نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#27
اینم از پست امروز سپاس فراموش نشه.............


ميشا-خب بريم اول لباس بخريم

من-نخير اول رو تختي با پرده

خلاصه انقدر من گفتم اون گفت اخرم قول دادم زود كارامو بكنم ولي از حرفم پشيمون شدم اصلا حوصله نداشت

انقدر غر غر كرد كه اعصابم خط خطي شد

من-اه ميشا اصلا تو برو طبقه ي بالا كه لباس اينا داره منم اينجا كارم تموم شد ميام فقط گوشيت در دسترس

باشه

ميشا با خوشحالي گفت

-الهي خير از جوونيت ببيني دختر خب زود تر ميگفتي حوصلم پوكيد

بعدم مثل يه زنداني كه از زندان ازاد شده باشه مثل جت رفت سمت اسانسور با حال و هواي صبحش زمين تا

اسمون فرق داشت همونطور كه داشتم رو تختي هارو ميديدم فكر ميكردم چه رنگي به اتاق مياد خب تخت با

عسلي هاي كنارش و ميز تولت سفيد بود تكه گاه پشت تختم چرم سفيد بود با نگين هاي مشكي صندلي ميز

توالتمم همين جوري بود داشتم اتاقمو تصور ميكردم كه چشمم به يه روتختي افتاد هموني بود كه دنبالش

ميگشتم عالي بود يه روتختي با زمينه ي مشكي كه سه تا خط نقره اي با اندازه هاي مختلف روش بود بالاي

خطاي نقره اي هم سه تا دايره سفيد يه اندازه بود كه تويه اونم نقره اي كار شده بود خيلي به تركيب رنگ اتاق

ميومد چون كاغذ ديواري اتاقم سفيد مشكي بود با گلايه نقره اي خوشگل اصلا همه چيه اتاقم عالي بودا ولي

نميدونم اون روتختي صورتي بد رنگ با پرده چي بود توش اصلا انگار اضافي بود رو كردم سمت فروشنده من-اقا

اون روتختيتون كه تركيب رنگ مشكي وسفيده با خطايه نقره اي رو ميشه برام حساب كنيد؟


بعد رو كرد سمت يه پسرو بهش گفت يه نمونه برام بياره وقتي روتختي رو اورد و از رنگش مطمئن شدم ومطمئن شدم اشتباهي نداده رو كردم سمت فروشنده كه همش

داشت از جنسش تعريف ميكرد

اقا-بله خانوم اين يكي از بهترين جنساي ماست اصل تركيه است

من-بله بله متوجه شدم ميشه قيمت رو بگين؟

اقا-بازم ميگم قابل شما رو نداره ميشه هفتصدوپنجاه تومن

با اين كه يكم گرون بود ولي چشمم بدجوري گرفته بودش پس بي چك و چونه پولو حساب كردم وقتي رسيدو گرفتم گفتم

- ببخشيد من يه يكي دوساعت ديگه ميام جنسمو ميبرم فقط شما نميدونيد كجا ميشه يه پرده با اين ست كنم

اقا-چرا كه نه اتفاقا من ست اين رو تختي رو تازه اوردم بفرماييد اينم ژورنالش

ژورال و گرفتم نه مثل اين كه شانس شكلاتي من اين دفعه طلايي شده چون پرده اي كه مرده ميگفت كاملا ست رو تختي بود از كناره هاي پرده هم نگيناي اشكي اويزون

بود كه قشنگيش رو صد برابر ميكرد ابعاد پرده اي كه مي خواستم رو گفتمو پولش رو هم حساب كردموقرار شد چند ساعت ديگه بيام ببرمش ساعتمو نگا كردم12 بود پس

هنوز وقت داشتم رفتم طبقه اي كه ارايشي بهداشتي بوداونجا هم يه سري عطر ادكلن گرفتم با رژوريمل وكرم گريم وسايه و...... خلاصه كلي خرج براي خودم تراشيدم

ساعت نزيك30/7بود كه ميشا زنگ زد

ميشا-الو نفس پس تو كجا موندي ؟ من همه خريدامو كردم

من-منم همين الان كارام تموم شد الان ميام پيشت فقط دم در اسانسور واستا كه پيدات كنم من ازاون اسانسور شيشه ايه ميام باي

ميشا-باشه منتظرم باي

با اسانسور رفتم پيش ميشا طق معمول يه مشما اين دستش بود يكي اون دستش ولي بازم زياد خريد نكرده بود خداروشكر هميشه ميگفت من ملاحظه مامان بابام رو

ميكنم زياد خرج نميكنم ولي وقت لباس خريدن كه ميشد همه ي حرفاش يادش ميرفت

من-عمه ي من صرفه جويي ميكنه و مراعات جيب باباش رو داره ديگه

يه لبخند زدو گفت

-نميدونم شايد

من-خيلي رو داري به خدا

ميشا-دست پروردتونم چاكرتون

خنديدمو گفتم


-جمع كن خودتو بيا بريم منم يه سري لباس مباس بگيرم 1 ساعت بعد در حالي كه به خريداي من يه تاپ و شلوارك ست سفيد كه تاپه پاره پاره بودو زيرش يه نيمتنه ي

طلايي داشت كه پارگي ها رو بپوشونه و يه شلوارك كوتاه سفيد جين كه اونم پاره بود و زيرش استر طلايي ميخورد اضافه شده بود به سمت ماشين ميرفتتيم شاگرد

مغزه روتختي فروشي هم پشت سرمون روتختي و پرده ها رو مياورد بعد از اينكه انعام شاگرد مغازه رو دادم با ميشا سوار ماشين ماشين شديمو رفتيم خونه ساعت

30/9 خونه بوديم ......

درو با ريموت باز كردمو رفتيم تو با بدبختي هر كدوممون چندتا مشما گرفتيم دستمونو با فلاكت برديم تو با وارد شدن ما تو خونه همه نگاها برگشت سمت ما

اتردين-چه عجب تشريف اوردين

ميلاد-بلاخره اومديد مادمازلا

نخير اين ميلاد امروز رو نرو من كم بود اتردينم بهش اضافه شد

من-په نه په هنوز تو راهيم

ميشا-ممنون از استقبال گرمتون

من-تو رو خدا يه وقت زحمت نكشيدا ما راضي نيستيم شما اين مشما هاي سنگينو بگيريد

ساميار اومد مشما هاي دست منو گرفت برد بالا بدون حرف نگاش هنوزم مغرور و سردبود

ميشا هم خريداشو انداخت رو زمين و رفت سمت كاناپه

اتردين- بابا شما كجا بوديد؟ دوساعته داريم از گشنگي ميميريم بابا

ميشا-خب غذاتون رو ميخورديد به ماچه؟ راستي شقايق كو؟

اتردين-واستاده تو اشپزخونه ميگه تا اينا نيان غذا بي غذا ببين تو رو خدا غذايي كه خودمون ميپزيم هم حق نداريم بخوريم

ميلاد-بعضي ها هم كه ميخوان پولشون رو به رخ بكشن

من-بعضيا هم شعورشون نميرسه پز دادن با سليقه داشتن فرق داره

ميلاد-شعور من نميرسه؟

من-مگه من با شما بودم؟

ميلاد-په نه په با بقال سر كوچه بودي

من- ا تو دهات شما به مغازه دار ميگن بقال الهي اونجا انقدر كلاسش پايينه در ضمن حرف من جريان به درميگن دروازه بشنوه بود تقصير من چيه كه شما فكر ميكني

دروازه اي؟

ميشا با شقايق كه تازه از اشپزخونه در اومده بود ريزريز مي خنديدن ميلادم از حرس قرمز شده بود حقش بود تا اون باشه انقدر منو حرص نده ساميار كه تازه اومده بود

ساميار-خب ديگه بريم شام رو بخوريم كه همه گشنه ايم شما هم كه خريد بوديد حتما حسابي گشنه ايد

با ميشا رفتيم بالا تو اتاقامونو لباسامون رو عوض كرديمو با هم رفتيم سر ميز نشستيم در تمام مدت غذا خوردنم نگاه ميلادو روي خودم حس ميكردم غذام تموم شد

ظرف سالاد رو برداشتمو براي خودم ريختم عادت به سس خوردن نداشتم ولي انقدر گشنم بود كه مثلا خواستم با اون مايع پر كلسترول خودمو سير كنم پس يه كمي

هم براي خودم از ظرف سس خوري سس ريختم كه اي كاش نميريختم به محض خوردن چنگال سوم احساس كردم گلوم ميسوزه و بازو هام ميخاره از فكري كه تو سرم

بود موهاي بدنم سيخ شد

من-كي سالادو درست كرده؟

ساميار-ميلاد درست كرده

من –سس رو كي درست كرده؟ ساميار-سس رو هم ميلاد درست كرده رو كردم سمت ميلاد كه با بدجنسي نگام ميكرد من – چي توش ريختي؟منظورم سس سالاده

ميلاد-خب خود سس سفيدو با ابليمو و يه ذره بادوم زميني قاطي كردم

ميشا با شقايق كه تازه دوزاري هاشون افتاده بود يه هههيييييييي بلند گفتن رو كردم سمت سامياركه با تعجب داشت به بحث ما گوش ميداد كه اگه يه وقت غير عمد

ميلاد اونكارو كرده بود تهمت بهش نزنم

من- بعد از ظهر تو واتردين بعد از ميلاد اومديد تو سالن؟

ساميار- آره چطور مگه؟

ميشا –نفس به بادوم زميني حساسيت داره بعد از ظهرم اولاي مكالممون در مورد اين موضوع حرف ميزديم

ساميار-يعني...


ولي حرفشو ادامه ندادو نگاه خشمگيني به سمت ميلاد پرت كرد

من -يعني ميكشمت من تو رو

ولي يه لحظه احساس كردم نفسم ديگه در نمياد هي نفس ميكشيدم ولي مثل اين بود كه يه غده تو گلوم گذاشته بودنو نميزاشت اكسيژن به بدنم برسه يكي از روي

صندلي بلندم كرد صداي نگران شقايق و بچه ها تو سرم ميپيچيد

شقايق-نمييييييتوننه نفسسس بكشه

ميشا-ميلاددددددد اگه يه چيزيش بشه ميكشمتتتت

ميلاد-به خدا فقط مي خواستم يكم اذيتش كنمممممممممممم نمي خواستمممم اينطوري بشششههه

صدايه داد ساميار ساميار-تو غلط ميكني اخه مگه تو نفهمي وقتي ميگه حساسيت داره لابد يه چيزي هست كه ميگه

حس ميكردم كه دقايق اخر عمرمه خنده دار بود كه يه نفس با كم بود نفس بميره خداياااااا كمكم كن ولي در لحظه هاي اخر كه فكر ميكردم مرگم حتميه سرم خيس شدو

با خيس شدنش يه شوك بهم وارد شد كه راه تنفسمو باز كرد

ساميار-نفس بكش نفس تو ميتوني تو خود نفسي پس بايد نفس بكشي نفس بكش

سرمو از زير شير اب در اوردم ودستمو براش بلند كردم وقتي خيالش از من راحت شد منو سپرد دست شقايقو رفت سمت ميلاد و دادو هوارشو شروع كرد

ساميار-همينو مي خواستي لعنتي مگه تو بچه اي نفس زبوني تلافي ميكنه تو عملي تلافي ميكني مي خواي كله خرابي تو به كي نشون بدي د مگه بچه اي اخه اگه

يه چيزيش ميشد چه غلطي ميكردي مگه همون شب كه رفتيم هتل نگفتم اين دخترارو مثل خواهرتون مثل دوستتون بدونيد مگه نگفتم بايد حمايتشون كنيد د مگه من

نگفتم اينا امانتن دست ما اين بود نتيجه حرفاي من اين بود ساميار ديگه حرف نميزد فقط نگام ميكرد هنوزم تو تنفس مشكل داشتم گلوم خس خس ميكرد نفساي بلندو

عميق مي كشيدم انگار مي خواستم كل هواي اشپزخونه رو تموم كنم

ساميار رو كرد سمت بچه ها

ساميار-شما ببرينش تو اتاق يه ليوان ابم بديد بخوره من زود ميام

بعدم از خونه زد بيرون تا اخرين لحظه ميلادو نگاه كردو براش خط و نشون كشيد با تكه كردن به ميشا و شقايق رفتم تو اتاق بعدم شقايق يه ليوان اب داد دستم بيچاره ها

هنوز تو شوك بودن با گرفتن دوباره نفسم زدن زير گريه هي نسم ميگرفت و هي ازاد ميشد شقايق كه اصلا حرف نميزد ميشا رفت سمت تلفنش

ميشا-اقا ساميار كجاييد شما؟

-............................

-نفس دوباره نفسش گرفته منم هل كردم هيچي يادم نمياد نمي دونم چي كار كنم ؟

-............................

ميشا-باشه باشه


بعدم گوشي رو قطع كرد

ميشا- الان مياد گفت سر كوچه است

فكر كنم به دو دقيقه نكشيد كه ساميار اومد دستش يه پلاستيك بود كه توش فكر كنم اسپره ي آسم بود براي تنگي نفسي سريع اسپره رو در اورد وسرمو گرفت بلند كرد

اسپره رو گذاشت تو دهنم با اولين پيسي كه اسپره كرد دوباره زنده شدم

ساميار-خوبي ؟

با سر جواب مثبت دادم با دادن جواب مثبتم از اتاق رفت بيرون با رفتن ساميار شقايق كه ديگه گريه نميكرد اومد پيشم


شقايق-نفس حتما دو دقيقه اي كه رفتم دستشويي اينكارو كرده همش تقصير من بود.......


یعنی من که از دست میلاد عصبی بودم شدید...سامیارم مثل من عصبی بود ازاتاق نفس رفتم بیرون میلاد روی کاناپه نشسته بود تامنو دیدپریدجلوم گفت:

میلاد:میشا حالش خوبه؟؟

من درحالی که قرمزشده بودم بهش گفت:

من:تویکی خفه شو وگرنه میزنم دندونات بریزن باهاش یکقول دوقول بازی کنیا..

میلاد:به خدا من فقط میخواستم..

یکدونه محکم زدم دم گوشش گفتم

من:اره فقط میخواستی تلافی کنی...خاک توسر احمقت که نمیدونی حساسیت داشتن شوخی نیست..

اتردین پرید سمتم منو بلندکرد ببره تواتاق.منم هی میگفتم

من:ولم کن بذارمن حساب اینو برسم..میلاد به خداقسم اگه تافرداحال نفس خوب نشه قول میدم زنده ات نذارم..

اتردین منو بردتو اتاقوپرتم کرد روتخت وگفت

اتردین:دخترمگه دیونه شدی این چه کاری بودکه کردی؟؟

من:من.من دیونه شدم یااون دوست..

پریدوسط حرفمو گفت:

اتردین:میدونم اونم خریت کرد خودم بعدامیدونم چی کارش کنم تودیگه ولش کن..

به گریه افتادمو گفتم:

من:اخه توکه نمیدونی من جونم به جون نفس بسته اس.من بدون نفس میمیرم.اون برام مثل خواهرنداشته ام میمونه..

دیگه هق هقم اوج گرفت جوری که سامیار پریدتو اتاقمون گفت:

سامیار:چی شده؟؟اتردین؟؟

اتردین:به خدا من کاری نکردم..بابت نفس ناراحته..

سامیارم که مغرور هیچی نگفت ورفت بیرون..به اتردین گفتم:

من:بین خودمون بمونه ولی این دوستت نرمال نیست..

اتردین باصدای بلندخندیدویکدونه اروم زدپشتمو گفت:

اتردین:هی بچه پشت داداش بلیط نفروشا..

من:همینه که هست..

اتردین:نه مثل این که حالت خوب شده راستی توبه چی حساسیت داری؟؟بگوبریزم توغذات بلکه این زبونت تاول بزنه نتونی حرف بزنی..

من:راستش من نمیدونم چرا اسم شخصی به اسم اتردین میاد کهیر میزنم.. [2 06]

اینوگفتم ودرحالی که میخندیدم بدورفتم سمت در..

اتردین اومدبیادبگیرتم که جیغ زدمو دررفتم ..

رفتم تواتاق نفس ببینم حالش خوبه که نفس تامنو دیدگفت:دخترتوچت شده بود؟؟همچین سراین میلاد دادزدی من به جاش ترسیدم..

من:حقش بود پسره ی...استغفر الله من هی میخوام دهنمو به ناسزا وانکنم اینا نمیذارن..

نفس:اون که واهست.

-پروو..حالت خوبه؟؟

-اره بابا..بادمجون بم افت نداره..

-اخه توبادمجونه ولنجکیی..

-راستی هفته دیگه این دانشگاه هاشروع میشه ااا..شمابرید وسایلتونو بیاریدتو اتاق من تا موقعیی که این تفضلی بیاد..

-ا.چشم تفضلی ودوردیدی..

-بروگمشو..بروبذارمن استراحت کنم..

خندیدم وگفتم:

من:میخوای اقاتونم صداکنم قشنگ استراحت کنی..انقدر حال میده جون میشا..

نفس یک جیغ بنفش کشید

نفس:میشااااا.میکشمت..

منم درحالی که میخندیدم از اتاق اومدم بیرون که سامیارمثل میرغضب پریدجلومو گفت:

-چی کارش کردی جیغ کشید؟

-هوی ترسیدم روانپریش...زنونه بود..

-روانپریشم کردید شما دخترا..

-خب دیگه پروشدی بروکنار..

رفتم توپذیرایی که اتردین اومدگفت:

اتردین:چی کار کردی دختر مردمو زلزله..

من:خصوصی بود..

-اهان باشه..من رفتم بخوابم..

-انقدرنخواب..ازبس خوابیدی شبیه بوفالوشدی دیگه.
.
دیدم رفت سمت کابینتا گفتم:دنبال چی میگردی؟؟

درحالی که داشت کابینتارومیگشت گفت:

اتردین:دنبال فلفل بریزم روزبونت نتونی حرف بزنی..

من:بیشعور..بروبخواب چیکار کنم..

رفت تواتاق منم رفتم اتاق شقی بهش بگم فردااسباب کشی دایم به اتاق نفسینا!!

داخل اتاق شقی که شدم شقی دراز کشیده بودو به سقف زل زده بودوتوفکربود.رفتم کنارش درازکشیدم برگشت سمتم وبغلم کردوگفت

شقایق:میشانفس حالش خوب میشه؟؟

من:اره بابانگران نباش..

دستمو گذاشتم روگردنبندی که نفس بهم داده بودوازته دلم ازخداخواستم حال نفس خوب بشه..

بعداز این که به شقی گفتم فردامیریم تواتاق نفس ازاتاقشون اومدم بیرونو رفتم تواتاق خودمون..اترین مثل چی خوابیده بود..تودلم گفتم:یک روزغذاپختنا..انگارچیکارکرد

ن..

دلم نیومدشبه به این قشنگیواتردین ازدست بده رفتم ازیخچال یک لیوان شربت ابلیموبرداشتم که هم دج بشه مجبورشه بره حمام هم این که بو بگیره.. [MrGreen]

رفتم بالا سراتردین شربتوریختم روش که یکهومثل چی پریدبالا..دستمو گذاشتم رودلمو شروع کردم خندیدن.اتردین اومدبالاسرمو باصدای عصبی گفت:

اتردین:میشاچیکارکردی؟؟

من:من؟؟اهان دلم نیومد شبه به این قشنگیوازدست بدی هم این که میخواستم بهت شب بخیربگم..

-باشه خودت خواستی..

یکهواتردین پریدرومو شروع کردبه قلقلک دادنم..منم که قلقکیه شدید درحالی که ازخنده دلم دردگرفته بود گفتم:

من:اتردین شکرخوردم ببخشید.ولم کن..اصلاکاربدی کردم که نذاشتم شبه به این قشنگیوازدست بدی؟؟

اتردین:ازهمین زبون درازیته که خوشم میاد..

بعدم ازروم بلندشدوگفت:

-سرتق...

-همینه که هست..بدوبروحمام من بگیرم بخوابم..

-ا زرنگی منوبلندکردی توبری اونوقت بخوابی؟؟

-اره دیگه..

یکهو دستمو گرفت بردبیرونو گفت شما همینجامیشینیدمن برم حمام بیام بعد..

-اتردین نامردی نکن دیگه..

بدون توجه به من رفت تو اتاق درم پشتش قفل کرد..

همه خواب بودن..منم تصمیم گرفتم روهمین مبلا بخوابم!!


***************

صبح بانوری که افتاده بودتو صورتم بلند شدم..تواتاق بودم!!!

من کی اومدم اتاق؟؟

اتردین رومبل خواب بود.رفتم زدم پس کله اشو گفتم:

من:پاشودیگه..منو کی اوردتو اتاق؟؟

-اه توهم که الارم سرخودی..اگه گذاشتی من مثل ادم بکپم..اقاتفضلی اوردتت.خب من اوردمت دیگه نابغه..

-توبه چه حقی منو اوردی اتاق؟؟

-ببخشیدولی صدات کردم بلندنشدی مجبورشدم بغلمت کنم بیارم تواتاق..

-خب باشه..من رفتم بیرون..

زیرلب شنیدم که میگفت:

اتردین:پادگانه اینجا.کله ی صبح بیداریه..ادمو بیدارمیکنه خودش میره بیرون..


از اتاق که اومدم بیرون سامیارم هم زمان بامن ازاتاق اومدبیرون..سریع رفتم سمتش وگفتم:

من:سلام اقاسامیار.نفس حالش خوبه؟؟

سامیارکه چهره ی نگران منو دیدگفت:

سامیار:اره باباازتوهم سالم تره فقط دیشب دوبار نزدیک بود بمیره..

بعدم خندید..

من:یک خدانکنه ای.زبونم لالی کوفتی بذارتنگش..

سامیار انگارنه انگار باکی هستم راهشو کشیدورفت..

رفتم تواتاق نفس خواب بود رفتم بالاسرش با ریش ریشای شالمدماغشو قلقلک دادم که یک عدسه کرد بلند شد.منو دید همچین کشیدتوبغلم که کپ کردم.

من:نفس جان حالت خوبه؟

نفس:اره عزیزم تورودیدم خوب شدم.

دستموگذاشتم روپیشونیش گفتم

من:میگم تب داری..

نفس:اره تا تورودیدم تبم رفت بالا..

چسمامو ریزکردم گفتم

من:حالافهمیدم.گوشام دراز شد چی میخوای؟؟

نفس: اخ قربونت میشه بعدازظهرکه اومدیدتواتاق پرده روباشقی وصل کنی؟؟

من:سرما میخوری اخه گناه داری..

نفس:جون من..

من:چیکارت کنم دیگه..باشه..

نفس:قربونت برم..

نفس لباساشوعوض کردوباهم رفتیم تواشپزخونه..همه داشتن صبحانه میخوردن شقی تانفسو دیدپرید ابیاریش کرد بعدم باهم نشستیم سرمیز..

موقع صبحانه سنگینیه نگاه میلادو حس میکردم..فکرکنم میگفت:وحشی تراز من دیگه ندیده..

صبحانه روکه باهم خوردیم..یکم بالب تاب نفس ور رفتیم..انقدر توفیس بوک بالاپایین رفتیم دیگه فیس بوک گفت:یاگم میشیدبیرون یاپرتتون میکنم [2 22]

خلاصه ساعت 12تصمیم گرفتیم که ناهار ناگت مرغ درست کنیم.با بچه ها ازبس تواشپزخونه مسغره بازی دراوردیم که حدنداره..خلاصه ساعت1:30بودکه غذا حاضرشد

پسرا روصداکردیم دم در اشپزخونه وایساده بودم اتردین وسامیار اومدن میلاد اومدبیاد تواشپزخونه بایک دستم جلوشو گرفتم گفتم:

من:کجا؟؟؟؟؟

همه داشتن نگام میکردن میلادم گفت

میلاد:ناهار دیگه..

یک نوچ نوچی کردمو گفتم.

من:خوشتیپ شرمنده که امروزناهار بی ناهار..بابت حرکت دیشبت. [2 06]

میلاد که کپ کرده بود ولی یکم بعد به خودش اومدورفت تواتاق.بیچاره هیچی هم نگفت دلم براش سوخت..گناه داشت..نفسو شقی هم ریز ریزمیخندیدن..یکم باغذام

بازی کردم دیدم نه ازگلوم پایین نمیره قاشقو پرت کردم رفتم سمت اتاق شقینا..در زدم

میلاد:بیاتو..

رفتم تو اتاق دیدم بیچاره روتخت دراز کشیده تامنو دید ازجاش پرید گفت:

میلاد:بله؟کاری داشتی؟؟حتما بایداز خونه هم برم بیرون؟؟

انقدر بامزه گفت که دلم براش سوخت گفتم:

من:ببخشید یکم تندرفتم ولی

یکهو جفت پاپرید وسط نطقم

میلاد:نه من نباید این کاریو میکردم..

من:نه من تند رفتم شرمنده بیا غذاتو بخور من حوصله ی جیغ جیغای شقیو ندارما..

خندیدو گفت:

میلاد:توهم به جیغ جیغوییش پی بردی؟

من:خیلی وقته..حالادیگه کم فک بزن بریم..

باهم رفتیم پای میز..نگاه رضایتمندانه ی اتردینو حس کردم وکلی خرکیف شدم.


اصلا اين ميشا بدجور داره مشكوك ميزنه سر ميز همچين از نگاه اتردين خركيف شد كه ميخواستم از خنده بميرم ناهارو خورديمو ما دخترا ظرفا رو شستيم اصلا اين

شستناي ماشين ظرف شويي به دلمون نمي چسبيد به خاطر همين هميشه خودمون ميشستيم بعد از جمعو جور كردن اشپزخونه قرار شد بريم استراحت كنيم بعد

بياييم چشمك بازي كنيم داشتم ميرفتم تو اتاقم كه ميلاد صدام كرد

-نفس؟

جواب ندادم پسره ي بوزينه همچين زد ناكارم كرد كه نزديك بود بميرم ببين حالم چه طوري بوده كه اين كوه يخي(ساميار بدبخت )دلش به حالم سوخته ولي از اون موقع

كه جونمو نجات داده يه حس قشنگي نسبت بهش پيدا كردم حس كسي رو بهش دارم كه يه حامي قوي داره بي توجه به صدا كردن ميلاد رفتم تو اتاق اي بابا پختم از

گرما نميدونم اين دريچه ي اتاق ما چش شده كه باد كولر ازش نمياد اصلا شانس نداريم كه رفتم از لباسام يه استين حلقه اي سفيد با شلوارك قرمز درا وردم پوشيدم و

خودمو انداختم رو تخت لب تاپمو روشن كردمو رفتم يكم وب گردي كنم

ساميار-حالت خوب شده ديگه مشكل تنفسي نداري؟

لب تاپمو بستم وش بعدا ميرم وب گردي من-ا تو كي اومدي اره بابا تنفسم خوب شده در ضمن بادمجون بم افت نداره

ساميار در حالي كه يه لبخند خوشگل تو صورتش بود جواب داد خداييش ميخنده چه ناز ميشه

-اولا خودت ميگي بامجون بم اخه دختر شما بادمجون تهراني يكي يه دونه هم هستي ظريفي جريان يكي يه دونه ها رو هم كه ميدوني؟

در حالي كه يكي يكي كوسناي تختو به طرفش پرت ميكردم گفتم

-خل ديونه خودتي

ساميار كه سعي داشت جاخالي بده تا كوسنا بهش نخوره گفت

-ااااا من كي گفتم خل ديونه حرف تو دهن من نزار راستي چيا خريدي؟

با هيجان شروع كردم به تعريف كردن از چيزايي كه خريدم ولي وسطاي حرفم ياد حرف ميشا و شقايق بيشعور افتادم ساميار كه ديد من پنچر شدم گفت

-خب بقيش چرا يهو استپ كردي؟

با لبو لو چه يه اويزون رو كردم سمتش كه خندش گرفت لب ورچيدمو مثل اين بچه هاي سرتق گفتم - نخند ميشا وشقايق گفتن كار دارن نميتونن پرده ها رو برام عوض

كنن اونايي كه خريدم به جاش وصل كنن اصلا نميتونم يه دقيقه ديگه اين پرده با روتختي هاي زشتو تحمل كنم خودمم تنهايي اصلا دستو بالم به كار كردن نميره

يه لحظه نگام كرد بعد بلند زد زير خنده

ساميار-اخه دختر خوب اين كه ناراحتي نداره پاشو با هم هم رو تختي رو عوض ميكنيم هم پرده ها رو با ذوق دستامو كوبيدم به هم من- راست ميگي؟

ساميار در حالي كه زير لب ميگفت ني ني كو چولو دستمو گرفت بلندم كرد

ساميار- دروغ واسه چي؟

من-خب پس من رو تختي رو عوض ميكنم تو هم پرده رو بزن

با موافقت ساميار كارمون رو شروع كرديم مشغول كار خوم بودم كه ساميار گفت

-راستي روزي كه خودتون رومعرفي كرديد گفتي رشتت مثل منه ولي مركتو نگفتي فكر كردم مثل رمانا از دختر خرخونايي كه چند سال جهشي خوندن من-خب راستش

من از همون سالي كه پزشكي قبول شدم همه تو خاندان بهم ميگن خانم دكتر مغزواعصاب براي همين ديگه خودمم باورم شده مغزواعصاب تخصص دارم تو دهن خودمو

دوستامو بعضي از استادامم افتاده وگرنه من تازه 4سال ديگه پزشك عمومي ميشم

ساميار-ميگم شك كردم خودم ولي گفتم شايد جهشي اينا خوندي حالا بگزريم چرا جواب ميلاد رو ندادي

با حرص دست از كار كشيدم

من-ديگه چي همينم مونده جوابشو بدم

ساميار-خب خودش فهميده اشتباه كرد توام ببخشش ولي تلافيشو سرش در بيار نه مثل اونا يه وقت نري تو غذاش سم بريزي بي خطر تلافي كن

من- اقا يعني شما ما رو مثل ميلاد دعوامون نميكني اگه اينكارو بكنيم؟

اينا رو با لحن بچه مدرسه اي ها گفتم كه باعث شد ساميار با خنده جوابموبده

ساميار-نه دعوات نميكنم راستي كارم تموم شد

من-ا چه زود منم كارمو كردم حالا ديزاينشو بعدا ميكنم ببينم چه جوري نسب كردي خيلي قشنگ پرده ها رونسب كرده بود واي اتاقم چه ناز شد ولي يه گوشه پرده تا

خورده بود زياد معلوم نبود چون بالايه بالا بود ولي من حساسم رو كار پس بايد كار بي نقص باشه

من-ساميار ؟

ساميار-راحت باش بگو سامي

من-اوكي سامي اون گوشش تا خورده

وبا دستم اونجاشو نشون دادم ولي هر كاري كردم نفهميد

من-اصلا از روي اون صندلي بيا پايين بزارخودم درستش ميكنم

سامي از روي صندي اومد پايينو من رفتم بالا ولي حالا مگه قدم ميرسه

سامي-بيخود تلاش نكن قدت نميرسه همه كه مثل من قد بلند نيستن اصلا قدت چنده؟

با حرص از روي صندلي اومدم پايين

من-نخيرم من قد كوتاه نيستم شما زيادي هركولي مگه167 كوتوله بودنه

سامي در حالي كه خندش گرفته بود( اي خدا اين اصلا نميخنده ها امروز نميدونم چي شده)

سامي-در هر حال ازت 30 سانت بلند ترم برو كنار بزار كارمو بكنم

ولي بدتر زد دوجاي ديگه رو هم خراب كرد چشمامو بسته بودمو غرر ميكردم كه ديدم رو هوام با دوتا دستش كمرمو گرفته بودو مثل پر قو بلندم كرده بود بي خود نيست

بهش ميگم هركول ديگه!!

من-منو بزار زمين

سامي-نچ نچ مغزمو خوردي كارتو بكن كه خيال خودتو اعصاب منو راحت كني

يه كم ديگه غر غر كردمو بعد شروع كردم به درست كردن پرده كارم تموم شده بود كه در اتاق باز شد شقايقو ميشا هم كه درو باز كرده بودن حرف تو دهنشون ماسيد

شقايق-نفس اومديم كمكت ......

سريع يه نگاه به خودمو سامي كردم بيچاره ها حق داشتن تاپم به خاطر ورجه ورجه اي كه كرده بودم رفته بود بالا و موهامم پريشون دورم دستاي سامي هم دور كمرم

بدبخت شدم الان چه فكرا كه نميكنن

من-سامي لطفا بزارم زمين ممنون كه كمكم كردي


سامي هم سريع منو گذاشت زمينو يه خواهش ميكنم سرد گفتو سريع رفت بيرون نميدونم چراجلوي ميشاو شقايق يخي وسرد ميشه؟!!! با رفتن سامي بچه ها ريختن
سرم.....

رفتیم تواتاق نفس یکهو دیدیم اوهههه صحنه عشقولانه است..دستگیرشون کردیم....سامیار که تامارودیدپریدازاتاق بیرون ماهم ریختیم سرنفس.

من:بیشعورباسامیارم اره؟؟خجالت نمیکشی؟

شقی:نفس قرارمون این نبودا..

یکهو نفس خروش کرد.

نفس:اهه ولم کنید..هول برتون نداره سامی فقط داشت کمکم میکرد..

من:اوه سامی؟؟ماکه باورکردیم.

نفس:میشاتویکی حرف نزن که اتردین وقتی نگات کرد خرکیف شدی...نذار دهنمو وا کنم..

یکهو کپ کردم..نفس چی فکرمیکرد؟؟که من اتردینو....نه بابا..اخه من اونو مثل یک دوست میدونم حالا درسته یکم بالاتر ولی..

من:باشه بابا حالا سگ نشو..

وسایلمو پرت کردم روتختو نشستم..نفسم داشت وسایله سامیو جمع میکرد(اوه چه سریع...بیاتو دم دربده)بهش گفتم

من:نفس بذار خودش بیادجمع کنه..

نفس:نه بابانمیدونه..اخه گفت من از این اتاق برم بیرون حالا میخوام بهش حالی کنم..

شقی:اهان حال گیریه

بعداز جمع کردن وسایل سامی.نفس ساکو برداشت گذاشت بیرون در درم ازتو قفل کرد...

یکربع بعد صدای سامیاربلندشد صدای خنده ی اتردینم میاومد..

سامیار:نفس دروبازکن ببینم.این مسغره بازیاچیه؟؟

نفس رفت پشت درو گفت

نفس:کدوم مسغره بازی؟؟؟من بادوستام اومدم تواین اتاق شماهم میرید اون یکی اتاق..

سامیار:دروبازکن وگرنه میشکونمش..

نفس:خرکی باشی؟

سامیارکه تابلو عصبی شده گفت

سامیار:ا اینجوریه؟؟

نفس:ا عربیه او..

سامیار:باشه..نفس خودت خواستیا..

بعدم ازصدای پاش فهمیدم رفته..ساعت5بودکه تصمیم گرفتیم بریم قیمه درست کنیم...ساعت8بودکه منو نفس رفتیم تواتاق که....

نفس جیغ کشید:سامیاررررررمیکشمتتتت! !!!

اقابرداشته بود تمام لباسای نفسوباقیچی پاره پاره کرده بود..

گوشیم زنگ خورد خود ناکسش بود..نفس گوشیمو گرفت جواب داد

نفس:سامیارررررر میکشمت

------------------

نفس:نخندباباشهید دادیم..

-------------------

نفس:خیلی بیشعوری..

نفس گوشیوقطع کردونشست روزمین باصدای بلند دادو بیداد.منم هی سعی میکردم ارومش کنم..

میدونستم به خاطر4تاتیکه لباس نیست به خاطر اینه که سامیارحرصشوناجور دراورده.دیگه مثل خودم...منم همون جابه خودم قول دادم اگه1روزبه عمرمم مونده باشه این

کارشوتلافی کنم...میدونستم نفس خودش تلافی میکنه ولی من بایدتلافی میکردم..

........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، Sana mir ، eli khanoom


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق به توان 6 - نفسممممممم - 12-06-2016، 14:20

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان