نظرسنجی: بزارم ادامشو؟؟؟
آرههههههههههه
نهههههههههههه
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان به خاطر انتقام؟؟؟ {خودم و دوستم باهم نوشتیم}

#1
Star 
رمان به خاطر انتقام؟؟؟ {خودم و دوستم باهم نوشتیم} 1
                                                                                                      به نام خدا                            
                                                                                به خاطر انتقام؟؟؟                        


  خلاصه:من اسمم دلارامه دلارام تهرانی می خوام انتقاممو ازش بگیرم برا چی؟ برا اینکه آبروموبرد.زندگیمو نابود کرد.

مهردادم مهراداد رادمنش مدیر شرکت معماری.معماری خوندمو عاشق رشتمم.

وحالا ما...



-بابا تو چرا فقط اونو قبول داری؟چرا به حرف من گوش نمی کنی اما اون تا ی چیزی میگه گوش میکنی؟

-برو دختره هرزه دیگه نمی خوام ببینمت.

-اما بابا....

درو بست و به حرفم گوش نکرد بازم مثل همیشه اون برنده شد.

هوا سرد بود دیگه نزدیکای زمستون بود و هوا سوزدار منم تنها یه سوشرت و یه مانتو و یه جین تنم بود اما خب....الان دیگه اینا برام مهم نبود.مهم آبروم بود مهم زندگیم بود مهم....مهم خیلی چیزا بود که اون ازم گرفت.

ساکمو از زمین برداشتم و به سمت انتهای کوچه راه افتادم.سر کوچمون یه پارک بود رفتم اونجا و روی اولین نیمکت نشستم وساکمو کنارم گذاشتم.هیچکس اونجا نبود.فقط من بودمو قطره اشکایی که از چشم میریخت.خب چه انتظاری داری ساعت 1-12 نصفه شب بود.نمیدونم چه قدر گذشته بود....چه قدر گذشته بود که من تنها نشسته بودمو اشک میریختمو به ماه نگاه میکردم.... به ماه زیباو نورانی که مثل من تنها بود....ستاره ها هم بودن اما خب...ماه هم جنس اونا نبود مثل من....صدای قدمایی و شنیدم که به سمتم می اومدن الان باید میترسیدم اما بازمهم نبود....چیزای مهمتر از اونم تو دنیا بود که....به سمت صدا برگشتم.دونفر بودن یه دختر یه پسر دست همو عاشقونه گرفته بودنو داشتن باهم قدم میزدن و به این سمت می اومدن.ازچشماشون میشد عشقو خوند روصورت هر دو لبخند بود.هه چه عاشق ما که تو این دنیا از هیچی شانس نیاوردیم.بهم رسیدن..

-دختره:ااااا چی شده عزیزم؟چرا تو این سرما اینجا نشستی وگریه میکنی؟اینجا چی کار میکنی؟

-....

چرا جوابمو نمیدی؟اتفاقی افتاده؟

پسره:خانوم؟خانوم؟.....بهار فکر کنم ایشون حالشون خوب نیس...بهتر نیس ببریمشون دکتر؟

-نه نه لازم نیس من حالم خوبه

انگار تازه به خودم اومده بودمو تازه متوجه حرفاشون شده بودم...بهشون نگاهی انداختم... پسره قد بلندی داشت قیافه و هیکلشم که خوب بود....یه شلوار جین پوشیده بود وپالتوی کوتاه مشکی که خوشگل ترش کرده بود

دختره هم که در کل خوشگل بود....قد متوسط و یه پالتوی قرمزو شلوار جین مشکی همراه با شال همرنگش ...

آرایش خوشگلی هم کرده بود.«وااای منو نگا تو این اوضاع دارم چی کار میکنم»

به نظر آدمای خوبی می اومدن...باصدای دختره به خودم اومدم.

-پس چرا اینجا نشستی عزیزم؟

نمی دنستم چی باید بهش بگم..بگم به خاطر یه نامرد عوضی منو از خونه انداختن بیرون یا اینکه...

-هیچی مشکلی نیست «و به زور یه لبخند زدمو گفتم»شما برید.

پسره:کجا بریم خانم شما الان حالتون خوب نیس.

دختره:جایی رو نداری عزیزم؟

-...

-امیر بهتره امشب بیان خونه ما و مهمون ما باشن نه؟؟

پسره که حالا فهمیده بودم اسمش امیره گفت:آره آره فکر کنم اینجوری خیلی بهتره.

-پاشو عزیزم پاشو.

-نه نه مزاحمتون نمی شم.

واقعا جایی رو نداشتم برم مونده بودم چیکار کنم ایناهم معلوم بود آدمای خوبین و حالا جای تعارف کردن نبود... یا حداقل من اینطوری فکر می کردم.

دختره:نه عزیزم مزاحم چی تو هم مهمون مایی دیگه پاشو پاشو بریم.

از جام بلند شدمو تنها یه کلمه ممنون رو به زبون آوردم که اون دوختره هم بهم لبخند زد و برگشت سمت امیر و گفت بره ماشین رو بیاره.امیر هام رفت.

چند دقیقه بعد یه206قرمز جلوی پامون ترمز کرد.ماشین امیر بود هر دو به سمتش رفته و سوار شدیم.بهار جلو نشسته بود.یه مقدار از راهو رفته بودیم که دختره برگشت سمتم و با خنده گفت:خب تعریف کن ببینم جریان چیه؟ با تردید بهش نگاه کردم.خودش شروع کرد:

-خب اسم من بهاره22سالمه و نقاشی خونمو عاشق نقاشیم.به امیر اشاره کرد.

-ایشونم امیر خان26سالشه و معماری خونده و فعلا در یک شرک مشغول به کار هستن کار که چه عرض کنم معاونه.همسر بنده هم هستن.

امیر یه ذره سرشو پایین انداخت و گفت:چاکر شوما.

بهار:بله داشتم می گفتم تازه دو ماهه ازدواج کردیم وحالا هم داریم با خوبی و خوشی زندگی می کنیم و از زندگی لذت می بریم.حالا توچی؟

ازمدل حرف زدنشون خندم گرفته بود.ناخودآگاه همه ی تردیدا و ترسام از بین رفت و شروع کردم به حرف زدن.حرف هایی که تا الان جز باران که دوست صمیمی و دوست دوران بچگیم مو به کسی نگفته بودم...

-اسماسمم دلارامه.دلارامه تهرانی22سالمه و منم مثل آقا امیر معماری خوندمو تازه مدرکشو گرفتم.داستانم بر می گرده به دوران بچگیم وقتی که 5-6 سالم بود.اون موقع عمومینا اومدن و همسایه ماشدن.عموم یه پسر داشت به اسم شروین دو سال از من بزرگتر بود اون همیشه تو خانواده آروم بود پسر آرومی که همیشه خانواده ها به خاطر آرومیش اونو تحسین می کردن اما اون در ظاهر آروم بود وگرنه پسری شیطون بود که زیر زیرکی کاراشو انجام می داد اما من برعکس اون دختری شیطون و بازیگوش بودمو همیشه بخاطر این بازیگوشی منو سرزنش می کردن و می گفت دختر باید آروم باشه..دختر باید متین باشه دختر باید با وقار باشه و...خلاصه اون همیشه مرکز توجه و تحسین من مرکز سرزنش و بی توجهی.از اون موقع که اینا به محل ما اومدن تازه من شروین و شناختم که چه جور آدمیه.من همیشه بعد از ظهر تو تابستون می اومدم کوچه و با دوستا و همسایه هامون بازی می کردم و خوشحال بودم تا زمانی که اون اومد از اون موقع من یه روز خوش ندیدم.اول اومد و تمام دوستای منو ازم گرفت انقدر که ازم جلوشون بد گفت.به جای اینکه پسرعمومه وطرفداریمو کنه ازم بد می گفت.بعدم که کلا همه محله باهام لج شدن و کسی چشم دیدن منو نداشت معلوم نبود این پسره چی رفته بود به اینا گفته بود.حتی پدر و مادرمم حرفای اونو بیشتر قبول داشتن.من از دست اون خیلی کتک خوردمو تنبیه شدمو... اون همیشه کاراشو زیر زیرکی انجام می داد و اگر کارش اشتباه بود می انداخت تقصیر منو مادر و پدرمم منو تنبیه می کرن.حتی تا الان....الان هم تمام این آوارگی هام و...تقصیر اونه.اون..اون امروزآبرومو برد زندگیمو نابود کرد.اون امروز..امروز یه سری عکسایی که معلوم نبود از کجا آورده رو به بابامینا نشون داده بود عکسایی که....نگم بهتره...اون عکسا....آهان یه چیزی امروز چندمه؟
بهار:برا چی؟26.چطور؟
یه لبخند نشست روی لبمو گفتم:امروز تولدم بود.همه اون عکسا هم کادوی تولد شروین و خانوادم به من بود.
امیر با تعجب گفت:چی؟واقعا؟یعنی اینا داستان زندگیت بود؟
-هه آره
نمیدونم بعد از اون چقدر بینمون سکوت بود و هر کدوممون تو چه فکری بودیم که وقتی به خودمون اومده بودیم جلوی در خونشون بودیم.یه آپارتمان معمولی و زیبای5طبقه بود.امیر ماشینو پارک کرد و همه از ماشین پیاده     شدیم و به سمت خونه به راه افتایم خونشون طبقه ی آخر بود.یه خونه شیک اما در عین حال ساده و زیبا. وارد    خونه شیم.
بهار:بیا دلارام جان.بیا برو بشین رو اون مبل.وبه سمت آشپزخونه حرکت کرد.
امیر:من برم لباسامو عوض کنم میام.و به سمت اتاق خوابی که توراهرو قرار داشت رفت.چند دقیقه بعد هر دو برگشتند بهار با یه سینی چای و امیر با لباس های عوض شده.
بهار:بخور عزیزم بخور گرم شی.
هر کدوم یه دونه لیوان چای برداشتیم و خوردیم.
بهار:امیر فکر کنم دلارام خسته شده بهتر بری اتاقو بهش نشون بدی بخوابه.
با یه لبخند از جام بلند شدم با امیر به سمت یکی از اتاقا به راه افتادم بهارم رفت تا لیوانای چای رو بشوره.خونه شون دو خوابه بود و من قرار بود توی یکی از این خواب ها بخوابم.امیر اتاقو به من نشون داد ازش تشکر کردم کردم اون هم با یه خواش می کنم و شب بخیر به سمت اتاقشون رفت.در اتاقو بستم.از ساکم یه دست لباس راحتی در آوردم پوشیدمو به سمت تخت یه نفره ای که گوشه اتاق بود رفتمو انقدرخسته بودم که خیلی سریع به خواب رفتم.
*****
Heart Heart گرگ هم که باشی,عاشق بره ایی خواهی شد,که تو را به علف خوردن وا داشت........و رسالت عشق این است :شدن انچه نیستی
پاسخ
 سپاس شده توسط αƒsỠỠή ، Creative girl
آگهی
#2
خیلی قشنگ بود تا اینجاش میشه بقیشم زودتر بزاری؟
پاسخ
 سپاس شده توسط Afsoon..97
#3
بچه ها متاسفانه بنا به دلایلی تا تابستون نمی تونم ادامش بدم
Heart Heart گرگ هم که باشی,عاشق بره ایی خواهی شد,که تو را به علف خوردن وا داشت........و رسالت عشق این است :شدن انچه نیستی
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان