نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#13
سلام بچه ها سپاسسس لدفاااااااا. Rolleyes

نفس:

با صدای شقایق که بهم میگفت رسیدیم از فکر اینکه به چه سختی بابا رو راضی کردم در اومدم با هم رفتیم تو هتل ولی من انقدر اعصابم خراب بود اصلا

نفهمیدم کی رفتیم تو هتل کی سوار اسانسور شدیم یا کی رفتیم تو اتاقمون وقتی به خودم اومد م که بچه ها خابیده بودن خودمم تو تختخواب بودم

دوباره به گذشته فکر کردم به گریه مامان گلم موقع رفتن به بغض بابا به اینکه مامان شقایق رو چقدر سخت راضی میشد البته حق داشت تو دار دنیا فقط

شقایق و داشت با راننده شرکت بابا اومدیم تو راه بودیم که کسی که بهش گفته بودم دنبال خوابگام بهم زنگ زد و گفت خوابگاها همه پر شده اونموقع

چقدر به شانس بدم لعنت فرستادم  ولی صدامو در نیومد چون میدونستم اگه برگردیم دیگه عمرا راضی شن  پس به دوستم که بهم زنگ زده بود گفتم

ادرس یه خوابگاه و بهم بگه عاشق رشتم بودم ودلم نمیخواست به هیچ وجه حتی شده یه از درسمو جا بمونم به راننده ادرس رو گفتمو اونم رفت سمت

خوابگاه بابا به یکی از دوستاش که نمایشگاه ماین داره  سفارش یه پرشیا داده بود که اونم تو راه ادرس خوابگاه تقلبی رو داده بودم ماشین رو اورده بود

اونجا تا راننده ما رو رسوند زود رفت اونور خیابون یه پرشیا سفید بهم چشمک زد رفتم جلو بعد معرفی خودم کلیدو از اون مردی که ماشین رو اورده

بودگرفتم بعدم رفتیم هتل بماند اینا تو راه هتل چقد منو فوش دادن و لعنت کردن از اونروز به بعدم که تا امروز همش در به دری بود و لعنت کردن منو دنبال

خوابگاه گشتنو به خانواده ها دروغ گفتن که همه چی خوبه یه هفته بیشتر به باز شدن دانشگاها نمونده بود واعصاب منم خراب اینا هم همه چی رو گردن من انداخته

بودن تا که بالاخره امپر چسپوندم بابا حالا خوبه من به خاطر خودشون اینکارو کردم اگه برمیگشتم عمرا دیگه میزاشتن بیام تو جام یه غلت زدم تخت من وسط بود با

غلتی که زدم رو به رویه میشا در اومدم اونم بیدار بود


میشا:چرا نمیخوابی چشم عسلی؟

عادت میشا بود بعضی وقتا چشم عسلی صدام میکرد

من:خودت چرا نمی خوابی؟

میشا:نمیدونم میدونی نفس من میگم ما که به همه خوابگاها سرزدیم بریم خونه ها رو هم ببینیم شاید یه خونه دانشجویی گیرمون اومد خدا رو چه دیدی بد میگم؟

یه ذره فکر کردم بد فکری نبود

من : بدفکری هم نیست؟

با صدا شقایق رومو اون سمت کردم

شقایق:چی میگید نیم ساعته؟


شقایق


اخه میدونید من خیلی به شونه هام حساسم اگه دست کسی یهش  بخوره جیغم در میاد....

باحرص و ترس بلند شدم و برگشتم ببینم کدوم دیوونه ای اینکارو کرده که دیدم بعله....

اقا اشکان باز کرمش گرفته....

تقصیر خودمه خب نقطه ضعف نشون دادم!

همونطور که شونه ام رو میمالیدم گفتم

شقایق :داخه مرتیکه خر!!!این چه کاریه بیشوهور!!!!

خنده شیطانی سر داد و گفت

اشکان:چقدر تو بی ادبی شقایق!

شقایق:خوب تقصیر توئه دیگه اگه از حال برم چی؟!نمیگی ناکام میشم بی دختر عمه میشی؟!

اشکان:نترس بادمجون بم افت نداره!

خندیدم و باحرص کوسن رو مبل رو برداشتم و کوبیدم رو سرش و  تو همین حین صدای مادرم هم در اومد

مادر:ای بابا شما دو تا مثل سگ و گربه افتادید به جون هم ؟!

خندیدم و گفتم

شقایق:اون اول افتاد به جون من....

مادر بحث بین مارو تموم کرد و من هم که فرصت رو مناسب دیدم جفت پا اشکان رو انداختم تو اتاقش و گفتم که مزاحم خلوت من و مامانم نشه.........

خیلی اروم و شمرده به مامانم گفتم

شقایق :مامان .....من و میشا و نفس .....قبول شدیم....

مادرم با خوشحالی گفت

مامان:وای چه خوب تو تهران قبول شدی....

سرم رو انداختم پایین و گفتم

شقایق:نه....تو....شیراز...

مامانم کپ کرد .منمهی واسش توضیح میدادم که نفس ومیشا هم قبول شدن و کلی دلیل اوردم ولی گوش مادرم بدهکار نبود.....مرغش یه پا داشت.....

هی میگفت نمیتونی بری اگه بلایی سرت بیاد چی؟از مادوری اجازه نمیدم از من دور باشی واز نگرانی هایی که هرمادری داره...

ولی تا شب هر کاری کردم راضی نشد...بالاخره به نفس زنگ زدم وگفتم به هیچ وجه مامانم راضی نمیشه....اونم باهام قرار گذاشت و قرار شد همو ببینیم.....

فرداش با سرعت جت اماده شدم و تیپ پسرکش (ارواح عمت)زدم و رفتم بیرون!

وقتی موضوع رو با میشا و نفس در میون گذاشتم قرار شد بیان و با ترفند های خودشون مادرمو راضی کنند...

فردای اون روز نفس و میشا اومدن خونه ی ما تا مادرمو با داییمو راضی کنن ....البته به مادرم حق میدادم از دار دنیا فقط منو داشت و پدرم هم که خیلی زود دار فانی رو وداع گفت....

فقط باید اونجا بودید ومیدید که نفس چطوری مادرمو راضی کرد اینقدر تعریف کرد و اطمینان به مامان ودایی داد که دوتاییشون بالاخره راضی شدن..... مادرم

کلا خیلی به میشا و نفس اطمینان داشتو به خاطر همین با اومدن اونا خیالش راحت شد ....

ولی از شانس بد ما وقتی رفتیم شیراز تمام خوابگاها پر بودو به همین دلیل ما مجبور بودیم برای چند روز بریم هتل تا ببینیم چی میشه....

تو همین افکار بودم که صدای پچ پچ چه عرض کنم حرف زدن میشا و نفس رو شنیدم ومن رو از افکار بیرون کشید......


میشا


داشتم با نفس حرف میزدم و به این نتیجه رسیدیم از فردا بیریم دنبال خونه....راستش از دست نفس هم من وهم شقایق خیلی عصبی بودیم ولی خب دیگه اونم

صلاح مارو میخاد دیگه اگه برمیگشتیم تا یک سال دانشگاه بی دانشگاه.....یکهو صدای شقایق پارازیت انداخت:

شقایق:چی میگید نیم ساعته؟

من:هیچی تو بگیر بکپ پارازیت.

شقایق:میشا اینجوری مثل این مادرا حرف نزن که با زور بچه رو میفرستن تو داخل تخت خواب...

خنده ام گرفت چون مادر خودمم بچه بودم همینجوری منو میفرستاد تو رخت خواب گفتم

من:بابا هیچی میخایمم از فردا بریم دنبال خونه....

شقایق:چی؟میدونید قیمت خونه اجاره کردن با خوابگاها چقدر فرق داره ؟؟پولشو از سر قبر من میارید.

نفس:خفه بمیری.مثل این پیرزنای هشتاد ساله یکدم غر میزنه.بابا مگه من این گندو نزدم؟پولش بامن شما هر چقدر دارید بدید...

من:اخ قربون دوست گلم برم.بیا بغلم یه ماچ بلبلی کنمت....

نفس در حالی که میرفت زیر پتو گفت:

نفس:برو اونور الان ابیاریم میکنی.نه به اون موقع که میخاستی بزنی نه به الان.

شقایق:بگیرید بخوابید فردا رو که ازتون نگرفتن.

من:چسب خانم معلم الان میخوابیم

بعدم یه شکلت در اوردم که شقایق متکاشو پرت کرد سمتم

شقایق:میشا یا میخوابی یا میام اون متکا رو میکنم تو حلقت.

من :باشه منو باش میخواستم نصف شبی یکم بخندونمتون که شب خوابای خوب ببینید.

شقایق:از این لطفا نکن تو بکپ...

بالاخره خوابیدیم ومن رفتم به زمانی که به مامان و بابام گفتم شیراز قبول شدیم

رفتم داخل خونه یک اپارتمان معمولی که ما طبقه دومش بودیم میشستیم .میدونستم الان بابا و مامان خونه هستند.کلیدو انداختم وارد شدم
بابا داشت جلوی تلویزیون تخمه میشکست و فیلم میدید . تو دلم گفتم:

من :پدر من اخه این همه تخمه شیکستی و فیلم دیدی چی شد؟؟اصغر فرهادی شدی؟منو دریاب... الان همه دارن از استرس میمیرن که دخترشون قبول شده یا نه ابابی ما داره فیلم میبینه..

رفتم جلو یکم خودشیرینی کنم بلکه سرزنش نشم رفتم پریدم بغل بابام و گفتم:

من:چاکر بابای خودم...

بابا:دختر سکته ام دادی که...

من:ای بابا. اگه منم همینجوری میرفتم تو فیلم سکده میکردم دیگه..
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط عشق سلنا2 ، ستایش*** ، Sana mir ، Creative girl


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - نفسممممممم - 08-06-2016، 13:49

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان