04-12-2015، 12:15
بزرگی می گفت که عمر آدمی از لحظات تشکیل می شود نه از ماهها و سالها . آدمی که کم سال است فکر می کند که این خلایق چه عمر بلندی دارند . چهل سال ، پنجاه سال ، شصت سال . خیلی زیاد است ، مثل کتابهای درسی بزرگ زیست شناسی که کفر آدم را سر می آورد . بچه که بودم وقتی دزدکی به سروقت کتابهای خواهرم می رفتم تا با عکسهای عجیب و غریب داخلش حس کنجکاوی کودکانه ام را ارضا کنم ؛ غم بزرگی همیشه همراهم بود . به خودم می گفتم : واقعا من باید دوازده سال درس بخوانم . انگشتان دودستم را باز می کردم و با چشمانم می شمردم .یک ، دو ، سه تا ده . انگشتانم تمام می شد اما باز هم دوازده نمی شد . معلوم بود خیلی زیاد است .اصلا محاسبه کردنی نیست . تک تک روزها را تصور می کردم . درسهایی را که باید بخوانم و بعد به فکر می رفتم . حس غریبی بود ، بخصوص برای من که دوست داشتم هر چه سریعتر بزرگ شوم . آن وقتها عمر و سن و سال ، معنای عجیب و کسالت باری داشت .
اما اکنون ، که از درس و دانشگاه و قیل و قال روزهای گچ و دفتر و تکلیف و فرار از مدرسه فارغ شده ام ؛ آن دوازده سال همچون دوازده خاطره از جلوی چشمم می آید و به سرعت برق و باد می رود . با خودم می اندیشم من جا مانده ام از قافله بهارهای مکرر این سالها .با خودم می گویم ، غش کرده اند در این معامله باور کنید . آن مقداری که ما برای این سالهای طولانی فراموشی هزینه کرده ایم ، عیدی نگرفته ایم . باور کنید راست می گویم. ما مغبون بهارهای گذشته ایم .
بهارها آمده و رفته و ما بهوش نبوده ایم . خونها از این چرخ غفلت ساز زمانه بر کاسه دل ما ریخته و ما آگاه نبوده ایم . آگاه نبوده ایم از راز مهر و کیمیای عشق ، آگاه نبوده ایم از هستی و حضوردر آن و سر آخر آگاه نبوده ایم به حضور در این واقعه شور انگیز . آگاهی هدیه خوبی است اما ما نستانده ایم این هدیه ذی قیمت را .
ز نو بهار به رقص است ذره ذره خاک / تو نیز جزو زمینی در این بهار مخسب
انگشتان دودستم را باز می کردم و با چشمانم می شمردم .یک ، دو ، سه تا ده . انگشتانم تمام می شد اما باز هم دوازده نمی شد . معلوم بود خیلی زیاد است .اصلا محاسبه کردنی نیست .
ما به خانه مانده ایم و در مانه ایم . نه دیده ایم به دیده عبرت و نه خوانده ایم به چشم حیرت . به خانه اندرون مانده ایم تنها و از بهار ندیده حکایت کرده ایم . ندانسته ایم که بهار ندیده ، زمستان است . ندانسته ایم که درون خانه خزان و بهار یکرنگ است .و اینجا تنها آنان که تنشان تاب آزمودن این آب جان بخش را داشته باشد ، مرد بحری و مرد بهاری اند . چون برون آیی توانی همره جانان شدن . و چون صدای ابرها و رعدها و برقها بر آسمان و زمین ، طنین اندازد ؛ دانه های پنهان شده پیدا شوند و جرات رستخیز و قوت زایندگی یابند و اینگونه بوی بهار می پیچد در مشام طبیعت . به قول مولانا :
اندر آیید ای همه پروانه وار / اندر این بهره که دارد صد بهار
و بهار طبیعت چون با تن آدمی صلای سخن زند و هم صدا و هم نغمه او شود ، دگر همه فضله ها و پوست ها برود و جمله فضل و شادی ماند . سخن گفتن جان آدمی به کوک طبیعت یعنی همان آموختن و دیالوگ همیشگی داشتن با هستی یعنی همراز و همراه و یار حقیقی بودن.
جمله ذرات عالم در نهان
با تو می گویند روزان و شبان
ماسمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما ناخوشیم
ای کاش قدر بهارهایی را که می رود می شناختیم . ای کاش درس می گرفتیم از غنچه هایی که باد و بوران و برف بنیان بر افکن دی را به امید خنکای نسیم روح پرور فروردین سپری می کنند . تا در هوای آزادی گیسو بیافشانند و به باربنشینند.تا ثابت کنند که اگرچه با یک گل بهار نمی شود ، اما با یک گل بهار آغاز که می شود .
ای کاش بیشتر از اینکه می گفتیم می شنیدیم . بیشتر از آنکه دوستدار دیده شدن بودیم ، می دیدیم . بیشتر از آنکه اراده فهماندن دیگران را بالاجبار در سر می پروراندیم ، عزم فهمیدن می کردیم . ای کاش با بهار غبار از خانه دل بر می گرفتیم و«بهار منتظر » را پشت پنجره نگاهها و فهم های کهنه خود گم نمی کردیم . ای کاش کمان نمی شکستیم و راست می نشستیم در کمان هستی . به قول صائب :
شکایتی که ز گردون کنند بی هنران / شکایتی است که تیر کج از کمان دارد
با همه سخنها به پیشواز بهار می رویم . از بهار یاد بگیریم . از درختان سرو ، آزادگی را ، از شاخه های افتاده بید مجنون فروتنی را ، از نخل کرم و بخشش بی منت را و از رود ، زلال بودن و جریان داشتن را . بیاموزیم از بهار آموختن را. بیاموزیم از بهار برخاستن را .
اما اکنون ، که از درس و دانشگاه و قیل و قال روزهای گچ و دفتر و تکلیف و فرار از مدرسه فارغ شده ام ؛ آن دوازده سال همچون دوازده خاطره از جلوی چشمم می آید و به سرعت برق و باد می رود . با خودم می اندیشم من جا مانده ام از قافله بهارهای مکرر این سالها .با خودم می گویم ، غش کرده اند در این معامله باور کنید . آن مقداری که ما برای این سالهای طولانی فراموشی هزینه کرده ایم ، عیدی نگرفته ایم . باور کنید راست می گویم. ما مغبون بهارهای گذشته ایم .
بهارها آمده و رفته و ما بهوش نبوده ایم . خونها از این چرخ غفلت ساز زمانه بر کاسه دل ما ریخته و ما آگاه نبوده ایم . آگاه نبوده ایم از راز مهر و کیمیای عشق ، آگاه نبوده ایم از هستی و حضوردر آن و سر آخر آگاه نبوده ایم به حضور در این واقعه شور انگیز . آگاهی هدیه خوبی است اما ما نستانده ایم این هدیه ذی قیمت را .
ز نو بهار به رقص است ذره ذره خاک / تو نیز جزو زمینی در این بهار مخسب
انگشتان دودستم را باز می کردم و با چشمانم می شمردم .یک ، دو ، سه تا ده . انگشتانم تمام می شد اما باز هم دوازده نمی شد . معلوم بود خیلی زیاد است .اصلا محاسبه کردنی نیست .
ما به خانه مانده ایم و در مانه ایم . نه دیده ایم به دیده عبرت و نه خوانده ایم به چشم حیرت . به خانه اندرون مانده ایم تنها و از بهار ندیده حکایت کرده ایم . ندانسته ایم که بهار ندیده ، زمستان است . ندانسته ایم که درون خانه خزان و بهار یکرنگ است .و اینجا تنها آنان که تنشان تاب آزمودن این آب جان بخش را داشته باشد ، مرد بحری و مرد بهاری اند . چون برون آیی توانی همره جانان شدن . و چون صدای ابرها و رعدها و برقها بر آسمان و زمین ، طنین اندازد ؛ دانه های پنهان شده پیدا شوند و جرات رستخیز و قوت زایندگی یابند و اینگونه بوی بهار می پیچد در مشام طبیعت . به قول مولانا :
اندر آیید ای همه پروانه وار / اندر این بهره که دارد صد بهار
و بهار طبیعت چون با تن آدمی صلای سخن زند و هم صدا و هم نغمه او شود ، دگر همه فضله ها و پوست ها برود و جمله فضل و شادی ماند . سخن گفتن جان آدمی به کوک طبیعت یعنی همان آموختن و دیالوگ همیشگی داشتن با هستی یعنی همراز و همراه و یار حقیقی بودن.
جمله ذرات عالم در نهان
با تو می گویند روزان و شبان
ماسمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما ناخوشیم
ای کاش قدر بهارهایی را که می رود می شناختیم . ای کاش درس می گرفتیم از غنچه هایی که باد و بوران و برف بنیان بر افکن دی را به امید خنکای نسیم روح پرور فروردین سپری می کنند . تا در هوای آزادی گیسو بیافشانند و به باربنشینند.تا ثابت کنند که اگرچه با یک گل بهار نمی شود ، اما با یک گل بهار آغاز که می شود .
ای کاش بیشتر از اینکه می گفتیم می شنیدیم . بیشتر از آنکه دوستدار دیده شدن بودیم ، می دیدیم . بیشتر از آنکه اراده فهماندن دیگران را بالاجبار در سر می پروراندیم ، عزم فهمیدن می کردیم . ای کاش با بهار غبار از خانه دل بر می گرفتیم و«بهار منتظر » را پشت پنجره نگاهها و فهم های کهنه خود گم نمی کردیم . ای کاش کمان نمی شکستیم و راست می نشستیم در کمان هستی . به قول صائب :
شکایتی که ز گردون کنند بی هنران / شکایتی است که تیر کج از کمان دارد
با همه سخنها به پیشواز بهار می رویم . از بهار یاد بگیریم . از درختان سرو ، آزادگی را ، از شاخه های افتاده بید مجنون فروتنی را ، از نخل کرم و بخشش بی منت را و از رود ، زلال بودن و جریان داشتن را . بیاموزیم از بهار آموختن را. بیاموزیم از بهار برخاستن را .