امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رُمـآن جانـی فرشته اَز دانیل استیل

#11
 سعی می کرد عبوس به نظر برسد.اما درواقع فقط گیج بود.او ناخواسته وارد ماجرایی شده بود که تمام دانسته ها
وباورهایش را باطل میکرد.ان ماجرا شبیه یک تجربه خروج روح از جسم بود...درکنار جانی...واوکاملا
واقعی،خوشحال وراحت به نظر می رسید.
الیس با سردرگمی گفت:
نمی دانم دارد چه می شود وهنوز فکر میکنم که باید از اثر داروها باشد.
همان نموقع یک پرستار وارد اتاق شد وجانی ناپدید شد.گویی هرگز ان جا نبود.اما این بار،الیس ناراحت وغمگین
نبود.جانی خیلی واقعی بود والیس برای اولین بار سنگینی از دست دادن اورا روی سینه اش احساس نمیکرد.در
عوض کاملا سرحال بود ویک جور هایی احساس سرخوشی می کرد.
پرستار با خوشرویی پرسید:
وامروز چطوری؟
بار دیگر از علائم حیاتی الیس راضی بود .او فقط چند دقیقه ماند ودوباره اتاق را ترک کرد.الیس چشمانش را بست
وبه پسرش فکر میکرد...ووقتی که چشمانش را از هم گشود،جانی درکنار تختش ایستاده بود وبه او پوزخند می زد.
الیس به او تبسمی کرد.
این!نمی تواند حقیقت داشته باشد،اما من عاشق هر دقیقه اش هیتم.
کجا رفتی؟
وقتی که ادم دیگری در اتاق هستند،نمی توانم زیاد توی دست وپا باشم.این ها قانون هستند.گفتم که مامان،من فقط
برای تو این جا هستم.
ای کاش بودی .
خمیازه ای کشید،اما نگاهش را از او برنداشت.فهمیدن موضوع سخت وسخت تر میشد واحساسش بهتر وبهتر .دیدن
جانی واقعا عالی بود...یا تصور دیدن او...
من برای ت واین جا هستم،مامان.به من اعتماد کن.گفتم که خیلی جالبست.
من که اصلا سر درنمی اورم.اخر تو چه می گویی؟
ناگهان عصبی بود.انگار اتفاقی بسیار عجیبی داشت می افتاد.اتفاقی بسیار فراتر از کنترا او یا جانی...وواقعا هم همین
طور بود.
می دانم که به نظرت خیلی عجیب وغریب است.اول برای من هم بود.انها دارند من را برای یک مدت بر میگردانند
،تا چند کار خیلی مهم را به انجام برسانم.چون به قدری سریع رفتم که فرصت پیدا نکردم بعضی چیز ها را تمام
کنم.بنابراین ان ها حالا دارند این اجازه را به من می دهند.
نه برای خودم،بلکه برای همه.فکر میکنم برای تو...بابی...شرلی...بابا...وبکی.. .وحتی شاید برای مادرش...خیلی کارها
دارم،اما ان ها هنوز چیزی را برای متوضیح نداده اند.
یعنی داری به من می گویی که برمیگردی؟!چمستقیم در تختش نشسته بود وخیره خیره اورا نگاه میکرد.در ان لحظه
مطمئن بود که خواب نیست.
جانی با خرسندی گفت:
فقط برای یک مدت

 
یعنی من واقعا تورا می بینم واین فقط یک توهم نیست که دراثر داروهایی که به من تزریق کرده اند،ایجاد شده
باشد؟
نه این بزرگتر از این چیزهاست.مامان...خیلی بزرگتر.)پوزخند زد(
کارعالی ودلنشینی است.می دانم که از ان خوشم خواهد امد.دلم برای همه شما خیلی تنگ شدهبود.
من هم همین طور.
اشک در چشمانش حلقه زد وبی اختیاز دستش را برای گرفتن دست او دراز کرد.جانی دست اورا در دست خودش
گرفت.درست مثل همیشه بود.او هیچ فرقی ببا قبل ندات.هنوز همان پسر زیبایی بود که همیشه بود.پسر عزیز
ودوست داشتنی الیس.
او با حالتی حاکی از ناباوری با بغضی در گلو گفت:
منظورت این است که دوباره میتوانم تورا همیشه وهروقت ببینم؟
بله.دقیقا به جز وقت هایی که به کار دیگری مشغول هستم.گفتم که،خیلی کارها دارم.امگار کار بزرگی است.
کس دیگری هم میتواند تورا ببیند.؟
نه فقط تو.خیلی دلم میخواست بکی هم میتوانست مرا ببیند ،اما ان ها فکر میکنند که این ایده فخوب نیست.این یک
جور لطف و عنایت بزرگ نسبت به توست وفکرمیکنم که هروقت فرصتش را به دست اوردی،باید به خاطرش شکر
کنی وسپاس بگویی.
الیس همانطور که اورا نگاه میکرد،سرش را به نشانه مثبت تکان داد.نمی توانست حرف های جانی را
باورکند.سرانجام زیر لب گفت:
حتما این کار را میکنم...حتما...
سپس ناگهان دوباره شک برش داشت.
...مطمئنی که در این جا دیوانه نشده ام...یا به من داروهای اعصاب نداده اند که وقتی به خانه برمی گردم اثرشان
محو شود؟
مطمئنم مامان.چرا یک کمی استراحت نمی کنی؟من هم کار دارم.وقتی به خانه رسیدی،تورا میبینم.
پیش امد واورا بوسید وبه رویش لبخند زد.الیستوانست گرمای وجودش را در کنار خودش حس کند...وبعد ،ظرف
یک چشم برهم زدن،دوباره اورا گم کرد .او رفته بود،اما این بار ،با قبل فرق می کرد.الیس می دانست که اورا از
دست نداده است.البته هنوز مطمئن نبود که چه اتفاقی افتاده بود.اما هرچه بود قلبش سبک تر شده بود.سبک تراز
چهار ماه گذشته ویا حتی قبل از ان.
اودر رختخواب دراز کشید وبه جانی فکر کرد.گرمایی را که او از خودش برجای گذاشته بود حس می کرد وتک تک
کلماتش را به خاطر می اورد.وقتی هم که چشمانش را بست،پسرش را با چشم وذهنن وقلبش می دید...و بوسه اش
را به یاد میاورد...وبوی تنش را...
او در سکوت با خود نجوا کرد...متشکرم.
بعد از ان،برای او صبحانه اورد واو اولین بار،خوب خورد.خیلی بیشترازان چه طی چند ماه گذشته خورده بود.جریزه
جو ونان تست شده وقهوه وتخم مرغ اب پز .تنها کاری که می خواست بکند،این بود که به جانی فکر کند ولبخند
بزند.دیگر غمگین نبود،یا تیره روز،یا درهم کوفته یا افسرده.درواقع سال ها بود که انقدر خوشحال نبود.دکتر فکر



کرد که بهبودی او درست مثل یک معجزه بوده است.او هنوز میخواست که الیس تا بهبودی زخم معده اش دارو
بخوردفاما وقتی خوب اورا معاینه کرد ،گفت که می تواند به خانه برود.به محض اینکه الیس ان کلمات را از زیان او
شنید،تبسم کرد.می دانست که چه کسی درخانه منتظرش است....واگر همه اینها فقط یک خواب بود...که اختمال
زیاد جز این نبود...بهترین خوابی بود که او در تمام عمرش دیده بود.
فصل چهارم
جیم بعد از ظهر ان روز ،در ساعت ناهارش به دنبال الیس امد واورا به خانه برد.الیس سرحال بود ویک کمی قویتر از
قبل به نظر می رسید.به دکترش قول داده بود که خوب استراحت کند.وقتی که او به خانه رسید،یکی از همسایگانش
به دیدنش امد.پم وبکی هم ان شب به او سرزدند واو تحت رژیم غذایی خاصی بود وشارلوت برای همه شام درست
کرد.
الیس ربدوشامبرش را پوشید وبه طبقه پایین رفت.ان شب جیم هم با ان ها شام خورد وحتی یک کمی هم پیش شان
نشست وبعد با چندین قوطی ابجو به اتا نشیمن وپای تلویزیون غیبش زد.الیس به شارلوت کمک کرد که ظرف ها را
بشوید وبابی در سکوت،پشت میز اشپزخانه نشست وان ها را تماشا کرد.از وقتی که مادرش به خانه برگشته بود،حتی
یک لحظه از او چشم برنداشته بود.وقتی که فهمید اورفته،وحشت کرد ومطمئن بود که او دیگر هرگز
برنمیگردد.وقتی که الیس به طبقه بالا وبه اتاق خودش رفت،بابی هم به دنبالش رفت وروی تخت او،در قسمت پایین
ان نشست.
چیزی نیست عزیزکم.من هیچ جا نمی روم.حالم خوب است.باور کن.
می توانست در چشمان ابی بابی ببیند که هنوز وحشت زده است.خاطره رفتن جانی،ان هم انقدر ناگهانی هنوز برای
همه ان ها تازه وزنده بود.مخصوصا برای بابی...که بالاخره رفت ودر کنار مادرش نشست ودست اورا در دست
گرفت.
سرانجام الیس،بابی را در رختخوابش خواباند وبه اتاق خودش بازگشت.
ان وقت بود که صدایی شنید.فکر کرد شارلوت است که مثل همیشه امده تا یک چیزی برای پوشیدن قرض بگیرد
.او بلند تر وباریکتر از الیس بود اما هنوز بعضی از بلوز وشلوارهای قشنگ الیس را قرض میگرفت.
الیس نگاهی در جهت گنجه لباسهایش انداخت وگفت:
شارلی؟
داشت به رختخوابش باز می گشت ،اما با دیدن جانی که ان جا ایستاده بود وبه او تبسم می کرد،از جا پرید.جانی
همان پیراهن ابی وشلوار جین تر وتمیز را به تن داشت.موهایش هم مثل شب مهمانی فارغ التحصیلی ؛شسته ورفته
ومرتب بودند.
او گفت:
سلام مامان.
...وبه جلو خم شد وگونه مادرش را بوسید وبعد روی قسمت پایینی لبه تخت او نشست.درست مثل وثت هایی که می
خواست با او حرف بزند.
الیس به او اقرار کرد:
فکر میکنم به مدت طول بکشد تا به این عادت کنم.مثل معجزه است.مگر نه؟

جانی سرش را تکان داد.بله هست.هنوز لبخند می زد.الیس پرسید:
امروز چه کار کردی؟
با سرخوشی به بالش اش تکیه داد وغرق در تماشای جانی شد.او خیلی خوب،خیلی جوان وقوی وخیلی متکی به خود
به نظر می رسید.حتی بیشتر از قبل.قبلا گهگاهی اخم هایش را با نگرانی درهم می کشید ولی حالا پیوسته شاد
وخندان بود.سپس الیس متوجه شد که چه سئوال عجیبی از او کرده اسن.این که ان روز را چه کار کرده بود...گویی
او هرگز از پیش ان ها نرفته بود والیس توقع داشت که اوبرایش از کار ودرس ومدرسه تعریف کند.
امروز رفتم وبکی را دیدم.خیلی غمگین به نظر می رسید.
وقتی که این کلمات را بر زبان می اورد،چشمانش حالت جدی به خود گرفتند.او ساعت ها بکی را تعقیب کرده واورا
در حال سروکله زدن با بچه ها وحرف زدن با مادرش تماشا کرده بود
الیس گفت:
او ومادرش یک سری به این جا زدند.
می دانم ،مامان،من اینجا بودم.
واقعا؟
جانی سرش را به علامت مثبت تکان داد وبعد به نظر رسید که در مورد چیز دیری فکر می کند.
بابی واقعا برای ترسیده است.
سعی کرد برای مادرش توضیح بدهد،اما الیس خودش این را میدانست.بابی برای گفت احساسش به او ،نیازی به
کلمات نداشت وان فرم که او تمام روز به الیس چسبیده بود ونگاهش می کرد،هرچیزی را که الیس نیاز داشت بداند
،به او میگفت.بابی می ترسید که او هم بمیرد.
او گفت:
فکر می کنم می ترسید که از بیمارستان به خانه برنگردم.مثل تو..
جانی به ارامی گفت:
می دانم،مامان...وشارلی در مورد بابا دلخور است.
الیس سرش را تکان داد .چیزی وجود نداشت که بتواند در این مورد بگوید.او هم برای جیم نگران بود.مشروب
خوردن او،بعد از مرگ جانی،خیلی بیشتر شده بود.تنها کاری که از دست الیس بر می امد این بود که امیدوار باشد او
دوباره به خود بیایید.اما در هفته های اخیر فقط همه چیز بدتر شده بود.البته هرگز ان قدر مست نمی کرد که صبح
روز بعد نتواند به سرکارش برود.هیچ وقت هم قبل از رسیدن به خانه مشروب نمی خورد.اما وقتی که این کار را
شروع می کرد،تمام شب را بی وقفه می نوشید وتا وقتی که به رختخواب می امد،سیاه مست وگیج بود.این که راه
زندگی کردن نبود.الیس می دانست که کار او روی همه شان اثر گذاشته است.اما جیم به او اجازه نمی داد که در این
مورد با او حرف بزند والیس دیگر نمی فهمید که این اوضاع چطور می توانست عوض شود .او هرگز چیزی به کسی
نمیگفت وهمیشه اماده بود که کار جیم را توضیح بدهد وبرای او عذر وبهانه بیاورد.خصوصا برای بچه ها .اما از هیچ
کس در خانه پوشیده نبود که جیم داشت چکار می کرد وچرا اول ،او نزدیک بود پسر کوچکش را درحادثه ای که
باعث لال شدن او شده بود،به کشتن بدهد وبعد پسر مورد علاقه اش را از دست داده بود.این ها بیشتر از حد تحمل

اوربودند وفراتز از انچه بتواند در موردشان فکر کند...و وقتی که او مست می کرد،مجبور نبود چیزیرا احساس کند
وروی هم رفته در مورد چیزی فکر کند.برای او این بهتریت راه فرار بود.
الیس با کنجکاوی به پسرش چشم دوخت.
حالا چه می شود.؟...
تمام روز فکر کرده بود.هنوزمطمئن نبود که واقعا جانی را دیده یا همه چیز فقط یک خواب بوده است.این موضوع
،فوقالعاده عجیب بودوامکان نداشت که بشود ان رابرای کسی توضیح داد .او هم هرگز سعی نکرده بود که این کار
را بکند.
...قضیه چه شکلی است؟تو همیشه این دور وبر هستی یا فقط می ای ومی روی؟
عجیب ترین بخش ماجرا این بود که ان ها به طرو عادی باهم حرف میزدند والیس نمی دانست که ایا دیگران هم
میتوانستند صدایشان را بشنوند یا نه.ان ها باید در این مورد دقت بیشتری می کردند وگرنه مردم فکر می کردند که
او دیوانه است که با خودش حرف می زند.چون نمی توانستند جانی را ببینند.
فکر میکنم بیایم وبروم وکارم را بکنم .می خواهم یک کمی هم با بکی باشم.
این بار یک هاله ای از اندوه در چشمانش وجود داشت.ان روز از دیدن بکی در ان شرایط غمبار خیلی تحت تاثیر
قرار گرفته بود.حالا بهتر می فهمید که بعد از رفتن،چقدر همه را ناراحت کرده بود والبته به همین دلیل هم بازگشته
بود.خیلی کارهایش ناتمام مانده بودند که میخواست به انها برسد.این راهم می دانست که باید کارهای زیادی را طی
یک مدت کوتاه انجام بدهد.
سپس اواز جایش بلند شد وبه طرف دراتاق رفت وان جا ایستاد وبه مادرش تبسم کرد.
خیلی خوب است که دوباره خانه هستم؛مامان.
حتی اگر فقط برای یک مدت کوتاه بود.هردوی ان ها از این بابت خوشحال بودند.
داشتن تو درخانه واقعا عالی است ،عزیز دلم.خیلی دلم برایت تنگ شده بود.
کلمات قادر نبودند احساسش را بیان کنند.
جانی به نرمی گفت:
بله...من هم همین طور.حالا می خواهم بروم پایین وبابا را ببینم.
الیس حیرت زده پرسید:
اوهم میتواند تو را ببیند؟
خودش که این طور فکر نمی کرد.جانی به اوخندید.
البته که نه،مامان شوخی میکنی؟اگر ببیند سکته می کند!
الیس هم زیر خنده زد
بله راست می گویی.
فقط میخواهم بروم ومطمئن شوم که خوب است.یک کارهایی هم در اتاق خودم دارم.کاپشن ورزشی تیم دانشگاهم
را چه کردی؟ان را که رد نکردی،کردی؟
البته که نه.گذاشتم بابی تنش کند.ان را برای او نگه داشته ام.به او گفتم که یک روز می تواند ان را داشته باشد.وقتی
حرفم را شنید ،چشمانش از شدت شادی برق میزدند.باید تا ان موقع حسابی بزرگ شود.

به هم تبسم کردند.جانی سخاوتمندانه گفت:
شاید شارلی دوست داشته باشد در این خلال ان را بپوشد.
خودش مرتب ان را میپوشید وخیلی به ان افتخار میکرد.
فکر نمی کنم بابا دوست داشته باشذ هیچ کس به جز خودت ان را بپوشد...هنوز توگنجه ات است...همه چیز هنوز
همانجا هستند.
او هیچ چیز را جابه جا یا عوض نکرده بود.تمام پرچم ها ،جام ها ،عکس ها وجایزه های قهرمانی او هنوز همانجا
بودند.ان اتق ،زیارتگاه جانی بود.الیس هفته های اول خیلی به انجا می رفت،اما حالا دیگر کمتر این کار را میکرد.فقط
دوست داشت که همه چیز همانطور باشد.گویی می خواست بخضی از جانی را نگه دارد.
یک کمی بخواب ،مامان فردا صبح میبینمت.
همه چیز درست مثل چند ماه پیش بود...مثل وقتی که جانی می امدوبه او شب بخیر میگفت وبعدا می رفت تا به بکی
تلفن بزند وبعد به اتاق خودش برود.
شب بخیر عزیز دلم.
در سکوت ان جا نشست وبه او فکر کرد.چند دقیقه بعد ،سروکله شارلوت پیدا شد.موهایش تر بودند.تازه به انها ژل
زده بود.او با حالتی پرسشگرانه به مادرش چشم دوخت.
یک دقیقه پیش با که حرف میزدی؟بابا این جا بود؟
هردوی شان می دانستند که بابی خوابیده است شارلوت موقع رد شد از جلوی دراتاق مادرش ،صدای حرف زدن
اوراشنیده بود؛اما نتوانسته بود حدس بزند که او با که حرف می زند.
الیس بلافاصل هجواب داد :
با تلفن بود.بابا هنوز پایین است.احتمالا خوابش برده.
شارلی باناراحتی گفت:
این که چیز جدیدی نیست.پدر پگی دوگال هم همیشه این طوری بود...وبه مرکز ترک الکلی های ناشناس رفت.
الیس با لحنی مدافعه گرانه گفت:
پدر پگی دوگال به خاطر رانندگی در حال مستی دستگیر شده وبه زندان رفته بود...واو شغلش را از دست داد.او
مجبور بود که به مرکز ترک الکلی های ناشناس برود.دادگاه اورا به ان جا فرستاد.این فرق میکند.
بعد از ان حادثه ،چندین بار این پیشنهاد را به جیم کرده بود،اما جیم همیشه اورا کنار می زد وابدا حرفش را قبول
نمی کرد.او هیچ نیازی نمی دید که به مرکز ترک الکلی ها برود وهمیشه می گفت که فقط یک کمی ابجو می خورد
واز ان لذت می برد.الیس می دانست که تا خود جیم نخواهد او به هیچ وجه نمی تواند به این کار وادارش کند.این
فقط به خود جیم بستگی داشت والیس نمی توانست به او چیزی بگوید که مجبورش کند مثل دیگران به این قضیه
نگاه کند.
شاید مثل پدر پگی نباشد اما تو هیچ وقت سعی کرده ای شب ها با بابا حرف بزنی؟اوحتی نمی تواند بفهمد که تو چه
میگویی.
او اعلب شبها ،به وضعی می افتاد که حتی حرف زدن خودش را نمی فهمید وکلماتش رابریده بریده می گفت.
می دانم ،عزیزم...می دانم
پاسخ
آگهی
#12
اوربودند وفراتز از انچه بتواند در موردشان فکر کند...و وقتی که او مست می کرد،مجبور نبود چیزیرا احساس کند
وروی هم رفته در مورد چیزی فکر کند.برای او این بهتریت راه فرار بود.
الیس با کنجکاوی به پسرش چشم دوخت.
حالا چه می شود.؟...
تمام روز فکر کرده بود.هنوزمطمئن نبود که واقعا جانی را دیده یا همه چیز فقط یک خواب بوده است.این موضوع
،فوقالعاده عجیب بودوامکان نداشت که بشود ان رابرای کسی توضیح داد .او هم هرگز سعی نکرده بود که این کار
را بکند.
...قضیه چه شکلی است؟تو همیشه این دور وبر هستی یا فقط می ای ومی روی؟
عجیب ترین بخش ماجرا این بود که ان ها به طرو عادی باهم حرف میزدند والیس نمی دانست که ایا دیگران هم
میتوانستند صدایشان را بشنوند یا نه.ان ها باید در این مورد دقت بیشتری می کردند وگرنه مردم فکر می کردند که
او دیوانه است که با خودش حرف می زند.چون نمی توانستند جانی را ببینند.
فکر میکنم بیایم وبروم وکارم را بکنم .می خواهم یک کمی هم با بکی باشم.
این بار یک هاله ای از اندوه در چشمانش وجود داشت.ان روز از دیدن بکی در ان شرایط غمبار خیلی تحت تاثیر
قرار گرفته بود.حالا بهتر می فهمید که بعد از رفتن،چقدر همه را ناراحت کرده بود والبته به همین دلیل هم بازگشته
بود.خیلی کارهایش ناتمام مانده بودند که میخواست به انها برسد.این راهم می دانست که باید کارهای زیادی را طی
یک مدت کوتاه انجام بدهد.
سپس اواز جایش بلند شد وبه طرف دراتاق رفت وان جا ایستاد وبه مادرش تبسم کرد.
خیلی خوب است که دوباره خانه هستم؛مامان.
حتی اگر فقط برای یک مدت کوتاه بود.هردوی ان ها از این بابت خوشحال بودند.
داشتن تو درخانه واقعا عالی است ،عزیز دلم.خیلی دلم برایت تنگ شده بود.
کلمات قادر نبودند احساسش را بیان کنند.
جانی به نرمی گفت:
بله...من هم همین طور.حالا می خواهم بروم پایین وبابا را ببینم.
الیس حیرت زده پرسید:
اوهم میتواند تو را ببیند؟
خودش که این طور فکر نمی کرد.جانی به اوخندید.
البته که نه،مامان شوخی میکنی؟اگر ببیند سکته می کند!
الیس هم زیر خنده زد
بله راست می گویی.
فقط میخواهم بروم ومطمئن شوم که خوب است.یک کارهایی هم در اتاق خودم دارم.کاپشن ورزشی تیم دانشگاهم
را چه کردی؟ان را که رد نکردی،کردی؟
البته که نه.گذاشتم بابی تنش کند.ان را برای او نگه داشته ام.به او گفتم که یک روز می تواند ان را داشته باشد.وقتی
حرفم را شنید ،چشمانش از شدت شادی برق میزدند.باید تا ان موقع حسابی بزرگ شود.

به هم تبسم کردند.جانی سخاوتمندانه گفت:
شاید شارلی دوست داشته باشد در این خلال ان را بپوشد.
خودش مرتب ان را میپوشید وخیلی به ان افتخار میکرد.
فکر نمی کنم بابا دوست داشته باشذ هیچ کس به جز خودت ان را بپوشد...هنوز توگنجه ات است...همه چیز هنوز
همانجا هستند.
او هیچ چیز را جابه جا یا عوض نکرده بود.تمام پرچم ها ،جام ها ،عکس ها وجایزه های قهرمانی او هنوز همانجا
بودند.ان اتق ،زیارتگاه جانی بود.الیس هفته های اول خیلی به انجا می رفت،اما حالا دیگر کمتر این کار را میکرد.فقط
دوست داشت که همه چیز همانطور باشد.گویی می خواست بخضی از جانی را نگه دارد.
یک کمی بخواب ،مامان فردا صبح میبینمت.
همه چیز درست مثل چند ماه پیش بود...مثل وقتی که جانی می امدوبه او شب بخیر میگفت وبعدا می رفت تا به بکی
تلفن بزند وبعد به اتاق خودش برود.
شب بخیر عزیز دلم.
در سکوت ان جا نشست وبه او فکر کرد.چند دقیقه بعد ،سروکله شارلوت پیدا شد.موهایش تر بودند.تازه به انها ژل
زده بود.او با حالتی پرسشگرانه به مادرش چشم دوخت.
یک دقیقه پیش با که حرف میزدی؟بابا این جا بود؟
هردوی شان می دانستند که بابی خوابیده است شارلوت موقع رد شد از جلوی دراتاق مادرش ،صدای حرف زدن
اوراشنیده بود؛اما نتوانسته بود حدس بزند که او با که حرف می زند.
الیس بلافاصل هجواب داد :
با تلفن بود.بابا هنوز پایین است.احتمالا خوابش برده.
شارلی باناراحتی گفت:
این که چیز جدیدی نیست.پدر پگی دوگال هم همیشه این طوری بود...وبه مرکز ترک الکلی های ناشناس رفت.
الیس با لحنی مدافعه گرانه گفت:
پدر پگی دوگال به خاطر رانندگی در حال مستی دستگیر شده وبه زندان رفته بود...واو شغلش را از دست داد.او
مجبور بود که به مرکز ترک الکلی های ناشناس برود.دادگاه اورا به ان جا فرستاد.این فرق میکند.
بعد از ان حادثه ،چندین بار این پیشنهاد را به جیم کرده بود،اما جیم همیشه اورا کنار می زد وابدا حرفش را قبول
نمی کرد.او هیچ نیازی نمی دید که به مرکز ترک الکلی ها برود وهمیشه می گفت که فقط یک کمی ابجو می خورد
واز ان لذت می برد.الیس می دانست که تا خود جیم نخواهد او به هیچ وجه نمی تواند به این کار وادارش کند.این
فقط به خود جیم بستگی داشت والیس نمی توانست به او چیزی بگوید که مجبورش کند مثل دیگران به این قضیه
نگاه کند.
شاید مثل پدر پگی نباشد اما تو هیچ وقت سعی کرده ای شب ها با بابا حرف بزنی؟اوحتی نمی تواند بفهمد که تو چه
میگویی.
او اعلب شبها ،به وضعی می افتاد که حتی حرف زدن خودش را نمی فهمید وکلماتش رابریده بریده می گفت.
می دانم ،عزیزم...می دانم.

نمی دانست به دخرتش چه بگوید.اولین باری بود که شارلوت در مورد الکلی بودن پدرش حرف می زد والیس دل
ان را نداشت که به او بگوید اشتباه می کند.او همیشه با شارلوت صادقانه بود،حتی حالا .خواه جیم به مرکز ترک
الکلی های ناشناس احتیاج داست وخواه نه،اول باید خودش را به خاطر ان تصادف می بخشید واین حقیقت را هم که
پسرش را از دست داده بود،می پذیرفت.اما فعلا که به نظر نمی رسید خبری از این چیز ها باشد.برعکس او روز به
روز از ان ها دور و دورتر می شد.تنها بچه ای که نسبت به او وابستگی داشت،مرده بود ودوتای دیگر ؛اصلا برایش
وجود نداشتند .گهگاهی الیس با حیرت از خودش میپرسید که ابا او واقعا می دانست که انها ان جا هستند؟!او هرگز
با ان ها حرف نمی زد.گویی ان ها را نمی دید.قبلا عادت داشت که ساعت ها با جانی در مورد ورزش وبازی ها ونتایج
ان ها حرف بزند.حالا هیچ کس دیگر را برای حرف زدن نداشت.حتی با الیس هم حرف نمی زد.
دیر است عزیز دلم .باید به رختخواب بروی.من هم تا چند دقیقه دیگر می روم وبابا را بیدار میکنم واورا می اورم
بالا.
شارلوت با لحنی غمبار پرسید:
این موضوع عصبانی ات نمی کند ،مامان؟
مادرش سرش را به نشانه منفی تکان داد .
نه فقط بعضی وقت ها غمگین می شوم.شارلوت سرش را تکا داد وبه ارامی ، به سوی اتاق به راه افتاد ومثل جانی،یک
دستش را به دستگیره بود که چرخید ومادرش را نگاه کرد.
خوبی مامان؟...یک کمی بهتر شده ای؟
خیلی بهتر شده ام.
انتقال خن خیلی کمکش کرده بود.داروها هم دردش را ارام کرده بودند.اما بهتر از همه این بود که او دوباره لبخند
می زد.به راهی بسیار عجیب و به دلایلی که او به هیچ وجه از ان ها سر در نمی اورد،جانی به خانه بازگشته بود واو
دوباره به زندگی امید داشت.
فصل پنجم
آلیس چند روز اینده را در خانه سرگرم بود. خیلی کار داشت. به دکترش هم قول داده بود که استراحت کند و این
کار را هم کرد. جیم هر روز صبح، بچّه ها رابه جای او به مدرسه می رساند. مادر یکی از بچّه ها هم بابی را به خانه
برمی گرداند. شارلوت می دانست که مادرش نمی تواند ان هفته به دیدن بازی بسکتبالش برود و گفت که شرایط را
درک می کند. الیس یک عالم وقت داشت که در خانه باشد و با جانی حرف بزند. البته وقت هایی که او در ان جا بود.
جانی همان طور که گفته بود، می امد و می رفت. او می خواست که دوستانش را ببیند و به مدرسه قدیمی اش هم سر
بزند. با شارلوت هم سر بعضی از کلاس هایش نشست و به مادرشان گفت که وضع او در مدرسه خوب است؛ اما به
ورزش بیشتر از درس علاقه دارد و گفت که او در درس ریاضی واقعا به کمک احتیاج دارد . جانی فکر می کرد که او
به جز این مشکل دیگری ندارد.
اما ان که جانی را نگران می کرد ، بابی بود. او به مدرسه بابی هم رفته بود و می گفت که بابی فقط توی خودش است
و با هیچ کس ارتباط برقرار نمی کند و هرگز خودش را در هیچ بازی ای شرکت نمی دهد. او حتی در ان مدرسه

کودکان استثنایی ، بیشتر از حدّ انتظار ، از بقیه بچه ها جدا بود و بدتر از همیشه به نظر می رسید. حتی بدتر از وقتی
که جانی مرده بود. در واقع ، او فقط چند روز قبل از این که الیس مریض شود، به مدرسه بازگشته بود.
جانی از مادرش پرسید:
" می خواهی با او چه کار کنی ، مامان؟ فکر می کردم تا حالا شروع به حرف زدن کرده باشد"
به نظر می رسید که شانس زیادی برای چنین چیزی وجود داشته باشد. مخصوصا بعد از پنج سال. کاملا مشخص بود
که مرگ جانی ، پسرک را بیشتر در خودش فرو برده بود.
آلیس امیدوارانه گفت:
"هنوز هم می تواند یک روز دوباره حرف بزند. شاید می خواهد چیزی را به ما بگوید به گفتنش بیارزد"
به نظر می رسید که در ان لحظه همان طوری راحت بود.
جانی پرسید:
"دکترش چه می گوید؟"
آلیس همان طور که در ان مورد فکر می کرد، آهی کشید. دوباره مثل روزهای قدیم بود که می توانست با جانی
حرف بزند. خدا می دانست که دیگر نمی توانست با جیم حرف بزند. شارلوت هم هنوز خیلی جوان بود.
"می گوید که او به درمان جواب نمی دهد و هیچ راهی برای وادار کردن او به انجام چیزی ، وجود ندارد. اخرین باری
که ما سعی کردیم این کار را بکنیم، او فقط بیشتر خودش را کنار کشید و توی خودش فرو فت.
حدس می زنم که نمی تواند کاری بکند."
آلیس گهگاهی از خودش می پرسید که وقتی بمیرد، تکلیف بابی چه می شود. حدس می زد که او بلاخره یک روز یاد
بگیرد که چطورروی پای خودش بایستد؛ اما اگر او دیوارهای اطرافش را نمی شکست، دنیایش خیلی محدود می شد
را پیدا نکرده بودند. » کلید « یا » در « . به هر حال، فعلا که هیچ کدام از ان ها
جانی معقولانه گفت:
"باید او را به مسابقات شرلی ببری . ان وقت ها که خیلی دوست داشت به مسابقات من بیاید"
آلیس فکری کرد و سرش را به نشانه مثبت تکان داد. واقعا ایده خوبی بود..
"ان وقت ها مایه خجالت شارلوت می شد؛ اما حالا شارلوت خیلی بزرگتر شده و احتمالا دیگر به اندازه قبل به این
موضوع اهمیت نمی دهد."
جانی اخم هایش را در هم کشید.
"بهتر است که ندهد."
آلیس مشغول پختن دو کیک پای سیب بود. جانی پرسید:
"چرا دو تا؟"
عطر دل انگیز کیک را به مشام کشید. مادرش او را از جلوی در فر عقب زد. جانی می خواست در فر را باز کند تا
بتواند بیشتر بود بکشد.
"فکر کردم امروز عصر، یکی از ان ها را برای ادامزها ببر. ان ها با ما خیلی خوب بودند و وقتی من در بیمارستان
بودم ، پم چندیدن بار برای بابا شام درست کرد. از وقتی که تو مردی ، با ما رفتار عالی ای داشتند..."
ناگهان سکوت کرد و به جانی خیره شد... و بعد هر دوی شان زیر خنده زدند.

"... متوجه می شوی که چقدر احمقانه به نظر می رسد؟! اگر یک نفر بشنود که من این طوری با تو حرف می زنم،
چند نفر را خبر می کند که بیایند و من را غل و زنجیر کنند!"
جانی گفت:
"خب ، این جا هیچ کس صدایت را نمی شنود. کسی هم نمی تواند مرا ببیند. بنابراین فکر می کنم همه چیز روبراه
است."
آلیس جرعه ای از داروی مخصوصی را که دکتر برایش تجویز کرده بود،نوشید. اما از وقتی که جانی برگشته بود،
احساس می کرد که خیلی بهتر است. خیلی بهتر از ان چه طی سال ها بود... و این فقط به لطف جانی بود. ناگهان آن
بار عظیم اندوه و دردش را زمین گذاشته بود و رفتارش طوری بود که گویی بیست سال از مرگ پسرش می گذرد .
فقط متاسف بود که دیگران هم نمی توانند او را ببینند.
جانی همان طور که نادرش را تماشا می کرد، به یخچال تکیه داد و گفت:
"اگر می توانستم، کیک را برایت به خانه ان ها می بردم.)پوزخند زد.( امّا فکر نمی کنم بتوانم چنین کارهایی بکنم."
"همین که این جا هستی به اندازه کافی عجیب هست ، عزیز دلم..."
هنوز از اتّفاقی که برایشان افتاده بود، حیرت زده بود. او به جانی چشم دوخت و پرسید:
"فکر نمی کنی چرا برت گرداندند؟"
"مطمئن نیستم. شاید برای این که بعضی چیزها را تمام کنم. ظاهرا گهگاهی این کار را می کنند... وقتی که یک نفر
خیلی ناگهانی بمیرد و خیلی از کارهایش ناتمام بماند."
"مثل چه؟"
" تو ... بابا ... شرلی... بابی... بکی.... شاید ان ها فکر کردند که وضع هیچ کدام از شماها خوب نیست و احتیاج به
کمک دارید."
مارش به ارامی گفت:
"فکر می کنم واقعا داشتیم..."
به خاطر این روزها سپاسگزار بود. این ها یک هدیه خارق العاده بودند و او عاشق هر لحظه شان بود.
"... فکر می کنی اجازه بدهند چقدر بمانی؟"
جانی به طور مبهمی گفت:
"هر قدر که طول بکشد."
"که چه کار بکنی؟"
او چه می توانست باشد. اما خود جانی هم این را نفهمیده بود. » کار « هنوز نفهمیده بود که
"نمی دانم. شاید باید خودم این را بفهمم. ان ها چیز زیادی به من نگفتند."
که هستند. او نه هاله ای نورانی داشت، نه بال )!(، نه پرواز می کرد و نه از میان » ان ها « آلیس جرات نکرد از او بپرسد
دیوارها و درهای بسته می گذشت. او درست مثل همیشه این طرف و ان طرف می رفت... مثل چهار ماه قبل، دور و
بر مادرش در اشپزخانه می پلکید و پایین تخت او روی رختخوابش می نشست. روی هم رفته همان بود که بود .
همان طاهر ، همان صورت، همان صدا... و هر وقت که آلیس لمسش می کرد یا گونه اش را می بوسید یا زانوانش را

دور او حلقه می کرد، گرم بود. برگشتن او، بزرگترین هدیه ای بود که الیس در تمام عمرش دریافت کرده بود و با
تمام وجود خدا را شکر می کرد که او را دوباره به زندگی اش بازگردانده است... حالا برای هر مدتی که شده...
وقتی که الیس خواست به دنبال بابی برود، جانی در اتاق نشیمن نشسته و تلویزیون تماشا می کرد . مادرش از او
پرسید که می خواهد همراهش برود یا نه . او کمی درنگ کرد و بعد تصمیم گرفت که برود. ان ها در راه در مورد
خیلی چیزها حرف زدند. دوستانی که جانی در مدرسه داشت، بورسیه تحصیلی که ان قدر برایش مهم بود؛ بازیها و
مسابقات مورد علاقه اش ؛ خاطرات دوران کودکی او، که حالا برای همه ان ها، ان قدر ارزشمند بودند. جانی چندمین
باز او را با یاداوری شیطنت هایی که کرده بود وعکس العمل هایی که او نشان داده بود ، خنداند... و او هنوز لبخند
می زد که بابی سوار ماشین شد و به محض این که این کار را کرد جانی ناپدید شد.
" سلام عزیزکم . روز خوبی داشتی؟"
بابی گاهگاهی سرش را تکان می داد اما ان روز عصر ان کار را نکرد. او فقط به مادرش نگاه کرد و بعد نظری به
صندلی عقب انداخت . گویی احساس می کرد یک چیزی ان جاست. به هر حال او هیچ چیزی نگفت و فقط به بیرون
از پنجره خیره شد.
وقتی که ان ها به خانه رسیدند، الیس به بابی شیر و کلوچه داد. بعد تلفن زنگ زد . بابی به سوی اتاقش به راه افتاد و
الیس رفت تاگوشی را بردارد. پم ان سوی خط بود . او هنوز سرکار بود و فقط زنگ زده بود که احوالی از الیس
بپرسد. الیس گفت که برای او یک پای سیب پخته است و پم خوشحال شد. الیس قول داد که ان را طرف های عصر
برای او ببرد.
... و وقتی که این کار را کرد بابی را هم با خودش برد. بچه های پم مثل دیوانه ها در اشپزخانه و اتاق نشیمن می
دویدند. بکی داشت برای ان ها شام درست می کرد. موهای بلوند بلندش را بالای سرش جمع کرده بود. پای اجاق
گاز ، یک کمی چهره اش برافروخته شده بود و الیس با خودش فکر کرد که او روز به روز قشنگ تر می شود. این
باعث می شد که غصه اش از مرگ جانی دو برابر شود. وقتی که ان دو سرانجام یک روز ازدواج می کردند، زوج
بسیار برازنده ای را تشکیل می دادند. در تمام طول مدت چهار ماهی که از مرگ جانی می گذشت بکی حتی به
صورت یک پسر دیگر هم نگاه نکرده وبد. زندگی او در هیجده سالگی ، درست به اندازه زندگی مادرش بسته بود.
او هم یک جورهایی احساس می کرد بیوه شده است و تنها کاری که می کرد این بود که سر کارش برود و بعد به
خانه برگردد و از بچه ها مراقبت کند. حتی بعد از مرگ جانی به یک سینما هم نرفته بود . الیس به او گفت که باید
گهگاهی یک جایی برود.
پم شکوه کنان گفت:
"حتی از در خانه پایش را بیرون نمی گذارد . فقط سرکار"
خیلی برای او نگران بود . اما خودش هم طی دو سال گذشته و بعد از مرگ مایک دقیقا همین کار را کرد هبود.
الیس با دلسوزی گفت:
"هر دوی شما باید بیشتر بیرون بروید. چرا نمی گذارید من و شارلی گهگاهی بچه ها را برایتان نگه داریم تا شما
یک کمی به خودتان برسید؟"
مطمئن نبود که شارلوت از ان ایده خوشش بیاید؛ اما خوشحال می شد که کمکی به ان ها بکند تا بتوانند وضعشان را عوض کند
پاسخ
#13
دو زن به گپ زدن مضغول شدند. بابی به ارامی یک گوشه نشست و بچه ها را نگاه کرد . او به ان ها ملحق نشد و ان
ها هم از او دعوت نکردند . هر چند که چندتایشان تقریبا همسن و سال او بودند. اما انگار او اصلا ان جا نبود و ان ها
او را نمی دیدند. او کاملا توی خودش بود و جدا از دیگران . ناگهان صدای افتادن چیزی از اتاق نشیمن امد و الیس به
ان سو چرخید تا ببیند چه شده که چشمش به جانی افتاد. او داشت به دنیال بکی از پله ها بالا می رفت. الیس مثل ادم
های بهت زده به او خیره شد. چند دقیقه بعد بکی دوباره به طبقه پایین برگشت و رفت تا به همبرگرها سر بزند.
جانی درست در کنار او ، جلوی اجاق گاز ایستاده بود... اما بکی گوچکترین اطلاعی از وجود او نداشت. الیس با
حواس پرتی به حرف های پم گوش می کرد. او داشت چیزی در مورد مردی که در محل کارش ملاقاتش کرده بود
می گفت. اما الیس نمی توانست حرف های او را به خاطر بیاورد. چشمانش به جانی خیره مانده بود. جانی هم بکی را
تماشا می کرد که داشت روی بلال هایی که درست کرده بود ، کره می مالید. سپس او به سوی مادرش چرخید،
برایش دست تکان داد و پوزخند زد. الیس هم به او تبسم کرد.
وقتی که ادامزها اماده شدند که سرشام بنشینند، الیس و بابی ان جا را ترک کردند. به محض این که ان ها به خانه
رسیدند بابی به طبقه بالا رفت. جانی پشت میز اشپزخانه منتظر مادرش نشسته بود. لبخند بر لب داشت. الیس منتظر
شد تا صدای بسته شدن در اتاق بابی را شنید و سپس با لحنی سرزنش امیر به جانی گفت:
"تو ان جا چه کار می کردی؟"
"همان کاری که تو می کردی مامان. فقط تازه کردن دیدارها. اوه ، خدا... بکی عالی به نظر می رسید."
"دیدن تو در کنار او واقعا عجیب بود. من حتی نمی توانستم بشنوم که پم چه می گوید."
وقتی به ان صحنه فکر کرد، خنده اش گرفت. جانی هم می خندید.
"می دانم. باید حالت چهره ات را می دیدی!"
"حق دارند اگر فکر کنند که من دیوانه شده ام... و بدتر از ان، وقتی است که یک نفر بشنود من دارم با تو حرف می
زنم. ما باید یک کمی مراقب باشیم."
لحنش بوی هشدار می داد اما به نظر می رسید که جانی نگران باشد.
"بله ،مامان... می دانم."
حالا همان پسربچه هفده، هیجده ساله بود. او یک دقیقه بعد به سوی پلکان به راه افتاد و بعد، مسیر اتاق بابی را در
بود، اما الیس از لحظه لحظه اش لذت می برد. وقتی که » باورنکردنی « پیش گرفت. بودن او در ان جا ، چیزی فراتر از
شارلوت بعد از تمرین بسکتبال ، وارد خانه شد ، نگاه عجیبی به مادرش انداخت. الیس به عادت همیشگی اش
پرسید:
"روزت چطور بود؟"
حالت طبیعی که سعی می کرد به خودش بگیرد ، کم کم مثل کلاه گیسی به نظر می رسید که داشت از جایش سرمی
خورد!
شارلوت جواب داد:
"خوب بود..."
با نگاهی موشکافانه مادرش را برانداز کرد و بعد تصمیم گرفت ان چه را که شنیده بود به او بگوید.

"مامان جولی هرناندز گفت که امروز تو را در ماشین دیده که با خودت حرف می زدی و می خندیدی ، حالت خوبه
مامان؟"
کم کم از خودش می پرسید که مبادا داروهایی که مادرش برای معده اش می خورد عقلش را زایل کرده باشند.
خودش هم دیشب شنیده بود که مادرش با خودش حرف می زد. البته مادرش گفته بود که با تلفن حرف می زد؛ اما
او به دلایلی حرفش را باور نکرده بود.
الیس توضیح داد:
"بله ، خوبم... و داشتم با بابی که روی صندلی عقب دراز کشیده بود، حرف می زدم."
"او گفت که تو را در راه رفتن به مدرسه بابی دیده!"
الیس به راحتی گفت:
"فکر می کنم حسابی گیج بوده."
شارلوت شانه هایش را بالا انداخت. خوب متقاعد نشده بود. مادرش این روزها اصلا خودش نبود. او سرحال تر و
خوشحال تر از چند ماه اخیر به نظر می رسید و گهگاهی حالت کسی را داشت که احساس گناه می کند. مثل این که
کاری را کرد هباشد که نباید می کرده . شارلوت حتی یک لحظه فکر کرد که شاید او هم شروع به مشروب خوردن
کرد هباشد.
الیس خیلی عادی پرسید:
"مسابقه تان چطور بود؟"
انگار نه انگار که ان حرف ها بین ان دو رد و بدل شده بود ! شارلوت جواب داد:
"گمان می کنم خوب بود. ما بردیم."
الیس به او خیره شد و گفت:
"انگار زیاد در موردش خوشحال نیستی ."
شارلوت هیچ وقت چیز زیادی از او نخواسته بود. معمولا حواس الیس بیشتر به پسرانش بود ؛ که یکی از ان ها ستاره
ای قهرمان بود و دیگری به طور خاصی به او وابسته بود
گم کردن رد شارلوت در این میان اسان بود... و الیس دقیقا می فهمید که کارش چقدر غیر منصفانه بوده است. حالا
او حداکثر سعی اش را می کرد که گذشته را جبران کند؛ اما اخیرا به نظر می رسید که شارلوت کاملا توی خودش
است و از همه کناره می گیرد حتی از او.
شارلوت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
"نه ، زیاد خوشحال نیستم."
... و رفت تا با تلفن مشغول شود.
الیس به سراغ درست کردن شام رفت و بعد هم جیم به خانه امد . ان ها برنامه همیشگی را تکرار کردند. حالا دیگر
شام، خالی از هر گونه لذت بود و به سرعت تمام می شد. تمام چیزی که همه ان ها می خواستند این بود که غذایشان
را بخورند و به اتاق های خودشان بدوند. جیم بعد از شام، رفت و جلوی تلویزیون نشست. الیس ظرف ها را توی
ظرفشویی گذاشت و قبل از این که به اتاقش در طبقه بالا برود، چند دقیقه ای در کنار جیم ایستاد. روز طولانی ای را
سپری کرده بود.

او به نرمی پرسید:
"اوضاع کار و بارت چطوره؟"
روی مبل در کنار جیم نشست. جیم بدون این که چشم ها یا توجه اش را به سوی او بگرداند، جواب داد:
"خوبه ... تو چطوری؟"
"عالی."
باور کردنش سخت بود که فقط چند روز قبل ، او ان قدر مریض بود . جیم نظری به او انداخت و گفت:
"یادت نرود دواهایت را بخوری ."
الیس تحت تاثیر نگرانی او قرار گرفت. حالا دیگر ان دو به ندرت با هم حرف می زدند . ان ها یک روزی بهترین
دوستان هم بودند و وقتی که ازدواج کردند، سخت عاشق یکدیگر بودند. اما اوضاع هیچ وقت بر وفق مراد جیم پیش
نرفت. فقط ان قدر که یک کمی خلق و خویش را بهتر کند. و بعد ان تصادف رخ داد و بعد از ان همه چیزتغییر کرد.
او خودش را به جایی انداخت که دیگر دست الیس به او نمی رسید. اما امشب ، وقتی که او به الیس نگاه کرد ، فقط
برای یک لحظه ، الیس سایه مردی را دید که به خاطر می اورد و همیشه عاشقش بود.
"... خیلی خوشحالم که بهتری. تو واقعا مرا ترساندی . نمی توانستم..."
شروع کرد که چیزی بگوید اما جلوی خودش را گرفت و در عوض فقط گفت:
"... به اندازه کافی بد اورده ایم."
صدایش بغض الود بود... و سپس ، رویش را برگرداند و دوباره به تلویزیون خیره شد. قبل از این که الیس حتی
بتواند جوابش را بدهد. ناپدید شده بود.
الیس گفت:
"متشکرم جیم."
پیش رفت تا گونه او را ببوسد. اما جیم وانمود کرد که متوجه نشده و پاسخی نداد. او بلند شد و به اشپزخانه رفت تا
برای خودش یک قوطی دیگر ابجو بیاورد و الیس را ان جا تنها گذاشت. ان قدر خودش را در اشپزخانه معطل کرد
که سرانجان الیس منصرف شد و به طبقه بالا رفت . به اوفکر می کرد.
الیس به شارلوت و بابی سر زد . هر دو خوب بودند . بابی داشت با یک توپ کوچک بازی می کرد . ان را به دیوار
اتاقش می زد و دوباره می گرفت.
شارلوت هم به تکالیف مدرسه اش مشغول بود . الیس به اتاق خودش برمی گشت که صدایی از اتاق جانی شنید . او
به ارامی در را باز کرد و جانی را دید که ان جا در نور ماه ایستاده بود و به او لبخند می زد . پیراهن ورزشی مورد
علاقه اش را پوشیده بود . الیس وارد شد و در را به نرمی پشت سر خودش بست... و با صدایی نجوا گونه پرسید:
"ان جا چه کار می کنی؟"
هیچ کدام از ان دو جرات نداشتند که چراغ را روشن کنند . می ترسیدند یک نفر ببیند.
"یک خرده خرت و پرت هایم را نگاه کردم. چند عکس عالی از بکی ، از پارسال تابستان که با ما به کنار دریا امده
بود ، پیدا کردم."
"می بینم که کاپشن ورزشی تیم ات را هم پیدا کرده ای ..."
طی چند سال اخیر ان قدر بزرگ شده بود که ان کاپشن برایش کوچک شده بود؛ اما او ان قدر ان را دوست داشت
که اهمیتی نمی داد استین هایش یک کمی کوتاه باشند و سرشانه هایش یک خرده بکشند.
الیس ادامه داد:
"... چرا فردا به سراغ این کار نمی روی؟ یک نفر صدایت را می شنود."
"شرط می بندم که هرگز هیچ کس این جا نمی اید."
الیس با اندوه گفت:
"من می ایم..."
نگاهی به دورادور اتاق و سپس به جانی انداخت. اوه، خدا... چقدر خوب بود که دوباره او را در ان جا می دید.
جانی پرسید:
"چطور هیچ کدام از این ها را رد نکردی؟ می ترسیدم همه را دور ریخته باشی یا بسته بندی شان کرده و یک جایی
گذاشته باشی."
"نتوانستم این کار را بکنم."
با نگاهش او را در اغوش گرفت. جانی معقولانه گفت:
"شاید باید بکنی. دیدن این ها، این طوری در این جا واقعا غم انگیز است...حتی اگر من از این که انها را برایم نگه
داشتی ، خوشحال باشم."
الیس به حرف های او تبسم کرد، روی لبه تخت نشست و به او نگاه کرد.
"هرگز حتی تصورش را هم نمی کردم که تو به این جا برگردی ؛ اما اخر چطور می تواسنتم این اتاق را به هم
بریزم؟... این طوری مثل این بود که بیشتر تو را از دست بدهیم."
"اتاق ، من نیستم مامان. تو مرا در این جا داری، )به قلبش اشاره کرد.( و همیشه خواهی داشت. خودت این را خوب
می دانی ..."
کنار مادرش روی تخت نشست و یک بازویش را دور او حلقه کرد و به نرمی ادامه داد:
"... من خیال ندارم هیچ جا بروم. حتی بعد از این که برگردم. من همیشه با تو در این جا خواهم بود."
"می دانم؛ اما عاشق همه وسایلت هستم... عکس هایت... جایزه هایت..."
اتاق هنوز بوی او را می داد و حالا که او ان جا نشسته بود حتی بیشتر. او همیشه بوی تازگی و تمیزی و صابون و
ادوکلن بعد از اصلاح را می داد. الیس هم هر وقت به ان اتاق می امد ، همان بو را استشمام می کرد.
ان ها چند دقیقه ای همان جا نشستند و با هم حرف زدند و بعد جانی به همراه مادرش به اتاق او رفت. ان جا ان قدر
گرم بود که جانی کاپشنش را در اورد و ان را روی یک صندلی انداخت و ان ها دوباره به حرف زدن مشغول شدند .
کمی بعد ، شارلوت به داخل اتاق سرک کشید و با حالتی عجیب به مادرش نگاه کرد. دوباره صدای حرف زدن
مادرش را شنیده بود و کم کم داشت برایش نگران می شد . می خواست از مادرش یک بلوز برای جلسه فردا قرض
بگیرد . وقتی که او این کار را کرد و به اتاق خودش برگشت، جانی با لحنی سرزنش امیز به مادرش گفت:
" نباید بگذاری لباس های تو را بپوشد مامان. او فقط می خواهد خودش را به پسرهای کلاسشان و سال بالاتری نشان
بدهد. بگذار فقط لبس های خودش را بپوشد."

"او فقط یک مادر دارد و من فقط یک دختر جانی. هیچ عیبی ندارد که گهگهای چیزی از من قرض بگیرد . البته تا
وقتی که ان ها را پس می دهد."
جانی یک ابرویش را بالا برد و زیرکانه پرسید:
" و او این کار را می کند؟!"
الیس خندید و مثل بچه ها به او نگاه کرد.
"نه همیشه."
"مواظب باش که کاپشن مرا قرض نگیرد. نمی خواهم گم اش کند."
قبلا توافق کرده بودند که ان کاپشن سرانجام مال بابی بشود.
کمی بعد جانی به اتاق خودش برگشت تا دوباره نگاهی به اطراف بیندازد.
الیس داشت لباس خوابش را می پوشید که جیم وارد اتاق شد... و حیرت زده همان جا ایستاد و اخم هایش را در هم
کشید . کاپشن ورزشی جانی را روی صندلی دیده بود .
" این ، این جا چه کار می کند؟"
"من... من داشتم نگاهش می کردم."
رویش را به سوی دیگری چرخاند تا جیم نتواند چهره اش را ببیند. جیم همیشه متوجه دروغ گفتن او می شد ، که
البته او خیلی به ندرت این کار را می کرد.
جیم با لحنی محکم گفت:
"نباید به اتاق او می رفتی . این کار فقط ناراحت ترت می کند."
الیس به نرمی جواب داد:
"گهگاهی وقتی ان جا را می نشینم و وسایلش را دور و برم می بینم و او را به خاطر می اورم، احساس خوبی پیدا می
کنم."
جیم سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و وارد رختکن شد تا لباسش را دراورد و پیژامه اش را بپوشد. او مرد
متوسط القامه ای بود و الیس همیشه این را دوست داشت. در روزهای گذشته ، قبل از این که این قدر مشروب
بخورد، خیلی چیزهایش را دوست داشت... و طی دو روز گذشته، به لایلی ، ان خاطرات بیشتر و بیشتر به یادش می
امدند. گویی دیگر او را نمی شناخت اما یادش می امد که در گذشته چه طوری بود.
وقتی که جانی از رختکن بیرون امد به او یاداوری کرد که فردا صبح ، ان کاپشن را در گنجه جانی بگذارد و اضافه
کرد:
"نگذار بچه ها با ان بازی کنند. ممکن است گم اش کنند. جانی خیلی ان را دوست داشت."
"می دانم . به او قول دادم که ان را به بابی بدهم."
متوجه نشد که چطور ان کلمات را بر زبان اورد. جیم با گیجی پرسید:
"کی این قول را به او دادی؟"
"مدت ها قبل. وقتی که اولین بار ان را به او دادند."
جیم سرش را تکان داد.
"اوه..."
پاسخ
#14
از توضبح الیس خرسند شده بود. دوست نداشت ان لباس را ان جا ببیند. این فقط باعث می شد که بیشتر یادشان
بیاید چه چیزی را از دست داده اند و دیگر هرگز نمی توانند دوباره ان را داشته باشند. اگر می توانست، همان موقع
می رفت و ان کاپشن را در اتاق جانی می گذاشت. اما نمی توانست خودش را راضی کند که به ان اتاق برود. جیم در
کنار الیس روی تختشان دراز کشید و چراغ را خاموش کرد. خانه در سکوت کامل بود. الیس نمی توانست حدس
بزند که حالا جانی کجاست. ایا دوباره ناپدید شده بود و به همان جایی رفته بود که این روزها در فاصله وقت هایی
که با او بود می رفت؛ یا هنوز در اتاقش بود و با خرت و پرت هایش ور می رفت. او همان طور که در کنار جیم دراز
کشیده بود با فکر کردن به پسرشان تبسم کرد... و بعد، با حرکتی که جیم کرد، سورپریز شد. جیم یک بازویش را
دور او انداخت . دیگر خیلی خیلی به ندرت پیش می امد که نیبت به الیس احساسی از خودش نشان بدهد. اغلب
اوقات به قدری مست بود که حتی نمی توانست به چیزی فکر کند. هر چند که هنوز احساساتش نمرده بودند؛ اما
فرصت بروز ان ها بسیار به ندرت پیش می امد. غالبا او همان پایین توی صندلی اش خوابش می برد و این چیزی بود
که الیس دیگر ان را پذیرفته بود . از زندگی عشقی ان ها ، عملا چیزی باقی نمانده بود.
جیم با همان لحنی که ساعتی قبل، روی مبل با او حرف زده بود، گفت:
"دیگر هیچ وقت مریض نشو، الیس."
... لحنی پر از نگرانی ، احساس و عشق.
"قول می دهم که نشوم."
جیم سرش را تکان داد و بعد رویش را ان طرف کرد وبه خواب رفت.
الیس او را که به نرمی خروپف کی کرد، نگاه کرد... یعنی دوباره یک روز زندگی شان مثل سابق می شد؟!... فعلا که
این طور به نظر نمی رسید.
فصل ششم
طی چند روز بعدی ، جانی می امد و می رفت. بین خانه خودشان و خانه ادامزها در حرکت بود. ظاهرا وقت زیادی را
به تماشای بکی می گذراند. یک روز عصر که به خانه و به نزد مادرش برگشت، غمگین به نظر می رسید.
الیس مثل مادر هر جوان دیگری از او پرسید:
"کجا بودی؟"
جانی به سوال او خندید.
"خانه بکی . بچه ها داشتند با شیطانی هایشان او را دیوانه می کردند."
مادرش به شوخی گفت:
"گمان نمی کنم کمکش کرده باشی."
"اگر می توانستم می کردم ، مامان"
همیشه با خواهر و برادرهای بکی خوب بود و دوستشان داشت.
"... تنها کاری که توانستم بکنم این بود که مواظب باشم دست به کبرین نزنند و خانه رابه اتش نکشند. تعدادشان
هم که یکی دو نیست. بکی امروز خانه ماند تا مادرش بتواند بیرون برود. دو تا از بچه ها سرما خورده اند و به مدرسه

نرفته اند. اما مطمئنا این راهی برای زندگی،برای بکی نیست. حداقل وقتی که من زنده بودم ، گهگاهی تفریحاتی
داشت. حالا دیگر هیچ جا نمی رود، مامان."
"می دانم. من مرتب این را به پم می گویم. هر دوی ان ها باید بیشتر بیرون بروند."
جانی صادقانه گفت:
"مطمئن نیستم که بتوانند از عهده اش برایند."
اگر چه از این موضوع نفرت داشت، اما می دانست که بکی به یک دوست پسر احتیاج دارد. در این زمینه کاری از
دست او برنمی امد ولی این را می فهمید که بکی در هیجده سالگی این حق را داشت که زندگی بهتری داشته باشد.او
هم به اندازه مادرش مسولیت خواهر و برادرانش را بر عهده داشت. حتی گاهی بیشتر ، چون ساعات کار مادرش
طولانی تر بود. این که بکی دیگر هیچ تفریحی نداشت، او را غمگین می کرد.
"من به پم پیشنهاد کردم که بچه ها را برایش نگه دارم .شارلی می تواند کمکم کند."
"البته اگر بتوانی او را از تمرینات بسکتبالش بیرون بکشی؛ که شک دارم. مثلا یک وقتی بین فصل بسکتبال و بیس
بال. چرا سعی نکنیم بابا را به یکی از مسابقات او ببریم؟"
الیس با ناراحتی گفت:
"من این کار را کردم. اونخواهد رفت... هرگز... تو هم این را به خوبی من می دانی. او فکر می کند که برای دخترها
احمقانه است که در تیم های ورزشی بازی کنند."
جانی بلافاصله با رنجیدگی خاطر گفت:
"شارلی یک قهرمان بی نظیر است. خیلی بهتر از ان چه من بودم . اگر بابا فقط یک بار برود و کار او را تماشا کند،
این را می بیند."
الیس قائله را ختم کرد...
"خب ، هیچ وقت نمی رود."
خودش این را هزار بار به جیم گفته بود؛ اما جیم همیشه می گفت که خیال ندارد وقتش را تلف کند و به دیدن
دخترانی برود که یک ورزش پسرانه را ان هم خیلی بد بازی می کنند. الیس می دانست که بحث کردن با او هیچ
فایده ای ندارد. سال ها تلاش کرده بود تا او را متقاعد کند و موفق نشده بود.
جانی با عصبانیت گفت:
"این وسط، او هم به اندازه شارلوت ضرر می کند."
"خب من می روم. این برای خودش چیزی است."
این را نمی خواست. او » فقط « اما هر دوی ان ها می دانستند که این همان چیزی نیست که شارلوت می خواهد لااقل
تایید و توجه پدرش را می خواست. چیزی که تا به حال ان را به دست نیاورده بود. الیس نگران این بود که شارلوت
بعدها چه احساسی در این مورد پیدا خواهد کرد. بعد ها که به عقب نگاه می کرد و می دید که پدرش حتی به
تماشای یکی از مسابقات او نرفته و حتی یک بار جایزه گرفتن او را ندیده است. او تقریبا به اندازه جانی جایزه برده
بود که جایزه ویژه بیس بال فصل قبل ، جزء ان ها بود. حتی عکس او را در روزنامه محلی هم چاپ کرده بودند که
جیم کوچکترین توجهی به او نکرد؛ اما اگر جانی می توانست بازی کند، خوب متوجه می شد و ماجرا را به همه
دوستانش هم می گفت.
جانی ان روز هم به همراه مادرش به دنبال بابی رفت و او و مادرش تمام طول راه با هم حرف زدند. وقتی که بابی
سوار ماشین شد، سرحال تر از همیشه به نظر می رسید. او چرخید و مستقیما به جانی که روی صندلی عقب نشسته
بود ، خیره شد و بعد دوباره رویش را ان طرف کرد و به بیرون پنجره نگاه کرد. مادرش با او حرف می زد. همیشه
طوری رفتار می کرد که گویی انتظار دارد بابی جوابش را دبهد. اما وقتی که او این کار را نمی کرد، عصبانی نمی شد.
وقتی که ان ها به خانه رسیدند، الیس به او شیرو کلوچه داد. جانی به طبقه بالا و به اتاق خودش رفته بود تا کتش را
دراورد. چند دقیقه بعد بابی هم به طبقه بالا رفت. الیس در اشپزخانه ماند تا کمی سبزی برای شام خرد کند. با
شارلوت قول داده بود که شام مورد علاقه اش را درست کند. مرغ برسان به روش شمالی و سیب زمینی سرخ شده با
کدو که شارلوت عاشقش بود.
شارلوت ان روز عصر ، دیر به خانه برگشت و تقریبا به محض این که رسید، دوباره بیرون رفت تا یک کمی بسکتبال
بازی کند. همان کاری که جانی وقتی به سن و سال او بود می کرد. کمی که گذشت، الیس احساس سرما کرد و به
طبقه بالا رفت تا یک ژاکت بپوشد. ان گاه بود که شنید یک صدایی از اتاق بابی می اید. بابی یکی از نوارهای تمرین
حرف زدن را که او برایش خریده بود گذاشته بود. الیس ان نوارها را خریده بود که او در حرف زدن راه بیفتد؛ اما
کارش هرگز نتیجه ای نداشت. هیچ . او از لای در اتاق بابی به داخل سرک کشید و برایش در هوا بوسه فرستاد... و
دید که جانی روی درگاه پنجره نشسته و در سکوت بابی را تماشا می کند. الیس به او چشمک زد و بعد به سراغ
کارش در اشپزخانه رفت. او تقریبا کار شام را تمام کرده بود که جانی به طبقه پایین برگشت و با اشتیاق به بشقاب
کلوچه ها چشم دوخت. اما مهم نبود که او چقدر طبیعی به نظر می رسید، به هر حال نمی توانست چیزی بخورد.
کارهایی بود که او نمی توانست بکند و چیزهایی بودند که دلش برای ان ها خیلی تنگ شده بود. مثل کلوچه و پای
سیب دستپخت مادرش.
الیس که داشت کدوها را برای اخرین بار در ماهی تابه پشت و پهلو می کرد با حواس پرتی پرسید:
"بابی خوبه؟"
"بله . خوبه..."
روی پیشخوان اشپزخانه پرید و مثل بابی شروع به تکان دادن پاهایش کرد.
"... او مرا می بیند."
این را گفت و منتظر عکس العمل مادرش . الیس در حالی که یک چیزی را در یک یخچال می گذاشت و چیز
دیگری را از ان در می اورد پرسید:
"کی تو را می بیند؟"
جانی گفت:
"بابی ."
... و به مادرش که سرش را به سرعت از یخچال بیرون اورده و به او خیره شده بود، پوزخنده زد.
مادرش با حیرت پرسید:
"از کجا می دانی؟"
"می دانم . وانگهی ، او مرا لمس کرد."
طوری این حرف را زد که گویی طبیعی ترین کار دنیا بود

"تو گذاشتی؟... منظورم این است که گذاشتی تو را ببیند؟ عیبی نداشت که این کار را بکنی؟"
"نمی دانم . فکر نمی کردم هیچ کس به جز تو بتواند مرا ببیند مامان . اما او می تواند."
از این بابت خوشحال به نظر می رسید. الیس با نگرانی پرسید:
"او را ترساندی ؟"
می » ترسیده « "البته که نه . چرا او باید از من بترسد؟! چند دقیقه پیش که به اتاقش امدی و نگاهش کردی ، به نظرت
امد؟"
"نه ... اصلا..."
به همین دلیل اجازه داده بودند که او هم جانی را ببیند. » ان ها « حداقل او نمی توانست به کسی چیزی بگوید. شاید
"... به او چه گفتی؟"
"گفتم که فقط برای یک ملاقات کوتاه برگشته ام و نمی توانم بمانم؛ اما تا یک مدتی این دور و برها هستم. تقریبا
همان چیزهایی که به تو گفتم. حقیقت. او از دیدن من خوشحال شد . اوه خدا ... من خیلی دوستش دارم، مامان."
او همیشه رفتار خارق العاده ای با بابی داشت. ان تابستان که جیم و بابی تصادف کردند، جانی سیزده ساله بود و
وقتی که دکترها گفتند شاید بابی زنده نماند ، او واقعا حال بدی داشت. بعد از ان هم برای همیشه بزرگترین مدافع او
بود.
"... به او گفتم که چون خداحافظی نکردم، دوباره برگشتم که او و دیگران را ببینم."
اشک در چشمان الیس حلقه زد و در همان حال به پسر دلبندش تبسم کرد. او عاشق هر سه فرزندش بود اما حالا
بیشتر از هر وقت دیگر می دانست که چقدر این یکی را دوست دارد.
"پس انچه موقع بالا امدن از پله ها شنیدم صدای تو بود. فکر کردم او یکی از نوارهای تمرین حرف زدن را که
برایش خریده بودم، گذاشته است . بهتر است وقتی می خواهی با او حرف بزنی ، یک نگاهی هم به بیرون بیندازی
که یک وقت شارلی یا بابا صدایت را نشنوند."
البته اگر می توانستند بشنوند. جانی سرش را تکان داد و همان موقع سرو کله بابی پیدا شد . وقتی که او جانی را با
مادرش دید از گوش تا گوش پوزخند زد.
الیس به ارامی به او گفت:
"این خیلی هیجان انگیزاست، بابی مگر نه؟..."
بابی سرش را به نشانه مثبت تکان داد . از یکی از ان ها به دیگری نگاه می کرد مادر شادامه داد:
"... اما ما نمی توانیم موضوع را هیچ کس بگوییم."
به هر حال بابی نه می توانست و نه این کار را می کرد. اما الیس از تماشای چشمان شاد او غرق لذت بود او از جانی
پرسید:
"فکر می کنی سرانجام همه اعضای خانواده بتوانند تو را ببینند؟ دل همه ما برایت تنگ شده بود. بابا و شارلوت هم
همین طور."
به دیدن من نداشته باشند." » احتیاج « "شاید ان ها مثل شما دو تا
اما حقیقت این بود که دلیل واقعی را نمی دانست. او حاضر بود همه چیزش را بدهد و بکی هم قادر باشد که او را
ببیند. بکی هم به حد مرگ برای او دلتنگ بود، اما کاملا اشکار بود که نمی تواند او را ببیند.

"... راستش من هم
همه چیز را بپذیریم. قوانین خیلی محکم هستند . قرار نیست که من کسی را بترسانم یا برای کسی دردسر درست
کنم یا زندگی کسی را به هم بریزم. من برای درست کردن کارها این جا هستم. فقط همین."
"مثل چه کاری؟"
هنوز کنجکاو بود. بابی هم با دقت به حرف های ان ها گوش می کرد.
مثلا مثل وقتی که تو شام درست می کنی!" ...» کارها « "هنوز نمی دانم. فقط بعضی
شوخی می کرد . مادرش به او پوزخند زد. همان موقع ان ها صدای ماشین جیم را که داشت توی حیاط پارک می
کرد، شنیدند. الیس از پنجره نگاهی به بیرون انداخت که مطمئن شود خود اوست و توانست ببیند که شارلوت هنوز
داشت تمرین می کرد . الیس دید که جیم درست از پشت سر شارلوت به سوی در ورودی امد. شارلوت نگاهی به
پدرش انداخت. ان دو هرگز چیزی به هم نمی گفتند. الیس رویش را به سوی پسرانش گرداند. جانی از روی
پیشخوان اشپزخانه پایین پرید، دست بابی را گرفت و با او به سوی طبقه بالا به راه افتاد. همان موقع جیم وارد شد و
یک لحظه بعد ، الیس صدای بسته شدن در اتاق بابی را شنید. جیم به محض ورود، در یخچال را باز کرده و یک ابجو
برداشته بود. الیس متوجه شد که خسته به نظر می رسد.
او پرسید:
"روز سختی داشتی ، عزیزم؟"
جیم جواب داد:
"نه بدتر از همیشه..."
الیس شام شان را از فر بیرون اورد. جیم با بی تفاوتی پرسید:
"... روز تو چطور بود؟"
یک کمی حواس پرت به نظر می رسید و در حال و هوای حرف زدن نبود.
"خوب . معمولی ."
که البته نگفت. در عوض، از پنجره !». همین حالا داشتم با پسرانت حرف می زدم که تو رسیدی «: می خواست بگوید
به شارلوت همه هنوز بیرون بود، اشاره کرد که بیاید تو و خودش طبقه بالا رفت که بابی را بیاورد. او و جانی روی
کف اتاق نشسته بودند. الیس با صدایی نجوانه گونه رو به سوی پسر بزرگترش کرد و گفت:
"بسیار خوب، وقتش است که بروی سراغ کار خودت عزیز دلم. بابی باید بیاید شام بخورد."
"من هم می توانم بیایم . کسی که مرا نمی بیند مامان."
می خواست با ان ها باشد. حتی اگر نمی توانست چیزی بخورد.
"بابی و من که می بینیم. اگر یک وقت، یک حرکتی بکنیم چه؟"
"ان وقت ، ان ها فکر می کنند شما دو تا دیوانه شده اید."
زیر خنده زد و بابی یکی از ان لبخندهای بسیار نادرش را بر لب نشاند. حالا که جانی در کنارش بود، خیلی خوشحال
تر و احساساتی تر از چند ماه اخیر به نظر می رسید.
"خیلی خوب ؛ می روم بکی را ببینم. بعد از شام به خانه می ایم."
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان