امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا

#10
رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا
کلید رو توی درچوخوندم...وارد خونه که شدم کفش هام رو با صندل هام عوض کردم....به به چه بوی غذايی !
با صدای بلندی گفتم :
سلام....خوشگل خوشگلا گرسنه ی گرسنه ها اومد !!
عجب آدم پروای هستم من!...رفتم توی هال....بابا و نويد داشتن باهم حرف میزدن و جواب سلامم رو دادن
... اينکه نويده!...اينجا چیکار میکنه؟!...مگه نگفت کار داره؟ !
با عصبانیت روبه نويد گفتم :
تو اينجا چیکار میکنی؟!...مگ نگفتی کار داری؟ 6
نويد که میدونست عصبانیتم از کجا آب میخوره گفت :
خوبی خواهری؟!خسته نباشی!..بیا برات پرتقال پوست بگیرم !
و با گفتن اين حرف از توی ظرف میوه روی میز يه پرتقال برداشت که مثلا برام پوست بگیره!...گفتم :
من دوساعت سر ايستگاه منتظر موندم...اون وخت تو اينجا نشستی داری درمورد تحريم و وام و بانک و کوفت و
زهرمارحرف میزنی؟ !
نويد با چشم و ابرو اشاره ای به بابا کرد و گفت :
تو از کجا میدونی منو بابا درمورد تحريم و وام و ...
پريدم وسط حرفشو گفتم :
میشناسمتون ديه...چرا گوشیت رو بی آنتن گذاشتی؟ !
بابا که تا اين موقع ساکت بود گفت :
بابا تو هم کوتاه بیا ديگه....داداشت نیومد آرشام بدبخت که اومد!...ازش تشکر که کردی؟ !
ينی با اين جمله بابا کارد میزدی خونم درنمیومد!...گفتم :
برا چی تشکر کنم؟!...ماشین که ماشین نويد بود....بنزينم بنزين ماشین نويد بود...تنها کاری که اين آقا کرد اين
بود فقط فرمون رو جابه جا کرد و دنده رو چرخوند !...
بابا با اخم گفت :
نفس؟ !
خواستم يه چیزی بگم که نويد با خنده گفت :
خانم راننده....اونی که جابه جا میکنن دنده اس و اونی که میچرخونن فرمون!...واسه همینه که بابا ماشین دستت
نمیده !!
اينو گفت و حالا نخند کی بخند!...خب چه فرقی میکنه؟!...مهم اينه که هردوشون باعث حرکت ماشین میشن!...والا !
به سمت اتاقم به راه افتادم....يه بار نشد اين خونواده من طرفداری آرشام رو نکنن!...فک و فامیله من دارم؟ !!
*****
لباس هام رو عوض کردم...گوشیم رو درآوردمو شماره پرمیس رو گرفتم...جواب داد :
بله؟
سلام...چطوری خوبی؟ !..
يهو يادم اومد امروز به خاطر نیومدن پرمیس کلی علاف شدم گفتم :
تو واسه چی امروز نیومدی ها؟ !
با صدای دلخوری گفت ::
چون بات قهلم!...تو اصن منو دوس ندالی !
انقده از اين جور حرف زدنا بدم میاد که حدی نداره!...گفتم :
پری میزنم پرپر شی!...مثه آدم حرف بزن!...مگه من بی اف تم میخوای خودتو لوس کنی تا برات شارژ بفرستم!؟
اين بار خنديد و گفت :
باريکلا...تجربه هم داری نفس خانوم !
روی صندلی میز تحريرم نشستمو همونجور که از روی میز پوست تخمه های دو هفته پیشم رو جمع میکردم گفتم :
طفره نرو چرا امروز نیومدی؟
ديشب جشن تولد يکی از فامیلام بود...صبح که بیدار شدم اصن حال نداشتم و خواب بودم!...بعدشم موهام به خاطر
تافت عین چوب خشک شده بودن چشمام شبیه پاندا !
خنديدمو گفتم :
عجب قدرت تشبیه ای تو داری دختر!..ولی به خاطر توئه منگل کلاس آخری رو پیچوندم!...اصن بدون تو حوصله
نداشتم پری خری !
تو که منو دوست داری چرا اذيتم میکنی؟ !
ببین محبت بهت نیومده ها!...من چیکار تو دارم؟
بابا...من از دست دختر خالم کلافه شدم...ديشب تو تولد کله منو خورد از بس گفت کلاس زبانت چیشد !
خب اون به تو چیکار داره؟ !
آخه شوهر خالم از اون آدمای تعصبیه!....گیر داده بهش که حق نداره خودش تنها بره کلاس زبان....اين وسط پای
من گیر کرده !
خیلی خب باشه بابا میام باهات !...
میای؟ !
آره میام....ولی اگه فکر کردی میام توی کلاس اون داداشت که بهش پول بدم کورخونديا!...من يا کلاس نمیرم يا
حالا که میرم کلاس با استاد آشنا به صورت رايگان میرم !!
نه بابا...اصلا پارسا هنوز کارش درست نشد ه واسه تدريس ...
بهر حال...خوب ديه کاری باری؟
سلامتی...سلام برسون ...
بهمچنین بای ...
و گوشی رو قطع کردم....نمیدونم چرا راضی شدم با پرمیس برم کلاس زبان!...شايد به خاطر اين بود که به اصرار
هاش خاتمه بدم....چون واقعا داشت میرفت رو مخم !
****
سه روز گذشت....امروز قراره با پرمیس بريم و کلاس ثبت نام کنیم....خودم زياد علاقه ای ندارم!...چون وقتشو
ندارم!...ولی مگه اين پرمیس میذاره؟!...آخر حرفشو به کرسی میشونه !
با غرغر عینک دوديم رو از توی کیفم درآوردمو گفتم :
ای بمیری پری!....میمیردی يه روز که هوا آفتابی نباشه برنامه میذاشتی؟!...چشمام کور شد !
آفتاب گیر ماشین رو پايین دادم ولی بازم آفتاب درست جلو چشمم بود!...ديگه داشتم کلافه میشدم گفتم :
بترکی با اين آفتاب گیر ماشینت مثل خودت ناقصه !
اينبار پرمس هم عصبانی شد و گفت :
حیف که کارم پیشت گیره!....به من چه تو کوتوله ای !
من کوتوله ام؟!...چه ربطی داشت؟ !
پرمیس همونجور که به ماشین های جلوش زيرلبی فوش میداد گفت :
کوتوله ای که کله ات جلوی آفتاب گیر نمیمونه !
خیلی رو قدم حساس بودم!...مخصوصا که اين روزا قد ديلاق آرشام رو میديدم و بیشتر حسوديم میشد !...
دستمو بالا آوردمو شق زدم پس کله پرمیس و گفتم :
ببین عصبیم نکن وگرنه تو اين ترافیک ولت میکنم و میرم تو میمونی و اون دخترخاله اسکل تر از خودت !
پرمیس که میدونست اگه تهديد کنم عملیش میکنم گفت :
اصلا شما رشیدی!....نفسی بهت گفتم به تیرچراغ برق میگی زکی؟ !
لبخند دندون نمايی زدمو گفتم :
خودم میدونم !!
پرمیس دنده رو جابه جا کرد و زيرلب گفت :
اعتماد به سقف !
سريع گارد گرفتمو گفتم :
چی گفتی؟ !
نگاهی بهم انداخت و گفت :
هیچی !
******
جلوی زبانکده ايستاد.....نگاهی به تابلوش کردم :
زبانکده پرتو ...
با هم از ماشین پیاده شديم...به سمت زبانکده رفتیم...اوه اوه چقدر م شلوغ بود ...
روبه پرمیس گفتم :
اينجا که حلیم فروشیه نه زبانکده !
پرمیس ريز خنديد و گفت :
نه احتمالا نونوايیِ !
با هم به سمت پیشخون منشی رفتیم....منشی بدبخت ديگه هنگ کرده بود!....يه فرم به اين میداد يه فرم از اون
میگرفت !
با هزار بدبختی دوتا فرم گیر آورديم و رفتیم تا پرشون کنیم....يه قسمت فرم بود نوشته بود "سطح"گفتم :
پری....من تو چه سطحیم؟ !
همونجور که تند تند داشت مینوشت گفت :
بزن حرفه ای !
با چشمای گرد شده گفتم :
غلط کردی!.....من دوره دبیرستانم يه ترم بیشتر نرفتم بعدشم ولش کردم !....
پیشونی شو خاروند و گفت :
خب بزن مبتدی !
با غیض گفتم :
يادم بدن؟ ! "A.B.C.D.E" عه....بزنم مبتدی که
خنديد و گفت :
راست میگیا!...خب بزن متوسط ....
خودت چی زدی؟ !
متوسط ....
همونجور که مینوشتم متوسط گفتم :
خب از همون اول میگفتی !
پرمیسم شونه ای بالا انداخت و گفت :
به من چه!....مثله همیشه که سر کلاس سرت تو برگه امتحانه منه يه نیگا میکردی !
******** فرم به دست از روی صندلی ها بلند شديم....با هزار بدبختی خودمون رو به پیشخون منشی رسونديم و
فرم هارو به منشی داديم ....
ازش پرسیدم :
ببخشین....خودتون باهامون تماس میگیرين برای ثبت نام؟
منشی که معلوم بود حسابی هنگ کرده و کم مونده سرشو بکوبونه به ديوار گفت :
بله خودمون تماس میگیريم !...
با پرمیس از زبانکده بیرون رفتیم....سوار ماشینش شديم....تانشستم نفس عمیقی کشیدمو گفتم :
اينجا چقد شلوغ بود...حالا کی زنگ میزنن؟
پرمیس ماشین رو روشن کرد و گفت :
من چه بدونم؟ !...
يهو با لحن لوسی گفت :
عجیجم میسی که باهام اومدی و ثبت نام کلدی!..عاچگتم عسیسم !!!
ببین...دلش کتک میخواد!...دستمو بالا آوردم و دوباره زدم پس کله اشو گفتم :
آخه اين چه طرز حرف زدنه؟!...بابا انسان های اولیه قشنگ تر حرف میزدن !
پرمیس با صدای دلخوری ولی با همون لحن گفت :
عخشم منو با انسان ها اولیه مقايس ....
که با ديدن چشم غره ام ساکت شد و چیزی نگفت !
*****
پرمیس جلوی خونه مون نگه داشت....از ماشین پیاده شدمو گفتم :
خب ديه ما رفتیم....بای بای !
پرمیس لبخندی زد و گفت :
سلام برسون...بای
دستمو براش تکون دادمو از ماشینش فاصله گرفتم...به سمت در رفتم و با کلیدام در رو باز کردم ....
وارد حیاط که شدم با ديدن صحنه روبه روم دهنم يه متر باز موند!....استغفرلله!...اين ديگه کیه؟ !
ای ای آرشام موذی!....میذاشتی يه يه سال بگذره اون وخت دختر...خدايا توبه !...
اِ وا...واسه چی داداش چشم و گوش بسته منو قاطی نقشه های شیطانی خودت کردی!...خدا ازت نگذره!...دختره
رو!...چه لاک خوش رنگی چه آرايشی داره !!
آرشام و نويد و به همراه يه دختره نشسته بودن روی میز و صندلی های سفید رنگ توی حیاط نشسته بودن حالا گل
میگفتن گل میشکفتن!...چی؟!...چی گفتم؟!...بی خیال !
دختره پشت به من نشسته بود و چهره شو ببینم!...تک سرفه ای کردم و جلو تر رفتم...گفتم :
سلام ....
يهو با ديدن نگار دختر عمه ام دهنم از تعجب وا موند!...نگار جلو اومد و همونجور که باهم روبوسی میکرديم گفت :
وای نفس جون...دلم برات يه ذره شده بود !
تو گفتی و من خر هم باور کردم...به صورت پر از آرايشش لبخند تصنعی زدمو گفتم :
منم همین طور....خوشامدی...بفرما ....
و به سمت خونه به راه افتادم....مامان و بابا نشسته بودن توی هال و داشتن حرف میزدن....بهشون سلام کردم و رفتم
اتاقم ....
عمه آزاده ام وقتی حدود 01 سالش بود سرطان گرفت و خیلی زود فوت کرد!....دوتا دختر داشت...يکی 1 ساله و
يکی 0 ساله !...
شوهرش تنهايی بچه هاش رو بزرگ کرد و با اينکه دوباره ازدواج کرد ولی خودش به دوتا دخترش خیلی محبت
میکرد!...واسه همینم دختراش خیلی لوس و افاده ای بودن و من از دوتا شون بدم میومد !
نگار دختر دومی بود و 61 سالش بود و نیلوفر هم 60 سالش بود...هردو فوق العاده لوس!..اه اه ازشون بدم
میاد!...دخترای آويزون !
من نمیدونم اين نگار چطور سر از اينجا درآورده!...دختره لوس و ننر
**** به تیپم نگاه کردم....آها...دختر ينی من!....تیپ ساده و شیک....نه که مثه اون نگار که اگه دست بذاری رو
گونه اش دستت تا آرنج میره تو کرم پودر !....
اين جمله از خودم نبودا!...تو يه رمانی خوندم !....
موهام رو ساده جمع کردم و شیشه اتکلنم رو روی خودم خالی کردمو از اتاق بیرون رفتم ....
داشتم میرفتم تو حیاط که مامان گفت :
نفس ....
به سمت مامان برگشتم که ديدم يه سینی دستشه و چهار تا فنجون چايی و يه ظرف شیرنی داخلشه....نگو که من بايد
پذيرايی کنم!!!داشتم به پذيرايی کردن فکر میکردم که مامان گفت :
اينارو ببر پذيرايی کن ....
بینی مو جمع کردمو با تعجب و اندکی ناراحتی گفتم :
من پذيرايی کنم؟ !...
مامان اخمی کرد و گفت :
چرا قیافه تو اينجوری میکنی؟!...ببر اينارو غرغر م نکن !
و سینی رو بهم داد و به سمت آشپزخونه رفت...چاره ای نداريم ديه...چه کنیم؟ !
سینی به دست به سمت حیاط رفتم....صدای خنده و شوخی سه کله پوک میومد!...چه اسم باحالی !
با پام در رو باز کردم و رفتم توی حیاط....نگار با ديدنم با عشوه گفت :
عه...چرا زحمت کشیدی نفسی؟ !
اومدم بگم"خواهش میکنم"که نويد ادای نگار رو درآورد و با لوس بازی گفت :
راست میگه....چرا زحمت میکشی عَدَسی !
اينو گفت و با آرشام خنديدن!....از اينکه ادای نگارو درآورده خوشم اومد ولی از اينکه اسممو مسخره کرده بود لجم
گرفت و با غیض گفتم :
نويد....ديشب تو آب نمک خوابیدی؟ !
نويد خواست چیزی بگه که آرشام بهش علامت داد خفه شه!...فهمید بدجور لجم گرفته!....بی تربیت!..به من میگه
عدس !
چايی هارو تعارف کردمو نشستم روی صندلی....نگار همونجور که داشت با هیجان يکی از خاطرات دانشگاهشو
تعريف میکرد چايیش رو به لبش نزديک کرد ...
قیافه شو از زير نظرم گذروندم....اگه انقدر آرايش نمیکرد شايد خوشگل بود!....والا اينا که ابرو نبودن!...شبیه اين
سربازای قوم مغول و سامورايی هستن،اون شکلی!....ابرو هاش يه بند انگشت بود !
چشماشم که من هروقت ديدم يه رنگ بود!....بلابه دور عین جن!...يه لنزای مسخره ای هم میذاشت آدم حالش بهم
میخورد ...
لباشم که ديه بدتر!همچین پروتز کرده انگار لباشو زنبور نیش زده بود !!
نگار...با ناز و عشوه گفت :
نفس جون.....دلت برام تنگ شده بود؟ !
تکونی خوردمو نگاه خیره مو گرفتم...چی؟!...من؟!...دلتنگی؟!.. .برای نگار؟!....بلا به دور!گفتم :
نه!...چطور؟ !
قری به گردنش داد و گفت :
آخه ديدم بهم خیره شده بودی !
اينو گفت و روبه آرشام گفت :
آرشامی...تهران خوش میگذره؟ !
بی تربیت!...خودشو مشغول حرف زدن با آرشام نشون داد تا نتونم جوابش بدم!...اه اه آرشامی....نفسی!...کلا اين
عادت داره همه اسم هارو اينجوری صدا بزنه!...عق!...ای ش !
صدای آرشام از فکر خارجم کرد :
آره مگه میشه با نفس زندگی کرد و بد بود؟ !
داشتم چايی میخوردم که با اين حرفش تموم چايیم پريد تو گلوم....نويد نامردی نکرد و گرومپ گرومپ میزد تو
کمرم !
وقتی خب حالم جا اومد به آرشام نگاه کردم که با يه لبخند ملیح و چشمای نگران نگام میکرد...نگاهم به نگار
افتاد...همچین قرمز شده بود که خون میزدی کاردش در نمیومد!...ای بمیرم من با اين ضرب المثل گفتنم!....ينی
معلم ادبیات دوره دبیرستانم رسما بايد بره خودکشی !...
تک سرفه ای کردمو گفتم :
مثلیکه بلا هايی که سرت آوردم بهت ساخته ها !...
آرشام يه لبخند ملیح ديگه زد و گفت :
خب ديگه....هرکی خوبی رو به يه چیز تشبیه میکنه !...
نويد بود که دستش رو مشت کرد و به حالت میکروفن جلوی دهن آرشام گرفت و با مسخره بازی گفت :
آقای استاد....شما خوبی رو به چی تشبیه میکنید؟ !
منتظر بودم ببینم چی میگه!..آرشام خیلی خونسرد گفت :
کل کل و حرص دادن نفس ينی زندگی !!!!
تا اينو گفت نگار قهقه ای زد و گفت :
وای آرشامی!...واقعا اينجا خیلی اذيت میشی؟!...بمیرم !
الهی!...با عصبانیت به آرشام نگاه کردم که شونه بالا انداخت و مشغول خوردن چايیش شد.....حیف من که همه وقت
مو برای نقشه کشیدن برای توئه بی...."بی" رو ول کن!....هنوز نتونستم يه فحش آبدار براش پیدا کنم !
***** با صدای هیجان زده نگار از فکر بیرون اومدم :
بچه ها....نظرتون چیه بريم کوه؟
با تعجب گفتم :
کوه؟
نويد گفت :
آره کوه!....ببین کوه يه جايی ...
پريدم وسط حرفشو گفتم :
لازم نیست برای من معلم جغرافی بشی !...
آرشام گفت :
بد فکری نیست....پنجشنبه ايین هفته بريم؟ !
اينم میدونه من از بلندی و کوه میترسما!....گفتم :
نه بابا...چه خبره اين هفته؟!پس فردا پنجشنبه اس...هفته ديگه خوبه ....
نگار با ناز اخمی کرد و گفت :
نه ديگه ما فردا میريم !...
پوفی کردمو گفتم :
باشه....شما بريد من پنجشنیه کار دارم سرم شلوغه !
عجب مغز متفکری بودم من!...فکر کنم ديگه قانع شدن...چه بهونه های بنی اسرائیلی هم من میارما !!
آرشام لبخند عريضی زد و گفت :
از کوه و بلندی میترسی؟ !
ای خدا اينم خوب بلده فکر منو بخونه!....با اعتماد به نفس گفتم :
نه !....
شونه ای بالا انداخت و گفت :
پس بیا !!
ای آدم موذی!...گوريل انگوریِ موذیِ حرص درآر!....خواستم بازم بهونه بتراشم که نويد گفت :
عه....به جای ساز مخالفت زدن و غرغر و بهونه آوردن بیا ديگه !
بدون توجه به نويد به آرشام نگاه کردم...ای ای من که میدونم تو از پارسا بدت میاد!...گفتم :
خب....پس میگم پرمیس و پارسا هم بیان !...
همونجور که پیش بینی میکردم آرشام اخماش رفت تو هم!...لبخند پهنی زدمو گفتم :
اوکی؟ !
نگار گفت :
پرمیس و پارسا کی ان؟ !
گفتم :
دوستامن !
اينبار آرشام گفت :
نه نگار....پرمیس دوستشه و پارسا داداش دوستشه !
همچین "داداش دوستشه"رو با تاکید گفت که چشمای نگار گرد شد!...وقتی حرفش تموم شد برای عوض کردن
بحث گفت :
بچه ها بريم توی خونه؟ ....
همه موافقت کرديم و از جاهامون بلند شديم....دلیل رفتار های آرشام رو نمیدونستم
رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا


رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا
نگار برای شام موند و بعد يه نیم ساعت پاشد که بره....موقعی که داشتیم خداحافظی میکرديم بغلم کرد و با لبخند
تصنعی توی گوشم زمزمه کرد :
از آرشام فاصله بگیر....میدونی که روش خیلی حساسم !
و از توی بغلم بیرون اومد....با بهت و تعجب بهش نگاه کردم که گفت :
تعجب نکن....من خیلی وقته عاشق آرشامم!...سعی نکن حالا پیشتون زندگی میکنه براش دلبری کنی !!!
با چشمای گرد شده گفتم :
چرا چرت میگی؟ !....
نیشخندی زد و گفت :
خودت بهتر منظورم رو میفهمی ....
ورفت....دلم میخواست بزنم لهش کنم!...آخه اين چرت و پرتا چی بود اين میگفت؟ !
واقعا مردم ديوونه ان!....اعصابم خیلی خورد شده بود....من اصلا به آرشام به جز مسخره بازی و کل کل لجبازی فکر
ديگه ای نمیکردم!...نگاهم به آرشام افتاد ...
داشت با نويد صحبت میکرد....زکی....من سايه اينو با تیر میزنم!..نمیدونم چرا نگار همچین فکری درموردم
کرده!...واقعا نمیدونم !
******
با صدای ساعتم از خواب بیدارشدم....ای نگار جز جیگر بگیری ايشالا!...يه روز تعطیل میخوام بخوابم!....نمیذارن
آرامش داشته باشم !
با خستگی از جام بلند شدم...بابا هوا هنوز گرگ و میشه!....آخه الان چه وقت کوه رفتنه؟!...اونم با نگار!...هنوز يادم
نرفته....ولش کن بابا ...
توی آينه نگاهم به موهام افتاد....يا پنج تن...احیانا من از تو جنگل فرار نکردم؟!...برس رو برداشتم و موهای پیچ در
پیچم رو برس کشیدم .....
با کلیپس جمعشون کردم و از اتاق بیرون رفتم....خمیازه بلندی کشیدم...خواستم در دستشويی رو باز کنم که ديدم
قفله....زير لب غر زدم :
ای خدا....شد من يه بار برم دستشويی يکی از اعضای خانواده محترمه تشريف نداشته باشن؟!...من نمیدونم اينا قبل
از خواب لواشک و قرقروت میخورن تا بیدار میشن میرن دستشويی؟ !
ضربه ای به در زدم....کسی جواب نداد....با حرص ضربه ديگه ای زدم....بازم کسی چیزی نگفت!...لااقل يه فحشی
چیزی هم نداد !...
اين بار با غیض گفتم :
الان در باز میکنما !...
بازم کسی جواب نداد!....خیلی عصبی شده بودم....کلید اتاقم رو در آوردم....شايد با اين باز شد!....کلید رو توی قفل
دستشويی چرخوندم...درباز شد !
هیشکی تو دستشويی نبود!!!...يه آدم عقده ای در رو قفل کرده بود تا من اينجوری علاف شم!...بدجوری عصبانی
شدم !
*****
صورتم رو با حوله خشک کردم....ای خدا اينم شد زندگی؟!...اين از اون نگار اينم از اين آرشام!...شک ندارم خودش
در رو قفل کرده !...
مطمئنم !..
به سمت آشپزخونه رفتم....آرشام و نويد نشسته بودن و داشتن صبحونه میخوردن....آرشام با ديدنم لبخند پهنی زد
و گفت :
صبح بخیر ...
جوابشو ندادمو روبه نويد گفتم :
مامان و بابا کوشن؟
ساعت 1 صبحه ...
گفتم :
خب که چی؟ !
شونه ای بالا انداخت و گفت :
گفتم در جريان باشی....ملت خوابن !
بی مزه ای زيرلب زمزمه کردم....روی صندلی نشستم و همونجور که لقمه نون و پنیر میگرفتم گفتم :
مردم خیلی بی شعور شدن...اصلا يه جو شعور توی وجودشون نیست!...میرن در دستشويی رو از بیرون قفل میکنن
تا يه بدبختی که داره میترکه پشت در بترکه !
آرشام همونجور که چايی رو به لبش نزديک میکرد گفت :
اصلا بد جامعه ای شده !
با غیض بهش نگاه کردم که لبخندشو جمع کرد ....
******
نگاهم از آرشام گرفتمو مشغول صبحانه خوردنم شدم....واقعا سنگ پای قزوين بود !...
صبحانه م رو که خوردم از جام بلند شدم که آرشام گفت :
يه تشکر کنی بد نیستا !
نويد سرشو تکون داد و گفت :
آره دستت درد نکنه...تو نبودی ما گشنه میرفتیم کوه !
عجبا!....تو خونه زندگی خودم بايد از اين تشکر کنم!...چه روزگاری شده ها!...گفتم :
چه کار کردی مگه؟...يه پنیر گذاشتی تو ظرف يه نون گذاشتی و يه چايی اونم با چايی ساز دم کردی!..دست ريیس
کارخونه پنیر و نونوا و مخترع چايی ساز درد نکنه!..چرا تو؟ !
و لبخند عريضی زدم....نويد لبشو گاز گرفت و با چشم و ابرو بهم فهموند که "خیلی بد حرف زدم"ولی آرشام با
خونسردی گفت :
در پرو بودن تو که شکی نیست !...
" برو بابا" ای گفتمو از آشپزخونه بیرون رفتم....عجب زندگی شده ها!...آدم تو خونه و زندگی خودشم بايد منت
بکشه !
رفتم توی اتاقم تا آماده بشم....داشتم شلوار لیم رو میپوشیدم که گوشیم زنگ خورد...با ديدن شماره پرمیس بی
حوصله جواب دادم :
الو؟بله پرمیس؟
ببخشین اين تلفن نفس خانوم بی اعصاب پاچه گیره؟درسته؟ !
با غیض گفتم :
زهرمار....به قول خودت عصاب ندارم !
خنديد و گفت :
هان چیشده باز؟!...آرشام؟
نشستم روی تخت و با عصبانیت گفتم :
بله....اصلا آرامش و آسايش رو از من گرفته...يه روز پنجشنبه اومدم بگیرم بخوابما !...
با خنده گفت :
کوفت....پس اگه اينجوريه منم بايد به خون تو تشنه باشم که مجبورم کردی باهات بیام !
منت میذاری؟!...خب نیا !
باشه نمیام...بای !
سريع گفتم :
مرض....دختره بی جنبه !...
خب باشه بابا میام....حالا به جای اخم کردن و ناز کردن آماده شو که با پارسا داريم میام ....
باش...بای بای
بای
گوشی رو قطع کردم....يه مانتو گلبهی با يه شال نارنجی پوشیدم....نگاهم به ژاکت بافتم افتاد....الان سرده اون بالا
ها؟ !
نه بابا....هنوز آبان نشده که!....ولی بذار بیارم!....نه بابا نمیخواد...عین اين بچه سوسولا هرجا میرن يه ژاکت میبرن
سردشون نشه !
بی خیال ژاکت شدم....کوله پشتیم رو برداشتم...خب خب خب وسايل مورد نیازم چین؟ !...
و کیف و پول و چندتا خرت و پرت ديگه هم گذاشتم و زيپ رو بستم....کوله رو روی دوشم mp هندزفری و 4
گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم ....
امروز بايد با اين آرشام تلافی کنم!...ديگه زيادی داره پرو میشه !
******
سوار ماشین شدم....نويد ماشین رو روشن کرد تا بريم سر قرار با پرمیس و پارسا....نمیدونم چرا...ولی....ديدن پارسا
هیجان زده ام میکرد !...
خل و چل بودم ديه!...به محض حرکت ماشین هندزفری هام رو گذاشتم توی گوشم و با آهنگ گوش دادن خودم رو
سرگرم کردم
******
نويد جلوی خونه عمه نگه داشت....بوقی زد و بلافاصله نگار از خونه زد بیرون....يا پنج تن...اين احیانا نمیخواد بره
عروسی؟!...آخه کی واسه کوه انقد آرايش میکنه دختره خل !
نگار سوار ماشین شد و گفت :
سلامممممم....صبح بخیر ...
و خیلی ساده و معمولی با من دست داد...ولی اگه میذاشتنش میپريد بغل آرشام!...استغفرلله !
دوساعت با هم احوال پرسی کرديم و حال عموی عمه پدربزرگ خاله بابای نگار رو پرسیديم که نويد بالاخره
رضايت داد و پای چلاق شده اش رو روی گاز گذاشت و حرکت کرد ...
اه اه بدم میاد از اين لوس بازيا!...زيرچشمی به تیپ نگار نگاه کردم....يه شلوار سفید تنگ با يه تونیک سبز کاهويی و
شال سفید ...
آرايشم که ديگه نگووووو!....انگار میخواست بره عروسی مش قنبر نه کوه!والااااا !
دوباره هندزفری هام رو توی گوشم گذاشتم که با نگار حرف نزنم!...خیلی خوشم میاد ازش؟!...ايش !
******
رسیديم به محل قرار با پرمیس اينا...همه از ماشین پیاده شديم....پرمیس جلو اومد و گفت :
سلام صبح بخیر...معرفی میکنی؟
لبخند تصنعی زدمو گفتم :
نگار جون پرمیس دوستم.....پرمیس جون نگار دختر عمه ام ...
هردوشون باهم دست دادن و مشغول تعارفات معمولی شدن....نگاهم به پارسا افتاد ....
داشت با نويد و آرشام حرف میزد....وای خدا...خوشگل تر از اون شبی که توی جشن ديدمش شده بود....ای بابا اين
تپش قلب از کجا پیداش شد؟!...عجبا !
اونقدر نگاهش کردم که متوجه نگاه خیره م شد و لبخند ملیح زدو با سر لب و دهن سلام و علیک
کرد...!...وووووووووی...موش بخورتت چه با ناز و ادا لبخند میزنی!...ولی نه خدايیش لبخندش اينقدر مسخره و
دخترونه نبود ديه !
مثل خودش جوابش رو دادم...پرمیس گفت :
بچه ها....نظرتون چیه ما سه تا با ماشین ما بريم....اون سه تا هم با ماشین خودشون !...
نمیدونم چرا....ولی دوست داشتم تو ماشین خودمون باشم...مطمئنا به خاطر آرشام نبود!....به خاطر نويد هم که صد
در صد نبود!...پس....نگو به خاطر پارساس !...
نه بابا مگه عقلم معیوبه؟!...با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم :
نگار موافقت کرد نفس..توچی؟
تکونی خوردم و گفتم :
ها؟...آها!..باش...بريم !
*****
با پرمیس و نگار سوار ماشین شديم...پرمیس پشت رل نشست و منم جلو نگار هم عقب نشست...يه ده دقیقه معطل
شديم تا اون سه تاحرفاشونو زدن و سوار ماشین شدن ...
پرمیس ماشین رو روشن کرد و پشت سر پسرا حرکت کرديم...هنوز يه ديقه بیشتر نگذشته بود که نگار از پرمیس
پرسید :
- پرمیس جون شما چن سالته؟
پرمبسم از آينه نگاهی بهش انداخت و گفت :
- همسن نفسم ديگه ....
و اين به معنای خاک تو سر خنگت کنن خودمون بود!!...نگار که از رو نمیرفت گفت :
- اين آقاهه که بات اومد دوستته؟؟؟
واه بلا به دور اين امروز چش شده؟؟؟...منو پرمیس از اين سوالش خندمون گرفت که نگار با صدای دلخوری گفت :
- حرف خنده داری زدم؟؟
پرمیس خنده شو خورد و گفت :
- نه گلم....پارسا برادرمه ....
و نگاه معنا داری به من انداخت..مرض من دختر عمه م خنگه به من چشم و ابرو میای؟؟...منم براش پشت چشمی
نازک کردم وگفتم :
- پرمیس اهل تین چیزا نیست ....
پرمیس بازم خندش گرفت که با صدای نگار خودشو جمع کرد :
- نمیدونم....ولی حس میکنم برادرت رو جايی ديدم ...
منو پرمیس هردومون چشمامون شد اندازه بشقاب! !!....برگشتم و گفتم :
- کجا؟؟؟
اخمی کرد و گفت :
- خونه آقا شجاع !...
از لحن تند نگار تعجبم گرفت...ولی چیزی نگفنمو برگشتم سر جام...دختره پرو واسه من اخم میکنه !!!
پرمیس که سکوت ماشین رو ديد دستش رو به سمت پلیر برد و آهنگ شادی گذاشت . ..
****
تا رسیدن به مقصد هیشکی ديگه حرف نزد منم تو ذهنم واسه آرشام نقشه میکشیدم!!...ولی نمیدونم چرا...فکرم
خیلی مشغول بود و تمرکز حواس نداشتم !!
اه اه اه انقده بدم میاد نیاز به فکر کردن داشته باشی ولی نتونی فکر کنی! چون تمرکز نداری !
منم الان دقیق همین حس رو داشتم . ..
با ايستادن ماشین از فکر بیرون اومدم...پرمیس بود که گفت :
- رسیديم ...
نگار عین بچه های دوساله که وقتی براشون شکلات میخرن ذوق مرگ میشن از ماشین پیاده شد...وقتی منو پرمیس
تنها شديم پرمبس گفت :
- ولی خدايیش اين دختر عمه توهم مشکوک میزنه ها !!
کوله پشتیم رو روی شونم گذاشت م و گفتم :
- من که ازش اصلا خوشم نمیاد! از وقتی بچه بودم تاحالا !
پرمیس خنديد و گفت :
- تو از کی خوشت میاد؟
*********
...
هرچه قدر از کوه بالاتر میرفتیم من بیشتر به غلط کردن میفتادم !
اخه يکی نیست به من بگه توکه از ارتفاع میترسی مگه مرض داری بیای!! خب مثل آدم میگفای اره من ا ارتفاع
میترسم !
به همین راحتی!...نه که مثله الان که کم کم دارم میگرخم !
هريه قدم که بر میداشتم ترسون برکشتم و پشت سرمو نگاه می کردم. ...اين پرمیسم معلوم نیست کدوم گوريه ..!
برای اين که يه ذره از فکر م مشغول بشه گوشیم رو دراوردم و هندزفری هام رو گذاشتم تو گوشم
آه ديوونه آرمین رو گذاشتم...خوبیش اين بود لااقل با آهنگ گوش دادن صدای سنگ ريزه های زيرپام رو
ننیشنیدم و اينجوری قلبم نمیومد تو حلقم !!
اهنگ تموم شده بود که ديدم پرمیس اومد کنارم....هندزفری رو دراوردمو گفتم :
- چه عجب ما شما روديديم !
زد رو شونم و گفت :
- انقد غر نزن غرغرو ...
با حرص گفتم :
- بیشعور من غر میزنم؟...منو تک و تنها ول کردی که .....
پريد وسط حرفمو با کلافگی گفت :
- اه اه چقد حرف میزنی تو نفس...ديدم تین دختر عمه عزيزت راه افتاده دنبال پارسا رفتم دنبالشون !!
باز من کنجکاو شدمو همه چیز از يادم رفت...دلخوريم رو فراموش کردم...باکنجکاوی گفتم :
- عه....خب چی چی گفتن؟
با عصبانیت گفت :
- اين پارسای مرض گرفت که معلوم نیست چشه...اصلا حرف نمیزنه !
با بهت گفتم :
- واه ينی چی حرف نمیزنه؟؟
- بابا وقتی ايستگاه يک رو رد کرديم اين نگار و پارسا غیبشون زد ..
پريدم وسط حرفشو گفتم :
- دقیقا همون موقع هم تو غیبت زد !
- بابا غلط کردم ولت کردم حوب شد؟؟
لبخند پهنی زدم و گفتم :
- اره آجی خوب شد...خوب بگو ...
پرمیس چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
- رفتم دنبالشون که ...
با صدای پارسا که داشت صداش میزد حرفش نیمه تموم موند...پارسا اين چی داشت صداش میزد...پرمیس گفت :
- برم ببینم چشه ...
و رفت..اه دلم میخواست بزنم اين پارسا رو له کنم با اين صدا کردن بی موقعش ! !
**** شونه ای بالا انداختم...خب چه کنیم؟!...رفت و من موندم و کنجکاوی !...
عه....اون آرشام نیست؟!...بیشتر دقت کردم ..
چرا خودش بود!...نويد هم جفتش ايستاده بود و داشتن با هم حرف میزدن....ولی نه....حرف نمیزدن!...آرشام داشت
با گوشیش حرف میزد و نويدم ساکت پیشش ايستاده بود ...
با اينکه کمرم ديگه داشت نصف میشد ولی تموم انرژيم رو جمع کردم و خودم رو بهشون نزديک کردم....اوه اوه اين
آرشام عجیب عصبانیه !...
مشخص بود دلش میخواد داد بزنه ولی به خاطر جو و مردم و صد در صد وجود من، ساکت بود !
صدای عصبی و مرتعش آرشام بود :
آخه چرا نمیخوای بفهمی؟!...بابا دست از سرم بردار !....
با لحن شمرده شمرده و بخش بخش که ياد کلاس اول ابتدايیم می افتادم گفت :
دست...از...سرم...بردار!...چند بخشه؟ !
عه...چقد ما تفاهم داشتیم ها!...هردومون رفته بوديم به دوره ابتدايی !...
وايسا ببینم....اين باکیه که میگه دست از سرش برداره؟ !...
نگاهم به ملت افتاد....هرکی از جفتمون رد میشد با تعجب و اندکی بهت بهمون نگاه میکردن !
البته آرشام که داشت با گوشی حرف میزد تعجب بیشتر برای من و نويد بود که عین هويج ايستاده بوديم و نگاهش
میکرديم!...همچین آدمای فضولی هستیم ما !
آرشام بدجور کلافه و عصبی بود!..جلو تر رفتم که نويد چشمش بهم افتاد و با چشم و ابرو اشاره کرد جلو تر نرم !
برو بابا ای زيرلبی گفتم و نزديک تر رفتم....همون موقع آرشام گوشی رو قطع کرد ....
کلافه چنگی به موهاش زد....اوه اوه چه ژستی هم میگیره اين !
نويد ايستاد کنارش و خواست يه چیزی بگه که رفتم نزديک تر و گفتم :
چرا داد میزنی؟!...آبرومون رفت جلو ملت !...
ببین نفس....اصلا عصاب ندارم !...
منم شونه ای بالا انداختم و گفتم :
نداری که نداری به درک !
و خواستم برم که نگاهم به گوشیش افتاد...عه...اگه من بتونم اون گوشی رو بگیرم چی چی میشه؟ !...
بايد به يه بهونه گوشیش رو ازش بگیرم!...نمیدونم چرا!..ولی حس میکنم میتونم با گرفتن گوشی يه ذره حرصش
بدم !
***** لبخند خبیثی زدم و جلو تر رفتم...طوری که آرشام تعجبش گرفت و به قدم هام نگاه کرد !!
گوشیش هنوز دستش بود ولی دستش پايین بود...گفتم :
عه...آرشام...گوشیت چی شده؟...پوست پوستی شده!...مگه با گوشیت کشتی میگیری؟ !
دستش رو آورد بالا و خواست نگاهش کنه کنه توی يه حرکت دستم رو بالا آوردم و گوشی رو از توی دستش کش
رفتم ...
به خاطر کاری که کردم نه تنها آرشام حتی نويد هم داشت با تعجب نگاهم میکرد...لبخند پهنی زدم و گفتم :
نه میبینم که چیزيش نیست !
آرشام کلافه و عصبی نفسشو پر صدا بیرون فرستاد و گفت :
خیلی خب ممنون از توجهت!...حالا گوشی رو بده ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با اومدن اس ام اس گوشیش توی دستم لرزيد ...
خواستم بخونمش ولی ققل داشت!...قفلشم با الگو بود....از اين دايره دارا !...
صدای آرشام بود :
نمیتونی رمزش رو حدس بزنی!...بده به من گوشی رو !
نمیدونم چرا...شايد فکر کردم گوشی خودمه!...انگشتم رو روی صفحه حرکت درآوردم و با وصل کردن دايره ها
رو کشیدم !.... "N" بهم حرف
بر خلاف تصورم قفل گوشی باز شد!...خودم هنوز توی شوک باز کردن قفل بودم که نگاهم به اس ام اس افتاد !...
لبخند خبیثی زدم و اس رو باز کردم....با لحنی که حرص آرشام رو دربیاره جوری که زياد صدام بلند نباشه خوندم :
آرشامم...آخه تو چرا به من گوش نمیدی؟!..يه بار به حرفای من گوش بده!...تروخدا !
پارسا و پرمیس و نگار هم بهمون رسیده بودن و داشتن با تعجب به لبخند پهن من و صورت سرخ شده آرشام نگاه
میکردن !...
نگار با عشوه گفت :
آرشامی!...چشیده؟ !
بی توجه به آرشام گفتم :
میگما....درسته اين گوشی خیلی گرونه ولی اگه من از اين بالا پرتش کنم پايین چی میشه؟ !
پرمیس سقلمه ای بهم زد....آرشام گفت :
تو اينکارو نمیکنی !
گفتم :
چرا اتفاقا !...
نويد اين بار گفت :
ای بابا....اين بچه بازی ها چیه؟ !
آرشام خواست يه چیزی بگه که پارسا گفت :
ايستاديم اينجا که چی؟!...میتینگ گذاشتیم؟!...بريم مردم موندن نگاهمون!...نفس خانوم شما هم کنار بیاين ديگه !
و با گفتن اين حرف خودشو پرمیس حرکت کرد....نگار و نويد هم پشت سرشون راه افتادن...منو آرشام مونده
بوديم....آرشام همونجور که بهم نزديک میشد گفت :
مثلا میخواستی چی رو ثابت کنی؟ !
گفتم :
اين رو !
و با گفتن اين حرف گوشی رو پرت کردم تو دره!...صدای برخورد گوشی آيفون 5 با صخره ها خیلی غم انگیز
بود!...البته برای آرشام نه برای من !..
ولی با اينکه مطمئن نبود گوشی رو پرت کنم ولی چون اين جمله آخر رو گفت خیلی بهم بر خورد !....
صدای مرتعش و عصبی آرشام بود :
اين چه کاری بود کردی نفس؟
***** آب دهنم رو قورت دادم....خدايیش نبايد اين کارو میکردم؟!...اتفاقا خیلی خوب کاری کردم !....
پسره پرو...اين همه بلا سرم آورده!....به چهره میرغضبش نگاه کردم و گفتم :
پرت کردم که کردم!....اصلا خوب کاری کردم!...حالا هی جلز و ولز کن !
و بی توجه به چهره سرخ شده اش شروع کردم به راه رفتن ....!
عجب آدمی من هستما!...ولی آخیش...تلافی تموم اين مدت رو درآوردم !....
پشت سرم رو نگاه کردم...آرشام نبودش!...ايیییییی...چه نازنازی!.لابد قهر کرده!...نه بابا توهم فانتزی میزنم من !...
آرشامو قهر؟!....ديوونه ای نفس !
گذاشته بود؟!...لابد اسم جی افشه !.... N ولی وايسا ببینم....واسه چی رمزش رو حرف
نه....شايدم اول اسم منه !....
داره !.... N ساکت شو نفس!...نگار هم
راست میگه وجدانم اينم حرفیه!...کلا امروزمن توهم میزنم !...
جووووووووووون!....جیگری...تنه ايی؟ میخوای همقدم شیم؟ !
جانم؟!...اين ديگه کی بود؟!...سرمو بالا آوردم که نگاهم به يه پسره افتاد که اگه دماغشو میگرفتی صد درصد جونشو
استفراغ میکرد !...
ايیییییی....نفس چندش !
اخم غلیظی کردم و به راهم ادامه دادم که يهو يه نفر گفت :
مگه خودش شوهر نداره که با تو مفنگی همقدم شه؟ !
ينی دو دستی میخواستم بزنم فرق سرم!....خدايا حوصله دعوا ندارم!....اصلا کیه که غیرتی بازی درمیاره؟ !
برگشتم و چشم تو چشم چشمای سرخ پارسا شدم؟!....پارسا؟ !!! !
من با تعجب به پارسا خیره شده بودم و اون با عصبانیت به پسر جقله !
پسره با تته پته گفت :
ببخشید آقا....من معذرت میخوام !...
و بلافاصله دور شد ازمون...نمیدونم چرا؟....چرا؟!...چرا از غیرتی شدن پارسا يه حس خوب بهم دست داد!...صدای
پارسا از فکر خارجم کرد :
اذيتتون نکرد؟ !
سنگینی نگاه بعضی از عابرا بدجور روی مخم بود!....با صدای آرومی گفتم :
از اينجا دور شیم....ملت دارن نگاهمون میکنن !
و خودم حرکت کردم....پارسا هم باهام همقدم شده بود...چه حس خوبی !
راستش...ديدم شما نیومدين حدس زدم ممکنه با پسرعموتون دعواتون شده باشه!....برگشتم که از جنگ جهانی
سوم جلوگیری کنم !
جمله آخر رو با حالت طنز گفت و لبخند دندون نمايی زد!....چقدر لبخند بهش میومد!...نه به اون عصبانیتش نه به
الانش !
لبخندی زدم و گفتم :
من و پسرعموم آبمون تويه جوب نمیره !
خنديد...منم لبخند زدم...همراه شدن باهاش يه حس خوب داشت!...حسی که نمیفهمیدمش !...
چند بار سنگینی نگاهی رو حس کردم!...برگشتم...ولی آدم آشنايی نديدم !....
بی خیال و با يه حس خوب با پارسا و تپش قلبم همقدم شدم !
***** هردومون سکوت کرده بوديم....من پرحرف!....الان لال مونی گرفته بودم !....
چرا ساکتین نفس خانوم؟
ای بابا....اينم عجب رسمی حرف میزنه!...انگار من نبودم تا همین 61 سال پیش میزدم تو سر و کله اش!...گفتم :
انقدر رسمی نباش آقا پارسا !
خنديد...مرض!...بی تربیت...مگه من جوک گفتم که هرهر میخندی؟!...اخمی کردم و گفتم :
حرف خنده داری زدم؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :
نه ببخشین ....
و سکوت کرد....منم ساکت شدم....تا رسیدن به ايستگاه سه حرف نزديم....ديگه کمرم داشت میترکید !
پارسا گفت :
بچه ها اينجان....بريم پیششون !..
و با گفتن اين حرف به سمت نويد و پرمیس و نگار رفتیم ....

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط Open world ، _leιтo_ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" - atrina81 - 30-07-2019، 12:56

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان