22-12-2015، 18:21
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های ۴ ساله کار میکرد،
می خواست چکمه های یک بچه ای را به پایش کند ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت
بعد از کلی فشار
و خم و راست شدن و بچه را بغل کردن و گذاشتن روی میز
بعد روی زمین بالاخره با هزار جابجایی
و فشار چکمه ها را به پای بچه می کند
و یک نفس راحت می کشد که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده
که، بچه گفت این چکمه ها لنگه به لنگه است
.
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و انور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه توانست
کشیدتا بالاخره بوت های تنگ را یکی یکی از پای بچه درآورد و گفت ای بابا
....
و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها را، این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه
نباشه، ولی با چه زحمتی، چون که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بالاخره موفق
شد که بوت ها را
به پای این کوچولو بکند،
که بچه گفت : این بوت ها مال من نیست،
خانم جوان با یک بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبان گیرش
شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم،
دوباره با زحمت بیشتر این بوت ها بسیار تنگ را در آورد
.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟
بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش را حفظ کند
و دوباره این بوت هایی را که به پای این بچه نمیرفت به پای او کرد،
یک آه طولانی کشید و
بعد گفت خب حالا دستکش هات کجان؟
توی جیبت که نیستن،
بچه گفت توی بوت هام بودن دیگه...
می خواست چکمه های یک بچه ای را به پایش کند ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت
بعد از کلی فشار
و خم و راست شدن و بچه را بغل کردن و گذاشتن روی میز
بعد روی زمین بالاخره با هزار جابجایی
و فشار چکمه ها را به پای بچه می کند
و یک نفس راحت می کشد که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده
که، بچه گفت این چکمه ها لنگه به لنگه است
.
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و انور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه توانست
کشیدتا بالاخره بوت های تنگ را یکی یکی از پای بچه درآورد و گفت ای بابا
....
و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها را، این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه
نباشه، ولی با چه زحمتی، چون که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بالاخره موفق
شد که بوت ها را
به پای این کوچولو بکند،
که بچه گفت : این بوت ها مال من نیست،
خانم جوان با یک بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبان گیرش
شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم،
دوباره با زحمت بیشتر این بوت ها بسیار تنگ را در آورد
.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟
بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش را حفظ کند
و دوباره این بوت هایی را که به پای این بچه نمیرفت به پای او کرد،
یک آه طولانی کشید و
بعد گفت خب حالا دستکش هات کجان؟
توی جیبت که نیستن،
بچه گفت توی بوت هام بودن دیگه...