نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#23
بچه ها سپاس فراموش نشه ها پست گذاشتم براتون باقلواا


پول رو حساب کردیم.... البته جداگانه حساب کردیما!!!!! که مثلا ماهم وضعمون خوبه!!! البته با وجود نفس معلومه که خوبه! از رستوران بیرون اومدیم و از اونا خداحافظی کردیم و یه

تاکسی گرفتیم و به سمت هتل راه افتادیم..... تو راه من و میشا هم شوخی میکردیم...

میشا: شقی دیدی ماشینشون رو؟! عجب ماشینی بود معلومه مال سامیار بود این فراریه!

من: وایی قیافه هاشون رو دیدی؟! عجب این سامیاره خوب با نفس خانوم ست کرده بودا....

نفس درحالی که خنده اش گرفته بود چشم و ابرویی اومد که یعنی جلوی راننده زشته:

ـ دِ آخه ندید بدیدا پولداری همینه دیگه!!!!! حالا شما چرا گیر دادید به تیپ اون؟!

من با یه شیطنت خاصی گفتم:

ـ اووووو! معلومه رو آقا سامیار هم غیرت داره!!!

و با این حرف خنده ی من و میشا فضای ماشین رو پر کرد و نفس هم با کیفش زد تو سر من و میشا! وقتی برگشتیم هتل من یه دوش گرفتم و از شدت خستگی رو رخت خواب ولو شدم..... به بغلم نگاه کردم که

دیدم میشا و نفس هم گرفتن خوابیدن و از هفت دولت آزادن! منم چشام رو بستم و گوسفندارو شمردم:

ـ یه گوس ، دو گوس، سه گوس!!!!(خمیازه ای کشیدم و خواب چشمام رو ربود!)..............



نفس :



من- اه چرا پيدا نميشه خسته شدم از بس گشتم

ميشا در حالي كه رويه ميز توالت (ميز ارايشي) خم شده بود وداشت خط چشم ميكشيد

گفت -دنبال چي ميگردي؟

من- رژ عروسكيه هرچي ميگردم پيداش نميكنم انگار جن بردتش

شقايقم داشت تويه اينه كوچيكش رژش رو تجديد ميكرد

گفت -فكر كنم تويه جيب كوچيكه كيفت باشه

سريع جيب كوچيكه كيفم رو چك كردم راست ميگفت همونجا بود با تعجب رومو كردم سمتش

- تو از كجا فهميدي ؟

شقايق- آخه ديروز كه سوئيچ رو گذاشتم تو جيب كوچيكه ي كيفت اونجا ديدمش

من-آها!

بعد پريدم سمت اينه خط چشمم رو كه كشيده بودم ريملم زده بودم به مژه هاي بلندوپر فر مشكيم كه نمايه چشمام رو دوبرابر كرده بود يه رژ گونه صورتي عروسكي هم زده بودم فقط مونده بود رژ عروسكي كه

اونم الان زدم يه مانتويه مشكي جذب كوتاه با جين طوسي و شال طوسي پوشيده بودم با صندلايه بندبندي مشكي وكيف مشكي موهام روهم يه وري ريخته بودم تو صورتم تحت تاثير لباسو شالم چشمام

طوسي شده بود

شقايق-بسه بابا فهميديم خوشگلي خوردي خودتو

من- نكه خودت نيستي با اون چشمايه درياييت

شقايق- واي حالا هندونه هامو كجابزارم؟

ميشا-بابا كم از خودتون تعريف كنيد اينا الان ميانا

من – بچه ها يه چيز بگم ؟

شقايق وميشا همزمان

-چي؟

من- زنگ زدم به بابام گفتم بابا من دلم يه جنيسيس قرمز ميخواد اونم گفت چطور شد دلت جنيسيس خواست؟منم گفتم يكي از دوستام داره همش بهم پز ميده اونم كه قضيه رو اينجوري ديد زنگ زد به دوستش

گفت يه دونه بفرسته برام الانم تو پاركينگ پارك شده بعد سوئيچ رو در اوردم وتودستم تكونش دادم

ميشا- نه امكان نداره يعني اين دروغي كه ميگي راسته؟

شقايق- اصلا كي اين كارو كردي و چرا كردي؟

من- بايد به اطلاعتون برسونم كه الان ساعت 4 هستش و ميشا كه تا2 خواب بود تو هم وقتي ميشا خواب بود رفتي حموم منم از ساعت 11 بيدار بودم يه ساعت قبل تو بيدار شدم اونموقع زنگ زدم كه ساعت 2

سوئيچ رو اوردن و حالا چرا اينكارو كردم به خاطر اينكه جلويه اين ساميار بيشعور كه ديشب نزاشت ناز كنيم كم نياريم و فكر نكنن ما آويزونشون شديم

ميشا-بابا ايول داري تو دختر

شقايق-دمت جيز بابا

يه تعظيم كردم جلوشون و گفتم

- چاكر شما

كه همونموقع تلفن اتاق زنگ خورد شقايق رفت برداشت

-بله

-......

-لطفا بهشون بگيد الان مياييم

بعد گوشي رو قطع كردو روبه ماگفت

-ساميارينان پايين منتظرن يه بار ديگه شالمو روي سرم مرتب كردمو با بچه ها رفتيم پايين


شقایق


با نفس و میشا رفتیم پایین و شوورای صوری آیندمون رو دیدیم که پایین وایسادن منتظر سه تا دختر مامان!!!! ماشالا هرسه دختر کش به تمام معنا! اتردینو که دیگه نگو.... تیپ سبز خیلی بهش میومد....

سامیارم آقایی بود واسه خودش تیپ سورمه ای زده بود.... به میلاد نگاه کردم ولی بیشتر بهش دقت کردم(بالاخره چشممو گرفته بود دیه! Big Grin )؛موهای قهوه ایش رو داده بود بالا و فشن درست کرده بود هیکلشم

ورزش کاری، تیریپ خفن برداشته بود..... چشاشم قهوه ای بود زیاد یا تو همین مایه ها، دقت نکردم. لباشم قلوه ای بود و بینیش هم خوش فرم بود....... بد نبود!(چه رویی داری تو شقایق! Dodgy ) وقتی اونا

مارو دیدن سلام و احوال پرسی سردی کردیم و اونا سوار ماشین سامیار شدن و من و میشا هم سوار جنسیس خوش رنگ نفس... بی فرهنگای بی ادب حتی یه تعارف خشک و خالی هم نزدن که بیاین با

ماشین ما بریم، فقط هیکل بزرگ کردن! سامیار اینا جلوی ماشین ما حرکت میکردن چون راه خونه رو بلد بودن و ماهم پشت سرشون..... سامیار که انگار رفته پیست مسابقه از بس تند میرفت مثلا میخواست بگه

آره منم فراری دارم.... نفس هم که انگار فکر من رو خونده بود گازشو گرفت و دِ برو که رفتیم...... میشا هم جلو نشسته بود و سیستم رو روشن کرد و صدای آهنگ رو تا آخر زیاد کرد.... منم کر شدم ولی هیچی

نگفتم.... واقعا به تمام معنا دلم میخواست حال اون پسرارو بگیرم...... وقتی به خونه رسیدیم چشام چهارتا شد.... مثل قصر میموند....... خب حالا چه بهتر که شیش نفر از این قصر رویایی نگه داری کنن.... البته

به نظر من قصر میومد چون نفس و میشا از اینا زیاد دیدن اما من...... بگذریم رفتیم تو خونه و توش صدبرابر زیبا تر بود........ اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی یعنی اینقدر خفن بود....... وقتی بیشتر جلو

رفتیم میلاد داد زد:

ـ یالا! مهمون نمیخواید؟!

خنده ام گرفت ولی کسی از پسرا حتی نیم میلیمتر حالت صورتش تغییر نکرد.... با دیدن پیرمرد اخمویی که جلومون اومد قلبم اومد تو شرتم!!!!! عجب پیرمردی بود...... اصلا آیا میشه بهش گفت پیرمرد؟! ماشالا

خیلی جوون بود..... ولی..... از همون اول اخماش تو هم بود....... جذبه خاصی داشت که دوست داشتم ولی یکم ترسناک به نظر میومد..... از پله های روبه روی ما پایین اومد و دستاش رو از هم باز کرد و گفت:

ـ به به! با خانوماتون تشریف آوردید!

میشا یه لبخند کم جون زد.... فکر کنم اونم مثل من قلبش تو شرتش بود!

نفس هم گفت: ـ از دیدنتون خوشبختم.... من...

آقاهه حرفش رو قطع کرد و رو کرد به پسرا.... واقعا از این کارش لجم گرفت.... اصلا مارو ادم حساب نکرد مرتیکه بد اخلاق!گند دماغ! پیر...(بسته دیگه شقایق ولت کنن تا صبح فحش میدی! Undecided ) به نفس و

میشا نگاه کردم اوناهم معلوم بود از این که این آقاهه بهمون محل نذاشته عصبانی ان اما به روی خودشون نمیارن.... پیرمرده همینطور که با سامیار حرف میزد

گفت: ـ خب معرفی نمیکنید که خانوم کیه؟!(مرتیکه ما که داشتیم معرفی میکردیم مگه گذاشتی؟! Angry )

پسرا هول شدن.... خب حق هم داشتن هنوز معلوم نبود کی با کی قراره ازدواج کنه!!!! سامیار اومد جلو و به من نگاه کرد.... آب دهنم رو قورت دادم.... فکر کردم میخواد من رو انتخاب کنه اما با لبخند رو به پیرمرد

گفت:

ـ آقای تفضلی ایشون همسر آینده من نفس خانوم هستن!

نفسم رو با خوشحالی دادم بیرون و به نفس نگاه کردم...... با اشاره سامیار نفس جلو اومد و لبخندی زد و

گفت: ـ خوشبختم آقای تفضلی امیدوارم همسایه های خوبی برای هم باشیم!

تفضلی با خشکی گفت: ـ منم همینطور خانم جوان.... (اییییش قربونم بری پ میخواستی پیر باشه؟! Dodgy ) بعد از اون سامیار اومد جلو تا بقیه رو معرفی کنه که تفضلی گفت:

ـ آقا سامیار بذار هر خانوم و آقا خودشون با هم خودشون رو معرفی کنن. بعد به من اشاره کرد....

تفضلی: خب خانم جوان شوهر شما کدومه...... خاک به سرم شد...... میخواستم یه اسم از خودم در کنم اما اون لحظه هنگ کرده بودم ...... میلاد اومد جلو و گفت:

ـ ایشون شقایق جون ، خانوم بنده اس!

آی قلبم!!! نزدیک بود همونجا سکته کنم...... تفضلی با شک به من و آقامون اینا(میلاد) نگاه کرد(!!!) و میشا و اتردین هم که کارشون راحته!

اتردین: و ایشون هم میشا خانوم هستن دیگه!

آقای تفضلی بدون هیچ حرف اضافه ای مارو راهنمایی کرد تا طبقه های بالا رو هم ببینیم....... دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا(!!).... اینطوری داشتیم میرفتیم بالا که آقای تفضلی گفت:

ـ ببینم! مگه شما به هم محرم نیستید؟!(جووونم؟! محرم کیلو چنده؟!) سامیار با من و من گفت:

ـ اممم... چرا هستیم چطور؟!

تفضلی: اگه هستید پس چرا جدا جدا میرید؟! همه با ترس نگاش کردیم..... لبخند مرموزی زد و گفت:

ـ خب برید دیگه زنم زنای قدیم...... هرکدوم رفتیم پیش شوورای آیندمون!!!!!.....

سامیار گفت: ـ شما جلوتر برید ماهم پشتتون میایم.... میدونید میخوایم با زنامون اختلاد کنیم حالا که اجازه دادید کنار ما باشن!

تفی(همون تفضلی!) خنده ای کرد و گفت:

ـ شما جوونا چقدر فرصت طلبید! پس زودتر که کلی کار داریم ......... همونطور که اون جلو افتاده بود ماهم داشتیم پشتش میرفتیم..... واقعا حوصله نقش بازی کردن نداشتم ....... حس میکردم صورتم داره داد

میزنه که دارم پنهون کاری میکنم...... داشتم کنار میلاد راه میرفتم...... اصلا حواسش نبود... به کفش نو و اسپرتش نگاه کردم...... و یهو..... یه لبخند شیطنت آمیز روی لبم نقش بست......... سرعتم رو کم کردم و

پشت میلاد به راه افتادم ..... بازم حواسش نبود........ همینطور که غرق تو فکر داشت پله هارو بالا میرفت یه زیر پا براش گرفتم که با صورت رفت تو پله ها ولی خدا رحمش کرد که چیزیش نشد!!!! عجب غلطی

کردما!!! همین اول زندگی پسر مردمو زدم ناکار کردم!!!! سعی کردم نقش بازی کنم:

ـ ای وای چی شد عزیزم؟!

رفتم کنارش و نگاش کردم...... سعی کردم خنده ام نگیره اما نمیشد و یه لبخند محو رو صورتم بود.... میلاد از عصبانیت سرخ شده بود....... ولش میکردی میومد با جفت پا جای دماغم رو با دهنم عوض میکرد!

همچین چشم غره ای بهم رفت که از به دنیا اومدنم پشیمون شدم اصلا!!!! میلاد به بقیه که با کنجکاوی نگامون میکردن گفت:

ـ چیزی نشده فقط پام گیر کرد به پله ها.... ویه لبخند مکش مرگ ماهم بهشون زد که خیالشون راحت باشه.... من جلوش حرکت کردم ولی تا خواستم برم بالا مانتوم رو کشید و در گوشم گفت:

ـ دارم برات!!!!

منم یکم ترسیدم و سرعتم رو زیاد تر کردم.... وقتی رسیدیم به طبقه دوم ، بازم من کف کردم آخه کلی مجسمه داشت راهروهه بعد سه تا اتاق تو طبقه دوم بود که فکر کنم برامون بس باشه.... خیلی زیبا

بود....... پله هاش سفید بود و روی پله فرش قرمز داشت و کلا عالی بود دیه! رفتیم یه سر اتاقارو هم دیدیم که یکیشون کلا از دم همه چیش آبی بود و بقیه به ترتیپ بنفش و صورتی خیلی باحال بود حموم و

سرویس بهداشتی هم تو اتاقا بود....... میخواستم طبقه سوم رو هم ببینم اما تفضلی گفت که دیگه اونجا به ما مربوط نمیشه..... تو ذوقم خورد اما همینجاشم خیلی عالی بود!!! فقط یه مشکلی داشت.... این

که توی اتاقا تخت یه نفره نداشت و همش دو نفره بود! آقای تفضلی بعد از اینکه همه جا رو نشونمون داد گفت:

ـ خب فردا دوباره تشریف بیارید البته با کاغذاتون..... سامیار و اتردین باهم گفتن:

ـ کاغذامون؟!

تفضلی: بله کاغذای مخصوص ازدواجتون!!!!! همون کاغذایی که با عشق امضا شدن!!!!!!!!!!

یا امامزاده بیژن! این که فکر همه جاشو کرده بود!!!!! فردا خیلی زوده اما مجبوریم دیگه........ بعد از تعیین اجاره و اینا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشینمون........ نفس و میشا و من با حالی خیلی بد سوار

ماشین شدیم و نفس گازشو گرفت و از سامیار اینا جلو زد......... دیگه حال آهنگ هم نداشتم اعصابم خرد بود...... خدارو شکر شیک و پیک کردیم رفتیم اینجا با این وضعی که این پیرمرده داشت تازه الان هم

میخوایم بریم دفتر ازدواج پس خدارو شکر که خوشگل کردیم... سامیار اینا ازمون سبقت گرفتن و بوق زدن... نفس هم تمام عصبانیتش رو روی پدال گاز خالوند! من و میشا سفت صندلیامون رو چسبیده

بودیم.......... نفس زیر لب هی غر غر میکرد و دوباره ازشون جلو افتادیم و نفس یه دفتر ازدواج پیدا کرد و ماشین رو پارک کرد همونجا....... سامیار اینا هم از ماشین پیاده شدن و همه به دفتر ازدواج خیره

شدیم...... هممون رفتیم تو و تو نوبت ایستادیم.... ماشالا چه خبره انگار قحطی شوور اومده اینا اینطوری حمله کردن اینجا..... خب قحطی شوور که اومده اما نه اینقدر دیگه...... همه شور و شوق خاصی داشتن

اما ما..... اصلا اینطور نبود.... هممون مثل ماست وایستاده بودیم با قیافه های وارفته.... فکر کن شیش تا ماست رو ذاری کنار هم چه شود!!!! اینقدر غرق تو فکر بودم که نفهمیدم نوبتمون شد.... نفس بازوم رو

کشید و

گفت: ـ حواست کجاس دختر؟! تو آسمونا سیر میکنی؟!

خنده ای کردم و رفتم تو!!!! وقتی رفتم تو با خودم گفتم:

خداحافظ مجردی!!!! البته صوری بود اما بازم مجردیت تا یه مدت میپره! اول نوبت نفس و سامیار بود......



نفس :



اي خدا ديدي چي شد زوري دارن ما رو پرت ميكنن قاطي مرغا همشم منو ساميار بايد اول باشيم هم تو معرفي كردن هم تو عقد كردن خدا ميدونه اينا چند ميليون به اين عاقده دادن تا بدون اجازه ي پدر مادر

عقد كنيم اصلا باورم نميشد من نفس فروزان تك دختر امير فروزان يه روزي به خاطر درس همچين ازدواجي داشته باشم وقتي كه رويه صندلي كنار ساميار نشستمو از تو اينه نگاش كردم هيچي از صورتش پيدا

نبود اخه خدا منو كه ميخواستي شوهر بدي لاقل به ميلاد يا اتردين ميدادي نه به اين هركول يخي مغرور داشتم از تو اينه نگاش ميكردم كه با نگاش غافلگيرم كرد سرمو از اينه بلند كردمو رخ به رخ يا همون فيس

توفيس نگاش كردم اونم زل زد تو چشمامو گفت

-براي مهريه چي ميخواي؟

همچين اين جمله رو گفت مثل اين بود كه به يه گدا ميگي چقدر پول بدم حرسم گرفت

-اونقدري داريم كه چشمم به پول تويه تازه به دوران رسيده نباشه

قشنگ رنگش قرمز شد حال كردم خوب قهوه اي شد

ساميار- من تازه به دوران رسيدم؟

همچين اين جمله رو با حرص گفت كه يه لحظه فكر كردم يه وقت نزنه تو گوشم جوابش رو ندادمو با يه چشم غره رومو كردم اونور با صداي اتردين رومو كردم سمتش

-شما دوتا چشماتون چقدر شبيه همه اصلا خيلي بهم شباهت داريد

ميشا- شباهت كه دارن ولي فرم چشمايه نفس گربه ايه درشته بينيشم سربالا و قلميه يه فرق اساسي هم دارن بعد رو كرد سمت منو گفت

-نفس يه لبخند بزن يه لبخند زدمو با اين كارم دوطرف گونم چال افتاد

ميشا – ملاحظه فرموديد

اتردين از حاضر جوابي ميشا خندش گرفتو سرشو تكون داد تو يه همين هيري ويري ساميارو ديدم كه رفت به عاقد يه چيزي گفت و اومد نشست سرجاش همه ساكت شديمو عاقد شروع كرد

-دوشيزه محترمه خانم نفس فروزان باهركلمه كه عاقد ميخوند بيشتر ذهنم درگير اين ميشد كه كار درستي ميكنم يانه خنده دار بود ميلادو شقايق پارچه رو تگه داشته بودنو ميشا قند ميسابيد دوباره صدايه عاقد

- ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه ساميار مهرارا با مهريه معلومه

انگار تازه داشتم به عواقب كارم فكر ميكردم در يه تصميم اني از جام بلند شدمو رفتم تو راهروساميارم دنبالم وسطايه راه ساميار بازومو گرفت

گفت - ببين دختر جون منم مثل توام ناز كشيدنم بلد نيستم خوشگلي قبول پولداري قبول تحصيل كرده اي قبول ولي وقتي يه چيزي گفتي تا تهش وايسا حالا هم مثل يه دختر خوب مياي بله رو ميگي و اين بازي

رو تموم ميكني

با حرفايه ساميار انگار دوباره پرده ي سياه كشيده شد رو واقعيت رفتم نشستم سر سفره عاقدم چشمش ترسيده بود تند تند شوع كرد به خوندن

-دوشيزه محترمه خانم نفس فروزان ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه ساميار مهرارا با مهريه معلومه 4000 سكه بهار ازادي و يك جفت اينه وشمدان و4000 شاخه گل رز سياه در اورم وكيلم؟

خواستم در مورد مهريه اعتراض كنم كه ياد حرف مامان بزرگم افتادم مهريه پشتوانه يه زنه پس بيخيال شدم نزاشتم خطبه دوباره خونده بشه و همون اول بله رو دادمو شناسناممو سياه كردم
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط Sana mir ، yas.. ، آرشاااااااام ، Nazina


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - نفسممممممم - 10-06-2016، 23:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان