نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#26
(11-06-2016، 14:43)ستایش*** نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون عزیزم
خوب بود ولی جان من از رنگ قرمز استفاده نکن کور شدم

اوکی باشه دیگه استفاده نمی کنم...

سپاس بدین




بعد از این که یکم بابچه ها خندیدیم واتردین چمدون هارا اورد هرکی رفت تو اتاقش تالباساشو جابه جا کنه..

داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که اتردین اومد بالا سرموگفت

اتردین:ببین من اتردین نیستم اگه کار امروزتو تلافی کنم.توی جوجه میخوای حال منو بگیری!!

خیلی لجم گرفت به خاطرهمینم سریع پاشدمو دقیقا روبه روش وایسادم گفتم

من:ههه.ببین اگه من جوجه باشم تو خروس لاریی پس حرف نزن..فقط هیکل گنده کرده.درضمن حواست به خودت خیلی باشه تا زمین نخوری

اینو گفتموسریع از اتاق اومدم بیرون.نفس و شقایقم تو پذیرایی بودن.رفتم پیششون گفتم.

من:بچه ها پاشید یک چیزی درست کنیم بخوریم.معده ام افتاد رو فرش!!

نفس:باشه بریم

باهم رفتیم تو اشپزخونه یک نگاه تو یخچال کردم همه چی داشت الهی شکر..تصمیم گرفتیم لازانیا درست کنیم..داشتیم موادو درست میکردیم که یک فکرشیطانی

ذهنم رسید.نفس از قیافه ام فهمید

نفس:میشا چیکار میخوای کنی؟؟

من:بچه ها هستید یکم حال اینارو بگیریم.

شقایق:من هستم.

نفس:منم هستم.

سریع رفتم سمت یخچال درشو بازکردم یک قرص حالت تهوع دراوردم.باگوشکوب پودرشون کردم ریختم تو مواد..نفس وشقایق که داشتن هرهر میخندیدن.یک ظرف

جدابرای پسرا درست کردیم باهمون مواده..یکدونه هم جدا برای خودمون..ماچه قدر زرنگیم.. [MrGreen]

ساعت 9ونیم بود که غذا حاضر شد رفتیم پسرارو صدا کردیم اومدن نشستن شروع کردن غذا خوردن..ماهم میخوردیمو ریز ریز میخندیدیم..خیلی خوردن شکم

پرستا!!حقتون یکم ادب شید.بعداز خوردن غذاپاشدن باهم رفتن جلوی تلویزیون.ماهم ظرف هارو داشتیم میشستیم که یکهو دیدم سامیار بدو بدو رفت سمت

دستشویی.منو نفس دستامونو زدیم بهم..بعد از سامیار اتردین بعدشم میلاد.همین که میشستن دوباره میدویدن دستشویی.چون دستشویی پربود اتردین رفت پیش

اقای تفضلی.. [2 06] خلاصه بعد از 2ساعت حالشون خوب شد..

ساعت 12بود که اتردین اومد تو اتاق درو همچین کوبوند به هم که حد نداره..اومد سمتم بازومو گرفت کوبوندتم به دیوار جوری که نفسم بالا نمیاومد. یک عربده ای زد که.

اتردین:دختره ی احمق نگفتی یک وقت حالمون بدبشه چه غلطی میکنید؟؟تاحالا بهت هیچی نگفتم گفتم دختری عیبی نداره ولی فقط یک دفعه فقط یکدفعه ی دیگه

بخوای به پروپام بپیچی به همونی که اون بالاست قسم که پشیمون میشی..


اصلا نفهمیدم چه جوری اشکام صورتمو خیس کرد اتردین وقتی اشکامو دیدیکم ناراحت شد بعد زد از خونه بیرون...نفهمیدم کجا رفت.فقط دعا میکردم که بلایی سرش نیاد

فرداصبح باصدای دربیدار شدم..لای چشم هامو یکمی بازکردم اتردین بود.خداراشکرسالمه.وقتی منو روتخت دید یک م وایساد نگاهم کرد بعد رفت تو حمام..منم از فرصت

استفاده کردم و بلندشدم بعداز مرتب کردن تخت رفتم بیرون..نفس لباس بیرون تنش بود.

من:سلام مادمازل کجاتشریف میبرید.

نفس:سلام عزیزم خرید حالت خوبه؟

من:اره چرابدباشه؟

نفس:دیشب همچین عربده ای اتردین زد که سامیارم ترسید بعدم باهم رفتن بیرون..

من:نه بابا.بیخیال.صبرکن منم باهات میام

نفس:باشه بدو.

رفتم تو اتاق اتردین هنوزم تو حمام بودسرع یک مانتوی ابی کاربنی خوشگل بایک شال ابی یکم کمرنگ تر از اون سر کردم ویک ارایش ملایم کردمو باکیف و کفش ستش

تیپم کامل شد..اومدم برم بیرون که در خمام باز شدو اتردین با یک حوله تنش اومد بیرون.وقتی موهاش خیس میشه خیلی خوشگل ترمیشها..یک نگاه بهم کردو گفت

اتردین:کجابه سلامتی؟؟

من:به شما مربوت نیست.

-گفتم کجا میری؟؟

-ای بابا بانفس میرم خرید..

-صبرکن منم باهات میام..

-چی چی منم میام!!چه خودشودعوت میکنه میخوام برم اونجا ازدستت راحت باشم بعد تومیکی منم میام.

-منم میخوام تو راحت نباشی..

-روموخ.

-به هر حال یامن باهات میام.یانمیذارم بری.

-چرا؟؟؟

-چون شوهرتم..

-نه تو میخوای کار دیشبمو تلافی کنی.

-یکجورایی...

میخواستم حرصش بدم به خاطر همین گفتم

من:خب بیا به جهنم.فوقش بهش زنگ میزنم میگم یک روز دیگه بیاد..

اتردین یکهو پریدسمتمو گفت

-کی؟

-روانپریش چته ترسیدم.

-گفتم به کی زنگ میزنی بعدا بیاد.

-ا گفتم که..همون تکشاه قلبم..

یکهو قرمز شد داد زد:

اتردین:غلط کردی.الان تو دیگه شوهر داری میفهمی!!

من:چرا داد میزنی.نه نمیفهمم مثل این که باورت شده جدی جدی شوهرمی؟خوب گوش کن توفقط یک اسمی تو شناسنامه ام میفهمی؟

فقط فهمیدم که صورتم سوخت..اتردین زد تو صورتم به چه حقی هان؟؟

از اتاق در اومدم رفتم بیرون از خونه بانفس نشستیم تو ماشینش..

نفس:میشایی عزیز دلم چی شده؟

من: هیچی.

نفس:هیچی نشده بعد از لبت داره خون میاد هان..

یک دستمال داد بهم.کثافت خیلی بد زده بود.

گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود!!

من:بله.

-کجایی؟

اتردین بود.

من:به تو مربوط نیست.

بعدم گوشیو خاموش کردم.

*************************
ساعت 2بعدازظهربودکه رسیدیم خونه.بانفس رفتیم تو خونه.دروکه بازکردم سامیارواتردین ومیلادو شقایق روی مبلا نشسته بودن.به محض این که پامو گذاشتم داخل

اتردین پرید طرف منو نفس.من پشت نفس قایم شدم.اتردین گفت

اتردین:بیا بیرون کاریت ندارم.

خداییش خیلی ازش ترسیده بودم بایک لحن بچه گانه ای گفتم

من:دروغ میگی تومیخوای منو بزنی.

بااین حرفم همه خندیدن.بانفس رفتیم تو اتاقامون...

یکم بعد اتردین اومد تو انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اومد روتخت خوابید.یک نگاه بهش کردم گفتم:

من:چرا اینجا میخوابی برو رومبل بخواب من اینجوری نمیتونم بخوابم.

یک لبخنده شیطنت باری زدو گفت:

اتردین:چیه میترسی نتونی خودتو کنترل کنی شب بیا یسراغم با متکا زدم توسرش گفتم:

من:عمرااااااااا.

اتردین:باشه بابا برو رو مبل بخواب.

-رو رو برم من.

-چرا؟

-توباید بری اونجا بخوابی..

-امان از دست شما خانم ها باشه..


پاشد رفت رو مبل خوابید..

یادم افتاد که دیشب که خوابیدیم یادم رفت به مامانم زنگ بزنم....

گوشی رو برداشتم و رو تخت نشستم و شماره خونه دایی اینارو گرفتم......

بعد از چند بوق صدای اشکان تو گوشی پیچید....

ـ بله.....

ـ سلام اشی خوبی؟!

ـ اشی و درد چند دفعه گفتم به من نگو اشی.......

ـ دلم میخواد ،دلم میخواد، دلم میخواد ،میخوام ببینم فضولم کیه.......

ـ خوب چیکار داشتی؟ دلت برام تنگ شده بود؟ میدونم بهم دلبستی شقی اشکال نداره درکت میکنم بالاخره تو هم دل داری کی از من بهتر؟!.......

ـ اشکان خفه شو و گوشی رو بده به مامانم، چند دفعه گفتم به من نگو شقی؟!......
.
ـ دلم میخواد، دلم میخواد ، دلم میخواد!!!!!!

ـ اشکانننننننن........ فقط بذار بیام به دایی میگم چی کارا که نمیکنی .... عسل رو هنوز یادم نرفته.....

به تته پته افتاد و گفت:

ـ خب حالا چرا پاچه میگیری......... عمه بیا ببین این دختر لوست چی میگه اعصاب نداره!!!!!

مادر: وایی شقایق تویی؟!

من: وای سلاملیکم!!!!!(با لهجه شیرازی گفتم!)

صدای خنده شیرینش توی گوشی پیچید...

مادر: هنوز دو روز نیست اومدی اونجا اونوقت ادای شیرازیارو در میاری؟!

خندیدم و گفتم:

ـ آخه نمیدونی که خیلی باحال حرف میزنن.... مامان.... خیلی دلم براتون تنگ شده.... دایی، سحر ، زن دایی خوبن؟!

ـ آره عزیزم خوبن ، منم دلم برات تنگ شده گلم.... راستی چرا حال اشکان رو نپرسیدی؟!

ـ چون میدونم از من و توهم خوب تره........ راستی مامان به سحر بگو به رمانای من دست نزنه که میزنم لهش میکنم!!!!!

مادر: اوا زودتر میگفتی خب!!!

من: ماماننننننن!!!!!!

خندید و گفت:

ـ باشه عزیزم گوشی رو بدم به داییت صحبت کنی؟!

من: اممم... نه مامان هم اتاقیم مریم داره صدام میکنه من باید برم بعدا زنگ میزنم با دایی هم صحبت میکنم کاری نداری؟

مادر: نه گلم برو به کارت برس......

من : دوست دارم خداحافظ!

مادر: خداحافظ شقایق ، گل عاشق!

و گوشی رو قطع کرد....

بعد از شنیدن صداش عذاب وجدانم صدبرابر شد......

واقعا دلم براشون تنگ شده بود....

با داییم صحبت نکردم چون واقعا نمیتونستم بیشتر از این نقش بازی کنم......

پاشدم که برم پیش نفس که دیدم میلاد رو مبل نشسته و داره نگام میکنه......

از ترس رنگم سفید شد و زبونم بند اومد خیلی ترسیدم آخه....

میلاد: مامان اینا خوب بودن؟

با سر جواب مثبت دادم......

میلاد: راستی مریم صدات میزدا!!!!!!!!

ای لامصب همه رو گوش داده فکر کنم....

اخم کردم و گفتم:

ـ خب مریم جون کاری داشتی؟!

اخم کرد و گفت:

ـ با من بودی؟!

من: پ ن پ با دیوار بودم با تو بودم دیگه مریمی!!!!!

همچین اعصبانی شد که کف کردنم....

خندیدم و خواستم برم بیرون که برام زیرپا گرفت و با کله افتادم زمین....

من: آیییی ..... ای تو روحت میلاد......

اینو بلند گفتم که خنده اش گرفت و گفت:

ـ ای وای چی شد عزیزم؟! بالاخره باید تلافی می کردم یا نه؟!

خدا نکشتت میلاد زانوم داغون شد........

یه نگاه خبیثانه بهش کردم و رفتم بیرون.....

پشت در وایسادم و استخاره کردم که برم تو اتاق کدومشون!!

انگشتام رو از هم دور کردم و چشام رو بستم و انگشتام رو میخواستم برسونم به هم....

من: نفس، میشا، نفس، میشا ، نفس ، میشا.........

انگشتام سر اسم میشا بهم رسیدن.......

رفتم تو اتاق میشا و دیدم بعله نفس و میشا دارن باهم حرف میزنن......

من: هوییی ، بی معرفت بازی نداشتیما!!!!! میشا خانوم تنها تنها؟!

میشا: اِ....... میخواستم بگم بیایی ولی میلاد اومد تو اتاق و نشد بیام ولی خودت که اومدی........

نفس: راستی شقایق شلوارت سر زانوش پاره شده ها....

نگاش کردم آره پاره شده بود اما خون نمیومد.....

من: آره بابا تقصیر میلاد بود به تلافی اون روز تو راه پله ها برام زیر پا گرفت با مخ افتادم زمین....

نفس: این مردا هم وحشی انا.... اصلا اعصاب ندارن......

میشا: آره بابا بیچاره زنای آیندشون .....

با این حرف سه تایی خندیدیم........

راستی دیشب شووراتون کجا خوابیدن؟!

نفس و میشا باهم گفتن:

ـ رو مبل!!!!

من: آره اونم رو مبل خوابید.....

نفس:پ ن پ میخواستی رو تخت پیشت بخوابه؟!

میشا: شقایق که از خداشه!!!!!

با بالش رو تختش زدم پس کله اش و گفتم:

ـ بچه ها من دیگه برم بخوابم ....... خوابم میاد شما هم دیگه برید بکپید دیگه عین این خاله زنکا هی غیبت میکنید!!!!!

دوتایی خندیدن و گفتن:

ـ نه که تو نمیکنی؟!

خندیدم و سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاق....

اِ اِ اِ!!!!!! میلاد رو تخت خوابید مرتیکه چلغوز!!!!!

بالش کنارش رو برداشتم و کوبیدم رو سرش......

همچین از خواب پرید که من نیم متر پریدم هوا.....

میلاد: ضیفه کوری نمیبینی من کپه مرگم رو گذاشتم؟!!!!

خنده ام گرفت و گفتم:

ـ البته رو تخت من!

میلاد: این تخت هردومونه!!!!!!

من: خفه بابا پاشو بینم میخوام بخوابم....

میلاد: اگه پا نشم؟!

من: اونوقت دیگه باید از فن مخصوصم استفاده کنم!!!!!!!

رفتم اونور تخت خوابیدم و میلاد هم اونور بود....

فکر کرد میخوام پیشش بخوام اما با جفت پام هلش دادم که از تخت پرت شد پایین!!!!!صدای تق افتادنش رو شنیدم.....

اینقدر خندیدم که نگو....

میلاد با عصبانیت پتوی رو تخت رو برداشت با بالشش و رفت رو مبل بخوابه....
.

منم با یه لبخند پیروزمندانه پتوی مسافرتیم رو انداختم روم و خوابیدم......

صبح با نور آفتاب بیدار شدم و هنوز کامل از تخت پایین نیومده بودم که یه بالش محکم خورد تو صورتم.......

من: آخ..... دماغم مادر!!!!!! دماغ نازنینم.....

دستم رو روی بینی ام کشیدم که ببینم خون میاد یا نه......

خوشبختانه خون نمیومد.......

مثل اینکه اصلا خون تو بدن من نیست ..........

به دور و برم نگاه کردم ببینم کی اینکار ناجوان زنانه رو انجام داده که دیدم میلاد با یه پوزخند جلو صورتم ظاهر شد........

ایندفعه دیگه یک جیغی زدم که میلاد با ترس پرید رو تخت و جلو دهنم رو گرفت......

دستش رو گاز گرفتم و گفتم:

ـ مرتیکه سانسور.... نمیگی دماغ خوش تراشم میشکنه باید دیه بدی؟!

میلاد: آخ یادم نبود دماغتو بگیرن جونت درمیاد ریقو......

من در حالی که بینی ام رو میمالیدم گفتم:

ـ ترجیح میدم بگی باربی!.... البته به خوش هیکلم راضی ام!!!!

میلاد نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:

ـ اوممممم همچین بدکم نیستی!!!!

از اونجایی که من دستم دست خودم نیست و خودبه خود کار میکنه آروم زدم تو گوشش و گفتم:

ـ از تو بهترم خودشیفته روانی........

همچین برم گردوند که گفتم یا خدا الان میزنه لهم میکنه!!!!!

خواست بزنه تو گوشم که در باز شد و میلاد از ترسش دستش رو انداخت دور گردنم و الکی ژست بوسیدن گرفت!!!!!

به در نگاه کردم با ترس که دیدم آقای تفضلیه.......

خیالم راحت شد و میلاد خوشو زد به اون راه و گفت:

ـ ببخشید آقای تفضلی........

تفضلی خنده ای کرد و گفت:

ـ چه پسر گلی صبح همسرش رو با بوسه بیدار میکنه!!!!

لبخند زورکی زدم و بازم قلبم اومد تو شرتم و دوباره برگشت!!!

آقای تفضلی: میخواستم بگم که بیاید پایین میخوام یه چیزی بگم بهتون!!!!

و رفت بیرون......

من میلاد رو سریع پس زدم و اونم سریع رفت بیرون تا من لباسم رو عوض کنم و بیام.....

میخواستم یه تیپ پسر کش بزنم که حز کنه!!!!

موهای کهرباییم رو به طرز خیره کننده ای بالای سرم جمع کردم و جلوی موهامم ریختم تو صورتم و روش شال سفیدمو انداختم با این که تفضلی موهام رو دیده بود اما

بقیه که ندیده بودن!!!!!

شال رو انداختم که وقتی تفضلی رفت جلوی میلاد درش بیارم که دیگه نگه اییی بدکم نیستی!!!!!

بلوز آبی پوشیده بودم که اکلیلای نقره ای روش بود و خیلی خوشگل بود و لاغری و باریکی کمرم رو به خوبی مشخص میکرد، با یه شلوار جین مشکی.....

یادم افتاد مسواک نزدم سریع شالم رو درآوردم و مسواک زدم و دوباره شال رو سرم کردم و رفتم پایین....

همه پایین بودن و فقط سامیار و میشا نیومده بودن که اومدن اونا هم با من هم زمان شد......

رفتم کنار میلاد و ایستادم و به تفضلی نگاه کردم........

تفضلی: صبح همتون به خیر.... میخواستم به عرضتون برسونم که من از امشب تا یه هفته دیگه میرم خارج پیش نوه هام..........

ازتون میخوام مثل چشمتون از این خونه مراقبت کنید..........

به وسایلش دست نزنید و .........

و اینکه به کارایی که به شما مربوط نمیشه دخالت نکنید.....

به طبقه بالا هم نرید چون به شما ربطی نداره......

خب دیگه موفق باشید حرفام تموم شد برید سرکارتون.......

اوفففففف نمیدونید چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم .......

همه یه طورایی خوشحال شدن.......

رفتم بالا و شالم رو در آوردم و یکم آرایش کردم تا از کسلی درآم.........

سریع از اتاق رفتم بیرون تو اتاق نفس......

سامیار نبود نفس هم داشت با موبایلش ور میرفت....

میشا هم اومد و جمعمون جمع شد.......

میشا:اومممممم...... شقایق چه تیپ میلاد کشی زدی!!!

خندیدم و گفتم:

ـ میخوام حال گیری کنم تا خودشیفتگی یادش بره.......

بعد یهو یادم اومد واسه چی اومد اینجا و یه قر دادم و گفتم:

ـ هووووووراااااااا،،،، بچه ها پیرمرده داره میره منم کلی خوشحالم!!!!!

نفس و میشا هم از حرکتم خندیدن و میشا گفت:

ـ خاک تو سرت خودت رو کنترل کن.......

من: راستی بچه ها دیشب میلاد رو تخت خوابیده بود شوتش کردم پایین!!!!

نفس گفت:

ـ آورین آورین کارت عالیه میگم دیشب یه صدایی اومد!!!

هرسه غش کردیم از خنده .........


سامیار اومد تو اتاق و من و میشا دست از خندیدن برداشتیم و رفتیم بیرون.....

اومدن ساميار ميشا با شقايق رفتن بي توجه بهش نشستم رويه كاناپه و شروع كردم به گيم بازي كردن با گوشيم مرحله اخر بازي بودم از اونجايي كه وقتي من هيجان

زده بشم مكانو زمانو فراموش ميكنم با بردنم تويه بازي با هيجان شروع كردم رويه كاناپه بالا و پايين پريدن با هيجان گفتن

- اوه yesهمينه خودشه ايول

ولي يه هو يادم اومد ساميار تو اتاقه مثل جت يه هو سيخ نشستم و با سرعت سرمو به اينطرفو اونطرف چرخوندم كه با اين كارم موهامو كه باز گذاشته بودمشون به دو

طرف صورتم سيلي زدن وقتي دو طرفو خوب نگاه كردمو ديدم نيست گفتم

-آييييييييييييي اي تو روحت دردم اومد

كه با شنيدن صدايي كه توش ته رگه هاي خنده معلوم بود ده متر پريدم هوا و زود با سقف سكسك كردمو برگشتم سريع سرمو چرخوندم لعنتي پشت سرم بود

ساميار-عادت داري به خودت فوش بدي؟

نه مثل اينكه يخش داره باز ميشه پس خنديدنم بلده ولي با ياداوري سوتي كه پيشش دادم از فكر لبخني كه گوشه ي لبش بود دراومدم

من-تو هم عادت داري مردمو ديد بزني يا مثل جن بوداده يه هو ظاهر بشي؟

سريع لبخندش تبديل شد به يه اخم كوچيك رو پيشونيش

ساميار- فكر نميكنم اومدن تويه اتاق خودمو با صدايه يه دختر جيغ جيغو ده متر پريدن بالا بشه فضولي

من-اولا اتاقت بود اينجا تا يه هفته اتاق منو ميشا يا منو شقايق شما هم تشريف ميبريد پيش دوستان گرامتون دوما جيغ جيغو ننه ي غضنفر بود كه فوت كرد

ساميار- من عمرا اگه از اين اتاق جم بخورم اگه مشكلي داري خودت برو

يه تيكه از موهامو كه افتاده بود رويه چشو چالم فوت كردم كه دوباره برگشت سر جاش تو صورتم اينبار يه فوت محكم كردم كه رفت بالايه سرم يه نگا به ساميار كردم كه

چشماش داشت ميخنديد ولي هنوز اون خم كمرنگ رو پيشونيش بود به درك انقدر اخم كن كه پيشونيت چين بيوفته

من-خوبم جم ميخوري ميري بيرون من عمرااين اتاقو بدم به تو و رفيقات

ساميار-ميل خودته من از اتاق تكون نميخورم

وسط كلكل بودم كه گوشيم زنگ خورد با نگا كردن به شماره رنگم شد گچ بابام بود تويه اين چند روز فقط يه بار بهش اس داده بوم كه خوابگا پيدا كرديم نگران نباشيد

سرمو شلوغه سرمون خلوت شد زنگ ميزنيم گوشيرو گذاشتم در گوشمو سعي كردم صدام تا حد ممكن شاد باشه

-به به اقا امير خودم

بابا-سلام دختر معلومه تو كجايي نه زنگي نه چيزي تا ما باهات تماس نگيريم تو ياد ما نميوفتي رفتي حاجي حاجي مكه؟

-اوه عجب دل پري داريد شما راستش ..

ميخواستم بقيه حرفمو بزنم كه دهن ساميار باز شد

ساميار- كيه پشت....

سريع پريدم طرفشو دهنشو گرفتم

بابا-دخترم صدايه چي بود؟

من-داداش دوستم بود دلش براي اجيش تنگ شده بود 5سالشه مسئول خابگا اجازه داده بياد اجيشو ببينه انقدرم جيغ جيغو هست كه نگو

بابا در حالي كه پشت خط ميخنديد

بابا-امان از دست تو دختر ميخواستم بگم با مادرت هفته ديگه مياييم ببينيمت مادرت خيلي بي تابي ميكنه

با حرف بابا نزديكبود غش كنم فكر اينجاشو نكرده بودم

من-بابا بزاري من يكم اينجا جا بيوفتم بعد بياييد اخه الان بياييد خودتون هم اسير ميشيدا

بابا-تو نگران ما نباش

سعي كردم صدامو عادي جلوه بدم

من-باشه هرجور راحتيد ولي از من گفتن بود

بابا-حلا كه اينطوره يه دوسه هفته ديگه مياييم كاري نداري دختر

من-نه بابا مامان نيست؟

بابا-نه دخترم رفته با دوستاش استخر

من- اوكي باي ددي

بابا هم خداحافظي كردو من تازه فهميدم دستم هنوز رو دهن ساميار مونده يه نگا بهش كردم كه......


اینم فصل 5
امروز ترکوندماااا کلی پست گذاشتمممممممممم




بهش كردم كه رخ به رخش شدم نفس گرمش ميخورد به موهامو بالا پايينشون ميكرد سريع دستمو از رو دهنش ور داشتم كه يه نفس عميق كشيد

من-زنده اي ؟

يه نگا بهم كرد از اون نگاها كه توش په نه په داره انگار با نگاش بهم ميگفت په نه په مردم الان روحم داره نفس ميكشه

ساميار-چه عجب يادت افتاد دستت رو از رويه دهنم برداري

با حرفايه بابا ديگه حال كلكل نداشتم دوسه هفته ديگه كه بيان من چه خاكي تو سرم بريزم دانشگاها رو بگو دوسه روز ديگه باز ميشه

ساميار- چرا تو فكري؟

ميخواستم بهش بگم به تو چه كه ديدم حالا كه اون مثل آدم حرف ميزنه من چرا نزنم نشستم رويه تختو سرمو گرفتم تو دستامو چنگ زدم تو موهامو دستامو توشون نگه

داشتم با اين كارم موهاي لختو بلندم ريخت دوطرف صورتمو قابش كرد

من-بابامو مامانم تادوسه هفته ديگه ميان شيراز كه از جام مطمئن بشن

ساميار-ميترسي؟

دروغ چرا خيلي ميترسيدم ولي هيچي نگفتم ساميار يه نفس عميق كشيدو اومد با فاصله كنارم رو تخت نشست سرمو بلند نكردم

ساميار- هر وقت خواستن بيان بگو دانشگاه كار عملي گذاشته ميخوان يه هفته ببرنمون اصفهان تا با بيماراستاناش اشنا بشيم

من-دفعه هاي بعدو چيكار كنم؟

ساميار- حالا تا دفعه هاي بعد

بدون حرف از كنارم بلند شدو رفت بيرون اون قدرا هم كه فكر ميكردم پسر بدي نبود الان هر كي جاش بود ...... بي خي بابا خيلي گشنم بود لباسامو عوض كردمو يه

تيشرت سرمه اي با جين يخي پوشيدم موهامم همونجوري ازاد گذاشتم رفتم پايين ميشا قيمه گذاشته بود دور هم قيمه رو خورديم پسرا رفتن سالن TVما هم ظرفا رو

شستيمو رفتيم تو سالن نشيمن به ميشا گفتم بره از كيفم ورق بياره حكم بازي كنيم ميشا ورقا رو اوردو قرار شد منو شقايق بازي كنيم بعد برندمون با شقايق بازي

كنه خلاصه شروع كرديم من دستو بر زدمو قرار شد كم حاكم بياريم ورق من 3دل بود واز شانس شكلاتي رنگم ورق شقايق2پيك پس اون حاكم شد با اين حال دست

خوبي داشتم يه دقيقه سرمو برگردوندم سمت ميشا كه تا برگردم زمين عوض شد شروع كردم با صدايه بلند كولي بازي در اوردن

-قبول نيست داري جر زني ميكني

شقايقم مثل خودم با صدايه بلند

-نخيرم من تقلب نميكنم

با صداي ما پسرا اومدن نشيمن

اتردين-چه خبرتونه شما دوتا

شروع كردم با غر غر تعريف كردن

-خانم وسط بازي تا من سرمو بردم سمت ميشا زمينو عوض كرده بعد ميگه من تقلب نميكنم

يه نگا بهشون كردم كه ديدم الانه كه منفجر بشن زود گفتم

-خنديديد نخنديديدا

با اين حرفم هر سه تاشون زدن زير خنده

ميلا-خب با ما بازي كنيد

ساميار-راست ميگه منو نفس با هم ميلادو شقايقم باهم

ميشا-ماهم كه برگ چقندر

اتردين-نه اصلا ما هم هويج


همه خنديديمومو قرارشد برنده با ميشا و اتردين بازي كنه

بازی شروع شد.بچه هاشرط بستن هرکی باخت بایدهمه رو توی بهترین رستوران شیراز غذابده.هرکی واسه اون یکی خط ونشون میکشیدمن واتردینم

میخندیدیم..یکربعی گذشت من اصلاحوصله ام نمیگیره بشینم یک گوشه یکیو نگاه کنم..به خاطرهمین پاشدم برم اشپزخونه میوه بیارم بخور.سامیارکه دید دارم میرم

اشپزخونه رو کرد سمتمو گفت

سامیار:میشاچندتالیوان قهوه بیار برامون.

ازاونجایی که اگه یکی به من دستوربده خیلی بدم میادوحرصم میگیره تازه سامیارم انقدرخودمونی حرف زد بدم اومد خواستم ضایعش کنم گفتم

من:ببین کیشمیش که ازمشهد میاد بادم میاد میشاخانم..

سامیارکه انتظارهمچین جوابی ازمن نداشت کپ کرد.نفس وشقایقم غش کرده بودن.یکهوصدای اتردین اومد.

اتردین:داداش غصه نخور این میشاهمینجوری ماشاالله زبونشون دراز

من:البته برخلاف بعضی هاکه قدشون درازه.

وبه قدش اشاره کردم..

اتردین:نه مثل این که بایدیک حالی ازت بگیرم.

من:ارزوبرجوانان عیب نیست.

اینوگفتمو رفتم تواتاق اصلا حس بازی کردنو نداشتم..ساعت طرفای1بودکه صدای میلادوشقی که داشتن ایول ایول میکردن اومد.فهمیدم اونابردن.گوشیمو برداشتم زنگ

بزنم به مامانم که ارش زنگ زد!!ارش یکی ازهمسایه هامون بودکه گیرداده بودبهمن.من نمیدونم شماره امو ازکجا اورده..ریجکتش کردم ولی دوباره زنگ زد..تصمیم گرفتم

به اتردین بگم جوابشوبده بلکه ولم کنه..برای همین بلند دادزدم.اتردین...اتردین..

یکهو دراتاق باز شدو اتردین سراسیمه وارداتاق شدمنو که روتخت درازکشیدمو دیدگفت.

اتردین:مرض داری اینجوری ادموصدامیکنی ترسیدم..

من:شرمنده..اتردین توکه خوبی توکه مهربونی.

-باشه گوشام درازشدچی میخوای؟

خندیدم گفتم

من:اون که بود.

چپ چپ نگاهم کرد گفتم

من:نبوود؟

خندیدگفت

اتردین:د بگودیگه چیکارم داری؟

من:ببین یک پسره هست هی زنگ میزنه به گوشیم مزاحمم میشه.میشه توجواب بدی که دیگه زنگ نزنه؟

اتردین یکم فکرکردوگفت:

-به جاش چی کارمیکنی؟

-تادوروزمیذارم روتخت بخوابی..

-اوکی ردکن بیاد.

اپلموگرفتم سمتش.ازدستم گرفت.

یک پنج دقیقه بعد دوباره زنگ خورداتردین گوشیوگذاشت رواسپیکر.

اتردین:بله؟

-سلام ببخشیدمن به گوشیه خانم اسایش تماس گرفتم.شما؟

-من بایدبپرسم شماکی هستیدکه به گوشیه دوست دخترمن تماس گرفتی

تودلم گفتم:

اوه دوست دختر.من واتردین.واییییییی.هرچندالا ن یکچیزفراتراز این حرفاییم.زن وشوهر.چه واژهی غریبی.

ارش:دوست دخترتون؟؟؟ Huh Idea

اتردین.بله.

-امکان نداره میشابایکی دوست باشه.

-فعلاکه هست.پس لطف کنید دیگه تماس نگیرید.

بعدم گوشیو قطع کردوداددستم.


اتردین:فکرکنم دیگه زنگ نزنه..

من:ممنونم.خیلی حال کردم.

اتردین:چی ازاین که گفتم دوست دخترمی؟؟خوشحال نباش من اگه بخوام باکسی دوست بشم بایکی میشم که مثل تونباشه.

متکارو زدم توسرش گفتم:

من:ازخداتم باشه..درضمن خیلی حرف میزنی این متکارو میکنم توحلقتا...

اتردین:باشه باباتسلیم حالاهم حاضرشوسامیارقراره بهمون ناهاربده.

بعدم خندیدوازاتاق رفت بیرون.

ازاخراین بازی خیلی میترسم..


به این میگن قمارسرنوشت...تازه معنیشومیفهمم...

حاضرکه شدم اتردین اومد داخل اتاق تالباسشو بپوشه.منم رفتم اتاق نفسدر زدم رفتم تو.سامیار داشت بانفس حرف میزدتامنو دیدهمچین نگام کرد مه انگار ازم طلب

داره.به سامیارنگاه کردم زدم به پیشونیم گفتم

من:ایوای دیدی چی شد یادم رفت بیارمش.شرمنده.

سامیار متعجب پرسید چیو؟

من:ارث باباتودیگه..

فس پقی زد زیرخنده.سامیاربهم نگاه کرد گفت:

-ا.اینجوریه باشه..

بعدم از کنارم ردشد رفت بیرون نفس گفت

نفس:ایول میشا..پسره ی پروو.

یک نگاه به تیپش کردم اس بود گفتم

من:اوه به کجا چنین شتابان؟؟چه هلویی شدی تو..

-بودم عزیزم.بریم..

رفتیم همه توپذیرایی منتظرمون بودن.یک نگاه به تیپ اترین کردم بدنبود.یک جین مشکی بایک بلوزخاکستری جذب یعقه هفت پوشیدهبود...تودلم گفتم

-یاهیکل..

همه راه افتادیم.ماچشم تفضلی رودور دیدیم دخترا با ماشین نفس وپسرا باماشین شویمان.امدند(اره خیر سرم یک شویی دام من) [2 06] کوپه اس ماشینش..

دم یک رستوران شیک پیاده شدیم..یک میزشش نفره پیداکردیم نشستیم.من وشقایق ونفس میگوسفارش دادیم.پسراهم کباب.همبن که پسراگفتن کباب نفس گفت:

-جون به جونتون کنن شکم پرستید..

سامیارم کم نیاورد گفت:

-ادم بخوره وبمیره خیلی بهتره تانخوره وبمیره..

نفس اومدجواب بده من نذاشتم گفتم:

-نفس جان بعداجواب بده الان ایشون بایدپول غذاهارو بده..

سامیار:افرین نگاه کن این بااین مغزنخودیش فهمیدتونفهمیدی..

یکهو اتردین گفت:

اتردین:هوی سامیاربامیشادرست حرف بزن.

همه باچشمای گردشده نگاهش کردیم که گفت:

-باباچیه من سریک قضیه ای باید به این میشاحداقل یک تشکرمیکردم.حالاتشکرم اینجوری شد.

سامیار:»چه قضیه ای شیطون.

من:اقاسامیار چیز خاصی نیست شاخکاتو خسته نکن..اتردین زحمت کشیدشرمزاحممو کم کرد منم بهش اجازه دادم 2شب جای من بخوابه.

-اهان.گفتم داداشموچیزخورکردی..

-نه نترس.داداشت مال خودت..

************************
خواستم برم بخوابم که بایاداین که بایدرومبل بخوابم اه ازنهادم بلندشد..

رومبل درازکشیده بودم که اتردین اومد منو که رومبل دید گفت:

-پاشو.پاشوبرورو تخت بخواب.

من:چیی؟؟

-میگم برو برو روتخت بخواب..

-اخه مگه قرارنیست تو.....

پریدوسط حرفمو گفت:

-واقعافکرکردی من میتونم روتخت بخوابم درحالی که تورو مبل خوابیدی؟؟تازه بدنتم دردمیگیره..تومثل خواهرم میمونی دختر پاشو..

منم ازخداخواسته..انقدرخوشحال شدم که حواسم نبودبغلش کردم وگفتم

-توخیلی خوبی.

-میدونم..حالامیشه منو ول کنی بری بخوابی خواهرکوچولو.

تازه حواسم اومد سرجاش سریع خودمو جمع کردم گفتم:

-من کوچولونیستم فهمیدی؟؟

-بله.ببخشید ازاین به بعد بهت میگم فسیل..

-اترینننن.

-خب باشه ...

-شب بخیر.

-شب بخیر فسیل..

-بدجنس..


رفتم خوابیدم..اصلا من اترینو یک چیز دیگه تصور میکردم..این خیلی با اون اترین فرق داره

دیروز با بچه ها نشستیم حکم بازی کردیم و من و آقامون میلاد بردیم و سامیار ناهار مهمونمون کرد.......

بعد از اینکه از رستوران برگشتیم، بعد از کلی بیکاری و حرفیدن با نفس و میشا بالاخره رفتم تو اتاقم و لباس خواب پوشیدم و ولو شدم رو تخت.....

اینقدر خسته بودم که حسش نبود پتو رو بکشم کنار و برم زیرش....

همینطوری رو تخت خوابیدم که صدای زنگ موبایلم در اومد و باعث شد هرچی فوش ناجور بلد بودم بهش بدم............

یهو میلاد اومد تو اتاق و من رو که ولو دید رو تخت در حال فوش دادن خندید و گفت:

ـ تنبل خانوم گوشیت اونوره خب یه لحظه پاشو ورش دار دیگه.........

ناله ای کردم و سعی کردم از در مظلوم نمایی وارد شم:

ـ میلادی!!!!!(چشاش شد اندازه نعلبکی!) میشه موبایلم رو برام بیارِی؟! جون شقایق...........

میلاد همچین نگام کرد که گفتم:

ـ باشه بابا....... اصلا ولش کن قطع شد.......

روم رو برگردوندم و همینطوری خوابم برد و نفهمیدم میلاد چیکار کرد و کجا خوابید.........

صبح که بیدار شدم دیدم میلاد لخت رو مبل خوابیده و پتوش از روش کنار رفته......

لامصب سنگ دل دیشب ورنداشت یه پتو بندازه رو من نگفت یه وقت میچام؟!

رفتم دستشویی و صورتم رو درست کردم و مسواک زدم و ترگل ورگل شدم و دوباره با لباس خواب نشستم رو تخت و به میلاد نگاه کردم........

به هیکلش زل زده بودم عین چی!

یعنی جونم هیکلا!!!!!!! قدم که ماشالا قد نیست تیرچراغه!!!!هرکولیه واسه خودش!!!!!

از این فکرای چرت و پرتم خنده ام گرفت و یهو صدای میلاد من رو نیم متر از جا پروند:
ـ دید زدنت تموم شد؟!

من: ای تو روحت میلاد نمیگی من سکته میکنم؟ هی تو بیا من رو بترسون.....

من قلبم ضعیفه مرتیکه........ دستت درد نکنه دیشب پتو انداختی روم......

میلاد: آخه تو شبا پتو روت نمیندازی منم گفتم الان اگه پتو روت بندازم دوباره میزنیش کنار........

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

ـ از کجا میدونی من شبا پتو نمیندازم؟!

از جاش بلند شد و اومد نزدیکم....... حرم نفساش به صورتم میخورد و حالی به حولی میشدم!!!!!!

انگشتش رو نزدیک سرم آورد و بعد..........(جو نگیرتتون!) چندتا ضربه بهش زد و با خنده گفت:

ـ خنگول مثله اینکه شبا میبینمت که چطوری میخوابیا! مثله اینکه هم اتاقی هستیما!!!!

قهقهه ای زدم و گفتم:

ـ خب حالا تو هم..........

میلاد ازم دور شد و یه چرخی زد و گفت:

ـ چطوره؟!

با تعجب گفتم:

ـ چی چطوره؟!

میلاد: بچمون چطوره!!!!! هیکلم چطوره دیگه این همه دید زدی به نتیجه ای هم رسیدی؟!

من با پرویی: بله به این نتیجه رسیدم که تو گولاخی بیش نیستی........

و با این حرفم فرار کردم که میلاد میخواست دوباره زیر پا بگیره که من از رو پاش پریدم و سریع رفتم بیرون.........

نفس و سامیار و میشا تو راه رو بودن و با دیدن قیافه وحشت کرده من و لباس خوابم تعجب کردن و من سریع رفتم تو اتاقم و یه چرخ زدم که برم دستشویی و لباس عوض

کنم که خوردم به میلاد.........

من: میلاد چرا هی جلو من سبز میشی؟! آخر من دماغم از دست تو میشکنه!!!!!!

میلاد: دختره ی سربه هوا.....

من: ضیفه!!!!!!!

میلاد با این حرفم برگشت و رخ به رخ هم شدیم و خیلی شمرده گفت:

ـ دقیقا یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن؟!

من: ضیفه!!!!!

میلاد مچ دستم رو گرفت و پرتم کرد سمت دیوار و من رو به دیوار تکیه داد و مچ دستم رو تا حد مرگ فشار داد........

من: آی ننه....... میلاد چه مرگته آروم تر.........

میلاد: با کی بودی ضیفه؟!

من: با عمه ام ..... با تو بودم دیگه.......

میلاد محکم تر فشار داد به طوری که جیغم رفت هوا و یه لگد زدم به شکمش.......

ولی انگار به دیوار ضربه زدم!!!!!

من: میلاد غلط کردم......

میلاد: با کی بودی گفتی ضیفه؟!

من: به شوهرم!!!!!!

میلاد بیشتر فشار داد که دیگه اشکم در اومد.......

میلاد دلش سوخت و دستم رو ول کرد و گفت:

ـ تو که اینقدر نازک نارنجی هستی واسه چی کل کل میکنی؟!

من به دستم نگاه کردم.......

واییییی کبود شده بود......

دستم رو نشونش دادم و یکی هم زدم تو گوشش و رفتم دستشویی و لباسم رو عوض کردم ویه نمه هم آرایش کردم و به حالت قهر رفتم بیرون.....

مرتیکه هرکول هیکل خودش رو با من مقایسه میکنه!!

رفتم پایین و با بچه ها سلام علیک کردم و میشا مچ دستم رو گرفت تا ببرتم سمت تلویزیون که جیغم رفت هوا....

من: آییییییی........ دردم گرفت نامرد.....

میشا با تعجب گفت:

ـ وا من مثل همیشه گرفتمت .... نازک نارنجی...... میخواستم بگم بازیگر مورد علاقه ات داره مصاحبه میکنه....... شهاب حسینی رو میگم..........

عاشق شهاب حسینی بودم با شنیدنش دردمو فراموش کردم و رفتم پای تلویزیون......

میشا اومد بغلم نشست و مچ دستم رو گرفت و فشار داد و وارسیش کرد......

اینقدر دردم گرفت که نگو.......

میشا با داد: وایییی شقایق دستت کبود شده........

من: اه واقعا؟ فکر کنم به جایی خورده........

میلاد و سامیار و اتردین و نفس هم اومدن بالا سرم که دستم رو ببینن و میلاد واقعا اون لحظه خجالت زده شد........


من: اشکال نداره میشا پیش میاد دیگه حتما دستم خورده به یه جای محکم و آهنی!

وقتی دسته شقایق ودیدم بااون حرکت شرمنده ای میلاد همه چیوفهمیدم.تمام حرص ونفرتمو ریختم تونگاهم وبه میلادنگاه کردم.فکرکنم بدبخت ترسید.اتردینم چون

تیزبود همه چیو فهمیدمیلاد وصدا کرد باهم رفتن تواتاق یکربعی که گذشت باهم اومدن بیرون..میلادکه قشنگ تابلوناراحت بودولی اتردین لبخند زده بود.رفتم کناراتردین

واروم گفتم

من:درس اخلاق دادی؟

اتردین:اره چه جورم..بابامیشاجان خودتوکنترل کن بدبختو همچین نگاه کردی که سکده کرده بود..

-به من چه غولتشن به چه حقی دست دوستمو کبودکرده ؟؟؟

-حالابیچاره یک کاری کرده دیگه.ولش کن.

-خب من برم پیش شقی رفت تواتاقش.

-برو.

بانفس رفتیم تواتاق شقایق میلادکنارش روتخت نشسته بود دستشوگرفته بودداشتن حرف میزدن.ماکه اومدیم اون رفت بیرون که ماراحت باشیم...

من:شقی دستت خوبه؟

شقایق:اره باباعیبی نداره خودم کرم ریخت.

نفس:اون که کارته.
.
شقایق:اخ زدی توهدف..
.
یکم که باهم حرف زدیم نفس گفت

نفس:بچه هاواسه ناهار چی درست کنیم.

من اعتراض کردم.


من:چه معنی داره فقط ماغذادرست کنیم؟؟؟

نفس:وجود داری بروبه اقایون بگو.

من:هه.مگه کیان الان میرم میگم.

از اتاق رفتم بیرون پسرا داشتن tvمیدیدن رفتم خاموشش کردم که صدای اعتراضشون بلندشد

من:یک دقیقه زبون به کام بگیرید.کارتون دارم

سامیار:بروبگو بزرگترت بیاد..

من:اه تازه یادم اومد.میگم چرابار اول که دیدمت انقدر اشنا اومدیا..بگوتو رازبقا دیدمت.. Big Grin Big Grin

اومد بلندشه که اتردین دستشوکشید یعنی که بشین.منم گفتم

من:ببین یکی گفتی یکی شنیدی...پس حرف نزن..

گفتم:ببینیدنمیشه که یکسره ماغذادرست کنیم شما هم از فردا یکروزدرمیون غذادرست میکنید.

سامیار یک لبخندیی که من منظورشو نفهمیدم زدوگفت:

سامیار.باکمال میل...

من:پس الانم پاشیدبریدناهار درست کنید.

سامیار: باشه..

*****************************
ساعت 1بودکه صدای اتردین اومد

-خانما غذا..

سه نفری رفتیم نشستیم سرمیز.ماکارانی بود نفس گفت:

نفس:خدابه دادبرسه.بچه هاوسیت نامه نوشتید؟؟

میلاد:نفس خانم میخواین نخورید نون خشک داریما....بعد سه نفری خندیدن شقی گفت:

-نخندیدبابا واسه دندوناتون خواستگار پیدانیشه(ایول شقی [2 06] )


با این حرف دیگه کسی حرفی نزد غذاروخوردیم خداروشکرچیزی توش نریخته بودن.عجیب!!!!

بعدازناهار بابچه هاتصمیم گرفتیم بریم خرید.البته اول یکم استراحت کنیم بعد.منم چون که قشنگ ازموهام یک کیلوچربیو میتونستی بگیری(ببخشیداگه حالتون بهم

خورد)رفتم حموم..خیلی دوست داشتم دوش اب سردبکیرم ولی ازبچه گی همینجوری بودم یعنی نمیتونستم دوش سردبگیرم... [2 15]


دوشمو گرفتم داشتم حوله امو میپوشیدم که صدای نگران اتردین اوم که میشا.میشامیکرد..اروم درحمامو بازکردم اتردین پشتش به من بود هیچی نگفتم ببینم میفهمه

یانه که دیدم نه بابا اوشگول تراز این حرفاست داشت میرفت بیرون ومیشا میشا میکرد صداشم ماشا...زیاد یکهو دادزدم
.
من:هوی دادنزن شنیدم.من اینجام.

شش مترپریدهوا برگشت منو دیدگفت

-تواینجایی من دارم دنبالت میگردم.
.
-میبینی که حمام بودم..چیکارم داری؟

-نفس کارت داره.

بعدم دستشوبه نشونه ی تهدیداوردبالاوگفت

اتردین:وای به حالتون اگه بخواین برای مانقشه بکشید

-شما کی هستیدکه مابخوایم براتون نقشه بکشیم!!بروبیرون من لباسمو عوض کنم..

شونه هاشو انداخت بالاونشست روتختو گفت:

اتردین:به من چه.من کاردارم..

من:ااا..پروپاشوبروبیرون نمیمیری بعداکارتو انجام بدی برو دیگه وگرنه میندازمت بیرونا..

اتردین:میتونی بیرونم کنی..

عجبا این تادیشب میگفت جای ابجیما..منو باش گفتم این ادمه..

رفتم از پشت هولش دادم ولی یک میلی مترم تکون نخوردد اونم هرهر میخندید..یکدونه محکم زدم پشتش گفتم:

من:هرکول گفتی زکی..

اتردین درحالی که میخندید گفت:

اتردین:دیدی گفتم جوجه ای..جوجو.

من:عمه اته.

اتردین:شرمنده عمه ندارم...

-ببخ..

اومدجوابمو بده که گوشیم زنگ خورد..مامانم بود..

من:یاخودخدا.

اتردین:کیه؟؟

-مامانم..

گوشیو جواب دادم سعی کردم عادی باشم.

من:سلام برملکه ی عذابه پدرجانم (_تیکه کلامه بابام بود [2 06] )

بابام بود!!! میخندید گفت:

بابام:شانس اوردی مامانت نشنیدوگرنه میکشتت.

من:سلام بابایی چه طوری؟دلم برات تنگ شده بود...

اتردین داشت به حرکات بچه گانه ی من میخندید به بابام گفتم

من:بابایی یک لحظه صبرکن من یک مگس مزاحمو ازاینجا بیرون کنم..

رفتم سمت اتردین دمپاییمو دراوردم گفتم

-بروبیرون.صحبت خانوادگیه..

دم گوشم برای این که بابام نشنوه گفت:

اتردین:خب منم شوهرتم دیگه..

میدونستم میخوادحرصم بده وموفقم شدگفتم:

-بروبیرون وگرنه میزنمت..

-به قول تفضلی زنم زنای قدیم.

--بروبیرون..

درحالی که میخندیدرفت بیرون.گوشیمو گذاشتم دم گوشمو گفتم:

من:ببخشیدبابایی بگو.

بابام:کی بود؟

-دخترباباش..بی خی.احوالات.

یک اهی کشید که دلم اتیش کرفت گفت:

بابام:وقتی پاره ی تنت چندین کیلومتر ازت دوره چه حالی برات میمونه؟

بغضم گرفت

من:باباجون من زنگ زدی گریه امو دربیاری.

-ببخشید عزیزم.دست خودم نبود..

-بابا من نمیتونم حرف بزنم خداحافظ مراقب خودتون باشید.بعدا زنگ میزنم.

گوشیمو که قطع کردم شروع کردم به گریه کردن.دراتاق بازشد اتردین اومد تواتاق وقتی دیدمش گریه ام تبدیل به هق هق شد..اونم که ترسیده بود اومد کنارم نشست

باصدای نگران گفت:

اتردین:میشا چت شده چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده..

بریده بریده گفتم:

من:اتردین...من..من چیکار کردم؟؟چرا..به بابام...دروغ گفتم..

سرمو بغل کرد گذاشت روسینه اشو بایک لحنی که تابه حال ازش نشنیده بودم گفت:

اتردین:عیبی نداره گریه نکن..همه چی درست میشه..همه میدونیم اشتباه کردیم ولی دیگه نمیشه کاریش کرد..

من:اخه.اخه.

اتردین انگشت اشاره شو گذاشت رولبمو گفت:

-هیششششش.عیبی ندار..یکم استراحت کنی خوب میشی میخوای دوستاتو بگم بیان..

-اره اگه ممکنه.

-چه مهربون شدی..از این به بعد به بابات میگم زنگ بزنه بلکه تواینطوری مهربون شی..

خنددم گفتم:

من:برو دیگه..نگاه کن جنبه نداری..

درحالی که میخندید رفت بیرون.چند دقیقه بعد نفس وشقی اومدن..شقی که انگارمن الان سرطان دارم همچین گفت

شقایق:الهییییی بمیرم برات.

نفس یکی زدپس کله اشو گفت

نفس:بیابرو اونورفیلم هندیش نکن..

یکم باهم حرف زدیم ونفسم بعد از کلی معذرت خواهی که من این کاروکردمو شرمنده ام..گفت:

نفس:خب دیگه بسته بدوحاضرشو بریم..

خنده ام گرفت گفتم:

-بیادوستای مارو ببین..الان حاضرمیشم..


هنوزحوله امم درنیاورده بودم.رفتن بیرون منم حاضرشدم..

از اتاق ميشا يه راست رفتم سمت اتاق خودم (چشم ساميار روشن اتاق خودم!!!) يه مانتوي سورمه اي سير تنگ كه كمر باريكمو خوب نشون ميداد با جين ابي يخي

پوشيدم شالمم ابي يخي بود كيف و كفشمم سرمه اي موهامو كج ريختم رو صورتمو يه ارايش مختصرم كردم دلم نمي خواست زياد خودمو نقاشي كنم رفتم بيرون از

اتاق همزمان با من ميشا هم اومد بيرون

شقايق رويه مبل نشسته بود با ديدن ما گفت

-به كجا چنين شتابان تنها تنها كجا ميريد؟

من-راستش براي اتاق خواب رنگ صورتي رو دوست ندارم داشتم ميرفتم پرده با روتختي بگيرم كه گفتم ميشا رو هم ببرم حالو هواش عوض بشه

شقايق-پس من چي؟

ميشا-خب اگه تو بيايي كي غذايه اين پسرا رو چك كنه كه توش سم نباشه؟

قرار گذاشته بوديم كه هر دفعه كه اين پسرا غذا درست ميكنن بريم غذا هارو چك كنيم والا از اينا بعيد نبود بزنن ما رو ناكار كنن

من-يا اگه يه وقت چيزي ريختن توش كه ما بهش حساسيت داشتيم لاقل بفهميم نخوريم

شقايق-جمع نبند تو ما فقط تو به بادوم زميني حساسيت داري منو ميشا به چيزي حساسيت نداريم

من-حالا هرچي

با صدايه ميلاد سرمون رو كرديم سمت پسرا اينا ديگه كي اومدن

ميلاد-ما غذا رو مسموم ميكنيم؟

ميشا-گوش واستاده بودي ميلاد؟

ميلاد-به قول خودت اقا ميلاد

مي خواست تلافي حرف ميشا رو دربياره حالا كه اون از دوستش طرفداري ميكنه من چرا نكنم

من_اولا از شما پسرا هيچي بعيد نيست دوما مامانتون بهتون ادب ياد نداده نگفته گوش واستادن كار بچه هاي بي ادبه

از قصد فعل جمع رو بكار بردم

ميلاد-كه من ادب ندارم ديگه ؟

من-ظواهر امر كه اينطوري نشون ميده

ميلاد دهنشو باز كرد كه چيزي بگه كه حرفشو خوردو به جاش يه لبخند شيطاني زد و رفت تو آشپزخونه

به ساميار نگاه كردم كه داشت اسكنم ميكرد وقتي قشنگ تيپمو نگا كرد زل زد تو چشمم بي تفاوت بود ولي با نگاش ميپرسيد كجا ميري از نگاه كنجكاو و در عين حال

بي تفاوت ساميار فهميدم كه تازه اومده بودنو از اول به مكالمه ي ما گوش ندادن منم بي تفاوت تر از خودش نگاش كردمو يه خدافظي سرد با اونو اتردين كردم اونام جواب

دادن دست ميشا رو گرفتمو با هم از شقايق خدافظي كرديم و به سمت ماشين رفتيم پشت رل نشستمو درو با ريموت باز كردم يكم از مسير كه دور شديم ميشا سكوتو

شكست

ميشا- البوم انريكه البوم چنده؟

من-دوتا البوم كه رد كني اهنگاش شروع ميشه

تو سكوت داشتيم اهنگ گوش ميكرديم كه ميشا دوباره به حرف اومد

-حالا كجا ميري؟ مگه جايي رو بلدي؟ اتاق به اون خوشگلي

من-راستش از همون اول از رنگ صورتي بدم ميومد البته براي اتاق خوابا نه چيزايه ديگه ولي تا رفتم پايين كه چمدونم رو بيارم بالا ديدم بعله اي دل غافل شما اتاقا رو رو

هوا زده بوديد از چن شب پيش ادرس يه فروشگاه كه يه طبقه اش فقط سرويس خوابو رو تختي با حوله اينا داره و طبقه هاي ديگشم ارايشي بهداشتيه يه طبقشم تمام

كيف و كفشو لباس ايناس يه طبقشم پارچه فروشيه از اينترنت گرفتم

ميشا تا اسم لباسو كيفو كفش اومد همچين چشماش شهاب سنگ پرت كرد كه نگو مثل خودم بود عاشق لباسو خريد شقايقم كه كپي ما تا فروشگاه حرفي زده نشد

چون ادرس سرراست بود راحت فروشگاه رو پيدا كرديم ميشا با ديدن فروشگاه كه انصافا خيلي لوكس و شيك بود سوتي كشيد كه خندم گرفت

ميشا-بابا ايول نفس تو هميشه چيزايه تك رو انتخاب ميكني ادم با تو بيرون بياد هيچ وقت ضرر نميكنه

من با خنده-بريم تو دختر اينجوري پيش بريم تا نصفه شبم نميرسيم خونه

ميشا-من كه از خدامه تا فردا اين تو بمونم

من-بريم تو بابا الان ساعت30/5 تا ساعت 9 بايد خونه باشيم اون بيچاره ها گشنه نمونن به خاطر ما ميشا-نترس اگه اون پسران كه تا ما بريم خونه شامشون هم

خوردن يه ابم روش عين خيالشون هم نيست كه ما بيرون گشنه تشنه ايم

من-پسرارو ول كن بابا ولي شقايق عمرا بزاره اونا غذا بخورن خودشم صبر ميكنه تا ما بياييم

ميشا ديگه حرفي نزدم با هم رفتيم تو....

........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، Sana mir ، yas.. ، Nazina
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - نفسممممممم - 11-06-2016، 15:34

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان