امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا

#3
برای این که بد نشد!...رفیق شفیقش داره میاد!....گوشی بابا زنگ خورد و ظاهرا داشت با آرشام حرف میزد چون گفت: ـ خیلی خب عمو.....ما منتظریم..... روی یکی از صندلی ها نشستم.... با پام روی زمین ضرب گرفته بودمو داشتم پشه میپروندم....دسته گل دست مامان بود....همونجور که باگوشه روسریش صورتشو باد میزد گفت: ـ نفس....مادر یه دیقه این دسته گل رو بگیر من خودمو باد بزنم... دسته گل رو از مامان گرفتم که صدای هیجان زده نوید بلند شد: ـ اِ....اومد! سرمو بالا آوردم....رد نگاه نوید رو دنبال کردم...دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره بهمون نزدیک میشه.... با دست چپش چمدونش رو گرفته بود.....وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد....بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگر و بغل کردن.... وقتی خوب همدیگرو آبیاری کردن به سمت مامان اومد و فقط خواست باهاش دست بده که مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و آرشامم سرش رو پایین تر آوردو مامان پیشونیش رو بوسید! همیشه همین طور بود....مامان علاقه خاصی به آرشام داشت....اونقدر که آرشام رو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! احساس کردم یه نفر جلوم ایستاده....سرم پایین بود....اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی....واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟!مگه ساپورته؟!....اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی....نه بابا کت کبریتیش رو نیگا....اوه چه صورت شیش تیغه ای....چه.... یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده...هیچی نگفتم که گفت: ـ بالاخره شناختین دخترعمو؟!... سرم رو بالا آوردم و سعی کردم لبخند بزنم: ـ سلام.... ـ سلام.... اشاره ای به دسته گل کرد و ادامه داد: ـ راضی به زحمت نبودیم.. تازه فهمیدم من با دسته گل جلوی این گوریل انگوری ایستادم!....ینی دراون لحظه میخواستم سرمو بکوبونم توی دیوار!...گفتم: ـ این؟....این دسته گل رو من به تو دادم؟!....فک کن یه درصد! خواست حرفی بزنه که نوید دستی به پشتش زد و گفت: ـ میخوای تا فردا صبح اینجا وایسی؟!...بریم دیگه...
آرشام لبخندی زد و همراه نوید شد....اوف خدا خیرت بده نوید!....نذاشتی این چرت و پرت بگه....خدا هرچی میخوای بهت بده! داشتم دعا به جون نوید میکردم که یهو آرشام برگشت و گفت: ـ یک هیچ به نفع تو.....البته فعلا! نفسمو با صدا بیرون فرستادم.....خدا منو صبر بده!   دقیقه بود...61 و 66******همه سوار ماشین شدیمو به سمت خونه رفتیم....نگاهی به ساعت کردم.... سرمو به شیشه تکیه دادمو حرف نزدم....باید یه نقشه ای برای این آرشام بکشم...باید یه کاری کنم که باپای خودش بره!....بعله به من میگن نفس!... داشتم واسه آرشام نقشه میکشیدم که ماشین ایستاد...عه ماکی رسیدیم؟! همه از ماشین پیاده شدیم....آرشام چمدونشو گرفت به سمت در ورودی اومد....از اونجایی که من حوصله ندارم وخیلی هم خوابم میاد کلیدام رو از توی کیفم درآوردمو در رو باز کردم و خودمم کنار در ایستادمو گفتم: ـ بفرمایین.... مامان و بابا تشکر زیرلبی کردن و رفتن داخل خونه...خودمم خواستم برم داخل که یهو کیفم از پشت کشیده شد...سر جام ایستادم که دیدم نوید و آرشام دارن میرن داخل! یهو آرشام برگشت و گفت: ـ ببین اینو من که آشنا هستم بهت میگم!....یه بزرگتری گفتن کوچیک تری گفتن!...زشته...دیگه تکرار نکن! اینو گفت و رفتن داخل...منم که کلا هنگ کرده بودم....آرشامِ گوریل انگوریِ پرو!....دستامو مشت کردمو با حرص نفسمو بیرون دادم.... رفتم داخل خونه و تمام حرصمو سر در خالی کردم و محکم بستمش! نگاهی به مامان اینا انداختم....اینا که تازه نشستن میخوان گپ بزنن!....نه خیر کسی به فکر دانشگاه من نیست!... همونجور که به سمت پله ها میرفتم داد زدم: ـ شب خوش!... اونقدر غرق در حرف زدن بودن که اصلا نشنیدن من چی گفتم! ******* یک هفته بعد..... دریرنگ دریرنگ دریرنگ  صدای ساعتم توی گوشم پیچید...ای حناق....خدا خفه کنه اونی رو که تورور ساخت ای ساعت مرض گرفته! صداش خیلی رو مخم بود...با چشمای بسته دستمو بالا بردمو گرومپ زدم روی ساعت بیچاره که خفه خون گرفت! آخیش آرامش!...نمیدونم چقدر گذشت که صدای زنگ گوشیم بلند شد...ای بابا.... روی جام نیم حیز شدمو همونجور که سرمو میخاروندم ساعت گوشیم رو خاموش کردم! اومدم بخوابم که....وایسا ببینم من همیشه ساعت گوشیم رو برای احتیاط نیم ساعت بعد از ساعتم تنظیم میکنم!.... یهو توی جام نشستمو کف دستامو به گونه هام چسبوندم....طوری که صدای تق تقی از صورتم بلند شد!....یهو داد زدم: ـ دیرم شـــــــــد! سریع از روی جام بلند شدم....از اتاق زدم بیرون....پریدم تو آشپزخونه...مامان داشت ظرفای صبحونه رو جمع میکردم....یهو گفتم: ـ سلام مامی...نوید کو؟ ـ سلام....ساعت خواب...نوید و بابات رفتن! دوباره دستامو کوبوندم به صورتمو گفتم: ـ چرا منو نبردن دانشگاه؟!... مامان اخمی کرد و گفت: ـ چته تو دختر؟...خب به آرشام بگو برسونتت! آرشام؟...چرا به فکر خودم نرسیده بود...چی؟...من از آرشام درخواست کنم؟!...ازش خواهش کنم؟!...فکر کن یه درصد! ******هنوز همونجور سرجام ایستاده بودم که مامان گفت: ـ چرا ایستادی؟....دیرت شد دختر.... با این حرف مامان نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم! به سمت اتاق آرشام رفتم حالا باید در بزنم؟....واقعا در بزنم؟!....نه بابا این با کلاس بازیا چیه؟!...درو باز کردمو رفتن داخل... واه این چرا اینجوری خوابیده؟!...جوری پتو و بالشش رو بغل کرده بود هرکی ندونه فکر میکنه پتو بالشش دوست دخترشه!! به تختش رسیدم....سرمو خم کردمو گفتم: ـ آرشام.... دیدم جواب نمیده....وقتم داشت همینجور میرفت!....دوباره گفتم: ـ آرشام.... نه خیر به خواب ابدی فرو رفته!...صدای تیک تاک ساعت داشت بهم میگفت که دارم وقتمو از دست میدم!....واسه خودش گرفته خوابیده!...بایدم بخوابه امروز کلاس نداره!!با حرص داد زدم: ـ هوی به خواب ابدی فرو رفتی؟! همچین که من داد زدم گفتم الان سکته ناقصو رد کرده!ولی فقط چشماش رو باز کرد و گفت: ـ چته داد میزنی؟.... تند تند گفتم: ـ آرشام....بابا و نوید رفتن....من دیرم شده....استاد کلاس رام نمیده بیا منو برسون دانشگاه! اخمی کرد و با صدای دورگه اش گفت: ـ مگه نوید کجاس؟! ینی چی نوید کجاس؟!...با این حرفش عصبی شدمو شمرده شمرده گفتم: ـ بابا رییس بانکه.....نویدم اونجا حسابداره...هر روز نوید و بابا با هم میرن سرکار.... اینو که گفتم پتو رو کشید رو خودش و گفت: ـ آهان....خب برو بذار بخوابم...   بود!...بدبخت شدم گفتم: 8دوباره چشماش رو بست...نگاهم به ساعت افتاد...یه ربعه ـ آرشــــــــام من دیرم شده! چشماش رو باز کرد....گفت: ـ خواهش کن! نگاه خیره مو ازش گرفتم....چیکار کنم!؟...خواهش کنم؟!...از تو؟!...فک کن یه درصد! گفتم: ـ برو بابا... چشماشو بست و گفت: ـ باشه ولی یادت نره داره دیرت میشه! ای خدا حالا چه غلطی کنم؟!....گفتم: ـ خیلی خب....من...من خواهش میکنم بیا منو برسون دانشگاه! اینو که گفتمو یهو از جاش پرید و گفت: ـ مرسی بیدارم کردی خودم بیرون کار داشتم! اینو گفت و از اتاق بیرون رفت....با بهت سرجام موندم....پس این میخواست من از ش خواهش کنم!....ای آرشام یه بلایی سرت بیارم!....باشه! دیدم وقتم داره از دست میره! فعلا وقت خط و نشون کشیدن نیست ****** دیگه فرصت موندن ندادمو مثل جت پریدم تو اتاق....برای اولین بار به تیپم اهمیت ندادمو هرچی دستم رسید پوشیدم.... کیفمو سر شونم گذاشتمو از اتاق زدم بیرون....آرشام توی آشپزخونه بود و داشت چایی میخورد!!چاییش رو که خورد گفت: ـ زن عمو من ماشین عمو رو ببرم اشکال نداره؟!... مامان لبخندی زد و گفت: ـ نه پسرم.....این چه حرفیه؟سوییچ رو جاکفشیه... تک سرفه ای کردمو گفتم: ـ من آماده ام! آرشام نگاهی بهم انداخت و گفت: ـ باشه بریم.... ******* جلوی دانشگاه ایستاد...کیفمو روی شونم گذاشتمو گفتمـ مرسی....بای! خواستم در و باز کنم که دیدم قفله!....یا پنج تن نکنه میخواد بلا ملا سرم بیاره؟!...برگشتم سمتشو با اخم گفتم: ـ در وباز کن! ابرو هاش بالا داد و گفت: ـ مرسی کلمه فرانسویه باید ایرانی تشکر کنی! نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم!...گفتم: ـ خیلی خب خیلی خیلی ازت متشکرم حالا این درو باز کن.... شاسی رو بالا داد و در باز شد....از ماشین پریدم پایین گفتم: ـ یادم میمونه....آقای راننده تاکسی!! اینو گفتمو دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم...خب خب خب الان باید دقیقا چیکار کنم؟!...هیچی باید به این فکر کنم وقتی استاد بهم گفت بفرما بیرون چی بهش بگم! خداییش چی بهش بگم؟!....بگم بابام مریض بود؟!....زبونتو گاز بگیر نفس! آهان بگم عمم مرده بود!...آخه تو با این قیافه بهت میخوره عمه مرده باشی؟! اونقدر فکر کردم که نفهمیدم کی به راهرو کلاسا رسیدم!... صدای آهنگ خوندن یه نفر و دست زدن میومد!...خوش به حالشون! کدوم کلاسه امروز استاد ندارن؟! رسیدم به کلاسمون....چه شلوغ و پلوغه!...تک سرفه کردمو تقه ای به در زدم....یهو سکوت شد!...یا امام هشتم! الان استاد گنده مماخم بهم نزدیک میشه شوتم میکنه بیرون....دیدم کسی درو باز نکرد! خودم درو باز کردمو گفتم: ـ ببخشیـ.... یهو یکی از پسرای کلاس گفت: ـ عه اینکه نفسه! سرمو بالا آوردم....ینی چی اینکه نفسه؟!....نگاهم به میز استاد افتاد.....پس استاد کو؟! یهو پرمیس داد زد: ـ نفـــــــس! امیرعلی یکی از پسرای شلوغ کلاس دادزد : ـ نفس کش!! و یه دفعه کل کلاس ترکید!...بی مزه ها....اسم منو مسخره میکنین؟!منم که هنوز هنگ بودم.... رفتم کنار پرمیس نشستمو گفتم: ـ اینجا چه خبره؟! با لبخند پهنی گفت: ـ وای امروز استاد علوی نیومده!

4xv  4xv  4xv  4xv سپاس یادتون نره fs10  fs10  fs10  fs10
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط زینب رهبر ، Taesaa ، tamana m ، F_E_M_B ، فاطمه 84 ، Par_122 ، paree.s ، 1221Sama88


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" - atrina81 - 04-05-2016، 11:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان