ساعت 5 عصر بود و من هنوز بی هدف در خیابان های تهران قدم میزدم . بعضی از ماشین ها با درهای باز در خیابان ها رها شده بودند .من رو یاد فیلم ها و بازی های آخر زمان می انداخت ، ولی بدون زامبی ! نمی شد همینطور ادامه بدم . باید مقصدی برای خوم مشخص میکردم . پیاده روی در خیابان های متروکه تهران هیچ فایده ای نداشت !
به تابلوها نگاهی انداختم ، تا حدودی تهران را بلد بودم . باید خودم را مخابرات میرساندم و خطوط را درست میکردم . بندهای کفشم را سفت کردم و کوله پشتی ام را برداشتم و با سرعتی که این روزها از من بعید بود ، شروع کردم به دویدن.
بعد از کلی کوچه پس کوچه و میانبر زدن ، با دیدن ساختمان مخابرات ، انرژی تازه ای گرفتم و به سرعتم افزودم . اول به موبایلم نگاهی انداختم ، شاید آنتن میداد .. اما نه ! هنوز هم آن علامت ضربدر نفرت انگیز قرمز خودنمایی میکرد . شاید اگر آنتن میداد همه چی فرق میکرد . زیر لب لعنتی ای گفتم و به سمت ساختمان مخابرات رفتم .
ساختمان تاریک بود و کارم را سخت میکرد . چراغ قوه ام را روشن کردم و به اطراف نگاهی انداختم . روی دیوار خون ریخته شده بود ، مثل اینکه به کسی شلیک کرده بودند . چند قدم به عقب رفتم و به دیوار برخورد کردم . احساس ناامنی می کردم ، اصلا دلم نمیخواست روی این دیوار خون من هم نقش ببندد ! به سیم ها نگاهی انداختم ، تعجب کردم .. سیم ها قطع شده بودند ! به سمت سیم ها رفتم که احساس کردم صدای قدم های کسی می آید . قبل از اینکه بخواهم برگردم و ببینم چه کسی است دیگر چیزی نفهمیدم .
- وای نگاه کن چقدر محکم زدی ! خوبه که هنوز نفس میکشه .
- حالا تقصیر من شد ؟ نمیدونستم که بی خطره ! خودت دیروز دیدی نزدیک بود گیر بیفتیم !
حرف زدنشان روی مخم بود . سرم را تکان دادم و سعی کردم چیزی بگویم ولی ناتوان ماندم و فقط ناله کردم . سریع به سمتم آمدند . یک پسر و دختر قد بلند که صورتشان مثل قحطی زده ها بود و انگار با زغال صورتشان را رنگ کرده بودند !!
دختر - حالت خوبه ؟ متاسفم دوست من فکر کرد تو جاسوس یا ارتشی هستی . هوا هم تاریک بود و به سختی میشد چیزی دید .
همان موقع یک دختر دیگر وارد اتاق شد و با پسر مشغول صحبت شدند . به اطراف نگاه کردم . یک اتاق کوچک با یک مهتابی کم نور و در و دیوارهای کثیف ؛ فقط چند روز از جنگ میگذشت ولی انگار چند سال است که در حال جنگ هستیم و قحطی آمده است ! بلند شدم و بر روی تخت نشستم . سه نفرشان به سمتم امدند :
- من آیدام . اینا هم دوستام مهرزاد و میترا هستن . دو تا احمق ! حیف شدم بینشون .
میترا با مشت به بازوی ایدا زد .
- منم رزیم . میشه تعریف کنین که اینجا چه خبره ؟ چرا منو زدین ؟
مهرزاد - خب راستش داستانش طولانیه .. ما ..
آیدا که کنار پنجره بود حرفش را قطع کرد :
- هی تعریف کردنو بزارین برای بعد ! اونا دوباره برگشتن !
هر سه نفرشان سریع شروع به جمع کردن وسایل کردند . آیدا کوله پشتی ام را به سمتم پرت کرد و دستم را گرفت و کشید . با وجود سردرد وحشتناکی که داشتم میتوانستم بدوم . اطراف ان اتاق کوچک بیابان بود و بعد از یک مسیر تقریبا طولانی به ساختمان های زیادی میرسید . هنگام دویدن در یک لحظه حواسم پرت شد و پایم به یک سنگ گیر کرد و به زمین خوردم . کف دست ها و زانوم زخمی شده بود و بلند شدن برام کاری سختی بود . میترا برگشت و به عقب نگاه کرد . سریع به سمتم آمد و دستم را گرفت و به دنبال خود کشاند ! همش من را می کشیدند ! دلم میخواست به جونشون بیفتم .
بین کوچه های تنگ و قدیمی میدویدیم . به یک بن بست رسیدیم . خواستم برگردم که دیدم هر سه به سمت در هجوم بردند . آیدا با کلید در را باز کرد هر سه خود به داخل خانه پرت کردند ! من هم وارد خانه شدم .
یک خانه قدیمی و ساده با یک حوض بزرگ در وسط آن . به سمت سه تفنگدار رفتم . همش با هم شوخی میکردند و هی توی سر هم میزدند !
-تن لشتونو تکون بدین ! عین مستا راه میرین !!
به در خانه رسیدیم . وارد شدیم و بعد از هال آن عبور کردیم و وارد یک اتاق شدیم . آیدا با کمک مهرزاد میز گوشه اتاق را برداشتند . مهرزاد قالی را کنار زد و دستگیره فلزی رو زمین را گرفت و بیرون کشید . این همه پنهان شدن برای چه بود ؟ وقتی که دشمن هنوز با شرق کشور درگیر بود . مغزم را با سوال های بدون جوابش رها کردم و از پله ها پایین رفتم .
- اوه ! شوخی میکنی ؟! اینجا دیگه کجاست ؟
___
یه کم کوتاه بود .. قسمت بعد بلند تره .. فعلا که دارین با داستان اهورا حال میکنین :v