و اونجان..طرفای محمود اباد
یهو یاد همه ی دوران عاشقیمون افتادم..یهو خورشیدیاز امید بهم تابید.
-ادرسشو داری دقیق؟؟
-تو ماشینه.وای میسی برم بیارم؟؟
نمیتونستم خودمو کنترل کنم.گفتم:
-نه من میرم وسایلمو جم کنم برم طرف شمال.اس ام اس کن برام..
-باشه..ادرین ی خواهش دارم..
-بگو؟؟؟؟؟؟
-خوبش کن...
-مگه میشه خوبش نکنم..همه زندگیمه
-خدا پشت و پناهت ...تو جاده تند نریا.بهت نیاز داره
-باشه..مدیونتم ب خدا...خدافظ
مث یوز پلنگ دوییدم.در حدی عجله داشتم که حتی یادم رف بپرسم شمارشو داره یا نه.
سریع سوار ماشین شدمو رفتم .در عرض ی ربع رسیدم خونه.انقد تند رفتم که راه نیم ساعته ی ربع شد.
رفتم تو تا وسایلمو جم کنم.
ب همه گفتم میرم با علی شمال کسیم مخالفت نکرد.
رفتم دنبال علی تو راه بش خبرارو دادم و اون فقط گف بیا دنبالم .چون ماشینش تو همین چنروز اول پنچر شده بود بدجور..
دم مونشون سوارش کردم ک ی اس ام اس برام اومد..رها بود.
نوشته بود:
محمود اباد..خیابون رضایی.کوچه سلطانی پلاک7....فقط یادت باشه قول دادی خوبش کنی
ی لبخند اروم زدمو پامو رو پدال گاز فشار دادم.
من ب علی گفته بودم شمال مگفتم که کجاش.یهو پرسید:
-کجای شمال؟؟
-محمود اباد
-پس اگه میخوای سالم برسیو عشقتو ببینی اروم تر برون
منم خندیدمو اروم تر رفتم تا افتادبم بعد ی ساعت توی جاده تهران-شمال.....

فصل پنجم
تماس
-پاشو ادرین لنگ ظهره
-باش ادرینا
-پاشووووووو
-ااااااه ساکت شو

دیدم ساکت شد هنگ کردم...یهو پردرو زد کنار داد زدم
-کور شدددددددددم
-حقته....پاشوووووو
-چته چی میخواااااااای؟؟؟؟؟؟
-هیچی فقط ساعت دوازده و نیمه
-اخه دوازده و نیم لنگ ظهرهههههه؟؟؟؟؟
-بله
-از چ لحاظ
-از لحاظی ک 15تا میس کال از علی خان داری
-ای علی خدا خودش شفات بده..پ
ب زور پا شدم ی دس ب موام کشیدم و رفتم دسشویی و دس صورتمو شستم و اومدم بیرون...سلام کردم
-صبونت رو میزه
-باش مامان میخورم...بابا کو؟؟
-رف سر کار
-با ماشین من ک نرف؟؟
-نه
شروع کردم ب خوردن...ک برای بار شانزدهم علی زنگ زد
-بله بله سرویسمون کردی امروز
-کجایی ادرین
-خونه ...باید کجا باشم
-پایه بیرون هسی؟؟؟
-ساعت چند؟؟
-فدا رفیق گلم بشم ...ی ساعت دیگه دم ازادی؟؟
-ازادی چرا؟
-همینجوری
-امیر و دانیالم هسن؟؟؟
-امیر هس ولی دانیال نه...مونا ام میاد
-باش میبینمت...
ب مامانم گفتم ی ساعت دیگع میرم بیرون.اگه کسی ب خونهزنگ زد و کارم داش بگه نیس.

رفتم حموم و برعکس همیشه40دیقه تو حموم بودم.چون تنها جایی بود ک میشد خوابید...ولی خوابم نبرد
رفتم بیرون موامو با سشوار خشک کردم و مدل همیشگیشو دادم بش..و ی تی شرت سفید مشکی پوشیدم و شلوار کتون مشکی...
سوار ماشین شدم و رفتم طرف ازادی....
امیر و مونا و علی منتظر بودم با امیر و علی روبوسی کردم....
امیر ی پسر خوش هیکل مو مشکی بود که میشه گف بعضی وختا دختر کش بود..ولی نه در حد من.اعتماد ب سقفففففمااااا
امیر اومد با من و رفتیم طرف زمین چمنی ک اجاره کرده بود علی...
خب تعریف از خودم نباشه من تو فوتبال یک بودم....یهو با خبر شدیم رقیب فوتبالی بنده ینی دانیال هم امده.....
و قتی رسیدیم با کلی رو بوسیو کری خونی رفتیم تو تا بلخره دو ب دو شروع شد.....
چقد حال داد علی جلو مونا 5 تا لایی خورد ازم
و در اخر 3-5بردیمشون..
از اون ورم رفتیم دور دور
ساعت9رفتیم طرف خونه...امیر با من بود
موضوع رها رو ک بش گفتم ولم نکرد گف ک باید زنگ بزنی...زدم بغل و گوشیو دراوردمو ب رها زنگ زدم...

چنتا بوق خورد....کلی استرس داشتم بلخره برداشت....
-الو...؟؟
ماتم برده بود.واقعا رها بود
-الو...چرا جواب نمیدی؟؟؟
-الو الو....سلام
-سلام شما؟؟؟
-ادرینم
-ادرین؟؟؟؟به جا نمیارم
-ادرین بابا
-اقا مزاحم نشو لطفا
-رها منم.....ادرین...مرجان..با مرجان هم دوس بودم
-ادرین؟؟؟؟......واقعا خودتی؟؟
-اره منم.
-شماره منو از کجا اوردی؟؟
-داستانش طولانیه....تهرانی رها؟؟
-اره چطور
-میتونم ببینمت؟؟
-اره حتما....کی؟؟؟
-اگه میشه فردا....تو پارک ملت
-باشه....خیلی خوشحال شدم بد این همه وقت صداتو شنیدم
-منم همینطور....پس شد فردا ساعت سه و نیم پارک ملت
-باشه...ولی نمیشه حرفتو پشت تلفن بگی
-نه...فردا میبینمت....فعلا
-خدافظ....
اووووففففف مخم داش میپوکید...
امیر:چی گف؟؟
من:فردا سه و نیم میاد ملت
-کار درستی کردی
-فدات بشم
-بریم دادا منو اگه میشه برسون خونه
-باشه بریم
امیرو رسوندم خونه و خودمم راهی خونه شدم...با هر مشغله فکریی بود رسیدم دم خونه..
در پارکینگو زدمو رفتم تو...
خیلی خسته بودم ی ضرب رفتم تو اتاقم..بدون توجه ب کسیو چیزی.مث خرس خوابم برد..
ساعت5صب از زور تشنگی پاشدم ...
هوا تقریبا داش روشن میشد.ی گرگ و میش زیبا...
اب خوردمو دوباره بی توجه به اون گرگ و میش زیبا (خخخخ) ساعت گذاشتم روی12 و خوابیدم....
******
فصل ششم
ملاقات
فردا ساعت 2 پاشدم.ساعتمخواب مونده بود باز
رفتم ی دوش گرفتم و تو سه چار دیقه اومدم بیرون...
ی پیرن سفید پوشیدم و ی ژاکت مشکیو شلوار کتون....
رفتم در کمدمو وا کنم ی عطر پیدا کنم...یهو چشمم خورد ب اون عطری که هفته قبل رفتن مرجان...ینی دقیقا روز ولنتاین برام گرف.منم ی خرس براش گرفتم...با خرسه میخوابید.پامیشد.....با خودشم بردش.
دو دیقه ب این خاطره ها فک کردمو همون عطرو زدم...چ بویی داشت...پدر سوخته سلیقشم عالی بود.
هیچکس خونه نبود..و بهترین موقعیت بود ک مثل جت بزنم بیرون.
سوار ماشین شدم و راه افتادم.
صدا موزیک تا ته زیاد بود:
(تو تو دید من نیسی
کجایــــــــی
چطور انقده نترسو شجاعی)
وسط اهنگ گوشیم زنگ خورد..
از رو فرمون دکمه جواب دادنو زدم.رها بود:
من:الو سلام..
رها:سلام اقا ادرین کجایی؟؟
-سلام رها خانوم...تو ترافیک
-من پارک ملتم...بغل حوض بزرگه
-باش..من نزدیکم
قط کردم....دو دیقه بعد رسیدم و دنبال جا پارک.
بلخره ی جا پیدا شد..ساعت سه و ربع بود.رفتم دم حوض.نبود هرچی گشتم..
نشستم لبه حوض .بعد دو دیقه دیدم یکی داره میگه ادرین.
اول گفتم توهم زدم.
یهو دیدم داره میاد..خود رها بود.دو سال بود ندیده بودمش.
با نامزدش بود..اصن فرق نکرده بود.همون طوری خنگ بود دختره.خوبه بش گفتم خصوصی.
اسم نامزدش ارمان بود...اومدن جلو و سلام علک کردیم
من:سلام رها
رها: سلام ادرین....خیلی وقته ندیدمت...عوض شدی چقد
-اره دیگه زندگی سخت میگذره عوض شدم ولی مطمئنا عوضی نشدمااااااا.مطمئن باش
زد زیر خنده و گف
-دیوونه.هنوزم شوخ تشریف دارید
-اره فک کنم...رها معرفی نکردیا
-اخ ببخشید..ادرین ارمان نامزدم...ارمان ادرین
با ارمان دست دادم و گف:
-خوشبختم
-منم همینطور ایشالا به پای هم پیر شید
رفتیم طرف الاچیقا.تو راه حرفی رد و بدل نشد.
توی الاچیق ارمان فمید ک اوضاع چجوریه و گذاش تنها باشیم.
-خب اقا ادرین چی شده بعد این همه وقت یاد ما کردین
-همیجوری
-دوروغ نگو...چی شده
-راستش...
کل داستان این که بعد سفر مرجان چ اتفاقی افتاد و جواب ندادنشو گشتن دنبالشو تلفن مونارو تعریف کردم...اسم مونا ک اومد گف:
-مونا سعادت؟؟؟؟
-اره..داستان چیه چجوری میشناسین همو
-هم کلاس بودیم تو دانشگاه.بمون میگفتن شرای اعظم.هه ..بعد اون ادامه داد و منم نامزد کردم.تو چطور میشناسیش
-دوس دختر یا بهتره بگم عشق رفیقمه
-اهان..خب بحث مرجانو کشیدی وسط.حالش زیاد خوب نیس.
وقتی گفت حالش خوب نیس قلبم مث قلب گنجشک تند زد...چ ترسی بود.با صدای لرزون گفتم:
-چی شده...کجاس..
-از وقتی رفتن اونور اب گوشیشو دزدیدن.تو ام که سیمتو عوض کردیو هرچی زنگ زد خاموش بودی
-ولی من بش گفتم باید خط جدید بگیرم.حتما بهت زنگ میزنم
-ولی گوشیشو دزدیدن و اون موقه نه تو و نه اون نشونی از هم داشتین..خیلی افسرده شد.شماره خونتونم نداشتن.سمانه خانوم میگف همش لب پنجرستو تو خودشه...بعضی شبا ام تو خواب اسم تورو میاره.
وقتی اینو گف تو دلم فقط قربون صدقش میرفتم...الهی بمیرم من برات و این حرفا.
گف که:
-ی چند هفته پیش دکترا گفتن باید برگردن ایران.باباشم که میدونی.جونشه و مرجان.
یهو حس کردم قلبم از شنیدن این حرف به شورش افتاد
با لکنت زبون گفتم:
-ای....ایررران؟؟؟
-اره....ادرین تنها کسی ک میتونه خوبش کنه تویی
-کجاس ؟؟تورو خدا بم بگو
-دکتر گفته که نباید تهران باشن.دو هفتس که توی شمال ی ویلا خریدن و اونجان..طرفای محمود اباد
یهو یاد همه ی دوران عاشقیمون افتادم..یهو خورشیدیاز امید بهم تابید.
-ادرسشو داری دقیق؟؟
-تو ماشینه.وای میسی برم بیارم؟؟
نمیتونستم خودمو کنترل کنم.گفتم:
-نه من میرم وسایلمو جم کنم برم طرف شمال.اس ام اس کن برام..
-باشه..ادرین ی خواهش دارم..
-بگو؟؟؟؟؟؟
-خوبش کن...
-مگه میشه خوبش نکنم..همه زندگیمه
-خدا پشت و پناهت ...تو جاده تند نریا.بهت نیاز داره
-باشه..مدیونتم ب خدا...خدافظ
مث یوز پلنگ دوییدم.در حدی عجله داشتم که حتی یادم رف بپرسم شمارشو داره یا نه.
سریع سوار ماشین شدمو رفتم .در عرض ی ربع رسیدم خونه.انقد تند رفتم که راه نیم ساعته ی ربع شد.
رفتم تو تا وسایلمو جم کنم.
ب همه گفتم میرم با علی شمال کسیم مخالفت نکرد.
رفتم دنبال علی تو راه بش خبرارو دادم و اون فقط گف بیا دنبالم .چون ماشینش تو همین چنروز اول پنچر شده بود بدجور..
دم مونشون سوارش کردم ک ی اس ام اس برام اومد..رها بود.
نوشته بود:
محمود اباد..خیابون رضایی.کوچه سلطانی پلاک7....فقط یادت باشه قول دادی خوبش کنی
ی لبخند اروم زدمو پامو رو پدال گاز فشار دادم.
من ب علی گفته بودم شمال مگفتم که کجاش.یهو پرسید:
-کجای شمال؟؟
-محمود اباد
-پس اگه میخوای سالم برسیو عشقتو ببینی اروم تر برون
منم خندیدمو اروم تر رفتم تا افتادبم بعد ی ساعت توی جاده تهران-شمال.....

خــــــــب این جلدش
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی 1
این شخصیتای اصلی...همین عکسارم ب زور پیدا کردم.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی 1
شخصیتای تقریبا مهم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی 1

بعضی شخصیتارو فعلا نمشه نشون بدم.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، آویـــسـا ، Sadaf 2014 ، ✘Nina✘ ، علیرضا جذاب ، mahdis.a ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، serpent ، ♪neGar♪ ، hasti-a ، ραяα∂ιѕє-
#4
داداشی فصل پنجو دوبار گذاشتی
شخصیاتشون جالبن
مرجانه خیلی خوجله
من همچنان منتظر بقیشم
پاسخ
 سپاس شده توسط عاغامحمدپارسا:الکی ، mahdis.a
#5
فصل هفت ب بعد خیلی خوب میشه

فصل پنج دیشب درست بودا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط عاغامحمدپارسا:الکی ، Sadaf 2014 ، mahdis.a ، serpent
#6
فصل هفتم
انتظار
تو جاده تهران جاده خلوت بود تقریبا...اهنگ گذاشتم ک یهو علی پرسید:
-ادرین؟؟
-بله؟؟
-چی گف رها
-هیچی
-ینی ب خاطر هیچی میریم شمال؟؟
-بابا مرجان از چنوقت پیش افسرده شده.برا همینم دکتر گفته که باید برگرده ایران.ولی تهران نه ی جای خوش اب و هوا.اونام رفتن شمال.
-الهی.موندم از چیه تو انقدخوشش اومده..
-منم موندم مونا از چیه تو خوشش اومده
-حرف نزن جلوتو نگا کن
-زن ذلیل
علی بعد ی ربع خوابید .هموجور ک میدونید ما ساعت4راه افتادیم.نزدیک هفت و نیم هوا تاریک شد و تابلو عدد 35کیلومترو نشون میداد....
بعد پونزده تا بیس دیقه رسیدیم به بابل و بابلسر....خیلی زود ب محمود اباد رسیدیم..
دنبال ویلا بودیم که من ی هتل پیدا کردم...اسمش دقیق یادم نی ولی فک کنم هتل صدف بود.
ی اتاق اجاره کردیم و ماشینو گذاشتیم پارکینگ.
رفتیم تو اتاق و سفارش دوتا پیتزا دادیم که بعد بیس دیقه اوردن.سرغذا علی پرسید:
-ادرین الانمیخوای بری پیشش؟؟؟
-اخه پلشت ساعت نه شبه.کجا برم
-کجا بری؟؟؟تازه میپرسی کجا برم؟؟؟پیش مرجان دیگه
-عقلت تو حلقم
بعد غذا زود گرفتیم خوابیدیم که زودم پاشیم.


فرداش ساعت هشت صب پاشدیم.هوا فوق العاده بود.افتاب خنک.هوای تمیز.صدای دریا.
من:
-علی پاشو صب شده
-باشه پامیشم.........
گف پامیشم گفتم شاید پاشه رفتم ی دس ب سر و صورتم زدمو اومدم دیدم مث چی داره خر و پف میکنه
-علیییییییییی پاشوووو خرس قطبی
-پاشدم
بعد کلی داد و بیداد بلخره پاشد.رستوران هتل بغل خود هتل بود.و صبحونه مجانی بود..
سریع لباسامونو پوشیدیمو رفتیم تو رستوران..
حدودا ی ربع من خوردم اونم اروم اروم.نیم ساعتم علی.کم مونده بود منم بخوره.
رفتیم ی دور تو شهر زدیمو حدود ساعت 10:30 رفتیم طرف خونه مرجان.وای چ ذوقی داشتم.
-علی واقعا باورم نمیشه
-باید بشه
-برم زنگ بزنم ینی؟؟؟
-اره بروووووو
از ماشین پیاده شدم و رفتم طرف در.فکر اینکه بازم من ب سبک استراتژی ب مرجان میرسیدم ی لبخند گذاش رو لبم.از جا گذاشتن گوشیه مونا و هیوندای کوپه.تا شمال.
زنگو زدم.قلبم مث سوپاپا ماشین مشتی ممدلی داش میزد...باز نکردن.دوباره زدم..بازم هیچی..
یهو یکی گف اقا پسر.نیستن
نگا کردم دیدم همسایه روبه روییشونه
پرسیدم:
-کجان؟؟
-صب زود رفتن بیرون.میان دیگه.
-مرسی ک گفتید
-چکارشون دارید حالا؟؟
-هیچی خانوم..شخصیه
-دامادشونی؟؟؟؟
یهو خندم گرفتو گفتم:
-هنوز نه ولی ایشاللا ک میشم
-مبارکه.خدانگه دار
-ممنون.خدافظ
رفتم تو ماشین ک علی گف:
-شانستم داغونه ها
-اره داش.برگردیم هتل؟؟؟
-نه وایمیسیم تا بیان....
-باشه پس
******از اینجا تا یکم جلوتر مرجان حرف میزنه******
ساعت هفت صب با کسلی از خواب ب زور مامانم پاشدم.
مامانم(سمانه خانوم):
-مرجان خانوم بلند شو میخوایم بریم بیرون
-باشه مامان پامیشم
-کی؟؟
-الان
-بدوپاشو
-چشم دیگه
رفتم جلو ایینه موام شده بود تپه..ب زور خوابوندمشون و ی شونه بش کشیدم.با خودم گفتم امروز بهش فکر نمیکنم باید خوش باشم.
امروز تولدم بود.7مهر ماه..دست و صورتمو شستمو نشستم سر میز صبونه.
بعد پنج دیقه با صبونه ور رفتن و یکم خوردن.رفتم تو اتاقم که حاظر شم
مامانم:
-مرجااااااان ؟
-جان مرجان مامان.
-بدو بابات تو ماشین منتظره
-اومدم.
مانتومو پوشیدمو ساعت8:15راه افتادیم.
بعد هشت هفته اینجا بودن بلخره ی جایی داشتیم میرفتیم.خیلی کسل بودم.ولی همش ب خودم تلقین میکردم ک امروز تولدته دختر ی امروز رو خوش باش.ولی بعضی وقتا تلقینمم کم میورد.
رسیدیم دم پارک مرکزی محمود اباد.ی پارک بزرگو قشنگ.رفتیم تو ک دیدیم دوست بابامم با خانوادشون اونجان.
رفتیم سلام علک کردیمو پیششون نشستیم.ک یهو زن دوست بابام گف عروس من چطوره..راسشو بخواید میخواسم فوشش بدم..من هنوزم عاشق ادرینم.ولی اون هیچ خبری از من نمیگیره.ولی بازم دوسش دارم.
منم با ی لحن تمسخر امیز گفتم:
-عروس؟؟؟من تازه رفتم تو20سال هنو کلی راه و جا دارم
یهو زن دوست بابام اقای امینی اومد دستش.
مامانم ی کیک کوچولو درست کرده بودو همونو ی جوری تقسیم کردیمو خوردیم.وقتی شمعو فوت کردم تنها ارزوم اون بود.خب برگردیم سر خانواده امینی.
اقا و خانوم امینی ی پسر دارن که من نمیدونم چرا انقد ادم بی ادبیه.من ازش متنفرررم.
رفتیم ی گشت با مامانم دور ساحل زدیم که مامانم گف:
-تند جوابشو ندادی؟؟
-کیو مامان؟؟
-خانوم امینی
-ماماااان.ینی وافعا اگه منو پسرش بخواد بشون میدیم('؟؟
-عمرررا.مگه دیوانه شدم؟؟
-قربون مامان گلم برم من.....هعییییی
-چرا هی؟؟؟
-دلم براش تنگ شده..
-مطمئنم ب هم میرسید.ادرین تنها کسیه که میتونه خوشبختت کنه.فقط اگه بگه من میخوام مرجان ازتون...من میگم باشه
-ینی نمیزاری حرفش تموم شه؟
-فک نکنم..بازم تولدت مبارک
-قربووونت برم
مامان من همیشه مثل دوستمم بوده.همه چیمونو ب هم میگفتیم و از اون اول رابطه منو ادرینو میدونس.نمخوام بگم بابام نمیدونسا.چرا میدونس.داستان عشق منو ادرین افسانه ای شده بود تو خانواده.
شب رفتیم طرف خونه.ی ماشین مثل ماشین ادرین دم در بود.قلبم مثل چی داشت میزد...
-مامان ماشین ادرینه..
-دیوونه صدتا از این ماشینا اینجاهاس
-شایدم..ولی نمیدونم چرا ی حسی نسبت بهش دارم
-برو تو
رفتم تو و چون ساعت10بود زود رفتم خوابیدم.تولدمم گذشتو ارزوی تولدم بازم مثل پارسال بودن با ادرین بود...اروم چشامو بستمو تو خیال غرق شدمو خوابم برد..
******
فصل هشتم
دیدار
-علی پاشو دیوونه
-چیه بابا؟؟بیدارم.
-حرف نزن.گفتم ی ساعت میخوابم تو حواست باشه.اومدن؟؟
-نمیدونم.خواب بودم.
-ینی خاک عالم بر فرق کله پوکت
-نیومدن دیگه خب
-از کجا میدونی اخه؟؟
-نمیدونم ولی نیومدن
-ساعت یازدهو نیمه .اومده باشنم نمیتونیم بریم تو.
-خب پس بریم هتل
-اه....ب خدا خیلی عقلت کمه
راه افتادمو رفتم طرف هتل.زود رسیدیم.ساعت ی ربع دوازده تو هتل بودیم.پرت شدم رو تختو از عصبانیت ب زور خوابم برد .
.
.
ساعت دوازده پاشدم و علیو صدا کردم:
-علی داداش پاشو.
-باشه حاجی پامیشم الان.
-بدو
پاشد لباساشو پوشیدو رفتیم طرف رستوران.اصلا حوصله خوردن نداشتم.ولی یکم خوردم.
علیم مث گاو میش داش میخورد.
راه افتادیمو رفتیم طرف خونشون..قلبم صدبار در دیقه داش میزد.
پیاده شدم.زنگو زدم..:
-کیه؟؟؟
سمانه خانوم بود
-ببخشید میشه ی چند لحظه بیاید دم در؟؟
-شما؟؟؟
-بیاید خدمتتون عرض میکنم.
-باشه الان.
یهو دیدم علی داد زد ادرییییین...چرا گفتی بیاد دم در؟؟
-ب خدا نمیدونم چی گفتم.پام سست شده
-عاشقی خو.
وای فکرشم نمیکردم بش رسیدم باز.اخیییییش.ایندفه تا تهش باهاشم.
سمانه خانوم اومد دم در من روم ب علی بود ک گف:
-سلام بفرمایید.
یهو برگشتم فیلم هندیا منو دید سریع شناختو خشکش زد.
-سلام سمانه خانومSmile
-ادری....ادرین؟؟؟؟؟
-اره خودمم
-اینجارو از کجا پیدا کردی؟؟؟
-طولانیه.اجازه هس بیام داخل؟؟
-وااای .ببخشید خیلی تعجب کردم یادم رف تعارف کنم.
-این حرفا چیه
-بفرمایید.
رفتیم تو..بابای مرجان که اصلا ازش حرف نزده بودم تا الانم اونجا بود.ی مرد سی و هف هش ساله.ب اسم جواد.
رفتم سلام علک کردمو اونم اول پرسید از کجا خونه مارو پیدا کردی.
منم نشستم ب حرف زدنو درد دل کردن.
بعد حرفام که نشون میداد من ب مرجان تا سر حد مرگ وابسته شدم سمانه خانوم با ی بغض خفیف گف:
-مرجان اصلا خوب نیس.
-میدونم سمانه خانوم.اومدم خوبش کنم.
-ینی میتونی واقعا؟؟
-من بعد این همه حرفی که زدم از علاقم ب مرجان هنوزم باورم ندارید؟؟؟
یهو اقا جواد گف:
-منو سمانه از علاقه شما مطلعیم ولی واقعا فک نمیکردیم ک مسئله مهاجرتمون همچین ضربه ای ب شما دوتا بزنه.
-این ضربه ای ک خوردیم بدترین اتفاق عمرمون بودم فک کنم.اومدم که تموم این اتفاقارو حل کنم.فقط میشه بپرسم.مرجان کجاس؟؟
-صب با دوستاش رف بیرون.باید بیاد الان.
سمانه خانوم چایی اوردو منم ک اصلا چایی خور نبودم ب زور احترام ی لیوان خوردم که یهو صدای در اومد.
مرجان:سحر.فردا بیای پیشما.منتظرم.
-باشه میام دختره.
و یهو صدای اهنگ خنده هاش تو گوشم پیچید...وای خدا هنو صداش همون بود.همونجوری میخندید.
اومد طرف در اتاق.درشون ی جوری بود که ی راهروی دو تا سه متری طول داش تا ب پذیرایی برسه.پذیرایی قصر برسه ینی.
تو اون لحظه هایی که داش فک کنم کفششو در میورد بلند گف:
-مامانی...مهمون داریم؟؟؟؟
واااای صداش دیوونم کرده بود.برگشته بودم ب اون روزا.
سمانه خانوم گف:
-اره ی مهمون که تو خیلی از اومدنش خوشحال میشی.
-واقعا؟؟
یهو تند اومد تو و من از جام پاشدمو با کلی لکنت زبون منه ننه گفتم:
-س...س....سلام.
واااای این فرشته چی بود جلو روم.واییییخدا دیوونه داشتم میشدم.چشماش هنوزم واسه من مثل ی شاهکار هنری بود.
همینجور که چش تو چشم شدم باش..بغضش ترکیدو دویید سمت اتاقش.
صداش زدم:
-مرجان....
ولی با گریه رف تو اتاقش.هیچوقت طاقت گریه هاشو نداشتم.هیییچوقت.
گفتم میتونم برم باش حرف بزنم که باباش دید خیلی حالم خرابه و گفت چشم.
رفتم طرف در اتاقش.
رفتم تو.روتختش نشسته بودو سرشو بین پاهاش گذاشته بودو گریه میکرد.
گفتم:
-چرا اینطوری میکنی.
-هیچی نگو برو بیرون فقط..
-مگه چکار کردم من.
ی قدم نزدیکش شدم ک گف:
-جلو نیا...منو تو هیچ سرو سری با هم نداریم.
-مرجان
-مرجان مرده
-مری خانوم.این حرفا چیه.
رفتم نشستم کنارش رو تخت.
-مرجانی گریه نکن.تو که میودنی من طاقتشو ندارم؟؟
-کجا بودی تا الان..چرا الانم اومدی.چرا برگشتی
-مرجان.دوساله دنبالتم چون همه زندگیمی.چون عشقمی.
-اگه عشقت بودم بیشتر میگشتی.
-اخه گلم.ب خدا همه جارو گشتم.کلی ب شمارت زنگ زدم.ولی خاموش بودی.
-ادرین میدونی چقد سختی کشیدم؟؟ببین چقد داغون شدم.
-مگه من نکشیدم.تازه داغون چی شدی هنوزم هم خوشگل منی هم باربیه من.اشکاتو پاک کن.همه چی تموم شد.بلخره ب هم رسیدیم.
با گریه گفت:
-ادرین؟؟
-جانم گلم
تو اون گریشم دلمو برد و با ی لحن قشنگ و ناز گف:
- همیشه باش.خب؟؟
- مگه میشه نباشم.
یهو وسط گریش خندید..منم بغلش کردم.اونم گریش گرف باز.وای چ گریه ای میکنهاین دختر.
-گلم بغلت کردم که گریه نکنیااا.
-منم اومدم بغلت که گریه کنم.عاشقتم ادرین
-من بیشتر.ولی اگه عاشقمی گریه نکن.
-چشم .دیگه نمیکنم.
سفت بغلش کردم گفتم:
-عروس مامانم نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود.
-من بیشتر.
اروم سرشو از تنم دور کردم.توچشاش نگا کردم.گفتم:
-فرفریه منی هنوز.
-تو ام قد بلند منی هنوز.
یهو چشاشو بست.فکرشو خوندمو اروم ی بوسه ی کوشولو گذاشتم رو لباش...کوچولوا.اصن فک نکنین یک دیقه طول کشیدا.
بعد ماچوماچ بازی.دستشو گرفتم.بردمش تو حال.گفتم که:
-این دخترتونSmileو همینطور ب زودی نامزد من ب با لب خندون.
مامانش از خوشحالی گریش گرفتو باباشم گف:
-ادرین.من مرجانو تا الان رو سرم گذاشتم.میخوام توام خوب مواظبش باشی.
منم کاملا با پررویی گفتم:
-ایشون رو چشام جا دارن.تا اخر عمر مواظبشم فقط باید همین الان پاشید با ما بیاید تهران که همه منتظرن.
یهو سمانه خانومو مرجان(زنم)با تعجب گفتن:
-همه؟؟؟؟
-اره صب ب مامانم اینا گفتم که من با اقای رحمانی و خانواده داریب ب سمت خونه میایم.مامانمم گف میدونسم کار خودتو میکنی..
مرجان:از بس کله شقی مامانت عادت کرده
-اره دیگه.
باباش گف:
-نمیشه اخه کلی کار داریم.گفتم:
- فعلا کار تعطیل.بریم..
مرجان همون مانتوییو پوشید ک من براش خریده بودم.وای این فرشترو کی پرت کرده بود رو زمین.
در عرض ی ربع همه دم در بودیم.یهو منم کرمم گرف گفتم:
-من با دوسم علی اومدم.الانم منتظره من با لب خندون برم بیرون.میخوام اذیتش کنم یکم.
همه ام خندیدن.ولی من بیشتر رو خنده مرجان تمرکز داشتم.
رفتم بیرون.با ی صورت خسته و داغون.
-چی شد ادرین
-هیچی.هیچی....باید برگردیم.
-ینی چی'؟
یهو قیافش تو هم رفت حالش درک کردم.گفتم ادامه بدم شر میشه میزنتم.
-میگم هیچی باید بریم تهران
-خب چی شد..
-بابا برادر منگل من.باید بریم تهران عقدش کنم این فرفریو.
یهو علی خشکش زد.وایساد ب خوندنو رقصیدن.ک یهو مرجان اینا اومدن بیرون و علی گف:
-سلام علکم.خوب هستین؟؟مبارکه.
مرجانم گف:علی خوب میرقصیااا.دلم برات تنگ شده بود
منم فاز غیرت گرفتمو گفتم:
-تنگ؟؟
بعد علی ی شکل باحال نگام کرد ک گرخیدمو گفتم.
-بایدم تنگ شه واس این داداشمون
وای مرجان ریسه رف از خنده.فدا خنده هاش
و حالا بحث این بود که چجوری تو ماشینا بشینیم.
ماشین من دو نفره بود و اگه منو مرجان میشستیم باید علی میرف تو ماشین اقا جواد اینا ک ب دلیل خجالت علی ناممکن بود.
پس من از روی ناچار ماشینو دادم ب علیو رفتیم با مرحان سوار ماشین اقا جواد شدیم که ی دونه اسپورتیج بود کمن عاشق این مدل بودم..
و حرکتمون ب سمت تهران شروع شد و با هزاران امید و ارزو ب سمت خانه حرکت کردیم...
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط عاغامحمدپارسا:الکی ، Sadaf 2014 ، علیرضا جذاب ، serpent ، ♪neGar♪ ، hasti-a ، ستایش***
آگهی
#7
فصل9 ب زودی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Sadaf 2014 ، علیرضا جذاب ، serpent
#8
فصل نهم
بازگشت
حدودا یک ساعت راه رفته بودیم که دیدم مرجان از خستگی هی چساش میره.
-مرجان؟؟
-جانم؟
-خوابت میاد؟؟
-نه نه نه...خوبم
-سرتو بزار رو شونم بخواب
-باشه..
سرشو اروم گذاشت ر شونم که اقا جواد گف:
-سمانه یادته مام اینجوری برا هم پر پر میزدیما.
-این دوتا پر پرو رد کردن جواد.بال بال میزنن.
مرجان هنوز خوابش نبرده بود ی نیش خند زد.
نمیدونین چ حالی میداد ک کاری نداشتن ب منو مرجان..
ی نفس عمیق کشیدو خوابید.

ساعت تقریبا سه بود.هنوز صد کیلومتری مونده بود تا تهران.یهو دیدم مرجان تنفسش تند تر شدو عرق کرد..اول فک کردم جاش بده.سرشو گذاشتم رو پامو پاهاشو گذاشتم رو صندلی.ک ب خاطر کفشای کثیفش(شلخته خانوم)صندلی کثیف شد ک اصلا مهم نبود فعلا.
دیدم باز عرق داره میکنه.کولرو گفتم اقا جواد روشن کنه..دیدم بازم جواب نداد.روسریشو شل کردم..دیدم جواب نداد.
فمیدم داره کابوس میبینه.
-مرجان...مرجان خانوم.مرجاان...پاشو
یهو از خواب پرید و نشست:
-چی شده مرجان؟؟؟
-وای..ادرین اینجایی...؟؟خواب بد دیدم..
بغض داشت.
اقا جواد گف:خیره ایشاللا
-مرجان خواب چی دیدی؟؟
-بیخیال.هیچی
-بگو دیگه.بیا در گوشم بگو.
-باشه..
اومد نزدیکمو در گوشم خیلی ارومو قشنگ گفت:
-خواب دیدم داریم جدا میشیم.دوباره دور میشدیم.خیلی بد بود...مرسی ک بیدارم کردی.
همینجوری که گف حس کردم داره گریه میکنه.
-مرجان؟؟
-بله
-گریه میکنی؟؟
-نه ..خاک رف تو چشم..نه که جادس برا اینه.
-چشمات که چیز دیگه میگه.
-ببخشید
اروم در گوشش گفتم:
-من تا تش هسم تو ام باش.
همونطور که سرمو داشتم میوردم عقب ی بوس کوچولوعم از گونه هاش گرفتم.
-دوست دارم ادرین
-منم همینطور.
صدای موزیک زیاد بود و جلوییا صدامونو نمیشنیدن.سمانه خانوم خواب بود و اقا جواد متمرکز ب جاده.
حدود نیم ساعت بعد تهران بودیم.
مرجان گف:
-هنوزم شلوغه
-بیشتر از قبل
-اوهوم.
حدود چهل دیقه تو راه خونه بودیم.

علیم مث گاو پشت و حلوی ما ویراژ میداد.فقط کافی بود ماشین منو بخوابونن تا بکشمش.

مرجان داش بیرونو نگا میکرد.وای خدا.ممنون بابت این فرشته که بم دادی.از خودت بیشتر مراقبشم.همونطور که تو حال خودش بودو بیرونو نگا میکرد.دسشو گرفتم.چد داغ بود.مث اون موقه ها ام نرم و لطیف بود پوستش.
نگام کرد.نگاهامون ب هم گره خورد.یهوهردوتامون ی خنده از رو شیطنت زدیم.
سرشو دوباره ب طرف شیشه چرخوند و بیرونو نگا کرد.ولی هنوز لبخند شیطونشو داشت.منم مات لبخندش بودم.
ک گفت:
-وااای چقد دلم تنگ اینجا شده بود.
نگا کردم دیدم تو محلیم.پارک کردیمو پیاده شدیم.
علیم رف جلو ما پارک کرد.
دست مرجانو گرفتم رفتم طرف در.زنگو زم.
-کیه؟؟
-ماییم مامان..
-واااای بیاید تو.
درو زدو رفتیم تو مرجان از ذوق وحشتناک مامانم خندش گرف
-فدا خنده هات بشم من
اقا جواد:حالا این قرتی بازیارو بزارید کنار برین تو
-باشه باشه.
رفتیم تو و دیدیم خاندان اصلانی(فامیلیم)انجا جمع شدن دم در.کل خاندان منظورم کــــل خاندان نبودا.همون مامانم اینا.من جو دادم .
رفتیم تو ادرینا رف تو بغل مرجان و وایساد ب گریه
-دلم برات تنگ شده بود مرجان.
-من بیشتر بغل دستی
-باز خالی نبند
من زدم زیر خنده.بابام رف طرف اقا جواد
-اقا جواد..یاد ما نکنیا.خیلی نامردی
-عماد خان..ب خدا نشد.دلم تنگت بودا
بعد کلی روبوسیو اینا من ب مامانم گفتم
-مامان ما قرار عقدو دوروژ دیگه گذاشتیما
-چی؟؟؟؟؟زود نی'؟؟
-چیش زوده؟؟
-نمیدونم.قبوله.
-الهی من فدات بشم.
ادرینا یهو پرید وسط حرف من گف:
-من چی بپوشــــــم؟؟؟؟
-عقد داداشته.بعدشم فقط ی محضره.چیز مهمی نمیخواد
بپوشی.
-بیشور تو ب زنت رسیدی بعد من هن بی سروسامونم
-ب من چ...ب مامان بگو شوور میخوام.
مامانم زد زیر خنده و گف:
-شیر شدی ادرینا..توام ب موقش
-خو ماماااان.چطو مرجان ک هم سن منه عروسی کنه ولی من نکنم؟؟؟
-حسودی از بس
رفتم پیش علی تو اتاق داش با تلفن حرف میزد
-علی
-هیسسسسسس عه....ادرینه بابا.مونا حساس شدیاا...حساس نشو حساس نشو....فدات...من برم؟؟....قربانت.خدافسسسی...چته؟؟
-تو چته؟؟
-من چته؟؟...اااه ولمون کن قاطی کردم.
-علی پایه ای عروسیمون با هم باشه؟؟؟
-اوف..تا من مامانمو راضی کنم دو سه سال طول میکشه.
-کی گف تو راضی کنی.من تو دو سه دیقه راضی میکنم دیگه
-میتونی؟؟
-اره.فردا بعد اینکه برا خرید نامزدی رفتیم.من میام خونتون.
-عشق منی داداش
-داداشه منی داش علی.
-من برم دادا
-بمون.
-نه خدایی.گفتم میام خونه
-باش.باچی میری.
-اژانسی روبرو خونتون.
-لازم نکرده.میرسونمت.
-چیز نخور.بشین فک کن فردا چی بگی.
رفتم بدرقش
-فردا میام
-باش...خدافظ..خیلی مردی
درو بستم برگشتم دیدم مرجان پشت سرمه
-کجا میری؟؟
-گوش واساده بودی؟؟؟نوچ نوچ نوچ.کار زشتیه.ازت نا امید شدم.
-نخیر داشتم میرفتم پیش مامانت شنیدم.
-باش...فردا میرم به مامانش موضوع مونارو میگم
خیلییی مظلوم گف:
-مگه قول ندادی فردا بریم حلقه بخریم.
-فدات شم.میگیریم.بعد میریم.
-قول؟؟
-قول...اینجا نامحرم نیا روسری سرته.
-بابات هس ک.
-اره راس میگیا.ولی اگه اینجوریه منم نامحرمم
-عزیزم انقد منو سوال پیچ نکن دیگه.بعدشم تو فرق داری.ب دو دلیل ۱-عشقمی۲-پس فردا کامل محرم میشیم
-کامل ینی چی؟؟؟
-دیوونم کردییییی
-فرفری
-قد بلند
-شام خوردی؟؟
-اوهوم.عالی بود دس پخت مامانت.
-اره دیگه
-دس پخت منم خوبه..ایجوری نگو.
-شما ک اره.رو سر ما جاداری.مرجانم ؟؟
-جان مرجانت؟؟
-دیوونه.میمونی؟؟
-بمونم؟؟
-از خدامه.راسی.خونتونو فروختین؟؟؟؟؟
-خونمون که همینجاس؟؟
-بلی
-نوچ
-بریم ب بابات گیر بدم بمونید.
داشتیم میرفتیم پذیرایی ک ادرینا از پشت مث جن داد زد گف:
-واسید بینم..
یهو مرجان ی جیغ خفیف ژد.منم هنگیدم.اخه دو دیقه قبل تو اتاقش داش میرف
-درد عه.قلبمون ریخ
-هههه.ببخشید.
-چیه حالا
-چی پچ پچ میکردین؟؟
-ب تو چ..فوضول.
-خودتی...مرجان جونم.
-با زنم چیکار داری.
-ب تو چ...فوضول.
مرجان:جانم
-بیا بریم تو اتاق یچی نشون بدم بترکی
-بریم.
من:بترکه؟؟؟ب زن من میخوای بمب نشون بدی؟؟
-ععهه.بیا مری
مرجان:برم ادرین؟؟
-عزیزم.اجازه نداره ک.برو.منم برم باباتو راضی کنم
رفتم طرف پذیرایی.
دیدم بحث مهریس..
اقا جواد:
-ما واقعا مدیون ادرینیم.اینکه مرجانو ب زندگی برگردوند از صدتا چیز برا ما با ارزش تره.
بابام:
-نمیشه.ی حدود بگین
-نمیدونم واقعا.ادرین خان تو بگو.
یهو مرجانم اومد نشست با ادرینا.
گفتم:
-راسشو بخواید من ب فکرم رسید ک سال تولد مرجان باشه خوبه.
یهو مرجان گف:
-نه ادرین خیلی زیاده.
-پس باید بزرگ ترا تصمیم بگیرن.
اقا جواد:
-نه ادرین جان.من ب بابا و مامانتم گفتم ک خودتون تصمیم بگیرین.
-خب پس.من میگم جمع دو رقم اخر سال تولد من و مرجان.ک میشه حدودا145تا سکه.ینی74و71
-واقعا این ریاضی بعضی وقتا خیلی خوبه.145سکه طلا.
همه موافقت کردن.

ساعت11:30پاشدن که برن.و اصرارای ما شروع شد و بهونه های اونا.

و در اخر راضی ب موندن شدن.

بحث ما ام سر جا شروع شد:
-کی کجا بخوابه.
مامانم:من مرجانو سمانه خانوم و ادرینا.تو اتاق ما.ت و عماد و اقا جوادم هر جا خواسین.
یهو منو مرجان همو نپا کردیم.اخرم نشد پیشم بخوابه ت خواب مواشو بکشم ببدارشه بزنتم با اون دساش.
مرجانو صدا کردم:
- مرجان خانوم.
-جانم.
- بیا ی لحظه.
اومد تو اتاقم
-چ اتاق قشنگی.
-فدات.صب زود پاشو ک بریم خرید
-چشم.ولی شما ی چیز دیگه میخواسی بگیا.از چشات خوندم.
-نه..نه..شبت بخیر
یهو دیدم باز من از یقه کشید پایین.ای خدا نکن دیگه.ناگهانی نکن حداقل
-ای گردنم
-ببشید.ادرین؟؟
-جونم
-عاشقتم
-من بیشتر
یهو باز بوسم کرد.منم گونشو بوس کردم
-شبت بخیر عروس خانوم.
-شب شما ام بخیر اق دوماد
وای چقد این بشر نازه.ایش.خخخخخ.

رفتم رو تختمو گرفتم خوابیدم.تا ساعت9صب....
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Sadaf 2014 ، عاغامحمدپارسا:الکی ، علیرضا جذاب ، آویـــسـا ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، serpent ، Mahshid80 ، ♪neGar♪ ، hasti-a ، ستایش***
#9
داداش شرمنده وقت نکردم بخونم ولی به همشون سپاس دادم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فصل امید(فصل اخر+عکس شخصیت ها)قسمت دوم ب زودی 1
پاسخ
#10
اورین .بی تلبیت ینی چی چیزنخور.خخخخخ خب راحت بگو گ..ه نخورمردم منحرف نشن Wink
شوخی کردم
خوبی اخلاق سگی ایه ک بهر گربه صفتی پانمیده

هه ب هرطرف نگاه میکنم یه رنگیه اما توی دلم سیاسفیدشترنجیه

خداخسته م درکم کن
پاسخ
 سپاس شده توسط mahdis.a


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان