نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#11
نگهبانمون هم کهطبق معمول نبود یا دستشویی یا خواب با تو یخچال!!!

دکمه اسانسور رو زدم اما چون عجله داشتم از پله ها رفتم بالا.....

از بس هول بودم پله هارو دو تا یکی میکردم و میخواستم هر چه زود تر به مامانم بگم که تو شیراز قبول شدم....

البته به امید اینکه قبول کنه و بزاره برم!!!

خونه ما طبقه سوم ومن نزدیک بود برم طبقه چهارم اصلا معلوم نبود حواسم کجاست!

وقتی پشت در رسیدم کمی مکث کردم تا نفسم جا بیاد....

تند تند نفس میکشیدم و هن هن میکردم....

بعد چند دقیقه که حالم جا اومد در رو با کلید باز کردم و رفتم تو.....

طبق معمول همه خواب بودند ....سریع کفشامو تو جا کفشی گذاشتم ودر و قفل کردم و رفتم تو اتا ق ولباسام رو عوض کردم وحوله مخصوصم و برداشتم ورفتم حموم....

مطمئنا یه دوش اب گرم خستگی رو از تن ادم میبره....

همینطور هم شد اب گرم خستگی رو از تنم خارج کرد...

از حموم بیرون اومدم و موهای بلند و ابشاریم رو خشک کردم و بلوز ابی با شلوار لی ام رو پوشیدم .....

هنوز هم بقیه خواب بودند...دایی سرکار بود زندایی هم خونه خواهرش ....سحرم نمیدونم دوباره با کدوم bfاش بیرون بود!

ماد هم که خواب بود اشکان پسر دایی ام هم حتما خواب بود دیگه.... بیکارتر از اون تو این خونه نداریم......

همینطور داشتم فکر میکردم چطور این موضوع رو به مامانم بگم تا راضی شه.....

درهمین افکار بودم که صدای میشا منو از گذشته بیرون اورد.....

میشا:شقایق بیا بخواب دیگه عین جنازه رو مبل ولویی!

خنده ای کردم و رفتم لباسام رو عوض کردم ور فتم تو رخت خواب و خزیدم زیر پتو ......

پتوم سرد شده بود منم عشق میکردم...

دوباره رفتم تو فکر.....

اون موقع داشتم فکر میکردم چطوری به مامانم بگم که ناراحت نشه ودعوام نکنه ....

پاشدم رفتم سر یخچال وبه نتیجه ای نرسیدم ودر یخچال رو بستم!مادرم همیشه میگفت:

مامان:این یخچاله یا کاروانسرا؟!

خب راست هم میگفت . دوباره نشستم رو مبل و غرق د افکار بودم که یکی دو دستی شونه ام رو فشار داد ومن هم از حرص جیغ کشیدم.......

نگهبانمون هم کهطبق معمول نبود یا دستشویی یا خواب با تو یخچال!!!

دکمه اسانسور رو زدم اما چون عجله داشتم از پله ها رفتم بالا.....

از بس هول بودم پله هارو دو تا یکی میکردم و میخواستم هر چه زود تر به مامانم بگم که تو شیراز قبول شدم....

البته به امید اینکه قبول کنه و بزاره برم!!!

خونه ما طبقه سوم ومن نزدیک بود برم طبقه چهارم اصلا معلوم نبود حواسم کجاست!

وقتی پشت در رسیدم کمی مکث کردم تا نفسم جا بیاد....

تند تند نفس میکشیدم و هن هن میکردم....

بعد چند دقیقه که حالم جا اومد در رو با کلید باز کردم و رفتم تو.....

طبق معمول همه خواب بودند ....سریع کفشامو تو جا کفشی گذاشتم ودر و قفل کردم و رفتم تو اتا ق ولباسام رو عوض کردم وحوله مخصوصم و برداشتم ورفتم حموم....

مطمئنا یه دوش اب گرم خستگی رو از تن ادم میبره....

همینطور هم شد اب گرم خستگی رو از تنم خارج کرد...

از حموم بیرون اومدم و موهای بلند و ابشاریم رو خشک کردم و بلوز ابی با شلوار لی ام رو پوشیدم .....

هنوز هم بقیه خواب بودند...دایی سرکار بود زندایی هم خونه خواهرش ....سحرم نمیدونم دوباره با کدوم bfاش بیرون بود!

ماد هم که خواب بود اشکان پسر دایی ام هم حتما خواب بود دیگه.... بیکارتر از اون تو این خونه نداریم......

همینطور داشتم فکر میکردم چطور این موضوع رو به مامانم بگم تا راضی شه.....

درهمین افکار بودم که صدای میشا منو از گذشته بیرون اورد.....

میشا:شقایق بیا بخواب دیگه عین جنازه رو مبل ولویی!

خنده ای کردم و رفتم لباسام رو عوض کردم ور فتم تو رخت خواب و خزیدم زیر پتو ......

پتوم سرد شده بود منم عشق میکردم...

دوباره رفتم تو فکر.....

اون موقع داشتم فکر میکردم چطوری به مامانم بگم که ناراحت نشه ودعوام نکنه ....

پاشدم رفتم سر یخچال وبه نتیجه ای نرسیدم ودر یخچال رو بستم!مادرم همیشه میگفت:

مامان:این یخچاله یا کاروانسرا؟!

خب راست هم میگفت . دوباره نشستم رو مبل و غرق د افکار بودم که یکی دو دستی شونه ام رو فشار داد ومن هم از حرص جیغ کشیدم.......
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، Sana mir ، Creative girl
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - نفسممممممم - 08-06-2016، 1:05

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان