امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سیاهی سرنوشت

#1
مقدمه:
وقتی قلبت پرازکینه ونفرته مهم نیست چندسالته یاکجایی مهم نیست برات که اخربازی سرنوشت چی میشه...
فقط میخوای زخمهای دلت رو آروم کنی حتی اگه مجبوربه مبارزه باسرنوشتت بشی...






خلاصه:
داستان زندکی یه دخترکه توی سن کم خانوادش بزور میفروشنش..قسم میخوره که روزی انتقامش رو از زندگی میگیره،گیسوناخواسته واردیه بازی سیاه میشه وسرنوشتش رقم میخوره...




رمان پلیسی معمایی تاحدی عاشقانه واجتماعی





_بشمرببین درسته؟
_آقااین چه حرفیه شماعزیزماییدمثل چشمام بهتون اعتماددارم این چه حرفیه
_خفه شو نمیخوادچاپلوسی منوبکنی.من تورومیشناسم ازهزارتومنم نمیگذری دو روزدیگه میای میگی پوله کم بود.پس زر زیادی نزن وبشمر
_چ چشم آقاحمید...چراعصبانی میشیدمن که چیزی نگفتم...خانم یه لیوان چای بده به آقا.
گوشه ی اتاق نشسته بودم وزانوهاموتوی بغلم گرفته بودم داشتم حرفای بابای بی وجدانم باخریدارم روگوش میدادم.نه اشکی میریختم نه دادی میزدم این چندروزکه فهمیده بودم قراره چه بلایی سرم بیاداینقدرگریه کرده بودم که اشکام خشک شده بود.آهی کشیدم همون لحظه صدای حمیدروشنیدم
_کجاست؟
بابام:توی اتاقه.گیسوبابابیااینجا غریبه گی نکن.
چندلحظه بعددراتاق بازشدسرموبالاآوردم حمیدرودیدم که بایه لبخندمزحک داخل چارچوب دروایساده.
حمید:بانوافتخارنمیدی بیای بیرون؟وقهقه ای زد...کثافتی زیرلب گفتم.دوقدم جلوتراومد,ازترس بلندشدم ومقابلش ایستادم.بالبخندی چندش براندازم کرد.دستشودرازکردوبازوموگرفت ومنوباخودش به بیرون اتاق برد
مامانم وبابام مشغول شمردن پول بودن
حمید:پولادرست بود؟
_بله آقاممنون
_ببین دیگه نمیخوام اطرافم ببینمت موادهم خواستی ازشاپورمیگیری ...دوروزدیگه نیای بگی پشیمون شدم دخترم رو میخوام وگرنه بدمیبینی افتادددددد؟؟
اینقدربلنددادزدکه پولای دست بابام روی زمین پخش شد.
بابام:نه اقاخیالتون راحت ...ازتون ممنونم هستم که یه نونخورکمترشد.این دختربه جزدردسرچیزی نداشت برام.بازم بچمه خوشبختیشومیخوام پیش ماتباه میشه حداقل پیش شما...نزاشتم حرفشوادامه بده دستموازدست حمیدکشیدم بیرون وفریادزدم:من نونخوربودم؟هان؟مرتیکه چندباریه لقمه نون دادی کوفت کنم؟من دردسرم برات؟بایه خیزخودموپرت کردم روش وگلوش روفشاردادم.خوشبختی منومیخوای؟پس بمیرتامن خوشبخت شم...دستی منوازروی بابام بلندکردوسیلی محکمی به صورتم زدم .بابام خرخرمیکردومامانم نشسته بودکنارش وبیخیال پولاروجمع میکرد.وقتی رفتیم توی حیاط همسایه هاجمع شده بودن ونگاه میکردن بعضیهاهم پچ پچی میکردن...باهمه ی وجودم دادزدم یه روز انتقامم رو میگیرم قسم میخورم .دستای حمیدمحکم دوربازوم حلقه شدآخی گفتم.درماشین رو بازکردوپرتم کردتوی پیکان قراضش.
افتادم روی دستم اینقدردردم اومدکه ناخودآگاه جیغی کشیدم وگریه کردم.حمیددادی زد:خفه شوووووووو.سرم پوکیدازبس ور ورکردی صدات بیادبیرون بلایی سرت میارم که هزاربارآرزوی مرگ کنی!فهمیدییییییی؟؟؟؟
....
_باتوام فهمیدیییییی؟؟
باصدایی که خودم بزورشنیدم بله فهیمدم

بااحساس دستی که تکونم میدادچشماموبازکردم.
حمید:مادمازال افتخارمیدین پیاده بشین؟
_هی باتوام چراپیاده نمیشی؟
دستشودرازکردیقموگرفت وازماشین بیرونم اورد اینقدرسریع ومحکم اینکاروکردکه نتونستم تعادلموحفظ کنم وپرت شدم روی زمین.ریگ های کف حیاط وارددستم شدن اخی گفتم.حمیدموهاموکشیدوبه دنبال خودش منوداخل خونه برد.
حمید:دختره شل تا ولش میکنی میخوره زمین حیف پولی که حروم توکردم...اه
اخ لعنتی موهاموکندی اخ
هلم داد داخل خونه خودشم رفت داخل یه اتاق دیگه.خونه قدیمی بودیا بهتره بگم کلنگی گچ دیواراش زردشده بودبعضی جاهاشم کنده شده بود.دروپنجره هاش داغون بود قالی کف اتاق پرازجای سوختن دقیقامثل قالی خونه ما که هردفعه منقل بابام روش چپ میشد.
حمید:چی شدپسندیدی؟فکرشم نمیکردی اینقدرخوش اقبال باشی که واردیه قصربشی...بازباصدای بلندخندید
گفتم:منظورت ازقصرچیه من که قصری نمیبینم تنهاچیزی که میبینم تویله هست
_چه گ.و.ه.ی خوردی؟اینقدر روت زیادشده که به خونه من میگی تویله ؟نکنه آلونک بابات قصربوده؟
بالگدافتادجونم.اینقد زد که ازنفس افتاد.همونطورکه باصدانفس میکشد دادزد
_میدونم چجوری زبونت روکوتاه کنم.پرتم کردداخل یه اتاق که تشک قدیمی داخلش پهن بود.اینقدرکتک خورده بودم که جون گریه کردنم نداشتم.چشماموبزوربازنگه داشته بودم.همینطورکه دکمه های پیرهنش روبازمیکردحرفهایی رو زیرلب زمزمه میکرد.نزدیکم کنارتشک نشست دستی داخل موهام کشید.خودموجمع کردم
_فکرکنم بشه برای یه شب تحملت کرد چی شده جوجومیترسی؟بازم خندید..لعنت به خنده های این مردکه ازهرچیزعذاب آورتربود
همون لحظه صدای گوشی حمیدبلندشد.لعنتی زیرلب گفت وازاتاق بیرون رفت.نفسم روبیرون دادم زیرلب زمزمه کردم خدایاخودت بهم رحم کن...
حمید:چی؟؟الان؟
_...
_چه بدشانسی.من الان کاردارم یجوربپیچونش
_...
_لعنتی.خیلی خوب چاره ای نیست
_...
_ حواسم هست
هراسون اومدداخل اتاق پتوروکشیدروم ._صدات درنمیادوگرنه زبونتومیبرم.
صدای زنگ در اومدبه سرعت بیرون رفت ودراتاق رو بست.
خوش آمدیدآقا.میگفتین خودم میومدم خدمتتون نیازی به زحمت شمانبود
_خفه شوحمیداینقدرم نطق نکن.جنساکجاست؟
_آقابخدامشکلی پیش اومدنتونستم جنسارو خارج کنم فرداتحویل میدم اقاخیالتون راحت...
_مشتری هام راضی نیستن ازجنسامیگن ناخالصی داره!
_نه آقادروغ میگن این بهترین چیزی هست که تهییه میکنم چندبارنمونه دادم بهتون دیدیدکه خالصه...
صدای بحثشون میومد.این بهترین فرصت بودکه فرارکنم.بابدبختی بلندشدم رفتم سمت پنجره خداروشکرحفاظ نداشت دستموبلندکردم تابازش کنم.اخ...خدالعنتش کنه دستموداغون کرده.دستگیره پنجره رو گرفتم وبه طرف خودم کشیدم.صدای قیژش بلندشد.باترس به درخیره شدم.
_این صدای چی بود؟
حمید:هیچی آقاباد پنجره رو بازکرد
_بادکجابودتوی این تابستون برو کنارببینم داخل اتاق چیه؟
سریع شروع کردم به بیرون رفتن نصف بدنم بیرون بودکه بادستی کشیده شدم داخل.
ولم کن بزارم زمین....
توی اتاق به جزحمیدسه مرددیگه هم بودند.یه مردمسن کت وشلواری بادوتامردگردن کلفت یکی منوگرفته بوداون یکی کنارش وایساده بود.همینطورکه باتعجب نگاشون میکردم  مردمسن روبه حمیدگفت:اینجاچه خبره ؟حمیداین بچه کیه؟؟
_ام..راستش آقا...چجوربگم...
_حمیدمیگم این دخترکیه اینجاچیکا...حرفشوکامل نکردونگاش افتادبه گوشه اتاق که تشک پهن بود
_داشتی چه غلطی میکردییییییی؟؟هانننن؟
حمید:آقابخدااشتباه میکنین.خانوادش درجریانن قراره زنم بشه

_بچه بازبودیو نمیدونستیم؟
بااین حرفش خودش وهمراهاش زدن زیرخنده
اومدنزدیکتر.سرموانداختم پایین.
مرد:چندسالته؟چیزی نگفتم...باخشونت چونموگرفت توی دستاش وقتی باهات حرف میزنم توی چشمام نگاه کن فهمیدی؟
ب بله
_خوبه زبون ادمی زاد حالیته.خب جوابم سوالم؟
14سال
_اسمت؟
گیسو
چونمو ول کرد.به مردپشت سریم گفت:سعید دختره رومیبریم
سعید:بله آقا
حمید:اماآقامن اینوخریدم دوتومن پاش دادم!!مردنیشخندی زدبه طرف حمیدرفت یقشوگرفت و کوبوندش به دیوار
_عادت داری سرهمه کلاه بزاری؟هانننن؟
_اقااین چه حرفیه؟؟محکم حمیدوکوبیدتوی دیوارکه آخش بلندشد
_مردک مفت خورفکرکردی اینقدرخرم  که نفهمم داخل جنسام آشغالی قاطی میکنی وبه اسم من میفروشی؟
_آقااشتباه میکنید..بخداا...نزاشت حرفشوادامه بده وبالگدکوبیدتوی شکمش.حمیدناله ای کردو روی زمین افتاد
_تاوان خیانت به من مرگه!!منواینقدراحمق دونستی که فکرکردی نمیفهمم داری چه غلطی میکنی؟به مردکناریش اشاره ای کرد.خودش ازاتاق بیرون رفت منم به همراه سعیدازاتاق بیرون رفتم.بعدازخروج ماصدای دادحمیدبلندشد.لبخندی روی لبم نشست مرتیکه آشغال خداخوب حقشوگذاشت کف دستش
سوارماشین سیاه رنگی شدیم حتی نمیدونستم اسمش چیه...چنددقیقه بعدمردسوم ازخونه حمیدبیرون اومدهمونجورکه داشت  دستشوبادستمال تمییز میکردسوارماشین شد.راننده ماشینوبه حرکت دراورد.مردمسن گفت تمام شد؟
_بله اقاخیالتون راحت تااخرعمرش نمیتونه طرف زن جماعت بره.قهقه هرسه بلندشد.امامن نفهمیدم دقیقاچیکارش کردن اماهرچی بودخوشحال بودم که یکی حال این کثافت رو گرفت.اتومبیل جلوی خونه بزرگی توقف کرد.که بنظرم چیزی ازقصرکم نداشت.
_سعیدببرش پیش منیربگوتمییزش کنه
_چشم آقا.
بازوموگرفت ودنبال خودش کشیدانگارهرکی ازراه میرسه بایداین بازوی بیچاره منو داغون کنه.وقتی واردخونه شدیم ترس همه ی وجودموگرفت نکنه ازچاله دراومدم وداخل چاه افتادم؟همونجاایستادم.سعیدسرش روبه طرفم برگردوند
_چرانمیای؟وقتی اشکامودیدگفت:نگران نباش آقاخیلی بهترحمیدمفنگیه حوصله نازکشیدن توروندارم پس بهتره بازبون خوش بیای.منودنبال خودش کشید.فریاد زد منیرکجایی؟زنی نسبتاچاق ازاتاق بیرون اومد.
_چیه سعیدخان؟خونه روگذاشتی روی سرت
منوپرت کردجلوی زن.
_آقاگفته تمییزش کن.وباقدمهای بلنددورشد
زن نگاهی به من انداخت وگفت:دنبالم بیا.مگه چاره ای جزحرف شنوی داشتم؟دراتاقی رو بازکرد
_ببین فعلااینجامیمونی .اون درحمامه تاخودت روبشوری منم یه دست لباس میزارم برات روی تخت.فقط زیادطولش نده.بادست هولم داد داخل حمام.زیردوش آب تمام اتفاقات زندگیم رومرور کردم چشمم به تیغ کناراینه افتاد.برداشتمش.گذاشتمش روی دستم.یادحرف بدری جون افتادم که میگفت:مادر هرچی بدبخت باشی بزارخود خداجونت روبگیره اینقدرنگومیخوام خودموبکشم خوب نیست مادرخداخوشش نمیاد.اگه یه روز بلایی سرخودت بیاری حلالت نمیکنم.اون پیرزن بااینکه نسبتی باهام نداشت اما ازهرکسی برام عزیزتربود
تیغوپرت کردم گوشه حمام  نشستم کف حمام وهق هق کردم باشه بدری جون من که یه روزخوش ندیدم ازاین زندگی امابخاطرتوکه برام زحمت کشیدی وهیچ وقت کاری نکردم برات پس ناراحتت نمیکنم فقط به  خدات بگو بسمه دیگه خسته شدم .روی تخت نشسته بودم که دراتاق بازشد.دخترجوونی که لباس خدمتکاری تنش بودوارد اتاق شد
_آقاباهاتون کاردارن.دنبالش ازاتاق خارج شدم.مردمسن روی مبل مخملی زیبایی نشسته بود و سیگاربرگی گوشه لبش.بادست به مبل روبه روش اشاره کرد.روبه روش نشستم وتوی چشماش خیره شدم.
_دوتا انتخاب داری یامیشی یکی ازخدمه خونه یایکی ازافرد من.درسته بچه ای امامیشه روت کارکردخب نظرت چیه؟
چشماموبستم وفکرکردم اگه بشم خدمتکارمیشم یه دخترضعیف که هرکی هرغلطی بخوادمیتونه باهام بکنه.این چیزی نیست که من بخوام نمیتونم اینطوری انتقام بگیرم.بدون هیچ فکراضافی دیگه گفتم.میخوام ازافرادشماباشم آقا.مردنیشخندی زد.
_خوبه خوشم میادبلندپروازی امابدون دیگه نه راه پس داری نه پیش.بایدمطیع من باشی درعوض من بهت قدرت وپول میدم.فقط بامرگت میتونی ازمن جدابشی.خب بازم نظرت همونه؟چشماشو ریزکردوبهم خیره شد.
نفس عمیقی کشیدم وبا اعتمادبنفس کامل گفتم نظرم همونه آقا.
_خوبه میتونی بری...

Huh
بابازشدن ناگهانی دراتاق ازجام بلندشدم.
منیر:زوداین لباساروبپوش بیاپایین.وباعجله ازاتاق بیرون رفت.یه مانتوکوتاه مشکی باشلوارجین ابی وشال نخی.
داخل سالن همه هراسون بودن خدمتکارابه سرعت درحال جابجایی بودن.منیرم گوشه ای دادمیزدودستورمیداد.ضربه ی محکمی به کتفم خورد.
خدمتکار:هی دخترمگه کوری بروکنارکاردارم.
واردسالن اصلی شدم.آقاوچندتامرددیگه داخل سالن بودن.
آقا:اصلان همه ی حسابهاخالی شده باشه حتی یه ریالم نمیخوام بمونه
اصلان:خیالتون راحت آقا.چندلحظه بعدلبتابش روبست سرش وبلندکرد_تموم شدآقا
همون لحظه سعیدهراسون واردشد.حتی متوجه من نشد.به سرعت جلوی آقازانوزد.
سعید:آقابخداتمییزکارکردم نمی..نزاشت حرفش کامل بشه وبالگدکوبیدبه شونه سعید.
_مرتیکه چقدرگفتم حواستوجمع کن؟این کارشوخی بردارنیست.خریت ازخودم بودم که آدمای مفت خوربی عرضه ای مثل شمارو اطرافم جمع کردم.
سعید:آ آقا...ببخش...بخدا..
آقا:خفه شونمیخوام صداتوبشنوم.گندتوبایدخودت جمع کنی فهمیدی؟
_بله آقا..هرچی شمابگین
مرددیگه ای وارداتاق شد.روبه آقاگفت:ماشین آمادست
آقابدون نگاه کردن به من گفت:دنبالم بیا.معطل کنی یاسوال بپرسی ولت میکنم.برامم مهم نیست چی سرت میاد.به سرعت ازاتاق خارج شد.
سواریه ون شدیم.علاوه برما5نفردیگه هم سوارشدن.
چندساعت بودازشهرخارج شده بودیم.همه ازماشین پیاده شدیم وسواریه یه مینی بوس قدیمی شدیم.مسافت زیادی رو طی کردیم.خیلی دلم میخواست بدونم کجامیریم وچرامیریم.اماازترس اینکه پیادم کنن لال شده بودم.یه روزیاشایدم بیشترتوی راه بودیم.چندبارماشین عوض کردیم.
دستی تکونم داد.هی دخترپاشوبیابیرون زودباش.ازماشین پیاده شدم چشمم به دریاخورد.خدای من کی اومدیم اینجا؟اصلامتوجه نشدم
آقاوبقیه سوارقایق شدن به سرعت خودموبهشون رسوندم وسوارشدم.ازاینکه ولم کنن بشدت میترسیدم.
آقا:بهتره آخرین نگاتوبه کشورت بندازی شایددیگه هیچوقت برنگردی.باچشمای گردشده بهش نگاه کردم اما اون باخیال راحت سیگارمیکشید.به سرعت سرم روبگردوندم ویه خط باریک ازساحل دیدم که به سرعت درحال محوشدن بود...
داخل ماشین زیبایی نشسته بودم وازپنجره بیرون رو نگاه میکردم.هنوزباورم نمیشداون یک هفته ی سخت تمام شد.
آقا:دخترقوی هستی فکرنمیکردم بتونی چندروزگرسنه گی روتحمل کنی وزنده بمونی.
باخودم گفتم نمیدونست من به گرسنگی عادت دارم هه...
دو روز از اقامتمون توی خونه یابهتره بگم قصرآقامیگذشت.پشت میزدرحال خوردن غذابودم به محض اینکه سرموبالا آوردم آقارودیدم که روبه روم نشسته ازترس لقمه پریدتوی گلوم.آقالیوان آبی رو روبه روم گرفت.جرعه ای نوشیدم نفس عمیقی کشیدم وگفتم س سلام آقا
_به جزفارسی زبان دیگه ای هم بلدی؟
فقط زرگری بلدم آقا
_پوزخندی زد.بایدانگلیسی یادبگیری وبعدازاونم فرانسه.اونم توی کمترین مدت.بعدازظهربرات استادمیارم تایکسال بایدزبانت برام قابل قبول باشه وگرنه دیگه مسولیت نگهداریت بامن نیست.همینطورکه بلندمیشدگفت:علاوه برزبان چیزهای زیادی بایدیادبگیری تازه اول راهی
بعدازیکسال علاوه برزبان داخل کارهای کامپیوتری استادشدم.شبانه شایدفقط چندساعت میخوابیدم دائما درحال مطالعه بودم.هرچی بیشتریادمیگرفتم آقامیگفت:کمه دخترتوهنوزضعیفی. هیچ وقت راضی نبود ازم..
.....
هفت سال بعد
جک گزارش بده.
جک:اولین راهرو سمت راست .بیست ثانیه تارسیدن نگهبان وقت داری...
به سرعت واردراهروشدم  سریع نشستم روی زمین وشروع کردم به بازکردن پیچ های کانال تهویه
جک:زودباش دختر داره میرسه بیخیال دخترخودتومخفی کن...
به سرعت واردکانال شدم به محض گذاشتن درکانال نگهبان ازجلوم ردشد.نفس راحتی کشیدم
جک:نزدیک بود دختر....
خیلی خوب جک بگوکجابرم
جک:مستقیم ادامه بده کانال های سمت راستت رو بشمر.هفتمین کانال جایی که بایدواردش بشی.حواستوجمع کن من دیگه نمی بینمت چون اونجا دوربینی نیست پس حواست باشه اشتباه نکنی.
واردکانال هفتم شدم دریچشوبه ارومی بازکردم چراغ قوه روگذاشتم داخل دهنم قلاده گربه رو دورگردنم بستم سریع پریدم پایین وبصورت چهاردست وپابه سمت گاوصندوق رفتم..لعنتی

جک:چیکارمیکنی؟عجله کن وقت نداریم..
...
_با تو ام حواست کجاستتتت چرا داری بلند میشی گیسو...اون حس گرلعنتی توروگربه میدونه اگه بلندشی میفهمه آدمی
مجبورم جک حسگرچشمیش بالاست
جک:پس چرا ادواردلعنتی چیزی نگفت
چاره ای نداریم جک بایدادامه بدیم
جک:به محض ایستادنت فقط یک دقیقه وقت داری آژیرا فعال میشن ومثل مور وملخ آدم میریزه داخل اتاق واسه فرار وقت نیست دختربایدبرگردی بیخیال..گیسوباتوام بایدبرگردی میشنوی چی میگم؟
بای جک.هدفونم رو ازگوشم بیرون اوردم.آروم بلندشدم بعدازتاییدسریع لنزهای لعنتی روبیرون اوردم واقعا اذیتم میکرد
به سرعت گاوصندوق رو باز کردم مدارکو ریختم داخل کوله پوشتیم.صدای آژیربلندشد...واردکانال شدم تک تک دریچه هارو چک کردم.خودشه سریع دریچه کانال رو بازکردم داخل اتاقی شدم که شکل انباری بود.درخروج اضطراری رو بازکردم به سرعت ازپله هابالارفتم بادوتا تیکه فلزکوچیک که شبیه کلیدبودن قفل رو بازکردم هدفون رو گذاشتم داخل گوشم.یه ماشین پشت ساختمون بفرستین
طنابم رو دور دودکش بستم ازطناب شروع به پایین رفتن کردم صدای تیراندازی میومد...به محض رسیدن به زمین احساس سوزشی داخل بازوم کردم الکس کنارم شروع به تیراندازی کردبه سرعت وارد اتومبیل شدیم.
تیکه دادم به صندلیم ونفس عمیقی کشیدم.
پشت درسیاه بزرگی توقف کردیم راننده بوق زد وارد گاراژشدیم.بقیه ماشینهاقبل ازمارسیده بودن.به محض پیاده شدنم کسی منومحکم درآغوش گرفت.هی جک خفه ام کردی.
جک:خوشحالم که سالمی ترسیم اتفاقی برات افتاده باشه
هلش دادم عقب.منودست کم گرفتی...چیه پسرچراخیره شدی به دستم چیزی شده؟
دستشوروی دست زخمیم گذاشت.آخی گفتم.بالحنی ترسناک سرم دادزد
_لعنتی توزخمی شدی بعدچیزی نمیگی؟
چیزمهمی نیست باراولم نیست
دستموکشیدسوارماشین شدیم روبه الکس گفت:مازودترمیریم بعدازمابچه ها رو پخش کن حواستوحسابی جمع کن...
الکس درتاییدحرف جک سرش رو تکون داد.
................
یک هفته بعد
آقا:فکرکردی گیرت نمیارم؟تاکی میتونستی فرارکنی؟هان؟لعنتی بگوبرای کی کارمیکردی؟
بازم سکوت
_جک آمپول رو بیار
جک:چشم آقا
مرد:میخواین چه غلطی بکنین؟شماهاحیوونین خوشحالم برای کاری که کردم اگه بازم فرصتش پیش بیاد کارموتکرارمیکنم
جک مشت محکمی به صورت مرد زد.مرد بازم سکوت کرد
اقا آمپول رو به مردتزریق کرد.
بدن مردبه شدت قرمزشد وشروع به لرزیدن کرد
آقا:فشارخونت اینقدرمیره بالاکه بعدازمدتی رگ هات میترکن.اینقدر دردمیکشی که میمیری.دلم برات میسوزه ادوارد چون داری برای هیچ وپوچ میمیری.فکرکردی میتونی ماموریت رو خراب کنی یاباعث مرگ افرادم بشی ؟
ادوارد درحالی که به سختی نفس میکشیدگفت:هه...اون فقط یکی ازکار..ه هام..ب ود
درحالی که لبخندی برلب داشت چشماش وبینیش شروع به خون ریزی کردن وادوارد آخرین نفساشوکشید...
پاسخ
 سپاس شده توسط MOHAMMAD RK
آگهی
#2
_شده جونتون رو ميدين اما اون اطلاعات لعنتي رو بدست ميارين فهميدين؟
بله قربان
بابچه هابه سمت خودرو هامون حرکت کرديم
جک:مثل اينکه رئيس خيلي عصبانيه تاحالا اينجوري نديده بودمش!!!
بايدم باشه اون ادوارد لعنتي مدارک مهمي رو به رقيب آقا فروخته..
جک:حالا مابایدبخاطر اون احمق جونمون رو به خطربندازیم
.........
صدای بلند موزیک باعث میشدبه سختی صدای همو بشنویم...
بایداز هم جدا بشیم تو برو سراغ دخترش
جک:نمیتونم تنهات بزارم میفهمی؟
بچه نیستم جک و به مراقبت کسی نیاز ندارم.اگه کنارم باشی نمیتونم توجهش رو جلب کنم.به جک فرصت پاسخ ندادم به سمت بار رفتم با دو جام شراب قرمز به سمت سوژه رفتم
افتخار میدین؟یکی ازجام هارو به سمتش گرفتم
مردلحظه ای خیره نگاهم کرد لبخندچندشی زد جام رو ازدستم گرفت
_البته بانوی زیبا.بادستش به کنارش اشاره کرد
کنارش نشستم پاهامو روی هم نداختم.لحظه ای نگاهش رو خیره ه پاهام دیدم
_تاحالاندیده بودمتون!!!!
بله بار اوله که اینجا میام راستش رو بخواین من دانشجوی هنرم به دعوت یکی ازدوستام به اینجااومدم.
_اوه که اینطور مادام
امیدوارم مزاحمتون نشده باشم...
دستمو ول کن لعنتی....
الکس:عزیزم کاری باهات ندارم فقط میخوام باهات صحبت کنم.الکس خنده ی بلندی کرد هرکس ازکنارش رد میشد متوجه مستی الکس میشد
خواهش میکنم...دستی به شدت الکس رو هل دادعقب
_مرتیکه بهتره ازش دوربمونی
الکس:به توچه؟هان؟؟؟چیکارشی
مرد به دوتا از نگهبانها اشکاره کرد...بندازینش بیرون...
گوشه مبل جمع شده بودم وآروم گریه میکردم
_گریه نکن عزیزم همه چی تموم شد
ممنونم نمیدونم چجور ازتون تشکرکنم آقای..؟
_برنارد هستم.
دستشو به سمتم دراز کرد.
برنارد:افتخارآشنایی باچی کسی رو دارم؟
دستشو گرفتم.سارا هستم.
برنارد:نظرت چیه یه گیلاس مهمونت کنم؟
اوه ممنونم برنارد
بالبخندی به یکی ازگارسن ها اشاره کرد
_چرا نمیخوری سارا جان؟
کمی سرم گیج میره وحالت تهوع دارم.متاسفم همراه پر دردسری برات شدم
دستموگرفت
_این چه حرفیه.اگه حالت بده میتونیم بریم بالا استراحت کنی؟
اوه ممنون نمیخوام بیشتر از این شرمنده شم...
_نکنه میترسی؟وبلندخندید
سرمو پایین انداختم..راستش شما مرد خوبی هستین...دستشو گذاشت روی لبم نمیخواد ادامه بدی بهم اعتماد کن تو مهمون منی فقط میخوام استراحت کنی
دستشو گرفتم و باهم به سمت طبقه بالا رفتیم رمز اتاق رو زد و در رو بازکرد.بهش تیکه کرده بودم و خودم رو نیمه جون نشون دادم.آروم منو روی تخت گذاشت.چشمامو کمی بازگذاشته بودم.به سمت بار اتاق رفت و شروع به نوشیدن کرد.شاید نیم ساعت درحال نوشیدن بود.کتش رو در اورد کراواتش رو شل کرد درحالی که به سختی راه میرفت خودش رو کنار من روی تخت انداخت.شروع به خندیدن کرد و بلند بلند اسممو صدامیکرد.به محض اینکه سرش رو برگردوند به چشمام خیره شد
_بیداری ساراجان؟بیانزدیک عزیزم...ههه..هه
دستمو داخل موهام کردم وسنجاقی که موهامو باهاش بسته بودم رو بیرون کشیدم به آرومی به سمتش رفتم با لبخندبهم خیره شده بود.قبل اینکه بهش فرصت واکنش بدم سنجاق رو وارد گردنش کردم.آخی گفت و بیهوش شد
شروع کردم به گشتن اتاق اما خبری ازگاوصندوق نبود.از شدت عصبانیت پام رو محکم به زمین کوبیدم.یبار دیگه کارمو تکرار کردم.به سرعت قالیچه ی کف اتاق رو جمع کردم.با چاقوم کاشی های کف رو بلندکردم.خدای من خودشه...
جک کجایی کارمن تموم شد مدارک پیشمه..
_جلوی درمنتظرتیم
کفشامو پوشیدم لباسموکمی مرتب کردم.وقتی مطمئن شدم کسی داخل راهرو نیست به طرف پله ها رفتم...
جک اتاق دختره رو گشتی؟
_آره چیزهای جالبی پشت قاب عکسش دیدم رئیس ببینه خوشش میاد
نگاهی به الکس بیچاره انداختم که گوشه چشمش کبود بود.جک روبه ادواردگفت خیلی خوشکل شدی پسر وزد زیرخنده
الکس:بایدم بخندی تو که کتک نخوردی...من دیگه از این کارها نمیکنم نمیدونی چقدر دست نگهبان لعنتی سنگین بود جواب لوسیو خودتون باید بدین که صورت عشقش اینجوری شده...هرسه همزمان زدیم زیر خنده
ببخشید الکس چاره ای نبود نمیشد جور دیگه اعتمادش رو جلب کرد جواب لوسی بامن
جک:مهم اینه موفق شدیم
آره.یجورایی خیلی راحت تمام شد.فکر میکردم سختتر باشه
الکس:منم همین فکرو میکنم خیلی راحت موفق شدیم.امیدوارم گندش بعدا درنیاد..
جک:بیخیال بچه ها بیخود نگرانین
............
آقا وقتی گزارش کارها رو فهمید به شدت عصبانی شد
میز رو پرت کرد روی زمین.مگه نگفتم تمیز کارکنین؟
جک:آقا خیالتون راحت دوربینا رو قطع کردیم
آقا:خفه شووووو جک.روبه من گفت گند زدی گیسو گندزدی
اما..چرا آقا
_دختر اون مرد یکی از رقیبهای منه.ما زیاد همو می بینیم میدونی اگه بفهمه یکی از افراده منی دیگه نمیتونم انکار کنم که دزدی از خونش کار من نبوده میتونه اسم اصلیت و همه مشخصاتت رو پیدا کنه مطمئن باش پیدات میکنه...نبایدخودت رو نشونش میدادی
لحظه ای همه ساکت شدن
جک:اما شما که دشمن هم هستین !!
آقا:آخه احمق دشمنیه ما علنی نیست اما با این کاره شما اونم اجازه هر کاری رو به خودش میده من نمیخوام بهونه دستش بدم
جک:پس حالا باید چیکار کنیم؟
_ازمن میپرسین؟این گندیه که خود گیسو زده و باید درستش کنه...وبه سرعت سالن رو ترک کرد..
Heart
پاسخ
#3
Big Grin


جک سرم گیج رفت یجا آروم بشین پسر...
جک:چجور آروم باشم؟؟وایییییی گیسو هنوز نفهمیدی چی به سرت اومده؟
میگی چیکار کنم اتفاقیه که افتاده...
_چرا اینقدر بیخیالی؟همیشه بیخیالیات کاردستت داده فقط باعث دردسری من احمقم که نگران تو هستم...
به سرعت از روی مبل بلندشدم باعصبانیت رو به جک گفتم من نیازی به توجه و نگرانی تو ندارم ...به سرعت سالن رو ترک کردم
میونه راه جک بازومو گرفت
_متاسفم گیسوجان عصبانی شدم نفهمیدم چی گفتم...
دستمو از دست جک بیرون کشیدم ...نیازی به ترحم کسی ندارم
با اعصابی داغون روی تخت نشسته بودم ...جک فکر میکرد بیخیالم!!هه...من ازهمه داغون تر بودم اما به خودم یاد داده بودم تحت هیچ شرایطی ضعفمو نشون ندم
کیه؟
_خانم آقا باهاتون کار دارن...
تقه ای به در زدم
آقا:بیا تو
آقا پشت میزکارش نشسته بود روبه روش ایستادم...پس ازچندلحظه گفت
_میدونی که باگندی که زدی نمیتونی اینجابمونی
بله آقا میدونم
_من برات خیلی زحمت کشیدم مثل دخترخودم بزرگت کردم...بهت یه فرصت میدم تابتونی خودتو نجات بدی...حاضری هرکاری کنی؟
بله آقا
_این ماموریت خیلی سخته باید تنها انجامش بدی...پیپش رو گذاشت توی دهنش...بقیه توضیحات رو جک بهت میده
بله آقا
_بهتره وسایلت رو جمع کنی چون اخر هفته میری ایران..!!
به محض شنیدن ایران حس کردم پاهام خشک شد حتی نتونستم چیزی بگم بدون حرفی از اتاق بیرون اومدم...
.......
جک:میخوای با آقا صحبت کنم؟
مشکلی نیست انجامش میدم این تنها راه نجاتمه...
_اما...
درسته خاطرات خوشی ندارم اما به هرحال اونجا جایی هست که متولد شدم خیلی سخت نیست
_بهت ایمان دارم...زود تموم میشه...تا تو برگردی آقا کارهات رو هل میکنه...
امیدوارم جک...
_برات یه خونه خوب حاضر کردیم همه ی تجهزاتی که ممکنه نیاز پیدا کنی برات فراهم کردم.دستامو گرفت من باهات در ارتباطم هر مشکلی که داشتی فقط کافیه بهم بگی به سرعت حل میشه....
ممنونم جک
........
20 دقیقه بود که وارد ایران شده بودم...دسته چمدونم رو گرفته بودم و به سمت خروجی میرفتم...محو تماشای مردمی شده بودم که سالها بود ندیده بودمشون...
اخ..پسر حواست کجاست...ببخشید خانم عجله داشتم...عیب نداره...به سرعت دور شدم کتفم کمی درد گرفت...سریع دستمو داخل جیبم کردم لعنتی کیف پولم...سرم رو برگردوندم شاید بتونم پیداش کنم...زیرلب گفتم لعنتی
_مثل اینکه این کیف شماست
مردی حدودا 32 ساله رو به روم ایستاده بود و کیف پولم رو مقابلم گرفته بود
کیف پولو از دستش گرفتم
ممنونم
_خواهش میکنم خانم بهتره بیشتر حواستون رو جمع کنین...
زیر لب گفتم همینم مونده تو بهم یاد بدی...بازم ممنونم خدا نگهدارتون
قبل از این که قدمی بردارم گفت
_مثل اینکه مدتها اینجا نبودید درسته؟
بله....ولی فکر نمیکنم به شما مربوط باشه
با تعجب بهم خیره شد....فرصت حرف اضافه ای رو بهش ندادم وبه سمت در خروجی حرکت کردم
........
در خونه رو باز کردم...خونه متوسطی بود وسط یه محله خلوت چیزی که من بهش نیاز داشتم.
ساکم رو داخل اتاق گذاشتم لب تابم رو بیرون اوردم ایمیلی به جک زدم....من رسیدم
وارد حمام شدم دوش آب سرد باعث میشد بهتر فکر کنم...حوله رو دور خودم پیچیدم ایمیلی ازجک دریافت کردم(وسایلای مورد نیازت داخل یه ساک زیرتخته)
خم شدم روی زمین از زیر تخت دوتا ساک مشکی بیرون اوردم اسلحه دوربین گوشی همراه ده تاسیم کارت و...
شلوار جذب مشکی به همراه پالتو کوتاه مشکی پوشیدم موهامو باگیره جمع کردم وکلاه بافتمو سرم گذاشتم بوت هامو پوشیدم آخرین نگامو به آینه انداختم
نفس عمیقی کشیدم کوله پشتیمو برداشتم از اتاق خارج شدم سوار خوردرویی که برام آماده کرده بودند شدم
به سختی آدرس موردنظرم رو پیدا کردم
ازماشین پیاده شدم به سمت مردی رفتم که حدس میزدم به طرف خونه مورد نظرم میره دستگاه شنود رو داخل جیبش گذاشتم
به سرعت سوارماشین شدم و هدفونم رو روی گوشم گذاشتم
رمز ورود؟
مرد:Scorpion(عقرب)
پاسخ
#4
از ماشینم پیاده شدم به طرف در رفتم
نگهبان: رمز عبور جوجو؟
scorpion
_بفرمایید بانو
زیر لب آشغالی گفتمو وارد شدم.بیشتر فضای خونه درخت بود به آرومی شروع به حرکت کردم.دستی منو به سمت خودش کشید و به شدت به تنه درخت کوبیده شدم آخی گفتمو سرمو بالا آوردم نگهبان در ورودیو مقابلم دیدم
_چیه جوجو تعجب کردی از دیدنم؟من عاشق جوجوهایه چشم رنگی ام ..
بهتره بازبون خوش بری کنار...
_وای ترسیدم جوجو..!!مثلا میخوای چیکار کنی؟نوک میزنی یا جیغ میکشی؟.. ههههه
سرمو محکم کوبیدم  به سرش دستشو گذاشت روی پیشونیش و کمی عقب رفت
_چه غلطی کردی لعنتی؟؟نشونت میدم ..
فرصت عکس العمل بهش ندادم  لگد محکمی به گیج گاهش زدم مرد نقش بر زمین شد کلامو روی سرم مرتب کردم و به راهم ادامه دادم
صدای آهنگ اونقدر زیاد بود که شیشه ها میلرزید ...
دختر ها وپسر های زیادی به شکل های عجیبی می رقصیدند.. کاملا مشخص بود که تو حال خودشون نیستن بعضی هاشون بچه بودن حتی زیر این همه آرایش میشد متوجه سن کمشون شد ..
از پله ها بالا رفتم طبقه ی دوم میز های زیادی چیده شده بود.
پشت هر میزی گروهی مشغول قمار بودند.از کنار میز ها رد میشدم و افراد پشت میز رو آنالیز میکردم. پشت میز چهارم بالای انگشت شصت یکی از مرد ها عقربی خالکوبی شده بود لبخندی زدم سوژه مورد نظرم همین بود.مردی چاق با ساعت و انگشتر طلا.موهای کم پشت مشکی که دائما در حال غر زدن بود. با دو قدم خودمو به بالای سرش رسوندم. باید یجوری وسوسه اش میکردم  تا سر صحبتو باهام باز کنه همون لحظه صدای آژیر پلیس محوطه رو پر کرد. آهنگ به سرعت قطع شد. همه شروع به فریاد زدن کردن و هرکسی دنبال راه فراری بود.لعنتی زیر لب گفتم...
افراد پشت میز هم شروع به پراکنده شدن کردند.سوژه مورد نظرم در حالی که کیفش رو محکم به خودش فشرده بود دنبال راه فرار میگشت.
وارد یکی از اتاق ها شد دنبالش وارد اتاق شدم و درو از پشت قفل کردم پنجره رو باز کرد نگاهی به پایین انداخت
_تف به این شانس ارتفاعش زیاده...
به طرف در برگشت متوجه من شد
_تو..تو کی هستی اینجا چه غلطی میکنی؟!!
پوزخندی زدمو به طرفش حرکت کردم..
دستش رو برد پشت کمرش تا اسلحه اش رو بیرون بیاره سریع بهش نزدیک شدم و با لگدی محکم به شکمش زدم و ازش پرسیدم رئیس تون کیه؟؟
همون لحظه یکی دسته درو فشار داد
_درو باز کنین... پلیس



...........
با دست به گیجکاهش کوبیدم وبیهوشش کردم.کیفش رو برداشتم.وارد بالکن شدم.دستامو به نرده های بالکن گرفتم تا ارتفاعم کمترشه.پریدم پایین.وقتی مطمین شدم کسی نیست به سمت دیوار مقابلم دویدم با یک جهش پای راستم رو به دیوارفشار دادم وخودمو بالا کشیدم.همون لحظه یکی پاهامو گرفت وبه سمت پایین کشید.به شدت به زمین برخوردکردم
آخی گفتم،سرموبالاگرفتم مردی تفنگیو رو به من نشونه گرفته بود
_روی شکم دراز بکش...زود باش
بادست دیگش مشغول بیرون اوردن دستبند شد
همون لحظه صدای انفجاربلند شد داخل خونه منفجرشد.شیشه ها شکستن و بخاطر موج انفجار،مرد به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد
دستامو که حايل صورتم کرده بودم رو برداشتم...این بهترین فرصت بود به سرعت رفتم بالای دیوار وپریدم داخل کوچه...تاانتهای کوچه راه نسبتا زیادی بود رفت وآمد پلیس ها زیاد بود ...به سرعت ازدیوار همسایه ی روبه رویی بالارفتم وپریدم داخل حیاط...وسط حیاط زن ومردی بودن وصدای داد مرد بلندبود...
مردهمینطورکه باشلاق به بدن نحیف زن میکوبید فریاد میزد
_اینقدر روت زیاد شده که احترام مادرمو نگه نمیداری؟هان؟
_ه..ه..آقا بخدا دروغ گفته ازگل نازکتربهش نگفتم...
مرد لگدی به شکم زن زد
_خفه شو زنیکه...کارت به جایی رسیده که به مادر من میگی دروغگو!!
نتونستم تحمل کنم.نزدیک مرد رفتم مچ دستشوگرفتم وبه شدت  پیچوندم
مرد آخ بلندی گفت وکمربند ازدستش بیرون افتاد
صورت مرد پرازتعجب شده بود
_تو کی هستی داخل خونه من چه غلطی میکنی؟؟
یه لگدمحکم زدم زیر دلش زدم خم شد و به اه وناله افتاد
زودباش از زنت عذرخواهی کن!!!!!
_خفه شد ضعیفه...
به سمتم حمله کرد
با پام محکم به پاش ضربه ای زدم...روی زمین افتاد...
عذرخواهی میکنی یا نه؟؟؟
_بمیرم از یه زن عذرخواهی نمیکنم...بلند شم بلایی به سرت میارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنن!!!
بلند شوببینم میخوای چیکارکنی؟هان؟زورت به ضعیف ترت رسیده؟
زیرمشت و لگد گرفتمش...فقط یبار دیگه دست روش بلند کنی کشتمت!!
همون موقع زنش گفت:خانم ول کن شوهرمو کشتیش!!
عصبانیتم دو برابرشد،شما زنهای بی دست وپا هرچی سرتون بیاد حقتونه...
یاد گذشته هام افتادم وقتی که توی اون آلونک زندگی میکردم زنها چطور خودشون رو برده شوهرهاشون میدونستن اونم برای یه تیکه نون...آهی کشیدم از دیوار پشتی خونه پریدم داخل خیابون.یه خیابون بالاتر رفتم تا رسیدم به خیابون اصلی،تاکسی گرفتم ورفتم خونه...
پاسخ
#5
قشنگ بود
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ناشناس بگو (;

هَمِعٕ فاٰز گَنّگِستِر وَلّی تآ شَب نَشُدِح باٰس خٖونِع بآشَن♂❤

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان سیاهی سرنوشت 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان