امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تنهایی های من

#1
نویسنده:آرامیس
خلاصه:الا یا ایها الساقی ادرکاسها وناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها خب قبل شروع داستان ما از این قراره داستان زندگی یه دختر 19ساله شر وشیطون به اسم آرامیس شایسته است که بعد دوسال پشت کنکور بودن دیگه خبری از شیطنت در وجود دختر نیست وعاشق شدن او و خواستگاری سنتی او واتفاقاتی که در این بین در زندگی دختر داستان میفته خالی از لطف نیست







قسمت اول:
خب با سلام قبل شروع داستان بذارید خودمو به دوستان وخوانندگان داستانم معرفی کنم من آرامیس شایسته فرزند ارشد مهندس آرمان شایسته و اولین نوه ونتیجه خاندان شایسته بزرگ و دختر لوس مامی جونم دکی عسل منصوری تک دختر عزیز جون گلم ودر حال حاضر دارای یه خواهر کوچکتر شرو شیطون تر از خودم که پنج سال کوچکتر از منه 15سالشه که تیزهوشان مدرسه استعدادهای درخشان میخونه هرسال شاگرد اوله کلاسشه منم که فعلا گیر این کنکور لعنتی ام یعنی میشه یه روزی منم چشما باز کردم در حال حاضر شدن برای رفتن به دانشگاه پزشکی شهید بهشتی ام یعنی میشه ... هییییی ای خدا جون حکمت رو شکر بیخیالش یاید دیگه یواش یواش از خواب پا شم بازم درس بخونم هییییی. اه تف به روح اموات با این صدای نکرت کی اول صبحی داره غار غار میکنه یه خرده که چشما رو باز کردم دیدم عه این که صدای زنگ هشدار گوشیمه عه من کی زنگ گوشیم. عوض کردم که خودم یادم نمیاد لابد باز کار آرتمیسه داد زدم وواااایییی از دست تو آرررتمییییس به خدا میکشمت که صدای افتادن چیزی رو شنیدم دم اتاقش که رفتم دیدم خانم دلشو گرفته افتاده زمین داره هرهر به من میخنده این وضعیتشو که دیدم بیشتر جوشی شدم صدلمو انداختم سرمو ودنبالش میکردم من بدو اون بدو تو حال پذیرایی در حال گرد ش بودیمو منم میگفتم آآآرتممییسس به خداوندی خدا خودم با همین دستام خفت میکنم که به من میخندی ها دختره ی پرو ده مگه من با تو شوخی دارم اول صبحی به چه اجازه ای بعه گوشیم دست زدی دختره پر رو دیگه مبل اجازه بهش نداد پاش گیر کرد به مبل راحتی وافتاد باز دست از خندیدن بر نداشت همینجوری یه سره در حال خندیدن بود که یه دفعه قیافه برزخی عسل جونم مامی عزیزمو پشت اپن آشپزخونه دیدم که قاشق به دست داد میزد باز شما دوتا چتون شده اول صبحی خونه رو روی سرمون خراب کردین با صداهاتون در همین حین آرمان جونی خودم یعنی ددی عزیزم دیدم که حوله به دست پشت ما ایستاده داره به حرص خوردنای مامی جون میخنده مامان هم که این وضع دید بیشتر آتیشی شد به بابا گفت بله دیگه بایدم بخندی ببینم فردا پس فردا که یه خرده بزرگتر شدن میتونی جلوشون دربیای؟ بابا هم در حالی که شونه های مامانو گرفته بود و به سمت آشپز خونه هول میداد و میگفت حرص نخور عزیزم ایناهم که به قول تو فردا پس فردا پیر شدن عین تو حرص میخورن مامان حرصی بابا رو نگاه میکر د که من پیرم آره ؟ باباهم ضایع آب دهنشو قورت داد و گفت من غلط کردم خانومم به این جوونی مامانم خندش گرفت و خندید خبه حالاتو هم باباهم خندید ما هم که خندمون گرفته بود شدید که با اشاره ی بابا ترکیدیم از خنده وسط صبحونه خوردن بودیم که تازه یادم افتاد دست وصورتمو نشستم حالت چندش به خودم گرفتم و گفتم آرتمیس از دست تو یادم رفت دستمو بشورم بابا اینا خندیدن سریع رفتم دستشویی دست وصورتمو شستم وموهامو جمع کردم رفتم پایین بعد صبحانه ظرفا رو جمع کردم و تو ماشین ظرفشویی گذاشتم بدو رفتم اتاقم تا یه خرده خیر سرم درس بخونم که صدای بابا رو شنیدم که میگفت ناهار میریم خونه مامان بزرگم یعنی خونه ی مادر پدری بعد با غرغر کردن شروع کردم به حاضر شدن یه شلوار دمپا گشاد مشکی و تونیک طرحدار پوشیدم از روشم مانتو زرشکیمو رفتم جلو آیینه شروع کردن به آنالیز کردن خودم صورتی گرد با پوستی سفید سفید عین برف و چشمای درشت وکشیده مشکی با مژه های پر مشکی که انگار که مصنوعی اند و موهای فرفر پر کلاغی که تاکمرم میرسید و گونه های برجسته و لبای گوشتی و برجسته عروسکی که رنگش آدمو یاد دونه های انار مینداخت به خودم توی ایینه یه چشمک زدم و موهامو بالا سرم بستم و چتریامو تو صورتم ریختم و شال مشکس سادمو سر کردم و کفش پاشنه بلنو مشکیمو پوشیدم یاد خواهرم افتادم او بر عکس منه سبزه است با چشمای درشت و خمار عسلی و موهای خرمایی که قیافه اش به مامانم رفته ومن به پدرم قدش به پدرم و قد منم به مامانم قد خواهرم 175 ومن 165که با صدای پدرم به خودم اومدم بعد سریع رفتم پایین دیدم همه عصبانی جلوی در منتظر من اند سریع با یه عذر خواهی همگی سوار ماشین پدرم شدیم ماشین بابام پرادوی مشکی و ماشین مامانم یه مزدا تری سفید رنگه منم که کلا از رانندگی میترسم وگواهی ندارم چون بهم استرس میده که باعث شده خواهرم کلی منو مسخره کنه حدود یه ساعت بعد جلو خونه ی مادر بزرگم بودیم خونه ی مادر بزرگم
پاسخ
آگهی
#2
خونه ی مادربزرگم یه خونه ویلایی بزرگ وقدیمی که حیاط بزرگ داره با درختای مختلف که همشون رو بابابزرگم خودش کاشته ویه باغچه بزرگ داره که بابابزرگ اونجا گذاشته با یه قلیون بزرگ وقدیمی روش درست عین این سفر خون های قدیمی زنگ زدم که مادر جون لپ تپلی خودم در واکرد فوری بغلش کردم ولپاشو یه ماچ گنده کردم که صداش دراومد ولی وقتی منو دید فوری خندش گرفت سریع رفتم حیاط بابا جونو دیدم که داره به درختا آب میده فوری از پشت بقلش کردم وماچش کردم که خندش گرفت ولی با اقتدار همیشگی اش گفت این لوس بازیا یعنی چی دوباره ماچش کردمو گفتم بابا جون خودمه دوست دارم ماچش کنم به شما چه ؟ که بالاخره خندید من گفتم هان حالا شد نبینم دوباره اخم کنید قربونتون بشم که بابایی گفت زبونتو گاز بگیر منم فوری زبونمو گاز محکم گرفتم که آخم دراومد مه صدای خنده اومد پشتمو که دیدم عین لبو قرمز شدم آبرو رفت چون تمام عمه هام وشوهراشون وبچه هاشون وعمو جونم داشتن به من میخندیدن که بابا اینا اومدن که عمو آرمینم گفت چیشد موش زبونتو خورد منم گفتم عه عمو اذیت نکن عمو هم گفت من غلط بکنم خانومم سریع رفتم بغلش کردم وماچش کردم که همه خندیدن بعد با همه دست دادم وسلام واحوالپرسی کردم بعد رفتیم توخونه راستی یادم رفت بگم من 5تا عمه دارم که 4تاشون ازدواج کردن یه عمه کوچکمو وعموجونم هنوز ازدواج نکردن باباهم که بچه بزرگه است هر عمه دوتا بچه دارن که همشون پسرن بجز یدونه عمه آرمیتام که یه دختر داره که همشون ازم کوچکترن عمه هام وعموم وبابام کلا همه مهندس اند یدونه مادرم پزشکه که منم میخوام راه مادرم ادامه بدم امسال سال دومه که کنکور میخوام شرکت کنم که البته مادرم وعمو خیلی کمکم میکنن تودرسا توحال پذیرایی بودیم که یکی از شوهر عمه هام ازم راجب درسا پرسید که زیاد ازش خوشم نمیومد خیلی مرد هیزی بود نمیدونم عمه چطور باهاش زندگی میکنه منم گفتم سلام میرسونن بهتون که فهمیدو دیگه حرف اضافی دیگه نزد بعد کسب اجازه از جمع رفتم تواتاق عمو جون تا خیر سرم بتونم تاقبل ناهار یه خرده درس بخونم نشستم حدود یه ساعتی زیست خوندم که عمو صدام کرد که برم پایین ناهار بخورم بعد ناهار به مادر جون کمک کردم بعد خوردن میوه که دیدم عمو داره من من میکنه تاحرفی بزنه ولی روش نمیشه که من سریع به عمو گفتم راحت باش عمو جون حرفتو بزن کسی که غریبه اینجا نیست که عمو یهو عین لبو قرمز شد و گفت راستش از یه دختری خوشم اومده گفتم بگم شما هم اگه پسندید بریم خواستگاری چشماشو بسته بود ویه نفس این حرفا رو گفت که چشماشو با خنده همه باز کرد من که به شخصه کپ زده شدم آخه خیلی غیر منتظره بود بعد راجب دختر مورد نظر حرف زدن که عمو گفت دختر خوبی 26سالشه مهندس برقه تو شرکت باهاش آشنا شده اسمش مریمه همه بعد اظهار خوشحالی رضایت خودشونو اعلا کردن البته من یه خرده ناراحت شدم آخه با عمو قرار گذاشتیم اگه برنامه ای داشت بذاره بعد کنکور من اما با این خال براش خوشحال بودم بعد یه خرده دورهمی به بابا اشاره کردم که بخاطر درسم پا شدیم رفتیم خونه که بتونم راحت درس بخونم بعد رسیدن به خونه یه راست رفتم اتاقم افتادم رو کتابام تاصبح ساعت3 درس خوندم که رو کتابام خوابم برد صبح بابا بیدارم کرد وبعد دستشویی ومرتب کردن خودم رفتم پایین صبحونه خوردم













رفتم سریع حاضرشم برم کلاس بعد حاضرشدن سریع رفتم پایین بابا منو به کلاس رسوند امروز کلاس ریاضی با مهندس همتی داشتیم رفتم کلاس بعد سلام واحوالپرسی با بچه ها عین همیشه ردیف جلو نشستم و برای معصومه جا نگه داشتم بالاخره خانم بعد 10دقیقه تاخیر بعد استاد اومد کلاس بعدکلاس ازش پرسیدم چرا دیر اومدی گفت خواب موندم راستی بذارید بگم معصومه صمیمی ترین دوستم اونم عین من سال دوم کنکورشه بعد خداحافظی با تاکسی رفتم خونه با کلید در وا کردم از حیاط دلنشین خونه ویلایمون ردشدم در باز کردم رفتم توحال که دیدم مامانم توحال داره با تلفن حرف میزنه بعد سلام واحوالپرسی پرسیدم آرتمیس وبابا کجان که مامانم گفت بابا هنوز تو شرکته و آرتمیس با دوستش بیرونه فضولیم که بدجور گل کرده بود از مامان پرسیم که با تلفن باکی صحبت میکنه گفت با دوست دوران بچگی اش که تازه هفته پیش همدیگه پیداکردن که اسمش مهناز خانومه یه خرده راجب دوستش حرف زد یهو دیدم مامانم داره من من میکنه پرسیدم چی شده مامان راستشو بگو دارم یواش یواش میترسم گفت هیچی گلم فقط گفت وقتی راجب بچه هام پرسید منم گفتم تو دانشگاه پزشکی تبریز قبول شدی همچنین خودم بلند گفتم چییییییی؟؟؟ که گوشای خودم درد کرد گفتم برای چی یه همچین چیزی گفتی گفت هیچی وقتی راجب برادر زادهاش وخودش و موفقیتاشون تعریف کرد منم نتونستم طاقت بیارم وحسودی کردم منم گفتم تو پزشکی میخونی در ضمن من دیگه کجا میخوام ببینمش تازه بعد این همه سال تو خیابون دیدمش منم گفتم هع چه استدلال خوبی مامانم عصبانی شد گفت اون موقع که بهت گفتم درسستو بخون بازیگوشی نکن فکر این روزتو میکردی منم با گریه گفتم مامان به خدا از استدلالات سر در نمیارم اونم گفت موقعی که با مهناز جونش وقتی بچه بودن تصمیم میگرن که باهم فامیل شن گفت که برادر زاده بزرگش به اسم آرش تقریبا با عمه ش صمیمی باهم بزرگ شدن الان ترم 7پزشکی 25 سالشه منو از مامان برای آرش جونش خواستگاری کرده مثل اینکه ایشونم تو دانشگاه تبریز میخونه میخواسته بیاد دانشگاه با من صحبت کنه که پیدام نمیکنه مامانم گفته برای استراحت شهرمون زنجان اومدم اونم سرویسا واتوبوسا گشته میخواسته اون منو برسونه آش نخورده چقدر زود پسرخاله میشه پسره ی نچسب نه به داره نه به باره البته تو دلم گفتم حالا مثل اینکه میره ضایع میشه الان که فکر میکنم خندم میگره با اون قدو هیکل افتاده تو اتوبوسا دنبال من ومیگفته آیا تو اتوبوس کسی به اسم آرتمیس شایسته است یا نه ؟ دخترا هم به مسخره میگفتن ماییم راستی گفتم قد وهیکل مثل اینکه طرف ورزشکارهم هست از طرف دانشگاه جایزه برده ایش پسره ی پر رو در ضمن یه برادر ویه خواهر کوچکتر از خودش داره که خواهرش آرمیتا یه سال از من بزرگتره تو آمریکا داروسازی میخونه وبرادرش آرمین یه سال از آرتمیس ما بزرگتره اونم تیزهوشان میخونه هدف بزرگش در آینده اینه که رشته ی آرش شناسی یعنی همون پزشکی بخونه پدرشون وکیله ومادرشونم خونه دار وصد البته حوان وباهوش اسمش لیلا خانوم پدرشونم آقا رضا خود مهناز خانوم تو دادگستری کار میکنه وتازه ازدواج کرده ودخترش تازه 4سالشه ولی همسن مامانمه ماشاالله به مامان تواین یه هفته خوب آمار خانواده دوستشو در آورده بالاخره هرچی باشه من بدم میاد از دروغ نابجا بدم میاد الانم سر همین موضوع با مامان دعوا کردیم ومن قهرم الا ن تو اتاق دا رم به این موضوع فکر میکنم که یواش یواش تو تخت خوابم برد








که با سروصدا بیدارشدم رفتم پایین دیدم مثل اینکه بابا ومامان دارن سر همین موضوع با هم بحث میکنن البته با صدای بلند بابا میگفت آخه زن حسابی رو چه حسابی رفتی به دوستت این حرف زدی به عاقبتش فکرکردی ؟ فکر میکنی به خوبی خوشی همه چیز تموم میشه میان خواستگاری باهم ازدواج میکنن تا آخر به خوبی خوشی وعاقبت به خیری هیچوقتم نمیفهمن قضیه رو ؟ واقعا که از دست تو مادرم با گریه گفت چکار کنم اول از روی حسادت گفتم بعدش وقتی حرف زدیم نمیخوام پسر به این خوبی از دست بدم فکر کن پسر دکتر جوانه خوشگله پولداره وخانواده دار ونماز خونه خونه تو ولنجک داره بیا وببین و ماشینش بنزه همش خودش خریده پدرش کمکش نکرده مثل اینکه پروژه اش تو آلمان جایزه برده ونفر اول شده تازه بهش بورسیه تعلق گرفته جایزه پروژشون به پول ایران نفری 1میلیارد تومن فکرشو بکن اگه توهم جای من بودی همین کار و میکردی آرامیسم امسال میخونه درمیاد یه سال با واحد اضافه وتابستون جبران میکنه پسر هم یه سال ونیم دیگه میره استرالیا برای بورسیه اش . بابا دیگه ساکت بود وحرفی نمیزد وسرشو برای تاسف تکون میداد منم عصبانی تر از قبل رفتم تو اتاقم در محکم کوبیدم گفتم واقعاکه مامان مارو داشته باش پسرپولداره برای خودش وخوشگله مبارک مامان و باباش وصاحبش اهع امروز حسابی اعصاب منو بهم ریختن بعد جریان اون روزیکی و دو هفته میگذره بدون اتفاق خاصی والبته تواین مدت فقط خواستگاری عمو وجواب مثبت دختره وعروسی شونم قراره بعد از کنکور من باشه فقط یه جشن بله برون ساده گرفتن با فامیای درجه 1موقعی که خونشوون رفتیم دهنم باز موند این همه آدم دختره خودشون 7نفر اند که اون روز 6تا عموش ومادر بزرگاش وزن عموهاش وبچه هاش هرعمو تقریبا فکر کنم یه 5یا 6 تا بچه داشت که اکثرا پسر بودن والبته هیز وخود دختره دوتا خواهر بزرگش ازد واج کردن دوتا بچه داشتن وداداش بزرگش تازه یه ساله ازدواج کردن وداداش کوچکش توتبریز پزشکی میخونه واون شب مامان جونشون به من بدبخت گیر داده بود فکر میکنن منم میخوام پزشکی بخونم.که درست فکر میکنن از شانس گندمن نمیدونم چرا پسره خیلی نچسب بود اهع فکر میکنم اوغم میگره خود دختره قشنگ بود اما از اخلاق خواهراش اصلا خوشم نیومد شب برگشتیم خونه که فردا عصر این دوست عزیز مامی جون زنگ زد اهع بازم اعصاب خرد کنی آقا من رفتم اتقم درس خوندم شام پایین نرفتم خوابیدم صبح رفتم پایین دیدم که مامان با یه لبخند خاص داره میز حاضر میکنه رقتم مامانو بوس کردم وصبح بخیر گفتم اونم جوابم داد باباو آرتی اومدن بعد صبحونه وکمک کردن از مامان پرسیدم چیه امروز خیلی خوشحالید و مشکوک میزنید؟ مامانم گفت دیروز عصر مهناز جون زنگ زده و از مامان وقت برای خواستگاری خواسته که مامان مخالفت کرده منم تودلم گفتم خب خدارو شکر اما بعد حرف بعد مامان میوه پرید توگلوم از مامان مثل اینکه عکس خواستن مامانم بااجازه بابا عکس اداری بهشون داده خدایا کمک یعنی چی رو به بابا گفتم یعنی چی بابا شما هم؟با ناراحتی رفتم اتقم که بابام با اجازه اومد تو اتاقم یه خرده باهام حرف زد گفت که مامان ازش خواهش کرده بابا گفت بهم فوقش اگه اومدن میگی ناراضی رفت وتموم شد پی کارش واقعا از ته قلب به خاطر داشتن همچین پدری خداروشکر کردم بعدش بابا سرموبوسید و رفت ومنو با دریایی از فکرا تنا گذاشت بعد یه ساعت مامان اومد تو اتاقم نشست کنارم باهام حرفزد بعدش عکس این شازده پسر رو بهم نشون داد البته از حق نگذریم خداییش خیلی خوشگل بود قد بلند وچهارشونه وهیکلی وبور چشمای طلایی رنگ وموهای خرمایی روشن ودماغ کوچک و لبای برجسته اع دختر به تو چه مبارک صاحبش مگه تو از صبح غر غر نمیکردی از فکر دراومدم به مامان گفتم مبارک صاحبش به من چه من که جوابم منفی مامان عصبی صدام زد آررامیسس???منم گفتم آرامیس چی مامان جوابم منفی بدم میاد یه زندگی با دروغ اونم به چه بزرگی شروع کنم مامانم گفت دروغ نگفتی البته حقیقت و هم نگفتی منم گفتم چه فرقی میکنه دروغ دروغه مادر من ؟ مامانم حرصی از اتاق رفت بیرون منم شونمو به حالت بیخیال بابا انداختم بالا وگفتم بیخیالش









بعد بحث با مامان تاشب کسی تو اتاقم نیومد داشتم به اتفاقات این چند وقت فکر میکردم الان که فکر میکنم بعد جریان نامزدی عمو احساس میکنم رابطمون با هم سرد شده بخاطر همین وهمینطور دلتنگی به گوشی عمو زنگ زدم که صدای سرحالش منو به خودم آورد که چند وقته دلم برای شنیدن صداش تنگ شده عمو بازم گفت جانم آرامیسم چی شده خانمی یادی از این عموی بینوات کردی دیگه داشتم فکر میکردم مارو فراموش کردی خانمی؟ منم گفتم سلام عموجون نه به خدا این چند وقته سرم خیلی شلوغه مخصوصا کلاسامم فشرده تر شده دلم تنگ شده بود گفتم یه زنگ بزنم باهاتون صحبت کنم از همون بچگی تنها کسی که بدون چون وچرا یه حرفام تا آخر گوش میداد عمو بود بعد من تمام اتفاقات اخیر براش تعریف کردم ازش خواهش کردم که به کسی راجب این موضوع صحبت نکنه اونم بهم اطمینان دادکه به کسی چیزی نمیگه بعد باهام حرف زد نظرش این بود که درسته که مادرم اشتباه کرده ولی از یه طرفی حق داره چون مادره بهترینا برامون میخواد منم در دل گفته عمو تایید کرد بعد خداحافظی رفتم تواتاق خواهرم این چند وقته رو خیلی وقته باهم حرف نزدیم درسته با هم دعوا میکنیم ولی همیشه رابطه ام باهاش صمیمی طوری که قبل کنکور هر شب باهام درد ودل میکرد برای اینکه بامن راحتر از مامانه منم حرفاشو گوش میکردم اگه لازم بود به مامان اطلاع میدادم تا باهاش صحبت کنه دیدم رو تخت دراز کشیده داره هنذفری تو گوششه رفتم کنارش رو تخت نشستم هنذفریشو از گوشش در آوردم و گفتم میخوای یه خرده باهم حرف بزنیم دیدم روشو اونور کرد گفت قبلنا آره ولی الان نه چون تو دیگه منو محرم اسرارخودت نمیدونی منم بوسش کردم گفتم آره حق باتو میدونم ازم دلخوری ولی به خدا انقدر فکرم مشغوله که بعضی موقع یادم میره غذا بخورم اونم من بخشید کنارش،دراز کشیدم وباهم تا 2صبح حرف زدیم یواش یواش همونجا خوابم برد نزدیکای صبح احساس خفگی بهم دست داد که دیدم خانم پاشونو گذاشتن خره خره ی من منم سریع پاشو از روم بلند کردو ویواش سرفه کردم پاشدم روشو کشیدم رفتم اتاقم و وقت اذان بود رفتم وضوع گرفتم ونمازمو خوندم وازش کمک خواستم هرچی صلاحه همون بشه بعد رفتم یه دوش گرفتم ولباسامو پوشیدمو وموهامو خشک کردم رفتم سر وقت درس بعد دو ساعت ریاضی خوندن رفتم پایین صبحانه حاضر کردم دیدم که مامان وبابا از سروصدای آشپزخونه بیدار شدن مامان گفت چکار میکنی ؟ گفتم دارم صبحانه حاضر میکنم یعد چیدن میز رفتم اتاق آرتمیس هرچی صداش زدم بیدار نشد گفتتم خودت خواستی یا ؟ اونم تو خواب وبیداری گفت باشه رفتم پایین پارچ ازآب یخ پر کردم رفتم بالا سرش با شمارش 1234وآبوکلا خالی کردم رو سرش یه لحظه عین سکته ایا نشست رو تخت منو دید وبا عصبانیت دنبالم میدوید منم گفتم خواهرگل از خودت پرسیدم گفتی باشه میخواستی زودتر پاشی زود دست ورو شسته پشت میز با خنده رفتم آشپزخونه دیدم مامان وبابا درحال ترکیدنن منم گفتم راحت باشین که دیدم ترکیدن باباهم تمام چای تو دهنشو خالی کرد رو صورت بدبخت من منم یه حالت چندش به خودم گرفتم دیدم آرتمیس خانمم داره میخنده به بابا گفت دست درست مهندس انتقام منو از این ناجوان مرد گرفتی منم گفتم نه پس واقعا میخواستی مرد باشم بعد شستن صورتم صبحانه خوردیم وظرفارو جمع کردم رفتم توحال به بابا گفتم باباییی یه چچییززز بگم بابا گفت بگو شیطون بلا چندوقته درس زیاد خوندم میشه بریم بیرون حوصله ام سر رفته بابا گفت اتفاقا عموتم میگفت بذار قرار بذارم ناهار بریم باغ منم بوسش کردم وگفتم آخ جون دست طلا بابایی خلاصه رفتیم باغو البته عزیز جونم اومد که خیلی خوش گذشت راستی یادم رفت بگم پدربزرگ مادریم وقتی من یک سالم بود فوت شد سکته کرد مامانم تک دختر بود خیلی شکست اما خدا رو شکر هنوز عزیزمو دارم










آخ خداجون حسابی خستگی این چند وقت با باغ رفتن از تنم در رفت باید دوباره درس خوندن شروع کنم آخیش فکرکنم یه 5ساعتی خوندم برم پایین یه خرده استراحت کنم مامان مامی جونم کجایی مامان گفت که تو آشپزخونه است رفتم لپشو بوس کردم درحالیکه میوه برمیداشتم به مامی گفتم مامی جونم اگه یه چیز بپرسم که بد برداشت نمیکنی نه ؟ مامی جونم گفت بگو منم گفتم البته بیشتر ارضای حس فضولیمه میگم عکس منو که به طرف دادی چی گفتن؟ مامانم گفت طرف کی منم گفتم ای بابا طرف دیگه چیز بابا آقای آرش خان و خانوادشو میگم مامانم گفت آها پسرمو میگی ؟ گفتم بله پسرم کی پسر شما شد که ما خبر نداریم مامانم دستم رو گرفت برد نشستیم رو مبل گفت که فردای اینکه بهشون عکستو دادم مهناز جون زنگ زده وتعریف کرده چی شده آخه میدونین توبچگی مامانم ودوستش خیلی صمیمی بودند گفته بود که شب همون روز با عکست رفته خونه ی داداشش بعد دیدن عکست همشون کپ زده شدن برای اینکه به جز تو مادرش بهش تمام عکسای دخترای بی حجاب و سانتی مانتا نشون داده بخاطر همین انتطار نداشتن ما عکس اداری با مقنعه بدیم میگه آرمین برادر کوچکه به مسخره بازی گفته منتظر عکس سه متر در دومتر بوده نه سه در چهار خلاصه گفت که آرش هم عکستو برداشته تو کیف پولش گذاشته مادرش بعد دیدن عکست میگه من تو این دنیا تجربه دیدم من میگم این دختر یه معصومیت خاص تو چشماشه که هر کسی رو جذب خودش میکنه وپدرشم گفته ایشاالله هرچی خیره همون میشه . تمام مدت تعریف کردن مامان متوجه نبودم که با لبخند به مامانم زل زدم بعد تمام شدن حرفش گفت چی توکه خوشت نمیومد از ش چی شده نیشت تا بناگوش بازه اهع مامان من کی گفتم ازش خوشم میاد فقط کی که از تعریف خودش خوشش نیاد بدو رفتم بالا باید پیش خودم اعتراف کنم که از کارش خوشم اومد اما نه من ازش متنفرم متنفرم میمونم . این چند ماه حسابی در س خوندم فکر طرفم هم از ذهنم انداختم اونور تا بعد کنکور. 5ماه بعد وای خدای من باورم نمیشه بالاخره روز موعود اومد امسال بخاطر ماه رمضان زودتر کنکور رو برگزار میکنن اهع از شانس گند منه صبح زود پاشدم بعد نماز خوندن یه دوش سریع گرفتم حاضر شدم وسایل مورد نیاز و کارت جلسه وخوراکیا که مامان برام حاضر کرده بود برداشتم آماده رفتن پایین صبحانه سریع خوردم همراه بابا از زیر قرآنی کا مامان نگه داشته بود رد شدم بوسیدمش بعد دعا مامان وخواهرم هر دو بوسیدم با یه یاعلی از خونه خارج شدم سوار ماشین بابا شدم پیش بسوی محل آزمون توراه همش در حال دعا خوندن بودم تارسیدیم به محل مورد نظر قبل پیاده شدن از بابا تشکر کردم خواستم برام دعا کنه رفتم بوسیدمش خواستم پیاده بشم بابا گفت وایسا یهم گفت که بهم ایمان داره و میدونه که من موفق میشم بعد کف دست راستم بوید وگفت اینم از بوسه شانست و گفت سر ساعت همینجا منتظرتم خداحافظت رفتم پیش بسوی کنکور وارد ساختمان شدم بعد از کمی گشتن صندلیمو پیدا کردم بالاخره 4ساعت به پایان رسید و جون من به لبم رسید منم با چشم گریون پاسخ نامه رو تحویل دادم رفتم بیرون از بین جمعیت رو پله ها وایستادم بابا رو دیدم که به ماشینش تکیه کرده در حالیکه عینک دودی رو چشمش و لبخند داشت یه تیشرت مشکی خوشگل پوشیده بود تو این هیروداد از فیگور بابا خندم گرفته بود رفتم پیش بابا پدرم به محض دین من اومد پیشم اما با دیدن اشکام بیچاره هول کرد عینکشو برداشت منو نگاه کرد گفت چی شده قربونت بشم اتفاق بدی افتاده ؟ منم با خنده و گریه گفتم اع بابا خدانکنه اشک شادی خوب بود یعنی آزمونم عالی دا م هنوزم باورم نمیشه به خاطر همین گریه ام گرفته بابا هم گفت خب خدا رو شکر فکر کردم اتفاق بدی افتاده هردو با خنده سوارماشین شدیم پیش بسوی زندگی تو راه از بابا خواستم به مامان زنگ بزنه حاضرشن دم خونه سوارشون کردیم پیش بسوی پرتگاه رسیدیم به محل مورد نظر توراه هی مامان میپرسید چی شد چطور آزمون دادی منم جواب نمیدادم البته بابا هم هیچ چیز نمیگفت به محض رسیدن به محل مورد نظر سریع پیاده شدم رفتم نزدیکتر دستامو از هم بازکردم از اعماق وجودم فریاد زدم خخخخخددداااااا خخخخددددداااا خخخخخدددددددااا بیچاره مامان فکر کرد آزمونمو گند زدم دمغ شد یهو فریاد زدم خخخخدددااا عععااااششششققققتتتمممم ععععااالللییییبود مامان منوکه اینجوری دید دنبالم کرد و میگفت منو اذیت میکنی آره آخر سر گیرم آورد چشامو بستم منظر تنبیه اش بودم دیدم که رفتم توبغلش با بغض وگریه بغلم کرد و گفت آفرین دختر گلم آفرین عزیزم قربونت برمم خانم دکترمم منم که تا سر حد مرگ ذوق مرگ شده بودم سریع گفتم خدا نکنه مامی جونم خواهرم بغل کردم تاونم خیلی خوشحال بود ومدام بهم تبریک میگفت حالا فقط منتظر نتیجه ام که رتبه ام چقدر میاد.نتایج قراره یه ماه بعد بیاد.











یک ماه بعد خداجون باورم نمیشه دارم از استرس میمیرم امروز نتایج میاد منم از صبح جلو لپ تابم البته الان خونه ی مادر بزرگم وخانواده زن عموم اینجان جشن پاگشاشون منم اتاق عموام بالاخره صفحه باز شد چشمامو بستم یواش صفحه رو پایین رفتم لای چشمامو آروم باز کردم خدای من باورم نمیشه یعنی درست نوشته چشمامو بهم مالیدم شاید چشمام داره اشتباه میبینم دستمو نیشگون گرفتم ببینم بیدارم یانه آخ نه بیدار بیدارم چشمامو بستم از ته دلم عربده زدم که فکر کنم از صدام لوستر بالا سرم لرزید بعد یه دقیقه در اتاق به شدت باز شد عمو شتابان وارد اتاق شد وهمه به دنبالش عمو منو با نگرانی نگاه میکرد هی میگفت چی شده عمو جون چی شده درد به جونم منم با خنده نگاش میکردم وگفتم هیچی وسط راه خشکش زد گفت چی گفتم هیچی عمو جونم فقط این برادر زاده ی خنگت با رتبه 11 تو کنکور پزشکی تهران قبول شدم عمو همچین جیغ زد فکر کنم کر شدم صداش از ماله منم بیشتر بود عمو اومد لپ تابمو نگاه کرد همچین بغلم کرد که گفتم استخونام خرد شد بعد خالی کردن احساساتش دیدم همه با لخند بهم زل زدن وتبریک میگن البته بجز خواهرای زن عمو که انگار ارث باباشونو از من طلب دارن البته خود مریم جونم یه جوری نگاه میکرد همینطور شوهر عمه بد چشمم و داداش کوچکه مریم جون منم بالبخند جواب تبریکاتشونو دادم بابا هم به همین مناسبت گفت هفته دیگه تو ویلامون توشمال جشن میگیره همه رو دعوت کرد وای خدا تا شب تو پوست خودم نمیگنجیدم وشب از معصومه خبر گرفتم که هزار برابر خوشحال شدم مثل اینکه اونم بامن توپزشکی تهران قبول شده بارتبه 20پس قراره باهم بریم دانشگاه وای خداجون دستت مرسی خیلی چاکریم جشنم به خوبی برگزار شد یه عالمه ام کادو گرفتم پدرم بهم ماشین گرفته بود عمو هم بهم یه گوشی مدل بالا مامانم بهم سرویس برلیان خریده بود بقیه ام لباس وعطر وجواهر مارک دار عزیزم بهم گردنبد طلا ی الله داد پدربزرگ ومادر جونم بهم یه سرویس جواهر یاقوت نشان دادن خلاصه خیلی خب بود راستی عروسی عمو درست 1مهره شروع دانشگاه اهع چه روز بدیو انتخاب کردن خوب اشکال نداره یه ماه مونده تا شروع دانشگاه ها امروز با معصومه اومدیم تا برای دانشگاه خرید کنیم من چند دست مانتو وبارونی وپالتو وکاپشنن وشال ومقعنه وشلوار وکفش و پوتین و چکمه وچندتا کیف وکوله گرفتم یه مقدارم لوازم آرایش برای عروسی ام دو دست پیرهن مجلسی وکفش وکیف اولین پیرهنم مدل پرنسسی وزرشکی دومی کت وشلوار مشکی براق ای که من عاشق لباسامم امروز همراه بابا ومعصومه وباباش اومدیم تهران خونه بگیریم بالاخره بعد یه هفته خونه مد نظرمون پیدا کردیم یه آپارتمان دو خوابه نزدیکای دانشگاه وبا وسایل خونه که تکمیل بشه بعد درست کردن خونه اومدیم شهرمون الان رسیدیم از راه خلاصه صبح که از خواب بلند شدم مامانم گفت که برم بازار خرید کنم که بابا اجازه داده آرش اینا شب بیان خواستگاری من بیچاره ی کپ زده بعد خرید اومدم خونه حاضر منتظر ورود اجلاس شونم بالاخره اومدن و زنگ زدن اول از همه یه خانم قد بلند شیک پوش همراه دسته گل بزرگ اومد با مامان روبوسی کرد فهمیدم مهناز خانمه بعد بانازی روبوسی کرد به بابا سلام داد به من رسید بوسیدمو وگفت ماشا الله عروس چقدر قشنگه منم تودلم خون خونم میخورد بعد یه آقای مسن وخانم جوان وارد خونه شدن با بابا ومامان احوال پرسی کردن بعدش یه پسر جوون سبزه فکرکنم آرمین خان بودن وارد شدن که یه لحظه با دیدن خواهرم یه لحظه چشماش برق زد مردک هیز پشت سرشم آقا آرش همراه شیرینی وارد خونه شدن سربه زیر سلام کرد به من که رسید زل زد به جشمام شیرینی و داد دستم وگفت قابل شما رو نداره پیش خودم گفتم اینا خانوادگی هیز اند مردک خر نمیگی زل میزنی به چشم دختر مردم طرف آب میشه زیر نگاهت خلاصه رفتم آشپز خونه شیرینی تو ظرف چیدم وچایی ریختم که خانم جوونه شروع به صحبت کرد فهمیدم لیلا خانومه مادر آرش خان من فکر کردم خواهرشه به من چه خلاصه پدر مادرا حرف میزدن منم چایی آماده میکردن که مامان صدام زد منم رفتم از پدرشون شروع کردم به پذیرایی بعد عمه اش وخانمش ومامان وبابا وبرای پدرش وخواهرم آخر خودش یه لحظه کم مونده بود چایی از عمد بریزم رو پاش مردک چشم چرون خلاصه رفتم رو مبل نشستم که پدرش اجازه خواست باهم حرف بزنیم باباهم گفت من به اتاقم راهنمایی اش کنم فکر کنم قد من بزور به شونه اش میرسید خیلی قد بلند بود رفتیم تواتاقم رفت نشست رو تخت خوابم منم رو صندلی میز کامپیوترم که من گفتم بهتره شما شروع کنید
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان