نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#24
خب دوستاگلم اینم از پست امروز خیلی زیاده برید بخونید فقط به خدا اون دکمه سپاس رو بزنید ضرر نمیکنیدااا...



نفس:

قبل از اينكه خطبه دوباره توسط عاقد خونده بشه رو كردم سمت ساميار

من-حق طلاق بايد با من باشه كه يه وقت زير قولت نزني

ساميار- فكر كردي عاشق چشم ابروتم بايد به عرضتون به رسونم دختر براي من ريخته اونقدر دورو برم دختر هست كه اصلا به تو فكرم نميكنم ولي از نظر من هيچ دختري

ارزش دوست داشته شدن رو نداره قبل از اينكه تو بگي هم خودم به عاقد گفتم حق طلاق رو به تو بده

با اين كه يه جورايي بهم توهين شده بود ولي بازم خودم رو از تكوتا ننداختم

من- خوب كاري كردي در ضمن از نظر منم پسرا اصلاارزش فكر كردنم ندارن چه برسه به دوست داشته شدن

ديگه تا اخر خوندن خطبه و بله دادن ساميار حرف نزدم بعد از بله دادن ساميار يه دفتر جلومون گاشتن گفتن امضاء كن حالا مگه تموم ميشد تا دفتر رو از جلومون برداشتن

ميشا يه ظرف پر از عسل جلومون گرفت

من-ميشا اين مسخره بازي ها چيه راه انداختين اخه

ميشا- ا نفس مسخره بازي چيه رسمه خوب

ساميار-نفس نزار عاقده بيشتر از اين شك كنه الانم كه انقدر پول گرفته به شرطي راضي شده كه اره ما همديگرو دوست داريم خانوادمون نميزارن با هم ازدواج كنيم اينم

مثلا جون خودش ميخواد ثواب كنه

جمله اخرو با حرص گفت احساسش رو درك ميكردم خودمم به ضرب پول تو هتل اتاق گرفتم اونا هم ميخواستن به ما جايه خواب بدن و نزارن چندتا جوون به راه منفي و

كج كشيده بشن اي زور داره پول زور دادن به اين جورآدما براي اينكه جلويه اين عاقده كارمون بيشتر از اين سه نشه و اونم يشتر پسرارو تلكه نكنه دستمو فرو كردم تو

ظرف عسلو بي تفاوت انگشت عسليم رو گرفتم سمت دهنش اونم نامردي نكرد همچين گازي ازم گرفت كه پيش خودم گفتم هار كه هست هركول كه هست كوه يخي

و از خود متشكر كه هست پس چي نيست وبراي هزارمين بار فكر كردم كه چقدر من گند شانسم مطمئن بودم جايه دندوناش تا دوروز رو دستم ميمونه لبم رو گاز گرفتمو

از جيغ كشيدن احتمالي خودم در برابر درددستم جلو گيريكردم ساميار سرش رو اورد نزديك گوشمو گفت

- اينم براي اينكه ديگه به من نگي تازه به دوران رسيده

من- نميدونستم وحشي هم هستي

ساميار – تو هيچي راجب من نميدوني

با حرفش موهاي تنم همه سيخ شد و دوباره پرده هاي سياه عقب كشيده شدن و واقعيت اينكه من رو هيچ شناختي به ساميار بله دادم دوباره ديده شد هنوز داشتم

فكر ميكردم كه انگشت مردونه عسلي ساميار لو جلويه خودم ديدم بايد از اين به بعد سگ محلش ميكردم بهترين كار همين بود بي تفاوت انگشتش رو گرفتمو گذاشتم تو

دهنمو ميك زدم و بعد انگشتش رو با زبونم دادم بيرون اگه بگم چشماش شد اندازه كاسه دروغ نگفتم حتما فكر ميكرد همچين گازش ميگيرم كه نعرش تو كل ساختمون

بپيچه با اينن حال من ذهنم اين قدر درگير بود كه اصلا وقت فكر كردن به چشمايه از حدقه در اومدش رو نداشتم فكرم حول وهوش اين ميچرخيد كه اگه اشتباه كرده باشم

غير از زندگي خودم زندگي ميشاوشقايقم خراب كردم گناه اونا با خانوادشون اعتماد به من بود دستم بي اختيار كشيده شد سمت گردنم مامان بزرگم بهم سه تا زنجير

خيلي نازك با سه تا پلاك خيلي كوچيك به نام خدا داده بود كه سه تا زنجيرو پلا رويه گردنم تازه مثل يه گردنبد بود نه سه تا خيلي برام عزيز بود و با فوت مامانبزرگم تو

سه سال پيش برام عزيز ترم شد تصميم گرفتم به ميشا و شقايق هركدوم يه دونه از گردنبندارو بدم كم تر كاري بود كه ميتونستم بكنم ...........




شقایق :



وای باورم نمیشه.... نفس هم قاطی مرغا شد.... بدبخت نفس کی رو باید تحمل کنه این کوه یخی رو!!!

الان نوبت من و میلاد بود که روی صندلی های مخصوص عقد بشینیم......

شاید هزاران عاشق آرزوی این لحظه رو داشته باشن اما من؟! عمراًناش!!!!

وقتی نشستم نفس و اتردین اومدن پارچه رو نگه داشتن و میشا هم باید قند میسابید.....

این سامیار هم که عین خیالش نبود......

وقتی نشستیم انگار که میلاد یه چیزی یادش افتاده باشه پاشد رفت پیش عاقد و درگوشی یه چیزی گفت و اومد نشست....(هویی آقا درگوشی نداشتیما!)

دوباره صدای عاقد سکوت اتاق رو شکست.....

ـ دوشيزه محترمه خانم شقایق فروزان ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه میلاد ملکان با مهريه معلومه 3000 سكه بهار ازادي و يك جفت اينه وشمدان و 3000شاخه

گل رز سفید و 300 گل شقایق در اورم آیا وكيلم؟

تازه چشام باز شد....

چقدر زیاد..... فکر کنم میخواسته مثلا بگه آره داداش! ما پولداریم......

اینقدر تو فکر بودم که یادم رفت بله بگم که میلاد یه جوری نگام کرد که...خودتون بقیش رو میدونید دیگه؟!

میشا به پشتم زد و گفت:

ـ حالا نمیخواد ناز کنی بله رو بگو اینا زیر لفظی ندارن....

خنده ام گرفت و عاقد بار دیگه خطبه رو تکرار کرد.....

ایندفعه بله رو گفتم و خلاص!

عاقد لبخندی زد و یه چیزایی داد امضا کنیم که راستش من فقط امضا میکردم حسش نبود بخونم ولی هیچ آدم عاقلی نمیخونه.... اینقدر امضا کردم که دیگه دستم تاول

زد....

بگذریم..... دعا کردم میشا عسل رو نگیره جلومون چون میدونید که من خجالتی ام!!!!!

ولی از شانس قهوه ای رنگ من(!) عسل رو آورد جلوی من و من هم رفتم عقب!

میلاد و میشا از این کار من خندشون گرفت و میشا نگاهی بهم انداخت و مجبورم کرد دست کنم تو کاسه عسل و با انگشتم بکنم تو دهن میلاد.......

انگشت کوچیکم رو عسلی کردم و کردم تو دهن آقامون اینا!!!

اونم هیچکاری نکرد... نه گازی نه (هیچی ولش کن! Dodgy )

دستم رو با دستمال پاک کردم که میلاد تعجب کرد و یکم بگی نگی بهش بر خورد اما من کلا عادتم بود....

بعدشم نوبت اون بود....

منم عسل رو خوردم و بعد پاشدم....

یهو نفس جلوی من سبز شد و گردنبند خوشگلش رو که خیلی باحال بود و نام خدا روش بود رو انداخت گردن من و بغلم کرد و گفت:

ـ این تنها کاری بود که میتونستم برات بکنم که اشتباهاتم جبران بشه....

ازش تشکر کردم و میشا جفت پا پرید وسط هندی بازیمون:

ـ نفس! تنها تنها؟! فقط به اون هدیه میدی؟!

نفس خنده ای کرد و گفت:

ـ بینیم بابا!!!!!! وقتی تو هم عقد کردی اونوقت به تو هم میدم.....

میشا خندید و با ترس نگاهی به جایگاه(همون صندلی اینا) انداخت و آب دهنش رو قورت داد....

از حرکتش خنده ام گرفت اما حق داشت........

واقعا نمیدونم چرا با یه مردی که حتی یه بار درست حسابی باهاش حرف نزدم و نمیشناسمش ازدواج کردم!

واقعا من جز دوستای فداکار به حساب میومدم که به خاطر اینکه نفس مجازات نشه با این گولاخ(!) ازدواج کردم.... البته میلاد خوشگل بود خیلی اما من از حرصم اینطوری

بهش میگم چون خیلی خودشیفته اس دیگه....

ولی من تنها اینکارو نکردم نفس و میشا هم به مشکل من دچار شدن واقعا ما سه تا افسانه ای هستیم!!! البته رمانا از رو ما تقلید کردن!(چه رویی داری تو شقی!)....

واییییی خیلی هیجان داشتم چون بعدش نوبت میشا بود....


میشا باید میرفت تو جایگاه اما یهو گفت:

ـ راستی نفس این گردنبندرو مادر بزرگت مگه بهت نداده بود؟!

منم با این سوال میشا بهش نگاه کردم.....

راست میگفت نفس عاشق گردنبنداش بود و هیچوقت درش نمیاورد چون مادربزرگش بهش داده بود دیه!!!

نفس: چرا ولی دلم میخواد این گردنبندارو بدم به شما که یادتون باشه نفسی هم وجود داره و ازتون هم تشکر کنم هم معذرت بخوام به خاطر اتفاقات اخیر...

اتردین میشا رو صدا زد و دوتایی نشستن پای سفره عقد....

سامیار بازم بی تفاوت با موبایلش ور میرفت ولی من خواستم یکم رو اعصابش ویبره برم:

ـ آقا سامیار نمیاین پارچه رو بگیرید با نفس جون؟! عقد دوستتونه ها!!

سامیار گفت:

ـ وقتی آقا میلاد هست چرا من بیام؟!

ـ آخه شما تو هیچ کدوم از عقد دوستاتون پارچه رو نگه نداشتید...

بهش نگاه کردم حرصش گرفته بود دندوناشو بهم فشار میداد......

منم هی میخواستم اصرار کنم تا حرصش بگیره.......
.
من: حالا بیاین دیگه چقدر خشکید شما!!!!!

نفس با این حرفم نگام کرد و با چشاش بهم گفت که خفه شو وگرنه سامیار جفت پا میاد تو صورتتا!!

راست میگفت چون قرمز کرده بود، معلوم بود از اصرار خوشش نمیاد....

اتردین هم واسه این که از منفجر شدن صورت سامیار جلو گیری کنه گفت:

ـ حالا بیا دیگه مثل اینکه عقد منه ها!!!

و با چشم به عاقد اشاره کرد که یعنی طبیعی جلوه کن!

سامیار اومد اون طرف پارچه رو گرفت و زیر لب گفت:

ـ اصلا از این لوس بازیا خوشم نمیاد......(اییییییییش! قربونم بری...... میخوام که نخوای.... بیچاره نفس با چه کسی باید سر کنه!)

خب منم رفتم قند رو گرفتم و عاقد شروع کرد به خوندن و وقتی تموم شد خوندنش میشا گفت:

ـ با اجازه مادرم و پدرم و دوستام و شاه قلبم(و به اتردین نگاه کرد) بعععععلههه!!!

اتردین خنده اش گرفته بود و من به پشت میشا زدم و گفتم:

ـ الان شاه قلبت غش میکنه از این همه ابراز علاقه و معلوم نیست شب....

یهو میشا با ترس برگشت طرفم و نگام کرد...........

با این نگاش غش کردم از خنده و در حالی که هنوز میخندیدم گفتم:

ـ شوخی کردم زود باور!!!!(بعد در گوش میشا گفتم) ببین حالش رو بگیر که از عرش سقوط کنه به فرش!

لبخند گله گشادی تحویلم داد.....

بعد از امضای برگه ها عسل رو گرفتم جلوشون....

و وقتی عسل رو گرفتم جلوشون گفت:

ـ شاه قلبم رو با یکی دیگه بودما جدی نگیر.... کی از تو هرکول خوشش میاد؟!

زیر زیرکی خندیدم و اتردین محکم خورد تو ذوقش! حال کردم بالاخره باید یه جوری حال این مردا رو گرفت!!!!

میشا اول انگشتش رو عسلی کرد و کرد دهن اتردین....

صورت میشا رفت توهم....

فهمیدم اتردین از حرص انگشتشو گاز گرفته ولی مگه ول میکرد؟!

من و نفس خندمون گرفته بود و میشا زیر لب گفت:

ـ ول کن لامصب کندیش!!!!

با این حرفش منو نفس غش کردیم و اتردین هم بالاخره رضایت داد ول کنه....

بعد اتردین انگشتش عسلیش رو کرد تو دهن میشا و میشا به جای این که گاز بگیره با کفش پاش محکم کوبید رو پای اتردین و آخ از نهاد اتردین بلند شد...

من و میشا دستامون رو بهم کوبیدیم یا همون بزن قدش خودمون!!!!

بعد اتردین مثل جت از صندلی بلند شد و رفت....

نفس اون یکی گردنبندش رو هم داد به میشا و کلی میشا ذوق کرد و بغلش کردو بوس های تفیش کرد!...

نفس هم گفت:

ـ بسه دیگه آبیاری شدم!!!!

میشا : اصلا ابراز علاقه بلد نیستی!

نفس: خب تو بلدی با اون شاه قلبت ...... آخه ازگل پس فردا درگیری عاطفی پیش میاد از دوریت خودکشی میکنه اون وقت تو باید دیه اتردین جونتو بدی!

میشا قهقهه ای زد و گفت:

ـ عمراً!

عاقد که کارش تموم شد از اتاق بیرون رفت و ماهم پشت سرش رفتیم بیرون....

هرکی با جفت خودش.... ببخشید منظورم با همسر صوری خودش رفت بیرون.....

باید خودمون رو شاد نشون میدادیم اما...........

بگذریم.....

وقتی از اونجابیرون اومدیم هرکدوم سوار ماشین خودمون شدیم و رفتیم.....



نفس :



از محضر بيرون اومديم و من به طرف ماشينم رفتم ميشا و شقايقم نشستن ماشين رو روشن كردم ميخواستم راه بيافتم كه تقه اي به پنجره ماشين خورد شيشه رو

دادم پايين و پرسيدم

-چي ميخواي؟

ساميار-پياده شو

وا پسره پاك خل شده براي چي پياده شم؟فكرم رو به زبون اوردم البته با سانسور

-براي چي پياده شم؟

ساميار-ميگم پياده شو

-نميشم

ساميار كه ديد بحث با من فايده نداره در ماشين رو باز كردو خم شد سوئيچ رو دراورد و بازويه منو به زور كشيد بيرون پسرا هنوز سوار نشده بودن سوئيچ رو پرت كرد

سمت ميلادو منو برد انداخت تو ماشين هنوز تو شوك بودم

من – چته رواني منو پياده كن ببينم

ولي دير شده بود چون ماشين راه افتاده بود

ساميار-بدم مياد به حرفم گوش نكنن

من- منم بدم مياد بدون توضيح طرف درخواست كننده اون حرفو گوش كنم

ساميار-با من يكي به دو نكن حتما يه دليلي دارم ديگه

من-خب اون دليل چيه؟

ساميار كه معلوم بود كلافه شده گفت

-براي اينكه اون پيرمرد بهمون شك نكنه گفتم ما خودمون بريم اونا هم يه ده پونزده دقيقه ديگه بيان

تويه دلم گفتم خب ميمردي زود تر ميگفتي

ساميار- حالا فهميدي؟

من- خب چرا مثل بچه ي ادم اينو از اول نميگي؟

ساميار – اونموقع عشقم نكشيد

من- پس اونموقع عشق منم نكشيد حرفتو گوش كنم

ساميار – با من كلكل نكنا

من-اگه بكنم؟

ساميار-خيلي بد ميبيني

همونموقع رسيديم ساميار با ريموت درو باز كردو از جاده شني گذشت و ماشين رو پارك كرد سريع درو باز كردم ساعت حدود 8 يا30/8 بود برقايه خونه هم همه خاموش

بود پس صابخونه نبود چه بهتر رو كردم سمت ساميار و اداشو در اوردم

-خيلي بد ميبيني هه هه ترسيدم

يه ثانيه از حرفم نگذشته بود كه بازوم له شد فكر كنم كبود شد ساميار دستمو گرفته بودو فشار ميداد از لايه دندوناش غريد

-ادايه منو در مياري

دوست نداشتم گريه كنم يعني اصلا بلد نبودم به خاطر همين دستمو محكم از دستش كشيدم بيرونو گفتم

-ولم كن وحشي امازوني

كه اين حرفم همزمان شد با اومدن شقايقينا تا ماشين واستاد دويدم سمتشو در عقبو باز كردم و بي توجه به نگا متعجب بچه ها ويالونم رو برداشتمو از كنار ساميار با

سرعت دور شدمو دويدم سمت ساختمون رفتم سمت پنجره ي بزرگ سالن پذيرايي ويالونم رو در اوردمو شروع كردم به كشيدن عارشه رويه سيم ها اهنگ سلطان

قلبها چقدر دوستش داشتم ميدونستم ميشا وشقايق ميدونن من بي خود سمت ويالون نميرم در كل در سال 5 بار ميالون ميزدم 4بارش روز پدرومادرو روز تولدشون

1بارشم سالگرد مرگ مادر بزرگم همينو بس از 8سالگي ويالون كار ميكردم عاشقش بودم و خيلي هم توش ماهر ولي كم دست به ساز ميشدم با هر نتي كه ميزدم

بيشتر تو فكر فرو ميرفتم بابا كجايي كه ببيني دخترت كه مثل چشماش بهش اعتماد داشتي چيكار كرده مامان گلم كجايي كه دم از نجابت دخترت بزني دم از اهل

بودنش بزني خاله ها (منظورم مامان ميشاو شقايق بود)كجاييد كه ببينيد دختراي دست گلتون رو دختري كه مثل چشماتون بهش مطمئن بوديد بدبخت كرده وقتي به

خودم اومدم كه دست شقايق رو شونم بود با توده ي تويه گلوم گفتم

-ببخشيد شقايق فقط ميتونم همينو



شقایق :



ماداشتیم راه میوفتادیم که یهو سامیار مثل این روانیا اومد به نفس گفت پیاده شو ولی نفس حرفش رو گوش نداد و سامیار به زور شترق، اونو از ماشین کشید بیرون و

سیویچ(همون سویئچ) رو شوتید به سمت میلاد....میلاد سوار شد تا رانندگی کنه......

اتردین هم اومد عقب....

میشا جلو نشسته بود و من عقب....

به وضوح معلوم بود میشا معذبه منم دست کمی از اون نداشتم اما دیگه چه میشه کرد......

دلم میخواست یکم آهنگ بذارم تا جو عوض شه اما جلو اینا که نمیشه قر داد!(آخه من و میشا وقتی پای آهنگ وسط باشه کسی جلو دارمون نیست دیگه!!!)

هیشکی حرف نمیزد و تا خونه ساکت بودیم......

این میلادم که اصلا حرف زدن بلد نبود همش ساکت....!

وقتی رسیدیم نفس و سامیار داشتن دعوا میکردن مثل همیشه که یهو نفس اومد در صندوق عقبش رو باز کرد و رفت ....

یکم که دقت کردم دیدم ویالونش رو برداشته.....

اون ویالون زنه ماهریه ولی خیلی کم میزنه فقط پنج بار در سال!

ولی الان مطمئناً ناراحتیشو داره اینطوری خالی میکنه......

سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم دنبالش و به سامیارم محل سگ نذاشتم....

مرتیکه از خود راضی چطور تونسته دوست جون جونیه منو ناراحت کنه....
.
بهت نشون میدم حالا!!!!!

وقتی رسیدم دیدم نفس وایساده و داره آهنگ سلطان قلب هارو میزنه.......

خدایی خیلی قشنگ میزنه.....

رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم رو شونه اش.....

نفس: فقط میتونم بگم متاسفم!

بغلش کردم و گفتم:

ـ بابا بیخیال نفس حالا چیزیه که شده ....

ببین من میگم تا اینا نیومدن یه آهنگ از اون قریا بزن تا من یکم قر بدم شاد شی.......

خندید و گفت:

ـ نه بابا الان میان زشته......

من: اوا واقعا؟!!!!!!!!!! راس میگیا باشه پس باشه واسه بعدا حالا بیا بریم. راستی این آقاتون دیوونه اس ها!!!!!!!

خندید و گفت:

ـ وحشی آمازونی هم هست......

من: اون که صد البته.....

با هم اومدیم بیرون و دیدیم که همه وایسادن و کمی که دقت کردم دیدم پیرمرده اومده.......

چشام گرد شد و اومدم سلام کنم که با داد گفت:

ـ شما چیکار میکنید اینجا مگه نباید پیش شوهراتون باشید؟ زنم زنای قدیم والا!!!! رفتن به جای اینکه با شوهراشون باشن دارن باهم هرهر کرکر میکنن...

دهنم باز موند از این همه بداخلاقی.....

نفس اومد حالگیری کنه که من بازوش رو فشار دادم تا حرف نزنه وگرنه پیرمرده اعصاب نداره با اردنگی پرتمون میکنه بیرون.........

من رفتم پیش میلاد و نفس هم پیش سامیار........

تفضلی: خب دیگه برید بالا و تو اتاقاتون دیگه به توافق برسید........

همه مثل جت رفتیم بالا..........

سه تا اتاق بود یکی آبی ، یکی بنفش و یکی هم صورتی........

من تا رنگ آبی رو دیدم چشام درخشید.........

همه میدونن من عاشق آبی هستم حتی تیم مورد علاقه ام استقلال هم آبیه!!!!!!!(اصلا به خاطر رنگش استقلالی شدم!!!!)

نفس و سامیار رفتن تو اتاق صورتی و من و میلادم رفتیم تو آبی و میشا و اتردین هم بنفش!!!!!!

یهو یادم افتاد چمدونامون تو صندوق عقب ماشین نفسه.......

به نفس گفتم و خواستیم بریم بیاریم که میشا یه نظر توپ داد......

یهو داد زد:

ـ عزیییییییززززززززم!!!!!!!! اتردین جون؟!!!!!!

من و نفس خنده هامون رو کنترل کردیم....

اتردین و میلاد و سامیار با تعجب اومدن بیرون و میشا خندید و گفت:

ـ ببین عزیزم میتونی بری چمدونای مارو از تو ماشین نفس بیاری؟!

نفس هم چشمکی به من و میشا زد و سویئچ رو داد به اتردین و اتردین همونطور که داشت میرفت زیر لب غر زد:

ـ زنا همینطورن کارشون که به مردا گیر میکنه عزیزم گفتناشون شروع میشه!!!!!

و با عصبانیت به میلاد و سامیار نگاه کرد و اوناهم باهاش رفتن!!!!

وقتی رفتن پایین ماسه تایی پقی زدیم زیر خنده......

من: میشا خیلی باحال بود کارت.......

نفس: حالشون رو گرفتی!!

و دوباره سه تایی خندیدیم.....
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، پونه خانوم ، Sana mir ، yas..


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - نفسممممممم - 11-06-2016، 13:50

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان