10-06-2016، 19:53
(آخرین ویرایش در این ارسال: 10-06-2016، 20:50، توسط نفسممممممم.)
بچه ها سپاس میخامممممممممممممممممم به خدا سپاس ندید نمی زاما تازه جا حساساش مونده تا اینجا مقدمه بوده جانم
اول از وضعیتشون گفت و بهمون گفت که اونا هم وضعیت ما رو دارن.....
بعد از کلی مقدمه چیدن بالا خره رفت سر اصل مطلب
سامیار:خب حالا ما از شما میخواییم که با ما ازدواج کنید....
اون پسری که چشممو گرفته بود(ای بابا دیگه بسه تو ام)گفت:
پسره:البته صوری!
پ ن پ واقعی خو معلومه دیگه.....
نفس هم لبخن محوی رو صورتش بود انگار به همون چیزی که تو سرش بود رسیده بود....
تو همین حین اتردین لبخند زد و گفت:
اتردین:حالا غذا ها رو بخورید از دهن افتاد....
به میشا نگاه کردم فکر کنم تا الان خیلی زور زده بود تا صدای شیکمش در نیاد...
من با این اتفاقی که افتاد دیگه میل نداشتم اما یکم خوردم تا پول نفس حیف و میل نشه....
ولی تا یه گاز از پیتزا زدم اشتهام باز شد و شروع کردم به خوردن....
تو همین حین سامیار رو به پسری که من چشمم رو گرفته بود گفت:
سامیار:میلاد اون سس رو بده به من...
یعنی نمیدونید از این که فضولیم ارضا شده بود چقدر خوشحال بودم....
اوممممممم......پس اسم اقا.میلاد بود.....
با خوشحالی بقیه پیتزام رو خوردم و با دستمال کاغذی اول دستامو تمیز کردم بعد بلند شدم....
نفس و میشا هم غذاشون تموم شده بود و با من بلند شدن تا به سمت دستشویی بریم...
وقتی پامونو گذاشتیم تو دستشویی میشا گفت:
میشا:بیا شدیم مثل رمانا خواستیم متفاوت باشیما....
رو بهش گفتم:
شقایق:تو که بدتم نیومده....
میشا دور از چشم نفس چشمکی زد و با هم ریز ریز خندیدیم......
نفس
اصلا باورم نمیشد نقشم بگیره ولی مثل اینکه خدا دلش به حالمون سوخت گفت گناه دارن بزار یه حخالی بهشون بدم ولی خودمون عجب پسرایی بودن میشا که اصلا
اینا رو دید گشنگیش یادش رفت اون شقایقم که نیشش شل شد نزدیک بود ابرومون بره رو کردم سمتشون
من-بچه ها همین اول کاری نگید بله ها یه ذره ناز کنید بعد
رفتیم جلویه اینه ی روشویی مو هامو مرتب کردم وشال عسلی قهوه ایمو مرتب کردم عاشق موهام بودم خودشون خدادادی رنگ شده بودن موهام تا وسطاش قهوه ای
بلوطی بود بعد قهوه ای روشن و آخرم عسلی نسکافه ای رگه های طلایی هم داشت و تا روی باسنم میرسید و خیلی لخت بود با صدایه میشا دستاز سر بررسی
موهام برداشتم
میشا-حالا اگه ما ناز کردیم و اونا پشیمون شدن ؟
نه مثل اینکه اینا زیادم بدشون نیومده بود
من-زیادم بدت نیومده ها
میشا هول کرد و رو کرد به شقایق
میشا-من بد میگم شقایق؟
شقایقم سرشو به نشونه منفی تکون داد و دوباره نیششو باز کرد چشمم روشن این مثبتمون بود که راه افتاد
من-شقایق خجالت بکش
شقایق:حالا خوبه خودت فیلم بازی کردی خرشون کردیاااا خودت اول خجالت بکش
من-خوب دو دقیقه ساکت باشید جلوشون من خودم همه چی رو درست کردم بعد شما حرف بزنید
بعد خرامان خرامان راه افتادم سمت در دستشویی و به سمته میز رفتم از دور میدیدم نگاه هر سه تا شون روی ما سه نفره همون جور با ناز رفتم سمت میز ناز کردن و
باعشوه صحبت کردن با بزرگتر ها و کسایی که زیاد نمیشناسمون عادتم بود همه میگفتن به خالم که الان امریکا بود و سالی یه بار میومد ایران رفتم پشت میز
نشستم تو دستشویی موقع ای که بچه ها حرف میزدن آلارم گوشیم رو رویه ساعت 10/10تنظیم کرده بودم و زنگشو اهنگ زنگ گوشیم گذاشته بودم ساعت مچیم رو
نگاه کردم 10/9دقیقه تو دلم شموردم1.2.3حالا و گوشیم زنگ خورد همه سرا که پایین بودنو تو فکر با صدای زنگ گوشیم که لاواستوری بود به طرف من برگشتن خیلی
اروم گوشیم رو از کیفم در اوردم و زنگشو قطع کردم گزاشتم در گوشم
من-بله
-....................
من-بله بله متوجم بلیتا مونو حاظر کردید برای برگشت
با این حرفم تو چشای هر سه پسر اضطراب شد بی اختیار زل زدم تو چشاشه هم رنگ خودم با نگاش داشت ازم میخواست در خواست مثبت بدم بهشون
-...............................
من-راستش یکی از دوستام گفته خوابگاهشون برای سه نفر جا داره
-.............................
من-قطعی نیست ولی فردا با دوستام برم اونجا رو ببینم اگه از اونجا خوشمون اومد که موندگاریم اگه نه که من به شما خبرشو میدم
-............................
من-خدانگهدار
به شقایق نگاه کردم چشاش داشت غش غش میخندید میشا هم دست کمی از اون نداشت حتما داشت تو دلشون میگفتن عجب فیلیمه این نفس رو کردم سمت پسرا که یکی از اضطراب تو نگاشون کم شده بود ولی کامل از بین نرفته بود
من-خب شما شرایط خودتون رو گفتید اگه میشه خودتون رو معرفی کنید
سامیار-چی بگیم؟
من-همه چی
سامیار یه نفس عمیق کشید و بااعتماد به نفس شروع کرد
سامیار-خب سامیارم27سالمه غیر از خودم یه خواهر 19ساله که مشغول تحصیله و برادر25 ساله که امریکا زندگی میکنه و همونجا هم تشکیل خانواده داده دارم وضعیت مالیمون هم...
اتردین پرید وسط حرفش
اتردین:وضعیت مالیشونم توپه توپه
سامیار یه چشم غره بهش رفت و ادامه داد
سامیار-خوب الانم فوق تخصص قلب و عروق قبول شدیم شیراز و هیچ جوره هم نمیتونم انتقالی بگیرم برای تهران و درسمم حاضر نیستم حتی یه سالم ترک کنم خوابگاها هم پره خونه ها هم پره یا کوچیکه یا همسایه درست حسابی نداره یا فقط برای متاهلاست..........
شقایق
سامیار:ولی ...ما یه خونه پیدا کردیم که از هر لحاظ خوبه فقط....
میشا پرید وسط حرفش:
-ولی چی؟!
سامیار نگاهی کلافه بهش انداخت و گفت:
-ولی باید متاهل باشیم تا اون خونه رو بهمون بدن.....
من:وا چه مسخره حالا که چی؟!(این سوالم یعنی اینکه زودتر زرتو بزن میخوایم بریم!)
سامیار:حالا یعنی اینکه شما باید(نفس عمیقی کشید)شما باید با ما ازدواج کنید............چون............صاحب خونه اونجا یه پیرمرده تعصبیه و تنها شرطش اینه که ما متاهل باشیم..........
من و میشا به نفس نگاه کردیم و اون با چشم و ابرو اومدن بهمون یاد اوری کرد که باید ناز کنیم...........من و میشا هم اخر این کار بودیم!!!
نفس با چشمایی که برق پیروزمندی در اون پیدا بود به سامیار نگاه کرد و گفت:
-یعنی تنها راهش اینه که ما با شما ازدواج کنیم؟!
میلاد با کلافگی گفت:
-بله باید شما با ما ازدواج کنید دیگه مگه نشنیدید حرفاشو؟!
اول از وضعیتشون گفت و بهمون گفت که اونا هم وضعیت ما رو دارن.....
بعد از کلی مقدمه چیدن بالا خره رفت سر اصل مطلب
سامیار:خب حالا ما از شما میخواییم که با ما ازدواج کنید....
اون پسری که چشممو گرفته بود(ای بابا دیگه بسه تو ام)گفت:
پسره:البته صوری!
پ ن پ واقعی خو معلومه دیگه.....
نفس هم لبخن محوی رو صورتش بود انگار به همون چیزی که تو سرش بود رسیده بود....
تو همین حین اتردین لبخند زد و گفت:
اتردین:حالا غذا ها رو بخورید از دهن افتاد....
به میشا نگاه کردم فکر کنم تا الان خیلی زور زده بود تا صدای شیکمش در نیاد...
من با این اتفاقی که افتاد دیگه میل نداشتم اما یکم خوردم تا پول نفس حیف و میل نشه....
ولی تا یه گاز از پیتزا زدم اشتهام باز شد و شروع کردم به خوردن....
تو همین حین سامیار رو به پسری که من چشمم رو گرفته بود گفت:
سامیار:میلاد اون سس رو بده به من...
یعنی نمیدونید از این که فضولیم ارضا شده بود چقدر خوشحال بودم....
اوممممممم......پس اسم اقا.میلاد بود.....
با خوشحالی بقیه پیتزام رو خوردم و با دستمال کاغذی اول دستامو تمیز کردم بعد بلند شدم....
نفس و میشا هم غذاشون تموم شده بود و با من بلند شدن تا به سمت دستشویی بریم...
وقتی پامونو گذاشتیم تو دستشویی میشا گفت:
میشا:بیا شدیم مثل رمانا خواستیم متفاوت باشیما....
رو بهش گفتم:
شقایق:تو که بدتم نیومده....
میشا دور از چشم نفس چشمکی زد و با هم ریز ریز خندیدیم......
نفس
اصلا باورم نمیشد نقشم بگیره ولی مثل اینکه خدا دلش به حالمون سوخت گفت گناه دارن بزار یه حخالی بهشون بدم ولی خودمون عجب پسرایی بودن میشا که اصلا
اینا رو دید گشنگیش یادش رفت اون شقایقم که نیشش شل شد نزدیک بود ابرومون بره رو کردم سمتشون
من-بچه ها همین اول کاری نگید بله ها یه ذره ناز کنید بعد
رفتیم جلویه اینه ی روشویی مو هامو مرتب کردم وشال عسلی قهوه ایمو مرتب کردم عاشق موهام بودم خودشون خدادادی رنگ شده بودن موهام تا وسطاش قهوه ای
بلوطی بود بعد قهوه ای روشن و آخرم عسلی نسکافه ای رگه های طلایی هم داشت و تا روی باسنم میرسید و خیلی لخت بود با صدایه میشا دستاز سر بررسی
موهام برداشتم
میشا-حالا اگه ما ناز کردیم و اونا پشیمون شدن ؟
نه مثل اینکه اینا زیادم بدشون نیومده بود
من-زیادم بدت نیومده ها
میشا هول کرد و رو کرد به شقایق
میشا-من بد میگم شقایق؟
شقایقم سرشو به نشونه منفی تکون داد و دوباره نیششو باز کرد چشمم روشن این مثبتمون بود که راه افتاد
من-شقایق خجالت بکش
شقایق:حالا خوبه خودت فیلم بازی کردی خرشون کردیاااا خودت اول خجالت بکش
من-خوب دو دقیقه ساکت باشید جلوشون من خودم همه چی رو درست کردم بعد شما حرف بزنید
بعد خرامان خرامان راه افتادم سمت در دستشویی و به سمته میز رفتم از دور میدیدم نگاه هر سه تا شون روی ما سه نفره همون جور با ناز رفتم سمت میز ناز کردن و
باعشوه صحبت کردن با بزرگتر ها و کسایی که زیاد نمیشناسمون عادتم بود همه میگفتن به خالم که الان امریکا بود و سالی یه بار میومد ایران رفتم پشت میز
نشستم تو دستشویی موقع ای که بچه ها حرف میزدن آلارم گوشیم رو رویه ساعت 10/10تنظیم کرده بودم و زنگشو اهنگ زنگ گوشیم گذاشته بودم ساعت مچیم رو
نگاه کردم 10/9دقیقه تو دلم شموردم1.2.3حالا و گوشیم زنگ خورد همه سرا که پایین بودنو تو فکر با صدای زنگ گوشیم که لاواستوری بود به طرف من برگشتن خیلی
اروم گوشیم رو از کیفم در اوردم و زنگشو قطع کردم گزاشتم در گوشم
من-بله
-....................
من-بله بله متوجم بلیتا مونو حاظر کردید برای برگشت
با این حرفم تو چشای هر سه پسر اضطراب شد بی اختیار زل زدم تو چشاشه هم رنگ خودم با نگاش داشت ازم میخواست در خواست مثبت بدم بهشون
-...............................
من-راستش یکی از دوستام گفته خوابگاهشون برای سه نفر جا داره
-.............................
من-قطعی نیست ولی فردا با دوستام برم اونجا رو ببینم اگه از اونجا خوشمون اومد که موندگاریم اگه نه که من به شما خبرشو میدم
-............................
من-خدانگهدار
به شقایق نگاه کردم چشاش داشت غش غش میخندید میشا هم دست کمی از اون نداشت حتما داشت تو دلشون میگفتن عجب فیلیمه این نفس رو کردم سمت پسرا که یکی از اضطراب تو نگاشون کم شده بود ولی کامل از بین نرفته بود
من-خب شما شرایط خودتون رو گفتید اگه میشه خودتون رو معرفی کنید
سامیار-چی بگیم؟
من-همه چی
سامیار یه نفس عمیق کشید و بااعتماد به نفس شروع کرد
سامیار-خب سامیارم27سالمه غیر از خودم یه خواهر 19ساله که مشغول تحصیله و برادر25 ساله که امریکا زندگی میکنه و همونجا هم تشکیل خانواده داده دارم وضعیت مالیمون هم...
اتردین پرید وسط حرفش
اتردین:وضعیت مالیشونم توپه توپه
سامیار یه چشم غره بهش رفت و ادامه داد
سامیار-خوب الانم فوق تخصص قلب و عروق قبول شدیم شیراز و هیچ جوره هم نمیتونم انتقالی بگیرم برای تهران و درسمم حاضر نیستم حتی یه سالم ترک کنم خوابگاها هم پره خونه ها هم پره یا کوچیکه یا همسایه درست حسابی نداره یا فقط برای متاهلاست..........
شقایق
سامیار:ولی ...ما یه خونه پیدا کردیم که از هر لحاظ خوبه فقط....
میشا پرید وسط حرفش:
-ولی چی؟!
سامیار نگاهی کلافه بهش انداخت و گفت:
-ولی باید متاهل باشیم تا اون خونه رو بهمون بدن.....
من:وا چه مسخره حالا که چی؟!(این سوالم یعنی اینکه زودتر زرتو بزن میخوایم بریم!)
سامیار:حالا یعنی اینکه شما باید(نفس عمیقی کشید)شما باید با ما ازدواج کنید............چون............صاحب خونه اونجا یه پیرمرده تعصبیه و تنها شرطش اینه که ما متاهل باشیم..........
من و میشا به نفس نگاه کردیم و اون با چشم و ابرو اومدن بهمون یاد اوری کرد که باید ناز کنیم...........من و میشا هم اخر این کار بودیم!!!
نفس با چشمایی که برق پیروزمندی در اون پیدا بود به سامیار نگاه کرد و گفت:
-یعنی تنها راهش اینه که ما با شما ازدواج کنیم؟!
میلاد با کلافگی گفت:
-بله باید شما با ما ازدواج کنید دیگه مگه نشنیدید حرفاشو؟!