امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان در آغوش مهربانی از آرام عشق20

#1
در آغوش مهربانی


و اما خلاصه ای از رمان
داستان در مورد دختری به نام روژانه که یه دختر شر و شیطون و در عین حال مهربونه... این دختر هیچوقت اجازه نمیده حقش پایمال بشه و اگه ببینه حق کسی رودارن به زور میگیرن از اون طرف هم دفاع میکنه... داستان از اونجا شروع میشه که پدر و مادر روژان فوت کردن و وکیل خونوادگی که دوست صمیمیه پدر روژان بود میاد در مورد رازی صحبت میکنه که مربوط به خواهر روژانه... روژان عاشقانه خواهرشو دوست داره اما بعده سالها میفهمه رزا خواهر اصلیش نیست بلکه خونوادش اونو به فرزندخوندگی قبول کردن... روژان در تمام این سالها با اینکه 2 سال از خواهرش کوچیکتر بود از خواهرش حمایت میکرده... با فهمیدن این موضوع احساس روژان نه تنها عوض نمیشه بلکه محبت بیشتری نسبت به رزا در قلب خودش احساس میکنه... رزا یه دختر فوق العاده مهربون و در عین حال مظلوم و سربزیره... رزا وقتی از موضوع باخبر میشه تصمیم میگیره خونوادشو پیدا کنه... با آدرسی که از وکیل خونواده گرفته به روستایی میره که زادگاهشه و از روژان میخواد یه مدت اونو تنها بذاره... روژان با ناراحتی خواهرش رو راهی میکنه اما بعده یه مدت به روژان خبر میرسه که خونواده رزا دارن اونو مجبور به ازدواج میکننداز اینجا به بعد اصله ماجرا شکل میگیره که روژان با عصبانیت به سمت زادگاه خواهرش حرکت میکنه و...





فصل اول
عصبی ام... واقعا عصبی ام... مگه ممکنه... خدایا مگه میشه... دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار... چطور دختره راضی شده... نکنه تا حالا عقدش هم کرده باشن... چرا خبرم نکرده.. داره اشکم در میاد... دلم میخواد الان رزا کنارم بود و تا میتونستم سرش داد میزدم... همینجور که دارم با سرعت ماشینو میرونم برمیگردم به چند ماه پیش... چه زندگی شادی داشتیم چقدر خوشبخت بودیم... ایکاش پدر و مادرم به اون مسافرت لعنتی نمیرفتند... همه ماجرا از سه ماه پیش شروع شد که پدر و مادرم تصمیم گرفتن دو تایی به شمال برن تا آب و هوایی عوض کنند... اما موقع برگشت بخاطر لغزندگی جاده پدرم کنترل ماشین رو از دست داد و ماشین به ته دره سقوط کرد و ماشین منفجر شد...هیچی ازشون باقی نموند... هیچی... چقدر داغون بودم... اما رزا از منم داغونتر بود... رزا، تنها خواهر من، تنها دوست من، تنها مونس من از من هم داغونتر بود... من مامان و بابا رو خیلی دوست داشتم ولی رزا دیوونه اونا بود... رزا مامان و بابا رو میپرستید...خیلی بهشون وابسته بود... با اینکه خودم نیاز به یک تکیه گاه داشتم با اینکه از رزا 2 سال کوچیکتر بودم ولی تو اون لحظه ها همه ی سعیمو میکردم که خونسرد باشم... یه پام تو بیمارستان بود یه پام پزشک قانونی... خواهرم همین که موضوع رو شنید حالش بد شد...سعی کردم مثله همیشه مقاوم باشم... سعی کردم برای خواهرم تکیه گاه باشم... من و رزا تو این دنیا هیچ قوم و خویشی نداریم فقط یه عمو داریم که اونم آلمانه... با زن و بچش همونجا زندگی میکنه... سالی یه بار میاد ایران، هر چند که اونم برایه دیدن ما نیست برای تفریحه و خوشیه خودشه... وقتی خبر مرگ پدر و مادرمون رو به عمو دادم فقط یه خورده من رو دلداری داد و کار زیاد رو بهونه کرد... حتی حاضر نشد یه سر ایران بیاد...همه کارهای تشیع جنازه رو منو و عمو کیوان که دوست صمیمیه بابام بود انجام دادیم... عمو کیوان نه تنها دوست صمیمی بابا بلکه وکیل خونوادگیمون هم بود... همیشه عمو صداش میزنم... از عموی واقعیم هم بیشتر دوستش دارم... تو اون شرایط سخت که خواهرم غمگین و افسرده بود یکی باید اوضاع رو درست میکرد... تصمیم گرفتم برم پیش یه روانشناس... وقتی همه موضوع رو به روانشناس گفتم بهم دلداری دادو گفت یه بار خواهرتو بیار پیشم تا باهاش صحبت کنم... نمیخواستم خواهرم افسرده بمونه باید همه سعیمو میکردم که تنها یادگار پدر و مادرمو حفظ کنم... خودم رفتم شرکتو همه کارا رو سر و سامون دادم... خیلی سخت بود خیلی... ولی میدونستم باید ادامه بدم... به پیشنهاد خانم صولتی که همون خانم روانشناس بود خونمون رو فروختم و یه آپارتمان نقلی خریدم تا روحیه رزا عوض بشه... هر چند خیلی سخت بود گذشتن از همه ی اون خاطره ها ولی نمیخواستم تو خونه ای باشم که جای جای اون منو یاد پدر و مادرم مینداخت... میدونستم حق با خانم صولتیه... خانم صولتی میگفت باید به خواهرم فکر کنم...درستش هم همین بود پدر و مادرم رفته بودن ولی خواهرم بود و بهم احتیاج داشت... رزا مخالف فروختن خونه بود ولی من مثله همیشه رو حرفم موندم و کارایی رو که میخواستم انجام دادم اونم در آخر کوتاه اومد... همه چی داشت خوب پیش میرفت... رزا تقریبا داشت با موضوع کنار میومد... با صحبتهای خانم صولتی رزا تو شرکت مشغول به کار شده بود که اون اتفاق لعنتی افتاد
زیر لب زمزمه میکنم: آخه چرا؟؟ خدایا آخه چرا؟؟
به آدرس نگاه میکنم... آدرس خیلی پرته... پیدا کردنه آدرس خیلی سخته... از چند نفر میپرسم راهو بهم نشون میدن... زیر لب زمزمه میکنم: خدایا کمک کن به موقع برسم... خدایا خودت کمکم کن
همینطور که دارم ماشینو میرونم باز بر میگردم به گذشته... به اون روزی که عمو کیوان اومد خونمون... ایکاش هیچی نمیگفت... ایکاش اصرار نمیکردم که همون لحظه بگه... وقتی گفت فردا بیا دفتر باهات کار دارم... من مثله همیشه عجله به خرج دادم
هنوز صدای نگران خودم تو گوشمه
-چی شده عمو
عمو کیوان: چیزی نشده دخترم فقط باید یه چیزایی رو در مورد گذشته بهت بگم... در مورد رزا...
میدونست چقدر خواهرمو دوست دارم... من بیشتر از پدر و مادرم به خواهرم وابسته بودم
-عمو من خیلی نگرانم بهم بگین رزا خوابیده متوجه نمیشه... من تا فردا طاقت نمیارم

هنوز که هنوزه وقتی یاد اون روزا میفتم اشکم در میاد... ماشینو یه گوشه نگه میدارمو با دستمال کاغذی اشکمو پاک میکنم... زیر لب به خودم لعنت میفرستم.... همه چیز تقصیر منه... نباید اون همه اصرار میکردم... نباید....


بعد از چند دقیقه دوباره ماشین رو به حرکت در میارم... به اون روز فکر میکنم که با اصرارهای بیجا بالاخره عمو رو تسلیم حرفام کردم
تمام مکالمات اون روز تو ذهنم تکرار مبشه
عمو کیوان:ببین روژان اینو از همین حالا بهت بگم که حق نداری بعد از حرفایه من با خواهرت برخورده بدی داشته باشی... خودت هم میدونی رزا چقدر برای خونوادت عزیز بود...
-عمو منظورتون چیه؟ رزا برای من خیلی عزیزتر از این حرفاست من هیچوقت این اجازه رو به خودم نمیدم که ناراحتش کنم
عمو کیوان: بعد از شنیدن حرفام منظورمو میفهمی فقط میخوام به حرفام خوب گوش بدی... 24 سال پیش که خونوادت برای تفریح به یکی از روستاهای استان گیلان رفته بودن با خونواده ای آشنا شدن که 8 تا فرزند داشتن و زن خونواده باز هم 7 ماهه باردار بود اما مرد بچه رو نمیخواست... تو وسط روستا مرد داد و بیداد راه انداخته بود که من پول ندارم همین بچه ها رو بزرگ کنم من این بچه رو نمیخوام و زن با اون حالش فقط و فقط گریه میکرد... پدرت مرد رو به گوشه ای برد و باهاش حرف زد اما مرد زیر بار نمیرفت... همون روز زن بیچاره بخاطر شوک عصبی حالش بد شد و بچه اش زودتر از موعد مقرر به دنیا اومد... اونجور که پدر و مادرت تعریف میکردن اون مرد حتی حاضر نشد بچه رو ببینه... زن هم با حسرت به بچش نگاه میکرد... از طرف دیگه هم همه ی دکترا از مادرت ناامید شده بودن....پدر و مادرت نمیتونستن بچه دار بشن... مشکل از مادرت بود... مادرت حامله میشد ولی نمیتونست بچه رو تو رحمش نگه داره... به دو سه ماه نرسیده بچه سقط میشد... پدرت عاشق مادرت بود و بچه براش مهم نبود... اونا همین که کنار هم بودن با هم احساسه خوشبختی میکردن... اما تو اون لحظه مهری از اون دختر تو دله مادرت نشست که نتونست ازش بگذره... به بابات پیشنهاد داد بچه رو به فرزندخوندگی قبول کنند پدرت هم که برایه خوشحالی مادرت هر کاری میکرد قبول کرد... تو اون لحظه وقتی پدرت این پیشنهاد رو به پدر بچه داد تازه بچه برای مرد عزیز شد و در نهایت از پدرت مبلغ هنگفتی گرفت... خلاصش میکنم وقتی بابات به تهران برگشت من همه کارا رو به طور قانونی انجام دادم... پدر و مادرت اسم اون دختر بچه رو رزا گذاشتن و بعد از مدتی عاشقش شدن... رزا از همون بچگی آروم بود... وقتی مادرت تو رو حامله شد باز میترسیدن از بچه رو از بدن... اما تو موندی و به دنیا اومدی... خوشبختی خونوادت با وجود تو کامل شد هر چند که بر عکس رزا خیلی شر و شیطون بودی... خونوادت هیچوقت بین تو و رزا فرق نذاشتن ولی قرار بود بعدها به رزا در مورد اصلیتش حرف بزنند میخواستن رزا همه چیزو بدونه و دلیله اینکه امروز به تو این موضوع رو گفتم همینه
با اعصابی داغون از فکر گذشته بیرون میام... برای بار هزارم به آدرس نگاه میکنم... پیرزنی رو کنار جاده میبینم... ماشین رو جلوش نگه میدارم و میگم:حاج خانم یه نگاه به این آدرس بندازین... ببینید دارم مسیرو درست میرم
پیرزن: مادر من که سواد درست و حسابی ندارم... خودت بخون ببینم چی نوشته؟
-شرمنده حاج خانم
و براش آدرسو میخونم
پیرزن: درسته مادر... یکم جلوتر بری... میخوری به جاده خاکی... اگه همونو ادامه بدی خودت همه چیز رو میبینی
-حاج خانم بیاین سوار شید تا یه جایی برسونمتون
پیرزن: نه دخترم، من منظر پسرم هستم... حالا با وانت میاد دنبالم
-ممنونم بابت کمکتون... خداحافظ
-برو به سلامت مادر


ماشینو راه میندازمو... همینطور به راهم ادامه میدم...
دوباره یاد اون روز میفتم...اون روز هنوز تو بهت حرفای عمو بودم که صدای افتادن چیزی رو شنیدم... خواهر نازنینم دوباره حالش بد شده بود... همه چیز رو شنیده بود و از حال رفته بود... اونو به بیمارستان رسوندیم ولی حاله خودمم خوب نبود... باورم نمیشد... احساسه من نه تنها به خواهرم عوض نشد بلکه با خودم عهد بستم بیشتر از گذشته ها مراقبش باشم... بیشتر هواشو داشته باشم... از طرقی هم احساسه تنفر عجیبی نسبت به اون مرد که دلم نمیخواد واژه ی پدر رو براش به کار ببرم داشتم.... وقتی خواهرم به هوش اومد خیلی ناراحت بود... من بهش گفتم هیچی تغییر نکرد... همه چی مثله گذشته باقی خواهد موند... پدر و مادر واقعا بین من و رزا فرقی نذاشته بودن و همه اموال رو به طور مساوی بینمون تقسیم شده بود... عمو کیوان همه کارا رو انجام داد و همه ی مسائل مربوط به ارث و میراث به خوبی ختم بخیر شد... هر چند نه برای من نه برای رزا مال و اموال مهم نبود... اون روزا اونقدر با خواهرم حرف زدم تا حالش بهتر شد... دوباره از خانم صولتی کمک گرفتم که در حقم مادری کردو اینبار هم خیلی به من و خواهرم کمک کرد.. با حرفایی که به خواهرم زد رفتار خواهرم خیلی تغییر کرد... رزا تقریبا با این موضوع کنار اومده بود ولی تصمیم داشت پدر و مادرش رو پیدا کنه... رزا خودش رفت با عمو کیوان صحبت کرد و ازش خواست همه چیز رو دقیق براش تعریف کنه.... عمو همون چیزایی رو که به من گفته بود دوباره واسه ی خواهرم تکرار کرد و رزا هم آدرس روستا و اسم پدر و مادرش رو از عمو گرفت... در تمام مراحل پا به پای خواهرم رفتم.... من با پیدا کردن خانواده ی خواهرم مشکلی نداشتم اما بدبختی اینجا بود که اون میخواست تنها به اون روستا بره... هیچوقت خواهرمو تا این حد جدی ندیده بودم... شاید اولین بار بود که احساس میکردم اون خواهر بزرگمه... چون همیشه طوری رفتار کرده بود که اگه کسی ما رو میدید فکر میکرد اون از من کوچیکتره و این تو رفتارمون کاملا هویدا بود... حس میکردم خواهرم بزرگ شده... عمو کیوان بهم گفت بذار تنها بره... خانم صولتی گفت بذار خواهرت مستقل بشه... خواهرم تو تمام دوران زندگی یا به من یا به پدر و مادرم وابسته بود اکثر جاها من ازش دفاع میکردم... برای همین هم خیلی براش نگران بودم.. گفتم هر وقت به مشکلی برخورد باهام تماس بگیره... گفتم نگرانه هیچی نباشه من مراقبه همه چیز هستم... اونم گفت زود برمیگرده و کلی سفارش کرد... اون رفت و من تنها شدم... یه روز شد دو روز، دو روز شد سه روز و همینطوری تا یه هفته ازش بیخبر موندم ولی هیچ خبری از خواهرم نشد... خیلی دلتنگش بودم... اما هر چی زنگ میزدم گوشیش در دسترس نبود... با خودم میگفتم حتما اونجا آنتن نمیده... تا اینکه بعده یه هفته امروز صبح خانمی باهام تماس گرفت... گفت خودم رو برسونم... گفت خواهرم برام پیغام فرستاده... گفته دارن به زور شوهرش میدن... باورم نمیشد... ازش آدرس گرفتم... آدرسه دقیق رو بهم داد...واسه عمو کیوان هم زنگ زدم گفت مسافرته... موضوع رو بهش گفتم... نگران شد و گفت صبر کنم تا خودش رو برسونه اما من نمیتونستم منتظر بمونم... میترسیدم دیر برسم... خواهرم به من احتیاج داشت... من باید میرفتم... گفتم من میرم شما بعدا بیاین... آدرسو به عمو کیوان هم دادم... بهش گفتم فکر نکنم گوشی اونجا آنتن بده... پس اگه تماس گرفت و در دسترس نبودم نگرانم نشه... با اینکه موافق نبود ولی ناچارا رضایت داد...
نگاهی به جاده ی خاکی میندازم... دیگه چیزی نمونده؟ رزا طاقت بیار من خودمو به موقع میرسونم... قول میدم خواهری... قول میدم... آهی میکشمو به راهم ادامه میدم زیر لب زمزمه میکنم: ایکاش مثله همیشه رو حرفم میموندم
بعد تو دلم میگم:بیخیال... گذشته ها گذشته... باید الان به فکر چاره باشم... مثله همیشه سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم... با اینکه از شدت دلهره نوک انگشتام یخ زده ولی از قیافم هیچی پیدا نیست... همیشه همینطورم حتی اگه از ترس در حال مرگم باشم بازم سعی میکنم خونسرد باشم چون میدونم با گریه و زاری هیچی درست نمیشه... رزا دقیقا بر عکسه منه... یه آهنگ میذارمو خودمم زیر لبی باهاش زمزمه میکنم:
میذارمو خودمم زیر لبی باهاش زمزمه میکنم:
باز یه شبِ پُره غم ، باز تورو بونه کرده دلم
کاش میشد مثله قدیما باز بشینیم عاشقونه باهم
من به همین دلخوشم که یه روزی عشقِ تو بشم
تو میدونستی اگه بری من خودمو میکشم
اما تورو تا نبینم دوست ندارم بمیرم
من یه روز هرجا که باشی دستِ تورو میگیرم
اما تورو تا نبینم دوست ندارم بمیرم
من یه روز هرجا که باشی دستِ تورو میگیرم
باز یه شبِ پُره غم ، باز تورو بونه کرده دلم
کاش میشد مثله قدیما باز بشینیم عاشقونه باهم
من به همین دلخوشم که یه روزی عشقِ تو بشم
تو میدونستی اگه بری من خودمو میکشم
اما تورو تا نبینم دوست ندارم بمیرم
من یه روز هرجا که باشی دستِ تورو میگیرم
اما تورو تا نبینم دوست ندارم بمیرم
من یه روز هرجا که باشی دستِ تورو میگیرم


بالاخره رسیدم... هوا تاریک شده... نمیدونم کجا باید دنبال رزا بگردم... تصمیم میگیرم برم خونه ی پدر رزا... به یه خانم که دست بچه ی کوچیکشو گرفته میگم: ببخشید
با تعجب به لباسایه من نگاه میکنه و میگه: بله خانم
-ببخشید... میخواستم بدونم منزل آقای کوهدل کجاست؟
خانم: قاسم رو میگید؟؟
-بله قاسم کوهدل
اگه همینجوری مستقیم برید بهش میرسید مسیر راه منم همونطرفه اگه خواستید نشونتون میدم
با لبخند بهش نگاه میکنمو میگم:لطف بزرگی میکنی
یه نگاه به من میندازه و یه نگاه به ماشینم
خانم: خانم اون طرف ماشین رو نیست
- مهم نیست پیاده میام
خانم: ولی ممکنه ماشینتونو خط بندازن
با مهربونی نگاش میکنمو میگم: مهم نیست عزیزم، اینقدر هم منو خانم صدا نکن... اسمه من روژانه
یه لبخند بهم میزنه و میگه: منم زهرا هستم... اینم پسرم کاظمه
-از دیدارت واقعا خوشبختم
بعد میرم سمت ماشینو داشبورد رو باز میکنم چند تا شکلات کاکائویی مغزدار بیرون میارم برمیگردم جلوی کاظم زانو میزنم و بهش شکلات میدم... عاشقه بچه هام
-سلام آقا کاظم... از آشناییت خیلی خیلی خوشبختم مرد کوچک
با خجالت از من شکلاتا رو میگیره
زهرا: کاظم از خانم تشکر کن
کاظم با خجالت میگه: مرسی خانم
-روژان عزیزم، روژان صدام کن
زهرا: اما...
-اما و آخه نداره گلم... ما تقریبا هم سنیم...
لبخند مهربونی میزنه
- یه لحظه صبر کن ماشینو یه گوشه پارک کنم بریم
ماشینو یه گوشه پارک میکنمو وسایلامو برمیدارم و به سمت زهرا میرم...
-خوب... خانمی راه بیفت بریم
زهرا: روژان خانم...
میپرم وسط حرفشو میگم روژان
میخنده و میگه: روژان از شهر اومدی؟...
-آره اومدم دنباله خواهرم... یه هفته پیش اومده اینجا
زهرا: خواهرتون؟؟ همون دختر شهری؟؟
-پس دیدیش؟؟
زهرا: همه این روستا ایشون رو میشناسن؟؟ با اون اتفاقی که افتاده
دلم هری میرزه پایین
با صدای لرزون میگم: مگه چی شده؟؟
زهرا: خانم غوغایی شد...فقط در همین حد میدونم که پسرعموی ارباب از خواهرتون خوشش اومد... اما خواهرتون قبول نکرد... میخواست برگرده شهر... که ارباب جلوش رو میگیره
-خوب بعدش؟؟
زهرا: مثله اینکه تو خونه ی پدریش زندانیه.. آخر هفته ی آینده عروسیشه
-یعنی هنوز چیزی نشده
زهرا: نه... ولی به زودی میخوان عروسی بگیرن
زیرلب میگم: خدا رو شکر
زهرا: روژان تو نمیتونی خواهرتو برگردونی
با ترس برمیگردم سمتشو میگم: مگه نگفتی اتفاقی نیفتاده؟
زهرا: درسته ولی خونواده ی ارباب فقط کافیه دست رو چیزی بذارن تا به دستش نیارن آروم نمیشن... ارباب تازه فوت کردن و پسراشون جایه پدرو گرفتن...الان پسر بزرگ ارباب شده... اونا خیلی بیرحم هستن
یه پوزخند میزنمو میگم: خواهر من چیزی نیست... اون همه هستی منه... من اجازه نمیدم دست ارباب و خونوادش به خواهرم برسه... راستی خونواده ی رزا چیکار کردن؟
زهرا با تعجب نگاه میکنه و میگه: رزا کیه؟
-آخ ببخشید... حواسم نبود منظورم خونواده ی خواهرم بود...
بعد با لبخند اضافه میکنم اسم خواهرم رزاست
لبخند مهربونی میزنه و میگه: پدر رزا تا اسمه پول بیاد... از همه چیز میگذره... همه روستا هنوز یادشونه که چه جور بچه شو فروخت... من خودمم از خونوادم شنیدم
با عصبانیت میگم: اختیار رزا با پدرش نیست... اون از نظر قانونی هیچ نسبتی با خواهرم نداره... از اول هم نباید میذاشتم خواهرم تنها به این روستا بیاد
بعد با لحن ملایمتری میگم: مادر رزا چی کار کرد؟
زهرا: چی میتونه بگه شوهرش بچشو جلوی چشماش فروخت نتونست کاری کنه بعد تو میگی اون چی کار میکنه... فقط اشک میریزه...
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو میگم: خواهرو برادراش هیچ کار براش نکردن
زهرا: برادراش که کپی قاسم هستن... خواهراش هم که همه به جز سوسن ازدواج کردن... بعدش هم تو این روستا زن روی حرف مردش حرف نمیزنه... دخترا نمیتونند کاری کنند
خدایا خواهرم بین چه قومی گیر افتاده... اینا اصلا از انسانیت بویی نبردن
زهرا: همینجاست...
نگاهی به خونه میندازمو میگم: مرسی زهرا... واقعا ازت ممنونم کمک بزرگی بهم کردی... اگه روزی به کمکم احتیاج داشتی حتما رو من حساب کن... و یکی از کارتای شرکت رو بهش میدمو میگم این پشت شماره من نوشته شده
زهرا: ولی خانم.....
با لبخند میگم: هیس... اتفاق که خبر نمیکنه... امروز تو به من کمک کردی... شایدم یه روز من بهت کمک کردم
زهرا: من که کاری نکردم
- همین که منو به اینجا رسوندی و اطلاعات مفیدی بهم دادی ازت ممنونم.. حداقلش اینه که من الان خونواده ی خواهرمو میشناسمو میدونم چه جوری باهاشون برخورد کنم
مهربون نگام میکنه
-برو گلم... خدا به همرات باشه... دیگه مزاحمت نمیشم
بعد جلوی کاظم زانو میزنمو میگم: مواظبه مامانی باش آقا کاظم
کاظم: چشم
-آفرین پسر خوب
بلند میشمو میگم: خداحافظت باشه گلم
زهرا: خداحافظ
دستی به نشونه ی خداحافظی تکون میدمو بعد برمیگردمو به خونه ی پدری رزا نگاه میکنم

فصل دوم
خونسردیمو حفظ میکنم و میرم سمت در... زنگی نمیبینم که بخوام زنگ بزنم... چند ضربه محکم به در میزنم... کسی جواب نمیده... دوباره چند ضربه به در میزنم... بازم کسی جواب نمیده... یکی از همسایه ها از خونه اش میاد بیرون و یه جوری نگام میکنه میگه: دختر در نزن کسی خونه نیست
تفاوت فاحشی که بین لباسای منو مردم روستا هست باعث جلب توجه میشه... یه شلوار جین چسبان... با مانتوی کوتاه... موهای جلومم هم کج ریختم رو صورتم... عینک آفتابیم هم رو موهامه.... آرایشه چندانی ندارم فقط یه خورده رژ زدم.... از آرایش زیاد متنفرم... کلا از آرایش متنفرم... از وقتی اومدم کاملا معلومه که اینجایی نیستم... حتی اگه از لباسم هم معلوم نبود از نحوه ی صحبت کردنم معلوم میشد... چون مردم اینجا با یه لهجه ی قشنگی حرف میزنند... ولی من لهجه ندارم
-ببخشید خانم میتونم بپرسم کجا رفتن؟
یه جوری نگام میکنه و میگه: من شما رو به خاطر نمیارم
-چند روزی هست که خواهرم به این روستا اومده.... اومدم دنبالش
یهو رنگ نگاش عوض میشه و میگه: تو خواهر رزایی
وقتی میبینم خواهرمو میشناسه دلم پر از شعف میشه:خانم تو رو خدا بگین خواهرم کجاست من خیلی نگرانم... من روژانم... خواهر رزا
با مهربونی میگه: پس بالاخره اومدی... به زحمت تونستم باهات تماس بگیرم
از هیجان دستام میلرزه چند قدم فاصله ی بینمون رو طی میکنمو محکم بغلش میکنم.... میگم: پس شما بودین؟ اون خانمه پشت تلفن شما بودین
اشک تو چشماش جمع میشه و میگه: آره... خودم بودم... رزا زندونی بود... از مادرش میخواد یه جوری باهات تماس بگیره... اما مادرش هم نمیتونست از خونه بیاد بیرون... پدره فهمیده بود... مادر رزا شمارتو به من میده منم باهات تماس میگیرم... تو این چند روز خیلی به این دختر ظلم شد؟... کمکش کن
با التماس میگم: بهم بگین خواهرم کجاست؟؟
خانم: آروم باش دخترجون... به زور بردنش خونه ارباب
قلبم میاد تو دهنم
-با صدای لرزون میگم: مگه قرار نبود آخر هفته عروسی بگیرن
خانم: تو از کجا میدونی؟
- یکی از اهالی روستا منو راهنمایی کرد تا اینجا رو پیدا کنم تو راه برام ماجرا رو تعریف کرد
سری تکون میده و میگه نگران نباش: فقط بردنش اونجا که خیاط لباسش رو برای عروسی آماده کنه
نفسی از سر آسودگی میکشمو میگم: کی میان
خانم: فکر کنم فردا ظهر
-چــــــــــی؟؟
خانم: دختر آرومتر
-ببخشید خیلی نگران و عصبی ام... مگه نگفتین فقط میخواد لباس آماده بشه پس چرا این همه مدت میخوان اونجا بمونند؟
خانم: عروس رو میبرن تا برای عروسی آماده کنند... فقط لباس نیست که کلی کار دیگه هم دارن... نگران نباش
-میشه آدرسه خونه ارباب رو بهم بدین... من باید الان برم
خانم: دختر دیوونه شدی... ارباب اگه بفهمی کسی اطراف خونش میپلکه طرفو نیست و نابود میکنه... تو میخوای بی اجازه بری خونش...اونم این وقت شب... هیچکس حق نداره بی اجازه بره خونه ارباب...
-من هیچکس نیستم... من خواهر رزا هستم... خانم خواهش میکنم... شما فقط آدرسو بهم بدین... من به کمکتون احتیاج دارم... اگه بهم نگین... در تک تک خونه های روستا رو میزنم تا آدرسه ارباب رو پیدا کنم
خانم: فکر نمیکردم اینقدر خواهرتو دوست داشته باشی... وقتی مادر رزا گفت به این شماره زنگ بزنو ماجرا رو براش تعریف کن با خودم گفتم محاله یه غریبه خودشو به درد سر بزنه
با لحن محکمی میگم: من غریبه نیستم... رزا خواهرمه... همه هستی منه...
با مهربونی میگه صبر کن پسرمو صدا بزنم راهنماییت کنه... این وقت شب تنها نمیتونی جایی رو پیدا کنی
-ممنونم خانم واقعا ممنونم
میره داخله خونه و من با استرس جلوی در خونشون راه میرم... بعده مدتی یه پسره چهارده پانزده ساله از خونه بیرون میاد
خانم: سعید دیگه سفارش نکنما خانم رو رسوندی سریع بیا خونه
سعید: باشه مامان
خانم: دخترم سعید راهو بهت نشون میده ولی بقیش ببا خودته... من باز میگم صبر کن فردا خواهرت اومد دستشو بگیرو برو
-خانم من تا فردا دلم هزار راه میره باید برم... فعلا خداحافظ
خانم: خداحافظ دخترم


پسر به سمت من میادو میگه: سلام خانم
لبخندی میزنمو میگم: سلام آقا سعید... ببخش که مزاحمت شدم... میشه لطف کنی و راه رو بهم نشون بدی
-پشت سرم بیاین
مسیر برام آشناست... داریم میریم به سمتی که ماشینمو اونجا پارک کردم
- ببخشید.... اون مسیری که میخوایم بریم ماشین رو هست
سعید: بله خانم... ولی این وقت شب ماشین کجا بود؟
-من ماشین دارم
سعید: ماشینتون کجاست؟
- یکم جلوتر
سری تکون میده و دیگه چیزی نمیگه...وقتی به ماشین میرسیم... بهش اشاره میکنم... اون هم سوار میشه... منم وسایلامو میندازم رو صندلی عقب و سوار میشم... ماشینو روشن میکنمو اون مسیرو بهم نشون میده
سعید: خانم همین جا نگه دارین
با تعجب ماشینو نگه میدارمو میگم: چی شده؟؟
سعید: از اینجا به بعد منطقه ممنوعه هست
وقتی نگامو میبینه ادامه میده و میگه: ارباب اجازه نمیده هر کسی وارد این منطقه بشه...
-دستت بابت که راهنماییم درد نکنه... از اینجا به بعد خودم میرم... فقط یه چیزی... میشه راحت خونه رو پیدا کرد...
سعید: خانم تو اون منطقه فقط یه ویلا هست که ارباب با برادرش اونجا زندگی میکنه
-ممنون بابت کمکت
سعید: انجام وظیفه بود خداحافظ
-لطف کردی خداحافظ
ماشینو به حرکت در میارم... هر چی میرم نمیرسم... از دور یه ماشین رو میبینم... یه نفر صندوق عقب ماشینو باز کرده و داره یه چیزی ازش در میاره... یکی هم با لبخند به ماشین تکیه داده... یکم که میرم جلوتر متوجه میشم یه نفر هم تو ماشین نشسته....
ماشینو نگه میدارمو میگم: ببخشید آقایون
هر سه نفر با چشمای گرد شده نگام میکنند... دلیله تعجبشون رو نمیدونم... بالاخره اونی که به ماشین تکیه داده بود به سمت ماشینم میادو میگه: بله خانم؟
-ببخشید آقا شما اهل این روستا هستین؟؟
با شیطنت یه لبخند میزنه و میگه: شما فکر کن بله
با جدیت نگاش میکنمو میگم: شنیدم این اطراف یه ویلا هست... میخواستم ببینم دارم مسیرو درست میرم
چشماش از شیطنت برق میزنه و میگه: کاملا درسته.. یه خورده دیگه ادامه بدین میرسین... فقط شما نمیترسین که تنها به این منطقه اومدین
-از چی باید بترسم؟
پسر: در مورد منطقه ممنوعه چیزی نشنیدین؟؟
-آخه من بیکار نیستم فکرمو مشغول این چرندیات کنم... شب خوش
اون پسری که داشت از صندوق عقب چیزی بر میداشت اومد طرف ماشینو گفت: ماهان بیا این طرف ببینم، خانم شما به چه اجازه ای....
حوصله ی جر و بحث ندارم... من کارایه مهمتر از این دارم که باید انجام بدم... بی تفاوت شیشه ی ماشینو بالا میکشمو ماشینو به سرعت به حرکت در میارم...
زیر لب زمزمه میکنم: عجب آدمایی تو این دوره زمونه پیدا میشن... رو زمین خدا هم داریم راه میریم باید از مردم اجازه بگیریم
همینجور که غرغر میکردم چشمم به ویلا میفته... با خوشحالی ماشینو پارک میکنمو به سمت در خونه حرکت میکنم... دستمو میذارم رو زنگ خونه و بر نمیدارم
صدایه قدمایه یه نفرو میشنوم... درو باز میشه... یه پیرمرد رو روبروی خودم میبینم
پیرمرد: چته دختر مگه سر آوردی؟
-میتونم بیام داخل
پیرمرد: دختر جون نصفه شبی شوخیت گرفته؟
-آقا به قیافم میخوره که برای شوخی این همه راه رو از تهران اومده باشم... من اومدم دنباله خواهرم...
پیرمرد با دهن باز نگام میکنه... میبینم اینجوری فایده نداره... ببخشید آقا بهتره برید کنار...نه مثله اینکه فایده نداره درو هل میدمو خودم داخل میشم پیرمرد به خودش میاد: دختر تو همینطوری نمیتونی وارد بشی
بی توجه به حرفاش در ورودی را پیدا میکنم درو با سرعت باز میکنمو خودمو میندازم داخل... راهرو رو رد میکنم و به سالن میرسم... چند تا چشم خیره میشن به من...
یکی از خانما بلند میشه و میگه: دختر تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی
با نیشخند میگم: خواهر عروس... خیلی بده خواهرعروس رو به عروسی خواهرش دعوت نکنن


بعد با خونسردی تمام میرم رو یه مبل یه نفره میشینمو ادامه میدم: البته وقتی خوده عروس راضی به ازدواج نیست... جای تعجب هم نداره که رضایت خونوادش مهم باشه
همون زن با اخم میگه: چرا واسه خودت چرت و پرت میگی دختر؟... هم عروس هم پدر عروس هم خونوادش راضی اند
با یه پوزخند میگم پدر عروس فوت شده... مادر عروس فوت شده... تنها بازمانده ی خانواده ی عروس بنده هستم...
زن با اخم نگاهی به مردی که جلوش نشسته میکنه و میگه: قاسم این دختره چی میگه؟
قاسم: خانم چرت و پرت میگه
از جام بلند میشمو با خونسردی جلوی قاسم وایمیستم و میگم: من چرت و پرت میگم... آقای به اصطلاح محترم من همین الان هم میتونم ثابت کنم که تو هیچی صنمی با رزا نداری... من میتونم به صورت قانونی ثابت کنم که مسئولیت رزا با شما نیست
زن: دختر بشین ببینم چی میگی
با لحن سردی میگم: احتیاجی به نشستن نیست.. بهتره بگین خواهرم کجاست؟
تو همون لحظه در یکی از اتاقا باز میشه و رزا از اتاق میاد بیرون
خدایا این چرا اینجوریه.... همه صورتش کبوده...اشک تو چشام جمع میشه... بی توجه به بقیه میرم سمت رزا و محکم بغلش میکنم که آخش در میاد... سریع رهاش میکنمو با نگرانی میگم: چی شد خواهری؟
رزا که انگار بعد مدتها یه آغوش گرم پیدا کرده باشه میزنه زیر گریه.... خیلی عصبی ام... با جدیت میگم: رزا لباسات کجاست... به یه اتاقی اشاره میکنه
-برو لباساتو عوض کن... همین حالا برمیگردیم
زن: منظورت چیه... آخر هفته عروسیه
-کدوم عروسی خانم؟ بذارین یه چیزی رو صاف و پوست کنده بهتون بگم و خیالتون رو راحت کنم اگه آقای کوهدل بهتون قولی داده یا ازتون پولی گرفته باید بگم حسابی سرتون کلاه رفته... این آقا 24 سال پیش رزا مبلغ هنگفتی از پدرم گرفت و رزا رو به پدرم فروخت و از لحاظ قانونی هم همه چیز ثبت شده... حتی شناسنامه رزا هم به نام پدر و مادر منه... مسئولیت رزا اصلا ا این آقا نیست
زن: چـــــــــــــــــــــی؟
یه نیشخند میزنمو میگم از شما چقدر گرفته
زن: قاسم این دختره چی میگه؟
قاسم رنگش پریده و میگه: خانم... من... من
زن با فریاد میگه : تو چی لعنتی....
-اگه بخواین میتونم مدارک رو هم بهتون نشون بدم
رزا لباساشو عوض کرد و از اتاق خارج شد دستشو میگیرمو میگم: بریم
زن: دختر، رزا نمیتونه از خونه خارج بشه... ماکان براش دو تا محافظ گذاشته... چون یه بار داشت فرار میکرد.......
با عصبانیت میپرم وسط حرفشو میگم: چــــــــــی؟ این آقا خیلی بیجا کردن... مگه ازدواج زوریه.... دست رزا رو میگیرم و با خودم میکشم که دوتا مرد جلوم رو میگیرن... صدای گریه رزا بدجور رو اعصابمه اما با ملایمت به سمت رزا برمیگردمو میگم: گریه نکن خواهری من از اینجا میبرمت بیرون... مگه بهم اعتماد نداری؟
با مظلومیت میگه: چرا.... به هیچکس تو دنیا به اندازه ی تو اعتماد ندارم
-پس آروم باش... من اینجام
سری تکون میده و با نگرانی نگام میکنه
برمیگردم سمت اون دو تا مردو میگم: آقایون بهتره راه رو باز کنید
یکی از مردا پوزخندی میزنه و میگه: ما از جنابعالی دستور نمیگیریم...
خیلی سعی میکنم هیچی نگم.... با عصبانیت هلش میدم..... چون توقع چنین عکس العملی رو ازم نداشت تعادلشو از دست میده و میخوره زمین... دست رزا رو میگیرمو سعی میکنم رد بشم ولی اون یکی محافظه دست آزادمو میگیره و میپیچونه... دست رزا رو ول میکنم... بالاخره این کاراته یه جا باید بدردم بخوره... با چند تا ضربه نقش زمینش میکنم... میخوام دست رزا رو بگیرم که با اون یکی محافظ روبرو میشم... این یکی قویتره... ولی من نمیتونم شکست بخورم... نه برای لج و لجبازی... نه برایه نشون دادن قدرتم... من بخاطر خواهرم باید قوی باشم... از نفس افتادم ولی بالاخره اون رو هم نقش زمین میکنم... همونطور که نفس نفس میزنم دست رزا رو میگیرمو میخوام به سمت راهرو برم... که سه نفر وارد سالن میشن و با تعجب به وضع نابه سامان سالن نگاه میکنند... با تعجب به دو تا از پسرا نگاه میکنم... همونایی هستن که تو جاده دیدم و اون سومی که برام ناآشناهه لابد همونیه که تو ماشین نشسته بود... اون پسری که بی توجه به اون شیشه رو بالا بردمو راه افتادم چند قدم میاد جلو و با تعجب به محافظا نگاهی میکنه... کم کم تعجب جای خودشو به خشم میده و داد میزنه: این جا چه خبره... این دختره اینجا چه غلطی میکنه؟
با یه پوزخند میگم: بهتره من و خواهرم دیگه رفع زحمت کنیم... فکر کنم اقوام بهتون بگن بنده اینجا چه غلطی میکردم... با اجازه
پسر: یکی بهم بگه تو این خراب شد چه خبره؟
زن: ماکان عزیزم من همه چیزو برات توضیح میدم
برمیگردم سمت رزا
-بریم عزیزم
ماهان با تعجب میگه: چرا صورت این دختر این جوری شده؟
ماکان با بی حوصلگی مسیر نگاه ماهان رو دنبال میکنه ولی تا چشمش به رزا میفته خشکش میزنه
و اما اون پسر که تا الان ساکت بود میاد به طرف رزا... که رزا پشت من قایم میشه... نگاه خشمگینی به پسره میندازمو میگم اگه میخوای مثله اون دو تا محافظا نفله بشی بیا جلو...
پسر: من کاریش ندارم
-کاملا معلومه...
پسر: من عاشقه رزا هستم
-خوب این که یه چیز عادیه... خیلیا رزا رو دوست دارن یا عاشقشن... دلیل نمیشه که رزا با همه شون ازدواج کنه
پسر: اما رزا خودش موافقت کرد
با ناباوری میگم: چـــــــــــی؟
پسر: باور کن... میتونی از خودش بپرسی؟
-رزا این پسره چی میگه
رزا با گریه میگه: بابا مجبورم کرد و سرشو میذاره رو شونمو زار زار گریه میکنه
اشک تو چشام جمع میشه
برمیگردم به سمت پسره و میگم شنیدین؟... من خودم از اهالی اینجا شنیدم که رزا میخواست برگرده اما ارباب نذاشت... حالا این ارباب کیه من خبر ندارم... اما یه چیز رو خوب میدونم آقا پسر که با شما بی نسبت نیست
پسره برمیگرده به سمت ماکان و با ناباوری میگه: ماکان تو واقعا این کارو کردی؟
ماکان: من برای پسرعمو و دوست دوران کودکیم هر کار میکنم
یه پوزخند میزنمو میگم: زحمت میکشی... ظلم کردن به مظلوم کاره خیلی بزرگیه... کمک خواستین حتما خبرم کنید
با خشم نگام میکنه و هیچی نمیگه... پسره میاد به سمت رزا که رزا خودشو کنار میکشه... ماهان با یه لحن غمگین میگه: کیارش فعلا بیخیال شو...
ولی کیارش بی توجه به حرف ماهان با یه قدم خودشو به رزا میرسونه و محکم بازوهاشو میگیره که آخ رزا درمیاد
کیارش: چی شد رزا؟
-چیز زیاد خاصی نیست... کتکش زدن تا راضیش کنن زنت بشه
کیارش با ناباوری بازوهای رزا رو ول میکنه و میگه: به خدا من عاشقتم... باور کن من از هیچکدوم این اتفاقا خبر نداشتم
صداقتو از تو چشماش میخونم... ولی من چیکار میتونم کنم اگه خواهرم دوستش نداره من نمیتونم مجبورش کنم...
ماکان: کیارش چرا اینقدر خودتو کوچیک می....
کیارش میپره وسط حرف ماکانو میگه فقط خفه شو، مگه نگفتم تو این مورد دخالت نکن، تو این کارو باهاش کردی
ماکان با یه لحن غمگینی میگه: کیارش من این کارو نکردم... من فقط به پدرش مبلغی پول با قول مهریه و شیربها رو دادم تا راضیش کنه... فق همین
خندم میگیره... با صدای بلند میخندم ... همه با تعجب بهم نگاه میکنند... ماکان با خشم میگه: چته، دیوونه شدی؟
به زحمت خنده مو قورت میدمو میگم: من نه ولی مطمئنم اگه بفهمی چه کلایی سرت رفته حتما تو یکی دیوونه بشی
با خشم میگه منظورت چیه؟
همه با نگرانی به ماکان نگاه میکنند... دلیله این نگرانی رو درک نمیکنم...
حتی رزا هم دستمو میکشه و میگه:روژان تمومش کن... تو چشماش التماس موج میزنه
به رزا نگاه میکنمو میگم: برو تو ماشین... منم الان میام
ماهان: من تا ماشین همراهیش میکنم
با فریاد میگم: نــــــــــــــه!!
ماهان با ترس یه قدم عقب میره و میگه: چی شده؟
- انتظار نداری که به تو خونوادت اعتماد داشته باشم...
بعد با صدایی آرومتر برمیگردم سمت ماکانو میگم به خونوادتون همه چیزو گفتم... از همونا بشنوین من ترجیح میدم خواهرمو به بیمارستانی... درمانگاهی جایی برسونم... از سالن و راهرو عبور میکنیمو به حیاط میرسیم... به رزا کمک میکنم بشینه تو ماشین... سایه ی یه نفرو کنار ماشین احساس میکنم... سرمو بر میگردونمو ماکان رو پشت سرم میبینم
-بله؟ کاری داشتین؟
نگاهی به رزا میندازه... انگار دلش برای رزا به رحم اومده... چون یه لبخند تصنعی میزنه و میگه: یه کار کوچیک باهات داشتم میشه چند دقیقه باهام بیای... یه نگاه به رزا میندازم که با ترس به ما دو نفر خیره شده... یه آه عمیق میکشمو میگم: رزایی نترس دو دقیقه صبر کن الان میام
چشمم میفته به ماهان و کیارش که تو چشماشون غم موج میزنه
-رزایی داخل خونه نمیرم همین بیرونم
ماکان: رزا باور کن من با خواهرت کاری ندارم... فکر نمیکردم خونوادت این بلا رو سرت بیارن... فقط چند لحظه میخوام باهاش حرف بزنم
به رزا نگاه میکنم... انگار از ترسش کم شده... سری تکون میده و به من میگه: روژان زود بیا
-باشه گلم
ماکان میره سمت ماهان و کیارش... منم میرم به همون سمت
-امرتون؟
با عصبانیت میگه: منظورت از اون حرفا چی بود؟
از همینجا هم حواسم به رزا هست
-کدوم حرف؟... من خیلی حرفا زدم
ماکان: به من نگاه کن... بدم میاد وقتی دارم با کسی حرف میزنم حواسش جای دیگه باشه
-خواهرم برام مهمتره... ترجیح میدم چشمام به خواهرم باشه... گوشام با جنابعالیه...
یه پوزخندی میزنه و میگه: واسه همین تنها فرستادیش
ماهان و کیارش بی حرف به گفت و گوی ما گوش میکنند
منم متقابلا یه پوزخند تحویلش میدمو میگم: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت
نکن... مثله اینکه حرفی برای گفتن نداری پس بیخودی وقتمو نگیر
بعد با بی تفاوتی از جلوش رد میشم


هنوز چند قدم ازش دور نشدم که مچ دستم رو میگیره و میگه: منظورت از حرفایی که زدی چی بود؟
وقتی میبینه منظورشو نفهمیدم با عصیانیت میگه: منظورت چی بود که سرم کلاه رفته؟
-آهان...
ماکان با عصبانیت مچ دستمو فشار میده و میگه: آهان و کوفت... میگی یا مجبورت کنم
خندم میگیره ولی به زور خندمو قورت میدونمو با شیطنت میگم: به خدا چوب خشک نیست... دسته...
ماکان: چی؟
-میگم اون دست صاب مردتو بکش.. دستم شکست...
بعد زیر لبی میگم انگار دزد گرفته... نگام تو نگاه ماهان گره میخوره... معلومه خندش گرفته ولی نمیدونم چرا جرات خندیدن نداره
ماکان: میگی یا با یه فشار بشکونم
-زحمت نکشین... تا حالا دیگه شکسته... راستی چسب دارین... بالاخره باید یه جور بچسبونمش
ماهان دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه و میزنه زیر خنده... یه لبخند محو هم رو لبای کیارش میشینه... ماکان با عصبانیت دستمو ول میکنه... صدای خواهرمو میشنوم داره صدام میکنه
-ببخشید یه لحظه
بعد بی توجه به سه نفرشون میرم سمت رزا
-چی شده گلم؟
رزا: روژان زودتر بیا از اینجا بریم... با این پسره دهن به دهن نشو خطرناکه
-کی؟؟
رزا: ارباب رو میگم
-این ماکانو میگی...
رزا: اوهوم
-این کجاش خطرناکه... این که منو یاد سگ همسایمون میندازه
رزا: روژان
-مگه دروغ میگم... از بس پاچه میگیره... راستی تو یادته اسمه سگه همسایمون چی بود؟؟ میخوام از این به بعد به اون اسم صداش کنم
نمیدونم چرا هی رزا ابرو بالا میندازه
-رزا چیزی شده؟
رزا تا میخواد دهن باز کنه میگم: به خدا سگ حیوون بی آزاریه... کاریش نداشته باشی گازت نمیگیره... به این هاپو هم بی محلی کنی کار جوره
باز میبینم ابروهاشو میندازه بالا
-الهی بمیرم برات خواهر... اینا چه بلایی سرت آوردن... همه جور مرضی گرفته بودی به جز تیک عصبی که اینم اینا نصیبت کردم
رزا با فریاد میگه: روژان میذار........
-هیس حرف نزن... خدایا خواهرم خل و چل شدو رفت... رزایی بیا همین کیارشو بگیر... فردا پس فردا تو دستم باد میکنیا... من مطمئنم این هاپوهه هنوز گازش نگرفته... برای جلوگیری از خطراته احتمالی آمپول هاری هم بهش میزنیم... نظرت چیه خواهری؟
رزا که معلومه خندش گرفته میگه: بهتره به پشتت یه نگاهی بندازی؟
-وقت واسه این کارا زیاده خواهری...
رزا با فریاد میگه: روژان خفه شو
-چه جوری رزایی؟
رزا: خواهش میکنم ساکت شو...
-کاره خوبی میکنی خانمی تو خواهش کن منم اگه صلاح دونستم انجام میدم... بذار یه سر برم ببینم این هاپو چی میگه زود میام نترسیا
رزا با ترس به پشت نگاه میکنه...همین که برمیگردم به یه چیز محکمی برخورد میکنمو میخورم زمین
-آخ.... رزا اینجا کی دیوار ساختن که من نفهمیدم...
با این حرف من ماهان و کیارش با صدای بلند میزنند زیر خنده... رزا هم با ترس نگام میکنه... اما ماکان با عصبانیت میگه: یک ساعت منو علاف کردی که بیای اینجا چرت و پرت تحویل خواهرت بدی
حالا متوجه میشم... که اون دیوار کسی نبوده جز ماکان... همونجور که دماغمو میمالم میگم: بچه پررو... دماغمو زدی شکوندی... به جای عذرخواهیته
ماکان با چشمای گرد شده میگه: تو ملکه خصوصی من واستادی و داری به من توهین میکنی توقع عذرخواهی هم داری چیز دیگه هم میخوای تعارف نکن؟
- بذار فکر کنم وقتی یادم اومد خبرت میکنم
مچ دستمو میگیره و با خودش میکشه یه گوشه و میگه عینه بچه آدم میگی منظورت چی بود یا نه؟
-هوم...نه نمیگم...
بعد با مظلومیت میگم: آخه من فرشته ام چه جوری مثله بچه ی آدم حرف بزنم
ماکان با داد میگه:روژان
- جونم هاپویی؟ با همه اینقدر زود صمیمی میشی... یادت باشه باید بگی روژان خانم
معلومه کلافه شده.. خودمم خسته شدم میخوام زودتر برم پیشه خواهرم... شروع میکنم به حرف زدن
نفسمو با حرص بیرون میدمو شروع میکنم به حرف زدن
-قاسم از لحاظ قانونی نسبتی با رزا نداره... سرتو کلاه گذاشت و لابد ازت کلی پول گرفت
ماکان: چــــــــــــی؟
-چرا داد میزنی کر که نیستم... میشنوم
ماکان: مگه قاسم پدر رزا نیست
-اوهوم
ماکان: پس مشکل چیه؟
-از همون اول قانونا بچه رو به پدر من واگذار کرد... مسئولیت رزا اصلا با قاسم نیست... پدر و مادرم چند ماه پیش فوت میشن و ما از طریق دوست بابام میفهمیم پدر و مادر واقعی رزا این جا هستن...
اشک تو چشام جمع میشه ولی با اینحال ادامه میدم: خواهر مظلومم میاد اینجا تا پدر و مادرش رو پیدا کنه... اما اون قاسم لعنتی....
ماکان دستشو میاره بالا و میگه: همه چیز رو فهمیدم...
بعد با عصبانیت میگه به حساب اون احمق هم میرسم... حالا مسئولیت رزا با کیه؟
-خودش؟
ماکان: مگه تو خواهر بزرگش نیستی؟
-من چه خواهر بزرگش باشم چه نباشم هیچی تغییر نمیکنه... مسئولیت زندگی رزا با خودشه...
ماکان با اخم میگه: کیارش واقعا دوستش داره
-میدونم
با تعجب نگام میکنه
-خب چیه؟؟ اینو هر احمقی از نگاهای عاشقونه اش به رزا میفهمه
ماکان: پس چرا نمیذاری این ازدواج سر بگیره
با عصبانیت میگم: حالت خوبه؟ وقتی خواهرم علاقه ای به پسرعموی جنابعالی نداره چرا من باید این اجازه رو بدم... اصلا من کی هستم که بخوام اجازه بدم... اصله کاری رزاست که با کاری که جنابعالی کردی مطمئن باش واسه همیشه از پسرعموت متنفر شده
ماکان با عصبانیت تو چشمام زل میزنه و میگه: بهتره اذیتم نکنی که بد میبینی
-من تا همین الانش هم از جنابعالی خوبی ندیدم
بعد بی توجه به همه سوار ماشین میشنمو ماشین رو روشن میکنم و اونو به حرکت در میارم
-بهتره یکم استراحت کنی... همه چیز تموم شد خواهری
رزا: روژان الان کجا میریم؟
- به نزدیک ترین درمانگاه یا بیمارستان
رزا: من خوبم روژان
-ترجیح میدم مطمئن بشم... چشماتو ببندو بخواب
لبخندی میزنه و میگه: ممنونم ازت... بابت همه چیز ازت ممنونم
هیچی نمیگم فقط لبخندی رو لبام میشینه

فصل سوم
یک ماه از اون روزا میگذره... حال خواهرم روز به روز بهتر میشه... اونشب یکسره به سمت تهران اومدیم و بعد از رسیدن اولین کاری که کردم خواهرم رو به بیمارستان رسوندم... دکتر بعد از معاینه گفت یه کوفتگی جزئی بیشتر نیست که اونم زود خوب میشه... خواهرم با اینکه دیگه مشکل خاصی نداره بعضی مواقع برای مشاوره پیشه خانم صولتی میره... مادر رزا هم بعضی مواقع از شهر برای رزا زنگ میزنه اوایل فکر میکردم ممکنه رزا ناراحت بشه ولی بعدها ازش شنیدم تو اون شرایط فقط سوسن و مادرش هواشو داشتن... بالاخره زندگیه خودشه و خودش باید تصمیم بگیره من به خودم اجازه نمیدم تو رابطه اش با خونوادش دخالت کنم... رزا دوباره کار تو شرکت رو از سر گرفته... ولی من فقط بعضی روزا میرم اونم اگه مجبور نباشم نمیرم...درس خواهرم دو سالی تموم شده... خواهرم لیسانس مدیریت صنایع داره ولی من مهندسی نرم افزار میخونم ...امسال درس منم تموم میشه یادش بخیر مامان چقدر حرص میخورد که روژان به کسی برمیخوره تو لای اون کتابو باز کنی ولی من همیشه با مسخره بازی حرف رو عوض میکنم... از اون چه هایی بودم که در کل سال شیطنت میکردم ولی شب امتحان پرفسور میشدم... شش واحد از درسام مونده که اونا رو معرفی به استاد برداشتم... سه واحد رو چند روز پیش امتحان دادم که استاد بهم داد 16 یکیش هم امروز دارم میرم امتحان بدم بدجور هم دیرم شده... با صدای رزا به خودم میام
رزا: روژان باز که تو اینجوری لباس پوشیدی... آخه این چه وضعه لباس پوشیدنه؟
- مگه لباسم چیه؟ به این خوشگلی...نازی... باحالی...
رزا: مانتوت خیلی کوتاهه... انتظامات دانشگاه بهت گیر میده... جالبش اینجاست که دیگه اونا هم از دستت خسته شدن... کارت دانشجوییت رو هم که ازت گرفتن... حالا خوبه دانشگاه آزاد.......
میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر غر نزن رزایی... پژمرده میشی
رزا: اصلا برو... اگه جلوتو نگرفتن اسممو عوض میکنم
-آخ جون... واقعا اسمتو عوض میکنی؟
بالا پایین میپرمو میگم: بذار کاکتوس... بذار کاکتوس
رزا: ساکت بچه... سرمو خوردی
یه بوس محکم رو لپش میزنم که میگه: برو اونور خیس آبم کردی
-این بوسه ها لیاقت میخواد... میدونی چند نفر آرزوی این بوسه ها رو دارن... آجی تو حالا باید به خودت افتخار کنی که چنین بوسه ای نصیبت شده
رزا با اخم نگام میکنه و میگه: یه بار از من که بزرگترتم خجالت نکشی
-نه آجی خیالت راحت مداد رنگی ندارم که بکشم
رزا سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: مگه تو دیرت نشده؟
به ساعت نگاه میکنم...
با داد میگم: آخ دیرم شد
و همونطور که به سمت در میدوم میگم: خداحافظ رزایی
منتظر جواب نمیمونم... سریع خودم رو به پارکینگ میرسونمو... سوار ماشین میشمو به سمت دانشگاه راه میفتم...پشت چراغ قرمز واستادم که چشمم میخوره به یه پسر بچه ده دوازده ساله که بساط کفاشی رو یه گوشه پیاده رو پهن کرده... یه مرد بغلش واستاده... داره سرش داد میزنه...اشک تو چشمای پسر بچه جمع شده... ته دلم یه جوری شد... خیلی ناراحت شدم... با یه تصمیم آنی ماشینو یه گوشه پارک میکنم و پیاده میشم... اون مرد همه بساط پسر بچه رو بهم ریخته و رفته... پسره داره با چشمای گریون واکس و فرچه و وسایلایه دیگه کفاشی رو که رو زمین پرت شدن جمع میکنه... جلوش خم میشمو با لبخند میگم: سلام آقا پسر گل
سرسشو بالا میاره و سریع اشکاشو پاک میکنه و میگه: سلام خانم، کاری داشتین؟
یه لبخند مهربون بهش میزنمو میگم: راستش من توی خونه چند تا کفش دارم که یه خورده خراب شدن، میخواستم بدونم اگه بیارم میتونی برام درست کنی؟
تو چشمای پسر خوشحالی رو میبینم با ذوق میگه: آره خانم... قول میدم از روز اول هم بهتر بشه
دلم یه جوری میشه... یه غم غریبی تو دلم میشینه ولی با ذوق ساختگی میگم: واقعا؟... خیلی خوشحالم کردی.. نظرت چیه بریم باهم یه ناهاری بخوریم تو امروز باعث شدی یکی از مشکلاتم حل بشه... چند روز بود داشتم فکر میکردم با کفشام چیکار کنم... فردا همه اون کفشا رو برات میارم
پسر: خانم من نهارم رو با خودم آوردم... اگه دوست دارین باهاتون شریک میشم؟
یه بغض بدی گلوم رو گرفته ولی به زور لبخند میزنمو میگم: چرا که نه؟... ناهار با تو بستنی با من
با خجالت یه قابلمه که کنارش هست رو میذاره جلوم و سرشو میندازه پایین... تو قابلمه رو نگاه میکنم... توی قابلمه سه تا دونه سیب زمینی آبپز شده میبینم...

حمید: خانم من......
-خانم نه... اگه دوست داشتی آجی روژان صدام کن
سیب زمینیم تموم میشه... ازش تشکر میکنم که میگه: آجی اون یکی رو هم تو بخور من سیر شدم
الهی بمیرم... چقدر مهربونه... با لبخند میگم: من سیر شدم عزیزم تو بخور که گرسنه نمونی
سیب زمینی رو برمیداره و از وسط نصف میکنی و با خنده میگه نصف من نصف تو
منم میخندمو سیب زمینی رو ازش میگیرم و میخورم... مردمی که از کنارم رد میشن یه جوری نگام میکنند ولی برای من مهم نیست... این آدما هم یکی هستن مثله خودم... همه مون فراموش کردیم که باید یکم هم هوای هم نوع خودمون رو داشته باشیم... واقعا متاسفم بیشتر از همه برای خودم...وقتی سیب زمینی رو تموم میکنیم بلند میشم اونم از جاش بلند میشه
-داداشی حالا نوبتی هم باشه نوبت منه... باید بریم باهم بستنی بخوریم
حمید: ولی آجی من که نمیتونم وسایلامو جمع کنم...
-هوممممم، خوب تو اینجا بمون من زودی برمیگردم
منتظر جوابش نمیشم... سریع به سمت ماشینم میرم که میبینم جریمه شدم... پارک ممنوع بود...بیخیال جریمه ماشینو روشنش میکنم... میرم یه خورده بستنی سنتی میخرمو برمیگردم... دوباره ماشینو همونجا پارک میکنم... همینطور که دارم میرم به طرفش با خودم فکر میکنم چه جوری میتونم بهش کمک کنم که غرورش جریحه دار نشه... بهش میرسم... سنگینی نگاه منو احساس میکنه... سرشو بلند میکنه تا منو میبینه با لبخند میگه: اومدی آجی... فکر کردم رفتی
با خنده بستنی رو بهش نشون میدمو میگم: رفتم بستنی بخرم
همونجور که بستنی میخوریم باهاش حرف میزنم
-حمید چند تا خواهر و برادر داری؟
حمید: یه خواهر 6 ساله دارم
-بابات چیکار میکنه؟
غمی تو چشماش میشینه و با بغض میگه: کارگر یه ساختمون بود که از داربست افتاد پایین و مرد
خیلی ناراحت میشم و سعی میکنم دلداریش بدم: ولی من مطمئنم پدرت همیشه ی همیشه بهت افتخار میکنه
چشماش برقی میزنه و میگه: آجی روژان راست میگی؟
-معلومه که راست میگم.. تو الان به عنوان مرد خونه بیرون کار میکنی و من مطمئنم اگه بابات زنده بود بهت افتخار میکرد... راستی گلم مامانت چیکار میکنه؟
با ناراحتی میگه:تو خونه های مردم کار میکنه
سعی میکنم ذهنشو از خونوادش دور کنم
- چند سالته داداشی؟
حمید: چهارده سالمه
دهنم از تعجب باز میمونه
-اصلا به قیافت نمیخوره
شونه ای بالا میندازه و هیچی نمیگه
-درس هم میخونی؟
حمید: نه خانم، تا اول راهنمایی خوندم بعد گذاشتم کنار
یکم دیگه پیشش میشینمو از زندگیش میپرسم ولی دیگه داره دیرم میشه... از رو زمین بلند میشمو میگم:داداشی من الان باید برم... ولی فردا کفشا رو برات میارم... همینجا هستی دیگه؟
حمید: آره آجی روژان
-مواظبه خودت باش داداشی، فعلا خداحافظ
حمید: خداحافظ
به طرف ماشینم میرم اینبار از برگه جریمه خبری نیست... ماشینو روشن میکنمو با سرعت از اونجا دور میشم... عجیب دلم گرفته... دوست دارم کمکش کنم ولی نمیدونم چه جوری... اشکام کم کم صورتمو خیس میکنند... ماشینو یه گوشه پارک میکنمو تا میتونم گریه میکنم... واقعا دلیلش چیه؟ من اونقدر پول دارم که نمیدونم باهاش چیکار کنم ولی یه پسر بچه از زور نداری مجبوره قید درسشو بزنه و بیاد تو پیاده رو بشینه و کفاشی کنه... از خودم حالم بهم میخوره... از منی که یه شبم سرمو گرسنه نذاشتم رو زمین... اما این پسر با همه گرسنگیش سیب زمینیشو با من تقسیم کرد و حتی معلوم نیست امشب چیزی برای خوردن داشته باشه یا نه... من تصمیمم رو گرفتم میخوام به خودشو خونوادش کمک کنم... شاید چنین خونواده هاییی تو این شهر زیاد باشن... شاید من خیلیهلشونو نشناسم... ولی حالا که با حمید آشنا شدم میخوام همه سعیمو کنم...ماشینو روشن میکنمو به سمت خونه حرکت میکنم... استاد صد در صد تا حالا رفته... بیخیال امتحان... معرفی به استاده دیگه امروز نشد یه روز دیگه امتحان میدم... همینجور که دارم به سمته خونه میرم با خودم فکر میکنم چه جوری میشه به حمید و خونوادش کمک کنم که غرورشون جریحه دار نشه

به خونه که میرسم ماشینه رزا رو توی پارکینگ میبینم... پس رزا هم از شرکت اومده... با اینکه زیاد اهل آرایش نیستم ولی همیشه مختصر وسایل آرایشی تو کیفم پیدا میشه... یه کوچولو آرایش میکنم تا بتونم پف چشمامو بپوشونم... دوست ندارم روژانو ناراحت کنم...بعد از اینکه کارم تموم شد از ماشین پیاده میشم و همه ی سعیمو میکنم که شاد به نظر برسم... در خونه رو باز میکنم و میگم: رزایی من اومدم... کجایی دختر... این همه منو تحویل نگیر شرمنده میشمااااا...
رزا با صدای گرفته ای میگه: روژان بیا اتاقم کارت دارم
دلم هری میریزه پایین... این چرا صداش اینجوریه... با قدمایه بلند خودمو به اتاق رزا میرسونم و با چشمای گریون رزا روبرو میشم
با لحن جدی میگم: رزا چی شده؟
رزا با هق هق گریه میگه: مامانم
با نگرانی میگم: مامانت چی؟
رزا: مامانم حالش بده... سوسن برام زنگ زدو گفت حال مامانم بده... گفت خودمو برسونم
-این که ناراحتی نداره... خوب تا فردا آماده میشی دیگه
رزا: آخه من میترسم
-رو تخت کنارش میشینمو میگم: از چی میترسی گلم؟
رزا: از بابام
-نکنه فکر کردی میذارم تنها بری؟
یه لبخند میشینه رو لبهاشو میگه: یعنی تو باهام میای؟
با تعجب بهش نگاه میکنمو میگم: رزا تو حالت خوبه؟ من که اون دفعه هم میخواستم بیام خودت نذاشتی... معلومه که میام... وسایلاتو جمع کن فردا ظهر حرکت میکنیم... یه هفته هم اونجا میمونیم تا تو خیالت راحت بشه
رزا محکم بغلم میکنه و میگه: مرسی روژان... مرسی
به چشمای خوشگل عسلیش نگاه میکنم... خواهره من تو زیبایی حرف اول رو میزنه... واقعا خوشگله... ولی من یه چهره معمولی دارم این حرفه خودمه به حرفه بقیه کاری ندارم... ایکاش خواهرم یکم شهامتش رو بیشتر میکرد اونجوری دیگه یه دختر خاص میشه... باید یه فکری هم برای خواهرم بکنم... اگه یه روز یه بلایی سر من بیاد خواهرم تنها تو این جامعه مبخواد چیکار کنه... واقعا نگرانش هستم... با صدای رزا به خودم میام
رزا: فردا ساعت چند حرکت میکنیم؟
-ساعته 12 از همینجا حرکت میکنیم
رزا: دیر نیست؟
-آخه با یکی قرار دارم
رزا: مسئله ای نیست... فقط زود بیا که بریم
-خیالت راحت... پس من برم وسایلامو جمع کنم.... فردا خیلی کار دارم
رزا: باشه... راستی روژان؟
من که داشتم از اتاقش خارج میشدم برمیگردم سمتشو میگم: جونم؟
رزا: امتحانتو چطور دادی؟
- امروز یه کاری برام پیش اومد نشد دانشگاه برم
رزا: فردا صبح اگه استادتون هست برو امتحانتو بده
باشه ای میگمو از اتاق میام بیرون... فکرم میره سمت حمید... حالا کفش از کجا بیارم... تا کفشام یه خورده خراب میشدن مینداختمشون دور... یه پوزخند به خودم میزنمو با خودم میگم: حالا چیکار کنم؟
یاد رزا میفتم... برمیگردم سمت اتاقشو میگم رزایی؟
رزا: چی شد؟ مگه قرار نبود چمدونتو ببندی؟
-آره... الان میبندم... فقط یه سوال... اون کفشایی که دیگه نمیخواستی چیکار کردی؟
رزا: همون ده دوازده جفت رو میگی دیگه؟
روژان: آره... آره
رزا: هیچی گذاشتم تو کمدم... میخوام بندازمشون... رنگ و روی همه رفته...
-میشه من بردارم
رزا با تعجب نگام میکنه و میگه: حالت خوبه روژان؟
-با بی حوصلگی میگم تو که میخوای بندازی خوب اونا رو بده به من
با تعجب میگه: همه رو ریختم تو یه پلاستیک... گوشه ی کمده... برو بردار
با خوشحالی پلاستیک رو برمیدارمو میبرم اتاقم... رزا یه جور نگام میکنه انگار آدم فضایی دیده... البته حق داره از من این کارا بعیده... ما این همه اسراف میکنیم... اونوقت بعضی اوقات یه بچه با کفشی که هزار تا سوراخ داره میره مدرسه... چقدر دیر فهمیدم... با تاسف سری برای خودمو آدمای امثال خودم تکون میدمو میرم توی اتاقم... چمدونمو میبندمو میذارم یه گوشه، تا فردا معطل نشم...روزی تخت خوابم دراز میکشمو اینقدر در مورد رزا و حمید و مادر رزا و امتحان و.... فکر میکنم به خواب میرم
چشامو باز میکنم.... همه جا تاریکه... کورماکورمال میرم سمت کلیده برق... پیداش میکنم و برق اتاقمو روشن میکنم
زیر لب میگم: آخیش... چقدر تاریک بود
به ساعت نگاه میکنم ده شبه... خیلی خوابیدم... میرم بیرون میبینم رزا داره یکی از سریالهای تلویزیون رو نگاه میکنه... تا منو میبینه میگه: بیدار شدی؟
-آره... خیلی وقته خوابیده بودم... چرا بیدارم نکردی؟
رزا: دیدم خسته ای دلم نیومد
-مرسی گلم
به سمت آشپزخونه میرم و دو تا شربت آب پرتغال درست میکنم... میام بغل رزا میشینمو یه شربتو به دستش میدم... شربتو ازم میگیره و میگه: فردا با کی قرار داری؟
-یکی از دوستای جدیدمه، تو نمیشناسی
سری تکون میده و هیچی نمیگه
-رزا فردا با ماشینه تو بریم یا با ماشین من؟
رزا: خودت ماشین بیار... من حوصله ی رانندگی ندارم... راستی امروز چی شد که برای امتحان نرفتی؟
-برای همین دوستم مشکلی پیش اومده بود... منم تا کارشو راه بندازم دیرم شد
رزا: اشتباه کردی ایکاش کارشو میسپردی به یه نفر خودت میرفتی
-بیخیال... هنوز برای امتحان وقت دارم
رزا: همیشه همینطور بودی... درس رو میذاری آخر از همه چیز
-تو هم زیادی واسه درس و کار حرص و جوش میخوری
رزا: مثله تو بیخیال باشم خوبه؟
-چه فرقی بین من و تو هست... آخرسر هر دومون یه مدرک لیسانس میگیریم دیگه
رزا همونطور که داره از جاش بلند میشه میگه: دیوونه ای دیگه... دیوونه... من هر چی میگم آخرسر حرفه خودت رو میزن
-این حرفا رو بیخیال... بگو شام چی داریم رزایی؟
رزا با عصبانیت میگه: کوفت... درد... زهرمار... میخوری؟
با خنده میگم: وای رزا... چرا این همه تدارکات دیدی... خوبه فقط دو نفریم؟ اسرافه خواهر من... اسرافه... گناه داره.. خدا خوشش نمیاد این همه بریز و بپاش کنی
رزا که خندش گرفته میگه: امان از دست تو که بشو آدم نیستی
بعد از شام رزا میره بخوابه... منم میرم لای کتابو باز میکنم با اینکه دیروز خوندم دوباره یه نگاهی بهش میندازم... دلم میخواد فردا امتحانم رو بدم فقط شانس بیارم استاده دانشگاه باشه... میخوام با خیاله راحت یه هفته رو با رزا بگذرونم... یکم درس میخونمو بعد میخوابم
صبح با تکونای دست رزا از خواب بیدار میشم
رزا: روژان بیدار شو... مثله دیروز دیرت میشه ها
-یه کوچولو دیگه بخوابم بعد بیدار میشم
بعد از تموم شدن حرفم پتو رو میکشم رو صورتم... رزا با حرص پتو رو از رو صورتم میکشه پایینو و میگه:روژان بهتره خودت ببا زبون خوش بیدار بشی... روژان کاری نکن با آب یخ از خواب بیدارت کنم... خودت مثله بچه ی آدم بیدار شو
میدونم این کارو میکنه... چند بار که دیدم با روشهای عادی از خواب بیدار نمیشم... این بلا رو سرم آورد... به زحمت تو رختخواب میشینم.. همونجور که سرمو میخارونم... یه خمیازه هم میکشم
رزا که از رفتارای من خندش گرفته میگه: یه بار زحمت نکشی یه صبحونه آماده کنی؟...
- خیالت راحت مطمئن باش نمیکشم
رزا با یه لحن خنده دار میگه: سر نهار و شام که هیچ امیدی بهت نیست... لااقل یه صبحونه درست کردن رو یاد بگیر... تا وقتی ازدواج کردی شوهرت دو روزه طلاقت نده
-صبحونه درست کردن که یادگیری نمیخواد... یه آب پرتقال و نون و پنیر بذار رو میز، صبحونه آماده میشه دیگه... بعدش هم کو شوهر؟ تو پیدا کن بعد در مورد طلاق و طلاق کشی برام سخنرانی کن
رزا: پیدا که میشه... ولی وقتی پاشو میذاره تو این خونه فراری میشه
-پس خودت هم فهمیدی؟
رزا با تعجب میگه: چی رو؟
-اینکه خواستگاره تا میاد خواستگاری با دیدن تو نظرش عوض میشه... آخه کدوم شوهری میتونه یه خواهر زن غرغرو رو تحمل کنه... آجی رفتارت رو عوض کن... یه خورده مهربونتر باش... اگه اینجوری ادامه بدی نه کسی تو رو میگیره نه میذاری کسی منه بدبخت رو بگیره
رزا: چرا باز چرت و پرت میگی... با اون بلاهایی که تو سر اون خواستگاره آوردی... مامان و بابا مجبور میشدن پشت تلفن خواستگارا رو رد کنن
خندم میگیره... حق با رزاهه... یه بار بابا میخواست مجبورم کنه که یکی از پسرایه دوستش رو ببینم منم چنان بلایی سر پسره آوردم که بابا تا یه هفته باهام حرف نزد...
- ای بابا... پس چرا زودتر نگفتی... من فقط از اون پسره خوشم نیومده بود... اگه میدونستم خواستگار دیگه ای هست قبول میکردم
رزا با ذوق میشینه رو تختو میگه: راست میگی؟
با مظلومیت میگم: اوهوم
رزا: پس چرا چیزی نگفتی؟
-من که نمیدونستم شماها ندونسته خواستگارای نازنینم رو میپرونید
رزا: اصلا چرا از اون پسره خوشت نیومده بود؟
-آخه باباش کچل بود
رزا با داد میگه: چه ربطی داره
با یه لحن فیلسوفانه میگم: ای بابا... اگه باباش کچل باشه در آینده ای نه چندان دور خودش هم کچل میشه... بعدها ممکنه من پسر دار بشم... فکرشو کن پسرمم وقتی سنه باباش برسه کچل میشه
بعد با اخم میگم: من شوهر و بچه ی کچل نمیخوامممم
بعد با ناله ادامه میدم: هی ... هی ... آجی آخه چرا بهم نگفتین بازم خواستگار دارم...دیدی بی شوهر موندم... حالا رو دستت باد میکنم
رزا: چی میگی واسه خودت... نصفی از خواستگارا منتظر یه اشاره از طرف تو هستن... همه پشت در برات صف کشیدن
-آجی فکر کنم اینجا رو با نونوایی اشتباه گرفتن
رزا عصبی میشه و میگه: منو بگو که حرفتو باور میکنم
-آجی مگه قرار بود باور نکنی؟
رزا: حرف زدن با تو فایده نداره
-اگه میدونی پس چرا حرف میزنی
رزا با عصبانیت به طرف در میره و میگه... زودتر بیا صبحونتو کوفت کن تا بازم دیرت نشه
همونطور زیر لب غرغر میکنه: منو بگو یک ساعته اینجا نشستم دارم به چرندیات کی گوش میدم
بعد هم از اتاق میره بیرونو محکم درو میبنده... خندم میگیره... انگار نه انگار که من دختر این خانواده ام... اصلا معلوم نیست من به کی رفتم... همه رفتارای رزا به مامان رفته... مامان هم همیشه از دست من حرص میخورد...با باده اون روزا اشک تو چشام جمع میشه... چقدر دلتنگ پدر و مادرم هستم... آهی میکشمو میرم دست و صورتمو میشورم... بعد از صبحونه سریع از رزا خداحافظی میکنمو پلاستیک کفشا رو برمیدارم... به سمت ماشین میرم... پلاستیک رو میذارم تو ماشین و با سرعت به سمت دانشگاه حرکت میکنم... خدا رو شکر وقتی به دانشگاه میرسم به لباسام گیر نمیدن... از شانس خوبم استاد هم تو دانشگاه بود ازم امتحان میگیره و همون موقع هم نمره رو بهم میده... این یکی رو 18 شدم... یه نگاه به ساعتم میکنمو سریع خودم رو به ماشین میرسونم تو مسیر راه دو تا ساندویچ همبرگر میگیرم و به سمت مسیر دیروزی حرکت میکنم.... حمید رو از دور میبینم... جای پارک پیدا نمیکنم... باز هم پارک ممنوع پارک میکنمو از ماشین پیدا میشم و کفشا رو برمیدارم... حمید تا منو میبینه از رو زمین بلند میشه و میگه: بالاخره اومدی آجی... داشتم نگرانت میشدم
از این همه محبتش شگفت زده میشم... واقعا برام جای تعجب داره با این که فقط یه روز باهاش بودم اینقدر برام مایه میذاره
با شوق میگم: سلام... نگرانی واسه چی... رفتم ساندویچ گرفتم تا نهارو باهم بخوریم
حمید میخنده و میگه: اونقدر از دیدنت خوشحال شدم که یادم رفت سلام کنم... سلام... ساندویچ برای چی؟... من که ناهار آوردم... چون میدونستم سیب زمینی دوست داری به مامانم گفت چند تا بیشتر برام بذاره
دیگه نمیتونم جلوی خودم رو گیرم: اشک تو چشام جمع میشه
حمید با نگرانی میگه: آجی چیزی شده؟ از حرف من ناراحت شدی؟
-نه عزیزم... از این همه مهربونی تو در تعجبم...
سریع اشکامو پاک مبکنمو میگم: راستی کفشا رو آوردم
پلاستیک رو از دستم میگیره و نگاهی به کفشا میندازه
حمید: دو روزه تمومش میکنم
-عجله نکن گلم، من یه هفته نیستم... هفته ی دیگه میام ازت میگیرم
سری تکون میده و سیب زمینی ها رو میده دستم
با ذوق و شوق دو تا سیب زمینی پوست میکنم... یکی واسه خودم... یکی واسه حمید... وقتی سیب زمینی تموم میشه ساندویچا رو میدم به حمیدو میگم: حمید اینا رو بگیر... من دیگه سیر شدم... سهم منو بده به خواهرت
حمید: آجی بذار بعدا بخور
-نه داداشی مطمئنم تا شب گرسنه نمیشم... زیاد بمونه ممکنه خراب بشه
حمید سری تکون میده و مشغول جمع کردن وسایلاش میشه
-جایی میخوای بری؟
حمید: آره امروز باید زودتر برم خونه.... خواهرم یه خورده سرماخورده، مامان هم خونه نیست
-من میرسونمت
حمید: آجی مزاحمت نمیشم... راهم دوره
-بازوشو میگیرمو با خودم به سمت ماشین میبرم و میگم: مزاحم چیه... دو روزه بهم غذای مورد علاقمو میدی باید یه جور جبران کنم یا نه؟
میخنده... منم میخندم... کنار ماشین که میرسیم در جلو رو براش باز میکنم تا بشینه وسایلاش رو هم میذارم تو صندوق عقب... خدا رو شکر امروز روز شانس منه... هم درسمو پاس کردم... هم اینکه جریمه نشدم...
-خوب آقا حمید آدرس بگو تا راننده ی شخصی ت تو رو برسونه
لبخند میزنه و آدرس رو میگه
آدرس رو خوب بلد نیستم... خودش راهنماییم میکنه... مسیرش خیلی طولانیه...
-حمید این همه راه رو چه جوری میای
حمید: بیشترش رو با اتوبوس... یه خورده هم پیاده
دلم میگیره دیگهچیزی نمیگم... بالاخره رسیدیم... باهاش پیاده میشم و کمکش میکنم وسایلا رو تا جلوی خونشون ببره
-خوب داداشی من دیگه میرم... مواظبه خودت باش
سری تکون میده و میگه تو هم مواظبه خودت باش... خداحافظ آجی
با لبخند سری تکون میدمو میگم خداحافظ
به این فکر میکنم که بعد از اینکه برگشتم باید یه فکری برای حمید کنم... به اطراف نگاهی میندازم... محله ی کثیفیه... چشمم میخوره به چند تا پسره ی علاف کهبه دیوار تکیه دادنو با نیشخندنگام میکنند... با اخم نگامو ازشون میگیرم... عینک آفتابی رو از روی موهام برمیدارمو به چشمم میزنم و به سمت ماشینم حرکت میکنم...
-----------
سوار ماشین میشم و ماشینو روشن میکنم... چشمم به گوشیم میخوره... صفحه اش روشن و خاموش میشه... نگاهی به صفحه گوشیم میندازم... رزاهه... جواب میدم: بله خانمی؟
رزا: روژان کجایی؟ دیر شد
با تعجب میگم: مگه ساعت چنده؟
رزا: خسته نباشی... منو اینجا کاشتی... زیر علف سبز شد... تازه میگی ساعت چنده... ساعت چهاره
با داد میگم: چـــــــــــــی؟
رزا: باز بگو الکی غر میزنی
-رزایی بخشید الان خودمو میرسونم
رزا: زود بیا
اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم.... ماشینو به حرکت در میارمو به سمت خونه میرونم... همین که جلوی خونه میرسم.. میبینم رزا چمدون من و خودش رو پایین آورده خودش هم اونجا واستاده... تا منو میبینه یه اخم میکنه و بی حرف میاد طرف ماشین... درو باز میکنه و میاد میشینه
رزا: برو چمدونا رو بردار...
- چشم خانم... شما فقط دستور بدین... الساعه اطاعت میشه
رزا: زبون نریز دیر شد
سریع میرم چمدونا رو برمیدارمو میذارم تو صندوق عقب... میام ماشینو روشن میکنم و به سمت زادگاه خواهرم پرواز میکنم
رزا: آرومتر... نمیخوام که بمیرم... امتحانتو چیکار کردی؟
سرعت ماشینو کم میکنمو میگم: قبول شدم
رزا: پس دیگه کارات همه چیز تموم شد... فقط مونده مدرک
سری به نشونه ی تائید تکون میدم و میگم: رزایی نهار خوردی؟
رزا:آره... خودت چیزی خوردی؟
-اوهوم
رزا: تا حالا کجا بودی؟
-رفته بودم پیشه دوستم... راهش دور بو....
میپره وسط حرفمو میگه: لابد باز حس انسان دوستیت گل کردو دوستت رو رسوندی؟
-اگه تو به جای بودی نمیرسوندی؟
رزا: اولا چون به خواهرم قول داده بودم ازش عذرخواهی میکردم و میگفتم نمیتونم برسونمش... دوما اگه میخواستم برسونمش لااقل به خواهر بدبختم یه ندایی میدادم... یه زنگی میزدم... چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی؟
-آخ یادم رفت از سایلنت درش بیارم... داشتم میرفتم امتحان بدم گوشی رو گذاشتم رو سایلنت
سری به عنوان تاسف برام تکون داد و هیچی نگفت... میدونم ناراحتش کردم... پس باید از دلش در بیارم
-آجی؟؟
رزا: هوم
-ببخشید
رزا: مهم نیست
-آجی این جوری نه دیگه... درست و حسابی ببخش... به خدا اصلا متوجه ی گذرزمان نشدم و گرنه یه ماشین براش میگرفتم... حالا درست و حسابی منو ببخش
رزا: اونوقت درست و حسای چه جوریه؟
-یعنی اول لبخند بزنی... بعد بگی مسئله ای نیست گلم چون دختر خیلی خوبی هستی میبخشمت... بعد هم بابت بداخلاقی و رفتار خشنت عذرخواهی کنی... چون واسه ی منی که هنوز خانم کوچولو هستم این رفتارهای خشن خطرناکه... تو روحیم تاثیر منفی میذاره
رزا با خنده میگه : نه... خوشم میاد که آخر هم یه چیزی بدهکار شدم
با خنده ی رزا خیالم راحت میشه... بیشتر مسیر با شوخی و خنده میگذره.... بعد هم رزا خستگی رو بهونه میکنه و میخوابه... خودم هم خسته شدم ولی به خاطر رزا دارم یکسره میرونم... یه آهنگ میذارمو صدا رو کم میکنم تا رزا از خواب نپره...
دلم گرفت از این روزا
از این روزای بی نشون
از این همه در به دری
از گردش چرخ زمون
دلم گرفت از آدما
از آدمای مهربون
از این مترسکای پست
از هم دلای هم زبون
تو هم که بیصدا شدی
آهای خدای آسمون
آهای خدای عاشقا
تویی فقط دلخوشیمون
آره دلم خیلی پره
از غمای رنگاوارنگ
از جمله ی دوست دارم
دروغای خیلی قشنگ
دلم گرفت از این روزا
از آدمای مهربون
از تو که با ما نبودی
از اون خدای آسمون
عجب آهنگی بود.... عجیب به دلم نشست... دیگه واقعا نمیتونم رانندگی کنم رزا رو صدا میزنم
-رزا... رزا
رزا چشماشو باز میکنه و نگاهی به من میندازه و میگه: رسیدیم؟
-نه... دیگه نمیتونم... بقیه راه با تو
رزا:باشه پیاده شو....
وقتی جاهامون رو عوض میکنیم... رزا میگه: اگه عجله نداشتم مثله دفعه پیش با اتوبوس میومدم
-نه اونجوری خیلی سخته... من با ماشین خودمون راحت ترم
رزا: ولی قبول کن اونجوری میتونی کل مسیر رو با خیال راحت استراحت کنی
-آره خوب... اینم هست... ولی باز من ماشین خودمون رو ترجیح میدم...
رزا: یکم بخواب... عینه این آدمای معتاد خماری
-آخ رزا... دارم میمیرم... اگه خسته شدی بیدارم کن
رزا: دیگه چیزی نمونده... بقیه رو خودم میرونم
سری تکون میدم و چشامو میبندم... خیلی زود به خواب میرم
--------------
با تکونهای دستی بیدار میشم...
با خواب آلودگی میگم: چی شده رزا، رسیدیم؟
رزا: بیدار شو... بقیه ی راه ماشین رو نیست
-اه... لعنتی... خیلی خسته ام... پس زودتر راه بیفت
رزا: چمدونا چی؟
-بذار فردا میایم... برمیداریم... الان فقط زودتر بریم خونه تون
رزا: باشه... پس راه بیفت
از ماشین پیاده میشم... رزا هم از ماشین پیاده میشه... بیست دقیقه ی بعد جلوی در خونه اشون هستیم... رزا در میزنه.... صدای یه مرد رو میشنویم
-این دیگه کیه؟
رزا: یکی از برادرامه
در باز میشه و یه پسر حدودا بیست و نه ساله جلوی در ظاهر میشه... تا چشمش به رزا میفته میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی؟ بعد اون آبروریزی با چه رویی برگشتی؟... گورتو از اینجا گم کن
-ما با حرفه شما نیومدیم که بخوایم با حرفه شما برگردیم
تازه متوجه من میشه میخواد چیزی بگه که من دست رزا رو میگیرم و پسره رو هل میدم عقب و وارد میشم... رزا رو هم با خودم میکشم
پسر:خانم کجا؟؟ همینجوری سرتو انداختی پایین میری تو خونه ی مردم...
بی توجه به حرفهای پسر میریم داخل خونه.... یه خونه کاملا فقیرونه... وسایلای خونه همه رنگ و رو رفته هستن... حیاطش هم خیلی درب و داغونه
همونجور که دارم اطراف رو دید میزنم با داد و فریاد قاسم به خودم میام
قاسم: شماها اینجا چه غلطی میکنید... سلمان... سلمان... این دو تا رو از خونه پرت کن بیرون
-یعنی میخوای بگی سلمان از محافظای اربابتون هم قویتره؟
همونجور که داشتم حرف میزدم چشمم میخوره به سر و صورت زخمی قاسم... دهنم باز میمونه... ولی زودی به خودم میام... سه تا پسر ویه مرد و زن میانسال و یه دختر تو ایوون نشستن... برادر رزا که حالا فهمیدم اسمش سلمانه میاد به طرفمون و دست منو میگیره که به شدت دستشو کنار میزنم....
برمیگردم طرف قاسمو با خونسردی میگم: ببین آقای کوهدل بابت کتکهایی که به رزا زدی ازت شکایت نکردم... کاری نکن که از کارم پشیمون بشم...
با پوزخند ادامه میدم: پولی که از فروختن دوباره ی دخترت نصیبت نشد، کاری نکن یه پولی هم از دست بدی
قاسم با عصبانیت نگام میکنه و میگه: چرا اینجا اومدین؟
-رزا میخواد مادرش رو ببینه
قاسم: تا دیروز که ما پدر و مادرش نبودیم
-هنوز هم میگم شما پدرش نیستین... اما رزا اون زن رو به مادری قبول داره
قاسم با عصبانیت به سوسن اشاره ای میکنه: ببرش پیش ثریا
ثریا اسمه مادر رزاست... من رو ایوون میشینمو رزا هم به دیدن مادرش میره
زن میانسال با پوزخند میگه: رزا اومده مادرشو ببینه تو اینجا چی میخوای؟
منم متقابلا بهش پوزخند میزنمو میگم: من چیزی نمیخوام... فقط اومدم مراقبه خواهرم باشم.. اینجا آدمای حیوون صفت زیاد پیدا میشه.... یکیش همین آقا
و به قاسم اشاره میکنم
زن با عصبانیت میگه: تو خونه ی برادرم نشستی و بهش توهین میکنی؟
-من که یادم نمیاد توهینی کرده باشم... من فقط و فقط حقیقتو گفتم... این مرد اگه آدم بود هیچوقت بچه اشو نمیفروخت... حالا میگیم اون موقع یه نوزاد یه روزه رو فروختی بعد سالها که اومد به دیدنت باید با جون و دل ازش پذیرایی میکردی ولی آقا اومده کسی رو که از قبل فروخته دوباره میفروشه
قاسم: من پول اضافه ندارم که یه نون خور اضافه کنم
-اگه چشماتو باز میکردی میفهمیدی که رزا برای پول نیومده بود برای محبت اومده بود اون خودش الان اونقدر مال و اموال داره که بتونه همه ی این روستا رو بخره
همه شون با ناباوری بهم خیره شدن
قاسم: چرا چرت و پرت میگی؟
-چیه حالا که حرف حقیقتو گفتم شد چرت و پرت.. ولی بذار یه چیزی رو از همین الان بهت بگم... روی رزا هیچ حسابی چه از لحاظ مادی چه از لحاظ معنوی باز نکن... که بدجور بد میبینی
هیچ کس دیگه هیچی نگفت... رزا سمت من میادو میگه: روژان حال مامانم خیلی بده... بهتره بریم دنبال دکتر
-مگه قبلا دکتر بالای سرش نیاوردین
سوسن: قراره یه هفته دیگه برامون یه دکتر از شهر بفرستن
-یعنی چی؟... تا اون موقع که این زن تلف میشه
سوسن: آخه دیگه این طرفا کسی نیست...
زن: با یه هفته تو رختخواب موندن کسی نمرده
-برام جای سواله اگه خودت هم تو رختخواب بودی همین حرف میزدی؟
بعد برمیگردم سمت سوسن و میگم: یعنی واقعا باید یه هفته صبر کنیم... خوب با ماشین میرسونیمش به نزدیکترین درمانگاه
سلمان با ناراحتی میگه: نمیتونیم حرکتش بدیم... خیلی درد میکشه
-آخه مگه چی شده
رزا با پوزخند میگه: مثله اینکه کتک خورده... فکر کنم یکی از دنده هاش شکسته
-چـــــــــــی؟
با خشم برمیگردم سمت قاسم که چیزی بگم که سوسن میگه: یه نفر هست که پزشکی خونده اما.....
دیگه ادامه حرفشو نمیشنوم با خوشحالی میگم: خوب آدرس بده؟
سوسن: آخه قبول نمیکنه بیاد
با تعجب میگم آخه چرا: آخه برادر کوچیکه ی اربابه...
رزا با تعجب میگه: ماهان رو میگی؟
سوسن سری تکون میده... من دیگه هیچی نمیشنوم... دست رزا رو میگیرمو با خودم میکشم
رزا: روژان چیکار میکنی؟
-میرم که پسره رو بیارم
رزا هم سری تکون میده و با من هم قدم میشه... با قدمهای بلند از جلوی چشمهای بهت زده ی دیگران عبور میکنیم
تو ماشین نشستمو با سرعت میرونم
رزا: سوسن بهم گفت وقتی قاسم میفهمه که مادر باهام در تماسه این بلا رو سرش میاره
-لعنتی... آدمایی که تو خونتون بودن رو میشناختی؟
رزا: اون زن میانسال عمه زری بود و اون مردی هم که کنارش نشسته بود شوهرش بود... دو تا پسراش هم کنار اون یکی برادرم نشسته بودن....
-بقیه داداشات کجان؟
رزا: ازدواج کردن... راستی میدونی چرا سر و صورت قاسم زخم و زیلی بود؟
با کنجکاوی میگم: نه...چرا؟
رزا: کاره ارباب بود.. همه پولایی که از ارباب گرفت تو قمار باخت... مثله اینکه ارباب اول یه گوش مالی حسابی به خاطر دروغاش بهش میده و بعد پولشو میخواد ولی وقتی میبینه از پولاش خبری نیست... قاسم رو از کار اخراج میکنه
-یعنی چی؟ مگه قاسم واسه ارباب کار میکرد؟
رزا سری به نشونه ی تائید تکون میده و میگه: اکثر مردم اینجا واسه ارباب کار میکنند
-حالا چیکار میکنند؟
رزا: خودم هم نمیدونم
اونقدر حرف زدیم که خودمون هم متوجه نشدیم کی رسیدیم... تا رزا چشمش به ویلا میفته میگه: هر وقت این ویلا رو میبینم یاد اون روزا میفتم...
-رزایی گذشته رو فراموش کن... همه چیز تموم شده گلم
رزا: همه سعیمو میکنم روژان.. خیلی خوشحالم که تو رو دارم
-منم گلم... حالا تا اینجا اومدیم... بهم بگو چه جوری داداشه اون هاپو رو بیارم بیرون
رزا: روژان این چه طرزه حرف زدنه.. یکم خانمانه رفتار کن
-تو که از خودمونی... پس مسئله ای نیست
رزا با اخم میگه:روژان
-تو بشین تو ماشین، من ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم
میرم یه بار زنگ میزنم... خبری نمیشه... دوباره زنگ میزنم که صدای آشنای پیرمرد رو میشنوم
پیرمرد:اومدم
در باز میشه تا منو میبینه میگه: دختر بازم تو؟
با خنده میگم: ممنونم از مهمون نوازیتون... تو رو خدا اینقدر منو تحویل نگیرین... از خجالت آب شدما
پیرمرد با اخم میگه: برو دخترجون... اون دفعه به خاطر تو نزدیک بود اخراج بشم
نگران میشمو میگم: بلایی که سرتون نیومد پدرجون
نگرانیمو که میبینه با لبخند میگه: نگران نباش.. چیزی نشد... حالا بگو چی کار داری؟
-حال یکی از اهالی روستا خیلی بده... شنیدم آقا ماهان پزشکی خونده... اومدم ببرمش بالای سر مریض
با چشمهای گرد شده نگام میکنه و میگه: ارباب اجازه نمیده آقا ماهان بیاد... آقا ماهان هم بدون اجازه برادرش هیچ کار نمیکنه
-یعنی چی... یه نفر داره میمیره اونوقت این آقا نمیاد چون بزرگترش اجازه نمیده
صدای ماهان رو میشنوم: چی شده آقا جعفر؟
آقا جعفر:آقا این خانم با شما کار دارن؟
ماهان میاد جلوی در و با دیدن من شوکه میشه: چیزی شده روژان خانم؟
نگاهی بهش میندازمو میگم: حاله یه از اهالی روستا بده؟ میتونید خودتونو برسونید یا باید بیام از بزرگترتون اجازه بگیرم
ماهان خنده ی بانمکی میکنه میگه: بزرگترم خونه نیست فعلا نمیتونم بیام
با عصبانیت میگم: یکی داره میمیره بعد شما میخندین
یهو جدی میشه و میگه: بریم... فقط اجازه بدین ماشینو روشن کنم
-احتیاجی نیست... وسیله داریم بعد دوباره شما رو صحیح و سالم برمیگردونم
لبخندی میزنه و آقا جعفر رو صدا میکنه
آقا جعفر: بله آقا؟
ماهان: داداشم اومد بگو یه سر رفتم روستا
آقا جعفر: چشم آقا
ماهان پشت سرم میاد و وقتی رزا رو تو ماشین میبینه میره صندلی عقب میشینه
ماهان: به به، سلام رزا خانم
رزا با خجالت میگه: سلام آقا ماهان، ببخشید مزاحم شدیم
ماهان: این حرفا چیه؟ شما مراحمید... حالا کدوم یکی از اهالی روستا حالشون بده؟
رزا با ناراحتی میگه: مادرم...
یه قطره اشک از چشمای خوشگلش سرازیر میشه و میگه: فکر کنم دنده اش شکسته
ماهان با ناراحتی میگه: آخه چرا؟
-آقا قاسم متوجه میشه رزا با مادرش در تماسه...دیگه حدس زدن بقیه ماجرا کاره آسونیه
ماهان با تاسف سری تکون میده
----------------
دیگه هیچکدوم حرفی نمیزنیم... ماشینو پارک میکنمو میگم: شرمنده، بقیه راه رو باید با پای مبارکتون بیاین
ماهان لبخندی میزنه و از ماشین پیاده میشه... وقتی جلوی خونه میرسیم رزا در میزنه... سوسن درو باز میکنه و با دیدن ماکان دست و پاشو گم میکنه... دستپاچه میگه: سلام آقا
ماهان: سلام
-سوسن جان یه لطفی کن آقا ماهان رو راهنمایی کن... مامان رو ببینند
سوسن باشه ی دستپاچه ای میگه و راه میفته و ماهان هم پشت سرش به اتاقی که ثریا خانم خوابیده میره... بقیه هم با دیدن ماهان دستپاچه میشن ولی ماهان فقط به یه سلام سرد بسنده میکنه و داخل اتاق میره... من و رزا هم میریم تو اتاق... ماهان بعد از معاینه میگه: نشکسته... در رفته
- شما دکترین دنده رو جا بندازین
قاسم با اخم میاد داخل و میگه: این چرندیات چیه میگی؟... دست یه مرده غریبه بخوره به زنم؟... هنوز اونقدر بی غیرت نشدم
-چی واسه خودت بلغور میکنی دکتر محرم بیماره... این زن داره درد میکشه حتی اگه من فردا بخوام برم یه دکتر از نزدیکترین درمانگاه بیارم باز هم معلوم نیست دکتر زن پیدا کنم یا نه...
قاسم با عصبانیت میگه: زنه من هیچ چیزش نیست... گم شو از خونه ی من برو بیرون
بعد برمیگرده طرف ماهانو میگه: آقا شرمنده ی شما هم شدیم... میدونم این دخترا بیخودی مزاحم شما شدن
ماهان با اخم میگه: کسی مزاحم من نشد... این حرفی هم که الان روژان خانم زدن درسته... زنتون داره درد میکشه... بهتره یه فکری براش کنید
بعد دستشو میذاره تو جیبشو با قدهای بلند از اتاق خارج میشه
قاسم با عصبانیت برمیگرده سمت رزا و میگه: دست این دختره ی خیره سرو بگیر از اینجا ببر... خودت هم دیگه این طرفا پیدات نشه
میخوام یه چیزی بگم که رزا به زور دستمو میگیره و با چشمای گریون منو از خونه بیرون میاره
-چیکار میکنی رزا؟
رزا: حال مامانم بده دعوا راه ننداز... حالش بدتر میشه
با عصبانیت خودمو به ماشین میرسونم... ماهان رو میبینم که به ماشین تکیه داده و به آسمون نگاه میکنه... ماهان تا ما رو میبینه لبخند میزنه و میگه: بالاخره اومدین
با عصبانیت میگم: ببخشید دیر شد
ماهان: مهم نیست
من و رزا جلو میشینیمو ماهان هم سر جای قبلیش میشینه.... با سرعت ماشینو میرونم
رزا: روژان آرومتر... حالا همه مون رو به کشتن میدی
سرعتمو کم میکنمو میگم: فردا میرم یه دکتر زن میارم... خیلی نگرانه این زنم
رزا: بیچاره مادرم
-تو تمام زندگیم تا این حد از کسی متنفر نبودم... من واقعا نمیفهمم چرا مامان و بابا میخواستن تو از این موضوع مطلع بشی
رزا: روژان این حقه منه... من مادر و سوسن رو خیلی دوست دارم
-متاسفم رزایی، حق با توهه، ثریا و سوسن مقصر نیستن... ولی تنفرم نسبت به قاسم دست خودم نیست
رزا: امشب رو چیکار کنیم؟
-منظورت چیه؟
رزا: منظورم اینه امشب رو کجا بخوابیم؟
-خوب معلومه خونه شما
رزا: مثله اینکه نشنیدی... گفت هیچکدوم حق نداریم بریم تو اون خونه
-بیخود
رزا با خنده میگه: به زور میخوای بری تو خونه ای که ما رو ازش بیرون کردن
-پ نه پ برم تو کارتن بخوابم... فقط همین مون مونده کارتن خواب بشیم
رزا با لحن جدی میگه: نمیخوام با قاسم جر و بحث کنی... اینجوری مامان اذیت میشه
-باشه گلم... اونجا نمیریم... یه جای خوب برای خواب سراغ دارم
رزا با تعجب میگه: مگه چند بار اومدی تو این روستا که جای خواب هم سراغ داری
-با این دفعه میشه دوبار
رزا: روژان واقعا کجا؟
-تو ماشین
رزا با داد میگه: چـــــــــــــــی؟
-ای بابا میگم تو ماشین کپه ی مرگمون رو بذاریم
رزا: مگه تو ماشین هم میشه خوابید؟
-پس چی؟ همین موقع اومدنی من رانندگی کردم تو خوابیدی بعد تو رانندگی کردی من خوابیدم
رزا:روژاااااااان
- چیه رزاااااااااا؟
رزا: با اعصاب من بازی نکن
-مگه اسباب بازیه
رزا با داد میگه: روژان
صدای خنده ماهان بلند میشه
با تعجب به ماهان نگاه میکنمو میگم: خدا مرگم بده... دیوونگی تو رو این بنده خدا هم اثر کرد... بیخودی واسه خودش میخنده... بدبخت شدم جواب اون هاپو رو چی بدم
رزا هی با آبرو برام اشاره میکنه و لبشو گاز میگیره... آخر هم میگه: روژان زشته
ماهان همونطور داره میخنده
-با این حرفت موافقم رزایی
رزا: کدوم؟
- که زشته
رزا: چه عجب فهمیدی؟
-چی رو رزایی
رزا: که این رفتارا زشته
-من که رفتارا رو نمیگم
رزا با تعجب نگام میکنه و میگه: پس چی رو میگی
- تو گفتی این پسره که پشتمون نشسته زشته منم حرفتو تائید کردم
رزا از عصبانیت سرخ شده، با جیغ میگه: روژان فقط خفه شو
بعد با خجالت برمیگرده سمت ماهان که هنوز داره میخنده و میگه: به خدا شرمنده ام... روژان شوخی میکنه
ماهان با خنده میگه: میدونم
-ولی من جدی گفتمااا
رزا با خشم نگام میکنه و میگه: روژااااااان
-اونجوری نگام نکن میترسما
با شوخیهای من، حرص خوردنای رزا و خنده های ماهان بالاخره به مقصد میرسیم
ماهان: خارج از شوخی امشب کجا میمونین؟
-امشب رو تو ماشین میخوابیم فردا تکلیفمون رو روشن میکنم
ماهان: یه چیزی میگم رو حرفم نه نیارین
وقتی میبینه چیزی نمیگم ادامه میده: امشب بیاین تو ویلا بمونید فردا من خودم شما رو به یه درمانگاه میرسونم که پزشک زن داشته باشه
-ممنون مزاحمتون نمیشیم
واقعا نمیدونم چی بگم... برای من فرق چندانی نداره... چه تو ماشین بخوابم... چه تو تخت
-رزا چی میگی؟
رزا: فکر نکنم درست باشه
ماهان: از تو ماشین خوابیدن که بهتره
اونقدر اصرار میکنه که بالاخره قبول میکنم... ماشینو یه گوشه پارک میکنم و با ماهان به داخل خونه میریم... همین که پامونو تو حیاط میذاریم آقا جعفر میاد طرفمونو میگه: آقا ارباب خیلی از دستتون عصبانیه
ماهان لبخندی میزنه و میگه: آقا جعفر نگران نباش
بعد دوباره راه میفته و به سمت ساختمون حرکت میکنه... ما هم پشت سرش میریم... همینکه به سالن میرسیم صدای داد ماکان بلند میشه تا حالا کدوم گوری ب.........
تا چشمش به ما میخوره حرف تو دهنش میمونه... اخماش بیشتر تو هم میره ... میخواد چیزی بگه که ماهان سریع میگه: شما بشینید ما هم الان میایم و بعد سمت ماکان میره... دستش رو میکشه و با خودش میبره گوشه ی سالن... نمیدونم به ماکان چی میگه: که کم کم اخماش باز میشه و یه لبخند مرموز رو لباش میشینه... با ماهان به طرف ما می یاد... رو مبل مقابل ما میشینه و میگه: چون من آدم خیلی بزرگواری هستم اجازه میدم امشب رو اینجا بمونین
منم یه لبخند میزنمو برمیگردم به سمت ماهانو میگم: ببخشید آقا ماهان یه سوال برام پیش اومد
با لبخند میگه: بفرمایید
-مگه اینجا هاپوها رو تو حیاط نگه نمیدارن
لبخند رو لبهای ماهان خشک میشه و ماکان با عصبانیت بهم خیره میشه و رزا یه داد میزنه و میگه: روژان
-جونم رزایی؟
یه با چشم و ابرو بهم التماس میکنه
منم لبخندی میزنمو هیچی نمیگم
ماهان حرفو عوض میکنه و میگه: شام که نخوردین؟
با لبخند میگم: چرا اتفاقا... کلی فحش تو خونه ی قبلی صرف شد... شما که احیانا از این جور چیزا بهمون نمیدین
ماهان با صدای بلند میخنده و میگه: خیلی باحالی دختر
با شوق و ذوق برمیگردم طرف رزا و میگم: دیدی رزا... دیدی هی بگو خانومانه رفتار کن...
رزا با حرص برمیگرده سمت منو میگه: آقا ماهان یه تعریفی کردن تو چرا جدی گرفتی... برای دلخوشیت گفتن
ماهان: با من راحت باشین... منو ماهان صدا کنید
-باشه ماهان
رزا با جیغ میگه: روژان
-چرا جیغ میزنی... همین کارا رو میکنی دیگه نه واسه خودت خواستگار میاد نه واسه من بدبخت
رزا از خجالت سرخ شد... ماهان با صدای بلند میخنده و ماکان هم یه لبخندی میزنه
بعد ادامه میدمو میگم: ماهان تو دیگه از خودمونی... از دسته این خواهرم دارم دیوونه میشم... هر کی میخواد بیاد خواستگاری من، تا جیغ جیغای اینو میشنوه فرار رو بر قرار ترجیح میده... آرزوی یه شوهر خوب تو دلم موند
رزا با عصبانیت میگه: از جیغای من... یا از بلاهایی که تو سرشون میاری؟
ماهان با کنجکاوی میگه: چه بلاهایی
رزا سرشو به عنوان تاسف تکون میده و میگه: بلاهای زیادی سر خواستگارهای مختلفش آورده اما روی یه بار دیگه شورش رو در آورده بود...وقتی بابامون زنده بود... یکی از دوستهای صمیمیش برای پسرش از روژان خواستگاری کرد... بابا همیشه به نظرای ما احترام میذاشت و تصمیم نهایی رو به خودمون واگار میکرد... اما این روژان حاضر نبود یه جلسه پسره رو ببینه... تا اینکه بابا عصبانی شد و بدونه اینکه به روژان خبر بده اونا رو دعوت کرد... پسره ی بیچاره تازه از خارج اومده بود
ماکان هم کنجکاوانه به دهن رزا زل زده
ماهان با ذوق میگه: خوب بعدش؟
رزا: بعدش همین روژان خانم چنان آبروریزی راه انداخت که بابا تا یه هفته باهاش حرف نزد
ماهان: مگه چیکار کرد؟
رزا: یه بیژامه گل گلیه گشاد تنش کرد... یکی از بلوزهای کهنه شو که میخواست بندازه دور پوشید... روسریشو عینه این روستایی ها دور گردنش بست یه عینک ته استکانی که نمیدونم از کجا کش رفته بود به چشماش با یه آرایش مسخره اومد تو سالن زد... بابا و مامان اصلا فکرشو نمیکردن روژان اینکارو کنه... همه فکر میکردیم اگه شب روژان بفهمه داد و بیداد راه میندازه... اما وقتی فهمید عین این دخترای خجالتی سرش رو پایین انداخت و با مظلومیت به مامان گفت: برم حاضر بشم..
ماهان دیگه نمیتونست خودشو نگه داره از خنده رو مبل ولو شد... ماکان هم خندش گرفته بود ولی سعی میکرد خودشو نگه داره
ماکان: اون شب خونواده ی پسره هیچی نگفتن؟
رزا: مامان و بابا موضوع رو راست و ریس کردن و با گفتن اینکه دختره ما یه ذره شیطونه داره شوخی میکنه جو سالن رو عوض کردن اما روژان دست بردار نبود اون شب بلاها سر پسره آورد
ماهان به من نگاه میکنه و میگه: مگه بازم کاری کردی؟
با خونسردی میگم: رزا زیادی شلوغش میکنه... کاره زیادی نکردم... فقط تو چاییش یکم فلفل ریختم... که بدبخت آتیش گرفت بعد خانمانه رفتم چاییش رو عوض کردم که حواسم نبود ریخت رو لباسش... موقع شام تو آبش نمک ریختمو... به بهونه برداشتنه نوشابه... پارچ آب رو توظرف غذاش خالی کردم...
رزا با عصبانیت میگه: از بقیش هم بگو... که پسره ی بدبخت هر چی میپرسید داد میزدی چی بلندتر بگو... نمیشنوم...
رزا برمیگرده طرف ماهان و ماکان... بعد ادامه میده: بابا از خجالت سرخ شده بود.... آخرای مراسم بود که بابا خطاب به روژان گفت روژان جان علیرضا رو ببر توی اتاقت یکم باهم حرف بزنید... همینکه توی اتاق رفتن یه صدای بلندی از اتاقش بیرون اومد... که بعد فهمیدیم خانم صندلی رو دست کاری کرده بود... اون بدبخت هم تا روی صندلی نشست... رو زمین ولو شد... بدترین قسمت ماجرا واسه زمانی بود که پسره هر چی حرف میزد روژان با داد میگفت: پسر یکم بلندتر حرف بزن من نمیشنوم... ما که تو سالن نشسته بودیم صدای پسره رو می شنیدیم اما این خانم دوباره میگفت؟چــــــــــــی بلندتر بگو
خودمم خندم گرفت... ماکان و ماهان هم با صدای بلند میخندیدن
ماکان با خنده میگه اونشب بالاخره چی شد: پسره که با دست و پای سوخته از خونه رفت تازه یه پاش هم میلنگید... همین که پسره پاشو از خونه بیرون گذاشت بابا به طرف رفت اما هنوز دهن بابا باز نشده بود که روژان با لحن مظلومانه ای شروع کرد به حرف زدن
از یادآوری اون روزا لبخند رو لبم پررنگ تر میشه...صدای خودم تو گوشم میپیچه
«بابا اصلا از شما انتظار نداشتم... پسره چرا اینجوری بود... نه بلد بود آب بخوره... نه بلد بود چایی بخوره.. منه بدبخت هم که دوباره براش چایی آوردم همه رو روی لباسش ریخت... ای کاش از قبل بهم میگفتین یه پیش بند براش بیارم»
یادمه اون لحظه همونجور یکسره حرف میزدم تا بابا فرصتی برای تنبیه و مجازات و دعوا و نصیحت به دست نیاره
«واقعا من موندم یعنی این پسر بلد نبود رو صندلی بشینه... صندلی اتاق رو هم زد شکوند یکی نیست بهش بگه تو که اضافه وزن داری چرا رو صندلی خوشگل من میشینیم»
با صدای رزا به خودم میام... همی خانمی که اینجا نشسته تو اون لحظهچنان با یه لحن بغض آلود حرف میزد که دل آدم براش کباب میشد... اگه کسی نمیدونست فکر میکرد چه ظلمی در حق خانم کردیم... ولی من و مامان و بابا که این جونور میشناختیم
ماهان: باورم نمیشه
رزا: خانم آخرسر با کمال پررویی گفت بابایی من که جوام منفیه... خلاصه اونشب ما یه چیزی هم بدهکار روژان شدیم... مامان و بابا دیگه هیچ خواستگاری رو قبول نکردن... انتخاب رو به خود روژان واگذار کردن... تازه جالبش اینجاست که یه هفته بعد که بابا با روژان آشتی کرد نشست و حدوده یک ساعت روژان رو نصیحت کرد... اما وقتی نصیحتهای بابا تموم شد روژان چنان جوابی به بابا داد که دهن همگیمون باز موند
ماکان با تعجب میگه: مگه چی گفت
یاد حرفام میفتم
-بابا شماره ی این پسره رو بهم میدین
بابا که اون لحظه فکر میکرد من میخوام معذرت خواهی کنم در جوابم با مهربونی گفت: آره عزیزم
-آخیش خیالم راحت شد ناراحت این بودم که چه جوری خسارت صندلی اتاقم رو از این پسره بگیرم
خندم میگیره
رزا: بابا تو اون لحظه خشکش زده بود
رزا به اینجای حرفش که میرسه دیگه ماکان و ماهان از خنده رو مبل ولو شده بودن وقتی خنده هاشون تموم میشه ماهان میگه: تو دیگه کی هستی... خوب یه جلسه حرف میزدی و تموم میشد دیگه
-بده نمیخواستم بچه هام در آینده منو لعن و نفرین کنند
ماکان با تعحب میگه: لعن و نفرین برای چی؟
-اگه بچه هام کچل میشدن شماها جوابشون رو میدادین؟
ماهان: مگه پسره کچل بود؟
رزا: پسره که نه... بابای پسره موهاش یکم کم پشت بود
-کم پشت چیه یه نخ مو هم توش پیدا نمیشد
ماکان: پدره کچل بود... پسره که کچل نبود
-خوب پسره هم در آینده مثله باباش کچل میشه دیگه... ای بابا مگه زوره من شوهر کچل نمیخواممممممم
رزا: نگران نباش دیگه اصلا خواستگار نداری چه بی مو چه با مو
-کی بود دیروز میگفت اشاره کن جلو خونمون صف میکشن
رزا: بدبخت دلم برات سوخت خواستم دلداریت بدم
-پماد بدم خدمتت؟
رزا: پماد برای چی؟
-واسه سوختگیه دلت
رزا: باز شروع کردی
-چی رو؟
رزا: روژان رو اعصاب من پیاده روی نکن
-باشه میدوم
ماکان و ماهان فقط به جر و بحث های منو رزا میخندن... برمیگردم سمت ماکان و میگم: به خدا اگه ببینم تخم مرغ سرخ کنید... ماست بیارین... نوشابه بخرین... من ناراحت میشما... همون سه تا جوجه کباب و سه پرس برنج و با دوغ بسه
رزا: روژان تو خجالت نمیکشی
-مگه کشه شلواره که بکشم
تو همین موقع زنگ خونه به صدا در میاد و چند دقیقه بعد کیارش داخل سالن میشه
اخمام تو هم میره... حالا معنی اون لبخند مرموز آقا و اصرارهای ماهان رو میفهمم... کیارش با دیدن ما تعجب میکنه و سلام میکنه... من به شخصه با کیارش مشکلی ندارم فقط نگران حال رزا هستم... سرمو به گوش رزا نزدیک میکنم و آهسته میگم: رزا اگه اذیت میشی بریم
انگار یاد گذشته افتاده... با یه لحن خیلی غمگین میگه:روژان اگه اینجوری بریم خیلی زشته
دیگه هیچی نمیگم... یه نگاه به ماهان میندازم که با لبخند بهمون نگاه میکنه... چشمم میفته به ماکان که به من خیره شده... خوب میدونه چقدر عصبی ام... یه نیشخند تحویلم میده.. نگامو ازش میگیرمو سعی میکنم عادی برخورد کنم با یه لحن جدی میگم: خوب این شاممون چی شد؟ یه چیزی بیارین بخوریم بعد بریم بخوابیم که با این حرف من ماهان دوباره میزنه زیر خنده... کیارش با تعجب نگام میکنه و ماکان هم یه لبخند محو رو لباش میشینه
رزا با خجالت یه نگاه به جمع میندازه و یکی میکوبه به پهلوم که از چشم ماکان دور نمیمونه
رزا با شرمندگی میگه روژان شوخی میکنه؟
دهنمو باز میکنم و میخوام یه چیزی بگم که رزا یه نگاه تند بهم میندازه که خفه خون میگیرمو زیر لب میگم: بداخلاق
نگاهم تو نگاه کیارش گره میخوره... تو چشماش یه دنیا غم میبینم... باورم نمیشه اینقد عاشق رزا باشه... ایکاش میشد به هر دو تاشون کمک کنم... رزا مستحق یه زندگیه خوبه ولی خوب خودش باید انتخاب کنه
بعد شام ماکان بهمون یه اتاق میده و ما میریم بخوابیم
-رزا یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟
رزا: بگو
-من حس میکنم کیارش خیلی عاشقته
رزا با ناراحتی میگه: ولی من هیچ احساسی بهش ندارم
دیگه هیچکدوم حرفی نمیزنیم... به ماکان فکر میکنم که موقع شام تمام مدت سنگینی نگاهش رو احساس میکردم... هر وقت سرمو بالا می آوردم با پوزخند نگام میکرد... حس میکنم اونجور که اهالی روستا میگن ماکان خشن نباشه... وقتی نگاه های مهربونش رو به ماهان و کیارش میفهمم عاشقه خونوادشه... از لحاظ تیپ و قیافه چیزی کم نداره... ماهان هم خوشتیپه ولی به پای ماکان نمیرسه... از ماهان خوشم میاد آدم بی شیله پیله ایه اما ماکان زیادی مرموزه... بعضی موقع شک میکنم این دو تا با هم برادر باشن.... نگاهی به رزا میندازم خوابیده... ولی من خوابم نمیبره، با اینکه خیلی خسته ام ولی نمیتونم بخوابم...یکم تشنه ام شده... از اتاق خارج میشمو به سمت سالن میرم... همین که پامو میذارم تو سالن صدای غمگین کیارش رو از داخل سالن میشنوم... که با دیدن من سکت میشه... باورم نمیشه اشک تو چشماش جمع شده... ماهان و ماکان که متوجه من نشدند مسیر نگاه کیارش رو دنبال میکنند و تازه منو میبینند
ماکان با اخم میگه: کاری داشتی؟
-جام عوض شده خوابم نمیبره... دیدم تشنمه گفتم بیام یه لیوان آب بخورم
سری تکون میده و میگه: بشین... حالا اقدس رو صدا میزنم برات بیاره
-نمیخواد، خودم میرم میخورم
و بعد بدون اینکه منتظر جوابش بمونم به سمت آشپزخونه میرم و یه لیوان آب میخورم... سنگینی نگاه کسی رو روی خودم احساس میکنم برمیگردم میبینم ماکان به دیوار تکیه داده و داره نگام میکنه
-چیزی میخوای؟
ماکان: نه
-پس چرا اینجایی؟
ماکان: خونه ی خودمه، هر جا دوست داشته باشم میمونم
با بی تفاوتی از کنارش رد میشم میرم تو سالن...
ماهان: اگه خوابت نمیبره بیا بشین
-این بار چه نقشه ای کشیدی؟
ماهان: نقشه؟
-بله نقشه، نگو که از روی انسان دوستی ما رو دعوت کردی؟
ماهان: روژان باور کن من......
دستمو بالا میارم که ساکت میشه... ماکان هم در همین حین میاد تو سالن و رو به روی من میشینه... بی توجه به ماکان ادامه میدم
-نکنه فکر کردی من با کیارش دشمنی دارم؟
کیارش با ناراحتی میگه: مگه ندارین؟
-مگه دیوونه ام. با کسی که نشناسم دشمنی داشته باشم
ماکان با اخم میگه: اگه دشمنی نداری پس رضایت بده خواهرت با کیارش ازدواج کنه...
- چرا متوجه نیستین اونی که مخالفه من نیستم
کیارش زمزمه میکنه: رزاهه
-درسته... رزا مخالفه
ماهان با ناراحتی میگه: نمیشه راضیش کنی؟
-آخه من چیکار میتونم کنم... ازدواج فقط یه عقد دفتری نیست... به نظر من ازدواج پیونده دو قلب و دو روحه... وقتی از جانب رزا عشق و علاقه ای نیست چیکار میتونم کنم
ماهان: فکر میکردم از روی لجبازی اجازه نمیدی
با اخم میگم: من هیچوقت با زندگی خواهرم بازی نمیکنم
کیارش: من واقعا دوستش دارم ولی نمیدونم چه جوری بهش ثابت کنم... هر یه قدمی که من بهش نزدیک میشم اون بیشتر و بیشتر از من دور میشه
-ببینید آقا کیارش شاید اگه نحوه ی آشناییتون جور دیگه ی بود تا حالا با رزا ازدواج هم کرده بودین اما شماها بد شروع کردین... من خودم هم زیاد در جریان نیستم چی شد.... رزا اصلا دوست نداره به اون روزا فکر کنه
بعد با یه لحن غمگین ادامه میدم: همه دار و ندار من از دنیا همین خواهرمه... نمیخوام از دستش بدم... اون روزا که رزا رو با خودم برگردوندم داغون بود... هر چند رزا از قبل این ماجرا هم دغون شده بود
کیارش با ناراحتی میگه: مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
آهی میکشمو میگم: پدر و مادرم تازه فوت شده بودن... رزا به پدر و مادرم خیلی وابسته بود... وابستگی من به خواهرم خیلی شدیده... اما وابستگی خواهرم به خونوادم دیوونه کننده بود.. همیشه پدرم از این همه وابستگی وحشت داشت... رزا تو اون روزا داغون بود... مجبور شدم خونمون رو بفروشم و یه آپارتمان بخرم میخواستم اونو از گذشته دور کنم... تازه حالش یه خورده بهتر شده بود
ماهان: چی شد که رزا رو فرستادی اینجا؟
-من نفرستادم... به زور اومد... برای اولین بار تو عمرم کوتاه اومدم که ایکاش نمی اومدم
ماهان: خواهرت قبل از مرگ پدر و مادرت در مورد هویت اصلیش همه چیز رو میدونست؟
-نه و این دومین ضربه ای بود که حال رزا رو خراب کرد... من میگم بهتره رزا رو فراموش کنید
کیارش با آشفتگی میگه: دارم دیوونه میشم... هیچوقت اینقدر پریشون نبودم... هر کار میکنم نمیتونم فراموشش کنم
ماهان: کیارش چند سالی بود که برای ادامه تحصیل ایران نبود... هفت هشت ماهی میشه که درسش تموم شده... کیارش اومد ایران یه سر به خونوادش بزنه و بره... اما با دیدن رزا موندگار شده... اون دیگه نمیخواست ایران بمونه... تنها دلیله موندش رزاهه
کیارش: اگه بفهمم رزا در کنار من عذاب میکشه واسه ی همیشه از ایران میرم...
ماکان و ماهان با ناراحتی به کیارش نگاه میکنند
ماکان با عصبانیت برمیگرده سمت منو میگه: خواهرت زیادی داره ناز میکنه، چه کسی رو بهتر از کیارش میتونه پیدا کنه
با خشم زل میزنم تو چشماشو میگم: خواهرم ناز نمیکنه فقط احساسی نسبت به این آقا نداره... فکر میکنی خودم متوجه احساسه کیارش به خواهرم نشدم... من حتی امشب یه اشاره کوچیک هم کردم
ماهان با تعجب میگه: واقعا؟
-اوهوم
ماهان با کنجکاوی میگه: خواهرت چی گفت؟
-گفت به کیارش احساسی ندارم
کیارش آهی میکشه و سرشو بین دستاش میگیره...
-ولی شاید یه راهی بشه
کیارش سریع سرشو بالا میاره... ماهان و ماکان هم با کنجکاوی نگام میکنند
کیارش: چه راهی؟
-اول از همه جبران گذشته
کیارش: هر چی که بگی انجام میدم
یه لحظه اجازه بده برم یه سر به خواهرم بزنم... بعد بلند میشمو به سمت اتاق خواهرم میرم... میترسیدم مثله دفعه پیش بیدار باشه و باز دردسر درست بشه... وقتی خیالم راحت شد برمیگردم و میگم: باید از اول شروع کنی
ماهان: چه جوری؟
-اول باید بابت گذشته ازش معذرت خواهی کنی
ماکان: کیارش کاری نکرده که بخواد معذرت خواهی کنه
کیارش و ماهان با هم دیگه میگن:ماکان
اونم ساکت میشه و مثله برج زهرمار جلوم میشینه
کیارش:بعدش؟
- من و رزا یه هفته قراره تو روستا بمونیم... تو این یه هفته فرصت داری خودت رو به خواهرم نشون بدی... باز هم تاکید میکنم تحمیل نه... باید رزا بفمه که عاشقشی... اینبار تنها اقدام میکنی... بدون پدر... بدون مادر... بدون ماکان... بدون ماهان... بدون دخالت دیگران... همین حالا هم اونقدر وضعت بد نیست؟
کیارش:چطور؟
-رزا میگه احساسی بهت نداره، نمیگه ازت متنفره... حس میکنم رزا عشقت رو باور نداره... شاید اگه باورش کنه قبولت کنه... همه ی سعیت رو کن اما بی تفاوت به نتیجه... مهم نیست آخرش چی میشه... مهم اینه که همه تلاشتو بکنی تا اگه چند سال دیگه به این روزا فکر کردی نگی ایکاش بیشتر تلاش میکردم
کیارش با مهربونی میگه: ممنونم... واقعا ازت ممنونم... قول میدم اگه موفق نشدم برای همیشه از زندگی رزا بیرون برم
-خواهش میکنم... من خیلی خسته ام... میرم یکم دراز بکشم شاید خوابم ببره... شب همگی بخیر
بعد بی توجه به بقیه میام تو اتاق و به آینده ی خودم و رزا فکر میکنم.... یه لحظه یاد صحبتام میفتم همیشه همین طوری ام اول رسمی حرف میزنم و بعد کم کم خودمونی میشم... اصلا نفهمیدم کی لحنه رسمیم رو با کیارش تغییر دادم... مامان همیشه سر این موضوع دعوام میکرد... اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیدونم کی خوابم میبره

فصل سوم
چشمامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم.. با دیدن ساعت جیغی میکشم... ساعت یازده ست و من هنوز خوابم... قرار بود با رزا بریم درمانگاه... سریع مانتوم رو میپوشمو از اتاق خارج میشم... دارم به سمت سالن میرم که ماکانو میبینم
ماکان:کجا میری؟
-خواب موندم... قرار بود با رزا بریم درمانگاه
ماکان: با ماهان رفت... گفت خسته ای بیدارت نکنیم
-یعنی چی؟
ماکان با بی حوصلگی میگه: یعنی همین... من باید برم بیرون کار دارم تو میخوای چیکار کنی؟
-خوب میرم جلوی خونه پدری رزا منتظرش میشم
ماکان: احتیاجی نیست
با اخم میگم: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
ماکان خشمگین نگام میکنه و با چند قدم بلند فاصله ی بین مون رو ازبین میبره و میگه: ببین دختر خانم بهتره که پا رو دم من نذاری که بدجور بد میبنی اگه تا حالا هم باهات کاری نداشتم فقط و فقط به خاطر ماهان بود...
با یه پوزخند میگم:اونقدر دمت درازه که من هر جا پامو میذارم یه تیکه از دمت میره زیر پام... اینا که دیگه دست من نیستن
مچ دستمو میگیره و محکم فشار میده از لای دندونای کلید شده میگه: خواهرت جز رعیته منه پس تو هم میشی جز رعیت من... یاد بگیر با من درست صحبت کنی
سعی میکنم مچ دستمو از دستش در بیارم که یه پوزخند رو لبش میشینه و میگه: خودتو خسته نکن تا من نخوام از دست من خلاصی نداری
با عصبانیت نگاش میکنمو میگم: نه رزا نه من هیچکدوم از رعیت جنابعالی نیستیم من تو رو حتی سگ خونمون هم حساب ...
هنوز حرفم تموم نشده که یه دستش میره بالا و رو صورت من فرود میاد... حس میکنم یه طرف صورتم بی حس شده... مچ دست چپم رو گرفته... دست آزادم رو بالا میبرم تا جواب سیلی رو بدم که با اون یکی دستش دستمو میگیره و با خونسردی میگه: کاری نکن که بعدا پشیمون بشی... من فقط و فقط بخاطر ماهان بهت چیزی نمیگم بهتره اینو از همین الان بدونی که اگه کاری نمیکنم دلیل بر این نیست که نمیتونم دلیلش اینه که دوست ندارم داداشم رو ناراحت کنم... بهتره حواستو جمع کنی
همینجور که تقلا میکنم تا دستامو از دستاش خارج کنم میگم: تو هیچی نیستی به جز یه عوضیه زورگو... حالم ازت بهم میخوره
هر دو تا دستامو ول میکنه و یه سیلی دیگه نثارم میکنه... چشماش از عصبانیت سرخ میشه... اینقدر تقلا کردم شالم رو زمین افتاده... هر دو تا مچمو با یه دست میگیره و با اون یکی دستش چنگ میزنه تو موهای بلندم و موهامو به شدت میکشه
ماکان: مثله اینکه خیلی دلت میخواد تنبیه بشی
حس میکنم موهام داره از ریشه کنده میشه... هر چی تقلا میکنم فایده ای نداره
----------------------------------------
یه تف میندازم توی صورتش و میگم متنفرم از آدمایی که فقط زور و بازوشون رو به دیگران نشون میدن
از عصبانیت منفجر میشه... مچ دستم و موهام رو ول میکنه... یه سیلی محکم دیگه نثارم میکنه و هلم میده که تعادلمو از دست میدمو سرم به چیزی برخورد میکنه و بعدش همه جا سیاه میشه
وقتی چشمامو باز میکنم... رزا رو با چشمای سرخ شده بالای سرم میبینم... رزا تا چشمای باز منو میبینه میگه: روژان حالت خوبه؟
-اوهوم... چی شده؟
رزا: نمیدونم... وقتی من و ماهان و کیارش به خونه میرسیم...من از آقا جعفر میپرسم که بیدار شدی یا نه که اون اظهار بی اطلاعی میکنه... میام تو سالن... میبینم رو زمین بیهوش افتادی... اگه بدونی چه حالی داشتم... ماهان معاینت میکنه و میگه چیزیت نیست... فقط بر اثر ضربه ای که به سرت خورده بیهوش شدی
کم کم همه چیز یادم میاد... لعنتی... لعنتی... حتی به خودش زحمت نداد ببینه من زنده ام یا نه
رزا: روژان چی شده؟
روژان:از خواب که بیدار شدم اینقدر خواب آلود بودم... همونجور خواب آلود توی سالن اومدم که نمیدونم به چی برخورد کردم... فقط یادمه سرم به یه چیز خورد و بعدش هم که دیگه نمیدونم چی شد
رزا با عصبانیت میگه: چرا مواظبه خودت نیستی؟
با ناراحتی میگم: رزایی بخشید
رزا: خیلی ترسیدم روژان... خیلی ترسیدم
-شرمندتم رزایی... تو رو خدا منو ببخش... حواسم نبود
رزا: عیبی نداره... ولی تو رو خدا دفعه ی بعد بیشتر مواظب خودت باش
روژان: خیلی گلی آجی جونم، حتما حتما مواظبه خودم هستم
رزا میخنده و منو محکم بغل میکنه
-رزایی؟
رزا:هوم؟
- چه طور دلت اومد منو اینجا بذاری؟
رزا با اخم میگه: اگه تو رو میبردم باز هم با قاسم دهن به دهن میشدی
-اذیتت نکردن؟
رزا: چون ماهان باهام بود جرات نکردن چیزی بهم بگن
-کیارش کجا بود؟
رزا: موقع برگشت تو راه دیدیمش ماهان هم سوارش کرد... روژان یه چیز بهت میگم ولی میدونم باورت نمیشه؟
-چی؟
رزا: کیارش از من عذرخواهی کرد
سعی میکنم خودمو متعجب نشون بدم
-واقعا؟
رزا: اوهوم... اولش باورم نمیشد... فکر میکردم کلکی تو کارشه... اما وقتی همه چیز رو برام تعریف کرد فهمیدم که اون تو هیچکدوم از کارای قاسم و ماکان نقش نداشته... مثله اینکه ماجرا رو برای ماهان و ماکان تعریف میکنه... که ماکان از روی دلسوزی برای پسرعموش به قاسم پول میده تا منو اینجا موندگار کنه... اون روز که تو اومدی خیلی ترسیده بودم واسه همین حرفاشو باور نکردم... اما الان که همه حرفاشو کامل شنیدم میدونم اون قصد بدی نداشت
موزیانه میگم: یعنی میخوای از ترشیدگی نجات پیدا کنی؟
رزا: روژان باز شروع کردی؟ من هنوز هم به کیارش احساسی ندارم... اما حس میکنم مرد بزرگیه... با اینکه کار اشتباهی نکرده ولی خودشو مقصر میدونه و از من عذرخواهی میکنه
-با حرفت کاملا موافقم
رزا همونطور که داره از جاش بلند میشه میگه: یکم استراحت کن من هم برم به اقدس خانم بگم یکم سوپ برات درست کنه
-مگه سرما خوردم؟
رزا همونجور که داره بیرون میره میگه: ساکت باش و استراحت کن
بعد هم در رو میبنده... همونجور که دراز کشیدم به امروز فکر میکنم... پسره ی عوضی مزخرف اون بلا رو سرم آورد بعدش حتی منو به یه درمانگاه نرسوند... از یه حیوون هم پست تره... از تختخواب بلند میشمو جلوی آینه میرم... خدا رو شکر جای ضربه ها کبود نشده... فقط خدا خدا میکردم که علامتی رو صورتم نمونده باشه... یه کم سرخ شده اما زیاد معلوم نیست... دوست نداشتم رزا رو ناراحت کنم... خوب شد چیزی نگفتم ممکن بود دوباره همه چیز خراب بشه... شاید کیارش تونست نظر رزا رو عوض کنه... همونجور که دارم فکر میکنم به سمت تخت میرمو دوباره خودمو به خواب میسپارم
--------------------------------
با تکون های دستی چشمامو باز میکنم
رزا: روژان بیدار شو برات سوپ آوردم
خمیازه ای میکشمو میگم: رزا چرا مسخره بازی در میاری من خوبم... سوپ نمیخورم... من تا حالا چند بار سوپ خوردم که این بار دومم باشه... سوپ دوست ندارم
بعد از رختخواب بلند میشمو به سمت در میرم
رزا: روژان بشین غذاتو بخور
درو باز میکنمو از اتاق میرم بیرون... همه تو آشپزخونه دارن غذا میخورن... یه سلام زیر لبی به همه میگم که نگام تو نگاه ماکان قفل میشه... با نفرت نگامو ازش میگیرم
تا چشم ماهان به من میفته میگه: تو اینجا چیکار میکنی؟ حالا باید تو رختخواب باشی
با اخم بهش نگاهی میکنمو میرم یه بشقاب برمیدارم... پشت میز میشینم
- کم به اون یکی جواب پس دادم حالا نوبته توهه... اومدم غذا کوفت کنم حرفیه؟
صدای رزا رو میشنوم که میگه: روژان کجایی؟
زمزمه میکنم: وای این دوباره پیداش شد
جواب نمیدمو برای خودم برنج میکشمو یکم فسنجون هم روی غذام میریزمو شروع به خوردن میکنم
رزا میاد داخل آشپزخونه و با داد میگه: روژااااااااااان
همونجور که دارم غذا میخورم میگم: هوم؟
رزا: هوم و کوفت، هوم و درد، هوم و مرض، هوم و زهرمار
-بقیه فحشاتو بذار برای بعد غذا... بیا غذا بخور که دیگه از این غذاهای مفت و مجانی گیرمون نمیاد
صدای خنده ی ماهان و کیارش بلند میشه... یه نگاه به کیارش میندازمو میگم: تو مگه خونه زندگی نداری همیشه اینجا پلاسی؟
رزا: روژاااااااااااااااااااااا ااااان
بی توجه به داد رزا میگم: رزایی میذاری من سهم تو رو بخورم؟... تو یه خورده چاق شدی... رژیم بگیری خوبه هااااااااااا
رزا با عصبانیت میاد سمت منو گوشمو میگیره و بلندم میکنه و میگی میری تو اتاق استراحت میکنی
دیس برنج رو از رو میز برمیدارمو میگم: بی غذا هیچ جا نمیرم
کیارش از بس خندیده از چشماش اشک میاد... ماهان هم از خنده دلشو گرفته... ماکان هم با خنده نگامون میکنه... چقدر ازش متنفرم... تنها آدمایی که ازشون متنفرم یکی قاسمه و اون یکی ماکان... با خشم نگامو ازش میگیرم... با صدای رزا به خودم میام...
رزا: اون دیس رو بذار سرجاش
-نمیخوام
رزا: روژااااااااان میگم بذار سر جاش
-نمیخوام
رزا دیس رو ازم میگیره منم سریع بشقاب غذام رو برمیدارم و تند تند میخورم
رزا: روژان چرا عینه بچه ها رفتار میکنی؟ به خدا این غذا تموم نمیشه
با لحنی مظلوم میگم: از کجا معلوم شاید شد؟
ماهان از بس خندید به سرفه افتاد... کیارش هم دست کمی از ماهان نداره...
رزا: اقدس خانم اون همه زحمت کشیده برات سوپ درست کرده
-سوپ دوست ندارم
رزا: سوپتو بخور بعد بیا غذا بخور
-بچه خر میکنی؟
رزا: تو خودت از هر بچه ای بچه تری
-اگه راست میگی اول خودت سوپ بخور
رزا: باشه منم میخورم
-تو خجالت نمیکشی این همه آدم اینجا نشستن بعد میخوای تنهایی سوپ بخوری... برو ظرف بیار واسه همه سوپ بریز
رزا تازه متوجه بقیه میشه و با شرمندگی به همه نگاه میکنه...با این کارش دوباره صدای خنده همه بلند میشه
ماهان با خنده میگه: رزا خانم سوپ رو بیارین همه میخوریم
رزا لبشو گاز میگیره و با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشه.. بعد میره سوپ بیاره... سوپ رو ازش میگیرمو میگم: آجی تو برو ظرفا رو بیار من واسه همه سوپ میکشم
رزا: باز چه نقشه ای داری؟
ماهان: روژان من هنوز هزارتا آرزو دارما مرگ موش که توش نریختی؟
-اصلا خوبی به هیچکدومتون نیومده منو بگو که گفتم خواهرم خسته نشه و بعد با حالت قهر پشت میز میشینم
کیارش با خنده میگه: قهر نکن... اصلا بیا واسه من سوپ بریز
رزا به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میره ظرف میاره... برای کیارش یه عالمه سوپ میریزم
کیارش: بسه دیگه... چه خبره؟
نگاهی به رزا میکنمو میگم: بفرما کیارش هم سوپ دوست نداره
کیارش دستپاچه میشه و میگه: چی واسه خودت میگی... اصلا بازم برام سوپ بریز من عاشق سوپم
یه لبخند موزی میزنمو هیچی نمیگم واسه همه یه عالمه سوپ میریزم... همه برای اینکه مجبورم کنند بخورم با به به چه چه میخورن... که یهو با صدای بلند میگم: وااااااااااااااای
ماکان که داشت سوپ میخورد... سوپ میپره تو گلوش و به سرفه میفته... رزا دستپاچه یه لیوان آب میریزه و به دست ماکان میده... ماکان آبو میخوره با خشم نگام میکنه
رزا با عصبانیت میگه: دیگه چی شده؟
با مظلومیت میگم: اینقدر شماها از سوپ خوشتون اومد که دیگه واسه من چیزی نذاشتین و قابلمه خالی رو بهشون نشون میدم
بعد یه آهی میکشمو میگم: عیبی نداره... خودتونو ناراحت نکنید من زیاد سوپ دوست ندارم... خیلی خوشحالم که تونستم دل همه تون رو شاد کنم و غذای مورد علاقه تون رو بهتون بدم...
ماهان و کیارش مات و مبهوت به من نگاه میکنند... ماکان خندش گرفته... رزا از شدت عصبانیت سرخ شده
رزا با داد میگه: روژان میکشمت
بعد با سرعت به سمت من میاد من میرم اون سمت میزو میگم: رزایی این کارا از یه خانم متشخص بعیده، تقصیر من چیه شماها عاشق سوپ هستینو واسه من چیزی نذاشتین؟
رزا دوباره میاد سمت من که منم سریع میرم طرف دیگه میز
رزا: بهتره خودت تسلیم بشی اگه خودم بگیرمت کارت تمومه
-آجی بد کردم خودم نخوردم سهمم رو دادم به شماها... من خواستم دل شماها رو شاد کنم... آخه اینه جواب ایثار؟اینه جواب فداکاری؟
اون قدر دور میز چرخیدیم که ماهان و ماکان و کیارش سرگیجه گرفتن
رزا:چرت و پرت نگو... میگم وایستا
- مگه دیوونه ام
اینو میگم و قابلمه رو میندازم رو میزو فرار میکنم...همونجور که فرار میکنم بلند میگم: رزایی تو حالا داغی... نمیفهمی... حواست نیست... یه بار میزنی منو میکشی... فردا میان اعدامت میکنند... من دارم با فرارم باز در حق تو فداکاری میکنم
ماهان و ماکان و کیارش فقط میخندن
رزا: بذار اعدامم کنند...اینجوری بهتر هم میشه... از دست تو خلاص میشم... تو دیگه برام آبرو حیثیت نذاشتی
-آجی میخوای خودم بکشمت... اینجوری هم از دست من خلاص میشی هم یه موجوده بی گناه رو بیخودی به کشتن نمیدی...
رزا: روژژژژژژژژژژان
میرم داخل اتاق و درو از داخل قفل میکنم
---------------------------
موقع شام از اتاق بیرون میرمو به سمت سالن حرکت میکنم یه سلام مظلومانه به همه میکنم و میرم کنار رزا میشینم... رزا به حالت قهر از جاش بلند میشه و میره رو یه مبل تک نفره میشینه
-هــــــی .....
رزا: حرف زدی نزدیا شنیدی؟
مظلومانه میگم: اوهوم
رزا: خوبه
ماهان و کیارش با خنده نگامون میکنند اما ماکان خونسرد رو مبل نشسته و هیچی نمیگه
ماهان: حالت خوبه روژان؟
سکوت میکنمو هیچی نمیگم
کیارش: روژان چرا هیچی نمیگی؟
با مظلومیت به همه نگاه میکنم
رزا با نگرانی از جاش بلند میشه و میگه: روژان چی شده؟ چرا حرف نمیزنی
با مظلومیت میگم: خودت گفتی حرف زدی نزدیا... من آخه به کدوم ساز تو برقصم؟ بابا قاطی میکنم هر لحظه یه ج.........
با به پس گردنی که رزا نثارم میکنه ساکت میشم
رزا: منو بگو که نگران تو میشم
-مظلوم گیر آوردی... هی کتکم میزنی...
رزا: اگه تو مظلومی پس مظلوم کیه؟
-خوب معلومه دیگه من...
بعد با یه لحن جدی ادامه میدم: یکم به خواهرت احترام بذار... همین کارا رو میکنی دیگه... هیشکی نمیگیردت تا منم از دستت خلاص بشم... اینجوری نمیشه رزا من باید یه فکری برات کنم
بعد برمیگردم به سمته ماهانو میگم: ماهان یه خودکار و یه کاغذ برام میاری؟
ماهان با تعجب از جاش بلند میشه و تو یه اتاقی میره... بعد از چند دقیقه با یه کاغذ و خودکار برمیگرده و بی حرف جلوم میذاره... همه از لحن جدی من تعجب کردن... حتی ماکان هم با تعجب داره نگام میکنه
کاغذ رو برمیدارمو زیر لب ازش تشکر میکنم
-چرا همه منو نگاه میکنید؟نهار درست و حسابی که بهم ندادین... حداقل یه شام بدین بخورم
بعد بی توجه به بقیه شروع میکنم به نوشتن... وقتی تموم میشه میگم: آخیش... تموم شد
رزا با کنجکاوی میگه: اون تو چی نوشتی؟
با اخم میگم: به توچه؟ فوضولی نکن به کاره خودت برس... من میرم این کاغذو بچسبونم پشت ماشینم و بیام
رزا: روژان تو رو خدا آبروریزی راه ننداز
-آبروریزی چیه؟... من دارم کار خیر هم میکنم
کیارش با کنجکاوی میگه: چه کاره خیری؟
-من اهل ریا نیستم اگه کار خیر کنم همه جا جار نمیزنم
از سالن خارج میشم و میرم تو حیاط... آروم آروم به سمت ماشینم میرم... در ماشین رو باز میکنمو... چسب رو از داشبورد ماشین برمیدارم... برمیگردم برم سمت شیشه عقب ماشین که میبینم همه دنبالم اومدن و با کنجکاوی بهم نگاه میکنند... نچ نچی میکنمو سرمو به عنوان تاسف تکون میدم
-عجب آدمای بیکاری هستینا... مگه شماها کار و زندگی ندارین که دنبال من راه میفتین
بدون اینکه منتظر جوابشون باشم کاغذ رو به شیشه عقب ماشین میچسبونم
ماهان با کنجکاوی جلوتر میاد و کاغذ رو میخونه و بعد از خنده منفجر میشه... کیارش هم با تعجب میاد جلو و با صدای بلند نوشته های رو کاغذ رو میخونه:
فوری ....فوری....
به یک عدد شوهر چلاق.... کر و لال... پولدار.... نیازمندیم
در صورت نداشتن چنین خصوصیاتی بیخودی تماس نگیرین
شماره تماس: ............(شماره تماس رزا)
کیارش هم از خنده منفجر میشه... ماکان هم خندش گرفته اما رزا با حالت قهر به سمته خونه میره
ماهان: حالا چرا چلاق؟
- اگه چلاق هم نباشه دو روزه از دست کتکای رزا چلاق میشه
کیارش با لبخند میگه: چرا عشقه منو اذیت میکنی؟ گناه داره هااااااااااا
-یه کار نکن همین فردا دست رزا رو بگیرمو با خودم ببرم
کیارش: غلط کردم خواهرزن عزیز
-هنوز زنه رو راضی نکردی ما شدیم خواهرزن
کیارش: حالا اگه چلاق و کرولال نباشه نمیشه
یکم فکر میکنمو میگم:اگه کر هم نبود مسئله ای نیست ولی با لال نبودنش نمیتونم کنار بیام
ماهان: آخه واسه چی؟
-وقتی میگم کر باشه چون دلم واسه پسره میسوزه چون اگه کر هم نباشه در آخر با جیغای رزا کر میشه.... اما وقتی میگم لال باشه چون من از دست رزا به اندازه ی کافی میکشم تازه بیام یکی دیگه تحمل کنم... اصلا حرفشم نزن که راه نداره
کیارش کاغذو از رو شیشه میکنه و همه با خنده میریم داخل خونه
دو روز از اون شب میگذره... رزا یه چند ساعتی باهام قهر کردو بعد باهام آشتی کرد... هر چقدر اصرار کردیم بذارن بریم ماهان و کیارش نذاشتن... ماکان هم با پوزخند نگامون میکرد... امروز رزا میخواد بره به مادرش سر بزنه....
-رزا بذار منم بیام، قول میدم چیزی نگم
رزا: گفتم نه... میای اونجا بیخودی اعصابتو خورد میکنی
-تو هم میری اونجا فقط بد و بیراه بارت میکنند و برمیگردی
رزا: روژان باور کن خیلی نگرانه مادرم هستم وگرنه نمیرفتم
-من که نمیگم نرو میگم منم باهات بیام
رزا میخواد چیزی بگه که کیارش میپره وسط حرفش
کیارش: خانما اکه اجازه بدین من با شماها میام
رزا: آخه نمیخوام مزاحم شما بشم
-اجازه نمیدی من بیام... پس اینو با خودت ببر... اینقدر با اعصابم بازی نکن
رزا: روژان این چه طرز حرف زدنه؟
با بی حوصلگی میگم: تو رو خدا درس اخلاق رو ول کن
و بعد برمیگردمو میگم: کیارش یه لطفی کن باهامون بیا... من داخل خونه نمیرم... فقط رزا رو میرسونم ولی تو باهاش برو داخل... نذار حرفی بهش بزنند
رزا: روژژژژژژان
بعد هم بی توجه به رزا با اعصابی داغون از خونه خارج میشمو میام تو ماشینم میشینم.... واقعا نمیدونم چیکار کنم... دوست ندارم خواهرم از هیچکس بد و بیراه بشنوه... تحملش خیلی خیلی برام سخته.... از ماهان و ماکان هم خبری نیست... ماهان رفته شهر... ماکان هم رفته داخله روستا... اکثر مردم روستا تو باغ و زمیناش کار میکنند... اصلا ازش خوشم نمیاد... تو این دو روز فهمیدم به جز خونوادش هیچکس براش مهم نیست... دیوونه وار عاشقه برادرشه... مثله من که رزا رو دیوونه وار دوست دارم... با صدای رزا به خودم میام...
رزا: روژان از دستم ناراحت نباش من دوست ندارم به خاطر من ناراحت بشی هر وقت میای اونجا اعصابت داغون میشه
-بیخیال رزا
ماشینو روشن میکنم... کیارش هم رو صندلی عقب میشینه و من ماشینو به حرکت در میارم... وقتی به نزدیکای خونه میرسیم ماشینو پارک میکنم
-من میرم یکم تو روستا قدم بزنم... چند ساعت میمونی؟
رزا: دو ساعت دیگه اینجا باش
سری تکون میدمو بی توجه به اونا شروع میکنم به قدم زدن... اینجا رو دوست دارم... هواش خیلی خیلی تمیزه... مردم رو زمینها و باغ ها کار میکنند... با لذت بهشون نگاه میکنم... حس میکنم مردم بی ریا و ساده ای هستن... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم یه صدای آشنا رو میشنوم... برمیگردم به طرف صدا... آره .... خودشه... ماکانه... داره به محافظایی که قبلا برای رزا گذاشته بود با داد و فریاد دستور میده... یه پیرمرد التماس میکنه و بقیه مردم روستا هم اونجا جمع شدن...
ماکان به نوچه اش میگه: شلاق رو بیارین
----------------------
این چی میگه؟... یکی از نوچه هاش شلاق رو میاره... یکی از نوچه ها میره به طرف پیرمرده و اونو به شدت هل میده... پیرمرده بیچاره میفته رو زمین... ماکان هم با بی رحمی تمام شلاقو بالا میبره و بر تن نحیف پیرمرد فرود میاره... دومین ضربه... سومین ضربه... به خودم میام... با عصبانیت به سمت ماکان میرمو دستشو که برای بالا بردن ضربه ی بعدی بالا برده میگیرم ...با تعجب به عقب برمیگرده... وقتی چشمش به من میفته تعجب جای خودش رو به عصبانیت میده
با فریاد میگم: تو خجالت نمیکشی... رو این پیرمرد دست بلند میکنی... ناسلامتی جای پدرته؟
با فریادی بلندتر از من میگه: تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن... بهتره همین حالا گورتو گم کنی
-که بزنی این پیرمرد رو آش و لاش کنی
با پوزخند میگه: نکنه دلت میخواد به جای اون تو رو بزنم آش و لاش کنم
-از آدم حیوون صفتی مثله تو هیچ بعید نیست همچین کاری کنی
چشماش از عصبانیت سرخ شده... رگ گردنش متورم شده... شلاق رو میبره بالا و سمت صورتم فرود میاره... دستمو میبرم جلو که شلاق به صورتم نخوره... شلاق به بازوم برخورد میکنه... برای دومین بار شلاقو میاره بالا... باید شلاقو ازش بگیرم و گرنه چیزی ازم نمیمونه اینبار با شدت بیشتری بهم ضربه میزنه کف دستم که حائل صورتم بود از سوزش میسوزه برای سومین بار داره شلاقو برای ضربه پایین میاره که با کف دستم سر شلاق رو میگیرم... ضربه دوم کاری بود... بدجور دستم رو زخم کرده... بدجور خون از دستم جاریه... با اینکه تا حد مرگ درد دارم اما سر شلاق رو محکم گرفتم اونم داره سعیشو میکنه که شلاق رو از دست من دربیاره
با پوزخند میگم: تو این دنیا فقط آدمای بزدلی مثله تو هستن که به ضعیفا زور میگن... چون میدونند با قویتر از خودشون نمیتونند بجگند عقده هاشون رو سر ضعیف ترها خالی میکنند
بعد شلاق رو ول میکنم و از جلوش میگذرم هنوز چند قدم نرفتم که با عصبانیت خودشو به من میرسونه و میگه: چطور جرات میکنی با من اینجوری حرف بزنی
-چیه لابد میخوای دوباره شلاق دستت بگیری و منو بزنی یا نه نکنه دلت میخواد چند تا سیلی نثارم کنی... ولی به نظرم تکراری شده
بعد با دست خونی به طرفی هلش میدم که لباسش کثیف میشه... نگاهی به لباسش و نگاهی به دستم میندازه... مچ اون دستمو که آسیب دیده میگیره و با شدت فشار میده
ماکان: با یکم فشار بیشتر میتونم بشکونمش... نظرت چیه؟
با اینکه خیلی درد دارم اما یه پوزخند میزنم و همه ی سعیمو میکنم که صدام نلرزه
-اگه غیر از این رفتار میکردی تعجب داشت
با عصبانیت مچ دستمو ول میکنه و شلاق رو روی زمین میندازه و از من دور میشه
-------------------------
نوچه هاش هم دنبالش میرن... به پیرمرد بیچاره نگاهی میکنم... اهالی روستا دارن بهش کمک میکنند... به سمت پیرمرد میرمو میگم
-پدرجان حالتون خوبه؟
پیرمرد:خوبم دختر... این چه کاری بود که کردی؟ میدونی ممکن بود یه بلایی سرت بیاره
متوجه ی حرفش نمیشم... به دستم نگاهی میکنمو با خودم میگم همین حالا هم کم بلایی سرم نیاورد
-پدرجان حالا که چیزی نشده... میتونم بپرسم موضوع چی بود؟
پدرجان: راستش نوه ام تو باغ اومده بود... ما که داشتیم میوه ها رو میچیدیم میره سر یکی از جعبه ها چند تا از میوه ها رو میخوره
با تعجب میگم: خوب این که مسئله ای نیست... مشکل کجاست؟
پدرجان: دخترم همه این باغها متعلق به آقاست... ما فقط کارگر هستیم حق نداریم بی اجازه از این میوه ها استفاده کنیم
با ناراحتی میپرسم نوه تون کجاست؟
نوه شو بهم نشون میده... یه دختر کوچولو حدودا شش هفت ساله گوشه ای وایستاده و داره گریه میکنه... الهی بمیرم چقدر هم خوشگله... میرم سمت دخترک... با ترس یه قدم عقب میرم... اثر انگشتهای یه دست رو روی صورتش میبینم... باورم نمیشه... یعنی به این بچه هم رحم نکرد... جلوش زانو میزنمو با مهربونی میگم: سلام خانم خانما
دختر با صدای لرزون میگه: سلام خانم
-اسمت چیه خانم خوشگله؟
دختر: سمیه
-چه اسم خوشگلی هم داری دقیقا مثله خودت... بگو ببینم سمیه خانم، چرا گریه میکنی؟
سمیه با هق هق میگه: همش تقصیر من بود
بغلش میکنمو میگم:هیس... گریه نکن گلم... هیچی تقصیر تو نبود... آروم باش.... هیس... آروم.... تو کاره اشتباهی نکردی... مگه پدربزرگت رو دوست نداری؟
سمیه: اوهوم
-پس نباید گریه کنی و غصه بخوری... چون پدربزرگت با گریه تو ناراحت میشه و غصه میخوره
سمیه: ولی من باعث شدم اونا بابایی رو بزنن
- عزیزم تو باعث نشدی... هیچکس مقصر نیست... جز اون مرتیکه زورگو که یه روز بدجور حالشو میگیرم
سمیه با تعجب نگام میکنه: عزیزم مگه نمیخوای بابابزرگ شاد بشه
سمیه با ذوق بهم نگاه میکنه و میگه: آره
-خوبه... پس حالا برو پیشه بابایی و بهش نشون بده ضعیف نیستی... اینجوری بابایی خوشحال میشه
سمیه: چه جوری نشون بدم
-بیخودی اشک نریز... برو پیشش بغلش کن... بوسش کن... اینجوری بابایی همه چیز رو فراموش میکنه
بعدش هم دو تا شکلات از جیب مانتوم در میارمو بهش میدم... ازم خداحافظی میکنه و با سرعت به سمت پدربزرگش میره... پیرمرد تا نوه شو میبینه یه لبخند میزنه... سمیه میره تو بغل پیرمردو آروم بوسش میکنه... دیگه اشک نمیریزه... سمیه یه دونه از شکلاتها رو به پیرمرد میده... نگاه پیرمرد به من میفته... یه دنیا قدردانی رو تو چشماش میبینم.... لبخندی میزنمو از اونجا دور میشم... تو این روستا با این همه قشنگی فقط و فقط ظلم و ستم بیداد میکنه... دلم میخواد به این مردم کمک کنم اما چه جوری؟... مگه چاره ای هم وجود داره؟... مگه کاری هم از دستم برمیاد... با صدای یه نفر به خودم میاد... به طرف صدا برمیگردم کیارشه
کیارش:روژان کجایی؟ میدونی ما از ک........
یهو حرف تو دهنش میمونه...
-چی شده؟ چرا ساکت شدی؟
باز چیزی نمیگه... مسیر نگاشو دنبال میکنم... آه از نهادم بلند میشه... دستم هنوز خونریزی داره... اصلا حواسم نبود... اون بچه هم همینجوری بغل کردم... لابد لباسش کثیف شد... وای حالا جواب رزا رو چی بدم... با صدای لرزون کیارش به خودم میام: روژان چی شده؟
-از اون پسرعموی احمقت بپرس؟
زیر لب زمزمه میکنه: ماکان این کارو کرده؟
-نه بابا.... خودم دیدم زیادی سالمم گفتم برای تنوع یکم خودمو ناقص کنم
کیارش با نگرانی میگه: آخه واسه ی چی؟
وقتی ماجرا رو براش تعریف میکنم میگه: آخه چرا این کارو کردی؟
-تو حالت خوبه؟ من باید میذاشتم فقط برای چند تا میوه ی ناچیز یه پیرمرد رو تا حد مرگ کتک بزنه؟
کیارش: روژان تو چرا متوجه نیستی... ما اگه به این مردم یکم رو بدیم سرمون سوار میشن
با ناباوری به کیارش نگاه میکنم... این همون کیارشه مهربونه... این همون آدمیه که برای خواهر من اشک از چشماش جاری شد... نه... این اون آدم نیست... من با این آدم چقدر غریبه ام... من کلا با این خونواده چقدر غریبه ام... چرا هر روز تو این روستا یه چیز عجیب میبینم
با داد میگم: کیارش من حالم از تو و اون پسرعموی بدتر از خودت به هم میخوره... از همین حالا بهت میگم اگه رزا هم راضی بشه باهات بمونه من یکی نمیذارم،من اگه راضی شدم بهت کمک کنم چون تو رو یکی از مهربونترین آدما دیدم... من تو چشماعت عشق و محبت دیدم... ما حالا میفهمم تو فقط به کسایی محبت میکنی که برات عزیزن... مردم عادی واسه تو هیچی نیستن... من دوست ندارم چنین مرد پستی شوهر خواهرم بشه
بعد هم از کنارش میگذرم... باید یه فکری به حال دستم کنم
کیارش: روژان کجا میری؟
یکی از اهالی روستا رو میبینم
-خانم... خانم
زن جوونی به سمتم برمیگرده... تا کیارش رو کنار من میبینه دستپاچه میشه و میگه: بله خانم جان؟
دلم میگیره... همه ی اهالی روستا از این خونواده میترسن بعد من دست خواهرم رو گرفتمو اونجا موندگار شدم
-ببخشید گلم میخواستم بدونم کجا میتونم دستمو بشورم
زن: خانم خونه من خیلی نزدیکه با من بیاین
نگاهی به دستم میکنه و منو به سمت خونش میبره، کیارش هم دنبالم میاد... برمیگردم به سمت کیارشو با اخم میگه: تو کجا میای؟ بهتره به جای دنبال کردن من رفتارتو اصلاح کنی
کیارش: من....
-از جلوی چشمام گم شو، حوصله ی آدمای رذلی مثله تو و پسرعموت رو ندارم
کیارش چشماش غمگین میشه و من بی تفاوت از کنارش رد میشم... من نمیخواستم تلافی پسرعموشو سرش در بیارم... اگه باهاش اینجور رفتار میکنم فقط و فقط واسه حرفیه که زده... اونا واسه هیچکس جز خودشون ارزش قائل نیستن... همین حالا هم کیارش فقط و فقط بخاطر رزا بهم چیزی نمیگه... صدای زن رو میشنوم
زن: خانم رسیدیم
به داخل خونه میرم...دستم رو میشورم... یه تیکه پارچه برام میاره تا دستمو باهاش ببندم... پارچه رو ازش میگیرمو میبندم... فقط میتونم امیدوار باشم عفونت نکنه...
-ممنون گلم، خیلی بهم لطف کردی
زن: وظیفمه خانم
آهی میکشمو میگم: لطفه گلم... لطفه...
بعد ادامه میدم: اینجا کسی نیست که به من و خواهرم یه اتاق اجاره بده... فقط واسه چند روز میخوام
زن: چرا خانم، حاج رضا به کسایی که از شهر میان اتاق اجاره میده
-آدرسشو بهم میگی
آدرسو بهم میگه و من هم ازش تشکر میکنم و از خونه خارج میشم
------------------------
میرم به اون سمتی که ماشین رو اونجا پارک کردم... بدجور اعصابم خورد شده... هنوز هم باورم نمیشه کیارش اون حرف رو زده باشه... تصمیم دارم بعد از رسوندن خواهرم برگردم و با حاج رضا صحبت کنم... به ماشین رسیدم رزا و کیارش دارن با هم صحبت میکنند... رزا تا چشمش به من و دستم میفته جیغ کوتاهی میکشه و میگه: روژان چی شده؟
حتی حوصله ی خنده و شوخی هم ندارم... سعی میکنم لبخند بزنم
-چیزی نیست گلم نگران نباش
اشک تو چشمای رزا جمع میشه و میگه: روژان تو چت شده؟
تو چشمای کیارش التماس رو میبینم... یه پوزخند میزنم و نگامو ازش میگیرم به سمت رزا برمیگردمو به زحمت میخندم
- باور کن چیزیم نیست... داشتم برمیگشتم پام به سنگ گیر میکنه و میفتم یه خورده دستم زخمی میشه
رزا به طرفم میاد و میگه: بذار دستت رو ببینم ممکنه عفونت کنه
از ترس اینکه پارچه رو باز کنه میگم: رزا اینجا که چیزی نداریم بریم خونه بعد ببینیم چی شده؟
رزا: راست میگی... سوار شو من رانندگی میکنم
تو ماشین میشینیم... رزا ماشین رو روشن میکنه... همونجور که ماشینو میرونه منو سرزنش میکنه
رزا: آخه حواست کجا بود... کیارش اومد دنبالت پیدات نکرد....
با شنیدن این حرف نیشخندی میزنمو چیزی نمیگم
رزا:هنوز دو روز از اون اتفاق........
دیگه هیچی نمیشنوم همه حواسم میره به سمت حوادث اخیر... من اینجا چیکار میکنم... بین این مردم... ین این آدما... و از همه بدتر تو خونه ی آدمای نفرت انگیزی مثله ماکان... من دارم چه غلطی میکنم... خیلی خوشحالم که رزا علاقه ای به کیارش نداره... حس میکنم رزا تغییر کرده... رزای این رزا به ضعیفی رزای قبل نیست... دوست ندارم با گفتن این حوادث بذر ترس رو تو دلش بکارم... باید خودم همه چیز رو حل کنم... با صدای رزا به خودمم میام
رزا: روژان حواست کجاست؟ یک ساعته دارم صدات میکنم
-رسیدیم؟
رزا از رفتارم تعجب میکنه... میدونم این همه جدیت خیلی براش عجیبه ...
رزا با تعجب میگه: آره
همه پیاده میشیم و من میرم به طرف صندلی راننده
رزا با تعجب میگه: کجا میری؟
-یادم اومد یه کار نیمه تموم تو روستا دارم... باید برگردم
رزا با تعجب و کیارش با نگرانی و شرمندگی نگام میکنه... ماشین ماهان هم همون لحظه میرسه... پشت ماشین من نگه میداره و پیاده میشه
ماهان با خنده به همه سلام میکنه که با دیدن قیافه ی جدی من، چهره ی گرفته ی کیارش خنده رو لباش خشک میشه
ماهان: چیزی شده
-نه چیزی نشده... یه کاری برام پیش اومد باید برم روستا
ماهان: بیا من میرسونمت
-ممنون ترجیح میدم تنها باشم
رزا: روژان چیزی شده؟
دلم برای خواهرم میسوزه باید یه بهونه بیارم تا از نگرانی در بیاد... دستشو میگیرم و با خودم یه گوشه میبرم... تو چشمای کیارش خواهش و التماس موج میزنه با نفرت نگامو از کیارش میگیرم که این حرکت من از چشمای ماهان دور نمیمونه
-رزا راستش یه اتفاقی افتاده... اما چیز زیاد مهمی نیست
رزا: چی شده روژان؟
-همونطور که بهت گفتم موقع برگشت حواسم نبود پام به سنگ گیر کرد... یه دختر بچه هم جلوم بود... هم من میفتم هم باعث میشم اون دختربچه یه خورده اذیت بشه.. الان خیلی نگران هستم... واسه همینه که یه خورده اعصابم خورده
رزا لبخندی میزنه و بغلم میکنه و من رو به خودش فشار میده بازوم از درد تیر میکشه.. لبمو محکم گاز میگیرمو هیچی نمیگم
رزا: قربونت برم که اینقدر مهربونی... فکر کردم چی شده؟ حالا چرا میخوای دوباره به روستا برگردی؟
-امروز از یکی از اهالی روستا شنیدم که یه نفر به مسافرا خونه اجاره میده میخوام برم یه پرس و جویی کنم
رزا: ما که اینجا هستیم دیگه اتاق واسه چی؟
-رزا مثله اینکه یادت رفته ما قرار بود یه شب اینجا بمونیم ولی الان چندین شب و روزه که اینجا هستیم... تازه بیشتر کارامون هم اینا انجام میدن... من خوشم نمیاد سربار کسی باشم... اینجوری احساسه خوبی ندارم... تازه احساس میکنم ماکان هم تو رودربایستی قرار گرفت و قبول کرد
رزا میخواد حرفی بزنه که میگم: رزا من اینجا راحت نیستم... یه روز دو روز سه روز به نظرت یکم زیاد نشده... من خوشم نمیاد سربار کسی باشم... احساسه خوبی ندارم... تازه احساس میکنم ماکان هم تو رودربایستی قرار گرفت و قبول کرد
انگار رزا با حرفهای من متقاعد شده: حق با توهه... ما نباید مزاحم اینا بشیم... بهتره چند روز باقیمونده رو یه اتاق اجاره کنیم... ولی بهتر نیست من باهات بیام
-تو یه خورده استراحت کن... من زود خودم رو میرسونم
رزا سری تکون میده و میگه: مواظب خودت باش
-رزا؟
رزا: چیه خواهری؟
-فعلا چیزی بهشون نگو... من اتاق رو جور میکنم و ما فردا صبح که داریم میریم روستا بهشون همه چیز رو میگیم
رزا: باشه گلم... برو خدا به همرات
---------------------
سری تکون میدمو از رزا خداحافظی میکنم... به ماهان و کیارش میرسم ... زیرلب خداحافظی میگمو از کنارشون رد میشم... نگاهم به ماهان میفته ناراحتی رو میتونم تو چهره ش ببینم لابد تو همین چند دقیقه کیارش براش همه چیز رو تعریف کرده... به ماشین میرسم و بی تفاوت به همه ماشینو روشن میکنمو حرکت میکنم... یه خورده عذاب وجدان دارم... شاید درست نباشه که من به رزا دروغ بگم... واقعا نمیدونم... تو این روزا خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلط... سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم... با حرص خوردن هیچی درست نمیشه... یه آهنگ میذارم و گوش میدم
به دادش رسیدم دلم رو رها کرد
صداش کردم اون وقت رقیبو صدا کرد
به پاش می نشستم خودش دید که خستم
ولی بی وفا باز رها کرد دو دستم
واسه شب نشینی رفیق قدیمی
شدم رنگ اون شب که چشماش سیام کرد
حالا روزگارم عوض شد دوباره
ولی اون خودش فکر برگشتو داره
حالا من نشستم بهسکان نورم
ولی اون به جز من کسی رو نداره
می بخشم دوباره گناهی که کرده
می بخشم می دونم که دستاش چه سرده
می شم سلطان شب رفیق قدیمی
بازم مثلوقتی که بودیم صمیمی
بدون زندگی بازیگردون ترین
زمین خوردی دیدی که دنیاهمینه
باز فکرم به سوی خواهرم پر میکشه: تا کی میتونم همینجور واسه خواهرم دروغ سرهم کنم... دلم میخواد یکم خواهرم قویتر بود تا بتونم باهاش حرف بزنم قبلنا که مامان و بابا زنده بودن همیشه حرفامو به خواهرم میزدم باهاش درد و دل میکردم و اون خیلی وقتا با حرفاش آرومم میکرد... اما از وقتی پدر و مادرم فوت شدن رزا خیلی ضعیف شده شاید هم حق داره اون نسبت به من بیشتر ضربه خورده... تحمل این همه اتفاق بد برایه کسی مثله من و مخصوصا رزا خیلی خیلی سخته... مایی که همیشه پدر و مادرمون نمیذاشتن آب تو دلمون تکون بخوره... دلم نمیخواد این آرامش نسبی روکه تازه خواهرم پیدا کرده از ش بگیرم... بهترین راه اینه رزا فعلا هیچی ندونه... اینجوری خیلی خیلی بهتره... برای بعد یه فکری میکنم... همونجور که دارم میرم متوجه ماشین ماکان میشم... مخالف مسیر من داره میاد... لابد داره خونه میره... بی توجه بهش با سرعت از کنارش رد میشم... ساعت پنجه فکر کنم تا برگردم دیروقت بشه... امشب باید همه ی وسایلامون رو جمع کنیم... اونقدر فکر میکنم که نمیدونم کی به روستا رسیدم... از ماشین پیاده میشمو پرسون پرسون آدرس رو پیدا میکنم... یه خونه ی قدیمی با در چوبی رو مقابل خودم میبینم... چند ضربه به در میزنمو منتظر میمونم... صدای قدمهای یه نفر رو میشنوم و بعد در باز میشه و یه پیرمرد رو جلوی خودم میبینم
-سلام پدرجان
پیرمرد: سلام دخترم، با کی کار داری؟
-با حاج رضا کار دارم
پیرمرد: خودم هستم چیکار داری دخترجان؟
- راستش من شنیدم شما به مسافرا اتاق میدین... میخواستم بدونم اتاقی دارین که چند روز به من و خواهرم بدین؟
حاج رضا با ناراحتی سری تکون میده و میگه: آخرین اتاقم رو چند روز پیش به یه زن و شوهر جوون دادم
با ناراحتی میگم: یعنی هیچ راهی وجود نداره
یکم فکر میکنه و میگه: دخترم یه نفر هست که یه اتاق خالی داره...اما نمیدونم بهتون اتاق بده یا نه... آخه به غریبه ها اطمینان نداره... اگه خواستی من میام باهاش صحبت میکنم شاید راضی شد... ولی باز هم مطمئن نیستم
با خوشحالی میگم: اگه این کار رو کنید لطف بزرگی در حق من و خواهرم کردین
حاج رضا: یه کم صبر کن آماده بشم
سری تکون میدم و حاج رضا به داخل خونه میره... بعد از ده دقیقه میاد بیرنو میگه: راه بیفت
و خودش جلوتر از من حرکت میکنه
حاج رضا: دختر قاسمی؟
-نه خواهرش هستم
حاج رضا: چرا همونجا نمیمونی؟
-آبمون با هم تو یه جوب نمیره... قاسم زور میگه و من تحمل حرف زور ندارم... از همه اینا گذشته قاسم به زور ما رو تو چند دقیقه تحمل میکنه بعد فکرشو کنید بخوایم چند روز تو خونش بمونیم... چی میشه؟
حاج رضا به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میگه: امان از دست قاسم... هر چی نصیحتش میکنیم آدم نمیشه
دیگه تا آخر مسیر هیچکدوم حرفی نمیزنیم... بالاخره به جلوی خونه میرسیم... حاج رضا چند ضربه به در میزنه... صدای خشن یه مرد میشنوم
مرد: اومدم بابا... چه خبره؟
در باز میشه و یه مرد شکم گنده رو جلوی خودم میبینم... وقتی حاج رضا رو میبینه میخنده و میگه: حاجی از این طرفا؟
حاج رضا لبخندی میزنه و میگه: سلام عباس
عباس: سلام حاجی، نگفتی چیکار داری که بعد مدتها بهمون سر زدی؟
حاج رضا اشاره ای به من میکنه و میگه: این خانم و خواهرش یه اتاق میخواستن... میخوام اتاقتو واسه چند روز بهشون بدی
عباس: حاجی من پسر مجرد تو خونه دارم... بعد بیام به دو تا دختر غریبه اتاق بدم
خندم میگیره... دنیا برعکس شده... انگار ما میخوایم پسرش رو از راه به در کنیم، صدای حاجی رو میشنوم که میگه: غریبه نیستن، دختر قاسم و خواهرش هستن... با مسئولیت من بذار چند روز اینجا بمونن... اگه یکی از اتاقام خالی شد زودتر از اینجا میرن
عباس بر میگرده به سمت من و یه خورده براندازم میکنه که بدم میاد با اخم نگاش میکنم
عباس: چقدر واسه ی اتاق میدی؟
-من اطلاعی از قیمت اتاقا ندارم خودتون یه قیمتی رو بگین... نصفش رو اول و بقیه رو وقتی که میخوایم بریم میدیم
عباس قیمت رو میگه که اخمای حاج رضا میره تو هم
حاج رضا: چه خبرته عباس... قیمتو بیار پایین
عباس: حاج رضا خودتون میدونید ممکنه رابطه ام با قاسم خراب بشه... پس این پولا چیزی نیست
با لحن سردی میگم: چقدر هم که این رابطه براتون مهمه
بعد منتظر جوابش نمیمونم و ادامه میدم: برام مهم نیست این مبلغ رو پرداخت میکنم اتاق رو بهم نشون بدین
از جلوی در کنار میره و منو حاج رضا وارد میشیم
----------------------
عباس راه رو بهمون نشون میده... به جلوی اتاق میرسیم... درو باز میکنه و به داخل اتاق میریم... با نارضایتی یه نگاهی میندازم یه اتاق کوچک که فقط چند تا حصیر رو زمینه... چند تایی هم رختخواب گوشه ی اتاق افتاده... من باید چند روز اینجا زندگی کنم اونم با کی؟ با رزایی که اونقدر به نظافت اهمیت میده... هر چند برای خودم هم سخته اما رزا خیلی از من حساستره... فکر کنم اگه رزا اینجا رو ببینه خودکشی میکنه...
حاج رضا: چی شد دخترم؟ بالاخره پسندیدی؟
-ببخشید حاج رضا بعد تکلیف غذا و حموم و... چیه؟
عباس: غذا رو زنم براتون درست میکنه... حموم و دستشویی هم که مشترکه
اصلا راحت نیستم ولی از یه طرف هم دیگه نمیتونم با اون آدمای پست زیر یه سقف زندگی کنم... مهم نیست باید قبول کنم
حاج رضا: مشکلی نیست دخترم؟
-نه حاج رضا.. فعلا مجبورم تا ببینم بعد چی میشه
حاج رضا: به سلامتی از کی میاین؟
-فردا صبح
همینجور که دارم میریم بیرون... یه پسره ی قد بلند رو میبینم که اخم آلود به طرف ما میاد
پسر: بابا چی شده؟
عباس: احمد این دختر و خواهرش چند روزی مهمون ما هستن
یه پوزخند میزنم... از مهمون این همه پول میگیرن؟... رسم جالبیه... احمد با چشماش منو برانداز میکنه... مثله باباش هیزه... آقا میترسه ما پسره رو از راه به در کنیم... این پسره که خودش آخره هیزیه
-آقا اگه نگاه کردنتون تموم شد راهو باز کنید
احمد به خودش میادو اخمش بیشتر میره تو هم
احمد: مهمون اینقدر پررو نمیشه؟
با سردی میگم: مهمون شاید... ولی منی که بابت این مهمونی پول دادم عیبی نداره یه خورده پررو باشم
بعد بی تفاوت از کنارشون میگذرم... حاج آقا هم با اونا خداحافظی میکنه و بیرون میاد... همونطور که داریم راه اومده رو برمیگردیم حاج رضا میگه: دخترم واقعا شرمندتم دلم نمیخواست اینجا بیای...اما دیدم نگرانه جایی... گفتم بهت پیشنهاد کنم شاید قبول کردی
-این حرفا چیه حاج رضا... شما خیلی بهم لطف کردین... چند شب که بیشتر نیست... این چند شبو تحمل میکنیم بعدش هم برمیگردیم
حاج رضا: اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن
-مرسی حاج رضا... حتما
حاج رضا به خونش میرسه و من هم ازش خداحافظی میکنم... به سمت ماشین حرکت میکنم... وقتی به ماشین میرسم... یکم توش میشینمو به آینده فکر میکنم... واقعا نمیدونتم کاری که دارم میکنم درسته یا نه؟... اصلا از احمد خوشم نیومد... میترسم برامون دردسر درست کنه... بعد از کلی فکر کردن که نتیجه ای هم برام نداشت تصمیم گرفتم از بد و بدتر، بد رو انتخاب کنم زیر لب زمزمه میکنم: چند شبه دیگه، مسئله ای نیست، اگه احمد دست از پا خطا کنه خودم حسابش رو میرسم
بعد ماشین رو روشن میکنمو به سمت ویلا میرم... هوا تاریک شده... به ساعت نگاهی میندازم... ساعت هشته... آهسته ماشین رو میرونم و به آینده فکر میکنم... یعنی میشه این اطراف خونه ای، ویلایی، چیزی خرید... باید این کارا رو به عمو کیوان بسپرم... یاد اون روز میفتم که عمو میخواست بیاد روستا ولی براش زنگ زدمو گفتم ما برگشتیم و اون سریع خودش رو به خونه ما رسوند... وقتی رزا رو با اون حال و روز دید مثله من عصبی شد... میخواست بر علیه قاسم شکایت کنه که رزا نذاشت... اینبار هم قبل از حرکت عمو رو در جریان گذاشتم... مخالف صد در صد اومدنمون بود اما قول دادم که مواظبه همه چیز باشم... همینجور که به چیزهای مختلف فکر میکنم خودمو جلوی ویلا میبینم... ماشینوخاموش میکنمو به سمت در حرکت میکنم.. دو بار زنگ میزنمو منتظر میمونم... صدای قدمهای آقا جعفر رو میشنوم و بعد در باز میشه
آقا جعفر: خانم بالاخره اومدین؟ خواهرتون نگران شده بود
-یه خورده کارم طول کشید
با اجازه ای میگمو با بی حالی به سمت در ورودی حرکت میکنم... از راهرو میگذرمو وارد سالن میشم... همه نشستن... رزا تا منو میبینه میگه: وای روژان منو کشتی... مردم از نگرانی
-نگرانی واسه ی چی؟ من که بهت گفتم برای چه کاری میرم
رزا با شرمندگی میگه: فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه... گفتی زود میای
-ببخشید یه مشکلی پیش اومده بود حلش کردم
بعد به سمت بقیه برمیگردمو یه سلام زیرلبی میگم... ماکان با اخم و ماهان و کیارش با ناراحتی جوابمو میدن... به سمت اتاق حرکت میکنم
رزا: لباستو عوض کردی زودتر بیا... شام آماده ست
-ممنون میل ندارم... میخوام استراحت کنم
----------------------
در اتاق رو باز میکنمو میرم وسایلام رو جمع کنم بعد از چند دقیقه در اتاق باز میشه... سرمو برمیگردونم... رزا رو میبینم
رزا: اتاق پیدا کردی؟
-اوهوم، راستش زیاد راضی نیستم ولی فعلا مجبوریم باهاس بسازیم
رزا: عیبی نداره، به نظر منم درست نیست بیشتر از این اینجا بمونیم، خیلی بهشون زحمت دادیم
-اوهوم
رزا: روژان بهتره بیای شام بخوری، اینا این همه هوامونو داشتن، بهتره مشکلاتمون رو خودمون حل کنیم، میدونم امروز یه خورده ناراحتی، هم به خاطر اون بچه هم به خاطر اتاق اما دلیل نمیشه که با اینا اینجور حرف بزنی... دوست دارم مثله همیشه شاد و شنگول باشی
ایکاش میشد همه چیز رو به خواهرم بگم... آهی میکشمو میگم هر چی تو بگی رزایی
رزا لبخندی میزنه و میگه: آفرین خانم خانما... پس من میرم... تو هم لباساتو عوض کن و بیا...بعد از شام باهم چمدونمون رو میبندیم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... رزا هم لبخند میزنه و از اتاق خارج میشه... زیرلب زمزمه میکنم: خواهری خیلی دوستت دارم
بعد لباسامو عوض میکنمو بیرون میرم... حس میکنم همه ناراحتن حتی ماکان... دلیل ناراحتی ماکان رو نمیفهمم شاید از ناراحتی کیارش ناراحته بیخیال ماکان و ماهان و کیارش میشم... همه دارن شام میخورن... بیخیال با صدای بلند سلام میکنمو با یه لحن شادی میگم: وای وای زرشک پلو با مرغ... چقدر دلم مرغ میخواست یه بشقاب برای خودم برمیدارم و در برابر چشمهای بهت زده ی ماهان و ماکان و کیارش چند قاشق برنج تو بشقاب میریزم بعد بشقاب رو میذارم وسط میز و دیس رو میذارم جلوی خودم و یه تیکه مرغ کوچولو رو میذارم توی بشقابی که وسط میز گذاشتم و بقیه مرغ رو میذارم کنار دستم
رزا با دهن باز داره نگام میکنه... یه قاشق برنج از دیس برمیدارم و میذارم تو دهنم
رزا با جیغ میگه: روژان داری چیکار میکنی؟
-با مظلومیت میگم مگه نگفتی بیا غذا بخور... خوب منم خواستم دلتو نشکونم اومدم همه غذاها رو بخورمو برم
رزا: تو که میل نداشتی؟
-تو که نگفته بودی مرغه... اگه میدونستم میل پیدا میکردم
رزا: مگه غذا ندیده ای؟
-اوهوم، از صبح رنگ غذا رو ندیدم
بعد یه قاشق دیگه از برنج رو میذارم تو دهنم... ماهان با صدای بلند میخنده و میگه: این بشقاب چیه گذشتی وسط
- واسه ی شماهاست دیگه، مگه غذا نمیخورین؟... گفتم شاید باز گشنتون شد یه چیزی داشته باشین
تند تند غذا رو میذاشتم تو دهنم، یه بغضی تو گلوم نشسته بود، دلم عجیب گرفته بود، من هیچوقت از ماکان خوشم نمیومد اما همیشه کیارش و ماهان رو دوست داشتم، همیشه اونا برام عزیز بودن، اونا برام مثله داداشام بودن... الان که اونا رو اینقدر بد میبینم دلم میگیره... دوباره یه قاشق پر از برنج تو دهنم میذارمو بغضم رو باهاش قورت میدم...
با دهن پر میگم: رزا چرا منو نگاه میکنی بخور، هر چند بهت حق میدم از بس بچه ی مرغ خوردی... معدت عادت به مرغ خوردن نداره...
کیارش با تعجب میگه: بچه ی مرغ؟
-همونجور که سرم پایینه و دارم غذا میخورم میگم: اوهوم
ماهان:بچه مرغ دیگه چیه؟
رزا با حرص میگه: تخم مرغ رو میگه
-بده واسه ی تو هم خودم میخورم... دست سالمم رو سمت غذاش میبرم که با دست محکم میکوبه رو دستم
با صدای بلند میگم:آخ
رزا: کوفت، این چه وضعه غذا خوردنه... برای بار هزارم میگم وسط غذا حرف نزن
-اینجوری که یادم میره؟
رزا:چی؟
-حرفم
رزا: درست و حسابی بگو ببینم چی میگی؟
-اگه وسط غذا حرف نزنم تا آخر غذا که حرفم از یادم میره
رزا: روژان آبروریزی نکن
-من که کاری نمیکنم من فقط دارم غذامو میخورم
کیارش و ماهان میخندنو ماکان هم لبخند میزنه... سریع نگامو ازشون میگیرمو غذامو میخورم... غذا که تموم میشه میگم: آخیش... دارم منفجر میشم
رزا: همینکه تا الان منفجر نشدی خودش یه معجزه هست
-واقعا؟
رزا:اوهوم
-پس چرا هیچکس نمیاد از من مصاحبه کنه؟
رزا: مصاحبه برای چی؟
-معجزه به این مهمی اتفاق افتاده اونوقت......
میپره وسط حرفمو میگه: یکم به اون فکت استراحت بده
-از صبح بهش استراحت دادم که الان حرف بزنم
رزا: روژان من به شخصه بگم غلط کردم گم شو تو اتاق...بی خیال میشی
-اگه منو کول کنی تا اتاق ببری چرا که نه؟
ماکان هم با صدای بلند میخنده... بهش یه نگاه میندازم... شاید سردترین نگاه... تلخ ترین نگاه... یه نگاهی که توش صد تا حرفه.... یه پوزخند میزنمو به سمت رزا برمیگردمو میگم: رزایی نمیشه از اینجا داریم میریم یخچال اینجا رو با خودمون سوغاتی ببریم؟... خوردنیهاش رو خودمون میخوریم یخچال رو هم واسه عمو میبریم
رزا جیغ میزنه و میگه: روژان بس کن
-منو بگو که به فکر آذوقه چند ماهه دیگه هستم
بعد از جام بلند میشمو به سمت اتاق راه میفتمو میگم: اصلا قدرمو نمیدونی... اه اه خواهر هم اینقدر قدرنشناس
همینکه به اتاق میرسم در رو باز میکنمو سریع خودمو تو اتاق میندازمو در رو میبندم... چقدر سخت بود... تظاهر به شاد بودن... خیلی سخت بود... از این همه ریاکاریشون متنفرم... این آدما چه طور این همه مدت تظاهر به خوب بودن کردن... در صورتی که من چند دقیقه هم به سختی میتونم تظاهر به شاد بودن بکنم
زمزمه وار میگم: روژان این روزا تظاهر کردن خودش یه هنره... که تو ازش بی نصیب موندی
آهی میکشمو سری به نشونه ی تاسف برای سادگی خودم و بی رحمی این آدمای بی وجدان تکون میدم

ترجیح میدم به این چیزا فکر نکنم... با فکر کردن من هیچی درست نمیشه... من و رزا که فردا از اینجا میریم بعده یه مدت هم که برمیگردیم اما بیچاره اهالی روستا... سری به عنوان تاسف تکون میدمو خودمو روی تختم پرت میکنم... کم کم پلکام سنگین میشه و به خواب میرم
با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار میشم... نگاهی به رزا میندازم... چه معصومانه خوابیده... دلم براش ضعف میره... خم میشمو پیشونیشو میبوسم... خیلی خوشحالم که رزا رو دارم... از رو تخت بلند میشمو به سمت در میرم... از اتاق خارج میشم... دارم از پله ها پایین میرم که صدای ماهان رو میشنوم
ماهان: آخه این چه کاری بود که کردی؟
ماکان: از دخترای زبون دراز متنفرم... تا همین الان هم زیادی تحمل کردم
ماهان: همه چیز رو خراب کردی
ماکان: میگی چیکار میکردم... وسط روستا وایساده و به من توهین میکنه بعد من بهش لبخند بزنم
ماهان: کیارش عاشقه رزاهه، چرا نمیفهمی؟؟
ماکان: قحطی دختر بود که عاشق خواهر این دختره زبون دراز شد؟
ماهان: رزا دختر خوبیه
ماکان: من با رزا مشکلی ندارم من با خواهرش مشکل دارم... حالا این پسره کجا رفت؟
ماهان با ناراحتی میگه: روژان آب پاکی رو ریخت رو دستش... گفت دور رزا رو خط بکشه... کیارش هم رفته این اطراف قدمی بزنه... گفت منتظرش نباشیم میخواد امشب بره خونشون
ماکان: دختره ی لعنتی... به خدا اگه یه روز هم از عمرم مونده باشه بد حالشو میگیرم
ماهان: ماکان تمومش کن... تو حق نداشتی روش دست بلند کنی
ماکان: آره حق با توهه، باید اونجا میموندم تا خانم هر چی دلش میخواد بارم کنه... من همین الان هم به خاطر تو و کیارش بهش هیچی نمیگم
ماهان: ماکان آروم باش... روژان اونقدرا هم که تو میگی بد نیست
ماکان:آره اصلا میدونی چیه؟ به قول خودش اون فرشته هست... اصلا من بدم خوبه؟
ماهان: ماکان این حرف چیه که میزنی؟
ماکان: اگه من جای کیارش بودم دو تا میزدم تو گوش دختره و مجبورش میکردم باهام ازدواج کنه... به نظر من کیارش از هر بی عرضه ای بی عرضه تره
ماهان: همین کارا رو کردی دیگه وگرنه تا حالا صد دفعه کیارش تونسته بود رضایت رزا رو بگیره... چرا نمیفهمی اینا دخترای روستایی نیستن که دو تا تو سرشون بزنی رام بشن
ماکان: دختره ی لوس و ننر... یه جور از این و اون دفاع میکنه که انگار صد ساله باهاشون زندگی کرده... یکی نیست بهش بگه تو هم یکی هستی مثله من ...فقط و فقط ادعاتون میشه
ماهان: ماکان چرا اینقدر عصبی هستی؟ حرف زدی... حرف شنیدی... این همه عصبانیتت رو درک نمیکنم
ماکان: اون اجازه نداشت با من اون طور حرف بزنه؟
ماهان: ماکان
ماکان: دختره زبون نفهم... فقط بشین و ببین... من این دختره رو آدم میکنم اون باید بفهمه که کسی نمیتونه با ماکان در بیفته... اگه من رامش نکنم ماکان نیستم
یه پوزخند میزنمو تو دلم میگم آره کاکتوسی
ماهان: ماکان کار کیارش رو سخت تر نکن
ماکان: دیگه نه کیارش برام مهمه نه هیچکس... من نمیتونم آروم یه ج...
بقیه حرفاش برام مهم نیست اونایی رو که باید میشنیدم شنیدم... قید آب رو میزنمو به اتاق برمیگردم... رو تخت دراز میکشمو به حرفهای ماهان و ماکان فکر میکنم... ماکان تو چه فکری هست و من تو چه فکری... اون فقط و فقط به غرورش فکر میکنه و من به دختربچه ی خوشگلی که اثر انگشتای ماکان رو صورتش خودنمایی میکرد... چقدر بین من و ماکان تفاوته... ایکاش آدما قبول میکردن دیدگاه های اشتباهشون رو عوض کنند هر چند هیچکس دیدگاه خودشو اشتباه نمیدونه آهی میکشمو تصمیم میگیرم چمدونا رو ببندم نیم خیز میشم که چشمم میخوره به چمدونا... رزا همه ی کارا رو خودش کرد... دوباره راحت دراز میکشم... نگاهی به دستم میندازم زخمش عمیقه اما عفونت نکرده... خدا رو شکر رزا یادش رفت دست منو پانسمان کنه... به فردا شب فکر میکنم واقعا چه جوری باید تو اون اتاق بخوابیم... تصمیم میگیرم بهش فکر نکنم...چشمامو میبندمو کم کم به خواب میرم
-------------------
فصل چهارم
با تکونهای دست رزا از خواب بیدار میشم
رزا: روژان بیدار شو
-هوم؟
رزا: روژان با تو هم، میگم بیدار شو
پشتمو به رزا میکنمو میگم: فقط یکم دیگه
رزا: روژان امروز باید بریم روستا... دیرمون میشه بیدار شو
با یادآوری دیروز همه چیز یادم میاد... خدا لعنتت کنه ماکان من رو از این رختخواب گرم و نرم هم انداختی از امشب معلوم نیست باید چه جوری بخوابم... به زحمت تو جام میشینم... یه خمیازه میکشمو میگم: رزا؟
رزا همونطور که داره لباس عوض میکنه میگه: هوم؟
-نمیشه این رختخوابهای گرم و نرم و اون تخت رو هم با خودمون ببریم؟
رزا: روژان دست از این مسخره بازی ها بردار، لباس بپوش ساعت ده شده
-چــــــــــــــی؟
رزا: داد نزن... یادت باشه ازشون تشکر کنی
-تشکر دیگه واسه ی چی؟
رزا: روژان حالت خوبه؟... برای این همه کمکی که بهمون کردن
-تشکر نمیخواد که.... تازه باید کلی افتخار هم کنند که به خانمهای متشخصی مثله ما کمک کردن
رزا با یه لحن محکم میگه: روژان
-اه... باشه
رزا: بیا لباس بپوش... چمدونا رو میبریم پایین.... همونجا باهاشون صحبت میکنیم
-خانم اجازه؟
رزا: دیگه چیه؟
-برم دستشویی...
رزا با بی حواسی میگه: دستشویی واسه چی؟
با خنده میگم:واسه ی هواخوری
رزا: روژان
-آخه یه سوالایی میپرسی آدم خندش میگیره، مردم میرن دستشویی واسه چی؟ خودت نمیدونی؟... باشه بذار برات بگم... بنده الان پی پی دارم در نتیجه......
میپره وسط حرفمو میگه: فقط زودتر از جلوی چشام گم شو
با خنده به سمت دستشویی میرم... وقتی از دستشویی بیرون میام رزا رو نمیبینم چمدون خودش رو هم برده... همونجور که لباس میپوشم به این فکر میکنم این لحظه ی آخری چه طوری حال ماکان رو بگیرم... یه لبخند خبیث رو لبام میشینه... لباسامو که پوشیدم چمدونم رو برمیدارمو به سمت در میرم... همونجور که از پله ها پایین میرم صدای ماهان رو میشنوم
ماهان: آخه چرا؟؟ این یه مدت هم همین جا میموندین
رزا: نه دیگه... خیلی مزاحمتون شدیم
ماهان چشمش به من میفته که به زحمت چمدونو حمل میکنم... به طرفم میادو میخواد چمدونو ازم بگیره که چمدونمو به سمت خودم میکشمو با لحن مسخره ای میگم: با چمدونم چیکار داری؟
ماهان خندش میگیره و میگه: کاری ندارم میخوام برات بیارم پایین
-نمیخوام... از کجا معلوم چمدونه نازنینم رو واسه خودت برنداری؟
ماهان: روژان
-برو کنار...
ماهان: روژان این رزا چی میگه؟
-نمیدونم من که اینجا نبودم...
ماهان: میگه میخواین برین
خودمو متعجب میکنمو میگم واقعا؟
ماهان با تعجب میگه تو نمیدونستی؟
-نه بابا... من از کجا باید میدونستم
ماهان: پس این چمدون چیه دستت؟
- توی این چمدون که وسایلای من نیست
ماهان بهت زده میگه: پس چیه؟
-وسایلای باارزش شماها رو ریختم تو چمدون... دارم میذارم تو ماشین تا خیالم از بابت آینده ی خودمو رزا راحت باشه... مگه دیوونه ام غذا و جای مفت رو ول کنمو برم
ماهان که تازه میفهمه سرکار بود میگه: روژان
-چیه بابا؟ بالاخره که باید میرفتیم... ترجیح میدم این چند روز آخر رو تو روستا باشم
ماهان: حالا از کی اتاق گرفتی؟
-بذار این چمدون رو بذارم حالا میام
سری تکون میده و رو مبل میشینه... به زحمت خودمو به ماشین میرسونمو چمدون رو توی صندوق عقب میذارم... چاقوی ضامن دار رو از داشبورد برمیدارمو یه نگاهی به اطراف میندازم... باد چهار تا لاستیک ماشین ماکان و بعد هم ماهان رو خالی میکنم... خدا رو شکر از آقا جعفر خبری نیست... ایکاش ماشین کیارش هم اینجا بود... هنوز دلم خنک نشده... یه ماژیک از داشبورد ماشینم برمیدارمو روی شیشه ی پشت ماشین ماکان مینویسم: چرا من خرم؟
بعد با عجله سمت ماشینه ماهان میرم و رو شیشه عقب ماشینش مینویسم: چرا داداش ماکان خره؟
یه نگاهی به ماشینا میکنم... یه لبخند میاد رو لبم... بهتره تا لو نرفتم صحنه ی جرم رو ترک کنم... ماژیک رو میذارم تو جیب مانتومو به داخل میرم... ماکان هم خواب آلود با موهای پریشون رو مبل دو نفره کنار ماهان نشسته و سعی داره رزا رو منصرف کنه
ماکان: تو روستا دو تا دختر تنها میخواین چیکار کنید؟
به سمت رزا میرمو میگم: میخوایم بریم وسط روستا بندری برقصیم حرفیه؟
به سمت من برمیگرده و با خشم نگام میکنه... میدونم که میدونه همه اینا زیر سر منه...
ماهان با خنده میگه: خوب همین جا بندری برقصین ما هم فیض ببریم
-نشد دیگه... میخوام وسط روستا بندری برقصم یه چیزی کاسب شم
ماهان: همینجا پولش رو هم بهتون میدیم
-اونجا برقصم هم از اهالی روستا پول میگیرم... هم شما مجبور میشین بیاین... در نتیجه از شما هم پول میگیرم... هر جور حساب میکنم منفعت رو توی رفتن میبینم
ماهان: حداقل یه صبحونه بخورین بعد برین
رزا: بهتره زودتر....
یکم فکر میکنم و بعد وسط حرف رزا میپرم: با این مورد موافقم
رزا: روژان مگه دیرمون نشده؟
-عیبی نداره... آخرین غذای مفت و مجانی رو هم میخوریمو بعد میریم
ماهان با خنده سری تکون میده و میگه: حالا اقدس خانم رو صدا میزنم
-نمیخواد منو و رزا آماده میکنیم
رزا هم سری به نشونه موافقت تکون میده
رزا میز رو میچینه... من هم آب رو میذارم جوش بیاد... من و رزا چایی دوست نداریم... همیشه آب پرتغال میخوریم... اما ماکان عاشقه چایی شیرینه تو این چند روز اینو خوب فهمیدم... ماهان هم که فقط و فقط چایی تلخ
رزا: من میرم چمدون رو تو ماشین بذارمو برگردم
سری تکون میدمو بعد از رفتن رزا دست به کار میشم... شکر پاش رو خالی میکنمو توش نمک میریزم و جلوی صندلی همیشگیه ماکان میذارم... واسه همه چایی میریزم... میخوام برم همه رو صدا کنم که رزا رو عصبی جلوی آشپزخونه میبینم
رزا طوری که فقط من و خودش بشنویم میگه: این چه کاری بود کردی؟
با تعجب میگم: چه کاری؟
رزا: اون جمله زشت چیه که پشت ماشین ماکان نوشتی؟ اصلا با چی نوشتی که پاک نمیشه
سعی میکنم خودم متعجب نشون بدمو میگم: رزا تو حالت خوبه؟ من به ماشین ماکان چیکار دارم؟ اصلا مگه پشت ماشین چی نوشته شده؟
تو دلم میگم خدا رو شکر متوجه ی پنجری و ماشین ماهان نشد
رزا چشماشو باریک میکنه و با یه لحن عصبانی میگه: نوشته چرا من خرم؟
پخی میزنم زیر خنده و میگم: پس بالاخره خودش هم کشف کرد
رزا: چی رو؟
-خر بودنش رو دیگه؟ حالا چرا پشت ماشین نوشت از خودم میپرسید
رزا: روژان
- ای بابا چرا هر اتفاقی می افته گردن منه بدبخت میندازی... از من مظلوم تر پیدا نکردی؟
رزا: آخه تنها کسی که ذاتش خرابه تویی؟
با صدای ماهان به خودمون میایم
-----------------
ماهان: روژان دوباره چیکار کردی که رزا اینقدر حرص میخوره
با مظلومیت میگم: هیچی به جون ماکان
ماهان با صدای بلند میخنده و میگه: این خودش نشون میده که یه کاری کردی
با حالت قهر پشت میز میشینمو میگم اون هاپو رو صدا کنین صبحونه آماده هست... محصول مشترکه رزا و روژان
ماهان با خنده سری تکون میده و میره ماکان رو صدا کنه
رزا: امان از دست تو، راستی قبل از رفتن یادم بنداز دستتو پانسمان کنم
- رزا همینجوری هم خیلی دیرمون شده... یه زخم جزئیه که تا حالا تقریبا خوب شده
رزا: اما.......
میپرم وسط حرفشو میگم: اینقدر رو حرفم اما و اگر نیار بخور دیرمون شد
شروع به خوردن میکنم اما رزا منتظر میمونه ماهان و ماکان بیان... ماهان و ماکان هم میان و پشت میز میشینن... همه داریم صبحونه میخوریم... من همه حواسم پیشه ماکانه... زیرچشمی نگاش میکنم... با اخم شکرپاش رو برمیداره.... نمک رو تو چایی میریزه و هم میزنه... یه قلپ میخوره اخماش بیشتر میره تو هم... یکم دیگه میخوره من سرمو میارم پایینو خودمو مشغول خوردن نشون میدم
ماکان: چرا چایی من شوره؟
ماهان پخی میزنه زیر خنده... دست رزا تو هوا میمونه... سنگینی نگاه ماکان رو روی خودم احساس میکنم... سرمو میبرم بالا و میبینم ماهان با خنده، ماکان با عصبانیت و رزا با اخم به من نگاه میکنند
-چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنید؟
ماهان: یعنی کار تو نیست؟
با مظلومیت میگم: چی؟
رزا: چایی ماکان
-حالت خوبه رزایی؟ من چیکار به چایی ماکان دارم؟
بعد همونجور که خندمو قورت میدادم ادامه میدم: حتما حس چشایی ماکان خان به مشکل برخوردن
رزا با خشم شکرپاش رو برمیداره و میگیره جلوم و میگه: طعمش رو امتحان کن
-اگه شکر رو خالی خالی بخورم مرض قند میگیرما
رزا: با یکم شکر هیچ کس مرض قند نمیگیره
- از کجا معلوم؟؟ باز داری خرم میکنی......
رزا با داد میگه: گفتم امتحان کن
ناچارا شکرپاش رو از دستش میگیرمو یکم نمک رو میریزم تو دهنم
رزا: چه طعمی میده؟
-حس شیرینی... حس شوکولات... باز میخوام... چه خوشمزه بود
یکم دیگه میخوام بذارم تو دهنم که رزا با تعجب شکرپاش رو از دستم میگیره و میگه: واقعا؟
ماهان هم تعجب کرده
رزا خودش طعم شکر رو امتحان میکنه و جیغش میره هوا
رزا: روژان اینکه شوره
-نه بابا... راست میگی؟
ماهان با خنده نگامون میکنه
رزا: روژان از ماکان خان عذرخواهی کن
لبخندی رو لبای ماکان میشینه
-هر کی حس چشاییش عوض بشه تقصیر منه... اول صبحه نمک و شکر رو خوب از هم تشخیص نمیدین
رزا: همه اشتباه میکنند فقط تو درست میگی
-پس چی؟
برای اینکه حرفو عوض کنم میگم: وای... بیچاره شدم... دیرمون شد اگه صبحونه نمیخوری پس راه بیفت...
رزا: حرفو عو......
میپرم وسط حرفشو میگم: من که رفتم
بعد هم میرم تو ماشین منتظر رزا میشم
با صدای ضربه هایی که به شیشه ی ماشین میخوره به خودم میام... ماهان رو میبینم... از ماشین پیاده میشمو میگم: چیزی شده؟
ماهان: رزا گفت یکم منتظرش بمونی الان میاد؟ هر چی گفتیم ظرفا رو اقدس خانم میشوره قبول نکرد
سری تکون میدمو چیزی نمیگم... ماکان هم به طرفمون میاد
ماهان: نگفتی از کی اتاق اجاره کردی؟
ماکان که به ما رسیده با خونسردی میگه: لابد حاج رضا
-نه بابا،حاج رضا اتاق نداشت
ماهان: پس کی بهتون اتاق داده؟
-مجبور شدم از آقا عباس اتاق اجاره کنم
ماهان و ماکان با هم میگن: چـــــــــــی؟
-چیه خوب، سه چهار روز دیگه، میشه دووم آورد
ماهان با عصبانیت میگه: اون و پسرش اصلا آدم نیستن... اونا از قاسم هم بدترن
با خونسردی میگم: از شماها که پست تر نیستن
ماکان: حرف دهنتو بفهم
- من خوب میفهمم چی دارم میگم... اونی که آخر نفهمیه کسی نیست جز جنابعالی
ماکان: از همین حالا بهت میگم بازیه بدی رو شروع کردی
-من اصولا با بچه های زیر دو سال بازی نمیکنم
ماکان: میخوای بگی خیلی از من بزرگتری؟
-از لحاظ عقلی بله
ماکان: کاملا از رفتارت پیداست
ماهان با دهن باز به بحثه من و برادرش گوش میده که یهو چشمش میخوره به ماشین ماکان...خندش میگیره اما جلوی خودش رو میگیره... معلومه هم متوجه ی پنچری شده هم متوجه نوشته... ولی هیچی نمیگه... لابد برای جلوگیری از دعواهای بیشتر... ماشین خودش تو دید نیست هنوز از ماشینه خودش خبر نداره
بی توجه به ماهان میگم: خودم هم میدونم رفتارم خیلی بزرگتر از سنمه... احتیاجی به یادآوری نبود
ماکان: خیلی رو داری؟
-شما که دست ما رو از پشت بستی
با عصبانیت میخواد از جلوم رد بشه که پامو میبرم جلو که محکم زمین میخوره
-زشته پسر... اینجا که جای خواب نیست... برو تو اتاقت بخواب... برو گلم.. برو هاپویی
بعد برمیگردم سمت ماهانو میگم: برادر عجب دوره زمونه ای شده... مردم جدیدا کجاها رو که واسه ی خواب انتخاب نمیکنند؟
ماهان با خنده به ماکان کمک میکنه... رزا هم از خونه بیرون میاد و با دیدن ماکان تو اون وضعیت با نگرانی میگه: چی شده؟
من سریع میگم: هیچی رزایی... آقا ماکان یکم هوس خواب به سرشون زده بود...
رزا با تعجب به ما نگاه میکنه و میگه: من که نمیفهمم تو چی میگی... بعد با مهربونی برمیگرده سمت ماهان و ماکان...
رزا: این چند مدت خیلی بهتون زحمت دادیم... واقعا شرمنده
ماهان لبخندی میزنه و میگه: دشمنتون شرمنده... این حرفا چیه وظیفمون بود
ماکان هم با لبخند سری تکون میده
رزا یکی میکوبه تو پهلوم...
-چیه بابا... پهلوم رو سوراخ کردی؟
ماهان دوباره خندش میگیره... رزا با ابرو بهم اشاره میکنه که ازشون تشکر کنم
با خونسردی میگم: رزایی چرا هر وقت ما داریم از اینجا میریم تیک عصبی میگیری؟... اون دفعه هم هی بیخودی ابروهات بالا و پایین میرفتن
رزا با حرص میگه: بیخودی نبودن...
بعد از لای دندونای کلید شده میگه: میگم تشکر کن
-وقتی خودشون میگن وظیفمونه دیگه تشکر واسه چی؟
رزا دیگه طاقت نمیاره و با داد میگه: روژان
ماهان از خنده دلشو گرفته و خم شده با خودم فکر میکنم اگه ماشینه خودش رو هم ببینه همینجوری میخنده یا نه؟... رو لبهای ماکان هم نیشخند مسخره ای خودنمایی میکنه
با خنده میگم: رزایی قبل از اینکه تو بیای من از آقا ماهان و آقا ماکان تشکر کردم میتونی از خودشون بپرسی
ماکان اخمی میکنه و هیچی نمیگه
رزا لبخندی میزنه و میگه: میمردی همین رو زودتر بگی
شونه هام رو بالا میندازمو چیزی نمیگم... از ماهان و ماکان خداحافظی میکنیم و سوار ماشین میشیم... ماشین رو روشن میکنم... سرمو به طرف ماکان برمیگردونمو با چشمام به ماشینش اشاره میکنم... با تعجب به ماشینش نگاهی میندازه در کسری از ثانیه به سمت من برمیگرده... میخواد بیاد به طرف ماشین که سریع گازو میگیرمو دبرو که رفتیم... از آینه ماشین میبینم که با عجله به سمت ماشین خودش میره و میخواد سوار شه ولی متوجه پنچریه ماشین میشه و یه لگد محکم نثار لاستیک ماشین میکنه
------------------
یه لبخند رو لبم میشینه
رزا: کارت خیلی خیلی اشتباه بود
-رزایی من که کاری نکردم
رزا: آره کاملا پیداست
-وقتی پیداست پس چرا تهمت میزنی؟
رزا: من تهمت میزنم؟
با مظلومیت میگم:اوهوم
رزا: هر وقت که مظلوم میشی میفهمم یه غلطی کردی
-آجی جونم
رزا: گوشام دراز شد
-آجــــــــــی
رزا: اه چته؟... آخه این چه کاری بود که کردی... اون از نمک... اون از ماشین ماکان... تو واقعا روت میشه تو چشمای ماکان نگاه کنی؟
-اوهوم
رزا: خیلی پررویی...یه آهنگ بذار که صداتو نشنوم
-آجی خیلی بی تربیت شدیا... کی با آجی کوچولوش اینجوری حرف میزنه
رزا: توی نره غول کوچولویی؟
-نه خیر منه ماده غول کوچولو هستم
رزا دیگه جوابمو نمیده و خودش یه آهنگ میذاره... منم هیچی نمیگمو به آهنگ گوش میدم
گریه نکن گریه دیگه فایده نداره
من دیگه ماهت نمی شم بروستاره
دعا نکن پشت سرم بر نمی گردم
فقط بگو برای تو چیکار نکردم
برای عشق پاکمون کیسه میدوختی
قلب منو به قیمتش کاش می فروختی
می گفتی که چشام برات مثل یهماهه
ولی عزیزم اسمون تو سیاهه
گریه نکن کلبه مارو خودتسوزوندی
یادت میاد دل منو چقدر سوزوندی
یادت میاد چه روزای قشنگیداشتیم
یادش بخیر چه قلبای یه رنگیداشتیم
شمع تولدت برام یه یادگاره
یواشکی دزدیدمش با بیقراری
تا به مقصد برسیم هیچکدوم حرفی نزدیم... نزدیکایه خونه عباس ماشین رو پارک میکنم.. رزا میخواد پیاده شه که مچ دستش رو میگیرم... با تعجب به طرفم برگشت
رزا: چیزی شده؟
-راستش رزا اینجایی که ما داریم میریم جای زیاد جالبی نیست... شاید یه خورده زندگی سخت باشه
رزا: خوب اینو که از اول گفتی... گفتی که زیاد راضی نبودی... منم گفتم مسئله ای نیست
-رزا بهتره یه خورده بیشتر مراقبه خودت باشی... من به آدمای اینجا زیاد اعتماد ندارم... ازت خواهش میکنم اگه خواستی به مادرت سر بزنی بهم بگی تا منم باهات بیام
رزا: اما......
با جدیت تو چشمای رزا زل میزنمو میگم: رزا من قول میدم خودمو کنترل کنم و با قاسم دهن به دهن نشم... از این به بعد کسی نیست که هوامونو داشته باشه من تو رو دارم تو هم منو... تو شهر خودمون نیستیم که خیالمون راحت باشه... درسته اینجا آدمای خوبی داره اما آدم های بد هم کم نیستن یکیش همین قاسم
رزا به فکر فرو میره و بعد از مدتی میگه: حق با توهه... فقط رزا اگه باهام اومدی باهاشون درگیر نمی شیا
-خیالت راحت باشه... حالا هم پیاده شو که حسابی دیرمون شد
رزا سری تکون میده و میگه: چمدونامون چی؟
-با خودمون میبریم
چمدونا رو برمیداریم و به سمت خونه عباس میریم... خیلی نگرانم... خیلی زیاد...
-همین جاست
رزا نگاهی به خونه میندازه و هیچی نمیگه من هم چند ضربه به در میزنم... کسی جواب نمیده... دوباره چند ضربه به در میزنم... صدای احمد رو میشنوم...
احمد: اومدم... چه خبرته؟
بعد از چند ثانیه در باز میشه و احمد جلوی در نمایان میشه... با دیدن من اخماش میره تو همو دوباره مثله دفعه ی قبل شروع میکنه به برانداز کردنم اصلا متوجه رزا نشده... از نگاهاش متنفرم... اخم میکنم... میخوام چیزی بگم که با صدای رزا ساکت میشم
رزا: سلام آقا
احمد که انگار تازه متوجه رزا شده با اخم نگاهی به من و رزا میندازه و میگه: سلام
و از جلوی در کنار میره
من فقط سری به نشونه ی سلام تکون میدم که باعث میشه احمد پوزخندی بزنه و بگه: بهت یاد ندادن به بزرگترت سلام کنی
منم متقابلا پوزخندی میزنمو میگم: نمیدونستم این قدر عقده ی سلام داری وگرنه حتما اینکارو میکردم
و بعد با بی تفاوتی از کنارش رد میشم و به سمت اتاق میرم... رزا هم بی هیچ حرفی پشت سر من حرکت میکنه... وقتی به اتاق میرسم در اتاق رو باز میکنم و میرم کنار تا رزا داخل بشه... دهن رزا از تعجب باز میمونه
با لحن شوخی میگم: بابا دهنتو ببند حالا یه پشه ای مگسی چیزی اون تو میره
رزا با تعجب میگه: روژان ما باید اینجا زندگی کنیم؟
با شرمندگی میگم: چاره ای نیست
رزا: هیچ جای دیگه ای اتاق نمیدن؟
-یه جای دیگه بود که به مسافرا اتاق میداد اما همه اتاقاش پر بود
رزا سری تکون میده و میگه: مثله اینکه واقع چاره ای نیست... غذامون چی میشه؟
-با خودشونه
رزا: اصلا از این احمد خوشم نمیاد... بدجور بهت نگاه میکنه... بهتره زیاد سر به سرش نذاری
-حالم از خودشو نگاهاش بهم میخوره
رزا: حتما باید یه خونه واسه خودمون جمع و جور کنیم... بالاخره من باید هر چند وقت یه بار به مادرم سر بزنم... نمیشه هر وقت میایم اینجوری سرگردون بشیم
-منم بهش فکر کردم... وقتی برگشتیم به عمو کیوان میگم که ترتیبشو بده
-------------------------
رزا سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... لباسامونو عوض میکنیم... هردومون شلوار جین با یه بلوز ساده تنمون میکنیم من یه شال هم رو سرم میندازم ولی رزا روسری سرش میکنه... یکم دیگه تو اتاق میمونیم ولی حوصلم عجیب سررفته
-اه.... حوصلم سر رفت... بلند شو یه دوری تو حیاط بزنیم
رزا: من خواب رو به هرچیزی ترجیح میدم... یه بالشت برمیداره و دراز میکشه
تو عمرم این همه یه جا ننشسته بودم ... از جام بلند میشمو میخوام از اتاق خارج شم که رزا صدام میکنه
رزا: بیرون نرو از این احمد خوشم نمیاد
-بیخیال بابا... من به اون چیکار دارم... دور و برش نمیپلکم
رزا: پس حواست باشه
-باشه
میرم تو حیاط میبینم یه زن میانسال با یه دختر جوون تو حیاط نشستن و با هم سبزی پاک میکنند... خدا رو شکر خبری از احمد نیست... با لبخند به طرفشون میرم
-سلام
دختر جوون و زن اول با تعجب بهم نگاه میکنند... بعد کم کم اخماشون میره تو هم... زیر لبی یه سلامی حوالم میکنند و به کارشون میرسن... اینا چرا اینجوری کردن؟... اعصابم بیشتر بهم میریزه... حیاطشون خیلی بزرگه... یکم تو حیاط قدم میزنم که صدای زن رو میشنوم
زن: دخترای این دوره زمونه چه بی حیا شدن... یکی نیست بهش بگه این چه وضعه لباس پوشیدنه
نگاهی به لباسام میندازمو هیچی نمیگم... بالاخره فرهنگ من با اینا فرق میکنه... من تو یه محیط باز بزرگ شدمو این چیزا زیاد برام مهم نیستن... ولی ایکاش اینا هم یه خورده درکم میکردن... آهی میکشمو بی تفاوت بهشون تو حیاط پرسه میزنم... تو حال و هوای خودم هستم به دیوار تکیه دادمو به آسمون نگاه میکنم که با تکون دستی به خودم میام... برمیگردم به طرفه کسی که تکونم میداد... میبینم دختره با اخم بهم میگه: غذا آماده ست
سری تکون میدمو به سمت اتاقمون میرم... درو باز میکنم و میرم تو اتاق... رزا خوابیده
-رزا.... رزا....
رزا:هوم؟... چی شده؟
-خواب بسه.... بیدار شو بریم غذا بخوریم
رزا: آخ... همه بدنم درد میکنه.... خیلی خسته ام...
-میخوای یکم دیگه بخوابی؟
رزا: نه دیگه زشته... بریم
سری تکون میدمو باهاش همراه میشم... باهم از اتاق خارج میشیمو میریم سمت اتاقی که ازش سر و صدا میاد... سفره رو وسط اتاق پهن کردن و همه دورش نشستن... من و رزا هم کنار اون زن میانسال که فکر میکنم زن عباسه میشینیم و یه سلام زیر لبی میکنیم... همه جوابمونو میدن.... عباس و پسرش و یه پسره ی دیگه که حس میکنم دامادش هستن یه طرف سفره نشستن منو و رزا و زن عباس و اون دختر جوون توی حیاط که حالا میفهمم دختره عباسه هم یه طرف دیگه سفره نشستیم... سنگینی نگاه احمد رو روی خودم حس میکنم... اصلا نمیتونم به راحتی غذا بخورم... بدجور اعصابم خورد شده... نیمه کاره غذامو رها میکنم و از سفره کنار میرم... یه تشکر زیرلبی هم ازشون میکنم
رزا: روژان چی شد؟
-سیر شدم
زن عباس با طعنه میگه:لابد باب میلتون نبود
سعی میکنم خودم رو کنترل کنم همه مهربونیمو میریزم تو صدامو با لبخند میگم: برعکس یکی از خوشمزه ترین غذاهایی بود که تو تمام عمرم خوردم ولی چون صبحونه دیر خوردیم زیاد گرسنه نبودم
رزا هم سری تکون میده و میگه: روژان راست میگه، غذاش خیلی خوشمزه ست
زن عباس که انتظار این برخورد رو نداشت یکم لحنش نرم تر میشه و میگه: نوش جونتون
بعدش بقیه غذاشو میخوره و چیزی نمیگه... غذا که تموم میشه... مردا میرن تو یه اتاق دیگه... رزا میره استراحت کنه ولی من اصلا خسته نیستم تصمیم میگیرم تو جمع کردن سفره کمک کنم... زن عباس و دخترش با تعجب بهم نگاه میکنند
-چیزی شده؟
زن عباس: چیکار میکنی دختر؟
-هیچی، دارم سفره رو جمع میکنم
دختر: ما هستیم بهتره تو هم بری استراحت کنی
-این کارو که هر روز دارم میکنم... این چند روز فقط خوردم و خوابیدم...
زن عباس: اما...
میپرم وسط حرفش میگم: دیگه اما و آخه و اگر نداره اینجوری حداقل از بیکاری حوصلم سر نمیره
دیگه هیچکدوم حرفی نمیزنند منم باهاشون سفره رو جمع و جور میکنم
----------------------
اونا لب حوض میشینندو ظرفا رو میشورن منم نگاهشون میکنم
زن عباس میگه: دخترجون از کجا اومدی؟
- تهران
زن عباس: در س میخونی؟
-این ترم چند وقته دیگه لیسانسمو میگیرملیسانسمو میگیرم
یکم گنگ نگام میکنه با لبخند میگم: همین چند روز پیش تموم کردم
زن عباس: آهان
-رابطه تون با ثریا خوبه؟
آهی میکشمو میگم: من زیاد ندیدمش... بیشتر خواهرم به دیدنش میره
دختر: بیچاره ثریا... خیلی سختی کشید
سری به نشونه ی مثبت تکون میدمو میگم: خیلی دلم براش میسوزه... چرا کاری نمیکنه.. حداقل شکایتی... چیزی...
زن عباس: دخترجون اینجا شهر نیست... اینجا همه گوش به فرمانه شوهرشون هستن
آهی میکشمو چیزی نمیگم
دختر: این چند روز کجا بودین؟
-ویلای ماکان
زن عباس با تعجب میگه: ماکان کیه؟
-همون ارباب خودتون دیگه
زن عباس و دخترش با هم میگن: چــــــــــی؟
با تعجب نگاشون میکنم میگم: چی شده؟ چرا اینقدر تعجب کردین
زن عباس: یعنی ارباب اجازه دادن شما اونجا بمونید
-اوهوم... مگه مشکلیه؟
زن عباس: دخترجون سعی کن در این مورد به کسی چیزی نگی... مردم دل خوشی از ارباب ندارن فقط کافیه بفهمن یه مدت هم باهاشون رابطه ی خوبی داشتی دیگه نمیتونی دو روز بیای تو این روستا...
-ولی اهالی روستا بارها ما رو با اونا دیدن... تازه خیلی هم به ما احترام گذاشتن
زن عباس: از ترس بود... دخترجون تو چه ساده ای هستی... من اول فکر کردم زیادی خودتو میگیری ولی میفهمم زیادی ساده و بیخیالی... بهتره حواستو جمع کنی
-من که اینجا زندگی نمیکنم... پس برام دردسری درست نمیشه... بعدش من با ماکان و خونوادش کاری ندارم... حالا چرا اهالی روستا اینقدر از ماکان بدشون میاد
زن عباس: خون این مردم رو تو شیشه کرده... پدرش هم مثله خودش بود
-ماهان و کیارش چطورن؟
زن عباس: برادر و پسرعموش رو میگی؟
سری به نشونه ی تائید تکون میدمو اون میگه: اصلا اهالی روستا رو آدم حساب نمیکنند... ولی باز خوبیش اینه که کاری به کار مردم ندارن... اما ارباب همه رو خسته کرده... بعضی موقع مردم میگن کاش پدرش هنوز زنده بود
-مگه نمیگین پدرش هم مثله خودش بود
زن عباس: اونم خیلی مردم رو اذیت کرد... اما باز یکم بیشتر با اهالی روستا کنار میومد
سری به عنوان تاسف تکون میدمو میگم: چرا اهالی هیچ کار نمیکنند؟
زن عباس: چیکار میتونن کنند؟ همگیمون باید بسوزیم و بسازیم
خیلی با زن عباس حرف زدم... فهمیدم اسم خودش معصومه و اسم دخترش منیره... در کل زن مهربونیه... دخترش هم دختره خوبیه... هر چند شروع خوبی نداشتیم ولی رابطم باهاشون خوب پیش رفت... معصومه هم خیلی دلش از شوهرش پر بود... عباس هم یکی هست مثله قاسم... یه قمارباز به تمام معنا... بعد از کلی حرف زدن معصومه و منیر رفتن یه خورده استراحت کنند... منم تصمیم گرفتم برم یه دوری تو روستا بزنم... به سمت اتاق میرم تا لباسامو عوض کنم... درو باز میکنم... رزا دراز کشیده و یه رمان از چمدون در آورده و داره میخونه
-خسته نشدی از بس تو این اتاق موندی؟... من میخوام برم یه دوری تو روستا بزنم بیا با هم بریم
رزا: روژان تو دو دقیقه نمیتونی یه جا آروم بگیری؟ یه امروز رو به خودت و به من استراحت بده
با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: مگه جنابعالی تو این چند روز به جز استراحت کار دیگه ای هم کردی ؟
رزا: روژان آروم بگیر... این رمان به جای حساسش رسیده
-تو رمانت رو بخون من میرم یکم تو روستا قدم بزنم
سری تکون میده و میگه فقط زود بیا... باشه ای میگمو لباسام رو عوض میکنم... شلوار جین یخی با مانتو کوتاه به رنگ آبی آسمونی پوشیدم یه شال سرمه ای هم رو سرم انداختم... عینک آفتابیم رو برداشتم و از رزا خداحافظی کردم... همینطور که دارم میرم بیرون احمد رو میبینم... احمد با اخم جلو میادو میگه: کجا؟
با خونسردی میگم: برای بیرون رفتنم باید از شما اجازه بگیرم
احمد: وقتی تو خونه ی ما زندگی میکنی... آره...
پوزخندی میزنمو میگم: بابتش پول گرفتی... مجانی که اینجا نیستم... بهتره تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی
بعد بدون اینکه منتظر جواب باشم از خونه میام بیرون...
زیر لب زمزمه میکنم: عجب آدمای پررویی پیدا میشن
عینک آفتابی رو به چشمام میزنم و شروع میکنم به قدم زدن... زیر لب یکی از شعرهای مورد علاقم رو زمزمه میکنم:
زندگی ادامه داره
حتی وقتی ما نباشیم
اگه آشنا بمونیم
یا مث غریبه ها شیم
زندگی همینه جونم
گاهی همرنگ خزونه
با حقیقت جون می گیره
گاهی هم رنگین کمونه
گاهی هم مثل یه ماهی
توی یک تنگ طلایی
آره رسم دنیا اینه
چه بخواهی چه نخواهی
همینجور که برای خودم شعر رو زمزمه میکنم میبینم یه دختر فوق العاده خوشگل داره به یه دختر کوچولو یه چیزی میگه و اون دختر بچه هم زار زار گریه میکنه و میگه: ببخشید خانم
اما اون دختره دست بردار نیست؟
دختر: احمقه بی شعور ببین چه بلایی سر لباسم آوردی؟... مگه تو پولش رو میدی... یا اون بابای بی اصل و نسبت... حالم از این همه کثیف کاریهاتون بهم میخوره
یکم میرم جلوتر میبینم یکم لباسش خاکی شده... چرا این دختر بخاطر یه خورده خاکی که رو دامن لباسش ریخته اینجوری میکنه...
دختربچه با هق هق میگه: خـ ـانـ م بـ ـبـ ـخـ ـشـ ـیـد
دختر: خفه شو احمق، سرمو خوردی
دیگه تقریبا پشت دختره هستم که یهو دست دختره میره بالا که به صورت نازنین اون دختر کوچولو فرود بیاد که سریع دستشو تو هوا میگیرم
-----------------
دختر با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: معلومه داری چه غلطی میکنه؟
با پوزخند میگم: این سوالیه که من باید از جنابعالی بپرسم؟
با عصبانیت میگه: به چه جراتی با من اینطور حرف میزنی
-مگه حرف زدن با یه احمق جرات میخواد
اینو میگمو دستش رو که تو دستمه ول میکنم
دختر با جیغ میگه: به من میگی احمق؟
با مسخرگی یه نگاه به دور و اطراف میندازمو میگم: مگه اینجا به جز خودت احمقه دیگه ای هم میبینی؟
باز یه صدای آشنا... صدایی که صاحبش صد در صد به خونم تشنه هست... صدای ماکان... صداش رو میشنوم که با فریاد میگه: اینجا چه خبره؟
دختره با عصبانیت میگه: عزیزم کجا بودی؟... این دهاتیه بی اصل و نسب به من توهین کرد
با یه پوزخند به سمت ماکان برمیگردمو میگم: بهتره این دخترو به یه چشم پزشک نشون بدی... چون اگه از لهجه ام معلوم نباشه از لباسم به راحتی میشه فهمید من اهل اینجا نیستم
و بعدش برمیگردم به سمت دختره و میگم: اصل و نسب به پول نیست که اینقدر بهش مینازی آدمای این روستا هزار برابر بیشتر از توی جیغ جیغو اصل و نسب دارن
دختره با عصبانیت به سمت من میادو سیلی محکمی به صورتم میزنه... اینقدر سریع این اتفاق میفته که شوکه میشم
ماکان پوزخندی میزنه و میگه: بریم عزیزم... خودت رو بخاطر این حرفایه بی ارزش ناراحت نکن
دختر:باشه گلم الان میام
بعد برمیگرده سمت منو میگه: اینو زدم که بدونی با همسر آینده ی ارباب این روستا چه جوری حرف بزنی... میدونی پدر من کیه؟ خان روستای بالا.. حالا تو دختره ی بی دست و پا جرات میکنی با من اینطوری حرف بزنی
بعد یه پوزخند میزنه و به سمت ماکان میره... تازه به خودم میام... با قدم های بلند خودمو بهش میرسونم... دستمو رو شونش میذارمو اونو محکم فشار میدمو دختر رو به طرف خودم برمیگردونم و یه سیلی محکم تحویلش میدم... حالا من یه پوزخند میزنمو میگم: به چیت مینازی... به بابات یا به شوهره زورگوی احمق تر از خودت... اگه این بابا رو نداشتی که این پسره محل سگ هم بهت نمیداد... اینو یادت باشه که همیشه به همین راحتی از کسی نمیگذرم... این سیلی رو بهت زدم چون عادت ندارم به کسی بدهکار باشم... دفعه ی بعد ببینم دستت رو من بلند شده از همون اول دستت رو شکسته فرض کن... و در آخر هم باید بگم من بهت توهینی نکردم... من به یه احمق گفتم احمق این کجاش توهینه؟؟
بعد از جلوی چشمای مات و مبهوت ماکان و اون دختر میگذرم و میرم کناره دختر بچه میشینم
-چرا گریه میکنی خانمی؟
دختربچه: آخـ ـه مـ ـن لـ ـبـ ـاس خـ ـانـ ـم رو کـ ـثـ ـیـ ـف کـ ـردم
اشکاشو پاک میکنمو لباس خاکیش رو تمیز میکنمو میگم
-عزیزم همه چیز تموم شده دیگه احتیاجی به گریه نیست
دختربچه:یـ ـعنـ ـی خـ ـانم دعـ ـوام نـمیکـ ـنـ ـه؟
-معلومه که نه خانم خانما، بگو ببینم اسمت چیه گلم؟
چشمای اشکیش رو پاک میکنه و میگه: اسمم کلثومه
-وای وای چه اسمه خوشگلی
یه خنده ی خوشگل میکنه و میگه: خانم اسمه شما چیه؟
-من روژانم
میخنده و میگه اسمتون خیلی سخته
یه چشمک بهش میزنم و میگم چون تویی روژی صدام کن
با صدای بلند میخنده و میگه: اینم که سخته
منم باهاش میخندمو میگم: اصلا آبجی صدام کن... نظرت چیه؟ اینقدر هم نگو شما شما من یه دونه هستما
محکم میپره تو بغلمو میگه: باشه آبجی... من دیگه باید برم مامانم نگرانم میشه
-برو گلم... مواظبه خودت باش
خیلی خوشحالم که تو چشماش خوشحالی رو دیدم... به سمت ماکان برمیگردم... با اخم نگام میکنه و اون دختر دوباره با عصبانیت به سمت من میاد... میخواد حرفی بزنه که میگم: بهتره حواستو جمع کنی، من کاری به کار کسی ندارم اما اگه کسی برام دردسر درست کنه بدجور حالشو میگیرم
بعد بدون اینکه منتظر جوابی از طرفش باشم راهمو به سمت خونه کج میکنم... میرم تو حیاط خونه که رزا رو میبینم کنار معصومه نشسته و با اونا حرف میزنه تا چشمش به من میفته با جیغ میگه: روژان چی شده؟
-چیز مهمی نیست
رزا: هنوز رو صورتت اثر انگشته سیلی ای که خوردی هست بعد میگی چیزی نیست
با لحن جدی میگم: مطمئن باش هنوز اثر انگشت من هم رو صورت اون طرف هست
بعد به سمت اتاق میرم... رزا هم پشت سرم میاد
رزا: روژان بگو چی شده؟
-رزا فعلا حوصله ندارم بذار برای بعد
رزا: روژان یا میگی یا میرم به ماهان و ماکان میگم مسبب این بلا رو پیدا کنند
پوزخندی میزنمو میگم: لازم نیست جنابعالی زحمت....
میپره وسط حرفمو میگه: روژان من باهات شوخی ندارم همین حالا هم میرم
بعد با جدیت میره لباساشو میپوشه... شاید بهتر باشه همه چیز رو به رزا بگم... حال رزا هم خوب شده... من هم کنارش هستم نمیذارم اتفاقی براش بیفته... اون هم باید همه چیز رو بدونه... باید اون آدما رو بشناسه... تصمیمم رو گرفتم همه چیز رو بهش میگم... رزا لباسش رو پوشیده داره به سمت در میره
-رزا
رزا: هیچی نگو... خودم تا چند ساعت دیگه همه چیز رو میفهمم
-بهتره بشینی... چون با رفتنه تو پیش ماهان و ماکان هیچی درست نمیشه... چون مسبب همه ی این بلاها همونا هستن
رزا با داد میگه: چــــــــــی؟
به روبروم اشاره میکنمو میگم: بیا اینجا بشین تا برات همه چیز رو تعریف کنم
میادو روبروم میشینه... از اول شروع میکنم... از همه چیز براش میگم... از سیلی ای که ماکان بهم زد... از حال رفتنم... از رفتنه ماکان که منو همونطور بیهوش رها کردو رفت... از اون پیرمرد بیچاره.. از دفاعی که من کردم... از شلاقی که من خوردم... از سیلی ای که اون دختربچه خوردو من از اثر انگشتای ماکان همه چیز رو فهمیدم... از حرفایی که بین ماهان و ماکان رد و بدل شد و رزا با چشمهای گریون به حرفام گوش داد... و بالاخره میگم... از امروز ...از اون سیلی ای که خوردم... از اون سیلی ای که زدم و از اون دختربچه که با چشمهای گریونش...
رزا محکم بغلم میکنه و میگه: شرمندتم رزا... شرمندتم مثله همیشه به جای اینکه من ازت حمایت کنم تو ازم حمایت کردی...خیلی ازت غافل شدم... تمام این مدت این همه درد کشیدی و به من هیچی نگفتی از ترس اینکه دوباره حالم بد بشه... روژان بذار خیالت رو راحت کنم من حالم خوبه خوبه... درسته اوایل خیلی برام سخت بود...مرگ پدر و مادر... فهمیدن حقایق... ولی کم کم عادت کردم... با وجود تو همه چیز برام آسون شد... حالا دلیل رفتارات رو میفهمم... حالا دلیل اون عجله ها رو میفهمم... اذیتهای ماکان... عصبانیتت... ناراحتیت... حالا همه اینا رو میفهمم
-رزا دوست ندارم زیاد باهاشون گرم بگیری... ما از اول هم اشتباه کردیم... نباید بهشون اعتماد میکردیم... شاید کیارش و ماهان با ما یا دوستاشون یا خونوادشون خیلی خوب و مهربون باشن ولی مهم اینه که با مردمی که زیردستشون کار میکنند چه جور رفتاری دارن؟ اونا با خودخواهی تموم فقط و فقط به خودشون فکر میکنند... مخصوصا ماکان که به جز خونوادش هیچکس رو نمیبینه
رزا سری تکون میده و میگه: چقدر متاسف شدم من همه شون رو آدمای با شخصیتی میدیدم و فکر میکردم در موردشون اشتباه قضاوت کردم
-خودم هم وقتی ماجرا رو فهمیدم همین احساس رو داشتم
رزا چشمش به دستم میخوره... اشک تو چشماش جمع میشه... پارچه رو با آرومی از دور دستم باز میکنه و با دیدن دستم آه از نهادش بلند میشه
رزا: حداقل میرفتی درمونگاه... زخمت عمیقه... حاال میفهمم چرا نمیذاشتی زخمت رو ببینم
-فردا یه سر به درمونگاه میزنم
رزا سری تکون میده و میگه فعلا استراحت کن... سعی کن به چیزی فکر نکنی
باشه ای میگمو یه بالشت برمیدارم و رو زمین دراز میکشم
رزا: بذار رختخواب رو پهن کنم
-نه رزا... من راحتم
رزا:اما.....
-رزایی باور کن راحتم
رزا: باشه پس من پیشه معصومه و منیر میرم تو هم بگیر بخواب
-باشه
رزا از اتاق خارج میشه... احساسه آرامشه عجیبی میکنم... خیالم راحته راحته... از دروغهایی که به رزا گفته بودم عذاب وجدان داشتم الان حس میکنم یه باری از دوشم برداشته شده... البته به رزا نگفتم من به کیارش گفتم چه جوری دلتو به دست بیاره... هنوز که هنوزه میگم شاید کیارش سر به راه شد... مهربونی تو چشمهای کیارش به راحتی هویداست... دلم نیومد همه زحمتهاشو هدر بدم... هر چند من زیاد به این ازدواج راضی نیستم ولی خوب همه یه جاهایی اشتباه میکنند شاید در آینده کیارش متوجه ی اشتباهاتش شد.... اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم
---------------------------
چشمامو کم کم باز میکنم...عجب خواب خوبی بود یکم سرحالتر شدم.... اما حس میکنم همه بدنم درد میکنه... البته اینجور که من خوابیدم اگر بدنم درد نمیکرد جای تعجب داشت... باید میذاشتم رزا رختخواب رو پهن کنه... به زحمت رو جام میشینم... یه خمیازه میکشم... نگام میره به سمت لباسام... ای وای ... چرا اینا رو عوض نکردم... همه چروک شدن... شال هم دور گردنم پیچ خورده... به سختی از جام بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... از اتاق خارج میشم... هوا تاریک شده... رزا رو نمیبینم... در حیاط بازه... صدای یکی رو میشنوم که داره با خواهرم حرف میزنه... یکم که بیشتر دقت میکنم متوجه صدای کیارش میشم
کیارش: رزا با من ازدواج کن من دوستت دارم... من خوشبختت میکنم
رزا: متاسفم... جواب من به شما منفیه
کیارش: رزا به خدا اینا آدمای درستی نیستن
رزا: باز چیزی تغییر نمیکنه... شما هم آدمای درستی نیستین فقط فرق شما با اهالی این خونه در اینه که من و خواهرم از شما کلی صدمه دیدیم اما آدمای این خونه تا حالا کاری به کارمون نداشتن
کیارش: رزا برگردین ویلای ماکان... من نگرانتون هستم... چرا باورم نمیکنی
رزا: چیزی به جز دروغ و ریاکاری ازت ندیدم که بخوام باورت کنم
کیارش: رزا باور کن من دوستت دارم... من دیوونه وار عاشقتم... تنها دلیلی که ایران موندم تویی
رزا پوزخند صداداری میزنه و میگه: متنفرم از آدمای متظاهر... از آدمایی که فقط و فقط هدفهای خودشون براشون مهمه... برای رسیدن به آرزوهای خودشون آرزهای دیگرون رو زیر پاهاشون له میکنند... برای رسیدن به آرمانهای خودشون آرمانهای دیگران رو زیر پا میذارن... باورهای خودشون رو باارزش نشون میدنو از باورهای دیگران بیتفاوت میگذرن... کیارش من کم کم داشتم باورت میکردم... حس میکردم اونی هستی که نشون میدی... ولی با شنیدن حرفهای روژان به خیلی چیزا پی بردم فهمیدم که نباید از رو ظاهر قضاوت کنم... میدونم که میدونی پسرعموت چه بلاهایی سر روژان آورده... ولی چیکار کردی؟... هیچی... فقط و فقط سکوت... روژان هم برای اینکه منو ناراحت نکنه هیچی بهم نگفت... تا اینکه امروز اثر انگشت سیلی رو روی صورتش دیدم... چقدر از خودم متنفرم که از خواهرم غافل شدم... خواهرم به خاطر من اینجا اومد... حرف شنید... سیلی خورد... شلاق خورد و اونوقت کسی که ادعا میکنه عاشقه منه فقط و فقط تماشاگر این بازی مسخره بود... نه آقا... من هیچوقت نمیتونم قبولت کنم... چون تو هم یکی هست مثله ماکان... اون با زورگویی هاش به همه بد میکنه... تو با سکوتت که نشون میده همه کاراشو تائید میکنی
به سمت در میرم... کیارشو میبینم که با همون لباسه شب قبل و موهای آشفته جلوی در خونه واستاده... تا منو میبینه دهنش باز میمونه... بعد از چند دقیقه به خودش میاد
کیارش: روژان صورتت چی شه؟
رزا پوزخند میزنه و میگه: بهتره این سوالو از پسرعموی عزیزت بپرسی که در جریان همه چیز هست... دیگه هم وقت من رو نگیر... تمایلی به دیدن دوبارت ندارم...امیدوارم دیگه جلو راهم سبز نشی
و بعد هم دستم رو میگیره و با خودش به داخله خونه میکشه
رزا زیر لب غرغر میکنه: پسره ی احمق میگه عاشقمه
-رزا تو واقعا هیچ علاقه ای به کیارش نداشتی یا نداری؟
همونجور که قدم میزنیم رزا آهی میکشه و میگه: کم کم داشتم باورش میکردم
با لبخند میگم: رزا کیارش اونقدرا هم بد نیست
رزا: روژان بیخودی ازش طرفدار.......
میپرم وسط حرفشو میگم: گوش کن
رزا ساکت میشه و من ادامه میدم: من هیچکدوم از کارای کیارش رو تائید نمیکنم ولی باید به یه چیز دیگه هم توجه کنیم... اون در خونواده ای با چنین فرهنگی بزرگ شده، نمیشه ازش انتظار مهربونی با رعیت رو داشت... همه مون یه جاهایی رو اشتباه میریم... مهم نیست کدوم مسیر اشتباهه مهم اینه بعضی موقع احتیاج به یه تلنگر داریم تا به خودمون بیایم...همیشه سعی کن به طرف مقابلت فرصت جبران بدی... خودتو جای اون طرف بذار... اگه به جای اون بودی چیکار میکردی؟ اگه در چنین خونواده ای بزرگ میشدی چه رفتاری با بقیه داشتی؟ اگر فقط یه درصد هم احتمال دادی که شاید من هم اگر جای اون بودم همین برخوردها و رفتارها رو داشتم پس باید بهش فرصتی دوباره بدی.. من کاری با احساست ندارم.. خودت میدونی همیشه آزادی هرکس رو دوست داری واسه آیندت انتخاب کنی... هواتو دارم... تنهات نمیذارم... پا به پات میام اما دخالت نمیکنم... اون کسی که تصمیم نهایی رو میگیره فقط و فقط خودتی... چچون خودت عاقل و بالغی... خودت از همه بهتر میدونی از طرف مقابلت چی میخوای... اگر حس میکنی احساسی به کیارش داری به خاطر من یا کس دیگه پا رو احساست نذار... گذشتن از احساس یعنی فرار از سختیها... اگه بمونی و بجنگی... اگه بمونی و طرف مقابلت رو متوجه اشتباهاتش بکنی هنر کردی... فرار کردن که هنر نیست
رزا با حرفام به فکر فرو رفته... اصلا فکر نمیکردم خواهرم احساسی به کیارش داشته باشه... اون همه بی تفاوتی... اون همه سرسختی... اما امروز با حرفش جرقه ای تو ذهنم زده شد... وقتی به کیارش گفت کم کم داشتم باورت میکردم فهمیدم رزا نسبت به کیارش بی تفاوت نیست... هر چند خیلی از دست کیارش دلخورم ولی اگه متوجه ی اشتباهاتش بشه خیلی از مشکلات حل میشه... با صدای رزا به خودم میام
رزا میگه: نمیدونم... شاید باورت نشه روژان ولی خودم هم هنوز هیچی از احساسم نمیدونم... قبل از این ماجرا حس میکردم یه احساسی نسبت به کیارش دارم اما وقتی همه چیز رو ازت شنیدم حس میکنم کیارش رو نمیشناسم... حس میکنم هیچ چیز اون جور که باید باشه نیست.. حس میکنم با کیارش خیلی خیلی غریبه ام... آخه من چه جوری میتونم کیارش رو تغییر بدم؟
لبخندی میزنمو میگم: لازم نیست کیارش رو تغییر بدی... اصلا کیارش نباید تغییر کنه... فقط باید متوجه ی بعضی از اشتباهاتش بشه... اشتباه ما اینه وقتی کسی رو دوست داریم میخوایم اونو اونجور بسازیم که تو ذهن خودمون رویاپردازی کردیم.. اما ما تو زندگی واقعی هستیم...زندگی ما قصه وداستان نیست.... مرد ایده آل یا زن ایده آل ما همه چیز تموم نیستن... اونا هم ممکنه مشکلاتی داشته باشن... همه اشتباه میکنند همه مشکلاتی دارن... چه خوب میشه پا به پای هم با طرف مقابلمون پیش بریم... کیارش آدم بدی نیست فقط از خیلی چیزا بی اطلاعه...کمکش کن که مردم عادی رو بشناسه... رعیت رو بشناسه... زندگی سخت دیگران رو درک کنه... اون فقط زندگی ارباب سالاری رو دیده... از سختیهای مردم عادی چیزی نمیدونه... کمکش کن تا این مردم رو درک کنه... بعد بذار خودش انتخاب کنه... مهم نیست انتخابش چی باشه... مهم اینه تو همه سعیتو کردی... تو همه کمکاتو کردی...
رزا: اگه باز هم همین رفتارش رو ادامه داد چی؟
با شیطنت لبخندی میزنمو میگم: کم کم داری منو میترسونیا... یعنی اینقدر بهش احساس داری که نمیتونی ازش بگذری
رزا سرخ میشه و بلند میگه: روژان اصلا هم این طور نیست
-کاملا معلومه
رزا: روژان
-شوخی کردم گلم... اگه به رفتارش ادامه داد باز هم حق انتخاب رو از تو نگرفتن... یا همین کیارش رو میپسندی یا ترکش میکنی... فقط حواست باشه تا از احساست مطمئن نشدی هیچ جواب مثبتی به کیارش نده
رزا: نه حواسم هست... از این جهت خیالت راحت باشه...دنیا برعکس شده به جای اینکه من تو رو راهنمایی کنم تو منو راهنمایی میکنی
-خوبه خودتم میدونی... از بس بی عرضه ای
بعد همونجور که زیر لب غرغر میکنم ازش دور میشم... میخوام تنهاش بذارم تا با خودش کنار بیاد...
----------------------
در یکی از اتاقا باز میشه و احمد از اتاق میاد بیرون... زیر لب زمزمه میکنم: اه... حوصله ی این یکی رو ندارم
احمد با پوزخند یه نگاه به سمت چپ صورتم میندازه که کبود شده میخواد چیزی بگه که منیر از اتاق خارج میشه و منم به سرعت به سمت منیر میرم
-سلام منیرجون
منیر نگاهی بهم میندازه و میگه: سلام روژان... رزا رو صدا کن غذا آماده ست
بعد برمیگرده به سمت احمدو میگه اینجا چیکار میکنی؟ برو بابا کارت داره
احمد با اخم باشه ای میگه و میره... منم میرم تا رزا رو صدا کنم... بعد از شام من و رزا به اتاقمون میریم
-از بس خوابیدم دیگه خوابم نمیاد
رزا با اخم میگه: بیخود... این روزا از بس از این و اون کتک خوردی جون تو بدنت نمونده... میگیری میخواببی
خندم میگیرمو میگم: مگه کیسه بوکسم
رزا: کمتر از اونم نیستی
-رزا
رزا: روژان... راستی یادت باشه فردا یه سر به درمونگاه بزنی
-مگه دکترم
رزا: واسه دستت میگم دیوونه
-مگه نگفتن دکتر یه هفته ی دیگه میاد
رزا: از منیر شنیدم دیروز یه نفرو فرستادن
-فقط از شانس بد ما بود تو اون چند روز اسیر شدیم
رزا سری تکون میده و چیزی نمیگه... صبح که از خواب بیدار میشم با رزا میریم تا صبحونه بخوریم... صبحونه که تموم میشه رزا بهم میگه: عجله کن باید بریم
با تعجب میگم: کجا؟
رزا: من دیروز اون همه حرف زدم تو تازه میگی کجا؟... درمونگاه دیگه
با بیخیالی میگم: فکر کردم چی میگی همچین میگی راه بیفت که من فکر کردم کجا میخوایم بریم
رزا: دستت رو به یه دکتر نشون بدی خیالم راحت تره
-باشه ... بذار یه ساعت دیگه میرم
رزا با صدای بلند میگه: یک ساعته دیگه
-رزا چرا اینجوری میکنی... این همه مدت تحمل کردم این یه ساعتم روش... بذار این غذایی که خوردیم هضم بشه
رزا: همین که گفتم همین الان میریم
-اصلا واستا ببینم تو میخوای کجا بیای... نکنه تو هم کتک خوردیو من خبر ندارم
رزا داد میزنه: روژان
-اه چته؟... سرمو خوردی باشه بابا حالا لباس میپوشم
لباسامو بر میدارم تا لباس بیرونم رو بپوشم که میبینم رزا هم میخواد لباساشو عوض کنه
-رزا به خدا من حالم خوبه... بدم میاد هزار نفر پشت سرم راه بیفتن... ترجیح میدم تنها برم
رزا: اما....
-رزا دیگه اما و اگر نداره... میخوای ماشینو بذارم یکم تو روستا بچرخی؟
رزا: نه بابا... حوصله ندارم... پس خودت با ماشین برو زود هم برگرد
سری تکون میدم و میگم روسریت کجاست؟
رزا: کدوم رو میخوای؟
- همون که یاسی رنگه
رزا: تو چمدونه بردار... پس دیگه سفارش نکنم؟ خیالم راحت باشه؟
میرم سمت چمدونش همونجور که دارم میگردم میگم: بابا خیالت راحت باشه
رزا: روژان چیکار میکنی همه وسایلامو بهم ریختی
-اه بیا روسری رو برام پیدا کن... اینقدر لباس آوردی که روسری توش گمه
رزا به طرف چمدونش میادو منو به عقب هل میده و میگه: میبینی که باز وضع من از تو بهتره... حداقلش من روسری عاریه ای سرم نمیکنم
روسری رو پیدا میکنه و به دستم میده
-بیخیال بابا... من و تو نداریم
سری به نشونه تاسف تکون میده و میگه: هر وقت تو رو تنها جایی میفرستم ناقص برمیگردی... نبینم چلاق بیای
با شیطنت میگم: اونش دیگه تقصیر من نیست تقصیرخونواده ی عاشقه سینه چاکته
رزا با داد میگه: روژان
و من با خنده از اتاق خارج میشم
-----------------
از خونه بیرون میامو به سمت ماشین میرم... از دور احمد رو میبینم سریع ماشین رو روشن میکنمو حرکت میکنم... یه آهنگ میذارمو زیر لب باهاش زمزمه میکنم:
تو دلیل گریه هامی
هر جایی میرم باهامی
تو همون رویای شیرینی
که دلیل خنده هامی
هرجا باشی پا به پاتم
همیشه تو لحظه هاتم
من ی روحم که سرگردون اون ناز چشاتم
با اینکه یک ناله ی گریون
تو طنین خنده هاتم
با ی ماتم پا به پاتم
هنوز که هنوزه قلبم
باز از تو میخونه هر دم
با اینکه من زیر خاکم
تو فکرت همیشه غرقم
هنوز که هنوزه چشمم
میباره از داغ عشقم
با اینکه من زیر خاکم
به فکرت همیشه تشنم
اگه چشمات منو میخواد
تو بیا پیشم بمونو
اگه دستات منو میخواد
تو بیا واسم بخونو
تو بیا واسم بخونو....
همینجور که دارم ماشین رو میرونم متوجه ی جمعیت زیادی میشم که جاده رو بستن... ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو با کنجکاوی پیاده میشم از یه پیرزن میپرسم: مادر اینجا چه خبره؟
پیرزن: چه میدونم مادر... اینجور که شنیدم میگن ماشین برادر ارباب پرت شده تو دره
قلبم هری میریزه پایین... یعنی چی... از پیرزن تشکر میکنمو میرم جلوترو از یه زن جوون میپرسم: ببخشید خانم اینجا چه خبر شده؟
لبخندی میزنه و میگه: بالاخره آه این مردم بیگناه خونواده ی ارباب رو گرفت... ماشین برادرش پرت شد تو دره
با اینکه ازشون دل خوشی نداشتم ولی اصلا دلم نمیخواد بلایی سر هیچکدومشون بیاد... با ناراحتی میپرسم: زنده هست؟
زن جوون: اینجور که شنیدم زنده هست ولی به خون احتیاج داره ولی گروه خونیش o منفیه و مثله اینکه این گروه خونی به سختی پیدا میشه... درمانگاه هم این گروه خونی رو نداره
سری به نشونه ی فهمیدن تکون میدمو میگم: چرا اهالی روستا اینجا جمع شدن؟
زن جوون: ارباب دستور داده همه باید خون بدن... مردم مجبوری اومدن... چاره ای نداریم
-یعنی همه اینا گروه خونیشون o منفیه؟
زن جوون: مردم روستا که سواد درست و حسابی ندارن... دکتر مجبوره اول گروه خونیشون رو تشخیص بده بعد اگه چنین گروه خونی پیدا کرد از اون طرف خون بگیرن... مثله اینکه تو خونواده و فامیلای ارباب کسی چنین گروه خونی ای نداره
سری تکون میدم و میخوام برم سمت ماشینم که تازه یادم میاد گروه خونیه من o منفیه... همیشه رزا میگفت گروه خونیه o- برات دردسره... اگه خدای نکرده به خون احتیاج داشته باشی پیدا کردنش خیلی سخته... اما من الان از داشتن این گروه خونی خیلی خوشحالم... درسته خیلی با این خونواده لجم ولی الان موقع تلافی نیست... الان پای زندگی یه آدم وسطه... مهم نیست از چه جنسی هست یا چه رفتار و شخصیتی داره مهم اینه که یه انسانه و من وظیفه دارم بهش کمک کنم... بقیه راه رو تا درمانگاه باید پیاده برم... چون مردم جمع شدن و راه رو بستن... نمیشه با ماشین رفت... بعد از حدوده ده دقیقه پیاده روی به درمانگاه میرسم... خونواده ی ماکان همه جمع هستن...ماکان رو نیمکت نشسته و سرشو بین دستاش گرفته... برای اولین بار اینقدر داغون میبینمش... کیارش و خونوادش که روز اول تو خونه ی ماکان دیدم و همینطور اون دختره که دیروز بهش سیلی زدم و چند نفر دیگه که اصلا نمیشناسمشون تو درمانگاه با ناراحتی رو نیمکتهای رنگ و رو رفته نشستن...
پاسخ
 سپاس شده توسط Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ
آگهی
#2
اول از همه چشم دختره به من میفته و با صدای بلند میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی؟ بقیه هم نگاهی بهم میندازن... ماکان هم با بی حوصلگی سرشو بالا میاره و نگام میکنه... با بی تفاوتی به سمت دکتر میرمو میگم: ببخشید آقای دکتر
دکتر هم که معلومه خیلی ناراحته با کلافگی میگه: بله خانم
صدای اون دختره رو میشنوم که میگه: تو خجالت نمیکشی وقت دکتر رو میگیری مگه نمیبنی...
بی توجه به ادامه حرفه دختره میگم: من گروه خونیم o منفیه............

ماکان با شنیدن حرف من از رو نیمکت بلند میشه... بقیه هم دست کمی از ماکان ندارن... دکتر با خوشحالی میگه مطمئنید؟
-بله آقای دکتر
دکتر: همراه من بیاین
من رو به یه اتاق میبره... دو تا تخت داخله اتاقه
دکتر: رو تخت دراز بکشین و آستینتون رو بالا بزنید...
همه کارایی که گفته انجام میدم... چشمامو میبندمو دکتر کارش رو انجام میده... یکم احساس ضعف میکنم... اما خوشحالم که میتونم جون یه نفر رو نجات بدم... حتی اگه اون یه نفر بدترین آدم روی زمین باشه... آرنجمو میذارم رو چشمام...
صدای قدمهای کسی رو میشنوم چشمامو باز میکنم... ماکان و کیارش رو جلوی در میبینم ماکان میاد رو صندلی کناره تخت میشینه و کیارش هم بالای سرم وامیسته
کیارش: ممنونم روژان... واقعا ممنونم
با سردی میگم: هر کس دیگه ای هم به جای من بود همین کارو میکرد احتیاجی به تشکر نیست
ماکان با جدیت میگه: با همه ی این حرفا باز هم بهت مدیونیم... این گروه خونی خیلی کم پیدا میشه... اگه تو نبودی ممکن بود....
صداش میلرزه و میگه ممکن بود واسه همیشه ماهان رو از دست بدم
دلم براش میسوزه... با همه ی بدی هایی که در حقم کرد ولی درکش میکنم... یاد نگرانیهای خودم برای رزا میفتم... الان وقت تلافی نیست... بعد هم میشه تلافی کرد... پس با یه لحن نرم تر میگم: ناراحت نباش همه چیز درست میشه... حالا که دیگه مشکلی نیست... من مطمئنم ماهان چیزیش نمیشه
با تعجب نگام میکنه... میدونم از لحن نرمم تعجب کرده... بدون توجه به تعجبش ازش میپرسم: اهالی روستا میگن از ماشین تو دره پرت شده، درسته؟
کیارش زودتر جواب میده: نه بابا، اونقدرا هم توی دره نبود تونست ماشین رو کنترل کنه... منم تو ماشین بودم فقط یکم دستم زخمی شد
نگاهی به دستش میندازم و تازه متوجه میشم دست اونم باندپیچی شده هست
کیارش ادامه میده: اما ماهان بیشتر آسیب دید و خونریزی داشت
سری تکون میدمو هیچی نمیگم

دکتر وارد اتاق میشه سوزن رو درمیاره و کیسه خون رو میبره... یه لبخند میزنه و میگه: کارتون واقعا قابل تحسین بود
بعد از اتاق بیرون خارج میشه... کیارش هم از اتاق بیرون میره... منتظرم ماکان هم اتاق رو ترک کنه اما اون با خونسردی رو صندلی نشسته و چیزی نمیگه... چشمامو میبندم تا یکم حالم جا بیاد... بدجور احساس ضعف میکنم
صدای ماکان رو میشنوم که میگه: حالت خوبه؟
همونجور که چشمام بسته هست سری تکون میدمو چیزی نمیگم... صدای قدمهای کسی رو میشنوم چشمامو باز میکنم... کیارش رو میبینم که چند تا آب میوه دستشه... یه آبمیوه ی آلبالو رو میگیره جلومو میگه: بخور... رنگت بدجور پریده
بدون درنگ از دستش میگیرمو با خودم فکر میکنم آب میوه رو از کجا پیدا کرده... آبمیوه رو میخورم حس میکنم حالم بهتر شده... با پررویی پلاستیکی رو که تو دست کیارشه از دستش میکشمو یه دونه دیگه هم آب میوه میخورم... یه لبخند رو لبای کیارش و ماکان میشینه... حالم جا اومده... بی تفاوت به حضور دو نفرشون از جام بلند میشم تا از اتاق خارج بشم
کیارش: کجا... بمون برسونمت
حالا که خون به ماهان رسید... حال ماکان و کیارش هم بهتر شده... بهتره بهشون رو ندم... با لحن سردی برمیگردم طرفشونو میگم: احتیاجی نیست
هر دو بهت زده بهم نگاه میکنند میدونم از تغییر ناگهانیم در تعجب هستن... پوزخندی میزنمو از اتاق خارج میشم... دکتر رو از دور میبینم... با لبخند به سمتش میرمو صداش میکنم... به سمتم برمیگرده و وقتی متوجه من میشه لبخندی میزنه و میگه: مشکلی که براتون پیش نیومد
-نه آقای دکتر... حال ماهان چطوره؟
دکتر: خدا رو شکر بخیر گذشت
لبخندی میزنمو میگم آقای دکتر راستش من دستم احتیاج به پانسمان داره
دکتر متوجه دستم میشه و میگه: با من تشریف بیارین... منو به یه اتاق دیگه میبره و میگه جلوش بشینم خودش هم روبروم میشینه و شروع میکنه به پانسمان کردن دستم
ماکان هم همون لحظه وارد اتاق میشه و میگه: آقای دکتر حال برا.........
که حرف تو دهنش خشک میشه و دکتر رو در حال پانسمان کردن دستم میبینه
دکتر: آقا چیزی شده؟؟
ماکان به خودش میادو همونجور که نگاش به دست منه میگه: میخواستم در مورد حال برادرم بپرسم؟
دکتر همونجور که داره دستمو پانسمان میکنه میگه: ایشون مشکلی ندارن... فقط به خون احتیاج داشتن که حل شد
دکتر که میبینه ماکان هنوز داخله اتاق هست میگه: امر دیگه ای هست؟
ماکان زیر لب نه ای میگه و از اتاق خارج میشه
چند دقیقه ی بعد پانسمان دستم تموم میشه و من از اتاق خارج میشم.... هنوز همه ی فامیل توی درمانگاه هستن... همه با مهربونی نگام میکنند به جز اون دختره ی دیروزی و با چند نفری که من نمیشناسم... نمیدونم چرا این چند نفر با اخم نگام میکنند... دختره با پوزخند میگه: چقدر میخوای؟
منم متقابلا پوزخندی میزنمو میگم: خوب از جیب بابات بذر و بخشش میکنی
با خشم نگام میکنه... کیارش و خونوادش با نگرانی نگامون میکنند... از ماکان هم خبری نیست
دختر:تو به اوناش کاری نداشته باش... بالاخره باید پول لباسایی که تنته رو از یه جایی در بیاری؟
-همه مثله جنابعالی نیستن که از جیبه بابا و شوهر بخورن... ما خودمون کار میکنیم خودمون هم خرج میکنیم... بهتره تو به خاله بازیت برسی و به کار بزرگترا کاری نداشته باشی
مردی با اخم جلو میادو بهم میگه: دختر خانم بهتره با دختر بنده مودبانه صحبت کنی؟
- مگه دختره شما با بنده مودبانه صحبت کرد که من باهاش مودبانه صحبت کنم... بنده با هر کس اونجوری صحبت میکنم که لایقشه
کیارش میخواد چیزی بگه که مرد داد میزنه چه طور جرات میکنی با من اینجوری حرف بزنی ؟
با خونسردی میگم: همونطور که شما جرات میکنی سرم داد بزنید
مرد با داد میگه: دختره ی بی اصل...
میپرم وسط حرفشو میگم: شما که اینقدر ادعاتون میشه هنوز نمیدونید نباید تو جایی که بیمار داره استراحت میکنه داد و هوار راه بندازین
مرد میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدم... حرفمو ادامه میدمو میگم: هر چند از رفتار دخترتون میشه به راحتی فهمید شما هم چه شخصیتی دارین
مرد از عصبانیت سرخ میشه
مرد: کاری نکن همین جا به شلاقت بکشم با پوشیدن لباسهای شهری آدم شهری نمیشه
پوزخند صداداری میزنمو با خونسردی میگم: جرات داری فقط یه سیلی بهم بزن چنان کاری میکنم که مرغای آسمون به حالت گریه کنند... اگه باور نمیکنی از دختر یکی یه دونت بپرس... یه سیلی زد یه سیلی هم نوش جون کرد... من هیچ خوشم نمیاد به کسی بدهکار باشم... حالا میفهمم فهم شعور دخترت به کی رفته... بهتره اینو هم بدونی با داد و فریاد آدم با اصل و نسب نمیشه... اینقدر هم اصل و نسب نداشتت رو به رخ من نکش
فقط میتونم بگم صورتش قرمزه قرمز شده... رگ گردنش هم متورم شده... همه با ترس به ما دو نفر نگاه میکنند... ماکان از اتاقی بیرون میاد... وقتی من و اون مرد رو با اون حال میبینه میگه: اینجا چه خبره؟
کیارش: چیزی نشد.........
مرد با فریاد: تو.... تو .... دختره هرجایی...........
صبرم تموم میشه دست سالمم رو میبرم بالا و یه سیلی نثار اون مرد میکنم و با داد میگم: هرجایی اون دختره ی نفهمته... چطور به خودت اجازه میدی با من اینطور صحبت کنی... به اون دختر بی شعورت هم گفتم من کاری به کار کسی ندارم... اما اگه کسی پا تو کفشم کنه نمیتونم ساکت بشینم
دکتر و ماکان و کیارش و همه فامیل با دهن باز نگام میکنند.... مرد که انتظار اون برخورد رو نداره به یه پسره میگه: برو شلاق رو بیار
-من فقط و فقط منتظرم دستت بهم بخوره بعدش مطمئن باش با وکیلم مزاحمت میشم... جرات داری دستت رو روی من بلند کن تا ببینی چیکارت میکنم... اگه فکر کردی میتونی مثله این مردم ساده من رو با داد و فریاد و کتک ساکت کنی باید بگم خواب دیدی خیر باشه... برای اولین بار ترس رو تو چشمای ماکان دیدم... به سمت داییش میادو میگه: دایی جان........
مرد: ماکان هیچی نگو... من باید تکلیفم رو با این دختره ی زبون دراز روشن کنم
پوزخندی میزنمو میگم: تکلیفتون از همین حالا روشنه
اون پسره با شلاق برمیگرده... به پسره اشاره میکنه به سمتم بیاد... نگاهی به پسره میکنمو پوزخندی میزنم پسره به سمت من میادو با پوزخند دستشو میاره بالا تا بازوهامو بگیره که با یه ضربه نقشه زمینش میکنم... برای دومین بار کاراته به دردم خورد... نگاهی به پسره میکنمو میگم: پسرجون بهتره بری خونتون لالا کنی اینجا جای خواب نیست
مرد با عصبانیت شلاق رو میبره بالا که با یه عکس العمل سریع دست پانسمان شدمو بالا میبرمو ضربه ی محکمی به همون زخم قبلی برخورد میکنه سریع دستمو مشت میکنم و سر شلاق رو میگیرم.. دردش وحشتناکه... پانسمانم خونی شده... مرد با تعجب نگام میکنه... میدونم براش باور این همه مقاومت سخته ولی من آدمی نیستم که در برابره زور تسلیم بشم...
-همه تنبیه ات همین بود... من که اگه به جای شما بودم میرفتم خودمو بازنشست میکردم... کسی که همه چیز رو تو کتک و شلاق میبینه اصلا لایق زنده بودن نیست چه برسه به کار کردن ... بعد با پوزخند مسخره ای سر شلاق رو رها میکنمو به سمت دکتر میرم و دستامو بالا میبرمو میگم: دکتر کارت امروز در اومده ها
مرد میخواد به طرف من بیاد که کیارش و ماکان به زور اونو از درمانگاه بیرون میبرن... اون دختره ننر و اون پسری که درازکش وسط درمانگاه افتاده بود و یه زنی که نمیشناسم هم از درمانگاه خارج میشن... هر چند خشم تو نگاه همه شون به راحتی هویدا بود
دکتر سری به نشونه تاسف تکون میده و میگه: این چه کاری بود دختر؟
با شوخی میگم: واقعا نمیدونید الان براتون با جزئیات کامل توضیح می.......
صدای کیارش رو میشنوم
کیارش: روژان حالت خوبه؟
یه بله ی زیر لبی میگمو برمیگردم سمت دکتر که دکتر بهم میگه: بیا پانسمانت رو عوض کنم
همونجور که داریم میریم به شوخی میگم دکتر نمیشه چون زیاد زیاد مزاحمتون میشم یکم ارزونتر حساب کنید
دکتر منو به همون اتاق قبلی هدایت میکنه و با خنده میگه: نه اصلا حرفشم نزن... تازه چون سر و صدا راه انداختی باید جریمت هم کنم
بعد با دست اشاره میکنه روبروش بشینم... روبروش میشینمو میگم: دکتر من فقط یه بار داد زدم اصله سر و صدا رو اون پیرمرد بداخلاق، گند دماغ، کچل، شکم گنده ی خرفت کرد
دکتر با خنده میگه: چیزی دیگه یادت نمیاد
-نه فعلا همینا رو داشته باش تا بقیه یادم بیاد
همونجور که دستم رو پانسمان میکنه میگم: خوب شد با همین دستم شلاق رو گرفتما
دکتر: چرا؟
-آخه اگه با اون یکی دستم میگرفتم هر دو تا دستم داغون میشد
دکتر: اون دفعه دستت چی شده بود؟
-شنیدین میگن حلال زاده به داییش میره
دکتر سری به نشونه ی آره تکون میده و میگه: ولی ربطش به الان چیه؟
-آخه دو روز قبل خواهرزاده همین پیرمرد بداخلاق، گند دماغ، کچل، شکم گنده ی خرفت این بلا رو سر دستم آورد... امروز هم که داییش رسیدو همون کارو تکرار کرد... ولی از همین حالا میدونم این ماکان در آینده چی شکلی میشه
دکتر میگه: ماکان دیگه کیه؟
-همین که برادرش به خون احتیاج داشت... همون برادرزاده ی پیرمرد بداخلاق، گند دماغ، کچل، شکم گنده ی خرفت
دکتر با صدای بلند میخنده و میگه: دختر تو چقدر بانمکی
با لحن جدی میگم: کاملا اشتباه میکنید
دکتر با تعجب میپرسه: آخه چرا؟
-آخه من با خودم نمکدون ندارم پس چه جوری بانمکم؟
صدای خنده ی همه بلند میشه... با تعجب سرمو به سمت در برمیگردونم میبینم همه به جز ماکان جلوی در واستادن.. دکتر هم با خنده میگه: آخر نگفتی ماکان در آینده چی شکلی میشه؟
-مثله داییش یه پیرمرد بداخلاق، گند دماغ، کچل، شکم گنده ی خرفت
دکتر با صدای بلندی میخنده.... صدای قدمهای یه نفر رو میشنوم که از پشت بهم نزدیک میشه... با چشمهای گرد شده ماکان رو میبینم... پس از اول اینجا بوده... همه جلوی در بودن ولی این آقا تو اتاق پشت سرم واستاده بود... بی توجه به بقیه میگم دکتر تموم شد؟
دکتر: آره... ولی یه خورده استراحت به دستت بده
سری تکون میدمو مبلغش رو حساب میکنم

از دکتر خداحافظی میکنم و خداحافظی سردی هم تحویل بقیه میدم... میخوام از اتاق خارج بشم ولی همه جلوی در جمع شدن... سمت دکتر برمیگردم و میگم: ببخشید آقای دکتر؟
دکتر: بله؟
-اینجا آش نذری میدن؟
دکتر با تعجب نگام میکنه و میگه: متوجه منظورت نمیشم
میگم اگه میخواین آش نذری بدین من خونه نرم؟ بمونم چند کاسه ای بخورم بعد رفع زحمت کنم
دکتر مبهوت حرف من شده و میگه: باز نفهمیدم
-با این همه آیکیو چه جوری دکتر شدی؟ منظورم اینه این همه آدم جلوی این اتاق جمع شدن قراره آش نذری پخش کنی
دکتر با صدای بلند میزنه زیر خنده... بقیه هم خندشون گرفته
-مگه من باهاتون شوخی دارم من جدی جدی پرسیدم
دکتر با خنده میگه همه این جمع نگرانه جنابعالی بودن
با پوزخند میگم: کاملا معلومه... چه آدم مهمی شدم که خودم خبر ندارم... من دیگه برم دیرم شده
همه میرن کنارو من هم از اتاق خارج میشم... به سمت ماشینم حرکت میکنم.. صدای قدمهای کسی رو پشت سرم میشنوم... سرمو برمیگردونم که میبینم ماکان داره با قدم های بلند خودش رو به من میرسونه... با بی تفاوتی دوباره راهمو ادامه میدم... به ماشین میرسمو ماشین رو روشن میکنم که میبینم در ماشین رو باز میکنه و خودش رو تو ماشینم پرت میکنه... با تعجب نگاش میکنمو میگم: کاری داری؟
با عصبانیت تو چشمام زل میزنه و میگه: تو به چه جراتی با خونواده ی من اونطور حرف زدی؟
بهتره من اول این سوال رو از تو بپرسم: خونواده ی جنابعالی به چه جراتی با من اونطور حرف زدن؟
بعد از مکثی ادامه میدم... این همه راه اومدی این چرت و پرتا رو تحویلم بدی؟ بهتره پیاده شی دیرم شده
دستاشو از شدت عصبانیت مشت میکنه و میگه: حتی بزرگتر کوچکتر هم سرت نم....
میپرم وسط حرفشو میگم: نیست که جنابعالی سرت میشه و گرنه با اون پیرمرد اونکارو نمیکردی... من از روی سن آدما قضاوت نمیکنم من از فهم و شعورشون در موردشون قضاوت میکنم و نحوه برخوردم رو باهاشون انتخاب میکنم... که دایی جنابعالی مثله خودت به اندازه ی یه فندوق هم فهم و شعور نداره
با داد میگه: خفه شو دختره ی بی شعور... اگه بخوام میتونم همین الان از روستا پرتت کنم بیرون
-منم حتما آروم یه گوشه میشینم و نگات میکنم تا جنابعالی پرتم کنی
ماکان: حتی اگه یه روز هم به عمرم مونده باشه حالتو میگیرم
-بهتره اگه یه روز به عمرت مونده بری دنبال قبر و کفن... راستی یه مایو هم بخر تو اون دنیا نیازت میشه... بالاخره برای همیشه باید تو مواد مذاب شنا کنی و آب جوش قورت بدی....
ماکان از عصبانیت سرخ شده... خم میشمو از داشبورد آب معدنی کوچیکی رو برمیدارمو میدم دستش
با بی حوصلگی میگه: این چیه؟
با نیشخند میگم: دیدم سرخ شدی گفتم حتما گرمته... بده دارم بهت لطف میکنمو آب میدم خدمتت
با عصبانیت آب معدنی رو به طرفم پرت میکنه و از ماشین پیاده میشه... درو هم محکم میبنده
پوزخندی میزنمو ماشین رو به حرکت در می یارم... وقتی به خونه رسیدم همه چیز رو واسه ی رزا تعریف کردم
رزا: عجب آدمای پررویی هستن
-اوهوم... رزا بهتره فردا یه سر به خونوادت بزنیمو بعد هم برگردیم... نظرت چیه؟
رزا: باهات موافقم، خودم هم دیگه خسته شدم... از این به بعد هفته ای یه بار به خونوادم سر میزنم... از اول هم موندنمون درست نبود
-نمیشد مادرتو تنها بذاری... همین که اینجا موندی براش دلگرمی بود
سری تکون میده و هیچی نمیگه
اونشب بدون هیچ اتفاقی گذشت... تنها مسئله ای که خیلی ناراحتم میکرد نگاه های گاه و بی گاه احمد موقع شام بود که سعی میکردم بی تفاوت باشم... صبح قرار شد بعد از صبحونه با عباس و خونوادش صحبت کنیم و مبلغ اجاره رو حساب کنیم تا بعد از دیدار رزا با مادرش یکسره به تهران بریم.... صبح بعد از صبحونه رزا میگه: واقعا این مدت به همه تون زحمت دادیم، اگه بدی، خوبی از ما دیدین حلالمون کنید
اینا چرا اینجوری نگامون میکنند، همه با تعجب زل زدن به دهن رزا... نکنه رزا به یه زبون دیگه حرف زده و من نفهمیدم
------------------

رزا هم متوجه تعجبشون میشه و با تعجب میرپسه: چیزی شده؟
معصومه به خودش میادو میگه: چرا اینقدر زود... حالا بودین
همونجور که دارم چایی میخورم میگم: نه دیگه هر چقدر موندیم بسه... کلی کار داریم....
رزا هم سری به نشونه ی موافقت تکون میده...
رزا: بهتره من برم چمدونا رو بذارم تو ماشین
بعد نگاهی به من میکنه و میگه: تو هم زودتر بخور و بیا
همین که رزا میخواد بلند شه عباس میگه: یه لحظه بشین کارتون دارم
من و رزا با تعجب نگاهی بهم میندازیم و چیزی نمیگیم... وقتی من و رزا رو منتظر میبینه برمیگرده به سمت رزا و میگه: احمد از روژان خوشش اومده... اونجور که فهمیدیم پدر و مادرتون مردن... واسه همین میخوام با قاسم صحبت کنمو مراسم خواستگاری رو تو خونه ی شما بگیرم
من که داشتم چایی میخوردم... چایی میپره تو گلوم و به سرفه میفتم... بهت زده به عباس نگاه میکنم... نگرانی رو تو چشمای رزا میبینم... میترسه یه چیزی بارشون کنم... یعنی واقعا به این تفاوت ها فکر نکردن... سعی میکنم آروم باشم، خوشم نمیاد غرور کسی رو به بازی بگیرم... لبخندی میزنمو میگم: شما لطف دارین ولی بنده قصد ازدواج ندارم
عباس با اخم برمیگرده سمت منو میگه: من به نظر تو کاری ندارم... دارم با خواهرت حرف میزنم
میخوام چیزی بگم که رزا با اخم میگه: خواهر من توی تصمیم گیری آزاده
عباس با عصبانیت میگه: اصلا اشتباه کردم با شماها صحبت کردم از اول باید با قاسم حرف میزدم
با خونسردی میگم: قاسم چیکاره ی بنده هست که خودم خبر ندارم
با فریاد میگه: فعلا که بزرگتر شما قاس.........
میپرم وسط حرفشو میگم: قاسم دماغشو به زور بالا میکشه بعد میخواد برای ما بزرگتری بکنه... من و رزا خودمون بزرگتر خودمون هستیم... قبلا گفتم الان هم میگم در آینده هم اگه لازم باشه این حرفمو تکرار میکنم... قاسم تو زندگی من و رزا هیچ نقشی نداره
پوزخندی میزنه و میگه: پدر رزا که هست
منم متقابلا پوزخندی میزنمو میگم: کدوم پدر؟ اون هیچ حقی نداره؟ دیدی که به راحتی ازدواج رزا رو بهم زدم چه کاری تونست بکنه؟ قاسم همون موقعی که مبلغ هنگفتی از پدر من گرفت رزا رو واسه همیشه از دست داد... خوشم نمیاد سر این موضوع های بیخود بحث کنیم... من جوابمو به شما دادم
برمیگردم سمت رزا و میگم: بلند شو
میخوام از جام بلند شم که عباس داد میزنه و میگه: بهتر از احمد کجا گیرت میاد؟
میخوام بگم اگه با سوپور محلمون هم ازدواج کنم از احمد بهتره اما با خونسردی میگم: مثله اینکه متوجه ی حرفم نشدین من نگفتم پسرتون آدم خوب یا بدیه من میگم فعلا برای ازدواج آمادگی ندارم
احمد با پوزخند میگه: مگه ازدواج آمادگی میخواد؟
-پس نه خاله بازیه
برمیگردم سمت رزا و بهش میگم: برو چمدونا رو تو ماشین بذار
رزا با نگرانی از اتاق خارج میشه... خودم هم بقیه مبلغ توافقی رو به عباس میدم که با اخم نگام میکنه
میخوام از معصومه خداحافظی کنم که عباس میگه: تکلیف پسره من چی میشه؟
-تکلیف پسرتون از همین الان هم روشنه... جواب من منفیه
عباس از عصبانیت منفجر شد: تو چطور جرات میکنی به پسر من جواب منفی بدی... بهترین دخترا براش سر و دست میشکنند
با پوزخند میگم: پس بهتره یکی از همون دخترا رو بگیره
به طرف معصومه میرمو با مهربونی ازش خداحافظی میکنم دم گوشش میگم: متاسفم باور کن تفاوتهای زیادی بین من و احمد وجود داره
یه لبخند مهربون میزنه و آروم میگه: از اول هم میدونستم جوابت منفیه... اما هر چی گفتم احمد و عباس گوششون بدهکار نبود
-مهم نیست خودت رو ناراحت نکن... ممنونم بابت غذاهای خوشمزت... این چند روز خیلی اذیت شدی
معصومه: وظیفم بود
-لطف بود.. از طرف من از منیر هم خداحافظی کن
لبخندی میزنه و سرش رو تکون میده... بی توجه به عباس و احمد از اتاق خارج میشم... رزا رو تو حیاط منتظر میبینم با نگرانی به طرفم میادو میگه: چی شد؟
-چی چی شد؟
رزا: به عباس چی گفتی؟
-هیچی فقط جواب منفی دادم... داشتم با معصومه خداحافظی میکردم
عباس با عصبانیت از اتاق خارج میشه و میگه: دختره ی بی پدر و مادر من داشتم بهت لطف میکردم... حقا که بی لیاقتی
خیلی عصبانی شدم... رزا دستمو گرفتو گفت روژان تو رو خ.........
بی توجه به ادامه ی حرف رزا به شدت دستمو از دست رزا بیرون میکشمو به سمت عباس میرمو و میگم: درسته من پدر و مادر ندارم ولی حداقل اونقدر شعور دارم که بفهمم نباید پسره ی ترشیدمو به این و اون قالب کنم
رگ گردنش متورم شد و با داد گفت: تو چی گفتی؟
بلندتر از قبل میگم: بنده گفتم درسته من پدر و مادر ندارم ولی حداقل اونقدر شعور دارم که بفهمم نباید پسره ی ترشیدمو به این و اون قالب کنم
با پوزخند ادامه میدم: بهتره به فکر یه سمعک باشی همه مثله من حرفشونو تکرار نمیکنند
عباس: چطور جرات میکنی با من اینطور حرف بزنی؟
-از وقتی پامو تو این روستا گذاشتم هزار بار این جمله رو شنیدم برای بار هزارم میگم من با هر کس اونجور صحبت میکنم که لایقشه... رزا راه بیفت
خودم هم پشت سر رزا حرکت میکنم و از خونه خارج میشم
صدای عباس رو میشنوم که میگه: معلوم نیست اون همه مدت خونه ی ارباب چه غلط........
اونقدر از خونه دور میشیم که بقیه حرفاشو نمیفهمم به کنار ماشین رسیدیم
رزا: خودم رانندگی میکنم
-از وقتی پامو تو این روستا گذاشتم با همه درگیرم.. همه اینجا زور میگن... واقعا نمیتونم بفهمم
رزا: روژان بهش فکر نکن
-بدجور اعصابم بهم ریخته ست... اینا پیشه خودشون چه فکری کردن... این همه تفاوت هیچی حداقل فکر نکرد من هیچ علاقه ای به اون پسره ی کروکودیلش نداریم
رزا که خندش گرفته میگه: روژان بس کن تموم شد
با عصبانیت اداشو در میارمو میگم: با قاسم که بزرگترتونه صحبت میکنم
رزا از خنده منفجر میشه
-مرض... اه اه خدایا شوهر نفرستادی نفرستادی نفرستادی آخرش هم یه کروکودیل برامون از آسمون فرود آوردی... خدایا غلط کردم من اصلا شوهر نمیخوام...
با جدیت به سمت رزا برمیگردمو میگم: فکر کنم خدا آدمیزاد تموم کرده بود منم بیخودی اصرار میکردم شوهر میخوام شوهر میخوام خدا هم برای اینکه دهنمو ببنده این کروکودیل رو برام فرستاد
سرمو به سمت آسمون میگیرمو میگم: خدایا من عجله ای ندارم... من منتظر میمونم هر وقت شوهرای جدید ساخته شدن برام بفرست...نمیخوام زیاد خودتو خسته کنی فقط شوهرم پولدار، خوشتیپ، مهربون، خوش اخلاق و زن زلیل باشه... باشه خداجون؟... من به همینا راضیه راضی ام
بعد دوباره به سمت رزا برمیگردمو میگم: میبینی چقدر آدم قانعی هستم... یکم از من یاد بگیر
رزا با خنده میگه: بله... بله... کاملا پیداست
تا رسیدن به نزدیکیهای خونه ی قاسم من حرف میزدمو رزا فقط میخندید...
رزا: ماشینو نگه دار بقیش پیاده رویه
-اه... اه... باز باید با خط یازده بریم
همونجور که از ماشین پیاده میشدم میگم: رزا مطمئنی کارم درسته؟
رزا از لحن جدیه من تعجب میکنه و میگه: کدوم کار؟
-همین که این کروکودیل رو رد کردم نکنه خدا حالا حالاشوهر برام نفرسته
رزا زیر لب غرغر میکنه: باز من اینو جدی گرفتم

-مگه نباید جدی بگیری؟
رزا: میدونی چیه؟ اصلا لیاقت تو همون احمده
-دستت درد نکنه دیگه، آدم یه خواهر مثله تو داشته باشه... احتیاج به دشمن نداره... ولی رزا فکرشو کن من بشم عروس عباس
بعد پخی زدم زیر خنده
رزا هم لبخندی زدو گفت ساکت باش رسیدیم... روژان با قاسم دهن به دهن نمیشیا
-رزا دیگه از قاسم نمیترسی؟
رزا: نه تا وقتی که تو پیشم هستی
آهی میکشمو هیچی نمیگم... دوست داشتم خواهرم واسه همیشه این ترسو کنار میذاشت...دوست ندارم به هیچکس وابسته باشه... با اینکه خیلی تغییر کرده ولی حس میکنم بخاطر اینه که همیشه منو کنار خودش داره... رزا چند ضربه به در میزنه... سوسن در رو باز میکنه و ما به داخل خونه میریم.... قاسم با دیدن من اخماش تو هم میره... انگار کار و زندگی نداره ما هر وقت اومدیم این خونه بود رزا سلام زیر لبی به قاسم میکنه و به داخل اتاق میره منم بدون هیچ حرفی پشت سرش میرم
رزا: سلام مامان
ثریا با مهربونی رزا رو تو بغلش میگیره و میگه: سلام دخترم، دلم برات تنگ شده بود
-سلام ثریاجون
ثریا تازه متوجه من میشه و میگه: سلام گلم
بعد بهم اشاره میکنه برم کنارش بشینم... لبخندی میزنمو کنارش میشینم
رزا: مامان من که تازه اینجا بودم
ثریا آهی میکشه و میگه: به اندازه ی همه سالهایی که کنارم نبودی دلتنگت هستم... هر چند اونجا خوشبخت تر بودی... باید خدا رو شکر کنم که اون زن و مرد مهربون تو رو با خودت بردن وگرنه اینجا عذاب میکشیدی
اشک تو چشمای ثریا جمع میشه... دلم آتیش میگیره... دوست دارم اونقدر قاسم رو کتک بزنم تا بمیره
با خنده میگم: ثریا خانم گذشته ها رو فراموش کنید... من و رزا تصمیم گرفتیم از این به بعد هفته ای یه بار بهتون سر بزنیم... اگه شد بیشتر هم میایم
ذوق و شوق رو تو چشماش به خوبی میبینم چشماش دقیقا همون چشمای رزاهه... حالا میفهمم این همه زیبایی رزا از کجاست.... منو تو آغوشش میگیره و میگه: مرسی که مواظب دخترم هستی... همیشه میخواستم بابت نجات دخترم ازت تشکر کنم اما موقعیتش دست نمیداد... یه روزی تو همین روستا پدر و مادرت رزا رو نجات دادن... بعدها هم تو اومدی و دخترم رو نجات دادی...
-این حرفا چیه؟ رزا خواهر منه خیلی جاها اون هوامو داره بعضی وقتا هم من باید یه تکونی به خودم بدمو هوای خواهرم رو داشته باشم
رزا آهی میکشه و میگه: روژان مادرم راس میگه اگه تو نبودی من زندگیم نابود میشد... شاید کیارش به اون بدیها هم نبود... اما خوب اون ترس زندگیمو نابود میکرد... اگه کیارش بهترین مرد دنیا هم بود ولی چون یه اجبار بود زندگیم به تباهی کشیده میشد
منظورش رو درک میکنم... میفهمم چی میگه... ولی من مطمئنم خودش میتونست به راحتی همه چیز رو حل کنه فقط خودش رو زیادی دست کم میگیره... ولی الان وقت این حرفا نیست... بهتره جو سنگینی که تو اتاق ایجاد شده رو ازبین ببرم
-ای بابا هر چی بوده تموم شد، بهتره فراموشش کنیم
بعد برمیگردم سمت ثریا و میگم: ثریاجون حالتون خوبه؟ دیگه درد ندارین؟
ثریا: خوبم مادر، کی برمیگردین؟
-امروز میریم ولی فکر کنم یه بار با عمو بیام واسه خرید خونه ای ویلایی چیزی... به نظرتون میشه تو روستا خونه ای خرید
ثریا یکم فکر میکنه و میگه: خونه که فکر نکنم ولی میتونی اطراف روستا ویلا پیدا کنی
رزا: همون هم خوبه
منم سری به نشونه تائید تکون میدم
-یه جایی باشه که بتونیم شب سرمون رو زمین بذاریم بقیش به کنار
ثریا با شرمندگی میگه: واقعا شرمندتون هستم اینجا جا داریم اونوقت شما مجبو.......
میپرم وسط حرفشو میگم: این حرفا رو نزنین که ناراحت میشم... حتی اگه آقا قاسم هم میگفت که اینجا بمونید من معذب بودم
هر چند دروغ میگفتم ولی دلیلی نداشت ثریا رو بیخودی ناراحت کنم... درسته از قاسم بدم میومد ولی دوست داشتم تو این مدت رزا هر روز کنار مادرش باشه
رزا هم حرفمو تائید میکنه و میگه: مامان ما دیگه باید کم کم بریم
غم رو تو چشمای ثریا میبینم
با لبخند میگم: زود برمیگردیم
لبخندی میزنه و میگه: مواظب خودتون باشین
یه خورده دیگه رزا و ثریا با هم حرف میزنند بعد من و رزا از اتاق خارج میشیم... قاسم که ما رو میبینه برمیگرده سمت منو با طعنه میگه: سلام کردن که بلد نیستی لااقل خداحافظی کن...
یه نگاه به رزا میکنم با چشماش بهم التماس میکنه... سری به عنوان تاسف تکون میدمو به خاطر رزا و مادرش چیزی نمیگم... ولی قاسم دست بردار نیست
قاسم: شنیدم پسر عباس رو تور کردی؟ هر چند با اون عشوه های خرکی که میومدی اگه این اتفاق نمیفتاد جای تعجب داشت... حالا که داری ازدواج میکنی یکم خانمانه رفتار کن
خونم به جوش اومده ولی باز چیزی نمیگم
-رزا راه بیفت دیرمون میشه
رزا سری تکون میده و جلوتر از من حرکت میکنه
قاسم: مثله اینکه احمد خوب زبونتو چیده... کی بیایم واسه عقد و عروسیت؟؟
تو دلم میگم متاسفم رزایی... اگه جوابشو ندم میمیرم... با خونسردی برمیگردم طرفشو میگم: تو که نسبتی با بنده نداری پس به عقد و عروسی من هم دعوت نمیشی اگه میخوای بیای غذای مفت بخوری برات میفرستم چند پرس میخوای؟
رزا دستمو میکشه و میگه روژان دعوا راه ننداز
قاسم با عصبانیت میگه: چرا زر مفت میزنی... احمد پسر بهترین دوستمه... صد در صد من از طرف اونا دعوت میشم
نگاهی به رزا میندازمو و میگم: عزیزم من دارم حرف میزنم با کسی دعوا ندارم
بعد برمیگردم سمت قاسمو میگم: خوب احمد پسر بهترین دوستت باشه چه ربطی به ازدواج من داره... مگه عروسیه احمده
قاسم با دهن باز نگام میکنه و بعد از چند لحظه میگه: مگه قرار نیست که با احمد ازدواج کنی؟ اینو همه ی روستا میدونن
همه ذهنم علامت سوال میشه من خودم امروز صبح فهمیدم پس این ملت چه جوری خبر دار شدن همه سعیمو میکنم که قیافم متعجب نباشه
پوزخندی میزنمو میگم: مگه دیوونه ام با انگی مثله تو و دوستت ازدواج کنم
بعد هم برای جلوگیری از دعواهای احتمالی سریع از خونه میزنم بیرون و پخی میزنم زیر خنده
رزا با اخم نگام میکنه و میگه: مگه قول ندادی دعوا راه نندازی
-رزا من که دعوا راه ننداختم فقط حرف زدم... تو چرا اینجوری میکنی... اصلا صدای من بلند شد؟
رزا با تاسف سری تکون میده و میره داخل ماشین بشینه... من هم به سمت ماشین میرم اما قبل از حرکت برمیگردم به سمت رزا و میگم: رزا شینیدی قاسم چی گفت؟
با بی حوصلگی میگه: چی گفت؟
-گفت همه روستا میدونن که قراره با احمد ازدواج کنم
رزا با دهن باز بهم نگاه میکنه
-اه اون دهنتو ببند حالا یه خرمگس میره تو دهنت... به سلامتی خفه میشی منم از دستت راحت میشم.. همه پولات به من میرس......
بی توجه به حرفام میگه: اون موقع اونقدر داشتم حرص میخوردم اصلا متوجه حرفای قاسم نشدم... باورم نمیشه
-خودم هم خیلی تعجب کرده بودم اما به زحمت سعی کردم قیافم رو جمع و جور کنم
رزا: ما خودمون تازه فهمیدیم پس بقیه چه جوری با خبر شدن؟
-از اون حرفا بودا... تو چه ساده ای... خوب معلومه دیگه عباس و احمد از قبل همه جا رو پر کردن... فکر کن عجب اعتماد به نفسی داشتن که بدون اینکه به من بگن همه جا گفتن قراره من با احمد ازدواج کنم
رزا: حتما میخواستن تو رو تو عمل انجام شده قرار بدن
-منم که چقدر قرار گرفتم... بیخیال رزا... بهتره بهش فکر نکنیم
رزا به فکر فرو میره ولی من با بیخیالی ماشین رو روشن میکنمو یه آهنگ میذارم و به سمت تهران حرکت میکنم
سلام همه قراره من
نیستی تو در كنار من
دلم برات تنگه بیا
تموم انتظار من
یه عالمه ترانه رو
به چشمات هدیه می كنم
تو هم دلت تنگ میشه باز
وقتی كه گریه می كنم
نه من ستاره ای می خوام
نه تو ستاره منی
من تو خودم مرده بودم
عمر دوباره منی
نه من ازت چیزی می خوام
نه تو برام دلواپسی
نفرین به این زندگی و
این روزگار بی كسی
وقتی چشمات وا می شن
انگاری پیدا میشه روز
تو خوب می دونی عاشقت
بد جوری دل تنگه هنوز
گل منی حتی اگه
زمستون از راه برسه
فاصله بین من و تو
كوتاه تر از یك نفسه
آهای همه قراره من
نیستی تو در كنار من
دلم برات تنگه بیا
تموم انتظار من
یه عالمه ترانه رو
به چشمات هدیه می كنم
تو هم دلت تنگ میشه باز
وقتی كه گریه می كنم
نه من ستاره ای می خوام
نه تو ستاره منی
من تو خودم مرده بودم
عمر دوباره منی
نه من ازت چیزی می خوام
نه تو برام دلواپسی
نفرین به این زندگی و
این روزگار بی كسی

فصل پنجم
چه حسه خوبیه... بعد از مدتها تو خونه ی خودت، تو اتاق خودت و از همه مهمتر تو رختخواب خودت باشی... روزای سختی بود ولی با همه سختیهاش گذشت... تو مسیر برگشت اتفاق خاصی نیفتاد اولش یه خورده با رزا حرف زدم بعدش هم رزا خوابید... خیلی خسته ام... فردا میخوام یه سر به شرکت بزنم... وای به کل حمید رو فراموش کرده بودم... فردا یه سر به حمید هم میزنم... شاید با دوستام هم یه قراری گذاشتم خیلی وقته با دوستام جایی نرفتم... میدونم رزا باهام نمیاد... همیشه بچه مثبت بود... زندگیش خلاصه میشد تو درس و کار... دوستاش هم مثله خودش زیادی خانمانه رفتار میکردن دو سه تا دوست بیشتر نداره هرچقدر هم اصرار میکنم با من و دوستام بیاد حتی دوستاش رو هم با خودش بیاره قبول نمیکنه... اما من برعکس رزا همه جور دوستی دارم... دوستای پولدار.. دوستایی که از لحاظ مالی سطح متوسطی هستند... یا حتی بعضیاشون از لحاظ مالی اصلا به من نمیخورن... از لحاظ اخلاقی هم همینطور شاید خیلی از دوستام از رزا هم بی زبون تر باشن... رزا معتقده باید با کسی دوست بشه که هم از لحاظ مالی هم از لحاظ اخلاقی باهاشون در یک سطح باشه... اما من میگم آدم باید با همه جور افرادی معاشرت کنه تا با زندگی افراد مختلف آشنا بشه تا از تجربه هاشون استفاده کنه مثلا من دید درستی از دخترای چادری نداشتم ولی وقتی با یکی از دخترای دانشگاه که چادری بود آشنا شدم و برخودش رو دیدم کم کم عاشقش شدم الان اون یکی از بهترین دوستای صمیمیه منه... با این که صد و هشتاد درجه رفتارامون باهم فرق میکنه اما من واقعا بهش افتخار میکنم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم همونجا بود که فهمیدم ظاهر افراد مهم نیست بلکه باطنشون مهمه... خیلی از دخترای چادری وقتی لباسای منو میدیدن سری به نشونه تاسف تکون میدادن... وقتی از مریم پرسیدم تو با پوشش من مشکلی نداری گفت چرا باید با پوششت مشکل داشته باشم؟ من و تو مختاریم هر جور که راحتیم لباس بپوشیم کسی حق نداره در مورد نحوه ی پوشش ما قضاوت کنه... واقعا هم درست میگفت در طول سه و سال و خورده ای که باهاش آشنا شدم اصلا پوشش و عقایدمون رو دوستیمون تاثیر نذاشت...شاید اولین دختری بود که میدیدم با خونسردی از خودش دفاع میکنه بدون اینکه به عقاید و باورهای افراد دیگه توهین کنه... شاید این خونسردی رو مدیون مریم هستم... چند وقتیه ازش بیخبرم فردا حتما بهش زنگ میزنم... بعد از اون همه رانندگی واقعا خسته ام... چشمامو میبندم که یه خورده بخوابم و کم کم به خواب میرم
چرا همچین میشه... چرا اینقدر تکون میخورم... مگه زلزله اومده... به زور چشمامو باز میکنمو رزا رو عصبانی بالای سرم میبینم که داره تکونم میده
رزا با اخم میگه: چرا بیدار نمیشی؟یک ساعته دارم صدات میکنم
-برو بابا، فکر کردم زلزله اومده... من خوابم میاد... بذار امروز با آرامش بخوابم
رزا: مگه دیروز تو ماشین نگفتی بریم شرکت
-پشیمون شدم... برو بعد خودم میام
رزا: روژان
-ها.. ولم کن بابا... اه نمیذاره یه خورده بخوابم
پتو رو میکشم رو سرم... صدای قدماشو میشنوم که ازم دور میشه... لبخندی رو لبم میشینه و میخوام بخوابم که حس میکنم داره برمیگرده... با عصبانیت پتو رو از سرم میکشه و بعدش فقط و فقط احساس قندیل بستن میکنم... به سرعت رو تخت میشینمو رزا رو پارچ به دست میبینم که داره با لبخند نگام میکنه
با عصبانیت شروع میکنم به نفرین کردن: الهی جیز جیگر شی من از دستت راحت شم... ایشاله بری رو یه صندلی بشینی که روسش آدامس چسبیده باشه... ایشاله وقتی میخوای بشینی رو صندلی مانتو و شلوارت باهم جر بخورن... ایشاله چهار تا چرخ ماشینت باهم پنچر بشن و نتونی هیچ غلطی کنی... ایشاله وقتی برمیگردی روستا کیارش زن گرفته باشه... ایشاله یه شوهر کوتوله ی شکم گنده ی کچل گیرت بیاد... ایشاله
رزا همونجور هر هر میخنده و میگه: با دعای گربه کوره بارون نمیاد... بیا صبحونتو کوفت کن باید بریم شرکت
-گربه خودتی بی تربیت... من یه جوجوی ملوسم... همه که مثله تو چنگول نمیکشن
بعد همونجور که با اخم از جام بلند میشم زیر لب غرغر میکنم: اه...... روزی که اینجوری شروع بشه خدا تا شبش رو بخیر کنه
رزا با خنده از اتاق خارج میشه منم با اخم میرم دستشویی بعد هم مثله برج زهرمار میرم صبحونمو میخورم... بعد از صبحونه رزا ظرفا رو میشوره و من میرم لباس بپوشم...
رزا: روژان آماده ای؟
از اتاقم بیرون میرمو سر سنگین میگم: اوهوم
رزا: اخماتو وا کن... تقصیر خودت بود
-هزار بار گفتم این شیوه ی بیدار کردن مال ماقبل تاریخه... بکم آدمانه رفتار کن
رزا با اخم میگه: در صورتی میتونم آدمانه رفتار کنم که تو آدم باشی... وقتیآ دم نمیشی مجبورم از همین شیوه استفاده کنم
میخوام چیزی بگم که میگه: امروز با ماشین من بریم
-نه امروز با ماشین خودم میام تو هم ماشینتو بیار... ظهر میخوام برم به چند تا از دوستام سر بزنم
رزا سری تکون میده و میگه: امان از دست تو... هیچوقت شرکت نیستی
-همون که تو هستی کافیه... از صبح تا غروب تو شرکت پلاسی... یه تفریح... یه گردشی... یه چیزی.... بابا یکم تنوع هم بد نیست... اگه با من نمیای لااقل با دوستت برو...راستی شاید یه سر به عمو هم زدم واسه ی خونه هم بهش میگم
رزا: آره حتما برو... به عمو بگو تو همین هفته یه جایی رو جور کنه... دیگه حوصله ی دردسر ندارم
سری تکون میدمو هر کدوم به طرف ماشین خودمون میریم... تا ظهر شرکت موندم... الان دارم میرم دفتر عمو... خدا رو شکر پیاده رویی که حمید اونجا میشینه تو مسیر راهمه... پس امروز حتما میبینمش... وقتی به اونجا میرسم خبری از حمید نیست... یکم جلوتر میرم باز هم خبری ازش نیست همینجور ماشینو به جلو میرونم ولی حمید اصلا تو هیچ جای پیاده رو نیست... با خودم فکر میکنم حتما امروز نیومده یا شاید زودتر رفته... حالم گرفته میشه تصمیم میگیرم فردا دوباره بیام... به سمت دفتر عمو کیوان میرونم... وقتی به جلوی دفتر میرسم... ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو بالا میرم... چند تا ارباب رجوع منتظر هستن تا نوبتشون بشه... منشی منو میشناسه با لبخند سلامی میکنه و میگه: به آقای مجیدی خبر بدم؟
با مهربونی میگم: احتیاجی نیست... عجله ای ندارم... اول کار بقیه رو راه بنداز... من منتظر میمونم
اونم با مهربونی لبخندی میزنه و میگه: هر جور مایلی عزیزم
چیزی نمیگم فقط با لبخند سری تکون میدم... حدود یه ساعتی اونجا نشستم و مجله های روی میز رو مطالعه میکنم با صدای منشی به خودم میام
منشی: عزیزم میتونی داخل بری
-ممنون گلم
چند ضربه به در میزنمو منتظر اجازه نمیشم خودمو تو اتاق پرت میکنمو با جیغ میگم: سلام عمو
عمو از ترس دستشو میذاره رو قلبشو میگه: وای دختر سکته ام دادی... یکم از رزا یاد بگیر... چرا تو آدم نمیشی
-عمو این کارا چیه... چرا این همه پذیرایی میکنید... قهوه چیه... چایی چیه... میوه که اصلا حرفشو نزنید... عمو فقط میخنده و اشاره میکنه بشینم
عمو: چه طوری؟ حالت خوبه؟ مگه قرار نبود یه هفته بمونید
-یکی دو روز زودتر اومدیم راستش برنامه ها داشتیم
عمو با نگرانی میگه: دوباره اذیت کردن؟
-نه بابا.. این سفر برای من بخت گشا بود یه خواستگار پیدا کرده بودم توپ
عمو با خنده میگه: سفر به این روستا واستون بد هم نشد... حالا که دارم فکر میکنم تو و رزا هم دارین از ترشیدگی خلاص میشین
-یعنی اینقدر وضع خراب بود... پس چرا چیزی نمیگفتین؟
عمو با شیطنت میگه: دلم نمیومد ناراحتتون کنم
با ناراحتی تصنعی میگم: عمو خیلی اشتباه کردین وگرنه اون کروکودیل رو رد نمیکردم
عمو با تعجب میگه: کروکودیل؟؟
منم میگم: اوهوم
عمو با یه لحن جدی میگه: با خودم میگفتم چطور ممکنه یه آدم بیاد از این دختره خواستگاری کنه... نگو کروکودیل بود... اشتباه کردی دختر... خریت کردی... باید با چنگ و دندون نگهش میداشتی
با اخم میگم: همش تقصیر شماست... بهم نگفتین بوی ترشیدگیم همه جا رو پر کرده... منم جوگیر شدم ردش کردم... ولی عیبی نداره اینبار که به روستا برگشتم میرم به زور زنش میشم... باید منو بگیره
عمو با خنده سری تکون میده و میگه: خارج از همه ی این شوخیها اینبار تو اون روستا چه خبر....
یهو ساکت میشه
با تعجب نگاش میکنم مسیر نگاش رو دنبال میکنم... میبینم داره به دست پانسمان شدم نگاه میکنه
عمو با نگرانی میگه: روژان اینبار دیگه چی شده؟
سری به عنوان تاسف تکون میدمو میگم: عمو اینبار هم سفر تلخی بود
و بعد همه ی ماجراها رو براش تعریف میکنم...

عمو خیلی خیلی ناراحت شد
عمو: نباید شماها رو تنها میفرستادم
-عمو همیشه که نباید یکی دستمونو بگیره... امروز شما با ما بیاین... فردا شما با ما بیاین... آخرش چی؟ بالاخره که باید رو پاهای خودمون وایسیم
عمو با ناراحتی سری تکون میده و هیچی نمیگه
-عمو به کمکتون احتیاج دارم
عمو: من که از اول هم گفتم بذار کمکتون کنم
-در این مورد نه... در مورد خرید خونه
عمو: امان از دست تو... همیشه میخوای تنهایی از پس مشکلات بربیای
-خوشم نمیاد بقیه رو درگیر مشکلات خودم کنم
عمو: مامان و بابات هم همیشه از این رفتارت دلگیر میشدن... خودت که میدونی همه دوست دارن کمکت کنن پس چرا اجازه نمیدی؟
-دوست ندارم به کسی وابسته باشم
عمو که میبینه حریف من نمیشه میگه: چیکارت کنم؟... هر جور خودت دوست داری عمل کن... اما اینو بدون که همیشه میتونی رو کمک منو خونوادم حساب کنی
با لبخند میگم: میدونم عمو... راستی عمو توی یه هفته میتونید خونه ای ویلایی آغلی طویله ای جایی واسه خواب برامون تو اون روستا پیدا کنید
با خنده سری تکون میده و میگه: امان از دست تو... نگران نباش ترتیبشو میدم
-مرسی عمو
عمو: وظیفمه دختر.... راستی میدونستی کیهان اومده؟
با صدای بلند میگم: بالاخره روزنامه تون برگشت
عمو با داد میگه: تو دوباره پسرمو مسخره کردی؟
با صدای بلند میخندمو میگم: مگه دروغ میگم... عمو خارج از شوخی چرا این اسمو رو پسرتون گذاشتین؟... اسم روزنامه رو گذاشتین رو پسرتون نگفتین فردا میره مدرسه دانشگاه سر کار بدبخت رو مسخره میکنن... حالا این روزنامه تون کجاست؟
عمو با اخم میگه: اینقدر این طفله معصوم رو اذیت نکن
خودمو متعجب نشون میدمو میگم: عمو چرا بهم نگفتین؟
عمو با تعجب میگه: چی رو؟
-که اسم پسرتون رو عوض کردین؟
عمو متعجب تر از قبل میپرسه: چی میگی؟ من که اسم کیهان رو عوض نکردم
-عمو الان خودتون معصوم صداش کردین... عمو من که میگم همون کیهان بهتره... شما اصلا تو اسم گذاشتن سلیقه ندارین... یا اسم روزنامه رو رو پسرتون میذارین یا اسمه دختر... شانس آوردین خدا بهتون یه بچه ی دیگه نداد لابد اسمش رو میذاشتین جام جم
بعد با صدای بلند زیر خنده میزنم
عمو از جاش بلند میشه و میگه: تو آدم نمیشی نه؟...
منم از جام بلند میشمو میگم: مگه دیوونه ام فرشته بودن رو ول کنمو یام آدم بشم...
عمو: دلت کتک میخواد
-نه به جون شما عمویی...من الان تنها چیزی که دلم نمیخواد همین کتکه
عمو میخواد به طرفم بیاد که سریع به سمت در میدومو در رو باز میکنم ... عمو به سرعت به دنبالم میاد که با ارباب رجوع رو مواجه میشه.... یکم دست و پاش رو گم میکنه و میگه: آره، روژان جان حتما امشب مزاحمتون میشیم
منم با لبخند میگم: تشریف بیارین... راستی عمو معصوم رو هم با خودتون بیارین
عمو با چشم برام خط و نشون میکشه و میگه: حتما... حتما
بعد برمیگرده سمت ارباب رجوع و میگه بفرمایید داخل
منم که اوضاع رو خیط میبینم میگم: عمویی من رفتم سلام منو به معصوم برسونید... بای
دیگه صبر نمیکنم... خودم رو به ماشین میرسونم... همین که تو ماشین میشینم از خنده منفجر میشم... همیشه همینجوری بودم... عمو یه پسر بیشتر نداره... اسمش کیهانه... کیهان همبازی بچگی من و رزاست... مثله رزا بچه مثبت... آخر خرخونیه... تا اینکه تصمیم میگیره برای ادامه تحصیل به مالزی بره... همیشه من کیهان رو اذیت میکردمو روزنامه صداش میکردم... همه ی زمانهایی که کیهان و رزا با هم درس میخوندن من هم آتیش میسوزوندم... با یاد گذشته ها لبخندی رو لبام میشینه... چه بلاها که سر این کیهان بدبخت نیاوردم.... آخرین بار که باهاش حرف زدم گفت: از یه دختره خوشش اومده میخواد بیاد با پدر و مادرش درباره اون دختر صحبت کنه... حتما دلیل برگشتنش همینه وگرنه هنوز درسش تموم نشده... ماشین رو روشن میکنم و به سمت خونه حرکت میکنم.... باز هم از اون مسیری رد میشم که حمید اونجا مینشست... خبری ازش نیست... یه خورده دلواپس میشم ولی باز همه چیز رو به فردا موکول میکنم...

تو راه واسه رزا زنگ میزنم که بعد از چند تا بوق گوشی رو برمیداره
رزا: روژان فعلا کار دارم
-رزایی حیاتیه
رزا: زودتر بگو
-عمو و روزنامه میخوان بیان خونمون
رزا: روژان مسخره بازی رو کنار بذار، من تو جلسه ام
-یه جور حرف میزنی انگار یه کاره ای تو مملکت هستی... راستشو بگو شیطون چیکاره شدی؟... بهم بگو قول میدم به هیچکس نگم
رزا: روژان حالیت نیست چی میگم
بعد با عصبانیت قطع میکنه... اه اه چه خواهر بی تربیتی دارم... دوباره تماس میگیرم... همون اول برمیداره و میگه: خدا بگم چیکارت کنه که هیچ جایی برام آبرو نذاشتی
-رزایی این میز و صندلی واسه هیچکس موندگار نیست... اینقدر به مقام جدیدت نناز... حالا نمیگی این مقامه جدیدت چیه؟
رزا با بی حوصلگی میگه: کدوم مقام؟؟
-ای بابا همین که یه کاره ای تو مملکت شدی... آجی تو از اول هم خرخون بودی میدونستم این خرخونیه تو یه جایی بدردم میخوره... منو زیر دست خودت میکنی؟ قول میدم به همه ی حرفات گوش کنم
رزا: روژان باور کن خیلی خسته ام... اگه زنگ زدی چرت و پرت بگی الان وقتش نیست
-اه... اه... عجب خواهر مزخرفی دارما یک ساعت دارم براش حرف میزنم آخرسر میگه چرت و پرت میگی... ایشاله اون مقامت کوفتت بشه که دیگه هوس تنها خوری نکنی
رزا: مثله اینکه کار نداری فقط میخوای رو اعصاب من پیاده روی کنی
-ای بابا... تو چته رزایی؟
رزا: امروز بعد از مدتها اومدم شرکت... کارام زیاده...حرفتو بزن کار دارم
-امشب مهمون داریم
رزا: چــــــــــی؟
با خنده میگم: پیچ پیچی
رزا: روژان مسخره بازی در نیار مثله بچه آدم حرف بزن
-مثله اینکه تو هم مثله عباس سمعک لازم شدی میگم امشب مهمون داریم
رزا: روژان چرا از قبل با من هماهنگ نکردی؟
-آخه مهمونمون خودش، خودش رو دعوت کرد، از قبل هم بهم خبر نداد که بهت بگم
رزا: روژان عین آدم حرف بزن بفهمم چی میگی؟ امشب مهمونمون کیه؟
-لیاقت نداری مثله فرشته ها باهات حرف بزنم، عمو کیوان با خونوادش میاد
رزا: اونا که صاحب خونه ان... ترسیدم که دوستات رو دعوت کرده باشی
-خیلی پررویی... یعنی دوستام صاح....
میپره وسط حرفمو میگه: لیست خرید رو واست اس ام اس میکنم خودم هم وقتی کارم تموم شد میام خونه... زودتر لیست خرید رو میخری تا من اومدم غذا درست کنم
-رستوران رو که ازمون نگرفتن... چرا اینقدر واسه من و خودت کار میتراشی
رزا: همین که گفتم
بعد هم سریع قطع میکنه... چند دقیقه بعد هم یه لیست بلند بالا واسه ی منه بدبخت اس میکنه... آخه یکی نیست بهش بگه رستوران رو واسه همین روزا گذاشتن دیگه... بعد از دو ساعت بالاخره خریدا تموم میشن... حالا خوب و بدش رو دیگه نمیدونم... که خوب خرید کردم یا نه... سرعتمو بیشتر میکنم تا زودتر به خونه برسم... فکر کنم رزا هم خونه رسیده... خونه میرسم و ماشین رو پارک میکنم اما خبری از ماشین رزا نیست.. یه خورده نگران میشم و براش زنگ میزنم بعد از چند تا بوق صداشو میشنوم
رزا: بله؟
-رزا کجایی؟
رزا: یه کاری تو شرکت پیش اومده بود دیر شد... الان هم تو ترافیکم... همه ی خریدا رو کردی؟
-اوهوم
رزا: فعلا قطع کن... میام خونه حرف میزنیم
-باشه... پس فعلا خداحافظ
-خداحافظ
گوشی رو قطع میکنم و با آسانسور خودم رو به آپارتمانمون میرسونم...خریدا خیلی سنگین هستن به زحمت مسیر آسانسور تا آپارتمان رو طی میکنمو خریدا رو وسط سالن رها میکنم... میرم سمت اتاقمو با همون لباسای بیرون خودمو رو تخت پرت میکنم...

جای رزا خالی که بیاد به جونم غر بزنه... آخ که چقدر خسته ام... یاد مریم میفتم... بهتره یه زنگ بهش بزنم خیلی وقته ازش بیخبرم... رو تخت میشینمو گوشی رو از جیبم درمیارمو واسه مریم زنگ میزنم با همون بوق اول گوشی رو برمیداره و شروع به فحش دادن من میکنه
مریم: تو خجالت نمیکشی... به تو هم میگن دوست... بعد از این همه مدت زنگ زدی به من که چه غلطی بکنی... میدونی چند بار بهت زنگ زدم... چرا در دسترس نبودی... اون گوشی کوفتیت همیشه یا خاموشه یا در دسترس نیست
-بابا یه نفس بکش... حالا خفه میشی
مریم با جیغ میگه: هیچی نگو
بعد دوباره کلی فحش بارم میکنه بعداز چند دقیقه که از من صدایی در نمیاد به خودش میادو میگه: الو؟؟ قطع کردی؟؟
باز چیزی نمیگم
مریم با جیغ میگه: روژان
-اه چیه پرده ی گوشم پاره شد ؟
مریم: چرا حرف نمیزنی؟
-خودت گفتی هیچی نگو
مریم: من این همه حرف میزنم گوش نمیدی؟ همین که گفتم هیچی نگو زودی قبول کردی؟؟
-اوهوم... بده دارم دختر خوبی میشم
مریم: امان از دست تو... کجا بودی این مدت
با شوخی میگم: خونه ی آقا شجاع
مریم با حرص میگه: روژان
-جای خوبی نبودم... اگه دلت کتک و فحش و ناسزا میخواد دفعه ی بعد با خودم میبرمت
مریم: نه ممنون... به اندازه ی کافی همه ی اینا از جانب تو نصیبم میشه... خارج از شوخی یکم از خودت بگو
با شیطنت میگم: من روژانم... 22 ساله... رشته نرم اف.........
مریم: کوفت
-ای بابا خودت میگی از خودت بگو
مریم: منظورم اینه که این مدت نبودی چیکار میکردی؟
-آهان... اینو بگو... در حال گرد و خاک بودم... داشتم دعوا میکردمو فحش میخوردم و کتک میزدمو کتک میخوردم
مریم: اصلا میدونی چیه؟
-نه تو بگو تا بفهمم
مریم: تو آدم نمیشی
-اینو که همه میگن یه چیز جدید بگو
مریم: روژان یا مثله آدم حرف میزنی یا قطع میکنم
-آخه کاره سختیه
مریم: چی؟
-که یه فرشته بخواد آدمانه صحبت کنه
مریم: تو اون فرشته ای هستیی که از بهشت رونده شده... اومده رو زمین بلای جون من شده
-مریمی این مدت نبودم شاعرم شدی... با قافیه میحرفی
مریم: اصلا با تو نمیشه دو کلوم حرف زد
میخواست قطع کنه که میگم: قطع نکن بابا... حوصله ندارم انگشتای نازنینم رو خسته کنم و دوباره برات بزنگم
مریم: وقتی داری چرت و پرت میگی چرا باید گوش بدم؟
-اگه میدونستی این حرفای من چه ارزش معنوی ای دارن اینجور حرف نمیزدی
مریم: بله بله... کاملا معلومه... اصلا باید حرفایه شما رو ضبط کردو گذاشت تو موزه شاید بدرد نسله بعد بخوره
با جدیت میگم: راست میگیا چرا به فکر خودم نرسید
مریم: چون تو اصلا عقل نداری که بخوای فکر کنی وگرنه میفهمیدی اگه صدای تو رو بذارن تو موزه در موزه تخته میشه
-باز من یه مدت نبودم تو بی تربیت شدی؟
مریم: اینم از همنشینی با توهه
-الکی رفتارای بی ادبانت رو نذار تقصیر من... من دختر به این خانمی... خوشگلی... مهربونی... پسرکشی... تازه دلت بسوزه خواستگار هم پیدا کردم
مریم: نکنه این مدت که نبودی عقد کردی
-نه هنوز به اونجاها نرسیده... ولی خدا رو چه دیدی شاید به اونجاها هم رسید
مریم: روژان مرگ من بگو این مدت کجا بودی؟
-داری از فوضولی میمیری، نه؟
مریم: نه خیرم بی تربیت... فقط یه خورده کنجکاوم
-کاملا معلومه
مریم با داد میگه: روژان
از حرص خوردن های مریم خندم میگیره... شاید تنها کسیه که تو دنیا با همه تفاوتهایی که بین مون هست خیلی شبیه منه... هیچ وقت از زبون کم نمیاره فقط بعضی موقع از دستم حرص میخوره که البته بعدش حسابی تلافی میکنه...
-باشه بابا... آروم بگیر تا برات تعریف کنم
بعد شروع به گفتن ماجراها میکنم وقتی حرفام تموم میشه مریم شروع میکنه به بدوبیراه گفتن
مریم: دیوونه ی زنجیری احمق خجالت نمیکشه... چطور دلش اومد اون بچه ی معصوم رو بزنه
-پس من چی؟
مریم: تو که هر چی کتک خوردی حقته... تازه کم هم خوردی...
بعد دوباره ادامه میده: بیچاره اون پیرمرد دلم براش کباب شد... اهالی روستا از دست این چی میکشن... روژان دفعه ی بعد من رو هم با خودت میبری؟؟
-اگه میخوای بیای حرفی نیست... فقط خونوادت اجازه میدن
مریم: اگه بفهمن با توام اجازه میدن
راست میگه... مامان و باباش مثله خودش خیلی خیلی روشنفکرن... از روز اول نه به پوششم گیر دادن نه به رفتارام... بعد از یه مدت هم با خونوادم آشنا شدن... چند باری هم وقتی مامان و بابا زنده بودن به خونمون اومدن ما هم به خونشون رفتیم... در کل منو خوب میشناسن
-باشه، اگه خواستی آماده باش آخر هفته باهامون بیا
مریم: جای خواب چی؟
-نگران نباش این هفته عمو جور میکنه
مریم: روژان ولی ایکاش به همون احمد جواب مثبت میدادی
با یه لحن غمگین میگم: هی هی خواهر دست رو دلم نذار... دیر فهمیدم... حالا عیبی نداره تو رو میبرم تا برام خواستگاری کنی
مریم: نه دیگه فکر کنم تا حالا عروسی کرده... بچه دار هم شده
-عجب سرعتی... هر جور حساب میکنم نمیتونم بفهمم کار نه ماه رو چه جوری تو یه شب انجام داده... نکنه از قبل زن داشته؟
مریم: تکنولوژی عزیزم
صدای در میاد
-مریم فکر کنم رزا اومده... الان میاد پوست کله ی من رو میکنه... امشب عمو و خونوادش میخوان بیان... باز برات زنگ میزنم ولی تو برای مسافرت آماده باش
مریم: باشه گلم، پس فعلا خداحافظ
-خداحافظ
همین که گوشی رو قطع میکنم در اتاق با شدت باز میشه و رزا با عصبانیت جلوی در ظاهر میشه
-آجی وقتی میخوان وارد طویله هم بشن یه ندایی میدن چرا اینجوری میای شاید من لخت باشم

رزا با عصبانیت نگام میکنه و میگه: چرا هیچ کار نکردی... همه خریدا رو ریختی تو سالن اومدی اینجا با خیال راحت داری صحبت میکنی
-مهم خرید بود که اونم انجام شد دیگه بقیه با خودته... من که از اول گفتم غذا از رستوران بگیریم... خودت قبول نکردی پس بقیه کارا به من ربطی نداره... من خسته ام میخوام بخوابم
رزا: منم خسته ام ولی وقتی مهمون داریم باید یکم از استراحتمون کم کنیم
-خودت گفتی عمو مهمون نیست صابخونه ست پس لازم نیست الکی خودت رو خسته کنی... من اگه به جای تو بودم به عمو میگفتم داره میاد بین راه یه چیزی بخره دور هم بخوریم
رزا با جیغ میگه: روژان
اما من بی توجه به جیغ رزا با همون لباس بیرون رو تخت دراز میکشمو میگم: کوفت... الکی برام روژان روژان نکن
رزا: لااقل اون لباس رو در بیار
-بیخیال فعلا خوابم میاد حوصله ندارم
رزا همونجور که زیر لب غر میزنه از اتاق خارج میشه و در اتاق رو محکم بهم میکوبه ... تازه داشتم به خواب میرفتم که با صدای جیغ رزا به خودم میام سریع از جام بلند میشم و از اتاق خارج میشم...
رزا رو میبینم که با عصبانیت داره به خریدا نگاه میکنه
با نگرانی به سمت رزا میرمو میگم: رزا حالت خوبه... چرا جیغ میزنی؟
رزا یه نگاه گوزیلایی بهم میکنه و میگه: اینا چیه خریدی؟
-خوب لیست خریداییه که تو گفتی
رزا: هر چی آت و آشغال تو بازار بود جمع کردی آوردی خونه... این میوه ها چیه خریدی؟؟ هر چیزی رو طرف میخواست دور بریزه به تو انداخته... اصلا بگو ببینم این گوشت رو از کجا گرفتی معلوم نیست گوشت خر یا سگ
با شیطنت میگم: فکر کنم گوشته خوکه
رزا با عصبانیت میگه: روژان
-چیه بابا.. با اون جیغی که تو کشیدی من فکر کردم چی شده؟ تو خودت باید میدونستی من از این چیزا سردر نمیارم... حالا هم که خریدم به جای تشکر با جیغ و دادت داری سکتم میدی
بعد بی توجه به رزا به سمت اتاقم حرکت میکنم و همونجور زیر لب غر میزنم... هر چند صدای غرغرای رزا رو هم میشنوم
رزا: از اول هم اشتباه کردم تو رو چه به خرید... فقط به درد این میخوری که آتیش بسوزونی
-اه... اه... آدم اینقدر بچه مثبت... حالم بهم خورد
به در اتاقم میرسمو درو محکم میبندم... با خودم فکر میکنم همه مون وقتی عصبانی میشیم سر این در بدبخت خالی میکنیم... زورمون به بقیه نمیرسه این در بدبخت رو هی داغون میکنیم... لبخندی رو لبام میشینه... اینبار دیگه واقعا خودمو رو تخت پرت میکنم تا یه خورده بخوابم... خودم هم نمیدونم کی خوابم برد... با تکون های دستی به چشمامو باز میکنم... رزا رو بالای سرم میبینم که با اخم نگام میکنه
رزا با سرسنگینی میگه: لباست رو عوض کن عمو اینا الان میرسن
به زحمت رو جام میشینمو به ساعت اتاقم نگاهی میندازم... چقدر زود گذشت... ساعت هشته... سری تکون میدمو رزا هم از اتاق خارج میشه... از تختم پایین میام و به سمت کمد لباسام میرم... یه دست بلوز و شلوار ساده از کمد بیرون میکشمو لباسام رو عوض میکنم... میخوام موهای بهم ریخته مو مرتب کنم که صدای زنگ بلند میشه... کارامو با سرعت بیشتری انجام میدم... صدای عمو رو میشنوم که سراغ من رو میگیره... سریع در اتاق رو باز میکنمو خودمو تو سالن پرت میکنم
جیغ میزنم: من اومدم
زن عمو کیوان با خنده سری تکون میده... روزنامه هم صدای خندش بلند میشه... عمو با اخم میگه: تو آدم بشو نیستی
رزا: عمو خودتون رو خسته نکنید... اگه قرار بر آدم شدن بود که این تا حالا شده بود
عمو: باز چه آتیشی سوزوندی که رزا رو ناراحت کردی؟
-همیشه در حق من ظلم میشه... چرا هیشکی نمیگه رزا چرا بلایی سرم میاره؟
عمو: همه از ذات خرابه تو خبر دارن
-فقط اسمم بد در رفته وگرنه این رزای چشم سفید زیرزیرکی همه کار میکنه
کیهان: هنوز همونی هستی که بودی
-سلام بر روزنامه کیهان... چطوری مرد؟ نکنه انتظار داشتی وقتی برگشتی یکی دیگه رو جای من ببینی
کیهان: فکر کردم یکم بزرگ میشی که دیدم نه از محالاته
-همین که شماها پیر شدین کافیه... امسال تولدت پیش من یه دندون مصنوعی کادو داری
کیهان با خنده میگه: آدم کردن تو از شکافتن اتم هم سخت تره
-اه... اه... مثالایی هم که میزنی همه نشونه خرخون بودنته... از من فاصله بگیر نمیخوام خرخونیت به من هم سرایت کنه
زن عمو کیوان با خنده به طرف من میادو بغلم میکنه و میگه: چرا اینقدر دختر کوچولوی منو اذیت میکنید... زبونمو واسه همشون بیرون میارمو میگم: حسودیتون شه
بعد خودمو واسه زن عمو لوس میکنم... همه از این کار من خندشون میگیره... با شوخی و خنده به سمت سالن حرکت میکنیم

رو مبل کنار زن عمو میشینمو میگم: لاله جون هیشکی منو دوست نداره همه شون اذیتم میکنند
لاله: عزیزم خودم همه شون رو دعوا میکنم
نیشم باز میشه و با خنده میگم: جون من راست میگین؟
لاله: معلومه عزیزم، خودت بگو کدومشون رو اول تنبیه کنم
با خنده میگم: عمو کیوان رو
خنده ی همه بلند میشه و عمو کیوان میگه: عمویی دلت میاد
-اوهوم
عمو کیوان: اوهوم و کوفــ.......
با چشم غره ی زن عمو، عمو کیوان میگه: منظورم اینه که واسه خودت چه خانمی شدی
-اینو که خودم میدونم... الکی این حرفا رو نزنید که گوشام دراز نمیشه
عمو کیوان با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشه... منم با بدجنسی ابروهامو بالا میندازم... بعد از کلی شوخی و خنده رزا و لاله جون میرن شام رو آماده کنند و عمو هم میگه: روژان فردا میخوام یه سر به این روستا بزنم ببینم میتونم جای مناسبی رو براتون پیدا کنم
کیهان: بابا همه چیز رو برام گفت خیلی ناراحت شدم
با ناراحتی میگم: اعصاب برام نذاشتن... هر وقت میریم اونجا کلی دردسر برامون درست میشه
کیهان: این دفعه منم باهاتون میام... هم یه آب و هوایی عوض میکنم هم ببینم حرف حسابشون چیه؟
-بیخیال خودم میتونم از پس مشکلات بربیام... اما با عوض کردن آب و هوا موافقم... تا کی هستی؟
کیهان: یه ماهی میمونم
عمو: روژان ویلا رو که خریدم به نام کی بزنم؟
-من که اونجا کسی رو ندارم بهتره به نام رزا باشه
عمو: آره فکر کنم اینجوری بهتره... راستی کیهان در مورد نازیلا بهت گفت؟
با خنده میگم: پس بالاخره بچه زبون باز کرد... منو کشت تا دو کلمه در این مورد باهاتون حرف بزنه
عمو با خنده میگه: ای کلک... پس میدونستی؟
-پس چی... مگه میشه این روزنامه تون بخواد زن بگیره من باخبر نشم
عمو با ناراحتی میگه: همیشه فکر میکردم کیهان و رزا مال هم هستن
کیهان: بابا رابطه ی من و رزا بیشتر خواهر و برادریه
سری به نشونه ی موافقت تکون میدمو میگم: عموجون اگه این روزنامه تون تو کل عمرش یه حرف درست و حسابی زده باشه مطمئن باشین همینه... رزا هم کیهان رو مثله برادرش دوست داره... اونا با هم بزرگ شدن... رابطه شون این طور شکل گرفته... براشون سخته دیدشون رو نسبت به هم عوض کنند
عمو هم سری تکون میده و میگه: حق با توهه... قرار شده بعد از یه ماه ما هم با کیهان یه سر
مالزی بریم تا هم نازیلا رو ببینیم هم با خونوادش آشنا بشیم
-خیلی خوبه
سرمو به طرف کیهان برمیگردونمو میگم پس واسه همیشه موندگار شدی
میخنده و میگه: نه بابا... قرار شده بعد از اتمام درسم با نازیلا به ایران برگردیم
-خونوادش مشکلی ندارن؟
کیهان: اونا تصمیم گیری رو به عهده ی نازیلا گذاشتن... نازیلا هم با برگشتن به ایران مشکلی نداره
-پس خیالت راحته
کیهان: آره
با صدای لاله جون به خودمون میایم
لاله: غذا آماده ست بیاین تا سرد نشده
بعد از شام عمو اینا میرن... چون عمو قرار بود فردا یه سر به روستا بزنه زودتر به خونه رفتن... بعدش هم من و رزا به کمک هم خونه رو سر و سامون میدیمو هر کدوم به اتاق خودمون میریم تا بخوابیم....

چشامو باز میکنم و نگاهی به ساعت میندازم... ساعت یازده و نیمه... چقدر خوابیدم... پس چرا رزا بیدارم نکرد... با حیرت از جام بلند میشمو به سمت اتاق رزا میرم... خبری ازش نیست... میرم آشپزخونه یه تیکه کاغذ رو به یخچال چسبونده... « طبق معمول اومدم بیدارت کنم ولی جنابعالی در این دنیا به سر نمیبردی... منم دیرم شده بود نمیتونستم منتظر جنابعالی بمونم... من میرم شرکت... امروز کارام زیاده دیر برمیگردم... اگه تونستی بیا کمکم... هر چند چشمم آب نمیخوره... رزا»... خندم میگیره... این روزا حتی رو کاغذ هم دست از غرغر برنمیداره... صبحونه نیمه کارش هنوز سر میزه... میز رو جمع میکنمو یه لیوان آب پرتغال میخورم... به سمت اتاقم میرم تا حاضر بشم امروز هر جور شده باید حمید رو ببینم... برعکس روزای دیگه یه تیپ اسپرت ساده میزنمو از خونه خارج میشم... ماشینو روشن میکنمو به سمت خیابون همیشگی حرکت میکنم... توی راه برای رزا زنگ میزنم
رزا: بله
-سلام رزایی
رزا: سلام... چه عجب بالاخره بیدار شدی
-بعد از مدتها درست و حسابی خوابیدم
رزا: یه جور میگی انگار این مدت نمیخوابیدی... راستی عمو قبل از حرکتش برام زنگ زد... عمو گفت بهش گفتی اگه ویلا رو پیدا کرد به نام من بزنه... واسه ی همین حضورم اونجا الزامیه
-اه.. به اینش فکر نکرده بودم
رزا: مهم نیست... من گفتم تو شرکت خیلی کار دارم... قرار شده فعلا به نام تو باشه بعد کارا رو خودمون جفت و جور کنیم
-باشه، مسئله ای نیست
رزا: روژان سرم خیلی شلوغه... تونستی یه سری به شرکت بزن
-باشه حتما... ولی هیچ تضمینی نمیدم چون امروز خودم چند جایی کار دارم
رزا: باشه... من باید برم با من کار دارن...
-مواظب خودت باش خداحافظ
رزا: تو هم همینطور خداحافظ
اینجور که معلومه وسطای این هفته یه بار دیگه باید به روستا برم... رفت و آمد برام سخته... ده دقیقه راهم که نیست... به خیابون همیشگی میریسم... به پیاده رو نگاه میکنم... خدایا باز هم خبری از حمید نیست... یعنی چی شده... کم کم دارم نگران میشم... یه دختره ی گل فروش رو اون اطراف میبینم... ماشین رو نگه میدارم و پیاده میشم
-دختر خانم.... خانمی
دختر نگاهی به من میندازه و میگه: منو صدا کردین؟
-آره گلم... میخواستم بدونم تو همیشه اینجاها کار میکنی؟
دختر: آره خانم اکثر اوقات همین اطراف هستم
-پسری که همیشه تو پیاده رو کفشا رو واکس میزد رو میشناسی؟
دختر :حمید رو میگین؟
با خوشحالی میگم: آره خانمی... میدونی جدیدا کجا کار میکنه؟
دختر: نه خانم... همیشه همین جا میومد... با کسی حرف نمیزد... کسی زیاد در موردش نمیدونه... سه چها روزی هم هست که ازش خبری نیست
با ناامیدی آهی میکشمو میگم: ممنون بابت کمکت...
بعد لحنمو تغییر میدمو با لبخند میگم: دو تا شاخه از گلهای خوشگلت رو بهم میدی؟
با شوق میگه: آره خانم... بعد میگیرده دو تا از خوشگلتریناشو برام جدا میکنه
دو تا ده هزار تومنی بهش میدم که میگه: خانم این خیلی زیاده
با لبخند میگم: بقیش ماله خودت
بعد هم سوار ماشین میشم و ماشینو به حرکت در میارم... واقعا ناامید شدم... یعنی چی شده؟... خیلی نگرانم... نمیدونم چیکار کنم... میخوام برم شرکت که تازه یاد آدرسه خونشون میفتم... با اینکه خونشون خیلی دوره ولی من که کاری ندارم... رزا هم حالا حالاها پیداش نمیشه... پس مسیرمو تغییر میدمو به سمت پایین شهر حرکت میکنم... یه آهنگ هم میذارم تا حوصلم سر نره
این سکوتو این هواو این اتاق شب به شب به خاطرم میاردت
توی این خونه هنوزم یه نفر نمی خواد باور کنه نداردت
نمی خواد باور کنه تو این اتاق دیگه ما باهم نفس نمیکشیم
زیر لب یه عمره میگه با خودش ما که از هم دیگه دست نمیکشیم
به هوای روز برگشتنه تو سر هر راهی نشنونه میکشه....
با تمام جاده های رو زمین ردپاتو سمته خونه میکشه....
من دارم هر روزمو بدون تو با تب یه خاطره سر میکنم....
با خودم به جای تو حرف میزنم خودمو جای تو باور میکنم....
توی این خونه به غیر تو کسی دلشو با من یکی نمیکنه....
من یه دیونم که جز خیال تو کسی با من زندگی نمیکنه....
تو سکوته بی هوایه این اتاق شب به شب به خاطرم میارمت....
خودمم باور نمیکنم ولی.... دیگه باورم شده ندارمت.....
بالاخره رسیدم... ماشین رو نزدیکای خونه پارک میکنم... تو کوچه نمیتونم ببرم... یه پسربچه به طرفم میادو میگه... خانم ماشینتونو اینجا پارک نکنید خط میندازن... با لبخند نگاش میکنمو میگم: سلام گلم، میتونم بپرسم اسمت چیه؟
پسر: خانم اسمم سپهره
-به به عجب اسمه قشنگی، آقا سپهر یه کاری میتونی برام کنی؟
سپهر: چیکار خانم؟
-میتونی مواظب ماشینم باشی تا بیام... منم بابت کاری که برام بکنی بهت یه مبلغی میدم
سپهر: خانم من مجانی هم این کارو میکنم
-میدونم آقا سپهر گل ولی اونجوری من ناراحت میشم
سپهر: یکم فکر میکنه و میگه: باشه
از کیفم یه ده هزاری بیرون میارمو میگم: پس اینو بگیر و مراقب باش کسی به ماشینم خط نندازه
پسر: خیالتون راحت خانم
لبخندی میزنمو ازش دور میشم... با نگرانی به سمت خونه ای میرم که دفعه ی پیش حمید رو به اونجا رسوندم.... زنگ رو پیدا میکنم ولی هر چی دستمو روش میذارم صدایی ازش در نمیاد... به ناچار چند ضربه به در میزنم... بعد از چند دقیقه صدایی دختربچه ای رو میشنوم و بعدش هم در باز میشه و یه دختر بچه با لباس کثیف و موهای ژولیده جلوی در ظاهر میشه

جلوش زانو میزنم تا هم قدش بشم و میگم: سلام خانم کوچولو
با لحن شیرینی میگه: سلام
-داداشت خونه هست خانم خانما؟
دختربچه: نه
-مامانت خونه هست خانم خوشگله؟
تو چشماش اشک جمع میشه و میگه: نه
با نگرانی میپرسم: چیزی شده گلم؟
تو همین موقع صدای یه زن رو میشنوم: هاله کجایی؟ کی بود؟
زنی جلوی در ظاهر میشه... منم وایمیستمو میگم: سلام خانم
زن نگاهی به لباسام میندازه و میگه: سلام... کاری داشتین؟
-با حمید کار داشتم
زن با اخم میگه: شما؟
-شما فکر کنید یه دوست
زن: خونه نیست... حال مادرش بد شد... بردش بیمارستان
با نگرانی میگم: کدوم بیمارستان
زن:...
از زن تشکر میکنم که زن با بی تفاوتی فقط سری تکون میده... دست هاله رو میگیره و میبره تو خونه... در رو هم میبنده... با ناراحتی به سمت ماشین میرم... صدای سپهر رو میشنوم
سپهر: خانم اینم ماشینتون... یه خش کوچیک هم روش نیفتاد
همه مهربونی رو میریزم تو چشمامو میگم... مرسی آقا سپهر... خیلی بهم لطف کردی
سپهر: خواهش میکنم خانم... هر وقت اومدین اینجا... از بچه ها سراغمو بگیرین سریع پیدام میکنید
با لبخند میگم: هر وقت اومدم حتما میگم تو مراقب ماشینم باشی... کارت خیلی بیسته
میخنده و میگه: مرسی خانم
چیزی نمیگم... تو ماشین میشینمو دستمو به نشونه ی خداحافظی براش تکون میدم اونم دستی برام تکون میده و به سمت بچه هایی میره که آخر کوچه دارن فوتبال بازی میکنند... با ناراحتی تو ماشینم میشینم... خیلی اعصابم خورد شده... ماشینو روشن میکنمو به سمت بیمارستانی که اون زن گفت حرکت میکنم... دلم برای حمید میسوزه... این چند روز چه جوری پول جور کرده... اونقدر فکر میکنم که نمیفهمم چه جوری به جلوی بیمارستان رسیدم... ماشینو پارک میکنمو از ماشین پیاده میشم... همونجور که دارم وارد بیمارستان میشم تازه یادم میفته که من اسم مادر حمید رو نمیدونم... آه از نهادم بلند میشه... حالا باید چیکار کنم... میرم جلوی قسمت پذیرش و به مسئولش میگم: ببخشید خانم
مسئول پذیرش: بله بفرمایید
-راستش من دنبال یه بیمار میگردم که اسمشو نمیدونم
همونجور که سرش پایین میگه: تو کدوم بخش بستریه
-راستش اون رو هم نمیدونم
با تعجب سرشو بالا میاره میگه: یعنی چی؟
-راستش فقط میدونم یه زن رو چند روز پیش میارن این بیمارستان که یه پسربچه هم همراهش بود
کمی فکر میکنه و میگه: آره یادمه... چند روز پیش یه زن جوون رو میارن که حال و روز خوبی نداشت فکر کنم مشکل از قلبش بود یه پسر بچه هم همراش بود... اما چون هزینه ی اینجا سنگین بود اونو به یه بیمارستان دولتی منتقل میکنند
آه از نهادم بلند میشه یعنی اینقدر حالش وخیمه
-ببخشید خانم میتونم اسم زن و آدرسه بیمارستانی که الان توش بستریه بپرسم؟
مسئول پذیرش: یه لحظه صبر کنید
مسئول پذیرش به یه دفتری نگاه کردو بعد از چند دقیقه گفت: سولماز عظیمی... فکر کنم چون اینجا نزدیکترین بیمارستان بود... اونو به اینجا آورده بودن... صبح روز بعدش با آمبولانس به بیمارستان.... منتقلش کردن
از مسئول پذیرش تشکر میکنمو از بیمارستان خارج میشم... دلم گرفت... به خاطر نداری، مردم باید چه مکافاتی بکشن... به سمت ماشینم میرمو روشنش میکنم... به سرعت به سمت بیمارستان میرونم وقتی میرسم سریع یه گوشه پارکش میکنمو به سمت بیمارستان میرم... بخش پذیرش خیلی شلوغه با اعصابی داغون یه گوشه وایمیستم تا نوبتم بشه... همینجور با خودم در مورد مشکلاتی فکر میکنم که تا حالا خودم نچشبدم ولی اطرافیانم بیشتر از ظرفیتشون کشیدن و من خیلی وقتا بی تفاوت از کنارشون رد شدم بدون اینکه بفهمم این مردم چه دردی رو تحمل میکنند که با صدای مسئول پذیرش به خودم میام
مسول پذیرش: خانم بفرمایید
-ببخشید میخواستم ببینم خانم سولماز عظیمی کجا بستری هستن؟
بعد از چند دقیقه میگه: بخش قلب و عروق... طبقه ی پنجم... اتاق شماره 223

یه تشکر زیرلبی میکنمو به سمت آسانسور حرکت میکنم... هر چی منتظر میشم این آسانسور نمیاد که نمیاد... لعنتی... تصمیم میگیرم از پله ها برم... تازه به طبقه ی چهارم رسیدم نفس نفس میزنم... یه نفسی تازه میکنمو دوباره راه میفتم... به طبقه ی پنجم میرسم... بالاخره رسیدم... دنبال اتاق میگردم... همینجور اتاقا رو رد میکنم... 221... 222.... و بالاخره رسیدم در اتاق رو باز میکنم... اول از همه یه زن رو میبینم... شاید فقط 34 سالش باشه اما بدجور شکسته... حمید سرشو گذاشته رو تخت زن و به خواب رفته... چشمای زن هم بسته هست... خدایا واقعا چرا؟؟... چرا این زن الان باید رو تخت بیمارستان باشه... اون که سنی نداره هنوز خیلی جوونه... این بچه چه گناهی کرده همه هم سن و سالاش دارن تو مدرسه درس میخونن ولی اون تو خیابونا مشغول واکس زدن کفش مردمه... الان هم که کنار تخت مادر مریضش به خواب رفته... اون بچه ی شش ساله گناهش چیه... خدایا واقعا چه حکمتی تو کاراته که من نمیفهمم... چرا باید این زن تو جوونی بیوه میشد... چرا باید حمید و هاله تو این سن بی پدر میشدن... خدایا واقعا حکمتت چی بود... همینجور که جلوی در واستادم و با خودم فکر میکنم... حمید تکونی میخوره... چشماش باز میشه و سرجاش میشینه... داره خمیازه میکشه که تازه متوجه من میشه... دهنش همونجور باز مونده.... خندم میگیره... به طرفش میرمو خیلی آهسته میگم: ببند دهنتو، حالا یه چیزی میره اون تو
حمید سعی مبکنه خیلی آهسته حرف بزنه شوقی تو صداش نشسته: آجی خودتی؟؟
-پس نه روحشم
حمید: میپره تو بغلمو میگه باورم نمیشه
با لحن شوخی میگم: اه اه بچه هم اینقدر لوس... جمع کن خودتو بچه... مثلا بزرگ شدیا
حمید از بغلم میاد بیرونو میگه: آجی به خدا باورم نمیشه که خودتی
دستشو میگیرمو با خودم میبرم بیرون... یه نیشگون ازش میگیرم که جیغش میره هوا... پرستار با اخم نگاهی به ما میکنه... نگاهی شرمنده به پرستار میندازم چیزی نمیگه و از ما دور میشه
حمید همونجور که داره دستشو میماله میگه: آجی چیکار میکنی؟
-نیشگون گرفتم که مطمئن شی بیداری
میخنده و میگه: چه جوری پیدام کردی؟
-یادت نیست آخرین بار خودم تو رو خونه رسوندم
حمید با شرمندگی میگه: آجی راستش کفشا هنوز آماده نیست
-مهم نیست گلم... حالا حالاها نمیخوام... هم دیروز هم امروز رفتم تو اون پیاده رو دیدم نیستی... اومدم خونتون که خواهرتو دیدم... یه زن بهم گفت مادرت حالش بد شده
چشماش غمگین میشه و میگه: همسایمونه... قرار شده این چند روز از هاله مراقبت کنه
-حمید حال مادرت چطوره؟
حمید با ناراحتی سری تکون میده و میگه: مشکل قلبی داره باید عمل بشه... کار زیاد براش سمه... مثله اینکه این روزا زیاد کار کرده و بهش فشار اومده
میخواستم بپرسم چرا عمل نمیکنه ولی به نظرم سواله مسخره ای اومد
-حمید بهتر نیست مامانت عمل بشه
حمید با ناراحتی میگه: آجی پولش رو چیکار کنم؟
-حمید من که هستم... بهت کمکت میکنم
حمید با خوشحالی میگه: واقعا؟
-آره
حمید: ولی چه جوری؟
-من خرج و مخارج عمل رو میدم تو بعدا کم کم بهم برگردون
حمبد با ناراحتی میگه: ولی خیلی زیاده
-اونش مهم نیست بعدا بهم بده... مگه داداشم نیستی؟
حمید به نشونه ی آره سری تکون میده
-پس رو حرف خواهر بزرگت حرف نزن
حمید: اما
-حمید مهمترین چیز الان سلامتی مادرته
حمیدیکم فکر میکنه و میگه: آجی حق با توهه... ولی باید قول بدی بعدا از من پس میگیری
لبخندی میزنمو میگم: قول میدم... قول مردونه
میخنده و میگه: مرسی آجی
ولی بعد لبخند رو لباش خشک میشه و میگه: اما مامان که قبول نمیکنه
-چرا گلم؟
حمید: خوشش نمیاد کسی بهش ترحم کنه
-من که بهتون ترحم نمیکنم... همه ی پول رو ازتون پس میگیرم... الان پولی تو دستمه که احتیاج ندارم...پس پول رو به شما میدم...بعدا هم هر وقت داشتین ازتون پس میگیرم
حمید با ناراحتی میگه: اگه قبول نکنه
-نگران نباش با هم راضیش میکنیم
باهم وارد اتاق میشیم... رو صندلی میشینم حمید هم کنارم واستاده... نگرانیشو درک میکنم... میترسه مادرش قبول نکنه... ولی من راضیش میکنم به هر قیمتی که شده... به خاطر خودش... به خاطر حمید... به خاطر هاله
بعد از نیم ساعت زن چشماشو باز میکنه... با لبخند بهش نگاه میکنمو میگم: سلام خانم خانما
با تعجب بهم نگاه میکنه و میگه: ببخشید به جا نیاوردم؟
حمید با خنده میگه: مامان این همون خانمه که من براش سیب زمینی بردم
زن لبخندی میزنه و میگه: حمید خیلی درباره ی شما برام صحبت کرده
با لبخند مهربونی میگم: حمید بهم لطف داره
زن: شما اینجا چیکار میکنید؟
-راستش رفتم حمید رو ببینم ولی پیداش نکردم بعد رفتم خونتون که از ماجرا با خبر شدم
زن آهی میکشه و هیچی نمیگه
به حمید اشاره میکنم از اتاق بیرون بره... حمید با نگرانی نگام میکنه و از اتاق خارج میشه... زن با تعجب بهم نگاه میکنه
-راستش میخوام چیزی بگم ولی میترسم برداشت بدی کنید
زن با تعجب میگه: این حرفا چیه؟ بفرمایید
-راستش من در مورد بیماریتون شنیدم... اینطور که فهمیدم قلبتون باید عمل بشه
زن با تاسف سری تکون میده و میگه: واقعا شرمنده ی حمید شدم یه خورده پس اندازش هم به ته کشید... همین چند روزی که اینجا بستری شدم پس انداز خودم و حمید همه خرج شد... بدجور نگران این بچه هام
-شما نباید بیخودی ناراحت بشین... همین ناراحتیها شما رو از پا در میاره... واسه ی حمید اصلا اون پولا مهم نیست... اون دوست داره شما رو سالم ببینه
آهی میکشه و میگه: چیکار کنم باید با این بیماری بسوزم و بسازم
-وقتی میتونید عمل کنید... وقتی با عمل میتونید سلامتیتون رو به دست بیارید
میپره تو حرفمو میگه: دختر دلت خوشه ها... من میگم همه ی پس اندازمون برای همین چند روز رفت... تو میگی عمل کن
-خوب من میتونم کم....
با اخم نگاهی بهم میندازه که حرف تو دهنم میمونه
زن: از ترحم بیزارم
-من بهتون ترحم نمیکنم... ازتون یه سوال میپرسم صادقانه بهم جواب بدین... اگه جای من و شما عوض میشد و شما میتونستین بهم کمک کنید منو رو تخت بیمارستان رها میکردین و میرفتین؟
زن که انگار یه خورده نرم تر شده میگه: معلومه که نه... اما........
میپرم وسط حرفشو میگم: خوب من هم همینو میگم، من الان بهتون کمک میکنم ولی بعد ازتون کم کم میگیرم... در اصل دارم بهتون قرض میدم و شما وقتی حالتون خوب شد کم کم بهم پس میدین... بهتر نیست یکم به فکر حمید و هاله باشین... اونا وقتی شما رو اینجوری میبینند داغون میشن
زن که انگار تحت تاثیر حرفام قرار گرفته میگه: آخه چرا باید بهم کمک کنی؟
- من مطمئنم اگه شما هم به جای من بودین بی دلیل بهم کمک میکردین... غیر از اینه؟
سری به نشونه ی مثبت تکون میده و میگه حق با توهه ولی باید مطمئن باشم در آینده این پول رو از من پس میگیری
لبخندی میزنمو میگم: خیالتون راحته راحت... بهتون قول میدم
اونم لبخندی میزنه و میگه: ممنونم بابت همه چیز... فکرشو نمیکردم هنوز هم چنین آدمایی باشن که بدون هیچ چشم داشتی به دیگران کمک کنند
با مهربونی نگاش میکنمو میگم: من که کاری نکردم... از این حرفا نزنید که ناراحت میشم... قبلا گفتم باز هم میگم اگه شما هم جای من بودین همین کارو میکردین... حالا هم برم به داداش حمید گلم خبر بدم که تا الان پشت در چند تا سکته رو زده

با مهربونی نگام میکنه و میگه: فقط میتونم بگم ممنونم
همونجور که به سمت در میرم میگم: اینو که من باید بگم از لطفی که بهم کردین و حرفامو قبول کردین
درو باز میکنم منتظر جوابی از جانبش نمیشم... سریع از اتاق خارج میشم... دوست ندارم باهام تعارف کنه... یا از من خجالت بکشه... حمید رو میبینم که با ناراحتی جلوی در قدم میزنه... تا منو میبینه میگه: آجی چی شد؟
لبخندی میزنمو میگم: میخواستی چی بشه؟... خوب معلومه دیگه... حل شد
از خوشحالی جیغ میکشه
پرستاری به طرفمون میادو با اخم بهمون تذکر میده... هر دو با شرمندگی از پرستار عذرخواهی میکنیم
حمید با خوشحالی میپرسه: چه جوری مامان راضی شد؟
با خنده میگم: به سختی
حمید با خجالت میگه: آجی واقعا شرمندتم
-این حرفا چیه داداشی؟ به وقتش تو هم جبران میکنی
با کنجکاوی میپرسه: چه جوری؟
-به وقتش بهت میگم... تو برو پیش مادرت من هم برم با دکتر صحبت کنم
کارا رو خیلی سریع راست و ریس میکنم... با دکتر حرف میزنمو قرار میشه ظرف چند روز آینده سولماز رو عمل کنن... پولش رو هم پرداخت میکنم و به سمت اتاق سولماز میرم
یه لبخند مهربون مهمون لبام میکنمو در اتاق رو باز میکنم... حمید رو میبینم که با خنده داره یه چیز رو برای سولماز تعریف میکنه... سولماز هم با لبخند نگاش میکنه... تا نگاشون به من میفته هر دو بهم لبخندی میزنن و حمید به طرفم میادو میگه: آجی چی شد؟
-هیچی گلم... قرار شده تا چند روز دیگه مامان رو عمل کنند... بعدش هم تا یه مدت مامانت باید استراحت کنه و بعدتر از اون هم که دیگه از من و تو هم سالمتر میشه
حمید: واقعا؟
-معلومه پس چی فکر کردی
حمید: آجی خیلی خوشحالم
با خنده میگم: من بیشتر
یه خورده دیگه باهاشون حرف میزنمو بعد ازشون خداحافظی میکنم و به ساعت نگاهی میندازم ساعت چهاره تصمیم میگیرم به شرکت برم تا یکم به رزا کمک کنم... خواهرم خسته میشه همیشه تنها کارای شرکت رو انجام میده... ماشینو روشن میکنمو به سمت شرکت میرونم...وقتی به شرکت میرسم به سمت اتاق رزا میرم تا منشی من رو میبینه از جاش بلند میشه و میگه: سلام خانم
با لبخند میگم: سلام گلم، خواهرم داخله؟
-بله... اما مهمون دارن
با تعجب میگم: مهمون؟
منشی: بله
با کنجکاوی میپرسم: میدونی کیه؟
منشی: نه خانم اولین باره که ایشون رو دیدم
-بشین راحت باش
بعد خودم به سمت دفتر در میرم
منشی: خانم خواهرتون گفتن هر وقت کسی داخله هیچکس رو نفرستم
با خنده میگم من به کدوم حرفش گوش کردم که این دومی باشه
و بعد در رو باز میکنم... رزا با اخم داره با یکی حرف میزنه... تا منو میبینه میگه: روژان چند بار بگم تا اجازه ندادم نیا داخل
با کنجکاوی به کسی که پشتش به منه نگاه میکنمو میگم: تو هزار باری بگو شاید تو گوشم رفت
با خودم فکر میکنم چه طور رزا با وجود یه مهمون با من رسمی حرف نمیزنه... که با صدای خنده ی پسره به خودم میام.. پسری که رو مبل پشت به در نشسته از جاش بلند میشه و من با دهن باز نگاش میکنم
-تو اینجا چیکار میکنی؟
کیارش: خوشم میاد عکس العمل هر دو تا خواهر شبیه هم هست
با لحن جدی میگم: واسه همینه که بهمون میگن خواهر
نگاهم به دستش میفته... دستت چطوره بهتره؟
کیارش: باز خوبه تو یه حالی از ما میپرسی... خواهرت که یه سلام هم به زور تحویلمون داد... هی خوبه
-ماهان چطوره؟
کیارش: اونم بد نیست... فقط چند تا شکستگی جزئی.....
وسط حرفش میپرمو با تعحب میگم: شکستگی؟
کیارش: آره، سر و دستش شکسته بودن، پاش هم یه آسیب کوچولویی دیده بود... خون ریزی هم داشت که همون روز دکتر حلش کرد
با دهن باز نگاش میکنمو میگم: چطور تو هیچیت نشد ولی این همه بلا سر ماهان اومد؟
کیارش: وقتی ماهان کنترل ماشین از دستش خارج شد و ماشین هم به سمت سراشیبی دره سرازیر شد...با داد بهم گفت ماشینو نمیتونه کنترل کنه باید از ماشین بیرون بپریم من هم حرفش رو قبول کردمو پریدم...ولی ماهان نتونست به موقع بپره.... چون پاش گیر کرده بود... وقتی موفق به پریدن هم شد شانس نیاوردو زیر پاش خالی شد چند متر اون طرفتر افتاد... ماشین هم ته دره رفت ولی خوب خدا رو شکر هر دومون نجات پیدا کردیم ولی ماهان به خاطر اینکه به موقع نپریده بود بیشتر آسیب میبینه
-خدا رو شکر
کیارش: اوهوم... خیلی شانس آردیم
-ولی باید کمکش میکردی؟
کیارش: دیوونه شدی... اگه میدونستم که نمیپریدم.. آقا اون لحظه حس فداکاریش گل کرده بود
-فکر نمیکردم اینقدر وضع ماهان بد باشه
کیارش: الان خوبه... دکتر روستا بعد از یه روز نگهداری تو درمانگاه به بیمارستان شهر منتقلش کرد... الان هم خدا رو شکر مشکلی نیست
-ولی دکتر گفته بود حالش خوبه
کیارش: منظورش این بود که خطر برطرف شده... چون همه آسیبایی که دیده بود جزئی بود... مشکل اصلی همون خون بود که با وجود تو حل شد
سری تکون میدمو میگم: ایشاله زودتر خوب میشه... نگفتی اینجا چیکار میکنی؟... اصلا آدرسه اینجا رو از کجا داری؟
کیارش: اون موقع که تو روستا بودین خود رزا بهمون داده بود... هر چند اون موقع هنوز این جور بینمون اختلاف به وجود نیومده بود
پوزخندی میزنمو میگم: این اختلافات که بیخودی به وجود نیومده خودت باعث شدی
کیارش: حالا اومدم حلش کنم
-با حرف زدن حل نمیشه
کیارش: چرا شما دو تا اینقدر سخت میگیرین؟
رزا: ما سخت نمیگیریم... تو و اون خونوادت همه چیز رو زیادی آسون میگیرین... بهتره زودتر از اینجا بری... اینجا محل کارمه... خوشم نمیاد کارم با مسائل شخصی قاطی بشه
کیارش: ولی..
رزا: فعلا نه...
کیارش ملتمسانه نگام میکنه... آهی میکشمو به کیارش میگم: دنبالم بیا
رزا: روژان زود برگرد
سری تکون میدمو با کیارش از شرکت خارج میشم
-اینجا چیکار میکنی؟
کیارش: اومدم دنبال رزا
-زحمت کشیدی...مگه نگفتم دورش رو خط بکش
کیارش: روژان اگه بگم غلط کردم راضی میشی... آخه چرا من باید تاوان اشتباهات ماکان رو پس بدم
-چون تو هم یکی هستی مثله همون ماکان احمق
کیارش: روژان به خدا عوض میشم... تو رو خدا کمکم کن... دارم دیوونه میشم... همه چیز داشت درست میشد که ماکان دوباره گند زد به زندگیم
-اشتباه نکن تنها کسی که به زندگیت گند زد خودتی
کیارش: من که کاری نکردم
-اشتباه تو همینجاست که اشتباهاتت رو قبول نداری... از یه طرف میگی عوض میشم از یه طرف میگی من که کاری نکردم
کیارش: مگه من چی کار کردم؟
-تو واقعا فکر میکنی من به خاطر ماکان اجازه نمیدم با خواهرم حرف بزنی؟
کیارش: مگه غیر از اینه؟
-معلومه که غیر از اینه... من همیشه تو رو متفاوت از ماکان میدونستم ولی اون روز با اون حرفت فهمیدم تو هم یکی هستی مثله ماکان
کیارش با تعجب میگه: کدوم حرفم؟
با پوزخند میگم: اگه به رعیت رو بدیم رو سرمون سوار میشن
کیارش: یعنی همه ی این برخوردا همه ی این قهرها هیچ ربطی به ماکان نداشت و نداره؟
-معلومه که نه... من اونقدر سنگدل نیستم که اشتباهات دیگران رو به پای یکی دیگه بنویسم
کیارش:یعنی همه رفتارا فقط و فقط به خاطر اون حرفه؟
-آدما در شرایط سخت خودشون رو نشون میدن، خود تو بارها دیدی ماکان باعث آزارم شد ولی چیکار کردی؟ فقط و فقط نظاره گر ماجرا بودی... من به خودم کاری ندارم ولی تو حتی از اون مردم بیگناه هم دفاع نکردی؟ وقتی در برابر کارای ماکان عکس العملی نشون نمیدی یعنی با کاراش موافقی... پس فقط بخاطر اون حرف نیست... به خاطر رفتارایی هست که ازت دیدم
کیارش با ناراحتی میگه: همه ی این مدت فکر میکردم که به خاطر ماکان نمیذاری با رزا بمونم
پوزخندی میزنمو میگم: بهتره به جای اینکه این مزخرفات رو تحویل من بدی بری بشینی و با خودت فکر کنی که کجاها اشتباه کردی؟... بهتره خودت رو اصلاح کنی وگرنه محاله به این ازدواج رضایت بدم... خودت میدونی با همه ی آزادیهایی که من و خواهرم داریم ولی بدون رضایت هم ازدواج نمیکنیم... دوست ندارم دیگه مزاحم خواهرم بشی... برو هر وقت آدم شدی برگرد
چشماش غمگین میشه... بی توجه به کیارش داخل شرکت میرمو به سمت اتاقی که متعلق به خواهرمه حرکت میکنم... از کنار منشی رد میشم... حواسش به من نیست

با خنده میگم: خانم خوشگله شماره بدم؟
منشی به خودش میادو با دیدن من لبخندی میزنه... منم با خنده وارد اتاق خواهرم میشم
رزا: اومدی؟ چی میگفت؟
-اوهوم، چرت و پرت
رزا: خودم هم نمیدونم چی میخوام... اعصابم خیلی داغونه
-فکر خودت رو مشغول نکن
رزا: مگه میشه؟... یکی مدام میاد بهت میگه دوستت دارم... عاشقتم... تو همه زندگیمی... بالاخره یه حسی تو آدم به وجود میاد.... بعد یهو میفهمی اون مرد اون چیزی نیست که همه مدت نشون میداد
آهی میکشمو میگم: درست میشه... بهت قول میدم
آهی میکشه و چیزی نمیگه
-چه خبر از کارای شرکت؟
رزا: کارا خیلی زیاد شده دیگه تنهایی از پسشون برنمیام... یه شعبه که نیست
-زیاد سخت میگیری... از این به بعد هفته ای سه روز من میام... بهتره تو هم کاراتو کمتر کنی
رزا: نه تو خونه بشینم فکر و خیال راحتم نمیذاره
-رزا من نمیگم خونه بشین... من میگم یکم با دوستات قرار بذار... برو مهمونی... برو گردش... اگه با دوستات نمیری با من و دوستام بیا... اصلا چند تا کلاس ثبت نام کن
رزا: اصلا حوصله این جور کارا رو ندارم
-رزا چرا به حرفم گوش نمیدی؟ چطور حوصله داری تا حد مرگ از خودت کار بکشی ولی حوصله نداری یه ساعت برای خودت وقت بذاری
رزا: تو هم که به یه چیز گیر میدی دیگه ول کن نیستی... این هفته آماده باش تا عمو زنگ زد سریع بری
-نمیتونم... یه اتفاق بد برای مادر یکی از دوستام افتاده... به کمکم احتیاج داره
رزا با نگرانی میپرسه: چی شده؟
-مادرش مشکل قلبی داره... ظرف چند روز آینده باید عمل کنه ولی دوستم کسی رو نداره که کنارش باشه
رزا: باشه مسئله ای نیست... ویلا اینقدرا هم مهم نیست... میگم عمو خودش یه کاری کنه
سری تکون میدمو میگم: از این به بعد سه روز من میام شرکت سه روز هم تو
رزا: ولی
-اینقد تو حرف من ولی و اما نیار... تو ساعات بیکاری از خونه میزنی بیرون تا یکم به اون سرت هوا برسه
رزا که میبینه حریف من نمیشه چیزی نمیگه... یکم دیگه شرکت میمونیم و با همدیگه کارا رو سرو سامون میدیم بعد هم با همدیگه خونه میریم... بعد از شام رزا میگه: فردا شرکت میری؟
-آره لازم نیست تو بیای؟ ولی واسه نهار حاضر باش با هم بیرون میریم... اگه به تو باشه یا از صبح تا غروب خونه ای یا شرکت
رزا: بالاخره باید به کارهای شرکت هم رسیدگی بشه
-درسته... ولی نه اینجوری... از صبح میری تا شب حتی واسه نهار هم نمیبینمت... به این میگن خودکشی... از این به بعد کاراتو کم میکنی... یکم به خودت استراحت بده.... نهار هم همیشه با هم میخوریم
رزا باشه ای میگه و به سمت اتاقش میره... باید زودتر از اینا این کارو میکردم... رزا برای فرار از مشکلات به کار پناه میبره... دوست ندارم با کار زیاد خودشو نابود کنه... برای تنوع چند تا کلاس هم باید براش ثبت نام کنم... همینجور که به سمت اتاقم میرم به برنامه های فردام فکر میکنم... یادم باشه فردا شمارمو به حمید بدم اگه مشکلی براش پیش اومد خبرم کنه امروز یادم رفت... وقتی به اتاق میرسم خودمو روی تخت پرت میکنم و چشامو میبندم... الان خواب رو به هر چیز ترجیح میدم... خودم هم نمیفهمم کی خوابم میبره... چشمامو باز میکنم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت هشته... چقدر زود گذشت بازم دلم خواب میخواد... آهی میکشمو توی تختخوابم میشینم... هر چی بیشتر میخوابم بیشتر احساسه خستگی میکنم... بر شیطون لعنت میفرستمو از جام بلند میشم... بعد از شستن دست و صورتم به سمت آشپزخونه میرم... صبحونه رو آماده میکنم و میخورم... ظرفای خودم رو میشورم و صبحونه رزا هم روی میز میذارم... یه یادداشت برای رزا مینویسمو به یخچال میچسبونم...« رزایی من رفتم، بیدارت نکردم تا بیشتر استراحت کنی... برای نهار منتظرم باش»... از خونه خارج میشمو به سمت پارکینگ میرم... بعد هم خودمو به شرکت میرسونم... تا ساعتای حدود یازده تو شرکت میمونمو بعد هم به سمت بیمارستان میرم... همین که به طبقه پنجم میرسم حمید رو میبینم که بیرون اتاق نشسته... با نگرانی به قدمهام سرعت میبخشم... حمید تا منو میبینه با لبخند بلند میشه و میگه: آجی بالاخره اومدی؟
-آره گلم... چیزی شده؟
حمید: نه فقط خیلی نگرانم
لبخندی میزنمو میگم: نگران نباش همه چیز حل میشه... راستی دیروز یادم رفت شمارمو بهت بدم
بعد یکی از کارتهای شرکت رو که پشتش شماره خودم رو نوشتم به حمید میدم
-حال مامانت چطوره؟
حمید: بد نیست... خوابیده
-زیاد مزاحم نمیشم... اومدم یه سری بهتون بزنم و زود برم... فردا از صبح اینجا هستم
یه مقدار پول از کیفم در میارمو به دست حمید میدمو میگم: این رو داشته باش ممکنه نیازت بشه
حمید: اما...
- اینقدر تو حرفم نه نیار... ممکنه مامانت به دارو یا چیزی احتیاج داشته باشه... بعد بهم پس میدی
حمید: مرسی آجی
سری تکون میدمو میگم: حمید از خواهرت چه خبر؟ بهش سرزدی؟
حمید: راستش بی خبرم... چون خونه از اینجا فاصله داره نمیتونم بهش سر بزنم
با ناراحتی سری تکون میدمو میگم: اگه مامانت حالا حالاها بیدار نمیشه بیا یه سری به خونتون بزنیم
حمید: آجی مزاحم نباشم
اخمی میکنمو میگم: این حرفا چیه؟

حمید: مرسی آجی
-راه بیفت زود باید برگردیم
سری تکون میده و به اتاقی که مادرش بستریه نگاهی میندازه وقتی خیالش از بابت مادرش راحت میشه با لبخند به طرف من برمیگرده و میگه: بریم آجی
با لبخند میگم: باشه گلم
به طرف ماشین میریم و سوار ماشین میشیم... ماشین رو روشن میکنمو به سمت خونه ای که حمید توش زندگی میکنه حرکت میکنم
-حمید؟
نگاهی بهم میندازه و میگه: چیه آجی؟
-نظرت در مورد ادامه تحصیل چیه؟ اگه موقعیتش برات جور بشه حاضری درس بخونی؟
حمید: خیلی دلم میخواد، اما خودت که از شرایط زندگیم خبر داری
-خوب میتونی هم درس بخونی هم کار کنی؟
حمید: چه جوری؟
-یه مدت صیر کن مامانت از بیمارستان مرخص بشه... من کمکت میکنم
حمید: آجی من واقعا شرمندتم
این پسر چقدر فهمیدست... وقتی آدما تو شرایط سخت بزرگ میشن بیشتر از سنشون میفهمن... یک پسربچه که بخاطر خونوادش قید درس خوندن رو زده ارزشش خیلی بیشتر از اینهاست... میخوام بهش کمک کنم
لبخندی میزنمو میگم: اینجوری نگو... ناراحت میشم
نزدیکای خونشون میرسیم... ماشین رو یه گوشه پارک میکنم... سپهر رو میبینم که داره با بچه ها بازی میکنه... تا چشمش به من میفته به طرفمون میاد
سپهر: سلام خانم
بعد نگاهی به حمید میندازه و میگه: سلام حمید، حال مامانت چطوره؟
حمید با تعجب نگاهی به من و سپهر میندازه و به سپهر میگه: تو آجی روژان رو از کجا میشناسی؟
سپهر: دیروز این خانم اینجا اومد و من مراقب ماشینش بودم
با لبخند بهشون نگاه میکنمو میگم: سلام آقا سپهر... امروز هم میتونی مراقبه ماشینم باشی تا من بیام
با خنده میگه: اگه میدونستم دوست حمید هستین به هیچ عنوان اون پول رو قبول نمیکردم
اخمی میکنمو میگم: اونوقت منم ناراحت میشدم
سپهر: آخه...
-آقا سپهر تو به من کمک میکنی منم باید یه جور جبران کنم... پس خواهش میکنم این حرفا رو نزن
لبخندی میزنه و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه به طرف حمید برمیگرده و میگه: حمید دو روز پیش صابخونتون اومد جلوی در و کلی داد و بیداد راه انداخت... گفت اگه اجاره ی خونتون رو ندین وسایلاتون رو میریزه تو کوچه
حمید: وای... باز هم اومده جلوی در
سپهر: آره مرتیکه ی معتاد یه آبروریزی راه انداخت که نگو
حمید: لعنتی
با تعجب میگم: چی شده حمید؟
حمید: چند ماه کرایه خونه عقب افتاده... این صابخونه باز اومده آبروریزی راه انداخته
سری با تاسف تکون میدمو میگم: خوب آدرسش رو بهم بده... تو چند روز آینده یه سر بهش میزنم
حمید: آجی تا همین الان هم خیلی بهم کمک کردین... لازم نیست بابت این مسائل خودت رو ناراحت کنید خودم حلش میکنم
با اخم به حمید نگاه میکنم و با تحکم میگم: رو حرف من حرف نزن... آدرس رو بگو
حمید هم به ناچار آدرس رو بهم میگه... دوباره مثله دیروز مقداری پول به سپهر میدم... که اول قبول نمیکرد ولی به زور بهش میدم... بعد من و حمید به سمت خونه شون حرکت میکنیم... وقتی جلوی در میرسیم حمید چند ضربه به در میزنه... بعد از چند دقیقه صدای قدمهای کسی رو میشنوم و بعد همون زن دیروزی در رو باز میکنه و جلوی در ظاهر میشه... با دیدن حمید اخماش میره تو هم و میگه: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟
حمید: بیمارستان بودم
اینو میگه و وارد خونه میشه منم پشت سرش وارد میشم
زن بی توجه به من میگه: دیگه نمیتونم هاله رو نگه دارم همین چند روز هم اکبر کلی غر به جونم زد
حمید با ناراحتی میگه: فقط چند روز دیگه
تو همین لحظه هاله از یه اتاق خارج میشه و با دیدن داداشش با ذوق میپره تو بغلش... هنوز همون لباسای دیروزی تنشه
هاله: داداشی کجا بودی دلم برات تنگ شده بود.. مامانی کجاست؟
حمید: سلام خواهری... پیش مامان بودم... قراره حال مامان به زودی خوب بشه... زودی برمیگرده خونه
هاله: داداشی منم با خودت ببر
زن: از همین حالا بگم من دیگه نمیتونم نق نق هاشو تحمل کنم... اکبر هم که دیگه حوصله نداره... صابخونتون هم که اومد هر چی از دهنش در میومد بارمون کردو رفت... همونجور که داره از خونه خارج میشه میگه این خونه این هم خواهرت
و بعد در رو محکم میبنده
حمید آهی میکشه و نگاهی به من میندازه... واقعا برام جای تعجب داره چطور مردم اینقدر بی معرفت شدن... ولی خیلی زود حرفمو پس میگیرمو... شرمنده میشم... من که جای اون زن نیستم لابد اون هم مشکلات خودش رو داره... همین که چند روز از زندگیه خودش زدو مراقب خونه و زندگی دیگری بود خیلیه... خیلی از آدمایی که ادعای زیادی هم دارن از این کارا نمیکنند... با لبخند به سمت حمید و هاله میرمو به هاله میگم: خانم خانما داداشی نمیتونه تو رو با خودش ببره
اشک تو چشمای خوشگلش جمع میشه... سعی میکنم آروم باشم یه لبخند مهربون تحویلش میدمو میگم: اما من تو رو میبرم پیشه خودم و تا روزی که مامانت برگرده هر روز تو میبرم پیشه داداشت تا اونو ببینی
تو چشماش ذوق رو میبینم خنده رو لباش میشینه و میگه: واقعا هر روز میتونم داداشم رو ببینم؟

-آره گلم... ولی به مدت باید با من زندگی کنی
نگاهم به نگاه حمید گره میخوره... تو چشماش قدردانی رو میبینم... بهش لبخند میزنم... لبخندی شرمزده تحویلم میده و هیچی نمیگه... میدونم چاره ی دیگه ای نداره وگرنه محال بود اجازه بده هاله رو با خودم ببرم... تو بیمارستان هم اجازه ورود بچه ها رو نمیدن... با صدای هاله به خودم میام
هاله: نمیشه داداشی هم با ما بیاد؟
حمید: خواهری من باید مواظبه مامانی باشم، مگه نمیخوای حال مامان زودتر خوب بشه و پیشمون برگرده؟
هاله مظلومانه سرشو تکون میده و هیچی نمیگه... برمیگردم به سمت حمیدو میگم: حمید برو لباسای هاله رو جمع کن تا یه مدت پیشه خودم نگهش میدارم
تو چشماش اشک جمع میشه و میگه: آجی واقعا شرمنده ی این همه محبتت هستم
بعد بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت یکی از اتاقا میره... بعد از مدتی هاله رو صدا میکنه... وقتی هر دوتاشون برمیگردن هاله لباساش عوض شده و موهاش هم مرتب شونه شده هست... لبخند مهربونی به هاله میزنمو بهش میگم: خانم خانما بزن بریم که داداشی برسونیم
هر سه از خونه خارج میشیم بعد از خداحافظی از سپهر، اول حمید رو میرسونم و آدرس خونه و شرکت رو بهش میدم... حتی شماره تلفن خونه رو میدم که اگه خواست با هاله صحبت کنه راحت باشه... تصمیم میگیرم فردا یه گوشی و سیم کارت هم براش بخرم تا راحت در دسترس باشه... اینجوری خیلی سخته... همین که حمید از ماشین پیاده میشه گوشیم زنگ میخوره
-بله؟
رزا: روژان آماده شدم... کی میرسی؟
-رزا امروز یه مهمون کوچولو هم داریم
با لبخند به هاله نگاه میکنمو ادامه میدم: اگه این خانم خوشگل رو دیدی زیاد شوکه نشو
رزا: یکم واضح تر حرف بزن من از حرفات سر در نمیارم
-بعدا برات توضیح میدم الان دارم رانندگی میکنم
رزا: باشه... فقط زودتر بیا که منتظرتم
-باشه... خداحافظ
رزا: با سرعت رانندگی نکن... خداحافظ
تماس رو قطع میکنه... یه بار میگه زودتر بیا... یه بار میگه با سرعت رانندگی نکن... خندم میگیره... اما با دیدن لبهای ورچیده ی هاله خنده رو لبام خشک میشه... ماشین رو یه گوشه نگه میدارمو میگم: چی شده خانمی؟
اشک تو چشماش جمع میشه و میگه: من داداشمو میخوام
دلم براش میسوزه... خم میشمو پیشونیشو میبوسم
با مهربونی میگم: عزیزم فردا داداشت میبینی... مگه نمیخوای حال مامان زودتر خوب بشه؟
هاله: اوهوم
-پس باید به حرفای داداشت گوش کنی... اگه الان بری پیشه داداشی، داداش نمیتونه به خوبی از مامانت مراقبت کنه...
هاله: مامان کی برمیگرده؟
-خیلی زود
هاله: خیلی زود یعنی کی؟
آهی میکشمو میگم: چند روز دیگه گلم
بعد برای اینکه حرف رو عوض کنم میگم: تا حالا شهر بازی رفتی؟
یهو از اون حالت گرفته بیرون میادو با لبخند میگه: یه بار بابا من و حمید رو برد خیلی خوش گذشت
-نظرت چیه بریم شهربازی... کلی هم خوردنی بخوریم؟
انگار همه چیز رو فراموش کرده... با صدای بلند میخنده و دستاشو بهم میکوبه و میگه: خیلی دوست دارم
-پس اول میریم دنبال آجی من... بعد میریم نهار میخوریم... بعد هم میریم شهربازی... بعد هم میریم کلی خرید میکنیم
هاله: پشمک هم میخوریم؟
-آره تازه کلی بستنی هم میخوریم
هاله: وای من عاشق بستنی شکلاتی ام
-نـــــــــگو
هاله: باور کن
-وای وای باورم نمیشه منم عاشق بستنی شکلاتی ام
بقیه راه به خنده و شوخی گذشت... دنیای بچه ها رو دوست دارم... پر از سادگیه... با یه شهربازی همه ی غصه ها فراموش شد... شاید فردا دوباره دلتنگ بشه... اما با چیزای ساده میشه دلشو به دست آورد... فردا میبرمش تا حمید رو بیرون بیمارستان ببینه... جلوی در خونه برای رزا تک میزنم... زودی خودشو میرسونه با دیدن هاله تعجب میکنه اما چیزی نمیگه... میاد تو ماشین میشینه و با خنده میگه: این خانم خوشگل کیه؟
-دوست جدید من
رزا: میبینم که خوش سلیقه شدی...
-بودم رزایی... بودم... تو خبر نداشتی
بی توجه به من برمیگرده به سمت هاله و میگه: سلام خانمی... من رزام... خواهر این کله پوک
-بی تربیت
هاله با خجالت میخنده و میگه: منم هاله ام
رزا با محبت بهش نگاه میکنه و میگه: خوشبختم خانمی
-رزا امروز قراره کلی بهمون خوش بگذره میخوایم بعد از نهار بریم شهربازی و بعدش هم خرید... مگه نه هاله؟
هاله دوباره به ذوق میادو میگه: آره... تازه میخوایم بستنی و پشمک هم بخوریم
رزا با خنده نگامون میکنه...

به سمت رستورانی که همیشه با دوستام میرم میرونم... بعد از خوردن نهار میریم شهربازی... خیلی خوش میگذره... حس میکنم خنده های رزا هم بعد از مدتها واقعی و از ته دله... بعد از کلی بازی کردن و پشمک و بستنی خوردن میریم برای هاله لباس میخریم و حالا هم که هاله رو صندلی عقب خوابیده و من به سمت خونه حرکت میکنم
رزا: روژان
-ها
رزا: ها نه بله
-اه... باز خانم معلم شد... بله... حالا خوبه؟
رزا به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میگه: هاله کیه؟
میخندمو میگم خوبه خودت داری میگی هاله... هاله ست دیگه
رزا: روژان منظورم اینه رابطه هاله با تو چیه؟
جدی میشمو میگم: تو خونه برات همه چیز رو تعریف میکنم
رزا دیگه چیزی نمیگه و منم تو سکوت ماشین به آینده فکر میکنم... به آینده ی هاله، حمید، مادرش......
وقتی به خونه میرسیم ماشین رو پارک میکنم... رزا میخواد هاله را بیدار کنه که اجازه نمیدم بغلش میکنمو با خودم به داخل خونه میبرم... در اتاقم رو با آرنج باز میکنمو با پا در رو هل میدم هاله رو به آرومی رو تخت میذارمو لباساش رو عوض میکنم و پتو رو تا زیر چونش بالا میبرم ... بعد هم از اتاق خارج میشم... رزا رو تو سالن منتظر خودم میبینم... آهی میکشمو کنارش میشینم و شروع میکنم از اتفاقات این مدت حرف زدن... از آشنایی خودم با حمید... از سفرمون... از برگشتمون که هر چی گشتم حمید رو پیدا نکردم... از رفتن به خونشون.. از بیمارستان... اونقدر میگمو میگم که نمیفهمم یه ساعت از اومدنمون میگذره... رزا با چشمهای اشکی نگام میکنه و میگه: روژان واقعا نمیدونم چی بگم؟ اصلا نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی؟
با شوخی میگم: بخاطر کوریه زودرسه یه سر به چشم پزشک بزن
رزا میون گریه لبخندی میزنه و میگه: امان از دست تو
بعد مکثی میکنه و دوباره ادامه میده: دلم خیلی براشون میسوزه... ایکاش میشد براشون کاری کنیم
-همین حالا هم به زور راضیشن کردم پول عمل رو قبول کنند
رزا: میخوای اجاره خونشون رو بدی؟
-دوست دارم یه خونه نقلی براشون بخرم
رزا: تو که گفتی راضی نمیشن
-همین حالا هم میگم... من از دوست داشتنه خودم میگم... از کاری که میخوام بکنم حرفی نمیزنم... فردا یه سر میرم بیمارستان... یه سر هم به اون آدرسی که از حمید گرفتم میزنم... ببینم صابخونشون چی میگه؟
رزا:ایکاش حمید رو راضی کنی که ادامه تحصیل بده
-همه سعیمو میکنم... مادر حمید خونه ی این و اون کار میکنه... دوست دارم براش یه کاره درست و حسابی جور کنم
رزا: نمیدونی چقدر سواد داره؟
-نه
رزا: شاید بشه منشی یکی از شعبه های شرکتهامون بشه
فکری میکنمو میگم بد فکری هم نیست... ایکاش سواد در حد خوندن و نوشتن داشته باشه... به نظرم در همین حد هم کافیه
رزا: آشنایی با کامپیوتر و تسلط به زبان رو چیکار کنیم؟
-چه میدونم یه کاریش میکنیم دیگه
رزا: بدجور اعصابم داغون شد... من رو بگو وقتی اون روز ازم کفشا رو میخواستی فکر کردم خل شدی
خندم میگیره و میگم: قیافت داد میزد
رزا: آخه از تو محال بود
-اون روز واسه ی اولین بار تو زندگیم شرمنده شدم
رزا: واقعا برای خودمون متاسفم... همه ی اون کفشایی که میخواستم بریزم دور قابل استفاده بودن
-منم بارها این کارو کردم... شیوه ی زندگیمون اشتباهه
رزا هم به نشونه ی موافقت سرشو تکون میده و میگه: اونقدر هر چیزی خواستیم در اختیارمون گذاشتن اینجور بار اومدیم... مامان و بابا هیچوقت برامون کم نذاشتن
-شاید اگه ما هم جای اونا بودیم همین کارو میکردیم
رزا: خوشحالم که این اتفاق یه تلنگری واسه ی ما بوده
-رزا خونواده هایی مثل خونواده ی حمید زیاد هستن... فقط ماها نمیبینیم... شاید هم میبینم ولی بی تفاوت ازشون میگذریم... ما هنوز هیچی از مشکلات اونا نمیدونیم... فکر کن در طول یه مدت کوتاه با مشکلات یه پسر بچه مواجه شدمو با خودم گفتم چه جوری تحمل میکنه... در این چند ساعت فقط و فقط کلی مشکل رو سرش هوار شده بود... مادرش مریض تو بیمارستان افتاده... صابخونه اومده جلوی در آبروریزی کرده... خواهرش دلتنگی میکنه و کسی نیست ازش مراقبت کنه... پول بیمارستان رو نداره بده و هیچ کاره درست و حسابی هم براش نیست... زن همسایه از نگهداری خواهرش سر باز میزنه... خودت ببین من شاید فقط دو ساعت باهاش بودم ولی در ظرف همین مدت کوتاه با این همه مشکلاتش رو برو شدم... حالا بزرگترین مشکل ما چی میتونه باشه... که دوست پسرم بهم خیانت کرده... که دوست دخترم ترکم کرده... که خونوادم درکم نمیکنند... مدل مو و لباس و ماشین و موبایل و کوفت و زهرمار هزار تا بهونه ی دیگه برای مشکل تراشی جوونای امروزی ماست... بماند که خیلی از زنا و مردهای متاهل و حتی سن و سال دار هم از کنار این قضیه ها با بی تفاوتی عبور میکنند
رزا با تاسف سری تکون میده و میگه: جالبش اینجاست الان اگه این حرفا رو تحویل هزار نفر بدیم اول سری به نشونه ی تاسف تکون میدن ولی ده دقیقه ی بعد همه چیز از یادشون میره
-واقعا هم همینطوره
رزا: بلند شو یه چیز بخوریم بعد هم برو بخواب... فردا باید بری بیمارستان... شاید من هم اومدم
-گرسنه نیستم... دلم نمیاد هاله رو بیدار کنم... میترسم بیدار شه احساس دلتنگی کنه... بهونه داداشش رو بگیره... میرم بخوابم
رزا: خودم هم گرسنم نیست... اصلا اشتهایی برام نمونده... این همه غذای رنگارنگ رو سفرمون هست و نیمی از این غذاها راهی سطل آشغال میشه بعد یه بچه با سیب زمینی و نون و پنیر زندگیشو سیر میکنه
-بهتره بریم بخوابیم... بعضی موقع فکر میکنم ما آدما پست ترین موجودات رو زمینیم که اینقدر بی تفاوت از کنار همنوع خودمون رد میشیم
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف رزا باشم به سمت اتاقم حرکت میکنمو در رو آهسته باز میکنم تا هاله از خواب بیدار نشه... وارد اتاقم میشمو پاورچین پاورچین به سمت کمد لباسام میرم لباسام رو عوض میکنمو به سمت تخت میرم... پتو از روی هاله کنار رفته... پتو رو مرتب میکنمو یه بوسه به پیشونیش میزنم... بعد هم رو کاناپه دراز میکشم و به بی تفاوتی آدما فکر میکنم... انکار نمیکنم هستن آدمایی که به دیگران کمک کنند ولی خیلیا بی تفاوت میگذرن... خیلی از آدما انسانیت رو فراموش کردن... یکیش خوده من حتما باید حمیدو زندگیش رو میدیدم تا به خودم بیام... آهی میکشمو زیر لب شعری رو زمزمه میکنم:
که میگوید که میگوید جهانی این چنین زیباست
جهانی این چنین رسوا کجا شایسته رویاست
چشمامو میبندمو سعی میکنم بخوابم... فردا کلی کار سرم ریخته... اگه امشب استراحت نکنم معلوم نیست فردا چه جوری باید از پس کارها بربیام... کم کم پلکام سنگین میشه و به خواب میرم
---صبح با تکون های دستی به خودم میام... چشمامو به زحمت باز میکنم... هاله رو بالای سرم میبینم... لبخندی میزنمو رو کاناپه میشینم

-جونم خانمی؟ چی شده؟
با خجالت میگه: خاله میخوام دستشویی برم
دستشویی رو بهش نشون میدم و خودم هم به زحمت از جام بلند میشم... خمیازه ای میکشم... هنوز خوابم میاد اما هر چی خوابیدم بسه... باید برم رزا رو هم بیدار کنم اگه قرار باشه هاله رو ببرم داداشش رو ببینه پس نمیتونم داخل بیمارستان برم... باید رزا رو هم با خودم ببرم... با صدای هاله به خودم میام
هاله: خاله منو میبری پیشه داداشم؟
میدونستم دیر یا زود این سوال رو میپرسه... لبخندی میزنمو میگم: آره گلم... اما بهتره قبلش یه دوش بگیری و لباسای خوشگلی که دیروز با هم خریدیم بپوشی بعد از صبحونه با من و خاله رزا میریم تا داداشی رو ببینی
با خوشحالی میگه: آخ جون... راستی خاله مامانی رو هم میتونم ببینم؟
با ناراحتی میگم: نه گلم... فعلا نمیشه... یه چند روزی باید صبر کنی تا حال مامانت کامل خوب بشه
ناراحت میشه اینو از آروم شدن یک دفعه ایش میفهمم برای اینکه حواسشو پرت کنم میگم: بعد از اینکه داداشتو دیدی با هم میریم یه عروسک خوشگل بخریم... بعدش هم میریم پارک باهم بازی میکنیم نظرت چیه؟
چشماش از خوشحالی برقی میزنه و میگه: عالیه، حتما خیلی خوش میگذره
پس بدو که بریم حموم کنیم... خودم لباسام رو در نمیارم... هاله رو میشورمو با حوله خشکش میکنم و میگم: برو لباسایی که رو تخت گذاشتم بپوش تا منم یه دوش بگیرم
با خنده میگه: باشه خاله
خودم هم سریع دوش میگیرمو میام بیرون میبینم لباساشو پوشیده ولی نتونسته زیپ لباسشو بالا ببره تا منو میبینه میگه: خاله دستم نرسید زیپش رو بالا ببرم
با لبخند میگم: عیبی نداره گلم بیا خودم درستش میکنم
زیپ لباسش رو بالا میبرم بعد موهای بلندش رو شونه میکنمو براش خرگوشی میبندم... خیلی خوشگل شده... خم میشمو لپش رو محکم میبوسم
-چه خوشگل شدی خانم خانما
مبخنده و هیچی نمیگه... خودم هم حاضر میشم... وقتی از اتاق خارج میشم رزا رو میبینم که داره صبحونه رو آماده میکنه
رزا: سلام... صبح بخیر
-سلام... صبح تو هم بخیر باشه.. زودتر صبحونه بخور تو هم باید با من بیای
رزا: من که دیشب گفتم میام
-آره ولی دیشب به این فکر نکردیم که هاله رو تو بیمارستان راه نمیدن
رزا: وای راست میگی... حالا چیکار میکنی؟
-تو پیش هاله بمون من کارا رو راست و ریس کنم بعد تا زمانی که عمل تموم بشه تو توی بیمارستان بمون من با هاله یه خورده تو شهر دور میزنیم یه سر هم به صابخونه میزنم نظرت چیه؟
رزا: خیلی خوبه... فقط اگه وقت کردی یه سر به شرکت هم بزن
-باشه... فقط اگه عمل تموم شد برام زنگ بزن خودمو برسونم
رزا: حتما
رزا تازه چشمش به هاله میفته با مهربونی نگاش میکنه و میگه: چه خوشگل شدی گلم
هاله با خجالت سرشو پایین میندازه... حس میکنم با من نسبت به رزا راحت تره... با خنده میگم: هاله از اول هم خوشگل بود
رزا میخنده و میگه: بر منکرش لعنت
رزا سریع صبحونشو میخوره و میره داخل اتاقش تا حاضر بشه... منم برای هاله لقمه میگیرمو میذارم تو دهنش... وقتی صبحونه رو خوردیم... میخوام ظرفا رو بشورم که رزا میگه: بذار وقتی برگستیم خودم میشورم... میترسم دیر بشه
سری تکون میدمو میگم: پس بریم
به طرف پارکینگ میریمو سوار ماشین میشیم... ماشین رو روشن میکنمو به سمت بیمارستان حرکت میکنم وقتی به بیمارستان میرسیم به رزا میگم: رزا مواظب هاله باش تا حمید رو صدا کنم... خودم هم میرم ببینم کاری نمونده که انجام بدم
رزا: باشه
هاله: خاله پس داداشی کجاست؟
با لبخند جلوش زانو میزنمو میگم: دارم میرم به داداشی بگم بیاد ببینتت
میخنده و از گردنم آویزون میشه... منم میخندمو صورتش رو میبوسم... با ملایمت از خودم جداش میکنمو میگم: کناره خاله رزا بمون تا داداشی رو بفرستم
هاله: باشه خاله

-آفرین گلم
نگاهی به رزا میندازمو به داخل بیمارستان میرم... خودمو به طبقه پنجم میرسونم و داخل اتاق 223 میرم اما تخت رو خالی میبینم از حمید هم خبری نیست یه ترسی تو دلم میشینه خودمو به پرستار میرسونم
-ببخشید خانم؟
پرستار: بله بفرمایید؟
-بیمار اتاق 223 کجاست؟
پرستار: دارن برای عمل آمادش میکنند
اینو میگه و از من دور میشه... پرسون پرسون به اون قسمتی میرم که مادر حمید رو بردن... حمید رو از دور میبینم تا منو میبینه با سرعت به طرفم میادو میگه: سلام آجی، بالاخره اومدی؟
-آره گلم... چی شد؟...............

حمید: دارن مامان رو آماده میکنند؟ خیلی نگرانم
با آرامش بهش نگاه میکنمو میگم: خیالت راحته راحت باشه... من مطمئنم همه چی خوب پیش میره
بالاخره سولماز رو میارن تا به اتاق عمل ببرن قبل از رفتن دستامو میگیره و میگه اگه برنگشتم مواظب بچه هام باش
لبخند میزنمو میگم: تا از این اتاق بیرون بیای حتما... بعدش که دیگه خودت هستی
با مهربونی نگام میکنه منم نگاش میکنم و لحظه به لحظه دورتر میشه و بعدش هم دیگه از جلوی چشمام محو میشه... وقتی سولماز رو به اتاق عمل بردن برمیگردم سمت حمید... اشک تو چشماش جمع شده... دلم میگیره... بهش حق میدم... خودم هم نگرانم فقط به روی خودم نمیارم
با لبخند میگم: مرد که گریه نمیکنه... اشکاتو پاک کن...
حمید: خیلی میترسم، نکنه مامان........
بعد با هق هق رو زمین میشینه... به سمتش میرمو جلوش زانو میزنم و بغلش میکنم... سرشو میذاره رو سینه امو با همه وجود اشک میریزه... خیلی خودمو کنترل میکنم که اشکم در نیاد... درکش میکنم... خودم هم یتیم شدم... وقتی برامون زنگ زدن خبر فوت پدر و مادرم رو دادن شکستم... دوست ندارم کسی اون لحظه ها رو تجربه کنه... سعی میکنم دلداریش بدم
-حمید اینقدر بی تابی نکن... مادرت از این اتاق سالمه سالم برمیگرده.. من بهت قول میدم... همه چیز درست میشه
حمید با هق هق میگه: از کجا اینقدر مطمئنی؟
-از دکتر پرسیدم... دکتر گفته به موقع دارین عملش میکنید... مشکلی پیش نمیاد
این آخراش رو دروغ گفتم... ولی چاره ای هم نداشتم... دکتر فقط بهم گفته بود باید خیلی زود عمل بشه... با صدای حمید به خودم میام
حمید: واقعا؟
-آره گلم... بهتره از رو زمین بلند شی یه سر به خواهرت بزنی حتما تا الان خیلی بی تابی کرده
انگار حالش بهتر شده... شاید هم یه اطمینانی ته دلش به وجود اومده... از رو زمین بلند میشه و میگه: اصلا حواسم به هاله نبود
-قبل از اینکه به دیدن هاله بری برو دست و صورتت رو بشور... اگه تو رو اینجوری ببینه وحشت میکنه
سری به نشونه ی موافقت تکون میده و میره... همونجا منتظرش میمونم... بعد از چند دقیقه پیداش میشه... آبی به دست و صورتش زده
حمید: بریم... راستی هاله تو ماشین تنهاست؟
-نه با خواهرمه... خواهرم با من اومده... قرار شده خواهرم اینجا بمونه من با هاله باشم
حمید با شرمندگی میگه: مزاحمه خواهرت هم شدیم
-این حرفا چیه؟
بعد هر دو به سمت خارج از بیمارستان حرکت میکنیم...

همین که هاله حمید رو میبینه دست رزا رو رها میکنه به سرعت خودشو به حمید میرسونه... حمید خم میشه تا هاله رو بغل کنه که هاله خودش رو به گردن حمید آویزون میشه
حمید میخنده و میگه: هاله جونم حالش چطوره؟
هاله: داداشی خیلی خوبم تازه دیروز با خاله روژان و خاله رزا رفتیم شهربازی
حمید: پس خیلی بهت خوش گذشته؟
هاله: اوهوم... تازه امروز هم میخوایم بریم پارک
حمید: خاله ها رو که اذیت نمیکنی؟
هاله: نه داداشی... دلم برات تنگ شده بود پس کی میای پیشم
حمید: ای شیطون... تو که دیروز منو دیدی؟
هاله با اخم نگاش میکنه و با لحن بچه گانه ای میگه: از دیروز تا الان یه عالمه گذشته
حمید میخنده و میگه: زوده زود برمیگردم پیشت
بعد هم لپ خواهرشو میبوسه و میگه: چه لباس خوشگلی پوشیدی
هاله با ذوق میگه: دیروز با خاله ها رفتیم کلی لباس خریدیم
با لبخند به هردوشون نگاه میکنم... چند دقیقه ی دیگه با هم حرف میزنند و بعد حمید میگه خواهری من دیگه باید برم
هاله دست حمید رو محکم میگیره و میگه: یکم دیگه پیشم بمون
دلم برای هر دوشون میسوزه... حمید با اون سن و سالش خودش احتیاج به تکیه گاه داره ولی همه به اون تکیه کردن... آهی میکشمو به سمت هاله میرم
-هاله ای مگه قرار نبود داداش حمید مواظبه مامان باشه تا مامانی زودتر برگرده
هاله با بی میلی دستای حمید رو ول میکنه
حمید:خواهری قول میدم زودی بیام پیشت
هاله: داداشی دوستت دارم
حمید: منم دوستت دارم خواهری... خاله رو اذیت نکن... به حرفاش هم گوش بده
هاله سری تکون میده و با ناراحتی به سمت من میاد... دستاشو میگیرمو میگم: خانم خانما اگه ناراحت باشی داداشی غصه میخوره ها
هاله لبخندی میزنه و میگه: داداشی غصه نخور من ناراحت نیستم
حمید لبخندی میزنه و هیچی نمیگه... میدونم خیلی ناراحته... میدونم اونم دلتنگ خواهرشه... اما کاری از دستم ساخته نیست... از رزا و حمید خداحافظی میکنیمو به سمت ماشین میریم... سوار ماشین میشیمو من به سمت پارک میرونم... تو راه برای هاله کلی جوک و داستانای خنده دار تعریف میکنم تا از اون حال و هوا بیاد بیرون... وقتی به پارک میرسیم برمیگردم به سمت هاله و میگم: خانم خانما پیاده شو که بریم خوش بگذرونیم
هاله با خنده پیاده میشه... منم میخندمو با هم به داخل پارک میریم... ته دلم خیلی نگرانه سولماز هستم اما کاری از دستم برنمیاد... مجبورم خودمو شاد نشون بدم مثله همیشه... یکی از دلایلی که رزا رو بیمارستان گذاشتمو خودم با هاله بیرون اومدم همینه که من میتونم در شرایط مختلف دووم بیارم اما خواهرم وقتی غمگینه نمیتونه به خاطر بقیه هم که شده لبخند بزنه... بعد از کلی تاپ بازی من میرم رو نیمکت پارک میشینم تا هاله با بقیه بچه ها بازی کنه... همه حواسم پیشه هاله ست تا گمش نکنم... نزدیک یک ساعت از پارک اومدنمون میگذره که هاله با خستگی به طرفم میادو میگه: خاله خسته شدم
-نظرت در مورد بستنی چیه؟
با خوشحالی جیغ میزنه: خیلی خوبه... من دو تا میخوام
میخندمو دستش رو میگیرمو میگم: پس راه بیفت خانم شکمو
با خنده و شوخی بستنی رو میخریمو با هم میخوریم... هاله بستنی اولیشو میخوره ولی دومی رو نیمه کاره میخوره... بعد از خوردن بستنی دوباره میره تا با بچه ها بازی کنه... من بقیه بستنیش رو میخورمو از دور مراقبش هستم... حدود یک ساعت و نیم با بچه ها بازی کرد و بعدش با خستگی به طرفم میادو همونطور که نفس نفس میزنه میگه: خاله بریم خیلی خسته شدم
لبخندی میزنمو میگم: نظرت در مورد پیتزا چیه؟
با خجالت میگه: تا حالا نخوردم
با لبخند میگم: به جاش الان میخوریم
با خنده و شوخی از پارک خارج میشیمو با همدیگه سوار ماشین میشیم... بعد از خوردن پیتزا که با کلی سر و صدا و نگاه های چپ چپ مشتری ها و خنده های زیرزیرکی پسرا به همراه بود به یه مغازه ی بزرگ اسباب بازی فروشی میریم و هاله یه عروسک خوشگل انتخاب میکنه... بعد از خرید عروسک ترتیب گوشی و سیم کارت رو هم برای حمید میدم... الان هم دارم به سمت شرکت میرونم و هاله روی صندلی عقب ماشین همونطور که عروسکشو بغل کرده به خواب رفته...

بعد از شرکت باید یه سر به صابخونه بزنم فقط مسیرش خیلی دوره که اونم چاره ای نیست... گوشی رو برمیدارم همونطور که رانندگی میکنم یه زنگ برای رزا میزنم... بعد از چند تا بوق جواب میده
رزا: سلام روژان
-سلام گلم، خبری نشد؟
رزا: نه هنوز خبری نیست، کجایی؟
-دارم میرم شرکت
رزا: به صابخونه سر زدی؟
-نه هنوز... نزدیک شرکت بودم گفتم اول یه سر به شرکت بزنم بعد از اون برم ببینم این صابخونه حرف حسابش چیه؟
رزا: خوب کاری میکنی... من اینجا حواسم به همه چیز هست... تو کارا رو انجام بده
-حمید چیکار میکنه؟.. حالش خوبه؟
رزا: حمید هم کنارم نشسته... یکم نگرانه که بهش گفتم نگرانیش بی مورده
-هوای حمید رو داشته باش
رزا: خیالت راحت باشه... راستی روژان عمو زنگ زد گفت ویلا رو پیدا کرده میگفت وجود یه نفرمون الزامیه
-رزا میگی چیکار کنم؟
رزا: به عمو گفتم یه خورده دست نگه داره... گفتم یه کاری برامون پیش اومد شاید آخر هفته نرفتیم
-نه رزا، من به مامانت قول دادم
رزا: زنگ میزنم میگم یه مشکلی پیش اومده
-رزا ما آخر هفته میریم... نهایتش اینه من میرم روستا هاله رو هم با خودم میبرم یا اصلا تو مراقبه هاله باش من میرم کارای ویلا رو انجام بدم و برگردم
رزا: آخر هفته رو چیکار کنیم؟ حمید اینجا تنها میمونه
-به عمو میگم هواشو داشته باشه... هاله هم با خودمون میبریم... اصلا شاید اینجوری بهتر باشه... هاله هم یه آب و هوایی عوض میکنه... فقط باید خیالمون از بابت سولماز راحت بشه
رزا: سولماز کیه؟
-مادر بچه ها رو میگم
رزا: آهان... بد فکری هم نیست... ولی باز باید دید چی پیش میاد... روژان پرستاره بدجور نگام میکنه بهتره دیگه قطع کنم
-دیوونه میومدی بیرون همونجا حرف زدی؟
رزا: حواسم نبود... تو هم حواست به رانندگیت باشه فعلا خداحافظ
-خداحافظ گلم
بقیه مسیر رو به هفته ی پرکاری که دارم فکر میکنم... ایکاش میشد رزا رو بفرستم روستا... ولی از نگرانی میمیرم... بیخیال... خودم یه کاریش میکنم... بقیه مسیر رو سریع تر میرونم... وقتی به جلوی شرکت میرسم با دیدن کیارش اخمام میره تو هم... این اینجا چه غلطی میکنه... هاله رو صدا میزنم... دوست ندارم تو ماشین تنهاش بذارم
-هاله جون... خاله... بیدار شو.... خانمی
هاله خواب آلود میپرسه: چی شده خاله؟
با شرمندگی میگم: یه چند جایی کار دارم، میشه بهم کمک کنی باهم انجامشون بدم... آخه تنهایی سخته به همه شون برسم
هاله که انگار خواب از سرش پریده... میخنده و میگه: باشه خاله... ولی باید چیکار کنم؟
-جنابعالی باید یه نقاشی خوشگل بکشی... میتونی؟
سرشو با افتخار بالا میگیره و میگه: معلومه که میتونم
-پس راه بیفت که بریم به کارامون برسیم
هر دو با خنده از ماشین پیدا میشیم... کیارش تازه متوجه من و هاله میشه... با تعجب بهمون نگاه میکنه... بعد با چند قدم بلند خودشو به من میرسونه و عینک آفتابی رو از چشماش بر میداره... خداییش از تیپ و قیافه چیزی کم نداره... ولی از رفتار و کردار از ماکان هم بدتره... ماکان حداقل باطن و ظاهرش یکیه اما این پسره اصلا اونی نبود که نشون میداد... با شنیدن صداش به خودم میام
کیارش: سلام روژان
به سردی جوابشو میدم که جلوی هاله زانو میزنه و میگه: سلام خانم کوچولو
هاله با خجالت میگه: سلام
و خودشو پشتم مخفی میکنه... کیارش از عکس العمل هاله خندش میگیره و از جاش بلند میشه و میگه: باید باهات حرف بزنم
-بریم توی شرکت
هر سه با هم وارد شرکت میشیم و به سمت اتاق من حرکت میکنیم.. من و هاله جلوتر حرکت میکنیم و کیارش هم پشت سرمون میاد... بعضی از کارمندا با تعجب نگامون میکنند...
منشی تا منو میبینه از رو صندلی بلند میشه با تعجب نگام میکنه
با لبخند نگاش میکنمو میگم: سلام خانم قربانی
مات و مبهوت نگامون میکنه... این چرا اینجوری میکنه... نگاهی به کیارش میندازم... اونم با تعجب شونه ای بالا میندازه
با صدای بلند میگم: خانم قربانی حالتون خوبه؟
تازه به خودش میادو میگه: چیزی گفتین؟
با خنده میگم: نه جانم داشتم با دیوار حرف میزدم شما به کارت برس... فقط اگه وقت کردی یه دو تا قهوه و یه آب پرتقال برامون بیار... کیک هم فراموش نشه
منشی: چشم خانم
بعد هم با خجالت نگاش رو ازم میگیره... من که نفهمیدم به چی زل زده بود... به کیارش نگاه میکنمو میگم بفرمایید داخل... کیارش درو باز میکنه و میگه خانما مقدم ترن... با پررویی تمام میرم داخل اتاقو میگم: اون که صد البته
هاله هم وارد میشه و رو یکی از مبلها میشینه... کیارش هم با لبخندی که رو لبشه میاد رو یکی از مبلای تو اتاقم میشینه... چند تا کاغذ از رو میز برمیدارمو به دست هاله میدم... رو میز دنبال خودکار میگردم که پیداش میکنم و جلوی هاله میذارم
-خانمی نقاشی کن تا من هم به بقیه کارا برسم
هاله: خاله باز هم میریم پیشه داداش حمید
با بدجنسی لبخندی میزنمو میگم: عزیزم وقتی کارامون تموم شد ما هم میریم پیشه داداش حمید و خاله رزا... تا باهم نهار بخوریم
هاله با خوشحالی میگه: هورا
یه خورده بدجنسی لازم بود... بعد با لبخند برمیگردمو میگم: خوب اگه امری دارین بفرمایید... چون امروز من خیلی کارا دارم
کیارش مات و مبهوت نگامون میکنه... هنوز تو شوک حرفی که زدم هست

با بدجنسی میگم: آقا اومدین سینما؟؟ تخمه ای چیزی لازم بود تعارف نکنید
کیارش تازه به خودش میادو با اخم میگه: باید باهات حرف بزنم
-من که یه ساعته منتظرم
اینو میگمو کنار هاله میشینم... وقتی منو منتظر میبینه شروع به حرف زدن میکنه
کیارش: روژان این چند روز خیلی فکر کردم
-آفرین... کار خیلی خوبی کردی... اگه همین طور ادامه بدی......
کیارش:روژان
-اوه... ببخشید... بفرمایید ادامه بدین
اخمی میکنه با جدیت میگه: اول فکر میکردم از روی لجبازی با رابطه ی من و رزا مخالفی ولی وقتی کمکم کردی فهمیدم که در موردت اشتباه قضاوت میکردم... حس میکردم همه چی داره خوب پیش میره که دعوای تو و ماکان همه چیز رو خراب کرد... روژان باور کن من تظاهر به خوب بودن نمیکردم... درسته در مورد اتفاقی که برات افتاد به رزا نگفتم اما باور کن ترسیده بودم... حس میکردم رزا داره به طرفم جذب میشه... نمیخواستم دوباره از دستش بدم... اگه من آدم متظاهری بودم همون روز میرفتم یقه ی ماکان رو میگرفتمو باهاش دعوا راه مینداختم ولی من چیکار کردم؟ من اون روز عقیدمو گفتم نمیگم عقیدم درست یا اشتباهه... ولی بالاخره اون روز بهت دروغ نگفتم... تو بهم میگی تظاهر به خوب بودن کردی ولی من همیشه با خونوادم همونطور رفتار میکنم... تو رفتار من رو از قبل با اهالی روستا ندیده بودی و وقتی اون روز اون حرفا رو از من شنیدی شوکه شدی... باور کن حتی اگه آدم بدی هم باشم باز اهل تظاهر و ریا نیستم... من و ماهان و ماکان طوری بزرگ شدیم که همیشه دستور بدیم البته این خصلت در ماکان بیشتره دلیلش هم روشنه... پدرش ارباب بود و ماکان هم پسر ارشد... پس باید این طور تربیت میشد... من و ماهان مسئولیتمون نسبت به ماکان کمتر بود... من نمیگم الان درست شدم... ولی خودم هم میدونم یه جاهایی رو اشتباه رفتم... همیشه وقتی به اهالی روستا زور میگفتیم و اونا کتک میخوردن من بی تفاوت از کنارشون میگذشتم ولی وقتی دیدم رزا کتک خورده داغون شدم... وقتی دیدم تو کتک خوردی شکستم... اون موقع واسه ی اولین بار من هم درد مردم رو حس کردم... چون من شماها رو مثله خونوادم میدونستم... تو واقعا برام مثل خواهرم عزیز بودی مخصوصا که میدیدم چه بی ریا هوای خواهرت رو داری... وقتی میدیدم بهم کمک میکنی بیشتر جذب مهربونیت میشدم... قبول دارم خودخواهی کردم که خیلی وقتا جلوی ماکان رو نگرفتم ولی اینو بدون اون هم برام مثله برادرمه... اون هم برام عزیزه... شاید ماکان از نظر بقیه آدم بدی باشه... ولی واسه ی من بهترین دوست، بهترین برادر، بهترین همراه بود... در تمام شرایط سخت ماهان و ماکان کنارم بودن... روژان میدونم که همیشه منطقی تصمیم میگیری سعی میکنم خودمو اصلاح کنم... سعی میکنم گذشتمو جبران کنم... ولی به رزا بگو یه فرصت دیگه بهم بده... اون به هیچکدوم از تماسا و اس ام اسام جواب نمیده... حتی حاضر نیست صدامو بشنوه... من عاشقشم... من دیوونه وار عاشقشم... من هیچوقت اینقدر غرورمو در برابر یه دختر نشکستم... ولی بخاطر رزا هر روز و هر روز دارم اینکارو میکنم... ماکان میگه: دیوونگی میکنی ولی من خودم میدونم رزا ارزش همه ی اینا رو داره، من عاشق پاکی و نجابتش شدم... وقتی مهربونیشو میبینم وقتی سادگیشو میبینم لذت میبرم... روژان اجازه نده بیشتر از این غرورم شکسته بشه... واقعا برام سخته... تصمیمم رو گرفتم اگه رزا اینبار هم بهم جواب منفی بده واسه همیشه میرم... دیگه تحمل ندارم... حتی نمیتونم به روستا برگردم... حتی نمیتونم به ویلا برگردم... هر جا میرم خاطرات گذشته جلو چشمام رژه میره... هر جا میرم چشمای رزا جلوی چشمام ظاهر میشه... امروز هم منتظر رزا بودم... میخواستم این حرفا رو بهش بزنم... ولی وقتی تو رو دیدم گفتم شاید اگه این حرفا رو به تو بزنم بهتر باشه... شاید تو بهتر بتونی به من و رزا کمک کنی... روژان همه ی امیدم به توهه... بخاطر اشتباهات گذشته ام که بخاطر تربیت خونوادگیم بوده تلافی نکن... نمیگم بهترین کارا رو انجام میدم نمیگم دیگه اشتباه نمیکم... اما قول میدم تا میتونم درست عمل کنم..درست تصمیم بگیرم
دستامو میارم بالا و کیارش سکوت میکنه
-نمیخوام بخاطر رزا عوض بشی... میخوام اگه میخوای درست عمل کنی از روی وجدانت باشه نه به خاطر رزا... میخوام در بود و نبود رزا خوب باشی نه فقط زمانی که رزا کنارته
کیارش: من در گذشته رفتارام رو اشتباه نمیدونستم همونطور که بهت گفتم با آسیب هایی که تو و رزا متحمل شدین من کمی از دردهای مردم رو درک کردم... میخوام از این به بعد بیشتر اهالی روستا رو بشناسم... سعی میکنم درکشون کنم... کمکشون کنم... زود قضاوت نکنم... هواشون رو داشته باشم
لبخندی میزنمو میگم: برگرد روستا
با ناراحتی میگه: ولی...
-نگران نباش به زودی با رزا به روستا برمیگردیم... اینبار آخرین فرصته کیارش... گذشته رو جبران کن... نه به خاطر من... نه به خاطر رزا... به خاطر خودت... نذار یه روزی برسه که پیشه خودت شرمنده باشی
کیارش: نوکرتم به خدا
-اینو که میدونم یه چیز جدید بگو
کیارش میخنده و میگه: دیوونه
-نه مثل اینکه خرت از پل گذشته روت زیاد شده
کیارش با لبخند میگه: من بگم غلط کردم همه چی حل میشه
-باید فکر کنم بعدا بهت میگم... این منشی هم که معلوم نیست رفته قهوه رو بسازه یا بیاره... هاله جون میری به این خانمی که پشت در نشسته بگی یه چیز بیاره ما بخوریم
هاله: آره خاله جون... ولی خاله کی میریم پیشه داداش حمید
-یه خورده دیگه نقاشی بکش... بعد میریم باشه خاله؟
هاله: باشه
-آفرین گلم
بعد به سمت در میره
کیارش با لحن مرموزی میگه: دختر شیرینیه
-اوهوم
کیارش: داداشش کجاست؟ نمیبینمش
با خنده میگم: معلومه دیگه با رزاهه... از اون حرفا بودا
کیارش با خشم نگام میکنه و میگه: روژان
خندم میگیره و میگم: فوضولی موقوف
کیارش: روژان اینقدر حرصم نده... حالا که دیگه بچه ی خوبی شدم
-نه هنوز اونجور که من میخوام آدم نشدی
کیارش: روژان
-ای بابا... مادر هاله عمل داشت رزا بیمارستان موند منم با هاله اومدم به کارام برسم
کیارش با ناراحتی میگه: یعنی هیچکس دیگه نبود تو بیمارستان بمونه
-نه مثله اینکه تو آدم بشو نیستی
اینو میگم و میخوام از جام بلند شم که کیارش سریعتر از من بلند میشه و میگه: روژان غلط کردم... تو رو خدا قهر نکن... فعلا فقط تو رو دارم
-عجب پررویی هستی.. یعنی اگه کسه دیگه بود این طرفا پیدات نمیشد
بعد با لحن سزناکی ادامه میدم: هی هی روزگار
کیارش با خنده میگه: روژان اینقدر اذیتم نکن
-من که کاری بهت ندارم
اینو میگمو دوباره رو مبل میشینم... منشی و هاله وارد اتاق میشن... منشی با کنجکاوی به کیارش نگاه میکنه و سینی رو میذاره رو میز... هاله هم رو مبل میشینه
رو به منشی میگم: ممنون خانمی... میتونی بری
با بی میلی از اتاق خارج میشه

کیارش: روژان نمیشه یه کوچولو از استرسم کم کنی
-مگه امتحان داری که این همه استرس داری؟
بعد برمیگردم سمت هاله و میگم خانمی کیک و آب پرتقالت رو بخور
هاله: باشه خاله
بعد هم کیکش رو برمیداره و شروع به خوردن میکنه
کیارش: روژا........
میپرم وسط حرفشو میگم: حمید بچه ست نگران نباش
کیارش با لحن خنده داری میگه: باید از بچه ها ترسید... ممکنه عشق من رو اغفال کنن
فکرش هم که میکنم خندم میگیره... حمید بیاد رزا رو اغفال کنه
یه لبخند رو لبام میشینه که با دیدن ابروهای گره خورده ی کیارش پررنگ تر هم میشه
-حالا که فکرشو میکنم بهتره زودتر برم بیمارستان
کیارش با نگرانی میگه: از اول هم اشتباه کردی تنهاشون گذاشتی
-آره بابا عجب غلطی کردما... نکنه تا حالا اتفاقی هم افتاده باشه
کیارش: اصلا من خودم میرسونمتون
-نه نه رزا تو رو نبینه بهتره
کیارش: پس زودتر راه بیفت
با لحن مسخره ای میگم: وای وای نکنه تا حالا اغفال شده باشه
کیارش: چرا ته دلمو خالی میکنی
-من به دل تو چیکار دارم؟ تازه اون ته تهاش
کیارش: وقتی اینجوری میگی میترسم
-ترس واسه ی چی؟
کیارش: واسه رزا دیگه
خودمو متعجب نشون میدمو میگم: مگه قراره واسه ی رزا اتفاقی بیفته؟
کیارش با تعجب نگام میکنه و میگه: روژان هیچ معلومه چی میگی؟... پس دلیل این نگرانیهات چیه؟
-واسه رزا نیست که... میترسم رزا حمید رو اغفال کنه
کیارش با دهن باز نگام میکنه و میگه: منو بگو که دارم به حرفه کی گوش مبکنم بعد با عصبانیت نگام میکنه
-چته بابا... حمید فقط چهارده سالشه
کیارش با چشماهای گرد شده میگه: یه ساعته منو سر کار گذاشتی
با خنده میگم: من که گفتم بچه ست اما خودت گفتی بچه ها........
میپره وسط حرفمو میگه: فکر کردم همسن رزاست
-حالا ما شدیم بچه؟؟ دستت درد نکنه بابابزرگ...
کیارش: من که به تو نگفتم... گفتم همسن رزا
مگه تو میدونی من چند سالمه؟ اصلا تو میدونی رزا چند سالشه؟
کیارش:خوب معلومه رزا 24 سالشه
-و بنده؟
کیارش: تو رو نمیدونم فقط میدونم خواهر بزرگشی... راستی چند سال از رزا بزرگتری؟
با خنده میگم: اگه رزا بچه ست پس من نوزادم، حمید هم هنوز به دنیا نیومده و جنینه، هاله هم که لابد هنوز به وجود نیومده
کیارش بهت زده بهم نگاه میکنه و میگه: یعنی چی؟
-جناب پرفسور کی به شماها گفته من از رزا بزرگترم؟ من دو سال از رزا کوچیکترم... اه... اه... الکی سنمو بالا میبرین... همین کارا رو میکنید بی شوهر موندم دیگه
کیارش: باورم نمیشه
-چرا اونوقت؟
کیارش: با اینکه خیلی ریزه میزه ای... حتی از لحاظ جسته از رزا کوچیکتری اما تمام این مدت همه مون فکر میکردیم خواهر بزرگه ی رزایی... از رفتارات... از حمایتات... اصلا باورم نمیشه
-همه همینو میگن... از اونجایی که من زیاد شر و شیطون بودم مامان و بابام همیشه از دستم مینالیدن... ولی خوب وقتی شیطنت میکردم خیلی جاها گیر میفتادمو مجبور میشدم خودم از پس کارام بربیام... مامان و بابا چند باری اومدن مدرسه... چند باری ازم حمایت کردن ولی اون بیچاره ها هم از دستم کلافه شدن و ولم کردن... هر چی نصیحت میکردن رو من تاثیری نداشت... از درس خوندن فراری بودم و برای دردسر جون میدادم... هر چقدر رزا درس میخوند من همونقدر شیطنت میکردم... همه درس خوندن من خلاصه میشد تو شب امتحان... همه میدونستن خیلی باهوشم ولی خوب هیچکس نمیتونست مجبورم کنه... مامان و بابا اونقدر نصیحت کردن که آخرش از دستم خسته شدن... در نهایت هم بهم گفتن اگه بخوای همینجوری ادامه بدی از ما انتظار کمک نداشته باش... از همون کوچیکی هر کار میکردم پاش وایمیستادم... بعضی جاها کم میاوردم ولی خوب بیشتر اوقات از پس کارام برمیومدم... نمیدونم از کی حمایتهای من از خواهرم شروع شد ولی کم کم برام عادت شد هنوز یادمه وقتی کسی خواهرمو اذیت میکرد چنان کتک کاری راه مینداختم که همه ازم میترسیدن شاید دلیلش این بود رزا تو خونه خیلی هوامو داشت... وقتی مامان و بابا دعوام میکردن رزا با مهربونی باهام رفتار میکرد... اونقدر خواهرمو دوست داشتم که نمیتونستم اشک رو تو چشماش ببینم... یادمه خواهرم کلاس چهارم دبستان بود... من اون موقع کلاس دوم میرفتم... یکی از سال بالایی ها خواهرمو هل داده بود دستش زخمی شده بود... چنان دعوایی راه انداختم که سه روز از مدرسه اخراج شدم... اون روز خیلی اون دختره رو کتک زدم ولی خوب خودم هم از کتک بی نصیب نموندم... مامان و بابام وقتی فهمیدن کلی دعوام کردن... رزا خیلی ناراحت شد اون هم به خاطر من سه روز مدرسه نرفت... با اینکه خیلی درس خون بود اما به خاطر من اون سه روز قید مدرسه رو زد... همون روزا هم اگه کسی مارو نمیشناخت فکر میکرد من از رزا بزرگترم... یادش بخیر عجب روزایی بود
نگام به کیارش میفته... با لبخند نگام میکنه
-چیه؟
کیارش:عجیب تو خاطراتت غرق شده بودی؟
-آره... خاطرات کودکی خیلی شیرین هستن
کیارش: ممنونم بابت همه چیز
-من اگه کاری هم میکنم به خاطر خوشبختیه خواهرمه... وقتی میبینم این همه خواهرمو دوست داری لذت میبرم... من دلم میخواد خواهرمو خوشبخت ببینم
کیارش: قول میدم خوشبختش کنم
-اینو زمان مشخص میکنه... کی برمیگردی؟
کیارش: امروز میرم... میدونی تو روستا پیچیده قراره با احمد ازدواج کنی
پخی میزنم زیر خنده و میگم: یعنی من بشم عروس عباس... فکرشو بکن
با لبخند نگام میکنه و میگه: میدونستی؟
-اوهوم... البته لحظه ی آخر فهمیدم
کیارش: نباید اونجا میرفتین؟
-انتظار نداشتی که تو ویلای ماکان بمونم
کیارش: ماکان اونقدرا هم آدم بدی نیست
-نمیتونم با چنین آدمایی کنار بیام... خوشم هم نمیاد از کاراش دفاع کنی
کیارش: من به کاراش کاری ندارم من خودش رو میگم
-من که تا حالا از این آدم خوبی ندیدم
کیارش: اون همه خشونت فقط و فقط به خاطر تربیت خونوادگیشه
-کیارش اگه رزا به این ازدواج رضایت داد هیچ خوشم نمیاد توسط اون هیولای دو سرو اون دایی عجوزش و اون دختره ایکبیری اذیت بشه... میدونی که ساکت نمیشینم
کیارش خنده ای میکنه و میگه: چیز دیگه ای نبود بار اون ماکان بدبخت کنی
-چرا بود ولی دیدم ارزششو نداره که زبونمو خسته کنم
کیارش سری به نشونه تاسف تکون میده و میگه: اگه این دفعه اومدین روستا شب رو کجا میمونین؟
-قرار شد وکیلمون یه ویلا برامون جور کنه
کیارش متفکر میگه: تمام ویلاها و زمینهای اطراف برای ماکان و ماهان هستن که البته ماهان همه چیز رو به ماکان سپرده
چند لحظه ای مکث میکنه و بعد دوباره ادامه میده: اما یکی از دوستای ماکان هم اون اطراف چند تیکه ای زمین و یه ویلا داره که فکر نکنم اجاره بده
-واسه ی اجاره نمیخوام... میخوام بخرم... مثله اینکه عمو یه ویلا برامون جور کرده
کیارش: عمو؟
-همون وکیلمونه... چون با بابام دوست صمیمی بود بهش میگیم عمو
به نشونه فهمیدن سری تکون میده و میگه: حتما ویلای شهابه... چون همه چیز رو به وکیلش سپرده و واسه ی همیشه با همسر و بچش به کانادا رفته... قرار بود همه ملک و املاکش فروخته بشه
-نمیدونم... یه بار تو این هفته میام تا کارا رو انجام بدم
کیارش با خنده میگه: خدا به داد ما برسه اینبار میخوای چه بلایی سر ما بیاری؟
-اومدن من چه ربطی به شما داره؟
کیارش: آخه اگه ویلایی که میخری برای شهاب باشه که به احتمال نود و نه درصد هست پس همسایه ایم... یه خورده زیادی بهم نزدیکیم
-اه.. اه.. دیگه آدم نبود که من بخوام با اون هیولا همسایه بشم... امیدوارم که اون ویلایی که تو میگی نباشه
کیارش با خنده میگه: ولی من امیدوارم که همون ویلا باشه... اونجوری هر روز رزا رو میبینم
چشم غره ای بهش میرمو میگم: ما اکثرا تهرانیم... نهایتش یکی دو شب بمونیم
کیارش با حالت غمزده میگه: همونم غنیمته
-کیارش تو داداشی چیزی نداری که من بیام زنش بشم.. خوشتیپ و زن زلیل که هستی... پول هم که به اندازه ی کافی داری... فقط اخلاق نداری که اونم رزا درستت میکنه... لابد داداشت هم مثله خودته دیگه
کیارش با صدای بلند میخنده و میگه: یکی داشتم ولی دیر جنبیدی
-اه... اینم شانسه من دارم... آخرسر مجبور میشم برم با همین احمد ازدواج کنمو بدبخت شم... نه ریخت نه قیافه... نه پول ... نه اخلاق... هیچی نداره...
کیارش: بیا زن ماکان شو... حداقل ریخت و قیافه و پول داره فقط اخلاق نداره
-نه داداش... دستت درد نکنه... خودت رو به زحمت ننداز.. من ترجیح میدم برم یه دبه بخرم خودمو ترشی بندازم

کیارش: امان از دست تو... حالا کی برای راست و ریس کردن کارای ویلا میای
با بدجنسی میگم: اگه برای رزا میگی بذار از همین حالا بگم که رزا باهام نمیاد
با داد میگه: چــــــــرا؟
-چرا داد میزنی...چون باید هوای حمید رو داشته باشه
کیارش: تو خیلی مشکوک میزنی... اصلا بگو ببینم این حمید کیه؟
با خنده میگم: داداشه هاله
کیارش: هاله کیه؟
به هاله اشاره میکنمو میگم: این جوجویی که پیشم نشسته
بعد خم میشمو محکم لپش رو میبوسم
کیارش: روژ.....
میپرم وسط حرفشو میگم: کیارش کسی تو زندگی رزا نیست... فقط خودت رو درست کن بقیه رو بسپر به من
کیارش لبخندی میزنه و میگه: خیالم راحت باشه؟
با مهربونی میگم: اگه خواهرم واقعا دوستت داشته باشه من حرفی ندارم قبلا هم گفتم اجبار تو کار ما نیست
کیارش: کمک میکنی که راضی بشه
-سعیمو میکنم اما مجبورش نمیکنم
کیارش: همین هم برام غنیمته
-بهتره زودتر بری من هم باید به چند تا از کارام برسم به احتمال زیاد فردا پس فردا یه سر به اون طرفا میزنم
کیارش: نمیشه رزا هم بیاری
-باور کن مقدور نیست... آخر هفته میارمش ولی کیارش دارم باهات اتمام حجت میکنم اگه ببینم کسی رزا رو اذیت کرد یا اونو مجبور به کاری کرد من میدونمو تو
کیارش: خیالت راحت
یه خورده دیگه حرف میزنیمو بعدش کیارش خداحافظی میکنه و میره... منم با هاله از شرکت خارج میشمو به سمت آدرسی که حمید بهم داده حرکت میکنم... هاله یه خورده بهونه میگیره که چند تا دونه شکلات بهش میدم تا آروم بشه... بالاخره رسیدم... یکی از منطقه های کثیف پایین شهر که کلی پسرایه لات تو محله ول میچرخن... ماشینو پارک میکنم و پیاده میشم دست هاله رو میگیرم... به سمت خونه ای که آدرسش رو دارم حرکت میکنم... جلوی در وایمیستمو در میزنم... صدای مردی رو میشنوم... بعد از مدتی در باز میشه مردی رو میبینم که نعشگی از سر و روش میباره... معلومه بهش مواد نرسیده... تا نگاه خیره منو میبینه با یه لحن بدی میگه: ها... چته؟
-با آقای اکبری کار داشتم
مرد: خودمم... فرمایش؟
اخمی میکنمو میگم: برای خونه ای که خانم عظیمی توش زندگی میکنند خدمت رسیدم
اکبری: خوب که چی؟ من که حرفامو بهش زدم یا اجارشو میده یا زنم میشه وگرنه تا آخر هفته اثاثیه اش تو کوچه هست
با دهن باز نگاش میکنم... این چی میگه... این که دو برابر سولماز سن داره... حالا بماند معتاد هم هست
با اخم میگم: تا آخر هفته ایشون خونه رو تخلیه میکنند
اکبری: اونوقت تو چیکاره حسنی؟
-اونش دیگه به جنابعالی ربطی نداره
اکبری: اجاره عقب افتاده ی منو که تو نمیدی
با عصبانیت میگم: مبلغ رو بگو
با دهن باز نگام میکنه و میگه: چهارصد تومن
-چــــــــــــی؟
با پوزخند میگه: فقط دک و پز داری... برو باد بیاد
به خودم میام و با عصبانیت میگم: به خاطر همین چندرغاز اون بیچاره رو تهدید میکنی که بیاد زنه توی نامرد بشه
بعد یه چک به مبلغ چهارصدتومن مینویسمو ازش رسید میگیرم و قرار میشه تا آخر هفته خونه تخلیه بشه... بدون خداحافظی دست هاله رو میگیرم و به سمت ماشین میرم... همونجور که دارم به سمت بیمارستان میرم گوشیم زنگ میخوره... رزاست ... جواب میدم
-بله؟
رزا: سلام روژان کجایی؟
-دارم میام بیمارستان... خبری نشد؟
رزا:چرا... خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی گذشت... تو چیکار کردی؟
-رفتم با صابخونه صحبت کردم... آدم کثیفیه قرار شد تا آخر هفته خونه تخلیه بشه
رزا: یکم فرصت میگرفتی
-چی میگی؟ فکرشو کن دو برابر سولماز سن داشت تازه معتاد هم بود ولی بهش میگفت یا زنم میشی یا اجاره میدی وگرنه اسباب اثاثیه اتو تو کوچه میریزم
رزا که تحت تاثیر قرار گرفته بود با لحن غمگینی میگه: عجب آدمایی پیدا میشن
-اوهوم... راستی حال حمید چطوره؟
رزا: از خوشحالی سر از پا نمیشناسه... خیلی خیلی پسره خوبیه... خیلی ازش خوشم اومده
تو دلم میگم کیارش بیراهم نمی گفت... یه لبخند رو لبام میشینه
رزا: راستی رزا عمو دوباره زنگ زد... مثله اینکه تو راه برگشته تهرانه
با تعجب میگم: کی حرکت کرد؟ پس چرا صبح چیزی نگفتی؟
رزا: عمو میره شهر برات زنگ میزنه ولی مثله اینکه گوشیت در دسترس نبود... واسه همین صبح با من تماس گرفت... بعد از اینکه از من خداحافظی میکنه با یکی از دوستاش تماس میگیره و میفهمه پرونده ی یکی از موکلاش با مشکل مواجه شده واسه همین سریع به سمت تهران حرکت میکنه قرار شده تو و کیهان امشب با هم به روستا برین
-پس کارای اینجا رو چیکار کنم؟
رزا: روژان تو برو به کارای اونجا برس... کارای عمل هم که به خوبی پیش رفته... به عمو میگم یه خونه ی نقلی هم برای حمید اینا پیدا کنه... خودم هم آخر هفته با هاله میام... لازم نیست دیگه برگردی... چون هنوز کارا جمع و جور نیست بهتری هاله پیش خودم بمونه میترسم اذیت بشه
-رزا مطمئنی تنهایی از پس کارا برمیای؟
رزا: خیالت راحت... تازه عمو هم هست
-باشه.. فقط یه چیزی مریم هم قرار بود آخر هفته باهامون بیاد... حتما با مریم بیا... اینجوری خبالم راحت تره
رزا: اینم چشم... عینه این مادربزرگا شدی
با خنده میگم: تو که همیشه مادربزرگ بودی
رزا: بقیه حرفا رو بذار واسه بعد... حواست به رانندگی باشه
-باشه... پس مواظب خودت باش... خداحافظ
رزا: تو هم همینطور... فعلا خداحافظ
تماس رو قطع میکنمو نگاهی به هاله میندازم... داره با عروسکش بازی میکنه... باید به رزا بگم سفارش حمید رو به عمو بکنه... هر چند خودم هم زنگ میزنمو بهش میگم... نمیدونم این گوشیم چرا جدیدا مشکل پیدا کرده... هیچوقت آنتن نمیده... اصلا گوشی تو دستم نمیمونه از بس باهاش کشتی میگیرم... سری به نشونه ی تاسف واسه خودم تکون میدمو سرعتمو بیشتر میکنم....

بقیه اتفاقا خیلی سریع افتاد... با حمید و رزا میریم نهار میخوریم و در آخر در مورد مسافرت هاله و تخلیه خونه با حمید صحبت میکنم... دلیل تخلیه رو بهش نمیگم... دوست نداشتم با فهمیدن موضوع عذاب بکشه... به سختی راضیش کردم که عمو کیوان براشون خونه پیدا کنه میخواست بره با صابخونه حرف بزنه... ولی در نهایت با حرفهای من و رزا راضی شد... الان خیالم راحته راحته... با عمو هم صحبت کردم به طور مختصر موضوعه حمید رو بهش گفتم وسفارش حمید رو بهش کردم... اون هم خیالم رو راحت کرده... مریم هم که قرار شده با رزا بیاد... بچه پررو بهم میگه اتاقمو تمیز کن تا وقتی اومدم جای خواب داشته باشم انگار کلفتشم داره یه کار میکنه تو ویلا راش ندم... از یادآوری حرفاش لبخندی رو لبام میشینه... الان که تو ماشینم تنها مشغله فکریم ویلاهه... اگه حرفهای کیارش درست باشه تازه دردسرام شروع شده... ترجیح میدم فعلا بهش فکر نکنم... یکم به ذهنم استراحت میدم... کیهان با آرامش داره رانندگی میکنه و من هم بیرون رو تماشا میکنم... البته با این تاریکی هیچی دیده نمیشه... تنها چیزی که میبینم فقط و فقط سیاهیه
کیهان: به چی فکر میکنی؟
-به ویلا
کیهان: مگه ویلا هم فکر کردن هم داره
-امروز کیارش اومده بود شرکت
با تعجب نگاهی بهم میندازه و میگه: چی میگفت؟
همه حرفایی که بینمون رد و بدل شد رو بهش گفتم
کیهان متفکر میگه: که این طور... پس همسایه ی دشمن خونیت شدی
-هنوز هیچی معلوم نیست شاید اصلا ویلا برای کسه دیگه باشه
کیهان: نیست
-چی؟
کیهان: میگم ویلا برای دوست ماکانه
با تعجب میگم: از کجا میدونی؟
کیهان: از بابا یه شهاب نامی شنیدم ولی زیاد توجه نکردم
آه از نهادم بلند میشه و میگم: خدایا چرا اینقدر من بدشانسم
کیهان: این که ناراحتی نداره... این نشد یکی دیگه
-دلت خوشه تو اون ده کوره که خونه و ویلا پیدا نمیشه... اگرم چیزی پیدا بشه صاحبش همین هیولا و اون برادرش هستن
کیهان: روژان این همه ناراحتی نداره... تو و خواهرت هفته ای یه بار تو اون ویلا میرین... کافیه بی تفاوت باشی... اگه نقطه ضعف بدی دستش بیشتر اذیتت میکنه
-حق با توهه... نباید ضعف نشون بدم
کیهان: آفرین... کافیه مثله همیشه باشی
-سعیمو میکنم... میدونی الان دارم به چی فکر میکنم؟
کیهان: لابد به ویلا
-حرفا میزنیا اون که ماله چند دقیقه پیش بود
کیهان: پس چی؟
-به تو
کیهان میخنده و میگه: یعنی اینقدر آدمی مهمی شدم
پخی میزنم زیر خنده و میگم مهم اونم تو؟
چشم غره ای بهم میره و میگه: پس چی؟
-دارم به این فکر میکنم عمو واقعا چی تو روزنامش دید تو رو با من فرستاد... آخه تو رو چه به ویلا خریدن... نکنه سرمون رو کلاه بذارن
کیهان: روژان تو باز شروع کردی؟

خودمو متعجب نشون میدمو میگم: چی رو؟
کیهان: چرت و پرت گفتنو
-همنشینی با خواهرم برات بدآموزی داره ها.. داره بهت حرفای بی ادبی یاد میده
کیهان: اینا به خاطر همنشینی با توهه
-کی میگه شما دو تا مظلوم و سربه زیر هستین... هر کی این حرفو زد خبرم کن جفت پا برم تو صورتش
کیهان: حالا چرا جفت پا
-پس میخوای یه پا برم تو صورت طرف
کیهان: مگه چشه؟
-جفت پا بیشتر جواب میده
کیهان با خنده سری تکون میده و هیچی نمیگه
نزدیکای ساعت 8 صبح به نزدیک ترین شهری که اطراف روستا هست میرسیم
کیهان: بابا ساعت 10 با وکیله قرار داشت
-اه تا ساعت ده باید اینجا علاف باشیم؟
کیهان: نمیتونیم بریم روستا... اگه بریم هم جایی رو نداریم بمونیم... این دو ساعت رو تو خیابونا ول چرخیدیمو یه چیز خوردیم... بعدش هم که رفتیم سر قرار... مثله اینکه وکیله همه ی کارا رو با عمو انجام داده بود فقط مونده بود امضای من که همونم انجام شد... الان کیهان خوابیده و من به سرعت به سمت روستا میرونم... دوست دارم ویلا رو ببینم خوشحالم از اینکه که ویلا مبله شده هم هست... بالاخره به روستا رسیدم
-روزنامه... روزنامه.... جام جم...
کیهان به زحمت چشماشو باز میکنه و میگه: تو کی میخوای آدم شی؟
-وقت گل نی
کیهان سری تکون میده و میگه رسیدیم؟
-نه هنوز ... فعلا به روستا رسیدیم... گفتم بیدار شی یکم این چشماتو کار بندازی گم و گور نشیم
کیهان: مردم آزار... تو که این راهو بلدی
-به اسم بلد نیستم... اسم مکانا رو درس و حسابی نمیدونم
بعد حدود نیم ساعت که به نزدیکیهای ویلای ماکان رسیده بودیم با صدای کیهان به خودم میام
کیهان:ماشینو نگهدار، فکر کنم رسیدیم... انگار همینجاست
با دهن باز دارم به ویلا نگاه میکنم
کیهان: چی شده؟
-باورم نمیشه؟
کیهان: چی رو؟
-که تو چند قدمی دشمن باید زندگی کنم... از همین جا هم ویلاشون دیده میشه
کیهان: کدومه؟
با دست ویلا رو نشون میدم.... کیهان نگاهی به ویلا میندازه و میگه: وقتی با هم دوست بودن پس نزدیکی ویلاهاشون بهم تعجبی هم نداره
اینو میگه و کلید رو از جیبش در میاره... اول من میرم داخل بعد هم خودش میاد... با دقت همه جا ر نگاه میکنم... ویلای خوشگلیه.. خیلی خوشم اومد... کوچیک و جمع وجوره.... فقط یه عیب داره اونم وجوده این هیولا در نزدیکی اینجاست... دو تا اتاق پایین ...سه تا اتاق هم بالا داره... از سر همگیمون هم زیادیه... خودم رو روی راحتی پرت میکنمو میگم: یه خورده بخوابیم بعد ببینیم واسه نهار چیکار باید کنیم... کیهان هم موافقت میکنه... اونقدر خسته ام که نمیدونم کی خوابم میره... با تکون دستی چشمامو باز میکنم
-ها؟
کیهان: ها چیه؟ باید بگی بله
-کوفت... منو از خواب بیداری کردی که معلم ادب بشی... گم شو بذار بخوابم
کیهان: روژان ساعت نزدیکای چهار عصره... من که جایی رو بلد نیستم... بیا بریم یه چیز بخریم و بخوریم
به سرعت رو جام میشینمو با داد میگم:چهـــــــــــــار
کیهان: اوهوم... پاشو راه بیفت
نگاهی به لباسام میندازم همه چروک شده... ولی بیخیال لباسا میشمو از جام بلند میشم اول میرم آبی به سر و صورتم میزنم بعدش هم پشتش راه میفتم... همین که در ویلا رو باز میکنم ماهان و کیارش رو میبینم... کنار ماشین کیارش واستادن دارن حرف میزنند... چشمای کیارش به من میخوره... خنده رو لباش میشینه... ماهان نگاشو دنبال میکنه.... اونم یه لبخند رو لباش میاد... فکر کنم از همه چیز خبر داره یه جای سالم تو بدنش نمونده... فقط اسم زنده بودن رو داره.. دستش تو گچه.... سرش هم باند پیچی شده هست... بعضی از قسمتهای صورتش هم کبود شده بود... که فکر کنم به خاطر ضربه ها کوفته شده... با صدای کیهان به خودم میام
کیهان: سلام
با تعجب نگاهی به کیهان میندازمو میگم: بسم الله... چرا هر کی اینجا میاد خل و چل میشه... آخه عزیز من آدم که به خودش سلام نمیکنه
کیهان با خونسردی میگه: اگه یه نگاهی به جلوت بندازی میفهمی که بنده خل و چل نشدم جنابعالی کور شدی
با تعجب برمیگردم میبینم که ماهان و کیارش با لبخند نگامون میکنند... اینا کی به اینجا رسیدن که من خبردار نشدم
-من که کور نشدم فقط اینا رو ریز میبینم
ماهان و کیارش لبخندی میزنند
یه سلام زیر لبی به جفتشون میدمو که اونا هم با لبخند جوابمو میدن... برمیگردم سمت ماهانو میگم: میبینم که ناقص شدی رفت
با مهربونی میگه: ممنونم بابت همه چیز
خودمو به اون راه میزنمو میگم: بابت اینکه ناقص شدی از من ممنونی؟
میخنده و هیچی نمیگه
کیهان با دست منو به عقب هل میده و میگه: کمتر چرت و پرت بگو
-خوبه این جمله رو بلدی... هروقت کم میاری همینو میگی
بی توجه به حرف من به سمت ماهان و کیارش میره و میگه: کیهان هستم.. دوست خونوادگی روژان
ماهان و کیارش هم با گرمی باهاش سلام میکنند و دست میدن
-چه با کلاس شدی... پس چرا با من اینطور با کلاس حرف نمیزنی؟
کیهان: نیست که تو حرف میزنی؟
-ازم نخواستی اگه میخواستی میرفتم تو کلاس مینشستمو نه تنها با کلاس بلکه توی کلاس باهات حرف میزدم
کیهان: باز رفتی تو کانال چرت و پرت
-بی ادب، بی تربیت، گم شو اونور... اصلا ببین الان من با کلاسانه میخوام رفتار کنم
بعد قیافمو جدی میکنم و با ادا راه میرم که خنده ی هر سه شون میره هوا
-درد... چتونه... لیاقت ندارین
کیارش: نمردیمو آدم با کلاس هم دیدیم
-آقا کیارش کارت هنوز پیشم گیره هـــــــا
کیارش با اخم نگاهی به ماهان و کیهان میندازه و میگه: چیکار به کار خواهرم دارین... من که تو عمرم آدم به این با کلاسی ندیدم
-آفر.........
تو همین موقع یه صدایی از پشت سرم میشنوم
ماکان: این جا چه خبره؟
برمیگردم طرفشو با خونسردی میگم: خبر سلامتی
نگاهی به ماهان و کیارش میندازم که با ترس به ماکان خیره شدن... اینجور که معلومه کیارش موضوع رو بهش نگفته...
ماکان: اینجا چه غلطی میکنی؟ اینجا ملک خصوصیه منه
برمیگردم به سمت کیهانو میگم: کیهان اینقدر از همسایه های بی ملاحظه بدم میاد... آخه آدم باید شب هاپوشو رها کنه... اما این همسایه های ما از صبح تا غروب هاپوشون ول میچرخه
ماکان با عصبانیت میخواد بیاد سمت من که کیارش ماکانو میگیره و میگه: ماکان کوتاه بیا
ماکان: من زبونه این دختره هرزه رو کوتاه میکنم
حالا من میخوام برم سمت ماکان که کیهان با سرعت به طرف من میاد و من و میگیره
-کیهان ولم کن.... هرزه توییی و اون دختر دایی ایکبیریت
ماکان: از ملک خصوصی من گمشو بیرون
-اینقدر برام خصوصی عمومی نکن... انگار میخوایم بریم حمو.........
میپره وسط حرفمو میگه: اینجا چه غلطی میکنی؟
-اومدم یه سر به ویلایی که خریدم بزنم... که سگ همسایه پاچمو گرفت
با داد میگه: چــــــــــی؟ اون کسی که ویلای شهاب رو خرید تو بودی
-پ نه پ عمم بود
با عصبانیت میگه: همین الان گورتو از اینجا گم میکنی
با پوزخند میگم: با دستور جنابعالی نیومدم که بخوام با دستورت برگردم
از عصبانیت سرخ شده و خودشو به زور از دست کیارش آزاد میکنه و به من میرسونه... کیهان جلوم وایمیسته و تا ماکان نتونه بهم آسیب برسونه
ماکان: من اون زبونتو کوتاه میکنم
-اول یه قیچی بده من اون گوشای تا به تای خودت رو کوتاه کنم
ماهان خندش میگیره ولی به زحمت جلوی خودش رو گرفته
کیهان: روژان بس کن... آقا شما هم تمومش کنید
ماکان با عصبانیت کیهانو هل میده و به طرفم میاد... یه خورده میترسم اما به روی خودم نمیارم... کیهان و ماهان و کیارش با ترس نگامون میکنند... بادیگارد ما رو داشته باش.... از این روزنامه هم بخاری بلند نمیشه... به جای دفاع از من داره از ترس شلوارشو خیس میکنه...

ما رو باش با کی اومدیم سیزده بدر... خودم باید یه کاری کنم... ماکان با خشم نگام میکنه و هرلحظه بهم نزدیک تر میشه اخمام تو هم میره و میگم: من استخون ندارم برو پیشه صاحبت....
برمیگردم سمت ماهان و کیارشو میگم: عجب سگ زبون نفهمی دارینا
رگ گردن ماکان متورم میشه و با چند قدم بلند خودشو بهم میرسونه... ماهان و کیارش و کیهان که از دعوای ما بهت زده بودن تازه به خودشون میان... هرسه نفرشون به طرفمون هجوم میارن... بیچاره ماهان هم با اون پای چلاقش داره به طرفمون میاد... ولی ماکان قبل از اینکه بقیه بهمون برسن مچ دستمو میگیره و میگه: تو چه ... خوردی؟
-من که یادم نمیاد چنین چیزی خورده باشم ولی انگار جنابعالی بیش از حد خوردی
مچ دستمو فشار میده و میگه: نه مثله اینکه دلت کتک میخواد
-نه اصلا اما اگه دله جنابعالی کتک خواست تعارف نکن... رایگان ارائه میدم
ماکان: زیاد حرف میزنی
-تو هم زیاد پارس میکنی
دستشو میبره بالا که یه سیلی جانانه نثارم کنه که کیارش مچ دستشو میگیره کیهان هم به کیارش کمک میکنه تا ماکان رو از من دور کنه... ولی من دست بردار نیستم همونجور ادامه میدم: کیارش اینبار محکم تر ببندینش... آدم که حیوون وحشی رو اینجوری رها نمیکنه
از عصبانیت منفجر میشه... هر دونفرشون رو هل میده و خودش رو میخواد بهم برسونه... میبینم هوا پسه... پا به فرار میذارم
ماکان: اگه جرات داری واستا
-خودت جرات داری بری جلوی سگ هار واستی که از من اینو میخوای؟
ماهان هی برام ابرو بالا میندازه... کیارش و کیهان هم با التماس نگام میکنند... بعد از اینکه کلی دور ماهان و کیارش و کیهان گشتیم به سمت جنگل فرار میکنم ولی ماکان دست بردار نیست باز داره دنبالم میاد
ماکان: مطمئن باش این بار دستم بهت برسه... زندت نمیذارم
-شترمرغ در خواب بیند پنبه دانه... هر چند تو باید شتر خروس باشی
ماکان سرعتشو بیشتر میکنه... به نفس نفس افتادم... لعنتی این دور و بر هم همش جنگله... آدم هی گم و گور میشه... از ماهان و کیارش و کیهان خیلی دور شدیم ولی خودم هم میدونم اگه بخوام مسیرمو تغییر بدم گیر میفتم... باز سرعتمو بیشتر میکنم... نمیدونم چقدر دیگه میدوم فقط صدای نفس نفس زدنای خودمو ماکان رو میشنوم... لعنتی عجب جونی هم داره... هر چی میرم باز دنبالم میاد
ماکان: بهتره خودت واستی اگه خودم گیرت بیارم محاله زنده بمونی
-دیوونه شدی من اگه خودم هم واس.......
هنوز حرفم تموم نشده که پام به یه چیز گیره میکنه و به شدت میخورم زمین...
-آخ...
ماکان با سرعت خودشو بهم میرسونه و به جای کمک مچ دستمو محکم میگیره و با یه حرکت بلندم میکنه و میگه: خوب خانم خانما گفتم گیرم بیفتی زندت نمیذارم
-تا اونجایی که من میدونم سگا فقط گاز میگیرن... آدم کش که نیستن
با اخم نگام میکنه و میگه: تو این موقعیت هم دست از لودگی بر نمیداری
-من و لودگی؟ من دارم حقیقتو میگم
بعد تازه متوجه اطراف میشم... همه جا ناآشناست... از ماهان و کیارش و کیهان هم خبری نیست... هوا هم یه خورده تاریک شده
ماکان با بدجنسی میگه: به نظرت چه جوری تنبیه ت کنم... من که میگم شب تو جنگل حیوون وحشی زیاد پیدا میشه... همین امشب اینجا ولت کنم فردا جنازتو تحویل میگیرم
پوزخندی میزنمو میگم: چرا بیراهه میری... خودت جلوم واستادی باز دنبال حیوون وحشی میگردی
با خشم فریاد میزنه: من اگه آدمت نکنم ماکان نیستم
-اینو که من از همین الان میدونم هاپویی
محکم هلم میده و مچ دستمو رها میکنه... تعادلمو از دست میدمو به یکی از درختا برخورد میکنم... با گرفتن درخت از افتادن خودم جلوگیری میکنم... با یه پوزخند مسخره داره به سمتم میاد که پا به فرار میذارم.. صداش رو میشنوم که میگه: لعنتی
میدونم انتظار فرار دوباره رو از جانب من نداشت.... همونجور به سرعت دویدنم زیاد میشه... دوست ندارم در برابرش تسلیم بشم... حاضرم خوراک حیوونای وحشی بشم اما اسیر دست این هیولا نباشم... صداشو پشت سرم میشنوم که میگه: روژان اون طرف نرو... خطرناکه
اما من بی تفاوت به حرفهای اون به راهم ادامه میدم... نمیدونم چقدر گذشته همه جا تاریکه تاریکه... حس میکنم گم شدم... از ماکان هم خبری نیست

یه بار دیگه نگاهی به اطراف میندازم...اطراف رو به خوبی نمیبینم... حرفای ماکان تو گوشم میپیچه:« روژان اون طرف نرو... خطرناکه»
زیر لب زمزمه میکنم: یعنی واقعا خطرناکه؟
خودم به خودم جواب میدم:نه بابا خطرناک چیه... الکی میخواست تو رو بترسونه...جنگله دیگه... جنگل که ترس نداره... اما با صدای زوزه هایی که میشنوم حرفمو پس میگیرم...ای بمیری ماکان... ببین دستی دستی جوون مرگم کردی، با اینکه آدم ترسویی نیستم ولی الان ترس بدی تو جونم افتاده، هیچوقت تو چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم...تصمیم میگیرم راهو برگردم... اما همه ی راه ها شبیه هم هستنو نمیتونم از هم تشخیصشون بدم... حالا این تاریکی بماند شباهت جنگل هم اضافه شد... دوست ندارم از این جلوتر برم... به مسیری که فکر میکنم ازش اومدم نگاهی میندازمو راه برگشت رو در پیش میگیرم... نمیدونم چقدر گذشته... اصلا نمیدونم اون همه راهی که برگشتم به ویلا نزدیک ترم کرده یا دورتر... ناامید به یکی از درختا تکیه میدمو رو زمین میشینم... اینجوری فایده نداره... باید تا صبح صبر کنم... صد در صد بچه ها دنبالم میان ... ولی همه ی اینا که دلشون از من خونه... نکنه بذارن تو این جنگل خون یه بی گناه ریخته بشه... نه نه اون روزنامه این کارو با من نمیکنه... وای از بس بهش گفتم روزنامه ممکنه تلافی کنه ها... نه بابا اون بچه و تلافی؟... نکنه کیارش نیاد دنبالم... نه نه محاله.... اگه نیومد چی؟.... اونوقت نمیذارم با خواهرم ازدواج کنه... بدبخت تا اون موقع هفتاد تا کفن هم پوسوندی؟... کی میاد از تو اجازه بگیره... هر کی نیاد ماهان که میاد... وگرنه خونمو حلالش نمیکنم... خودم از فکرام خندم میگیره... تو این موقعیت هم دست بردار نیستم
با شنیدن شکسته شدن یه تیکه چوب از ترس جیغ بلندی میکشمو از جام بلند میشم... میخوام فرار کنم... که با صدای ماکان متوقف میشم
ماکان: روژان، منم ماکان... نترس... همین الانش هم به سختی پیدات کردم... فرار نکن
همونجور که سعی میکنم خوشحالیمو پنهون کنم با خونسردی میگم: کسی مجبورت نکرده بود
ماکان: مثله اینکه خیلی دلت میخواد خوراک گرگا بشی
-من که اینجا گرگی نمیبینم تازه داشتم از این همه تاریکی لذت میبردم
معلومه خندش گرفته میگه: اینم جای تشکرته... تو واقعا خجالت نمکشی؟
-تشکر واسه ی چی؟ آها لابد باید بگم ممنون که باعث شدی گم بشم
ماکان: من یا تو؟
-معلومه تو
ماکان: تو
-تو
ماکان چند قدم فاصله ی بینمون رو طی میکنه و جلوم وایمیسته و میگه: تو
با جیغ میگم: رو حرف کوچیکترت حرف نزن تو
ماکان: حقته همینجا تنهات بذارم و برم
-آدم خوراکه گرگا بشه بهتر از اینه که اسیر دست یه هیولا باشه
ماکان: فعلا خوش اخلاقم یه کاری نکن اون روی من بالا بیاد
-نمردیمو معنی خوش اخلاقی رو هم فهمیدیم
چیزی نمیگه یکم از من فاصله میگیره و نگاهی به اطراف میندازه... هر یه قدمی که میره به جلو منم باهاش میرم... دوباره برمیگرده عقب که به من برخورد میکنه نزدیک بود تعادلمو از دست بدمو رو زمین بیفتم که بازومو میگیره نگاهی به من میندازه و میگه: تو اینجا چیکار میکنی... خوبه تا حالا میگفتی تنهایی و تاریکی و جنگل رو دوست داری
با بدجنسی میگم: هنوز هم میگم... اما دیدم این همه راه اومدی دنبالم دلم برات سوخت... من همیشه آدم فداکاری هستم از علایق خودم به خاطر خواسته های دیگران میگذرم
ماکان: بله کاملا متوجه شدم
-میدونستم دیر یا زود متوجه میشی... این افتخارو بهت میدم که منو به ویلا برگردونی
دهنش از این همه پررویی من باز مونده
ماکان: تو دیگه کی هستی؟ بعد از اون همه حرفی که بارم کردی حالا جلوم واستادی بلبل زبونی میکنی؟... شیطونه میگه ببرمت ته جنگلو همونجا رهات کنم که هیچ کس نتونه پیدات کنه... همونجا هم خوراک گرگا بشی هم من هم بقیه از دستت خلاص بشیم
-چرا واسه خودت حرف مفت میزنی... حالا گرگا میشنون فکر میکنند خوشمزه ام... گرگا من اصلا گوشتم خوشمزه نیست... اینقده سفته... تازه شورم هستم از بس بانمکم دیگه قابل خوردن نیستم... اگه قراره کسی رو بخورید اینو بخورین...
به ماکان اشاره میکنم... یه لبخند رو لباش میشینه
همونجور ادامه میدم: ببینید من نصفش هم نیستم اینجوری که سیر نمیشین... اما این پسره هم گوشت داره هم تو این منطقه بزرگ شده... گوشتش بیشتر باب میلتونه... فقط یه خورده تلخه که نگران اون مورد نباشین خودم بهتون ادویه می..........
ماکان بازومو میگیره و با خودش میکشه... اجازه نمیده به بقیه حرفام با گرگا برسم
-نمیبینی دارم با گرگا صحبت میکنم چرا مزاحم میشی
ماکان با خنده میگه: اونجور که تو حرف میزنی اول تو رو دسر خودشون میکنند بعد منه بدبخت رو به عنوان غذای اصلی میخورن
با یه لحن متفکر میگم: نمیشه اول تو رو بخورن... اونجوری دیگه جا نمیمونه منو بخورن
ماکان: فعلا باید از این منطقه دور بشیم... این منطقه محافظت شده نیست... بعد هم میشه در مورد خوردن و خورده شدن حرف زد
-اگه از اینجا دور بشیم مگه دیوونه ام با تو حرف بزنم... میرم با یه آدم حرف میزنم

ماکان: روژان به اندازه ی کافی اعصابم رو خرد کردی یه کاری نکن همینجا یه بلایی سرت بیارم که تا عمر داری یادت نره ها
-وای... وای... نگو ترسیدم
با عصبانیت دستشو لای موهای لختش فرو میکنه و جلوتر از من راه میره... منم دیگه هیچی نمیگم... نزدیک یه ساعته داریم راه میریم شایدم بیشتر ولی به هیچ جایی نمیرسیم
-وایسا
با بی حوصلگی میگه: ها... دیگه چیه؟
-اینجا برام آشناست... انگار دوباره برگشتیم سرجای اولمون
ماکان با تفکر نگاهی به اطراف میندازه و میگه: همه جای جنگل شبیه هم هست... حتما فکر میکنی... راه بیفت
اینو مگه و جلوتر از من راه میفته... ولی من مطمئنم اینجا همونجایی هست که ماکان پیدام کرده... دستبندی که تو دستم هست رو از دستم در میارمو به شاخه ی یه درخت آویزون میکنم... حداقل اگه دوباره به اینجا برگشتیم... یه جوری بتونم ثابت کنم... بعد هم پشت سر ماکان راه میفتم
نزدیک یه ساعت دیگه داریم راه میریم اما دریغ از یه نشونه
-اه... خسته شدم
ماکان: شب که نمیتونیم تو جنگل بمونیم
-حس میکنم گم شدیم... شرط میبندم خودت هم نمیدونی کجا هستیم
ماکان: من این جنگلو مث.......
یهو چشمم به دستبندم میفته پوزخندی رو لبام میشینه و حرفشو قطع میکنم: که این جنگل و مثله کف دستت میشناسی
ماکان سری تکون میده... به سمتش میرمو دستشو میگیرم و با خودم میکشم
با خشم میگه: چیکار میکنی؟
به جلوی درخت میرسیم... به دستبند اشاره میکنم
با اخم میگه: این یعنی چی؟
-یادته یه ساعت پیش گفتم اون منطقه برام آشناست
با بی حوصلگی سری تکون میده
-من این دستبند رو به این درخت آویزون کردم که اگه یه بار دیگه به همینجا رسیدیم حداقل خودمون بدونیم... معلوم نیست چند ساعته داریم دور خودمون میچرخیم
ماکان اول با ناباوری بعد با عصبانیت مشتی به درخت میزنه و میگه: اه... لعنتی
به درخت تکیه میدمو میگم: خیلی گشنمه
ماکان: حالا وقت این حرفهاست
-پس کی وقتشه؟... من نهار هم نخوردم
ماکان: میگی چیکار کنم... با اینکه این جنگل رو مثله کف دستم میشناسم اما چون تاریکه چیزی نمیبینم... یه چراغ قوه هم ندارم
-دقیقا معلومه مثله کف دستت میشناسی لازم به یادآوری نبود
ماکان با خشم میگه: تو تاریکی هیچی دیده نمیشه... فکر میکردم دارم درست میرم
اونم به درخت تکیه میده و رو زمین میشینه... منم خسته شدم رو زمین میشینم
-هم گشنمه... هم خسته ام...
ماکان: نخواب... میترسم جک و جونورای وحشی بهمون حمله کنند
-بلد نیستی آتیش روشن کنی
ماکان: تو شمال بیشتر فصلهای سال بارونه... دیروز هم اینجا بارون بود... اگه توجه کنی همه ی چوبا نم دار هستن... دستی رو زمین میکشم... یه دست هم به درخت میکشم... راست میگفت
-نمیشه من بخوابم تو بیدار بمونی؟ خیلی خوابم میاد
ماکان: میترسم خوابم ببره
-اه چرا اینقدر بی عرضه ای
ماکان با اخم نگام میکنه و میگه: تو چرا اینقدر بی ادبی؟
-من حداقل به کسی زور نمیگم
ماکان با عصبانیت میگه: من به کسی زور نگفتم... من فقط اجازه نمیدم این مردم اموالم رو غارت کنند
با اخم میگم: این بدبختا به اموال تو چی کار دارن؟ یعنی چند تا میوه ارزشش رو داشت دست روی یه دختر بچه بلند کنی
ماکان: من که یادم نمیاد دست روی دختربچه ای بلند کرده باشم
-بله... نباید هم یادت بیاد
ماکان: کدوم روز رو میگی؟
-همون روز که اون پیرمرد رو به خاطر چند دونه میوه شلاق زدی؟ وقتی رفتم پیش نوه اش اثر انگشتت هنوز رو صورتت بود.... خیلی نامردی
ماکان: کمتر مزخرف بگو... من اگه کاری کنم تا آخر پاش وایمیستم... وقتی میگم کار من نبود پس نبود
-پس کار کی بود؟
ماکان: لابد کار محافظام بود... شاید هم مباشرم
با اخم میگم: دیگه بدتر... نه تنها خودت به بقیه زور میگی اون محافظای به درد نخورت هم میزنن اهالی روستا رو لت و پار میکنند
ماکان: میگی چیکار کنم... همه ی اموالم رو دو دستی تقدیم رعیتم کنم؟
-یه بار گفتم باز هم میگم... پولتو واسه خودت نگه دار... تو حق این مردم رو نخور کسی به اون پولات کاری نداره
ماکان با عصبانیت از جاش بلند میشه و به طرف من میاد... دو تا بازوهامو میگیره و بلندم میکنه و میگه: دیگه داری زیادی حرف میزنی
-اگه تو عمرم یه بار حرف درست و حسابی زده باشم همین الانه
ماکان: با دم شیر بازی نکن... تنها کسی که بد میبنه فقط و فقط خودتی
- من اینجا شیری نمیبینم... اگه منظورت دمه موشه که اونم ترسی نداره... منو از تهدیدای توخالیت نترسون... از وقتی اومدم تو این روستا اینقدر نامردی دیدم که دیگه آبدیده شدم
ماکان با عصبانیت ولم میکنه و میگه: آخر یه روز این زبونت سرت رو به باد میده
-من نمیتونم حرف زور بشنوم
ماکان: لابد منم فقط و فقط حرف زور میگم
با لبخند میگم: آفرین... از کی اینقدر باهوش شدی؟
از شیطنت من خندش میگیره... یه لبخند میزنه و میگه: تا حالا دختری مثله تو ندیدم....
-خوب فرشته ای مثله من کم پیدا میشه
ماکان: نه مثله اینکه واقعا خدای اعتماد به نفسی
-جنابعالی هم چیزی از اعتماد به سقف کم نداری
ماکان: تا حالا شده یکی یه چیز بگه تو بدونه جواب دادن به حرفش گوش کنی
-بذار فکر کنم... نمیدونم... یادم اومد خبرت میکنم
ماکان: بحث کردن با تو فایده ای نداره... یکم از خودت بگو... میترسم خوابمون ببره
-اسمم روژانه.... اینم یکم از خودم
با خنده میگه: امان از دست تو... یه روز این زبونتو کوتاه میکنم
منم با خنده میگم: اول اون گوشای تا به تات رو کوتاه کن
ماکان: مثله خواهرت تو شرکت کار میکنی؟
حوصلم سر رفته شاید یه خورده حرف زدن با ماکان زیاد هم بد نباشه... حوصله ی جنگ و دعوا رو ندارم... لبخندی میزنمو میگم: هر وقت میلم بکشه میرم... البته جدیدا قرار بود هفته ای سه روز برم که به خاطر حمید نشد
ماکان با کنجکاوی میگه: حمید دیگه کیه؟
با بدجنسی تمام میگم: اینا دیگه خصوصیه

ماکان با عصانیت نفسشو بیرون داد و گفت: لجباز
با لبخندی پلیدانه گفتم: بهتر از توام که هی پاچه میگیری
ماکان: از خواهر کوچیکت یاد بگیر... ببین چقدر خانمانه رفتار میکنه
منظورشو میفهمیدم همون اشتباه کیارش رو کرده بود
با خنده میگم: سعی میکنم یاد بگیرم... اما بذار اول پیداش کنم
با تعجب میگه: کی رو؟
-خواهرم رو دیگه
ماکان: مگه گمش کردی؟
-لابد گمش کردم که تو میدونی اما خودم نمیدونم
ماکان با تعجب میگه: یعنی چی؟
-چی یعنی چی؟
ماکان: مگه رزا خواهر کوچیکت نیست
با خونسردی میگم: اون که خواهر بزرگه هست... تو آدرسه خواهر کوچیکه رو بده... راستی کجا دیدیش؟
ماکان با اخم میگه: رزا ازت بزرگتره؟
-حالا اون اخمت چیه؟ آره بزرگتره
ماکان با جدیت میگه: اصلا بهت نمیخوره که خواهر کوچیکه باشی
-کشف بزرگی کردی اگه همینطور ادامه بدی در آینده ی نه چندان دور یه چیزی میشی
ماکان: تو تا حالا تو زندگیت یه حرف جدی زدی؟
-اوهوم... تا دلت بخواد
ماکان: من که باورم نمیشه
-همین امروز با تو کلی حرفای جدی زدم چرا باورت نمیشه؟
ماکان:چند سالته؟
با لبخند میگم:22 سال
ماکان: خیلی بچه ای
-به جاش تو خیلی پیری... تا ترشیده تر از این نشدی برو همون دختر دایی عجوزه تو بگیر
ماکان با خنده میگه: تو واسه من نگران نباش...تو احمد رو دریاب
-اه... پسره ی مزخرف دیگه کسه دیگه نبود بخوام دریابمش
ماکان با خنده ادامه میده: ماجرای این احمد چیه؟ میدونی چه چیزایی پشت سرت تو روستا میگن؟
نگاهی به خنده ی ماکان میندازمو با خودم میگم نه به اون دعواش نه به این خنده هاش
شونه ای بالا میندازمو میگم: ماجرایی در کار نیست پیشنهاد ازدواج داد که مورد قبول واقع نشد... مگه چی در مورد من میگن؟
ماکان: میگن دختره رفته ویلای ارباب هر کثافت کاری میخواسته کرده بعد اومده به احمد قول ازدواج داده ولی احمد میفهمه و قرار ازدواج رو بهم میزنه
با دهن باز نگاش میکنم... این چی داره میگه
با اخم میگم: این چرت و پرتا چیه میگی؟ تو حالت خوبه؟
ماکان جدی میشه و با جدیت همیشگی میگه: من واقعیت رو گفتم... از اول هم نباید میرفتی خونه ی عباس
-من چه میدونستم اینجوری میشه...
ماکان:بهتره زیاد تو روستا نری
با اخم میگم: واسه چی؟
ماکان: اهالی از دستت بدجور عصبانی هستن
-من که از حرفات سر در نمیارم
ماکان: اهالی روستا در مورد تو فکر درستی نمیکنند... صد در صد اگه تو یا خواهرت رو ببینند باهاتون برخورده بدی میکنند... بهتره یه مدت به خونه ی پدری رزا هم نرین... فکر کنم تلافی تمام این مدت رو سرت در بیاره
-من کاری نکردم که بخوام خودم رو مخفی کنم
ماکان: من وظیفم دونستم بگم بقیش به من ربطی نداره
-مهربون شدی
ماکان: پا رو دمم نذاری کاری بهت ندارم
-من که کاری به کار دم تو ندارم... واقعا چرا اینقدر با اهالی روستا بد رفتار میکنی؟
ماکان: من باهاشون بد رفتار نمیکنم... فقط تو کارام جدی هستم... خوده تو توی محل کارت جدی نیستی؟
با خنده میگم: نه
سری تکون میده و میگه: هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته... من اگه به این مردم رو بدم فردا از من انتظارایه نا به جایی دارن
-من که حرفاتو نمیفهمم... من میگم فقط باهاشون خوب برخورد کن... دیگه دوره شلاق و کتک و این حرفا گذشته... مثلا چند تا میوه ارزش داشت که اون پیرمرد رو شلاق بزنی؟
ماکان: به جاش واسه بقیه درس عبرتی میشه که دیگه از این غلطا نکنند
-تو آدم بشو نیستی
ماکان: تو کاری که بهت ربط نداره دخالت نکن... من خیلی در برابرت کوتاه میام... اینو قبلا هم بهت گفتم تو تا وقتی که اینجا هستی جز رعیت من حساب میشی
-من هم قبلا بهت گفتم همچین خبرایی نیست
ماکان: وقتی پامونو از این جنگل لعنتی بیرون بذاریم بدجور حسابتو میرسم
-تو ماله این حرفا نیستی
ماکان با عصبانیت میگه: خفه شو
با پوزخند میگم: همین که اهالی روستا خفه شدن کافیه
وقتی میبینه حریف زبونم نمیشه دیگه حرفی نمیزنه... واقعا نمیفهمم چرا نمیتونیم مثله دو تا بچه ی آدم باهم حرف بزنیم... حرفای کیارش تو گوشم میپیچه: «ما اینجور تربیت شدیم»... شاید حق با کیارش باشه... شاید بشه ماکان رو درست کرد... سعی میکنم لحنمو آروم کنم
-تو چند سالته؟
از تغییر رفتار من تعجب میکنه ولی با اخم جواب میده: بیست و هشت
-شغلت چیه؟
ماکان: کارخونه های پدریمو اداره میکنم... به کارای روستا هم رسیدگی میکنم
-چرا ماهان کمکت نمیکنه؟
ماکان: علاقه ی چندانی به این کارا نداره... واسه همین پرشکی خونده ولی با همه ی اینا بیشتر اوقات تو کارای کارخونه کمکم میکنه... اما تو کارای روستا هیچ علاقه ای به خرج نمیده... یه سوال بپرسم مسخره بازی در نمیاری؟
-مگه دلقکم؟
بی توجه به حرفم میگه: چرا اینقدر با همه لج میکنی؟
-من با کسی لج نمیکنم من فقط نمیتونم بشینمو ببینم که کسی بهم زور میگه؟
ماکان: من که بهت زور نگفتم؟
-خوب وقتی خواهرمو اونجور دیدم نتونستم تحمل کنم... بعد هم اتفاقای زیادی افتاد
ماکان: فکر نمیکنی خیلی کارت اشتباه بود که تلافی کارای منو سر کیارش در آوردی؟
با تعجب نگاش میکنمو میگم: چــــــــــی؟
-----------------------------

ماکان: مگه به خاطر لجبازی با من نظر رزا رو عوض نکردی؟
-چرا فکر میکنی من اینقدر پستم که گناه تو رو پای یکی دیگه بنویسم؟
ماکان با تعجب میگه: پس چرا با کیارش اون طور برخورد کردی؟
-چون اون هم مثل تو رفتار کرد... اعتقاداتش مثله تو بود... شاید کارایی رو که تو انجام میدادی رو انجام نمیداد ولی همه شون رو باور داشت... چون به خاطر رسیدن به رزا حاضر شد تموم بلاهایی که سر من میاد رو مخفی کنه... اگه من با کیارش اون طور برخورد کردم فقط و فقط به خاطر رفتارای خودش بود نه لجبازی با تو... من این حرفا رو به خودش هم زدم
ماکان: نمیتونم درکت کنم بعضی موقع مثله بچه هایی بعضی مواقع هم یه حرفی میزنی که آدم تا مدتها ذهنش مشغول میشه... چرا اینقدر فهمیدنت سخته؟
-به جاش درک کردنه تو خیلی آسونه همونی هستی که نشون میدی... خشن و بداخلاق ولی ظاهر و باطنت یکیه
لبخندی میزنه و میگه: باورم نمیشه دارم از دشمنم این حرفا رو میشنوم... چرا مثله خواهرت نیستی؟
-دوست ندارم حقم خورده بشه... خواهرم شاید خیلی خانمانه رفتار کنه ولی خیلی مظلومه
ماکان: مگه نمیشه هم خانمانه رفتار کنی هم از حقت دفاع کنی؟ بعضی وقتها حس میکنم خیلی میفهمی بعضی وقتها هم حس میکنم از یه بچه ی شش ساله هم کمتر میفهمی
انگار دارم با دوستم حرف میزنم... انگار یه دوست داره نصیحتم میکنه... هیچوقت هیچکس اینطور با آرامش نصیحتم نمیکرد... با مهربونی میگم: عاشق دنیای بچه هام... دوست دارم مثله اونا رفتار کنم... از ساکت بودن... از یه جا نشستن... از مظلوم بودن... از توسری خوردن... از زور شنیدن متنفرم... دوست دارم بیخیاله بیخیال باشم... مثله یه بچه که با یه دونه شکلات از همه دنیا فارغ میشه... وقتی تجربش کنی میفهمی چه حس خوبی داره
ماکان با لبخند میگه: باید دنیای جالبی باشه؟
-اوهوم... خیلی جالبه... من عاشقه دنیای کودکیهام هستم... دوست دارم همه چیز رو آسون بگیرم... از خیلی چیزا ساده بگذرم... خنده و شوخی سلاح خوبیه برای جنگیدن با زشتیهای دنیا... اعتقاده من اینه که چرا باید زندگی رو سخت بگیرم وقتی میشه به آسونی از کناره خیلی چیزا گذشت
ماکان: بعضی وقتها همین آسون گذشتنها بزرگترین دردسرها رو برات درست میکنند
-برام مهم نیست... من تو زمان حال زندگی میکنم آینده برام مهم نیست... شعار من اینه نه دیروز نه فردا فقط و فقط به امروز فکر کن با فکر کردن به دیروز و فردا فقط امروزت رو خراب میکنی
ماکان: ولی میشه از اشتباهات دیروز کلی تجربه کسب کرد و برای فرداها کلی برنامه ریزی کرد
-دوست ندارم هر روزم با فکر به فرداها و دیروزها بگذره... به نظر من تو هر لحظه باید برای همون لحظه تصمیم گرفت
ماکان: تا حالا فکر نکردی خیلی از آدما ممکنه راجع به تو بد قضاوت کنند؟
-برام مهم نیست... اگه کسی دوست واقعیم باشه شخصیت من رو درک میکنه... باورم میکنه
ماکان: همیشه فکر میکردم یه دختربچه لوس و ننری... اما الان حس میکنم هیچی ازت نمیدونم... خیلی شبیه بچه ها میمونی و در عین حال خیلی بزرگی... حس میکنم نمیشناسمت
و بعد از مکثی کوتاه ادامه میده: هوا داره کم کم سرد میشه... اگه بچه ها دنبالمون هم بگردن فکر نمیکنم پیدامون کنند
با ناراحتی میگم: چرا؟
-اینجا منطقه ی ممنوعه هست ماهان و کیارش میدونند هیچوقت اینجا نمی یام
-پس باید چیکار کنیم؟
ماکان: فقط باید تا صبح دووم بیاریم
-هم خیلی گشنمه... هم خیلی سردمه
ماکان: فعلا مجبوریم تحمل کنیم چاره ای نداریم
آهی میکشمو میگم: ایکاش زودتر صبح بشه... میشه بخوابم؟
ماکان: نخواب... باز باهام حرف بزن
-خیلی خسته ام
ماکان با ناراحتی میاد سمتمو میگه: روژان نمی خوابیا
-چرا اینقدر سرده؟
ماکان: شبا تو جنگل هوا سردتره... فقط نخواب شنیدی؟
چشام کم کم داره بسته میشه... ماکان بغلم میشینه و صورتمو بین دستاش میگیره و میگه: چشماتو باز کن
به زحمت چشمامو باز میکنم و میگم: هوم؟
ماکان: نخواب
-اه... دست از سرم بردار
پلکام عجیب سنگین شده... با سیلی محکمی که به صورتم میخوره خواب از سرم میپره... چشمامو به سرعت باز میکنمو با خشم به چهره جدی ماکان نگاه میکنم و میگم: مگه مریضی... من که کاری به کارت ندارم... چرا اینجوری میکنی؟
ماکان با خشم نگام میکنه و میگه: وقتی میگم نخواب به خاطر خودت میگم... گرسنه هستی... لباسه مناسب هم تنت نیست... اینجا هم سرده... میترسم بخوابی یه چیزت بشه... بفهم...
-دست خودم که نیست... پلکام سنگین میشه... هر لحظه هم که میگذره بیشتر و بیشتر احساسه سرما میکنم
ماکان با یه حرکت سریع منو میکشه تو بغل خودشو میگه... اینجوری گرم میشی
وقتی نگاه بهت زده ی منو میبینه میگه: چیه؟ من لباس ندارم بهت بدم... حداقل اینجوری گرم میشی... فکر کنم اونقدر آزاد هستی که اینجور چیزا برات مهم نباشه
با عصبانیت خودمو از بغلش میکشم بیرونو میگم: هر چند تو خونواده ی آزادی بزرگ شدم ولی هیچوقت از اعتمادی که بهم شده سواستفاده نکردم... شاید زیاد معتقد نباشم اما همیشه برای خودم یه مرزایی رو تعیین کردم... این چیزا هم جز همون بیرون مرزه... ترجیح میدم یخ بزنم تا اینجوری گرم بشم
بعد گفتن حرفام با فاصله ازش میشینم... متعجب از نشنیدن جوابی از طرف ماکان به سمتش برمیگردم که میبینم بهت زده بهم نگاه میکنه... تعجبم بیشتر میشه دلیله رفتاراشو نمیفهمم... همینجور که رفتارای ماکان رو پیشه خودم آنالیز میکنم با صدای ماکان به خودم میام

ماکان: این چیزا واقعا برای تو مهمه؟
-کجای حرف من اینقدر عجیبه؟
ماکان: اصلا به ریخت و قیافت نمیخوره اهل این حرفا باشی؟
-نکنه انتظار داری تا هر پسری رو میبینم بپرم تو بغلش
ماکان: شبیه دخترایی هستی که هزار تا دوست پسر دارن
با عصبانیت نگاش میکنمو میگم: خجالت نکش یهو بگو هرزه ام خودتو خلاص کن... اگه اینطوره به ریخت قیافه تو هم میخوره هزار تا دوست دختر داشته باشی
میخنده و میگه: خوب من واقعا دارم
-چـــــــــی؟
ماکان با خنده میگه: بهم نمیاد؟
با تعجب میگم: به قیافت که میخوره... اما هر جور فکرشو میکنم با عقل جور در نمیاد... تو که همیشه تو روستایی بهت نمیاد که با دخترای روستا دوست بشی
میخنده و میگه: من کلا همه جوری پایه ام، دختر روستا و غیر روستا هم نداره
با ناباوری بهش نگاه میکنمو میگم: مگه دخترای مردم مغز خر خوردن که با تو دوست میشن؟
با اخم میگه: مگه من چمه؟
-بگو چت نیست؟ تو که به جز پول و قیافه دیگه هیچی نداری واقعا با چه امیدی باهات دوست میشن... اخلاق درست حسابی هم که نداری بگم واسه اخلاقته... لابد به خاطر پولته دیگه
با اخم نگام میکنه و میگه: خوبه جلوت نشستما... حداقل پشت سرم اینا رو بگو
-بده دارم راست و حسینی حقیقتو بهت میگم
ماکان: من کلا تو زندگی هر چیزی رو اراده کنم بدست میارم... من اگه به جای کیارش بودم مطمئن باش حالا خواهرت حامله هم بود
با اخم نگاش میکنمو میگم: مگه اینکه از رو جنازه ی من رد میشدی... من هیچوقت چنین اجازه ای نمیدادم
با خونسردی میگه: من به اجازه ی تو احتیاجی نداشتم... اگه لازم بود از رو نعشت هم رد میشدم... فقط خواهرت شانس آورد که من به جای کیارش نیستم
با عصبانیت میگم: فقط تو شانس آوردی که جای کیارش نیستی چون آنچنان بلایی سرت میاوردم که همه ی جک و جونورای زمین و آسمون به حالت گریه کنند
ماکان با لبخند میگه: حداقل ضرب المثل رو خراب نکن
با یه لحن بامزه میگم: مهم منظورمه که بهت فهموندم
بدجور احساس سرما میکنم خودمو جمع میکنم... نگاهی به من میندازه متوجه شده خیلی سردمه... با دست به کنار خودش اشاره میکنه و میگه: بیا اینجا بشین
-ممنون جام خوبه... شما راحت باشین
میخنده و میگه: اینقدر رو حرف من نه نیار... کاریت ندارم... فقط میخوام کاری کنم تا صبح یخ نزنی
-نه پس بیا کارم هم داشته باش... مرسی ترجیح میدم قندیل ببندم
با اخم از جاش بلند میشه و به طرفم میاد... کنارم میشینه و محکم بغلم میکنه... هر چی تقلا میکنم ولم نمیکنه
ماکان: بیخود خودت رو خسته نکن... تا من نخوام از اینجا آزاد نمیشی
-من بخاری نخوام کی رو باید ببینم؟
میخنده و میگه: تو حالا باید به داشتن چنین بخاریه گرم و نرمی افتخار کنی
-حالا که دیدی افتخار نمیکنم پس برو اونور
ماکان: این که حرفه زبونیته... باید دید تو دلت چی میگذره
حس میکنم کم کم داره از اون سرما اولیه کم میشه... گرمم نیست ولی کمتر احساسه سرما میکنم... هر چند برام سخته تو بغل یه پسره غریبه باشم... ولی خداجون این یه بارو شرمنده
-شتر در خواب بیند پنبه دانه... حالا که اینقدر التماس میکنی دلم برات سوخت... چیکار کنم که فداکار خلق شدم اجازه میدم در جوار من گرم بشی
ماکان با ته صدایی که خنده توش موج میزنه میگه: بچه پررو
ریز ریز میخندمو هیچی نمیگم... اونم ساکت میشه... بعد از مدتی به حرف میادو میگه: کمک کن کیارش به رزا برسه
-من با کیارش حرفامو زدم
منو محکم فشار میده و میگه: کیارش آدم بدی نیست
-منم نگفتم آدم بدیه
ماکان: پس چرا اینقدر سنگ جلو پاش میندازی؟
-چون بعضی از رفتاراش نادرسته... هر چند آخرین بار که اومد تهران
میپره تو حرفمو با داد میگه: اومد تهران
-اه چته... کر شدم..آره مگه نمیدونستی؟
ماکان: نه بهم نگفت... واسه چی اومد تهران
با خنده میگم: منت کشی
ماکان با خشم میگه: خاک تو سرش... من میگم بسپر به خودم دو روزه کاری میکنم رزا بیاد زنت بشه...
میپرم وسط حرفشو میگم: تو خیلی بیجا میکنی
باز منو محکم فشار میده که میگم: هوی... چته... له شدم
با خنده میگه: اگه به حرفام گوش نکنی عاقبتت همینه
-نه راحت باش... عیبی نداره له شدن بهتر از اینه که به حرفات گوش کنم
میخنده و میگه: تو دیگه کی هستی؟
-میبینم که آلزایمرت هم عود کرده دیگه منو نمیشناسی... ای وای من... روژانم دیگه
با خنده میگه: نگفتی چرا اومده بود تهران؟
-گفتم که برای منت کشی... منم دلم سوخت قرار شد بعد اینکه کیارش آدم شد یه فکری به حالش کنم
ماکان: تو خجالت نمیکشی با بزرگترت اینجوری حرف میزنی
-بذار یه خورده فکر کنم..............هوم............. حالا که فکر میکنم میبینم نه اصلا خجالت نمیکشم
ماکان: اینجوری نمیشه من تا تو رو ادب نکنم دلم خنک نمیشه
-من همین حالاشم مودبم... اما اگه میخوای دلتو خنک کنی برو یکم یخ از یخچاله خونتون بردار بذار روش زودی خنک میشه
از بس فشارم داده تمام بدنم درد گرفت... هی تو جام وول وول میخورم
ماکان با خنده میگه: یکم آروم بگیر بچه
-اه له شدم یکم اون دستت رو بکش کنار
میخنده و یکم از فشارش کم میکنه

ماکان با شوخی میگه: من موندم این خواهرت چه طوری تحملت میکنه؟
با لودگی میگم: به راحتی آب خوردن
اونقدر حرف میزنیم که کم کم هوا روشن میشه.... ماکان بالاخره منو ول میکنه که میگم: آخیش خلاص شدم
ماکان: ای بی لیاقت... به جای تشکرته
-تشکر واسه ی چی... مگه وظیفت نبود؟
ماکان با شوخی میگه: داری نظرمو عوض میکنی... نظرت چیه یه خورده دیگه بمونیم
-بد فکری هم نیست فقط دیگه تضمین نمیکنم از گرسنگی زنده بمونم
ماکان: خوب دیروز به چیز میخوردی
-با این همه هوشت چرا خرگوش نشدی برام جای سواله... عقل کل اگه داشتیم که میخوردم... دیروز میخواستیم بریم روستا یه چیز بخریم بخوریم... تو ویلا که چیزی پیدا نمیشه...
ماکان: راستی این پسره کیه که با خودت آوردی؟
میخندمو میگم: فوضولی بی جا مانع کسب است
ماکان: من فوضولم؟
-اوهوم
ماکان: کاملا در اشتباهی... فقط از روی کنجکاوی پرسیدم... راستی خواهرت کجاست؟ چرا با خودت نیاوردی؟
با بدجنسی میگم: پیشه حمید
با دهن باز نگام میکنه... که صدای خندم بلند میشه... با عصبانیت میگه: حمید کیه؟
-حمیده دیگه
ماکان با خونسردی میگه: یا همین حالا میگی حمید کیه یا حالا حالاها اینجا موندگاری
با اخم میگم: یعنی چی؟
ماکان: من رزا رو از همین الان زن کیارش میدونم... اونوقت تو جلوم واستادی و میگی با یه مرد دیگست
-تو خیلی بیجا میکنی که رزا رو از همین حالا زن کیارش میدونی
ماکان: بهتره مودب باشی وگرنه خودم میرمو تو رو اینجا میذارم
-مگه من اصرار کردم منو با خودت ببری؟ اصلا میدونی چیه... جا به این خوبی مگه دیوونه ام با تو بیام...
هنوز هوا یه خورده سرده... اما دیگه سوزش شب قبل رو نداره... جلوی چشمای متعجب ماکان رو زمین دراز میکشمو میگم: صبحت بخیر
بعد چشمامو میبندم... صدای قدمهاشو میشنوم که میاد بازومو میگیره
-اه دیگه چته؟
ماکان: حالا وقته خوابه؟
-وقتی اینجا موندگاریم حداقل بذار یکم بخوابم
ماکان با تعجب نگام میکنه و میگه: اصلا برات مهم نیست که خوراکه گرگا بشی
-من مطمئنم گرگا منو نمیخورن
خندش میگیره و میگه: اونوقت چرا؟
-وقتی تو اینجایی... مگه دیوونه ان بیان دختر بانمکی مثله منو بخورن
ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: از کجا مطمئنی وقتی بیدار شدی من اینجام
یکم فکر میکنمو میگم: هوم.... مطمئن نیستم اما گرگا خودشون پیدات میکنن
ماکان:دیوونه
-خوب... حالا برو اونور مزاحم خوابم نشو
بعد دوباره چشمامو میبندم... بازوم که تو دستشه رو میکشه
-اه... دیگه چیه؟
با یه حرکت بلندم میکنه و مجبورم میکنه واستم
ماکان: من دارم خیلی خیلی باهات راه میام یه کار نکن پشیمون بشم
-زنگ بزن هلیکوپتر شخصیت رو برات بفرستن اونجوری دیگه راه نمیای هوایی میای
ماکان: نه مثله اینکه دلت تنبیه میخواد
-نه مثله اینکه دلت میخواد رزا با دیدنم همه چیز دستگیرش بشه
ماکان: داری تهدیدم میکنی؟
-من فقط حقیقتو گفتم
ماکان: بهترین راه اینه که همین جا سر به نیستت کنم
-همه میدونند هر بلایی سرم بیاد زیر سر توهه
ماکان: ببین بچه اینقدر چرت و پرت نگو یه کلمه بگو حمید کیه؟
با لودگی میگم: داداش هاله
ماکان: هاله کیه؟
-دختر سولماز
ماکان با خشم میگه: سولماز کیه؟
-مادره حمیده دیگه... اینو باید خودت میفهمیدی
ماکان با داد میگه: روژان
با عصبانیت میگم: روژان و کوفت... روژان و درد... روژان و زهرمار... چته هی صداتو بالا میبری؟ من دلیلی نمیبینم برات از زندگی خصوصی خودمو رزا حرف بزنم... اینا جز مسائل شخصی ما محسوب میشن... رزا هم هنوز جوابی به کیارش نداده که تو اینجوری برخورد میکنی
با عصبانیت بازومو ول میکنه و جلوتر از من حرکت میکنه... منم پشت سرش راه میفتم... حدود نیم ساعتی همینجور راه میریم... اما دیگه جونی برام نمونده... بدجور احساسه ضعف و سرگیجه میکنم... پاهام هم دیگه جون ندارن ولی ماکان با سرعت به راهش ادامه میده
-خسته شدم... یه خورده صبر کن
ماکان با اخم به طرفم برمیگرده و میگه: اونش به من ربطی نداره... بنده بیکار نیستم که بیخودی وقتمو با تویه زبون نفهم تلف کنم
با خشم نگاش میکنم میخوام بهش چیزی بگم که با خونسردی نگاشو از من میگیره دوباره به راهش ادامه میده... به زحمت پشت سرش راه میفتم... حتی نای حرف زدن هم ندارم... حس میکنم هر لحظه بیشتر از قبل انرژیم تحلیل میره... دلیل اصلیش گرسنگیه... از گرسنگی حالت تهوع بهم دست داده... قدمامو کوتاه تر میکنم اما ماکان همینجور داره به سرعت پیش میره... هر لحظه دورتر و دورتر میشه برام جونی نمونده ترجیح میدم یکم استراحت کنم... نهایتش اینه که تنهام بذاره و بره دیگه... به زحمت خودمو به یکی از درختها میرسونم و بهش تکیه میکنم... رو زمین میشینمو... همونجور که به درخت تکیه دادم چشامو میبندم... فکر کنم با یکم خواب بتونم یه خورده انرژی بدست بیارم... حس میکنم یه نفر داره بهم نزدیک میشه... صدای قدمهاشو میشنوم.. میدونم ماکانه
ماکان با عصبانیت میگه: منو مسخره ی خودت کردی؟
جوابی بهش نمیدم حتی چشمامو باز نمیکنم... اصلا نای حرف زدن ندارم... وقتی میبینه جواب نمیدم با داد میگه: با توام؟
چشمامو به زحمت باز میکنم و به سختی میگم: تو برو... به من کاری نداشته باش
دوباره چشمامو میبندم... نمیدونم چی شد فقط یهو حس کردم از زمین کنده شدم... سعی میکنم چشمامو باز کنم ولی نمیتونم... کم کم به خواب میرم
چشمامو باز میکنم... نمیدونم چقدر گذشته... فقط حس میکنم تو بغل یه نفرم... یکم که توجه میکنم میبینم ماکان بدبخت هم داره جوره خودش رو میکشه هم جور من رو....عجیب احساس ضعف میکنم... خیلی گرسنمه... ماکان که متوجه چشمای باز من میشه میگه: بالاخره بیدار شدی؟... به زحمت میگم: خیلی گرسنمه...
ماکان: هنوز خیلی راه مونده... معلوم نیست دیشب چطوری این همه دور شدیم
-دارم از گشنگی میمیرم
ماکان: میگی چیکار کنم؟ دارم با همه ی سرعتم حرکت میکنم... جای جنابعالی هم که راحته... راستی اگه سرویس رایگان هم خواستی در خدمته ها تعارف نکن
-باشه هر وقت خواستم خبرت میکنم
ماکان: بچه پررو... تو این موقعیت هم دست از زبون درازی برنمیداری
حوصله ی حرف زدن ندارم... جوابشو نمیدم
ماکان با لحنی ملایم میگه: روژان
وقتی جواب نمیدم دوباره میگه: روژان
-ها... از تو این جور صدا زدن بعیده از همین حالا معلومه یه چیز میخوای؟
ماکان لبخندشو جمع میکنه و میگه: بگو حمید کیه؟
- خدایا گیر چه آدم سمجی افتادم... بابا حمید یکی از دوستامه به کمک احتیاج داشت چون من نبودم رزا رو فرستادم پیشش
ماکان عصبانی میشه و میگه: جنابعالی غلط کردین
ضعف و گرسنگی رو فراموش میکنم و با داد میگم: چی گفتی؟
انگار متوجه شده که زیادی تند رفته... همونجور که تو بغلش هستم با لحن آرومتری میگه: کارت خیلی خیلی اشتباه بود...
-اصلا هم اشتباه نبود... کمتر مزخرف بگو... یکم سریعتر حرکت کن
ماکان منو محکم به خودش فشار میده که دادم در میاد و میگم: من همین جوری جون ندارم همین یه خورده جونی هم که تو بدنم مونده تو داری میگیری
ماکان: اگه جون نداری پس این زبونت چه جوری کار میکنه... من که میگم داری تو بغل بنده فیض میبری الکی خودت رو به موش مردگی زدی
عصبانی میشمو میگم: منو بذار زمین
ماکان: مگه بهت بد میگذره
با داد میگم: گفتم منو بذار زمین
ماکان: حوصله ی نق نقت رو ندارم... بهتره همینجوری برسونمت... حالا بذارمت زمین دو دقیقه دیگه میگی خسته شدم.. نمیتونم... نا ندارم... گرسنمه... دوباره باید بغلت کنم
ماکان بعد از مکثی کوتاه میگه: خوبه گفتی اهل اینجور چیزا نیستی
با بی حوصلگی میگم: اهل چی؟
ماکان:اهل دوستی با جنس مخالف... ولی من همین حالا با دوتاشون آشنا شدم
با اخم میگم: من یکیشو ندارم اونوقت تو چه جوری با دوتاشون آشنا شدی؟
ماکان: یکیش که با تو اومده... یکیش هم که رزا رو کنارش گذاشتی.. راستشو بگو بقیه کجان
-جواب ابلهان خاموشیست
وقتی میبینه جوابشو نمیدم با نیشخند ادامه میده: تو عمرم همه جور دوست دختری داشتم به جز دوست دختر زبون دراز... نظرت چیه یه مدت هم با من باشی؟
با خشم نگاش میکنمو میگم: خفه شو
میخنده و میگه: تو که هر روز با یه نفر هستی... چند روز هم با من... چه فرقی به حالت داره؟
با عصبانیت میگم: منو بذار زمین
اینقدر جیغ و داد راه میندازم که منو رو زمین میذاره... اما سرم گیج میره... تعادلمو از دست میدم دارم میفتم که بازوهامو میگیره
با عصبانیت دوباره بغلم میکنه و میگه: الکی جیغ و داد راه میندازی... وقتی نمیتونی رو پات واستی چرا بیخودی اصرار میکنی؟
-آدم بمیره بهتر از اینه که تو بغل توی هرزه باشه
ماکان پوزخندی میزنه و میگه: نیست که جنابعالی دست نخورده ای... فقط برای منه بدبخت جانماز آب میکشی
با خشم نگاش میکنم که میگه: چیه؟... مگه دروغ میگم؟... کدوم دختر سالمی دست دوست پسرشو میگیره و با خودش میاره ویلا...
با اخم میگم: مشکل تو اینجاست همه رابطه ها رو خلاصه میکنی تو دوست دختری و دوست پسری... ولی من اینطور نیستم کیهان و حمید برای من فقط دوستهای خوبی هستن... بی توجه به جنسیت
ماکان: همه اولش همینو میگن خانم کوچولو
با اخم نگاش میکنم

با اخم نگاش میکنم و میگم تو آزادی هر جور دوست داری در مورد من فکر کنی برای مهم نیست
اینو میگمو بعدش ساکت میشم... ماکان هم دیگه چیزی نمیگه... کم کم حس میکنم اطراف برام آشنا شده... بعد از مدتی ویلامون هم از دور دیده میشه... یه لبخند رو لبم میشینه... همونجور که تو بغلش هستم منو به سمت ویلای خودش میبره
با اخم میگم: کجا میری؟
اونم اخم میکنه و میگه: انتظار نداری که با این حالت تو رو توی ویلاتون تنها بذارم؟
-چرا تنها؟ کیهان که هست
ماکان: خانم عقل کل... فکر نمیکنی حالا همه تو جنگل دنبالمون میگردن؟
یکم فکر میکنمو میبینم حق با ماکانه... دیگه هیچی نمیگم... اونم حرفی نمیزنه... وقتی به در ویلا میرسیم با پا چند ضربه محکم به در میزنه... صدای آقا جعفر رو میشنوم و بعدش در باز میشه و آقا جعفر جلوی در ظاهر میشه... تا ما رو با اون حالت میبینه نگران میشه و میگه: آقا چی شده؟
ماکان با اخم میگه: برو دنبال ماهان و کیارش... بگو برگشتیم
آقا جعفر: چشم آقا
ماکان با پا درو هل میده تا کامل باز بشه و داخل میشه... آقا جعفر هم سریع آماده میشه تا دنبال بچه ها بره... ماکان به سمت سالن میره و منو روی مبل دو نفره ای میذاره و اقدس خانم رو صدا میکنه
ماکان: اقدس....... اقدس
اقدس: بله آقا... بالاخره برگشتین... آقا ماهان و آقا کیارش خیلی نگر...........
میپره وسط حرفشو با جدیت میگه: صبحونه رو آماده کن
اقدس ساکت میشه و زیر لبی چشمی میگه و به سمت آشپزخونه میره... ماکان هم از من دور میشه و به اتاقش میره... من هم چشمامو میبندم... یه بیست دقیقه ای میگذره... از سکوتی که تو سالن حکم فرماست لذت میبرم... شب سختی بود... خیلی گشنمه... ولی اصلا نای بلند شدن هم ندارم... حس میکنم فشارم خیلی پایینه... با صدای قدمای شخصی چشمامو باز میکنم... ماکان رو بالای سرم میبینم که با اخم نگام میکنه... معلومه دوش گرفته... لباساش رو هم عوض کرده
ماکان: چرا هنوز اینجایی؟ مگه صبحونه آماده نشد؟
-نمیدونم... کسی صدام نکرد
ماکان با داد میگه: اقدس
اقدس هراسون میاد بیرونو میگه: بله آقا... چی شده؟
ماکان: پس صبحونه چی شد؟
اقدس: آماده ست آقا
ماکان: چرا روژان رو صدا نکردی؟
با دهن باز ماکان رو نگاه میکنم به خاطر موضوع به این کوچیکی سر این بیچاره داد میزنه
با اخم میگم: چته... چرا داد و فریاد راه میندازی؟ صدا نکرد که نکرد این موضوع اینقدر داد و فریاد نداره
با خشم میگه: تو خفه شو... که بعدا به حساب تو یکی میرسم
میخوام چیزی بگم که برمیگرده سمت اقدسو با داد میگه: گفتم چرا روژان رو صدا نکردی؟
اقدس با ترس آب دهنشو قورت میده و میگه: اومدم خانم رو صدا کنم دیدم خواب هستن
ماکان با داد میگه: اینم شد دلیل
ای بابا این چرا بیخودی به این و اون گیر میده... به زحمت رو مبل میشینم... تا حالا که دراز کشیده بودم کمتر احساس ضعف میکردم... همونجور که از شدت سرگیجه دستم رو سرم هست میگم: اه تمومش کن... موضوع به این کوچیکی که داد و بیداد نداره... اقدس خانم شما تشریف ببرین استراحت کنید... ما خودمون میریم صبحونه میخوریم
اقدس میخواد چیزی بگه که با ابرو اشاره میکنم بره... منظورمو میفهمه... چشماش پر از تشکر و قدردانی میشه... بعدش هم به سرعت از ما دور میشه
ماکان با عصبانیت برمیگرده طرف منو میگه: هیچ خوشم نمیاد که تو کارام دخالت کنی؟
-این کار به من هم ربط داشت بخاطر من داشتی داد و هوار میکردی؟
اینو میگمو میخوام بلند شم که دوباره احساس ضعف میکنم... لعنتی فکرشو نمیکردم با یه روز غذا نخوردن به این حال و روز بیفتم... ماکان که میفهمه نمیتونم از جام بلند شم با تاسف سری تکون میده و به سمت آشپزخونه میره... ای بی معرفت یه کمک هم بهم نکرد... با ناامیدی دارم فکر میکنم چیکار باید کنم که بعد از چند دقیقه ماکان رو با یه سینی جلوی خودم میبینم... سینی رو میذاره جلومو میگه:زودتر بخور... حوصله ی نعش کشی ندارم
بی توجه به حرفش سینی رو میذارم رو پامو شروع میکنم به خوردن... با هر لقمه ای که تو دهنم میذارم حس میکنم جون دوباره ای گرفتم.... از بس تند میخورم که لقمه میپره تو گلومو به سرفه میفتم... لیوان آب پرتقال رو میگیره جلوم... سریع از دستش میگیرمو میخورم
برمیگردم تا ازش تشکر کنم که میبینم با خنده نگام میکنه... اخمام میره توهم و میگم: اینقدر خفه شدنم خنده داره؟
ماکان: خفه شدنت نه ولی غذا خوردنت از این هم خنده دارتره
-بی تربیت... تو که مثله من گشنه نبودی؟
اصلا تشکر هم لازم نیست... وظیفش بود برام آب پرتقال بیاره... بی توجه به ماکان بقیه صبحونمو میخورم
ماکان: باور کن قرار نیست این صبحونه رو ازت بگیرم... یواش تر بخور
همونجور که غذا میخورم میگم: از تو هیچ چیز بعید نیست
میخنده و هیچی نمیگه... دستشو میاره جلو که یه لقمه نون و پنیر واسه خودش درست کنه که با دستم محکم به پشت دستش میزنمو سینی صبحونمو میکشم جلو
-به صبحونه من دست نزن... اینا همش واسه منه... نمیبینی ضعف دارم... چشمت صبحونه من رو گرفته
با صدای بلند میخنده و میگه: به خدا خیلی بچه ای
همونجور که میخنده به سمت آشپزخونه میره
با صدای بلند طوری که ماکان بشنوه میگم: آقای بزرگ آب پرتقالم تموم شد... یه دونه دیگه بیار
بعد بقیه صبحونمو میخورم... صدای قدمهای کسی رو میشنوم... نگاهی به پشتم میندازم که ماکان رو سینی به دست میبینم
خنده ای میکنمو میگم: آب پرتقال بس بود... چرا این همه چیز آوردی
ماکان با خونسردی جلوم میشینه و میگه: واسه تو نیاوردم اینا واسه ی منه
-چــــــــی؟ پس من چی؟
ماکان: سهمتو خوردی... حالا پاشو برو ویلاتون... اینجا غذای خیراتی پخش نمیکنند
-اه... آدم اینقدر خسیس... بعد همونجور که سینی رو روی میز میزارم به سمت ماکان میرمو لیوان آب پرتقالش رو که هنوز دست نخورده هست برمیدارمو به سمت در فرار میکنم
ماکان با داد میگه: واستا ببینم
-ای بابا... اون همه اب پرتقال... برو یه لیوان دیگه واسه خودت بریز
ماکان: خوبه جای همه چیز رو میدونی برو خودت بردار
همونجور که از سالن خارج میشم آب پرتقال هم تو دستمه میگم: مثلا مهمون هستما وظیفه ی توهه برام بیاری
از بس دویدم نصفش ریخته... وایمیستم تا آب پرتقال رو بخورم که ماکان بهم میرسه
ماکان: اون رو بهم بده
-تو خجالت نمیکشی با مهمون نازنینی مثله من اینجوری رفتار میکنی؟
ماکان: من مهمون نخوام کی رو باید ببینم
-خودتو... من که گفتم نیام به زور منو آوردی
ماکان: جای تشکرته... اگه من نیاورده بودمت تا حالا از گشنگی تلف شده بودی
-الان هم که منو آوردی دارم از تشنگی تلف میشم
ماکان: خیلی پررویی
-ببین به خاطر یه لیوان آب پرتقال چه آبروریزی راه انداختی... خجال ت نمیکشی؟
ماکان: من با اون لیوان آب پرتقال مشکل ندارم... با اون اخلاق مسخرت مشکل دارم...
- مهم آب پرتقاله... که باهاش مشکل نداری... پس بذار اینو بخورم در آینده به مشکلات بعدیت رسیدگی میکنم
با خشم میاد لیوان آب پرتقال رو از من بگیره... انگشتامو بیشتر دور لیوان فشار میدم... هی اون میکشه هی من میکشم... شاید فقط یک سوم از آب پرتقال تو لیوان مونده... تو همین موقع یه چیزی از آسمون میفته تو لیوان... با تعجب به لیوان نگاه میکنم اون هم متوجه میشه
-این چی بود؟
ماکان: نمیدونم
نگاهی توی لیوان میندازمو میبینم یه مگسه افتاد تو لیوان آب پرتقال... خدایا یعنی این مگس هیچ جایی رو واسه شنا پیدا نکرد... مصبتو شکر...
با داد میگم: راحت شدی نه سهم من شد نه سهم تو... آخرش هم سهم مگسه شد
از حرف من خندش میگیره
-چته... لیوان رو میذارم تو دستشو میگم: برو با مگسه آب پرتقالت رو کوفت کن
از خنده منفجر میشه منم همونجور که غرغر میکنم به سمت در حیاط میرم
-اه.... اه... اصلا آداب مهمون داری بلد نیست
از ویلاش خارج میشم... خودم هم خندم گرفت... این مگسه از کجا افتاد تو لیوان... خنده ای میکنم به سمت ویلای خودمون میرم... حالم خیلی بهتر شده... از کیهان هم خبری نیست... داخل ویلا میرمو سوئیچ ماشین رو برمیدارم... میخوام برم روستا یه خورده خرت و پرت بخرم تا از گشنگی تلف نشم... باز امیدوارم تا اون موقع این روزنامه هم برگشته باشه... بعد از اینکه وسایلای مورد نیازم رو برمیدارم از ویلا خارج میشمو به طرف ماشینم میرم... سوار ماشینم میشمو به سمت روستا حرکت میکنم

فصل هفتم
یه جای سالم تو بدنم نمونده... بدجور بدنم درد میکنه... تو آینه ی ماشین قیافه ی خودم رو میبینم هنوز علامت دستاش رو صورتمه... گوشه ی لبم هم پاره شده... مچ دستم هم عجیب درد میکنه... هنوز باورم نمیشه که با من این کارو کرده باشن... نمیدونم باید چیکار کنم... منی که تا الان از پدر و مادرم یه دونه هم سیلی نخوردم امروز یه دل سیر کتک نوش جان کردم... لعنتیا اینقدر مرد نبودن که یکی یکی بیان جلو... بقیه هم فقط تماشاگر این بازی مسخره بودن... مردم این روستا چقدر میتونند ساده باشن که به حرفهای یه عوضی گوش بدن... اگه دکتر نیومده بود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد... بیچاره هر چی اصرار کرد منو معاینه کنه قبول نکردم.. حتی قبول نکردم منو برسونه... الان که دارم به سمت ویلا میرونم درمونده ی درمونده ام... نه به خاطر کتکی که خوردم... نه به خاطر حرفایی که شنیدم... نه به خاطر پوزخندای مسخره اهالی این روستا... درمونده ام از این همه نامردی... از این همه بی معرفتی... از این همه سادگی... اونقدر تو فکر بودم که اصلا نفهمیدم کی به جلوی ویلای خودمون رسیدم... همه جلوی ویلامون جمع هستن... اینجا دیگه چه خبره ...با تعجب نگاشون میکنم... عصبانیت رو تو چهره ی ماکان و نگرانی رو تو چهره های کیهان و کیارش و ماهان میبینم... کیهان به طرف ماشینم میاد و میخواد چیزی بگه که با دیدن قیافم ساکت میشه... بهت زده بهم نگاه میکنه... از ماشین پیاده میشم... بقیه هم متوجه قیافه درب و داغونم میشنو با نگرانی به سمتم میان... حتی اخم های ماکان هم جاشون رو به نگرانی دادن... میدونم وضع خودمو لباسام داغونه... همه لباسام خاکیه... قیافه ی خودم هم که دیگه گفتن نداره... همه بهت زده نگام میکنند...
کیارش از همه زودتر به خودش میاد: روژان چی شده؟ این چه قیافه ایه؟
-نگران نباش خوبم
ماکان: کاملا معلومه خوبی... هیچ معلومه کجایی؟
-رفته بودم روستا یکم خرت و پرت بخرم ولی با پذیرایی قاسم و عباس دیگه وقتی واسه خرید نموند
ماهان: منظورت چیه؟
-بیخیال... اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم... ترجیح میدم برم یه دوش بگیرم
میخوام به سمت خونه برم که کیهان با نگرانی مچ دستمو میگیره که جیغم به هوا میره... با ترس دستشو عقب میکشه و میگه: چی شد؟
با لحنی که به شدت سعی میکنم درد رو مخفی کنم ولی خودم هم میدونم چندان موفق نیستم میگم:یه کوچولو درد داره
ماهان: روژان فعلا بیاین ویلای ما.... تو اون ویلا که هیچی پیدا نمیشه... حتی غذا برای خوردن
نگاهی مستاصل به کیهان میندازم که میگه: فکر میکردم رفتی روستا اما وقتی دیر کردی همه مون بدجور نگران شدیم قرار بود با ماکان بیام روستا که خودت رسیدی... ایکاش منتظرم میشدی تا با هم بریم
نفسمو با عصبانیت بیرون میدمو با خشم میگم: همون بهتر که تنهایی رفتم وگرنه تو هم مثله من آش و لاش میشدی
کیهان با اخم نگام میکنه و میگه: دستت درد نکنه یعنی اینقدر دست و پا چلفتی ام
با شیطنت میگم: از این هم بیشتر
لبخند کمرنگی رو لبهای همه میشینه و ماکان میگه: بهتره داخل بریم تا ماهان معاینت کنه
-ماهان که خودش ناقصه
ماهان با خنده میگم: ناقص شدم ولی هنوز پزشکما
همه به داخل میریم... توی سالن روی مبلا میشینیم... مچ دستم خیلی درد میکنه... اصلا نمیتونم تکونش بدم... بدجور تو فکرم... همه ساکت نگام میکنند
-چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنید
ماکان با اخم میگه: نمیخوای بگی چی شده؟
-بیخیال چیز زیاد مهمی نیست
کیهان: روژان خودت رو تو آینه دیدی به قصد کشت کتک خوردی میگی چیزی نیست
برمیگردم سمت ماهان و میگم: مچم درد میکنه بیا ببین چشه؟
با تاسف سری تکون میده و میگه: ببین با خودت چیکار کردی؟
از جاش بلند میشه و به طرف من میاد... تا به مچم دست میزنه دادم میره هوا... سریع دستمو عقب میکشم و میگم: یواش تر درد میکنه
با ناراحتی نگام میکنه و میگه: یه کوچولو تحمل کن بذار ببینم چی شده؟
خیلی درد میکنه... اما سعی میکنم تحمل کنم... با لبخند سری تکون میدمو دستمو به سمتش میگیرم... دستمو تو دستش میگیره و نگاهی به دستم میندازه
کیهان با ناراحتی میگه: چی شده؟
ماهان: در رفته... باید جاش بندازم
آه از نهاد همه بلند میشه... ولی من سعی میکنم خونسرد باشم... میدونم دردش خیلی زیاده... با اینکه تجربه نکردم ولی زیاد شنیدم اما با داد و فریاد هیچی درست نمیشه
-ببخشید اونوقت با کدوم دستت میخوای جا بندازی؟... تو که یه دستت تو گچه
ماهان با ناراحتی نگاهی به دستش میندازه و میگه: اصلا حواسم نبود
به سمت ماکان برمیگرده و میگه: تو که قبلا دررفتگی رو جا انداختی پس تو اینکارو کن
ماکان متفکر بهم نگاه میکنه و بعد با اخم بلند میشه و میگه: باشه بیا عقب ببینم
میاد نگاهی به دستم میندازه
کیهان: آقا ماکان نگفته بودی دکتری؟
ماکان:دکتر نیستم... ولی از این چیزا هم سردرمیارم
از دردی که قراره بکشم... یکم میترسم... حس میکنم ماکان ترس رو از چشمام خونده چون با لبخند نگام میکنه و میگه: دردش یه خورده زیاده ولی بعدش کم کم آروم میشه
وقتی میبینه چیزی نمیگم به طرف آشپزخونه میره بعد از مدتی برمیگرده یه شیشه هم تو دستشه نمیدونم توش چیه شبیه روغن میمونه... میاد کنارم میشینه و سر شیشه رو باز میکنه یکم ازش برمیداره.... مچ دستمو تو دستش میگیره و با اون یکی دستش از اون مواد به دستم میزنه... یه خورده چربه... مچ دستمو کم کم مالش میده... خیلی درد میکنه... چشمامو میبندمو لبمو گاز میگیرم... بعد از چند دقیقه فشار زیادی رو به دستم وارد میکنه درد زیادی رو روی مچ دستم احساس میکنم که دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم... جیغ بلندی میکشمو از حال میرم

وقتی چشمامو باز میکنم خودمو تو همون اتاقی میبینم که منو رزا چند روزی توش بودیم... نگام به دستم میفته که با آتیل بسته شده... میخوام تکونش بدم که با صدای ماکان به متوجه ی حضورش تو اتاقم میشم
ماکان: تکون نده.. تا چند رو بهتره تکونش ندی
سری تکون میدم اونم برمیگرده سمت پنجره و به بیرون نگاه میکنه... از حضورش تو اتاق تعجب میکنم اگه کیهان یا ماهان بودن یه چیزی... کیهان چون تنها آشنایی هست که اینجا دارم... ماهان هم چون یه دکتره... ولی وجود ماکان رو نمیتونم درک کنم... با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: خوشم نمیاد یه حرف رو چند بار تکرار کنم... یه سوال ازت میپرسم مثله بچه ی آدم جواب بده... تو روستا چه اتفاقی افتاد؟
آهی میکشمو میگم: چه فرقی میکنه... هر چی بود تموم شد
با داد میگه: خوشت میاد هزار بار یه سوال رو ازت بپرسم... میگم چرا سالم رفتی و ناقص برگشتی تو میگی هر چی بود تموم شده
-داد نزن
ماکان با جدیت میاد گوشه ی تخت میشینه... تو چشمام نگاه میکنه و میگه: ماجرا رو برام بگو
-چه فرقی به حال تو داره
ماکان: من باید بفهمم تو این روستا چه خبره... مثلا بنده ارباب اینجا هستم... یه کاری نکن برم با شلاق و کتک از اهالی روستا حرف بکشم
وقتی میبینه چیزی نمیگم با خشم از جاش بلند میشه و میگه خودت خواستی... با ترس همون دستمو که در رفته میارم بالا تا دستشو بگیرم که آخم در میاد... ماکان که بلند شده بود بره به سمتم برمیگرده و میگه: چی شد؟
با دیدن دستم با داد میگه: مگه نگفتم این دستت رو تکون نده
با نگرانی میگم:نرو
با پوزخند میگه: یا همین حالا میگی چی شده یا شبونه میرم روستا و حرفمو عملی میکنم... دروغ هم برام سرو هم نکن اونقدر آدم دارم که حقیقته ماجرا رو بعدا برام خبر بیارن
میدونم حرفشو عملی میکنه... میترسم این مردم رو اذیت کنه... هر چند اونا امروز کمکم نکردن... اما این رفتارشون به خاطر ساده لوحی و زود باوریشون بود
با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: چی میخوای بدونی؟
ماکان دوباره رو تختم میشینه با لبخندی که نشونه ی پیروزیه میگه: از اولش... از اینجا که رفتی بیرون چی شد؟
آهی میکشمو میگم: از اینجا که رفتم تصمیم گرفتم یه سر به روستا بزنم خودت که میدونی چیزی تو اون ویلا واسه خوردن پیدا نمیشد
سری تکون میده و چیزی نمیگه
من هم به حرفام ادامه میدم: وقتی به روستا رسیدم ماشینو یه گوشه پارک کردم... پامو که از ماشین بیرون گذاشتم متوجه رفتار غیرعادی اهالی شدم... همه چپ چپ نگام میکردن... از چند نفر کمک خواستم که کجا میتونم وسایلای مورد نیازمو تهیه کنم که همه بهم جواب سربالا دادن... همونجور داشتم تو روستا قدم میزدم که با خواهر رزا برخورد کردم... وقتی منو دید با ترس به طرفم اومد و گفت: چرا اینجا اومدی؟ مگه خبر نداری اهالی روستا به خونت تشنه هستن... از اونجایی که خودم کمابیش از ماجرا باخبر بودم به سوسن گفتم ماجرا اونطور که اونا فکر میکنند نیست... سوسن لبخندی زدو گفت من همه چیزو میدونم مامان هم میدونه.... اما بابا و عباس همه جا پر کردن که تو با ارباب رابطه داشتی... ارباب بعد از این که ازت سواستفاده کرد تو رو از خونش بیرون کرد تو هم اومدی روستا... من همونجور با دهن باز به سوسن نگاه میکردمو سوسن هم ادامه میداد: عباس همه جا پر کرد که تو میخواستی پسرشو گول بزنی اما اون به موقع ماجرا رو فهمیدو ازدواج رو بهم زد... من اون لحظه واقعا هنگ کرده بودم... با اینکه برام مهم نیست بقیه چی بگن.... اما هیچ خوشم نمیاد بابت کاری که نکردم حرف بشنوم... تحمل تهمت برام خیلی سخته... همونجور که داشتم با سوسن حرف میزدم... صدای قاسمو شنیدم که به طرفمون اومد و یه سیلی به گوش سوسن زدو گفت: تو اینجا چه غلطی میکنی؟... مگه نگفتم حق نداری با این هرزه و خواهرش حرف بزنی...گمشو خونه.... بعد به من هم گفت: هیچ خوشم نمیاد توی هرزه با اون خواهرت رو این طرفا ببینم... من دختری به اسم رزا ندارم اگه یه بار دیگه تو با اون خواهر کثافتت رو این طرفا ببینم زندتون نمیذارم... خیلی عصبانی بودم یه سیلی بهش زدمو گفتم با حرفای بیخودت روستا رو پر کردی که خواهر منو از دیدن مادرش محروم کنی... تو همون لحظه یکی از برادرای رزا با احمد رسیدن... همونجور که دعوا داشت زیاد میشد عباس هم رسیدو دیگه جمعشون جمع کامل شد... یه حرف من میگفتم ده تا حرف از اونا میشنیدم... تا اینکه دعوا بالا گرفتو من به این وضع دچار شدم
ماکان با اخم میگه: این کتکا کار کی بود؟
-چه فرقی میکنه؟
ماکان داد میزنه و میگه: میگم کار کی بود؟
-وقتی به عباس گفتم تو و قاسم دست هر چی نامرده از پشت بستین... شماها حتی از یه زن هم کمترین عباس قاطی کرد...آخرش هم به طرف من اومدو یه سیلی به گوشم زد که رو زمین پرت شدم... دلیل پرت شدنم هم این بود که فکر نمیکردم بخواد بهم سیلی بزنه واسه همین تعادلمو از دست دادم اون لعنتیا هم دیگه بهم امون ندادن... قاسم خوب میدونست حریفشون میشم چون همینکه میفتم زمین به طرفم میادو یه لگد محکم نثارم میکنه... تقصیر خودم بود باید حواسمو جمع میکردم...
ماکان: توی جوجه چه جوری میخواستی حریف اونا بشی
-قبلا که حریف محافظای جنابعالی شده بودم
ماکان: پس چرا امروز حریف اون قاسم و عباس نشدی؟
-نامردا همه با هم ریختن سرم... آخه بدبختی اینجا بود یکی دو نفر نبودن
ماکان با ناباوری میگه: مگه فقط قاسم و عباس کتکت نزدن
با پوزخند میگم: نه... اون پسرای نامردشون هم باهاشون همدست شدن... احمد که خوب تلافی جوابه منفی منو در آورد.... قاسم هم که هرچی عقده داشت رو سرم خالی کرد اگه دکتر نمیرسید حالا حالاها دست بردار نبودن
ماکان با خشم میگه: نامردا
با پوزخند میگم: خودت هم یکی از همونایی پس چرا از کاره اونا ناراحت میشی؟
با عصبانیت نگام میکنه هیچی نمیگه... منم سکوت میکنم... چند دقیقه میگذره.... همینجور عصبی تو اتاق راه میره
ماکان: حسابشون رو میرسم
با تعجب میگم: چه ربطی به تو داره؟ من کتک خوردم تو چرا حرص میخوری؟
ماکان با داد میگه: خیلی هم بهم ربط داره... این همه حرفی که در مورد من تو روستا زده شد کم نبود... بیچارشون میکنم
با ناراحتی نگاش میکنمو میگم: ماکان تمومش کن
با عصبانیت میگه: برای بار هزارم میگم تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن... یه مدت به این اهالی آسون گرفتم هار شدن
این حرفو میزنه و به سمت در میره... درو به شدت باز میکنه و از اتاق خارج میشه... درو پشت سرش محکم میبنده...

&&ماکان&&
باورش نمیشد... باورش نمیشد که به خاطر یه دختر اینقدر بهم بریزه... هزار تا دوست دختر داشت... از همه نوع... از همه شکل... از هر قماشی... اما از وقتی این دختره ی زبون دراز رو دیده بود یه احساسه عجیبی داشت... خودش هم نمیدونست چشه؟ یه جای کار میلنگید... دیگه ماکان سابق نبود
زیر لب زمزمه میکنه: لعنتی... من چم شده؟؟
با هیچ دختری بیشتر از دو ماه نمیموند... هیچوقت به هیچکدومشون این احساس رو نداشت... اما امروز وقتی اون رو به اون شکل داغون و درمونده دید حس کرد چیزی ته دلش فرو ریخته... اولین کسی بود که راحت لبخند رو به لبهاش میاورد
-نکنه دوستش دارم؟
بعد به خودش پوزخندی میزنه و میگه: محاله... من به اون بچه ی زبون نفهم هیچ علاقه ای ندارم... فقط دلم براش سوخت
یه صدایی تو ذهنش میگه: مگه تا حالا دلت واسه کسی سوخته که این دومین بار باشه... چرا باید دلت واسه دختری که ادعا میکنی ازش متنفری بسوزه
خودش هم نمیدونه چشه... چرا میخواد عباس و قاسم رو تنبیه کنه... تو روستا همیشه از این شایعه ها درست میشد اما اون بی تفاوت از همه شایعه ها میگذشت... خودش هم نمیدونه چرا اینقدر از احمد متنفره
به سمت اتاقش میره و درو باز میکنه... همین که داخل میشه با پا درو محکم میبنده و خودشو رو تخت پرت میکنه
باز به فکر فرو میره: حرف علاقه نیست... عباس و قاسم اونقدر به خودشون جرات دادن که در مورد من اونجور تو روستا شایعه پراکنی کنن منم میخوام تنبیشون کنم... این چه ربطی به دختره داره
باز یه صدایی توی ذهنش میگه: چرا اینقدر از احمد متنفری؟
عصبانی از فکر و خیالهای بیهوده سرشو بین دستاش میگیره و میگه: لعنتی... چه مرگم شده
بازم چشمای روژان جلوی چشمش میان... یاد حرفهای روژان میفته... تو عمرش هیچکس جرات نکرده بود باهاش اینطور حرف بزنه... حتی ماهان و کیارش هم همیشه مواظبه حرفاشون بودن... اما این دختر گستاخ و در عین حال شیطون همیشه جلوش وایمیسته و اون برای اولین بار در برابرش کوتاه میاد... واقعا چش شده.. هیچوقت از کاری که انجام میداد عذاب وجدان نمیگرفت... اما اون روز تو درمانگاه با دیدن دستهای روژان بدجور عصبی شد... از رو تخت بلند میشه و به سمت پنجره ی اتاقش میره... ماهان و کیارش و کیهان میخواستن قدم بزنند هر چی اصرار کردن دلش راضی نشد روژان رو تنها بذاره... ماهان هر چقدر گفت بهش مسکن زدم حالا حالاها بیدار نمیشه کارهای کارخونه رو بهونه کردو موندگار شد... با حرص نفسش رو بیرون میده و میگه: چیکار باید کنم؟
همیشه همه چیز براش آماده بود... همه چیز باب میلش بود... هر چی رو که اراده کرده بود به دست آورده بود... چه اون زمانی که برای ادامه تحصیل از ایران رفت چه اون زمانی که دوباره به ایران اومد... دست رو هر دختری میذاشت نه نمیشنید... هیچکس جرات نداشت بگه بالا چشمت ابروهه... اما تو این مدت این دختر همه دنیاش رو عوض کرده بود
لبخندی به لباش میشینه و با خودش میگه: مطمئنم اگه یه ماه باهاش دوست بشم مثله بقیه دلمو میزنه... اینم یکی هست مثله همه ی دخترا... فقط یکم زبون درازه که اونم خودم کوتاش میکنم
زیر لب زمزمه میکنه: محاله چیزی رو اراده کنم به دست نیارم... تو هم یکی مثله بقیه چیزا
از جوابی که به خودش داده بود راضی بود... یاد قاسم و عباس میفته دوباره اخماش میره توهم...
زیر لب زمزمه میکنه: حساب اون دو تا احمق رو هم میرسم... هم اون دوتا هم پسراشون
از نتیجه ی فکراش راضی بود... به سمت تختش میره و دراز میکشه... چشماشو مینده... بعد از اون همه بیداری دیشب و حرصهایی که امروز خورد هیچی مثله خواب نمیچسبه... چشماشو میبنده و کم کم به خواب میره

نگرانم... نکنه بلایی سر قاسم بیاره.. برای قاسم نگران نیستم نگرانیم بخاطر مادر رزاست... میترسم قاسم تلافیشو سر اون زن بیچاره در بیاره... باید با ماکان صحبت کنم... درد دستم کمتر شده... از رختخواب بلند میشمو به سمت در میرم... انگار کسی تو خونه نیست... معلوم نیست منو اینجا گذاشتنو کجا رفتن
ماکان: دنبال کسی میگردی؟
با صدای ماکان که از پشت سرم میشنوم جیغی میکشمو دستمو رو قلبم میذارم... با پوزخند نگام میکنه... اخمی میکنمو میگم: این چه طرز ظاهر شدنه... آدم سکته میکنه
ماکان حرفمو بی جواب میذاره و با خونسردی به سمت مبلهای تو سالن میره و رو مبل دو نفره لم میده... منم با اخم به سمت یکی از مبلای یه نفره میرمو میشینم
-بقیه کجان؟
ماکان: رفتن قدم بزنند... ماهان بهت مسکن زده بود فکر نمیکرد حالا حالا بیدار شی
-بله چقدر هم که بیدار نشدم... مردم از خوشی... این همه منو تحویل میگیرین خسته نشین... من عین جنازه تو اون اتاق افتادم بعد اونا رفتن قدم بزنن.. کوفتشو......
میپره وسط حرفمو میگه: حداقل یه نفس بگیر... میترسم خفه شی...
-من فقط با یه چیز خفه میشم اونم از بوی جورابه جنابعالیه
با اخم میگه: باز داری بی تربیت میشیا
-چرا حرف در میاری بچه به این مودبی... راستی بهم غذا نمیدی؟
ماکان: اقدس داره آماده میکنه
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... دلم میخواد در مورد عباس و قاسم حرف بزنم اما میترسم لجبازی کنه و کارها خرابتر بشه... هر چند خودمم دلم میخواد یکی یه گوش مالی حسابی به این دونفر بده اما باز نگرانیم بابت ثریا باعث میشه یه خورده آینده نگر باشم... سنگینی نگاشو رو خودم احساس میکنم.... سرمو بالا میارم... با تعجب نگاش میکنمو میگم: چیه... چرا اینجوری نگاه میکنی؟
ماکان: چه جوری؟
-چه میدونم یه جوریه
ماکان: من به تو نگاه نمیکنم... من به اون تابلوی پشتت نگاه میکنم
برمیگردمو نگاهی به پشتم میندازم... یه تابلو میبینم که چند تا خط روش دیده میشه
-این چرت و پرتا چیه رو دیوار میزنی؟... اون چند تا خط هم دیدن داره
ماکان پوزخندی میزنه و میگه: تو از هنر چی میفهمی
پخی میزنم زیر خنده میگم: یعنی میخوای بگی تو از هنر خیلی میفهمی
خودش هم خندش میگیره... اما سعی میکنه جدی باشه.... میخواد چیزی بگه که خودم زودتر میگم: بیخیال این حرفا شو... راستش یه کاری باهات داشتم دلیل اصلی خارج شدنم از اتاق هم همین بود... اما وقتی بچه ها رو ندیدم و بعد هم که اونجوری ظاهر شدی کلا موضوع رو یادم رفت
ماکان با کنجکاوی نگام میکنه و من ادامه میدم: میخواستم در مورد قاسم باهات حرف بزنم
اخماش میره تو همو میگه: خوشم نمیاد کسی تو کارم دخالت کنه
میخواد بلند شه که میگم: دفعه ی پیش که اون طور کتک خورد... لجشو رو سر ثریای بدبخت درآورد... زنگ زدن ثریا به رزا بهونه کردو کلی کتکش زد... میترسم این بار هم یه بلایی سر ثریا بیاره
ماکان که میخواست بلند شه متفکر سرجاش میشینه و میگه: نمیتونم ساده از این رفتارش بگذرم... فردا
بقیه هم سواستفاده میکنند
-دوست ندارم بلایی سر ثریا بیاد... رزا داغون میشه... دیگه هیچکدوم تحمل یه ضربه ی دوباره رو نداریم... منم که جدیدا فقط برای رزا دردسر درست میکنم... اگه حال و روزه الان من رو ببینه دوباره ناراحت میشه
ماکان با تاسف سری تکون میده و میگه: وقتی کسی نصیحتت هم میکنه حرف گوش نمیدی... نباید تنها میرفتی روستا... تو که از همه چیز مطلع بودی
با اخم میگم: همیشه که یه نفر نیست اسکورتم کنه... خوشم نمیاد مزاحم دیگران بشم
ماکان: رفتارت خیلی بچه گانه ست... وقتی میگم بچه ای نگو نه؟.... اینجور که از کیهان شنیدم فقط و فقط به خاطر تو اومده... اومده اینجا که اینبار بلایی سرت نیاد... اما جنابعالی بدون توجه به حرفایی که در مورد اون خواستگاری کذایی شنیدی تنهایی به روستا میری
-من به کیهان گفتم اگه میخواد واسه ی گشت و گذار بیاد حق اومدن داره در غیر این صورت بهش اجازه نمیدادم... کیهان هم فقط برای تفریح اومده... اون بیچاره که گناهی نکرده بخواد بادیگاردم بشه
پوزخندی میزنه و میگه: از بس مغروری اجازه نمیدی هیچکس کمکت کنه
با اخم میگم: نیست که جنابعالی حده یه نخود هم غرور نداری
ماکان: من حداقل ادعای الکی ندارم... سالم نمیرم ناقص برنمیگردم
با عصبانیت میگم: غافلگیر شدم...میخوام بدونم اگه چهار تا مرد کله گنده بریزن سر خودت باز هم همین حرف رو میزنی
با غرور میگه: هیچ کس به خودش جرات اینکارو نمیده
با پوزخند میگم: البته البته... با اون همه محافظ و مباشر و نوچه نباید هم بترسی... بنده حداقل خودم سعی میکنم از پس کارام بربیام ولی جنابعالی چی... از ترس کلی محافظ پشت خودت تو روستا راه میندازی
با چشمهای به خون نشسته از جاش بلند میشه و به طرف میاد و میگه: یه کاری نکن که بعدا پشیمون بشی
با خونسردی میگم: من هیچوقت کاری نمیکنم که در آینده برام پشیمونی به همراه داشته باشه
ماکان: ولی همین الان در حال انجام همون کاری
-چه کاری؟
ماکان:کاری که برات پشیمونی میاره
-من که چنین فکری نمیکنم...
ماکان: اشتباه میکنی... بهتره بیشتر روش فکر کنی
-وقتی کاری نمیکنم چه جوری روش فکر کنم؟
ماکان: اگه نمیدونی بدون پا گذاشتن رو دم شیر هم جز همون کاراست
با مسخرگی از جام بلند میشمو ماکان رو هل میدمو نگاهی به اطراف می ندازم
ماکان با تعجب نگام میکنه و میگه: چیکار میکنی؟
-دارم دنبال شیر میگردم... پس کجاست؟
تعجبش جای خودش رو به عصبانیت میده.. به طرف من میاد و بازوهامو محکم میگیره و میگه: مثله اینکه خیلی دلت تنبیه میخواد
با خونسردی میگم: نه ممنون... امروز صرف شد
از این همه پررویی من خندش میگیره... بازوهامو از تو دستاش بیرون میکشم و دوباره به طرف مبل میرم
ماکان: حیف که ناقصی وگرنه بدجور تنبیت میکردم
با تمسخر میگم: نه بابا... راست میگی؟
ماکان: بالاخره یه روز ادبت میکنم
-آرزو بر جوانان عیب نیست.... ولی از همین حالا بگم موفق نمیشی چون من خودم مودب هستم
ماکان هم به سمت همون مبلی میره که قبلا روش نشسته بود... دوباره همونجا میشینه و پا روی پا میندازه و میگه: در مورد قاسم فعلا دست نگه میدارم ولی به همین راحتیا ازش نمیگذرم... اما در مورد عباس و احمد حالا حالاها باهاشون کار دارم
لبخندی رو لبام میشینه و میگم: ممنون... خیلی نگران ثریا بودم
برای اولین بار با مهربونی نگام میکنه و میگه: چه عجب یه بار تشکر کردی
خندم میگیره و هیچی نمیگم
ولی اون ادامه میده و میگه: از همین حالا بگم من از گناه قاسم نگذشتم مطمئن باش واسه اونم نقشه ها دارم اما فعلا دست نگه میدارم
سری تکون میدمو میگم: فعلا همین هم غنیمته
یه خورده خیالم راحت میشه... بی مقدمه میپرسه: خواهرت تا حالا دوست پسر داشت؟
به چهرش نگاه میکنم... هیچی تو چهرش نمیبینم... خونسرده خونسرده... نمیدونم چرا این سوال رو میپرسه... برام مهم نیست... شاید بخاطر کیارشه
با بی تفاوتی میگم: از اون بچه خرخون این کارا محاله... خداییش به قیافش میاد؟
با لبخند میگه: بهش نمیخوره اهل این کارا باشه دقیقا برعکس تو
این دوباره به من گیر داد... وقتی میبینه هیچی نمیگم خودش ادامه میده: نمیشه این حسه کنجکاوی من رو ارضا کنی؟
با تعجب میگم: در مورد چی اینقدر کنجکاوی؟
ماکان: اینکه جنابعالی با چند تا پسر دوست شدی؟
-خوب با خیلیا... تو همین روستا با سه نفر دوستم
دهنش از تعجب باز میمونه بعدش با اخم میگه: تو که میگفتی یه دونه هم دوست پسر نداری
-هنوز هم میگم
ماکان: یه جور بگو من هم بفهمم
-ای بابا... من با خیلی پسرا دوستم...بفهم دوست... فقط دوست... تو پرسیدی با چند تا دوست بودی من هم گفتم خیلی... اگه میپرسیدی چند تا دوست پسر داری اونوقت میگفتم هیچی
ماکان: تو این روستا با کیا دوستی؟
-ماهان و کیارش و خودت
ماکان: یعنی میخوای بگی رابطه ی تو با همه پسرا همینطوره؟
-پس میخواستی چه جوری باشه؟
ماکان: ولی به قیافت میخوره تا حالا سر هزار نفر رو شیره مالیده باشی
-دستت درد نکنه، چیز دیگه نبود نثار من بدبخت کنی... مگه ازت میترسم که بهت دروغ بگم
ماکان: میخوای بگی هیچوقت موقعیتش برات پیش نیومده؟
-از اون حرفا بودا... برای اکثر دخترا پیش میاد ولی خوب من حوصله ی این جور رابطه ها رو ندارم
ماکان: مشکلش چیه؟
به قلبم اشاره میکنمو میگم: مشکل از اینجاست
ماکان با تعجب میگه: یعنی چی؟
-بیخیال... فراموشش کن
ماکان: باور کن خیلی کنجکاو شدم
با تعجب میگم: چرا اینقدر کنجکاو شدی؟
ماکان: خوب برام جالبه
با بی خیالی شونه ای بالا میندازمو میگم: تو هم یه تخته ات کمه ها... دیگه هیشکی نبود در مورد این جور چیزا ازش بپرسی
ماکان: نگفتی
باورم نمیشه این همون آدمه که همین چند دقیقه پیش داشت سرم داد میزد
با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: عجب سیریشی هستیا... اه خوب خودمو میشناسم... میدونم اگه با کسی دوست بشم این قلبم کار دستم میده
ماکان با تعجب میگه: یعنی چی؟
-میترسم زیادی وابسته بشم ولی بهش نرسم... هر چند از عذاب وجدان هم میترسم
ماکان: عذاب وجدان واسه چی؟
-اگه با کسی دوست بشم و بعدها با یه نفر دیگه ازدواج کنم... همیشه این احساس رو خواهم داشت که من تو گذشته به شوهرم خیانت کردم
ماکان واسه چند لحظه هیچی نمیگه... یه لحظه رنگ نگاش عوض میشه... اما فقط یه لحظه بعد با خونسردی میگه:یعنی میخوای یه ازدواج سنتی داشته باشی؟
-شاید
ماکان میخنده و میگه: چرا شاید؟
-هیشکی از آینده خبر نداره

ماکان: تا حالا فکرشو کردی ممکنه همه ی این رابطه هایی که واسه ی تو یه دوستی معمولی هستن برای طرف مقابلت فقط یه دوستی معمولی نباشه؟
گنگ نگاش میکنم... وقتی میفهمه متوجه منظورش نشدم میگه: مثلا همین کیهان وقتی این همه راه باهات اومده... این همه نگرانته... وقتی دو نفری با هم تو یه ویلا میمونید... به نظرت این میتونه یه دوستی ساده باشه
با تعجب میگم: آره... مشکلش چیه؟
با عصبانیت نفسشو میده بیرونو میگه: همش مشکله.....

-من که مشکلی نمیبینم
با عصبانیت از جاش بلند میشه و با داد میگه: چون کوری
اخمی میکنم... خشمگین نگاش میکنمو میگم: چته؟ چرا اینجوری میکنی؟
تازه به خودش میادو آرومتر میگه: هیچی... از سادگی تو دلم میسوزه... که میذاری هر پسری ازت سواستفاده کنه
پوزخندی میزنمو میگم: از کی جنابعالی دلسوز این و اون شدی؟
اونم متقابلا پوزخندی میزنه و خودش رو روی مبل میندازه و با خونسردی میگه: حق با توهه... به من ربطی نداره... با خودم گفتم یه کوچولو نصیحتت کنم که انگار اشتباه کردم
-خب شد خودت فهمیدی اشتباه کردی... عیبی نداره میبخشمت... احتیاجی به عذرخواهی نیست
ماکان: یادم نمیاد ازت عذرخواهی کرده باشم
-دیدم میخوای عذرخواهی کنی با خودم گفتم بیخودی اون دو مثقال زبونت رو خسته نکنی
ماکان میخواد چیزی بگه که ماهان وکیهان با خنده وارد سالن میشن و پشت سرشون هم کیارش لبخند به لب وارد میشه... همه شون با دیدن من و ماکان کنار هم خشک شون میزنه
کیهان از همه زودتر به خودش میادو میگه: روژان تو الان باید تو رختخواب باشی... تو چرا یه جا بند نمیشی
ماهان هم دنباله ی حرفشو میگیره و میگه: روژان تو اینجا چیکار میکنی؟
بعد برمیگرده سمت ماکان و میگه: چرا گذاشتی از رختخواب بیرون بیاد
ماکان با بی تفاوتی میگه: من خودم هم وقتی که اومدم تو سالن متوجه شدم
-ای بابا مریض که نیستم مچ دستم دررفته بود که اونم حل شد... غذا چی داریم
کیارش با لبخند میگه: تو به جز خوردن به چیز دیگه هم فکر میکنی؟
-اوهوم
کیارش: چی؟
-خوابیدن
کیارش با خنده میگه: امان از دست تو
بلند میشم برم دستشویی که همه با هم میگن کجا؟
با تعجب به سمتشون برمیگردمو میگم: چتونه؟
ماکان: از بس دردسر درست میکنی آدم جرات نمیکنه دو دقیقه تنهات بذاره
کیهان: قربونه دهنت
با اخم نگاشون میکنمو میگم: ولی حالا مجبورین دو دقیقه بنده رو تنها بذارین
کیهان: حرفشم نزن... برام مسئولیت داره
یه نیشخند میزنمو میگم: آخه جایی که میخوام برم فقط واسه یه نفر جا داره
کیهان با اخم میگه: مگه کجا میخوای بری؟
به قیافه های تک تکشون نگاه میکنم... همه با کنجکاوی نگام میکنند
سری به عنوان تاسف تکون میدمو میگم: هی هی روزگار
یه آه سورناک هم میکشم
کیارش: روژان چرا آه میکشی؟
-آخه جایی که میخوام برم جای زیاد خوبی هم نیست
ماهان: خوب نرو
-آخه نمیشه... اجباریه
کیهان با اخم میگه: مثله بچه ی آدم حرف بزن بفهمیم چی میگی
-خوب من هم که دارم همین کارو میکنم ولی شماها نمیفهمین
کیهان: روژان
-ها؟
کیهان: ها و کوفت... بشین سر جات حق نداری از اینجا تکون بخوری... دوباره میری خودتو چلاق میکنیو بر میگردی
-یعنی نرم؟
کیهان: نه
-خیلی واجبه ها
کیهان با اخم میگه: گفتم نه
-اگه نرم عواقبش با تو هستا
کیهان: یه کلمه بگو کجا میخوای بری؟
-wc
همگی با هم میگن: روژان
-مرگ... چتونه
کیارش با خنده سری تکون میده... ماکان با لبخند نگام میکنه... ماهان و کیهان هم با دهن باز نگام میکنند
کیهان به خودش میادو میگه: یه بار یکم خجالت نکشی... ممکنه یه چیزی ازت کم بشه
-خوب شد گفتی خودم نمیدونستم
کیهان با بی حوصلگی میگه: چی رو؟
-که اگه خجالت بکشم یه چیز ازم کم میشه
کیهان: برو هر غلطی دلت میخواد بکن... من که حریفت نمیشم... چه غلطی کردم باهات اومدما
همونجور که به سمت دستشویی میرم میگم باید افتخار هم کنی
کیهان: اوه... البته........
اونقدر ازش دور شدم که دیگه صداشو نمیشنوم
وقتی به سالن برمیگردم میبینم همه با چهره ای گرفته به ماکان نگاه میکنند
-چی شده؟
با صدای من به خودشون میان
کیهان با عصبانیت بلند میشه و میگه: روژان باید حال اون عباس و قاسم عوضی رو بگیرم
با این حرف کیهان میفهمم که ماکان همه چیز رو براشون تعریف کرده... عجب سرعت عملی هم داشته
آهی میکشمو میگم: بیخیال کیهان
ماهان: اگه الان کاری نکنیم معلوم نیست دفعه ی بعد چیکار میکنند
کیارش هم به نشونه ی موافقت سری تکون میده و میگه: اون احمد نامرد هم فراموش نکنید
ماکان: براشون برنامه ها دارم
-ولی
ماکان با داد میگه: من کار ندارم چه بلایی سر تو آوردن ولی نمیتونم بذارم هر کسی هر چرت و پرتی که دلش خواست درباره ی من بگه
با ناراحتی سری تکون میدمو هیچی نمیگم

دیگه متوجه ی بقیه ی حرفا نمیشم... فکرم پیشه ثریاست... خیلی نگرانشم... تحمل ناراحتی دوباره رزا رو ندارم... دوست ندارم غصه دار ببینمش... با صدای اقدس خانم به خودم میاد
اقدس خانم: آقا غذا آمادست
ماکان سری تکون میده و میگه: میتونی بری.. فعلا کاری باهات ندارم
اقدس: چشم آقا
اقدس از ما دور میشه و ماهان به سمت کیهان برمیگرده و میگه: امشب رو اینجا بمونید تا فردا با هم بریم روستا... هم خریداتون رو انجام بدین هم اینکه ببینیم با این عباس و قاسم باید چیکار کنم
با لحن غمگینی میگم: فعلا با قاسم کار نداشته باشین
کیهان با داد میگه: روژان معلومه چت شده... تو همون دختری نیستی که من میشناختم... مگه تو نبودی که زیر بار حرف زور نمیرفتی... حالا کتک خوردی ولی باز میگی کاری به کارش نداشته باشیم
با عصبانیت نگاش مبکنمو میگم: هنوز هم زیر بار حرف زور نمیرم ولی این موضوع فرق میکنه... الان وقتش نیست
ماهان: میتونم بپرسم چه فرقی؟
با پوزخند میگم: تو که پرسیدی دیگه واسه چی اجازه میگیری
کیهان: روژان با اعصابم بازی نکن... خودت هم خوب میدونی اگه رزا تو رو با این حال و روز ببینه چقدر داغون میشه
-کیهان من نگران مادر رزام
کیهان: اینجا کسی با مادر رزا کاری نداره
نگاهی به بقیه میندازم... ماکان از همه چیز خبر داره... ماهان و کیارش هم منظورمو فهمیدن و با تاسف سری تکون دادن... میدونم اونا هم برای ثریا متاسف شدن
ماهان: منظور روژان اینه که ممکنه قاسم تلافیشو سر مادر ثریا در بیاره
کیهان: آخه چه ربطی داره؟
-قاسم میدونه رزا برام خیلی مهمه... اینو هم خوب میدونه رزا و مادرش تو این مدت کم خیلی بهم وابسته شدن... صد در صد اگه حالش گرفته بشه جلوی رابطه ی رزا و مادرش رو میگیره... از اون مهمتر ممکنه مثله دفعه ی پیش مادر رزا رو زیر مشت و لگد بگیره
کیهان با تعجب میگه: مگه دفعه ی پیش چی شد که مادر رزا از قاسم کتک خورد؟
با پوزخند میگم: به خاطر اینکه ثریا به رزا زنگ زده بود
کیهان: ثریا کیه؟
-مادر رزا
کیهان: مگه اینجا تلفن هم داره؟
-عجب سوالایی میپرسی کیهان... نه نداره... میرن شهر
کیهان یکم فکر میکنه و میگه: اگه اینجوری باشه که قاسم همینطور سواستفاده میکنه
ماکان پوزخندی میزنه و میگه: واسه اونم برنامه ها دارم اما حالا دست نگه میدارم... فعلا میخوام حال عباس و احمد رو بگیرم
کیارش: بهتره بریم یه چیز بخوریم... غذا سرد میشه
همه به نشونه ی موافقت سری تکون میدن و منم به ناچار بلند میشم... زیاد گشنم نیست... یکم با غذام بازی میکنمو بعدش کنار میکشم
کیهان: تو که چیزی نخورده؟
با شیطنت میگم: به جاش امروز کلی چیز میز خوردم
کیهان: تو کی وقت کردی چیزی بخوری؟
-تو روستا
ماهان با تعجب میگه: تو روستا که وقت نشد چیزی بخری
ماکان با پوزخند میگه: منظورش کتکه
کیارش سری تکون میده و میگه: تو هیچوقت دست از این کارات برنمیداری
لبخندی میزنمو با بی تفاوتی شونمو بالا میندازم... به سمت اتاق حرکت میکنم... وقتی به اتاقم میرسم سریع در رو باز میکنمو به سمت تختم میرم...خودم رو روی تخت میندازم... خوابم نمیاد... فکر کنم زیادی استراحت کردم... اصلا احساس خستگی نمیکنم... زیر لب یه بیت شعر رو واسه خودم زمزمه میکنم
زندگی زیباست چون تصویر ماست
در مسیرش هر چه نازیباست از تقصیر ماست
خسته شدم... ساعت دو شبه ولی هنوز بیدارم... هر کار میکنم خواب به چشمام نمی یاد... خیلی نگران فردا هستم و بیشتر از اون نگرانه روزی هستم که رزا میرسه... جوابشو چی بدم... از وقتی پام رو تو این روستای لعنتی گذاشتم هر چی بلا بود سرم نازل شد... با عصبانیت از تخت پایین میام.. تصمیم میگیرم برم آشپزخونه یه لیوان آب بخورم...حداقل بهتر از فکرای بیخوده... از اتاقم خارج میشمو به سمت سالن حرکت میکنم... یه نفر رو مبل نشسته... نزدیکتر که میرم متوجه میشم ماکانه... نمیدونم چرا این روزا اینقدر زیاد میبینمش... آدم از هر کی خوشش نمیاد بیشتر جلوش سبز میشه... با صدای ماکان به خودم میام
ماکان با اخم نگام میکنه و میگه: اینجا چیکار داری؟
-خوابم نمیبره
ماکان: من هم امروز زیاد خوابیدم... خوابم نمیبره
به سمت آشپرخونه میرم... یه لیوان آب برای خودم میریزم و میخورم... لیوانمو دارم میشورم که صدای ماکان رو از پشت سرم میشنوم
ماکان: یه لیوان آب هم به من بده
با بی تفاوتی یه لیوان رو پر از آب میکنمو جلوش میگیرم
لیوانو از من میگیره و یه نفس همه ی آب رو سرمیکشه و لیوان رو روی میز آشپرخونه میذاره... خودش هم پشت میز روی صندلی میشینه و میگه: اگه خوابت نمیبره همینجا بشین... حوصله ی تنهایی رو ندارم
سری تکون میدمو جلوش میشینم... بعد از مدتی میگم: ممنون بابت امروز... خیلی کمکم کردی؟هم به خاطر مچ دستم هم به خاطر قاسم که فعلا کوتاه اومدی
سری تکون میده و میگه: فردا بهتره روستا نیای
با تعجب نگاش میکنمو میگم: چرا؟
ماکان: یه نصیحت دوستانه بود... اگه اومدی اونجا حق نداری مثله دفعه های قبل کولی بازی در بیاری... مطمئن باش اگه بخوای واسه ی کسی دلسوزی کنی خودم هر دو دستت رو میشکونم
با خشم نگاش میکنمو میگم: مگه قراره فردا چیکار کنی؟
یه نیشخند میزنه و میگه: ایناش دیگه به تو ربطی نداره... عباس اشتباه بزرگی کرد که پای من رو پیش کشید حالا هم باید تاوانشو پس بده
با ترس نگاش میکنم: هر چند از عباس دل خوشی ندارم ولی میترسم زیاده روی کنه
دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم که با اخم میگه: هر حرفی به نفعشون بزنی مجازاتشون سنگین تر میشه... دیگه خودت میدونی... همین که فعلا با قاسم کاری ندارم خودش خیلیه.... چون میدونم این قاسم هم تو اون شایعه پراکنی ها کم نقش نداشته
-میخوای چیکار کنی؟
با چشمای مغرور بهم خیره میشه و میگه:واقعا دلت میخواد بدونی؟
وقتی میبینه چیزی نمیگم با پوزخند ادامه میده: بهتره ندونی ممکنه شب کابوس ببینی

با اخم نگاش میکنمو میگم: تو خیلی بی رحمی
ماکان هم با همون پوزخند رو لبش میگه: جنالعالی هم زیادی ننر تشریف داری
-من موندم چه جوری دوست دخترات تحملت میکنند
ماکان با شیطنت میگه: رفتار من با دوست دخترام خیلی فرق میکنه خانم کوچولو اگه دوست داشتی میتونی امتحان کنی
با اخم نگاش میکنم و میگم: لازم نکرده... همون که بقیه امتحان کردن کافیه
ماکان: نترس بهت بد نگذره ها
میدونم میخواد اذیتم کنه با پوزخند میگم: من که هر وقت باهات بودم بهم بد گذشته پس بهتره از تجربیاتم درس و عبرت بگیرمو خودم رو به دردسر نندازم
ماکان: دلیلش این بوده که دختر بدی بودی اگه حرف گوش کن باشی به تو هم خوش میگذره
-لازم نیست از این لطفا به من بکنی... به من بدون تو هم به اندازه ی کافی خوش میگذره
پوزخندی میزنه و میگه: بله بله کاملا معلومه
-پس اگه معلومه اینقدر حرف بیخود تحویل من نده
ماکان با خونسردی میگه: من اگه اراده کنم تو توی مشت منی... اگه میبینی اقدامی نمیکنم چون علاقه ای بهت ندارم
-برای من باعثه افتخاره که هیچ علاقه ای بهم نداشته باشی... آدم خودکشی کنه بهتر از اینه که کسی مثله تو بهش ابراز علاقه کنه
ماکان:یه کاری نکن با اینکه هیچ علاقه ای بهت ندارم ولی کار دستت بدما
با اخم نگاش میکنمو میگم: مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟
ماکان با خنده میگه: کارای زیادی میتونم بکنم
با عصبانیت از جام بلند میشمو میگم: هیچ غلطی نمیتونی کنی
بعد هم به سرعت به سمت اتاق میرم ولی صدای خندشو از پشت سرم میشنوم... حوصله ی چرندیات این پسره رو ندارم... همینکه به تختم میرسم خودم رو روی تخت پرت میکنمو به آینده ی نامعلومم فکر میکنم... وقتی به آینده فکر میکنم دلم میگیره... اگه رزا با کیارش ازدواج کنه خیلی تنها میشم... یعنی اگه باهم ازدواج کنند باید همین جا زندگی کنند؟... زیر لب زمزمه میکنم: حالا کو تا ازدواج... شاید اصلا رزا قبول نکرد؟
ولی باز ته دلم میدونم رزا نسبت به کیارش بی میل نیست.... از حرفایی که اون روز جلوی در خونه عباس زد همه چیز رو فهمیدم... این هم خوب میدونم که کیارش اونقدرا هم آدم بدی نیست... ولی با این همه دلتنگی چیکار کنم... لبخند غمگینی رو لبام میشینه و با خودم زمزمه میکنم: مهم رزاهه، اون خوش باشه منم خوشم... اونقدر به رزا فکر میکنم که نمیفهمم کی خوابم میبره...
چشامو باز میکنم... نگاهی به ساعت میندازم... باورم نمیشه ده و نیمه... فکر کنم چون دیر خوابیدم خواب موندم...یاد حرفای دیشب میفتم... قرار بود امروز عباس و احمد تنبیه بشن... با نگرانی از تخت پایین میام... مچ دستم زیاد درد نمیکنه.... خیلی دردش بهتر شده... از اتاق خارج میشمو میرم تو سالن کسی رو نمیبینم... از آشپزخونه یه صداهایی میاد به سمت آشپزخونه میرم... اقدس رو میبینم که داره غذا درست میکنه
-سلام اقدس خانم
اقدس: سلام خانم
-ببخشید بقیه کجان؟
اقدس: همه رفتن روستا
با دهن باز بهش نگاه میکنم... اقدس که حواسش به کارشه میگه خانم بشنید الان صبحونه رو براتون آماده میکنم... یعنی چی؟ پس چرا منو نبردن؟
از اقدس خانم میپرسم: ببخشید نمیدونید چرا منو نبردن؟
اقدس خانم: آقا گفتن بهتره بیدارتون نکنم
با حرص به سمت اتاق میرم تا لباسم رو عوض کنم... صدای اقدس رو میشنوم
اقدس: خانم جان صبحونتون چی میشه؟
-ممنون گرسنه نیستم
بدون اینکه منتظر جوابی از اقدس باشم خودمو به اتاق میرسونمو سریع لباسامو عوض میکنم... بدجور نگرانم... باید خودمو به روستا برسونم... نکنه ماکان بلایی سرشون بیاره... میترسم زیاده روی کنه... خشمش رو به اندازه ی کافی دیدم... دیشب هم خیلی از دستشون شاکی بود... وقتی لباسامو پوشیدم از اتاقم میام بیرون... تا اقدس منو میبینه میگه: خانم جان شما کجا میرین؟ آقا سفارش کردند که تا اومدنشون حق ندارین از خونه خارج بشین
بی توجه به حرف اقدس خومو به حیاط میرسونم... جعفر هم تو حیاط نیست... درو باز میکنمو به طرف ماشینم میرم... سوار ماشینم میشمو روشنش میکنم... با سرعت از ویلا دور میشم... به سمت روستا میرونم... نباید مچ دستم رو حرکت بدم... اما زیاد برام مهم نیست... تنها چیزی که برام مهمه زودتر رسیدن به روستاهه
-------------------

نمیدونم با چه سرعتی این جاده ها رو طی کردم... فقط میدونم الان تو روستا هستم... اما روستا خلوته خلوت... هیچ کس نیست... یعنی چی شده؟... ماشین رو یه گوشه پارک میکنم... میدونم هر اتفاقی افتاده بی ارتباط با عباس و احمد نیست... میدونم یه طرف قضیه ماکانه و یه طرف قضیه عباس و احمد... پاهام منو به سمت خونه ی عباس هدایت میکنه... سرعت قدمهامو زیاد میکنم و به سمت خونه ی عباس میرم... با خودم میگم نکنه تا حالا عباس روکشته باشه... ولی بعد حرفمو پس میگیرمو میگم ماکان هر چی هم که باشه قاتل نیست... به نزدیکیهای خونه عباس که میرسم یه عالمه جمعیت رو اونجا میبینم... صدای التماس معصومه... صدای زجه های منیر... صدای فریادهای احمد... صدای ناله های عباس... صدای فریاد ماکان... از بین جمعیت عبور میکنم... بعضی ها منو میشناسن... کسایی که منو میشناسن با نفرت نگام میکنند... خدایا مگه چی شده؟... همینجور جلوتر میرم... صدای یه پیرزن رو میشنوم که میگه: خدا دختره رو لعنت کنه معلوم نیست چی به ارباب گفته که ارباب اینجور به جون این بدبختا افتاده...
یه زن دیگه که میگه صد در صد از کار هم بیکار شدن... ارباب نمیذاره دیگه سر زمینها و باغهاش کار کنند...
همینجور که جلو میرم صدای یه مرد رو میشنوم که میپرسه: مگه احمد چیکار کرده؟
صدای یه پیرمرد میاد که میگه به سوگولی ارباب نگاه چپ انداخته
منظورشون رو نمیفهمم... این مردم چی میگن... منظورشون از سوگولی چیه...
صدای یه زن جوون میاد که میگه شنیدم از یکی از دوست دخترای ارباب خواستگاری کرده دختره هم صاف گذاشته تو دست ارباب...
پیرزنی در جوابش میگه: دختره ی هرزه، حتما از اون دختراس...
زن جوون دوباره میگه: خودم شنیدم که میگفتن چند روزی خونه ارباب زندگی کرده... خواهر رزاست...
پیرزن در جوابش میگه: کدوم رزا؟
زن جوون: دختر قاسم دیگه... مگه ماجراشو نشنیدی... تازه دیروز کلی کتک هم خورد
همینجور به جلو میرم... چشمم به عباس میفته با قیافه ای آش و لاش شده رو زمین افتاده... ماکان هم احمد رو زیر شلاق گرفته... احمد با هر ضربه ای که به تنش فرود میاد دادش به هوا میره
ماکان با داد میگه: باز یه مدت بهتون آسون گرفتم روتون زیاد شده
معصومه به شلوار ماکان چنگ انداخته و التماسش میکنه: آقا تو رو خدا ببخشینش... نادونی کرد... بچگی کرد... شما بزرگواری کنید... از گناهش بگذرید
اما ماکان پوزخندی میزنه و میگه: همین که تا حالا زندش گذاشتم از سرش هم زیاده
بعد هم معصومه رو با لگد به گوشه ای پرت میکنه و دواره شلاق رو بالا میگیره و بر تن زخمی احمد فرو میاره... قلبم داره تیش میگیره... چشم معصومه به من میفته... اشک تو چشام جمع میشه... معصومه به زحمت خودشو به من میرسونه و میگه: تو رو خدا پسرمو نجات بده... میدونم نادونی کرده تو بزرگی کن و ببخش
با مهربونی بغلش میکنم و پیشونیشو میبوسم... منیر با چشمهای اشکی به سمتمون میاد ازش خجالت میکشم با اینکه اشتباهی نکردم ولی از اینکه باعث ناراحتیشون شدم ازشون خجالت میکشم... از خجالت به چشماش نگاه نمیکنم معصومه رو بهش میسپرم و میخوام به سمت ماکان برم که معصومه مچ دست آسیب دیدمو محکم میگیره و میگه: تو رو خدا بهش کمک کن
از شدت درد دارم میمیرم... اما همه ی سعیمو میکنم که دردم.و مخفی کنم... سری تکون میدمو به سمت ماکان میرم... احمد بدجور ناله میکنه... حس میکنم جونی تو بدنش نمونده... هنوز ماکان منو ندیده.. با بی رحمی تمام داره به بدن احمد تازیانه میزنه... هیچوقت ماکان رو تا این حد عصبانی ندیده بودم... میدونستم مردم ازش میترسن اما دلیلشو نمیدونستم... خشونتش رو دیده بودم اما نه تا این حد... ماهان با پوزخند تماشاگر این صحنه هست... باورم نمیشه مگه میشه ماهان این صحنه رو با این همه خونسردی نگاه کنه... به دیوار تکیه داده و دستاشو تو جیبش فرو کرده... از کیهان و کیارش خبری نیست... تقریبا به ماکان رسیدم... چشم ماهان به من میفته... با دیدن من همه ی اون خونسردی جاشو به تری میده... نگرانی رو تو چشماش تشخیص میدم... این نگرانی و ترس رو درک نمیکنم.... بی توجه به نگاه ماهان با داد میگم: بسه کن دیگه
ماکان با عصبانیت به طرفم برمیگرده و با دیدن من خشکش میزنه... ماهان تکیه شو از دیوار میگیره و به سمت من میاد... قدمهاشو تند میکنه تا زودتر بهم برسه... ماکان هم کم کم به خودش میادو اخماش تو هم میره ... ماهان به من رسیده بازومو میگیره و آهسته میگه: روژان تو اینجا چیکار میکنی؟
میخواد منو از اینجا دور کنه... ولی به شدن بازومو از دستش میکشم بیرونو با التماس به ماکان میگم: دیگه بسه
نگاه عصبانیشو از من میگیره و شلاق رو به شدت بالا میگیره و دوباره ضربه ی محکمی به احمد وارد میکنه که جیغ من در میاد اما اون بی تفاوت به من، خطاب به احمد میگه: یادت باشه دفعه ی دیگه حق نداری به چیزی که ماله اربابته چشم داشته باشی... اگه یه بار دیگه ببینم رو چیزی که ماله اربابته دست گذاشتی زندت نمیذارم
با دهن باز به ماکان نگاه میکنم ....بعد به طرف عباس میره و لگد محکمی نثارش میکنه... یه پوزخند میزنه و میگه: جنابعالی هم دیگه اجازه نداری تو زمینای من کار کنی... بهتره به فکر یه کاره جدید واسه خودت و پسرت باشی
هنوز از حرفش بهت زده ام که به طرف من میادو با خشم بازومو میگیره و به ماهان میگه: راه بیفت
ماکان همونجور منو با خودش میکشه... ماهان هم با تعجب پشت سرمون آهسته قدم برمیداره... همه ی ذهنم رو اون حرفش مشغول کرده... چشم ماکان به ماشینم میفته... با اخم برمیگرده سمتمو میگه سوئیچ رو بده
با عصبانیت میگم: چه مرگته؟
دستش میره بالا و محکم رو صورتم فرود میاد... مات و مبهوت بهش نگاه میکنم... ماهان خودش رو به ما میرسونه و میگه: ماکان چیکار میکنی؟
ماکان بی توجه به ماهان دستشو میکنه تو جیب مانتوم... بعد یه خورده گشتن سوئیچ رو پیدا میکنه و با یه لبخند پیروزمندانه به سمت ماهان برمیگرده و سوئیچ رو به دستش میده و میگه: منتظر کیارش و کیهان بمون وقتی رسیدن با ماشین روژان برگردین
تازه به خودم میام سعی میکنم بازومو از دستش خلاص کنم که محکمتر فشار میده
- بازومو ول کن لعنتی
ماهان: ماکان تو رو خدا شر درست نکن
ماکان با داد میگه: ماهان تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن
نگرانی و ترس رو تو چشمای ماهان میبینم... یه قدم عقب میره...
ماکان بی توجه به تقلای من همین طور منو با خودش میکشه... ماهان میخواد پشت سرمون بیاد که ماکان سرش داد میزنه و میگه: نشنیدی چی گفتم؟
ماهان: ماکان تو.......
ماکان: ماهان خفه شو... خوشم نمیاد حرفمو بیشتر از یه بار تکرار کنم
بعد از این حرف دوباره بی توجه به تقلای من از مقابل چشمای نگران ماهان میگذره و من رو به قسمتی از روستا که نمیدونم کجاست میبره
با داد میگم: چه غلطی میکنی؟
ماکان با پوزخند میگه: مگه بهت نگفتم نیا... تو اینجا چه غلطی میکنی؟
-اگه من نرسیده بودم که عباس و احمد رو کشته بودی
ماکان: اونش به جنابعالی ربطی نداشت
همونجور که منو میکشه میگه: امروز توی زبون نفهم رو هم آدم میکنم
با پوزخند میگم: زحمت نکش... وقتی خودت آدم نیستی نمیتونی برای آدم کردن بقیه کاری کنی

ماکان فشار بیشتری به بازوم میاره و میگه: امروز این زبونتو کوتاه میکنم
میخوام جوابشو بدم که ماشینه ماکان رو از دور میبینم... یعنی میخواد چیکار کنه... یه خورده میترسم اما به روی خودم نمیارم... شاید هم یکم بیشتر از یه خورده... اما نباید چیزی از ترس درونیم بفهمه.. وگرنه بیشتر سواستفاده میکنه... همه ی تلاشمو میکنم تا با خونسردی حرف بزنم... دوست ندارم صدام بلرزه... همه نیرومو جمع میکنمو میگم: مشکل تو زبون من نیست مشکل تو اینه که فقط بلدی به این و اون زور بگی... میخوای همه رو مطیع خودت کنی... یه نفر هم که پیدا شده زیر بار ظلم و ستمهای جنابعالی نمیره نمیتونی تحمل کنی
ماکان با خشم نگام کمیکنه... ولی من به این فکر میکنم که صدام نلرزید... مثله همیشه محکم محکم بود... از این فکر لبخندی رو لبم میشینه... ماکان با دیدن لبخند من آتیش میگیره... چند قدم فاصله ای که با ماشین داریم رو سریعتر طی میکنه... منو به داخل ماشین هل میده و خودش هم سوار میشه...ماشین رو روشن میکنه و به سرعت میرونه... هر لحظه سرعتش بیشتر میشه... بیشتر و بیشتر... ولی برای من مهم نیست... ترسی از سرعت ندارم... اصلا نمیدونم داره کجا میره... تو این روستا به جز مسیر ویلا تا روستا جایی رو بلد نیستم... با پوزخند نگاش میکنم... میدونم هیچ چیزی به اندازه ی خونسردیه من اذیتش نمیکنه... پس باید خونسرده خونسرد باشم... یاد حرفش میفتم... « یادت باشه دفعه ی دیگه حق نداری به چیزی که ماله اربابته چشم داشته باشی... اگه یه بار دیگه ببینم رو چیزی که ماله اربابته دست گذاشتی زندت نمیذارم»... با یاد آوری حرفاش اخمی میکنمو با خونسردی میگم: منظورت از این مسخره بازیا چیه؟
ماکان با پوزخند میگه: میفهمی عزیزم... میفهمی... زیاد عجله نکن
ته دلم یه جوری میشه... احساسی شبیه ترس و دلشوره همه وجودمو پر میکنه... خیلی سخته خونسرد بودن وقتی وجودت از ترس لبریز بشه... خیلی... اما همه توانمو جمع میکنمو با نگاهی بیروح میگم: علاقه ای ندارم بفهمم ترجیح میدم الان پیش کیهان تو ویلای خودم باشم
با اخم نگام میکنه و با خنده مرموزی میگه: نترس تا فردا برمیگردونمت
ته دلم بدجور خالی شده... ولی به خودم دلداری میدم هیچ اتفاقی نمیفته... تو همون روژانی که به هیچکس اجازه نمیدی از حدش بگذره... باید قوی باشی
با عصبانیت فریاد میزنمو میگم: هر چی هیچی نمیگم پرروتر میشی... این مسخره بازیها رو تمومش کن... هیچ خوشم نمیاد با آدم کثیفی مثله تو توی یه ماشین باشم... اون حرفای مسخره چی بود که تو روستا زدی؟
ماکان هم عصبانی شده... با داد میگه خفه میشی یا خفت کنم؟
-من با کتک خوردن و داد شنیدن جنابعالی خفه نمیشم... اگه قرار بود خفه شم همون روز که سیلی خوردم خفه میشدم... همون روز که شلاق خوردم خفه میشدم... همون روز که نامردیهای تو رو دیدم خفه میشدم... من امروز هیچ دلیلی برای خفه شدن نمیبینم
با دادی بلندتر میگم: هرچقدر که همه اطرافیانت برای راضی نگه داشتنه تو خفه خون گرفتن بسه
با پشت دستش محکم به دهنم میکوبه... شوری خون رو تو دهنم احساس میکنم حس میکنم زخم گوشه ی لبم هم دوباره خونریزی کرده
با داد میگه: چطور جرات میکنی با من این طور حرف بزنی؟
یه دستمال کاغذی برمیدارمو میذارم رو زخم گوشه ی لبمو میگم: همین که فحش نثارت نمیکنم برو خدا رو شکر کن... تو حتی لیاقت فحش هم نداری... این حرف زدن از سرت هم زیاده
ماکان با خشم میگه: دعا کن زنده به مقصد نرسیم وگرنه بدجور حالت رو میگیرم... کاری باهات میکنم که روزی هزار بار به غلط کردن بیفتی
با پوزخند میگم: تو نامردی جنابعالی که شکی نیست... مطمئنن هر عمل ناجوانمردانه ای از دستت برمیاد
نگاهی به مسیر حرکتمون میندازم... این مسیر اصلا برام آشنا نیست... معلوم نیست داره منو کجا میبره...
با عصبانیت نگام میکنه... انگار اینجا آخر روستاست... ماشینو یه گوشه نگه میداره.... با عصبانیت پیاده میشه و میاد در سمت من رو باز میکنه دستمو میگیره و به زور پیادم میکنه.... منو با خودش میکشه و به سمت جنگلی که ته روستاست میبره... اطراف ترسناک به نظر میرسن... سعی میکنم دستمو از دستش خارج کنم که میگه: کجا خانم کوچولو؟ امروز باهات خیلی کار دارم... من محاله دست رو یه چیز بذارمو به دستش نیارم... بهتره خفه شی و خودت با زبون خوش باهام بیای... هر چی تقلا کنی وضعت بدتر میشه...
-مگه احمقم که با توی نامرد جایی بیام؟
یه سیلی دیگه نثارم میکنه و میگه: از احمق هم احمق تری وگرنه پا رو دم شیر نمیذاشتی
با پوزخند میگم: آخه من دمی ندیدم از کی تا حالا شیر آب دستشویی دم پیدا کرده که من خبر ندارم
ماکان با عصبانیت میگه: مطمئن باش گور خودت رو کندی
یه کلبه رو از دور میبینم... منو با خودش به سمت کلبه میبره و درو با لگد باز میکنه... منو به شدت به داخل کلبه هل میده که تعادلمو از دست میدمو میفتم زمین
ماکان: بهتره دلت رو به ماهان و کیارش خوش نکنی... هیچ کس به جز من از وجود این کلبه خبر نداره
با عصبانیت میگم: نامرد که شاخ و دم نداره... فقط میتونم بگم تو یه نامرد به تمام معنایی
به طرفم میادو روم خم میشه شالم رو به شدت از سرم درمیاره... بعد تو موهام چنگ میندازه و به شدت موهامو میکشه و همونطور که موهامو میکشه از رو زمین بلندم میکنه
جیغ میزنمو میگم: چه غلطی میکنی؟
با پوزخند نگام میکنه... مجبورم میکنه بایستم و بعد میگه: تا حالا نشد چیزی بخوامو به دستش نیارم... همون روز که اومدی دنبال رزا و همه چیز رو خراب کردی تصمیم گرفتم بدجور ادبت کنم... هر چند وقتی دیدم به کیارش کمک کردی خواستم یه کوچولو کوتاه بیام ولی در اخر به این نتیجه رسیدم که تو به یه تنبیه درست و حسابی نیاز داری
با نیشخند میگم: تو خودت نیاز به ادب شدن داری بعد میخوای منو ادب کنی؟
عصبانی نگام میکنه و میگه: نکنه دلت میخواد فردا حامله به ویلا برگردی
بهت زده نگاش میکنم... انگار تا الان باور نداشتم که اون منو به زور به این کلبه آورده... حس میکنم ترس رو تو چشمام دیده... چون با لبخند پیروزمندانه نگام میکنه... لبخندش هر لحظه منو عصبی تر میکنه... خودم هم نمیفهمم چه طور ولی یه دفعه دستم میره بالا و بعدش هم همه نیروم خلاصه میشه تو دستمو و در آخر فرود میاد رو صورت ماکان... نمیدونم چطور تونستم... برام هم مهم نیست چطور مهم اینه که این سیلی حقش بود...

باورش نمیشه که بهش سیلی زدم... با ناباوری نگام میکنه... اما کم کم ناباوری جای خودشو به خشم میده... موهامو ول میکنه و دو تا دستامو با یه دستش میگیره... مچ دستم عجیب درد گرفته
جیغ میزنم: لعنتی ولم کن
با پوزخند میگه: که رو من دست بلند میکنی
با همه دردی که رو مچ دستم احساس میکنم ولی باز همه سعیمو میکنم که دستامو از دستش بیرون بکشم... وقتی تقلای منو میبینه منو به سمت تخت یه نفره ای که گوشه ی کلبه هست میکشه... با همه ی وجودم ترس رو احساس میکنم اما نمیتونم هیچ کاری کنم
-ولم کن لعنتی
ماکان با پوزخند میگه: ولت میکنم اما فردا صبح
-تو یه عوضی آشغالی که ت.........
نمیذاره ادامه حرفمو بزنم منو به سمت تخت هل میده که رو تخت میفتم خودشو سریع میندازه رومو میگه: خوب پس ایرادی نداره یه عوضی آشغال یه خورده با یه دختر زبون دراز حال کنه
با عصبانیت میگم: خفه ش......
لباش رو لبام میذاره و اجازه نمیده بیشتر از این فحش بارش کنم... هر چی تقلا میکنم اونم حریص تر میشه... لعنتی همه سنگینیشو انداخته رو بدنم... در برابر این هرکول منه بدبخت جوجه ام... واقعا نمیدونم چیکار کنم... هر دوتا دستامو با یه دستش گرفته و با خشونت لبامو میبوسه... بوسیدن که چه عرض کنم بیشتر گاز میگیره... حتی نمیتونم جیغ بزنم... فقط و فقط تقلا میکنم نمیدونم چقدر میگذره که لباشو از لبام جدا کرد... لبام بدجور درد گرفته....
همین که لبام آزاد میشن شروع به فحش دادن میکنم سرشو بالا میاره میگه: اگه بخوای همین جور ادامه بدی برات بدتر میشه ها
-گم شو اونور
ماکان: چرا عزیزم.. من که هنوز کارم باهات تموم نشده
از روم بلند میشه و دستامو ول میکنه... دستشو به سمت دکمه های مانتوم میاره... مچ دستم خیلی خیلی درد میکنه...همین که دستش به دکمه ی مانتوم میخوره به شدت دستشو پس میزنم... اما اون بی تفاوت به عکس العملم دوباره دو تا دستامو میگیره و همونجور که من تقلا میکنمو فحش نثارش میکنم دکمه های مانتوم رو با آرامش باز میکنه... قلبم تندتند میزنه... نمیدونم چه غلطی کنم... بدبختی اینجاست هر چی جیغ هم میکشم به گوش کسی نمیرسه
بالاخره عصبانی میشه و با داد میگه: خفه شو
از بس تقلا کردم به نفس نفس افتادم... مانتو رو از تنم در میاره و یه نگاه خریدارانه بهم میندازه... هیچوقت فکرشو هم نمیکردم ماکان تا این حد آدم کثیفی باشه... دوباره صورتش هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشه... تفی رو صورتش پرت میکنم که با عصبانیت نگام میکنه... دستاشو میبره بالا که دوباره بزنه... اشک تو چشام جمع میشه... نگاهش رنگ تعجب میگیره... اما من همه ی سعیمو میکنم مقاوم باشم من نباید اشک بریزم... نمیدونم چی شد اما دستشو میاره پایین... اینبار دیگه سیلی نمیزنه
با پوزخند میگم: تو از حیوون هم پست تری
میخواد چیزی بگه که من اجازه نمیدمو حرفمو ادامه میدم: همه ی مردونگیتو جمع کردی تو زور و بازوت.. بعد منو به زور آوردی تو این خراب شده و داری تهدیدم میکنی که چی بشه؟ که ازت بترسم... به خاطر زن بودنم میخوای منو به زانو در بیاری... همه ی جراتی که ازش حرف میزدی همین بود... همه ی ادعات همین بود.... باید بگم خیلی احمقی واقعا یه احمق به تمام معنایی که فکر کردی با تجاوز به یه دختر اون دختر تسلیم حرفات میشه... من یاد نگرفتم تسلیم بشم... من همیشه تا آخرین نفس میجنگم... من دلیلی برای ترسیدن نمیبینم چرا باید ازت بترسم... حتی اگه امروز بهم تجاوز بشه اونی که شکست میخوره من نیستم اون تویی
ماکان بهت زده بهم نگاه میکنه زبونش بند اومده و هیچی نمیگه
با تمسخر نگاش میکنمو میگم: آره بازنده تویی، چون حتی اگه بهم تجاوز هم بشه من همه ی سعیمو کردم... همه تلاشمو کردم... من تسلیم نشدم... اونی که از همون اول هم بازنده بود تو بودی چون خواستی از زن بودن من سواستفاده کنی ولی من تمام مدت صادقانه جنگیدم... منی که امروز جلوی تو هستم خیلی خیلی از تو مردترم... چون هیچوقت به خودم اجازه ندادم که زورمو به کسایی نشون بدم که از من ضعیف ترن... آره آقای ارباب هر غلطی دلت میخواد بکن... چون اگه تا قبل از این ماجرا احساس میکردم شاید بشه انسانیت رو به وجودت برگردوند الان مطمئنم که جز محالاته... انسانیت از شنیدن اسم تو فراریه... تو امروز نامردی رو به حد اعلا رسوندی...
بهت زده از رو تخت بلند میشه... یه جور خاصی نگام میکنه... معنیه نگاهاشو نمیفهمم... میره رو یکی از صندلی های چوبی کلبه میشینه... سرشو بین دستاش میگیره... حالشو درک نمیکنم... حتی حال خودم رو هم درک نمیکنم... نمیدونم چی شد اون همه ترس دوباره جاشو به شجاعت داد... ولی خوشحالم که تسلیم نشدم... خوشحالم که حرفامو گفتم... نگاهی به ماکان میندازمو با خودم میگم: یعنی واقعا این آدم تا این حد پسته؟

&&ماکان&&
تا حالا هیچ دختری باهاش اینجوری حرف نزده بود... همه ی دخترا فقط منتظر یه اشاره از طرفش بودن تا خودشونو در اختیارش بذارن... تا حالا یه بار هم جواب رد از کسی نشنیده بود... همه ازش میترسیدن... از غرور و جدیتش... و اون از این موضوع راضیه راضی بود... حتی ماهان و کیارش هم به ندرت باهاش مخالفت میکردن... با عصبانیت از جاش بلند میشه و به سمت در کلبه میره.. از کلبه خارج میشه و با خودش فکر میکنه... حرفای روژان رو به یاد میاره... تو از یه حیوون هم پست تری... با خودش زمزمه میکنه: لعنتی... چرا نتونستم؟ من چمه؟ چرا کارو یک سره نکردم... تو اون چشمها چی دیدم که نتونستم مثله همیشه حرفمو به کرسی بنشونم
حرفای روژان دوباره تو گوشش میپیچه: منی که امروز جلوی تو هستم خیلی خیلی از تو مردترم... همه ی عقاید و رفتارایی که این همه سال باهاشون بزرگ شده بود توسط یه دختر بچه زیر سوال رفت و اون هیچ جوابی در برابر حرفای اون دختر نداشت...
با خودش زمزمه میکنه و میگه: اون هم یکی هست مثله بقیه
یکی تو ذهنش داد میزنه: پس چرا به هدفی که میخواستی نرسیدی... پس چرا رامش نکردی
صدای روژان تو گوشش میپیچه: حتی اگه امروز بهم تجاوز بشه اونی که شکست میخوره من نیستم اون تویی
زمزمه میکنه: تا آخرین لحظه هم دست از تقلا برنداشت... حتی التماس هم نکرد... میخواستم غرور شکسته شدش رو ببینم پس چرا هیچی اونجور که من میخواستم پیش نرفت... چرا وقتی به اشکهایی که تو چشماش جمع شده فکر میکنم حالم از خودم بهم میخوره... من چه مرگمه؟ چرا بعد از اون همه توهینی که بهم کرد باز مثله خیلی از این روزا کوتاه اومدم
با سردرگمی به درختی که نزدیک کلبه ست تکیه میده و به آسمون نگاه میکنه و با خودش میگه: من چم شده؟
حس میکرد با خودش هم غریبه ست... انگار دیگه خودش رو هم نمیشناسه... بدون هیچ نتیجه ای به آسمون نگاه میکنه و میگه: یعنی آخر این ماجراها چی میشه؟
******************

نمیدونم کجا رفته... دلم هم نمیخواد بدونم... اعصابم بدجور بهم ریخته ست... هر چند حس میکنم خوب مقاومت کردمو بابت این موضوع خیلی هم خوشحالم... ولی باز بابت اینکه اولش نتونستم از خودم دفاع کنم بدجور اذیت میشم... اگه بهم تجاوز میکرد چیکار باید میکردم.. وقتی یاد حرفام میفتم خندم میگیره... با اینکه اون حرفا رو زدم ولی خودم هم میدونستم اگه بلایی سرم میاورد واسه همیشه زندگیم نابود میشد... نمیدونم چقدر گذشته که ماکان در رو باز میکنه... با پوزخند بهش نگاهی میندازم... از حالات چند دقیقه پیش خبری نیست... انگار دوباره خونسردیشو به دست آورده... وقتی اون حرفا رو زدم بدجور آشفته و پریشون شده بود... نمیدونم کدوم قسمتش بیشتر تاثیر داشت ولی حرفام اونقدر کاری بود که دست از ادامه کارش برداره...
با جدیت همیشگیش میگه: آماده شو... میریم ویلا
به مچ دستم نگاهی میندازه از بس فشار داده کبود شده... یه پوزخند میزنمو با خودم فکر میکنم مثلا تا چند روز نباید تکونش میدادم... در رفتگی دیروز و فشارهایی که امروز به مچم وارد شده بود باعث میشه از درد بی طاقت بشم... خیلی سعی میکنم تو قیافم نشونی از درد نباشه... ماکان به در کلبه تکیه داده و با جدیت نگام میکنه... هیچی رو از نگاش نمیخونم... به زحمت از جام بلند میشمو شالم رو از روی زمین برمیدارم... صدای رعد و برق میاد... با تعجب به ماکان نگاه میکنم اما حرفی نمیزنم دکمه های مانتوم رو میبندمو به سمت در کلبه حرکت میکنم... پسره ی خودخواه حتی یه عذرخواهی هم نکرد...در کلبه رو باز میکنه میبینم که بدجور بارون گرفته... میدونم تا به ماشین برسیم کاملا خیس آب میشیم... شمال همیشه همینجوره همون زمانی که انتظارشو نداری بارون و برف و سیل و همه چیز میگیره
صدای ماکان رو میشنوم که به بارون نگاه میکنه و میگه: لعنتی
بدون هیچ حرف دیگه ای ماکان از کلبه خارج میشه و به سمت ماشین میره منم مثله این جوجوها که پشت سر مامان مرغه راه میفتن پشت سر ماکان آروم آروم حرکت میکنم... بارونش خیلی شدیده... اصلا معلوم نیست کی بارون گرفت... تا به ماشین برسیم مثله موش آب کشیده میشیم... ماکان در ماشین رو باز میکنه و سوار میشه... منم سوار ماشین میشم... چند دقیقه ای میگذره... ماکان هر کاری میکنه ماشین روشن نمیشه... بدجور عصبانیه
با داد میگه: لعنتـــــــی
با پوزخند نگاش میکنمو میگم: چرا داد و فریاد راه میندازی... اون موقع که داشتی این غلطو میکردی باید به عاقبتش هم فکر میکردی
با عصبانیت بهم نگاه میکنه و میگه: ببین خانم کوچولو بهتره با اعصاب من بازی نکنی
با پوزخند میگم: بالاتر از سیاهیرنگی نیست... دیگه میخوای چیکار کنی؟
با یه لحن مسخره ادامه میدم: نکنه امشب میخوای بابا شی؟
با خشم نگام میکنه و هیچی نمیگه... با عصبانیت از ماشین پیاده میشه و در رو محکم میبنده... از حرفی که زدم خندم میگیره... واقعا خیلی پررو شدم... جای رزا خالی که یه پس گردنی جانانه نثارم کنه... کجایی رزا که ببینی خواهرت از دست رفته... زیر بارون واستاده و با خشم به زمینهای گلی لگد میزنه... نمیدونم چیکار کنم؟... چند دقیقه ای تو ماشین میشینمو ماکان هم بیرون از ماشین واستاده... بالاخره صبرم تموم میشه... از ماشین پیاده میشمو به سمتش میرم با خونسردی میگم: میخوای چیکار کنی؟
بی توجه به من به سمت کلبه میره... لباساش خیسه خیسه... از سر و روش آب میچکه... سری به نشونه تاسف تکون میدمو باهاش راه میفتم... وارد کلبه میشه و شومینه رو روشن میکنه... من هم میرم رو تخت میشینم... لباسام خیسه یه خورده تخت خیس میشه... ولی برای من مهم نیست... نگاهی به کلبه میندازم... خیلی بانمکه... به سمت صندوقچه ای میره و سرش رو باز میکنه و یه دست لباس برمیداره تا لباساشو عوض کنه... پیراهنشو در میاره
با داد میگم: چه غلطی میکنی؟
با پوزخند میگه: یه جور حرف میزنی انگار تا حالا هیچ پسری رو اینجوری ندیدی
با خشم میگم: همه مثله تو یه عوضی هرزه نیستن
با عصبانیت نگام میکنه و من بی توجه به اون با دست جلوی چشمامو میگیرم و میگم: زودتر لباست رو عوض کن
امروز برای اولین بار صدای خندشو میشنوم با تعجب دستامو از رو چشمام برمیدارمو میگم: چته؟
ماکان چیزی نمیگه و پیراهنش رو میپوشه... دستش به سمت شلوارش میره که زودی چشمامو میبندم... اینبار با صدای بلندتری میخنده که زیر لب زمزمه میکنم: رو آب بخندی مرتیکه ی بی خاصیت
بعد از چند دقیقه که خندش تموم میشه میگه: چشماتو باز کن... لباس پوشیدم... بعد تو صندوقچه میگرده و یه دست لباس پسرونه بیرون میاره و به طرفم میادو با لحنی که هنوز آثار خنده توش هست میگه: بیا لباستو عوض کن اینجوری مریض میشی
با عصبانیت میگم: من لباسام خوبه
ماکان جدی میشه و میگه: یه کار نکن از کارم پشیمون بشم... من فقط دلم برات سوخت وگرنه حالا حالاها باهات کار داشتم
-پس واجب شد یه سر بری زیر بارون
ماکان: چی؟
-میترسم یه خورده دیگه اینجا بمونی دلت جزغاله بشه برو زیر بارون تا از سوختگی بیشتر جلوگیری بشه
ماکان با عصبانیت میگه: یا خودت مثله بچه ی آدم لباساتو عوض میکنی یا من به زور لباساتو عوض میکنم
و بعد لباسا رو با عصبانیت به طرفم پرت میکنه و پشت به من به سمت پنجره برمیگرده و بیرون رو نگاه میکنه
هنوز سر جام نشستمو نگاش میکنم... بعد از یه مدتی به سمتم برمیگرده و وقتی میبینه هنوز لباسامو عوض نکردم با داد میگه: مثله اینکه خیلی دلت میخواد من لباساتو عوض کنم
با پوزخند میگم: اتفاقا تنها چیزی که الان دلم نمیخواد همینه... انتظار نداری که جلوی چشمای تو لباسامو عوض کنم
ماکان یکم آرومتر میشه و میگه: من نگاه نمیکنم
-بهت اعتماد ندارم
ماکان با خشم سرشو برمیگردونه طرف پنجره و میگه: تا پنج دقیقه فرصت داری یا خودت لباساتو عوض میکنی یا من خودم برای تعویض لباسات اقدام میکنم
با خشم نگاش میکنمو با عصبانیت لباسا رو برمیدارم... حوصله ی دردسر ندارم... سریع لباسا رو برمیدارم... میدونم وقتی حرفی بزنه عملیش میکنه... اول از همه شالم رو که روی شونه هام افتاده برمیدارم... بعدش هم مانتوم رو از تنم درمیارم... تاپی که زیر مانتو تنم کردم رو از تنم خارج میکنم و سریع لباسی که ماکان بهم داده رو تنم میکنم... فقط میمونه شلوار... شلوار جینم رو درمیارم... میخوام شلواری که ماکان بهم داده بپوشم... حس میکنم ماکان میخواد برگرده... جیغ میزنمو میگم: برنگرد
با صدایی که رگه هایی از خنده توشه میگه: راحت باش
و همونجور از پنجره بیرون رو نگاه میکنه... شلوار رو هم میپوشم خیلی برام گشاده ... تازه بلندم هست... مطمئنم قیافم خیلی خنده دار شده
ماکان: برگردم؟
-اوهوم
همین که برمیگرده با دیدن من پخی میزنه زیر خنده
-کوفت... به جای خندیدن یه فکری برام کن... کمربند نداری؟ اینو ول کنم مبفته پایین
همینجور که سعی میکنه نخنده اما زیاد هم موفق نیست میگه: حال میده ازت یه عکس بگیرمو بذارم تو راز بقا
-بی تربیت... قیافه ی فسیلی تو بیشتر به درد راز بقا میخوره
با خنده کمربند شلوار خودش رو باز میکنه و میگه: فقط همینو دارم... کمربند رو با یه دست ازش میگیرم... با یه دست هم شلوارمو گرفتم که نیفته پایین... آخرین سوراخش هم اندازم نیست
با عصبانیت میگم: اینم که بهم نمیخوره حالا چه غلطی کنم
با خنده کمربندو ازم میگیره و کمربند رو دور کمرم میذاره
-چیکار میکنی؟
ماکان با لبخند میگه: دو دقیقه دندون رو جیگر بذاری میفهمی؟
انگشتش رو روی قسمتی از کمربند میذاره و بعد همونجا رو سوراخ میکنه... کمربند رو به طرفم میگیره و میگه حالا اندازته

کمربند رو ازش میگیرمو یه تشکر زیرلبی میکنم... وقتی کمربندو میبندم میگم: آخیش راحت شدم
ماکان رو صندلی کنار شومینه میشینه و نگام میکنه با اخم میگم: چرا اینجوری نگام میکنی؟
با شبطنت میگه چه جوری؟
-چه میدونم... خیره خیره
ماکان: داشتم به چیزی فکر میکردم... حواسم به تو نبود... اینقدر همه چیز رو به خودت نگیر
زیرلبی میگم: آره جون عمت... با اون چشمای هیزت هی براندازم میکنی بعد میگی داشتم به چیزی فکر میکردم
همینجور که غرغر میکنم به سمت پنجره میرم... بیرون رو نگاه میکنم.... بارون بیشتر شده که کمتر نشده.... به سمت ماکان برمیگردمو میگم: چه جوری برمیگردیم؟
ماکان: بارون بند بیاد یه فکری میکنیم
-ممکنه ماهان و کیا......
ماکان:قبلا هم گفتم کسی از وجود این کلبه خبر نداره... پس این طرفا دنبالمون نمیان؟
-وقتی ماشین خراب شده... چه جوری این همه راه رو برگردیم؟
ماکان: بذار بارون بند بیاد... الان که نمیونیم کاری کنیم
مچ دستم بدجور درد میکنه... به سمت تخت میرمو خودمو رو تخت پرت میکنم... با دست سالمم مچ دستمو میمالم
ماکان از رو صندلی بلند میشه و به طرف من میاد... گوشه ی تخت میشینه و مچ دستمو تو دستش میگیره
با تعجب نگاش میکنمو میگم: چیکار میکنی؟
با اخم میگه: خیلی درد میکنه؟
-پس نه کمبود محبت داره دارم نازش میدم
خندش میگیره و میگه: تو این وضعیتم دست برنمیداری؟
-مگه دستمو جایی گذاشتم که بخوام بردارم
سرشو تکون میده و هیچی نمیگه.... به مچ دستم که تو دستشه نگاهی میندازه
با تعجبب میگم: تو چت شده؟
ماکان: دارم نگاه میکنم صدمه ی جدی ندیده باشه
-لازم نکرده... همین که بنده رو نزنی و ناقص نکنی خیلیه... من به معاینه شدن اونم توسط جنابعالی احتیاجی ندارم
با عصبانیت مچ دستمو فشار میده که از شدت درد لبمو گاز میگیرم... به خودش میادو فشار روی مچمو کم میکنه
ماکان: همش تقصیر خودته... چرا اینقدر به پر و پای من میپیچی؟
-من که کاری بهت ندارم
ماکان: مگه نگفتم امروز حق نداری بیای روستا
-به تو چه ربطی داره که من بخوام بیام روستا یا نه؟
ماکان:تو جز رعیت منی و باید مطیع من باشی
-باز که این مزخرفاتو تحویل من دادی؟... من اصلا اینجا زندگی نمیکنم که بخوام جز رعیت تو محسوب بشم... ولی حتی اگه اینجا هم زندگی میکردم و از اهالی این روستا بودم باز دلیلی نمیدیدم که ازت اطاعت کنم... پول داری که داشته باش... دلیل نمیشه چون پول داری خودت رو مالک همه چیز و همه کس بدونی... من حتی اگه برای تو کار هم میکردم باز همین حرفو میزدم... چون در اصل تو بهم لطف نمیکردی من به ازای کاری که میکردم ازت پول میگرفتم... پس باز هم حق نداشتی به جز در حیطه ی کاری به من دستوری بدی
ماکان: اگه تو توی این روستا زندگی میکردی ممئن باش تا الان زندت نمیذاشتم... من به هیچ وجه از آدمای زبون دراز خوشم نمیاد... اگه حالا هم بهت رحم کردم فقط دلم برات سوخت... حواستو جمع کن من همیشه اینقدر دلسوز نیستم
با پوزخند میگم: بله... بله... این بخشش و بزرگواری جنابعالی منو کشته... اجازه بده دستتو ببوسم این همه لطف آدم شرمنده میکنه
خندش میگیره و میگه: تو چرا اینجوری هستی؟
با اخم میگم: چه جوری؟
ماکان: من تهدیدت میکنم ولی جنابعالی با مسخره بازی جوابمو میدی
پوزخندی میزنمو جوابش رو نمیدم... اونم که میبینه حرفی نمیزنم دستمو ول میکنه و دوباره میره رو همون صندلی میشینه... دلم بدجور هوای رزا رو کرده... به پهلو میشمو با خودم فکر میکنم: یعنی حمید الان چیکار میکنه؟ خیلی نگرانشم... یعنی همه چیز حل شده
با صدای ماکان به خودم میام که میگه: هیچی منتظر جنابعالیه که زودتر برگردی تهران... تا ما هم از شرت خلاص بشیمو به نفس راحت بکشیم
با اخم میگم: چی میگی؟
با پوزخند میگه: حمید رو میگم دیگه... همون دوست پسرت که دست رزا سپردی
انگار بی حواس حرفامو به زبون آورده بودم... منتظر جواب من نمیشه و ادامه میده: خیلی کنجکاوم بی افت رو ببینم... دلم میخواد بدونم کدوم پسریه که به جای اینکه اون مراقب دوست دخترش باشه... دوست دختره از نگرانی براش محافظ میذاره... از من به تو نصیحت تو زندگی نمیشه به این جور پسرا تکیه کرد
با تمسخر نگاش میکنمو میگم: اونوقت میشه به آدمایی مثله تو که راه به راه شلاق تو دستشون میگیرن و به آدمای ضعیف تر از خودش زور میگن تکیه کرد؟
ماکان با خشم نگام میکنه که من بی تفاوت به خشمش میگم: من هم خیلی دلم میخواد دوست دخترات رو ببینم... چون اینجوری با احمق ترین موجودات روی کره ی زمین آشنا میشم
ماکان: دوستی با من لیاقت میخواد
-من خیلی خوشحالم که اینقدر بی لیاقتم

ماکان: هر چند بی لیاقتی ولی به خاطر اون بوسه ای که من بهت زدم باید کلی افتخار کنی
لعنتی باز داره اون ماجرای کذایی رو یادم میاره با خشم میگم: خفه شو
ماکان: هر چند اون بوسه واسه ترسوندنت بود ولی این اجازه رو بهت میگم که بری بهش افتخار کنی
-تو فقط یه وحشی به تمام معنا هستی
ماکان: عزیزم تقصیر خودت بود اگه ملایمت تر برخورد میکردی من هم اونقدر خشن باهات رفتار نمیکردم
-همین رفتاری هم که با تو دارم از سرت زیاده... من اگه قرار باشه با کسی ملایم تر رفتار کنم اون شخص فقط و فقط شریک زندگیمه نه آشغالی مثله تو
با پوزخند میگه: آقا حمید میدونه که با دوست پسر جدیدت اومدی؟
-به تو ربطی داشته باشه
از جاش بلند میشه و با قدمهای بلند خودش رو به من میرسونه... رو تخت میشینه و دستشو به سمت صورتم میاره... با خشم صورتمو عقب میکشم که یه لبخند رو لبش میشینه و میگه: از دخترای چموش خوشم میاد... داری کم کم وسوسم میکنی
با اخم میگه: گم شو برو سرجات بشین
-همه ی جای این کلبه ماله منه... پس این جا هم جای منه
دوباره دستشو میاره جلو که با خشم دستش رو عقب میزنم
با آرامش میگه: هیس... آروم باش... من عاشق دست نیافتنی هام... وقتی چیزی رو بخوام به هر قیمتی شده به دست میارم
-میخوام از تخت بلند شم که دستشو میذاره رو سینمو اجازه نمیده
ماکان: وقتی دارم حرف میزنم فقط و فقط باید حواست به من باشه
پوزخندی میزنم و میگم: من از تو خوشم نمیاد پس دلیلی نداره به حرفات گوش بدم
ماکان با خونسردی میگه: ولی بهتره گوش بدی... چون اگه عصبانی بشم از اینجا سه نفری بیرون میریم
اول منظورشو نمیگیرم... بعد از چند لحظه تازه میفهمم چی گفته با جیغ میگم: تو یه بی شعوره کثافت آشغالی که فقط و فقط میخوای از دختر بودنم سواستفاده کنی
با صدای بلند میخنده و با پشت دستش گونمو نوازش میکنه
ماکان: بیخودی هنجرتو خسته نکن... با اینکه قیافت معمولیه ولی این زبون دراز بودنت کار دستت داده... تصمیم گرفتم یه مدت باهات باشم تا هم زبونتو کوتاه کنم هم یکم ادبت کنم تا بدونی چه جوری با بزرگترت رفتار کنی
با داد میگم: مگه دیوونه ام با توی وحشی دوست بشم... من هیچوقت قبول نمیکنم... گم شو برو اونطرف
با خونسردی کامل میگه: من از تو نظر نخواستم... قبلا هم گفتم اراده کنم تو دستمی
-من از آدمای خودرای متنفرم... بهتره از زندگی من گم شی بیرون
ماکان با خشم تو موهام چنگ میندازه و میگه: من عادت ندارم یه حرف رو بیشتر از یه بار بزنم ولی واسه توی زبون نفهم مجبور میشم هزار بار حرفمو تکرار کنم
با داد میگم: من هم عادت ندارم زیر حرف زور برم
بعد با پوزخند میگم: که یه مدت باهام باشی تا منو ادب کنی... نکنه چشمات منو گرفته؟
خشم رو تو نگاش میبینم ولی خودشو کنترل میکنه و با خونسردی موهامو ول میکنه و میگه: من اگه چشمم تو رو گرفته بود امروز به همین راحتی ازت نمیگذشتم... از تو خوشگلترهاش نتونستن منو تو دامشون بندازن تو که دیگه در برابر اونا هیچی نیستی
با پوزخند میگم: کاملا از این اصرارهات معلومه
ماکان با خشم میگه: من تو رو واسه ازدواج نمیخوام... تو هم برام مثله بقیه دخترایی... وقتی اراده کنم باید تو دستم باشی وقتی هم نخوامت باید از زندگیم گورتو گم کنی
با دهن باز نگاش میکنم منظورش رو نمیفهمم... وقتی تعجبمو میبینه پوزخندی میزنه و میگه: تو حتی در اون سطحی نیستی که جز دوست دخترای من باشی اما برای تنوع بد نیستی... پس بهتره باهام راه بیای تا کاری بهت نداشته باشم
اخمام میره تو همو با جیغ میگم: تو عمرم آدمی به آشغالی تو ندیده بودم... تو در مورد من چی فکر کردی؟... که من یه دختر هرزه ام که هر جور خواستی ازم استفاده کنی و بعد هم مثله یه تیکه آشغال از زندگیت پرتم کنی بیرون... من به شخصه حاضرم بمیرم ولی راضی به این رابطه نشم
ماکان: پس بهتره از همین حالا به فکر مردنت باشی چون وقتی من چیزی رو اراده کنم تا به دستش نیارم دست از سرش بر نمیدارم... جنابعالی همین الانش هم با دو نفر هستی بعد ادعای پاکی داری... تویی که قراره با یه پسره غریبه تو یه ویلا بخوابی خودت رو پاک میدونی
-اونش به تو ربطی نداره...

ماکان: نشد دیگه خانم خانما... از این به بعد هر چیزی که به تو ربط داره به من هم ربط پیدا میکنه
خیلی عصبیم... خیلی خیلی از دست این پسره ی پررو عصبی ام... حالم ازش بهم میخوره... هیچ جمله ای پیدا نمیکنم که بهش بگم تا آرومم کنه... دوست دارم همه ی فحش های عالم رو نثارش کنم ولی ترجیح میدم سکوت کنم... برای اولین بار ترجیح میدم سکوت کنم... حوصله ی بگو مگو با این آدم مزخرف رو ندارم
ماکان: آفرین... داری درسات رو خوب یاد میگیری... خوشم نمیاد رو حرف من حرف بزنی
بعضی موقع سکوت و خونسردی بهترین راه حل ممکنه... تو چشماش زل میزنم و یه پوزخند میزنم... وقتی میبینه هیچی نمیگم ادامه میده: اگه میدونستم این راه حل اینقدر زود جواب میده... زودتر اقدام میکردم
باز هم چیزی نمیگم... حس میکنم میخواد حرصم بده... نمیدونم چرا ولی احساس میکنم دوست داره جوابشو بدم... وقتی میبینه باز هم چیزی نمیگمو با خونسردی نگاش میکنم و اون پوزخند هم از لبم پاک نمیشه چشماش پر از عصبانیت میشه... خشم رو تو چشماش میبینم اما خودش رو کنترل میکنه و میگه: عزیزم گفتم حرف گوش کن شو ولی نگفتم که کلا لال شی
خیلی سخته حفظ ظاهر... خیلی سخته... تظاهر به آروم بودن خیلی سخته... یه دنیا جواب براش دارم... ولی میدونم با هر کدوم از اون جوابام میفهمه که دارم یه دنیا حرص میخورم... میفهمه که چقدر عصبی ام... نباید از عصبانیتم بویی ببره... اونجوری اون برنده میشه... پس ترجیح میدم سکوت کنم... این سکوت رو دوست دارم... وقتی جوابی از جانب من نمیشنوه... از عصبانیت منفجر میشه
ماکان با داد میگه: روژان با من بازی نکن
پوزخندم پررنگ تر میشه و عصبانیت ماکان بیشتر... با عصبانیت از رو تخت بلند میشه و میره کنار شومینه وایمیسته و با خشم نگام میکنه... انگار میخواد بفهمه چی تو ذهنم میگذره... نگاهی بهش میندازم و از روی تخت بلند میشم... به سمت در کلبه حرکت میکنم... سنگینی نگاهشو رو خودم احساس میکنم... در رو باز میکنمو از کلبه خارج میشم... دلتنگم... دلتنگ پدر و مادرم... دلتنگ رزا... دلتنگ همه ی خوبی های دنیا... احساس میکنم از همه خوبی ها دور افتادم... زیر بارون وامیستمو دستمو از هم باز میکنم... چشمامو میبندمو زیرلب شعری رو زمزمه میکنم:
بزن بارون به یاد یک ترانه ، یک ترانه
بزن بارون به سوز عاشقانه ، عاشقانه
بزن نم نم دلم خیلی گرفته ، باز گرفته
بزن بارون ، کرانه تا کرانه غم گرفته
چه حس خوبیه... زیر بارون با چشمای بسته دستاتو باز بکنی تا میتونی اشک های آسمون رو جمع کنی... هر چند تو دستت نمیمونند اما دستتو خیس میکنند... لمس دل گرفته ی آسمون رو دوست دارم... چون دله من هم غرق غصه هاست... غرقه تنهایی ها.. غرق دلتنگی ها...
بزن بارون توی گلبرگ پونه
بزن آروم بدون هیچ بهونه
همینجور که این شعر رو زمزمه میکنم با خودم فکر میکنم خدایا اگه بارون نبود این آسمون چه جوری خودش را خالی میکرد... خالی از همه ی غصه های دنیا
ببار و تازه کن بوی علف رو
توی این بی رحمی سخت زمونه
خالی از همه ی بی رحمی های دنیا... خدایا خیلی مهربونی که به آسمون اشک رو هدیه کردی... اگه اشک نبود آسمون چه جوری میتونست این همه نامردی رو ببینه و باز هم آروم بمونه
بزن بارون به یاد یک ترانه ، یک ترانه
بزن بارون به سوز عاشقانه ، عاشقانه
همینجور که فکر میکنمو شعر رو هم برای خودم زمزمه میکنم... یهو دستم کشیده میشه.. چشمامو باز میکنمو میبینم ماکان با عصبانیت منو به سمت کلبه میبره و منو به داخل کلبه هل میده با داد میگه: واقعا دلت میخواد با من لج کنی؟ از وقتی رفتی بیرون دارم صدات میزنم ولی جنابعالی اصلا به روی مبارکت نمیاری؟
یه لبخند رو لبام میاد... نه برای حرفای ماکان... لبخندی که نشونه گر پیروزی خودمه... همیشه فکر میکردم باید با حرف حقتو بگیری... اما امروز تو این لحظه فهمیدم که بعضی موقع سکوت بدترین جواب برای یه نفره... ماکان حرف میزنه و من متوجه هیچکدومشون نمیشم... با خودم فکر میکنم ماکان یکی از خودخواه ترین آدمای کره ی زمینه که حتی ارزش زنده بودن رو هم نداره... از یادآوری حرفاش پوزخندی رو لبام میشینه... کسی که این همه ادعای بودن میکنه هنوز نفهمیده دختر جنس و اموال نیست بلکه یه انسانه... حق انتخاب داره... حق زندگی داره... معلوم نیست تا حالا زندگی چند نفر رو خراب کرده... یه نفر داره تکونم میده... به طرفش برمیگردمو میبینم ماکان بازوم رو گرفته با حالی گرفته میگه: روژان چته؟ حالت خوبه؟
یه پوزخند رو لبم میشینه میخوام بگم آره خوبم... بیشتر از همیشه... از دیدن این همه نامردی بی نهایت خوشحالم... چه توقعی از من داره... انتظار داره با اون حرفایی که ازش شنیدم چی بهش بگم
دستشو رو پیشونیم میذاره و میگه: انگار یه خورده تب داری
بازوم رو از دستش بیرون میارمو میرم رو تخت دراز میکشم... باز یه جوری نگام میکنه... همیشه ی همیشه خشنه ولی بعضی مواقع یه جوری میشه... یه جور خاص... احساس میکنم تو اون لحظه ها اون آدم، ماکان نیست یکی دیگه هست... یکی از یه دیار دیگه... نمیدونم تو اون لحظه ها چه اتفاقی میفته... ولی وقتی اونجوری میبینمش حس میکنم پاک ترین آدم دنیاست... الان هم جز همون بعضی وقتاست...که تو چشماش غرور نیست... خودخواهی نیست... بی رحمی نیست... ولی نمیدونم چی هست... میدونم تا چند لحظه ی دیگه دوباره همون ماکانه همیشگی میشه اما دلیله این تغییر ناگهانی رو نمیفهمم... با همه ی اینا یه چیز رو خوب میدونم که هیچ علاقه ای به این مرد ندارم... نگاهی بهش میندازم... از ریخت و قیافه هیچی کم نداره... اما از لحاظ شخصیتی واقعا زیر صفره... من یه مرد خوشتیپ و پولدار نمیخوام... من برای زندگیم یه مردی رو میخوام که باشخصیت باشه.. دلرحم و مهربون باشه... نتونه ظلم و ستم رو ببینه... به خودم میام اخمام میره توهم.. من چه مرگمه ماکان هر کی که میخواد باشه... من حتی حق ندارم مرد رویاهامو باهاش مقایسه کنم... مرد رویاهای من فقط و فقط ماله منه نه مال هزار تا دختر دیگه... با یادآوری حرفاش یه پوزخند رو لبام میشینه مثلا آقا میخواد غرور من رو بشکنه ولی نمیدونه با اون حرفاش شخصیت خودش رو زیر سوال میبره... امروز ماکان رو خیلی خیلی کوچیک میبینم... فقط یه چیز رو نمیفهمم چرا اینقدر ازش متنفرم... واقعا چرا؟... بعضی مواقع حس میکنم حتی از قاسم هم تا این حد بدم نمیاد که از ماکان بدم میاد.... لابد دلیلش اینه که ماکان خیلی اذیتم کرده

ماکان به طرف تخت میادو با عصبانیت بازومو میگیره و مجبورم میکنه که بشینم.. با شدت تکونم میده و میگه: چه مرگته؟ چرا چیزی نمیگی؟
باز جوایش یه پوزخنده
با داد میگه: اینقدر پوزخند تحویل من نده
با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرم... یکم احساس سرما میکنم اما عکس العملی نشون نمیدم... با خشم چونمو میگیره و مجبورم میکنه تو چشماش زل بزنم
بعد از لای دندونای کلید شده میگه: خوشم نمیاد سوالام بی جواب بمونه
کلافگی رو از چشماش میخونم... میدونم از دستم کلافه شده... با عصبانیت چونمو ول میکنه و به سمت صندلی کنار شومینه میره و لگد محکی بهش میزنه که صندلی به گوشه ی کلبه پرت میشه و هزار تیکه میشه... اما من با خونسردی نگاش میکنم... چیکار میتونم کنم... واقعا چیکار میتونم کنم... وقتی خودش نمیخواد درست شه من چیکار میتونم کنم... وقتی میخواد آدم بده باشه من چیکار میتونم کنم... وقتی بخاطر یه لجبازی بچگونه این بلا رو سر من میاره من چیکار میتونم کنم... حالم زیاد خوش نیست... حس میکنم خیلی گرممه.. شاید هم سردمه... اصلا هیچی نمیفهمم... شاید دارم سرما میخورم... دوباره دراز میکشم و چشمامو میبندم... دلم خواب میخواد... یه خواب باآرامش کامل... بدون استرس... بدون نگرانی... چشمامو میبندمو کم کم به خواب میرم
******************
&&ماکان&&
کنار شومینه رو زمین میشینه و به روژان خیره میشه... به فکر فرو میره مگه نمیخواستی حرف نزنه، مگه نمیخواستی حاضر جوابی نکنه... مگه سکوتش رو نمیخواستی... پس حالا چه مرگته؟
دستاشو تو موهاش فرو میکنه و با خشم موهاشو چنگ میزنه... نمیدونه چرا خوشحال نیست... با خودش فکر میکنه مثله فرشته ها خوابیده... آرومه آروم... مثله بچه ها میمونه تو خواب و بیداری... با خشم سرشو تکون میده و زیر لب زمزمه میکنه: این چرت و پرتا چیه که به ذهنم میاد
خودش هم نمیدونه چی میخواد... هیچ چیز طبق برنامش پیش نرفته... روژان جلوشه و اون نمیتونه کاری بهش داشته باشه... دلیلش چیه؟
با خودش میگه: اصلا دلیل این کارام چیه؟ چرا تو همون روستا شلاق رو بالا نبردم به بدنش ضربه ای وارد نکردم... مگه جلوی اون همه آدم اونجور مقابلم نموند... پس چرا هیچ عکس العملی نشون ندادم... چرا آوردمش اینجا... چرا مثله احمقا اینجا نشستمو هیچ کار نمیکنم... چرا از سکوتش ناراحت میشم...
فکرش برمیگرده به چند دقیقه ی پیش که روژان زیر بارون رفت... محو کارهاش شده بود... دست خودش هم نبود مثله همین الان که هیچکدوم از رفتاراش دست خودش نیست... از جاش بلند میشه و به طرف روژان میره... رو تخت کنارش میشینه... لباساش خیسه خیسه
زیر لب میگه: لعنتی یادم رفت بهش لباس بدم
دستی به صورت روژان میکشه... داغه داغه... تو تب داره میسوزه... سریع دستش رو کنار میکشه... دونه های عرق رو پیشونیه روژان خودنمایی میکنه... هر چی روژان رو صدا میکنه جوابی نمیشنوه... بدجور عصبیه...
با داد میگه: روژان بیدار شو نباید اینجوری بخوابی حالت بدتر میشه... باید لباساتو عوض کنی
روژان به زحمت چشماشو باز میکنه... چشماش خماره خماره... اما دوباره پلکاش رو هم میفتن
خودش دست به کار میشه... نمیدونه چرا اینقدر نگرانه... تو عمرش به جز برای خونوادش واسه ی کسی نگران نشده بود... به سمت صندوقچه میره و یه دست لباس برمیداره و به سمت روژان برمیگرده... روژان بیهوشه بیهوشه... هیچی حالیش نیست... لباسای خیس رو تک تک از تن روژان خارج میکنه و لباسهای خشک رو تنش میکنه... یه مقدار آب با یه پارچه میاره... پارچه رو خیس میکنه و رو پیشونی روژان میذاره
زیر لب زمزمه میکنه: چرا دارم این کارا رو میکنم؟ آخه به من چه ربطی داره؟
دستاش ناخودآگاه به سمت لبهای روژان پیش میرن... با انگشتاش لبهای روژان رو لمس میکنه... ناخودآگاه خم میشه و بوسه ی کوتاهی از لبای روژان میگیره... خودش هم نمیدونه چشه؟
از دست خودش عصبیه... چرا نمیتونه خوددار باشه... دوباره به سمت صورت روژان خم میشه و اینبار عمیق تر لباشو میبوسه... با بی میلی از لبهای روژان دل میکنه و پارچه رو از روی پیشونیش برمیداره و دوباره خیس میکنه و روی پیشونیش میذاره... نگاهی به مچ دست روژان میندازه کبوده کبوده... دلش میگیره...
با عصبانیت با خودش میگه: ماکان این هم یکی هست مثله بقیه.. فقط و فقط برای سرگرمی و لذت جنسی...
با یادآوری کیهان و حمید پوزخندی رو لباش میشینه و با خودش میگه: خوبه خودت هم میدونی دست خورده هست... فقط برای یه مدت کوتاه به دردت میخوره نه بیشتر...
دلیله عصبانیتش رو نمیفهمه... نمیفهمه چرا نگرانی روژان برای حمید عصبیش میکنه... نمیفهمه چرا تنها بودن روژان با کیهان حرصش میده... وقتی روژان رو برای یه مدت کوتاه میخواد پس چرا فکر به این چیزا ناراحتش میکنه
سرشو بین دستاش میگیره و به روژان خیره میشه... میل عجیبی به بوسیدنه دوبارش داره... سرشو تکون میده و میگه: ماکان تو هیچوقت پیش قدم نمیشدی... داری چی کار میکنی... با عصبانیت از جاش بلند میشه و به سمت پنجره میره و به نم نم بارون خیره میشه و یاد این قسمت از شعری میفته که روژان میخوند:
بزن نم نم دلم خیلی گرفته ، باز گرفته
بزن بارون ، کرانه تا کرانه غم گرفته
با خودش میگه: چرا کشف این دختر اینقدر سخته... مگه چی تو وجودش داره.. سرشو به سمت روژان برمیگردونه و بهش خیره میشه
******************

چشمامو باز میکنم... حالم زیاد خوب نیست.. ماکان رو زمین نشسته و سرش رو روی تخت گذاشته و به خواب رفته... با تعجب سر جام میشینم... یه پارچه و یکم آب هم کنارش رو زمینه... تازه نگام میفته به لباسام... چرا لباسام عوض شده... کم کم یه چیزایی یادم میاد... از خجالت سرخ میشم... دیشب حالم خیلی بد بود... یادم میاد ماکان صدام میکرد ولی اصلا نمیتونستم جوابشو بدم و اون همه ی لباسامو عوض میکنه... به ساعت توی دستم نگاه میکنم... ساعت چهار صبحه... بدجور احساس گرسنگی میکنم... یعنی اینقدر حالم بد بود که اصلا متوجه ی گذر زمان نشدم... ماکان تکونی میخوره... بعد از مدتی سرشو از رو تخت برمیداره و با چشمایی که از بیخوابی سرخ شده بهم زل میزنه و خمیازه میکشه با جدیت میپرسه: بالاخره بیدار شدی؟
با تعجب نگاش میکنمو سری به نشونه ی آره تکون میدم... باورم نمیشه یعتی بخاطر من نخوابید
وقتی نگاه متعجب منو میبینه میگه: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
با تعجب میگم: تو به خاطر من تا الان بیدار موندی؟
لبخندی میزنه و میگه: بالاخره دوست دخترمی
اخمام میره تو همو میخوام بلند شم که اجازه نمیده...
ماکان با جدیت نگام میکنه و میگه: روژان تو مشکلت با من چیه؟
-واقعا نمیدونی؟ با این همه اتفاقی که افتاده باز هم داری از من میپرسی مشکلم با تو چیه؟
با عصبانیت میگه: تو از همون روز اول با من مشکل داشتی... اون موقع که اتفاقی نیفتاده بود ... پس چرا از راه نرسیده بهم توهین میکردی؟
-چون تو باعث شده بودی رزا کتک بخوره
ماکان با لحن آرومتری میگه: روژان من هیچوقت نمیخواستم اون بلا سر رزا بیاد اینو بفهم.... من به قاسم گفتم رزا رو راضی کنه ولی نه با اون شیوه
اشک تو چشمام جمع میشه و میگم: اگه همین بلا سر ماهان میومد حاضر بودی اون طرف رو ببخشی
تو فکر فرو میره و هیچ جوابی نمیده
-خودت هم خوب میدونی که اون طرف رو به سادگی نمیبخشیدی... پس چطور از من انتظار برخورد بهتری رو داری؟
ماکان: ولی تو همه رو بخشیدی حتی کیارش و ماهان رو... ولی بعد از اون باز هم رفتارت با من خوب نشد
-تو رو هم بخشیده بودم... ولی بعد از اینکه رفتارت رو با اهالی روستا دیدم تازه با بی رحمیهات آشنا شدم... هیچوقت فکر نمیکردم با اون پیرمرد بیچاره اون کار رو کنی
ماکان: من که نمیتونم برم با ناز و نوازش از این مردم کار بکشم اگه یه روز باهاشون این طور رفتار نکنم فردا رو سرم سوار میشن
با اخم میگم: تو زیاد بهشون سخت میگیری
ماکان: تو هم زیاد همه چیز رو آسون میگیری... روژان دوست ندارم رابطه ی من و تو از اینی که هست خراب تر بشه... هم من میدونم هم تو که کیارش به زودی رزا رو راضی میکنه ولی میترسم برخوردهای من و تو رو تصمیم رزا تاثیر بذاره... تو چسمای رزا علاقه به کیارش رو دیدم
-با اون رفتارایی که باهام کردی انتظار داری چیکار کنم؟
ماکان: تو خودت باعث شدی
-مگه من چیکارت کردم؟
ماکان: مگه قرار نبود نیای روستا
-میترسیدم یه بلایی سر عباس و احمد بیاری
ماکان: بر فرض میاوردم تو چرا حرص میخوری... مگه همین آدما نبودن که کتکت زدن
-من دلم برای اونا نمیسوزه... دلم برای زن عباس میسوزه... تو حتی با اون هم خوب برخورد نکردی
با عصبانیت نفسشو بیرون میده و با صدایی که سعی میکنه آروم باشه اما باز از حد معمول بلندتره میگه: آخه چرا درک نمیکنی؟ من که نمیتونم برم دست رو سر رعیت بکشمو بگم آفرین کار خوبی کردی بهم تهمت زدی
-ولی میتونی به قصد کشت اونا رو کتک نزنی... من وقتی عباس رو اونطور دیدم فکر کردم داره میمیره
ماکان سکوت میکنه و هیچی نمیگه و من ادامه میدم: همه ی اینا به کنار... به نظرت اومدنم به روستا دلیل میشد اون کارا رو باهام بکنی... اون حرفا رو بهم بزنی...
مچ دستمو بهش نشون میدمو میگم: این بلا رو سرم بیاری؟... من اگه خیلی اشتباه کرده باشم اینه که چند بار بهت توهین کردم ولی تو همه ی شخصیتمو زیر سوال بردی... خودت حالیته داشتی باهام چیکار میکردی؟
ماکان: تو زیادی زبون درازی و من نمیتونم اینو تحمل کنم
-من با همه همینطور برخورد میکنم... دلیل نمیشه که همه بخوان منو بدزدنو تهدید کنند
ماکان کلافه دستی به موهاش میکشه و هیچی نمیگه
نمیدونم چی باید بگم... هر جور که فکر میکنم بهش حق نمیدم... حق نداشت با من اونطور برخورد کنه... من هیچوقت به خاطر به کرسی نشوندن حرفم کاری نکردم... من اگه حرفی میزدم از روی دلسوزی بود... دلسوزی واسه ی این مردم... با صدای ماکان به خودم میام که میگه: میخوام هر چی که دیروز اتفاق افتاده رو فراموش کنی
-واقعا خیلی پررویی... حتی الان هم داری بهم دستور میدی
میخوام بلند شم که دستشو رو جلو میاره و مانع میشه و میگه: خواهش میکنم
خیلی ناراحتم... ولی میدونم عذرخواهی براش سخته... تا همین جاش رو هم به سختی گفت... با اینکه خیلی بهم توهین شده دلم نمیخواد هیچکسی بهم التماس کنه... همین که پشیمونه و بلایی هم سرم نیاورده خودش خیلیه... بماند تا صبح هم بالای سرم بود... مراقبم بود...
سری تکون میدمو میگم فقط امیدوارم تکرار نشه
لبخندی میزنه و میگه: خیلی زود بخشیدی... تا اونجا که من میدونم دخترا اولش کلی ناز میکنند
با اخم میگم: باز شروع کردی؟
ماکان: ای بابا دیگه با دوست دخترم هم نمیتونم شوخی کنم
با خشم میگم: دیدی کرم از خودته... باز داری اون بازی مسخره رو شروع میکنی
ماکان میخنده و میگه: این که جز تنبیه نبود... من واقعا دلم میخواد یه مدت باهات دوست باشم
-ولی من دلم نمیخواد
با مهربونی میگه: اونش زیاد مهم نیست... مهم اینه که من راضیم
با عصبانیت زل میزنم تو چشماش که میگه: اینقدر حرص نخور موهات سفید میشه
-واقعا برام جای سواله؟... خداییش تا حالا چند تا از دخترای مردم رو بدبخت کردی و فرستادی پی کارشون
با اخم میگه: من اگه با کسی دوست میشدم یا رابطه داشتم خواسته ی دو طرف بوده
-کاملا معلومه... من الان راضی نیستم ولی تو حرف زور میزنی
ماکان: اینو تو گوشت فرو کن... من دوست دختر زیاد داشتم ولی اکثرا با پیشنهاد خودشون باهام دوست میشدن... من اگه خودم دست رو دختری بذارم دست بردار نیستم... ولی دوست دخترای قبلیم دست رو من میذاشتن و من رو انتخاب میکردن...
بعد با شیطنت میگه: من هم که فداکار دلم نمیومد جواب رد بدم... همه که مثله تو ناز نمیکنند
-تو هم که نهایت استفاده رو از همه شون میکردی
باز اخم میکنه و میگه: اگه رابطه ای بوده مطمئننا دو طرفه بود اینقدر گذشته رو برام کالبدشکافی نکن
-من دوست ندارم ازم سواستفاده بشه... بهتره بری پی زندگیت
با پشت دستش گونمو نوازش میکنه و میگه: بهتره این بحثو تموم کنی من انتخابم رو کردم
-واسه تو فقط لذت جنسی مهمه نه چیزدیگه
با خشم میگه: نمیگم مهم نیست اما اگه میخواستم دیروز ازت استفاده میکردمو امروز هم ولت میکردم... من تو رابطه ی جنسی هیچوقت به زور متوسل نمیشم دیروز هم فقط میخواستم بترسونمت که با حرفات عصبیم کردی و اون انفاقات پیش اومد... من فقط میخوام یه مدت باهم دوست باشیم همین و بس
- ای بابا... مگه زوریه
با عصبانیت میگه: آره زوریه
-من نمیخوام... چرا نمیفهمی؟؟ دلم نمیخواد امروز به زور باهام دوست بشی فردا هم منو مثله یه آشغال از زندگیت پرت کنی بیرون
ماکان: روژان بهتره کوتاه بیای چون تو دنیایی هم حرف بزنی من رو حرف خودم واستادم

واقعا درکش نمیکنم... چطور انتظار داره باهاش باشم... با اون حرفایی که بهم زد واقعا باید یه احمق به تمام معنا باشم که قبولش کنم.. با صدای ماهان از فکر بیرون میام
ماکان: روژان دوست ندارم رزا از این ماجراها چیزی بدونه
یه پوزخند میزنمو میگم: اگه امر دیگه ای هم هست تعارف نکن
ماکان: چرا اینقدر لجبازی میکنی؟
-تو واقعا خیلی رو داری... میای به من توهین میکنی... شخصیتم رو زیر سوال میبری.. کتکم میزنی... به زور میخوای باهام دوست شی... جالبش اینجاست از همین حالا هم بهم میگی بعدها باید از زندگیت برم بیرون... من واقعا نمیتونم درکت کنم.. الان هم در کمال پررویی داری بهم دستور میدی که به رزا چیزی نگم... تو هدفت چیه؟ واقعا میخوای چیکار کنی؟ یا تو دیوونه ای یا داری منو مسخره میکنی؟
ماکان: من قصد ازدواج ندارم... فعلا هم دوست دختری ندارم...با آخریش شش ماه پیش بهم زدم... فعلا در دسترس ترین دختر تویی... تو هم که با چند نفر دوستی... پس چه فرقی میکنه یه مدت با من باشی یا نه
-بابا به پیر به پیغمبر من با کسی دوست نیستم... چرا هر چی میگم نمیفهمی
ماکان با بدبینی نگام میکنه و میگه: پس کیهان کیه؟
با خشم نفسمو بیرون میدم شاید بهتره بهش بگم تا پاشو از زندگیم بکشه بیرون...
-همبازی دوران بچگیم... تا یه مدت دیگه هم داره ازدواج میکنه... ما از بچگی با هم صمیمی بودیم کیهان مثله داداشمه... اینو بفهم... ما حتی اگه تو یه اتاق باشیم باز هم این احساس تغییر نمیکنه.
ماکان متفکر میگه: حمید کیه؟
با خشم میگم: خوب داری سواستفاده میکنیا
لبخندی رو لباش میاد ولی چشماش یه جوریه.... حس میکنم تو چشماش یه دنیا غم نشسته.. با همون صلابت همیشگی میگه: بالاخره باید یه چیزایی از تو بدونم یا نه؟
-اونوقت چرا
لبخندش پررنگ تر میشه و با خونسردی میگه: چون جنابعالی دوست دخترمی
آخ که چقدر دلم میخواد سر خودمو این زبون نفهم رو بکوبم به دیوار
ماکان: نگفتی حمید چیکارت میشه؟
با عصبانیت میگم: اونم یکی هست مثله کیهان... مادرش مریض بود و اون به کمک احتیاج داشت منم کمکش کردم
ماکان با جدیت میگه: یعنی هیچ کس دیگه نبود به این آقا پسر کمک کنه
-اون هنوز خیلی بچه ست
با تعجب میگه: مگه چند سالشه
-چهارده سالشه... پدر نداره... درسشو کنار گذاشتو به خاطر خونوادش داره کار میکنه... به نظرت یه خورده کمک از جانب من خیلی تعجب آوره؟
ماکان با دهن باز نگام میکنه... نمیدونم چرا اینقدر تعجب کرده...
زیر لب زمزمه میکنه: چهارده سالشه؟
-اوهوم
با آرومی میگه: تو واقعا تا حالا با کسی دوست نشدی؟
-چرا به زور میخوای بگی من با کسی دوستم یا کسی تو گذشتم بوده؟
ماکان با اخم میگه: بدم میاد سوالم با سوال جواب داده بشه
-منم از خیلی چیزا بدم میاد... همین که جلوت بشینمو بخوام به سوالات جواب بدم سخت ترین کار دنیاهه ولی مگه من اعتراض میکنم
جوابمو نمیده و میگه: من نمیتونم باور کنم دختری به شیطونی تو تا حالا هیچ شیطنتی تو این زمینه نکرده باشه
-بابا شیطونم هرزه که نیستم... بعدش هم کسی مجبورت نکرده که باور کنی
حس میکنم رنگ نگاش عوض شده... یه جورایی آرومه آرومه... من این حالتاشو درک نمیکنم... اگه من رو فقط برای چند روز میخواد پس چرا اینقدر به گذشتم گیر میده
ماکان: بیا یه مدت رو باهم باشیم... من نمیخوام اذیتت کنم... اون روزایی که میای روستا میتونیم با هم باشیم
-من نمیتونم
ماکان:دیگه چرا؟
- قبلا هم گفتم حس میکنم اگه در آینده ازدواج کنم عذاب وجدان میگیرم
ماکان: ای بابا... چرا اینقدر سخت میگیری؟ من که ازت رابطه جنسی نمیخوام
-به نظر من خیانت این نیست که جسمتو در اختیار دیگری بذاری اگه یه روزی روحت هم دست خورده شد باز هم تو یه خائنی... من میخوام جسم و روحم رو برای شریک زندگیم نگه دارم... چرا من هر چی میگم مثله آدمای عهد قاجار باز حرفه خودت رو میزنی... اصلا بذار اینجوری بگم تو خودت دوست داری همسر آیندت در گذشتش با کسی رابطه داشته باشه؟... اصلا رابطه هیچی تو خوشت میاد همسر آیندت با یه پسر یه دوستی معمولی داشته باشه؟... با همه ی روشنفکری ای که الان ازش حرف میزنی ولی وقتی پاش برسه مطمئنم نمیتونی این موضوع رو تحمل کنی
ماکان با لبخند نگام میکنه... خدایا باز چه نقشه ای داره... به ساعتم نگاهی میندازم... این همه حرف زدیم هنوز شش شده... بارون هم قطع نشده... بدشانسی پشت بدشانسی
ماکان: اونقدرا هم که به نظر میرسه بچه نیستی
-پس دست از سرم بردار... اصلا من میگم برو با اون دخترداییت دوست شو... به خدا خیلی بهم میاین... فامیل هم هستین... همدیگه رو هم میشناسین در آینده میتونید با هم ازدواج کنید
با صدای بلند میخنده و میگه: دختر تو چقدر ساده ای... ازدواج تو برنامه ی زندگی من جایی نداره
متعجب نگاش میکنم
وقتی تعجبم رو میبینه خندشو جمع میکنه و میگه: خوشم نمیاد متعهد باشم... با ازدواج خیلی از آزادیها رو از دست میدم.. دیدگاه من در مورد ازدواج اینه که مثله یه زنجیر دست و پات رو میبنده و نمیذاره اونجور که باید از زندگی لذت ببری
-باید بگم دیدگاه مزخرفی داری
از این همه رک بودنم دوباره خندش میگیره و میگه: بچه تو نمیترسی یه بلایی سرت بیارم.. همیشه باید جواب حرفامو بدی
یه چشم غره براش میرمو میگم: اینقدر بلا سرم آوردی دیگه برام عادی شده... از همین الان منتظرم ببینم امروز چه بلایی سرم نازل میکنی؟
ماکان با لبخند نگام میکنه و میگه: بیا یه فرصت بهم دیگه بدیم کی از آینده خبر داره؟
-چرا اینقدر اصرار داری؟ تو که حاضر به ازدواج نیستی... من هم که دوست ندارم به همسر آیندم خیانت کنم... دو تا آدم متفاوت با دو تا دیدگاه متفاوت... چرا اینقدر اصرار میکنی؟ من حتی رفتار و عقاید تو رو نمیپسندم... من و تو مثله دو تا خط موازی هستیم
ماکان جوابمو نمیده و میگه: بهتره فعلا استراحت کنی
دستشو به سمت صورتم میاره.. با پشت دست گونمو لمس میکنه و میگه: هنوز یه خورده داغی... بارون هم که قصد بند اومدن نداره
-گرسنمه
دستشو تو موهاش فرو میکنه و میگه خودم هم گرسنه هستم... یه خورده استراحت کن برم ببینم تو ماشین چیزی واسه خوردن پیدا میشه؟
اینو میگه و از جاش بلند میشه به سمت در کلبه حرکت میکنه... درو باز میکنه و از کلبه خارج میشه... به فکر فرو میرم.. واقعا دلیله این همه اصرارش چیه؟... حتی از اول هم بهم میگه قصد ازدواج نداره... از هیچ چیزش هم خوشم نیومده باشه ولی این صداقتش قابل تحسینه... در بدترین شرایط هم برای به دست آوردنم دروغ نگفت... مثله خیلیا میتونست با دروغ و فریب کارای خودش رو پیش ببره اما این کارو نکرد... از این فکر لبخندی رو لبام میشینه... با همه ی اینا نمیتونم قبولش کنم... عقاید و باورهام بهم این اجازه رو نمیدن... من اصلا نمیتونم زورگویی ها و خودخواهیهاش رو تحمل کنم... حتی اگه باهاش دوست هم بشم باز آینده ای در کار نیست... فقط دوستیه... اون هیچوقت قصد ازدواج نداره... یهو به خودم میام... این حرفا چیه که پیشه خودم میزنم... سرمو تکون میدم... من نباید اصلا به این حرفا فکر کنم... سعی میکنم به ماکان فکر نکنم اما باز یاد حرفاش میفتم...«وقتی اراده کنم باید تو دستم باشی وقتی هم نخوامت باید از زندگیم گورتو گم کنی»... سرمو تو دستام میگیرمو میگم: روژان چه مرگت شده... تو قرار نیست باهاش باشی پس بیخودی با فکر کردن به این حرفا خودت رو ناراحت نکن...طاق باز دراز میکشمو به سقف نگاه میکنم... خودم هم نمیدونم چه مرگمه...حس میکنم ناراحتم اما از چی... زیر لب زمزمه میکنم: حتما این ناراحتی به خاطر توهین هایی هست که ماکان بهم کرده
بعد هم چشمامو میبندمو با خودم فکر میکنم چقدر دیر کرده... مثلا رفته یه چیز بیاره بخوریم ولی انگار رفته بسازه
--------------------------

&&ماکان&&
از کلبه خارج میشه... همونجور که به سمت ماشین میره به حرفای روژان فکر میکنه... بدجور تو فکره... تا حالا به ماجرا اینجوری نگاه نکرده بود... حرفاشو قبول داشت خودش هم هیچوقت دلش نمیخواست همسر آیندش دست خورده باشه حتی نمیتونست راضی بشه که همسر آیندش با پسری دوست بوده باشه هر چند قصد ازدواج نداشت ولی وقتی به حرفای روژان فکر میکردو خودش رو جای اون مرد میذاشت حق رو به روژان میداد اما از یه طرف هم نمیتونست ازش بگذره ... برای اولین بار پیشه خودش اعتراف میکنه: چقدر دوست دارم این خانم کوچولو رو ماله خودم کنم
حالا که میدونست دست هیچکس بهش نخورده... حالا که میدونست تا الان اسیر هیچکس نشده... حالا که میدونست اولین بوسه رو خودش رو لبهاش زده... یه حسه خوبی داشت... یه حسی که نسبت به هیچکدوم از دوست دختراش نداشت... شاید دلیلش این بود که هیچ کدومشون تجربه ی اولشون نبود... اما او برای روژان اولین تجربه بود... این بهش آرامش میداد نمیدونست چرا؟ ولی فکر به اینکه دست هیچ کس تا الان به روژان نخورده آرومش میکرد
خودش هم نمیدونست چرا دوست داره اونو ماله خودش کنه... خودش هم نمیفهمید چرا از نبودن کسی تو زندگی روژان اینقدر خوشحاله... فقط میدونست دوست داره این دختر ماله اون باشه... به هر قیمتی... یه لبخند رو لباش میشینه و زمزمه میکنه: چرا تسلیم نمیشی خانم کوچولو... وقتی بی پروا جوابمو میدی دوست دارم محکم بغلت کنمو همون لحظه مال خودم کنم...
با لبخند ادامه میده: خودم کم کم رامت میکنم
همونجور که به سمت ماشین میره یاد حرفایی میفته که به روژان زده... با خودش میگه: آخرش چی؟ من که قصد ازدواج ندارم...
دوست دخترای قبلیش همه و همه از این موضوع خبر داشتن... از همون اول میگفت که قصدم ازدواج نیست و هر کس که نمیخواست خودش عقب میکشید... براش زیاد هم مهم نبود دختری شرایطش رو قبول کنه یا نه... پس چرا الان داره همه سعیشو میکنه که روژان راضی بشه.... یاد حرف روژان میفته...«چرا اینقدر اصرار داری؟ تو که حاضر به ازدواج نیستی... من هم که دوست ندارم به همسر آیندم خیانت کنم... دو تا آدم متفاوت با دو تا دیدگاه متفاوت... چرا اینقدر اصرار میکنی؟ من حتی رفتار و عقاید تو رو نمیپسندم... من و تو مثله دو تا خط موازی هستیم»
از فکر ازدواج روژان قلبش فشرده میشه
با دندونای کلید شده زمزمه میکنه: من هیچوقت نمیذارم ازدواج کنی... تو باید مال من باشی... حتی اگه قصدم ازدواج نباشه... من اگه چیزی رو بخوام باید به دستش بیارم
دلیل این همه خشم و ناراحتی رو نمیفهمید... تا الان هیچ دختر براش این جایگاه رو نداشت... از فکر کردن به اینکه به یه پسر چهارده ساله حسادت میکرد خندش میگیره
زیر لب میگه: چرا حسودی میکردم؟ واقعا چرا؟
یاد حرف پدرش میفته: عشق و دوست داشتن فقط و فقط آدما رو به تباهی میکشونه... هیچوقت عاشق نشو... هیچوقت
با خودش میگه: من دوستش ندارم... من عاشقش نیستم... من فقط میخوام داشته باشمش... فقط میخوام ماله من باشه... مثله همه ی اون چیزایی که خواستمو به دست آوردم
یه صدایی تو ذهنش میگه پس چرا اینقدر کوتاه میای... پس چرا به زور تصاحبش نمیکنی
اخماش تو هم میره و به خودش جواب میده: میخوام همه وجودش رو رام خودم کنم... هم قلبش هم جسمش باید در اختیار من باشه... من هیچوقت به خاطر رابطه جنسی خودم رو خار و ذلیل نمیکنم
به کنار ماشین رسیده... لباساش خیسه خیس شده...با عصبانیت نفسشو بیرون میده و میگه: این بارون چرا بند نمیاد؟
در ماشین رو باز میکنه و با عصبانیت دنبال اون چند تا بیسکوئیت میگرده... یادش بود آخرین باری که رفته بود شهر چند تا بیسکوئیت خرید که بخوره ولی براش کاری پیش اومد که باعث شد بیسکوئیتا دست نخورده باقی بمونند... یادش نمیاد کجا گذاشته... همه جا رو زیر و رو میکنه و بالاخره پیداشون میکنه... لبخندی رو لباش میشینه و میگه: از هیچی بهتره
از دیروز هیچی نخورده بود... حتی صبحونه هم نخورده بود زودتر میخواست بره تا اون احمد و عباس رو تنبیه کنه... شاید اگه روژان نمیرسید احمد رو زیر تازیانه های شلاق به کشتن میداد... فکر این که روژان ماله احمد بشه دیوونش میکرد... حتی اگه یه خواستگاری ساده بود... بابت شایعه هایی که عباس درست کرد خیلی هم از عباس ممنون بود اینجوری تو این روستا همه میدونستن روژان ماله اونه... آخرین لحظه هم به احمد اخطار داد... خیالش از بابت اهالی روستا راحته... اما وقتی روژان برگرده تهران، اون موقع باید چیکار کنه؟ تازه مصیبتاش شروع میشه
با حرص نفسشو بیرون میده و میگه: قبل اومدنش چه جوری زندگی میکردی الان هم همون کار رو کن
ته دلش میدونست که دیگه هیچی مثله سابق نمیشه از وقتی که روژان رو توی جنگل بغل کرد... از وقتی که طعم لباشو چشید... از وقتی که فهمید بوسه خودش اولین بوسه روژان بوده... از وقتی که فهمید کسی تو زندگی روژان نیست... خیلی چیزا تغییر کرد... برای اولین بار ترس از دست دادن کسی تو دلش آشیونه کرد

با صدای باز شدن در چشمامو باز میکنمو به در کلبه نگاهی میندازم... ماکان با لبخند داخل میشه و بیسکوئیتا رو بهم نشون میده
با اخم میگم: فقط همین؟
خندش میگیره و میگه: نکنه انتظار داری برات جوجه کباب بیارم
با شیطنت میگم: بدم نیست اما به یه پرس رضایت نمیدما
ماکان: بله بله... بنده میدونم شما هر جا حرف از غذای مجانی باشه چادر میزنید
میاد بالای سرمو یه بیسکوئیت رو به طرفم میگیره... به دستش چنگ میزنمو بیسکوئیت رو ازش میگیرم
ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: دختر چه خبرته؟... آرومتر
-من که مثله تو چربی های اضافه ندارم
ماکان: به اینا میگن عضله نمیدونستی بدون
-هه..هه... حالا میدونم اما این دونستن به علم بشریت کمک چندانی نمیکنه
ماکان: یه کار نکن همون بیسکوئیت رو هم ازت بگیرم
-لابد میخوای مثله اون دفعه سهم مگسه بشه
با یادآوری اونبار لبخندی رو لب هر دوتامون میاد و من ادامه میدم: کوفتش بشه... من که راضی نیستم.. اون آب پرتغال سهم من بود
ماکان: اشتباه نکن سهم من بود که من حاضر بودم اون مگسه آب پرتغال رو بخوره ولی تو نخوری؟
-از بس بی لیاقتی
هیچی نمیگه و یه بیسکوئیت رو میذاره تو دهنش... من هم یکی از بیسکوئتا رو برمیدارمو میذارم تو دهنم... از بیسکوئیت بدم میاد ولی از گشنگی بهتره... بعد ازخوردن بیسکوئیتا نگاهی به ماکان میندازم که میبینم دست به جیب کنار شومینه واستاده نگام میکنه
-تا کی باید اینجا بمونیم... میترسم کیهان نگران بشه
اخمی میکنه و میگه: میگی چیکار کنم... ماشین که روشن نمیشه... بارون هم که بیشتر شده...کاری از دستم برنمیاد
با خشم میگم: همش تقصیر توهه
با بی حوصلگی میگه: دوباره شروع نکن که حوصله ی یه بحث دوباره رو ندارم
بعد با چند قدم خودشو به من میرسونه و میگه: مچ دستت بهتر شده؟
تا میام جواب بدم مچ دستمو تو دستش میگیره و نگاهی بهش میندازه... آروم دستمو ازدستش بیرون میکشمو میگم: خوبه
رو تخت کنارم میشینه و نگام میکنه
-چته.. چرا اینجوری نگام میکنی؟
ماکان: دلم میخواد حرفیه؟
از جام بلند میشم که اون هم بلند میشه و میگه: حق نداری از رختخواب بلند شی؟
با اخم میگم: اونوقت چرا؟
ماکان: چون تا از جات بلند میشی هزار تا دردسر درست میکنی
-من کی دردسر درست کردم؟ چرا دروغ میگی؟
ماکان: بفرما همین تب و لرزی که دیشب کردی کی باعثش بود
-خوب هوس بارون کرده بودم
ماکان: جنالعالی هوس بارون میکنی اونوقت من باید پرستاری کنم
-خوب کسی مجبورت نکرده بود؟
ماکان: خیلی حرف میزنیا... داری مجبورم میکنی از شیوه ی خودم واسه ساکت کردنت استفاده کنم
با پوزخند میگم مثلا میخوای چیکار کنی؟
ماکان با لبخند میگه: مثله اینکه خیلی دلت میخواد بدونی
میخوام چیزی بهش بگم که خودش رو روی من پرت میکنه که رو تخت میفتم خودش هم روم میفته... میخوام دست و پا بزنم که پاهامو با پاهاش قفل میکنه و هر دو تا دستامو با یه دستش میگیره و خیلی آروم لبامو با لباش قفل میکنه و شروع میکنه به بوسیدنم... چشماشو بسته و با آرامش منو میبوسه... هیچ چیز مثله دیروز نیست... خبری از خشم دیروز نیست... قلبم تند تند میزنه... با ملایمت با لبام بازی میکنه... حس میکنم دارم غرق میشم... انگار تو یه دنیای دیگه ام... ناخودآگاه داره چشمام بسته میشه.... نمیدنم چرا ولی دلم میخواد همینجور ادامه بده... نمیدونم چرا خوشحالم که اون همونجور با لبام بازی میکنه و اجازه ی هیچ حرکتی رو بهم نمیده... یاد حرفش میفتم...« من عاشق دست نیافتنی هام... وقتی چیزی رو بخوام به هر قیمتی شده به دست میارم»... تازه به خودم میام... من دارم چه غلطی میکنم... اون میخواد ازم استفاده کنه... من چرا دارم باهاش راه میام... اخمام تو هم میره ... شروع میکنم به تقلا کردن... اما فایده ای نداره اون باز به کارش ادامه میده... ولی من همچنان سعی میکنم ازدستش خلاص شم ولی نمیتونم منکر لذتی بشم که داره بهم میده... تا حالا چنین حسی رو تجربه نکرده بودم... وقتی تقلامو میبینه لباشو از لبام جدا میکنه... هردومون نفس نفس میزنیم... من که نفس کم آورده بودم چند بار نفس عمیق میکشم... با لبخند نگام میکنه میخوام چیزی بگم که دوباره خم میشه و اینبار با یه خورده خشونت به لبام بوسه میزنه و باهاشون بازی میکنه... بعد از یه مدت که خودم هم نمیدونم چقدر گذشته لباشو از لبام جدا میکنه و روی تخت میشینه
همونجور که نفس نفس میزنم میگم: تو... تو...
میپره وسط حرفمو با خنده میگه: طعم لبات خیلی خوشمزه بود... اگه دوباره بخوای حاضر جوابی کنی به نفع من میشه
از عصبانیت دستامو مشت میکنمو میکوبم به سینش که خندش بیشتر میشه و میگه: دختر خودتو از این ناقص تر نکن
با داد میگم: تو چطور جرات میکنی
با خونسردی و ملایمت انگشت اشارش رو روی لبم میکشه و بی توجه به حرفم میگه: طعم لبات خیلی متفاوته
با خشم دستش پس میزنم که از جاش بلند میشه و همونطور که به سمت پنجره میره میگه: بهت گفتم که اگه ساکت نشی از شیوه ی خودم استفاده میکنم
میخوام چیزی بگم که میگه: مثله اینکه تو هم خوشت اومده... چون هنوز خیلی حاضرجوابی میکنی
با این حرفش ساکت میشم... وقتی عکس العمل من رو میبینه از خنده منفجر میشه و دیگه هیچی نمیگه... حوصله ی جروبحث ندارم... میدونم کاره خودش رو میکنه... اعصابم خیلی خورده... چرا داشتم تسلیم میشدم؟... حرفش تو گوشم میپیچه....«مثله اینکه تو هم خوشت اومده»... یعنی واقعا خوشم اومده بود؟... دستمو میذارم رو قلبم... تنده تند میزنه... من چمه؟... نگاهی به ماکان میندازم داره از پنجره به بیرون نگاه میکنه... چرا امروز اینجوری شدم... دلم میخواست به کارش ادامه بده... حتی وقتی که تقلا هم میکردم دوست داشتم به کارش ادامه بده... خدایا منو ببخش من نمیخواستم اینجوری بشه... خودم هم نمیفهمم چم شده... با ناراحتی به ماکان نگاه میکنم و حس میکنم چقدر با خودم غریبه ام...

همه ی باورهام همه اعتقاداتم همه چیزم نابود شد... اگه دیروز بوسه ای بود با خشونت بود... به زور بود...اما امروز داشتم تسلیم میشدم.. حتی داشتم لذت میبردم... اشک تو چشام جمع میشه... حالم از خودم بهم میخوره... ماکان حق نداشت این کار رو باهام کنه... از ماکان متنفرم... اولین کسی که من رو میبوسه باید عشقم باشه ولی من الان توسط کسی بوسیده شدم که تا حد زیادی از خودش و رفتاراش متنفرم.. پشتش به منه... نباید اشکامو ببینه... سریع اشکی رو که تو چشمام جمع شده با دستام پاک میکنم... من باید مقاوم باشم... نباید تسلیم یه هوس زودگذر بشم... چقدر از خودم بدم میاد... من با اون همه ادعا داشتم در برابر یه بوسه تسلیم میشدم... تنها امیدواری که به خودم میدم اینه که به خودم اومدم... نباید بذارم ماکان از زن بودنم سواستفاده کنه... نمیدونم چقدر گذشته اما با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: بارون بند اومده بهتره بریم بیرون ببینم چیکار میتونم کنم
با سردی میگم: لباسامو بدین باید عوض کنم؟
بهت زده بهم نگاه میکنه... وقتی تعجبش رو میبینم با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرمو نگاهی به اطراف کلبه میندازم... چشمم به لباسام میفته به سمت لباسام میرمو اونا رو برمیدارم... هنوز بهت زده نگام میکنه از کلبه خارج میشمو به سمت پشت کلبه میرم تا لباسامو عوض کنم... لباسای ماکان رو هم تا میکنم... کارم چند دقیقه ای طول میکشه... وقتی از پشت کلبه بیرون میام ماکان رو میبینم که با نگرانی به اطراف نگاه میکنه و دنبالم میگرده... چشمش به من میخوره.. با عصبانیت به طرف من میاد و میگه: کدوم گوری رفتی؟
با لحن سردی میگم: رفتم پشت کلبه لباسام رو بپوشم...
بعد لباسای خودش رو به طرفش میگیرمو میگم: ممنون بابت لباس
با دهن باز نگام میکنه... از منی که همیشه شوخی و خنده میکردم این لحن بعیده... خودم هم اینو خوب میدونم... اما وقتی ببینم کسی داره از رفتارم سواستفاده میکنه ترجیح میدم تغییر کنم... امروز فهمیدم که هر کسی جنبه شوخی و خنده نداره... ماکان وقتی شوخی ها و شیطنتهای من رو دید فکر کرد که میتونه یه مدت خودش را با من سرگرم کنه و بعد هم بره سراغ زندگیش... هر کاری کرد من باز هم همونجور رفتار کردم... بزرگترین اشتباه زندگیم اینه که با همه یه جور برخورد میکنم اینو خیلی دیر فهمیدم اما بالاخره فهمیدم... بالاخره فهمیدم که شوخی و خنده با یه غریبه عواقب خوبی رو برام به همراه نداره.... وقتی میبینم همونجور نگام میکنه خودم به سمت کلبه میرمو لباساش رو روی تخت میذارم... میخوام از کلبه خارج شم که میبینم به در تکیه داده و نگام میکنه و با جدیت میپرسه: چی شده؟
با خودم فکر میکنم که خیلی چیزا شده... همه ی اون کارها رو هم خودت انجام دادی... خودت هم میدونی چی شده... پس چه دلیلی داره که من دوباره توضیح بدم و تو دوباره بهم جواب تکراری بدی
با خونسردی نگاش میکنمو میگم: چیزی نشده... لطفا بگین الان باید چیکار کنیم؟
با تعجب نگام میکنه... دهنشو باز میکنه که چیزی بگه اما منصرف میشه... دستشو لای موهاش فرو میکنه و با حرص نفسش رو بیرون میده و میگه: ماشین که روشن نمیشه فکر کنم بهتره یه مسیری رو پیاده بریم... یه خورده طولانیه اما چاره ای نداریم
سری تکون میدمو میگم: باشه
به سمت در کلبه میرمو میگم: اجازه میدین؟
حرفی نمیزنه و از جلوی در میره کنار.... من هم از کلبه خارج میشم... متفکر پشت سرم راه میادو هیچی نمیگه... من هم ترجیح میدم هیچی نگم... به ماشین که میرسم صبر میکنم بهم برسه
با تعجب میگه: چرا واستادی؟
-بهتره شما جلوتر حرکت کنید من که مسیر رو بلد نیستم
متعجب از رفتارای من سری تکون میده و میگه: باشه
ماکان جلوتر از من حرکت میکنه و من هم پشت سرش راه میفتم... هنوز یه خورده حالم بده... با اون تب و لرزی که من دیشب کردمو با اون غذایی که من خوردم همین که زنده ام جای شکرش باقیه... حدود یک ساعتی داریم راه میریم خیلی خسته شدم اما هنوز به روستا نرسیدیم... از شدت خستگی رو به موتم... ماکان هم با قدمهای بلند حرکت میکنه که هر قدمش دو سه برابر قدمهای منه ... من مجبور میشم تقریبا پشت سرش بدوم... از یه طرف خسته ام و از یه طرف هم غرورم اجازه نمیده ازش بخوام سرعتشو کم کنه... همونجور که با سرعت پشتش حرکت میکنم پام به یه سنگ گیر میکنه و میفتم زمین... ماکان با سرعت به طرفم برمیگرده و میگه: چی شد؟
مچم به شدت درد گرفته... پام هم بدجور پیچ خورد... خدایا دارم دیوونه میشم... همینجور بدشانسی پشت بدشانسی... باز درد پام خوبه ولی مچ دستم بدجور درد میکنه... از شدت اشک یه قطره اشک از چشام سرازیر میشه... خیلی دارم سعی میکنم گریه نکنم....
ماکان به سرعت خودش رو به من میرسونه و کنارم زانو میزنه و میگه: روژان حالت خوبه؟
با همه دردی که دارم میکشم با سردی میگم: ممنون خوبم
میخواد کمک کنه بلند شم که میگم: ممنون خودم میتونم
از عصبانیت دندوناشو رو هم فشار میده و هیچی نمیگه و از من فاصله میگیره... با زحمت از روی زمین بلند میشم... با این پا حتی نمیتونم درست و حسابی راه برم... ماکان بی توجه به من با سرعت راه میره... ولی من آروم آروم پشت سرش حرکت میکنم... هر چی بیشتر راه میرم درد پام هم زیادتر میشه... مچ دستم هم که دیگه غیرقابل تحمله... از شدت درد نفس نفس میزنمو عرق رو پیشونیم میشینه... ماکان خیلی جلوتر از من واستاده و منتظرمه... پشتش به منه و به من نگاه نمیکنه... مسیری که میتونم توی یه دقیقه طی کنم توی ده دقیقه به سختی طی میکنمو خودمو به ماکان میرسونم... با شنیدن قدمهام بی توجه به حال من حرکت میکنه و میگه: اگه بخوای همین جوری بیای از من انتظار نداشته باش برات صبر کنم... من تا همین الان هم کلی دیرم شده.... اینو بهت گفتم که بعد نگی منو گذاشت و رفت... من حوصله لوس بازیهای دخترونه رو ندارم... بهتره مثله بچه ی آدم دنبالم راه بیای
با صدایی که از شدت بی حالی به سختی شنیده میشه میگم: من از اول هم نمیخواستم مزاحم شما بشم اگه اینقدر دیرتون شده میتونید زودتر از من خودتون رو به روستا برسونید
با شنیدن صدام سریع به سمتم برمیگرده و با دیدن حال و روزم با دو قدم بلند خودش رو بهم میرسونه و میگه: روژان چت شده؟
با همون حال خرابم به عقب هلش میدمو از کنارش میگذرم... چند قدم بیشتر نرفتم که خودشو بهم میرسونه و بازوم رو میگیره... متوقفم میکنه و میگه: روژان تو حالت خوب نیست.... بهم بگو چت شده؟
با چشمایی که از شدت درد خمار شده میگم: من حالم خوبه
میخوام بازوم رو از دستش بیرون بکشم که با اون همه ضعف زورم بهش نمیرسه.... با نگرانی نگام میکنه و مجبورم میکنه رو زمین بشینم... خودش هم روبروم زانو میزنه و میگه: بهم بگو کجات درد میکنه؟
بدجور نفس نفس میزنم... وقتی جوابی از جانبم نمیشنوه داد میزنه و میگه: میگم چه مرگته؟
به زحمت میگم:پام پیچ خورده یه خورده درد میکنه چیز زیاد مهمی نیست
بعد با پوزخند ادامه میدم: شما بهتره زودتر از من حرکت کنید... من خودم میتونم از پس کارهای خودم بربیام
با عصبانیت نگام میکنه و میگه: تو این موقعیت هم دست برنمیداری
بعد از رو زمین بلندم میکنه و منو تو بغلش میگیره
با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: خودم میتونم بیام
ماکان: کاملا معلومه... بهتره حرف نزنی که خیلی از دستت کفری ام... اگه همون اول میگفتی اینجوری نمیشد

دیگه جوابشو نمیدم... اصلا نمیتونم جوابشو بدم...دیگه حتی نای حرف زدن هم ندارم... درد زیاد امونم رو بریده... اشکم از شدت درد در اومده... ماکان متوجه ی اشکام میشه و وایمیسته... منو با نگرانی رو زمین میذاره جلوم میشینه و میگه: روژان حالت خیلی بده؟
خوبه داره میبینه ها... باز میپرسه... یکی نیست بگه مگه کوری... وقتی میبینه جواب نمیدم با اخم میگه: کدوم پاته؟
به سختی میگم: راست
نگاهی به پام میندازه و میگه: فقط پیچ خورده... چون باهاش راه رفتی دردش بیشتر شده
یه جور برام توضیح میده انگار دکتره... اینو دیگه هر احمقی میدونه... منه بدبخت هم اگه نمیخواستم ازت عقب بمونم میتونستم یه خورده استراحت کنم اما جنابعالی اینقدر تند میرفتی که انگار دنبالت کردن... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم مچ دستم رو هم میمالم... از شدت درد چشمامو بستم و لبمو گاز میگیرم... که با صدای داد ماکان از ترس چشمامو باز میکنم... مسیر نگاشو دنبال میکنم... نگاهش روی مچ دستم ثابت مونده
با داد میگه: چرا بهم نگفتی مچ دستت هم درد می....
من نای حرف زدن ندارم و این پسره هی از من بدبخت حرف میکشه... احساس میکنم از شدت درد دارم دارم از حال میرم... چشمام بدجور سیاهی میرن ولی هنوز باز نگهشون داشتم... صدای داد و فریاد ماکان هر لحظه گنگ تر میشه... چشمای من هم کم کم داره بسته میشه... احساس میکنم از زمین کنده میشم و بعد هم از حال میرم و دیگه هیچی از دنیای اطرافم نمیفهمم
چشمامو باز میکنم... رو یه تخت هستم... مثله تخت درمونگاه میمونه... یه سرم بهم وصله... سرمو برمیگردونم که ماکان رو با موهای بهم ریخته جلوی در میبینم... با اخم میاد جلو و میگه: بالاخره بهوش اومدی؟
سری به نشونه ی مثبت تکون میدمو به سردی میگم: ممنون بابت کمکتون
ماکان بی توجه به حرفم میاد رو صندلی کناره تخت میشینه و میگه: روژان چرا اینجوری حرف میزنی؟ آخه چت شده؟
دردم خیلی کمتر شده... مچ دستم یه خورده درد داره ولی درد پام خیلی خیلی کم شده
-ببخشید این سوال رو میپرسم ولی بنده باید با یه غریبه چه جوری حرف بزنم؟
با اخم میگه: با غریبه هر جور که دلت میخواد ولی با من مثله سابق
-ولی شما امروز برای من از هر غریبه ای غریبه تری
میخواد چیزی بگه که دکتر وارد اتاق میشه... با لبخند به طرفم میادو میگه: دختر تو که زدی خودت رو ناقص کردی
میخندمو با خنده میگم: من نزدم خودش شد
با لحنی که مثلا داره فکر میکنه میگه: هوم... راست میگی بابا... اختیار دست و پامون که با خودمون نیست
-آفرین... از کجا فهمیدی؟
دکتر با مهربونی نگاهی بهم میندازه و میگه: ای شیطون بلا... یه بار از زبون کم نیاری
-اگه کم آوردم از جنابعالی قرض میگیرم
با شیطنت میگه: حرفشم نزن که خودم بهش احتیاج دارم
با صدای بند میخندم که چشام به ماکان میفته که با حرص نگام میکنه ولی من بی تفاوت به حضور ماکان به دکتر میگم: این همه خسیسی اصلا خوب نیستا
دکتر: اگه خوب نیست جنابعالی یه خورده از اون زبونت رو به ما قرض بده
-دکتر از این نوع خساستا واسه من خوبه ولی واسه ی شما بده
با خنده سری تکون میده و میگه: خیلی بلایی دختر
بعد میاد مچ دستمو تو دستش میگیره و نگاهی بهش میندازه و میگه: خدا رو شکر مشکلی نداره فقط یه پماد میدم که اگه چند روز بهش بزنی دردش کم میشه برای مچ پات هم از همون پماد استفاده کن
بعد به طرف در میره و میگه: بهتره یه خورده استراحت کنی
بعد از گفتن این حرف از اتاق خارج میشه... ماکان همونجور با عصبانیت نگام میکنه... اخماش بدجور توهمه
ماکان: که با غریبه ها اینجور حرف میزنی... میخوای بگی دکتر برات آشناست ولی من غریبه ام
با خونسردی میگم: دکتر هم غریبه ست اما قبلا امتحانشو پس داده...
ماکان: فکر نمیکنی این همه طرفداری از دکتر اون همه جلوی من براش ضرر داشته باشه
ته دلم خالی میشه... نکنه بلایی سر این بیچاره بیاره
با اخم میگم: منظورتون رو نمیفهمم
ماکان: اگه به بلایی که سر احمد اومد فکر کنی منظورم رو خوب میفهمی
ترس همه ی وجودم رو میگیره... انگار ترس رو تو چشمام میبینه که با پوزخند به طرفم میادو روی صندلی کنار تختم میشینه و میگه: نترس کاری بهش ندارم... تا وقتی پاشو از گلیمش درازتر نکنه کاری بهش ندارم
از این ماکان هیچی بعید نیست بدجور نگرانه دکتر شدم

ترجیح میدم چیزی نگم میترسم یه حرفی بزنم تلافی شو سر بقیه در بیاره... هیچکدوم حرفی نمیزنیم... ماکان با لبخند نگام میکنه و من هم زیر سنگینی نگاش معذب میشم ولی به روی خودم نمیارم... بالاخره سرم تموم میشه... ماکان خودش سرم رو از دستم جدا میکنه و به دکتر چیزی نمیگه
ماکان: یه نفرو فرستادم شهر که بره تعمیرکار بیاره... یه نفر دیگه هم فرستادم ویلا که به بچه ها خبر بده
سری به نشونه ی فهمیدن تکون میدمو میگم: حالا ما باید چیکار کنیم؟ کسی نیست ما رو به ویلا برسونه؟
ماکان: اینجا کسی ماشین نداره... همونی رو هم که به ویلا رسوندم با اسب رفته... سوارکاری بلدی؟
با ناراحتی میگم: نه... بعد مردم چه جوری خودشونو به شهر میرسونن؟
ماکان: تا جاده ی اصلی باید پیاده برن... بعد از اون میتونند با اتوبوس برن
-اینجوری که خیلی سخته
ماکان: واسه جنابعالی سخته ولی این مردم عادت دارن
-یعنی الان باید تو روستا منتظر بمونم؟
ماکان: بنده هم مجبورم به خاطر تو منتظر بمونم
-کسی شما رو مجبور نکرده
ماکان: مثله اینکه خبر نداری بیشتر اهالی روستا به خونت تشنه هستن... اگه من برم باید منتظر جنازت باشم
میخوام جوابشو بدم که دکتر با لبخند وارد میشه و میگه: سرمت تموم شده بود؟
ماکان با اخم میگه: تموم شد خودم در آوردم
دکتر با لبخند میگه: کاش خودم رو صدا میزدی
ماکان با سردی میگه: احتیاجی نبود
میپرم وسط حرفشونو میگم: آقای دکتر دیروز دو نفر رو به درمونگاه نیاوردن؟
دکتر: منظورت کیه؟
-عباس و احمد رو میگم که بدجور کتک خورده بودن
دکتر سری به نشونه تاسف تکون میده و به ماکان نگاه میکنه و میگه: اصلا کارتون درست نبود... اون چه بلایی بود که سر بیچاره ها آوردین
ماکان با اخم میخواد چیزی بگه که من اجازه نمیدمو خودم با ناراحتی میگم: حالشون خوبه؟
دکتر: خانم خانما تو که باید خوشحال باشی اون روز بدجور کتکت زدن
-من راضی نبودم که تا حد مرگ کتک بخورن
ماکان با عصبانیت میگه: این عبرتی میشه واسه بقیه که حساب کار دستشون بیاد
دکتر با تاسف سری تکون میده و میگه: زخماشون خیلی عمیق بود... حالا حالاها نمیتونند درست و حسابی کار کنند... شنیدم دامادشون رو هم از کار بیکار کردین
با سرعت رو تخت میشینمو با داد میگم: چــــــــــــــی؟
که هم دکتر و هم ماکان خودشونو به من میرسونند
دکتر: چرا داد میزنی؟
یکم از بلندی صدام کم میکنم و میگم: شما چی گفتین؟
-گفتم زخماشون......
-نه...در مورد دامادشون
دکتر: آها... شنیدم آقا ماکان دامادشون رو هم از کار بیکار کردن
میخوام چیزی بگم که میگه این هفته بدترین هفته ی کاریم بود... اول تو رو اونجور کتک خورده میبینم... بعد از تو دختر یکی از اهالی روستا که تا حد مرگ از پدرش کتک خورده بود... دیروز هم احمد و عباس رو اونطور میبینم
ماکان با اخم به حرفهای ما گوش میده... اخمام میره تو همو میگم: چرا دختره کتک خورده بود؟
دکتر با تاسف سری تکون میده و میگه: مثل اینکه با یه نفر حرف زده بود که نباید میزد... من اول فکر کردم شاید با یه پسر حرف زده
ماکان هم با کنجکاوی به حرفای دکتر گوش میکرد
دکتر: اما بعدش دیدم که پدرش با داد میگه تا تو باشی با اون دختر هرزه حرف نزنی
نگاه من و ماکان بهم گره میخوره... از شدت عصبانیت دستامو مشت میکنم... هر چی دکتر بیشتر حرف میزنه خشم من هم بیشتر میشه
دکتر: مثله اینکه میخوان به زور شوهرش بدن
با صدایی لرزون میپرسم: میدونید میخوان به کی شوهرش بدن؟
دکتر با ناراحتی میگه: به یکی که هم سن باباشه
ماکان به دکتر نگاهی میندازه و میگه: میدونه طرف کیه؟
دکتر: اون روز اون مرتیکه بی غیرت هم با خودشون آورده بودن... اصلا براش مهم نبود همسر آیندش داره جون میده... وقتی گفتم زنت داره جون میده چرا هیچ کاری نمیکنی بهم میگه به زن جماعت نباید رو داد این کتکا براش لازم بود... حیف که هنوز زنم نشده اگه زن من بود با این خودسری ها زندش نمیذاشتم
با داد میگم: غلط کرده
ماکان با نگرانی میگه: خودتو عصبانی نکن
-چه جوری خودم رو عصبانی نکنم... اون دختر به خاطر من کتک خورده
دکتر با دهن باز میگه: چرا بخاطر تو باید کتک بخوره؟
-اون قاسم لعنتی بدجور با من لجه اجازه نمیده من با خونوادش حرف بزنم... اون روز سوسن منو دیدو
با یادآوری اون روز اشک تو چشمام جمع میشه
-بهم گفت بهتره زودتر روستا رو ترک کنم چون بدجور اهالی روستا باهام لج هستن... نگرام بود بلایی سرم بیاد
ماکان با نگرانی نگام میکنه و دکتر با ناراحتی میپرسه : آخه چرا؟
-چون من به پسر عباس جواب رد دادم اون عباس و قاسم لعنتی حرفای نامربوطی رو تو روستا پخش کردن
دکتر با تعجب میگه: یعنی احمد ازت خواستگاری کرد
-اوهوم
دکتر خندش میگیره اما سعی میکنه خودش رو کنترل کنه
دکتر: باورم نمیشه
-منم باورم نمیشد

آهی میکشمو به ماکان نگاه میکنم و میگم: هیچ جور نمیشه به سوسن کمک کرد؟
ماکان: اختیار سوسن با پدرشه
-اما وقتی دختر راضی نباشه عقد درست نیست
ماکان: اینجا خیلی وقتا دختر رو به زور به عقد کسی در میارن
دکتر: واقعا برام جای تعجب داره... از وقتی به این روستا اومدم هر روز چیزای عجیب غریب میبینم
-خوبه شما فقط چیزای عجیب غریب میبینید من هم کلی بلا سرم میاد هم چیزای عجیب غریب میبینم
با حرف من خنده ای میکنه و میگه: به خورده دیگه دراز بکش من هم برم به کارام برسم
سری تکون میدم... دکتر هم با لبخند از اتاق خارج میشه.... نگران سوسن هستم... بدجور اعصابم خورد شد... نگاهی به ماکان میندازم الان وقت لجبازی نیست... شاید بتونه بهم کمک کنه... بیچاره ثریا چقدر عذاب میکشه اون از رزا که از همون اول تو آغوش یه نفر دیگه بزرگ شد اون از سوسن که دارن به زور شوهرش میدنو کسی نیست کمکش کنه
اشک تو چشمام جمع میشه
ماکان با ناراحتی میگه: چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی
-من باید به سوسن کمک کنم... مهم نیست چه جوری... من بهش مدیونم
ماکان: باشه دختر... یکم آروم بگیر... حالت بهتر شد باهم میریم پرس و جو میکنیم ببینیم اون طرف کیه که میخواد با سوسن ازدواج کنه
با چشمای خیسم بهش خیره میشمو با خوشحالی میگم: واقعا؟
با لبخند نگام میکنه و میگه: آره... به شرطی که یه خورده آروم بگیری
سرمو تکون میدمو میگم من آرومم... نمیشه الان بریم؟
خندش میگیره و میگه: بعضی وقتا دقیقا مثله بچه ها میشی؟
وقتی میبینه چیزی نمیگم بازومو میگیره کمک میکنه از تخت بیام پایین
ماکان: پات درد نمیکنه
-نه خوبم
سری تکون میده و میگه: نباید زیاد به پات فشار بیاری
-مراقبم
ماکان: باشه بریم
تا دکتر ما رو میبینه میگه: بهتر نبود یه خورده دیگه استراحت کنی؟
-نه خوبم
دکتر: پس مراقب خودت باش
-باشه حتما... راستی دکتر یادت نیست اسمه اون طرفی که میخواست با سوسن ازدواج کنه چی بود؟
دکتر یکم فکر میکنه و بعد میگه: فکر کنم اسمش قادر بود... اما اینجور که فهمیدم از این روستا نبود
-یعنی از شهر بود؟
دکتر: نه... فکر کنم از روستاهای اطراف بود
-مرسی
دکتر: خواهش میکنم
من و ماکان از دکتر خداحافظی میکنیمو هر دو از درمانگاه خارج میشیم... دلم عجیب گرفته... نمیدونم چرا ولی حس میکنم سوسن رو هم مثله رزا دوست دارم... احساسم دقیقا مثله روزیه که واسه رزا نگران بودم
-الان باید چیکار کنیم؟
ماکان: اول باید بفهمم قادر کیه؟ قاسم دختراشو بیخودی شوهر نمیده
با تعجب نگاش میکنم وقتی تعجبمو میبینه میگه: تا طرف یه پول درست و حسابی بهش نده... یا به پیشنهاد خوب براش نداشته باشه محاله راضی به ازدواج دختراش باشه
ماکان با شیطنت نگام میکنه و میگه: بهتر نیست یکم مهربونانه تر قدم بزنیم
با اخم نگاش میکنمو میگم: همین که دارم راه میرمو فحش نثارتون نمیکنم باید خدا رو شکر کنید
ماکان: چرا باهام اینطور رسمی حرف میزنی؟
-چون خوشم نمیاد کسی از رفتار خوبم سواستفاده کنه
ماکان: اونوقت بنده کی سواستفاده کردم؟
-خیلی زیاد
ماکان: بابت کدوم ماجرا ناراحتی؟
-بابت خیلی چیزا ناراحتم ولی بیشترین ناراحتیم اون بوسه مسخره تون بود
ماکان با شیطنت میگه: من که فکر کردم خوشت اومده
-شما خیلی بی جا کردین که چنین فکری کردین
بعد قدمامو بلندتر میکنم اونم با سرعت بیشتر باهام همقدم میشه و میگه: همه از خداشونه توسط من بوسیده بشن
-ولی من چنین علاقه ای ندارم... شما باعث شدین همه باورهای من زیر سوال بره...
ماکان: مگه یه بوسه چقدر میتونه مهم باشه؟
-من قبلا هم بهتون گفتم... من دوست دارم همه وجودم برای همسر آیندم باشه... دلم نمیخواد قبل از ازدواج دست کسی بهم بخوره
آهی میکشه میگه: باشه... قول میدم از این به بعد حد و مرزمو بدونم حالا بخند
-نمیخوام... خندم نمیاد
ماکان: مثله اینکه دلت تنبیه میخواد
-خوبه الان قول دادین
ماکان: به شرطی که اذیتم نکنی عملیش میکنم
-من که اصلا کاری بهتون ندارم
ماکان: نکنه دلت میخواد وسط روستا ببوسمت
جیغی میزنم که باعث میشه از ته دل بخنده
ماکان: خیلی بانمکی دختر
با اخم نگاش میکنم که میگه: باشه بابا... چته؟
بعد دستشو میندازه رو شونمو باهام هم قدم میشه... از این همه پرروییش دهنم باز میمونه... بعد از چند دقیقه به خودم میامو میگم: این چه کاریه؟
ماکان با شیطنت میگه: کدوم؟
با خشم میگم: دستتون رو بردارین
ماکان: نشد دیگه... اینا دیگه جز اون حد و مرزه نیست
میخوام چیزی بگم که با عصبانیت میگه: یه کاری نکن اصلا کمکت نکنما
منم با عصبانیت میگم: وقتی قراره کمکی با منت باشه همون بهتر که اصلا نباشه
هردومون با اخم بهم خیره شدیم که یکی از دخترای روستا ما رو میبینه... ماکان همونجور دستش رو شونم هست... دختر هم با یه حالت بدی نگام میکنه... ماکان که متوجه اون دختر میشه... صورتشو نزدیک گوشم میاره و با شیطنا میگه: اینجوری به نفع منه... همه میفهمن مال منی دورت رو خط میکشن
از عصبانیت دارم منفجر میشم... شونمو محکم گرفته نمیذاره از دستش خلاص شم... مجبورم میکنه به سمت اون دختر بریم... دختر که میبینه داریم به سمتش میریم با ترس سر جای خودش وایمیسته... نگاهی به ماکان میندازم با اخم و جدیت همیشگی داره حرکت میکنه... دیگه از ماکان چند دقیقه پیش خبری نیست... به دختره میرسیم که دختر با لکنت میگه: س سل ام... آقـ ا
ماکان پوزخندی میزنه و میگه: سوسن دختر قاسم رو میشناسی؟
دختر به نشونه ی مثبت سری تکون میده که ماکان با داد میگه: زبون نداری؟
دختره با ترس میگه: میشناسم آقا
ماکان: خوبه... شنیدم میخواد ازدواج کنه درسته؟
دختر: بله آقا
ماکان: با کی؟
دختر: یه نفر از روستاهای اطراف
ماکان: قاسم چطوری راضی شده؟
دختر: تو قمار رو دخترش شرط بندی کرد
آه از نهادم بلند میشه
ماکان سری تکون میده و میگه: میتونی بری
دختر یه خداحافظ زیر لبی میکنه و با سرعت از ما دور میشه
-باورم نمیشه
ماکان با اخم میگه: باید حدس میزدم
-حالا باید چیکار کنیم؟
ماکان: باید بفهمم از کدوم روستاهه
-چه جوری؟
ماکان: آدمشو دارم... سریع برام آمار قادر رو میگیره
-پس سریعتر بریم پیشش دیگه
خندش میگیره و سری تکون میده
ماکان: حالا هم داریم همین کار رو مبکنیم
هر کاری کردم راضی نشد با فاصله از من راه بیاد... دستشو انداخت رو شونمو تا رسیدن به مقصد اذیتم کرد... تقلاها و حرص خوردنای من هم چیزی رو درست نکرد

نزدیکی یه خونه وایمیسته و به من میگه: همین جا منتظر بمون تا بیام
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... میره در خونه رو میزنه و بعد از مدتی مردی در رو باز میکنه و ماکان به داخل خونه میره... ده دقیقه ای گذشته و هنوز ازش خبری نیست... حوصلم سر رفته... بعضی از اهالی روستا با بی تفاوتی و بعضی با نفرت نگاهی بهم میندازنو از کنارم عبور میکنند... همه ی نگرانی من از بابت رزاست وقتی بیادو اوضاع اینجا رو ببینه خیلی ناراحت میشه... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم با صدای آشنایی به خودم میام...
سلمان: باز که این طرفا میبینمت... فکر نمیکردم دیگه گذرت به اینورا بیفته..........

با پوزخند میگم: جنابعالی اشتباه میکردی... باید فکرشو میکردی
سلمان: هنوز زبونت کوتاه نشده... نکنه دوباره دلت یه کتک حسابی میخواد
-مطمئنی تنهایی حریف منی... اونبار چهارتایی ریختین سرم... اونقدر مرد نبودین که یه نفر یه نفر بیاین جلو
از عصبانیت چشماش قرمز میشه... با داد میگه: دختره ی هرزه چطور جرات میکنی با من این طور حرف بزنی
اهالی روستا کم کم دارن دورمون جمع میشن
سلمان: اینبار که جنازتو واسه
همونجور که داره حرف میزنه دستشو میبره بالا که یه سیلی نثار صورتم کنه
سلمان: ارباب فرستادم اونوقت......
که یه نفر مچ دستشو میگیره و اونو به شدت به طرف خودش برمیگردونه... حرف تو دهن سلمان میمونه... هر چند حدس زدنش مشکل نبود ولی باز با دیدن ماکان جا خوردم... خیلی عصبانیه... رنگ سلمان پریده
ماکان با فریاد میگه: تو داشتی چه غلطی میکردی؟
سلمان با لکنت میگه: آقـ ـا مـ ـن.....
هنوز حرفش تموم نشده که ماکان یه سیلی محکم به صورتش میزنه... سلمان رو روی زمین پرت میشه و ماکان شروع به لگد زدنش میکنه
به سرعت خودمو به ماکان میرسونم میگم: ماکان تو رو خدا تمومش کن... الان میکشیش
با خشم نگاهی به من میندازه... بازوم رو میگیره و با داد میگه: فقط کافیه یه بار دیگه ببینم با روژان چنین برخوردی کردی اونوقت دیگه زندت نمیذارم شیرفهم شد
سلمان که از شدت درد ناله میکنه سری تکون میده
قیافه ی ماکان خیلی ترسناک شده با داد میگه نشنیدم
سلمان به سختی میگه: بله آقا
یه لگد دیگه به سلمان میزنه و بعد منو با خودش میکشه و از جمعیتی که دورمون جمع شده بود خارج میکنه
ماکان با عصبانیت میگه: پسره ی عوضی
آهی میکشمو هیچی نمیگم
با خشم بهم نگاه میکنه و میگه: نباید جلومو میگرفتی؟ چند بار باید اینو بهت بگم تا بفهمی
با ناراحتی میگم: با کتک کاری چیزی درست نمیشه
ماکان: حداقل دیگه جرات نمیکنند همچین غلطای اضافی کنند باز بگو رفتارت درست نیست
-من هنوز هم رو حرفم هستم رفتارتون درست نیست
با عصبانیت بازومو میکشه و منو به یه جای خلوت میکشونه و با داد میگه: اگه جرات داری باز منو رسمی صدا کن... اونوقت من میدونم و تو... گفتم حد و مرز رو رعایت میکنم... تو هم مثله گذشته باش...
نمیدونم چی بگم... از رفتاراش راضی نیستم... اما خداییش خیلی نامردیه بخوام باهاش اینطور برخورد کنم... امروز خیلی کمکم کرد... کلا این چند روز هر چقدر اذیتم کرد دوبرابرش بهم کمک کرد... منو به درمونگاه رسوند... در برابر سلمان ازم دفاع کرد... تو جنگل بهم کمک کرد... بخاطر من اینجا مونده وگرنه خودش میتونه با اسب برگرده... واقعا نمیدونم چطور برخورد کنم... سعی میکنم یکم لحنمو نرمتر کنم ولی باز باید مراقب باشم... وقتی اونو منتظر میبینم میگم: به شرطی که از حد و مرزی که برات تعیین کردم رد نشی
ماکان خنده ای میکنه و میگه: باشه خانم کوچولو
بعد دستشو دور شونم حلقه میکنه
-تو که باز.......
میپره وسط حرفمو میگه: این یکی جز حد و مرزا نیست
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو هیچی نمیگم میدونم حرف زدن باهاش فایده ای نداره... لبخندی رو لباش میشینه و میگه: نمیخوای در مورد قادر بپرسی؟
با شوق میگم: فهمیدی کیه؟
ماکان با لحن خاصی میگه: همینجوری مجانی که نمیشه بهت بگم
با اخم میگم: منظورت چیه؟
ماکان: اول بگو ببینم چه مدت باهام میمونی؟
باز شروع میکنم دستشو از دور شونه هام بردارمو میگم: تو آدم نمیشی برو اونور
با ناامیدی میگه: خیلی خب بابا... آروم باش... از روستای بالاست... ارباب اونجا رو میشناسم
با ذوق و شوق به حرفش گوش میدم وقتی قیافمو میبینه خندش میگیره و ادامه میده: سلطان که ارباب روستای بالاست دوست صمیمی پدرم بوده... پسراش هم با من و ماهان دوستن... یه سر به روستای بالا بزنم همه چیز حله
با خنده میگم: یعنی سوسن دیگه با قادر ازدواج نمیکنه
با مهربونی نگام میکنه و میگه: نه... خیالت راحت شد؟
نفسی از سر آسودگی میکشمو میگم:اوهوم... کی به اون روستا میری؟
ماکان: وقتی ماشینم آماده بشه... تو هم باید باهام بیای
با اخم نگاش میکنمو میگم: من دیگه بیام چیکار کنم؟
ماکان: مثلا دارم برای جنابعالی میرما... تنها اون همه راه رو برم چیکار کنم؟
-ولی.......
ماکان: رو حرف من حرف نزن... من تنها جایی نمیرم تو هم باید باهام بیای
به ناچار قبول میکنم و میگم: مسیرش خیلی طولانیه؟
ماکان: رفت و برگشتش یه شبانه روز طول میکشه... اگه امروز ماشین آماده بشه اول میریم یه خبر از سلامتیمون به ماهان و کیارش و کیهان میدیم بعد به سمت روستا حرکت میکنیم
-ممکنه خودشون زودتر برسن
ماکان: اونوقت با ماشین ماهان میریم چون اگه بیان با ماشین ماهان میان بعد وقتی ماشین من درست شد اونا با همون برمیگردن
سری تکون میدمو میگم: هنوز یه خورده نگرانم
ماکان: نگران چیزی نباش همه چیز حل میشه... تو گرسنه نیستی؟
-آخ گفتی دارم از گرسنگی میمیرم
ماکان: غذا چی میخوری؟
-هر چیزی به جز فحش و کتک
خنده ای میکنه و میگه: بهتره بریم خونه ی مباشر... هم یه خورده استراحت میکنیم... هم یه چیزی میخوریم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم

وقتی به خونه ی مباشر میرسیم کلی به منو ماکان احترام میذارن... هر چند من عقیده دارم این احترام که ناشی از ترسه هیچ ارزشی نداره... ولی نمیشه کاری کرد... ماکان همیشه کاره خودش رو میکنه... بعد از کلی استراحت کردن مباشر خبر میده ماهان و کیارش و کیهان به روستا رسیدن ولی خبری از تعمیرکار نشده... من از مباشر و زنش تشکر میکنم اما ماکان فقط سری تکون میده و از خونه خارج میشه... بعد از خداحافظی من هم از خونه خارج میشم که ماکان رو منتظر خودم میبینم به طرف من میادو با اخم میگه: چرا این همه معطل میکنی؟
چشم غره ای بهش میرمو میگم: یه تشکر میکردی بد نبود
ماکان: اونا وظیفشون رو انجام دادن... راه بیفت بچه ها منتظرمون هستن
اینو میگه با سرعت حرکت میکنه... از این همه غرورش حرصم میگیره... اما جوابی هم براش ندارم... البته دارم ولی میدونم اون توجه ای به این حرفام نداره... پشت سرش حرکت میکنم که قدماشو آهسته میکنه تا با من هم قدم بشه... بچه ها رو از دور میبینم... تا کیهان من رو میبینه با قدمهای بلند خودش رو به من میرسونه و بغلم میکنه و میگه: روژان کجا بودی؟ هزار بار مردم و زنده شدم؟ نگفتی چه جوری جواب رزا و بابا رو بدم؟
با مهربونی میگم: شرمنده... ماشین خراب شد و بارون هم به شدت میومد نمیتونستیم کاری کنیم
کیهان: مگه کجا بودین؟
نگاهی به ماکان میندازم که با خشم منو و کیهان رو نگاه میکنه... نگامو ازش میگیرمو به کیهان میگم رفته بودیم آخر آخرای روستا
کیهان: اونجا چیکار میکردین؟
دوباره نگاهم به نگاه ماکان گره میخوره... نگرانی رو تو چشماش میبینم... هر چند عصبانی هست اما یه نگرانی هایی هم ته چشماش وجود داره... درسته خیلی اذیتم کرد... اما باید قبول کنم خیلی هم کمکم کرد... الان هم داره کمک میکنه... با گفتن اصل ماجرا هیچی درست نمیشه فقط رابطه ها خراب تر میشن... شاید در آینده رزا با کیارش ازدواج کرد دوست ندارم بین خونواده رزا با خونواده ی خودم درگیری وجود داشته باشه
کیهان: با تو هستم چرا جواب نمیدی؟
تازه به خودم میامو میگم: چی گفتی؟
کیهان: میگم اونجا چیکار میکردین؟
- هیچی بابا... ماکان میخواست بهم کلبه ی ته روستا رو نشون بده که وقتی میخواستیم برگردیم بارون گرفت... هر کار هم کردیم ماشین روشن نشد... مجبور شدیم همونجا بمونیم
کیهان: که اینطور... خیلی نگرانت بودم... من توبه کردم دیگه هیچوقت باهات مسافرت نمیام... از وقتی باهات به این روستا اومدم فقط حرص خوردم
ماهان و کیارش با تعجب به ماکان نگاه میکنند... اما ماکان تو چشماش قدردانی موج میزنه... میدونم دوست نداره برای کیارش دردسر درست کنه اما خوب هر دفعه یه مشکلی درست میکنه... حس میکنم دیگه عصبانی نیست شاید هم زیاد عصبانی نیست
به کیهان میگم: شرمنده که اذیت شدی
با لبخند نگام میکنه و منو محکم به خودش فشار میده... با این کارش چشمای ماکان پر از خشم میشه... دستاش رو مشت میکنه اما با حرف بعدی کیهان که میگه: این حرفا چیه؟؟ تو خواهر کوچولوی خودمی
ماکان دوباره آروم میشه...
ماهان و کیارش هم با خنده به طرفمون میان
کیارش: خوبه سالمی وگرنه رزا اول از همه منو به کشتن میداد
-به جای اینکه برای من نگران باشی این حرفا رو میزنی؟
کیارش: من غلط بکنم از این حرفا بزنم اصلا تو بگو من چی بگم من همون حرفو میزنم
-فعلا سرم شلوغه برو چند ساعت دیگه بیا بعد یه فکری به حالت میکنم
ماهان با خنده میگه: بچه پررو
همه مون به خنده میفتیم...ماهان به سمت ماکان برمیگرده و میگه: راستی ماکان به کدوم کلبه رفته بودین؟ ته روستا که کلبه ای نبود؟
ماکان: چرا یه دونه کلبه ته روستا ساختم... بعضی موقع برای تنوع به اونجا میرم
ماهان سری تکون میده و چیزی نمیگه... اما کیارش یه جوری به من و ماکان نگاه میکنه
ماکان:کدومتون ماشین آوردین؟
ماهان: من ماشین آوردم
ماکان: من و روژان باید یه سر به روستای بالا بزنیم سوئیچ ماشینت رو بده
ماهان: بهتر نیست بذاری واسه فردا
ماکان با جدیت میگه: نه
ماهان سوئیچ رو به سمت ماکان میگیره و میگه: نمیخوای بگی واسه ی چی میخوای به روستای بالا بری؟
ماکان به طور مختصر ماجرا رو واسه بقیه تعریف میکنه که کیهان میگه: قاسم دیگه شورش رو در آورده هر کدوم از بچه هاش رو یه جور بدبخت میکنه
ماهان: از روزی که من شناختمش همینطور بود
کیارش: بیچاره زن و بچه هاش
-همه پسراش شبیه خودش هستن؟
کیارش: فقط سلمان شبیه قاسمه... بقیه رفتارشون بهتره
کیهان به من میگه: نمیشه تو نری؟
ماکان سریع میگه: نه بهتره با من بیاد... بالاخره وقتی با سلطان صحبت میکنم نمیگه تو چرا اینقدر حرص میخوری... باید یه دلیلی داشته باشم دیگه
کیهان به نشونه ی فهمیدن سری تکون میده اما نمیدونم چرا ماهان و کیارش با تعجب به ماکان نگاه میکنند
-کیهان میتونی یه سر به شهر بزنی؟
کیهان: چرا... مگه اتفاقی افتاده؟
-راستش خیلی نگران حال رزا هستم... اگه تونستی یه سر به شهر بزن و با رزا تماس بگیر
کیهان: باشه.. پس تا تو برگردی من با ماشین خودت میرم
-مرسی... راستی از حال حمید و مادرش هم خبری بگیر
کیهان: باشه.. حتما
یه خورده دیگه حرف میزنیمو بعد من و ماکان به سمت ماشین ماهان حرکت میکنیم و سوار ماشین میشیم... ماکان ماشین رو روشن میکنه و بعدش هم حرکت میکنه
ماکان: ممنون بابت اینکه چیزی به بقیه نگفتی
-اگه تکرار بشه مطمئن باش میگم... چون خیلی کمکم کردی گفتم اینجوری جبران کنم
ماکان: ببین یه خورده مهربون میشم چقدر سواستفاده میکی
-باز داری شروع میکنی؟
خنده ای میکنه و بعد کم کم اخماش میره تو همو میگه: هیچ خوشم نمیاد کیهان اونجوری بغلت کنه
-اگه خوشت نمیاد چشماتو ببند تا نبینی
با اخم میگه: اینا رو گفتم که دیگه از این کارا نکنی
-تو با من نسبتی نداری که بخوای بهم امرونهی کنی
ماکان با داد میگه: روژان با اعصاب من بازی نکن
میترسم جوابشو بدم بعد دوباره یه اتفاقی بیفته... خوب میدونم تو اینجور مواقع بدجور اذیتم میکنه... سرمو به شیشه تکیه میدمو جوابشو نمیدم... اونم با اخم ماشین رو میرونه و دیگه چیزی نمیگه... کم کم با تکونای ماشین به خواب میرم

&&ماکان&&
نگاهی به روژان میندازه و لبخندی رو لباش میشینه... با خودش میگه هر چقدر که تو بیداری تخس و حاضرجوابه همونقدر تو خواب آرومه آرومه... یاد امروز که میفته دیوونه میشه... تو عمرش هیچکس تا این حد بهش بی محلی نکرده بود... پدرش به همه فهمونده بود که باید بهش احترام بذارن... هیچکس جرات نداشت باهاش مخالفت کنه... با اون همه بی محلی باز هم نتونست باهاش با خشونت رفتار کنه... نمیدونه چرا اینقدر در برابر روژان کوتاه میاد... یاد نگاه کیارش میفته وقتی که در مورد کلبه حرف زده شد کیارش مشکوک بهش نگاه میکرد... زیر لب زمزمه میکنه: نکنه چیزی فهمیده باشه؟
هنوز یادشه وقتی اون بهونه مسخره رو برای کیهان آورد تا روژان رو با خودش همراه کنه چطور ماهان و کیارش با تعجب نگاش میکردن... ولی هیچکدوم از اون نگاه ها براش مهم نبودن تو اون لحظه فقط هدفش این بود که روژان رو با خودش همراه کنه... ترسش از این بود که روژان شب با کیهان تو اون ویلا تنها بمونه... باید روژان رو از کیهان دور میکرد... وقتی کیهان اون طور روژان رو بغل کرد دلش میخواست یه کتک مفصل نثارش کنه ولی وقتی کیهان به روژان گفت خواهر کوچولو یه خورده آروم شد... با همه ی اینا باز هم براش سخته که روژان با کیهان تنها باشه...
زیر لب زمزمه میکنه: امروز واقعا روز سختی بود
فکرش میره به لحظه ای که روژان از حال میره تا به درمونگاه برسه هزار بار میمیره و زنده میشه.... وقتی روژان به هوش میادو باز بهش بی محلی میکنه و با دکتر هم اونجور حرف میزنه دوست داشت دکتر رو از اون روستا پرت کنه بیرون... خیلی براش سخته روژان با بقیه با شوخی و خنده حرف بزنه ولی با خودش اون طور رسمی و سرد... برای اولین بار تو زندگیش کوتاه اومد... برای اولین بار تو زندگیش شرطی رو قبول کرد... با حسرت نگاهی به روژان میندازه... خیلی براش سخته کنارش باشه و لمسش نکنه... تو عمرش اینقدر به کسی وابسته نشده بود... فکرشو که میکنه ممکن بود سلمان چه بلایی سر روژان بیاره داغون میشه... اصلا ازدواج سوسن براش مهم نیست اما نمیدونه چرا دوست داره به روژان کمک کنه... وقتی روژان اونجور با کنجکاوی به حرفاش گوش میداد دوست داشت محکم به خودش فشارش بده... اون لحظه قیافش خیلی بانمک شده بود... دقیقا مثله دختربچه هایی که بهشون عروسک مورد علاقشون داده میشه... ناخودآگاه اون لحظه خندش میگیره
با همه ی اینا هنوز نمیدونه روژان کجای زندگیش قرار داره... تو این موضوع که روژان رو دوست داره شکی نیست اما نمیدونه روژان رو برای چی میخواد... برای یه مدت کوتاه... برای سرگرمیش... برای لذت جنسی یا شاید برای زندگی... حتی با فکر به اینکه دختری رو برای زندگیش بخواد اخماش تو هم میره... دلش نمیخواد با وارد کردن دختری به زندگیش، زندگیه خودش رو محدود کنه... مخصوصا دختری مثله روژان که به راحتی به حرفاش گوش نمیده... اگه رفتارش مثل رزا بود باز میشد یه کاری کرد... از فکرش خندش میگیره اگه شبیه رزا بود که اصلا توجهش به روژان جلب نمیشد... خودش هم نمیدونه چی میخواد... مثله همیشه بعد از این همه فکر کردن به هیچ نتیجه ای نمیرسه

با تکون های دستی چشمامو باز میکنم... خمیازه ای میکشمو میگم: چی شد؟ رسیدیم؟
ماکان با لبخند نگام میکنه و میگه: آره خانم خواب آلود
کش و قوسی به بدنم میدمو میگم: همه ی بدنم درد میکنه
ماکان: لابد بد خوابیدی
-بی خیال... حالا باید کجا بریم؟
ماکان: پیاده شو... باید یه خورده پیاده روی کنیم
نگاهی به آسمون میندازم.. تاریکه تاریکه... شب شده... آهی میکشمو از ماشین پیاده میشم.... ماکان هم از ماشین پیاده میشه و میگه: راه بیفت
خودش هم باهام هم قدم میشه...
ماکان با جدیت میگه: به خورده تندتر بیا... خیلی دیروقته
-میترسم دوباره پام درد بگیره
ماکان که انگار ماجرای صبح رو فراموش کرده بود میگه: آخ... اصلا یادم نبود
-مهم نیست
ماکان: بهتره زیاد تند حرکت نکنی... اگه چیزی بشه اینجا درمونگاه نداره
با تعجب میگم: پس اهالی اینجا چیکار میکنند؟
ماکان: به درمونگاه روستاهای اطراف میرن
-بیچاره ها
ماکان: تو هم که فقط برای اهالی روستاها دل بسوزون
-خوب زندگیشون خیلی سخته... شما اربابها آدمای خودرای و مغروری هستین
ماکان: خجالت نکش... حرفی دیگه ای ته دلت مونده بزن
یکم فکر میکنم میگم: خودخواه و لجباز و یکدنده و خسیس هم هستین
لبخندی رو لبای ماهان میادو میگه: و دیگه؟
-هوم... خشنش یادم رفته بود
ماکان: مطمئنی دیگه چیزی اون ته مهای دلت نمونده
-نه خیالت راحت... فعلا چیزی یادم نیست اگه یادم اومد بهت میگم
ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: خیلی پررویی دختر
با اخم میگم: بی ادب... خجالت بکش.. من دارم حقیقت رو میگم
میخنده و چیزی نمیگه
یکم دیگه پیاده روی میکنیم که میگه همینجاست... یه خونه ی قدیمی ولی بزرگ رو بهم نشون میده... خونش از بیرون خیلی ترسناک به نظر میرسه
-چرا اینجا اینجوریه؟
ماکان: چه جوری؟
-بیشتر شبیه قصرهایی هست که توشون پر از تار عنکبوته
ماکان خنده ای میکنه و میگه: اینو اگه جلوی سلطان بگی زنده زنده پوستت رو میکنه
-لابد فکر کردی من هم اونجا وایمیستم و اجازه میدم تا زنده زنده پوستم رو بکنه
ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: تو رو که میدونم عجب جیغ جیغویی هستی... سلطان اگه بدونه کی رو با خودم آوردم اصلا رامون نمیده
-باید افتخار کنه که من میخوام وارد این خرابه بشم
با خنده سری تکون میده و چند ضربه به در میزنه
-سلطان با این همه دک و پزش یه زنگ به در خونش آویزون نکرده
ماکان: یادت باشه جلوی خودش این جوری صداش نکنی... فقط منو چند نفر از دوستاش این حق رو داریم
-پس چی بگم؟... نکنه انتظار داری برم دستاشو ببوسم و بگم آقا بنده رو خدمتکار خودتون بدونید... من رو به آشپزخونه راهنمایی کنید تا ظرفاتون رو بشورم
ماکان: نه مثله اینکه تا امروز کلا خودت رو ناقص نکنی راحت نمیشی
-اه... اه... آدم اینقدر ترسو
ماکان با اخم میگه: من ترسوام
-پس نه من ترسوام
ماکان: من به خاطر خودت میگم... اونا که با من کاری ندارن
-با من هم کاری ندارن... بیخودی که با خودم بادیگارد نیاوردم
چند ضربه دیگه به در میزنه وبا خنده میگه: من که بادیگاردی نمیبینم
-برو جلوی آینه میبینی
ماکان میخواد چیزی بگه که در باز میشه و یه پیرمرد جلوی در ظاهر میشه... تا ماکان رو میبینه میگه: آقا سلام
ماکان با اخم میگه: با سلطان کار داشتم
پیرمرد: بفرمایید داخل... الان صداشون میکنم
ماکان دستش رو دور شونه های من حلقه میکنه و من رو با خودش به داخل میکشونه... پیرمرد میخواد راه رو به ما نشون بده که ماکان با اخم میگه: برو ارباب رو صدا کن خودم راه رو بلدم
پیرمرد: چشم آقا
پیرمرد ازمون دور میشه... ماکان همونجور که دستش رو شونه هامه منو با خودش به داخل ساختمون میبره
-یه بار رودل نکنی؟
ماکان: نه خیالت راحت... من حالم خوبه خوبه
-نمیدونم چرا هر کار میکنم خیالم راحت نمیشه... بکش اون دستت رو... اومدیمو رودل کردی... قرص از کجا بیارم
ماکان: من راحتم گلم... بیخودی حرص نخور
-ولی من ناراحتم کاکتوس
ماکان میخنده و میگه: وقتی حرص میخوری بانمک میشی
داخل خونه هم مثل عهد بوقه... منو به سمت مبل هدایت میکنه... دستش رو از روی شونه هام برمیداره و بازوم رو میگیره... رو یه مبل دو نفره میشینه منو هم میکشه که بغلش بشینم... به آرومی کنارش میشینمو به اطراف نگاهی میندازم و میگم: مثله خونه ی ارواح میمونه چرا اینقدر تاریکه
ماکان: هیس... آبروداری کن... حالا معنی حرفای رزا رو درک میکنم
-مگه دروغ میگم؟
ماکان: روژان بذار از اینجا بریم بیرون حسابت رو میرسم که دیگه آبروریزی نکنی
-بهت میاد از این باباها بشی که دست بزن دارن
خندش میگیره و میگه: اگه تو مامان بچه ها بشی که بیچارم میکنی
با اخم میخوام چیزی بگم که صدای یه مرد رو میشنوم: سلام بر آقا ماکان گل

ماکان با شنیدن صدا از جاش بلند میشه... من هم مجبوری از جام بلند میشم
یه پیرمرد حدودای 70 ساله و با یه پسر همسن ماکان رو میبینم که وارد میشن...
ماکان: سلام آقا سلطان... حالتون چطوره؟
سلطان با جدیت میگه: خوبم ماکان جان
ماکان برمیگرده به سمت پسرو میگه: سلام کامران... تو چطوری؟
کامران میخنده و میگه: سلام پسر... خوبم... چی شد تو این فصل سال این طرفا اومدی؟
سلطان با تحکم میگه: بشینید
همه میشینیمو ماکان میگه یه کاری برام پیش اومد مجبور شدم بیام
سلطان نگاهی به من میندازه و میگه: معرفی نمیکنی؟
ماکان: روژان... دوست دخترم
ای لعنتی... باز گفت دوست دخترم... شیطونه میگه سوسکش کنما... حیف که فعلا بهش نیاز دارم... کارم پیشش گیره... با صدای سلطان به خودم میام که میگه: قبلنا با دخترای لال دوست نمیشدی؟
با اخم میگم: حالا خواست دوست بشه ببینه فوضولش کیه؟
رنگ از روی ماکان و کامران پرید... سلطان هم دهنش باز موند... جو سنگینی تو سالن به وجود اومد... بعد از مدتی سلطان به خودش میادو به ماکان میگه: ماکان این دختره رو هنوز ادب نکردی؟
با اخم میگم: نه... منتظر بود جنابعالی دستور بدین تا دست به کار بشه؟
ماکان میخواد چیزی بگه که سلطان با داد میگه: خفه شو
با نیشخند میگم: اول بزرگترا
از جاش بلند میشه و با داد میگه: چطور جرات میکنی با من اینطور حرف بزنی؟
با خونسردی میگم: من با هر کس همونجور صحبت میکنم که با من صحبت میکنه... اگه برخوردتون از اول درست بود اینطور برخورد رو از من نمیدیدین... بهتره بشینید سرجاتون و بیخودی داد و فریاد راه نندازین
از شدت خشم دستاشو مشت میکنه... کامران از جاش بلند میشه و میگه: آقاجون آروم باشین
و با اخم بهم نگاه میکنه.... ماکان هم با عصبانیت بهم زل میزنه ولی من با خونسردی به همه شون نگاه میکنم... سلطان به کمک کامران رو مبل میشینه و بهم میگه: خیلی گستاخی... من تحمل آدمای گستاخ رو ندارم... از خونه ام گم شو بیرون
با پوزخند از جام بلند میشمو میگم: منم تحمل آدمای بیشعور رو ندارم... وقتی شعورتون نمیکشه با یه مهمون چطور صحبت کنید انتظار دارید بهتون احترام هم بذارم
ماکان دستمو میگیره و میگه: روژان بشین
به شدت دستمو از دستاش میکشم بیرونو میگم: سوئیچ رو بده میرم تو ماشین
ماکان برای جلوگیری از دعواهای احتمالی سوئیچ رو بهم میده و میگه: زود میام
سری تکون میدمو حرکت میکنم
سلطان که باورش نمیشه من با ماکان اینطور حرف بزنم و ماکان هم اینقدر زود از من اطاعت کنه میگه: از کدوم روستا هستی؟
همونجور که دارم میرم با اخم میگم: خوشم نمیاد به هر کسی مشخصاتم رو بدم
سلطان: واستا
ولی من بی توجه به اون به راهم ادامه میدم
سلطان با داد میگه: ماکان جلوشو بگیر
ماکان: سلطان بذارید روژان بره ممکنه......
با داد میپره وسط حرفشو میگه: گفتم نگهش دار
ماکان به ناچار از جاش بلند میشه و بازوی من رو که به در ورودی رسیده بودم میگیره و با عصبانیت میکشه... صورتشو میاره نزدیک گوشمو میگه: همینو میخواستی؟
با پوزخند میگم: از تو که بدتر نیست
با خشم میگه: صد برابر من بدتره
با لبخند میگم: خوب شد نمردیمو ترس تو رو هم دیدیم
هیچی نمیگه فقط دندوناشو با عصبانیت رو هم فشار میده منو رو مبل پرت میکنه و خودش هم کنارم میشینه
سلطان با خشم میگه: بگو پدر و مادرت کیه؟
-لزومی نداره که شما بدونید
سلطان: داری با اعصاب من بازی میکنی کاری نکن عصبانی بشم
با خونسردی میگم:اولا مگه اعصابتون اسباب بازیه که من بخوام باهاش بازی کنم... ثانیا شما همین الان هم عصبانی هستین پس گردن کسی نندازین
سلطان: کاری نکن با شلاق به جونت بیفتم
-شما زحمت نکشین قبلا توسط همین آقایی که کنارم نشسته صرف شد... این راهکارها قدیمی شده... راهکار جدید ارائه بدین
سلطان از این همه پررویی من دهنش باز میمونه و به سمت ماکان برمیگرده و میگه: ماکان این دختره کیه؟
-خواهر رزاهه
کامران بهت زده میگه: دختر قاسم رو میگی... همون که خواهرش اومد همه چی رو بهم زد؟
ماکان سری تکون میده و سلطان با تعجب میگه: این دختره زبون دراز با همین نیم وجب قدش همه چی رو بهم زدو شما هیچ کاری نتونستین کنید
یه سرفه مصلحتی میکنمو میگم: خوبه من جلوتون نشستما... حداقل میخواین غیبت کنید یه جای دیگه برید
کامران با صدای بلند میخنده و میگه: این دختره واسه خودش اعجوبه ایه
-این تعریف بود یا توهین؟
کامران: جنابعالی بذارین پای تعریف
-یعتی شما توهین کردین ولی من باید بذارم پای تعریف
کامران دستشو میاره بالا و میگه: بنده تسلیمم... وقتی ماکان حریف این زبون نشه دیگه من چیکاره ام
سلطان: نه... خوشم میاد... دختره با جربزه ای هستی
-آخرش من نفهمیدم لالم یا با جربزه
سلطان: درس میخونی؟
-امسال تموم شد
سلطان: شنیدم مخالف سرسخت این ازدواج بودی؟
-اشتباه شنیدین
سلطان با تعجب میگه: یعنی چی؟
-اون کسی که مخالف بود رزا بود... من فقط و فقط به خواهرم کمک کردم... من نه مخالفم نه موافق... تصمیم با خواهرمه
سلطان: بهتره بذاری این ازدواج سربگیره... من اگه بخوام میتونم دو سوته سرتو زیر آب کنم
با پوزخند میگم: اونقدرا هم کشکی نیست... شما اگه بخواین هم نمیتونید چنین کاری کنید... اونقدر آدم دور برم هستن که اگه بلایی سرم بیاد بیکار نشینن
سلطان با خشم نگام میکنه و میگه: خودت که خوب به ماکان چسبیدی ولی برای خواهرت اجازه نمیدی؟
میخوام جوابشو بدم که ماکان با دستپاچگی میگه: سلطان همه مشکلا داره حل میشه... راستش اومدم اینجا تا ازتون درخواستی کنم
سلطان بیخیال من میشه و میگه: بگو پسرم
این جور که معلومه خیلی ماکان رو دوست داره
ماکان: راستش شنیدم کسی تو این روستا بنام قادر کوهی زندگی میکنه... شما میشناسینش؟
سلطان سری تکون میده و میگه: آره... اصلا ازش خوشم نمیاد... چه غلطی کرده... برات مشکلی درست کرده؟
ماکان: میخواد با یکی از دخترای روستا ازدواج کنه اگه میشه کمک کنید این ازدواج سرنگیره
سلطان: مگه قراره با کی ازدواج کنه؟
ماکان: راستش قاسم سر قمار روی یکی از دختراش شرطبندی کرد...
سلطان دستشو بالا میاره و میگه: فهمیدم... دلیل مخالفتت چیه؟
ماکان: کیارش داره رزا رو راضی میکنه... نمیخوام یه ناراحتیه دیگه به وجود بیادو دوباره برامون دردسر بشه... قاسم هم خیلی اذیتمون کرد
سلطان: غلط کرده... بعد تو همونجور بیکار نشستی
ماکان: فعلا نمیتونم کاری کنم
سلطان: اونوقت چرا؟
ماکان: اون لعنتی میدونه رزا خیلی رو مادرش حساسه.... تا بلایی سرش میارم رو اون زن تلافی میکنه
سلطان: تو چرا اینقدر حرص اون زن رو میخوری؟
ماکان: رزا رو مادرش حساسه... وقتی بلایی سر قاسم میارم... اون هم تلافیشو سر زنش در میاره.. همین باعث میشه که رزا فکر کنه همه ی اینها زیر سر منه و بیشتر از کیارش دور میشه
سلطان: آخه این کیارش چرا اینقدر زن زلیل بازی در میاره؟
-حالا یه نفر هم بین شما پیدا میشه که درست رفتار میکنه شماها مخالف کارش هستین
سلطان نگاهی بهم میندازه و میگه: از کی کتک خوردی؟
با تعجب میگم: بله؟
سلطان: گوشه ی لبت هنوز زخمه... صورتت هم کبوده... معلومه کتک خوردی... دارم میپرسم کی این کارو کرده؟
-چه فرقی به حال شما داره؟
سلطان: خوشم نمیاد سوالم رو با سوال جواب بدی
لبخندی رو لبام میشینه و میگم: این جمله رو زیاد شنیدم
کامران خندش میگیره و میگه: لابد از ماکان
یه لبخند محو رو لبهای سلطان میادو میگه: هر چند از دخترای زبون دراز خوشم نمیاد اما تا وقتی دوست دختر ماکانی خوشم نمیاد کسی روت دست بلند کنه... ماکان و ماهان رو مثله کامران و کامیار دوست دارم
سلطان: حالا بگو ببینم چند سالته؟
-22 سال
سلطان: هنوز خیلی بچه ای
-صورتمو نزدیک گوش ماکان میبرمو میگم: پستونکمو بده
به زور خندشو جمع میکنه و آروم میگه: روژان فقط خفه شو
سلطان: چی در گوش ماکان میگی؟
لبخندی میزنمو میگم: چیز مهمی نبود
سلطان: من هر سوالی ازت میپرسم جوابه سربالا میشنوم
با مظلومیت میگم: چرا دروغ میگین در مورد سن و درسم که جواب سربالا نشنیدین
کامران پخی میزنه زیر خنده... سلطان هم خندش میگیره... ماکان هم سری به نشونه ی تاسف تکون میده... دقیقا رفتارش مثله رزا شده... سلطان یه جوری نگام میکنه و میگه: اومدی واسه همیشه تو روستا بمونی؟
با تعجب میگم: معلومه که نه... من خیلی بتونم بمونم یه هفته هست... بعدش باید برم... من فقط آخر هفته ها با رزا سری به مادرش میزنم
حالا اون با تعجب نگام میکنه و میخواد چیزی بگه که ماکان میپره وسط حرفشو میگه: سلطان نگفتین چیکار میکنید؟
سلطان مشکوکانه نگاهی به ماکان میندازه و میگه: اون موضوع که حل شده ست... فقط باید تا فردا صبر کنید تا قادر رو بیارن... الان دیروقته
ماکان سری تکون میده و میگه: باشه، پس ما دیگه میریم بقیه کار با شما
سلطان با تحکم میگه: امشب هردوتون مهمون من هستین... فردا بعد از اینکه کارای مربوط به قادر رو انجام دادم میرین
کامران: آره... بابا راست میگه... تا فردا کامیار هم میرسه
ماکان: مگه کامیار کجا رفته؟
کامران: یه سر رفته شهر تا فردا بر میگرده

سلطان: چرا ماهان و کیارش رو با خودت نیاوردی؟
ماکان: میخواستیم زود برگردیم
از بس اینا حرف میزنن حوصلم سر رفته.. هی سر جام وول وول میخورم... با خودم فکر میکنم این سلطان اونقدرا هم بد نیستا... حداقل مثله بقیه شلاقشو در نیاورد... کامران منو یاد ماهان میندازه... جدیت پدرشو نداره... با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: روژان چیزی شده؟
نگاهی به ماکان و بقیه میندازم که با تعجب نگام میکنند میگم: نه... چطور؟
ماکان: پس چرا آروم نمیگیری؟
با تعجب میگم: من که آرومم
ماکان: پس چرا اینقدر تکون میخوری؟
-اسیر که نگرفتی... ایکاش میگفتم کیهان با تو بیاد خودم میرفتم شهر... حوصلم سر رفت از بس اینجا نشستم
ماکان: امان از دست تو
کامران با تعجب مبیه: ماکان نکنه خبراییه؟
ماکان با اخم میگه: منظورت چیه؟
سلطان با جدیت میگه: هیچکدوم از دوست دخترات باهات اینجوری حرف نمیزدن... ولی این دختر زیادی باهات راحته
میخوام چیزی بگم که ماکان میگه: روژان کلا آدم راحتیه... با خوده شما هم اینطور صحبت میکنه
سلطان: خودت که داییت رو میشناسی... روت حساب باز کرده... بهتره سرخود واسه ی خودت تصمیم نگیری؟
ماکان اخماش میره تو همو میگه: سلطان شما دیگه این حرفو نزنید... من قصد ازدواج با هیچکسو ندارم
سلطان سری تکون میده و میگه: از من گفتن بود... دائیت هم خیلی از دستت کفری بود
ماکان: اومد با شما صحبت کرد؟
سلطان: آخرین باری که اومده بود خیلی کلافه بود... میگفت ماکان قدر دخترمو نمیدونه
با کنجکاوی به حرفاشون گوش میدم
ماکان: من از شهناز زیاد خوشم نمیاد
سلطان: به نظر من رفتارای تو و شهناز خیلی شبیه هم هست
ماکان: ای بابا... من زن زوری نمیخوام
سلطان با صدای بلندی میخنده و میگه: یعنی یکی رو زیر سر داری؟
ماکان با کلافگی میگه: معلومه که نه... من اصلا زن نمیخوام
سلطان: یادت باشه اگه روزی بخوای ازدواج کنی دائیت آروم نمیشینه
ماکان: ممن اگه بخوام ازدواج کنم به هیچکس ربطی نداره... خوشم نمیاد کسی تو کارام دخالت منه
سلطان: مثله بابات غد و یکدنده ای
اینو میگه و بعد برمیگرده طرف منو میگه: یکم از خودت بگو
از این که اینقدر در مورد من کنجکاوی میکنه تعجب میکنم
-روژانم... 22 ساله... رشته ی نرم افزار... پدر و مادرم هم فوت شدن و با تنها خواهرم زندگی میکنم
سلطان با جدیت میگه: پدر و مادرت کی فوت شدن؟
با یادآوری خونوادم اشک تو چشام جمع میشه و میگم: یه چند ماهی میشه
ماکان با ناراحتی نگام میکنه و یه دستمال به طرفم میگیره
سلطان: بهت تسلیت میگم
با لحن غمگینی میگم: ممنون
سلطان: ماکان رو دوست داری؟
نگاهی به قیافش میندازم... جدیت ازش میاره... نگاهی به ماکان میندازم... رنگش پریده... تو چشماش التماس موج میزنه... نمیدونم چی بگم... اگه بگم دوستش ندارم خیلی زشته... اگه بگم دوستش دارم ولی بعد ترکش کنم بعد ممکنه برای رزا بد بشه... نگاهی به سلطان میندازمو میگم: هنوز خودم هم نمیدونم
سلطان بهت زده میگه: یعنی چی؟
-من چه جوری توی چند روز میتونم بفهمم کسی رو دوست دارم یا نه؟
سلطان اخماش میره تو همو میگه: ماکان یه مرد همه چیز تمومه... دلیلی برای شک وجود نداره... باید به این دوستی افتخار هم کنی
-ماکان اگه بهترین مرد روی زمین هم باشه اگه خصوصیات رفتاریمون بهم نخوره نمیتونم باهاش بمونم
سلطان: دختر یکدنده ای هستی
-اشتباه میکنید... من فقط میخوام با منطق تصمیم بگیرم
سلطان: تا حالا دختری مثله تو ندیدم
-دلیلش روشنه... تو این دنیا هیچکس شبیه هم نیست
سلطان: به نظرت خواهرت راضی میشه با کیارش ازدواج کنه؟
-نمیدونم... خودش باید تصمیم بگیره
سلطان: یه بار خواهرتو بیار دوست دارم عشق کیارش رو ببینم
لبخندی میزنمو هیچی نمیگم
سلطان: نگفتی کی این بلا رو سرت آورد
-بیخیال با گفتنش که چیزی حل نمیشه
سلطان: میدونی اگه با ماکان نبودی زنده از اینجا بیرون نمیرفتی
-اگه با ماکان نبودم اصلا اینجا نمیومدم
با صدای بلند میخنده و میگه از این رک بودنت خیلی خوشم اومد
سلطان برمیگرده سمت ماکانو میگه: تو باهاش این کارو کردی؟
ماکان: نه... قاسم و عباس با پسراش ریختن سرش
سلطان با تعجب میگه: آخه چرا؟
ماکان ماجرا رو واسه ی سلطان تعریف میکنه
سلطان با خشم میگه: اون قاسم دیگه خیلی روشو زیاد کرده
ماکان: من هم خیلی از دستش عصبانیم... نقشه های زیادی براش دارم... فقط موکولش کردم به آینده
سلطان: اون عباس و احمد رو نباید زنده میذاشتی... چطور به خودشون جرات دادن دست رو کسی بذارن که تو انتخابش کردی
اصلا از این حرفش خوشم نیومد... اخمی میکنم ولی چیزی نمیگم... چون میدونم سلطان هم یکی مثله ماکانه... حرف زدن باهاشون هیچ فایده ای نداره
ماکان: اگه روژان نرسیده بود... احمد رو زنده نمیذاشتم
سلطان با اخم به سمت من برمیگرده و میگه: نباید اون کار رو میکردی؟
-یعنی یه گوشه وایمیستادمو مرگ یه نفر رو تماشا میکردم... من هنوز اونقدرا بی رحم نشدم
سلطان: مثله اینکه یادت رفته از دست همینا کتک خوردی
-کتک خوردم ولی دلیل نمیشه که جلوی چشمام جون دادنشون رو ببینمو هیچ کار نکنم
سلطان با اخم میگه: زیادی احساساتی هستی
-احساساتی بودن رو به بی احساس بودن ترجیح میدم
سلطان: شنیدم با دایی ماکان هم دعوا راه انداختی
-من با هیچکس دعوا ندارم... من همیشه جواب برخوردایه افراد رو شبیه خودشون میدم
با پوزخند میگه: شنیدم کتک هم خوردی
-پس باید اینم شنیدی باشین که خان دایی هم یه سیلی نوش جان کرد
ماکان: روژان
-چیه؟بده نمیخوام خبرا نصفه و نیمه پخش شه
کامران و سلطان با دهن باز نگام میکنند

کامران و سلطان با دهن باز نگام میکنند... سلطان به خودش میادو میگه: دختر با این زبونت آخر سر خودت رو به باد میدی... مطمئن باش پرویز تلافی میکنه
-پرویز دیگه کیه؟
کامران با شوخی میگه: همون خان دایی
-یکی زدم یکی خوردم دیگه تلافی واسه ی چی؟
سلطان: خیلی ساده ای دختر... خیلی
نگاهی به ماکان میندازه و میگه برید استراحت کنید... موقع شام صداتون میکنم... لحنش خیلی آرومتر شده... ماکان بلند میشه
ماکان: پس فعلا با اجازه
نگاهی متعجبی بهش میندازم... چه از خدا خواسته هم بود
بازوم رو میکشه به زور بلندم میکنه
یه لبخند اجباری میزنمو میگم: بااجازه
سلطان با جدیت سری تکون میده و اجازه ی رفتن ما رو صادر میکنه... اه.... اه... فکر کنم اینجا برای دستشویی رفتن هم باید اجازه بگیریم... همونجور که بازوم تو دست ماکانه باهاش همقدم میشم
-ول کن دستمو... از بس کشیدی کش اومد
ماکان با اخم میگه: جنالعالی حرف نزن که از دستت خیلی کفریم
میخوام یه چیزی بگم که میگه: یه کاری نکن بزنم زیر قولما
-داری تهدیدم میکنی؟
ماکان: دارم بهت اخطار میدم
-خوب اینم که شد همون
دیگه هیچی نمیگه و من رو به سمت یکی از اتاقا میبره... در رو باز میکنه و داخل میشه منم با خودش میکشه تو اتاق و در رو میبنده... منو به سمت کاناپه هل میده و خودش جلوم میشینه... سعی میکنه طوری صحبت کنه که صداش از اتاق بیرون نره
ماکان: این آبروریزی چی بود راه انداختی؟
با تعجب میگم: آبروریزی کدومه؟ هر کی هر چی گفت جواب شنید
ماکان سعی میکنه خشم خودش رو کنترل کنه و با ملایمت میگه: روژان تو نباید اونجور با سلطان حرف بزنی
-یعنی ساکت بشینم هر چی دلش خواست بارم کنه
ماکان: سلطان اصلا اونی که نشون میده نیست؟ سلطان نسبت به پدر و دائیم خیلی خیلی نرم تره... نمیگم خیلی دلرحمه ولی آدم شناسه... سلطان رو مثله پدرم دوست دارم... دوست ندارم دیگه بهش توهین کنی
-اگه کسی بهم توهین نکنه من کاری بهش ندارم
با عصبانیت نفسشو بیرون میده و میگه: آخه من چیکارت کنم؟
سعی میکنه خودش رو آروم کنه... معلومه خیلی داره خودش رو کنترل میکنه که صداش بالا نره
ماکان: چرا اینقدر کله شقی میکنی؟ امشب کلی شرمندم کردی
-مجبور نبودی منو با خودت بیاری
با عصبانیت میگه: به خاطر تو اومدم بعد تو رو با خودم نیارم
ماکان: ما اینجا مهمون هستیم... مهم نیست طرف مقابل چه برخوردی داره... تو باید حداقل به میزبانت احترام بذاری... اصلا میزبان هیچی... لااقل احترام سنش رو نگه میداشتی
-مگه ما امروز خونه ی مباشر رفتیم تو به میزبانت احترام گذاشتی... اون موقع که بهت گفتم تشکر کن گفتی وظیفشه ولی الان میای میگی حداقل احترام میزبانت رو داشته باش... اون هم چه میزبانی، میزبانی که بهم توهین کرده... در صورتی که امروز خونه ی مباشر فقط و فقط با احترام باهامون برخورد کردن ولی تو اصلا هیچ ارزشی براشون قائل نشدی... از همه ی اینا بگذریم بهم میگی احترام سنشو داشته باش مگه تو به حرمت موهای سفید اون پیرمرد اون روز از چند تا میوه گذشتی که امروز از من این انتظار رو داری؟ من اگه حرفی میزنم برای اینه که حقم پایمال نشه ولی تو فقط و فقط برای غرورت دست به چنین کارایی میزنی... اگه امروز توهینی به سلطان شد جوابه حرفایی بود که بهم زده شد، من با توجه به شخصیت آدما ببهشون احترام میذارم اما تو برای کسایی احترام قائلی که از لحاظ مال و ثروت در سطح بالایی باشن... خواهش میکنم بیخودی منو نصیحت نکن وقتی خودت همه ی این رفتارا رو داری چطور از من انتظار داری رفتارم رو اصلاح کنم...
ساکت میشه... هیچ جوابی برای حرفام نداره... معلومه از دستم کلافه شده... با خشم دستشو لای موهاش فرو میبره... بعد از مدتی به آرومی میگه: روژان خواهش میکنم یکم مراعات کن... عصبانیت زیاد برای سلطان خوب نیست... اون قلبش مشکل داره
سری تکون میدمو میگم: سعیمو میکنم... اما قول نمیدم
ماکان با ناراحتی میگه: همینش هم خیلیه

هیچی نمیگم و ماکان هم از جاش بلند میشه و به سمت تخت حرکت میکنه و خودش رو روی تخت دو نفره پرت میکنه و طاق باز دراز میکشه
-چرا دراز کشیدی... برو از اتاق بیرون
به پهلو میشه و با شیطنت نگام میکنه... دیگه خبری از ناراحتی چند دقیقه پیش تو چهرش نیست... با شیطنت میگه: کجا برم؟
-چه میدونم... یه اتاق دیگه... مگه من نباید اینجا استراحت کنم؟
ماکان: اوهوم
-پس تو اینجا چیکار میکنی؟
ماکان: خوب من هم باید اینجا استراحت کنم
با داد میگم: چی؟
ماکان به سرعت رو تخت میشینه میگه: چه خبرته... یواش تر
اینبار آهسته تر میپرسم: چی میگی؟
ماکان: من همیشه با دوست دخترام تو یه اتاق میخوابم
با دهن باز نگاش میکنم... بعد از چند دقیقه اخمام میره تو هم... از جام بلند میشمو به سمت در حرکت میکنم... صدای قدمهای ماکان رو پشت سرم میشنوم... هنوز دستم به دستگیره نرسیده خودش رو بهم میرسونه و میگه: کجا؟
با اخم میگم: هر جایی به جز اینجا
ماکان: من کاریت ندارم... دوست ندارم سلطان به رابطه مون شک کنه
-چه دلیلی داره به سلطان دروغ بگی؟
ماکان با خونسردی بازومو میگیره و با خودش میکشه و میگه: من به کسی دروغ نگفتم تو واقعا دوست دخترمی...
-چرا نمیفهمی من اصلا نمیخوامت.... اصلا دلم نمیخواد باهات دوست باشم
با لحن خشنی میگه: برام مهم نیست... قبلا هم گفتم من اگه چیزی رو بخوام به دست میارم
منو رو کاناپه پرت میکنه... خودش به سمت میز میره... از روی میز یه کلید رو برمیداره... بعد به سمت در میره و در رو قفل میکنه
بهت زده نگاش میکنم
وقتی تعجبمو میبینه میگه: از بچگی زیاد اینجا می یومدم...سلطان هم این اتاق رو به من داد... هر وقت اینجا بیام تو همین اتاق استراحت میکنم... اگه کسی هم باهام باشه با خودم تو همین اتاق میارم... حالا بهتره دختر خوبی باشی کاری به کارت ندارم
با اخم میگم: هیچ خوشم نمیاد منو مجبور به کاری کنی که دوست ندارم
ماکان: اگه ببینم داری از مهربونیم سواستفاده میکنی بدجور حالت رو میگیرم... من با همه دوست دخترام همینطور رفتار میکنم بهتره خودت رو تافته جدا بافته ندونی... اگه میبینی بهت کاری ندارم دلیلش اینه که من رابطه جنسی رو به زور نمیخوام... اما اگه حس کنم داری از این مهربونیم سواستفاده میکنی مطمئن باش بر خلاف میلم عمل میکنم... برام هم مهم نیست تو از چی خوشت میاد یا از چی بدت میاد... وقتی با منی باید به حرفام گوش کنی
نفسمو با حرص بیرون میدم و رو کاناپه دراز میکشم... چشمامو میبندمو به حرفهای ی سر و ته ماکان فکر میکنم...ماکان هم دواره رو تخت دراز میکشه... نمیدونم چقدر گذشته با شنیدن نفس های منظم ماکان میفهمم به خواب رفته... من هم تو فکر هستم که با صدای در به خودم میام... ماکان هم با صدای در بیدار میشه و سرجاش میشینه... یه خمیازه میکشه و از تخت پایین میاد... به سمت در میره و در رو باز میکنه
با اخم میگه: چیکار داری؟
نمیبینم کی پشت در واستاده... فقط صدای یه دختر رو میشنوم...
دختر: آقا غذا آماده ست... ارباب گفتن صداتون کنم
ماکان: میتونی بری... الان میایم
دختر: بله آقا
ماکان به سمت من برمیگرده و میگه: روژان پاشو باید بریم
از رو کاناپه بلند میشمو لباسم رو مرتب میکنم... به سمت ماکان میرم که کنار در منتظرمه... تا بهش میرسم میگه: روژان دیگه سفارش نکنما... درست رفتار کن
بی توجه به حرفش از در خارج میشم... سریع بازومو میگیره منو میکشه داخل اتاق... در رو میبنده و میگه: جوابی نشنیدم
با جدیت میگم:کاری نکن همین حالا اینجا رو ترک کنم... بهتره بازوم رو ول کنی؟
ماکان: روژان
نمیذارم حرفی بزنه بازومو از دستش بیرون میکشم ... درو باز میکنم از اتاق خارج میشم... میدونه اگه بخواد تهدیدم کنه بیشتر تحریک میشم... میدونه تسلیم نمیشم به ناچار لحنشو ملایمتر میکنه و میگه: روژان خواهش میکنم
-سعیمو میکنم... ادامه نده
لبخندی رو لباش میشینه و هیچی نمیگه ... با من هم قدم میشه و منو هدایت میکنه... وقتی میز غذاخوری رو میبینم دهنم از تعجب باز میمونه... اونقدر غذا رو میز هست که میتونه یه گردان رو سیر کنه... از این جور زندگیهای تجملاتی به شدت متنفرم... سلطان و کامران پشت میز نشستن... یه پسر دیگه هم بهشون اضافه شده... با پوزخند به من و ماکان نگاه میکنه... ماکان با دیدن پسره اخماش میره تو همو میگه: سلام کامیار... کامران میگفت فردا میای
کامیار از جاش بلند میشه با ماکان دست میده و میگه: سلام ماکان خان... چطوری پسر؟... حالا ناراحتی زود اومدم
ماکان فقط میگه: خوبم... تو چطوری؟
کامیار به سمت من برمیگرده و براندازم میکنه و میگه: با همچین هلویی باید هم خوب باشی
از این حرفش حرصم میگیره نگاهی تندی به ماکان میندازم که رنگ از صورتش میپره... کامران با لبخندو سلطان بی تفاوت نگامون میکنند... کامیار هنوز داره براندازم میکنه... از نگاش اصلا خوشم نمیاد... معلومه از اون آدمای هیزه
به سردی به همه سلام میکنم... یه صندلی رو عقب میکشم و میشینم... ماکان که انگار خیالش از بابت من راحت شده باشه میگه: بشین غذات رو بخور الان سرد میشه

کامیار دقیقا جلوی من میشینه... ماکان هم صندلی کنار من رو عقب میکشه و کنارم میشینه... یه مقدار سوپ برای خودم میکشمو شروع به خوردن میکنم
ماکان: روژان جان برنج برات بکشم؟
به سردی میگم: ممنون میل ندارم
ماکان دیگه هیچی نمیگه یه خورده برای خودش غذا میکشه و شروع به خوردن میکنه... در تمام مدتی که غذا میخوردم سنگینی نگاه کامیار رو روی خودم احساس میکردم... غذا کوفتم شد... چند بار نگام به نگاهش گره خورد که با اخم نگامو ازش گرفتم اما لعنتی دست بردار نبود... بالاخره هم ساکت نمیشینه و میگه: بهتره تا میتونی اینجا غذا بخوری چون میترسم از سوهاضمه تلف شی
با خونسردی میگم: شما نگران بنده نباشین... بهتره به جای خوردن اون همه غذا یه خورده رژیم بگیرین... چیزی نمونده منفجر بشین
حالا بدبخت اونقدرا هم چاق نیست ولی همون یه خورده هم بدجور تو ذوق میزنه... با این حرف من کامران میزنه زیر خنده... رو لبای سلطان هم یه لبخند میشینه... ماکان هم خندش میگیره اما سعی میکنه جلوی خودش رو بگیره... اما کامیار تا مرز انفجار فاصله ای نداره.... ولی با همه ی خشمش سعی میکنه با خونسردی رفتار کنه
با آرامش تصنعی میگه: ماکان جان بهتره چند روز دوست دخترتو بهم قرض بدی... زیادی چموشه... بد نیست یه خورده ادب بشه
اخمای ماکان تو هم میره ... میخواد چیزی بگه که من میگم: آقای مدعی ادب شما بهتره سر میز غذا صحبت نکنید... اینو یه بچه شش ساله هم میدونه که ادب حکم میکنه موقع غذا خوردن حرفی زده نشه...اونوقت شمایی که میخواین بقیه رو ادب کنید این چیز کوچیک رو هم نمیدونید
دیگه تحمل نمیکنه با خشم میگه: دختره ی دهاتی فکر کردی اگه با یه آدم حسابی دوست بشی خودت هم آدم حسابی میشی
با خونسردی میگم: بنده چنین فکری نکردم، بنده میگم آدم حسابی بودن به پول و ثروته آدما نیست بلکه به شخصیت آدما بستگی داره ... مثلا خود شما این همه پول و ثروت دارین ولی من اصلا شما رو جز آدمیزاد حساب نمیکنم ولی خیلیای دیگه به نون شبشون محتاجن ولی شخصیتشون اونقدر والاست که من هم جلوشون کم میارم
یه لبخند رو لبای سلطان میشینه... تعجب میکنم... من دارم با پسرش این طور حرف میزنم بعد این لبخند میزنه
کامیار با خشم میگه: میخوای بگی تو خیلی آدم حسابی هستی
به سمت کامیار برمیگردمو میگم: من چنین ادعایی ندارم ولی اینو میدونم کسی که خودش رو خیلی بزرگ میدونه از همه کوچیکتره
از پشت میز بلند میشمو میگم: ممنون بابت غذا
بعد هم به سمت اتاقی که با ماکان رفتیم میرم و داخل اتاق میشم... رو کاناپه میشینم و به لبخند سلطان فکر میکنم... یکی از عجیب ترین آدمایی هست که تا حالا دیدم... فکر میکردم با حرفم عصبی بشه... سرم داد بزنه... منو از خونه بیرون کنه... اما اون هیچ کار نکرد... نا خودآگاه یه لبخند رو لبم میشینه... شاید برخوردم با سلطان اشتباه بود... هر چند خودش باعث شد اما من هم زود قضاوت کردم.. یادم باشه موقع رفتن ازش عذرخواهی کنم... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم در اتاق باز میشه و ماکان وارد اتاق میشه... با عصبانیت در رو محکم میبنده و به سمت تختش میره
بی مقدمه میگه: خوشم نمیاد با کامیار دهن به دهن بشی... فردا هم بعد از اینکه خیالمون از بابت قادر راحت شد زود از اینجا میریم
آهی میکشمو سرمو تکون میدمو میگم: اصلا از کامیار خوشم نیومد... خیلی هیزه
ماکان: لعنتی... نباید قبول میکردم بمونیم.. فکر کردم تا فردا ظهر پیداش نمیشه... اکثرا میره شهر دیر میاد...
-بیخیال
ماکان: بیا رو تخت بخواب
-فقط همین مونده با تو رو یه تخت بخوابم
ماکان: کاری بهت ندارم... من این طرف میخوابم تو هم اون طرف بخواب
-ترجیح میدم رو کاناپه بخوابم
زیر لب زمزمه میکنه: به جهنم
رو کاناپه دراز میکشم و هیچی نمیگم... اون هم رو تخت دراز میکشه و پشت به من میخوابه... چشمامو میبندمو ترجیح میدم به چیزی فکر نکنم کم کم پلکام خسته میشنو به خواب میرم
با تکون های دستی از خواب بیدار میشم... نگاهی به اطرافم میندازمو تازه یاد موقعیتم میفتم... خودم رو روی تخت میبینم که ماکان بالای سرم واستاده
-من اینجا چیکار میکنم؟
ماکان: صبح بیدار شدم رفتم صبحونه خوردم... موقع رفتن آوردمت رو تخت... برای تو هم صبحونه آوردم که همین جا بخوری؟
-خوب بیدارم میکردی با هم میرفتیم
ماکان: نمیخواستم با کامیار رو به رو بشی.. بشین صبحونت رو بخور سلطان یه نفر رو دنبال قادر فرستاده
شالم دور گردنم پیچیده... شال رو روی سرم مرتب میکنمو سینی صبحونه رو میذارم جلوم... صبحونمو کامل میخورم و سینی رو گوشه ی میزی که تو اتاق هست میذارم
-ممنون
ماکان سری تکون میده و بی مقدمه میگه: بهتره این چند روز تو ویلای ما بمونید... اینجوری حداقل غصه خوراک رو ندارین
-نه بابا.. بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.. خودم یه چیزایی بلدم... رزا هم به زودی پیداش میشه... بهتره برم ویلا رو واسه ورود رزا و دوستم آماده کنم
ماکان: دوستت هم داره میاد؟
-اوهوم... هم دوستم... هم خواهر حمید... هم رزا... واسه همین میخوام چند روز بیشتر بمونم وگرنه که جمعه برمیگشتیم
ماکان: اگه خواهر حمید بود برای چی دیگه رزا رو اونجا گذاشتی؟
با بیخیالی میگم: خواهر حمید خیلی بچه ست... فقط شش سالشه
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: اسمش چیه؟
با ذوق میگم: اسمش هاله ست... کیارش دیده... اینقده ناز و خوشگله... آدم دلش میخواد لپشو گاز بگیره... وای یه بار با هم رفتیم از این لباس خوشگلا براش خریدیم اینقده خوشگل شده بود
با لبخند میگه: اینجور که معلومه خیلی بچه دوست داری
-عاشقشونم
با صدای در به خودمون میایم
ماکان در رو باز میکنه و میره بیرون... بعد از چند دقیقه میاد داخلو میگه: روژان بیا
بلند میشمو میگم: باشه
ماکان: یادت باشه چیزی رو جا نذاری دیگه برنمیگردیم
سری تکون میدمو نگاهی به اطراف میندازم... وقتی مطمئن میشم چیزی رو جا نذاشتم به سمت ماکان میرم... ماکان که منتظرم واستاده بود تا منو کنار خودش میبینه دستشو رو شونه هام میذاره و منو به خودش میچسبونه
-باز تو بهم چسبیدی؟
با خنده میگه: همینه که هست... آش کشکه خالته بخوری پاته نخوری پاته
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو هیچی نمیگم اونم با خنده منو به سمت سالن میبره... سلطان و کامیار و کامران رو مبل نشستن... سه تا مرد غریبه هم سرپا واستادن... دو تا از اون مردا به قیافشون میخوره نوچه های سلطان باشن که دو طرف مردی واستادن... اون مرد وسطی هم با ترس به سلطان نگاه میکنه و هیچی نمیگه... ماکان منو به سمت یه مبل دونفره هدایت میکنه و مجبورم میکنه بغلش بشینمو با جدیت به اون مرد که حدس میزنم قادر باشه نگاه میکنه
سلطان با لحن جدی به قادر میگه: شنیدم میخوای ازدواج کنی؟
قادر: بله آقا... با اجازتون میخوام ازدواج کنم
سلطان: حالا خونواده ی اون دختر کیا هستن؟
قادر: از روستای پایینه.. شما نمیشناسین
سلطان: شنیدم توی قمار یکی از اهالی روستاهای اطراف دخترشو بهت باخته... احیانا که این همون دختر نیست؟
قادر رنگش میپره و میگه: نه آقا..مط.......
سلطان با خشم میگه: خفه شو... میدونی از دروغ خوشم نمیاد
قادر: آقا باور کنید خود دختر هم راضیه؟
سلطان: چند سالشه؟
قادر: 28 سالشه ارباب
سلطان: اونوقت جنابعالی چند سالته؟
قادر: 54 سال ارباب
سلطان: دختر و پسرای خودت همسن اون دختر هستن... بعد تازه یاد تجدیدفراش افتادی... مگه خودت زن و بچه نداری؟
قادر: آقا وضع مالیم خوبه... میتونم دو تا زندگی رو بچرخونم... پدر اون دختر هم نمیتونه خرج دخترشو بده... دارم ثواب هم میکنم
پوزخندی رو لبام میشینه... عجب دلایل مسخره ای
سلطان: بهتره دور اون دختر رو خط بکشی
قادر: اما ار...........
سلطان دادی میزنه که من از ترس به بازوی ماکان چنگ میزنم ماکان نگاهی بهم میندازه و لبخندی بهم میزنه... سریع دستمو عقب میکشم که لبخندش پررنگ تر میشه... دوباره حواسمو جمع میکنم به حرفای قادر و دادهای سلطان گوش میدم
سلطان با داد میگه: داری رو حرف من حرف میزنی؟
قادر: نه آقا... بنده غلط میکنم... هر چی شما بگین من همون کار رو میکنم
سلطان: خوبه... خوشم نمیاد اطراف خونشون پرسه بزنی... دیگه گم شو بیرون
قادر با ترس و لرز میگه: هر چی شما بگین
سلطان با سر به نوچه هاش اشاره میکنه تا بیرونش کنند... نوچه ها هم تو یه چشم بهم زدن قادر رو با خودشون میبرن... یه لبخند رو لبام میشینه... خیالم راحت میشه

با دور شدن قادر، سلطان نگاهی به ماکان میندازه و میگه: خیالت راحت باشه، مطمئن باش دیگه اونورا پیداش نمیشه
ماکان با لبخند میگه: واقعا ممنونم
سلطان: این حرفا چیه ماکان؟ تو و ماهان برام مثل کامران و کامیار هستین... بهتره واسه نهار بمونید
ماکان از رو مبل بلند میشه و من هم به تبعیت از اون بلند میشم
ماکان: بابت همه چیز ممنون... ولی یه خورده کار دارم مجبورم برم تا همین حالا هم کلی از کارام عقب افتادم
سلطان: باز این طرفا بیا
بعد از گفتن این حرف به طرف من برمیگرده و میگه: البته با این خانم کوچولو
یه لبخند رو لبای ماکان میشینه
با ملایمت میگم: بابت رفتار دیروزم معذرت میخوام... فکر میکنم یه خورده زود در موردتون قضاوت کردم
ماکان بهت زده،کامیار با پوزخند و کامران با لبخند نگام میکنند
سلطان با صدای بلند میخنده و میگه: دختر آدمو بدجور غافلگیر میکنی؟... فکر میکردم منو دشمن خونی خودت میدونی
با جدیت میگم: خوب اشتباه فکر میکردین... من که باهاتون دشمنی ندارم... شما باهام بد برخورد کردین من هم در موردتون بد قضاوت کردم
با لبخند میگه: تو زیادی بی ریایی دخترجون... این رک و راست بودنت به همراه اون زبون تندت ممکنه کار دستت بده... همه مثله من آدم شناس نیستن
منظورشو نمیفهمم وقتی تعجبمو میبینه با لبخند به ماکان نگاه میکنه و میگه: مواظبش باش
ماکان سری تکون میده و میگه: حتما سلطان
کامیار: بابا بهتر نیست من و کامران هم برای بدهی ها با ماکان بریم
اخمای ماکان تو هم میره... سلطان فکری میکنه و میگه: باشه برید... اگه امروز پول رو ندادن بگو تا آخر هفته بیشتر فرصت ندارن اما تا شب خودتون رو برسونید
کامران: باشه بابا
کامیار با اخم میگه: چی باشه... تا بریم و بیایم خیلی دیر میشه بهتره امشب رو همونجا بمونیم و صبح حرکت کنیم
سلطان متفکر میگه: اگه ببینم رفتی دنبال الواطی من میدونم و تو... صبح زود برگردین
کامیار با لبخند میگه: باشه
با تعجب بهشون نگاه میکنم و با خئدم فکر میکنم ارباب اینجا چه ربطی به اهالی روستا پایین داره...وقتی کامیار نگاه متعجب منو میبینه یه چشمک برام میزنه که از چشمای ماهان دور نمیمونه... اخمای من هم میره تو هم... ماکان دستشو دور شونه هام حلق میکنه و میگه: سلطان منو و روژان زودتر حرکت میکنیم
سلطان سری تکون میده و بعد از خداحافظی من و ماکان به سمت در ورودی حرکت میکنیم... تند تند راه میره که بهش میگم: چه خبرته... میدونی که پام درد میگیره
ماکان متفکر میگه: حواسم نبود
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... حس میکنم از چیزی ناراحته اما نمیفهمم از چی... وقتی به ماشین میرسیم سریع سوار میشه و ماشین رو روشن میکنه... منم سوار ماشین میشم و ماکان به سرعت حرکت میکنه... چیزی نمیگم همینجور جاده رو نگاه میکنم که میگه: خوشم نمیاد با کامیار گرم بگیری
نگاهی بهش میندازم مثله شوهرا رفتار میکنه... از این فکر پخی میزنم زیر خنده... اول با تعجب و بعد با اخم نگام میکنه و با عصبانیت میگه: من واست جوک تعریف نکردم که میخندی
با خنده میگم: ولی خیلی بانمک گفتی
با اخم میگه: کجای حرفم بانمک بود؟
-حرفت بانمک نبود... ولی لحن بیانت مثله شوهرا بود
کم کم اخمش جاشو به لبخند میده ولی باز با جدیت میگه: با همه ی اینا بهتره مراقب رفتارت باشی... کامیار آدم درستی نیست
-من به اون یارو کاری ندارم... اصلا ازش خوشم نیومده که بخوام باهاش شوخی و خنده کنم
ماکان: بهتره امشب رو تو ویلای من باشی فردا که کامیار رفت برو ویلای خودتون
-اما...
ماکان: رو حرف من حرف نزن... اگه میبینی زیاد دور و برت نمیچرخه دلیلش اینه که فکر میکنه مال منی
با اخم میگم: منظورت چیه؟
ماکان: فکر کردی به خاطر قرض اهالی روستا داره باهامون میاد؟... اگه چنین فکری کردی کاملا در اشتباهی بذار روشنت کنم... چشمش رو گرفتی... وقتی دختری به چشمش بیاد اونقدر پافشاری میکنه که دختر رو مال خودش کنه وقتی به خواستش رسید واسه ی همیشه ترکش میکنه
با تفکر میگم: این که شد یکی مثله خودت
با خشم نگام میکنه و میگه: من هیچوقت به کسی تجاوز نکردم... اگه رابطه ای بوده خواست دو نفره بوده اینو بفهم... اما این آقا تا حالا چند بار به دخترای روستا تجاوز کرده... حتی سلطان هم از دستش ذله شده... یه بار نزدیک بود به یه دختر چهارده ساله تجاوز کنه؟
جیغ خفیفی میکشمو با دستامو میذارم جلوی دهنم و میگم: چه بلایی سر اون دختر اومد؟
با اخم میگه: کامران میرسه و اون دختر رو نجات میده
-پس چرا کسی ازش شکایت نمیکنه
ماکان: مثله اینکه فراموش کردی ما ارباب هستیم
با اخم میگم: هستین که هستین... دلیل نمیشه که هر غلطی بکنید
ماکان با ملایمت میگه: اینا رو بهت نگفتم که برای این مردم دل بسوزونی... اینا رو گفتم که بیشتر مراقب خودت باشی... البته تا وقتی که با منی باهات کاری نداره
بدجور فکرم مشغول میشه... فقط همین رو کم داشتم
ماکان: بهش فکر نکن فقط امشب رو هم تو ویلای ما بمون تا مطمئن بشه مال منی
-خوشم نمیاد دروغ بگم
با شیطنت میگه: ما که دروغ نمیگیم... تو واقعا مال منی
با داد میگم: تو از اونم بدتری
با صدای بلند میخنده و میگه: خوشم نمیاد کسی دست رو انتخابام بذاره... کسی رو که من انتخاب میکنم فقط و فقط مال منه
با اخم نگاهمو ازش میگیرمو به جاده نگاه میکنم... کنار جاده یه مرد واستاده و یه زن هم رو زمین نشسته
-ماشینو نگه دار
با تعجب نگام میکنه و میگه: چی؟
-گفتم ماشینو نگه دار
با اخم میگه: روژان الان وقت مسخره بازی و قهر و دعوا نیست

با اخم میگم: نمیخوام قهر کنم... برای اون مرد و زن کنار جاده میگم... فکر کنم به کمک احتیاج دارن... ماشینو نگه دار
اخماش بیشتر میشه و میگه: خوشم نمیاد وقتمو بیخودی تلف کنم
با داد میگم: گفتم این ماشین لعنتی رو نگه دار
اونم متقابلا داد میزنه و میگه: حرفشم نزن
در سمت خودم رو باز میکنم که سریع میزنه رو ترمزو میگه چه غلطی داری میکنی.... بی توجه به حرفاش پیاده میشمو به طرف مرد و زن جوون میرم... ماشین کامیار هم پشت ماشین ما توقف میکنه
-سلام آقا... چیزی شده؟
مرد: خانم زنم حامله ست... داشتیم از روستای پایین میومدیم که یهو دردش گرفت... تو رو خدا بهمون کمک کنید
کامیار از ماشین پیاده میشه... ماکان با دیدن کامیار اخماش میره توهم و به سرعت از ماشین خارج میشه و به طرف من میاد... کامیار هم خودش رو به ماکان میرسونه و هر دو تا بک مسیر رو در پیش میگیرن
ماشین ماهان رو به مرد نشون میدمو میگم زنتون رو بیارین تو اون ماشین
بالاخره ماکان و کامیار بهمون میرسن... مرد تا ماکان و کامیار رو میبینه به تته پته میفته و به زحمت سلام میکنه
ماکان با اخم میگه: چی شده
ماجرا رو براش تعریف میکنم
کامیار:فکر نکنم اونقدر بیکار باشیم که بخواییم این آدما رو با خودمون ببریم
مرد هنوز سرجاش واستاده... با داد میگم: آقا نشنیدین چی گفتم: مگه نمیگین حال زنتون بده؟
مرد سریع دست به کار میشه و بی توجه به ماکان و کامیار زنش رو تو ماشین میذاره... کامران هم از ماشین پیاده میشه و میگه چی شده... کامیار میخواد جواب بده که رو به ماکان میکنمو میگم: چیکار میکنی میای یا میخوای مثله طلبکارا همین جا صبر کنی؟
ماکان با اخم به سمت ماشین میره که میگم: خودم میرونم
و زودتر از ماکان سوار میشم... ماکان هم بغل دستم میشینه... بی توجه به کامران و کامیار ماشین رو روشن میکنم و به سرعت حرکت میکنم... ناله های زن هر لحظه بیشتر میشه... هر لحظه به سرعتم اضافه میشه
ماکان با نگرانی میگه: یه خورده آهسته تر برو
-نمیبینی حالشو
به عقب برمیگرده و با دیدن حال زن، دیگه چیزی نمیگه... درد زن خیلی زیاد شده کم کم دارم میترسم نکنه بچش به دنیا بیاد...
مرد میگه: خانم تو رو خدا یکم تندتر برین
باز سرعتمو بیشتر میکنم
ماکان با نگرانی میگه: نکنه به دنیا بیاد
همه با نگرانی به من نگاه میکنند... انگار من دکترم... نباید خودم رو ببازم... با لبخند میگم: من مطمئنم به موقع میرسیم
مرد: خانم مطمئنید؟
با آرامش تصنعی میگم: مطمئنه مطمئن.... شک نکنید
به روستا که میرسیم به سرعت به سمت درمونگاه میرونم... زن از حال رفته.... جلوی درمونگاه سریع میزنم رو ترمزو میگم:زنتو ببر درمونگاه...
زنش رو بغل میکنه و به سرعت از ماشین پیاده میشه... نفس عمیقی میکشمو به ماکان میگم: خیلی نگرانم... باید خیالم از بابت این زن راحت بشه... اگه دیرت شده برو
ماکان: کم کم دارم فکر میکنم تو از دردسر خوشت میاد... پیاده شو تا به دنیا اومدن بچه صبر میکنیم
با گفتن این حرف از ماشین پیاده میشه من هم با لبخند پیاده میشم... هر دو به سمت درمونگاه میریم که میبینم دکتر داره با اون مرد جروبحث میکنه
ماکان با تحکم میگه: اینجا چه خبره؟
دکتر با عصبانیت میگه: زن ایشون داره میمیره بعد آقا میگه من اجازه نمیدم دکتر مرد به زنم دست بزنه
از عصبانیت منفجر میشمو میگم: آقا حالتون خوبه؟ یعنی زندگی زن و بچه تون براتون مهم نیست
مرد با خشم میگه: هنوز اونقدر بی غیرت نشدم که هر مردی از راه میرسه به زنم دست بزنه
با عصانیت میگم: پس چرا اینجا واستادین؟
مرد: پس چیکار کنم؟
-برین به فکر یه قبر برای زن و بچه تون باشین... چون اگه الان دکتر کاری نکنه زندگی زن و بچه تون به خطر میفته
چشماش پر از نگرانی میشه و میگه: هیچکس تا حالا بخاطر یه حاملگی ساده نمرده
دکتر با پوزخند میگه: اتفاقا خیلیا مردن و جنابعالی خبر نداری... بذار راحتت کنم بخاطر اینکه زنت از حال رفته باید سزارین بشه... اگه همینجور اینجا بمونم و با شما بحث کنم یا زنتون یا بچه تون یا هردوتاشون رو از دست میدی
ماکان با تحکم میگه: برو کارت رو انجام بده
مرد میخواد حرفی بزنه که ماکان با خشم میگه: خفه میشی یا خفت کنم
مرد با اخم روی یکی از صندلی های رنگ و رفته میشینه و دیگه چیزی نمیگه... دکتر هم میره تا به کارش برسه... بعد از یه مدت کامیار و کامران هم پیداشون میشه

کامیار: ماکان چی شده؟
ماکان با اخم نگاهی به کامیار میندازه و میگه: شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه سلطان نگفت سریعتر به کارا برسید
کامران: هر چی بهش میگم حرف تو گوشش نمیره
کامیار به کامران میگه: این همه رانندگی کردم خسته شدم... بهتره تو دنبال بدهی ها بری
اخمای ماکان تو هم میره و دستو منو میکشه و به سمت صندلی ها میره و با تحکم میگه: بشین
به آرومی رو صندلی میشینم و با نگرانی به اتاقی که اون زن توشه نگاهی میندازم... ماکان هم کنارم میشینه... صدای کامران رو میشنوم که با عصبانیت میگه: خوبه... پیشنهاده خودت بود... باز داری از زیر کار شونه خالی میکنی؟
با عصبانیت نگاهی به کامران و کامیار میندازم که با داد و فریاد حرف میزنند... اینجا رو با چاله میدون اشتباه گرفتن... به ماکان میگم: بهشون میگی اینقدر داد و بیداد راه نندازن
ماکان با خشم میگه: لعنتی تا اینجا هم اومده
بعد با عصبانیت بلند میشه و به سمت کامیار و کامران میره... با عصبانیت بهشون چیزی میگه که من نمیشنوم
کامیار بی تفاوت و کامران با خشم به حرفش گوش میدن... صدای کامیار رو میشنوم که میگه: من که خسته ام میرم بشینم
ماکان و کامران با خشم نگاش میکنند...
کامران: ماکان جان من میرم... امشب میام ویلا
ماکان سری تون میده و به سمت من برمیگرده
کامیار میخواد بیاد کنار من روی صندلی خالی بشینه که با صدای ماکان متوقف میشه
ماکان: بهتره دور روژان رو خط بکشی... میدونی اگه عصبانی بشم هیچکس جلودارم نیست
کامیار: داداش من به این دختره کاری ندارم
ماکان با پوزخند میگه: کاملا معلومه... کامیار فقط کافیه ببینم اطراف روژان پرسه میزنی... میدونی که خوشم نمیاد کسی به انتخاب من چشم داشته باشه
کامیار سری تکون میده و هیچی نمیگه
ماکان با خشم میگه: جوابتو نشنیدم
کامیار: ماکان چرا این طور برخورد میکنی... یه دختره هرجایی ارزشش رو داره که دوستی چندین و چند سالمون بهم بخوره
از عصبانیت دستمو مشت میکنمو میخوام یه چیز بگم که با داد ماکان به خودم میام
ماکان با فریاد میگه: تو چی گفتی؟
کامیار با ترس و تعجب نگاش میکنه و میگه: ماکان منظور بدی نداشتم
ماکان دستشو مشت میکنه و به صورت کامیار میکوبه... از شدت ضربه گوشه ی لبش پاره میشه و روی زمین میفته
ماکان: فقط کافیه یه بار دیگه این حرفا رو از دهنت بشنوم اونوقت من میدونم و تو
کامیار با عصبانیت از روی زمین بلند میشه... نگاهی خشمگینی به من میندازه و از درمونگاه خارج میشه... اون مرد با ترس به ما نگاه میکنه... ماکان دوباره کنارم میشینه و میگه: وقتی بچه به دنیا اومد سریع میریم شیرفهم شد؟
زیر لبی یه باشه ای میگم که خودش میشنوه و دیگه حرفی نمیزنه... فقط با عصبانیت دستشو لای موهاش فرو میکنه و به موهاش چنگ میزنه... بعد از مدتی صدای گریه ی بچه از اتاق شنیده میشه... یه لبخند رو لبای من میشینه... اون مرد هم مدام خدا رو شکر میکنه اما ماکان با اخم بغلم نشسته و چیزی نمیگه... یه ربع میگذره و دکتر با لبخند از اتاق خارج میشه و خبر سلامتی اون زن و بچه رو به ما میده... مرد هم که انگار ماجرای مرد غریبه و دکتر مرد و این حرفا رو به کل فراموش کرده از دکتر تشکر میکنه
ماکان با اخم میگه: اینجور معلومه دیگه اینجا کاری نداریم
-یکم دیگه بمونیم بچه رو هم ببینم
با خشم میگه: لازم نکرده... مچ دستمو میگیره به زور بلندم میکنه و با خودش میکشه... منو از درمونگاه خارج میکنه... حتی اجازه نمیده از دکتر خداحافظی کنم... منو به سمت ماشین میبره
-چته؟ چرا اینجوری میکنی؟
جوابمو نمیده... وقتی به کنار ماشین میرسیم من رو با عصبانیت به داخلش هل میده... ماشین رو روشن میکنه و به سرعت به سمت ویلا میرونه...
-ماکان چی شده؟
ماکان با اخم میگه: از کارای تو حرصم میگیره... من معنی این همه دلسوزی رو نمیتونم درک کنم... به ما چه ربطی داره که اون زن و مرد رو سوار کنیم... چرا باید اونجا منتظر بمونیم... چرا باید تو اون بچه رو ببینی... نهایتش وقتی رسوندیمش باید برمیگشتیم اما تو باز به حرف من گوش نکردی... من واقعا نمیتونم درکت کنم
-برای درک کردن من کافیه خودت رو بذاری جای اون مرد... اون موقع میفهمی که وقتی زنی کنار جاده داره درد میکشه و مردش هیچ کاری نمیتونه کنه یعنی چی؟... اون موقع دیگه برای دلسوزی های من دنبال دلیل نمیگردی... یادته اون روز ماهان رو تخت بود... تو چه حالی داشتی وقتی برادرت رو با اون حال و احوال میدیدی؟... امروز اگه اون مرد و زن رو سوار نمیکردیم یا به داخل درمونگاه نمیرفتیم... صد در صد یه بلایی سر بچه یا اون زن یا هر دوتاشون میومد... شاید بگی به من چه اون زن بمیره... به من چه اون بچه ازبین بره... اما من میگم ممکنه یه روزی خودم هم نیازمند کمک باشم... امروز که میتونم من به بقیه کمک کنم که اگه فردا دست نیازمو به طرف کسی بلند کردم شرمنده رفتار گذشتم نشم... همین مردی که امروز بهش کمک کردیم ممکنه یه روز تو بدترین شرایط زندگی بدادمون برسه...
ماکان متفکر به حرفام گوش میده و میگه: همیشه استدلالهای عجیبی داری... چرا اینقدر فهمیدنت سخته؟
با لبخند میگم: فهمیدن من سخت نیست... چون عقایدمون خیلی متفاوته نمیتونی حرفامو درک کنی
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: شاید حق با تو باشه
بعد حرف رو عوض میکنه میگه: خواهرت فردا میاد؟
-فکر کنم امشب حرکت کنند... دقیق نمیدونم
ماکان سری تکون میده و میگه: بهتره تا به ویلا برسیم یه خورده استراحت کنی
سری به نشونه باشه تکون میدمو چشمامو میبندم... نمیدونم چرا این همه احساس خستگی میکنم... با تکون های ماشین کم کم به خواب میرم

&&ماکان&&
ماشین رو یه گوشه ی پارک میکنه و خاموشش میکنه... جاده ی خلوتیه... به شیشه تکیه میده و به روژان خیره میشه... دوست داره ساعتها نگاش کنه بدون وجود هیچ مزاحمی... خودش هم تغییراتی رو در وجوش احساس میکنه اما دیگه مثله قبل تلاشی برای پنهان کاری نمیکنه... خودش هم نمیدونه چرا؟؟
وقتی یاد شیطنتهای روژان تو خونه سلطان میفته خندش میگیره... هر چند این دختر بچه خیلی خیلی اذیتش میکنه اما فکر اینکه تا چند روز دیگه بخواد اینجا رو ترک کنه بدجور اذیتش میکنه... آهی میکشه زیر لب زمزمه میکنه: چه جوری پایبندش کنم؟
با خودش فکر میکنه شاید بهتر بود توی کلبه کار رو یکسره میکردم تا الان اینقدر حرص نخورم...ولی با دیدن قیافه ی مظلوم روژان دلش آتیش میگیره و حرفش رو پس میگیره... یاد کامیار میفته و آه از نهادش بلند میشه... توی این همه مشکلات فقط وجود کامیار رو کم داشت.. اگه میدونست کامیار برمیگرده اصلا شب رو خونه سلطان نمیموند... خودش هم میدونه کامیار چه آدم کثیفیه... یاد حرف روژان میفته: «اینم که شد یکی مثله خودت»... اخماش تو هم میره و با خودش زمزمه میکنه: هنوز اونقدر پست نشدم که دختری رو بی آبرو کنم... ولی وقتی یاد اون لحظه میفته که میخواست به روژان تجاوز کنه بدجور عذاب وجدان میگیره... با خودش میگه: یعنی اینقدر پست شدم
سری به نشونه ی تاسف واسه خودش تکون میده و ماشین رو روشن میکنه و به حرکت در میاره... همونجور که داره به سمت روستا میرونه به دیشب فکر میکنه... وقتی روژان میز رو ترک کرد... سلطان با کامیار بحثش شد... کی فکرشو میکرد سلطان به خاطر روژان این کارو کنه... اما سلطان با عصبانیت کامیار رو متهم کردو گفت حق نداشتی با اون دختر اونجور برخورد کنی... هر چند سلطان خیلی خیلی توی کارش جدیه اما هیچوقت مثل پدر و دائیش نبود... پدرش همیشه میگفت سلطان زیادی دلرحمه... یاد حرفای سلطان میفته... وقتی میخواست شب به اتاق برگرده سلطان صداش زدو گفت: حس میکنم داری دلت رو میبازی... هر چقدر ماکان انکار میکرد سلطان با لبخند نگاش و میکردو میگفت من با این حس آشنام... بیخودی خودت رو گول نزن... شاید بتونی تا یه مدت جلوی خودت رو بگیری ولی وقتی احساست به اوج برسه دیگه نه تنها از اون مخفی نمیکنی بلکه دوست داری همه دنیا هم خبردار بشن... وقتی به سلطان گفت شما اشتباه میکنید... سلطان فقط خندیدو ازش دور شد... یاد اون لحظه ای میفته که به اتاق میره و روژان قبول نمیکنه بیاد رو تخت بخوابه... خندش میگیره... با شیطنت نگاهی به روژان میندازه... دیشب منتظر شد تا روژان به خواب بره... بعدش روژان رو روی تخت گذاشتو خودش هم کنارش خوابید... با اینکه میترسید بیدار بشه اما باز این ریسکو کرد و چقدر خوشحاله که این کارو کرده... خوابیدن کنار روژان براش هزار برابر لذت بخش تر از همه لذتهایی بود که تا حالا تجربه کرده بود... اگه کامیار نبود دیشب براش بهترین شب میشد... اما فکر کردن به کامیار نه تنها دیشبش رو بلکه امروزش رو هم خراب کرد... به تهدیدهای دیشبش که فکر میکنه خندش میگیره... حالا میفهمه که روژان هیچوقت با تهدیداش رام نمیشه... فقط میتونه با ملایمت اون رو راضی کنه... خودش هم نمیفهمه چرا داره این همه کوتاه میاد؟... شاید هم میفهمه ولی نمیخواد قبول کنه که اسیر یه دختر شده... خیلی خوشحاله که اجازه نداد روژان این چند روز با کیهان تنها بمونه... امشب هم روژان تو ویلا کنارشه و فردا هم رزا میرسه و باز نمیتونه با کیهان تنها باشه... دست خودش نیست به موقعیت کیهان حسادت میکنه... وقتی میبینه کیهان چه راحت میتونه کنار روژان باشه اما خودش به سختی میتونه موقعیتی رو جور کنه حرصش در میاد... امروز برای اولین بار به خاطر یه دختر دست روی دوستش بلند کرد... هر چند بعضی موقع از کارای کامیار حرصی میشد... اما اون رو همیشه دوست خودش میدونست... تنها دلیلی که نمیخواست کامیار رو ببینه روژان بود... حتی بارها شده بود دوست دخترایی رو که باهاشون دوست بود رو با کامیار آشنا کرده بود و اصلا براش مهم نبود بعدش چی میشه... اما با وارد شدن روژان تو زندگیش همه برنامه هاش بهم ریخته... حالا باید کلی دروغ برای ماهان و کیارش سرهم کنه تا بهش شک نکنند... نگاهی به روژان میندازه و با خودش میگه: زیادی سرسخته
یاد حرفای روژان میفته... چقدر عقایدشون متفاوته... تا حالا اینجور به زندگی نگاه نکرده بود... با خودش میگه: چور میتونه به عباس و احمد کمک کنه در صورتی که اونا ازش بیذارن... چطور میتونه به آدمایی کمک کنه که هیچ نسبتی باهاش ندارن... چرا اینقدر فهمیدنش سخته... حرف روژان تو گوشش میپیچه...« فهمیدن من سخت نیست... چون عقایدمون خیلی متفاوته نمیتونی حرفامو درک کنی»...برای اولین بار داره در برابر یه دختر کم میاره... از راه تهدید و دعوا و کتک وارد شد جواب نداد... حتی با ملایمت باهاش رفتار کرد باز هم نتونست روژان رو به خودش جذب کنه... واقعا نمیدونه باید چیکار کنه... برای اولین بار از خودش میپرسه: مگه من چی کم دارم که قبولم نمیکنه؟ نکنه یه نفر تو زندگیش باشه
تصمیم میگیره سر بسته از کیهان بپرسه... از خود روژان بخاری بلند نمیشه... فقط و فقط حرصش میده... از اینکه نمیتونه جلوی احساسش رو بگیره از دست خودش عصبانیه... ترجیح میده فعلا به چیزی فکر نکنه... همینجور به جاده خیره میشه و آروم آروم میرونه... دوست داره این مسیر طولانی تر از همیشه باشه
******************

با صدای ماکان که اسممو صدا میکنه از خواب بیدار میشم... چشمامو به زحمت باز میکنم و خمیازه ای میکشم
ماکان: روژان
-هان
ماکان خنده ای میکنه و میگه: هان نه بله
-منو بیدار کردی تا بهم درس ادب بدی
با خنده میگه: نه خانم کوچولو بیدارت کردم که بگم رسیدیم
تازه متوجه اطراف میشم... میبینم جلوی ویلا هستیم
-چقدر زود
ماکان: واسه ی جنابعالی زوده واسه ی منی که تمام مسیر رو رانندگی کردم خیلی هم دیره
با شیطنت میگم: باید کلی به خودت افتخار کنی که رانندگی شخصی من شدی
تا میخواد مچ دستمو بگیره با جیغ از ماشین پیاده میشمو با خنده ازش دور میشم
با خنده میگه: جرات داری واستا
-جراتشو که دارم ولی میترسم بزنم ناقصت کنم بعد پول ندارم... دیه تو بدم
ماکان: تو واستا اگه من ناقص شدم ازت دیه نمیگیرم
به سمتش برمیگردمو زبونمو براش بیرون میارمو میگم: بچه گول میزنی... میخوای کتک بخوری بعد بری از من شکایت کنی و بگی دیه میخوام
ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: ترسو
-اصلا هم این.........
هنوز حرفم تموم نشده که بهم میرسه و بازوم رو میگیره و فشار میده و با خنده میگه: کی راننده شخصی جنابعالی بود؟
چشمامو مظلوم میکنم و میگم: وقتی اینجوری بازوم رو میگیری حرفام یادم میره... بازوم رو ول کن تا با آرامش بهت بگم
مشکوک نگام میکنه و میگه احیانا که نمیخوای فرار کنی
با خونسردی میگم: فرار.. کی ... من؟... اصلا بهم میخوره اهل فرار باشم
با جدیت میگه: اوهوم
-نه بابا... خیالت راحت... تو این بازو رو ول کن...اگه من فرار کردم اصلا جز آدمیزاد نیستم
با شک بازوم رو ول میکنه که من به سمت در ویلاشون میدوم
ماکان با داد میگه: یادت باشه جز آدمیزاد نیستی
همونجور که میدوم میگم:با این حرفت موافقم... من یکی از فرشته های مهربون خدا هستم
ماکان با سرعت به طرفم میاد که من به در ویلا میرسمو چند بار پشت سر هم در میزنم... هنوز در باز نشده که ماکان بازومو میگیره و میگه: خوب خانم کوچولو گیر افتادی؟ دیگه گولتو نمیخورم... که جز فرشته های مهربون خدایی آره؟
دوباره میخوام چشمامو مظلوم کنمو چیزی بگم که میگه: الکی چشماتو اونجوری نکن محاله دیگه گولتو بخورم
-من کی گولت زدم؟... بده خواستم زودتر به ویلا برسم؟
ماکان با لبخند میگه: آره جونه خودت
-چرا کسی در رو باز نمیکنه؟
ماکان چند ضربه به در میزنه و میگه: حرف رو عوض نکن کی راننده شخصی جنابعالیه؟
-هوم... وقتی اعصابم متشنج بشه از یادم میره
تو همین موقع صدای قدمای یه نفر رو از پش در میشنوم و بعد در ویلا باز میشه میخوام بازوم رو از دست ماکان بکشم بیرون که ماکان نمیذاره... آقا جعفر با تعجب به من و ماکان نگاه میکنه
ماکان با داد میگه: برو کنار... چرا جلوی در واستادی
جعفر تازه به خودش میادو میگه: ببخشید آقا
ماکان همونجور که بازومو گرفته مجبورم میکنه باهاش به داخل ویلا برم... بازوم رو ول میکنه و میگه: برو لباسات رو عوض کن اگه میخوای یه دوش هم بگیر تا من بیام
-من که اینجا لباس ندارم
ماکان: خوب کلید ویلا رو بده جعفر بره چمدونت رو از ویلای خودتون بیاره
یکم فکر میکنمو میگم: از وقتی اومدیم اینقدر درگیری داشتیم که نشد چمدونا رو تو ویلا ببرم باید تو ماشینم باشن... اما من موقع اومدن به ویلا ماشینم رو ندیدم
ماکان متفکر میگه: لابد کیهان جایی رفته
سری تکون میدمو میگم: شاید... یعنی ممکنه کیهان چمدونا رو داخل ویلا گذاشته بباشه
ماکان: فکر نکنم... چون از بس دردسر درست کردی واسه ی اون بیچاره وقتی واسه ی این کارا نذاشتی
با اخم نگاش میکنم که خندش میگیره و میگه: باشه بابا... تسلیم... صبرکن وقتی کیهان اومد برو لباساتو بیار
سری تکون میدمو اونم میره دوش بگیره... میرم آشپزخونه که یه چیز از یخچال بردارمو بخورم... چون خیلی گرسنمه که با دیدن اقدس میگم: سلام اقدس خانم
-سلام دخترم... بالاخره اومدی؟
با لبخند سرمو تکون میدمو میگم: اقدس خانم از ماهان و کیارش و کیهان خبر نداری؟
اقدس: راستش دیروز سه نفری رفتن شهر... وقتی برگشتن خیلی ناراحت بودن
نگران میشمو میگم: چرا؟ مگه چی شده بود؟
اقدس: نمیدونم خانم
-الان کجا هستن؟
اقدس: نمیدونم خانم از صبح ندیدمشون... حتی برای صبحونه هم نموندن
از اقدس تشکر میکنمو با ناراحتی آشپزخونه رو ترک میکنم... اشتهام رو از دست دادم... با نگرانی رو مبل میشینمو سرمو تو دستام میگیرم... صدای قدمهای یه نفرو پشت سرم میشنوم... فکر میکنم بچه ها برگشتن... از رو مبل بلند میشمو برمیگردم... که با دیدن کامیار اخمام تو هم میره

با پوزخند مسخره ای نگام میکنه... تصمیم میگیرم توی اتاقم برم... مسیر راهمو به سمت اتاق کج میکنم... که با چند قدم بلند خودشو بهم میرسونه و میگه: کجا خانم کوچولو... بودی حالا؟
با مسخرگی میگم: ممنون بابابزرگ... اگه شما نبودین حتما میموندم
اینو میگمو با اخم از کنارش میگذرم که سریع خودش رو بهم میرسونه و مچ دست آسیب دیدمو تو دستش میگیره و فشار میده... جیغم میره هوا و میگم چه غلطی داری میکنی؟
با خشم نگام میکنه و میگه: زیادی زبون درازی... ولی من خوشم میاد... کوتاه کردن زبون دخترایی مثله تو کار منه
با مسخرگی میگم: از بیکاری زیاد مردم به چه کارا که دست نمیزنن
کامیار با نیشخند میگه: عزیزم از این کار بهترش هم میکنم... نظرت چیه یه شب رویایی رو باهم تجربه کنیم... به ریخت و قیافت هم میخوره این کاره باشی
اون یکی دستم رو میبرم بالا و محکمترین سیلی عمرم رو بهش میزنم... با جیغ و داد میگم: تو چطور به خودت جرات میدی این پیشنهاد بیشرمانه رو بهم بدی؟
تو همین موقع اقدس به سالن میادو با دیدن ما جیغ خفیفی میکشه کامیار با داد میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی گمشو توی آشپزخونه
اقدس میخواد چیزی بگه که کامیار با دادی بلندتر از قبل میگه: نشنیدی چی گفتم
اقدس بیچاره عقب عقب میره و بهم نگاه میکنه... تو چشماش شرمندگی رو میخونم... یه لبخند بهش میزنم تا نگرانم نباشه... انگار با دیدن لبخند من خیالش راحت میشه و به سمت آشپزخونه حرکت میکنه
کامیار: بدون با زدن این سیلی گور خودت رو کندی؟
پوزخندی میزنمو میگم: این سیلی حقت بود... پاش برسه باز هم میزنم
لعنتی اگه دست و پام رو ناقص نکرده بودم یه خورده زورم بهش میرسید...
کامیار: ماکان جونت کجاست... میبینم تنهات گذاشته و رفته... نظرت چیه تا آقا ماکانت بیاد ماهم یه کوچولو باهم حال کنیم
ته دلم یه خورده میترسم... این ماکان اون بالا داره چه غلطی میکنه که صدای داد و فریاد ما رو نمیشنوه... سعی میکنم با داد و فریاد حرف بزنم تا صدام به ماکان برسه
با جیغ میگم: جنابعالی خیلی بی جا میکنید...
میپر وسط حرفمو میگه: نکنه فکر کردی ماکان میخوادت... نه خانم کوچولو اون هم فقط چند روز باهات تفریح میکنه و بعد میندازتت دور... میدونی با چند تا از دوست دخترای ماکان بودم.. آخرش هم فهمید هیچ کار نکرد... اون هیچوقت دوست چندین و چند سالشو به خاطر یه دختره هرزه ول نمیکنه
-دوست چندین و چند ساله وقتی به دوست دختر رفیقش چشم داره که دیگه نمیشه دوست... میبینم که امروز خوب کتکی از ماکان خوردی
با این حرفم عصبی میشه و دستش رو میبره بالا... که چشمامو میبندم... اما هر چی منتظر سیلی میشم... میبینم خبری نیست... با تعجب چشمامو باز میکنم که کیارش رو میبینم که دست کامیار رو گرفته...
کیارش: داشتی چه غلطی میکردی؟
کامیار دست پاچه میشه و میگه: کیارش باور کن خودش مقص.......
کیارش با داد میگه: گفتم داشتی چه غلطی میکردی؟
تو همین موقع ماکان هم روی پله ها ظاهر میشه و با دیدن مچ دست من توی دستای قوی کامیار و دست کیارش که اون یکی دست کامیار رو تو هوا گرفته خشکش میزنه... اخماش تو هم میره و با سرعت خودش رو به ما میرسونه و با داد به کامیار میگه: مچ دستش رو ول کن
کامیار رنگش میپره... کیارش و ماکان با خشم نگاش میکنند... کامیار مچ دستم رو ول میکنه... اما مچ دستم عجیب تیر میکشه... لعنتی بدجور فشار داد... کیارش هم دست کامیار رو ول میکنه و با داد میگه: تو خجالت نمیکشی
کامیار میگه: شما دو تا چرا اینجوری میکنید؟... یه دختره ی هرز........
حرف از دهنش در نیومده که ماکان با مشت به صورتش میزنه... نه یکی... نه دوتا... همینجور پشت سر هم... اشکام در میاد... کامیار رو زمین میفته و ماکان با لگد به جونش میفته... کیارش به طرفم میادو میگه: روژان حالت خوبه؟
سری تکون میدمو با گریه میگم: کیارش جلوی ماکان رو بگیر میترسم بزنه کامیار رو بکشه؟
کیارش با خونسردی میگه: نترس سگ جون تر از این حرفاست...
با داد میگم: کیارش
وقتی قیافه ی مصمم من رو میبینه سری تکون میده و میگه: امان از این دلرحمی های بی مورد تو
بعد هم به ناچار به سمت ماکان میره و سعی میکنه اونو از کامیار دور کنه...
ماکان با داد: ولم کن... لعنتی مگه بهت نگفتم حق نداری به کسی که من دست روش گذاشتم فکر کنی؟ تو چطور به خودت این اجازه رو دادی که بهش دست درازی کنی
خودش رو از دست کیارش آزاد میکنه و دوباره به سمت کامیار میره... کیارش با شنیدن حرف ماکان بهت زده میشه... کامیار هم از بس کتک خورده نمیتونه از جاش بلند شه... ماکان دوباره خودش رو به کامیار میرسونه و میخواد کتکش بزنه... مثله اینکه مجبورم خودم وارد عمل بشم... با چشمای اشکی به طرف ماکان میرمو بازوش رو میگیرم و میگم: ماکان تو رو خدا ولش کن.... تو که کشتیش
ماکان با خشم به طرف من برمیگرده و میخواد چیزی بگه که حرف تو دهنش میمونه...
با ناراحتی میگم: ماکان تمومش کن... باشه؟
دستشو لای موهاش فرو میکنه و با کلافگی به بازوم چنگ میزنه و منو در برابر چشمای بهت زده ی کیارش به اتاقش میبره...

در رو از داخل قفل میکنه و کلید رو تو جیب شلوارش میذاره... من رو به سمت کاناپه میبره و هل میده... رو کاناپه میشینمو با تعجب به قیافه ی آشفته ش نگاه میکنم... با عصبانیت تو اتاق راه میره و از بس جلوم رژه رفت سرگیجه گرفتم... صبرم تموم میشه و میگم: چته؟ چرا اینجوری میکنی؟
ماکان که انگار منتظر یه تلنگر بود تا عصبانیتش رو سر یه نفر خالی کنه با داد بهم میگه: مگه بهت نگفتم دور و برش نگرد؟
با صدایی که توش تعجب موج میزنه میگم: حالت خوبه... چرا پرت و پلا میگی... اون وارد سالن شد... من هم تو سالن بودم... خواستم بیام تو اتاقم که بهم رسیدو نذاشت
میاد جلوم میشینه و با صدای ترسناکی میگه: چرا مچ دستت رو گرفته بود؟... چرا دستت رو از توی دستش بیرون نکشیدی؟
با اخم میگم: مگه وقتی تو مچ دستمو میگیری زورم بهت میرسه که الان انتظار داری زورم به اون خرس گنده برسه
یکم آرومتر میشه و میگه: میخواست چیکار کنه؟
-فکر کرد خونه نیستی... من هم هر چقدر با داد و بیداد حرف زدم خبری ازت نشد
با لحن آرومی میگه: حموم بودم اصلا هیچی نشنیدم... پس اقدس کجا بود؟
-اون بدبخت هم اومد کمک کنه اما کامیار سرش داد زد؟
ماکان: یعنی اون احمق باید همونجور ولت میکردو میرفت
-ماکان اینجوری نگو... خودم گفتم بره... کاری از دستش ساخته نبود
با داد میگه: جنابعالی خیلی بیجا کردی
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه میاد روبروم زانو میزنه و چونمو با یه دستش میگیره و میگه: مگه بهت نگفته بودم تو کارام دخالت نکن... اون گریه و زاری چی بود راه انداختی... چرا باز خودت رو نخود هر آشی کردی؟... میدونی این دلسوزی های بیجات آخر کار دستت میده... اصلا نکنه با کامیار سر و سری داشتی که اقدس رو فرستادی بره... اگه کیارش هم نرسیده بود به ریش من میخندیدین و کلی حال میکردین
هلش میدم عقب و میخوام بلند شم که دوباره پرتم میکنه رو کاناپه و با داد میگه: جواب من رو بده... چرا داشتی واسه کامیار اشک میریختی؟
با داد میگم: خیلی بی شعوری... من میترسیدم بزنی بکشیش من تحمل اینو ندارم که کتک خوردن یه نفر رو جلوی چشمام ببینم... واقعا برات متاسفم
انگار از حرفاش پشیمون شده... تو چشماش شرمندگی رو میبینم ولی مثله همیشه مغرورتر از این حرفاست که بخواد عذرخواهی کنه...
با عصبانیت از جام بلند میشمو به طرف در میرم اونم با خونسردی به طرف من میادو میگه: تقصیر خودته؟ ده هزار بار بهت گفتم اینقدر واسه این و اون دلسوزی نکن ولی تو میای جلوی من اشک میریزی که دست از کتک زدم کامیار بردارم
-برام مهم نیست در مورد من چی فکر میکنی... تو هم یه احمقی هستی مثله همون کامیار
با این حرفم عصبانی میشه با خشم چند قدم با قی مونده رو طی میکنه و خودش رو به من میرسونه و میگه: من اگه مثله کامیار بودم اون روز تو کلبه ولت نمیکردم... یه کاری نکن الان کاره نیمه تمومم رو تموم کنم
با اخم میگم: تو فقط و فقط من رو تهدید میکنی... من از این رفتارا خوشم نمیاد... تو حتی خودت هم نمیدونی چی میخوای؟
بعد از چند لحظه مکث ادامه میدم: در رو باز کن... خوشم نمیاد بقیه در موردم فکر بد کنند
بهت زده بهم نگاه میکنه... نمیدونم از چی اینقدر تعجب کرده... بعد از چند دقیقه به خودش میادو با جدیت به چشمام زل میزنه و میگه: کامیار میخواست چیکار کنه؟
از دستش کلافه شدم... دلم نمیخواد در این مورد توضیحی بهش بدم... نه از روی لجبازی... یه خورده خجالت میکشم... وقتی میبینه هیچی نمیگم با فریاد میگه: گفتم اون لعنتی میخواست چه غلطی بکنه؟
با عصبانیت دستشو لای موهاش فرو میکنه... فکر کنم هر وقت کلافه یا عصبانی باشه این کارو میکنه... از این حرکتش خوشم میاد... با این فکر اخمام میره تو هم... یعنی چی از این حرکتش خوشم میاد... سرمو تکون میدمو بهش نگاه میکنم اونم منتظر نگام میکنه... بعد از چند دقیقه وقتی میبینه چیزی نمیگم با خونسردی میگه: تا جواب سوالمو ندی در این اتاق باز نمیشه
با کلافگی میگم: چی میخوای بدونی... واقعا خیلی دلت میخواد از زبون من بشنوی... من که میدونم تا حالا پیش خودت هزار بار حدس زدی... باشه خودم بهت میگم... میخواست همون بلایی رو سرم بیاره که جنابعالی میخواستی تو کلبه سرم بیاری
هر لحظه بیشتر اخماش تو هم میره.... با فریاد میگه: چه طور جرات کرد؟
با عصبانیت کلید رو از جبیش در میاره و در رو باز میکنه... میخواد دوباره به سالن بره که به بازوش چنگ میزنمو میگم: تو رو خدا دست بردار..... حالا که چیزی نشده
ماکان با داد میگه: دیگه میخواستی چی بشه... من بهش تذکر دادم... من تا حالا فکر میکردم فقط به خاطر سیلی امروز میخواد تلافی کنه... اما الان موضوع فرق میکنه... هوام میده که به شدت به دیوار برخورد میکنم و بعد هم تعادلم رو از دست میدمو محکم به زمین برخورد میکنم... درد زیادی رو تو مچ دستم احساس میکنم... از شدت درد اشکم در میاد... ماکان تازه به خودش میادو به سرعت خودش رو به من میرسونه کنارم زانو میزنه
و با نگرانی میگه: روژان خوبی؟
با همه ی دردی که دارم ترجیح میدم جوابشو ندم... به زحمت از جام بلند میشم... میخواد کمکم کنه که اجازه نمیدم... اونم وقتی مقاومته من رو میبینه بغلم میکنه و میگه: همه ش لجبازی میکنی؟
همونجور که تو بغلش هستم منو به سمت اتاقم میبره و با آرنجش دستگیره در رو باز میکنه و با پا در رو هل میده... داخل اتاق میشه و من رو روی تخت میذاره... برمیگره در رو میبنده و بعد میاد کنارم میشینه و با مهربونی میگه: روژان بهم بگو کجات درد میکنه؟
نگامو ازش میگیرمو به دیوار نگاه میکنم... هیچی نمیگم... با عصبانیت صورتمو به طرف خودش میچرخونه و تو چشمام زل میزنه و میگه: گفتم بگو کجات درد میکنه؟
حوصله ی دردسر ندارم با بی تفاوتی میگم: مچ دستم
با نگرانی میگه: همونی که قبلا آسیب دیده
سری تکون میدم... مچ دستمو تو دستش میگیره که جیغم میره هوا
ماکان: خیلی درد داری؟
-اوهوم
نگاهی بهش میندازه و بعد نفس عمیقی میکشه و میگه: خدا رو شکر چیزی نشده... به خاطر ضربه ای که بهش وارد شد احساس درد میکنی
میخواد بلند شه و از اتاق بیرون بره که مچ دستش رو میگیرم
با تعجب به طرفم برمیگرده میگه: چیزی شده؟
-کاری به کار کامیار نداشته باش
با اخم نگام میکنه و رو تخت میشینه و با جدیت میگه: روژان چرا اینجوری میکنی؟
-من که حالم خوبه... دلم نمیخواد به خاطر من کسی آسیب ببینه
ماکان: تو عمرم دختری مثله تو ندیدم... مگه الان نباید خوشحال باشی که من میخوام کامیار رو تنبیه کنم
-آخه با تنبیه کردن کامیار که چیزی درست نمیشه... فقط کینه اش از من بیشتر میشه
تو چشمام زل میزنه و میگه: بعضی مواقع فکر میکنم واقعا یه فرشته ای
با شیطنت میگم: اونو که واقعا هستم
از این تغییر حالتم خندش میگیره و میگه: کاریش ندارم... فقط مراقب خودت باش
سری تکون میدمو با لبخند میگم نگران نباش من خو....
حرف تو دهنم میمونه... تازه یاد حرف اقدس میفتم...« راستش دیروز سه نفری رفتن شهر... وقتی برگشتن خیلی ناراحت بودن»... لبخند از لبام محو میشه... ماکان که با دیدن حالتهای من نگران میشه با نگرانی میگه: روژان چت شده؟
با نگرانی میگم: ماکان سریع برو کیارش رو صدا کن
ماکان با نگرانی میگه: مگه چی شده؟
با التماس میگم: صداش کن... بهت میگم
با بی میلی سری تکون میده... از روی تخت بلند میشه واز اتاق خارج میشه

همین جور که منتظر برگشتن ماکان هستم... به این چند روز فکر میکنم... یه لبخند رو لبام میشینه... کی فکرشو میکرد ماکانی که همیشه ازش بد میگفتم تو این چند روز فرشته ی نجاتم بشه... هر چند خیلی اذیتم کرد ولی حس میکنم اونقدرا هم آدم بدی نیست... همیشه فکر میکردم ممکنه کیارش و ماهان اخلاقای بدشون رو کنار بذارن ولی ماکان هرگز.... اما حالا که فکر میکنم میبینم اشتباه میکردم... هر چند از زورگویی های ماکان کلافه شدم ولی باید بابت کمکهایی که بهم کرده حتما ازش تشکر کنم... با صدای کیارش به خودم میام
کیارش: روژان باهام کار داشتی؟
من که روی تخت دراز کشیده بودم... نیم خیز میشم که بشینم اما کیارش میگه: راحت باش... مسئله ای نیست
دوباره دراز میکشمو میگم: امروز که اومدم ویلا از اقدس خانم در مورد شماها پرسیدم... اقدس خانم گفت دیروز هر سه نفرتون با هم رفتین شهر ولی وقتی برگشتین ناراحت بودین... کیارش قرار بود کیهان به رزا زنگ بزنه... برای رزا اتفاقی افتاده؟
ماکان هم که تمام مدت داشت به حرفم گوش میداد با نگرانی به کیارش خیره میشه
کیارش که سعی میکنه خودش رو خونسرد نشون بده میگه: نه بابا... رزا سالمه سالمه.. یکی از دوستای ماهان تصادف کرده بود حال همه مون گرفته بود
نگاهی بهش میندازم ضایع هست داره دروغ میگه... معلومه خونسردیش تصنعیه...
با پوزخند میگم: بچه گیر آوردی... من با یه نگاه میتونم بفهمم طرفم داره بهم حقیقتو میگه یا نه؟... اصلا بگو ببینم کیهان کجاست؟
کیارش: با ماهان رفتن شهر یه خورده خرید کنند
روی تخت نیم خیز میشم و با داد میگم: کیارش بهم حقیقتو بگو من حوصله ی پرت و پلا شنیدن ندارم
ماکان خودشو بهم میرسونه و میگه: روژان آروم باش
-چه جوری آروم باشم... ضایعست داره بهم دروغ میگه
ماکان نگاهی به کیارش میندازه و میخواد چیزی بگه که نمیذارمو خودم ادامه میدم... از شدت نگرانی دستم میلرزه و قلبم تند تند میزنه... رو تخت میشینمو میگم: کیارش من تحملشو دارم... بهم بگو چی شده
کیارش: باور کن هیچ اتفاقی واسه رزا نیفتاده... قسم میخورم
یه خورده آرومتر میشمو میگم: پس بگو چی شده؟
با ناراحتی نگاهی به ماکان میندازه... ماکان هم نمیدونه چیکار کنه
-کیارش مجبورم نکن همین حالا راه بیفتم برم شهر... حتی شده پیاده همه ی راه رو برم میرم... تا حالا باید منو شناخته باشی اگه همین حالا بهم نگی چی شده مجبورم برم
وقتی میبینم حرفی نمیزنه به زحمت از تخت بلند میشمو به ماکان نگاهی میندازمو میگم: میشه لطف کنی سوئیچ ماشین رو بدی و گرنه باید راه زیادی رو پیاده برم
کیارش با ناباوری نگام میکنه... ماکان اول بهت زده نگام میکنه بعد با اخم برمیگرده طرف کیارش و میگه: بگو چی شده؟
کیارش: اما.....
ماکان با داد میگه: میگم بگو
کیارش با ناراحتی سری تکون میده و میگه: مادر حمید فوت شد
بهت زده به کیارش نگاه میکنم... باورم نمیشه... حتما دروغه... به کیارش نگاه میکنم... شاید آثار شوخی رو تو چهرش ببینم... ولی اون جدیه جدیه...
ماکان با نگرانی میگه: روژان حالت خوبه
نمیدونم چرا نمیتونم چیزی بگم... نفسم بالا نمیاد... حتی یه قطره اشک هم از چشام سرازیر نمیشه... اون زن خیلی جوون بود... برای رفتنش خیلی زود بود
کیارش با نگرانی میگه: ماکان حالش خیلی بده
ماکان با داد میگه: آخه اینجوری خبر میدن؟
دوباره صدام میکنه و میگه: روژان
بهت زده نگاش میکنم...
ماکان: روژان گریه کن... روژان... روژان یه چیزی بگو دختر
وقتی میبینه حالم هر لحظه بدتر میشه... دستاشو میبره بالا و یه سیلی به گوشم میزنه... با فرود اومدن سیلی تو صورتم اشکام هم سرازیر میشن
کیارش و ماکان هر دو نفسی از سر آسودگی میکشنو ماکان کنارم میشینه...
ماکان رو به کیارش میگه: برو براش یه لیوان آب بیار
کیارش سری تکون میده و به سرعت از اتاق خارج میشه... از شدت گریه به هق هق افتادم
واسه اون زن خیلی زود بود... اون حالا حالاها باید زندگی میکرد... عمل که موفقیت آمیز بود پس چی شد؟... یعنی هاله بی مادر شد؟... حمید از همیشه تنهاتر شد... باورم نمیشه که سولماز واسه ی همیشه رفت
ماکان: روژان آروم باش
-چه جوری آروم باشم ماکان... چه جوری آروم باشم... اون زن فقط سی و خورده ای سن داشت شاید هم کمتر ولی رفت... میفهمی واسه ی همیشه رفت... بچه ی شش سالش یتیم شد... دو تا بچه بدون پدر بدون مادر تو این جامعه بی رحم چه جوری دووم بیارن
ماکان آروم منو تو بغل خودش میکشونه و میگه: آروم باش
میخوام از بغلش بیام بیرون که میگه: هیس... کارت ندارم... آروم باش... فقط نمیخوام تنهلت بذارم... چرا میخوای تنهایی با مشکلات مقابله کنی؟
منو محکم به خودش فشار میده و میگه: از روی هوس بغلت نکردم... امروز فقط میخوام دلداریت بدم... باور کن
و امروز چقدر نیاز به وجود یه نفر داشتم... اگه رزا اینجا بود صد در صد الان تو بغل رزا بودم... چقدر خوبه که درکم میکنه... قدر خوبه که میفهمی الان به یه آغوش نیاز دارم که بی هیچ چشم داشتی آرومم کنه... برای اولین بار فکر کردم چقدر از رفتار گذشته ام شرمنده ام...
ماکان: برام حرف بزن... هر چی دوست داری بگو.... بگو تا آروم بشی
با هق هق میگم: من میخوام برگردم تهران... میخوام برم پیشه حمید... من نباید تنهاشون میذاشتم
ماکان با آرامش میگه: مطمئن باش خواهرت هیچ چیز براشون کم نذاشته... من مطمئنم وجوده تو هم هیچ چیزی رو تغییر نمیداد
-ولی میتونستم حمید رو آروم کنم... اون چطور میتونه تنهایی از پس مشکلات بربیاد
همونجور که تو بغلش هستم میگه: اون تنها نیست رزا کنارشه... مگه به رزا اعتماد نداری؟
-چرا اعتماد دارم... بیشتر از همه ی دنیا
ماکان: پس مطمئن باش همه ی اون کارایی که تو میخواستی برای حمید انجام بدی اون براش انجام داده
از بغلش میام بیرون... اون هم با آرامش نگام میکنه... اشکام بند اومده... حس میکنم آرومتر شدم... بهش نگاه میکنمو با خجالت میگم: ممنون که آرومم کردی
با لبخند نگام میکنه و چیزی نمیگه... با سرفه ی کیارش به خودمون میایم
ماکان با خونسردی میگه: رفتی آب بیاری یا بسازی؟
کیارش با شیطنت میگه: واسه تو که بد نشد
با خجالت جهت نگامو عوض میکنم... ماکان چشم غره ای به کیارش میره و میگه: ماهان و کیهان کجا رفتن
سریع به کیارش نگاه میکنمو میگم: ماکان راست میگه آخرش نگفتی ماهان و کیهان کجا رفتن
کیارش: دیروز که رفتیم شهر... کیهان هر چی برای رزا زنگ زد جواب نداد... اونم زنگ زد به پدرش که فهمید مادر حمید فوت شده و رزا هم برای اینکه حال و هوای حمید و هاله رو عوض کنه زودتر به سمت روستا حرکت کرده... اما مثله اینکه ماشین بین راه خراب میشه و بچه ها خودشونو با ماشین هایی که تو جاده رفت و آمد میکردن به نزدیک ترین شهر میرسونند و به پدر کیهان زنگ میزنن... قرار بود دیشب توی هتل بمونند و صبح برای خرابی ماشین یه فکری کنند... از اونجا که پدر کیهان میدونست رزا به کدوم هتل میره... اسم هتل رو به کیهان میده... کیهان هم شماره هتل رو به زحمت پیدا میکنه و بالاخره میتونه با رزا تماس بگیره... به رزا میگه که منتظرش بمونه تا خودش رو برسونه الان دیگه باید رسیده باشن چون اینجور که معلوم بود همین نزدیکی ها بودن... قرار بود دیشب حرکت کنند که فهمیدن تو جاده تصادف شده و جاده بسته شده... واسه ی همین امروز صبح زود حرکت میکنند

با تموم شدن حرفای کیارش، ماکان میگه: پس تو اینجا چیکار میکنی؟
کیارش: بالاخره باید یکی میموند که خبرتون کنه؟
با تعجب نگاش میکنمو میگم: چرا ماهان رو فرستادی؟
کیارش سرشو با ناراحتی تکون میده و میگه: کیهان گفت ممکنه رزا با وجود من معذب بشه
ماکان: اشتباه کردی باید میرفتی... با اینجا نشستن که چیزی درست نمیشه
قیافه ی کیارش گرفته تر میشه... هر چند حوصله ی دلداری دادن به کسی رو ندارم اما میگم: خودت رو ناراحت نکن... وقتی رزا اومد فرصت زیادی داری واسه اینکه خودت رو نشون بدی... این بار من هم با رزا صحبت میکنم
کیارش: نه روژان... این دفعه همه چیز فرق داره... میخوام خودم همه ی تلاشم رو کنم... این روزا خیلی به حرفات فکر کردم... حالا میفهمم تو زندگی خیلی جاها اشتباه کردم
ماکان با تعجب نگاش میکنه و میگه: چی میگی کیارش؟
کیارش: ماکان وقتی برای دیدن رزا رفتم شرکت روژان رو دیدم... خیلی با هم حرف زدیم... اون موقع معنی حرفای روژان رو به خوبی درک نمیکردم... ولی وقتی ساعتها به حرفاش فکر کردم دیدم همه ی حرفاش درست بود... میدونی چرا اون روز که با شلاق به جون عباس و احمد افتادی نتونستم دووم بیارم... چون حرفای روژان تو گوشم میپیچید... با هر ضربه ای که تو به عباس وارد میکردی... یکی از حرفای روژان یادم میومد
با تعجب میگم: ولی تو که اصلا اونجا نبودی
با لبخند تلخی میگه: من و کیهان هم بودیم... اما اون روز برای اولین بار وقتی اشکای زن عباس رو دیدم از خودم متنفر شدم که همیشه با لذت به اون صحنه ها نگاه میکردم... وقتی دیدم ماکان دست از شلاق زدن برنمیداره جلو رفتمو خواستم جلوش رو بگیرم ولی راضی نشد و بدتر شلاقش زد...منم از جمعیت دور شدم... کیهان هم که تا حالا چنین صحنه هایی ندیده بود شوکه شده بود... واسه همین با من اومد
ته دلم میلرزه... باورم نمیشه این همون کیارشه... ماکان بهت زده از حرفای کیارش نگاهی به من میندازه و میگه: روژان تو با کیارش چی کار کردی؟
با مهربونی به کیارش نگاه میکنمو میگم: من کاری نکردم... فقط اشتباهاتش رو بهش نشون دادم... بقیه کارا با خودش بود
بعد خطاب به کیارش میگم: واسه ی شروع کارت عالی بود... فقط سعی کن همونی باشی که هستی.... اینو همیشه یادت باشه که واسه اشتباهات گذشته فرصت داری ولی با تکرار اشتباهات فرصتها از دست میرن
کیارش: همه سعیمو میکنم روژان... خیلی دلم میخواست به جای ماهان برم ولی با خودم گفتم شاید خودخواهی باشه که بخاطر دله خودم رزا رو ناراحت کنم
-تو خیلی مهربونی کیارش.... حتی اون روزایی که از دستت ناراحت بودم این رو میدونستم... من مطمئنم تو موفق میشی...
کیارش: ممنون روژان... تو واقعا خواهر خوبی برام هستی... خیلی چیزا بهم یاد دادی... اوایل فکر میکردم یه دختر لوس و ننری که تو دنیا لنگه نداره اما کم کم شناختمت... توی بدترین شرایط هم تلافی نکردی... من فکر میکردم اگه رزا هم راضی بشه تو مخالف میمونی اما دیدم راضی کردن تو خیلی خیلی راحت تر از راضی کردن رزاهه... به حرفای طرف مقابلت گوش میدی، بعد فکر میکنی، بعد تصمیم میگیری، به راحتی به آدما فرصت میدی و با مهربونیه ذاتیت اونا رو میبخشی... فکر نکن موضوع کلبه رو نفهمیدم... درسته مطمئن نیستم ولی حسه ششم من میگه ماکان بیخودی تو رو به کلبه نبرد
ماکان با دهن باز میگه: کیارش
کیارش: میشناسمت... برای اینکه طرف مقابلت رو به زانو در بیاری هر کار میکنی... اما حس میکنم اینبار برعکس شده
با تعجب نگاشون میکنم: حرفای آخرش رو خوب درک نمیکنم
ماکان هم مات و مبهوت به کیارش نگاه میکنه
کیارش با لبخند میگه: من میرم یه خورده استراحت کنم... ترجیح میدم سری به خونه بزنم... کامیار رو هم با خودم میبرم... ماهان و کیهان یا امشب یا فردا صبح همراه رزا و بقیه میرسن... من هم فردا صبح برمیگردم
بعد هم بدون توجه به قیافه ی بهت زده ی من و ماکان از اتاق خارج میشه... ماکان به خودش میادو میگه: روژان چرا با کیارش اینجوری میکنی؟ چرا داری اینقدر ضعیفش میکنی؟ واقعا آدم خودخواهی هستی
با لبخند میگم: ماکان تو اشتباه میکنی... من با کیارش کاری نمیکنم... این نیروی عشقه که اینقدر کیارش رو تغییر داده... من فقط راهنماییش کردم... بهتره تو دخالت نکنی... رزا مثله من راحت نمیبخشه
ماکان با اخم میگه: دیگه داری روتو زیاد میکنی
بی توجه به حرفش روی تخت دراز میکشمو به سولماز فکر میکنم... یاده اون لحظه ای میفتم که داشت به اتاق عمل میرفت... چقدر مهربون بود... توی لحظه های آخر که باهام حرف زد بچه هاشو به من سپرد... اشک تو چشمام جمع میشه
ماکان: چی شده روژان؟
-دارم به آینده فکر میکنم... به نظرت اگه رزا با کیارش ازدواج کنه کیارش همین جا زندگی میکنه؟
ماکان: به احتمال زیاد آره
آهی میکشمو میگم: خیلی تنها میشم
ماکان: خوب تو هم بیا همینجا زندگی کن
-درسته من خیلی زندگی رو آسون میگیرم... ولی باید به فکر شرکت هم باشم... اگه رزا ازدواج کنه کارای من سنگین تر میشه.... تازه الان مسئولیت حمید و هاله با منه
با اخم میگه: چه ربطی به تو داره؟
-مادرشون قبل از اینکه بره اتاق عمل اونا رو به من سپرد... هر چند اگه این کار رو هم نمیکرد باز تغییری در اصل قضیه ایجاد نمیشد... اونا نمیتونند تنها زندگی کنند... به احتمال زیاد اونا رو پیش خودم میبرم
ماکان: بالاخره چی؟... بالاخره که باید ازدواج کنی... اون موقع چیکار میکنی؟
-برام مهم نیست... شرایط من همینه... کسی که من رو میخواد باید هاله و حمید رو هم بخواد
ماکان: یعنی هیچ فامیلی ندارن؟
-نمیدونم شاید داشته باشند... ولی فکر نکنم قبولشون کنند
ماکان: چرا؟
رو تخت میشینمو میگم: ماکان تا حالا شده شب به خاطر نداشتن غذا گرسنه بخوابی؟
با تعجب نگام میکنه و میگه: یعنی چی؟
-تو به سوالم جواب بده
ماکان: بعضی موقع آره
-ولی صد در صد دلیلش این نبود که پول نداشتی... یا چیزی تو خونه واسه خوردن نبود... حتما یا حوصله ی غذا خوردن نداشتی... یا شاید هم غذا آماده نبود... یا اونقدر خسته بودی که خواب رو ترجیح میدادی یا هزار دلیل این چنینی... حرفمو قبول داری؟
سری تکون میده و میگه: ولی این چه ربطی به سوال من داره
-حالا برات میگم... حمید پدر نداره... ارث پدری هم نداره... پس اندازی هم نداره... فقط هم چهارده سالشه... شاید فامیلای زیادی داشته باشه ولی اگه میخواستن بهشون کمک کنند همون موقع که پدرش مرد بهشون کمک میکردن که یه پسر بچه از درسش نزنه و بره به خاطر پول تو خیابون کفش مردم رو واکس بزنه
ماکان زیر لب زمزمه میکنه: واکس
-صد در صد فامیلاشون هم به نون شبشون محتاجند... اگه خودت غذای شبت رو به زور تهیه میکردی راضی میشدی دو تا بچه ی دیگه هم بیاری تو خونوادت
ماکان سری تکون میده و میگه: معلومه که نه
-درسته... و فامیلای حمید هم اگه زندگیشون در سطح خونواده ی حمید باشند همینطور هستن... یا قبولشون نمیکنند یا اگه قبولشون کنند حمید و هاله زندگی خوبی نخواهند داشت... باید به سختی زندگیشون رو بگذرونند... حتی اگه تو فامیلشون آدمی باشه که پولدار باشه باز هم صلاح نمیدونم حمید و هاله رو به اون بسپرم
ماکان: اونوقت چرا؟
-چون اگه واقعا آدم خوبی بود زودتر از اینا به حمید کمک میکرد و مهمتر از همه ی اینا سولماز مادر بچه ها در آخرین لحظه اونا رو به من سپرد... همین نشون میده که کسی رو نداشته تا مراقب بچه ها باشه
ماکان متفکر میگه: خوب میتونی بفرستشون یتیم خونه
با اخم میگم: مگه خودم مردم... من هرگز چنین کاری نمیکنم... بچه ها خیلی اذیت میشن... اونا الان به محبت احتیاج دارن... یه بار این حرف رو جلوشون نزنی
یه جوری نگام میکنه و میگه: روژان تو چرا این جوری هستی؟ زیادی مهربونی... بعضی موقع دوست دارم بیرحم باشی... به کسی رحم نکنی... میترسم با این دلرحمی هات یه روزی آسیب ببینی
-ترجیح میدم آسیب ببینم تا اینکه به کسی آسیب برسونم
ماکان متفکر نگام میکنه و میگه: اگه رزا ازدواج کنه... میخوای با حمید و هاله زندگی کنی؟
-چه رزا ازدواج کنه چه رزا ازدواج نکنه میخوام با حمید و هاله زندگی کنم
ماکان: بعد از ازدواجت چی؟
-تا زمانی که حمید درسش رو بخونه باید با من زندگی کنه
ماکان: درسته حمید از تو کوچیکتره ولی باز 14 سالشه... هیچ مردی راضی نمیشه چنین شرایطی رو قبول کنه
با لبخند میگم: تو نگران نباش... خودم یکی رو خر میکنم
خندش میگیره و میگه: دیوونه... مثلا دوست پسرتما
با اخم میگم: تو نمیخوای تمومش کنی
با خنده میگه: نه تازه جدی تر هم شدم

با عصبانیت میگم: برو بیرون میخوام بخوابم
به سمت کاناپه میره... میشینه و میگه: راحت باش... من کاری به کارت ندارم
زیر لب میگم: بچه پررو
ماکان با شیطنت میگه: چی زیر لب زمزمه میکنی؟
براش زبون درازی میکنمو میگم: خصوصی بود
ماکان: اینجوریه؟
با شیطنت میگم: اوهوم
ماکان: باز که داری دختر بدی میشی؟
با مظلومیت میگم: دختر به این خوبی، خانمی، با فرهنگی، مهربونی، خوشگلی
ماکان میپره وسط حرفمو میگه: چه خبرته... این اعتماد به نفست منو کشته
-تو که هنوز زنده ای... راستی یادت باشه تو وصیت نامت ذکر کنی که به جای کفن تو رو با مایو تو قبر بذارن
خندش میگیره و میگه: دیوونه... آخه چرا؟
با جدیت میگم: هر چند قبلا هم بهت گفتم ولی چون آلزایمر داری باید زود به زود بهت یادآوری کنم....از اونجایی که قراره جنابعالی تو مواد مذاب شنا کنی کفن یه خورده دست و پاگیره.. از الان بهت گفتم که آینده نگر باشی
با صدای بلند میخنده
ولی من با همون جدیت ادامه میدم: از اونجایی هم که قراره تو اون دنیا آب جوش تو حلقت کنند بهتره از همین حالا تا میتونی آب یخ بخوری تا توی اون دنیا حسرت به دل نمونی... منم اگه دلم برات سوخت بعضی مواقع از بهشت یه سری بهت میزنم... ولی اون آخر آخرا نمیاما ممکنه لباسام خراب بشه... همون اول اولای جهنم میام یه نگاهی بهم بندازی و دلت وا بشه بعد دوباره میرم
با شیطنت میگه: من که شنیدم تو جهنم دخترای خوشگلی پیدا میشن
یه خورده فکر میکنمو میگم: تا اونجایی که من میدونم همه ی دخترای جهنمی سیاه و سوخته و جزغاله شده هستن... زیاد به این حرفا توجه نکن... شایعه پراکنی زیاد میکنند... اگه دوست داشتی با همون جزغاله ها دوست شو... دستت به من که نمیرسه حداقل عقده ای نشی
ماکان: مگه تو رفتی و دیدی که این حرفا رو میزنی؟
با غرور میگم: خوبه دارم بهت میگم من یکی از فرشته های خوب خدا هستما... وقتی فرشته باشم از همه ی اینا خبر دارم دیگه
ماکان: حالا نمیشه یه پارتی بازی کنی من هم بیام پیشه خودت
-مگه دیوونه شدم... تو اگه بهشتی هم بودی برات پاپوش درست میکردم تا راهی جهنم بشی
ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: آخه چرا؟
-اینم پرسیدن داره؟... چون تا میخواستم با چند از این مردای خوشگل بهشتی توی بهشت قدم بزنم میومدی و میگفتی من دست دخترتم... بعد بازار من کساد میشد... پس نتیجه میگیریم که تو جهنمی باشه به نفعه همه هست
ماکان از خنده رو کاناپه ولو میشه و میگه: اونجوری که فقط به نفع تو میشه
-رو حرف من حرف نزن... من فرشته ام... اگه تصمیمی میگیرم برای پیشرفت جوامع بشریه... تو که عقلت به این چیزا قد نمیده... تو برو از همین حالا مایو رو واسه اون دنیات آماده کن... مرگ خبر نمیکنه... شاید همین حالا که داشتی از این پله ها میرفتی پایین پات لرزید و از پله ها پرت شدی پایینو مردی... همه مون هم از دستت خلاص شدیم
با بهت نگام میکنه و میگه: بد نیست یه دور از جونی... یه خدای نکرده ای... یه چیزی بگیا
-این چیزا فقط حرفه... خدا که بخواد تو رو ببره میبره... به حرف من و تو گوش نمیده
ماکان: حقته یه کتک مفصل نوش جان کنی
-نه جون عمت... کتک رو بیخیال شو... تو عمرم اینقدر کتک نخورده بودم
ماکان: من اگه بتونم این زبونه تو رو کوتاه کنم... نیمی از این مردم رو راحت کردم
-نیمی از این مردم رو یا فقط خودت رو
ماکان سری تکون میده و با لبخند میگه: امان از دست تو
اینو میگه و از جاش بلند میشه
همونجور که داره از اتاق خارج میشه میگه: یه خورده استراحت کن... من هم برم از پایین چیزی بیارم بخوری
هنوز از اتاق بیرون نرفته که صداش میکنم... با تعجب به طرفم برمیگرده و میگه: کارم داری؟
-به اقدس خانم چیزی نگو
نگاهی با اخم بهم میکنه که میگم: خواهش میکنم چیزی بهش نگو
با اخم میگه: امان از دست تو
-ماکان
ماکان: کاریش ندارم... یه کوچولو سرش داد میزنم
با اخم میگم: ماکان
ماکان: باشه بابا... اصلا همین حالا میرم ازش تشکر میکنم راضی شدی؟
با مظلومیت نگاش میکنم شاید دلش به رحم بیاد
خندش میگیره و میگه اونجوری نگام نکن... هیچی نمیگم خیالت راحت شد؟
میخندمو میگم: دمت گرم
با خنده سری تکون میده و از اتاق خارج میشه

تا تنها میشم دوباره یاد سولماز میفتم دست خودم نیست... هر چی میخوام به چیزای دیگه فکر کنم نمیشه... دلم آتیش میگیره... ای کاش ماکان زودتر بیاد... تنهایی بدجور حالمو بد میکنه... دلم نمیخواد به هیچی فکر کنم... سرمو بین دستام میگیرمو فشار میدم... خدایا چیکار کنم... به سقف زل میزنمو سعی میکنم به سولماز فکر نکنم... نمیدونم چقدر تو اون حالت موندم که با صدای نگران ماکان به خودم میام
ماکان: روژان چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
با تعجب نگاش میکنمو میگم من که گریه نمیکنم
ماکان با اخم میگه : بهتره یه دست به صورتت بکشی
با تعجب به صورتم دست میکشم و در کمال ناباوری میبینم صورتم خیسه خیسه... خودم هم نفهمیدم کی گریه کردم.. کی اشکام در اومد... آهی میکشمو میگم: خودم نفهمیدم کی اشکام در اومد
ماکان با ناراحتی گوشه ی تخت میشینه و میگه: روژان داری با خودت چیکار میکنی؟ مطمئن باش حکمتی تو کاره... تو که بیشتر از خدا نمیفهمی... خدا هم بد بنده هاش رو نمیخواد
-اما.......
ماکان:هیس.... دیگه اما و آخه نداره... بهتره یه چیز بخوری
با تموم شدن حرفش یه لیوان شربت با شیرینی رو به دستم میده و میگه: زودی اینا رو بخور تا ضعف نکردی
-باشه آقای گارسون
با حرف من چشماش گرد میشه و میگه: همه چیزی بهم نسبت داده بودی به جز این یکی
یه گاز بزرگ به شیرینیم میزنمو میگم: خوب اینم الان بهت نسبت دادم دیگه
ماکان: حیف که در وضعیت روحیه مناسبی نیستی وگرنه حالتو میگرفتم
پخی میزنم زیر خنده و میگم: یه جور میگی انگار اون موقع که در وضعیت روحی مناسبی بودم چیکار میکردی؟
ماکان لبخند به لب نگام میکنه و میگه: روژان این همه شیطنت رو از کی به ارث بودی؟
-باورت میشه خودم هم نمیدونم... پدر و مادر من آدم های جدی در عین حال مهربونی بودن... ولی شیطنت تو ذات هیچکدومشون نبود
ماکان: همیشه شماها رو تنها دیدم پس فامیلا و خونوادتون کجا هستن؟
-مادر من تو پرورشگاه بزرگ شد... تو این دنیا کسی رو نداشت... وقتی در به در دنبال کار میگشت به شرکت بابام برمیخوره
ماکان با لبخند میگه: لابد بابات هم یه دل نه صد دل عاشق مامانت میشه
خنده ای میکنمو میگم: نه دیگه اونجوری... عشق در نگاه اول تو کارشون نبود... مامان من یه قیافه ی معمولی داشت... بابای من بعد از یه مدت که مامانم به عنوان منشی براش کرد با اخلاق و رفتارش آشنا شد و فکر کرد بهش علاقه داره...بعدش هم از مامانم خواستگاری کرد و مامان هم قبول کرد... اما تو زندگی واقعا عاشق و شیدای همدیگه شدن... از اونجایی که مامانم تو زندگی به جز بابام هیچکس رو نداشت همه محبتش رو نثار بابام میکرد... مامانم خیلی مهربون بود خیلی خیلی زیاد...
ماکان با مهربونی میگه: دقیقا مثله خودت
-نه اشتباه نکن... اگه مامانم رو میدیدی اصلا فکر نمیکردی یه انسان باشه... مثله فرشته ها بود... مظلومیت وسربزیری رزا دقیقا شبیه مامانمه... اگه بخوام شخصیت اخلاقی مامانم رو بهت نشون بدم از خیلی جهات مبتونم به رزا اشاره کنم...
آهی میکشمو میگم: عجیب دلم براشون تنگ شده... ولی از یه جهت خوشحالم... اونم اینکه دو تاشون با هم رفتن... اگه یکیش میرفت اون یکیشون میموند... براش مرگ تدریجی بود
ماکان سری تکون میده و میگه: باهات موافقم
-میدونی مامانم نمیتونست باردار بشه ولی بابام هیچوقت ترکش نکرد
ماکان با تعجب میگه: پس تو بچه ی کی هستی؟
با شیطنت میگم: بچه ی مامان و بابامم دیگه
ماکان میخواد چیزی بگه که میگم: میدونم چی میگی... منظورم از اینکه نمیتونست باردار بشه این بود که حامله میشد ولی بچه ها نمیموندن... به چند ماه که میکشید سقط میشدن
ماکان: پس بابات خیلی اذیت شد
-بابام به خاطر بچه اصلا ناراحت نبود... وجود مامانم براش کافی بود... شاید اوایل ازدواج فقط یه خونواده ی گرم و صمیمی میخواست... اما وقتی محبتهای مامانم رو دید اونقدر بهش وابسته شد که حتی اجازه نمیداد مامان خونه بمونه...
با لبخند میگم: مجبورش میکرد باهاش سر کار بره
میخنده و میگه: یعنی چی؟
-بعد از ازدواج هم مامان منشی بابام میمونه
ماکان: چه باحال
-اره
ماکان: پس چی میشه تو به دنیا میای؟
-مامان و بابا واسه ی همیشه قید بچه دار شدن رو زده بودن... یه روز که تو این روستا اومده بودن متوجه ی قاسم و ثریا میشن... قاسم هم که در نهایت بچه رو بهشون میفروشه...البته بابام به خاطر مامانم قبول کرد ولی بعدش اونم عاشق رزا شد... یه دو سالی گذشت و مامانم دوباره حالش بد شد... وقتی رفت آزمایش داد و متوجه شد بارداره... بابام میگفت سقط کنه.... اما مامان قبول کرد
ماکان با تعجب میگه: چرا بابات به مامانت میگفت بچه رو سقط کن
-آخه تا حد زیادی مطمئن بود من هم موندگار نیستم... فکرشو کن بعد از چند ماه یه زن حامله باشه بعد بچش سقط بشه خوب صد در صد هم از لحاظ جسمی هم از لحاظ روحی اون زن خیلی اذیت میشه
سری تکون میده و هیچی نمیگه
-ولی من موندم... دو دستی این دنیا رو چسبیدم ... در یه جمله موندگار شدم
میخنده و هیچی نمیگه
ادامه میدم همیشه حس میکنم مامان و بابام خیلی خوشبخت بودن... هم همدیگه رو داشتن... هم رزا رو داشتن...
ماکان با لبخند ادامه میده: و هم یه بچه که ثمره ی عشقشونه
میخندمو میگم: آره
ماکان: چرا تو اینقدر تخس و شیطونی ولی رزا اینقدر آروم و سربه زیر
با لبخند بهش نگاه میکنم... نگام پر از مهربونی میشه... همون کارایی رو میکنه که بعد از فوت مامان و بابا من برای رزا کردم... باهام حرف میزنه که ذهنم از ماجرای سولماز دور بشه... که توی تنهایی فکر نکنم... چقدر داره منو به خودش مدیون میکنه

ماکان: روژان حالت خوبه؟
سری تکون میدمو میگم: خوبم... من از اول هم بچه ی شری بودم... نمیدونم چرا ولی هیچوقت آروم و قرار نداشتم ولی رزا بچه ی حرف گوش کن خونواده بود... کلا بچه مثبت خونواده... مامان و بابا هم با رزا خیلی راحت تر بودنو راحت باهاش کنار میومدن.. رزا هیچوقت رو حرفشون حرف نمیزد... اما من همیشه ساز مخالف میزدم... مامان و بابا که شیطنتامو میدیدن بدجور کلافه میشدن اما رزا خیلی وقتا هوامو داشت... وقتی از شیطنتام با خبر میشد دعوام میکرد ولی به مامان و بابا نمیگفت
ماکان: خونواده ی پدری چی؟.............

-مامان بزرگ و پدربزرگم قبل از به دنیا اومدنم فوت شدن... یه عمو دارم که اونم بعد از فوت شدن پدر و مادرش از ایران رفت... با بقیه فامیلای دور هم رفت و آمد آنچنانی نداریم... با تنها کسی که رفت و آمد میکنیم دوست صمیمی بابامه... که این روزنامه هم پسرشه
ماکان با تعجب میگه: روزنامه؟
-اوهوم... کیهانو میگم دیگه
با صدای بلند میخنده و میگه: تو دیگه کی هستی
بعد از چند دقیقه که خنده هاش تموم میشه میگه: تو مدرسه و دانشگاه هم اینقدر شیطون بودی؟
-اوف..... تا دلت بخواد... همه از دستم ذله بودن... تو مدرسه که نصف سال رو اخراج بودم
با چشمای گرد شده نگام میکنه و میگه: پس چه جوری به اینجا رسیدی؟
با خنده میگم: هویجوری
مردد مپرسه: هیچوقت هیچ پسری تو زندگیت نبود... نامزدی... یا پسری که خونوادت بخوان باهاش ازدواج کنی
با خنده میگم: نامزد که نداشتم... ولی چند باری چند تا خواستگار اومد که تا پاشون به خونه میرسید فرار رو به قرار ترجیح میدادن... یکیش همون علیرضا که رزا برات تعریف کرد
خنده ای میکنه و میگه: مگه بعد از علیرضا باز هم خونوادت راضی شدن کسی به خواستگاریت بیاد
-نه... ولی قبلش که یه خورده کوتاه میومدم اجازه میدادن
ماکان: اونا رو چه جوری رد میکردی؟
-دور از چشم مامان و بابا... ولی وقتی ماجرای علیرضا رو شنیدم دیگه خیلی عصبی بودم واسه ی اولین بار جلوی چشمشون اون همه بلا سر علیرضا آوردم... میدونستم اگه این بار هم کوتاه بیام... پدر و مادرم دیگه دست بردار نیستن... هر دفعه میگفتن این اخریه اگه نپسندیدی دیگه کسی رو راه نمیدیم اما دفعه ی بعد دوباره همینو میگفتن
ماکان: چرا مامان و بابات اینقدر اصرار داشتن که ازدواج کنی... رزا که ازت بزرگتر بود
-رزا بچه ی سر به زیری بود، واسه ی همین تو همه چیز بهش اعتماد داشتن... من خیلی جاها زیر آبی میرفتم... خیلی شیطنتا میکردم... بیشتر اوقات نمیگفتم ولی اونا بالاخره میفهمیدن... میخواستن شوهرم بدن شاید آدم بشم
میخنده و میگه: مطمئنی بچه ی سرراهی نیستی... رزا که بیشتر به خونوادت شباهت داره تا تو؟
با صدای بلند میخندمو میگم: باور میکنی هزار بار این حرفو بهشون میزدم... ولی اونا میخندیدنو میگفتن امان از دست تو
با لبخند نگام میکنه و میگه: هیچوقت تو عمرم دختری مثله تو ندیدم مهربونیه تو با این همه لجبازی و شیطنت خیلی برام جالبه
-من کلا موجوده جالبی هستم... بعد از این مدت تازه کشف کردی؟
با خنده میگه: تو این دنیا فکر نکنم هیچکس از پس زبون تو بربیاد
با لبخند میگم: اشتباه فکر میکنی... یکی از دوستام دقیقا مثله خودمه... البته از لحاظ رفتاری خیلی با هم فرق میکنیم اما از لحاظ شیطنت همپای هم هستیم... بهترین دوست منه
ماکان: پس باید موجوده جالبی باشه
-اوهوم... داره با رزا میاد
ماکان: پس همین دوستته
-آره... راستی تو یه خورده از خودت بگو؟ این دهنم خسته شد از بس حرفیدم
با شیطنت میگه: تو که همیشه اینقدر حرف میزنی
-نه دیگه تا این حد
ماکان میخنده و میگه: پدر و مادر من یه ازدواج از پیش تعیین شده داشتن که ثمره ی ازدواجشون من و ماهان بودیم... من یه سال از ماهان بزرگترم
با تعجب میگم: من فکر میکردم یه چهار پنج سالی از ماهان بزرگتر باشی... آخه خیلی باهم فرق دارین
ماکان: شاید چون من مسئولیتام زیادتره... واسه همین جدی تر هستم... خودت هم با خواهرت خیلی فرق داری
-اوهوم... داشتی میگفتی
ماکان: من همیشه زندگی معمولی و آرومی داشتم... تو دوران کودکی و نوجوانی هم همیشه با ماهان و کیارش بودیم... دو تا عمو... یه خاله... یه عمه و دو تا دایی دارم... خونواده ی کیارش رو که دیدی...
با پوزخند میگم: با خان دایی و دختر دایی جنابعالی هم دیداری داشتم
ماکان: روژان بهتره زیاد سر به سر دائیم نذاری
-من کاری به کار کسی ندارم... اونا هستن که بهم زور میگن من هم نمیتونم زیر بار حرف زور برم
با گفتن این حرف خمیازه ای میکشم که ماکان میگه: یه خورده استراحت کن
سری تکون میدمو میگم: ممنون بابت امروز... خیلی کمکم کردی
ماکان: من کاری نکردم
با لبخند میگم: خودمو خودت خوب میدونیم که چرا اومدی اینجا تا من تنها نباشم
با لبخند میگه: کاری نکردم... بهتره استراحت کنی
با این حرف از جاش بلند میشه و به سمت در حرکت میکنه... من هم چشمامو میبندمو کم کم به خواب میرم

&& ماکان&&
از اتاق روژان خارج میشه و به سمت اتاق خودش میره... لبخندی رو لباش میشینه... حالا دیگه مطمئنه کسی تو زندگی روژان نیست... از این بابت خیالش راحته راحت میشه... احساس آرامش عجیبی میکنه... همینجور که به سمت اتاقش میره یاد کامیار میفته...با یادآوری امروز اخماش تو هم میره... به در اتاقش میرسه... در رو باز میکنه و میره داخل... فکرشم که میکنه ممکن بود کامیار چه بلایی سر روژان بیاره عصبانی میشه... در رو میبنده و با خودسش فکر میکنه اگه کامیار به روژان دست میزد... صد در صد میکشتش... نه سلطان براش مهم بود نه هیچکس دیگه... تحمل اینکه دست کسی به غیر از خودش به روژان بخوره براش خیلی سخته... رو تختش میشینه و سرشو بین دستاش میگیره... با یادآوری اینکه رزا امروز فردا میرسه دلش میگیره... با اومدن رزا، روژان هم به ویلای خودشون میره... دوری از روژان براش خیلی سخته... با اینکه روژان دو بار دیگه هم به روستا اومده بود... ولی فقط زبون درازی رو توجهش رو جل کرده بود... اما الان حس میکنه همه چیز تغییر کرده... اتفاقای اخیر باعث شد بیشتر با احساساتش آشنا بشه
زیر لب زمزمه میکنه: چه جوری نگهش دارم؟
تو عمرش اینقدر درمونده نشده بود... همیشه هر چیزی رو که میخواست به راحتی به دست میاورد... اما الان هیچ راهی رو جلوی خودش نمیبینه... حس میکنه به بن بست رسیده... از خودش میپرسه: یعنی عاشقشم؟
با عصبانیت از رروی تخت بلند میشه و با اعصابی داغون تو اتاق راه میره و زیر لب زمزمه میکنه: دیونه شدی... معلومه که نه... تو عاشقش نیستی... تو عاشقش نیستی... تو عاشقش..........
با ناامیدی به دیوار تکیه میده و آهسته تر از همیشه میگه: هستی
آهی میکشه و سر میخوره پایین... رو زمین میشینه... به رو بروش خیره میشه... با خودش میگه: بیخودی دارم خودم رو گول میزنم... سلطان هم فهمید... کیارش هم زود فهمید... اما خودم بیخودی انکار میکنم...
با عصبانیت به موهاش چنگ میزنه و با خودش میگه: مگه قرار نبود رامش کنی... مگه قرار نبود گرفتارش کنی... مگه قرار نبود آدمش کنی... پس چی شد همه اون حرفا... مگه قرار نبود زبونش رو کوتاه کنی... مگه قرار نبود ادبش کنی... پس چرا هیچی اونجور که باید پیش نرفت
نفس عمیقی میکشه و با خودش فکر میکنه: روژان چی داره که بقیه دخترا ندارن؟... دخترای اطراف از روژان زیباتر و خوش هیکل تر هستن... همیشه به حرفاش گوش میدن... از دستوراش اطاعت میکنند... بی چون و چرا خودشن رو در اختیارش میذارن
خودش به خودش جواب میده: روژان همیشه خودش بود... اما دخترای اطراف فقط و فقط تظاهر میکردن.. همه شون از من میترسیدن پشت سرم حرف میزدن ولی جلوم تعریف و تمجید میکردن... تمام مدت من رو به خاطر پول و ثروتم میخواستن... دستیابی به همه شون راحت بود... اما فرشته کوچولوی من بی ریای بی ریاهه... هیچوقت سعی نکرد منو به خودش جذب کنه... واسه همینه که جذبش شدم
با لبخند میگه: چه زود شد فرشته کوچولوی من
به حرفای روژان فکر میکنه... به عشقی که پدر روژان به مادرش داشت... زیر لب زمزمه میکنه: اگه مادر روژان هم اینقدر مهربون بود اون همه عشق حقش بود
یاد مادر خودش میفته... همیشه به فکر تفریح های خودش بود.... پدرش هم همیشه به فکر زیاد کردن مال و اموال بود... امروز که روژان از زندگی پدر و مادرش براش تعریف میکرد دوست داشت خودش هم چنین خونواده ای داشته باشه...
زیر لب زمزمه میکنه: حق با کیارشه...
کیارش وقتی عاشق رزا شده بود بهش گفته بود: ماکان من عاشق رزا شدم... من ممکنه همه چیز تو زندگی داشته باشم اما هیچوقت عشق و محبت رو تو زندگیم تجربه نکردم... شاید ما خیلی چیزا داشته باشیم اما خونواده هامون بیشتر از ما به ثروتشون اهمیت میدن
اون روز به این حرف کیارش خندیده بود اما الان درکش میکرد... الان معنی حرفای کیارش رو میفهمید...
از روی زمین بلند میشه و روی تخت دراز میکشه...با لبخند به سقف نگاه میکنه و میگه: محاله از دستش بدم... به هر قیمتی شده به دستش میارم... الان دیگه میدونم روژان رو واسه ی چی میخوام
با خودش فکر میکنه دوست دارم بچه هام مثله روژان باشن... شیطون و با انرژی... پاک و بی ریا... مهربون و صادق
ولی با یادآوری سرسختی روژان لبخند رو لباش خشک میشه و با خودش میگه: چه جوری روژان رو ماله خودم کنم؟ چه جوری؟
یاد حمید و هاله میفته... آه از نهادش بلند میشه... حرفای روژان تو گوشش میپیچه...« تا زمانی که حمید درسش رو بخونه باید با من زندگی کنه».... آهی میکشه و با ناامیدی چشماش رو میبنده و به آینده ی نامعلوم خودش و روژان فکر میکنه

با صدای یه نفر از خواب بیدار میشم اقدس رو بالای سرم میبینم... سریع روی تخت میشینمو میگم: چی شده اقدس خانم
با مهربونی میگه: خواهرتون اومده... ارباب گفتن صداتون کنم
سری تکون میدمو میگم: ممنون... الان میام... اقدس خانم شما برید به کاراتون برسین
اقدس:بله خانم
با لبخند نگاش میکنم که از اتاق خارج میشه... سر و وضعم رو مرتب میکنمو با سرعت از اتاق خارج میشم... از پله ها پایین میرمو خودم رو به سالن میرسونم... با دیدن حمید و هاله که با مظلومیت رو مبل نشستن اشکم در میاد... حمید تا من رو میبینه از جاش بلند میشه و به طرفم میاد... من هم به سمتش میرمو بغلش میکنمو میگم: حمید آخه چی شد؟
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه میگه: آجی خیلی سخت بود... خیلی
هاله هم به طرفمون میاد و میگه: خاله، داداشی میگه مامانمون رفته تو آسمونا
حمید از بغلم در میادو به هاله نگاهی میندازه و بعد هم از سالن خارج میشه و به سمت حیاط میره... کیهان هم با ناراحتی به مسیر رفته شده حمید نگاهی میندازه و آهی میکشه... بعد هم پشت سرش راه میفته و به دنبالش میره
رزا و مریم با چشمای خیس منو نگاه میکنند... ماهان با ناراحتی به من خیره شدن... ماکان هم با نگرانی نظاره گر این ماجراست... اشکامو پاک میکنمو جلوی هاله زانو میزنمو میگم: هاله ای، داداشی راست میگه... مامانی رفته تو آسمونا
هاله: یعنی دیگه نمیاد پیشم... من خیلی دلم براش تنگ شده
خیلی سعی میکنم جلوی خودم رو بگیرم ولی موفق نمیشم... اشک تو چشمام جمع میشه... با بغض میگم: مامانی هم دلش برات تنگ میشه... اما مامانی نمیتونه بیاد پیشت... رفته یه جای خوب
هاله: منو میبری اونجا
اون رو از بغلم بیرون میارمو میگم: همه ی آدما یه روزی میرن اونجا... فقط باید دختر خوبی باشه
هاله: ما کی میریم؟
-ما باید کارای ناتمومی که داریم تموم کنیم... یه عالمه کارای خوب خوب کنیم تا بتونیم به اونجا بریم
هاله: یعنی مامانی هم کارای خوب خوب کرد؟
من چه مرگم شده؟... الان باید قوی باشم... الان باید برای این بچه ها تکیه گاه باشم... الان وقت گریه نیست... همه ی سعیمو میکنم تا لبخندی بزنم... اشکامو پاک میکنمو با لبخند میگم: آره خانم خانما... میدونی مامانی میتونه همه ی کارات رو ببینه؟
با ذوق میگه: واقعا؟
-آره گلم
با خنده ادامه میدم... اگه یه عالمه کارای خوب خوب کنی هم مامانی رو خوشحال میکنی و هم بعد از یه مدت طولانی میری پیش مامانی
ذوقش ازبین میره و با ناراحتی میگه: چرا طولانی؟
-آخه اگه زود بری پیش مامانی باید برگردی... ولی اگه کارای خوب بیشتری انجام بدی و دیرتر بری... واسه همیشه همونجا میمونی
دوباره به ذوق و شوق میگه: برای همیشه ی همیشه
-اوهوم... از همین حالا باید همه ی سعیتو کنی که اونجور باشی که مامانی دوست داشت... تا مامانی رو خوشحال کنی
هاله: ولی من که مامان ندارم
با اخم میگم: کی گفته تو مامان نداری؟
هاله: هاجر دختر همسایه گفت... تو که مامانت مرده دیگه مامان نداری
-عزیزم تو هم مثله بقیه مامان داری... فقط مامانت کنارت نیست... اون رفته پیشه خدا
هاله: چرا مامانی رفته پیش خدا؟
-آخه خدا آدمایی رو که دوست داره پیش خودش میبره
هاله: خدا چه آدمایی رو دوست داره
-آدمایی که یه عالمه کارای خوب خوب بکنن
هاله: اگه من قول بدم یه عالمه کارای خوب خوب بکنم خدا من رو هم میبره پیشه خودش
مریم طاقت نمیاره و خودش رو تو بغل رزا میندازه و میزنه زیر گریه... اشکهای رزا هم صورتش رو خیس کرده...
هاله با تعجب به مریم نگاه میکنه و میگه: خاله روژان چی شده؟
با لبخند میگم: چیزی نشده گلم... خاله مریم مثله تو دلش واسه مامانش تنگ شده...
هاله: مگه مامان خاله مریم هم رفته پیشه خدا؟
-نه گلم... ولی خاله مریم اولین باره از مامانش دور شده، اومده مسافرت واسه همین گریه میکنه
هاله با دلسوزی میگه: اخیش... طفلکی
بعد برمیگرده طرف مریم و مبگه: خاله مریم گریه نکن... ببین مامان منم پیشم نیست
مریم به سختی میخواد جلوی خودش رو بگیره ولی زیاد هم موفق نیست...یه لبخند غمگین میزنمو میگم: خانم خانما نظرت در مورد یه عصرونه ی خوشمزه چیه؟
سریع به طرفم بر میگرده و با خنده میگه: وای موافقم... خیلی گشنمه
از این تغییر ناگهانیش لبخندم پررنگتر میشه
-پس بریم آشپزخونه تا یه چیز بدم بخوری...
میخنده و میگه خاله شیرینی هم بهم میدی
-وای آره... چرا که نه... اصلا نظرت چیه با هم مسابقه بدیم هر کی زودتر شیرینیشو خورد برنده هست
با ذوق و شوق میپره و میگه موافقم... نگام به ماهان میفته که با مهربونی نگام میکنند... ماکان هم لبخند میزنه... مریم و رزا هم آرومتر شدن... دست هاله میگیرمو ببا هم به سمت آشپزخونه میریم...از اقدس خانم میخوام که دو تا دونه شیرینی با شربت بیاره... که اقدس خانم زحمتشو میکشه... بعد از مسابقه ای که با هم میدیم و من از قصد میبازم... هاله رو به اتاق میبرم تا بخوابونم... حس میکنم خیلی خسته شده... بعد از اینکه براش یه قصه تعریف میکنم....خیلی زود به خواب میره و من هم از اتاق خارج میشم تا زودتر خودم رو به بقیه برسونمو از اتفاقات اخیر باخبر بشم

با سرعت خودم رو به سالن میرسونم که میبینم همه به جز حمید و کیهان تو سالن نشستن...
-سلام
همه جوابمو میدنو رزا و مریم هم از جاشون بلند میشن... هر دو تاشون رو به نوبت بغل میکنمو کنارشون میشینم
-حمید و کیهان کجان؟
ماکان: نگران نباش... رفتم بهشون سر زدم... کیهان داره با حمید حرف میزنه تا یکم آروم بگیره
آهی میکشمو میگم: ضربه ی سختی بود
رزا: خیلی سخت بود... مجبور شدم واسه ی مریم زنگ بزنم... روز بعد از رفتنت حال سولماز دوباره بد میشه
-اما دکتر گفته بود حالش خوبه
رزا سری تکون میده و میگه: حالش خوب بود... به خاطر یه شوک عصبی اینجوری شد... استرس و نگرانی براش سم بود.... ساعت ملاقات یه نفر اومد و داد و بیداد راه انداختو گفت: تو این همه پول داشتی بعد قرض شوهرتو نمیدادی... تا آخر هفته ی دیگه فرصت داری همه پول رو کامل بدی وگرنه ازت شکایت میکنمو از این حرفا
از عصبانیت فریاد میزنم: پس تو اونجا چیکار میکردی؟
رزا اشک تو چشماش جمع میشه
ماکان با نگرانی میگه: روژان آروم باش
رزا با چشمای اشکی میگه: حمید با غذای بیرون مسموم شده بود دکتر براش سرم نوشته بود... من هم اون لحظه دیدم سولماز خوابه و ملاقات کننده هم نداره پیش حمید موندم تا تنها نباشه
-پس این ماجراها رو از کجا فهمیدی؟
پرستارا واسم تعریف کردن... مثله اینکه بعدش حال سولماز بد شد و دکتر بالای سرش اومد... من و حمید وقتی رسیدیم دکتر توی اتاق بالای سر سولماز بود... ما پشت در منتظر بودیم که دکتر بیاد و بگه مشکلی نیست... اما در کمال ناباوری دکتر با ناراحتی اومد بیرونو گفت متاسفم... هیچکدوممون باورمون نمیشد... بعد واسه عمو زنگ زدمو عمو هم همه ی کارا رو انجام داد... دلداری حمید و هاله خیلی سخت بود... من اصلا تو این زمینه تجربه ای نداشتم... همیشه تو بهم دلداری میدادی و من آروم میشدم تو اون روزای سخت یاد مریم افتادمو واسش زنگ زدم... مریم بعد از شنیدن ماجرا خودش رو رسوندو خیلی کمک کرد
نگاهی به مریم میندازمو با قدردانی نگاش میکنم... اونم لبخند غمگینی میزنه....آهی میکشمو میگم: هنوز باورم نمیشه... نباید تنهات میذاشتم... تنهایی خیلی برات سخت بود
رزا آهی میکشه و میگه: خودم اینجوری خواستم... پیشنهاد من بود
-هیچکدوم فکر نمیکردیم یه از خدا بیخبری از راه برسه و همه چیز رو خراب کنه
رزا هم سری تکون میده
-راستی حمید و هاله خونواده ای دارن؟
یه پوزخند میزنه و میگه: بهتره اسمشون رو نیاری... یه عمو داره که روز خاکسپاری سولماز دیدمشو فهمیدم همون کسی بود که به بیمارستان اومده بود
با عصبانیت میگم: اونجا اومده بود چه غلطی کنه؟
رزا: به گوشش رسیده بود که یه نفر داره به سولماز کمک میکنه خودشو رسوند تا پولشو وصول کنه
آهی میکشمو میگم: در مورد حمید و هاله چیزی نگفت؟
ماکان نگاه کنجکاوی به رزا میندازه... رزا آهی میکشه و میگه: گفت من دو تا نون خور اضافه نمیخوام
آه از نهادم بلند میشه... ماکان با تعجب میگه: یعنی هیچ کس دیگه ای رو ندارن؟
رزا: تو این چند روز اینطور فهمیدم که فامیل نزدیک دیگه ای ندارن... فامیلای دورشون هم که اصلا تو خاکسپاری نیومدن چه برسه بخوان به فکر حمید و هاله باشن... تنها فامیل نزدیکشون همین عموشون بود
-ایکاش همین عمو رو هم نداشتن
ماهان نگاهی بهم میندازه و میگه: پس باید به بهزیستی بسپریشون
اخمام تو هم میره و مریم هم با داد میگه: چـــــی؟
ماهان: چرا اینجوری نگام میکنید؟
ماکان پوزخندی میزنه و میگه: تو این خانمای فداکار رو نمیشناسی؟... میخوان خودشون از بچه ها مراقبت کنند
ماهان بهت زده نگامون میکنه و میگه: مثله اینکه عقلتون رو از دست دادین
با خشم میگم: مشکلش چیه؟
ماهان: سرتاپاش مشکله
مریم با اخم میگه: شما یه موردش رو بگو
ماهان: شما خودتون هنوز به مراقبت دارین
-نه بابا... راست میگی... ما نمیدونستیم... زودی برو شیرخشکمون رو بگیر بیار... از گشنگی ضعف کردم
ماکان خندش میگیره و ماهان میخواد چیزی بگه
ماهان: اما..........
مریم با خشم میگه: تو کاری که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید... ما تصمیم میگیریم چیکار کنیم
ماهان دستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و میگه: چرا میزنید... اصلا هر کار دوست دارین بکنید
مریم نگاشو از ماهان میگیره و میگه: روژان اصلا خودت رو ناراحت نکن... میتونی رو کمک من و مامان و بابا هم حساب کنی... وقتی به مامان و بابا گفتم اونا هم همین حرفو زدن
مریم یهو ساکت میشه... همونجور که من رو نگاه میکنه کم کم اخماش تو هم میره
رزا با تعجب میگه: مریم چی شده؟ چرا ساکت شدی؟
مریم با اخم میگه: رزا یه نگاهی به صورت روژان بنداز
رزا نگاهی بهم میکنه و میگه: خب
مریم با خشم میگه: گوشه ی لبش رو میگم
رزا هم با دیدن گوشه ی لبم با داد میگه: روژان اینجا چه اتفاقی افتاد؟
مریم نگاه خشمگینی به ماهان و ماکان میندازه و به من میگه: روژان چی شده؟
-فکر بد نکنید... اینجا همه چیز در صلح و صفا بود... تو روستا دعوا کردم
رزا: یعنی چی؟
با ناراحتی میگم: یه کتک مفصل از عباس و احمد و قاسم و سلمان نوش جان کردم
مریم با اخمهای تو هم رفته میگه: روژان مثله بچه ی آدم حرف بزن بفهمیم چی میگی
ماکان وقتی میبینه رزا و مریم کلافه شدن به حرف میاد... مریم و رزا با ناراحتی به ماجرا گوش میدن
رزا سرشو بین دستاش میگیره و میگه: روژان شرمندتم... بخاطر من خیلی اذیت شدی
همه با ناراحتی به رزا خیره شدیم... من و مریم نگاهی بهم میندازیم... یه چشمک براش میزنم که جو سنگین سالن رو عوض کنه... ماهان و ماکان هم متوجه چشمک من شدن ولی چیزی نفهمیدن
مریم متوجه حرفم میشه و میگه: رزا واسه چی غصه میخوری؟
یه قطره اشک از چشمای رزا سرازیر میشه و میگه: هیچوقت خودم رو نمیبخشم... ما خیلی خوشبخت بودیم من نباید دنبال پدر و مادرم میگشتم از وقتی پیداشون کردم فقط و فقط برای خودمو روژان مشکل درست میشه... الان خواهرم کتک خورده جلوم نشسته و من هیچ کاری نمیتونم کنم
---------------------

مریم با صدای بلند میخنده که باعث میشه همه با تعجب نگاش کنند... اما من میدونم که الان میخواد مسیر صحبت رو عوض کنه
رزا با تعجب میگه: چرا میخندی
مریم با خنده میگه: دختره دیوونه... تو واسه ی روژان گریه میکنی... این که همینجوری ناقص هست... یکی دو تا بیشتر کتک بخوره چیزی ازش کم نمیشه
رزا میخواد چیزی بگه که من ادامه حرف رو میگیرمو به رزا اجازه صحبت نمیدم
-چی واسه ی خودت بلغور میکنی... من ناقصم؟... از جام بلند میشمو میگم من و نگاه کن خوشگل، سالم، خوش هیکل، عاقل... بهتره بری یه عینک واسه چشمات جور کنی... کلا کور شدی رفت
مریم با خونسردی میگه: من با این چشمای کورم نقصتو دارم میبینم
با اخم میگم: خوبه خودت میگی با چشمای کورت... واسه همینه که اشتباه میبینی... اصلا یه سوال مگه با چشمای کور هم میشه جایی رو دید
مریم: آره، نقصه جنابعالی رو
- من کجام ناقصه؟
مریم: اشاره ای به مخش میکنه و میگه اینجات
با شیطنت میگم: اونجایی که تو داری اشاره میکنه مغز خودته گلم
با اخم میگه: روژان منظورم مغز تو بود
-نه دیگه... خودتو لو دادی
مریم با جیغ بلند میشه و میگه: روژان
ماهان و ماکان به حرکتای ما میخندن... رزا هم همه چیز رو فراموش کرده با خنده نگام میکنه
-جونم خانمی؟
مریم: میکشمت
-اول دیه رو بده... خرجش کنم بعد بکش
مریم: من تو رو بکشم همه یه پولی هم بهم میدن
-کجا میخوای اون پول رو بخوری... اگه منو بکشی که اعدامت میکنن
مریم: تو نگران نباش من اگه تو رو بکشم همه یه دعایی هم به جونم میکنند... هیچ کس برای اعدام من اقدامی نمیکنه
-مریـــــــــــم
مریم: کوفت، همیشه حقیقت تلخه
رزا از دستمون کلافه میشه و میگه: آروم بگیرین
-نه رزا بذار حالشو بگیرم
مریم: برو بچه... مامانت صدات میکنه
رزا: مریم
مریم مظلوم به رزا نگاه میکنه و میگه: رزا......
رزا: اونجوری نگام نکن... میدونم لنگه ی روژانی گول نمیخورم... رو مبل بشینو حرف هم نزن
ماکان و ماهان با خنده به بحث ما نگاه میکنند
زبونمو برای مریم در میارمو میگم: برو پستونکت رو بخور بچه
رزا با اخم میگه: روژان تو هم خفه شو . سرجات بشین
مریم ریز ریز میخنده و من هم با اخم میرم کنارش میشینم و آهسته میگم:کوفت
مریم:درد
-زهرمار
مریم: زهر عقرب
-زهر مار افعی
مریم: زهر مار کبری
رزا: باز دارین چی بهم میگین؟
مریم با لبخند نصنعی میگه: رزاجون داریم ابراز علاقه میکنیم
با شیطنت میگم: مگه همجنس بازیم
جیغ مریم میره هوا و من هم به سرعت از جام بلند میشمو به سمت رزا میرمو کنارش میشینم
مریم: بچه پررو
با شیطنت میگم: خودتی
رزا سری تکون میده و میگه: از دست شما دو تا... برام اعصاب نذاشتین
ماهان: مریم خانم، دوست رزا هستن؟
مریم با بدجنسی میگه: پ نه پ بی افشم
ماکان پخی میزنه زیر خنده... ماهان با دهن باز به مریم نگاه میکنه که رزا میگه: اونجوری نگاش نکن، لنگه ی روژانه... اینجور که من از دوستاشون شنیدم تو دانشگاه هم هیچ کس از دستشون در امون نبود
ماهان نگاهی به تیپ ساده ی مریم میندازه... همین الان هم چادر رو سرشه... بعد با تعجب میگه: اصلا به قیافشون نمیخوره
رزا: گول ظاهرش رو نخور... فقط کافیه که با یکی چپ بیفته با همدستی همین روژان دمار از روزگار طرف درمیاره
ماهان با ناباوری میگه: نـــــــــه
مریم با مظلومیت میگه: روژان من واقعا اینجوریم؟
-نه گلم... تو و شیطنت از محالاته... فقط یه خورده به خودم رفتی
مریم با اخم میگه: روژان
ماهان و ماکان میخندن
ماهان با کنجکاوی میگه: تو دانشگاه چیکار میکردین؟
من و مریم همزمان جواب میدیم: درس میخوندیم
بعد نگامون بهم میفته و پخی میزنیم زیر خنده
بقیه هم به خنده میفتن

ماهان: چه شیطنتایی میکردین؟
مریم: کار زیادی نمیکردیم فقط چند تا شیطنت کوچولو
-آره بابا... ما دانشگاه میرفتیم درس بخونیم نمیرفتیم که شیطنت کنیم
رزا: چقدر هم که تو درس میخوندی
بعد رو به ماهان و ماکان برمیگرده و میگه: یه دونه هم جزوه توی وسایلاش پیدا نمیشه... تازه همین ترم تموم کرده ولی انگار اصلا درس خوندن رو شروع نکرده باشه یه کتاب درسی تو وسایلاش پیدا نمیشه... همه ی جزوه هاش کپی شده بودن بعد از امتحان هم راهی سطل آشغال میشدن... خودش هیچی نمینوشت موقع امتحان از بچه ها کپی میگرفت... حتی شده بود کتاب رو هم کپی کنه... بهش که میگفتی خوب کتاب بخر جواب میداد اگه کتاب بخرم باید علامت بزنم حوصله ندارم...همه ش تو کلاس هنزفری تو گوشش بود...
تا اینو میگه مریم به خنده میفته و میگه: یه روز تو کلاس بودیم روژان تو گوشش هنزفری گذاشته بودو داشت با لبخند به پای تخته نگاه میکرد... درسش خیلی سخت بود... همه از استاد ناراضی بودن... استاد واسه ی خودش توضیح میدادو رد میشد... تنها کسی که سر کلاسش لبخند به لب داشت روژان بود... استاد هر چی میگفت روژان سرشو به نشونه ی مثبت تکون میداد... تا اینکه یکی از بچه ها گفت استاد این قسمتو دوباره توضیح بدین... استاد هم اون لحظه عصبانی شد و گفت: اقا یعنی چی؟
به روژان اشاره رد و گفت ایشون دانشجو هستن شما هم دانشجو هستین... چطور ایشون سر کلاس میفهمن ولی شماها متوجه نمیشین... حواست سر کلاس نیست آقا... حواست نیست... اگه حواست رو به درس بدی نیمی از مشکلات حل میشه... بچه ها به مسیری که استاد نشون داده بود نگاه کردن و با دیدن روژان کل کلاس از خنده منفجر میشه... همه روژان رو میشناختن
خودم هم از یادآوری اون روزا خندم میگیره و میگم: تازه امتحان میان ترم نگرفتو گفت براساس شناختی که از بچه ها دارم نمره میانترمو میدم
مریم با اخم میگه: و تنها کسی که نمره ی کامل رو گرفت همین خانم بود
ماهان و ماکان با تعجب نگامون میکنند
ماکان: تو اصلا سر کلاس درس میخوندی؟
-من دانشجوی با فرهنگی هستم سرکلاس فقط گوش میدادم
مریم: البته به همه چیز به جز درس
-مهم عمل گوش دادن بود که صورت میگرفت
ماهان: پس چه جوری قبول میشدی
-شب امتحانی بودم
رزا: به راحتی میتونست با بالاترین نمره ها قبول بشه ولی حتی سر امتحان هم دست از مسخره بازی برنمیداشت
ماکان: چطور؟
رزا: یه بار رفت امتحان بده یه درس سه واحدی بود...به اکثر درسای سه واحدی 120 دقیقه وقت میدن... من و مامان خونه بودیم دیدیم روژان برگشت... مامان گفت هنوز 50 دقیقه هم نگذشته که تو رفتی... کی رفتی... کی نشستی... کی نوشتی... کی برگشتی... روژان با کمال خونسردی گفت زودی رفتم زودی نشستم زودی نوشتم زودی برگشتم
یاد اون روز که میفتم خندم میگیره و میگم: بد کاری کردم بیخود دستم رو خسته نکردم
رزا با اخم نگام میکنه و میگه: دختره ی خل و چل شش تا سوال اول رو مینویسه چهار تا سوال آخر رو حل نمیکنه
ماکان با تعجب میگه: آخه چرا؟
مریم با خنده میگه: این خانم نه تنها سر درس خوندن تنبل بود... سر جواب دادن سوالا هم تنبلی میکرد... اگه حوصلش نمیکشید فقط در حد قبولی مینوشت
-شبش اونقدر درس خونده بودم خسته بودم دیگه سر امتحان حوصله ی نوشتن نداشتم
ماکان: چند شدی؟
-ده
ماکان: یعنی افتادی؟
-نه بابا... دانشگاه آزاد با ده قبولی
ماهان: واقعا دیوونه ای
مریم: از این دیوونگی ها زیادکرده
ماهان: باز هم بوده؟
مریم: تا دلت بخواد سر درس زبان تخصصی که ریسک بزرگی کرد... فقط میتونم بگم شانس آورد
ماهان: مگه چیکار کرد؟
-کلاس زبان تخصصی در دو ساعت مختلف برگزار میشد من و روژان ساعت 9 کلاس داشتیم... یه کلاس دیگه هم بود ساعت 11 تشکیل میشد... استاد گفته بود هر جلسه باید درس جلسه ی بعد رو ترجمه کنید... همین فعالیت کلاسی 5 نمره داشت... این خانم هم از تنبلی اومد با استاد صحبت کرد هر جلسه ساعت 11 بیاد... استاد هم مخالفتی نکرد... چون ساعت 11 خلوت تر هم بود... من هم به ناچار باهاش ساعت 11 میرفتم... ما هر جلسه زودتر میرفتیم که خانم از کلاسای قبلی ترجمه بگیره و بیاد سر کلاس بعد همون رو بخونه... اینجوری پنج نمره رو گرفت... استاد سر کلاس 4 تا پاراگراف مهم رو مشخص کردو گفت اینا نسبت به بقیه مهم تر هستن اینا رو بیشتر بخونید... موقع امتحان زنگ زدم بهش گفتم چقدر خوندی؟ میگه من که 5 نمره رو گرفتم اون چهار تا پاراگراف هم میخونم ایشاله 5 نمره دیگه هم حاصل میشه
ماهان با ناباری میگه: محاله؟
با خونسردی میگم: کجاش محاله... تازه من 11 شدم... یعنی 6 نمره گرفتم
مریم: اون ترم برای اولین بار معدلش نوزده و خورده ای شده بود... اما امتحان آخر رو گند زدو معدلش به هجده و خورده ای کشید
رزا با پوزخند میگه: اونم اگه بابا بهش قول ماشین نداده بود نمیخوند... تو چه ساده ای دختر
مریم با تاسف سری تکون میده و میگه: هر وقت موقع امتحان براش زنگ میزدم میگفتم چیکار میکنی... میگفت رمان میخونم... یه بار از صبح تا ساعت 12 ده بار براش زنگ زدم و میگفتم چیکار میکنی؟ خانم میگفت رمان میخونم... آخرین بار که بهش زنگ زدم گفتم اون رمان لعنتی تموم نشد... با کمال خونسردی میگه: چرا اون یکی تموم شد... یکی دیگه رو شروع کردم
ماهان و ماکان و رزا خندشون میگیره و مریم هم از خنده ی اونا میخنده( اینو همین جا بهتون بگم که اینا خاطرات و تجربه های گرانبهای خودمه)
با یادآوری اون لحظه ها لبخند به لبم میاد... عجب روزایی بود

ماهان: دختر تو دیگه کی هستی؟
-عجب دوره زمونه ای شده... تو جوونی مردم آلزایمر میگیرن...
بعد برمیگردم سمت ماکانو میگم این داداشت رو به یه دکتر نشون بده... یهو دیدی فردا از خواب بیدار شد گفت من کیم... اینجا کجاست.. چرا منو دزدیدین
مریم: از بیکاری زیاده خواهر
با طعنه ادامه میده: اینقدر مردم مفت خوردن... مفت گشتن... از خوشی زیاد آلزایمر گرفتن
-راست میگی مریمی؟
با شیطنت میگه: شک نکن
-مریمی من و تو باید فعالیتامون رو گسترش بدیم من نمیخوام آیندم شبیه اینا بشه
رزا: لازم نکرده فعالیتتون رو گسترش بدین... هنوز کاری نکردین همه از دستتون کلافه هستن... وای به حال اینکه بخواین کاری هم کنید
من و مریم با هم میگیم: رزا
رزا: کوفت... هر دو تاتون ساکت باشین
بعد برمیگرده سمت منو میگه: از مامانم خبری نداری؟
با مظلومیت نگاش میکنم
با نگرانی میگه: روژان بلایی سر مامانم اومده؟
به نشونه ی نه سرمو تکون میدم
رزا با اخم میگه: پس چرا چیزی نمیگی؟
با دست اشاره میکنم تو گفتی ساکت بشم... هیچی نمیفهمه... نگاهی به ماهان و ماکان میندازه و میگه: این چرا اینجوری میکنه؟
اونا هم با تعجب شونه ای بالا میندازن... به مریم نگاه میکنه و میگه: مریم این چشه؟ مریم هم مثله من با دست اشاره میکنه
با این کار مریم ماهان و ماکان میزنن زیر خنده و رزا با عصبانیت میگه: منو گیر آوردین
-خودت میگی ساکت باشین
رزا: من میگم چرت و پرت نگین... منظورم این نیست خفه خون بگیرین
-یه دور از جونی... چیزی... عجب بی ادبی شدی رزا...خوبه فقط چند روز نبودم... همنشینی با مریم اثرات منفی خودشو داره نشون میده
مریم: من این چند روز داشتم اثرات منفی تو رو از بین میبردم
-مریم فقط میتونم بگم گند زدی... اونایی که از بین بردی اثرات مثبت بود... اثرات منفی خودت هم به رزا منتقل کردی... چه جوری اینو دوباره مثله قبلش کنم
مریم: گم شو...
رزا میپره وسط بحثمونو میگه: کمتر مزخرف بگین... روژان با تو هم از حال مامان بگو
-رزایی حرفا میزنیا... من تو روستا پیدام بشه کتک میخورم تو میگی از مامانت بگم ولی فکر کنم حالش خوب باشه چون وقتی یه بار سوسن رو دیدم چیزی در مورد ثریا نگفت... اگه حال ثریا بد بود لابد بهم میگفت
رزا: حال سوسن خوب بود؟
نمیدونم واقعیت رو بهش بگم یا نه... ماکان فقط در مورد کتک خوردن من گفته بود... نگاهی به ماهان و ماکان میکنم اونا هم با ناراحتی نگامون میکنند...
رزا که سکوت من رو میبینه میگه: روژان چرا ساکتی؟ باز شوخیت گرفته؟
- راستش قاسم وقتی میفهمه که سوسن با من حرف زده اون رو کتک میزنه... سوسن راهی درمونگاه میشه
رزا با داد میگه: چــــی؟
-تازه این همه ماجرا نیست
رزا با ناراحتی میگه: مگه باز هم اتفاقی افتاده؟
سری تکون میدمو میگم قاسم میخواست سوسن رو به زور شوهر بده
اشک تو چشمای رزا جمع میشه و میگه: بیچاره سوسن
رزا رو بغل میکنمو میگم: نگران نباش با کمک ماکان ازدواج رو کنسل کردیم
سریع از بغل من میاد بیرونو میگه: واقعا؟
-اوهوم
لبخندی به لباش میشینه و میگه: خدا رو شکر
-رزا ولی من نگرانم.... این قاسم بدجور داره اذیت میکنه
رزا متفکر میگه: میگی چیکار کنیم؟
ماهان: فکر نمیکنید بهتره این قاسم یه تنبیه درست و حسابی بشه
رزا: پس مادرم چی میشه؟
ماکان متفکر میگه: از علاقه تو نسبت به مادرت داره سواستفاده میکنه
مریم: عجب آدم کثیفیه
رزا: دلم برای مادرم تنگ شده... اما با این اتفاقایی که افتاده نمیدونم چیکار باید کنم
ماکان: شماها تا وقتی که با ما باشین قاسم بهتون کاری نداره؟
رزا: اما به مادر و خواهرم که آسیب میرسونه
ماهان سری به نشنونه ی موافقت تکون میده و میگه: اختیار زن و بچش با خودشه
ماکان با خشم میگه: قاسم بدجور داره اذیت میکنه... نمیتونم هیچ کاری نکنم؟
رزا: اما........
ماکان با خشم میگه: اگه بخوام همین جور آروم بشینمو هیچی نگم سواستفاده میکنند... چند روز پیش سلمان به خودش جرات داد دوباره رو روژان دست بلند کنه اگه من نرسیده بودم خواهرت دوباره کتک میخورد
رزا سریع به طرف من برمیگرده و میگه: روژان پس چرا چیزی نمیگی؟
با ناراحتی میگم: با گفتن این حرفا چیزی درست نمیشه... پس دلیلی نداره که بیخودی ناراحتت کنم
رزا با جدیت به ماکان نگاه میکنه و میگه: هر کاری که صلاح میدونید انجام بدین... فقط هوای مادر و خواهرم رو داشته باشین... خیلی نگرانشون هستم
ماکان: خیالت راحت
رزا هنوز خشم ماکان رو اونجور که باید ندیده... تا میام حرف بزنم ماکان میگه: روژان این بار دخالت نکن
-اما...
ماهان: نترس... اینبار با کتک و شلاق حرفمون رو پیش نمیبریم
نگاهی به ماکان میندازم تا چشمای نگران من رو میبینه لبخند میزنه و میگه: قول میدم... فردا صبح به روستا میرم تا تکلیف همه چیز رو روشن کنم

-پس منم میام تا خیالم راحت باشه
رزا با خجالت میگه: میشه منم بیام یه سر به مادرم بزنم
ماکان: باشه... ولی روژان حق نداری تو کارم دخالت کنی
-به شرطی که کتک کاری تو کار نباشه
ماکان: امان از دست تو... گفتم که نیست... هر چند دلم میخواد تلافی خیلی چیزا رو سر قاسم در بیارم
-کیهان و حمید چرا پیداشون نیست
ماهان: میرم ببینم کجا رفتن؟
سری تکون میدمو هیچی نمیگم
رزا: روژان کار ویلا به کجا رسید؟
-همه چیز آماده ست ولی این چند روز اینقدر کارا قاطی پاتی شد ویلا رو تمیز نکردیم
رزا: عیبی نداره الان میریم همه چیز رو درست میکنیم
ماکان: لازم نیست خودتون رو خسته کنید... بهتره الان همین جا استراحت کنید... حتی اگه الان به ویلا هم برید چیزی برای خوردن پیدا نمیشه... فردا دو نفر رو میفرستم ویلاتون رو سروسامون بدن
رزا: پس فردا موقع برگشت از روستا یکم خرید میکنیم
سری تکون میدمو میگم: باشه... این چند روز که من مزاحمشون بودم... این یه شب هم روش
ماکان: این حرفا چیه... مراحمی
-خودم میدونم... تعارف کردم تو چرا جدی گرفتی
همه با حرف من میخندن و ماهان داخل سالن میشه و میگه جعفر گفت رفتن اطراف یه خورده قدم بزنند
رزا سری تکون میده و میگه: من هم برم به هاله یه سر بزنم... شاید بیدار شده باشه... اینجا احساس غریبی میکنه
با لبخند نگاش میکنم که از جاش بلند میشه و میگه: همون اتاق قبلیه؟
-آره
باشه ای میگه و ازمون دور میشه... تو سالن فقط من و مریم روی مبل نشستیم ماکان و ماهان هم روبرومون نشستن...
ماهان با لبخند میگه: مریم خانم راحت باشین... اینجا غریبه نیست چادرتون رو بردارین
پخی میزنم زیر خنده و میگم: پس شما دو تا چی هستین؟
مریم هم میخنده و میگه: همینو بگو
ماکان با لبخند و ماهان باشیطنت میگه: کی بود میگفت ماهان تو از خودمونی
-من میگفتم... مریم که نمیگفت
ماهان: خوب وقتی مریم خانم باهات اومد یعنی حالا همه خودمونی هستیم دیگه
مریم با لبخند میگه: خودمونی بودن مسئله رو حل نمیکنه... شما نامحرم هستین پس من باید خودم رو از شما بپوشونم
ماهان: من به خاطر خودتون گفتم بالاخره گرمتون میشه
مریم: من راحته راحتم... شما نگرانه بنده نباشین
ماکان: شما ازدواج کردین؟
مریم لبخند غمگینی میزنه و میگه: ازدواج نه... ولی نامزد دارم
ماهان که میخواست چیزی بگه ساکت میشه
با ناراحتی میگم: من که میگم کارت حماقته
ماکان و ماهان با تعجب نگامون میکنند و مریم با ناراحتی میگه: دیگه واسه ی این حرفا خیلی دیر شده
من هم دیگه ادامه نمیدم ولی با یادآوری نامزدی مریم بدجور عصبی میشم... نفسمو با حرص بیرون میدمو سعی میکنم با ملایمت حرف بزنم
-مریمی برو یه خورده استراحت کن... من تا قبل از اینکه شما بیاین خواب بودم
مریم هم که هم از یادآوری نامزدی ناراحته هم خستگی از سر و روش میباره از جاش بلند میشه... میخوام بلند شم که ماکان اقدس خانم رو صدا میکنه و بهش میگه راه رو به مریم نشون بده... میخوام همراه مریم برم که مریم اجازه نمیده و میگه: روژان راحت باش... اقدس خانم راه رو بهم نشون میده
باشه ای میگمو راحت رو مبل میشینم... مریم هم با اقدس از ما دور میشه... با ناراحتی به رو به رو خیره میشمو به مریم فکر میکنم... بیچاره مریم... چقدر سخته که کسی رو دوست نداشته باشی ولی بخوای یه عمر تحملش کنی.... با صدای ماهان به خودم میام
ماهان: روژان
با ناراحتی میگم: هوم؟
ماهان: چرا گفتی نامزدی مریم حماقته؟
ماکان هم با کنجکاوی بهم خیره میشه... با ناراحتی میگم: چون مریم راضی به این وصلت نبود
ماهان: پس چرا قبول کرد؟
-از کوچیکی نشون کرده ی هم بودن... دختر عمو... پسر عمو
ماهان: چرا بهم نزد؟
-همیشه به خونوادش میگفت مخالفم اما خونوادش قبول نمیکردن... تا اینکه چند ماه پیش حال پدرش بد شد و توی بیمارستان بستری شد... اونجا فهمید که چند تا از رگهای قلب پدرش گرفته و هرگونه استرس براش سمه... برای اینکه حال پدرش بدتر نشه قبول میکنه... تا چند ماه دیگه میخوان ازدواج کنند
ماهان با ناراحتی میگه: اینجوری که زندگی براش سخت میشه
-خودش میگه شاید تو زندگی بهش علاقه مند شدم
ماکان با پوزخند میگه: این همه سال باهم رفت و آمد داشتن هیچ احساسی بهش پیدا نکرده بعد میخواد تو زندگی بهش علاقه مند بشه... به اون نمیگن عشق و علاقه بهش میگن عادت
-میگی چیکار کنم... از بس گفتمو گوش نکرد خسته شدم... نمیذاره با خونوادش هم حرف بزنم
ماهان: پسرعموش بهش علاقه داره؟
-اون هیچ مخالفتی با ازدواج نکرد حالا نمیدونم از روی علاقه هست یا چیز دیگه... ولی من از پسره خیلی بدم میاد... اون هم از من خوشش نمیاد... بارها جلوی خودم به مریم گفته خوشم نمیاد با این دختره بگردی... اصلا شعور نداره که حداقل جلوی من این حرف رو نزنه... خونواده ی مریم چون خونوادم رو میشناسن با رفت و آمد مریم با من مشکلی ندارن اگه با خونوادم آشنایی نداشتن تا حالا هزار بار شایان دوستی من و مریم رو بهم زده بود...
ماهان: چرا باهات مشکل داره؟
با پوزخند میگم: به خاطر ظاهرم... خیلی از رفتاراش بدم میاد... نه به خاطر اینکه با من مشکل داره دلیل اینکه ازش خوشم نمیاد رفتار کردارهای زشته خودشه... یه بار که آبروریزی شد یکی از پسرای دانشگاه داشت از مریم جزوه میگرفت که آقا سر رسید و دعوا راه انداخت که چرا مزاحم نامزدم شدی... بعد هم دست مریمو گرفت و با خودش برد... من هم که اونجا بودم مجبور شدم کلی از پسره معذرت خواهی کنم... بالاخره همه میدونستن من دوست مریم هستم و من هم وقتی که این اتفاق رخ داد کنار مریم واستاده بودم پس مجبور شدم به خاطر اون پسره ی بی شخصیت عذرخواهی کنم... مریم که فرداش دانشگاه اومد با شرمندگی از پسره عذرخواهی کرد هرچند پسره بدبخت چیزی نگفت ولی بعد از اون از یه فرسنگی ما هم رد نشد
ماکان: صد در صد در آینده به مشکل برمیخورن
ماهان آروم و متفکر از جاش بلند میشه و میگه: میرم دنبال کیهان و حمید بگردم... خیلی دیر کردن
بعد هم منتظر حرفی از جانب من و ماکان نمیشه و زود از سالن خارج میشه
ماکان با تعجب میگه: این پسره چش شد؟
شونه هامو به نشونه ی ندونستن بالا میندازمو چیزی نمیگم

ماکان: مطمئنی فردا میخوای باهام بیای؟
-اوهوم
ماکان: روژان اگه بیای و دخالت بیجا بکنی من میدونمو تو
با اخم میگم: تو اگه تا حد مرگ کسی رو کتک نزنی من کاری به کارت ندارم
با خشم میگه: آخرم اون زبون تو کوتاه نشد
خندم میگیره و اونم با عصبانیت نفسش رو بیرون میده... یاد داماد عباس میفتم... اون روز شنیده بودم که شوهر منیر رو هم از کار بیکار کرده... دلم میخواد بهش بگم اجازه بده اون بدبخت سرکارش برگرده ولی میترسم دوباره عصبانی بشه... اما دل رو میزنم به دریا و با مظلومیت میگم: ماکان
با اخم میگه: هوم؟
-یه چیز بگم عصبانی نمیشی؟
از لحن مظلوم من خندش میگیره و میگه: از کی جنابعالی نگران اعصاب من شدی
-نگران اعصاب تو نشدم نگرانه خودمم که از اینی که هستم ناقص تر نشم
با صدای بلند میخنده و میگه: نه خوشم اومد... مثله اینکه کم کم داری به قدرت من پی میبری
-باز بهت رو دادم پررو شدی
با اخم میگه: نیست که جنابعالی کمرو تشریف داری؟
-پس چی؟ فکر کردی همه مثه خودت پررو هستن
یه لبخند رو لبش میاد که سریع اون لبخند رو از لباش پاک میکنه و با اخم ساختگی میگه: مثله اینکه جنابعالی میخواستی یه چیزی بگی
-اوهوم... راستش میخواستم بگم میشه داماد عباس رو سر کار برگردونی
با داد میگه: چــــــــی؟
-هیس... چه خبرته... مریم و رزا صدات رو میشنون
ماکان با عصبانیت نگام میکنه صداش رو پایین تر میاره و میگه: جنابعالی چی گفتی؟
یکم صداش ترسناک شده... ته دلم یه خورده ازش میترسم... اما سعی میکنم خونسرد باشم
با خونسردی تصنعی میگم: گفتم داماد عباس رو برگردون سرکارش... کاری که عباس و احمد کردن به دامادشون ربطی نداره... منیر و معصومه همیشه هوای من رو داشتن
ماکان: هوای جنابعالی رو داشته باشن دلیل نمیشه که من کوتاه بیام... کسی که جرات میکنه هر چرت و پرتی رو تو روستا در مورد من پخش کنه جزاش بدتر از اینه... همه ی خونواده رو میسوزونم من به یه نفر کار ندارم من اگه بخوام نابود کنم همه ی خونواده رو نابود میکنم
با خشم میگم: اگه این طوره رزا هم جز خونواده ی قاسمه... من هم جز خونواده رزام... پس باید ما رو هم باید مجازات کنی
از جاش بلند میشه و به سمتم میاد به بازوم چنگ میزنه و من رو از سالن خارج میکنه... به سمت حیاط میره... از حیاط میگذره و به پشت ساختمون میره و بازوم رو ول میکنه و با صدای بلند میگه: روژان داری پاتو از گلیمت درازتر میکنی... خوشم نمیاد تو این کارا دخالت کنی
-من تو کارای تو دخالت نمیکنم فقط میگم اون بنده ی خدا گناهی نداره... بیخودی اذیتش نکن
ماکان با داد میگه: من حرفم رو زدم چرا همیشه باهام مخالفت میکنی... چرا همیشه میخوای باهام لجبازی کنی؟
-چرا نمیفهمی؟ من باهات هیچ دشمنی ای ندارم... تازه خیلی هم ازت ممنونم که تو این چند روز بهم کمک کردی ولی با این کارات مخالفم.... اگه با اشتباه یه نفر کل خونواده میسوزه... پس چرا با اشتباه قاسم، مادر و خواهر رزا یا اصلا من و رزا مجازات نمیشیم... اینا نشون میده که داری بیخودی لجبازی میکنی
ماکان با دو تا دستاش بازوهامو میگیره و سعی میکنه آروم باشه
با ملایمت تقریبی میگه: روژان تمومش کن... فقط تمومش کن
نمیخوام عصبانی بشمو یه کاری کنم بعد هم پشیمون بشم... تو رو آوردم اینجا که رزا و مریم صدامون رو نشنون... ازت میخوام تو این کارا دخالت نکنی
با ناراحتی آهی میکشم و نگامو ازش میگیرم... سعی میکنم بازومو از دستاش بیرون بیارم
که محکمتر بازوهامو فشار میده و به آرومی میگه: روژان چرا نمیخوای بفهمی اونا دوستت نیستن
با ناراحتی میگم: فقط همین یه بار... خواهش میکنم
ماکان با خشم بازوهامو ول میکنه و میگه: امان از دست تو
بعد هم با عصیانیت به سمت حیاط میره... اعصابم بهم ریخته... ایکاش میشد راضیش کنم... منم بعد از چند دقیقه به سمت حیاط حرکت میکنمو واسه ی خودم آروم آروم قدم میزنم... کلی برنامه ریزی تو ذهنم کردم.. همین که برگشتم باید حمید رو یه مدرسه ی درست و حسابی ثبت نام کنم... واسه ی هاله هم باید به فکر یه پیش دبستانی باشم... ذهنم به سمت رزا بر میگرده قراره کیارش تو این سفر همه ی تلاشش رو بکنه... یعنی موفق میشه؟... رزا که ازدواج کنه و بیاد اینجا خیلی تنها میشم... واسه ی مریم هم نگرانم... دوست ندارم آیندش خراب بشه... نمیدونم چرا خونوادش اینقدر به این ازدواج اصرار دارن... آهی میکشمو سرعتمو بیشتر میکنم... از ویلا خارج میشمو اطراف ویلا شروع به قدم زدن میکنم... چشمم که به جنگل میفته یاد اون روز میفتم... خندم میگیره... چقدر ماکان رو اذیت کردم هر چند ماکان هم خیلی اذیتم کرد اما در عوضش خیلی بهم کمک کرد... بعضی وقتا دلم میخواد کمکاش رو جبران کنم اما نمیدونم چه جوری... بیشتر اوقات به خاطر زورگوییهاش دعوامون میشه... دلم نمیخواد در ازای محبتایی که بهم میکنه باهاش اینطور برخورد کنم اما بعضی موقع از دستش کلافه میشم... ایکاش اینقدر خشن و خودرای نبود... همینجور که قدم میزنم به ماهان فکر میکنم امروز اون ماهان همیشگی نبود... نمیدونم چش بود... چرا اونجوری سالن رو ترک کرد... یهو از حرکت وایمیستم... از چیزی که تو ذهنم جرقه میزنه خندم میگیره...
زیرلب زمزمه میکنم: محاله......... ماهان و مریم
پخی میزنم زیر خنده و میگم: محاله
بعد از چند دقیقه خنده رو لبام خشک میشه... یاد ماهان میفتم که در مورد راحتی مریم صحبت میکرد... در مورد خودمونی شدن... در مورد حرفی که میخواست بزنه ولی باشنیدن نامزدی مریم ساکت شد... در مورد ترک ناگهانیش از سالن... کم کم اخمام تو هم میره... نکنه ماهان قصد و نیتی داره... زیبایی مریم در حد رزاست... با اینکه همیشه ساده لباس میپوشه و هیچ آرایشی هم نداره ولی خواستگارای زیادی داره... ظاهر و اخلاق خویش همه رو جذب میکنه... باید بیشتر مراقبه مریم باشم... عشق و دوست داشتن تو این مدت کم به وجود نمیاد... به احتمال زیاد ظاهر مریم رو پسندیده... یاد بلاهایی میفتم که ماکان سرم آورد... همه ی وجودم پر از ترس میشه... نکنه ماهان هم بخواد همون کارا رو کنه... ایکاش در مورد بی علاقگی مریم به نامزدش چیزی نمیگفتم... میترسم ماهان از این موضوع سواستفاده کنه... سرمو تکون میدمو میگم: روژان دیوونه شدی ماهان اگه مثله ماکان هم باشه باز دختری رو که نامزد داره انتخاب نمیکنه... تا حالا دیگه اونقدر ماکان رو شناختم که بدونم چه جور آدمیه... ماهان که از ماکان بدتر نیست... هر چند خودم میدونم ماهان مثله ماکان نیست ولی به عشق تو یه نگاه هم اعتقادی ندارم... میترسم ماهان به مریم نظر بدی داشته باشه.. زیر لب زمزمه میکنم:شاید هم اصلا ماجرا این نباشه و من بیخودی شلوغش کرده باشم؟
ول باز فکر میکنم باید حواسمو جمع کنم... حتی اگه یه در صد هم احتمال داشته باشه اتفاقی واسه مریم بیفته باید مراقبش باشم... حتی اگه احتمال وقوع اون اتفاق یک در صد باشه

به سمت ویلا میرمو در میزنم... بعد از مدتی جعفر در رو باز میکنه... با مهربونی بهش سلام میکنمو به سمت ساختمون ویلا حرکت میکنم... وقتی وارد سالن میشم کسی رو نمیبینم... یکسره به اتاق میرم که میبینم هاله رو تخت خوابیده... رزا هم کنارش دراز کشیده... رزا با دیدن من میگه: برو پیش مریم... رو تخت دیگه جا نیست
-من پیش هاله میمونم تو برو... تازه به اینجا عادت کردم... جام عوض بشه برام سخته
رزا سری تکون میده و میگه: باشه امشب تو اون اتاق میخوابم
خودمو رو کاناپه پرت میکنمو دراز میکشم
-امشب بیدارم نکن... گرسنه نیستم
رزا: باشه
-حواست به هاله هم باشه... یه بار گرسنه نخوابه
رزا: خیالت راحت
خمیازه ای میکشمو چشمامو میبندم... کم کم به خواب میرم
صبح با تکون های دستی چشمامو باز میکنم... رزا رو بالای سرم میبینم
رزا: روژان میخوایم بریم روستا... یه چیز بخور بعدش باید حرکت کنیم
سری تکون میدمو به زحمت از روی کاناپه بلند میشم...همه ی بدنم درد میکنه... رزا هم که میبینه بیدار شدم از اتاق بیرون میره... نگاهی به لباسم میندازم دیشب حتی لباسام رو هم عوض نکردم... همه لباسام چروک شدن از اونجایی که لباسی برای تعویض ندارم... فقط یه دستی به شالم میکشمو و بیرون میرم... همه دارن صبحونه میخورن... یه سلام به همگی میدمو میگم: خجالت هم خوب چیزیه... چرا هیچکس منتظر من نشد؟
مریم: یه جور میگی انگار چه آدم مهمی هستیا
-مگه نیستم
رزا: روژان بشین غذات رو بخور زودتر باید بریم
با حالت بامزه ای میگم: بی ادبای خرفت...
هاله: خاله من فقط یه خورده خوردم بیا با هم بخوریم
-الهی خاله قربوت بره... آره هاله ای بیا خودمون دو تایی بخوریم
هاله: خاله قراره عمو ماهان جنگل رو بهمون نشون بده
-وای چه خوب... خوشبحالت
هاله با ذوق میخنده و صبحونشو میخوره... نگاهی به حمید میندازم که با لبخند نگام میکنه... کنار هاله میشینم تا صبحونمو بخورم... هر چند وقت یه بار یه لقمه هم برای هاله درست میکنمو بهش میدم... چند دقیقه ای میگذره وکیارش وارد آشپزخونه میشه... قرار بود صبح بیاد فقط نمیدونم کی رسی... به همه سلام میکنه و کنار ماکان میشینه... با لبخند به رزا خیره میشه... رزا بی توجه به کیارش صبحونش رو میخوره... رزا همه سعیش رو میکنه خونسرد به نظر بیاد ولی منی که خواهرشم به راحتی میفهمم این خونسردی ساختگیه و زیر نگاه کیارش معذبه... بعد از صبحونه قرار شد مریم با حمید و هاله بمونه... من و رزا هم با ماکان و کیارش به روستا بریم... با شنیدن این حرفا اخمای من و رزا تو هم میره... رزا به خاطر کیارش و من به خاطر مریم... دوست ندارم مریم زیاد با ماهان رو به رو بشه... فقط میتونم دلم رو به وجود این روزنامه خوش کنم... بعد از اینکه تکلیف همه مون مشخص میشه ماکان به کیارش میگه بهتره تو با ماشین خودت بیای... من موقع برگشت میخوام یه سر به شهر بزنم... کیارش سری تکون میده و هیچی نمیگه... با تموم شدن حرفا همه به سمت حیاط حرکت میکنند... ماهان و بقیه به سمت جنگل میرن... منو رزا به سمت ماشین ماکان حرکت میکنیم و کیارش با ناراحتی به من و ماکان زل میزنه... میدونم همه ی حرفای ماکان بهانه ست تا رزا رو با کیارش تنها بذاره اما رزا هم اونقدرا ساده نیست که بخواد گول بخوره... ماکان با اخم نظاره گر ماجراست... کیارش به ناچار جلو میادو میگه: رزا خانم... من تو ماشین تنها هستم... تنهایی یه خورده کسل کننده هست... میشه این افتخار رو به بنده بدین که این مسیر رو با من طی کنید؟
رزا با اخم میگه: ترجیح میدم با خواهرم باشم
ماکان اخماش میره تو همو با تحکم میگه: رزا خانم خواهرتون از قبل بهم قول دادن امروز تو کارای کارخونه بهم کمک کنند... من میخوام امروز خواهرتون رو ازتون قرض بگیرم تا توی ماشین هم در مورد این مسائل صحبت کنم بعدش هم با خواهرتون میرم شهر تا به کارای کارخونه رسیدگی کنیم
رزا با تعجب میگه: رزا که چیزی از کارای کارخونه سرش نمیشه
کیارش ملتمسانه نگام میکنه... برمیگردم سمت رزا و با لبخند میگم: آجی تو بخش حسابداریشون یه مشکلی به وجود اومده... خودت که میدونی تو این زمینه کسی به پای من نمیرسه
رزا که انگار یه خورده قانع شده میگه: که اینطور... ولی فکر نمیکنم وجود من مانعی برای کاراتون باشه
-رزا اگه ماکان بیاد تو دیگه نمیتونی مادرت رو ببینی... چون داره برای صلح و صفا نمیاد
رزا به فکر فرو میره و میگه: یعنی چی؟
- تو باید از ما زودتر بری تا بهونه ای به دست قاسم ندی... وقتی تو مادرت رو دیدی بعد من و ماکان میایم تا ماکان با قاسم برخورد کنه
رزا دستمو میکشه و یه گوشه میبره و میگه: روژان دوست ندارم با کیارش برم... نمیشه با ماهان بیام
-ماهان و کیهان که با بچه ها و مریم رفتن جنگل
رزا آه از نهادش بلند میشه و میگه:اه یادم رفته بود... پس چیکار کنم؟
-رزا تو از چی ناراحتی؟
رزا: واقعا نمیدونی؟
-رزا بهتر نیست یه فرصت دیگه به کیارش بدی
رزا با خشم میگه: حرفشم نزن
دستمو به علامت تسلیم بالا میارمو میگم: باشه بابا... چرا میزنی؟... این یه بار رو باهاش برو
رزا: مثله اینکه چاره ای نیست... مواظبه خودت باش... من به این ماکان هم زیاد اطمینان ندارم
میخندمو میگم: خیالت راحت باشه
من و رزا از هم خداحافظی میکنیم رزا با ناراحتی سمت ماشین کیارش میره و رو صندلی عقبش میشینه
ماکان با اخم سوار ماشین میشه و منم رو صندلی کنارش میشینم... با عصبانیت ماشین رو روشن میکنه و بهم میگه: خواهرت خیلی کیارش رو اذیت میکنه... اصلا خوشم نمیاد
ماشین کیارش از کنارمون رد میشه... از همین جا هم معلوم بود رزا بدجور حال کیارش رو گرفته
-بالاخره کیارش هم رفتار درستی باهاش نداشت
ماکان: من هم رفتار درستی باهات نداشتم ولی تو باز کنارم نشستی
این حرف رو میزنه و ماشین رو به حرکت در میاره
-دلیلش روشنه چون قرار نیست تو همسر آیندم بشی... باهات رابطه ای ندارم که از لحاظ عاطفی آسیب ببینم... رابطه مون یه رابطه ی عادی هست... اما رابطه ی رزا و کیارش فرق میکنه
ماکان اخماش تو هم میره و میگه: کی گفته رابطه ی من و تو یه رابطه ی عادیه؟

با تعجب نگاش میکنمو میگم: مگه غیر از اینه
با خونسردی میگه: البته
اخمام میره تو همو میگم: ماکان تمومش کن... باز اون بحث مسخره ی دوستی رو شروع نکن
با همون خونسردی میگه: روژان خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم... من مثله کیارش نیستم که بیام منت یه دختر رو بکشم... کاری نکن از همین حالا پایبندت کنم... قبلا هم گفتم من میخوامت به هر قیمتی
با داد میگم: با من اینطور حرف نزن.... یه کاری نکن دیگه هرگز پامو تو این روستای لعنتی نذارم
ماکان با تحکم میگه: تو هر جای دنیا هم بری باز تو چنگ منی
-خستم کردی... چرا نمیفهمی ماکان... من اهل دوستی و این حرفا نیستم
ماشین رو یه گوشه نگه میداره و به سمت من برمیگرده... ولی من نگامو ازش میگیرمو به بیرون نگاه میکنم... چونمو میگیره و صورتم رو به زور به سمت خودش برمیگردونه و مجبورم میکنه بهش نگاه کنم
یکم مهربونی چاشنی صداش میکنه میگه: من از دوستی حرف نمیزنم
با تعجب نگاش میکنم... چونمو رها میکنه و بازوهامو تو چنگش میگیره
تعجب من رو که میبینه با خونسردی میگه: من واسه ی همیشه میخوامت
اخمام توهم میره و سعی میکنم بازومو از دستش در بیارم که نمیذاره و میگه: برام مهم نیست چی میشه... من واسه ی همیشه میخوامت... به هر قیمتی هم شده به دستت میارم
با داد میگم: بازیه جدیدته؟... ولم کن
با پوزخند بازومو ول میکنه و میگه: بهتره دختر خوبی باشی... اگه مثله خواهرت رفتار کنی آینده ی خوبی در انتظارت نیست
وقتی حرفش تموم میشه ماشین رو به حرکت در میاره و در کمال آرامش ماشین رو میرونه... از این همه زورگویی اعصابم خورد میشه... واقعا نمیدونم چه جوری میتونم با ماکان مقابله کنم... اصلا نمیدونم چی بهش بگم هر چی که میگم باز حرف خودش رو میزنه... بعد از چند دقیقه سکوت میگه: موقع برگشت یادت باشه باید به کارخونه بریم
با اخم میگم: من با تو هیچ جایی نمیام
با خونسردی میگه: مثله اینکه یادت رفته به خواهرت چی گفتی؟
-همش بخاطر دروغای مزخرف تو بود
ماکان: اگه خواهرت اونقدر لجبازی نمیکرد پای تو رو وسط نمیکشیدم
-این همه بهونه رو ول کردی چسبیدی به من
ماکان با شیطنت میگه: اون لحظه تو تنها بهونه ی در دسترس باشه
با خشم میگم:تو...تو.....
ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: لازم نیست چیزی بگی قبلا همه فحشا رو دادی...
-همه ی اون فحشا برای تو کم بود
ماکان با ته صدایی که خنده توش موج میزنه میگه: حس میکنم اون تنبیه ها هم در ادب کردن تو تاثیری نداشت باید بیشتر تنبیهت کنم
-دیگه بلایی بوده که جنابعالی سرم نیاورده باشی؟
ماکان با خونسردی میگه: من که هنوز کاری باهات نکردم... اون بلاهایی که سرت اومد فقط چند تا اخطار کوچولو بود
-لابد تنبیه ی اصلیت اینه که من رو بکشی
ماکان: من ممکنه یه نفر رو تا حد مرگ شکنجه کنم ولی آدم نمیکشم... اونجوری که دیگه لذتی نداره
با داد میگم: خفه شو
ماکان میخنده و میگه: نترس کوچولو... قرار نیست تا حد مرگ شکنجت کنم... واسه ی تنبیه خانم کوچولویی مثله تو راه های بهتری رو بلدم
با خشم نگاش میکنم که میگه: وقتی عصبانی میشی مثله یه گربه ی ملس میشی
نفسمو با حرص بیرون میدمو نگامو ازش میگیرم... به بیرون نگاه میکنم... دیگه تا رسیدن به روستا هیچکدوم حرفی نمیزنیم... همین که به روستا میرسیم متوجه میشم روستا بیش از اندازه خلوته... مثله همون روز که ماکان میخواست عباس و احمد رو تنبیه کنه
هر چند دوست ندارم با ماکان حرف بزنم اما از شدت نگرانی زیر لب زمزمه میکنم: اینجا چرا اینجوریه؟
ماکان هم با تعجب به اطراف نگاه میکنه و میگه: فکر کنم یه اتفاقی افتاده
با نگرانی از ماشین پیاده میشم... ماکان هم از ماشین پیاده میشه... هر دو به طرف خونه ی قاسم میریم... وقتی به خونه قاسم میرسیم چند ضربه ای به در میزنم کسی در رو باز نمیکنه... دوباره چند ضربه به در میزنم ولی فایده ای نداره... ماکان به سمت خونه ی همسایه میره و چند ضربه ای به در میزنه ولی کسی جواب نمیده
-یعنی چی شده؟
ماکان متفکر میگه: نمیدونم... ماشین کیارش رو هم ندیدم پس لابد اونا هم اومدن اینجا ولی دیدن کسی خونه نیست
-ولی برنگشتن... اگه برمیگشتن ما متوجه میشدیم
ماکان: این روستا خیلی کوچیکه وقتی اتفاقی بیفته همه یه جا جمع میشن
-نگرانم
ماکان: راه بیفت... میریم جلوتر تا یه نفرو پیدا کنیمو ازش بپرسیم
با نگرانی با ماکان قدم میزنم که یاد کامران میفتمو میگم: راستی کامران رو ندیدم؟
ماکان اخمی میکنه و میگه: دیشب اومد... من ماجرا رو براش گفتم که اونم ناراحت شدو ازم عذرخواهی کرد... همون شبانه میره دنباله کامیار... کیارش میگفت هر چی اصرار کردم بمونن کامران قبول نکرد
آهی میکشمو میگم: کامران پسر خوبیه
با سوظن بهم نگاه میکنه و میگه: منظورت چیه؟
با بیخیالی میگم: هیچی... منظورم اینه که مثله داداشش نبود
چیزی نمیگه... فقط سرش رو تکون میده
تو همین موقع متوجه دو تا پسربچه میشم که با خنده دنبال هم میکنند... پسره اولی که جلوتر از اون یکی پسره هست متوجه من نمسشه و به من برخورد میکنه
میخوام چیزی بگم که ماکان با داد میگه: حواست کجاست؟

اون یکی دوستش از ترس ماکان جلو نمیاد
پسرک با ترس میگه: ببخشید آقا
ماکان تا میاد حرف بزنه میگم: مسئله ای نیست آقا پسر... میشه یه سوال ازت بپرسم؟
پسر با ترس سری تکون میده...
-تو میدونی مردم روستا کجا رفتن؟
با ترس میگه: یکی از اهالی روستا مرده... مردم رفتن قبرستون
ترسی تو دلم چنگ میندازه... سعی میکنم لبخند بزنمو میگم: عزیزم تو میدونی چه کسی فوت شده؟
پسر: نه خانم
با ناراحتی سری تکون میدمو کیفمو باز میکنم... چند تا شکلات که اول صبحی از ویلای ماکان کش رفتم رو از کیفم درمیارمو میگم: بیا آقا پسر... این شکلاتا رو برو با دوستت بخور
ماکان دستشو تو جیبش کرده و با مهربونی نگام میکنه... پسر که انگار ترسش کمتر شده با خوشحالی میگه همه ی اینا واسه ی منه
-آره گلم... واسه ی تو و دوستته
پسر: مرسی خانم
با لبخند میگم: خواهش گلم... برو با دوستت شکلات بخور
با خوشحالی از من و با ترس از ماکان خداحافظی میکنه و به سمت دوستش میره... به ماکان نگاهی میندازم
که میگه: خوب از جیب خلیفه میبخشی
با اخم میگم: نکنه دلت میخواد پول اون شکلاتا رو بهت بدم
ماکان: لازم نکرده... جنابعالی فقط روی حرف من حرف نزن
میخوام چیزی بگم که میبینم پسرک دوباره به سمتون میاد و میگه: خانم خانم این دوستم میدونه کی مرده؟
با کنجکاوی نگاهی به دوستش میندازم که پسرک با خجالت به سمتمون میاد... ماکان با داد میگه: این همه مدت میدونستی و ما رو اینجا علاف کردی... چرا لالمونی گرفتی... هر دو تا پسربچه با ترس به ماکان نگاه میکنند
اخمی به ماکان میکنمو نگامو ازش میگیرم... با مهربونی به بچه ها نگاه میکنم که دوست پسر بچه میگه: آقا ببخشید
ماکان با داد میگه: زودتر بنال
میخوام چیزی بگم که پسرک با ترس ولرز میگه: آقا زن قاسم مرده
با شنیدن این حرف حالم بد میشه... دیگه تحمل یه ضربه ی دیگه رو ندارم... حس میکم سرم گیج میره... چشمام سیاهی میره... یکی زیر بازوم رو میگیره و دیگه هیچی نمیفهمم
با قطره های آبی که روی صورتم ریخته میشه چشمامو باز میکنم... ماکان رو میبینم که با نگرانی نگام میکنه... یه لیوان آب هم دستشه... صداش رو میشنوم
ماکان: روژان حالت خوبه؟
لبامو به زحمت باز میکنم و میگم: خوبم
نگام به دو تا پسربچه میفته که یکم دور تر از ما واستادن... کم کم همه چیز یادم میاد... اشک از چشمام سرازیر میشه... نگاهی به ماشین میندازم... من تو ماشین چیکار میکنم... لابد وقتی حالم بد شد ماکان من رو آورد... آهی میکشم و اجاز میدم اشکام آرومم کنند
ماکان با نگرانی میگه: روژان آروم باش
حوصله ی حرف زدن ندارم... نگامو ازش میگیرمو به بیرون نگاه میکنم... ماکان آهی میکشه از ماشین پیاده میشه لیوان رو به یکی از پسربچه ها میده و با اخم چیزی بهشون میگه... پسرا هم با ترس سرشونو تکون میدنو به سرعت از ماکان دور میشن... حوصله ی فکر کردن به هیچ چیز رو ندارم... اون از مرگ مامان و بابا... اون از مرگ سولماز... این هم از مرگ ثریا... من و رزا داریم چه غلطی میکنیم... اصلا ما وسط این روستا چیکار میکنیم... اون همه عذاب اون همه سختی فقط و فقط برای ثریا بود تا آخر عمری اون زن دخترش رو بیشتر ببینه... یه عمر دوری رو تحمل کرد اما الان که رزا اومده دیگه ثریایی نیست... دیگه مادری نیست... هرجور فکر میکنم به هیچ نتیجه ای نمیرسم... ثریا که حالش خوب بود... سوسن هم اون روز چیزی بهم نگفت... پس چه اتفاقی افتاد... در ماشین باز میشه و یکی سوار ماشین میشه... میدونم اون یکی کسی نیست به جز ماکان... دلم میخواد تنها باشمو فکر کنم... میخوام بدونم حکمت خدا چی بود... واقعا حکمت خدا چی بود... که بعد سالها که رزا مادرشو پیدا کرد فقط و فقط برامون مصیبت به وجود بیاد... که بعد از اون همه سختی ثریا واسه همیشه تنهامون بذاره... دلم میخواد برم یه جا و تا میتونیم داد بزنم و بگم خدایا از همه ی دنیا سهم ثریا فقط و فقط همین بود... سنگینی نگاه ماکان رو روی خودم احساس میکنم
با صدای که از شدت گریه خش دار شده میگم: برو قبرستون
ماکان: ولی..
-خواهرم به وجود من احتیاج داره
ماکان با ناراحتی میگه: روژان تو الان خودت به یکی احتیاج داری تا آرومت کنه اون وقت داری میری تا تکیه گاه دیگرون باشی
همنجور که اشکام قطره قطره رو صورتم فرود میان میگم: رزا دیگرون نیست... رزا خواهرمه
ماکان با عصبانیت میگه: تو خودت داغونی چرا نمیفهمی؟ چرا همیشه میخوای خودت رو قوی نشون بدی... چرا نمیفهمی الان از هر وقتی بیشتر به کمک نیاز داری
-میری یا پیاده شم
با عصبانیت داد میزنه: مثله همیشه فقط و فقط حرف خودت رو میزنی... بعد هم ماشین رو روشن میکنه و به سمت مسیری که حدس میزنم مقصد نهاییش قبرستونه حرکت میکنه
---------

هیچکدوم حرف نمیزنیم... خیلی ناراحتم... اشکام همینجور صورتمو خیس میکنند... ماکان نفسشو با حرص بیرون میده و ماشین رو یه گوشه نگه میداره... با تعجب نگاش میکنم
ماکان با دلسوزی میگه: روژان یکم آروم بگیر
با ناله میگم: چه جوری آروم بگیرم... مادر خواهرم مرده... اون زن مهربونی که من اون روز دیدم الان دیگه نفس نمیکشه... ماکان من فقط یه بار باهاش حرف زدم اما تو همون یه بار همه ی عشقش رو به رزا دیدم... میدیدم این همه سال دلتنگ دخترش بود ولی ازش دور بود... میدیدم چه جور خودشو کنترل میکرد که اشک نریزه که گریه نکنه که شکایت نکنه... میدیدم چقدر جلوی خودش رو میگرفت تا به رزا نگه بمون... میدیدم چقدر شرمنده رزا بود... میدیدم چقدر بابت رفتار قاسم متاسف بود... ماکان تو بگو من چه جور اشک نریزم... اون زن رو مثل مادرم دوست داشتم... چون رزا رو از جونش هم بیشتر دوست داشت... حاضر شد کتک بخوره ولی با رزای من که عزیزترین آدم برای منه حرف بزنه
ماکان با مهربونی میگه: دختر خوب اینجوری تو هم نابود میشی... اینجوری تو هم اذیت میشی
-دست خودم نیست... نمیتونم تحمل کنم... نمیتونم مرگ یه عزیز دیگه رو هم تحمل کنم
از شدت گریه به هق هق میفتم
ماکان آروم من رو به بغل خودش میکشه و میگه: هیس... آروم باش روژان...
از بس گریه کردم بیحال شدم... من رو از بغل خودش بیرون میاره و میگه: روژان مرگ دست من و تو نیست... وقتش که برسه به سراغت میاد... پیمونه ی مادر رزا هم تا همون جا بود
-خیلی کم بود... خیلی... سهم ثریا از زندگی این نبود... تحمل چنین شوهری... تحمل دوری از دخترش... تحمل کتک ها و ناسزاهای شوهرش... داشتن پسری نمونه ی پدرش... نه ماکان این پیمونه خیلی کم بود... این همه ی سهم ثریا نبود
ماکان با ناراحتی سری تکون میده و میگه: روژان با خودت اینکارو نکن
خودم رو از بغلش میکشم بیرونو میگم: تو رو خدا راه بیفت... خواهرم تنهاست
سری به نشونه ی تاسف تکون میده و دوباره ماشین رو به حرکت در میاره... میدونه هیچ جوری نمیتونه راضیم کنه... هر کاری میکنم نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم... تا رسیدن به مقصد گریه میکنمو ماکان هم با ناراحتی رانندگی میکنه... ماشین کیارش رو از دور میبینم... ماکان هم ماشینش رو پشت ماشین کیارش پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه... من هم به زحمت پیاده میشم... با قدم هایی نامطمئن به سمت قبرستون قدم برمیدارم... نیمی از اهالی روستا رو از دور میبینم... حس میکنم نای راه رفتن ندارم...
ماکان زیر بازوم رو میگیره و با ناراحتی میگه: امروز خودت رو به کشتن میدی
میخوام بازوم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نمیده و محکم تر میگیره
ماکان: بهتره مقاومت نکنی... همین که تا الان از پا نیفتادی خیلیه
دیگه مقاومت نمیکنم... نه حوصلشو دارم نه توانشو... هر لحظه به جمعیت نزدیک تر میشیم... یه نفر خودش رو روی خاک انداخته و گریه میکنه... بیشتر که دقت میکنم میبینم خواهرمه... مردم با تاسف به خواهرم نگاه میکنند... کیارش سعی داره رزا رو بلند کنه اما رزا اجازه نمیده... با کمک ماکان به کنار خواهرم میرسم... مردم با نفرت نگام میکنند اما از ترس ماکان چیزی بهم نمیگن... چشمم به عمه ی رزا میفته یه پوزخند مسخره رو لبشه... هیچ آثار ناراحتی تو چهرش نمیبینم... با صدای رزا به خودم میام
رزا با داد میگه: مامان مگه نگفتی زود بیام... من که اومدم پس چرا از تو خبری نیست... مگه قول ندادی همه ی دلتنگیها رو برام جبران کنی
-رزا؟
رزا با چشمای اشکی به سمت من برمیگرده و از جاش بلند میشه وخودش رو تو بغل من میندازه... ماکان دستمو ول میکنه و با ناراحتی کنار کیارش میره
رزا: آجی دیدی برای دومین بار بی مادر شدم
با هق هق میگم: رزایی.........
میپره وسط حرفمو میگه: روژان مامانم واسه همیشه رفت... واسه همیشه ی همیشه بی مادر شدم....
با گریه میگه: دلم هوای آغوشش رو کرده... دلم هوای نوازشاشو کرده... دلم میخواد مثله همون چند روز موهامو ببافه و بگه رزا تو خوشگلترین دختر دنیایی... روژان من مامانمو میخوام...
هیچ جوری نمیتونم دلداریش بدم... با هر حرف رزا دلم آتیش میگیره... اشک تو چشمای کیارش جمع میشه... نگام با قاسم میفته که با اخم نگام میکنه...
رزا: روژان چرا اینجوری شد؟ آخه چرا آجی.... من که به قولم عمل کردم پس چرا مامان بد قولی کرد

اونقدر تو بغل من گریه و زاری میکنه که از حال میره... کیارش به طرف ما میادو رزا رو تو بغلش میگیره... از زمین بلند میکنه و به سمت ماشینش میبره... با بی حالی نگاش میکنم... هیچ کاری نمیکنم... ماکان با قدم های بلند خودشو بهم میرسونه و دستمو میگیره و با خودش میکشه.. اهالی روستا بدجور نگامون میکنند... اما برام مهم نیست... هر لحظه از اهالی روستا دورتر میشیم.. با صدای ماکان خودم رو کنار ماشین میبینم...
ماکان: سوار شو
اصلا متوجه نشدم کی به ماشین رسیدیم... کیارش به ما نزدیک میشه و با دیدن حال من با تعجب نگام میکنه و میگه: روژان دیگه چش شده؟
ماکان با ناراحتی میگه: از وقتی شنیده بدجور بی تابی میکنه
کیارش آهی میکشه و هیچی نمیگه
ماکان: الان میخوای کجا بری؟
کیارش با ناراحتی میگه: میرم درمانگاه... حس میکنم رزا فشارش افتاده
ماکان دستمو ول میکنه تا در ماشین رو باز کنه که از شدت ضعف چیزی نمونده بود که نقش زمین بشم... ماکان که میبنه حالم خوب نیست بازوهامو میگیره و با ملایمت کمکم میکنه تا سوار شم
ماکان: فکر کنم روژان هم بدجور ضعف کرده... یه بار از حال رفته.... الان هم که به زحمت میتونه رو پاش واسته
کیارش با ناراحتی میگه: زودتر به درمونگاه برسونش من هم رزا رو میارم
ماکان سری تکون میده و سوار ماشین میشه... ماشین رو روشن میکنه و به سرعت به سمت بیمارستان میرونه... کم کم چشمام بسته میشنو دیگه هیچی نمیفهمم
چشمامو باز میکنم... رو تخت درمونگاه هستم... یه سرم هم به دستم وصله.. کسی تو اتاق نیست
صدای ماکان رو میشنوم
ماکان: مطمئنی؟
دکتر: آره بابا
ماکان: نفهمیدی موضوع چی بود؟
دکتر: نه... فقط میتونم بگم خیلی کتک خورده بود... همه ی بدنش کبود بود
ماکان: این جور که تو میگی قتل عمد میشه
دکتر: لعنتی ها هر چقدر گفتم با اون ضربه ای که به سرش خورده باید به شهر ببرنش قبول نمیکردن.... وقتی دیدن مرخصش نمیکنم بهم گفتن باشه میبریمش شهر
ماکان: بردنش؟
دکتر: نه
ماکان: نفهمیدی کی تموم کرد؟
دکتر: دیشب... وقتی گفتم چرا به شهر نبردینش گفتن تاریک بود خواستیم صبح حرکت کنیم
ماکان: به جز خودش دقیقا چه کسایی همراهش بودن؟
دکتر: خواهر و شوهر خواهرش هم بودن
ماکان: یادت هست کی آوردنش؟
دکتر: دیروز بعد از ظهر... فکر نمیکردم اینقدر عوضی باشن
ماکان: از بس ساده لوحی... از این آدم هر کاری برمیاد
دکتر: حالش خیلی خراب بود... مطمننا به شهر هم نمیرسید... به احتمال زیاد اگه به سمت شهر هم میرفتن توی راه تموم میکرد
ماکان: نگفتن چه جوری اون ضربه به سرش وارد شده
دکتر: میگن حواسش نبود از پله ها افتاده... وقتی گفتم این کبودی ها چیه؟ اون لعنتی گفت واسه دعوای چند روز قبلشه... انگار با بچه طرفن
ماکان: دخترش همراهشون نبود
دکتر: نه ندیدمش
ماکان: باید یه پرس و جویی کنم ببینم موضوع از چه قرار بوده
اخمام هر لحظه بیشتر تو هم میره... حرفای ماکان و دکتر رو درک نمیکنم... یعنی ممکنه برداشتی که من از حرفای ماکان کردم درست باشه... یعنی دکتر و ماکان در مورد قاسم و ثریا حرف میزدن... یه چیزی ته دلم میگه حدسم درسته... نفس عمیقی میکشمو منتظر ماکان میمونم... باید بفهمم موضوع از چه قراره

اخمام هر لحظه بیشتر تو هم میره... حرفای ماکان و دکتر رو درک نمیکنم... یعنی ممکنه برداشتی که من از حرفای ماکان کردم درست باشه... یعنی دکتر و ماکان در مورد قاسم و ثریا حرف میزدن... یه چیزی ته دلم میگه حدسم درسته... نفس عمیقی میکشمو منتظر ماکان میمونم... باید بفهمم موضوع از چه قراره... همینجور که دارم با خودم کلنجار میرم صدای ماکان رو میشنوم
ماکان: روژان بالاخره به هوش اومدی؟
نگاهی متعجب بهش میندازمو میگم: مگه بیهوش بودم
ماکان سری تکون میده و میگه: از بس گریه و زاری کردی از حال رفتی
دیگه چیزی نمیگم... ماکان رو صندلی کنار تخت میشینه که یاد رزا میفتم
-خواهرم کجاست؟
ماکان: از اونجایی که اتاقای اینجا همه یه تخت دارن... خواهرت تو اون یکی اتاقه
-حالش خوبه؟
ماکان: یه بار بهشو اومد از بس بیتابی کرد دکتر یه آرامبخش بهش زد... الان خوابه
-نمیشه پیش خواهرم برم؟
ماکان: نه... تا سرمت تموم نشه اجازه نمیدم بری
آهی میکشمو میگم: ماکان نفهمیدی ثریا چه جوری فوت شد؟
یکم رنگش میپره اما سعی میکنه خونسرد باشه
ماکان: نه هنوز... از اونوقت تا حالا درمونگاهم از کجا باید میفهمیدم؟
میدونم حرفای دکتر بی ربط با ثریا نیست اما اینم میدونم که از زیر زبون ماکان نمیتونم حرف بکشم... فکری تو ذهنم جرقه میزنه... تصمیم میگیرم عملیش کنم... باید بگم از همه چیز خبر دارم... اینجوری از همه چیز مطمئن میشم
-ماکان بیخودی برام نمایش بازی نکن... من خیلی وقته بهوش اومدم
رنگش میپره و میگه: چی واسه خودت میگی؟
-من همه ی حرفاتو با دکتر شنیدم
ماکان با عصبانیت از جاش بلند میشه و میگه: روژان هنوز چیزی معلوم نیست
پس حدسم درست بود... آه از نهادم بلند میشه... ماکان تو اتاق قدم میزنه و میگه: تو این مورد نمیشه زود قضاوت کرد
خیلی سعی میکنم آروم باشم... خیلی... دوباره اشک اشک تو چشام جمع میشه...هم من، هم ماکان میدونیم موضوع از چه قراره... ولی نمیدونم چرا هیچکدوم دوست نداریم باور کنیم
ماکان: بهتره به رزا چیزی نگی
آهی میکشمو با بغض میگم: مگه دیوونه ام
ماکان که صدای بغض آلود من رو میشنوه سرشو بالا میاره و بهم نگاه میکنه... با دیدن اشکام میگه: روژان مثله همیشه باش... چرا اینقدر از خودت ضعف نشون میدی
با لبخند تلخی میگم: من اشک رو نشونه ی ضعفم نمیدونم... گریه آرومم میکنه
ماکان: وقتی سرمت تموم شد تو هم با خواهرت برو ویلا... با اون آرامبخشی که بهش تزریق شده... فکر نکنم حالا حالاها بیدار شه
-حرفشم نزن... من تا نفهمم چی شده هیچ جایی نمیرم
ماکان با اخم میگه: روژان تو حالت زیاد خوب نیست
با اخم میگم: اتفاقا حال من خوبه خوبه... من فقط یه خورده ضعف کرده بودم که اونم با این سرم رفع شد
ماکان: روژان... روژان... روژان.... چرا اینقدر کلافم میکنی؟
-تحمل بی خبری رو ندارم... باید بمونم
ماکان: بعضی موقع دوست دارم از دست تو سرمو بکوبم به دیوار
با شیطنت میگم: خوب مشکلش کجاست... این کارو با کمال میل انجام بده
ماکان با دهن باز نگام میکنه و میگه: روژان تو که تا چند دقیقه ی پیش رو به موت بودی الان داری مسخره بازی در میاری
با شیطنت ادامه میدم: خجالت بکش... مگه دلقکم... اه... اه... مردم عجب بی تربیتایی شدن... به یه خانم متشخص همه چیز تموم توهین میکنند
ماکان: روژان نکنه دیوونه شدی؟
-یعنی میخوای بگی همنشینی با تو در من اثر کرده... ولی فکر نکنم دیوونگی مرض مسری ای باشه
ماکان: تو دیگه کی هستی... تو این شرایط هم.......
میپرم وسط حرفشو با یه لبخند غمگین میگم: خواهرم بهم نیاز داره... با اشک ریختن من بیشتر داغون میشه
آهی میکشمو ادامه میدم: بعضی موقع آدما باید از خودشون بگذرن تا بتونند اطرافیانشون رو حفظ کنند... من هم ترجیح میدم سرپوشی رو احساسات خودم بذارم
ماکان: روژان با دخترای زیادی رو به رو شدم ولی مثله تو توی این دنیا ندیدم... دنیات مثله دنیای بچه ها پاکه پاکه
دستشو میاره جلوی صورتمو گونمو نوازش میکنه... با دست آزادم محکم به دستش میکوبم که با لبخند میگه: خانم کوچولوی سرکش
دستشو عقب میکشه و من با اخم میگم: باز بهت رو دادم پررو شدی
با صدای بلند میخنده و میگه: از این تقلاها و درجا زدنات هم خوشم میاد
با عصبانیت میگم: وقتی کارامون اینجا تموم شد واسه همیشه از این روستا میرم وقتی مادر رزا نباشه پس دلیلی واسه اومدن به روستا نداریم
ماکان با خونسردی میگه: بالاخره که به خواهرت باید سر بزنی
آه از نهادم بلند میشه
ماکان ادامه میده: اینو یادت باشه تا آخر عمرت از دستم خلاصی نداری... بهتره الان به این موضوع ها فکر نکنی
با عصبانیت نگاش میکنم که کیارش با موهای بهم ریخته وارد اتاق میشه و میگه: چی شد ماکان... روژان بهوش آم.......
با دیدن چشمای باز من میگه: بهوش اومدی؟
سری تکون میدمو میگم: رزا خوبه؟
با لحن غمگینی میگه: میبینی روژان بعد از اینکه این همه صبر کردم الان عشقم رو اینجوری میبینم... داغون... شکسته... ناراحت... گریون
آهی میکشمو میگم: ناراحت نباش کیارش... همه چیز درست میشه
کیارش: امیدوارم... سرمت هم تموم شده برم دکتر رو صدا کنم
ماکان: نمیخواد... خودم سرم رو در میارم
کیارش: اما...
هنوز حرف کیارش تموم نشده که ماکان سوزن سرم رو از دستم خارج میکنه
ماکان: کیارش تو و رزا برگردین ویلا... من و روژان چند جایی کار داریم
کیارش با کنجکاوی میگه: تو و روژان چه کار مشترکی میتونید داشته باشین؟
ماکان: مربوط به ثریاست... دکتر یه چیزایی گفت که فکرم رو بهش مشغول کرده... روژان هم اون حرفا رو شنیده و الان هر چی میگم برگرد ویلا گوش نمیکنه
کیارش: دکتر چی میگفت؟
ماکان همه ی حرفای دکتر رو به کیارش منتقل میکنه
کیارش با اخم میگه: با این حرفایی که تو زدی دیگه شکی نمیمونه
ماکان: ترجیح میدم مطمئن بشم

کیارش: روژان بهتره تو هم با من و رزا برگردی ماکان خودش همه چیز رو میفهمه
با اخم میگم: نمیتونم منتظر بشم تا خبری بهم برسه ترجیح میدم خودم همه چیز رو بفهمم
کیارش سری تکون میده و میگه: روژان با این همه کله شقی میترسم آخر یه بلایی سر خودت یاری
ماکان: کیارش تو برو... حواسم به همه چیز هست
کیارش: پس من رزا رو میبرم
ماکان سری به نشونه ی فهمیدن تکون میده و من هم یه خداحافظی زیرلبی به کیارش میگم
ماکان: اگه حالت بهتر شده آماده شو ما هم بریم
رو تخت میشینمو میگم بهترم... فقط الان میخوای از کجا شروع کنی؟
ماکان: یه نفرو فرستادم دنبال مباشرم... خونه اش نزدیکه الان میرسه
-بهتر نیست از همسایه ها شروع کنیم؟
ماکان: فکر میکنی حقیقتو بگن؟
-ماکان چرا اینجور برخورد میکنی همسایه ها که دیگه همدست قاسم نیستن اونا همیشه واسه ی ثریا دل میسوزوندن
ماکان: اونا قاسم رو ول نمیکنند تا از تو طرفداری کنند
-قرار نیست از من طرفداری کنند... فقط میخوام ازشون در مورد اون اتفاق بپرسم... دشمن خونی من که نیستن
ماکان با پوزخند میگه: اشتباه تو همینجاست که همه ی اونا رو دوست خودت میدونی... اونا فکر میکنند تو من رو به احمد ترجیح دادی... کسی که ارباب رو به رعیت ترجیح بده برای اونا میشه دشمن
-ز بس این مردم رو اذیت کردی تا باهات دو قدم راه میام مردم هزار جور فکر بد در موردم میکنند چرا اینقدر با اهالی بد برخورد میکنی
اخماش میره تو همو میگه: انتظار داری باهاشون چه جور برخورد کنم اگه با جدیت باهاشون رفتار نشه فردا همون بلایی رو سر من میارن که سر تو آوردن
با صدای نسبتا بلندی میگم: ماکان
ماکان: چیه؟ مگه دروغ میگم... قاسم و عباس اون همه کتکت زدن اهالی روستا کجا بودن؟
با پوزخند میگه: فقط نظاره گر ماجرا... حتی یه کمک هم بهت نکردن
همین اهالی که الان داری سنگشون رو به سینه میزنی پاش که برسه تیکه تیکت میکنند... فکر میکنی چرا الان سالمی چون من کنارت بودم... خواهرت داشت رو خاک گریه میکرد کجا بودن اون اهالی که دلداریش بدن... نگاه های پر از نفرتشون رو چی میگی... اون تهمتهایی که با یه حرف عباس همه جا پخش کردن رو چیکار میکنی؟
-اهالی روستا آدمای ساده ای هستن... اونا فکر میکنند هر چیزی رو که میبینند درسته... اگه عباس این حرف رو بین دوستام هم پخش میکرد ممکن بود شایعه بشه... دیگه چه برسه به اهالی این روستا که عباس از خودشونه
ماکان: حرفاتو اصلا قبول ندارم... تو با اینکه با من زندگی میکردی بخاطر اون پیرمرد کتک خوردی وقتی این ماجراها رو دیدن پس چطور باز در موردت اون مزخرزفات رو پخش کردن... اگه با این مردم با مهربونی رفتار بشه فقط و فقط از آدم سواستفاده میکنند
با خشم میگم: ماکان اون بچه هایی که امروز دیدیم چه گناهی دارن... اون همه خشونت لازم نیست... جدی باش ولی حداقل خشن نباش
ماکان با اخم میگه: چند بار بهت بگم رفتاری که من میکنم به خودم ربط داره... من هرجور دلم بخواد با رعیتم برخورد میکنم... خوشم نمیاد تو کارام دخالت کنی
میخوام چیزی بگم که مباشر جلوی در ظاهر میشه... با دیدن ماکان میگه: سلام آقا... با من کار داشتین؟
ماکان با اخم میگه: دنبال من بیا
و با این حرف به سمت در میره و از اتاق خارج میشه....مباشر هم پشت سرش حرکت میکنه... از روی تخت بلند میشم... حالم خیلی بهتر شده... دستی به لباسام میکشم... امروز هر طور شده باید این لباسام رو عوض کنم و یه دوش بگیرم... همینجور که با خودم فکر میکنم از اتاق خارج میشم که دکتر رو میبینم
-سلام دکتر
دکتر: به به سلام بر روژان خانم گل
با لبخند غمگینی میگم: دکتر چه خبرا؟
دکتر: خبر سلامتی
میدونم ماکان ازش خواسته چیزی در مورد ثریا بهم نگه... وقتی خودم میدونم دیگه دلیلی نداره بخوام دوباره ازش بخوام حرفی بزنه...
-خدا رو شکر
دکتر با لحنی غمگین میگه: بهت تسلیت میگم
آهی میکشمو میگم: ممنون، حال خواهرم چطور بود؟
دکتر با ناراحتی میگه: تحمل این ضربه براش خیلی سخت بود زیاد بی تابی میکرد... یه آرام بخش بهش زدم
-کیارش خواهرم رو با خودش برد؟... اگه هست یه سر بهش بزنم
دکتر: نه نیستن... کیارش خواهرتو با خودش به ویلا برد
آهی میکشمو میگم: ممنون دکتر... خیلی به من و خواهرم لطف کردین
دکتر: این حرفا چیه... من وظیفم رو انجام دادم
دیگه چیزی نمیگم یه خداحافظی زیرلبی میکنمو ازش دور میشم... میخوام از درمونگاه خارج بشم که با شنیدن صدای ماکان متوقف میشم... هنوز از درمونگاه خارج نشدم اما ماکان و مباشر بیرون درمونگاه دارن باهم حرف میزنند اونا منو نمیبینند اما من اونا رو میبینم
ماکان: فقط همین؟
مباشر: بله آقا... اهالی در همین حد میدونند
ماکان:باشه... فعلا میتونی بری
مباشر میخواد بره که ماکان صداش میکنه و میگه: راستی از عباس خبر داری؟
-بله آقا حال و روز خودش و پسرش زیاد خوب نیستن... شما هم که اخراجشون کردین و به روستاهای اطراف هم سپردین که بهشون کار ندن الان در به در دنباله کارن... دامادشون بعضی موقع میره شهر کار میکنه اما زندگیشون خیلی سخت میگذره
ماکان با اخم میگه: به دامادش کمک کن که تو روستاهای اطراف یه جایی کار کنه... نفهمه که من گفتم
مباشر: آقا نمیشه تو روستای خودمون بهش کار بدین؟ زنش حامله ست
ماکان با داد میگه: خوشم نمیاد رو حرفم حرف بزنی
مباشر با ترس میگه هر چی شما بگین
مباشر میخواد بره که ماکان با تحکم و جدیت میگه: بهش کمک کن تو همین روستا کار کنه... اما اجازه نده عباس و احمد حتی تو روستاهای اطراف هم کار پیدا کنند اگه ببینم سرپیچی کردی من میدونم و تو
مباشر: آقا خیالتون راحت... کار درستی کردین که اجازه دادین همین جا کار کنه
ماکان با خشم میگه: درست و نادرست بودنش به خودم مربوطه... دیگه برو
مباشر به سرعت از ماکان دور میشه... ماکان چند لحظه ای صبر میکنه و بعد میخواد به داخل درمونگاه بیاد که من از درمونگاه خارج میشم با دیدن من لبخندی میزنه و میگه: اومدی؟
نمیخوام بفهمه که حرفاشو شنیدم... خودمو به بیخبری میزنمو میگم: اوهوم... مباشر چی میگفت؟
ماکان: بریم تو ماشین بهت میگم

باشه ای میگمو اونم جلوتر از من به سمت ماشین حرکت میکنه من هم پشت سرش آروم آروم قدم برمیدارم... همینجور که پشت سرش حرکت میکنم به حرفای ماکان و مباشر فکر میکنم... نگاهی به ماکان میندازم دستاش تو جیب شلوارشه و با قدمهای استوار به سمت جلو حرکت میکنه... از فکر اینکه داماد عباس رو برگردوند سر کار خوشحال میشم... پس اونقدرا هم بد نیست... هنوز انسایت تو وجودش نمرده... تو این چند روز بدجور احساس عذاب وجدان میکردم از فکر اینکه من باعث اخراج شوهر منیر شده بودم داغون میشدم... تو اون مدتی که خونه عباس بودم هیچ رفتار بدی از اون بنده خدا ندیده بودم... خوشحالم که یه سرکارش برمیگرده... از فکر اینکه منیر حامله ست لبخندی رو لبام میشینه... با صدای ماکان به خودم میام
ماکان با اخم میگه:روژان
-هوم؟
ماکان: حواست کجاست؟ میدونی چند بار صدات کردم... سوار شو
چیزی نمیگم فقط سری تکون میدمو سوار ماشین میشم... ماکان هم سوار میشه و میخواد ماشین رو روشن کنه که میگم: مباشر چی میگفت
با اخم میگه: تو راه بهت میگم
-همین الان بگو
از روشن کردن ماشین منصرف میشه و میگه: چیز زیادی نمیدونه... همون حرفای دکتر فقط تنها چیزی که دستگیرم شد علت دعواشون بود
-واسه ی چی دعواشون شد
ماکان: به خاطر سوسن
-چی؟
ماکان: به خاطر سوسن دعواشون شد
-اینو که فهمیدم منظورم اینه مگه سوسن چیکار کرده بود؟
ماکان: سوسن کاری نکرده بود بخاطر بهم خوردن ازدواج سوسن قاسم اعصابش خورد شد
-ماکان چرا نسیه حرف میزنی... مثله بچه ی آدم بگو من بفهمم
ماکان با حرص نفسشو بیرون میده و میگه: اینجور که مباشر میگفت قاسم و قادر سر یه مبلغی شرط بندی میکنندو قاسم هم میبازه چون قاسم اون پول رو نداشته قادر میگه من از پولم میگذرم به شرطی که سوسن رو به عقد من دبیاری... قاسم هم از خدا خواسته قبول میکنه... اما وقتی ما میریم با سلطان حرف میزنیم و سلطان هم قادر رو میترسونه... قادر میاد میگه من پولمو میخوام معلوم نیست دخترت با کدوم کدوم پسری سر و سری داره که سلطان ازش دفاع کرده... قاسم عصبانی از اتفاقات پیش اومده سوسن رو زیر مشت و لگد میگیره... زن قاسم میاد جلوش رو بگیره که قاسم اونم میزنه سیاه و کبود میکنه... تمام چیزایی که مباشر میدونست همین بود
-یعنی چی؟ الان سوسن کجاست؟ نکنه بلایی سر سوسن بیاره؟
ماکان: تو قبرستون بود... من دیدمش
-ماکان باید به سوسن کمک کنم... دوست نداره با اون قاتل عوضی تو یه خونه باشه؟
ماکان: میگی چیکار کنیم؟
-شاید همسایه ها بیشتر بدونن
ماکان سری تکون میده و میگه: من میگم سوسن رو پیش رزا ببریم
با سر حرفشو تائید میکنم و میگم: ولی قاسم نمیذاره
با پوزخند میگه: یه کاری باهاش میکنم که دیگه بدون اجازه ی من جرات نفس کشیدن هم نداشته باشه
-نمیشه ازش شکایت کرد؟
ماکان: اول باید بفهمیم اون ضربه چه جوری به سر زنش وارد شده
با پوزخند میگم: اینو فقط خودش میدونه
ماکان: اشتباه نکن... سوسن هم میدونه
با دهن باز نگاش میکنم... بعد از مدتی به خودم میامو میگم: یعنی ممکنه سوسن علیه پدرش اقدامی کنه
ماکان: نمیدونم
-فکر نکنم راضی بشه
ماکان: یادت نره اگه قاسم پدرشه اون کسی هم که فوت شده مادرشه
-ماکان زودتر به سمت خونه ی قاسم برو
ماکان باشه ای میگه و ماشین رو روشن میکنه و به سمت خونه ی قاسم میرونه
با ناراحتی میگم: تو این مدت خیلی بد آوردیم... بدترین اتفاقی که میتونست بیفته همین بود... اصلا فکرش هم نمیکردیم... من و رزا عجب روزای مزخرفی رو میگذرونیم
ماکان: واقعا نمیدونم چی بگم
-حق داری... چون خودم هم دیگه نمیدونم چی باید بگم... حتی نمیدونم چه جوری باید به رزا دلداری بدم
ماکان: حال خودت خوبه؟
-بد نیستم... بهترم
ماکان: حالا میخوای سوسن رو با خودت بیاری؟
آهی میکشمو میگم: اگه راضی بشه آره
ماکان: بهتره وقتی رسیدیم تنها داخل خونه نری
با پوزخند میگم: اول ببین در رو برام باز میکنند
خندش میگیره و میگه: تا با منی مطمئن باش همه ی درها برات باز میشن
-بابا اعتماد بنفس
ماکان: شوخی نمیکنم جدی میگم
-بهتره داخل خونه نیای
ماکان با اخم میگه: اونوقت چرا؟؟
-دوست ندارم هزارتا حرف و حدیث دیگه هم به این شایعه ها اضافه بشه... بهتره تو ماشین بمونی تا برگردم
ماکان: یعنی بفرستمت تو دهن گرگ
-فکر نکنم با اون کتکایی که تو به سلمان زدی دیگه روم دست بلند کنند
ماکان: من که شک دارم... اگه فکر کردی اینبار کوتاه میام کور خوندی؟
-یه پیشنهاد
ماکان با اخم میگه: این بار دیگه چه نقشه ای کشیدی؟
-ببین ماکان من میرم داخل اگه سر و صدا شد بیا... اگر هم که سر و صدا نشد یعنی سالمم دیگه
ماکان: یعنی بیام با خاک انداز جمعت کنم... اون موقع دیگه وجود من چه فایده ای داره
با خنده میگم: فواید زیادی داره... مهمترینش همون جمع کردنمه
ماکان همونطور که داره حرص میخوره با حرف من لبخندی رو لباش میشینه و میگه: حرفشم نزن

چشمامو مظلوم میکنمو با مظلومیت نگاش میکنمو میگم: خواهش میکنم
با مشت رو فرمون میکوبه و میگه: امان از دست تو
دیگه تا رسیدن به مقصد هیچکدوم حرفی نمیزنیم وقتی به مقصد میرسیم با اخم میگه: فقط ده دقیقه منتظرت میشم اگه نیومدی من میام... شیرفهم شد؟
با خوشحالی میگم: واقعا؟
ماکان: برو تا نظرم عوض نشده
میخوام از ماشین پیاده شم که تازه یادم میفته تا به خونه ی قاسم برسم خودش ده دقیقه طول میکشه
با اخم میگم:من که تا به خونه ی قاسم برسم حدود ده دقیقه طول میکشه... ماکان منو مسخره کردی؟
ماکان با نیشخند میگه: مگه بیکارم... تو ذاتا آدم مسخره ای هستی دیگه احتیاجی نیست کسی جنابعالی رو مسخره کنه
با داد میگم: ماکان
دستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و میگه: فقط بیست دقیقه... از همین الان هم شروع شد... اگه یه دقیقه هم دیر برسی من همونجام
لبخندی رو لبام میشینه و میگم: باشه
سریع از ماشین بیرون میپرم به سمت خونه ی قاسم میرم... وقتی به خونه ی قاسم میرسم با پا به در میکوبم... بعد از چند لحظه صدای قدم های یه نفرو میشنوم و در نهایت در باز میشه... سلمان رو جلوی در میبینم.... تا منو میبینه اخماش تو هم میره و میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
با اخم میگم: سوسن کجاست؟
سلمان با لحن خشنی میگه: اونش به توی هرزه ربطی نداره
درو به شدت هل میدمو از کنار سلمان میگذرم
سلمان با داد و بیداد میگه: کجا... همینجور سرت رو انداختی پایینو تو خونه مردم میری
با پوزخند نگاهی بهش میندازمو به داخل خونه میرم... آدمای زیادی تو خونه هستن... قاسم تا منو میبینه از جاش میپره و میگه: تو اینجا چیکار میکنی؟
بعد با داد میگه: سلمان کدوم گوری هستی؟... بیا این دختره رو از خونه بیرونش کن
با خونسردی میگم: زدی زنتو کشتی الان هم با بیخیالی پا روی پا انداختی؟... ولی بدون کور خوندی هر جور شده ازت شکایت میکنم... دکتر همه چیز رو بهم گفته
رنگ از روی قاسم میپره... اما خواهرش از جاش بلند میشه و با داد میگه: دختره ی غربتی تو کی هستی که تو زندگی ما دخالت میکنی؟
با پوزخند میگم: تو دیگه خفه شو... امروز نه تنها یه قطره اشک از اون چشمات بیرون نیومد بلکه تو خاکسپاری داشتی با پوزخند به من نگاه میکردی... دکتر همه چیز رو به من گفت بدون پای تو و شوهرت هم گیره... خوب میدونم اون روز به زور ثریا رو از درمونگاه به خونه برگردوندین
با داد میگه: گم شو بیرون... اون ثریای گور به گور شده کور بود پله ها رو ندید تقصیر ما چیه... از اول هم لیاقت داداشم رو نداشت
با صدایی بلندتر از خودش میگم:اولا اون کسی که لیاقت نداشت اون داداش جنابعالیه.... زندگی ثریای بیچاره به پای یه مرد قمارباز و بی احساس تباه شد... ثانیا هیچ جای دنیا ندیدم که کسی از پله پرت بشه بعد هم بدنش هم سیاه و کبود بشه... از کجا معلوم خودتون پرتش نکرده باشین؟
با عصبانیت میگه: خفه شو... چرا چرت و پرت میگی؟
-من فقط و فقط حقیقت رو میگم
با فریاد میگه:تویی که هر شب تو بغل یه نفر هستی از اون زنیکه دفاع میکنی... همه مون خوب میدونیم که یه روز تو بغل اون اجنبی بودی.. یه روز تو بغل احمد... معلوم نیست تو شهر با چند نفر خوابیدی... معلوم نیست اون خواهر کثافتت هم با چند نفر خوابیده که راضی به ازدواج نشده
به سمت میرمو یه سیلی محکم مهمونش میکنمو میگم: بهتره حرف دهنت رو بفهمی
با بهت نگام میکنه باورش نمیشه که روش دست بلند کردم... همه با دهن باز به این صحنه نگاه میکنند.... بعد از چند دقیقه به خودش میاد از عصبانیت منفجر میشه: تو دختره ی هرزه به چه جراتی رو من دست بلند میکنی؟
با خونسردی میگم: بهتره مراقب باشی چی از اون دهنت بیرون میاد... چون هیچ تضمینی نمیدم که این کارو تکرار نکنم
به پسرای خودش و قاسم میگه: چرا بیکار واستادین... از خونه پرتش کنید بیرون
تو همین موقع صدای در شنیده میشه... یکی داره با مشت به در خونه میکوبه... قاسم با داد میگه: یکی بره اون در کوفتی رو باز کنه
بعد به پسرا میگه: چرا واستادین اینو هم از خونه پرتش کنید بیرون
خیلی محکم سر جام وایمیستمو میگم: تا سوسن رو نبینم هیچ جا نمیرم
سلمان با یکی دیگه از پسرا دارن به طرفم میان که خواهر قاسم میگه: هه... میخوای سوسن رو هم ببری تقدیم ارباب کنی... تا یه پولی به جیب بزنی
-همه مثله شماها نیستن... که یه دخترشون رو توی قمار ببازن... یکی دیگه شون رو هم دوبار بفروشن... معلوم نیست سر بقیه چه بلاهایی آوردین
سلمانو اون پسره بهم میرسنو دستامو میگیرن تا منو از خونه بیرون ببرن
که خواهر قاسم با داد میگه: فکر میکنی از کثافت کاریهات خبر ندارم... همه میدونند که اینبار تو طعمه اون اجنبی هستی... بعد از چند روز مثله آشغال از این روستا پرتت میکنه بیرون
قاسم هم با پوزخند نگام میکنه
میخوام چیزی بگم که با صدای داد ماکان به خودم میام....
ماکان خطاب به خواهر قاسم با داد میگه: جنابعالی چه.... خوردی؟
ترس رو توی چشم تک تک افراد میبینم... رنگ از روی قاسم و خواهرش میپره...

ماکان نگاهی به سلمان و اون پسره میندازه و اخماش تو هم میره...با عصبانیت داد میزنه دستشو ول کنید؟
سلمان رنگش بدجور پریده... اون پسره سریع دستمو ول میکنه و از من دور میشه... سلمان هم با ترس دستمو ول میکنه و چند قدم از من فاصله میگیره
ماکان که خیالش از بابت من راحت میشه سمت عمه ی رزا میره و میگه: جنابعابی چی داشتی میگفتی؟
عمه ی رزا با تته پته میگه: آقا من منظورم به شما نبود... من فقط میخواس............
ماکان با داد میپره وسط حرفشو میگه: خفه شو... من خودم هر چیزی رو که لازم بود شنیدم
قاسم میاد طرف ماکانو میگه: آقا خواهرم منظور بدی نداشت
ماکان با پوزخند نگاش میکنه و میگه: که منظوری بدی نداشت...
ماکان چند قدم فاصله ی بین خودش و قاسم رو طی میکنه و قدم به قدم بهش نزدیکتر میشه... قاسم با ترس نگاش میکنه... از هیچکس هیچ صدایی در نمیاد
ماکان دقیقا رو به روی قاسم وایمیسته و با داد میگه: جنابعالی لازم نیست از خواهرت دفاع کنی... چون بیشتر از خواهرت از تو شاکی ام... جدیدا خیلی دل و جرات پیدا کردی... اون شایعه ها رو با عباس تو روستا پخش کردی فکر کردی ساکت میشینم
قاسم : آقا من از هیچ چیز خبر ندارم
ماکان با خونسردی میگه: بهتره به فکر یه کار جدید باشی چون هم خودت هم سلمان پسرت، هر دوتاتون اخراجین
قاسم به التماس میفته و میگه: آقا تو رو خدا
ماکان با پوزخند میپره وسط حرفشو میگه: به دخترت بگو بیاد
قاسم با ناراحتی میگه: اما آقا.........
ماکان با داد میگه: گفتم دخترت رو صدا کن
قاسم با بی میلی به یکی از دخترا اشاره میکنه و اون هم میره تو یه اتاق و بعدش هم همراه سوسن از اتاق خارج میشه... سوسن با مظلومیت به من و ماکان نگاهی میکنه و بعد سرش رو پایین میندازه... یه سلام زیر لبی میگه و دیگه حرفی نمیزنه... ذقیق نگاش میکنم... گوشه ی لبش پاره شده و یه خورده هم صورتش کبوده... کبودیش زیاد تو چشم نیست... آهی میکشمو به طرفش میرمو دستش رو میکشمو در برابر چشمهای پرکینه ی قاسم و خواهرش و سلمان، سوسن رو به حیاط میبرم...
با ناراحتی میگم: سوسن حالت خوبه؟
اشک تو چشماش جمع میشه و میگه: چرا اینجا اومدی؟
-به خاطر تو... تو و رزا برام فرقی ندارین... من ماجرای ازدواج اجباریتو شنیدم
با گریه میگه: من نمیخوام بهم کمک کنید... با کمک شما بیشتر بهم فشار میارن
-من اومدم ببرمت
سوسن با هق هق میگه: من نمیخوام بیام
-سوسن کمکت میکنم زندگیتو نابود نکن... میدونی اگه با سلطان صحبت نکرده بودم تا حالا هزار بار زن اون مردی که همسن بابات بود شده بودی.. اونم بخاطر کی... قاسم
سوسن به زحمت میگه: برام مهم نبود... اگه ازدواج میکردم حداقل مادرم الان زنده بود
اشک تو چشمام جمع میشه و اونو تو بغلم میگیرم... اونم که انگار یه آغوش گرم پیدا کرده تو آغوشم اشک میریزه و زیر لب چیزایی رو زمزمه میکنه که من هیچی نمیفهمم
بعد از چند دقیقه ای که آرومتر میشه از بغلم میاد بیرون
با مهربونی میگم: سوسن چه بلایی سر مامانت اومد؟
سوسن: اون روز بابا با عصبانیت اومد خونه و کلی کتکم زد... هی میگفت اونقدر با قادر بد حرف زدی که از ازدواج باهات منصرف شده و الان پولشو از من میخواد... مامان که صحنه کتک خوردن من رو دید طاقت نیاوردو به سمت من اومد تا بهم کمک کنه... اما بابا عصبانی تر شد و مامان رو هم زیر مشت و لگد گرفت... بعد از اینکه همه عقده هاش رو سر مامان خالی کرد من رو کشون کشون به سمت حیاط آورد و رو زمین پرت کرد بعدش هم با کمربند به جونم افتاد... مامان با اون همه کتکی که خورده بود خیلی بیحال بود اما از اونجایی که تحمل زجر کشیدن من رو نداشت میخواست بیاد تو حیاط که نجاتم بده... اما از پله ها سقوط کردو سرش محکم به زمین خورد و از حال رفت
آهی میکشمو میگم: دکتر به قاسم گفت حتما به شهر ببرینش اما باز اونو خونه آوردن
سوسن با گریه میگه: بابا میخواست مامان رو به شهر ببره... اما عمه میگفت همین کارا رو کردی که همه سرت سوار شدن... نباید بهشون رو بدی... الکی خودشو به موش مردگی زده
با چشمای اشکی میگم: سوسن بیا با من و رزا زندگی کن... میترسم بلایی سرت بیارن

سوسن:روژان من نمیتونم بیام... من خونه و زندگیم همینجاست نمیتونم ترکشون کنم... نگران من نباش
آهی میکشمو میگم: سوسن شماره و آدرس من و رزا رو که داری؟
به نشونه ی مثبت سری تکون میده
-هر وقت هر کاری داشتی تعارف نکن... فقط کافیه یه زنگ برامون بزنی سریع خودمون رو میرسونیم... فعلا هم یه ویلا نزدیکای ویلای ماکان گرفتم.. همون ارباب رو میگم... هر وقت کاری داشتی ما همون جا هستیم... البته فعلا با ماکان و ماهان زندگی میکنیم چون ویلای ما برای زندگی مناسب نیست ولی مطمئن باش اون حرفایی که در مورد من و رزا میزنند هیچ کدوم درست نیست
با لبخند غمگینی میگه: میدونم روژان... بهتره بیشتر از این تو و رزا خودتون رو به دردسر نندازین
-دردسر نیست گلم... ما باید در شرایط سخت کنار هم باشیم کنار هم بودن در روزای خوش که کاری نداره... بهتره بریم داخل میترسم با صحبت کردن بیشتر باهات باز هم برات مشکلی درست کنم... فقط حرفام یادت باشه هر وقت کمک خواستی میتونی رو من و رزا حساب کنی
سوسن سری به نشونه ی باشه تکون میده و با همدیگه به داخل خونه میریم... قاسم داره به ماکان التماس میکنه ولی ماکان با خونسردی به دیوار تکیه داده... دستاشم تو جیبش گذاشته و به قاسم نگاه میکنه و هیچی نمیگه... همین که من و سوسن داخل میشیم... ماکان بدون توجه به التماسای قاسم به سمتمون میادو خطاب به من میگه: چی شد؟
آهسته طوری که بقیه نشنون با ناراحتی میگم: نمیاد
با اخم نگاهی به سوسن میندازه و میخواد چیزی بگه که منصرف میشه و به من میگه: بریم؟
سری تکون میدمو میگم: بریم
قاسم: آقا تو رو خدا بذارین برگردم سر کارم
ماکان با داد میگه: خفه شو... فکر نکن تنبیهت تموم شده... هنوز این اولشه
بعد برمیگرده سمت منو به آرومی میگه: بریم
و خودش جلوتر از من حرکت میکنه... من هم از جلوی نگاه های پرکینه ی قاسم و خواهرش و بچه هاشون از خونه خارج میشمو پشت سر ماکان حرکت میکنم
ماکان وایمیسته تا بهش برسم و بعد باهام همقدم میشه و میگه: سوسن چی میگفت؟
آهی میکشمو ماجرا رو براش تعریف میکنم
ماکان:اگه میومد جای تعجب داشت
-از اول هم زیاد امیدوار نبودم
ماکان: نمیتونه از پدرش بگذره و همراه ما بیاد
-تو اسم اون رو میذاری پدر... من میترسم باز یه بلایی سر سوسن بیاره
ماکان متفکر میگه: واقعا نمیدونم چی بگم
-از دست قاسم خیلی کفری ام
ماکان: حقش بود یه بلایی سر قاسم بیارم
-ماکان این حرفو نزن... هر چقدر هم که اذیت بشی درست نیست با شلاق به جون مردم بیفتی
ماکان که انگار یه چیزی یادش اومده باشه وایمیسته... با تعجب نگاش میکنمو میگم چیزی شده؟... با اخم با یه دستش چونمو میگیره و صورتم رو با دقت نگاه میکنه
با بی حوصلگی میگم: چی شده؟
ماکان: کتکت زدن؟
-نه... چرا اینو میگی؟
چونمو ول میکنه و میگه: سلمان و پسرعمه اش میخواستن چه غلطی کنند؟
-هیچی... میخواستن از خونه بیرونم کنند
با اخم میگه: وقتی میگم باهات بیام دلیل دارم... ولی جنابعالی به حرف هیچکس گوش نمیدی... بفرما اینم عاقبتش
-ای بابا... چرا شلوغش میکنی... فعلا که چیزی نشده
با تاسف سری تکون میده و میگه: شب شد بهتره زودتر به ویلا برگردیم
-با اینکه یه خورده نگرانه سوسنم ولی دیگه چاره ای نیست
به سمت ماشین میریمو سوار میشیم... ماکان ماشین رو روشن میکنه و بدون هیچ حرفی به سمت ویلا میرونه... همینجور که به آینده فکر میکنم با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: روژان
نگاهی بهش میندازمو میگم: هوم؟
ماکان: میخواین برگردین؟
-نمیدونم... از یه طرف به کیارش قول دادم کمکش کنم... از یه طرف اگه اینجا بمونیم روحیه ی رزا داغون تر میشه...خودم هم دیگه نمیدونم چیکار باید کنم؟
دیگه چیزی نمیگه... من هم ساکت میشمو به امروز فکر میکنم که به مباشر در مورد داماد عباس حرف زد... نگاهی بهش میندازم پشت این چهره ی خشن میتونه یه آدم مهربون باشه... به امروز فکر میکنم که به خاطر من به قاسم آسیبی نرسوند... به این فکر میکنم که چقدر بهم کمک کرد... خودم هم نمیدونم از زندگی

به آرومی میگم: چیزی نشده... داشتم به آینده فکر میکردم... که آخر همه ی این ماجراها چی میشه
سری تکون میده و میخواد حرفی بزنه که ماشین خاموش میشه
با تعجب بهش نگاه میکنم و میگم: چی شد؟
ماکان: نمیدونم
-نگو دوباره خراب شده
ماکان چند باری سعی میکنه روشنش کنه اما بیفایده ست
با خشم میگه:اه... لعنتی بنزین تموم کرده

آه از نهادش بلند میشه و میگم: وای... نه... فقط همینو کم داشتیم... از اینجا تا ویلا کلی راهه... از روستا هم که اونقدر دور شدیم نمیتونیم دوباره برگردیم
ماکان سرشو بین دستاش میگیره و میگه: بدشانسی پشت بدشانسی
-میگی الان چیکار کنیم؟
ماکان: تا صبح تو ماشین میمونیم.... مطمئنم بچه ها صبح دنبالمون میان
-نمیشه پیاده بریم
ماکان: خوبه خودت الان گفتی کلی راه مونده بعد میگی پیاده... به روستا هم که برگردیم این موقع شب کجا باید بمونیم؟... پس بهتره تو ماشین باشیم
-اینجور که معلومه چاره ای نداریم... تو ماشینت چیزی واسه خوردن پیدا میشه؟
ماکان: نه... باید تا فردا صبح صبر کنیم
کیفمو باز میکنمو چند تا شکلات باقی مونده رو ازکیفم در میارم ... یکی رو خودم برمیدارم یکی رو هم به ماکان میدمو میگم: بخور... از هیچی بهتره
لبخندی میزنه و شکلات رو از من میگیره
خوابم نمیاد... حوصلم هم عجیب سر رفته
-دو طرف جاده جنگله؟
با دست به یه طرف اشاره میکنه و میگه: اگه از بین اون درختا بگذریم به رودخونه میرسیم... اگه از بین این درختا عبور کنیم بعد از مدتی به یکی از روستاهای اطراف میرسیم
سری تکون میدمو دیگه چیزی نمیگم دوباره سکوت توی ماشین حکم فرما میشه
ماکان پس از مدتی به حرف میادو میگه: روژان؟
یه جوری صدام میکنه... ته دلم میلرزه... حس میکنم دوباره میخواد حرف خودمون رو وسط بکشه... اصلا دلم نمیخواد الان تو این حال در مورد مسئله ی خودمون حرف بزنه
آهی میکشمو میگم: هوم؟
ماکان: میخوای با این رابطه ای که بین ما شکل گرفته چیکار کنی؟
میدونم اگه باز مخالفت کنم کارمون به دعوا کشیده میشه
-ماکان الان وقتش نیست... بذار برای یه وقت دیگه
ماکان با اخم میگه: من هر وقت در مورد این مسئله حرف میزنم جنابعالی آخرش قهر میکنی... الان هم که میگی بذار واسه ی بعد... من کجای زندگیت هستم... کم کم داره باورم میشه که از من متنفری
سرمو میندازم پایینو با انگشتام بازی میکنم با خودم فکر میکنم که واقعا ماکان کجای زندگیمه... چرا من اینقدر دارم بهش تکیه میکنم... منی که کمک عمو کیوان و پدرم رو قبول نمیکردم چرا این روزا اینقدر به ماکان وابسته شدم... تو کوچیکترین کارا بهم کمک میکنه و جالبش اینجاست من هم همه ی این کمک ها رو قبول میکنم... واقعا هیچی نمیفهمم... نمیدونم چرا اینجوری شدم... من حتی از خواهرم هم کمک نمییرم حتی کمکهای کیهان رو هم قبول نکردم... اگه کسی میخواست حمایتم کنه منو تو عمل انجام شده قرار میداد... اما این روزا ماکان هر روز ازم حمایت کردو من هیچی نگفتم... چراحس میکنم دارم تغییر میکنم... هیچی نمیدونم... هیچی... فقط از یه چیز مطمئنم اونم اینه که ازش متنفر نیستم
ماکان وقتی میبینه چیزی نمیگم دستشو میاره جلو که خودمو میکشم عقب... ولی اون با اخم بهم نگاه میکنه... با یه دست بازومو میگیره منو میکشه جلو... با یه دستش هم چونمو میگیره و مجبورم میکنه به چشماش نگاه کنم
ماکان: یعنی اینقدر از من بدت میاد که نگاهتو از من میگیری
شاید قبلنا ازش بدم میومد ولی الان نسبت به ماکان احساس بدی ندارم... بعضی موقع دوست دارم رفتارای بدشو ترک کنه اما ازش بدم نمیاد... دهنمو باز میکنم که چیزی بگم اما ماکان زودتر از من میگه: روژان باور کن اونقدرا هم که فکر میکنی بد نیستم
آهی میکشمو میگم: ماکان تو اشتباه میکنی من ازت بدم نمیاد یا ازت متنفر نیستم فقط و فقط نمیتونم زیر بار حرف زور برم... تو زیادی با خشونت رفتار میکنی
ماکان با ملایمت میگه:روژان تو که به همه فرصت میدی... واسه یه بار هم که شده به من یه فرصت بده
نمیدونم چی بگم... واقعا نمیدونم چی بگم... وقتی میبینه چیزی نمیگم با ناراحتی ادامه میده: تو به کیارش فرصت جبران دادی... از عباس و احمد دفاع کردی... اون همه برای کتک نخوردن اهالی روستا دل سوزوندی... در صورتی که اکثرشون باهات برخورد خوبی نداشتن پس چرا اینقدر در برابر من جبهه میگیری... فقط یه فرصت ازت میخوام
وقتی میبینه چیزی نمیگم با ناراحتی بازومو ول میکنه و به بیرون نگاه میکنه... دیگه هیچ حرفی نمیزنه
-فقط یه فرصت
نمیدونم چه جوری این حرفو زدم... واقعا نفهمیدم.. مگه من بهش علاقه ای دارم که این فرصتو بهش دادم... هنوز متعجبم از حرفی که زدم... انگار دست خودم نبود... انگار از زبون خودم نبود... ولی این حرفو زدمو الان هم برای هر تکذیبی دیر شده چون ماکان با خوشحالی بهم نگاه میکنه و میگه: مطمئن باش پشیمون نمیشی
آهی میکشمو چیزی نمیگم... نگامو ازش میگیرم... فکرم بدجور مشغول شده... هنوز تو بهت کاری که کردم هستم... نمیدونم آخر این ماجرا چی میشه... چشمامو میبندمو ترجیح میدم یه خورده بخوابم... اونقدر به این چند روز فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم

&&ماکان&&
خودش هم باورش نمیشه که بعد از مدتها آروم شده... اونم فقط یا یه جمله ی کوتاه روژان... کسی که هزار بار جمله ی دوستت دارم رو از دخترا شنیده بود و بی تفاوت از کنارشون رد میشد... کسی که همه دوست دختراش قربون صدقش میرفتنو اون پوزخند میزد... الان با چند تا کلمه آروم شده بود... فقط یه فرصت... خیلی سعی میکنه که روژان حالش رو نفهمه... بعضی موقع خونسردی و جدیت در برابر روژان خیلی خیلی براش طاقت فرساست... هیچوقت فکرشو هم نمیکرد بخواد یه دختری رو اینجوری به دست بیاره... همیشه میگفت اگه بخوام ازدواج کنم محاله دست رو دختری بذارمو قبولم نکنه و برای اولین بار کسی رو انتخاب کرد اون هم برای همه ی عمرش اما همون دختر قبولش نکرد... با همه ی زورگویی هاش خوب میدونست که محاله بتونه روژان رو به زور راضی کنه... دیگه توی این مدت روژان رو شناخته بود میدونست باید راضیش کنه اما نه به زور
با لبخند به روژان نگاه میکنه و زیر لب میگه: تو این مدت راضیت میکنم... اگه بری معلوم نیست دیگه کی پیدات بشه
دستاشو به سمت صورت روژان میبره و با انگشت اشارش گونه ی روژان رو نوازش میکنه... دستش رو پایینتر میبره و لبهای روژان رو لمس میکنه... چشماش رو لبهای روژان بی حرکت میمونه... دلش میخواد یه بار دیگه طعم لبهای روژان رو بچشه ولی میترسه روژان بیدار شه... با بی میلی دستشو عقب میکشه... دست خودش نیست بدجور جذب روژان میشه... حس میکنه در برابر روژان اراده ای از خودش نداره... کم کم به طرفش خم میشه و میخواد بوسه ای رو لبای روژان بزنه که یاد حرف روژان میفته... فقط یه فرصت... با عصبانیت عقب میره و از ماشین پیاده میشه... در ماشین رو میبنده و کنار جاده قدم میزنه و با خودش میگه: واقعا احمقی... ماکان واقعا احمقی... اگه بیدار میشد واسه همیشه از دستش میدادی... چه مرگته مرد... چرا مثله پسرهای 18 ساله رفتار میکنی... خیر سرت هزار تا دوست دختر داشتی اونقدر عرضه نداری که جلوی خودت رو بگیری
یه چیزی تو ذهنش میگه: همه ی اون هزار تا دوست دختر در دسترسم بودن ولی این یکی فرق میکنه... بود و نبود اونا برام مهم نبود ولی این یکی با نبودش داغونم میکنه
یاد امروز میفته همین که روژان راه افتاد به چند دقیقه نکشید خودش هم به سمت خونه قاسم رفت.. نمیتونست تنهاش بذاره... همین که صدای داد و فریاد رو شنید شروع کرد به در زدن...
با خودش زمزمه میکنه: نباید اینقدر به یه دختر وابسته باشم
دلش نیومد رو حرف روژان حرف بزنه... با مباشرش صحبت کردو قرار شد داماد عباس سر کار برگرده
با خودش میگه: باید قدر این فرصت رو بدونم اگه این فرصت رو از دست بدم روژان رو هم واسه همیشه از دست دادم
امروز خیلی سعی کرد با قاسم درگیر نشه... خیلی سعی کرد خونسرد باشه... دوست نداشت روژان رو اونجور افسرده و ناراحت ببینه... میدونست اگه بخواد با کتک کاری کاره خودش رو پیش ببره روژان حالش بد میشه و دوباره دعواشون میشه
زیر لب زمزمه میکنه: آخه چرا اینقدر حساسه... حتی دوست نداره رو دشمنش هم دست بلند کنم
حتی نمیتونه در نبود روژان تلافی کارای قاسم رو در بیاره... اگه در نبود روژان بلایی سر قاسم بیاره روژان با فهمیدن ماجرا ممکنه ترکش کنه... تحمل بی محلیهای دوباره روژان رو نداره... یاد هاله و حمید میفته... اونا رو باید چیکار کنه... این یکی مشکل رو کجای دلش بذاره
با خودش میگه: برای به دست آوردن روژان باید تمام مشکلات رو تحمل کنم
خودش هم نمیدونه میتونه با هاله و حمید کنار بیاد یا نه... اما برای داشتن روژان مجبوره تحملشون کنه
یه خورده از ماشین دور شده... دوباره به سمت ماشین حرکت میکنه... با اینکه بیشتر اوقات از مهربونی های بیش از اندازه ی روژان کلافه میشه ولی با این حال همه ی این مهربونی ها رو دوست داره... امروز وقتی شکلاتها رو به اون دو تا بچه میداد رفتارش مثله مامانا بود... شک نداره که روژان میتونه بهترین همسر برای خودش و بهترین مادر برای بچه هاش باشه... برعکس مادر خودش که هیچوقت برای خودش و ماهان مادری نکرد... اینو خوب میدونه زندگی با روژان دردسرای خودش رو داره اما این رو هم میدونه که بهتر از روژان نمیتونه پیدا کنه... حاضره همه ی اون دردسرا رو به جون بخره
الان که به چند وقت پیش فکر میکنه خندش میگیره مثلا میخواست روژان رو رام خودش کنه اما الان خودش اسیره یک نیم نگاه روژانه
کسی که یه عمر قید ازدواج رو زده بود الان آرزوشه اون کسی که تو ماشین خوابیده همسرش بشه... مادر بچه هاش بشه... خانم خونش بشه
به ماشین رسیده... در رو باز میکنه و با حسرت میگه: یعنی میشه؟
سوار ماشین میشه و دوباره با حسرت به روژان نگاه میکنه

چشمامو باز میکنم... هوا یه خورده روشن شده.. به ساعتم نگاهی میکنم... ساعت پنج صبحه... نگام به ماکان میفته... آه از نهادم بلند میشه... همه ی حرفای دیشب یادم میاد... آخه چرا بهش گفتم بهت یه فرصت میدم... آهی میکشمو نگامو از ماکان میگیرم... از ماشین پیاده میشمو در رو میبندم... به ماشین تکیه میدمو به اطراف نگاهی میندازم... ذهنم درگیر حرفای ماکانه...« روژان تو که به همه فرصت میدی... واسه یه بار هم که شده به من یه فرصت بده»... با خودم فکر میکنم که وقتی ماکان حد و حدود رعایت کنه، وقتی از اون مرزی که براش مشخص کردم رد نشه... مشکلی به وجود نمیاد... شاید ماکان اونقدرا هم بد نباشه... این مدت خیلی تغییر کرد... پس میشه بهش امیدوار بود... منطقم میگه نه... اما نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم میگه: آره... بهش یه فرصت بده...
زیر لب زمزمه میکنم: فقط همین یه بار... شاید واقعا تغییر کرد
نمیدونم چرا دلم میخواد بهش این فرصتو بدم... برمیگردم و نگاش میکنم... آرومه آروم خوابیده... نگامو ازش میگیرمو دوباره به اطراف چشم میدوزمو زیر لب این شعر رو زمزمه میکنم:
خاک هر شب دعا کرد، از ته دل خدا را صدا کرد
شب آخر دعایش اثر کرد، یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
خدا تکه ای از خاک را برداشت، آسمان را در آن کاشت
خاک را توی دستش ورز داد، روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد، پر گرفت از زمین دور شد
راستی من همان خاک خوشبختم من همان نورم
پس چرا گاهی اوقات از خدا دورم؟؟؟
با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: شعر قشنگیه
لبخندی میزنمو میگم:اوهوم... کی بیدار شدی؟
ماکان: چند دقیقه ای میشه... صدات کردم ولی حواست اینجا نبود... حس کردم تو شعر غرق شدی
با لبخند میگم: این شعر رو خیلی دوست دارم
ماکان: خیلی احساساته لطیفی داری... اصلا به ظاهر خشن و لجبازت نمیخوره
چیزی نمیگم... فقط بهش نگاه میکنم
ماکان با لبخند میگه: نظرت چیه کنار رودخونه بریم؟
-ممکنه بچه ها بیان دنبالمون
ماکان با جدیت میگه: نگران نباش... اونجایی که میریم پاتوق من و ماهان و کیارشه... هر وقت بیکار بودیم با هم به اونجا میرفتیم بعد از رفتن کیارش، من و ماهان باز هم اون مکان رو فراموش نکردیم بعضی موقع یه سری بهش میزدیم اما یه چند وقتیه اونقدر سرمون شلوغ شده دیگه وقت نکردیم بریم... الان که اینجا هستم بهتره یه سر به پاتوقمون بزنم... تو هم که با منی پس با هم میریم... ماهان و کیارش اگه ماشین رو اینجا ببیند خودشون میدونند کجا من رو پیدا کنند
سری تکون میدمو میگم: باشه بریم... از بیکار نشستن که بهتره... فقط مطمئنی اگه بیان پیدامون میکنند؟
سری تکون میده و میگه: شک نکن
با هم دیگه به سمت رودخونه حرکت میکنیم... ماکان خونسرد و آرومه... ولی من یه خورده نگرانم... نمیدنم چرا؟
به آرومی میپرسم: چرا اینجا کسی رفت و آمد نمیکنه؟
ماکان با خونسردی جوابمو میده: اکثر زمین های اطراف مال پدرمه که به من ماهان رسیده... به جز مواقع ضروری اجازه نمیدم کسی این اطراف پیداش بشه
با تعجب میگم: آخه چرا؟
ماکان: خوشم نمیاد اهالی روستا زیاد دور و برم بپلکن
با اخم میگم: اصلا رفتارت درست نیست.... ببین این اطراف چقدر قشنگه... حیف نیست که اهالی رو از دیدن این همه زیبایی محروم میکنی؟
ماکان لبخندی میزنه و میگه: اگه به تو باشه باید تو همه ی مراسمهایی که میگیرم این اهالی روستا رو هم دعوت کنم... اونم با دعوت نامه ی رسمی
با تعجب میگم: مگه چه اشکالی داره؟
ماکان با داد میگه: روژان داری باهام شوخی میکنی؟
با همون تعجب میگم: نه... من کاملا جدیم... مگه چه اشکالی داره مردم هم تو شادی ها و غصه هات شریک باشن
ماکان با بهت بهم نگاه میکنه و میگه: باورم نمیشه تو این حرف رومیزنی
- ماکان من واقعا درکت نمیکنم مگه چه اشکالی داره این مردم هم توی مراسمها باشن؟
ماکان: تو خودت وقتی یه مهمونی میگیری افرادی که از لحاظ فرهنگی و اجتماهی هم سطح تو نیستن رو دعوت میکنی؟
-اوهوم
ماکان با ناباوری با صدای تقریبا بلندی میگه: واقعا دعوت میکنی؟
-آره... مگه چه اشکالی داره؟... من دوستای مختلفی دارم... مثلا همین مریم تربیتش با من زمین تا آسمون فرق میکنه از لحاظ مالی هم جز یه خونواده ی متوسطه ولی بهترین دوست من محسوب میشه... من همه جور دوستی دارم و اصلا هم به این فکر نمیکنم که چقدر با من متفاوتن... متفاوت بودن آدما دلیل بر بی شخصیت بودن آدما نیست... وقتی یه نفر با من فرق میکنه دلیل بر این نیست که از من پایین تره... ممکنه اون طرف از لحاظ ثروت از من پایین تر باشه ولی امتیازای دیگه ای مثله تحصیلات بیشتر یا شخصیت بهتر داشته باشه
----------------------

ماکان با تعجب میگه: چطور میتونی با آدمایی که هم سطح خودت نیستن دوست بشی؟
- به آسونیه آب خوردن... این همه تعجب تو برام جای سوال داره؟... مهم اینه که هم سطح بودن رو توی چی ببینی... ممکنه یه نفر از لحاظ مالی هم سطح من باشه اما از لحاظ اخلاقی از من بالاتر یا پایین تر باشه... و اما اگر هم سطح بودن رو توی ثروت آدما میبینی پس باید بگم شخصیت من و تو از همه ی آدمایی که از ما پولدارترن خیلی پایین تره... باید به همه جنبه هاش توجه کنی... همونطور که تو از لحاظ مالی از یه عده بالاتری یه عده هم هستن از تو بالاتر هستن.... وقتی من با آدمای مختلف دوست میشم با شرایط زندگی آدمای زیادی آشنا میشم... کلی تجربه کسب میکنم... آدما رو بهتر میشناسم... نمیدونم تو چرا همه چیز رو توی پول و تحصیلات میبینی... به نظر من توی دانشگاه میشه علم رو زیاد کرد ولی به ندرت پیدا میشه استادی که بیاد رو رفتار و اخلاقت تاثیر بذاره... نمیگم چنین استادایی وجود ندارن هستن ولی تعدادشون انگشت شمار هست... با پول هم نمیشه ادب و نزاکت رو خرید... اگه میخوای کسی رو بشناسی از روی لباس و ظاهر و تحصیلاتش قضاوت نکن... بعد از چند هفته معاشرت اون موقع در موردشون قضاوت کن...
ماکان متفکر به حرفام گوش میکنه و میگه: هیچوقت اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم
-هنوز هم دیر نشده... از این به بعد روش فکر کن
سری تکون میده و میگه: روژان تو برام خیلی متفاوتی... خیلی زیاد
چیزی برای گفتن ندارم در سکوت به حرفاش گوش میدم
ماکان: حالا حالاها که برنمیگردی؟
-دیروز هم گفتم که معلوم نیست
ماکان با اخم میگه: قول و قرارمون که یادت نرفته... تو بهم یه فرصت دادی
باز یادم انداخت... لعنتی
با اخم میگم: یادمه... احتیاجی به یادآروی نیست
با خونسردی میگه: پس یکم بیشتر اینجا بمون تا بهتر همدیگه رو بشناسیم
-شاید بخاطر رزا مجبور بشم برگردم
با داد میگه: روژان
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: فرار که نمیکنم همه ی آدرس و شماره تلفنها رو هم بهت میدم
با اخم میگه: لازم نکرده... قبلا رزا به ما داده... حرف من سر آدرس و شماره نیست... حرف من اینه که میخوام تو این مدت اینجا بمونی... شیرفهم شد؟
اخمام بیشتر میره تو همو میگم: یه جور برخورد میکنی انگار دارم با میل خودم میرم
با داد میگه: چه با میل خودت چه بدون خواست خودت حق نداری پاتو از این روستا بذاری بیرون
با عصبانیت دستشو لای موهاش فرو میکنه
سعی میکنم آروم باشم... هر چند خیلی سخته... با حرص میگم: هیچ خوشم نمیاد بهم دستور بدی؟ کاری نکن از اینکه بهت فرصت دادم پشیمون بشم
با عصبانیت مسیرشو کج میکنه و به سمت یه درخت میره و دستش رو مشت میکنه و محکم به درخت میکوبه
خیلی عصبیه با داد میگه: روژان چرا اینقدر از من متنفری... آخه چرا؟ چرا اینقدر باهام لجبازی میکنی؟ با این حرفات دارم فکر میکنم که واقعا برات مهم نیستم
یه بار دیگه دستشو محکم به درخت میکوبه
با سرعت به سمتش میرمو مچ دستشو میگیرم... با نگرانی میگم: ماکان چیکار میکنی؟
با عصبانیت مچشو از دستم بیرون میکشه و بازوهامو با دو تا دستش میگیره و میگه: چرا اینقدر از من متفری روژان... آخه چرا؟
-به چه زبونی بهت بگم من ازت متنفر نیستم
با داد میگم: به خدا من ازت متنفر نیستم چیکار کنم که اینو بفهمی
واقعا نمیدونم به چه زبونی بهش حالی کنم که ازش متنفر نیستم... آهی میکشمو با نگاهی که پر از حرفه بهش خیره میشم... اونم تو چشمام خیره میشه... هر دو بهم زل زدیمو حرفی نمیزنیم... این سکوت مطلق رو دوست دارم... از فشاری که به بازوهام وارد میکرد کم میشه... حس میکنم دیگه از عصبانیت چند دقیقه ی پیشش خبری نیست... کم کم یه لبخند رو لباش میشینه و منو محکم بغل میکنه و میگه: روژان اینو بفهم من دوستت دارم
از تعجب دهنم باز میمونه... بدون حرکت تو بغلش واستادم و این جمله تو گوشم میپیچه... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... باورم نمیشه... با اینکه میدونستم بالاخره میگه ولی فکر نمیکردم اینقدر زود و به این صریحی اعتراف کنه... منو از بغلش بیرون میاره... با لبخند نگام میکنه و میگه: روژان من عاشقتم... من دوستت دارم... من میخوامت... دوست دارم مال خودم بشی... دیگه نمیدونم چه جوری بهت بگم... به هیچ قیمتی حاضر نیستم از دستت بدم
زمزمه وار میگم: ولی تو گفتی فقط یه فرصت واسه جبران میخوای
ماکان: برای جبران نه برای راضی کردن تو... میخوام واسه همیشه مال خودم بشی
با ترس یه قدم ازش فاصله میگیرم وقتی ترسمو میبینه با ملایمت به طرفم میادو میگه: نترس دیگه اتفاقای قبلی تکرار نمیشن
همون چند قدم فاصله رو طی میکنه و دوباره بازوهامو میگیره... قلبم تند تند میزنه... یه خورده ازش میترسم... دوست ندارم اون اتفاقا دوباره تکرار بشن... تقلا میکنم که بازوهامو از دستش بیارم بیرون
با لبخند میگه: خانم کوچولو کارت ندارم... یه بار بهت گفتم اون ماجرا رو فراموش کن
اخمام میره تو هم که ماکان با شیطنت میگه: خودت که میدونی خوشم نمیاد حرفمو تکرار کنم... دلت نمیخواد که تنبیه بشی
خوب میدونه چه جور عصبیم کنه... لعنتی
با داد میگم: ولم کن
با یه حرکت خودمو از دستش خلاص میکنم که آخش میره هوا... با تعجب نگاش میکنمو میگم چی شد؟
مچ همون دستی رو که به درخت زده بود رو تو اون یکی دستش میگیره و مالش میده

و میگه: آخه چرا اینقدر وحشی بازی در میاری
بعد زیر لب زمزمه میکنه انگار اگه یه خورده بغلش کنم یا دستش رو بگیرم از خانم کم میشه
میرم جلوش وایمیستمو مچ دستش رو توی دستم میگیرمو نگاش میکنم... معلومه چیزی نشده... لابد بخاطر ضربه هایی که به اون درخت بیچاره زده یه خورده درد گرفته میگم: واقعا خوددرگیری داری... اگه میخوای بزنی خودتو درب و داغون کنی به خودم بگو... دو سوته علیلت میکنم با اون درخت بیچاره چیکار داری؟
همینجور که سرم پایینه... از تو کیفم پمادی رو که دکتر بهم داده بود رو بیرون میارمو به مچ دستش میزنمو به حرفام ادامه میدم: میترسم چند وقته دیگه بیای با حیوونای تو جنگل هم دعوا بگیری... از تو هیچ چیز بعید نیست... اول با آدما کتکاری میکردی جدیدا هم که با درختا از این کارا میکنی... فردا پس فردا هم لابد با مورچه ها و سوسکای تو خونه
وقتی پماد رو به دستش میزنم... دست خودم رو با دستمال کاغذی پاک میکنمو سرمو بالا میارم و بهش نگاه میکنم... بهت زده بهم نگاه میکنه
-چیه؟ چی شده؟
ماکان به خودش میاد و میگه: تو بی احساس ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم
-آخرش من نفهمیدم احساسات لطیف دارم یا اصلا احساسات ندارم...
ماکان: حرف قبلیمو پس میگیرم... تو اصلا احساس محساس نداری... به جای اینکه الان نگرانم باشی تازه میگی اگه دلت میخواد علیل بشی به خودم بگو دو سوته ناقصت میکنم... تو الان باید نازمو بکشی... قربون صدقم بری... بهم دلداریم بدی....
-برو بابا... مثله این بچه ها رفتار میکنه... خودت زدی خودتو ناقص کردی حالا بیام نازت رو هم بکشم... تازه حقت هم بود این همه من رو کتک زدی این همه اهالی رو شلاق زدی... بهتره خودت هم یه خورده با درد آشنا بشی
لبخندی رو لباش میادو میگه: تعارف نکن... اگه دوست داشتی شلاق رو بدم دستت همه ی عقده هات رو خالی کنی
خودمو متفکر نشون میدمو بعد با جدیت میگم: بد هم نمیگی... حالا بذار یه خورده دربارش فکر کنم بعد خبرت میکنم
ماکان: بچه پررو
-خوبه خودت پیشنهاد دادی... بده دارم از پیشنهادت استقبال میکنم
ماکان: بهتره از پیشنهادهای دیگم هم استقبال کنی
-من که فقط همین یه دونه پپیشنهاد رو شنیدم پیشنهاد دیگه ای در کار نبود
ماکان: این همه پیشنهاد دادم پس حواست کجا بود
با مسخرگی میگم: پیش اون درخت بیچاره که اون همه بهش مشت کوبوندی
ماکان: تو واسه مورچه ی رو زمین هم دل میسوزونی ولی به من بدبخت که میرسه میگی حقته
-مگه دروغ میگم
ماکان: نکنه فکر کردی راست میگی؟
-فکر نکردم مطمئنم
ماکان با اخم توام با خنده میگه: نه دیگه واجب شد چند تا از اون تنبیه ها رو سرت پیاده کنم
با جیغ میگم: ماکان
ماکان با صدای بلند میخنده و میگه: تقصیر خودته دیگه... اگه به حرفام گوش بدی شاید از تنبیهت منصرف شدم
-برو بابا... کی رو میترسونی... بعد با قدمهای بلند ازش دور میشم
ماکان همونجور که میخنده و میخواد خودشو بهم برسونه بلند میگه: میخوای بری به پیشنهادهای دیگم فکر کنی؟
با داد میگم: من که چیزی یادم نمیاد اگه منظورت اینه که با مشت و لگد هم میتونم تو رو بزنم باشه بهش فکر میکنم
بازوم کشیده میشه و پرت میشم تو بغل یکی... از بغلش بیرون میامو با دیدت بازوم تو دست سالم ماکان میگم: مگه دزد گرفتی
ماکان: صد مرحمت به دزد... که به جز شلاق با مشت لگد هم به جونم بیفتی آره؟
با مظلومیت میگم: اوهوم... البته پیشنهادهای خودته ها
ماکان: اون همه پیشنهاد خوب بهت دادم... که بغلم کنی... قربون صدقم بری... نازمو بکشی... فقط همین یکی رو شنیدی
-اه... اه... اه... خجالت بکش مرده گنده... با این حرفایی که میزنی فقط یه پستونک کم داری
ماکان یه خورده جدی میشه و میگه: میدونی از چیت خوشم میاد؟
-اوهوم
با تعجب میگه واقعا میدونی؟
-البته
ماکان: از چی؟
-خوب معلومه من کلا موجوده دوست داشتنی ای هستم... دختر به این خانمی، خوشگلی، مهربونی، باشخصیتی و این همه رفتارای خوب همه از من خوششون میاد... با این همه صفتای خوب باید هم از من خوشت بیاد... برو ته صف یه فکری هم به حال تو میکنم
ماکان با خنده میگه: پررویی رو هم بهشون اضافه کن

همونجور که سعی میکنم بازومو از دستش دربیارمو اون هم نمیذاره و فشار بیشتری به بازوم وارد میکنه میگم: آخه نمیشه؟
ماکان با خنده میگه: اونوقت چرا؟
-آخه جز صفتای جنابعالیه
این بار با صدای بلند میخنده و میگه: آدم وقتی با تو باشه میتونه یه دل سیر بخنده
با اخم میگم: مگه دلقکم
با شیطنت میگه: چیزی هم ازش کم نداری
-بی ادبه بی تربیت... خودت دلقکی... این بازو رو ول کن... هیچی دیگه ازش نموند... آخرسر ناقصم میکنی یه پسر هم پیدا نمیشه بیاد منو بگیره
با خنده میگه: نگران نباش خودم هستم
چپ چپ ناش میکنمو میگم: شما فعلا برو همون پستونکت رو نوش جان کن که من حوصله ی بچه بزرگ کردن ندارم
با شیطنت میگه: من که هنوز دست به کار نشدم پس بچه مون چه جوری میخواد بیاد؟
با جیغ میگم: ماکان خجالت بکش
ماکان: فعلا کارای مهمتری دارم نقاشی رو بذار واسه ی بعد
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: یه بچه ی خوب رو حرف یه خانم متشخص حرف نمیزنه برو با اسباب بازی هات بازی کن گلم... آفرین کوچولو این بازو رو ول کن
از شدت خنده اشک تو چشمش جمع میشه و یکم از فشار دستش رو بازوم کم میشه... میخوام بازومو از دستش در بیارم که دوباره محکم میگیره و من هم با ناامیدی به دستش نگاه میکنم... یکم از خندش کم میشه که با دیدن قیافه ی من دوباره پخی میزنه زیر خنده
-کوفت
ماکان با خنده میگه: حرص خوردنت خیلی باحاله
-بچه ولم کن... فرار که نمیکنم
ماکان: نمیخوام مگه نگفتی برم با اسباب بازیام بازی کنم... خوب اینجا که جز توی عروسک اسباب بازیه دیگه ای نمیبینم
از عصبانیت دارم منفجر میشم ولی هیچ کاری نمیتونم کنم
با حرص میگم: عروسک بازی ماله دختراست جنابعالی برو با همون درختا کشتی بگیر
ماکان با شیطنت میگه: عزیزم اینقدر حرص نخور... موهات سفید میشه دیگه خواستگاریت نمیاما
-چه بهتر... اصلا اگه اینجوری نظرت عوض میشه من میرم همه موهامو سفید میکنم... من ترجیح میدم الان برم واسه خودم یه دبه بخرم و خودمو ترشی بندازم
ماکان متفکر میگه: از اونجایی که من همیشه آدم فداکاری بودم باز هم از خودگذشتی میکنم و تو رو از ترشیدگی نجات میدم
با شیطنت ادامه میده: حتی اگه موهاتو سفید کنی... پس بیخودی پولتو برای خرید دبه صرف نکن... بهتره بجاش تخت واسه بچمون بخری
با جیغ میگم: ماکان
با شیطنت میه: چیه خانم کوچولو
-بازومو کندی ولش کن
بازومو محکمتر میگیره و من با خودش میکشه و میگه: حرفشم نزن... هر چیز به جز این بخوای باشه
همینجور که دارم حرص میخورم یه نقشه پلید تو ذهنم میاد... یه لبخند رو لبام میشینه
با شیطنت میگم: هر چیز؟
ماکان مشکوک نگام میکنه و میگه: باز چه نقشه ای کشیدی؟
با مظلومیت میگم: هیچی به جون تو
ماکان: این یعنی یه عالمه چی... بگو ببینم چی میخوای؟
با خوشحالی میگم: اول قول بده زیر حرفت نزنی
چشماشو باریک کمیکنه و میگه: معلومه یه نقشه ی پلید داری... هیچ قولی نمیدم
با قیافه ی مظلوم میگم: یه بار خواستم ازت چیزی بخواما اصلا بیخیال
با جدیت میگه: فقط کافیه بفهمم میخوای از این موقعیت سواستفاده کنی اونوقت من میدونم و تو
با مظلومیت نگاش میکنمو هیچی نمیگم
نفسش رو با حرص بیرون میده و میگه: قول میدم
از خوشحالی جیغ میکشمو میگم: قول دادیا
زیر لب غرغر میکنه: معلوم نیست میخواد چه بلایی سرم بیاره میگه قول دادیا
وقتی میبینه دوباره میخوام با مظلومیت نگاش کنم میگه: یه بار دیگه قیافتو اونجوری کنی حسابتو میرسم...
وقتی میبینه هیچی نمیگم با حرص میه: باشه قول دادم بگو چی میخوای
با ذوق میگم: هورا...
ماکان: یعنی اینقدر ذوق و شوق داره؟
-از این هم بیشتر
ماکان با کنجکاوی میگه: مگه چی میخوای؟
-ببین ماکان بهتره خونسردیتو حفظ کنی... من چیز زیادی ازت نمیخوام
ماکان: چی؟
با شیطنت میگم: فقط میخوام یه خورده آرایشت کنم
با دهن باز نگام میکنه
-خیلی باحاله... مگه نه؟
تازه به خودش میادو با داد میگه: روژان
-چیه بابا... تو کیفم یه خورده لوازم آرایش دارم... فکرشو کن اینجوری میتونیم بفهمیم اگه یه خواهر دو قلو داشتی خواهرت چی شکلی بود
ماکان دوباره با صدای بلند میگه: روژان چرا چرت و پرت میگی؟
-تو قول دادی
ماکان با اخم میگه: من غلط کردم که قول دادم... من که اصلا یادم نمیاد
با صدای بلند میگم: ماکان
ماکان: ماکانو کوفت... ماکانو درد... ماکانو زهرمار... فردا دیگه تو این روستا برام آبرو نمیذاری... من تو رو میشناسم چه موجوده خبیثی هستی
-قول میدم عکستو پخش نکنم فقط به خونواده ها نشون میدم
ماکان بازومو ول میکنه و به عقب هلم میده و میگه: گم شو اونور
با ناراحتی میگم: اگه بزنی زیر قولت یعنی نامردی
ماکان: عیبی نداره اگه اینجوری نامرد باشم بهتر از اینه که عکسم اونجوری پخش بشه که دیگه همه من رو واقعا نامرد بدونن... همین که کتکت نمیزنم خیلیه
-قول میدم پخش نکنم
جوابم رو نمیده دستشو میگیرمو ادامه میدم: ماکان بیا خانمت کنم
ماکان که داره از حرص منفجر میشه ولی سعی میکنه خودشو کنترل کنه میگه: روژان یه کاری نکن یه بلایی سرت بیارما
بعد ازم فاصله میگیره و با غرغر میگه: فقط همینم مونده.. فردا برم اون سر دنیا ببینم عکسم همونجا هم پخش شده
بعد ادامو در میاره و میگه: ماکان بیا خانمت کنم
خودم هم خندم گرفته... ولی حقش بود.. میدونستم قبول نمیکنه... ولی برای حرص دادنش گفتن این حرف هم کافی بود... تازه از دستش هم خلاص شدم... به این بازوم جوری چنگ زده بود که انگار من امامزاده هستمو اون هم میخواد از من حاجت بگیره

خودمو بهش میرسونمو با یه خورده فاصله باهاش همقدم میشم... اخم کرده و هیچی نمیگه.. سعی میکنم نخندم ولی دست خودم نیست خندم میگیره
با اخم نگام میکنه و میگه: شیطونه میگه یه بلایی سرت بیارم که خندیدن از یادت بره
با خونسردی میگم: جای تشکرته؟
با اخم میگه: خیلی رو داری... تشکر واسه ی چی؟ اصلا نظرت چیه مدال هم بهت بدم؟
-تو عمرت اگه یه حرف خوب زده باشی اونم همینه... نظر خوبیه... حتما عملیش کن... تشکر هم واسه اینکه میخواستم بدونی خواهر دو قلوت چی شکلی بود؟
ماکان: دختره ی دیوونه آخه من خواهرم کجا بود؟
-درسته نداری... ولی به این فکر کن با این فکر بکر من میتونی بفهمی اگه داشتی چه شکلی میشد
با خشم به طرفم خیز برمیداره که دستمو بگیره ولی من با دو ازش دور میشم و میگم: باز که پسره بدی شدی؟
ماکان: روژان مطمئن باش این بار به دستم بیفتی بهت رحم نمیکنم
-هه.. هه.. ترسیدم
ماکان: بهتره بترسی... دعا کن که دستم بهت نرسه
-باشه... حتما دعا میکنم جناب هیولا
با داد میگه: جرات داری واستا
-من خیلی غلط میکنم که بخوام از این غلطا بکنم
ماکان هم پشت سرم میدوه و دنبالم میکنه...نمیدونم چقدر گذشته... فقط میدونم همه جا برام زیادی غریبست... از بس دویدم به نفس نفس افتادم... خودم هم نمیدونم کجام... به پشت سرم نگاه میکنم ماکان رو نمیبینم... یاد دفعه ی قبل میفتم که توی جنگل گم شده بودیم... با ترس چند بار صداش میکنم اما جوابی نمیشنوم... سعی میکنم راهی رو که اومدم برگردم... حس میکنم دوباره گم شدم... نمیدونم از کدوم جهت میرم ولی جاده ای رو میبینم... زیر لب زمزمه میکنم: یعنی کجای جاده هستم؟
خبری از ماشین نیست... پس باید خیلی از ماشین دور شده باشم... اصلا این جاده شبیه اون جاده نیست... اینجا زمینش خاکیه... لعنتی هیچ جای اینجا برام آشنایی نیست.. نگاهی به پشت سرم میندازم نمیدونم چه غلطی کنم... فقط دلخوشیم اینه که ماکان دنبالم میگرده و پیدام میکنه... با خودم فکر میکنم اون همه حرفی که بارش کردم نکنه تنهام بذاره؟
زیر لب میگم: اونقدرا هم بی معرفت نیست
یاد حرف ماکان میفتم که میگفت هیچ کس این طرفا پیداش نمیشه... پس باید چیکار کنم... از کی کمک بگیرم... میترسم برگردم دوباره گم و گورتر بشم... اگه جاده رو هم ادامه بدم میترسم از ماکان دورتر بشم.... به یکی از درختا تکیه میدمو رو زمین میشینم... سرمو میذارم رو زانوهامو فکر میکنم... به این فکر میکنم که اگه تا شب پیدام نکنه چیکار باید کنم... نمیدونم چقدر گذشته... از شدت گرسنگی به خودم میام... یه داخل کیفم نگاهی میندازم... هیچ چیز برای خوردن توش پیدا نمیشه چند تا شکلات باقی مونده رو توی ماشین گذاشتم... انتظار فایده ای نداره... هیچ پرنده ای اینجا پر نمیزنه... آهی میکشمو از جام بلند میشم... خوب میدونم با اینجا نشستن کاری درست نمیشه... به مسیری که از اون طرف اومدم نگاهی میندازم تصمیم میگیرم برگردم ولی بدبختی اینجاست وقتی بین درختا میرم نمیدونم کدوم راه برگشته... همه چیز شبیه هم هست... واسه همین تا حالا صبر کردم شاید کسی پیدام کنه... من از همون اول هم که فکر کردم گم شدم میخواستم برگردم اما از اینجا سر در آوردم
یه آرومی میگم: بهتر از اینه که دست روی دست بذارمو کاری نکنم
سری به نشونه ی تائید برای خودم تکون میدمو میخوام راهی رو که ازش اومدم برگردم که صدای یه پسر رو میشنوم
پسر: گفتی پول خوبی میده
یه پسر دیگه میگه: پس چی فکر کردی... من که میخوام براش کار کنم
ته دلم خوشحال میشم که بالاخره کسی رو اینجا پیدا کردم... دنبال منبع صدا میردم... صدا از درختای اون طرف جاده میاد... به طرف درختا حرکت میکنمو بالاخره دو تا پسر رو میبینم... با خوشحالی به طرفشون میرمو میگم: ببخشید آقایون
دو تا پسرا تازه متوجه من میشنو با تعجب نگام میکنند
-ببخشید آقایون میشه بهم بگین از کجا میتونم به جاده ای اصلی برم
پسرا نگاهی به همدیگه میکنندو یه لبخند مرموز رو لبشون میشینه... یکی از پسرا میگه: سلام خانم کوچولو... گم شدی؟
ته دلم یه ترسی میشینه... با اخم و لحن رسمی تری میگم: اونش به جنابعالی ربطی نداره
اون یکی پسره که تماشاگر ماجرا بود به طرفم میادو دورم میچرخه
با عصبانیت میگم: چرا همچین میکنی؟
با لبخند مرموز نگاهی بهم میندازه و به دوستش میگه: نظرت چیه؟
با تعجب بهشون نگاه میکنم که اون پسره میگه: بد مالی هم نیست

معنی حرفاشونو میفهمم... میدونم چی دارن میگن... ته دلم بدجور خالی شده ولی نمیخوام از ترسم با خبر بشن.. اگه بفهمن ترسیدم دیگه کارم تمومه... پسره دستشو میاره جلو تا بازوم رو بگیره که به شدت هلش میدمو به طرف درختا میدوم... پسره که انتظار این حرکت رو ازم نداشت تعادلشو از دست میده و روی زمین میفته
با داد میگه: لعنتی... کاظم برو دنبالش
همینجور میدوم... حتی نمیدونم کجا دارم میرم... هر لحظه سرعتم کمتر میشه... نمیدونم با کدوم جون دارم میدوم... هنوز چند روز نشده که پام پیچ خورده... ولی امروز دو بار به پام فشار آوردم... کم کم داره دردش شروع میشه... نگاهی به عقب میندازم پسره تقریبا ازم دوره... به اطراف نگاه میکنم تصمیم میگیرم به قسمت پر درخت برم... توقفم باعث شده بهم نزدیک بشه... صدای نفس نفس زدنای کاظم رو پشت سرم میشنوم... با همه ی دردی که تو پام احساس میکنم سرعتمو بیشتر میکنم... بین درختا میرم تا پسره گمم کنه... بعد از مدتی موفق میشم... پشت یکی از درختا قایم میشمو دستمو جلوی دهنم میگیرم تا صدای نفس نفس زدنای من رو نشنوه... اشک از چشمام جاری میشه... چرا این روزا اینقدر بد میارم؟
صدای اون یکی پسره رو میشنوم:چی شد؟
کاظم: لعنتی فرار کرد... خیلی فرز بود
پسر: اونقدر عرضه نداشتی یه جوجه فسقلی رو بگیری؟
کاظم: محسن چرت و پرت نگو... خودت هم که نتونستی کاری کنی
محسن با داد میگه: من غافلگیر شدم وگرنه اون دختربچه هیچ غلطی نمیتونست کنه... مطمئنم همین اطرافه تو اونور رو بگرد... من هم این طرف رو میگردم
کاظم: محسن بیخیال شو... شنیدم اینجا ملک خصوصیه ارباب روستاست بیا بریم... اگه گیر بیفتیم پدرمونو در میاره... اهالی خیلی ازش بد میگن
محسن: خفه شو... من تا اون دختره رو پیدا نکنم دست بردار نیستم... تا حالا کسی نتونسته از چنگ من در بره... ارباب این روستا هم اونقدر بیکار نیست که این موقع سال اینجا ول بچرخه
کاظم: محسن.....
محسن با داد میگه: دختره رو پیدا میکنیمو با خودمون میبریم... فهمیدی؟
کاظم باشه ای میگه و به یه طرف میره... محسن هم راهشو کج میکنه و به یه طرف دیگه میره... بدجور ترسیدم... اگه گیر بیفتم چیکار کنم... اینجا که پرنده هم پر نمیزنه... یاد حرف ماکان میفتم اون که گفته بود کسی اینجا نمیاد... پس اینا کی بودن... از کجا اومدن... اینجور معلومه مال این روستا نیستن... اگه پیدام کنند کارم تمومه... درد پام هم شروع شده... نمیدونم تا چه حد بتونم از خودم دفاع کنم... هر چند دلم رو یه خورده به اون نیمچه کاراته ای که بلدم خوش کردم ولی باز بدجور ترس برم داشته... برای اولین بار دلم میخواد ماکان پیشم باشه... ای کاش الان بود... تو این چند روز هر وقت کمک میخواستم ازم دریغ نمیکرد... خودم هم نمیدونم چرا تو این موقعیت دلم کمک ماکان رو میخواد... چرا نمیگم کمک کیهان یا عمو.... شاید چون هیچوقت کمک اونا رو قبول نکردم ولی ماکان این روزا بی توجه به حرفام بهم کمک میکرد... همینجور که دارم با خودم فکر میکنم دستی روی شونم میشینه... ضربان قلبم بالا میره... به شدت منو برمیگردونه... با دیدن چهره ی آشناش بین گریه لبخندی میزنمو خودمو تو بغلش پرت میکنمو میگم: ماکان
و با صدای بلند زیر گریه میزنم
ماکان که اولش با عصبانیت نگام میکرد با دیدن عکس العمل من با تعجب میگه: روژان چی شده؟
ولی من هیچی نمیگم... فقط و فقط گریه میکنم... برای اولین بار تو زندگیم از بودن یه تکیه گاه راضیم... واسه اولین بار دلم میخواد یه نفر بهم کمک کنه... شاید قبلا هم تو این موقعیت بودم اما شرایط با الان خیلی فرق داشت.. زمانی که کامیار داشت اذیتم میکرد تو خونه بودیم یه جورایی احساس امنیت میکردم... زمانی که ماکان منو دزدید باز هم یه جورایی باهاش آشنا بودم... اون موقع فکر میکردم حداقل بخاطر کیارش هم که شده بلایی سرم نمیاره.. هر چند اون موقع ها هم میترسیدم ولی ترس امروز خیلی بیشتر بود... امروز جایی بودم که هیچکس رفت و آمد نمیکرد بین دو تا غریبه گیر افتاده بودمو حتی نمیدونستم کجام... با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: هیس....روژان آروم باش.... من کنارتم... چرا گریه میکنی
با هق هق میگم: ماکان دو نفر اینجا بودن
با تعجب من رو از خودش جدا میکنه و میگه: چی میگی؟
همونجور با گریه ماجرا رو براش تعریف میکنم... هر لحظه بیشتر اخماش توهم میرن...
با خشم میگه: اذیتت کردن؟
-نه تونستم فرار کنم
با جدیت میگه: همینجا بمون تا برگردم
با نگرانی میگم: ماکان نرو
یکم مهربونی رو چاشنی حرفاش میکنه و میگه: خانم کوچولو زود میام... فقط میخوام یه نگاه به اطراف بندازم... تو هم دیگه بیشتر از این گریه نکن که عصبانی میشم
اما دست خودم نیست اشکام همینجور از چشمام سرازیر میشن... به سختی باشه ای میگم که لبخندی میزنه و میگه: آفرین خانم کوچولو
با اخم نگاش میکنم که خنده ای میکنه و از من دور میشه... به همون درختی که پشتش قایم شده بودم تکیه میدمو روی زمین میشینم... اشکامو با دستام پاک میکنم...چشمامو میبندمو با آرامش لبخند میزنم... با وجود ماکان خیالم راحته راحته... نفس عمیقی میکشمو به این فکر میکنم که چرا همه به من میگن خانم کوچولو... با شنیدن صدای قدمهای کسی چشمامو باز میکنم و با فکر اینکه ماکان برگشته سرمو بالا میارم ولی به جای ماکان محسن رو روبه روی خودم میبینم

با ترس بهش زل میزنم اونم باپوزخند نگام میکنه... خم میشه و میخواد بازوم رو بگیره که به شدت دستشو پس میزنم و از جام بلند میشم... با عصبانیت میگه: بهتره مثله بچه ی آدم همراهم بیای وگرنه چیز خوبی انتظارتو نمیکشه
حالا که خیالم راحته ماکان همین نزدیکاهاست دلم یه خورده قرصه... سعی میکنم تو صدام لرزشی ایجاد نشه...
متقابلا بهش پوزخند میزنمو میگم: ترجیح میدم همین جا بمونم و بمیرم تا با تو بیامو انتظار چیزای خوب داشته بباشم... راهتو بگیر برو
حس میکنم موفق بودم... لرزشی رو تو صدام احساس نکردم... با یه دستش به بازوم چنگ میزنه و منو محکم به درخت میکوبه
محسن: خیلی حرف میزنی... این اصلا به نفعت نیست؟
-برعکس بنده فکر میکنم اگه حرف نزنم اصلا به نفعم نباشه
محسن: نه خوشم اومد دختر با جربزه ای هستی
انگشت اشارشو میاره نزدیک صورتم که با دست آزادم دوباره دستشو پس میزنم... با عصبانیت بازومو ول میکنه و با یه دستش دو تا مچ دستمو میگیره و میگه: نمیخواستم اذیتت کنم فقط میخواستم یه خورده باهم حال کنیم اما خودت خواستی
نمیدونم چرا ماکان پیداش نشده... نکنه بلایی سرش آوردن... ته دلم دوبار خالی میشه... شروع میکنم به تقلا کردن و با جیغ میگم: ولم کن
محسن: ولت میکنم ولی وقتی که منو به خواسته ام رسوندی
با پام محکم به پاش میکوبم که دادش به هوا میره و مچ دستمو ول میکنه میخوام فرار کنم که سریع جلوم رو میگیره و محکم به سینم میکوبه که تعادلمو از دست میدمو به زمین میفتم بر اثر کشمکشهایی که با محسن داشتم شالم رو زمین میفته... به موهام چنگ میزنه و منو بلند میکنه... عجیب سرم درد گرفت با فریاد میگم ولم کن روانی
با پوزخند میگه: زیادی چموشی
یه لحظه یه فکری به ذهنم میرسه نمیدونم جواب میده یا نه فقط امیدوارم بتونم فرار کنم با پا میخوام بکوبم زیر شکمش که متوجه میشه و منو به درخت میچسبونه... این نقشه هم نگرفت... واقعا درمونده شدم با جیغ ماکان رو صدا میکنم
با پوزخند میگم: خانم کوچولو... بهتره آروم باشی چون اینجا هیچکس نیست بهت کمک کنه... اگه باهام راه بیای اذیت نمیشی
تو دلم هزار بار خدا رو صدا میکنم... محسن همینجور حرف میزنه و من بی توجه به حرفاش تو دلم از خدا کمک میخوام... واقعا ترسیدم... فقط و فقط تقلا میکنم
محسن با داد میگه: که میخوای لجبازی کنی باشه خودت خواستی
دستش رو میبره بالا که بهم سیلی بزنه... چشمامو میبندمو جیغی میکشم... خودمو آماده کردم برای سیلی خوردن که یهو صدای داد و فریاد دو نفر رو میشنوم... چشمامو باز میکنمو محسن رو جلوی خودم نمیبینم با تعجب به ماکان نگاه میکنم که محسن رو زیر مشت و لگد گرفته... برای اولین بار از کتک خوردن کسی ناراحت نمیشم... محسن با داد و فریاد کاظم رو صدا میکنه... اشکای من هم همینجور جاریه
ماکان با داد میگه: فقط بلدی زورت رو به یه دختر نشون بدی
تو همین موقع کاظم هم میرسه و با دیدن محسن تو اون وضع دستپاچه میشه و به کمکش میاد... ماکان با دیدن کاظم، محسن رو ول میکنه و کاظم رو به رگبار فحش و کتک میگیره... اینقدر میزنه که خودش هم خسته میشه... اما هنوز هم دست بردار نیست... به طرفش میرمو با چشمای خیس بازوشو میگیرمو میگم: ماکان بسه دیگه
با عصبانیت میگه: نه... هنوز کمشونه
سعی میکنم آروم باشم با ملایمت میگم: ماکان تو رو خدا تمومش کن.. میترسم بمیرن
با داد میگه: چی از این بهتر... من هم همین رو میخوام
لگدی به پهلوی کاظم میزنه و میگه: تو ملک خودم به دوست دخترم دست درازی میکنید...
میخواد دوباره به طرف محسن بره که بازوشو فشار میدمو میگم: ماکان خواهش میکنم
نگاهی بهم میندازه و با اخم بهم زل میزنه و میخواد چیزی بگه که محسن از موقعیت استفاده میکنه و به طرف ماکان هجوم میاره... توی دستش چاقو رو میبینم... با جیغ میگم: ماکان مواظب باش... ماکان برمیگرده تا بفهمه من چی میگم که محسن چاقو رو به بازوش فرو میکنه... از ترس جیغی میزنم... محسن ماکان رو هل میده و اون رو روی زمین میندازه و لگدی بهش میزنه... ماکان به زحمت از جاش بلند میشه و میره تا دوباره با محسن گلاویز بشه که محسن دوباره چاقو رو به طرفش میگیره... نمیدونم چیکار کنم... نگاهی به اطراف میندازم یه تیکه چوب رو روی زمین میبینم ...به طرف چوب میرمو اون رو بر میدارم... چوبو تو دستام فشار میدم... قدم به قدم به ماکان و محسن نزدیکتر میشم... با ترس چوب رو بالا میبرمو محکم به کمر محسن میکوبم آخی میگه و رو زمین میفته... با ترس بهش نگاه میکنم... نگاهی به ماکان میندازمو چند قدم فاصله ی بین خودمو ماکان رو طی میکنمو با ترس میگم: ماکان حالت خوبه؟

ماکان همونجور که دستش رو محکم روی زخم بازوش گرفته سری تکون میده و میگه: خوبم... تو برو اون شالتو سرت کن
تازه یاد شالم میفتم میرم از روی زمین برمیدارم... اما خیلی کثیف شده.... به سمت ماکان برمیگردمو میگم قابل استفاده نیست... فاصله ی بینمون رو طی میکنه و جلوی من وایمیسته... دستش رو از روی زخم برمیداره و شال رو از من میگیره
-ماکان زخمت عمیقه باید بریم درمونگاه
ماکان با اخم میگه: انتظار نداری که با این حالم با پای پیاده تا روستا بیام
شالم رو از وسط جر میده
با تعجب میگم: چیکار میکنی؟
بدون توجه به من به سمت محسن و کاظم میره... دست و پاشون رو محکم با شالم میبنده و به من میگه: راه بیفت
-پس این دو نفر چی؟
ماکان: دست و پاشون رو بستم تا بعدا بچه ها رو به سراغشون بفرستم
چیزی نمیگم... یعنی حرفی واسه گفتن ندارم... خودمو بهش میرسونمو باهاش همقدم میشم... به سختی راه میاد...
-ماکان بذار یه نگاه به زخمت بندازم
ماکان: من خوبم... فقط کنارم باش که دوباره دردسر درست نکنی
با ناراحتی همراش میرمو هیچی نمیگم... بعد حدود نیم ساعت بالاخره به اونجایی که باید میرسیدیم رسیدیم
ماکان: همینجاست
نگاهی به اطراف میندازمو مثله یه تیکه از بهشت میمونه... خیلی خوشگله... از اینجا همه چیز خیلی رویایی به نظر میرسه... اینجور که معلومه خودشون اینجا رو درست کردن... تو قسمتهای دیگه گل و یاه چندانی وجود نداره ولی اینجا پر از گلهای خوشگلی هست که من حتی اسمشون رو هم نمیدونم... همینجور که دارم به اطراف نگاه میکنم چشمم به ماکان میفته که به یه درخت تکیه داده روی زمین نشسته... چشماش رو هم بسته... رنگ و روش پریده و دستش رو روی زخمش گذاشته... همینجور از دستش خون میره... جیغی میکشمو میگم: ماکان
از ترس چشماشو باز میکنه و میگه: چی شده؟
اشک تو چشمام جمع میشه و میگم: زخمت خیلی عمیقه... چیکار کنم؟ خونریزی داره
ماکان: چیز مهمی نیست
با داد میگم چی میگی؟ خیلی هم مهمه
بی توجه به من از رو زمین بلند میشه و به طرف رودخونه میره... دست و صورتش رو با آب میشوره... ولی من همونجور گریه میکنم... یه احساسه بدی دارم دوست ندارم کسی به خاطر من صدمه ببینه... به طرفش میرمو میگم بذار یه خورده زخمت رو تمیز کنم
ماکان: اما.....
-ماکان
ماکان با اینکه خیلی درد داره ولی با شیطنت میگه: باشه بابا... چرا میزنی؟
کتارش میشینمو با گریه زخمش رو تمیز میکنم...
ماکان: روژان گریه نکن چیز زیاد مهمی نیست
با اخم تصنعی میگم: کی میگه من به خاطر تو گریه میکنم... من از ترس اون بلایی که نزدیک بود سرم بیاد اشکام در میاد
با صدای بلند میخنده و میگه: کاملا معلومه
زیر مانتوم رو یه خورده پاره میکنم...
ماکان با تعجب بهم نگاه میکنه... با تیکه های پارچه های مانتوم زخمش رو میبندم... به ماکان کمک میکنم که از جاش بلند بشه... اونو به طرف یکی از درختا میبرمو کمک میکنم که بشینه و به درخت تکیه بده... خودم میخوام برم روبروش بشینم که بهم اجازه نمیده... مچ دستمو میگیره و منو به طرف خودش میکشه... من که بغلش واستاده بودم پرت میشم رو پاش که آخم میره هوا
با اخم میگم: ماکان چیکار میکنی؟
ماکان با شیطنت میگه: خانم پرستار من کجا داره میره؟
با جدیت میگم: میرم روبه روت بشینم
اخماش میره توهمو میگه: بیخود... تو باید بغل خودم باشی
میخوام از رو پاش بلند شم که منو محکم تو بغلش میگیره
با اخم میگم: تو که تا حالا رو به موت بودی الان با کدوم انرژی داری منه بدبخت رو نگه میداری؟
با صدای بلند میخنده و میگه: کشته مرده ی این ابراز احساسات جنابعالی هستم
بعد با شیطنت ادامه میده: نیروی عشق بالاخره باید یه جا بدرد بخوره یا نه؟
با اخم نگاش میکنم و میگم: ماکان این مسخره بازی رو تمومش کن
یکم جدی میشه... همونجور که منو اسیر دستاش کرده میگه: اول از همه جنابعالی باید به چند تا از سوالای من جواب بدی...
با تعجب میگم: چی؟
با اخم میگه: چه طور جرات کردی امروز بهم اون همه توهین کنی؟
با ترس بهش نگاهی میندازمو میگم: توهین کجا بود... فکر کنم حالت بده داری هزیون میگی
میخوام بلند شم که محکم تر منو به خودش فشار میده و میگه: نشد دیگه... پرستار کوچولوی من میخواد کجا بره... حالا حالاها باهات کار دارم... گفتم اگه دستم بهت برسه حسابتو میرسم
چه گیری افتادما... فکر نمیکردم بعد از اون همه اتفاق هنوز یادش باشه... همون دست زخمیش رو میاره جلو و موهایی که رو صورتم پخش شده رو کنار میزنه با لبخند نگام میکنه و میگه: خوب خوب خوب... میبینم که خانم فراری بالاخره گیر افتاد... خوب امروز یه چیزایی میگفتی بهتر نیست یه دور با هم مرور کنیم
با ترس می م: نه بابا... لازم به تکرار نیست... تو الان بیشتر از هر چیزی به استراحت نیاز داری... بهتره بذاری من از رو پات بلند شم......
با اخم میپره وسط حرفمو میگه: حالا حالاها مهمون من هستی خانم خانما
بعد ادامه کیده: که میخواستی منو شکل خواهر نداشته ام کنی؟
با یادآوریش خندم میگیره
با دیدن خنده ی من با جدیت میگه: اینجوری نمیشه...زیادی بهت رو دادم پررو شدی
با شیطنت میگم: میدونم خودت هم ته دلت میخواد خانم بشی........
میپره وسط حرفمو با شیطنت میگه: اون چیزی که من دلم میخواد اینه که جنابعالی خانمم بشی... موافقی؟
اخمام میره توهمو میگم: ماکان باز شروع کردی؟
ماکان با شیطنت میگه: چیزی تموم نشده بود که بخواد شروع بشه
نگاهی به لبام میندازه که میگم: دیگه پررو نشو
ماکان با شیطنت میگه: یه خورده که اشکال نداره
با اخم صورتم عقب میکشم و میگم: اشکال داره
بی توجه به حرکت من دستشو لای موهام فرو میکنه و صورتش نزدیک صورتم میاره
با داد میگم: ماکان نکن
ماکان با یه لحن موزیانه میگه: میبینی عجب آدم مهربونی هستم... تو منو اذیت میکنی من به جای تنبیه بهت پاداش میدم
بعد همونجور که نگاشو به لبام میدوزه صورتش لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشه ولی من شروع میکنم به تقلا کردن و به زحمت خودم از دستش خلاص میکنم... هنوز چند قدم ازش دور نشدم که بلند میشه و به طرفم میاد... مچ دستمو میگیره و منو به یه درخت میچسبونه
با نگرانی نگاش میکنم... نگاش پر از مهربونی میشه و میگه: کاریت ندارم خانم کوچولو... نترس
با اخم میگم: من نمیترسم
با خنده دوباره صورتش رو بهم نزدیک میکنه که با جیغ میگم: ماکان
با صدای بلند میخنده و میگه: کاملا معلومه اصلا نترسیدی
منو تو بغلش میکشه و سرشو لای موهام فرو میکنه و میگه دوستت دارم روژان... خیلی زیاد
با شنیدن این حرفش ضربان قلبم بالا میره... نمیدونم چرا اینجوری میشم... فقط اینو میدونم که تا به امروز با هیچکس این احساس رو تجربه نکردم
با شیطنت میگم: آفرین آفرین همینجور به دوست داشتنت ادامه بده شاید دلم سوخت یه کاری برات کردم
بازوهامو میگیره و منو از بغلش میاره بیرون... تو چشمام زل میزنه و میگه: عجیب ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم... من میگم دوستت دارم تو به جای اینکه با محبت باهام رفتار کنی اینطور حرف میزنی
میخوام چیزی بگم که غافلگیرم میکنه و خیلی سریع لباش رو لبام میذاره و اجازه هر عکس العملی رو از من میگیره... مات و مبهوت میشم... اون با لذت از لبام بوسه میگیره ضربان قلبم به شدت بالا رفته... تازه به خودم میام... کم کم اخمام تو هم میره.... دستمو میذارم رو سینش تا هلش بدم که میفهمه و محکم تر منو به خودش میچسبونه و به کارش ادامه میده... شروع میکنم به تقلا کردن... لعنتی اونقدر تو این کار حرفه ای عمل میکنه که بدجور نفس کم میارم... هر چی تقلا میکنم فایده ای نداره... انگار نه انگار بازوش زخمیه... اونقدر تقلا میکنم که خودم هم خسته میشم... هر چند برای من هم خالی از لذت نیست ولی دوست ندارم مثله دفعه ی پیش تسلیم هوس بشم... نمیدونم چقدر گذشته ولی بالاخره لباشو از لبام جدا میکنه و بعد از چند لحظه مکث به آرومی میگه: فوق العاده بود
نفس عمیقی میکشم... بعد از اینکه نفسی تازه میکنم با خشم میخوام از بغلش بیرون بیام که اجازه نمیده و دوباره صورتش رو نزدیک صورتم میاره... به پیشونیم بوسه ای میزنه و میگه: این بوسه ها از روی هوس نیست... از روی عشقه...
از بس تقلا کردم به نفس نفس افتادم خودش روی زمین میشینه و مجبورم میکنه رو پاش بشینم
با اخم میگم: خیلی خیلی آدم بیخودی هستی
با شیطنت میخنده و میگه: هر چی میخوای بگی بگو... من که به اون چیزی که میخواستم رسیدم
با داد میگم: پررو

ماکان با صدای بلندتر میخنده و میگه: چه قدر بانمک حرص میخوری
با جیغ میگم: ماکان
ماکان همونجور که میخنده میگه: چیه خانمه جیغ جیغو
با حرص نگاش میکنم که میگه: باشه بابا... چرا اینجوری نگاه میکنی؟
با عصبانیت میگم: نکنه انتظار داری برات بندری برقصم و بشکن بزنم
با شیطنت میگه: هوم... بد هم نیست... حالا میتونی هم بشکن بزنی و هم بندری برقصی؟
همینجور که باهاش بحث میکنم تقلا هم میکنم تا ولم کنه اما اون عینه کنه بهم چسبیده و ول کن ماجرا نیست
با لبخند میگه: الکی من و خودت رو خسته نکن... تا من نخوام تو هیچ جا نمیری
با عصبانیت میگم: مگه تو کار و زندگی نداری... همش دنبال من راه میفتی
ماکان با خنده میگه: فعلا تو کار و زندگیه منی... تا وقتی خیالم از بابته تو راحت نشه و چند تا بچه ی خوشکل مثه خودم بهم ندی باید دنبالت باشم
از بس جیغ کشیدم گلوم میسوزه... با چشمای گرد شده بهش نگاه میکنمو میگم: چـــــــــی؟
ماکان که قیافه ی منو میبینه به زور جلوی خندش رو میگیره و میگه: الان که نمیخوام، هر وقت زنم شدی
زیرلب زمزمه میکنم: نه تو رو خدا الان بخواه
ماکان با شیطنت میگه: چی گفتی؟
با اخم نگاش میکنمو میگم: اصلا فکرش هم نکن که زنت بشم
من رو که روی پاش نشستم محکم فشار میده و به خودش میچسبونه... خودم هم دیگه خسته شدم... بیخیال تقلا و رهایی میشم... وقتی زورم بهش نمیرسه چه غلطی کنم... معلوم نیست این همه زور رو از کجا میاره... بوسه ای به گردنم میزنه و میگه: به موقعش زنم که هیچی مادر بچه هام هم میشی
با غرغر میگم: شتر در خواب بیند پنبه دانه
ماکان با لبخند میگه: شتر رو نمیدونم ولی من که توی خواب فقط تو رو میبینم
با کنجکاوی میگم: ماکان واقعا چرا همیشه تو روستایی... مگه نباید تو کارخونه کار کنی
ماکان: کار اصلی من تو روستاست... چند تا آدم معتمد دارم که اونا رو واسه کار کارخونه گذاشتم فقط گاهی من یا ماهان به کارخونه سر میزنیم... البته چون ماهان کارای روستا رو انجام نمیده وقتش آزادتره... راستی خود تو چی؟ تو و رزا هم که خیلی وقتا شرکت رو رها میکنیدو به اینجا میاین
با لحن بامزه ای میگم: واقعا فکر کردی من و رزا شرکت رو اداره میکنیم؟
با تعجب میگه: مگه غیر از اینه
با لبخند میگم: اگه اینطور بود که تا حالا هزار بار اون شرکت ورشکست شده بود... اکثر کارا رو عمو کیوان انجام میده... البته یکی از دوستای مشترک بابا و عمو کیوان هم هست که در نبود من و رزا هوای شرکت رو داره...
صدای قدمهایی رو میشنوم... با نگرانی به ماکان نگاه میکنم... ماکان دستش رو به نشونه ی اینکه ساکت باشم جلوی بینیش میگیره... من رو از روی پاش بلند میکنه و خودش هم بلند میشه از ترس به بازوی سالم ماکان چنگ میزنم... نگاهی بهم میندازه و آهسته میگه: آروم باش... چیزی نیست
هر دو به طرف منبع صدا میریم و با دیدن ماهان که با نگرانی به سمتمون میاد نفسی از سر آسودگی میکشیم
ماهان با دیدن ماکان با نگرانی میگه: ماکان دستت چی شده؟
ماکان با خونسردی میگه: چیزی نیست... واست تعریف میکنم... فعلا ما رو به ویلا برسون... ماشین بنزین تموم کرده
ماهان: وقتی ماشین رو توی جاده دیدم اولین جایی که اومدم اینجا بود اما نبودین... فکر کردم برشتین روستا اما وقتی به اونجا رسیدم فهمیدم اونجا هم نیستین الان با ناامیدی میخواستم به ویلا برگردم که با خودم گفتم یه سر دیگه هم بزنم شاید اینجا باشن... که خدا رو شکر این بار همین جا بودین
ماکان: از اول هم قرار بود اینجا بیایم اما یه اتفاقایی افتاد که دیر رسیدیم... بریم تو ماشین برات تعریف میکنم
ماهان سری تکون میده و همه به سمت جاده حرکت میکنیم... ماهان و ماکان جلوتر از من حرکت میکنند و من پشت سرشون میرم... وقتی سوار ماشین میشیم ماکان همه چیز رو برای ماهان تعریف میکنه البته با سانسور زورگوییهاش به من بدبخت و از ماهان میخواد اون دو نفر رو هم یه تنبیه حسابی کنه... ماهان با لبخند نگاهی به من میندازه و میگه: روژان با اون همه اتفاق حالت خوبه؟
با شیطنت میگم: چه عجب یادت اومد من هم اینجا هستم؟
ماهان میخواد چیزی بگه که یهو یاد خواهرم میفتمو میگم: راستی از رزا چه خبر؟
ماهان با مهربونی میگه: اولش خیلی بی تابی میکرد... اما الان بهتر شده... کیارش و مریم خیلی بهش کمک کردن
-نگران من نشد؟
ماهان: به دروغ بهشون گفتیم ماکان مجبور بود بره شهر حتما روژان رو هم با خودش برده
-رزا نگفت چرا شب برنگشتیم؟
ماهان: بهش گفتیم اگه هوا تاریک بشه ماکان تو شهر میمونه
با لبخند میگم: خیالم راحت شد
ماکان: با این قیافه که نمیشه خونه بریم... اینجوری همه نگران میشن
منم سری به نشونه ی موافقت تکون میدم که ماهان میگه: نگران نباشین کیارش و مریم، رزا رو به زور بیرون بردن... الان هم لابد دارن دور و بر جنگل قدم میزنند
نفسی از سر آسودگی میکشمو میگم: وقتی رسیدیم لطفا یکیتون اون چمدونمو توی ویلا بیاره... لباسی داخل ویلا ندارم
ماکان و ماهان با هم میگن: من میارم
بعد بهم نگاهی میکنند و زیر خنده میزنند... من هم لبخندی میزنمو بیرون رو تماشا میکنم... بعد از مدتی به ویلا میرسیمو ماکان چمدونم رو بالا میاره.. به اتاقم میرم... لباسامو از چمدونم در میارمو به حموم میرم... بالاخره بعد از چند روز یه دوش درست و حیسابی میگیرمو از حموم بیرون میام... خیلی گرسنمه ولی خوابم هم میاد... خواب رو به هر چیزی ترجیح میدم خودم رو روی تخت میندازمو بدون فکر به اتفاقای اخیر خیلی زود خوابم میبره

چشمامو باز میکنم... به ساعت نگاهی میندازم... حدود یک ساعتی خوابیدم... رو تخت میشینمو خمیازه ای میکشم... با دست چشمامو میمالمو به زحمت از تخت پایین میام... خیلی گرسنمه... از اتاق خارج میشم... از پله ها پایین میرم و به سمت آشپزخونه میرم ماهان پشت میز نشسته
لبخندی میزنمو میگم:چرا تنها نشستی؟
ماهان با ناراحتی میگه: بازوی ماکان رو بخیه زدمو یه مسکن دادم تا بخوابه
ته دلم خالی شد... از بس هیچ اعتراضی نکرد من هم دردش رو فراموش کردم.. یه حس بدی بهم دست میده... احساس عذاب وجدان... یه چیزی تو ذهنم میگه مطمئنی عذاب وجدانه؟... اون صدای مزاحم رو پس میزنمو با ناراحتی میگم: خیلی درد داره؟
ماهان: با مسکنی که بهش دادم دردش کمتر میشه... حالا باید خوابیده باشه
آهی میکشمو پشت میز میشینم... ماهان از جاش بلند میشه و یه خورده شیرینی و شربت برام میاره و میگه: بخور... رنگ تو صورتت نمونده
شیرینی رو برمیدارمو یه گاز بهش میزنم... با اینکه خیلی گرسنمه اصلا از گلوم پایین نمیره... چرا اینقدر احساسه بی تابی میکنم... بعد از اینکه دو گاز به شیرینی میزنم از رو صندلی بلند میشمو میخوام از آشپزخونه خارج بشم که ماهان با تعجب میگه: کجا؟... تو که چیزی نخوردی؟
یه لبخند تصنعی میزنمو میگم چندتایی شکلات خورده بودم
ماهان میخواد چیزی بگه که میپرم وسط حرفشو میگم یکم استراحت میکنم بعد میام یه چیز بخورم
دیگه منتظر حرفی از جانب ماهان نمیمونمو به سمت پله ها حرکت میکنم... نمیدونم چه مرگم شده... بی اراده به سمت اتاق ماکان میرمو خیلی آهسته در اتاقش رو باز میکنم... با دیدن ماکان اشک تو چشمام جمع میشه... به داخل اتاق میرمو خیلی آهسته در رو میبندم... نمیدونم چرا وقتی ماکان رو اینطور روی تخت میبینم تو دلم یه احساسه بدی میکنم... واقعا دلیل این تغییرات رو نمیتونم درک کنم... به امروز فکر میکنم که ماکان مثله فرشته ی نجات بدادم رسید... دلم میخواد مثله همیشه مغرور باشه نمیتونم ضعیف ببینمش... سرمو تکون میدمو با خودم میگم: روژان چه مرگت شده؟... آروم به سمتش میرمو پتو رو که از روش کنار رفته مرتب میکنم... نمیدونم این احساسهای ضد ونقیض چیه؟... سریع رومو برمیگردونمو به سمت در اتاقش میرم... در رو باز میکنم به سرعت از اتاقش خارج میشم... خودمو به اتاقم میرسونمو خودمو روی تخت پرت میکنم... دستم رو روی قلبم میذارم... این تپش قلب برای چیه؟... برای یه نگرانیه ساده؟.... پس چرا حس میکنم اینبار هیچی مثله نگرانیهای دیگه نیست؟...
زیرلب میگم: نکنه.....
حتی جرات ندارم با خودم اون جمله رو تکرار کنم....همینجور که دارم با خودم فکر میکنم در اتاق به شدت باز میشه... سرمو بالا میارمو با دیدن رزا لبخندی رو لبام میشینه... از جام بلند میشمو به سمتش میرم... تو همین یه روز کلی لاغر شده... بغلش میکنمو با مهربونی میگم: خوبی آجی جونم
حس میکنم داره گریه میکنه... رزا رو از خودم جدا میکنم که با چشمای اشکیش مواجه میشم
با نگرانی میگم: چی شده آجی؟
رزا با هق هق میگه: خیلی چیزا شده روژان... خیلی چیزا
با ناراحتی رزا رو به سمت تخت هدایت میکنمو سعی میکنم آروم باشم... با ملایمت میگم: رزا آروم باش... سرش رو تو بغلم میگیرمو نوازشش میکنم
رزا با گریه میگه: روژان بدجور تو دو راهی گیر کردم... مرگ سولماز... مرگ مامان... حرفای کیارش... برگشت کیارش... دیه دارم کم میارم
با بهت زمزمه میکنم: برگشت کیارش؟
سری تکون میده و میگه: به کمکت احتیاج دارم روژان... از دیشب منتظرت بودم ولی ماهان گفت که ماکان باید به کارخونه میرفت و چون تو هم باهاش بودی حتما تو رو هم با خودت برده
-آره همینطوره... رزا مگه چی شده
رزا با لحن غمگینی میگه: روژان دیگه نمیتونم... دیگه نمیتونم خودمو به اون راه بزنم
با تعجب نگاش میکنمو میگم: رزا مگه از مر مادرت گریه نمیکنی؟
رزا با هق هق میگه: چرا اون هم یکی از دلایلشه ولی.......
دیگه هیچی نمیگه گریش شدت میگیره... کلافه میشم...

با ناراحتی میگم: رزا تو رو خدا درست حرف بزن...بفهمم چی میگی؟
رزا اشکاشو پاک میکنه و با لحنی غمگین میگه: دیروز وقتی بهوش اومدم خودم رو روی تخت خونه دیدم... از تو خبری نبود... کیارش کنار تخت نشسته بودو با نگرانی نگام میکرد... وقتی دید بهوش اومدم با نگرانی حالم رو پرسید... اما من اونقدر حالم بد بود که با جیغ و داد فقط سراغ تو رو میگرفتم و میگفتم: روژان کجاست؟اینبار چه بلایی سرش آوردین... من اون لحظه اونقدر احساس غریبی میکردم که حالیم نبود چی میگم... بچه ها هم هیچکدوم نبودن... با داد به کیارش گفتم که اون باعث مرگ مادرم شد... بهش گفتم ازش متنفرم... ازش متنفرم که همه چیز رو خراب کرد... بهش گفتم اگه اون نبود هیچوقت قاسم اونقدر من و روژان رو آزار نمیداد
رزا همونجور که اشک میریزه ادامه میده: بهش گفتم اگه اون ماجرای ازدواج اجباری رو راه نمینداخت هیچکدوم از این بلاها سرمون نمیومد... بهش گفتم الان که مادرمو ازم گرفتی میخوای خواهرم رو هم ازم بگیری... کیارش هیچی نمیگفت و من فقط و فقط خودمو خالی میکردم... اونقدر گفتم و گفتم تا آروم شدم وقتی سرمو بالا گرفتم کیارش دیگه اون کیارش سابق نبود... غم تو چشماش بیداد میکرد دقیقا مثله اون روزی که تو اومدی دنبالمو مراسم بهم خورد اما با این تفاوت که انگار اون عشق تو نگاش مرده بود... منتظر بودم تلافی کنه... بهم سیلی بزنه... یه چیزی بگه... یا خداقل التماس کنه... اما اون نه بهم بد و بیراه گفت نه بهم التماس کرد... بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... شبش منتظر برگشت تو بودم میخواستم ازت کمک بگیرم ولی وقتی نیومدی نگرانت شدم... مریم و ماهان و بچه ها وقتی به ویلا برگشتن با دیدن حال و روز من تعجب کردن... مریم با دیدن حالم ماجرا رو ازم جویا شد... وقتی همه چیز رو براش تعریف کردم...اونم پا به پای من برای از دست دادن مادرم اشک ریخت... وقت شام هم هر چقدر منتظر شدیم تو و ماکان برنگشتین... ماهان برای باخبر شدن از حال و روز شماها رفت توی اتاق پیش کیارش و از حال شما پرسید و اونجا بود ما فهمیدیم که شماها به شهر رفتین... روژان من اون لحظه خیلی عصبی بودم نمیدونستم اینجوری میشه... کیارش دیگه حتی برای برای شام هم سر میز حاضر نشد... صبحونه رو هم با بی میلی خوردو بهم توجهی نکرد... بعد از خوردن صبحونه هم با کمال خونسردی رفت رو مبل سالن نشست...
-رزا تو زود قضاوت کردی... باید بهش فرصت حرف زدن میدادی
تصمیم میگیرم از زیر زبونش بکشم
با خونسردی تصنعی میگم: همه ی اینا به کنار اصلا تو چرا اینقدر حرص میخوری مگه نمیگفتی یه علاقه ی ساده بود
رزا با چشمای اشکیش بهم خیره میشه و بعدش هم خودش رو تو بغلم پرت میکنه و میگه: نبود روژان... نبود... من وقتی اون روز تو رو با اون قیافه ی کتک خورده دیدم نتونستم کیارش رو ببخشم... من تو همون سفر فهمیدم که کیارش رو دوست دارم... آخه کدوم دختری میتونه در برابر اون همه عشق مقاومت کنه... اما وقتی دیدم تنها خواهرم اونجور غریب بین این آدما گیر افتاده نتونستم از پنهون کاری کیارش بگذرم
اشک تو چشمام جمع میشه و میگم: رزا هنوز که دیر نشده
رزا با هق هق میگه: خیلی دیر شده... گفته آخر هفته میخواد برمیگرده
رزا رو از خودم جدا میکنمو میگم: کی گفته؟
-صبح بی توجه به کیارش میخواستم به اتاقم برم که کیارش به مریم گفت مریم خانم بهتر نیست همگی با هم یکم بیرون قدم بزنیم با تو ویلا موندن بیشتر روحیه ی همه مون خراب میشه... مریم سریع موافقت کرد ولی من قبول نکردم...وفتی تو اتاق رفتم مریم هم پشت سرم وارد شدو اونقدر اصرار کرد که راضی شدم... وقتی با هم بیرون رفتیم کیارش بر خلاف همیشه نه تنها با من حرفی نزد بلکه همه ی وقتش رو با هاله و حمید پر کرد... هر وقت هم سعی میکردم بهش نزدیک بشم ازم دوری میکرد... شب وقتی برگشتیم مریم با هاله و حمید زودتر وارد سالن شدن... من هم میخواستم داخل بشم که کیارش صدام کرد... وقتی به طرفش برگشتم باز اون غم شب قبل رو تو چشماش دیدم اما اون همه ی سعیش رو میکرد خونسرد باشه... ولی لرزش صداش رو نتونست پنهون کنه اون بهم گفت که آخر هفته واسه همیشه از اینجا میره... گفت تموم این مدت بخاطر من اینجا بود... گفت واقعا دوستم داشت و هیچوقت قصد آزار دادنم رو نداشت... روژان اون گفت میره تا من راحت باشم... اون داره واسه همیشه میره... گفت هیچ.وقت فکر نمیکرد که ازش متنفر باشم... نتونستم بگم که ازش متنفر نیستم... نتونستم بگم که منم دوستش دارم... اون روزایی که بخاطر من به شرکت میومد خیلی خوشحال میشدم ولی غرورم اجازه نمیداد که قبولش کنم... اما الان دارم واسه همیشه از دستش میدم... روژان بهم کمک کن... منو ببخش که عاشقه کسی شدم که خونوادش تمام مدت اذیتت میکردن
سعی میکنم آروم باشم... صورتشو بین دستام میگیرمو میگم: رزا آروم باش... آرومه آروم... این حرفا رو نزن... من اگه میدونستم بخاطر من داری این بلا رو سر خودت و کیارش میاری محال بود این اجازه رو بهت بدم... پس آروم باش و بخاطر عشقه پاک خودت و کیارش بیخودی گریه نکن
ولی اون هر لحظه گریش بیشتر میشه
-رزا خواهش میکنم آروم باش... همه چیز درست میشه
رزا با ناراحتی میگه: اما.......
-هیس.... کمکت میکنم... و باید این هم بهت بگم که کیارش پسر خوبیه... من هم اصلا ازش دلخور نیستم... رزا خیلی اشتباه کردی که به خاطر من یا چه میدونم غرورت از عشقت گذشتی ولی با همه ی اینا من مطمئنم که کیارش هنوز عاشقته و فقط و فقط به خاطر خودت داره ازت میگذره... اینو همیشه یادت باشه داشتن غرور به ازای از دست دادن عشق تاوان سنگینی رو به همراه داره و اونم شکسته شدن دل طرفینه
رزا سرشو میندازه پایین و با انگشتاش بازی میکنه و میگه: نمیخواستم کوچیک بشم
با مهربونی میگم: مگه آدما با اعتراف به عشق کوچیک میشن... رزا من میگم اگه کسی واقعا عاشق باشه از غرور که هیچی از جونش هم میگذره
رزا با ناراحتی میگه: روژان اشتباه کردم الان چیکار کنم؟
با لبخند میگم: برو با کیارش صحبت کن
رزا با داد میگه: چـــــی؟
-نکنه انتظار داری من برم باهاش صحبت کنم... اون الان منتظر یه اشاره از طرف توهه... یعنی اونقدر برات عزیز نیست که برای یه بار هم شده از خودت بگذری... اون دوستت داره رزا... بیشتر از همیشه... عشق تو چشماش بیداد میکنه... همه ی دنیاش تویی... کسی که از آیندش زده و بخاطر تو حاضره همیشه اینجا بمونه لیاقتش بیشتر از اینهاست
لبخند رو لباش میشینه و اشکاشو پاک میکنه و میگه: حق با توهه... من باید همه ی سعیمو برای به دست آوردنش بکنم
با شیطنت میگم: آجی از این غذاهای مجانیه تو عروسی برای یه سال من کنار بذار
میخنده و میگه: دیوونه... یکم استراحت کن
موزیانه میگم: تو بری عشق و حال... منه بدبخت هم بتمرگم اینجا
با داد میگه: روژان
-کوفت... من هم شوهر میخوام
از رو تخت بلند میشه و یکی میزنه پس کلمو میگه: هاله رو میفرستم توی اتاق لباساشو عوض کن
-هاله واسه من شوهر میشه
رزا: روژان
باشه ای میگمو با لبخند نگاش میکنم... اون هم با لبخند از اتاقم خارج میشه... مرگ ثریا هر چقدر برامون سخت بود ولی باعث شد رزا به خودش بیاد... میدونستم رزا به کیارش علاقه ای داره ولی تا این حدش رو نمیدونستم... دراز میکشمو با خوشحالی به رزا و کیارش فکر میکنم... مطمئنم زوج خوبی میشن

&&ماکان&&
چشماشو باز میکنه... یه خورده گیجه... روی تخت میشینه و با گیجی به اطراف نگاه میکنه کم کم همه چیز یادش میاد... دستی روی بازوش میکشه و از شدت درد لبشو گاز میگیره... زیرلب زمزمه میکنه: لعنتی
از اینکه روژان رو توی اتاقش نمیبینه یه خورده دلش میگیره... نمیدونه چرا اما دلش میخواست وقتی چشماشو باز میکنه روژان کنارش باشه ولی غرورش اجازه نمیده اینو بروز بده... آهی میکشه و با خودش میگه: نکنه واقعا منو نمیخواد؟
زیر لب زمزمه میکنه: بیخود، اگه بخواد تنهام بذاره به زور ماله خودم میکنمش اصلا هم برام مهم نیست تا آخر عمر ازم متنفر باشه... مهم اینه که ماله من باشه
ولی باز بعد از مدتی از حرفش پشیمون میشه و میگه: لعنت به تو روژ....
دیگه ادامه نمیده و با خودش فکر میکنه حتی نمیتونه بهش لعنت بفرسته... خودش هم نمیدونه از کی به این حال و روز افتاده ولی اینو خوب میدونه که بدون روژان زندگی براش معنایی نداره.... یاد بوسه ی امروز میفته... بالاخره دوباره تونست طعم لبای عشقش رو بچشه... هر چند به زور بود ولی باز کلی بهش مزه داد... از یادآوری اینکه روژان نفس کم آورد خندش میگیره... معلوم بود تا حالا تجربه ای تو این زمینه نداشت... الان که با خودش فکر میکنه از خودش این سوال رو میپرسه چرا در مورد روژان اون طور فکر میکردم؟... چرا فکر میکردم که با پسرای زیادی دوسته... هر چی که مدت زمان بیشتری میگذره بیشتر حرفای روژان رو باور میکنه... بهتر روژان رو میشناسه... بیشتر از انتخابش مطمئن میشه... یاد اون دو تا پسره ی احمق میفته که نزدیک بود دستی دستی عشقش رو پرپر کنند... به ماهان گفت حسابشون رو برسه... ماهان هم دو تا از نوچه ها رو فرستاد تا خوب حالشون رو بگیرن... از روی تخت بلند میشه و به سمت پنجره میره... یکم ضعف داره... با اون هم درد و خونریزی خیلی براش سخت بود که خودشو خونسرد نشون بده ولی تحمل اشکهای روژان رو هم نداشت... هر چند وقتی روژان رو به روی پای خودش نشونده بود واقعا درد رو از یاد برده بود... حاضر بود همه ی عمرشو بده تا یه بار دیگه هم اون لحظه ها رو تجربه کنه... از رفتارای بچه گونه روژان خندش میگیره... یاد حرف روژان میفته... «ماکان بیا خانمت کنم»... زیر لب زمزمه میکنه: دختره ی دیوونه
امروز چقدر از دستش حرص خورد... بعضی مواقع با خودش میگه چه جور میتونه با این همه شیطنتهای روژان کنار بیاد اما بعد خودش جوابه خودش رو میده که بهتر از اینه که دوریش رو تحمل کنم... از یادآوری اشکهای روژان دلش میگیره... زیر لب میگه: اون اشکاش فقط و فقط مال من بود... هر چند از اینکه اشک روژان در اومده ناراحته اما از طرفه دیگه به خاطر اینکه اون اشکا به خاطر نگرانی برای خودش بود خوشحاله... همین که روژان براش نگران بشه هم خوشحالش میکنه... با خودش میگه: ماکان داری با خودت چیکار میکنی؟
پس چی شد اون همه خشونت و ادعا
پوزخندی میزنه و زیر لب میگه: همه دود شد و رفت هوا

همینجور که رو تخت دراز کشیدم در اتاق باز میشه رزا با ناراحتی و هاله و حمید با خوشحالی وارد میشن... رزا که الان داشت بیرون میرفت خوشحال بود پس این ناراحتیش واسه ی چیه؟... با وجود هاله و حمید نمیتونم چیزی ازش بپرسم
لبخندی میزنمو میگم: به به سلام به هاله جون خودم
با خنده به طرفم میادو خودش به بغلم پرت میکنه و میگه: خاله اینجا خیلی خوش میگذره... نمیشه همیشه همینجا بمونیم
با خوشحالی میگم: همیشه که فکر نکنم ولی زیاد زیاد میایم... سلام به داداش حمید گلم تو چطوری؟
لبخندی میزنه و میگه: خوبم آجی
میدونم از نبود مادرش غمگینه... باید بیشتر هواش رو داشته باشم...
رزا با یه لبخند مصنوعی میگه: من میرم یه خورده تو حیاط قدم بزنم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم... ولی خیلی نگرانش هستم... نکنه کیارش قبولش نکرد.... با صدای هاله به خودم میام
هاله: خاله برام قصه میگی؟
حمید: خواهری الان آجی روژان خسته ست بذار واسه ی بعد
-داداشی من حالم خوبه... بذار واسه هاله ای یه قصه خوشگل بگم
حمید با لبخند میگه: مرسی آجی
هاله رو تخت دراز میکشه و با چشمای خوشگلش بهم خیره میشه... منم براش قصه میگم... حمید هم کنار پنجره واستاده و به بیرون نگاه میکنه... با تموم شدن قصه متوجه میشم هاله به خواب رفته... ترجیح میدم موقع غذا بیدارش کنم... به طرف حمید میرمو دستم رو روی شونش میذارم... به طرفم برمیگرده و با چشمای خیسش نگام میکنه
حمید با ناراحتی میگه: آجی وقتی برای هاله قصه میگی مثله مامان میشی
-حمید درکت میکنم... من خودم هم این روزا رو گذروندم
حمید: آجی تحملش خیلی سخته... هر چند اگه داداش کیهان و آجی رزا و آجی مریم نبودن تحملش غیرممکن میشد
-حمید همه ی ما تو و هاله رو دوست داریم احساس غریبی نکن
حمید: آجی انقدر باهامون خوب برخورد کردین من فکر میکنم از اول همه یکی از خوده شماها بودم
با مهربونی میگم: حمید وجود تو و خواهرت برای من و رزا که همیشه تنها بودیم خیلی خوب و موثره
حمید: بالاخره که باید بریم
آهی میکشمو میگم: این حرفا چیه حمید؟... کجا باید برید... من همه چیز رو درست میکنم تو نگران نباش
حمید: آجی من میخوام کار کنم... خوشم نمیاد سربار کسی باشم... همین الان هم کلی بهت بدهکارم
-حمید اون پولا رو بعدا بهم برمیگردونی فعلا دوست دارم درس بخونی
حمید: ولی آجی.....
میپرم وسط حرفشو میگم: حمید تو وقتی درس بخونی میتونی کم کم در کنارش هم کار کنی... من الان ازت هیچ پولی نمیخوام بعد از اینکه درست تموم شد اون پول رو بهم برگردون
حمید: اینجوری که خیلی طول میکشه
-قرار بود بهم برگردونی ولی زمانش که مشخص نبود... حمید به فکر آینده ی خودت و هاله باش من به اون پول هیچ احتیاجی ندارم... دوست دارم تا قبل از اینکه بری دانشگاه فقط و فقط درس بخونی... وقتی هم رفتی دانشگاه تو شرکت کمک حالمون باش.. خودم یا رزا تو رو با کارای شرکت آشنا میکنیم
حمید با خجالت میگه: حتی اگه رشتم مرتبط به شرکت نباشه
-آره عزیزم... حتی اگه رشته ات متفاوت باشه باز کسایی هستن که راهنماییت کنند
حمید: آجی من باورم نمیشه همه چیز داره درست میشه
بعد با بغض میگه: هر چند بعد از مرگ مادرم
دلم میگیره اما سعی میکنم لبخند بزنم... با لبخند میگم: حمید مطمئن باش خدا هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمیده...حکمتی توی رفتن پدر و مادرامون بود که ما ازش بیخبریم
حمید هم سری تکون میده و میگه: حق با توهه آجی... ولی آجی من و هاله از این به بعد کجا زندگی کنیم
با تعجب میگم: خوب معلومه با من
حمید با خجالت میگه: آجی روژان بالاخره تو هم یه روز ازدواج........
میپرم وسط حرفشو میگم: تو نگران اون ماجرا نباش... همه چیز رو به دست من بسپر... در هر شرایطی شماها باید با من بمونید... فقط من باید بتونم سرپرستی شما رو به عهده بگیرم که دست عموته
یکم نگران این ماجرا هستم یعنی به یه دختر مجرد سرپرستی دو تا به رو میسپرن... با خودم میگم: اگه به من نسپردن میگم عمو کیوان سرپرستیشون رو قبول کنه اونوقت باز هم میتونند با من زندگی کنند... با صدای حمید به خودم میام
با لبخند میگه: آجی پس خیالم راحت باشه؟
-آره گلم... برو با خیال راحت زندگی کن اصلا هم به این چیزا فکر نکن... در مورد مادرت هم کمتر غصه بخور... چون مادرت هم راضی به ناراحتیت نیست
با لبخند میگه: مرسی اجی... من خیلی خوشحالم که تو رو دارم
با مهربونی میگم: من هم خیلی خوشحالم که یه داداشه گل دارم... بهتره یه خورده استراحت کنی
حمید سری تکون میده و میگه: باشه آجی
با خارج شدن حمید از اتاق نگاهی به هاله میندازمو وقتی که از خوابیدنش مطمئن میشم از اتاق خارج میشم تا رزا رو پیدا کنم... به سمت سالن میرم که میبینم مریم و ماهان رو به روی هم نشستنو با هم حرف میزنند... خبری از ماکان و رزا و کیارش نیست
یه سلام به دو نفرشون میدم که هر دوتاشون دستپاچه میشن با تعجب نگاشون میکنمو میگم: چیزی شده؟
ماهان زودتر به خودش میادو سلامی میکنه و میگه: نه... بیا بشین
مریم هم جواب سلامم رو میده... متعجب از رفتارشون میپرسم: حالتون خوبه؟
هر دو سری تکون میدنو مریم میگه: کاری داشتی روژان
یاد رزا میفتم و میگم: آره دنبال رزا میگردم میدونی کجاست؟
مریم: گفت میره تو حیاط یه هوایی تازه کنه
با خودم میگم مگه قرار نبود بره با کیارش صحبت کنه
با ناراحتی میگم: ماکان و کیارش کجان؟
ماهان: ماکان هنوز خوابه... کیارش هم رفته خونشون
با داد میگم: رفته خونشون
ماهان و میریم با تعجب نگام میکنند و ماهان میگه: آره.. مگه مشکلیه؟
یه لبخند تصنعی میزنمو میگم: نه... ولی بی معرفت یه خداحافظی هم نکرد
ماهان آهی میکشه و میگه: قراره چند روز دیه بیاد واسه همیشه خداحافظی کنه
کنار مریم میشینمو میگم: کیارش داره زود تسلیم میشه
ماهان با اخم مگه: کیارش همه چیز رو برام تعریف کرد.... تو که نمیدونی خواهرت چه بلایی سرش آورده؟
مریم: مگه چی شده؟
ماهان: بعدا واست تعریف میکنم
با تعجب بهشون نگاه میکنم این دو تا از کی اینقدر باهم صمیمی شدن... وقتی تعجب من رو میبینند خودشون رو به اون راه میزنند
به روی خودم نمیارمو با ناراحتی میگم: ماهان من همه چیز رو میدونم... رزا اون موقع تو شرابط روحیه خوبی نبود
ماهان با عصبانیت میگه: یعنی میخوای بگی این حق رو داشت که همه چیز رو سر اون کیارش بدبخت خالی کنه
با ناراحتی میگم: نه این حق رو نداشت ولی فکر نمیکنی کیارش یکم داره عجولانه تصمیم میگیره
ماهان با ناراحتی میگه: اگه من هم به جاش بودم میرفتم، وقتی فکر کنی دختر مورد علاقت ازت متنفره دیگه دلیلی واسه موندن نمیمونه
-ولی رزا از کیارش متنفر نیست
مریم با لبخند و ماهان با تعجب نگام میکنه
مریم: از اول هم از تو چشماش معلوم بود که کیارش رو دوست داره
ماهان: پس دلیل اون برخوردا... دلیل بهم زدن مراسم
-این علاقه از سفرهای بعدی به وجود میاد... از اول نبوده... دلیل برخورداش هم پنهون کاریهای کیارش در مورد مشکلاتی که من داشتم بود... نمیتونست راحت کیارش رو ببخشه
ماهان با اخم میگه: تمام این مدت میدونستی؟
-فکر میکردم یه علاقه ی سادست... خودم هم نمیدونستم تا این حده... امروز بهم ماجرا رو گفته
ماهان سری تکون میده و میگه: بیچاره کیارش... تمام این مدت فکر میکرد رزا به سختی تحملش میکنه
مریم نگاهی به ماهان میندازه و میگه: بهتره کیارش رو برگردونی
ماهان: اما اگه من برم اون حرفامو باور نمیکنه... فکر میکنه برای اینکه از ایران نره ما این نقشه رو کشیدیم... دلیل اینکه کیارش تا حالا هم مونده اصرارای من و ماکان بود که میگفتیم رزا بالاخره قبولت میکنه
آهی میکشمو میگم: بهتره رزا رو هم با خودت ببری
ماهان با تعجب میگه: یعنی میاد؟
-الان میخواست با کیارش حرف بزنه اما وقتی هاله و حمید رو بالا آورد دیدم ناراحته... حالا دلیله ناراحتیشو میفهمم
ماهان با ذوق از جاش بلند میشه و میگه: رزا رو صدا کن... میرم آماده شم.... باورم نمیشه بالاخره کیارش میتونه به آرزوش برسه
با گفتن این حرف به من و مریم مهلت حرف زدن نمیده و سریع ازمون دور میشه

با لبخند نگاش میکنم... به سمت مریم برمیگردمو میگم: مریمی من میرم رزا رو صدا کنم
با مهربونی لبخندی میزنه و میگه: باشه گلم
به سمت حیاط میرم تا رزا رو صدا کنم... وقتی به حیاط میرسم رزا رو گوشه ی حیاط با چشمای خیس میبینم... از دیدن رزا تو این وضع ناراحت میشمو با ناراحتی به سمت رزا میرم... همین که منو میبینه به سرعت به طرفم میادو خودش رو توی بغلم پرت میکنه و با گریه میگه: روژان، کیارش رفت
با اخم میگم: رزا چرا اینجوری میکنی؟
رزا: اون دیگه من رو نمیخشه... وگرنه اینطور نمیرفت
-رزا با ماهان صحبت کردم... قرار شد بری با کیارش صحبت کنی
رزا سریع از بغلم میاد بیرونو میگه: روژان من نمیتونم
با مهربونی میگم: آجی تو میتونی... مگه نمیگه دوستش داری پس از چی میترسی؟
رزا: اگه قبولم نکنه... اگه پسم بزنه
-قبولت میکنه... مطمئن باش قبولت میکنه... حتی رفتنش هم به خاطر خودته... اون فکر میکرد وجودش باعث آزارت میشه
رزا با ناراحتی مبگه: اوایل شاید ولی وقتی فهمیدم اون بلاها به دستور کیارش سرم نیومده نظرم عوض شد
-پس برو همه چیز رو بهش بگو... اون فکر میکنه ازش متنفری
با چشمای خیسش تو چشمام زل میزنه و میگه: تو اینا رو از کجا میدونی؟
-ماهان بهم گفت
زیر لب زمزمه میکنه: بیچاره کیارش... خیلی آزارش دادم
با لبخند میگم: از این به بعد جبران کن
میخواد چیزی بگه که یهو ساکت میشه
با نگرانی میپرسم: رزا چیزی شده؟
رزا: روژان نکنه کیارش دوباره اشتباهات گذشتش رو تکرار کنه
-خیالت راحت...من مطمئنم چنین چیزی اتاق نمیفته... فقط گذشته ها رو فراموش کن و به حال فکر کن
رزا با ناراحتی میگه: ای کاش از اول قبول میکردم... مادرم آرزو به دل از دنیا رفت
-رزا اشتباه نکن... اگه همون موقع قبول میکردی چون این ازدواجت اجباری بود از کیارش متنفر میشدی
رزا کمی فکر میکنه و میگه: حق با توهه... و.قتی به من آزادی داده شد و حق انتخاب پیدا کردم تازه تونستم خوبیهای کیارش رو ببینم... اما دلم برای مادرم خیلی میسوزه
-رزا اگه اون موقع ازدواج میکردی مادرت با عذاب وجدان زندگی میکرد... عذاب وجدان بخاطر اینکه نتونست کمکی بهت بکنه... خودت رو ناراحت نکن... مادرت هم از خوشحالیت خوشحاله
رزا: روژان تو این مدت کم خیلی بهش عادت کرده بودم... الان خیلی دلتنگشم
با ناراحتی ادامه میده: خیلی دیر رسیدم
آهی میکشمو میگم: رزا آروم باش... نمیگم بهش فکر نکن چون نمیشه ولی میگم قدر داشته هات رو بیشتر بدون... درسته مادرت دیگه کنارت نیست ولی تو عشقت رو داری... من و بقیه هم که هستیم... هر چند جای خالی مادرتو پر نمیکنیم اما حداقل تلاشمونو میکنیم تا راحت تر با نبود مادرت کنار بیای
رزا با لبخند میگه: مثله همیشه آرومم کردی... مرسی روژان
با مهربونی میگم: تو هم خیلی وقتا آرومم کردی
رزا میخواد چیزی بگه که ماهان میرسه و با لبخند میگه: رزا بالاخره قبول کردی؟
رزا با خجالت سرشو پایین میندازه میگه: شرمنده که اینطور شد
ماهان با مهربونی بهش خیره میشه و میگه: کیارش خوشبختت میکنه... مطمئن باش
بعد از یکم حرف زدن ماهان و رزا از ویلا خارج میشنو من هم به سمت سالن میرم... همینکه وارد سالن میشم چشمم به مریم رو میفته که متفکر به رو به رو خیره شده... با تعجب نگاش میکنمو به سمتش میرم

چشمم به مریم رو میفته که متفکر به رو به رو خیره شده... با تعجب نگاش میکنمو به سمتش میرم
-مریم
متوجه نمیشه... دستمو میذارم رو شونشو میگم: مریم...
مریم به خودش میادو میگه: ها... چی شده؟
اخمام میره توهمو میگم: مریم انگار یه چیزت شده
مریم لبشو به نشونه ی لبخند کج میکنه که به هر چیزی شباهت داره به جز لبخند... بعد با شادیه ساختگی میگه: دیوونه شدیا
با جدیت نگاش میکنمو رو مبل رو به روییش میشینمو با اخم میگم: مریم منو احمق فرض کردی... من با یه نگاه میتونم بفهمم الان شادی یا ناراحت... بهم بگو چت شده؟
مریم با ناراحتی سرشو پایین میندازه و میگه: روژان نپرس... نپرس که نمیتونم بگم
-مریم آخه چی شده؟ من نگرانتم... تو این یه روزی که نبودم چی شده که تو اینقدر تغییر کردی؟
مریم با ناراحتی از جاش بلند میشه که باعث میشه من هم سریع بلند بشمو مچ دستشو بگیرمو بگم: موضوع ماهانه.. درسته؟
مریم رنگش میپره و اشک تو چشماش جمع میشه
با بهت نگاش میکنم... یعنی واقعا موضوع ماهانه؟... مچ دستش رو از دستام خارج میکنه و به سمت حیاط میدوه... خودم رو روی مبل پرت میکنمو سرمو بین دستام میگیرم... باورم نمیشه... یعنی مریم هم از ماهان خوشش اومده؟ آخه مگه میشه این دو نفر توی این مدت کم اینطور بشن... مگه مریم نامزد نداره... خدایا دارم از دست همه شون دیوونه میشم... اون از رزا... این هم از مریم.. خودم هم که اصلا بلاتکلیفم نمیدونم جدیدا چه مرگم شده... اول از همه از پله ها بالا میرمو یه سر به اتاق میزنم... هاله آرومه آروم خوابیده... نگاهی به حمید میندازم که روی کاناپه به خواب رفته... یه پتوی اضافه برمیدارمو روی حمید میندازم... یه خورده رو تخت کنار هاله میشینمو نگاش میکنم... آروم آروم طوری که بیدار نشه نوازشش میکنم... دلم میخواد پیشه مریم برم اما حس میکنم یه خورده به تنهایی نیاز داره... آهی میکشم و با ناراحتی به آینده فکر میکنم... آخر این ماجراها چی میخواد بشه... تحمل شکست اطرافیانم رو ندارم... بعد از حدود نیم ساعت از جام بلند میشمو از اتاق خارج میشم... فکر میکنم شاید الان دیگه مریم بتونه برام حرف بزنه... البته امیدوارم.. به سمت حیاط حرکت میکنم... وقتی به حیاط میرسم مریم رو نمیبینم... از آقا جعفر در مورد مریم میپرسم که میگه مریم به پشت ساختمون رفته... سری تکون میدمو به همون سمت میرم... مریم روی سنگ بزرگی که کنار دیواره نشسته سرش رو هم روی پاهاش گذاشته... با نزدیک شدن من سرشو بالا میاره ...با دیدن من میگه: روژان دارم دیوونه میشم... من نمیخواستم اینجوری بشه... باور کن
سری تکون میدمو میگم: مریم چرا داری خودت رو عذاب میدی... حرف بزن خودت رو سبک کن... من که نمیخوام سرزنشت کنم
مریم: روژان حال بدی دارم
با مهربونی میگم: چرا گلم؟
مریم: روژان به عشق در یک نگاه اعتقادی داری؟
با لبخند میگم: مهم نیست من به چه چیزی معتقدم مهم خودتی؟ راحت باش گلم... اگه من چیزی رو قبول نداشته باشم دلیل نمیشه که اون کار درست یا اشتباه باشه... مهم اینه که تو به چه چیز اعتقاد داری؟
مریم: روژان خودم هم تعجب میکنم... من اصلا تو خط عشق و عاشقی نبودم نمیدونم چی شد... همون روز که ماهان رو دیدم برای اولین بار دلم خواست که جلوی یه پسر دیده بشم
مریم با خجالت نگاهی بهم میندازه وقتی میبینه چیزی نمیگم انگار یه خورده آروم میشه... حس میکنم فکر میکرد الان سرزنشش میکنم.. اما من فقط و فقط با لبخند نگاش میکنم... هر چند دلم نمیخواست اینجوری بشه ولی الان که شده باید خونسرد باشم و درست فکر کنم
---------------------

مریم که خیالش از بابت من راحت شده ادامه میده و میگه: روژان وقتی نگام به نگاهش افتاد توی نگاه رنگ شبش غرق شدم... هیچ وقت اینطور نشده بودم... وقتی با لبخند بهم سلام کرد برای اولین بار از جنس مخالف خجالت کشیدم... قلبم اونقدر تند میزد که خودم هم باورم نمیشد... وقتی از اول مسیر تا ویلا همینجور از آینه نگاهم میکرد دلم میخواست من هم نگاش کنم... هر چند از تعریفایی که از تو شنیده بودم سعی میکردم بی تفاوت جلوه بدم اما حس میکنم زیاد هم موفق نبودم... همه ی این سرگردمیها یه طرف احساس عذاب وجدان هم یه طرف... عذاب وجدان بدجور داغونم میکرد... وقتی محبتش رو نسبت به هاله و حمید میدیدم کیف میکردم... با همه ی اینا خیلی سعی کردم از ماهان دوری کنم...
با بغض میگه: اما نشد... روژان هر بار اتفاقی میفتاد که من و ماهان باهم روبه رو میشدیم... ماهان دقیقا نقطه مقابله شایان بود... نمیگم همه ی اخلاقاش خوبه ولی من خیلی از رفتارش رو میپسندیدم...
با هق هق میگه: ولی با همه ی اینا من نمیخواستم خیانتکار باشم... اما دارم به شایان خیانت میکنم... هر چند از اول بهش گفتم دوستش ندارم اما دارم بهش خیانت میکنم... روژان خیانت این نیست که جسمت رو در اختیار کسی دیگه ای جز همسرت قرار بدی بعضی موقع اگه با فکر کردن به کسه دیگه هم به همسرت خیانت میکنی
حرفاشو قبول دارم... اما باید دلداریش بدم... کنار مریم میشینمو دستمو روی شونه هاش میذارمو میگم: مریم آروم باش....
مریم: آخه چه جوری آروم باشم... روژان امروز ماهان بهم گفت دوستم داره
با دهن باز به مریم نگاه میکنم... مگه میشه به این زودی عاشق بشن... هر چند قیافه ماهان از همون اول داد میزد اما باز فکر نمیکردم با شنیدن نامزدی مریم دیگه پا پیش بذاره
مریم: روژان بگو چیکار کنم؟ تو رو خدا تو بگو چی درسته... چی غلط... من دیگه هیچی نمیدونم
آهی میکشمو میگم: مریم من از اول هم با ازدواجت با شایان مخالف بودم هنوز هم دیر نشده میتونی نامزدی رو بهم بزنی
مریم: نمیتونم روژان... بخاطر حاله بابام هم که شده باشه نباید این کارو کنم
-مریم اگه پدرت بفهمه که تو اینقدر از شایان بدت میاد محاله بذاره این ازدواج سربگیره... تو حتی در مورد رفتارای بد شایان هم چیزی به خونوادت نگفتی
مریم: روژان من میتونم ماهان رو فراموش کنم
با داد میگم: چرا نمیفهمی... موضوع الان ماهان نیست... موضوع آیندته چه ماهان تو زندگیت باشه... چه ماهان تو ندگیت نباسه تو با شایان بدبخت میشی
مریم: اما.....
-اما چی؟... ها......... به من بگو اما چی؟.... تو اون مریمی هستی که همیشه من رو راهنمایی میکرد... همیشه بهم کمک میکرد... تو واقعا خودتی که امروز بدون جنگیدن تسلیم شدی؟
مریم با ناراحتی میگه: روژان از من نخواه... من حاضرم جونم رو هم برای خونوادم بدم... عشق که دیگه چیزی نیست
پوزخندی میزنمو میگم: اشتباه تو همین جاست که فکر میکنی ارزش عشق از جونمون هم پایین تره... اگه فکر میکنی عشق هیچ چیز نیست پس برو با شایان ازدواج کن... چون اینی که تو میگی عشق نیست یه هوس زودگذره... عشق مقدسه... آدم رو له اوج میبره... به آدما زندگی میده...... با عشق آدم اونقدر قدرت پیدا میکنه که میتونه در برابره یه دنیا بجنگه... من کار ندارم که تو و ماهان چطور توی این مدت کم ادعای عاشقی میکنید... اما میگم اگه این عشق عشقه باید حداقل تلاشتو بکنی... انتخاب با خودته... اگه میخوای زندگیتو تباه کنی با خودته اما اینو یادت باشه که در آینده پدرت با دیدن بدبختی تو داغون میشه و میشکنه... خرد میشه و هیچ کاری نمیتونه بکنه... یه عمر هم خودش رو سرزنش میکنه که من زندگیه دخترم رو خراب کردم
------------------

مریم: روژان عشق همیشه موندن و بهم رسیدن نیست... بعضی موقع آدما باید از خودشون بگذرن تا عشقشون موندکار بشه... من عاشق ماهانم اما حاضر نیستم برای رسیدن به عشقم یه دنیا رو فدا کنم... درسته عشق مقدسه اما وقتی بخاطر عشق دل چندین نفر رو بشکونی اون عشق نفرت انگیز میشه
اشک تو چشمام جمع میشه و میگم: مریمی دوست ندارم اینجوری ببینمت... تو خیلی خوبی... من هیچوقت نمیتونم مثله تو خوب باشم
مریم: روژان تو از من هم خوب تری... اگه من جای تو بودم هیچوقت نمیتونستم مثله تو از هاله و حمید و رزا دفاع کنم... من فقط چند روز پیش شون بودم برام خیلی سخت بود... تو خودت هم از خودت گذشتی... خیلی وقته که خودت رو فراموش کردی
نمیتونم مریم رو اینقدر افسرده ببینم... دلم بدجور گرفته
با آه میگم: ماهان چه جوری بهت اعتراف کرد؟
با لبخند تلخی میگه: با همه ی عشقی که بهش داشتم ولی سعی میکردم باهاش عادی و حتی تا حدودی سرد برخورد کنم... اما اون تمام مدت نگاش دنبال من بود... من حس میکردم که بهم زیادی توجه میکنی... اما سعی میکردم پا رو احساسم بذارم تا اینکه امروز بهم اعتراف کرد... میخواستم بهش جواب منفی بدم اما نشد.. بهم گفت که میدونه به شایان علاقه ای ندارم... بهم گفت الان از من جواب نمیخواد
-چی شد اونقدر باهاش صمیمی شدی؟
مریم میگه: باورت میشه خودم هم نمیدونم چه جوری شد اونجور صمیمی شدم
-مریم عشق تو و ماهان خیلی زود شروع شده... به نظرم دارین خیلی سریع پیش میرین... این اصلا درست نیست
مریم آهی میکشه و میگه: وقتی جوابم منفیه دیه چه فرقی میکنه
-من میگم تو این مدت یه خورده ماهان رو بشناس... تو رفتاراش دقیق شو...
مریم میپره وسط حرفمو میگه: من میم جوابم منفیه تو میگی یکم بشناسش
- مریم مگه نمیگی جوابت منفیه؟
مریم سری تکون میده
-خوب... پس با یه شناخت ساده از ماهان جوابت تغییر نمیکنه
مریم: آخه چه فایده داره
-حداقل فایدش اینه که فردا تو زندگی هی حسرت خوبیهای ماهان رو نمیخوری شاید با توجه به رفتارای بد ماهان کلا نظرت بهش عوض شد و تو زندگیت راحت تر فراموشش کردی
زیرلب زمزمه میکنه: فکر نکنم بتونم فراموشش کنم... اما باشه سعیمو میکنم که ماهان رو بیشتر بشناسم له قول تو شاید اصلا اونی نباشه که من تو ذهنم ازش دارم
سری تکون میدمو میگم: آفرین درستش هم همینه
مریم: شرمندتم.. اومدم اینجا بهت کمک کنم اما بیشتر اسباب زحمتت شدم
با اخم میگم: این حرفا چیه؟... تو بهترین دوست من هستیو تو بدترین شرایط کنارم بودی... الان نوبت منه که جبران کنم
مریم میخواد چیزی بگه که میگم: دختر خوبی باش و رو حرف کوچیکترت حرف نزن
مریم چند ماهی از من بزرگتره... میخنده و میگه: دختره ی لوس
با شیطنت میم: آلزایمر گرفتیا... جدیدا صفتای خودت رو به من قالب میکنی
مریم با خنده میگه: دیروز کجا بودی؟ نگرانت شدیم... همه مجبور شدیم به رزا دروغ بگیم ولی خودمون بدجور نگران بودیم
ماجرا رو با سانسور قسمتهای مربوط به ماکان تعریف میکنم... بعد از تموم شدن حرفام مریم میگه: عجب شانسی داری تو... از وقتی اومدی اینجا هر چی بلا بود سر تو نازل شد فکر کنم آه و نفرین استادا بالاخره کار دستت داد
با اخم میگم: ولی برای تو و رزا که بد نشد
با خنده میگه: برای تو هم که بد نشده مثله اینکه احمد رو فراموش کردی
با داد میگم: اه... مردشورشو ببرن

با اخم نگاش میکنمو ادامه میدم: چرا خوب خوباش به شما میرسه...هر چی کور و کچلش به منه بدبخت
مریم: مگه احمد کور و کچل بود؟
-نه بابا... ولی چیزی از کور و کچل هم کم نداشت
مریم با جدیت میگه: وقتی بهت میگفتم آدم باش گوش نمیکردی الان باید ترشیت بندازیم
با لحن غصه دار میگم: یعنی هیچ راهی وجود نداره؟
مریم خندش میگیره میگه: حالا عیبی نداره این ماکان هنوز مونده... فقط یه خورده بداخلاقه و دست بزن داره که اونم سر زندگی درست میشه... ماکان واسه تو... نظرت چیه؟
خندم میگیره اگه خبر داشت ماکان بهم پبشنهاد داده صد در صد از تعجب دهنش باز میموند...میخوام چیزی بگم که میگه: اه... اینم که نمیشه... دختردایش قبلا تورش کرده
ته دلم خالی میشه... نمیدونم چرا با این حرف مریم ناراحت میشم هر چند سعی میکنم خونسرد باشم ولی نمیدونم چرا نمیتونم... اگه ماکان من رو دوست داره پس دختردائیش کجای کاره؟
مریم یه خورده فکر میکنه و میگه: من میگم همین ماکان رو بچسب نهایتا میشی زن دومش... از ترشیدگی که بهتره
نمیدونم چرا با شنیدن این حرفا یه احساس بدی بهم دست میده اما سعی میکنم بخندم
با خنده ی ساختگی میگم: برو توی اتاق هاله اینا تا هم یه خوره استراحت کنی هم تنها نباشی
با شیطنت میگه: یعنی میخوای فکر کنی چه جوری ماکان رو به دام بندازی؟
-مگه جک و جونوره؟
مریم: پس نه فکر کردی آدمه... هر چند واسه ی تویی که آدم نیستی بهترین گزینه همینه
-من فرشته ام... باید با یه فرشته ازدواج کنم
مریم: برو بابا... عزرائیل هم از ترس نزدیکیهات پیداش نمیشه
یه نیشگون از بازوش میگیرمو میگم: نه... اینجور که معلومه دیگه زبون خوش حالیت نمیشه... باید از راه عملیش وارد بشم
میخوام یه نیشگون دیگه بگیرم که از جاش بلند میشه و با دو ازم من دور میشه
همونجور که میدوه با خنده میگه: همیشه حقیقت تلخه
لبخندی میزنم و هیچی نمیگم... حرفای رزا بدجور ذهنمو مشغول کرد... به سمت ساختمون حرکت میکنم... وقتی به سالن میرسم فقط ماکان رو میبینم... که روی مبل نشسته و اخماش تو هم رفته و با چند تا دفتر کلنجار میره با اخم جلو میرمو و میگم: ماکان تو اینجا چیکار میکتی؟
سرشو بالا میاره ...با تعجب نگام میکنه و میگه: دارم به کارای کارخونه میرسم... مگه مشکلیه؟
رو مبل رو به روییش میشینمو میگم: تو الان باید توی رختخوابت باشی... برو توی اتاقت استراحت کن
ماکان یه لبخند میزنه و میگه: نمیتونم خیلی کار دارم... توی این چند روزه نتونستم به کارام برسم
-مگه نگفتی کاراتو کسه دیگه ای انجام میده
دوباره سرشو میاره پایینو به دفترا ناهی میندازه و میگه: درسته... ولی باید یه نظارت کلی هم داشته باشم
-هر وقت ماهان اومد بگو انجامشون بده
ماکان: اگه بخوام به ماهان بسپرم که تا دو هفته ی دیگه هم آماده نمیشه... از بس بی خیاله... دقیقا مثله جنابعالی
-درستش هم همینه ... آدم باید از زندگیش لذت ببره
ماکان همونجور که به کارش میرسه با لبخند میگه: اگه درستش اینه پس باید به فکر ورشکستگی هم باشی
-بیخیال بابا
با شیطنت ادامه میدم: خدا که رزا رو بیخودی بهم نداده
لبخندش پررنگ تر میشه و میگه: ما بچه های بزرگتر چه عذابی که از دست شما کوچیکترا نمیکشیم
-من که مایه افتخار آجیم هستم حتما ماهان بچه ی بدیه... میخوای دعواش کنم؟
ماکان: کاملا معلومه که رزا اصلا از دستت حرص نمیخوره... لازم نکرده دعواش کنی یکی باید خودت رو دعوا کنه... راستی رزا کجاست؟ از جعفر پرسیدم گفت با ماهان بیرون رفتن
-اوهوم... خونه کیارش رفتن
با تعجب نگام میکنه و میگه: یعنی چی؟
ماجرا رو براش تعریف میکنم وقتی حرفام تموم میشه میگه: پس بالاخره راضی شد...
-اوهوم... کیارش بعد از ازدواج تو روستا زندگی میکنه؟
ماکان سری تکون میده و میگه: آره... قرار بود اگه کیارش موندنی شد تو کارخونه کار کنه
با ناراحتی میگم: با اینکه از این ازدواج راضیم... ولی باز دلم میگیره... بعد از ازدواج رزا خیلی دلتنگش میشم
اخماش تو هم میرهو دفتر رو میبنده و میگه: اونوقت چرا؟ شما قرار نیست جایی برین پس دلتنگ کسی هم نمیشین
-همه ی خونه و زندگی من تهرانه... اینجا بمونم چه غلطی کنم؟
ماکان با جدیت میگه: بعد از ازدواجت همه ی خونه و زندگیت همینجاست
-ماکان من دارم روی پیشنهادت فکر میکنم اما نمیتونم بگم جوابم صد در صد مثبته
ماکان: تا هر چقدر که دوست داری فکر کن... ولی من جواب منفی قبول نمیکنم
با اخم میگم: تو خیلی بهم زور میگی
با نیشخند میگه: روی تو فقط اینجوری جواب میده
-چقدر هم که جواب داد
میخواد چیزی بگه که از روی مبل بلند میشم... بالای سرش میرمو میگم: برو استراحت کن... من تو بخش حسابداری واردم
ماکان با خنده میگه: یعنی الان نگرانمی؟
با اخم میگم: کی گفته نگرانتم... بالاخره این بلا بخاطر من سرت اومده پس باید یه جور جبران کنم
ماکان با دلخوری میگه: روژان خیلی بی احساسی
-این جمله رو چند باری از زبونت شنیدم
ماکان با ناراحتی سری تکون میده و از جاش بلند میشه... دفترا رو برمیداره و میگه: بیا تو اتاقم... من یکم استراحت میکنم تو هم کارا رو انجام بده... هر جا هم به مشکل برخوردی از من بپرس
پاسخ
#3
باشه ای میگمو پشت سرش راه میفتم... به سمت اتاقش میریمو در رو باز میکنه و داخل میشه
با خنده میگم: من همه جا شنیدم خانما مقدم ترن
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: خوبه خودت داری میگی خانما... تو که هنوز بچه ای
همبنجور که حرف میزنه رو کاناپه میشینه
با حرص میگم: جنابعالی هم بابابزرگی...........

با این حرفم پخی میزنه زیر خنده و میگه: بیا بغلم بشین تا بگم باید چیکار کنی؟
با اخم میگم: لازم نکرده... خودم که بیسواد نیستم جنابعالی برو بخواب حرفم نزن
از جاش بلند میشه و به طرف تختش میره و میگه: فقط به حساب کتابا گند نزن
چپ چپ نگاش میکنمو میگم: یکی از دوستای بابام حسابدار بود منم یه مدت رفتم پیشش یه چیزایی سرم میشه
رو تخت دراز میکشه و میگه: پس انجام بده ببینم چیکار میکنی
-باشه... تو بخواب بذار من به کارام برسم
ماکان: خوابم نمیاد... خیلی خوابیدم
همونجور که به کارام میرسم میگم: چشماتو ببندو استراحت کن
ماکان: حالا نمیشه با چشمای باز استراحت کنم
با حرص میگم: هر غلطی دلت میخواد بکن فقط حرف نزن... اشتباه میکنم
ماکان زیر لب میگه: بداخلاق
سرمو میارم بالا و بهش نگاه میکنمو میگم: همینه که هست به خودت رفتم
دوباره به کارم مشغول میشم... همینجور که دارم کارامو انجام میدم سنگینی نگاش رو روی خودم احساس میکنم... حس میکنم قلبم داره میاد تو دهنم... قبلنا اینجوری نبودم... خودم هم میدونم دارم عوض میشم.. حس میکنم دارم به ماکان وابسته میشم... یاد حرف مریم میفتم... ایکاش مریم در مورد دختردائیش چیزی نمیگفت... با فکر کردن به دختردائیش باز هم دلم میگیره... آهی میکشمو حواسمو به کارم میدم
ماکان: چی شده؟
با تعجب نگاش میکنمو میگم: چی؟
ماکان: چرا اینقدر تو فکری؟
-چیزی نیست دارم به کارا میرسم
ماکان: کاملا معلومه... حدود 10 دقیقست به دفتر خیره شدی و هیچ کاری نمیکنی
با خونسردی میگم: داشتم فکر میکردم دارم درست انجام میدم یا نه
ماکان پوزخندی میزنه و میگه: بعد اون آهی که آخرش کشیدی چی بود
با اخم میگم: مطمئنی که سرت به جایی نخورده... آه کجا بود داشتم نفس میکشیدم
ماکان با جدیت میگه: روژان منو چی فرض کردی؟
با شیطنت میگم: بذار فکر کنم....... هوم.... به هیچ نتیجه ای نرسیدم... بعدا بهت میگم
ماکان میخواد چیزی بگه که میگم: ساکت... باید به کارام برسم
با حرص میگه: من که بالاخره از زیر زبونت میکشم
جوابشو نمیدمو به بقیه کارام میرسم... قسمت آخرش تراز نمیشه... داره بدجور با اعصابم بازی میکنه
با نشستن کسی کنار خودم به خودم میام
با تعجب به ماکان نگاه میکنم که میگه: چیه؟ اینقدر با این دفتره کلنجار میری که هر چی صدات کردم متوجه ی من نشدی
با حرص میگم: این قسمت تراز نمیشه
با خونسردی نگاهی به عددا میندازه و بعد از مدتی یه لبخند میزنه و میگه: عقل کل اینجا رو اشتباه نوشتی... هی من میگم حواست پرته باز بگو نه
به اونجایی که اشاره میکنه نگاه میکنمو با اخم دفترو ازش میگیرم... اون قسمت رو درست میکنمو میگم: برو بابا... دلت خوشه ها... همه اشتباه میکنند یه بار هم من
ماکان: خوشم میاد که خودت رو زود تبرئه میکنی
دوباره بلند میشه و به طرف تختش میره و دراز میکشه... لعنتی... باز بهم خیره میشه
با عصبانیت میگم: میشه بهم خیره نشی... ادم تمرکزش رو از دست میده
یه لبخند میزنه و میگه: زن آیندمی دلم میخواد نگات کنم
با خشم میگم:بچه پررو... برو اون دختردائیت رو نگاه کن...چه گیری به منه بدبخت دادی
ماکان:اول بذار خیالم از بابت تو راحت بشه... بعد میرم به اون هم نگاه میکنم
با اخم میگم: خیالت از بابت من هیچوقت راحت نمیشه... پس برو با همون دختره ی لوس و ننر ازدواج کن
لبخندش پررنگ میشه و میگه: اول تو... بعد اگه دلم بخواد با اونم ازدواج میکنم
با جیغ میگم: ماکان
لبخندش پررنگتر میشه
ماکان: وقتی تو راضی هستی که اشکال نداره
-من میگم فقط همونو بگیر... دور من رو خط بکش
ماکان: نه دیگه نمیشه... من این فداکاری رو میکنم تا تو رو از بی شوهری نجات بدم
با اخم میگم: من نخوام جنابعالی فداکاری کنی کی رو باید ببینم
ماکان: هوم... هیچ راهی نداره باید بخوای... راستی نمیخوای به عموت در مورد ازدواج رزا بگی
یاد عمو میفتم... زیاد حوصلشو ندارم.... مخصوصا حوصله ی اون پسره ی اخموش رو... صد مرحمت به ماکان، اردلان که اصلا از بس اخم میکنه ابروهاش تو هم گره خورده... یادمه آخرین بار که ایران اومده بودن عمو از من خواستگاری کرده بود ولی بابا همون لحظه جوابه منفی رو بهشون داده بود... دلیلش هم این بود که این دو نفر زمین تا آسمون با هم فرق میکنند... راست هم میگفت اردلان جواب سلام من رو به زور میداد... خیلی خودش رو بالا میگرفت... با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: روژان کم کم دارم نگرانت میشما
با تعجب میگم چرا؟
ماکان: امروز چرا اینقدر تو فکری؟
-ای بابا... تو هم که فقط از من ایراد بگیر... در مورد عموم گفتی یاد آخرین باری که به ایران اومده بودن افتادم... به احتمال زیاد خبرشون میکنم ولی فکر نکنم بیان بعد از مرگ پدر و مادرم هم فقط به گفتن یه تسلیت خشک و خالی اکتفا کردن... بابام برادرش بود نیومد بعد برای ازدواج رزا بیاد... فکر نکنم
ماکان: پس دیگه چرا خبرشون میکنی؟
-زشته... بهتره خبرشون کنم فردا نگن چرا به ما نگفتین
ماکان: مگه چند نفرن؟
-تو این موقع سال اگه قرار باشه کسی بیاد فقط عمو و اردلانه... زن عمو استاد دانشگاستو نمیتونه بیاد
ماکان با تعجب میپرسه: اردلان؟
-اوهوم... پسرعمومه
ماکان: که اینطور... این اردلان چند سالشه؟
بالاخره کارم تموم میشه... دفتر رو میبندمو میگم: آخیش... تموم شد
ماکان با اخم میگه: جوابمو ندادی
-چی گفتی؟
ماکان: میگم این پسره چند سالشه؟
-کی؟
ماکان: روژان
-آهان... اردلان رو میگی... حدود 32 سال... دقیق نمیدونم باید همینقدرا باشه
ماکان اخماش میره تو همو میگه: احیانا که این پسره مجرد نیست
با خونسردی میگم: چرا اتفاقا مجرد هم هست

اخماش بیشتر تو هم میره... بعد از چند دقیقه سکوت میگه: اگه ایران بیان کجا میمونند؟
-خوب خونه ما... هتل که نمیرند
ماکان: خونه ی شما؟
-اوهوم
ماکان: اگه بیان روستا هم لابد تو ویلای شما میمونند؟
-ماکان عجب سوالایی میکنی؟ خوب آره دیگه
با جدیت میگه: لازم نیست خبرشون کنی
خندم میگیره و میگم: اونوقت چرا؟
با اخم میگه: خودت نمیدونی؟
با خونسردی میگم: خواستگاری تو از من باعث نمیشه که با همه اطرافیانم قطع رابطه کنم
با عصبانیت میگه: روژان رو اعصاب من راه نرو
اخمام تو هم میره و میگم: ماکان چرا حرف زور میزنی؟ اردلان پسرعمومه... هر چند من با اونا رابطه خوبی ندارم ولی وقتی ایران هستن تو خونه ی ما میمونند نمیتونم باهاشون بد برخورد کنم... بهشون بگم برید هتل چون یکی از خواستگارام خوشش نمیاد شما با من زندگی کنید
با عصبانیت میگه: من خوشم نمیاد با پسر غریبه تو یه خونه زندگی کنی؟
سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم و بعد با آرامش میگم: ماکان اونی که تو به عنوان پسر غریبه ازش یاد میکنی پسرعمومه و البته عموم هم همراهشه... در ثانی جنابعالی فعلا با من نسبتی نداری که داری اینطور تو زندگی شخصیم دخالت میکنی
با عصبانیت از جاش بلند میشه و میگه: روژان یه کاری نکن به زور تو رو به عقد خودم در بیارما... من مثله کیارش نیستم که بیخودی صبر کنم کلی حرف بشنوم آخرش هم دست خالی بمونم
نفسمو با حرص بیرون میدمو از جام بلند میشمو میگم: کارم تموم شد ترجیح میدم به اتاقم برم
ماکان با چند قدم خودشو به در میرسونه و در رو قفل میکنه
بعد از قفل کردن در به طرفم میادو میگه: هنوز حرفم تموم نشده
دوست ندارم عصبیش کنم سعی میکنم با ملایمت حرف بزنم... به آرومی میگم: ماکان چرا اینقدر اذیت میکنی؟ من کاری به کار اردلان ندارم
چشماشو باریک میکنه و میگه: یعنی اون داره؟
دوست دارم سرشو بکولم به دیوار... بعضی موقع خیلی سخته آدم از درون حرص بخوره و از بیرون سعی کنه آروم باشه... به سختی میگم: نه نداره... اون هم کاری به کار من نداره... این رو بفهم
ماکان: عموت که نقشه ای برای شما دو نفر نداره؟
-وای ماکان داری دیوونم میکنی... هر چی هیچی نمیگم باز حرفه خودت رو میزنی... اصلا میدونی چیه عموم من رو برای اردلان در نظر گرفته... حرفیه؟
ماکان با ناباوری نگام میکنه و میگه: شوخی میکنی... مگه نه؟
با اخم میگم: تو قیافه ی من آثاری از خنده و شوخی میبینی؟
ماکان با داد میگه: پس همه ی حرفات دروغ بود... اینکه کسی تو زندگیت نی.....
میپرم وسط حرفشو میگم: هیچی دروغ نبود... همونطور که گفتم کسی تو زندگی من نیست... تو خودت هم زورکی وارد شدی... عموم با بابام در مورد من و اردلان صحبت کرد اما بابام راضی نشدو جواب منفی داد
یکم آرومتر میشه اما باز صداش بلند تر از حد معموله
ماکان: چرا جواب منفی داد؟
با کلافگی میگم: ماکان
سعی میکنه با ملایمت صحبت کنه
ماکان: روژان خواهش میکنم بگو چرا؟ نکنه تو میخواستیش ولی چون بابات راضی نبود قبول نکردی
-ماکان حالت خوبه؟... من اگه میخواستمش از حقم دفاع میکردمو بابا رو راضی میکردم
ماکان: چرا بابات مخالفت کرد؟
-اردلان خیلی سرد و خشکه... بابام میگفت این دو تا اصلا بهم نمیخورن
خندم میگیره و میگم: خیلی به تو شباهت داره
با داد میگه: روژان
دستامو به علامت تسلیم بالا میارمو میگم: خودم هم از اردلان دل خوشی ندارم... همیشه خودش رو زیادی دست بالا میگیره... جواب سلام من رو هم به زور میده... وقتی بابام بهش جواب منفی داد با خونسردی بهم گفت برام مهم نیست من فقط به اصرار بابا راضی شده بودم
ماکان با اخم میگه: از بس احمق بوده
با این حرفش خوشحال میشم... هر چند به روی خودم نمیارم ولی وقتی از من تعریف میکنه ته دلم یه جوری میشه... حس میکنم دوستش دارم ولی هنوز مطمئن نیستم.. اما باز باید فکر کنم چون من و ماکان هنوز خوب همدیگه رو نمیشناسیم شاید فقط یه وابستگیه ساده باشه
ماکان: بهشون خبر بده ولی اگه اومدن همه رو به ویلای خودمون میاری... شنیدی؟
-اگه ایران بیان اینجا نمیمونند... شاید فقط برای مراسم به روستا بیان
ماکان با تعجب میگه: چرا؟
با پوزخند میگم: اومدن به روستا و یه روز موندن تو اینجا براشون کسر شانه... شخصیتشون رو زیر سوال میبره... مخصوصا اردلان و مادرش که اصلا راضی نمیشن
ماکان: مگه ثروتشون در حد شما نیست؟
-نه بابا... زن عموم تک فرزند یکی از آدمای سرشناس تهران بود... در نتیجه عموم کلی ثروتش زیادتر از پدرمه
ماکان: اگه اینقدر رابطشون باهاتون بده چطور راضی میشن به مراسم بیان؟
-شاید هم نیومدنو فقط یه کادویی فرستادن
ماکان با اخم میگه: یعنی تو ایران بیان ولی تو مراسم ازدواج برادرزاده شون نیان
-دلت خوشه ها... عموی من زیاد از رزا خوشش نمیاد
آهی میکشمو میگم: از همون بچگی زیاد رزا رو تحویل نمیگرفت من نمیفهمیدم که چرا با رزا اونجور برخورد میکنه اما بعد از مرگ پدر و مادرم و فهمیدن گذشته ی رزا همه چیز برام روشن شد... با همه ی اینا رزا همیشه با احترام با عموم و خونوادش برخورد میکرد... اگر هم به ایران بیان تنها دلیلش تفریح سالی یه بارشونه که بیشتر اوقات زن عمو نمیاد...
ماکان: پس به احتمال زیاد اگر ایران هم باشن نمیان
با نیشخند میگم: اونا با خونواده هایی که از خودشون پولدارتر باشه زیاد رفت و آمد میکنند... حتی اگه اون افراد تو بیابون زندگی کنند
ماکان با اخم میگه: منظورت چیه؟
-منظورم تو و خونوادته... بالاخره خیلی از عموم پولدارتر به نظر میرسید اگه در مورد شما بدونند حتما میان ولی از اونجایی که من نمیخوام در مورد شماها چیزی بگم نمیدونم پاشون به این روستا میرسه یا نه؟
ماکان: همون بهتر که نرسه
-چرا... اینا که خیلی به خودت شباهت دارن... احترام به خاطر پول... نظر شخصی جنابعالی مگه این نبود
ماکان: روژان
صداهایی از پایین به گوشم میرسه
با اخم میگم: ماکان فکر کنم رزا و ماهان برگشتن در رو باز کن ببینم چی شده؟
ماکان هم یکم به صداها گوش میده ...بعد سری تکون میده و میگه: فکر کنم حق با توهه
به سمت در میره و در رو باز میکنه... اول من و پشت سر من ماکان از اتاق خارج میشیم صدای کیارش و ماهان رو میشنوم... لبخندی رو لبم میشینه پس موضوع حل شد... نگاهی به ماکان میندازم اون هم با لبخند نگام میکنه و میگه: انگار همه چی درست شده
سری تکون میدمو میگم: بریم تو سالن ببینیم چه خبره
سری تکون میده و هر دو به طرف سالن حرکت میکنیم

وقتی به سالن میرسیم با دیدن کیارش و رزا که روی مبل کنار هم نشستن لبخند رو لبام پررنگ تر میشه
ماهان با دیدن من و ماکان میگه: ماکان باید به فکر دوماد کردن کیارش باشی... روژان تو هم برو جهزیه ی رزا رو آماده کن
رو مبل رو به روی کیارش و رزا میشینمو با اخم میگم: جهزیه واسه چی... همین که خودش رو بهتون میدم خیلیه
کیارش با عشق به رزا نگاه میکنه و میگه: من هیچی ازت نمیخوام همین که قبولم کردی یه دنیا ازت ممنونم
رزا با خجالت سرشو پایین میندازه و میگه: کیارش این حرفا چیه؟
-کیارش اونقدرا هم که فکر میکنی رزا تعریفی نیستا... از من گفتن بود فردا بخوای پسش بفرستی من قبول نمیکنما... قبول کردی تا آخر عمر بیخ ریشته
رزا با داد میگه: روژان
همه ازحرف من و داد رزا به خنده میفتن
کیارش با لبخند میگه: خودم تا آخر عمر نوکرشم
با جدیت میگم: من گفتم که فردا بامبول در نیاری... تازه دارم از دست داد و فریاداش راحت میشم
ماهان: خیالت راحت باشه این کیارش خر شد رفت
با شیطنت میگم: حس میکنم تو هم داری خر میشیا
رنگش میپره و میگه: دیوونه
سریع حرف رو عوض میکنه و میگه: من میرم یه دوش بگیرم
ماکان و کیارش با تعجب نگاش میکنند... رزا هم با تعجب نگاهی به من و ماهان میندازه... ماهان سریع از ما دور میشه و ماکان با جدیت میگه: چی شد؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: من چه میدونم
معلومه قانع نشده ولی دیگه چیزی نمیگه... کیارش و رزا هم که اونقدر سرگرم حرف زدن با هم هستن که زودی ماجرا رو فراموش میکنند... تازه یاد کیهان میفتم و میگم: راستی کیهان کجاست؟
ماکان هم که انگار تازه متوجه ی غیبت کیهان شده میگه: آره خبری ازش نیست
کیارش: مثله اینکه قرار بود زود برگرده... هر چقدر موند شما نیومدین گفت باید زودتر بره تهران تا یه خورده به کاراش سر و سامون بده و خونوادش رو برای رفتن آماده کنه
با ناراحتی میگم: کیهان رو اورده بودم یه خورده بهش خوش بگذره ولی فقط اذیت شد
رزا هم با شرمندگی سری تکون میده و میگه: واقعا... یه روزش رو هم استراحت نکرد... وقتی حالمو دیده بود میخواست بمونه ولی من قبول نکردم به زور فرستادمش... میخواست با اتوبوس بره ولی من گفتم ماشین روژان هست... پس با ماشین من برو اگه مشکلی پیش اومد ما از ماشین روژان استفاده میکنیم
ماکان لبخندی میزنه و میگه: بالاخره که باید میرفت پس بیخودی خودتون رو ناراحت نکنید
با اخم نگاش میکنم که لبخند رو لباش خشک میشه و اخماش هم تو هم میره... پسره ی حسود... به اون روزنامه هم حسودی میکنه
رزا با سادگی میگه: آره بالاخره باید میرفت ولی ایکاش با ناراحتی نمیرفت... خیالش از جانب ما راحت نبود گفت بعد از انجام دادن کارام اگه شما برنگشتین یه سر بهتون میزنم
ماکان با اخم رو مبل کنار من میشینه... خندم میگیره اما خودمو کنترل میکنم
کیارش میگه: روژان خونوادم امشب برای صحبت کردن میان
با بی خیالی میگم: مگه تو خونتون نمیتونند صحبت کنند
رزا: روژان
-باشه بابا... اینجوری خودت رو نشون نده فکر میکنند شوهر ندیده ای
رزا: روژان ساکت شو
متفکر میگم: هر چند واقعا شوهر ندیده ای
ماکان پخی میزنه زیر خنده... کیارش هم با لبخند نگام میکنه... اما رزا از همونجا برام خط و نشون میکشه
من با بی خیالی برمیگردم سمت کیارشو میگم: مهریه خواهرمو خودم انتخاب میکنم
کیارش: من جونم رو هم برای رزا میدم
ماکان: اه... اه... مرد بده یه خورده خجالت بکش... مرد هم اینقدر زن زلیل
با اخم نگاهی به ماکان میندازمو میگم: از این رفتارای بی ادبی بکنی اجازه نمیدم با کیارش رفت و آمد کنیا... ممکنه رفتارات روی کیارش اثر بذاره
بعد برمیگردم سمت کیارشو میگم: شنیدی چی گفتم اگه اینجوری حرف زد حق رفت و آمد باهاش رو نداری
ماکان میخواد چیزی بگه که کیارش با مظلومیت میگه: چشم
-آفرین پسر خوب
ماکان با دهن باز به کیارش نگاه میکنه و من بی تفاوت به ماکان به حرفم ادامه میدم: مهریه خواهرم باید 1400 تا کاکتوس باشه... به همراه 1400 لواشک شمشک... بقیش رو هم خود رزا تصمیم میگیره
رزا: روژان تو بهتره امشب پایین نیای... معلوم نیست چه آبروریزی ها میخوای راه بندازی
کیارش و ماکان از حرفای من و رزا به خنده میفتن
-: مگه میشه من خواهر دست گلم رو مفت و مجانی بدم
رزا با اخم میگه: منو به لواشک میفروشی
-اوهوم
رزا با داد میگه: آره؟
با مظلومیت میگم: معلومه که آره... تو مثله زهرمار میمونی... تو رو که نمیشه کوفت کرد... من عاشق لواشکم
رزا: مهریه واسه ی منه... هیچی به تو نمیرسه
با مظلومیت بهش زل میزنمو میگم: مگه من و تو داریم... مهریه تو ماله منه... مهریه من ماله منه.. مهریه مریم ماله منه
رزا: بعد اونوقت چی چی به ماها میرسه
-همین کیارش بهت رسیده بسه دیگه
نگاهی به کیارش میندازمو میگم: دخترای این دوره زمونه چه پرتوقع شدن
رزا میخواد بلند بشه بیاد سمت من که کیارش دستشو میگیره و میگه: بشین خانمم... اینقدر حرص نخور
ماکان با خنده به ما نگاه میکنه
با تعجب نگاهی به کیارش و رزا میکنمو میگم: شما کی فرصت کردین اینقدر با هم صمیمی بشین؟ یعنی چی منم شوهر میخوام... داره حسودیم میشه ها
ماکان و کیارش و رزا اول بهت زده بهم نگاه میکنند
با تعجب میگم: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنید... مگه شوهر خواستن جرمه؟؟
با این حرفم هر سه تاشون زیر خنده میزنند
مریم هم تو همین موقع وارد سالن میشه و میگه: من که بهت گفتم برو همون احمد رو بگیر گوش نکردی
رزا برمیگرده سمت مریمو میگه: سلام مریمی... من هم باهات موافقم هیشکی اینو نمیگیره... همون احمد هم خدا پس کلش زده بود وگرنه تو رو چه به داشتن خواستگار؟؟
-مگه چمه؟
مریم: بگو چت نیست
رزا سری تکون میده و میگه باید همون اول احمد رو قبول میکردیم همون احمد هم فهمید چه کلاه بزرگی داره سرش میشه
با مظلومیت میگم: شما مظلوم گیر آوردین... اصلا خودم میرم خوشتیپ ترین شوهر رو تور میکنم
ماکان با اخم از جاش بلند میشه و به سمت آشپزخونه میره... کیارش نگاه معنی داری به ماکان میندازه و لبخند موزیانه ای میزنه
مریم: لابد از تیمارستان
میخوام جوابشو بدم که رزا میگه: روژان اگه تونستی فردا برو شهر یه زنگ واسه ی عمو بزنو خبرش کن
ماکان که به نزدیکی آشپزخونه رسیده بود سر جاش وایمیسته و نگاهی به من میندازه... من هم فقط سری تکون میدمو هیچی نمیگم
ماکان به داخل آشپزخونه میره و من هم به عمو فکر میکنم... رزا عجب گذشتی داره... اگه عمو اون رفتار رو با من کرده بود اصلا جواب سلامش رو هم نمیدادم... این همه سال بهش طعنه زدن ولی الان باز هم با مهربونی باهاشون رفتار میکنه
رزا با مریم مشغول صحبت میشه و کیارش هم از جاش بلند میشه
رزا نگاهی بهش میندازه که میگه: برم یه خورده استراحت کنم... خیلی وقته درست و حسابی نخوابیدم
با مسخره بازی میگم: هی... هی... هی....عشق با آدما چه کارا که نمیکنه
رزا چشم غره ای بهم میره و به کیارش با لبخند نگاه میکنه... عشق تو چشمای هردوشون بیداد میکنه... فقط نمیدونم که چطور متوجه عشق رزا نشده بودم
کیارش از سالن خارج میشه من هم از جام بلند میشمو به سمت اتاق حرکت میکنم تا بچه ها رو بیدار کنم

از پله ها بالا میرمو به داخل اتاق سرک میکشم... هنوز هر دو تا خوابن... به سمت تخت هاله میرمو به آرومی موهاشو نوازش میکنمو میگم: هاله خانمی... هاله جونم نمیخوای بیدار شی؟
هاله یه خورده چشماشو باز میکنه و با لحن بچه گونه ای میگه: خاله فقط یه خورده دیگه بخوابم
لبخندی به روش میزنمو با مهربونی میگم: عزیزم بلند شو یه چیز بخور بعد دوباره بیا بخواب... آفرین خانمی
بعد هم خم میشمو گونه ش رو به آرومی میبوسم
هاله با چشمای خمار از خواب رو تخت میشینه و میگه: خاله به شرطی که بهم شیرینی هم بدی
با خنده میگم: باشه گلم... تا تو بری دست و صورتت رو یه آب بزنی من هم داداش حمید رو صدا میکنم
با شوق میگه: باشه خاله... فقط شیرینی یادت نره ها
-باشه خانم خانما
با شوق ذوق از کنارم رد میشه... به سمت حمید میرمو آهسته صداش میکنم
-داداشی... داداش حمید
چشماشو باز میکنه و با دیدن من سریع میشینه و میگه: آجی چیزی شده؟
با مهربونی لبخندی بهش میزنمو میگم: نه گلم... فقط بیدارت کردم که یه چیز بخوری... اینجوری ضعف میکنی
با مهربونی میگه: مرسی آجی
نگاهی به اتاق میندازه و میگه: هاله کجاست؟
-رفته دست و صورتش رو بشوره
تو همین لحظه هاله هم میرسه و میگه: بریم خاله؟
-آره گلم
هاله جلوتر از من و حمید حرکت میکنه... من و حمید هم با هم همقدم میشیم... همینکه به راه پله میرسیم و میخوایم از پله ها پایین بریم ماهان از اتاقش بیرون میادو میگه: به به ببین کی اینجاست هاله جونی بغل عمو میای؟
هاله با ذوق به بغل ماهان میره... ماهان هم از زمین بلندش میکنه
هاله: عمو داریم میریم شیرینی بخوریم
ماهان میخنده و میگه: شکمو
نگاهی به حمید میندازه و میگه: آقا حمید ما حالش چطوره؟
حمید: مرسی آقا... خوبم
ماهان اخمی میکنه و میگه: آقا چیه... ماهان صدام کن
با خنده ادامه میده: واسه ی هزارمین بار
حمید با خجالت میگه: آخه اینجوری که خیلی بده
با لبخند به حمید نگاه میکنمو میگم: داداش ماهان صداش کن
نگاهی به ماهان میندازمو میگم: نظرت چیه؟
با لبخند میگه: عالیه
حمید هم لبخندی میزنه و با لبخند میگه: باشه آجی
ماهان هاله رو روی زمین میذاره و میگه: هاله خانمی این خالت رو چند دقیقه به من قرض میدی؟
هاله با ناراحتی میگه: پس شیرینی چی؟
میخوام چیزی بگم که ماهان میگه: به عمو ماکان بگو بهت بده باشه گلم؟
هاله با خنده میگه: باشه عمو... بعد با دو از پله ها پایین میره... حمید هم با لبخند از ما دور میشه
با تعجب به ماهان نگاه میکنمو میگم: با من چیکار داری؟
ماهان با جدیت میگه: بیا اتاقم بهت میگم
سری تکون میدمو ماهان جلوتر از من حرکت میکنه... من هم با قدم های کوتاه پشت سرش حرکت میکنم... وقتی به اتاقش میرسه در اتاق رو باز میکنه و بهم تعارف میکنه... من هم با پررویی وارد میشمو رو کاناپه میشینم... از این حرکت من خندش میگیره... در رو میبنده و میاد جلوم میشینه
-خوب... حالا بگو چی شده؟
بی مقدمه میگه: روژان به کمکت احتیاج دارم
-لابد مریم
ماهان: بهت گفت آره؟
سرمو به نشونه تائید حرفش تکون میدمو هیچی نمیگم
ماهان: کمکم میکنی... من عشق رو تو چشمای مریم هم میبینم اما اون ....
آهی میکشمو وسط حرفش میپرم و میگم: ماهان من عشق تو و مریم رو هنوز باور ندارم...مگه میشه تو این مدت کم اینطور عاشق و شیدا بشین
ماهان سرشو بین دستاش میگیره و میگه: خودم هم باورم نمیشه که مثله این پسرای نوجوون دارم رفتار میکنم اما دست خودم نیست... هر روز که میگذره از انتخابم مطمئن تر میشم
-اما مریم نامزد داره
ماهان: اما دوستش نداره
-دلش نمیخواد به نامزدش خیانت کنه... حتی اگه دوستش نداشته باشه
ماهان: من که نمیگم خیانت کنه... من میگم نامزدش رو دوست نداره... یه علاقه ای هم که به من داره... من هم دوستش دارم... خوب با خونوادش صحبت کنه
-خودم هم زیاد درباره ی این موضوع باهاش حرف زدم... حتی قبل از ماجرای تو... اما قبول نمیکنه
ماهان: روژان خواهش میکنم کمکم کن فقط همین یه بار
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: اصلا اومدیم نامزدی بهم خورد... تو و مریم اصلا با هم جور در نمیاین... تو آزاد ولی اون مذهبیه... اون خیلی به مسائل مذهبی اهمیت میده میخوای اون موقع چیکار کنی؟
ماهان با اخم میگه: واقعا نمیدونم... فقط اینو میدونم نمیتونم اون رو کنار یه نفر دیگه ببینم
آهی میکشمو میگم: همدیگر رو بهتر بشناسسین... سعی میکنم کمکتون کنم... به مریم نگو با من صحبت کردی... تا زمانی که اینجا هستیم فرصت داری مریم رو بشناسی... اگه تونستی با خصوصیات رفتاریش کنار بیای و همه ی خوبیها و بدیهاش رو بپذیری کمکت میکنم
مثله بچه ها ذوق میکنه و از جاش بلند میشه و میگه: ایول... میدونستم کمکم میکنی
با اخم میگم: بشین کارت دارم

مثله بچه مدرسه ای ها سریع میشینه و میگه: بگو
-من الان هیچ کمکی بهت نمیکنم... تو باید مریم رو بشناسی مریم هم باید تو رو بشناسه اگه به نتیجه ای رسیدین کمکتون میکنم
ماهان با ناراحتی میگه: اون موقع که دیگه مریم داره میره
-مشکل ما مریم نیست... مشکل ما نامزد مریمه... که من اگه ببینم عشقتون واقعیه با خونوادش صحبت میکنم
به وضوح امید رو تو چشماش میبینم با مهربونی میگه: روژان هیچوقت فکرشو نمیکردم اون دختری که باعث بهم خوردن ازدواج کیارش شد در آخر این طور به همه مون کمک کنه... همیشه مدیونتم حتی اگه به مریم نرسم
با لبخند میگم: این حرفا چیه؟ من وظیفمه... یه روزایی تو هم خیلی به ما کمک کردی... راستی ماهان یه چیز رو یادم رفت بهت بگم مریم از خونواده ی ثروتمندی نیس.....
دستشو به علامت سکوت بالا میاره و میگه: ادامه نده... این جور چیزا برام مهم نیست
-و یه چیز دیگه اگه قرار باشه با رعیت و مردم عادی بد رفتار کنی مریم نمیتونه تحملت کنه... مریم از تو خوشش اومده ولی هنوز رفتار تو رو با رعیت ندیده... سعی کن خودت رو اصلاح کنی نه اینکه پیش مریم تظاهر به خوب بودن کنی
ماهان با دلخوری میگه: من آدم متظاهری نیستم
-تو هم دقیقا مثله کیارشی...یادته وقتی از ماجرای کتک خوردنای من با خبر شدی به خاطر اینکه نظر رزا نسبت به کیارش عوض بشه چیزی بهش نگفتی
با شرمندگی میگه: بابت اون موضوع شرمن....
وسط حرفش میپرمو میگم: اینا رو نگفتم که شرمنده بشی... اینا رو گفتم که بدونی اگه یه روز مریم چنین رفتارایی رو ازت ببینه به راحتی باهاش کنار نمیاد... سعی کن همیشه با عدالت رفتار کنی و بهترین تصمیم رو بگیری
ماهان: وقتی کیارش از تهران اومدو در مورد تو گفت... باورم نمیشد که تو زودتر از رزا کیارش رو بخشیده باشی... همه مون فکر میکردیم اگه رزا هم راضی بشه تو با لجبازی با ازدواجشون مخالفت میکنی
-غرور مهمه ولب نه به قیمت زیر پا گذاشتن خیلی چیزا... من هیچوقت با زندگی خواهرم بازی نمیکنم
ماهان با لبخند میگه: کی میتونه فکرشو کنه اون دختر شر و شیطون در شرایط بحرانی بهترین تصمیم رو میگیره
با مهربونی میگم: من هم خیلی جاها اشتباه میکنم
ماهان: میدونستی مریم از خیلی جهات به تو شباهت داره
با لبخند میگم: با حرفت موافقم... ولی من بیشتر رفتارای خوبم رو مدیون مریم هستم... آشنایی با مریم خیلی رو زندگیم تاثیر مثبت گذاشت
ماهان با لبخند نگام میکنه و هیچی نمیگه
از جام بلند میشمو میگم: بریم پیش بقیه ی بچه ها
اونم از جاش بلند میشه و میگه: بریم خانم خانما که امشب خیلی سرمون شلوغه
همونجور که به طرف در میرم میگم:آره بابا... قراره یه مهریه ی سنگینی بگم که دهن همه باز بمونه
با لبخند میگه: پس مهریه هم مشخص کردی
-اوف... کجای کاری.. میدونی چند ساله منتظر این روزم
ماهان: چند ساله؟
-یه نوزده، بیست سالی میشه
ماهان از خنده منفجر میشه و میگه: اون موقع که هنوز دو سالت بود
با جدیت میگم: دو سال باشه من که عقلم مثله شماها ناقص نبود... همون موقع ها هم کلی میفهمیدم
ماهان با شیطنت میگه: نه بابا
-باور کن
ماهان: حالا مهریه چی هست؟
-1400 کاکتوس... 1400 لواشک شمشک... بقیه هم خود رزا تعیین میکنه
با خنده میگه: حالا چرا کاکتوس؟
-چرا کاکتوس نه؟
ماهان: چرا نگفتی رز؟
-اه... خودم تو خونه همیشه با رز زندگی میکردم اینقدر جیغ جیغو بود امونم رو میبرید حالا فکرشو کن 1400 تا رز تو خونه داشته باشم
با خنده میگه: امان از دست تو... دیگه هیچی نمیخوای؟
-چرا شیربها هم میخوام... بالاخره باید پول شیر اون گاو و گوسفندا رو بگیرم یا نه؟
ماهان که به در رسیده با خنده در رو باز میکنه و میگه: بفرمایید خانم خانما
با خنده از اتاقش بیرون میرمو میگم: یادم بنداز بهت پاداش بدم خوب کارت رو انجام میدی
با خنده میگه: یه بار از زبون کم نیاری
میخوام چیزی بگم که با دو تا چشم مغرور و وحشی مواجه میشم... که با حیرت به من و ماهان نگاه میکنه... حذف تو دهنم میمونه... ماهان که سکوتم رو میبینه مسیر نگامو دنبال میکنه و با دیدن ماکان میگه: وای ماکان خبر نداری این روژان چه نقشه هایی واسه ی امشب کشیده
ماکان کم کم از بهت خارج میشه و اخماش توی هم میره... با پوزخند میگه: چه نقشه هایی کشیده؟
ماهان با شیطنت میگه: خودت امشب میفهمی
و با این حرفش یه چشمک به من میزنه که از چشم ماکان دور نمیمونه و باعث میشه با اخم بیشتری بهم خیره بشه... به زحمت لبخندی میزنمو میگم: خوب دیگه من پیش بقیه میرم
ماهان: برو روژان... من و ماکان هم تا چند دقیقه ی دیگه میایم
سری تکون میدمو سریع از اونجا دور میشم... هر چند سنگینی نگاه ماکان رو روی خودم احساس میکنم

بدجور حالم گرفته شد... نمیدونم چرا اینقدر ناراحتم... دلم نمیخواد ماکان در موردم فکر بد بکنه... یعنی واقعا دوستش دارم؟... اگه دوستش نداشتم که الان اینطور ناراحت نبودم... شاید دارم خیلی سخت میگیرم... همینجور که از پله ها پایین میرم به ماکان و عکس العملش فکر میکنم... وقتی به سالن میرسم رزا رو میبینم که از آشپزخونه خارج میشه
رزا: روژان برو یه چیز بخور
نمیدونم چرا اشتها ندارم
با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: فعلا گرسنم نیست... بعدا یه چیز میخورم
رزا با نگرانی نگام میکنه و میگه: روژان چیزی شده؟
دلم گرفته... اما دوست ندارم رزا رو ناراحت کنم
-نه بابا... حرفا میزنیا... یه خورده خسته ام... امروز بهترین روز زندگیه منه... تو داری به عشقت میرسی و من از این بابت خیلی خوشحالم
همینجور که این حرفا رو با لبخند میزنمو سعی میکنم ناراحتیمو ازش پنهان کنم... رزا نفس عمیقی میکشه و میگه: خیالم راحت شد... گفتم شاید اتفاقی افتاده.. میخوای بری استراحت کنی؟
-فعلا نه... بشین برام از کیارش تعریف کن چه جوری راضیش کردی؟
با شوق جلوم میشینه و آهسته میگه: روژان نمیدونی چقدر استرس داشتم... حتی ماهان که از دستم ناراحت بود دلش برام سوخته بودو هی دلداریم میداد... وقتی به خونشون رسیدیم ماهان رفت در زدو یه نفر در رو باز کرد... ماهان زودتر از من داخل رفتو گفت پشت سرم بیا... وای روژان تو حیاطشون پر از گل و گیاه بود... فوق العاده بود... من با اون همه ناراحتی باز هم جذب گلای حیاطشون شده بودم... مادر و خواهر کیارش وقتی منو دیدن با تعجب نگام کردن... خواهره یه خورده از دستم عصبانی بود اما جلوی ماهان جرات نداشت چیزی بهم بگه اما مادر کیارش با مهربونی از جاش بلند شدو به طرفم اومد... منو تو آغوشش گرفتو گفت میدونستم میای... میدونستم در برابر مهربونی پسرم کم میاری... قول میدم خوشبختت کنه... اون لحظه اشک تو چشمام جمع شد... باورم نمیشد به این راحتی قبولم کردند...تو همون موقع کیارش هم با سر و صورت آشفته، موهای بهم ریخته و چشمای سرخ شده وارد شد و با دیدن من و ماهان بهت زده نگامون کرد... میخواستم به طرفش برم که کیارش با خشم به طرف ماهان رفت و به بازوش چنگ زد...ماهان رو با خودش برد و باعث بهت همه مون شد... مادرش زودتر از همه به خودش اومد و گفت: عزیزم بیا بشین... حتما کیارش رفته یه سر و سامونی به خودش بده... اما من بدجور حالم گرفته شده بود... خیلی ناامید شده بودم... یه جورایی حس میکردم پسم زده و غرورم جریحه دار شده... به زحمت نشستم که مادر کیارش به خواهرش با چشم و ابرو اشاره ای کرد... ازشون خجالت میکشیدم... خواهره هم انگار دیگه از دستم عصبانی نبود...روژان خونواده ی کیارش از همون اول هم با من خوب رفتار میکردن... خواهرش، مادرش، پدرش و برادراش همه من رو قبول داشتن ولی خودم نمیتونستم به ازدواج اجباری تن بدم خیلی برام سخت بود
با مهربونی میگم: درکت میکنم خواهری
با لبخند ادامه میده: خواهر کیارش از سالن خارج شد و بعد از مدتی با یه لیوان آب قند برگشت...لیوان رو به دستم داد و نزدیک گوشم آروم گفت نگران نباش... داداشم هنوز دوستت داره... اون لحظه نمیدونستم داره برای دلداری من این حرف رو میزنه یا واقعا همینطوره... جواب من بهش فقط یه لبخند زورکی بود به سختی چند قلپ از آب قند رو خوردم... بعد از مدتی ماهان با لبخند به سالن برگشتو گفت: رزا بلند شو دنبالم بیا... خواهر کیارش لیوان رو از دستم گرفتو من با قدمهای لرزان پشت سر ماهان حرکت کردم... بالاخره ماهان جلوی در یه اتاق توقف کرد و شروع به حرف زدن کرد... هنوز جدیت و تحکم صداش تو گوشمه
رزا به رو به رو خیره میشه حفای ماهان رو دقیقا تکرار میکنه
رزا بدون هیچ استرسی حرفت رو بزن... باید تا حالا کیارش رو شناخته باشی هیچوقت کاری نمیکنه که به ضررت باشه... همین الان هم فکر کرد من تو رو به زور آوردم... به زحمت تونستم قانعش کنم اشتباه میکنه... رزا این آخرین فرصتته ازش درست استفاده کن... تو اون لحظه فقط تونستم سری تکون دادم و گفتم خیلی ازت ممنونم... با این حرفم ماهان لبخندی زدو از من دور میشه... بعد از رفتن ماهان یه خورده پشت در موندمو بالاخره دلمو به دریا زدم چند ضربه به در وارد کردم که بعد از چند ثانیه صدای بفرمایید کیارش روشنیدم... با ترس وارد اتاقش شدم و نگاهی به اتاقش انداختم... روی کاناپه نشسته بود با دیدن من از جاش بلند شد... مثله همیشه با مهربونی نگام کردو گفت: رزا میدونم مجبورت کردن، ولی قول میدم بعد از ای..... اینبار دوست نداشتم بین مون سوءتفاهم به وجود بیاد سریع پریدم وسط حرفشو گفتم: نه کیارش، هیچکس مجبورم نکرده... من با میل خودم اومدم
با تعجب به طرفم اومد... تو اون لحظه ناباوری رو از توی چشماش میخوندم... رو به روم واستاد و به زحمت پرسید: چرا اومدی؟... حالم خیلی بد بود تو عمرم واسه هیچکس اعتراف نکرده بودم ولی میدونستم باید بگم به زحمت دهنمو باز کردمو با لکنت گفتم: کـ ـیارش مـ ـ ن دوسـ
کیارش که انگار متوجه ی حال بدم شده بود بازوم رو گرفت... من رو به سمت کاناپه برد... مجبورم کرد بشینم... میخواست چیزی بگه که بهش اجازه ندادمو سریع اعتراف کردم: کیارش من دوستت دارم و بعدش یه نفس عمیق کشیدم... بقیه چیرا خیلی سریع اتفاق افتاد کیارش دلیل رفتارامو پرسید و من همه چیز رو براش توضیح دادم... روژان اون لحظه باورم نمیشد که کیارش من رو به همین راحتی بخشیده باشه
با لبخند میگم: کیارش قلب بزرگی داره، گذشته رو فراموش کن و به آینده فکر کن... امشب دیگه همه چیز تموم میشه و خیال من هم راحت میشه
رزا سری تکون میده و میگه: روژان من برم یه خورده استراحت کنم تا امشب خسته نباشم... هر چند میدونم از شدت نگرانی و استرس خوابم نمیبره
با لبخند نگاش میکنمو میگم: برو خواهری... فقط بگو بچه ها کجان؟
-با مریم رفتن تو حیاطو دارن بازی میکنند
با لبخند میگم: باشه گلم... تو هم دیگه برو استراحت کن
با رفتن مریم لبخندی میزنمو زیر لب میگم: خدایا شکرت... خیالم از بابت رزا هم راحت شد... فقط میمونه مریم که خیلی نگرانشم
با یادآوری حرفای ماهان آه از نهادم بلند میشه... دوباره یاد ماکان میفتم الان باید چیکار کنم... میخواستم بیام یه چیز بخورما اما از وقتی ماکان اونجور من و ماهان رو نگاه کرد همه ی اشتهام رو از دست دادم... یه خورده تشنم شده از جام بلند میشمو به سمت آشپزخونه میرم تا آب بخورم... تو راه فکر میکنم چیکار باید کنم؟

یه خورده آب میخورمو دوباره وارد سالن میشم... تو همین موقع ماکان هم وارد میشه با دیدن من پوزخندی میزنه و به طرفم میاد
با لحن بدی میگه: پس کارت اینه... اول من بعد هم داداشم... آره؟ راستش رو بگو با چند نفر دیگه اینکارو کردی اگه رزا رو نمیشناختم محال بود اجازه بدم این ازدواج سربگیره
ضربان قلبم بالا میره... اخمام هم نا خودآگاه تو هم میره و میگم: ماکان داری اشتباه میکنی... اونجور که فکر میکنی نیست
با خشم میگه: از اتاق برادر من با بگو و بخند خارج میشی وقتی هم که از ماهان میپرسم چی شده با خنده میگه خصوصی بود اونوقت میگی اونجور که من فکر میکنم نیست
ای خدا ماهان هم کار رو خرابتر کرده... ماکان خدا بگم چیکارت کنه
میخوام حرفی بزنم که میگه: پس بگو چرا اینقدر ناز میکردی... معلوم نیست چند نفر رو زیر سر داری... میخوای گلچین کنی آخرسر بهترینشو انتخاب کنی
با عصبانیت میگم: ماکان چرا نمیذاری حرف بزنم؟
با پوزخند میگه: حالا میفهمم که اصلا دوستم نداشتی اگه تا الان هم اینجا موندی فقط به خاطر پولم بوده ولی بذار روشنت کنم بعد از ازدواج خواهرت حق نداری پاتو تو ویلای من بذاری... شیرفهم شد؟
با عصبانیت به عقب هلش میدم که از کنارش رد بشم اما یه میلی متر هم از جاش تکون نمیخوره
مچ دستمو میگیره و با خشم میگه: واقعا هنرپیشه ی خوبی هستی... خیلی سخته یه دختر هرزه نقشه یه عابد زاهد رو بازی کنه... ولی من دیگه گولت رو نمیخورم... فقط کافیه بفهمم دور و بر ماهان میچرخی دیگه حتی مراعات رزا هم نمیکنم خودم از ویلا پرتت میکنم بیرون
با گفتن این حرف مچ دستمو ول میکنه و از من دور میشه... اشک تو چشمام جمع میشه... من رو بگو که داشتم به این نتیجه میرسیدم که دوستش دارم... دوست ندارم کسی من رو با این حال و روز ببینه سریع به سمت اتاق میرم... از پله ها بالا میرمو به اتاق میرسم... خودم رو به داخل اتاق پرت میکنمو در رو میندم... پشت در میشینم و اشکام ناخوآگاه جاری میشن... زیر لب زمزمه میکنم: روژان نباید خودت رو ببازی تو که عاشقش نبودی... فقط یه دوست داشتن ساده بود... پس میتونی راحت فراموشش کن
ولی نمیدونم چرا با گفتن این حرفا هم آروم نمیشم... از روی زمین بلند میشم... شانس آوردم که رزا پیشه مریم میخوابه اگه من رو اینجوری میدید خیلی بد میشد ... امشب نباید هیچی خراب بشه... خواهرم خیلی سختی کشیده دوست ندارم به خاطر من دوباره عذاب بکشه... تا همین الان هم خیلی به خاطر من از عشقش گذشته... خودم رو به تخت میرسونمو روی تخت دراز میکشم... آهی میکشمو تصمیم میگیرم بخوابم... هر چقدر چشمامو میبندمو به این پهلو و اون پهلو میشم خوابم نمیبره... چشمامو باز میکنم با غصه به سقف خیره میشم... یعنی همه چیز تموم شد؟... من که نباید اینجوری کوتاه بیام... خودم هم نمیدونم چی میخوام.. حداقلش باید بیگناهیمو ثابت کنم بعد برم... دلم خیلی برای خواهرم تنگ میشه... حتی فکر کردنش هم برام سخته ولی یه حسی میه دلم برای مهربونی ها و روزگویی های ماکان هم تنگ میشه... ما که از دو تا دنیای متفاوتیم پس چطور این احساسات به وجود اومد... هر چقدر سعی میکنم به ماجرا فکر نکنم نمیشه؟... خدایا چیکار کنم؟... هر چیزی رو بتونم تحمل کنم بی اعتمادی رو نمیتونم... اصلا اومدیمو ماکان اصل ماجرا رو فهمید آیا میتونم ببخشمش؟... یه چیزی تو دلم میگه: تو فعلا ثابت کن... هیچوقت برام مهم نبود که خودمو برای کسی توجیه کنم اما الان تنها آرزوم اینه که به ماکان بفهمونم که بیگناهم... از روی تخت بلند میشمو توی اتاقم قدم میزنم... نمیدونم چند ساعته تو اتاقم هستم ازبش از طرف اتاق به اون طرفش رفتم پاهام درد گرفته... اما به هیچ نتیجه ی درست و حسابی نرسیدم... تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که باهاش حرف بزنم... با صدای در از فکر بیرون میام... رزا وارد اتاق میشه و میگه: روزان بیا غذا آمادست
با لبخند تصنعی میگم: باشه گلم
به طرفش میرمو هر دو با هم از پله ها پایین میریم... دو تا صندلی خالیه یکی کنار کیارش... یکی هم کنار مریم... رزا میره کنار کیارش میشینه من هم میرم کنار میریم میشینم اما ماکان درست رو به روی منه و با اخم بهم نگاه میکنه... یه خورده غذا برای خودم میریزمو باهاش بازی میکنم... اصلا اشتها ندارم... به زور چند قاشق میخورمو تشکر میکنم
رزا: روژان امروز هیچی نخوردیا... میترسم ضعف کنی... مطمئنی حالت خوبه؟
ماکان پوزخندی میزنه که بیشتر اعصابم خرد میشه سعی میکنم خونسرد باشم
با خونسردی میگم: رزایی من خوبم فقط یه خورده خسته ام

وقتی حرفم تموم میشه ماکان با بی تقاوتی از جاش بلند میشه و میگه: میرم یه خورده استراحت کنم
و بعد بی توجه به نگاه های مشکوک کیارش از مقابل ما میگذره... دلم بدجور گرفته... یکم دیگه میشینمو بعد با اجازه ای میگم از مقابل چشمای متعجب بقیه رد میشم... میدونم همه شون از این همه آرومی من تعجب کردن ولی هیچکدومشون چیزی نمیگن... ترجیح میدم کسی به روم نیاره... از پله ها بالا میرم میخوام به داخل اتاق برم که نگاهم به در نیمه باز اتاق ماکان میفته... مرددم به اتاقش برم یا نه؟؟... دستم به سمت دستگیره ی در اتاق میره اما تو آخرین لحظه پشیمون میشمو با قدمهای مصمم به سمت به سمت اتاق ماکان میرم... هر چند یه خورده استرس دارم اما با همه ی اینا دوست دارم بهش ثابت کنم که اشتباهی نکردم... چند ضربه به در اتاقش میزنم... هر چی منتظر میشم صدایی نمیشنوم دوباره چند ضربه به در میزنم ولی انگار کسی تو اتاق نیست... در رو هل میدم که کامل باز میشه... وارد اتاق میشم... کسی رو نمیبینم... صدای آب میاد لابد رفته دوش بگیره... بدجور اعصابم داغونه... نفسمو با عصبانیت بیرون میدمو یکم صبر میکنم وقتی میبینم خبری ازش نیست ترجیح میدم از اتاقش خارج بشم... همینکه میخوام به سمت در اتاق برم در حموم باز میشه و ماکان از حموم خارج میشه... چون پشتش به من بود متوجه من نشد برمیگرده به طرفی که من هستم اول با تعجب نگام میکنه و بعد کم کم اخماش تو هم میره
بعد چند انیه به خودش میادو با داد میگه: توی اتاق من چه غلطی میکنی؟
سعی میکنم آروم باشم
-اومدم باهات حرف بزنم
ماکان: ولی من اصلا دلم نمیخواد صداتو بشنوم
با اخم میگم: مهم نیست دل جنابعالی چی میخواد ولی به خاطر تهمت بی جایی که به من زدی مجبوری حرفام رو بشنوی
با پوزخند میگه: تهمت... من با چشمای خودم تو رو توی اون وضعیت دیدم
با اخم میگم: یه جور حرف میزنی انگار تو چه وضعیتی بودم
ماکان: حتی رغبت نمیکنم بهت دست بزنم... معلوم نیست تا حالا با چند نفر بودی... دوست دخترای قبلیم حداقل اونقدر شعور داشتن که در مورد گذشته شون بهم بگن اما جنابعالی یه پست فطرت به تمام معنایی.. من از آدمای دروغگو متنفرم
ببا داد میگم: من دروغ نمیگم لعنتی چرا گوش نمیکنی
با جدیت میگه: بهتره با من درست حرف بزنی... چون من دیگه اون ماکان احمق نیستم که در برابر عشوه های تو خر بشم
با حیرت نگاش میکنم... من و عشوه...
میخوام جوابشو بدم که فرصت نمیده و میگه: نه خوشم میاد... خوب با دست پس میزنی و با پا پیش میکشی... ولی اینو بدون من دیگه خر بشو نیستم
دستشو لای موهای خیسش فرو میکنه و ادامه میده: حالا میفهمم دختر لوس و ننری مثله دختردائی من به هزار تا امثال تویه هرزه می ارزن
با ناباوری بهش خیره میشم
پوزخند میزنه و میگه: پسرعموی میلیاردت ولت کرد اومدی یکی پولدارتر از اون پیدا کنی تا پزشو به اون بدی
باورم نمیشه... اشک تو چشام جمع میشه.... با نفرت میگم: حالم از تو و امثال تو بهم میخوره... آدمایی مثله شماها فقط به پولشون مینازن... اینو یادت باشه وقتی کسی باهات درد و دل میکنه تو بدترین شرایط هم حق نداری از اون حرفا سوءاستفاده کنی
با نفرت رومو ازش مگیرمو میخوام از اتاقش خارج بشم که به سرعت خودشو بهم میرسونه مچم رو میگیره و میگه: چرا اومدی اینجا
با پوزخند میگم: جنابعالی فکر کن خریت... الان میفهمم که حتی اون قدر ارزش نداشتی که بهت فکر کنم... برو با همون دختردائی لوس وننرت خوش بگذرون آقای ارباب
دستمو به شدت از دستش بیرون میکشمو هلش میدم... از اتاقش خارج میشمو در آخرین لحظه برمیگردم سمتش... وسط اتاق واستاده و بهم خیره شده... با بی تفاوتی تموم بهش زل میزنمو به سردی میگم: مطمئن باش بعد از ازدواج خواهرم دیگه هیچوقت پامو تو این ویلای خراب شدت نمیذارم... اصلا پامو تو این روستای لعنتی نمیذارم... این روستا و ویلا و زمینها و باغها و کارخونه هات همه و همه ماله خودت... ببین این ثروت چقدر میتونه خوشبختت کنه
با ناباوری نگام میکنه... پوزخندی میزنمو به سمت اتاقی که در اختیارم گذاشته شده میرم... وارد اتاق میشمو رو تخت میشینم... زیرلب زمزمه میکنمو میگم: از اول هم دل بستن به ماکان اشتباه بود
آهی میکشمو با خودم میگم: باید روژان سابق بشم... دیگه هیچی برام مهم نیست... عشق هرچقدر هم مهم باشه اما همه چیز نیست قبل از عشق باید طرفین همدیگرو درک کنند و بشناسند... باید به هم اعتماد داشته باشند... باید حرمت همدیگرو حفظ کنند... چیزی که ماکان نه در گذشته انجام داد نه امروز... به سمت میز میرمو کیفم رو از روی میز برمیدارم... یه آرامبخش از داخل کیفم خارج میکنمو میخورم... به سمت تخت برمیگردمو خودم رو روی تخت پرت میکنم... یه چیزایی تو زندگی هستن که نمیخوای بهشون فکر کنی ولی نمیتونی... مثله ماکان که نمیخوام بهش فکر کنم ولی باز تو ذهنم میاد... خیلی حرفا داشتم براش بزنم اما اون ارزشش رو نداشت... حتی ارزشه این رو نداشت که فحش بارونش کنم... کلافه ی کلافه شدم... از بس دراز کشیدمو خوابم نبرد... از رو تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم... از پنجره به آسمون خیره میشمو زیر لب برای خودم شعر میخونم
زندی زیباست زشتی های آن تقصیر ماست
در مسیرش هر چه نازیباست آن تدبیر ماست
زندگی آب روانیست روان میگذرد
آنچه تقدیر من و توست همان میگذرد

&ماکان&
اعصابش بدجور داغونه... رو تختش نشسته و با عصبانیت به موهاش چنگ میزنه... تا الان هیچکس نتونسته بود اینطور فریبش بده... زیر لب زمزمه میکنه: آخه چرا باهام این کارو کرد؟ من که دیوونش بودم.. حاضر بودم هر کاری کنم که برای خودم نگهش دارم...
حتی به ماهان هم حسودیش میشد... ماهانی که برادرش بود... ماهانی که از جونش هم بیشتر دوستش داشت... با فکر اینکه ممکنه دست ماهان به روژان خورده باشه بدجور داغون میشه... دوست داره ماهان رو تا جایی که میتونه بزنه... هر چند روژان مقصره... هر چند ماهان هم مثله خودش یه طعمه بود... با همه ی اینها نتونست روژان رو تنبیه کنه... یاد چند ساعت پیش میفته که با اخم از ماهان پرسید که با روژان چیکار داشتی... ماهان هم با شیطنت خندیدو گفت کارای خوب خوب... وقتی با جدیت بیشتری به ماهان نگاه کرد... ماهان یه خورده خودش رو جمع و جور کردو گفت چیه خوب... یه کار خصوصی باهاش داشتم... وقتی با داد میگه نکنه چشمت روژانو گرفته؟ ماهان با صدای بلند میخنده و با شیطنت میگه: نمیدونم... بذار برم یه خورده فکر کنم
و اون با ناباوری به برادرش که ازش دور میشد نگاه میکرد... باورش نمیشد که به این سادگی خودش و برادرش بازیچه ی یه دختربچه شده باشن
اخماش میره توهمو با خودش میگه: بین این همه آدم چرا ماهان رو انتخاب کرد... یاد صدای خنده هاش میفته...
زمزمه میکنه: حالا که دستش پیشه من رو شده و میدونه نمیذارم با برادرم باشه دوباره میخواد من رو احمق فرض کنه... دختره ی پررو اومده تو چشمام زل زده و میگه میخوام باهات حرف بزنم
نفس عمیقی میکشه و از رو تختش بلند میشه با غصه به سمت پنجره میره... دلش عجیب گرفته... دوست داره همه ی اینا یه کابوس وحشتناک باشه... دوست داره الان چشماشو ببنده و باز کنه و همه چیز تموم بشه...
با خودش فکر میکنه ای کاش هیچوقت نمیدیدمش... حتی با حمید و هاله هم کنار اومده بود... میخواست به روژان بگه که حاضره سرپرستی اونا رو قبول کنه... وقتی هاله بهش گفت عمو بهم شیرینی میدین؟ سعی کرد با ملایمت باهاش رفتار کنه... اما الان میفهمه که همه ی رفتارای روژان بازی بود
زیر لب میگه: پس اون اشکا چی بود؟... روژان هیچوقت گریه نمیکرد
ته دلش یه کورسوی امیدی میدرخشه و با خودش میگه: نکنه واقعا دوستم داره؟
ولی خیلی زود یاد ماهان میفته و دوباره اخماش توهم میره و زمزمه میکنه: اون اشکاش هم یه بازی جدیده... محاله دوباره گولش رو بخورم...
پوزخندی رو لبش میشینه و میگه: آرزوی ازدواج با من و ماهان رو باید با خودت به گور ببری؟... داغش رو به دلت میذارم... فقط منتظر باشو ببین چه جوری ناامیدت میکنم
از نقشه ای که تو ذهنش برای روژان کشیده لبخندی رو لباش میشینه... اما با یاد آوری حرفای آخر روژان دوباره غمی ته دلش میشینه... «مطمئن باش بعد از ازدواج خواهرم دیگه هیچوقت پامو تو این ویلای خراب شدت نمیذارم... اصلا پامو تو این روستای لعنتی نمیذارم... این روستا، ویلا، زمینها، باغها و کارخونه هات همه و همه ماله خودت... ببین این ثروت چقدر میتونه خوشبختت کنه»
زمزمه میکنه و میگه: محاله بره.... فقط بلوف میزنه
با پوزخند میگه: برای خواهرش هم شده برمیگرده
**************

در اتاق باز میشه... هاله و رزا داخل اتاق میشن... با دیدنشون لبخندی میزنمو میگم: وای ببین کی اینجاست هاله ای جونم بیا بغل خاله
هاله با خوشحالی به طرف من میدوه میگه: خاله امروز کلی چیزای خوشمزه خوردم
-زیادی شکمو هستیا... فردا خپل میشی
هاله با یه لحن بامزه میگه: من خپلی دوست دارم
رزا با لبخند نگام میکنه و میگه: هاله رو آماده کن... خودت هم زودتر آماده شو... حالا حالاهاست که خونواده ی کیارش پیداشون شه
سری تکون میدمو میم خیالت راحت... برو به کارات برس
بعد از رفتن رزا یه مداد و کاغذ به دست هاله میدم تا برای خودش نقاشی بکشه من هم لباسامو عوض میکنم... یه شلوار جین با یه تیشرت ساده تنم میکنم... یه شال هم روی سرم میندازم... تو لباسای هاله دنبال یه لباس شیک میگردم که نهایتا به یه بلوز و دامن صورتی رنگ رضایت میدم.... با شوخی و خنده لباس هاله رو هم تنش میکنم و وقتی هر دوتامون آماده میشیم از اتاق بیرون میریم... همین که به پله ها میرسیم در اتاق ماکان از میشه... با دیدن من اخماش تو هم میره... ولی من بی تفاوت به ماکان دست هاله رو میگیرمو باهم از پله ها پایین میریم... صدای تعارف چند نفر رو میشنوم اینجور که معلومه خونواده ی کیارش رسیدن... وقتی به سالن میرسم همه ساکت میشنو بهم نگاه میکنند... خونواده ی کیارش نگران به نظر میرسن... لابد فکر میکنند که اومدم همه چیز رو خراب کنم
با لبخند سلامی به همگی میکنمو میگم: خیالتون راحت اشه... اینبار همه چی در صلح و صفاهه
با حرف من لبخندی رو لبای همه میشینه
کیارش با مهربونی میگه: اگه روژان نبود محال بود رزا راضی بشه
رزا هم ناهی بهم میندازه و با خجالت میگه: حق با کیارشه
-این حرفا چیه... من میخواستم از دست جفتتون خلاص شم این نقشه ی خبیثانه رو کشیدم
صدای خنده ی همه بلند میشه... ماکان هم وارد سالن میشه و بی تفاوت از کنارم رد میشه و میره رو مبل دو نفره کنار ماهان میشینه... هاله با دیدن ماکان ذوق میکنه... دستمو ول میکنه و به سمت ماکان میره و میگه: عمویی از اون شیرینیها باز بهم میدین
ماکان اول با اخم نگاش میکنه اما نمیدونم چی تو چهرش میبینه یکم اخماشو باز میکنه و با لحن تقریبا ملایمی میگه: آره عمو... بعد از شام به اقدس میگم چند تا از اون خوشمزه هاش رو برات کنار بذاره
ماهان با خنده هاله رو روی پاش مینشونه و میگه: به خاله روژانت رفتی شکمو
با اخم نگاهی بهش میندازمو میگم: من کجا مثله این خپلو شکموام
همه با این حرفم میخندنو من هم رو یه مبل یه نفره میشینم... سنگسنی نگاه ماکان رو روی خودم احساس میکنم اما بهش اهمیتی نمیدم... وقتی خنده ها تموم میشه پدر کیارش شروع به صحبت میکنه و میگه: از اونجایی که پدر و مادرتون فوت شدن و اینطور که معلومه بزرگتری تو ایران ندارین پس باید با خودتون در مورد مراسم صحبت کنیم... در مورد مهریه، شیربها، مراسم عقد و ازدواج و... بهتره رزا خانم نظراتشون رو بگن تا ما هم تصمیم بگیریم
رزا با لبخند محجوبی میگه: همه ی شما که اینجا نشستین تا حدی از زندگی و گذشته من باخبرین... درسته روژان خواهر کوچیک تر منه اما همیشه مثله پدر و مادرم از من مراقبت کرده... روژان بهترین دوست بهترین خواهر و در نبود پدر و مادرم بهترین همراه برای من بوده... ترجیح میدم خودش در مورد این مسائل صحبت کنه و هر چیزی که روژان بگه من هم باهاش موافقم
همه با مهربونی به رزا خیره میشنو مادر کیارش میگه: خیلی خوشحالم که چنین عروس قدرشناسی گیرم اومده...
خواهر و برادرای کیارش با لبخند و پدر کیارش هم با مهربونی نگاش میکنند... پدر کیارش نگاهی به من میندازه و میگه: واقعا برام جای سواله که چطور اینقدر هوای خواهرتو داشتی... اونم تک و تنها
-من وظیفم بوده... رزا هم در خیلی از شرایط هوامو داشته و باعث پیشرفتم شده
پدر کیارش: این همه مهربونی و استقامتت ستودنیه
-شما لطف دارین
پدر کیارش: حقیقتو گفتم دخترم... بهتره دیگه بریم سر اصل مطلب... بهتره از مهریه و شیرببها شروع کنیم
با لبخند میگم: در مورد شیربها که باید بگم احتیاجی نیست... ما اصلا چنین رسمی نداریم... اما میرسیم به مهریه نظرتون در مورد 14 تا سکه چیه؟؟
رزا با لبخند و بقیه با دهن باز نگامون میکنند
کیارش: این که خیلی کمه
-مگه مهمه که کم یا زیاد باشه
مادر کیارش: خوب نه... ولی آخه......
-ترجیح میدم کم باشه.... من مطمئنم اگه پدر و مادر من هم زنده بودن همین مقدار رو انتخاب میکردن... حتی شاید کمتر ولی بیشتر از این فکر نکنم... من به این حرف که مهریه یه پشتوانه ایه برای زن معتقدم چون بعضی موقع که زنی از همسرش جدا میشه به مشکلات مالی برمیخوره اما به این که مهریه باعث تداوم زندگی بشه اعتقادی ندارم اگه قراره مردی برای مهریه با همسرش زندگی کنه همون بهتر که اصلا زندگی نکنه... اگه مردی هم اونقدر ثروتمند باشه که به راحتی بتونه مهریه رو پرداخت کنه پس با پرداخت مهریه خودش رو خلاص میکنه... من ترجیح میدم مهریه کم باشه چون خواهرم از لحاظ مالی میتونه مستقل عمل کنه و به چنین پشتوانه ای نیاز نداره... هر چند با این همه عشق و علاقه ای که در هر دو نفرشون میبینم مطمئنم زندگیشون با همسن مهریه کم سالیان سال دووم میاره
با تموم شدن حرف من تو نگاه پدر و مادر کیارش برق تحسین رو میبینم
پدر کیارش: خیلی قشنگ صحبت کردی دخترم... برام جالب بود که به این نکته هم اشاره کردی که مهریه پشتوانه ایه برای زن... من به شخصه به این موضوع زیاد فکر نکرده بودم
-درسته مهریه خیلی مهمه... ولی بهتره در حد معمول تعیین بشه... البته وقتی پسری میخواد ازدواج کنه بهتر اول به این فکر کنه من میتونم مهریه تعیین شده رو به همسرم پرداخت کنم... یه دختر هم همه مسائل رو در نظر بگیره

مادر کیارش با مهربونی میگه: رزاجان تو که حرفی نداری؟
رزا: نه مادرجون، خواهر من همیشه بهترین تصمیما رو میگیره و من با حرفاش موافقم
پدر کیارش: خوب خدا رو شکر... اما در مورد شیربها مطمئنید که چنین چیزی رو نمیخواین؟
سری تکون میدمو میگم: بله
مادر کیارش: پس فقط میمونه خرید عروسی ومراسم عقد و ازدواج من میگم بهتره مراسم عقد و عروسی جدا باشه و هر کدوم هم مفصل برگزار بشه
ماهان هم میگه: ایول... خیلی وقته هوس عروسی به سرم زده
نگاهی به رزا میندازم... معلومه مخالفه اما روش نمیشه مخالفت کنه
-ببخشید اگه اجازه بدین من هم نظرم رو بگم
پدر کیارش با مهربونی میگه: بگو دخترم
-فکر کنم بهتر باشه عقد و عروسی یکجا برگزار بشه
بالاخره ماکان صداش در میادو میگه: حرفشم نزن... ما آبرو داریم
پدر کیارش با اخم نگاش میکنه و میگه: ماکان
ماکان ساکت میشه و پدر کیارش میگه: ادامه بده دخترم
با خجالت میگم: من و رزا خونواده ی چندانی نداریم... شاید یه خورده دوست و آشنا داشته باشیم که بخاطر اینکه مراسم اینجا برگزار میشه فکر نکنم کسی رو بتونیم دعوت کنیم... از همه ی اینا گذشته ما همیشه از تجملات به دور بودیم فکر نکنم رزا هم اضی به این همه ریخت و پاش باشه
مادر کیارش که متوجه ی گرفتگی رزا میشه میگه: دخترم این عروسی ماله تو و کیارشه... ما فقط نظرمون رو گفتیم تصمیم نهایی با خودته
رزا با شرمندگی میگه: راستش ترجیح میدم یه مراسم کوچیک خونوادگی به دور از تجملات باشه... من با حرفای روژان موافقم
کیارش با مهربونی نگاهی به رزا میندازه و میگه: من هم ترجیح میدم زودتر بریم سر خونه زندگیمون... دوست ندارم وقتمون رو سر این جور مسائل بگیریم
پدر کیارش: اینجور که معلومه... رزا و کیارش هم با نظرت موافقن پس یه مراسم کوچیک میگیریم و خوانواده های نزدیک رو دعوت میکنیم
با لبخند میگم: خیلی خوبه... فقط زمانش برای کی باشه؟
پدر کیارش میگه: فکر کنم تا یه ماهه دیگه بتونیم همه چیز رو آماده کنیم
اخمای کیارش میره توهمو میگه: باباجان تا یه ماه دیگه که میشه صد تا عروسی گرفت... من گفتم مراسم خودمونی باشه که یه هفته ای همه ی کارا رو انجام بدین
همه از این حرف کیارش خندمون میگیره
ماهان با خنده میگه: کیارش این همه عجله واسه چیه؟
کیارش: تو که مثله من بدبختی نکشیدی بفهمی چی مبگم میترسم رزا دوباره نظرش عوض بشه
دیگه همه ازخنده منفجر میشن
بالاخره با اصرارهای کیارش قرار شد مراسم برای آخر هفته ی دیگه بیفته... الان که توی رختخوابم دراز کشیدم به اتفاقایی که امشب افتاد فکر میکنم... هر چند از نگاه های ماکان کلاقه بودم ولی بهش توجه ای نمیکردم... کیارش چند بار با شیطنت چیزی در گوش ماکان گفت که اخماش توهم رفت... تا موقع شام حرفامون به شوخی و خنده گذشت... بعد از شام هم خونواده کیارش، کیارش رو به زور با خودشون بردن... اون همه شیطنت از کیارش بعید بود... رزا که از خجالت سرخ شده بود... در کل شب خوبی بود... هر چند روز سختی رو گذروندم ولی شبش خیلی بهم خوش گذشت... وقتی که خونواده ی کیارش رفتن من، مریم، رزا، ماهان و ماکان دور هم جمع شدیمو قرار شد هر کسی کاری رو بر عهده بگیره... رزا که از همین اول وضعش معلوم بود... ماهان هم مریم رو مجبور کرد با روژان و کیارش به خرید برن... ماهان به من و ماکان پیشنهاد داد برای دعوت مهمونا اقدام کنیم که با دیدن پوزخند ماکان سریع جواب منفی دادمو گفتم بهتره من یه سر به تهران بزنم تا چند تا از دوستای صمیمی بابا رو دعوت کنم و یه خورده به کارامون سر و سامون بدم... رزا هم حرفمو تائید کردو گفت فقط تا قبل از مراسم خودمو برسونم که منم گفتم خیالت راحت باشه... ماهان هم دیگه اعتراضی نکرد... اینجوری بهتره... نباید بیشتر از این به ماکان وابسته بشم... قرار شده فردا صبح به سمت تهران حرکت کنم... حتی به ماکان هم نگاه نکردم که عکس العملش رو ببینم... شاید به خونواده ی مریم هم سری زدم در مورد ماهان چیزی نمیگم اما در مورد نامزدش یه حرفایی هست که باید به خونوادش بگم... اجازه نمیدم که زندگیشو نابود کنه... ترجیح میدم از دستم ناراحت بشه تا اینکه بخواد با آینده ی خودش بازی کنه... امروز خیلی خسته شدم از اونجایی هم که زیاد نخوابیدم با بسته شدن پلکام خیلی زود خوابم میبره

چشمام رو باز میکنمو سرجام میشینم خمیازه ای میکشم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت هشت صبحه هاله بغل من خوابیده... لبخندی میزنمو پتوی روش رو مرتب میکنم... موهاش رو به آرومی ناز میکنم... از تخت پایین میامو میرم دست و صورتم رو بشورم... بعد از شستن دست و صورتم لباسام رو عوض میکنم و لباسای بیرونم رو میپوشم... نمیدونم چمدونم رو هم با خودم ببرم یا نه... بعد از عروسی رزا محاله اینجا بمونم... رزا هم که با کیارش به خونه ی خودشون میره... یکم دلم میگیره... چقدر تنها میشم... ایکاش مامان و بابا زنده بودن... یاد دیروز میفتم ماکانی که ادعای دوست داشتن من رو داشت همه ی حرمتا رو شکوند... من باهاش درد و دل کردم اما اون توی بدترین شرایط حرفایی رو که بهش زده بودم رو به روم آرود... حرفش تو گوشم میپیچه:« پسرعموی میلیاردت ولت کرد اومدی یکی پولدارتر از اون پیدا کنی تا پزشو به اون بدی»... با یادآوری حرفاش دلم بدجور میگیره... نگاهی به چمدونم میندازم... چند تا از لباسهای استفاده کردمو که بیرونه جمع میکنمو داخل چمدون میندازم... چمدونم رو میبندمو تصمیم میگیرم با خودم ببرم... در اتاقم رو باز میکنم... چمدونم رو به زحمت بلند میکنمو با خودم حمل میکنم... به سختی از پله ها پایین میرمو خودم رو به سالن میرسونم... ماهان رو میبینم که رو مبل لم داده و داره مجله ای رو ورق میزد با سر و صدایی که از جانب من میشنوه سرش رو بلند میکنه و با دیدن من با تعجب میگه: کجا؟
با لبخند میگم: دیشب گفتم... باید یه سر به تهران بزنم
ماهان به چمدونم اشاره میکنه و میگه: چمدون رو کجا میبری؟
-آخر هفته که برگردم فقط برای مهمونی میمونم بعد از مراسم هم به احتمال زیاد میرم
ماهان با ناامیدی نگام میکنه... میدونم واسه ی موضوع مریم نگرانه
با لبخند میگم: نگران نباش... میخوام برم با خونواده ی مریم هم صحبت کنم... البته چیزی از تو نمیگم ولی میخوام بهشون در مورد اینکه مریم با نامزدش مشکل داره حرف بزنم... تو هم توی نبود من سعی کن مریم رو بیشتر بشناسی
ماهان با مهربونی میگه: فکر کردم فراموش کردی
-دیوونه
میخنده و میگه: به دردم دچار نشدی تا بفهمی
بعد با سرخوشی ادامه میده: اقدس خانم هنوز بیدار نشده... بیا خودم برات صبحونه رو آماده کنم
سری تکون میدمو میگم: بذار چمدونم رو بذارم تو ماشین میام
به سرعت به طرفم میاد... با یه حرکت چمدون رو از دستم میگیره و میگه: تو برو آشپزخونه من هم میام
با گفتن این حرف دیگه منتظر جوابی از طرف من نمیشه و به سرعت از من دور میشه
یه خورده دلم میگیره... حرف ماهان تو ذهنم تکرار میشه...« به دردم دچار نشدی تا بفهمی»... لبخند تلخی رو لبام میشینه و آه عمیقی میکشم... زیر لب زمزمه میکنم: حس میکنم من هم به همین درد دچارم
سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو به سمت آشپزخونه میرم... نمیدونم چرا نمیتونم مثله گذشته بیخیال باشم... تصمیم میگیرم صبحونه رو خودم آماده کنم... از اونجایی که آب پرتقالشون تموم شده... شیر گرم میکنم و بعد هم میز رو میچینم... تقریبا کارام تموم شده که ماهان میرسه و با خنده میگه: مثلا قرار بود من درست کنم
لبخندی میزنمو میگم: جنابعالی خرابکاری نکن... کسی انتظار نداره از این کارای سخت سخت کنی
با صدای بلند میخنده و میگه: صبحونه آماده کردن سخته؟؟
-پس نه... فکر کردی آسونه؟... باید بدونی پنیر رو کجا بذاری... کره رو کجا بذاری... مربا رو کجا بذاری
ماهان با خنده میگه: یعنی تو همه ی اینا رو میدونی؟
-آره پس چی... من دوره ی مخصوص چیدن میز صبحونه رو گذروندم
ماهان با تعجب میگه: مگه اینا هم کلاس دارن؟
-اوهوم
ماهان: بگو ببینم پنیر رو باید کجا بذاری؟
با جدیت میگم: سمت راست خودم
ماهان یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه: کره و مربا رو کجا میذاری؟
-سمت چپ خودم
ماهان: نون رو کجا میذاری؟
-همون نزدیک مزدیکای خودم باشه که دستم بهش برسه
ماهان پخی میزنه زیر خنده و میگه: منو بگو که حرفتو باور کردم
با جدیت میگم: مگه نباید باور میکردی؟
ماهان: این کارا رو که هر کس بلده
چپ چپ نگاش میکنمو میگم: چرا دروغ میگی؟
ماهان با لبخند میگه: خود من هم بلدم
-تو رو که خودم بهت یاد دادم
ماهان با تعجب میگه: من که یادم نمیاد
-همین الان که بهت گفتم یاد گرفتی دیگه
ماهان به شوخی میگه: شیطونه میگه مریم رو بیخیال شم بیام تو رو بگیرما
-نه بابا... راست میگی؟

ماهان: آره واسه خودت کدبانویی هستی
-اون که صد البته... انواع و اقسام غذاهای تخم مرغی رو بلدم... کم چیزی نیست
ماهان با جدیت میگه: ضعیفه زن من میشی؟
میخوام جواب ماهان رو بدم که تو همین موقع ماکان با اخم داخل آشپزخونه میشه و با دیدن میز صبحونه ی دونفره اخماش بیشتر توهم میره و با عصبانیت میگه: چه خبرتونه... اینجا رو گذاشتین رو سرتون
ماهان: با خنده میگه: ماکان بیا بشین؟
ماکان با اخم میگه: مزاحم صبحونه ی دو نفرتون نمیشم
ماهان با شیطنت میگه: حالا که شدی دیگه نمیشه کاریش کرد بیا بشین
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم شروع به خوردن صبحونه میکنم
ماکان با ابروهای گره خورده رو صندلی میشینه
ماهان با خنده میگه: ماکان کی بیدار شدی؟
ماکان با اخم میگه: همین الان... اقدس کجاست؟
ماهان: دیشب یکم حالش بد بود بهش گفتم امروز رو یکم دیرتر سر کار بیاد
ماکان با اخم میگه: بیخود... نمیبینی این چند روز سرمون شلوغه
ماهان با مهربونی میگه: الان که به وجود اون پیرزن نیازی نیست بذار یه خورده استراحت کنه
ماکان با اخم میگه: یه چایی بیار
ماهان: چایی درست نکردیم... شیر میخوای؟
ماکان با عصبانیت به من میگه: به جای خندیدن بیخودی بهتر بود یه چایی درست میکردی
با خونسردی شیرمو میخورمو میگم: خودت دست و پا داری بلند شو تا اونجا برو آب رو بذار رو گاز تا جوش بیاد... من کلفتت نیستم که بهم دستور میدی
ماهان با سردرگمی نگاهی به ما دو نفر میندازه و میگه: شما دو تا دوباره دعواتون شد؟
با خونسردی میگم: من با کسی دعوا ندارم... بیخودی حرف تو دهن من نذار
ماکان با پوزخند نگام میکنه و هیچی نمیگه
ماهان با اخم میگه: ببینم میتونید رابطه ی کیارش و رزا رو خراب کنید... خودتون که میدونید رزا حساسه
-ماهان من مشکلی با کسی ندارم خیالت راحت باشه
ماهان به من نگاهی میندازه و میگه: اگه باهم مشکلی ندارین پس چرا داری چمدونت رو هم با خودت میبری؟
ماکان اخماش از هم باز میشه و بهت زده به من نگاه میکنه
من در کمال خونسردی یه لقمه نون و پنیر برای خودم درست میکنمو میگم: بالاخره که باید برم الان دارم چمدون خودم رو میبرم دفعه ی بعد چمدون حمید و هاله و مریم رو میبرم... بعد از ازدواج رزا دلیلی واسه موندن بیشتر وجود نداره... تا همین الان هم کلی از کار و زندگی افتادم... بالاخره من هم واسه ی خودم کار و زندگی دارم... بیکار نیستم که با خیال راحت اینجا بمونم... احتمالا از این به بعد همه ی کارهای شرکت هم به دوش من میفته... خیالم که از بابت رزا راحته... بهتر یکم به زندگی خودم هم سر و سامون بدم
با تموم شدن حرفام لقمه ای رو که درست کردمو تو دهنم میذارم
ماهان: باز اینطرفا میای؟
فکر نکنم دیگه اینورا پیدام بشه... به رزا میگم بهم سر بزنه... اما چون حوصله ی جواب پس دادن به ماهان رو ندارم با بی حوصلگی سری تکون میدم
ماهان به طرف ماکان برمیگرده و میگه: ماکان جوابی ازت نشنیدم
ماکان که هنوز متعجبه از حرفام به زحمت میگه: من با کسی مشکلی ندارم
تو دلم میگم آره کاملا معلومه
ماهان با تردید میگه: مطمئن باشم
که من و ماکان با هم میگیم: ماهان
ماهان هم دستشو به نشونه ی تسلیم بالا میاره و میگه: خوب شما همیشه مثل موش و گربه به جون هم میفتین و همه چیز رو خراب میکنید
هیچی نمیگم... صبحونمو کامل میخورمو به ماهان میگم: ماهان من دیگه باید برم
از جام بلند میشمو با ماهان خداحافظی میکنم....یه خداحافظ زیر لبی هم به ماکان میدمو منتظر جوابی ازش نمیشم... به سمت سالن حرکت میکنم... هنوز چند قدم بیشتر نرفتم که ماهان صدام میکنه با تعجب به سمتش برمیگردم که میگه: روژان یادت نره همه ی امیدم به توهه... روی قولت حساب باز کردما... من منتظرم
با این حرف ماهان اخمای ماکان بدجور تو هم میره... من هم به تکون دادن سری اکتفا میکنمو به سرعت ازشون دور میشم

نمیدونم چه جوری این مسیر رو طی میکنمو خودمو به ماشین میرسونم... بعد از چند لحظه مکث بالاخره سوار ماشین میشمو روشنش میکنم... نگاهی به ویلا میندازم... آهی از ته دلم میکشمو ماشین رو به حرکت در میارم... و هر لحظه از ویلا و آدماش دورتر میشم... هر لحظه که فاصله ها بیشتر میشن دل من هم بیشتر میگیره... این روزا عجیب به ماکان عادت کرده بودم... به عصبانیتاش، به اخماش، به مهربونیهای گاه و بیگاهش
زیر لب زمزمه میکنم: شاید زود کوتاه اومدم... باید بیگناهیم رو اثبات میکردم
ولی بعدش با خودم فکر میکنم اون حتی بهم فرصت حرف زدن نداد... بدترین حرفا رو بهم زد... تمام کتکهایی که ازش خوردم هیچکدوم به اندازه ی حرفای دیروزش دلمو به درد نیاورد... با یادآوری حرفاش حس میکنم هر لحظه ختجری به قلبم وارد میشه... تموم این مدت به دوست داشتنم شک داشتم... ولی از وقتی که ترکم کرد احساس بدی دارم... این یعنی اینکه همه ی این مدت دوستش داشتم فقط خودم نمیدونستم... فقط بیخودی مقاومت میکردم... فقط تفاوتها رو بهونه میکردم... حالا همین دوست داشتن شده مایه ی عذابم... تا رسیدن به تهران یکسره میرونم... حتی برای غذا هم بین راه توقف نمیکنم... وقتی به تهران میرسم خونه ر به همه جا ترجیح میدم... سرم بدجور درد میکنه... به سمت خونه حرکت میکنم.... با رسیدن به خونه ماشین رو تو پارکینگ پارک میکنمو ازش پیاده میشم... این دفعه بر خلاف دفعه ی پیش اصلا خوشحال نیستم... دلم میخواد الان تو اون ویلا نزدیک بقیه باشم...بیشتر از همه ی اون آدما دلم ماک.....
حتی جرات ندارم تو ذهنمم اسمش رو کامل بیارم...
آهی میکشمو زیر لب زمزمه میکنم: ماکان
از بس تو فکر بودم نفهمیدم چه جوری خودم رو به جلوی در رسوندم... از بی حواسی به جای آسانسور با پله ها اومدم... تعجبم از اینه که چطور سالم به تهران رسیدم... همینکه تصادف نکردم خودش یه معجزه هست... کلید رو از کیفم درمیارمو در رو باز میکنم... همه ی خونه تاریکه لامپها رو روشن میکنمو به سمت اتاقم میرم
در اتاقم رو باز میکنمو به سختی خودم رو به تخت میرسونم... هم گرسنمه... هم خوابم میاد... اما این تازه شروع مصیبتمه... چون از این به بعد رزا هم نیست و من باید خودم فکر غذا درست کردن باشم... رو تخت دراز میکشم اما هر کار میکنم از شدت گرسنگی خوابم نمیبره... از روی تخت بلند میشمو لباسام رو عوض میکنم... چمدونم رو تو ماشین جا گذاشتم... از این همه بی حواسی حرصم درمیاد... دوست ندارم ضعف نشون بدم... اما ناخودآگاه دارم میدم... تصمیم میگیرم تو این مدت همون روژان سابق بشم... میدونم سخته اما غیرممکن نیست... با شنیدن چند تا دوستت دارم که نباید به کسی دل بست... همینجور که از اتاقم خارج میشمو به سمت آشپزخونه میرم به این موضوع فکر میکنم مگه راحت بهش دل بستم؟.... اصلا خودم هم نمیدونم کی تو دلم جا باز کرد؟... وقتی به آشپزخونه میرسم دو تا تخم مرغ از یخچال برمیدارم و یه املت خوشمزه درست میکنم... بعدش یادم میاد که نون نداریم اعصابم خورد میشه... به سمت کابینتا میرمو نگاهی توشون میندازم چند تا بیسکوئیت بهم چشمک میزنند همونا رو برمیدارم میخورم... از بیسکوئیت متنفرم ولی باید تحمل کنم... با خودم فکر میکنم حتی بلد نیستم برنج درست کنم همیشه شفته میشه... بعد از خوردن بیسکوئیتا روی مبل لم میدمو برای عمو کیوان زنگ میزنم
عمو کیوان: بله؟
-سلام عمو
عمو کیوان: سلام روژان... حالت خوبه؟
-خوبم عمو... شما و زن عمو چطورین؟ از روزنامه تون چه خبر؟
عمو: ما هم خوبیم... کجا هستی که با موبایلت داری زنگ میزنی؟
-خونه ام
عمو با تعجب میگه: چــــــــی؟
با شیطنت میگم: عمویی هرانم... این کجاش تعجب داره؟
عمو کیوان با تعجب میگه: چرا اینقدر بی خبر؟
-آخه تو روستا که تلفن نبود تا خبرتون کنم... مجبور بودم برگردم
عمو با نگرانی میپرسه: مگه اتفاقی افتاده؟
با آرامش میگم: آره... ولی اتفاق بدی نیست
عمو با کنجکاوی میگه: چی شده روژان... آدم رو میکشی تا یه کلمه حرف بزنی
خنده ای میکنمو ماجراهای این مدت رو براش تعریف میکنم
که میگه: بیچاره ثریا... اما واسه رزا خیلی خوشحالم... کیهان هم از کیارش تعریف میکرد
-کیارش ممکنه اشتباهاتی داشته باشه ولی در کل آدم خوبیه؟
عمو کیوان:باهات موافقم...پس روزی که میری روستا ما هم حرکت میکنیم
با شیطنت میگم: عمویی هنوز دعوتتون نکردما
میخنده و میگه: بچه پررو...راستی ما با ماشین خودمون چون موقع برگشت ماشین پر میشه
فکری میکنمو میگم: آره... موقع برگشت سه نفر هستیم...راستی عمو از کارای هاله و حمید چه خبر؟

عمو کیوان: تنها سرپرست فعلیشون عموشونه که اونم در ازای مقداری پول از برادرزاده اشون گذشت... بدهی های پدر حمید رو صاف کردم و دارم کارا رو انجام میدم... راستی روژان حالا که رزا داره ازدواج میکنه این مدت رو با ما بیا تا دختر مورد علاقه ی کیهان رو ببینی
متفکر میگم: نمیتونم هاله و حمید رو تنها بذارم
عمو که انگار تازه یاد حمید و هاله میفته میگه: اصلا یادم نبود... ولی با همه ی اینا فکر کنم ببتونند یه مدت پیش رزا باشند
-باشه عمو یه فکری میکنم ولی فکر نکنم قبول کنم دلم رضا نمیشه بچه ها خونه ی این و اون باشن... دوست دارم حمید هم زودتر درسش رو بخونه
عمو: تا این کارا تموم بشه یه خورده طول میکشه وگرنه میگفتم با خودت بیاریشون... تا اون موقع بهش فکر کن

خوشم نمیاد این بحث رو ادامه بدم... وقتی مسولیت بچه ها رو قبول کردم باید همه جوره هواشون رو داشته باشم... نمیشه که مثله گذشته هر جا دوست دارم برم و بچه ها رو به امان خدا رها کنم.. حرف رو عوض میکنمو میگم: عموکیوان باید برای خونواده ی عمو هم زنگ بزنم
عمو کیوان: من که فکر نکنم بیاد
خودم هم همین احتمال رو میدم
عمو کیوان: روژان به این احتمال هم فکر کن که عموت بیاد... حواستو جمع کن ممکنه عموت بخواد بخاطر رزا و مسائل دیگه
-رزا چه ربطی به عمو داره؟ در مورد کدوم مسائل دیگه حرف میزنید؟
عمو کیوان: خودت هم میدونی خونواده ی عموت هیچوقت رفتار خوبی با رزا نداشتن... ممکنه یه موقعهایی برخوردهای خصمانه شون رو درک نمیکردی اما الان که از گذشته ی رزا باخبری خیلی چیزا برات روشن شد... عموت هنوز نمیدونه که تو در مورد رزا میدونی... این احتمال وجود داره که بخواد برگرده و در مورد رزا باهات حرف بزنه و حقیقت رو بگه... تنها دلیلی که بخاطرش حقیقت رو به این زودی بهت گفتم همین بود... بابات میترسید عموت جوری موضوع رو بیان کنه که رابطه ی تو و رزا بهم بخوره
-گذشته ی رزا چه ربطی به عمو داره؟
عمو کیوان: اون دوست نداشت که رزا از اموال پدرت ارثی ببره... میخواست تو رو عروس خودش کنه و اگه اموال نصف میشد به ضرر اون بود
-عمو که خودش چندین برابر ما ثروت داشت
عمو کیوان: درسته... اما مثله بابات توی ایران محبوبیت نداشت... اون میخواد تو ایران هم چندین شعبه داشته باشه... با پدرت هم در این مورد صحبت کرده بود که بابات قبول نکرد... خیلی دوست داشت با پدرت شریک بشه ولی وقتی دید موفق نمیشه اردلان رو جلو انداخت که باز هم بابات رضایت نداد
-که این طور... پس اگه بیاد دوباره اون حرفا تکرار میشن
عمو کیوان: کاملا درسته
-بهتر نیست اصلا خبرشون نکنم
عمو کیوان: نه کار درستی نیست... خبرشون کن ولی در برابر حرفاشون هم کوتاه نیا
-باشه عمو ممنون بابت گفتن حقایق... لطفا به رزا در مورد این مسال صحبت نکنید
عمو کیوان: مگه دیوونه ام... پس الان که از من قطع کردی یه زنگی به عموت بزن و بعدش خبرم کن
-باشه... براتون اس ام اس میکنم که عمو و خونوادش میان یا نه
از عمو کیوان خداحافظی میکنم... از جام بلند میشمو به آشپزخونه میرم.. یه لیوان آب میخورم با اعصابی داغون به سمت اتاقم حرکت میکنم... هیچوقت فکرشو نمیکردم عموم اینقدر آدم پستی باشه... اصلا دلم نمیخواد خبرشون کنم ولی کار درستی نیست اگه بابا هم به جای من بود صد در صد خبرشون میکرد... وارد اتاقم میشمو روی کاناپه لم میدم... گوشی رو برمیدارمو شماره ی عمو رو میگیرم... بعد از چند تا بوق وقتی ناامید میشمو میخوام قطع کنم صدای اردلان رو میشنوم
اولش به انگیسی حرف میزنه ولی وقتی میبینه منم با غرور مسخره ی همیشگیش میگه: کار داشتی؟
با خونسردی میگم: علیک سلام... نگران نباش حالم خوبه... اینقدر تسلیت نگو میدونم در غم ما شریک بودی
با بی حوصبگی میگه کار دارم زودتر حرفتو بزن
با لحن سردی میگم: با جنابعالی کاری نداشتم گوشی رو به عمو بده
حقا که پسر همون پدری... بدون اینکه جوابمو بده عمو رو صدا میکنه... بعد از چند دقیقه صدای عمو رو میشنوم
عمو: بله؟
خیلی سعی میکنم لحنم سرد نباشه اما سردی کلامم رو به خوبی احساس میکنم
-سلام عمو... روژانم
عمو: روژان تویی؟ چیکار میکنی؟
سعی میکنم ملایم تر باشم... هر چند خیلی سخته
-هیچی عمو... این مدت یه خورده سرم شلوغ بود... الان هم زنگ زدم که اگه تونستین یه سر به ایران بزنین
عمو: فعلا نمیتونم کارای شرکت بهم ریخته ست هر وقت خواستم بیام خبرت میکنم
پوزخندی رو لبام میشینه و میگم: هر جور میلتونه عمو... رزا داره ازدواج میکنه گفتم دعوتتون کنم اما انگار وقت ندارین
با داد میگه: چـــــــی؟
با پوزخند میگم: عمو چرا داد میزنید؟
این بار آرومتر میگه: چی گفتی؟
عصبانیت توی صداش رو به وضوح میتونم تشخیص بدم
با خونسردی میگم: گفتم رزا داره ازدواج میکنه

عمو: روژان تو از بعضی از مسائل خبر نداری؟
لبخندی رو لبام میاد... حدس عمو درست بود... خودمو متعجب نشون میدمو میگم: چه مسائلی عمو؟
عمو: نمیخواستم حالا حالاها به ایران بیام ولی مجبورم یه سر بهت بزنم باید در مورد رزا باهات حرف بزنم... منتظر من و اردلان باش... عروسی رزا چه روزیه؟
-آخر هفته ی دیگه
عمو: خودم رو میرسونم... فعلا کاری نداری
-نه عمو... خداحافظ
عمو هم باهام خداحافظی میکنه و گوشی رو قطع میکنه با قطع شدن تماس پخی میزنم زیر خنده و با خودم فکر میکنم عمو چه حالی میشه گه بفهمه نیمی از اموال به رزا رسیده.... فکر کنم اگه بفهمه من همه چیز رو درباره ی رزا میدونم سکته رو بزنه
به عمو کیوان اس ام اس میدمو میگم: عمو میاد
بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ میخوره... نگاهی به صفحه گوشیم میندازمو با دیدن شماره ی عمو کیوان سریع جوابش رو میدم
-سلامی دوباره به عمو کیوان گل خودم
عمو کیوان: روژان مسخره بازی در نیار... چی شد که تصمیم گرفت بیاد؟
-اول نمیخواست بیاد ولی وقتی که در مورد ازدواج رزا حرف زدم بهم گفت یه مسائلی در مورد رزا هست که تو هم باید بدونی و از این حرفا
عمو کیوان: چرا نگفتی از همه چیز باخبری؟
با شیطنت میگم: من که نمیدونستم چه مسائلی رو میگه
عمو کیوان: روژان شر درست نکنی
لحنم جدی میشه و میگم: من راحت از اینجور آدما نمیگذرم... یه حال درست و حسابی ازشون میگیرمو بعد دست خالی برشون میگردونم
عمو کیوان: میدونستم این طور برخورد میکنی... واسه همین بهت نگفته بودم... الان هم اگه نگران رزا نبودم حرفی نمیزدم
-بیخیال عمو... نگران چیزی نباشین... خودم همه چیز رو حل میکنم
عمو کیوان: امان از دست تو... که حرف تو گوشت نمیره... برو یه خورده استراحت کن که این روزا سرت خیلی شلوغه
باشه ای میگمو بعد از خداحافظی قطع میکنم
همونجور که روی کناپه دراز کشیدم با خودم فکر میکنم عجب دنیایی شده... آدما حاضرن از برادر و برادرزاده شون هم به خاطر پول بگذرن... یه خورده دلم میگیره... حس میکنم تو این دنیا خیلی خیلی تنهام... تا زمانی که رزا کنار من بود این تنهایی رو حس نمیکردم اما الان بدجور اذیت میشم... این خوشبختی حق رزاهه... بعد از اون همه سختی... خیلی خودخواهیه که بخوام با گفتن احساساتم به رزا اون رو هم ناراحت کنم... تصمیم میگیرم بخوابم فردا خیلی کار دارم... پلکام رو روی هم میذارمو کم کم به خواب میرم
یک هفته بعد
این یه هفته خیلی زود گذشت... یه بار هم رزا از شهر برام زنگ زد و خبرای مربوط به مراسم رو بهم داد... از خوشحالیش خوشحال شدم... هر چند خیلی تنها بودم ولی به همه کارا رسیدم... تمام اون افرادی رو که میخواستم رو دعوت کردم... به کارای شرکت هم سر و سامون دادم... هر چند دوست عمو کیوان همه کارا رو انجام داده بودو کار زیادی نمونده بود... و اما در مورد مریم هم با خونوادش صحبت کردم... پدر و مادرش باور نمیکردن مریم هیچ علاقه ای به پسرعموش نداره و فقط و فقط به خاطر اونا راضی به ازدواج شده... پدرش میگفت من فکر میکردم مریم از روب لجبازی مخالفت میکنه فکر میکردم چون از بچگی پسرعموش رو براش انتخاب کردیم لجبازی میکنه... مادرش هم مدام میگفت: بیچاره دخترم چقدر عذاب کشید... وقتی در مورد رفتارای نامزد مریم گفتم پدر مریم از تعجب دهنش باز موند... اصلا فکرشو نمیکردم که اینقدر زود متقاعد بشن من خودم رو برای خیلی چیزا آماده کرده بودم... حتی به این موضوع هم فکر کرده بودم که ممکنه من رو از خونشون بیرون بندازن... اما اونا با ناراحتی به حرفام گوش دادن... حتی مادر مریم گفت: حالا دلیل بی میلی های مریم رو درک میکنم... هر وقت که شایان دنبالش میومد به سختی راضیش میکردم که باهاش بیرون بره... مریم اکثرا درس رو بهونه میکرد، این روزای آخر هم که حرف از ازدواج این حرفا بود بدجور تو خودش بود... بعد از کلی حرف زدن بالاخره به این نتیجه رسیدیم که پدر مریم یه صحبتی با مریم بکنه و اگر مریم واقعا علاقه ای به شایان نداشت نامزدی بهم بخوره... پدرش معتقد بود که مریم خیلی اشتباه کرد.. میگفت درسته من دوست داشتم برادرزادم دامادم بشه ولی نه به هر قیمتی... مریم باید از اول دلیل مخالفتش رو به من یا مادرش میگفت... من هم کاملا با حرفای پدرش موافق بودم ولی خوب نگرانی مریم برای بیماری پدرش رو هم نمیشد نادید گرفت... در کل اون روز خیلی خوشحال شدم که تونستم کاری برای مریم کنم... قرار شد من چیزی به مریم نگم و پدرش طوری رفتار کنه که انگار از موضوع بیخبر... میخواست از زبون مریم همه ی اون حرفا رو بشنوه و من بهش این حق رو میدادم...

خدا رو شکر خیالم از بابت مریم هم راحت شده... عمو و اردلان هم دیشب نزدیکای ساعت دو شب رسیدن مجبور شدم به فرودگاه برم با اینکه خیلی کار داشتم و شب آخری بود که تهران بودم چون به من از قبل اطلاع داده بودن دنبالشون رفتم... مثله همیشه وقتی عمو من رو دید با جدیت فقط سلام و احوالپرسی کرد نه روبوسی ای نه بغلی همیشه از خودم میپرسم چطور میشه بین دو تا برادر اینقدر تفاوت باشه... عمو در کل آدم سرد و بی احساسیه حتی با فامیل... اردلان هم که طبق معمول با دیده ی حقارت بهم نگاه میکرد... وقتی عمو و اردلان رو به آپارتمان بردم عمو با داد و فریاد ازم پرسید چرا اون خونه رو فروختم و این آپارتمان کوچیک رو خریدم... یک ساعت وقت برد تا حالیش کنم اون خونه خاطرات پدر و مادرم رو برام زنده میکرد هر چند قانع نشد ولی اونقدر خسته بود که حوصله ی جر و بحث کردن با من رو نداشت... با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون میام...همونجور که دراز کشیدم نگاهی به صفحه ی گوشیم میندازم که میبینم عمو کیوانه... با خوشحالی جواب میدم
-سلام عمویی
عمو کیوان با حرص میگه: این عمویی چیه که جدیدا من رو اینجوری صدا میکنه
-یعنی بگم عمه
عمو کیوان: روژان
-خاله
عمو کیوان: روژان
-لابد دایی
عمو کیوان با داد میگه: روژان
-عمو چرا مثل این پیرمردهای 70 ساله نق نق میکنید
عمو کیوان: باید به اطلاعت رسونم که بچه های زیر 7 سال نق نقو هستن نه پیرمردهای 70 ساله
با شیطنت میگم: یعنی شما از بچه های 7 ساله هم کمتر....
میپره وسط حرفمو با حرص میگه: تو آدم نمیشی... ساکت باش کارت دارم
-...
عمو کیوان: روژان
-...
عمو کیوان: روژان با توام؟
-هوم؟
عمو کیوان: چرا حرف نمیزنی؟
-من به کدوم سازتون برقصم حرف میزنم میگین ساکت شو ساکت میشم میگین چرا حرف نمیزنی
عمو کیوان: امان از دست تو که اول صبحی حال آدم رو میگیری... بگو ببینم کی حرکت میکنی؟
-یه صبحونه بخورم راه میفتم... اما عمو کیوان، عمو و اردلان دیشب رسیدن
عمو کیوان متفکر میگه: عموت هنوز هیچی نگفت؟
-نه... دیشب خیلی خسته بود
عمو کیوان: روژان ما الان حرکت میکنیم تا یه خورده زودتر برسیم با بودن عموت صد در صد دیر میرسی
اخمام تو هم میره و میگم: یعنی چی دیر میرسم من هم بعد از صبحونه حرکت میکنم امشب مراسمه... مگه میشه من دیر بیام
عمو کیوان: تو که عموت رو میشناسی برای هر چیزی بحثی راه میندازه
-باشه عمو شما برید من هم الان آماده میشم
عمو کیوان: آروم رانندگی کن... عجله نکن
-حواسم هست... شماها هم مراقب خوتون باشین... فعلا خداحافظ
عمو کیوان: خداحافظ

بعد از خداحافظی از عمو کیوان از روی تخت بلند میشمو به حموم میرم تا یه دوش بگیرم... بعد از اینکه از حموم بیرون میام موهامو خشک میکنمو سشوار میکشم... از اونجایی که عروسی تو شهر نیست پس نمیتونم آرایشگاه برم... هر چند اهل این کارا هم نیستم... لباسی که از قبل در نظر گرفتم با یه خورده لوازم آرایش برمیدارمو تصمیم میگیرم تو روستا آماده بشم... خودم هم لباسای بیرونمو تنم میکنمو از اتاق خارج میشم... اردلان رو مبل دو نفره ی سالن دراز کشیده... نگاهی به من میندازه و میگه: کجا؟
زورش میاد یه سلام کنه
با پوزخند میگم: علیک سلام
متقابلا پوزخندی میزنه و میگه: تا اونجایی که من یادمه کوچیکترا به بزرگترا سلام میکنند
-بهونه ی خوبیه برای پنهون کردن بی ادبیت
میخواد چیزی بگه که به سرعت ازش دور میشم... از آپارتمان بیرون میرمو با آسانسور خودم رو به پارکینگ میرسونم... وقتی به ماشین میرسم لباسا و وسایلای مورد نیازم رو داخلش میذارم... با دیدن لباسهای هاله و حمید یاد جفتشون میفتم... تو این چند روز هم واسه خودم هم واسه هاله و حمید خرید کردم لباسهای حمید و هاله رو دیگه از ماشین بیرون نیاوردم ولی چون میخواستم یه بار دیگه لباس خودم رو تو تنم ببینم با خودم به آپارتمان بردم... واسه مریم هم میخواستم لباس بخرم که یادم اومد قراره با رزا و کیارش خرید کنند لابد همونجا چیزی میخره تازه فکر کنم برای هاله و حمید هم خرید کردن و من بیخودی براشون لباس خریدم... با یادآوری هاله و حمید تازه یادم میاد که عمو هیچی از این جریان نمیدونه آه از نهادم بلند میشه جواب عمو رو چی بدم... با عصبانیت زیرلب زمزمه میکنم: خیلی بی فکری روژان؟
میترسم اگه عمو هاله و حمید رو ببینه بهشون توهین کنه... هر چند خودم مراقبم و اجازه نمیدم چنین چیزی اتفاق بیفته... همینجور که با خودم فکر میکنم به سمت آپارتمان میرمو داخل میشم... عمو هم بیدار شده... با دیدن من میگه: کجا رفتی؟
-امشب مراسم رزاست رفتم لباسام رو تو ماشین بذارم
با تعجب میگه: مگه مراسم تهران نیست
-نه تو روستاهای اطرافه
با داد میگه: چی؟؟
-خوب وقتی شوهرش اهل همونجاست... همه ی فامیلای شوهرش هم تو روستا زندگی میکردن نمیتونستیم که اینجا مراسم بگیریم
عمو با داد میگه: رزا با یه دهاتی ازدواج کرد؟
-عمو کیارش پسر خوبیه دهاتیه و شهری چیه؟ اون تحصیل کردس....
با داد میپره وسط حرفمو میگه: شما دو نفر چه غلطی کردین؟
با خونسردی میگم: رزا آزاده با هر کس که دوست داره ازدواج کنه
عمو با حرص میگه: شانس آوردی بابات مرد وگرنه از دست شما دو تا سکته میکرد
با اخم میگم: حتی اگه بابام هم زنده بود معیارهای ازدواج رو تو دهاتی و شهری بودن طرف نمیدید
اردلان با اخم میگه: از ما انتظار نداشته باش که پامون رو توی روستا بذاریم
-من از اول هم هیچ اصراری نکردم... من وظیفم بود دعوتتون کنم که کردم حق انتخاب با خودتونه.. اگه دوست دارین میتنیئ با من بیاین اگرم نه که من تا فردا برمیگردم
عمو با اخم میگه: خودت هم هیچ جا نمیری
با خونسردی میگم: رزا خواهر منه و من امشب به هر قیمتی که شده خودم رو به مراسم میرسونم
بعد به سمت آشپزخونه میرمو صبحونه رو آماده میکنم... بعد از آماده شدن صبحونه صداشون میکنم... عمو با عصبانیت و اردلان با اخم رو میز حاضر میشن... بعد از خوردن صبحنه مشغول شستن ظرفا میشم که عمو میگه: روژان تو از خیلی چیزا بیخبری؟ من بخاطر مراسم و این حرفا نیومدم من برای اومدنم دلایل مهمتری دارم
همونجور که پشتم به عمو هستو دارم ظرفا رو میشورم پوزخندی رو لبام میشینه
با آرامش میگم: عمو الان خیلی دیرم شده من باید زودتر حرکت کنم
عمو با عصبانیت میگه: چرا نمیفهمی من این همه راه رو بیخود نیومدم
اردلان هم با عصبانیت میگه: ما رو بیخودی از اون سر دنیا به اینجا کشوندی که خودت کدوم گوری بری؟
با شستن آخرین ظرف شیر آب رو میبندم... به سمت اردلان برمیگردمو میگم: تا اونجایی که من یادمه در مورد مراسم ازدواج رزا حرف زدمو دعوتتون کردم حالا شما میگین به مراسم نمیاین دیگه تقصیر من نیست
اردلان: باید به بابا میگفتی که چه جور مراسمیه؟
-من که گفتم مراسم ازدواج و عروسیه دیگه
با عصبانیت میگه: منظورم برگزاری اون تو روستاست
-عمو چیزی نپرسید که من بخوام بگم
عمو: رو حرف من حرف نزن من بزرگترت هستم
- شما حرف بی منطق میزنید مگه میشه من تو مراسم ازدواج خواهرم نباشم... من وقتی حس کنم کاری درسته یه دنیا هم مخالف من باشن انجامش میدم
عمو و اردلان با عصبانیت نگام میکنند ولی من بی توجه به اونا از آشپزخونه خارج میشم... از قبل لباس بیرون هم پوشیدم فقط کیفم رو برمیدارمو میگم: عمو امشب که مراسم تموم شد از روستا حرکت میکنم احتمالا فردا تهرانم
میخوام برم که عمو با عصبانیت میگه: صبر کن
بعد برمیگرده سمت اردلانو با اخم میگه: خیلی دلم میخواد اون پسره ی دهاتی رو ببینم آماده شو ما هم میریم
تعجب میکنم اما سعی میکنم این تعجب تو چهرم معلوم نباشه با خونسردی تصنعی میگم: تو ماشین منتظرتون هستم
از خونه خارج میشمو خودم رو به ماشین میرسونم
---------------

از خونه خارج میشمو خودم رو به ماشین میرسونم... سوار ماشین میشمو منتظر عمو و اردلان میمونم... حدود یه ربع بعد هر دوتا میرسنو سوار میشن... عمو رو صندلی عقب و اردلان روی صندلی جلو کنار من میشینه... ماشین رو روشن میکنمو به حرکت در میارم... هیچکدوم حرفی نمیزنیم... ترجیح میدم یه آهنگ گوش کنم... چند تا آهنگ رو عقب و جلو میکنم تا اینکه یکیشون به دلم میشینه.... یه خورده صداش رو بلند میکنمو با آرامش گوش میدم:
بزار این بار با یه دنیا از غصه از دلت بخونم
یادته بهم میگفتی که میخوام با توبمونم
وقتی یادت منو خط زد رو دلم غمو نوشتند
گریه هامو هدیه کردم به خزون سرنوشتم
با شنیدن این قسمت از آهنگ لبخند تلخی رو لبام میشینه
آسمونم گریه میکرد وقتی قلبمو شکستی
وقتی گفتی خداحافظ وقتی که چشماتو بستی
بزار تقصیر زمونه تا دلت آروم بگیره
حیفه این دلم که میخواد پای دلتنگیت بمیره
بغضی تو گلوم میشینه... دلم عجیبی گرفته... دلم هوای ماکان رو کرده... اولین باره که اینقدر راحت به خودم اعتراف میکنم که دلتنگشم... کسی که ذره ذره عاشقم کرد و بعد همه چیز رو زیر پا گذاشت و رهام کرد... این آهنگ رو قبلا بارها و بارها گوش دادم ولی انگار الان برای اولین بار دارم به مفهومش پی میبرم... الان دارم احساس خواننده رو درک میکنم... کی اینقدر عاشق شدم که نفهمیدم... کی اون همه مقاومتم شکست... مگه من قبلنا ازش متنفر نبودم.. چطور شد اون همه تنفر به عشق تبدیل شد... و از همه مهمتر چی شد با اون همه حرفی که ازش شنیدم باز هم حس میکنم تو قلبم جا داره... مگه نگفتم دیگه هیچوقت پامو تو اون روستا و ویلا نمیذارم... پس با این همه بی تابیه چیکار کنم... حواسم میره به ادامه آهنگ
شاید قسمتم بود که تنها بمونم
که با غصه تو همیشه بمونم
بگو تا بدونم چرا دل بریدی
به جز من به هر کی که خواستی رسیدی
این همه بی تابی از جانب خودم برام جای تعجب داره... مگه به همه نمیگفتم غرور در دنیای عاشقا معنایی نداره... پس چرا دارم غرورم رو انتخاب میکنم... همینجور که رانندگی میکنم با خودم فکر میکنم امشب هر جور شده باید بیگناهیم رو ثابت کنم... منی که ادعای عاشقی دارم باید همه ی سعیمو کنم... امشب آخرین فرصته... درسته غرور برام جایی نداره اما دلیل نمیشه خودم رو خرد کنم امشب مثله همیشه محکم و استوار قدم برمیدارم... برای اثبات خودم احتیاجی به شکستن ندارم... امروز بدون غرور ولی محکم به جلو میرم، میرم تا حرفامو بزنم، میرم تا حرفی نگفته نمونه، اما اگه باورم نکرد پا رو دلم میذارم... نباید بدون هیچ تلاشی تسلیم بشم.... لبخند رضایتی رو لبم میشینه... از تصمیمی که گرفتم راضی هستم... اونقدر تو فکر بودم که اصلا متوجه ی ادامه آهنگ نشدم... با صدای عمو به خودم میام
عمو: اون آهنگ رو خفه کن کارت دارم
خوشم نمیاد کسی باهام این طور حرف بزنه... با حرص آهنگ رو به قول عمو خفه میکنمو میگم: بفرمایید
عمو: همونطور که بهت گفتم یه چیزایی در گذشته ی خونوادت وجود داره که تو نمیدونی؟
مکثی میکنه و منتظر میشه تا من با کنجکاوی ازش در مورد گذشته بپرسم... آخه مرد حسابی اگه کنجکاو بودم تو همون خونه ازت میپرسیدم... در کل آدمه فوضولیم عمو هم اینو خوب میدونه ... میفهمم که از این همه آرومی و خونسردی من در تعجبه.... حرفی نمیزنم یعنی حرفی واسه گفتن ندارم که بزنم... وقتی میبینه که چیزی نمیگم خودش ادامه میده و میگه: اصلا کنجکاو نیستی بدونی؟
تو دلم میگم اگه نمیدونستم از فوضولی میمردم ولی الان که میدونم خانمانه رفتار میکنم
با خونسردی میگم: اگه چیز مهمی بود لابد پدر و مادرم بهم میفتن
اردلان با تعجب نگام میکنه... عمو هم یکم متعجب میشه و به آرومی میگه: خوب... آره... ولی شاید میخواستن بگن ولی اجل بهشون این فرصت رو نداد
با لبخند میگم: خوب اگه چیز مهمی باشه شما برام تعریف میکنید
با این حرف من لبخند رضایتی رو لباش میشینه و میگه: مطمئن باش مهمه... اما قبل از اینکه در مورد گذشتت حرف بزنم باید در مورد اردلان چیزی بهت بگم
اخمام تو هم میره و میگم: موضوع اردلان چه ربطی به من داره

عمو با خونسردی میگه: من در مورد ازدواج تو و اردلان با بابات صحبت کرده بودم و بابات........
میپرم وسط حرفشو با اخم میگم: تکلیف این موضوع قبلا روشن شده... پس در مورد مسئله های دیگه بگین
اخماش تو هم میره و میگه: منظورت چیه؟
خیلی برام جالبه که در مورد مسئله ای میخواد حرف بزنه که قبلا تموم شده
با آرامش میگم: شما پیشنهادی دادین و پدر بنده هم مخالف بود... پس موضوع تمام شدست
اردلان با عصبانیت بهم خیره میشه و میخواد چیزی بگه که عمو میگه: به هیچ وجه این طور نبود... بابات اون موقع گفت روژان هنوز بچه ست و ازدواج براش زوده
با این حرفش پوزخندی رو لبم میشینه پس اون خواستگارهای اجباری رو من تو خونه راه میدادم
به آرومی میگم: عموجان من هنوز هم بچه ام و قصد ازدواج ندارم لطفا برید سر مسائل دیگه
معلومه به سختی داره خشم خودش رو کنترل میکنه
عمو: موضوع دیگه در مورد رزاست
با پوزخند ادامه میده: فکر کنم اگه بفهمی رزا خواهر واقعیت نیست بدجور شوکه بشی
با لبخند میگم: این رو که خودم میدونم پس دیگه جای شوکه شدن نداره
عمو و اردلان با داد میگن: چی؟
با آرامش میگم: چند ماه بعد از مرگ پدرم این موضوع رو فهمیدم... رزا درسته خواهر تنی من نیست اما از هر کسی برام تو این دنیا عزیزتره... با فهمیدن این موضوع هم چیزی تغییر نمیکنه
عمو کنترل خودش رو از دست میده و میگه: لابد حاضری نیمی از ثروتت رو هم به اون دختره بی پدر و مادر ببخشی
با اخم میگم: عمو بهتره مراقب حرف زدنتون باشین... بزرگتر بنده هستین احترامتون واجبه... ولی من توهین به خونوادم رو به هیچ عنوان نمیتونم ببخشم... رزا خواهرمه و من خواهرم رو به هرکسی ترجیح میدم
عمو: به طور غیر مستقیم داری میگی خواهرت از من هم مهمتره
-به طور مستقیم دارم میگم اگه شما فامیل من هستین رزا پاره ی تنمه خواهرمه همه وجودمه پس بهتره هر دو طرف احترام هم رو نگه داریم در مورد ارث و میراث هم باید بگم من از همون اول که همه چیز رو فهمیدم به وکیلمون سپردم تا همه کارها رو انجام بده... و الان هم همه ی کارا انجام شده... رزا هم فرزند پدر و مادرمه پس نیمی از اون اموال ماله رزاست
اردلان با ناباوری و عمو با دهن باز نگام میکنند
اردلان بعد از چند دقیقه به خودش میادو میگه: تو چطور تونستی این کارو کنی؟
-اون اموال حقه رزا بود من حقش رو بهش دادم پس حرفی باقی نمیمونه
عمو تا آخر مسیر با اخم به بیرون خیره شدو حرفی نزد... اما اردلان بعضی موقع با ناباوری بهم نگام میکردو به موهاش چنگ میزد... این رفتارش من رو یاد ماکان میندازه... این روزا با کوچکترین اتفاقا یاد ماکان میفتم و این بدجور اذیتم میکنه... وسط راه توقف میکنم... تا به یکی از رستورانهای بین راهی بریم... بعد از خوردن غذا دوباره سوار ماشین میشیم... عمو میخوابه و اردلان به بیرون خیره میشه... پس از مدتی اردلان به حرف میادو میگه: واقعا نیمی از اموال رو به خواهرت دادی یا داری دروغ میگی؟
نگاهی بهش میندازمو با اخم میگم: چه دلیلی داره بخوام بهتون دروغ بگم... کجای حرفم اینقدر تعجب آوره؟
اردلان: میدونی اون اموال چقدر ارزش داشت
-داشته باشه... تو خودت با اون همه اموالی که داری چیکار داری میکنی؟
نگاهی بهم میندازه و میگه: من با این همه اموال بهترین موقعیت اجتماعی رو دارم، تو بهترین رشته تحصیل کردم، همه با احترام باهام برخورد میکنند
پوزخندی میزنمو میگم: اینا رو هم اضافه کن مادرت همیشه مشغوله کاره... پدرت رو به سختی میبینی اکثر دخترای دور و برت به خاطر پول باهات میگردن... عشق و محبتی تو خونوادت وجود نداره... با همه ی اینا باز خوشبختی.... اصلا همه ی اینا به کنار مگه من با بخشیدن نصف اون اموال به خواهرم حاال بدبخت و فقیر شدم... طرز تفکرت خیلی خیلی اشتباهه
اخماش توهم میره و میگه: خوشم نمیاد بهم توهین کنی... همیشه همینطوری هستی یه خورده بهت رو میدم پررو میشی
-میدونی مشکل تو چیه؟ تحمل شنیدن واقعیت رو نداری... ترجیح میدم آهنگ گوش بدمو با آرامش رانندگی کنم تا با تو حرف بزنم تو هم بهتره بیرون رو تماشا کنی... مطمئننا به زودی با پدرت به همون دنیای پر از تجمل ریاتون برمیگردین پس الکی خودت رو با فکرای بیهوده خسته نکن... من این زندگی رو میپسندم تو هم اون زندگی رو
دهنشو باز میکنه که چیزی بگه اما من آهنگی میذارمو بی توجه به اون به آهنگ گوش میدم... اون هم که میبینه بهش توجهی ندارم ساکت میشه و به بیرون خیره میشه... منم با لذت خودم رو به آهنگ میسپرم
با نگاهت آخرین بار تو خداحافظی کردی
آتیشم زد اون غرورت اما تو اعتنانکردی
کاشکی آوار مصیبت روی قلبم جا نمیکرد
لحظه های این جدایی دلمو دیوونهتر کرد
با صدای آروم خواننده تو رویاهام غرق میشمو با آرامش رانندگی میکنم... نمیدونم چقدر طول میکشه ولی وقتی به خودم میام ماشین رو جلوی ویلای ماکان میبینم... قلبم تند تند میزنه این همه استرس و هیجان برای خودم هم تعجب آوره... قرار بود جشن رو تو ویلای ماکان بگیرن... نگاهی به عمو و اردلان میندازمو میگم: رسیدم... همینجاست
ماشین عمو کیوان رو هم میبینم انگار از ما زودتر رسیدن.... همه از ماشین پیاده میشیم... لباسا رو برمیدارم و همگی به سمت ویلا حرکت میکنیم... تعجب و ناباوری به راحتی تو چهره ی عمو و اردلان هویداست... برای امشب خیلی نگرانم... ایکاش همه چیز خوب پیش بره

هر لحظه به ویلا نزدیکتر میشم... نوک انگشتام از استرس یخ زده... همه ی سعیمو میکنم که خونسرد به نظر بیام... عمو و اردلان هم هیچی نمیگن فقط در کنار من حرکت میکنند... همین که به ویلا میرسم چشمم به هاله میفته که با یه گروه از دختر پسرای هم سن خودش داره بازی میکنه.... تا چشمش به من میفته از دوستاش جدا میشه ...با دو خودش رو به من میرسونه و با جیغ میگه: سلام خاله
رو زمین زانو میزنمو بسته های لباس رو روی زمین میذارمو... هاله رو محکم بغل میکنم... چند تا ماچ آبدار هم ازش میگیرمو میگم: سلام خانم کوچولو چه خوشگل شدی... عجب لباسای خوشگلی
هاله با صدای بلند میخنده و میگه: خاله رزا و خاله مریم واسم خریدن... خوشگله؟................

میخندمو میگم: اوهوم... خیلی زیاد
هاله: خاله دلم برات تنگ شده بود
لبخندی میزنمو میگم: چقدر هاله ای؟
از بغلم بیرون میادو ده تا انشگتش رو بهم نشون میده و میگه: اینقدر
چشمامو باریک میکنمو میگم: این که خیلی کمه باید انگشتای پات رو هم بهش اضافه کنی
خنده ی بانمکی میکنه و میگه: خاله امروز کلی دوست پیدا کردم
هاله به خودم میچسبونمو لپشو محکم بوس میکنمو میگم: آفرین خاله... کاره خوبی کردی... دوستاتو بهم نشون بده ببینم
هاله با دست دوستاشو بهم نشون میده نگاهی بهشون میندازمو لبخندی میزنم... دستمو براش تکون میدم که اونا هم برام دست تکون میدن
- خانمی برو با دوستات بازی کن من هم برم به بقیه سر بزنم... باز میام پیشت
هاله با خوشحالی میگه: باشه خاله... زود بیا
سری تکون میدم که بعدش هاله با دو از من دور میشه... بسته های لباس رو برمیدارمو بلند میشم
عمو با اخم میگه: یک ساعته ما رو علاف کردی تا با یه الف دختربچه حرف بزنی؟
با خونسردی میگم: شما میتونید برید داخل... آشناهای ما هم داخل هستن... پس در نتیجه تنها نیستین... عمو کیوان رو که میشناسین؟
با این حرفم اخمای عمو بیشتر تو هم میره و میخواد چیزی بگه که من قدمامو تند تر میکنموخودم رو به در ورودی ویلا میرسونم... عمو هم از حرف زدن منصرف میشه خودش رو به در میرسونه... آدمایی که توی حیاط هستن برام غریبه اند... دنبال عمو کیوان میگردم تا عمو و اردلان رو به اونا بسپرم
عمو بازومو میگیره و میگه: لباساتو عوض نکن زود برمیگردیم... من حوصله ی آدمای دهاتی رو ندارم
نفسمو با حرص بیرون میدم... خیلی دارم سعی میکنم امشب رو برای خودم خراب نکنم
تو همین موقع صدای عمو کیوان رو میشنوم که منو صدا میگه و به طرفم میاد بازومو سریع از دست عمو بیرون میکم که تو همین موقع عمو کیوان هم بهمون میرسه و نگاه مشکوکی بهمون میکنه وقتی نگاه ملتمس من رو میبینه انگار همه چیز دست گیرش میشه... لبخندی میزنه و با من ، عمو و اردلان سلام و احوالپرسی میکنه
اردلان زیر لبی و عمو با بی میلی جوابش رو میدن
ولی من با گرمی میگم: سلام عمو کیوان... حالتون خوبه؟
میخنده و میگه: من خوبم... فقط اون خواهرت کچم کرد... هر چقدر بهش میگم این خواهر دیوونه ات میاد میگه خیلی دیر کرده
-بعنی الان این مویی که سرتونه کلاه گیسه؟
عمو کیوان میگه: الان وقتش نیست که جوابتو بدم بعد جواب دندون شکنی بهت میدم
-روزای عادیش نتونستین الکی واسه خودتون وقت نخرین که بعد هم نمیتونید
عمو کیوان با اخم میگه: برو تا نزدم آش و لاشت نکردم من پیش عمو و پسرعموت هستم تو برو پیش خواهرت
از وقتی اومدیم اخمای عمو همینجور توهمه... الان هم که دیگه ابروهاش بهم دیگه گره خوردن... اما اردلان بی تفاوته
به عمو نگاهی میندازمو میگم: پس شما خوش بگذرونید من هم برم آماده شم و یه سر به خواهرم بزنم
این حرفو میزنمو سریع ازشون دور میشم... عمو کیوان نجاتم داد... چه غلطی کردم خبرشون کردما... تا حالا هزار بار به غلط کردن افتادم
خودم رو به داخل ساختمون میرسونم که با ماهان و کیهان رو از دور میبینم... مهمونای دیگه هنوز زیاد نیومدن... کیهان تا چشمش به من میفته دستی برام تکون میده... ماهان هم مسیر نگاه کیهان رو دنبال میکنه و با دیدن من لبخندی رو لباش میشینه... ماهان چیزی در گوش کیهان میگه... اون هم سری تکون میده و بعد هر دو تا به طرف من میان... وقتی به من میرسند کیهان میگه: چه عجب بالاخره اومدی؟

ماهان: این آخرا دیگه اشک رزا در اومده بود
با ناراحتی میگم: دست رو دلم نذارین که دیگه از خون هم گذشته
کیهان با خنده میگه: لابد عمو
سری تکون میدم
کیهان: به رزا میگفتم باور نمیکرد
ماهان با تعجب نگامون میکنه و میگه: یعنی چی؟
-عموم دیشب از آلمان اومد
ماهان: آهان... عجب شانسی تو داری
-قرار بود برای عروسی بیاد... ولی نمیدونست تو روستاهه
ماهان:پس ماجرا از این قرار بود
-اوهوم
کیهان: بهتره یه سر به رزا بزنی؟
-دستم خسته شد این لباسا رو یکی از من بگیره
ماهان: صبر کن... الان یکی از خدمتکارا رو صدا میزنم تا لباسا رو به اتاقت ببره
تو همین موقع ماکان با لبخند و دختردائی و دائیش با اخم وارد سالن میشن و پشت سر اونا هم زن دائی و پسردائیش به داخل سالن میان
ماکان که چند لحظه بعد از ورود به سالن چشمش به من میفته و ماهان رو هم در نزدیکی من میبینه... لبخند رو لباش خشک میشه و اخم غلیظی رو پیشونیش میشینه
ماهان با دیدن خونواده ی دائیش زیر لبی چیزی میگه که متوجه نمیشم و بدون توجه به اونا به سمت آشپزخونه میره
کیهان هم با اخم نگاشون میکنه
با تعجب میگم: چی شده؟
کیهان با اخمای گره خورده: اینجور که امروز فهمیدم وقتی خبر ازدواج کیارش و رزا به گوش خان دائی میرسه مخالفت خودش رو اعلام میکنه و میگه اجازه نمیده این ازدواج سر بگیره
با ناراحتی میگم: خوب بعدش؟
-هیچی دیگه همه خونواده میرن دست بوس خان دائی تا راضیش کنند ولی دائیش مگه راضی میشد... آخرش هم کیارش عصبانی میشه باهاشون دعوا راه میندازه و میگه: من با هر کسی که بخوام ازدواج میکنمو به کسی هم ربطی نداره... دائی هم عصبانی میشه و میگه: در مراسم شرکت نمیکنه... ماکان هم تصمیم میگیره امروز بره دنبالشون تا راضیشون کنه بیان
لبخندی رو لبم میشینه... کیارش بهترین تکیه گاه برای خواهرمه... ایشاله باهم خوشبخت بشن
زیر لب میگم: که اینطور
تگاهم به ماکان میفته پوزخندی میزنه و نگاشو از من میگیره... به سمت دختردائیش میره و اون رو به سمت مبل دونفره ای هدایت میکنه
با دیدن این منظره عجیب دلم میگیره... خدمتکاری به طرف من میادو لباس رو از دستم میگیره...
-رزا کجاست؟
کیهان: باید تو اتاقی باشه که خودش و دوستت اونجا بودن
-مریم رو میگی دیگه
کیهان: اره
سری تکون میدمو میگم: برم ببینم چه خبره
کیهان: باشه... فقط زودتر آماده شو... کم کم مهمونا دارن میرسن... بده خواهر عروس آماده نباشه
-نگران نباش سریع آماده میشم... پس فعلا من برم به کارام برسم... کیهان سری تکون میده و من هم به سمت اتاقی که رزا داره اونجا آماده میشه میرم... توی راه نگاهم به ماکان میفته که کنار دختردائیش نشسته و دستش رو روی شونه اش انداخته... دیدن اسن صحنه برام خیلی سخته لی من روژانم... روژان هیچوقت نمیشکنه... از درون آتیش میگیرم ولی از بیرون خونسرده خونسردم... با بی تفاوتی کامل از کنارش رد میشم... به زحمت از پله ها بالا میرم... بغضی بدی تو گلوم نشسته... ایکاش امشب زودتر تموم بشه... منی که میخواستم همه ی تلاشمو بکنم تا بیگناهیم ثابت بشه کم کم دارم پشیمون میشم... بالاخره به اتاق مورد نظر میرسم... چند ضربه به در میزنمو وارد میشم... با دیدن رزا دهنم باز میمونه... فوق العاده شده... هر چند از اول هم زیبا بود... اما الان زیباییش دو چندان شده... رزا با دیدن من از زیر دست آرایشگر خودش رو خلاص میکنه و به طرف من میاد
با صدایی لرزون میگه: روژان کجا بودی؟
با مهربونی میگم: خودت که عمو رو میشناسی... میخواستم تنها بیام ولی با هزارتا معطلی بالاخره اونا هم اومدن
رزا محکم بغلم میکنه و میگه: کم کم دارم پشیمون میشم
با نگرانی بازوهاش میگیرمو اون رو یکم از خودم دور میکنمو میگم: چی میگی رزا؟ نکنه کیارش اذیتت میکنه؟ آره؟
رزا لبخند تلخی میزنه و میگه: از کیارش عاشق تر تو عمرم ندیدم... پشیمونی من بخاطر توهه... چه جوری دوریتو تحمل کنم
من هم همین غم رو دارم ولی نمیخوام ناراحتش کنم با صدای بلند میخندم، یه خنده تلخ که هیچکس از عمق اون خبر نداره... با خنده میگم: دیوونه، تو بهم سر میزنی... من بهت سر میزنم... یه جور میگی انگار چقدر فاصله بینمون هست
رزا: ایکاش کنارم بودی؟
با لبخند و در عین حال تحکم میگم: رزا الان مهمترین چیز کیارشه... تو عشقت رو داری و قبل از من باید به فکر عشقت باشی
رزا با نارارحتی میگه: اما...
با اخم میگم: و اما الان جنابعالی باید بخندی... نکنه میخوای کیارش با دستای خودش من رو خفه کنه به خاطر اینکه زنش رو ناراحت کرده
اشک تو چشمای خوشگلش جمع میشه و میگه: روژان خیلی دوستت دارم
آرایشگر که تخت تاثیر قرار گرفته میگه: خانم خواهرتون بهتون سر میزنه شگون نداره دختر تو روز عروسیش گریه کنه
-اه اه... دختره ی لوس برو اونور حالا خیسم میکنی
رزا میخنده و میگه: فقط یه قطره اشک بودا
-قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود... راستی رزا اگه سر حرفت هستی این مراسمو بهم بزنم
آرایشگر و رزا با تعجب نگام میکنند
رزا: کدوم حرف؟
با شیطنت میگم: همینکه دوستم داری... اونم از نوع خیلیش
رزا دادش میره هوا و میگه: گم شو بیرون
آرایشگر هم میخنده و میگه: خانم بشینید تا بقیه کارا رو انجام بدم
رزا سر جاش میشینه و با اخمای درهم زیر لب غرغر میکنه
-خوبه الان گفتی دلتنگم بودیا... نه به اون ابراز دلتنگی نه به اون فحش دادنت
رزا: تو آدم بشو نیستی... فقط کافیه بگی فرشته ای اونوقت من میدونمو تو
خنده ای میکنم و میگم: اینقدر غر نزن... از اینی که هستی زشت تر میشی
رزا میخواد از جاش بلند شه که آرایشگر با خنده جلوش رو میگیره... من هم لخندی میزنمو میگم: رزا من میرم لباسامو عوض کنم و آماده شم... نیام ببینم از دوری من آبغوره گرفتیا
رزا با اخم میگه: تو لیاقت نداری... برو آماده شو... دیگه چیزی نمونده کارم تموم شه
سری تکون میدمو از اتاق خارج میشم

با قدمهای کوتاه به سمت اتاقم حرکت میکنم... باید زودتر لباس بپوشم... ایکاش پدر و مادرم زنده بودن... عروسی من و رزا آرزوشون بود... میدونم که از همه چیز خبر دارن و از خوشحالی ما خوشحال میشن... این روزا عجیب دلتنگ پدر و مادرم میشم... عمو کیوان هم که یه مدتی رو ایران نیست و من از همیشه تنهاتر میشم... عمو و اردلان هم صد در صد به زودی میرن و شاید با فهمیدن حقایقی که امروز گفتم حتی دیگه سال به سال زنگی هم بهم نزنند... همه ی دلخوشیم به حمید و هاله هست... رزا هم که دیگه اینجا موندگار شده... امکان اینکه مریم هم اینجا موندگار بشه زیاده... شاید کنکور دادمو برای ارشد ثبت نام کردم... شاید قبول شدم... بالاخره باید عادت کنم... دلم میخواد به ماکان ثابت...
با دیدن صحنه ی رو به رو سرجام خشکم میزنه... باورم نمیشه.... واقعا باورم نمیشه.... ای کاش همه اینا یه کابوس وحشتناک باشه... ماکان... شهناز.... بوسه... کسی که اون همه ادعای دوست داشتن میکرد الان داره جلوی من کسه دیگه ای رو میبوسه... ماکان لباشو از لبای شهناز جدا میکنه و نگاهی بهم میندازه و نیشخندی تحویلم میده... تنها چیزی که احساس میکنم اشکیه که از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... حس میکنم قلبم نمیزنه و نفسم بالا نمیاد.. نمیدونم کی اینقدر عاشق شدم ولی میدونم همش یه اشتباه بود... احساسی که تو وجودمه رو درک نمیکنم... تنفر... شاید هم پشیمونی... پشیمونی از باور عشقی که همش ادعا بود... شاید هم احساس حماقت میکنم... خودم هم نمیدونم چه احساسی دارم... فقط میدونم یه چیزی تو وجودم داره داغونم میکنه... ماکان از دیدن اشکم تعجب میکنه... شهناز هم مسیر نگاه ماکان رو دنبال میکنه
با دیدن من پوزخندی میزنه میگه: عزیزم چرا هر بی سر و پایی رو این اطراف راه میدی...
بعد با همون لحنش خطاب به من ادامه میده: چیه؟... نکنه به ماکان دل بسته بودی باید بهت بگم که ماکان نامزد منه بهتره خودت رو برای تور کردن ماکان خسته نکنی ما به زودی باهم ازدواج میکنیم
نمیخوام بیشتر از این خرد بشم... اشکامو پاک میکنم... همه ی سردیمو تو چشمام میریزم نگاهی بهشون میندازم... با قدمهایی محکم به سمتشون میرمو با خونسردی و با لحنی کاملا سرد میگم: هنوز اونقدر بدبخت نشدم که به نامزد کس دیگه چشم بدوزم... خوشبخت بشین
میخوام از کنارش رد بشم که با تمسخر میگه: پس اون اشکا.........
نگاهی بهش میندازم... پوزخندی میزنمو میپرم وسط حرفشو میگم: من اشکامو برای هر بی سر و پایی حروم نمیکنم این اشکا برای دوری خواهرمه.... بهتره به جای این فکرای بچه گانه به بقیه عشق بازیتون برسین... ممکنه اگه براش کم بذاری یه نفر دیگه رو انتخاب کنه
شهناز با خشم نگام میکنه ولی من بی تفاوت از کنارشون رد میشم در لحظه ی آخر نگاهی سرشار از گلایه به چشمهای ماکان میندازم... نمیدونم تا چه حد در تظاهر موفق بودم... شاید شهناز رو فریب داده باشم اما ماکان رو نمیدونم
ماکان هیچی نمیگه... فقط و فقط بهت زده بهم نگاه میکنه... شاید هم حرفی واسه گفتن نداشت... شاید هم تو دلش داره به حماقتم میخنده و میگه دیدی ادبت کردم به زحمت خودم رو به اتاق میرسونم... در رو میبندم و پشت در میشینم... اشکام سرازیر میشن... دلم شکسته... صدای شکستنش رو شنیدم... یاد اون صحنه که میفتم حالم بد میشه... ماکان شهناز رو به دیوار چسبونده بود مهناز هم دستش رو دور گردن ماکان حلقه کرده بود ...تصویر لبای ماکان رو لبای شهناز هر لحظه تو ذهنم تکرار میشه.. سرمو تکون میدم... اشکام با سرعت بیشتری سرازیر میشن... یاد حرف شهناز میفتم...«ماکان نامزد منه بهتره خودت رو برای تور کردن ماکان خسته نکنی ما به زودی باهم ازدواج میکنیم»... یعنی هیچوقت عاشقم نبود... دلم بدجور میگیره... سعی میکنم بهش فکر نکنم هر چند غیر ممکنه... آهی میکشمو از روی زمین بلند میشم... بعضی مواقع چقدر مقاومت سخت میشه... به سمت بسته ی لباسام میرم... خدمتکار بسته رو روی تخت گذاشته... لباسای هاله و حمید رو یه گوشه میذارم این جور که معلومه رزا و مریم واسه اونا هم خرید کردن.. پس احتیاجی به این لباسا نیست... با خودم فکر میکنم چقدر بده که تو این شب این همه غمگینم... نفس عمیقی میکشمو سعی میکنم آروم باشم امشب باید همه چیز خوب پیش بره... با این فکر یه لبخند تصنعی مهمون لبام میکنم و بعد شروع میکنم به لباس پوشیدن

&&ماکان&&
با صدای شهناز به خودش میاد
شهناز: چی شده عزیزم؟
حوصله ی خودش رو نداره چه برسه به این دختره که مثله چسب بهش میچسبه
اخمی میکنه و با دست شهناز رو به عقب هول میده
-گم شو... فعلا حوصلت رو ندارم
با عصبانیت میخواد به سمت اتاقش بره که شهناز با حرص میگه:واسه اون دختره ی بی سر و پا به من توهین میکنی
با اینکه حس میکنه روژان بهش خیانت کرده اما تحمل این رو نداره که کسی در موردش بد حرف بزنه
با خشم به سمت شهناز برمیگرده و اونو به شدت هل میده... شهناز تعادلشو از دست میده... محکم به دیوار برخورد میکنه با ترس بهش خیره میشه
دستاشو تو جیبش فرو میکنه و با پوزخند به شهناز نزدیک میشه... یاد روژان میفته که در چنین مواقعی با همه ی نیروش جلوش وایمیستاد اما دخترای دیگه.......... حتی حوصله ی فکر کردن به اینا رو هم دیگه نداره با خشم به چشمای شهناز زل میزنه... این چشمها با اینکه از چشمهای روژان خوشگلتره اما اونو جذب نمیکنند
با جدیت میگه: اگه برای ازدواج روی من حسابی باز کردی از همین حالا بهت میگم از این خبرا نیست... قبلا بهت گفتم الان هم بهت میگم من علاقه ای به تو ندارم... فکر کردی از دوست پسرات خبر ندارم... فکر کردی خبر ندارم همون موقع که پدرت تو رو فرستاد تهران درس بخونی ولی جنابعالی هر روز با یه نفر بودی... من از دخترایی که خودشون رو در اختیار کسی میذارن خوشم نمیاد ولی جنابعالی تو همه ی مهمونیها آویزون این و اون میشدی... من حالم از تو و امثال تو بهم میخوره... اگه میخوای خبر گندکاریهات به بابات نرسه بهتره دور من رو خط بکشی... هیچ خوشم نمیاد تو کارای من دخالت کنی
شهناز با عصبانیت میگه: به خاطر اون دختره ی هرز.....
هنوز حرف مهناز تموم نشده که ماکان دستش رو از جیبش بیرون میاره و یه سیلی محکم مهمون صورتش میکنه
-اینو زدم که بدونی حق نداری رو حرف من حرف بزنی... فکر کردی با دو تا بوسیدن من رو خر میکنی و من گذشته ی سیاه تو رو فراموش میکنم... خونواده ی ما یه تصمیمی گرفته بودن که من از اولش هم باهاش مخالف بودم هیچ دختری برای من مهم نیست نه تو نه روژان نه هیچکس دیگه... دختر برای من فقط اسباب سرگرمیه... پس از بوسه های من هیچ برداشتی نکن
اشک تو چشمای خوشگل شهناز جمع میشه... اما این همه زیبایی هم دلش رو به رحم نمیاره... با بی تفاوتی از کنار شهناز میگذره و به اتاقش میره... در رو محکم میبنده... به حرفایی که زد اعتقادی نداره... حس میکنه هنوز یه دختر براش مهمه...
اسم روژان رو به زبون میاره و آه میکشه
با خشم مشنش رو به دیوار میکوبه و میگه: آخه چرا باهام اینکارو کردی لعنتی... من که دوستت داشتم
بدجور عصبیه... خودش هم نمیدونه چشه؟... مگه قرار نبود تلافی کنه... مگه قرار نبود به روژان بفهمونه که براش مهم نیست... پس چرا با اشک روژان دلش گرفت... پس چرا الان آروم نیست... پس چرا الان خوشحال نیست... میخواست به روژان بفهمونه که تو هم مثله بقیه بودی... اما الان به خودش ثابت شد که اون هنوز براش متفاوته
زیر لب زمزمه میکنه: نکنه واقعا دوستم داره
ولی خیلی سریع یاد خنده های ماهان و روژان میفته... یاد شوخی های ماهان... خوشحالی های این چند روز اخیر ماهان... قول گرفتنش از روژان... یاد حرفش که به روژان گفت... هنوز حرف ماهان تو گوششه...« ضعیفه زن من میشی؟»
زیر لب میگه: اگه من رو میخواست پس چرا ماهان رو وارد زندگیش کرده؟
رو تخت میشینه... سرش رو بین دستاش میگیره... یاد اون روز میفته که روژان اومده بود توی اتاقش... ولی خودش همه چیز رو خراب کرد...
با خودش میگه: اون بهم اعتماد کرده بود نباید حرف پسرعموش رو پیش میکشیدم... در بدترین شرایط هم از ضعفهای من سواستفاده نکرد... اما من.......
آهی میکشه و از رو تختش بلند میشه...اون روز حس میکرد غرورش خرد شده... واسه همین میخواست غرور روژان رو هم بشکنه... ولی با دیدن اشک روژان هزار بار خودش رو به خاطر این کار لعن و نفرین کرد
با خودش زمزمه میکنه: ای کاش بهش فرصت میدادم
هیچوقت از کاری که کرد بود پشیمون نمید اما از وقتی که روژان رو دیده هر روز از اعمال دیروزش پشیمونه
به موهاش چنگ میزنه و با کلافگی میگه: خدایا چیکار کنم؟
با ناراحتی به سمت در میره و از اتاقش خارج میشه

بعد از پوشیدن لباس و کامل شدن آرایشم از اتاق خارج میشم... تصمیمم رو گرفتم اینبار میخوام با دلم بجنگم... به هر قیمتی شده... دیگه هیچی برام مهم نیست... عشقی که با شک و تردید شروع بشه آخرش هم به خیانت ختم بشه عشق نیست... وسطای پله ها هستم که سنگینی نگاه کسی رو پشت سرم احساس میکنم... به عقب برمیگردم و با دیدن ماکان اخمام تو هم میره... با دیدن من یه خورده دستپاچه میشه انگار انتظار نداشت که برگردم... پوزخندی میزنمو با اخم نگامو ازش میگیرم.... به سرعت ازش دور میشمو به اطراف نگاهی میندازم تا شاید آشنایی رو ببینم... به جز اردلان که رو یه مبل دو نفره نشسته فرد آشنای دیگه ای رو نمیبینم... اردلان هم که تا چشمش به من میفته از رو مبل بلند میشه با جدیت به طرف من میاد... وقتی به جلوم میرسه میگه: هیچ معلومه کجایی؟ بابا خیلی وقته دنبالت میگشت
-رفته بودم آماده شم... بقیه کجان؟
با پوزخند میگه: وکیل جنابعالی بابا رو به زور بردش تا با آدمای هم سن و سال خودش آشنا کنه
خندم میگیره... امان از دست عمو کیوان... میدونه عمو خوشش نمیاد با غریبه ها صحبت کنه از قصد این کارو کرد
-پس تو اینجا چیکار میکنی؟... با کیهان میرفتی تا با جوونا آشنا بشی؟
اردلان با اخم میگه: حوصله ی آدمای غریبه رو ندارم
-تو این مورد هم به پدرت رفتی
به سمت مبلی که گوشه ی سالن هست حرکت میکنم... اردلان هم به ناچار باهام همقدم میشه و با بیحوصلگی میگه: کی این مراسم مسخره تموم میشه؟
همینجور که دارم رو مبل دو نفره میشینم با تعجب میگم: هنوز شروع نشده... بعد تو حرف از تموم شدنش میزنی؟
میگه: از این جور جاها خوشم نمیاد
با تمسخر میگم: بله... خوب میدونم از چه جور جاهایی خوشت میاد
اردلان هم خودش رو کنار من پرت میکنه
اخمام تو هم میره و میگم: راحتی؟ بیرون بده بیا داخل؟
از این رفتاراش خوشم نمیاد... زیادی احساس راحتی میکنه...
اردلان: همه آرزوشونه من کنارشون بشینم... هر چند تو عقل نداری؟
-نه اینکه جنابعالی داری؟ در مورد چیزایی حرف بزن که خودت داری
اردلان با اخم میگه: یه دختر خوشگل هم اینجا پیدا نمیشه که من مجبور نباشم با توی زبون نفهم حرف بزنم
با پوزخند میگم: مگه خدا زبون رو از پسرا گرفته که تو میخوای با دخترا حرف بزنی
اردلان: از آدمای پاستوریزه ای مثله تو خوشم نمیاد
-من هم از آدمای استریزه ای مثله تو خوشم نمیاد
اردلان: چه ربطی داشت
-ربطش به قافیه اش بود... زیاد بهش فکر نکن بچه های زیر دو سال نمیفهمی...
با مسخرگی میگه: اگه من دوسالمه اونوقت جنابعالی چند سالته؟
با جدیت میگم: بزرگی به عقله نه قد و هیکل
اردلان: واقعا برات متاسفم... حتی بلد نیستی با یه اقای متشخص درست صحبت کنی
-تو اول یه دونشو بهم نشون بده بعد قضاوت کن
با پوزخند میگه: خوده من
میخندمو میگم: جوک میگی؟
با اخم میگه: نمیدونم تو چی چی داری که بابا اینقدر پافشاری میکنه تو رو بگیرم
تو دلم میگم: شهرت و محبوبیت پدرم رو
اما به زبون میگم: فهم و شعور دارم که تو نداری... عمو فکر میکنه اگه با من ازدواج کنی همنشینی با من در تو اثر میکنه و باعث میشه یه خورده فهم و شعورم به تو برسه... اما نمیدونه که فهم و شعور ذات....
میپره وسط حرفمو با عصبانیت میگه: دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی
با پوزخند میگم: مطمئن باش اندازه ی دهنمه وگرنه اصلا از دهنم بیرون نمیومد...
چشمام به ماکان میفته که به دیوار تکیه داده و رگ گردنش متورم شده... با چشمهای سرخ شده به من نگاه میکنه... از همینجا هم ابروهای درهم رفته شو میبینم... پوزخندی میزنمو نگامو ازش میگیرم... نگاهی به اردلان میندازم که میبینم به همونجایی نگاه میکنه که من نگاه میکردم... پس بگو چرا ساکت شده... گند زدی دختر... گند زدی

با اخم میگم چیزی شده؟
اردلان نیشخندی میزنه و میگه: دوست پسرته، نه؟
خودمو به اون راه میزنمو با تعجب ظاهری میگم: کی؟
با مسخرگی میگه: همون که داشتی میخوردیش؟
-من که نمیفهمم چی میگی
میخنده و مجبورم میکنه به ماکان نگاه کنم و میگه: اون پسره رو میبینی داره با حرص نگامون میکنه؟
با خونسردی ظاهری میگم: خوب که چی؟
با جدیت میگه: خوب که چی نداره... با یه نگاه هم به راحتی میشه فهمید نسبت بهت احساس مالکیت میکنه
با اخم میگم: درست حرف بزن... مگه زمین و خونه ام
اردلان با لحن حرص درآری میگه: از اونم کمتری... ولی نمیدونم این پسره چه جوری انتخابت کرده؟
با عصبانیت میگم: اگه حرف نزنی کسی نمیگه لالی؟
با یه لحن خاصی میگه: شرط میبندم دوست پسرته
-پس از همین حالا بهت میگم شرط رو باختی
اردلان تو چشمام خیره میشه و میگه: من خودم این کاره ام... با یه نگاه میتونم تا ته ماجرا رو بخونم
با مسخرگی میگم: نه بابا... مگه فال گیری
با پوزخند میگه: محاله تو اینجور موارد اشتباه کنم
-تو رو خداببین چه افتخاری هم میکنه... آخه مرد حسابی این کارا خجالت داره نه افتخار... بعدش هم همیشه یه اولین باری وجود داره... الان هم اولین اشتباه زندگیت رو بهت تبریک میگم
اردلان با اخم میگه: واسه من کاری نداری بهت ثابت کنم که اشتباه نمیکنم
-برو بابا
میخوام از جام بلند بشم که دو تا مچ دستمو میگیره و محکم با یه دستش نگه میداره
با تعجب نگاش میکنم که میگه: شرط میبندم که تو هم دوستش داری
با لبخند ادامه میده: هیچ دختری بیخودی به پسری زل نمیزنه... وقتی این کار رو میکنه یعنی یا برای اون بدبخت نقشه کشیده یا دلش رو باخته... از اونجایی که تو از این عرضه ها نداری که برای کسی نقشه بکشی پس نتیجه میگیرم عاشق شدی
با اخم میگم: کمتر مزخرف بگو... من داشتم به چرندیات تو فکر میکردم حواسم نبود کجا رو نگاه میکردم
اردلان میخنده و میگه: اونی که فکر میکنی منم خودتی
-بی تربیت
اردلان با صدای بلندی میخنده و میگه: پس داشتی یه فکری میکردی
-خوب معلومه... همه که مثله تو مغزشون رو آکبند نگه نمیدارن من از مغزم استفاده های مفید میکنم
اردلان با مسخرگی میگه: اونوقت جنابعالی داشتی در مورد بنده چه فکری میکردی
با شیطنت میگم: داشتم فکر میکردم گیر عجب دراکولایی افتادم
اخماش تو هم میره و میگه: دلم میخواد اونقدر کتکت بزنم که نتونی از جات بلند شی
-آرزو بر جوانان عیب نیست
نگام دوباره به ماکان میفته... یا ابوالفضل... این چرا اینجوری شده؟... یه جور منو نگاه میکنه که انگار مال و اموالش رو بالا کشیدم... خوبه خودش جلوی من همسر آیندشو بوسید... با صدای اردلان به خودم میام که میگه: خوردیش
با اخم میگم: اردلان تمومش کن
با شیطنت میگه: چی رو؟
-این چرندیات رو
با اخم میخوام مچ دستمو از دستاش آزاد کنم که میگه: میخوای بهت ثابت کنم که حرفام چرندیات نیست؟
به سختی مچ دستم رو از دستاش بیرون میارمو بلند میشم که به بازوم چنگ میزنه و من رو روی مبل پرت میکنه و تقریبا خودش رو روی من میندازه و صورتشو نزدیک صورتم میاره و میگه مطمئنم تا چند دقیقه ی دیگه میاد جلو و من رو از روت بلند میکنه و یه مشت میخوابونه تو صورت.....
هنوز حرفش تموم نشده که از روی من کشیده میشه... یه نفر اون رو از روم بلند کرده... تو اون تاریکی چهره ی ماکان رو میبینم... اردلان رو محکم به دیوار میکوبه
نگاهی به اطراف میندازم... خدا رو شکر کسی حواسش به ما نیست... چون مبلها رو برای مراسم جا به جا کردن و نزدیک دیوار گذاشتن... این مبل هم یه گوشه تقریبا تاریک هستن زیاد در معرض دید نیستیم... به این دلیل اینجا رو برای نشستن انتخاب کردم که هر کس به من میرسه هی باهام سلام و احوالپرسی نکنه... حوصله ی دولا راست شدن ندارم... اون همه رانندگی خستم کرده... میخواستم تا شروع مراسم یه خورده استراحت کنم که این اردلان هم گند زد به همه چیز
ماکان سعی میکنه صداشو پایین نگه داره تا کسی توجهش به طرف ما جلب نشه با دندونای کلید شده به اردلان میگه: داشتی چیکار میکردی؟
اردلان با خونسردی جواب میده: فکر نکنم به جنابعالی ربطی نداره... من باید این سوال رو ازت بپرسم که داری چیکار میکنی؟
ماکان: تو ویلای من چه غلطی میکنی؟
هر دو شون مغرور... هر دوشون جدی... هر دوشون تو نگاه همدیگه خیره شدن
اردلان با پوزخند میگه: عروسی دختر عمومه... حرفیه؟
ماکان با ناباوری نگاهی به اردلان و نگاهی به من میندازه...
بعد کم کم اخماش تو هم میره و میگه: عروسی دختر عموته که باشه... دلیل نمیشه که اینجا رو با اونور آب اشتباه بگیری
پوزخندی رو لبام میشینه که از چشمهای جفتشون دور نمیمونه... جوری حرف میزنه که انگار خودش پاک و مقدسه... خوبه چند دقیقه پیش خودش رو اونجور با دختردائیش دیدم
ماکان که از پوزخند من جری تر شده به سمت اردلان میره... به لباسش چنگ میزنه و با عصبانیت میگه: خوشم نمیاد کثافت کاریهاتون رو تو ویلای من بیارین... اگه میخواین غلطی کنید از ویلای من گم شین بیرون
اردلان با خونسردی ماکان رو از خودش جدا میکنه... لباسش رو صاف میکنه و میگه: پیشنهاد خوبیه... بعد از مراسم که از اینجا رفتیم عملیش میکنیم

دستهای مشت شده ی ماکان نشون دهنده ی عصبانیت بیش از اندازشه... هیچوقت از تلافی کردن خوشم نمیومد اما ماکان امشب بدجوری دل من رو سوزوند... شاید حقشه... اون حتی از اعتمادم هم سواستفاده کرد و بعد از دعوایی که بین مون شد درد و دلای من رو پتکی کردو تو سرم زد... با همه ی اینا دوست ندارم غرورش رو بشکونم... ترجیح میدم چیزی نگم... ماهان رو میبینم که وارد سالن میشه لبخندی رو لبام میشینه... بی تفاوت از کنار هر دو تاشون رد میشمو به سمت ماهان حرکت میکنم... ماهان رو صدا میکنم... ماهان به طرف من برمیگرده و با لبخند میگه: به به... چه خوشگل شدی خانم خانما
با شیطنت میگم: اینا رو میگی چون کارت پیشه من گیره
میخنده و میگه: مثله همیشه بلایی
-جنابعالی هم تنبله تنبلایی
با خنده سری تون میده و میگه: چه خبر؟
موزیانه میگم: خبرا که زیاده کدومش رو میخوای؟
ماهان با مظلومیت میگه: روژان اذیت نکن دیگه
تو همین موقع ماکان هم با اخم به کنار ما میادو به ماهان میگه: ماهان بهتره بری سری به خدمتکارا بزنی تا کم و کسری وجود نداشته باشه؟
ماهان با جدیت میگه: خیالت راحت... به همه ی کارا رسیدم... مشکلی نیست
ماکان میخواد چیزی بگه که ماهان میگه: روژان منو کشتی بگو باهاشون صحبت کردی؟
ماکان با تعجب میگه: ماهان حالت خوبه چی میگی؟
ماهان با بی حوصلگی میگه: بعدا برات میگم
بعد هم منتظر نگام میکنه
با لبخند میگم: صحبت کردم
ماهان با ذوق میگه: خوب... بعدش؟
میخندمو میگم: قرار شده با مریم حرف بزنند... پدرش میگفت در مورد بی علاقگی مریم به شایان خبر نداشت... اگه میدونست هیچوقت اونو مجبور به این کار نمیکرد... پدر مریم فکر میکرد مریم از روی لجبازی راضی به ازدواج نمیشه
ماهان با صدای بلند میخنده... چند نفر به طرف ما برمیگردنو بهمون نگاه میکنند
ماهان بی توجه به اونا بهم میگه: روژان به خدا خیلی ماهی
با شیطنت میگم: منظورت که احیانا ماهی تابه نیست
ماهان میخواد چیزی بگه که ماکان با تعجب میگه: یکی به من هم بگه اینجا چه خبره؟
من با بی تفاوتی و ماهان با خوشحالی به ماکان نگاه میکنیم
ماهان با شوق و ذوق ماجرا رو واسه ماکان تعریف میکنه... ماکان با شنیدن حرفای ماهان رنگش بیشتر میپره... با شرمندگی نگام میکنه که من با نگاهی سرد تو چشماش خیره میشمو بهش پوزخند میزنم... وقتی حرفای ماهان تموم میشه
ماکان با اخم بهش میگه: چرا بهم نگفتی؟
ماهان: میخواستم مطمئن بشم... بعد خبرت کنم... هر چند هنوز خیلی کارا مونده ولی روژان اصلیترین کار رو انجام داد
بی توجه به ماکان و نگاه خیره اش رو به ماهان میکنمو میگم: من اگه کاری کردم به خاطر مریم بوده که مثله رزا برام عزیزه... بقیه کارا با خودته... فقط امیدوارم درست انتخاب کنی و درست تصمیم بگیری
ماهان با لبخند میگه: ممنونم ازت... خیلی بهم لطف کردی... تو این چند روز تا حدی با خصوصیات رفتاری مریم آشنا شدم... باور میکنی هر روز شیفته ترش میشم
لبخندی میزنم و میگم: توی چند روز نمیشه یه نفرو شناخت... باز هم به همدیگه فرصت بدین
ماهان: تو این چند روز مریم خیلی ازم دوری کرد
-دلیلش رو که میدونی... پس دیگه غمت چیه؟
ماهان: ممکنه خونوادش هم راضی نباشن؟
-خوب نباشن... اونقدر میری و میای راضی بشن
لبهای ماهان به خنده وا میشنو میگه: حق با توهه
-حالا بهتره شب آخر بری یه خورده از یار دیدن کنی
اخماش تو هم میره و میگه: روژان نمیشه باز بمونید
-حرفا میزنیا ماهان، مجبورم برم... شماره ی من رو هم که داری... هر وقت کمک خواستی میتونی روم حساب کنی.... فقط در مورد صحبتم با پدر مریم بهتره چیزی بهش نگی... پدرش دوست داره همه چیز رو از زبون خودش بشنوه
ماهان با ناراحتی سری تکون میده و میگه: باشه خیالت راحت... ولی ایکاش چند روز دیگه هم میموندی
-ماهان یه خورده هم به من فکر کن... من همه ی زندگیم تهرانه... فکر نکنم خونواده ی مریم هم بیشتر از این راضی به موندن مریم باشن
ماهان با غصه میگه: حق با توهه... برای داشتن مریم باید اقدام دیگه ای بکنم
لبخندی میزنمو میگم: امیدوارم موفق باشی
ماهان یه چند دقیقه ای باهام حرف میزنه و بالاخره میره اما ماکان تمام مدت به حرفامون گوش میده و هیچی نمیگه با رفتن ماهان میخواد با من حرف بزنه که حضورش رو نادیده میگیرمو به سمت همون مبلی میرم که لحظاتی قبل اونجا نشسته بودم... خبری از اردلان نیست
نفسمو با حرص بیرون میدمو زیر لب میگم: چه بهتر

رو همون مبل که دفعه پیش نشستم میشینم... ماکان به سرعت خودش رو به من میرسونه و کنارم میشینه
با اخم از جام بلند میشمو رو مبل یه نفره ای که کنار همین مبل قرار داره میشینم
ماکان: روژ....
میپرم وسط حرفشو بهش میگم هیچی نگو... خوشم نمیاد با مردی که نامزد داره حرفای بیخود بزنم
ماکان با لحن غمگینی میگه: باور کن بین من و شهناز هیچی نیست
با تمسخر میگم: بله... بله کاملا معلومه... از اون بوسه ی عاشقانه تون کاملا معلوم که هیچی بین تون نیست
ماکان: به خدا فقط میخواستم....
با پوزخند میگم: دل من رو بسوزونی... بهت تبریک میگم موفق شدی... الان میتونی بری کلی خوشحالی کنی ولی دور من رو خط بکش... حتی این حق رو بهت نمیدم که بهم فکر کنی... اینو بدون که هیچی بین من و تو نیست... بر طبق گفته ام امشب هم بعد از مراسم واسه همیشه از اینجا میرم ولی از یه چیز خیلی خوشحالم که زود شناختمت که فهمیدم همه ی حرفات ادعا بود
ماکان با خشم میگه: نمیذارم بری
با پوزخند میگم: جنابعالی کی باشی که بخوای جلوم رو بگیری؟
با جدیت میگه: دوست پسرت و همسر آیندت
-خیلی رو داری که باز چنین ادعایی میکنی ولی بذار خیالت رو راحت کنم... من به هیچ عنوان حاضر نیستم باهات ازدواج کنم... حتی شده خودمو بکشم میکشم ولی با تو ازدواج نمیکنم
نگاهش غمگین میشه
ماکان: فقط یه فرصت دیگه
با بی رحمی تمام میگم: فرصتهای زیادی بهت دادم خودت همه شون رو دونه دونه نابود کردی... به نظر من شهناز از هر لحاظ برای تو مناسب تر
ماکان با اخم میگه: حرف بیخود نزن
لبخند تلخی میزنم... تلخ تر از همیشه... با آه میگم: اگه تو عمرم یه حرف درست زده باشم اون هم همینه... دنیای من و تو خیلی متفاوته... از اول هم اشتباه کردم نباید هیچ فرصتی بهت میدادم... هر دومون اشتباه کردیم
ماکان: روژان چرا با من و خودت اینکارو میکنی
با دلی گرفته اما لحنی سرد میگم: من با تو کاری ندارم فقط و فقط دارم واسه آیندم تصمیم میگیرم
ماکان با اخم میگه: باید به من در مورد مریم میگفتی
-یادمه که چقدر جنابعالی بهم فرصت حرف زدن دادین
ماکان: روژان باور کن اون لحظه دیوونه شده بودم
با سردی میگم: برام مهم نیست اون لحظه چه مرگت شده بود... مهم اینه که مثله همیشه خودخواهانه عمل کردی
ماکان با عصبانیت میگه: اصلا من خودخواه، من احمق، من مغرور...... تو چرا سکوت کردی.... باید به زور بهم میگفتی
-خوشم نمیاد خودم رو برای کسی توجیح کنم اگه واقعا دوستم داشتی هیچوقت بهم شک نمیکردی... عشق تو زندگی مهمه اما همه چیز نیست... مهمتر از عشق شناخت و اعتماد طرفینه...چیزی که از روز اول تو نسبت به من نداشتی... اون اوایل کلی تهمت بهم زدی و باورم نکردی گفتم شناختی از من نداری ولی روزای آخر دوباره کارت رو تکرار کردی... پس اعتمادی نبود... شناختی نبود.. مهمتر از همه عشقی نبود... صد در صد احساس تو به من به یه احساس زودگذره... با رفتن من همه چیز حل میشه... بعد از یه مدت که همدیگه رو نبینیم به راحتی همدیگه رو فراموش میکنیم...
تقریبا همه مهمونا اومدن ولی من و ماکان هنوز گوشه ی سالن نشستیم... اون اصرار به بخشش میکنه ولی من بی توجه به حرفاش فقط یه چیز میگم: نه
برام خیلی سخته کسی رو ببخشم که با نهایت بی رحمی رو به روم وایمیسته من رو از خونش بیرون میکنه... درسته عملا این کارو نکرد ولی اگه پای رزا وسط نبود صد در صد اینکارو باهام میکرد... با حرفاش اونقدر اذیتم میکنه که الان تو عروسی خواهرم حتی حوصله ندارم برم با بقیه حرف بزنمو شادی کنم... بهم تهمت میزنه و فرصت دفاع رو از من میگیره... جلوی چشمای من دختری رو میبوسه و اون دختر هم اون رو همسر آیندش معرفی میکنه... برام سخته کسی رو ببخشم که ذره ذره عاشقم کردو بعد پشت پا به همه چی زد... ماکان همونجور داره برای قانع کردن من حرف میزنه ولی من هیچی نمیشنوم من به دل شکسته شده ام فکر میکنم... دلی که دست نخورده و بکر بود... اما الان برای کسی میتپه که بدجور اون رو شکسته
ماکان: ....... روژان درسته که زود قضاوت کردم ولی تو هم اشتباه کردی نباید تنهایی به اتاق ماهان میرفتی حتی اگه اون شخص برادرم باشه.....
بی توجه به حضور ماکان زیر لب شعری رو واسه خودم زمزمه میکنم:
قصه کهنه دروغ بود
من و تو بچگی کردیم
که به جای قصه خوندن
قصه رو زندگی کردیم
تو همین موقع رزا و کیارش از طبقه ی بالا وارد سالن میشن... رزا لباس عروس نپوشید وقتی دلیل کارش رو ازش پرسیدم گفت مادرم تازه فوت شده دلم نمیخواد جشن بگیرم، به کیارش هم از اول گفته بودم ولی چون کیارش عجله داشت قبول کردم زودتر ازدواج کنیم ترجیح میدم همه چیز ساده برگزار بشه... از قاسم و سوسن و خونواده ی رزا هم خبری نیست... نمیدونم دعوتشون نکردن یا دعوتشون کردن و اونا نیومدن

اونقدر حواسم به رزا و کیارش میره که وجود ماکان رو به کل فراموش میکنم... دستی رو شونم قرار میگیره... با تعجب به عقب برمیگردمو با دیدن ماکان که دستشو رو شونم گذاشته اخمام تو هم میره و به شدت دستشو پس میزنم... ماکان میخواد حرفی بزنه که بهش فرصت نمیدمو با سرعت ازش دور میشم... حرفای گفتنی رو قبلا گفته... دیگه چیزی واسه شنیدن نمونده... نمیگم دوستش ندارم... نمیگم عاشقش نیستم... اما دوست داشتن و عاشق بودن دلیل نمیشه که هر غلطی کرد من ساکت بشینمو کاری نکنم... اومده جلوی من دختر مردمو بوسیده بعد میگه چیزی بین ما نیست... حتما باید ازت حامله بشه که چیزی بین تون باشه... بدجور حالم گرفته شد... به سمت رزا و کیارش میرمو میگم: به به سلام بر عروس خانم خوشگل
به کیارش نگاهی میندازمو میگم: توام بدک نشدی اما خواهر من یه چیز دیگه ست
کیارش با صدای بلند میخنده که باعث میشه خواهرش به طرفمون بیاد و بگه: چی شده کیارش؟
کیارش سعی میکنه خندشو کنترل کنه اما نمیتونه... خواهرش با تعجب نگاش میکنه
با شیطنت میگم: کیارش زشته... اونجوری نخند... مردم فکر میکنند چقدر عجولی
خواهرش هم میخنده و میگه: مگه نیست؟
با لبخند پلیدی میگم: هست ولی باید یه خورده آبروداری کنیم
کیارش: روژان داشتیم؟
-چی رو؟
کیارش: روژان امشب رو خراب نکن قول میدم تا آخر عمر نوکرت باشم
-تعهد کتبی بده تا باور کنم
کیارش: روژان
-هوم؟
کیارش: اذیت نکن دیگه
-من که کاری بهت ندارم
بعد با خنده ادامه میدم: زن ندیده
کیارش: اگه شماها هم مثله من با بدبختی زن میگرفتین دلیل عجله مو میفهمیدین
میزنم تو صورتمو برمیگردم به سمت خواهرش... خواهرش با نگرانی به من نگاه میکنه... اما کیارش و رزا میدونند باز میخوام شوخی کنم
-وای بلا به دور... خواهر عجب دوره زمونه ای شده... برادرت رو فرستادین اونور آب یه بی حیا تحویل گفتین
خواهرش با نگرانی میگه: مگه چی شده روژان خانم؟
-مگه نشنیدی چی گفت؟
خواهرش با سردرگمی نگام به من و نگاهی به کیارش میکنه که میگم: داره به ما به طور غیر مستقیم اشاره میکنه زن بگیریم
دهن خواهرش از تعجب باز میمونه رزا برمیگرده به سمت خواهرشوهرشو میگه: حرفای روژان رو جدی نگیر... چرت و پرت زیاد میگه
با اخم میگم: اجی باز من چند روز اینجا نبودم بی تربیت شدی آدم باید احترام خواهر کوچیکشو نگه داره
کیارش و خواهرش میخندن... با اخم به طرف کیارش میرمو به عقب هلش میدمو میگم برو عقب ببینم، چند روز اینجا نبودم خواهر باادبم رو بی تربیت کردی تحویلم دادی
رزا: برو اونور ببینم الان آبروریزی راه میندازی
من رو به طرف خواهرشوهرش هل میده و خودش کنار کیارش وایمیسته
با مسخرگی میگم: رزا کی بود اون بالا میگفت دوستت دارم دوستت دارم... من رو به این زودی فروختی... برو... برو که دیگه از چشمم افتادی
کیارش و خواهشو رزا با حرفای من میخندن... تو همین لحظه عاقد هم میرسه
کیارش و رزا به سمت سفره ی عقد میرنو من هم یه گوشه وایمیستم... رزا و کیارش تو جایگاهی که براشون درست کردن میشینند و مریم و سه تا از دخترایی که من نمیشناسم یه پارچه سفید بالای سرشون میگیرن... خواهر کیارش هم میره بالای سرشون قند بسابه... عاقد بعد از سلام و احوالپرسی میشینه و شروع به خوندن خطبه ی عقد میکنه وقتی در آخر از رزا وکالت میخواد
خواهر کیارش میگه: عروس رفته.......
با صدای بلند میگم: گلدونه کاکتوسش رو بیاره
همه ی مهمونا به سمت من برمیگردنو با تعجب نگام میکنند... رزا با اخم بهم زل زده و کیارش با خنده نگام میکنه از قیافه ی کیارش معلومه که داره از خنده منفجر میشه.... با مظلومیت میگم: خوب مگه کاکتوس گل نیست
با این حرف من همه ی سالن از خنده منفجر میشن... حتی عاقد هم لبخندی رو لباش میشینه... کیارش هم دیگه با خیال راحت میخنده و فراموش میکنه که امشب باید یه خورده سنگین باشه... بعد از مدتی همه ساکت میشن تا عاقد برای دومین بار خطبه عقد رو بخونه
وقتی عاقد خطبه عقد رو میخونه... خواهر کیارش به من نگاه میکنه و فکر میکنه باز میخوام یه چیز بگم... همه نگاهش رو دنبال میکنندو با دیدن من لبخندی رو لباشون میشینه
سری به نشونه ی ندونستن تکون میدم که یه دستی رو شونم میاد... به سمت عقب برمیگردمو یه پیرزن رو میبینم که با مهربونی میگه: این یکی رو هم تو بگو
تازه برام میفته ماجرا از چه قراره... یه بار هم که من میخوام خانمانه رفتار کنم خودشون نمیذارن
با مظلومیت میگم: مگه میشه از کاکتوس گلاب گرفت که من بگم عروس رفته گلاب بیاره
با این حرف من دوباره همه ی جمع به خنده میفتن
عاقد هم اینبار میخنده و سری تکون میده... وقتی همه آروم میگیرن... عاقد برای سومین بار خطبه عقد رو میخونه و اینبار رزا بله رو با اجازه ی من و روح مامان و بابا میده... وقتی اسمه من رو آورد خیلی شرمندش شدم... همیشه من رو شرمنده مهربونیهاش میکنه....بقیه کارا خیلی سریع اتفاق میفته... امضای دفتر... به دست کردن حلقه ها... چشیدن عسل... کادو دادن من بهشون که یه جفت ساعت مردونه و زنونه شیک بود و در آخر یادگاری های پدر و مادرم رو که برای رزا و شوهر آیندش بود رو بهشون میدم... بعد از اینکه کادوها و یادگاری ها رو به رزا میدم ازشون دور میشمو به سمت حیاط میرم... بدجور دلم گرفته... فکرش هم برام سخته که اون خونه رو بدون رزا ببینم... همینجور که تو حیاط برای خودم قدم میزنم شهناز رو میبینم که با پوزخند نگام میکنه... میخوام بی تفاوت از کنارش رد بشم که با شنیدن صداش متوقف میشم
--------------------

شهناز: بهتره پات رو از زندگی من بیرون بکشی

دوست دارم یه جواب دندون شکن بهش بدم و حالش رو بگیرم ولی یاد اون لحظه ای میفتم که لبهای ماکان رو لبای شهناز بود... نگاهی به ظاهرش میندازم از لحاظ ظاهری خیلی از من سرتره... برای اولین بار به یکی حسودیم میشه... ایکاش ماکان همه چیز رو خراب نمیکرد... وجدانم قبول نمیکنه خوشبختیم رو روی دل شکسته شده ی یه نفر دیگه بنا کنم... شاید حق با شهنازه... ماکان از اول هم سهم من نبود... حتی اون روز سلطان هم در مورد شهناز حرف میزد... هر چند از شهناز خوشم نمیاد اما دلیل نمیشه که دلش رو بشکونم... ترجیح میدم بی تفاوت باشم و چیزی نگم... وقتی میبینه جوابشو نمیدمو با خونسردی میگه: مثله اینکه خیلی دلت میخواد یه بلای سر خواهرت بیاد
چنان اخمم تو هم میره که شهناز از ترس یه قدم به عقب میره... از اینجور آدما متنفرم... از آدمایی که وقتی کم میارن شروع میکنند به تهدید کردن... با اخمهای در هم به سمتش گام برمیدارم خودم رو به جلوش میرسونمو دقیقا رو به روش وایمیستم
با تحکم و خشم میگم: اگه جراتشو داری این کارو بکن... اونوقت اون بابات رو به عزات مینشونم... ممکنه از حق خودم راحت بگذرم ولی از حق خواهرم محاله... کافیه نوک انگشتت به خواهرم بخوره بهتره اون وقت خودت رو مرده فرض کنی
وقتی این حرفو میزنم واقعا عملیش میکنم... چون رزا همه ی دنیای منه... نمیتونم تحمل کنم کسی از گل نازکتر بهش بگه...
اون قدر لحنه گفتارم جدی و با تحکمه که به سرعت روش اثر میکنه... با ترس نگام میکنه... پوزخندی میزنم
شهناز: من.....
یهو حرف تو دهنش میمونه و نگاهش به مسیری خیره میشه.... با تعجب نگاهش میکنم... صدای قدمهای کسی رو میشنویم... سرم رو به عقب برمیگردونم و با دیدن ماکان اخمام تو هم میره... اه خستم کرد... حوصله ی هیچکدومشون رو ندارم... از کنار هر دوشون بی تفاوت رد میشم... هر کدومشون یه جور اعصابم رو خرد میکنند...صدای ماکان رو میشنوم که با داد به شهناز میگه: داشتی چه غلطی میکردی؟
شهناز با صدای لرزون میگه: ماکا..........
ماکان فریاد میزنه و میگه: دوست نداری که تهدید امروزم رو عملی کنم
پوزخندی رو لبام میشینه لابد میخواد این رو هم حامله کنه... از فکر خودم خندم میگیره... این دختره از خداشه
صدایی از شهناز در نمیاد
ماکان: هیچ خوشم نمیاد دور و بر روژان ببینمت دفعه ی بعد دیگه حرف نمیزنم... عمل میکنم... پس بهتره حواستو جمع کنی
اونقدر ازشون دور میشم که دیگه حرفاشون رو هم نمیشنوم.... به قسمت پشتی ساختمون میرمو روی اون سنگ بزرگ میشینم... اینجا رو خیلی دوست دارم... چشمامو میندم و زیر لب شعری رو زمزمه میکنم:
عصری است غروب آسمان دلگیر است
افسوس که برای دل سپردن دیر است
هر بار بهانه گرفتیم و گذشت
عیب از من و توست عشق بی تقصیر است
با صدای ماکان به خودم میام
ماکان: روژان
چشمامو باز میکنمو اون رو کنار خودم میبینم... سرپا کنارم واستاده... به دیوار تکیه داده و با محبت نگام میکنه
با بی تفاوتی نگامو ازش میگیرم... با خودم فکر میکنم کی اومد که من متوجه نشدم
انگار فکرمو به زبون آوردم چون ماکان میگه: اونقدر تو فکر بودی که هیچ توجهی به اطرافت نداشتی... شهناز بهت چی میگفت؟
-اونش به جنابعالی ربطی نداره
اخماش تو هم میره و میگه: روژان باور کن من هیچوقت شهناز رو نمیخواستم
آهی میکشم... زل میزنم تو چشماش و میگم: ماکان رو زندگیتو کن... بیخودی خودت رو علاف من نکن... من محاله بهت جواب مثبت بدم... شاید از لحاظ مالی در سطح بالایی باشی... اما از لحاظ اخلاقی مورد قبول من نیستی... من عشق رو میخوام چیکار کنم وقتی باعث خرد شدنم میشه... وقتی شخصیتم رو زیر سوال میبره...

من میخوام با عشق به تکامل برسم نه اینکه هر لحظه به فکر اثبات خودم باشم... تو از همون روز اول هم باورم نداشتی و با کوچکترین اتفاق همه چیز رو تموم کردی
ماکان: روژان فقط یه فرص........
میپرم وسط حرفشو میگم: هنوز هم به خاطر همون یه فرصتی که بهت دادم خودم رو نبخشیدم بعد تو یه فرصت دیگه هم طلب میکنی
ماکان: میدونم زود قضاوت کردم... میدونم باید بهت فرصت میدادم... میدونم اشتباه کردم... اما این یه بار رو ببخش... به خدا جبران میکنم
پوزخندی میزنمو میگم: با دونستن تو هیچ چیز درست نمیشه... من هربار در برابر اشتباهات تو کوتاه اومدمو تو هم هر بار با زورگوییهات کارات رو پیش بردی... تو حتی از اعتمادم هم سواستفاده کردی
دوست ندارم تو چشماش نگاه کنم... میترسم غرقم کنه... دوباره نگامو ازش میگیرمو به رو به روم خیره میشم... ماکان کنارم میشینه و با شرمندگی میگه: روژان میدونم اون روز نباید در مورد پسرعموت اون حرفا رو میزدم ولی اون لحظه خیلی عصبی بودم
-اشتباه نکن... اون روز با اون حرفات خیلی چیزا رو فهمیدم... الان میدونم که من حق ندارم برای هیچ غریبه ای درد و دل کنم... حتی اگه اون غریبه خودش رو برای من از هر آشنایی آشناتر بدونه... با حرفای اون روزت خیلی درسا بهم دادی... هر چند حرفات تلخ بود اما خیلی چیزا بهم یاد داد
با تموم شدن حرفم از روی سنگ بلند میشم تا به سمت ساختمون ویلا برم که ماکان به سرعت مچ دستمو میگیره و میگه: روژان اینجوری نگو
با لبخند تلخی میگم: حقیقت هر چقدر هم که تلخ باشه ولی حقیقته... یه سراب هر چقدر هم که زیبا باشه فقط و فقط یه سرابه... اول غرقت میکنه تو رو به طرف خودش هدایت میکنه اما وقتی به دو قدمیش میرسی هیچی ازش باقی نمیمونه... ترجیح میدم تو دنیای واقعی زندگی کنم تا توی یه دنیای خیالی... به تو هم همین پیشنهاد رو میکنم... یه فرصت خواستی... یه فرصت دادم... خوب تو اون فرصتی که بهت دادم شاید خیلی چیزا رو از دست داده باشم ولی به جاش یه دنیا تجربه کسب کردم... به نظر من شهناز از هر نظر برای تو مناسب تره... دقیقا شبیه خودته و این زندگی رو برات آسونتر میکنه... من و تو نه از لحاظ مالی نه از لحاظ رفتاری در یک سطح نیستیم
میخوام مچ دستم رو از دستش بیرون بکشم که من رو به طرف خودش میکشه... به شدت بغلم میکنه و کنار گوشم زمزمه میکنه: روژان مثله گذشته ها داد بزن.. فریاد بزن.. اذیت کن.... ولی حرفی از رفتن نزن
تقلا میکنم که خودم رو از بغلش بیرون بکشم که منو محکمتر تو بغلش میگیره و میگه: روژان صدای قلبت رو میشنوم... ببین به چه سرعتی میزنه... چرا وقتی تو هم عاشقی این کار رو با دو نفرمون میکنی
با جدیت میگم: ماکان ولم کن... هیچ خوشم نمیاد که اینجور رفتار کنی... من امشب به همراه عمو و پسرعموم از اینجا میرم... خیالت از جانب هاله و حمید هم راحت باشه با خودم میبرمشون
ماکان: روژان لجبازی نکن... درسته اشتباه کردم ولی نمیتونم ولت کنم... یه کاری نکن همین امشب بدزدمت و واسه همیشه مال خودم کنمت... خوب میدونی که میتونم
همه نیروم رو جمع میکنم با خشم به عقب هلش میدم...
داد میزنم: تمومش کن ماکان... چرا نمیفهمی حرفام از روی لجبازی نیست... اگه من حرفی میزنم از روی منطقمه نه از روی عصبانیت یا لجبازی یا هر چیزی که تو اسمش رو میذاری... من به عشق معتقدم اما عشقی که با عقل انتخاب بشه و با دل درک بشه نه عشقی که هیچ حرفی واسه گفتن نداره... قبل از عاشق بودن باید طرفت رو بشناسی... باید بهش اعتماد کنی... باید بهش احترام بذاری... باید تو هر شرایطی دوستش داشته باشی... باید در بدترین شرایط درکش کنی... با هر دعوایی که شد به فکر تلافی نیفتی... زندگی کل کل و لجبازی نیست که من حرفی بزنم و تو هم در صدد تلافیه حرفم در بیای...نه آقا وقتی من قبولت کنم یعنی آینده ی خودمو بچه های احتمالیم رو به دست تو سپردم... اون موقع دیگه هیچی مثله الان نیست... با یه تصمیم اشتباه تو زندگی من و بچه هایی که در آینده خواهم داشت نابود میشه... ترجیح میگیرم با عقل و منطق تصمیم بگیرم تا در آینده خودم رو مدیون بچه هام ندونم...درسته خیلی وقتا شوخی میکنم... خیلی وقتا مسخره بازی در میارم... خیلی وقتا بی تفاوت از کنار مسائل میگذرم اما هیچوقت زندگی رو به شوخی نمیگیرم... با احساسات کسی بازی نمیکنم... برای تلافی دست به هر کاری نمیزنم... ماکان من تصمیمم رو گرفتم... بهترین کار رو توی رفتن میبینم... پس تمومش کن... این حرفا رو همینجا تموم کن
با تموم شدن حرفم پشتم رو بهش میکنمو میخوام ازش دور بشم که از پشت بغلم میکنه و میگه: روژان... نرو... زندگی بدون تو خیلی سخت میشه... میدونم خیلی بد کردم اما قول میدم جبران کنم... قول میدم هیچوقت پشیمون نشی... قول میدم خوشبختت کنم...
با صدای ماهان به خودمون میایم
ماهان: اینجا چه خبره؟
ماهان رو روبه روی خودمون میبینم نمیدونم از کی اینجا واستاده... نمیدونم کدوم حرفامون رو شنیده.... نمیدونم تا چه حد از رابطه مون با خبر شده... فقط میدونم یه بوهایی برده
ماکان با شنیدن صدای ماهان با اکراه ولم میکنه... اخماش تو هم میره
ماهان بهت زده به من و ماکان نگاهی میندازه و میگه: پس حدس کیارش درست بود... شما همدیگرو دوست دارید... پس این مدت رو با هم دوست بودین
نمیدونم چی بگم... نمیدونم اون مدتی که باهاش بودم یه دوستی ساده بود یا یه دوستی همراه با عشق... چون من زمانی به عشقم پی بردم که ماکان بهم شک کرد... یعنی با بهم خوردن رابطه مون من به علاقم پی بردم... هرچند الان دیگه واسه فکر کردن به این چیزا خیلی دیره... هر چی که بین من و ماکان بود دیگه تموم شده.... ماکان هم دستاشو تو جیبش کرده و انگار هیچ حرفی واسه گفتن نداره
ماهان با تعجب میگه: شما که همیشه در حال جنگ بودین
به زحمت میگم: ماجرای ما قبل از اینکه شروع بشه تموم شد... بهتره همه چیز رو فراموش کنی
و بعد از گفتن این حرف از مقابل چشمای بهت زده ی ماهان رد میشم... آخرین لحظه چشمم به چشمای غمگین ماکان میفته... دل خودم هم میگیره.... نه اینکه بخوام لجبازی کنم... اصلا و ابدا قصدم این نیست... فقط و فقط نمیخوام حق کسی رو ضایع کنم... از اول هم نباید ماکان رو انتخاب میکردم... ماکان از اول هم حق شهناز بود... هر چند بخشیدن دوباره ماکان هم خیلی سخته.. خیلی سخته بخوام دوباره باورش کنم

آهی میکشمو با گام هایی بلند تر خودم رو به حیاط میرسونم... اول از همه چشمم به شهناز میفته که کنار پدرش واستاده... هر دوتاشون با اخم به اطراف نگاه میکنند... نگاهی به اطراف میندازم تا شاید آشنایی پیدا کنم که از پشت سرم صدای آشنایی رو میشنوم که صدام میکنه... با تعجب به عقب برمیگردم و سلطان رو میبینم
سلطان با لبخند محوی میگه: چته دختر... یه جور نگام میکنی انگار بار اولته من رو میبینی
با دستپاچگی میگم: آخه شما.... اینجا...
لبخندش پررنگ تر میشه و میگه: من و پدر ماکان مثله دو تا برادر بودیم به نظرت میشه من دعوت نباشم
لبخندی رو لبم میشینه و سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم
- حق با شماست... یه خورده غافلگیر شدم
سلطان: میبینم که امروز هم دست از زبون درازی برنداشتی
گنگ نگاش میکنم که میگه: سر سفره ی عقد رو میگم... باورم نمیشد اون جا هم دست از این کارات برنداری... از همین حالا کنجکاوم که بدونم تو عروسی خودت چیکار میکنی
تو دلم میگم دلت خوشه ها.... با این کارای ماکان کلا از هر چی ازدواج زده شدم
با تعجب میگم: نمیدونستم اون موقع هم اونجا بودین
با صدای بلند میخنده و میگه: نه مثله اینکه واقعا یه چیزت هست
-من یه خورده دیر رسیدم متوجه ی اطرافیانم نبودم... واسه همین از وجود شما اطلاعی نداشتم
سری تکون میده و میگه: میدونم... از دیروز اینجا بودم و ماهان بهم گفت که به تهران رفتی
سری تکون میدمو میگم: رفتم یه خورده به کارام سر و سامون بدم
تو همین موقع دائی ماکان و شهناز به طرف ما میانو بدون توجه به من با سلطان سلام و احوالپرسی میکنند
پرویز: سلام سلطان
سلطان لبخندی میزنه و میگه: سلام پرویز...
شهناز با ناز میگه: سلام عموجون
سلطان: سلام شهنازجان... خوبی دختر؟
شهناز: مرسی عموجون
میخوام از سلطان خداحافظی کنم که با حرف پرویز سر جام خشکم میزنه
پرویز: سلطان از تو بعیده با هر بی سر و چایی حرف بزنی و شخصیت خودت رو زیر سوال ببری
لبخند سلطان پررنگ تر میشه و زیر چشمی نگام میکنه
ولی من آدمی نیستم که بهم توهین بشه و ساکت بشینم با پوزخند میگم: شما به بزرگی خودتون ببخشین... ولی وقتی شما اومدین و با بنده ی خدا سلام و احوال پرسی کردین نمیتونه که جوابتونو نده...
بعد دلسوزانه به سلطان نگاهی میکنمو با شیطنت ادامه میدم: بنده ی خدا تو عمل انجام شده قرار گرفت
لبخند رو لبای سلطان خشک میشه و با حیرت نگام میکنه
پرویز که انتظار این برخورد رو اونم جلوی سلطان از من نداشت رگ گردنش از عصبانیت به شدت متورم میشه... شهناز هم با خشم نگام میکنه
پرویز با اخمهای در هم میگه: ببین دختره ی سرتق یه کاری نکن به چند نفر بسپرم بلایی سرت بیارن که تا عمر داری نتونی پات رو اینجا بذاری
با پوزخند میگم: خودت عرضه نداری میخوای به بقیه بسپری
سلطان تازه به خودش میادو برای جلوگیری از دعواهای احتمالی میگه: پرویز تمومش کن
و بعد با اخم نگاهی به من هم میندازه که یعنی خفه شم
پرویز: سلطان تو که نمیدونی این دختره ی احمق چه غلطا که نکرده... اونقدر به خودش جرات داده که به نامزد دخترم دل ببنده... معلوم نیست چی تو گوش ماکان خونده که نظر ماکان رو نسبت به شهناز عوض کرده
سلطان میخواد چیزی بگه که پرویز با خشم به من نگاه میکنه و میگه: ماکان داماد آینده ی منه... بهتره دورش رو خط بکشی... اگه بخوای پاتو بیشتر از گلیمت دراز کنی بد میبینی
یه جورایی بهشون حق میدم... اوایل میگفتم این نامزدی اجباریه... ماکان راضی نیست و کلا حضور شهناز رو نادیده میگرفتم... اما وقتی ماکان جلوی چشمای من شهناز رو اونطور میبوسه... وقتی شهناز جلوی چشم من خودش رو نامزد ماکان اعلام میکنه و ماکان هیچی نمیگه... اینا همه نشون میدن نامزدی اونا اونقدرا هم اجباری نبوده.. چون اگه نامزدی اجباری بود ماکان اونقدر با شهناز صمیمی نمیشد.. حتی الان که فکر میکنم یادم میاد تو روستا هم شهناز رو با جونم و عزیزم صدا میکرد... چه جور میتونم ماکان رو باور کنم با رفتارایی که ازش دیدم... لابد همه ی حرفایی رو که به من زده قبلا به شهناز هم گفته با این تفاوت که شهناز نامزدش بود و من دوست دخترش محسوب میشدم... چقدر احمق بودم که حضور شهناز رو نادیده میگرفتم... اگه امروز با اون صحنه مواجه نمیشدم ممکن بود باز هم کوتاه بیام... البته نه به این زودی اما بالاخره تسلیم میشدم اما الان محاله که به کسی چشم داشته باشم که مال من نیست... با همه ی اینا سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنمو یه جواب دندون شکن بهش بدم... هر چند یه جورایی خودم رو شکست خورده میبینم اما دوست ندارم بقیه متوجه ی این ماجرا بشن
نیشخندی میزنمو میگم: میدونستم شوهر کم شده ولی نه دیگه تا این حد که پدر دختر بیادو خودش رو کوچیک کنه...
بعد با تمسخر ادامه میدم: بعضیا نه برای خودشون احترام قائلن نه برای دختر خودشون
پرویز با خشم میگه: مطمئن باش به زودی تاوان همه ی این حرفایی که زدی رو پس میدی... من به این راحتیها از کسی نمیگذرم
با شنیدن صدای ماکان که از پشت سرمون میاد حرفش رو نیمه تموم میذاره... نگاهی به پشت سرم میندازمو ماکان و ماهان رو کنار هم میبینم... ماکان با دیدن من لبخندی میزنه ولی من بهش توجهی نمیکنم... ماهان هم گرفته و ناراحت بهم زل میزنه
ماکان: میبینم که جمع تون جمعه
ماکان خودش رو به ما میرسونه و بین من و سلطان وایمیسته... ماهان هم با قیافه ای گرفته کنار عموش وایمیسته
تو دلم میگم فقط خل و چلمون کم بود که اونم از راه رسید
سلطان با مهربونی میگه: کجایی پسرم؟ پیدا میدا نیستی
ماکان: همین اطراف بودم سلطان
سلطان نگاهی به ماهان میندازه و میگه: ماهان چیزی شده... حس میکنم ناراحتی
خان دائی هم کنجکاو میشه و میگه: آره انگار گرفته ای... اتفاقی افتاده؟
ماهان یه خورده دستپاچه میشه که ماکان سریع میگه: نه بابا... مراسم خستش کرده

ماهان هم با جواب ماکان یه خورده آرومتر میشه و سعی میکنه با خونسردی حرف بزنه
ماهان سری تکون میده و میگه: حق با ماکانه... این روزا یه خورده سرم شلوغ بود
معلومه سلطان حرفشو باور نکرده ولی به روی خودش نمیاره
پرویز: خوب دائی جون برو یه خورده استراحت کن
ماهان لبخند تلخی میزنه و میگه: بعد از مراسم به اندازه ی کافی وقت برای استراحت دارم الان باید هوای مراسم رو داشته باشم
بعد برمیگرده به طرف منو میگه:: روژان بهتره امشب برنگردی
نمیدونم ماکان چی به ماهان گفته که ماهان اینقدر گرفته و ناراحته... تو صداش یه جورایی شرمندگی موج میزنه
با تعجب میگم: چرا؟
ماهان: فکر نمیکنی خواهرت تو این چند روز بیشتر از همیشه بهت نیاز داره... خوب اگه تو هم بری احساس غریبی میکنه
سلطان هم به حرف میادو با تعجب میگه: مگه میخوای بری؟
-آره... راستش خیلی کار دارم... رزا هم که اینجا موندگار شد از این به بعد همه کارای شرکت به دوش من میفته... شاید برای ارشد هم کنکور دادم
ماهان با تعجب میگه: میخوای ادامه تحصیل بدی؟
شونه هامو بالا میندازمو میگم: فعلا معلوم نیست... یه امتحانی میکنم... کارای حمید و هاله هم هنوز مونده... با موندن تو روستا خیلی از کارام عقب افتاده... این بار هم که رفتم تهران کار چندانی انجام ندادم... فقط یه خورده به کارای شرکت سر و سامون دادم... خودت که میدونی بیشتر برای مراسم عروسی رفته بودم... اونقدر سرم گرم کارای مربوط به رزا بود که دیگه واسه ی کارای خودم وقتی نمیموند
ماهان به نشونه ی اینکه منظورم رو فهمیده سری تکون میده و میگه: حالا این چند روز رو بمون... به خاطر خواهرت
نمیدونم چرا اینقدر اصرار میکنه... شاید به خاطر مریم این حرف رو میزنه... اما من که در مورد این موضوع باهاش حرف زدم... اصلا اون موقع که داشتیم در مورد رفتن من حرف میزدیم به رزا اشاره ای نکرده بود... پس چرا الان اصرار به موندنم داره... نمیفهمم چرا این بحث رو دوباره پیش کشیده... شاید ماکان چیزی بهش گفته
پرویز با پوزخند میگه: بالاخره که چی... زن باید مطیع شوهرش باشه... دلیلی وجود نداره که خواهرش هر روز اطرافش بپلکه... سالی یکی دو بار همدیگرو ببینند کافیه دیگه
ماهان و ماکان با اخم به پرویز نگاه میکنند که با پوزخند میگم: امیدوارم برای دختر خودتون هم همین رو بگید و به دیدنش اون هم فقط سالی یه بار رضایت بدین
با خشم نگام میکنه و میخواد چیزی بگه که ماهان میگه: روژان رو چشم ما جا داره... هر وقت خواست میتونه بیاد
بعد نگاهی به من میندازه و میگه: هر وقت خواستی بیا... کیارش هم قول داده رزا رو زیاد به تهران بیاره
لبخندی میزنمو زیر لب تشکر میکنم
سلطان با تحکم میگه: روژان این چند روز رو هم تحمل کن بعد برو
پرویز و شهناز با ناراحتی به ما نگاه میکنند... خوب میدونم که دوست دارن زودتر برگردم تا از شرم خلاص شن... خودم هم نمیدونم برم یا بمونم... این چند روز فقط به خودم فکر کرده بودم به این جنبه ی موضوع توجه نکرده بودم... دوست ندارم رزا خودش رو تنها احساس کنه... اگه برم فردا هیچکس رو نداره که بهش سر بزنه... هر چند کیارش و خونواده ی کیارش هستن ولی میترسم احساس غریبی و تنهایی کنه... بالاخره با من راحت تره... تصمیمم رو میگیرم... تا دو روز دیگه که به ماه عسل میرن پیششون میمونم... ماکان بهشون بلیط یه ماهه واسه مالزی رو هدیه داد... هنوز در مورد عمو و اردلان و مریم هم نمیدونم چیکار کنم اگه خواستن بمونند که به ویلای خودمون میریم اگر هم نخواستن بمونند با عمو کیوان یا مهمونای دیگه مون که از تهران اومدن میفرستمشون... خودم هم تصمیم گرفتم دست بچه ها رو بگیرم به ویلای خودمون ببرم... دوست ندارم دیگه اینجا بمونم... هر چند برام سخته که باز هم با این همه اتفاقات توی روستا بمونم اما بخاطر خواهرم تحمل میکنم... این همه موندم این دو روز هم روش...
-باشه این دو روز هم میمونم
پرویز که راضی به موندنم نیست میگه: به نظر من که درست نیست... اینجوری عروس زیادی به خواهرش وابسته میشه
ماکان با اخم میگه: دائی این حرفا چیه؟ کیارش زن گرفته اسیر که نگرفته بخوایم زندانیش کنیمو بگیم حق نداری خونوادت رو ببینی
شهناز با لحن لوسی میگه: ماکان جان بابام منظورش این بود که عروس بعد از رفتن خواهرش بیشتر احساس دلتنگی میکنه... چه بهتر که از همین شب اول عادت کنه
ماکان با اخم میگه: رزا هر وقت احساس دلتنگی کنه کیارش اونو به دیدن خواهرش میبره
پرویز با اخم میگه: مرد هم مردای قدیم... آدم اینقدر زن زلیل
با خونسردی میگم: آدم زن زلیل باشه بهتر از اینه که اصلا آدم نباشه

پرویز با عصبانیت میخواد چیزی بگه که سلطان با تحکم میگه: کافیه دیگه... تمومش کنید
بعد نگاهی به من میکنه و میگه: تو هم میمونی
سری تکون میدمو هیچی نمیگم بقیه هم ساکت میشن
بعد از مدتی پرویز به حرف میادو خطاب به سلطان میگه: سلطان نمیخوای پسرات رو زن بدی؟ راستی نمیبینمشون... کجان؟
سلطان: نه هنوز... براشون زوده... اول مراسم اومدنو زود رفتن... حال خاله شون زیاد خوب نبود قرار بود بهش سر بزنند فقط به خاطر کیارش صبر کردن... بعد از عقد به سمت شهر حرکت کردن
پرویز: فکر نمیکنی زیادی به خالشون وابسته هستن؟
سلطان با خونسردی میگه: طبیعیه... خالشون بیش از حد ممکن بهشون محبت کرده... خوشحالم که جای خالی مادرشون رو براشون پر کرد... بعد از مرگ مادرشون اگه خاله ی بچه ها نبود این بچه ها هم نابود میشدن... اونا خیلی به مادرشون وابسته بودن درست مثله خودم
پرویز: چی بگم... فقط مواظب باش از دستت نپرن... یهو دیدی خاله ی بچه ها دخترش رو به یکی از پسرات بند کرد
با این حرفش لبخندی رو لبم میشینه... انگار همه مثله خودش هستن
سلطان: اولا که اون زن هرگز چنین عملی ازش سر نمیزنه... دوما دختر اون زن چیزی از مادرش و زن من کم نداره من از خدامه که رودابه عروسم بشه
سلطان برای این که این بحث رو تموم کنه برمیگرده به سمت ماکانو میگه: تو نمیخوای ازدواج کنی؟ پیر پسر شدی ولی هنوز زن نگرفتی
ماکان میخنده و میگه: چطور برای پسرای شما زوده به من که میرسه پیر شدم
پرویز با جدیت میگه: حق با سلطانه بهتره تو هم به زندگیت یه سر و سامونی بدی کیارش که خودش انتخاب کرد و رفت... تکلیف تو هم که روشنه... زودتر ازدواج کن تا من برای ماهان هم یه دختر خوب انتخاب کنم
ماهان با اخم میگه: دایی جان جان دور من رو خط بکشین... من خودم از قبل انتخابم رو کردم
پرویز با تعجب میگه: واقعا؟ پس چرا چیزی نمیگی؟ اون دختر خوشبخت کیه؟ بهم بگو برم با خونوادش صحبت کنم... راستی یادت باشه از لحاظ مالی و اجتماعی در سطح ما باشن
ماهان با خونسردی میگه: ترجیح میدم تا جواب نهایی رو نگرفتم به کسی چیزی نگم حتی کیارش هم خبر نداره... ماکان هم امروز فهمید
نگام تو نگاه ماکان گره میخوره تو نگاهش التماس و شرمندگی رو به وضوح میبینم... با بی تفاوتی نگام رو ازش میگیرم به بحث بقیه گوش میکنم
پرویز: حالا ما غریبه شدیم... نکنه تو هم یه دختر شهری رو انتخاب کردی؟
ماهان: واسه ی من شهری و روستایی نداره... مهم اخلاق و رفتاره که اون دختر از هر لحاظ رفتارش عالی و بی نقصه... شما هم غریبه نشدین فقط دوست ندارم تا شنیدن جواب نهایی کسی از ماجرا خبردار بشه
حس میکنم ماهان زیاد با خونواده ی دائیش صمیمی نیست
پرویز: به سلامتی
پرویز به گفتن این حرف اکتفا میکنه و بعد به طرف ماکان برمیگرده و میگه: با این حساب باید زودتر سر و سامون بگیری تا ماهان هم به فکر زندگیش باشه
ماکان با خونسردی نگاهی به داییش میندازه و میگه: ازدواج من چه ربطی به ماهان داره... ماهان میتونه زودتر از من ازدواج کنه برای من مسئله ای نیست سلطان حرفی نمیزنه و فقط به جمع نگاه میکنه... فکر کنم دوست نداره تو مراسم خونوادگیشون دخالت کنه
پرویز: بالاخره که باید ازدواج کنی پس چه بهتر که قبل از ماهان خیالم از جانب تو راحت بشه... من میگم بهتره از همین حالا به فکر مراسم باشیم... میخوام برای تو و شهناز جشنی بگیرم ک........
ماکان میپره وسط حرف دایی شو میگه: دایی من قبلا هم باهاتون در این مورد صحبت کردم... من فعلا قصد ازدواج ندارم
پرویز با اخم میگه: بالاخره که چی؟ شهناز که واسه ی همیشه نمیتونه منتظرت بمونه
ماکان هم با اخم میگه: من بهتون پیشنهاد میکنم به فکر یه داماد دیگه باشین... چون اگه قصد ازدواج هم داشته باشم انتخاب من دختری مثله شهناز نیست
پرویز با خشم میگه: این چرندیات چیه که تحویل من میدی؟
ماکان: من از اول هم گفته بودم که مخالف صد در صد این ازدواجم
یعنی حرفاش دروغ نبود... یعنی واقعا مخالفه... خودم هم دیگه نمیدونم چی درسته چی غلطه... اگه شهناز رو دوست نداره پس دلیل عزیزم عزیزم گفتناش یا اون بوسه ها یا خیلی از چیزهای دیگه که من ازشون بیخبرم چیه؟...... با اینکه اون روز جلوی من به سلطان هم همین حرفو زده بود اما با دیدن برخورداش با شهناز فکر کردم بلوف میزنه و اون حرفاش هم دروغه... هر چند اگه حرفاش حقیقت محض هم باشه باز چیزی تغییر نمیکنه... فقط میتونم صفت هوس بازی رو به صفتاش اضافه کنمو صفت دروغگویی رو از صفتاش کم کنم
با صدای تقریبا بلند پرویز به خودم میام: ماکان هیچ معلومه چی داری میگی؟

ماکان: دایی من قبلا هم با شما در مورد این مسئله صحبت کردم حتی به خود شهناز هم گفتم من راضی به این ازدواج نیستم
داییش با داد میگه: لابد میخوای این دختره ی هرجایی رو بگیری
ماکان با اخم میگه: دایی کاری نکنید حرمت بینمون شکسته بشه... من خودم همسر آیندم رو انتخاب میکنم و برام مهم نیست بقیه چی میگن
چند نفر از مهمونا که تو حیاط هستن دور ما جمع میشن و با نگرانی به ما نگاه میکنند... خیلی خوشحالم که اصل برنامه ها اجرا شده و گرنه میترسیدم این خان دایی همه چیز رو خراب کنه و باز این کیارش بدبخت رو حرص بده
شهناز با جیغ میگه: تو این دختره ی غربتی رو به من ترجیح میدی
ماکان با داد میگه: شهناز تمومش کن... من حرفامو با تو زدم
واقعا در تعجبم... نمیدونم چیکار باید کنم... من که به ماکان جواب منفی دادم پس چرا به خاطر من بیخودی با دائیش درگیر میشه... من دوست ندارم دو نفر باهم دعوا کنند اما چرا دروغ بگم وقتی میبینم یکی داره از من دفاع میکنه خوشم میاد... ته دلم یه جورایی خوشحال میشم... هر چند راضی به این جنگ و دعوا نیستم... ولی واقعا از این عملش که اجازه نمیده کسی بهم توهین کنه خوشم میاد... آهی میکشمو با خودم فکر میکنم چه فایده خودش هزار برابر این حرفا بهم توهین کرد... خودش خیلی بیشتر از این حرفا اذیتم کرد... بعضی موقع یه اشتباه کوچیک چنان دل آدمو میشکونه که با هزار تا رفتار خوب هم قابل جبران نیست... چه برسه به اشتباه ماکان که اونقدرا هم کوچیک نبود... اشتباهش اونقدر بزرگ بود که تو این مدت روح و روانم رو داغون کرد... خیلی سخته تازه با حست آشنا بشی... تازه به این نتیجه برسی که اون طرف رو دوست داری بعد اون طرف کلی حرف بارت کنه و باورت نکنه... حتی یه فرصت هم بهت نده... من با همه ی سخت گیریهام بهش یه فرصت دادم ولی ماکان حتی به حرمت روزایی که با هم بودیم یه فرصت رو هم از من دریغ کرد... با صدای داد پرویز تکونی میخورمو نگاهی بهشون میندازم
پرویز با عصبانیت میگه: چطور جرات میکنی جلوی من به دخترم توهین کنی؟
ماکان: دایی خواهش میکنم تمومش کنید...
پرویز: نه... الان که شروع شده پس باید تکلیفم رو بدونم
با التماس نگاهی به سلطان میندازم... دوست ندارم که مراسم ازدواج خواهرم خراب بشه... انگار دلش برام میسوزه... چون خطاب به پرویز میگه: پرویز بذار واسه ی بعد... الان وقت این حرفا نیست
پرویز با اخم میگه: سلطان امشب باید تکلیف این ماجرا رو روشن کنم... دیگه نمیشه اینجوری ادامه داد... باید تکلیفم رو روشن کنم
ماکان میخواد چیزی بگه که سلطان میگه: ماکان خواهش میکنم
ماکان به احترام سلطان ساکت میشه پرویز با اخم میگه: سلطان بذار ببینم چی میخواد بگه
سلطان که میبینه پرویز دست بردار نیست به ماکان میگه: بهتره بریم تو اتاقت... درست نیست اینجا داد و بیداد راه بندازین
خدا رو شکر بیشتر مهمونا همراه رزا و کیارش تو سالن بودن وگرنه آبروریزی میشد هر چند که همین تعداد از مهمونا هم که فهمیدن خیلی بده و ممکنه به گوش بقیه برسونند اما باز بهتر از اون حالته
ماکان سری تکون میده و جلوتر از همه حرکت میکنه... پرویز هم به ناچار همراه شهناز پشت سر ماکان به راه میفته...
سلطان به ماهان نگاه میکنه و با سر اشاره ای به افرادی که دور و بر ما هستن میکنه... ماهان هم که منظور سلطان رو میگیره سری تکون میده و به سمت مهمونا و باهاشون حرف میزنه و میگه: یه دعوای کوچیک خونوادگی بود...ماهان خیال همگیشون رو راحت میکنه که مشکلی نیست... مهمونها هم بعد از مدتی با خیال راحت به روی صندلیهاشون برمیگردن... جمعیت کم کم پراکنده میشن و فقط من و ماهان و سلطان میمونیم... ماهان بعد از رفتن مهمونا به طرف من و سلطان میاد
سلطان: بهتره ما هم به اتاق ماکان بریم
ماهان هم سری تکون میده که من میگم: من ترجیح میدم نیام
سلطان با تعجب میگه: چی میگی دختر... دلیله اصلی رفتارای ماکان تویی بعد میگی نمیای
با خونسردی ظاهری میگم: به نظر من ماکان اشتب.......
ماهان میپره وسط حرفمو میگه: روژان ماکان همه چیز رو برام تعریف کرد.... تو رو خدا ببخشش... من اگه میدونستم موضوع از چه قراره ماکان رو هم در جریان میذاشتم
سلطان با تعجب میگه: اینجا چه خبره؟... مگه چی شده؟
ماهان با ناراحتی میگه: من از دوست روژان خوشم اومده بود ولی یه مشکلاتی وجود داشت که نمیتونستم به تنهایی حل کنم از روژان یه خورده کمک گرفتم که باعث شد ماکان به روژان شک کنه
سلطان با ناباوری میگه: فقط همین
با پوزخند میگم: اولا که همین هم چیزی کمی نیست ولی با همه ی اینها فقط در همین حد هم نبود
سلطان با جدیت نگام میکنه و میگه: تو همه ی رابطه ها از این مشکلات وجود داره همیشه یه طرف باید کوتاه بیاد... بهتره لجبازی نکنی... ماکان به خاطر تو حتی داره با داییش هم درگیر میشه

با خونسردی میگم: من که گفتم داره اشتباه میکنه
ماهان چیزی نمیگه ولی سلطان با عصبانیت میگه: تو لیاقت ماکان رو نداری... حیفه ماکان که به خاطر تو داره از خودش میگذره
با پوزخند میگم: شما هم یکی هستین مثله ماکان... یه آدم خودخواه که با قضاوتهای عجولانه و دیدن ظاهر ماجرا همه ی اصول مردونگی رو زیر پا میذاره
سلطان یه خورده لحنشو ملایمتر میکنه و میگه: من تحمل ندارم بچه هام رو ناراحت ببینم... ماهان و ماکان برای من با کامران و کامیار هیچ فرقی ندارن... اما تو با این کارات داری ماکان رو اذیت میکنی
-یعنی پسرتون هر کاری کرد مهم نیست؟... پسرتون بهم شک کرد مهم نیست... پسرتون بهم تهمت زد مهم نیست... پسرتون دل من رو شکست مهم نیست... پسرتون بهم فرصت حرف زدن نداد مهم نیست... پسرتون شخصیتم رو زیر سوال بود مهم نیست... پسرتون جلوی چشمای من یه دختر دیگه رو بوسید مهم نیست... پسرتون بعد اون همه ادعا من رو یه هرزه دونست مهم نیست...
اشک از گوشه ی چشم سرازیر میشه و میگم: آره حق دارین... اگه پسرتون دنیای یه نفر رو نابود کرد و بی تفاوت از کنارش گذشت اصلا مهم نیست چون اون پسرتونه...... اگه پسرتون یه نفر رو عاشق کردو بعد با بدترین برخورد اون رو از خودش روند چه اهمیتی داره مهم اینه که اون نباید ناراحت باشه ... آره... آره...آره حق با شماست اون پسرتونه و من یه غریبه... پس دلیلی نداره که احساس من برای شما مهم باشه... اما بذارین یه چیزی بگم و این بحث رو همینجا خاتمه بدم من به شخصه خیلی خیلی خوشحالم که لیاقت پسرتون رو ندارم... به نظر من دنیایی از غرور و خودخواهی اصلا لیاقت نمیخواد... بهتره به فکر این باشین که ماکان رو راضی به ازدواج با شهناز کنید من حتی اگه عاشق ترین دختر روی زمین و ماکان عاشق ترین پسر روی زمین باشه باز هم ماکان رو قبول نمیکنم...
ماهان با ناراحتی میخواد چیزی بگه که میگم: نه ماهان... هیچی نگو... اصلا هم عذاب وجدان نداشته باش... چون هیچکدوم از اتفاقایی که پیش اومده تقصیر تو نیست... اگه سر ماجرای تو هم مشکلی به وجود نمیومد صد در صد یه روز دیگه یه جای دیگه با یه شرایط دیگه همچین اتفاقی میفتاد... به حرفم شک نکن... ما رابطه مون به این دلیل بهم نخورد که من و تو باهم حرف زدیم این فقط ظاهر ماجراست دلیل اصلیش این بود که ماکان باورم نداشت... به نظر من ماکان من رو انتخاب کرد چون تا حالا دختری باهاش اینطور برخورد نکرده بود... شاید چون جوابشو میدادمو در برابرش تسلیم نمیشدم انتخابم کرد... ماکان از اول قدمهاشو اشتباه برداشت... انتخابش با شناخت کافی همراه نبود... دلیل انتخابش جرقه ی خوبی برای یه عشق جاودانه نبود... من به کیارش فرصت دادم چون عشقش رو باور کردم... غم چشماشو درک کردم... و بعدها کیارش با بخشش رزا خیلی چیزا رو بهم اثبات کرد... بهم اثبات کرد که تصمیمم درست بوده که میتونه رزا رو خوشبخت کنه... اما در مورد من و ماکان اینطور نبوده ماکان از همون روز اول با بی اعتمادی قدم برداشت و تا لحظه ی آخر اینطور رفتار کرد... زندگی بازی نیست که امروز شهناز رو انتخاب کنه فردا پشیمون بشه و شهناز رو ول کنه بعد بیاد ادعا کنه که عاشقی من شده... چند روز بعدش به من شک کنه و بخاطر تلافی و لجبازی جلوی من با شهناز بگو و بخند کنه... نه ماهان تو مقصر نیستی ممکنه هر جای دیگه ای هم این اتفاق میفتاد... پس دیر یا زود من همین راهی رو انتخاب میکردم که الان انتخاب کردم...
نگاهی به سلطان میندازمو میگم: به قول خودتون این جور مشکلات تو رابطه ها به وجود میاد اما مهم رفتاریه که ما از خودمون نشون میدیم... مهم اینه که تو عصبانیت خودمونو کنترل کنیم... وگرنه وقتی که آرومیم دیگه احتیاجی به کنترل اعصاب نداریم... ماکان در اون شرایط هر چی میتونست بارم کرد... حتی از درد و دلایی که براش کردم سواستفاده کرد... منو با یه دختر هرزه ی خیابونی یکی دونست... و الان که ماجرا رو از زبون یه نفر دیگه شنیده اومده از من عذرخواهی میکنه
نگاهی به سلطان میندازم... هیچی نمیگه... اما ناراحتی تو چهرش به وضوح معلومه
خطاب به ماهان ادامه میدم: آره... اومده عذرخواهی میکنه و میگه ببخشمش ولی به نظر تو میشه اون همه اشتباه رو بخشید...
ماهان سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه... انگار اون هم حق رو به من میده
-نه ماهان از من نخواه که ببخشم... من یه غریبه رو سریع میبخشم چون غریبه ست... چون من رو نمیشناسه... من هم ازش انتظاری ندارم ولی بخشش یه آشنا خیلی خیلی برام سخته... چون ازم شناخت داره... و اون شناخت باعث میشه انتظاراتم بالا بره.. اون غریبه اگه قضاوت اشتباهی کنه دلیلش اینه که برخورد زیادی با من نداشته... نمونش همین اهالی روستا... هیچ کینه ای ازشون به دل نگرفتم چون اونا من رو نمیشناسن... پس اگه قضاوتی نا درستی در مورد من کردن از روی نادونیشون بوده از روی غریبگیشون بوده... هر چند آدم دوست نداره راجع به خودش حرف بدی رو بشنوه ولی وقتی کسی تو رو نشناختو راجع به تو بد گفت... میتونی به خودت امیدواری بدی منو نمیشناخت عیبی نداره... اما وقتی کسی ادعای آشنایی میکنه و در موردت بد قضاوت میکنه یعنی هیچ شناختی ازت نداره... یعنی اون غریبه شرف داره به اون آشنا... یعنی همه ی حرفای اون آشنا پوچ و توخالیه...
نفس عمیقی میکشمو میگم: دلیلی نمیبینم که دیگه بیشتر از این، این بحث رو کش بدم بهتره به خواهرم سری بزنم
با اجازه ای میگمو میخوام از کنارشون رد بشم که با صدای سلطان سرجام وایمیستم
سلطان: یکم صبر کن
تو صداش خبری از جدیت نیست... فقط و فقط مهربونی و ملایمته که تو صداش موج میزنه... آهی میکشمو به سمتش برمیگردم

نگاهی به سلطان میندازمو هیچی نمیگم
سلطان با مهربونی میگه: نمیدونستم ماکان این کارا رو کرده
با دلخوری میگم: شما هم دقیقا مثل ماکان عمل میکنید اول قضاوت بعدا.......
میپره تو حرفمو میگه: آره اشتباه کردم... تو اشتباهمو بذار پای اینکه شناختی ازت ندارم
به شوخی ادامه میده: نکنه دلت میخواد ازت معذرت خواهی کنم
خندم میگیره و میگم: این حرفا چیه... ولی حرفاتون خیلی برام سنگین بود
سلطان: میتونم ازت یه چیز بخوام؟
-بفرمایید
سلطان: درسته ماکان خیلی جاها اشتباه کرده ولی پیش داییش کوچیکش نکن
با ناراحتی میگم: من هیچوقت نخواستم شخصیت کسی رو زیر سوال ببرم و کوچیکش کنم
سلطان: پس بیا به اتاقش بریم تا داییش فکر نکنه که این عشق یه طرفست
-اما.....
سلطان: اگه تو نیای ماکان بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکنه
-وقتی احساسش رو نسبت به خودم قبول ندارم بیام اونجا چیکار کنم؟
سلطان با خواهش میگه: فقط همین یه بار... بعدش هر تصمیمی گرفتی من دخالت نمیکنم
هر چند با حرفهای سلطان موافق نیستم ولی دلم نمیاد خواهشش رو رد کنم... دوست ندارم باعث ناراحتی کسی بشم
سری تکون میدمو میگم: فقط بخاطر شما
لبخندی میزنه و میگه: برعکس ظاهرت خیلی میفهمی
لبخندی رو لبم میشینه و با شیطنت میگم: همه میگن
لبخندی رو لبای ماهان و سلطان میاد....
سلطان سری تکون میده و میگه: امان از دست زبون تو که توی این موقعیت هم کار میکنه... بهتره زودتر بریم تا پرویز خواهرزادشو نکشته
با گفتن این حرف به سرعت به سمت ساختمون ویلا حرکت میکنه... من و ماهان هم پشت سرش حرکت میکنیم...
ماهان: روژان چرا اون موقع هیچی بهم نگفتی تا حقیقت رو به ماکان بگم
با لبخند تلخی میگم: دوست داشتم از زبون خودم بشنوه و باور کنه نه از زبون دیگری... برای باور من احتیاجی به حمایتهای دیگران نبود کافی بود تو چشمام نگاه کنه تا به حقیقت ماجرا پی ببره... تو زندگی هر روز نمیتونم بخاطر اثبات خودم یه شاهد پیدا کنم... بعضی موقع تنها شاهد داستان فقط خودم هستمو خدای خودم بعد چه جوری حرفمو ثابت کنم
ماهان متفکر کنار من حرکت میکنه و دیگه هیچی نمیگه
بعد از مدتی داخل سالن میشیم نگاهی به اطراف میندازم خدا رو شکر کسی حواسش به نبود ما نیست... همه سرگرم کارای خودشون هستن... به سمت پله ها حرکت میکنیم... تقریبا به بالای پله ها میرسیم که صدای داد و فریاد پرویز رو به وضوح میشنویم
سلطان به عقب برمیگرده و نگاهی به ما میندازه... دوباره به اتاق ماکان خیره میشه و بعد با قدمهای بلندتر خودش رو به اتاق میرسونه و در رو باز میکنه
من و ماهان هم پشت سرش وارد اتاق میشیم... با وارد شدن به اتاق، ماکان رو میبینم که با خونسردی به دیوار تکیه داده و پرویز و شهناز با عصبانیت نگاش میکنند
سلطان با اخم میگه: پرویز چه خبرته؟ چرا داد و بیداد راه انداختی؟
پرویز با داد میگه: از این پسره ی زبون نفهم بپرس
سلطان با همون اخم میگه: من کنارت واستادم چرا داد میزنی
پرویز یه خورده صداشو پایین تر میادو میگه: این پسره برام اعصاب نذاشته
بعد نگاهی به من میندازه و با عصبانیت میگه: کی تو رو اینجا راه داد گم شو از اتاق بیرون
سلطان با خونسردی میگه: پرویز آروم باش... همه ی مسئله سر روژانه پس باید اینجا باشه... بهتره بشینیم و با آرامش این مشکل رو حل کنیم
پرویز: کدوم آرامش... اصلا دیگه برام اعصای مونده که بخوام با آرامش حرف بزنم
سلطان با عصبانیت میگه: پرویز
پرویز که سلطان رو جدی میبینه به ناچار روی کاناپه میشینه... سلطان هم کنارش میشینه و میگه: الان بگو ماجرا از چه قراره؟

پرویز که سعی میکنه خودش رو کنترل کنه با اخم میگه: بعد از این همه مدت که اسم دخترم رو زبونها افتاده آقا تازه یادش افتاده که شهناز مناسبش نیست
ماکان با اخم میگه: من از همون روز اول مخالفتم رو اعلام کردم... هر وقت هم حرف از ازدواج میشد میگفتم قصد ازدواج با شهناز رو ندارم... شما و بابا همه جا پخش کردین که منو شهناز نامزدیم و گرنه من هیچوقت حرفتون رو قبول نداشتم... حتی سلطان هم میدونه
پرویز با اخم میگه: این دختره چی داره که دختر من نداره... هم از لحاظ مالی هم از لحاظ ظاهری دختر من ازش خیلی سرتره
از حرفش ناراحت نمیشم چون داره حقیقتو میگه... شهناز دختر خیلی خوشگلیه... از لحاظ مال و اموال هم خیلی بیشتر از من داره... اما اشتباهش اینجاست که خودش رو در اختیار ماکان گذاشته اگه بهش سخت میگرفت هیچوقت ماکان به خودش این اجازه رو نمیداد که این جوری جلوی این همه آدم غرورش رو خرد کنه
پوزخندی میزنم با خودم میگم: خوبه خودت هم با اون همه ادعا غرورت خرد شده... اصلا دیگه هیچی ازش باقی نمونده...
ولی باز خودم جواب خودم رو میدم... که اگه غرور من خرد شده اینو هیچکس نفهمید... حتی خوده ماکان هم خرد شدنم رو ندید ولی شهناز در برابر چندین نفر میشکنه و حرفی نمیزنه... با صدای ماکان از فکر بیرون میامو له ادامه بحثشون گوش میکنم
ماکان:برای من ظاهر و اموال مهم نیست... مهمترین چیز برای من شخصیت و اخلاق طرفه مقابله که من اصلا رفتار و اخلاق شهناز رو نمیپسندم... شهناز زن ایده آل من نیست
ماکان اونقدر رک و صریح این حرف رو میزنه که تعجب میکنم... برام جای تعجب داره که پدر شهناز چرا هنوز اصرار به این ازدواج داره... مگه برای دخترش ارزش قائل نیست که با این اصرارای بیخودش شخصیت شهناز رو خرد میکنه... این حرف رو نمیزنم چون نسبت به ماکان احساس دارم این حرف رو از جانب یه دختر میزنم که هیچوفت نباید با تحمیل کردن خودش به یه پسر همه عزت نفسش رو از بین ببره... اگه عشق دو طرفه بود میشه یه کاری کرد... اما وقتی طرف مقابلت دوستت نداشت تحمیل بدترین کار ممکن میتونه باشه... اصلا هم به پسر و دختر بودن ربطی نداره
پرویز از عصبانیت سرخ میشه و میگه: یعنی این دختره همسر خوبی برات میشه اما دختر مثله دسته گل من همسر ایده آلت نیست
ماکان: بله دختر شما همسر ایده آل من نیست... کاری نکنید چیزایی رو به زبون بیارم که به جز دردسر بیشتر چیزی با خودشون به همراه ندارن... دلم نمیخواد دلیل حرفام رو بگم
به وضوح متوجه دستپاچگی و رنگ پریدگی شهناز میشم... این حرکتش از چشم ماکان هم دور نمیمونه...
شهناز با دستپاچگی میگه: بابا بریم حتی اگه ماکان هم بخواد من دیگه حاضر به این ازدواج نیستم
پوزخندی رو لبای ماکان میشینه
پدرش با اخمای در هم میگه: تو لیاقت دختر من رو نداری... مطمئن باش یه روزی از تصمیمت پشیمون میشی
و بعد بی توجه به بقیه از جاش بلند میشه و با عصبانیت از اتاق خارج میشه... حتی از سلطان هم خداحافظی نمیکنه شهناز هم پشت سرش از اتاق بیرون میره... نمیدونم چرا شهناز اونقدر دستپاچه شد
سلطان خطاب به ماکان میگه: منظورت از اون حرفا چی بود؟
ماکان با نیشخند میگه: از اول هم باید همین کار رو میکردم
سلطان با اخم میگه: چه کاری؟
ماکان با لبخند میگه: بیخیال سلطان...
سلطان با اخم میگه: چی رو بیخیال... میگم بگو منظورت چی بود؟
ماکان یه خورده جدی میشه و میگه: شهناز اونقدر اشتباهاتش زیاده که اگه پدرش بفهمه چه کارایی کرده صد در صد زندش نمیذاره... من هم میخواستم از همون اشتباهاتش حرف بزنم تا پدرش اینقدر سنگ دخترش رو به سینه نزنه
سلطان: که اینطور... حالا مگه چیکار کرده؟
ماکان: فقط بدونید اونقدر اشتباهاتش مهم بود که وقتی فهمیدم ازش متنفر شدم... درسته هیچ وقت شهناز رو به عنوان همسر آیندم قبول نداشتم ولی ازش متنفر هم نبودم... آزادی های بیش از حدی که دایی به شهناز میده باعث نابودی شهناز میشه
سلطان سری تکون میده و میگه: شاید بهتر بود همون موقع به پدرش میگفتی... پرویز باید از اشتباهات دخترش مطلع بشه تا بتونه جلوش رو بگیره
ماکان: برام مهم نیست... کسی مثله دایی با فهمیدن ماجرا برای حفظ آبروش هم شده سرپوش رو کارای دخترش میذاره...من تصمیمم رو گرفتم به هیچ عنوان با شهناز ازدواج نمیکنم
سلطان با لحن مرموزی میگه: پس با کی میخوای ازدواج کنی؟
ماکان ساکت میشه و هیچی نمیگی
سلطان: لابد روژان
ماکان: سلطان
سلطان: چیه... مگه غیر از اینه

ماکان میخواد چیزی بگه که سلطان میگه: بهتره دور روژان رو خط بکشی
ماکان با ناامیدی میگه: سلطان شما هم مخالفین... شما دیگه چرا؟... مگه خودتون بهم نگ.....
سلطان میپره وسط حرفشو میگه: اون موقع نمیدونستم قراره در آینده چه کارایی بکنی؟ روژان همه چیز رو برام تعریف کرد
ماکان با ناراحتی میگه: سلطان هر کسی ممکنه اشتباه بکنه
سلطان: این حرف رو نباید به من بزنی باید به کسی بزنی که در حقش بد کردی... من با روژان حرف زدم اون قصد ازدواج با تو رو نداره
ماکان نگاهی به من میکنه و خطاب به سلطان میگه: راضیش میکنم
سلطان: فکر نکنم راضی بشه
ماکان با عصبانیت میگه: اون یه مسئله ای هست بین من و روژان که خودم حلش میکنم خواهش میکنم در این مورد دخالت نکنید
سلطان با پوزخند میگه: من دخالت نمیکنم فقط دارم واقعیتها رو بهت نشون میدم
ماکان: اما ....
سلطان: اما چی... به ما میای میگی من شهناز رو نمیخوام بعد جلوی روژان اون دختره رو میبوسی
ماکان با خجالت سرشو پایین میندازه و هیچی نمیگه
سلطان: نه خوشم میاد که خوش اشتهایی... هم این هم اون... وقتی روژان داشت اتفاقهای این چند روز رو واسم تعریف میکرد واسه ی اولین بار از دست خودم عصبانی شدم که چرا ازت دفاع کردم... من به روژان گفتم که تو لیاقت ماکانم رو نداری اما الان حرفمو پس میگیرم اون کسی که لیاقت نداره روژان نیست اون تویی که لیاقت بهترینها رو نداری... خودت میدونی که چقدر مخالف کارای کامیارم... حالا تو هم داری یکی میشی مثله اون...فکر نمیکردم ماکانی که همیشه برام عزیز بود روزی این کارا رو بکنه و من رو شرمنده کنه
تو دلم میگم پس خبر نداری که در گذشته هم با هزار نفر رابطه داشته... اگه از کامیار بدتر نباشه بهترم نیست... هر چند خودش که میگه من به زور با کسی نبودم اما همیشه من رو به زور دنبال خودش میکشید... صدای ماکان رو میشنوم که با شرمندگی میگه: به خدا پشیمونم... به قول خودم میخواستم تلافی کنم نمیدونستم آخرش به اینجا میکشه
سلطان: که میخواستی تلافی کنی؟ خوب تلافی کردی... الان چی شد؟...الان دقیقا چه احساسی داری؟... خوشحالی؟
ماکان زیر لب زمزمه میکنه: اشتباه کردم
بعد یه خورده بلندتر ادامه میده: قول میدم جبران کنم... قول میدم... فقط یه فرصت میخوام
سلطان: اون کسی که باید فرصت بده من نیستم اون روژانه
ماکان تو چشمام خیره میشه که من نگامو ازش میگیرمو به سلطان زل میزنم
سلطان به ماهان نگاهی میندازه و میگه: ماهان با من بیا کارت دارم
بعد از گفتن این حرف به سمت در اتاق میره... من هم میخوام پشت سرشون برم که با مهربونی نگام میکنه و میگه: درسته در حقت بد کرد ولی یه بار بهش فرصت بده... یه بار به حرفاش گوش بده... اون بد کرد ولی تو خوب باش... تو هم همون کاری نکن که اون باهات کرد
-آخه....
سلطان: میدونم خواسته زیادیه اما روی منه پیرمرد رو زمین ننداز... یه فرصت بهش بده... بذار حرفاشو بزنه
آهی میکشم... نگاهی به ماهان میندازم که با چشماش بهم التماس میکنه که بمونم تا خرفای برادرش رو بشنوم... دوباره به سلطان نگاه میکنم که منتظره تا من جوابی بهش بدم
به زحمت میگم: فقط انتظار بخشش نداشته باشین
لبخندی رو لبای سلطان میشینه و میگه: واقعا ازت ممنونم که روی من رو زمین ننداختی
بعد با اخم نگاهی به ماکان میندازه و میگه: تا پایان مراسم فرصت داری که راضیش کنی بعد از اون دیگه کاری از دست من ساخته نیست
نگامو به زمین میدوزم... خیلی سخته بخشیدنش... شاید هر کسی بود تلافی میکرد... با پسرای دیگه گرم میگرفت تا حرص طرف مقابلش رو در بیاره... اما من این کارو نمیکنم چون برای خودم ارزش قائلم... من حتی با رفتار امروز اردلان هم مخالف بودم اما اونم یکی هست مثله ماکان... مغرور و خودخواه... بدون اینکه بفهمم من رو تو عمل انجام شده قرار داد... صدای ماکان رو میشنوم که میگه: خیالتون راحت... قول میدم همه چیز رو درست کنم
تو صداش خوشحالی رو احساس میکنم... نمیدونم چرا فکر میکنه میتونه راضیم کنه... ترجبح میدم به حرفاش گوش کنم... هر چند دلم نمیخواد چون بدجور ازش دلگیرم... خیلی سخته از یکی تا آخرین حد ممکن دلگیر باشی و بخوای باز عاقلانه تصمیم بگیری... سخته جلوش بشینمو بگم بگو چرا باورم نکردی... چرا دلمو شکستی چرا بهم توهین کردی و اونم بگه ببخشید اشتباه کردم و تو باز سعی کنی داد و بیداد راه نندازی و عاقلانه رفتار کنی... ولی با همه ی اینا به قول سلطان نمیخوام مثله ماکان باشم، این فرصت رو بهش میدم تا حرف بزنه... تا از خودش دفاع کنه تا یه روز نگه چرا بهم فرصت دفاع ندادی
با صدای ماکان سرمو بالا میارم
ماکان: روژان حالت خوبه؟

به اطراف نگاه میکنم... از سلطان و ماهان خبری نیست... در اتاق بسته ست... نمیدونم کی رفتن... اونقدر تو فکر بودم که متوجه ی رفتنشون نشدم
-نگو که منو اینجا نگه داشتی تا حالمو بپرسی؟
ماکان: روژان اینقدر باهام سرد نباش
-دلیلی نمیبینم با هر غریبه ای صمیمی بشم... در گذشته خیلی جاها اشتباه کردم میخوام از این به بعد یعضی از رفتارام رو اصلاح کنم
با تموم شدن حرفم پشتم رو به ماکان میکنم با قدمهای کوتاه به سمت پنجره ی اتاقش میرم... همونجور که به پنجره نزدیک میشم میگم: بگو، میشنوم
پشت پنجره وایمیستمو سرمو بالا میگیرم... به آسمون نگاه میکنم...یه عالمه ستاره تو آسمون خودنمایی میکنند... عاشق ستاره های آسمونم... دوست دارم ساعتها رو زمین بشینمو بهشون نگاه کنم... وقتی میبینم سکوت ماکان طولانی شده از دید زدن ستاره ها دست میکشم... به طرف ماکان برمیگردم... آهی میکشمو با ناراحتی میگم: مثله اینکه حرفی واسه گفتن نداری پس دلیلی واسه ی موندن بیشتر نمیبینم
میخوام به سمت در برم که سریع خودش رو به من میرسونه... بازوهامو میگیره و میگه: روژان خیلی حرفا واسه گفتن دارم... ولی بعضی مواقع حرف زدن خیلی سخت میشه
با جدیت میگم: ولم کن
ماکان منو به طرف خودش میکشه که باعث میشه تو بغلش پرت بشم
میخوام تقلا کنم که میگه: هــــیس، آروم باش... اینجوری حرف زدن آسونتره...
با ناراحتی میگم: ماکان ولم کن
ماکان بی توجه به حرف من میگه: روژان باور کن هیچوقت شهناز رو نمیخواستم
همونجور که تو بغلش تقلا میکنم میگم: کاملا معلومه
ماکان: میدونم اشتباه کردم
با داد میگم: لعنتی ولم کن، دونستن تو چی رو حل میکنه؟ باز هم داری ححرفای تکراری میزنی
باز توجهی به تقلام نمیکنه و میگه: روژان به خدا از وقتی حقیقت رو فهمیدم تا همین الان هزار بار خودمو لعن و نفرین کردم...
از بس تقلا کردم به نفس نفس افتادم... ماکان با ناراحتی منو از آغوشش خارج میکنه... بازوهامو محکم نگه میداره و میگه: باور کن شرمنده ام...
پوزخندی میزنمو میگم: اشتباه میکنی که شرمنده ای ... من که از قبل هم بهت گفتم احتیاجی به این کارا نیست... تو در اصل با اون کارت لطف بزرگی بهم کردی... باعث شدی چشمامو باز کنمو اطرافیانمو بهتر بشناسم
ماکان: روژان اینجوری نگو... باور کن اون بوسه فقط و فقط واسه تلافی بود
با پوزخند میگم: لابد اصلا هم مهم نبود که شهناز فکر کنه اون بوسه از روی عشقه و تو رو واسه ی خودش بدونه... جالبترش میدونی چیه وقتی شهناز تو رو نامزد و همسر آیندش معرفی کرد تو فقط داشتی نگامون میکردی نه اعتراضی نه مخالفتی... پس الان از من چه انتظاری داری؟ فکر نمیکنی یه خورده توقعت بالاست... من تو رو حق شهناز میدونم چون تمام این سالها اسمش رو روی زبونا انداختی... ممکنه الان بگی تقصیر من نبود پدر و داییم این کار رو کردن ولی مگه تو زبون نداشتی که به مردم بگی نه دروغه این طور نیست... تا اونجایی هم که تونستی از دخترداییت استفاده کردی و حالا با تهدید کردنش میخوای اون رو از خودت برونی... هر کسی تو زندگی یه اشتباهاتی میکنه دلیل نمیشه که اطرافیانش اون اشتباهات رو پتکی کنند و در شرایط سخت تو سر طرف بکوبند
ماکان با اکراه بازوهامو ول میکنه... دستاشو تو جیب شلوارش میذاره... با قدمهای بلند به سمت پنجره میره... به بیرون نگاه میکنه و با لحن آرومی میگه: شهناز هیچوقت انتخاب من نبود... من خوشم نمیاد در گذشته ی همسرم نقطه سیاهی وجود داشته باشه... ولی گذشته ی شهناز پر از سیاهیه... دوست دارم من اولین تجربه برای همسرم باشم
- فکر نمیکنی این نهایت خودخواهی باشه... شهناز شاید با چند نفر دوست شده باشه ولی در گذشته ی تو از این بدتراش هم وجود داره
ماکان به طرف من برمیگرده و میگه: شاید حق با تو باشه... شاید من خیلی جاها اشتباه کرده باشم... اما من نمیتونم شهناز رو به عنوان همسرم انتخاب کنم... شاید خودخواهانه باشه ولی نمیتونم تحمل کنم... مهمتر از همه اینه که من اصلا دوستش ندارم... هیچ علاقه ای در خودم نسبت به شهناز احساس نمیکنم و مطمئن باش من همیشه به شهناز میگفتم که علاقه ای برای ازدواج با اون ندارم... من اگه با هزار نفر بودم حداقل از قبل بهشون گفته بودم که نمیخوامتون اما شهناز ادعای دوست داشتن میکرد و بعد میرفت با پسرای دیگه دوست میشد... هر چند به حال من فرقی نمیکنه اون هم برای من با دخترای دیگه تفاوتی نداشت.. تنها کسی که برای من متفاوت بود تویی... آره روژان از اول هم تو برام متفاوت بودی... شاید شروع خوبی نداشتیم اما با همون شروع بد هم تونستم بفهمم که مثله بقیه نیستی
لبخند تلخی میزنمو میگم: واسه همین منو یه هرزه دونستی
اخماش میره تو همو میگه: دیگه این حرف رو نزن... حالا که به گذشته فکر میکنم میبینم خیلی در حقت ظلم کردم
با پوزخند میگم: هنر میکنی
تو چشمام زل میزنه و میگه: باور کن اگه بخوام میتونم همین الان هم تو رو ماله خودم کنم ولی دوست ندارم این بار هم مثله همیشه خودخواهانه عمل کنم... اگه بخوام همین الان تو چنگ منی
نمیدونم باید از حرفاش عصبی باشم یا خوشحال....
با صدایی گرفته ادامه میده: اما امشب نمیخوام مجبورت کنم کاری رو کنی که دوست نداری... زندگی بدون تو خیلی سخته اما اگه قراره آزارت بدم ترجیح میدم کنار من نباشی... امشب حق انتخاب با توهه... قول مردونه میدم اگه رفتی دیگه اصراری برای برگشتنت نکنم... ولی روژان اگه بمونی زندگی رو برات بهشت میکنم... باور کن دوستت دارم
به فکر فرو میرم نمیدونم چی باید بگم.... واقعا نمیدونم

از یه طرف دوستش دارم... از یه طرف نمیتونم به این راحتی ازش بگذرم... در مورد شهناز یه جورایی قانع شدم بالاخره هر کسی دوست داره خودش همسر آیندشو انتخاب کنه و ماکان هم مثله همه ی آدما حق انتخاب داره... و مهمتر از همه ماکان از اول به همه گفته بود که شهناز رو دوست نداره هر چند اشتباه کرد که اون طور که باید و شاید جلوی پدر و دائیش واینستاد و مقاومت نکرد ولی باز دلیل نمیشه که تا آخر عمر تاوان این کارشو پس بده و به یه ازدواج اجباری تن بده... با حرفایی که از ماکان شنیدم بهش حق میدم که شهناز رو انتخاب نکنه شاید اگه من هم جای ماکان بودم و کسی ادعای دوست داشتنم رو میکرد و بعد بهم خیانت میکرد ازش متنفر میشدم بماند که ماکان از اول هم دل خوشی از شهناز نداشت...........

دیدن ماکان و شهناز و اون بوسه ولی فرق من و ماکان تو این بود که من ماکان رو دوست داشتمو با دیدن اون صحنه داغون شدم ولی ماکان شهناز رو دوست نداشت... بعضی موقع بخشیدن خیلی سخته... از اون آدما نیستم که یه بخشش زبونی بگم... یا از ته دل میبخشمو سعی میکنم دیگه به روی طرف نیارم یا کلا نمیبخشمو بی تفاوت از کنارش رد میشم... با صدای من از فکر بیرون میام
ماکان دوباره به جلد جدی خودش برمیگرده و با تحکم میگه: میتونی بری... فقط زیاد منتظرم نذار
بعد از گفتن این حرف دوباره پشتش رو به من میکنه و از پنجره به بیرون نگاه میکنه... نمیدونم به چی فکر میکنه ولی از یه چیز مطمئنم دل اونم امشب مثله دل من گرفته...
بدون هیچ حرفی نگامو ازش میگیرم... چند قدم عقب عقب میرمو بعد برمیگردمو به سمت در حرکت میکنم... در رو باز میکنمو از اتاق خارج میشم... دلم میخواد با یکی حرف بزنم... ایکاش مامانم زنده بود... اگه زنده بود الان کمکم میکرد... الان سرمو میذاشتم رو شونه شو تا میتونستم گریه میکردم... الان دلم مامانمو میخواد... آغوشش رو میخواد... نوازشهاشو میخواد... نصیحتهاشو میخواد... ایکاش تا وقتی پیشم بود قدرشو بیشتر میدونستم... ایکاش الان مامانم لود تا بهم میگفت چیکار کنم.... با دلی گرفته از پله ها پایین میرم.... به سمت مبل ته سالن میرمو رو یه مبل یه نفر میشینم... به مهمونا نگاه میکنم و فکر میکنم خوشبحالشون که حداقل الان میتونند شاد باشن... چرا من تو چنین شبی باید دلم بگیره و نتونم از این جشنی که به عمر آرزوم بود لذت ببرم... آخ که چقدر برام سنگینه امشب با همه ی سعیم اونی نشدم که میخواستم... آهی میکشم... هیچوقت در برابر هیچ چیز نشکسته بودم.... همیشه در بدترین شرایط خنده مهمون لبام بود... اما این روزا اونی که برای همه مقدسه منو شکوند... آره عشقی که واسه ی منه شادی میاره این روزا غم رو مهمون خونه ی دلم کرد ولی نمیدونم چرا باز دوست دارم عاشق بمونم... یاد حرفهای ماکان میفتم... یعنی واقعا تا این حد دوستم داره... تو دوست داشتنش که شکی نیست ولی آیا این دوست داشتنش واقعیه؟ حضور کسی رو در نزدیکی خودم احساس میکنم... سرمو بالا میگیرم با دیدن سلطان لبخند تلخی میزنم و میخوام له احترامش از جام بلند شم که میگه: راحت باش... خودش رو مبل دو نفره ای که نزدیکمه میشینه و میگه: تصمیمت رو گرفتی؟
با ناراحتی میگم: خیلی سخته...خیلی... همش این ترس رو دارم که نکنه ماکان رو ببخشم و اون دوباره این کارش رو تکرار کنه
سلطان با لبخند میگه: حق داری... ولی اینو هم یادت باشه آدم بعضی موقع باید تو زندگی ریسک کنه
-بعضی موقع یه ریسک بزرگ میتونه یه زندگی رو نابود کنه
سلطان: و البته برعکسش هم صدق میکنه
-حرفتونو قبول دارم... ولی اگه باختم همه چیزمو از دست میدم
سلطان: به جاش هیچوقت حسرت زندگی با عشقت تو دلت نمیمونه
-یه جور حرف میزنید که انگار شما هم عاشق شدین
لبخندی میزنه و میگه: از کجا میدونی که نشدم؟
با چشمهای گرد شده میگم: واقعا عاشق شدین؟
سری تکون میده و میگه: عشق من یه عشق ممنوعه بود
با تعجب نگاش میکنم
با لبخند تلخی میگه: بعد از 8 سال انتظار تونستم به عشقی که همه من رو ازش منع میکردن برسم
با ناباوری میگم: مگه میشه؟
با مهربونی تو چشمام خیره میشه و میگه: حالا که دیدی شده
-چه جوری اون همه سال تونستین تحمل کنید
سلطان با ناراحتی میگه: شاید تاوان اشتباهاتم بود... من در گذشته اشتباهات زیادی کردم....کامران موضوع کامیار رو بهم گفت... بابت اون ماجرا شرمنده ام ولی گذشته ی من هم یه چیزی بدتر از کامیار بود
با چشمهای گشاد شده میگم: محاله

آهی میکشه و میگه: جوون بودمو سرم باد داشت... محال بود دختر خوشگلی رو ببینمو ازش بگذرم... بعضی مواقع اهالی روستا از ترس من اجازه نمیدادن دختراشون تو روستا آزادانه بگردن... تا اینکه یه روز چشمم به یه دختر چشم سبز میفته... اون روز با خودم تصمیم میگیرم اون دختر طعمه ی جدیدم بشه اما نمیدونستم که اینبار صیاد تو دامه صیدش اسیر میشه... برای اون دختر کلی نقشه کشیدم... بعد از کلی پرس و جو فهمیدم همیشه اول صبح به سر چشمه میادو با خودش آب میبره... بعد از اون کم کم سر راهش ظاهر شدم بر خلاف دخترای دیگه ی روستا ترسی از من نداشت... حتی زیر لبی بهم سلام میکردو از کنارم رد میشد... خونواده ی دخترای روستا اونقدر دخترا رو از من ترسونده بودن که تا یکی از دخترای اهالی من رو میدید خودش رو مخفی میکرد اما این دختر یه جوری بود... تو چشمهاش غم موج میزد اما خبری از ترس نبود... فکر میکردم به راحتی میتونم به چنگش بیارم اما همه ی حدسیاتم غلط از آب در اومد... به راحتی میتونستم با محبتم دخترا رو دیوونه خودم کنم تا به خواسته ام برسم اما در مورد این دختر هیچی مثله بقیه نبود... عادتم شده بود هر روز صبح کنار چشمه منتظرش باشم و اون بعد از گفتن سلامی زیر لبی بی تفاوت از کنارم بگذره... کم کم یادم رفت با خودم چه عهدی بسته بودم... کم کم بهش دل بستم... کم کم عاشقش شدم... کم کم دیوونش شدم... ولی وقتی رفتم در موردش تحقیق کردم انگار دنیا رو سرم خراب شد... اون شوهر داشت... نمیدونم چرا زودتر از این در مورد این مسائل تحقیق نکرده بودم روزی هزار بار به خودم لعنت میفرستادم... با خودم فکر میکردم دارم تاوان پس میدم... تاوان دل شکسته ی خیلی ها رو... داغون شدم... شکستم...نابود شدم... اما باز به همون دیدنش راضی بودم... یه روز که کنار چشمه نشسته بودمو با اندوه به آیندم فکر میکردم اومد با صورتی کبود با گوشه لب زخمی با دلی شکسته با چشمهایی غمگین تر از گذشته... مثله همیشه بهم سلام کردو دوباره بی تفاوت از کنارم گذشت... با تعجب از جام بلند شدمو دنبالش رفتم... اما اون انگار تو این دنیا نبود مثله یه جنازه فقط راه میرفت فقط نفس میکشید فقط کار میکرد... اون فقط جسمش زنده بود ولی خودش نه... وقتی دلیل زخمای صورتش رو ازش پرسیدم با جدیت گفت به شما ربطی نداره... تا الان کسی با من اینطور حرف نزده بود... میخواستم یکی بکوبم توی دهنشو بگم چطور جرات میکنی با من اینطور حرف بزنی ولی سر و صورت کبودش این اجازه رو بهم نمیداد... دلم به رحم اومده بود... اون روز باز بی تفاوت از کنارم گذشتو من تصمیم گرفتم دورش رو واسه همیشه خط بکشم... ولی فقط تصمیم گرفتم به مرحله ی عمل نرسید...من نتونستم یعنی هیچوقت نتونستم... بعد از یه هفته کم آوردمو دوباره اومدم سرچشمه... کم کم دیدن هر روزش عادتم شد... در موردش تحقیق کردمو همه چیز رو فهمیدم... دلیل غم چشماشو درک کردم... اون بچه دار نمیشد و شوهرش هم بچه میخواست... رفته بود سرش هوو آورده بود... مادر شوهره دختر خواهرش رو برای پسرش گرفته بود... بدجور عصبی بودم دوست داشتم هر جور شده بهش کمک کنم... لبخندی میزنه و میگه: هنوز یادمه اولین بار که بهش ابراز علاقه کردم یه سیلی زد تو گوشمو گفت اگه من بدترین شوهر دنیا رو هم داشته باشم باز هم بهش خیانت نمیکنم... حرفش به دلم نشست... دختری مثله اون رو در تمام عمرم ندیده بودم... اون روز وقتی تو رو کنار ماکان دیدم یاد عشقم افتادم... تو هم نترس بودی... حرفتو میزدی... یه جورایی پاک و بی آلایش درست مثله سمیه
مکثی میکنه انگار تو گذشته ها غرق شده
با کنجکاوی میگم: بعدش چی شد؟
میخنده و میگه: فوضولش رو یادم رفت... تو فوضول هم هستی که سمیه ی من نبود
اخمام میره تو هم که باز میخنده و میگه: وقتی عاشق شدم دور همه ی کارام رو خط کشیدم برام مهم نبود که بهش میرسم یا نه... فقط میخواستم کمکش کنم... از دور هواشو داشتم... مادرم هر دختری رو معرفی میکرد قبول نمیکردم... پدر ماکان از همه ی ماجراها خبر داشتو مخالف صد در صد کار من بود ولی برای من حرف هیچکس مهم نبود... بعد از 6 سال عاشقی یه روز که داشتم تو روستا قدم میزدم صدای جیغ و شیون مردم رو شنیدم... وقتی از مردم پرسیدم چه خبر شده؟... بهم گفتن که یکی از اهالی روستا مرده
اشک تو چشمام جمع میشه... دستمو جلوی دهنم میگیرمو میگم: لابد عشقتون بوده
لبخندی میزنه و میگه: دختره ی عجول گریه نکن... عشقم نبود... شوهر عشقم فوت شده بود... مثل اینکه داشت میرفت شهر... اون اتوبوسی که توش بوده چپ میکنه و چند نفری میمیرن... که از روستای ما فقط همون مرد از خدا بی خبر مرده بود... شاید باورت نشه ولی من اصلا ناراحت نشدم... چون تو این 6 سال اونقدر به عشقم ظلم کرده بود که هزار بار مرگ رو جلوی چشمای خودم دیده بودم... درسته ارباب بودم ولی عشق من زن اون بود... حس بدیه که به زنی چشم داشته باشی که مال یه نفر دیگه باشه... اون روزا خیلی خیلی عذاب میکشیدم... بدبختی اینجا بود کاری هم نمیتونستم بکنم.... بعد از مرگ شوهرش دیگه دست بردار نبودم چند ماه صبر کردمو بعد رفتم خواستگاریش... خونوادم، دوستام، همه و همه مخالف بودن اما من به زور به خواستگاریش رفتم... خونوادش از خدا خواسته بودن اما اون درکمال ناباوری به من جواب منفی داد... خونوادم خیلی عصبی بودن ولی برای من فقط و فقط اون مهم بود... دوباره سه باره چهارباره رفتم خواستگاریش... باز هم جوابش منفی بود... مادرم باورش نمیشد که من دیوونه وار عاشقه دختری بشم که اصلا با خونواده ی ما جور در نیاد
-دلیل مخالف عشقتون چی بود؟
سلطان: سمیه میگفت منی که نمیتونم مادر بشم چرا باید یه نفر دیگه رو هم حسرت به دل بذارم... البته حس میکنم میترسید من هم همون بلایی رو سرش بیارم که شوهر اولش سرش آورد... یک سال و نیم از فوت همسر اولش میگذشت و من تو اون مدت همه ی سعیمو برای راضی کردن سمیه کردم اما اون راضی نشد... پدر و مادرم فکر میکردن دختره داره ناز میکنه بالاخره پدرم از دست ناله های من خسته شد....دستور داد سمیه رو به خونمون بیارن تا باهاش صحبت کنه... اون روز پدرم خیلی عصبی بود و من میترسیدم بلایی سر سمیه بیاره اما پدرم میگفت مطمئن باش راضی از این خونه بیرون میره... سمیه اومد مثله همیشه با چشمهایی غمگین اما محکم و استوار... بابام با اخم و تخم باهاش رفتار کردو من رو به زور از اتاق بیرون کرد... نمیدونم پدرم چی گفت و چی شنید... فقط اینو میدونم که وقتی پدرم از اتاق بیرون اومد دیگه اون پدر قبلیم نبود... چشماش سرخه سرخ بود... البته نه از عصبانیت از شدت اینکه اونقدر خودش رو نگه داشته بود تا گریه نکنه... معلوم بود خیلی سعی کرده جلوی خودش رو بگیره... پدرم بی نهایت آدم خودرایی و زورگویی بود اما اون روز برای اولین بار گفت: بهت تبریک میگم دختر فوق العاده ای رو انتخاب کردی... تا آخرین لحظه زندگیشون بهم نگفتن تو اون اتاق چه حرفایی رد و بدل شد نه همسرم نه پدرم... ولی بعد از رد و بدل شدن اون حرفا سمیه راضی به ازدواج با من شد... مامانم اوایل باهاش بد برخورد میکرد ولی کم کم مادرم هم با رفتارای ملایم سمیه نرم شد...
با لبخند میگم: چه خوب که به عشقتون رسیدین... فقط یه سوال مگه نگفتین همسرتون نمیتونست بچه دار بشه پس کامیار و کامران..........
منظورمو میگیره و سریع میگه: اون شوهر از خدا بی خبرش به خودش یه زحمت نداده بود که زنش رو یه دکتر ببره... با اینکه من از زندگیم راضی بودم به پیشنهاد سمیه به دکتر رفتیمو دکتر هم گفت سمیه با مصرف دارو میتونه باردار بشه... بعد از چهار سال بالاخره اولین بچه مون به دنیا اومد
با لبخند میگم: هیچوقت پشیمون نشدین؟
با مهربونی میگه: در بدترین شرایط هم هیچوقت پشیمون نشدم... من عشق رو تو چشمای ماکان میبینم... ماکان امروز سلطانه دیروزه...

-اما شما به عشقتون شک نکردین
با لبخند نگام میکنه و میگه: بعد از 8 سال دیگه تا یه حدی شناخته بودمش اما ماکان تو یه مدت کم چطور میتونست تو رو بشناسه؟
نمیدونم چی بگم... حرفش حقه... ما فقط یه مدت کوتاهه که با هم آشنا شدیم... وقتی سکوتم رو میبینه میگه: فلسفه و منطق در کنار هم دنیای قشنگی رو خلق میکنند با عقل و دلت تصمیم بگیر
با نگرانی میگم: یه خورده میترسم
سلطان: اگه نمیترسیدی جای تعجب داشت... من نمیگم یه زندگی رویایی انتظارت رو میکشه ولی میگم وقتی عشق باشه همه سعیتو میکنی که زندگیتو قشنگتر بسازی... من دیگه باید برم... صد در صد تا الان راننده ام به دنبالم اومده رو حرفام فکر کنو درست تصمیم بگیر... بدون ترس... بدون تردید... بدون نگرانی... آینده رو رها کن... مهم الانه... اگه الانت رو از دست بدی در آینده حسرت امروزو این ساعتو این لحظه ها رو میکشی و در نتیجه آینده رو هم از دست میدی
لبخندی میزنمو میگم همه سعیم رو میکنم که بهترین تصمیم رو بگیرم
سلطان: میرم از ماکان هم خداحافظی کنم
با گفتن این حرف از جاش بلند میشه... من هم به احترامش از روی مبل بلند میشم
که با جدیت میگه: راحت باش... فقط به حرفام فکر کن
سری تکون میدمو میگم: چشم
بعد از خداحافظی سلطان کم کم از من دور میشه... دوباره روی مبل میشینم... با حرفای سلطان یه خورده گیج شدم... حرفای ماکان هم روم تاثیر داشت... الان خودم هم نمیدونم چی درسته چی غغلط... به حرفای ماکان فکر میکنم....به زندگی سلطان فکر میکنم... حرف ماکان تو گوشم میپیچه...« زندگی بدون تو خیلی سخته اما اگه قراره آزارت بدم ترجیح میدم کنار من نباشی»... سرمو بین دستام میگیرم...« امشب حق انتخاب با توهه... قول مردونه میدم اگه رفتی دیگه اصراری برای برگشتنت نکنم... ولی روژان اگه بمونی زندگی رو برات بهشت میکنم».... بدجور تو دو راهی موندم... خسته ام دوست دارم سرمو بکوبم به دیوار شاید به جوابی رسیدم...«باور کن دوستت دارم».... میخوام عاقلانه تصمیم بگیرم و در عین حال عاشقانه... چه جوری میشه بین عقل و احساس تعادل ایجاد کرد.. یه طرف عقلمه که میگه: ریسک بزرگیه... حرف سلطان رو به یاد میارم...« آدم بعضی موقع باید تو زندگی ریسک کنه»... یه طرف دلمه که میگه: عشق ارزش همه ی سختی ها رو داره... باز یاد حرفای سلطان میفتم...« وقتی عشق باشه همه سعیتو میکنی که زندگیتو قشنگتر بسازی»... «فلسفه و منطق در کنار هم دنیای قشنگی رو خلق میکنند با عقل و دلت تصمیم بگیر»... تصمیم گیری سخته ولی تنها کسی که میتونه بهم کمک کنه فقط و فقط خودم هستم... آیا میتونم کس دیگه ای رو جایگزینه ماکان کنم؟... از همین حالا جواب خودم رو میدونم... دوستش دارم پس نمیتونم کسی رو جایگرینش کنم نمیتونم کنار کس دیگه ای باشم و دلم آغوشه دیگه ای رو جستجو بکنه... با همه وجودم دوست دارم ریسک کنم... ولی باز یه خورده ته دلم میترسم... « رو حرفام فکر کنو درست تصمیم بگیر... بدون ترس... بدون تردید... بدون نگرانی»... این جمله ی سلطان خیلی حرفا توش داره... به روبه روم زل میزنمو به گذشته فکر میکنم... به روز اولی که ماکان رو دیدم.. به غرورش.. به اذیت و آزاراش... به کمکاش... به جدیتاش... به مهربونیاش... چطور میتونم فراموشش کنم؟... نمیدونم چقدر گذشته... نیمی از مهمونا رفتن... سالن خلوت تر شده... حضور کسی رو در کنار خودم احساس میکنم... سرمو بالا میگیرم تا اون شخص رو ببینم... آه از نهادم بلند میشه... باز این اردلانه.. الان دلم فقط و فقط تنهایی میخواد ایکاش زودتر بره
اردلان: کجایی؟ نزدیک ده دقیقه ست اومدم اینجا واستادم ولی اصلا متوجه نشدم
-حواسم اینجا نبود
مثله اینکه آرزوم برآورده نشد چون رو مبل مقابلم میشینه و میگه: به پسرعموی کیارش فکر میکردی؟
با تعجب نگاش میکنم که میگه: چرا نگفتی اینقدر پولدارن
-آخه معیار من روی اخلاق طرفه نه روی پولش.... در مورد اخلاقش هم که براتون حرف زده بودم
با مسخرگی میگه: کدومشون کیارش یا ماکان؟
حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به این پسره ی مزخرف از جام بلند میشمو با عصبانیت از کنارش رد میشم... سنگینی نگاش رو روی خودم احساس میکنم لابد داره با پوزخند نگام میکنه.. الان برام هیچ چیز به جز تصمیمم مهم نیست... من فکرامو کردم... انتخابمو کردم... هر لحظه که بهش فکر میکنم مصمم تر میشم... میخوام تصمیمم رو عملی کنم... مهم نیست آخرش چی میشه... مهم اینه که با عقل و دل انتخاب کنیکنی.... میخوام یه سر به رزا بزنم بعد هم ببینم هاله و حمید کجان... امشب جواب ماکان رو میدم... شرط و شروطام رو هم بهش میگم... تا ببینم چی پیش میاد

&& ماکان&&
پشیمونه... اونم خیلی زیاد... میدونه این کم محلی های روژان حقشه.... اصلا بیشتر از همه ی اینا حقشه زیر لب زمزمه میکنه: باید باورش میکردم
یاد برخوداش که میفته خجالت زده میشه ولی بدترین کارش همون بوسه بود... خودش هم میدونه خیلی بد تلافی کار نکرده ی روژان رو در آورد...
با پوزخند زمزمه میکنه: تازه میخواستم از ویلا هم پرتش کنم بیرون
اگه خودش جای روژان بود به هیچ عنوان چنین رفتاری رو نمیبخشید
با خودش میگه: نکنه واقعا بره
خودش هم یه جورایی میدونه زندگی بدون روژان براش غیر ممکنه اما اینبار میخواست خودخواه نباشه... یاد حرفهای ماهان میفته که سرش داد میزد چرا با روژان این کارو کردی و اون واسه ی اولین بار هیچ جوابی نداشت..
زیر لب زمزمه میکنه: روژان میدونم باورت نکردم ولی تو اینکارو نکن... تو باورم کن... خواهش میکنم... فقط همین یه بار
تمام آرزوش تو بخشش روژان خلاصه میشه
از روز اول آشنایی تا امروز رو هزار بار پیش خودش مرور میکنه و از قضاوتهای ناعادلانه اش بیشتر دلش میگیره
وقتی روژان موندو به حرفاش گوش داد چقدر شرمنده شد.... حتی فرصت حرف زدن رو هم از روژان گرفته بود... بدجور دل روژان رو شکسته بود
با ناراحتی میگه: حتی اگه ترکم کنه باز حق داره
یاد چند روز گذشته میفته که با شهناز گرم گرفته بود تا در برابر روژان ازش استفاده کنه... و الان میفهمه عجب حماقتی کرده
از شدت کلافگی نمیدونه چیکار باید بکنه... روی تختش میشینه و با ناراحتی با خودش میگه: عروسی پسرعمومه... اونوقت حال و روز من اینه... هم این روز رو برای خودم هم برای روژان خراب کردم
دلش برای شیطنتای روژان تنگ شده.... از وقتی از تهران اومده خیلی تو خودشه... حتی دیگه زیاد شوخی و خنده نمیکنه... تنها شیطنتش سر سفره ی عقد بود.... اون لحظه هم قضاوت نا به جایی در مورد روژان پیش خودش کرده بود
با خودش گفته بود لابد برای جلب توجه اینکارو کرده.... و الان داره تاوان اون اشتباهات رو پس میده
دوست نداره روژان رو اینقدر سرد ببینه... حرفای روژان تو گوشش میپیچه...« دلیلی نمیبینم با هر غریبه ای صمیمی بشم... در گذشته خیلی جاها اشتباه کردم میخوام از این به بعد یعضی از رفتارام رو اصلاح کنم»... دوست نداره روژان عوض شه... دوست نداره روژان رو اینقدر ارومو جدی ببینه... دلش فرشته کوچولوی خودش رو میخواد.... وقتی در لحظه های آخر روژان رو بغل کرد با شنیدن تیپش های قلب روژان شرمنده شد... ضربانش به شدت میزدو اون لحظه با خودش میگفت پس دوستم داره
یاد اردلان که میفته آه از نهادش بلند میشه... نکنه دوباره ازش خواستگاری کرده... وقتی اون پسره ی احمق خودش رو روی روژان پرت کرد قلبش از جا کنده شد هر چند تو چهره ی روژان نشونه ای از رضایت نمیدید ولی باز اردلان باعث نگرانیشه... نکنه اردلان، روژان رو مال خودش کنه
حالا میفهمه که گذشتن از خود خیلی سخته.... وقتی از خودش گذشت تا به روژان حق انتخاب بده تازه تونست روژان رو درک کنه... چقدر خودخواه بود که همیشه انتظار داشت روژان کوتاه بیاد... حق با روژان بود اون هیچ چیز از روژان نمیدونست
با ناراحتی از روی تخت بلند میشه.... حوصله ی تو اتاق موندن رو هم نداره تصمیم میگیره که تو سالن بره... حداقل یکم روژان رو ببینه که دلتنگیش برطرف بشه... همونجور که به سمت در میره با خودش فکر میکنه واسه ی اولین بار میترسه... تو زندگیش هیچوقت از هیچ چیز نترسیده بود... اما اینار ترسهای زیادی رو داره تجربه میکنه... مهمترینش هم ترس از دست دادن روژانه
به در اتاقش میرسه... دستگیره ی در رو پایین میکشه و در رو باز میکنه... از اتاق خارج میشه و با خودش فکر میکنه اگه روژان جواب مثبت داد همه چیز رو جبران میکنم

رزا رو از دور میبینم لبخندی رو لبام میشینه.... داره با مریم حرف میزنه به سمتش میرمو میگم: سلام خواهری
با دیدن من اخمی میکنه و میگه: هیچ معلومه کجایی... امروز خیلی کم پیدایی
با شیطنتی ساختگی میگم: همین دور و اطراف دنبال آذوقه ام
به خودش اشاره میکنمو میگم آشپزم رو از دست دادم دارم آذوقه ی یه سال آیندم رو جمع میکنم
با اخم میگه: باز بهت رو دادم پررو شدی
با مظلومیت میگم: مگه دروغ میگم؟
مریم با خنده میگه: مثله هاپو
پشت چشمی براش نازک میکنمو میگم: بی تربیت....
بعد از چند دقیقه خنده و شوخی یاد یارش میفتم و میگم: راستی کیارش کجاست؟
رزا با عشق میگه: دوستاش اومده بودن رفته یه سر بهشون بزنه
سری تکون میدمو میگم: هاله و حمید رو ندیدین
مریم: هاله از بس امروز بازی کرد خوابش برد... حمید هم با هم سن و سالای خودش میگرده
امان از دست این ماکان که حواسم برای آدم نمیذاره... خیر سرم میخواستم دوباره به هاله سر بزنما
رزا رو متفکر میبینمو میگم: نترس شوهرت رو نمیدزدن... الان میرسه
رزا لبخند غمگینی میزنه و میگه: روژان دلم میخواست خونوادم هم امروز حضور داشتن
آهی میکشمو به مریم نگاه میکنم اون هم نگاش غمگین میشه
-مگه دعوتشون نکردی؟
رزا با ناراحتی میگه: من و کیارش رفتیم دعوتشون کردیم اما قاسم منو تنها گیر آوردو گفت محاله به عروسی دختر قدرنشناسی مثله تو بیام.... حتی اجازه نداد سوسن بیاد
آهی میکشمو میگم: انگار چیکار برات کرده که انتظار قدرشناسی هم داره
بعد که انگار چیزی یادش اومده باشه با ذوق میگه: راستی میدونی از سوسن چی شنیدم؟
با تعجب میگم: چی؟
رزا: دکتر از سوسن خواستگاری کرده؟
با تعجب میگم: دکتر دیگه کیه؟
رزا: دکتر درمونگاه
با دهن باز نگاش میکنم که میگه: من هم وقتی شنیدم خیلی تعجب کردم
-قاسم چی گفت؟
رزا: کلی مهریه و شیربها تعیین کرده که دکتر هم بدون چون و چرا قبول کرد... دکتر رو هم دعوت کرده بودیم...
-اومد؟
رزا: آره ولی زود رفت... امروز یه خورده باهاش در مورد سوسن حرف زدم... بهم گفت همون روزی که سوسن رو با اون وضع و حال به درمونگاه میارن از سوسن خوشش میاد اما چون سوسن نامزد داشته نمیتونست کاری کنه... بعد از بهم خوردن ازدواج سریع پیش قدم میشه و قاسم هم که میشناسی وقتی یکی بالاتر از خودش رو میبینه زود تسلیم میشه
-خونواده دکتر چه جور آدمای هستن؟
رزا: من که از نزدیک ندیدم ولی همون روز که از موضوع باخبر شدم به کیارش سپردم که در مورد دکتر و خونوادش تحقیق کنه
با ذوق میگم: خوب؟ نتیجه چی شد؟
رزا که از کنجکاوی من خندش میگیره میگه: همه ازشون تعریف میکردن... مثله اینکه تک فرزنده.... و زندگیشون هم در حد خودمونه
با لبخند میگم: خیلی خوشحالم... سوسن با دکتر خوشبخت میشه... چند باری که باهاش برخورد داشتم ازش رفتار بدی ندیدم
رزا هم سری تکون میده و میگه: از سوسن شنیدم که قاسم با کمال وقاهت گفته که من برای دخترم جهاز نمیدم... تو خونواده ی ما چنین رسمی وجود نداره
-نه بابا
رزا: باور کن
-خوب ما هم جز خونواده سوسن هستیم
رزا: من هم امروز به دکتر گفتم اون حرف قاسم رو جدی نگیره اما اون گفت مهم سوسنه... جهزیه و این حرفا برام مهم نیست... هر چقدر هم اصرار کردم قبول تکرد ما مبلغی رو به عنوان جهزیه متقبل بشیم... خیلی آقاست
با لبخند میگم: ایشاله خوشبخت بشن

رزا هم سری تکون میده و زیر لب میگه: امیدوارم
در همین لحظه کیارش رو میبینم که با لبخند به طرف ما میاد
کیارش: روژان از زنم فاصله بگیر... میترسم به جونم بندازیش
-حالا که خرت از پل گذشت میگی از زنت فاصله بگیرم اون موقع ها....
کیارش که میبینه آبروش در خطره میگه: من غلط کردم اصلا بیا بشین ورد دل خودم و رزا... هیچ جا هم نرو
رزا و مریم میخندن که من میگم: حالا که التماس میکنی باشه
رزا هلم میده و میگه: گم شو... باز شوهر بیچاره ی من رو داری اذیت میکنی
با چشمای گرد شده میگم: رزا خیلی عوض شدیا... من و میشناسی؟ منم خواهرت
رزا با مسخرگی میگه: برو... خدا روزیتو جای دیگه بده
با مظلومیت میگم: نه مثله اینکه به کل من رو یادت رفت
بعد که تازه یاد ماه عسل رزا میفتم میگم: راستی رزایی تا روزی که به مسافرت برید من اینجا هستم
چشماش از خوشحالی برق میزنه و میگه: واقعا؟
خوشحالم که خوشحالش کردم
-اوهوم، خیالت راحت
اشک تو چشمای خوشگل و آرایش کردش جمع میشه و میگه: روژان خیلی بهم سر بزن
کیارش: خانمی چرا اینقدر بی تابی میکنی... به خدا هر وقت خودت خواستی میبرمت پیش روژان
از اشک خواهرم دلم میگیره سعی میکنم با شیطنت اونو از این حالت در بیارم
-اه اه بچه زر زرو... اون اشکاتو پاک کن... آخه من چه جوری بیام اونور دنیا بهت سر بزنم
رزا با چشمای خیس لبخندی میزنه و میگه: دیوونه وقتی برگشتم رو میگم
با اخم میگم: یعنی چی؟... یعنی وقتی رفتی مسافرت منو از یاد میبری وقتی اومدی تازه دلتنگ میشی... به تو هم میگن خواهر
رزا: روژان
-کوفت... ساکت باش... وقتی یه خانم متشخص داره باهات حرف میزنه مثل ملخ نپپر تو حرفش
کیارش و مریم میخندن که من ادامه میدم... قبل از اینکه به هتل برسید یه چمدون بزرگ میخرید شیر فهم شدین؟
کیارش با تعجب میگه: چرا؟
-برای من دیگه
حالا رزا هم با تعجب نگام میکنه و میگه: سوغاتی چمدون میخوای
-رزا عجب رویی داری میخوای سوغاتی فقط یه چمدون برام بیاری
رزا: پس منظورت چیه؟
-من میگم اول از همه چمدون میخری از فرداش که رفتی بیرون قبل از گردش و تفریح برام کلی سوغاتی میگیری تا اون چمدون رو پر از سوغاتی واسه من نکردی حق برگشت نداری
کیارش پخی میزنه زیر خنده و رزا میگه: دیوونه.... یادت نیست یه مدت رفته بودی پیش کیهان بعد دست خالی برگشته بودی... حالا از من انتظار سوغاتی داری؟
کیارش با کنجکاوی میگه: رزا جون من بگو این روژان چیکار کرده بود؟
رزا:هیچی بابا.. بابا روژان رو برای یکی از قراردادهای خارجی فرستاد پیش کیهان... داشت میرفت یه چمدون بزرگ برد وقتی برگشت با یه چمدون کوچیک برگشت
کیارش با تعجب میگه: یعنی چی؟
رزا سری به عنوان تاسف تکون میده و میگه: خانم جوگیر شده بود اکثر لباساشو دور ریخته بود... حالا اینا بماند یه سوغاتی واسه ما نیاورد... از من و مامان و بابا پول گرفته بودو گفته بود هر چی دوست دارید لیست کنید تا واستون بخرم... نگو خانم میخواست با اون پولا بره تفریح کنه... همه ی کارای مربوط قرارداد رو به کیهان سپردو خودش رفت واسه خودش گردش و تفریح کرد... وقتی هم بهش گفتیم سوغاتیها چی شد گفت همه چی تموم شده بود گفتن برم چند ماه دیگه بیام
کیارش از خنده رو مبل ولو میشه
با جدیت میگم: رزا چرا شوهرت اینقدر شل و وله... رو مبل ولو شد برو جمعش کن
رزا با تاسف سری تکون میده و میگه: آخرش هم نتونستم آدمت کنم
یه خورده دیگه شوخی و خنده میکنیم و بعد من از جمعشون جدا میشم...
------------------

با حرف زدن با رزا و کیارش یه خورده روحیه ی از دست رفتمو به دست آوردم... خیالم از بابت رزا و کیارش راحت شده... از بابت ماهان و مریم هم دیگه مطمئنم مشکلی نیست البته شاید یه خورده پدر مریم به ماهان گیر بده ولی میدونم وقتی پای شایان وسط نباشه مریم بدون عذاب وجدان پدرش رو راضی میکنه... با یاد آوری خواستگاری دکتر از سوسن لبخندی رو لبام میشینه... خوشحالم که همه ی اطرافیانم عاقبت به خیر شدن... حالا فقط موندم خودمو خودم... دوست دارم مثله همیشه مقاوم باشمو تصمیمم رو عملی کنم... میخوام به سمت پله ها برم که چشمم به ماکان میفته... یه گوشه واستاده و دستاشو تو جیبش کرده به دیوار تکیه داده... از همونجا داره نگام میکنه... مثله همیشه جدی و مغروره اما تو چشماش یه دنیا مهربونی رو میبینم... مسیر راهمو عوض میکنم... با قدمهای بلند به سمت ماکان حرکت میکنم.... با هر قدمی که بهش نزدیک تر میشم بیشتر از تصمیمی که گرفتم مطمئن میشم... وقتی متوجه میشه دارم به سمتش میرم سریع تکیه اشو از دیوار میگیره و دستاشو از جیبش بیرون میاره... استرس رو در نگاهش میبینم لبخند کمرنگی میزنم که باعث میشه یه خورده آرومتر بشه... وقتی به جلوش میرسم با صدایی که به شدت سعی میکنه جدی باشه میگه: تصمیمت رو گرفته؟
با همه ی تلاشی که میکنه لرزشی رو توی صداش احساس میکنم ولی به روی خودم نمیارم
سری تکون میدمو میگم: آره... خیلی فکر کردم... هر چند الان برای تصمیم گیری زوده ولی تصمیم گرفتم این ریسکو کنمو به خودمون یه فرصت دوباره بدم... سلطان بهم گفت ما فرصتی برای شناخت همدیگه نداشتیم
کم کم از استرس توی چشماش کم میشه و لبخندی روی لبش میشینه
ماکان با لحن ملایمی میگه: روژان جبران میکنم
با لبخند میگم: اینو گذشت زمان ثابت میکنه
-و اما
با نگرانی بهم زل میزنه که میگم چند تا شرط و شروط دارم
ماکان با نگرانی میگه: بگو میشنوم
-اولیش اینه که حق نداری هیچوقت بهم شک کنی
لبخندی رو لباش میشینه
-دومیش اینه که حق نداری بهم زور بگی/.. همیشه با هم مشورت میکنیمو بهترین راه حل رو انتخاب میکنیم
لبخندش پررنگ تر میشه
-سومیش که آخریش هم هست اینه که باید دور همه ی کارای گذشتت رو خط بکشی خوشم نمیاد با هیچ دختر دیگه ای باشی
با صدای بلند میخنده و من رو محکم تو بغل خودش میکشه و میگه: به خدا خیلی گلی... قول میدم به همه شون عمل کنم
با تقلا میگم ولم کن ماکان...
با شیطنت میگه: چرا؟
با اخم میگم: ولم کن تا بگم؟
ماکان: همینجوری بگو
-ماکان
با اخم ولم میکنه و میگه: دیگه چیه؟
-یکی از شرطام یادم رفته بود
لبخندی رو لباش میشینه و میگه: اونم قبوله حالا میذاری بغلت کنم
با اخم میگم: نه نمیشه... شرطمو بگم
ماکان: اه ببین چقدر اذیت میکنی... بابا من بهت تعهد کتبی بدم راضی میشی... من قول میدم به هر 4 تا شرطت عمل کنم
با شیطنت میگم قول دادایا
ماکان با بی حوصلگی میگه: میدونم
-نمیخوای شرط رو بشنوی؟
ماکان: بگو ببینم چی میخوای بگی
-شرط چهارم من اینه که قبل از ازدواج حق نداری بهم دست بزنی... بغل کردن... دستمو گرفتن... بوسیدن... همه چی و همه چی ممنوع
لب و لوچش آویزون میشه و میگه: چــــــــی؟
میخندمو میگم: یادت باشه قول دادیا
ماکان: اما..............
-من که میخواستم بگم ولی تو خودت گفتی هر چی باشه قبوله
ماکان با اخم میگه: سرمو کلاه گذاشتی
میخندمو شونه هامو بالا میندازم
با شیطنت میگم: یادت باشه دفعه ی بعد اول شرط رو بشنوی بعد قول بدی
با قیافه ی اخم آلود نگام میکنه و میگه: اینجوری که خیلی سخته
با اخم میگم: مثله اینکه نمیخوای آدم شی
میخوام رامو بگیرم و برم که گوشه ی لباسمو میگیره و زیر لب میگه: چه زود هم قهر میکنه... باشه بابا
نگاهی به دستش میندازم که میگه: لباست که دیگه نامحرم نیست
وقتی نگاه خیرمو میبینه گوشه ی لباسمو ول میکنه و میگه: خدایا بببین کارم به کجا رسیده که باید با لباس خانم هم صیغه ی محرمیت بخونم
خندم میگیره و از خنده ی من شیر میشه و با مظلومیت میگه: روژان نمیشه یه تخفیفی بدی و بذاری حداقل یه خورده اون دست مبارکت رو بگیرم
با شیطنت میگم: باید فکر کنم
ماکان با امیدواری میگه: خوب همین الان فکر کن
-حرف نزن بذار فکر کنم
ماکان با مظلومیت میگه: باشه فقط سریعتر
حدود 5 دقیقه میگذره که ماکان دادش در میادو میگه: روژان جون به لبم کردی جواب بده دیگه
با شیطنت میگم: پریدی تو فکر کردنم تمرکزمو از دست داد
ماکان با اخم میگه: اینقدر اذیتم نکن... حالتو میگیرما
-چی گفتی؟... یه خورده بلندتر بگو نشنیدم
با اخمهایی در هم میگه: هیچی... میگم فکراتو کن دیگه مزاحم فکر کردنت نمیشم
سری تکون میدمو میگم آفرین کار خوبی میکنی
ده دقیقه ای ساکت میشم... وقتی ماکان رو متفکر میبینم... لبخندی رو لبم میشینه ونقشه ی پلیدی به ذهنم میرسه... یه خورده ترس براش خوبه
با داد میگم: تموم شد
ماکان که انتظار این داد رو از من نداشت میگه: چه خبرته؟ سکته کردم
با لبخند میگم تموم شد
ماکان با تعجب میگه: چی؟
-فکر کردنم دیگه
ماکان با ذوق میگه: و نتیجش؟
با لبخندی خبیثانه میگم: نمیشه
ماکان با اخم نگام میکنه و میگه: اصلا لیاقت نداری بغلت کنم

میخندمو اون هم با حرص میره رو یکی از مبلا میشینه... من هم رو مبل رو به روییش میشینمو با جدیت میگم: ماکان تو مطمئنی از انتخابت پشیمون نمیشی؟
از جدیتم تعجب میکنه و میگه: روژان این چه سوالیه؟... من از انتخابم مطمئنم
-حمید و هاله باید با ما زندگی کنند میتونی با ملایمت باهاشون رفتار کنی؟
ماکان متفکر میگه: همه ی سعیمو میکنم
-دوست ندارم هیچوقت روشون دست بلند کنی... حمید رو باید مثل ماهان و هاله رو مثله دخترت دوست داشته باشی میتونی؟
ماکان با اخمایی در هم میگه: نمیدونم
از صداقتش خوشم میاد...لبخندی میزنمو میگم باز هم فکر کن... دوست ندارم در آینده از اینکه من رو انتخاب کردی پشیمون بشی
ماکان: روژان من همه ی سعیم رو میکنم ولی بهم فرصت بده
-تا دلت بخواد وقت برای شناخت همدیگه داریم... من فعلا با ازدواج موافق نیستم... میخوام قبل از ازدواج همدیگرو تا یه حدی بشناسیم و عشقمون رو به همدیگه محک بزنیم... توی این مدت سعی کن با هاله و حمید هم دوست بشی و باهاشون مهربون باشی...
ماکان با لبخند میگه: مطمئن باش همه ی سعیمو میکنم
آهی میکشمو میگم: میدونم
ماکان: دو روز دیگه میخوای بری؟
-آره باید برم به کارام برسم...
ماکان: پسرعمو و عموت رو چیکار میکنند؟
-نمیدونم... ولی به احتمال زیاد به زودی میرن... اصلا نمیدونم همین دو روز هم اینجا میمونند یا نه؟
ماکان سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه... حتی ماجرای امروز اردلان رو هم به روم نمیاره و با این کارش چقدر خوشحالم میکنه... بعد از مدتی ماکان به حرف میادو میگه: روژان یه سوالی بدجور ذهنمو مشغول کرده؟
متعجب نگاش میکنم که میگه: تو من رو بخاطر اون حرفا بخشیدی؟
آهی میکشمو میگم: خودم هم هنوز نمیدونم... ولی دارم همه ی سعیم رو میکنم که ببخشم
ماکان با شرمندگی لبخندی میزنه و میگه: ممنون از صداقتت
با لبخند میگم: خواهش... شرط اول آغاز یه رابطه صداقته... اگه نباشه شاید یه رابطه شکل بگیره اما صد در صد رابطه ی قشنگی نمیشه
سری تکون میده و میگه حق با توهه
نگاهی به رزا و کیارش میندازنمو میگم تقریبا همه ی مهمونا رفتن
ماکان هم نگاهی به اطراف میندازه و میگه: خدا رو شکر پایان داستان کیارش هم همه چی به خوبی و خوشی تموم شد
-اشتباه نکن این جشن... این مراسم... این ازدواج همه شون شروع یه داستان قشنگ رو نشون میدم... مطمئنم باهم خوشبخت میشن... خیلی بهم میان
ماکان: با حرفات موافقم...
با گفتن این حرف از جاش بلند میشه و میگه: بهتره آخر مراسم رو با بچه ها باشیم.... اونقدر اعصابم خرد بود چیزی از این جشن نفهمیدم
از رو مبل بلند میشمو میگم: من هم همین طور
الان که توی تخت بغل هاله دراز کشیدم به شبی که گذشت فکر میکنم... درسته روز بدی رو شروع کردم ولی آخرش به بهترین شکل ممکن تموم شد... خیلی خوشحالم که یه فرصت دیگه به ماکان دادم... مطمئنم اگه ترکش میکردم پشیمون میشدم... به قول سلطان بعضی موقع باید ریسک کرد... بقیه ی اتفاقا خیلی سریع افتاد... بعد از تموم شدن مراسم رزا و کیارش به خونه ی خودشون رفتن... عمو بعد از رفتن رزا آماده ی رفتن شد ولی وقتی دید من خیلی ریلکس رو مبل نشستم با تعجب به طرفم اومدو گفت چرا آماده نمیشم... بعد از گفتن اینکه دو روز میخوام بیشتر بمونم عموم از عصبانیت منفجر شد... شانس آورده بودم فقط ماهان، ماکان، مریم و خانواده ی عمو کیوان تو ویلا بودن... همه مهمونا رفته بودن... عمو بعد از کلی داد و بیداد کردن وقتی دید رو حرف خودم هستم با حالت قهر از ویلا خارج شد و قرار شد با خونواده ی عمو کیوان برگرده... اردلان هم مثله همیشه بی تفاوت نگاهم کردو رفت... عمو حتی حاضر نشد کلید خونه رو ازم قبول کنه و اونجور که فهمیدم به زودی برمیگرده... یاد حرفای ماهان میفتم که بعد از رفتن عموم گفت: تو هم که یه عمو شبیه دایی ما داری... از یادآوری حرفاش لبخندی رو لبام میشینه.... ماهان وقتی از تصمیمم مطلع شد خیلی خیلی خوشحال شد... معلوم بود عذاب وجدان داره ولی من هنوز هم رو حرفم هستم کسی که مقصر بود ماهان نبود بلکه ماکان بود... اعتماد لازمه ی استحکام زندگیه... قبل از ظاهر ماجرا باید به باطنش توجه کرد... دوست ندارم ماجرا رو کش بدم... ترجیح میدم بهش فکر نکنم... بعد از مدتها آروم آرومم... رزا خوشبخت شده و من خیلی خوشحالم که تونستم عشق رو تو چشمهای خواهرم ببینم... آشنایی ما با این روستا واسه ی همگیمون عشق رو به همراه داشت... رزا و کیارش... مریم و ماهان... و در آخر من و ماکان... سوسن هم که دکتر رو انتخاب کرد... حالا میفهمم اون همه سختی و رنجی که این روستا برای من داشت ارزش این شروع خوب رو داشت... زیر لب شعری زمزمه میکنم
عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود
جوینده عشق بی عدد خواهد بود
فردا که قیامت آشکارا گردد
هر کس که نه عاشق است رد خواهد بود
لبخندی رو لبام میشینه... خوشحالم که این حس قشنگ رو تجربه کردم... چشمامو میبندم تا بعد از چند هفته بالاخره با آرامش بخوابم

فصل آخر
یه ماه و چند روز از اون شبی که به ماکان فرصتی دوباره دادم میگذره... دو روز بعدش که رزا و کیارش به ماه عسل رفتن من هم به تهران برگشتم... ماکان هر کار کرد که تو روستا بمونم راضی نشدم... آخرش هم با کلی غرغر راهیم کرد... تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاده فقط یه خورده کارای خودم و مریم سر و سامون گرفته... بعضی موقع ماکان به تهران میادو بهم سر میزنه من هم بعضی موقع آخر هفته ها با هاله و حمید به روستا میرم... خونواده ی مریم اجازه نمیدن مریم رو هم با خودم ببرم چون موضوع ماهان رو فهمیدن... تازه از من هم دلخور شدن که این ماجرا رو ازشون مخفی کردم... ولی چاره چیه؟ اتفاقیه که افتاده و نمیشه درستش کرد... در مورد شایان هم باید بگم پدر مریم وقتی در مورد رفتارا و برخوردای شایان از زبون مریم شنید کلی عصبی شد و مریم رو سرزنش کرد که چرا با آینده ی خودش بازی کرد و اتفاق به این مهمی رو از اونا مخفی کرد... مریم هم خدا رو شکر بعد از اون بالاخره زبون باز کردو همه چیز رو در مورد بی علاقگی خودش از شایان گفت و البته در مورد ماهان هم با پدرش صحبت کرد... ماهان چند باری به تهران اومدو با پدر مریم حرف زده اما پدر مریم بهش رو نداد... آخرش هم ماهان دست به دامان من شد که مجبور شدم برای بار دوم به کمکش برم... بعد از گفتن یه طومار در مورد خوبیهای ماهان هر چند پدر مریم موافقت خودش رو رسما اعلام نکرد ولی اینجور که معلومه قرار شده در موردش تحقیق کنه... مطمئنم که در آخر به این وصلت رضایت میده چون مریم هم به علاقه اعتراف کرده... عمو کیوان و زن عمو هم به همراه کیهان برای دیدن عروس آینده شون رفتن... عمو کیوان قبل از رفتن حضانت بچه ها رو خودش به عهده گرفت و کارای قانونیش رو هم تقریبا انجام داد... رزا هم چند باری باهام تماس گرفت... از خنده ها و لحن شادش میشد به راحتی فهمید زندگی خوبی رو شروع کرده و از انتخابش راضیه... همه چیز خیلی خیلی خوبه... و باور این همه خوبی و خوشی برای منی که توی این مدت خیلی عذاب کشیدم سخته...اما در مورد هاله باید بگم که خیلی با ماکان صمیمی شده... بعضی موقع خود ماکان هم میگه: باورم نمیشه این دختر کوچولو اینجور دلمو برده باشه... در مورد حمید هم سعی میکنه کمکش کنه... هر چند با حمید یه خورده با جدیت برخورد میکنه اما باز برای شروع خوبه... حمید اونقدر پسر فهمیده ای هست که از جدیت ماکان ناراحت نشه... ماکان دو روز پیش هم یه سری بهم زدو ازم خواست باهاش به روستا برم چون قرار بود امروز رزا و کیارش برگردن... آماده شده بودم که باهاش برم که در لحظه های آخر مشکلی تو شرکت پیش اومد و منصرف شدم... ماکان هم مجبور شد هاله و حمید رو با خودش ببره... الان تو ماشین نشستمو به سمت ویلا میرونم... حدود یه ساعتی میشه که به روستا رسیدم... توی این روزا هم من هم ماکان سعی میکنیم با هم ملایمتر رفتار کنیم... هر چند ماکان بعضی موقع بدجور از دستم عصبانی میشه و حرص میخوره اما وقتی میبینه گوشم بدهکار نیست بیخیال میشه و با اخم و تخم رفتار میکنه... الان معنی حرفای سلطان رو بهتر درک میکنم... مطمئنم اگه یه فرصت دیگه به ماکان نمیدادم در آینده پشیمون میشدم و حسرت میخوردم... غرور مهمه ولی وقتی پای عشقی دو طرفه وسط باشه دیگه غرور معنایی نداره... هنوز هم قصد ندارم به پیشنهاد ازدواج ماکان جواب مثبت بدم حس میکنم هنوز زوده... باید شناختمون بیشتر بشه... یه جورایی میدونم هر دومون واسه ی هم هستیم ولی دوست دارم با شناخت پامو تو خونش بذارم... درسته تو زندگی با ماکان بهتر میتونم با رفتار و کرداراش آشنا بشم ولی من حس میکنم اگه قبل از ازدواج از خصوصیات رفتاری، نقاط ضعف و نقاط قوت هم با خبر بشیم برامون بهتر باشه... همینجور که دارم ماشین رو میرونم با لبخند شعری رو زمزمه میکنم
در اوج یقین اگر تردیدی هست
در هر قفسی کلید امیدی هست
چشمک زدن ستاره در شب یعنی
توی چمدان م.............
با دیدن یه زن تنها توی جاده تعجب میکنم... کنار جاده واستاده و برای ماشینم دست تکون میده.... من الان تو جاده ای هستم که به ویلای ماکان ختم میشه... پس این زن نمیتونه از اهالی روستا باشه... چون اهالی روستا جرات ندارن این طرفا بیان... اگه همینطور برونم تا نیم ساعت دیگه به ویلا میرسم... پس این زن کیه که تو این جاده اونم در نزدیکی ویلا واستاده... با خودم فکر میکنم شاید غریبه هست... جلوی پای زن توقف میکنمو شیشه رو پایین میارم و با مهربونی میگم: سلام خانم... کمکی از دست من برمیاد
زن جوون: سلام خانم... راستش من اینجا غریبم... ماشینم یه خورده جلوتر خاموش شده... بنزین تموم کرده... میشه کمکم کنید
با تعجب میگم: البته گلم... اما اینجا چیکار میکنی؟
رنگش میپره و میگه: یه کار ضروری داشتم مجبور شدم به اینجا بیام
منظورش رو درک نمیکنم... کار ضروری اون هم این طرفا... تازه اگه ماشینش خاموش شده چرا همونجا نمونده... با بی تفاوتی شونه ای بالا میندازم... به من ربطی نداره یه خورده بنزین که چیزی ازم کم نمیکنه... ماشین رو خاموش میکنم... سوئیچ رو برمیدارمو از ماشین پیاده میشم... به طرفش میرمو میگم: چیزی داری که بنز..........
هنوز حرفم تموم نشده که با دیدن شهناز به همراه یه پسر جوون و همینطور چند تا مرد قوی هیکل دیگه حرف تو دهنم میمونه
با اخم میگم: تو اینجا چیکار میکنی؟
با پوزخند میگه: اومدم حقم رو ازت بگیرم... شک نداشتم که امروز برای دیدن خواهرت هم که شده به اینجا میای
با تمسخر میگم: از کدوم حق حرف میزنی؟
با اخم به اون زن اشاره ای میکنه و میگه: تو میتونی بری کارت رو خوب انجام دادی ولی بدون اگه این ماجرا جایی نفوذ کنه من میدونم و تو
زن جوون: خانم خیالتون راحت
نگاشو از اون زن میگیره و میگه: ماکان از اول هم حق من بود... اما اون پسره ی احمق گول عشوه های خرکی تو رو خورد
خندم میگیره... با صدای بلند در برابر چشمهای بهت زده اش میخندمو میگم: خوشم میاد که خوب صفتهای خودت رو به دیگران نسبت میدی
با اخم میگه: اگه میدونستی تا چند دقیقه دیگه قراره چه بلایی سرت بیاد اینجور نمیخندیدی...
با تمسخر میگم: اگه میدونستی که تحت هیچ شرایطی ماکان با تو ازدواج نمیکنه اینقدر خودتو اذیت نمیکردی...
با داد به اون پسر جوون میگه: ماشینش رو از اینجا دور کن تا کسی ماشین رو ندیده
به اون مردا هم اشاره میکنه و میگه: به طرف درختا بیارینش
یه خورده میبرسم ولی سعی میکنم مقاوم باشم.. الان وقت ترسیدن نیست... باید یه چیزی از خودم به جا بذارم... بهترین چیز همین ماشینه... هنوز متوجه نشدن که سوئیچ داخل ماشین نیست... همونجور که اون مردا به طرف من میان آروم یکی از دستامو پشتم میبرمو سوئیچ رو روی زمین میندازمو بدون اینکه به زمین نگاه کنم با کفش زمین رو لمس میکنم و سوئیچ رو پیدا میکنم و خیلی آروم به زیر ماشین پرتش میکنم... فقط دعا میکنم کسی نفهمیده باشه... وقتی پوزخند شهناز رو میبینم میفهمم که متوجه چیزی نشده...
پسر: خانم اینجا سوئیچ نیست
شهناز با اخم میگه: با سوئیچ چیکار کردی؟
با نیشخند میگم: تو رو دیدم یه خورده هل شدم گمش کردم
شهناز به مردا میگه بگردینش... مردا به طرف من میان که با همه قدرتم مقاومت میکنمو سعی میکنم باهاشون بجنگم... اما اونا چند نفر هستنو من یه نفر... زورم بهشون نمیرسه... بالاخره دونفرشون من رو میگیرنو یکیشون هم جیبای مانتوم رو میگرده... هر چی میگرده چیزی پیدا نمیکنه...
مرد: خانم سوئیچ نیست
شهناز با داد میگه: لعنتی سوئیچ کجاست؟
با شیطنت میگم: تو جیب عمو شجاست... برو بهش بگو شاید بهت داد هر چند بعید میدونم به بچه های زیر دو سال از این چیزا بده...
با عصبانیت به طرف من میادو سیلی محکمی به صورت من میزنه و میگه:خفه شو
با پوزخند میگم: با چند تا مرد اومدی سراغم اونا هم دستای من رو گرفتن... اونوقت جنابعالی میزنی تو صورتم و احساس قدرت هم میکنی... من یه دخترم تو هم یه دختری... اما اونقدر جرات نداری با یه دختر همسن و سال خودت عادلانه مبارزه کنی... برو بچه... من تو رو اصلا آدم حساب نمیکنم... عصبانی میشه و میگه: ماشین رو بیخیال شین
بیارینش بین درختا
بعد از گفتن این حرف خودش به سمت درختای اطراف جاده حرکت میکنه... اون چند تا مرد هم من رو به زور با به دنباله خودشون میبرن.... یه خورده که از جاده دور میشیم شهناز وایمیسته و میگه: ماکان لیاقت من رو نداشت
بعد از جیبش یه چاقو در میاره و میگه: فکر کن وقتی جنازه ی آبکش شده ی تو رو ببینه چیکار میکنه
با پوزخند میگم: اونوقت جنابعالی رو هم آبکش میکنه
شهناز با صدای بلند میخنده و میگه: نه دخترجون همه فکر میکنند توسط چند تا دزد به این روز افتادی... از اونجایی هم که زیادی حاضر جواب و سرتقی همه به این نتیجه میرسن که مقاومت کردی و اونا هم اون بلا رو سرت آوردن
با خونسردی میگم: حالا به ماکان حق میدم که نخواد تو رو به عنوان همسر آیندش انتخاب کنه... چون به جز اینکه یه هرزه ی به تمام معنایی آدم احمقی هم هستی
با عصبانیت به سمت میادو با داد به مردا میگه ولش کنید.... مردا ولم میکنندو یه خورده عقب میرن... با نیشخند نگاش میکنم... جلوم میادو هلم میده که با یه درخت برخورد میکنم... چاقو رو به طرفم میگیره که با پا یه ضربه محکم به شکمش وارد میکنم... چاق از دستش میفته و خودش هم از درد روی زمین دولا میشه... اون مردا به سرعت خودشون رو به من میرسونند ولی من دوباره باهاشون درگیر میشم... یکیشون رو به زحمت از پا در میارم هنوز واسه تسلیم شدن زوده میخوام یکی دیگه شون رو هم از پا در بیارم که یه چیزی محکم به پشت سرم برخورد میکنه... از حرکت وایمیستم... سرم عجیب درد میکنه... با یه دستم سرم رو میگیرم با یه دست به درختی تکیه میدم... حس میکنم دستام خیس شده... چشمام کم کم داره تار میشه... به سختی برمیگردمو به پشت سرم نگاه میکنم.... شهناز رو میبینم که چوبی رو تو دستش گرفته و با پوزخند نگام میکنه... کم کم روی زمین خم میشم... دستم رو از پشت سرم بر میدارم... دستم خونیه... کم کم صداها برام نامفهوم میشن... و بعدش هم همه جا سیاه میشه

دو روز بعد...
&&ماکان&&
روی صندلی کنار تخت روژان نشسته و با ناراحتی به عشقش زل زده... دو روزه که همه ی عشقش همه امیدش همه زندگیش بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده... و اون نمیتونه کاری کنه... با خودش فکر میکنه شاید دارم تاوان اشتباهاتم رو پس میدم... تاوان روزایی که کنارم بودو قدرش رو ندونستم... دستاشو بالا میاره و گونه های عشقش رو نوازش میکنه... اشکی گوشه ی چشمش جمع میشه
زیر لب زمزمه میکنه: روژان بهوش بیا... من بدون تو نمیتونم زندگی کنم... به خدا نمیتونم
در اتاق باز میشه سریع اشکش رو از گوشه ی چشمش پاک میکنه... اما یه خورده دیر جنبید چون ماهان متوجه ی ماجرا شده... اما به روی خودش نمیاره
ماهان آهی میکشه و میگه: خبری نشد
با ناراحتی فقط سری به نشونه نه تکون میده
ماهان: ماکان نگران نباش... همه چیز درست میشه
با خشم نگاش میکنه و با صدای بلند میگه: چی درست میشه... هان؟... چی درست میشه؟
ماهان با ناراحتی نگاش میکنه و چیزی نمیگه
خودش هم میفهمه زیادی تند رفته با لحنی که توش ناراحتی موج میزنه میگه: ماهان خیلی عصبیم احتیاج به تنهایی دارم... خواهش میکنم تنهام بذارم
ماهان سری تکون میده و میگه: ماکان راستش دائی........
چنان با اخم بهش زل میزنه که ماهان از گفتن ادامه ی حرفش منصرف میشه و با چهره ای گرفته از اتاق خارج میشه
دو روزه که شهناز بازداشته و اون به هیچ قیمتی حاضر به آزادیش نمیشه
سرش رو بین دستاش میگیره و به دو روز قبل فکر میکنه: دو روز پیش که داشت برای دیدن مباشرش به روستا میرفت ماشین روژان رو کنار جاده میبینه... با تعجب ماشینش رو پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه... هر چی به اطراف نگاه میکنه روژان رو پیدا نمیکنه... تا اینکه صدای آشنای دو تا مرد رو میشنوه با نگرانی به سمت درختا میره و نوچه های دائیش رو میبینه که بدن نیمه جون روژان رو روی زمین میکشن
زیر لب زمزمه میکنه: اگه بلایی سر روژان بیاد زنده شون نمیذارم...
دوباره یاد التماسای زن دائیش میفته... پوزخندی میزنه و با خودش میگه: محاله رضایت بدم
نگاش به روژان میفته... دلش بدجور میگیره...
وقتی یادش میاد روژان رو چه جوری پیدا کرد دلش آتیش میگیره... وقتی روژان رو توی اون حالت دید چنان کتکی به نوچه های دائیش زد که اونا هم راهی بیمارستان شدن... هر چند باز هم دلش خنک نشد... وقتی روژان رو به بیمارستانی در شهر رسوند یکسره به روستا برگشتو همه رو خبر کرد... بعد اون هم شکایت نامه ای علیه دائیش و نوچه های دائیش تنظیم کرد... نوچه ها وقتی فهمیدن ممکنه به دردسر بیفتن بعد از مدتی به همه چیز اعتراف کردن... دائیش باور نمیکرد که خواهرزادش بر علیه ش شکایت کنه... اما با اعتراف نوچه ها شکایتش از پرویز رو پس گرفت و بر علیه شهناز شکایت کرد... بخاطر شهادت اون دو نفری که گیر افتاده بودن شهناز بازداشت شد
وقتی همراه مامور جلوی در خونه ی دائیش ظاهر میشه اول پرویز کلی داد و بیداد راه میندازه ولی با فهمیدن حقیقت با ناباوری به دستهای دستبند زده ی دخترش نگاه میکنه... زن دائیش از اون روز تا الان هزار بار برای گرفتن رضایت اومده ولی اون حتی حاضر به دیدنش هم نشده... الان هم که شنیده دائیش اومده باز هم دلش نمیخواد پرویز رو ببینه اصلا براش مهم نیست که اونا چه زجری میکشن... چون همه ی این زجرا حقشونه... چون اونا روژانش رو به این روز انداختن... یاد رزا میفته که تا الان چند بار بهوش اومده و دوباره از حال رفته و ... وقتی بهوش میاد اونقدر بی تابی خواهرش رو میکنه که یامجبور میشن دوباره بهش آرام بخش تزریق کنند یا خودش از حال میره... تو این دو روز همه ی کارا رو کیارش و ماهان انجام دادن... خودش حتی نمیتونه از کنار روژان تکون بخوره... بعد از اینکه خیالش از بابت شهناز راحت شد به بیمارستان اومدو تا الان از بیمارستان خارج نشد... وقتی از دکتر در مورد حال روژان پرسید دکتر گفت ضربه محکمی به سرش وارد شده... و دلیل بیهوشیش هم همینه... ولی خوشبختانه به جمجه اش آسیبی وارد نشده... ولی نظر قطعی رو باید بعد از بهوش اومدنش داد که بعد از دو روز هنوز بهوش نیومده...
آهی میکشه و به روژان خیره میشه... از کیارش شنیده هاله بدجور بی تابی روژان رو میکنه... چند باری هم حمید به دیدن روژان اومدو با گریه خارج شد... با اینکه حال خودش خوب نبود ولی برای اولین بار حمید رو بغل کردو بهش دلداری داد
زیر لب زمزمه میکنه: مثله همیشه حق با تو بود... حمید پسره خیلی خوبیه... ببخش که خیلی وقتا باورت نداشتم فرشته کوچولوی من
با یادآوری این یه ماه بغض بدی تو گلوش میشینه.... همه ی سعیشو میکنه که اشکی نریزه... دست روژان رو میگیره و سرش رو روی تخت میذاره
همونجور که سرش روی تخته میگه: روژان تو رو خدا بهوش بیا... دیگه طاقت ندارم
نمیدونه چقدر توی همون حالت مونده اما احساس میخوره یه چیزی توی دستش تکون میخوره
**************
چشمامو باز میکنم... یکم تار میبینم... سرم عجیب درد میکنه... چیز زیادی یادم نمیاد... نگاهی به اطراف میندازم ماکان رو کنار خودم میبینم... سرش رو روی تخت گذاشته و بخواب رفته... دستم توی دست ماکانه... سعی میکنم دستم رو از دستاش خارج کنم... که ماکان به سرعت سرش رو از روی تخت بلند میکنه...
با ترس میگم: چته دیوونه... ترسیدم
به سرعت از جاش بلند میشه و با شوق میگه: روژان بالاخره بهوش اومدی؟
با گنگی نگاش میکنم و میگم: مگه بیهوش بودم؟
بعد کم کم متوجه موقعیتم میشم... نگاهی به اطراف میندازم ولی یکم که میگذره کم کم یه چیزایی یادم میاد... اون زن جوون... شهناز... اون سه تا مرد... اون پسر جوون... چاقو... کتک کاری... و در آخر اون ضربه ای که به سرم وارد شد...
دستم روی سرم میذارمو عجیب درد میکنه میگم: ماکان سرم عجیب درد میکنه
لبخندی که رو لباش اومده بود پاک میشه و میگه: وای باید دکترت رو خبر کنم
بعد از گفتن این حرف به سرعت از اتاق خارج میشه و در رو هم میبنده
کم کم دیدم بهتر میشه... دیگه زیاد تار نمیبینم... تقریبا همه چیز یادم اومده ولی سرم خیلی درد میکنه.... همینجور که دارم حال خودم رو ارزیابی میکنم در اتاق باز میشه و یه مرد میانسال همراه ماکان وارد اتاق میشه...
مرد میانسال: سلام خانم خانما
لبخندی میزمو میگم: سلام
مرد میانسال: حالت چطوره؟
با شیطنت میگم: مگه دکترین؟
ماکان با جدیت میگه: روژان
مرد خنده ای میکنه و میگه: شما فکر کن آره
-یعنی اگه من فکر کنم شما دکترین شما واقعا دکتر میشین؟
ماکان میخواد چیزی بگه که من میگم ماکان حالا فکر کنم تو دکتری تو هم دکتر میشی
مرد با صدای بلند میخنده و میگه: این جور که معلومه حالت خیلی خوبه
ماکان: آقای دکتر الان میگفت سرش درد میکنه
بهت زده میگم: شما واقعا دکترین؟
میخنده و میگه: با اجازه ی شما... بله
پخی میزنم زیر خنده و میم: مگه میخواین رو سفره ی عقد بله بگین
دکتر با تعجب به ماکان نگاه میکنه و میگه: این بیمار ما از قبل اینجوری ب.....
ماکان چشم غره ای بهم میره و بعد میپره وسط حرف دکترو میگه: خیالتون راحت از وقتی به دنیا اومد یه نمه خل و چل میزد شما به این علایمش نگاه نکنید
دکتر لبخندی میزنه و معاینم میکنه... بعد هم چند سوال از من میپرسه که جوابشو میدم... بعد از اینکه دکتر من رو معاینه میکنه به ماکان میگه اینجور که معلومه همسرتون هیچ مشکلی ندارن
با تعجب نگاشون میکنم... منظور دکتر چیه؟... من که هنوز زنش نشدم... با صدای دکتر از فکر بیرون میام
دکتر: اما باز بهتره یه سی تی اسکن از سرش بگیرید و بعد از تموم شدن این حرفا رو به من میکنه و میگه: خانم خانما خیلی از آشناییت خوشحال شدم
با لبخند میگم: من هم همینطور
بعد از رفتن دکتر ماکان روی صندلی کنار تخت میشینه و با اخم میگه: تو خجالت نمیکشی؟
- چرا اتفاقا در فکرش هستم... فقط بذار اول یه سر به کلاس نقاشی بزنم... آخه نقاشیم زیاد خوب نیست وقتی یاد گرفتم میام برات خجالت میکشم
ماکان: تو نمیخوای آدم شی
-آخه عقل کل تو باید الان به وجود چنین فرشته ای افتخار کنی... بعد میگی آدم بشم... راستی من که هنوز زنت نشدم باز چی به این ملت گفتی؟
با حرص میگه: امان از دست تو... اگه اینجوری نمیگگفتم که اجازه نمیداد اینجا بمونم عقل کل
میخندمو میگم: حرص نخور پیر میشی... من شوهر پیر نمیخوام
لبخندی میزنه و میگه: اینبار بدجور من رو ترسوندی دیگه حق نداری تنها تو اون جاده بری و بیای
آهی میکشمو میگم: خدا رو شکر بخیر گذشت
با اخم میگه: البته بعد از دو روز
با تعجب میگم: چــــــی؟
با همون اخمش میگه: دو روزه بیهوشی... رزا که از نگرانی تو یکسره زیر سرمه... از ترس بهش آرام بخش میزنند تا بی تابیت رو نکنه... من رو هم تا مرز سکته بردی
-باورم نمیشه... چه جوری پیدام کردی
ماکان شروع به تعریف کردن ماجرا میکنه و من با دهن باز نگاش میکنم.. وقتی حرفای ماکان تموم میشه میگم: ماکان یه چیزی ازت میخوام نه نگو
ماکان با شیطنت ممیگه: حرفشم نزن... همون یه بار که سر شرطات کلاه سرم گذاشتی واسه ی هفت پشتم بسه
بدون توجه به لحن شوخش میگم: رضایت بده
ماکان کم کم اخماش تو هم میره و با عصبانیت میگه: حرفشم نزن
-خواهش میکنم... بخاطر من... دوست ندارم باعث خرابی آینده ی کسی بشم
ماکان اون خودش آیندش رو خراب کرد
-مگه نمیگی مادرش گفته پشیمونه... مگه نمیگی پدر و مادرش هزار بار برای رضایت اومدن... فکر کن شهناز حتی چند سال زندانی بشه ولی به نظرت این زندانی شدن چیزی رو درست میکنه
ماکان: حداقل دل من رو که خنک میکنه
- و ممکنه کینه ی اون رو هم بیشتر کنه... ببخشش
ماکان با بی حوصلگی میگه: بعدا در موردش حرف میزنیم
چشمامو مظلوم میکنمو میگم ماکان
ماکان: کوفت... باز چشماتو اونجوری کردی
هیچی نمیگمو همونجور نگاش میکنم
ماکان: اه..... باشه بابا راضی شدی
میخندمو میگم: اوهوم
ماکان با اخمای در هم میگه: روژان دیگه کم کم داره تحملم تموم میشه... پس کی میریم سر خونه زندگیمون
با اخم میگم: الان خیلی زوده
ماکان: شیطونه میگه بیخیال قول و قرامون بشم یه نی نی واسه ی جفتم.......
با داد میگم: ماکـــــــــان
لحنش جدی میشه
ماکان: اخه چرا روژان... من که دارم همه ی سعیم رو برای با تو بودن میکنم... پس چرا باز اذیت میکنی
-ماکان تمومش کن... برای این حرفا خیلی زوده... ما هنوز شناخت کافی از هم نداریم
لحنش غمگین میشه و میگه: دیگه چیکار باید بکنم روژان؟... تو خودت بگو دیگه چیکار باید بکنم؟...خسته شدم روژان... خسته ...
دستاشو به سمت صورتم میاره و با پشت دستش گونمو لمس میکنه
سرمو عقب میکشم که باعث میشه لبخند تلخی رو لباش بشینه
دوباره دستشو به سمت صورتم میاره و به آرومی گونمو نوازش میکنه
- دلم میخواد این لبا مال خودم بشه... دوست دارم همه چیزت مال من باشه جسمت، روحت، همه وجودت همه چیز رو میخوام... روژان من همه چیزت رو میخوام... بعضی مواقع فکر میکنم به اجبار با منی... فکر میکنم تهدیدهای بیش از حدم مجبورت کرد
لحظه ای مکث میکنه و بعدش با ناراحتی میگه:نکنه اصلا دوستم نداری؟
با تعجب میگم: ماکان
آهی میکشه و بی توجه به حرف من ادامه میده: حتی یه بار هم اعتراف نکردی... این روزا که روی تخت بیمارستان بودی هزار بار مردم و زنده شدم... میدونم گذشته ی خوبی ندارم ولی باور کن از وقتی با تو آشنا شدم دور همه ی اون دخترا رو خط کشیدم... خیلی وقته که همه ی ذهنم درگیر توهه... درگیر مهربونیهات... شیطنتات... رفتارات...میدونم استفاده از شهناز برای حرص دادن تو اشتباه بود ولی پشیمونم... از بس به خودم لعنت فرستادم خسته شدم... خسته ام روژان... به خدا خسته شدم از بس با خودم فکر کردم نکنه از دستت بدم
نمیدونم چی باید بگم... میدونم دوستش دارم اما هنوز میترسم... میدونم انتخاب اول و آخرم خودشه ولی با این ترسی که ته دلم هست چیکار کنم؟
ماکان: روژان راستش رو بگو... فقط همین یه بار بهم جواب بده... من اصلا جایی تو قلبت دارم؟
منتظر نگام میکنه... تو چشماش غم بیداد میکنه... ترس و استرس رو تو نگاش میبینم
به زحمت دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم... بغض بدی تو گلوم نشسته... باورم نمیشه این ماکان همون ماکان مغروره... همون ماکانی که کیارش رو مسخره میکرد... این همه عشق، این همه دیوونگی، این همه مهربونی برام تازگی داره... همیشه از عشقش میگفت ولی هیچوقت از ترسش نمیگفت... از شدت بغض نمیتونم حرف بزنم... دهنمو میبندمو نگامو از ماکان میگیرم... یه قطره اشک از وشه ی چشمم سرازیر میشه
ماکان با حیرت میگه: روژان تو داری گریه میکنی؟
سریع اشکمو پاک میکنمو با جدیت میگم: مگه دیوونه ام
چونمو میگیره و سرمو بالا میاره... تو چشمام زل میزنه و سکوت میکنه... انگار میخواد از چشمام حقیقت رو بخونه
بعد از چند لحظه مکث میگه: روژان بهم بگو که چشمات دارن درست میگن... تو رو خدا واسه ی یه بارم شده به من بگو
لبخند غمگینی میزنمو به آرومی میگم: فکر میکردم توی این مدت فهمیدی؟
قطره اشکی دوباره از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
لبخندی رو لباش میشینه و به آرومی بغلم میکنه
ماکان: باور کن دوستت دارم... خیلی زیاد
به آرومی میگم: منم دوستت دارم
من رو محکمتر تو بغلش فشار میده و میگه: پس چرا اینقدر تعلل میکنی؟
-میخوام قبل از ازدواج همه ی مشکلاتمون رو حل کنیم... میخوام با شناخت کافی جلو بریم
شونه هام رو میگیره و من رو از بغلش بیرون میاره و با مهربونی میگه: با اینکه خیلی بی طاقتم ولی باز هم صبر میکنم... همینکه میدونم دوستم داری خیالم رو راحت میکنه
با عشق نگاش میکنمو هیچی نمیگم
به آرومی بوسه ای به پیشونیم میزنه و دستش رو توی جیب شلوارش میکنه... بعد از لحظه ای مکث با لبخند جعبه ی حلقه ای رو از جیبش در میاره و میگه: میدونم اینجا جاش نیست... بهت قول میدم بهترین جشن رو برات بگیرم تو فع.......
میپرم وسط حرفشو میگم: ماکان به نظر من ساده ترینها جز بهترینها محسوب میشن
با لبخند حلقه رو از جعبه ش خارج میکنه و دست چپم رو توی دستش میگیره... نگاهی به دستم و نگاهی به چشمام میندازه... با ملایمت حلقه رو تو انگشتم فرو میکنه و میگه: الان تا دنیا دنیاست وقت داری فکر کنی... همینکه مطمئن باشم مال منی خیالم رو راحت میکنه
دوباره بغلم میکنه و بوسه ای به سرم میزنه
چشمام رو میبندمو با لذت مزه ی آرامش آغوشش رو احساس میکنم
.
.
.
بده دستاتو به من عروسك آرزوهام
خدا تورو داده به من، من دیگه هیچی نمیخوام
عاقبت به هم رسیدن دلامـــــــون
پس از اون همه جداییهامـــــــــون
بیا فریاد كنیم عشقو همین امشــــب
تا توی گوش شب بپیچه صدامــــــــون
یكی صدام كرد، انگار قلب من بود
میگه داره تموم میشه دیگه فصل اندوه
از زمانی كه عشق پاكو به یاد دارم
كه با نگاه ناز تو دلو به باد دادم
من سزاوارم كه بشم شریك عشقت
عشق مـــــــــن
واسم تكیه گاهی میمونم تا ابد بات
مثل رویش دوباره ای پس از خاك
اومدی جون دادی به روح غزل هام
خدا منو به چشمای تو قسم داد
كه جاده ای باشم واسه قدم هات
عشق مـــــــــن
عاقبت به هم رسیدن دلامـــــــون
پس از اون همه جداییهامـــــــــون
بیا فریاد كنیم عشقو همین امشــــب
تا توی گوش شب بپیچه صدامــــــــون
بده دستاتو به من عروسك آرزوهام
خدا تورو داده به من، من دیگه هیچی نمیخوام

پایان جلد اول


تموم شد
پاسخ
 سپاس شده توسط Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان