15-04-2016، 17:01
یه روز دخترم ازم پرسید قشنگ ترین جمله ای که به ذهنت میرسه را بگو.
بی درنگ جواب دادم"چه قدر نامه دارید خوش به حالتون"
نگاه تمسخر آمیزی به من کرد.او تصور میکرد که من عشی را نمیدانم و همچنین جملات زیبا.اما او نمی دانست که در نوجوانی عاشق پسر جوانی بودم او دستیار پستچی محل بود همهی نامه ها را او جابهجا میکرد.یک روز که برای اوردن نامه ها به درب خانه ی ما زد و او را دیدم حس خاصی را در خود پیدا کردم.
از اون روز به بعد برای خودم نامه می نوشتم تا اونا یه بار دیگه ببینم.هر وقت مامانم ازم چیزی میپرسید میگفتم تو یه مجله ثبت نام کردم واسم مطلب میارن
از همین روزا بود که بعد از تحویل ناما ها بهم گفت"خوش با حالتون چه قدر نامه دارید"لبخندی روی لبام نشست.
همسایمان از کوچه میگذشت.جورابم کمی پایین آمده بود ولی متوجه نشده بودم.همسایه گوشه چشمی به ما انداخت و نگاه غضب ناکی کرد پسرک که متوجه شد با او جدال کرد.
من ترسیدم که مبادا به دردسر بیفتم در را بستم صدای قلبم را میشنیدم.نفس نفس میکردم. مادرم حالم را پرسید گفتم چیزی نیست.
به اتاق رفتم و گریه میکردم.
از پسرک خبری نبود.
کسی نامه ها را جابهجا نمیکرد.
تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره نامه ای بنویسم تا او را ببینم و از ا عذر بخواهم.
چند روز بعد پستچی در را زد.پله ها را دو تا یکی پایین امدم.اما پستچی،پسرک نبود.
نامه را تحویل گرفتم و از پیرمرد حال پسرک را پرسیدم.او با ناراحتی گفت به خاطر دختری دعوایش شد و از کار اخراج شد.سرش را پایین انداخت و در ادامه گفت با این پول کم هزینه ی مادرش که مریض اهوال است را میداد ولی اکنون.......
دگر چیزی نگفت.اشک در چشمانم جمع شده بود.
دیگر او را ندیدم....
اما هنوز برای من جمله ی "چه قدر نامه دارید خوش به حالتون" زیباست.
حتی اگر دخترم مرا زنی بی احساس بداند.........
بی درنگ جواب دادم"چه قدر نامه دارید خوش به حالتون"
نگاه تمسخر آمیزی به من کرد.او تصور میکرد که من عشی را نمیدانم و همچنین جملات زیبا.اما او نمی دانست که در نوجوانی عاشق پسر جوانی بودم او دستیار پستچی محل بود همهی نامه ها را او جابهجا میکرد.یک روز که برای اوردن نامه ها به درب خانه ی ما زد و او را دیدم حس خاصی را در خود پیدا کردم.
از اون روز به بعد برای خودم نامه می نوشتم تا اونا یه بار دیگه ببینم.هر وقت مامانم ازم چیزی میپرسید میگفتم تو یه مجله ثبت نام کردم واسم مطلب میارن
از همین روزا بود که بعد از تحویل ناما ها بهم گفت"خوش با حالتون چه قدر نامه دارید"لبخندی روی لبام نشست.
همسایمان از کوچه میگذشت.جورابم کمی پایین آمده بود ولی متوجه نشده بودم.همسایه گوشه چشمی به ما انداخت و نگاه غضب ناکی کرد پسرک که متوجه شد با او جدال کرد.
من ترسیدم که مبادا به دردسر بیفتم در را بستم صدای قلبم را میشنیدم.نفس نفس میکردم. مادرم حالم را پرسید گفتم چیزی نیست.
به اتاق رفتم و گریه میکردم.
از پسرک خبری نبود.
کسی نامه ها را جابهجا نمیکرد.
تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره نامه ای بنویسم تا او را ببینم و از ا عذر بخواهم.
چند روز بعد پستچی در را زد.پله ها را دو تا یکی پایین امدم.اما پستچی،پسرک نبود.
نامه را تحویل گرفتم و از پیرمرد حال پسرک را پرسیدم.او با ناراحتی گفت به خاطر دختری دعوایش شد و از کار اخراج شد.سرش را پایین انداخت و در ادامه گفت با این پول کم هزینه ی مادرش که مریض اهوال است را میداد ولی اکنون.......
دگر چیزی نگفت.اشک در چشمانم جمع شده بود.
دیگر او را ندیدم....
اما هنوز برای من جمله ی "چه قدر نامه دارید خوش به حالتون" زیباست.
حتی اگر دخترم مرا زنی بی احساس بداند.........