آثار جلال آل احمد را از جهات متعددى مىتوان مورد نقد و بررسى قرار داد ولى بُعد اجتماعى و فلسفى این آثار به طور معمول، بر جنبههاى دیگر پیشى می گیرد. آنچه در این مقاله بدان پرداخته شده است، نوعى تأمل «روان تحلیلگرا» یا «شالوده شكنانه» است براى نزدیك شدن به دنیاى عاطفى و مقتضاى حال این نویسنده كه باز هم با ابعاد اجتماعى و فلسفى آثار او در پیوند است.
مى توان گفت ویژگىهاى خاص زبانى و شیوه بیان و اسلوب نوشتار در آثار این نویسنده به گونهاى است كه امكان ورود به دنیاى آن سوى واژگان و كشف معانى ثانونى آنها، كار چندان دشوارى نیست و در این میان انتخاب زاویه دید اول شخص در بیشتر داستانها یا داستانوارهها در خدمت این مقتضاى حال است. اگرچه در بسیارى از موارد، اندیشه فلسفى، نگرش نویسنده و سفارش ذهن اوست كه منجر به پدید آمدن این آثار شده است، ولى در میان آثار نویسنده، هر جا كه اثر به آفرینش خلاق نزدیك است و عنصر زبان توانسته است در قالبى نرم و راحت به خدمت كل اثر درآید، امكان جست و جوى درونكاوانه بیشتر است.
یكى از مواردى كه در این زمینه - در آثار مورد نظر- جاى تأمل دارد، و در این مقاله به عنوان محور اصلى بررسى مدنظر است، احساس «تنهایى و اندوهى» است كه در محور عاطفى آثار به چشم مىخورد. این احساس در درجه اول، به صورت اندوه یا قهرى نسبتاً كودكانه، جلوهگر شده است ولى در پشت خود اندوه یا قهر یك فیلسوف، اندیشمند یا مصلح اجتماعى را پنهان كرده است كه وضعیت موجود را برنمىتابد؛ از این رو، در عین تنفس در فضاى «وطن جغرافیایى»، خویشتن خود را از آن دور مىبیند، پس در كنارى مىایستد و به خاموشى نظارهگر واقعیتهاى دلناپسند آن است. نمود این «فراق» در آثار وى، در نخستین لایه تأویلى، القاءكننده نوع «بیگانگى» است ولى در لایههاى ژرفتر، به گونهاى نوستالژى1 قابل تغییر است.
مىتوان گفت كه قویترین جلوههاى این نوستالژى قهرمدارانه، در مدیر مدرسه قابل بررسى است كه از همان آغاز داستان، مخاطب را وارد این فضاى خاص مىكند:
«از در كه وارد شدم، سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام كنم. همین طورى دنگم گرفته بود قد باشم».( جلال آلاحمد، مدیر مدرسه، فردوس، ج هشتم، تهران، 1380، ص 9.)
مدیر مدرسه دو فضاى نسبتاً متضاد را در بر مىگیرد كه در پیوند با هم، نماینده نوعى وحدت چند پاره و اندوهبار است كه دغدغه ذهنى نویسنده در كلیه آثارش نیز هست. فضاى این اثر یكى از كلیدىترین فضاهاى قابل تفسیر و تأویل در ترسیم وضعیت زمانه از نظر نویسنده است و دوربین ذهنى او در این اثر به طور كامل متوجه فضاى فرهنگ است. بنابراین در زیر چتر حمایتى زبان طنزآلود، تأویل اجتماعى اثر، اولین لایه تفسیرى را دربر مىگیرد. دو فضایى كه در مدیر مدرسه مطرح شده در تقابل با هم قرار دارند و در نهایت هیچ كدام قابل پذیرش براى نویسنده نیستند واحساس بیگانگى وى با هر دو آنها به یك صورت است و در نتیجه شخصیت اصلى (مدیر مدرسه= نویسنده) در دل هر دو فضا كه متعلق به وطن جغرافیایى اوست، دچار نوستالژى است. نخستین فضا، فضاى زیستى مدیر كلهاى«غبغبانداز» است كه تمیز، براق، رسمى و به ظاهر معقول و در تضادى دردناك با بخشهاى دیگر اجتماع است. فضایى كه نویسنده (مدیر مدرسه) به شدت از آن متنفر است و دلش مىخواهد كه آن را بخشی از«وطن خویش» نداند و در نتیجه ارتباط بین او و این فضا، اجبارى است:
«.. رئیس فرهنگ كه اجازه نشستن داد، نگاهش لحظهاى روى دستم مكث كرد و بعد چیزى را كه مىنوشت تمام كرد و مىخواست متوجه من بشود كه رونویس حكم را روى میزش گذاشته بودم.» حرفى نزدیم. رونویس را با كاغذهاى ضمیمهاش زیر و رو كرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلاً خالى از عصبانیت گفت:
- جا نداریم آقا. این كه نمىشه. هر روز یك حكم مىدند دست یكى و مىفرستنش سراغ من. دیروز به آقاى مدیر كل...
حوصله این اباطیل را نداشتم. حرفش را بریدم كه:
- ممكنه خواهش كنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمائید؟( همان، ص 9.)
در ترسیم ویژگىهاى این فضاى جداگانه و نادلپسند،به وضعیت اشیاء، محیط زندگى و تشبیهات نیز توجه شده است:
... و سیگارم را توى زیر سیگارى برّاق روى میزش تكاندم. روى میز پاك و مرتب بود. درست مثل اتاق مهمانخانه تازه عروسها هر چیز به جاى خود و نه یك ذره گرد. فقط خاكستر سیگار من زیادى بود. مثل تفى در صورت تازه تراشیدهاى...
آنچه مسلم است این است كه مدیر مدرسه به شدت از این فضا متنفر است.
«... قلم را برداشت و زیر حكم چیزى نوشت و امضاء كرد و من از در آمده بودم بیرون، خلاص.» ( همان)
بار عاطفى واژ?«خلاص» خود به خوبى گویاى این احساس نفرت و انزجار است.
- تحمل این یكى را نداشتم. با اداهایش پیدا بود كه تازه رئیس شده. زوركى غبغب مىانداخت و حرفش را آهسته توى چشم آدم مىزد.( همان، ص 10.)
ماجراى كلى مدیر مدرسه این است كه او در نتیجه بیزارى بیگانهوار خویش، تصمیم مىگیرد به دنبال وضعیتى قابل تحملتر بگردد، چرا كه همه جا تیره و سیاه است و از همه بدترعرصه فرهنگ و دانش كه مىتوان آن را مهمترین بخش دلبستگى عاطفى نویسنده و دغدغه خاطر او به حساب آورد. زیرا از هرج و مرج و ویرانى حاكم بر آن، به نحو عجیبى (در همه آثارش) رنج مىبرد و نشانهاى از آبادانى در هیچ گوشه آن نمىبیند. این است كه معلمى را رها مىكند و به دنبال شغل ظاهرى مدیریت است تا بارى به هر جهت، روزگارى بگذراند:
«... اما به نظر همه تقصیرها از این سیگار لعنتى بود كه به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدید دربیاورم. البته از معلمى هم اُقم نشسته بود. ده سال الف و ب درس دادن و قیافههاى بهتزده بچههاى مردم براى مزخرفترین چرندى كه مىگویى... دیدم دارم خر مىشوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان. دیگر نه درس خواهم داد و نه دم به دم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد...»(همان، صص 11-10.)
شخصیتهایى كه در مدیر مدرسه معرفى مىشوند، تا حدودى، نسخه دیگر نویسنده یا «مدرسه»اند. آنها نیز، باهمند و تنها. در وطناند و دور از آن. و جالب است كه «مدرسه» نیز به عنوان نماد مكان فرهنگ و دانش، مانند افراد درونش«تنها» است و خود، ملكى است در برهوتى كه صدقهوار، بخشیده شده است:
«... مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه كوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود. یك فرهنگ دوست خرپول، عمارتش را وسط زمینهاى خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود كه مدرسهاش كنند و رفت و آمد بشود و جادهها كوبیده بشود و این قدر از این بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و براى این كه راه بچههاشان را كوتاه كنند بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند.
... و اطراف مدرسه بیابان بود، درندشت و بىآب و آبادانى وآن ته رو به شمال، ردیف كاجهاى درهم فرورفتهاى كه از سر دیوار گلى یك باغ پیدا بود روى آسمان لكه دراز و تیرهاى زده بود.»( همان، ص 11.)
همچنین،عملكرد شخصیتهاى دیگر داستان به گونهاى است كه هر كدام به نوعى بر تنهایى و بیگانگى این فضا تأكید دارند. دنیاى جداگانه آنها، چندپارگى موجود در این فضاى به ظاهر واحد و حصار كشیده شده را تأیید مىكند. در این میان مدیر مدرسه اگرچه فریاد بىمسوولیتى سر داده است ولى مسوولیتى جانكاه و ناگزیر او را از درون به تلاشى بی صدا در جهت بهبود این وضع وامىدارد. اگرچه با حالت قهرآلود و بىتفاوت خویش ادعا مىكند كه نه ایمانى به بهبود اوضاع دارد و نه دلبستگىاى. شاید به تعبیرى دیگر بتوان گفت، مدیر مدرسه در برزخ تناقضهاى روشنفكران? خود نمی داند چه باید بكند. چرا كه در وجود دوپاره او «بیگانگى و احساس تعهد» هر كدام، او را به سویى مىكشند:
«... قبلاً فكر كرده بودم كه مىروم و فارغ از دردسر اداره كلاس، درِ اتاق را روى خودم میبیندم و كار خودم را مىكنم و ناظمى یا كس دیگرى هم هست كه به كارها برسد و تشكیلاتى وجود دارد كه محتاج به دخالت من نباشد. اما حال مىدیدم به این سادگىها هم نیست. اگر فردا یكىشان زد سر آن یكى را شكست، اگر یكى زیر ماشین رفت، اگر یكى از ایوان بالا افتاد، چه خاكى بر سرم خواهد ریخت؟»(همان، ص 19.)
و همچنین است در لحظه كتك خوردن بچهها توسط ناظم:
«... روز سوم، باز اول وقت مدرسه بودم هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم كه صداى سوز و بریز بچهها به پیشبازم آمد. تند كردم، پنج تا از بچهها توى ایوان به خودشان مىپیچیدند و ناظم تركهاى به دست داشت و به نوبت كف دستشان مىزد... نزدیك بود داد بزنم یا لگد بزنم و ناظم را پرت كنم آن طرف.»( همان، ص 32.)
همچنین، فضایى كه با مدیریت قدیمى مدرسه در این مكان تمثیلوار،ایجاد شده،فضایى است هماهنگ با روحیه او. هم دوست داشتنى و هم بیزاركننده، یعنى انسان تكلیف خودش را با آن نمی داند، زیرا در تار و پود نظم ظاهرى آن كه به وسیله ناظم ایجاد شده است، از هم گسیختگى وحشتناكى نهفته است. اما به نظر مىرسد كه مدیر مدرسه عمق آن را حس مىكند ولى چندان به روى خود نمىآورد و در نتیجه، از سر بیزارى و ترحم تحملش مىكند؛و این همان نوستالژى نویسنده است كه به خاطر احساس دورى از وطن آرمانیش یا به عبارت دیگر «مرگ سرزمینش» در محور عاطفى آثار او جلوهگر شده است.
دومین فضایى كه در مدیر مدرسه مورد نظر است و در كنار فضاى «مدیر كلى وتر و تمیز بودن گرد و خاك»قرار گرفته و نویسنده را بین عشق و نفرت سرگردان كرده است، فضاى مدرسه است.
«... باران كوهپایه كار یكى دو ساعت نبود و كوچههایى كه از خیابان قیرریز به مدرسه مىآمد، خاكى بود و رفت و آمد بچهها آن را به صورت تكه راهى درمىآورد كه آغل را به كنار نهر مىرساند كه دایماً گل است و آب افتاده و منجلاب و بدتر حیاط مدرسه بود. بازى و دویدن موقوف شده بود و مدرسه سوت و كور بود. كسى قدغن نكرده بود. این جا هم مسأله كفش بود. پیش از اینها مزخرفات زیادى خوانده بودم درباره این كه قوام تعلیم و تربیت به چه چیزها است. به معلم یا به تخته پاككن یا به مستراح مرتب یا به هزار چیز دیگر. اما این جا به صورتى بسیار ساده و بدوى قوام "فرهنگ" به كفش بود.»(همان،ص47.)
اشاره طنزآلود به واژه «فرهنگ» در این جا قابل تأمل است و همچنین در فضایى متفاوت، در مكانى كه از نوع فضاى مدیر كلى است. این واژه باز هم به همان معنى به كار می رود و از قضا، این فضا نیز به نحوى معنىدار مثل مدرس? تمثیلى داستان یا اجتماع مورد نظر نویسنده (یا خودش) تك و تنها و دورافتاده است:
«... خانهاى كه محل جلسه آن شب انجمن بود، درست مثل مدرسه، دور افتاده و تنها بود و هر چهار دیوارش، یك راست، از وسط سینه بیابان درآمده بود. آفتاب پریده بود كه رسیدیم. در بزرگ آهنى و وارد كه شدیم، باغ مشجر و درختهاى خزان كرده و خیابانهاى شن ریخته و عمارت كلاه فرهنگى مانندى وسط آن، نوكرهاى متعدد و از در رفتیم تو و كلاه و بارانى را به دستشان سپردیم و سرسرا و پلكان و مجسمههاى گچى اكلیل خورده و چراغ به سر، تاپ تاپ خفه شده موتور برق از زیر پایمان درمىآمد واز وسط دیوارها . لابد برق از خودشان داشتند. قالىها و كنارهها را به «فرهنگ»مىآلودیم و مىرفتیم. مثل این كه سه تا سه تا روى هم انداخته بودند. اولى كه كثیف شد دومى.»( همان، ص 49.)
اوج درد نویسنده زمانى است كه دو فضاى متضاد در اجتماع: فضاى مفتخورى و ثروت و فضاى فرهنگ، در مقابل هم قرار مىگیرند و«فرهنگ» در رویارویى با رقیب كم مىآورد و مجبوراست دست گدایى به سوى نمایندگان آن دراز كند. مثلاًدر ماجراى صدقه گرفتنها براى دانشآموزان بىبضاعت. ماجراى مدیر مدرسه در فرجام به ناامیدى و یأس بسیار تلخى مىانجامد.علاوه بر مفتخورها- مدیر كلها و باد به غبغباندازها و گنج قاروننشینها كه بیزارى نویسنده را برمىانگیزد- دست? دیگرى نیز، هستند كه به این بیزارى دامن مىزنند و گویا كه این دسته هم، به نوعى در ویرانى «وطن آرمانى» او نقشى دارند:
«... و عاقبت چهار روز دوندگى ما دو تا معلم گرفتیم. یكى جوانكى رشتى و سفیدرو و مؤدب با موهاى زیر و پرپشت كه گذاشتیمش كلاس چهار و دیگرى باز یكى از این آقاپسرهاى بریانتینزاده كه هر روز كراوات عوض مىكرد با نقشها و طرحهاى عجیب و غریب... و از در اتاق تو نیامده، بوى ادوكلنش فضا را پر مىكرد. عجب«فرهنگ» را با قرتىها انباشته بودند! باداباد. او را هم گذاشتیم سر كلاس سه، كاسه داغتر از آش كه نمىشد.»( همان، ص 91.)
ادامه ماجراى هرج و مرج و نابسامانى در عرصه فرهنگ، در«دفترچه بیمه» از مجموعه زن زیادى، به گونهاى دیگر، به تصویر كشیده شده است. و در این داستان نیز با بهرهگیرى از زبان طنز، نابسامانىهاى اجتماعى را نشانه گرفته است. در دفتر معلمها كه به نحو عجیبى، نشانگر كسالت و بىتفاوتى است، خبرى تازه (دادن دفترچه بیمه) بهانهاى مىشود تا نویسنده (مدیر مدرسه)، از زبان شخصیتها، حرف دلش را بزند:
«معلم جبر كه سیگارش داشت تمام مىشد، گفت:
- راستى مىدانید بیمه در مقابل چه...؟
هنوز حرفش تمام نشده بود كه صدایى برخاست:
- در مقابل حمق آقایان! در مقابل حمق!
این صداى معلم نقاشى بود كه عبوس بود و اوراق نقاشى را روى زانوهایش گذاشته بود و وقتى حرف مىزد، مثل این بود كه فحش مىدهد. همه به طرف او برگشتند. نگاههایى كه تا به حال جز خستگى چیزى را نمىرساند و چیزى جز بىعلاقگى نسبت به همه چیز در آن خوانده نمىشد، حالا كنجكاو شده بود و در بعضى از آنها هم چیزى از نفرت را مىشد حس كرد.»( جلال آل احمد، زن زیادى، فردوس، چ ششم، تهران، 1379، ص 66.)
تحقیر و توهینى كه در ماجراى «دفترچه بیمه» نصیب معلمها مىشود تلخى، بدبینى، و نوستالژى را به اوج خود مىرساند. به طور مثال، وقتى كه«دفترچه بیمه» وسیلهاى مىشود براى معلم نقاشى تا با آن دردهایش را بهتر بشناسد، ماجرا به اینجا مىانجامد:
«... و دلش آرام شد (به دكتر) گفت:
- راستى كاسبى خوبى دارید. نیست؟ خیلى از معلمى بهتر است؟
دكتر تبسمكنان برخاست و او را روى تخت نشاند و زانوهایش را آویزان نگه داشت و با چكش سه بار روى كنده زانویش زد و... معلم نقاشى یادش به روز پیش افتاد كه آفتابهشان را برده بود بدهد لحیم كنند. پیرمرد آهنساز درست همینطور و با همین عجله آفتابه را وارسى كرده بود.»( همان، ص 77.)
فضاى«فرهنگ» كه زندهترین نماد آن، مدرسه است، در «دفترچه بیمه» نیز، سیاه و تاریك است و معلمها هر كدام داراى ویژگىهایى هستند كه بىتفاوتى و فلاكت از سرورویشان مىبارد:
«... میان دو ساعت درس صبح، در اتاق دفتر مدرسه، معلمها نشسته بودند و بىسرو صدا چاى مىخوردند... در و دیوار چرك و سیاه بود. تاریكى نهتنها با گوشههاى اتاق و زیر میزها و مبلها اخت شده بود،
بلكه پشت پنجرهها نیز با شیشههاى زرد و تیرهاى كه داشتند، جا خوش كرده و مانده بود.»(همان، ص 83.)
نتیجه اینكه، وقتى ویرانى تا عمق زوایاى اجتماع را فراگرفته است و دیگر گوشهاى نمانده كه از این هجوم خالى باشد، نویسنده و روشنفكر عرصه فرهنگ، نمىداند كه«به كجاى این شب تیره بیاویزد قباى ژنده خود را» 2:
«... چه جور گندش بالا آمده آقا! خود بنده اطلاع دارم كه بعضى از دكترها نسخههاى خودشان را مىخریدهاند آقا! براى دوست و آشنا نسخه مىنوشتهاند و دواى نسخهها را خودشان برمىداشتهاند و مىفروختهاند. دوافروشها تقلب مىكردهاند آقا!در انتخاب دكترها هزار نظر خصوصى در كار بوده و خیلى كثافتكارىهاى دیگر آقا...»( زن زیادى، ص 87.)
و نتیجه بدتر اینكه:
- راستى آقایان! هیچ فكر كردهاید كه كار دكترها چقدر بهتر از كار ماست؟
- كار قصابها هم خیلى بهتر از كار ماست. این كه غصه خوردن ندارد.
و سپس:
- معلم ورزش كه تا به حال در خود فرورفته بود و صدایى بر نیاورده بود به صدا در آمد كه:
- در مملكت آدمهاى مفنگى، یكى دكترها كار و بارشان خوب است و یكى هم موردهشورها.(همان، ص 88. )
شومى و تیرگى، علاوه بر مكان و زمان و شخصیتها، به كلیه اشیاء و متعلقات مكانهاى در ارتباط با«فرهنگ» نیز سرایت كرده است، حتى «زنگ مدرسه»:
- ناظم (گوشى) را برداشت و در سكوتى كه دفتر را فراگرفته بود، چند لحظه به آن نظر دوخت. بعد آهى كشید و سر برداشت و رو به حضار گفت:
- آقایان با كمال تأسف معلم جبرمان به مرض سل در گذشته است. آقاى مدیر خواهش كردهاند عصر همه آقایان بیایند تا دسته جمعى برویم جنازه را برداریم. و به فراش اشاره كرد كه زنگ را بزند. وقتى زنگ به صدا در آمد درست صداى زنگ نعشكشهاى سابق را داشت.( همان، صص 92-91.)
حكایت نوستالژى در بقیه آثار نسبتاً داستانى جلال آل احمد نیز، كم و بیش به همین شكل ادامه دارد؛ و در هر داستان یا داستانواره به شكلى چهره مىنماید و در سرانجام خویش به جنگ و ستیز روشنفكرانه نویسنده با عوامل ویرانگر اجتماعى: فقر، بیسوادى، استبداد، خرافات و... مىانجامد كه از این میان، در مجموعه سهتار3؛ به داستان وارههاى بچه مردم، سهتار، وسواس، لاك صورتى، زندگى كه گریخت، آفتاب لب بام، گناه؛ در مجموعه پنج داستان4، جشن فرخنده، شوهر امریكایى و در كل حكایت از رنجى كه مىبریم5 و درمجموعه دید و باز دید6 ،در داستانوارههاى گنج، زیارت،افطار بىموقع،تجهیز ملت و داستان بلند نون و القلم...7 قابل بررسى است.
اگرچه در نقد و بررسى ساختارى بسیارى از آثار جلال كه به نام آثار داستانى مشهورند، جاى بحث فراوان است ولى آنچه كه در همه آنها مشترك است، اندیشه یك روشنفكر یا فیلسوف است كه از زبان یك مصلح اجتماعى به صورت «مویههاى نوستالژى» بیان شده است.
پانوشت ها :
1- Nostalgia، علاوه بر معانى فرهنگنامهاى نوستالژى، در یكى از رمانهاى اخیر میلان كوندرا تفسیرى در این باره آمده است كه نزدیكترین مفهوم را به آنچه كه از نوستالژى در این مقاله مورد نظر است، در بر دارد: »در زبان یونانى، براى بیان بازگشت، از واژه nostos استفاده مىشود. algos به معناى رنج كشیدن است. پس nostalgia (نوستالژى)، رنج بردن ناشى از آرزوى ناكام بازگشت است. بیشتر اروپایىها مىتوانند براى ابراز این مفهوم بنیادین، از واژهاى مشتق از همین ریشه یونانى استفاده كنند و یا واژهاى به كار ببرند كه در زبان بومىشان ریشه دارد. در زبان اسپانیایى به آن anoranza مىگویند و در پرتغالى savdade. این واژهها در هر زبان بار معنایى متفاوتى دارند. در بیشتر موارد، فقط به معناى غم ناشى از غیرممكن بودن بازگشت به سرزمین خویشاند. مرگ سرزمین. مرگ خانه. در زبان ایسلندى از قدیمىترین زبانهاى اروپایى، این دو اصطلاح به وضوح از هم تفكیك مىشوند: soknvdur »غم غربت« به معناى عام كلمه است و neimfra مرگ سرزمین، چكها، جداى از واژه نوستالگى برگرفته از زبان یونانى، اسم و فعل مخصوص خود را نیز براى این مفهوم دارند: Stesk، یكى از تكاندهندهترین جملههاى عاشقانه در زبان كوچك "Slyskon se mi Potobe" است: یعنى دلم برایت تنگ شده، دیگر نمىتوانم درد فراقت را تحمل كنم. لازم به ذكر است در این مقاله معانى اخیر نوستالژى مورد نظر است: مرگ سرزمین. مرگ خانه. جهالت، میلان كوندرا، برگردان آرش حجازى، نشر كاروان، ص 14.
2- نیما، مجموعه آثار، به كوشش سیروس طاهباز، نشر ناشر، چ دوم، 1364.
3- جلال آل احمد، سه تار، فردوس، چ هفتم، تهران، 1381.
4- جلال آل احمد، پنج داستان، فردوس، چ دوم، 1373.
5- جلال آل احمد، از رنجى كه مىبریم، فردوس، چ پنجم، تهران، 1379.
6- جلال آل احمد، دید و بازدید، فردوس، چ پنجم، تهران، 1378.
7- جلال آل احمد، نون والقلم، فردوس، چ ششم، تهران، 1379.
نویسنده : دکتر پروین سلاجقه
این مقاله برای نخستین بار در « یادمان جلال آل احمد»،دفتر مطالعات ادبیات داستانی وزارت فرهنگ ایران ارایه شده است
مى توان گفت ویژگىهاى خاص زبانى و شیوه بیان و اسلوب نوشتار در آثار این نویسنده به گونهاى است كه امكان ورود به دنیاى آن سوى واژگان و كشف معانى ثانونى آنها، كار چندان دشوارى نیست و در این میان انتخاب زاویه دید اول شخص در بیشتر داستانها یا داستانوارهها در خدمت این مقتضاى حال است. اگرچه در بسیارى از موارد، اندیشه فلسفى، نگرش نویسنده و سفارش ذهن اوست كه منجر به پدید آمدن این آثار شده است، ولى در میان آثار نویسنده، هر جا كه اثر به آفرینش خلاق نزدیك است و عنصر زبان توانسته است در قالبى نرم و راحت به خدمت كل اثر درآید، امكان جست و جوى درونكاوانه بیشتر است.
یكى از مواردى كه در این زمینه - در آثار مورد نظر- جاى تأمل دارد، و در این مقاله به عنوان محور اصلى بررسى مدنظر است، احساس «تنهایى و اندوهى» است كه در محور عاطفى آثار به چشم مىخورد. این احساس در درجه اول، به صورت اندوه یا قهرى نسبتاً كودكانه، جلوهگر شده است ولى در پشت خود اندوه یا قهر یك فیلسوف، اندیشمند یا مصلح اجتماعى را پنهان كرده است كه وضعیت موجود را برنمىتابد؛ از این رو، در عین تنفس در فضاى «وطن جغرافیایى»، خویشتن خود را از آن دور مىبیند، پس در كنارى مىایستد و به خاموشى نظارهگر واقعیتهاى دلناپسند آن است. نمود این «فراق» در آثار وى، در نخستین لایه تأویلى، القاءكننده نوع «بیگانگى» است ولى در لایههاى ژرفتر، به گونهاى نوستالژى1 قابل تغییر است.
مىتوان گفت كه قویترین جلوههاى این نوستالژى قهرمدارانه، در مدیر مدرسه قابل بررسى است كه از همان آغاز داستان، مخاطب را وارد این فضاى خاص مىكند:
«از در كه وارد شدم، سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام كنم. همین طورى دنگم گرفته بود قد باشم».( جلال آلاحمد، مدیر مدرسه، فردوس، ج هشتم، تهران، 1380، ص 9.)
مدیر مدرسه دو فضاى نسبتاً متضاد را در بر مىگیرد كه در پیوند با هم، نماینده نوعى وحدت چند پاره و اندوهبار است كه دغدغه ذهنى نویسنده در كلیه آثارش نیز هست. فضاى این اثر یكى از كلیدىترین فضاهاى قابل تفسیر و تأویل در ترسیم وضعیت زمانه از نظر نویسنده است و دوربین ذهنى او در این اثر به طور كامل متوجه فضاى فرهنگ است. بنابراین در زیر چتر حمایتى زبان طنزآلود، تأویل اجتماعى اثر، اولین لایه تفسیرى را دربر مىگیرد. دو فضایى كه در مدیر مدرسه مطرح شده در تقابل با هم قرار دارند و در نهایت هیچ كدام قابل پذیرش براى نویسنده نیستند واحساس بیگانگى وى با هر دو آنها به یك صورت است و در نتیجه شخصیت اصلى (مدیر مدرسه= نویسنده) در دل هر دو فضا كه متعلق به وطن جغرافیایى اوست، دچار نوستالژى است. نخستین فضا، فضاى زیستى مدیر كلهاى«غبغبانداز» است كه تمیز، براق، رسمى و به ظاهر معقول و در تضادى دردناك با بخشهاى دیگر اجتماع است. فضایى كه نویسنده (مدیر مدرسه) به شدت از آن متنفر است و دلش مىخواهد كه آن را بخشی از«وطن خویش» نداند و در نتیجه ارتباط بین او و این فضا، اجبارى است:
«.. رئیس فرهنگ كه اجازه نشستن داد، نگاهش لحظهاى روى دستم مكث كرد و بعد چیزى را كه مىنوشت تمام كرد و مىخواست متوجه من بشود كه رونویس حكم را روى میزش گذاشته بودم.» حرفى نزدیم. رونویس را با كاغذهاى ضمیمهاش زیر و رو كرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلاً خالى از عصبانیت گفت:
- جا نداریم آقا. این كه نمىشه. هر روز یك حكم مىدند دست یكى و مىفرستنش سراغ من. دیروز به آقاى مدیر كل...
حوصله این اباطیل را نداشتم. حرفش را بریدم كه:
- ممكنه خواهش كنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمائید؟( همان، ص 9.)
در ترسیم ویژگىهاى این فضاى جداگانه و نادلپسند،به وضعیت اشیاء، محیط زندگى و تشبیهات نیز توجه شده است:
... و سیگارم را توى زیر سیگارى برّاق روى میزش تكاندم. روى میز پاك و مرتب بود. درست مثل اتاق مهمانخانه تازه عروسها هر چیز به جاى خود و نه یك ذره گرد. فقط خاكستر سیگار من زیادى بود. مثل تفى در صورت تازه تراشیدهاى...
آنچه مسلم است این است كه مدیر مدرسه به شدت از این فضا متنفر است.
«... قلم را برداشت و زیر حكم چیزى نوشت و امضاء كرد و من از در آمده بودم بیرون، خلاص.» ( همان)
بار عاطفى واژ?«خلاص» خود به خوبى گویاى این احساس نفرت و انزجار است.
- تحمل این یكى را نداشتم. با اداهایش پیدا بود كه تازه رئیس شده. زوركى غبغب مىانداخت و حرفش را آهسته توى چشم آدم مىزد.( همان، ص 10.)
ماجراى كلى مدیر مدرسه این است كه او در نتیجه بیزارى بیگانهوار خویش، تصمیم مىگیرد به دنبال وضعیتى قابل تحملتر بگردد، چرا كه همه جا تیره و سیاه است و از همه بدترعرصه فرهنگ و دانش كه مىتوان آن را مهمترین بخش دلبستگى عاطفى نویسنده و دغدغه خاطر او به حساب آورد. زیرا از هرج و مرج و ویرانى حاكم بر آن، به نحو عجیبى (در همه آثارش) رنج مىبرد و نشانهاى از آبادانى در هیچ گوشه آن نمىبیند. این است كه معلمى را رها مىكند و به دنبال شغل ظاهرى مدیریت است تا بارى به هر جهت، روزگارى بگذراند:
«... اما به نظر همه تقصیرها از این سیگار لعنتى بود كه به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدید دربیاورم. البته از معلمى هم اُقم نشسته بود. ده سال الف و ب درس دادن و قیافههاى بهتزده بچههاى مردم براى مزخرفترین چرندى كه مىگویى... دیدم دارم خر مىشوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان. دیگر نه درس خواهم داد و نه دم به دم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد...»(همان، صص 11-10.)
شخصیتهایى كه در مدیر مدرسه معرفى مىشوند، تا حدودى، نسخه دیگر نویسنده یا «مدرسه»اند. آنها نیز، باهمند و تنها. در وطناند و دور از آن. و جالب است كه «مدرسه» نیز به عنوان نماد مكان فرهنگ و دانش، مانند افراد درونش«تنها» است و خود، ملكى است در برهوتى كه صدقهوار، بخشیده شده است:
«... مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه كوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود. یك فرهنگ دوست خرپول، عمارتش را وسط زمینهاى خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود كه مدرسهاش كنند و رفت و آمد بشود و جادهها كوبیده بشود و این قدر از این بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و براى این كه راه بچههاشان را كوتاه كنند بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند.
... و اطراف مدرسه بیابان بود، درندشت و بىآب و آبادانى وآن ته رو به شمال، ردیف كاجهاى درهم فرورفتهاى كه از سر دیوار گلى یك باغ پیدا بود روى آسمان لكه دراز و تیرهاى زده بود.»( همان، ص 11.)
همچنین،عملكرد شخصیتهاى دیگر داستان به گونهاى است كه هر كدام به نوعى بر تنهایى و بیگانگى این فضا تأكید دارند. دنیاى جداگانه آنها، چندپارگى موجود در این فضاى به ظاهر واحد و حصار كشیده شده را تأیید مىكند. در این میان مدیر مدرسه اگرچه فریاد بىمسوولیتى سر داده است ولى مسوولیتى جانكاه و ناگزیر او را از درون به تلاشى بی صدا در جهت بهبود این وضع وامىدارد. اگرچه با حالت قهرآلود و بىتفاوت خویش ادعا مىكند كه نه ایمانى به بهبود اوضاع دارد و نه دلبستگىاى. شاید به تعبیرى دیگر بتوان گفت، مدیر مدرسه در برزخ تناقضهاى روشنفكران? خود نمی داند چه باید بكند. چرا كه در وجود دوپاره او «بیگانگى و احساس تعهد» هر كدام، او را به سویى مىكشند:
«... قبلاً فكر كرده بودم كه مىروم و فارغ از دردسر اداره كلاس، درِ اتاق را روى خودم میبیندم و كار خودم را مىكنم و ناظمى یا كس دیگرى هم هست كه به كارها برسد و تشكیلاتى وجود دارد كه محتاج به دخالت من نباشد. اما حال مىدیدم به این سادگىها هم نیست. اگر فردا یكىشان زد سر آن یكى را شكست، اگر یكى زیر ماشین رفت، اگر یكى از ایوان بالا افتاد، چه خاكى بر سرم خواهد ریخت؟»(همان، ص 19.)
و همچنین است در لحظه كتك خوردن بچهها توسط ناظم:
«... روز سوم، باز اول وقت مدرسه بودم هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم كه صداى سوز و بریز بچهها به پیشبازم آمد. تند كردم، پنج تا از بچهها توى ایوان به خودشان مىپیچیدند و ناظم تركهاى به دست داشت و به نوبت كف دستشان مىزد... نزدیك بود داد بزنم یا لگد بزنم و ناظم را پرت كنم آن طرف.»( همان، ص 32.)
همچنین، فضایى كه با مدیریت قدیمى مدرسه در این مكان تمثیلوار،ایجاد شده،فضایى است هماهنگ با روحیه او. هم دوست داشتنى و هم بیزاركننده، یعنى انسان تكلیف خودش را با آن نمی داند، زیرا در تار و پود نظم ظاهرى آن كه به وسیله ناظم ایجاد شده است، از هم گسیختگى وحشتناكى نهفته است. اما به نظر مىرسد كه مدیر مدرسه عمق آن را حس مىكند ولى چندان به روى خود نمىآورد و در نتیجه، از سر بیزارى و ترحم تحملش مىكند؛و این همان نوستالژى نویسنده است كه به خاطر احساس دورى از وطن آرمانیش یا به عبارت دیگر «مرگ سرزمینش» در محور عاطفى آثار او جلوهگر شده است.
دومین فضایى كه در مدیر مدرسه مورد نظر است و در كنار فضاى «مدیر كلى وتر و تمیز بودن گرد و خاك»قرار گرفته و نویسنده را بین عشق و نفرت سرگردان كرده است، فضاى مدرسه است.
«... باران كوهپایه كار یكى دو ساعت نبود و كوچههایى كه از خیابان قیرریز به مدرسه مىآمد، خاكى بود و رفت و آمد بچهها آن را به صورت تكه راهى درمىآورد كه آغل را به كنار نهر مىرساند كه دایماً گل است و آب افتاده و منجلاب و بدتر حیاط مدرسه بود. بازى و دویدن موقوف شده بود و مدرسه سوت و كور بود. كسى قدغن نكرده بود. این جا هم مسأله كفش بود. پیش از اینها مزخرفات زیادى خوانده بودم درباره این كه قوام تعلیم و تربیت به چه چیزها است. به معلم یا به تخته پاككن یا به مستراح مرتب یا به هزار چیز دیگر. اما این جا به صورتى بسیار ساده و بدوى قوام "فرهنگ" به كفش بود.»(همان،ص47.)
اشاره طنزآلود به واژه «فرهنگ» در این جا قابل تأمل است و همچنین در فضایى متفاوت، در مكانى كه از نوع فضاى مدیر كلى است. این واژه باز هم به همان معنى به كار می رود و از قضا، این فضا نیز به نحوى معنىدار مثل مدرس? تمثیلى داستان یا اجتماع مورد نظر نویسنده (یا خودش) تك و تنها و دورافتاده است:
«... خانهاى كه محل جلسه آن شب انجمن بود، درست مثل مدرسه، دور افتاده و تنها بود و هر چهار دیوارش، یك راست، از وسط سینه بیابان درآمده بود. آفتاب پریده بود كه رسیدیم. در بزرگ آهنى و وارد كه شدیم، باغ مشجر و درختهاى خزان كرده و خیابانهاى شن ریخته و عمارت كلاه فرهنگى مانندى وسط آن، نوكرهاى متعدد و از در رفتیم تو و كلاه و بارانى را به دستشان سپردیم و سرسرا و پلكان و مجسمههاى گچى اكلیل خورده و چراغ به سر، تاپ تاپ خفه شده موتور برق از زیر پایمان درمىآمد واز وسط دیوارها . لابد برق از خودشان داشتند. قالىها و كنارهها را به «فرهنگ»مىآلودیم و مىرفتیم. مثل این كه سه تا سه تا روى هم انداخته بودند. اولى كه كثیف شد دومى.»( همان، ص 49.)
اوج درد نویسنده زمانى است كه دو فضاى متضاد در اجتماع: فضاى مفتخورى و ثروت و فضاى فرهنگ، در مقابل هم قرار مىگیرند و«فرهنگ» در رویارویى با رقیب كم مىآورد و مجبوراست دست گدایى به سوى نمایندگان آن دراز كند. مثلاًدر ماجراى صدقه گرفتنها براى دانشآموزان بىبضاعت. ماجراى مدیر مدرسه در فرجام به ناامیدى و یأس بسیار تلخى مىانجامد.علاوه بر مفتخورها- مدیر كلها و باد به غبغباندازها و گنج قاروننشینها كه بیزارى نویسنده را برمىانگیزد- دست? دیگرى نیز، هستند كه به این بیزارى دامن مىزنند و گویا كه این دسته هم، به نوعى در ویرانى «وطن آرمانى» او نقشى دارند:
«... و عاقبت چهار روز دوندگى ما دو تا معلم گرفتیم. یكى جوانكى رشتى و سفیدرو و مؤدب با موهاى زیر و پرپشت كه گذاشتیمش كلاس چهار و دیگرى باز یكى از این آقاپسرهاى بریانتینزاده كه هر روز كراوات عوض مىكرد با نقشها و طرحهاى عجیب و غریب... و از در اتاق تو نیامده، بوى ادوكلنش فضا را پر مىكرد. عجب«فرهنگ» را با قرتىها انباشته بودند! باداباد. او را هم گذاشتیم سر كلاس سه، كاسه داغتر از آش كه نمىشد.»( همان، ص 91.)
ادامه ماجراى هرج و مرج و نابسامانى در عرصه فرهنگ، در«دفترچه بیمه» از مجموعه زن زیادى، به گونهاى دیگر، به تصویر كشیده شده است. و در این داستان نیز با بهرهگیرى از زبان طنز، نابسامانىهاى اجتماعى را نشانه گرفته است. در دفتر معلمها كه به نحو عجیبى، نشانگر كسالت و بىتفاوتى است، خبرى تازه (دادن دفترچه بیمه) بهانهاى مىشود تا نویسنده (مدیر مدرسه)، از زبان شخصیتها، حرف دلش را بزند:
«معلم جبر كه سیگارش داشت تمام مىشد، گفت:
- راستى مىدانید بیمه در مقابل چه...؟
هنوز حرفش تمام نشده بود كه صدایى برخاست:
- در مقابل حمق آقایان! در مقابل حمق!
این صداى معلم نقاشى بود كه عبوس بود و اوراق نقاشى را روى زانوهایش گذاشته بود و وقتى حرف مىزد، مثل این بود كه فحش مىدهد. همه به طرف او برگشتند. نگاههایى كه تا به حال جز خستگى چیزى را نمىرساند و چیزى جز بىعلاقگى نسبت به همه چیز در آن خوانده نمىشد، حالا كنجكاو شده بود و در بعضى از آنها هم چیزى از نفرت را مىشد حس كرد.»( جلال آل احمد، زن زیادى، فردوس، چ ششم، تهران، 1379، ص 66.)
تحقیر و توهینى كه در ماجراى «دفترچه بیمه» نصیب معلمها مىشود تلخى، بدبینى، و نوستالژى را به اوج خود مىرساند. به طور مثال، وقتى كه«دفترچه بیمه» وسیلهاى مىشود براى معلم نقاشى تا با آن دردهایش را بهتر بشناسد، ماجرا به اینجا مىانجامد:
«... و دلش آرام شد (به دكتر) گفت:
- راستى كاسبى خوبى دارید. نیست؟ خیلى از معلمى بهتر است؟
دكتر تبسمكنان برخاست و او را روى تخت نشاند و زانوهایش را آویزان نگه داشت و با چكش سه بار روى كنده زانویش زد و... معلم نقاشى یادش به روز پیش افتاد كه آفتابهشان را برده بود بدهد لحیم كنند. پیرمرد آهنساز درست همینطور و با همین عجله آفتابه را وارسى كرده بود.»( همان، ص 77.)
فضاى«فرهنگ» كه زندهترین نماد آن، مدرسه است، در «دفترچه بیمه» نیز، سیاه و تاریك است و معلمها هر كدام داراى ویژگىهایى هستند كه بىتفاوتى و فلاكت از سرورویشان مىبارد:
«... میان دو ساعت درس صبح، در اتاق دفتر مدرسه، معلمها نشسته بودند و بىسرو صدا چاى مىخوردند... در و دیوار چرك و سیاه بود. تاریكى نهتنها با گوشههاى اتاق و زیر میزها و مبلها اخت شده بود،
بلكه پشت پنجرهها نیز با شیشههاى زرد و تیرهاى كه داشتند، جا خوش كرده و مانده بود.»(همان، ص 83.)
نتیجه اینكه، وقتى ویرانى تا عمق زوایاى اجتماع را فراگرفته است و دیگر گوشهاى نمانده كه از این هجوم خالى باشد، نویسنده و روشنفكر عرصه فرهنگ، نمىداند كه«به كجاى این شب تیره بیاویزد قباى ژنده خود را» 2:
«... چه جور گندش بالا آمده آقا! خود بنده اطلاع دارم كه بعضى از دكترها نسخههاى خودشان را مىخریدهاند آقا! براى دوست و آشنا نسخه مىنوشتهاند و دواى نسخهها را خودشان برمىداشتهاند و مىفروختهاند. دوافروشها تقلب مىكردهاند آقا!در انتخاب دكترها هزار نظر خصوصى در كار بوده و خیلى كثافتكارىهاى دیگر آقا...»( زن زیادى، ص 87.)
و نتیجه بدتر اینكه:
- راستى آقایان! هیچ فكر كردهاید كه كار دكترها چقدر بهتر از كار ماست؟
- كار قصابها هم خیلى بهتر از كار ماست. این كه غصه خوردن ندارد.
و سپس:
- معلم ورزش كه تا به حال در خود فرورفته بود و صدایى بر نیاورده بود به صدا در آمد كه:
- در مملكت آدمهاى مفنگى، یكى دكترها كار و بارشان خوب است و یكى هم موردهشورها.(همان، ص 88. )
شومى و تیرگى، علاوه بر مكان و زمان و شخصیتها، به كلیه اشیاء و متعلقات مكانهاى در ارتباط با«فرهنگ» نیز سرایت كرده است، حتى «زنگ مدرسه»:
- ناظم (گوشى) را برداشت و در سكوتى كه دفتر را فراگرفته بود، چند لحظه به آن نظر دوخت. بعد آهى كشید و سر برداشت و رو به حضار گفت:
- آقایان با كمال تأسف معلم جبرمان به مرض سل در گذشته است. آقاى مدیر خواهش كردهاند عصر همه آقایان بیایند تا دسته جمعى برویم جنازه را برداریم. و به فراش اشاره كرد كه زنگ را بزند. وقتى زنگ به صدا در آمد درست صداى زنگ نعشكشهاى سابق را داشت.( همان، صص 92-91.)
حكایت نوستالژى در بقیه آثار نسبتاً داستانى جلال آل احمد نیز، كم و بیش به همین شكل ادامه دارد؛ و در هر داستان یا داستانواره به شكلى چهره مىنماید و در سرانجام خویش به جنگ و ستیز روشنفكرانه نویسنده با عوامل ویرانگر اجتماعى: فقر، بیسوادى، استبداد، خرافات و... مىانجامد كه از این میان، در مجموعه سهتار3؛ به داستان وارههاى بچه مردم، سهتار، وسواس، لاك صورتى، زندگى كه گریخت، آفتاب لب بام، گناه؛ در مجموعه پنج داستان4، جشن فرخنده، شوهر امریكایى و در كل حكایت از رنجى كه مىبریم5 و درمجموعه دید و باز دید6 ،در داستانوارههاى گنج، زیارت،افطار بىموقع،تجهیز ملت و داستان بلند نون و القلم...7 قابل بررسى است.
اگرچه در نقد و بررسى ساختارى بسیارى از آثار جلال كه به نام آثار داستانى مشهورند، جاى بحث فراوان است ولى آنچه كه در همه آنها مشترك است، اندیشه یك روشنفكر یا فیلسوف است كه از زبان یك مصلح اجتماعى به صورت «مویههاى نوستالژى» بیان شده است.
پانوشت ها :
1- Nostalgia، علاوه بر معانى فرهنگنامهاى نوستالژى، در یكى از رمانهاى اخیر میلان كوندرا تفسیرى در این باره آمده است كه نزدیكترین مفهوم را به آنچه كه از نوستالژى در این مقاله مورد نظر است، در بر دارد: »در زبان یونانى، براى بیان بازگشت، از واژه nostos استفاده مىشود. algos به معناى رنج كشیدن است. پس nostalgia (نوستالژى)، رنج بردن ناشى از آرزوى ناكام بازگشت است. بیشتر اروپایىها مىتوانند براى ابراز این مفهوم بنیادین، از واژهاى مشتق از همین ریشه یونانى استفاده كنند و یا واژهاى به كار ببرند كه در زبان بومىشان ریشه دارد. در زبان اسپانیایى به آن anoranza مىگویند و در پرتغالى savdade. این واژهها در هر زبان بار معنایى متفاوتى دارند. در بیشتر موارد، فقط به معناى غم ناشى از غیرممكن بودن بازگشت به سرزمین خویشاند. مرگ سرزمین. مرگ خانه. در زبان ایسلندى از قدیمىترین زبانهاى اروپایى، این دو اصطلاح به وضوح از هم تفكیك مىشوند: soknvdur »غم غربت« به معناى عام كلمه است و neimfra مرگ سرزمین، چكها، جداى از واژه نوستالگى برگرفته از زبان یونانى، اسم و فعل مخصوص خود را نیز براى این مفهوم دارند: Stesk، یكى از تكاندهندهترین جملههاى عاشقانه در زبان كوچك "Slyskon se mi Potobe" است: یعنى دلم برایت تنگ شده، دیگر نمىتوانم درد فراقت را تحمل كنم. لازم به ذكر است در این مقاله معانى اخیر نوستالژى مورد نظر است: مرگ سرزمین. مرگ خانه. جهالت، میلان كوندرا، برگردان آرش حجازى، نشر كاروان، ص 14.
2- نیما، مجموعه آثار، به كوشش سیروس طاهباز، نشر ناشر، چ دوم، 1364.
3- جلال آل احمد، سه تار، فردوس، چ هفتم، تهران، 1381.
4- جلال آل احمد، پنج داستان، فردوس، چ دوم، 1373.
5- جلال آل احمد، از رنجى كه مىبریم، فردوس، چ پنجم، تهران، 1379.
6- جلال آل احمد، دید و بازدید، فردوس، چ پنجم، تهران، 1378.
7- جلال آل احمد، نون والقلم، فردوس، چ ششم، تهران، 1379.
نویسنده : دکتر پروین سلاجقه
این مقاله برای نخستین بار در « یادمان جلال آل احمد»،دفتر مطالعات ادبیات داستانی وزارت فرهنگ ایران ارایه شده است