10-06-2016، 16:40
(آخرین ویرایش در این ارسال: 10-06-2016، 17:34، توسط نفسممممممم.)
میخواستم بگم باشه برگردیم که توجه هم به حرفایه سه تا پسر که میز بقلیمون نشسته بودن جلب شد
من-بچه ها یه دقیقه خفه
یه پسر خوش هیکل که پشتش به من بود وموهای بلوطی خرمایی داشت که بقلاش کوتاه بود و بالاش نسبت به بقلاش بلند تر بود داشت به پسر روبه رویی میگفت
پسر-اخه اتردین ما یه هفته ای چه جوری ازدواج کنیم؟
اتردین-سامیار جان من میگم صوری ازدواج کنیم نمیگم که واقعی
پسر سومیه-مگه کشکه یا دوغ یا رمان عاشقان که صوری ازدواج کنیم؟
سامیار-خودت دیدی که صاحبخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاشت تا بهمون خونه بده
اتردین-اخه دانشگاه کم بود ما برای تخصص شیراز قبول شدیم؟
باورم نمیشد مشکل مارو داشتن ولی متفاوت
من-بچه ها شنیدید؟
میشا-اره چه جیگرایی
همون مقوع سامیار از جاش بلند شد چه قدی چه هیکلی وای چه صورتی
شقایق-نفس چه تیپه این سامیاره با تو ست شده
یه نگاه به لباسم کردم یه مانتویه کوتاه که تازه مد شده به رنگ عسلی همرنگ چشام پوشیده بودم با شلوار قهوه ای شال قهوه ای با کیف و کفش عروسکی عسلی
تیپم اس بود (من نگم کی بگه )یه نگاه به لباسای سامیار کردم کپی من بود در حال انالیز کردن تیپ خودمو سامیار بودم که جیغ کوتاه میشا منو پروند
میشا-نفس چشاش کپی رنگ چشمامایه تو ا وایییییییییی
من چشام عسلی روشن بود با رگه های طوسی اگه لباسم طوسی بود رنگش طوسی میشد چشام تیله ای نبود چون فقط تو یه همین دو رنگ در تغییر بود بیشترم
عسلی بود تا طوسی
سامیار دوباره برگشت نشست سرجاش منم در یه تصمیم انی گوشیمو دراوردم الکی گذاشتم در گوشم وبلند طوری که پسرا صدامو بشنون شروع کردم صحبت
من-اقای کاشانی ما اینجا نه خوابگاه پیدا کردیم نه خونه دانشجویی چون همشون یا باید متاهل میبودی یا به درد نمی خوردن ما بر میگردیم تهران
میشا با تعجب طبل معمول با صدایه بلند
میشا-باکی حرف میزنی؟
من با صدای بلند-وکیل بابام
تو همین هیری ویری با صدای اتردین سرمو بلند کردم و الکی با شخص خیالی پشت تلفن خدا حافظی کردم
من-بله بفرمایید
اتردین -ببخشید میتونم بشینم
من-به چه دلیل
به جای اتردین سامیار جواب داد
سامیار - یه کارمهم.............................
فصل دوم
شقایق
دیشب نفس و میشا قرار گذاشتن که صبح بریم بنگاها رو بگردیم تا شاید یه جایی پیدا کردیم ......به قول معلم شیمیمون آما......هیچ جایی رو پیدا نکردیم به قول نفس
همشون تا میفهمیدن که ما تنهاییم چشاشون ستاره پرت میکرد!آخه نه این که ما خیلی خوشحالیم !(خب هستیم دیه)......بگذریم از ساعت نه صبح تا نه شب
داشتیم میگشتیم ولی هیچی به هیچی بالاخره اخرین بنگاه رو هم که رفتیم نفس اعصابش از این ستاره های توی چشم اقاهه خرد شد و دست من و میشا رو گرفت و
کشید بیرون.... چون میشا گشنه شده بود رفتیم فست فود و مهمون نفس جونم بودیم!
خیلی کلافه شده بودیم و اگه دست خودم بود شالمو از سرم در میاوردم اما نمیشد من و میشا داشتیم با هم اصرار میکردیم که برگردیم تهران چون دیگه کلافه شده
بودیم ...نفس میخواست حرف بزنه که یهو گفت
-بچه یه دقیقه خفه
و گوشاش رو تیز کرد ...داشتیم فک میکردیم که به چی گوش میده که تو همین حین صدای دو پسر رو شنیدیم
پسر- اخه اتردین ما یه هفته ای چه جوری ازدواج کنیم
اتردین- سایمار جان من میگم صوری ازدواج کنیم نمیگم که واقعی
پسر سومیه- مگه کشکه یا دوغ یا رمان عاشقانه که صوری ازدواج کنیم؟
سامیار- خودت دیدی که صاحب خانه شرط رو متاهل بودن ما گذاشت تا بهمون خونه بده
اتردین -اخه دانشگاه کم بود ما برای تخصص شیراز قبول شدیم؟
چشام شد اندازه ی نعلبکی !چی میشنیدم؟!اونا هم مثل ما بودن.... به میشا و نفس نگاه کردم ...هردو شون شوکه بودن مثل من و مطمئنم توجهشون به حرف اون
سه پسر جلب شده بود....ماشاالله هر سه شون خوشتیپ بودن...نگاهم افتاد به پسر سومیه که اسمش رو نمی دونستم ......بی نهایت کنجکاو بودم بدونم اسمش
چیه میدونید اخه من کلا از بچگی م دختر فعالی بودم و در زمینه فضولی تبحر داشتم!!!!
تو همین لحظه همون پسر خوشتیپه که فک کنم اسمش سامیار بود بلند شد...
به نفس گفتم
شقایق-نفس چه تیپه این سامیاره با تو ست شده
نفس به لباسش نگاه کرد و خودش روو با اون مقایسه کرد خنده ام گرفته بود اما هیچی نگفتم...که یهو جیغ میشا من و نفس رو پروند....
میشا-نفس چشاش کپی رنگ چشای توا وایییی
این میشا از بس بلند حرف میزد فک کنم پسرا هم فهمیدن ولی تو همین لحظه نفس موبایلش رو در اورد و الکی شروع کرد به حرف زدن....
نفس-اقای کاشانی ما اینجا نه خوابگا پیدا کردیم نه خونه دانشجویی چون همشون یا باید متاهل میبودی یا به درد نمی خوردن ما بر میگردیم تهران
میشا با تعجب طبق معمول با صدایه بلند ی پرسید
میشا -باکی حرف میزدی؟
نفس هم با صدایه بلند-وکیل بابام
از کارش خندم گرفته بود شدیدا واقعا از مخ آکبندش خوب استفاده کرده بود.....
همون موقع اتردین اومد اونجا خواست بشینه ونفس با یه لحن باحال گفت
نفس-به چه دلیل؟!
به جای اتردین سامیار جواب داد
سامیار-یه کار مهم.......
روش رو برم ........اون پسر خوشتیپه هم که چشم منو گرفته بود اومد کنارشون نشست.....
ماشالا.ماشالا خیلی جیگر بود.......ولی من و سحر(دختر داییم)به الاغ میگفتیم جیگر به همین دلیل خنده ام گرفت و اتردین و اون پسره یا به قولی شهید گمنان(!)نگاهم کردن و از خنده ام برداشت بدی کردن یا بهتره بگم فکر کردن که دارم به قیافه
خوشگلشون لبخند ژکوند میزنم....
به خاطر همین با خجالت سرمو انداختم پایین و شال یاسی ام روی موهای کهربایی ام جابه جا کردم....
تا به حال هیچ وقت اینطوری ضایع نشده بودم.....اصلا میمردم اون لبخند مسخره رو نمیزدم؟!
من-بچه ها یه دقیقه خفه
یه پسر خوش هیکل که پشتش به من بود وموهای بلوطی خرمایی داشت که بقلاش کوتاه بود و بالاش نسبت به بقلاش بلند تر بود داشت به پسر روبه رویی میگفت
پسر-اخه اتردین ما یه هفته ای چه جوری ازدواج کنیم؟
اتردین-سامیار جان من میگم صوری ازدواج کنیم نمیگم که واقعی
پسر سومیه-مگه کشکه یا دوغ یا رمان عاشقان که صوری ازدواج کنیم؟
سامیار-خودت دیدی که صاحبخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاشت تا بهمون خونه بده
اتردین-اخه دانشگاه کم بود ما برای تخصص شیراز قبول شدیم؟
باورم نمیشد مشکل مارو داشتن ولی متفاوت
من-بچه ها شنیدید؟
میشا-اره چه جیگرایی
همون مقوع سامیار از جاش بلند شد چه قدی چه هیکلی وای چه صورتی
شقایق-نفس چه تیپه این سامیاره با تو ست شده
یه نگاه به لباسم کردم یه مانتویه کوتاه که تازه مد شده به رنگ عسلی همرنگ چشام پوشیده بودم با شلوار قهوه ای شال قهوه ای با کیف و کفش عروسکی عسلی
تیپم اس بود (من نگم کی بگه )یه نگاه به لباسای سامیار کردم کپی من بود در حال انالیز کردن تیپ خودمو سامیار بودم که جیغ کوتاه میشا منو پروند
میشا-نفس چشاش کپی رنگ چشمامایه تو ا وایییییییییی
من چشام عسلی روشن بود با رگه های طوسی اگه لباسم طوسی بود رنگش طوسی میشد چشام تیله ای نبود چون فقط تو یه همین دو رنگ در تغییر بود بیشترم
عسلی بود تا طوسی
سامیار دوباره برگشت نشست سرجاش منم در یه تصمیم انی گوشیمو دراوردم الکی گذاشتم در گوشم وبلند طوری که پسرا صدامو بشنون شروع کردم صحبت
من-اقای کاشانی ما اینجا نه خوابگاه پیدا کردیم نه خونه دانشجویی چون همشون یا باید متاهل میبودی یا به درد نمی خوردن ما بر میگردیم تهران
میشا با تعجب طبل معمول با صدایه بلند
میشا-باکی حرف میزنی؟
من با صدای بلند-وکیل بابام
تو همین هیری ویری با صدای اتردین سرمو بلند کردم و الکی با شخص خیالی پشت تلفن خدا حافظی کردم
من-بله بفرمایید
اتردین -ببخشید میتونم بشینم
من-به چه دلیل
به جای اتردین سامیار جواب داد
سامیار - یه کارمهم.............................
فصل دوم
شقایق
دیشب نفس و میشا قرار گذاشتن که صبح بریم بنگاها رو بگردیم تا شاید یه جایی پیدا کردیم ......به قول معلم شیمیمون آما......هیچ جایی رو پیدا نکردیم به قول نفس
همشون تا میفهمیدن که ما تنهاییم چشاشون ستاره پرت میکرد!آخه نه این که ما خیلی خوشحالیم !(خب هستیم دیه)......بگذریم از ساعت نه صبح تا نه شب
داشتیم میگشتیم ولی هیچی به هیچی بالاخره اخرین بنگاه رو هم که رفتیم نفس اعصابش از این ستاره های توی چشم اقاهه خرد شد و دست من و میشا رو گرفت و
کشید بیرون.... چون میشا گشنه شده بود رفتیم فست فود و مهمون نفس جونم بودیم!
خیلی کلافه شده بودیم و اگه دست خودم بود شالمو از سرم در میاوردم اما نمیشد من و میشا داشتیم با هم اصرار میکردیم که برگردیم تهران چون دیگه کلافه شده
بودیم ...نفس میخواست حرف بزنه که یهو گفت
-بچه یه دقیقه خفه
و گوشاش رو تیز کرد ...داشتیم فک میکردیم که به چی گوش میده که تو همین حین صدای دو پسر رو شنیدیم
پسر- اخه اتردین ما یه هفته ای چه جوری ازدواج کنیم
اتردین- سایمار جان من میگم صوری ازدواج کنیم نمیگم که واقعی
پسر سومیه- مگه کشکه یا دوغ یا رمان عاشقانه که صوری ازدواج کنیم؟
سامیار- خودت دیدی که صاحب خانه شرط رو متاهل بودن ما گذاشت تا بهمون خونه بده
اتردین -اخه دانشگاه کم بود ما برای تخصص شیراز قبول شدیم؟
چشام شد اندازه ی نعلبکی !چی میشنیدم؟!اونا هم مثل ما بودن.... به میشا و نفس نگاه کردم ...هردو شون شوکه بودن مثل من و مطمئنم توجهشون به حرف اون
سه پسر جلب شده بود....ماشاالله هر سه شون خوشتیپ بودن...نگاهم افتاد به پسر سومیه که اسمش رو نمی دونستم ......بی نهایت کنجکاو بودم بدونم اسمش
چیه میدونید اخه من کلا از بچگی م دختر فعالی بودم و در زمینه فضولی تبحر داشتم!!!!
تو همین لحظه همون پسر خوشتیپه که فک کنم اسمش سامیار بود بلند شد...
به نفس گفتم
شقایق-نفس چه تیپه این سامیاره با تو ست شده
نفس به لباسش نگاه کرد و خودش روو با اون مقایسه کرد خنده ام گرفته بود اما هیچی نگفتم...که یهو جیغ میشا من و نفس رو پروند....
میشا-نفس چشاش کپی رنگ چشای توا وایییی
این میشا از بس بلند حرف میزد فک کنم پسرا هم فهمیدن ولی تو همین لحظه نفس موبایلش رو در اورد و الکی شروع کرد به حرف زدن....
نفس-اقای کاشانی ما اینجا نه خوابگا پیدا کردیم نه خونه دانشجویی چون همشون یا باید متاهل میبودی یا به درد نمی خوردن ما بر میگردیم تهران
میشا با تعجب طبق معمول با صدایه بلند ی پرسید
میشا -باکی حرف میزدی؟
نفس هم با صدایه بلند-وکیل بابام
از کارش خندم گرفته بود شدیدا واقعا از مخ آکبندش خوب استفاده کرده بود.....
همون موقع اتردین اومد اونجا خواست بشینه ونفس با یه لحن باحال گفت
نفس-به چه دلیل؟!
به جای اتردین سامیار جواب داد
سامیار-یه کار مهم.......
روش رو برم ........اون پسر خوشتیپه هم که چشم منو گرفته بود اومد کنارشون نشست.....
ماشالا.ماشالا خیلی جیگر بود.......ولی من و سحر(دختر داییم)به الاغ میگفتیم جیگر به همین دلیل خنده ام گرفت و اتردین و اون پسره یا به قولی شهید گمنان(!)نگاهم کردن و از خنده ام برداشت بدی کردن یا بهتره بگم فکر کردن که دارم به قیافه
خوشگلشون لبخند ژکوند میزنم....
به خاطر همین با خجالت سرمو انداختم پایین و شال یاسی ام روی موهای کهربایی ام جابه جا کردم....
تا به حال هیچ وقت اینطوری ضایع نشده بودم.....اصلا میمردم اون لبخند مسخره رو نمیزدم؟!