امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اشرافی شیطون بلا ( فوالعاده طنز و کلکلی محشره

#1
color=#cc3399][/color]
رمان اشرافی شیطون بلا یه رمان فوق العاده طنزه که با خوندنش واقعا سرگرم میشین
من خودم این رمانو چند بار خوندم

منبع:سایت نودوهشتیا
خلاصه:
داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.
توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.
سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.
همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی های زیادی میده و…


فصل اول
آخیــــــش!!یه خواب راحت بدون هیچ خر مگس مزاحمی!!!از روی تخت بلند شدمو به طرف دست به آب رفتم!
اووووووه…!قیافه رو!!شدم مثه این آمازونیا!!موهای ژولی و پولی،دماغ پف کرده و چشمای قرمز!!
آخــه یکی نیس به من بگه واسه چی تا کله ی سحر چت میکنی؟!نه آخه واسه چی؟!مرض داری آتاناز؟!
اهه…دارم با خودم حرف میزنم…چل که بودم…چل و پنج شدم!!
با غر غر لباسای سنگین اشرافی رو پوشیدم.
آدم گونی بپوشه بهتره از اینه که این لباسای بیست تنی رو بپوشه!!والــٌا!!!اونم چی؟!قهوه ای و طلایی!!
ای تو روح کسی که این لباسو دوخته!!اول صبحی تگری زده تو اعصاب ما!!
خواستم از نرده ها لیـــز بخورم که یادم افتاد اینجا خونس و من باید یه دختر اشرافی و سنگین باشم!!!بعـــله!
با غرور از پله ها پایین اومدم.زهره خانوم،پیر ترین خدمتکار خونه اومد سمتم.
زهره خانوم:سلام خانوم کوچیک.صبحتون بخیر!
دلم میخواست این غرور الکی رو کنار بزارم و بپرم لپای نرمشو بوس کنم!ولی حیف…نباید اینکارو بکنم!
سرمو تکون دادم و گفتم:صبح شما هم بخیر!
زهره خانوم:خانوم و آقا تو سالن منتظرتونن.
من:باشه.
به طرف سالن رفتم.عمو متین و عمه جان خعــلی شیک و مجلسی پشت میز نشسته بودن!!اینکه میگم شیک و مجلسی واقعا شیک و مجلسیا!!مثه عصا قورت داده ها خیلی شق و رق و بدون هیچ قوزی نشسته بودن!!
با صدای پر غرور و رسایی گفتم:صبحـــتون بخـیر!
عمه نگاه پر تحسینشو بهم دوخت و گفت:صبح بخیر آتا جان!
عمو با خنده گفت:بدو بیا که صبحونه از دهن افتــ….
ولی با چشم غره ی عمه ساکت شد!
پشت میز نشستم…اوووق!!خـاویـار؟؟؟!نه!!!
ای خـــدا من به کی بگم از خاویار متنفرم؟؟هان؟؟حتی اسمشم که میاد حالت تهوع میگیرم!!
یه لیوان آب پرتغال خوردم و منتظر شدم تا عمو متین از پشت میز بلند شه.تا عمو بلند شد منم خیلی شیک بلند شدم و تشکر کردم.
من:ممنون بابت صبحانه!
جــََلــدی از پله ها پریدم بالا و رفتم تو اتاقم!!اه….گند بزنن به این خونه…!آدم خفقان میگیره!!
عشـــق است بیرون!!
شلوار جین مشکیمو با مانتوی اسپرت خاکی رنگن پوشیدم.یه مقنعه ی گشاد مشکی هم انداختم سرم!
پیـــــش به سوی بیـــــرون!!آها…داشت یادم میرفت…!یه یاداشت نوشتم و چسبوندم به در اتاقم!
"دانشگاه هستم…"
همیــــــن!!عمه خانوم میگن یه خانوم اشرافی باید کم حرف بزنه!!منم که حرف گــوش کن!!
یاداشتمو خیلی کوتاه نوشتم!
از پله های بالکن اتاقم رفتم تو پارکینگ.قبل اینکه کسی منو با این ریخت و قیافه ببینه پریدم تو لکسوز قرمزم!!
آخه به اعتقاد عمه جان یه دختر اشراف زاده نباید مثه من لباس بپوشه که!
شیشه های دودی ماشینو بالا دادم!از پارکینگ اومدم بیرون.راه شنی تو باغ رو در پیش گرفتم تا رسیدم به در ورودی حیاط!!الان قشنگ فهمیدین خونمون چه قدر بزرگه؟؟!!
بیخی…!در حیاط رو با ریموت باز کردم و رفتم بیرون!
حـــالا شیشه ها پایین…آهنگ با صــدای بلــــند….و…ویــــژ!!!!!
جــوری گـــاز دادم که مطمئنم همسایه ها که هیچ!گربه ها و پرنده ها هم فحشم دادن!!
خــــب…حالا میگازانیـم به سوی دانشگاه و رفـقا!!!
فصل دوم.
سپیده:ســـــ ـــــ ــــلام عشــقم!!!
من:مـــــــرض!درد بی درمان!!نفهم، خر،الاغ!!چند بار بهت بگم هی جلوی من عشقم عشقم نکن؟؟!!
سپیده:دوس دارم!!کیف میده!
من:کیف میده؟؟!!یه کیفی نشونت بدم که صد تا کیف از کنارش بزنه بیرون!نکبت!می مونه نیمرخ چنگال!!خخخخخ!!
دلسا:سلام آتایی!
من:علیک دلی!!
امیر:سلام و صبح بخیـــر بر آبجی خودم!!
من:سلام و صبح بخیر بر داداش خل و مشنگ خودم!!حال و احوال؟؟!!
امیر:خــ….
قبل اینکه امیر جملشو کامل کنه مهناز حبیبی پرید وسط و گفت:بچه ها بدویین بیاین!!استاد صداقت تا دو ماه نمیاد!!
به جاش یه استاد جدید اومده!از این خوشگلاست!!
دلسا یه چشم غره ی باحال بهش رفت و گفت:ممنون از اطلاع رسانیت!میتونی بری!
مهناز:اوکی..!خواستم مطلعتون کنم!!
اینو گفت و رفت!
شروع کردم به مسخره بازی!
من:وااااایییییی!!فک کنین الان من میرم تو کلاس با یارو لج میوفتم!!بعدش مثه این رمانا با هم کل کل میکنیم و آخرش عاشق هم میشیم!بعدش وقتی کلی ماجرا های سوزناک عشقولانه داشتیم میریم سر خونه زندگیمون!!
سپیده:تو فکر بچتم کردی لابد؟؟!!
من:بعــــله که فکر بچمم کردم!!!بچه اولم که به دیار ابدی میره !بچه ی دومم پسره که اسمشو میزارم شمس الدین!! ایشالا ده بیستا بچه ی دیگه هم میارم و کلا مهد کودک راه میندازم!!
دلسا و سپی و امیر داشتن قهقهه میزدن!!!آخه مگه من دلقکم که اینا این قدر به من میخندن؟؟؟!!!
امیر:خیلی باحالی دختر!!
من:خفه دیگه!!بریم که زمان درس است و کار!!!
سپیده:نیس تو خیلی درس میخونی!!
من:اصلا من تنبل!تو که خرخونی،تو که نخبه ای،تو که عقل کلی کجای دنیارو گرفتی به جز اون توالت فرنگی قدیمیه مامان بزرگت؟؟!!!
سپیده جیـــغ بلندی زد و شروع کرد به فحش دادن!!
دلسا:بسه دیگه!کلاس شروع شد و ما هنوز اینجاییم!
من:راس میگه!بریم !
امیر:نمیگفتی هم میرفتیم!
من:نه گفتم جهت اطلاع رسانی!
امیر:پس تو چــ….
با داد سپیده منو امیرلال شدیم!!
سپی:وااااااااایییییی!نیم ساعت از کلاس گذشته!بریــــم!!
من:بریــــم!!!
در کلاس بسته بود!امیر با نگرانی الکی گفت:آتاناز تو شجاع مایی…برو در بزن…!!
من:بسم الله….الهم عجل الولیک و الفرج….!!!
دلسا:چی میگی تو؟در بزن!
من:عــــه…!!داشتم ذکر میگفتم!خیر سرم دارم میرم تو دهن شیــر!
سپیده:آتاناز غلط کردیم اصن!دیگه لال میشیم!!توفقط در بزن!!!
من:آها این شد حرف حساب!
گرومب گرومب در زدم!در زدنمم عین آدم نیس آخه!
یه صدای مغرور گفت:بفرمایید!
با اعتماد به نفس درو باز کردم و رفتم تو کلاس!بچه ها پشت سر من بودن!
با غرور نگاهی به استاد جدیدمون انداختم!اوووه….!!جوووونم قیافه!!!
سریع خودمو جمع کردم و با غرور آتاناز اشرافی گفتم:میتونیم وارد کلاس بشیم؟!
همه به غیر از سپیده از تعجـــب دهناشون باز مونده بود!!آخــه من این آتای اشرافی رو نشون کسی نداده بودم خب!!
استاد جیگره:خانوم نیم ساعت از کلاس گذشته اون وقت شما الان اومدی؟!!
من:بله!الان اومدم!میشه بیام تو یا نه؟؟!
از این همه رک بودنم تعجب کرد و گفت:این جلسه چون جلسه ی معارفه بود تاخیرتون رو نادیده میگیرم!اما از جلسات بعد حتی یک دقیقه تاخیر هم جایز نیست!
بابا لفظ قلم،کتابی،مولانا!!نکبتــــ فک کرده کیه؟!به آتاناز امیریان دستور میده؟!!شیطونه میگه یه جفت پا برم تو صورت قشنگشا!!!
من:بله!بچه ها بیاین!
استاد:مثل اینکه گروهی تاخیر داشتین؟!گروه بی انظباط ها!!
چـــــــی؟؟؟؟دست گذاشت رو نقطه ضعفم….
من:اگه شما بی انظباطی رو تو تاخیر کردن میبینین ،بله من و دوستام بی انظباتیم!!
استاد:اون وقت میدونین مجازات آدم بی انظبات چیه؟؟!!
من:شما که بدونی واسه هفتاد و پنج میلیون جمعیت ایران کافیه!!
یه لحظه از عصبانیت به خودش لرزید!بعــله!از مادر زاییده نشده کسی بخواد به دوستای من توهینی بکنه!!
استاد:خانوم محترم بهتره درست صحبت کنی!
من:صحبت کردن من ایرادی نداره!شما باید به عنوان یه استاد یاد بگیرین با دانشجوهاتون چه طوری رفتار کنین!
استاد:اگه دانشجــ….
امیر حرفشو قطع کرد و گفت:ببخشید استاد دیگه تکرار نمیشه!آتا بیا بریم!
خواستم چیزی بگم که دلسا آروم گفت:آتاناز ترو خدا بس کن!آخر ترمه،میندازتت ها!!
من:غلط کرده ی مرتیکه ی ایکبیری!!
سپیده:کجاش ایکبیریه؟؟لامصب مثه شخصیت این رمانا میمونه!!
من:خفه دیگه!استاده داره نگاه میکنه!
استاد:خب بهتره برای دانشجو های تازه از راه رسیدمون همه چیز رو توضیح بدم!!
من:بفرمایید استاد!
یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:بله حتما!
ادامه داد:من استاد جهانبخش هستم و به جای استاد قبلیتون اومدم!سر کلاس من همون طور که گفتم تاخیر و غیبت باید دلیل موجه داشته باشه!در غیر این صورت نمره ی پایان ترمتون از پونزده حساب میشه!من خبر نمیدم که کی میان ترم دارین و شما باید همیشه سر کلاس من آماده باشین!بچه هاهمه معرفی شدن فقط مونده شما چهار نفر!!
سپیده با ذوق و شوقی که از دیدن این استادچندشه به دست آورده بود گفت:بله بله!من سپیده حاجیان هستم!
دلسا:منم دلسا طهماسبی!
امیر:امیر صادقی!
استاد و بقیه داشتن به من نگاه میکردن!یه هو کرم شیطنتم شروع به فعالیت کرد…!!
من:سیرینتی پیتی!!
چند لحظه کلاس ساکت شد…!انگار نفهمیدن!یه هــــویی کلاس ترکیـد!!
بعد از اینکه بچه ها کاملا خودشونو خالی کردن استاد با اخم گفت:خانوم محترم مزه پرونی ممنوعه!!
من:اووووه!پس یه دفعه ای بگین این جا زندانه دیگه!!
با خشم و عصبانیت و صدایی که داشت سعی میکرد کنترلش کنه گفت:بـــله!!زندانـه!
با شیطنت گفتم:زندان بانش شمایین؟؟؟
یه هو چشماش گرد شد…آروم آروم اخم کرد و گفت:خیر!من رئیس زندانم!
من:وا..!رئیس زندان که قاطی زندونیا نمیشه!میشه؟!
اینا رو با لحن خنده داری بیان میکردم!جوری که امیر داشت منفجر میشد اما خودشو کنترل میکرد!!
استاد:لطفا خودتون رو معرفی کنید!بدون مسخره بازی!
کاملا جدی گفتم:بسم الله الرحمن الرحیم….!اینجانب آتاناز امیریان…ملقب به آتا…فرزند سهراب امیریان…. متولد هفت دو هزار و سیصدو هفتاد و یک… صادره از تهران…
این بار خود استاد ترکیــد از خنده!!!با خنده ی استاد کل کلاس رو زمین پهن شدن!!
اصن من دلقکیم واسه خودم…!!
استاد با خنده گفت:خانوم امیریان شما خیلی شیطونی!
با اعتماد به نفس گفتم:میـــدونم!یه چیزجدید بگین!!
بقیه ی کلاس هم به مسخره بازیای من و اخم ها خنده های ناگهانی استاد گذشت!!!اوپـس ! چه ادبی شدم!!!
تا عصر یه کی دو تا کلاس دیگه هم داشتم…!اونا رو هم با خنده و شوخی گذروندیم!!
داشتیم با بچه ها به طرف پارکینگ دانشگاه میرفتیم که امیر گفت:عـــه…بچه ها اون استاد جهانبخش نیست؟؟
همه نگاهمون به سمتی که امیر اشاره میکرد منحرف شد…
من:آره خودشه!خب که چی؟
سپیده:چرا داره پیاده میره؟ماشینش که اینجاس!
من:سننه..!
دلسا:بیتربیت!
من:ای بابا!!مگه شما ها مفتشین؟؟بیخیال دیگه!
امیر:خب منو دلسا که باید با هم بریم!
من:چرا اون وقت؟
امیر:چون امشب خونه ی ما دعوته!!
امیر و دلسا دختر عمه و پسر دایی بودن!!و البته….دلسا بد جووور عاشق امیر بود…!!بین خودمون بمونه ها…!!
دلسا با خوشحالی آشکاری گفت:خب بچه ها…فعلا بای!!
با نگاه شیطون و مرموزی که مخصوص خودم بود رو بهش گفتم:خــوش بگــذره دلسایی!!!
یه چشم غره ی توپ با اون چشمای خوشگل عسلیش بهم رفت!
دلسا:ممنون آتا جونم!
با یه خنده ی بلند گفتم:خــدافظ!
امیر:خدافظ زلزله!
با سپیده به طرف لکسوز خوشگل و قرمزم به راه افتادیم.!
سپی:آتــــا اینقدر جلوی امیر سوتی نده!
من:سوتیه چی؟؟
سپی:همین نگاه ها و حرفات به دلی دیگه!
من:آهـا….!آخــه سپی تو که میدونه کرم من می لوله!!باید یه جا خالیش کنم!!
زد زیر خنده:آخخخخخ از دست تو!!
من:بیا بریم که امشب خونه ی مایی…!
سپی:همین جوری واسه خودت دعوت کنا!!
من:خفه بابا!تو که از خداته!
سپیده:لال شو!گوسفند!
من:سپیــده؟؟؟باز اصالتت رو فراموش کردی؟؟
سپی:ینی چی؟؟
من:گوسفند دیگه!!نژاد توعه!!
چند ثانیه با گیجی نگام کرد و یه دفعه داد زد:آتـــا………!!
هر هر داشتم میخندیدم!!!
من:بیا بریم سپی گوسفنده!!
سپیده :خــفه!

قسمت دوم
من:هیـــــس…!!یواش یواش برو بالا!
سپیده:اه….خدا مرگت بده آتا!!
من:لال باو!!
با سپیده داشتیم از راه پله ی بالکن اتاقم میرفتیم بالا!!!
لباسامو درآوردم و خودمو پرت کردم رو تخت!!
سپیده:تو چه طوری میتونی تو خونه اشرافی باشی و بیرون خونه شیطون؟؟!!
من:دیــــگه!!ولی خدایی خعـــلی سخته!فقط غرورم مثه اشرافیاس!وگرنه خیلی سوتی میدم تو خونه!
سپیده:ههه!لباسای مجلسیت رو بپوش تا بریم پایین!
من:نـــــــچ!!میخوام برم حموم!
سپی:اه….گمشو برو دیگه!
من:بای بای!!
بعد از اینکه حسابی تو حموم آب بازی کردم و خوشگل شدم(!)اومدم بیرون!!
سپیده با یه صورت قرمز بلند گفت:دیـــرتر میومدی!
من:باشه…!پس من برم دوباره تو حموم!
سپی:خــــــفه آتاناز!!
من:خخخخخ!!!خیلی حال میده اذیتت میکنم!!
سپی:بله میدونم!!شما کلا کرم داری ملتو اذیت کنی!!
من:مخـلصیم!!
سپی:درد!لباسای مخصوصت رو بپوش تا بریم شام!
من:اوکی!
بعد از اینکه دوتاییمون آماده شدیم و دوباره اون لباسای صد تنی رو پوشیدیم از پله ها به سمت پایین راه افتادیم.
من:اهه…گندت بزنن!!
سپی:چته باز؟
من:تو چه جوری میتونی با این لباسا راحت راه بری؟؟!!
سپی:واسه این که من عادت دارم!بیست و دو ساله دارم این جوری لباس میپوشم!!
من:آهــا…!!خب من ده ساله دارم این جوری لباس میپوشم!!اونم فقط تو خونه!!!
سپی:آخ که چه قدر دلم واسه عمه خانوم تنگ شده!!
من:خـــــاعــک!!همون عمه خانوم به درد تو میخوره!!
بالاخره به سالن رسیدیم.عمه و عمو متین بازم مثه صبح خیلی مجلسی پشت میز نشسته بودن.
من:سلام!
عمه:سلام آتا جان!خسته نباشی!
سپیده:سـلام عمه خانوم!
عمه:سلام سپیده جان!خوبی؟
سپیده:بله ممنون!
رفتیم و نشستیم پشت میز.
عمو متین:خب بهتره دیگه شروع کنیم!
من:بله،چشـم!
شامو توی سکوت حال به هم زنی خوردیم!!بعد از تموم کردن شام طبق قانون رفتیم و توی پذیرایی نشستیم!
من:اه…استفراغ به قوانین این خونه!!
سپیده خیلی جلوی خودشو گرفت تا بلند نخنده!
سپی:الهی بترکی آتاناز!!این حرفارو از کجات درمیاری؟!!
من:هییی….!ینی بگم از کجام درمیارم؟؟!!زشته!!ولش کن!!
یه هو سپیده ترکید!!!!چنان قهقهه میزد که گفتم الان عمه خانوم میاد جفتمونو کارتون خواب میکنه!!
من:یـــ ــواش!!
سپیده همچنان با خنده گفت:آخخخخ دلــ ـــم!!!
من:ای درد!!ای مرض!!بسه دیگه!
سپی:آتا خیلی دلقکی!!
من:بمیــر باو!!
تو همین لحظه عمه خانوم و عمو متین اومدن پیشمون!عمه خانوم با لحن مشکوکی پرسید صدای خنده ی بلند کسی اومد؟؟
من:خیـر عمه جان!!صدای کلیپ گوشی سپیده بود!!
عمه جان:بله…متوجه شدم!
زیر لب با خودم گفتم:متوجه نمیشدی جای تعجب داشت!!
عمو متین:خـب سپیده جان پدر خوبه؟مادر چه طوره؟
سپیده با متانت گفت:خوبن!سلام دارن خدمتتون!!
عمه:آتا جان برای پنجشنبه شب برنامه ی خاصی نداری؟؟!!
با بی فکـری تمــام گفتم:خیر عمه!
عمه:عالی شد!مهمونی داریم!این بار باید حتما باشی!برنامه ای هم که نداری!
با کلافگی گفتم:چشــم!اگه کاری پیش نیومد حتما!
عمه با یه کوچولو عصبانیت گفت:هیچ کاری مهم تر این مهمونی نیست!باید باشی!دیگه نمیتونی نیای!!باید به همه معرفی بشی.
من:بــله چشم!
وقتی خود عمه خانوم بیاد بگه ینی کار بیخ پیدا کرده!!!توی خانواده های اشرافی به ویــــژه خانواده ی نکبــت ما رسمه که هر ماه یکی از بزرگا مهمونی بده!!
من همیشه به بهانه های مختلف در میرفتم!!!اما اینبار نمیــشه!!بابا آخه من نمیتونم مثه دخترای اشرافی تو مجلس خانومانه رفتار کنم!! بالاخره یه جا سوتی میدم!!از بچگی جیم میزدم!ینی این خانواده ها تا حالا مشرف به دیدن بنده نشدن!!به جز زمان طفولیت!!
سپیده:آتـــ ـا؟؟؟کجایی؟؟عمه و عمو رفتن!بیا بریم بخوابیم!فردا با محمودی کلاس داریم!دیر برسیم راه نمیده ها!
من:بــاشه!بریم!
وارد اتاق که شدیم سپیده گفت:آتاناز میخوای چی کار کنی؟این بار رو نمیتونی بپیچونی!!
من:هعـــی…..نمیدونم والا!!فک کنم باید این قوم نکـــ ــبتو ببینم!!
سپی:خوشحال باش بابا!!فک کــن!!یه هو دختر سهراب امیریان از پله ها پایین میاد و چشم همه روش خیره میمونه!!
من:لــال!!!از وقت خوابت گذشته داری هذیون میگی!!
سپی:بیــــشعور من هر شب ساعت یک به بعد میخوابم!!
من:آره…آره میدونم!!!دو سه بار اس دادم بهت،خبرشودارم!!!
سپی:آتـ ـــ ــا!!
من:جووون؟؟!!
سپی:درد!بگیر بکپ!
من:چشـــم!!شب بخیر خانوم گوسفنــــده!!
سپیده با جیــ ـــغ بلندی گفت:خـــ ـــفه!!
من:شـــــــو!!!
با حالت گریه گفت:غلط کردم!ترو خدا بخواب!!بزار منم بخوابم!
.............
دلسا:که این طور…
امیر:بابا آتاناز برو!یه حالیم میکنی!مهمونیه دیگه!
من:ای بابا…من هی میگم نره شما ها میگین بدوش!!گاگولــا!!
امیر:خو تو الان دقیقا مشکلت چیه؟چرا نمیری؟
من:پوووووف….تو این مهمونی ها باید اشرافی وخانومانه رفتار کرد… بنده مشکلم اینه…من فقط غرورم مث اوناس…ولی رفتارم…حرف زدنم…اینا رو چی کنم؟؟اگه سوتی بدم عمه قیمه قیمه میکنه میده باهام نذری بپزن!
سپیده:نچ نچ!هی من میگم بیا برات کلاس اشرافی رفتار کردن بزارم تو میگی نه!!
من:خفه لدفا!یه فکری کنین بچه ها…
امیردرحالی عمیقا تو فکر بود(!)گفت:خب چرا نمیپیچونی؟؟
من:تـــِِِــر!!ادیسون جان ده ساله دارم می پیچونم!ااینبار نمیشه!شخص عمه خانوم گفتن!
امیر:اوه اوه…تو با این لحن حرف زدنت اصن نرو مهمونیا!!
من:ببند بابا!واسه من دبیر ادب شده حالا!!
دلسا:سپی تو چرا بهش یاد نمیدی چه جوری رفتار کنه؟
نزاشتم سپی دهنشوباز کنه و خودم گفتم:چون اولا تو سه روز نمیشه چیزی یاد گرفت.ثانیا من علاقه ای به این طور رفتار کردن ندارم و وقتی علاقه نباشه نمیشه چیزی رو یاد گرفت.ثالسا تو خانواده های اشرافی بچه ها از بچگی واسه اشرافی رفتار کردن معلم دارن و آموزش می بینن. چون تو چگی بهتر و سریعتر میشه یاد گرفت.
دلسا:پس چرا تو بلد نیستی؟بچه بودی معلم نداشتی؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:بابا و مامانم نمیخواستن منو تو منگنه بزارن.وقتی خودم علاقه ای نشون نمیدادم اونام بیخیال شدن.آروم ادامه دادم:که همینم باعث طرد شدنشون شد….
سپیده که دید دارم توگذشته ها میرم سریع گفت:بـــچــه ها پاشیـــن!الان با گوشکوب کلاس داریم!بریم یه ذره هرو کر کنیم!!
بلند زدم زیــــر خـــنده!!هر هر هر میخندیدم!
من:ایـــول!!بریم که خنده ی خونم افت کرده!!
دلی:تو اگه یه مین نخندی خنده ی خونت افت میکنه؟؟
من:بعله پس چی؟خنده غذای روح منه!
دلی:مسخره بازیم لابد دسر روحته!!
من:آزار و اذیت دیگرانم پیش غذامه!
امیر:بسه بابا!هی حرف از غذا و دسر میزنین نمیگین من گشنم میشه؟!
من:خخخخخ!!جون به جونت کنن شکم پرستی!!
امیر صداشو زنونه کرد و با ناز و عشوه گفت:وا…خاک عالم!ینی هیکل رو فرمم رو نمی بینی؟!بلا به دور…!
بلند تراز قبل خندیدم و گفتم:باشه خوش هیکل جون تو که راس میگی!فعلا بیا بریم سر کلاس!
با خنده و شوخی به سمت کلاس راه افتادیم!مثه همیشه اول از همه من وارد شدم وپشت سرم بقیه!یه سلام بـلند به کل کلاس دادم.همه جوابمو دادن به جز اکیپ تینا اینا!
دختره با خودش درگیره!!من نمیدونم چه هیزم تری به این فروختم که این جوری واسه من پشت چشم نازک میکنه!
مجید یکی از پسرای باحال کلاس رو به امیر گفت:داش امیر خوب نیس پسری به آقایی شما با سه تادختر بپلکه!مردم حرف درمیارن!
همه ی اینا رو با یه لحن خنده دار میگفت!میدونستیم داره شوخی میکنه!
ولی مهناز که تو اکیپ تینا اینا بود با تمسخر گفت:به نکته ی خیلی خوبی اشاره کردی مجید جون!
یه نگاه به امیر انداخت و گفت:کل دانشگاه دیگه آقای صادقی رو میشناسن به خاطر اینکه با سه تادختر میپره!والا ابرو هرچی پسره بردن ایشون!
داشتم جوش میاوردم.کسی حق نداشت به دوستای من توهین کنه.
با خشم رفم جلوش وایسادم و با تمسخری بدتر از خودش گفتم:مهنازجون چراخودتو نمیگی که تو دانشگاه به آویزون معروف شدی!بس که دنبال پسرا راه میوفتی وموس موس میکنی!اول یه نگاه به خودت بنداز بعد برو بالای منبر واسه ما حجت الاسلام شو!!امیر با هر کی بخواد میپره و به کسی ربطی نداره!در ضمن یه لطفی بکن اول صب یه مسواکی به اون دندونای اسبیت بزن که وقتی حرف میزنی گاز اشک آور نپیچه تو کلاس!والا ما جونمون رو دوست داریم!!
چشماش از عصبانیت قرمزشده بود!عینهو گراز هی نفس های عمیق میکشید!!تــــازززه پره های دماغشم بازو بسته میشدن!!دیگه واقعا گراز شده بود!!
روبه بچه ها گفتم:بریم!
مثه گله ی گوسفندا پشت سرم راه افتادن و اومدن!خخخ!
کلاس ساکت شده بود!ینی جونم جذبه!!
امیرسمت راستم نشسته بود و دلی سمت چپم.سپی هم کنار دلسا نشسته بود
امیر سرشو آورد کنار گوشمو گفت:دمت گرم آبجی!باید حالش گرفته میشد!ولی کاش میزاشتی خودم دهنشو آسفالت مکردم!
ریز خندیدم و گفتم:داداش تو که میدونی تحمل هیچ توهینی به دوستامو ندارم!یه هو آمپرم رفت بالاو بدون توجه به اطرافم دهنمو باز کردم!!
دلسا پرید وسط حرف زدنمون وگفت:عاشق همین دفاع کردناتم!
استاد اومد و حرفامون نصفه موند.
خـــب…بریم تو کار استاد!استاد نجفی معروف به: گوشکوب!دلیل لقب:دماغ گوشکوب شکل!اوضاع اخلاق:افــتضـ ــاح! همین جوری که مشغول مسخره کردن گوشکوب توذهنم بودم آرنج دلسا فـــــرو رفت تو پهلوم!
بدون توجه به اینکه الان تو کلاسیم با داد گفتم:هووووی نکبــــت چته؟!پهلوم سواخ شد!میمونه دریل!!!!
دلسا با یه قیافه ی سرخ به سمت تخته اشاره کرد.برگشتم و دیـــ….
استاد:خـــــ ـــانـــــوم امیــریــ ــان!!
اوه اوه چه صدایی داره!مژه هام از ترس ریختن!!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:بله استاد؟!
استاد:حواستون کجاس؟نیم ساعته دارم صداتون میکنم!
من:عـــه؟شرمنده ی اخلاق استادیتون!
استاد:بار آخرتون باشه!
با یه لحن شیطون ونیشی باز گفتم:چـ ــشــ ــم!شما جون بخواه،کیه که بده!!
کلاس رفت رو هوا!!گوشکوب سعی داشت خندشو مخفی کنه که موفقم بود! با جدیدت گفت:شوخی بسه دیگه!خانوم امیریان شما بیاید این مسئله رو حل کنین.
با گیجی به مسئله ی ناشناخته ی روبه روم نیگا کردم!رشتمو دوس دارم ولی درس نمیخونم!
استاد:چی شد؟نمیتونین حل کنین؟
حواسم نبود و با بیخیالی روبه استاد نجفی گفتم:به جون خود گوشکوبت نمیـدونــ….
یه هو دستمو کوبیدم رودهنم!!کلاس ترکیــــــ ـــد!! استاد با اخمای فوق العاده در هم و چشمایی که از سرخی به جیگری میزد(!!) نگاهم میکرد!آب دهنمو قورت دادم و با ترس و لرز گفتم:چیــز…ام…استاد…از دهنم…چیز شد…ینی…در رفت…منظوری…نداشتم…
استاد اما همچنان با خشم و غضب منو نگا میکرد!
کل کلاس به خصوص برو بچ اکیپ خودمون داشتن با نگرانی به این صحنه نگاه میکردن!
کلاس مثه قبرستون شده بود!!ســـاکت و آروم….!!فقط صدای نفسای خشمگین گوشکوب وضربان قلب من میومد!!
یـــه هــو…..
اســتاد مـنـــفـــجــر شــد!!!! جوری قهقهه میزد که گفتم الان کل دانشگاه با جاش میاد پایین!!
همه با چشمای گرد شده واز حدقه دراومده به استاد نجفی که دستاش رو شکمش بود و داشت قهقهه میزد نگاه میکردیم!!
گوشکوب در حالی که میخندید گفت:امیریان خیلی بامزه ای!تا حالا کسی اینطوری به من گفته بود گوشکوب!شادم کردی دختر!
ینی جووووری چشمام گرد شده بود که گفتم الان مژه هام میره تو موهام!
من:ب…بلـــه!ایشاالله همیشه به شادی!!
خندش شدت گرفت!حالا دیگه همه میخندیدیم!چه فکرایی راجب به اخلاق نجفی کرده بودما!!خدایا تـــوبه!!
.......
قــوقـــولـــی قــــوقـــو….!!پـــاشـ ــو پــاشـ ــو!!صبــح شـده!!
با صدای آلاارم گوشیم(!)که خیلیم قشنگ و ناناز بود،از خواب پاشدم!
همون جوری که چشمام بسته بود به طرف سرویس تو اتاقم رفتم!بعد از شستن صورتم آماده شدم واسه دانشگاه.حوصله نداشتم اون لباسای ده تنی رو بپوشم و برم پایین مثه اشرافیا صبحونه بخورم.یه جین قهوه ای پوشیدم با مانتوی مشکی کوتاه واسپرتی که عاشقش بودم.مقعه ی قهوه ایمم سرم کردمو آماده رفتم شدم!وای خدا…مهمونی فردا شبه…
چه غلطی بکنم؟!سوار لکسوز جیگرم شدم و راه افتادم به سمت دانشگاه.دستمو به طرف ضبط ماشین بردم.صدای مرتضی پاشایی تو ماشین پیچید.
باز دوباره با نگاهت
این دل من زیر و رو شد
باز سرکلاس قلبم
درس عاشقی شروع شد
دل دوباره زیر و روشد
با تموم سادگیتو
حرفتو داری میگی تو
میگی عاشقت میمونم
میگم عشق آخری تو
حرفتو داری میگی تو
میدونی حالم این روزا بدتر از همس
اخه هر کی رسید دل ساده ی من رو شکست
قول بده که تو از پیشم نری
واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفس
میمیرم بری
آخرین دفعس
ناز نفست مرتـضی!!
رسیدم به دانشگاه.ماشینو پارک کردم و سمت پاتوقمون!!
زکـی!چرا هیشکی نی؟
کجا رفتن اینا؟
شونمو بالا انداختم و راه افتادم به سمت کلاس.امروز با جهانبخش جیگر کلاس داریم!!والـــا!!خو خیلی جیگره کصافط!!
همین طور که داشتم از پله های دانشکده بالا میرفتم به فردا هم فک میکردم.امروز باید با سپیده برم یه لباس مناسب بخرم.
به در کلاس که رسیدم دیدم سر وصدای زیادی میاد!درو باز کردم رفتم تو!
من:ســــ ـــلـام!!
کسی جوابمو نداد!!ایـــش!!همه جزوه دستشون بود و داشتن درس میخوندن!
رفتم سمت بچه ها.
من:سلام کردما!!تو رو خدا جواب ندین خسته میشین!چراپا میشین!!بشینین ترو خدا!
دلسا:سلام سلام.آتا بیا بشین درس بخون.
من:بــاع!!درس چیه؟!
امیر:استاد جهانبخش جلسه ی قبل گفت نمیگه کی امتحان و میان ترم داریم!بیا بشین بخون که بیچاره نشی!
من:بیـخی بابا!خرخونا!!
سپیده:خــــاک تو سرت کامیون کامیون!!وقتی عین خر موندی تو سوالاش حالیت میشه!
من:اووو…!ترمز بگیــر آبجی!!از کجا معلوم امروز بخواد میان ترم بگیره؟؟تازه جلسه ی دومه که با ما داره!
سپی:اه…حالا بخونی چی میشه؟ضرر میکنی؟
خندیدم و گفتم:برو بابا حال داری!
یه فکری به ذهنم رسید!!از اون چراغ زرد پر مصرف ها بالای سرم روشن شد!!!
من:بچه ها میاین شرط ببندیم؟؟!
دلی:چه شرطی؟
امیر:باز از اون چراغا روشن شد؟؟!!
خندیدم:آره!!
سپی:خب بگو دیگه!
من:شما ها میگین که جیگر امروز کوییز میگیره،من میگم نمیگیره!بازنده امشب باید شام بده!!
سپیده:مـــوافقــم!
دلسا:یه شام مجانی افتادیم!!
امیر:ایول!
یه کوچولو،فقط یه کوچولو ترسیدم شرطو ببازم و پیش بچه ها خیط شم!
ولی بیخیال!!!
جیگر وارد کلاس شد!!با نگاه مغرورش کل کلاسو نگاه کرد!من که زود تر از بقیه متوجه استاد شده بودم،از جام بلند شدم وبلند گفتم:سـ ـــلام اســتاد!
بقیه ی بچه ها هم کم کم متوجه شدن و شروع کردن به سلام دادن!
جیگر لبخندی و زد و گفت:سلام صبح همگی بخیر!حالا چرا اینقدر شلوغ پلوغه کلاس که متوجه ورود من نشدید؟!
تینا با عشوه و نازگفت:داشتیم درس میخوندیم استاد!!آخه خودتون گفتید نمیگین که کی
کوییز داریم!!
استاد باز لبخند زد و گفت:به به!چه دانشجوهای حرف گوش کن و درس خونی!!
یه نگاه به من که بیخیال نشسته بودم و به حرفای بقیه گوش میدادم کرد و گفت:خانوم امیریان شما انگار خیلی بیخیال تشریف دارین!
یه هو دلسا خره گفت:آخه استاد این میگه شما کوییز نمــ….
آخ!
یه دونه با آرنجم کوبوندم به پهلوی دلی!هم به تلافی دیروزش هم به خاطر اینکه داشت میگفت شرط بستم .اون وقت استاد از لج منم که شده کوییز رو میگیره!
لبخندی زدم و گفتم:استاد من حالتم همین جوریه!(آره ارواح شیکمت!)
جیگر(استاد)رو به بچه ها گفت:آفرین به شما ها که به حرفای من گوش میدید و مثل یه دانشجوی موفق هر جلسه آماده اید!ولی امروز کوییز نمیگیرم!
اینو که گف صدای ناله ی بچه ها دراومد!ولی من….
من:یـــ ـــوهـــــ ــــــو!!!!روتون کم شد؟؟
هههه!!!!!!!شام امشب منو شماها باید بدینا!ایـــ ــــول!!
امیرو سپی و دلسا با اخم بهم نگاه میکردن!!!بقیه ی کلاسم داشتن با تعجب به ما نگاه میکردن!!
استاد به خودش اومد و گفت:اینجا چه خبره؟؟؟
دلسا با بیحالی گفت:استاد ما با آتاناز شرط بستیم که اگه شما امروز کوییز بگیرید اون به ما شام بده و اگه کوییز نگیرید ما به آتا شام بدیم!!
امیر ادامه داد:انگار بهش وحی شده بود که امروز کوییز نمیگیرید!!
با نیــ ـش بــ ــاز به حرفاشون گوش میدادم!!
استاد تک خنده ای کرد و گفت:جالبه!!پس امشب خانوم امیریان یه شام مجانی افتادن!!
یه هوجدی شد و شروع کرد به درس دادن!!!
وا…!!استادم موجیه ها!!یه هو میخنده یه هو جدی میشه!!عجــبا!!
........
سپی:آتـــــا!!
من:چیـــه؟!
سپی:مسخرشو درآوردی!!خب یه لباسی انتخاب کن دیگه!
من:آخــه شاسکول،منگول،گاگول،من اگه میتونستم یه لباس خوب انتخاب کنم که به تو نمیگفتم بیای!تو تجربه ی این جور مهمونیا رو داری میدونی باید چی پوشید!اگه به من بود که همون لباس خواب خرسی آبیـَـمو میپوشیدم!
سپی:پس وقتی میگم اینو بخر باید بگی چشم!!
من:اهه…عجب گیری کردیما!باشه!
دلسا وامیر که رفته بودن اون قسمت پاساژ اومدن پیشمون.
امیر:چی شد انتخاب کردین؟
سپیده:اه…امیر تو یه چیزی بهش بگو!هر چی من میگم خوبه ازش ایراد میگیره!
دلسا:سپیده تو خودت تو این مهمونی نیستی؟
سپی:نه بابا!خانواده ی ما دوستای خانودگی آتا اینان!!این مهمونی
فقط واسه فامیلاست!!
امیر:میگم آتایی اون لباس سبزه چه طوره؟؟
نگاهم رو به لباسی که امیر بهش اشاره میکرد دوختم.
یه دکلته ی سبز بود.سبز تیره.درست همرنگ چشمام.بالا تنش سبزتیره بود و دامنش یه درجه روشن تر بود.روی قسمت بازو هاش ازپارچه ی دامنش یه بند خوشگل درست کرده بودن که دقیقا روی بازوها میوفتاد!چیزی که خیلی اشرافی کرده بودش رگه های طلایی رنگی بود که توی لباس به کار رفته بود.
سپیده جیـــ ـــغ بلندی زد وگفت:عــــ ـالیه! به خدا اگه اینم نخری خودم خفت میکنم!!
بلند خندیدم و گفتم: نه نترس!از این یکی خوشم اومد!بریم بخریمش!
سپیده نفس عمیقی کشید وگفت:الهی پیرشی امیر!منونجات دادی!الهی دست بزنی به آشغال طلا شه!
دلسا خندید و گفت:سپی جونم گند نزن توضرب المثل!!
سپیده هم که فهمیده بود چی گفته خندید وگفت:بیخی آجی!!
با خنده و شوخی رفتیم تو مغازه.به فروشنده گفتم:خانوم از اون لباس سبزه سایز منو میشه بیارید؟؟
خانمه لبخندی زد و گفت:عزیزم اون لباس تک سازه!ولی…فکر میکنم اندازه ی شما باشه!
رفت تا لباس رو بیاره!!
دلسا گفت:میگم آتا کفش ستش رو هم بگیر!
چشمامو چپول کردم وگفتم :خوب شدگفتی!آخه نخود مغز فکرکردی من تویه همچین مهمونی با دمپایی لا انگشتی میگردم یا جوراب پلنگ صورتی؟؟!!خو کفش باس بگیرم دیگه!انیــــشتن!!
دلسا:گفتم جهت یادآوری!!
من:خب رادیو دلسا ممنون از یادآوریت!!
دلسا جیغ خفیفی کشید و گفت:من رادیو دلسام؟؟
باشیطنت گفتم:وا دلی جون چراجیغ جیغ میکنی؟؟الان همین دو سه تا خاستگاراتم با این صدای نکرت میپرنا!!
دلسا با حرص گفت:تو نگران خاستگارای من نباش!خودم یکیشون رو حسابی تو تورم نگه داشتم!!
من:آهـــ ــا!!منظورت همون بابک کچله دیگه!!
اینبار دیگه بلــند جیغ زد و گفت:بـبــنـ ـد آتاناز!
سپیده به جفتمون توپید و گفت:بسه دیگه!آبرومونو بردین!!این امیرم که فقط بلده بخنده!!
امیر با خنده گفت:خب چیکار کنم؟؟این آتاناز همه رو حریفه!!
خانومه اومد و نذاشت به بقیه ی کل کلم برسم!!
خانومه:بیا عزیزم!
رفتم تو اتاق پرو و لباس رو بابدبختی پوشیدم!!
اِِهه!نگارچند بار تو عمرم از این لباسا پوشیدم!!فوقش سه چار بار دیگه!!
wooooow!!!
واااااایییییی!!!خدایـــ ـــا!!
خیـ ــلی بهم میومد!!!
رنگ سبزش باچشمای سبز تیرم و موهای مشکی و پوست سفیدم هارمونی فوق العاده قشنگی به وجود آورده بود!!
با صدای مبهوتی سپیده رو صداکردم:س…سپی…سپیده…
سپیده در اتاق پرو رو باز کرد وگفت:چیه؟پوشـیــ…..
اونم دهنش باز مونده بود!!بس که لباسای اسپرت میپوشم تا حالا خودم رواینجوری ندیده بودم!!میشه امیدوار بود!!خوشگلم!!
سپی:وای آتایی حرف نداره!دلسا،امیر بیاید آتاناز روببینین!
دلساو امیرم بدترازسپی تعجب کرده بودن!
امیر:آبجی مگه مرض داری با این همه زیبایی تیپ پسرونه میزنی؟!
خندیدم و چیزی نگفتم.
کفش ستش رو هم گرفتیم!!
یه کفش پاشنه ده سانتی سبز که پاشنش طلایی رنگ بود.
من:خب….دیگه بریم به من شام بدین که باس برم خونه!!
امیر:بعد به من میگه شکم پرست!
همگی سوار لکسوز من شدیم و راه افتادیم به سمت رستوران(….)!
من:بیریزین پایین بیــنم!
دلی:باز این لات شد!
زدم زیر خنده!سرمو روی فرمون گذاشته بودم وقهقهه میزدم!!خخخخ!!!!
آخــه لحنش خعلی باحال بود!
روی یکی از میزها نشستیم.گارسون اومد تا سفارش ها رو بگیره!
امیر:دلی تو چی میخوری؟
دلسا:ام…کوبیده!
سپیده:کوبیده!
امیر:منم کوبیده!
من:ماشاالله!!قربون هماهنگیتون!!
امیر:نمک نریز!بگو چی میخوری!
من:اوم…شیشلیک،برگ ،سلطانی!با مخلفات کامل!!
سپیده:یا خـــــدا!همه ی اینا رو میخوای بخوری؟؟
خندیدم و گفتم:بعله دیگه!مگه چند بار غذای مفت گیرم میاد؟؟از قدیم گفتن مفت باشه کوفت باشه!!!
امیر:از قدیمشو خوب اومدی!!
همه خندیدیم!بعد از خوردن غذا،همه رو رسوندم وساعت یازده برگشتم خونه.آروم از پله های بالکن رفتم تو اتاق.لباس خواب آبی آسمونیمو(!) پوشیدم و شیــ ـرجه به سمت تخت خواب!!
فصل هفتم
کل اهالی خونه در حال کار کردن بودن تا مهمونی امشب خوب برگزار شه!به جز عمه خانوم که وایساده بود بالای سر کارگرا!عینهو…."الله اکبر…!"آتا باز خواستی فحش بدی؟!"خاک تو سرت کنن!"بزرگترته بیچاره!"
باز این وجدان زیبای خفته ی من بیدار شد!!بابا فحش چیه؟؟خواستم بگم عینهو درخت سروِ خوش قد و بالا و رشیــــد!"آهـــا!"بعله!حالا هم گمشو برو به زیبای خفتگیت برس ومزاحم من نشو!
با صدای عمه جـ ــان(!)دست از درگیری های مسلحانه ی تو ذهنم کشیدم!!
من:بله رشیــ…اوخ!اهم…اهم…بله عمه جان؟
اوه اوه نزدیک بود بهش بگم رشید!!
عمه مشکوک نگاهم کرد و گفت:آتا جان خانوم سلیمی تا چند دقیقه ی آینده برای آرایش میاد اینجا!بهتره بری آماده شی!
آرایــــ ــــش؟؟!!یــ ـــا امــ ـــــام غــ ـــریـ ــب!!!تهاجم فرهنگی اینه دیگه!!
عمه:آتا جان حواست کجاست؟درست نیست یک خانوم اشراف زاده این قدر حواس پرت باشه.
دندونامو به طور نامحسوسی روی هم سابیدم و گفتم:چشــــم!عــذر میخوام!
عمه لبخند مضخرفی زدو گفت:میتونی بری تو اتاقت!
آخ…آخ!!بدجور دلم میخواست داد بزنم و بگم جمع کنین بساط اشرافیتتون رو!!که البته دلم خیلی غلط میکنه از این چیزای خطرناک میخواد!!
ازپله ها بالا رفتم و وارد پنجمین اتاق از سمت چپ راهروی طویل اتاقا شدم!!
ماشاالله!!میمونه اِستـَـبل!!والــا!!هی اتاق کنار هم ساختن!!دکور نارنجی_مشکی اتاقم بـــدجـــور خود نمایی میکرد!خــ ــب…بریم تو کار توصیـ ـف اتــاق بنده!!کاغذ دیواری اتاقم نارنجی یواشه!!میز آرایشم کنار در سرویس اتاقم بود!اون طرف در دست به آب(!)کمد دیواری فوق العاده بزرگم بود!دیوار روبه رویی در اتاق یه پنجره ی خیــــلی گنده داشت که کل اون دیوارو گرفته بود!! زیر پنجره تخت دونفره ی خوشکل و مشکیم قرارداشت!!کنار تختم یه میز کوچولو گذاشته بودم!بعدشم کتابخونه ی کوچیکم بود!کنار کتابخونه هم میز مطالعم بود!!کف اتاقم یه فرش کوچولوی تام و جری انداخته بودم!!خـــو مگه چیه؟؟!!این کارتونو خیلی دوس دارم!!عمه اتاقمو ندیده بود وگرنه گیر میداد که یه خانوم اشرافی نباید اتاقش اینجوری باشه وفلان و بهمان!!
تـــــ ــــق تــــ ـــق!!!
اِهــــ ــه!!سکته کردم!!صدامو صاف کردم وبا صدای مغرورم گفتم:بفرمایید!
"صدات تو حلقم".وجدان جان گمشو خواهشا!
در بازشد و خانم سلیمی آرایشگر خانوادگی ما وارد شد!خدایی کارش حرف نداشت!
خانوم سلیمی:وقتتون بخیر آتاناز خانوم!
من:وقت شماهم بخیر!
خانوم سلیمی:خانوم میتونم لباستون رو ببینم تا بتونم آرایش رو هماهنگ با اون انجام بدم؟؟
من:بله!چند لحظه لطفا!
لباس مامانی وخوشگلمو از تو جعبش درآوردم ونشون خانوم سلیمی دادم!بدجور از دیدن دوبارش ذوق کره بودم!
واسه همین حواسم نبود و رو به سلیمی گفتم:سلیم جوووووون نیگاش کن چه قد خوشمله!بدمصب خیلی خوش دوخته!
سلیمی چشماش گرد شده بود و با تعجب داشت منو نگا میکرد!نفس عمیقی کشیدم وگفتم:خانوم سلیمی بهتره سریعتر شروع کنید!
اون قدر محکم و با صلابت گفتم که لال شد!!
سلیمی:ب…بله!اگه ممکنه لباستون رو بپوشین و بفرمایید روی این صندلی بشینید!!
عــاقــا ما نشستیم و این شروع کرد!!!مثه کرگدن افتاده بود رو ملاج ما!!هی با این موهای ضریف ما وَر میرفت!منم که اصن نباس حرف میزدم!!به دو دلیل!اول اینکه یه خانوم اشرافی(اوووووققققق!)نباس هی بهونه بگیره و به عبارتی زر زر کنه!!دومم اینکه خعــ ــلی بد جلوش سوتی داده بودم و نمیخواستم دوباره استفراغ کنم تو رفتارم!!
بعداز موهام افتاد به جون صورتم!!هیچی از وسایلی که استفاده میکرد نمیدونستم!!ینی کلا نمیدونم لوازم آرایش چیه!!فقط یه رژ و ریملو میشناسم!!حالا خوبه رو میز آرایشم ازبهترین مارکا پره!
بعد از فک کنم دو ساعت گفت:خانوم چه زیبا شدید!البته زیبا بودید!با این آرایش چشم نواز تر شدید!
لبخندی زدم و گفتم:ممنونم!
بدون هیچ حرفی پارچه ای رو که روی آینه کشیده بود، برداشت و من چشمم به خودم افتاد!!
یــــــــ ــــــا خـــــ ـــدا!!!!!
ایـــ ــــن مــ ـــنــ ـــــم؟؟؟
موهای مشکی و صافم رو به طرز قشنگی بسته بود.دسته ای از موهامو روی شونم ریخته بود!
پوست سفیدم شفاف تر از قبل شده بود!نمیدونم چی مالیده بود بش!!رو چشمام خیلی کار کرده بود!!پشت چشمام رنگی بود!!معلوم نیس چی مالیده!!ترکیبی از مشکی وسبز تیره!نکنه با آبرنگ رنگم کرده؟!توی چشمام سیاه شده بود!آهــ ــــا!!ریملو مطمئنم که زده!"هنر کردی.همین یه قلمو بلدی از اون همه آرایش؟" خفه وجدان جون!لبامم صورتی شده بودن!عاقا خلاصش کنم خیلی خوشگل شده بودم!مخصوصا با این لباس شاهانم!!
مثه اینکه زیادی محو خودم شده بودم که خداحافظی خانوم سلیمی رو نشنیدم!!
هیییییییی…………نره به عمه بگه چه سوتی دادم؟؟واییییی…..نگه اتاقم فرش تام و جری داره؟؟؟؟
نه بابا!تو خانواده های اشرافی چغولی ممنوعه!!این سلیمیم یه عمریه داره این خانواده رو آرایش میکنه!!یه چیزایی حالیشه!!
آره…آره…!خیالت راحت آتا!!خودتو دریـــاب!!
پاسخ
 سپاس شده توسط r.hadiss ، asma.mohammadi2020@gmail.com ، atrina81
آگهی
#2
من کامل خوندمش رمان خیلی باحالیه.خنده از لبتون پاک نمیشه وقتی دارین میخونینش Big Grin pill pill nky nky
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
#3
قسمت سوم

تو اتاقم نشسته بودمو داشتم مگس میکشتم!!کنایه نیستا!!واقعا داشتم مگس میکشتم!!مگس کش قرمزمو برداشته بودم و افتاده بودم به جون مگسای تو اتاقم!فک کـــن!!با اون همه دبدبه و کبکبه و چمیدونم آرایش و لباس وکوفت و زهرمار افتاده بودم دنبال این مگسای نکبت!!ینـــ ــی اصن یه وضــ ـــیا!!
یه هو یکی در زد!!منم همونجوری لنگ در هوا و مگس کش به دست خشک شدم!!
تکونی به خودم دادم و گفتم:بفرمایید؟؟
زهره خانوم:خانوم کوچیک،عمه خانوم فرمودن بفرمایید پایین!
اوهـــوک!!فرمودن؟؟!!خخخخ!
من:بله!متوجه شدم!
پوووووف……بریم برای مواجهه با این قوم نکبت!!
در اتاقو بازکردم و آروم آروم راه افتادم به سمت پذیرایی!!
ای بابا!!من با این کفشا یه قدمم نمیتونم راه برم!وای به حال اینکه بخوام از پله ها برم پایین!!ای سپیده ی نکبت!
همش تقصیر توعه دیگه!
آروم آروم و درحالی که سعی میکردم با اون کفشا کله پا نشم از پله ها اومدم پایین.اوووووف…چه قدر آدم!
یاد مرغداری افتادم!"این چه حرفیه؟بیتربیت"باز این زیبای خفته بیدارشد!جان مادرت برو بزار به حال خودم باشم!
مثه پرنسسا داشتم از پله ها پایین میومدم!یه هو همه ساکت شدن وبه من نگاه کردن!ای بترکی سپیده که همیشه این رویا پردازیات واقعیت از آب درمیاد!!الان این همه آدم دارن منو نگاه میکنن خو اعتماد به سقفم میشه اعتماد به زیر زمین!!
بالاخره به پذیرایی رسیدم!همه ی آقایون با کت و شلوار و پاپیون و کراوات بودن!خانوما هم با لباسای شیـــک و مجلسی!!
عمه جان به حرف اومد و رو به بقیه گفت:آتاناز جان دختر سهراب خدا بیامرز هستن!!
نگاش پر ازتحسین بود!!بعله با اون آرایش و لباس صغری کچلم خوشگل میشه!!
حـــالا زمزمه ها شــروع شد!!خانوما هی تیکه مینداختن که چرا نبودی تو مهمونیا وفلان و بهمان!منم زورکــی لبخند میزدم و چیزی نمی گفتم!
عمو متین نزدیکم اومد و گفت:آتا جان با خانواده ی عمت آشنا شدی؟
عمم؟؟کدوم عمم؟؟من که یه عمه دارم!اونم همینه که باش زندگی میکنم!!
با صدایی که سعی میکردم اشرافی باشه گفتم:عموجان مگه من عمه ی دیگری هم به جز عمه خانوم دارم؟؟
عمو لبخندی زد و گفت:دخترم شما یه عمه ی دیگه هم داری!
وا!جـلل الــجالب!!
همراه عمو راه افتادیم.بریم ببینیم این عمه ی تازه کشف شده کیه!!ولی خدایی عجب مهمونی خوشگلیه!!
کلی دختر و پسر حوری مثه این رمانا اینجان!!همه هم لباس قشـ ـــ ـــــنگ!!
با صدای عمو متین وعمه خانوم دست از تفکرات حوری شکلم کشیدم!!
عمو متین:آتا جان این عمه حمیرا،خواهر کوچک تر عمه خانومه!!
نگاهی به زن خوشگل رو به روم انداختم!واو!انگار چشم عسلی تو خانواده ی ما ارثیه!!
تکونی به خودم دادم و محکم سلام کردم.
عمه حمیرا دستشو خیلی کم جلو دراز کرد!یه خورده فک کردم!!خو الان چی کنم؟!دس بدم؟با چشم غره ی عمه خانوم دستمو جلو بردم و مثه همیشه محکم و مردونه دست عمه حمیرا رو فشردم!!!
بیچاره قرمز شد!عمه خانومم با اخم داشت نگام میکرد!من امشب بدبخت میشم!حالا ببین!
عمه حمیرا به یه مرد فـــ ــــوق العــــ ـــاده جذاب اشاره کرد وگفت:ایشون همسر من آقا مجید هستن!!
اوهو!!واسه خودشونم اشرافین!!خخخخ!
آقا مجید دستشو دراز کردو من دوبـــ ــــاره همون جوری باش دست دادم!!حالااون چشماش گرد شده بود!وا! مگه چی شده!؟دس دادنم جرمه؟!
من:عصرتون بخیر آقا مجید!
عمه خانوم:حمیرا جان آرسین کجاست؟
عمه حمیرا:احتمالا پیش جوون تر های مجلس نشسته.
آرسین؟؟؟چه اسم قشنگی!!یادم باشه برم ببینم معنیش چیه!
با صدای مغرور و با صلابتی گفتم:عمه خانوم چرا من هچوقت سعادت دیدن عمه حمیرا رو نداشتم؟؟
عمه خانوم:وقتی شما اصلا به مهمونی ها نمیای،سعادت دیدن خیلی از اقوامت رو از دست میدی!
ایــــــ ــــــــ ــــــش!
لبخند محجوبی(!)زدم و آروم رفتم تا بشینم روی یکی ازصندلی های گوشه ی سالن!
بعد ازاینکه نشستم روی صندلی رفتم تو فکر چهره ی جذاب و آشنای آقا مجید!
چشمای مشکیش بدجور اشنا بود!!فک کنم یه جا دیدمش!!صورت مردونه و جذابی داشت!از این مردای چشم رنگی هیچ خوش نمیاد!!مرد باس چشم و ابرو مشکی باشه!!"خاک عالم!تو به شوهر عمت نظر داری؟"
باز این اومد!نظر چیه بابا؟دارم میگم قیافش مردونس!"خو مرده دیگه!نکنه انتظار داشتی زنونه باشه قیافش؟"
نخیر!چون همه تو این خانواده چشماشون عسلیه گفتم الان اینم چشم عسلی ازآب درمیاد!الانم گمشو برو چون حوصله ی کل کل ندارم!
آخ آخ!تشنمون شدا!!اووووف…!تا میز نوشیدنی ها کلی راهه!منم که نمیتونم با این کفشا این همه راهو برم!
از اون گذشته نمیدونم چه جوری باس آب بخورم!دوباره سوتی میدم!!ای خدا…چی میشد من تو این خانواده نبودم اصن؟!چپ میری اشرافی…راس میری…اشرافی!
پام خشک شد!پاشیم یه ذره راه بریم!!با بدبختی داشتم از بین اون همه مهمون با اون کفش پاشنه ده سانتی رد میشدم!یه هونمیدونم کدوم بنده خدایی خم شد تا دست همراه رقصشو ببوسه که با نشیمنگاه محترم کوبید به من بدبخت!چشمامو بستم گفتم الان آسفالت میشم!!ولــــ ــــی!امداد های غیبی رسید!یه بنده خدای دیگه ای کمرمو گرفت ونذاشت بیوفتم!
چشمامو باز کردم تا ببینم فرشته ی نجاتم کیه!
هــ ـــــــــ ـــــــ ــــــاننننننن؟؟؟؟؟؟
جیـــــــ ـــــگر؟؟؟؟استاد جهانبخش اینجا چه غلطی میکنه؟؟؟
به خودم اومدم و کمرمو از حصار دستاش آزار کردم و با همون صدای مغرورم گفتم:استاد؟شما اینجا چیکار میکنید؟
استاد یه تای ابروشو بالا انداخت ومغرور تر از من نگفت:باید به شما توضیح بدم؟
بیشعــــ ــــور!
من:خیر…اما اینجا خونه ی منه ومــ….
صدای عمه حمیرا حرفمو قطع کرد!
عمه حمیرا:آرســـــین!پسرم!
بله؟؟؟آرسین پسرم؟ینی پسرت!؟
عمه خانوم:آتا جان ایشون آرسین خان پسر عمه حمیرا هستن!
چــــــی؟؟؟؟؟؟
من:خوشحالم از دیدنتون!!
تو چشماش شیطنت بیداد میکرد!!
آرسین:منم همین طور دختر دایی!!
عمه حمیرا:هانیه جان(عمه خانوم)بهتره ما بریم!مطمئنا این دو تا جوون حرفای زیادی برای گفتن دارن!!
نه بابا!من چه حرفی با این نکبت خوشگل دارم؟!
بعد از رفتن دو تاعمه های گرام،آرسین یا به عبارتی استاد جهانبخش خودمون گفت:خب آتاناز خانوم!که شمادختر دایی من هستی؟؟
دندونامو روی هم سابیدم و گفتم:تو میدونستی!
با شیطنت گفت:وقتی شما اون جوری خودتو کامل ودقیق سر کلاس معرفی کردی شناختمت!!فقط یه چیزی برام سواله!
من:چی؟
آرسین:تو چه جوری بیرون از خونه ان قدر شیطونی و توی خونه اشرافی؟!
نشستم روی مبل و آرسینم کنارم نشست!
با لحن غمگین و مسخره ای گفتم:هعی….دست رو دلم نزار که خونه!!من بدبخت اصن بلد نیستم اشرافی رفتار کنم.آتاناز واقعی همونه که تو دانشگاه دیدی!!فقط غرورم مثه ایناس!
آرسین موزیانه خندید و گفت:اون وقت عمه خانوم میدونه؟؟؟
چشمامو گرد کردم و گفتم:تو بهش چیزی نمیگی!اصن اگه بگی منم میگم توام همچین رفتارت مثه اشرافیا نیست!
آرسین:خانوم سیرینتی پیتی بیشتر جوونای این فامیل فقط تو مهمونیا اشرافی رفتار میکنن و بقیه ی مواقع راحتن.
البته جناب عالی حتی بلد نیستی تظاهر کنی!
من:عه؟من به عمه میگم همه ی شماها تظاهر میکنین!!
آرسین پوزخندی زد و گفت:با کدوم مدرک؟؟همه ی ما از بچگی خیلی شیک رفتار کردیم!اگه کل دنیا هم بسیج بشه هیچکس با ما کاری نداره!اشرافیت مال دوران قدیم بود!الان هیچکس حوصله ی رسم و رسومات مسخره ی اینا رو نداره!!
من:آهـــا!فک میکردم فقط من اینجوریم!!
بلند شد تا بره اما زمزمه ی آرومشو شنیدم:دایی سهراب استارت این تغییر رو زد.حالا نوبت دخترشه…
.....
همه داشتن دوتایی میرقصیدن!اونم چه رقصی!والس به صورت حـــرفه ای!!
داشتم به جمعیت رقصنده نگاه میکردم،که یه هو دستی جلوم دراز شد!چه دستای خوش فرمی!رفتم بالا تر به به چه کت خوشگلی!بالاتر!چه لبایی!!عجب دماغی!شیش تیغم که کردی!چشماشو!!مشـــ ــکی!
آرسین:اهــم…!
من:ها بله؟
با شیطنت آشکاری گفت:داری اِسکـَــنم میکنی؟؟دستم خشک شد!
من:دستتو چرا دراز کردی؟؟آخــی…گدایی؟!پول میخوای؟؟الان پول همرام نیست!ولی قول میدم بعد از مهمونی بهت کمک کنم!!
اخماشو تو هم کشید و گفت:خانوم بامزه پاشو برقصیم!واقعا نفهمیدی دارم درخواست رقص میدم؟!
چــ ـــی؟؟؟نهههه!بابا من هیچی بلد نیستم!!
من:آرسین تو که میدونی من هیچی بلد نیستم!بیخیال شوجان مادرت!
ریز ریز خندید وگفت:حالا سر کلاس منو مسخره میکنی؟دارم برات!
من:آرســــ ـــــــین!استاد جونم؟؟
نگاهی به عمه خانوم انداختم دیدم داره بدجور نگام میکنه!
ناچارا دستمو تودست آرسین گذاشتم.
من:بیچارت میکنم!
خندید و گفت:فعلا مراقب باش خودت بیچاره نشی!!چغولی ممنوعه تو این خانواده ولی میتونم کاری کنم که خود عمه بفهمه!!
من:بیــ ـــشعور!
رفتیم وسط.احمق دقیقا منو برد وسط جمعیت!!با دست راستش کمرو گرفت و با اون یکی دستش دستمو!منم همین جوری داشتم نیگاش میکردم!!!
آرسین:احمق جان دستتو بزار روشونم!
همین کاروکردم.اولش آروم تکون تکون میخوردیم!یه هو نمیدونم چیکار کرد که افتادم توبغلش!!همونجوری داشتم نگاش میکردم!
دندوناشو رو هم سابید وگفت:چرا این جوری وایسادی؟آبرومون و بردی!
من:درد!خوبه گفتم هیچی بارم نیس!نیمرخ چنگال!
باز نفهمیدم چیکار کرد که نتونستم خودمو کنترل کنم و شلـــ ــــپ!افتادم رو زمین!آهنگ قطع شد و همه دور ما جمع شدن!آرسین سعی میکرد خندشو بخوره!عمه با اخم وحشتــ ـناکی نگام میکرد!بقیه هم باتمسخر!چرا نفهمیدم موقع رقص ما همه کنار رفتن و دارن مارو نیگا میکنن؟؟!آرسین دستشو جلوم دراز کرد تا بلند شم اما من بدون توجه بهش خودم بلند شدم و با اعتماد به نفس رفتم روی صندلی نشستم!!دوباره آهنگ پخش شد و همه ریختن وسط!آرسین اومد نزدیکم.قبلا از اینکه چیزی بگه دهنمو بازکردم وگفتم:هیچی نگو آرسین!فقط گمشو از جلو چشمام!ضمانت نمیکنم که الان پاشنه های کفشمو توچشات فرو نکنم!عه…عه!پسره ی شاسکول!خوبه بهش گفتم بلد نیستم باز منو کشیده وسط!الــ ـاغ!
آرسین داشت میخندید!ماشاالله عین خیالشم نیس که دارم فحشش میدم!!
من:ببند دهن اون گاراژتو!!اه اه!می مونه بیس پنج گرم تخمه چینی!!
در حالی که از زورخنده قرمز شده بود شکسته شکسته گفت:وای…خیلی…باحالی…تا…. حالا…اینقدر…نخندیده بودم!!
من:کووووووفت!
چند دقیقه بعد زهره خانوم اعلام کرد که وقت شامه!!شام به صورت سلف سرویس بود!!اوهو!
وایییییــی…غذا!اصن غذا که میبینم اسم خودمم یادم میره!اومم…همه چیم که بود!!!!خب…خب!!طبق عادتم اول سالاد کشیدم!!ملت آخر غذاشون سالاد میخورن من اول غذا!!خلم دیگه!!مقداری سالاد میریزیم،سپس اندکی سس میریزیم رو سالاد خوشمزمون!
قربونتون برم من!کاهو های جیگرم!!یاد ببعی تو کلاه قرمزی افتادم!کـ ـاهو!
از ذوق زیادم به خاطر دیدن غذا کلا مهمونی و اشرافی رفتار کردن یادم رفت!!رفتم نشتم کنارپله!اونم چهار زانو!بشقاب سالادمم گذاشتم جلوم!!آی میخوردم،آی میخوردم!در حالی که یه تیکه کاهو از دهنم بیرون بود سرمو آوردم بالا و دیدم….
وااااای…همه داشتن با یه حالت بدی نگام میکردن.تازه نگام به خودم افتاد!یا خدا!من چرا باز سوتی دادم؟!
سوتی از این خفن تر؟از جام بلند شدم و بشقابمو بردم و رو میز گذاشتم.یکی از اون دختر حوریا آروم رو به دوستش گفت:دختر سهراب امیریانه دیگه!دختر همون پدره!بایدم این جوری باشه!
دستامو مشت کردم و دندونامو رو هم فشار دادم.حیف…حیف که به بابا قول دادم…
با قدمای محکم از پله ها بالا رفتم و خودمو تو اتاق انداختم.
دخــ ــتره ی نکبت!با اون هیکلش!عینهو ماژیک وایت برده!!لباسمو دراوردم و پریدم رو تخت!چه شب افتضاحی.میدونستم گند میزنم…آیییی…من گشنمه!!!!
......
قــــ ـــار….قــــ ـــور…!
با صدای شکم مبارک از خواب پاشدم!گوشیمو از روی میز برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم.دو!
صدای مهمونا همچنان میومد!اه…پس کی میرن؟من گشنمه!یه ربع بعد صدای مهمونا خوابید! آروم آروم رفتم پایین!مثه این دزدا!!آخخخخ جوووون!!روی میز هنوزم پر از غذا بود!تا خواستم بشقاب بردارم صدای عصبی عمه خانوم که آغشته به داد هم بود پرده ی گوشمو پاره کرد!!
عمه خانوم:آتـــ ـــانــــ ـــاز!
سرمو برگردوندم.به به!عمه حمیرا اینا هم که این جان!البته فقط اینا بودن!بقیه رفته بودن!
با خونسردی گفتم:بله عمه جان؟
عمه غرید:برای من ادای خانومای اشرافی رو درنیار!امشب خوب شناختمت!پس برای همین بود که اصلا توی مهمونی های خانوادگی شرکت نمیکردی!
عمو متین:هانیه جان آروم باش!آتاناز مربی نداشته!
عمه خانوم:بله دیگه!اگه سهراب برای دخترش مربی میگرفت امشب آبرو ریزی نداشتیم!من فکر میکردم بعد از ده سال زندگی کردن توی این خونه یاد گرفته باشه چه طور رفتار کنه!
سکوت کرده بودم.حرفی برای گفتن نداشتم خب!!برای اولــ ــین بار هیچ جوابی نداشتم!
عمه خانوم ادامه داد:وای…خدای من!وقتی آقا بزرگ برگرده مهمونی بزرگی برای کل خاندان برگزار میشه!اون موقع چی کار کنم؟امشب همه خودمونی ها دعوت بودن.وای به حال اون شب!!
من:عمه جان…
عمه خانوم:آتا چیزی نگو!
با صدای آرسین همه ساکت شدن:عمه خانوم؟
عمه نگاهی به آرسین انداخت ینی بنال!!نه نه!ینی بگو!!
آرسین:عمه من میتونم دختر دایی رو برای شیش ماه آینده که آقا بزرگ برمیگرده آماده کنم!
من:هــ ـان؟؟
عمه چنـــ ــــ ـــان چشم غره ای رفت که حس کردم زبونم تیکه تیکه شد!!
عمه حمیرا:فکر خوبیه هانیه جان!آرسین میتونه در طی این شیش ماه آتاناز رو حسابی آماده کنه!
عمو متین:منم موافقم!توی اون مهمونی نباید همچین افتضاحی به بار بیاد!
آقا مجید:به نظر من هم فکر خوبیه!
اخم کردم.حـ ــالا انگار مهمونی سران کاخ سفید بوده!!بابا چار تا پیرپاتال و شیش تا جوون جلف ترشیده بودن دیگه!!"بی تربیت"
عمه خانوم:و اما شما آتا خانوم!به دلیل اینکه ده سال ما رو به بازی گرفتی و امشب آبروی ما رو در خطر انداختی تنبیه میشی!!
جوری میگه ما رو به بازی گرفتی انگار دوس پسرشم و با احساساتش بازی کردم!!
من:چه تنبیهی؟
عمه خانوم:ماشینت رو تحویل میدی.همینطور لب تابت!روز ها فقط دانشگاه میتونی بری و سر ساعت هشت باید خونه باشی!
چـــــ ـــــ ــی؟؟؟
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.به شدت نیاز داشتم عصبانیتم رو خالی کنم!بدون حرف رفتم بالا.سوییچ و لب تاب رو آوردم تحویل دادم.
عمه خانوم باز نطق کرد:شماره ی آرسین روهم بگیر تا ساعت آموزش رو هماهنگ کنید!
چنان میگه ساعت آموزش انگار قراره شکافتن اورانیوم یادم بده!!!
من:چشم!
باز رفتم بالا و گوشیمو آوردم.شماره ی آرسینو سیو کردم!
دارم برات آقا آرسین!منو زایه میکنی؟!
عم حمیرا اینا هم رفتن.منم با شکم گرسنه رفتم تا بخوابم.
سرمو رو بالش گذاشته بودم که اس ام اس اومد.بازش کردم آرسین بود!
"خــب خانوم سیرینتی پیتی تو دو درس شاگرد منی!حواست باشه!این بار عمه خانوم مجازم کرد چغولی بکنم!"
با حرص براش نوشتم:"بمیـــ ــــــ ــــــ ـــر بابا!!من هر غلطی بخوام میکنم!حال تو رو هم مطمئن باش میگیرم با اون رقصت!!"
چند تا شکلت خنده فرستاد!الان بهتره بخوابم تا فردا مغزم خوب کار کنه!!آره….یه لبخند خبیــ ــث زدم و چشمامو روهم گذاشتم!!
......گ.
سپیده:چی میگی تو؟الان پاشم بیام اونجا؟خوبه خودت داری میگی عمه خانوم تنبیهت کرده ها!!
من:با تو کاری نداره!نا سلامتی بابات شریک عمو متینه ها!
سپیده:اوکی!پس من تا نیم ساعت دیگه اونجام!
من:قربون دستت سر راه یه کیسه خوراکی موراکی بخر حال کنیم!
اینو گفتم و سریع قطع کردم!!منو سپیده از بچگی با هم دوست بودیم.تا الانم دوستیمونو حفظ کردیم!
آخ…آخ!!من یه بلایی سر این آرسین بیارم،که مرغای آسمون که هیچ،کل جانوران کره ی زمین به حالش گریه کنن!!
نیم ساعت بعد سپیده با صورتی سرخ و یه کیسه پر از انواع خوراکی ها وارد اتاقم شد!
من:به به سپی خانوم!!علیک سلام!
سپی:آتاناز دلم میخواد تا نفس دارم کتکت بزنم!
من:وا!!خاک عالم!!دست بزنم داری؟!
سپی:ده بار بهت گفتم گوشیو رو من قطع نکن، بدم میاد!!ولی کو گوش شنوا!
من:ای بابا!سپی جون ما با هم این حرفا رونداریم که!!
سپی:بمیربابا!حالا زود بگو دیشب چی شد!
من:الان؟؟بابا بزار یه چیزی بریزم تو این شکمم!!
سپی:من موندم تو چرا این همه میخوری چاغ نمیشی!
من:مگه فیلم هندیه خواهر من؟؟مثه گاو بخورم و چاغ نشم؟!نخیــر!بنده ورزش میکنم!
سپی:آهـــ ـــا!اون وقت چه ورزشی؟
من:محض اطلاع جناب عالی سالن ورزش داریم!!
سپی:بعله دیگه!مایه داری و هزار جور امکانات!!
من:جوری میگه مایه داری انگار خودش سر چار راه آدامس میفروشه!!
سپیده جیغ بلندی وزد و شروع کرد به کتک زدن من!!اون کلی انرژی مصرف میکرد و منو میزد،ولی من با یه حرکت کوچیک مهارش کردم!!پشت ساق پاشو گرفتم!
سپی:آییییییی….!
من:حقه!منو کتک میزنی؟؟منم با یه حرکت نابودت کردم!!
سپی:خدا نکنه آدم نقطه ضعفشو به تو بگه!!
من:این دیگه از خریت خودت بود که گفتی!!
سپی:بیشعـــور!
من:هستی!
سپی:بسه خواهشا!دیشبو بگو!
من:اهم…اهم…خب بریم سراغ دیشب!
شروع کردم به تعریف!اونجایی که جلوی سلیمی سوتی دادم انقده خندید که اشک چشاش دراومد!!همین طور که تعریف میکردم وچیپس میخوردم رسیدم به قسمتی که آرسینو دیدم!!عاقا این چشاش هی گرد میشد هی گرد مشد!
خلاصه گفتمو گفتم تا تموم شد!!!
سپی:نــ ـــ ـــه!
من:آره!
سپی:پس چرا من تومهمونیایی که مشترک بودن آرسینو ندیدم؟؟
من:شاسکول جون اون که نمیاد جلوی تو راه بره!مهمونی، بزرگ و پرجمعیته!هیشکی حواسش به بقیه نیس!
سپیده چنان جیغی زد که جفت گوشام کــر شد!!
سپی:واییییی استاد جهانبخش خودمون پسرعمته!!تازه مسئول آموزشتم هست!تو ام باهاش کل کل داری!!پس در آخر عاشق هم میشین!!عینهو این رمانا!!واییی!!
من:نچ نچ!من هی میگم اینقدر رمان نخون واسه همینه دیگه!بچه جان کجای زندگی من شبیه رمان بوده که ازدواجم شبیهش باشه؟
سپی:ایـــ ــــش!بی ذوق!
من:ببند!
سپی:حالا ساعت های آموزشتو گفته بهت؟
در حالی داشتم با بیخیالی پاستیل میخوردم گفتم:مگه باید بگه؟
سپیده دوبــ ـــاره جیغ زد:وای خداچه قدر تو بیخیالی!!
گوشامو گرفته بودم و چشمامو رو هم فشار میدادم!!
من:سپـــ ــــــ ــــ ـــی!
یه هو ساکت شد!بعله!منم بلدم داد بزنم!
ادامه دادم:کم جیغ جیغ کن!اعصاب نذاشتی برام!تا من یه کلمه میگم مثه آژیر آتش نشانی صدای جیغش درمیاد!
سپیده مظلوم گفت:خب ببخشید!هیجانی شدم!
خخخ!مرســ ـــی جذبه!!
خندیدم وگفتم:حالا نمیخواد ذات پلیدت رو پشت قیافه ی مظلوم قایم کنی!
سپیده:نکبت!به قول خودت میمونه نیمرخ چنگال!!
من:من شبیه تو نیستم گلم!!
دندوناشو رو هم فشار داد و هیچی نگفت!!
من:سپی پاشو گوشیمو بیار یه زنگی بزنم به این آرسین خره!
گوشیمو آورد و من شماره ی آرسینو که به اسم "سیفون"سیوش کرده بودم رو گرفتم!!
یه بوق…دو بوق…سه بوق…
آرسین:ها؟؟
من:بی شخصیت،بی نذاکت،بی اتیکت،بی شعور!!
آرسین خندید و گفت:فحشاتون تموم شد سوتی خانوم!
من:الــاغ به من میگی سوتی؟
سپیده اشاره کرد بزار رو اسپیکر!
گوشیمو گذاشتم رو اسپیکر صدای غرق در خنده ی آرسین تو اتاقم پیچید!
آرسین:خدایی دیشب با اون سوتی هایی که دادی این لقب حقته!!
من:خفه!زنگیدم برنامه ی آموزشو بریزیم!
آرسینم جدی شد.درست مثل وقتایی که باهاش کلاس داشتیم!
آرسین:یکشبنه و سه شنبه که با من کلاس داری!دیگه چه روزایی میری دانشگاه؟
من:ام…یکشنبه ودوشنبه و سه شنبه دانشگاه دارم.از صبح تا عصر!
آرسین:شنبه وچهارشنبه وپنجشنبه بیکاری دیگه؟
من:هعی…بیکار نبودم!بیکار شدم!قبل از تنبیهم با بچه ها می رفتیم صفا!!
خندید وگفت:اون وقت عمه جان فکر میکنه شما هر روز دانشگاهی!
من:خب پس روزایی که دانشگاه نمیرم میای!فقط چه ساعتی؟
آرسین:شیش تا هشت!
من:باشه!پس فعلا!
آرسین:خدافظ!
سپیده:چه خوش خنده بود!اون وقت تو دانشگاه یه پارچه زهرماره!
خندیدم و گفتم:خو باید زهرمار باشه تا ما دانشجو های شر ازش حساب ببریم!
سپی:چه قدرم که تو حساب میبری!
با لبخند سرمو تکون دادم.
سپیده:آتایی…آرسین راست میگه!
من:چی؟
سپی:نسل ما دیگه علاقه ای به رفتار اشرافی نداره.همه هم فقط توی مهمونیا و تو جمع بزرگای خانواده اشرافی رفتار میکنن.تو باید یاد بگیری سوتی ندی وتو جمع تظاهر کنی.
با گیجی سرمو تکون دادم و گفتم:آره آره راس میگی.
زمزمه کردم:ولی تا کی باید تظاهر کرد…
....
من:ولی عمه!
عمه خانوم:ولی نداره.این تنیبه!
من:عمه مگه من بچه ی سه سالم که تنبیهم میکنید؟؟
عمه:کاش بچه ی سه ساله بودی!اون طوری آموزشت راحت تر بود!
د بیا!کلا همه چیو به آموزش و اشرافیت ربط میدن!
من:عمه من نمیتونم کل روز رو تو خونه بشینم و در ودیوار اتاقمو دید بزنم!
اخم کردو گفت:این چه طرز صحبت کردنه؟بیا کنار من بشین تا یاد بگیری چه طور باید اشرافی بود!
پوووف…!
بدون هیچ حرف اضافه ای راه اتاقمو در پیش گرفتم.تازه ساعت دو بود.اهه…چهار ساعت دیگه باید صبر کنم تا این آرسین بیاد!!
ولی برنامه ها دارم براش!!بیچارش میکنم!!ها ها ها ها(خنده ی شیطانی مخصوص آتاناز)!!
به هر طریقی بود چهار ساعت گذشت.و ساعت شیش شد.همون لحظه صدای تق تق در اتاقم اومد.
من:کیه؟!!
صدای خنده میومد!عه اینکه صدای خنده ی آرسینه!!
من:بیا تو آرسین!
در اتاقم باز شد وآرسین اومد تو!
با خنده گفت:قدم اول برای آموزش!کیه نه!یا بگو بله یا بگو بفرمایید!
من:اولا سلام!دوما به توچـ ــه گاگـ ـول!
بازم خندید!
آرسین:خب خب!شروع کنیم؟!
با شیطنت گفتم:استاد شما نمیخوای چایی چیزی بخوری؟!
آرسین:آخ آخ آخ!گفتی چایی!!بدجور هوس کردم!
رفتم از اتاق بیرون ودوییدم به سمت آشپزخونه!واسه خودم یه چایی معمولی ریختم ولی واسه آرسین یه چایی پــر رنگ ریختم که اصن آبجوش نداشت!!قندونم گذاشتم و رفتم بالا!
خوبه حداقل چایی روحذف نکردن!والا اگه به اینا باشه میگن چایی اشرافی نیس!البته عمه خیلی سعی کرد این کارو بکنه ولی عمو متین نذاشت!!
در اتاقو بازکردمو چایی رو گذاشتم رومیز مطالعم!آرسین رو صندلی پشت میز نشسته بود.منم صندلی میز آرایشمو آوردم گذاشتن کنارش!سریع چایی معمولیه رو برداشتم.آرسینم چایی پررنگ رو برداشت!یه ذره نگاش کرد و گفت:آتا؟
من:هوم؟
آرسین:این یه خورده پر رنگ نیست؟
من:نمیدونم والا!من همین جوری بلدم چایی بریزم!
باا تعجب سری تکون داد و لیوانو برد سمت دهنش.یه قلپ که خورد قیافش رفت تو هم!
ارسین:اه!چه تلخه!
با لبخند پر از شیطنتی گفتم:خو قند بردار!
دستشو برد سمت قندون که تنها چهار تا قند توش بود!!اینم کار خودم بودا!!
منم سریع دستمو بردم سمت قندون و دو تا قند براشتم!اولی رو لیس زدم و گفتم:نه نه!این خوشمزه نیس!قند لیس خورده رو گذاشتم تو قندون!اون یکی رو هم لیس زدم وگفتم:اینم زیادی شیرینه!
رفم سراغ دو تا قند باقی مونده!آرسینم همین جوری مات و مبهوت داشت به من نگاه میکرد!
اون دو تا قندم لیس زدم و گفتم:ای بابا!این دو تا هم که یه نمه شور میزنه!!پوووف…!زهره خانومم رفته خرید! منم که نمیدونم بقیه ی قندا کجاس!یه قند درست وحسابیم تو این خونه نیس!
آرسین حالا با شک نگام میکرد!
با بیخیالی گفتم:وا!چرا نمیخوری؟قند بردار بخور دیگه!
آروم آروم نگاهشواز من گرفت وبه قندون و قندای لیس خورده نگاه کرد!به طور نا محسوسی قیافش جمع شد!
سرشو تکون داد و در حالی که با حسرت به لیوان چایی چشم دوخته بود گفت:مرسی!چایی نمیخورم!بهتره آموزشو شروع کنیم!
تو دلم قاه قاه خندیدم!!
آرسین:خب اول از راه رفتن شروع میکنیم!
خودش پاشد وایساد و ادامه داد:قدماتو محکم بردار.انگار که داری به زمین زیر پات فخر میفروشی!سرتو بالا بگیر!شونه هاتو بده عقب!سینتو بده جلو و در حالی که به جلوت نگاه میکنی خیلی محکم وصبور بدون هیچ قوصی راه برو!
خودش همین طوری داشت راه میرفت!!
عاقا ما هی تمرین کردیم اون جوری که این میگه راه بریم ولی آخرش نتونستیم!!دیگه داد آرسین در اومده بود!یه ساعت فقط داشت رو اینکه قوز نکنم کارمیکرد!!دیــوانه شد اصن!!
آرسین:اِهــــ ـــــه!!آتـــ ـــانـــ ـــاز!!
من:ها؟؟چیه؟؟خو نمیتونم!مگه زوره!وقتی از بچگی یاد نگرفتم الانم نمیتونم یاد بگیرم!!بابا من بیست و دو سال این جوری زندگی کردم.نمیتونم شیش ماهه خودمو عوض کنم!!
آرسین:یــواش!نفس بگیر دختر!!همه ی ما جوونا ازاین رفتار های مضخرف اشرافی تنفر داریم!ولی مجبوریم!
تو ام باید یاد بگیری تظاهر کنی!من کاملا درکت میکنم!ولی تو مهمونی که واسه برگشتن آقا بزرگ میگیرن کوچکترین حرکات همه ی ما زیر زره بینه!به خصوص تو که دختر دایی سهرابی!همه سعی دارن یه جور ازت ایراد بگیرن!!این شیش ماهو نمیگم به خودت فشار بیار تا یاد بگیری!چون میدونم چه قدر مشکله!ولی یاد بگیر تظاهر کنی!
من:خــب بابا!!از بالای منبر بیا پایین!
آرسین خندید وگفت:در ضمن،فهمیدم واسه تلافی منوازخوردن چایی محروم کردی!
هــر هــر زدم زیر خنده!!
من:وای قیافت خیلی باحال شده بود!
آرسین:جبران میکنم دختر دایی!!
یه لبخند مرموز و خبیث زدم وگفتم:بی صبرانه منتظرم پسر عمه!
.......
امیر:ایــول!!ینی استاد جیگر ما پسر عمه ی شوماس؟!
من:یس!ولی امیر کسی نباید بدونه ها!وگرنه واسه خودم بد میشه!
دلسا:چه عجب شما یاد گرفتی دور اندیش باشی!
من:والا از حسنات با شما پلکیدنه!!
منو سپیده و امیر و دلسا که به خوش خنده ها معروف شده بودیم درکنار هم راه افتادیم به سمت کلاس!
طبق معمول چهارتایی کنار هم نشستیم!بابک یکی ازبچه های دانشگاه بود که بـــ ـد فــ ـــرم دلسا رو میخواس!
بعد این بابک خان مجنون همچین یه نمه کچل بود!!نه اینکه فک کنید کلا کچل باشه ها!نــه!یه دو سه تا تار ناقابل رو شیقه هاش داشت وسه چهار تای دیگه هم در ناحیه ی پشت کله!قسمت های ناگفته کچل بود!ما که نشستیم این بابک خان هم اومدن.هویجوری مشغول حرفیدن بودیم که بابک کچل اومد سمتمون!
با قیافه ی خجالت زده و قرمزش روبه دلسا گفت:دلسا خانوم،میتونم خصوصی باهاتون صحبت کنم؟؟
بـــ ــــ ــــه!!مام که چغندر!!!
من:اهــــ ــــم!آقای بابک خان مجنون و شیدا ما هم این جا حضور داریما!!
بابک:ببخشید!این روزا حواس ندارم!!
بعله دیگه!اگه منم بودم با دیدن دلسا هوش و حواس ازسرم میپرید!!
بابک رو به دلی ادامه داد:دلسا خانوم چند لحظه لطفا!
دلسا:آقا بابک ما حرفامونو زدیم!پس دیگه نه خودتون رو عذاب بدین نه منو!!
بابک کلافه گفت:دلسا من دوستت دارم!چرا متوجه نیستی؟!
دلسا نیم نگاهی به امیر که بیخیال مشغول حرف زدن با چند تا ازپسرا بود انداخت و نم اشک تو چشماش نشست.("اوهو")!
منو سپیده که دیدیم اوضاع قاراش میشه(!)هم زمان گفتیم:بــابــ ـک!
با تعجب بهمون نگاه کرد.
من:بابک بعدا همگی با هم حرف میزنیم واین مسئله روحل میکنیم.ولی الان زمانش نیست.الان برو!!
آهی کشید و سرشو پایین انداخت.
بابک:باشه.آتاناز من بهت اعتماد دارم.یه جوری حلش کن!
د بیا!!شدیم مامور صلیب سرخ!! تو شیطنت رودست همه زدم بعد تو مهربونی و دلسوزیم ترکوندم!!اصن هر چی میکشم از این دل مهربونه!
من:باشه. خیالت راحت!
بدون هیچ حرف اضافه ای رفت و ته کلاس نشست!
امیر خرم همچنان داشت بابقیه میحرفید!!
من:دلی؟؟دلسا؟؟
سرشو رو با دستاش گرفته بود وچیزی نمیگفت!
سپیده:دلسا جونم چرا ناراحتی؟خب امیرم حواسش نبود!
صدای آرومشو شنیدیم:چند وقتیه که فهمیدم امیر منو فقط به چشم دختر عمه میبینه نه بیشتر!
من:پوووف…دلسایی یه کم صبر داشته باش!
بایه حرکت سریـــ ــ ـــع دستاشو از صورتش برداشت وداد زد:چه قـــ ــــــدر؟هـــــ ــــان؟چه قدر صبر کنم؟ از اول راهنمایی دارم صبر میکنم!هی به خودم میگم صبر کن،صبر داشته باش!ولی آخرش که چی؟
به هق هق افتاده بود.امیر با تعجب گفت:چی شده؟
فقط نگاش کردیم.رو به دلسا گفت:دلی؟دخی عمه؟!چته؟چرا گریه میکنی؟
گریه ی دلسا شدید تر شده بود.کل کلاس داشتن به ما چهار تا نگاه میکردن!این آرسینم معلوم نیست امروز کجا مونده!
رو به امیر بالحن جدی و محکمم گفتم:امیــر این کلاسو برو یه جای دیگه بشین تا ما دلی رو آروم کنیم!
امیر:خب دختر عممه!باید بدونم چرا داره گریه میکنه!
دلسا با صدای ضعیفی گفت:بهم نگو دختر عمه!
به!بابکم به جمعمون اضافه شد!با نگانی گفت:دلسا خانوم چی شده؟؟حرفای من ناراحتتون کرده؟؟ببخشید!دیگه اصلا حرفشو نمیزنم!
سپیده جوووش آورد و داد زد:بــ ـــســـ ـــه!امیر و بابک برین بزارین ما سه تا تنها باشیم!
هیچی نگفتن و رفتن!
حالــا ما شروع کردیم به دلداری دادن!!عشق یه طرفه هم خیلی بده ها!!
بعد از نیم ساعت آرسین،نه نه!تو دانشگاه میشه استاد جیگر!بعد از نیم ساعت استاد جیگر وارد شد!!
اول از همه چشمش به اکیپ از هم پاشیده ی ما افتاد!!امیر که رفته بود ته کلاس!دلسا سرشو رو دسته ی صندلیش گذاشه بود!سپیده اخم کرده بود و مدام کاغذ خط خطی میکرد!منم ولو شده بودم رو صندلی!
از تعجب چشماش اندازه ی توپ پینگ پونگ شده بود!!حق داره خب!!ز اکیپی که همیشه نیششون باز بود این جور رفتار کردن عجیه!
همه سلام و صبح بخیر گفتن.ما هم خیلی آروم سلام دادیم!جیگر بدون هیچ حرفی درس دادنو شروع کرد!
یــ ـــه نفس درس داد!درس دادنش که تموم شد گفت:خب بچه ها شما ها دارین لیسانس میگیرین!باید پایان نامتون رو ارائه بدین!از همین امروز شروع کنید!وقت زیادی ندارین!
جیگر داشت از کلاس بیرون میرفت که اکیپ تینا اینا یک صدا و هماهنگ گفتن:اسـ ــتاد!اسم کوچیکتون چیه؟!
کل کلاس رفت روهوا!ولی ما چهار تا حتی لبخندم نزدیم!
مجید:خدا وکیلی چند وقت تمرین کردین این همه هماهنگ باشین؟؟!
باز کل بچه ها خندیدن!!
تینا با اخم و عشوه گفت:به شما ربطی نداره!
قشــ ــنگ معلوم بود آرسین داره منفجر میشه از خنده!!ولی جلوی خودشو میگرفت!مثه خودم خوش خندس!! تو دانشگاه مجبوره اخم کنه و سگ باشه تا دانشجوها رو سرش سوار نشن!
تینا با ناز گفت:اســـ ــــتاد!نمیـ ــگین؟!
آرسین لبخندی زد و گفت:اسم کوچیکم آرسینه!
قشنـــ ــــگ تو چشمای اکیپ تینا اینا پرژکتور روشن شد!فک کنم آرسینم به همین فک میکرد چون دوباره خندش گرفت!خو برو بیرون قشنگ بخند!
مهناز:استاد معنی اسمتون چی میشه؟!
تا آرسین خواست دهنشو باز کنه وجواب بده من تند گفتم:یعنی پسر آریایی!
تینا با شک نیگام کرد!با بیخیالی گفتم:چیه؟چرا اونجوری نگاه میکنی؟اسم پسرعمم آرسینه!منم معنیشو میدونم!
آرسین دیگه نمیتونس تحمل کنه!!گوشیشو درآورد و الوالو گویان از کلاس زد بیرون!!
آخ آخ!!الان داره قهقهه میزنه!!
......
من: بچه ها من چهار تا کلاس بعد رو نمیام!
سپی:چی؟دیوونه شدی؟جلسات آخره!ممکنه نکته های خاصی رو بگن استادا!
من:حال و حوصله ندارم جون سپی!دلسا اول صبحی حوصلمو پر داد!
سپی:پوووف…هر جور مایلی!
منو سپیده و دلی نشسته بودیم تو پاتوق!!پاتوقمون یه جای مخفی پشت درختا و بوته ها بود!خودم روز اول کشفش کردم!فک کن!همه ی سال اولیا با خجالت یه گوشه وایساده بودن ولی من با پرویی دانشگاه رو وجب به وجب میگشتم و به ملت تیکه مینداختم!!
من:اهه!دلسا بس کن دیگه!هی داره آبغوره میگیره!
تو همین لحظه امیر با اخمای در هم اومد پیشمون!چون همیشه میخنده و نیشش بازه الان اخم کردنش یه خورده عجیبه واسمون!
امیر:این چه کار بود کردین سرکلاس؟دلسا قبل از اینکه دوست شما باشه دختر عمه ی منه!سپیده چرا داد زدی سرمن؟هان؟نمیفهمی هر آدمی شخصیتی داره؟اون جوری که جناب عالی سر من داد زدی هر چی غرور و شخصیت داشتم پیش بچه ها خورد شد!مگه ما یه اکیپ نیستیم؟مگه ما چهار سال پیش عهد نبستیم که هر چی شد به همدیگه بگیم؟؟مگه ما توی همه ی مرحله ها با هم نبودیم؟؟چی شد که امروز من شدم غریبه؟چی شد که امروز استاد جهانبخشی که فقط سه جلسه ما رو دیده اینجوری از رفتارامون تعجب کرده بود؟هان؟جواب دارین؟
سپیده سرشو پایین انداخت.میدونم پشیمونه.خدایی بدجور سر امیر داد زد!
من:امیر آروم باش!همین جوری پشت سر هم حرف زدیا!!نفس بگیر برادر!آهــا!دم،بازدم!یه بار دیگه!همه با هم!دم،بازدم!از هوای کثیف تهران لذت ببرید!!
لبخند رولبای همه نشست!بعله دیگه!اینجوریاس!باید اسم منو تو لیست شاد کننده ها اضافه کنن!
امیر که حالا اخمش رفته بود و لبخند همیشگی رولباش بود رو به دلسا گفت:دلی؟نمیگی چی شده؟
دلسا با تمنا و خواهش بهم نگاه کرد!
من:بابا این بابک زیادی بش گیر میده!دلسا هم که حساس!!زود اشکش درمیاد!
امیربا شک نگام کرد و گفت:من خورجین پوشیدم؟؟
با تعجب گفتم:نه!حالت خوبه؟
امیر:آخه مگه من خرم که داری چرت و پرت به خوردم میدی؟؟
دلسا و سپیده داشتن با نگرانی بهم نگاه میکردن!!به به!اینا هم تا کارشون گیر من میوفته مظلوم میشن!
خعلی خونسرد به امیر گفتم:دلسا عاشق شده!
حالا دلسا داد زد:آتــ ـــانـــ ـــاززز!!
من:درد بی درمون!خفه تا توضیح بدم بهش!!
امیر:خب خب بقیش!!
اینو باش!انگار دارم براش قصه ی شاهزاده و گدا تعریف میکنم!
من:هیچی دیگه!بعد اون طرف دلسا رو به یه چشم دیگه می بینه و اصن حالیش نیس که دلسا دوسش داره!صبح دلسا واسه همین ناراحت شد و قاطی کرد!!
میر:حالا طرف کی هست؟؟
دلی با بغض نگام کرد!
من:اونش دیگه به تو مربوط نی!!نپرس چون نمیگم!تا همین جا بسه!رودل میکنی!
بدون توجه روبه دلی گفت:اووووه!!مرسی دختر عمه!!از اول راهنمایی طرفو میخوای؟؟
دلی:اوهوم!
امیر:دوستت نداره؟؟
باز تو چشای دلسا اشک جمع شد!
دلی:فک نمیکنم!اون اصن منو نمی بینه!!
امیر:اه اه!انقدر بدم میاد از این جور آدما!
دلی خواست چیزی بگه که امیر نذاشت و ادامه داد:پسره الاغ نفهم!آخه مگه کوری که دخی عمه ی منو نمیبینی؟
پسره ی شاسکول گاگول!!ملت چه نکبت شدن!خجالتم نمیکشه پسره ی یالغوز!!
حالــ ـــا این طرف ما سه تا مرده بودیم ازخنده!!داشت به خودش فحش میداد!!
امیر هی میگفت و ما هم خندیدنمون شدیدتر میشد!!
.....
امیر:مطمئنی نمیای؟
من:نــچ!برین!فقط عین آدم جزوه بنویسین که من بتونم بخونم!
دلسا:تو فقط کلاسا رو بپیچون خب؟
جو بینمون خوب شده بود وهمه باز داشتیم میخندیدیم!!
من:به جان خودت اصن امروز رو فرم نیستم!عمه ماشین و لبتابمو گرفته!منم که جونم اون دوتاس!!
سپیده بلند خندیدوگفت:اوخییی….عین بچه سه ساله ها تنبیه شدی؟
من:بمیر بابا!خو من برم!کاری باری؟!
امیر:بروآبجی!خدافظ!
دلی:بای آتایی!!
سپیده:خدافظ!
از دانشگاه زدم بیرون.هعی…دلم واسه لکسوز قرمزم تنگ شده!!همین جوری داشتم راه میرفتم که صدای بوق ماشینی باعث شد سرمو برگردونم!اوووفففففف…!جــ ـــ ـــووونــ ـــ ـــم ماشین!!یه بی ام و مشکی و خوشششگل کنارم وایساده بود!وا خاک عالم!این الان مزاحم من شده؟!الان باید سرمو بندازم پایین و آروم راه خودمو برم یا اینکه برم جلو یه ده بیستا فحش رکیک و ناموسی بدم بهش؟؟!!
یارو دوباره بوقیــد!!عه ینی بوق زد!"بوقید چیه دیگه؟"باز این اومد!این وجدان از یه طرف صدای بوق بلند ماشینه هم یه طرف!دیوانم کردن!!آخر رفتم جلو.شیشه ی سمت کمک راننده پایین بود.سرمو عین غاز کردم تو ماشین و درحالی که داشتم به تجهیزات ماشین نگاه میکردم بلند بلند گفتم:ببین عمو جون من اهل این کارا و این بساطا و چمیدونم پسر بازی و اس ام اس بازی و زنگ و زونگ و قرار و مدار و بیرون و ولنتاین و بوس و موس و در آخر خونه خالی و نی نی کوچولو و این حرفا نیستم!تازه انقدر شیطون و پررو و بی ادبم هستم که خودت از ماشین شوتم میکنی بیرون!افتاد؟!!
یه دفعــه یارو ترکیـــ ـــــ ـــــ ــــــ ــــــ ـد!!!با صدای قهقهه ی فوق العاده بلندش سرمو از تجهیزات ماشین گرفتم و به طرف نگاه کردم!!عــه این که آرسین جیگره خودمونه!!سرشو رو فرمون گذاشته بود.یه دستش رو شکمش بود و یه دستشو مشت کرده بود و رو فرمون میکوبید!!جوووری میخندید که کل هیکل خوشگل و بیستش میلرزید!!بعد از ده دقیقه که آقا قشنگ خنده هاشونو کردن سرشو بالا آورد.اووووه!!از زور خنده از چشماش داشت اشک میومد!تا قیافه ی منو دید دوبـــ ـــاره زد زیرخنده!بدون هیچ حرفی سوار شدم وگذاشتم تا دلش میخواد بخنده!!یه ربع بعد در حالی که نفس نفس میزد و صداش هنوز ته مایه های خنده داشت گفت:تــومعــ ـــرکه ای آتاناز!!آدم با تو باشه پیر نمیشه!!
من:در اینکه معرکم شکی نیست!ولی مگه من دلقکم که آدم با من باشه پیر نمیشه؟؟اصن چرا تو تا منو میبینی میزنی زیر خنده؟؟!
با خنده گفت:خودت نمیدونی چه قدر باحالی!!اصن همه ی کارا و رفتارات جوکه!!
من:ایییییش!اورانگوتان!!
بازم خندید و راه افتاد!!عاقا این تا نگاش به من میوفتاد میخندید!دو سه بار قیافمو تو آینه بغل ماشین نیگا کردم ببینم احیانا دماغ قرمزی،موی هفت رنگی یا هر چیز دیگه ای که منو شبیه دلقکا کنه روی صورتم موجوده یا نه؟
بالاخره آقا دست از خندیدن کشید و گفت:مگه تو تا عصرکلاس نداری؟؟
من:ای بابا!چراکلاس دارم!ولی پیچوندم!حوصله ی دانشگاه موندن رو ندارم!!
آرسین:وای خدا!امروز بهترین روز زندگیم بود!!
من:چرا؟؟دوست دخترتو عوض کردی؟؟
خندید و گفت:دوس دختر کجا بود؟امروز انقدر خندیدم فک کنم یه پنجاه سالی به عمرم اضافه شد!!
این بار منم خندم گرفت:سر کلاس داشتی منفجر میشدیا!!
آرسین:آخ آخ!انقدره باحال و هماهنگ پرسیدن اسم کوچیکت چیه که دهنم کف کرد!!اونجایی که توچشمای تینا پرژکتور روشن شد رو دیگه نگــو!!
من:منم به همین فک میکردم تو اون لحظه!
آرسین:منم چون میدونستم تو داری به این فک میکنی خندم گرفت!!اوه اوه اونجا که گفتی اسم پسر عمم آرسینه دیگه تحمل نکردم وزدم بیرون!!وای خدا!الانم که دیگه هیچی!!
بازم خندید!مرتیکه ی پر رو!!
من:خیلی خوش خنده هستیا!!
آرسین:به شما که نمیرسم!!راستی امروز چرا اکیپتون آشفته بود؟؟
من:هیچی بابا!یه مشکلی بود که حل شد!!
آرسین:آها!اکیپتون میدونن من پسر عمتم؟
من:اوهوم!ما چهار ساله رفیقیم!تازه با سپیده هفده ساله رفیقم!از پنج سالگی!
آرسین:آره میدونم!باباش شریک عمو متینه!وقتی که دایی سهراب زنده بود با بابای سپیده خیل صمیمی بودن!
من:مامانامونم صمیمی بودن!
آرسین:اصلا بهشون سر میزنی؟
من:راستش نه!
آرسین:اشتباه میکنی!بهشون سر بزن!
من:چشـــــ ــــــم بابابزرگ!!
با هول و نگرانی گفت: راستی یه خبر بد دارم!!
من:چـــ ــــی؟؟؟
آرسین:برگشتن آقا بزرگ دو ماه جلو افتاد!
من:ی..ینی شهریور ایرانه؟
آرسین:آره!و این ینی برنامه ی آموزش شما فشرده میشه!!
من:ای بابا!مگه قرار نشد تظاهر کنم؟!
آرسین:انیشتن جان برای تظاهر هم بالاخره باید یه چیزایی بارت باشه!!
من:بـــ ـــعله!
......
روز های تکرای همین طوری میگذشت و میگذشت!برنامم شده بود دانشگاه،خنده،اذیت کردن آرسین سر آموزش و دانشگاه،هر وکر با آرسین،خوردن و خوابیدن!!پایان ناممو ارائه داده بودم!نمره ی خوبی گرفته بود!عمه همچنان لب تاب و ماشینمو نمیداد!حتی آرسینم باش حرف زده بود ولی خرش یه پا داشت!نه نه مرغش یه پا داشت!!تو خرداد بودیم و امتحانا شروع شده بود!!
آرسین نامردم تو دوره امتحانا آموزشو تعطیل نمیکرد!!هر چند مجبور بود بیچاره!!من هیچی یاد نمیگرفتم!!این اواخر تازه تونسته بودم طرز راه رفتنمو درست کنم!!
فردا امتحان درس خودشو داشتیم!هیـــچی نخونده بودم!اون موقع هم که خود استاد صداقت بود من درس نمیخوندم!وای به حال الان!!با گوشیم رفتم سایت دانشگاه و نمره هامو دیدم!بــ ـــ ـــ ـــه!!بالاترین نمرم سیزده بود!
الانا دیگه سر و کله ی آرسین پیدا میشه!امروزم آموزش داریم!ببینم میتونم یه کوچولو از زیر زبونش سوالا رو بکشم بیرون!!
یه هو در باز شد و آرسین مثه گاو اومد تو!
من:تو داری به من آموزش میدی؟یکی باید به خودت آموزش بده!!آخه مگه این جا طویلس که همین جوری سرتو پایین انداختی و اومدی تو!!تازه طویله هم که میخوای بری اول یه اهم اوهومی میکنی تا گاوا و سایرین آماده شن و یه وقت در شرایط ناجور نباشن!
آرسین:حرف نزن!زود باید شروع کنیم!امروز وقت ندارم!
من:چرا؟؟
آرسین:برای دانشجو های فوق سوال طرح نکردم!
من:بیخی بابا!
آموزش شروع شد!امروز طرز غذا خوردن رو داشت یاد میداد!
آرسین:چاقو رو تو دست چپ بگیر و چنگال رو تو دست راست!!تومهمونی های مهم ورسمی برنج سرو نمیکنن!
یه جور نخور که یه لپت باد کنه!یه مقدار کوچیکتر از دهنت گوشت ببر!آروم و بامکث و حوصله بجو!و….
همین جوری داشت توضیح میداد و منم یک هزارم حرفاشو میفهمیدم!!
آرسین:خب برای امروز بسه!من برم دیگه!
من:هه!فک کردی عمه خانوم میزاره کمتر از دوساعت همیشگی به من آموزش بدی؟؟
آرسین:خب چیکار کنم؟؟سوالا رو طرح نکردم!امتحان فرداساعت یازدهه!!باید فردا صبح برسونم دانشگاه تا چاپ کنن!
من:جزوه دادی بهشون؟
آرسین:نه کتاب دارن!
من:الان کتابه همراته؟؟
آرسین:آره چه طور؟
من:خووو شاسکول با هم سوال طرح میکنیم!
آرسین:تو؟؟!!
من:نه پس تو؟
خلاصه اینکه نشستیم و شروع کردیم به سوال طرح کردن!یـــ ـــنی سوالایی طرح کردم،مشـــ ــــت!!
مثه خر میمونن توگـِِـل!
آرسین:اوووه!!توام استادی هستیا!!
من:بعله پس چی؟؟به وقتش جبران میکنی!!
آرسین:پر رو!پس کمک کردنت هدف داره!!
من:بمیر بابا!زندگی یعنی هدف!!
آرسین:خب حالا چه جوری جبران کنم؟؟
من:اصلا کار سختی نیست!فقط یه روز تمام بی ام و رو میدی دست من!!
آرسین:چیییی؟؟ماشینمو بدم بهت؟؟
من:یس!
دندوناشو رو هم سابید وگفت:جبران میکنم دختر دایی!!
من:بی صبرانه منتظرم پسرعمه!!
......
لعــنت بهت آرسین!انقدر دیروز حواسمو پرت کرد که نتونستم سوالا رو از زیر زبونش بکشم بیرون!!
پوووف…خدا زد پس کلم!!وقتی من اونجوری سوال طرح میکنم واسه ترم بالاییا خودمم اینجوری میمونم!
آرسین تو قالب سخت و سگش فرو رفته بود تا کسی ازش سوال نپرسه!یه لحظه روشو برگردوند طرفم.لبخونی کردم:جبران میکنم پسرعمه!
اونم لبخونی کرد:بی صبرانه منتظرم دختردایی!!
بیــــ ــــــ ـــــشعور!دارم برات!
از بچگی کاریکاتور کشیدنم عالی بود!!وسط برگه کاریکاتور آرسینو در حالی که لباس زنونه ی اشرافی پوشیده بود کشیدم!یه چوبم دستش کشیدم که مثلا داره آموزش میده!!واااای خدا!خیلی طبیعی شد!!دماغ گنده!گردن باریک!!کله ی داز!لبای کوچولو!!چشای وزغی!!به به!!چی شد!!با خونسردی برگمو تحویل دادم!!
رفتم به سمت پاتوق!ایـــنم از آخرین امتحان!!راحت شدما!!
"تو که راحت بودی،نه درسی خوندی نه استرسی داشتی!"
باز تو اومدی!ببینم تو خانواده نداری هی تو ذهن من پلاسی؟
"وا"
والا!
سپی و امیر و دلی هم اومدن!!
امیر:خدا این پسرعمتو به خاک قرمز بشونه!این چه سوالایی بود؟!از دوازده تا سوال فقط نه تاشو جواب دادم!
دلسا:خاک تو سرت!تو اصلا درس میخونی؟؟من یازده تا کامل جواب دادم و یکیم ناقص!چون آخری واقعا پیچیده بود!!
سپی:من ده تا تونستم جواب بدم!!
بـــ ــــ ــــه بـــ ــــ ــــه!!رفقای ما رو باش!
امیر:تو چند تا جواب دادی آتا؟
دلسا:استاد، پسر عمشه ها!!مطمئنا یا سوالا رو بهش داده یا باهاش کار کرده!!
با بیخیالی گفتم:برگموسفید تحویل دادم!
سه تاشون با هم گفتن:بــــ ــــله؟؟
من:سفید سفیدم نه!وسط برگم کاریکاتورشو کشیدم!!
سپیده با داد گفت:احــ ــــمق!!
امیر:واسه چی همچین کاری کردی؟؟
من:سوالا سخت بود!منم واسه خالی نبودن عریضه براش کاریکاتور کشیدم!!
دلسا:آره سخت بود ولی نه تا حدی که برگتو سفید بدی!حالا اون هیچی!چرا کاریکاتورشو کشیدی؟
قضیه ی دیروز و کل کلامون رو براشون تعریف کردم!!
سپیده:ببین من کی گفتم!ماجرای شما داره شبیه رمانا میشه!اگه آخرش به هم نرسیدین!!
من:بمـــ ــــیر!!من هی میگم انقدر رمان نخون گوش نمیدی که!!بابا تو ترکوندی سایت نودهشتیا رو!!
سپی:به تو چه!
به!اینم از رفیق هفده ساله ی ما!
امیر:میگم حالا زنگ بزن بش بگو ماشینو بده!!طبق ماجرای دیروزتون!!
من:باش!
گوشیمو درآوردم و اسم سیفون رو لمس کردم!
دلسا:سیفون؟؟
سپی:آتاناز به آرسین میگه سیفون!!
دلسا:دیوونه!!پسر به این جیگری!!
بالاخره آقا گوشیشون رو جواب دادن!زدم رواسپیکر!!
آرسین:بــنال!
من:خفه!کجایی؟
آرسین:دستشویی!
من:ای وای!!پس مزاحم کارت شدم؟؟!برو دستشویی ها رو تمیز کن!هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن!
بچه ها ترکیده بودن!!
آرسین:این شغل شماست خانوم!!
من:نفرمایید!من کار و کاسبی شما رو کـِـساد نمیکنم!!
قشنــگ داشت حرص میخورد!
آرسین:شما استاد مایی!!
من:دست پرورده ایم حاجی!!
آرسین:سرمو بردی!بگو چیکار داری!
من:ها ها ها!!کم آوردی!واقعا دستشویی؟؟!
آرسین:نه تو دفترم!
من:منم تو کتابم!
امیرگفت:آتاناز بسه!
آرسین:اون صدای امیر بود؟؟
من:پــ نــ پـــ!یکی رو آوردیم تقلید صدا کنه!
آرسین:بگو چی مخوای؟
من:سوییچ ماشین!
آسین:ها؟
من:طبق قرار دیروزمون!
آرسین:عمه خانوم اجازه دادن شما بری صفا؟؟!
غریدم:من دیگه بچه نیستم آرسین!
آرسین:آره ولی انگار عمه خانوم اینجوری فک نمیکنه!
من:بدبخت خسیس!بخیل حال بهم زن!اه اه!!اوووققق!!
آرسین خندید و گفت:با بچه ها بیاین دم کوچه پشتی!
من:چییییی؟
آرسین:پوووف…به عمه خانوم زنگ زدم اجازتو گرفتم که واسه تفریح بعد از امتحانات بریم بیرون!البته با شخص خودم!!
من:ایـــ ــــ ــــول!!الان میایم!
بدون خدافظی قطع کردم!
من:جمع کنین بریم کوچه پشتی!
امیر:این آرسینم عجب بچه ی باحالیه!
دلسا:چه کل کلی کردین!!
سپی:بریم که امروز قراره بعد از مدت ها صفا کنیم!!
پاسخ
 سپاس شده توسط r.hadiss ، پونه خانوم ، مبینا138 ، آرشاااااااام
#4
پس بقیش کوووووو؟؟؟
رفتیـ کردیـ ازمن راهتـوســـوا...ولیـ من هنوزمیبینمـ خوابتوشبـاSmile
پاسخ
#5
ههوم جالب بود
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان اشرافی شیطون بلا ( فوالعاده  طنز و کلکلی محشره 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان