11-12-2015، 22:03
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کاش نمی دانستم!قد کشیده ام!...انقدر که فرق سرم می خورد به سقف باید و نبایدهای این روزگار....بزرگ شده ام! ... انقدر که درک این روزهای تکراری، مثل سرکشیدن چائی سرد،دیگر دلچسب نیست،می فهمم! ........ انقدر که گاه .....از سایه ام نیز خطر می کنم.......کاش نمی دانستم این همه را...........کاش نمی دانستم!....تا قلم فهم ، این چنین فکر ثانیه هایم را خط خطی نمی کرد....کاش نمی فهمیدم!.... تا فکر و خیال های پژمرده ، این چنین آرامشم را به تاراج نمی برد...کاش نمی ترسیدم!......تا ضربان های ملتهب ، این گونه لرزه بر اندامم نمی انداخت...چه سخت است بزرگ شدن......و چه مکافات بزرگی ست بزرگ دیدن...و بزرگ فهمیدنوسهم من از این همه..... تنها کوهی از خستگی های سترگ است که روی شانه های جوانی ام سنگینی می کندو اکنون این چشمان خسته.......چه با غبطه می نگرد......تمام دنیای خردسالی را که بی محابا خطر می کند،چه نا شکیب می دود پی توپ لحظه هایش در عرض بزرگراه ،زمان.......بی هیچ دلهره ای.....بی هیچ ذره ای هراس!چه آسود می برد انگشت کنجکاوی اش را، در دل کندوی ،حادثه.......بی هیچ ترسی از نیش های زهرآگین! چه خوش خیال دست می کشد بر لبه تیز چاقوی فریب .....بی هیچ واهمه ای از خون سرخ دستان کوچکش...و از این همه......تنها پی همان قهقهه های کودکانه است و آن لذت وهیجان زود گذرنه طعم دلتنگی می فهمد....نه راز تنهایی می داند....و نه حتی آه واندوه و غم می شناسدکاش تنها می دانست .....که نباید بزرگ شود!
کاش نمی دانستم!قد کشیده ام!...انقدر که فرق سرم می خورد به سقف باید و نبایدهای این روزگار....بزرگ شده ام! ... انقدر که درک این روزهای تکراری، مثل سرکشیدن چائی سرد،دیگر دلچسب نیست،می فهمم! ........ انقدر که گاه .....از سایه ام نیز خطر می کنم.......کاش نمی دانستم این همه را...........کاش نمی دانستم!....تا قلم فهم ، این چنین فکر ثانیه هایم را خط خطی نمی کرد....کاش نمی فهمیدم!.... تا فکر و خیال های پژمرده ، این چنین آرامشم را به تاراج نمی برد...کاش نمی ترسیدم!......تا ضربان های ملتهب ، این گونه لرزه بر اندامم نمی انداخت...چه سخت است بزرگ شدن......و چه مکافات بزرگی ست بزرگ دیدن...و بزرگ فهمیدنوسهم من از این همه..... تنها کوهی از خستگی های سترگ است که روی شانه های جوانی ام سنگینی می کندو اکنون این چشمان خسته.......چه با غبطه می نگرد......تمام دنیای خردسالی را که بی محابا خطر می کند،چه نا شکیب می دود پی توپ لحظه هایش در عرض بزرگراه ،زمان.......بی هیچ دلهره ای.....بی هیچ ذره ای هراس!چه آسود می برد انگشت کنجکاوی اش را، در دل کندوی ،حادثه.......بی هیچ ترسی از نیش های زهرآگین! چه خوش خیال دست می کشد بر لبه تیز چاقوی فریب .....بی هیچ واهمه ای از خون سرخ دستان کوچکش...و از این همه......تنها پی همان قهقهه های کودکانه است و آن لذت وهیجان زود گذرنه طعم دلتنگی می فهمد....نه راز تنهایی می داند....و نه حتی آه واندوه و غم می شناسدکاش تنها می دانست .....که نباید بزرگ شود!